دوست دارم

من وبمو برای نفسم درس کردم  واس اقام .همین  تقدیم به عشقم

 

خیلی دوست دارم  .........آلانم

 

بوسه

برای مشاهده ادامه مطلب این پست اینجا را کلیک کنید

بچه ها گفتم همش که رمان میزارم بزا حال و هوامون عوض شه از این به بعد چن تا اهنگ و فیلمم میزارم شاد شیمآرام

برای مشاهده ادامه مطلب این پست اینجا را کلیک کنید

برای مشاهده ادامه مطلب این پست اینجا را کلیک کنید

برای مشاهده ادامه مطلب این پست اینجا را کلیک کنید

برای مشاهده ادامه مطلب این پست اینجا را کلیک کنید

دانلود در ادامه مطلب

برای مشاهده ادامه مطلب این پست اینجا را کلیک کنید

برای مشاهده ادامه مطلب این پست اینجا را کلیک کنید

برای مشاهده ادامه مطلب این پست اینجا را کلیک کنید

دانلود در ادامه مطلب

برای مشاهده ادامه مطلب این پست اینجا را کلیک کنید

رمان دختری به نام مروارید > فصل 2 رمان دختری به نام مروارید فصل 2 چیز... چیزه میدونی صدف رنگش الان که بزرگتر شدم زده تو ذوقم زشت شده دیگه دوسش ندارم واسه همین این لنزرو میذارم صدف مات و مبهوت از چرت و پرتای من مونده بود!اخه این دری وریا چی بود که من گفتم؟کدوم شاسی باور میکنه اخه؟حالا خدا رو چه دیدی شاید صدف باور کرد منتظره عکس و العمل صدف بودم که یهو گفت -خیـــــــــــــــــــــــ ـــــــــلی دیوونه ای احمق یادمه چشای تو تو مدرسه تک بود الحق که دیوونه و ناشکری با لحنه نه چندان دوستانه ای گفتم -صدف جون وقتی چیزسو نمیدونی خواهشا اظهار نظر نکن من ناشکر نبودم هیچ وقت نبودم اگه بودم وقتی پدر و مادرمو از دست دادم ناشکری میکردم رو این حرف شدیدا حساس بودم به خصوص که من همیشه هم شاکر خدا بودم صدف که از لحنه من جا خورده بود با لحنه شرمنده ای گفت -منظوری نداشتم به خدا مروارید -من اگه ناشکر بودم وقتی پدر و مادرمو از دست دادم قید خدا رو میزدم صدف دیگه راجبه این موضوع بحث نکن نمیخوامم هیچ کس تو دانشگاه متوجه رنگه چشام شه پس لطفا جار نزن خیلی غصبی شده بودم و کنترلی رو حرفام نداشتم یاده پدر و مادرم برام زنده شده بود و تحملش سخت بود صدف با صدای لرزانی گفت -مروارید منو این جوری شناختی؟دهن لق؟من همیشه راز دارت بودم یادت رفته؟ چرا داشتم دقو دلیمو سره صدف بیچاره خالی میکردم؟خاک تو سره نامردم کنن که باعثه رنجشش شدم صدف همیشه مثله خواهرم بود همیشه راز داره من بود چطو تونستم همچین حرفی رو بهش بزنم؟اهههههه لعنت به من لعنــــــــــــــت با پشیمونی گفتم -ساری صدف یک ان یاده پدر و مادرم افتادم کنترلمو از دست دادم شرمنده واقعا شرمنده تو همین لحظه جلو دره کافی شاپ توقف کردم که صدف سرمو تو اغوش کشید و گفت میدونم اجی خودتو ناراحت نکن من هیچ وقت ار حرفای تو دلگیر نمیشم چون قلبه مهربونتو میشناسم فدات شم از این همه بزرگواری صدف قلبم به درد اومد و منم سفت بغلش کردم بعد از چند لحظه برای تغییر جو گفتم ایششششش جمع کن بساطتو ضعیفه بریم تو که گشنمه صدف پقی زد زیره خنده و شد همون صدفه شوخه تو مدرسه ها -بریم نفله با خنده از ماشین پیلده شدیم و وارد کافی شاپ شدیم و دنج ترین جای ممکنو انتخاب کردیم و نشستیم و بعد از دادنه سفارش قهوه و کیک میخواستم شروع به صحبت کنم ولی قبلش خیره شدم به صدف.صدفم خیلی تغییر کرده بود واسه همین اول نشناختمش خوشگل تر شده بود صدف چشملی قهوه ای تیره با پوسته نه سفید نه سبزه بود یه چیزی تو مایه های سفید و سبزه بود با لبای غتچه لی و موهای هم رنگه چشاش و جثه ای ظریف -خوردی منوووووو خونسرد گفتم مگه خوردنی هستی؟ اومد جوابمو بده که سفارشارو اوردن که اونم دیگه بیخیالش شد -مروارید خیلی خوشگل شدیا بلا جرئه ای از قهومو خوردم و گفتم بودم هانی -بر منکرش بعنت -بههههههله دیه.چه خبر از پدر و مادرت اجی صدفم؟ اهی کشید و گفت طی یک تصادف فوت شدن خیــــــــــــلی ناراحت شدم واقعا دوسشون داشتم خیلی به من محبت کرده بودن -واقعا متاسفم اجی پس الان کجا زندگی میکنی؟ با همون بغض تو صداش گفت -پیشه مادر بزرگم -بمیرم واست - خدا نکنه مری خواسته خدا بوده وللش از خودت بگو هنوز پیشه همون عموتی که بهش میگی بابا؟درسته؟ -اره گلم -چی شد که سر از اصفهان دراوردی؟گفتی از اونجت انتقالی گرفتی دیگه درسته؟ خدایا منو ببخش که مجبورم دروغ بگم شاید یه روز همه چیرو به صدف گفتم ولی الان وقتش نیست -اره راستش با بابا تصمیم گرفتیم یه چند وقتی از تهران دور شیم بلکه این خاطراته تلخو فراموش کنیم چند سالی اونجا بودیم که من دانشگاه قبول شدم چند ترمی اونجا بودم که به بابا گفتم دوباره برگردیم تهران اونم قبول کردو گفت چند ترم مهمان باشم که اگه دوباره خواستیم بر گردیم مشکلی نداشته باشه اگه نتونستم عادت کنم و راحت نبودم دوباره برمیگردیم صدف نمیدونست بابا پلیسه یعنی هیچ کس از همسایه ها و این ور و اون ور نمیدونستن بابا و عمو با هم چند تا کارخونه شریکی داشتن که بعد مرگه پدرمسهمش به من رسید و عمو سهممو به نامم کرد و همیشه سوده کارخونه ها رو به حسابم میریزه و نمیزاره بهشون دست بزنم میگه تو مثله دخترمی و خودم خرجتو میدم اون پول بمونه واسه بعده مرگ من.واقعا هیچ چیزم برام تا الان کم نذاشته الهی که من فداش شم -مریییییی نریا همین جا بمون من خیلی تنهام تازه پیدات کردم بعدش یه قطره اشک از چشمش چکید بمیرم واسش که این قدر درد کشیدس دستمو گذاشتم رو دستشو گفتم منم تازه پیدات کردم و مطمئن باش به این اسونیا تنهات نمیذارم و ولت نمیکنم صدف لبخندی زد و دستمو فشرد واقعا از پیدا کردنش خوشحال بودم بعد از خوردنه قهومون عزمه رفتن کردیم -صدف پاشو بریم دیگه دیر شد -بریم نذاشتم صدف حساب کنه و خودم حساب کردمو بعدم به طرفه ماشین حرکت کردیم -صدف ادرس بده میرسونمت -مزاحم نباشم؟ یه پس گردنی بهش زدم و گفتم واسه من ادای ادمای مودب و در نیار نکبت صدف در حالی که گردنشو میمالوند گفت -خاک تو سرت مرواریده خر دستت چه سنگین شده بیشووووور اصلا باید با تو مثله عمله ها حرف زد لیاقته خوب حرف زدنو نداری که اصلا وضیفته گمشو برو...ادرسو داد اینههههه همین صدفو میخواستم که گیر اوردم با خنده ماشینو روشن کردمو راه افتادیم وسط راه کلی صدف با اهنگ ادا اصول دراورد که مرده بودم تو مدرسه همیشه منو صدف شر ترین بودیم البته اول من بعد صدف همیشه هر اتفاقه شومی میافتاد اول به اکیپ ما گیر میدادن اخه 4نفر بودیم من و صدفو مژده و مژگان که دو قلو غیر همسان بودن -راستی چه خبر از مژگان و مژده؟ یهو صدف با هیجان گفت -یه خبر خوفففففففففف !خوب شد یادم انداختی این دو تا پت و متم تو دانشگاهه ما هستن! خیلی شوکه شدم واقعا خوشحال شدم با جیغ گفتم: -چــــــــــــــــــــــــ ی؟دروووووووووووووغ صدف که از صدای جیغه من جا خورده بود گوشاشو سریع گرفت و چهرشو کرد تو هم -چته دیوونه!من گوشامو لازم دارماااااااا بعدم که این قدر شوقو ذوق نداره که من هر روز این قدر از دسته این دو تا حرص میخورم که میخوام هر سه مونو با هم بکشم شرای دانشگاهیم که فکر کنم با اومدن تو همون یه ذره کنترلی که رو رفتارمون داشتیمم از دست بدیم و اگه بخوایم این جوری ادامه بدیم از دانشگاه شوتمون میکنن بیــــــــــــــــرون ! به این جا ش که رسید غش غش خندیدو گفت:اتفاقا چند وقت پیش داشتن از تو حرف میزدن و ارزوی دیدنه تویه تحفه رو میکردن!کجان که ببنین که رو سرمون نازل شدی!فکر کنم از خوشحالی زیاد 2تا سکته رو رد کنن! من که حسابی سره کیف بودم انگار که به خر رانی داده بودن ذوقیده بودم برای همین رو به صدف با هیجان بالایی گفتم: -وااااااااای اگه بدونی چقدر دلم براشون تنگولیده بود بعدم نکبت از خدات باشه که این فرشته اسمونی از اسمون واستون نازل شده!راستی پس امروز کجا بودن؟ -دیروز مژگان حالش خوب نبود اومد دانشگاه فکر کنم سرما خورده بود میدونی که یکی از اینا مریض شه اون یکی هم صد در صد میگیره پس احتمال میدم هر دوشون الان تو تخت خوابشون باشن -بهشون نگو که منو دیدی فردا دیدنه چهره های بهت زدشون حالش بیشتره! -ارهههههههه شوکه میشن در حده بنز به اینجا که رسید وارد کوچه ی صدف اینا شدیم -همین کوچس دیگه؟ -اره عزیزم همون خونه در مشکیس -اوکی جلوی در نگه داشتمو گفتم :خوب دیگه شرت کم -منظورت همون خیر بود میدونم هانی!بیا بالا باو فکر کردی میذارم همین جوری بری؟؟؟؟؟ -نه منظورم که همون شر بود ولی باید برم خونه گرسنمه یهو صدف چشاش برقی زد و گفت:پس باید ناهار بیای خونه ی ما بخوری بدو پیاده شو مرواریدددددد اه بهونه بهتر از این نبود اخه؟بابا باید برم اداره!حالا جوابه اینو چی بدم من!میترسم ناراحت شه خوب منم که گشنمه میرم یه دلی از عزا در میارم یه ناهار مجانیم میوفتم دیگه زودی هم میام بیرون اره همینهههه -باشه برو من ماشینو پارک کنم میام با ذوق و شوق گفت:نپیچونیا بدو بیا خدایا ببین سابقم پیشه اینم خرابه لبخند عریضی زدم و گفتم:باشه بابا اومدم سریع ماشینو پارک کردم و وارد شدیم.خونه ی صدف اینا تو طبقه ی سوم یه ساختمون 5طبقه بود.بعد از پیاده شدن از اسانسور تو طبقه ی سوم صدف سریع کلید انداخت و درو باز کرد و رفتیم داخل صدف:مامانیییییییییی کجایی که مهمون داریم با صدای داده صدف مامانیه صدف سریع از اشپزخونه اومد بیرون و گفت:بچه چه خبره مگه سر اوردی؟ این دفعه من جوابشو دادم:بله سره دوستش مرواریدو اورده سلام مامانیه صدف مامانیه منم میشید؟ خدا میدونه که چقدر این زنه دوست داشتنی رو دوست داشتم اون موقع ها خونه ی صدف اینا زندگی میکرد منم که هر روز تلپ بودم اونجا واسه همین همیشه منو صدف پیشه مامانی بودیم اونم ماهارو خیلی دوست داشت فکر نمیکردم که منو یاد باشه -سلام دخترم خدا نکنه بله که مامانیه شمام میشم سپس رو به صدف که میخواست یه چیزی بگه گفت:صدف دوستتو معرفی نمیکنی؟چهرش خیلی اشناش مادر صدف با شور و ذوق گفت:مامانی این همون مرواریده که همیشه خونه ی ما بود همیشه با هم بودیم همیشه... مامانی نذاشت ادامه حرفشو بگه و سریع گفت:وایییییی باورم نمیشه اون دختره شرو شیطون این قدر بزرگ شده باشه و سریع با یه حرکت منو تو اغوش کشید.تو اغوشش حسه خیلی خوبی داشتم که یهو این صدفه پارازیت خودشو انداخت وسط -ههههههوی مروارید بیا این ور ببینم که هنوز دو مین نشده اومده داری مامانیمو ازم میگیری؟؟؟؟ با خنده از اغوشه مامانی جدا شدم و رو به صدف گفتم:کور شود انکه نتوان دید صدف به طرفم خیز برداشت که مامانی سریع اومد جلومو رو به صدف با اخم ساختگی گفت: -اینن چه طرزه پذیرایی از مهمونه؟غذا هم سرد شد بذارید بعده غذا الانم برید لباساتونو عوض کنید هر دو چشمی گفتیمو به طرفه اتاقه صدف حرکت کردیم وارد اتاق که شدیم خودمو انداختم رو تخت و گفتم -چه ملوسه اتاقت -مثله صاحبش -عزیزم اینجا دستشویی نیستاااا سریع یه بالشت برداشتو خواست پرتاب کنه سمتم که سریع گفتم:تو رو خدا بعد غذا گشنمه بزار انرژی داشته باشیم صدف که قانع شده بود چشم غره ای واسم رفتو گفت بعدن به خدمتت میرسم با خنده لباسامونو در اوردیم خوبه که همیشه زیر مانتوم لباسه خوب تنمه هااااا!پوووووووووف وارد اشپزخونه که شدیم بوی قرمه سبزی مستم کرد -دسته گلت در نکنهههههههههههه مامانی من که مردم از گشنگی! سریع نشستمو یه بشقاب برای خودم غذا کشیدمو تا تهشو خوردم صدف:نترکی -تو حواست به خودت باشه نه منه باربی چون باربیا نمیترکن -پاشوبابا بریم بیرون بسه خوردن بلند شدم و از مامانی تشکر کردمو با صدف رفتیم رو مبلا نشستیم هی وای من!من دیرم شدددددددد یهو سیخ شدم -صدف باید برم دیرم شده وایییی الان بابا میاد -یه ذره دیگه بمون خوب - با عجله از جام پاشدمو گفتم مرسی صدفی بازم مزاحمتون میشم سریع لباسامو تنم کردمو بعد از خداحافظیه سرسری سوار ماشین شدمو به طرف خونه حرکت کردم!وقتی رسیدم خونه لباسای فرممو پوشیدمو به طرفه اداره راه افتادم. بعد از پارک کردنه ماشین به طرف در ورودی رفتم سرباز دمه در برام احترام گذاشت خیلی جدی و محکم وارد شدم وقتی لباسه فرمم رو میپوشم یه ادمه جدید میشم یه ادمه سنگی یه ادمه بی احساس که با احدی شوخی نداره همه به شدت ازم حساب میبرن و اخلاقمو میدونن به سمت اتاقه سرهنگ(پدر)حرکت کردم با زدن چند تقه به در و صدور اجازه ی ورود وارد اتاق شدم و پاکوبیدم و احترام گذاشتم -سلام جناب سرهنگ -سلام سروان بیا بشین با قدم های محکم رفتم و نشستم -خوب چه خبر سروان؟ -امروز روزه خاصی نبود و اتفاقه خاصی هم نیفتاد ولی فهمیدم چند تن از دوستانم توی این دانشگاهن و با وجوده اونا کاره منم اسون تر میشه و میتونم اطلاعات زیادی ازشون کسب کنم -خوبه گزارشتو کامل منم برام بیار میتونی بری بلند شدم و دوباره احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم و به طرفه اتاقه خودم حرکت کردم کش و قوسی به بدنم دادمو دستامو کشیدم وای تمومه بدنم خشک شدهههه اوپس هوا هم که تاریک شد.تا الان داشتم به کارام رسیدگی میکردم بهتره دیگه برم خونه!سریع وسایلمو جمع و جور کردمو کیف و وسایلمم برداشتم و اومدم بیرون و به طرفه ماشین حرکت کردم!اوه اوه این جا رووووووو نامرد زده ایینمو ترکونده!بیشوره بی شخصیته الاغغغغغغغغ باید بره گاری برونهههههههههههه نه اصلا ماشین لباس شویی باید سوار شه نهههههه اصلا باید سواره گاو و گوسفند شهههههه همین جور داشتم به این دیوونه ای که زده و در رفته فوش میدادم که یهو با صدایی 6متر پریدم هوا!-خانم فوشاتون تموم شد بنده کارمو بگم اگرم تموم نشده ادامه بدید سریع چادرمو جلوشو با دست گرفتم که معلوم نشه پلیسم نمیدونم چرا دلم نمیخواست بدونه صورته پسره رو نمیتونستم درست ببینم چون تو تاریکی بود ولی برقه چشماش که با شیطنت بهم زل زده بودو کامل تشخیص دادم!یهو یاده موقعیتم افتادم! هوا که تاریکه نکنه منو بدزده؟؟؟؟؟؟خاک تو سرت مری مثلا پلیسی! اره خواست کاری کنه یه فیلیپینی میزنم فکش بیاد پایین!شیرههههههه مروارید! اصلا چرا من دارم جو الکی میدم ما الان جلو پاسگاهیم این که غلطی نمیتونه کنه! یا باب الحوائج اصلا این کیه؟سریع به خودم اومدم و شدم همون مروارید پلیس و جدی! سریع یه اخم کردم که صورتم با جذبه نشون بده جذبم تو حلقه خودمممممممممم -اقا اولا سننه مربوط که فوشام تموم شد یا نه؟دوما نخیر تموم نشده هنوز امواتش مونده اونا رو هم فوش بدم تموم میشه الانم برو مزاحمه کاره من نشو!ضمنا ادم وقتی میخواد با یک بانوی محترم حرف بزنه عین جن از پشت سر نمیپره که طرف سکته رو بزنه! یهو تلپی زد زیره خنده! رو اب بخندی چلغوز!بزنم فکشو بیارم پاییناااااااااااااااا!مری اروم نفسه عمیققققققققققق. با این که چهرشو درست نمیدیدم اما چه خوگشل میخندید!مری بیحیا شدی جدیدنااااااااا چشا درویششششششششش پسره بریده بریده میون خندش گفت: -میخواس...تم به خاط...ره توهینات یه چیزه خفن بهت بگم ولی خداییش خیلی باحالی! این چی گفت؟اصلا به این چه؟ -چی میگی تو مستی یارو؟تو تهشی یا سرش که دخالت میکنی؟ -نچ من هوشیاره هوشیارم بعدم سرو ته چی؟ یارو شاسیه ها! -بابا نابغه پیاز دیگه! اول نگرفت چی میگم بعدش دوباره زرت زد زیره خنده!ای رو اب بخندییییییییییییییی -وای دخترثواب کردی امشب موجبات شادیه منو فراهم کردی -ببین من نه برف شادیم نه تو تو تولد که شادی کنی الانم بیا برو تا نزدم کتلتت کنم یهو جلو دهنمو گرفتم خاک تو سره سوتیم کنن اخه این کتلت چی بود من بلغور کردممممممممممم دیگه داشت غش غش میخندید!بهد از اینکه خنده هاش خیره سرش تمومید زبونش باز شد.با خنده گفت: -حالا چرا اون چادرو اون قدر چسبیدی؟نترس بابا نمیخورمت!اومدم بگم من زدم ایینتو ترکوندم تازه متوجه خودم شدم!ای خدا منو بکشششششششششش.چادرو سفت چسبیده بودم و گوله شده بودم تو خودم ای خداااااااا یه مین وایسا این الان چی گفت؟این عروسکمو زدهههههههههههه؟حقش بود اون فوشایی رو که شنیددددددد -به به چه شجاع!تازه با نیشه گشاد(اداشو دراوردم)میگی ایینتو ترکوندم؟؟؟؟؟ این قدر باحال اداشو در اوردم که خودمم خندم گرفته بود و یه لبخند بی اراده زدم این پسره که دیگه ولو بود!اگه هر پسره دیگه ای بود بلایی به سرش میاوردم که حض کنه ولی نمیدونم چرا با این کاری ندارم چرا یه حسی دارم؟چرا در برابرش نمیتونم جدی باشم؟ -جونه من یه بار دیگه ادامو درار -مگه اومدی سیرک؟بیا برو هاااااااا بیا برو من کار دارم میخوام برم یهو یه ماشینی که داشت از تو خیابون مبگذشت نور چراغش خورد تو صورته ما!اون داشت منو بررسی میکرد من اونو!شاید 3ثانیه بیشتر نبودا ولی ته چهرش یادم موند خوشگل بود! -میگم من زدم به ایینت اومدم بگم چی کار کنم واست به جاش؟هزینشو بدم؟ الان حالتو میگیرم جنابببببب -هر کاری بخوام میکنی دیگه؟هر چی بخوام میدی؟ -نه دیگه هر چیه هر چی اومدی و جونمو خواستی اون وقت باید جونمو به توی ازرائیل بدم بی شخصیتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت تتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت تتتتتتتتتتتتتتتتتتت -اشتباه گرفتی خانوم...نه نه اقا!اخه چهرتون دخترونه میزد گمراه شدم !داشتم میگفتم ازراییل خان من نیستم من دوستش پریه مهربونم برو تا نگفتم بیاد جونتو بگیره!هر چند خریته محضه بخواد جونه تو رو بگیره و با خودش ببره اخه خیلی غیر قابله تحملی! این تیکه اخرشو با حرص گفتم با خنده بلغور کرد:باشه پری جون حرص نخور بگو چی کار کنم دلت خنک شه؟ -این شد حرفه حساب!اگه دسته خودم بود میزدمت ولی متاسفانه اسلام دسته منو بسته منم که تابع دستورات اسلامیم!بذار فکر کنم..... اهـــــــــــــــــــان فهمیدم!میخوام ایینه اون فراری قرمزو بترکونم باید خسارت اونو بدی!خوبه؟ -چه بد که اسلام دسته پریه مهربونو بسته! بعدم شیطون نگام کرد و ادامه داد:خواستت خیلی بالائه ولی چون تویی باشه!اونم ماشینه خودمه ولی عینه بچه هایی خدایی!امروز کلی باهات حال کردم بی ادببببببببببببب حال چیههههههههههه؟مری منحرف! گفت ماشینه خودشههههه؟ای جوووووون چه عروسکیه ها من دلم نمیاد بزنم بهش که نگاهی به پسره که داشت منتظر نگام میکرد کردمو گفتم:نمیخوام مهربون خندیدو گفت:میدونستم -میدونستی؟ -اره چون ادمایی مثله تو شیطون خیلی دله مهربونی دارن ولی هر کار بخوای میکنم پری جون -نه بذار برم خونمون فقط کلی کار دارم برو شرت کم -دختر خیلی رکیا!ای ول داریا -میدونم از بچگی همین بودم دیگه برم بای بای اومدم دره ماشینو باز کنم که گفت:بابا این همه فک زدیم یه شماره ای چیزی! دیگه امپر چسبوندممممممممممممم -چادرو نمیبینییییییییییییییییییی یییی؟اصلا چه معنی میده یه دختر با یه پسر دوست باشه؟ایششششششش -باشه بابا قاطی نکن منظورم دوسته معمولی بود همین جوری مثله دو تا دوست و هم جنس! -لازم نکرده خدافظییییی دیگه بهش مهلت ندامو سوار ماشین شدم و گاز دادم.ولی این پسره عجیب ذهنه منو درگیره خودش کرده بود!چرا دربرابرش نمیتونستم همون مرواریده پر جذبه باشم؟؟بی خیال بابا اینم یکی مثله بقیه! به خونه رسیدمو و سریع رفتم بالا.باید غذا درست کنم خداییش واسه خودم کد بانویی بودما.اشپزیم حرف نداشت سریع لباسامو عوض کردمو و پریدم تو اشپزخونه!الان بابا میاد باید غذا بذارم.با این که داشتم از خستگی میمردم ولی با چشمای نیمه بازو تنی خسته قیمه رو بار گذاشتم و از خستگی روی مبل ولو شدم و چیزی نشد که خوابم برد... با اشعه ی نور خورشید که به صورتم میخورد از جام پاشدم.من کی اومدم تو اتاق خوابم؟حتما بابا اورده دیگه.ساعت 10 هه من 12 کلاس دارم.خوب یعنی من علکی پاشدم دیگه!جیــــــــــــــــــ
رمان دختری به نام مروارید فصل 1 تازه یادم افتاد کسی خونه نیست هه!خسته و کوفته کیفمو گذاشتم ر. مبل و ولو شدم!اهههه!اخه چرا این ماموریت به من افتاد؟ای خدا از بچگی هم شانس نداشتم اگه داشتم که...خوب قبل از هر چیزی خودمو معرفی میکنم من سروان مروارید سپهری هستم 22 ساله که با عموم که الان حکم پدری رو به گردنم داره زندگی میکنم یعنی سرهنگ امیرعلی سپهری.وقتی 4سالم بوده پدر و مادرم طی یک نقشه برنامه ریزی شده در جاده ی تهران-شمال مورد جمله قرار میگیرندو شهید میشوند منو اون موقع خونه ی عموم اینا گذاشته بودند.اره درسته پدرم هم پلیس بوده.پلیس خیلی راحت طی تجقیقات متوجه میشه که همون باندی پدر و مادرم رو به قتل رسوندن که پدرم سعی در رو کردنه دستشون داشته و به اطلاعات عظیمی راجبه اونا رسیده بوده اونا که میفهمن پدر من واسشون دردسر درست میکنه تصمیم به قتلش میگیرن.بعد از مرگ اونا عموم که منو خیلی دوست داشته و همسرو فرزندشم توسط همین باند به وسیله ی ماشین کشته میشوند سرپرستی منو به عهده میگیره عموم از همون موقع منو مثل فرزند خودش بزرگ میکنه و تصمیم میگیره زندگی خودش رو وقف من و انتقام از اون بابد عظیم کنه اما هنوز بعد از18سال هنوز موفق نشده و طی گزارسات جدید رئیس اون باند مرده و پسرش به جاش گروه رو رهبری میکنه عموم ازسن 6سالگی من رو به کلاس های تکواندو و جودو و کاراته میفرسته چون تصمیم داشته منم وارده شغله خودشو کنه حدود سه سال رو جهشی تو مدرسه خوندم چون هوش و استعدادم واقعا ستودنی بوده تو سن 15-16 سالگی وارد دانشگاه افسری شدم و بعد از اون عموم که الان بابام صداش میزنم منو وارد حرفه ی خودشون کرد الانم که به خاطر موفق شدن تو چند ماموریت عظیم سمت سروانی بهم محول شده در اصل منم برای این که از اون باند انتقام خون خانوادم رو بگیرم وارد این حرفه شدم. واااااای باز یادم افتاد ای خــــــدا...امروز بهم یه ماموریتی خورده میدونید چیــــــــه؟ امروز بابا بهم گفت که جدیدا متوجه شدن که توی دانشگاه...مواد بین بچه ها پخش میکنن بهم ماموریت خورده به عنوان یک دانشجو وارد دانشگاه بشم و اون گروهی رو که این کارو میکنن شناسایی کنم...از فردا باید وارد دانشگاه بشم میون اون دانشجوهای کودن.جیــــــــغ با صدای زنگ در از فکر و خیالاتم بیرون اومدم!ای وای من لباسامم عوض نکردم که. سریع دویدم و درو باز کردم که با چهره ی گوگولیه بابا یا همون عمو امیرعلیم مواجه شدم. -سلام بابایی -سلام به دختر گل خودم مروارید هر وقت بهم میگی بابا جون میگیرم -بــــــــــــابــــــــای ی -جووووووونم با خنده وارد خونه شدیم بابا-دخترم چرا لباساتو عوض نکردی زود عوض کن بیا کارت دارم -چشم بابایی سریع لباسامو عوض کردم و رفتم نشستم بغله بابا -جونم بابای؟ -دخترم میخواستم راجبه اون ماموریت باهات صجبت کنم -بفرمایید بابا جون -ببین وارد دانشگاه که شدی طبق توضیحاتی که قبلا واست دادم میگی از دانشگاه...توی اصفهان انتقالی گرفتی اینجا تو تهران و چند ترم اینجا مهمانی اونجا یکی دیگه هم بهت کمک میکنه و با هم باید این ماموریت رو پیش ببرید -هـــــــــــان؟کی؟ -بچه جان هان چیه؟ -یه واژه با سه حرف.بعدم یه خنده ی گشاد زدم عمو خندید و گفت برو دخترپرو -این شخصی که میخواد به تو کمک کنه از جای دیگه ای میاد و خیلی حرفه ای هست یعنی سرگرد ارمین کامیاب -ایش درجش از من بالاتره!ولی چشم حواسم هست -سعی کن اونجا به کسی اعتماد نکنی در ضمن لنزقهوه ای میذاری اسلحه ات هم همیشه همراهت باشه گردنبندت هم که ردیاب داره همیشه گردنت باشه -چرا لنز؟ -کار از محکم کاری عیب نمیکنه دخترم الانم بر بخواب که واسه فردا باید زود پاشی بری ساعت کلاساتم که بهت دادم -چشم بابا شب بخیر -شبه تو هم بخیر دخترم راه افتادم سمت اتاقم.از بچگی عمو منو چندین کلاس زبان ثبت نام کرده بود یعنی انگلیسی-فرانسه-المانی-ایتالیایی اوووووف با بدبختی یادگرفتما فکر نکنید اسون بوده پیانو و گیتار و ویولن هم میتونم بزنم وااای باز به فکر فردا افتادم رفتم زیر پتو اول یه فاتحه واسه پدرو مادر خوندم بعدم به اغوش خواب رفتم صدای زنگ ساعت گوشیم داشت دیوونم میکرد.اصلا این چرا الان داره زنگ میزنه؟ یهو هوشیار شدم واااای امروز روزه دانشگاه و مصیبته اخه خودم این همه رفتم دانشگاه بسم نبود اینم اضافه شد اصلا از محیط دانشگاه خوشم نمیومد دسته خودمم نبود وااای دیرم شد ساعت الان هشته من نه کلاس دارم!سریع رفتم مسواک زدم و صورتمو شستم بعدم نشستم که به صورته محترم رسیدگی کنم اول از همه لنزم رو گذاشتم و فقط یه برق لب به لبای سرخم زدم همینم زیادی بود من دختر بسیار هلوییم!اعتماد به لوسترم تو حلقم.خوب میریم سر توصیف خودم!خوب بنده چشام یه چیزی تو مایه های سبز-ابی-توسیه که هر دقیقه یه رنگ میشد البته به رنگ لباسمم ربط داره ها ولی فکر کنم در اصل ابیه من داره دیرم میشه اون وقت دارم خودمو تجزیه تحلیل میکنم! خوب موهامم که قهوه ای روشنه یعنی خیلی روشن و براق با رگه های طلایی,فر درشتم که هست انگار که بابیلیست کشیدم تا پایین کمرمم میرسه که دیگه دارم از دستشون دیوونه میشم چون خیلیم پرپشته واقعا نگه داریشون سخته اگه به خودم بود الان صد دفعه از ته زده بودمشون ولی چه کنیم که بابا عاشقه موهامه و نمیذاره.لبای غنچه ی سرخی هم دارم کلا خیلی خوشگلم یعنی همه این طور میگن و من همیشه از این بابت خدا رو شکر میکنم. خوب موهامم فرق کج کردم یه ذره اش هم ریختم تو صورتم بریم سراغ انتخاب لباس یعنی لذت بخش ترین بخش کار! یه شلوار مشکی تنگ و یک مانتوی سورمه ای خیلی خوکشل که اندامو به رخ میکشید تنم کردم یک مقنعه مشکی هم سر کردم اووووف چه جیگری شدمممممم کفشای ادیداس سرمه ایم رو هم پوشیدم و پیــــــــش به سوی بدبختی! سوار کمری سفیدم شدم با این که 22 سالم بود اما خیلی بچه تر نشون میدادم ولی تو کارم فوق العاده جدی و حرفه ای بودم اگه یه ذره دیگه بیشتر تلاش کنم به درجه ی سرگردی هم میرسم یوهووووو.تا حالا ماموریت های پر خطر زیادی رفتم تو یکی از ماموریت هام شانس زنده موندنم ده درصد بود اما من کسی بودم که عاشقه ریسک کردنه و از هیچ چیز واهمه ای نداره الا خدا.از اون ماموریت هم به شکر خدا موفق و سربلند بیرون اومدم و کلی افتخارم نصیبم شد الان دیگه همه به کاار من اعتماد دارن و کلی روم حساب میکنن و من چه قدر از این بابت خوشحالم. ساعت 8:55 مین بود و من 9 کلاس داشتم با سرعت سرسام اوری میروندم که متوجه شدم یک ماشین پلیس داره بهم علامت میده بایستم.ای تو روحت لعنت من خودم دیرم شده حالا باید به تو هم جواب پس بدم؟سریع زدم بغل اونم زد بغل 2تا افسر بودن که فقط یکیشون پیاده شدو اومد دمه پنجره ایستاد و دهنه مبارک را باز کرد -خانم کمربند که نبستین,سرعتتون هم که بسیار بالا بوده سبقت غیر مجازم که میگرفتین مادارکه ماشین و گواهینامه تون رو بدید و همچنین ماشین منتقل میشه پارکینک! هی این چی داره میگه؟ -اوهو کجا با این عجله پیاده شو با هم بریم برو کنار من دیرم شده ماموریت دارممممممممم -هوی خانم موظب حرف زدنت باش پیاده شو ماشین رو باید ببریم پارکینک یه پوزخند مسخره هم زد و گفت خانم شما رو چه به رانندگی؟ دیگه جوش اوردم.اااااااای نفسسسسس کــــــــــــــش -تو میدونی داری با کی حرف میزنی -اره با یه خانم کوچولو دیگه داشتم میترکیدم یعنی این قدر بیبی فیسم که این جوری داره حرف میزنه؟؟؟؟؟؟؟؟سزیع کارتمو دراوردم و جلوش گرفتم تا دید کارتو از دستم قاپید و چشاش شد قد بشقاب -برو انور تا گزارش نکردم رفتارتو بیچاره زبونش بند اومده بود بنده خدا حقم داشت سریع احترام گذاشت که من شخصا گرخیدم.اخه این چه وضعشه وسط خیابون ترسیدم خوب! -ببخشید جناب سروان خواهش میکنم من عذر میخوام جمله بندیت تو حلقم بیچاره چه قدر هول شده که حرف زدنشم یادش رفته اوخـــــــی! -اقا برو اونور من کار دارم دیگه همچین رفتاری با هیچ کس ازت سر نزنه چون اون موقع راجت از این موضوع نمیگذرم سریع رفت کتار منم شوار شدمو گازشو گرفتم تا رسیدم به دانشگاه از شانسه خوبم یه جای پارکه خالی بود سریع ماشینو پارک کردم و وارد دانشگاه شدم... خوب حالا کلاسم کدومه؟ای خدا...با بدبختی کلاسمو یافتم اوه اوه ساعت که 9:15 میباشد حالا چه کنممممممم؟ سریع در کلاسو زدم و وارد کلاس شدم همه ی نگاه ها چرخید به طرفم!وا اینا چرا این جوری نگاه میکنن؟مگه جن دیدن؟ -میتونم بیام تو؟ -به ساعتتون نگاه کردین؟میدونید چنده؟ -شما منو سر پا نگه داشتین که این سوالو ازم بپرسین؟نشسته هم میتونم ساعتو بهتون بگما!درضمن ادم مهمونشو دم در نگه نمیداره یه تعارفی چیزی...اخه من این جا مهمانم بچه ها داشتن با لبخند به زبونه درازم نگاه میکردن.خو چیکار کنم؟باید شادو شنگول نشون بدم دیگه استاد فکر کنم بهش برخورد چون داشت رنگ عوض میکرد.مری دیوونه مگه افتاب پرسته که رنگ عوض کنه؟ -نخیر من خودم ساعت دارم نمیخوام ساعتو از شما بپرسم بعدم مهمون این قدر پرو نوبره والا! -استاد داشتیم؟پزه ساعتتون و به من میدید؟منم ساعت دارماااا ولی پز نمیدم اخه هیلی خجالتیم فکر کنم شما هم فهمیده باشی بعدم درست فهمیدین من نوبره بهارم بعدم یه لبخند شیطون زدم -البتــــــه از شواهد معلومه چه قدر خجالتی هستین شما رو ول کنن میای منم میزنی به خدا !بعدم من پز ندادم خبر دادم - استاد دور از جونم!من مگه از نمرم سیر شدم که شما رو بزنم شاید اگه معلمم نبودین اونم شایـــــــــــــد ولی الان نچ از نمرم سیر نشدم بعدم خبرتون رو درباره ساعت دریافت کردم اجازه نشستن صادر میکنید به جونه شما نباشه به جونه خودم خسته شدم دیگه همه داشتن میخندیدن استادم خندش گرفته بود -بله اگه تا صبحم با شما بحث کنم شما یه جوابی تو استین دارین بفرمائید تو -الان صبحه استاد باید میگفتین تا شب.شرمنده اخلاقه ورزشیتونم که سوتی رو گرفتم بعدم درسته استین من زیادی گشاده کلماته توش زیادن هی میخوام تنگش کنم یادم میره .ای دله غافل! الانم با اجازه میام تو با صدای بلند گفتم یاالله و وارد کلاس شدم دیگه بچه ها ولو شده بودن استادم خندش گرفته بود و با گفتن بفرمائید از جلو در کنار رفت با چهره ی متفکر وسط کلاس ایستاده بودم -خوب حالا افتخار به کدوم صندلی بدم روش بشینم؟ صدای بیا اینجای پسرا با دخترا قاطی شد -یه مین سکوت بفکرم!اهـــان واسه این که دعوا نشه جای استاد میشینم!بعدم با یه قیافه گربه شرکی زل زدم به استاد و مظلوم نگاش کردم یهو پقی زد زیره خنده بیشووووور -خیلی پرویی به خدا برو بشین که اگه بگم نه تا شب باهام بحث میکنی که قبول کنم اورین این چه خوب منو شناخته ها اورین اورین سووووووووت برا این استاده خفن.میخوره 26 یا 27 سالش باشه چه قدرم خوشجله شیطون!ای مروارید بی هیا هیزززز!چشای مشکیش منو کشته هاااا مثله شب سیاهه لامصب ادم توش گم میشه ولی نیدونم چرا حسه جالبی بهش ندارم یه جورایی مورمورم میشه وووی! -من به این مظلومی استاد اخه این چه حرفیه؟ بعدم رفتم نشستم رو صندلی استاد استاد با خنده گفت خیلی رو داری به خدا بعدم تک سرفه ای کردو ادامه داد جوب دیگه میریم سره درس! شروع کرد به درس دادن منم داشتم با دقت گوش میکردم یهو وسطه درس دادنش گفت راستی معرفی نکردین خودتونو! -صبح بخیر استاد!به نام خدا بنده مروارید س... اومدم بگم سپهری که لال شدم داشتم سوتی میدادما! -س...سینایی هستم! -خوب از کدوم شهر مهمان شدین این دانشگاه به این مشهوری؟ -استاد یه ذره هندونه بذارین زیره بغله دانشگاهتون!من از اصفهان اومدم تهران چون حس میکردم پایتخت محله بهتری برای انجام کارای بزرگ و پیشرفت های عظیمه -حرفت درسته در هرصورت خوش امدی -میسی نه... یعنی مرسی تک خنده ای کرد و گفت به ادامه درس میرسیم.تا اخره کلاس داشت مثله بز کوهی درس میداد!خاک تو سرم که خل شدم رفت!اخه مگه بزه کوهیم درس میده؟مری جون خوب میشی عزیزم زیاد به خودت فشار نیار! -استاد ترو خدا لاقل این 5مینه اخرو بیخیال درس دادن شین من مخم داره فوت میشه از فشار زیاد یه استراحت بدین دیگه! مثله این که حرفه دله همه رو زدم چون تا حرفم تموم شد همهمه های استاد راست میگه و استاد استراحت بدین و این چیزا شروع شد -باشه کلاس تمومه میتونید این 5مینه اخرو برید سیل تشکرات به سوی استاد جاری شددددد منم سریع از میون جمعیت جیم زدم اومدم بیرون!اخیششششششش خسته شدما برم یه چیزی بکوفتم.کوفت چیه بی ادب میل کنم!اهان بله وجدان جان منظورم همون بود. در حاله بحث و جدال با خودم بودم که یه دختره با نمک جلوم ایستاد!بی ادب این همه جا باید حتما میومد جلو من مثله درخت سبز میشد؟بزنم لهش کنم؟خوب شاید کاری داره؟اره احتمالش هست!کنجکاو زل زده بودم به دهنش که صداش درومد!ای جون بکنی بنال دیگه از فوزولی پکیدممممممم دختر مرموزه درختیه گفت سلام -علیک -منو یادت میاد مروارید؟ با اخم و تمرکز زوم کردم رو صورتش بلکه فرجی شود شروع کردم به سرچ کردنش تو ذهنم اهان یادم اومد!من چه باهوشممممم برم یه اسفندی دود کنم واسه خوده خوشمله باهوشم! اعتماد به سقفو جونه داداش حال میکنی؟این دختره دوست دوران بچگی و دبستان و راهنماییم بود عزیــــــــزم مثله خواهرم بود ولی از وقتی خونشون رو عوض کردن از هم دور افتادیم و دیگه خبری ازش نداشتم چه روزایی بودا.جوانی کجایی که یادت بخیر!تو خاطراتم داشتم شنا میکردم که یهو دیدم ای دله غافل توش غرق شدم!یهو دیدم با شدت یکی بغلم کرد تو هنگه این حادثه بودم که دیدم دارم ابلمو میشم دیر بجنبم له میشم تو این لحظات سخت بودم که شوک دیگه هم بهم وارد شد دیدم دختره منو تو بغلش گرفته و های های داره گریه میکنه چشام گشاد شد!داره گریه میکنه چرااااا؟اشکش که دمه مشکشه؟خاک تو سره بی احساسه بی عاطفت کنم مری دیوونه یهو گفت خیلی نامردی که منو یادت نمیاد مروارید -صدف اجی له شدم جیگر یه ذره یواش تر دارم پودر میشم جونه داداش یهو صدای گریش قطع شد وگفت میدونستم منو یادت نمیره اجی -اره معلومه یادم نمیره(اره ارواح عمم)حالا میشه ولم کنی؟ابلمو شدم به خدا نفسم داشت بند میومد چه زوری داشت لامصب یهو منو ول کرد و شرمنده گفت ببخشید بس که هیجان زده شدم تو رو هم ناکار کردم لبخندی زدم و گفتم اشکال نداره باو بعد از اظهار دلتنگی و ماچ و بوسه و ابیاری شدنم توسط صدف سریع گفتم صدف بیا بریم یه کافی شاپی چیزی ابرومون رفت! صدف هینی گفت و سریع گفت اصلا حواسم نبود حالا شانس اوردیم کسی اون ورا نبود وگرنه معلوم نبود چه صفحه هایی که پشته سرمون نمیذاشتن. -بیا بریم بیرون از دانشگاه صدف -بریم راستی ماشین داری؟ -اره گلی بیا بریم سوار ماشینم شدیمو به سمته یک کافی شاپ دنجی که پاتوقه خودمو دوستای دانشگاهم بود حرکت کردم که یهو صدف پرسید -مروارید تو که چشمات ابی بود پس اینا چیه دختر؟سریع هول شدم وای حالا چی بگم بهش ؟صدف دختره خیلی باهوشیه

با عرض سلام 

دوستان مردم بس که گفتم عضو شین یه چیز اصا میخاین براتون عین سیندرلا کالسکه براتون بفرستم؟

 

زوووووووود تند  سریع عضو شین من به یه چن تا نویسنده احتیاج دارم لطفا بجنبید

 

ممنونم 

 

با تشکر مدیریت

کاش داستان ما واقعی نبود کاش داستان ما وقعی نبود ژاله و منصور ۸ سال دوران کودکی رو با هم سپری کرده بودند. آنها همسایه دیوار به دیوار یکدیگر بودند ولی به خاطر ورشکسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدیهی هاشو بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون. بعد از رفتن آنها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترین همبازی خودشو از دست داده بود. ۷سال از اون روز گذشت تا منصور وارد دانشگاه حقوق شد. دو سه روز بود که برف سنگینی داشت می بارید. منصور کنار پنجره دانشگاه ایستاده بود و به دانشجویانی که زیر برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه می آمدند نگاه می کرد. منصور در حالی که داشت به بیرون نگاه می کرد یک آن خشکش زد. باورش نمی شد که ژاله داشت وارد دانشگاه می شد ! منصور زود خودشو به در ورودی رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام کرد. ژاله با دیدن منصور با صدا گفت: خدای من منصور خودتی ؟! بعد سکوتی میانشان حکمفرما شد. منصور سکوت رو شکست و گفت : ورودی جدیدی ؟! ژاله هم سرشو به علامت تائید تکان داد. منصور و ژاله بعد از ۷ سال دقایقی با هم حرف زدند و وقتی از هم جدا شدند درخت دوستی که از قدیم میانشون بود جوانه زد. از اون روز به بعد ژاله و منصور همه جا با هم بودند. آنها همدیگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاهی تبدیل شد به یک عشق بزرگ، عشقی که علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا می داشت. منصور داشت کم کم دانشگاه رو تموم می کرد و به خاطر این موضوع خیلی ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمی تونست مثل سابق ژاله رو ببینه به همین خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پیشنهاد ازدواج داد و ژاله بی چون چرا قبول کرد طی پنج ماه سور و سات عروسی آماده شد و منصور و ژاله زندگی جدیدشونو آغاز کردند. یه زندگی رویایی زندگی که همه حسرتش و می خوردند. پول، ماشین آخرین مدل، شغل خوب، خانه زیبا، رفتار خوب، تفاهم و از همه مهمتر عشقی بزرگ که خانه این زوج خوشبخت رو گرم می کرد. ولی زمانه طاقت دیدن خوشبختی این دو عاشق را نداشت … در یه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب کرد ! منصور ژاله رو به بیمارستانهای مختلفی برد ولی همه دکترها از درمانش عاجز بودند. آخه بیماری ژاله ناشناخته بود. اون تب بعد از چند ماه از بین رفت ولی با خودش چشمها و زبان ژاله رو هم برد و ژاله رو کور و لال کرد. منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولی پزشکان آنجا هم نتوانستند کاری بکنند. بعد از اون ماجرا منصور سعی می کرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها برای ژاله حرف می زد براش کتاب می خوند از آینده روشن از بچه دار شدن براش می گفت … ولی چند ماه بعد رفتار منصور تغییر کرد منصور از این زندگی سوت و کور خسته شده بود و گاهی فکر طلاق ژاله به ذهنش خطور می کرد !!! منصور ابتدا با این افکار می جنگید ولی بالاخره تسلیم این افکار شد و تصمیم گرفت ژاله رو طلاق بده. در این میان مادر و خواهر منصور آتش بیار معرکه بودند و منصور را برای طلاق تحریک می کردند. منصور دیگه زیاد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر کار یه راست می رفت به اتاقش. حتی گاهی می شد که دو سه روز با ژاله حرف نمی زد ! یه شب که منصور و ژاله سر میز شام بودند منصور بعد از مقدمه چینی و من و من کردن به ژاله گفت: ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم. ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه … منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت : من دیگه نمی خوام به این زندگی ادامه بدم یعنی بهتره بگم نمی تونم. می خوام طلاقت بدم و مهریتم ……. در اینجا ژاله انگشتشو به نشانه سکوت روی لبش گذاشت و با علامت سر پیشنهاد طلاق رو پذیرفت. بعد از چند روز ژاله و منصور جلوی دفتری بودند که روزی در آنجا با هم محرم شده بودند. منصور و ژاله به دفتر ازدواج و طلاق رفتند و بعد از ساعتی پائین آمدند در حالی که رسما از هم جدا شده بودند. منصور به درختی تکیه داد و سیگاری روشن کرد. وقتی دید ژاله داره میاد، به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش. ولی در عین ناباوری ژاله دهن باز کرده گفت: لازم نکرده خودم میرم و بعد هم عصای نابیناها رو دور انداخت و رفت. و منصور گیج و منگ به تماشای رفتن ژاله ایستاد ! ژاله هم می دید هم حرف می زد … منصور گیج بود نمی دونست ژاله چرا این بازی رو سرش آورده ! منصور با فریاد گفت من که عاشقت بودم چرا باهام بازی کردی ؟! منصور با عصبانیت و بغض سوار ماشین شد و رفت سراغ دکتر معالج ژاله. وقتی به مطب رسید تند رفت به طرف اتاق دکتر و یقه دکتر و گرفت و گفت: مرد ناحسابی من چه هیزم تری به تو فروخته بودم ؟ دکتر در حالی که تلاش می کرد یقشو از دست منصور رها کنه منصور رو به آرامش دعوت می کرد … بعد از اینکه منصور کمی آروم شد دکتر ازش قضیه رو جویا شد. وقتی منصور تموم ماجرا رو تعریف کرد دکتر سرشو به علامت تاسف تکون داد و گفت: همسر شما واقعا کور و لال شده بود ولی از یک ماه پیش یواش یواش قدرت بینایی و گفتاریش به کار افتاد و سه روز قبل کاملا سلامتیشو بدست آورد. همونطور که ما برای بیماریش توضیحی نداشتیم برای بهبودیشم توضیحی نداریم. سلامتی اون یه معجزه بود ! منصور میون حرف دکتر پرید و گفت: پس چرا به من چیزی نگفت ؟ دکتر گفت: اون می خواست روز تولدتون این موضوع رو به شما بگه ! منصور صورتشو میان دستاش پنهون کرد و بی صدا اشک ریخت چون فردای اون روز؛ روز تولدش بود …
رمان همخونه > فصل 12 رمان همخونه فصل 12 ( قسمت آخر ) روز بیستم اسفند ماه بود. شهاب صبح زود از خانه بیرون زد . حال خوبی داشت و تصمیم بزرگی در زندگیش گرفته بود. حالا میخواست به حرف دلش گوش کند . به خانه ی میترا میرفت. بعد از ساعتی با استقبال تیموری رو به رو شد. میترا خواب آلود و گیج در آستانه ی سالن ظاهر شد. شهاب از اینکه صبح اول وقت مزاحم شان شده بود معذرت خواست. تیموری گفت پسر خوب. چرا جواب تلفنها رو نمیدی؟ نگران شدم . این چند وقت که خیلی از دستت عصبانی بودم. چند باری هم با کامبیز صحبت کردم جواب سر بالا داد. شهاب نفس عمیقی کشید و نگاه پر جذبه اش را به تیموری دوخت و گفت اگر اجازه بدین خدمت رسیدم که در اینمورد توضیحاتی بدم. میترا خمیازه ای کشید و گفت شهاب تا کی اینجایی؟ من میرم بخوابم. بعدا بهت زنگ میزنم. شهاب آمرانه گفت . تو هم بشین. موضوع به تو مربوطه. میترا با بیقیدی خاصی شانه هایش را بالا انداخت و گفت چی شده؟ حاج رضا دستور جدیدی صادر فرموده اند؟ شهاب نگاه جدی به او انداخت و گفت بیا بنشین. شهاب ادامه داد آقای تیموری نمیدونم چطوری شروع کنم. اما نمیخوام زیاد مقدمه چینی کنم. در واقع بلد نیستم . خیلی وقته که شما اسم من و میترا رو روی هم گذاشتین. خیلی وقته که هر شب هر روز و هر لحظه فقط و فقط خواسته ام به این ازدواج فکر کنم. به درست بودنش به منطقی بودنش به بودنش. همیشه برای اینکه خواسته ی شما را عملی کنم به خودم گفته ام عشق لازم نیست. فقط کافیه همدیگر رو اذیت نکنیم. خود میترا هم میدونه که رابطه ی ما هیچوقت عاشقانه نبوده. اما حالا نمیتونم . حالا فکر میکنم اگر به خواسته ی شما عمل کنم اولین ظلم رو در حق دختر شما کرده ام و بعد در حق خودم. آقای تیموری من و میت را هیچ جوری شبیه هم نیستیم. مکمل هم نیستیم. حرف همدیگر رو نمیفهمیم و همدیگر را قبول نداریم. چطور میتونیم کنار هم زندگی کنیم و خوشبخت باشیم؟ حرفهای میترا . افکارش و رفتارش هیچکدام با سلیقه ی من جور نیست و همینطور برعکس . رفتار و حرکات و شیوه ی زندگی من با سلیقه ی اون جور نیست. شما فکر میکنید با این ترتیب میتونیم کنار هم خوشبخت باشیم؟ تیموری که رنگ از صورتش رفته بود با دهانی باز خیره به شهاب پرسید تو چی میخوای بگی شهاب؟ حالا چه موقع این حرفهاست؟ ماه دیگه براتوی بهترین جشن رو میگیرم. میرین سر خونه و زندگیتون بعد هم تمام مشکلات رو در کنار هم حل میکنید. این حرفها دیگه چیه؟ صبح به این زودی اومدی که این حرفها رو بزنی؟ خواب نما شدی؟ و خنده ای عصبی و تصنعی کرد. شهاب آب دهانش را قورت داد و گفت آقای تیموری من هر چی گفتم جدی بود. من و میترا به درد هم نمیخوریم. تیموری خیره به شهاب با عصبانیت فریاد کشید یعنی چی؟ میترا با ناباوری چشمهایش را تنگ کرد و رو به شهاب گفت تو میفهمی داری چی میگی؟ فکر کردی کی هستی که به خودت اجازه دادی اینطوری حرف بزنی؟ عاشق اون دختره ی بیکس و کار شدی؟ فکر کردی نمیفهمی؟ خیلی وقته که ... شهاب فریاد زد خفه شو. در مورد اون حرف نزن.... تیموری به خروش آمد و گفت چطور جرات میکنی جلو روی من به دخترم توهین میکنی؟ چرا تا حالا یادت نبود که به درد هم نمیخورید؟ میترا راست میگه . از وقتی اون دختره پاش رو توی خونه ات گذاشت اوضاع بهم ریخت. تا قبل از اون با پولهای من خوب کار میکردی و میترا هم بدردت میخورد اما حالا که خودت رو بستی و عشق رو پیدا کردی یادت افتاده من و دخترم به دردت نمیخوریم. شهاب عصبی و درمانده از جای برخاست . دلش نمیخواست روزی رو در روی تیموری بایستد. میدانست تیموری چه خوبیهایی در حقش کرده است. دلش نمیخواست حق نشناسی کند اما مجبور بود. آینده ی او زندگی او روح و روان او همه و همه در کسی خلاصه میشد. که باید به خاطرش در برابر تیموری میایستاد... شهاب نگاه رنجیده اش را به تیموری دوخت و گفت من نمیخواستم این طوری بشه. من هر وقت که شما بخواین اصل سرمایه و سودتون رو بهتون بر میگردونم. اما موضوع آینده ی من و میترا است. بخدا قسم که میترا هم علاقه ای به من نداره و میدونه که هیچ تفاهمی با هم نداریم. اگه مخالفتی نمیکنه بخاطر شرطیه که شما براش گذاشتین. اون میخواد به هر نحوی که شده از ایران خارج بشه و خدا میدونه که توی سرش چی میگذره؟ و نگاه نفرت بارش را نثار میترا کرد. میترا که حالا میدانست شهاب دستش را خوانده نگاه غضبناکی به او کرد و گفت معلومه که ازت خوشم نمیاد.همیشه به بابا گفته ام که تو پسر امل و بی خاصیتی دست پر ورده حاج رضا بهتر از این نمیشه. و از جایش برخاست و آنها را ترک کرد. شهاب حلقه را از جیبش بیرون آورد و آنرا روی میز گذاشت. از تیموری خجالت میکشید. اما گفت آقای تیموری میدونم که توی این دوسال محبت زیادی نسبت به من داشته اید و همیشه هر چی که ازتون خواسته ام از من دریغ نکرده اید. به خاطر همه چیز ممنونم. همیشه من رو پسر خودتون بدونید اما ازتون خواهش میکنم. از من نخواهید که با میترا ازدواج کنم. میترا با من خوشبخت نمیشه. تیموری مشت گره شده اش را فشرد و دم نزد.شاید او هم میدانست که دخترش چرا میخواهد با شهاب ازدواج کند. شهاب کلام دیگری نگفت و تیموری را ترک کرد. از خانه ی او که خارج شد .هوای بهاری را به جان کشید . احساس میکرد مثل یک پرنده سبک و راحت شده است. با این که هنوز از جانب تیموری ناراحت بود اما خوشحال بود که بالاخره حرف دلش را گفته است. حالا میتوانست دنبال او بگردد و حالا میدانست چرا او را میخواهد. قرار بود کامبیز تمام کتابفروشیهای روبه روی دانشگاه را بگردد و خبرش را به او بدهد. شهاب بعد از ساعت کاری با کامبیز تماس گرفت. کامبیز گفت سلام شهاب . چیکار کردی؟ تیموری رو میگم؟ هیچی بالاخره تمومش کردم. کامبیز هیجانزده گفت جدی میگی؟ واقعا؟ آره . تو بگو چیکار کردی؟ مژده گونیش رو میگرم بعدا میگم. قلب شهاب آنچنان به تپش افتاد که بی رمق و بیجان اتومبیل را گوشه ای پارک کرد. کامبیز ادامه داد الو چی شد؟ تلف شدی؟ پیداش کردی؟دیدیش؟ اولی آره . دومی نه. لعنتی حرف بزن. چی شده؟ جاش رو پیدا کردم. اما نیومده بود. شهاب با بیقراری پرسید . مطمئنی؟ آره با صاحب کتابفروشی صحبت کردم. کدوم کتابفروشی؟ کامبیز آدرس را داد و از او خواست بر اعصابش مسلط باشد و گفت ببین.شهاب فردا صبح ساعت 8 اونجاست تا ظهر. مرسی کامی مرسی... شهاب برای آمدن فردا بیتاب بود. فردا ...فردا..او میاید... به خانه اش بر میگردد.و خانه اش... خانه شان. بیاد خانه که افتاد با خود گفت خونه خیلی به هم ریخته است. بهتره پروانه خانم را خبر کنم. و بدون معطلی اتومبیل را بسوی خانه ی پدری هدایت کرد.پروانه خانم و مش حسین مشغول بودند. و برای اولین بار شهاب هم برای کمک به آنها در کنارشان بود. شوقی که در وجود شهاب افتاده بود او را دستپاچه میکرد. میترسید نتواند تا شب همه چیز را رو به راه کند. همگی یک خانه تکانی حسابی بر پا کرده بودند. پروانه خانم نمیدانست آنهمه عجله و اشتیاق برای تمیز کردن خانه چگونه در شهاب ایجاد شده و برای چیست؟ با اینکه خیلی کنجکاو بود اما جرات پرسیدن نداشت. حتی جرات نمیکرد راجع به یلدا بپرسد. شهاب ترتیبی داد تا اتاق یلدا به اتاق کار و کتابخانه تبدیل شود و اتاق خودش که بزرگتر بود را به منظور اتاق خواب رو به راه کرد. تخت خوابهای یک نفره شان را به پروانه خانم و مش حسین بخشید و سرویس خواب دو نفره ی شیک و گرانقیمتی برای خودشان تهیه کرد. حالا اتاق خوابشان مثل اتاقهای تازه عروس و دامادها شده بود. پروانه خانم شک نداشت که شهاب بفکر ازدواج با میتراست . برای همین با اکراه و غرغر کار میکرد. شب به نیمه رسید و شهاب هنوز با شوق خسته اما سر پا بود. اما امیدوار و مشتاق برای رسیدن صبح لحظه شماری میکرد. فصل 77 روز بیست ویکم اسفند ماه بود. یلدا از وقتی که با لیدا خودمانی تر شده بود احساس بهتری داشت. مخصوصا که از رازهای دل لیدا با خبر بود. اعتماد به نفس بیشتری پیدا کرده بود. حالا هدف مشخص و معلومی داشت. مدام به خودش نهیب میزد که حالا خوشبختی و باید برای خوشبخت ماندنت بکوشی. اما این احساس فقط یک تلقین ابلهانه بود. او در دل هیچ اعتقادی به خوشبخت بودنش نداشت. فقط چیزی درونش را خوره وار میخورد و پوک میکرد. و نفرت و بدبینی آهسته آهسته قلبش را پر میکرد. از این که آنهمه مدت گذشته و شهاب حتی خبری از او نگرفته رنج میبرد و از او متنفر میشد. دلش میخواست از فرناز و نرگس راجع به او بپرسد و حرف بزند اما خجالت میکشید. میترسید که بشنود او هیچ خبری از یلدا نگرفته است و این فکر عذابش میداد. با خود گفت اگه شهاب خبری ازم گرفته بود نرگس و فرناز حتما بهم می گفتند با این که خودش به آنها سفارش کرده بود که حرفی راجع به شهاب نزنند. او هر لحظه که با آنها تماس میگرفت دلش در تپش بود تا خودشان چیزی از شهاب بگویند ولی متاسفانه هر چه بیشتر منتظر میماند کمتر به نتیجه میرسید. یلدا مقنعه اش را با بیحوصلگی روی سر انداخت. حالا دیگر انگیزه ای برای زیبا بودن هم نداشت. رنگ و رو پریده و لاغرتر از همیشه نگاهی به آیینه کرد. از چهره ای که میدید خوشش نیامد. باز هم دلش برای کسی که در آیینه بی رمق بی امید و بی آرزو نگاهش میکرد سوخت. کیفش را برداشت و در را پشت سر بست. سعی کرد به چیزهای خوبی که در اطرافش میگذشت بیاندیشد. به عروسی نرگس که چند ماه بعد بود به خواستگاری ساسان از لیدا به شور و نشاط فرناز به تشویق استادش برای نوشتن یک رمان به خنده های بی غل و غش سپیده و سهیل در کنار هم و به همه ی چیزهای خوب اما چرا اندیشیدن به اینها او را غمگین تر میکرد؟ احساس تنهایی و بغض تمام نشدنی گلویش او را بیمار کرده بود... سوار اتوبوس شد. در کتابفروشی راحتتر بود. کتاب میخواند و از دنیای اطرافش برای چند ساعتی دور میشد. سلام بی رمقی به آقای کیانی داد و به طبقه ی بالا رفت. بعد از نیم ساعت آقای کیانی به سراغش آمد و پرسید خانم یاری شما برادر بزرگتر از خودتون دارید؟ یلدا متعجب پرسید چطور؟ دیروز صبح آقایی سراغتون رو از آقا مهرداد گرفتند. خودشون رو برادر شما معرفی کردند. یلدا نمیدانست چه حالی دارد . فقط حس کرد دوباره قلبش بکار میافتد. و دوباره خون در رگهایش جریان دارد.رنگ از صورتش رفته و با لبهای لرزان و خشک پرسید چه شکلی بود.؟ اون آقاهه چه شکلی بود؟ چی پرسید؟ درست به اش دقت نکردم . فقط یادمه قد بلند بود. اسم و فامیل شما رو گفته و پرسیده که اینجا مشغول هستید یا نه؟ آقا مهرداد هم گفته بله. من به ایشون تذکر دادم که کار اشتباهی کرده و تا مطمئن نشده که واقعا برادر شماست نباید جوابی میداده. یلدا بیجان و بی رمق تشکر کرد. تمام بدنش میلرزید و یخ کرده بود. با خودش گفت یعنی کی بوده؟ شهاب بوده؟ خدایا یعنی ممکنه؟ به جمله ی آقای کیانی فکر کرد. خودش رو برادر شما معرفی کرده. عصبانی شد . و با خود گفت آره . حتما خودش بوده . لعنتی . برادرم. حتما حاج رضا بهش گفته ت من رو پیدا نکنه از پول و قول وقرار خبری نیست. حالا هم آقا به صرافت افتاده اند که دنبال من بگردند. واقعا چقدر پر روهه. اما اینبار کور خوندی . آقا شهاب . نمیذارم پیدام کنی. اگه شده بیکار بشم دیگه نمیذارم پیدام کنی. و عذابم بدی. اما نفس در سینه اش حبس شد. چشمهای سیاه و جذابی گویی ساعتها مشغول تماشایش بودند. یلدا نفهمید چند لحظه همانطور بیحرکت خشکش زده است و به چشمهای سیاه و منتظر زل زده. شهاب با متانت ظاهری همیشگی اش پیش آمد. بدون لبخند و بدون هیچ عکس العمل خاصی که بشود از آن به درونش پی برد. آمرانه گفت من پایین منتظرم. زودتر خداحافظی کن و بیا. و سپس بدون منتظر ماندن و شنیدن جوابی از سوی یلدا او را ترک کرد و پله ها را پایین رفت. یلدا که گویی با نگاه او سحر شده بود هنوز نمیفهمید دور و برش چه خبر است. آقا مهرداد یکی از فروشندگان آنجا جلو آمد و گفت خانم یاری حالتون خوبه؟ یلدا به سختی خودش را سر پا نگاه داشته بود. دستش را به قفسه های کتاب گرفت و به آرامی در جا نشست. آقا مهرداد خانم رحیمی را صدا کرد و گفت خانم رحیمی یک لیوان آب قند لطفا. خانم رحیمی آبدارچی آنجا فوری با یک لیوان آب قند ظاهر شد. یلدا لیوان را سر کشید و به آقا مهرداد گفت من حالم زیاد خوب نیست. به آقای کیانی بگین من زودتر میرم. میخواین یکی رو با شما بفرستم؟ حالتون خوب نیست. نه نه بهتر شدم . میتونم تنهایی برم. یلدا از جا برخاست و کیفش را برداشت و راه پله های پشت کتابفروشی که به کوچه منتهی میشد را پیش گرفت و با سرعت آنجا را ترک کرد . تصور اینکه شهاب رو به روی در اصلی کتابفروشی که در خیابان اصلی منتظر ایستاده دلش را خنک میکرد. با سرعت یک دربستی گرفتم و آدرس خانه را گفت. وقتی به خانه رسید هنوز بدنش میلرزید و حالت غیر طبیعی داشت. لیدا با دیدنش متعجب پرسید چی شده؟ چرا زود اومدی؟ یلدا که قادر به پنهان کردن نبود گفت شهاب...شهاب اومد. لیدا با چشمانی از حدقه بیرون زده گفت راست میگی؟ خب؟ خب نداره. من هم از در پشتی فرار کردم. لیدا با تعجب گفت چیکار کردی؟ فرار کردی؟ آخه چرا؟ دیگه نمیذارم ازم سوء استفاده کنه. دیگه نمیخوام تحقیرم کنه. دیگه نمیخوام منتظر بمونم تا ببینم چیکار میکنه. میخوام حالا خودم عمل کنم. حالا میخوام ازش انتقام بگیرم. چی گفت ؟ برای چی اومده؟ چیز خاصی نگفت. فقط گفت پایین فروشگاه منتظرمه و خداحافظی کنم و زود برم. میبینی لیدا مثل همیشه مغرور و از خود متشکره. مثل همیشه دستور میده. من هم قالش گذاشتم. آخه که چی بشه؟ میخواستی باهاش حرف بزنی . دختر . میخواستی ببینی چرا اومده. میدونم چرا اومده. از حرفش پیدا بود. حتما پدرش گفته دیگه از سهم و بخشیدم اموال خبری نیست. و آقا شهاب هم عزمش رو جذم کرده تا یلدا ی عاشق و دیوونه اش رو پیدا کنه و دوباره توی چشماش زل بزنه و جاد وش کنه.من هم دیگه خر نمیشم. یلدا عصبی و هیجانزده با حالتهای غیر طبیعی مدام حرف میزد . دستهایش به وضوح میلرزید و لبهایش خشکیده و پریده رنگ بنظر میرسید. لیدا با یک لیوان آب به سراغش آمد و گفت یلدا این رو بخور بعدا فکرش رو میکنیم که چیکار کنیم. یلدا آب را سرکشید. گویی آنجا نبود . تمام حرکاتش غیر قابل کنترل و غیر قابل پیش بینی بنظر میامد. لیدا در حالی که سعی داشت او را آرام کند گفت میخوای با هم بریم دانشگاه .الان فرناز اینا سر کلاسند. آره باید ببینمشون. لیدا یک تاکسی تلفنی خبر کرد و هر دو راهی شدند. فصل 78 شهاب خسته و عصبی و سرخورده به شرکت رفت. کامبیز با دیدن او سریع از جا برخاست و پرسید چی شده؟ دیدیش؟ شهاب آنقدر عصبانی بود که صداش در نمیامد. سری به علامت مثبت تکان داد و سعی کرد آرام باشد. روی صندلی نشست و سیگاری روشن کرد. کامبیز کنجکاوانه و منتظر به او چشم دوخته بود. عاقبت پرسید خب چی شده؟ شهاب دود غلیظ سیگارش را بیرون داد و گفت فرار کرد. کامبیز متحیرانه گفت فرار کرد؟ یعنی چی؟ شهاب چنگی به موها زد و گفت یعنی همین. آخه چطوری ؟ تو مگه خودش رو ندیدی؟ چرا . بهش گفتم بیاد پایین دم در . بعد هم خودم رفتم و هر چی منتظر شدم نیومد. دوباره به کتابفروشی برگشتمو نبود. سراغش رو گرفتم گفتند رفته. کتابفروشی دری بسمت کوچه ی پشتی داره. از همون در رفته بود. کامبیز ناباورانه گوش میکرد از جای برخاست و گفت خب فردا که بر میگرده. شهاب آهی کشید و گفت امیدوارم. کامبیز که حالا هم عصبی مینمود گفت پسر خریت کردی. تو که دیدیش باید دستش رو میگرفتی و میاوردیش. لعنتی . فکر نمیکردم اینکار رو بکنه. عیبی نداره فردا بازم میریم سراغش . این دفعه من هم میام. باید تمام راههای فرارش رو ببندیم. شهاب با نگاهی رنجیده گفت یعنی... اینقدر از من متنفر شده؟ کامبیز خندید و گفت حتما. بابا جناب عالی بعد از این همه مدت که دنبالش بودی حالا رفتی سراغش و با یک عالم ژست و ادا گفتی بیا پایین منتظرم. ؟ حاج رضا چی بهت گفت. گفت که دنبال صدای دلت میری غرورت رو جا بذار. میتونستی مثل آدم بری جلو و سلام کنی و لبخندی بزنی و ازش خواهش کنی که چند لحظه باهاش حرف بزنی. شهاب همچنان رنجیده و عصبانی سیگارش را پک میزد. کامبیز ادامه داد. خب حالا هم دیر نشده . فردا تلافی کن. کامی . میگم نکنه کس دیگه ای توی زندگیش باشه؟ کامبیز خندید و گفت شاید؟ شهاب با جدیت گفت اگه اینطور باشه. هر دوشون رو میکشم. کامبیز بلندبلند خندید و گفت در این که تو همیشه عاقلانه تصمیم میگیری و عمل میکنی شکی نیست. ولی نگران نشو . شوخی کردم. تا وقتی توی خونه ی تو بود مطمئنم که به کسی جز تو فکر نمیکرد. توی این چند وقت هم که رفته فکر نمیکنم کسی را بجای تو توی قلبش نشونده باشه. از کجا اینقدر مطمئنی؟ زیاد هم مطمئن نیستم.و دوباره خندید .گویی از عذاب دادن شهاب در آن مورد لذت میبرد. شاید هم میخواست کاری کند که شهاب دست از غرورش بردارد و اینبار درست عمل کند. فصل 79 روز بیست و سوم اسفند ماه بود. دو روز بود که شهاب جلوی در کتابفروشی به انتظار میایستاد. اما خبری از آمدن یلدا نبود. یلدا بدون اینکه دوباره به کتابفروشی باز گردد تلفنی قرار تصفیه حساب را گذاشته بود. دیگر نمیخواست شهاب را ببیند و در تصمیم خود مصمم بود. فرناز و نرگس هم مفصلا با او صحبت کرده بودند. نرگس گفته بود نفرت تو بیمورده و شهاب واقعا تو را دوست داره. از چهره و رفتارش در روزهایی که نبودی و بسراغت آمد کاملا پیدا بود... اما یلدا باور نداشت. دیدن چهره ی آراسته و مغرور شهاب بعد از چهارده یا پانزده روز او را دگرگون کرده بود. همین که حس میکرد شهاب خودر را در کتابفروشی برادر یلدا معرفی کرده عصبانی اش میکرد. و مطمئن میشد که فقط پای میترا و پول در میان است. نه عشق و این حرفها. با این که با دیدن دوباره ی او همه ی مشکلاتش از سر گرفته شده بود.اما باز در دل میگفت همین که محلش نگذاشتم و همین که قالش گذاشتم دلم خنک شد. با این که از درون میسوخت و خاکستر میشد اما از دیدن سوختن شهاب هم لذت میبرد و نمیخواست دوباره از جانب او پس زده شود. میخواست ثابت کند که او را نمیخواهد. اما همه میدانستند که دروغ میگوید. فیلم باز ی میکند و سر خودش کلاه میگذارد. نرگس از دیدن چهره ی یلدا که روز به روز کسل تر و تکیده تر میشد عذاب میکشید. برای همین با فرناز قرار گذاشتند کاری بکنند. از وقتی شنیده بودند که شهاب به کتابفروشی هم سر زده دلشان میسوخت. البته وجود لیدا با حرفهایش بی تاثیر نبود. لیدا گفت تا کی میخواین صبر کنید؟اگر اینها عاقل بودند و میدونستند چیکار میکنند که اینهمه خودشون رو عذاب نمیدادند . بخدا این دختره داره دیوونه میشه. حواسش به هیچی نیست. جز شهاب. اگه کاری بهش نداشته باشی یکجا میشینه و به یک نقطه خیره میشه. گاه لبخند میزنه و گاه زیر لب فحش میده و غر میزنه و آخرش هم میزنه زیر گریه. اگه همینطور ی بمونه بخدا افسردگی میگیره.شما دوتا هم که فقط حواستون پی خودتونه. نرگس گفت به خدا لیدا من تمام فکرم پیش یلدا ست. مدام به این فکر میکنم که آیا این درسته اون برای همیشه از شهاب جدا بشه یا نه؟ فرناز گفت ما کاری رو که یلدا ازمون خواسته انجام دادیم. اون میگه مطمئنه که شهاب تصمیمش عوض نشده و برای انتقام گرفتن از پدرش میخواد من رو قربانی کنه. لیدا گفت بابا تو رو خدا موضوع رو این همه جنایی اش نکنین. اصلا این حرفها نیست. مشکل اینجاست که این دو تا هر دوشون مغرورند و هیچکدام نمیخوان رک و پوست کنده بگن که توی قلبشون چی میگذره. همین. اما هر دوشون معلومه که عاشق همند. شما که میگین دوست صمیمی شهاب چندین بار برای گرفتن آدرس یلدا اومده. میگین به زبون اومده و گفته که شهاب حال روز خوبی نداره. من هم که هر روز دارم حال و روز این دختر بیچاره رو میبینم. پس معطل چی هستیم.؟ از نگاههای فرناز و نرگس کاملا مشهود بود که مجاب شده اند و تصمیم گرفته اند کاری بکنند. فصل 80 روز بیست و پنجم اسفند ماه بود. کامبیز ساندویچش را گازی زد و گفت بخور سرد میشه. شهاب نگاهش کرد وگفت خیلی از دستش عصبانیم. تا حالا کسی اینطور من رو سرکار نگذاشته. خب حقته.م مگر تو کم اون رو اذیت کردی؟ شهاب نفس پر صدایی کشید و سری تکان داد. کامبیز گفت غذات رو بخور تا زودتر بریم. امروز ساعت یک تعطیل میشن. فکر میکنی به نتیجه برسیم. اگه حرف بزنند که چه بهتر . اگه نه خودم تعقیبشون میکنم. تا کی؟ تا هر وقت که برن پیش یلدا . شهاب با نگرانی نگاهی به کامبیز کرد و لبخند عجولانه ای زد و گفت میدونی کامی میترسم... میترسم نکنه یک وقتی با برادر این دختره فرناز... فکرش رو هم نکن. یلدا دختری نیست که هر لحظه دل به یکی بده. این رو تو که باید بهتر بدونی. آره اما به خاطر موقعیتش... باخودم میگم شاید مجبور بشه که زودتر... اگه اینطور بود باید خونه ی فرناز اینا میموند اما من خودم دورادور خونه ی فرناز رو زیر نظر گرفتم خبری از یلدا نبود. شهاب متعجب نگاهش میکرد. پرسید تو واقعا اینکار رو کردی؟ کامبیز آخرین لقمه ی ساندویچش رو فرو داد و گفت البته . بخاطر رفیق شفیقم که از غصه در حال دق کردن بود. راستی شهاب تیموری امروز زنگ زد... خب. هیچی سهم خودش و دخترش و سود این دو ساله رو میخواد. گفت بهت بگم هر چی زودتر... شهاب پوزخندی زد و گفت باشه. پاشو بریم. فرناز و نرگس با دیدن شهاب جان تازه ای گرفتند. زیرا که میدانستند و مطمئن بودند دوست عزیزشان بدون وجود او زنده نخواهد ماند. حالا دیگر مصمم بودند تا برایشان کاری بکنند. شهاب و کامبیز هم آمده بودند تا اینبار دست خالی برنگردند و بر خلاف آنچه فکر میکردند فرناز و نرگس ساعت آخرین کلاس یلدا را گفتند و آدرس خانه اش را هم دادند. نرگس با نگاه مهربانش به شهاب گفت من مطمئنم که اشتباه نمیکنم. ما یلدا رو بدست شما میسپریم. و فقط خوشبختی اون رو میخوایم. شهاب هم با نگاه حق شناسانه ای از آندو بخاطر تمام زحماتشان تشکر کرد و با کامبیز رفتند. فرناز گفت نرگس دلم میخواد اون لحظه رو ببینم که یلدا غافلگیر میشه. نرگس خندید و گفت خیلی خوشحالم فرناز . خیلی خوشحالم. فکر میکنم. میتونم تو رو به یک بستنی شکلاتی دعوت کنم. پس بجنب تا تصمیمت عوض نشده. فصل 81 روز بیست و ششم اسفند ماه بود. لیدا چند ضربه به در حمام زد و گفت یلدا خانم بجنب دختر. گویی او هم دلشوره داشت. فرناز با او هماهنگ کرده بود تا یلدا حتما آخرین کلاس سال را به دانشگاه برود. لیدا هم سعی داشت بدون آنکه یلدا مشکوک شود او را به دانشگاه بفرستد. بالاخره یلدا از حمام بیرون آمد و گفت اگه میدونستم آنقدر عجله داری بعد از تو میرفتم. مگه کلاس نداری.؟ چرا آخرین کلاس خیلی ها نمیان. میتونم نرم. چرا نری؟ بشینی توی خونه که چی بشه؟ من هم که نیستم. تازه فرناز زنگ زد و گفت حتما بری دانشگاه. چون اون و نرگس میخوان بیان پیشت. یلدا با تعجب گفت ا... مگه قرار نبود امروز نرگس با مادرش بره بازار. برای جهیزیه؟ لیدا باخونسردی ظاهری گفت اون رو دیگه نمیدونم. فقط میدونم که قراره بیان پیشت. یلدا لبها را ورچید و متفکر به اتاقش رفت. مقابل آیینه ایستاد و خودش را نگاه کرد. هنوز هم وقتی از حمام بیرون میامد گونه هایش صورتی میشدند و زیبایش میکردند. دستی به صورتش کشید و با خود گفت خیلی وقته از خودم غافل شدم. امروز آخرین روز کلاسهایت. خوبه که فرناز اینا میخوان بیان... لیدا در آستانه ی در اتاقش ایستاد و گفت راستی یک کمی بخودت برس... برای چی؟ فرناز میخواد دوربین بیاره تا چند تا عکس بیاندازین. یلدا با بی حوصلگی گفت فرناز هم چه دل خوشی داره. تویی که زیادی کسلی . بابا. نزدیک عیده. یک روز نیومدی با هم بریم خریدو هر روز یک بهانه میاری. ازت خواهش میکنم امروز دیگه سر حال باش. یلدا خنده اش گرفت و گفت خیلی خب. تسلیم. اگه با آرایش کردن مشکلات حل میشه رو چشم. لیدا هم خندید و گفت چشمت بی بلا. ساعتی از کلاس نقد ادبی گذشته بود. یلدا مثل همیشه ردیف اول کلاس نشسته بود و با خودکاری که در دست داشت خطوط مبهمی روی میز رسم میکرد.و نگاهش به استاد بود. با یادآوری اینکه قرار است فرناز و نرگس بیایند خوشحال شد. در کلاس به صدا در آمد. دکتر ترابی همانطور که حرف میزد به سوی در رفت و آنرا باز کرد. دختری بود که گفت سلام استاد. میشه خانم یاری را یک لحظه بگین بیاد. یلدا با تعجب به دختر ناشناس نگاه کرد. دکتر ترابی رو به یلدا گفت میتواند برود. یلدا از جا برخاست. دکتر گفت خانم یاری میتونی وسایلت رو ببری. کلاس تقریبا تموم شده. یلدا کیفش را برداشت و تشکر کرد و از کلاس خارج شد. نگاهش جستجوگرانه دختر را میکاوید... دختر لبخندی زد و گفت شما خانم یاری هستید؟ بله. دختر در حالی که اشاره به انتهای راهرو میکرد گفت اون آقا خواستند که شما رو صدا کنم. کارتون دارند. یلدا نگاهش را به انتهای راهرو داد. سرش برای لحظه ای گیج رفت. یخ کرد و دوباره لرزه به جانش افتاد. شهاب آنجا ایستاده بود و نگاهش میکرد. هر دو برای چند ثانیه بهم نگاه کردند. شهاب فقط نگاهش میکرد . نه جلوتر آمد و نه اشاره ای کرد که نزدیک شود. یلدا با حال خرابی که پیدا کرده بود ترسید. با خود گفت حتما اومده آخرین ضربه رو به من بزنه. حتما از اینکه اونطوری قالش گذاشتم حرصی شده و حالا هم اومده تلافی کنه. شاید میخواد کارت عروسی اش رو بده. یلدا دقیقتر نگاهش کرد. فاصله شان تقریبا زیاد بود. اما بنظرش آمد او ریشخندش میکند. قفسه ی سینه اش از حرص بالا و پایین میشد. از رفتار شهاب سر در نمیاورد. این را حس کرده بود که او عصبانی است و میدانست شهاب وقتی عصبانی است حتما درصدد تلافی بر میاید. باز با دلش حرف زد و باخود گفت به احتمال قوی حاج رضا حاضر نشده پولی بهش بده. برای همین میخواد من رو عذاب بده. حتما با نامزد گرانقدرش هم اومده. میدونم چیکار کنم. لعنتی... یلدا کیفش را روی شانه جابجا کرد و نگاهی به پشت سر انداخت. راهرو تقریبا خلوت بود. نگاهی به شهاب انداخت که همانطور ایستاده بود. و منتظر. در یک لحظه تصمیمش را گرفت و بسمت در خروجی شروع به دویدن کرد. آنچنان میدوید که حس میکرد پرواز میکند. گویی پاهایش زمین را حس نمیکردند. هیجان و اضطراب و نگرانی از مغبون شدن دوباره او را وادار میکرد بیشتر سعی کند.پشت سرش را نگاه نمیکرد. شهاب غافلگیر شد. فکر نمیکرد یلدا آنطور پا به فرار بگذارد. فریاد زد یلدا ... اما فریادش بیحاصل ماند و ناچار از دویدن به دنبال او. یلدا محکم به بچه های دانشجو میخورد و بدون معذرت خواهی میدوید. هیچ کس را نمیدید. هیچ صدایی را نمیشنید و فقط با تمام قدرت میدوید و میدوید. نمیدانست آیا میشود با فرار از عشق موفق شد؟ زندگی کرد و خوشحال بود؟ شاید میخواست به خود ثابت کند که میتواند...میتواند با اراده ی خود او را نخواهد و فرار کند و او را که همیشه پس زده بودش پس بزند. در آن شش ماه آنقدر غرورش را تیغ زده بود که شاید حالا فرصتی برای جبران میافت. باید خود را محک میکرد. یلدا حتی نرگس و فرناز و کامبیز را که مقابل در بزرگ خروجی ایستاده بودند را ندید و صدایشان را نشنید. و خیابان اصلی را به مقصد کوچه ی کنار دانشگاه پشت سر گذاشت. نفس نفس میزد. یقه ی ژاکت قرمزش از روی شانه ها بر روی بازویش افتاد بود و کیفش بین زمین و آسمان بیقرار بود. داخل کوچه پیچید و هنور میدوید. شهاب بدون لحظه ای غفلت به دنبالش بود. گویی او هم هدفی جز به دام انداختن یلدا نداشت. نمیخواست اینبار هم بازنده باشد. سر لج افتاده بود و عصبانی و ملتهب بود. کامبیز فریاد زد شهاب صبر کن با ماشین میریم دنبالش. اما شهاب حتی برنگشت که او را ببیند. نرگس و فرناز مضطرب و ترسان درون اتومبیل کامبیز پریدند و به دنبالشان رفتند. یلدا نفس نفس زنان نگاهی به پشت سرش انداخت. شهاب به دنبالش بود و فاصله ی چندانی با او نداشت. فریاد زد یلدا ... نفس در سینه ی یلدا حبس شد و تلاشش بیحاصل ماند. شهاب چنگی انداخت و یقه ی ژاکت او را که از پشت آویزان شده بود گرفت و محکم کشید. یلدا تعادلش را از دست داد و سکندری خورد و تعادلش را حفظ کرد. برگشت. نفس نفس میزدند. هر دو خسته شده بودند. نگاهشان روی هم بود و یلدا در هم آغوشی نگاهها غرق بود که سیلی برق آسا و کوبنده ی شهاب صورتش را سوزاند. دردی در وجودش پیچید که نتوانست روی پا بایستد . نیم تنه ی خود را روی صندوق عقب اتومبیلی که نزدیکش پارک بود انداخت. تمام وجودش میلرزید . مسخ شده بود. صدای فریاد کامبیز که از اتومبیلش پایین پرید شنیده شد.شهاب چیکار میکنی؟ و سرو صدای فرناز و نرگس که دستپاچه و نگران او را احاطه کردند... نرگس گفت یلدا ... یلدا جون ببینمت. چی شد؟ وای لبش داره خون میاد. فرناز با خشم به شهاب نگاه کرد و فریاد زنان گفت برای همین دنبالش میگشتی؟ کامبیز دوان دوان از اتومبیلش جعبه ی دستمال کاغذی را آورد و در حالی که کنار یلدا مینشست گفت سرت رو بلند کن. یلدا . و چند دستمال رو روی هم مچاله کرد و روی زخم کنار لب یلدا گذاشت و گفت محکم فشار بده. و نگاهی به شهاب انداخت که عصبانی تر از همیشه و نادم و نگران از رفتاری که کرده بود اخمهایش در هم بودند و دستپاچه مینمود. گفت نمیدونم چی باید بهتون بگم؟ بنظر خودتو ن اگه یک لحظه کنار هم بشینید و با هم حرف بزنید سختتر از این رفتار های بچگانه است.؟ من که فکر میکنم هر دوتون دیوونه شدید. یلدا صورتش سرخ شده بود . گر گرفته بود و هنوز نفسش جا نیامده بود. نیمه ی صورتش را با دستمال گرفته بود و به شهاب نگاه نمیکرد...شهاب نزدیکش آمد. کامبیز که هنوز نگران رفتار شهاب بود بسرعت از جا برخاست و سعی کرد جلوی او را بگیرد تا به یلدا نزدیکتر نشود. گفت چیه؟ باز چی شده؟ کجا میای؟ شهاب با حالتی جدی و تا حدی عصبانی گفت ولم کن. گفتم ولم کن. شهاب تو الان عصبی هستی . یک کم بهش فرصت بده و بدترش نکن. کاریش ندارم... گفتم کاریش ندارم ولم کن. کامبیز با اکراه خود را عقب کشید .شهاب جلو آمد و در مقابل چشمهای وحشتزده ی فرناز و نرگس خم شد و بازوی یلدا را گرفت و با حرکتی او را از جا بلند کرد و در حالی که به سوی اتومبیل کامبیز میرفت بلند گفت سوئیچت رو بده کامبیز. یلدا ب ه دنبالش کشیده شد... کامبیز گفت ما هم میاییم. شهاب در اتومبیل را باز کرد و یلدا را به داخل هل داد و گفت پس بجنب . ما میریم خونه. فرناز و نرگس که رنگشان پریده بود با عجله سوار شدند. نرگس کنار یلدا نشست و با نگرانی پچ پچ کنان گفت . یلدا خوبی.؟ یلدا نگاهش کرد .سکوت کرده بود. و با خود فکر میکرد پس من عرزه ی چکاری رو دارم؟ اون لگد کوبم کرد. له ام کرد. خرابم کرد و من نتونستم انتقامم رو ازش بگیرم. پس دیگه هیچی مهم نیست. بذار هر چی میشه بشه. انگار واقعا اون چیزی که قراره انجام بشه خود بخود میشه. انگار من هیچ کاره ام . گوشه ی لبش بدجوری زخم شده بود و خونریزی داشت. فرناز نگرانش بود و تند تند دستمال رو عوض میکرد. شهاب لحظه ای برگشت و دوباره نگاهشان به هم افتاد. نگاه رنجیده ی یلدا عذابش میداد اما سعی کرد برخود مسلط باشد. صدای فرناز سکوت را شکست که گفت آقا شهاب...بهتره اول بریم درمانگاه .فکر کنم زخمش نیاز به بخیه داشته باشه. شهاب دوباره نگرانتر از قبل برگشت و به یلدا نگاه کرد و اشاره کرد که یلدا دستمال رو برداره. یلدا آهسته دستمالها را برداشت. شهاب گفت کامی بریم درمانگاه. نه جای بخیه روی صورتش میمونه. تازه چیزی نیست . یک زخم کوچیکه. یلدا خانم شما دستمال رو روی زخم فشار بدید و توی خونه هم بتادین بزنید. تا دو ساعت دیگه خوب میشه. عاقبت به خانه ی شهاب رسیدند. و اتومبیل متوقف شد. یلدا همانطور ساکت نشسته بود. شهاب در حالی که در را باز میکرد گفت یلدا بیا پایین. یلدا از آمرانه حرف زدن او حرصش میگرفت. با خود گفت چرا هر کاری دلش میخواد میکنه؟ همیشه به این فکر میکرد اصلا چرا اکثر مردها از خانم بودن دخترها سوءاستفاده میکنند؟> شهاب سمت دیگر اتومبیل آمد و در کناری یلدا را باز کرد و گفت زود باش... یلدا بدون نگاه به او گفت من چرا باید بیام؟ شهاب نگاه غضبناکی به او کرد و گفت برای دونستن علتش باید اول بیای. اصلا نمیخوام چیزی بدونم . نمیام. شهاب حرص میخورد و پره های بینی اش بالا و پایین میشد و از خشم رگ گردنش بیرون زده بود. دوست نداشت جلوی دیگران با یلدا بگو مگو کند . سر را کنار یلدا آورد و گفت نمیخوام اذیتت کنم پیاده شو.(آهسته در عینم حال خشمگین حرف میزد). دل یلدا به تپش افتاده بود. نمیتوانست در برابر او مقاومت کند . او نابود شهاب بود. بالاخره پیاده شد. آنها که به خانه رفتند فرناز و نرگس ملتمسانه به کامبیز نگاه میکردند. نرگس گفت آقا کامبیز تو رو خدا تنها شون نذارین. یه وقت بلایی سر یلدا نیاره؟ عجب کاری کردیم ها. ای کاش اصلا حرفی نزده بودیم. فرناز هم گفت آقا کامبیز بهتر نیست ما همینجا بمونیم؟پ کامبیز که آرامش خاصی در چهره اش موج میزد لبخند معنی داری زد و گفت نگران نباشید. و نفس عمیقی کشید و ادامه داد اونا نیاز دارن که تنها باشن تا مجبور بشن به هم اعتراف کنند. مطمئن باشید هیچکس به اندازه ی شهاب یلدا رو دوست نداره. و نگرانش نیست. شما بهتره خوشحال باشید که هر دوشون رو بدست هم سپردیم. میدونید. خانمها . تنهایک کار دیگه باقی مونده که اگه انشاءالله اتفاقی نیافته باید یک تلفن به شهاب بزنم. منظورم سفارش حاج رضاست. فرناز گفت چرا تلفن کنید ؟ خب میتونید به خودش بگید. نه دیگه فکر نمیکنم به این سادگیها شهاب رو ببینیم. دیگه باید یواش یواش آماده ی عروسی بشه. نیش دخترها باز شدو دندانهایشان به نمایش در آمد. کامبیز به یاد نامزد نرگس افتاد و گفت راستی نرگس خانم . تبریک میگم . شما هم از قرار معلوم عروسیتون نزدیکه. نرگس لبخندی شرمگین زد و گفت تشکر آقا کامبیز. کامبیز در حالی که خنده بر لب داشت گفت ما هم دعوتیم.؟ حتما . اگر قابل بدونید. خواهش میکنم. نرگس خانم شما واقعا خانمید. فرناز لبخندی روی لبش بود و چیزی نمیگفت. کامبیز رو به او کرد و گفت فرناز خانم گویا شما تنها شدید. دوستانتو ن زرنگتر از شما بودند. فرناز لبخند بر لب آورد و گفت آره دیگه اینها خیلی عجله داشتند. کامبیز از آیینه نگاهش کرد و لبخند خاصی زد و گفت پس شما عجله ندارین. اتفاقا من هم عجله ندارم... نرگس با آرنج به پهلوی فرناز زد . فرناز دهانش به اندازه ی اقیانوس باز بود و میخندید... کامبیز ادامه داد راستش دیگه دل کندن از جمع شما کمی سخته. فرناز برای اولین بار از کامبیز خجالت کشید و سرش را پایین انداخت و لبخند زد. کامبیز هم دستی به موهایش کشید و آهنگ شاد و زیبایی گذاشت... اتومبیل حرکت کرد و یلدا فراموش شد. یلدا بدون کلامی پشت سر شهاب پله ها را بالا میرفت. یاد اولین باری که پا به آنخانه گذاشت افتاد .همان شبی که شهاب به او مانند یک موجود دست وپا چلفتی و اضافی نگاه میکرد. نفس عمیقی کشید .چقدر بیتاب این بوی دوست داشتنی و خواستنی بود. بویی که با هر نفس اش احساس میکرد جوانتر شده است. بویی که احساسات غریبی را در او زنده میکرد. شهاب در را باز کرد و یلدا وارد خانه شد. بغض دوباره گلویش را به سیخ زد. چقدر این خونه را دوست داشت. خانه ای که در آن عاشق شده بود خانه ی عشق. نگاهی به اثاثیه و دکوراسیون انداخت. همه جا و همه چیز برق تمیزی میزد. دکوراسیون هم همان بود که خودش چیده بود. شهاب به آشپزخانه رفت و بعد از چند لحظه با بتادین و گاز استریل برگشت. یلدا هنوز دستمالها را روی صورت خود نگه داشته بود. شهاب گفت بشین . اون دستمالها رو بردار. یلدا در سکوت نشست. شهاب کنارش نشست و روی زخم را با دقت و تمیز پانسمان کرد. حال یلدا خراب بود. تحمل نداشت. دیگر تحمل نداشت در آن بلا تکلیفی دست و پا بزند. معشوق کنارش و نزدیکش باشد و او نگران از رفتار و گفتارش در برزخ معلق باشد. حرفی هم نمیزد. میخواست شهاب شروع کند. با خود میگفت بذار کمی بیشتر پیشش باشم. بذار کمی بیبشتر ببینمش. به در اتاقش که بسته بود نگاه کرد. دلش برای انجا هم تنگ شده بود. شهاب بعد از پانسمان زخم گفت برو توی اتاق خواب مقنعه ات رو عوض کن. خونی شده. هنوز چند تا از روسری هات اینجاست. شهاب دوباره به آشپزخانه رفت و بعد از دقایقی با یک لیوان شربت برگشت. آنرا هم زد و جلوی یلدا گرفت و گفت بخور حالت رو جا میاره. یلدا نگاهش کرد و لیوان را از دست او گرفت و جرعه ای نوشید. شهاب گفت تا ته بخور . یلدا جرعه ای دیگر نوشید. دوباره شهاب گفت . بیشتر. نمیتونم. دیگه نمیتونم. پاشو برو مقنعه ات رو عوض کن. یلدا از جا برخاست و بسوی اتاقش رفت. شهاب گفت اونجا نه...اتاق من. و یلدا بسوی اتاق شهاب رفت. در را باز کرد و اتاق با تمام وسایلش روی سرش آوار شد. تخت خواب دونفره ی شیک با سرویس گران قیمتی که در کنارش چیده شده بود. پرده های حریر و زیبایی که بسیار رویایی بودند. لرزه ی بدی بجانش افتاد . بغض بیچاره اش کرده بود. پاهایش سست و بیجان شدند و در دل گفت . دیدی؟ دیدی میخواست ضربه ی آخر رو بهت بزنه. دیدی میخواست نابودیت رو ببینه. دیدی میخواست تحقیرت کنه. یادش رفت برای چه به اتاق آمده. حرصی که به ناگه به جانش ریخت جسارت آورد و با عصبانیت از اتاق خارج شد و کیفش را از روی مبل برداشت و بسوی در خروجی رفت. گویی در خواب راه میرود. حواسش کاملا پرت بود. شهاب هراسان و دستپاچه جلویش ظاهر شد و گفت کجا؟ چرا مقتعت رو عوض نکردی؟ برو کنار میخوام برم. لحن یلدا سرد و جدی بود و در کلام و آهنگ صدایش گویی هیچ حسی وجود نداشت. سرمای گفتارش لرزه ای بر جان شهاب انداخت. شهاب گفت کجا میخوای بری؟ میرم خونه. صدای یلدا از شدت بغض میلرزید و این عصبانی اش میکرد.دوست نداشت ضعیف جلوه کند اما دست خودش نبود. شهاب با جدیت و تحکم گفت .کدوم خونه؟ هان؟ کدوم خونه؟ مگه قرار نبود از اینجا که رفتی برگردی پیش حاجی؟ کدوم خونه رو میگی؟ این دیگه ربطی به تو نداره. شهاب سعی کرد بر عصبانیت خود چیره شود. نفس عمیقی کشید و برای لحظه ای چشمها را بست و دوباره نگاهش را به یلدا داد . بعد از ثانیه ای سکوت گفت چرا میخوای بری؟ هان؟ و فریاد زد حرف بزن. یلدا به خروش آمد وگفت تو حرف بزن. تو بگو چی توی سرت میگذره؟ تو بگو چرا دست از سرم بر نمیداری لعنتی... و گریه کرد و فریاد زد. تو بگو چرا دنبالم اومدی؟ چرا دوباره من رو آوردی اینجا؟ چی از من میخوای؟ چی از من میخوای؟ چرا راحتم نمیذاری؟ اگه بخاطر قول و قرار حاج رضاست بخدا همون طوری که قرار گذاشته عمل میکنه. من دوباره میرم پیشش و ازش میخوام سهم تو رو کامل بده. همونطوری که قول داده. اشکها صورتش را پر کرده بود. و شهاب را تار میدید. اما دلش را کمی سبک کرد. شهاب رنجیده نگاهش میکرد. دستی به موهایش کشید و روی مبل نشست. چند لحظه در سکوت ماندند. شهاب سر بلند کرد و آرام گفت فکر میکردم اینجا رو دوست داری؟ یلدا که از حرفهای شهاب گیج شده بود در میان اشکها ناباورانه نگاهش کرد. معنای حرف شهاب را نمیفهمید. شاید هم شهاب قصد داشت اعتماد او را جلب کند. این بنظرش درست تر آمد. شهاب دستها را در هم قلاب کرد و گفت اگه اینقدر موندن در اینجا ناراحتت کرده اگه من ناراحتت میکنم.باشه. حرفی نیست. من همین الان میرم. اما تو همین جا بمون. لازم نیست پنهانی خونه اجاره کنی. به دوستات بگو اثاثیه ات رو بیارن همین جا . باز هم شهاب نتوانست حرف دلش را بزند. باز هم غرورش نگذاشت صادق باشد. ناراحت و عصبانی و سرخورده از حرفهای ناگفته از جا برخاست. یلدا پاک گیج شده بود و از رفتار و گفتار او سر در نمیاورد. یعنی منظور شهاب این بود که... یلدا ناباورانه به حرفهای شهاب میاندیشید. ترسیده از حرفهای خودش و نگران از دست دادن دوباره ی شهاب چشم به او دوخت. شهاب به اتاقش رفت و بعد از چند دقیقه بیرون آمد و سوئیچش را برداشت و بدون نگاه به یلدا بسوی در رفت. دل یلدا بدجوری خالی شد. تنش به لرزه افتاد . بغضش به حد انفجار رسید و با صدایی که گویی از ته چاه در میامد زجه زد شهاب... شهاب دستگیره ی در را چرخاند . در باز شد. لحظه ای درنگ کرد .نفس عمیقی کشید . چشمها را بست و در را رها کرد. در بسته شد. گامی بسوی یلدا که نگران و منتظر ایستاده بود برداشت و با خشونت خاصی او را در آغوش کشید. حالا هر دو می لرزیدند. شهاب با قدرت تمام او را در آغوش میفشرد و یلدا خشنود از شنیدن صدای استخوانهایش به آرامش رسیده بود. ندانستند چقدر در همانحال ماندند تا بالاخره صدای زنگ تلفن به خود آوردشان... شهاب با اکراه دستهایش را شل کرد و گوشی را چنگ زد. صدایش دو رگه شده بود. گفت الو... کامبیز گفت الو شهاب . خوبید؟ شهاب که گیج و مست از وصل یار بود گفت تو این موقع زنگ زدی که بگی خوبیم یا نه؟ کامبیز خندید و گفت مگه چه موقعی بود؟ خب . چی شده؟ یلدا خانم خوبن؟ آره. همه چی حله؟ مشکلی نیست؟ حرفت رو بزن کامی. خیلی خب. حاج رضا پیغام داده امشب برای ساعت 8 همگی بریم امام زاده صالح شام هم مهمونشیم. غلط نکنم این دیگه شام عروسیه. خون به چهره ی شهاب دوید و سرخ شد. نفسی کشید و گفت امشب؟ آره. راستی حاج رضا گفت بهت بگم. یلدا زن عقدیته. خداحافظ... ارتباط قطع شد . شهاب گوشی در دست و هاج و واج به حرف کامبیز فکر کرد و با خود گفت پس بابا دروغ گفت. نگاه خواستنی اش را به یلدا دوخت... زنجیرش برقی زد... دست یلدا بی اختیار به زیر مقنعه اش رفت. آویز الله در دستش فشرده شد... پایان
رمان همخونه فصل 11 صبح روز بعد ساسان فرناز و یلدا را تا دانشگاه رساند... نرگس هم آمده بود. نرگس رو به یلدا گفت سلام .چه خبر؟از دیشب تا حالا اتفاق خاصی نیافتاده؟ شهاب نیومد دنبالت؟ نه من هم از خونه ی فرناز اینا اومدم. نرگس متفکر و غمگین بر جای نشست...یلدا نگاهی به کلاس انداخت. سپیده از ته دل برایش دست تکان داد و یلدا به زور لبخند زد و تحویلش گرفت. چه آشوبی در دلش داشت فقط خدا میدانست. ساعت نزدیک سه شده بود . یلدا وسایلش را جمع کرد و راه افتاد. از بچه ها خداحافظی کرد و زودتر از بقیه از کلاس خارج شد. خیلی زیاد مشتاق شنیدن حرفهای کامبیز بود. احساس میکرد این حرفها آخرین حرفهایی است که راجع به شهاب خواهد شنید. کامبیز دم در ایستاده بود و با دیدن یلدا از راه دور دست تکان داد و بسوی اتومبیلش رفت. یلدا دوان دوان نزدیک شد و بعد از سلام .کامبیز در را باز کرد و یلدا فوری سوار شد. اتومبیل از آنجا بسرعت دور شد و شهاب که تازه رسیده بود غضبناک به رفتن آنها خیره ماند. نرگس و فرناز تازه وارد محوطه شده بودند که شهاب بسویشان حرکت کرد. نرگس گفت خدا مرگم بده. شهاب اومده. فرناز گفت گور مرگش. اصلا معلوم نیست چه دردی داره؟ شهاب نزدیک شد و سرسری سلام و احوالپرسی کرد . فرناز و نرگس با نگاه جدی و غضبناک شهاب دلشوره گرفتند .نمیدانستند چه بگویند... شهاب پرسید یلدا کجاست؟ مگه دیشب با شما نبود؟ فرناز جواب داد .چرا اما امروز زود رفت .گفت کار داره. شهاب با حالت عصبی چنگی به موها زد و چشمها را تنگ کرد و خیره به فرناز گفت یعنی شما نمیدونستید که با کامبیز قرار داره؟ نرگس که فهمید اوضاع بهم ریخته و پیچیده شده پیش دستی کرد و گفت آقا شهاب. یلدا به ما گفت قراره بیاد و راجع به مشکلی که براش پیش اومده صحبت کنه. فرناز نگاه خیره ای به نرگس انداخت و گفت یلدا نمیخواست بره . اما آقا کامبیز گویا اصرار داشته مطلبی رو به یلدا بگه. برای همین یلدا رفت... شهاب که پره های بینی اش بازو بسته میشدند گفت رفتند خونه کامی؟ نرگس و فرناز اظهار بی اطلاعی کردند... شهاب همانطور عصبانی از آنها خداحافظی کرد و بسوی اتومبیلش دوید. نرگس و فرناز صدای قلبشان را میشنیدند. نرگس گفت نمیدونم چرا وقتی شهاب رو میبینم (اینطوری حرف میزنه) ناخواسته دست و پام رو گم میکنم. یلدای بدبخت حق داره نتونه حرفش رو به این بزنه. چقدر از خود راضی و مغروره؟ خداوکیلی خیلی جدیه. هرکاری کردم نتونستم دو کلام باهاش حرف بزنم. شاید میشد یلدا رو از این وضعیت نجات داد. خدا بداد یلدا برسه. خیلی عصبانی بود. شاید خبر داره کامبیز برای چی با یلدا قرار گذاشته. اصلا این از کجا خبر داشته؟ چه میدونم. شانس یلدا ست. میخواستم بهش بگم چرا نامزد عتیقه ی پرروت همراهتون نیست؟ مگه دندونش ناراحت نبود؟ آره . ما خیلی چیزها میخوستیم بگیم. ولی نمیدونم چرا لال شده بودیم. فصل 55 هوای درون اتومبیل گرم و مطبوع مینمود و یلدا احساس رخوت خوشایندی داشت. دوباره هوا ابری بود. و باران هم نم نم میامد. کامبیز همانطور که میرفت ساکت بود...یلدا هم... با اینکه مشتاق شنیدن حرفهای کامبیز بود اما سعی داشت کامبیز را بحال خود بگذارد تا هر وقت که خواست شروع کند. کامبیز اتومبیل را در گوشه ی دنجی در نزدیک یک کافی شاپ متوقف کرد. یلدا پرسید باید پیاده بشیم؟ کامبیز با حیرت گفت مگه دوست نداری.نه؟ میشه توی ماشین صحبت کنیم؟ کامبیز لبخندزنان در حالی که کاپشن سفیدش را از پشت ماشین برمیداشت گفت هرطور میل شماست. من الان برمیگردم. و کاپشن را پوشید و دوان دوان بسوی کافی شاپ دوید. بعد از دقایقی با یک سینی برگشت. باران تند شده بود و کامبیز بسرعت سوار شد. هیجان خاصی در نگاه و رفتارش موج میزد. یلدا تشکر کنان فنجان شیر کاکائوی داغ را برداشت. کامبیز گفت شیر کاکائو دوست داری؟ بله خیلی. پس اول بخوریم بعدحرف بزنیم. کامبیز موزیک ملایمی گذاشت و از جشن عروسی کیمیا صحبت را شروع کرد تا اینکه یلدا گفت آقانیما هم پسر خوب و با شخصیتی بنظر مییاد. مطمئنا زندگی خوبی خواهند داشت. آره دوتاشون خیلی بهم شبیهند . البته بیشتر از جهت افکار منظورمه. یلدا دیگر حوصله اش سر میرفت. نفسی کشید و گفت خب من منتظرم. کامبیز با شیطنت نگاهش کرد و خندید و بعد گفت منتظر چی؟ منتظر شنیدن چیزی که به خاطرش امروز قرار گذاشتین و الان من اینجام. کامبیز که یواش یواش لبخند از صورتش میرفت. گفت باشه. ببین یلدا میخوام بدونم چه برنامه ای برای آینده ات داری؟ یلدا جا خورد. اما چون همیشه به کامبیز اطمینان کرده بود. اینبار هم با اعتقاد به اینکه منظور کامبیز فضولی نیست پاسخ داد برای آینده ام . خب دقیقا نمیتونم بگم. کامبیز جدی شد .صاف نشست و گفت ببین یلدا . راستی از اینکه یلدا خانم نمیگم ناراحت نمیشی؟ یلدا با حالتی که معلوم بود با کامبیز رو دربایستی دارد گفت نه. خب . میخوام بدونم تا کجا میخوای پیش بری؟ یعنی تا کی میخوای صبر کنی؟ درست منظورتون رو متوجه نمیشم. کامبیز نفسی کشید و گفت نمیخوام فکر کنی دارم فضولی میکنم. سوالاتم مربوط به حرفی است که میخوام بزنم. خب همونطوری که خودتون در جریان هستید دقیقا یک ماه دیگر از موعدی که حاج رضا برای ما درنظر گرفته باقیمونده. و با توجه به مسائلی که پیش اومده و شما در جریان هستید چیز دیگه ای بجز قرار اولیه ی ما اتفاق نخواهد افتاد. کامبیز ابروها را بالا داد و گفت پس علاقه بین شما وشهاب چی میشه؟ یلدا دیگر هیچ چیز را کتمان نکرد وگفت هیچی من چیزی رو دوست دارم که شهاب دوست داشته باشه. وقتی اون دوست داشته باشه با یک نفر دیگه زندگی کنه یا خارج از کشور بره. من هم براش دعا میکنم که فقط خوشبخت بشه.(نمیدونست چگونه این جملات را گفته است و آیا واقعیت دارند یا نه)ا خب. پس اینطور که معلومه هردوتون تصمیمتون رو گرفتید. یلدا از شنیدن کلمه ی هردوتون دلش خالی شد و با رنگ پریدگی به کامبیز چشم دوخت. کامبیز نگاهش کرد وگفت چون از حرفهای شهاب و از تصمیم گیریهای تیموری هم اینطور بنظر میرسه که تغییرخاصی در روابط شما بوجود نمیاد . البته من خیلی با شهاب صحبت کردم و میدونم که ... میدونم که دوستتون داره شاید اینطوری که من میگم نباشه .شاید خیلی غلیظ تر و بیشتر از این حرفها. اما نتیجه مهمه. مهم اینه که اون توی این شرایط نتونست درست عمل بکنه. نتونست به حرف دلش ارزش بده و نتونست جلوی تصمیم تیموری در بیاد که خب دلایل خودش رو داره. وقتی حرفهایش رو در مورد تیموری میشنوم خب تا حدودی بهش حق میدم. من تا حالا به چیزی که میخوام بگم خیلی فکر کرده ام و شما اینرو بدونید که هیچ پاسخی فعلا از جانب شما نمیخوام بشنوم. دلم نمیخواد با شنیدن حرفم اعتماد و اطمینانی که نسبت به من توی این مدت داشتید خللی درش وارد بشه. پس ازتون خواهش میکنم حرفی رو که میخوام بزنم بپای سوء استفاده یا فرصت طلبی من نگذارین... یلدا سراپا گوش شده بود و خیره به کامبیز منتظر شنیدن حرف اصلی در دلش ولوله ای بر پا بود... کامبیز آب دهانش را قورت داد و ادامه داد...یلدا وقتی از پیش شهاب رفتی به من فکر کن. به خودم . به خانواده ام که نمیدونی چقدر شیفته ی تو شده اند. و به آینده ی خودت . من... من بهت قول میدم از تو عشق نخوام. ولی عاشق شدن رو بهت یاد بدم. بهت نشون بدم که لیاقت تو چیه. و به همه نشون بدم که تو ارزش چه چیزهایی رو درای.من از روز اول که حاج رضا ازم خواست باشهاب راجع به تصمیمش حرف بزنم میدونستم کسی رو که حاج رضا تایید کنه حرف نداره و وقتی تو رو توی محضر دیدم با خودم گفت حاج رضا کم گفته کم از تو تعریف کرده و زیادی برای پسرش خواسته. من برای اینکه شهاب قدر تو رو بدونه خیلی کارها کردم خیلی حرفها زده ام اما تا الان نتیجه ای نداده... یلدا متحیرانه به حرفهای کامبیز گوش سپرده بود. باید حدسش را میزد. با توجه به رفتارهای اخیر کامبیز و خانواده اش کاملا مشخص بود که کامبیز چه چیزی دردل دارد اما یلدا هنوز نمیدانست که آیا عاشق واقعی اوست یا فقط از روی ترحم یا شناختی که نسبت به پیدا کرده این چنین پیشنهادی به او داده است. شاید هم تشویق خانواده اش او را وادار به این امر کرده... شاید هم کامبیز یلدا را موردی خوب میدیدکه نمیخواست از دستش بدهد. نمیدانست چرا از پیشنهاد کامبیز ناراحت نیست. او اصلا احساس نکرد که کامبیز از فرصت سوءاستفاده کرده است یا چیزی در این خط... کامبیز که هنوز چشمش به یلدا بود کفت چیه؟ از من بدت اومد؟ یلدا لبخندی زد و گفت نه فقط کمی جا خوردم. به چیزهایی که گفت فکر میکنی؟ نمیدونم. راستش نمیدونم چی باید بگم یا چیکار کنم؟ فعلا فقط سعی کن به حرفهام خوب فکر کنی. و بعد صدای موزیک را بلندتر کرد و راهی شدند. در خانه ی شهاب کامبیز اتومبیل را خاموش کرد و دوباره گفت ببین یلدا . خوشبختی تو برای من مهمه. چون دوستت دارم و بازم هم برای این که تو و شهاب در کنار هم بمونید هر کاری که ازم بخوای میکنم. نمیخوام تو رو به هیچ عنوان از دست بدم. شهاب فعلا چیزی ندونه بهتره. یلدا در سکوت سری تکان داد و از او خداحافظی کرد و نمیدانست که شهاب پشت پنجره در انتظار است. چشمهای شهاب از شدت خشم به سرخی میگرایید و وقتی در را بر روی یلدا باز کرد یلدا کلید در دست برای لحظه ای بخود لرزید و زیر لب سلامی داد و داخل شد. شهاب در سکوت او را نگاه میکرد و یلدا میدانست طوفان در را ه است. بسوی اتاقش رفت و مقنعه را از سر بیرون کشید خیلی خسته بود و دلش برای دیدن و نشستن در کنار شهاب بیتاب . اما نمیخواست در آن لحظه زیاد جلوی چشم او باشد. مانتو را در آورد و گل سرش را باز کرد و چنگش را داخل موها کرد و چند بار سرش را ماساژ داد. احساس کرد سرش میترکد. خود را روی تخت رها کرد. شهاب بدون آنکه در بزند به اتاقش آمد. یلدا دستپاچه از جا برخاست. شهاب نزدیک شد و روبه رویش ایستاد و با لحن خاصی که سعی داشت خشم خود را پنهان کند گفت خیلی خسته ای؟ یلدا همانطور که روی تخت نشسته بود به این فکر میکرد که چه بگوید. شهاب گفت جدیدا کلاست خیلی طولانی میشه. یلدا حدس میزد که او کامبیز را دیده باشد. اما هنوز شک داشت . ملتمسانه شهاب را نگاه کرد و نمیدانست چه بگوید که شهاب فریاد زد کجا بودی؟ صدای فریاد شهاب آنچنان دلش را لرزاند که چشمها را برای لحظه ای بست. بدنش میلرزید . زیر لب گفت خونه ی فرناز بودم. شهاب فریاد زد تو غلط کردی... رنگ از روی یلدا رفته بود. دستها را روی گوشش گذاشت و دوباره چشمها را بست. شهاب بسویش خیز برداشت و موهای یلدا را به چنگ گرفت و کشید.سر یلدا عقب کشیده شد. ترسیده و لرزان چشمها را باز کرد و گفت آی....آی... شهاب در حالی که هنوز موهای یلدا را در چنگ داشت او را بسوی خود کشید و یلدا مجبور شد بلند شود. در حالی که سرش به عقب خم شده بود التماس وار میگفت شهاب ....شهاب . توضیح میدم. تو رو خدا موهام رو ول کن. دردم میاد...شهاب... شهاب صورت او را نزد خود گرفت و گفت بگو کجا بودی؟ دندانهای ریزش را آنچنان به هم فشرد ه بود که هر آن ممکن بود از هم بپاشد. یلدا که هیچ وقت تا آن اندازه شهاب را خشمگین ندیده بود به آرامی و گریه کنان گفت کامبیز اومد دم دانشگاه. شهاب فشاری به موهای او آورد و گفت خب. یلدا فریادش بلند شد و گفت آی...بخدا هیچی کامبیز...کامبیز گفت که کیمیا خواسته برم خونه شون. شهاب با خشم فریاد زد یلدا اگه راستش رو نگی زنده نمیذارمت. یلدا درمانده و مستاصل به هق هق افتاد و در میان اشکهایش گفت دیگه نیمخوام زنده بمونم. من رو بکش و راحتم کن. شهاب صورتش را نزدیک صورت یلدا گرفت و تهدید آمیز گفت من اجازه نیمدم تا وقتی اینجا هستی از این غلطا بکنی و هر روز با یکی قرار بذاری و تشریف ببری. یک ماه دیگه که تشریف بردی اون وقت هر غلطی دلت خواست بکن. حالا بگو ببینم کامبیز بهت چی گفت؟ یلدا از حرفها و رفتار به تنگ آمده بود. چشمها را تنگ کرد و فریاد زد برو از خودش بپرس. چرا از خودش نمیپرسی؟ ولم کن. شهاب با تمام وجود فریاد زد اون لعنتی چی گفت؟ گفت که دوستت داره هان؟ یلدا گریه کنان گفت واسه ی تو چه فرقی میکنه. مگه من از تو میپرسم توی زندگی خصوصیت چه خبره؟ مگه خودت همیشه و هر لحظه از همون اول بمن نگفتی کاری بکار هم نداریم. و نداشته باشیم؟ شهاب دستش را شل کرد و یلدا سرش را گرفت و گریه کنان روی تخت نشست. شهاب در حالی که بسوی در میرفت گفت میدونم با این لعنتی چیکار کنم. به تو هم گفتم... نمیخوام تو خونه ی من... یلدا در میان اشکها آزرده نگاهش کرد.شهاب در را بهم کوفت و رفت. یلدا بسوی گوشی تلفن جهید و شماره ی کامبیز را بسرعت گرفت. کامبیز گفت بله. آقا کامبیز... کامبیز از حالت حرف زدن یلدا کنجکاو شد و پرسید چی شده؟ یلدا؟ آقا کامبیز شهاب فهمیده. یعنی من رو با شما دیده... خب گریه نکن. اذیتت کرد؟ نه نه ازم پرسید شماچی گفتی. من هم هیچی نگفتم. خیلی عصبانی شد. فکر کنم اومد سراغ شما... لازم نکرده من خودم میام اونجا. تو هم اصلا نترس. یلدا پچ پچ کنان خداحافظی کرد و دوباره خود را روی تخت انداخت. نمیدانست شهاب کجاست . شاید در اتاقش بود. خیلی خسته بود و از گریه های هر روزی و خون جگر خوردن هایش به تنگ آمده بود. از رفتار تحقیر آمیز شهاب داغون و ناتوان شده بود... ده دقیقه ی بعد صدای زنگ در آمد و یلدا سراسیمه از جا برخاست. کامبیز بود که زنگ میزد. شهاب در را باز کرد. یلدا که دوباره ترس و هیجان و دلهره یکباره به جانش ریختند. روسری اش را برداشت تا بیرون برود اما از دیدن خود در آیینه ترسید . انقدر چشمهایش ملتهب و قرمز بودند که از رفتن به بیرون منصرف شد و همانطور در اتاق خودش گوش تیز کرد تا بفهمد چه خبر خواهد شد. کامبیز که صدای یلدا را ترسان و مضطرب شنیده بود به دلشوره افتاد که نکند شهاب حماقت کند و بلایی سر یلدا بیاورد. سراسیمه خود را به خانه ی شهاب رسانده بود. و نمیدانست باید چه بگوید. پله ها را دوتا یکی بالا رفت. شهاب مقابلش جلوی در ایستاده بود . کامبیز با دیدن چهره ی خشمگین خسته و چشمهای از خشم سرخ شهاب از حرفهایی که به یلدا زده بود پشیمان شد. نگاه شرمنده اش را به شهاب دوخت و نزدیک آمد. در دل بخود گفت خدا کنه یلدا رو اذیت نکرده باشه. و رو به شهاب گفت یلدا کجاست؟ شهاب با تمام قدرت چنگ در یقه ی او انداخت و او را به داخل کشید. کامبیز بدون مقاومت در برابر شهاب دوباره پرسید گفتم یلدا کجاست؟ شهاب او را محکم به دیوار کوبید و فریاد زد اسمش رو نیار لعنتی . کامبیز سعی میکرد دستهای شهاب را که یقه اش را پاره کرده بود ره کند. اما شهاب با قدرت تمام او را گرفته بود و از خشم میلرزید و نفس نفس میزد. کامبیز بلند گفت یلدا.... یلدا سراسیمه از اتاقش بیرون آمد و با دیدن آندو که در گوشه ی دیوار یقه به یقه بودند ترسید وگفت چه خبره؟ آقا کامبیز تو رو خدا... شهاب... شهاب فریاد زنان گفت برو تو اتاقت... یلدا جلو آمد و التماس وار گفت شهاب تو رو خدا ولش کن. کامبیز لگد محکمی توی شکم شهاب پرت کرد و شهاب به عقب هل داده شد. بعد فریاد زد چته ؟ افسار پاره کردی؟ حرف بزن. شهاب فریاد زنان گفت می کشمت. و دوباره بسوی او حمله کرد و مشت محکمی توی صورت کامبیز کوبید . کامبیز که سعی داشت دعوا را خاتمه دهد و بیش از آن مقابل یلدا درگیر نشوند صورتش را گرفت و روی مبل نشست. یلدا سراسیمه پیش آمد و گفت آقا کامبیز... کامبیز دست بالا برد و اشاره کرد که آرام باشد. او خوب است. یلدا به اتاقش رفت . کامبیز پوزخندی زد و به شهاب نگاه کرد. شهاب هنوز خالی نشده بود. دوباره بسوی کامبیز حمله ور شد . یقه اش را گرفت و گفت حرف بزن لامذهب. بگو چی توی کله ته؟ کامبیز به آرامی نگاهش کرد و گفت آره بهش پیشنهاد دادم وقتی از اینجا رفت به من فکر کنه. ولی وقتی از اینجا رفت. شهاب فریاد زد چرا؟چرا؟ کامبیز عصبانی از جا برخاست و گفت برای اینکه دوستش دارم. اون لیاقت بهتر از اینها رو داره. اما گیر احمغی مثل تو افتاده که تا آخر عمرت باید فرمانبردار پدر اون دختره ی هرزه ی لعنتی باشی. برای همین میخوام از این جهنمی که براش درست کردی نجاتش بدم. شهاب گوشهاتو باز کن. اگر یلدا به خونه ی حاج رضا بره نمیذارم نصیب هیچ کسی توی این دنیا بشه. میخوام بهش یاد بدم عاشق چه کسی باشه. یلدا با شنیدن حرفهای کامبیز در اتاقش اشک میریخت. به خود گفت اوضاع هر لحظه بدتر میشه. دیگه طاقت دیدن این صحنه ها رو ندارم. کامبیز از جایش بلند شد و بسوی شهاب رفت. او هم ملتهب و عصبانی بود . گفت تا کی میخوای ادا در بیاری شهاب؟ شهاب پنجه در موها فرو کرد و تهدید کنان گفت خفه شو. کامی خفه شو/ داری سر کی کلاه میذاری؟ داری کی رو گول میزنی؟ شهاب که از خشم رگ گردنش متورم شده بود دندانها را بهم فشرد و گفت من بهت اعتماد کردم . تو عین برادرم بود. چطور تونستی؟ فکرمیکردم حداقل یکی هست که من رو بفهمه. فکر میکردم یکی هست که بشه روش حساب کرد. من احمق رو بگو. چه زجری در صدای پر از نفرت شهاب بود. و یلدا وقتی صدای او را میشنید چقدر از عذاب کشیدن او عذاب میکشید. کامبیز ناراحت و سر خورده دست روی شانه ی شهاب گذاشت و گفت تو بدون اون نمیتونی زندگی کنی. پس لااقل با خودت رو راست باش. حاج رضا سر حرف خودشه. تا آخر این ماه فرصت داری که یک تصمیم درست برای همیشه بگیری. و گرنه یلدا رو برای همیشه از دست میدی. از من عصبانی نباش. هنوزم میگم یلدا مال توست. اما اگر بخوای خریت کنی . من اجازه نمیدم زن اون دست و پا چلفتی که هم کلاسشه بشه. این رو مطمئن باش. کامبیز شهاب را ترک کرد. یلدا حرفهای آخر کامبیز را نشنید. نمیدانست چرا یکدفعه ساکت شده اند . جرات خارج شدن از اتاقش را نداشت. در اتاقش باز شد و شهاب در قاب در ظاهر شد. موهایش پریشان و روی صورتش ریخته بود. در نگاهش گویی چیزی مرده بود. با تمام دلواپسی ها و تعهداتی که در خود میکرد باز نتوانست یلدا را تقدیم کند. گفت نمیخوام دیگه کامبیز رو ببینی . فهمیدی؟ یلدا در کنج اتاقش آشفته و نگران سری تکان داد و گفت باشه. و شهاب بدون توضیح درباره ی آینده رفت. یلدا باز در بلاتکلیفی ماند. اول اسفند ماه بود. سپیده یک راست بطرف یلدا آمد و درحالی که لبخند به لب داشت در پی چیزی داخل کیفش میگشت. گفت سلام یلدا خوشگله. یلدا خندید و گفت چی شده کبکت خروس میخونه؟ وقتی آدم دوستای خوب داشته باشه خروس که سهله کبکش مثل بلبل میخونه. یلدا بی اختیار خندید. سپیده یک بسته کادویی خیلی زیبا که با سلیقه روبان پیچی شده بود از کیفش بیرون کشید و به یلدا گفت قابل تو رو نداره. یلدا با حیرت پرسید این چیه؟ سپیده با خوشحالی گفت یک هدیه ی ناقابل از طرف من .. یادگاریه. خب برای چی؟ برای باز شدن یخ بعضی ها. یلدا خنده کنان کادو را گرفت و سپیده دست در گردنش انداخت و او را پرسید و گفت الهی خوشبخت بشی یلدا. الهی به هر کی دوست داری برسی. فرناز گفت وای چی شده حالا؟ سپیده خنده کنان گفت مگه فضولی ؟ و در حالی که کلاس را ترک میکرد خداحافظی کرد. نرگس متعجب به یلدا گفت چی شده؟ یلدا لبخند زد و نگاهی به بسته اش انداخت و در حالی که ژاکت میپوشید گفت بچه ها پاشین . حسابی خسته ام. دکتر مرادی سرم رو خورد. فرناز هم بی حس و حال بود و با همان بیحالی گفت بچه ها ما خیلی شلیم. هیچ جا نمیریم .بابا یک برنامه ای چیزی بذاریم. بریم سینمایی جایی. یلدا چادر نرگس را کشید و گفت نرگس زود باش. دلم یه چایی میخواد. فرناز گفت بریم بوفه؟ یلدا گفت آره بابا... فرناز پرسید کادوت رو باز نمیکنی؟ چرا . بریم یکجا بعد. نرگس گفت بچه ها من گرسنه ام. فرناز گفت من هم همینطور . بوفه الان چیزی نداره. بریم بیرون یک ساندویچی جایی. یلدا گفت باشه بریم ساندویچی دور میدان. سه تایی راه افتادند . یلدا هنوز بسته اش را در دست داشت. فصل 57 ساندویچها را سفارش دادند و دور میز نشستند. یلدا بسیار در هم و فکری بود. فرناز گفت حالا باز کن ببینم چی برات آورده؟ نرگس گفت بنده ی خدا چقدر خوشحال بود هر کی ندونه فکر میکنه که فردا روز عروسیش با سهیله. یلدا گفت شاید هم حرفهایی زده باشن. نرگس گفت یعنی به این زودی سهیل وا داد؟ فرناز گفت آره پس چی خیال کردی؟ اون تا حالا خیال میکرد یلدا آخرش میخواد جواب بله رو بده. والا تا حالا هم منتظر نمیشد. یلدا با بیقیدی گفت راست میگه. همینه. تو فکر کردی حالا سهیل به خاطر من میره خودکشی میکنه؟ همه ی مردا همینطورند. نمیذارن بهشون بد بگذره. نرگس گفت باباجون تو خودت از اون خواستی که به سپیده فکر کنه و باهاش دوست بشه. یلدا گفت البته انگار خودش هم بدش نمی اومده. یلدا دست برد و کادویش را باز کرد . یک شال بسیار زیبا بود و همراه آن نامه ای از طرف سپیده بود که نوشته بود. یلدا جون این شال را هر وقت سرت انداختی به یاد من میافتی و از اینکه یک روز مرا اینهمه خوشحال کردی لبخند میزنی. همیشه خندان باشی. دوست خوبم.( شال رو سهیل انتخاب کرده)ا سپیده. نامه را فرناز بلند خواند و یلدا و نرگس هم یک به یک آن را از نظر گذراندند. نرگس گفت چه زود دست بکار شدند. فرناز گفت آره عزیزم. همه زرنگند. الا این دوست احمق ما که فقط اشک ریختن بلده.(و اشاره به یلدا کرد)ا یلدا در سکوت به نامه خیره شد و نمیدانست فکرش به کجاها میرود و میاید. شال را روی سرش انداخت و لبخند زد. فرناز گفت مبارکه. خیلی بهت میاد. سهیل هم سلیقه اش بد نیست. نرگس گفت آره . خیلی قشنگه مبارکت باشه. مرسی. نرگس پرسید دیگه کامبیز بهت زنگ نزد؟ با رفتاری که شهاب کرد دیگه فکر نکنم اسم من رو بیاره. چه برسه به زنگ. فرناز گفت. ولی یلدا کامبیز رو جدی بگیر . بنظر من کامبیز هر چی گفتهد راست گفته. اون واقعا دوستت داره. بهتره سعی کنی این روزها کمتر به شهاب فکر کنی. یلدا چشمش را به او دوخت. فرناز گفت چرا اینطوری نگاه میکنی؟ پسر خوبیه دیگه. فصل 58 چقدر هوای بیرون عالی بود. بوی عید را همه حس میکردند. فروشگاهها و خیابانها همه شلوغ و پر رفت و آمد بود و یلدا عاشق این روزها بود. با خود میگفت اگه شهاب هم کمی فرق کرده بود و اگه این میترای لعنتی نبود چقدر بهم خوش میگذشت. کفشهای شهاب پشت در بود. یلدا زنگ را فشار داد و شهاب در را باز کرد و چشمش از روی صورت یلدا بر روی کادوی در دست او ثابت ماند. یلدا که خوب معنای نگاه شهاب را میفهمید بلا فاصله گفت دوستم بهم داده. علیک سلام . یلدا خندید و گفت سلام. من ازت توضیح خواستم؟ یلدا با شرمندگی گفت زبونت نه اما نگاهت آره. شهاب لبخندی زد و ازسر راه یلدا کنار رفت... در حالی که میپرسید مناسبتش چیه؟ یلدا خندید و گفت به کسی که دوستش داره رسیده. و بعد به اتاقش رفت و لباسش را عوض کرد. شهاب روی مبل نشست و وانمود کرد که مشغول تماشای تلویزیون است. هنوز به جمله ی آخر یلدا فکر میکرد. نمیدانست منظور یلدا چی بود؟ یلدا شال را روی سرش انداخت و خود را در آیینه نگاه کرد . شال خیلی قشنگی بود. بیاد نامه ی سپیده افتاد و لبخند زد. از این که سهیل او را به آن زودی فراموش کرده بود ته دلش ناراحت شد و با خود گفت یعنی همه ی مردها واقعا اینطوری اند؟ و باز از اینکه خود را از شر نگاههای سمج او رهانیده احساس رضایت کرد. نمیدانست چرا شهاب زود آمده است. صدای زنگ آمد . یلدا با سرعت خود را به پنجره رساند و با خود گفت خدایا باز این دختره است. و با گفتن این جمله چشمها را با ناراحتی بست و به دیوار تکیه داد. صدای میترا را که به خانه آمده بود میشنید. گویی مخصوصا بلند حرف میزد. در حالی که میخندید گفت شهاب زود باش دیگه . چته تیبل خان؟ تا تو تکون بخوری همه ی تالارهای رو بسته اند. و شهاب که صدایش تقریبا شنیده نمیشد... دوباره میترا گفت دیگه شب شد تو هنوز آماده نیستی. قرار بود من خودم بیام دنبالت . چی شد تو اومدی؟ بابا نبود . من هم حوصله ام سر میرفت. فکر کردم دیر میشه. بهتره زودتر راه بیافتیم. از حرفهای شان معلوم بود قرار است تالار عروسی رزو کنند. یلدا آنقدر اعصابش بهم ریخته و متشنج بود که نتوانست بقیه ی صحبت های آنها را بشنود. روی زمین نشست و سعی کرد دوباره بشنود. باز صدای میترا بلند آمد که میگفت خوشگل شدم؟ کجا رو نگاه میکنی؟ موهام رو میگم؟ و باز صدای شهاب را نشنید... و باز دلش چنگ شد. بعد از دقایقی صدای بسته شدن در آمد و باز یلدا از پشت پنجره نگاه کرد . شهاب همراه او بود . هر دو سوار اتومبیل میترا شدند و شهاب حتی نگاهی به پنجره نیانداخت. یلدا نمیدانست چه بر سرش آمده است؟ فقط دیگر رمقی برای ایستادن نداشت گویی نفسش بسختی بالا میامد. روی زمین چمباتمه زد . احساس سرما ویرانش کرد. زانوهایش را در برگرفت و سر بر روی آنها گذاشت. و آنچنان عاجزانه گریست که دلش برای خودش سوخت. از ته دل زجه زد. تمام رویاهایش به یکباره نابود شدند. و او خود را در دامن واقعیت تنها یافت. پس شهاب این بود؟ حتی از او خداحافظی نکرد و میترا که چه خندان میرفت. حتما میدانست یلدا پشت پنجره مچاله میشود . حتما او را ریشخند میکرده. یلدا با خود گفت پس عروسیشان خیلی نزدیکه . خیلی. خدایا . چرا بدنم این قدر میلرزه؟ خدایا چرا اینقدر سرده.؟ خدایا چرا اینقدر تنهام؟ مامان...مامان. کمک کن. تو رو خدا؟ آن شب شاید بدترین شب زندگی یلدا بود. شبی که خود را بیکس ترین حس میکرد. شبی که احساس شکست او را متلاشی میکرد . شبی که شهاب را نفرین کرد آنشب تا صبح نخوابید و از فرط بیخوابی گرسنگی و ناراحتی احساس بیماری کرد. نیمه شب شهاب بازگشته بود. اما اصلا سراغی از او نگرفته بود. یلدا که تصمیم خود را برای آینده اش گرفته بود با وجود آنهمه بیحالی و ناتوانی از جای برخاست تا آبی به سرو صورتش بزند. آنقدر بیحال و بیجان بود که کنار در آشپزخانه مجبور شد بنشیند. سرش گیج میرفت و قلبش تند تند میزد. شهاب که تازه از خواب بیدار شده بود و در اتاقش باز بود به محض دیدن یلدا که روی زمین نشست از اتاق بیرون زد و کنار او نشست و پرسید یلدا چی شده؟ نگاه بیرمق و سرد یلدا لحظه ای او را حیرت زده کرد و خونسردی نگاهش تنش را لرزاند. یلدا گفت چیزی نیست. یک کم سرم گیج رفت. خب استراحت کن. واسه چی اینقدر زود بیدار شدی. مگه کلاس داری؟ یلدا که اصلا بفکر کلاس رفتن نبود گفت آره کلاس دارم. شهاب آمرانه گفت امروز نمیخواد بری کلاس . پاشو...پاشو برو استراحت کن. یلدا با بیحالی از جا برخاست و گفت نه . صورتم رو بشورم خوب میشم. دیگه نمیتونم گرسنه بخوابم. شهاب لبخند زد (از همانهایی که آتش را بجان یلدا میکشید.)و گفت ای شکمو. بلند شو مگه دیشب شام نخوردی؟ یلدا بزور لبخند زد و گفت نه. شهاب جدی شد و نگاهش برای لحظه ای طوری شد که انگار همه چیز را میداند. اما دوباره لبخند زنان گفت باشه الان یک صبحانه ی حسابی بهت میدم. تا حسابی سر حال بشی. حالا بلند شو. و در حالی که دست یلدا را میگرفت تا بلندش کند متوجه ناتوانی غیر طبیعی یلدا شد. احساس کرد یلدا از همیشه رنجورتر و لاغرتر شده است. با یک حرکت او را بلند کرد و درآغوش گرفت و به اتاقش برد. روسری اش را برداشت و موهایش را روی بالش رها کرد و دست روی پیشانی اش گذاشت وگفت الان برات یک چپزی میارم بخوری. و سراسیمه به آشپزخانه رفت و بعد از لحظه ای با یک سینی شیر خرما کره عسل نان و هرچه که در یخچال داشتند با خود آورده بود و رو به یلدا گفت پاشو عزیزم. پاشو یک لقمه نان بخور. شهاب دست یلدا را گرفت و او را روی تخت نشاند و لیوان شیر را بدستش داد و با تعجب دید که دست یلدا میلرزید بزور چند لقمه به او خوراند و یلدا کم کم جان گرفت . انگار تازه شهاب را دید. شهاب آنروز تا ظهر خانه ماند و نگذاشت یلدا از جایش تکاه بخورد. یلدا احساس بهتری داشت. کمی خوابیده بود تا بیخوابی شد گذشته را جبران کند. تلفن چندین بار زنگ زد و شهاب پاسخ داد. از طرز حرف زدنش معلوم بود که میترا است. یلدا با خود گفت میترا چه پر کار شده. قبلا این همه حال شهاب را نمیپرسید. از جا برخاست تا شهاب مطمئن شود حالش خوب است و اگر برنامه ای با میترا داشته بهم نخورد. یلدا مغرورتر از آن بود که با مظلوم نمایی عشق را طلب کند. شهاب لحظه ای او را نگاه کرد و پرسید چطوری؟ یلدا لبخند زنان وانمود کرد که حالش خیلی خوب است و گفت از این بهتر نمیشه. گفتم که کمی دیر خوابیدم و شام هم نخوردم. چرا شام نخوردی؟ آخه حوصله ام نگرفت. کلی درس داشتم. دیشب یک رمان جدید از دوستم گرفته بودم . اون رو میخوندم. شهاب موشکافانه به او چشم دوخت و گفت واقعا بهتری؟ آره مطمئن باش. آخه میخواستم برم بیرون. اگه حالت خوب نیست نمیرم. نه نه اصلا برنامه ات رو بهم نزن. حالم کاملا خوبه. وقتی شهاب رفت یلدا جلوی آیینه ایستاد . چقدر صورتش تکیده شده بود. چشم در چشم خود دوخت و گفت دیدی ارزش نداشت؟ و آهی از سر بیچارگی سر داد و بسراغ تلفن رفت... الو فرناز . سلام یلدا خوبی؟ خوبم . فرناز . به نرگس هم زنگ بزن اگه تونستید یک جایی قرار بذاریم . کارتون دارم. فرناز که لحن جدی یلدا نگرانش کرده بود گفت چی شده یلدا ؟ هیچی میخواستم در مورد چیزی ازتون کمک بگیرم. فعلا قرار بذاریم . بعدا صحبت میکنیم. باشه . یک ساعت دیگه خوبه؟ روبروی سینما بهمن. حالا چرا اونجا. خب یک فیلم خوب هم داره. میتونیم بریم سینما. یلدا با بی حوصلگی گفت نه من میخوام زود ازتون جدا بشم. پس بریم بوفه ی دانشگاه. باشه پس به نرگس زنگ بزن. باشه. خداحافظ. آن دو زودتر از یلدا آمده بودند و نگرانی از چهره شان کاملا مشهود بود و با دیدن یلدا از انهمه رنگ پریدگی و ناتوانی جا خوردند. نرگس پرسید یلدا جون چیه؟ چرا اینهمه رنگت پریده.؟ یلدا لبخند زورکی زد و گفت هیچی . دیشب نخوابیدم. فرناز گفت باز این شهاب لعنتی چه کرده؟ یلدا ملتمسانه گفت بچه ها دیگه از شهاب حرف نزنید. نرگس دوباره پرسید. حرف بزن. ببینم چی شده آخه؟ یلدا گفت به شرط اینکه فقط گوش کنید و بیخود دلداریم ندین. و بعد از روز گذشته تعریف کرد و ادامه داد میدونید بچه ها تا دیروز انگار همه اش خودم برو میخواستم یکجوری قانع کنم که شهاب دوستم داره و داره فیلم بازی میکنه. فکر میکردم عاقبت خسته میشه و حقیقت رو بمن میگه. فکر میکردم یک روزی میرسه که رو در روی میترا میاسته و بهش میگه که عاشق منه. اما دیروز وقتی میترا اومد خونه اش حس کردم بد جوری دارم سر خودم کلاه میذارم. فهمیدم شهاب واقعا روی همون حرفهایی که از اول توی گوش من پر کرده هست و تصمیمش عوض نشدنیه. و اگه من اونجام فقط بخاطر شرط و شروط حاج رضاست. امروز وقتی میدیدم نگران من شده و برای صبحانه میاره میخواستم بهش بگم که نگران این هستی که نکنه آخر ماجرا اونطوری نشه که به مرادت برسی؟ راستش دیگه نمیخوام به حرف دلم گوش بدم. انگار دل من دیگه راست نمیگه و حرف نگاه و صدای قلب و نفسهای داغ و لرزشها رو باید بریزم دور. شهاب مال میتراست و من اونجا اضافی ام . از شما میخوام کمک کنید یک خونه ی اجاره ای پیدا کنم. میخوام بدون سروصدا از اونجا برم. نرگس گفت دیوونه شدی؟ مگه پیش حاج رضا نمیری؟ نه . نمیخوام شهاب هیچوقت من رو پیدا کنه. فرناز گفت پس تو میدونی که دوستت داره و دنبالت میگرده. نه. میدونم اینطوری نیست. اما نمیخوام حتی احتمالش رو بدم که بعد از رفتنم دیگه حتی تصادفی هم ببینمش. خونه ی حاج رضا خونه ی پدرشه. اون به هر حال ممکنه به اونجا سر بزنه. اما من نمیخوام دیگه حتی از شهاب اسمی بشنوم . دیگه وقتشه که بخودم فکر کنم. چشمهای یلدا بی رمق به میز خیره ماند... نرگس اشکهایش را پنهان نکرد. تازه میفهمید که تصمیم یلدا تا چه حد جدی است.همیشه از عاقبت این ازدواج میترسید . همیشه از عاقبت این عشق که دوستش را آنطور به ویرانی کشیده بود میترسید. فرناز دست دراز کرد و دست یلدا را فشرد و با بغض گفت یلدا مطمئنی؟ اشک یلدا روی میز چکید و سر را بعلامت تایید تکان داد. یلدا و نرگس و فرناز چنان اشک میریختند که گویی شهاب را با قطره قطره های اشکشان دفن میکردند. هر سه با تمام وجود گریه میکردند. یلدا برای از دست دادن تنها عشقش و اندو برای تنهایی یگانه دوست عزیزشان. فرناز به یلدا قول داد تا از ساسان کمک بخواهد و زودتر برای یلدا یک کاری پیدا کند تا هم سرگرم شود و هم بتواند برای ادامه زندگی روی پای خودش بایستد. نرگس هم مثل خواهری مهربان لحظه ای یلدا را تنها نمیگذاشت . میترسید یلدا کاری دست خود بدهد. یلدا تصمیم داشت به خانه ی حاج رضا برود و با او هم صحبت کند. او خود را به هر حال مدیون حاج رضا میدانست و دوست نداشت با بیخبر گذاشتن حاج رضا او را ناراحت کند. روز چهارم اسفند ماه بود. پروانه خانم با دیدن یلدا از خوشحالی فریاد کشید و او را چنان در آغوش گرفت که یلدا احساس کرد استخوانهایش صدا کردند. پروانه خانم قربان صدقه اش رفت و در حالی که بدقت او را ورانداز میکرد گفت بمیرم .تو چرا روز به روز ضعیف تر میشی؟ این پسر حاجی چیزی بهت نمیده بخوری؟ یلدا خندید و سراغ حاج رضا را گرفت.حاج رضا عصا زنان با دیدن یلدا اشک به چشم آورد و دستها را باز کرد و یلدا به آغوش حاج رضا پناه برد و چنان از ته دل گریه کرد که مش حسن در آشپزخانه گریه اش گرفت . ساعتی از آمدن یلدا به خانه ی حاج رضا گذشته بود . حاج رضا که چشمانش دل یلدا را میسوزاند دستی به پیشانی کشید و گفت چرا نمیخوای پیش خودم باشی؟ اگه تو نخوای نمیذارم دست شهاب بهت برسه. حاج رضا میخوام سعی کنم روی پای خودم بایستم . میخوام یک مدت تنها باشم. آخه چطور دلم راضی بشه تو رو تنها بذارم.؟ میدونی چقدر خطرناکه یک دختر به سن و سال تو تنها باشه؟ حاج رضا تنهای تنها که نمیخوام زندگی کنم. قراره با یکی از بچه هایی که دانشجوی شهرستانیه همخونه بشم. اما نمیخوام هیچکس جام رو بدونه. حاج رضا منتظر و مغموم با چشمان آبی بی فروغ به او زل زده بود بعد از چند لحظه زمزمه کنان گفت زندگیت رو خراب کردم. من رو ببخش دخترم. یلدا لبخند ی غمگین بر لب داشت. دست او را گرفت و گفت حاج رضا من اگه بگم از 24 سال زندگیم فقط این پنج ماه برام عزیز و موندنی بوده باورتون میشه؟ حاج رضا اشک ریخت و گفت پس چرا میخوای بری؟ شهاب...(از آوردن اسمش دلش ریخت) حاج رضا شهاب واقعا پسر خوبیه. اون یک مرد به تمام معناست و مطمئنم با هر کسی زندگی بکنه اون خوشبخت میشه. چون خودش عاقله. شما هم نباید نگرانش باشید. اون تصمیمش رو گرفته و دختر مورد علاقه اش رو انتخاب کرده. اون اینطوری خوشبخته. اما من فکر میکردم اون عاشق توست. حاج رضا اون بدون من خوشبخته.( و بزور اشک را زندانی کرده بود و بغض را فرو میداد تا حاج رضا را بیشتر ناراحت نکند)ا من اشتباه کردم. حاج رضا انقدر این جمله را با اندوه و حسرت گفت که دل یلدا بیشتر سوخت. دست او را فشرد و گفت شما خودتون گفته بودید شش ماه و نه بیشتر. خب حالا هم تا پایان شش ماه چیزی نمونده. حاج رضا نگاه مهربانش را به یلدا دوخت و گفت اما من دوست داشتم شما در کنار هم باشید... ولی نشد. حاج رضا . شهاب توی این پنج ماه مثل یک برادر خوب کنار من بود. همونطوری که بشما قول داده بود. باشه دخترم. ولی تو باید طبق قرارمون سهمت رو بگیری. یلدا با ناراحتی گفت حاج رضا . فکر میکنید من بخاطر همچین چیزی به اینجا اومدم؟ نه دخترم . اما ما با هم توافق کرده بودیم. ولی من تا آخرش اونجا نموندم و قرارداد به هم میخورد. تو همون چیزی که سهمته میگیری. نه حاج رضا . فقط ازتون میخوام قولتون رو در مورد شهاب فراموش نکنید.اون تمام این مدت من رو تحمل کرد و بالاتر از گل هم بمن نگفت. فقط بخاطر اینکه شما چنین قولی بهش داده بودید. نمیخوام فکر کنه که با رفتن من آرزوهایش برآورده نمیشه. ازتون خواهش میکنم همون کاری که قرار بود براش بکنید انجام بدید.اما من هیچی نمیخوام. شما به اندازه ی کافی به من لطف داشتید. من چیزی نمیخوام و اگر شما حرفی در موردش بزنید ناراحت میشم. از حسابت چیزی برداشت کردی؟ نه . دستتون درد نکنه. اما شهاب توی این مدت به اندازه ی کافی پول در اختیارم گذاشت. برای همین نیازی پیدا نکردم برداشت کنم. حاج رضا فکری کرد و سری تکان داد و یلدا را پیش کشید و پیشانی اش را بوسه ای زد و گفت تو رو بخدا میسپارم. تو پاک و معصومی . خداوند تو رو تنها نمیذاره... و در حالی که به سختی از روی مبل بلند میشد به سوی کشوی میزش رفت و شناسنامه ی یلدا را بیرون کشید و آنرا به دستش داد. یلدا با تعجب گفت الان آماده است؟ من فکر کردم برای اینکه اسم شهاب رو خارج کنید طول میکشه. شناسنامه را باز کرد. نامی از شهاب در ان نبود. صفحه ی دوم کاملا خالی بود. حاج رضا نفس عمیقی کشید و گفت اصلا اسمی از شهاب نوشته نشده بود که بخواد پاک بشه. یلدا متعجب به حاج رضا خیره مانده بود. حاج رضا ادامه داد اون روز حاج آقا عظیمی در جریان بود . اون فقط خطبه ی عقد رو خوند .اما شناسنامه ها چیزی ننوشت. البته به خواسته ی من. یلدا احساس دوگانه ای پیدا کرد . گویی هم خوشحال بود وهم ناراحت. خوشحال از اینکه بدون تشریفات و آمد و رفت شناسنامه اش را بدون نامی از شهاب دریافت کرده بود و ناراحت از اینکه حس میکرد اگر نام شهاب توی شناسنامه اش بود شاید هرگز آنرا خارج نمیکرد. حاج رضا هنوز در فکر و غمگین بود و نگاه غمبارش را نثار دخترک کرد و گفت من رو ببخش. من رو ببخش. یلدا جان . من با زندگی و جوانی تو بازی کردم. من بخاطر خودم بخاطر تصورات غلطم تو رو قربانی کردم. و به هق هق افتاد... یلدا با دستهای لرزان در حالی که خودش نیاز بیشتری به گریستن داشت اشکهای حاج رضا را پاک کرد و از او خواست آرام باشد و عاقبت دست او را گرفت و گفت اصلا بلند شین بریم توی حیاط قدم بزنیم. شما خوشبختی من و شهاب رو مگه نمیخواین؟خب شهاب که خوشبخته . من هم بخدا خوشبخت میشم. حاج رضا. درسم رو میخونم. قراره یک جایی کار بکنم و مستقل میشم. این پنج ماه هم خیلی چیزها یاد گرفتم و فقط وقتی خوشبختیم کامل میشه که بدونم پدرم سالم و سرحاله. یلدا دست حاج رضا رو بوسید و او نیز برای خوشبختی یلدا با چشمان اشکبارش دست به آسمان برد و دعا کرد. آنروز بعد از صرف ناهار خوشمزه ی پروانه خانم (با این که اصلا اشتها نداشت) با حاج رضا قدم زد و برایش شعر جدید خود را خواند و از خواستگار نرگس حرف زد. از سهیل و ماجرایش صحبت کرد و خلاصه آنقدر نقش بازی کرد و الکی خندیدتا حاج رضا مطمئن باشد که او ناراحت نیست و عاقبت عصر بود که به خانه بازگشت. شهاب باز خانه بود و با دیدن یلدا پرسید کجا بودی؟ یلدا با بیقیدی جواب داد خونه ی دوستم. دوستات که ازت بی خبرند. همه ی دوستهای من رو نمیشناسی. شهاب نزدیک اتاق یلدا آمد و یلدا در حالی که وارد اتاقش میشد برگشت ونگاهش کرد وگفت میخوای بیای داخل؟ شهاب با تعجب قدمی به عقب برداشت و گفت اشکالی داره؟ یلدا در حالی که میخواست در اتاق را ببندد گفت خیلی درس دارم. شهاب دست را بین در گذاشت و گفت کجا بودی؟ یلدا نمیخواست اصطکاکی ایجاد کند. برای همین در را باز کرد و گفت خونه ی حاج رضا بودم. شهاب با حیرت نگاهش کرد و گفت اونجا چیکار میکردی؟ دلم برای حاج رضا تنگ شده بود. رفتم ببینمش. میتونستی به من بگی . با هم میرفتیم. فکر کردم شاید اجازه ندی برم. اون وقت بی اجازه رفتی. یلدا لبخند کم رنگی بر لب نشاند. شهاب پرسید حالش خوب بود؟ آره بد نبود . بهت سلام رسوند. یلدا با گفتن این جمله به اتاقش رفت و وانمود کرد که مشغول جابجایی لوازمش است. فصل 60 روز پنجم اسفند ماه بود. فرناز رو به یلدا گفت یلدا یک خبر عالی برات دارم. چی شده؟ لیدا رو میشناسی؟ دختر خاله ام. خب. بهش گفتم حاضری از بچه های همکلاست جدا بشی و با یلدا خونه بگیری؟ عالی شد... لیدا ... آهان . عاشق مهمونی و این حرفهاست. آره؟ گفت از خدا خواسته اس. مثل اینکه با اونها میونه خوبی نداره. فرناز با خوشحالی گفت آره . بارک الله. نرگس گفت خب. خدا رو شکر. همه اش ناراحت این بودم که نکنه توی این موقع سال کسی رو پیدا نکنی. یلدا برق امیدی در نگاهش درخشید و گفت حالا باید به فکر جای خوب باشیم . لیدا چقدر میتونه بذاره؟ فرناز گفت اون وضعش خوبه. نرگس گفت حاج رضا کمکت نمیکنه.؟ من نخواستم . بچه ها بجنبید باید یک سر به بانک بزنم. فرناز تو هم یک زنگ به لیدا بزن و باهاش قرار بذار ببینمش. بچه ها حواستون باشه شهاب و کامبیز و هر کس که به اینها ربط داره نباید چیزی بدونه. هیچ چیز. راستی فرناز با ساسان در باره ی کار صحبت کردی؟ ساسان میگه میتونی بری پیش خودش . اون یک نفر رو لازم داره . هوای تو رو هم داره. حقوق خوبی بهت میده. یلدا متفکرانه به فرناز نگاه کرد وگفت بذار فکر کنم. بابا دیگه فکر کردن نداره من که جلوتر بهش گفتم حتما میای. نه عزیزم. بذار فکر کنم. نرگس گفت راست میگه که یلدا .ساسان رو که میشناسی هر جایی که نمتونی کار کنی. یلدا که مجبور بود مکنونات قلبی اش را فاش کند گفت خیلی خب . توضیح میدم. ولی فرناز ناراحت نشی ها. ببینید . من توی شرایطی ام که حوصله ندارم درگیری های عاطفی برام پیش بیاد. این رو میفهمید؟ نمیخوام پیش ساسان و در تنگاتنگ کاری او کار کن. ساسان رو مثل برادر خودم دوست دارم و نمیخوام همین یک نفر رو هم از دست بدم. فرناز گفت خب تو راست میگی . ما اینطوری فکر نکرده بودیم. میخوام یک جایی راحت باشم و دور و برم مرد و جنس مذکر نباشه. باشه به ساسان میگم. فصل 61 روز ششم اسفند ماه فرناز به خونه ی شهاب زنگ زد و گفت الو سلام آقا شهاب یلدا هست؟ شهاب گفت سلام .بله هست.... گوشی لطفا. و یلدا را صدا کرد. یلدا گوشی را گرفت و گفت الو سلام فری تویی؟ ببین یلدا . توی کتابفروشی کار میکنی؟ یلدا پچ پچ کنان گفت چیکار؟ فروشندگی؟ یک جورایی آره... یعنی چه جوری؟ توی یک کتابفروشی خیلی بزرگ نیاز به یک فروشنده دارند. ساسان از کجا میشناسه؟ صاحب کتاب فروشی دوست ساسانه. باشه باید برم ببینم کجاست.. انقلاب . بین کتابفروشیهایی که توی پاساژه . شاید دیده باشی. اونجا ممکنه خیلی ها من رو ببینن. من هم گفتم اما ساسان میگه تو در تماس مستقیم با مردم نیستی. با اینحال خودت باید بری و ببینی. امروز ساعت 3 اونجا باش. یلدا آدرس را نوشت و خداحافظی کرد. آنروز سر قراری که گذاشته بود به فروشگاه کتاب رفت و با مدیر فروشگاه که دوست ساسان بود صحبت کرد. از محیط آنجا خوشش آمد . قفسه های پر از کتاب اورا به هیجان میاورد. فروشگاهی دو طبقه بود. یلدا قبول کرد مسئول فروش کتب ادبی باشد. جای خوبی بود. یلدا فکر کرد .طبقه ی دوم گوشه ی دنجی را به کتب ادبی اختصاص داده اند و من هم که فقط اونجا ناظرم و در تماس مستقیم با کسانی که فقط دنبال کتاب ادبی میان هستم. اینطوری احتمالش کمه کسی که ربط به شهاب داره من رو ببینه. درباره ی میزان حقوق هم با هم به توافق رسیدند . مدیر فروشگاه مرد میانسال و جدی بود و بدون کوچکترین لبخند وظایف یلدا را شرح داد. (با توجه به اینکه یلدا سه روز در هفته کلاس داشت و میتوانست به سر کار برود)ا فقط یک کار دیگر باقی بود. باید با اساتید دانشگاه صحبت میکرد و ساعات کلاسهایش را تغییر میداد. با این که جدایی از فرناز و نرگس توی کلاسها برای او خیلی سخت بود اما باید اینکار را میکرد. چون اگر شهاب او را در کنار فرناز و نرگس نمیدید بهتر بود. یلدا با خود گفت یعنی ممکنه اصلا شهاب سراغی از من بگیره؟ به هر ترتیب تصمیمش را گرفته بود که دیگر فکر او را از سرش بیرون کند. با کمک ساسان و فرناز یک آپارتمان نقلی پیدا کردند و با لیدا دختر خاله ی فرناز آنجا را اجاره کردند. لیدا بسرعت اثاثیه اش را به آنجا منتقل کرد. آپارتمان به خانه ی فرناز نزدیک بود و یلدا از این جهت خوشحال مینمود. حاج رضا همانطور که گفته بود ماهانه مبلغی به حساب یلدا ریخته بود که حالا یلدا را غافلگیر میکرد. و یلدا با دانستن اینکه برای تهیه ی پول رهن آپارتمان نیاز به قرض کردن ندارد حاج رضا را دعا گو بود. آنروز صبح کلاس داشت. آخرین کلاس مشترک با فرناز و نرگس. فرناز پرسید کی اثاث میبری؟ فردا صبح. نرگس با حالتی مغموم گفت شهاب که بویی نبرده؟ نه اون فعلا سرش شلوغه. آخر ساله . حساب و کتابهای شرکت تا دیر وقت طول میکشه. خرده فرمایشهای میترا خانم هم روی آن . دیگه وقتی نمیگذاره که اصلا همدیگر رو ببینیم. دیروز اصلا ندیدمش. عروسی اش هم نزدیکه. فرناز گفت .دیگه باید عادت کنی. از شنیدن این واقعیت دل همگی به درد آمد. هر سه فقط وانمود میکردند که همه چیز عادی است اما غم در نگاه شان موج میزد. یلدا گفت بچه ها دیگه سفارش نکنم. بهیچ احدی آدرسم رو ندین. بگین اصلا از من خبر ندارین و بیخبر گم شده ام. نرگس سری تکان داد و گفت مطمئن باش. فرناز هم گفت خیلی دلم میخواد شهاب خان سراغت رو از من بگیره . اون وقت میدونم چی بارش کنم نرگس با آرنج به او زد و گفت خب حالا بگین برای بردن لوازم یلدا چیکار باید بکنیم. یلدا گفت من که لوازمی ندارم. فوقش سه تا کارتن کتابهام میشه . لوازم شخصیم هم دو تا کارتن. فقط یک پتو باید بردارم با بالشم. لباسهایم هم که زیاد نیست. فرناز گفت پس تخت خواب و ....؟ نه دیگه . باقی لوازم رو نمیارم. نه اونجا جایی هست و نه من حوصله ی وقتتش رو دارم. باید قبل از ظهر همه ی لوازمی رو که احتیاج دارم بردارم و برم والا ممکنه شهاب از راه برسه و همه چیز خراب بشه. فرناز گفت اتفاقا چقدر دلم میخواد اون لحظه از راه برسه و ببینه که تو داری ترکش میکنی.دوست دارم قیافه اش رو ببینم که چه حالی پیدا میکنه. یلدا شانه هایش را بالا انداخت و گفت فکر میکنی چی میشه؟ هیچی .میگه کار خوبی میکنی. باید زودتر اقدام میکردی. نرگس که زجر کشیدن یلدا را میدید و میدانست او سعی میکند اشکهایش را پنهان کند . گفت بسه دیگه. به فردا فکر نکنید.راستی یلدا خیلی بد میشه توی کلاس هم نیستیم. باید ساعتهایی رو قرار بگذاریم و همدیگر رو ببینیم. یلدا گفت آره . حتما فکر کنم لازم باشه از فردا هر روز قرار بذاریم. راستی فرناز لیدا دیشب در خونه ی جدید موند یا اومد پیش شما؟ فرناز جواب داد . اومد پیش من .گفت میخواد اولین شب رو با تو اونجا شروع کنه. یلدا فکر کرد امشب آخرین شبی است که در خانه ی شهاب میهمانم. آخرین شبی که زیر سایه ی عشق میخوابم. و در هوای او نفس میکشم. و چهره ی زیبایش را میبینم. آخرین شب و آخرین بار... قرار شد ساسان فردای آنروز با یک وانت بیاید تا با کمک هم لوازم یلدا را جابجا کنند. فصل 62 هفتم اسفند ماه بود. دیر وقت بود . شام خوشمزه ای که درست کرده بود روی اجاق گاز هنوز انتظار میکشید اما شهاب نیامده بود و یلدا با خود فکر کرد حتی این شب را هم از من دریغ کرد. با اینهمه در اتاقش مشغول جمع آوری لوازمش شد. صدای بسته شدن در را شنید و صدای پرت کردن کلید روی میز . در را باز کرد وبیرون آمد. شهاب خسته و ژولیده بود. سلام کردند و شهاب خود را روی کاناپه رها کرد. یلدا پرسید چای میخوری؟ شهاب نگاهش کرد و گفت مرسی. شام خوردی؟ نه. اما اشتها ندارم. باشه . غذا رو میذارم توی یخچال هر وقت خواستی گرمش کن. یلدا رفت تا چایی بیاورد و لحظه ای بعد با سینی چای بازگشت. دلش میخواست این آخرین شب را در کنار او بنشیند . اما شهاب دست دراز کرد تا چایی را بردارد چیزی در انگشتش درخشید و برق آن آتش به جان یلدا انداخت. دیگر نفهمید چگونه آنجا را ترک کرد و دوبار در اتاق خود را زندانی یافت. خشم .نفرت وعمق حقارت چنان بر جانش نشست که توان حرکت نداشت. لحظه ای بخود آمد که تمام لوازمش را جمع کرده بود . باخود گفت خدایا ممنونم که همه ی تردیدها رو از من گرفتی. حتی توان گریستن نداشت. نمازش را خواند و سعی کرد بخوابد. اما تا صبح جان بر لب آورد . تمام تنش پر از درد بود و دلش پراز نفرت. صبح شهاب زوتر از همیشه رفت . این حس که حالا وقت رفتن رسیده برایش هیجان و اضطراب میاورد . به خانه ی فرناز زنگ زد و ساسان جواب داد و گفت یلدا خانم تا یک ساعت دیگه اونجا هستیم. شما آماده اید؟ بله . دیگه کاری نمونده. گوشی را گذاشت . به کمد لباسهایش نگاه کرد. پالتوی شیری رنگ را برنداشت. هیچکدام از لوازمی را که شهاب برایش خریده بود را برنداشت. فقط عکس های روز عقدشان را برداشت. خواست نامه ای برای شهاب بنویسد. اما تنها به چند جمله اکتفا نمود. شهاب . زمان زیادی به پایان پرده ی آخر باقی نمانده و پیکر ناتوان من خسته تر و ناتوان تر از ادامه ی بازی. پس حذف میشوم.... خداحافظ. یلدا . یلدا نامه را روی میز گذاشت . ساعتی بعد همه چیز رو به راه بود. لوازم یلدا درون وانت چیده شد و خودش تنها در آپارتمان شهاب نگاهی به اطراف انداخت. گویی هر جا شهاب را میدید . به اتاق شهاب رفت و برای آخرین بار عطر خوش او را به جان کشید و در حالی که اشکها او را بیتاب کرده بود و خانه را ستاره باران میکردند بالاخره دل کند و با خانه ی شهاب برای همیشه خداحافظی کرد. در را بست و پله ها را افتان و خیزان پایین آمد. دل هزار تکه اش در جای جای خانه بجا ماند. فصل 63 دخترها مشغول چیدن بودند. لیدا گفت یلدا جون . من فکر کردم قراره کامیون بیاد که این همه طولش دادی.این چند تا کارتن رو هم که همینطوری میشد بیاری. فرناز گفت فضولی نکن. نرگس گفت یلدا یک چیزی تنت کن. داری میلرزی. باشه ...باشه. حالا شما فعلا بیاید چند تا چایی بخوریم تا کمی گرم بشیم. لیدا ببین چرا شوفاژ سرده؟ آنها حسابی مشغول بودند. شاید هم وانمود میکردند که خوشحال و خندان سرشان بکار گرم است. ساسان پشت در بود. یلدا را صدا کرد و گفت یلدا خانم الان شوفاژها گرم میشن. لطفا بیاین غذاها رو بگیرین. آنروز همه ناهار میهمان ساسان بودند. لیدا دختر شوخ طبع و خوشی بود و مدام سر به سر ساسان میگذاشت. ساسان هم سرخ میشد. تا عصر همه چیز آماده و چیده شده بود. آنها فقط دو اتاق و آشپزخانه داشتند. خانه ی کوچک و دنجی بود . اما به محض رفتن فرناز و نرگس یلدا احساس دلتنگی کرد . لیدا هنوز مشغول چیدن کمدش بود و عکسهای مختلف از هنرپیشه های ایرانی و خارجی را به کمدش میچسباند. یلدا به اتاقش رفت. فرناز برایش فرش آورده بود و یک دست رختخواب. نرگس هم آیینه ی بزرگ همراه دو قفسه ی فلزی برای گذاشتن کتابهایش آورده بود. غروب شده بود و این اولین غروب تنهایی او بعد از مدتها بود و چه سخت بود و چه افسرده و گریان. دلش بشدت میتپید. گویی از همان لحظه دلش برای دیدن شهاب تنگ شده بود. با خود گفت من چیکار کردم؟ الان شهاب میره خونه و میبینه من نیستم. شاید نگران بشه. اینطوری دیگه هیچوقت نمیتونم ببینمش. هیچ امیدی نیست . حتی ساعت کلاسهام رو عوض کردم . خدایا چه زندگی نکبتی. نه نمیتونم . باید قبل از اومدن شهاب برم خونه. باید همه چیز رو بهش بگم. شور و ولوله ای در درونش جوشید. که ناخواسته به سوی درهدایتش کرد. خودش را در آیینه دید. جلو رفت و بصورت تکیده اش خیره شد.بیاد انگشتری که در دست شهاب دیده بود افتاد .اشک صورتش را پاک کرد و بخود گفت تو بهترین کار رو کردی. باید فراموشش کنی . مقاومت کن . مقاومت کن. تو میتونی . شهاب رو فراموش میکنم. شهاب... و باز از یادآوری نامش که چون شهاب آسمانی آتش به قلبش میزد. گریه اش گرفت. جلوی آیینه زانو زد و صورتش را پنهان کرد و طوری به هق هق افتاد که لیدا سراسیمه خود را به او رساند. ساعت 8 شب بود. شهاب پله ها را دو تا یکی میکرد. خسته و کلافه بود. دلش میخواست زودتر گرمای خانه را حس کند. کلید را چرخاند و در را باز کرد. چراغها خاموش بودند و خانه در سکوت نشسته بود. در حالی که با تعجب چراغها را روشن میکرد ساعت را نگاه کرد. فکر نمیکرد یلدا نیامده باشد. به اتاق خودش رفت و لوازمش را آنجا گذاشت و با خود گفت امروز که کلاس نداشت. به آشپزخانه رفت. از اجاق سرد و خاموش معلوم بود که ظهر هم در خانه نبوده. نگران شد. نگاه عمیقی بر خانه انداخت . گویی چیزی ناراحتش میکرد. در اتاق یلدا بسته بود. بسوی اتاق او رفت و در را باز کرد. با روشن شدن چراغ چیزی در دلش آوار شد. اتاق تقریبا خالی از لوازم یلدا بود. با عجله در کمدش را باز کرد. بجز پالتویی که خودش برای او خریده بود چیزی در آن نبود . سرش درد عمیقی گرفت. گویی هنوز نمیدانست چه خبر شده روی تخت نشست و با حیرت نگاهی کلی به اتاق انداخت و بلند گفت خدایا...خدایا چی شده؟ با دستهای لرزان شماره ی حاج رضا را گرفت . با خود گفت شاید بلایی سر حاج رضا اومده. پروانه خانم جواب داد .الو. الو . پروانه خانم . بابا هست.؟ بله .سر نمازند. پسرم خوبی؟ پروانه خانم بابا حالش خوبه؟ بله . ایشون هم الحمدالله خوبند. یلدا اونجا نیست؟ پروانه خانم با تعجب گفت .یلدا ؟ نه . مگه قرار بود بیاد اینجا؟ به بابا سلام برسونید. شهاب گوشی را قطع کرد و آشفته و نگران از جا برخاست و به سالن رفت تا دفتر تلفن را بیابد وشماره ی نرگس و فرناز را پیدا کند. اما روی میز یادداشت را دید و با عجله آنرا برداشت. بار اول تقریبا چیزی سر در نیا ور د و دوباره خواند و باز خواند... چیزی قلبش را چنگ زد و ترسی ناگفته و جودش را پر کرد. نمیدانست چه کند. عصبی و نگران گوشی را برداشت و نفس عمیقی کشید و شماره ی فرناز را گرفت . ساسان جواب داد. الو. الو. سلام. من شهابم. بفرمایید.حالتون خوبه؟ تشکر . می بخشی. یلدا اونجاست؟ نه خیر. میخواین با فرناز صحبت کنید. البته . متشکر میشم. فرناز گوشی را گرفت و گفت الو. سلام فرناز خانم. فرناز که خیلی شاکی بود گفت سلام.( و سعی کرد بیتفاوت نشان دهد.)ا فرناز خانم. یلدا کجاست؟ فرناز با تعجب گفت یلدا؟ مگه خونه نیست. نه. شما خبر ندارید کجا ممکنه رفته باشه؟ امروز ندیدینش؟ نه خیر . امروز اصلا کلاس نداشتیم. زنگ هم به من نزده. مرسی . خداحافظی. شهاب بلافاصله شماره ی نرگس را گرفت . اما باز هم نتیجه نگرفت و تقریبا همان سوال و جوابها تکرار شدو شهاب نگران تر و عصبی تر. مانده بود چه کند. ساعت 9.5 شب بود... شهاب از جا برخاست و مثل آنکه فکر ی به سرش زده باشد راهی خیابان شد. اتومبیل را روشن کرد و با سرعت خود را به در خانه ی کامبیز رساند. دست را روی زنگ گذاشت و پشت سر هم زنگ زد. کامبیز هراسان دم در ظاهر شد و گفت چی شده؟ شهاب بدون آنکه منتظر شود تا چیزی بگوید او را هل داد و گفت بگو بیاد ببینم. کامبیز مثل کابوس دیده ها خود را به او رساند و گفت چی شده؟ چه خبره؟ شهاب فریاد زد. بهش بگو بیاد . بخدا هردوتون رو میکشم. کامبیز فقط متحیر نگاه میکرد. شانس آورده بود که پدر و مادر و خواهرش میهمان خانه ی کیمیا بودند. و الا نمیدانست چه توجیهی برای رفتار شهاب بیابد؟ شهاب درها را پشت سر هم باز میکرد و سرک میکشید و میگفت یلدا ...یلدا. کامبیز که تازه پی به موضوع برده بود با نگاهی پیروزمند جلو در ورودی ایستاد و پوزخندی زد و گفت چیه؟ شد اون چه نباید میشد؟ شهاب که آتشفشان در حال طغیان بود با این جرقه به سویش حمله ور شد و او را هل داد. کامبیز تعادلش را از دست داد و به دیوار خورد. از جا برخاست و حمله ی شهاب را تلافی کرد. یکدیگر را میکوبیدند و تهدید میکردند. شهاب گوشه ی لبش خونی شد و کنار پله ها نشست و نفس زنان گفت بگو کجاست؟ کامبیز که دست کمی از او نداشت گفت. نمیدونم. اگه میدونستم هم بهت نمیگفتم. بذار دختره یک نفسی بکشه. شهاب که چشمهایش خونی بود با لباسهای درهم و موهای ژولیده و نفس نفس زنان پیش آمد و یقه ی کامبیز را گرفت و از روی زمین بلندش کرد وگفت پس برات متاسفم . چون امشب نمیذارم بخوابی باید پیداش کنیم. یاالله بجنب. کامبیز گفت خونه ی حاج رضا نرفته؟ نمیدونم . زنگ زدم اما خودم نرفتم. پس حتما اونجاست. ببینم سراغ دوستاش رفتی؟ به هر دوشون زنگ زدم اما میگن خبر ندارن. کامی بجنب. کجا بریم؟ تو که میگی به همه جا زنگ زدی. نبوده. مغزم کار نمیکنه. غیر ممکنه تنها بتونه اثاثیه اش رو ببره. کامبیز متحیر گفت چی؟ لوازمش رو برده؟ شهاب با حالت عصبی چنگی به موها زد و سیگاری از جیب بیرون کشید و روشن کرد و گفت آره . همه ی لوازمش رو برده. کامبیز هنوز متحیر مینمود. گفت خب. شهاب با عصبانیت پک محکمی به سیگارش زد و گفت خب که چی؟ یعنی بی خبر رفته. قبلش بهت هیچی نگفت؟ دیشب با هم دعواتون نشد؟ شهاب فریاد زد کامی من میرم حوصله ی این حرفها ی تو رو ندارم. سیگار را زیر پایش له کرد و بطرف اتومبیلش دوید. کامبیز هم درحالی که به دنبالش میدوید و فریاد زد صبر کن الان میام کامبیز دم در ایستاده بود و شهاب با عجله پله های حیاط را طی کرد و بالا رفت. حاج رضا مثل همیشه آرام مینمود و روی صندلی اش نشسته بود و قرآن میخواند. شهاب بر افروخته و ژولیده با زخمی که بر گوشه لب داشت سلامی عجولانه داد و گفت بابا یلدا کجاست؟ حاج رضا از بالای عینک نگاهش کرد و گفت از من میپرسی؟ شهاب که حوصله اش سر رفته بود گفت بهش بگین بیاد. حاج رضا پرسید برای چی؟ شهاب دندانهایش را روی هم فشرد و نفس را از لای آنهابیرون داد و گفت یعنی چه؟ منظورتون چیه؟ بهش بگین بیاد و دست از این مسخره بازیها برداره. حاج رضا نگاهی به او انداخت و گفت خیلی دیر شده. پسر جان . یلدا دیگه برنمیگرده. شهاب فریاد زد شما از کجا میدونید.؟ پس حتما همینجاست. و بدون آنکه منتظر جوابی بماند پله ها را بالا گرفت. در اتاق یلدا را باز کرد اما کسی نبود. به همه جا سرک کشید حتی اتاق مش حسین و پروانه خانم و عاقبت بدون نتیجه ناگزیر از ایستادن در مقابل پدر ... شهاب گفت حاج رضا کجا رفته؟ میدونم شما با خبرید.آره همین چند روز پیش بود که خودش گفت اومده پیش شما. حاج رضا که هنوز آرامش خود را حفظ کرده بود پاسخ داد من خبر ندارم الان کجاست. فقط یک توصیه برای تو دارم. اونم اینه که دنبالش نگردی. اون تصمیم خودش روگرفته و دیگه نمیخود پیش تو برگرده. شهاب چنگی به موها زد و جلوتر آمد و چشمها را تنگ کرد و گفت مگه طبق قول و قرار خودتون یک ماه دیگه نباید توی خونه ی من زندگی میکرد؟ آره...ولی اون از شرایطی که برای بعد از شش ماه در نظر داشتیم صرفنظر کرد. چرا؟ برای تو چه فرقی میکنه. مهم اینه که حق و حقوق تو محفوظه. و من طبق اونچه که گفت درباره ی تو عمل میکنم. شهاب نگاهی که در آن خالی از روح بود به حاج رضا انداخت و گفت یعنی چی؟پس ...اون...اون زن منه. حاج رضا لبخندی زد و نگاه عاقلانه ای به او انداخت و گفت تو نگران اون مورد نباش. شهاب که قالب تهی میکرد گفت طلاق گرفت؟ چطوری ؟ یک صیغه ی شش ماهه برای محرم شدنتون خونده شده که خود بخود چند وقته دیگه مدتش تموم میشه. شهاب حاج رضا را هاج و واج نگاه میکرد. گفت پس شما ما رو به بازی گرفته بودین؟ شما خودتون خواستین که وارد بازی بشین. البته یلدا چیزی از این موضوع نمیدونه. و وقتی شناسنامه اش رو بدون اسمی از تو به دستش دادم تنها چیزی که گفت این بود که فکر نمیکردم به این زودی شناسنامه ام رو بدین. من هم بهش گفتم طبق قرارم با حاج عظیمی چیزی تو سناسنامه ها یادداشت نشده. و از صیغه ی شش ماهه هم چیزی بهش نگفتم. اما تو دیگه نگران چیزی نباش . چون یلدا که رفت. تو هم به مرادت رسیدی. من هم در مورد رفتن به خارج از کشور و ازدواج با دختر مورد علاقه ات دیگر مخالفتی ندارم. این موضوع خود بخود حل شده. برو خونه ات و راحت بخواب پسرجان. شهاب با ناباوری پدرش را خیره خیره نگاه میکرد . گفت یعنی شما...؟ چطور تونستین؟ اون دختر پیش شما امانت بود. چطور تونستین؟ اگر توی خونه ی من بلایی سرش میاومد تکلیفش چی بود؟ چون مطمئن بودم توی خونه ی تو اتفاق بدی براش نمیافته فرستادمش پیش تو. من باید ببینمش. گویا تو متوجه نیستی. پسرم . اون رفته برای خودش زندگی کنه. اگر میخواست تو ببینیش توی خونه ات میموند. شما مثل همیشه خودخواهید. حاج رضا برخاست و به آرامی جلو آمد و دست روی شانه ی پسرش گذاشت و گفت همانطور که دوست داشتی شده. معطلش نکن. برو پسر جان. من خسته ام. و قدم زنان بسوی اتاقش رفت. شهاب که از درون آتش گرفته بود از خانه خارج شد .کامبیز جلویش ایستاد و گفت چی شده؟ چقدر طولش دادی؟ شهاب بدون کلامی بسوی اتومبیلش رفت. آنشب از رفتن به خانه ی نرگس و فرناز هم نتیجه ای نگرفت و مجبور شد به خانه برگردد. کامبیز که متوجه حالت غیر طبیعی شهاب بود گفت میخوای بیام پیشت؟ شهاب پوزخندی زد و گفت نه . سعی میکنم تنهایی نترسم. کامبیز دستی روی شانه ی او گذاشت و گفت ناراحت نباش . فردا پیداش میکنیم. امشب دیگه دیر وقته . برو استراحت کن. فردا حتما میخواد بره دانشگاه دیگه. توهم سر به زنگاه دستگیرش میکنی. شهاب سری تکان داد و به آپارتمانش رفت... چیزی در گلویش فشرده شده بود که بشدت آزارش میداد. خانه در سکوت وهم انگیزی غوطه ور بود. بسوی اتاق او رفت. در را گشود . بوی او هنوز در خانه بود. نفس عمیقی کشید و بسوی تختخواب رفت و بی اراده روی آن رها شد و چشم به سقف دوخت. ساعت یک نیمه شب را اعلام میکرداما خواب از چشمهای شهاب رفته بود. نمیتوانست باور کند او رفته است. و هرگز باز نخواهد گشت. حرفهای حاج رضا مثل پتک به سرش میخورد و صدا میدادند. نمیدانست چه کند . احساس میکرد سخت نفس میکشد از جا برخاست و کنار پنجره ایستاد. سیگاری آتش زد و دودهایش را بلعید. خیره به آنسوی پنجره بود و هیچ تصویری در ذهن نداشت. معلوم نبود کجاها میرود.و میاید. صدای زنگ تلفن قلبش را به تپش انداخت به سوی گوشی حمله برد و گفت الو. کامبیز بود . وارفته و شل و با اصواتی مبهم چند کلمه رد و بدل کرد و گوشی را گذاشت. فصل 65 لیدا خیلی وقت بود که در خواب بسر میبرد ولی یلدا همچنان با چشمهای باز خیره به پنجره ماند. هیچ خوابی پشت پلکهایش نبود. خستگی او را از پا در آورده بود. اما خواب به چشمهایش نمیامد. دلش پر از اندوه و درد بود . تحمل رختخواب را نداشت. از جا برخاست و پشت پنجره ایستاد و آسمان را نگاهی کرد صاف صاف و سرمه ای رنگ با ستاره های براق و زیبا در برابرش خودنمایی میکرد. یلدا آهی کشید و به خود گفت یعنی میتونم طاقت بیارم؟ اما همان لحظه از آنهمه غم که از ندیدن شهاب و نبودن او ناشی میشد بغض کرد و باز هم گریست. و دوباره گفت چقدر سخته که عشق رو با دستهای خودم بکشم.با دستهای خودم نابودش کنم... بسختی آب دهانش رو قورت داد و باز اشک ریخت... به این فکر کرد که الان شهاب چه میکند؟ آیا راحت و آسوده به خواب رفته یا شاید هم بهتری فرصت برای آمدن میترا بدست آمده باشد و از تصور اینکه میترا کنار شهاب آرمیده به نهایت جنون رسید. دوباره نفرت قلبش را تیره کرد. و با خود گفت نه امشب سختترین شبه برای من و من مطمئنم که روزهای آینده و شبهای آینده به این اندازه سختی نخواهم کشید. زمان بهترین دارو برای این زخمهاست. خودش را با این جملات دلداری میداد . اما از ته دل به حرفهایش ایمان نداشت. به صبح فردا که فکر میکرد دل آزرده تر میشد. چرا که از دیدن نرگس و فرناز هم سر کلاس خبری نبو. یلدا روزها و ساعتهای کلاسهایش را عوض کرده و تنها شده بود. اما مشتاقانه در آرزوی دیدار نرگس و فرناز برای بدست آوردن اطلاعاتی راجع به شهاب بال بال میزد. دلش میخواست زودتر صبح شود تا بتواند به فرناز و نرگس تلفن کند و بپرسد که آیا شهاب سراغی از او گرفته است یا نه. اما دوباره پشیمان شد. خودش از نرگس و فرناز خواسته بود تا دیگر هیچ حرفی از شهاب به او نزنند. حتی اگر شهاب دنبال او آمده باشد. ته دلش کمی خوشحال بود. با خود گفت اگه دنبالم بگرده و پیدام نکنه خیلی لجش میگیره. اونوقت چقدر دلم خنک میشه. او براستی تصمیم گرفته بود مدتها جلوی چشم شهاب نباشد و هیچ اثری از خود بریا او بجا نگذارد. شاید فکر میکرد با اینکار شهاب را میتواند مجازات کند و تلافی آن پنج ماه بی اعتنایی را سرش خالی کند. یلدا به امید روزهای بهتر به رختخواب رفت اما باز هم پلکهایش روی هم نیافتاد. برای لحظه ای نگاه شهاب صدای او و چشمهایش را به تصویر گشید ودوباره دلش ضعف رفت. سرش را داخل بالش برد تا لیدا از صدای هق هق او بیدار نشود. شهاب میدانست که یلدا کسی را جز نرگس و فرناز ندارد. و از اینکه پیش حاج رضا نبود میتوانست حدس بزند که شاید خانه ی فرناز یا نرگس رفته است. بخود گفت فردا رو میخوای چیکار کنی؟ فردا که باید بری سر کلاست... از این حرفها لبخندی روی لبش نشاند. او حتی با خودش هم روراست نبود. از اینکه حاج رضا آنها را واقعا بعقد هم در نیاورده بود احساس دوگانه ای داشت. نمیدانستت چرا آنهمه احساس مالکیت. نسبت به یلدا یکباره جایش را به ترس مبهمی داده است. گویی احساس میکرد اگر لحظه ای غفلت کند شاید یک عمر در حسرت بماند اما باز نمیتوانست با خودش کنار بیاید و با خود گفت برای چه به دنبالش هستم؟ حتا از خود میترسید بپرسد که چرا به دنبالش هستم؟ با راندن این افکار از خود به فردا اندیشید . از رفتن به شرکت هم صرف نظر میکرد و تا عصر حتما او را پیدا میکرد. حتی نمیدانست اگر او را بیابد چه بگوید نرگس و فرناز بیحال و خسته راهروی دانشکده را به قصد بیرون طی کردند. نرگس گفت من فکر کنم شهاب دیشب ناامید شده. فرناز گفت یکبار زنگ زد گفت از یلدا خبری ندارم. اما وقتی اومد دم درمو راستش یک کم ترسیدم. اما اصلا کوتاه نیومدم. و گفتم اصلا خبری ازش ندارم. من که نمیتونستم توی چشماش نگاه کنم و دروغ بگم. یعنی چه؟ نکنه لو دادی؟ نه بابا. گفتم اصلا یلدا رو ندیدم. اگه دوباره بیاد سراغمون چی؟ دیشب که خیلی عصبانی بود. تو میگی به یلدا بگیم؟ نه. بهش قول دادیم. بهتره فعلا دست نگه داریم. لیدا صبح زنگ زد و گفت دیروز وقتی ما از پیششون رفتیم یلدا اون قدر گریه کرده که حالش بهم خورده . نرگس خیلی نگرانشم. نرگس که نگرانی او هم بخوبی مشهود بود گفت الان چطوره؟ الان خوبه . البته فکر میکنم. خیلی بد شد که کلاسمون یکی نیست . امروز ساعت چند میاد کلاس؟ آخرین کلاسه دیگه. فکر کنم ساعت شش میاد. ببین توی چه سختی ای خودش رو انداخته. آندو صحبت کنان محوطه ی بیرون دانشگاه را طی کردند اما دو در ورودی خشکشان زد. شهاب آنها را غافلگیر کرد و سلام داد. و پیش آمد. نگاهی به آندو کرد و با حالتی جستجوگرانه پرسید پس ... یلدا کو؟ نرگس ساکت ماند و فرناز من من کنان گفت ا...ی... یلدا نمیدونم. شهاب نگاه نگران نافذ و عصبی اش را به آندو دوخت و گفت یعنی چی؟ مگه کلاس نداشتین؟ نرگس خودش را جمع و جور کرد و بخود نهیب زد که دست پیش بگیرد که جلوی او کم نیاورد. گفت آقا شهاب . ما باید از شما بپرسیم چرا یلدا سر کلاس نیومده؟ فرناز هم جرات پیدا کرد وگفت بله. حالا چرا شما سرما داد میزنید؟ شهاب به نفس نفس افتاد گویی یکباره خون به صورتش دوید. آنقدر عصبانی و نگران شد که دندانها را به هم فشرد و تهدیدکنان گفت ببینید . خانمها. من که میدونم شما از جای یلدا با خبرید. اما بهش بگین اگر امشب نیاد خونه هر چی دید از چشم خودش دیده. و بعد بدون خداحافظی از آندو به سوی ساختمان دانشکده دوید. شاید فکر میکرد یلدا همانجا پنهان شده. فرناز که میخکوب شده بود گفت بابا این دیوونه است. معلوم نیست چی میخواد؟ نرگس گفت هیچی . هم یلدا رو میخواد و هم میخواد عذابش بده. بخاطر اینکه خیلی مغروره ولی محل نذار. نمیخواد به یلدا هم هیچی بگی. باید این رو آدم کنیم. فرناز لبخند زنان گفت ولی خودمونیم. چه حرصی میخوره. نرگس زیر لب گفت . دلم براش میسوزه . نمیدونه که یلدا چه تصمیمی گرفته. شهاب تمام محوطه ی داخل دانشکده را بازرسی کرد . یک به یک کلاسهای طبقه ی ادبیات فارسی را گشت. اما اثری از یلدا نبود. سرخورده و عصبی راه خانه ی حاج رضا را در پیش گرفت. فصل 67 روز دهم اسفند ماه بود. پروانه خانم قوری را برداشت و در حالی که سعی میکرد چای را در سینی نریزد دو عدد چای ریخت و خطاب به مش حسین گفت نمیدونم این دختره کجا رفته که پسر حاجی اینطوری بهم ریخته. اون از دیشب اینم از حالاش. وقتی در رو باز کردم همچی خودش را انداخت توی حیاط که هول کردم. الان هم داره هوار هوار میکشه. بدبخت این حاج رضا. از دست این پسره یک لحظه هم آرامش نداره. حاج رضا از جای یلدا خانم خبر داره؟ والله چی بگم؟ اگر خبر نداشت اینطور آروم سر جاش نمینشست. گمونم میخواد این آقا شهاب رو بچزونه. شهاب چنگی به موها زد و گفت آقا جون. به من بگین کجاست؟ ازتون خواهش میکنم. من کارش دارم. حاج رضا کمی از چایش را خورد و به آرامی او را از نگاه تیز بینش گذراند و گفت چه کاری باهاش داری؟ شهاب فکری کرد و گفت حاج رضا فقط بگین کجاست؟من کار مهمی باهاش دارم. من نمیدونم کجاست. شهاب فریاد کشید دروغ میگین. حاج رضا نگاهش کرد و زهر خندی بر لب نشاند. شهاب نادم از فریادش با آهستگی سری تکان داد و گفت ببخشید. حاج رضا: شهاب اگر میدونی برای چی دنبالش میگردی باید این رو هم بدونی که تازه اول راهی. و با این روحیه ای که تو داری مطمئن باش به آخر نمیرسی. با خودت صادق باش . اگر واقعا اون رو میخوای باید تصمیم بزرگی برای همیشه توی زندگیت بگیری. تو آرزوها و خواسته هایی داری که با وجود اون امکانپذیر نیست. از طرفی دلت تو رو اسیر کرده و داره اذیتت میکنه و داره سر ناسازگاری با تو میذاره. یا باید روی دلت پا بذاری یا اینکه حرفش را گوش کنی و تا آخر راه دنبالش بری. همه ی اینها نیاز به تحمل و صبر داره. تو از چی میترسی؟ اگر واقعا عاشقش هستی پیداش میکنی. شهاب از حرفهای پیر مرد سخت برآشفت. نمیدانست چه بگوید ولی میدانست او راست میگوید . اگر عاشق نیست پس آنهمه نگرانی آنهمه اشتیاق برای دیدن دوباره اش و آنهمه المشنگه بخاطر چیست؟ اخمها را در هم کشید . مشتی روی میز کوبید و برخاست و به حاج رضا خیره شد و گفت پس نمیگین کجاست؟ گفتم که نمیدونم. قرار شده اون هر وقت که خواست خودش به سراغم بیاد. گفت که میخواد زندگی جدیدی رو شروع کنه... شهاب با قدمهای بلند سالن را به قصد ترک آن طی کرد. به در ورودی که رسید حاج رضا بلند گفت: وقتی به دنبال صدای دلت رفتی غرورت رو جا بگذار. شهاب بدون کلامی رفت و حاج رضا لبخندی روی لبهایش نشاند... صدای خواننده ای که یک ترانه ی اصیل ایرانی را میخواند شهاب را به چند ماه پیش میهمان کرد... آنوقت که تازه از سفر بازگشته بود و یلدا را به رستوران میبرد . آنشب یلدا برای او از شعر این آهنگ کلی حرف زده بود. دلش آنچنان تپید که گویی میخواهد سینه را بشکافد. اتومبیل را گوشه ای نگه داشت . هوا تاریک بود. با خود گفت یلدا تو کجایی. فصل 68 دومین روز از کار در کتابفروشی هم میگذشت. طبق قرار قبلی هنگام صحبت با فرناز و نرگس هیچ سوالی درباره ی شهاب نکرد و آنها هم چیزی راجع به روز گذشته و آمدن شهاب به دانشکده نگفتند. یلدا کتابی برای خواندن برداشت و همانطور به صفحات اول آن خیره ماند. یاد شهاب لحظه ای رهایش نمیکرد. با خود گفت چی میشد الان شهاب میاومد اینجا. از این فکر دلش ریخت و دوباره گفت نه. نباید بهش فکر کنم... کتاب را خواند. هیچ نمیفهمید با اینکه صبح آنروز تلفنی با فرناز و نرگس صحبت کرده بود اما خیلی دلتنگ آنها بود. نبودن شهاب را بدون آنها نمیتوانست تحمل کندو. میدانست که آنها در آنساعت کلاس هستند. دلش میخواست پیش آنها بود... مراجعه کننده ای بسویش آمد. با این که تازه کار بود اما وارد به کار بود. مدیر فروشگاه . آقای کیانی از او راضی بود . این احساس که حالا مستقل شده و در پایان ماه حقوقی دریافت میکند یلدا را خشنود میساخت و جدای همه ی ناراحتی هایش برای او دلچسب مینمود. از آنهمه کتاب و حتی آقای کیانی با آن ظاهر جدی خوشش آمده بود. قرار بود فرناز و نرگس بعد از کلاس پیش او بیایند... فصل 69 روز یازدهم اسفند ماه بود. فرناز گفت نرگس من شرط میبندم شهاب اومده. به خدا من دیگه خجالت میکشم بهش دروغ بگم. اگه اومده باشه چی؟ ببین خودمون رو توی چه دردسری انداختیم.؟ مثل اینکه ما هم باید ساعت کلاسهامون رو عوض میکردیم. ببین. صبر کن همه برن . بعدا ما میریم. نه بابا . دیدی که دیروز اومدش توی کلاسها رو وارسی کرد. خب پس توی شلوغی بریم که معلوم نشیم. پس بجنب. آندو درست حدس زده بودند. شهاب باز هم دم در ایستاده و منتظر بود. تلاش نرگس و فرناز برای پنهان شدن بیحاصل بود و شهاب آنها را دید. اما اینبار جلو نیامد و فقط نگاهشان کرد. نرگس خجالت کشید از کنار او بیتفاوت بگذرد . سلام کرد. فرناز هم به اجبار سلام کرد. شهاب آزرده نگاهشان کرد و زیر لب پاسخ گفت و با غرور تمام سر را بالا گرفت و چشم به دورها دوخت. گویی میداند یلدا در راه است. فرناز وقتی از او دور شد گفت نرگس این دیوونه شده. به خدا خیلی ناراحتم. تو فکر میکنی بایدچی کار کنیم؟ خب هیچی. اون طفلک داره اونجا عذاب میکشه . این هم اینطوری . بنظرت درسته کاری نکنیم. فرناز فکری کرد و گفت اخه ما که منظور شهاب رو نمیدونیم. شاید بخاطر چیز دیگه ای دنبال یلدا ست. آخه برای چی؟ چه میدونم؟ شاید حاج رضا گفت یلدا رو پیدا کنه یا شاید گفته تا یلدا رو پیدا نکنی و به خونه ات برش نگردونی از قول و قرار و تعهدات من خبری نیست. نرگس با حرفهای فرناز بفکر فرو رفت و با خود گفت آره شاید حق با فرناز باشه. نباید عجله کرد. آنها برای دیدار با یلدا دلشان در تب و تاب بود. هزاران حرف ناگفته داشتند که نمیتوانستند بگویند و چقدر در عذاب بودند. شهاب بعد از ساعتها ایستادن بدون نتیجه باز میگشت صدایی شنید که میگفت ببخشید آقا. دختری سبزه رو و قد بلند پیش آمد و با خوشرویی سلام داد و گفت معذرت میخوام که مزاحم شدم. شما از اقوام یلدا جون هستید؟ منتظرش هستید؟ شهاب با شنیدن نام یلدا تکانی خورد و با دستپاچگی گفت ا... بله .چطور ؟ دخترک خندید و گفت من سپیده ام دوست یلدا. بله ...بله. از آشناییتون خوشوقتم. راستش یلدا رو چند روزیه که نمیبینم. از دوستای صمیمی اش هم پرسیدم چرا سر کلاس نمیاد؟ گفتند سر کار میره و ساعت کلاسهاش رو عوض کرده . گویا شما خبر نداشتید.؟ چون دیروز هم دیدمتون. انگار توی یک کتابفروشی مشغوله... شهاب سعی میکرد اشتیاقش را برای شنیدن اطلاعاتی راجع به یلدا پنهان کند. بنابر این با حفظ آرامش ظاهری اش پرسید شما از کجا من رو میشناسین؟ چند باری با یلدا و دوستانش شما رو دیده بودم. شهاب لبخندی زد و گفت از راهنماییتون متشکرم. پس شما از ساعتهای جدید کلاسهای یلدا خبر ندارین یا از کتاب فروشی ای که توش کار میکنه؟ نه متاسفانه. ولی فرناز اینا میدونن. میتونستین از اونها سوال کنید. شهاب وانمود کرد که آنها را ندیده .سپس گفت باشه . متشکرم خانم. و خداحافظی کرد. شهاب سرخورده و نگران درون اتومبیلش نشست. دو روز بود که به شرکت سر نزده بود و باید خبری از کامبیز میگرفت. هنوز به او شک داشت. با خود گفت احتمال داره کامبیز در این خصوص چیزی بدونه... و با این امید دوباره بسوی شرکت حرکت کرد. لیدا با آرایش غلیظی که بر چهره داشت و لباس های زننده ای بر تن خوشحال و خندان وارد شد.. یلدا برای رفتن به کلاس آماده میشد. برای لحظه ای خیره به لیدا ماند... لیدا با خنده ی خاصی گفت چیه ؟ یلدا . چرا اینطوری نگام میکنی؟ خیلی خوشگل شدم؟ یلدا مقتعه را روی سرش مرتب کرد و گفت تو همیشه خوشگلی. نه تو رو خدا راستش رو بگو . این تیپ بهم میاد؟ یلدا نگاهی به او کرد و گفت میدونی لیدا؟ تو خودت خوشگلی .اما اینطوری خیلی عجیب غریب شدن لیدا که توی ذوقش خورده بود گفت میدونی چقدر خرج سر ولباسم کردم؟ میدونم. اما من فکر میکنم با لباسهای ساده تر راحتتر هم بتونی زندگی کنی. لیدا خندید و گفت اونوقت چه جوری یک آدم درست و حسابی رو تور کنم.؟ یلدا کیفش را روی شانه جابجا کرد وگفت مطمئن باش اون کسی که دنبال همچین تیپی راه میافته آدم درست و حسابی نیست... اتفاقا ...اتفاقا الان با یکی از اون مایه دارهای خوش تیپ اومدم. تازه باهاش آشنا شدی؟ آره صبح که میرفتم کوه با هم رفتیم. خلاصه با هم برگشتیم. شماره ی اینجا رو بهش دادم. اسمش بابکه . اگر تلفن زد و من نبودم تحویلش بگیر. یلدا با لبخند از او خداحافظی کرد . او دانشجوی رشته ی نقاشی بود و عادت به گردش و تفریح داشت. با اینکه از شهرستان آمده بود اما گوی سبقت را در گشت و گذار در دست داشت و با پسرهای متعددی دوست میشد و تا دیر وقت پای تلفن صحبت میکرد. خلاصه با روحیات یلدا خیلی بیگانه بود. اما یلدا ناچار بود فعلا آن اوضاع را بپذیرد و دم نزند. دلمرده تر از آن بود که حوصله ی فکر کردن به چیزها را داشته باشد و بیرمق بسوی دانشگاه رفت. فصل 70 روز دوازدهم اسفند ماه بود و یلدا در کتابفروشی همچنان مشغول بود و سعی داشت خود را در کارش غرق کند تا کمتر به یاد شهاب بیافتد. با خود گفت خدایا امروز چند روزه که ندیدمش؟ قلبش تند تند زد و احساس بیحالی کرد . بیحد مشتاق دیدار روی یار بود. دلش به او چیزی گفت . آره چرا که نه؟ میتونی یواشکی ببینیش. اتفاقی نمیافته. اون که نمیفهمه . اصلا لازم نیست کسی بفهمه... از این فکر نور امیدی در دلش تابید و ناخواسته به یاد یکی از اشعار فروغ افتاد: روز اول با خود گفتم دیگرش هرگز نخواهم دید روز دوم باز میگفتم لیک با اندوه و با تردید روز سوم هم گذشت اما بر سر پیمان خود بودم ظلمت زندان مرا میکشت باز زندان بان خود بودم آن من دیوانه ی عاصی در درونم های وهوی میکرد مشت بر دیوارها میکوفت روزنی را جستجو میکرد میشنیدم نیمه شب در خواب های های گریه هایش را در صدایم گوش میکردم درد سیال صدایش را شرمگین میخواندمش بر خویش از چه بیهوده گریانی؟ در میان گریه مینالید دوستش دارم نمیدانی؟ روزها رفتند و من دیگر خود نمیدانم کدامینم آن من سر سخت مغرورم یا من مغلوب دیرینم؟ بگذرم گر از سر پیمان میکشد این غم دگر بارم مینشینم شاید او آید عاقبت روزی به دیدارم وقتی یلدا آخرین ابیات را زیر لب زمزمه میکرد قطرات اشک هم او را همراهی میکردند... نرگس و فرناز هم در همان لحظه سر رسیدند و خوشحال از دیدن یلدا او را در بر گرفتند. نرگس گفت باز که گریه میکنی؟ فرناز نگاه معنی داری به نرگس انداخت و گفت من نمیدونم این چه عذابیه که شما دو تا به خودتون میدین؟ انگار قصد کردین از خودتون انتقام بگیرین؟ نرگس چشم غره ای به او رفت تا قافیه را نبازد. و رو به یلدا گفت کارت تموم نشده مگه؟ چرا دیگه. منتظر شما بودم. فرناز گفت پس راه بیافت بریم. امشب مهمون مایی. نه فرناز حالش رو ندارم. غلط کردی. مامانم کلی تدارک دیده. لیدا هم قراره بیاد. یلدا که حال تعارف هم نداشت کیفش را برداشت و همراه آنها راهی شد شانزدهم اسفند ماه بود. کتایون سلام کرد و سینی چای را روی میز گذاشت و لحظه ای بعد کامبیز را صدا کرد. کامبیز شهاب را تنها گذاشت و بسوی مادرش و کتایون شتافت. مادر کامبیز گفت کامی پسرم. اتفاقی افتاده؟ شهاب چه اش شده؟ این چه سر وشکلیه که برای خودش درست کرده؟ آدم از دیدنش وحشت میکنه. چرا اینقدر ناراحت و درهمه؟ کامبیز لبخند زد و گفت چیزی نیست. شما سوال پیچش نکنید. بعدا براتون توضیح میدم. شهاب به مبل تکیه زده و نگاهش خیره به پنجره ثابت بود. صورتش تکیده و لاغر بنظر میامد. موها و ریشهایش بطور نامرتبی بلند شده بود . نگاهش زجری را بهمراه داشت که بیننده را محزون میکرد و کسی نمیدانست مدام در چه فکری است؟ چیزی از درون خوره وار او را نابود میکرد. چیزی که نمیتوانست به زبان بیاورد. کامبیز برگشت و روبرویش نشست . شهاب سومین سیگار را آتش کرد... کامبیز معترض گفت بسه دیگه . داری با خودت چیکار میکنی لعنتی؟ شهاب با بیقیدی نگاهش کرد .م نگاهی که گویی تمام احساساتش مرده بود. نگاهی که تن کامبیز را لرزاند. گفت باید برم. تو هر کاری کردی دیگه کافیه. بهتره بیشتر به کارت فکر کنی. بقیه اش رو به من بسپر . من پیداش میکنم. شهاب آهی از سر بیچارگی سر داد و گفت برام مهم نیست.دیگه مهم نیست. و از جا برخاست... یک سری به سلمونی بزن . وضعت خیلی ناجوره . تیموری هم از دستت خیلی شاکیه. به میترا چی میخوای بگی؟ اون در حال تدارک مراسم عروسیه. شهاب خسته ژولیده و عصبی فقط نگاه کرد. کامبیز دوباره لرزید . میدانست که دوست عزیز و مغرورش به بن بست رسیده و باید کاری میکرد. فردا به سراغش میرفت و او را پیدا میکرد. گفت شهاب...شهاب رفت. فصل 72 بوی عید و سال جدید لحظه به لحظه بیشتر و گرمتر به مشام میرسید. آسمان صاف و آبی کوههای زیبا و پر از برف بوی شکوفه های یاس و نارنج همه و همه اشتیاق و لذتی ناگفتنی برای رسیدن به عید و بهار را بهمراه داشت. گویی همه ی آدمها نیرو و انرژی تمام نشدنی ای پیدا کرده بودند. همه در حرکت همه جا شلوغ همه در خرید... این مناظر برای یلدا واقعا دیدنی بودند. چه بسا که سالهای گذشته خودش هم مثل همه ی آنها شاد و پر نیرون به همه جا سر میکشید و خوشحال و خندان در کنارفرناز و نرگس خوش میگذراند. دیگر احساس جوانی و نشاط را در خود نمیافت. حس میکرد زن بیوه ای است که از همه جا رانده و مانده شده است. حتی حاج رضا ی عزیزش را هم نمیتوانست ملاقات کند و برای همه تنهایی دلش سوخت. کاش مثل لیدا بود. بیغم و بی دغدغه. لیدا گفت یلدا چی شده؟ باز رفتی توی اوهام . پاشو حاضر شو . با هم بریم بگردیم. امروز قراره دوست بابک هم بیاد. بیا. شاید ازش خوشت اومد. با هم آشنا میشین. به خدا ضرر نمیکنی. فکر کردی اگر تا آخر دنیا بشینی اینجا و اشک بریزی و غنبرک بزنی اتفاقی میافته.؟ جز اینکه زوتر پیر میشی و مرضهای مختلف میگیری. حیف از تو نیست به این خوشگلی گوشه ی این اتاق بپوسی و هدر بری؟ تو اگه الان خوش نباشی پس کی باید خوش بگذرونی؟ مگه اون پسره کیه؟ مگر خودت نمیگی مردها ارزشش رو ندارن که آدم خودش رو علاف اونا بکنه؟ مگر شهاب جزو همین مردها نیست؟ چرا فکر میکنی اون فرق میکنه؟ چرا فراموشش نمیکنی؟پاشو حاضر شو. یلدا لبخندی از روی ناچاری زد و گفت نه لیدا . خیلی درس دارم . کتابفروشی هم باید برم. ببین اگه کارت زیاده من از بابک میخوام برات یک کار خوب دست و پا کنه . تو فقط امروز رو با من بیا. نه به خدا حوصله ندارم. برو خوش بگذره. مواظب خودت باش. من برم که تو راحتتر گریه هات رو بکنی آره؟ نه قول میدم گریه نکنم. لیدا که دلش برای او میسوخت نزدیکتر آمد و دستی به موهای یلدا کشید و گفت یلدا تو رو خدا بهش فکر نکن. دلت خیلی تنگ شده .آره؟ یلدا به سختی لبها را روی هم فشرد و گفت آره. و اشک از لابلای مژه های سیاهش بیرون غلطید. لیدا او را در آغوش گرفت و گفت میخوای برم سراغش. باهاش حرف بزنم؟ بهش میگم اگه لیاقت داری بیا . بیا و دوست من رو اینقدر عذاب نده. اگر مردی پاشو بیا و دستش رو بگیر و از اینجا ببرش. لیدا هم گریه اش گرفت . انگار از رفتن منصرف شد روی زمین نشست و های های گریه کرد... یلدا هم که انگاری هم پا پیدا کرده بود از فرصت استفاده کرد و عقده های دلش را حسابی خالی کرد. لیدا د ر لابلای گریه هایش با اصواتی نامفهوم حرف میزد و گویی از راز سر به مهری پرده بر میداشت. گفت یلدا من... من هم دو سال پیش وضع تو رو داشتم. با یک پسر توی شهرمون 2 سال دوست بودم. عاشقش بودم. اون هم میگفت عاشقمه. اگر یک روز همدیگر رو نمیدیدم روزمون شب نمیشد. با اینکه هر روز پیش هم بودیم هر روز هم برایم نامه مینوشت. اما یک دفعه همه چیز تمام شد. یک هفته به مسافرت رفت. وقتی برگشت بهش زنگ زدم میدونی چی گفت ؟ گفت دیگه نه زنگ بزن و نه سراغم بیا. من نامزد کرده ام. اولش فکر کردم دروغه و داره من رو سر کار میذاره . اما یک ماه بعد عروسی کرد و دختره رو آورده توی خونه شون به همین سادگی . به همین راحتی. اونوقت من موندم و تنهایی و حرفهای قلمبه سلمبه ی مادر و پدر و برادرم. حالا همسایه ها رو نمیگم. من موندم و یک عشق بی سر انجام با اشکهام و تنهایی و تنهایی. از اون موقع تا یک سال وضعیتم مثل تو بود. اما بعد تصمیم گرفتم راهم رو عوض کنم. به نقاشی خیلی علاقه داشتم. درس خوندم و خودم رو برای کنکور آماده کردم. این دفعه شانس با من بود. وقتی به دانشگاه رفتم همه چیز عوض شد. دیگه اون دختر بچه ی احساساتی نبودم. دلم نمیخواست هیچ آدم دیگه ای از احساسات من سوء استفاده کنه. الان هم درسته که با خیلی ها دوست میشم اما میدونم نباید از احساسم مایه بذارم. چون در اینصورت بازنده منم. ساعت قرارش گذشته بود و او هنوز حرف میزد. صدای تلفن در آمد . گوشی را برداشت و گفت امروز نمیام. حالم خوش نیست. میخوام پیش دوستم باشم. و گوشی را گذاشت. رو به یلدا کرد و خندید. فصل 73 روز هفدهم اسفند ماه بود. کامبیز وقتی فرناز و نرگس را از دور دید که میایند بلافاصله از اتومبیل پیاده شد. و با سرعت خود را به آنها رساند و با سلام بلندی که داد آنها را غافلگیر کرد. بعد از احوالپرسی گرم و صمیمانه ای پرسید خانمها یلدا کجاست؟ فرناز لبخندی زد و گفت هر کی ما رو میبینه همین رو میپرسه. نرگس هم خندید. کامبیز جدی شد و گفت آخه یلدا خانم ستاره ی سهیل شده اند. دیگه کسی نمیتونه پیداش کنه. تا اون کس کی باشه؟ من باشم چی؟ جوینده یابنده است . البته اگر کفش فولادی دارین . دنبالش بگریدن. بچه ها ازتون خواهش میکنم بگین کجاست؟ نرگس گفت چرا دنبالش میگردین.؟ خب معلومه . بخاطر شهاب. من میخوام بدونم چرا شهاب دنبال یلدا میگرده؟ خب برای اینکه دوستش داره. فرناز گفت واقعا . پس چرا تا وقتی یلدا توی خونه اش بود از این خبرها نبود؟ حالا که دوست بیچاره ی ما تصمیم گرفته سرو سامانی به اوضاع بهم ریخته اش بده شهاب یادش افتاده که دوستش داره؟ نرگس هم گفت آقا کامبیز . یلدا روزهای سختی رو گذرونده . ما نمیخوایم بدترش کنیم. به اندازه ی کافی عذاب کشیدن و گریه هایش رو دیده ایم. من از شما خواهش میکنم دنبالش نگریدن. و از ما هم نخواین حرفی در موردش بزنیم. چون هر دوی ما به یلدا قول دادیم که جا و مکانش رو بهیچ کس نگیم. شهاب موقعیت خوبی نداره. من نگرانشم. نرگس گفت ولی اون خودش اینطور خواسته. تا وقتی که تکلیف آقای تیموری و دخترش رو روشن نکرده تا وقتی که صداقتش رو اثبات نکرده من یکی که هیچ کمکی بهش نمیکنم. شما به ما حق بدین. تا بحال اینطوریش رو ندیده بودیم. اون هم میترا رو میخواد هم یلدا رو. من میدونم شما چی میگین. اینها حرفهایی که من بارها و بارها بهش گفته ام. اما شاید اگه یلدا رو ببینه کمی آروم بشه. شاید اینبار... فرناز نگذاشت کامبیز حرفش را ادامه دهد .گفت آقا کامبیز عشق شاید و باید نداره. یا عاشقه یا نیست. اگر هست که بسم الله . اگر نیست هم به سلامت . دوست ما که قیدش رو زده. اون هم بره یک فکری بحال خودش بکنه. خیلی خب پس فقط بگین این درسته که توی کتابفرشی کار میکنه؟ فرناز و نرگس با چشمان متحیر یکدیگر را نگاه کردند . خیلی عجیب بود . یعنی کی ممکن بود یلدا را دیده باشد؟ نرگس گفت کی به شما گفته یلدا توی کتابفروشی کار میکند؟ والله به من نه. چند روز پیش یکی از همکلاسیهاتون شهاب رو دیده و گویا گفت که شنیده یلدا توی کتابفروشی کار میکنه. نرگس سعی کرد عادی جلوه کند گفت ما که خبر نداریم. فرناز هم گفت اگر اینطوره پس چرا ما بیخبریم؟ کامبیز لبخندی زد . گفت چه عرض کنم؟ و بعد این پا و آن پا کرد و ادامه داد. خب پس آدرس نمیدین؟ باشه . دیگه مزاحمتون نمیشم. به یلدا خانم سلام برسونید. و از قول من به ایشون بگین که این رسمش نیست. و بدون آنکه معطل کند بسوی اتومبیلش شتافت... فرناز هراسان گفت نرگس کی به اینها کتابفروشی رو گفته؟ نرگس فکری کرد وگفت نمیدونم. سپیده .فقط اون از ازمون پرسید یلدا چی کار میکنه؟ لعنتی . اون که اینا رو نمیشناسه. باید ازش بپرسیم؟ به یلدا بگیم؟ نه فقط مضطربش میکنیم. اونا که نمیدونن کدوم کتاب فروشیه. نمیخواد به یلدا چیزی بگیم. فصل 74 نوزدهم اسفند ماه بود. شهاب نمیدانست چند روز از رفتن او گذشته است. تنها اینرا میدانست که دیگر قادر به ادامه ی آن وضعیت نیست. گویی آرام و قرار را از او گرفته بودند. دیگر از آنهمه نظم و ترتیب و تمیزی در خانه خبری نبو. بهر جا نگاه میکرد غبارآلود و غم گرفته بود. از بودن در آنجا مثل گذشته احساس راحتی و آرامش نمیکرد. دلش میخواست بجایی برود. اما نمیدانست کجا؟ شاید جایی که اثری از او میافت یا به یافتنش امیدوار میشد. صدای ترانه ای که باز او را به یادش میاورد خانه را پر کرده بود . بی اختیار بسوی اتاقی رفت که حالا خالی بود. و پشت پنجره ایستاد. سایه ای گنگ بر قلبش چنگ میانداخت. ناامید به خیابان خیره شد. باران میامد. پک محکمی به ته سیگارش زد و آنرا گوشه پنجره خاموش کرد. صدای محزون خواننده او را با خود به روزهای خوشی که او بود میبرد. برای لحظه ای چشمهایش را روی هم گذاشت . چشمهای سیاه او را دید که پر تمنا و مشتاق میلغزند و نگاهش میکنند. از سر عجز به فریاد آمد.یلدا...یلدا... و بعد فریاد بلندی کشید.یلدا... حال اسفناکی داشت. اشکها روی صورتش به راه افتادند. خیلی وقت بود که گریه نکرده بود. خیلی وقت بود که تنهایی و نبودن او عذابش میداد. کم مانده بود سر به دیوار و در بکوبد. بغضش ترکیده بود و زخم عمیقش سر باز کرده بودو. به هق هق افتاد حالا فهمیده بود زندگیش چقدر خالی است و چقدر بدون او بی معناست. عاجزانه آسمان را نگاه کرد و از اعماق قلبش گفت خدایا کمکم کن پیداش کنم. کسی زنگ را پی در پی میفشرد. شهاب آیفون را زد.کامبیز سراسیمه در آستانه ی در ظاهر شد. نفس نفس میزد و ملتهب بود. کامبیز گفت چه خبره؟تو بودی فریاد کشیدی؟صدات تا سر خیابون میاومد. شهاب با چشمهایی که حالا خالی از غرور بود به دوستش خیره شد و اشک ریخت. کامبیز پیش آمد و او را در بر گرفت. شهاب مثل بچه ها هق هق میکرد . کامبیز که حالا عمق عذاب دوستش را درک میکرد . زیر گوش او گفت چته مرد؟پیداش میکنیم. مطمئن باش. فردا تمام کتابفروشیهای تهران رو میگردیم. چطوره ؟ هان؟ کامی دیگه نمیتونم تحمل کنم . باید گیرش بیارم. حتما . حتما فردا پیداش میکنیم. شهاب خود را کناری کشید و اشکها را پاک کرد. کامبیز لبخند حزن انگیزی زد و دوباره به او نزدیک شد و دستی روی شانه اش زد و گفت فردا پیداش میکنیم. ولی اول باید تکلیف تیموری و میترا رو روشن کنی. بعد هم به سرو وضعت برسی. اینطوری که تو رو ببینه وحشت میکنه و بعد خندید. شهاب با آمدن کامبیز احساس بهتری داشت. با خود گفت درسته. اول باید تکلیف تیموری و میترا رو روشن کنم.
رمان همخونه > فصل 10 رمان همخونه فصل 10 بودن. فرناز گفت بچه ها ساسان اومده. نرگس میتونی با ما بیایی . خونه ی عموم همون طرف شماست. نرگس گفت نه یلدا تنها میشه. دیر وقته بهتره با هم باشیم. یلدا گفت نه نرگسی برو. تو که راهت با اینا یکیه. چرا نمیری؟ من الان میدوم به این اتوبوسه میرسم. تو هم برو. و در حالی که نرگس را بسوی اتومبیل ساسان هل میداد گفت زودباش....فرناز گفت یاالله نرگسی بجنب. نرگس را علی رغم میلش سوار اتومبیل ساسان کرد ند و یلدا هم دوان دوان به ایستگاه رسید. اما اتوبوس رفت. نم نم باران کم کم شدت گرفت .خیابان خلوت و خیس بود. سه تا دختر و یک مرد توی ایستگاه بودند. اتوبوس دیگری که مسیرش با مسیر یلدا یکی نبود آمد. مسافران منتظر همگی سوار شدند و یلدا تنها ماند. زیر سایبان ایستگاه ایستاد تا خیس تر نشود.باد سرد تنش را میلرزاند. در دل گفت خدا کنه اتوبوس بیاد. ده دقیقه گذشت. اما خبری نبود. یک اتومبیل با دو سرنشین رد شدند. و بعد از چند ثانیه دور زد و دوباره برگشت. به ایستگاه که رسیدند یکی از آندو بلند گفت سوار میشی؟ یلدا نگاه تحقیر آمیزی به آنها انداخت و دورتر ایستاد. اما پسر مزاحم منصرف نشد و همچنان با جملات چندش آور از یلدا میخواست که همراهیش کند. یلدا عصبانی و ترسان خیس از باران ناامید از به انتظار ماندن اتوبوس به خیابان آمد تا سواری بگیرد. اما اکثر اتومبیلها با سرعت عبور میکردند و فقط بیشتر او را خیس و گلی میکردند. یلدا بسوی کیوسک تلفنی که نزدیک ایستگاه اتوبوس بود دوید و باعجله شماره ی شهاب را گرفت. شهاب جواب داد الو. الو سلام. یلدا کجایی؟ شهاب توی ایستگاهم. اتوبوس هم نمیاد. میترسم ماشینهای دیگه رو سوار شم. آخه این موقع توی این بارون اونجا چیکار میکنی؟ کلاس فوق العاده داشتم. آخه چرا قبلش بمن خبر ندادی؟ یکی از سرنشینهای اتومبیل پیاده شد و بسوی یلدا آمد و بلند بلند شروع کرد به صحبت کردن... شهاب گفت صدای کیه؟ کسی اونجاست؟ شهای یه پسره است. مزاحمه. الان میام. و بدون حرف دیگری قطع شد.یلدا میدانست که شهاب تمام سعی اش را برای به موقع رسیدن میکند. برای همین دلش کمی گرم شد و آهسته آهسته به ایستگاه بازگشت. پسری که هنوز داخل اتومبیل منتظر دوستش نشسته بود اعتراض کنان فریاد کشید و گفت امیر بیا . خانم نازشون زیاده . منتظر الگانسن. بدو خسته شدیم. اما دوستش سمجتر از آن بود که یلدا را رها کند و با وقاحت به دوستش گفت تو برو من پیش خانم خوشگله میمونم تنها نباشن. باز دقایقی به انتظار گذشت... یلدا بغض کرد ه و هراسان شده بود. احساس میکرد دیگر نمیتواند منتظر آمدن شهاب بماند. برای همین به خیابان آمد و با خود گفت بارون بند اومدنی نیست. اتومبیل سفید رنگی جلوی پایش ترمز وحشتناکی کرد. چند جوان که سرو صدای ضبط شان خیابان را برداشته بود از او استقبال کردند. یلدا وحشتزده قدمی به عقب برداشت و پشیمان به ایستگاه برگشت. پسرها با حالتهای غیر طبیعی داد میزدند و چیزهایی میگفتند. یلدا که گریه اش گرفته بود پشت به آنها ایستاد . مغازههای اطراف تعطیل کرده بودند و تاریکتر بنظر میرسید. پسری که کنارش ایستاده بود گفت گفتم بیا میرسونمت . تقصیر خودته. یلدا طاقت نیاورد و گریه کنان گفت تو رو خدا برو ... تو رو خدا برو. پسره که ظاهرا دلش سوخته بود گفت ناراحت نباش خودم ردشون میکنم برن. و در حالی که بسوی اتومبیل خیز برمیداشت فریاد بلندی کشید. آقا برو. اتومبیل کمی جلوتر رفت و باز ایستاد. پسره گفت خونه تون کجاست؟ ببین اگه منتظر اتوبوسی بهت بگم دیگه اتوبوس نمیاد. ساعت نزدیک نوهه. اصلا میخوای برایت شخصی بگیرم؟ یلدا که به بن بست رسیده بود ناچار از اعتماد به پسرک گفت فقط بگو این اطراف آژانس داره یا نه؟ آژانس چیه؟ خودم میرسونمت تا در خونه تون. خونه تون کجاست؟ یلدا صحبت و اعتماد به او را بیفایده دید و دوباره از او فاصله گرفت و به خیابان رفت. اتومبیل دنده عقب گرفت و یلدا ترسیده تر از قبل شروع به دویدن در طول خیابان کرد. نمیدانست به کجا میدود. نمیدانست چرا میدود . فقط میخواست از آنها فرار کند. از همه ی آنها بگریزد و صداهایشان را نشنود. با خود گفت تا چهارراه میدوم و اونجا از مغازه دارها آدرس آژانس را میپرسم... و بخود امید میداد. همانطور که در باران میدوید لحظه ای پشت سرش را نگاه کرد . گویی چند نفر توی ایستگاه با هم درگیر بودند. بدون اهمیت به ان به دویدن ادامه داد.باد سرد و باران توی صورتش سیلی های پی در پی میزدند اما او همچنان میدوید. پشت سرش اتومبیلی بوق زنان پیش آمد. کسی از درون اتومبیل صدایش کرد. یلدا خانم... یلدا خام... یلدا با نگرانی به اتومبیل نگاه کرد کامبیز بود اتومبیل متوقف شد و کامبیز پرید و گفت یلدا خانم صبر کنید. ماییم. یلدا نفس نفس میزد. کنار خیابان مثل موجودی ناتوان نشست... کامبیز گفت یلدا خانم شهاب با اونها درگیر شد... داره میاد. اونهاش من هم گفت بیام دنبال شما. یلدا به خیابان خلوت چشم دوخت. شهاب دوان دوان پیش آمد . یلدا به زحمت برخاست و بسوی او دوید. نگاه کامبیز بدرقه اش کرد... یلدا خیس و لرزان و گریان در آغوش شهاب جای گرفت. کامبیز سوار اتومبیل شد و دنده عقب گرفت یلدا تا گردن زیر لحاف خزیده بود و با اینکه بیدار شده بود اصلا قصد بیرون آمدن از رختخواب را نداشت. احساس رخوت دل انگیزی وجودش را گرفته بود.اما صدای تلفن بلند شد و چندین ضربه به در خورد. بالاخره با اکراه از رختخواب بیرون آمد. ساعت نزدیک 11 بود. صدای شهاب را شنید که به تلفن پاسخ میداد. پس شهاب هم نرفته. شاید اون هم گرفتار احساس رخوت دل انگیزی شده بود. شهاب گفت یلدا تلفن... یلدا با تعجب از اتاق خارج شد و با اشاره از شهاب پرسید کیه؟ شهاب هم آهسته گفت مادر کامبیز. یلدا متعجب تر گوشی را گرفت و سلام و احوالپرسی کرد... مادر کامبیز برای عروسی کیمیا دعوتش کرد و از او قول گرفت حتما برای عروسی بیاید... قرار بود کامبیز هم کارتها را بیاورد... شهاب پرسید چی میگفت؟ هیچی. میگفت برای عروسی کیمیا حتما برم. بهت گفتم نمیخواد بری خونه ی اینا... حالا بیا و تماشا کن. حالا مگه چی شده؟ فعلا هیچی . ولی از این اصرار خوشم نمیاد.اصلا چه لزومی داره برای عروسی خواهر کامبیز تو بیایی؟ یلدا با بیتفاوتی شانه ها را بالا انداخت و گفت خب نمی ام. شهاب که تازه متوجه لحن صحبت خود شده بود گفت نه. مسئله اومدن با نیومدن تو نیست... من...من دلیل این همه اصرار رو نمیدونم. و باز یلدا با خونسردی گفت خب دلیل خاصی نمیخواد. من یک شب مهمون اونها بودم و باهاشون دوست شدم. حالا اونها هم من رو دعوت کرده اند... اگه بنظر تو هم اومدن من درست نیست من اصلا فکر اومدن رو هم نمیکنم. در حالی که اینطور نبود. او خوب نقش بازی میکرد و میدانست که برای این جشن شهاب را با میترا دعوت خواهند کرد. خیلی دوست داشت چهره ی شهاب را وقتی که کارتها را بدست میگیرد و نام دعوت شدگان را میخواند ببیند خیلی دوست داشت ببیند شهاب چه خواهد کرد در کنار میترا در آن جشن چه خواهد شد و چه خواهد دید؟ آن هم با وجود تیموری. در واقع یلدا برای رفتن به جشن از همه بیتاب تر بود. اما میدانست اگر خود را مشتاق نشان دهد ممکن است شهاب بر عکس عمل کند و مانع آمدنش بشود. از طرفی برایش دشوار بود که حتی تصور کند تنها به آن جشن برود و شاهد آمدن میترا همراه شهاب باشد... همانروز کامبیز برای دادن کارت دعوت به خانه ی شهاب آمد و یلدا با تعجب چهار عدد کارت دریافت کرد. کامبیز گفت یلدا خانم این دو کارت برای دوستانتون هست. یلدا با حیرت پرسید. فرناز اینا؟ بله . راستش فکر کردم شما تنهایی نمیاین و بهتره با دوستانتون دعوت بشین. یلدا خندید و گفت آخه فکر نمیکنم اونا بیان. اون با من . فقط بگین اگه اونا بیان شما میاین. خب من که دوست دارم بیام. اما شهاب چی؟ اگه اون بدونه که دوستام هم دعوت شده اند شاید خوشش نیاد. نه مطمئن باشید شهاب ناراحت نمیشه. اتفاقا اون هم دلش میخواد شما تنها نباشید. چون مجبورم تیموری و میترا رو هم دعوت کنم. بهتره که شما با دوستانتون باشین. خیلی به دردسر میافتین. اصلا اومدن من زیاد مهم نیست. کامبیز با لبخندی خاص گفت برای ما که خیلی مهمه که شما باشین. مامانم رو که فکر کنم تا حدی شناخته باشین...ازصبح من رو کچل کرده بس که سفارش کرده شما رو هرطور که هست بیارم. مرسی . اگه فرناز اینا بیان خیلی خوب میشه. شما فردا کلاس دارین؟ بله صبح تا ظهر. خب من ساعت یک اونجام . خوبه؟ بله. پس فعلا. کامبیز سر ساعت یک جلوی در دانشگاه منتظر دختر ها بود. فرناز و نرگس که از قبل همه چیز را میدنستند با روی باز از او استقبال کردند و کارتها را گرفتند. هر دوی آنها به اندازه ی یلدا هیجانزده نشان میداند و دلشان میخواست میترا و تیموری را از نزدیک ملاقات کنند. دوست داشتند خانواده ی کامبیز را که یلدا آنهمه تعریف کرده بود زودتر ببینند. برایشان شهاب و عکس العمل او در برابر تیموری و میترا بسیار هیجان انگیز مینمود. تنها دغدغه شان راضی کردن پدر و مادر نرگس بود. برای همین یلدا و فرناز به خانه ی نرگس رفتند و فرناز با دروغ های شاخدار و یلدا با اصرارهای بی پایانش بالاخره اجازه ی آمدن نرگس را به آن مهمانی گرفتند. آنروز ها نرگس برای خانواده اش تا حدودی حکم میهمان را پیدا کرده بود . خواستگاری یونس کم کم به نتیجه میرسید و پدر نرگس سعی میکرد از سختگیری های بی موردش کم کند و شاید یکی از دلایل راضی شدنش به رفتن نرگس د رجشن عروسی همان وجود یونس بود. هر سه گویی انگیزه ی جدیدی برای زندگی پیدا کرده بودند. بیست و ششم بهمن ماه نزدیک بود و آن سه هر لحظه هیجانزده تر و مضطربتر مینمودند. آنقدر سر کلاس در مورد نحوه ی پوشیدن لباس و کفش و آرایش و برخورد و ... صحبت میکردند که خسته میشدند. اما وقتی یلدا به خانه میامد کمتر جلوی چشم شهاب ظاهر میشد و هر لحظه میترسید نکنه شهاب مانع از آمدنش بشود. تا بالاخره روز جشن هم رسید. ازصبح زود تلفن بارها و بارها به صدا در آمد و کامبیز شهاب را به کمک طلبید. و شهاب صبح زود خانه را به قصد منزل کامبیز ترک کرد. قرار بود نرگس و فرناز بعد از ناهار به خانه ی شهاب بیایند و هر سه با هم آماده شوند تا ساسان برای بردنشان بیاید . بالاخره بعد از ساعت ها هر سه آماده بودند. فرناز پیراهن سبز کاهویی به تن کرده بود. با آرایش مخصوص به خودش. نرگس با پیراهن مشکی و آرایش خیلی ملایم و نامحسوس همراه با شال حریر مشکی برای روی سرش. یلدا نیز بعد از وسواس بسیار زیادی که در خرید لباس نشان داده بود لباس یاسی رنگ با شال هم رنگش پوشید. لباسش بسیار زیبا و شیک بنظر میرسید که با کفشهای پاشنه بلند قشنگتر هم شد. آرایش بسیار زیبا و دل انگیزی به چهره داده و موهای حلقه حلقه شده اش را دور خود پریشان کرد. فرناز و نرگس غرق تماشای او لحظه ای از نگاه کردن به خود در آیینه دست کشیدند. فرناز گفت بیشعور چقدر خوشگل شدی. نرگس در حالی که دو انگشتی به میز میزد گفت واقعا ماه شدی یلدا. فرناز گفت. وا اون چیه دیگه؟ لابد تو هم میخوای این رو سرت کنی. یلدا خندید و گفت خب معلومه. فرناز اعتراض کنان گفت شما دو تا میخواین آبروی من رو ببرید. یلدا گفت به تو چه ربطی داره؟ آخه موهات که از جلو و پشت معلومه. یک دفعه سرت نکن راحت. عیبی نداره . چون عروسیه همینطوری سرم میکنم. من اینطوری راحت ترم. نرگس گفت راست میگه . فرناز خانم. ما که مثل جنابعالی نیستیم که هیچی حالیمون نشه. فرناز بی اهمیت به آنها در حالی که آرایشش را غلیظ تر میکرد گفت .به جهنم. بذار مسخره تون کنند . به من چه. یلدا وقتی شال حریر یاسی را روی موهای حلقه شده اش انداخت زیبایی اش دو چندان شد. بخود لبخند زد و گفت خدایا شکرت. خدا کنه شهاب از لباسم خوشش بیاد... زنگ در صدا کرد. یلدا از پنجره بیرون را تماشا کرد. کامبیز بود. یلدا گفت .ای بابا این مگه کارو زندگی نداره؟ فرناز پرسید ساسانه؟ یلدا جواب داد نه کامبیزه. نرگس گفت مگه عروسی خواهرش نیست؟ این موقع اینجا چیکار داره؟ یلدا گفت والله چی بگم...و به سوی گوشی آیفون رفت. بله. سلام یلدا خانم. سلام .حالتون خوبه. مرسی .یلدا خانم تا کی آماده اید؟ ما تقریبا آماده ایم. هر ساعتی آماده اید به من بگین میام دنبالتون. نه متشکرم آقا کامبیز. قراره آقا ساسان بیان دنبالمون. مطمئنا میاد؟ بله . فرناز اینا اینجان. حتما میاد. باشه پس دیر نکنید. راستی آقا کامبیز . شهاب کجاست؟ خونه ماست... (در حالی که میخندید ادامه داد)... حسابی ازش کار کشیدیم. نمیاد آماده بشه؟ نه . از همونجا آماده میشه و میره خونه ی تیموری. برای یک لحظه یلدا سکوت کرد.قلبش تند تند میزد و ساکت بود... کامبیز ادامه داد .صبح کت و شلوارش رو گذاشت توی ماشین . شما نگران نباشین. همه چی خوبه. پس دیر نکنید... کاری ندارید؟ یلدا بی رمق گفت نه مرسی. کامبیز رفت و یلدا با آنکه صورتش به وسیله ی رنگ های زیبا و خوش بو آراسته و نقاشی شده بود اما نگاهش غمگین به زمین خیره ماند. فرناز گفت چی شد؟ شهاب کجاست؟ هیچی . خونه کامبیزه. نرگس گفت نکنه ما اینجاییم نمیاد. نه. آقا فکر همه چی رو کردند. لباسشون رو هم صبح با خودشون برده اند. قراره آماده بشه و بره سراغ میترا اینا. فرناز و نرگس وا رفتند. فرناز گفت . لعنتی . آخه چرا اینجوری میکنه؟ نرگس گفت .نمیدونم. انگار خودش هم نمیدونه داره چیکار میکنه. فرناز گفت یا شاید هم خوب میدونه. یلدا عصبی و ناراحت بنظر میرسید. گفت بچه ها من میگم اصلا نریم. آخه برم چی رو ببینم.؟ برم که حرص بخورم تحقیر بشم و اون میترای لعنتی رو ببینم که چه جوری خودش را برای شهاب لوس میکنه؟ نرگس در فکر بود... فرناز با خشم گفت نه خیر . میریم. میریم. میریم که حرص بدیم. به خدا یلدا اگه من جای تو بودم میدونستم چیکار کنم اگه شده با تمام پسرهای توی جشن میرقصیدم و میگفتم و میخندیدم تا حسابی بسوزونمش. نرگس گفت خب . همه ی اینکارها رو بخاطر چی میکرد؟ آخرش که چی؟ فرناز گفت . یاالله . بلند شین. این همه به خودتون رسیدید که اینجوری بشینید و غمبرک بزنید؟ پاشین . بریم. یلدا بلند شو... یلدا با بی میلی برخاست. جلوی آیینه رفت و دوباره زیبایی اش را که بنظر خود واقعا خیره کننده آمد در دل تحسین کرد و بخود گفت فرناز راست میگه. حالا که اینهمه خوشگل کردم میرم تا حسابی اذیتش کنم. هوا تاریک میشد. ساسان زنگ زد . دخترها با کفشهای پاشنه بلند خرامان خرامان قدم برمیداشتند. فرناز گفت بچه ها یادتون نره سر راه دسته گلمون رو بگیریم. دسته گل زیبایی که سه تایی سفارش داده بودند آماده بود. ساسان به زحمت آنرا بلند کرد و داخل اتومبیل گذاشت. تا مقصد راه زیادی بود. برای اینکه عروسی خودمانی تر برگزار شود ویلای بزرگ و زیبای عمه ی کامبیز را به آن اختصاص داده بودند. اتومبیل ساسان متوقف شد و دخترها تشکر کنان پیاده شدند. کامبیز که گویی مدتهاست در انتظار است بسویشان دوید. خوشامد گفت و با خوشرویی از آنها استقبال کرد و با اصرار فراوان ساسان را هم دعوت به ورود کرد. اما ساسان با عذرو بهانه های زیاد نپذیرفت و آنها را ترک کرد و تاکید کرد که ساعتی قبل از پایان میهمانی با او تماس بگیرند تا دوباره دنبالشان بیاید. یلدا از هیجان میلرزید. پالتوی شیری اش را روی لباس زیبایش پوشیده بود. کامبیز طوری به او نگاه میکرد که گویی برای اولین بار است او را میبیند... سبد گل را از دست یلدا گرفت و گفت شما که خودتون گل هستید. چرا زحمت کشیدید؟> فرناز دست نرگس را فشرد و گفت طرف رو داری؟ نرگس زیر لب غرید. دارمش. کامبیز شیک و رسمی و اطو کشیده شده بود. در کنار یلدا قدم برمیداشت . رو به یلدا گفت یلدا خانم .متاسفانه میهمانی ما مختلطه و شما اونجوری که باید فکر میکنم راحت نباشید. یلدا لبخندی زد و گفت نه . مهم نیست. من فکرش رو کرده بودم. برای همین طوری اومدم که راحت باشم. یلدا و کامبیز وارد سالن شدند. و فرناز و نرگس هم پشت سرشان میامدند. یلدا احساس میکرد همه ی نگاهها او را همراهی میکنند. خانمی بلند قد و سبزه رو بسویشان آمد و یلدا را صدا کرد و گفت سلام یلدا جون . چه عجب . بالاخره اومدی. خیلی منتظرت بودیم. یلدا با حیرت نگاهش کرد و در دل گفت خدایا این دیگه کیه؟ و ناگهان گفت سلام کتایون. خوبی؟ وای چقدر عوض شدی. نشناختمت. کتایون لباس شیری رنگی بتن داشت و موهایش را بالای سر گنبدکرده و آرایش زنانه ای داشت که او را بزرگتر از سن اش نشان میداد. کامبیز گفت کتی .یلدا خانم و دوستانش رو هدایت کنید تا تعویض لباس کنند. کتی به آنها خوشامد گفت و آنها را با خوشحالی به اتاقی هدایت کرد تا مانتوهایشان را در آورند. یلدا شال یاسی رنگش را از کیف بیرون کشید و روی سرش انداخت. نرگس و فرناز هم آماده شدند. کتایون دوباره بسراغشان آمد و با حیرت و خوشحالی به یلدا گفت وای چقدر خوشگل شدی. بیا بریم دیگه... یلدا نگاهی به فرناز و نرگس انداخت... کتایون ادامه داد کیمیا خیلی خوشحال میشه ببینه تو اومدی. مگه کیمیا اومده؟ آره توی سالن اون طرف هستند. بیشتر مهمونها اون طرفند. شهاب هم اومده و چند دفعه سراغت رو گرفته... گفتم هنوز نیومدی. دست و پای یلدا دوباره به لرزه افتاد. فرناز بازوی او را فشرد و گفت خب پس ما هم بریم دیگه. کتایون با خوشحالی گفت آره زود باشین. اونطرف خیلی باحاله. بیشتر جوونها اونطرفند. یلدا دوباره نگاهی بخود انداخت و با تکیه بر نرگس و فرناز راه افتاد. همگی به سالن اصلی رفتند. میز و صندلی های متعددی گوشه گوشه ی سالن را پر کرده بود. سالن پر از نور و صدا و هیجان بود. گروه ارکستر آنچنان مینواختند که همه را به رقص در آورده بودند. اما یلدا گویی همه چیز میدید هیچ چیز نمیدید. مثل یک عروسک کوکی فقط دنبال آنها حرکت میکرد . تمام ذهنش پیش شهاب و میترا بود. کتایون گفت میخواین اول بریم پیش عروس و داماد؟ یلدا گفت آره خوبه. بریم. نرگس زیر گوش او گفت یلدا چیه؟ دوباره دستهات یخ کرده. یلدا گفت نمیدونم. نرگس انگار تمام اعتماد بنفسم رو از دست دادم. احساس بدی دارم. فرناز گفت خودت رو کنترل کن. هنوز که شهاب رو ندیدی. کیمیا در لباس عروسی زیبا و با وقار شده بود. او هم مثل کتایون با نهایت خوشرویی با یلدا و دوستانش رو برو شد. نیما هم پسر معقول و خوبی بنظر میرسید. بنظر یلدا آندو خیلی برازنده ی همدیگر بودند. همگی به عروس و داماد تبریک گفتند . یلدا میدانست شهاب هرجا که نشسته باشد مطمئنا تا آن لحظه حتما او را دیده است. برای همین خیلی خیلی مراقب رفتارش بود. میدانست که خیلی ها او را زیر نظر دارند. کامبیز دوباره به آنها ملحق شد و گفت یلدا خانم بفرمایید اینطرف .. میز خالی هست. یلدا نگاهش کرد ولبخند زد .نمیدانست چرا اینکار را کرد. گویی بطور ناگفته ای جنگ میان او و شهاب آغاز شده بود. یلدا و بقیه سر جاهایشان نشستند و یلدا به محض اینکه سر بلند کرد چشمهای نگران شهاب را روی خود دید. شهاب درست رو به روی او نشسته بود. یلدا بسختی آب دهانش را قورت داد و به ظاهر خیلی آرام نگاه از شهاب برگرفت و بدون آنکه چیزی بگوید نگاهی به جمع انداخت. دلش میخواست میترا را ببیند و به بچه ها نشانش بدهد. اما میترسید یکبار دیگر نگاه شهاب غافلگیرش کند. یلدا کمی صندلی را جابجا کرد تا زیر نگاه شهاب نباشد. سر پایین آورد و آهسته گفت بچه ها شهاب اینا میز روبرویی هستند. میترا رو هنوز ندیدم. اما فکر کنم همونجا باشه. نرگس و فرناز هم که دیگر در نگاه کردن و رمزی صحبت کردن استاد شده بودند. یک به یک تایید کردند که شهاب را دیدنهد. فرناز گفت اوناهاش...لباس مشکیه. میترا پیراهن دکولته ی مشکی بتن داشت. او هم موها را پشت سرش گلوله کرده بود. و طبق معمول آرایش تند و اغراق آمیزش توی ذوق میزد. یلدا گفت آره خودشه. نرگس گفت وای خوایا . لباسش خیلی ناجوره. یلدا با پوزخند گفت آخه خیلی متمدنه. فرناز گفت شهاب که اینهمه از تو ایراد میگیره چرا به این چیزی نمیگه.همه ی بدنش معلومه. یلدا گفت به جهنم. اصلا ولشون کنید. نمیخوام بهش فکر کنم. فرناز گفت یلدا تیموری هم همونه که داره سیگار میکشه. نه؟ آره دیگه نگاهشون نکن... نرگس گفت فرناز دیگه بسه. پدر و مادر کامبیز برای خوشامد گویی کنار یلدا و دوستانش آمدند. یلدا از جا بلند شد و با مادر کامبیز روبوسی کرد . پدر کامبیز هم پیش آمد و کلی ابراز خشنودی از بابت آمدن آنهانمود. نرگس گفت یلدا این خانواده ی کامبیز و البته خودش انگار خیلی تو رو دوست دارن ها؟ یلدا که حواسش هنوز پیش شهاب بود گفت آره آره. فرناز گفت حواست کجاست؟ فهمیدی نرگس چی میگی؟ یلدا در حالی که میکوشید جملات نرگس را بیاد بیاورد گفت چی؟ نرگس گفت پس چرا میگی آره آره؟ یلدا با شرمندگی خندید و گفت بخدا اصلا ذهنم مشوشه. فرناز با حالت مسخره گفت آخی. خب حالا نرگس مگه چی پرسید؟ فرناز گفت نرگس میگه خانواده کامبیز زیادی بهت ارادت دارند . چرا؟ یلد فکری کرد و گفت والله نمیدونم. خب مهربونند و من رو از قبل میشناشند. نرگس گفت تو رو بعنوان کی میشناسن؟ یعنی چی؟ نرگس گفت تو رو بعنوان همسر شهاب میشناسن یا خواهرش؟ معلومه خواهرش. فرناز گفت خب پس همه چی معلوم شد. چی میگین شماها؟ فرناز گفت خودت بهتر میدونی. شما اشتباه فکر میکنید. یلدا از جوابی که میداد زیاد مطمئن نبود . او هم فکر میکرد خانواده ی کامبیز زیادی او را تحویل میگیرند. و اصرارشان برای آمدن عروسی هم برایش عجیب بود. اما سعی میکرد اهمیت ندهد. فرناز گفت یلدا بخدا این کامبیز هم امشب بدجوری نگات میکنه. من که میگم خانواده ی خوبی داره و خودش هم که پسر خوبیه... فرناز خواهش میکنم دوباره شروع نکن. پسرها و دختر های شیک و بزک کرده وسط سالن میامدند و میرقصیدند و در آن میان پسری که میز کناری یلدا و دوستانش را اشغال کرده بود توجه و نگاههای خاصی به یلدا میکرد. کامبیز نزدیک آمد و لبخند زنان پرسید یلدا خانم دختر خانمها راحت هستید؟ مرسی . همه چیز هست. کامبیز صحبت میکرد که پسر میز کناری به او ملحق شد و سلام و علیک کنان با یلدا و فرناز و نرگس همانجا ایستاد و گفت کامی جان معرفی نمیکنید؟ کامبیز با نگاه غرنده ای به او گفت خانمها ایشون پسر خاله ام هستند. آقا سینا. و بدون معرفی یلدا و بقیه او را با خودش برد. فرناز گفت پسره از اون پرروهاست. بچه ها نمیرقصید؟ همینطوری مثل پیرزنها میخوایم اینجا بشینیم و بقیه رو تماشا کنیم و غیبت کنیم.؟ نرگس گفت خیلی پررویی. مثل اینکه الان خودت داشتی غیبت میکردی. من اصلا عادت ندارم بشینم. یلدا گفت خب پاشو برقص. راست میگی؟ ناراحت که نمیشی؟ یلدا خندید و گفت نه چرا نارحت بشم.؟ پاشو. فرناز بلند میشد که شهاب از روبرو آمد. مثل همیشه جدی. درون کت و شلوار جذابتر پیش آمد و بدون کلامی صندلی را پیش کشید و روبروی یلدا نشست. دخترها دستپاچه شدند و سلام و احوالپرسی کردند. شهاب بدون لبخندی یلدا را نگاه کرد و گفت راحتی؟ یلدا چقدر دلتنگ بود و چقدر حرض خورده بود. آزرده نگاهش کرد و باز دروغ گفت آره .راحتم. خانمها شما هم راحتید؟ چیزی لازم ندارید؟ و بعد رو به فرناز کرد و گفت فرناز خانم اگر دوست دارید برقصید معطل نکنید... (و با لبخند خاصی ) نگاهش کرد. و گفت اون وسط جا زیاده... فرناز با شرمندگی خندید... شهاب هنوز نگاهش به یلدا بود. نگاهی به میز کناری انداخت و سر پیش آورد. گویی عاقبت طاقت نیاورد. و گفت این یارو پسر خاله ی کامبیز... زیادی رو داره. حواست باشه. و در حالیکه از جا برمیخواست گفت اگه کاری پیش اومد صدام کنید و دور شد. هر سه نفس راحتی کشیدند. هر سه یخ کرده بودند... نرگس گفت خودش پیش یک نفر دیگه نشسته . از اونجا مراقب یلداست. بابا خیلی پرروهه. یلدا هنوز حالت طبیعی نداشت. نگاه میترا روی خودش نفرت بار حس کرد. چشم به میزدوخت. تیموری هم نگاهش میکرد. شاید آنها هم از آمدن شهاب پیش یلدا ناراحت بودند. خواننده ی ارکستر همه را به رقصیدن با یک آهنگ شاد شاد دعوت کرد. فرناز با شنیدن آهنگ طاقت نیاورد. و بالاخره به گروه رقصندگان ملحق شد. کامبیز جای خالی فرناز را پر کرد. شهاب نگاهش روی کامبیز ماند. کامبیز گفت یلدا خانم عکس نمی اندازید؟ یلدا لبخندی زد و گفت من؟ آره با عروس و داماد فعلا توی اتاق بغلی عکسهای دسته جمعی میاندازند. شما هم بیاین. نه.(و باز خندید)ا چرا؟ آخه من چرا عکس بیاندازم؟ کتایون هم آمد و گفت میای . کامی؟ یلدا خانم بلند شین بریم و عکس بیاندازیم. یلدا که اصرار آنها را جدی دید گفت نه نه . آخه مناسبت نداره. من چرا عکس بیاندازم؟ کامبیز گفت ما دلمون میخواد با شما عکس داشته باشیم. مگه نه کتی؟ کتایون جواب داد به خدا کیمیا صد بار ازم خواسته که صدایت کنم بیایی. ناراحت میشه. عروسه. آخه نرگس تنها میمونه. فعلا نه. کامبیز گفت نرگس خانم هم میان. چند لحظه بیشتر طول نمیکشه. نرگس گفت برو من اینجام زوی میای... یلدا که رد کردن درخواست کتی و کامبیز را بیفایده میدید با اکراه از جای برخاست. شهاب نگاهش میکرد... یلدا بی اراده به دنبال کامبیز راه افتاد. مادر کامبیز به استقبال آمد و گفت یلدا جون اومدی؟ بیا اینجا کامی تو هم بیا کنار کیمیا بایستید. یلدا و کامبیز کنار عروس و داماد ایستادند و عکس گرفتندو. یلدا خجالتزده بود . احساس بدی داشت. فرناز راست میگفت. گویی همه چیز اشتباهی شده بود. حالا دیگر مطمئن بود آنهمه توجه خانواده ی کامبیز به او بی دلیل نباید باشد. اما از خود کامبیز تعجب میکرد و باز میگفت شاید کامبیز از نیت خانواده اش واقعا بیخبر است. یلدا به میز خودشان بازگشت. عصبی بود. نرگس گفت چی شده؟ فرناز که از رقص سرخ شده بود گفت بابا اینا بدجوری بهت پیله کردند. یلدا. یلدا گفت هیچی . یک عکس انداختم و اومدم. انگار همه چی قاطی پاتی شده. دارم از این وضع دیوونه میشم. نرگس میوه ای پوست کند و بدست یلدا داد و گفت امشب به هیچ چیز فکر نکن. میترا بارها و بارها از جا برخاست و در میان رقصندگان خود را تکان داد. فرناز گفت میترا رو از نزدیک دیدم. مثل جادوگرها آرایش کرده. انگار میخواد تئاتر بازی کنه. حالا دیگر تمام سالن پر شده بود و مهمانی گرمتر و صمیمیتر . یلدا صدای فرناز و نرگس را از میان جمعیت و نوای موزیک بسختی میشنید. جوانان همه به وجد آمده بودند و شادمانی مینمودندو. شهاب کنار یلدا جای گرفت وگفت با عروس و داماد عکس انداختی؟ یلدا لبخند زنان گفت آره مجبور شدم... و شهاب ادامه داد توجیه جالبی نیست. یلدا از این که دید شهاب از هر فرصتی استفاده میکند و در پی بهانه چیزی برای پیش آمدن و نشستن در کنار اوست در دل احساس شادمانی کرد. شور هیجان جوانان و سالن او را هم بوجد آورده بود و دیگر نگران بودن میترا و پدرش در کنار شهاب نبود. شهاب و کامبیز گوشه ای صحبت میکردند... دخترها و پسرها دایره ی وسط را خالی نمیگذاشتند و یلدا از همه ی آنها خوشحالتر و امیدوارتر کف میزد و شادمانی میکرد. تیموری که گوشه ای ایستاده بود و یلدا را نظاره گر بود پیش آمد و کنار میز آنها ایستاد. نگاه خیره ای به یلدا کرد و سری تکان داد و زیر لب اعلام آشنایی کرد. یلدا علی رغم میلش از جای برخاست و عرض ادب کرد و سلام داد. تیموری گفت سلام خانم . احوال شما؟ فرناز و نرگس هم با او سلام و علیک کردند. تیموری بدنبال جمله ای بود برای اینکه سر حرف را با یلدا باز کند. او بعد از دیدن یلدا در خانه ی شهاب همیشه از ناحیه او احساس خطر میکرد. چون میدانست یلدا دختری نیست که بشود به سادگی از او گذشت. مخصوصا که پنج ماه هم را شهاب زندگی کرده بود. برای همین در پی چاره ای بود تا به گونه ای خود یلدا را بطور غیر مستقیم از نیتی که دارد آگاه کند. تیموری کنار آنها ایستاده بود و از هر دری چیزی میگفت. شهاب که از کامبیز کمی فاصله گرفت کامبیز توانست تیموری را کنار یلدا و بقیه ببیند گفت هی شهاب. شهاب برگشت و نگاهش کرد وسری تکان داد و گفت چیه؟ کامبیز اشاره ی نامحسوسی بسوی تیموری و بقیه کرد. شهاب بسرعت سر چرخاند و با دیدن تیموری و یلدا دلش فرو ریخت. او هم میدانست تیموری بدون هدف خاصی دور و بر یلدا نمی پلکد. کامبیز پیش آمد و گفت شهاب این مرتیکه با یلدا چیکار داره؟ شهاب که با دقت به دهان تیموری چشم دوخته بود گفت نمیدونم. کامبیز گفت بهتره بری اونجا. شهاب بدون کلامی به تیموری پیوست و تیموری با دیدن او بطور اغراق آمیزی تحویلش گرفت و گفت به به آقای داماد آینده. بفرمایید قربان... بفرمایید اینجا. بنده داشتم با خواهر خوانده ی گرامیتون چند کلام اختلاط میکردم. فرناز و نرگس و یلدا سکوت تلخی کرده بودند و یلدا نگاه رنجیده اش را به شهاب دوخت. شهاب هم در سکوت دست و پا میزد و نمیدانست چه کند. اما تیموری دست بردار نبود.گویی کمر همت را بسته بود تا یلدا را از پا در بیاورد. و خاکستر ناامیدی را برای همیشه روی تک شعله ی گرمابخش قلبش بپاشد. برای همین از دور میترا را که هنوز با پسر خاله ی کامبیز چیک تو چیک میرقصید صدا کرد و فراخواند. میترا با اکراه پیش آمد. خودش را گرفته بود و به یلدا نگاه نمیکرد. سلام و علیک سرسری با دوستان یلدا کرد و دست شهاب را گرفت. تیموری گفت دخترم آدم توی این شلوغی نامزدش رو تنها می ذاره؟ اون هم نامزد به این خوش تیپی رو که روی هوا میزنند. یلدا تحمل شنیدن این حرفها را نداشت و اصلا نمیدانست چه عکس العملی نشان دهد. نرگس و فرناز با نگاه مسخ شده مقابلشان را خیره بودند. میترا خنده ای عشوه گرانه کرد وگفت اولا مگه خودم زشتم که خیالم ناراحت باشه. در ثانی من به نامزدم مطمئنم. هر چند که حلقه اش را از همه پنهان میکنه. شهاب سرخ شده بود و به یلدا چشم دوخته بود. یلدا نیز خیره به میز پوزخندی بر لب داشت. کامبیز هم گه نگران مینمود به جمع آنها پیوست و گفت خانمها آقایان سر میزهاتون باشین شام میارن. اما تیموری هنوز میخواست میخ را محکمتر بکوبد . گفت چشم . چشم آقا کامبیز . اول بگذارید من یک قول از یلدا خانم و این دوستانشون برای عروسی میترا اینا بگیرم بعدا. دل همگی به نوعی به تپش بود... تیموری رو به یلدا گفت خب یلدا خانم باید به من قول بدی برای عروسی میترا و شهاب حتما تشریف بیارید... دوستانتون هم همینطور . و رو به شهاب پرسید البته با اجازه ی آقا شهاب . از نظر شما که اشکالی نداره. شهاب نفسی لرزان کشید و سکوت کرد. دیگر به هیچکس نگاه نمیکرد. تیموری ادامه داد خب یلدا خانم . دقیقا میافته برای اردیبهشت ماه... ان شاءالله که موقع امتحانات نیست... یلدا لبخندی زد و گفت نه تیموری مصرانه پرسید پس قول دادید. یلدا جواب داد نه . من قول ندادم. اما گویا شما جایزید هر طوری که دوست دارید برای دیگران تصمیم بگیرید. دل نرگس و فرناز خنک شد. میترا با خشم یلدا را نگاه کرد .تیموری سرخ شد و شهاب نفس عمیقی کشید. کامبیز خندید وگفت بفرمایید شام رو آوردند. لبخند از روی لبهای یلدا رفته بود و نمیدانست چه میخورد. فرناز گفت آنقدر با غذات بازی نکن. سرد شد. یک کم بخور . تو که خوب جوابش رو دادی .. واقعا سوسک شد. نرگس خنده اش گرفت و گفت فرناز راست میگه. یلدا عصبی بودو غرغر میکرد. مرتیکه چقدر پرروهه. میگه خواهر خونده ات. آخه لعنتی من که الان عقد کرده ام . تو به من میگی خواهر خونده. اونوقت دختر خودت که هیچ ربطی به شهاب نداره رو میکنی زنش. نرگس گفت اون میخواست زرنگی کنه شاید اگه تو هم یک دختر داشتی و موقعیت شهاب رو میدونستی همین کار رو میکردی. یلدا گفت من متنفرم از اینکه خودم رو به کسی تحمیل کنم. اگه دختر داشتم هیچوقت اینطوری بی ارزشش نمیکردم. من نمیدونم حالا چه گیری به شهاب داده؟ فرناز گفت خب ما نمیدونیم تا قبل از اومدن تو شهاب با اونها چطور رابطه ای داشته. مطمئنا اینقدر سرد نبوده. یلدا فکری کرد و گفت آره راست میگی. حتی الان هم جرات نمیکنه روی حرف تیموری حرف بزنه. بچه ها من فکر نمیکنم هیچوقت شهاب بتونه حرفی بزنه یا خلاف چیزی که تیموری میخواد عمل کنه. و با ناراحتی ادامه داد. خودم رو سر کار گذاشتم. آخرش هم تیموری و میترا ریشخندم میکنند. نرگس گفت من هم موندم چرا شهاب هیچی نمیگه. حداقل از یک جایی شروع کنه. فرناز گفت لابد شهاب هم بیمیل نیست. نرگس چشم غره ای رفت و اشاره ی نامحسوسی به یلدا کرد که ملاحظه ی یلدا را بکند و باعث رنجش بیشتر ش نشود. فرناز ادامه داد البته خب تیموری هم سنی ازش گذشته . شهاب نمیخواد آب پاکی روی دستش بریزه. نرگس گفت آره . شاید شهاب مجبوره اینطور دست به عصا راه بره. یلدا گفت آره عزیزم آخرش هم دست به عصا دست به عصا سر سفره ی عقد با میترا میشینه. فرناز گفت غلط میکنه . تا تو راضی نباشی که نمیتونه. یلدا گفت من کی ام؟ من که تا یک ماه دیگه بیشتر مهمون خونه ی شهاب نیستم. فرناز گفت واقعا تو فکر میکنی حاج رضا تا آخر اسفند ماه طلاق تو رو میگیره؟ یلدا گفت شک نکن. در ثانی من آدمی نیستم که دیگه منتظر بمونم. خدایا فقط یک چیزی از ت میخوام. اون هم اینه که به من ثابت کنی شهاب واقعا چی توی قلبشه و میخواد چیکار کنه. بخدا اگر ذره ای حس کنم به میترا تمایل داره میزنم زیر همه چیز وتمام. دیگه از این همه تحقیر و نگرانی خسته شدم. مادر کامبیز و کتایون نزدیک میشدند... یلدا یواش گفت وای باز اومدند. حوصله شون رو ندارم. بعد از شام هم مهمانی ادامه داشت اما ساسان دیگر آمده بود و یلدا و دوستانش آماده شدند و از عروس و داماد خداحافظی کردند. یلدا اصلا سمت شهاب و تیموری نرفت. خانواده ی کامبیز او را دوره کرده بودند. کامبیز گفت یلدا خانم شما که مجبور نیستید الان برید . کسی خونه نیست. من خودم شما رو میبرم. پدر و مادر کامبیز هم همین را خواستند و شهاب را صدا کردند... شهاب گفت بله. پدر کامبیز گفت شهاب جان . یلدا خانم که توی خونه تنها هستند شما هم که مجبورید جور نامزد خودتون رو بکشید .پس اجازه بده یلدا جان رو آخر شب کامبیز برسونه. شهاب نگاهی به یلدا انداخت . جلو آمد و دست دور شانه ی او گذاشت و او را کنار کشید و توی چشمهای او نگاه کرد و پرسید دوست داری بمونی بعد با کامبیز بری؟ یلد باز دلش میخواست گریه کند. اصلا تحمل نگاه و صحبت او را از نزدیک نداشت. دلش هزاران تکه میشد. ولی سعی کرد پاسخ دهد . گفت نه . شهاب من با فرناز اینا برم راحت ترم. تو رو خدا تو یک چیزی بگو. من نمیتونم درخواستشون رو رد کنم. شهاب با مهربانی به او لبخند زد و گفت هر چی تو دوست داری... من هم زود یام. اصلا نگران نباش . فقط در رو از داخل قفل کن. من هم قول میدم تا یکی دو ساعت دیگه خونه باشم. شهاب رو به پدر و مادر کامبیز کردو تشکر کنان از آنها خواست اجازه بدهند که یلدا با دوستانش برود. کامبیز جلو آمد و گفت شهاب تو که اینجایی. یلدا تنها میمونه. شهاب زیر لب غرید . مطمئن باش من از تو نگران ترم. لازم نیست به زحمت بیافتی. یلدا وقتی به خانه رسید سرش مثل یک دیگ بزرگ سنگین شده بود. لباسهایش را عوض کرد و صورتش را کاملا شست. چای دم کرد و نماز خواند . سر نماز کلی گریه کرد. حرفهای تیموری و سکوت شهاب دلش را بد جوری خالی کرده بود. خسته تر از آن بود که بیدار بماند. خوابش برد. صبح با صدای زنگ تلفن بیدار شد .ساعت 9 بود. گوشی را برداشت. نرگس بود که گفت الو یلدا . سلام. سلام خوبی. خواب بودی؟ آره . اما خوب کردی زنگ زدی . خیلی کار دارم. خیلی کارهات رو بذار کنار. امروز کار بزرگتری برات دارم. چیکار؟ میتونی بیای خونه مون؟ چی شده؟ هیچی . امروز بابا اینا میرن قم. تا شب هم نمیان. من هم گفتم شما بیایید خونه مون دستی به خونه بکشیم آخه فردا خانواده ی یونس اینا میان خونه مون. خبریه؟ فکر کنم بله برونه. یلدا جیغ کشید و گفت وای نرگس. تبریک...تبریک. فصل 49 روز بیست و هشتم بهمن ماه بود . خوشحالی زاید الوصف یلدا و فرناز اشک به چشمان نرگس آورد. نرگس عکس یونس را به آنها نشان داد. یلدا پسندید و گفت آخی مثل خودته. همیشه شوهرت رو همینجوری تصور میکردم. انگار از خیلی قبل میشناسمش... فرناز گفت آره. مبارکه. نرگس گفت مرسی. و خندید. یلدا گفت نرگس چه احساسی نسبت بهش داری؟ نرگس سری تکان داد و با چشمهای خجالتزده اش که گویی میخندید گفت والله دقیقا نمیدونم . خب یک آدم جدیده. برام هیجان آوره که باهاش حرف بزنم یا حتی بهش فکر کنم. وقتی هفته ی قبل برای اولین بار باهاش برخورد کردم و حرف زدم نمیدونم ازش بدم نیومد. اما فکر نمیکردم قضیه به این زودی جدی بشه. یلدا گفت به نظرت آروم و مظلومه یا معمولی؟ نه . خیلی هم آروم و مظلوم نیست. یک کمی بذله گو هم هست. چند بار میون حرفهامون چیزهایی گفت که خنده م گرفت. فرناز پرسید . وضعشون خوبه؟ بد نیست. خودش که فعلا دانشجوهه. اما خب . پدرش مغازه داره و یک خونه ی دو طبقه دارن. خب تک پسره... فکر کنم بهش برسن. دو تا هم خواهر داره . مثل شهابه دیگه. باز دل یلدا هوری پایین افتادو در دل گفت خوش بحال میترا. کوفتت بشه میترا. واقعا شهاب برات خیلی زیاده... فرناز گفت آهای باز تو کجایی؟ یلدا پوزخندی زد. نرگس گفت خب تو بگو یلدا . دیشب شهاب کی اومد؟ نمیدونم...نمیدونم اصلا اومد یا نه؟ نمیدونم. فرناز و نرگس که متوجه حالت پریشان یلدا شده بودند با نگرانی به او چشم دوختند. نرگس گفت یعنی دیشب اصلا نیومد؟ فکر نمیکنم. البته شاید هم بی سرو صدا آمده و صبح رفته. من اصلا امروز توی اتاقش نرفتم. تو که زنگ زدی سریع آماده شدم و اومدم. فرناز گفت خب بابا. خیالم راحت شد. پس احتمالا اومده تو ندیدیش. راستش دیگه میخوام برام مهم نباشه کی میاد و کی نمیاد. اصلا میاد یا نه. فرناز گفت چرا؟ بخاطر حرفهای تیموری؟ هم آره هم نه. خب شهاب خودش خیلی ساکته. نرگس گفت اصلا این تیموری اجازه ی حرف زدن به اون بیچاره رو میده؟ آخه تا کجا؟ راستش دیشب خیلی فکر کردم. این عشق نفرین شده است. مثل اینکه عاقبت نداره. به زور که نمیشه کاری کرد. نرگس گفت اینقدر ناامید نباش . بخدا توکل کن. هر چی اون بخواد همونه. ولی یلدا دیشب توی مهمونی کنار هم چقدر به هم می اومدین. یک لحظه بخودم گفتم جفت تو خود شهابه و نه هیچ کس دیگه. یلدا با خوشحالی کودکانه ای خندید. فرناز گفت ولی این کامبیزه هم خیلی جذابه. نرگس گفت خب منظور ؟ فرناز جواب داد من فکر میکنم بدش نیاد که یلدا و شهاب از هم جدا شن. یلدا نگاهش کرد و گفت چی میگی؟ کامبیز همیشه من رو راهنمایی کرده چیکار کنم که شهاب رو از دست ندم. فرناز چانه بالا انداخت و گفت این مال خیلی وقت پیش هاست. دیشب کامبیز بهت جور دیگه ای نگاه میکرد. نگو نفهمیدی. یلدا فکری کرد و گفت آخه بعیده. نمیدونم. شاید خانواده اش در مورد من حرفی زده باشن. خب کامبیز هم شاید کمی تحت تاثیر اونها قرار گرفته. نرگس گفت اگر ازت... نه ولش کن. فرناز گفت من هم میخواستم همین رو بپرسم. یلدا گفت فکرش رو هم نکنید. همه ی اینها در حد یک تصوره. اون هم از نوع احمقانه اش. حالا بریم سراغ کارهای نرگس. یلدا با گفتن این جمله صحبتها را معطوف یونس و فردای آنروز کرد. تا عصر که آنجا بودند دکوراسیون خانه ی نرگس بطور کلی عوض شد. و نرگس با هیجان به ایده های آندو گوش میکرد و دست بکار میشدند. کلی خنده و شوخی و عرق کردند تا بالاخره از نتیجه ی کارشان راضی شدند. در آخر یلدا کلی یادآور شد که نرگس سوالهای مهمی از یونس بپرسد. حتی چند سوال هم برایش یادداشت کرد. فصل 50 روز بیست و نهم بهمن ماه نرگس با حرارت هرچه تمامتر وقایع شب گذشته را برای یلدا و فرناز تعریف میکرد و آندو با سوالهای پشت سر هم نرگس را گیج کرده بودند. نرگس هیجانزده و خوشحال بود و یلدا در چشمان نرگس برق زندگی را میدید. نرگس گفت خلاصه قرار شد برای بعد از ماه محرم و صفر عقد کنیم. یلدا گفت الهی که همیشه همینطوری شاد باشی. فرناز گفت باز این مادر بزرگ اظهار فضل کرد. ولی واقعا کی فکرش رو میکرد که نرگس زودتر ازما دست بکار بشه؟ نرگس معترض گفت بابا یلدا که از همه زودتر اقدام کرد. و با نگاه به چشمهای غمدار یلدا از حرفش پشیمان شد. فرناز با زیرکی حرف را عوض کرد و گفت بیشعورها . من جا موندم. یلدا خندید وگفت تو که میگفتی خیالت از بابت محمد راحته؟ فرناز گفت بره گم شه. تا اون تخصصه بگیره پدر من در اومده... یلدا گفت خب کسی که شوهر پزشک میخواد باید جور این چیزها رو هم بکشه. فرناز گفت من غلط کردم . به خدا اصلا برام مهم نیست که چی میخونه. یلدا گفت اما برای پدر و مادرت خیلی مهمه. فرناز گفت آره خب . نرگس جون تکلیف جنابعالی هم که معلومه.و ناخواسته چشم به یلدا دوخت. یلدا که نگاهش بسیار جدی شده بودگفت من هم تکلیفم رو روشن میکنم. مطمئن باشید . حالا بلند شین الان کلاس شروع میشه. و از جا برخاست و جلوتر از آنها بطرف کلاس رفت. سهیل دم در کلاس ایستاده بود. گفت سلام خانم یاری. یلدا بی رمق گفت سلام . راستی آقای محمدی بعد از کلاس کارتون دارم. اگر وقت دارید؟> سهیل مشتاقانه گفت بله. حتما. نرگس دوباره غرغر میکرد. گفت آخه چی میخوای بهش بگی؟ دختر اینقدر لجباز نباش. بخدا اونطوری که شماها فکر میکنید نیست. فقط میخوام راحتش کنم که دیگه بمن فکر نکنه. همین. چرا الان؟ مگه نگفتی دو ماه دیگه بهش جواب میدی؟ که یک ماهش هم گذشته. منظورم اینه که وقتی از جانب شهاب مطمئن شدی. اون وقت... نرگس تو دیگه چرا؟از خودم بدم میاد که این همه مدت این بیچاره رو سر کار گذاشتم. در صورتی که میتونست با یک نفر دیگه روزهای خوبی رو داشته باشه. فرناز گفت سپیده رو میگی؟ خفه نشی تو فضول. فرناز خندید و به نرگس گفت نگفتم بهت؟ نرگس رو به یلدا گفت بهرحال میل خودته. هرطور که صلاح میدونی. آنروز بعد از پایان کلاس یلدا با فرناز و نرگس خداحافظی کرد و کنار سهیل قدم زنان راهی شد. سهیل گفت کارها برعکسه. امروز من ماشین نیاوردم. اتفاقا انطوری بهتره. آخه سردتون میشه. بریم بک جایی... شما سردتونه؟ سهیل لبخندی زد و گفت من الان هیچی حالیم نیست. یلدا شرمنده از حرفهایی که در نظر داشت به مقابلش چشم دوخت. از اینکه جواب رد به سهیل بدهد غمگین بود. بخود گفت آره شهاب هم همین احساس رو نسبت به من داره که تا حالا من رو سر کار گذاشته و چقدر در حق من بدبخت ظلم کردهو. من نمیخوام مثل شهاب باشم. سهیل گفت دفعه ی قبل هم نیومدین یکجا بشینیم و چیزی بخوریم. باشه بریم. ولی جایی که خیلی نزدیک باشه. حتما. و به کافی شاپی در همان نزدیکی رفتند. فصل 51 نرگس و فرناز که صحبتهاشان حول وحوش یلدا و سهیل بود نرم نرمک از دانشگاه بیرون زدند و چهره ی آشنای کامبیز را که جلوی در منتظر ایستاده بود و به آنها لبخند میزد را دیدند. نرگس زیر لب گفت ای وای هر وقت این یلدا ی بیچاره با سهیل قرار داره اینا پیداشون میشه. حواست باشه چیزی نگی. دفعه ی قبلی شهاب کلی با یلدا دعوا کرده بود. فرناز خاطر نشان کرد کف حواسش هست. کامبیز جلو آمد و سلام و احوالپرسی کردند. دخترها بخاطر پذیرایی آنشب حساب تشکر کردند. کامبیز هم متقابلا برای آمدن آنها تشکر کرد و گفت یلدا با شما نیست؟ فرناز گفت یلدا رفتت خونه. یک کمی زود رفت. مثل اینکه کار داشت. نرگس گفت البته نگفت که کی میره خونه. گویا جای دیگه ای کار داشت. کامبیز متفکر مینمود. گفت یعنی شما نمیدونید کجا کار داره. کتابی چیزی میخواست بخره؟ نرگس جواب داد کتاب هم میخواست بخره . ولی خودش گفت کار دیگری هم داره... کامبیز گفت باشه تشکر... بفرمایید برسونمتون. آنها تشکر کردند و با خداحافظی از کامبیز جدا شدند. فصل 52 یلدا زیر نگاه مشتاق سهیل کلافه مینمود. کمی از شیر قهوه اش را نوشید و عاقبت شروع کرد . آقا سهیل ماه گذشته اگر یادتون باشه به شما گفت به من فرصت بدین تا بیشتر فکر کنم... سهیل لبخندی زد و گفت گفته بودید دو ماه. یلدا گفت :بله . اما شرایط جوریه که فکر میکنم نیازی نیست یک ماه دیگه صبر کنم. سهیل بیقرار و منتظر مینمود... یلدا ادامه داد آقا سهیل من هیچوقت نخواستم کسی رو آزار بدم یا سر کار بذارم. اگه اینهمه طول کشیده برای اینه که هیچوقت به ازدواج جدی فکر نمیکردم تا اینکه ماه گذشته شما با خودم صحبت کردین و من بهتون گفتم اگر عاشق نباشم با شما ازدواج خواهم کرد. اما حالا به این نتیجه رسیدم که اگر عشق نباشه نمیتونم... نمیتونم زندگی خوبی داشته باشم. نمیتونم توانایی خوشبخت کردن همسرم رو داشته باشم. پس این خیانته که با توجه به روحیاتی که در خودم میشناسم باز بدون عشق ازدواج کنم. سهیل با نگاهی دلمرده و سرد به یلدا خیره بود. حرکت تند چشمهای عسلی اش روی صورت و چشمهای یلدا یلدا را معذب کرده بود... سهیل گفت یعنی جوابتون منفیه؟ یلدا نگاهش را به میز دوخت و سر را به علامت تایید تکان داد. سهیل التماس وار گفت ولی من چیزی از شما نمیخوام. من نمیخوام که شما عاشقم باشی.نمیخوام که عاشقانه حتی نقش بازی کنید. یلدا نگاهش جدی شد و گفت همه ی قشنگی زندگی مشترک به اینه که دو نفر به هم عشق بورزید و همه ی عشق شما به کسی که مثل یک صخره سرد و سنگه . شاید بیشتر از چهار یا پنج ماه طول نکشه. مطمئن باشید که یک روز وقتی ببینید تمام عشق و علاقه و صداقتتون رو برای کسی گذاشته اید که ارزشش رو نداره اونوقت عاصی میشین و اگر مجبور باشید در کنار کسی تا آخر عمر زندگی کنید این عصیان جای خودش رو به بی تفاوتی و نهایتا به نفرت میده. شاید الان متوجه حرفهای من نباشین. شاید بقول معروف اونقدر داغ عشق باشین که به سرمای یک طرفه اش فکر نکنید اما این رو بدونید سرمای عشق یکطرفه بیشتر از گرما و لذت اونه. سرمایی که آدم رو نابود و حقیر میکنه..(باز اشک در چشمهای قشنگش غلطید).سهیل که جدیت و صداقت را در نگاه و کلام یلدا میدید نگاه از او برگرفت و اخمها را در هم کرد... یلدا گفت از من متنفرید؟ سهیل زهرخندی بر لب آورد و سری تکان داد... یلدا گفت ولی من مطمئنم روزی نه چندان دور از من ممنون میشی. من هیچوقت نمیتونم شما رو فراموش کنم. حتی اگر کسی شما رو عاشقانه دوست داشته باشه؟ و این رو بهتون ثابت کنه؟ مگه خودتون همین الان نگفتی که عشق یکطرفه بدرد نمیخوره؟ آره. اما وقتی مطمئن باشی کسی توی دلت نیست یا برعکس کسی که توی دلته دوستت نداره... اونوقت موضوع فرق میکنه. وقتی آدم عاشق کس میشه بطور ناخودآگاه توی دلش فکر میکنه طرف مقابل هم درست همون احساسات رو نسبت بهش داره و همین فکر و خیال باعث میشه تا آدم برای خودش رویا ببافه و توی رویا یک عمر زندگی کنه. و وقتی آنروی سکه رو ببینه ضربه ی سختی میخوره. اما وقتی مطمئن بشه که طرف عاشقش نیست باز ناخواسته دلش سرد میشه. شاید طول بکشه. اما سرد میشه و اونوقت اگر یک نفر بیاد که قدر اون همه عشق رو بدونه و متقابلا بتونه عاشق باشه آدم همه چیز رو فراموش میکنه. سهیل ساکت بود اما هنوز منظور یلدا را نمیدانست. عاقبت پرسید شما چیز خاصی رو میخواین بگین؟ یلدا بی مقدمه گفت سپیده...سپیده دوستتون داره. سهیل که یک لحظه گویی خون توی صورتش دوید با تعجب به یلدا نگاه کرد و گفت کدوم سپیده؟ سپیده نیکزاد. سهیل ناباورانه به یلدا نگاه کرد. یلدا لبخند زد و گفت خیلی هم خواهان داره. خودتون که باید بدونید. نگذارید از دستتون بره. سپیده دختر فوق العاده ایه . مثل شما صادق و مهربونه. و همونطوریه که شما دوست دارید.شیطون. سهیل هنوز متعجب بود. هیچوقت به سپیده فکر نکرده بود. سهیل گفت سپیده از شما خواسته که... یلدا مهلت نداد و گفت نه نه اصلا. پس شما از کجا اینقدر مطمئن هستید؟ من با سپیده دوستم. درسته که زیاد با هم نیستیم . اما من برای فهمیدن این موضوع نیاز به زمان زیادی نداشتم. مطمئن باشید که عاشق شماست و چیزی هم به کسی نگفته. اینرو هم از قبل بگم که من بخاطر دونستن این موضوع نیست که بشما جواب منفی دادم. من واقعا شرایط ازدواج رو فعلا ندارم. اما من میتونستم تا هر وقت که شرایطش رو پیدا کنی صبر کنم. ارزشش رو نداره. برای من داره. ولی تصمیم من عوض نشدنید. دقایقی بعد چشمهای سهیل رفتن یلدا را نظاره گر بودند و هر قدر که یلدا احساس سبکی میکرد. سهیل سنگین شده بود. یلدا در راه بازگشت به خود گفت حالا نوبت خودمه.نباید فرصت رو از دست بدم. شاید بهتر باشه با شهاب جدیتر صحبت کنم. و باز خیلی زود از این فکر منصرف شد. و گفت نه اینطوری ممکنه خیلی بیرحمانه برخورد کنه. داغون میشم. جراتش رو ندارم. خداکنه شهاب خونه باشه. احساس میکنم خیلی وقته که ندیدمش. چقدر دلم براش تنگ شده... یلدا آنقدر در افکار مختلف غرق بود که ندانست چه وقت به در خانه رسیده است. صدایی آشنا از پشت سر آمد. سلام یلدا خانم. یلدا برگشت . کامبیز بود. گفت سلام حالتون چطوره؟ خوبم مرسی. چقدر دیر کردین؟ منتظرم بودین؟ یک ساعتی میشه. کاری داشتین؟ بله... یلدا که اصلا حال وحوصله نداشت حالا مشتاق شنیدن بود . با خود گفتت حتما راجع به شهابه و حتما ماجرای جدیدی رخ داده. پیش آمد و گفت شهاب کجاست؟ کامبیز خیلی صریح گفت میترا رو برده دندانپزشکی. یلدا چهره اش به سفیدی گرایید. لبهایش بی اختیار لرزید و سرش اندکی گیج رفت. کامبیز با اینکه متوجه یلدا بود اما بروی خود نیاورد وگفت حالا سوار میشین؟(و اشاره به اتومبیلش کرد)ا یلدا که تنفس کردن هم برایش دشوار بود گفت اما... زیاد طول نمیکشه. باشه. یلدا سوار اتومبیل شد.کامبیز اتومبیل را روشن کرد و دور زد و تا سر کوچه رفت. اما تا خواست از کوچه خارج شود اتومبیل شهاب به داخل کوچه پیچید. رنگ از روی کامبیز رفت... یلدا گفت شهابه. کامبیز گفت لعنتی. عجب شانسی داریم ها. یلدا متعجب پرسید چیزی شده آقا کامبیز؟ کامبیز دستپاچه گفت نه نه. فعلا هیچی . ببیند اگه شهاب پرسید کجا میرفتی میگی میخواستی کتاب بخری و من هم اومده بودم دنبال شهاب وقتی تو رو دیدم ازت خواستم که تا کتابفروشی برسونمت. باشه؟ یلدا ترسید . با خود گفت خدایا. اینجا چه خبره؟چرا کامبیز اینطوری رفتار میکنه؟ جریان چیه؟ شهاب غضبناک از داخل اتومبیل به آنها چشم دوخته بود. کامبیز برایش دستی تکان داد و دوباره زیر لب گفت حالا پیاده شو. فقط جز این نگی. من فردا ساعت 3 میام دانشگاهتون. خداحافظ. یلدا متحیر از حرفهای کامبیز در اتومبیل را باز کرد و پیاده شد. شهاب بوق زد و شیشه را پایین داد و گفت کجا میرفتی؟ کامبیز از درون اتومبیلش فریاد زد دیگه هیچ جا میرم خونه. شهاب هنوز مشکوک و متعجب نگاهش میکرد . گفت بیا کارت دارم. کامبیز گفت بعدا بهت زنگ میزنم. بابا زنگ زده و گفته بیا کمکم توی مغازه... و دستی تکان داد و اتومبیل را از سر کوچه خارج کرد. یلدا پیاده بسوی خانه بازگشت. شهاب هم پشت سرش آمد. یلدا با خود گفت همه دیوونه اند. شاید هم شهاب و میترا خانم دسته گلی به آب داده اند که میخواست بهم بگه. شاید میترا حامله است. و از این فکر نزدیک بود توی پله ها بیافتد. شهاب گفت کجا میرفتی؟> هیچ جا . من میخواستم کتاب بخرم. کامبیز هم اومده بود دنبال تو که من رو دید و گفت میرسونمت. این کتاب خریدنهای تو تمومی نداره. یلدا خنده اش گرفت . شهاب راست میگفت. یلدا تنها بهانه اش برای جایی رفتن و دیر آمدن و غیره کتاب خریدن بود. شهاب که معلوم بود مجاب نشده است گفت اگه کامبیز با من کار داشت پس چرا رفت؟ من از کجا بدونم. توی ماشین چی بهت میگفت؟ یلدا دستپاچه گفت . میگفت کتایون خیلی سلام رسونده و این حرفها. شهاب داد زد کتایون بیخود کرده با... چرا فریاد میزنی؟ یلدا تو واقعا این همه ساده ای یا خودت رو به حماقت زدی؟ یلدا که عصبانی شده بود گفت تو حق نداری به من توهین کنی. من حق دارم هر کاری بکنم. یلدا پوزخندی زد وگفت تو هیچکاری ازت ساخته نیست بجز این سوال و جوابهای مسخره که دیگه داره اذیتم میکنه. شهاب بجوش آمده بود. نفس نفس زنان گفت چیه؟ چشمت به خانواده ی پر مهر و محبتش افتاده؟ منظورت چیه؟ صدای زنگ تلفن مانع از ادامه ی بحث شد. یلدا که نزدیک تلفن بود گوشی را برداشت .صدای تیموری را شناخت. یلدا گفت الو. تیموری گفت الو... گوشی رو بده به شهاب. یلدا از رفتار تحقیر آمیز و بی ادبانه ی تیموری عصبی تر شد وگفت من منشی داماد شما نیستم. یکبار دیگه زنگ بزنید تا خودش جواب بده. و گوشی را قطع کرد. شهاب گفت کی بود؟ یلدا با غضب در حالیکه به اتاقش میرفت گفت پدر خانم آینده تون. شهاب مستاصل و عصبی در حالی که خود را روی مبل می انداخت گفت لعنتی. تیموری دوباره زنگ زد و شهاب جواب داد الو سلام. شهاب این دختره چی میگه؟ هیچی . هیچی . بفرمایید. میترا رو نیاوردی خونه؟ دکترش گفت کارش تا ساعت 6 طول میکشه. پسرم دوباره برو . تنها نمونه. شهاب علی رغم میلش گفت باشه. شهاب جان راستی میترا رو شب ببر خونه ی خودت. شهاب که جا خورده بود گفت چرا؟ آخه امشب چند تا از رفقای قدیم میان پیش من. من هم سرم با اونها گرمه. میترا هم تنهاست . بخاطر دندونش نگرانم. پیش تو باشه خیالم راحته... آخه... تیموری مهلت نداد و گفت خب شهاب جان . من کار دارم. دیگه مزاحم نمیشم . میترا رو ببر پیش خودت و مواظبش باش. خداحافظ. و قطع کرد. یلدا روی تخت نشست و سر را میان دو دست فشرد . نگاهش به قفسه ی کتابها افتاد و با خود گفت خدایا چقدر درس نخونده دارم. با این اوضاع چجوری کنار بیام. خدایا داغون شدم. دیوونه شدم. یک کاری بکن. شهاب در اتاق را زد و داخل شد. بسیار عصبی بود.دستی داخل موها کشید و کنار یلدا نشست. نمیدانست چگونه بگوید. اصلا نمیدانست گفتنش درست است یا نه.؟ شهاب نفس پر صدایی کشید و گفت یلدا میترا امروز جراحی دندون داره. پدرش از من خواسته بیارمش اینجا. گویا خودش مهمون داره و نگران دخترشه. از نظر تو ایرادی نداره... میترا امشب بیاد اینجا؟ یلدا به مرز جنون رسیده بود . فکری کرد...نه اصلا نمیتوانست حتی فکر کند. به خود گفت این لعنتی واقعا من رو احمق فرض کرده. ببین کار به کجا رسیده . اون وقت من هنوز تو خیالات و اوهام زندگی میکنم. شهاب بار دیگر پرسید. نظرت چیه؟ یلدا با اینکه از درون ویران بود. نگاهش کرد وگفت من چیکاره ام؟ خونه ی توست. من برام فرقی نمیکنه. شهاب رنجیده نگاهش کرد و از جا برخاست و رفت. یلدا به فرناز زنگ زد و گفت الو فرناز. سلام یلدا تویی؟ فرناز من امشب نمیتوانم توی این خونه بمونم. میخواستم بیام پیش شما. خب بیا.نه من میام دنبالت...آخ جون. راستی مگه شهاب خونه نیست؟ فعلا ولش کن . میام پیشت و بهت میگم. پس حاضر شو ما اومدیم. نه . من با آژانس میام . خداحافظ. یلدا به سرعت لوازم شخصی اش را که برای آن شب لازم داشت جمع کرد و راهی شد. به محض دیدن فرناز بغضش ترکید و خود را در آغوش او انداخت. احساس بیکسی بیچاره اش کرده بود. فرناز هراسان پرسید. یلدا چی شده؟ برای چی گریه میکنی؟ یلدا فقط هق هق میکرد . بالاخره بعد از مدتی نفسی تازه کرد و همه چیز را برای فرناز تعریف کرد. فرناز بحدی عصبی شد که برای لحظه ای یلدا را رها کرد و سرش را در دست گرفت و نشست. گویی نمیدانست چه بگوید. چه بگوید تا اندکی از رنج یلدا را بکاهد. اصلا نمیتوانست لحظه ای خودرا بجای او بگذارد. سر را بلند کرد و با تعجب گفت یعنی الان میترا خونه ی شماست؟ یلدا تصدیق کرد و سر تکان داد. هر دو بقدری مستاصل بودند که بناچار به نرگس زنگ زدند. نرگس هم با شنیدن آن حرفها از دهان فرناز ناراحت شد . اما حالاسه تایی فکر میکردند. یلدا که دلش میخواست نرگس هم پیشش بود پشت گوشی ناله کرد نرگس چیکار کنم؟ دارم خنگ میشم. نرگس سعی داشت آرامش کند. یک ساعت با او حرف زد. یلدا آرامتر مینمود. بیاد قول و قرار کامبیز افتاد و دلشوره گرفت. حتما کامبیز حرفهای مهمی برای گفتن داشت. بالاخره با نرگس خداحافظی کردند. مادر فرناز که نگران شده بود پشت در اتاق فرناز آمد و گفت فرناز جان شام آماده است میایید پایین یا بیارم بالا؟ فرناز گفت مامان میشه بیاری بالا؟ یلدا گفت من نمیخورم. تو هم برو پایین بخور. فرناز گفت تو حرف نزن. فعلا پاشو یک آبی به صورتت بزن . داری از حال میری. تلفن زنگ زد و فرناز گوشی را برداشت و بسردی سلام و احوالپرسی کرد و به یلدا چشم دوخت. بعد از ثانیه ای گفت شهابه. یلدا با اکراه گوشی را گرفت و گفت الو. کجایی ؟ چرا رفتی اونجا؟ نمیخواستم مزاحمتون باشم. شهاب عصبی حرف میزد. گفته بودم بدون اجازه ی من خونه رو ترک نکن. اگر مخالف اومدنش بودی خب میگفتی. شهاب من اینجا راحتم . تو هم راحت باش. ببین یلدا دوست ندارم شب جایی بمونی . مخصوصا اونجا. یلدا بی رمق گفت شهاب برای فردا کلی درس دارم . اجازه دارم قطع کنم؟ فردا صبح کلاس داری؟ آره... باشه مواظب خودت باش. خداحافظ. خداحافظ. آنشب یلدا تا دیر وقت با فرناز صحبت کرد . عاقبت فرناز گفت بالاخره میخوای چیکار کنی؟ مطمئن باش تا آخر صبر نمیکنم . من ظرف همین دو سه روز آینده کار رو تموم میکنم. راستش دیگه ظرفیتم تکمیله. میخوام خودم رو از این همه اضطراب و فشار و حقارت راحت کنم. آره باید کاری بکنی. اینطوری این ترم مشروط میشی. توهمه اش داری حرص میخوری و گریه میکنی. ببین فرناز فردا قراره کامبیز بیاد دم دانشگاه ... واسه ی چی؟ درست نمیدونم. اما انگار چیز مهمی میخواد بگه. ساعت 3 میاد. فرناز در سکوت به چشمهای یلدا خیره بود... یلدا ادامه داد .فردا آخرین روزیه که من اونجام. یعنی چی؟ فردا بعد از شنیدن حرفهای کامبیز میرم خونمون. اما پس فردا میرم خونه ی حاج رضا . میرم که باهاش حسابی صحبت کنم. راجع به چی ؟ همه چیز.
رمان همخونه فصل 9 دوباره به خود آمد. سراسیمه از جای برخاست و به دنبال کتابی در کتابخانه به جستجو پرداخت . تا عاقبت آنرا یافت. حافظ بود. نیت کردو تفال زد. جواب آمد: باز آی و دل تنگ مرا مونس جان باش وین سوخته را محرم اسرار نهان باش نیروی آرام بخشی وجودش را در بر گرفت. گویی خیالش راحت شده بود. دوباره به تخت خواب بازگشت و در حالی که زیر پتو میخزید احساس بهتری داشت. کم کم چشمهایش گرم میشدند که صدای باز و بسته شدن در اتومبیلی او را بخود آورد. سراسیمه از جا برخاست و از گوشه ی پنجره حیاط بزرگ را جستجو کرد. درست حدس زده بود. اتومبیل کامبیز بود که وارد حیاط شد. گویی کس دیگری هم همراهش بود. قدش را بلند کرد تا بهتر ببیند. کامبیز با کسی حرف مییزد. دقت کرد... خدایا اون شهابه. یعنی مهمونی تموم شد؟ ولی اونها که میگفتن تا فردا صبح طول میکشه. فوری به ساعت زل زد. درست معلوم نبود. اما انگار ساعت سه و نیم را نشان میداد. خیلی هیجانزده بود. دوباره بیرون را نگاه کرد. از ماشین فاصله گرفته بودند و نزدیکتر آمده بودند. چیزی از حرفهایشان نمیشنید. سعی کرد خیلی آهسته پنجره را باز کند. حالا از میان پنجره بهتر میشنید ولی چقدر سرد بود. کامبیز با عصبانیت گفت دیوونه شدی؟ الان نمیشه...سعی داشت صدایش کنترل شده باشد. شهاب گفت چرا نمیشه؟ برو صداش کن. آخه مگه مغز خر خوردی؟ الان همگی خوابن. و تاخواست اشاره به پنجره ی اتاقش کند یلدا خود را عقب کشید. پرده ضخیم بود و میدانست از پشت پنجره مشخص نیست. کامبیز ادامه داد خودت که میبینی. اگر بیدار بود حد اقل چراغ خواب رو روشن میگذاشت. خب بیدارش کن. اصلا میخوای من باهات بیام؟ شهاب با عصبانیت گفت تو رو میخوام چه کنم؟ کامبیز در حالی که عصبی مینمود گفت اون رو میخوای چی کنی؟ هان؟ نکنه عجله داری حلقه ی نامزدیت رو بهش نشون بدی؟ سرما و اضطراب در تن یلدا ریخت . دندانهایش پیانو وار بالا و پایین میشدند و او نمیتوانست آنها را کنترل کند. شهاب بدون کلامی به سوی کامبیز حمله ور شد و با خشم بسیار گفت تو دیگه خفه ش. تو دیگه دهنت رو ببند. کامبیز او را عقب هل داد و پوزخندی زد و گفت چیه؟ جوش آوردی . نه رفیق. تو دهنت رو بستی کافیه. البته تو گذاشتی که افسار به دهنت بزنند. و خفه ات کنند. از من نخواه خفه شم. من همه چی رو به یلدا میگم. یلدا که از مشاجره ی آنها به تنگ آمده بود و تقریبا هم متوجه موضوع شده بود پریشان خاطر گوشه ی پرده را انداخت و آرام پنجره را بست. سرش سوت میکشید. دوباره مضطرب و لرزان بود. صدای در آمد . دوباره بیرون را نگاه کرد. هیچ کس نبود. شهاب رفته بود. مستاصل و نگران روی تخت نشست و با خود گفت لعنتی . پس امشب شب نامزدی اش بوده. شاید هم عقد کرده که کامبیز اونطور ی عصبی بود. بیخود کرده. من هم عقد کرده ام منم... و اشکها دوباره ریزان شدند. بشدت میلرزید. دستش را به گوشه تخت گرفت و ایستاد و با خود گفت حتی اگه عقد هم کرده باشه . اگه شده اگه شده بدست و پایش بیافتم ازش جدا نمیشم. من هم اونجا میمونم... من هم اون رو میخوام...و به هق هق افتاد. و ادامه داد .ای کاش باهاش میرفتم. اومده بود دنبالم. اگه دوستش داره. پس چرا پیش اون نمونده؟ پس چرا دیوونه شده بود؟ خدایا چرا امشب تموم نمیشه؟ یلدا کشان کشان پیکر نیمه جانش را به تخت رساند. دلش پر از درد بود و چشمش پر از اشک . به همه چیز فکر کرد. و آنقدر با خود حرف زد که ندانست چگونه خوابش برد... یلدا وقتی چشم باز کرد اتاق پر از نور و گرما بود.آفتاب دلپذیری در آمده و آسمان صاف صاف بود. دوباره چشمش را بست. احساس بدی نداشت. همه چیز را به خاطر داشت. با وجود آن که خیلی دیر خوابیده بود اما احساس میکرد خستگی اش کاملا برطرف شده و از شب گذشته خوشحالتر و امیدوارتر است. دلیلش را به وضوح نمیدانست . شاید بخاطر دیدن رفتار شهاب در آن نیمه شب بود. از اینکه شهاب در آنموقع از شب بخاطر دیدن او تلاش میکرد نور امیدی در دلش افتاده بود. که حتی فکر نامزد شدن رسمی او هم این نور را کمرنگ نمیکرد. ساعت را نگاه کرد.10.5 ... خجالت میکشید از جایش برخیزد و بیرون برود. با خود گفت لعنتی حالا میگن چقدر بهش خوش گذشته. چقدر میخوابه... و با عجله از جا برخاست و تخت را مرتب کرد و لباس پوشیده از آنجا با هر مکافاتی که بود بیرون آمد و در را باز کرد. کتی کتاب بدست در مقابلش ظاهر شد و با خنده ی سر حالی گفت صبح بخیر. خوب خوابیدی؟ یلدا خنده ای کرد وگفت بله خیلی... کامی هم تازه بیدار شده... آقا کامبیز اومدند؟ آره د یشب دیر وقت اومده. حالا برو یک آبی به صورتت بزن و بیا پایین صبحانه بخوریم. همه منتظرن... بعد از دقایقی یلدا همراه کتی به بقیه که سر میز صبحانه جمع بودند پیوست و باز همه با روی باز و لبخندهای گرم به او صبح بخیر گفتند و با محبت زایدالوصفی او را دعوت به نشستن کردند. کامبیز که تازه بیدار شده بود موهایش ژولیده و چشمهایش کمی پف آلود بود. به یلدا لبخند زد و گفت یلدا خانم شنیدم دیشب این دخترها خسته تون کرده اند؟ انگار نگذاشتند درست بخوابید... کتی بلافاصله گفت کامی خیلی بدجنسی. کامبیز هم خندید و گفت جدا دیشب راحت بودید؟ بله خیلی... متشکرم. من زنگ تلفن رو قطع کردم . گفتم اگر کسی هم زنگ زد شما رو بیدار نکنه. کیمیا به ناگاه از جا پرید و گفت وای خاک بر سرم. نیما قرار بود زنگ بزنه. و بسوی تلفن دوید و همگی خندیدند. یلدا با خود فکر کرد شاید شهاب هم زنگ زده باشه. البته اگر هم از زنگ زدن به خانه نتیجه نمیگرفت خب به تلفن همراه کامبیز زنگ میزد. با اینهمه دلش به شور افتاد. کامبیز گفت چای دوست دارید یا شیر؟ مرسی. چای . راستی آقا کامبیز شما کی اومدید؟ آخر شب که والله نه نصف شب بود. یلدا جرات نمیکرد راجع به شهاب چیزی بپرسد اما دل توی دلش نبود. مادر کامبیز هم بقدری تعارف میکرد که مغز یلدا حسابی بهم ریخته بود. نمیدانست درست فکر کند و سوالهایی بپرسد یا مدام جواب تعارفات را بدهد... و تشکر کند. بعد از صبحانه یلدا از همه ی آنها تشکر کرد و اجازه خواست تا آنها را ترک کند. آنها به اصرار میخواستند که برای ناهار هم پیششان بماند. کتی هم برنامه ی بعد از ظهر را برای گردش وتفریح پیش بینی میکرد. اما یلدا دیگر تحمل نداشت و آنقدر مضطرب و دلتنگ شهاب بود که بیخودی دلش میخواست گریه کند. دیگر نزدیک بود از آنجا فرار کند . اما کامبیز که گویی به حالات یلدا پی برده بود گفت یلدا خانم فقط چند لحظه صبر کنید خودم میبرمتون. مادر گفت آره دخترم . تنها که نمیشه بری . صبر کن با کامی برید. و رو به کامبیز گفت کامی جان ما از یلدا خانم قول گرفتیم که برای عروسی کیمیا حتما بیاد. اما اینکار رو بتو میسپرم که یلدا خانم رو حتما برای عروسی بیاری. . اگر یلدا خانم افتخار بدن. حتما. در ثانی یلدا خانم که تنها نیست. شهاب هم هست. خت شهاب که با نامزد خودش میاد. یلدا خانم هم با تو بیاد بهتره. نگاه کامبیز نگاه یلدا و نگاه کتی و... گویی هر کدام هزاران حرف ناگفته بهمراه داشت. کامبیز خجالتزده برای اینکه حرف را عوض کند به مادر گفت بابا کی رفت؟ صبح زود . اول میخواست یکسر به عموت بزنه و بعد بره مغازه... کامبیز رو به یلدا گفت یلدا خانم بابا یک مغازه ی گلفروشی داره که خیلی بهش علاقمند و وابسته است. با این که چند تا فروشنده و کارگر داره اما خب باباست دیگه .نمیتونه بیکار توی خونه بمونه. پس برای همینه که اینهمه گلهای خوشگل و عجیب که من تا بحال ندیده بودم دارید. انگار شما هم به گل و گیاه علاقمندید. بله خیلی. اتفاقا شهاب گفته بود که مدام گل و گلدون میخرید. ولی هرچی که میخواین به من بگین براتون جور میکنم. مرسی. یلدا دوباره از جا برخاست و گفت دیگه با اجازه تون زحمت رو کم کنم. کامبیز با عجله از جا برخاست و گفت مامان مثل اینکه دیگه یلدا خانم خسته شده اند بهتره ما بریم. کتایون و کیمیا و مادر کامی ... همگی دست در گردن یلدا انداختند و او را چون موجودی عزیز بوسیدند و یک به یک سفارش کردند که حتما برای عروسی بیاید. چند لحظه بعد یلدا و کامبیز کنار هم توی اتومبیل بودند. کامبیز گفت خب یلدا خانم ببخشید اگه بد گذشت. نه خیلی خوب بود. شما و خانواده تون واقعا به من لطف داشتید. خانواده ی خونگرم و با محبتی دارید. بهتون تبریک میگم. متشکرم. همگی عاشق شما شده اند. یلدا لبخند زد و سکوت کرد. دلش نمیخواست به تعارف کردن ادامه دهدو دوست داشت کامبیز زودتر آنچه را در میهمانی اتفاق افتاده بود بگوید. چند لحظه به سکوت گذشت تا اینکه کامبیز گفت راستی دیشب دوستتون دنبالتون میگشت. یلدا حیرت زده گفت دوستم؟ آره فرناز خانم با برادرشون. شما از کجا میدونید؟ دیشب توی مهمونی بودیم موبایلم زنگ زد . برادر دوست شما بود که گفت با فرناز در خونه ی شهابند و هرچی زنگ میزنند کسی در رو باز نمیکنه. فرناز خانم هم نگران شده. آخی من فراموش کردم به اونها اطلاع بدم که میام خونه ی شما . دیشب هم زنگ نزدم. حتما خیلی نگران شده اند. آره خلاصه دیشب... کامبیز نگاهی به یلدا کرد و لبخند تلخی زد و گفت ... دیشب عجب شبی بود. یلدا که منتظر فرصت بود نگاهش کرد وگفت چطور؟ شما چیزی میخواین بگین. کامبیز به ناگاه جدی شد و با چهره ای منقبض شده مقابلش را نگاه کرد و با حرص دنده عوض کرد و سری تکان داد. یلدا پرسید چی شده؟ آقا کامبیز خواهش میکنم. بگین. کامبیز نگاهش کرد و گفت باشه...باشه. یلدا خانم میگم . اما چند لحظه اجازه بدین... اتومبیل را گوشه ای متوقف کرد و صاف نشست. یلدا در دل گفت وای قلبم اومد توی دهنم. بگو دیگه. کامبیز نگاهش کرد و زهر خندی زد و باز چهره اش جدی شد. بسیار آرام و شمرده گفت اول ازتون میخوام کاملا خونسرد و آروم باشین. یلدا عجولانه گفت من خونسردم. آقا کامبیز . خواهش میکنم. بگین. من عادت به مقدمه چینی ندارم. شاید هم بلد نیستم. یلدا خانم دیشب توی مهمونی... پدر میترا...توی جمع جلوی همه ی دوستان و قوم وخویشان خودش و همینطور دوستان و همکاران مشترکمون نامزدی شهاب با میترا رو اعلام کرد. حتی حلقه هم خریده بود.هم برای شهاب و هم از طرف شهاب برای میترا . اونها جلوی همه حلقه ردو بدل کردند... و عروسی را برای دو ماه دیگه اعلام کردند. کامبیز جمله ی آخر را با نفرت خاصی بیان کرد و ادامه داد..یعنی دیشب مهمونی و همه ی مهمانها و اون همه پذیرایی و تدارک فقط برای تولد شهاب نبود. در حقیقت دیشب جشن نامزدی اشون بود... و همه چیز رو از قبل تیموری برنامه ریزی کرده بود. کامبیز نگاهش به یلدا بود و خیالش از گفتن حقایق راحت بنظر میرسید. گویی بار سنگینی از روی دوشش برداشته اند. بدن یلدا میلرزید . و ذره ذره وجودش نفرت شده بود. نفرت از پدر میترا نفرت از میترا نفرت از شهاب...شهاب . که او را پس زده بود. آیا واقعا شهاب او را نمیخواست؟... نفرت از دو رنگی رفتارش و حتی نفرت از کامبیز که آنطور بیرحمانه جریان را گفته بود. احساس حقارت و اضطراب ناشی از ازدواج شهاب با میترا بیچاره اش کرده بود. اضطراب و ترس از آینده ای نامعلوم که بیرحمانه در انتظارش بود تا او را حقیر کند و تنهای تنها در دستهای سخت و بیرحم حقیقت بدور از رویاهای دوست داشتنی اش له کند نابود کند و بمیراند... کاش میتوانست بلند بلند گریه کند تا هق هق گریه هایش را خدا بشنود تا شاید خدا و فقط خدا برایش کاری کند. بدنش سرد بود و دلش سردتر... رنگی به چهره اش نمانده بود. کامبیز متوجه حالات غیر طبیعی او شد و با دستپاچگی گفت یلدا خانم...یلدا .حالت خوبه؟ نگاه سرد و بیرمق یلدا بی آنکه درست کامبیز را ببیند به او خیره ماند. کامبیز دوباره گفت یلدا خانم... یلدا چی شده؟ حرف بزن. یلدا تمام توانش را در زبان ریخت و گفت چیزی نیست. میشه همینجا پیاده بشم؟ رنگتون پریده . اینجا برای چی پیاده بشین؟ یک لحظه منتظر باشین .من الان برمیگردم. یلدا سعی کرد بگوید آقا کامبیز حالم خوبه... اما کامبیز پیاده شده بود و بعد از چند دقیقه آبمیوه بدست بسوی اتومبیلش میدوید. چهره اش آشفته و مضطرب مینمود. در حالی که با دستپاچگی سعی میکرد نی را در بسته بندی آبمیوه فرو کند گفت یلدا .بخدا ارزشش رو نداره که به خودت اینطور عذاب بدی. تازه حالا که چیزی نیست. یعنی اتفاقی نیافتاده . شهاب که راضی نیست... اگه دیشب میدیدینش؟ آبمیوه را درون دستهای سرد یلدا گذاشت و گفت بخور یک کمی بخور . حالت رو جا میاره. صمیمیت یکباره و ناگهانی کامبیز یلدا را غافلگیر کرد . کامبیز اصلا مثل شهاب نبود و دست به عصا و آسه آسه حرکت نمیکرد. بیپروا بود و غیر قابل پیش بینی به یلدا محبت و علاقه ی خاصی نشان میداد .یلدا هم به او اعتماد داشت. خیلی زیاد...و روی حرفهایش همیشه حساب میکرد. از همان روز اول با دیدن کامبیز احساس خوبی داشت. احساسی که به او اطمینان میداد. تنها نیست و کامبیز طرفدار پرو پا فرص اوست. یلدا کمی از آبمیوه را نوشید و به آن اندیشید که چرا کامبیز طوری رفتار میکند که گویی از تمام اسرار دل او با خبر است؟ کامبیز گفت یک کمی دیگه بخور. نه دیگه نمیتونم. مرسی. کامبیز نگاهش کرد وگفت بهتری؟ آره خوبم. خیلی دوستش داری؟ یلدا شرمگین نگاهش کردو گفت نه. کامبیز لبخندی زد و گفت کاش واقعا اینطوری بود. آقا کامبیز ... بقیه اش رو بگین. کامبیز لبخندی زد و گفت بقیه اش؟ از همونی که گفتم مثل سگ پشیمونم. تو رو خدا بگین. به خدا دیگه چیزی نبود. فقط شهاب داشت پس میافتاد. میدونستم که اصلا خبر از اینکارها نداشته. خیلی جا خورده بود. تیموری حلقه ها را به آنها داد تا دست هم بکنند. شهاب من رو نگاه کرد. .. طاقت نیاوردم و زدم بیرون. اصلا راضی نیست ولی خب لعنتی حرف هم نمیزنه. گاهی وقتها فکر میکنم هنوزم درست نمیشناسمش. انگار داره با خودش لج میکنه. اتومبیل رو که روشن کردم پرید توش و گفت میخواد شما رو ببره خونه . منم تحویلش نگرفتم. یک کم با هم درگیر شدیم تا بالاخره رفت. از صبح هم داره به موبایلم زنگ میزنه . چند تا پیام هم داده که به یلدا بگو بیاد خونه. در تمام مدتی که کامی حرف میزد یلدا در تلاش بود که باز پس نیافته و بر خود مسلط باشه. اما بسیار ناموفق بود. با لحن آرامی گفت آقا کامبیز اصلا برای من مهم نیست که دیشب شهاب نامزد کرده یا حلقه گرفته یا هر چیز دیگه ای. دیگه مهم نیست. شهاب اون کاری رو که فکر میکنه درسته انجام میده. شاید هم برعکس تصور شما خیلی هم راغب به این ازدواجه. کامبیز متحیرانه یلدا را نگاه میکرد . لبخندی زد و گفت خوشم میاد یکدنده ای. یعنی واقعا برات مهم نیست. یلدا که نگاهش رنگ سرزنش بخود گرفته بود گفت شهاب بچه نیست که کس دیگه ای براش تصمیم بگیره. شتر سواری دولا دولا نمیشه. حتما اون هم میترا رو دوست داره ....واگه اینطوری خوشبخت میشه. پس بهتره پیش بره. برای من هم فقط خوشبختی اون مهمه همین. حالا اگر لطف کنید من رو زودتر برسونید ممنون میشم و اگر هم خسته اید من خودم میرم. کامبیز نگاه مهربانش را به یلدا دوخته بود و متفکر مینمود. گفت هر چی که تو بخوای . اما یلدا . بخودت هم یک کم فکر کن. تو حیفی . حیفه کاه این همه غصه بخوری. از اولین روزی که تو رو دیدم تا الان خیلی فرق کرده ای. روز به روز لاغرتر و ضعیف تر و ساکت تر میشی. میدونی؟ شهاب پسر خوبیه . اما خیلی مغروره...خیلی. و بخاطر غرورش خیلی وقتها شده از دلش گذشته. متوجه منظورم که میشی؟ شاید بهتر باشه خودت باهاش حرف بزنی. مطمئن باش اگر طرف مقابلش مغرورتر از خودش باشه...یکبار هم گفته بودم اون وقت دیگه نباید منتظر باشیم که قصه تون آخر قشنگی داشته باشه. یلدا ساکت بود و بحرفهای کامبیز گوش میکرد... آره شاید بهتر بود که خودش با شهاب حرف بزنه. ولی وقتی به اینجا رسید بخودش گفت آخه چه جوری؟ اصلا چی بگم؟بگم تو رو خدا من رو رها نکن. بگم بدون تو نمیتونم زندگی کنم. اونوقت اگه از دلسوزی بخواد با من بمونه چی؟ نمیتونم تحقیر یک زندگی تحمیل شده رو تا آخر عمر تحمل کنم. تلفن کامبیز زنگ زد. شهاب بود صدای فریادش میامد. کامبیز فقط چند بار پشت هم گفت باشه...باشه. الان اومدیم دیگه. یلدا در دل گفت ای کاش قدرتش رو داشتم که دیگه اونجا نرم و یک درس حسابی به اون بدبخت مغرور میدادم اگر دوستم نداره چرا اینهمه زنگ میزنه؟ چرا میخواد زودتر به خانه اش برم؟... البته شاید هم نگران یک سوم از دارایی پدرشه... کامبیز لبخندی زد وگفت به چی فکر میکنی؟ نگفتم شهاب خیلی دوستت داره. از صبح کلی زنگ زده. ترسیده فکر کرده دوتایی رفتیم گردش. البته به من هم گفته که در مورد دیشب چیزی بشما نگم. یلدا با خود گفت نمیخوام با کامی درد دل کنم. نمیخوام عشق رو با وساطت کسی بدست بیارم. .. زیرا که او هم مغرور بود. شاید هم بقول کامبیز مغرورتر از شهاب . حالا به خاکستری میماند که با فوتی از هم میپاشید. اما باز هم کاری نمیکرد. نزدیک خانه ی شهاب یلدا پیاده شد و قدم زنان به خانه آمد. نگاهی به سراپای آپارتمان انداخت. صدای قلبش را که با تمام وجود میگفت چقدر این خانه را دوست دارم شنید. اتومبیل شهاب جلوی در بود. عقب رفت تا پنجره ی اتاقش را ببیند. تا نگاه کرد پرده پایین افتاد . پس شهاب منتظرش بود. معطل نکرد و در را باز کرد. اعتماد به نفس عجیبی پیدا کرده بود. از رفتارهای احمقانه ی خود نیز خسته شده بود. و دلش میخواست احساسات را کنار بگذارد و مثل آدم بزرگهای عاقل برخورد کند. البته اگر میشد. آهسته پله ها را بالا میرفت. نمیدانست چه خواهد شد. اما امیدوار بود. تا خواست زنگ بزند در باز شد. قدمی به عقب گذاشت تا شهابش را بهتر ببیند. اثری از سرو وضع روز قبل نبود. سرو رویش آشفته و خسته مینمود. مطمئنا شب خوبی را نگذرانده بود. نگاهش منتظر بیقرار و کنجکاو روی چشمهای یلدا میگشت. گویی در پی یافتن چیزی بود. نگاه نگران یلدا روی دستهای او ماسید . اثری از حلقه نبود. نفس کشیدن را فراموش کرده بود. مثل مجسمه های پشت ویترین با چشمهای شیشه ای بیحرکت و با وقار در عین زیبایی ایستاده بود و پلک نمیزد. شهاب گفت چرا نمیای تو؟ یلدا که تازه بخود آمده بود کفشها را در آورد و وارد شد و بدون حرفی به اتاقش رفت. تمام اتاقش پر از بوی شهاب بود. حتی تخت خوابش. از این همه دو گانگی به ستوه آمد. روسری اش را از سرش برداشت و محکم روی تخت کوبید. نمیتوانست آن وضعیت را تحمل کند. گویی کسی از درونش میگفت کاری بکن. چیزی بگو. زمان از دست میرود... اما باز ناتوان بود. بخودش گفت اون از اول همه چیز رو برای من گفته بود. من احمق بودم که شوخی گرفتم. سر خودم کلاه گذاشتم. اگر الان هم حرفی بزنم همون چرندیات روز اول رو تحویلم میده. و فقط خودم رو کوچیک میکنم. نه حالا که اون ساکته منم ساکت میمونم.آره مثل قبل مثل همین روزهایی که گذشت. بغض بدی چشمها و گلویش را آزار میداد. شهاب به اتاقش آمد. یلدا بدون هیچ عکس العملی سر جایش نشست. و حتی سعی نکرد روسری را بردارد . به نقطه ای نامعلوم خیره بود و دلش مثل همیشه در تپش. سرسری نگاهی به شهاب که کنارش می نشست انداخت و چیزی نگفت . ترسید صدایش لرزنده و خشدار باشد. بغضش را که مثل سیخی گلویش را سوراخ میکرد فرو داد. شهاب دستی به موها کشید و گفت یلدا چی شده؟ چرا اینقدر توی فکری؟ یلدا سر بلند کرد . چشمهای خسته و پر از سوال شهاب را نگاه کرد و گفت نه . چیزی نشده. دیشب بد خواب شدم . یک کمی سر درد دارم. اونجا راحت نبودی؟(لحنش ملایم و مهربان بود)ا یلدا دوباره بغضش شدید شد و گفت دیگه هیچ جا راحت نیستم. خودش نمیدانست چرا این حرف را زده است یا چطوری؟ از خود متعجب و شرمنده بود. شهاب پنجه در موهایش کشید و زهر خندی زد و گفت جالبه . پس مشکلمون یکیه... به یلدا نگاه کرد و ادامه داد. منم دیگه هیچ جا راحت نیستم. راستی تو اینجا رو دوست نداری؟ یلدا محو نگاه دلنواز او بود. دلش نمیخواست هیچگاه او را رنجیده ببیند. لبخندی زد و گفت اینجا رو خیلی دوست دارم. شهاب هم خندید و گفت خب پس جای شکرش باقی است. دیشب خوش گذشت؟ با خانواده ی کامبیز آشنا شدی؟ یلدا که دید شهاب روش همیشگی اش را بکار برده است او هم سعی کرد مثل شهاب برخورد کند. حال بهتری نسبت به لحظات اول داشت. جواب داد خانواده ی کامبیز هم مثل خودش بودند. مهربان و دلنشین. انگار خیلی وقته که می شناسمشون... و با خنده و شادی ساختگی ادامه داد من رو برای عروسی کیمیا دعوت کردن. خیلی اصرار کردن که فراموش نکنم. راستی . خب عروسی اش کیه؟ دوازده روز دیگه. شهاب ابروها را بالا انداخت و فکری کرد. گویی چیزی فکرش را مشغول کرده بود که نمیتوانست بگوید. یلدا هم بخوبی میدانست که او مثل همیشه سعی در پنهان کردن احساسش دارد. و حتما الان نگران صحبتهای کامبیز است. نگران اینکه یلدا تا چه حد میداند. آیا اصلا میداند؟ شهاب گفت راستی دیشب دوستت تماس گرفته بود . فرناز. آره کامبیز گفت. خب کامبیز دیگه چه ها گفت.؟ یعنی چی؟ انگار خیلی با هم صمیمی شدید. کامبیز پسر خوبیه. شهاب جستجو گر به یلدا چشم دوخت و انگار ناگهان جرقه ای در ذهنش بزنداز جا برخاست. نگاهش یلدا را ترساند... بدون کلام دیگری او را ترک کرد.روز هفدهم بهمن بود. یلدا و دوستانش همگی در بوفه ی دانشگاه مشغول ناهار خوردن بودند و اینبار نوبت نرگس بود که تعریف کند. نرگس گفت حالا قراره پس فردا برای ساعت چهار بیان خونه امون . مژده خانم همسایه مون گفت پسر خوبیه. خیلی ازش تعریف میکرد. میگه مومن و نمازخونه. اما بابا گفته تا خودم نبینم و باهاش صحبت نکنم خیالم راحت نمیشه. فرناز گفت بابای توهم که خدا میدونه چه ایرادهایی از بدبخت میخواد بگیره. یلدا پرسید نظر خودت چیه؟ عکسش چه شکلی بود؟ نرگس لبخند محوی زد و گفت خب نمیدونم. بد نبود. یک جورایی نورانی و مومن بنظرم میرسید. بدم نیومد... فرناز گفت کچل بود.؟ نرگس جدی شد و گفت نخیر. فرناز گفت گفتم شاید علت نورانی بودن طرف رو پیدا کرده ام. نرگس شکلکی در آورد و گفت با مزه. یلدا گفت الهی یک کچل گیر خودت بیاد. فرناز قیافه ی حق به جانبی گرفت و گفت من که دیگه خیالم از بابت محمد راحته. کچل هم بشه برام فرقی نمیکنه. یلدا با حسرت گفت خدایا چی میشد من هم از بابت شهاب خیالم راحت میشد.؟ نرگس گفت حسرت به دلها.. یک دقیقه زبون به دندون بگیرید. مثل اینکه من داشتم تعریف میکردم. فرناز گفت حالا پس فردا ببینش. بعد بیا تعریف کن . یک عکس که این همه تعریف نداره... نرگس در حالی که با پا صندلی فرناز رو به عقب هل میداد گفت بیمزه ها . دیگه هیچی براتون نمیگم. یلدا گفت نرگسی جواب پسر عموت رو چی میدی؟ نرگس جواب داد. هیچی. وقتی من از جانب اون هیچ حرکتی ندیدم چیکار کنم؟ به نظرت میشه یک عمر بشینم توی خونه و دلم رو با پیغوم و پسغوم های این و اون خوش کنم؟ اصل اینه که مرد باشه و توی این گیر و دار پا پیش بذاره . والا خواستن دورادور و لم دادن توی خونه رو همه بلدند. فرناز به شوق آمد و گفت دمت گرم . بخدا راست میگی. نرگس بسویش براق شد و گفت فرناز اگه حرف زدنت رو درست نکنی... بابا آبروی هر چی دانشجوی ادبیاته با این طرز حرف زدن میبری. یلدا گفت موافقم. فرناز گفت خب خب. ببخشید. دیگه تکرار نمیشه. حالا بگو داشتی خوب میاومدی... یلدا سری تکان داد و گفت به خدا تو آدم نمیشی فرناز. فرناز گفت بابا مگه من چی گفتم؟ و خندید. نرگس گفت الهی این محمد زودتر بیاد سراغت . شاید اون بتونه تو رو درست کنه. فرناز نگاهی به سقف انداخت و گفت الهی آمین. هر سه خندیدند. فرناز ادامه داد چند تا خواهر و برادرن نرگس گفت: فکر کنم روی هم پنج تایی میشن. یلدا گفت خدا کنه هر چی که هست خوشبخت بشی. نرگس به او لبخند زد. فرناز گفت یلدا .جدیدا خیلی مادر بزرگی حرف میزنیها. یلدا خندید و گفت من غلط بکنم. دیگه حرف زدن خودم رو هم فراموش کرده ام. و باحالت خاصی ادامه داد بر من حقیر خرده مگیر ای بزرگ. فرناز سر خم کرد و گفت چاکریم. نرگس چشم غره رفت. یلدا گفت بچه ها حالا نوبت منه. یک فکری به حال ما بکنید. تو رو خدا. فرناز گفت بابا جون ما که هر چی میگیم میگی نمیشه. خجالت میکشم... چهره ی یلدا معصومانه و محزون شده بود. همانطور که در افکارش غوطه ور مینمود با انگشتهای کوچکش خطوط نامفهومی روی میز رسم میکرد . سر بلند کرد و گفت داریم هر لحظه از هم دورتر میشیم بچه ها. من یک ماه بیشتر وقت ندارم. نرگس گفت راستش یلدا من با پیشنهاد فرناز چندان موافق نیستم اما انگار آخرین راه حله. فرناز گفت بخدا جواب میده. بابا امتحانش مجانیه. وقتی شهاب به خاطر چهار تا کلام حرف زدن و یک مقداری سرمایه از جانب تیموری نسبت به اون احساس دین میکنه و میخواد دخترش رو بگیره خب وقتی یک بلایی سر تو بیاره معلومه که ازت نمیگذره. پول حاج رضا رو هم بیخیال. یلدا گفت بخدا توی این مدت به تنها چیزی که اصلا فکر هم نکرده ام پوله. نرگس گفت خب پس مشکلت چیه؟ یلدا جواب داد اصلا آقا من راضی ام . اما چیکار باید بکنم. فرناز گفت آقا جون تو مگه توی فیلمها تا حالا ندیدی که دختره خواب میبینه... دادو فریاد راه می اندازه و پسره و دختره رو بیدار میکنه. دختره هم گریه کنون خودش رو می اندازه توی بغل پسره... آقا تمام. یک عمر خوشبخت میشن. و هرهر خندیدند. نرگس نگاهی به آندو انداخت و گفت خدایی اش خیلی وقیحانه است اما من موافقم. یلدا گفت الهی بمیرید با این راهنمایی کردنتون. فرناز گفت فهمیدم و ناگهان لبخندی صورتش را پر کرد و با هیجان گفت یلدا خوب گوش کن. من و ساسان نصف شب میاییم در خونه تون .ساسان نشونی گیریش خوبه. شیشه ی اتاقت رو با سنگ میشکونیم و فرار میکنیم . تو جیغ میکشی و شهاب به دادت میرسه و بغلت میکنه. تو هم لوس بازی در میاری... و تمام. یلدا گفت خب تکلیف شیشه ی اتاق من چی میشه؟ فرناز گفت خسیس بدبخت. خودم پولش رو بهت میدم. نرگس گفت اومدیم و سنگ خورد توی سر یلدا . اون وقت چی؟ فرناز گفت خب در اینصورت موضوع فرق میکنه. اون وقته که باید زنگ بزنیم بهشت زهرا و بریم دنبال کفن و دفن. نرگس گفت فرناز خیلی بی مزه ای. اما یلدا هنوز در فکر بود. بنظرش اولین پیشنهاد فرناز زیاد هم بد نبود . گفت فرناز راه اولت بهتر بود انگار. فرناز بوجد آمد و گفت بخدا میتونی یلدا . یلدا گفت فقط میدونی باید چقدر بلند خواب ببینم؟ بین من و شهاب یک دیواره و درهای اتاقهامون هم بسته ست. نرگس گفت امشب در اتاقت رو باز بذار. یلدا گفت اونوقت شاید بفهمه که نقشه است. فرناز گفت بابا تو داد بزن . فقط همین. وقتی شهاب اومد بگو ترسیدم . یک شبح پشت شیشه دیدم که با چشمهای خونی زل زده بهم... بعد خودت رو بنداز توی بغلش و تمام. نرگس گفت چرا اینقدر این کلمه ی آخر رو تکرار میکنی؟ فرناز بخدا چندشم میشه. فرناز با زیرکی خندید و گفت و گفت تو چندشت میشه. خبر از دل این بیچاره نداری؟ یلدا خندید. نرگس گفت دوتاتون هم بیشعورید. صدای خنده یلدا و فرناز آنچنان بلند شد که در یک لحظه همه ی نگاهها به آندو دوخته شد. نرگس گفت بابا یواشتر. اومدیم همه ی اینها که فرناز گفت درست بشه و تمام. بعد چی؟ شاید شهاب زیر بار نره و بگه هنوز هم روی همون تصمیمی که قبلا گرفته هست. فرناز گفت غلط کرده . مگه شهر هرته؟ بلا به سر دختر مردم بیاره و بعد بزنه زیرش؟ یلدا آهی کشید و گفت ولی من فکر نمیکنم حتی اگه همه ی اینکارها رو کردم آخرش اونجوری که فرناز میگه تموم بشه. اون شهابی که من میشناسم بیشتر از این حرفها مغروره. تازه تا هر چی که میشه میگه یادت باشه تو پیش من امانتی. فرناز گفت باباجون . حرف که باد هواست. تا بحال یک دیوار و دو تا در فاصله تون بوده که میگفته امانتی. حالا وقتی هلو برو تو گلو باشه فقط راهش اینه که قورت بده . همین و تمام. یلدا و نرگس باز به مثالهای بینظیر فرناز می خندیدند. نرگس در حالیکه هنوز میخندید گفت یلدا راست میگه. شهاب خیلی آدم مغرور و خودداریه. مگه آسونه؟ بخدا هرکی دیگه بود تا حالا واداده بود... یلدا گفت خودم هم به این خیلی فکر کرده ام. فرناز گفت به هر حال عزیزم . امروز که رفتی خونه روی این مسئله کار کن و یک کم تمرین کن . تا امشب. ببینم چیکار میکنی بالاخره. بابا تو زن عقد ی اشی. نرگس گفت یک کمی با خودت کارکن. یک کمی هم بهش نزدیک شو تاکیدی هم روی جمله ی آخر فرناز ندارم. یلدا نگاهش خیره به میز مانده بود. و فکر میکرد که چگونه میتواند بدون زخمی کردن غرور خود به او نزدیک شود... فرناز و نرگس از او قول گرفتند که حتما برای آن شب برنامه اش را اجرا کند. آنشب شهاب دیر وقت بخانه آمد و طبق معمول هر شب به اتاقش رفت. از روزی که به جشن خانه ی تیموری رفته و بازگشته بود کم حرفتر و متفکرتر مینمود. و یلدا چون این وضعیت را زیاد دوست نداشت ترجیح میداد که بیشتر در اتاق خودش بماند. دیر وقت بود که به رختخواب رفت و بقولی که به دوستانش داده بود می اندیشید. به حرفهای فرناز . یعنی حرفهای فرناز درست از آب در میامد. ؟ به نظرش بعید بود که بتواند نقش بازی کند. ابتدا خواست ساعت را برای 2.5 نیمه شب کوک کند. اما ترسید صدای ساعت را شهاب بشنود و کار خراب گردد و بعد تصمیم گرفت تا نیمه های شب بیدار بماند. از جا بلند شد و کنار پنجره آمد و پرده را کنار زد. آسمان ابری و بهم ریخته بود. لای پنجره را باز کرد. باد شدیدی به داخل هجوم آورد. معلوم بود طوفان در راه است. پنجره را بست و بسوی تخت بازگشت. خوابش گرفته بود. اما نباید میخوابید. قدری عطر به خود زد و لباسش را عوض کرد. تاپ سفیدی پوشیده و موها را رها کرد و در تخت خوابش دراز کشید و ندانست که چه وقت خوابش برد... ساعتی گذشته بود که صدای مهیبی اتاقش را لرزاند. او در حالی که جیغ خفیفی میکشید از جا پرید. هراسان شده بود. نور مهتاب گونه ای برای یک لحظه اتاقش را روشن کرد و بعد خاموش شد. صدای رعد مهیب تر از همیشه باز اتاق را لرزاند. طوفان شده بود. در تختخوابش نشست تازه بخود آمده بود. ساعت را نگاه کرد .3 بود. نمیدانست چگونه خوابش برده . بیاد نقشه اش افتاد. بهترین فرصت بود. حالاباید کاری میکرد با خود گفت باید از این فرصت استفاده کرد. و دوباره گفت خدایا. این دفعه... فقط یک صدای دیگه... بعد از لحظه ای آسمان دوباره چنان غرید که یلدا واقعا ترسید و طبق نقشه آنچنان از ته دل جیغ کشید که صدایش برای خودش هم بیگانه بود. به ثانیه نکشید که شهاب مثل صائقه زده ها از جا جهید و هراسان خود را به یلدا رساند ودر حالیکه نفس نفس میزد گفت یلدا چی شده؟ یلدا ... یلدا به محض دیدن شهاب بغضش ترکید . خودش نمیدانست چرا اشکهایش واقعی هستند و چرا آنقدر از ته دل غمگین است؟ شهاب کنارش نشست. چراغ خواب را روشن کرد وگفت چیزی نیست نترس عزیزم. صدای رعد و برقه... ببین چه بارونی میاد؟ یلدا با هر جمله ی شهاب احساسش بیشتر تحریک میشد و اشکهایش قدرت بیشتری میگرفتندو. شهاب دستش را دور شانه های او حلقه کرد و او را به خود فشرد و یلدا ندانست خود را در آغوشش انداخت. فقط میدانست که دیگر نمایش نیست. او هم بازی نمیکند. رویا هم نیست. بدنش سرد بود و میلرزید. سر را در میان سینه ی شهاب پنهان کرده بود و هق هق کرد. گویی میخواست تلافی تمام زجه های پنهانی آن پنج ماه را در دل او خالی کند. شهاب او را در آغوش داشت و موهایش را نوازش میکرد. باورش برای یلدا سخت بود. گویی فقط یک رویای شیرین است. اما فشار بازوهای قدرتمند شهاب که مردانه او را در بر گرفته بود به رویا نمیماند. نفس داغش که بصورت یلدا میخورد به رویا نمیماند و بوی دوست داشتنی عطرش و صدای دلنشینش که میکوشید او را آرام کند. نه هیچ کدام به رویا نمیماند.نمیخواست... هرگز نمیخواست آن آغوش امن گرم و دلنشین را از دست بدهد. و با یادآوری ذهنش برای رسیدن شمارش معکوس روزهای قشنگ زندگیش ترسانتر از همیشه میگریست و تنها صدایی که همراه هق هق گریه هایش بگوش میرسید این بود. شهاب نرو... شهاب نرو. شهاب در حالی که او را بخود می فشرد و نوازش میکرد پی در پی میگفت عزیزم نترس من همینجام هیچ جا نمیرم. نمیدانست چقدر به همانحال ماند تا بالاخره گریه هایش تمام شد. شهاب شانه های او را گرفت و در حالی که او را از آغوش خود بیرون میکشید نگاهش کرد و آرام گونه های خیس او را پاک کرد و چون موجودی عزیز دوباره در برگرفتش و زیر گوشش زمزمه کرد تا من نفس میکشم از هیچ چیز نباید بترسی. و بعد از دقایقی در حالی که کمک میکرد یلدا دوباره سر جایش دراز بکشد گفت خب حالا دیگه بخواب. اینطوری سرما میخوری پتو رو بکش روی خودت . من اینجام جایی هم نمیرم. تو بخواب و نگران هیچ چیز نباش. یلدا بظاهر چشمهایش را بست. شهاب چراغ خواب را خاموش کرد و لحظه ای جلوی پنجره ی اتاق یلدا ایستاد و به بیرون خیره ماند. وقتی احساس کرد یلدا خوابش برده از اتاق خارج شد و بعد از لحظه ای دوباره بازگشت و یلدا متعجب او را دید که سیگاری آتش زد و باز پشت شیشه به تماشای باران تندی که میامد ایستاد. روز هجدهم بهمن ماه هنگامی که یلدا بیدار شد از شهاب خبری نبود. هنوز همه چیز برایش مثل یک رویا بود. برای یک لحظه به هر چه که اتفاق افتاده بود شک کرد . با عجله از جا برخاست و نگاه به پنجره دوخت. یادش آمد که شهاب همانجا ایستاده بود . از اتاق خارج شد . شهاب نبود. غمگین و دلسرد به شب گذشته اندیشید. یاد حرف شهاب افتاد که گفت تا من نفس میکشم نباید بترسی. دوباره ته دلش گرم شد. کلاس داشت و باید زودتر راه میافتاد. فرناز و نرگس آنچنان هیجانزده به سوی یلدا میدویدند که انگار بجز آنها کس دیگری آنجا نبود . فرناز از پشت سر چشمهای یلدا را گرفت. یلدا دست برد و انگشتهای بلند و زیبای فرناز را لمس کرد و گفت فرناز خانم دید گفتم. آندو جلو پریدند و گفتند چی رو گفتی؟ چی شد مگه؟ یلدا از حرکات و شوق بیحد آندو خنده اش گرفته بود. گفت چی میخواستید بشه؟ من که بهتون گفته بودم شهاب با بقیه فرق داره. نرگس با حیرت پرسید یعنی هیچ اتفاقی نیافتاد؟ فرناز نیز با حالتی اعتراض آمیز بدنبال حرف نرگس گفت دیشب رعد وبرق شد و بارون اومد. من با خودم گفتم بهترین موقعیت برای بازی و اجرای نمایش تو درست شده. یلدا خیلی خری . نتونستی از اون موقعیت عالی استفاده کنی؟ یلدا اعتراض کنان گفت صبر کنید .باباجون . چه خبره . من همه ی هنرم رو ریختم روی دایره. یک جیغی زدم که خودم اصلا صدام رو نشناختم. حس کردم اصلا صدای من نبود.فرناز گفت خب. خب که چی؟ شهاب بعد از جیغ من اومد توی اتاق و گفت نترس رعد و برقه. فرناز گفت ما رو سر کار گذاشتی؟ نه بخدا. نرگس باور نمیکنی؟ چرا خب بعد چی شد؟ هیچی تا چشمم به شهاب افتاد زدم زیر گریه...گریه ی واقعی. فرناز در حالی که میخندید و خوشحال بود دوباره گفت خب . خودت رو انداختی توی بغلش؟ یلدا خنده اش گرفت و گفت چه جورم. فرناز گفت دروغ نگو. بخدا راست میگم. باید اونجا بودی و میدیدی. نمایش تا اون حد واقعی دیگه هیچ وقت اجرا نمیشه. خب شهاب چیکار کرد؟ هیچی یک کنی باهام حرف زد تا مثلا آرومم کنه. و بعد هم گفت حالا مثل بچه ی آدم بگیر بخواب و از این قرطی بازیها هم واسه ی من درنیار. راستش رو بگو. باور کن. تمومش عین حقیقت بود. یلدا طوری این جمله را گفت که نرگس و فرناز باور کردند. فرناز گفت پس بگو گند زدی به نقشه مون. نرگس گفت خب عزیز من تقصیر یلدا چیه؟ دیگه چیکار باید میکرد؟ فرناز گفت بابا این دیگه چه جور مردیه؟ نرگس گفت تو نمیتونی بفهمی. اون به قول و قرارش خیلی اهمیت میده... یلدا با تاسف گفت آره کامبیز این رو به من گفته بود که شهاب شده پا رو دلش بذاره عهد و پیمانش رو بهم نمیزنه. و با گفتن این جمله اشک به چشمش دوید و با بغض ادامه داد ولی با اینحال دیشب بهترین شب زندگیم بود. اون پیش من بود. نزدیکتر از همیشه. مثل همه ی رویاهای شیرینم. راستش هنوزم فکر میکنم فقط یک رویا بوده. و رو به فرناز کرد وگفت فرناز جون مرسی .این آرزو بدجوری بدلم مونده بود که یکبار هم شده از نزدیک اون رو حس کنم. لمس کنم. .. باورتون میشه؟ دیشب دلم میخواست همونطور که توی بغلش بودم عمرم تموم میشد و یک نفس راحت میکشیدم. فرناز او را بغل کرد و گفت الهی بمیرم. نقشه های منم بدرد عمه ام میخوره. بعد با شیطنت به یلدا نگاهی کرد و گفت من رو بگو که تا صبح فکر کردم حالا چه اتفاقاتی افتاده؟ نرگس و یلدا چشم غره کنان به او روانه کلاس شدند. کلاس فوق العاده داشتند و باید تا شب توی کلاس میماندند. وقتی تعطیل شدند ساعت 8 بود. باران نم نمک میامد. ساسان در اتومبیل منتظر فرناز نشسته بود. آنشب خانه ی عمویشان میهمان
رمان همخونه > فصل 8 رمان همخونه فصل 8 دم در دانشگاه کش مکشی بین فرناز و نرگس و یلدا بود که بیا و ببین. نرگس هنوز مخالف بود که یلدا سوار اتومبیل سهیل بشود. یلدا گفت آقا جون مگه خودت نگفتی بذارم سهیل حرفاش رو بزنه؟ من گفتم . آره اما حالا که به شهاب قهری ؟ به لج اون؟ چه فرقی میکنه؟ انگیزه نداشتم. این هم شد یک انگیزه. دروغ نگو . چون شهاب بهت گفته به سهیل فکر کن . میخوای ثابت کنی که داری فکر میکنی. مثلا اون رو عذاب بدی؟ و سرش رو جلو آورد و آرام گفت. بدبخت مگه تو نبودی که میگفتی بدون عشق نمیتونم زندگی کنم؟ حالا میخوای بدون عشق به سهیل جواب مثبت بدی و بعد هم خودت رو بندازی توی دردسر؟ نرگس تو اصلا چی میگی آخه؟ مگه خودت نمیگفتی اینم یک موقعیته و باید جدی بگیرمش؟ آقاجون من غلط کردم. حالا راضی شدی؟ فرناز گفت یلدا تو که میدونی سهیل چقدر عجوله. اگه الان بهش جواب بدی شب خانواده اش رو میاره و فردا هم میخواد عروسی راه بندازه. یلدا گفت باباجون چرا شما دو تا این همه شلوغش کرده اید؟ من که نمیخوام الان بهش جواب بدم. نرگس گفت سه سال صبر کردی چند وقت دیگه هم روش . چرا میخوای باهاش سوار ماشین بشی؟ بابا میخوام مجابش کنم. تو غلط میکنی. نرگس جون به خدا میخوام بهش بگم که چند وقت دیگه جوابش رو میدم. نرگس قیافه ی جدی به خود گرفت و در حالی که رویش را محکم میگرفت گفت اصلا میدونی چیه یلدا خانم؟ من میخوام خودم با شهاب صحبت کنم. رنگ از روی یلدا پرید. فرناز گفت بیا تا اسمش رو میشنوه رنگش مثل گچ سفید میشه. اون وقت میخواد با یکی دیگه حرف بزنه. یلدا نگاهش را به نرگس دوخت. دوباره پرده ای اشکی جلوی چشمان سیاهش را پوشاند و با بغض گفت میخوای چی بهش بگی؟ میخوای برای دوستت عشق و محبت گدایی کنی؟(اشکهایش قلت میزدند و پایین می آمدند) ادامه داد نرگس اون من رو نمیخواد. بابا حتما که نباید به زبون چیزی رو گفت. وقتی من رو نگاه میکنه و میبینه که دارم ذره ذره آب میشم. .. این رو میدونم... اون به قدری از عشق من به خودش مطمئنه که پیشنهاد میده به کسی دیگه ای فکر کنم. اون هدفش چیز دیگه ایه.این رو بفهم. من چاره ندارم... نرگس دست یلدا را گرفت و سعی کرد او را آرام کند. فرناز بغضش را خورد و به آنها نهیب زد.هیس...ماشین سهیل اومد. اتومبیل سهیل چرخی زد و جلوی پای آنها متوقف شد. نرگس نگاهی محبت آمیز به یلدا کرد و گفت فقط چیزی بهش نگی که بعدا باعث دردسرت بشه. یلدا لبخند محوی زد و سر تکان داد و با بی میلی از دوستانش خداحافظی کرد تا سوار اتومبیل سهیل شود. سهیل پیاده شد و در را برایش باز کرد. یلدا نشست و در بسته شد. صدای فرناز آمد. یلدا ...یلدا آقا کامبیز اومد. هر چیزی که مربوط به شهاب میشد برای یلدا التهاب و هیجان به همراه داشت. با شوقی زایدالوصف از پنجره ی اتومبیل بیرون را نگاه کرد. اتومبیل کامبیز متوقف شده بود. کامبیز در حالی که پیاده میشد و کنجکاوانه اتومبیل سهیل را مینگریست با دیدن یلدا سری تکان داد و متعجب پرسید کجا میرید؟ یلدا نگاهی به سهیل کرد و گفت ببخشید یک لحظه . الان میام.و در را باز کرد و پیاده شد. بهم که رسیدند سلام و احوالپرسی گرمی بین آنها ردو بدل شد.فرناز و نرگس با لبی خندان به آنها پیوستند. کامبیز نگاه محبت آمیزش را روی صورت یلدا انداخت و گفت خوبید؟ یلدا منظورش را می فهمید. گویی کامبیز هم میدانست. این هفته ای که گذشته چندان به مراد دل یلدا نبوده. کامبیز ادامه داد راستی مزاحم شدم. و در حالی که به اتومبیل سهیل اشاره میکرد گفت از آشناها هستن؟ یلدا با خونسردی گفت بله همکلاسی ایم. قرار بود من رو تا خونه برسونند. کامبیز با کنجکاوی پرسید ببخشید فضولیه. اما ایشون آقا سهیل هستند؟ یلدا در کمال تعجب فهمید که شهاب با کامبیز حسابی درد دل کرده است. پاسخ داد بله ایشون هستند. کامبیز چهره ی جدی به خود گرفت و گفت چرا میخواین باهاش خونه برید؟ شهاب ببینه قاطی میکنه ها. یلدا مصمم و جدی گفت به شهاب ربطی نداره. در ثانی ایشون خیلی وقته که میخوان با من صحبت کنند . چون دیدم امروز زود تعطیل شدیم گفتم بهتره امروز رو به اینکار اختصاص بدم. کامبیز رو به نرگس و فرناز کرد و گفت شما اجازه میدین که دوستتون به این سادگی زندگیش رو خراب کنه؟ فرناز بدون معطلی گفت والله کامبیز خان این دوست خل و چل شماست که یلدا رو دیوونه کرده. کامبیز لبخندی زد و دوباره به یلدا چشم دوخت.نرگس با آرنج به پهلوی فرناز زد وتا مواظب حرف زدنش باشه اما فرناز از گفته اش پشیمان نبود. سهیل که از آمدن یلدا ناامید شده بود از اتومبیل پیاده شد و سلام و علیک کنان به آنها پیوست و به یلدا گفت مشکلی پیش اومده؟تشریف نمی آورید؟ کامبیز که تمام حواسش به سهیل بود و حسابی وراندازش میکرد خندید و گفت آقا سهیل امروز من مزاحم شما شدم. راستش کاری پیش اومده که یلدا خانم باید زودتر به خونه برن. مت هم اومدم دنبال ایشون. نگاه ماتم زده و مستاصل سهیل روی کامبیز خشکید. کامبیز ادامه داد راستی معرفی نشدم. من پسر خاله ی یلدا خانم هستم. سهیل که گویی دیگر چیزی نمیشنید سرسری از آنها خداحافظی کرد و نگاه ملتمسانه اش را به یلدا دوخت و گفت پس...کی؟ یلدا بلافاصله گفت فردا ساعت سه. بعداز ظهر. سهیل سرخورده از ماجرای آن روز لبها را بهم فشرد و نگاه مشتاقش را به یلدا دوخت و گفت من روی حرف شما حساب میکنم. و دست را بالا برد و خداحافظی کرد و گفت تا فردا ساعت 3. بعد از رفتن سهیل کامبیز دخترها را سوار اتومبیلش کرد . یلدا از این که کامبیز قرار فردا با سهیل را میداند خوشحال بود و دلش میخواست این چیزها به گوش شهاب برسد تا شاید کمی دلش خنک شود. فرناز خندید و ریز ریز گفت بچه ها حال این سهیل بدجوری گرفته شدها. نرگس گفت آره طفلکی . دلم برایش سوخت. فرناز ادامه داد بابا بالاخره تو تکلیف ما رو مشخص کن ببینم طرفدار کی هستی؟ یلدا گفت هیچی این خانم فقط مخالفند . با همه چیز. کامبیز که تا آن لحظه فقط رانندگی میکرد و در جمع آنها سهمی نداشت به زبان آمد و گفت خانمها ببخشید اگه من مزاحمم پیاده بشم. صدای خنده بچه ها در اتومبیل پیچید. کامبیز بعد از دقایقی صحبتهای متفرقه و خنده و شوخی فرناز و نرگس را به منزلشان رساند و بعد با یلدا تنها ماند. از یلدا خواست که جلو بنشیند... و راه افتادند. کامبیز گفت خسته که نشدین.؟ نه. زیاد وقتتون رو نمیگیرم. راستش میخواستم راجع به شهاب کمی باهاتون صحبت کنم. و بعد خیلی رک پرسید یلدا خانم بخاطر حرفهای شهاب میخواین با این پسره صحبت کنین؟ یلدا بعد از چند لحظه سکوت گفت آقا کامبیز ماجرای سهیل مربوط به حالا نیست . مربوط به سال اول دانشگاهه. کامبیز لبخندی زد و گفت پس چرا حالا بعد از این همه مدت تصمیم گرفتید که باهاش صحبت کنید؟ یلدا جواب داد چون فکر میکنم حالا دیگه وقت اون شده که به آینده ام جدیتر فکر کنم. کامبیز خیلی جدی شده بود آنقدر که یلدا احساس میکرد اخمهایش در هم رفته. با این وصف کامبیز ادامه داد. یعنی آینده تون رو با این پسر میبیند؟ یلدا نگاه عمیقش را به کامبیز داد و گفت نه. اون فقط یه خواستگاره و من باید باهاش حرف بزنم و فکر کنم شاید هم مناسب من نباشه که در اینصورت خب دیگه بهش فکر نمیکنم. البته در اینمورد باید بگم که تا حدی سهیل رو میشناسم . به هر حال سه سال هم کلاسیم. پس شهاب چی میشه؟ قلب یلدا فشرد. نگاهش بوی غم گرفت و گفت همونی که خودش دوست داره میشه. نه نشد. شهاب دیگه اون شهابی که من میشناختم نیست. حواسش به کار نیست.گاهی از هر فرصتی استفاده میکنه که از زیر کار فرار کنه و بیاد خونه و یا برعکس گاهی اونقدر سخت بکار میچسبه که فکر میکنم میخواد یکجوری از خودش انتقام بگیره. یک روز خوشحاله یک روز با همه سر جنگ داره. حالا فکر میکنین با این اوضاع درسته که شما فقط بفکر آینده ی خودتون باشین؟ یلدا که از صحبتهای کامبیز متعجب بنظر میرسید گفت یعنی شما فکر میکنید مسئول تغییراتی که در شهاب بوجود آمده منم؟ صددرصد. خب بنظر من شما اشتباه میکنین. یلدا خانم شما هم مثل شهاب لجبازید. البته ببخشید که این رو میگم. اصلا فرض کنیم که حق با شماست . شما چه پیشنهادی دارین؟ آهان این شد. کامبیز به صندلی اش تکیه داد . نگاهش چرخی زد و دوباره روی یلدا ثابت شد. اتومبیل را کناری متوقف کرد و گفت من میگم شما باید باهاش حرف بزنید. یعنی چی باید بگم؟ حرف دلتون رو . یلدا نگاه معنی داری به کامبیز انداخت و گفت حرف دل من به درد شهاب نمیخوره. چرا اینطور فکر میکنید؟ چون همین طوریه. آقا کامبیز ،شهاب همه چیز رو خیلی شفاف برای من گفته. از همون روز اول . بنابر این تصمیمش رو گرفته و اینطور که من اون رو تا امروز شناخته ام کسی نمیتونه نظرش رو عوض کنه. یلدا خانم فقط شما میتونید اون رو از ازدواج با میترا و آینده ای که پدر میترا براش رقم زده منصرف کنید. کینه ای عمیق در دل یلدا جوشش گرفت . قیافه ی حق به جانبی بخود گرفت و گفت آقا کامبیز ازدواج شهاب و میترا به من ربطی نداره. من نمیتونم کاری بکنم. و نمیخوام کاری هم بکنم. اگر شهاب اونقدر احمقه که بخاطر چه میدونم بقول شما احساس دین و عذاب وجدان میخواد با دختری مثل میترا که فکر میکنم هیچ جور مثل شهاب نیست زندگی کنه پس بهتره اینکار رو بکنه. کامبیز ابروها را بالا انداخت و سری تکان داد و یلدا را نگاه کرد وثانیه ای بعد گفت شما هم رفتار شهاب رو تلافی کنید . ولی بدونین این قصه پایان خوبی نداره. یلدا از اشاره ی صریح کامبیز غمزده به مقابلش چشم دوخت. کامبیز ادامه داد همه چیز بستگی به شما داره. پس بذارین چیزی رو بهتون بگم . شاید اصلا شهاب مجبوره که با میترا ازدواج کنه. چه میدونم...اون وقتی که دوتایی به مسافرت رفتند. ما نمیدونیم بینشون چی گذشته. کامبیز متوجه منظور یلدا شده بود. سری تکان داد و خندید و گفت نه نه.یلدا خانم اشتباه میکنید. معلومه هنوز شهاب رو نمی شناسید.اولا که میترا تنها نبوده و پدرش هم توی این مسافرت بود. بعد هم از قرار معلوم میترا هر تلاشی که برای تحمیل خودش به شهاب کرده بی ثمر بوده. بعد از اون مسافرت تیموری به من تلفن کرد و گفت با شهاب صحبت کنم که با میترا مهربون تر باشه. بعدش هم گفت که انگار زندگی با یلدا خانم تاثیر زیادی روی شهاب گذاشته. از میترا زیاد ایراد میگیره ...بهش اعتنا نمیکنه و رفتارش بطور کلی تغییر کرده. برای همین میترا تصمیم میگیره که بیاد سراغ شما . کامبیز لبخند قشنگی زد و در ادامه گفت که شما هم خوب ازش پذیرایی کردید. یلدا هم خنده اش گرفت. کامبیز گفت قبلا هم به شما گفته ام تیموری شهاب رو خوب میشناسه . دوستش داره و میدونه که بهتر از شهاب گیر نمیاره تا دخترش رو بندازه گردنش. تمام تلاشش رو برای این ازدواج میکنه. شهاب بدجوری توی رو در وایسی قرارگرفته. بهش حق بدین که رفتارش با شما مدام در تغییر باشه. خودش همیشه میگه مهمترین چیز براش آینده ی شماست که نمیخواد خراب بشه. شنیدن این حرفها از دهان کامبیز که نزدیکترین دوست شهاب بود برای یلدا مثل دمیدن روح در کالبد بیجانش مینمود. چقدر آن چند وقت به مسافرت شهاب فکر کرده بود . گویی همیشه چیزی در دل داشت که حتی پیش خود هم خجالت میکشید به آن فکر کند. وای چقدر دلش برای او تنگ شده بود. چند روز بود که اصلا همدیگر را ندیده بودند...و به یاد فردا افتاد.سهیل...چطوری با سهیل حرف بزنم؟ کامبیز پرسید یلدا خانم به چی فکر میکنی؟ یلدا دستپاچه جواب داد به حرفهای شما. خوبه . شهاب به شما احتیاج داره. درست فکر کنید. یلدا نگاهش را به دورها فرستاد. آنجا که کوه و آسمان با هم آشتی کرده بودند. نور امیدی در دلش جوانه زد. از کامبیز ممنون بود که در بدترین لحظات او را امیدوار کرده بود. صبح ششم بهمن ماه آنقدر زیبا و دل انگیز بود که گویی ناخودآگاه غمها را با خود میبرد و شادی و امید را به همراه می آورد.هوا سرد بود. اما آفتاب خوشرنگ و گرمی همه جا را پوشانده بود. آسمان آبی آبی بود. یلدا چشمهایش را جمع کرد و سعی کرد تا خورشید را نگاه کند. نور چشمش را زد. چه لذتی میبرد . احساس یک کودک را داشت . شاید هم یک پرنده ی کوچک که سبک و راحت میتوانست پرواز کند. لحظه ای شادی عمیقی بر جانش نشست. دلش میخواست پیاده روی کند تا صورتش مثل برگ گلگون و لطیف شود تا دوباره حس جوانی و شادابی را عمیقا درک کند. دلش میخواست همه زیباییش را ببینند و به او لبخند بزنند و او هم به همه لبخند بزند. حس عجیبی به او میگفت امروز شهاب سر ساعت سه به دانشگاه میاید و حتما قرار با سهیل بهم میخورد. ولی باید با سهیل حرف میزد. و بالاخره این ماجرا را تمام میکرد. این حس که شهاب را قال بگذارد برایش دلشوره ی دل چسبی بهمراه آورد. شیطنت خاصی که در چشمانش میدرخشید . حرفهای کامبیز تاثیر خود را گذاشته بود و حالا انگار ته دلش محکم بود که شهاب او را میخواهدو وقتی وارد کلاس شد شور و هیجان و لبخندش همه را به وجد آورد. باز یلدای همیشگی شده بود. سهیل خیلی شیک لباس پوشیده بود و زیبا و با وقار به نظر میرسید. فرناز هم شاد و شنگول بسراغ یلدا آمد و یلدا را در آغوش گرفت و با هیجان خاصی یواشکی گفت یلدا محم اومده. یلدا با خوشحالی و هیجان گفت تبریک . تبریک . این دفعه شل بازی در نیاری. فرناز هیجانزده بود و لحظه ای دهانش بسته نمیشد. ادامه داد فکر کنم این دفعه برای کار مهمی اومده. پیغام گذاشته امشب میاد خونه ی ما. یلدا که گویی موضوع به او هم مربوط میشود قیافه اش آنقدر جدی شد که فرناز دستش را گرفت و گفت حالا بذار برات کاملا توضیح بدم چی شده... نرگس هم رسید. یلدا گفت سلام نرگس . چرا دیر کردی؟ نرگس که عصبی بنظر میرسید گفت هیچی بابا چادرم لای در اتوبوس گیر کرد...و در حالی که دنبال پاره گی چادرش میگشت تا به یلدا نشان دهد گفت با راننده حسابی دعوا کردم. یلدا که دلش نمیخواست خوشی آنروز را با موضوعی مثل پاره شدن چادر نرگس خراب کند با فرناز همه چیز را به شوخی برگزار کردند. یلدا گفت تو خجالت نمیکشی بخاطر یک چادر دعوا میکنی؟ دختر مگه من مرده ام.و در حالی که میخندید گفت بابا رفیقت داره پولدار میشه....بهترین چادر دنیا رو برات میخرم. نرگس نگاه معنی داری به آن دو دوخت و قیافه ای گرفت و گفت چیه ؟ کبکتون خروس میخونه.مردها بهتون خندیده اند؟ فرناز گفت وا یعنی چی؟ نرگس قیافه ای گرفت و در حالی که چادرش را تا میزد گفت خب شما دو تا غصه و غمتون و همه ی مشکلاتتون حول و حوش مردها میچرخه. و موذیانه خندید. یلدا و فرناز بسوی او حمله بردند و با کیف و کتابهاشون توی سر و کله اش کوبیدند. قهقهه ی خنده شان توجه همه ی کلاس را بسوی آنها جلب کرده بود. یلدا با خنده گفت واقعا که نرگسی بدجنسی هستی.الان اگه بگیم بابا و عموت آشتی کرده اند از خوشحالی سکته میکنی و به خونه نمیرسی که قیافه ی وارفته ی پسر عموی عزیزت رو زیارت کنی . حالا ما رو مسخره میکنی؟ آنقدر شاد و خندان بودند که متوجه صدای سهیل نشدند. سهیل گفت یلدا خانم...یلدا خانم. سپیده یکی از دوستانشان از وسط کلاس فریاد زد یلدا. یلدا که از شدت خنده از گوشه ی چشمانش قطره اشکی راه گرفته بود به خود آمد و بسوی سپیده نگاه سریعی انداخت. و با اشاره ی سپیده به سهیل نگاه کرد و در حالی که مقنعه اش را مرتب میکرد گفت ا....ببخشید بفرمایید. نرگس و فرناز هنوز در هم گره خورده بودند و صدای خفه ی خنده شان شنیده میشد. سهیل لبخندی شرمگین بر لب داشت. سر پیش آورد و گفت یلدا خانم امروز رو که فراموش نکردین؟ یلدا گفت نه یادم هست . یک ربع قبل از پایان کلاس من میرم بیرون . شما هم چند لحظه بعد از من بیایید. چند لحظه رو فراموش نکنید. سهیل که خوشحالی از چهره اش هویدا بود تشکر کرد و سر جایش برگشت. فرناز و نرگس که تازه به حال طبیعی برگشته بودند سعی کردند با صورتهای سرخ ومودب بشینند. فرناز رو به یلدا کرد و گفت کجا میخوای بری؟ و به سهیل که دور از آنها نشسته بود نگاهی کرد و گفت چه تشکری هم کرد. یلدا گفت گفتم دیگه امروز باهاش حرف بزنم . میخوام ببینم چی میگه؟ نرگس گفت میخوای قبل از تموم شدن کلاس بری؟ آره . بهتره . شاید یک وقتی شهاب بیاد. اون وقت دوباره قرار امروز بهم میخوره. فرناز گفت وا؟ مگه قراره شهاب بیاد؟ نرگس هم پرسید آشتی کردین؟ حرف زدین؟ نه بابا. فقط احتمال میدم یک وقت بیاد. نمیدونم. پیش خودم گفتم چون کامبیز قرار امروز من و سهیل رو میدونه شاید به شهاب بگه. نرگس گفت خب حالا بگو ببینم چرا امروز یکجور دیگه هستی خیلی شادی. برای اینکه محمد اومده. (و با لبخند چشمکی به فرناز زد)ا فرناز دوباره نیشش باز شد و همه ی دندانها را به نمایش گذاشت. تا قبل از آمدن استاد فقط حرف زدند و شوخی کردند تا بالاخره استاد آمد. یلدا همانطور که گفته بود یک ربع زودتر کلاس را ترک کرد و بعد از دو دقیقه نیز سهیل به او ملحق شد. هر دو با هم از دانشکده خارج شدند. سپیده که بیرون از دانشکده با چند تا از بچه ها مشغول صبحت بودند . برای یلدا دستی تکان داد. سهیل اتومبیل را روشن کرد و پیاده شد تا در را برای یلدا باز کند. یلدا سوار شد و سهیل اتومبیل را از محوطه ی خارجی دانشکده بیرون آورد و وارد خیابان اصلی شدند. گوشه ای اتومبیل را متوقف کرد یک لحظه دستهایش را روی فرمان گذاشت و نگاهی به یلدا انداخت. گویی موهبتی الهی نصیبش شده . آهی کشید و سری تکان داد...لبخند زد و گفت باورم نمیشه. یلدا نگاهش کرد. انگار از دلش خبر داشت. اما خونسرد پرسید چی رو؟ اینکه بعد از سه سال راضی شدی سوار ماشین من بشی. (و دوباره خندید و اتومبیل را راند.)ا یلدا ساکت نشسته بود و در دل میگفت چی میشد بجای تو شهاب اینطور از بودنم لذت میبرد و خوشحالی میکرد. سهیل آهنگ شادی گذاشت و صدایش را کمی بلندتر کرد و گفت. اذیتتون که نمیکنه؟ یلدا لبخندی زد و گفت نه خوبه.خب بهتره دیگه صحبتهاتون رو شروع کنید. چون من باید زودتر به خونه برم. دیرم میشه. سهیل گفت من میخواستم بریم جایی دنج پیدا کنیم و یک چیزی هم بخوریم. ولی یلدا گفت نه...نه. ممکنه کسی ما رو با هم ببینه خوب نیست. خواهش میکنم همینجا حرف بزنیم. سهیل گفت اینطوری که خسته میشین. ولی خب هرطور که شما راحتین. باشه همینطوری حرف میزنیم. و در ادامه چهره ی شرمگینی به خود گرفت و گفت راستش یلدا خانم خودتون که میدونید من چند با ر مزاحم پدرتون شده ام اما ایشون هر بار گفته اند که باید نظر خود شما رو جلب کنم. خب شما هم که اوایل خیلی عصبانی میشدید و بعد هم بی تفاوت شدید. همیشه هم بهانه ای برای صحبت نکردن با من داشتین. خودتون باید بهتر بدونین که من به شما علاقمندم. با خانواده ام خیلی صحبت کرده ام و همه در جریان هستند. برادر بزرگترم هم شما رو از دور زیارت کرده اند. من دو تا برادر و یک خواهر دارم که همگی ازدواج کرده اند . البته خواهرم عقد کرده. در واقع خانواده ام شما رو دورادور میشناسند. سهیل توضیحاتی راجع به خانواده اش شغل پدر و برادرهایش محل زندگی و محل کار آنها داد. خلاصه بطور کلی یک شرح حال تقریبا کامل از خود و خانواده اش به یلدا عرضه کرد. یلدا که دیگر حوصله ی شنیدن نداشت گفت چرا من رو انتخاب کردی؟ سهیل خنده ای کرد و گفت نمیدونم از همون اوایل که توی کلاس ها میدیدمتون ازتون خوشم اومد. شاید بخاطر چهره تون ... گاهی وقتها مثل بچه ها شیطون میشین و گاهی وقتها واقعا حساب میبرم.(و خندید)ا سهیل با ساده ترین جملات به راحتی احساسات خود را برای یلدا بازگو کرد. یلدا نیز با این که از قبل هم او را میشناخت تحت تاثیر سادگی او قرار گرفت و بیاد حرف حاج رضا راجع به سهیل زده بود افتاد که میگفت پسر ساده و صادقی بنظر میرسه. سهیل ادامه داد یلدا خانم من خیلی حرف زدم . حالا شما یک چیزی بگین. و بنرمی اتومبیل را در گوشه ی دنجی متوقف کرد. یلدا لبخند کم رنگی زد و گفت خب راستش آقا سهیل اگر من پیشنهاد شما رو قبول نکنم چی میگین؟ رنگ از روی سهیل پرید. اما سعی کرد لبخند داشته باشد و تته پته کنان گفت خب ...خب . نمیدونم. اما تو رو خدا این رو نگین. داره قلبم وای میسته. یلدا جدی پرسید. فکر میکنید چقدر به من علاقه دارید؟ سهیل نگاه عسلی اش را به یلدا دوخته بود و پشت لبش قطرات ریز عرق جمع شده بود . موهای بلوندش زیر نور آفتاب برق میزد. آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت از این همه وقت که به انتظار صحبت کردن با شما در این زمینه نشسته ام خودتون باید بفهمید که چقدر بهتون علاقه دارم. راستش هر روز به عشق دیدن شما سر کلاس میام. توی هر لحظه فقط به شما فکر میکنم. یلدا گفت میدونستی یک سال از من کوچکتری؟ سهیل گفت میدونم اما چه اهمیتی داره؟ برای شما مهمه که حتما مرد بزرگتر باشه؟ یلدا سوال سهیل را با سوال دیگری پاسخ داد. براتون علاقه ی من مهمه یا نه همین که خودتون به من علاقمندید کافیه؟ سهیل گفت خب معلومه که خیلی دلم میخواد شما هم به من علاقه داشته باشید.اما به شما قول میدم که اگر پیشنهاد من رو قبول کنید هر کاری حاضرم بکنم تا خوشبخت باشید. یلدا نگاه سردی به سهیل انداخت . نگاهش چرخی خورد و از پنجره بیرون رفت و بهمان سردی نگاهش گفت اگر عاشق نباشم چطوری خوشبخت میشم.؟ سهیل ساکت بود...یلدا هم. یلدا سهیل را درک میکرد چون خودش هم عاشق بود. هرچند که عشق خود به شهاب را با هیچ عشقی در دنیا یکی نمیدانست اما بهر حال سعی میکرد سهیل را بفهمد. بنابراین میدانست این لحظات برای سهیل بسختی میگذرد . بهمین علت سعی کرد جملاتی انتخاب کند تا تحملش راحتتر باشد و گفت آقا سهیل من میخواهم باهاتون صادق باشم...(لحنش ملایم و مهربان بود) من برای عشق شما و ابراز علاقتون به من احترام قائلم و معتقدم هر کسی اونقدر خوشبخت نیست که بتونه عاشق بشه. یعنی عشق رو عین خوشبختی میدونم و مثل خیلی ها که میگن اعتقادی به عشق ندارن و میگن عشق واقعی به هیچ وجه وجود نداره نیستم. در این مدتی که با هم توی دانشکده بودیم هیچ رفتار زننده یا حتی سبکی از شما ندیده ام . اما راستش توی شرایط خیلی بدی هستم. شرایطی که نمیتونم زیاد براتون توضیح بدم و فقط میخوام این رو بدونین که احساس من نسبت بشما مثل احساس شما نسبت بمن نیست. سهیل خنده ی عصبی و عجولانه ای کرد و گفت اینرو که میدونستم. حقیقت اینه که من عاشق شما نیستم. اما دلم میخواد زندگیم رو با عشق شروع کنم. مطمئن باشید اگر بخوام زندگی رو بدون عشق با کسی شروع کنم و منتظر عشق بعد از ازدواج باشم حتما بشما جواب مثبت میدم. یعنی شما میخواین صبر کنید و ببینید عاشق کسی میشین یا نه؟ یلدا لبخند زد و گفت فقط شما دو ماه به من فرصت بدین. من بعد از دو ماه جواب قطعی رو بهتون میدم. البته اگر دوست دارید که صبر کنید والا من نمیخوام بقول معروف شما رو سر کار بذارم. هر قدر که شما بخواین صبر میکنم. توی این مدت شما هم جدیتر فکر کنید . مطمئنم که لیاقت شما کسی است که قدر عشق و محبتتون رو بدونه و من خودم رو سرزنش میکنم اگر در کنار شما باشم و نتونم جواب محبتتون و عشقتون رو بدم. نگاه سهیل غمگین بود و از شادی ابتدای دیدار خبری نبود... یلدا خانم شما کس دیگه ای رو دوست دارید؟ یلدا نگاه خجالت زده اش را به سهیل دوخت و گفت دو ماه دیگه فرصت بدین. سهیل سری تکان داد و گفت باشه. من صبرم زیاده. و بعد مردد پرسید یلدا خانم این دو ماه بخاطر برادر فرناز خانم نیست؟ یلد نگاهش کرد و گفت نه . بخاطر اینه که هردومون بیشتر فکر کنیم . من به این فکر کنم که باید زندگیم رو بدون عشق شروع کنم و شاید تا آخر عمرم هم از نعمت عشق بی نصیب باشم و شما هم فکر کنید این همه عشقی که دارید رو چه طوری خرج یک نفر مثل من بکنید و خسته نشین. درضمن یک مسائلی هم هست راجع به خانواده ام که فکر میکنم بعد از این مدت اگر به نتیجه رسیدیم براتون باز گو کنم بهتره. سهیل نگاهش بوی کنجکاوی گرفت و گفت اگه راجع به مادرتون... یلدا وسط حرفش پرید و گفت نه.فقط راجع به مادرم نیست. اتومبیل روشن شد و آنها حرکت کردند. یلدا نزدیک خانه ی شهاب پیاده شد و از سهیل که قیافه اش جدی شده بود خداحافظی کرد. نمیدانست چرا آنهمه غمگین است. نگاه ملتمسانه ی سهیل را نمیتوانست فراموش کند . توی دلش گفت ای کاش هرگز شهاب رو ندیده بودم. اونوقت چه راحت تصمیم میگرفتم. یلدا غرق در افکارش بود و نمیدانست چرا اشک میریزید. آیا بخاطر سهیل بود؟ یا بخاطر خودش. شاید هم بخاطر شهاب بود. باز به یاد شهاب افتاد و با خود گفت وای خدایا دارم میترکم. خیلی وقته که ندیدمش. و دوباره اشک ریخت. گویی فقط با اشک ریختن احساس سبکی میکرد. هوا سردتر شده بود و آفتابی در کار نبود . باز دلش گرفت. بسر کوچه که رسید به محض اینکه داخل کوچه ی خودشان پیچید اتومبیل شهاب را جلوی در خانه دید. قلبش به تپش افتاد. سهیل از یادش رفت. دستی به مقنعه برد و موها را مرتب کرد اشکها را پاک کرد و آیینه ی کوچکش را از جیب پالتویش بیرون کشید و نگاهی به خود انداخت. زیاد راضی نبود اما دوباره به اتومبیل نگاه کرد وای...شهاب هم توی اتومبیل بود. احساس میکرد دلش پیچ میزند. چقدر غافلگیر شده بود. چقدر دلش برای او تنگ شده بود .چقدر دوستش داشت و چقدر عاشقش بود. نزدیکتر آمد . اما در یک لحظه تصمیم گرفت بدون توجه به او و اتومبیلش در را باز کند و وارد خانه شود و با خود گفت آره همینه باید بی تفاوت باشم. و با این تصمیم بدون نگاه به اتومبیل کلید را از کیفش بیرون آورد . دستش میلرزید. خواست در را باز کن که صدای باز شدن در اتومبیل آمد. سعی کرد اصلا پشت سرش را نگاه نکند. شهاب از پشت سر صدایش کرد و گفت کجا بودی؟ صدایش عصبانی و لحنش جدی و خشک بود. یلدا برگشت .تمام وجودش لرزه گرفته بود. نگاهش کرد. ریشهایش درآمده بود و چشمهایش درشتتر و نگاهش با نفوذتر از همیشه که باز یلدا را سوزاند و از خود بیخود کرد. شهاب نزدیک آمد. بوی دل انگیزش توانی برای پاهای ناتوان یلدا باقی نمیگذاشت. دلش میخواست همانجا بشیند. طاقت اینطور غافلگیر شدن را نداشت. شهاب جدیتر پرسید گفتم کجا بودی؟ یلدا که سعی میکرد حرفهای او را بشنود گفت خب سر کلاس بودم دیگه . کی تعطیل شدی؟ یلدا فکری کرد و گفت یک ساعت پیش. شهاب چشمها را تنگ کرد و گفت فرناز و نرگس که میگفتند زودتر رفتی. رفتی که کتاب بخری؟ یلدا که تازه متوجه شده بود به خود گفت وای پس درست حدس زده بودم شهاب ساعت سه اونجا بوده. و احساس خوبی پیدا کرد. آره رفتم کتاب بخرم. کو ؟ کتابت کو؟ پیداش نکردم. با کی رفتی؟ یلدا نگاهش کرد و سر به زیر انداخت و گفت با هیچ کس. شهاب عصبی جواب داد باور کردم. و کلید را از دست یلدا گرفت و در حالی که در را باز میکرد گفت برو تو. مثل اینکه آقا سهیل قصه های سوزناکی برات تعریف کرده. برو آبی به سر و صورتت بزنم. یلدا رنجیده خاطر نگاهش کرد و پله ها را دو تا یکی بالا رفت. شهاب کلافه نشان میداد. نگاهش آمیخته از خشم و رنج بود و صورت برافروخته اش یلدا را بیقرار میکرد. بالای سر یلدا که روی مبل نشسته بود ایستاد و پرسید با اجازه ی کی سوار ماشین این پسره شدی؟ لحنش سرد و با تحکم بود و طوری حرف میزد که گویی تنها مالک یلدا اوست و حسی که در دل یلدا بوجود آمد خوب بود و با خود گفت چرا از عتاب و خطابهای او رنجیده نمیشم. شاید فکر میکرد این هم نوعی اهمیت دادن است و بیاد این بیتی که خیلی وقت پیش شنیده بود افتاد عاشقم بر لطف و بر قهرش به جد بوالعجب من عاشق این هر دو ضد یادش رفته بود شهاب آنجاست. شهاب محکمتر از قبل در حالی که به خودش فشار میاورد تا صدایش به فریاد تبدیل نشود پرسید ازت پرسیدم کی بهت اجازه داد سوار ماشین اون لعنتی بشی؟ یلدا نگاهش کرد و گفت خودت. شهاب که صدایش از خشم دورگه شده بود و رگ گردنش متورم .فریاد زد من کی همچین غلطی کردم؟ هان؟ یلدا دلش نمیخواست مقصر جلوه کند . لحظه ای بخود گفت چرا کوتاه بیام؟ رفتار شهاب لجبازی او را تحریک میکرد. برای همین او هم صدایش را بالا برد و گفت تو مگه خودت نگفتی بهش فکر کنم؟ هنوز تکلیفت با خودت روشن نیست. لحظه به لحظه نظرت عوض میشه. اون وقت سر من فریاد میکشی؟ یلدا این را گفت و از روی مبل برخاست تا به اتاقش برود اما شهاب خشمگین دست او را گرفت و بسوی خود کشید. باز هم نفسها حبس شدند. شهاب خیره خیره نگاهش میکرد.لحظه ای در سکوت گذشت. سپس شهاب گفت تا وقتی اسمت توی شناسنامه منه اجازه نمیدم از این غلطا بکنی. از خشم میلرزید...یلدا ترسید . فکر نمیکرد این موضوع تا این حد عصبانیت به همراه داشته باشد. اما خواست باز سعی کند موضع خود را حفظ کند. برای همین او هم با لجاجت گفت تو خودت گفتی. شهاب در حالی که محکم تکانش میداد گفت من فقط گفتم بهش فکر کن نگفتم... یلدا بغض کرد. شهاب از پشت حصار اشکهایش لغزان شده بود. اشکها راه گرفتند. با تمنا نگاهش میکرد. چقدر دوستش داشت آنقدر که زجری که در نگاه او بود بیشتر عذابش میداد و در دل میگفت خب حرف بزن و بگو که تو هم دوستم داری...بگو که نمیخوای به هیچ کس دیگه ای فکر کنم. لعنتی بگو دیگه . اما شهاب فقط نگاهش میکرد. دستش را طوری رها کرد که یلدا روی مبل رها شد... و شهاب او را ترک کرد. یلدا غمزده دقایقی بیحرکت روی مبل نشسته بود و حتی نمیدانست به چه فکر کند. بخاطر رنجی که شهاب میکشید غمگین بود بخود گفت یعنی فقط یک تعصب مردانه ی محض است یا عشق؟ صدای زنگ تلفن او را وادار کرد که با اکراه گوشی را بردارد. از شنیدن صدای نرگس جان گرفت که میگفت الو...یلدا. سلام نرگس . سلام . خونه ای ؟ کی اومدی؟ نرگس ... توی خیابونی؟صدا زیاد میاد. آره با فرنازم حوصله نداشتیم بریم خونه . دلمون شور تو رو میزد. ...رفتیم تا انقلاب کتاب بخریم... صدای فرناز که معلوم بود کنار نرگس سرش را به گوشی نزدیک کرده بود آمد که گفت بیشعور . تو رفتی شهاب اومد. راستی .شهاب با شماها حرف زد نرگس؟ چیه صدات گرفته؟ آره شهاب اومد . ندیدیش؟ چرا دیدمش . کلی باهام دعوا کرد. شما گفتید با سهیل رفتم؟ نه بابا ما گفتیم رفتی کتاب بخری.سپیده گفت که دیده با سهیل رفتی. سپیده اونجا چیکار میکرد؟ چه میدونم. توکه رفتی اومد توی کلاس و پیش ما نشست. فرناز فریاد زد شهاب اومد... نرگس در حالی که به او تذکر میداد گفت ا... بابا بهش گفتم دیگه. دیوونه ها یکی تون حرف بزنید. آره آنقدر عصبانی بود یلدا. کی عصبانی بود؟ ای بابا خب شهاب دیگه . آهان چی گفت؟ وقتی سپیده گفت که با سهیل رفتی باور کن من از چشماش ترسیدم. کارد میزدی خونش در نمی اومد... فرناز با خنده فریاد زد اما شمشیر میزدی حتما در میاومد. یلدا که عصبانی شده بود و خنده اش نیز گرفته بود گفت نرگس اون رو خفه کن. ولش کن تو بگو چی شد؟ با سهیل حرف زدی؟ آره بعدا میگم چی شد. فرناز گفت نرگس شبه. بقیه اش رو بذارید برای فردا... یلدا پرسید نرگسی فردا که کلای نداریم. آره . ولی این دیوونه نذر کرده بریم امامزاده صالح البته نذر کرده با چادر بیاد. تو هم همینطور . من برای چی؟ خب انطوری هر سه مون چادری میریم .بهتره. یلدا خنده اش گرفت. حتی از تصور اینکه فرناز چادر سرش کنه مسخره اش میامد چه برسد به واقعی شدن این موضوع. ببین فردا کی؟ صبح میریم. ناهار رو هم اونجا میخوریم. ببین به فرناز بگو که ساسان رو نیاره. خب پس چه جوری بریم.ساسان فقط ما رو میرسونه. این همین طوری نمیتونه راه بیاد . فکرش رو بکن فردا با چادر چه جوری میخواد بیاد. ساسان باشه بهتره. نذر بخاطر محمده؟ حتما دیگه. شما دو تا تمام ناراحتی هاتون حول محور مردها میچرخه . قبلا که گفته بودم. یلدا می خندید و میگفت خفه شو تو دیگه پررو... فرناز توی گوشی داد زد یلدا چادر یادت نره. خداحافظ. نرگس هم گفت خداحافظ. یلدا جون تا فردا... یلدا که گوشی را گذاشت احساس خوبی داشت و از اینکه برنامه ی عجولانه ای برای فردا ریخته بود خوشحال بود. چقدر گرسنه بود. به آشپزخانه رفت و روی میز غذاخوری نایلونی را دید که داخلش ساندویچ بود. یلدا با خود گفت شاید شهاب آنرا برای خودش خریده و بعلت عصبانیت نخورده... با این فکر آن را برداشت و گاز بزرگی زد و با خود گفت چقدر خوشمزه است.روز هفتم بهمن ماه یلدا سر ساعت 9 آماده بود. آرایش ملایمی داشت که زیاد محسوس نبود. اما بصورت او طراوت و زیبایی خاصی بخشیده بود. شهاب خانه بود . دیگر صدای شیر آب نمیامد. معلوم بود از حمام بیرون آمده. یلدا کمدش را زیر و رو کرد تا بالاخره چادرش را پیدا کرد. تلفن زنگ زد . بسوی گوشی دوید...فرناز بود که گفت سلام . آماده ای؟ سلام . آره آماده ام . تازه چادر رو پیدا کردم. از دست نذرهای عجیب و غریب تو. خب . غر نزن . ما راه افتادیم. با ساسان میام ها. برای چی؟ شهاب با موهای خیس از کنار یلدا گذشت اما گویی حواسش به حرفهای یلدا بود... فرناز گفت فقط ما رو میرسونه و بعد خودش میره سر کار. راستی شهاب هست یا رفته؟ یلدا صدایش را پایین آورد و گفت .نه میخواد بره. پس ساعت 9.5 سر کوچه باش. باشه فعلا. گوشی را گذاشت. از شب گذشته با شهاب حرفی نزده بود. برای اینکه دوباره اصطکاکی بینشان پیش نیاد بدون کلامی به اتاق خودش رفت و دعا کرد قبل از آمدن فرناز اینا او برود و ساسان را نبیند. دیگر مطمئن بود که شهاب به پسرهای دور و اطراف او بسیار حساس است و این را نباید به پای عشق و دوست داشتن میگذاشت. چون فقط یک تعصب مردانه است و دیگر هیچ. هر چند که خودش زیاد به این افکاری که در مغزش میگذشت اعتقاد نداشت. اما مثلا سعی میکرد از رفتار و حرفهای شهاب برای خود رویاهای زیبا نبافد. چادر را روی سرش انداخت و جلوی آیینه رفت و از دیدن خودش خنده اش گرفت. اما بنظرش چادر به او میامد. گویی خانمتر و بزرگتر نشان میداد. احساس جالبی داشت. صدای زنگ آمد. هول شد. دوست نداشت فرناز اینا دم در باشند. از پنجره نگاه کرد و اتومبیل ساسان را دید و با خود گفت آخر حریف این پسره نشده و اومده در خونه. گفتم میام سر کوچه. غرغر کنان کیفش را برداشت و در اتاقش را بست. شهاب هم آماده ی رفتن بود. چشم در چشم هم افتادند و یلدا گفت سلام. شهاب هم گفت سلام و متعجب و متحیر به یلدا خیره شد ه بود واخمها را در هم کشید و خیلی جدی پرسید. کجا میروی؟ این دیگه چیه سرت کردی؟ یلدا در حالی که سعی میکرد بی تفاوت نشان دهد گفت با فرناز اینا قراره بریم امام زاره صالح. شهاب با همان جدیت خشک و سرد آمرانه گفت برو چادر رو در بیاد. یلدا با حیرت نگاهش کرد و گفت چرا؟ همین که گفتم. ما قرار گذاشتیم هر سه مون با چادر باشیم. شهاب از حرفهای یلدا سر در نمیاورد گفت ببین . من کاری به این بچه بازیهایی که شما دخترها از خودتون در میارید ندارم برو مقنعه ات رو سرت کن. مگه شما بچه اید که از این جور قرارها با هم میگذارید؟ صدای زنگ دوباره و دوباره در آمدو شهاب گوشی آیفون را برداشت و گفت چند لحظه صبر کنید لطفا. الان میاد... یلدا سرخورده از رفتار شهاب غمگین و چادر بسر روی مبل نشست. شهاب نزدیک آمد و کنارش نشست. یلدا هول شد اما سعی داشت خود را کمی لوس کند. شهاب با لحنی که آرام بخش و دلنشین بود گفت من با چادر سر کردن تو مخالف نیستم. ولی موضوع اینه که چادر سر کردن بنظر من آدابی داره... که اگه بلد نباشی صورت خوشی از بیرون نداره. مخصوصا که تو وقتی با دوستات هستی...(لبخندی زد) و ادامه داد... شیطون هم میشی. خنده هاتون هم که دیگه گفتن نداره. یلدا نگاهش کرد . چشمهای مهربان و خندان شهاب همه ی ناراحتی ها را با خود میبرد و از او میگرفت...شهاب ادامه داد یلدا خانم چادر قداست خاصی داره. کسی چادر سرش میکنه که بهش اعتقاد داشته باشه و همیشه سرش کنه. اگه هر کسی از روی تفنن چادر سرش کنه و رفتار هایی که در شان یک خانم چادری نیست بکنه بنظر من به افرادی که با اعتقاد چادر سرشون میکنن توهین کرده. من نمیگم خدای نکرده تو رفتار درستی نداری ها. نه . اصلا منظورم این نیست. من میگم...(دست زیر چانه ی یلدا گذاشت و مستقیم توی چشمهایش نگاه کرد)...من میگم تو خیلی خوشگلی با چادر خوشگلتر هم شده ای . اینطور من معذبم. اما اگه قرارت خیلی برات مهمه ...این دفعه اشکال نداره. به شرط اینکه فقط خودم ببرمتون. زبان یلدا بند آمده بود . طاقت نداشت. نه . دیگر طاقت آنهمه خودداری نداشت. برق تحسین و تشکر شادی و امید در نگاه سیاه یلدا موج میزد و ناباورانه شهاب را مینگریست. شنیدن این حرفها مخصوصا جملات آخر برای او از دهان شهاب بی شباهت به واقعی شدن یک رویا و آرزویی محال نبود. شهاب چادر را که روی شانه های یلدا افتاده بود روی سرش انداخت و گفت پاشو الان صدای دوستات در میاد. دقایقی بعد هر دو از خانه خارج شدند. ساسان به محض دیدن آنها از اتومبیلش پیاده شد. شهاب دست مردانه ای به او داد و احوالپرسی گرمی کرد و بعد با لحن دلپذیری گفت امروز اگه اجازه بدین خانمها رو من میرسونم. شهاب آنقدر آمرانه گفت که ساسان توانی برای مقاومت نیافت. فرناز و نرگس نیز شگفتزده از اتومبیل پیاده شدند. شهاب در جلو را برای یلدا باز کرد و همگی سوار شدند. هر کدام از آنها به نوعی وضعیت پیش آمده را باور نداشتند. قیافه های شان با چادر کمی خنده دار بنظر میرسید. مخصوصا فرناز که اصلا چادر سر کردن را بلد نبود. توی راه بودند که کامبیز به شهاب تلفن زد. شهاب هم برای او شرح داد که به امامزاده صالح میروند و قصد آمدن بشرکت را ندارد. کامبیز که گویی تحمل دوری او را نداشت با اصرار خواست تا جایی منتظرش بمانند که او هم بیاید. نزدیک امامزاده همگی پیاده شدند . چادر سر کردن فرناز واقعا دیدنی بود و یلدا تازه معنی حرفهای شهاب را میفهمید. تا فرصتی یافتند سه تایی دور هم حلقه زدند. نرگس گفت چی شده . چرا شهاب اومد؟ یلدا گفت بعدا براتون تعریف میکنم. و زیر کانه خندید و گفت چقدر خدا دوستم داره. نرگس گفت چقدر با چادر ماه شدی. یلدا خندید و گفت فکر کنم بخاطر این چادر همراهمون اومد. فرناز گفت پس برو به جون من دعا کن. نرگس گفت تو فعلا آدامست رو در بیار . آبرومون رفت. یلدا گفت آره فرناز آدامس رو در بیار و موهات رو هم یک کمی بکن توی چادر. فرناز غر زد آه...بابا کی گفت چادر سرمون کنیم. نرگس گفت چه زود نذرت رو یادت رفت. یلدا گفت حالا این نذر واسه چیه؟ فرناز جواب داد محمد. یلدا گفت خب این که معلوم بود باقی اش؟ فرناز گفت آخه به ساسان زنگ زده و گفته میخواد باهاش حرف بزنه. منم نذر کردم درباره ی من باشه. یلدا خندید و گفت خوش بحالت. حالا کی میخواد حرف بزنه؟ فرناز جواب داد امشب میاد. البته گفته شاید... شهاب دستی به موهایش کشید و در چند قدمی دخترها ایستاد و یلدا را صدا کرد. یلدا خرامان خرامان قدم برمیداشت. چون به چادر عادت نداشت. وقتی نزدیک شهاب شد هر دو بهم لبخند میزدند و گویی هر دو به یک چیز فکر میکردند. شهاب چشمها را جمع کرده بود تا آفتاب اذیتش نکند به یلدا گفت شما برید توی حرم. من اینجا منتظر کامی میمونم. ماشین هم نمیاره. باشه . شهاب تو زیارت نمیکنی. چرا. صبر میکنم تا کامبیز بیاد. یک ساعت برای زیارت شما خوبه؟ آره. پس یک ساعت دیگه همین جا باشیم. یک ساعت دیگه همین جا. دخترها ریز ریز میخندیدند و قدم برمیداشتند. فرناز که چادر را زیر بغل زده بود. با آن قد بلندش طوری قدم برمیداشت که همه توجه شان به او بود. یلدا گفت فرناز توی زندگیم صحنه ای به این مسخره گی ندیده بودم . تو رو خدا چادرت رو زیر بغلت نگیر. نرگس هم گفت خدا رحم کرد خودمون نیومدیم والا هرگز به مقصد نمیرسیدم. فرناز گفت خوبه حالا . نه که شماها مادر بزرگید. خوب بلدید چادر سر کنید. خنده کنان هر سه وارد حرم شدند در حالی که دل یلدا بیرون از حرم در تپش بود . نماز خواندند و دعا کردند و حرف زدند... یلدا مدام ساعت میپرسید تا بالاخره گفت بچه ها زودتر راه بیافتید . الان شهاب میاد و منتظر میمونه. اما در محوطه ی بیرون امامزاده اثری از شهاب و کامبیز ندیدند. نرگس گفت یلدا مثل اینکه زود اومدیم. فرناز گفت بس که خانم هول تشریف دارند. میترسه شهاب جونش مثل شهاب آسمونی یکدفعه محو بشه. یلدا گفت آخه خودش گفت یک ساعت دیگه . نرگس گفت اوناهاش آقا کامبیز هم همراهشه. فرناز گفت آخی بچه مون رفته زیارت . شاید نماز هم خونده. یلدا خدا نکشتت. بچه از دست رفت. شهاب و کامبیز پیش آمدند . بعد از سلام و احوالپرسی گرم کامبیز با دخترها و نگاه تحسین آمیز کامبیز به یلدا شهاب گفت خب خانمها چه برنامه ای دارید؟ نرگس با خجالت لبخندی زد و گفت آقا شهاب ما مزاحم شما شدیم. ببخشید. شهاب با تواضع و ادب خاصی گفت اختیار دارید. خانم . خواهش میکنم. در واقع این من بودم که مزاحم شما شدیم. میدونم که توی برنامه تون جایی برای من نبود. کامبیز با خنده گفت تازه موش توی سوراخ نمیرفت .جارو به دمش میبست(به خودش اشاره کرد)ا دخترها زدند زیر خنده. شهاب گفت حالا از شوخی گذشته اگر برای گردش و دیدن پاساژها و خرید و این چیزها میخواهید این اطراف رو بگردید. شما راه بیافتید ما هم پشت سرتون میاییم. دخترها راه افتادند و شهاب و کامبیز پشت سرشان. اما بعد از دقایقی شهاب کنار یلدا قرار گرفت و از جمع عقب ماندند. یلدا که با چادر وقار و زیبایی خاصی پیدا کرده بود سعی میکرد خود را از پشت شیشه ی مغازه ها ببیند و هر بار که شهاب را در کنارش میدید قلبش تندتر میزد و لبخند روی لبهایش مینشست. شهاب کنار گوشش گفت چیزی لازم نداری؟ یلدا خندید و گفت نه. شهاب کنار یک مغازه ی شال فروشی ایستاد و کامبیز را صدا کرد وگفت ما اینجاییم .شما آهسته تر برید. کامبیز در کنار نرگس و فرناز میرفت و صحبت میکرد. فرناز با دیدن مغازه ای که گردنبند های چوبی میفروخت به ذوق آمد و داخل مغازه شد و یک گردنبند چوبی که صورت یک آدم بود خرید. نرگس هم یک قاب خطاطی شده خرید و کامبیز نیز یک دستبند چوبی زیبا انتخاب کرد و خرید. شهاب و یلدا هم از مغازه ی شال فروشی بیرون آمدند. در حالی که برای یلدا شال زیبایی خریداری شده بود . گروه به هم پیوستند. کامبیز لبخند زنان گفت خب . اگه گرسنه اید...جور شکمهای گرسنه با من. همگی به رستوران رفتند . یلدا در شگفتی میدید که تمام حواس شهاب فقط به اوست. در فرصتی که دخترها دوباره گرد هم جمع شدند فرناز با شادمانی گفت یلدا به خدا این شهاب عاشقته. ندیدی چطوری فقط حواسش به توست؟ نرگس هم گفت منم توی نگاهش بتو یک چیزی میبینم. چیزی که واقعا گفتنی نیست. آنها بعد از خوردن غذا و گردش و شوخیهای کامبیز و گاه شهاب خاطره ی خوشی از آنروز در دلهاشان ثبت کردند. هنگام بازگشت کامبیز جلو نشست و یلدا هم به دوستانش ملحق شد. شهاب آیینه را طوری تنظیم کرد که با هر بار نگاه به آن فقط یلدا را میدید. یلدا هم که وسط نشسته بود با هر دفعه ای که سر بلند میکرد چشمهای شهاب را میدید که غافلگیرش میکنند. فرناز و نرگس با اینکه عقب نشسته بودند و کنار یلدا مدام با کامبیز صحبت میکردند و این فرصت بهتری برای یلدا و شهاب بود که حواسشان فقط به هم باشد. گویی هیچوقت پیش هم نبوده اند و فرصتی یافته اند که به زود ی از دست خواهد رفت. کامبیز شیطنتش دوباره گل کرد و دلش خواست کمی سر به سر آنها بگذارد. نگاهی به شهاب و بعد هم به عقب انداخت و با لحن خاصی گفت آقا شهاب خیلی ساکتی؟یلدا خانم شما هم همینطور. فرناز گفت فعلا انگار کارهای مهمتری بجز حرف زدن هست. و بلند خندید. یلدا که صورتش گل انداخت با آرنج به پهلوی فرناز کوبید. کامبیز هم که لبخند بر لب داشت در ادامه گفت آخه راستش من نگران خودم هستم. و در حالی که به شهاب اشاره میکرد گفت به تنها جایی که حواسش نیست رو به روشه. شهاب لبخند زد(از همان لبخندها ی خاصی که یلدا برایش ضعف میکرد) و گفت کامی دهنت رو ببند. میخوام یک آهنگ گوش کنیم. و به دنبال نوار خاصی گفت و نوار را گذاشت و صدایش را زیاد کرد. کامبیز بلند گفت قابل توجه بعضی ها حواستون که هست؟ آهنگش خاصه. همگی از طعنه کامبیز خندیدند اما شنیدن یک آهنگ زیبای ایرانی با شعری دل انگیز آنقدر لذت بخش بود که همگی ناخواسته سکوت کردند. دو تا چشم رطب داری از عشق همیشه تب داری چشات از جنس مرغوبه چقدر حال چشات خوبه نگاهشان هنوز بهم بود. یلدا با خود گفت چقدر خوب شد کامبیز بدون اتومبیلش آمد. آنشب هم گذشت و وقتی بخانه رسیدند شهاب به اتاقش رفت و دیگر بیرون نیامد. اما یلدا احساس بهتری داشت. بعد از آن شب گویی یکجور اطمینان از آینده در دلش جوانه زده بود. جوانه ای که با هر رفتار و هر نگاه شهاب شاخ و برگ تازه ای میگرفت و امیدوارانه تنها به شکفتن می اندیشید. روز تولد شهاب نزدیک بود و یلدا از مدتها قبل به فکر آنروز در دلش نقشه میکشید. دوست داشت شهاب را غافلگیر کند. مثل توی فیلمها ی سینمایی.. وقتی پیش نرگس و فرناز بود مدام از شهاب و روز تولدش حرف میزد و از آنها ایده میخواست. دلش میخواست هدیه اش منحصر بفرد باشه . چیزی که شهاب فکرش را نکند . واقعا سخت بود که برای شهاب هدیه بخرد. زیرا شهاب بهیچ چیزی نیاز نداشت. یلدا بفکر چیزی بود که همیشگی باشد و تا شهاب آنرا دید به یادش بیافتد. روزهایش رنگ دیگری بخود گرفته بودند. رنگی که بوی زندگی و عشق میداد.حالا دیگر فرناز و نرگس مدام به او امید میدادند و در ابراز علاقه کردن او را تشویق میکردند آنروز سیزدهم بهمن ماه بود. سر کلاس نشسته بودند. گویی یلدا و فرناز آرام و قرار نداشتند. قرار بود بعد از کلاس سه تایی بدنبال خریدن هدیه تولد برای شهاب بروند. فرناز گفت بالاخره فکر کردی چی بخری؟ یلدا گفت نمیدونم . راستش خیلی فکر کردم . اما نتیجه نگرفتم. نرگس گفت تا مغازه ها رو نبینی نمیتونی تصمیم بگیری . شاید یک چیزی به چشممون اومد که خوب بود. فرناز گفت من میگم یک عطری ادکلنی چیزی بخر. یلدا گفت. نه نه. ادکلن نه. فرناز گفت چرا؟ یلدا پاسخ داد شنیده ام ادکلن جدایی میاره. فرناز گفت وا چه حرفها. اون دستماله دیوونه. نرگس گفت یلدا پاک دیوونه شده. دانشجوی ادبیات و این خرافه ها . واقعا بعیده. یلدا گفت آخه من دبیرستان که بودم یکی از همکلاسیهام خیلی اعتقاد داشت که ادکلن جدایی میاره. فرناز گفت اون تجربه خودش بود. حالا عمومیت نداره. یلدا خندید و گفت به هر حال من ریسک نمیکنم. ادکلن نمیخرم. تازه شهاب یک عالم ادکلن گرون قیمت داره که بوهاشون من رو بیهوش میکنه. فرناز گفت واقعا که چقدر ترسویی. نرگس گفت خب بابا ادکلن رو بی خیال. یلدا گفت میخوام یک چیزی باشه که اصلا فکرش رو نکنه. فرناز گفت بگم چی؟ یلدا گفت چی؟ فرناز:رژ لب.اصلا فکرش رو نمیکنه. سه تایی پخی زدند زیر خنده. صدای دکتر ترابی آمد که گفت خانمها . لطفا. بعد از کلاس هر سه شال و کلاه کردند و خنده کنان و صحبت کنان راهی شدند. توی هر مغازه ای سرک کشیدند تا بالاخره در فروشگاهی که انواع اجناس لوکس و تزیینی ارائه میشد آباژوری که زیر آن مجسمه ی دختر و پسر زیبایی بود توجه آنها را جلب کرد . دختر و پسر در عین زیبایی در کنار هم قرار گرفته بودند و چتری بالای سرشان بود و زیر چتر هم چراغی قرار داشت که روشن میشد. یلدا با دیدن آن به وجد آمد و گفت به درد اتاق شهاب میخوره. نرگس هم گفت اینطوری هر وقت شب که بیدار میشه بیاد تو میافته. هر سه برقی در نگاهشان درخشید .گویی به یک اندازه هیجانزده شده بودند. با خرید ان آباژور خیال یلدا تقریبا راحت شد. اما دوباره گفت بچه ها دلم میخواست یک چیز دیگه هم بخرم که ازش استفاده کنه. فرناز گفت ببخشید مگه از آباژور استفاده نمیکنه؟ یلدا جواب داد نه منظورم اینه که همیشه همراهش باشه. فرناز با خنده گفت خب بهش بگو هر روز آباژور رو بگیره دستش بره سر کار و برگرده. نرگس و یلدا خندیدند. نرگس گفت میتونی دستمال هم بخری که همیشه توی جیبش با... ناگهان فرناز و یلدا گفتند دستمال؟...جدایی رو یادت رفت؟ نرگس که گویی مرتکب گناهی شده ناخواسته گفت نه ...نه . ببخشید .یادم نبود. یلدا گفت یکبار شهاب داشت دنبال کراوا ت خاصی میگشت که به پیراهن آلبالویی اش بیاد. فرناز گفت آره . کراوات خوبه. نرگس گفت عالیه. بعد از خریدن کراوات که برایشان کلی مفرح و بحث انگیز بود به سراغ جعبه های کادویی و کارت پستال رفتند و سپس سه عدد کارت پستال که دو تای آنها از طرف نرگس و فرناز بود خریدند . بعد از چند ساعت توی سرما بودن حالا یک نوشیدنی گرم داخل یک کافی شاپ واقعا دلچسب بود . هر سه دور هم نشسته و با لبخند و دماغهای سرخ از سرما یکدیگر را تماشا میکردند. گویی خیالشان راحت شده بود. فرناز گفت امشب کادوها راو بهش میدی؟ یلدا گفت آره طاقت نمیارم . البته فردا روز تولدشه . اما خب امشب سورپریز بشه بهتره. نرگس گفت خانم دانشجوی ادبیات فارسی . سورپریز نه. یلدا گفت ببخشید امشب بیشتر غافلگیر میشه. و درحالی که خیلی جدی به نرگس نگاه میکرد گفت ممنون از اشاره تون. فرناز طوری خندید که شیر قهوه توی گلویش پرید و به سرفه افتاد.. نرگس گفت بی جنبه ها. فرناز که تازه سرفه اش بند آمده بود گفت پس کیک چی؟ یلدا گفت زود باشید . دیگه یک وقتی کیک تازه گیرمون نمیاد. فرناز گفت باید سفارش میدادیم. نرگس گفت نه اونجایی که من میگم همیشه کیکهای تازه داره. بعد از خریدن همه ی لوازمی که نیاز داشتند همگی به خانه ی شهاب رفتند و ساعت شش بود و همگی خسته... فرناز گفت یلدا یک خودکار بده توی کارت پستالم بنویسم. چی میخوا ی بنویسی؟ مگه فضولی؟ معلومه. چیز اضافه حق نداری بنویسی. فقط بنویس آقای احسانی تولدتون مبارک. غلط کردی . مینویسم شهاب جون... و باز توی سر و کله ی هم زدن شروع شد. یلدا نگاهی به کیک شکلاتی که خریده بود انداخت و گفت بچه ها ببخشید که نمیتونم بهتون تعارف کنم. فردا حتما براتون میارم. فرناز گفت کوفتتون بشه. یلدا صادقانه گفت بچه ها تو رو خدا بمونید . امشب خودمون میرسونیمتون. فرناز گفت بابا شوخی کردم. تازه حالا هوا برت نداره. یک وقت دیدی شهاب اصلا خودت رو هم تحویل نمیگیره. چه برسه به ما. آنوقت حسابی ضایع میشیم. نرگس با اعتراض گفت خانم دانشجوی ادبیات فارسی ضایع دیگه چیه؟ یلدا و فرناز فریادشان در آمد و مقنعه ی نرگس را توی سرش کج و کوله کردند. بعد از ساعتی استراحت و خنده بالاخره آندو رفتند و یلدا کادوها را روی میز اتاق شهاب گذاشت و شام هم زرشک پلو با مرغ درست کرد. دستی به خانه کشید . دوش گرفت و کمی آرایش کرد. عطر دل انگیزی زد و به انتظار نشست. هوای بیرون بیش از حد سرد بود و گرمای خانه با بوی اشتها آور غذایش دلچسب بنظر میرسید. یلدا مدام هیجانزده جلوی آیینه بود که صدای در را شنید. شهاب یک راست به اتاقش رفت و فقط گفت یلدا خونه ای؟ یلدا در حالی که سعی میکرد مثل همیشه عادی جلوه کند فقط گفت بله. سلام. و آهسته به آشپزخانه رفت. کیک را بیرون آورد و شمعها را روشن کرد و آن را درون سینی گذاشت و به سمت اتاق شهاب رفت و چند ضربه زد. در باز شد . چهره ی خندان یلدا در میان نور شمعهای روشن درست مثل پریان شده بود.بطوری که شهاب هم از خود بیخود شد و لبخندی زیبا صورتش را پر کرد. یلدا خنده کنان وارد اتاق شهاب شد و گفت تولدت مبارک. و کیک را کنار تخت خواب گذاشت. شهاب که معلوم بود اصلا به یاد روز تولدش نبوده گفت مگه امروز چهاردهم بود؟ نه . شب چهاردهم. شهاب با نگاهی قدر شناسانه گفت مرسی . معلومه خیلی زحمت کشیدی و اشاره کرد به کادوها و پرسید اینها مال منه؟ یلدا با شیطنت خاصی گفت آره. متشکرم . حالا چرا اینهمه. آخه یک هدیه کم بود. به باز کردنش نمی ارزید. شهاب با نگاه و لبخندش که او را حیران میکرد گفت اگه از طرف تو باشه حتما می ارزه. نگاهش سوزاننده بود و یلدا طاقت گرمای آنرا نداشت. به روی خودش نیاورد و گفت حالا بازش کن ببین خوشت میاد؟ شهاب کادوها را باز کرد و از دیدن آباژور و کراوات شیک و زیبا و همچنین کارت پستالها مثل یک کودک به ذوق آمد و از یلدا بارها تشکر کرد. دو تایی شمعها را فوت کردند و کمی کیک خوردند. در تمام لحظات چیزی مثل یک ترس در دل یلدا آزارش میداد. ترس از تمام شدن آن لحظه ها و عوض شدن شهاب. اما شهاب به ذوق آمده بود و لبخند زیبایی بر چهره داشت و نگاهش عطر دل انگیز عشق را به همراه داشت. یلدا گفت راستی یک آهنگ شاد باید گوش کینم. تولد بدون آهنگ معنی نداره. چشمهای خندان شهاب رفتن یلدا را نظاره گر بودند. اما صدای یلدا هیجانزده تر از همیشه بگوش او رسید. شهاب شهاب.یک لحظه بیا. ثانیه ای بعد هر دو از پشت پنجره ی اتاق یلدا باریدن برف را نظاره گر بودند. یلدا گفت فکر کردم که دیگه برف نمیاد. اما شب تولد تو اومد. شاید واقعا هم لحظه ی به دنیا اومدنم برف اومده. نه؟ هر دو لبخند زنان به تماشای برف نشستند. یلدا که به فاصله ی کمی از شهاب ایستاده بود نفس عمیقی کشید و در دل گفت چقدر ادکلنش خوش بوست. آن شب هر دو مثل دو دوست که بعد از مدتی به هم رسیده اند صحبت شان گل انداخته بود. لحظه ای که یلدا به تخت خوابش رفت چشمهایش را زود بست تا با یک دنیا آرزوهای زیبا که حالا آنها را دست یافتنی تر از گذشته می پنداشت شب را به صبح برساند روز چهاردهم بهمن بود. یلدا به واسطه ی شرایطی که شب گذشته ایجاد شده بود برای خود رویاهای جدید و زیبایی تصور میکرد و آنروز را بخوبی پیش بینی کرده بود . اما وقتی بیدار شد شهاب رفته بود. دلش میخواست آنروز هم تولدش را تبریک بگوید و شهاب باز هم مهربان و عاشق نگاهش کند . برای همین نبودن شهاب تمام ذوقش را برای آن صبح دل نشین کور کرد. بی هدف در خانه گشتی زد و عاقبت در اتاق شهاب را باز کرد و بی آنکه فکرش متمرکز چیزی خاص باشد روی تختخواب شهاب نشست. گویی تمام آن چه شب گذشته اتفاق افتاده تنها یک رویا بوده و حالا او به واقعیت بازگشته. هیچ حسی نداشت. فقط میخواست ساعتها روی تخت دراز بکشد و به رویاهای چند روز گذشته بیاندیشد. گل سرش را باز کرد و موها را روی بالش شهاب رها کرد و نفس عمیق کشید.صورتش را در بالش پنهان کرد و دوباره ریه هایش را از عطر خوش عشق پر کرد و با خود گفت چرا خوشحال نیستم؟ چرا میترسم؟چرا نمیتونم به چیزهای خوب فکر کنم؟آه... چرا این اتاق این همه تاریکه؟ فوری از جا برخاست و چراغ را روشن کرد و دوباره روی تخت ولو شد . چشمش به آباژوری که برای شهاب خریده بود افتاد .لبخندی زد و کلید آن را روشن و خاموش کرد... برای ساعت یازده کلاس داشت. با این که رمقی برای رفتن نداشت اما از خانه ماندن بهتر بود. حداقل این بود که در کنار فرناز و نرگس هر چیز ناامید کننده ای را تقریبا فراموش میکرد. فصل 43 تازه وارد محوطه دانشگاه شده بود که سپیده را در انتظار دید. سپیده دختر سبزه رویی بود که همیشه شاد و شنگول بنظر میرسید و با یلدا در حد یک همکلاس خوب دوست بود. جلو آمد و گفت سلام. یلدا خوشگله چطوری؟ سلام خوبم .مرسی. تو خوبی؟ ببینم تو چیکار میکنی هر روز خوشگلتر از دیروزت میشی؟ یلدا قیافه ی خنده داری به خود گرفت و اغراق آمیز گفت توی شیر الاغ میخوابم. سپیده خنده کنان دست در گریبان یلدا انداخت و گفت یلدا میخوام ازت یک چیزی بپرسم. چی؟ سپیده که صورتش و نگاهش رنگ جدیت به خودش گرفته بود گفت چند دقیقه وقت داری؟ یلدا دلش بشور افتاد پرسید آره بگو چی شده؟ سپیده لبخند شرمگینی زد و گفت هیچی . راجع به خودمه. یلدا با نگاه منتظرش گفت خب؟. ببین میخواستم بگم...تو رو خدا یک وقتی از دستم ناراحت نشی ها. آه حوصله ام رو سر بردی . سپیده تو رو خدا حرف بزن. دلم داره میاد توی دهنم. باشه...باشه.یلدا تو سهیل رو دوست داری؟ چند لحظه سکوت شد . گویی یلدا همه چیز را حدس زده بود. لحظه ای سپیده را نگاه کرد و سپیده نگاهش را پایین دوخت. یلدا لبخندی زد و گفت دوستش داری؟ باید حدس میزدم. سپیده زیرکانه لبخند زد و گفت یلدا خیلی شیطونی . بابا من خودم یک عمره این کاره ام. ولی فوری بیاد نرگس افتاد و ادامه داد جای نرگس خالی با این حرف زدنم. یلدا تو سهیل رو دوست داری؟ یلدا خندید و گفت نه .نه اونطوری که تو دوستش داری. ولی اون همه ی حواسش به توست. خسته ام کرده. یادت باشه . یک عاشق هیچ وقت خسته نمیشه. شاید اگه از جانب تو دلسرد بشه اونوقت... باشه. دلسردش میکنم اما بشرطی که تو هم زبل باشی. یعنی پیش از اینکه من اقدامی برای دلسرد شدن اون بکنم تو باید خودی نشون بدی. یعنی چی کار کنم؟ بیشتر ازش جزوه بگیری. جزوه های مرتب و کاملی داره.و خندید. سپیده که نگاهش پر از امید و شوق بود به یلدا نگاه کرد و در یک لحظه ا و را در آغوش کشید و گفت مرسی. یلدا . مرسی. الهی فدات بشم. تو ماهی . الهی به هر کی دوست داری برسی. نرگس که از دور آنها را میدید آهسته جلو آمد و چشمهای یلدا را با دست گرفت. یلدا انگشتهای لاغر و کوچکش را لمس کرد و گفت نرگسی چرا دیر کردی؟ سپیده توی گوش یلدا گفت فدات شم. بکسی که چیزی نمیگی؟ یلدا فقط نگاهش کرد و گفت برو روی جزوه ها کار کن. سپیده بوسه ای برای او فرستاد و دوان دوان بسوی کلاس رفت. نرگس گفت این چه اش بود؟ عاشقت شده.؟ عاشق شده اما نه من . خب تو چطوری؟ خوبم. دیشب چطور بود؟ یلدا دست در گردن او انداخت و گفت دیشب عالی بود .نرگسی .عالی. نرگس آهسته گفت دستت رو از گردنم بردار زشته. یلدا بیشتر خود را آویزان کرد و خنده کنان وارد کلاس شدند. بعد از پایان کلاس ها همراه فرناز و نرگس به بوفه رفتند و بعد از خوردن چای و تعریفهای مفصل یلدا راجع به شب گذشته و تعریفهای فرناز از اینکه محمد بالاخره با ساسان صحبت کرده و از ساسان خواهش کرده که نظر پدر و مادر ش را هم مثبت کند تصمیم به رفتن گرفتند. دم در دانشگاه وقتی غرق صحبت با چند تا از بچه هاب بودند صدای آشنایی یلدا را فرا خواند. یلدا با دیدن کامبیز نگاهی سریع به اطراف انداخت. کامبیز لبخند زنان پیش آمد و گفت سلام . من تنهام. یلدا تعجب زده نگاهش کرد و گفت سلام آقا کامبیز . فرناز ونرگس هم سلام و احوالپرسی کردند. کامبیز رو به یلدا گفت یلدا خانم راستش اومدم بهتون بگم امشب شهاب شاید خونه نیاد .شاید هم نتونه باهاتون تماس بگیره برای همین من رو فرستاده که بهتون بگم بهتره شب تنها نمونید. یلدا که دلش از ترس فرو ریخته بود با دستپاچگی گفت چی شده مگه؟ اتفاقی براش افتاده؟ نه...نه...هیچ اتفاقی براش نیافتاده. سر و مر و گنده است. پس چی؟ کامبیز جلوتر آمد و نگاهی به فرناز و نرگس که آنها هم منتظر پاسخش بودند. انداخت و بعد لبخندی زد و گفت خوش بحال شهاب .چقدر نگران داره. یلدا همچنان جدی بود. کامبیز من من کنان گفت چه میدونم. راستش انگار تیموری ... امروز که نه امشب قراره جشنی برای تولد شهاب بر پا کنه . مهمونی های اینها هم معمولا تا صبح طول میکشه. تیموری... باز هم تیموری و میترا از شنیدن نام آنها رنگ از روی یلدا پرید.در دلش حساد عمیقی نسبت به آنها سینه اش را چنگ زد. شنیدن نام آنها برایش همیشه نگرانی و ترس را آینده را بهمراه داشت. اما با لبخند کم رنگی پرسید شما هم دعوتید؟ کامبیز سری تکان داد و گفت آه... بله متاسفانه. کامبیز قد بلندش را کمی خم کرد تا صدای یلدا را بهتر بشنود و ادامه داد.راستش یلدا خانم . من اصلا دلم نمیخواد اونجا برم بیشتر بهوای شهاب میرم. یلدا دلش میخواست بیشتر راجع به کم و کیف این مهمانی بداند. اما نمیدانست چگونه؟پرسید شهاب الان کجاست؟ الان که باید خونه باشه. خونه؟ آره میخواست آماده بشه. دوش بگیره و بعد سریع بره خونه ی میترا اینا تا کمکشون کنه. فرناز که او هم مثل یلدا پکر شده بود به یلدا گفت بیا بریم خونه ی ما... نرگس نیز با ناراحتی گفت خونه ی ما بیا... یلدا لبخندی زد و از اندو تشکر کرد و گفت نه بچه ها توی خونه خیلی کار دارم. فرناز گفت میخوای من بیام پیشت؟ نه فرناز . میدونم مامانت به بیرون موندنت حساسه. مرسی. نه بابا اگه تو بخوای حله. مرسی من توی خونه راحتم. و از هیچی هم نمیترسم. کامبیز گفت . ا...نشد دیگه یلدا خانم شهاب گفته به هیچ وجه تنها نمونید. یلدا که عصبی شده بود با لحن تقریبا تندی گفت فکر نمیکنم به شهاب ربطی داشته باشه که چکار کنم. کامبیز که متوجه عصبانیت یلدا شده بود با لحن آرامی گفت یلدا خانم میاین ببرمتون خونه ی خودمون. پیش مامان و بابا و خواهرام. یلدا خندید و گفت نه نه .متشکرم . به خدا من از هیچی نمیترسم. اون شب اول بود که میترسیدم. من اصلا تعارف نکردم. واقعا جدی گفتم. الان هم شهاب زنگ میزنم و میگم که شما رو میبرم خونه امون. آقا کامبیز من توی خونه راحتترم. اگه مشکلی بود خب میرفتم خونه ی فرناز اینا... کامبیز لبخند معنی داری زد وگفت شهاب تاکید کرده خونه ی فرناز خانم نرید. فرناز گفت وا؟ یلدا هم مثل خواهرم میمونه. تا حالا چند بار خونه ی ما مونده حاج رضا خودش اجازه داده. حالا پسرش برای ما جیک جیک میکنه. از عصبانیت فرناز همگی خندیدند. کامبیز گفت خب نمیخواین سوار بشین.؟ یلدا متعجب گفت با شما بیام؟ مگه شما نمیخواین مهمونی برید؟ اختیار دارین. من وظیفه دارم تا از جانب شما مطمئن نشده باشم جایی نرم. برای همین تا شما رو جای مطمئنی نبرم جایی نمیرم. یلدا خندید و گفت من همیشه باعث دردسر شما بوده ام. کامبیز هم خندید و گفت با من اصلا تعارف نکنید. من توی ماشین منتظرم. کامبیز خداحافظی کرد و بسوی اتومبیلش رفت. دخترها توجه خاصی به کامبیز نشان میدادند و این از نظر یلدا و دوستانش پنهان نماند. یلدا رو به آنها کرد و گفت خب بچه ها... و آه عمیقی کشید و ادامه داد کاری ندارید؟ من برم. نرگس گفت حالا چیه؟ این چه قیافه ای که به خودت گرفتی؟ فرناز هم گفت راست میگه. اصلا واسه ی چی غصه میخوری؟ شاید لیاقتش همون میترای لعنتی باشه . غصه نخوری ها. یلدا زهر خندی زد و گفت غصه ی چی رو ؟ عاشقی غصه داره دیگه. فرناز یلدا را در آغوش کشید و گفت الهی این میترا گور مرگ بگیره. یلدا خنده ای کرد و گفت با این یکی موافقم. بالاخره یلدا از دوستانش خداحافظی کرد و به کامبیز پیوست. کامبیز گفت خب کجا بریم؟ من بهتره برم خونه. یلدا احساس بدی داشت. دوست داشت تنها باشد و حالا که شهاب نبود هیچکس دیگر را نمیخواست. کامبیز صدای موسیقی را کم کرد و گفت یلدا خانم شما هم دعوت شده اید. یلدا با تعجب چشمهایش را گرد کرد و نگاهش را به کامبیز دوخت. کامبیز خنده ای کرد و گفت باور کنید . تیموری امروز شرکت بود و خیلی اصرار داشت تا شهاب شمارو هم بیاره. اما شهاب قبول نکرد. چرا اصرار داشت من بیام؟ والله خدا داند . حالا شما به این فکر نکنین. به این فکر کنین که الان میبرمتون پیش خانواده ام. وای نه...آقا کامبیز. خواهش میکنم من رو ببرید خونه ی شهاب. کامبیز نگاه نافذی به یلدا انداخت و از سرعت اتومبیل کم کرد و گفت پس در نظرتون اونجا خونه ی شما نیست. یلدا از لحن کامبیز یکه خورد و گفت منظورتون چیه؟ هیچی . آخه شما گفتین خونه ی شهاب. یلدا خندید و گفت برای اینکه اونجا خونه ی شهابه. کامبیز زیرکانه نگاهش کرد و گفت پس شما چی؟ یلدا سرد و یخزده گفت من فقط یک مهمونم. کامبیز بدون کلامی متفکر به مقابلش چشم دوخت. چند دقیقه بعد یلدا نزدیک خانه از اتومبیل کامبیز پیاده شد. شهاب در را باز کرد و بیرون آمد. نفس در سینه ی یلدا حبس شد. شهاب در کت و شلوار سرمه ای و کراوات و پیراهن یاسی رنگ چقدر برازنده و جذاب شده بود. یلدا تا آنروز او را اینهمه شیک و رسمی ندیده بود. قد بلندش بلندتر نشان میداد و ریش و سبیل هم نداشت. باز هم همان نیروی مرموز یلدا را به نفس نفس انداخت. دلش میخواست بی پروا به سوی او بدود و... اما به سختی خود را کنترل کرد تا عکس العمل احمقانه ای نشان ندهد . از شدت آن همه خودداری و حسادتی که در تنش ریشه دوانده بود اشکها بسرعت در چشمان سیاهش دویدند و چقدر پنهان کردنشان سخت بود. و اما شهاب ... همچنان که کنجکاوانه به یلدا و اتومبیل کامبیز خیره شده بود با جدیت خاصی جلو آمد. کامبیز پیاده شد و گفت به به شازده آماده شدند.؟ تو کجایی؟ طبق فرمایش شما رفتم سراغ یلدا خانم. من گفتم فقط یک پیغام بده یادم نمیاد توصیه ی گردش کردن هم کرده باشم. گردش کدومه مرد حسابی. یلدا خانم میخواست بیاد خونه. منم آوردمش. یلدا که از نادیده انگاشته شدن از سوی شهاب بدجوری عصبانی شده بود به کامبیز گفت آقا کامبیز شما لطف کردید که من رو رسوندید...با اجازه تون. .. خداحافظ. و بسمت در خانه رفت. شهاب کنارش آمد و گفت میخوای چیکار کنی؟ یلدا نگاه سردی به او انداخت و گفت میخوام برم خونه. منظورت چیه؟ امشب شاید نتونم بیام خونه. نمیخوام تنها بمونی. میبرمت خونه ی حاج رضا. یلدا با عجله در را هل داد و داخل شد و در حالی که بسرعت پله ها را طی میکرد گفت من هیچ جا نمیرم. لحن کلامش آزرده مینمود.شهاب به دنبالش دوید و بالا رفت. یلدا با ورود به اتاقش دکمه های مانتویش را باز کرد . شهاب انگشت به در زد و در را باز کرد. یلدا هم چنان بی توجه به کارهایش ادامه داد. شهاب گفت چرا لباست رو در میاری؟> بپوش . لوازمت رو جمع کن میبرمت خونه... من هیچ جا نمیرم. آخه برای چی؟ میخوای اینجا تنها بمونی که چی بشه؟ هیچی مثل همیشه... شهاب با لحن ملایمی گفت یلدا ازچی ناراحتی؟ از هیچی ناراحت نیستم. فقط اجازه بده توی خونه بمونم. اونوقت نمیتونم خاطر جمع باشم . یلدا تو .تو دست من امانتی . این رو بفهم. لجبازی نکن. من زیاد وقت ندارم. شهاب دوباره عصبی شده بود. گویی خود هم از رفتارش در رنج و عذاب بود. یلدا هر چه سعی میکرد عادی باشد نمیشد. گویی قصد آزار شهاب را داشت. اما خودش آزرده تر شده بود. از این که نمیتوانست احساساتش را پنهان کند خجالت میکشید و از خود متنفر بود... آهی کشید و گفت میخوای چیکار کنم؟ من خونه ی حاج رضا نمیرم. چون یک عالمه کار دارم. درس دارم و حوصله ی اونجا رو ندارم. امکان نداره. سریع لوازمت رو جمع کن. پس میرم خونه ی کامبیز اینا. چی؟ میرم خونه ی کامبیز... خودش گفت. خدایا . این دیگه از کجا در اومد. خونه ی کامبیزد؟ خودش گفت بیا اونجا. کامبیز خیلی بیجا کرده که از طرف خودش جنابعالی رو دعوت کرده. در ثانی تو که اونها رو نمیشناسی. یلدا با التماس نگاهش کرد و گفت خب آشنا میشم. شهاب فکری کرد و شماره ی کامبیز رو گرفت . از صحبتها معلوم بود که کامبیز اصرار دارد یلدا را به خانه اش ببرد. عاقبت شهاب گفت پاشو آماده شو . فقط سریع. لباس راحت هم با خودت بردار... نگاهش به یلدا بود. جستجو گر و کنجکاو. گویی منتظر بود...گویی منتظر شنیدن چیزی بود اما یلدا در سکوت مشغول جمع آوری لوازم مورد نیازش بود. دقایقی بعد یلدا سوار اتومبیل کامبیز شد. شهاب سرش را کنار شیشه آورد و به یلدا گفت مواظب خودت باش. و بعد با نگاهی نگران به کامبیز چشم دوخت و گفت کامی دیگه سفارش نکنم. کامبیز سری تکان داد و گفت باشه.باشه. خیالت راحت. دیر نکنی ها...سریع بیا کارت دارم. باشه . فقط در حد یک دوش گرفتن. یلدا نهایت تلاشش را برای نگاه نکردن به شهاب کرده بود اما عاقبت تاب نیاورد و لحظه ای چشمهای منتظر و رنجیده و نگران شهاب را نگریست. کامبیز اتومبیل را روشن کرد. شهاب عقب رفت و یلدا توانست او را بهتر ببیند. با خود گفت شبیه دامادها شده. چقدر نیاز به تنهایی داشت. اتومبیل حرکت کرد و کامبیز دستی برای شهاب بالا برد و گاز داد. تصویر شهاب بر جای ماند و یلدا با خود گفت حالا چرا میرم خونه ی کامبیز ؟ انگار با خودم هم لج کرده ام. آخه من اونجا چکار دارم؟اصلا بگم کی ام؟ خدایا .اصلا حوصله آدمهای جدید و تعارفات ندارم. دلم میخواد گریه کنم. کامبیز نگاهی به یلدا که در سکوت و نگرانی مچاله شده بود انداخت و گفت یلدا خانم...یلدا خانم. یلدا از اوهامش بیرون کشیده شد و به اتومبیل باز گشت و دستپاچه نگاهی به کامبیز کرد که کامبیز خنده اش گرفت و گفت یلدا خانم کجا بودید؟ انگار خیلی هم خسته اید؟ تقریبا تا شش دقیقه دیگه میرسیم خونه. اونوقت شما میتونید کاملا استراحت کنید. شما رو هم به زحمت انداختم. باز هم که تعارف میکنید. اتفاقا وقتی به مامان زنگ زدم و گفت که شما داری میایید خیلی خوشحال شدند. فقط مامان و بابا خونه هستند؟ نه دو تا خواهر هم دارم. کیمیا که نامزد داره و کتایون که دانشجوی زبان انگلیسی است و هنوز ازدواج نکرده. چه جالب .من تا حالا نمیدونستم خواهر دارید؟ یک برادر هم دارم که ازدواج کرده و یک دختر دو ساله داره. اسم برادرم کامرانه و اسم دخترش هم ملیکاست. یلدا سری تکان داد و لبخندی زورکی زد. از اینکه قرار بود خواهر های کامبیز را هم ببینه اصلا خوشحال نبود. ناخواسته دلشوره گرفت و پرسید راستی شما نگفتید من کی ام؟ کامبیز خندید و گفت شما کی هستید؟خب معلومه دیگه .شما یلدا خانمید دیگه. و بعد در حالی که خنده ی قشنگی بر لب داشت ادامه داد نگران نباشید من گفتم که حاج رضا رفته سفر و خواهر خونده ی شهاب چند وقتیه که اومده پیش شهاب . امشب هم دعوت شده اما شهاب راضی نبوده توی اینجور میهمانیها خواهرش رو ببره. یلدا هنوز قانع نشده بود و نگران به کامی چشم دوخته بود. کامبیز پرسید. چیه؟ بازکه نگرانید. مطمئن باشید کسی شما رو سوال پیچ نمیکنه. عاقبت اتومبیل کامبیز مقابل در بزرگ و سفید رنگی متوقف شد . خانه ی ویلایی بسیار زیبایی داشتند. حیاط بزرگی که درختهای بیشمارش جلال و ابهت خاصی به آن بخشیده بود. مخصوصا حالا که بعضی از آنها هنوز سفید پوش برف گذشته بودند. بعد از دقایقی صدای سلام و احوالپرسی سالن بزرگ خانه را پر از ولوله کرد. خواهرهای کامبیز مثل خودش بلند قد و سبزه رو بودند. و کنجکاوانه و مشتاق به یلدا نگاه میکردند. زنی میان سال و خوش پوش با پوستی روشن و چشمانی درشت با هیکلی که اصلا شبیه بچه هایش نبود به عنوان مادر کامبیز معرفی شد. یلدا از استقبال گرم خانواده ی کامبیز به هیجان آمده بود. نگاههای محبت آمیز و لبخندهای گرمی که به یلدا هدیه میکردند باعث میشد خود را خودمانی تر حس کند و از آمدن به آنجا خوشحال شود. کامبیز که یلدا را تقریبا خجالت زده میدید برای آنکه او را از تعارفات خانواده اش برهاند گفت خیلی خب خیلی خب. کتی جان یلدا خانم رو ببر اتاق من رو بهشون نشون بده که وسایلشون رو آنجا بذارن و اگه میخوان استراحت کنند... صدای مردانه ای آنها را بخود جلب کرد. چه عجله ای داری پسر جان؟ بگذار ما هم با این مهمان عزیز آشنا بشیم. پدر کامبیز بلند قامت و چهارشانه پیش آمد و لبخند زنان گفت خوش امدی دخترم. سلام . متشکرم. ببخشید من مزاحم شدم. اختیار دارید . عزیزم. منزل خودته. شهاب جان خوبند؟ بله سلام رسوندند. تشکر. کامبیز گفت بابا شما خونه بودی؟ مادر گفت بله ایشون خواب تشریف داشتند. کیمیا گفت همینجوری میخواین سر پا بایستین؟ یلدا خانم خسته شد. یلدا شرمگین لبخند زد. کامبیز گفت بفرمایید یلدا خانم . بفرمایید توی اتاق من. مادر گفت وای پسر جان چرا اینقدر عجله میکنی. بذار چند دقیقه بشینیم و یلدا خانم رو درست زیارت بکنیم ویک چایی و میوه ای و یک چیزی بالاخره. پدر گفت آره بابا جان .تو عجله داری برو به کارت برس. ما دوست داریم یلدا خانم فعلا کنارمون باشه... و خطاب به یلدا با لحن شوخی گفت البته اگر یلدا خانم هم دوست دارند؟ یلدا خندید و گفت بله حتما خوشحال میشم. کامبیز گفت آخه یلدا خانم خسته اند. تازه از دانشگاه اومدند. پدر گفت مگه توی دانشگاه بجز درس خوندن کار دیگه ای هم هست.؟ کامبیز گفت یعنی چی؟ پدر گفت پسر جان درس خواندن پشت میز نشستن وشیطنت کردن که دیگه خستگی نداره. و همگی خندیدند. پدر کامبیز فضا را شادتر کرده بود. خیلی راحت و بی غل و غش با یلدا برخورد کردند و یلدا خیلی زود با آنها آشنا شد. کتایون و کیمیا لبخندهای معنی داری به یلدا میزدند و طوری به او نگاه میکردند که گویی از فضا آمده است. چند لحظه بعد موبایل کامبیز زنگ زد و کامبیز در حالی که بسوی یلدا میامد گفت شهابه. یلدا گوشی را گرفت و گفت سلام. سلام . خوبی؟ خوبم. راحتی اونجا؟ آره . آره. شهاب با لحن خاصی گفت ببین اگه اونجا رو دوست نداری یک ساعت دیگه میام دنبالت. نه نه . دوست دارم. یلدا میخوای نرم؟ نه نه گفتم که خیلی راحتم. باشه مواظب خودت باش. خوش بگذره. یلدا گوشی را به کامبیز داد. صورتش گلگون شده بود و احساس میکرد حرارت از صورتش به بیرون میتراود. کامبیز آنها را تنها گذاشت تا آماده شود. بعد از دقایقی او هم آماده ی رفتن شد. نزدیک غروب بود و هوا رو به تاریکی میرفت. یلدا از اینکه کامبیز هم میرفت دلتنگ شد .گویی دوباره احساس غربت میکرد. کامبیز هم کت و شلوار پوشیده و کراوات زده بود. یلدا با دیدن کامبیز در دل گفت مثل اینکه موضوع خیلی مهمه. چقدر به خودشون رسیدند.و ناخواسته بیاد روز عقدش افتاد که هم کامبیز و هم شهاب چقدر ساده و بی تکلف آمده بودند. انگار که اصلا براشون مهم نبوده. رنجشی در دلش افتاد. دلش چنگ شد... کامبیز گفت تو رو خدا یلدا خانم رو خسته نکنید. کتی بسه دیگه. چقدر حرف میزنی. مامان شام چی درست کردی؟ مادر گفت تو چیکار داری. عزیزم؟ تو که شب اینجا نیستی. کامبیز گفت ببینید یلدا خانم چی دوست دارن...یلدا خانم هر چی دوست دارید همون رو بگین. یلدا گفت من هر چی باشه دوست دارم. و الان هم فکر میکنم خیلی زوده.شما اصلا نگران نباشید دیرتون میشه. پدر گفت کامی جان راحت شدی؟حالا برو دیگه. خسته امون کردی. کامبیز گفت دست همگی تون درد نکنه. خیلی به من ابراز علاقه و محبت میکنید. واقعا پیش یلدا خانم شرمنده ام میکنید. مادر گفت الهی قربونت برم. کتی براش اسفند دود کن. کتایون گفت .حتما. مادر کامبیز راست میگفت .او واقعا برازنده و شیک شده بود. کامبیز پسر خوش قیافه ای بود.موهای بلندش را از پشت سر بسته بود و چهره ای جذاب پیدا کرده بود. چشمهای کامبیز برقی زد و لبخند قشنگی نثار یلدا کرد و گفت یلدا خانم یک لحظه تشریف بیارید. یلدا از روی مبل بلند شد و عذرخواهی کرد و بسوی او رفت. تمام نگاهها او را دنبال کردند. کامبیز خم شد . سر پیش آورد و گفت یلدا خانم تو رو خدا راحت باشید. خانواده من رو که میبینید. همه شون ماشاءالله زیادی راحتند. با کتی و کیمیا برید توی اتاق من و اگه امشب هم ترسیدید اونها میان پیشتون هر چی لازم داشتید از اونها بگیرید. چیزی لازم ندارید؟ نه نه متشکرم . شما خیالتون راحت باشه. بازم ممنونم. هرطور که خونه ی خودتون هستید اینجا هم همونطور باشید. مرسی نگران نباشید. کامبیز نگاهی به او کرد و فکری کرد و بعد گفت نگران نباشید. اصلا ... اصلا به امشب فکر نکنید. خداحافظ. خداحافظ.. آنشب برای یلدا تجربه ی جدیدی بود. حداقل این بود که کمتر بیاد شهاب افتاده بود. مادر کامبیز زرشک پلو با مرغ خوشمزه ای درست کرده بود که همگی از خوردن آن لذت بردند. بعد از شام هم دور هم نشستند و پدر کامبیز مجلس را بدست گرفت و از همه چیز و همه جا گفت. برای یلدا که همیشه تنها بود و دور برش خلوت . شب جالبی بود. آنقدر که وقت نمیکرد به یاد شهاب بیافته... و از این جهت خوشحال بود. بالاخره همراه خواهران کامبیز به طبقه ی بالا رفتند تا در اتاق کامبیز استراحت کنند. کتایون گفت یلدا جان شبها زود میخوابی؟ نه اتفاقا تا دیر وقت بیدارم. چه خوب . بابا این کیمیا ساعت 10 میخوابه. کیمیا گفت بیخود کرده ای . من کجا ساعت 10 میخوابم. از دست کامبیز و بابا مگه میشه زود خوابید. کتایون گفت آره کامبیز تا دیر وقت اینجا میشینه و گیتار میزنه. گاهی هم بلند میخوابه. یلدا متعجب گفت ا. چه جالب من نمیدونستم آقا کامبیز اینطوری اهل موسیقی باشن... کیمیا گفت به . کجاش رو دیدی. پس واجب شد بیشتر اینجا بیای و از نزدیک هنر نمایی اش رو ببینی. یلدا خندید... کتی گفت یلدا جان مانتوت رو در بیار و راحت باش. لباس داری؟ بله .بله .مرسی. یلدا روسری اش را برداشت و مانتویش را در آورد . از نگاههای کتی و کیمیا خنده اش گرف. تاپ قرمز خوش رنگی پوشیده بود که با شلوار جین اش زیبا به نظر میرسید. کتی طاقت نیاورد و گفت ماشاءالله چقدر خوشگل و ظریفی. کیمیا گفت بزن به تخته. و خندید. کتی در حالی که دو انگشتی به کمد میزد گفت چه موهای بلندی داری. خوش بحالت. چطوری این همه بلندشون کردی؟ من که طاقت نمیارم . تند تند کوتاه میکنم و بعد پشیمون میشم. البته موهات خیلی هم قشنگه و به بلند کردنش میارزه. یلدا فقط خندید و از اینکه آنقدر از او تعریف میکردند خوشحال بود و در دلش قند آب میکرد. ناگهان نگاه کتی روی گردنبند یلدا متوقف شدو در حالی که متحیر به یلدا نزدیک میشد خطاب به کیمیا گفت ا ... کیمیا این زنجیر چقدر شبیه زنجیر کامیه. دل یلدا هوری ریخت. چون واقعا زنجیری بود که کامبیز سر عقد به او هدیه داده بود. کیمیا ادامه داد آره . شبیه شه. کتی با شیطنت خاصی پرسید . هدیه است؟ یلدا غا فلگیرانه گفت بله. (اما در یک لحظه از تصور و فکر آندو خواهر خجالت کشید و پشیمان شد.)ا ضربه ای بدر خورد . مادر کامبیز بود که با یک ظرف آجیل وارد اتاق شد و گفت دخترا بیدارید؟ شما که نمیذارید یلدا خانم استراحت کنند. کتی گفت مامان یلدا دیر میخوابه. خودش میگه زود خوابش نمیبره. مادر کامبیز هم به آنها پیوست. کیمیا گفت بابا خوابید؟ آره مادر و چشم به یلدا دوخت. هر بار که یلدا چشمش به او میافتاد مجبور بود لبخندی بزند سر را به زیر بیاندازد. کتی رو به مادرش گفت مامان میبینی چه موهایی داره؟ و بعد خطاب به یلدا گفت موهات رو باز میکنی یلدا جون؟ یلدا مجبور شد گیره ی سرش را باز کند. کیمیا گفت وای شهاب این خواهر خونده ی خوشگل رو تا بحال کجا قایم کرده بود که هیچی هم ازش نمیگفت و خندید. چهره ی یلدا با شنیدن اسم شهاب رنگ باخت و ناگهان به یاد او و میهمانی اش افتاد. بیاد میترا و اینکه الان آنها چه میکنند؟ دیگر حواسش به آنها نبود. در یک لحظه عرصه را تنگ یافت و دلش خواست فریاد بزند راحتم بذارید. میخوام تنها باشم. اما تنها به زدن لبخندی اکتفا کرد. مادر کامبیز بعد از دقایقی در حالی که آنها را ترک میکرد گفت بچه ها من دیگه میرم بخوابم. شاید کامی زنگ بزنه. حواستون باشه. یلدا خانم رو هم زیاد بیدار نگه ندارید... شب به خیر. بعد از رفتن او کتی بسراغ ضبط رفت و آهنگ ملایمی گذاشت تا به جمعشان حال و هوای دیگری بدهد. در مورد هر چیزی حرف زدند . یلدا برای آنها جالب بود و آنده برای یلدا . دوباره حرف به شهاب رسید. کتایون گفت راستی عروسی شهاب کی هست؟ یلدا که داشت قالب تهی میکرد گفت عروسی شهاب؟ آره وا مگه خبر نداری؟ میترا رو ندیده ای؟ یلدا سعی کرد لبخندی بزند و گفت چرا دیده ام. خب دیگه . نظرت راجع به اش چیه؟ خب نمیدونم. درست نمیشناسمش. بد نیست. البته از چه لحاظ.؟ هر سه خندیدند . یلدا به ظاهر ملایم مینمود ولی دلش میخواست بیشتر راجع به میترا و رابطه اش با شهاب بداند. کتی گفت البته ببخشیدها . در واقع یک جورایی فامیل میشه. یعنی اون میشه زن داداشت. شاید بهت بر بخوره. نه...نه اصلا به اش تعصب ندارم. کیمیا زد زیر خنده و گفت میدونی کامی اسمش رو چی گذاشته؟ نه چی؟ کتایون گفت مارمولک خون آشام. یلدا خندید . بنظرش اسم خوبی بود.پرسید زیاد میاد خونه تون؟ کتی جواب داد آه نگو. خدا نکنه. چند بار با شهاب اومدند اینجا. اما خوشبختانه خیلی وقته که نمیان. پس شما باید خوب بشناسیدش. چه جور هم. شهاب رو دوست داره؟ فکر نکنم. کیمیا گفت راستش کامی میگه هیچ کدوم همدیگه رو دوست ندارن. و فقط روی یک حسابهایی قراره ازدواج کنند. کتی در حالی که ادای میترا را در میاورد گفت به قول مارمولک خون آشام من به عشق اعتقادی ندارم. عشق آدم رو حقیر میکنه. میترا این رو گفت ؟ جلوی شهاب؟ آره بابا. پر روتر از این حرفهاست. کیمیا گفت بنظر من شهاب حیفه . یعنی واقعل میترا دختری نیست که به درد شهاب بخوره. کتی گفت نه بابا. میبخشی یلدا جون. من رکم. شهاب هم خیلی مغروره و هم خیلی پر افاده . خیلی هم به هم میان. کیمیا گفت اصلا هم نمیان. اون چیزهایی که کامی از شهاب میگه با چیزهایی که من از این دختره دیدم زمین تا آسمون فرقشه. آقا کامبیز خیلی وقته که با شهاب دوسته؟ آره . از آخرین سالهای دبیرستان و بعد از دانشگاه تا حالا دیگه. یلدا خواست که حرف را عوض کند . بنابر این بی مقدمه پرسید شما هم قراره ازدواج کنید؟ کیمیا لبخندی زد و گفت دقیقا دوازده روز دیگه. یلدا به هیجان آمدو گفت وای به این زودی .پس چیزی نمونده. کتی گفت البته یک ساله عقد کرده. یلدا رو به کیمیا گفت دوستش داری؟ یعنی عاشقش شدی؟ عاشق که نه اونطوری. ولی خب دوستش دارم. یلدا لبخندی زد و نگاهش به گلهای رو تختی دوخته شد. کتی پرسید. چی شد؟ رفتی توفکر؟ یلدا لبخند زد و صادقانه گفت خیلی خوشحال میشم وقتی می شنوم دو نفر همدیگر رو دوست دارن و بهم میرسن. کیمیا نگاه مهربونی به او کرد و گفت آخی...نازی. کتی هم با نگاه شیطون و زیرکش یلدا را نگاه کرد و گفت ان شاءالله تو هم بهش میرسی. لبخند بر روی لبهای یلدا نشست و در دل گفت من در کنارشم منتها بدون داشتن او. کیمیا هم خندید و گفت معلوم شد یک نفر رو دوست داری ها. یلدا خندید و گفت آره دوست دارم .ولی عاشقانه. کتی گفت آخی . چه راستگو. یلدا لبخند زنان گفت بقول استادم دروغ هم بگم بیفایده است. چون از چشمام پیداست. باهاش دوستی؟ یلدا نمیدانست چه بگوید. لبخندی زد وگفت نه به اون شکل. ا. چرا؟ میدونه دوستش داری؟ یلدا سری تکان داد و گفت نمیدونم. کتی که گویی تصوراتش به ناگاه اشتباه از آب در آمده بود با حیرت گفت مگه میشه ندونه؟ چرا بهش نگفتی؟ یلدا چیزی نگفت. بعد کتی خنده ی شیطنت باری کردو گفت بهر حال مطمئن باش که اون خیلی دوستت داره. یلدا چشماش رو گرد کرد و گفت از کجا میدونی. کتی خندید و گفت خب دیگه. بعدا میگم. کیمیا هم خندید . گویی آندو از چیزی مطلع بودند که یلدا از آن خبر بود. آنها تا دیر وقت بیدار بودند و صحبت میکردند. یلدا احساس خوبی داشت. بعد از مدتها کسانی بجز فرناز و نرگس همدم او شده بودندو این برایش جالب و سرگرم کننده بود. از این که به آنها اعتراف کرده بود که کسی را دوست دارد احساس عجیبی داشت. نمیدانست کار درستی کرده است یا نه؟ کتی و کیمیا از یلدا قول گرفتند که حتما برای عروسی بیاید و بالاخره شب به خیر گفتند و یلدا را تنها گذاشتند. یلدا نگاهی به اتاق بزرگ کامبیز انداخت. چه کتابخانه ی بزرگ و زیبایی . بسوی آن رفت و از لابلای رمانها کتابی را بیرون کشید . کتابی که سالها پیش آنرا چندین بار خوانده بود و خیلی دوستش داشت(پر اثر ماتیسن) روی تخت نشست و شروع کرد به ورق زدن . فکر میهمانی خانه ی میترا و رفتن شهاب و بودن او در ان میهمانی لحظه ای رهایش نمیکرد . کتاب را کنارش رها کرد و دراز کشید. نگاهش به سقف بود و افکارش مغشوش. بدجوری دلش در هوای یار میتپید. چشمها را بست . صورت شهاب را جلوی چشمان خود مجسم کرد. بیقرارتر شد . دلش به شدت ناآرام بود. دوباره نشست ودستها را روی صورتش گذاشت و بلند گفت خدایا کاری بکن که هر جا هست همین الان به یاد من بیافته. ازت خواهش میکنم. دستها را برداشت و نفس عمیقی کشید. دوباره سعی کرد چهره ی شهاب را جلوی چشمانش مجسم کند. گویی کار مهمی برای انجام دادن داشت. در جایی خوانده بود یک عاشق واقعی میتواند ارتباط روحی با معشوق ایجاد کند. بشرطی که واقعا از اعماق قلبش بخواهد... با امید بیشتر به او فکر کرد . تصویرش واضحتر شد. نگاهش جان گرفت و اشکهای گرم روی گونه های سرد یلدا دویدند. زیر لب گفت شهاب.شهاب جونم...
رمان همخونه > فصل 7 رمان همخونه فصل 7 روز شانزدهم دی ماه با این که یلدا شب گذشته تا دیر وقت بیدار بود اما صبح هم حال خوابیدن نداشت. آفتاب کمرنگی توی اتاقش خودنمایی میکرد. یلدا لحاف را تا نیمه ی صورت بالا کشیده بود و دلش میخواست مدتها در همان حالت بماند و در خیالات خوش لذت ببرد. وقتی به یاد تعطیلات ده روزی میان ترم افتاد خوشحالتر در رخت خوابش جابجا شد و با خودش گفت امروز باید نرگس اینا رو ببینم تا یک برنامه ریزی حسابی با هم بکنیم تا این هفته رو الکی از دست ندیم. لحاف را کنار زد و یک لحظه یاد شب گذشته افتاد. وای چه احساس شوقی سراسر وجودش را فرا گرفت. گویی دلش میخواست پر بکشد و یا این که تا آخر دنیا بدود و خسته نشود . از پنجره بیرون را تماشا کرد. برفها آب میشدند و دیگر نمیبارید و آفتاب بیرون زده بود. یلدا با عجله لباس پوشید و از اتاقش بیرون آمد . شهاب روی کاناپه خوابیده بود. یلدا با تعجب در دل گفت چرا هنوز نرفته؟ چرا اینجا خوابیده ؟ آرام از کنارش گذشت و به آشپزخانه رفت و صبحانه را تدارک دید. دوست داشت صبحانه را در کنار هم بخورند. شهاب با ظاهری پریشان در آستانه ی در ظاهر شد و نگاهی به میز صبحانه انداخت که با سلیقه ی خاصی چیده شده بود. عطر خوش چای تازه دم اشتها را تحریک میکرد و حکایت از آغاز یک صبح با نشاط داشت. شهاب خیره به یلدا به تماشا ایستاده بود و حرف نمیزد. یلدا که تازه متوجه او شده بود گفت سلام . بیدار شدی؟ چرا وایستادی . صبحانه نمیخوری؟ شهاب بدون اندیشیدن به سوال یلدا فکرش را بر زبان آورد وگفت گاهی من رو به یاد مادرم میاندازی... یلدا دست از کار کشید و ایستاد. لبخندی زد و گفت شاید برای اینه که هر دختری گاهی وقتها مثل مادرش میشه. خب اکثر مادر ها هم شبیه همند. شهاب ابروها را بالا انداخت و صندلی را عقب کشید و در حالی که مینشست گفت نمیدونم. شاید درست میگی. یلدا چای خوش رنگی برای شهاب ریخت و روی میز گذاشت. چای خودش را هم ریخت و نشست. شهاب فنجان را برداشت و گفت امروز کلاس نداری؟ یلدا با لبخندی شیطنت آمیز گفت تعطیلات میان ترمه. آخ . آره. یادم نبود. چند روزه؟ تقریبا ده روزی میشه. پس حسابی استراحت میکنی. آره . وقتی امتحان میدادم میگفتم اگه تموم بشه یک هفته میخوابم. اما امروز نتونستم حتی ده دقیقه بیشتر از همیشه بخوابم. دوست دارم کارهای تازه ای بکنم. مثلا ؟ مثلا با دوستانم بیشتر برم بیرون . پارک . کوه . سینما. و خونه شون. یا نقاشی بکشم. کتابهای غیر درسی بخونم و خلاصه از این کارها. پس کوهنوردی هم میکنی. نه به اون صورت. (و خندید و گفت) من و فرناز که بیشتر میریم سراغ آلوچه ها و لواشکهاش. شهاب خندید...یلدا هم. یلدا ادامه داد . راستی یک کتاب برات گذاشتم روی میز بالای شعرهای قشنگترش ستاره گذاشتم. مرسی. برای چند لحظه ساکت شدند. شهاب نفس پر صدایی کشید و به صندلی تکیه دادو. صورتش جدی شد. نگاهش باز سرد و خشن شده بود. یلدا منتظر بود او چیزی بگوید و عاقبت گفت راستی تو برنامه ات چیه؟ لقمه از دست یلدا رها شد . گویی یک باره توانش را از کف داد و بعد از لحظه ای در حالی که بسیار سعی داشت بر گفتار و رفتارش مسلط باشد صاف نشست و گفت برنامه ام؟ راجع به چی؟ شهاب یلدا را زیر نظر گرفته بود و یک لحظه هم چشم از او برنمیداشت. گفت منظورم سه ماه دیگه است که از اینجا رفتی. چیزی در دل یلدا فرو ریخت و دنیای زیبای خیالی اش که از شب گذشته تا آن لحظه در ذهن و جای جای قلبش ساخته بود به ویرانه ای مبدل گشت. برق چشمان سیاهش که بیتاب کننده ی هر دلی بود به ناگه خاموش شد و نگاهش به بخار روی فنجان چای خیره ماند. چقدر دشوار بود که صدایش نلرزد . رنگش نپرد و کنترل شده رفتار کند. اما رنگش که پریده بود و صدایش نیز... یلدا جواب داد .هیچی درس میخونم دیگه. شهاب که گویی به دنبال هدفی خاص بود بی آنکه به لحن سرد یلدا توجه کند گفت یعنی بعد از این که طبق قرارمون با حاجی رضا صاحب یک سوم از دارایی های حاجی شدی باز برمیگردی پیشش؟ یا این که میری سراغ زندگی خودت؟ چقدر یاد آوری واقعیت و موقعیتی که در آن به سر میبرد برای یلدا دردناک بود. یلدا با لحنی که معلوم بود آزرده است گفت خب من... هر کاری بخوام انجام بدم مطمئنا با مشورت حاج رضا انجام میدم. شاید هم برگردم پیش حاج رضا. من فقط برای پول به اینجا نیومدم.(و در دلش گفت لعنت به پول . لعنت به تو . به حاجی و به همه)ا شهاب پوزخندی زد و تکه نانی را که در دست به بازی گرفته بود روی میز پرت کرد و گفت یعنی به خاطر حاج رضا حاضر شدی که همچین ریسکی بکنی؟ یلدا عصبی مینمود و از ادامه ی بحث لذت نمیبرد اما گفت من به حاج رضا مدیونم. نزدیک به سه ساله که تنها مونس من و تنها حامی من حاج رضا بوده. من نمیتونستم روی حرفش حرف بزنم. (و در دلش گفت خیلی دروغگو شده ام اگه کس دیگری به جز شهاب پسر حاج رضا بود نمیدونم چی میشد...)و بعد ادامه داد.البته دروغه اگه بگم به پول اصلا فکر نکرده ام. شهاب جدی شد و گفت برات مهم نبود پسر حاج رضا کیه؟ چه شکلیه و چه کاره است؟ و ممکنه توی این مدت بلایی سرت بیاره و ممکنه نتونی روی قول و قرارش حساب باز کنی؟ یلدا نگاهش کرد و با کلماتی شمرده که مشخص بود به تک تک آنها ایمان دارد گفت من تا قبل از دیدن پسر حاج رضا هیچ قولی به او ندادم.با این که حاج رضا رو حامی خودم میدونستم و بهش اطمینان داشتم بعد از دیدن پسر حاج رضا وقتی احساسم بهم گفت که میتونی به حرفهای حاج رضا راجع به پسرش اعتماد کنی جواب دادم و موافقت کردم تا این بازی شروع بشه. نگاه لغزنده و ملتهب شهاب به یلدا بود اما لحنش همانطور جدی. شهاب گفت خب بعدش میخوای چکار کنی؟ منظورم بعد از تمام شدن درسته؟ نمیدونم . بهش فکر نکرده ام. شهاب بعد از لحظه ای سکوت با تردید پرسید کسی ...توی زندگیت نیست؟ یلدا سکوت کرده بود و غافلگیرانه و خجالت زده به شهاب نگاه میکرد. شهاب با لبخند قشنگی گفت اگه یه رازه میتونی نگی. یلدا صورتش برافروخته بود. لحظه ای پایین را نگاه کرد و دوباره به شهاب گفت نه کسی رو ندارم. خب...پس اینطور. یلدا هم میخواست از آن لحظه استفاده کند و او هم چیزهایی بیشتر راجع به شهاب بداند. پس گفت :تو چی؟ شهاب چشمهایش را گرد کرد و با تعجب گفت: چی؟ -تو بعد از تموم شدن این ماجرا چی کار میخوای بکنی؟ شهاب متفکر و جدی بعد از لحظه ای گفت هیچی من که برنامه ام مشخصه.قبلا هم بهت گفته بودم. ازدواج میکنم و از ایران میرم. یلدا حس کرد علائم حیاتی را یک به یک از دست میدهدو نفسش به شماره افتاده بود و سرش گیج میرفت. شهاب به فنجان را سر کشید و دیگر یلدا را نگاه نکرد و در حالی که از جایش بر میخاست گفت:به خاطر صبحانه ممنون. و بدون آنکه جوابی از یلدا بشنود او را ترک کرد. ضربه ای که به یلدا زده بود به حد کافی مهلک و کاری بود. آنقدر که قدرت حرکت را از او سلب کرد. یلدا دلش میخواست فنجانها را در هم بکوبد و رومیزی را آنچنان بکشد که همه چیز با هم سرنگون شود. چشمهای گشاد شده اش خیره به میز مانده بود. نمیتوانست رابطه ی درستی بین چیزهایی که میدید و میشنید و در مغزش میجوشید ایجاد کند. صدای بسته شدن در حاکی از رفتن شهاب بود. دوست داشت بلند بلند حرف بزند و ناسزا و بد و بیراه نثار همه چیز و همه کس بکند. بیرمق تر از آن بود که بتواند به کارهایش برسد . سرش را روی میز گذاشت و چشمها را بست. حتی حال گریستن هم نداشت. با خود گفت میترای لعنتی پی کار خودت رو کردی؟ خدایا شهاب خیلی محکم حرف میزد. یعنی واقعا تصمیمش همینه که گفت؟ خدایا کمکم کن. عاجزانه فریاد میزد و در و پنجره را بهم میکوفت. همه ی رویا ها آرزوها و آینده اش را تباه میدید. از خودش متنفر بود که گول رفتار و نگاههای شب گذشته ی شهاب را خورده بود و دوباره با خودش کلنجار میرفت که یعنی ممکنه نگاهش دروغ باشه؟ یعنی من اشتباه میکنم؟ باز همه چیز بی معنی و بی ارزش جلوه میکرد و دیگر دلش نمیخواست جایی برود و کاری بکند. آن روز اولین روز از تعطیلات او بود که خراب شد. فصل30 صدای زنگ تلفن او را به خود آورد. صدای با نشاط فرناز بود که میگفت الو. سلام تنبل خانم خوابی؟! -چی شده؟ -پس بیا پیشم و تنها نمون. نرگس رو هم میگم بیاد. -اه. زهر مار... درست حرف بزن ببینم چه مرگت شده باز؟! -یلدا به خدا دستم بهت برسه خفه ات میکنم. چرا اینطوری حرف میزنی؟ راجع به شهابه؟ -خب . چی شده؟ -با این حرف زدنت! فکر کنی یعنی چه؟! ببین یلدا من و ساسان میایم دنبالت. -ببین اول میریم سینما بعد هم میریم خونه ی ما. -غلط کردی. برو حاضر شو . ما اومدیم... و گوشی را گذاشت. موها را خشک کرد و دورش ریخت. آرایش کرد. کمی بیشتر از همیشه. گویی با کسی لج داشت. و وقتی خیالش از بابت آمادگی کامل راحت شد بالاخره دل از آیینه کند. صدای زنگ در او را وادار به باز کردن فرناز با علامت سر تاکید کرد که بجنبد . یلدا با عجله گل سرش را برداشت و تابی به گیسوان پرپشت سیاهش داد و گل سر را بست. اما با فشاری که به گل سر آورد در یک لحظه صدایی داد و شکست و موها رها شدند. کلیدها را فراموش کرد. دوبازه برگشت .در پنجره باز بود. خم شد تا دوباره فرناز را ببیند. اما فرناز را ندید. روی صورتش برداشت و نگاهش به پنجره رفت. یلدا عقب کشید و پنجره را بست. کیف و کلیدش را برداشت و دیروز شهاب بود. یلدا با خودش گفت :حالا وقتی بهت محل نگذاشتم و با ساسان اینا رفتم حالت جا میاد. نفسش به شماره افتاد . سعی کرد خود را کنترل کند.دستهای شهاب هنوز دورش حلقه بود. یلدا آرام خود را به عقب کشید . هنوز حالت طبیعی نداشت. صورتش گل انداخته بود و شرمگین به نظر شهاب آمرانه گفت کجا؟ یلدا سعی کرد شهاب را کنار بزندو عبور کند.شهاب که تازه متوجه ظاهر یلدا شده بود نگاهی به سراپای یلدا خواست او را حرص بدهد با بی خیالی شانه اش را بالا انداخت و گفت گل سرم شکست. یلدا خود را عصبانی نشان داد و گفت آره من...فقط...یک گل سر داشتم. چقدر دوستش داشت. چقدر او برایش عزیز بود اما علی رغم این مکنونات قلبی میخواست تا با بی اعتنایی از یلدا متعجب بود و در حالی که سعی میکرد بازویش را آزاد کند گفت چیکار میکنی؟ولم کن. برای چی بیام بالا؟ -آی آی دستم... ولم کن... دوستام منتظرن..اصلا این موها رو از ته میزنم تا راحت بشم. دوستات آقا ساسانه . بهتره یک کم منتظر بمونه. در مورد موهات هم یک تصمیم میگیریم. دادو دستش را رها کرد و به اتاقش رفت. یلدا به سوی اتاقش دوید و پنجره را باز کرد. باد سردی به صورتش شهاب در اتاق یلدا را که نیمه باز بود هل داد. در به دیوار خورد و عقب و جلو رفت. یلدا هراسان پشت سرش یلدا آب دهانش را قورت داد و دستپاچه گفت :میخواستم...به فرناز بگم... در نمیاد. پس نگران چی هستی؟! بلد نبود عصبانی شود. یلدا در سکوت به او نگاه کرد. یلدا با تعجب گفت چی؟ یلدا بی اختیار حرف شهاب را گوش کرد و شهاب موهای یلدا را که دورش ریخته بودند به نرمی و دقت جمع کرد وبا آرامش شروع کرد به بافتن. یلدا با کنجکاوی مدام تکان میخورد و میخواست پشت سرش را نگاه کند بدن یلدا بی اختیار میلرزید و گاهی قلقلکش میامد. آنقدر بی تاب و بی قرار بود که فکر کرد هر لحظه ممکن است به زمین بیافتد! که اغلب در اتومبیل خود آنرا گوش میکرد میخواند و یلدا را بیش از پیش مسحور خود میکرد. آهای عمر دقایق سنجاق شقایق یلدا دیگر به فکر فرناز و ساسان نبود. او دیگر به فکر هیچ چیز و هیچکس نبود. شهاب دستمال نازکی را که روسری را از دست یلدا کشید . روسری رها شد و موها پنهان شدند. و شهاب راضی از کار خود گفت یلدا برگشت و به چشمهای شهاب نگاه کرد . لبخندی زد و در حالی که بافته موی خود را لمس میکرد -کجا میخوای بری؟ -این پسره هم توی برنامه تون هست؟ شهاب خندید و گفت: لباس گرمتری نداری ؟ هوا خیلی سرده. شهاب با حالتی خاص که یلدا را به خنده می انداخت گفت خونه ی فرناز میروید یا سینما؟ نه برای چی؟ یلدا به دنبالش از اتاق خارج شد و هنوز به فکر حرف شهاب و معنای آن بود که شهاب با دستمال کاغذی یلدا با شرم خاصی دستمال را گرفت و گفت :خداحافظ. فصل31 نوشیدن یک نوشیدنی گرم در هوای آزاد زمستان و تماشای یک آسمان صاف و دل انگیز در کنار فرناز و نرگس دقایق لذت بخشی را برای یلدا فراهم کرده بود. مادر فرناز از داخل خانه فریاد زنان گفت :دخترا سرما میخورین. بیاین تو. دخترها بی آنکه حال جواب دادن به او را داشته باشند هر کدام به نوعی در خلصه به سر میبردند. هر سه در سکوت نوشیدنی مینوشیدند و به نوعی در رویاهایشان غرق بودند. یلدا به آسمان خیره شده بود و لبخند میزد. او هر وقت آسمان را نگاه میکرد خدا را شکر میکرد که هنوز نفس میکشید و گاهی با خود میگفت اگه بمیرم دلم برای آسمون تنگ میشه. فرناز نگاه شیطنت باری به نرگس کرد و غافلگیرانه موهای بافته شده ی یلدا را از پشت سر کشید. تمام وجود یلدا دست شد و دست فرناز را گرفت. فرناز خندید و گفت چی شد؟ بابا نترس .موهات خراب نشد. نرگس گفت یلدا فکر کنم امشب اصلا موهایت رو باز نکنی؟ فرناز گفت امشب؟ این دیگه اصلا حمام نمیره. یلدا میخندید . فرناز ادامه داد: نیشت رو ببند. نه به صبح که بهش زنگ زدم من رو اون همه ترسوند نه به الانش. نرگس گفت ولش کن بابا. این قاطی داره. هم خودش هم عشقش. حالت چهره ی یلدا جدی شد و گفت ولی بچه ها به خدا خیلی زجر آوره. من از این با دست پیش کشیدن ها و با پا پس زدنها خسته شدم.نمیدونم چرا اینکار رو میکنه؟ نرگس جواب داد: خب شاید بین تو و میترا گیر کرده. فرناز گفت: آره . حق با نرگسه. یلد ملتمسانه پرسید: به نظر شما یعنی ... اون من رو دوست داره؟ نرگس جواب داد :والله از این رفتار که تو تعریف میکنی اینطوری میشه گفت. در ثانی مگه میشه تو رو دوست نداشت؟! فرناز گفت خب دیگه بابا. لوسش نکن دیگه. تا شب ولمون نمیکنه ها. هی میخواد بپرسه که تو رو خدا راست میگین؟ شهاب واقعا من رو دوست داره؟ یلدا گفت چیه . حسودیت میشه؟ فرناز با لبخند تمسخر آمیز و خنده آوری گفت آره . قربونت برم فقط یک احمق پیدا میشه که اینطوری عاشق اون پسر از خود راضی و اخمو بشه. نزدیک بود ساسان رو با نگاهش قورت بده. یلدا پرسید راستی با ساسان سلام و علیک نکرد؟ فرناز جواب داد کاش نمیکرد. و بعد خندید و گفت البته شوخی میکنم. بدبخت اومد جلو و حسابی احوالپرسی کرد اما خب نگاهش به ساسان یه جوریه. انگار میخواد ساسان رو کتک بزنه. ولی میدونی ساسان همه اش میگه که یلدا اشتباه کرد نباید اینکار رو میکرد. البته نمیدونه که الان عاشق و شیفته شی. یلدا گفت شاید حق با ساسانه. گاهی هم خودم میگم شاید واقعا اشتباه کردم. و بعد نگاهش زلال شد و ادامه داد اما... چه اشتباه قشنگی. فرناز گفت آره سه ماه دیگه قشنگتر هم میشه. نرگس گفت چرا توی دلش رو خالی میکنی؟ فرناز جواب داد نه فقط میخوام آماده اش کنم که یهو سکته رو نزنه. و بعد رو به یلدا کرد و گفت راستی یلدا تو رو خدا بگو ببینم آخه آدم قحط بود که عاشق این پسر بد اخلاق شدی؟ یلدا جواب داد شهاب اصلا بد اخلاق نیست. خیلی هم خوش اخلاقه. نرگس گفت به نظر من هم پسر خوبیه. فرناز گفت پس این مسخره بازیها که اینهمه بهت امر ونهی میکنه چه میدونم...دستمال میده که روژت رو پاک کنی برای چیه؟ نرگس گفت به نظر من که به خاطر خوب بودنشه و یلدا براش مهمه. فرناز گفت برو بابا... یلدا گفت باباجون اون تحت تعلیم و تربیت حاج رضا بزرگ شده و بعضی چیزها توی ذاتشه که خب متاسفانه شاید به دوست داشتن من هم ربط نداشته باشه. فرناز گفت که ربط هم نداره. نرگس گفت ولی بنظر من بعید میاد . من میگم اگر بی اهمیت باشه...اصلامتوجه هیچ کدوم از تغییراتش نمیشه. یلدا لبخندی رضایت بخش روی لبهای خود حس کرد و دستی به گیس بافته اش کشید و باز خندید. نرگس گفت چیه؟ سر جاش بود؟ صدای بسته شدن در ورودی حیاط بزرگ خانه ی فرناز آنها را به خود آورد. ساسان با یک بغل کتاب به درون آمد و با دیدن دخترها که در بالکن بودند با متانت سلام و علیک کرد و خطاب به فرناز گفت جای بهتری برای پذیرایی پیدا نکردی؟اینجوری سرما میخورید. فرناز در ادامه گفت آره بچه ها دیگه سرد شده پاشین بریم تو. نرگس گفت از اول هم سرد بود تو مارو آوردی اینجا و ریز ریز خندید. بعد از خوردن عصرانه و توی سر و کله ی هم زدن و صحبتهای جدید و شوخی بالاخره وقت رفتن رسید. نرگس و یلدا با هم به راه افتادند . آنها وقتی تنها بودند جدی تر صحبت میکردند و یلدا از احساساتی که مدام درگیرشان بود بیشتر حرف میزد. نرگس پرسید راستی یلدا شهاب از مسافرتش هیچی نگفت؟ نه هیچ چیز. یعنی در مورد میترا و این که اون رو همراهش برده هم چیزی نگفت؟ یلدا پوزخندی زد و گفت نه اصلا. چرا خودت نمیپرسی؟ فکر میکنی به چی میرسم؟ به یک مشت چرندیات که میدونم فقط ناامیدم میکنه. میدونم جوابی که بهم بده دوباره خواب و خوراک رو ازم میگیره. من هم میترسم و هیچ چیز نمیپرسم. میدونی نرگس گاهی ندونستن بهتر از دونستنه. آره اما بالاخره که چی؟ یلدا با خودت رو راست باش و سعی نکن خودت رو گول بزنی. سعی کن بفهمی قصد نهایی اون چیه. یلدا تو اینطوری تمام موقعیتهای خوب رو از دست میدی. شاید اگر چشمات رو باز کنی و بجز شهاب آدمهای دیگه رو هم ببینی بتونی خوشبختی ات رو تضمین کنی. یلدا که از این صحبتها کمی ترسیده بود و دوباره دنیای خیالات و رویاها را بیرنگ میدید ناخواسته مضطرب شد و گفت نرگس بنظر تو چه کاری از دست من ساخته است؟بجز انتظار کشیدن. چرا باهاش حرف نمیزنی؟ آخه چی بگم؟ همه چیز رو. یلدا زهر خندی زد و گفت یعنی بگم دوستش دارم؟ چه اشکالی داره . اینطوری همه چیز روشن میشه. نرگس تو متوجه نیستی . من نمیتونم حرف دلم رو به اون بزنم و انتظار داشته باشم اون همون جوری که من میخوام عمل بکنه. تو نمیدونی اون چقدر مغروره. چرا اون باید جوری که تو میخوای عمل کنه؟ اون در واقع کاری رو میکنه که باید بکنه. تو میگی شهاب مغروره؟ تو که مغرور تری. اونقدر مغروری که به گفته ی خودت چند بار به زبانهای مختلف ازت پرسیده چیکار میخوای بکنی. کسی توی زندگیت هست یا نه؟ خب عزیز من وقتی خودت از جواب درست دادن طفره میری دیگه از اون چه انتظاری داری؟ ببینم میخوای شهاب رو دو دستی تقدیم میترا کنی؟ میخوای برای اینکه خودت رو نشکونی همینطور فیلم بازی کنی و به روی خودت نیاری که داره وقتت تموم میشه؟ چهره ی متفکر یلدا که در هم بود به سفیدی گرایید و گفت به خدا نرگس تموم این چیزهایی رو که تو میگی خودم بهشون فکر میکنم . خیلی وقتها به خودم میگم بهتره کاری بکنم تا شهاب رو از دست ندم. اما وقتی میبینمش چنان به لرزه و تته پته میافتم .چنان نفسم قطع و وصل میشه و صدای قلبم رو میشنوم که به خدا همه چیز رو فراموش میکنم. نرگس اگه اون به من مستقیما بگه که من رو نمیخواد به خدا داغون میشم. یعنی واقعا نمیتونم حتی توی ذهنم تصور کنم که چه اتفاقی ممکنه بیافته. نرگس اگه واقعا بعد از سه ماه مجبور بشم به خونه ی حاج رضا برگردم از غصه دیوونه میشم و میمیرم. نرگس خیلی جدی گفت حرف بیخود نزن. اگر قراره از غصه بمیری پس بهتره قبلش یک کاری بکنی. تو هر طور شده باید تکلیفت رو بدونی. یلدا. حتی اگر به قیمت شکسته شدن و از بین رفتن غرورت هم تموم بشه. باید از هدف شهاب آگاه باشی. ببین یلدا سهیل روز آخر امتحانا جلوی فرناز رو گرفته و ازش در مورد تو سوال کرده و گفته که میخواد زوتر تکلیف خودش رو بدونه. یلدا متعجب چشم به نرگس دوخت و گفت جدی میگی؟ پس چرا تا حالا چیزی به من نگفتین.؟ برای اینکه همون روز شهاب اومد و ما هم به کلی هیجانزده بودیم. حالا برای چی؟ نمیدونم. یادمون رفت بهت بگیم. حالا چی پرسیده. چی گفته؟ گفته چرا یلدا از من فرار میکنه؟ چرا حاضر نیست با من دو کلام حرف بزنه؟ هر وقت به سراغش میرم یک بهانه ای میاره. بعد هم در مورد اون روزی که توی کلاس گریه ات گرفت پرسیده که چی شده . خلاصه بهت مشکوکه. بره به جهنم. یلدا به خدا داری اشتباه میکنی. تو الان دو تا آدم خوب و آینده دار رو داری بخاطر تخیلات و عشق یکطرفه از دست میدی. نرگس تو هم خوب بلدی آب پاکی رو روی دست آدم بریزی. پس صبح چی میگفتی که شهاب هم به من علاقه داره و از این چرندیات. -اونها رو میگم که دل تو رو خوش کنم. چه میدونم. و خندید. -خب حالا منظورت از دو تا آدم خوب کیه؟ یعنی دومیش. -دومیش برادر فرناز. -ساسان؟ -آره. یلدا با کنجکاوی پرسید :از خودت در آوردی؟ -وا مگه مریضم. دختر؟ فرناز گفت. -جدیدا خیلی سری و مخفی کار میکنید. جریان چیه؟ پس چرا فرناز چیزی نگفت؟ -فرناز تازه متوجه شده . مثل اینکه مامانش یک چیزایی بهش گفته. از رفتارهای ساسان متوجه علاقه ی اون شده و از فرناز خواسته با تو صحبت کنه اما فرناز زیر بار نرفته و میگفت از خدام بود که یلدا زن ساسان بشه اما حالا که میدونم یلدا عاشق شهابه دیگه چیزی بهش نمیگم. برای ساسان هم بالاخره یک فکری میکنیم. -خب بنظر منم هر کی عروس خانواده فرناز اینا بشه واقعا شانس آورده .یک پدر و مادر فهمیده و با سواد و همنطور خود ساسان واقعا آقاست. نرگس من واقعا آقا ساسان رو به چشم برادر بزرگتر میبینم. مثل احساسی که خود تو به ساسان داری. جدا از پسر بودنش من گاهی او را به چشم یک دوست خوب هم نگاه کرده ام. -ولی همه ی اینها فقط یک توجیه مسخره است. این موقعیت ها ممکنه دیگه پیش نیاد. یلدا سه ماه دیگه شهاب تو رو از خونه اش بیرون میکنه و با میترا ازدواج میکنه و بدنبال آرزوهایش از این جا میره. تو هم مجبور میشی برگردی سر جای اولت با این تفاوت که این دو موقعیت رو نداری. یلدا به خدا من نگرانتم . تو باید بفهمی منظورشهاب از رفتارش چیه؟شاید همه ی اینها برای اینه که تو رو به اشتباه بندازه . شاید به تو مثلا تعصب داره . اماآخه برای چی؟ شاید تنها به این دلیله که فعلا توی خونه ی اون زندگی میکنی و با رفتنت دیگه چیزی در موردتو برای اون مهم نیست و حتی شاید براش سخت باشه که توی یک خونه باشین . محرم باشین و حق نداشته باشه بهت دست بزنه. البته میبخشی اینقدر رک حرف میزنم ها. اما بنظر من شاید این تعصبات رو نشون میده که تو رو بیشتر وابسته ی خودش کنه تا خودت بهش نزدیک بشی. حواست رو جمع کن. یلدا. یلدا که سخت در فکر بود چهره اش منقبض شده نگاه عمیقی به نرگس انداخت و گفت من خیلی احمقم . دارم اشتباه میکنم. ساسان درست گفته. تو هم درست میگی. اما دوستش دارم . نرگس . چی کار کنم. هوا سرد و تاریک بود . آنها سخت غرق صحبت بودند و اصلا نفهمیدند که چه وقت سوار اتوبوس شده اند. نرگس زودتر از یلدا پیاده شد و خداحافظی کرد. یلدا سرش را که درد گرفته بود و سنگین شده بود به شیشه تکیه داد و به حرفهای نرگس فکر کرد. چند روز دیگر تعطیلات تمام میشد . به سهیل فکر کرد. به اینکه با فرناز صحبت کرده و با خودش گفت نرگس راست میگه باید به سهیل بیشتر فکر کنم. باید یک راهی برای دونستن حقیقت پیدا کنم. این دفعه اگر شهاب راجع به خودش و میترا و آینده حرف زد میدونم چی بهش بگم. کلمه ی شهاب را بار دیگر تکرار کرد (شهاب).دلش تپیدن گرفت. به خانه نزدیک میشد و خوشحال بود. دستی به گیس بافته اش کشید و لبخندی زد.اندیشه های بد به تمامی زدوده شد! فصل32 چقدر گرمای خانه لذت بخش بود. یلدا خود را به شوفاژ چسبانده بود. با خود گفت: چقدر کار دارم. شام هم درست نکرده ام. نگاه یلدا به کتاب شعری افتاد که برای شهاب روی میز گذاشته بود. معلوم بود شهاب هنوز آن را ندیده است. چه برسدبه اینکه آن را خوانده باشد. غرغر کنان با خود گفت: ملاقه ملاقه که نمیشه توی چاه آب ریخت. دستها را به هم مالید. گرما آرام آرام بر جانش می نشست. و آرامشی لذت آور برایش می آفرید. دوست نداشت از جایش تکان بخورد. اما بالاخره با بی میلی برخاست و لوازمش را جمع کرد و وارد اتاقش شد. با روشن شدن چراغ جعبه ی کادوی زیبایی که همراه نایلون صورتی رنگ روی تختخوابش نشسته بودند خودنمایی کردند. یلدا لوازمش را رها کرد و سراسیمه به سوی جعبه ی کادویی حمله برد و به راحتی درش را باز کرد. داخل جعبه پر از گل سرهای رنگارنگ و زیبا بود. گل سرهایی که معلوم بود در انتخاب آنها نهایت سلیقه و دقت بکار رفته بود. دست برد و یکی از آنها را برداشت. خیلی زیبا و خیره کننده بود. لبخندی پهنای صورتش را پر کرد. دستی داخل جعبه چرخاند و با هیجان گفت: شهاب ..شهاب تو دیوونه ای! و درحالی که میخندید یکی یکی آنها را امتحان میکرد. بعد متوجه ساکی صورتی رنگ شد .آن را برداشت و دست بردو محتویات ساک را بیرون کشید. یک پالتوی شیری رنگ بسیار زیبا و گران قیمت بود. با خود گفت: وای وای! چقدر خوشگله. بدون درنگ ایستاد و آنرا پوشید. چقدر ظریف و زیبا بود. از تماشای خود در آیینه لذت برد . عقب وجلو رفت و راست و چپ خود را حسابی ور انداز کرد. خطوط نرم و ظریفی که روی کمر و زیر سینه اش به چشم میخورد باعث میشد اندامش ظریفتر و خوش نماتر از آنچه بود نشان بدهد. یلدا با خود گفت خدایا چقدر اندارمه. چقدر خوشگل شدم. ناگهان از فکر اینکه شاید این هدایا مال او نباشد و شهاب برای نامزدش تهیه کرده است دلش ریخت و احساس حقارت کرد. فورا پالتو را در آورد و سعی کرد آن را همانطور که بود داخل نایلون بگذارد اما با دیدن گل سرها یاد حرف صبح اش افتاد که شهاب میگفت مگه تو یک گل سر داشتی. و بعد دوباره خندید و گفت نه بابا مال خودمه.شهاب برای من خریده. یلدا پالتو را به سرعت بیرون کشید و آنرا تن کرد. صدای بسته شدن در نشان از آمدن شهاب بود. از اینکه او را در آن وضعیت ببیند مضطرب شد و دوباره پالتو را در آورد و داخل نایلون کرد. شهاب با تلفن صحبت میکرد. یلدا لباسش را عوض کرد و از اتاق خارج شد. شهاب که روی کاناپه لمیده بود با دیدن یلدا صاف نشست و مکالمه اش را پایان داد. یلدا گفت سلام. -سلام . کی اومدی؟ -فکر میکنم نیم ساعتی میشه. شهاب: تازه اومدی؟ یلدا : آره . آخه با نرگس کلی از راه رو پیاده اومدیم. -لزومی نداره شبها پیاده روی بکنی. اون وقتها که کلاس داری و مجبوری دیر بیایی فرق میکنه. روزهایی که کلاس نداری سعی کن قبل از تاریکی توی خونه باشی. -باشه. (و به یاد حرفهای نرگس افتاد) یلدا روی مبل کنار شهاب نشست و با خجالت پرسید: شهاب یک جعبه توی ... شهاب مهلتش نداد و گفت: مال توست. یلدا که هنوز حرفش راتمام نکرده بود با خوشحالی گفت: مرسی. -پالتو اندازت بود؟ یلدا خجالت کشید راستش را بگوید. برای همین گفت :هنوز پرواش نکرده ام.فکر نمیکردم مال من باشه. راستی چرا اون همه گل سر خریدی؟ شهاب نگاهش کرد و گفت برای اینکه وقتی یکی اش شکست به فکر کوتاه کردن موهات نیافتی. حالا برو پالتوت رو بپوش و بیا اینجا ببینم اندازه ات هست یا نه؟ یلدا لبخند شیطنت آمیزی بر لب داشت. بطرف اتاقش رفت و بعد از چند لحظه پالتو بر تن وارد سالن شد. شهاب در حالی که خیره نگاهش میکرد از روی کاناپه بلند شد و آهسته بسوی یلدا گام برداشت و نزدیک شد. نگاهش را برنمیداشت.دست برد و گره روسری کوچکش را باز کرد و آن را به نرمی از روی سر یلدا برداشت. یلدا شرمگین و ملتهب و در عین حال متعجب نگاه میکرد. نمیتوانست عکس العملی از خود نشان دهد. اصلا نمیدانست چه باید بکند. شهاب گفت .حالا درست مثل سفید برفی شدی. یلدا لبخند شرمگینی زد و نگاهش را پایین دوخت. شهاب دوباره روسری را روی سر یلدا گذاشت و با دقت آنرا گره زد و گفت ببینم سفید برفی شام خورده؟ یلدا خندید و گفت نه. -پس سریع آماده شو. آن شب دوباره زیبایی های دنیا برای یلدا دو چندان شد و دیگر افسرده نبود. هشدارهای نرگس به دست فراموشی سپرده شد. در کنار معشوق شام خورد و بعد کلی قدم زد. نگاههای آتشین شهاب لحظه به لحظه او را میسوزاند و جان دوباره میبخشید و دستهایش که مثل حفاظی آهنین به محض سر خوردن یلدا که روی برفهای تبدیل شده به یخ دورش حلقه میشدند. یلدا قبل از انکه پلکهای سنگین خود را به دست فرشته خواب بسپرد در دفترچه اش نوشت: آری آغاز دوست داشتن است گر چه پایان راه نا پیداست من به پایان دگر نیندیشم که همین دوست داشتن زیباست همه ی ثانیه ها . همه ی دقایق همه ی روزها و شبهایی که بر یلدا گذشت گاه پر از عشق و امید وامیدواری بود و گاه پر از نفرت و استیصال . گاه از نگاههای آتشین شهاب سرمای زمستان برایش گرمترین و شیرین ترین لحظه هامیگشت و گاه سردی رفتار شهاب سرمای زمستان را آنچنان برایش ویرانگر میکرد که توان زیستن و مقاومت را از او سلب میکرد. روزها بیقراری و اشتیاق برای دیدن و بودن با معشوق و شبها ترس از آینده و کابوسهای عجیب او را ملتهب و مضطرب میکردند. در آن چند روز تعطیلی شهاب را بیشتر دیده بود و هم بیشتر صحبت کرده بودند.یلدا با روحیات و خصوصیات اخلاقی شهاب آشناتر از قبل شده بود. همیشه با یک سوال از جانب شهاب شروع میشد و بعد.. مثلا یک روز شهاب بی مقدمه از یلدا پرسید. یلدا چرا جلوی من روسری سرت میکنی؟ یلدا با ساده ترین کلمات گفت راستش وقتی به آخرش فکر میکنم نمیتونم راحتتر از این باشم. شهاب منظور او را خوب فهمیده بود . فقط نگاهش کرد و لبها را بهم فشرد.گویی مقاومت میکرد در برابر آنچه از درونش میجوشید... با به پایان رسیدن تعطیلات میان ترم یلدا دوباره شور و هیجان دخترانه اش را پیدا کرد. دلش برای همه چیز تنگ شده بود . حالا علاوه بر یاد شهاب مطالب درسی هم گاه بر روح و روانش تاثیر میگذاشتند. اما در همان لحظه های گرما گرم ساعات درس هم دستش بی اراده خودکار را در بر میگرفت و هر جای خلوتی میافت نام شهاب را حک میکرد. و باز وقتی شبها شهاب در کنار او قرار میگرفت نیروی مرموزی مثل یک آهنربای قوی با تمام وجود یلدا را بسوی او میکشید به گونه ای که گاه از پنهان کردن احساسش خسته میشد و بقول خودش تمام سلولهایش به فریاد در میامدند. شهاب هم هر لحظه با رفتارش با نگاهش با کارها و محبتهایی که در حق یلدا میکرد در قوت گرفتن عشق یلدا و امیدواریش بی تاثیر نبود. او از آن دسته مردانی بود که عادت داشت بی مناسبت گاهی هدیه ای بخرد و این برای یلدا بسیار دل چست و دلنشین بود و آنقدر هیجانزده و امیدوار میشد که در پوستش نمیگنجید. حالا یلدا علاوه بر عشق و نیاز به اینکه همیشه او را دوست بدارد به او عادت هم کرده بود که حتی فکر زندگی کردن بدون او برایش غیر ممکنت بود. و تنها چیزی که هیچگاه یلدا را تنها نمیگذاشت اشکهایش بود. اشکهایی که به بهانه های گوناگون و تنها به دلیل تسکین دلش و ترس از آینده به راحتی روی گونه هایش رشته های مروارید میساختند. فصل33 بیست و هفتم دیماه بود و یک روز سرد که یلدا از کلاس برگشت. ظهر بود .با بی حوصلگی لوازمش را رها کرد وبه آشپزخانه رفت. در یخچال را باز کرد و بی هدف نگاهی به داخل آن انداخت. مقداری از غذای شب گذشته رابیرون آورد و مشغول گرم کردن آن شد. با صدای زنگ تلفن به سوی آن دوید و گوشی را برداشت. اما با گفتن الو قطع شد. یلدا گوشی را رها کرد و به سراغ غذایش رفت. خیلی گرسنه بود. چند قاشق هول هولکی خورد و در حالی که دکمه هایش را باز میکرد به اتاقش رفت. هوا ابری و گرفته بود و اتاقش تاریک شده بود. ناگزیر از جمع کردن پرده ها. یلدا در حالی که پرده را جمع میکرد با خود گفت :سهم من آسمانی است که آویختن پرده ای آنرا از من میگیرد(فروغ) نور به اتاقش دوید. لباسهایش را عوض کرد و مشغول خوردن غذایش شد. آنقدر ذهنش مشغول بود که نمیدانست چه میخورد اما همین که احساس سیری کرد حالش بهتر شد و با خود گفت امروز باید حسابی استراحت کنم. یک کمی هم درس بخونم. اما صدای زنگ در آمد . با برداشتن گوشی آیفون صدای زنانه ای که تقریبا برایش آشنا بود به گوش رسید. پرسید: بله با کی کار دارید؟ و جواب شنید با خود شما. یلدا گفت شما؟ ناشناس گفت: میترا هستم. لرزه به جان یلدا افتاد و حالت تهوع پیدا کرد . با سرعت به اتاقش دوید و خود را در آیینه وارسی کرد و کمی رژگونه مالیدو بسمت آیفون رفت و دکمه را فشار داد. یلدا به خود نهیب زد که استوار و با اعتماد بنفس باشد. حدس میزد او برای چه به آنجا آمده و حتما دیدار خوبی نخواهد بود. با نواختن زنگ در ورودی یلدا بی درنگ در را باز کرد. چهره ی سرد و خشک میترا با آن رنگ و لعاب اغراق آمیز درقاب در ظاهر شد. پالتوی چرم مشکی اش مثل کیسه ای چنان او را در بر گرفته بود که گویی به سختی نفس میکشد. صورتش تیره تر بنظر میرسید و بسیار جدی تر از آن روزی بود که یلدا را برای اولین بار ملاقات کرده بود. او در حالی که بدون تعارف وارد خانه میشد با تفاخر قدم برداشت و دستکشهای سیاهش را در آورد و روی میز پرت کرد و خودش را روی مبل رها کرد و نگاه نفرت بارش را به یلدا دوخت. یلدا متعجب و نگران به کارهای او خیره مانده بود. بنظرش حرکات میترا بسیار اغراق آمیز و تئاتری میامد. میترا با همان نگاه و با لحنی توهین آمیز و پرخاشگر پرسید:چیه ؟ خیلی تعجب کردی؟ یلدا سعی کرد رفتارش را کنترل کند و مثل خود او سرد و خشک رفتار کند. گفت: با کی کار داری؟ -با تو. -خب بفرمایین. میترا که معلوم بود دیگر نمیتواند عصبانیتش را مخفی کند مثل بمت منفجر شد و دندانها را بهم فشرد و گفت:واسه ی من ادا در نیار زود بگو ببینم نقشه ات چیه؟ یلدا همانطور سرد و آرام گفت: منظورت چیه؟ -آهان. (لبخند تمسخر آمیزی زد و با حرکتی چندش آور لب و دهانش را کج و کوله کرد)و ادامه داد خوبم میفهمی. دوستش داری؟ آره . دوستش داری... چرا که نه. خوش تیپ. جذاب. پولدار...ارادت خاصی هم که بهت داره. خب بازم متوجه نیستی؟ تا کجا پیش رفتین؟ یلدا که حسابی عصبی شده بود با خودش گفت این دختره ی لعنتی کیه که من ملاحظه اش رو بکنم. و پاسخ داد: به فرض همه ی اینا که گفتی درست باشه. به تو چه ربطی داره؟ میترا فریاد زد: به من چه ربطی داره؟ حالا نشونت میدم. وقتی کاری کردم که همین فردا شهاب اثاثیه ات رو بیرون ریخت اونوقت میفهمی چه ربطی به من داره. خوب گوشهات رو باز کن. من و شهاب نامزدیم. هر فکری تو کله ات داری بریز بیرون. یلدا از درون میجوشید ولی ظاهرا هنوز آرام بنظر میرسید...به نرمی روی مبل نشست . پوزخندی زد و گفت: اگه اینطوره که میگی پس چرا داری خودت رو قطعه قطعه میکنی؟! میترا دندانها را بهم فشرد و از روی مبل برخاست و صورتش را نزدیک صورت یلدا گرفت و گفت :برای اینکه نمیخوام حقه بازی مثل تو اون رو از چنگ من در بیاره. این رو هم بدون شهاب شاید از تو استفاده کنه اما محاله نگه ات داره. اون از دخترهای بی کس و کاری مثل تو که کارشون کلفتی پولدارها و مجیز گفتن واسه ی اونهاست متنفره. یلدا به خروش آمد. خیلی تحمل کرده بود اما با شنیدن این جملات توهین آمیز تمام سعی اش برای پنهان کردن احساسات خویش بی نتیجه ماند و تمام قدرت و نفرت و بغضش در هم آمیخت و سیلی محکمی روی صورت بزک کرده ی میترا نشاند.میترا به عقب رفت و تعادلش بهم خورد و روی زمین ولو شد. یلدا خشمگین و ملتهب بالای سرش ایستاد و فریاد زد: پاشو گمشو ..پاشو گمشو بیرون. دختره ی هرزه. دلم نمیخواد این چهره ی بدترکیب نفرت بارت رو هرگز ببینم. گمشو بیرون. اگه شهاب اینقدر احمق و اینقدر پسته که با تو زندگی کنه ارزونی خودت. یلدا به وضوح میلرزید...جیغ میزد و میلرزید. میترا که حالا هم ترسیده بود و هم تحقیر شده بود از جا برخاست و در حالی که هنوز سعی میکرد فرم ظاهرش را حفظ کند گفت: از دختر کلفتها بیش از این انتظاری نمیشه داشت. اینبار یلدا بسویش حمله ور شد و او را بسمت بیرون هل داد. میترا که واقعا وحشت زده شده بود افتان و خیزان بسوی در رفت و در حالی که فریاد میزد گفت :حالا میبینی کی باید بره بیرون . وحشی. یلدا او را از دم در ورودی هم به بیرون هل داد و گفت: خفه شو . برو گمشو. در را محکم بست . لرزان و متشنج و بی پناه پشت به در نشست . اشک پهنای صورتش را پوشاند. احساس حقارت چنان نفرت بار به وجودش چنگ میزد که دوست داشت بمیرد. هق هق گریه میکرد...با خود اندیشید. آیا شهاب ارزشش را دارد؟ از خود متنفر شد و از عشق و عاشقی هم. چند روزی از آن ماجرا گذشته بود . با اینکه حتی یک لحظه هم یلدا آن روز را فراموش نکرده بود اما چیزی به شهاب نگفت. گویی منتظر بود از جانب او حرفی زده شود اما شهاب نیز همچنان در انمورد سکوت میکرد بگونه ای که یلدا با خود گفت یعنی میترای لعنتی چیزی بهش نگفته؟ با این همه از سکوت شهاب زیاد هم ناراحت نبود و دلش نمیخواست هرگز به آنروز و به حرفهای میترا فکر کند. با نرگس در اینمورد صحبت کرده بود و نرگس هم با این که حق را به او میداد اما نظرش این بود که یلدا بایست کنترل بیشتری روی رفتارش نشان میداد. به هر حال یلدا بعد از گذشت چند روز سعی کرد دیگر به آن نیاندیشد. فصل34 بعد از ظهر اولین روز بهمن ماه یلدا بعد از پایان کلاس یک راست به خانه آمد. قرار بود یک مطلب ادبی را به عنوان افتتاحیه ی شب شعر برای فردای آن روز برگزار میشد آماده کند. برای همین سخت مشغول نوشتن و پاره کردن بود. زنگ در نواخته شد. یلدا همانطور که چشمش به نوشته ی آخری بود از جا برخاست و گوشی آیفون را برداشت و گفت بله. صدای مردانه ای گفت سلام میبخشید با آقای احسانی کار داشتم،آقا شهاب. -ایشون تشریف ندارند. -ببخشید خانم من یکی از دوستان آقا شهابم اگه ممکنه چند لحظه تشریف بیارید . من یک بسته براشون آورده ام. یلدا گوشی را گذاشت. مردد بود . چادر سفیدش را بر سر انداخت و از پنجره ی اتاقش دزدکی نگاه کرد. پسری به سن و سال شهاب بود و یک بسته ی تقریبا بزرگ به همراه داشت. پله ها را به سرعت طی کرد و پایین آمد. در که باز شد چهره ی پسر جوانی با قامت متوسط و صورتی با انبوه ریش و موهای بلند جلویش ظاهر شد. مرد جوان چند قدم عقب رفت و سر را به زیر انداخت و شرم گینانه سلام و احوالپرسی کرد و گفت سلام احوال شما؟ -سلام متشکرم... بفرمایید. -من کیانوشم. یکی از دوستان دوره ی دانشگاه شهاب. شما خانمش هستین؟ یلدا مردد بود . اما کیانوش که لبخندش در میان ریشها گم شده بود مهلت نداد و ادامه داد: تبریک عرض میکنم. ببخشید که به جا نیاوردم. پس آقا شهاب متاهل شده اند. باریک الله... از رفقای قدیمی هم سراغی نمیگیرن. یلدا خجالت زده از اینکه حرفهای کیانوش را منکر نشده بود تنها به لبخندی زورکی اکتفا کرد و به انتظار ایستاد. اما کیانوش بیخیال نمیشد و ادامه داد: پس چرا اینهمه بی سر و صدا؟!راستش به شهاب نمیومد به این زودی هابه فکر ازدواج و این چیزها بیافته. کیانوش که از شنیدن خبر ازدواج شهاب به وجد اومده بود گویی هدف اصلی را از فرا خواندن یلدا فراموش کرده بود و دوباره گفت: بی معرفت پس چرا من رو دعوت نکرده؟! یلدا با شرمندگی لبخندی زد و گفت: والله من بی تقصیرم. -خانم نمیدونید ما چه دورانی با هم داشتیم. اما خب من برای کار رفتم اصفهان پیش دایی ام و بعد دیگه موندگارشدیم. گاهی تلفنی به من میزد اما دیگه مدتهاست ازش بیخبرم. یکی از بچه های قدیمی رو تصادفی دیدم وآدرس شهاب رو داد. هم خونه اش و هم محل کارش. گفتم اول بیام اینجا شاید خونه باشه. چه ساعتی میاد؟ یلدا کلافه شده بود گفت :شب میاد. -پس کاش یک سر میرفتم محل کارش. کیانوش بعد از کلی صغری کبری چیدن بالاخره گفت این هم سوغات کوچیکیه مال اصفهان. قابل شما رو نداره. البته کادوی عروسی تون باشه برای اولین فرصت. یلدا تعارف کنان بسته را از کیانوش گرفت و بالاخره کیانوش هم خداحافظی کرد و رفت. از توهمی که برای کیانوش بوجود آورده بود کمی عصبی و ناراحت بود. اما با رفتنش بالاخره نفس راحتی کشید واز پله ها بالا رفت. به نظرش کیانوش پسر مهربان و ساده ای آمد. بسته را باز کرد . داخل آن پر از گزهای خوشمزه ی غوطه ور در آرد بود. یکی از آنها را با لذت فراوان خورد و دوباره بسته را بست و بعد به سراغ نوشته هایش رفت. ساعتی گذشت . یلدا بعد از آماده کردن مطلبش به سراغ تلفن رفت و شماره ی فرناز و بعد هم نرگس را گرفت و نوشته اش را برای هر دو آنها به نوبت خواند و در آخر با کمی تغییرات بالاخره راضی شد. تلفن زنگ زد . یلدا با این تصور که نرگس است به سوی گوشی رفت. کامبیز بود. او بعد از سلام و احوالپرسی سرسری گفت یلدا خانم شهاب داره میاد خونه . راستش...راستش. انگار یک خورده که چه عرض کنم خیلی عصبانیه. یلدا با تعجب پرسید:عصبانی . برای چی؟ چی بگم؟ یکی از دوستان قدیمی مون چند لحظه پیش اینجا بود . جلوی تیموری حرفهایی زد که خب... یلدا کاملا متوجه شد. دلش ریخت. فکر اینجا را نکرده بود. پس کیانوش به محل کار شهاب رفته و حتما با همان شور و هیجان هم به شهاب تبریک گفته . اون هم جلوی پدر میترا. کامبیز ادامه داد. یلدا خانم بهتره قبل از اومدن شهاب از خونه بیرون برید. مثلا برید خونه ی یکی از دوستان. یلدا که به غرورش برخورده بود گفت آقا کامبیز من کاری نکرده ام که فرار کنم. -من حرف شما رو قبول دارم. اما شما از جریانی که این چند روزه اینجا اتفاق افتاده بی خبرید. چند روز پیش میترا اومد اینجا. نمیدونید چه قشقرقی بپا کرد؟ پدرش هم امروز در ادامه ی حرفهای میترا به اینجا اومده بود اما با اومدن کیانوش بدتر شد. حالا ازتون خواهش میکنم خونه رو ترک کنین. ممکنه شهاب کاری بکنه که باعث پشیمونی بشه.من نتونستم جلوی اومدنش رو بگیرم. یلدا با کامبیز خداحافظی کرد و مضطرب به انتظار نشست. نمیدانست چه کند. فکرش کار نمی کرد. به خودش دلداری داد و گفت :مگه من چی گفته ام. خب راستش رو گفتم دیگه. روی کاناپه نشست و حلقه ای از موها را به دندان گرفته و متفکر بود. کمی ترسیده به نظر میرسید اما با این حال کنجکاو دیدن عکس العمل شهاب بود. بالاخره بعد از دقایقی انتظار به پایان رسید و صدای چرخش کلید توی قفل نشان از آمدن شهاب بود. یلدا برخاست و قبل از اینکه او وارد شود به سمت اتاقش دوید و در را بست. شهاب با قدمهای بلند بسمت اتاق یلدا رفت و در را هل داد. در محکم به دیوار خورد و دوباره برگشت و درجا تکان خورد. یلدا هراسان نگاهش کرد. او با پالتوی سرمه ای بلندش قد بلندتر و جدی تر بنظر میرسید. یلدا در دل گفت کاش حرف کامبیز رو گوش میکردم. شهاب با چشمهای گشاد شده و نگاه خشمگین با ابروهای درهم کشیده به او خیره شده بود. گویی نمیدانست از کجا شروع کند و چه بگوید. اما یلدا شروع کرد و در حالی که سعی میکرد خود را نبازد پرسید:چی شده؟چرا اینطوری میای توی اتاق؟ شهاب که گویی حالا رشته ی کلام را یافته است گفت: چیه ؟باید برای ورود به اتاق خودم اجازه بگیرم؟! و زهر خندی زد. یلدا آب دهانش را قورت داد و گفت منظورت چیه؟ این حرفا یعنی چی؟ شهاب با آرامشی ساختگی به درون اتاق آمد و در را پشت سرش محکم بست. چیزی در دل یلدا فرو ریخت. شهاب در حالی که بسوی پنجره میرفت گفت برای توضیح اینجور حرفا و برای اینکه منظورم رو بهت بفهمونم مجبورم اول پرده رو بکشم. و بعد پرده را محکم کشید و نور را بیرون کرد. یلدا خود را به نفهمی زد و بسوی پرده رفت و در حالی که سعی میکرد آن را جمع کند گفت اتاق تاریک میشه . نمیتونم درس بخونم. شهاب که معلوم بود به حد انفجار عصبانی است بازوی او را فشرد و بسوی خود کشید.هر دو لرزان بودند. یلدا با حرکتی بازویش را آزاد کرد و خواست که از اتاق خارج شود. شهاب با خشم روسری او را کشید. ..یلدا که چنین رفتاری را از شهاب بعید میدید به نفس نفس افتاد و در دل گفت خدایا کمکم کن. توی چشمهای شهاب چیز تازه ای میدید که معنی اش را نمیفهمید . قدمی به عقب برداشت وگفت :این مسخره بازیها چیه؟ شهاب داری چی;ار میکنی معلوم هست؟ شهاب قدمی بجلو آمد و گفت معلوم میشه. و در حالی که با ژست خاصی پالتویش را در میاورد نگاهش را به یلدا دوخت. یلدا ترسیده و مضطرب نگاهش میکرد. شهاب ادامه داد: چیه ؟ترسیدی؟ و با فریاد گفت هان؟ ترسیدی؟ بگو؟ مگه باید از شوهرت بترسی؟ مگه تو زن من نیستی؟ و همانطور فریاد زنان قدم به قدم جلوتر میامد و یلدا قدمی به عقب بر میداشت. نگاهشان مثل شکار و شکارچی لحظه ای از هم غافل نمیشد. رنگ از چهره ی یلدا رفته بود. تک تک سلولهایش به لرزش افتاده بودند. چطور آن همه اطمینان او به شهاب یکباره از دست رفت؟ شاید شهاب تمام این مدت به دنبال بهانه ای برای دستیابی به مرادش بوده است؟ مگر شهاب عشق او نبود ؟پس چرا از نزدیک شدن به او انقدر میترسید؟ عقب تر رفت. پشتش به در بسته خورد. لرزه اش بیشتر شد. نگاهش رنگ التماس گرفت و چانه اش لرزید... پاهایش سست شدند. گویی دیگر نمیتوانست روی پا بایستد. پیکرش آهسته روی در سر خورد و پایین آمد. و روی زانوهای کم توانش نشست.شهاب جلوتر آمد. پره های بینی اش از خشم باز و بسته میشد. یلدا هنوز امیدوار بود که همه ی اینها یک بازی باشد . با خود گفت نه .اون نمیتونه... من میشناسمش... داره فیلم بازی میکنه...اما با همه ی اینها از ترسش کم نشده بود. شهاب دست برد و دکمه های پیراهنش را یکی یکی و با همان ژست خاص خود باز کرد. طاقت یلدا به پایان رسید و زبان باز کرد و گفت: شهاب...شهاب . این بازی رو تموم کن . خواهش میکنم. شهاب نفس زنان گفت آره میخوام این بازی رو تمومش کنم. یلدا بغض کرد و گفت شهاب من دیگه تحمل این رفتار رو ندارم. خواهش میکنم. شهاب فریاد زد . تحمل نداری؟...نه؟پس چرا یک بوق گرفتی دستت و به همه اعلام ازدواج میکنی؟ مگه قرار نبود کسی چیزی ندونه؟...هان؟ اون چرندیات چی بود که به کیانوش گفتی؟... چرا میترا را با اون وضعیت از خونه بیرون کردی؟ مگه ...(شهاب صدایش را پایین آورد)و ادامه داد مگه به اونا نگفتی که زن منی؟...خب پس مشکلت چیه؟ چرا میلرزی؟ پاشو وایستا. یلدا گریه کنان گفت :من هیچی به اونا نگفتم. اون دختر لعنتی به من توهین کرد. نمیتونستم جوابش رو ندم. به دوستت هم هیچی نگفتم. خودش وقتی من رو دید حدس زد... من هم نتونستم منکر بشم. شهاب جلوی پایش ایستاد . خم شد و دستهای او را محکم گرفت و بالا کشید. یلدا با بیچارگی ایستاد. چشمهای شهاب را از پشت پرده ی اشک تار میدید. شهاب دستهای یلدا را باز کرد و با فشار به در چسباند. یلدا ناتوان شده بود. احساس حقارت بیچاره اش کرده بود. چه عشق نفرت انگیزی. اگر میتوانست فریاد میزد و میگفت دیگه دوستت ندارم. دیگه عاشقت نیستم.ولم کن. اما هنوز دوستش داشت و هنوز عاشقش بود. هنوز او را با تمام وجود میخواست. حتی بیش از هر زمانی. نگاهش به نیم تنه ی برهنه ی شهاب که گردن بند الله زینت دهنده اش بود افتاد . بوی تند و تلخ ادکلنش و صدای نفسهایش یلدا را بیتاب کرده بود. آنچنان که دلش میخواست در برابرش تسلیم شود. قامت بلند و هیکل تنومند شهاب روی صورت یلدا سایه انداخته بود. شهاب نگاهش کرد و گفت من رو نگاه کن. یلدا سر بلند کرد و چشم در چشمانی دوخت که نگاهش او را ذوب میکرد و باز با خود گفت نه تو نمیتونی. من به تو اطمینان دارم. به این نگاه اطمینان دارم و اگه بi تو شک کنم احمقم. چیزی آرامبخش وجود یلدا را لبریز کرد. نگاه شهاب هنوز به او بود. اما رنگ شرم گرفته بود و به یلدا طوری نگاه میکرد که به عزیزی از دست رفته. شهاب پیشانی اش پر از قطرات عرق بود و هنوز نفس نفس میزد. سرش را نزدیک سر یلدا گرفت و با لحنی مستاصل زیر گوش او زمزمه کرد.داری نابودم میکنی یلدا.... آه عمیقی کشید و دستهای یلدا را رها کرد. عقب رفت و در حالی که یلدا را کنار میزد تا در را باز کند دوباره او را نگاه کرد و گویی چیزی میخواست بگوید اما توان گفتن نداشت. با این همه بالاخره گفت به...به سهیل فکر کن. نگاهش بوی غم میدادو موهای پریشانش او را مثل آنتونیوس(الهه زیبایی) برای یلدا زیبا کرده بود... اتاق را ترک کرد و در را پشت سر خود بست. آواری از نومیدی و غم روی سر یلدا فرود آمد و پیکر لرزانش روی زمین رها شد. اشکها مانند چشمه های جوشان از گوشه ی چشمانش فوران کردند. جمله ی آخر مثل پتک توی سرش خورد و در گوشش پیچید به سهیل فکر کن. و بلند بلند زجه زد .نه...نه .نمیتونم. هق هق گریه هایش اتاق را ماتم سرا کرده بود. دستهایش درد میکرد . نگاهی به مچ دستهایش انداخت. جای انگشتهای شهاب روی آنها افتاده بود. در میان اشکها لبخند زد و با حسرت جای انگشتهای شهاب را لمس کرد و بوسید. فصل36 پنجمین روز بهمن ماه بود. آنروز قرار بود تئاتر دانشجویی برگزیده انتخاب شود. دو گروه از رشته های مختلف شرکت میکردند و به ترتیب اجرا میکردند. قرار بود پس از اجرا هم بهترینها انتخاب شوند. یلدا که از تماشای تئاتر بسیار لذت میبرد به فرناز گفته بود سریعتر در سالن نمایش جا بگیرد و خودش با نرگس قدم زنان و صحبت کنان بسوی سالن میرفتند. دم در سالن آنقدر شلوغ بود که به زور داخل شدند. سهیل اولین آشنایی بود که دیدند. سهیل گفت سلام خانمها. یلدا و نرگس هم گفتند سلام .سلام. سهیل ادامه داد فرناز خانم اولین ردیف جلو نشسته اند. دنبال من بیایید لطفا... نرگس و یلدا بدنبال او راه افتادند. نرگس زیر گوش یلدا گفت دلم برای این بیچاره میسوزد. این همه محبت داره و مدام بلاتکلیفه. یلدا با جدیت گفت دلت نسوزه. اینطور که پیداست شانس خوبی داره. نرگس جدی شد و گفت یلدا از این غلطا نکنی ها. بخاطر لجبازی با شهاب زندگیت رو خراب نکنی. نگاه خیره نرگس آنقدر جدی بود که یلدا از داشتن دوستی مثل او که مانند خواهری دلسوز برایش خط و نشان میکشید و خوب و بد را متذکر میشد احساس خوشبختی کرد. سهیل گفت یلدا خانم بفرمایید اینجا. یلدا و نرگس تشکر کنان کنار فرناز جای گرفتند و سهیل هم کنار یلدا روی صندلی نشست. فرناز با هیجان کودکانه ای سر جایش خم وراست میشد و تا فرصتی میافت شکلک خنده داری برای یلدا در میاورد و اشاره به سهیل که آقا منشانه کنار یلدا نشسته بود میکرد. سهیل سر را کنار گوش یلدا آورد و پرسید یلدا خانم شما دیگه پیش پدر زندگی نمیکنید؟ یلداکه جا خورده بود نگاهی به او کرد و با جدیت گفت تعقیبم میکنی؟ سهیل برای اولین بار بود که میشنید یلدا برای مخاطب قرار دادن او فعل مفرد به کار میبرد خوشحال شد و گفت:نه نه . جسارت نباشه. اما تصادفا دیده ام که از راه همیشگی تون نمیرید. راستش چهار بار به سراغ پدرتون رفته ام.اما خانم و آقایی که سرایدارند گفتند که شما دیگه اونجا زندگی نمیکنید. یلدا که از سادگی مش حسین و پروانه خانم حرصش گرفته بود گفت: یکی از اقوام دورمون که خارج از کشور زندگی میکند برای مدتی اینجا اومده و چون کمی پیر و ناتوانه پدر به من گفته اند تا مدتی پیش ایشون باشم. سهیل خوشحال از شنیدن توضیحات یلدا گفت بله...بله...به سلامتی و ادامه داد یلداخانم من میخواستم راجع به اون موضوع باهاتون در فرصت مناسبی مفصلا صحبت کنم. یلدا گفت باشه. اما فعلا بهتره تئاتر رو ببینیم والا بیرونمون میکنن. سهیل لبخندی توام با شادی و شرمندگی زد و گفت البته البته. و هنوز مدتی از شروع تئاتر نگذشته بود که از جا برخاست و بعد از چند دقیقه با کلی آبمیوه و چیپس برگشت و آنها رادر دامن یلدا ریخت. فرناز در گوشی به نرگس گفت یلدا چیزی بهش گفته . وعده ای داده؟ این بابا بدجوری سر ذوق اومده. نرگس که عصبی مینمود چادرش را جلوی دهانش گرفت و گفت هیچی یلدا خانم دوباره با خودش لج کرده . میخواد حرف شهاب رو تلافی کنه. بهتر . بذار یک کم این شهاب رو آدم کنه. آخه به چه قیمتی؟من و تو میدونیم که یلدا عاشق اونه. تو که میگفتی بهتره با سهیل حرف بزنه. چه میدونم . میگفتی به این موقعیت فکر کنه. آره . هنوزم میگم. اما نه از سر لجبازی با شهاب. عاقلانه. میترسم از سر لج و لجبازی هم که شده همین فردا بساط عقد و عروسی با این پسره رو راه بیاندازه و اون وقت که از صرافت لجبازی افتاد ببینه چه بلایی بسر خودش آورده. اول باید از جانب شهاب مطمئن بشه. اما شهاب که حرفش رو زده. هدفش رو هم گفته. ولی یلدا که چیزی نگفته. یعنی اگه بگه دوستش داره موقعیت عوض میشه. حتی اگر عوض نشه دیگه یک عمر حسرت نمیخوره که حرف دلش رو به شهاب نگفت و شهاب رو از دست دادو... نمیدونم والله. تو هم درست میگی. اما خب من به یلدا هم حق میدم. طفلکی خیلی اذیت شده. کاش یک کمی بفکر خودش بود. اینطوری هم بضرر خودشه و هم بضرر سهیل. بعد از سه سال که این پسره دنبالشه درست حالا که موقعیتش این همه پیچیده است داره نرمش نشون میده. با این روحیه ای که داره آخه چطوری میتونه عاقلانه صحبت کنه و یا حتی ازدواج کنه. آره موقعیتش واقعا پیچیده است. تو فکر میکنی حالا شهاب واقعا حاضره یلدا رو طلاق بده و یا حاج رضا واقعا یک سوم از اموالش رو به یلدا میده و یا اینکه شناسنامه ی یلدا رو بدون اسمی از شهاب به اون برمیگردونه؟ اگه هیچ کدوم از اینها نباشه چی؟ چه بلایی سر یلدا میاد؟ نرگس و فرناز نگاه نگرانشان را به صحنه دوخته و هر کدام جدا جدا به یلدا اندیشیدند. چند لحظه بعد یلدا به نرگس زد و گفت چیه این همه پچ پچ میکردین؟ هیچی در مورد شاهکارهای جناب عالی حرف میزدیم. یلدا تو به فکر خودت نیستی بفکر این بیچاره باش(منظورش سهیل بود) یلدا بدون کلامی نگاه عمیقش را به صحنه سپرد. بعد از پایان نمایش و انتخاب برترین .همگی در امتداد هم به راه افتادند تا به در خروجی برسند. سهیل که همراه یلدا میامد گفت یلدا خانم این ساعت کلاس داری؟ -نه میرم خونه. میشه تا مسیری برسونمتون؟ یلدا نگاهی به سهیل انداخت. چشمهای مشتاق سهیل روی صورت یلدا دوید. یلدا لبخند کم رنگی زد و گفت باشه.
رمان همخونه > فصل 6 رمان همخونه فصل 6 شهاب همان رفتار گذشته را داشت. باز هم شب ها دير به خانه مي آمدو صبح زود مي رفت. يلدا كلافه بود و نمي دانست چه خواهد شد. گاه خودش را راضي مي كرد كه همان طور بي سر و صدا ادامه دهدو خود را به دست تقدير بسپاردو گاه وقتي به يادصحبت هاي كامبيز مي افتاد، با خود مي گفت:«بايد كاري بكنم!»، اما نمي دانست بايد چه كند. او حتي جرات نكرده بود براي نرگس و فرناز راز دلش را بگويد. گويي دچار يك عشق ممنوع بود كه بايد از همه كس پنهان مي كرد. دليلش مشخص بود، زيرا از احساسات شهاب چيزي نمي دانست و نگاه و رفتار شهاب اوراهميشه به اشتباه مي انداخت،اما زبانش چيز ديگري مي گفت. باز به ياد چشم هاي شهاب افتاد و يك لحظه نگاهش را ديد. همان نگاهي كه از مغز استوان هايش به درون نفوذ مي كردو ذره ذره وجودش را آب مي كرد. صدايي آشنا او را به خود آورد. نرگس بود. يلدا دست را سايه بان نگاهش كردو به نر گس لبخند زد و گفت:«سلام، چرا دير كردي؟!» يلدا بلند شد و در حالي كه پشتش را مي تكاند، گفت:« بريم توي كلاس.» - نمي دونم. من از ساعتي كه اومدم همين جا نشستم! - شايد اومده باشه. با اين پسره رحماني، قرار داشت. فردا بايد تحقيق ها را بياريم، آخرين روزه... خيلي سخت بود يلدا با وجود افكار مشوش و به هم ريخته اش دل به كلاس و درس بدهد! از وقتي ميترا و پدرش را ديده بود به تفاوتهاي خودش و آنها مي انديشيد، به طرز فكر و اصول زندگي آن ها و خودش و با خود فكر ميكرد:« وقتي شهاب با آن ها تا اين اندازه صميمي است، پس حتما قبولشان داره!» و بعد اين تصورات باعث ميشد تا خود را براي شهاب يك مزاحم بيابد! فصل19 شب 28 آذر ماه بود. یلدا نزدیک به یک هفته تا شروع امتحاناتش پیش رو داشت و تنها یک کلاس باقی مانده بود تا به پایان ترم برسند. کتاب به دست روی کاناپه ولو شده بود که صدای کلید شهاب را شنید . خود را جمع و جور کرد و صاف نشست و رو به شهاب گفت سلام. شهاب موهای بلندش را چنگی زد و مردد ایستاد. با آمدنش سرما به خانه آمد. معلوم بود که حسابی یخ کرده. دستها را به هم مالید و روی مبل نشست. یلدا نگاهش کرد. بوی خاصی همراه بوی همیشگی ودوست داشتنی عطرش به مشام میرسید. یک تلخی خاص مثل بوی سیگار! نمیدانست چرا هر چیزی که مربوط به شهاب میشد او را با تمام وجود به سوی خود میکشاند. متوجه کتابش نبود و باز هم تمام حواسش به صندلی رو به رو رفته بود. شهاب نفس پر صدایی کشید و تکیه داد. نگاهشان روی هم لغزید. دل یلدا باز هم هوری پایین آمد. دوست نداشت از آنجا بلند شود. چون خیلی وقت بود که شهابش را سیر ندیده بود و حالا باید همان جا میبود. شهاب گفت هوا بد جوری سرد شده. -آره . مگه با ماشین نیومدی؟ -چرا... سر راه رفتم تعمیرگاه . ماشین موندگار شد. -تا کی؟ -فردا عصری میگیرمش. -مشکل خاصی داره؟ -نه . خب خرده کاریه. شاید لازم باشه مسافت زیادی طی کنه. خواستم از سالم بودنش مطمئن بشم.رنگ از روی یلدا رفت. دلش گواهی میداد باید برای شنیدن حرفهایی آماده شود. شهاب ادامه داد. چایی توی بساطت نیست؟! -چرا. الان میارم. یلدا ندانست چگونه چای آورد. سرا پا انتظار نشست. شهاب جرعه ای نوشید و گفت امتحاناتت شروع شده؟ -چهار ، پنج روزی وقت داریم. -پس کلاس هات تمومه؟ -نه . یکی اش مونده. شهاب که سر تا پایش را تردید گرفته بود گویی به دنبال راه چاره ای میگشت تا بتواند مطلبی را بازگوید. جرعه ای دیگر نوشید و به نقطه ای در مقابلش خیره ماند. عاقبت سکوت را شکست و گفت یلدا... (نگاه پر تمنای یلدا رشته ی کلام را از دهنش ربود. چند ثانیه در سکوت نگاهشان روی هم ماند تا این که شهاب نگاه برگرفت) ادامه داد. .. چند روزی باید بریم مسافرت. نگاه مضطرب و لغزان یلدا هنوز روی چشمان شهاب میگشت. شهاب ادامه داد. این مسافرت میشه گفت... میشه گفت شغلیه... یعنی نمیشه نرم. میخوام توی این مدت که نیستم چند روزی بری پیش حاجی. یلدا که گویی حواسش از دست رفته است. گیج و منگ به شهاب خیره مانده بود. دلش هزاران گواهی بد میداد و میگفت که همه چیز تمام شد. پس آن مسافرتی که پدر میترا تاکید داشت زودتر انجام دهند بالاخره رسیده بود. همان مسافرتی که کامبیز هشدارش را قبلا به یلدا داده بود. خیلی سخت بود که مثل همیشه ساکت باشد و وانمود کند همه چیز عادی و خوب پیش میرود. از درون فرو ریخت . آب میشد . نابود میشد... دلش میخواست روی آن همه غرورش پا بگذارد و به دست و پای شهاب بیافتد. التماسش کند تا از رفتن به آن سفر منصرف گردد. اما هنوز آرام مینمود و لب از لب نگشود. شهاب گفت گوش میدی؟ حواست کجاست؟ یلدا مسخ شده در برابر سوال شهاب سری تکان داد. شهاب ادامه داد: زنگ میزنی به حاجی یا خودم زنگ بزنم؟ -کی میای؟ -نمیدونم. یعنی هر وقت که کارم تموم بشه. یلدا لحظه به لحظه نا آرامتر و نا مطمئن تر در خود فرو میرفت. -زنگ میزنی یا نه؟ یلدا نمیتوانست ذهنش را متمرکز کند . به سختی فکر کرد و جواب داد. برای چی به حاجی زنگ بزنم؟ -برای این که از فردا بری اونجا. -من اونجا نمیرم. ( با دلخوری حرف میزد. با این که سعی داشت عادی باشه.) -چرا؟ تنها که نمیتونی بمونی؟ -چرا نمیتونم؟ من همین جا میمونم. -اینجا نمیشه. برو زنگ بزن به حاجی بگو از فردا میری اونجا. -آخه چرا؟ امتحاناتم شروع میشه. من هم اینجا راحتتر درس میخونم. شهاب که معلوم بود اصلا از حرفش نمیگذره گفت امکان نداره بذارم اینجا بمونی. -پس میرم خونه ی فرناز اینا. شهاب عصبانی شد و گفت خونه ی فرناز هم حق نداری بری. شاید مسافرت من طولانی شد. تو میخوای اونجا چطوری بمونی؟! اون هم باوجود برادر لندهورش. یلدا ملتمسانه گفت :شهاب خواهش میکنم. بذار اینجا بمانم. حوصله ی خونه ی حاج رضا رو ندارم. حو صله سوال پیچ شدن ها رو ندارم. یلدا کم مانده بود به گریه بیافتد. شهاب از جا برخاست و نزدیک یلدا نشست. با نگاه مهربان به یلدا چشم دوخت و به آرامی گفت کی سوال پیچت میکنه؟ -حاجی ، پروانه خانم یا مش حسین؟ یلدا زیر چشمی نگاهی کرد و با خجالت نگاه به پایین دوخت. تحمل نزدیک شدن شهاب را نداشت. حس میکرد آنقدر از درون داغ و ملتهب است که حرارتش شهاب را خواهد سوزاند. شهاب تکرار کرد. هان؟ -همه شون. تو که اون ها رو خیلی دوست داشتی. (و لبخند زد) -هنوز هم دوستشون دارم اما... -چند روزی بیشتر طول نمیکشه. تو به من اعتماد داری؟ یلدا بی معطلی گفت آره. شهاب متعجب نگاهش کرد و لبخندی زد. گویی برای خودش هم جالب بود که یلدا آنطور صریح و قاطعانه اعتراف به اعتماد کرده بود. شهاب گفت پس حالا که اعتماد داری حرفم رو گوش کن. به حاج رضا هم میگم هیچ کس حق نداره سوال پیچت کنه. باشه. یلدا نگاهش کرد. چقدر دوستش داشت. چقدر زیاد... شهاب ادامه داد خودم با حاجی تماس میگیرم. تو هم لوازمت رو جمع کن و همه ی کتابهایی که باید امتحان بدی بردار. -یعنی تا آخر امتحانا.. نمی آیی؟ شهاب پر تمنا نگاهش کرد و بعد گفت شاید زودتر اومدم. نمیدونم. حالا کار از محکم کاری عیب نمیکنه. درسته؟ یلدا از جا برخاست تا برای آماده کردن لوازمش به اتاقش برود. شهاب گفت یلدا یه مقدار هم پول برات میذارم. -اما پول دارم. -باشه . بیشتر داشته باشی بهتره. شهاب هنوز یلدا را که به اتاقش میرفت نگاه میکرد. یلدا آن شب را تا دیر وقت به جمع و جور کردن لوازمش پرداخت. طوری آنها را با اشک و غصه جمع میکرد که گویی دیگر بر نخواهد گشت. فردای آن شب زودتر از خواب بیدار شد. تصمیم گرفته بود محکم باشد و دل به خدا بسپارد. احساس بهتری داشت. با خود گفت شاید پشیمون شده باشه و امروز بگه که از رفتن منصرف شده. ضربه ای به در اتاقش خورد . در را باز کرد. شهاب بود. شهاب گفت آماده شدی؟ -آره . -امروز که کلاس نداری؟ -نه. دو روز دیگه آخرین کلاسمه. -پس مجبور نبودی به این زودی راه بیافتی. -تو کی میری؟ -من بعد از ظهر ماشین را که گرفتم. راه می افتم. یلدا که میدید رفتن شهاب حتمی است دوباره غمگین شد. شهاب ادامه داد با حاجی تماس گرفتم. همه منتظرند. یلدا ساکش را برداشت و نگاهی به اتاق انداخت و خارج شد. شهاب گفت چیه . صبحانه نخورده راه افتادی؟ مثل این که خیلی عجله داری بری؟ -نه صبحانه نمیخورم. اشتها ندارم. -چرا؟ ببینم خوشحال نیستی بعد از سه ماه داری میری پیش حاج رضا؟ یلدا نگاه معنی داری به شهاب انداخت و گفت نمیدونم. شهاب چشمها را باریک کرد و با دقت به یلدا چشم دوخت . عضلات صورتش منقبض کرد و دوباره جدی شد و گفت به هر حال... هر چی که باشه این رو فراموش نکن که خونه اصلی تو خونه ی حاج رضاست. و با گفتن این جمله در حقیقت همه ی تردید ها را دوباره از یلدا گرفت . یلدا گویی به ناگاه در دریای سهمگین و سردی تنها رها شده باشد احساس خفگی کرد و بدون کلامی ساکش را برداشت و راه افتاد. نگاهی به شهاب که هنوز نشسته بود انداخت و گفت خب من دیگه میرم. -یلدا مواظب خودت باش. یلدا نگاه سردی به او انداخت و گفت تو هم همینطور. -صبر کن ساک رو تا پایین میارم. -من خودم میتونم ببرم. -هنوز که آژانس نیومده. -تا برم پایین میاد. شهاب دنبالش راه افتاد و گفت یلدا توی این مدتی که من نیستم...نکنه از خونه ی حاجی جای دیگه ای بری. یلدا آنقدر سرد و تلخ شده بود که نتوانست سردیش را پنهان کند و گفت این دیگه به خودم مربوط میشه. هر جا دلم بخواد میرم. شهاب عصبانی شد و گفت با من تلخ حرف نزن . یلدا !تلخ میشنوی ها. یلدا نگاه معنی دارش را به او انداخت و گفت مهم نیست . من عادت دارم. شهاب بلندتر گفت فکر میکردم خداحافظی بهتری داشته باشی همخونه. یلدا آزرده نگاهی به پشت سرش انداخت. چقدر سخت بود اشکهایش را زندانی کند. چقدر دوستش داشت و چقدر دلتنگش بود. توی اتومبیل سد چشمانش شکست و رودی از اشک روی صورتش راه گرفت. فصل 20 دو روز بود که یلدا به خانه ی حاج رضا برگشته بود . دو روز که شهاب را ندیده بود. دو روز که دلش نتپیده بود. هیجان زده نشده بود. گر نگرفته بود. منتظر نمانده بود. برای دیدن شهاب نقشه نکشیده بود . دو روز سخت و جانکاهی که لحظه لحظه اش را حس کرده بود و هر لحظه برایش ساعت ها گذشته بود و دو روزی که حتی یک لحظه اش را بی یاد شهاب سپری نکرده بود. اصلا حال و حوصله ی خانه حاج رضا را نداشت و این برایش بسیار عجیب بود. اصلا دلش نمیخواست در میان جمع باشد. مدام در اتاق تنها بود. کم حرف و بی حوصله اشتهایی به غذا خوردن نداشت. پروانه خانم و مش حسین که از آمدن یلدا بسیار هیجان زده بودند حالا با دیدن وضعیت یلدا دگرگون شده بودند. مدام پچ پچ میکردند و دلشان میخواست برای شاد کردن او هر کاری بکنند. پروانه خانم به مش حسین میگفت طفلک دختره رو انگار رو آتیش گرفته اند. میبینی چه جوری شده؟ نصف اون موقع شده. و بعد بلند میگفت حاج رضا خدا خیرت بده. با این کاری که در حق این طفل معصوم کردی. با این بلا یی که به جون این دختر انداختی. معلوم نیست پسره چی به سرش آورده ... این دختری که یه لب بود و هزاران خنده به این حال و روز افتاده. مش حسین مثل همیشه غمها را در دلش میریخت . در برابر حرفهای پروانه خانم چیزی نمیگفت و فقط آه میکشید و سر تکان میداد... اما حاج رضا! او از روزی که شهاب با او تماس گرفت و از سفر نا به هنگامش حرف زد برای آمدن و دیدن دوباره ی یلدا لحظه شماری میکرد اما او هم با دیدن یلدا غافلگیر شد. شب اول خیلی دلش میخواست تا صبح بنشیند و یلدا برایش صحبت کند و از شهاب و خودش بگوید. اما با حال و روزی که یلدا داشت و با روحیه افسرده ای که پیدا کرده بود حاج رضا منصرف شد و سعی کرد یلدا را به حال خود بگذارد. گویی میدانست او چه حالی دارد. فصل 21 جلسه ی آخر ادبیات معاصر بود. یلدا کنار فرناز نشسته بود. ولوله ای در کلاس بر پا بود و بیشتر دخترها مشغول تماشای عکسهای نامزدی نسیم یکی از همکلاسیهایشان بودند. یلدا خیره در کتابی که روی پاها گذاشته بود غرق در افکارش بود. به یاد روزی افتاد که شهاب برای مراسم عقد آمده بود . به یاد نگاهش به یاد اخمهایش و به یاد لحظه لحظه های زندگی اش با شهاب . اما صدای فرناز که مثل یک جیغ نا به هنگام آدم را از زندگی سیر میکرد رویای یلدا را به هم ریخت و او را از دریای افکارش بیرون کشید. فرناز گفت یلدا کجایی؟ یا خودش میاد یا نامه اش. یلدا که هنوز به آنها در مورد سفر شهاب و از رفتن خودش به منزل حاج رضا حرفی نزده بود ترجیح داد در اینمورد همچنان سکوت کند. بیحوصله نگاهی به او انداخت و گفت چی میگی؟ نسیم عکسهاش رو آورده . پاشو دیگه. آلبومش رو بگیر بیار اینجا. من حوصله ندارم بیام اونجا. چه عجب برای دیدن عکس سر و دست نمیشکنی؟ ولش کن زنگ دیگه ازش میگیرم. چرا نرگس نیومده؟ تا دکتر خلیلی رو پیدا کنه و باهاش حرف بزنه طول میکشه. مخصوصا اگه موضوع تحقیق نیمه کاره هم باشه. مگه حالا دکتر خلیلی راضی میشه نمره ی کامل بده. نرگس وارد کلاس شد.(غرغر کنان و عصبانی از دکتر خلیلی و سختگیری هایش)اماخیلی زود متوجه کسالت یلداشد و پرسید: چی شده . یلدا تو مریضی؟ آلبوم هنوز دست بچه ها بود و به اینطرف و آنطرف کشیده میشد. دکتر فروزش بالای سر یلدا که روی صندلی اولین ردیف نشسته بود ایستاد و گفت کافیه. خانمها اون آخر چه خبره؟فعلا عکسهای خانوادگی را جمع کنید. آقایان کلاسه... جلسه آخره و مطالب نگفته بسیار...خانم یاری بخوان. یلدا که حوصله روخوانی نداشت نگاهی به استاد کرد و بی حوصله در جایش ایستاد. استاد با اشاره ی دست از او خواست بنشیند و بخواند. اکثر استادها یلدا را میشناختند . او دختر زرنگ و باهوشی بود. به واسطه ی علاقه اش به متون ادبی و رشته ی تحصیلی اش فعالیت بیشتری از خود نشان میداد. استعدادخاصی در ادای مطالب ادبی داشت و به قول دکتر فروزش آنچنان از دل میخواند که واقعا بر دل مینشست. برای همین بود که روخوانی مطالب ادبی که لازم بود در کلاس خوانده شود مثل یک وظیفه به دوش یلدا بود. دکتر فروزش آخرین مطلب را راجع به فروغ فرخزاد گفت و بعد از یلدا خواهش کرد یکی از اشعارش را بلند بخواند. این شعر شعری بود که یلدا بسیار دوستش داشت. شعری که یک خواننده آن را خیلی زیبا و شاعرانه خوانده بود. یلدا شبها قبل از خواب سعی میکرد این آهنگ را گوش کند. حتی خود شهاب هم به این آهنگ علاقمند شده بود. نگاه کن که غم درون دیده ام چگونه قطره قطره آب میشود. چگونه سایه ی سیاه سر کشم اسیر دست آفتاب میشود نگاه کن تمام هستی ام خراب میشود شراره ای مرا به کام میکشد به اوج میبرد مرا به دام میکشد نگاه کن تمام آسمان من پر از شهاب میشود یلدا به زحمت میخواند. بغض وحشتناکی در گلویش پیچیده بود . بغضی که از اعماق قلبش برمیخاست. عاقبت تاب نیاورد و به کلمه ی شهاب که رسید بغضش ترکید و به هق هق افتاد. فرناز و نرگس هراسان و متعجب یلدا را نگاه میکردند گویی تازه متوجه اوضاع غیر طبیعی یلدا میشدند. دکتر فروزش از یلدا خواهش کرد که برود و آبی به صورتش بزند و بعد از رفتن یلدا به فرناز و نرگس که نگران شده بودند اجازه داد به دنبالش بروند. آنها راهرو را دویدند و سراسیمه به یلدا پیوستند. فرناز گفت یلدا چت شده؟! نرگس نیز گفت یلدا جون تو رو خدا حرف بزن. یلدا در میان هق هق گریه هایش با اصواتی مبهم از آنها خواست به محوطه ی بیرون بروند. وقتی یلدا روی سکویی سرد نشست فرناز و نرگس چشم به دهان او دوختند و رو به روی او جای گرفتند. نرگس پرسید یلدا شهاب اذیتت میکنه؟ فرناز گفت غلط کرده اذیت کنه. پدرش رو در میارم. نرگس دوباره پرسید دعواتون شده؟ چیزی بهت گفته؟ فرناز ادامه داد اصلا از اولش اشتباه کردیم. ساسان بیچاره همیشه این رو میگه. یلدا با دست صورتش را پنهان کرد و بعد از لای انگشتها در حالی که فرناز و نرگس را مینگریست در میان اشکها لبخند زد و با هیجان خاصی گفت بچه ها شما اشتباه میکنید. من ... من شهاب رو دوست دارم. فرناز و نرگس مبهوت به کلماتی که همراه بخار از دهان یلدا بیرون می آمدند چشم دوخته بودند و ناباورانه منتظر حرفهای بعدی یلدا ماندند. یلدا ادامه داد . من عاشق شهابم... و بعد در حالی که دوباره اشکهایش را ه گرفته بودند با بغض گفت تک تک سلولهام انگار فریاد میزنن که دوستش داریم. برام مثل اکسیژن شده. نبودش خفه ام میکنه. یلدا به وضوح میلرزید. نرگس بدون کلامی آغوشش را باز کرد و یلدا را در آغوش گرفت و اشک از چشمان فرناز جاری شد. آنها که تازه حال یلدا را میفهمیدند و به علت تغییرات یلدا پی برده بودند کمک کردند تا با یلدا به داخل دانشگاه برگردند. به بوفه رفتند و چای گرم نوشیدند و تا ظهر یلدا فقط و فقط از شهاب و اتفاقات اخیر حرف زد. حالا احساس بهتری داشت . گویی کمی سبک شده بود . چقدر راحتتر شده بود. فرناز گفت :یلدا حالا از کی عاشقش شدی؟ یلدا لبخندی زد و گفت :نمیدونم چطوری شد؟ ولی فکر کنم از همون لحظه که اومد خونه ی حاج رضا تا صحبت کنیم. فرناز دو دستی روی سر یلدا کوبید و گفت خاک بر سرت ! آخه آدم قحط بود . اینقدر هول شدی. بدبخت! نرگس او را هل داد و گفت :ا... برو ببینم. چی کارش داری؟ دیگه از شهاب بهتر کیه؟ خداییش به نظر من هم خیلی با شخصیت و آقاست. یلدا با حالتی که میخواست حرص فرناز را در بیاورد ادایی در آورد و گفت :مرسی. متشکرم نرگس. و بعد در حالی که به فرناز اشاره میکرد ادامه داد :این دیوونه ست . هیچی سرش نمیشه. فرناز گفت: غلط کردین. اصلا مگه قرار نبود دیگه عاشق کسی نشی؟ یلدا حالتی تهدید آمیز به خود گرفت و گفت حالا نری و بذاری کف دست ساسان و مامان و بابات! فرناز گفت نه بابا مگه دیوونه ام. حالا دیگر نوبت شوخی و خنده های بی دلیل رسیده بود. یلدا فکر میکرد چقدر خوبه که نرگس و فرناز را دارم. داشتم دق میکردم. بعد از دقایقی سر و کله ی سهیل پیدا شد و گفت سلام...سلام خانم یاری. سلام مگه کلاس تموم شد؟ بله تموم شد. هر چی استاد گفت من یادداشت کردم. میخواین براتون کپی بگیرم؟ -دستتون درد نکنه . متشکر میشم. فرناز زیر لب غرغر کرد و گفت خدا بده شانس. یلدا گفت بچه ها من میرم استاد رو ببینم . خیلی بد شد. برم ازش معذرت خواهی کنم. کلاس رو خراب کردم. نرگس شما با آقای محمدی میرید انتشارات تا جزوه ها رو کپی بگیرید؟ باشه تو برو. یلدا بسرعت از آنها دور شد و نگاه سهیل حسرت آلود با یلدا رفت. دکتر فروزش هنوز داخل راهرو بود . چند نفر از دانشجوها دورش را گرفته بودند. وقتی یلدا را دید از دور اشاره کرد تا منتظر بماند و بعد از دقایقی لبخند زنان بسوی یلدا آمد و گفت بهتری؟ یلدا با خجالت سرش را پایین انداخت و گفت بله استاد.. ببخشید که کلاس رو به هم ریختم. دکتر فروزش لبخندی زد و گفت اشکالی نداره دختر. به ما نمیگویی چه بر تو گذشت؟ یلدا با خجالت خندید و چیزی نگفت؟. دکتر فروزش گفت چه جرم رفت که به ما سخن نمیگویی؟ جنایت از صرف ماست یا تو بد خویی.؟ و ادامه داد شاید هم ما محرم راز نیستیم؟ تو را رازیست اندر دل به خون دیده پرورده و لیکن با که گویی راز؟ چون محرم نمیبینی؟ یلدا گفت اختیار دارید استاد ! شما محرم همه ی بچه هایید اما من جسارت دروغ گفتن ندارم. چون از گفتن حقیقت خجالت میکشم. دکتر خندید و گفت دروغ هم بگویی بیفایده است . چون نگاهت زلال شده و نگاه صدای دلت را به گوش میرساند. و صدای دل تو صدای اکسیر خالص است و همه ی اینها یعنی این که تو دچار شده ای و به قول استاد بزرگ سهراب دچار یعنی عاشق! اما گر مرد رهی میان خون باید رفت!یادت باشد دخترم !عاشق باش. عاشق بمان عاشق بمیر... و عشق و تنها عشق انسان را انسان میکند. گویی یلدا در میان کلام شیرین استادش محو شده بود. دلش میخواست ساعتها بنشیند و او بگوید و بگوید... دکتر فروزش در حالی که یلدا را ترک میکرد آخرین شعرش را زمزمه کنان خواند و رفت و یلدا کلمات آخر را دیگر نشنید: بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو فصل22 یلدا شبها تا دیر وقت درس میخواند و روزها امتحان میداد. روزهای طاقت فرسا و بی رحمانه ای بر او میگذشت.حاج رضا و بقیه نگرانش بودند اما برای یلدا جالب بود که حاج رضا هیچ چیزی از او نمیپرسید. گویی به دردعمیق او پی برده بود و نمیخواست بیشتر مایه ی آزارش باشد. بیخوابی های شبهای امتحان یلدا را رنجور ساخته بود. گاه فکر میکرد واقعا بیمار است. اما چیزی که او را بیمار کرده بود نگرانی اش از بابت نیامدن شهاب بود. وقتی یک هفته از رفتن شهاب گذشت و هیچ خبری از شهاب نشد حتی تلفن! آن وقت بود که نگرانی یلدا به اوج خود رسید. گریه های نیمه شب او از درد دوری و از غم عشق پای چشمانش را گود و تیره کرده بودو صورت تکیده اش زرد و بی رنگ شده بود. شبی وقتی برای امتحان فردا صبح درس میخواند کتاب را بست و به شهاب فکر کرد و به یاد شعری که استاد برایش خوانده بود افتاد و دیگر تحمل درس خواندن را نداشت. دفتر خاطراتش را آورد و شروع به نوشتن کرد: بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو شب از فراق تو می نالم ای پری رخسار چو روز گردد گویی در آتشم بی تو اگر تو با من مسکین ،چنین کنی جانا دو پایم از دو جهان نیز در کشم بی تو پیام دادم و گفتم بیا خوشم می دار جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو یلدا به هق هق افتاد و بلند بلند گریست. چقدر دلش برای خانه ی شهاب تنگ بود. برای اتاقش. دیگر خود را متعلق به خانه ی حاج رضا نمیدانست و از این که خودش را متعلق به خانه ی شهاب هم بداندخجالت میکشید و با خود میگفت نه من متعلق به آنجا نیستم. اگر بودم میماندم. من متعلق به هیچ جا نیستم. گاه دلش میگفت اصلا همه چیز را رها کن و برو به جایی که هیچ کس تو را نشناسد . اما امان از همان دل. فکر این که شهاب با میترا به مسافرت رفته گاهی او را به مرز جنون میرساند . مخصوصا وقتی فرناز خیلی جدی میگفت تو نباید میگذاشتی با میترا بره. اون دیگه مال میتراست. این فکری بود که گاه یلدا هم میکرد ولی باز به خود میگفت اینجوری بهتره. من نباید مانع رفتن اون میشدم. چون اگه جلوش رو میگرفتم معلوم نبود با من چه برخوردی میکنه. شاید فقط غرور من بود که میشکست و از بین میرفت . اما با رفتنش شاید خیلی چیزها برای خودم مشخص بشه... شهاب حتی یک بار هم به خانه ی حاج رضا تلفن نزد. یلدا هم با اینکه برای شنیدن صدای مردانه ی او پر میزد اما جرات گرفتن شماره ی تلفن همراهش را نداشت. با هر صدای زنگ تلفن یا زنگ خانه چیزی در دلش آوار میشد و نا خواسته به سوی تلفن میدوید اما باز هم خبری از شهاب نبود و او دل مرده و افسرده تر میگشت. در این مدت حتی کامبیز را هم ندیده بود تا شاید خبری از شهاب برایش بیاورد.هنگام رفتن به دانشگاه آنقدر دور و اطراف را خوب نگاه میکرد تا شاید اثری از او بیابد. گاه بخود میگفت شاید اینها یک نقشه است و اصلا مسافرتی در کار نبوده و برای این که من رو از سرش باز کنه این نقشه رو کشیده. فصل23 شب 13 دی ماه بود. از رفتن شهاب دو هفته میگذشت و امتحانات یلدا بو به پایان بود. یلدا واقعا گنجایش وتحمل این آخرین امتحان را نداشت. نگاهی سرسری به مطالبی که خوانده بود انداخت و کتاب را بست. هوا خیلی سرد شده بود. از پشت پنجره بیرون را تماشا کرد. گویی برف می آمد. هیجانزده پنجره را باز کرد و دستش را بیرون برد. سرما با شدت به صورتش خورد رخوت را گرفت. آسمان را نگاه کرد و لوله ای از دانه های سفید و درشت بود که در سقوط کردن از هم پیشی میگرفتند . آنقدر خوشحال بود که یادش آمد لحظه ای از یاد شهاب غافل شده است. چه زیبا بود آن لحظه که به یادش آمد ... و بلند خواند: برف نو برف نو بنشین خوش نشسته ای بر بام شادی آورده ای ای امید سپید همه آلودگی است این ایام... ضربه ای به در اتاقش خورد . در را باز کرد. حاج رضا بود. یلدا با خوشحالی گفت:" حاج رضا داره برف میاد...اولین برف امسال...." حاج رضـا که برای اولـین بار بعد از مدتها چهره ی یلـدا را آنـطور خوشـحال و هیجانزده میدید به وجد آمد و گفت:"من رو بگو که میخواستم خودم مژده ی اولین برف امسال رو بهت بدم و خوشحالت کنم." یلدا جلو آمد در نگاهش برقی درخشید. بعد از آن همه انتظار و اشک و سختی گویی یک جوانه ی امید در دلش پیدا شده بود. لحظه ای نگاه حاج رضا را دید. از خودش متنفر شد. از آنهمه کج خلقی هایش خجالت کشیدو اشک در چشمانش حلقه بست. پیش آمد و دستهای پیر مرد را در دست گرفت . چانه اش لرزید و اشکها سرازیر شدند. حاج رضا که انگار تمام درد دل دخترک را بهتر از خودش میدانست او را پیش کشید و سرش را بغل گرفت یلدا بعد از دقایقی که بی وقفه اشک ریخت خود را عقب کشید و با چشمان اشکی اش حاج رضا را نگریست و گفت :"حاج رضا من رو ببخش. توی این مدت خیلی اذیتت کردم. نمیدونم چه ام شده؟ فکر میکنم دیوونه شدم." حاج رضا هم چشمانش اشکی شد و گفت:" گریه نکن عزیزم. همه چیز درست میشه." یلدا از حرف حاج رضا متعجب شد . اشک ها را پاک کرد و نگاهش کرد. تردید داشت که از حاج رضا چیزی بپرسد. حاج رضا ادامه داد:" فردا آخرین امتحان رو انشاء الله بده آنوقت با هم میریم هر چقدر که دوست داشتی روی برفها قدم میزنیم." یلدا خندید و گفت :"حاج رضا خیلی دوستت دارم." -"فقط یه خواهشی ازت دارم." -"چیه حاج رضا؟" -"ازت میخوام اگه شهاب اومد دنبالت. باهاش نری!" دل یلدا هوری پایین آمد و رنگ از رخش رفت. قلبش محکم و تند میزد. -"چرا حاج رضا؟" -"کسی که دختر من رو در انتظار بذاره باید خودش هم طعم تلخ انتظار رو بچشه. البته چند روز." یلدا متعجب گفت :"ولی من..." حاج رضا خندید و گفت میدونم دخترم. میدونم. نمیخواد چیزی بگی. دیگه مزاحم نمیشم. درست رو بخون. و از اتاق یلدا خارج شد. فصل24 صبح همه جا سفید شده بود و سکوت خاصی بر پا بود. یلدا آرام آرام قدم بر میداشت و پایش را جایی میگذاشت که برفش تمیزتر و دست نخورده تر بود. این عادت بچگی بود. از قدم زدن روی برف های تمیز و یک دست لذت خاصی میبرد و حاج رضا این را میدانست. یلدا باز برای لحظاتی به تماشای ردپای خود روی برف ایستاد . به نظرش واقعا زیبا بود. نگاهی به درختهای سفید پوش انداخت و ناخواسته لبخند زد. باز هم به یادش آمد که از یاد شهاب و امتحان غافل شده و با خود گفت این امتحان رو که بدم خیلی راحت میشم. حتی اگه شهاب هیچ وقت نیاد. و بعد دوباره گفت خدا نکنه. از وقتی امتحانات شروع شده بود . یلدا و دوستانش کمتر فرصتی پیدا میکردند تا با هم صحبت های دیگری بجز درس داشته باشند و تنها چیزی که نرگس و فرناز به محض دیدن یلدا میگفتند این جمله بود: شهاب اومد؟ خبری نشد؟ و یلدا سر تکان میداد. اما تماشای برف هنوز برای یلدا لذت بخش بود. به درختهای پر برف نگاه کرد و زیر لب گفت روز عروسی درختان سالخورده. فصل25 یلدا سر جلسه ی امتحان نشسته بود و سوالات را پاسخ داده بود. اما انگار دلش میخواست همانطور سر جایش بنشیند. نگاه بی فروغش به پنجره و برفی بود که دوباره آرام آرام بر زمین می نشست. تا سرش را گرداند فرناز را دید که دم در کلاس ادا و شکلک در میاورد و گویی میخواست چیزی بگوید. نرگس هم کنارش بود. هر دو بال بال میزدند. فرناز نیم تنه اش را داخل کلاس کرده بود و با ایما و اشاره دهان را باز کرد و با هیجان زاید الوصفی چیزی میگفت. مثل... ش...شهاب! یلدا مثل جسد که به ناگاه روحی در او دمیده باشند جیغی کشید و از جا جهید و ورقه اش را به مراقب داد و ازکلاس بیرون پرید و گفت :چی شده؟! چی شده؟! فرناز با دهانی که اندازه ی یک اقیانوس باز شده بود تمام دندانهایش را به نمایش گذاشته بودگفت:"مژده بده!مژده بده!"یلدابالاوپایین میپریدو میلرزید وبا دستهایش که دست های فرناز رامحکم گرفته بود و تکان میداد گفت" چی شده؟ شهاب اومده؟! شهاب رو دیدی؟!" توی راهرو غوغایی به پا شده بود. مراقب جلسه دم در کلاس ظاهر شد و با عصبانیت به آنها تذکر داد تا راهرو را ترک کنند. نرگس گفت :یلدا خودت رو کنترل کن. آره شهاب جونت بالاخره اومد.یک لحظه ساکت باش تا برات بگم. من ورقه ام را دادم و رفتم محوطه ی بیرون. شهاب توی محوطه کنار کاج ها ایستاده بود و تا من رو دید صدام کرد و سلام و علیک کردیم. البته خودم آنقدر هیجانزده بودم که نزدیک بود غش کنم! بیچاره معلوم بود خیلی وقته زیر برف ایستاده. خیس خیس بود. ازم پرسید یلدا سر جلسه ست. گفتم بله. گفت من نمیدونستم امتحانش چه ساعتیه. از صبح اومدم... دیگه باید برم اگه یلدا رو دیدین بهش بگین امرور بیاد خونه!... و همین چند لحظه ی پیش هم رفت! یلدا معطل نکرد . او میدوید و نرگس و فرناز هم دنبالش و یک عالم نگاه متعجب به دنبال آن سه! اما یلدا هیچ کس و هیچ چیز را نمیدید و دوان دوان خود را به بالای پله های محوطه ی بیرون از ساختمان رساند. نگاهش به در خروجی بود. اتومبیل شهاب را تشخیص داد و شهاب که اتومبیل را روشن کرد. یلدا فریاد زد شهاب...شهاب... و بعد با همان هیجان زاید الوصف از بالای پله ها لیز خورد و به پایین پرت شد. خوشبختانه تعداد پله ها زیاد نبود اما پایش بد جوری پیچ خورد و شهاب هم صدایش را نشنید. نرگس و فرناز نمیدانستند به یلدا کمک کنند یا بخندند. یلدا لنگ لنگان خود را به کناری کشید تا سر راه بچه ها نباشد. فرناز خنده کنان گفت تو که اینطوری به خونه نمیرسی! نرگس گفت تازه مگه حاج رضا سفارش نکرده کلاس بذاری و نری؟ اینطوری میخواستی عمل کنی؟ یلدا هم خندید و از شوق آمدن شهاب به گریه افتاد. فرناز گفت پاشو.پاشو بریم توی بوفه. یه چای داغ حالتو جا میاره. و بعد رو به نرگس گفت بابا لیلی و مجنون و شیرین و فرهاد باید بیان جلوی این لنگ بندازن . روی همه عشاق رو سفید کرده! نرگس گفت خب داره توصیه های دکتر فروزش رو انجام میده دیگه. گر مرد رهی میان خون باید رفت از پای افتاده سرنگون باید رفت واقعا باریک الله. ساعتی گذشته بود و آنها هنوز در بوفه بودند. گویی به آرامشی رسیده بودند که نمیخواستند به سادگی از دستش بدهند. هم فارغ از امتحان بودند و هم یلدا خیالش راحت شده بود. یلدا گفت خدایا شکرت! چقدر حالم خوبه . چقدر خوشحالم. احساس میکنم میتونم پرواز کنم. فرناز گفت تو رو خدا امروز پروازت رو کنسل کن. هوابرفیه. ممکنه سقوط کنی... یلدا بی توجه به فرناز گفت" نرگس شهاب چی پوشیده بود؟ از لحظه ای که توی بوفه نشستند تا همان ثانیه آخر نرگس بیچاره مجبور شده بود صد بار حرفهای شهاب را بازگو کند . گویی یلدا با هر بار شنیدن آن حرفها خون تازه ای در رگهایش به جریان میفتاد و ... هزاران سوال از نرگس پرسیده بود. چی پوشیده بود. چه شکلی شده بود. خوشحال بود یا ناراحت...! نرگس که دیگه خسته شده بود گفت :بابا جون من به لباسهاش دقت نکردم. آخه منم خیلی هیجانزده بودم. فقط یادمه انگار یک پالتوی مشکی تنش بود. موهایش هم خیس بود و روی سرش برف نشسته بود. یلدا گفت: من فدای موهای قشنگش بشم! فرناز گفت: خفه شو دیگه! بذار برات توضیح بده. الان دوباره سوال میکنی! نرگس ادامه داد :صورتش خسته و ژولیده بود. معلوم بود تازه از سفر برگشته. یلدا دوباره پرسید: لاغر شده بود یا چاق؟ نرگس جواب داد: فکر کنم لاغر شده... یلدا گفت :الهی بمیرم. فرناز گفت :دو تا تون بمیرید. ما هم یه نفسی بکشیم! نرگس گفت: هیچی دیگه...حرفاش رو هم که گفتم. یلدا اگه یه سوال دیگه بکنی به خدا خودم خفه ات میکنم. دوباره لبخند رضایتمند روی لبهای یلدا نشست و بعد از چند لحظه گفت بچه ها حالا شما چی میگین؟ به حرف حاج رضا گوش کنم و خونه نرم؟ فرناز جواب داد :خب آره دیگه. حاج رضا یه چیزی میدونه که اون پیشنهاد رو بهت داده. نرگس گفت :اما آخه طفلک گناه داره. شاید اون هم دلش برای تو تنگ شده. اگه اینطور نبود چطور اون همه توی این سرما خودش رو اسیر کرده و منتظرت مونده. میتونست بره خونه و شب بیا سراغت یا نه. به خونه ی حاج رضا تلفن کنه. یلدا فکری کرد و گفت: نرگس میفهمم تو چی میگی اما وقتی به زجری که توی این دو هفته کشیدم فکر میکنم راستش بدم نمیاد کمی دست به سرش کنم. بقول فرناز شاید حاج رضا یه چیزی میدونه که اینطوری گفته دیگه. نرگس گفت: چی بگم؟ هر طور خودت فکر میکنی بهتره همون کار رو بکن. فرناز گفت :آره . خوب فکرهات رو بکن. با حاج رضا هم مشورت کن و بعد تصمیم بگیر. یلدا حالا چهره اش جدی شده بود و ظاهرا بهتر میتوانست بیندیشد . گفت: راستش بچه ها ! شاید اون اصلا اینطوری فکر نمیکنه . شاید اصلا به نظرش مسخره بیاد که من بخوام چیزی رو تلافی کنم. شاید واقعا دلش پیش میترا ست . یعنی بعد از دو هفته با هم بودن چه اتفاقی افتاده؟شهاب حتی یکبار هم زنگ نزد. نرگس و فرناز ساکت بودند . آنها هم با صحبتهای یلدا موافق بودند اما دلشان نمیخواست سرخوشی او را بگیرند. نرگس گفت ببین یلدا خوبه که تو گاهی اوقات عاقلانه فکر بکنی اما منفی بافی نه. فرناز گفت موافقم . حالا هم آنقدر منفی نباف. به نظر من هر کسی خودش بهتر میتونه احساسات طرفش رو بفهمه . منظورم واقعی یا غیر واقعی بودن احساسات طرفه. نرگس نگاه معنی داری به فرناز انداخت و گفت :من که نفهمیدم تو چی میگی؟ فرناز ادامه داد .خب بابا برید چند تا کتاب بخونید و اطلاعاتتون را ببرید بالا... باز هم به شوخی و خنده زدند. زیرا که جوان و شاداب بودند و دلشان میخواست از لحظه لحظه هایشان به بهانه های مختلف لذت ببرند. بالاخره از یک دیگر دل کندند و تعطیلات دو هفته ای خوبی را برای یکدیگر آرزو کردند و به هم قول دادند در طی این دو هفته از یاد هم غافل نباشند و با هم تماس داشته باشند. فصل26 چهره ی شادمان و سرحال یلدا همه را به وجد آورده بود. پروانه خانم اسفند دود کنان گفت الهی همیشه شاد باشی. دختر! به خدا توی این مدت که امتحان میدادی و ناراحت بودی دق کردم. یلدا به حاج رضا نگاه کرد و لبخند زنان گفت حاج رضا امروز بریم روی برفهای تمیز و سفید قدم بزنیم؟ حاج رضا خندید و گفت حتما! یلدا جرات نمیکرد بگوید که خبری از شهاب دارد. زیرا در اینصورت همه میفهمیدند علت ناراحتیهای او در طی اینمدت چیزی بجز دوری شهاب نبوده است. بعد از ظهر خوبی بود و یلدا حاضر و آماده توی حیاط منتظر آمدن حاج رضا ایستاده بود . دست پیرمرد را در دستش فشرد و راه افتادند. یلدا گفت حاج رضا فقط خیلی مراقب باشید و آهسته بیایید. حاج رضا گفت نترس. آدم هر چی پیرتر میشه جونش عزیزتر میشه. و خندید و ادامه داد من مراقبم . دخترم. خب بگو ببینم امروز چه خبرها بود؟ هیچی امتحان رو خوب دادم و بعد هم کلی خندیدیم و حرف زدیم. پس خبر نداری؟ از چی؟ بگو از کی؟ یلدا با تردید گفت از کی؟ از شهاب! یلدا که فکر میکرد خودش خبرهای دست اول از جانب شهاب دارد با دلشوره پرسید : شما هم! پس تو هم چندان بیخبر نیستی. میخواستم بهتون بگم . اما اول شما بگین. حاج رضا خندید و گفت باشه دخترم. من میگم. صبح به محض اینکه تو رفتی دانشگاه شهاب اومد اینجا. اومده بود دنبالت . بهش گفتم که رفتی امتحان بدی و بعد هم ازش خواستم که اجازه بده چند روزی پیش ما بمونی . مخالفتی نکرد و رفت. یعنی هیچی دیگه نگفت؟ نه دخترم .چیز دیگه ای نگفت. اما نرگس میگفت که شهاب رو دیده که بیرون از دانشگاه منتظر بوده و بعد هم به نرگس گفته بود که من امروز برم خونه. حاج رضا فکری کرد و گفت یعنی چه؟ عجب پسر مغروریه. پس چرا به من چیزی نگفت. اگه لازم بود که تو بری خونه خب باید به من میگفت. عجیبه. حالا به نظر شما من چی کار بکنم؟ هیچی دخترم . امشب که اینجایی . تا ببینم چی پیش میاد؟ با این که یلدا خیلی دلتنگ شهاب بود اما بدش نمیامد آن شب را بیخبر و تنها بگذراند. یلدا فکر کرد باید برای یک شب هم که شده حاج رضا را بعد از آن همه مدت خوشحال کند و آنطور که او دوست دارد باشد. برای همین تصمیم گرفت کمتر به یاد شهاب بیافتد. بعد از این که ساعتی روی برفها قدم زدند و صحبت کردند به خانه برگشتند. پروانه خانم و مش حسین شام خوبی تدارک دیده بودند . یلدا از آن همه مهر و عاطفه لحظه ای گریان شد اما خود را کنترل کرد. همه ی آنها را خیلی دوست داشت و دلش میخواست همیشه خوشحال و خندان باشند. هر از گاهی هم وقتی یاد شهاب میافتاد ته دلش مالش میرفت و لبخند میزد و شوق و آرامشی توام از آمدن شهاب و دانستن این که او در چند قدمی اش است احاطه اش میکرد. صدای زنگ تلفن تپش قلبش را بالا میبرد و رنگ صورتش پاک میشد. بعد از صرف شام و کمک به پروانه خانم طبق عادت دیرین با حاج رضا نشستند و شعر خواندند. آن شب یلدا همان شد که حاج رضا میخواست و از این بابت در دل احساس رضایت میکرد. آخر شب هنگام خواب و دلگیر از نیامدن شهاب به رختخواب رفت و با خود گفت بیشعور حتی یک زنگ هم نزد. سپس بیاد حرف آخر شهاب در شب قبل از سفرش افتاد که گفت :یادت نره. اونجا (خونه ی حاج رضا) خونه ی اصلی توست. و با خود گفت: اگه بعد از این سه ماه باقی مانده شهاب من رو نخواد من دیگه به اینجا برنمیگردم. نه اصلا نمیتوم.درسته که اینجا راحتم اما در اون صورت دیگه نمیتونم تو چشمهای حاج رضا و بقیه نگاه کنم. حتی اگه همه ی اینها بازی باشد اما من بازم نمیخوام مثل پس مونده ها به جای قبلی ام برگردم. و دوباره دلشوره و تشویش وجودش رو گرفت اما تصمیم گرفت پایان روز خوبش را خراب نکنه و دوباره خیال بافی کرد تا خوابش برد. فصل27 صبح دل انگیز پانزدهم دیماه بود و یلدا احساس گذشته ها را داشت. مخصوصا وقتی پروانه خانم برای صبحانه خوردن صدایش کرد. با خوشحالی از جای برخاست و از پنجره حیاط را تماشا کرد. برف نمیامد اما همه جا سفید بود مش حسین در حیاط بود و برف پارو میکرد. یلدا به سرعت روسری اش را روی سر انداخت و پنجره را باز کرد و بلند گفت مش حسین سلام . همه رو پارو نکن. میخوام آدم برفی درست کنم. مش حسین خندید و سری تکان داد و گفت حواسم هست. دخترم دست نخورده هاش رو برات جدا کردم و خندید. یلدا شنلی را که پروانه خانم به سبک محلی برایش بافته بود پوشید . خیلی برازنده اش بود. به خودش رسید و به حیاط رفت. پروانه خانم و مش حسین هم به او ملحق شدند و با پارو برفهای تمیز را برای یلدا میاوردند. یلدا هم آنها را روی هم میکوفت تا بدنه ی آدم برفی اش را بسازد. آنقدر خندیدند و تفریح کردند که عاقبت خسته شدند. آدم برفی یلدا با کلاه و شال مش حسین دیدنی و جذاب شده بود. حاج رضا از پشت پنجره نگاهشان میکرد و بعد از چند لحظه به شیشه زد و گفت : زنگ میزنند.در را باز کنید. مش حسین بسوی در شتافت . در باز شد. هیکل تنومند شهاب در چهار چوب در ظاهر شد. نگاه یلدا روی چشمهای منتظر شهاب ماسید. دماغ آدم برفی از دستش افتاد. شهاب با آن پالتوی بلند مشکی چقدر جذابتر به نظرش آمد. ریش و سبیلش را از ته زده بود و موهایش مثل همیشه مرتب بود. بوی خوش عشق فضا را طرب انگیز کرد. پروانه خانم و مش حسین خیلی وقت بود سلام و احوالپرسی و تعارفات را با شهاب تمام کرده بودند اما یلدا همچنان خشکیده کنار آدم برفی اش نشسته بود. پروانه خانم شهاب را به داخل دعوت کرد و شهاب وارد حیاط شد. یلدا به زحمت از جای برخاست.هنوز نگاهشان بهم بود. یلدا که تمام وجودش سست شده بود به زحمت سلام کرد و شهاب هم زیر لب جوابی داد.پروانه خانم و مش حسین آنها را ترک کردند و وارد خانه شدند تا ترتیب پذیرایی از میهمان جدید را بدهند. شهاب به آرامی قدم برداشت و به یلدا نزدیک شد . لبخندی زد و گفت: معلومه خیلی خوش میگذره !نه؟ یلدا هم لبخندی زد. شهاب در حالی که اشاره به آدم برفی داشت گفت :چقدر شبیه منه. یلدا خندید . شهاب خم شد و هویچی را که بر زمین افتاده بود برداشت و گفت دماغ آدم برفی ات رو نگذاشتی. یلدا هویج را از او گرفت و توی صورت آدم برفی گذاشت. آدم برفی غول آسا گویی به هردویشان لبخند میزد. شهاب دوباره جدی شد و گفت: خب مثل اینکه اینجا دیگه کاری نداری. وسایلت رو جمع کن بریم. یلدا با خود گفت :"الانه که پرواز کنم..." اما به شهاب گفت الان بریم؟ -چیه مگه بازم میخوای برف بازی کنی؟ یلدا خندید و گفت :اگه بالا نیای حاج رضا غصه دار میشه. شهاب نگاه موافقی به او انداخت و در حالی که به سوی پله های خانه میرفت گفت :پس بیا بالا تا سرما نخوردی! فصل28 هوای گرم و مطبوع داخل اتومبیل در آن شب سرد و برفی برای هر دوی آنها بسیار دلچسب مینمود. یلدا از تماشای برف و آدمهای قوز کرده ای که با عجله راه میرفتند لذت میبرد . بالاخره بعد از مدتها طعم آرامش واقعی را حس میکرد. خوشحال بود که شهاب با ماندن او در منزل حاج رضا مخالفت کرده و خوشحال از یاد آوری آخرین جمله ی حاج رضاوقتی که لباس پوشیده و آماده در اتاقش را میبست . حاج رضا پشت در اتاقش به انتظار ایستاده بود و آرام آرام و آهسته به یلدا گفت: دخترم دلم میخواست بیشتر پیش من بمانی اما از نگاه شهاب فهمیدم که بی طاقت است.بهتر است بروی! یلدا با خود میگفت خوشبختی چقدر به من نزدیک بود و من غافل بودم. او واقعا احساس خوشبختی میکرد. قلبش مالامال از عشق و سرخوشی بود. باز هم ناخواسته لبخند روی لبهایش نشسته بود. دلش میخواست فریادبزند و بلند بگوید :هی آدما، من خوشبختم،خوشبخت! زیرا معشوقم پس از روزها و ساعتهای سخت جدایی دوباره بازگشته و حالا در کنار او هستم! یلدا آدمها را نگاه میکرد و با خود می اندیشید آیا آنها هم عاشقند؟ آیا عشق را آنچنان که من تجربه میکنم تجربه کرده اند؟ به دو سه هفته ای که گذشته بود فکر میکرد . به کج خلقیهایش به انتظار کشنده ای که بالاخره سرآمده بود . به آن معشوق ساکت که نگاهش را به جاده سپرده بود تا کسی به راز دلش پی نبرد و به عشق ویرانگرش. سپس به خود گفت ارزشش را دارد؟ ناخودآگاه نگاهش را به شهاب دوخت. نیم رخ جذاب و مردانه ی شهاب او را دوباره مجذوب و بیخود ساخت. به طوری که با نگاه غافلگیرانه ی شهاب هم دست از نگاه کردن برنداشت. شهاب با تعجب پرسید: چیزی شده؟ برخلاف همیشه یلدا دستپاچه نشد و برای همین با همان نگاه آرام و دلپذیرش به شهاب گفت :نه . چطور مگه؟ شهاب که از نگاه ممتد یلدا کلافه مینمود گفت :پس چیه؟! چرا اینجوری نگام میکنی؟ میخوای نابودم کنی؟! یلدا از حرف شهاب خنده اش گرفت و گفت نه داشتم فکر میکردم. شهاب با پوزخندی گفت به چی؟ نکنه به قیافه ی کج و کوله ام فکر میکنی؟ یلدا بلند خندید. شهاب گفت :خیلی خوشت اومد؟ یلدا هنوز میخندید. آخر خنده گفت اما تو که اصلا کج و کوله نیستی. شهاب لبخندی زد و ابروها را بالا انداخت و گفت :پس جای شکرش باقی است. یلدا هنور لبخند روی لبهایش بود. اما دوباره دنبال حرف میگشت. میترسید گفتگوهایش به همینجا ختم شود. شهاب پیش دستی کرد و گفت: گرسنه ای؟ -خیلی زیاد! پس باید مواظب خودم باشم! یلدا خندید. -چی دوست داری بخوری؟ -خیلی وقته پیتزا نخورده ام. -منم خیلی وقته که قورمه سبزیت رو نخوردم. یلدا با تعجب نگاهش کرد . شهاب هم خیره در چشمهای او گفت :چی شده؟مگه دروغ گفتم؟! یلدا خوشحال بود آنقدر که دیگر توان عادی رفتار کردن را نداشت. برای او چیزی دلچسب تر و دلپذیر تر از آن که شهاب تعریفش را کند وجود نداشت. حتی اگر راجع به قورمه سبزی هایش بود. شهاب ماشین را کنار یک رستوران مدرن و شیک متوقف کرد. باز برف گرفته بود. آرام و ریز ریز... دختر پسرهای جوان گروه گروه میز و صندلیها را اشغال کرده بودند. شهاب گوشه ای دنج را پیدا کرد و به یلدا گفت برو اونجا. یلدا چند قدم برداشت. ناگهان بند کیفش کشیده شد. شهاب بند کیفش را از دکمه پالتویش رها کرد. یلدا هیجانزده به اطراف نگاه کرد و سر جایش نشست و در دل با خود گفت با شهاب اومدی ها. حواست هست؟ از این موقعیت ته دلش مالش رفت. خوشحال بود که رستوران با انواع نورهای قرمز و رنگی روشن بود.زیرا معتقد بودزیر نورهای رنگی مخصوصا قرمز زیباتر به نظر میرسد. جرات نگاه کردن به شهاب را نداشت. دلشوره ای گرفته بودکه گرسنگی از یادش رفت. لرزش دستهایش را به وضوح میتوانست ببیند. شهاب صندلی اش را عقب کشید ودر حالی که از جایش برمیخاست گفت: میرم دستهام رو بشورم. یلدا گفت: باشه. فرصت خوبی بود که همه جا رو خوب ورانداز کند. رستوران کوچک و شیکی بود که به وسیله پله های مارپیچی شکل زیبایی به طبقه ی دوم که لژ خانوادگی محسوب میشد میرسید. میز آنها تقریبا رو به روی پله ها بود. یلدا میتوانست کسانی را که از پله ها بالا و پایین میرفتند ببیند. دختر و پسرهای جوان همه طبق آخرین مدهای روز خود را آراسته بودند و بیشتر آنها بیش از این که زیبا بشوند عجیب و بنظر یلدا گاه وحشت آور بودند. یلدا با عجله دست در کیفش کرد و آیینه ی کوچکش را کاوید و یواشکی خود را در آن نگاه کرد و نفس راحتی کشید. او زیر نور قرمز واقعا زیباتر مینمود. گویی چشمان سیاهش گیراتر و درشتر منمود.آیینه را در کیف رها کرد و با اعتماد به نفس بیشتری به صندلی اش تکیه زد. نگاهش با نگاهی که گویی مدتی است او را زیر نظر دارد متقارن شد. پسری با موهای بلندی که از پشت سرش بسته شده بود و میز مقابل آنها را اشغال کرده بود. سرش را پایین آورد و به یلدا چشمکی زد. یلدا سریع نگاهش را دزدید . بند کیف در دستش فشرده شد. شهاب در حالی که اطراف را خوب ورانداز میکرد آرام پیش آمد و صندلی اش را عقب کشید و به یلدا گفت : پاشو بیا اینجا بشین. و نگاه غضبناکی به پسری که رو بروی یلدا نشسته بود انداخت. یلدا جایش را عوض کرد و در دل به آن همه ذکاوت و دقت شهاب تحسین گفت. شهاب سر پیش آورد و گفت: راحتی؟! یلدا با لبخند جواب داد: بله. دقایقی بعد مشغول پیتزا خوردن شدند. شهاب در حالی که دستمال کاغذی را پیش میکشید گفت: دیروز نرگس رو ندیدی؟... دوستت رو میگم. یلد نمیدانست انکار کند یا نه؟ اما وقتی چشمهای شهاب را میدید،نمیتوانست جز حقیقت بگوید. جواب داد آره... -خب؟... -چی خب؟ -مگه بهت نگفت که من رو دیده؟ مگه بهت نگفت بیای خونه؟ یلدانگاهش کرد و گفت چرا گفت اما حاج رضا نگذاشت و گفت که با خودت صحبت کرده. شهاب با صورت و نگاه جدی با لحن آمرانه گفت ببین یلدا خانم! از حالا به بعد نمیخوام از کس دیگه ای حتی حاج رضا برای انجام کاری اجازه بگیری. تو اون کاری رو انجام میدی که من میگم. یلدا حرف برای گفتن داشت اما نمیخواست عیش خود را طیش کند. برای همین نگاه پر از آرامش خود را به شهاب دوخت. شهاب پوزخندی زد و گفت امتحانها خیلی سخت بود یا طاقت دوری از من رو نداشتی؟ چرا اینقدر لاغر و رنگ پریده شدی؟ یلدا لبخند کمرنگی زد و گفت: خیلی زشت شده ام؟ شهاب نگاه نافذش را به او دوخت و بعد از ثانیه ای گفت: نه . متاسفانه خوشگلتر شدی! یلدا از اعتراف صریح شهاب که گویی بدون هیچ احساسی عنوان شده بود متعجب شد. شهاب حرف را عوض کرد و گفت راستی با اجازه رفتم توی اتاقت . البته دیروز. یلدا در سکوت گاز کوچکی به برش پیتزاش زد و فقط نگاه کرد. خدا میدانست درونش چه غوغایی بر پا بود. خیلی دوست داشت راجع به سفر و روزهایی که او نبوده است بشنود اما حالا باید صبور میبود. این اولین بار بود که با شهاب بیرون میرفت. پس نباید خرابش میکرد. با تردید گفت برای چی؟ -یک کاست داری که بیشتر وقتها صدایش از اتاقت میاد.انگار یه جورایی به شنیدنش معتاد شده ام. توی اتاقت بود.با اجازه ات برش داشتم. تا مدتی توی ماشین گوش کنم. یلدا با دل و جان گفت: قابلی نداره. مال تو. اما کدوم کاسته .چی میخونه؟ نمیدونم کی خونده . اما یک جاش میگه تمام آسمان پر از شهاب میشود!... یلدا که چهره اش به سرخی میگرایید گفت :آهان متوجه شدم. قلبش تندتند میزد. به نظرش شهاب خوب پیش آمده بود و باز هم میخواست از او حرف بکشد. به خودش گفت مواظب حرف زدنت باش. شهاب ادامه داد خب حالا این یعنی چی؟ -کدوم؟ همین که میگه آسمان من پر از شهاب میشود. یلدا خندید و گفت گیر دادی؟ شهاب جدی گفت: نه . واقعا میخوام معنی اش رو بدونم. بالاخره تو ادبیاتی هستی و از این چیزها بهتر سر در میاری. یلدا چهره ای حق به جانبی گرفت و گفت خب این که معلومه. -پس حالا که معلومه بگو!(و خودش را منتظر شنیدن پاسخ نشان داد. در حالی که زیرکانه یلدا را زیر نظرداشت) یلدا هم سعی کرد بدون عکس العمل خاصی جواب دهد.شهاب را نگاه کرد و گفت این بیت معنی اش وابسته به ابیات قبله. ولی خب اگه فقط همین رو میخوای بدونی در واقع اینطوری میشه معنی کرد که آسمان کنایه از دنیای شاعر و زندگی اوست که میگه اگر تو باشی دنیای من پر از گرما و نور و هیجان میشه و شهاب یعنی سنگ آتشین که حرکت میکنه و از خودش نور و حرارت متصاعد میکنه. شهاب که گویی مجذوب یلدا شده بود بعد از چند لحظه سکوت گفت :شاعرش کیه؟ -فروغ فرخزاد همون که پوسترش رو برام خریدی. -آهان اسمش رو زیاد شنیدم اما با شعرهاش چندان آشنا نیستم. ببینم چی شد رفتی سراغ ادبیات.؟ یلدا کمی نوشیدنی نوشید . بعد گفت اگه بگم فقط علاقمند بودم کافی نیست.چون ادبیات برای من فراتر از علاقه است و شاید تنها چیزی که میتونه پاسخگوی روحیه ی من باشد و وقتی از همه جا خسته و دلگیرم ادبیاته . اون موقع است که میتونم بهش پناه ببرم. شاید موقعی که میخواستم کنکور بدم فقط علاقه داشتم اما وقتی قبول شدم و وارد این رشته شدم عاشقش شدم. وقتی سر کلاسم دیگه متعلق به خودم نیستم. و مخصوصا اگر استادم هم درست و حسابی و عاشق ادبیات باشه اون وقت دیگه واقعا غرق میشم و از این غرق شدن لذت میبرم. خب اکثر اساتیدمون هم واقعا عالیند. یعنی شاید وجود آنها هم بی تاثیر در میزان علاقه من به ادبیات نباشه. -خب خوبه...یعنی همه ی ادبیاتی ها اینطوریند؟ -البته که نه. سپس یلدا پوزخندی زد و گفت باورت میشه.؟ من گاهی از وجود بعضی از دانشجو ها توی کلاسهامون به مرز جنون میرسم. و دوباره با همان جدیت ادامه داد. خب بعضی از اونها واقعا از درک خیلی از مسائل پیش پا افتاده ی اطرافشون عاجزند و این در حالی است که ادبیات نیاز به درک و فهم بسیار بالایی داره. یکجور ذکاوت و هوش و باریک بینی خاصی نیاز داره. البته بگذریم که وقتی اسم ادبیات میاد خیلی ها فکر میکنند ساده ترین رشته است و خیلی ها هم مدعی فضلند که این عده همیشه من رو ناراحت میکنند.(لبخندی عصبی زد)و ادامه داد:ولی خب ادبیات نیاز به آدمش داره و هرکسی نمیتونه ادبیات بخونه و بفهمه. ممکنه ظاهرش ساده باشه اما... -خب حالا اون عده که میگی از ادبیات چیزی درک نمیکنند چرا ادبیات رو انتخاب کرده اند؟ -در واقع اونها انتخاب نکرده اند. یا به نوعی مجبور بودند چون رشته های بالاتر نمره نیاورده اند یا شانسی اومده اند دیگه. شهاب خندید و گفت تو هم حرص میخوری . آره؟ -حرص هم داره . توی کلاس ما کسانی هستند که از روخونی یک مطلب ساده عاجزند چه برسه به فهم اون. -معلومه از اون دو آتیشه هایی ها . (یلدا خندید... شهاب هم) شهاب ادامه داد: راستش من همه اش فکر میکردم سر کلاس ادبیات مشاعره راه میاندازند و فال حافظ میگیرن و خلاصه عشق و حال دیگه. یلدا از طرز حرف زدن شهاب خنده اش گرفت و گفت همه ی اینها هم توی کلاسهامون هست اما نه اون شکلی که شما فکر میکنی. ادبیات ما رو با دردهای اجتماع با روحیات آدما با افکار اونها حتی با طبیعت آشنا میکنه وآشتی میده. و به قول استادم دکتر مرزآبادی ادبیات رشته ی روشنفکری است. شهاب ابروها را بالا داد و گفت :خب از آشنایی با خانم مدافع ادبیات فارسی خوشوقتم. -تو چی. به این رشته علاقه داری؟ -نمیدونم. گاهی از یک چیزی خوشم میاد . مثلا یک شعر یک متن ادبی و پرمعنا یا حتی یک رمان . اما خب. مثل تو نیستم که دنبالش باشم. باید برام پیش بیاد . ولی دلم میخواد با شعرهای همین شاعر که الان گفتی چی بود؟ -فروغ. -آره. بیشتر آشنا بشم. -اتفاقا ازش کتاب زیاد دارم. رفتیم خونه بهت میدم که بخونی. -غذات سرد شد. -تو خوردی؟ -آره . ازت حرف کشیدم و نذاشتم زیاد بخوری. (دوباره خندید.) -منم دیگه سیر شدم. -نه . نه.بخور. من نشسته ام همین جا و نگات میکنم. خوشگل میخوری. و دندانهای ریز و یک دستش را به نمایش گذاشت... شام دلچسبی بود . چقدر یلدا دوست داشت یکروز بتواند با او ارتباط برقرار کند. دیگر به گذشت آن پانزده روز فکر نمیکرد و حتی دیگر به میترا هم فکر نمیکرد. هر چی بود فقط شهاب بود . شهاب. آنشب خواب به چشمان یلدا نمیامد. آنقدر هیجانزده و امیدوار و خوشحال بود که دوست داشت تا صبح رویا بافی کند . باور نمیکرد که ساعاتی را با شهاب گذرانده است . با خود گفت یعنی الان خوابه؟ دلش فشردو دوباره گفت اگه خوابه معلومه که من خرم که اینجا نشسته ام و دلم رو الکی خوش کرده ام. اما دوباره تصویر شهاب جلوی چشمانش جان گرفت و با لبخند خاصی گفت تمام آسمان من پر از شهاب میشود یعنی چی؟...دوباره ضعف کرد و گفت وای خدایا. اشتباه نمیکنم. اشتباه نمیکنم. یلدا موهایش را باز کرد. و به دورش ریخت و برس را برداشت و شانه زد. خود را در آیینه تماشا کرد. موهای بلند مواج و سیاه صورتش را مثل قابی زیبا در برگرفته بود و تاپ بنفش رنگی بتن داشت که دو بند نازکش شانه های کوچکش را در بر گرفته بودند. شلوارک کوتاه جین قشنگی پوشیده بود . خود را دقیقتر نگاه کرد. زیبا شده بود. به یا حرف شهاب افتاد که گفت خوشگلتر هم شده ای. از این یادآوری به وجد آمد و از جای برخاست و گفت بهتره برم فلاسک چای رو بیارم اینجا. اصلا خوابم نمیاد. و با فکر اینکه شهاب خوابیده در اتاقش را باز کرد و بدون اینکه چراغی روشن کنه بطرف آشپزخانه رفت. فقط آباژور داخل سالن روشن بود که قسمتی از آشپزخانه را نور میبخشید. با احتیاط از کنار میز ناهارخوری گذشت و بسوی کابینتها رفت. دست برد تا درش را باز کند. ناگهان چراغ روشن شد و یلدا بسرعت برگشت و با دیدن شهاب جیغ خفیفی کشید. شهاب که غافلگیر و دستپاچه شده بود یک قدم به عقب برداشت و دستهایش را برای آرام کردن یلدا پیش گرفت و گفت: نترس...نترس...منم یلدا! یلدا پس از اینکه مطمئن شد او خود شهاب است از وضعیتی که داشت بیشتر خجالت کشید. گویی شهاب هم تازه او را میدید هر دو بهتزده به یکدیگر خیره بودند و هر کدام دنبال راه فراری میگشتند. امادقیقا نمیدانستندچه کنند. یلدا نمیخواست عکس العمل بچه گانه ای بروز دهد و گرنه یک لحظه هم درنگ نمیکرد و از مقابل شهاب آنچنان میگریخت که به ثانیه هم نمیکشید. اما همانجا چشم در چشم شهاب ایستاده بود گویی نفسهایش در نمیامد. عاقبت شهاب نگاه شرمگینش را پایین گرفت و گفت سرما میخوری برو یک چیزی بپوش. یلدا در حالی که لب زیرین را به دندان میگزید سعی کرد با احتیاط از کنار شهاب عبور کند اما حلقه ای از موهای پریشانش به گردنبند شهاب گیر کرد و آن را با خود کشید. باز هر دو هول شدند. شهاب گفت :صبر کن. صبر کن. نکش. موهات کنده میشه. نکش. خودم بازش میکنم. هر دو صدای نفسهای یکدیگر را میشنیدند . قطرات عرق روی پیشانی شهاب نشسته بود . سعی میکرد همه چیز را عادی جلوه دهد امادستهایش لرزش خاصی داشت که از دید یلدا پنهان نماند. شهاب پوزخندی زد و گفت: چرا امشب ما همه اش بهم گره میخوریم؟ یلدا با شرمندگی خندید. عاقبت شهاب گره را باز کرد و نگاه سوزنده اش را نثار چشمهای همیشه منتظر یلدا کرد و آب دهانش را قورت دادو گفت :اومدی آب بخوری؟ -ا...نه اومدم فلاسک چای رو بردارم. شهاب فلاسک را برداشت و همراه یک فنجان آن را به یلدا داد و گفت خوابت نمیاد؟ نه . هوس یک فنجان چای کردم. شهاب با نگاهی که برای یلدا خیلی تازگی داشت به او چشم دوخت و گفت حالا برو چای ات رو بخور. یلدا مثل بچه های حرف شنو سری تکان داد و با لبخند شهاب را ترک کرد. شهاب بلند پرسید: پرده ی اتاقت رو که جمع نکردی؟ -نه. شهاب صندلی را کنار کشید و همانجا توی آشپزخانه نشست. گویی داشت فکر میکرد چرا به آشپزخانه آمده است. خواب از سرش پریده و افکاری مغشوش سراعش آمده بود.
رمان همخونه > فصل 5 رمان همخونه فصل 5 بعد از رفتن نرگس و فرناز،يلدا دستي به خانه كشيد و شام درست كرد. بار ها و بار ها رفتار ظهر شهاب راز نظرش گذشته بودو تمام تنش راخيس عرق كرده بود. آن شب شهاب زود تر از هميشه به خانه آمد. خسته و متفكر بود . يكراست به سراغ يلدا رفت و از او خواست ساعتي رابه گفت و گو بنشيند. گويي تمام روزش به سختي طي شده بود. شهاب از يلدا پرسيد:"دوستات كي رفتن؟" -نزديك ساعت شش -فردا به پروانه خانوم زنگ بزن و بگو بياد كمك كنه باهم لوازم اتاقت رو به اتاق من منتقل كنيد! -يلدا كه هنوز سر در نياورده بود،گفت:«چي؟!... براي چي؟!» -اتاق هامون رو عوض ميكنيم. -آخه چرا؟ من تازه از اتاقم خوشم اومده. -شهاب نگاه معني داري به او انداخت و گفت:«جدي؟!» يلدا كه تمسخر را در نگاه شهاب پر رنگ ديد،رنجيد و سر به زير انداخت و با شرمندگي گفت:«آخه،تازه اونجارو اون توري كه دوست داشتم درست كردم. بهش عادت كردم. اتاق شما پنجره اش كوچيكه نورش كافي نيست.» شهاب لبخند تمسخر آميزي زد و گفت:«دقيقا براي همين مورد اتاق هامونو عوض ميكنيم!» يلدا كه حالا منظور شهاب را به خوبي درك كرده بود، گفت:«خب،ميتونيم به جاي عوض كردن اتاق ها از پرده زخيم استفاده كنيم. هر چند كه جلوي نور رو ميگيره!» -فردا به پروانه خانم زنگ بزن! -آخه چرا؟! -ديگه دوست ندارم در اين مورد صحبت كنم. نگاهش مثل هميشه جدي بود. خدايا در اين نگاه لعنتي چه بود كه تا مغز اسنخوان يلدا را ميسوزاندونا خواسته مطيعش ميكرد؟! يلدا بي آنكه حرفي بزند ،نگاهش را پايين دوخت. شهاب ادامه داد:«خب،نگفتي اسمت رو از كجا بلد بود؟!» يلدا دوباره غافلگير شد. شهاب مثل يك بازپرس جنايي عمل ميكردو از اين شاخه به آن شاخه مي پريد و او را گيج ميكرد،اما يلدا نمي خواست دو باره گيج بازي در بياورد و بپرسد كي؟، گفت :«نمي دونم . شايد از بچه هاي دانشگاه شنيده . شايد هم از كامبيز شنيده!» - هر چي بوده، ميخوام ديگه فراموشش كني. - چيز خاص و مهمي نبوده كه توي ذهنم بسپرم! از اين موارد براي همه پيش مي آيد. شهاب پوز خندي زد و گفت :« اگه... اگه صبح با اون صراحت پيش همه گفتم كه فعلا چه نسبتي با من داري، فقط به خاطر اين بود كه حال وحوصله ي مراسم خواستگاري بعدي را نداشتم. طبيعيه كه اگه مي گفتم خواهر مني بايد از فردا مي موندم توي خونه و از هر كس و ناكسي پذيرايي ميكردم!» يلدا باز هم رنجيد. ميدانست كه اين طور خواهد شد. هميشه همين طور بود. شهاب رفتاري ميكرد كه او اميد وار ميشد و بعد حرفي ميزد كه اميدش را تبديل به ياس ميكرد. يلدا گويي آنجا نبود، در دل با خود حرف ميزد:«منتظر بودم،لعنتي خودخواه!ميدونستم بالا خره يه جوري حرفت رو خرابش مي كني!» شهاب ادامه داد:«كفتم برات توضيح بدم كه يه وقت پيش خودت فكر هايي نكني!» يلدا عصبي شد و با خود گفت:« پسره ي از خود راضي، چه قدر به خودش مطمئنه!» طاقت نياورد و گفت:«مثلا چه فكري بكنم؟!» شهاب سرش را بالا گرفت و نگاهش را به او سپردو گفت:«خودت بهتر ميدوني.» يلدا تحمل نگاه ممتد او را نداشت و نتوانست پاسخ دندان شكني به او بدهدو رنجيده خاطر اتاق را ترك كرد.فرداي آن روز نه تنها به پروانه خانم زنگ نزد بلكه پنجره را هم باز گذاشت. گويي تنها راه حرص دادن شهاب را پيدا كرده بود . از پژمان هم پشت در خبري نبود.(حتما فرشته خانم از فرصت استفاده كرده و دختر دم بختي را به او معرفي كرده)از اين فكر خنده اش گرفت و به ياد صورت خوني پژمان افتاد و دوباره ناراحت شد .آماده رفتن به دانشگاه بود ناهارش را خورده، وسايلش را مرتب كرده بود و توي خيابون بود كه اتومبيل شهاب را ديد كه به خانه مي آمد. با اين كه دلش به سختي در تب و تاب بود، اما خشمي كه به واسطه ي رفتار شهاب در او شعله ور شده بود رانيز نمي توانست ناديده بگيرد و بدون آنكه به سر نشين اتومبيل دقت كند، كيفش را روي دوش خود جابه جا كرد و به راه خود ادامه داد، اتومبيل متوقف شد و شهاب بيرون آمد. ريش وسبيلش تقريبا بلند تر از هميشه بود وبه نظر يلدا فوق العاده بود. شهاب پرسيد:« مگه امروز كلاس داري؟» يلدا بدون آن كه سلام بدهدجواب داد:« آره» -عليك سلام! من سلامي نشنيدم كه بخوام جواب بدم! -سلام.(لبخند زد) -يلدا هم بالبخند گفت:« سلام» و در دل گفت:«از بس نمي خنده وقتي مي خنده چه قدر خوشگل ميشه» شهاب دوباره جدي شد و پرسيد:«پروانه خانم اومد؟!» -نه... -چرا؟ -براي اين كه نميدونست بايد بياد! -زنگ نزدي؟! -اين طور به نظر ميرسه! - باشه خودم لوازمتو ميبرم اون اتاق!اگه چيزي به هم ريخت ديگه به من مربوط نيست. كار خودت رو زياد كردي! يلدا فقط نگاه كرد. نگاهي كه مي دانست به هر جنس مذكري بيندازد بي تابش مي كند، اما در مورد شهاب مطمئن نبود! - خداحافظ. -خداحافظ. یلدا دقتی آن شب به خانه رسید ناگهان به یاد حرف شهاب که گفته بود خودش لوازم اتاق هایشان را جا به جا خواهد کرد،افتاد. قدم ها را تند تر کرد و در اتاق شهاب را باز کرد.اتاقش همان طور بود که بود. با تعجب به سوی اتاق خودش رفت و در را باز کرد تا چند لحظهتنها به تماشا ایستاد.پرده ی زیبا و ضخیمی پنجره را زینت میداد و لوستر بزرگ و قشنگی نور کافی به اتاق بخشیده بود.کنار تخت خوابش بسته ی بزرگی قرار داشت،آن را باز کرد و ازدیدن آن همه لوازم بهداشتی و آرایشی که مخصوص خانم ها بود متعجب تر و شادمان تر شد.به نظر او شهاب فوق العاده وهمان مرد رویاییش بود که یلدا سالها در ذهن دوستش می داشت.چه قدر با فکر،چه قدر با مسئولیت و چه قدر فهمیده. خدایا چه قدر خوب بود.دوباره بسته ها را نگاه کرد ،لبخند قشنگی زد و آن ها را زیر تخت خواب پنهان کرد.در دل به او افتخارمی کرد.حالا می فهمید که او یک پسر لج باز که خوشی زیر دلش زده ، نیست! بلکه یک مرد به تمام معنی است.مردی که یلدا آرزوی تصاحب قلبش را داشت. از این که اتاقش بوی شهاب را گرفته بود،لذت می برد. نفس های عمیق کشید و روی تخت خواب ولو شد.ناگهان به یاد چیزی افتاد.عکس های روز عقدشان همگی لای دفترچه ی خاطراتش بودند،اما دفترچه سر جایش نبود. دلش به شدت میتپید.کتابخانه را جستجو کرد،اما آنجا نبود. یک نگاه کلی به اتاقش انداخت و دفترچه ی خاطراتش را کنار بالش روی تخت خواب دید! پس شهاب آنجا بوده،روی تخت خواب او،تنش داغ شد.لبخند از روی لب هایش نمی رفت! دفترچه را برداشت.آخرین چیزی که یادداشت کرده بودیک شعر بود. شعر یک ترانه ی عامیانه ی قدیمی که حالا خیلی دوسش داشت: شب ها که تو میای خونه خونه قشنگه، (( همخونه )) گاهی شب ها که دیر میای از این و اون دلگیر میای من می میرم و زنده می شم تا تو برسی به خونه شب ها که تو میای خونه خونه قشنگه ، (( همخونه)) "یلدا " یلدا که گویی به ناگاه قلبش از جا کنده شده، سراسیمه به سویش دوید و فریاد زد:« شهاب، چی شده!؟ چته!؟شهاب تو رو خدا یه چیزی بگو، شهاب جونم تو رو خدا.....» شهاب که اصلا قصد ترساندن یلدا را نداشت،به سختی چشم ها را باز کرد.لب هایش خشکیده بود و بی رمق گفت:« چیزی نیست نترس! فقط سرم خیلی گیج می ره. داره حالم به هم می خوره کمکم کن برم دستشویی.» یلدا دست او را گرفت و به سختی بلندش کرد. تمام بدن یلدا می لرزید.شهاب سعی می کرد روی پا بایستد، اما نتوانست. سرش به شدت گیج می رفت. سنگینی اش روی شانه های لاغر و کوچک یلدا افتاده بود. یلدا کشان کشان او را به دستشویی رساند. تهوع شدید رنگ از روی شهاب برده بود.بی جان و بی رمق به کمک یلدا روی تخت خواب افتاد. یلدا که به شدت ترسیده بود و اشک می ریخت به سوی تلفن دوید و شماره ی کامبیز را گرفت و گفت:« الو. اقا کامبیز!؟ منم یلدا.» کامبیز با اندکی تاخیر جواب داد:«سلام،یلدا خانم، خوبید؟» یلدا با صدای نگرانش گفت:« اقا کامبیز،شهاب حالش خوب نیست . میشه زود تر بیاید این جا ببریمش دکتر؟» کامبیز هراسان پرسید:« چی شده.» - سرش گیج میره و مدام استفراغ می کنه . تو رو خدا زود بیا .دیگه جونی براش نمونده. - نترسید الان میام. یلدا گوشی رو گذاشت و به سمت شهاب دوید.تب کرده بود و تند تند نفس می کشید. قطرات عرق روی صورت و پیشانی اش نشسته بود. یلدا دستمان کاغذی را برداشت و پیشانی او را خشک کرد.چشم های شهاب باز شدند و بی حال و بی رمق نگاهی به یلدا انداخت. یلدا گفت:« الان کامبیز میاد میریم دکتر.» دو باره چشمان شهاب بسته شدند. چند لحظه بعد صدای زنگ بلد شد و کامبیز امد. دوتایی کمک کردند تا شهاب از پله ها پایین بیاید و سوار اتومبیل کامبیز شود. به نزدیک ترین کلینیک رفتند. تا نیمه های شب شهاب بستری شد. به خاطر مسمومیت شدید معده اش را شست و شو دادند.بعد هم سِرُم وصل کردند.بالاخره نیمه شب بود که به خانه بر گشتند کامبیز انها را رساند و خودش رفت. شهاب حال بهتری داشت ، اما همچنان گیج و بی رمق و خستهمی نمود. یلدا او را به اتاقش برد و کمک کرد تا لباس راحتی بپوشد و بعد روی تختش خواباند.یلدا خسته ولی ارام بود ارامش عمیقی که برایش لذت بخش بود. خدا را شکر می کرد که شهاب بهتر است. چراغ اتاق را خاموش کرد ،اما خودش همان جا ماند. خوابش نمی امد. همان جا روی صندلی کنار شهاب نشست و به او زل زد. شاید این تنها تصویری بود که یلدا از تماشایش هیچ وقت سیر نمی شد. دلش می خواست تا ابد همان جا بماند و بدون پلک زدن به تماشای تنها عشق زندگی اش بنشیند و از دیدن ان لذت ببرد. به مو های سیاهش که روی بالش ریخته بود نگاه کرد.دلش می خواست دستی به انها بکشد و نوازششان کند. به چشم های قشنگش که بسته بود. به ریش و سبیل قشنگی که گذاشته بود و به نظر یلدا چقدر او را جذاب تر جلوه می داد. خلاصه این که فرصت خوبی بود تا یلدا راحت و بی دغدغه به بهانه ی مواظبت از او بنشیند و تماشایش کند. از به یاد اوردن لحظه ای که شهاب دم در به زمین افتاد دلش فشرد. شاید عادت داشت شهاب را همیشه مغرور و متکی به خود ببیند و از دیدن ناتوانی او احساس بدی می کرد. صدای اذان می امد، از جای برخاست ، وضو گرفت و سجاده اش را به اتاق شهاب اورد.انگار ان شب اصلا نمی خواست لحظه ای را بدون شهاب بگذراند. می ترسید برای او اتفاقی بیافتد. وضو که گرفت بدنش از شدت خستگی، سرما و ضعف شروع به لرزیدن کرد. او با تمام اینها احساس خوبی داشت.در حال نماز خواندن بود که شهاب بیدار شد و سر بلند کرد و نگاهی متعجب به یلدا انداخت ، دوباره سرش را روی بالش گذاشت و چشم هایش را بست یلدا نمازش را به اتمام رساند و به سمت شهاب رفت،آهسته صدایش کرد،شها؟!چشم های شهاب باز شدند و او را نگریستند.نگاهی که سرشار از اعمتاد و حق شناسی بود. یلدا پرسید: (( خوبی؟!)) شهاب لبخند کم رنگی زد و اشاره کرد که ،خوبم. یلداگفت : (( من اینجام ، اگه کاری داشتی و چیزی خواستی بگو!)) شهاب بدون کلامی خوابید.یلدا هم بعد از این که سیر نگاهش کرد چشم هایش را بست و خوابید. فصل17 آن روزشهاب به خاطر شب بدی که گذرانده بود در خانه ماند تا استراحت کند.کامبیز نیز تماس گرفت و به یلدا تأکید کرد مانع آمدن شهاب به شرکت گردد و قرار شد برای بعد از ظهر هم سری به شهاب بزند یلدا به محض بیدار شدن از خواب مشغول رسیدگی به اوضاع خانه شد ، سوپ خوشمزه ای درست کرد،دوش گرفت و لباس زیبایی پوشید و روسری قشنگی به سر کرد و آرایش دلپذیری به صورتش داد هوا به شدت سرد و ابری بود ، اما فضای خانه گرم ، مطبوع و طرب انگشز می نمود.بوی خوش سوپ گرم فضای خانه را پر کرده بود و اشتهای شهاب را بدجوری تحریک می کرد.یلدا در آستانه ی اتاق شهاب ظاهر شد و با دیدن چشم های باز و سرحال او ، لبخند زد و به شهاب سلام کرد. شهاب نگاه عمیقی به او انداخت ( چیزی در دل یلدا فرو ریخت ) و جواب داد : (( سلام. )) _ چه طوری؟!بهتر شدی؟! شهاب با لبخند گفت : (( بهترم ، مرسی.)) _ اشتها داری برات کمی سوپ بیارم؟! )) _ با این بویی که راه انداختی مگه می شه اشتها نداشته باشم؟! یلدا خوشحال شد و لبخند زنان به آشپزخانه رفت و با یک سینی که شامل ظرف سوپ بود ، بازگشت و گفت : (( پس بلند شو و کمی بخور.کم کم بخوری بهتره و بهتره بعد از سوپ یک دوش بگیری تا سرحال شی. راستی ، کامبیز هم گفت که میاد دیدنت! )) شهاب سینی را گرفت و تشکر کرد.سوپ گرم و خوشمزه واقعا به دهنش مزه کرد و خستگی را از تنش گرفت و بعد از این که دوش گرفت دوباره شهاب همیشگی شد. یلدا در اتاقش مشغول مطالعه برای تحقیق بود که صدای در راشنید،شهاب بود. با خوشحالی نگاهش می کرد و در دل خدا را شکر می گفت که محبوبش دوباره سر حال شده است. شهاب پرسید : (( مگه کلاس نداشتی؟! )) _ چرا.. _ پس چرا نرفتی؟! یلدا که تا حدودی با خصوصیات او آشنا شده بود و می دانست که شخاب از منت گذاشتن اصلا خوشش نمی آد،برای همین گفت : (( حوصله نداشتم!)) _ حوصله نداشتی یا خسته تر آز آن بودی که کلاس را تحمل کنی؟!یا شاید هم ترسیدی من دوباره حالم بد بشه؟! یلدا لبخندی زد و نگاهش را پایین دوخت.شهاب با لحنی دل انگیز و مهربان گفت : (( درسته! نمی تونی چیزی را از من پنهون کنی.چشات همه چیز رو میگن.)) چند لحظه هر دو ساکت شدند.شهاب پیش آمد و در حالی که روی تخت یلدا می نشست، گفت : (( داری چی کار می کنی؟! )) _ا....تحقیقم رو کامل می کردم! _زیاد مزاحمت نمی شم! _نه،نه،اصلا مزاحم نیستی.بعدا هم می تونم بنویسم. _ می شه ببینم؟! یلدا دست برد و چند تا از اوراق پاکنویس شده را برداشت و به شهاب داد. _ خط خودته؟! _نه،خط یکی از هم کلاسی هاست! _ آره اتفاقا تعجب کردم ،خط خودت نیست! یلدا یکی از ورق هایی را که را که خودش می نوشت ، برداشت و به شهاب نشان داد و گفت: (( این خط خودمه!)) شهاب گفت : (( خط قشنگی داری! )) ( یلدا خندید ) و شهاب ادامه داد :" چرا خودت پاکنویس نمی کنی؟! " _ آخه تحقیق ما گروهیه ! سه نفریم و نفر سوم در واقع بی کاره ! ما هم پاک نویس کردن را به او دادیم.البته فکر می کنم اون هم پول داده به یک خطاط تا بنویسه! شهاب ابروها را بالا انداخت و گفت : (( معلومه می خواد وظیفه اش رو به نحو احسن انجام بده ! )) یلدا که میدید شهاب روی این موضوع کلید کرده فهمید که حتما منظوری دارد. شاید همان روز که دم در دانشگاه سهیل را دیده متوجه نفر سوم گروهشان شده و این همه سوال برای رسیدن به هدف اصلی یعنی سهیل است؟ این حس که فکر می کرد شاید برای شهاب مهم باشد که کسی به او توجه دارد یا نه،برایش جالب بود و دلش می خواست بفهمد آیا واقعا شهاب بی تفاوت است با خیر؟ بالاخره شهاب طاقت نیاورد و لفافه حرف زدن را کنار گذاشت و گفت : (( ببینم ! این کار همون پسره نیست که توی دانشگاه دنبالت می اومد؟...همون که سیریش شده بود!)) یلدا خودش را به آن راه زد و گفت : (( کی؟! )) _ بور و قد بلند بود. _ آهان ، آره آره ... سهیل رو میگی؟...درسته کار خودشه! _واسه چی با حاج رضا رابطه داشته؟! _ با حاج رضا؟! _ آره اون دوستت فرناز ... چی می گفت؟! که هر ذقیقه میاد خونه ی حاج رضا! -نه،...(يلدا نميدانست چه بگويد. خجالت مي كشيد،مي ترسيد كه با گفتن حقيقت،همان چند كلمه صحبت كردن با شهاب را از دست بدهد. از طرفي دلش نمي خواست شهاب با زرنگي به مكنونات قلبي او پي ببرد. ساكت شده و فكر مي كرد. نگاه بي قرارش را به شهاب دوخت و هرچه در ذهن داشت به فراموشي سپرده شد.) شهاب پرسيد:« دوستت داره؟» سوالش بي رحمانه بود،هيچ حسي در آن نبود!نه حسادت و نه...يلدا باز هم غافلگير شد،اما خود را نباخت و به خود گفت:«حالا كه او بي تفاوت است من هم بايد مثل خودش رفتار كنم!» بي تفاوتي جاي بي قراري را در نگاهش كرفت و با نگاهي كه رنجش آن ملموس بود، گفت:«اين طور ادعا مي كنه!» شهاب كه جدي تر شده بود گفت:«پس برلي همين با حاج رضا هم صحبت كرده!خب! حاج رضا چي كار كرده؟!» يلدا كه از لحن شهاب چيزي دستگيرش نميشد، پرسيد:«يعني چي؟!» -يعني اين كه چه قولي به پسره داده؟ -هيچ قولي، حاج رضا هيچ قولي به اون نداده. اون همه چيز را به خودم واگذار كرده! شهاب پوزخندي زد و در فكر فرو رفت و بعد از ثانيه اي صاف در چشم يلدا چشم دوخت و گفت:«تو چي، دوستش داري؟!» يلدا كه دلش مي خواست به راز دل شهاب پي ببرد با زيركي گفت:«مگه فرقي مي كنه؟!» شهاب جا خورده پرسيد:«براي كي؟» -براي تو! -يلدا خودش هم نمي دانست با چه جراتي اين سوال را پرسيده و پيش خودش ميگفت:«آيا باز هم خودم را تحقير كردم؟!» شهاب جواب داد:«چرا بايد براي من فرقي بكنه؟!» -همين طوري پرسيدم! -آخه منم همين طوري پرسيدم! يلدا رنجيده خاطر ساكت شد كم مانده بود به گريه بيفتد. تاب و تحمل را از كف داده بود و فكر مي كرد تا كي اين بازي لعنتي ادامه خواهد داشت؟ گويي اصلا آنجا نبود. قلبش مثل يك نوزاد تند تند ميزد و داغ شده بود. دلش ميخواست بلند بلند گريه كند. صداي شهاب را شنيد كه گفت:« كجايي؟! پرسيدم جواب من رو ندادي،بالاخره!»(و لبخند زد) اشك در چشم هاي يلدا حلقه زده بود. شهاب گفت:« چيه ناراحتت كردم؟!» و با زيركي ادامه داد:« يعني اينقدر دوستش داري... كه به خاطرش...» اشك از چشم هاي يلدا سرازير شد و بدون آنكه جلوي ريزش آنها را بگيرد به شهاب خيره شد و در دل گفت:«شهاب تو چقدر بد جنسي. مي خواي از من حرف بكشي و بعد ازارم بدي.آره،حالا ببين كه ديگه نتونستم جلوي اين اشكاي لعنتي رو بگيرم، اما كور خوندي، هيچ وقت بهت نميگم كه دوستت دارم... هيچ وقت...» شهاب از جا برخاست و كنار يلدا نشست و دستمال كاغذي را جلوي يلدا گرفت:« خيلي خوب،...خيلي خوب!ديگه چيزي در موردش نميگم،حالا اشكاتو پاك كن!» وبا لحني كه آتش به جان يلدا ميزد،گفت:« حيف اين چشما نيست كه بي خودي اشك بريزن.» يلدا به وضوح مي لرزيد.دلش مي خواست خودش را در آغوش شهاب بيندازدو همه چيز را بگويد. چقدر سخت بود چقدر سخت بود كنار معشوق باشد و دور از او! شهاب دستمالي بيرون كشيد و به دست يلدا داد و بعد ناگهان انگار به ياد چيزي افتاده باشد موضوع را عوض كرد و گفت:«اهان، راستي يادم رفت، يك چيزي توي اتاق من جا گذاشتي!» سپس دست در جيبش كرد و يك سنجاق سر طلايي رنگ را بيرون آورد و گفت:«اين رو وقتي خواب بودي روي تختم پيدا كردم!» يلدا به قدري خجالت كشيد كه دلش مي خواست زمين دهان باز مي كرد و او را مي بلعيد. چون روز ها كه شهاب نبود اغلب به اتاقش مي رفت و گاهي هم روي تختش دراز مي كشيد. شايد همان وقت سنجاق سرش آنجا افتاده بود. يلدا سعي كرد بي تفاوت باشد،سنجاق سر را گرفت و گفت:« مرسي» شهاب پرسيد:« حالا ميگي چرا گريه كردي؟!» يلدا كه حالش بهتر شده بود، دلش مي خواست بي تفاوتي شهاب را تلافي كند،گفت:« نمي دونم گاهي اين طوري ميشم. يك دفعه انگار كه از همه چيز و همه ي اتفاق هايي كه در آينده ميخواد بيفته، ميترسم و طاقت ندارم كه حتي بهشون فكر كنم!» شهاب مصرانه پرسيد:«دوستش داري؟!» يلدا نگاهش كرد و در دل گفت:«يعني تو اينقدر احمقي؟!من دارم جلوت بال بال ميزنم ،اون وقت حرف از دوست داشتن يكي ديگه رو ميزني؟!» شهاب دوباره پرسيد:«آره؟!» -نمي دونم شهاب جدي شد و گفت:«يا دوستش داري يا نداري؟!» -اون پسرخوبيه اما من عاشقش نيستم! شهاب نفس عميقي كشيد و گفت:«پس چرا... چرا با حاج رضا رفت و آمد ميكنه؟!» -اون هيچ رفت و آمدي با حاج رضا نداره و فقط دو بار براي خواستگاري اومده، همين! -خب،چي بهش جواب دادي؟! -هيچ جوابي ندادم. چون فعلا قصدم ازدواج نيست! يلدا ناگهان به موقعيت فعلي اش پي برد و خنده اش گرفت و در ميان اشك ها لبخند زد و گفت:«فقط فعلا ازدواج قراردادي كرده ام!» شهاب لبخند زد و گفت:«ولي اين ازدواج نيست ما...» يلدا پيش دستي كرد و با حالت خاصي گفت:«آره ميدونم،ما فقط همخونه ايم!» باز قطره اي اشك روي صورت يلدا را گرفت و شهاب دست برد و اشكهاي يلدا را پاك كرد و گفت:« و من دلم نمي خواد همخونه ام گريه كنه!» يلدا از تماس دست شهاب روي گونه اش بر خود لرزيد.واقعا ديگر جايي برايش نمانده بود. با خود گفت :«خدايا غش نكنم!» شهاب گفت :«آهان نكنه به خاطر اين ناراحتي كه ديشب تا صبح بيدار بودي؟!»(وخنديد) يلداهم خنديد و گفت:«نميدونم شايد!» شهاب كه حالا نگاهش رنگ قدرداني گرفته بود،گفت:« ديشب خيلي اذيت شدي،ازت ممنونم.»يلدا باشرم لبخندي زد و گفت:«كاري نكردم.» -ديشب وقتي برگشتيم چرا نخوابيدي؟... هر وقت سر بلند ميكردم، ميديدم نشستي!راستش،اصلا حال حرف زدن نداشتم والا نمي گذاشتم اونطوري بي خواب بشي! -نه، ديگه خوابم نمي برد. گفتم شايد چيزي لازم داشته باشي،همون جا موندم. -خب، البته...هر كس ببينه يه نفر رو داره كه براش نگرانه، بدش كه نمياد! منم وقتي ديدم تو اونجايي راحت تر خوابم برد. يلدا با خود گفت:« چه عجب، لااقل به اين اعتراف كرد كه ديشب از كار هاي من راضي بوده است!» شهاب گفت:« راستي،اون موقع كه نماز مي خوندي، اذان صبح را گفته بود يانه؟!» Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 -آره، تازه اذان داده بود. شهاب نگاهي به او كرد و گفت:«يلدا!از كي نماز ميخوني؟!» يلدا فكري كرد و گفت:«نمي دونم ،از خيلي وقت پيش.» -پس تاثير زندگي تو با حاج رضا نبوده! -خب،زندگي با حاج رضا خيلي چيز هارو به من ياد داد،اما من از خيلي قبل تر نماز مي خوندم. -ميشه بپرسم چرا؟! -چرا نماز مي خونم؟! -اره -خب... شهاب نگذاشت او حرفي بزندو گفت:« البته نميخوام بگي چون مسلمونمو از اين حرف ها!ميخوام دليل شخصي ات رو بدونم!» -من براي اين نماز ميخونم... كه خودمو تنها حس نكنم و فقط موقع نماز خوندن و دعا كردن كه احساس آرامش واقعي رو مي فهمم. البته هر نماز خوندني هم اين طور نيست!منظورم اينه كه گاهي هم فقط مثل يك وظيفه انجام ميدم،اما ،خوب بيشتر وقت ها برام لذت بخشه و حس ميكنم به خدا نزديكم. در ضمن من به اين كه ميگن نماز آدم رو از گناه دور مي كنه خيلي اعتقاد دارم. شهاب به صورت يلدا كه حالا خيلي روحاني و زيبا تر به نظر ميرسيد نگاه كرد و گفت:«پس خدا چي؟!» -به نظر من خدا به نماز خوندن ما نياز نداره. ما بيشتر بهش نياز داريم. در واقع من فكر ميكنم نماز راهيه كه خدا براي نزديك شدن به بنده هاش گذاشته، البته شايد خيلي پيچيده تر از اينها باشه،(و لبخندي زد و ادامه داد) اما من رابطه ي خدا و انسان رو خيلي ساده تر و باز تر ميبينم. شايد كافي نباشه،اما من بهش معتقدم و اين قانعم ميكنه. -... تو دختر جالبي هستي!مثل تو... خيلي كم پيدا ميشه، با اين تفكرات!دوستات هم مثل خودت هستند؟! -نرگس توي يك خانواده ي كاملا مذهبي زندگي ميكنه. اون حتي پيش پدرش هم روسري سر ميكنه، اما خوانواده ي فرناز نه، كاملا متفاوتند. فرناز تا سه سال گذشته اصلا نماز بلد نبود،البته الان هم گاه گداري ميخونه. - پس چه طوري با هم جوريد؟! - نمي دونم . شايد براي اينكه قلبامون يكيه. درسته كه هر كدوم از ما زندگي و تربيت هاي خاص خودمون رو داشتيم ، اما در واقع ته دلمون به يك چيز خيلي اعتقاد داريم كه خيلي شبيه همند! - پس بايد گروه جالبي باشيد، البته تا حدي با گروهتون آشنا هستم!فرناز همونه كه يه برادر داره؟ يلدا با خود گفت:«حالا نوبت ساسانه!اگه تو برات فرق نمي كنه، چرا اينقدر توي كاراي من فضولي مي كن؟!» شهاب دو باره پرسيد:«آره؟!» -بله... -اسم برادرش چي بود؟! -ساسان. - چند سالشه؟! - فكر كنم 26 يا 27 سال. - درس مي خونه؟ - درسش تموم شده ، گرافيك خونده! شهاب پوزخندي زد وگفت:« زياد مي بينمش!مي خواستم بيشتر در موردش بدونم!» يلدا با تعجب گفت:«زياد ميبينيش؟!» -آره، يه چند باري... كاملا تصادفي!از دكه ي روبروي شركت روزنامه ميخره، همديگه رو ديديم! يلدا كه از اين موضوع بي اطلاع بود با خود فكر كرد:« پس ساسان ميخواد بدونه شهاب چي كاره است!يعني اين قدر براش مهمه؟!» شهاب ادامه داد:« ديگه زياد خونه فرناز اينا نرو!» ارتباط حرفهاي قبل و اين جمله زياد مشكل نبود،اما يلدا باز نمي دانست چرا؟اگر براي شهاب همه چيز بي تفاوت است، پس چرا؟!.... يلدا پرسيد:« چرا؟» شهاب در حالي كه از جايش بر مي خاست و به سوي در مي رفت، :«از من نپرس... از چشمهات بپرس!» يلدا منظورش را متوجه نشده بود. شهاب لحظه ي آخر نگاهش كرد و گفت:«اگه با من بود ، میگفتم هر جا ميري يك عينك دودي بزني!» ته دل يلدا كيلو كيلو قند آب مي شد و لبخند از روي لبهايش نمي رفت. ساعتي بعد با به صدا در آمدن زنگ يلدا از جا بلند شد و پرده را كنار زد. كامبيز بود. در باز شد و كامبيز وارد خانه شد. يلدا با عجله بيرون آمد تا به كامبيز كه اخيرا به خاطر او زياد به دردسر افتاده بود، خوش آمد بگويد. فصل17،قسمت2 کامبیز وارد شد. مثل همیشه خندان و خوش رو بود و به محض دیدن شهاب شوخی را آغاز کرد و گفت به ...سلام پهلوون !وقتی که میگم غذای بیرون نخور تو حالا عیال وار شده ای لج میکنی. هر دو دست راستشان را بالا بردند و همانطور که خندان به هم نزدیک میشدند به هم کوبیدند. گویی برای اثبات دوستی و رفاقت عمیقی که میانشان بود نیاز به کوبیدن یک مهر داشتندو خنده کنان دست در گردن هم آویختند و به اتاق شهاب رفتند . به نظر یلدا شهاب موقع خندیدن زیباتر به نظر میرسید. دندانهای ریز و یک دستش که نمایان میشد زیبایی چهره اش را دو چندان میکرد. یلدا سری به آشپزخانه زد تا وسایل پذیرایی از کامبیز را مهیا کند. صدای کامبیز را میشنید که گفت پسر اینجا چقدر عوض شده. وقتی یلدا با سینی چای و میوه وارد اتاق آنها شد کامبیز گفت :یلدا خانم حالتون خوبه؟ دیشب که خیلی دیدنی بودید. من نمیدونستم مواظب شهاب باشم یا شما؟ رنگتون مثل گچ سفید شده بود. و سپس رو به شهاب گفت: شهاب چیکار کردی ؟!این یلدا خانم روز به روز لاغرتر و ضعیفتر میشه. چرا بهش نمیرسی؟! شهاب چشم غره ای به کامبیز رفت و سینی چای را از یلدا گرفت. کامبیز ادامه داد: ولی یلدا خانم بهتون تبریک میگم. واقعا این خونه زمین تا آسمون فرق کرده. یلدا تشکر کرد و چون مطمئن بود شهاب از بودن او در اتاق معذب است از آنجا خارج شد. خیلی دلش میخواست حرفهای آن دو را بشنود. فکر میکرد بالاخره کامبیز دوست صمیمی شهاب است. پس شاید شهاب حرف دلش را به او بزند. برای همین به اتاقش رفت و در را باز گذاشت و در سکوت کامل نشست و گوش سپرد. هر چه بیشتر سعی میکرد کمتر میشنید. آنها تقریبا پچ پچ میکردند. یلدا از دزدیده گوش کردن منصرف شد و روی تخت نشست و به فکر فرو رفت. در یک لحظه ذهنش همه جا چرخید و بطور نامفهومی احساس نگرانی کرد... زنگ در نواخته شد و صدای شهاب را شنید که میگفت بفرمایید ... آقای تیموری بفرمایید بالا. یلدا از پنجره بیرون را تماشا کرد . اتومبیل مدل بالایی دم در بود و دختری در حال پیاده شدن از اتومبیل نگاهی به پنجره انداخت. یلدا خود را کنار کشید و نگران با خود گفت خدایا این دیگه کیه؟ صدای سلام و احوالپرسی می آمد . معلوم بود کامبیز را هم بخوبی میشناسند. کامبیز گفت :سلام آقای تیموری . احوال شما؟ و صدای جا افتاده ی مردی که گفت :به! سلام آقا کامبیز، خبری از ما نمیگیرید. کامبیز گفت :اختیار دارید... شما خوبید میترا خانم...؟ بقیه اش را یلدا نمیشنید. قلبش از شنیدن نام میترا چنان فشره شد که یک لحظه همه چیز را فراموش کرد. این واقعیت که حالا میترا یک توهم نیست و واقعا وجود خارجی دارد چنان به وجودش زخم میزد که دلش میخواست بلند بلند گریه کند. از شواهد امر معلوم بود که همگی در سالن نشسته اند . صدای میترا را شنید که گفت من گفتم اون کنسرو مشکل داره ها ، گوش نکردی. و خندید. یلدا مستأصل روی تخت نشست و با خود گفت معلومه که رابطشون خیلی هم نزدیکه. دیشب هم پیش این دختره بوده که اون طوری مسموم شده بود. و سپس با عصبانیت به خود گفت: من چقدر احمقم و اون از حماقت من سوء استفاده میکنه. یلدا از خودش متنفر بود که آن همه خیالپردازی کرده بود. اما بالاخره بعد از دقایقی چند ضربه به در خورد و در باز شد . شهاب بود. یلدا با چهر ه ای منقبض و نگاه جستجو گر به او خیره شد. شهاب گفت چی شده؟ -هیچی... -از آشناها هستند و میخوان تو رو ببینن. میتونی بیای؟ یلدا دستپاچه گفت: آره آره الان میام. -اگه حالت خوب نیست میگم داری استراحت میکنی. -نه نه .حالم خوبه . چند لحظه ی دیگه میام. یلدا دلش میخواست زودتر میترا را ببینه . بعد از رفتن شهاب با عجله برخاست و به آیینه نگاهی انداخت و کمی آرام شد. زیبا شده بود. به خود گفت باید برم و در را باز کرد. کمر باریکش درون شلوار جین و بلوز خوش بافت قهوه ای اش بسیار خودنمایی میکرد. شال قهوه ای زیبایی نیز به سر داشت که سفید ی پوستش را بیشتر به نمایش گذاشته بود. آویز بلند الله از زیر شالش بیرون زده بود و برق آن با برق چشمهای سیاهش خیره کننده و بی نظیر بود. یلدا با وقار خاصی انبوه مژگان بلندش را که به زیبایی آرایششان کرده بود بالا آورد و نگاهی به جمع انداخت. همه نگاهشان با او بود. به نرمی سلام داد. صدایش گوش نواز بود و خود این را میدانست. آقای تیموری بلند قد و فربه بود . با نگاه تیزبینش یلدا را از نظر گذراند و لبخند زد. اما دخترش میترا تمام حواسش را به یلدا جمع کرده بود. او هم مثل پدرش بلند قد و چهار شانه بود اما لاغر . پوست تیره اش را به شدت آرایش کرده بود. چشمهای گرد و تیزی داشت و ابروهای نخ مانندی که گویی به عاریت گرفته شده بود. بینی کوچکش میان صورت بزرگ و استخوانیش کمی اغراق آمیز مینمود. لبهای درشت و جگری رنگش زودتر از بقیه ی اجزاء صورتش خودنمایی میکردند. میترا موهای بلوندش را که تا روی شانه هایش میرسید دورش ریخته بود و روی مبل لمیده بود. با این که هوا سرد بود. اما لباسش اصلا مناسب نبود! تنفر عمیقی در دل یلدا ریشه دوانده بود . اما ظاهرش همچنان آرام و دل انگیز بود و با متانت و وقار روی مبل نشست. کامبیز گفت: خسته نباشید یلدا خانم درس میخوندید؟ یلدا لبخند کمرنگی زد و گفت :بله. آقای تیموری و میترا مثل انسانهای معجزه دیده چشم به یلدا دوخته و ساکت بودند. یلدا دور از تصورشان بود. آنقدر که نمیتوانستند نگاه بهت زده شان را مخفی کنند. عاقبت کامبیز طاقت نیاورد و دوباره مسئول شکست سکوت شد و گفت :خب آقا شهاب معرفی نمیکنید؟ (و نگاه هشدار دهنده به شهاب انداخت) شهاب دستپاچه و کلافه مینمود و عجولانه لبخندی به روی لب نشاند و گفت: بله بله آقای تیموری و دخترشون میترا خانم... ایشون هم یلدا خانم هستند. آقای تیموری یلدا را نگریست و سری تکان داد. یلدا هم لبخند کم رنگی را به او نشان داد و با علامت سر اعلام آشنایی کرد. نگاه میترا جستجو گر و خصمانه روی تمام اجزای صورت یلدا میگشت. تیموری لب را باز کرد و با اکراه گفت: پس یلدا خانم شما هستید. درس میخونید؟ -بله. کلاس چندمی؟(سوالش بوی تحقیر نمیداد. معلوم بود ظاهر یلدا او را به اشتباه انداخته است.) یلدا لبخندی زد و گفت: سال سوم دانشگاه. تیموری چشمان ریزش را گرد کرد و در جایش به زحمت تکانی خورد و گفت:جدا؟! اما اصلا بهتون نمیاد. و رو به دخترش گفت :نه میترا جان؟ میترا نگاه فاخرانه ای به یلدا کرد و بدون کلامی چانه را بالا انداخت. کامبیز خندید و گفت :بله درست میفرمایید. یلدا خانم کمتر از سنشون نشون میدن. شهاب هنوز کلافه بود. گویی به سختی نفس میکشید. صورتش برافروخته بود و به کسی نگاه نمیکرد. اما دلش نمیخواست بحث حول و حوش یلدا بگردد. برای همین به سختی سعی کرد چیزی بگوید تا مسیر صحبت عوض شود و بالاخره لب باز کرد و گفت: آقای تیموری ...(انگار نمیدانست چه بگوید) راستی آقای تیموری سعید اومد نمایشگاه؟ آقای تیموری فکری کرد و گفت :آهان، سعید.. آره اومد اما شهاب جان زیاد به درد اینکار نمیخوره. یعنی دل بکار نمیده. گویا خودش هم دوست نداره.. شهاب گفت :جدی میگین؟ اما خیلی به من اصرار کرد که همچین جایی را براش جور کنم. کامبیز گفت :البته شهاب! چند روزی نیست که داره میره. شاید هنوز عادت نکرده یا کار رو بلد نیست. تیموری گفت :من به داریوش سفارش کردم که راهنماییش کنه. خب به گفته ی آقا کامبیز شاید باید کمی فرصت بهش بدیم. دقایقی راجع به این موضوع صحبت کردند. یلدا از صحبتهای آنها و جوی که برقرار بود به ستوه آمد. در پی فرصتی بود تا هر چه زودتر خود را خلاص کند. به محض این که صحبت آنها به نقطه رسید در حالی که بلند میشد لبخندی زد و گفت :معذرت میخوام من کلاس دارم و ممکنه دیر بشه. از آشنایی با شما خوشوقت شدم. باز نگاه ها به سوی او بود. تیموری گفت :ای بابا یلدا خانم چه زود خسته شدین. -اختیار دارین . راستش کلاس دارم. -ما هم زیاد مزاحمتون نمیشیم. هنوز از زیارتتون سیر نشده ایم. چی میخونین؟ یلدا به ناچار و از روی ادب دوباره سر جایش نشست و واقعا معذب بود .گفت :ادبیات فارسی. تیموری با توجه به روحیه ی کاسب کارانه اش لبها را ورچید و سری تکان داد. یلدا با خود فکر کرد: حتما داره به خودش میگه این چه رشته ایه. پول ساز که نیست. تیموری در حالی که به خوبی پیدا بود قصد پز دادن دارد نگاهی به میترا انداخت و لبخندی زد و گفت :میترا جان معماری خونده. یلدا نگاهش را به میترا سپرد. میترا پوزخندی زد و گفت: شهاب خونه رو خیلی تمیز کردی. کس دیگه ای رو به جای پروانه خانم استخدام کردی. ؟(حرفش بوی تحقیر میداد. منظورش به یلدا بود) تیموری دنباله حرف دخترش را گرفت و گفت :آره شهاب . یه خونه تکونی حسابی کرده ای . چه خبره؟ شهاب لبخندی زد و سکوت کرد. کامبیز به دادش رسید و گفت :به لطف قدم مبارک یلدا خانم خونه ی شهاب بهشت شده. تیموری و میترا نگاه معنی داری به کامبیز انداختند. میترا از جا برخاست و گفت: شهاب بیا کارت دارم و به اتاق شهاب رفت. یلدا هم عذر خواست و آنها را ترک کرد. در تمام مدت که لباس میپوشید و آماده ی رفتن میشد چیزی گلویش را میفشردکه ناچار از پنهان کردنش بود. نمیخواست آنها به رازش پی ببرند. نیاز داشت جایی خلوت کند. به رفتن شهاب میترا در اتاق شهاب فکر میکرد. تمام تنش آتش شده بود و میسوخت. با این که نمیخواست به دانشگاه برود ولی مجبور بود وانمود کند کلاس دارد. یلدا با خود گفت حتما میتونم برای ساعت آخر کلاس نرگس و فرناز را پیدا کنم. آماده شد و از اتاقش بیرون زد. میترا خنده کنان از اتاق شهاب بیرون آمد و بدون کلامی از کنار یلدا رد شد و دوباره خودش را روی مبل رها کرد. آقای تیموری با دیدن یلدا گفت :شما تشریف میبرید؟ -با اجازه تون بله. کامبیز هم از جایش برخاست و گفت :یلدا خانم صبر کنید من هم دارم میرم. شما را تا یه مسیری میرسونم. شهاب جلو آمد و گفت :اگه دیرت شده با کامبیز برو. یلدا نگاهش کرد و در دل گفت :چقدر لطف میکنی که من رو به دست دوستت میسپاری. تیموری بی مقدمه گفت :راستی شهاب . این مسافرت چی شد؟ بابا این دختر خسته شده . دیگه طاقت این شلوغی رو نداره.دست هم رو بگیرین و چند روز برین شمال. بعد با خنده گفت: شما دو تا که اول و آخر مال هم دیگه اید پس زودتر خودتون رو از شلوغی و دود و دم نجات بدید دیگه. تمام هدفش یلدا بود . میخواست میخ دخترش را حسابی بکوبد. میخواست به یلدا بگوید که شهاب صاحب دارد. یلدا نمیفهمید چگونه کفش هایش را به پا کرد و پایین پله ها رسید. گویی یک لحظه، زمان و مکان بی معنی شده بود و مغزش کار نمیکرد. حالت تهوع داشت . بیخوابی و هیجانات شب گذشته کم بود حالا با دیدن و شنیدن واقعیت ها دیگر توان نفس کشیدن نداشت. کامبیز در اتومبیل را باز کرد و کنار گوش یلدا زمزمه کرد: سوار شین. یلدا سوار شد . با این که دلش میخواست تنها باشد و کمی قدم بزند اما حوصله تعارفات را نداشت. کامبیز گفت :خب یلدا خانم دیگه چطورید؟ یلدا از لحن مهربان و شوخ او خوشش میامد. برای همین لبخندی زد و گفت :خوبم. -حالا واقعا کلاس دارین؟ -داشتم . الان دیگه تموم شده . راستش میخواستم یه ساعت آخر برسم تا فرناز اینا رو ببینم. -باشه پس میریم دانشگاه. -نه مزاحم شما نمیشم. تا سر همین خیابون برسونید . ممنون میشم. کامبیز لبخندی زد و گفت ق:بلا هم گفته ام با من تعارف نکنید. یلدا که مقاومت را بی فایده میدید، عقب نشینی کرد و حرفی نزد و فقط نگاه قدر شناسانه ای به کامبیز انداخت. کامبیز پسر خوش تیپ و خوش چهره ای بود که توجه هر دختری را به خود جلب میکرد. یلدا با خودش گفت کاش این میتراهه مال این بود. کامبیز عینک آفتابی اش را به چشم زد و گفت: خب یلدا خانم خوش میگذره دیگه به خونه شهاب عادت کرده اید یا هنوز دلتون تنگ میشه؟ -نه دیگه عادت کردم. -از چیزی ناراحتین؟ -نه. یلدا دلش میخواست کامبیز زودتر سر اصل مطلب برود . دوست داشت بیشتر راجع به میترا بداند. ولی نمیخواست کامبیز از احساساتش چیزی بفهمد. کامبیز گفت :دوست دارین موسیقی گوش کنین؟ -بله مرسی. کامبیز ضبط را روشن کرد . بعد از کمی سکوت و گوش دادن به موسیقی کامبیز باز هم سکوت را شکست و گفت :شهاب راجع به میترا و پدرش با شما صحبتی نکرده؟ یلدا که منتظر همین جمله بود گفت: نه چطور؟ -هیچی. -شما چیزی میخواین بگین؟ -اگه شما دوست داشته باشین که بشنوین . (و نگاه معنی داری به یلدا دوخت)در نگاه کامبیز چیزی بود که یلدا را میترساند. گویی کامبیز از دل او با خبر است. یلدا ساکت ماند و چیزی نگفت. کامبیز ادامه داد :والله یلدا خانم. این میترا یکی از هم دوره ای های ما توی دانشگاه بود. از اون بچه مایه دارهاست . یک برادر داره که توی امریکازندگی میکنه. پدرش رو هم که دیدید. آقای تیموری چند تا نمایشگاه اتومبیل داره و وضعش خیلی توپه. اواخر دانشگاه چند تا مهمونی دادند و من و شهاب رو هم دعوت کردن. از همون اول هم گیر تیموری به شهاب بود. و وقتی ما میخواستیم شرکت بزنیم تیموری هم پیشنهاد داد تا سهمی از شرکت را به نام میترا بخره. اون موقع شهاب موقعیت مالی مناسبی نداشت . برای همین پیشنهاد آقای تیموری رو قبول کرد. یلدا گفت :حاج رضا که وضعش خوبه . چرا از ایشون نخواست کمکی بکنه؟ -راستش شهاب میونه خوبی با حاج رضا نداره. فکر میکردم میدونید. برای همین نمیخواست به ایشون رو بندازه. میگفت اگه برای شرکت زدن هم از حاج رضاکمک بخوام باید تا آخر عمرم بنده ی حلقه به گوشش بشم. برای همین پیشنهاد تیموری رو قبول کرد و از همون اول پای پدر و دختر به شرکت ما باز شد. میترا هم عزیز کرده ی باباشه.مادرش خیلی وقت پیش جدا شده و ازدواج کرده . راستش به نظر من زیادی لوس و پر ادعاست . از خودش هیچی نداره و به ضرب و زور باباش و معلم های خصوصی و پول های بی زبون بالاخره بعد از پنج سال لیسانس گرفت و تا فهمید شهاب توی فکر رفتن به خارج از کشوره دیگه ولش نکرد.آخه یکی از آرزوهای این دختره هم اینه که از ایران بره. اما گویا باباش مخالفه و میگه اگه میترا بره من دیگه اینجا کسی رو ندارم.براش شرط گذاشته با کسی که خودش انتخاب کنه باید ازدواج کنه تا موقعیت سفر رو براش جور کنه. میترا هم حتما حس کرده که انتخاب پدرش کیه. تیموری شهاب را خیلی قبول داره و خوب خوب معلومه آرزوش اینه که شهاب دامادش بشه. برای همین میترا سهم خودش را از شرکت به نام شهاب کرد. شهاب هم با پول میترا و تیموری بنای شرکت را گذاشت و بعد هم با زرنگی و پشت کار خودش موقعیت خوبی به دست آورد. اما خودش رو مدیون تیموری و میترا میدونه. من مطمئنم از میترا خوشش نمیاد . خودم بارها ازش پرسیدم که عاشق میترایی؟در جوابم گفته که اعتقادی به عشق ندارد و خلاصه این که در برابر حرفهای تیموری و آویزون شدن های میترا هم تا حالا سکوت کرده. تیموری که گاهی اوقات پیش این و اون شهاب را دامادش معرفی میکنه. خلاصه که شهاب بد جوری گیر کرده. البته هنوز صداش در نیومده اما نامرد نیست و دلش نمیخواد حالا که کارش رو به راه شده به میترا و پدرش پشت کنه. میترا و شهاب هم به نظر من از هیچ لحاظ به هم شبیه نیستند . شهاب با اون خوشبخت نمیشه. شهاب پسر با اعتقاد و پاکیه. برای من مثل روز روشنه که میترا اگه ازدواج کنه و پاش رو از ایران بیرون بزاره یک لحظه هم برای شهاب نمیمونه. همین حالا هم هر روز با یکی این ور و اون ور میره. شهاب هم با همه ی این چیزها مخالفه . اون خیلی خوب و پاکه. لیاقتش هم یک دختر خوب و پاک و با معرفت مثل شماست." برقی در نگاه یلدا درخشید. دلش پر از شور شده بود . از طرفی ترس از دست دادن شهاب و از طرفی دیگر اشتیاق برای مجادله و مبارزه در به دست آوردنش دلش را لبریز از هیجان و اضطراب کرده بود. از این که کامبیز همه چیز را راجع به آنها بازگو کرده بود خوشحال و متعجب بود. حالا از اون بیشتر خوشش میامد. به نظرش کامبیز دوست واقعی شهاب بود. کامبیز ادامه داد: حالا چند وقتی که تیموری پیله کرده شهاب و میترا را بفرسته مسافرت! یلدا به یاد حرفهای آخری تیموری افتاد و پرسید مسافرت برای چی؟ کامبیز نگاه معنی داری به یلدا کرد و گفت: خب دیگه . میخواد اون دو تا تنها باشند تا شاید شهاب انگیزه ی بیشتری برای توجه به او داشته باشه. لابد منظور تیموری اینه که ... (خنده ی خاصی کرد) و ادامه داد اینه که دخترش رو دو دستی تقدیم آقا شهاب میکنه. یلدا که منظور او را به خوبی درک میکرد چهر ه اش به سفیدی گرایید و سرما طوری وجودش را در بر گرفت که لرزش خفیفی در اندامش حس میکرد. گویی سرما نگاهش را هم سرد و یخ زده کرد. به کامبیز خیره شد و گفت خب حالا چرا شما اینها رو برای من میگین؟ -یلدا خانم شما نباید بذارید شهاب با میترا بره. -چرا؟ -ببینید یلدا خانم. اگر شهاب به این مسافرت بره شاید همه چیز عوض بشه. یعنی دیگه مجبور بشه با میترا ازدواج کنه. یلدا سعی کرد به کامبیز نشان دهد که نسبت به شهاب و تصمیم گیری هایش کاملا بی تفاوت است. برای همین گفت من چرا باید مانع ازدواج آنها بشم. وقتی خودشون این رو میخوان. کامبیز با تعجب نگاهی به او کرد و گفت :واقعا برای شما فرقی نمیکنه؟ یلدا رو به رویش را نگاه کرد و گفت: شما فکر میکنید باید برای من فرقی بکنه؟ کامبیز چانه را با ناباوری بالا انداخت و سری تکان داد و گفت والله چی بگم؟ -مثل این که شما یادتون رفته من و شهاب با چه شرایطی کنار هم هستیم. کامبیز که گویی واقعا از رفتار یلدا و صحبت هایش به دوگانگی رسیده بود با حالتی مستاصل گفت ولی من فکر میکردم...یعنی...شما فقط طبق همون قرار و مدارها دارین با شهاب زندگی میکنین؟ -بله . این زندگی که شما ازش صحبت میکنین فقط شش ماه است که نزدیک به سه ماهش رفته. کامبیز پوزخندی زد و گفت شما هم مثل شهاب مغرورید. این به ضرر هر دوتون تموم میشه. کامبیز خیلی رک و صریح همه چیز را گفته بود و یلدا هراسان از آینده به صحبت های او می اندیشید.
رمان همخونه > فصل 4 رمان همخونه فصل 4 يلدا لباس پوشيده و آماده بود. شادي و هيجان خاصي داشت. دوست داشت زود تر بيرون باشد. حس مي كرد ديگر تحمل نفس كشيدن در خانه را ندارد.آن دو سه روز برايش خيلي طولاني و سخت گذشته بود. با خوشحالي خودش را در آينه تماشا كردو مثل هميشه لبخندي زد و خانه را ترك كرد. هم زمان با باز كردن در و بيرون آمدن يلدا پسر همسايه رو برو كه يلدا او را قبلا از پنجره اتاقش ديده بود، در را باز كرد و بيرون آمد. به محض ديدن يلدا ابرو هارا بالا انداخت و لبخندي آشنا زد. يلدا بدون اهميت به او در را بست و راهي شد. دلش مي خواست ساعت ها در خيابان قدم بزند. چه هواي فرحبخشي بود. با خود گفت:((چقدر سخته كه آدم مجبور باشه مدام توي خونه باشه!)) آن روز يلدا بعد از ديدن فرناز و نرگس توي دانشگاه،نشاط گذشته را به دست آورد و با وجود آنها تمام تلخي را كه روز گذشته پشت سر گذاشته بود،به طنز كشيده شد. آن قدر گفتند و خنديدند و اداي اين و آن را در آوردند كه عاقبت خسته شدند. يلدا از اين خوشحال بود كه باز ميتواند به دانشگاه برود و دوستانش را ببيند و باز آنقدر درس بخواند كه حالش از كتاب به هم بخورد. به نظر او دوران تحصيل در دانشگاه از بهترين دوران زندگيش بود و بايد از آن دوران لذت ميبرد. وقتي از بچه ها خدا حافظيكرد تا به خانه برگردد، دلش شور خاصي گرفت. فرناز و نرگس با او خيلي صحبت كرده بودندكه بايد راحت باشد و زندگي خودش را بكند و آنجا را متعلق به خودش بداندو نبايد خجالت بكشد و خلاصه كلي بايد ها و نبايد ها! اما يلدا با وجود دانستن تمام اينها ، چيزي، نيروييدر درونش مي جوشيد كه نمي توانست اعتماد به نفس داشته باشد و همين عدم اعتماد به نفس بود كه باعث ميشد او در خانه خود را هيچ كاره بداند. باز هم شب شد و باز هم شهاب آخر وقت آمد. آن شب اصلا شهاب را نديد. تقريبا دو هفته گذشته بود. يلدا دو باره درگير درس و دانشگاه بود. براي خانه شهاب لوازمي تهيه كرد تا بتواند براي خودش پخت و پز ساده اي راه بيندازد، اما هنوز هم بودن در آنجابرايش سخت بود. با اين كه در آن مدت فقط يك بار شهاب را ديده بود،اما اغلب نگران آمدن و نيامدن او بود. شهاب زود ميرفت و شب دير باز ميگشت. يلدا نيز متوجه آمدنش ميشدو به اتاق ميرفت و اصلا از آنجا خارج نمي شد و وقتي همكاري برايش پيش مي آمدو مجبور ميشد بيرون بيايد، شهاب به اتاقش ميرفت . يلدا از اين وضعيت دلتنگ و خسته شده بود. هيچ چيز در خانه مطابق ميل وسليقه اش نبود. خانه همان طوري بود كه دوهفته پيش بود. پروانه خانم هم ديگر به آنجا نمي آمد. شايد حاج رضا مانع آمدن او شده بود. يلدا هر روز غذاي دانشگاه را مي خوردو شب ها را هم با كيك وشكلات و شير به صبح مي رساند. دلش براي غذا درست كردن به سليقه ي خودش تنگ شده بود. او دختر كد بانويي بود و دلش مي خواست خانه و زندگي تر و تميز و رو به راهي داشته باشد و دلش مي خواست فرناز و نرگس هم به آنجابيايند و مثل خانه ي حاج رضا ساعتي كنار هم باشند، اما با وجود اوضاع خانه امكانش نبود. چيز ديگري كه او را عصباني كرده بود، اين بود كه اغلب دختري به خانه شهاب زنگ ميزد. يلدا فكر ميكرد اين دختر شايد همان نامزد شهاب است و فقط براي فضولي با اين خانه تماس مي گيرد، چون خودش مي داند كه شهاب منزل نيست. در ضمن شهاب تلفن همراه داشت وبراي يلدا اين سوال بود كه چرا اين دختر احوال شهاب را از او مي پرسد وچرا به تلفن همراه ش زنگ نمي زند؟ يلدا هر دفعه سعي كرده بود مودبانه و بي غرض جواب بدهد و در اين مورد هيچ چيز به شهاب نگفته بود.دلش مي خواست مطمئن شود كه آيا واقعا شهاب كسي را دوست دارديا نه؟! دليلش را به وضوح نمي دانست ويا حتي نمي دانست تا چه حد برايش اهميت دارد؟ فصل9 آن روز عصر بود كه يلدا به خانه رسيد پسر همسايه كه حالا براي يلدا چهره اي آشنا شده بود از پشت پنجره نگاهش مي كرد يلدا وارد خانه شد . هواي ابري ياعث شده بود خانه تاريك بود از خانه ي تاريك و شلوغ متنفر بود چراغ را روشن كرد در اتاقش باز بود از پشت پرده ي توري پسر همسايه را ديد كه هنوز پشت پنجره بود و داخل آپارتمان را از دور مي كاويد يلدا ديگر تاب نياورد و با عصبانيت به سوي پرده توري اتاقش رفت و پرده را غرغركنان كشيد و در حالي كه از اتاقش خارج مي شد در را بست و بلند گفت: لعنتي تو ديگه چي از جونم مي خواي؟ بايد اين پرده لعنتي را عوض كنم. دوباره روي مبل ولو شد خانه ساكت و دلگير كننده بود دلتنگ و بي انگيزه يود نمي دانست چه مي خواهد يا دلش براي چه كسي تنگ شده است؟ كتاب مثنوي بزرگش را كنار كيف روي مبل رها شده بود او را برداشت و بي آنکه بفهمد چه مي كند مشغول ورق زدن شد و با خودش بلند حرف مي زد و مي گفت: بايد تكليفم را روشن كنم شش ماه خودش يك عمره بايد درست زندگي كنم تا كي توي اين آت و آشغال ها دوام مي آرم؟ اصلا اينجوري كه نمي تونم درس بخونم . ناگهان چشمش به كاغذي افتاد كه درون يك نايلون مچاله شده بود كاغذ ساندويچ بود و دوباره با خود گفت: پس شهاب خونه بوده حالا كه يلدا روزها خونه نيست شهاب راحت تر شده و حداقل در روز سري به خانه مي زند.يلدا كوشيد چهره او را به ياد بياورد اما انگار سايه هاي مبهمي از تصوير شهاب در ذهنش مانده بود كتاب را يك سو نهاد و ايستاد در سالن قدم مي زد و انگار مصمم شده بود تا كاري را انجام بدهد گويي مي خواست ديگر درست زندگي كند درست رفتار كند و در برابر شهاب بايستد و حرف هايش را بزند بايد به آن اوضاع خاتمه مي داد . تلفن زنگ زد گوشي را برداشت. الو؟ الو سلام بفرمائيد شهاب خونه اس؟ نه نيست شما؟ اگه اومد بگو با ميترا تماس بگير. چرا شما با موبايلش تماس نمي گيرين ؟ اولا دستگاهش خاموشه در ثاني من هر وقت دلم بخواد با خونه اش تماس مي گيرم و به جناب عالي هم ربطي نداره.(گوشي را گذاشت) يلداكه گوشي به دست و حيران مانده بود با خودش گفت: بدبخت تو نمي توني جواب اين لعنتي رو بدي و مي گذاري هرچي دلش مي خواد بگه اون وقت چه طوري مي خواي جلوي شهاب وايسي و حرفي بزني؟ با گذاشتن گوشي مصمم تر شد و مي خواست تكليفش را بداند از اين قايم باشك بازي به تنگ آمده بود براي همين با خودش گفت: اينقدر اينجا مي شينم تا بيادش واسه ي چي فرار كنم؟ اگه اون نامزد داره چرا من زندگي خودم را نداشته باشم ؟ مگه اون با سهيل چه فرقي ميكنه؟ لحظه اي ساكت شد و به اين انديشيد كه آيا او واقعا براي يلدا فرقي با سهيل مي كند؟ نمي دانست مي تواند با خودش صادق با خير ؟ ولي باز ادامه داد : بره گمشه معلومه كه فرق نمي كنه . من همش دارم از اون فرار مي كنم امشب ديگه بايد ببنمش. وناگهان دوباره از تصميم جديدش دلش ريخت. باز در دلش اضطراب سايه افكند چه طور مي توانست رو در روي شهاب بايستد و حرف بزند؟ چه طور از او بخواهد به حرفهايش گوش دهد؟اگر مثل هميشه بد رفتار كند و او را تحقير كندچه؟ و دوباره به خودش دلداري داد و گفت: اصلا به جهنم مي خواد چي بگه؟ اصلا من مي خوام چي بگم كه اون بد رفتار كنه؟ ساعت 6/30 بود و هوا رو به تاريكي مي رفت يلدا همان طور در فكر روي مبل نشسته بود حتي مانتو ومقنعه اش را عوض نكرده بود تمرين مي كرد كه اگر شهاب اومد چه طوري شروع به صحبت بكنه بلند گفت: مي گم آقا شهاب باهاتون كار دارم آقا شهاب! ولش كن بابا اون چرا من رو تو صدا ميكنه منم بهش آقا نمي گم حالا فكر مي كنه كي هست. صداي پاي كسي از توي پله ها مي آمد پشت در صدا قطع شد و صداي كليد آمد يلدا نزديك بود قالب تهي كند .فكر نمي كرد شهاب به آن زودي پيدايش شود. خواست فرار كند اما گويي كسي گفت: مگه دنبال فرصت نبودي ؟ مگه نمي خواستي تكليف خودت را روشن كني؟... كليد توي قفل چرخيد و در باز شد شهاب كه مشخص بود فكر نمي كرد يلدا در خانه باشد سرش پايين بود شلوار مشكي با يك پيراهن آلبالويي تيره كه دكمه هايش سفيد رنگ بود پوشيده بود صورتش خسته بود و پوستش تيره به نظر مي رسيد. يلدا از طرز لباس پوشيدن شهاب خوشش مي آمد و به نظرش شهاب تيپ مردانه ي قشنگي داشت كه توجه را خود جلب مي كرد دوباره بوي ادكلن شهاب در خانه پيچيد و يلدا را مست كرد. شهاب سرش را بلند كردتا دسته كليدش را روي ميز پرت كند كه يلدا سلام بلندي داد و شهاب غافلگير شد چشم هايش درشت شدند و همراه با تكان دادن سر جواب سلام يلدا را داد گويي از نشستن يلدا در سالن بسيار متعجب بود. يلدا كه از غافلگير كردن شهاب لذت برده بود انگار نيروي تازه اي در و جودش مي ديد براي همين مصمم تر از قبل منتظر فرصت نشست. شهاب با احتياط از كنار يلدا گذشت انگار مي دانست يلدا با او كار دارد. عاقبت يلدا جملاتي را كه يك ساعت بود هزاران بار با خود گفته بود بلند بلند به زبان اورد: ببخشيد مي شه هروقت برات مقدور بود بياي بشيني من باهات حرفهايي دارم. يلدا احساس مي كرد صدايش مي لرزد حتي يك لحظه گلويش گرفت و صدايش خش دار شد چه قدر از دست خودش حرص مي خورد شهاب كه معلوم بود حيرتش دو چندان شد است لحظه اي مردد ايستاد و يلدا را نگريست. يلدا مقنعه اش را كمي عقب كشيد و نگاهي به شهاب انداخت . شهاب با متانت خاصي در حالي كه سعي مي كرد خونسرد جلوه كند از كنار يلدا رد شد و روي مبل نزديك يلدا نشست و شانه ها را بالا انداخت و دست ها را قلاب كرد و سرش را بالا گرفت و با حالتي كه به نظر يلدا خيلي زيبا آمد نگاهش كرد و گفت : خب بفرماييد من در خدمتم . يلدا نفس عميقي كشيد و آب دهانش را قورت داد و گفت : راستش نمي دونم چه جوري بگم اما بالاخره بايد بگم...و (لبخند قشنگي زد لبخندي كه او را بيشتر مثل دختر بچه ها نشان مي داد) نگاه سريعي به شهاب انداخت و زود آن را دزديد و به دست هايش خيره شد و ادامه داد: ببين من الان دو هفته است كه اينجام اين رو مي دونم كه من در حقيقت يك جورايي مزاحم توام و براي همينه كه تو از خونه و زندگيت فراري شدي!.. شهاب قلاب دست ها را از هم باز كرد و مبل تكيه زد وميان كلام يلدا گفت: هيچ چيز نمي تونه من رو از خونه ام فراري بده من هميشه همينطوري زندگي كرده ام بيشتر وقتم را بيرون مي گذرونم چون كارم طول مي كشه در ثاني براي من.. اين بار يلدا پيش دستي كرد . پريد ميان كلام او و گفت: مي دونم مي دونم براي تو بودن و نبودن من فرقي نمي كنه اين رو صد دفعه گفتي لطفا بذار حرفم رو بزنم ... شهاب كه واقعا متحير شده بود ساكت شد و دست ها را بالا برد و گفت: باشه تسليم _ ببين مي دونم كه دوست نداري من رو ببيني اما موضوع من وتو نيستيم يعني يلدا و شهاب را فراموش كن مهم اين كه من تو دو تا آدميم و قراره اين جا به مدت شش ماه با هم زندگي كنيم الان دوهفته است كه زندگي هردوي ما دچار تغييراتي شده كه خب براي هر دومون يه جورايي سخته البته من نمي خوام به جاي تو نظر بدم از خودم مي گم من توي اين مدت حتي زندگي معمولي خودم را نداشته ام من دوست دارم جايي كه زندگي مي كنم را به سليقه ي خودم كاراشو رو به راه كنم عادت به شلوغي و هرج و مرج و باري به هر جهت ندارم مي دونم حتما الان مي خواي بگي قرار نيست تا آخر عمرم رو اين جا باشم درسته اما شش ماه هم خودش يك قسمتي از عمر ماست كه طولاني هم هست من اين طوري نمي تونم افكارم متمركز درس خواندن بكنم توي اين شلوغي دوست ندارم زندگي كنم تو از وقتي گفتي به كارهاي هم هيچ كاري نداشته باشيم من نتيجه گرفتم كه توي خونه و زندگيت هم هيچ دخالتي نكنم اما حالا ميبينم نمي تونم شش ماه يعني نصف يكسال ... واقعا فكر مي كنم در توانم نباشه كه بقيه ي اين شش ماه را مثل اين دو هفته كه گذشت بگذرونيم. و سپس ساكت شد و چشم به شهاب دوخت. شهاب كه هنوزمنظور يلدا را متوجه نشد بود لب ها را ورچيد و گفت: خب كه چي؟ منظورت چيه؟ يلدا احساس مي كرد دهانش خشك شده است و ديگر قادر به حرف زدن نيست اما سعي كرد خود را نبازد وادامه داد: راستش من دوست دارم اين جا را كمي عوض كنم و جور ديگه اي اين خونه رو درست كنم دوست دارم نظم بيشتري داشته باشه دلم مي خواد اگر قراره توي اين خونه رو درست كنم دوست دارم نظم بيشتري داشته باشه دلم مي خواد اگر قراره توي اين خونه زندگي كنيم مثل دو تا آدم زندگي كنيم مجبور نباشيم... مجبور نباشيم از هم فرار كنيم توكار خودت رو مي كني و من هم مار خودم رو اما در بعضبي موارد مي تونيم به هم كمك كنيم مثلا تو مي توني چيزهايي رو كه توي خونه لازمه تهيه كني و من هم به اوضاع داخلي خونه برسم مي تونم آشپزي كنم اين طوري مجبور نيستيم شش ماه ساندويچ بخوريم.( اشاره كر به كاغذ ساندويچي كه روي زمين افتاده بود) شهاب پوزخندي زد و گفت: ولي من شكايتي ندارم چون خيلي وقته كه به اين طور زندگي عادت كرده ام و اما در مورد خريد هرچي لازم داري يادداشت كن و شب ها بذار روي ميزم منم برات تهيه مي كنم ولي بقيه اش كاري ندارم تو هم اگه سختته مشكل خودته شرايطي رو كه مي گي در اصل خودت قبلا پذيرفته اي بنابراين نبايد شكايتي داشته باشي در ثاني اگر شكايتي هم داري مسلمه نبايد به من بگي . شهاب خواست از جايش برخيزد كه يلدا نگاهش كرد و گفت : ولي ما مي تونيم شهاب مهلت نداد و با لحن جدي گفت: ببين دختر جوان مايي وجود نداره من و تو!... كه هركدوم راهمون جداست من از اين زندگي راضيم به من هم ربطي نداره كه تو چه طوري دوست داري زندگي كني خب؟ شهاب دوباره سرجايش نشست و نگاه معني داري به يلدا انداخت. يلدا بعد از لحظه اي سكوت گفت: خيلي خب پس من هركاري دلم بخواد ميكنم و از حالا به بعد هم هيچي به تو نمي گم و هيچ همكاري از تو نمي خوام آهان فقط يه چيز ديگه.. دوست هاي من مي تونند گاهي به اينجا بیان.؟ شهاب لب ها را هم فشرد و گفت: باشه مشكلي نيست. و دستي به موهايش برد. تلالو خاصي در گردنش يلدارا متوجه خود ساخت يلدا زنجير را شناخت همان زنجيري بود كه حاج رضا شب عقد به آنها هديه كرده بود با ديدن آن زنجير كه هنوز شهاب به گردن داشت چيزي در دل يلدا فرو ريخت و ناخواسته دست به زير مقنعه اش برد و آويز (الله) را در دستش فشرد نمي دانست چه نيرويي دوباره درونش را به جوششش و جريان انداخته است شهاب دست دراز كرد و كنترل تلويزيون را برداشت يلدا آهسته آهسته لوازمش را جمع مي كرد تا به اتاقش برود اما گويي هر دو براي نشستن در انجا دنبال بهانه اي مي گشتنند. شهاب گفت: راستي كامبيز زنگ نزد؟ يلدا از اين كه مي ديد شهاب سعي كرده است بهانه اي براي ادامه ي صحبت بتراشد خوشحال شد و گفت: نه فقط... كسي زنگ زده؟ يلدا با حالتي كه نشان بدهد كاملا بي طرف و بي غرض است پاسخ داد : بله يك خانمي به نام ميترا گفت باهاش تماس بگيري. پره هاي بيني شهاب براي لحظه اي باز شد چره اش جدي و عصباني به نظر مي رسيد از جايش برخاست و به اتاقش رفت. فصل 10 بعد از آن شب كه يلدا تصميم خود را براي تغيير دادن اوضاع خانه گرفته بود دست به كار شد از وقتي گردنبند امزدي را در گردن شهاب ديده بود اشتياق خاصي براي انجام هركاري در خود حس مي كرد گويي عيد نزديك است خانه تكاني اي برپا كرده بود كه نظير نداشت تمام خانه را زير و رو كرد يك هفته ي تمام زحمت كشيد و دكوراسيون خانه را تغيير داد و همه چيز را تميز و مرتب كرد حتي اتاق شهاب براي آشپزخانه لوازم مورد نيازش را تهيه كرد و هزاران كار ديگر هر روز چند شاخه گل رز مي خريد و داخل گلدان مي گذاشت از ان آپارتمان خوشش آمده بود حالا ديگر جاي همه چيز را خوب مي دانست شهاب را خيلي كم مي ديد و اگر همديگر را مي ديدند بدون هيچ حرفي يا كلامي از كنار هم مي گذشتند. يلدا دلش مي خواست شبي شهاب زودتر بيايد تا يلدا آثار وجد و شگفتي را از اين همه تغيير در چهره و چشم هاي جذاب او بيابد اما فقط دل يلدا بود كه شب ها تند تر از روزها مي زد و وقتي شهاب بي اهميت به همه چيز از كنارش رد مي شد و جواب سلامش را زير لب زمزمه مي كرد دلش را مي ديد كه چگونه تكه تكه مي شود و اميدها را يكي پس از ديگري از دست مي دهد اما دوباره مي گفت : فردا حتما با امروز فرق مي كند. شهاب همچنان سرد مي آمد و مي رفت او مثل يك باد سرد پاييزي بود . يلدا شبي در دفترش نوشت: مانند گردبادي پر از شن و خاك و من آخرين برگ از يك درخت خشكيده به سويم آمدي چنان مرا در هم پيچيدي كه فرصت دست و پا زدن را نيز از من گرفتي به خود مي گويم اين گرد باد مثل نسيمي خنك بر تنهايي عميقم چه خوش نشسته است اما تو همان گرد بادي پر از شن و خاك (تك برگ رويايي) يلدا يلدا با نهايت دقت و سليقه غذا مي پخت بوي خوش غذا در آپارتمان تازه جان گرفته ي شهاب كه مثل نقره هاي قديمي و صيقل داده برق تميزي مي زد پيچيد و عطر زندگي و عشق از جاي جاي خانه به مشام مي رسيد و انسان را سرمست مي كرد. گلدان هاي حسن يوسف و پيچك و شمعداني كه به سليقه ي يلدا خريداري شده بود و شاخه هاي گل تازه كه هروز توسط او خريداري مي شد فضاي خانه را طرب انگيز و با نشاط كرده بود او هر روز صبح با يك دنيا و اميد و آرزو پنجره ي اتاقش را بر روي زندگي و آرزوهاي زيبايش باز مي كرد و شب ها موقع خوابيدن با غم بسيار و اميد به فردا پنجره را مي بست . ماه دوم از زندگي در خانه ي شهاب به نيمه رسيده و يلدا با خودانديشيد: ديدي اونقدر هم سخت نبود انگار حالا ديگه عادت كرده بود را دانشگاه را به خانه شهاب ختم كند گويي حالا آن جا واقعا خانه ي خودش شده بود ديگر در خانه دلتنگ نبود و ماندن در آنجا آزارش نمي داد استقلال دل چسبي را حس مي كرد روي صورتش هاله هاي گلگون نشسته بود كه زيبا ترش مي كرد بچه هاي دانشگاه و دوستانش مي گفتند: تازگي ها چقدر تغيير كرده اي يلدا خودش هم فكر مي كرد تغييراتي كرده است و نمي دانست چگونه توجيهش كند گويي يك غم شيرين در دل داشت كه گاه باعث شور و نشاطش مي شد و گاه افسرده اش مي ساخت.... فصل11،قسمت1 يلدا آن روز ساعت سه آخرين كلاسش را مي گذراند. خسته و بيحوصله مي نمود كه فرناز به او گفت :" يلدا، امروز ساسان مياد دنبالم، مي خواي برسونيمت؟ نه، مرسي. امروز شايد برم رو به روي دانشگاه تهران تا كتاب خاقاني را بخرم خب فردا برو نه، ديگه خيلي دير ميشه نرگس گفت: " راست مي گه. بذار امروز بره كتابش رو بخره يه عالمه نوشتني داره تا وارد كتابش كنه ! يلدا كه با حرف نرگس انگار تازه يادش آمد چه اوضاعي داره، دلش به شور افتاد. نرگس راست مي گفت ، او به خاطر به موقع نخريدن كتاب كلي نوشتني داشت. پس تصميم گرفت حتماً براي خريد كتاب آن روز اقدام كند. پس از پايان كلاس ، دم در دانشكده با هم خداحافظي كردند. اواخر آبان ماه بود و هوا سرد شده بود. يلدا به تنهايي به راهش ادامه داد. يقه ي ژاكت قرمزش را بالا كشيد وسعي كرد بيني و لب هايش را زير يقه پنهان كند كه صدايي از پشت سر او را متوجه خود ساخت ، " خانم ياري، يلدا خانم!" يلدا برگشت و نگاهي كرد و ايستاد. سهيل بود . با آن قد بلند و موهاي روشن و صورت سفيدش بي شباهت به اروپايي ها نبود . يلدا بي حوصله تر از آن بود كه بخواهد عكس العمل خاصي در برابر او داشته باشد . همان طور با بي حوصلگي نگاهش را به سهيل دوخته بود و حتي حال نداشت بپرسد : " چيه؟! سهيل دستپاچه بود . خم و راست شد و سلام و احوالپرسي كرد. يلدا هم با تكان دادن سر مثلاً پاسخ داد سهيل گفت: " مزاحم كه نيستم؟! ديدم تنهاييد، گفتم ..."< يلدا جواب داد : " راستش خيلي عجله دارم وبايد قبل از بسته شدن مغازه ها به كتاب فروشي بروم . حالا اگر امري دارين بفرمايين ، فقط يك كم زودتر! ممنون مي شم! سهيل در حالي كه لبخند شرمندگي بر لب داشت گفت: " اِ ، چه جالب ! من هم بايد سري به كتاب فروشي بزنم . اگه ممكنه ! ... مي شه همراهيتون كنم؟! يلدا خشك و سرد جواب داد : " براي چي؟! راستش مي خواستم باهاتون صحبت كنم ؟! راجع به آقاي محمدي مثل اين كه شما متوجه نيستيد ، من خيلي عجله دارم . در ثاني فكر نمي كنم درست باشه اين مسير رو با هم طي كنيم . بهتره شما وقت ديگري رو براي گفتن مطلبتون پيدا كنيد ، ببخشيد .... اگه كاري نداريد من بايد برم. خداحافظ يلدا ديگر منتظر پاسخي از سوي سهيل نماند و به سرعت دويد تا به اتوبوس برسد . به نظر او سهيل پسر سمج و صبوري بود و از رفتار بي رحمانه ي يلدا خسته نمي شد و روز بعد دوباره بهانه ي جديدي براي صحبت با يلدا پيدا مي كرد. يلدا فكر مي كرد : " مثل من كه در برابر رفتارهاي بي رحمانه ي شهاب خسته نمي شم ! ، اما من كه احساس خاصي نسبت به شهاب ندارم ! دقايقي بعد به ايستگاه دانشگاه رسيد و پياده شد و عرض خيابان را طي كرد و به كتاب فروشي ها رسيد. اين جا هم از جاهاي دوست داشتني يلدا بود. دلش مي خواست ساعت ها پشت ويترين كتاب فروشي ها بايستد و يكي يكي كتاب ها را نگاه كند، اما در حال حاضر مهمتر اين بود كه كتاب درسي اش را تهيه كند. به داخل چند كتاب فروشي سرك كشيد و سؤال كرد، اما نتيجه نگرفت. نرگس گفته بود بهتر است به بازارچه ي كتاب برود، پس راهي بازارچه ي كتاب شد. هوا ابري بود و هر لحظه سردتر از قبل مي شد. آن جا همه در رفت و آند بودند و مثل هميشه شلوغ و پر جمعيت بود. دانشجو ها دسته دسته مي آمدند ومي رفتند، اما يلدا غرق در افكار خودش همچنان در پي چيزي مي گشت كه گاه نامش را هم از ياد مي برد. ( كتاب خاقاني) همان طور كه به سمت بازارچه كتاب مي آمد ناگهان نفسش حبس شد چشمانش روي نقطه اي در مقابلش ثابت ماند ودلش آنچنان تپيد كه حس كرد قفسه ي سينه اش هر آن ممكن است شكافته شود در يك لحظه ندانست چه مي كند و در كجاست او شهاب بود اشتباه نمي كرد خودش بود و چند نفر هم همراهش بودند كامبيز هم بود بدنش به ظور محسوسي مي لرزيد اگر شهاب او را نديده بود حتما خودش را پنهان مي كرد اما افسوس كه شهاب همان لحظه ي اول او را ديد گويي براي نخستين بار بود كه يكديگر را مي ديدند يلدا خريد كتاب را فراموش كرده بود و هرچه به هم نزديك تر مي شدند مضطرب تر از قبل مي شد آنها از رو به رو مي آمدند اما يلدا سعي كرد بي اهميت نشان بدهد با خودش گفت: ياالله دختر اين بهترين فرصته براي اين كه بهش ثابت كني آدم نيست و براي تو اهميت ندارده. يلدا به تصميمش عمل كرد و از منار او و دوستانش بي تفاوت گذشت.. بي تفاوت اما نگاه شهاب تا آخرين لحظه با او وبد يلدا هيجان زده خود را در بازارچه كتاب يافت اصلا نمي دانست چگونه وارد بازارچه شده است؟ حواسش به هيچ جا نبود جز اين كه الان شهاب كجاست؟ دلش مي خواست پشت سرش را نگاه كند اما با نيرويي از درون گفت: رفتارت را كنترل كن . وداخل يك كتاب فروشي شد سعي كرد به خاطر بياورد چه مي خواهد بالاخره نفس زنان و هيجان زده پرسيد: ببخشيد كتاب درسي مي خوام. فروشنده پرسيد: چي مي خواي؟ خاقاني گزيده اش. بله بله مي دونم بذار نگاه كنم فكر كنم تمام شده باشه. ( در ميان قفسه هاي ادبي به جستجو پرداخت) يلدا كمي از هيجان افتاده و احساس بهتري داشت لبخندي روي لبانش نشسته بود كه خود از بودنش بي اطلاع بود صداي تپش قلبش را مي شنيد . فروشنده از داخل همان قفسه ها فرياد زد: خان متاسفم تمام شده شما آخر هفته يه سري بزنيد. متشكرم خداحافظ...( صدايي از پشت سر شنيد). چي مي خواي؟ يلدا غافلگير سربرگرداند و با ديدن شهاب آنچنان دلش فرو ريخت كه نزديك بود بي حال شود و روي زمين بيافتد رنگش پريد و با لكنت گفت: س..سلام شهاب نگاهي به اطرافش انداخت و گفت: سلام اينجا چه كار داري؟ دنبال چي هستي؟ اومدم كتاب بخرم . اسمش چيه ؟ گزيده ي خاقاني . قبل از اينكه هوا تاريك بسه برو خونه من مي خرمش يلدا تا خواست چيزي بگويد كامبيز وارد مغازه شد و با خنده گفت : سلام يلدا خانم. يلدا هم سلام و احوالپرسي كرد كامبيز كه خوشحال مي نمود پرسيد: ديگه خبري از شما نيست يلدا خانم خوش مي گذره؟ فروشنده ي كتاب كه بي طاقت شده بود گفت: آقايون اگر امري داريد بفرماييد. شهاب سريع گفت : مرسي مرسي داريم ميريم. همگي از مغازه بيرئن رفتند شهاب رو به كامبيز گفت : بچه ها رفتند؟ آره (چشمك زد) يلدا كه دلش نمي خواست اين بارهم نقش يك آدم اضافي و مزاحم را بازي كند پيش دستي كرد و گفت: خب آقا كامبيز از ديدنتون خوشحال شدن با اجازه اتون من ديگه مي رم بايد حتما يه كتاب بخرم. شهاب گفت مي ري خونه ديگه؟ نه گفتم كه بايد كتاب بخرم. گفتم كه خودم مي خرم. يلدا با زرنگي پرسيد: اسمش چي بود؟ شهاب كه غافلگير به نظر مي رسيد خود را نباخت و گفت: ا چي بود؟يادم رفت يه بار ديگه بگو. يلدا خنديد و گفت : باشه پس مغازه هاي داخل پاساژ و بگرد و بعد حتما برو خونه. يلدا كه حساسيت شهاب را براي به موقع به خانه رفتن مي ديد قند در دلش آب مي كرد و نمي دانست چرا از حساسيت او لذت مي برد. بالاخره يلدا از شهاب و كامبيز خداحافظي كرد . اعتماد به نفس خاصي پيدا كرده بود اصلا فكرش را هم نمي كرد شهاب دنبالش بياد. و با او حرف بزند. فروشگاه بزرگي واقع در طبقه ي زيرين پاساژ بود كه معمولا از لحاظ كتاب درسي ادبي غني بود. يلداآخرين شانس را هم امتحان كرد و به داخل فروشگاه رفت و بالخره كتاب مورد نظرش را پيدا كرد و آن را برداشت وسط فروشگاه ميزهاي بزرگ و پهني قرار دادع بئدند كه روي آنها با انواع پوستر هاي مورد علاقه اش كه تصوير فروغ فرخزاد روي آن كشيده شده بود با قطعه اي از اشعارش با خوشحالي به سوي ميز رفت و دست برد تا آن پوستر را بردارد اما سر پوستر توسط پسز دانشجويي كه روبه روي يلدا ايستادع بود كشيده شد هر دو سر بلند كردند و به هم نگاه كردند . پسرك لبخند زد و گفت: سليقمون يكيه. يلدا لبخند شرمگيني زد بدون توجه به حرف پسر سعي كرد پوستر ديگري مثل همان پيدا كند اما پسرك پوستر را جلوي يلدا گرفت و گفت: همين رو بردار يلدا بي اهميت گفت: متشكرم من يكي ديگه پيدا مي كنم شايد داشته باشند. پسر جوان گويي دوست داشت در حق يك دختر زيبا و دوست داشتني محبت كرده باشد تا شايد دري به روي آشنايي با وي گشوده گردد مصرانه گفت: خواهش مي كنم بگيرش د بگيرش ديگه يلدا از اصرار او به تنگ آمده بود پوستر را از او گرفت و گفت : مرسي. و بدون معطلي رفت تا پولش را حساب كند پسر جوان به دنبالش راه افتاد و كنار يلدا ايستاد و گفت: من حساب مي كنم يلدا با حيرت به او نگاه كرد و گفت: آقا شما چي مي گين ؟ چي مي خواين ؟! جوان با پورويي جواب داد : هيچي مي خواستم بگم اين پوستر را يك هديه بدونين من پولش رو حساب مي كنم...(آي،آي...) جوان كگه معلوم بود درد عميقي را در ناحيه ي دست خود احساس مي كند آهسته به عقب برگشت يلدا متحير به او و شهاب كه دست پسرك را از پشت گرفته بود و مي پيچاند خيره ماند. شهاب دندان ها را به هم فشرد و گفت: به كي مي خواي هديه بدي؟ خوب تقديمش كن ببينم مي توني؟ پسر جوان كه حسابي غافلگير شده بود به سختي سر را عقب برد و در حالي كه سعي مي كرد توجه ديگران را به آن وضيعت جلب نشود آهسته گفت: آقا معذرت مي خوام مگه اين خانم با شمان؟ ببخشيد باور كنيد قصد بدي نداشتم. شهاب دستش را رها كرد و زير لب گفت: گمشو بزن به چاك. يلدا هم ترسيده بود و هم بسيار جا خورده بود كامبيز هم به سويشان آمد و چشمكي به يلدا زد و گفت : حقش بود.. يلدا شرمگين شد شهاب پول كتاب و پوستر را حساب كرد و گفت: چيز ديگع اي لازم نداري؟ نه مرسي چند لحظه بعد هر سه بيرون فروشگاه بودند هوا تاريك شده بود يلدا گفت: من ديگه مي رم خونه. شهاب گفت: صبر كن . ورو به كامبيز ادامه داد: كامي من ديگه نمي آم. كامبيز گفت: باشه باشه فقط به سعيد مي گم نقشه ها را فردا برات بياره. باشه كامبيز خداحافظي كرد و رفت شهاب كنار يلدا ايستاده وبد و ديگر نگاهش را نمي دزديد خصمانه نيز رفتار نكرده بود و مثل هميشه جدي بود رو به يلدا كرد وگفت: تا يك مسيري ماشين مي گيريم و بعد از اون جا با ماشين خودم مي ريم. دقايقي بعد در اتومبيل نشسته بودند . حالا ديگر هوا كاملا سرد بود و نشستن داخل اتومبيل لذت بخش تر از بيروون بود همان طور كه شهاب گفته بود بقيه راه را با اتومبيل شهاب طي كردند هردو ساكت بودند و تنها صداي موسيقي ملايمي سكوت اتومبيل را گرفته بود يلدا زير چشمي به دست هاي شهاب نگاه مي كرد دست هاي بزرگ و قوي اش . شهاب پرسيد گرسنه ات نيست؟ يلدا لب ها را ورچيد و با لبخندي گفت: يك كمي. چي دوست داري؟ قورمه سبزي رو كه ديشب درست كردم. آهان آره بوش كل ساختمان را برداشته بود. يلدا خنديد و گفت« فكر كردم دوست نداري پس چرا نخوردي؟ آخه غذا خورده بودم حالا اگه همه اش را نخورده اي امشب مي خورم.يلدا چيزي نگفت شايد مي ترسيد باز هم حرفي بزند و همه چيز را خراب كند دوست داشت تا ابديت روي آن صندلي بنشيند و به آن موسيقي دل نواز گوش بسپارد دوست داشت تا ابديت در رويا بماند. آن شب براي اولين بار شهاب دست پخت يلدا را خورد البته به تنهايي يلدا هيجان زده تر از آن بود كه بتواند تحمل غذا خوردن در كنار او را داشته باشد. فرداي آن روز در دفتر خاطراتش نوشت: ((آن شب يك شب پر ستاره بود... يك شب زيباي بهاري نبود.. يكشب آرام و مهتابي نبود يك شب با هواي مطبوع و دل انگيز پاييزي نبود.... فقط يك شب بود... يك شب سرد كه او هم بود... او تنها عشق من بود)) يلدا. فصل11،قسمت2 بله عشق آمده بود، آرام و اهسته آمده بود تا قلب زخم خورده ي يلدا را دوباره التيام بخشد، دوباره زنده كند و دوباره به تپيدن وا دارد. گويي اولين بار بود كه عشق را تجربه مي كرد. حالا دلش مي خواست با تمام وجود آن را حس كند، آن را لمس كند. زيرا نه كودك بود نه نوجوان! حالا يك دختر جوان و شاداب بود كه با عشق احساس كمال مي كرد. حالا از اين همه عشق كه قلبش را لبريز ساخته بود، خوشحال مي نمود و زندگي برايش گويي دوباره آغاز شده بود. حالا هر لحظه برايش معنا پيدا كرده بود. دلش مي خواست فرياد بزند و به همه ي دنيا بگويد كه عاشق شده است، اما نه، هنوز مي ترسيد كسي به رازش پي ببرد. مي ترسيد كه ابراز كند، حتي وقتي كه پيش فرنازو نرگس راجع به اتفاقاتي كه مي افتاد، صحبت مي كرد و سعي داشت وانمود كند كاملاً بي طرف است و احساس خاصي نسبت به شهاب ندارد، اما شادي و شور و هيجان بيش از حدش، حساسيت بالايي كه در لباس پوشيدن و طرز آرايشش نشان مي داد، لبخندي كه گاه و بي گاه در چهره ي مات زده اش نمايان مي شد و حتي هاله ي صورتي رنگ گونه هايش و لاغري صورت و اندامش همه و همه نشان از چيزي بود كه او را لو مي داد!رفتار شهاب تغيير چنداني نكرده بود و فقط گاهي شبها زودتر مي آمدو گاهي هم غذاي خانه را مي خورد واز يلدا تشكر مي كرد و گاه چند كلمه اي حرف مي زد، اما در نگاهش كه گاه وبي گاه روي نگاه يلدا ميخكوب مي شد، چيزي بود كه بي قرار نشان مي داد، چيزي كه يلدا فكر مي كرد شهاب هم نمي تواند پنهانش كند. يلدا شب ها تا دير وقت مي نشست وبا عكس هاي روز عقدشان سرگرم بود و هرچند ساعت يكبار آنها را از دفتر خاطراتش بيرون مي كشيد و به تماشا مي پرداخت. جرأت نداشت تا آنها را به در و ديوار بچسباند تا هرجا نگاه كرد چهره ي شهاب را ببيند. در دل مي گفت : " هيچ وقت نتوانسته ام شهاب را سير سير تماشا كنم! " فيلم روز عقدشان را هم يكبار در حضور نرگس و فرناز وقتي كه خانه ي فرناز بودند، تماشا كرده بود. دو ماه و نيم از عقدشان گذشته بود. براي يلدا جالب بود كه ديگر دلتنگ حاج رضا و خانه اش نبود. حالا تنها چيزيث كه فكر و ذهن او و همه ي دلش را برده بود، شهاب بود. اين عشق گاهي چنان نيرويي به او ميداد كه گويي قادر است هر ناممكني را ممكن سازد و گاه هم او را پر و بال بسته و محزون مي ساخت ... و خاصيت عشق اين است. يلدا دوست داشت وقتي خانه نيست و شهاب زودتر مي آيد به اتاقش برود و راجع به يلدا و نوشته ها و كارهايش كنجكاوي كند، كاري كه اغلب يلدا در نبود شهاب مي كرد. هميشه نشانه هايي در اتاقش، دفترش و كتاب ها و لوازمش مي گذاشت تا مطمئن شود شهاب به اتاقش آمده است يا نه، اما هربار متأسف مي شد. حالا كه بعد از مدتها با خود صادق شده بود و به خودش اعتراف كرده بود كه عاشق شده است، احساس سبكي مي كرد. حداقل اين بود كه ديگر مجبور نبود خودش را گول بزند. زيرا مي دانست در دلش چيست! مقنعه اش را روي سرش انداخت و جلوي آيينه ايستاد، قبل از آن كه خودش را در آينه ببيند عكس پوستر فروغ را كه شهاب برايش خريده بود، توي آينه ديد..." و اينك منم...زني تنها در آستانه ي فصلي سرد! " چيزي در دلش آوار شد، به عاقبت اين عشق انديشيد، چيزي كه هميشه از آن فرار مي كرد، به خودش گفت: " يعني چي ميشه؟!... " به آينه نگاه كرد، چشم هاي غمگين فروغ هنوز نگاهش مي كردند. يلدا لبخندي زد و به او گفت : " همه كه نبايد شكست بخورند! مگه نه؟!...حالا خودش را نگاه مي كرد. مقنعه اش را مرتب كرد. لبخند رضايتمندي روي لب ها داشت. اين روزها زياد به خودش نگاه مي كرد و بيشتر از گذشته به فكر شكل و شمايل خود بود و پول بيشتري بالاي لوازم آرايش مي داد و چه قدر زيبا به نظر مي رسيد، به مدهاي روز اعتقاد چنداني نداشت. هميشه سعي مي كرد چيزي بپوشد كه بيشتر به او مي آيد، براي همين در نهايت سادگي زيبا بود. فصل 12 در را باز كرد و از خانه بيرون آمد. پسر همسايه ي روبه رو كه يلدا نامش را مزاحم (پشت شيشه) گذاشته بود، آماده و سرحال گويي منتظر يلدا بود، لبخندي زد و سلامي زير لب داد. يلدا بي توجه به او راه افتاد، پسرك هم ! تا ايستگاه اتوبوس راه چنداني نبود. يلدا به نرمي روي نيمكت سرد سايه بان دار ايستگاه نشست. ايستگاه تقريباً خلوت بود پسر جوان نزديك يلدا ايستاد و تا آمدن اتوبوستمام تلاشش را براي باز كردن باب آشنايي به كار بست اما تلاشش بي حاصل ماند و ناگزير از ادامه مقاومت كنار يلدا باقي ماند. يلدا سربرگرداند تا او را اصلاً نبيند. پسرك دست بردار نبود. با آرنج به پهلوي يلدا زد. يلدا خشمگين روي چرخاندو گفت: " چه كار مي كني بي شعور؟! " - اِ، اِ، مؤدب باش دختر! مزاحمم؟! حالت و صدايش براي يلدا چندش آور بود، يلدا گفت:" مطمئن باش كه هستي!! " -اگه مزاحمم، برم! -ترديد نكن، پاشو گمشو! ببين، خيلي بي ادبي ها ! ( باز حالت نرمي و لبخند به خود گرفت و ادامه داد) من همسايه تون هستم ! اسمم « پژمان» خواهرزاده ي اشرف خانم هستم، همسايه تون! مي تونم اسم شما را بدونم؟! يلدا كه فهميد حرف زدن و جواب دادن به او بي نتيجه است از جا برخاست و كنار خيابان ايستاد. چند نفري به صف منتظران اتوبوس اضافه شدند. پسرك بي توجه به رفتار يلدا به دنبالش آمد و كنارش ايستاد و ادامه داد: " من بچه ي تهران نيستم! دانشگاه قبول شدم ، اومدم تهران پيش خاله ام. قصدم مزاحمت نيست. خيلي ازت خوشم اومده. مي خواستم بيشتر باهات آشنا بشم. حالا اين شماره رو ازم بگيري ديگه مي رم، چون كلاس دارم و ديرم شده! " يلدا در دل به سادگي و سماجت پسرك مي خنديدو هم چنان پشت به او ايستاده بود. پسرك جايش را عوض كرد و روبه روي يلدا قرار گرفت و كاغذي را كه در دست پنهان كرده بود، آهسته پيش آورد و گفت:‌ " تو رو خدا بگيرش...!" يلدا كلافه شده بود و چند قدم عقب تر ايستاد. از اين كه ديگران متوجه حركات پسرك بشوند، خجالت مي كشيد. اخم ها را درهم كشيده بود و عصباني ايستاده بود. صداي بوق اتومبيلي توجه او را به خود جلب كرد. اتومبيل برايش آشنا بود، گفت : " واي خدايا، اتومبيل كامبيزه." وانمود كرد او را نديده است. از پسرك فاصله گرفت. اتوبوس در حال نزديك شدن بود. پسرك به دنبال يلدا رفت و باز نزديك شد و كاغذ را جلو آورد وگفت: " تا نگيريش، نمي رم..." نگاه يلدا اتومبيل سفيد رنگ آشنايي را غافلگير كرد. تمام حواسش به اتومبيل كامبيز بود كه جلوتر از ايستگاه متوقف شده بود. با آمدن اتوبوس يلدا بدون درنگ خود را در داخل اتوبوس انداخت. پسرك نيز سوار شد. يلدا حرص مي خورد و بيرون را نگاه مي كرد. سمت راستش كامبيز در كنار اتوبوس در حركت بود. قلب يلدا تند مي زد. نزديك دانشگاه شدند.يلدا پياده شد و آن چنان تند مي رفت كه گويي مي دود. پسرك هم بدون شكايتي به دنبالش مي دويد. عاقبت با زرنگي شماره را در جيب مانتوي يلدا انداخت و گفت:‌ " انداختم توي جيبت! زنگ بزني ها ! منتظرم..." صداي ممتد بوق اتومبيلي همه ي نگاه ها را به سوي خود كشيد. اتومبيلي متوقف شد و كامبيز پياده شد و جلو آمد. از نگاه كنجكاو و چهره ي در هم كشيده ي كامبيز مي شد فهميد كه متوجه حضور پسر مزاحم شده است! كامبيز بلند گفت :" سلام يلدا خانم، مزاحمه ؟!" پسر مزاحم كه گويي بهش بر خورده بود، بلندتر گفت: " به تو چه، بچه قرطي؟!" و ثانيه اي بعد دكمه هايي بود كه كنده مي شد، يقه هايي كه گرفته و به سختي رها مي شد و مشت هايي كه بي هدف پرتاب مي شد و مردمي كه بي تفاوت خيره شده بودند! يلدا با اين كه بسيار نگران بود، ديگر آن جا نايستاد و با اعصابي خرد و ناراحت وارد كلاس شد. فرناز و نرگس گفتند: " سلام، چي شده ؟" يلدا جواب داد: " هيچي، كله ي سحري يك مگس تا اين جا ولم نكرد. آخر هم كامبيز ديدش. حالا بيرون درگير شده اند! " فرناز پرسيد :" كدوم بيرون؟!" - دم در ورودي! نرگس پرسيد :" كامبيز اون جا چي كار مي كرد؟! " - تحفه! من رو تعقيب مي كرد. فكر كنم از اول فهميد من مزاحم دارم . فرناز پرسيد: " حالا مزاحم كي بود؟ " - يك بي شعور سمج. چه مي دونم همون كه گفتم پسر همسايه ي رو به روييه. همون كه از پشت پنجره مدام نگاه مي كنه ! فرناز گفت: " آهان.." - از اين بدتر نمي شه، لعنتي! نرگس گفت: " خُب تقصير تو چيه؟! براي هركسي ممكنه مزاحم پيدا بشه! " يلدا با نگراني خاصي گفت: " حتماً حالا مي ره به شهاب مي گه!" فرناز گفت: " خُب، بگه!" - دوست ندارم. آخه پسره رو به رويه خانه شهاب زندگي مي كنه. مي فهمي يعني چي؟! يعني، يعني اگه كامبيز اون رو ببينه مي شناسه. مي ترسم شهاب هم خودش رو در گير كنه! فرناز گفت : " آخي، حالا تو چرا اين همه به شهاب فكر مي كني؟! خب، درگير بشه ! " - اصلاً ولش كن . بچه ها ميايد بريم دم در ببينيم چه خبره؟! نرگس گفت : " الآن استاد مياد. در ثاني خودت وقتي رفتي خونه حتماً مي فهمي چه خبره! " - فكر رفتن به خونه شور خاصي در دل يلدا به پا كردو با خودش گفت: " كاش زودتر كلاس ها تمام مي شد وبه خانه مي رفتم. " دكتر بهزادي وارد كلاس شد. همگي ايستادند. يلدا هم. يلدا هيجان زده تر از هميشه مشتاق رفتن به خانه بود كتاب ها را با عجله مي بست و داخل كيفش فرو مي داد .... نرگس نزد او آمد و گفت: يلدا امشب بهت زنگ مي زنم راجع به (هدايت) برام توضيح بدي. راجع به خودش؟ هم راجع به خودش هم راجع به آثاراش . خب بگو به جاي تو هم تحقيق كنم ديگه. نرگس خنديد و گفت: اينطوري كه شرمنده ات ميشم ولي گذشته از شوخي راجع به آثارش خيلي مشكل دارم. باشه امشب حتما تماس بگير ولي زياد هم دير نشه. ساعت 9 خوبه؟ آره فرناز هم گفت : بي شعورها به من هم كمك كنيد فقط به فكر خودتونيد . يلدا و نرگس با نگاهي حق به جانب رو به فرناز گفتند: در مورد نيما؟ فرناز گفت: مگه نيما خيلي آسونه؟ يلدا گفت: چي بگم؟ هر چي هست از هدايت آسون تره. فرناز گفت: نه خير منم خيلي مشكل دارم. يلدا گفت: واي خب تو هم زنگ بزن(قيافه اي گرفت و زير چشمي فرناز را نگاه كرد) فرناز گفت واقعا كه يلدا چقدر بي جنبه اي . يلدا خنديد و گفت: خب زنگ نزن در همين لحظه سهيل به ميز آنها نزديك شد و فرناز زير لب گفت ( مجنونت اومد) سهيل گفت: سلام خانمها و رو به يلدا ادامه داد : خانم ياري شما و خانم تبريزيان (نرگس) تحقيقتون يكيه؟ بله . مي شه منم با گروه شما باشم ؟ براي چي؟ گروه ما كه هنوز كار فوق العاده اي نكرده در ثاني اگر نفر سومي هم قرار بود توي گروه باشه حتما فرناز مي اومد. آره اما فرناز خانم خودشون نيما را انتخاب كرده اند حميد رحماني هم نيما را انتخاب كرده كه مي تونند يك گروه بشن. فرناز گفت : ا رحماني مگه توي گروه نثر نبود؟ سهيل جواب داد : نه مي گه راجع به نظم بيشتر مي تونه مطلب جمع آوري كنم. فرناز در حالي كه كيفش را بر مي داشت گفت: بچه ها من يه سري ميرم پيش آقاي رحماني الان مي يام. سهيل گفت: پس مي تونم با شما كار كنم؟ يلدا جواب داد : خوب بدون مشورت با استاد كه نمي شه . سهيل گفت: پس اگه كمي صبر كنيد من الان مي رم پيش استاد و بر مي گردم ( و بدون درنگ از كلاس خارج شد) فرناز هم به بچه ها ملحق شد و گفت: چي شد از سرتون وا كردينش؟ نرگس گفت : نه خير وبالمون شد فرناز گفت: چه پررو و زرنگه. يلدا گفت: ناراحت نباشيد فكرش رو كردم. نرگس پرسيد: چي كار كنيم؟ يلدا جواب داد: همه ي پاكنويس ها را مي ديم بهش فكر كنم خطش هم خوبه( سه تايي خنديدند) يلدا ادامه داد: بچه ها ترو خدا بجنبيد الان دوباره پيداش مي شه . همگي از جا برخاستند و صحبت كانان از كلاس بيرون زدند محوطه ي خارج دانشگاه را طي كردند و به در ورودي نزديك شدند يلدا همان طور كه مشغول خنده و صحبت بود نگاهش بهت زده به در ورودي خيره ماند. نرگس با تعجب پرسيد : ا... يلدا اين شهاب نيست؟ فرناز هم بهت زده گفت: ا... شهابه يلدا. شهاب كابشن و شلوار جين به تن داشت و با ديدن يلدا عينك آفتا بي اش را از روي صورت برداشت و منتظر ايستاد. يلدا توان حركت نداشت اما بسيار سعي داشت جلوي بچه ها و دوستانش رفتار معقولي نشان دهد لرزش بدنش را نمي توانست مهار كند دست هايش مثل گلوله برف يخ كرده بودند. فرناز گفت: يلدا جون شوهرت اومد دنبالت ( وريز ريز خنديد) يلدا از اين شوخي دلش ريخت و چه قدر خوشش آمد در حالي كه با پاهايي لرزان پيش مي آمد رو به دوستانش گفت: بچه ها فكر كنم كامبيز جريان صبح را برايش تعريف كرده. حالا نه اينكه خيلي براش مهمه.؟ صدايي از پشت يلدا ر فراخواند كه مي گفت: خانم ياري يلدا خانم... يلدا ايستاد و نگاهي به سهيل كرد سهيل دوان دوان آمد. فرناز زير لب گفت: بابا اين ديگه كيه؟ سهيل لبخند زنان نزديك آمد و گفت: استاد قبول كرد. فرناز خنديد و گفت: چشمتون روشن . سهيل هم خنديد و گفت: واقعا شانس آوردم خيلي خوشحال شدم... ( شهاب شاهد برخورد آنها بود و تمام حواس يلدا پيش او بود.) سهيل ادامه داد : خانم ياري حالا من چي كار كنم؟ يلدا در حالي كه حرك مي كرد و قدم هايش راتند تر بر مي داشت گفت: هيچي فعلا نمي خواد كاري انجام بدهيد من و نرگس هرچي نوشتيم شما پاكنويس كنيد. يلدا سر بلند كرد و چشم در چشم شهاب نگاه كرد و زير لب گفت: سلام شهاب هم سر تكان داد و گفت: سلام ( هنوز از هم فاصله داشتند) فرنازو نرگس هم پيش رفتند و با شهاب سلام و احوالپرسي كردند . سهيل هم چنان در كنار يلدا بود او هم با اين كه شهاب را نمي شناخت به تبع از يلدا با شهاب سلام و عليك كرد و ايستاد. يلدا رو به او گفت: آقاي محمدي شنيديد من چي گفتم؟ راجع به پاكنويس بله. اميدوارم خط خوبي داشته باشيد. فقط همين باشه اصلا يك خطاط پيدامي كنم ( و به شهاب نگاه كرد) شهاب تا خواست لب باز كند دوباره صداي سهيل مانع شد كه گفت: يلدا خانم منزل مي ريد؟ بله . مي خواين برسونمتون من امروز طرفاي شما كار دارم مسيرم از همون سمته. يلدا با قاطعيت گفت: مرسي آقاي محمدي لزومي نداره. البته دوستانتون هم مي تونند بيان ها. فرناز و نرگس نگاه معني داري به هم كردند و شهاب كه تا آن لحظه ساكت بود پيش آمد و با جديت پرسيد: مگه شما خونه ي يلدا خانم رو بلديد؟ سهيل جا خورد و از لحن شهاب كه سرد و خشك سؤال كرده بود خودش را جمع و جور كرد و با دقت بيشتر به شهاب نگاه كرد و گفت: به جا نمي يارم. شهاب پاسخ داد: اشكال نداره آدم زياد مهمي نيستم ( زير لب غريد) و ادامه داد: اگه يك لحظه ي ديگه اين جا بايستي كاري مي كنم كه اجدادت را هم به ياد نياري. يلدا كه ترسيده بود خودش را جلو انداخت و گفت: شهاب آقاي محمدي ار هم كلاسي هاي من هستند. ئ بعد رو به سهيل گفت: آقاي محمدي اگر كاري نداريد لطفا بقيه ي صحبت ها را بذاريد براي فردا؟ نرگس هم گفت: آقاي محمدي يك لحظه بياين. فرناز و نرگس سهيل را كنار كشيدند تا مانع از درگيري احتمالي شوند. شهاب نيز اخم ها را در هم كشيده بود و هنوز نگاه خيره و عصبي اش با سهيل همراه بود. يلدا گفت: شهاب چي شده؟ شهاب نگاهش را به يلدا داد و گفت: واقعا توي كلاستونه؟ يلدا لبخندي زد و گفت: آره هم كلاسي هستيم. سهيل در حالي كه از فرناز و نرگس جدا مي شد با صداي بلند گفت: خانم ياري به پدر سلام برسونيد خداحافظ ( ولبخند زنان به سمت اتومبيلش رفت) شهاب كه خونش به جوش آمده بود دلش مي خواست درس خوبي به او بدهد ناگزير از كنترل خويش تنها به حرص خوردن و فشردن دندان ها اكتفا كرد و پرسيد: مگه حاجي را مي شناسه؟ فرناز گفت: مي شناسه ؟ آقا شهاب اين محمدي اگه هفته اي دو سه بار حاج رضا رو نبينه زندگيش نمي گذره. شهاب كه از حرف فرناز سردر نياورده بود نگاه نابا ورنه اش را به يلدا دوخت و پرسيد: آره؟ يلدا خنديد و گفت: نه بابا فرناز شوخي مي كنه. فرناز براي اينكه واسه ي يلدا بازار گرمي كنه گفت: عاشق و شيفته ي يلداست بدبختمون كرده از صبح كه مي ريم سر كلاس به بهانه هاي مختلف از نيمكت ما آويزانه. آب در دهان يلدا خشكيد قلبش آن چنان مي زد كه صدايش را نمي شنيد مضطرب به شهاب چشم دوخت شهاب در برابر حرف هاي فرناز سكوت كرده بود و نگاهش مي كرد اما يلدا نمي توانست از نگاه او چيزي بفهمد. شهاب كه مي خواست سريع تر موضوع عوض شود جلوتر آمد و در حالي كه دست در جيبش مي كرد گفت: خونه مي ري ديگه؟ يلدا گفت: آره شهاب دسته كليدي را از جيبش در اورد وجلوي او گرفت و گفت: كليدت را جا گذاشته بودي منم شب دير ميام در را از داخل قفل كن. در نگاه شهاب رنجشي بود كه يلدا آن را حس مي كرد يلدا هم رنجيده نگاهش مي كرد چون فكر نمي كرد شهاب تنها برود و او را به منزل نرساند شهاب خداحافظي كرد و چند قدم برداشت اما انگار كه ياد چيزي افتاده باشد دوباره برگشت و گفت: ببينم اوني كه صبح مزاحمت شده بود مي شناسيش؟ يلدا غافلگير شده بود و دستپاچه گفت: كدوم مزاحم؟ شهاب نگاه معني داري به او انداخت و گفت: هموني كه صبح با كامبيز درگير شده. يلدا آب دهانش را قورت داد و گفت:آهان نه نمي شناسمش توي دانشگاهتون نيست؟ نه فكر نكنم . خيلي خوب زود برو خونه خداحافظ.( ورفت) فصل ۱۴ آن روز قرار بود نرگس و فرناز براي اولين بار به خانه ي شهاب بروند و روز تعطيلشان را با هم بگذرانند. آنها نزديك ظهر آمدند و سه تايي در اتاق كوچك يلدا جمع شدند. ابتدا از خانه و زندگي شهاب و سليقه ي يلدا و بعد هم از دانشكده و بچه ها و اساتيد و سهيل حرف زدند. فيلم روز عقد را نگاه كردندو عكس ها را دست به دست چرخاندند و نظريابي كردند، چاي نوشيدند و ميوه خوردند. ناگهان زنگ نواخته شد . يلدا كه هيچ گاهمراجعه كننده يا مهماني را به آن خانه نديده بود مضطرب شد و چادري روي سرش انداخت . پنجره ي اتاقش را باز كرد و بيرون را تماشا كرد. زن همسايه در حالي كه سيني در دست داشت لبخندي زد . در خانه ي همسايه روبه رو باز بود و پسر همسايه دم در ايستاده و نگاهش مي كرد. يلدا به سرعت خود را كنار كشيد و به سوي در شتافت. فرناز پرسيد: "كيه؟ يلدا!" -بچه ها ، اون پسره كه گفتم همسايمونه و دنبالم تا دم دانشگاه راه افتاد ، دم درشون وايستاده! فكر كنم مامانش برامون آش آورده! فرناز گفت :" بابا اين آش خوردن داره، برو بگير!" نرگس گفت: " مي شه ببينيمش؟!" -آره از پنجره، فقط تابلو نشين ها! فرناز گفت:"تو برو ، اون با من!" يلدا پله ها را دو تا يكي كرد و پايين آمد و سلام و عليك كنان آش را گرفت . پسر همسايه هم چنان ايستاده بود و نگاهش مي كرد. زن همسايه كه گويي براي خريد به مغازه رفته به يلدا چشم دوخته بود، عاقبت لب باز كرد و گفت : " دخترم خوبي؟" يلدا عجولانه تشكر كرد و گفت: " الآن ظرفش را براتون مي يارم." و در را بست و به سرعت پله ها را بالا آمد. صداي خنده هاي فرناز و نرگس خانه را پر كرده بود. يلدا هم خنده كنان وارد شد و ظرف آش را ميانشان گذاشت و گفت : " فرناز مري چند تا قاشق بياري؟!" فرناز در حالي كه به سمت آشپزخانه مي رفت، گفت:"بابا اين كه خيلي تابلو بود ، يلدا؟" -چطور مگه؟! ابا بد جوري بهت زل زده بود! نرگس پرسيد:"اون خانمه ، مادرشه؟!" -نمي دونمستم تايي مشغول خوردن آش شدند. فرناز گفت:" كارت در اومد.خواستگار پيدا كردي!" يلدا گفت:" فكر نمي كنم كار به اون جاها بكشه!" نرگس گفت:" مگه اينها شهاب رو نمي شناسند؟"يلدا گفت:" والله، چي بگم؟" بعد از نيم ساعت صداي زنگ بار ديگر آنها را از حس و حالشان بيرون كشيد. يلدا با عصبانيت گفت:" آه ...امروز كه شما اومدين حالا ببين چه خبره!" نرگس گفت:" مي خواي منن برم؟شايد اومدن ظرف آش را بگيرن." يلدا گفت :" نه، خودم مي برم. اتفاقاً منتظر يك فرصت بودم به مادرش يه چيزيي بگم. ديگه خيلي پر رو شده." يلدا كاسه آش را به سرعت شست و چادر به سر كرد و با عجله پله ها را به سمت پايين دويد. فرناز فرياد زد:"كتكش نزني!" و دوباره به سوي اتاق يلدا پشت پنجره دويدند. يلدا سعي كرد حالتي جدي و تقريباً عصباني به خود بگيرد. در را باز كرد... پسر همسايه پشت در ايستاده بود و لبخند زنان نگاهش كرد و گفت:"ببخشيد، سلام .اَ ...من اومدم كه ..." يلدا كاسه را توي بغل او گذاشت و گفت: " خواهش مي كنم . بفرماييد. اينم كاسه تون . نذرتون قبول!" پژمان هول شد و گفت:" ببخشيد، اما من مي خواستم بگم خاله ام ..." براي لحظه اي گوش هاي يلدا كر شدند و چشم هايش به جز اتومبيل شهاب كه جلوي در خانه متوقف مي شد، چيزي نديدند. شهاب جستي زد و از اتومبيل پايين پريد. او كه از ديدن يلدا و پژمان كه حتي او را نمي شناختبسيار متعجب مي نمود، با چهره ي جدي و نگاه جستجوگرش پيش آمد.پژمان كه هنوز حرف مي زد با ديدن شهاب يكه خورد و كمي عقب تر ايستاد و ساكت شد! شهاب نگاهي عجولانه به آن دو انداخت و گفت : " چي شده؟ يلدا از ديدن نابهنگام شهاب سخت عافلگير و آشفته به نظر مي رسيد ، رنگش پريده بود و دستپاچه گفت:"اِ ...هيچي ، ايشون آش نذري آوردند ومن اومدم ظرفش رو بدم." نگاه شهاب كه معلوم بود اصلاً مجاب نشده است ، روي پژمان زوم شدو بعد از ثانيه اي گفت:" شما كي هستين و از كجا ايشون رو مي شناسي؟" پژمان لبخند شرمگيني زد و گفت:"من...ا ِ ...همسايه ي رو به رويي اتون هستم. شما برادر ايشون هستيد؟!" شهاب نگاهي به يلدا كرد و دوباره چشم به يلدا دوخت. گويي مي خواست با نگاهش استخوان هاي او را ذوب كند، اخم ها را در هم كشيد. ترسناك به نظر مي رسيد، با خشم گفت:" اول بگو ببينم ، توي اين آپارتمان فقط براي ايشون نذري آوردين؟!" يلدا كه مي ديدشهاب لحظه به لحظه عصباني تر مي شود ، پيش دستي كرد تا شايد پژمان را خلاص كند ، گفت:" نه ، مادرشون آش آوردند. ايشون كه من رو نمي شناسن!" شهاب پرسيد :" مادرش كيه؟! تو مادرش را از كجا مي شناسي؟!" يلدا جواب داد:" من...من نمي شناسم." پژمان دوباره حرف خودش را تكرار كرد و گفت:" ببخشي آقا ، شما برادر اين خانم هستيد؟!" شهاب گفت:" فرمايش؟! چي مي خواي بگي ؟! من هر نسبتي با اين خانم داشته باشم مي خوام بدونم به تو چه ربطي داره؟!" پژمان گفت:" آقا مثل اين كه سوء تفاهم شده . من قصد جسارت نداشتم و فقط اومدم از يلدا خانم معذرت خواهي كنم كه چند روز پيش جلوي دانشگاهشون باعث دعوا و درگيري شدم! مي خواستم بگم قصدِ ... قصد بدي نداشتم و نمي خواستم ايشون رو ناراحت كنم." يلدا يخ زد. توان حركت نداشت. پژمان احمق همه چيز را خراب كرد. شهاب تازه پي به موضوع برده بود، دريك چشم به هم زدن روي پژمان هوار شد و انچنان مشتي نثارش كرد كه پژمان براي دقايقي نمي دانست چرا كنار جوي آب افتاده است . لبش خوني بود و سرش گيج مي رفت. شهاب مي رفت كه مشت دوم را بكوبد ، اما صداي جيغ زني كه مي گفت :" آقا شهاب ، چي كار مي كني؟!" اورا به خود آورد. پژمان فرصتي يافت براي آن كه بلند شود وسعي در جبران حمله ي شهاب داشته باشد ، اما شهاب مهلتش نداد و مشت دوم هم كوبيده شد. يلدا فرياد زد:"شهاب تو رو خدا ولش كن!" فرشته خانم همسايه ي رو به رويي كه خاله ي پژمان بود، همان زني كه ساعتي قبل براي يلدا آش آورده بود، دوان دوان پيش آمده و خود را سپر خواهرزاده اش كرد و پژمان عصباني و زخمي با نگاه ترسيده اش شهاب را مي نگريست. فرشته خانم گفت:" آقا شهاب ...آقا شهاب ، دستت درد نكنه، خواهرزاده ي من اينجا مهمونه. اينه پذيرايي از مهمون؟" فرناز و نرگس كه بسيار ترسيده بودند با عجله مانتوهايشان را پوشيدند و پايين آمدند و كنار يلدا ايستادند. فرشته خانم هنوز گله مي كرد و غر مي زد و مي گفت:" آقا شهاب، خجالت نكشيدي دست روي اين بچه بلند كردي؟! نشون دادي بچه ي تهرون كيه و چه جوري از مهمون پذيرايي مي كنه!" شهاب نفس نفس مي زد و تازه متوجه ارتباط فرشته خانم و پژمان شده بود. هنوز عصبي مي نمود، به فرشته خانم نزديك شد و گفت:" به اين بچه ياد ندادند كه نيايد براي ناموس مردم مزاحمت ايجاد كنه؟!" - چه مزاحمتي؟! اين بچه، اين دختر خانم را از پشت پنجره ديده بود و به من گفت، خاله ايشون كي هستند. منم گفتم ، والله نمي دونم. شايد خواهر آقا شهابه ! گفت، ازش خوشم اومده، مي ري باهاش صحبت كني؟ منم خواستم توي يك فرصت مناسب با خود شما صحبت كنم. شما كه ماشاءالله جوون با شخصيت و باسوادي هستيد، شما ديگه چرا اين جوري برخورد مي كنيد؟ شهاب اين بار نگاه غضبناكش را به يلدا دوخت و با ديدن فرناز و نرگس كه نگران و بهت زده كنار يلدا ايستاده بودند، فرياد زد:" شما چرا اين جا وايستاديد؟ بريد بالا!" آن سه كمي تو رفتند و باز ايستادند. پژمان فرياد مي زد:" تلافي اش رو سرت در مي يارم. الآن هم به احترام يلدا خانم كاري بهت ندارم." باز هم شهاب طوفان شد، طوفان كه نه، گردباد ...!! و پژمان در ميان گردباد تلاشش بي حاصل ماند . بازهم صداي فرياد فرشته خانم و جمع شدن چند نفر دور آنها! صداي گريه يلدا و دست هاي سردش ميان دست هاي سرد نرگس و فرناز... شهاب را به سختي از پژمان جدا كردند. شهاب فرياد زد:" يك بار ديگه اسمش رو بياري مي كشمت! " ( آن چنان محكم گفت و آن قدر جدي كه همه باور كردند.) فرشته خانم گفت :" آقا شهاب، تو رو خدا كوتاه بيا ! بابا اين پسر كه گناهي نداره، مگه كار خلاف شرع كرده؟ فقط مي خواد بياد خواستگاري، همين! ديگه اين همه داد و فرياد و بزن و بكوب نداره." شهاب كه كارد مي زدي خونش در نمي آمد، با چشمان از حدقه درآمده فرشته خانم را نگاه كرد و با فرياد گفت:" خواستگاري كي؟! اون زن منه!" در يك لحظه تمام صداها خاموش ماند. پژمان نمي دانست چه بگويد، از جا برخاست و با ناباوري نگاهش كرد. عاقبت گفت: " دروغ مي گي!" شهاب فرياد زد و گفت: " اگه يك بار ديگه جلوي اين در تو رو ببينم و يا حتي بشنوم مزاحمش شدي خونت را مي ريزم، مفهوم شد؟" پژمان عاجزانه فرياد زد:" دروغ مي گي..." اين بار فرشته خانم به سوي او حمله ور شد و گفت: " خفه شو، پژمان! برو خونه!" چند نفر زير بغل او را گرفتند و با خود به خانه اش بردند. يلدا و دوستانش نيز افتان و خيزان پله ها را طي كردندو بالا آمدند. رنگ از روي هر سه نفرشان رفته بود. نرگس يلدا را بغل كرد و گفت: " چيه؟! چرا گريه مي كني؟!" فرناز هم كه آماده ي گريستن بود، اشك هايش روان شدند. نرگس ادامه داد: " تو ديگه چته؟! تو چرا زار مي زني؟!" فرناز در ميان گريه اش خنديد و گفت :" عجب آشي بود!" ( ناگهان هر سه به هم نگاه كردند و زدند زير خنده ) يلدا گفت:" بچه ها از پنجره نگاه كنيد ، ببينيد شهاب هنوز بيرونه؟!" فرناز گفت:" قربونت! لابد اگه ما رو ببينه مياد يك فصل هم ما رو كتك مي زنه !" نرگس هم در تأييد حرف فرناز گفت:" راست مي گه، يلدا! فعلاً آروم بگير! " فرناز گفت:" يلدا، ازش نمي ترسي؟! واقعاً وحشتناكه!" نرگس ادامه داد:" خب، حق داره عصبي بشه. يارو راست راست اومده اعتراف مي كنه كه مزاحم يلدا شده. بدبخت چوب خشك كه نيست، آدمه، توقع داريد چي بگه؟!" فرناز نگاهي به يلدا انداخت و مؤدبانه گفت:"كلك، نكنه ما رو فيلم كردين؟!" يعني چي؟! فرناز ادامه داد:" يعني واقعاً ازدواج كردين و به كسي چيزي نگفتين!" - مسخره!! -آخه ديدي چه جوري گفت، اون زن منه! نرگس گفت:" راستش يلدا، من يك لحظه تنم لرزيد." فرناز گفت:" اگه نگذاره بعد از شش ماه برگردي، چي؟ " يلدا خنديد. ته دلش از حرف هاي آن دو مالش مي رفت. به خودش كلي وعده و وعيد داد و با لبخند گفت:" نه بابا، اون مي خواست جلوي همسايه ها كم نياره. والا همچين خبري نيست." چند ضربه به در خورد. يلدا سراسيمه از جا برخاست و به سوي در رفت. شهاب بود . موهايش آشفته بودند و لباسش به هم ريخته. شهاب به يلدا گفت:" اشكالي نداره چند لحظه برم و لباسم رو عوض كنم ؟بايد جايي برم." يلدا جواب داد:" نه ...برو! " شهاب از حضور دختر ها معذرت خواست و به اتاقش رفت. دختر ها هم دوباره توي اتاق يلدا جمع شدند. تمام حواس يلدا پيش شهاب بود كه عاقبت شهاب صدايش كرد و گفت :" يلدا...يلدا..." فرناز گفت:" يلدا، انگار صدات مي كنه! " اين اولين بار بود كه شهاب صدايش مي كرد. احساس شوقي در وجود يلدا بود كه دلش مي خواست فرياد بزند . از جا برخاست و به اتاق او رفت . شهاب روي تخت نشسته بود ، نگاهش كرد و گفت :" در رو ببند." يلدا در را پشت سرش بست و ايستاد. شهاب ادامه داد:" نمي خوام زياد مزاحمت بشم، دوستانت هم اينجان ! فقط فعلاً به يك سؤالم جواب بده. چرا به من چيزي نگفتي ؟!" - در مورد چي؟! شهاب كه سعي مي كردخود را كنترل كند، گفت: " در مورد بهترين فيلم جشنواره ي امسال!" ( يلدا با شرمندگي سرش را پايين گرفت) و شهاب ادامه داد: "يعني واقعاً دوباره بايد توضيح بدم؟! " يلدا كه پنهان كاري را بي حاصل مي ديد، گفت: " آخه چي مي گفتم؟ دوست نداشتم درگير بشي..." شهاب دندان ها را روي هم فشرد و گفت: " خوب ديگه مي خواستي كاري كني همه ريشخندم كنند! آره! پسره ي اوباش تا دانشگاه دنبالت اومده ، از توي اتاقت هم كه مدام زير نظرش بودي. معلومه كه به ريش من مي خنده! من امشب بايد تكليف اين قضيه رو روشن كنم!" ( از جا برخاست و كتش را از روي صندلي برداشت و در حالي كه آن را مي پوشيد ادامه داد)، " چيزي لازم نداري؟! ... مي خواي براتون ناهار بگيرم؟!" - نه، مرسي.. . ناهار داريم. شهاب خداحافظي كرد و رفت. يلدا احساس مي كرد بيش از پيش به او علاقه دارد. از توي اتاق فرياد زد و گفت:" نرگس و فرناز بياييد اين جا" بچه ها توي اتاق شهاب نشستند. يلدا احساس خوبي داشت. نرگس پرسيد :"يلدا، فكر نمي كني شهاب بهت علاقه مند شده باشه؟!" تمام سلولهاي بدن يلدا به تپش افتادند، به نرگس نگاه كرد و گفت:"تو اين طور فكر مي كني؟!" - نمي دونم ، خودت رو مي گم . بالاخره تو داري با اون زندگي مي كني. - نه، شما كه اينجا نيستيد. ما زياد همديگر را نمي بينيم. اون هر وقت بياد، مي ره توي اتاقش. من هم همين طور.غذا هم درست مي كنم، بيشتر اوقات اون تنها مي خوره ، منم تنها. جز در مواقع اضطراري با هم برخوردي نداريم.فرناز گفت :"واقعاً پسر عجيبيه!" - چه طور؟ - خُب، از اين جهت كه موضع خودش رو همون طور حفظ كرده و سعي نكرده به تو نزديك بشه. خُب، بالاخره شما به هم محرميد! يلدا كه گويي خودش هم خيلي به اين موضوع فكر كرده بود، گفت: " آره، درسته. مي دوني فكر مي كنم دليلش اينه كه يك كس ديگري توي زندگيش هست! البته خودش هم گفته كه نامزد داره... نمي دونم." نرگس گفت:" تو كه بايد از اين جهت خوشحال باشي، چون به هر حال خيالت از جانب اون راحته!" يلدا به ظاهر لبخند زدو گفت:" آره." (فقط خدا مي دانست چه آرزويي در دل اوست.)
رمان همخونه > فصل 3 رمان همخونه فصل 3 ساعتي از رقتن شهاب گذشته بود يلدا هنوز روي تختخواب دراز كشيده بود و حال عجيبي داشت به نقطه ي نامعلومي روي سقف خيره شده بود و به شهاب فكر مي كرد به نظرش بسيار مغرورتر گستاخ تر و بدتر از آن چيزي بود كه فكرش را مي كرد كلافه بود احساسات خوبي نداشت آيا تحقير شده بود؟ آيا جوابي در خور رفتار شهاب به او داده بود؟ دلش مي خواست بداند شهاب چه فكر مي كند آيا او هم ار جواب يلدا رنجيده يا نه اصلا برايش مهم نبود؟! يلدا با خود گفت: يعني چي شد؟تموم شد؟ حتما به حاج رضا گفته منصرف شده . و دوباره گفت: به جهنم كه منصرف شده پسره ي پر رو اصلا من كه زودتر به حاج رضا مي گم منصرف شده ام مگه با همچين آدمي ميشه شش ماه زندگي كرد؟ پسره ي از خود راضي انگار از دماغ فيل افتاده يلدا حال عجيبي داشت نمي دانست چه كند هر قدر سعي مي كرد موقعيت خود را ارزيابي كند گويي نمي توانست گويي كسي او را در مسيري نا معلوم هل مي داد نيروي عجيبي كه نمي توانست در برارش مقاومت كند. صداي زنگ تلفن سكوت اتاق را در هم شكست يلدا سراسيمه به گوشي حمله برد صداي پروانه خانم را كه با نرگس خوش و بش مي كرد شنيد و گفت: پروانه خانم من گوشي را برداشتم مرسي پپروانه خانم ار نرگس خداحافظي كرد و گوشي را گذاشت. نرگس از همان ابتدا متوجه حالت صداي يلدا شده بود براي همين بدون حاشيه به سراغ اصل مطلب رفت و پرسيد: سلام يلدا چطوري؟ سلام بد نيستم. چي شد؟ ديديش؟ آره بابا لعنتي رو بالاخره ديدم. معلومه كه ديدار خوبي نبوده؟ خوبديگه از اين بهتر امكان نداشت. خب حالا مگه چي شده؟ هيچي هرچي دلش خواست به من گفت و من هم جوابش دادم. حرف حسابش چيه؟ هيچي منو نمي خواد مي گفت كه به زور پدرش قبول كرده و از اين چرنديات. خب غير اين هم نبايد ياشه تو چه انتظاري داري دختر؟ هيچي ولي يك جورايي احاس حقارت مي كنم و اعصابم رو بهم ريخته. اين در صورتي درسته كه تو اون رو دوست داشتي اما تو هم كه دقيقا شرايط او رو داري.پس براي چي اين طوري فكر مي كني ؟ شايد تو اين احساس رو نداري. منظورت چيه؟ هيچي مي گم كلك نكنه تو ازش خوشت اومده؟ من؟توي زندگي آدمي به اين نفرت انگيزي نديده بودم. قيافه اش چه شكلي بود؟ نمي دونم راستش زياد بد نبود يعني اصلا ظاهرش بد نبود. آهان پس ظارش دلت رو برده؟ يلدا خنديد و گفت: نه بابا. شوخي مي كنم . خب خيلي هم بد نبود. اين طوري بهتر شد اگه رك و راست حرفاتون رو زده ايد پس مشكل خاصي هم پيدا نخواهيد كرد . يعني تو ميگي ادامه بدم؟ واقعا مي پرسي؟ آره به خدا . ولي يلدا به نظر من تو تصميمت رو گرفته اي اما اگر نياز به تاييد داري مي گم ادامه بده خدا با توست. يلدا خنديد و گفت : نرگس متشكرم احساس بهتري دارم. نرگس خنده اي كرد و گفت: قابلي نداشت عزيزم حالا برو خوب خوب برنامه ريزي كن . يلدا متعجب پرسيد: برنامه ريزي؟ راجب به چي؟ نرگس با لحن خاصي كه خالي از شوخي نبود گفت: راجب زندگي مشترك با آقا شهاب. گويي چيزي در دل يلدا فروريخت احاس ترس هيجان و اضطراب شيريني در وجودش جوشيد اما در پاسخ به نرگس فقط گفت: بس كن نرگس و سپس خنديد. ساعت يازده شب بود و يلدا نمي دانست چرا حاج رضا او را صدا نكرده و هيچ چيز راجع به ملاقات با شهاب از او نپرسيده . خودش هم جرات پايين رفتن و سؤال كردن از وي را نداشت فكر مي كرد شايد شهاب موقع رفتن نظرش رو گفته و ... يلدا آنشب تا دير وقت بيدار بود و منتظر كه حاج رضا صدايش كند اما خبري نشد فرداي آن روز سرحال تر از هميشه از خواب بيدار شد دلش مي خواست نرگس و فرناز را ببيند اما چند ضربه به در خورد يلدا در را باز كرد پروانه خانم بودكه گفت: يلدا جان بيداري؟آقا گفتند زودتر بيا پايين هم صبحانه حاضره و هم آريالا كارت دارن. يلدا نگران شد مي دانست حالا ديگر موقع شنيدن نظر شهابه حتما حاج رضا راجع به شب گذشته حرف هايي با عجله روسري اش را برداشت و دامن بلندش را كمي پايين كشيد تا مچ پايش و با عجله پله ها را پايين آمد. حاج رضا توي سالن بود پيراهن سفيدش از هميشه اطو كشيده تر و تميز تر مي نمود گويي براي انجام كاري مدت هاست كه آماده است يلدا سلام كرد و لبخند زنان در حالي سعي مي كرد مثل هميشه عادي نشان بدهد گفت: حاج رضا مي خواين جايي برين. نگاه مهربان يلدا براي حاج رضا لذت بخش و نيرو دهنده بود .حاج رضا هم لبخندي زد و گفت: نه عزيزم صبحانه ات را بخور و بيا توي حياط مي خوام باهات صحبت كنم. يلدا به آشپزخانه رفت چايش را با عجله سر كشيد دلشوره گرفته بود شايد شهاب از او اصلا خوشش نيومده و حتي حاضر نيست پيشنهاد حاج رضا روبپذيره ميز صبحانه را ترك كرد وبه سرعت وارد حياط شد. حاج رضا متفكرانه قدم مي زد هوا ابري بود و خنك يلدا به حاج رضا پيوست وتا خواست سر حرف را باز كند حاج رض گفت: يلدا جان شهاب زنگ زد.. (يلدا احساس مي كرد متاشي مي شود و هر لحظه ممكن است به زمين بيفتد به هيچ عنوان دلش نمي خواست از جانب آن پسر از خود راضي كه او را رنجانده بود پس زده شود دلش مي خواست فرياد بزند و بگويد من هم او را نمي خوام ) اما حاج رضا ادامه داد: شهاب قرار روز پنج شنبه رو گذاشت يعني پس فردا. يلدا كه هنوز در افكار خودش دست و پا مي زد از حرف حاج رضا چيزي سر در نياورد. حاج رضا پرسيد: خوب نظرت چيه؟ يلدا با گيجي گفت: راجع به چي؟ راجه به روز پنج شنبه به نظرت روز خوبي است؟ براي چي؟ حاج رضا خنده كنان گفت: اي بابا دخترم مثل اينكه اصلا حواست نيست ؟گفتم شهاب تماس گرفت و گفت كه پنج شنبه براي روز عقد بهتره حالا تو نظرت چيه؟ براي پنج شنبه آماده اي؟ زانوهاي يلدا سست شدند با اين كه باورش نمي شد شهاب قبول كرده باشد اما حالا آرزو مي كرد كاش قبول نكرده بود. ايستاد با حالتي متحير و درمانده چشم هاي پر از اضطابش را به حاج رضا دوخت انگار هنوز همه چيز برايش رويايي و غير واقعي شده اند گيج شده بود. حاج رضا كه نگراني را از چشم هاي يلدا شعله فشان مي ديد گفت: ولي من فكر مي كردم تو فكرات رو كرده اي و تصميم خودت رو گرفته اي. يلدا دستپاچه گفت: اما حاج رضا به اين زودي؟ من فكر مي كردم حالا حالا ها وقت داريم. به كدوم زودي عزيزم چند روز بيشتر به باز شدن دانشگاه نمانده من نمي خوام اين كار به خاظر درس و دانشگاهت عقب بيافتد و يا برعكس نمي خوام به درس و دانشگاهت لطمه اي بزند مي خوام شروع سال تحصيلي را در منزل جديد باشي .يلدا همچنان بهت زده مي نمود و نمي دانست چه بگويد بسيار هيجان زده بود از يك زندگي جديد يك خــانه ي جديد و يك فرد جديد كه بايد در كنارش زندگي مي كرد حرف مي زدند كه يلدا با آنها كاملا بيگانه بود و اين موضوع او را مي ترساند به شهاب فكر كرد خيالش راحت شد كه شهاب او را پس نزده و پيش خودش گفت: با اون حرفهاي جالبي كه به همديگه زديم خوبه كه منصرف نشده.موضوع اين بود كه يلدا از چهره و جديت شهاب خوشش آمده بود اما از برخورد دوباره با او به شدت هراس داشت وقتي دوباره پيش خودش قرار شش ماهه ي حاج رضا را يادآور شد احساس بهتري پيدا كرد و از اين كه تمام اينها فقط براي مدت كوتاهي او را مشغول خواهد كرد خوشحال شد و به حاج رضا كه هنوز منتظر ايستاده بود گفت: باشه حاج رضا هر چي شما بگين.حاج رضا به آرامي و مهرباني در چشم هاي يلدا خيره شد گويي مي خواست به او بگويد كه فقط خير و صلاح او را مي خواهد و برايش خوشبختي مي خواهد و دلش براي او تنگ خواهد شد.يلدا براي اولين بار خود را در آغوش حاج رضا كه هميشه حامي او بود انداخت حاج رضا او را محكم بغل كرد و گونه هايش از اشك خيس شد. شب پنج شنبه 29شهریور بود، یلدا که تلفنی تمام اتفاقات را به فرناز و نرگشگزارش داده بود، حالا احساس بهتریداشت. از آنها خواسته بود تا فردا برایمراسم عقدر در کنار او باشند، وقتیبه فردا فکر میکرد دلشوره سراپای وجودشرا فرار میگرفت. حاج رضا به اوگفته بود که لوازمش را جمع کند تا فردا صبح پروانه خانم ومش حسین آنها رابه خانه ی شهاب منتقل کنند. یلدا از آنهمه عجله حیران بودو دلش میخواستحالا حالاها وقت داشت تا حسابی رویا پردازی و خیال بافیکند. وقتی چمدانشرا میبست لرزش دستهایش را به وضوح میدید، لحظه ای دستبرداشت و خیره بهدستهایش اندیشید، با خود گفت:« خدایا، چرا اینطوری میلرزم؟! چرا نمیتونمخودم رو کنترل کنم؟ چرا نمیتونم به خودم مسلط باشم؟!یعنی فردا قراره عقدکنم؟ خدایا یعنی واقعاً این اتفاق می افتد؟ آخهچطوری؟! منکه اصلاً اون رونمیشناسم؟ اگه همه ی معادلات حاج رضا اشتباه ازآب در بیاد چی؟! خدایا خودتکمکم کن...یعنی فردا شب بیاد تو ی خونه ی اونبرج زهرمار باشم؟! خدایا، چراخمه چیز توی زندگی من با بقیه فرق داره؟» یلدا هر چه بیشتر فکر میکرد،بیشتر غصه میخورد، به لباس عروسی، بهآرایشگاه، به عکاس، به فیلمبردار، بهمهمانها و به حلقه ای که خریدارینشده بود! و دوبارخ بلند گفت:« وای، یعنیدارم عروسی میکنم؟! پس چراهیچچیز درست نیست؟!» سپس یلدا دوباره خودش رادلداری داد که همه ی اینها یک بازی است، بازی ایکه پایان خوبی دارد، بازیای که شش ماه بعد تمام خواهد شد! به سهیل فکرکرد. سهیل یکی از هم کلاسیهایش بود که عاشقانه چندین باز از او خواستگاریکرده بود و با خود گفت:«اگر سهیل بفهمد عقد کرده ام!!!» از این فکر تهدلش مالش رفت، خوشش می آمددیگران را در حیرت ببیند، اما قرار بود کسینفهمد، زیرا بعد از شش ماه ممکننبود دیگر کسی به خواستگاری اش نیاید!قرار بود فردا با یک نفر عقد بشود کهاو را نمی شناسد. دوباره از اینیادآوری مشوش شد و گفت:« اصلا فکرش رونمیکنم باید به خدا توکل کنم.خدایا، ازت خواهش میکنم کمکم کنی تا از کاریکه میکنم، پشیمون نشم، من همدر عوض قول میدهم از فردا شب تا پایان این ششماه قرآن رو یک بار ختم کنم.» و بعد دلش امیدوارتر شد، اما خوابش نبرد.ساعت 4بعد از ظهر، یلدا آمادهشده بود و با دیدن فرناز و نرگس که دروناتومبیل ساسان، برادر فرناز نشستهبودند، خوشحال شد. سعی کرد رفتارش کنترلشده باشد و حداقل پیش برادر فرنازحفظ آبرو کند. همیشه حس میکرد که ساساننسبت به او بی تفاوت نیست، البتهدر این مورد به فرناز و نرگس چیزی نگفتهبود. آرام آرام قدم برمیداشت تابه اتومبیل ساسان نزدیک شد. ساسان با حرکتی سریع پیاده شد و خیلی گرم سلام و اخوالپرسی کرد. یلدابا خودش گفت:« وای، یعنی ساسان میدونه؟ فرناز حتماً به خانواده اشگفته!»ته دلش خجالت کشید و ناراحت شد. دوست نداشت کسی فکر بکنه او بهخاطر ثروتحاج رضا تن به این ازدواج داده است، هر چند که ظاهراً به جز اینچیزی بهنظر نمیرسید! در ثانی میترسید شهاب رفتار تحقییر آمیز و اهانتبارش را باردیگر تکرار کند و او را جلوی دوستانش و مخصوصاً ساسان، خرابکند.» فرناز شیشه اتومبیل را پایین داد و با خنده گفت:« سلام، عروس خانم!» یلدا لبخند تلخ و غمگینی زد و نگاهش را پایین انداخت. نرگس گفت:« عروس خانم، چرا سوار نمیشی؟!» - آخه حاج رضا میخواد با اون برم. فرناز پرسید:« پس داماد کجاست؟!» - لعنتی! چه میدونم. مثل اینکه خودش میره اونجا! نرگس پرسید:« عاقد کجاست؟!» - توی تجریش یک جایی نزدیک امام زاده صالح! فرناز پرسید:« آشناست دیگه؟!» - آره، دوست حاج رضاستو نرگس پرسید:« این چه قیافه ایه به خودت گرفتی؟ امروز دیگه باید شاد باشی!» فرناز در تایید حرف نرگس گفت:« راست میگه، عروس نباید این همه ناراحت باشه.» - میترسم. فرناز پرسید:« از داماد؟!» - فرناز تو رو خدا این قدر عروس و داماد نگو! حالت تهوع گرفتم! نرگس توصیه کرد:« بی خودی میترسی، بهتره دیگه فکرهای بد به خودت راه ندی.» نگرانیو اضطراب از چهره های فرناز و نرگس مشهود بود و با این که هر دوسعیمیکردند بسیار عادی جلوه کنند و با عث نگرانی بیشتر یلدانشوند،فرناز با تبحر خاصی موضوع را عوض کرد و گفت:« ببین چی آوردم؟!» - اون چیه؟! - دوربین فیلمبرداری! مال ساسانه. - راستی ساسان میدونه؟ - آره، یک کمی! - چرا گفتی؟! - به اون که ربطی نداره، نباید میگفتم؟! - نمیدونم، اصلاً ولش کن. - راستی، چقدر خوشگل شدی! نرگس هم گفت:« آره، من هم میخواستم بگم یک عروس تمام عیار شدی!» یلدا با وسواس خاصی که گویی از خودش مطمئن نیست، پرسید:« راست میگین؟!» نرگس جواب داد:«آره عزیزم، ماه شدی!» فرناز گفت:« داماد چه جوری میخواد به قول و قرار هاش پای بند بمونه، بیچاره!» و بعد موزیانه خندید. نرگس و یلدا اعتراض کنان توی سرو کله ی فرناز کوبیدند. یلدا دستهایش را داخل اتومبیل برد و به نرگس گفت:« دستم رو بگیر!» نرگس گفت:« وای چه یخ کردی، سردته؟!» سوال نرگس بی مورد بود، میدانست که یلدا هروقت مضطرب و هیجان زده است مثل گلوله ی برفی سرد میشود. یلدا جواب داد:« دارم میمیرم، نرگس! دلم شور میزنه...» فرناز گفت:« دیوونه ای بابا، به پولها فکر کن!» صدایسلام و علیک و احوالپرسی ساسان با حاج رضا که دم در ایستاده بود،آنها رابه خود آورد. یلدا در حالی که میگفت، بچه ها برایم دعا کنید، باعجله آنهارا ترک کرد. یلدا و حاج رضا سوار شدند و راننده ی حاج رضا، آقای صبوری هم سوار شد. پروانهخانم اسفند دودکنان کنار شیشه ی اتومبیل ایستاده بود، حسین آقا نیزغم زدهو مضطرب کنار در آمد و هر دویآنها با نگاههای مضطرب یلدا را کهگویی بهمسلخ میرود، نگاه میکردند. یلدا خداحافظی گرمی با آنها کرده بود ودلشنمیخواست دوباره گریه کند، برای همین کمتر آنها را نگاه کرد. پروانهخانم سرش را نزدیک یلدا آورد و گفت:« دخترمف اتاقت رو یا مش حسینچیده ام،هر چی کم و کاست داشتی، زنگ بزن و بگو تا برات بیارم. به اندازهدو سه روزهم غذا برات پخته ام و توی یخچال گذاشته ام. به ما سری بزن،دخترم! مواظبخودت باش. الهی که سفید بخت بشی، ماشاءالله...ماشاءالله.» ودوباره صورتیلدا را بوسید و چشم هایش پر شدند. نگاه مهربان یلدا که حاکی ازقدردانی و تشکر برای همه ی روزهای خوبی که باآنها گذرانده بود، روی صورتهای مهربان و غمدار پروانه خانم و مش حسین زومشده بود و بی اختیار دستهایشبالا رفتند و خداحافظی کنان از آنها دور شدند. اتومبیل ها پشت هم راهافتادند. یلدا خودش را در آیینه اتومبیل نگاهکرد.خوشگل شده بود. شال سفیدرنگی به سر داشت و یک مانتوی آبی بسیار روشنو شلوار جین به رنگ روشنپوشیده بود. آرایش دل انگیزی داشت و عطر ملایمیاستفاده کرده بود که درانتخاب آن وسواس زیادی به خرج داده بود. آخر بهسلامتی عروس شده بود! بهقول نرگس با اینکه همه چیز عجله ای و غیر قابلپیش بینی رخ داده بود، اماباز یلدا یک عروس تمام عیار زیبا شده بود. بالاخره بعد از دقایقی بهمحل مورد نظر رسیدند. حاج رضا از راننده خواستاتومبیل را کنار یک ساختماندو طبقه ی ویلایی بسیار زیبا، متوقف کند. یلداپیاده شد و نگاهی به ساختمانو اطرافش انداخت. شهاب نیامده بود. اتومبیلساسان خاموش شد و فرناز و نرگسپیاده شدند. گویی یلدا تازه آنها را میدید.حسابی تیپ زده بودند و بهخودشان رسیده بودند. ساسان و نرگس دسته گل هایزیبایی در دست داشتند. نرگس به سمت یلدا آمد و گفت:« آن قدر مضطرب نباش، بابا! رنگ خیلی پریده.» یلدا گویی جایی را نمیدید. فقط سعی میکرد زمین نخورد. مثل کودکی چادر نرگس را از کنارش گرفته بود و آرام قدم برمیداشت. حاج رضا عصبی به نظر می آمد، یلدا دلیلش را نمیدانست، شایدبه خاطر نیامدن شهاب بود. سپس یلدا با خود فکر کرد:« وای اگر شهاب نیاد، چی؟! آبروم جلوی دوستانم میره..» صدای ترمز وحشتناک یک اتومبیل او را به خود آورد. یک پاترول مشکی جلوی اتومبیل حاج رضا متوقف شد. لبخند پهنای صورت حاج رضا را فرا گرفت، پس حاج رضا هم نگران نیامدن شهاب بوده است! اتومبیل خاموش میشود و شهاب به همراه یکی از دوستانش به نام کامبیز پیاده شدند. پیراهن اسپرت و جین پوشیده بود. عینک آفتابی اش را از روی صورت برداشت و اولین نفری که نگاهش با وی گره خورد و سریع دزدیده شد، یلدا بود. یلدا با خودش گفت:« امروز هم یک لباس رسمی نپوشیده، کاش جلوی دوستانم کمی حفظ آبرو میکرد.» نمیدانست چه طور آن همه اضطراب را پنهان کند و رفتاری معمولی داشته باشد. شب قبل خیلی تمرین کرده بود که شهاب را که دید، مثل او جدی و سر د برخورد کند. اما دوباره با دیدنش مضطرب شده بود و همه ی قول و قرارهایش را فراموش کرده بود. گویی خجالت میکشید که حتی نگاهی به او بیاندازد، مخصوصاً که رفتار شهاب هم طورب بود که گویی اصلاً یلدا وجود ندارد. کامبیز دوست صمیمی و شریک کاری شهاب هم بود، جلو آمد و سلتم و علیک و احوالپرسی کرد. نگاه آشنا و مهربانی به یلدا انداخت و جلوتر آمد و گفت:« سلام، فکر میکنم شما یلدا خانم باشید؟!» یلدا لبخندی زد و سر را به علامت تایید تکان داد و گفت:« بله، و...» - من کامبیزم. - خوشوقتم. ساسان و کامبیز هم به هم معرفی شدند و دست دادن. شهاب کنار ایستاده بود و بدون اینکه به شخص خاصی نگاه کند،سلامی به جمع داد و سر را پایین انداخت. نگاه ساسان روی چهره اخمو ی شهاب خیره بود. فرناز و نرگس هم به یلدا چسبیده بودند. انگار آنها هم به نوعی مضطرب بودند و شور و هیجان اولیه شان را فراموش کرده بودند. فرناز در گوشی به یلدا گفت:« دست راستت زیر سر من! چه شوهر جذابی پیدا کردی!» و ریز ریز خندید. نرگس که حال یلدا را بهتر می فهمید با آرنج به پهلوی فرناز زد و گفت:« هیس!» حاج رضا همه را دعوت به ورود به آپارتمان ویلایی سفید رنگی کرد. دفتر ازدواح واقع در طبقه دوم بود. حاج رضا و کامبیز جلوتر از همه داخل شدند. سامان و فرناز پشت سر آنها و بعد نرگس و یلدا. یلدا احساس میکرد پله ها را نمی بیند، دست نگرس را محکم گرفته بود و با تکیه بر او بالا میرفتو لحظه ای ایستاد و به چشم های نرگس که همیشه به او آرامش میدادند خیره شد و گفت:« نرگس، حالم خوب نیست. نمیدانم چرا دلم میخواهد گریه کنم؟!» نرگس دست او را فشار داد و گفت:« اِ...، به خدا توکل کن. این همه مضطرب نباش! از چی میترسی؟ مگه نگفتی به حاج رضا اطمینان کامل داری؟! پس به پسرش هم اعتماد کن! با همه ی اینها اگه به دلت بد افتاده و راضی نیستی، یلدا، نرو و همین حالا بگو که منصرف شده ای!» به ناگاه تردید سراپای وجود یلدا را تسخیر کرد. متفکر و مشوش، ثانیه ای به نرگس چشم دوخت. صدای پایی از پشت سر او را به خود اورد. شهاب از پله ها بالا می آمد. نگاهشان روی هم افتاد. یلدا دست نرگس را فشرد و پله ها را بالا رفت. حاج آقا عظیمی که از دوستان قدیمی حاج رضا بود که از دیدن آنها ابراز خوشنودی کرد و با استقبال گرمی از آنها دعوت کرد به اتاق عقد بروند. اتاق تقریباً بزرگی بود. بالای اتاق آیینه و شمعدان از مُد افتاده ای قرار داشت که رو به رویش دو عدد صندلی و یک دست خنچه ی عقد خاک گرفته، چیده شده بود. آقای عظیمی از عروس و داماد درخواست کرد تا روی صندلی هایشان کنار هم بنشینند. یلدا چادر نرگس را رها کرد و با تردید روی صندلی نشست. چهره ی هر دو توی آیینه اقتاد و با نگاههایی که سریع دزدیده شدند. احساس عجیبی وجود یلدا را متزلزل کرده بود، نمیدانست چرا دلش میخواهد گریه کند. دوست داشت ساعتها با صدای بلند گریه کند. آیا او خیلی بی کس نبود؟! مادر کجا بود؟ پدر کجا بود؟ او در میان آن غریبه ها چه میکرد؟ با کسی که حتی او را نمیشناخت، چطور میتوانست محرم شود؟ چگونه میتوانست حتی دقیقه ای زیر یک سقف با او زندگی کند؟ گویی همه چیز و همه کس را از پشت پرده انبوه مِه و غبار نگاه میکرد و از آنچه میدید در حیرت و شگفتی ناگزیر از باور کردن بود. فرناز و نرگس به تکاپو افتاده بودند و از درون کیفهایشان چیزهایی بیرون آوردند که یلدا را لحظه به لحظه متحیرتر میساخت.نرگس یک ظرف کوچک محتوی عسل را کنار آیینه و شمعدان قرار داد و بعد کیسه ی نقل و سکه را در دست گرفت و منتظر ایستاد. فرناز هم با عجله د رحالی که از ساسان کمک میخواست، مشغول باز کردن کیف فیلمبرداری شدو کامبیز که با دیدن تدارکات دوستان یلدا تازه متوجه ی قضایا شده بود به سوی شهاب آمد و گفت:« حیف شد، کاش حداقل دوربین عکاسی ام رو آورده بودم!» شهاب به همان جدیت نگاهش، زیر لب گفت:« تیازی به این مسخره بازی ها نیست.» یلدا با اینکه سعی میکرد اصلاً شهاب را نگاه نکند، باشنیدن این جمله نگاه سرزنش بارش را نثار او کرد. دلش میخواست بگوید، من هم از برنامه های دوستانم بی اطلاع بودم. من هم دلم نمیخواد که امروز رو به وسیله ی فیلم و عکس در گوشه ای از ذهنم ثبت کنم! فرناز میخواست فیلم بگیرد که کامبیز جلو رفت و از او درخواست کرد که کنار یلدا و نرگس باشد و فیلمبرداری را به او بسپارد. فرناز با لبخند رضایت مندی درخواست او را پذیرفت. یلدا حس میکرد کامبیز پسر خوب و مهربانی است و هر بار که به او نگاه میکرد با لبخند کامبیز روبه رو میشد و او هم لبخند میزد. حاج آقای عظیمی عبای قهوه ای اش را کمی جا به جا کرد و بلند گفت:« برای سلامتی شان صلوات!» صدای صلوات در اتاق پیچید و او ابروها را بالا داد و نگاهی موشکافانه به یلدا و شهاب انداخت و بعد از ثانیه ای سکوت، خطاب به جمع گفت:« ببینم عروس و داماد به این بد اخلاقی تا به حال دیده بودید؟!» همگی به ظاهر خندیدند، زیرا هر کدام میدانستند که این ازدواح با تمام ازدواج هایی که تا به حال دیده اند ،فرق میکند. پس عروس و دامادشان هم باید متفاوت باشد، اما حاج عظیمی دوباره گفت:« واقعاً نوبر است.» و خطاب به شهاب گفت:« کمی لبخند بد نیست، آقای داماد.» شهاب نگاهی به جمع انداخت و سری تکان داد و زهر خندی زد. آقای عظیمی ادامه داد:« این لحظه یکی از لحظات بسیار روحانی و الهی است، دلتان را صاف کنید واز خدا بخواهید تا تمام لحظات زندگیتان را در کنار هم باشید و همراه با دلخوشی سپری کنید. پس شاد باشید و لبخند بزنید تا خداوند شادی و لبخند را با زندگیتان عجین کند.» کامبیز برای اینکه حال و هوای مجلس را عوض کند از فرصت استفاده کرد و گفت:« به افتخار عروس و داماد اَخمو، یک کف مرتب!» بلافاصله صدای دست های سرد و لرزانی که صاحبان آنها هرکدام به نوعی مضطرب و مردد بودند، سکوت وهم انگیز اتاق را شکست. پروانه خانم به یلدا سفارش کردخه بود که حتماً سوره الرحمن را قبل از شروع خطبه عقد بخواند و هر آرزویی دارد همانجا از خداوند درخاست کند. یلدا قرآن کوچکش را از کیف بیرونآورد و شروع به خواندن کرد. فرناز جستی زد و خود را به یلدا رساند و خنده کنان گفت:« یلدا برای من دعا کن. میگن دعای عروس میگیره!» شهاب نگاه معنی داری به فرناز انداخت و پوزخندی زد. حاج رضا شناسنامه ها را از جیب در اورد و به آقای عظیمی دارد. یلدا همانطور که در دل دعا میخواند سرش رابلند کرد و نرگس را دید که مثل همیشه ساکت ایستاده بود و نگاهش میکرد. با دیدن نرگس دل یلدا تندتر تپید. دلش میخواتست او را در آغوش بگیرد. نرگس به آرامی کنارش آمد و دست او را گرفت و گفت:« چیزی میخوای؟!» یلدا سرش را به علامت منفی تکان داد و چشم هایش پر از اشک شدند. نرگس میدانست یلدا چه احساسی دارد. آهسته گفت:« یلدا گریه میکنی؟! خجالت بکش، مگه بچه شدی؟!» نرگس با اخم نگاهی به شهاب انداخت و دستمال کاغذی را از روی میز برداشت و جلوی یلدا گرفت و گفت:« یلدا جان، از چی ناراحتی!؟ اگه راضی نیستی هنوز دیر نشده...» اینبار نگاه شهاب، یلدا و نرگس را غافلگیر کرد. یلدا دستمال برداشت و اشکهایش را پاک کرد. کامبیز که فیلم میگرفت مثل یک برادر به سوی یلدا آمد و با نگرانی پرسید:« یلدا خانم، مشکلی هست؟!» یلدا سعی کرد لبخند بزند، گفت:« نه،نه، مشکلی نیست.» نرگس صورت یلدا را بوسید و در گوشش گفت:« من مطمئنم پسر خوبیه، نگران نباش!» فرناز هم پیش آنها آمد وگفت:« بچه ها چه خبره؟! راستی یلدا بار اول بله نگی ها، باید زیر لفظی بگیری بعد!» و نگاه خنده داری به شهاب انداخت و شکلکی خنده دار تر در آورد. یلدابه آنهمه نشاط و آرامشی که فرناز داشت غبطه خورد و لبخند زد. بعد از دقایقی صدها خط کج و مآوج توسط یلدا و شهاب روی دفترهای مختلف به عنوان امضا کشیده شد و بالاخره نوبت خواندن خطبه رسید. حاج آقا عظیمی از نرگس و فرناز خواهش کرد که با کله قند آماده ای که آنجا بود، روی سر عروس و داماد قند بسایند. نرگس هم به آرامی شروع به ساییدن قند کرد. حاج آقا عظیمی د رحال خواندن خطبه بود . سکوت اتاق را پر کرده بود. تمام دل ها به نوعی در تپش بود. همه چیز فراموش شده بود و فقط هر چه بود، آن لحظه بود. لحظه ای که دو زندگی مختف در هم ادغام میشد. لحظه ای که دو انسان با تمام گذشته شان فراموش میشدند و دو انسان جدید متولد میشدند. کامبیز فیلم میگرفت. ساسان شمع ها را روشن کرد و عکس انداخت. نرگس و فرناز قند می ساییدند. حاج رضا نیز دعا میکرد حاح عظیمی خطبه میخواند. شهاب متفکرانه سر به زیر انداخته بود و به صدای حاج آقا گوش سپرده بود. یلدا چشم هایش را بسته بود و دعا میکرد. خطبه تمام شد و همگی منتظر شنیدن(بله) عروس خانم شدند. فرناز و نرگس قند ساییدن را فراموش کردند و مدام به یلدا سفراش میکردند (الان بله نگی..!) و بعد فرناز در حالی که میخندید بلند گفت:« عروس زیر لفظی میخواد» و اشاره به ساسان کرد تا کیفش را بیاورد. حاج رضا جلو آمد ودست در جیب کرد و دو عدد جعبه جواهرات بیرون آود که هر دو شامل زنجیرهای بلند و نسبتاً ضیخمی بودند که یک آویز تقریباً بزرگ(الله) به آن زینت بخشیده بود. یکی را به گردن پسرش و دیگر را به گردن یلدا آویخت. ساسان به اشاره فرناز و نرگس دست در کیف فرناز کرد و هدیه ای را که از جانب نرگس و فرناز تهیه شده بود به دست نگرس داد. نرگس هم با طمانینه هدیه اش را باز کرد، یک دستبند زیبا و شیک بود که در دست زیبایی اش دو چندان شد. یلدا از دیدن آنهمه ابراز محبت از جانب دوستانش به هیجان آمده بود. کامبیز نیز با دیدن این صحنه ها دست به گردنش انداخت و زنجیر طلایش را باز کرد و برای یلدا آورد و گفت:« ناقابله، از طرف من قبول کنید. انشاالله همیشه خوشبخت باشید.» شهاب با حیرت فراوان به کامی خیره شد و گفت:« کامی نیازی به این کار نیست!» یلدا سعی کرد در برابر رفتار متواضعانه کامبیز تعارف کند، اما ناگزیر از دریافت هدیه ی کامی، تشکر فراوان کرد. ساسان دسته گلی که آورده بود را برداشت و در حالی که آنرا جلوی آیینه قرار میداد، یکی از گل ها تازه تر را انتخاب کرد و چید و به دست یلدا دا و برایش آرزوی خوشبختی کرد. نگاه معناداری بین کامبیز و شهاب رد و بدل شد. حاج عظییمی برای بار دوم خطبه را خواند.همه در سکوت منتظر شنیدن صدای یلدا بودند. یلدا نگاهی به آیینه انداختريال شهاب را دید که نگاهش میکند. سر به زیر انداخت و آهسته گفت:« بله!» و ناگهان صدای کف فضای اتاق را پر کرد. . فرناز و کامبیز سوت میزدند و حسابی شلوغ شده بود. فرناز کیسه ی نقل را از دست نرگس گرفت، مشتهایش را پر از نقل و سکه کرد و روی سر عروس و داماد ریخت. نقل ها و سکه ها از سر و روی عروس و داماد سرازیر میشدندو پایین می آمدند. لا به لای موهای شهاب پر از نقل شده بود. برای لحظاتی یلدا از آن همه ولوله و شور و هیجان به وجود آمد و لبخند قشنگی روی چهره اش نمایان گشت. حتی نگاه عصبی و خشمناک شهاب هم نتوانست خنده را از او بگیرد. شهاب«بله» سردی گفت، اما حالا مجلس آنقدر گرم شده وبود که سرمای «بله» شهاب را کسی حس نکرد. کامبیز جعبه ی شیرینی را باز کرد و یکی یکی تعارف کرد. تنها کسی که دهانش شیرین نشد شهاب بود. فرناز ظرف عسل را جلوی شهاب گرفت. شهاب با چشمان گرد شده و نگاه حیرت زده اش به فرناز خیره شد و گفت:« چی کار کنم؟!» فرناز با لبخند گفت:« خب، یک انگشت بزنید وبذارید توی دهن عروس خانم.» یلدا خجالت کشید و وانمود کرد که چیزی نشنیده است. کامبیز جلو آمد و گفت:« آقا شهاب نگین که از مراسم عقد کنان چیزی نمیدونید!» شهاب نگاه تهدید آمیزی به کامبیز انداخت و انگشت به عسل زد و بدون اینکه نگاهی بیاندازد آنرا جلوی صورت یلدا گرفت.یلدا با اکراه دهانش را نزدیک برد و کمی ازعسل را خورد. فرناز و نرگس و کامبیز دست زدند و فرناز عسل را جلوی یلدا گرفت و یلدا هم کمی ازعسل را به دهان شهاب گذاشت. بالاخره دهان شهاب نیز شیرین شد. مراسم رو به پایان بود که حاج رضا به آنها نزدیک شد و دستهای عروس و داماد را گرفت و گفت:« دراین مدت برای هم احترام قایل شوید و همدیگر را آزار ندهید.» سپس رو به شهاب کرد و ادامه داد:« شهاب جان! این دختر از چشام برام عزیزتره، مواظبش باش!» شهاب در سکوت بود. انگار از اینکه بالاخره مراسم رو به پایان است، خیالش راحت شده بود، اما برنامه های حاج رضا تمام نشده بود. به پشنهاد او قرار شد ابندا همگی به زیارت امام زاده صالح بروند و بعد شام را هم میهمان حاج رضا باشندو یلدا و دوستانش هر چند یک بار به امام زاده صالح میرفتند، هم دعا میکردند و هم تفریح و خنده بی بهانه. برای همین از پیشنهاد حاج رضا با روی باز استقبال کردند. حاج رضا در برابر مقاومت شهاب برای نیامدن و همراه نشدن با بقیه، گفت:« قرار گذاشتیم امروز رو اونجوری که من میخوام، برگزار کنیم.» با این که مسیر کوتاه بود، اما همگی به سوی اتومبیل ها شتافتند. یلدا که سعی داشت موقعیت فعلی اش را هر چه سریعتر فراموش کند به فرناز و نرگس گفت:« بذارید به حاج رضا بگم که با اتومبیل شما میام!» حاج رضا در برابر خواسته ی یلدا، گفت:« یلدا جان، بهتر است از همسرت اجازه بگیری» با شنیدن این جمله دوباره سکوت زینت دهنده جمع گردید. شهاب وانمود که اصلاً داخل بازی نیست و سرش را به صحبت با کامبیز گرم کرد. یلدا از سوالش پیشمان بود، برای اینکه مجبور نباشد تقاضایی از شهاب بکند، رو به دوستانش کرد و گفت:« بچه ها من با حاج رضا میام!» فرناز خنده ای کرد و گفت:« چرا منصرف شدی؟! میخوام من از آقا شهاب اجازه بگیرم؟!» و بعد بدون اینکه منتظر شنیدن جوابی از سوی یلدا باشد، به سوی شهاب رفت و پرسید:« آقا شهاب، اجازه میدید یلدا با ما بیاد؟!» شهاب سعی کرد بی تفاوت نشان بدهد، چانه بالا انداخت و گفت:« هر طور خودش میدونه!» یلدا برای اینکه پاسخی به بی اعتنایی شهاب بدهد به سوی اتومبیل ساسان حرکت کرد و گفت:« حاج رضا، من با آقا ساسان اینا می آیم.» سپس سوار شد. نگاهی به شهاب انداخت. شهاب عافلگیر شد و سرش را پایین گرفت. در امام زاده خانم ها از یک در داخل شدند و آقایان از سمت دیگر. یلدا و دوستانش چادرهای سفید را از دست هم می قاپیدند تا چادر نوتری پیدا کنند. نرگس چادر را به سر کرد که سوراخی روی سرش داشت و همین سوژه ای شد برای خنده های غیر قابل کنترل! عاقبت خانمی که مسوول نگهداری از چادرها بود به آنها تذکر داد که سریعتر چادری را بردارند و بروند. یلدا چادر قشنگی سرش انداخت. دوست داشت خوشگل باشد. ابروها را بالا داد ودر حالی که د رآیینه ی کوچکش صورتش را نگاه میکرد با حالتی اغراق آمیز گفت:«وای مثل ماه شدم! نا سلامتی عروسم!» و در حالی که قیافه میگرفت از جلوی فرناز و نرگس رد شد. آن دو بدون معطلی به سرو کله س یلدا حمله بردند و فرناز خنده کنان گفت:« زهرمار، بدبخت عقده ای، جنبه داشته باش!» توی محوطه ی خارجی حرم که آمدند، ساسان را دیدند که با عجله به سوی شان میدود. ساسان گفت:«چقدر معطل میکنید. آقای داخل حرم هستند. شما برید ولی زود برگردید. من همینجا منتظرتون هستم!: فرناز گفت:« بالاخره تو میری یا میمونی؟!» - من الان میرم، ولی زود میام همینجا. حال و هوای عرفانی، بوی عطر خاصی که مادر را به یاد یلدا می آورد، چهره هایی که داخل چادرهای سفید معصومیت خاصی پیدا کرده بودند، لوسترهای بزرگ و چشمگیر، آیینه کاری ها و درهای چوبی بزرگ . همه و همه حال و هوای یلدا را عوض کرد. گویی حالا کسی را یافته است که میتواند تمام اندوه و ترس و دلهره اش را برای او روی دایره بریزد و آرام بگیرد. فرناز و نرگس هم ساکت بودند. شاید آنها هم حال یلدا را داشتند. واقعاً چه نیرویی در اماکن متبرکه هست که انسان را ناخودآگاه از خودش بیرون میکشد.گویی تنها تویی و او. گویی دنیا با تمام آنچه دارد به فراموشی میرود و فقط تو میمانی با نیازهای روحی و درونی ات. گویی در آن لحظات اشک راحتر از همیشه جاری میشود و نیازها راحتر عنوان میشوند و امید به گرفتن حاجت ها بیشتر میگردد و شاید به همین دلیل است که وقتی از این اماکن خاص خارج میشویم، احساس سبکی خاصی داریم. اشکهای یلدا هم سرازیر بودند.همانطرو که دور ضریخ میچرخیدند و از ته دل دعا میکردند، یلدا برای هر سه نفرشان دعا کرد و یک اسکناس از کیفش بیرون آورد، نیت کرد و داخل ضریح انداختو فرناز محکم به پهلویش زد و با لحنی خنده آور گفت:« بابا هنوز جیزی به نامت نشده، خوب داری ولخرجی میکنی.!» یلدا خندید و گفت:« برای شما دو تا خل و چل هم انداختم!» - شوخی کردم. آفرین بنداز! قربونت برم، برای ما هم دعا میکردی! دعا کن امسال دیگه محمد بیاد خواستگاری. محمد یکی از آشنایان دور فرناز اینا بود که وقتی فرناز به زادگاهش برای تفریح و تعطیلات میرود با دیدن محمد برای خودش خیالبافیهایی میکند.فقط به دلیل این که محمد محبت زیادی نسبت به خانواده فرناز ابراز داشته است. یلدا برای فرناز و نرگس هم دعا کرد. نرگس دوست مهربان اونیز مشکلات زیادی داشت، اما همیشه آرام بود و تنها سنگ صبورش یلدا بود.نرگس پسر عمویش را دوست داشت، اما به دلیل اختلافات و قهر چند ساله ی عمو و پدرش، سالی یک بار هم پسر عمویش را نمیدید. بعد از راز و نیاز دور هم جمع شدند . یلدا آینه را از دست فرناز کشید و عجولانه چشم هایش را در آن کاوید و گفت: -ریمل لعنتی ، همش می ریزه ! فرناز گفت : -اون طوری که تو زار می زدی خب معلومه دیگه ! بدبخت تو که شوهر گیرت اومد دیگه واسه چی زجه می زدی ؟ دوباره شوخی آغاز شد و هر سه به دنیا با تمام زیبایی ها و جذبه هایش باز گشته بودند . نرگس گفت : -یلدا زیر چشمت را تمیز کن . فرناز هم در ادامه ی صحبت نرگس گفت :«کرم می خوای ؟» -آره ، زود باش . بعد از چند دقیقه دوباره هر سه تر گل و ورگل شدند . خوردن غذا در رستوران همیشه برای یلدا لذت بخش بود مخصوصا حالا که دوستانش هم کنارش بودند . یلدا و شهاب دور از هم نشسته بودند . فرناز گفت :«یلدا ! این شهاب که اصلا شبیه حاج رضا نیست . به کی رفته ؟» -فکر کنم شبیه مادرشه ! -پس حتما مادر خوشگلی داشته . یلدا با حالتی معنی دار نگاه خنده داری به فرناز انداخت . حالا برنامه های حاج رضا تمام شده بود . شب بود و همگی خسته . فقط مانده بود که یلدا را تا خانه ی شهاب بدرقه کنند . همگی به دنبال اتومبیل شهاب به راه افتادند . همه سکوت کرده بودند و باز دلشوره به جان یلدا افتاده بود . به آسمان نگاه کرد و در دل گفت :«خدایا ! بازی ها تمام شد ؟ رویاست یا واقعیت ؟ یعنی دارم به خونه ی . . . می رم ؟ خدایا حتما شب سختی را پشت سر خواهم گذاشت . چطور می تونم با اون مرد غریبه توی یک خونه باشم ؟» هر چند که قرار نبود یلدا و شهاب مثل عروس و دامادهای معمولی باشند اما یلدا حتی از بودن با او در یک خانه هم وحشت داشت . بالاخره اتومبیل ها متوقف شدند . یلدا حس می کرد از شدت اضطراب حالت تهوع دارد . فرناز و نرگس هم خیلی ساکت بودند . نگرانی از چشم های یلدا کاملا مشهود بود . همگی جدی بودند . ساسان اتومبیلش را خاموش کرد و سر برگرداند و رو به یلدا گفت :«یلدا خانوم اگه مشکلی براتون پیش اومد هر ساعت شب که بود فرقی نمی کنه با موبایل من تماس بگیرین !» فرناز چشماش رو گرد کرد و به ساسان گفت :«چی میگی ساسان ؟ مگه قراره چه مشکلی پیش بیاد ؟ این طورس میگی این بیچاره پس میفته و فکر می کنه چه خبره ! رنگ و روش را ببین ! بابا اون که دیگه جانی و قاتل نیست الان شوهرشه » و سپس رو به یلدا کرد و ادامه داد :«یلدا بیخودمیگه ! هیچ اتفاقی نمیفته بیخود نترس ، راحت میری اتاقت و می خوابی . فردا هم اول وقت به ما زنگ بزن » ساسان گفت :«چیه شلوغش کردی ؟ من که نمی گم اتفاقی می افتد . من میگم کار از محکم کاری عیب نمی کند » نرگس گفت :«یلدا جان آقا ساسان درست میگه ، هر وقت کاری داشتی ما رو خبر کن . اصلا هم نترس . شهاب پسر حاج رضاست . این رو فراموش نکن . حاج رضا هم اونو تضمین کرده . در ثانی اون تحصیل کرده و با شعوره و از نگاهش نجابت پیداست . حتی یک ثانیه هم تردید به دلت راه نده .» ساسان دست در جیب کرد و کاغذی درآورد و شماره موبایل را روی آن یادداشت کرد و به دست یلدا داد . یلدا نگاه نگرانش را به ساسان و بچه ها دوخت و گفت :«آقا ساسان ، بچه ها ! از همتون متشکرم» و بعد دوباره بغض کرد . انگشت های کامبیز به شیشه خورد . ساسان شیشه را پایین داد . کامبیز سر را داخل اتومبیل کرد و گفت :«عروس خانم پیاده نمی شوند ؟ بابا این شاه داماد یک ساعته که منتظره » همگی با سختی و اکراه پیاده شدند . حاج رضا به دیوار تکیه زده بود . آسمان را نگاه می کرد . چقدر نگاهش آرام بود . گویی دیگر هیچ دغدغه ای ندارد . یلدا به سوی او دوید و دست هایش را گرفت و صدایش کرد و به گریه افتاد . حاج رضا عمق نگرانی یلدا را می فهمید ، برای همین نگاه پرآرامشش را به یلدا انداخت و گفت :«دخترم مطمئن باش که خوشبخت خواهی شد . نگران هیچ چیز نباش» و همان طور که دست های یلدا را در دست داشت شهاب را صدا زد . شهاب به آنها ملحق شد . بقیه هم نزدیکتر آمدند گویی دل همه به نوعی خاص گرفته بود .نیاز به گریستن داشتند . حاج رضا دست راستش را دور شانه های پهن شهاب انداخت و او را پیش کشید و گفت :«پسرم مواظب باش تا طراوت و تازگی اش را در خانه ی تو از دست ندهد . فکر کن خواهری داری که باید شش ماه با او زندگی کنی و مراقبش باشی . مرد باش و روسفیدم کن . من در مورد تو اشتباه نکرده ام» سپس او را در آغوش کشید . دست های پیر مرد می لرزیدند و چشم هایش اشک آلود بودند . خیلی وقت بود که دل شهاب برای آغوش پدر تنگ آمده بود . برای همین با دست های قدرتمندش چنان پدر را محکم در آغوش گرفته بود که پیرمرد مچاله شده بود . شهاب فکر کرد چقدر او را دوست دارد و چقدر باعث آزارش بوده است . یلدا هم فرناز را در آغوش گرفت و اشک هایش در هم آمیخت و بعد خود را در آغوش نرگس انداخت . نرگس هم بغضش ترکید و در حالی که خودش اشک می ریخت اشک های یلدا را پاک می کرد و سعی داشت او را آرام کند . هر دو برای یلدا آرزوی خوشبختی کردند و عاقبت سوار اتومبیل ساسان شدند . اوضاع عجیبی بود، با اینکه تک تک این افراد می دانستند این ازدواج یک قرار و مدار شش ماهه است و اعتباری ندارد اما نمی دانستند چرا همه چیز به طرز مرموزی واقعی جلوه کرده بود و گویی همیشگی به نظر می رسید . همه به نوعی مضطرب بودند . نرگس و فرناز اشک ریزان در حالی که برای یلدا دست تکان می دادند لحظه به لحظه دورتر شدند . حاج رضا هم حرف آخرش را زد و گفت :«دلم برای هر دوی شما تنگ میشه ، اما نمی خوام توی این مدت هیچ کدومتون را ببینم . یلدا جان فقط اگر کار ضروری داشتی با خونه تماس بگیر .» بالاخره اتومبیل حاج رضا هم دور شد . کامبیز هم جلو آمد و گفت :«خب شهاب جون دیگه کاری نداری ؟» -نه کامی به خاطر همه چیز مرسی . امروز خسته شدی . -خفه شو بابا ، من به خاطر تو نیومدم . به خاطر یلدا خانم اومدم ! یلدا که کنار آن دو تنها مانده بود و علاوه بر اضطراب خجالت هم می کشید در میان اشک هایش لبخندی زیبا نشست و گفت :«آقا کامبیز لطف کردید .» کامبیز گفت :«عروس خانم دیگه اشکاتو پاک کن .» و بعد لحنش به شوخی گرایید و ادامه داد :«درسته که این داماد ما یک خرده کج و کوله و وحشتناکه اما قلبش مهربونه .» و سپس خندید . یلدا بیشتر خجالت کشید و سرش را پایین انداخت . کامبیز هم شهاب را در آغوش گرفت و توی گوشش گفت :« اذیتش نکنی ها . سوئیچ را بده ماشین رو بذارم توی پارکینگ . تو بهتره درو باز کنی و یلدا خانم را ببری بالا .» شهاب سوئیچ را به کامبیز داد و گفت :«باشه پس فعلا خداحافظ . یادت نره درو ببندی .» نور اتومبیل که کج و کوله می شد و به داخل پارکینگ می رفت چشم های یلدا را وادار به بستن کرد . وقتی چشم هایش را باز کرد شهاب کنارش ایستاده بود . بدون کلامی در ورودی را باز کرد و به یلدا خیره شد . یلدا مردد مانده بود شهاب نگاهی متعجب به او انداخت و گفت :«برای چی وایستادی ؟» یلدا دستپاچه گفت :«برم تو ؟» شهاب که گویی با یک دست و پا چلفتی به تمام معنا سر و کار دارد با لحن سرزنش باری گفت :«نکنه می خوای تا صبح همین جا وایستی ؟» یلدا آزرده از لحن شهاب اخم کرد و به داخل خانه قدم گذاشت و راه پله ها را پیش گرفت . آپارتمان شهاب واقع در طبقه ی سوم بود اما چون یلدا این موضوع را نمی دانست روی پله ی پنجم ایستاد . صدای شهاب را شنید که با کامی خداحافظی می کرد و بعد در بسته شد . چشم های شهاب که متعجب می نمود یلدا را کاوید و گفت :«هنوز که وایستادی !» یلدا که صبرش تمام شده بود با عصبانیت گفت :«اولا من نمی دونم طبقه ی چندم باید برم در ثانی کلید دست توست !» شهاب که گویی مجاب شده بود نگاه خیره ای به یلدا انداخت و پله ها را دوتا یکی کرد و بالا رفت ، یلدا هم به دنبالش دوید . هر دو نفس نفس می زدند . شهاب که او هم کمی دستپاچه نشان می داد ، در را باز کرد . یلدا کنارش ایستاده بود و با خودش فکر کرد که چقدر عطرش خوش بوست ! شهاب به او نگاه کرد و گفت :«برو داخل » یلدا کفش ها را در آورد و داخل شد . با روشن شدن چراغ ها خود را در خانه ای غریبه یافت . سالن تقریبا کوچکی روبروی یلدا قرار گرفته بود با مبلمانی که روکش آلبالویی اش با رنگ پرده ها هماهنگ بود . گوشه ی چپ سالن تلویزیون بزرگی بود . گویی همه چیز از پشت غباری مه آلود خودنمایی می کردند و انگار هیچ چیز وجود خارجی نداشت . با خود گفت :«من اینجا چکار می کنم ؟ یعنی واقعا باید اینجا زندگی کنم ؟ آخه چطوری ؟» احساس خوبی نداشت مشوش و مضطرب می نمود . شهاب که گویی سعی در نمایش قدرت داشت یکی یکی چراغ ها را روشن کرد . دو اتاق خواب گوشه ی راست سالن قرار داشت . شهاب در یکی را باز کرد و گفت :«وسایلت اینجاست البته فعلا!» یلدا با خود گفت :«یعنی اتاق من اون جاست و شاید منظورش اینه که نباید از اونجا بیرون بیام . یعنی زندانی ؟!» روبروی اتاق های خواب راهروی باریکی قرار داشت داخل راهرو حمام و دستشویی بود و انتهای آن به آشپز خانه ختم می شد . یلدا نمی دانست حالا چه باید بکند . دوست داشت زودتر به اتاقش برود و در را ببندد تا از دست شهاب با آن رفتار تحقیرآمیزش خلاص شود . شهاب نیز کلافه نشان می داد و پنجه ها را داخل موهایش کرد و گفت :«خب هنوز که وایستادی ، بشین کارت دارم .» یلدا آهسته پیش آمد ، نگاهش به نگاه شهاب بود . شهاب روی کاناپه نشست و در حالی که خم می شد تا کنترل تلویزیون را بردارد گفت :«راستش لازمه که یه چیزهایی بهت بگم ، چیزهایی که باعث می شود این شش ماه که مهمون مایی راحت تر باشی و به زندگی ات لطمه نخوره . . . خب درسته که من یا بهتره بگم هر دوی ما به خاطر منافع شخصیمون راضی شده این چند ماه را یک جا زندگی کنیم اما این را باید بدونی که این موضوع هیچ تاثیری در روند زندگی خصوصی ما نباید بگذاره . تو زندگی خودت را داری من هم زندگی خودم را . دوست ندارم کسی توی کارم دخالت کنه . البته منم کاری به کار تو ندارم . اینها را گفتم که نکند یک وقتی تحت تاثیر مسخره بازی های امروز توی خونه ی دوست حاج رضا قرار بگیری و پیش خودت فکر کنی که حالا چه خبر شده ! یا تغییری توی زندگی ما رخ داده ! نه ! اصلا این طوری نیست . قبلا هم بهت گفتم من برای خودم برنامه هایی دارم . . . » ديگر حوصله ي يلدا رو به پايان بود دوست نداشت اين حرف هاي تقريبا تكراري را بشنود دلش مي خواست او هم چيزي بگويد اما چرا نمي توانست ؟ چرا آن همه احساس خجالت مي كرد ؟ چرا در برابر او اين طور خودش را باخته بود ؟ شهاب به مبل تكيه زد و گفت : در ضمن من ، من خودم يك نفر را دوست دارم يعني يك جورايي نامزد دارم. يلدا خسته بود سرش گيج مي رفت و تحمل تحقير شدن را نداشت نمي دانست چگونه بايد به او حالي كند كه برنامه هاي او برايش اصلا اهميت ندارد حال و حوصله ي بحث كردن هم نداشت اما با اين همه غرور زخم خورده اش نفرت را به همراه آورد و به ناگاه از روي مبل برخاست و در مقابل چشم هاي شگفت زده ي شهاب او را ترك كرد و در اتاقش را محكم بست براي چند لحظه ايستاد و اتاقش را تماشا كرد تمام اثاثيه اش آن جا جمع شده بود كتاب هايش كه در قفسه اي طبقه بندي شده بود لباس هايش كه داخل كمد قرار گرفته بود عروسك مورد علاقه اش كه تنها يادگار پدر و مادر بود و بقيه ي چيزهايي كه به سليقه ي پروانه خانم تميز و مرتب چيده شده بود يلدا به تخت خواب و رو تختي جديدش نگاه كرد يك رو تختي به رنگ بنفش كم رنگ با گل هاي زرد تركيب زيبايي به نظرش آمد آيينه اي قدي رو به روي تخت خواب قرار گرفته بود جلوي آيينه رفت و روسري خود را برداشت صورتش خسته به نظر مي رسيد به سوي تخت خواب رفت و روي آن نشست نمي دانست چرا آن همه غمگين است احساس عجيبي داشت ترس و دلهره رفته بود و جايش تنهايي دلتنگي و ياس آمده بود هنوز نمي دانست چرا در يك لحظه آن همه دلتنگ شده است. به حرف هاي شهاب فكر كرد و دوباره با خودش گفت: پس شهاب كسي را دوست داره لعنتي چرا از اول چيزي نگفت؟ يعني حاج رضا اين رو مي دونه؟ و بعد فكر كرد : خب كه چي ؟ مگه براي من فرقي مي كنه ؟ در اين صورت نبايد نگران برخورد غير قابل پيش بيني از طرف شهاب باشم اصلا شابد اينطوري بهتر باشه. اما خودش مي دانست كه در دل به چيزهايي كه مي گويد اعتقادي ندارد و باز هم غرورش را جريحه دار مي ديد خسته تر از هميشه بود اما خوابش نمي آمد يادش افتاد كه نماز نخوانده است نگاهي به ساعت انداخت يازده بود.بايد صورتش را مي شست و لباس هايش را عوض مي كرد. چه قدر برايش سخت بود در كنار يك غريبه زندگي كند حتي رفت و آمد در آن خانه برايش بسيار دشوار مي نمود بعيد مي دانست بتواند حتي كاره هاي معمول را با آرامش انجام بدهد با خود گفت تازه سختي هاي كار داره شروع ميشه . سپس از جا برخاست و روسري اش را برداشت و در حالي كه آن را روي سرش مرتب مي كرد گفت: همه رو رها كن اين رو بچسب كه حالا مجبورم توي خونه هم روسري سرم كنم. البته او مي دانست يكي از دلايل عقدشدنشان همين مسئله ي حجاب بود كه يلدا بتواند پيش شهاب راحت باشد اما هنوز خجالت مي كشيد به نظر او خيلي زود بود كه بتواند در حضور يك مرد بي حجاب باشد مخصوصا كه وقتي به حرف هاي شهاب فكر مي كرد به اين كه دل او جاي ديگري است و همه ي اين بازي ها فقط براي شش ماه است. به محض اينكه يلدا در اتاقش را باز كرد شهاب كه هنوز روي مبل نشسته بود به سرعت برخاست و بدون نگاهيبه يلدا به اتاقش رفت. يلدا در دل گفت: از حالا به بعد همين قايم باشك بازي هم داريم يعني تا اون هست من نبايد باشم و تا من هستم او. البته شايد بهتر هم باشه چون اينطوري ديگه نمي ترسم كه مبادا زير نگاه نكته بين و ايراد گير اين پسره ي از خود راضي زمين بخورم. يلدا وقتي صورتش را شست و وضو گرفت آرامش خاصي را احساس كرد گويي آب سرد خستگي هايش را تسكين مي داد صورتش را در آيينه نگاه كرد چه زيبا و چه مليح شده بود به خودش لبخند زد بدون آنكه نگاهي به اطارف بياندازد با عجله وارد اتاقش شد و سجاده اش را برداشت و آماده ي خواندن نماز شد چند ضربه به در خورد دلش هوري ريخت يك لحظه نمي دانست چه كند ولي وقتي صداي در را شنيد در را باز كرد. شهاب يلدا را كه درون چادر و مقنعه ي سفيد مي ديد متعجب نگاه كرد و پرسيد: جايي مي ري؟ يلدا خنده اش گرفت و گفت: نه مي خواستم نماز بخوانم. شهاب لحظه اي سكوت كرد و بعد انگار مي كوشيد به ياد بياورد براي چه در زده است سري تكان داد وگفت: آهان ، مي خواستم بگم كه از فردا مبلغي رو براي هر ماهت روي ميز مي گذارم البته اين مبلغ براي خرج خودته . من انتظار ندارم چيزي براي اين خونه تهيه كني چون اين كار به عهده ي پروانه خانم و مش حسينه. همين. يلدا خجالت زده مي نمود سرش را پايين انداخت و گفت: مرسي شهاب بدون حرف ديگري رفت . يلدا بعد از نماز كلي دعا كرد و سجاده اش را جمع كرد و دفترش را آورد ديوان حافظ را باز كرد و تفال زد.: خوشا دلي كه مدام از پي نظر نرود به هر درش كه بخوانند بي خبر نروند يلدا فكرد كه( خوب حالا اين يعني چي؟ اين چه ربطي به من و موقعيت من داره؟ ) با اين كه ادبيات مي خواند و علاقه ي خاصي هم به شعر و متون ادبي داشت اما هيچگاه نمي توانست خودش را گول بزند و ادا در بياورد مثل خيلي ها كه مي ديد چيزي از حافظ نمي دانند و مدام فال حافظ مي گيرند و با ربط و بي ربط به خودشان ربط مي دهند . برايش كمي دور از عقل بود او اعتقاد داشت حافظ موقعي جواب مي دهد كه واقعا با دل شكسته و از اعماق قلب به سويش بروي و از خدا بخواهي تا به وسيله ي حافظ جوابي به تو بدهد. يلدا حافظ را بست چون اصلا شكسته دل نبود قلم را برداشت و به سراغ دفتر خاطراتش رفت وقتي چيزي در دل داشت آن را مي نوشت چون با اين كار آرامش را حس مي كرد و براي مشكلات ريز و درشتش چندين راه حل پيدا مي كرد پس از نوشتن خاطراتش واقعا نياز به يك نوشيدني مثل چاي داشت ساعت از دوازده گذشتع بود و صدايي هم نمي آمد دوباره روسري اش را به سر انداخت و وارد سالن شد تلويزيون روشن وبد اما شهاب نبود شايد شهاب هم خجالت مي كشيد توي سالن بنشيند. يلدا با خود گفت: حاج رضا عجب دردسري براي ما دو تا درست كردي ها. سپس آرام به آشپزخانه رفت آنجا درهم و برهم بود و به هم ريخته فكر نمي كرد بتواند قوري را پيدا كند يا حتي خود چاي را . از خوردن چاي منصرف شد در يخچال را باز كرد و كمي آب خورد و دوباره به اتاقش برگشت بايد نذرش را ادا مي كرد و از همان شب اول شروع كرد و خواند تا بالاخره پلك هايش سنگين شدند. يلدا چند دقيقه بود كه بيدار شده بود و روي تخت نشسته بود نمي دانست شهاب در خانه است يا نه . احساس گرسنگي عجيبي مي كرد بايد چيزي مي خورد اما جرات بيرون رفتن از اتاقش را نداشت با اين همه از جا برخاست و لباس مناسب پوشيد و خود را در آيينه ورانداز كرد صورتش پف آلود بود از خودش بدش آمد مي ترسيد شهاب او را با اين قيافه ببيند نمي دانست چرا دوست ندارد در برابرش زشت جلوه كند. به نرمي از جا بلند شد و از سوراخ كليد بيرون را تماشا كرد همه جا ساكت به نظر مي رسيد از سوراخ فقط در دستشويي معلوم بود به هر حال تصميم گرفت بيرون برود به نرمي دستگيره را بيرون كشيد اما در باز نشد و يادش آمد كه شب قبل آن را قفل كرده است كليد را از روي ميز برداشت و در را باز كرد و بيرون خزيد. نگاهش با سرعت در خانه چرخ خورد انگار كسي داخل خانه نبود از جلوي اتاق شهاب رد شد و موقع رد شدن سعي كرد داخل اتاقش را از لاي در نيمه بازش خوب ببيند اما چيزي معلوم نبود چند ضربه به در دستشويي زد صدايي نشنيد جرات بيشتري پدا كرد و در حمام را هل داد و نگاهي به داخلش انداخت كسي نبود به آشپزخانه رفت و با خود گفت : خوبه پروانه خانم هفته اي يكبار مياد اين جا والا اين جا مي خواست چي بشه؟ دنبال قوري گشت بي فايده بود از چاي هم خبري نبود كابينت ها به هم ريخته و كثيف بودند . داخل يكي از كابينت ها مقداري بيسكويت پيدا كرد آنها را برداشت و تكه اي به دهان گذاشت مطمئن شد كه شهاب در منزل نيست براي همين بلند بلند شروع به غر زدن كرد: لعنتي من نمي دونم پروانه خانم ديروز اين جا چي كار مي كرد؟ چرا هيچ فكري براي من نكرده؟ بعد يادش اومد كه پروانه خانم گفته بود برايش غذا پخته به سرعت در يخچال را باز كرد چند تا ظرف در بسته را ديد كه از قبل آنها را مي شناخت خيالش راحت شد كه ناهار دارد. از خوردن صبحانه منصرف شد و با حالتي عصبي آشپزخانه را ترك كرد و با خودش گفت: آخه توي اين خونه كه نمي شد زندگي كرد من نمي دونم اين پسره اين جا چطوري زندگي مي كنه.؟ يلدا به سمت تلويزيون رفت و آن را روشن كرد و كمي با سي دي هاي اطراف آن سرش را گرم كرد بيشتر آنها آهنگ هاي انگليسي بود كه يلدا را زياد جذب نمي كرد آنها را رها كرد و ناخودآگاه به سمت اتاق شهاب رفت و با ضربه اي به در را باز كرد و خود را داخل اتاق شهاب يافت يك تخت خواب نا مرتب با لباس هاي متعددي كه رويش ريخته شده بود خودنمايي مي كرد يك كامپيوتر سمت چپ و يك كمد در سمت راست آن قرار داشت يك ميز و ايينه در ضلع شرقي اتاقش قر ار گرفته بود كتابخانه ي كوچكي كه كتاب هاي آن بسيار نا مرتب بود معلوم بود كه با آمدن يلدا و اشغال اتاق كار شهاب توسط او جاي شهاب واقعا تنگ شده است يلدا جلوي آيينه رفت روي ميز پر از ادكلن هاي جور واجور بود همه را يكي يكي امتحان كرد اما بويي كه در اتاق پيچيده بود همان عطري بود كه شهاب استفاده مي كرد يلدا كوشيد تا آن را پيدا كند اما بي فايده بود با ديدن تلفن خوشحال شد مي خواست با نرگس و فرناز حسابي صحبت كند از اتاق خارج شد و در راهمانطور نيمه باز گذاشت و به سالن آمد و گوشي را برداشت و شماره ي نرگس را گرفت . نرگس گوشي را برداشت. واي يلدا تويي ؟ خوبي؟ چرا از صبح زنگ نزدي از دلشوره مردم؟ خوبم خوبم تو چطوري؟ چي شد؟ چي؟ ديش رو مي گم ما كه دق كرديم! يلدا خنديد و گفت : هيچي بابا اصلا طوري كه فكر مي كرديم نشد. خدا رو شكر الته من كه مطمئن بودم اما اين فرناز بي شعور وقتي تو رفتي نمي دوني چه جوري توي دل من رو خالي كرد امروز هم از صبح زود صدبار تلفن زده تورو خدا يه زنگ بهش بزن تا اون هم از نگراني در بياد. باشه باشه اما چرا انقدر نگران بودي؟ به خاطر حرف هاي فرناز مدام مي گفت كه اين شهاب اگه امشب يه بلايي سر يلدا بياره چي ؟ يلدا خنديد و گفت: بابا اصلا همچين آدمي نيست خدا رو شكر راستي الان خونه است؟ نه بابا من كه بيدار شدم نبود بدبخت رو از خونه و زندگيش فراري دادم اين طوري كه راحت تري. راستي حرف هم زديد؟ نه زياد پيشش حجاب داري؟ آره فعلا كه دارم خوب كاري مي كني هرچي باشه بالاخره مرد ديگه يلدا گفت:آهان از او لحاظ؟ وبعد خنديد و ادامه داد: نه من بيشتر وقتي به آخرش فكر مي كنم نمي تونم مخصوصا كه دلش جاي ديگه اي است. منظورت چيه؟ آره ديشب مثلا مي خواست گربه رو دم حجله بكشه گفت كه يه جورايي نامزد داره پس چرا از اول چيزي نگفت؟ نمي دونم البته شابد قصدش پنهان كردن از حاج رضا بوده. يعني حاج رضا هم نمي دونه؟ مطمئنم كه نه چون در اينصورت اين پيشنهاداو چه مي دونم اين مسخره بازي ها براي چي بوده؟ نمي دونم چي بگم فقط هر چي كه صلاحت هست انشاءالله همون طور بشه مرسي البته شايد اينجوري بهتر باشه يعني من راحت ترم كه كسي كاري به كارم نداره و بود و نبودم برايش مهم نيست و بالاخره اين شش ماه بدون اصطحكاكي بين من و اون تموم مي شه. آره درست مي گي خب خونه زندگيش چه طوره؟ بد نيست يك تميزي كلي مي خواد با يك تغيير دكوراسيون اساسي راستي فردا يادت نره بايد بريم انتخاب واحد آره حتما ميام مخصوصا كه اينجا بد جور حوصله ام سر مي ره دلم مي خواد زودتر بيام دانشگاه فردا چه ساعتي كي؟ ساعت يازده توي بوفه باشه به فرناز زنگ مي زني يا خودم بزنم فدات شم اگه زنگ بزني خيلي عالي ميشه چون خودت مي دوني الان فرناز مي خواد چي بگه. مي ترسن اين پسره هم بياد ناهار نخوردم و جلوي اون فعلا روم نمي شه بيام توي آشپزخونه و... باشه باشه شكمو خداحافظ مواظب خودت باش خداحافظ يلدا گوشي را گذاشت احساس بهتري داشت نگاهي به سالن انداخت و گفت: چه بد مدلي چيده اين مبل هاي خوشگل اين طوري اصلا به چشم نمي ياد. ناگهان چيزي در ذهنش درخشيد و با خود گفت: اگه واقعا نامزد داره پس چرا خونه اش اين شكليه ؟ يعني تا به حال نامزدش توي اين خونه نياورده؟ لبخندي زد و دوباره گفت : حتما دروغ مي گه فكر كرده لابد من اين طوري وبال گردنش نمي شم آره حتما دروغ گفته. يلدا به سمت آشپزخانه رفت و توجهش به ميز بزرگ وسط سالن جلب شد در كنار گلدان خالي از گل مبلغي پول گذاشته شده بود يلدا به ياد حرف ديشب شهاب افتاد پول ها را شمرد از آن چه فكر مي كرد خيلي بيشتر بود دوباره آنها را سرجايش گذاشت. گويي خجالت مي كشيد آنها را بردارد بالاخره بعد از ساعتي كمي غذا گرم كرد و خورد بد جوري حوصله اش شررفته بود خسته شده بود و حوصله ي انجام دادن هيچ كاري نداشت . انگار بلاتكليف بود تنهايي برايش واقعا غير قابل تحمل بود صداي زنگ تلفن سكوت را شكست گوشي را برداشت صداي تقريبا آشنايي آمد كه گفت: به به سلام عروس خانم مزاحم كه نشدم؟ يلدا به خودش فشار آورد تا صاحب صدا را تشخيص بدهد اما صداي آشنا پيش دستي كرد و گفت: به جا نياورديد يلدا خانم ؟ كامبيزم يلدا كه دستپاچه شده بود خنديد و گفت: سلام آقا كامبيز حالتون چطوره ؟ تشكر شما چه طوريد خوش مي گذره ؟ يلدا باز خنديد و گفت: بد نيست شهاي خونه است نه نيست نمي دونيد كجا رفته؟ نه راستش وقتي بيدار شدم رفته بود پس از صبح تنهاييد بله عجب حوصله تان هم سررفته راستش بله البته كمي كار دارم اما نمي دونم چرا حوصله ي انجامش را ندارم طبيعيه بالاخره منزل جديد و كارهاي جديد ممكنه در ابتدا خيلي غافلگير كننده باشه نمي دونم شايد راستي يلدا خانم شما دانشجوييد؟ بله چه رشته اي مي خونيد؟ ادبيات فارسي به به چه سالي هستيد؟ ساب سوم به سلامتي. پس حسابي اهل شعر و شاعري هستيد نه اون قدر (سپس خنديد) چرا ديگه آدم ادبياتي باشه و اهل شعر و شاعري نباشه ؟ پس خيلي خوب شد از چه لحاظ؟ از اين لحاظ كه شهاب ديوونه را مي تونيد حسابي آدم كنيد يلداخنده اي كرد و گفت: در اين مورد فكر نكنم كاري از دست من بربياد كار از كار گذشته با شنيدن اين جمله كامبيز خنده ي بلندي سر داد يلدا هم خنديد و از اين كه با كامبيز حرف مي زد خوشحال بود دوست داشت در مورد شهاب بيشتر بداند از كامبيز خيلي خوشش اومده بود به نظرش پسر مؤدب و با محبتي آمد. بعد از شوخي كردن كامبيز ادامه داد: ولي خارج از شوخي يلدا خانم اين شايد فرصت خوبي باشه تا بهتون بگم كه شهاب اون قدر كه وانمود مي كنه هم بد نيست يلدا سعي كرد لحن بي تفاوتي داشته باشد گفت: آقا كامبيز شايد شما جريان مارو كامل ندونيد به هر حال بد يا خوب بودن شهاب ارتباطي به من پيدا نمي كنه چون در واقع من براي مدتي اين جا فقط يك مهمونم وطبيعيه كه بعد از اين مدت به سراغ زندگي خودم مي رم ببينيد يلدا خانم شما از يه جهاتي درست مي گين اما به نظر من شما و شهاب بهترين شانس براي همديگر هستيد من كاري به قول و قرارتون ندارم اما نمي دونم هرچي كه هست حاج رضا از اين كار مقصود مهمي داشته كه در راس اون خوشبختي شما و شهابه براي همين سعي كنيد فقط به قول و قرارتون فكر نكنيد راستش من سالهاست كه شهاب را مي شناسم مثل برادرم شايد هم نزديك تر از برادر اون خيلي خوبه... يلدا سكوت كرده بود و گوش ميداد اما دوست مي داشت زودتر حقيقتي را كشف كند براي همين بالاخره گفت:آقا كامبيز حرف هاي شما كاملا درست اما مثل اينكه شكا اون قدر كه خودتون فكر مي كنيد به شهاب نزديك نيستيد كامبيز با تعجب گفت: چه طور؟ آخه شهاب كه نامزد داره شما چطور از خوب بودن و شانس بزرگ بودن و زندگي مشترك و... حرف مي زنيد كامبيز متفكرانه جواب داد : خودش گفته كه نامزد داره؟ بله عجب بي شعوريه چي؟ هيچي هيچي اگه اجازه بدين بعدا توي يك فرصت مناسب در اين مورد با شما صحبت كنم يلدا كه يرخورده به مرادش نرسيده بود اصرار نكرد و سعي كرد هنوز خود را بي تفاوت نشان بدهد كاميز ادامه داد : به هر حال از صحبت با شما لذت بردم اگر كاري داشتيد با من تماس بگيريد شماره ي من رو يادداشت كنيد بله حتما يلدا شكاره ي كامبيز را يادداشت كرد و با او خداحافظي كرد پس از صحبت تلفني با كامبيز نمي دانست چرا دلش مي خواهد اتاقش را مرتب كند وبه سليقه ي خودش آنجا را تغيير بدهد براي همين به اتاق خودش رفت و چشمش به پنجره افتاد يك پرده ي تور قديمي اما تقريبا نو آن جا را زينت داده بود معلوم بود اين پرده را پروانه خانم از ميان لوازم خودش آورده چون آن قدر وقت براي تزيين اتاق عروس خانم نداشتند. يلدا با خود گفت : بايد پرده ي ضخيم تري براي اين جا تهيه كنم شب ها كه اتاقم از بيرون كاملا مشخصه. اما پنجر هي خوبي بود هم نورش كافي بودو هم بسيار دل انگيز مي نمود يلدا پرده را جمع كرد و پنجره را باز كرد چه هواي خنكي ديگر عصر شده بود و هوا سردتر از قبل بود. يلدا نفس عميقي كشيد و بلند گفت: ريه هاي لذت پر اكسيژن مرگ و بعد گفت: واي خدا نكنه با اجازه ي سهراب ريه هاي لذت پر اكسيژن زندگي دوباره نفس عميقي كشيد و روسري به سر كرد و دستمالي آورد تا شيشه را برق بياندازد همان طور كه مشغول تميز كردن بود پنجره ي آپارتمان رو به رو كه درست در مقابل اتاق يلدا بود باز شد وپسري با لباسي نامناسب خودنمايي كرد. يلدا وانمود كرد بي اهميت است اما ناخواسته دست را به سمت يقه ي لباسش برد تا مطمئن شود چيزي معلوم نيست و دوباره به كارش ادامه داد اما انگار همسايه قصد رفتن نداشت يلدا از ادامه ي كار منصرف شد و پنجره را بست و پرده را انداخت هرچند كه بود و نبودش براي او يكسان بود. ساعت از 9شب گذشته بود و خبري از شهاب نشده بود يلدا واقعا خسته بود به ساعت نگاهي انداخت و گفت : لعنتي يعني ممكنه اصلا نياد ؟ خدايا آخه تنهايي اينجا چطوري بخوابم ؟ كاش يكي پيشم بود وتازه به واقعيت هاي دردناك زندگي جديدش پي مي برد او حتي كليد خانه را نداشت كه اگر بيرون برود حداقل بتواند به بازگشتش فكر كند با خود انديشيد اگر شهاب به خانه اش برنگردد اصلا به خونه ي حاج رضا برمي گردم و به اون مي گم نمي خوام نمي تونم شما اين شرايط سخت را براي من توضيح نداده بودين. اما باز گفت: ولي حاج رضا به من مهلت داد تا خوب فكركنم خدايا كمكم كن ازت خواهش مي كنم يلدا مضطرب شده بود به حدي كه ميلي به خوردن شام نداشت از اين جور زندگي كردن متنفر بود دلش مي خواست شهاب مي آمد چراغ اتاقش را خاموش كرد و پشت پنجره ايستاد ساعت از 11 گذشته بود صداي خنده ي بلند زنانه اي را شنيد كه از طبقه ي بالا مي آمد چه قدر دلتنگ بود كاش او هم كسي را داشت چه قدر بي كس بود پنجره را باز كرد تا صداي خنده ها را بهتر بشنود از صداي خنده ديگران خشنود مي شد. اي كاش آن روزها زودتر تمام مي شد و مهرماه زودتر مي آمد تادوباره به دانشگاه برود دلش براي همه تنگ شده بود براي همه دوستانش همه ي استادانش و همه حتي سهيل چه قدر نياز داشت تا كسي اورا دوست بدارد به ياد كامبيز افتاد و با خود گفت: بهتره باهاش تماس بگيرم . اما مي ترسيد شايد هم خجالت ميكشيد. لحظات هم سريع مي گذشت هم خيلي كند به جز تيك تاك ساعت صدايي در خانه نبود رعب و وحشت عميقي دلش در دلش ريشه دوانده بود تلويزيون را روشن كرد تا صدايي در خانه باشد و دوباره پشت پنجره ايستاد اغلب چراغ ها خاموش شده بودند صداي خنده ها هم قطع شده بود ساعت از 12 گذشته بود يلدا تاب نياورد و به سراغ شماره ي كامبيز رفت و آن را گرفت. الو سلام سلام شما؟ آقا كامبيز من يلدام كامبيز كه متعجب شده بود دستپاچه جواب داد :يلدا خانم چي شده؟! آقا كامبيز ببخشيد تورو خدا اين موقع مزاحم شما شدم راستش شهاب هنوز نيومده من هم شماره اش رو ندارم مي خواستم شما اگه براتون زحمتي نيست يك تماس باهاش بگيرن اگه نمي خواد امشب بياد من به دوستانم زنگ بزنم كه بيان دنبالم چون راستش توي اين تنهايي خيلي مي ترسم تا حالا شب تنها نبوده ام اين جا هم براي من غريبه خلاصه.. پسره ي احمق هنوز نيامده؟ آخه تلفنش خاموشه تا چند لحظه پيش من خودم باهاش كار داشتم هر چي شماره اش را گرفتم فايده نداشت دستگاهش خاموش بود حالا شما نگران نباشيد من دوباره سعي مي كنم باهاش تماس بگيرم و اگه جوب نداد ميام دنبال شما و هرجا خواستين مي برمتون ممنونم يلدا از اينكه بالاخره به كامبيز زنگ زده بود خوشحال مي نمود ته دلش اميدوار شده بود كه ديگر تنها نخواهد ماند ده دقيقه ي بعد تلفن زنگ زد كامبيز بود كه از يلدا مي خواست كه آماده شود و پايين بياد يلدا خانم زودتر آماده بشين و بيايين پايين با هم بريم يه جايي كه فكر مي كنم اونجا پيدايش كرد آقا كامبيز اگه لطف كنيد من رو تا خونه ي دوستم برسونيد ممنون مي شم يعني نمي خواين دنبال شهاب بگردين نمي دونم آخه دليلي نداره شايد دلش نمي خواد برگرده غلط كرده مگه با اونه بالاخره كه چي؟ شايد فردا هم نمي خواد بياد اون وقت تكليف شما چيه؟هرشب كه نميشه خونه ي دوستان بريد. يلدا كه كامبيز را طرفدار سفت و سخت خودش مي ديد احساس خوبي پيدا كرد و به سرعت آماده شدو پايين آمد و سوار اتومبيل كامبيز شد. سلام سلام شبتون بخير آقا كامبيز من كليد خونه رو ندارم در رو هم بستم يعني شهاب كليد به شما نداده؟ نه چون امروز اصلا همديگر رو نديديم اشكال نداره اگر پيداش نكرديم مي رسنمتون خونه دوستتون بعد از دقايقي جستجو كامبيز به دومين مكاني كه احتمال يافت شهاب مي رفت سر زد و عاقبت مؤفق شد و نزد يلدا آمد و گفت: يلدا خانم شما توي ماشين باشيد تا من برگردم يلدا ساكن اما مشوش بود اتومبيل مقابل يك كافي شاپ توقف كرده بود اين كافي شاپ متعلق به يكي از دوستان و هم كلاسي هاي شهاب بود كامبيز و شهاب با دوستانشان اغلب آنجا يكديگر را ملاقات مي كردند نگاه يلدا كامبيز را كه به داخل كافي شاپ رفت بدرقه كرد بعد از چند لحظه كامبيز به سرعت بيرون آمد و به سوي اتومبيل دويد . يلدا پرسيد: چي شد؟ اين جاست مي ياد؟ آره اما ما زودتر مي ريم اما كليد نداريم كليد رو گرفتم آخه با يكي از بچه ها اين جاست كه قراره اون رو برسونه بعد مي ياد خونه البته شما خيالتون راحت باشه من توي ماشين مي مونم تا شهاب بياد . آقا كامبيز تو رو خدا ببخشيد كه من اين همه مزاحمتون شدم كامبيز خنده قشنگي كرد و گفت: يلدا خانم با من تعارف نكنيد چون در اين صورت معذب مي شم از حالا به بعد هر كاري داشتيد بايد با من تماس بگيرين باشه. يلدا هم لبخندي زد و گفت: چشم كامبيز در ادامه گفت: يلدا خانم از رفتارهاي شهاب دلگير نشين شايد آلان فرصت خوبي براي گفتن بعضي چيزها نباشه اما همين قدر بدونيد كه شهاب سالهاست كه دوست و رفيق منه و مثل يه برادر يا بهتر بگم نزديك تر از برادر منه اون پسر خوبيه ولي خب الان موقعيت زياد جالبي نداره شما به دل نگيرين اگه رفتارش سرد يا توهين آميزه صورت يلدا جدي شد و نگاهي به كامبيز انداخت و بعد از لحضه اي گفت: من از رفتارهاي اون ناراحت نمي شم چون اصلا رفتارش برام مهم نيست فقط انتظار دارم اون طوري كه حاج رضا ازش خواسته عمل كنه قرار نبود من توي اين خونه تك وتنها زندگي كنم. اتومبيل مقابل آپارتمان شهاب متوقف شد يلدا تشكر كنان از كامبيز خواست كه به منزلش برود اما كامبيز قبول نكرد و همان جا نشست يلدا او را ترك كرد وبه خانه رفت وارد اتاق شد و روي تخت رها شد از شدت خستگي سرش سنگين و پر از درد بود. دقايقي گذشته بود يلدا خوابش نمي برد از پشت پنجره نگاهي به بيرون انداخت اتومبيل كامبيز هنوز آنجا بود تازه روي تخت دراز كشيده بود كه صداي بوق اتومبيلي را شنيد شايد شهاب بود صداي صحبت دو نفر مي آمد با عجله از جا برخواست و يواشكي از پنجره نگاه كرد خودش بود ناگهان دلش ريخت و دوباره مضطرب شد و تلفن زنگ خورد به سالن دويد و گوشي را برداشت كامبيز بود گفت: يلدا خانم بيداري؟ بله شهاب اومد شما برو بخواب بازهم اگه كاري داشتين من در خدمت شما هستم شبتون بخير خوب بخوابيد. يلدا گوشي را گذاشت و به طرف اتاقش دويد و در را قفل كرد دلش نمي خواست با او روبه رو شود صداي به هم خوردن در نشان از آمدن شهاب داشت او يك راست پشت در اتاق يلدا آمد و آن را محكم كوبيد يلدا ترسيد صداي قلبش را مي شنيد سعي مي كرد بي اهميت باشد و بخوابد . صداي آمرانه اي از پشت در شنيد كه گفت : مي دونم بيداري در را باز كن يلدا بلند شد و به خود نهيب زد: ترس براي چي ؟ مگه اين لعنتي كيه ؟ تو چرا در برارش خودت را اينطور باخته اي؟ اصلا اشتباه و تقصير از اون بوده كه تا اين وقت شب تو را تنها گذاشته اون هم دربرار تو مسئووليتهايي داره فقط همين نبود كه يه عقد مصلحتي بگيرن و... صداي شهاب بلندتر و عصبي به گوش خورد: در رو باز مي كني يا نه؟ يلدا در را باز كرد چهره ي به ريخته و عصباني و چشم هاي خيره ي شهاب را ديد قلبش تندتر از قبل مي زد موهاي صاف و پر پشت شهاب روي يك طرف صورتش ريخته شده بود براي چند لحظه پايين را نگاه مرد يلدا بي تاب و منتظر بود از او خجالت مي كشيد اما دلش مي خواست در اندك فرصتي كه به دست آمده او را حسابي ورانداز كند شهاب سرش را بالا گرفت و دوباره به يلدا نگاه كردو گفت: چرا به كامبيززنگ زدي؟ اما تا يلدا لب باز كرد او دوباره بلندتر از قبل گفت: آره مي دونم ترسيده بودي تا به حال شب تنها نبوده اي دير وقت شده و از اين چرنديات . يلدا سكوت كرده بود و نگاهش را از شهاب گرفت و پايين دوخت. شهاب ادامه داد: ولي مگه تو قبلا فكر اين جا رو نكرده بودي؟ مگه من قراره توي تمام مدت توي خونه بنشينم و از تو مراقبت كنم ؟ مگه دوستهاي من چه گناهي كرده اند كه.. يلدا ملتمسانه نگاهش كرد و گفت: من نمي خواستم مزاحم دوستت بشم نمي دونستم چي كار كنم؟ تازه من نمي دونستم اين جا بايد تنها زندگي كنم تو هم ، تو هم يك مسئوليت هايي داري. شهاب كه هنوز لحنش عصباني يود گفت: لازم نيست مسئوليت هاي من رو به من گوشزد كني. يلدا هم عصباني شده بود و نمي خواست در حضور او كم بياورد گفت: لازمه چون تو يادت رفته كه قول وقرارمون با حاج رضا چي بوده؟ حاج رضا حاج رضا ديگه نمي خوام در مورد قول وقرار و حاج رضا چيزي بشنوم روشنه؟ ببين اينجا همينه من همينطوري ام دوست ندارم هر جا مي رم دوره بيافتي و دنبالم بگردي ديشب هم بهت گفتم من زندگي خودم را دارم و توهم زندگي خودت را داشته باش. يلدا احاس مي كرد لحظه به لحظه بيشتر تحقير مي شود و از درون تحليل مي رود مي ترسيد جلوي او گريه اش بگيرد ونتواند خود را كنترل كند سپس سعي كرد به حقارت نيانديشد و فقط جواب او را بدهد اما نمي دانست چه بگويد چگونه بگويد نمي دانست چرا در برابر او چنين دست و پا چلفتي جلوه مي كند؟ چرا حرفي برا گفتن نمي يابد؟ شهاب بازهم مهلت نداد و گفت: ببين من اگه نخوام تو را ببينم بايد چه كار كنم؟. يلدا كه حالا عصبانيت را به حد نفرت در و جودش حس مي كرد فرياد زد : ولب مجبوري ! مجبوري همون طور كه من مجبورم .. لعنت به من.. لعنت به تو.. لعت به حاج رضا.. برو هر جا كه دلت مي خواد فقط كليد اين قبرستون و به من بده. سراپاي يلدا به لرزش افتاده بود بغضي در گلو داشت كه بسيار آزارش مي داد اما همه را با نگاه خشمناكش به شهاب هديه كرد و بعدانگار كه تازه اي در ذهنش درخشيد نگاهش رنگ تهديد به خود گرفت نگاهي كه پر از اعتماد به خود و تصميم جديدش بود. شهاب متحير از خروش يلدا غافلگيرانه نگاهش مي كرد گويي به نوعي او نيز مسخ شده بود. يلدا چشم هاي گربه اي اش را تنگ كرد و گفت :يا نه براي اينكه هر دومون راحت باشيم الآن مي ريم خونه ي حاج رضا و مي گيم كه نمي تونيم اصلا به حاج رضا چه مربوطه؟ من ديگه نمي تونم ادامه بدم اون هم بايد قبول كنه من هم مي رم دنبال زندگي خودم پول حاح رضا هم براي خودش دست ها بزرگ و قدرتمند شهاب كه در اتاق را گرفته بود آهسته سر خوردند و عقب كشيدند شهاب دندان ها را به هم فشرد و چنگي به موها زد و بدون كلامي او را ترك ا ترك كرد و به اتاقش رفت. يلدا نيلدانفس نفس مي زد در را بست و خود را در ايينه نگاه كرد بغضش تركيد و به هق هق افتاد و روي تخت نشست و آرام گريشت احساس مي كرد داغ داغ شده است نمي دانست چه خبر شده يا چه اتفاقي خواهد افتاد تنها اين را مي دانست كه خوب جلوي شهاب درآمده است آرام آرام با خودش حرف مي زد و مي گفت: بي شعور فكر كرده من محتاج ديدنش هستم چند لحظه بعد دوباره ضربه اي به در خورد يلدا خروشان و عصباني با چشم هاي اشكي در را بزا كرد شهاب قدمي به عقب گذاشت و با نگاهي كه خالي از خصم مي نمود به يلدا چشم دوخت و گفت: فردا قبل از اين كه برم شركت مي دم يك كليد برايت بسازند برو بخواب پنجره ي اتاقت رو هم ببند. وسپس بدون منتظر ماندن و ديدن عكس العملي از جانب يلدا او را ترك كرد. يلدا در را بست احساس عجيبي داشت احساس مي كرد گر گرفته است خودش را دوباره در آييننه نگاه كرد سرخ وملتهب بود احاس عجيبي در خودش مي ديد كه برايش غير ملموس وباور نكردني بود دلش مي خواست چيزي بنويسد خواب از چشمش پريده بود دفترچه ي خاطاتش را برداشت اما ناگهان چيزي به يادش آمد و با خود گفت : اه لعنتي يادم رفت ازش شماره ي اينج را بپرسم . حالا چي كار كنم؟ فردا هم كه ديگر فكر نكنم ببينمش. به هر حال تصميم گرفت كه بار ديگر او را ببيند روسري اش را برداشت و اتاق بيرون زد در اتاق شهاب نيمه باز بود و چراغ اتاق او روشن. يلدا نيم رخ او را ديد كه روي تخت دراز كشيده و دست ها را زير سر قلاب كردهو نگاه به سقف س1رده آهسته به در زد و خود را عقب كشيد و چون صدايي نشنيد دوباره محكم تر به در زد . در هم كمي باز شد شهاب را ديد كهمثل برق از جا جهيد و چنگي به پيراهنش كه روي زمين افتاده بود انداخت تا نيم تنه ي برهنه اش را بپوشاند يلدا عقب تر رفت و چشم به زمين دوخت شهاب سراسيمه جلوي در ظاهر شد و يلدا با شرمندگي خاصي گفت: ببخشيد راستش مي خواستم بپرسم مي تونم شماره ي اين جا رو داشته باشم؟ شهاب كه گيج به نظر مي رسيد گفت: شماره اين جا رو؟ آهان آره پس لطف كن برام بنويس شهاب بدون معطلي شماره رو روي كاغذي كه يلدا آورده بود يادداشت كرد يلدا گفت: اگه به هركي از دوستانم اين شماره رو بدم اشكال نداره؟ نه به هركي مي خواي بدي مي توني بدي خب ممنون ببخش كه مجبورت كردم دوباره من رو ببيني شهاب هم پوزخندي زد و چيزي نگفت و يلدا هم آران او را ترك كرد و به اتاقش رفت وبالاخره با يك دنيا افكار عجيب و غريب خوابش برد.
رمان همخونه > فصل 2 رمان همخونه فصل 2 لیوان یکبار مصرف که حالا خالی از شیر موز شده بود در دست های یلدا مچاله میشد و سر و صدای گوش خراشی تولید میکرد که با ضربه ای از سوی فرناز به سکون رسید.آن سه نفر بر سر میز شیشه ای گرد متعلق به یک بوفه ی آب میوه فروشی واقع در گوشه ی دنجی از پارک کوچک نزدیک دانشکده شان بود نشسته بودند. یلدا تمام ماجرا را مفصل تر از آنچه بود برای دوستانش تعریف کرد .هر کدام به نوعی در فکر بودند که باز یلدا صدای لیوان خالی را درآورد .فرناز این بار محکم تر از قبل روی دست یلدا کوبید وگفت : "اه ... بسه یلدا .ولش کن این بیچاره رو ! سرمون درد گرفت !" سپس رو به دوستانش گفت :"بچه ها حالا که چیزی نشده چرا این قدر تو فکرید ؟" فرناز به یلدا نگاه کرد و با لحنی شوخ ادامه داد :" به نظر من بهتره باهاش ازدواج کنی ! دیوونه جون .میدونی چقدر ثروت گیرت میاد ؟! " و خندید . نرگس جدی تر بود .گفت : "ولی به نظر من یلدا جون بهتره به حاج رضا بگی نمیتونم قبول کنم .آخه بابا یک عمر زندگیه! " فرناز گفت :"وا ! کجا یک عمر زندگیه ؟! شش ماه که جیزی نیست! " نرگس جواب داد :"بابا شما هم یه چیزی میگین ! مگه میشه فقط برای شش ماه زندگی ازدواج کرد؟! فکر میکنم حاج رضا عمدا این طور گفته که یلدا قبول کنه ،والا اگه یلدا ازدواج کنه دیگه مگه بچه بازی که بعد از شش ماه برگرده سر خونه ی اولش ؟" فرناز گفت : " آره .اینم یه حرفیه ! اگر پسرش طلاقت نداد چی ؟" یلدا گفت : " اما حاج رضا دروغ نمیگه!! " نرگس پرسید :"چه قدر بهش اعتماد داری ؟! " یلدا پرسید :" به کی ؟" نرگس جواب داد :"به عمه ی من ! خب حاج رضا رو میگم دیگه دختر! " یلدا گفت :"خیلی زیاد به حرف های حاج رضا مطمئنم" نرگس گفت :"یعنی همه ی حرف هایی رو که زده قبول داری ؟" یلدا:"آره خب.حاج رضا خیلی مطمئن حرف میزد که منو خیلی دوست داره .دروغ هم نمیگه ." نرگس پرسید :" خب پس دردت چیه ؟" فرناز گفت :" آره .دیگه دردت چیه ؟!" یلدا:"میترسم .اصلا نمیخواستم به این چیز ها فکر کنم !" نرگس گفت :"خب این که طبیعیه ! هرکسی ممکنه اولش بترسه .اما تو قضیه ات فرق میکنه .باید بیشتر دقت کنی" یلدا:" راستش به حاج رضا که فکر میکنم نمیتونم درست تصمیم بگیرم.تو رو خدا بچه ها شما فکر کنید که چی بگم ؟! " نرگس با قاطعیت گفت :"یعنی چی ؟! این زندگی مال توست یلدا ! نه حاج رضا و نه پسرش و نه هر کس دیگه ای ! تو نباید تحت تاثیر محبت های حاج رضا یا احساس دین کاری بکنی که اون ازت میخواد.شاید اصلا به نفعت نباشه! " فرناز گفت :"شاید هم به نفعش باشه." نرگس ادامه داد :" خب به نفع یا ضرر .این زندگی مال توست.و بهتره خودت تصمیم بگیری." فرناز پرسید :"پس تکلیف سهیل چی میشه ؟بیچاره منتظره این ترم بیاد! " یلدا در حالی که زهر خندی میزد پاسخ داد : " اصلا به اون فکر نکرده ام ! من که قولی به اون نداده ام." فرناز با لبخند معناداری گفت :" اووه! انگار حرف های حاج رضا کار خودش رو کرده ؟! پس فاتحه ی سهیل خوندس." یلدا درخواست کرد :" میشه فعلا به سهیل فکر نکنید ؟ فقط بگین به حاج رضا چی بگم ؟" فرناز پرسید :" آخه بابا اصلا منظور حاج رضای عجیب و غریب تو چیه ؟!" یلدا:"نمیدونم.یعنی اون طوری که از حرفاش نتیجه گرفتم فکر کنم که میخواد به هر وسیله که شده پسرش رو تو ایران موندگار کنه .خب لابد میخواد از عروسش هم مطمئن باشه ! " فرناز گفت :" این وسط تو رو هم میخواد طعمه ی آقا شهاب کنه.اگر دندونش گیر کرد و بعد از شش ماه خواست اینجا بمونه و اگر نه بره دنبال کیف خودش .تو هم بری غاز بچرونی ! نه ؟! " یلدا برای لحظه ای دوباره چهره اش منقبض شد . اما به یاد حاج رضا و حرف هایش ،به یاد آن نگاه ملتمسانه و تمام مهربانی هایش افتاد و ته دلش محکم شد و گفت :" نه .اگر به ضرر من بود حاج رضا هرگز این پیشنهاد رو نمیداد! " نرگس گفت :" راست میگی .بالاخره توی این چند سال حسن نیت حاج رضا نسبت به تو ثابت شده .اون مثل یک پدر واقعی شاید هم بیشتر پای تو زحمت کشیده. " سپس نرگس سکوت کرد و پس از چند ثانیه رو به یلدا کرد و افزود :" یلدا . حالا نظر خودت چیه ؟! " یلدا:"نمیدونم .یه دلم میگه قبول کنم .اما از طرفی خیلی میترسم .راستش دیشب که اصلا حاج رضا رو امیدوار نکردم و تا لحظه ی آخر هم جواب مثبتی ندادم .اما ..." فرناز حرف یلدا را قطع کرد و گفت :"البته بچه ها حاج رضا هم بد نگفته ها! " نرگس پرسید :" چی رو ؟!" فرناز:"همین که گفته با هر کس دیگه ای هم بخوای ازدواج کنی شرایط بهتر از این رو پیدا نمیکنی .مثلا همین سهیل ! " فرناز در همین حال رو به یلدا کرد و پرسید :" تو چقدر ازش شناخت داری ؟!" یلدا:"خب همین قدر که شما میشناسینش !" نرگس گفت : در حد یک همکلاسی .اون هم سه ساعت در هفته! " فرناز پیشنهاد داد :" من که میگم اگه تو قصدت ازدواجه بهتره روی پیشنهاد حاج رضا بیشتر فکر کنی. " نرگس در تایید حرف فرناز گفت:«راست میگه .اگر روی حرفاش دقیق بشیم زیاد هم بد نگفته .در ثانی حداقلش اینه که برای آخر کار راه فراری هم گذاشته که اگر ناراضی بودی برگردی.تازه یک پشتوانه ی مالی خوب هم برایت در نظر گرفته.حاج رضا رو هم تو بهتر از ما میشناسی .فکر نمیکنم اهل دروغ و این حرفا باشه و قصد گول زدن تو رو داشته باشه!" یلدا:"نه حاج رضا رو که ازش مطمئنم قصد گول زدن من رو نداره .اما آخه من دوست داشتم اول عاشق بشم بعد ازدواج کنم . " فرناز گفت :« بابا رها کن این حرفای مسخره رو ! دیوونه به آن همه پول که گیرت میاد فکر کنی از صرافت عاشقی می افتی !" نرگس در حالی که لبخند میزد گفت :" شاید هم عاشق شدی ." فرناز پرسید: "چه طور تا حالا ندیدیش ؟! یعنی عکسش رو هم ندیدی و نمیدونی چه شکلیه ؟! " یلدا لبخندی زد و گفت :"عکسش رو دیدم .توی کیفمه !" فرناز و نرگس با چشم های گشاد شده یلدا رو نگاه میکردند و بعد نگاه معناداری بینشان رد و بدل شد. یلدا که متوجه بود دستپاچه شد و با خنده گفت :« به خدا من بی تقصیرم .فراموش کردم نشونتون بدم" فرناز و نرگس بدون توجه به یلدا با خنده و شوخی توی سر و کله ی یلدا کوبیدند و یلدا در حالی که میخندید گفت :« بچه ها تو رو خدا ... » و اشاره به اطراف کرد و ادامه داد :«تابلو میشیم ! تو رو خدا .... » فرناز که هنوز میخندید گفت :« ما رو فیلم کردی ؟! » و با حالتی حق به جانب رو به نرگس کرد و ادامه داد :« عکس طرف رو گذاشته توی کیفش و ... » و بعد در حالی که ادای یلدا را در می آورد گفت :« به ما میگه نمیدونم چی کار کنم .چه جوابی بدم ؟! » نرگس با لبخند گفت :« همین رو بگو .ما رو بگو که سه ساعته قیافه های محزون به خودمون گرفتیم و داریم فکر میکنیم ! » یلدا گفت :« نه به خدا اشتباه میکنید .من خودمم تازه امروز این عکس را گیر آوردم .راستش خیلی کنجکاو شدم ببینم چه شکلیه ! » فرناز گفت : «خب حالا این تحفه ی حاج رضا رو نشونمون میدی یا نه ؟! » یلدا با لبخند دست برد و عکس را از کیفش بیرون کشید و دوباره به آن نگاه کرد.فرناز با حرکت سریعی عکس را از دست یلدا بیرون کشید و با خنده گفت :« حالا میفهمم که چرا دو دلی ؟!" سپس در حالی که عکس را به نرگس میداد ادامه داد :« بابا این که خیلی ماهه ! » یلدا با اعتراض گفت :« من دو دلم ؟" نرگس عکس را نگاه کرد و گفت : « جای برادری مرد جذابیه ! توی عکس که این طور به نظر میاد ! برقی در نگاه پر از خنده ی نرگس درخشید و لبخند زیرکانه اش را با نگاهی زیرک تر تلفیق کرد و از یلدا پرسید :« از قیافه اش خوشت اومده ؟!" یلدا در حالی که سعی کرد بی تفاوت نشان بدهد شانه را بالا انداخت و گفت :« خب . عکسش که بدک نیست ! » فرناز گفت :« بابا تو که خیلی پررویی ! اگه من به جای تو بودم معطلش نمیکردم . » نرگس گفت :« باز تو هول شدی ؟ تو که به همه میگی جذاب ! » فرناز:"بابا خودت الان گفتی !" خب گفته باشم .دلیلی نداره یلدا به خاطر یه عکس هول بشه .یعنی دیگه نباید فکر کنه ؟! » سپس نرگس رو به یلدا کرد و گفت :«خودت بهتر میدونی.به نظر من بهتره تحت تاثیر قیافه اش برای خودت رویا پردازی نکنی .چون به این قیافه میاد آدمی جدی باشه و شاید زندگی کردن باهاش خیلی دشوار باشه ! » یلدا خندید و گفت :«معلومه خوب منو میشناسید .راستش رو بگم ... ؟ » لبخند قشنگی زد و ادامه داد : "راستش دیشب مطمئن بودم که جوابم منفیه .اما امروز صبح بعد از دیدن این عکس نمیدونم چرا دلم میخواد برای یک بار هم که شده خودش رو ببینم ! شنیدم اعتماد به نفسش غوغاست و از خود راضی و مغروره." نرگس گفت :« به قیافه اش میاد.» فرناز گفت : « تو هم که عاشق این خصوصیاتی! » نرگس جواب داد : " پس با این اوصاف میخواهی جواب مثبت بدی!" یلدا:"تو نظرت چیه ؟" نرگس:"نظر من مهم نیست ." یلدا اعتماد خاصی نسبت به نرگس داشت . دست او را گرفت و دوباره گفت :« برای من مهمه !! راستش رو بگو .اگه تو جای من بودی چی کار میکردی ؟" نرگس توی چشم های یلدا چند ثانیه نگاه کرد و لبخند زد و گفت :"بهش فکر میکردم ." یلدا دست نرگس را فشرد و لبخند زد و فرناز دستی به موهای رنگ شده اش که تا نیمه ی روسری بیرون بود برد و در حالی که سعی میکرد آنها را به همان حالت حفظ کند خندید و گفت :"مبارکه!" ساعتی بعد یلدا سرش را به شیشه ی اتومبیلی که در حال رفتن به سوی خانه بود تکیه داد و ماشین ها ،آدم ها و مغازه ها به سرعت از جلوی چشم های خسته اش میگذشتند .یلدا فکر میکرد.گاه رویا میبافت و گاهی توجهش به چیزی یا کسی در بیرون جلب میشد .همیشه از نشستن در اتومبیل و گردش کردن لذت میبرد و گاهی نگاهش با نگاهی برخورد میکرد و برای مدت کوتاهی هم سفری برایش پیدا میشد ! یلدا خوشحال بود از این که رازش را پیش فرناز و نرگس فاش کرده است و بعد از مشورت با آن ها احساس رضایت خاصی داشت و دوست داشت زودتر حاج رضا را ببیند و دوباره درباره ی موضوع شب گذشته صحبت کنند .از این که تغییراتی در زندگی اش در شرف وقوع بود احساس هیجان و دلشوره داشت و از این که حاج رضا او را برای پسرش خواستگاری کرده است . احساسات متفاوت و عجیبی را تجربه میکرد.احساس میکرد که دیگر خانمی شده است و باید به ازدواج فکر کند. از صبح تا آن لحظه خیلی به شهاب فکر کرده بود .به این که واقعا چه شکلی است ؟آیا شبیه عکسشه ؟ به این که چه برخوردی خواهد داشت. میدانست او آدم جدی است .از آدم های جدی خوشش می آمد.برای آن ها احترام و ارزش به خصوصی قائل بود .اما از بعضی تصوراتش هم نگران میشد .مثلا این که اگر حاج رضا این موضوع را با شهاب در میان بگذارد و او به هیچ قیمت حاضر به دیدن یلدا هم نشود .چه ؟ و یا اگر او را ببیند و نپسندد !! به نظر یلدا غیر قابل تحمل بود اگر پسری او را میدید و نمیپسندید ! شاید به نحوی بد عادت شده بود.زیرا تا آن لحظه از زندگیش همیشه مورد توجه قرار گرفته بود .شاید زیبایی اش اساطیری نبود اما صورت دوست داشتنی اش با زیبایی های نادرش که همیشه توجه همه را جلب میکرد او را دلپذیر میساخت .برای همین برایش بسیار سخت بود اگر کسی از چهره اش ایرادی میگرفت. یلدا چهره ی مهربانی داشت .صورتی تقریبا کوچک با پوستی لطیف و سفید .لب های برجسته .بینی خوش فرم و چشمان سیاهی با نگاه نافذ.نگاهی که به زحمت میتوانستس از آن بی تفاوت بگذری .قد و قامت متوسط و اندام ظریفش همیشه باعث میشد که از سن واقعی اش خیلی کوچک تر به نظر برسد و او از این موضوع خوشحال بود .همیشه در اطرافش مرد هایی بودند که دورادور هوایش را داشتند ! چه وقتی که دبیرستان میرفت و چه حالا که دانشجو بود! یلدا همیشه میگفت :« در مسائل عاشقی شانس ندارم .عاشق هر کی میشم عوضی از آب در میاد . » اما هنوز گرفتار عشق واقعی نشده بود .هر چند که مدام با خود عهد میبست که هرگز عاشق نشود.اما در دلش به عهدی که میبست اعتقادی نداشت .همیشه بین خودش و جنس مخالف حریم خاصی قائل بود .حریمی که از کودکی با اعتقادات دینی اش عجین شده بود و حتی بعضی از دوستانش یا دختر و پسر های هم دوره اش در دانشگاه نمیتوانستند تغییری در اعتقادات و تفکراتش به وجود بیاورند. یلدا با زندگی کردن پیش مردی مثل حاج رضا به اعتقاداتش پایه و اساس محکم تری هم داد و دیگر فکر عاشق شدن را از سرش بیرون کرد.ولی گاهی زندگی کردن بدون عشق برایش طاقت فرسا مینمود و گاه او را غمگین میکرد .مخصوصا وقتی سر کلاس مثنوی از استاد مرد علاقه اش میشنید که عشق موتور طبیعت است و بی عشق نمیتوان زندگی کرد و خوشحال بود ! اما حالا که عاشق نبود ! و پر از احساس بود و مهربان و خوش رو !! پس سعی میکرد جای خالی عشق را با درس و دانشگاه و اساتید و رشته ی مورد علاقه اش و همین طور دوستان بسیار خوبش پر کند .اما حاج رضا همیشه میگفت : « عشق خودش خواهد آمد.نمیتوان از آن فرار کرد .عشق خودش آهسته آهسته می آید و در گوشه ای از قلب مهربانت آرام و بی صدا مینشیند و تو متوجه اش نخواهی بود و بعد ذره ذره قلبت را پر میکند و کم کم(مثل ساقه ی مهر گیاه ) در تمام جانت میپیچد و ریشه می دواند .به طوری که بی آن نمیتوانی تنفس کنی.» يلدا هميشه وقتي كه نماز مي خواند و با خدايش خلوت مي كرد از او مي خواست او را عاشق كسي بكند كه لياقتش را داشته داشته باشد گردنش خسته شده بود سرش را از روي شيشه بلند كرد نگاهي به بيرون انداخت آسمان گرفته بود هواي ابري دلشوره اش را بيشتر مي كرد اما دوست داشت باران ببارد هواي ابري را زياد دوست نداشت پس سعي كرد به آسمان فكر نكند براي همين باز خيره به خيابان چشم دوخت باد خنك و دل چسبي به صورتش مي خورد چراغ قرمز بود و اتومبيل ها بي صبرانه منتظر . يلدا مسافران كنار خيابان را تماشا مي كرد دختر زيبايي با ظاهر آراسته و لباسهاي مد روز توجه او را به خود جلب كرد خيلي دوست داشت آدمها را نگاه كند لباس پوشيدن آرايش كردن و حركات آدم ها برايش جالب بود دختر زيبا متوجه نگاه يلدا شد يلدا ناخودآگاه لبخند زد دختر هم! يلدا هم هروقت احساس مي كرد آن روز خيلي زيبا شده است ديگران به او لبخند مي زدند و چه احساس خوبي پيدا مي كرد چراغ سبز شد دختر زيبا دور شد يلدا باز به ياد نرگس و فرناز افتاد روز خوبي را با آنها گذرانده بود هميشه بودن با آنها برايش لذت بخش بود از روزي كه براي اولين بار به دانشگاه رفت با آنها آشنا شد. يك آشنايي ساده كه به دوستي عميق تبديل شد .آنها همديگر را خوب مي شناختند و حرف هم را خوب مي فهميدند گروه جالبي را تشكيل داده بودند غم ها و شادي ها را خوب با هم تقسيم مي كردند. يلدا غم از دست دادن پدر را بين آنها تقسيم كرد تا توانست دوباره زندگي كردن را آغاز كند. حرفهاي آرام بخش نرگس با آن ظاهر محجوب و هميشه آرام به يلدا آرامش خاصي مي داد و سرخوشي هاي بي غل و غش فرناز بهانه هاي كوچك و خنده ي زندگي را به يلدا يادآوري مي كرد. در همين حين راننده پرسيد: خانم همين جا پياده ميشين؟ يلدا به خود آمد هول شد و در حالي كه سعي مي كرد بيرون را حسابي ورنداز كند گفت: بله فكر مي كنم. بايد كمي پياده روي مي كرد تا به منزل برسد و يلدا آهسته قدم بر مي داشت تا شايد باران بياد او عاشق قدم زدن در زير باران بود باز توي فكر رفت دوست داشت حاج رضا را خوشحال كند دوباره با خودش گفت من كه ضرر نميكنم و بعد خواست كه عاقلانه تر فكر كند به خودش و به آينده اش منطقي تر بيانديشد ادامه داد اگر خداي نكرده حاج رضا هم از دنيا برود من كه كسي رو ندارم اون وقت دخترهاي حاج رضا از را مي رسند و اول از همه منو بيرون مي كنند تازه خرج تحصيلم رو كه تا الان حاج رضا پرداخته اگه ازم نگيرن شانس آورده ام منطقي اش همينه بايد آينده خودم تضمين كنم بعد شش ماه اون وقت همه چيز به نفع من ميشه.! يلدا تازه از تصميمش خشنود شده بود كه صداي گاز مهيب يك موتور سوار او را بخود آورد با نگاه سرزنش بارش به او خيره شد موتوري دور زد و دوباره به يلدا نزديك شد و لبخندي به يلدا زد و گاز داد خيابان خلوت بود يلدا سرعتش را زياد كرد به خانه رسيد و كليد را در قفل چرخاند موتوري هنوز سركوچه بود باران هم نمي آمد. فصل 4 پروانه خانم و مش حسين در آشپزخانه حسابي مشغول بودند .پروانه خانم كمي عصباني به نظر مي رسيد كار مي كرد و غر مي زد. مش حسين هم صبورانه دستورات او را اجرا مي كرد و به غر زدن هايش گوش سپرده بود.فقط گاهي به عنوان تاييد سري تكان مي داد شايد تسكيني براي درد پروانه خانم باشد .تا آمدن يلدا به آشپزخانه پروانه خانم از حرف افتاد .اما چهره اش نشانگر درونش بود. يلدا با لبخند پرسيد: "پروانه خانم چيزي شده؟" پروانه خانم كه بي صبرانه منتظر همين سؤال بود لبخندي زوركي زد و گفت:"نه دخترم چي مي خواستي بشه؟ كلفت جماعت كه شانس نداره از صبح تا شب اينجا زحمت مي كشيم اين همه از جون و دلمون مايه ميگذاريم اما هيچي.. حاج رضا ما رو لايق ندونستند كه بگن مي خوان پسرشون رو داماد كنند." يلدا كه گيج به نظر مي رسيد با حيرت فروان گفت:"شما از چي صحبت مي كنين؟!" پروانه:" من اگه ندونم توي اين خونه چي مي گذره كه براي مردن خوبم." یلدا:" از چي خبر دارين؟ معلومه اين جا چه خبره؟" پروانه:" يلدا جون مگه قرار نيست تو عروس بشي ؟ حالا خودت رو زدي به اون راه؟" يلدا كه چشمهايش از حيرت گشاد شده بودند خنديد و گفت:" راستي ،شما چه جوري فهميديد؟ حاج رضا به من گفت كه به كسي فعلا حرفي نزنيم در ثاني هنوز كه چيزي مشخص نيست عروسي كدومه؟! " مش حسين كه با متانت حرف ها را گوش مي كرد با لحن آرامي گفت: يلدا جان ايشون كلانترند و از همه چيز هميشه خبردارن.(سپس خنديد) يلدا هم خنديد. پروانه خانم هنوز شاكي بود و گله گذاري مي كرد. يلدا آرام و با متانت در حالي كه لبخندي مهربان بر لب داشت گفت:"پروانه خانم خودتون بهتر مي دونيد كه شما و مش حسين تنها افراد مورد اعتماد حاج رضا هستيد و اگر حاج رضا چيزي نگفته براي اينه كه هنوز چيزي نشده و چون معلوم نيست چي ميشه حاج رضا هم خواسته كه فعلا حرفي نزنيم تازه شما از كجا فهميديد؟ بايد راستش را بگوييد!" پروانه:"امروز حاج رضا تلفني داشت با پسرش حرف مي زد سه ساعت گوشي توي دستش بود كلي داد و هوار راه انداخت. معلوم بود كه پسره قبول نمي كنه .حاج رضا خيلي حرف زد ميون حرفاش فهميدم كه نظرش به توست .تو هم كه خودت مي دونستي حالا جواب دادي يا نه؟" یلدا:" نه خوب ديگه چي مي گفتند؟" پروانه:" هيچي دخترم حاج رضا حرص مي خورد بعد هم يك جاهايي خيلي يواش حرف مي زد نتونستم بفهمم چي میگه، تو چي گفتي؟ جوابت چيه مي خواي پسره رو ببيني ؟" یلدا:" هنوز نمي دونم دارم فكر مي كنم." پروانه:"پسره بدي نيست ،باباش رو اذيت مي كنه اما خداييش با ما مهربونه .هر وقت مي رم خونه اش را تميز كنم كلي به من احترام مي گذاره و احوال مش حسين رو مي پرسه. اما خب ديگه زياد خنده رو نيست مثل تو. راستش چي بگم دختر؟ آخه مگه حالا وقت شوهر كردن توست ،مي خواي ما رو تنها بگذاري؟" كلمات آخر پروانه خانم با هق هق گريه آميخته شدند عاقبت بغض پروانه خانم تركيد و اشك هايش روان شد و يلدا را در آغوش گرفت. يلدا هم گريه كرد هنوز باور نداشت اتفاق خاصي رخ داد است اما گويي چيزهايي در حال وقوع بود و نبايد غافل مي ماند. مش حسين هم عاقبت دليل بي قراري هاي پروانه خانم را فهميد سري تكان داد و حالتي غم زده به خود گرفت. فصل 5 هجوم قطات آب گرم روي سرو بدن يلدا گويي توام با گرفتن شرماي تنش تمام انديشه ها و دلهره ها را نيز مي شست و با خود مي برد به طوري كه يلدا آن چنان احساس آرامش مي كرد كه دلش مي خواست ساعت ها به همان حالت بنشيند و به چيزهاي خوب فكر كند .شور خاصي در وجودش ولوله مي كرد كه دليلش را نمي دانست .بارها و بارها اولين ديدار و اولين كلماتي را كه بايد در ملاقات با شهاب رد و بدل مي كرد از تصور گذرانده بود. با اين همه باز هم با به خاطر آوردن قرار آن روز همان طور كه زير شير آب ايستاده بود سرش را خم كرد و لبخند زد و گفت :"سلام !"با اين كه حاج رضا به او متذكر شده بود كه شايد شهاب رفتار توهين آميزي با او داشته باشد اما او همچنان تصور خود را با لبخند مجسم مي كرد به هفته اي كه گذشته بود فكر مي كرد. يك هفته بود كه يلدا حاج رضا را در جريان تصميم خود قرار داده بود و او هم با شهاب قرار تلفني گذاشته بود و با مخالفت شديد شهاب رو به رو شده بود اما در آخر توانست با ميان كشيدن قضيه ي ارثيه و بخشيدن يك سوم از اموالش او را راضي به اين كار بكند بنابراين قرار شد يلداو شهاب براي اولين بار همديگر را ببينند و صحبت هايشان را بكنند. هنوز شيرآب باز بود و يلدا در افكارش غوطه ور و به ملاقات شب سه شنبه مي انديشيد دوباره سرش را خم كرد و گفت:"سلام!!" شب سه شنبه بود يلدا ساعت ها در اتاقش با خود مشغول بود و هر ثانيه كه مي گذشت ،دل شوره اش بيشتر مي شد. دلش مي خواست آن شب زيبايي او اساطيري شود اما هر چه به ساعت مقرر نزديك مي شد احساس مي كرد بدتر شده است .اعتماد به نفسش را از دست داده بود براي اين كه خودش را تسكين بدهد مدام جلوي آيينه عقب و جلو مي رفت و هر بار هم سعي مي كرد لبخندي بزند و خود را بهتر ارزيابي كند اما ناخودآگاه از آن همه یئس لب باز كرد و گفت:"لعنتي اين لبخند احمقانه چيه ؟ اصلا لبخند نداشته باشم خيلي بهتره. خدايا چي كار كنم؟ اصلا آماديگش رو ندارم آخه چرا من امشب اينطوري شده ام؟ چرا چشمام اينقدر پف آلود شده؟" صداي پروانه خانم از پشت در به او يادآوري كرد كه شهاب چند دقيقه است كه آمده و بهتر است يلدا عجله كند . دل پيچه گرفته بود، حالت تهوع داشت ،دهانش خشك و بد طعم شده بود به ايينه نگاه كرد مستاصل مي نمود و رنگ پريده .با دست هاي لرزان به سوي قوطي رژگونه حمله برد و با حركتي سريع گونه هايش را رنگ كرد باز صداي در بلند شد . پروانه خانم دهانش را به در چسبانده بود و سعي داشت فقط يلدا صدايش را بشنودگفت: "يلدا جان زود باش آقا منتظرن اين پسره هم اومده الان مي ره ها! " يلدا غرغركنان جواب داد:" خب خب اومدم ديگه" و سريع خم شد و دست هايش را تا جايي كه ممكن بود دراز كرد تا از زير تخت خوابش دمپايي هاي رو فرشي اش را در بياورد عاقبت آنها را يافت و با نگراني براي آخرين بار سراغ آيينه رفت روسري اش به رنگ صورتي صدفي بود كه با بلوز آستين بلند سفيد و دامن بلندي با گلهاي صورتي و سفيد هماهنگ شده بود. يلدا رنگ صورتي را زياد دوست نداشت اما نمي دانست چرا براي آن شب بالاخره تصميم گرفته بود آن لباس ها را بپوشد با اين كه اصلا از خودش راضي نبود اما بالاخره از آيينه دل كند و خود را به خدا سپرد. پروانه خانم پشت در ايستاده و منتظر بود گويي او هم مضطرب بود. با ديدن يلدا نفس راحتي كشيد و سر تا پايش را برانداز كرد وگفت: "ماشاءالله مثل ماه شدي." يلدا دلش گرم شد و براي اين كه به خود اميد بيشتري بدهد دوباره گفت:"راست مي گي پروانه خانم؟ به نظر خودم كه خيلي بي ريخت و بد قيافه شده ام. "پروانه خانم در حالي كه مجددا او را موشكافانه تماشا مي كرد سري تكان داد و گفت : "وا !دختر زبانت را گاز بگير .. به اين خوشگلي . خيلي هم دلش بخواد!" يلدا بالاخره راهي شد و با پاهايي كه بي اختيار مي لرزيد از پله ها پايين آمد. توي دلش پر از تشويش و اضطراب و كنجكاوي بود. روي پله چهارم نگاهش به چشم هايي كه مثل يك ببر زخمي به او خيره شده بودند ثابت ماند و نفسش حبس شد .احساس كرد ديگر قوايي براي پايين آمدن ندارد چنين حالتي را در خود بي سابقه مي ديد چند لحظه ثابت ماند مردد بود كه پايين بياد و يا اصلا باز گردد كه صداي گرم و ملايم حاج رضا ترديد را از او گرفت كه مي گفت:"دخترم يلدا آمدي ؟ "يلدا خودش را جمع و جور كرد و سلامي داد حاج رضا از او دعوت كرد كه روي صندلي كنار او بنشيند يلدا به نرمي از كنار شهاب رد شد و مقابلش روي صندلي نشست روي صورتش قطرات عرق درست مثل شبنم صبحگاهي خودنمايي مي كرد .احساس مي كرد داغ شده است. پروانه خانم با سيني شربت وارد شد و در سكوت مطلق شربت ها را تعارف كرد و سريع رفت. حاج رضا نيز مثل هميشه آرام و موقر بود .شربت را از روي ميز برداشت و در حالي كه با قاشق بلندي آن را هم مي زد گفت:"همون طور كه خودتان مي دونيد، قرار امروز رو طبق صحبت هايي كه با هردو شما داشتم گذاشته ام براي اينكه با هم آشنا بشين و اگه حرفي داريد باهم بزنيد تا بعدا دچار مشكل نشويد. باز هم يادآوري مي كنم فقط بايد مطابق همان قراري كه با شما گذاشته ام عمل كنيد." حاج رضا كمي شربت نوشيد و نفسي تازه كرد و ادامه داد: "در غير اينصورت ..." آه بلندي كشيد و بعد از لحظه اي به آرامي از جاي برخاست و گفت: "من شما رو تنها مي گذارم تا راحت تر صحبت كنيد" همان طور كه به سمت در خروجي مي رفت گفت:"امشب آسمان خيلي صاف و دلنشينه مي خوام مهتاب رو تماشا كنم." لحظاتي گذشته بود اما به سكوت.. نگاه پايين يلدا روي گل هاي قالي ماسيده بود و تكان نمي خورد و هنوز چهره ي دقيقي از شهاب در ذهن نداشت اما سعي نمي كرد او را دوباره نگاه كند. نمي دانست چرا بي دليل خجالت مي كشد. شهاب راحتر از يلدا نشان مي داد. دست دراز كرد و شربت را برداشت وچرخي به قاشق داد و بي معطلي آن را سر كشيد. نگاه يلدا به ليوان نيمه كه روي ميز نشسته بود خيره شد ناگهان احساس بدي در دلش پيدا شد رگه هايي از رنجشي كه تنها خودش دليل آن را مي دانست به وجود آمده بود. شايد به خاطر آن بود كه دلش مي خواست شهاب را مثل خودش مضطرب و دستپاچه ببيند اما باديدن رفتار معمولي و بيخيال شهاب با آن نگاه غضبناك و حق به جانبش از خودش به خاطر آن همه هيجان و اضطراب و خيال بافي متنفر شد .به همان سرعت كه در اعماق افكارش مي دويد چهره اش هم منقبض شد و دلش گرفت. شهاب از جا برخاست و يلدا به خود آمد و نگاه سريعي به قد و قامت شهاب انداخت .قد تقريبا بلندي داشت با هيكلي تنومند و ورزيده. شلوار جين و پيراهن چهار خانه ي سفيد و قرمز اسپرتي به تن داشت. معلوم بود اين ملاقات چندان برايش اهميتي نداشته كه .. بوي تلخ يك عطر مردانه در فضا پيچيده بود كه علي رغم آن محيط براي يلدا آرام بخش و دوست داشني مي نمود. شهاب مثل كسي كه بخواهد به ناگاه مچش بگيرد چرخي زد و نگاهش را به يلدا دوخت و بعد از لحظه اي بدون اين كه نگاهش را از او بگيرد روي صندلي اش نشست .دل يلدا هوري ريخت شهاب دست ها را در هم قلاب كرد هنوز يلدا را نگاه مي كرد و عاقبت لب باز كرد و گفت: "خب شروع كن." لحن شهاب سرد و خشن و عصبي بود يلدا حسابي جا خورده بود .احساس مي كرد حالش بدتر از قبل شده است اعتماد به نفسش را از دست داده و دستپاچه شده بود خودش را جمع و جور كرد و به سختي گفت : "بله؟!" شهاب عصبي مي نمود گويي با موجود دست و پا چلفتي و احمقي رو به رو شده است با لحن توهين آميزش گفت :"مثل اين كه شما اصلا نمي دونيد براي چي اينجا نشسته ايد؟" يلدا داغ شده بود دلش مي خواست چيزي بگويد اما حس مي كرد صدايش در نمي آيد . شهاب پوزخندي زد و گفت :"خب گويا شما حرفي براي گفتن نداريد" و بدون اين كه منتظر شنيدن جوابي از جانب يلدا باشد ادامه داد:"ببين خانم محترم، حالا كه شما حرفي نداري پس بهتره خوب خوب به حرف هاي من گوش كني من اگه الان اينجام فقط بنا به درخواست حاج رضا است و قراري كه با هم گذاشتيم يعني راحتت كنم من براي آينده ام برنامه ريزي كرده ام و براي خودم برنامه هايي دارم درسته كه فعلا به خاطر قول و قراري كه با پدرم گذاشته ام شش ماه را اون طوري كه اون مي خواد بايد زندگي كنم اما دليل نمي شه كه حقيقت رو بهت نگم من از همين حالا دارم مي گم كه هيچ چيز نمي تونه برنامه هاي من رو تغيير بده من اين پيشنهاد رو قبول كردم به شرط اين كه مدتش همون شش ماه باشه و نه يك ثانيه بيشتر." شهاب چند ثانيه مكث كرد لب هايش خشك شده بود بعد با لحن هشدار دهنده اي كه گويي از پشت پرده خبر دارد گفت:"خلاصه اگر با پدر من نشسته ايد و قرار و مداري گذاشته ايد به هر اميدي ! بايد بدونيد كه به هيچ عنوان نمي تونيد من رو از تصميمي كه گرفته ام منصرف كنيد و من هيچ تعهدي نسبت به تو ندارم." شهاب بعد از اين كه آخرين جمله اش را گفت چنگي در موهاي بلند و سياهش زد وآنها را عقب كشيد و به صندلي تكيه داد نگاهش هنوز روي نگاه مات زده ي يلدا بود. يلدا متلاشي شده بود واز درون فرو مي ريخت .هيچ گاه تا آن اندازه احساس حقارت نكرده بود دلش مي خواست همه چيز را روي سر شهاب خراب كند. حالا عصبانيت خجالتش را كم رنگ كرده بود و نمي دانست چه جوابي در برابر آن همه توهين و تحقير بايد بدهد؟! يلدا به دنبال بي رحمانه ترين كلمات مي گشت چهره اش رنگ پريده بود و به سردي مي گراييد در حالي كه از جايش برمي خواست نگاهش را كه سعي داشت حقارت بار باشد به شهاب دوخت و بعد از لحظه اي گفت : "من هم فقط به درخواست پدر شما اينجا هستم حرف ديگري هم با شما ندارم چون بي لياقت تر از اون چيزي كه تصور مي كردم هستيد." يلدا محكم و آرام قدم برمي داشت و درمقابل چشمان بهت زده ي شهاب او را ترك كرد و از پله ها بالا رفت..
رمان همخونه رمان همخونه فصل 1 فصل اول ظهر بود اواخر شهريور با اين كه هوا كم كم روبه خنكي مي رفت اما آن روز به شدت گرم بود خورشيد با قدرتي هر چه تمام تر به پيشاني بلند و عرق كرده ي حسين آقا مي تابيد قطره هاي ريز و درشت عرق از سر روي او آرام آرام و پشت سرهم ريزان بودند و روي صورتش را گرفته بودند چهره ي آفتاب سوخته اش زير نورخورشيد برق مي زد اما گويي اصلا متوجه گرما نبود و همان طور شيلنگ آب را روي سنگ فرش حياط بزرگ و زيباي حاج رضا گرفته بود و به نظر مي رسيد قصد دارد آنها را برق بياندازد . حسين آقا حالا ديگر هفت سالي مي شد كه سرايدار ي خانه ي حاج رضا را بر عهده داشت يعني درست از وقتي كه عموي پيرش بعد از سالها خانه شاگردي حاج رضا از دنيا رفته بود به ياد عمويش و مهرباني هايي كه او در حقش كرده بود افتاد . او حتي آخرين لحضه ها هم از ياد برادر زاده ي تنهايش غافل نبود و از آقاي احساني خواهش كرده بود مش حسين را نيز به خانه شاگردي بپذيرد.حسین آقا غرق در تفكراتش هر ازگاهي سرش را تكان مي داد و با لبخند، دندان هاي نامنظم و يكي در ميانش را به نمايش مي گذاشت. صداي در حياط كه با شدت كوبيده مي شد او را از دنيايش بيرون كشيد. شيلنگ روي زمين رها شد ،آب سر بالا رفت و مثل فواره دوباره روي زمين برگشت. يك جفت كفش كهنه كه پشتش خوابانده شده بود ،لف لف كنان به سمت در دويدند در حالي كه صاحبشان بلند بلند مي گفت:"آمدم ..صبر كنيد آمدم" با باز شدن در، چهره درخشان دختري با پوستي لطيف و شفاف و قامتي متوسط نمايان شد .در حالي كه با چشمان سياهش به حسين آقا چشم دوخته بود با لبخند شيطنت باري گفت: "سلام ،چه عجب مش حسين!يك ساعته دارم زنگ مي زنم..." _ "توي حياط بودم دخترم ،صداي زنگ رو نشنيدم .ديركردي ،آقا سراغت رو مي گرفت..." يلدا منتظر شنيدن باقي حرفهاي مش حسين نماند. محوطه ي حياط را به سرعت طـي كرد پله ها را دو تا يكي كرد و وارد خانه شد.آن جا يك خـانه ي دو طبقه ي دويست متـري بود كه در يك از نقاط مركـزي شـهر تهران ساخته شده بود. نه خيلي قديمي و نه خيلي جديد ،اما زيبا و دلنشين بـود . انگار واقـعا هر چيزي سر جايش قرار داشت . حيـاط بزرگ بـا باغـچه اي كه بي شباهت به يك باغ نبود و انواع درخت ها و گل هاي زيبا در آن يافت مي شد .در خانه به راهروي نسبتا طويلي باز مي شد كه ديوارش با تابلو فرش هاي ابريشمي زيبا تزيين شده بود و فرش هاي كناره ي دست بافت زيبايي كف آن را زينت مي داد . راهرو به سالن بزرگي منتهي مي شد كه در گوشه و كنارش انواع مبلمان استيل و اشياء گران قيمت قديمي و جديد دور هم جمع شده بودند و موزه ي جالبي از گذشتـه ها و حال را ترتيب داده بودنـد . اتاق حاج رضا سمت راست سالن قرار داشت و چيزي كه در اتاق بيش از همه خودنمايي مي كرد ،كتابخانه ي بزرگ حاج رضا بود. او علاقه ي خاصي به خواندن كتب تاريخي داشت و گاهي شعر هم مي خواند .گاهي نيز از يلدا مي خواست كه برايش غزليات شمس و سعدي يا حافظ بخواند. در اتاق حاج رضا نيمه باز بود. يلدا آهسته دستش را به سوی در برد و چند ضربه نواخت.. صداي مبهمي از داخل او را به ورود دعوت كرد .حاج رضا روي مبل نشسته بود و در حالي كه قرآن بزرگي در دست گرفته و مشغول خواندن بود، از بالاي عينك به يلدا نگاه كرد و گفت : "دخترم آمدي؟! چرا اين همه دير كردي؟" نزديك حاج رضا ميز مطالعه ي بزرگ و زيبايي قرار داشت كه فرسودگي اش نشان از قدمت و اصالت آن را داشت. يلدا جلو آمد و كلاسور و كيفش را روي زمين گذاشت و گفت: "اول سلام به حاج رضاي خودم! دوم اين كه ببخشيد... به خدا من مقصر نبودم، فرناز خيلي معطلمان كرد. من فقط اين كلاسور را خريدم." حاج رضا لخندي زد و گفت: "چرا باقي لوازمي را كه لازم داشتي تهيه نكردي؟!" یلدا:"راستش بس كه فرناز تو اين مغازه و اون پاساژ سرك كشيد، ديگه خسته شديم و من و نرگس هم از خريد كردن منصرف شديم .البته تا ماه مهر نزديك هفده روز وقت داريم." حاج رضا در حالي كه لبخند زنان يلدا را نگاه مي كرد، شايد از آن همه شور و هيجان به وجد آمده بود ،گفت: "عزيزم يلدا جان! راستش مي خواستم راجع به مطلب مهمي باهات صحبت كنم .اما اول برو لباست رو عوض كن و غذات رو بخور .پروانه خانم غذاي خوشمزه اي درست كرده." پـروانه خانم همسر مش حسين بود كه نظافت و آشپـزي داخل منـزل را به عهده داشت . او زن مهربان با سليقه اي بود ،مثل مادري مهربان به كارهاي يلدا رسيدگي مي كرد. يلدا صندلي را پيش كشيد ،روي صندلي نشست و با نگاهي مضطرب به حاج رضا خيره شد و گفت: "شما چي مي خواين بگين؟ اتفاقي افتاده؟ چند روز پيش هم گفتين كه كار مهمي دارين .موضوع چيه حاج رضا ؟ همين حالا بگين ..خواهش مي كنم.." حاج رضا با چهره ي آرام و مهربانش زمزمه كنان صلواتي فرستاد و قرآن را بست،عينك را از روي صورتش برداشت و چشمهايش را ماليد و گفت:" چيزي نيست دخترم ،هول نكن . اتفاق خاصي هم نيفتاده.. اول كمي استراحت كن بعدا.." يلدا خواست بگويد:" آخه .. "،حاج رضا از روي مبل برخاست و گفت:"پاشو دختر ،پاشو بريم و بيينيم پروانه خانم چه كرده؟! پاشو ناهارت سرد شد!" يلدا به اجبار از روي صندلي بلند شد. كيف و كلاسورش را از روي ميز برداشت و به دنبال حاج رضا اتاق را ترك كرد و به طبقه ي بالا رفت .در اتاقش را باز كرد و داخل شد .وسايلش را روي تخت رها كرد و در حالي كه مقنعه اش را از سر برمي داشت، جلوي آيينه رفت و با خود گفت : "يعني چي شده؟ حاج رضا چه مي خواد بگه؟!" يلدا به حاج رضا فكر کرد، به اين كه اين روزها چه قدر پير و شكسته به نظر مي رسيد .او به خاطر ناراحتي قلبي ،تحت نظر پزشك بود و به همين سبب يلدا بسيار نگـران شده بود . علاقه ي او به حاج رضا ،شايد از علاقه ي يك دختر واقعي نسبت به پدر،خيلي بيشتر بود. مي دانست كه حاج رضا هم او را خيلي دوست دارد. يلدا از بيست سالگي پيش حاج رضا بود و چند ماه پس از اين كه آخرين فرزند حاج رضا نيز از او جدا شد، زندگي در كنار حاج رضا را آغاز كرد . مادر يلدا زماني كه او سيزده ساله بود در اثر سكته مغزي در گذشت و يلدا زندگي را در كنار پدر ادامه داد .پس از شش سال پدر نيز در بستر بيماري افتاد و تنها كسي كه مثل پروانه دور او مي گشت، حاج رضا بود .پدر يلدا از دوستان قديمي حاج رضا بود كه جواني اش را در خدمت يكي ار ادارات دولتي گذرانده بود و دوران بازنشستگي را در كنار حاج رضا به فرش فروشي مشغول بود .او متمول نبود حتي خانه اي كه در آن زندگي مي كردند اجاره اي بود او در آخرين لحظه ها به عنوان آخرين خواسته اش يلدا را به تنها دوستش حاج رضا سپرد .يلدا در پايان نوزده سالگي بود و خودش را براي كنكور آماده مي كرد كه با از دست دادن پدر ،احساس عجز و درماندگي مي كرد .او تنها فرزند خانواده بود و قوم و خويش چندان دلسوزي نداشت كه بتواند بدون مال و ثروت براي ادامه ي زندگي روي آنها حساب بكند .اوايل زندگي كردن در خانه ي حاج رضا براي او كمي مشكل بود اما كم كم به حاج رضا و محبت هاي بي دريغش دل بست .او سرپرستي يلدا را برعهده گرفت و مثل يك پدر واقعي دست هاي مهربان خود را براي تنهايي دردناك يلدا سايه بان كرد يلدا به خاطر زندگي تقريبا با درد آشنايش قدر موقعيت به دست آمده را خيلي خوب مي دانست و از فرصت هايي كه حاج رضا برايش فراهم مي كرد براي رسيدن به اهدافش بسيار خوب استفاده مي كرد براي همين چند ماه پس از اينكه به خانه ي حاج رضا آمد در كنكور شركت كرد و سال جديدش را يا ورود به دانشگاه آغاز كرد اما حاج رضا كه مردي دنيا ديده با سواد و بسيار مومن و متعهد بود بعد از يك عمر زندگي با عهد و عيال حالا كه تنها شده بود نياز بيشتري به وجود يلدا حس مي كرد و يلدا را مثل دختر خودش دوست مي داشت و هميشه آرزويش خوشبختي يلدا بود و در اين راه از هيچ كمكي دريغ نمي كرد. او از زماني يلدا را به خانه اش آورد كه خانه ي او از مهر و محبت و هياهوي فرزندان خالي بود و بسيار تنها شده بود . حتي آخرين فرزندش هم به حالت قهر از او جدا شده و خانه را ترك كرده بود. حاج رضا مرد متمولي بود وتمام تجار سرشناس بازار فرش فروش ها او را به خوبي مي شناختند و برايش احترام قائل بودند، اما چيزي كه يادآوري آن هميشه براي او شرمندگي رنج و ناراحتي به همراه داشت ،ياد و خاطره ي يك اشتباه ،يك هوس و يا هر چيز ديگري كه بشود نامش را گذاشت بود. او همسر خوبي داشت كه عاشقانه با شوهرش زندگي كرده بود و جواني اش را به پاي او و بچه ها ريخته بود .حاصل ازدواج آنها دو دختر و يك پسر بود. همسر حاج رضا (گلنار ) يك خانم به تمام معنا بود و با سليقه، كدبانو ،مهربان و مادري فداكار که با وجود قلب بيمارش ذره اي از تلاشش را براي چرخاندن زندگي كم نمي كرد. اما دست روزگار بود يا ..! حاج رضا دل به زن جواني كه گه گاه به عنوان مشتري به سراغش مي آمد سپرده بود و اين براي او يك رسوايي بزرگ به شمار مي آمد و براي گلنار خيانتي غير قابل جبران! وقتي گلنار با خبر شد كه حاج رضا با زن جواني صيغه خوانده اند تاب نياورد دردي در سينه اش پيچيد و در بستر افتاد و تا لحضه هاي آخر با چشمان پر از سؤالش حاج رضا را براي تمام عمر شرمنده كرد و از آن پس تنها خاطره اي تلخ براي بچه ها و شرمندگي و عذاب وجدان براي حاج رضا برجاي گذاشت. بچه هاي حاج رضا همه تحصيل كرده بودند و موقعيت اجتماعي خوبي داشتند اما هرگز نتوانستد پدرشان را به خاطر اشتباهش ببخشند و هميشه در وجودشان نسبت به او آزردگي خاطر داشتند. شراره و شهرزاد دو دختر حاج رضا براي ادامه تحصيل به خارج از كشور سفر كرده و نزد تنها عمه شان به زندگي ادامه دادند و همان جا نيز ازدواج كردند و ماندگار شدند و هر از گاهي براي ديدار تازه كردن سري به پدر مي زدند و با اصرار از او مي خواستند تا املاكش را بفروشد و با تنها برادرشان به آنها ملحق شود اما حاج رضا زير بار نمي رفت و حتي حاضر نبود به اين موضوع فكر كند او دلش نمي خواست با رفتن به خارج تنها پسرش را نيز از دست بدهد و تنهاتر از هميشه بماند. شهاب حالا 23 ساله بود .او كه بيشتر از دو خواهرش دل بسته ي مادر بود به همان نسبت نيز بيش از آن دو كينه پدر را در دل پروانده بود. از آنجايي كه بسيار خود سر، كله شق و مغرور بود مدام درصدد انجام كاري بود تا بتواند زودتر از خانه ي پدر و مديرت او خلاص شود و به تنهايي زندگي كند .حاج رضا برخلاف شهاب ،دلبستگي خاصي نسبت به او داشت .براي همين هميشه او را حتي از فكركردن به خارج منع مي كرد. اما ناسازگاري هاي شهاب و بحث و جدل هايش تمام نشدني بود و سر هر چيزي بهانه اي مي تراشيد و داد وبيداد به راه مي انداخت و چندين روز با حاج رضا سر سنگين مي شد .حاج رضا خيلي سعي كرد تا رابطه ي بهتري با پسرش ايجاد كند اما هر چه مي گذشت شهاب نافرمان تر جسورتر و نسبت به پدر گستاخ تر مي شد و وقتي سال آخر دبيرستان را مي گذراند، چندين بار به خاطر قهر از پدر خانه را ترك كرده و شب را با رفقايش به سر برده بود .به دليل اين رفتارها بود كه حاج رضا براي حفظ فرزندش به جايي رسيد كه پيوسته در برابرش كوتاه بيايد و با او مدارا كند تا شايد بتوان اين جوان سراپا آتش كينه را به هر قيمتي كه بود پيش خود حفظ كند.شهاب بيش از دخترها شبيه مادرش بود .چشم هاي بادامي درشت و سياهش با ابروهاي تقريبا پهن پيشاني بلند با بيني خوش فرم موهاي صاف مشكي و پرپشت درست مثل موها و اعضاء صورت گلنار بود اما در ابعاد مردانه اش حس مسؤوليت پذيري واعتماد به نفس شهاب چيزهايي بودند كه حاج رضا هميشه در دل به آنها افتخار مي كرد. او قلب مهرباني داشت و شايد اگر از پدرش كينه اي به دل نمي گرفت رفيق و همدم خوبي براي او مي شد حاج رضا گاهي به او حق مي داد كه آن طور رفتار كند ،زيرا در اعماق نگاه او سرزنش تلخ و ملامت بار نگاه گلنار را در لحظه هاي آخر حس مي کرد و دلش به شدت مي شكست .هر چند كه بعد از گلنار هرگز به رابطه اش با معشوق ادامه نداد اما با اين حال باري از گناهش را نكاست و پيش خود شرمنده بود .انگار تازه مي فهميد كه عشق گلنار چيزي نبود كه بتواند آن را به بهاي ناچيزي مانند يك نگاه هوسناك ببازد اما براي فهميدن كمي دير شده بود. حاج رضا اهميت خاصي براي تربيت فرزندانش قائل بود و همه ي هم و غمش اين بود كه فرزنداني متدين و تحصيل كرده تربيت كند. خب اگر در اولي زياد موفق نبود و فرزندانش به اندازه ي او مؤمن و متدين نبودند اما در امر دوم تقريبا به آرزوي خود رسيده بود و تنها شهاب بود كه هنوز به داشگاه نرفته بود براي همين تمام هدفش اين بود كه شهاب را با درس خواندن و تشويق او براي رفتن به دانشگاه در ايران ماندگار كند به همين سبب پدر و پسر وارد معامله شدند پدر از او خواست در ايران بماند و به درس خواندن و ادامه تحصيل در دانشگاه بيانديشد و براي قبولي تلاش كند تا آينده كاري و شغلي اش تامين شود و باز پسر شرط گذاشت كه يك آپارتمان شخصي برايش تهيه شود. وقتي شهاب در رشته ي عمران دانشگاه تهران قبول شد براي حاج رضا هيچ راهي به جز تهيه ي يك آپارتمان شيك ونقلي باقي نماند و اين شد كه از آن پس شهاب هم مثل دو خواهرش پدر را ترك كرد وزندگي مستقل و مجردي اش را آغاز كرد .تمام دل خوشي حاج رضا آن بود كه پسرش در ايران است و هر وقت اراده كند مي تواند به او دسترسي داشته باشد شهاب نيز گاهي به پدر سر مي زد .از زمان ورود به دانشگاه دوستان زيادي دور و بر او بود و حاج رضا از آينده ي او نگران بود اما شهاب به واسطه ي داشتن تربيت مذهبي و بزرگ شدن در دامان خانواده اي متدين و داشتن پدري هم چون حاج رضا زمينه هايي در وجودش نقش بسته بود كه شايد كمي كم رنگ مي شد ولي هيچگاه از بين نمي رفت و حس الگو بودن كه از كودكي در وجودش بود راه تاثير پذيري از ديگران وتقليد را براي او دشوار مي ساخت. حاج رضا شهاب را خوب مي شناخت و او را خوب تربيت كرده بود و مي دانست پسرخوبي دارد اما نگراني اش راجع به او هميشگي بود و پيوسته در پي راه چاره اي براي بازگرداندن او به دامان خانواده بود و دورادور مراقب او بود و توسط شاگرد حجره ي يكي از دوستانش در بازار از اوضاع واحوال پسرش بي خبر نمي ماند. آخرين باري كه شهاب به خانه پدر آمد وقتي بود كه حاج رضا به رابطه ي او با دختري پي برده بود كه ظاهرا از هم كلاسي هايش بود حاج رضا از اوخواست توضيح بدهد اما شهاب طفره رفت و وقتي با اصرار پدر مواجه شد با فرياد و داد و بيداد از او خواست كه در كارهايش دخالت نكند و فراموش كند پسري به نام شهاب داشته است و به حالت قهر از او جدا شده و خانه ي پدر را براي هميشه ترك كرد. بعدها حاج رضا مطلع شد كه شهاب سالهاي آخر دانشگاه با همكاري يكي از دوستانش به نام كامبيز يك شركت ساختماني خصوصي برپا كرده است. آن شب ، شب تقريبا سردي بود و آسمان صاف و زيبا مي نمود ستاره ها در آسمان پخش بودند و يكي يكي علامت مي دادند بوي مهر مي آمد ،بوي مدرسه ،بوي دانشگاه ،بوي تحرك و بوي تازگي خاصي كه همه براي احساسي توام با وجد و دلهره را در برداشت .يلدا روي صندلي گهواره اي در بالكن رو به روي حاج رضا نشسته بود و خود را تكان مي داد. پروانه خانم با يك سيني چاي آمد حاج رضا چاي را برداشت وروي ميز گذاشت پروانه خانم چاي يلدا را هم روي ميز گذاشت و گفت: "يلدا جان يه چيز گرمتر مي پوشيدي .اين جا نشستي سرما مي خوري" یلدا:"نه پروانه خانم ..خوبه، هوا عاليه" در حالي كه پروانه خانم دور مي شد حاج رضا گفت:"يلدا جان، قبلا هم گفتم كه مطلب مهمي هست كه بايد بهت بگم و نظرت رو بدونم. مي خوام خيلي خوب به حرف هاي من گوش كني و خوب فكر كني." صندلي از حركت ايستاده بود در حالي كه روسري آبي يلدا زير نور مهتاب به چشمان سياهش تلالو خاصي بخشيده بود سراپاي وجودش لبريز از كنجكاوي شد.حاج رضا ادامه داد : "فقط قول بده خوب به حرف هایی که بهت میگم دقت کنی !"یلدا مثل بچه های حرف شنو سرش را تکان داد و گفت : "باشه باشه.حتما فکر میکنم.حالا زودتر بگین تو رو به خدا!"حاج رضا چایی اش را مزه مزه کرد .استکان را روی میز گذاشت و گفت : "فکر میکنم راجع به شهاب (پسرم رو میگم ! )یک چیز هایی میدونی .اما با این حال میخوام خودم برات همه چیز رو بگم.میدونی یلدا جان !شهاب تنها پسر و در واقع تنها امید و آرزوی من در این دنیاست.البته خودت بهتر میدونی که تو هم برای من مثل شهاب عزیزی .اما فعلا حرف من روی شهابه.راستش من خیلی سعی کردم تا او از من جدا نشه و پیش من بمونه و باهام مثل یک رفیق و پسر واقعی باشه.اما متاسفانه هر چی بیشتر تلاش کردم کمتر موفق شدم.شهاب دو سه سالی هست که از من جدا شده و سراغی ازم نگرفته.اون برای خودش خونه زندگی.کار و سرگرمی درست کرده .گویا درسش هم رو به اتمامه ." حاج رضا بار دیگر استکان چای را برداشت .آهی کشید و سری تکان داد.گویی میخواست زخم های کهنه ای را باز کند.یلدا دختر باهوشی بود .اما هنوز نتوانسته بود رابطه ای منطقی بین حرف های حاج رضا و خودش بیابد .دوست داشت میان کلام حاج رضا بدود و بگوید : "حاج رضا تو رو خدا برید سر اصل مطلب !"حاج رضا آخرین هورت را کشید... استکان روی میز آرام گرفت .ادامه داد : " اون خیلی تو فکر رفتن به خارج بود اما من همیشه مانعش میشدم .ازم خواست برایش خونه بخرم تا ایران بمونه.منم خریدم.از آخرین باری که اومد اینجا و مثل همیشه قهر کرد و دیگه نیومد باز دلم راضی نشد تنها رهایش کنم و همیشه مواظبش بودم .تازگی ها شنیده ام که دوباره فکر خارج رفتن رو توی سرش انداخته اند ! "یلدا:"از کجا میدونید ؟! "حاج رضا:"با یکی از دوستانش یک شرکت ساختمانی زده اند .پسر خوبیه .از اون شنیده ام ! راستش اصلا دلم نمیخواد از اینجا بره.دلم میخواد آخرین شانسم رو برای نگه داشتنش توی ایران امتحان کنم و در این راه تو باید کمک کنی ."حاج رضا لحظه ای ساکت شد .صاف نشست و با قاطعیت گفت : "یلدا تمام امید من به توست ! "یلدا پاک گیج شده بود و به چشم های آبی وبی فروغی که مثل دریای مه آلود در تلاطم بودند و مضطرب و منتظر او را نگاه میکردند خیره شد و شانه ها را بالا داد و با تعجب پرسید : " اما من چه کاری ازم ساخته است ؟!"حاج رضا که گویی در خواب حرف میزد بی اراده گفت : "اگر موافقت کنی با شهاب ازدواج کنی " یلدا آنچه را که میشنـید باور نمی کرد و با نابـاوری گفت : "حاج رضا چی میگین ؟! دارین شوخی میکنین؟!"حاج رضا:"نه یلدا جان ! من کاملا جدی گفتم اما اجازه بده همه ی حرف هام رو بزنم بعد نظرت رو بگو." چهره ی یلدا به سفیدی گرایید .ضربان قلبش تند شده و درونش لحظه به لحظه متلاطم تر میشد و به این فکر میکرد که " حاج رضا این همه مهر و محبت نثار من کرده به خاطر پسرش ؟!یعنی از روزی که منو به این خونه آورد چنین قصدی داشت ؟! پس منظورش از سرپرستی من تربیت عروس آینده اش بوده ؟! " از حاج رضا بدش اومد.احساس حماقت میکرد .فکر میکرد بدجوری گول محبت های حاج رضا رو خورده .نگاهش به قندان روی میز سرد و ثابت مانده بود و با گوشه ی روسری اش ور میرفت.صدای ملایم حاج رضا او را به خود آورد که میگفت : " میدونم داری به چی فکر میکنی ! اما دخترم تو داری اشتباه میکنی.من تو رو از بچه های خودم بیشتر دوست دارم.به خدا قسم مدت هاست به عواقب و جوانب این قضیه فکر کردم تا تونستم این پیشنهاد رو بهت بدم.شاید فکر کنی که میخوام به خاطر پسرم زندگی تو رو تباه کنم ! اما اگر ذره ای به ضرر تو بود اصلا این موضوع را مطرح نمیکردم. دخترم میدونم که موقعیت های خوب برای تو زیاده .اما من شهاب رو بزرگ کرده ام و میدونم که پسر خوبیه و زمینه هایی در وجودش هست که اگر انگیزه ای برای شکوفا کردنش داشته باشه میتونه بهترین مرد برای زندگی با تو باشه .من میخوام که تو این انگیزه رو برای اون ایجاد کنی .میخوام که با رفتار و کردارت اونو به راه بیاری .تو نجیب و مهربونی ،تحصیل کرده ای،پر از حوصله ای .پر از شور و نشاط و هیجانی .تو پر از احساسات پاک و خدایی هستی .دوست دارم تو عروسم باشی و باعث پیوند من و شهاب شوی .آرزوی من اینه که تو و شهاب رو خوشبخت ببینم . من دوست دارم ..... "حاج رضا نفس عمیقی از ته دل کشید و ادامه داد :" من دوست دارم شما دو نفر رو در کنار هم خوشبخت ببینم.به خدا قسم اگر ذره ای درباره خوبی های درونی شهاب و ذات او شک داشتم هرگز اینو از تو نمیخواستم.هرگز نمیخواستم که حتی فکری هم در این باره بکنی .اما عزیزم، با همه ی این ها که شنیدی من قصدم از این پیشنهاد چیز دیگری است.یعنی اصلا این ازدواج مثل ازدواج های دیگر نیست و من شرایط خاصی برای این امر در نظر دارم که اگر همه ی این پیش بینی های من درباره ی شهاب و همین طور درباره ی زندگی تو و اون و خوشبختی شما اشتباه از آب در آمد تو هرگز ضرر نکنی ."یلدا نمیدانست چه خبر است .سخت درهم و متحیر بود ! انگار دیگر حرف های حاج رضا را نمیشنید .حس میکرد از درون فرو میریزد .حتی توان کوچکترین حرکت را ندارد.توی دلش مطمئن بود که جوابش به حاج رضا هرگز مثبت نخواهد بود اما با این همه دلش برای حاج رضا میسوخت.دلش برای آن چشم های منتظر که ملتمسانه او را مینگریستند و یک دنیا آرزو و امید را در خود داشتند میسوخت.یلدا فکر میکرد که حاج رضا خودش را گول میزند و با این همه نقشه ها و خیال بافی ها هرگز نمیتواند دوباره صاحب پسرش شود .او در مورد شهاب چیزهایی از پروانه خانم و مش حسین شنیده بود و با این که هرگز او را ندیده بود شخصیت خشن و گستاخی را برای او در ذهنش ساخته بود.حاج رضا گفت : " یلدا جان خیلی ساکتی .بگو چه فکری داری ؟"یلدا خودش را جمع و جور کرد .سعی کرد افکارش را جمع و جور کند .به حاج رضا نگاه کرد و گفت :"والله چی بگم ؟!واقعا نمیدونم چی بگم ؟! راستش حرف های شما برام خیلی عجیب و غیر منتظره بود.اگر واقعا حرف دلم رو بخواهید اینه که نمیتونم اصلا به این قضیه جدی فکر کنم.حاج رضا شما به گردن من خیلی حق دارید.من در حال حاضر هرچی دارم از شما دارم.اما خواهش میکنم اینو از من نخواهید .من اصلا به ازدواج فکر نمیکنم .در ثانی اگر بر فرض محال بخواهم میگم فرض محال ،نمیتونم به پسر شما فکر کنم.چون اصلا اونو نمیشناسم !حتی تا حالا اونو ندیده ام و نمیتونم تنها به چیز هایی که شما از اون برای من میگین اکتفا کنم.از همه ی اینها گذشته با چیز هایی که راجع به اون شنیدم فکر نمیکنم که بتونید اون رو هم راضی به این کار بکنید!.. "یلدا سعی داشت عصبانیت خود را پنهان کند و آنچه را که در دل دارد طوری به حاج رضا بگوید که او را نیازارد.حاج رضا بی رمق با لب های خشکیده و چشم های خسته به یلدا نگاه میکرد .انگار دیگر توان حرف زدن نداشت.اما گفت :"دخترم من تو رو میفهمم.تو دختر عاقلی هستی .در این شکی نیست.اما عزیزم تو بذار من همه چیز رو برات توضیح بدم بعد مخالفت کن.اصلا بگو ببینم یلدا جان الان دقیقا چند سالته ؟!"یلدا جوابی نداد.انگار میدانست مقصود حاج رضا از این سوال چیست.حاج رضا دوباره مصر تر از قبل پرسید :"واقعا دارم میپرسم یلدا جان !الان دقیقا چند سالته ؟! "یلدا کمی جا به جا شد .انگار تازه داشت توی دلش حساب میکرد چند سالشه.بعد با کمی فکر گفت :"23 سالمه ! "گویی چشم های حاج رضا باز شدند.لبخندی زد.به صندلی تکیه داد و گفت :"بابا جان پس برای خودت خانمی شدی !من همش فکر میکردم که یلدای من بچه است .اما غافل از این که خانم کوچولوی ما دیگه بزرگ شده ... "حاج رضا بلندتر خندید و ادامه داد :".. و داره از ازدواج فرار میکنه ! "خنده اش بی رمق بود.یلدا هم خندید .انگار خودش هم از یادآوری سن و سالش متعجب شده بود!حاج رضا گفت :"دیدی گفتم.حالا موقعشه !" لحن کلامش از شوخیی خالی میشد که افزود "میدونم که خواستگار داری !چندین بار دیدمش.دو بار هم با خودم صحبت کرده"یلدا خجالت زده با لحنی دستپاچه پرسید :"شما از کی صحبت میکنید ؟"حاج رضا:"همون پسره قد بلنده .موهاش بوره ... هم کلاست !"یلدا:"سهیل ؟!"حاج رضا:"اسمش درست به خاطرم نیست.عزیزم فکر کن این آقا یا هر کس دیگری به خواستگاریت آمد.میخوام بدونم چه طوری اونو میشناسی ؟!چقدر وقت برای شناختن این آدم نیاز داری ؟!مطمئن باش تو هر چه قدر وقت بخوای من دو برابر به تو فرصت میدم تا شهاب رو بشناسی.من شرایطی رو برای تو به وجود میارم که با شناخت کامل از اون به من جواب بدی ..."یلدا تاب نیاورد.احساس میکرد حاج رضا برای خودش میبرد و میدوزد و خیلی تند پیش میرود.برای همین میان کلام حاج رضا دوید و گفت :"حاج رضا .آخه،آخه چه طوری ؟! مگه امکان داره ؟! مگه به همین سادگی هاست ؟ "یلدا تازه به خروش آمده بود که با آمدن پروانه خانم از تب و تاب افتاد و صدایش را پایین آورد و بعد به طور نامحسوسی حرفش را قطع کرد. پروانه خانم با یک ظرف میوه وارد حیاط شد و گفت :"دیدم حسابی خلوت کردید گفتم یه چیزی هم بخورید ... " _ شما همیشه به فکر ما هستید .دستتون درد نکنه پروانه خانم . پروانه خانم ظرف میوه و پیش دستی ها را روی میز گذاشت.استکان های چای را برداشت و گفت : "بازم چای میل دارید ؟ "(حاج رضا با سر و دست علامت منفی داد ... ) حاج رضا سرش را پیش آورد .و در ادامه ی حرف های یلدا گفت :"یلدا جان خیلی عجولی .تو اگر اجازه بدی من به تمام سوالاتت جواب میدم.به خدا ضرری متوجه تو نیست.فقط بذار من همه ی حرفام رو تموم کنم. " یلدا در عمق نگاه حاج رضا آخرین بارقه ی امید را میدید و دلش نمیخواست آن را برای همیشه از بین ببرد.برای همین با این که در دل به حال او تاسف میخورد سری تکان داد ولب ها را روی هم فشرد و گفت :"باشه .حاج رضا !شما همه چیز رو بگین.هر چی که لازمه بدونم.اما من از حالا بگم هیچ قولی به شما نمیدم.فقط روی حرف های شما فکر میکنم و بعدا نظرم رو میگم ." حاج رضا دست در ظرف میوه برد.خوشه ی انگوری برداشت و جلوی یلدا گرفت .یلدا حبه ای کند و به دهان برد.چه شیرینی لذت بخشی طعم تلخ دهانش را گرفت ! حاج رضا آرام تر مینمود.به صندلی تکیه داده و آرام آرام حبه های انگور را به دهان میبرد.هر دو به هم نگاه میکردند.اما هر کدام در عوالم خود بودند .حاج رضا به این می اندیشید که چگونه همه ی نقشه اش را برای یلدا بازگوید تا عاقبت نتیجه همان شود که او میخواهد.یلدا نیز به آنچه که شنیده بود می اندیشید .به حاج رضا و پسرش.به خواسته ی غیر ممکنش ! حاج رضا دست های پیر و لاغرش را روی صورت کشید و گفت :"دخترم .به من اعتماد کن .راستش من هنوز راجع به این موضوع با پسرم هیچ صحبتی نکردم.اما اول دوست داشتم نظر تو رو بدونم.البته به قول خودت شهاب هم حتما با این پیشنهاد مخالفت میکنه اما شرایط من طوری است که به سود هردوی شماست و مطمئنم اگر شهاب شرایط بعدی رو بشنوه صد در صد قبول میکنه . عزیزم .قضیه اینه . من میخوام شما دو نفر با هم ازدواج کنید و فقط به مدت شش ماه با هم زندگی کنید.ابتدا طی یک مراسم ساده پیش یکی از دوستانم در منزل او عقد میشوید و بعد از عقد تو به خانه ی شهاب میروی و تنها برای شش ماه آنجا زندگی میکنی.در این مدت شما رابطه ی زناشویی نباید داشته باشید.به هیچ عنوان رابطه ی شما نباید از رابطه ی یک خواهر و برادر فراتر برود.اگرطی این مدت روابط شما در این حد باقی ماند،دقیقا پایان ماه ششم من طلاق نامه و شناسنامه ات را بدون نامی از شهاب در اختیارت میگذارم.بدون آثار ازدواج و یک سوم آن چه که دارم را به تو و یک سوم را هم به نام شهاب خواهم کرد.یعنی تو بعد از شش ماه مالک واقعی یک سوم از هر چیزی که دارم خواهی شد و خدا بخواد هیچ چیزی را هم از دست نداده ای.فقط شش ماه منزلت عوض میشود !به دانشگاهت میروی.درس میخونی و هر کاری که الان انجام میدی آن موقع هم انجام خواهی داد.یادت باشه برای خودت بهتر است که هیچ کس از این موضوع مطلع نشود .فقط باز هم تاکید میکنم اگر به هر نحوی رابطه ی شما از حد یک خواهر و برادر خارج شود و یا حتی اگر بچه دار شوید دیگر همه چیز به هم میریزد و شما مجبور خواهید شد که با هم زندگی کنید و من چیزی از اموالم را به نام شما نخواهم کرد.این اصل مهمی است که نباید فراموش کنید.اما در مدتی که تو پیش شهاب هستی به ظاهر تمام مخارج تو به عهده ی شهاب است.یعنی در واقع این چیزی است که به شهاب خواهم گفت! اما برای تو حسابی باز میکنم و به حسابت ماهانه مبلغی واریز میکنم تا به هر چیزی که نیاز داری به راحتی برسی.در این مدت نمیخوام هیچ کدام از شما دو نفر با من ارتباط برقرار کنید.مگر در موارد خاص ! این همه ی آن چیزی بود که تو باید میدانستی ! " حاج رضا بعد از گفتن جمله ی آخر نفس راحتی کشید و دوباره به صندلی تکیه داد. یلدا که واقعا گیج به نظر میرسید با تعجب به حاج رضا نگاه میکرد.در نگاهش علامت سوال های متعددی به چشم میخورد.عاقبت دهان باز کرد و پرسید :"خب همه ی این کار ها برای چیه حاج رضا ؟! ببخشید که این رو میگم اما شما انگار بازیتون گرفته ! قصد شوخی دارید ؟ آخه برای چی من باید با کسی که خودتون هم به اون شک دارید ازدواج کنم ؟! " حاج رضا_ کی گفته من به اون شک دارم ؟ یلدا_ از حرفاتون معلومه.این که مدام تاکید دارید که شش ماه با هم زندگی کنیم و این که میخواهید بعد از شش ماه همه چیز تمام شود.پس معلومه که خود شما عاقبت کار را بهتر میدونید.چرا ازمن میخواهید که خودم رو دستی دستی بدبخت کنم ؟! " صدای یلدا به لرزش افتاده بود.احساس میکرد دیگر نباید دوباره سکوت کند.داشت متلاشی میشد.فکر میکرد حاج رضا حق ندارد که این طور درباره ی آینده ی او نقشه بکشد و تصمیم بگیرد و با چهره ای حق به جانب منتظر جواب حاج رضا شد حاج رضا هنوز ملایم و آرام مینمود .سرش را تکان داد و نگاه عاقلانه ای به یلدا انداخت و گفت : "من کور بشم اگه بدبختی تو رو بخوام.تو که این همه برای من عزیزی.تو که تنها مونس من هستی !" او دستی به صورتش کشید و چانه اش را فشرد و ساکت ماند و بعد از چند لحظه دوباره ادامه داد :"دخترم اگر من این شش ماه را مدام تاکید میکنم برای اینه که اگر تمام پیش بینی های من اشتباه از آب درآمد تو راه خلاصی داشته باشی !مثل یک دوره ی نامزدی..." یلدا_خب چرا شش ماه نامزد نباشیم ؟! حاج رضا_برای اینکه شهاب رو نمیتونی با نامزد شدن بشناسی.به نظر من هیچ کس نمیتونه حتی در دوره ی نامزدی هم به خیلی از خصوصیات طرف مقابلش پی ببره.مگر اینکه شب و روز باهاش باشه.شهاب آدمیه که اگه بگم شش ماه نامزد کن ممکنه قبول کنه اما دیگه پیداش نمیشه که تو بخوای بشناسیش.بر فرض چند بار هم بیرون برید.غذا بخورید و حتی چند ساعت هم حرف بزنید اما با این پیشنهاد من شما میتونید شش ماه شب و روز کنار هم باشید.چون باید زیر یک سقف زندگی کنید.مثل دو تا دوست.مثل دانشجوهای یک خوابگاه ! " یلدا:"ولی به نظر من این گول زدن خودمونه ! یعنی چه ؟! نمیدونم چرا نمیتونم معنای حرفای شما رو بفهمم ." حاج رضا:"این خیلی ساده است دخترم.فقط دلت رو با من یکی کن.حالا دوباره ازت میپرسم اگر یک نفر که شرایط خوبی داشته باشد یعنی ظاهرا اونو بپسندی و به خواستگاریت بیاد چه کار میکنی ؟! خب طبیعی است که مدتی نامزد میشوید و چندین بار هم دیگه رو میبینید .درسته یا نه ؟!" یلدا:"بله . درسته !" حاج رضا:"قبول داری بعضی ها در این دوره عقد میکنند ؟" یلدا:"بله .خیلی ها رو میشناسم از دوستای خودم که دوره ی نامزدی و عقدشون یکی است !" حاج رضا:"خب .آفرین دخترم.حالا بگو ببینم چه طور اینو درست میدونی ؟! خب بگو ببینم قبول داری خیلی ها در این مدت به اصطلاح نامزدی حتی قبل از شناخت کامل بچه دار هم میشن ؟!" یلدا لبخندی از روی شرم زد و گفت :" حاج رضا چی میخواین بگین ؟!"حاج رضا:"میخوام بگم آیا به نظرت در این مدت راه بازگشتی وجود داره ؟! آیا توی اون لحظه ها دختر و پسر به این که چطور میتونند یک عمر کنار هم زندگی کنند فکر کرده اند ؟! آیا دوره ی نامزدی برای شناخت کامل اونا از هم کافی بوده ؟!من میگم شش ماه کنار هم زیر یک سقف زندگی کنید تا عادت ها و خصوصیات فردی تان ناخواسته برای هم آشکار بشه.شش ماه شهاب را بسنجی.با رفتاری که از تو سراغ دارم و با اخلاقی که تو داری میدونم که میتونی اونو به خوبی بشناسی و اگر بعد از این مدت به هیچ عنوان از او راضی نبودی به راحتی به خانه ی خودت برمیگردی بدون این که اتفاق خاصی افتاده باشه !"یلدا عجولانه گفت :"آخه حاج رضا شما چه تضمینی دارید برای این که میگین بدون هیچ اتفاق خاصی!شما چه طور این قدر راحت همه چیز رو پیش بینی میکنید .اومدیم و ... چه طور بگم ؟ آخه چه طور من با یک مرد غریبه توی یک خونه زندگی کنم ؟! تازه راحت درس بخونم.دانشگاه برم ؟! تازه ببخشید که این رو میگم اما چه تضمینی برای این وجود داره که پسر شما طبق قول و قراری که شما باهاش میذارین رفتار کنه و رابطه اش رو با من در همون حدی که شما میخواین حفظ کنه ؟! اگر ... " حاج رضا:"دخترم تضمین از این بالاتر که من دارم به تو قول میدم .تو من رو قبول نداری ؟ من شهاب رو بزرگ کردم.درسته که مدتی است از من جدا شده و با من اختلاف داره اما این اختلاف به موضوع دیگه ای برمیگرده که الان نیاز به توضیح نمیبینم و الا شهاب مثل هر مرد غریبه ای نیست که تو این همه ترسیده ای ." یلدا:"حاج رضا .من شما رو قبول دارم.میدونم شما صلاح منو میخواین .اما بازم میگم این ریسک بزرگیه .شما نمیتونید رفتار های پسرتون رو بعد از ازدواج کنترل کنید." حاج رضا:"عزیزم.چون تو انتظار شنیدن چنین پیشنهادی رو نداشتی به نظرت این همه ترسناک جلوه میکنه و این همه مضطرب شدی .نمیدونم .البته حق داری .تو شهاب رو تابه حال ندیدی و حتما چیزهایی که از پروانه خانم و مش حسین هم راجع به اون شنیدی مزید برعلت شده ! انگار حرف های من هم تاثیری در مثبت اندیشی تو نداره .عزیزم هر ازدواجی یک ریسک بزرگ محسوب میشه.اما من حداقل میخواستم به وسیله ی این کار خوشبختی پسرم رو تضمین کنم.چون من هیچ دختری رو مناسب تر ازتو برای شهاب نمیدونم و هیچ مردی رو مناسب تر از شهاب برای تو . من درباره ی رفتار آینده ی شهاب شاید نتونم درست قضاوت کنم اما میتونم رو قولی که ازش میگیرم حساب کنم.بعد از شش ماه شما بهتر میتونید تصمیم بگیرید و اگه اصرار روی محدود بودن رابطه تان دارم برای این که آزادی عمل داشته باشید و مجبور نشید در کنار هم به خاطر بعضی چیز ها زندگی کنید . یلدا جان من با شناخت کامل از هر دوی شما این تقاضا رو کردم.من میخوام هر دوی شما رو داشته باشم.نمیخوام تو رو از دست بدم.حالا دیگه خودت میدونی.اگر جوابت منفی است من باز هم چیزی رو به تو تحمیل نمیکنم .میل خودت است .نمیدونم شاید اشتباه میکنم ! حالا بهتره بری استراحت کنی.من خیلی حرف زدم .میدونم که تو هم حالت زیاد مساعد نیست .بهتره زودتر بریم بخوابیم و بعد ..."حاج رضا بعد هم بدون این که منتظر حرفی از جانب یلدا باشد صندلی را عقب داد و به زحمت و " یا علی گویان " و در حالی که آزرده خاطر مینمود از جا برخاست.یلدا این را به خوبی احساس میکرد.قامت حاج رضا با این که کمی افتاده بود اما هنوز بلند بود . آرام و سنگین قدم برمیداشت. سایه ی او زیر نور ماه کش آمد و لرزان از جلوی یلدا عبور کرد و دور شد... یلدا توان حرکت نداشت.هوا سرد شده بود.صدای پروانه خانم را شنید که میگفت :" یلدا پاشو دیگه دختر ! دیر وقته!" شب از نیمه گذشته بود .یلدا صبح فردا با دوستانش قرار داشت.قرار بود فرناز و نرگس را در دانشگاه ملاقات کند.اما هر کاری میکرد نمیتوانست بخوابد .همه ی آن چه گذشته بود مدام توی ذهنش مرور میشد.صدای حاج رضا و نگاهش او را رها نمیکرد.دلش پر از تشویش شده بود .دوست داشت زودتر صبح میشد و هرچه سریع تر همه چیز را برای نرگس و فرناز تعریف میکرد .هر چند که حاج رضا گفته بودبهتر است که کسی چیزی نداند !حس میکرد هرگز نخواهد خوابید.با این حال وقتی چشم باز کرد آفتاب پهنای اتاقش را گرفته بود و پروانه خانم پشت در بود و در حالی که سعی میکرد یلدا صدایش را از پشت در بهتر بشنود میگفت : " یلدا جان دوستات تلفن زدند و گفتند که ما راه افتادیم ها! "یلدا مثل جرقه ای از جا جهید و روی تخت نشست .سرش به شدت درد گرفت.اصلا دلش نمیخواست از جایش تکان بخورد .یک لحظه ذهنش از هر چیزی خالی شد.انگار هیچ چیز توی فکرش نبود.خیره به گل های ملحفه ی تخت خواب سعی میکرد موقعیت خود را ارزیابی کند.با خود گفت :" آهان ! امروز با فرنازینا قرار داشتیم ! وای چرا این قدر خسته ام ؟ ... دیشب ! حاج رضا ..." ناگهان دوباره مغزش غلغله ی فکر و خیال شد و همه چیز را به خاطر آورد و نا خودآگاه از جا برخاست.به یاد چیزی افتاده بود. گویی نیرویی او را هدایت میکرد که نمیتوانست در برابرش مقاومت کند.در اتاقش را باز کرد.کسی داخل راهرو نبود .آهسته از پله ها پایین آمد.پایین پله ها پروانه خانم را صدا زد تا مطمئن شود جلوی راهش سبز نمشود و با یک خیز بلند خود را به اتاق حاج رضا رساند.حاج رضا این موقع از روز معمولا خانه نبود.دستگیره ی در اتاق در دست های یلدا چرخی خورد و در باز شد .او داخل شد و به نرمی در را بست و به سمت کشوی میز تحریر شکافت .کاغذ های داخل آن را بیرون کشید و مشغول جستجو شد .میدانست دنبال چیزی میگردد اما نمیدانست چرا ؟! برای خودش هم جالب بود . به خودش گفت :" فقط یه کنجکاویه .همین ! چرا حالا این همه هیجان زده ام.من همیشه برای چیز های بی ارزش هم هیجان زده میشم !"و بالاخره یافت.یک عکس بود.عکس پسر جوانی که در آتلیه گرفته شده بود.عکس در دست های یلدا بالا آمد و جلوی چشم های پف کرده اش قرار گرفت .تصویر شهاب بود .یلدا به عکس خیره مانده بود .گویی قصد کشف چیزی را داشت که صدای پروانه خانم را شنید که داشت از مش حسین سراغش را میگرفت .ناگهان به خود آمد و عکس را در لباسش پنهان کرد و سرسری کشوی حاج رضا را مرتب کرد و آن را بست . حاج رضا آلبوم خانوادگی اش را معمولا تنها تماشا میکرد و آن را در کمدی میگذاشت که کلیدش همیشه پیش خودش بود .اما یلدا به یاد داشت یک بار حاج رضا تلفنی از او خواسته بود که شماره تلفن دوستش را از کشوی میز بردارد و برایش بخواند .آن عکس را اتفاقی داخل کشوی میز دیده بود.آن روز حتی نگاه مجددی به آن نینداخت .اما حدس میزد که او پسر حاج رضا باشد. یلدا به آرامی اتاق را ترک کرد .از پله ها بالا میرفت که پروانه خانم را دید و دستپاچه گفت :" سلام .وای شما کجایید ؟! "پروانه خانم متعجب با لهجه ی شمالی اش گفت :" مادر جان تو کجایی که یک ساعته صدات میزنم ؟ چایی ات سرد شد!" یلدا:"باشه چشم پروانه خانم .الان آماده میشم میام پایین !" یلدا با عجله به اتاقش رفت و عکس را از لباسش بیرون کشید.روی تخت نشست و دوباره به آن خیره شد.به نظرش اصلا زشت نبود.ابرو های مردانه ی تقریبا پهنی داشت با چشم های بادامی تقریبا درشت . چشم و ابرو مشکی بود .بینی اش هم خوش فرم بود . لب هایی برجسته با فکی محکم و مردانه و صورتی پر جذبه.موهایش پر پشت به نظر میرسید.تقریبا بلند بود و مشکی. چند دقیقه گذشته بود .اما یلدا هنوز عکس به دست روی تخت نشسته بود و در افکارش غرق بود .بالاخره ساعت یازده آماده بود نرگس براي بار دوم تماس گرفته بودو به همين سبب مجبور شد آژانس بگيرد...

دوستان رمان ببار بارون ادامه داره بعد تموم شدنش بقیه قسمتاشم براتون میزارم

 

یه انتقاد 

 

چرا عضو  نمیشین بابا عضو شین یه پا نویسنده شین زود باشین منتظرمبوسهخجالتی

 

 

با تشکر 

 

مدیریت

رمان ببار بارون فصل 21 نفسمو محکم دادم بیرون..هرم داغشو لاله ی گوشش از زیر شال حس کرد که با یه نفس عمیق سرش چرخید به جهت مخالف و دستاش سپر شد بینمون..می لرزیدن دستاش.. می خواست بذاره رو سینه م که ازش فاصله بگیرم..ولی مگه نمی دونست که علیرضا از این فاصله ها که طعم جدایی میدن متنفره؟.. نه..سوگل نمی دونست.. پسم بزن سوگل..بگو نزدیکم نشو..بگو..هر چی می خوای..فقط یه حرفی بزن.. صورتمو بردم عقب و زل زدم تو چشماش که شرم توش قلبمو تو حرارتش ذوب می کرد.. قاتلم بود..قاتل دل ِ بی دلم.. - چرا نمی خوای باور کنی که من حتی حاضر نیستم واسه یه ثانیه غم و ناراحتی رو تو چشمات ببینم؟..وای به اون روزی که از منم برنجی!..سوگل، هنوز نمی دونی تو چه آتیشی دارم دست و پا می زنم؟.... با بغض خفه ای لباش تکون خورد.. -- واسه همین..اومدی و نجاتم دادی؟..می تونستی ولی نیومدی تا جلوی عقدو بگیری..آره؟.. مات چشماش شدم..عصبی لبخند زد .. -- می دونی چقدر منتظرت بودم؟..می دونی تا لحظه ی آخر که عاقد خطبه رو می خوند و همه انتظار بله رو ازم می کشیدن امید داشتم که خدا هنوز فراموشم نکرده و علیرضا رو یه جوری می فرسته که اون عقد کذایی رو بهم بزنه؟..تو اینا رو می دونی و اونوقت با بی رحمی ازم می خوای ناراحت نباشم؟.. دستام از دیوار سر خوردن و افتادن.. سوگل گفتم که بگو هر چی تو دلت هست..ولی دختر چرا شرمنده م می کنی؟..یعنی می کِشَم این همه حس ِ ندامتو؟..منو ببخش!..ندونسته اشتباه کردم!..منه لعنتی رو ببخش!.. بغضش ترکید و هق زد: اون زنی که عمری صداش زدم مادر با بی انصافی ظرف عسلو از تو سفره ی عقدم برداشت و گرفت جلوم که شیرینیش به کامم باشه تا همیشه تو زندگیم از اینکه با بنیامینم احساس خوشبختی کنم.. ولی می دونی چی شد؟..می دونی اون لحظه چه حسی داشتم؟.. حتی اون موقع هم یاد تو بودم..یاد جمله ای که واسه م یادداشت گذاشته بودی کنار گلدون..که هیچ عسلی تو دنیا شیرینی عسل چشمای منو نداره واسه ت علیرضا یادته؟..از یادآوریش و اینکه حالا تا خرخره تو لجن زار گیر افتادم و دیگه اگر علیرضایی هم باشه که بخواد نجاتم بده دستی نیست که به طرفش دراز کنم هزار بار مردم و زنده شدم و عذاب کشیدم.. من به حبس ابد تو زندانی که زندانبانش بنیامین ِ محکومم..اگه اون موقع یه نامزدی ساده بود که بگم با فرار می تونم تمومش کنم حالا اسم اون شیطان تو صفحه ی دوم شناسنامه م مهر شده و همه ی حس بدبخت و بیچاره بودنم می دونی از چیه؟..اون عوضی از دینی که عمری پیروش بودم بر علیهم استفاده کرد..بین من و شیطان آیه خونده شد..خدا شاهد عقد من با اون بود..به آیاتی که خدا امر کرده بود با سیاست تمام بله گفت فقط واسه اینکه به اون چیزی که می خواست برسه..هدف بنیامین شکنجه دادن منه..نابود کردن منه..اول با روحم شروع کرد و اون شب کذایی رو برام رقم زد و آخرش رسید به جسمم..دست از سرم بر نمی داره..هیچ وقت اینکارو نمی کنه!.. با هق هق صورتشو پوشوند.. عقب عقب رفتم..نگاهم کشیده شد سمت پنجره..حس کردم آسمون امشب تیره تر از همیشه ست.. نه..این دل منه که آسمونش کدر شده.. پس چرا نمی باره؟..چرا هیچ قطره ی بارونی از آسمون ابری دلم نمی ریزه؟..چرا سیاهی رو نمی شوره و از این همه تاریکی نجاتم نمیده؟.. پشت پام به پایه ی تخت خورد و سر جام ایستادم..سوگل گریه می کرد..کاش دل من این همه اشک واسه باریدن داشت.. سرگردون دنبال چیزی بودم که باهاش تسکینش بدم.. - امروز و فردا کار بنیامین تموم میشه..دیگه برای همیشه آزادی!.. دستاش رو صورتش سر خوردن تا زیر چونه ش..چشماش پر از سوال بود.. لبخند زدم..از روی بی خیالی؟.. نه..باید از جنسش باشی تا بتونی معنیش کنی!..باید همدلش باشی.. که سوگل بود و لب زد: می..می خوای چکار کنی؟..نـ .. نکنه بکشیش؟.. خندیدم..سوگل دیگه تا این حد زبون دلم نباش!.. --هیچ وقت دستامو به خون یه عوضی که حتی نمیشه بهش گفت حیوون، آلوده نمی کنم!.. تکیه شو از دیوار گرفت .. زیر چشماشو دست کشید..می دیدم دستاشو..که چطور داشتن می لرزیدن.. صداش پر بود از نگرانی..رو به روم ایستاد و خیره تو چشمام گفت: مگه تو با پلیس همکاری نمی کنی؟..پس چرا هیچ کس کاری نمی کنه؟..چرا نمی گیرین حبسش کنید؟..مطمئنم خونه ی پُرِش حکمش اعدامه..دیگه چند نفرو باید قربانی هدف شومش کنه تا همکارات به خودشون بیان؟.. سرمو خم کردم و آروم ولی جدی گفتم: اگه منظورت به اون دختراست تو مهمونی، اینو بدون که تو فقط یه شب شاهد کثافتکاریاشون بودی نه مثل من که حداقل هفته ای 1 بار و هر بارم پای معامله های هِنگُفتشون نشستم.. هر هفته بساطشون این نیست..بدتر از اونایی که دیدی هم هست.. برای حل این مسئله باید اول بدونی که واقعا چی می خوای؟..مثل کسی که ظاهر واسه ش از باطن مهم تره..ولی تو کار ما فقط باطن مهمه..فقط اونی که اصل کاریه..بعد باید دنبال عاملش باشی..بنیامین و دار و دسته ش حکم سگ دست آموزی رو دارن که زیر نظر صاحبشون از روی عادت دم تکون میدن و از روی غریزه ی وحشی بودنشون هر کی که سد راهشون باشه رو تیکه و پاره می کنن.. براشونم مهم نیست اون آدم کی می خواد باشه..حتی به مادر خودشونم رحم نمی کنن تا این حد برات بگم که اینا چقدر پست و کثیفن.. تو اصلا می دونستی که بنیامین با پدر و مادرش زندگی نمی کنه و مستقله؟!.. سرشو انداخت بالا.. - هیچ وقت واسه م مهم نبود..فقط یه بار منو برد یه خونه رو نشونم داد و گفت قراره اینجا زندگی کنیم..اون موقع هنوز نمی دونستم همچین آدمیه!.. --مطمئن باش اگه اون شب هم با آفرین به اون مهمونی نمی اومدی هیچ وقت نمی فهمیدی بنیامین چه ذات خرابی داره!..پدر و مادرش اگه سالی یه بارم ازش خبری نشه دنبالش نمیرن که ببینن چکار می کنه!..ولی بنیامین تحت نفوذ داییش که سیاستش زبانزده بهشون سر می زنه و هر بار به قدری معمولی و موقر رفتار می کنه که هر کس رفتارشو تو اجتماع و بین مردم ببینه محال ممکنه که یه درصد شک کنه این آدم پالونش کجه و از اون هفت خطای روزگاره..واسه همین تحقیقات پدرت به نتیجه ای که تو می خواستی نرسید!.. بی تفاوت شونه شو بالا انداخت.. - بنیامین هر چی که بوده اون موقعش که فکر می کردم می تونم بهش اعتماد کنم و خودمو همسرش بدونم برام اهمیت نداشت چه برسه به الان که حتی 1 ثانیه خودمو زن عقدیش نمی دونم..فقط حس می کنم یه زندانبانه بی رحمه که حبسم کرده..ولی من هنوز با قضیه ی دخترا کنار نیومدم..چه گناهی کرده بودن که عاقبتشون باید اون باشه؟!.. دستامو بردم تو جیبم و قدم زدم..نشست رو تخت و منتظر نگاهم کرد.. دستی به پشت گردنم کشیدم و گفتم: مشکل اینجاست اونا هیچ گناهی نداشتن و به جرم بی گناهی مجازات شدن!..تو قانون اونا بی گناه حکمش مرگه..شیطان پرستا هر چیزی که اطرافشون می بینن که نشونه ای از عدالت داره، درست برعکسشو تو آیینشون اجرا می کنن!..مثلا صلیب باید حتما برعکس باشه حتی نمادشو گردنشون میندازن..« الله » رو گاهی جوری نمادشو درست می کنن که « لا » اولش جدا شده باشه یا حتی شکسته باشه..با پاکی و نجابت مشکل دارن..هر چی کثیف تر و خونخوارتر و پست تر باشی بیشتر خوششون میاد.. -- ولی آخه اون دخترا گناهی نداشتن که بخواد اون بلا سرشون بیاد!.. پوزخند زدم و تو چشماش نگاه کردم.. - اگه بنا به بی گناهیشون بود تا بخوان ازشون بگذرن که دیگه این فرقه وجود نداشت..هر چی گناه و آزادی ج.ن.س.ی و بی بند وباری تو دنیا بیشتر باشه این فرقه روز به روز بزرگ و بزرگ تر میشه..و یه مشت آدم فرصت طلب و کاسه لیس زن مثل بنیامین و داییش و فرامرزخان از کنارش سود هنگفتی می برن!..همه جا ادمای سودجو پیدا میشه مخصوصا یه همچین جایی که از مهموناشون با مواد مخدر پذیرایی می کنن!.... اخماشو کشید تو هم.. - ولی حقشون این نیست..چرا باید آزاد باشن؟!.. -- می دونم که حق بر عدالت این نیست!..برای همینه که نقش یه نفوذی رو تو فرقه شون دارم..چون این حقو بهشون نمیدم که بخوان از سادگی و ساده لوحی ِ جوونای این مملکت بر علیه اونها و به نفع خودشون و یه مشت آدم نما بهره ببرن.. جوونای ما وقتی پای حرفا و درد و دلاشون بشینی اولین چیزی که ممکنه همه شون به زبون بیارن یه چیزه..فقط آزادی.. حالا هر کدوم آزادی رو یه جور معنی می کنن!..و اونی به کار این گروه میاد که بیشتر دنبال آزدی ج.ن.س.ی باشه و وقتی مُخ ِ یه دخترو زد نخواد با هزار ترس و لرز دنبال جا و مکان بگرده که کارو یکسره کنه.. اول می کشن میارنش تو پارتی هایی که درصدش خیلی نرمال تر از اونیه که بخواد شک کنه.. تو نوشیدنیش قرص حل می کنن و میدن به خوردش..کم کم خودش پا میده واسه هر کاری..موادو با لذت می کشه و دیگه هیچی واسه ش مهم نیست..بعدشم می فرستنش قاطی یه سری دختر و پسری که اونا هم یه روز مثل خودش از همین راه وارد شدن.. اونجا مثل یه حیوون وحشی، نیازشو ارضا می کنه..فقط باید تو رابطه خشونت داشته باشه و برای اینکه یه وقت وسط کار دلش به رحم نیاد بهش شیشه و هروئین میدن مصرف کنه!.. - خب یه شب بوده و تموم میشه..چرا باز دنبال این کار میره؟!.. خندیدم و سرمو تکون دادم.. --دختر خوب، وقتی تو همون یه شب چند بار پشت سر هم مواد بهش دادن و اونم تو حالت گیجی و لذت، هر چی دادن کشیده و عین خیالش نبوده و رسما یه عملی ازش ساختن دیگه چطور می تونه رام اون آدما نباشه؟.. مثل برده ای که به گردنش قلاده بستن و لبه های قلاده انقدر تیزه که هر بار بخواد تقلا کنه این گلوی خودشه که می بره و زخم رو زخم میاد تا از خون ریزی یه گوشه جون بده!.. حالا یا از زور درد خودشو می کشه که اونا هم دنبال همینن..یا به مرور زمان جسمش تحت تاثیر مواد می پوسه و تیکه تیکه میشه.. بعضیاشون با اینکه زنده ن به قدری بوی تعفن میدن که انگار هفته هاست مردن..اونایی که دیگه تا لجن فرو رفتن وضعشون بدتره.......... --اَه علیرضا تو رو خدا..بسه حالم داره بهم می خوره!.. خندیدم..به حالت چندش صورتش جمع شده بود و چشماشو بسته بود.. - واقعیت همینه سوگل!..تو اون شب شاهد یه گوشه از جنایتایی که مرتکب می شدن بودی ولی همه ش اون نبود.. اعضای این فرقه حتی به خودشونم رحم نمی کنن..زنده زنده همو اتیش می زنن چون معتقدن وقتی بمیرن جاودانه میشن..اون موقع تا هر وقت که بخوان می تونن رابطه ی ج.ن.س.ی داشته باشن و لذت ببرن.. در اصل یکی از مهمترین اهدافشون همینه که این عمل زشتو بین جوونا ترویج بدن..نقطه ضعفی تو دستشونه که حداقل از هر 10 نفر 4 تاشون کشیده میشن تو این فرقه.. دختر و پسر هم واسه شون فرق نمی کنه..دخترا رو باهاشون از در دوستی وارد میشن..حالا این ادما می تونن خودشونو تو هر شغل یا سمتی جا بزنن.. مهندس..دانشجو..پزشک..تاجر، خلاصه هر چی که بتونه دل یه دخترو نرم کنه واسه یه رابطه ی دوستی که ظاهرش ساده شروع میشه ولی ادامه ش به خیر ختم نمیشه که خودتم یه نمونه شو دیدی!.. اون دخترایی که اون شب آورده بودن فقط تعداد زیادیشون از همین راه دزدیده شدن..اونای دیگه یا فراری بودن یا با وعده و وعیدای الکی پاشونو به یه همچین جاهایی باز کردن.. همین فرامرزخان می دونی چندتا پسر جوون که کارشون همینه زیر دستش کار می کنن؟.. تو فرض کن پسره 27 سالشه و تیپش خفن و ظاهرش و هیکلش همه چی تموم یه ماشین مدل بالا هم زیر پاش، خب حالا به نظر تو یه همچین تیکه ای واسه یه دختر بلندپرواز ایده ال نیست که با دیدنش دل ببازه و خیلی راحت با یه مشت وعده ی سر خرمن که یکیش ثروت و سفر به اونور آبه فریب بخوره؟.. مات و مبهوت پلک زد و زمزمه کرد: یعنی تا این حد؟!.. -- بدون اغراق میگم..حتی از اینم بدتر!.. -- پس چرا پلیس فرامرز و دایی بنیامینو دستگیر نمی کنه؟.. - چون اینا هم آدمای یکی دیگه ن..ما دنبال اصل کاری می گردیم، این خُرده ریزه ها به دردمون نمی خورن..اینکه امروز 26 تا دختر تو مهمونیاشون سلاخی شدن یه گوشه ی قضیه ست و اونی که روزی 100 تا دخترو باکرگیشونو می گیرن و معتادشون می کنن و می فرستن اونور آب که حالا یا کشته میشن یا سر از ناکجا آباد در میارن هم یه چیز دیگه ست..وقتی این کارو قبول کردم می دونستم باید با بدتر از ایناش رو به رو بشم..با هر اتفاقی که نمی تونم پا پس بکشم!.. -- تا کی می خوای ادامه بدی؟.. -تا آخرش!.. --به قیمت بازی کردن با جونت؟.... نگران بود و من عاشق این نگرانی صداش بودم..چشمایی که داد می زدن حرفای دلشو..شیشه ای بودن و شفاف..خیلی راحت درونشو می دیدم!.. - فقط 1 ماه مونده!.. خیره تو چشمام لب باز کرد تا چیزی بگه که تقه ای به در خورد..هر دومون چرخیدیم..نسترن درو باز کرد و در حالی که یه دستش به دستگیره بود منو نگاه کرد.. -- آنیل میشه چند لحظه بیای؟.. لبخند می زد ولی زیاد از حد مصنوعی بود..سوگل هم فهمید.. -- چیزی شده نسترن؟!.. نگاهش چرخید رو سوگل و دستپاچه گفت: نه بابا چیزی نیست مثل اینکه آروین با انیل یه کار مهم داشت اومده بود دم در.. و نگاهش که یه جور خاصی سنگین بود چرخید رو من و با سر به بیرون اشاره کرد..پس یه چیزی هست که نمی خواد سوگل بفهمه!.. رو کردم به سوگل که منو نگاه می کرد و گفتم: تو یه کم دیگه استراحت کن..امشب جایی کار دارم نیستم ولی وقتی برگشتم حتما بهت سر می زنم.. لبخند کمرنگی زد و سرشو تکون داد.. پشتم به نسترن بود که با حرکت لب بی صدا گفتم: آشتی؟.. لبخندش رنگ گرفت و چشماشو بست و باز کرد..انگار همه ی ارامش عالم با باز کردن چشماش نشست تو دلم.. برای هزارمین بار نگاهمو با حسرت از رو صورتش گرفتم و بی معطلی زدم بیرون..نفسی که حبسش کرده بودم رو از ته دل دادم بیرون و به صورتم دست کشیدم.. نسترن درو بست و اومد طرفم.. نیم نگاهی به در بسته انداختم و اینبار آروم تر گفتم: چی شده؟..اتفاقی که نیافتاده؟.. با بغض گفت: نمی دونم آنیل..بابا زنگ زد گفت پلیس هنوز نتونسته نگینو پیدا کنه..داشت پشت تلفن گریه می کرد..قلبم تیر کشید از صداش..به خدا نمی دونم چکار کنم..جایی نبوده که زنگ نزده باشم..به همه ی دوستاش..اشناها....هیچ کس ازش خبر نداره.. چشمامو باریک کردم و سرمو تکون دادم.. --باشه..فهمیدم چی می خوای!.. -- آنیل ازت خواهش می کنم تو یه کاری بکن..نمی خوام عاقبت نگین مثل اون دخترا بشه..می ترسم بلایی سر خودش بیاره!.. - خیلی خب نگران نباش..من امشب دارم میرم عمارت فرامرز..حتما پیگیرش میشم اگه دار و دسته ی اون پیداش کرده باشن که می دونم محلشون کجاست ..فقط شانس بیاریم دست آدمای سیروس نیافتاده باشه!.. --سیروس کیه؟!.. - دایی ِ بنیامین!.. -- همونی که می گفتی ساپورتش می کنه؟.. - آره..خود ِ بی وجدانشه!.. گریه ش گرفته بود.. هرجوری بود راضیش کردم کار مشکوکی نکنه که سوگل چیزی بفهمه منم پیگیر این قضیه میشم.. همین دوتا خلافکار تو تهرون به این بزرگی نبودن ولی بی همه چیزا مثل قلابای زنجیر به هم وصلن.. مخصوصا کله گنده هایی مثل فرامرز و سیروس!.. ******* انگشتامو حلقه وار به دورمچ چپم کشیدم..بعد از وضو یادم رفته بود ساعتمو ببندم..دیگه کم کم باید راه میافتادم.. دستامو بی حوصله به لبه ی مبل گرفتم و بلند شدم..رفتم تو اتاق و کتمو از رو تخت چنگ زدم و انداختم رو دوشم..رفتم تو راهرو..همینطور که قفل ساعت مچیمو می بستم گوشی تو جیبم لرزید و زنگ خورد.. به صفحه ش نگاه کردم..شماره ی شهرام بود!.. قبل از اینکه مهلت بده حرف بزنم صدای نگرانش تو گوشی پیچید.. -- آنیل کجایی؟..پدرم در اومد تا گرفتمت.. -چی شده؟!.. -- هر جا هستی خودتو برسون عمارت که اوضاع قمر در عقربه!.. -یعنی چی؟.. -- گربه سیاهه غیبش زده!.. -چـــی؟..مگه بچه ها بالاسرش نبودن؟.. -- از آدمای خودمون اومدن سر وقتش!.. - درست حرف بزن ببینم چی میگی؟.. -- از هتل که برگشتم بچه ها خبر دادن نوچه های فرامرز اومدن بردنش.. - کی اونو خبر کرد؟.. -- فکر می کنی کار کیه؟..همینایی که گذاشته بودیم مراقبش باشن راپورتشو دادن دست فرامرز......الان کجایی؟.. - هنوز هتلم..تازه داشتم راه میافتادم که تو زنگ زدی..میام عمارت.. -- باشه منم تو راهم..منتظرتم فقط دیر نکن!.. تماسو قطع کردم و از روی عجله چند ضربه ی محکم پشت سرهم به در زدم که نسترن با نگرانی درو باز کرد..با دیدنم نفسشو داد بیرون.. --تویی؟..ترسیدم گفتم کیه اینجوری داره درو از پاشنه درمیاره.... - من دارم میرم عمارت فرامرز..سپردم آروین شامتونو میاره بالا حواسشم به همه چی هست تا من برگردم..اگه کسی اومد پشت در، جز آروین هر کی بود درو باز نمی کنی حتی اگه یکی از پرسنل هتل باشه!.. -- حواسم هست!.. - فقط یه کم بیشتر احتیاط کن باشه؟.. سر تکون داد و من من کنان گفت:..نگین چی؟..... - خبرشو بهت میدم.. از بالای سرش به داخل سرک کشیدم: سوگل چکار می کنه؟.. درو کشید سمت خودش.. -- هوی هوی تو اتاق دو تا دختر سرک کشیدن ممنوع!.. - اونوقت این قانونو تو وضع کردی؟..نگفتی کجاست؟..حالش که خوبه؟.. -- فقط پرسیدی چکار می کنه!.... -نستـــرن!.. -- خیلی خب بابا جوش نیار، سرش درد می کرد قرص خورد خوابید.. - گفته بودم آروین چیزایی که احتیاج دارینو بیاره اتاق، اورد؟.. -- آره همه چیز هست ممنون!.. دستمو به نشونه ی خداحافظی اوردم بالا و رفتم سمت آسانسور.. هنوز دستم به دکمه نرسیده صدام زد..برگشتم..با تردید نگاهم کرد..سکوتشو که دیدم سرمو تکون دادم که یعنی « چیه؟ » .. --چیزه..می خواستم بگم که........... -چیزی لازم داری؟.. -- نه..فقط..الان که داری میری اونجا..شهرامم باهاته؟.. از اینکه بعد از اون همه مدت، حالا مستقیم به شهرام اشاره می کرد تعجب کردم..با شَک سرمو تکون دادم..منتظر بودم حرف بزنه ولی انگار هر بار تردید مانعش می شد!.. - نسترن من عجله دارم اگه حرفی هست بزن.... --.......... - نکنه نگرانشی؟.. سرشو که زیر انداخته بود بلند کرد..با دیدن لبخندم اخم کرد و کمی خودشو کشید تو.. -- کاری ندارم می تونی بری!.. خندیدم و دکمه ی آسانسورو زدم.. برگشتم تا ببینم رفته تو یا هنوز همونجاست؟..تکیه داده بود به در و منو نگاه می کرد.. یه تای ابرومو انداختم بالا و لبخند مرموزی زدم.. - خداوکیلی در و تخته بدجور با هم جورین..چه اون دیوونه که ادعا می کنه فراموشت کرده ولی تا چشماش تو رو می بینه لال میشه..چه تو که از کی تا حالا اینجا وایسادی و می خوای بگی نگرانشی ولی غرورت بهت اجازه نمیده و....میگی به سلامت!.. چشمای گرد شده ش خیلی راحت بهم فهموند تعجبش از حقیقت حرفایی ِ که بی پرده زدم.. بالاخره یکی باید به روشون بیاره..خندیدم و انگشت اشاره مو به پیشونیم زدم و رفتم تو آسانسور.. به دیوار سرد و شیشه ایش تکیه زدم و تا لحظه ی آخر که بخواد در بسته شه نگاهش رو صورتم بود!.. ************ « راوی سوم شخص » نسترن در را بست و به آن تکیه داد..دلش آشوب بود..تپش های ناهماهنگ قلبش عذابش می داد.. همین که برگشت سوگل را دید که به درگاه اتاق تکیه داده!.. --اِ ..تو مگه خواب نبودی؟.. - سردرد دارم نمی تونم بخوابم..علیرضا بود دم در؟.. --آره..گفته بود که شب داره میره جایی نیست، قبل رفتن اومده بود سفارش کنه..سراغ تو رو هم گرفت!.. - خب؟!..چی می گفت؟!.. -- هیچی!..... تن خسته اش را روی مبل پرت کرد! .. کنترل تلویزیون را برداشت.. نگاهش به صفحه ی رنگی آن بود و حواسش.... حواسش؟....خدا می داند که کجا بود!.. با احساس اینکه کسی تکانش می دهد پرید و مبهوت برگشت..سوگل با چشمانی پر از نگرانی به او زل زده بود!.. - خوبی تو؟..چته هر چی صدات می زنم جواب نمیدی؟.. --ها؟..آره خوبم..چی گفتی؟حواسم نبود.. - میگم چته؟..انگار از یه چیزی ناراحتی.. -- نه..خوبه خوبم.. - پس چرا کلافه ای؟.. -- نه خوبم..تو بهتری؟.. تعجب تو چشمای سوگل موجی از نگرانی داشت.. - نه انگار واقعا حالت خوش نیست!..همین الان پرسیدی که گفتم سرم درد می کنه!.. --آهان آره راست میگی.. - علیرضا چی می گفت؟!.. از یادآوری حرف های آنیل اخم هایش در هم رفت و خُلقش تند شد.. -- ول کن سوگل حال و حوصله ندارم!.. و با اخم تکیه داد..سوگل هر لحظه بیشتر از کارها و حرف های خواهرش بهتش می گرفت!.. نسترن چش بود که اینطور جوابش را می داد؟.. نفس عمیقی کشید و دست به سینه کنار خواهرش تکیه داد و نگاهش را به صفحه ی تلویزیون دوخت.. مجری تمام وقت پشت سر هم حرف می زد.. سوگل که از آن همه پرچانگی حرصش گرفته بود دکمه ی آف را فشرد و کنترل را روی میز پرت کرد.. نسترن با تعجب برگشت.. -- چرا خاموش کردی؟.. - حوصله ندارم!.. -- به خاطر سردردته؟.. - نه.... --........ - نسترن؟.. --هوم؟.. -دلم شور می زنه.. نسترن که نگاهش به میز شیشه ای وسط اتاق بود با این حرف سوگل رعشه ای کوتاه بر تنش افتاد و سریع نگاهش را بالا کشید.. سوگل سر چرخاند و بی توجه به اضطراب چشمان خواهرش ادامه داد: دیشب یه خواب بد دیدم..یه خواب عجیب..همه تو روستای عزیزجون جمع بودیم..حتی علیرضا هم بود..رفته بودیم کنار موتور اب و زیرانداز انداخته بودیم و نشسته بودیم کنار جوی آب..من و علیرضا پیش هم بودیم..تو هم کنار یه مرد بودی که پشتش به من بود و چهره شو خوب یادم نیست.. نمی دونم چی شد یه دفعه بابا داد زد و دوید سمت موتور خونه!..همه برگشتیم..نگین جیغ می کشید و کمک می خواست..صداش از بالای موتورخونه می اومد.. با ترس سر چرخوندم سمت جوی دیدم آبش قرمز ِ ..درست رنگ خون..اصلا انگار جوی پر خون شده بود..جیغ کشیدم و رفتم عقب..علیرضا دستمو گرفت همون موقع چشمم افتاد به بابا که غرق خون از اب اومد بیرون..یه نفرو گرفته بود بغلش وقتی گذاشتش زمین دیدم نگینه.. همه جاش پر خون بود..حال و روزش به حدی بد و رقت انگیز بود که هیچ کس جرات نداشت نزدیکش بشه..تو دستای بابا یه چاقو دیدم ولی نمی دونستم واسه چی گرفته دستش.. مامان با گریه به لباسای خونی نگین چنگ زد و پاره شون کرد..مرتب جیغ می کشید و می گفت تقصیر من بود....با گریه خواستم دستمو از دست علیرضا بکشم بیرون نذاشت گفت نزدیک نگین نشو..گفتم می خوام برم پیش خواهرم ببینم چش شده.. انقدر گریه کردم که دیگه داشتم از حال می رفتم..علیرضا مرتب بهم می گفت که نباید نزدیکش بشم وگرنه لباسای منم خونی میشه..انقدر تقلا کردم که مجبور شد ولم کنه.. همون موقع که نشستم کنارش فکر می کردم مرده ولی سرش چرخید سمتم و چشماش باز شد..با اشک لبخند زدم که خواهرم زنده ست ولی بابا چاقویی که تو دستش بودو برد بالا و خواست فرو کنه تو سینه ی نگین که جیغ کشیدم و از صدای جیغ خودم از خواب پریدم..وقتی بیدار شدم تا چند دقیقه تو شوک بودم..انقدر اون خواب از نظرم واقعی بود که زمان و مکان به کل فراموشم شده بود!.. برگشت و به نسترن نگاه کرد..چرا ساکت بود؟.. با دیدن صورت غرق اشک نسترن دلشوره اش بیشتر شد و آستین لباسش را کشید.. - نسترن!..چرا داری گریه می کنی؟!.. نسترن هق هق کنان صورتش را با دستانش پوشاند و رو زانو خم شد.. سوگل که همه ی وجودش از ترس ِ آنچه که در سر داشت می لرزید دستش را پشت خواهرش گذاشت و با صدایی که از بغض مرتعش و گرفته بود گفت: چیزی که نشده هان؟..همه حالشون خوبه، آره نسترن؟..نسترن بگو که کسی چیزیش نشده..اصلا بابا چجوری گذاشته تو بیای اینجا؟..نسترن تو رو خدا یه حرفی بزن دارم دق می کنم!.. دستان نسترن خود به خود به پایین سر خورد و از میان دندان های کلید شده ش فقط زمزمه کرد: نگین............. سوگل بی اختیار جیغ خفیفی کشید.. نسترن با صورتی خیس از اشک نگاهش کرد.. ******* ماشینش را جلوی عمارت پارک کرد..نگاهی به محوطه ی خارجی انداخت..سکوت عجیبی بر فضا حاکم بود!.. زنگ در را زد..کسی جواب نداد!.. مجدد انگشتش را روی دکمه ی سفید رنگ آیفن کشید.. انگار کسی تو عمارت نبود!.... کمی عقب رفت و به سردر ِعمارت نگاه کرد..بالا رفتن از آن با وجود نرده های حفاظ کار چندان راحتی نبود!.. تاریک بود و لامپ جلوی در هم خاموش شده بود..چراغ قوه ی جیبی اش را روشن کرد.. نورش را سمت چپ انداخت..درست همان جایی که دوربین مدار بسته نصب شده بود..چیزی از دوربین باقی نمانده بود.... زیر لب زمزمه کرد.. - یعنی چی؟..اینجا چه خبره؟.. بی معطلی با یک پرش دستش را به نرده های بالای در رساند و به کمک آنها خودش را بالا کشید.. لب دیوار را گرفت و با یک خیز به داخل سرک کشید.. برق عمارت روشن بود و چندتا از نگهبان ها خونین ومالین روی زمین افتاده بودند.. کامل خودش را روی دیوار کشید و با احتیاط دستانش را به لبه ی سنگی آن تکیه داد و به عقب پرید و روی زمین نشست..نفس حبس شده اش را بیرون داد..اسلحه ی کمری اش را لا به لای انگشتانش فشرد و چراغ قوه را خاموش کرد.. با احتیاط قدم برداشت..شاخ و برگ های خشک درختان به زیر قدم هایش سکوت ان قسمت ازعمارت را شکسته بودند.. خودش را به قسمت بالایی عمارت رساند..صحنه ای که ناجوانمردانه پیش چشمانش نقش بست، باور کردنش برای او سخت و نفس گیر بود!.. شهرام غرق خون روی پله ها افتاده و می نالید!..« یا حسین » گویان با چند قدم بلند خودش را بالای سرش رساند و کنارش زانو زد.. -- شهرام، داداش چی شده؟.. قفسه ی سینه اش خس خس می کرد.. چشمان بی فروغش، نیمه باز درون چشمان سرخ شده ی علیرضا مانده بود.. -آ..آنیل....بُـ..بُـر.. -- خیلی خب باشه آروم باش..نمی خواد حرف بزنی.. و تند تند شماره ی اورژانس را گرفت و وضعیت شهرام را در حالی که صدایش گرفته بود گزارش کرد.. سرش را در اغوش کشید..دوست چندین و چند ساله ش که مثل برادر دوستش داشت، در خون غلت می زد و کاری از دستش ساخته نبود!.. -- طاقت بیار..الان امبولانس می رسه.. - آ..آنیل..بُرد..بُردنش.. بِنـ..بنیامین.... اون.. --به درک ولش کن اون عوضی رو..میگم حرف نزن مگه نمی بینی چجوری داره ازت خون میره..تو رو به علی هیچی نگو.. نفس بریده و ناله کنان لب زد: اَگـ..اگه..من..چیزیم..شُـ..شد..به..نستــرن.. بـِـ..بگو..بگـ..بگو..که............ نفس ِ بلند و خش داری کشید و چشمانی که گشاد شده بود به ناگهان آرام گرفت و..بسته شد!.. علیرضا سرش را در اغوش کشید و در حالی که اشک درون چشمانش حلقه بسته بود داد زد: دِ خفه شو بهت میگم لعنتی..نگو..حرف نزن....نمیذارم چیزیت بشه..به علی قسم نمیذارم.... دستان شهرام روی سینه ش بود.. در دست فشرد.. از سردی دستان ِ او تنش لرزید!.. ************ -- کجا میری با این حال و روزت؟.. با گلویی که آتیش گرفته بود داد زدم و همزمان دستامو طرفینم باز کردم.. - ببیـــن..می بینی اینا رو؟..این همه خون و جنازه ریخته رو زمین..چشماتو باز کن و ببیــــن.. قدمام تند بود..محمد به گرد پامم نمی رسید.. از پشت سرم داد زد: خرابش نکن علیرضا........ بازومو گرفت و کشید، با خشم پسش زدم که یه قدم عقب رفت.. چرا این چشمای لعنتی دارن آتیش می گیرن؟.. سوزشی که همه ی وجودمو گرفته.......... ازهمون آتیشی ِ که از نامروتی ِ یه عده گرگ و شغال اینجوری داره شعله می کشه!.. با خشم بهشون دست کشیدم..داغ بودن..می سوزوندن.. اشک تو چشمای محمد حلقه زده بود ولی اون به خودداری ِ من نیست.. آروم سرشو تکون داد و دستاشو به پایین حرکت داد.. -- باشه، بیا بریم یه گوشه حرف می زنیم..بذار اعصابت آروم بشه بعد هرکار خواستی بکن.. پوزخند زدم..کنترل صدام از دستم در رفته بود!.. نقش بی روح و سرد و چشمای بسته ش هنوز پیش چشمامه..تا اخر عمرمم صحنه ی امشبو فراموش نمی کنم!.. - نه اینجوری نمیشه..نمی خوام آروم بگیرم..نمیذارم این قلب وامونده سرد بشه..به بدترین شکل انتقام خونشو از اون لاشخورا می گیرم.... پشتمو بهش کردم که داد زد: نفر بعدی کیه؟..خودت؟..بذار با برنامه پیش بریم..خبر به اون بالایی ها برسه که سرپیچی کردی خیلی سریع ماموریتو ازت می گیرن اون موقع چی؟..می خوای چکار کنی؟....... - فکر کردی تو این موقعیت این چیزا واسه م مهمه؟....دیگه بسه هر چی با برنامه پیش رفتم و به جایی نرسیدم..بسه هر چی نشستم و نگاه کردم..بسه این همه بی تفاوتی.. از وقتی پامو گذاشتم تو این عملیات لعنتی و شدم جاسوس یه روز خوش به خودم ندیدم..هر روز خون و خون ریزی..دیگه تا کی شاهد کشته شدن دخترا و پسرایی باشم که جرمشون از دید این کثافتا فقط بی گناهیه؟.. صدام لرزید و اوج گرفت.. -جلوی چشمام، بهترین دوستم غرق خون تو بغلم جون داد..سر همین عملیاتی که تو از قانون و قوانینش داری بهم درس میدی، اون مرد عشق و زندگیش و احساسشو گذاشت زیر پاهاش و فقط به هدفش فکر کرد..همین هدف جونشو گرفت.. هنوز قلبش واسه دختری که سالها عاشقش بود می تپید..تا قبل از اینکه نفس اخرشو بکشه و چشماشو به روی این دنیای کثیف و بعضی آدمای کثیف تر از خودش ببنده فقط اسم اونو صدا زد.. فکر کرده بود من از بی قراریاش خبر ندارم ولی می دیدم که شبا چجوری با خیالش حرف می زنه و درد و دل می کنه..عشقش از کارش مهم تر بود که اون دخترو ول کرد..به خاطر خودش..به خاطر زندگی و آینده ی اون دختر، پشت پا زد به همه چیز.. گذاشت ازش متنفر شه ولی بازم لب از لب باز نکرد که بگه هنوزم خاطرت واسه منی که عمرمو می ریزم به پات عزیزه....... محمد، شهرام نباید می مرد..شهرام حقش نبود.. اونی که با جون و دل واسه خداش بندگی می کرد، حقش این بود که تو این سن به درجه ی شهادت برسه؟!..... بدون اینکه بفهمم جوری با سوز حرفای تلانبار شده رو دلمو بلند و آزاد می زدم که حواسم نبود خیلی وقته هر دومون گرفته و بارونی رو به روی همیم و مردونه هیچی نمی گیم.. محمد پشت به من شونه هاش می لرزید و چشماشو با انگشت اشاره و شصت فشار می داد.. شهرام رفیق صمیمی ِ هردومون بود ولی از عشقش فقط من خبر داشتم..منی که شاهد بی تابی ها و بی قراریاش بودم.... با خشونت کف دستامو به چشمام کشیدم و مشت کردم.. این قطره ها از درد زمونه بود..از این همه نامردی.... ناخودآگاه سرم چرخید و نگاهم افتاد به همون پله ای که هنوزم آغشته به خون سرخ شهرام بود.. لبخند زدم..ولی پر بود از غم..پر بود از درد ِ اون همه ظلم..لبخند محوی که گویای هزاران درد ِ بی درمون بود رو این دل صاب مرده.. لب زدم و زمزمه کردم: بازم نارفیقی کردی بی وفا؟..از کی رفیق نیمه راه شدی؟..یعنی تا این حد واسه شهادت عجله داشتی که................ لبام لرزید و از نسیمی که با وزش ملایمش رد خنکی از خودش رو نم اشک تو چشمام گذاشت پلک زدم.. سرمو رو به آسمون بلند کردم..ابرای سیاه و گرفته ای که بغضشون سنگین تر از بغض حبس شده ته گلوی من بود، هوای دلشون حسابی غبار گرفته و بارونیه!..شاید قطرات زلال و پاکش تسکینی باشه بر دل تموم بندگان داغدیده و داغداری که دستای امیدشون فقط به سوی یک نفر دراز شده....همون یک نفری که............ اسمشو زیر لب صدا زدم و لب فرو بستم و نگاهمو از چشمای غمگین آسمون گرفتم و دویدم سمت در.. مقصدم مشخص بود.. جایی که برای همیشه این طلسم شکسته می شد.. طلسمی که باطل سِحرش فقط تو دستای من بود.. ************ صدای نحسشون کل باغو برداشته.. دستمو مشت کردم و دندونامو رو هم کشیدم..پست فطرتای آشغال.. خودمو کشیدم سینه ی دیوار و شاخه ی بلند و قطوری که سد راهم شده بود رو زدم کنار و در سیاه رنگی که تو دیوار مخفی شده بود رو باز کردم.. مثل همیشه تاریک بود..چراغ قوه رو روشن کردم و نورشو انداختم رو پله ها..قدمامو اروم و با احتیاط برداشتم.. شانس آوردم آدمای اینجا همه خودین و واسه ورودم مشکلی درست نکردن!.. دور تا دور روی دیوارای اتاقک پر بود از نمادین شیطانی که قرار بود تو یه همچین شبی ازشون استفاده بشه.. تای گونی رو باز کردم و دونه به دونه شونو جمع کردم..پوسترا و پرچما و قاب هایی که رو هر کدومشون یه نماد خاص کشیده شده بود رو برداشتم و ریختم تو گونی و سرشو تو مشتم گرفتم و بلندش کردم.. نشد همه رو از اون اتاقک لعنتی بکشم بیرون..تعدادشون بیشتر از اون چیزی بود که بشه تو یه گونی معمولی جا داد.. بطری بنزین رو از تو کمد برداشتم..واسه اتیش زدن قربانیانشون از محتویات این بطری استفاده می کردن بی وجدانا.. تموم بنزینی رو که تو بطری بود خالی کردم رو دیوارا و پوسترا و وسایل تو اتاق.. عقب عقب پله ها رو رفتم بالا و فندکمو از جیبم در آوردم و روشن کردم.. از پله ای که ایستاده بودم شعله کشید و به جلو یورش برد..آتیش با بی رحمی زبانه می کشید و جلو می رفت.. این آتیش بی رحم بود ولی نه به بی رحمی این آدما.. نه به بی رحمی این فرقه ی شوم و قوانین گول زنکش.. این آتیش حکم آبو داشت..آب همیشه می شوره و پاک می کنه....و اینجا فقط آتیشه که می سوزونه و خاکستر می کنه ولی..می تونه پاک کنه.. یه مشت لجن و نجاستی که دیوارای این اتاقک رو غرق کثافت کرده بود.. به قدری کثیف و منفوره که با آب هم پاک نمیشه.... فقط آتیش.. تا دیروز اونا بودن که حکم صادر می کردن بر علیه بی گناهان!.. و امروز این منم که که به حکم قصاص جلوشون قد عَلَم می کنم!.. حرارت آتیش تو صورتم خورد..عقب رفتم و بدون اینکه کسی متوجه رفت و امدم بشه و بخواد به چیزی شک کنه خودمو رسوندم پشت باغ..گونی رو زیر شاخ و برگای تلانبار شده سینه ی دیوار مخفی کردم و از اونجا دور شدم.. پارتیشون تو ساختمون بود..درو که باز کردم انواع بوهای مشمئزکننده و تهوع آور خورد تو صورتم و از حفره های دماغم رد شد و تا مغز و استخونمو سوزوند.. بوی الکل و کثافت!..بوی عرق!..بوی خون!....بوی مرگ!.. جلوی در بودم و قصد داشتم داخل سالن تاریکی بشم که فقط توسط چند تا لامپ ریزی که گوشه به گوشه ی سقف کار شده بود یه کم به خودش نور می دید! ..لامپای ریز و قرمز رنگی که فقط واسه تشخیص این حیوونای انسان نما روشن گذاشته بودن، از طرفی هم نور قرمز تو تحریک شدنشون موثر بود!.. رفتم تو و درو بستم.. همین که برگشتم یکی از همون دخترایی که از زور مستی و خماری حال راه رفتنم نداشت اومد جلو و چسبید به سینه م و دستاشو انداخت دور کمرم.. از اون همه الکل مست بود و از جایی هم که می اومد معلوم بود تا خرخره شیشه مصرف کرده و مغزش از کار افتاده.. یه دختر 21 یا 22 ساله که صورت جذابی داشت و به طرز فجیعی آرایش کرده بود .. با بالا تنه ی نیمه ب.ر.ه.ن.ه کامل چسبیده بود به من و ول کن هم نبود!.. تا بخوام از خودم عکس العمل نشون بدم سرشو چسبوند به قفسه ی سینه م و با لحن خمار و کشیده ای گفت: هــی.. خوشگلــه..بیا..بیـــا بغلـــم کن و..ببـــرم..تــــو..یـــکی از اتــــاقا...... پوزخند زدم و شونه هاشو گرفتم و پرتش کردم عقب ولی سفت بلوزمو چسبید.. با چشمای نیمه بازش زل زد تو صورتم.. -- جون ِ تو..توپه توپــم ...............تلو تلو خورد و سر انگشت اشاره شو گرفت جلو صورتم: فقط به خاطر من..بیا انقد..فقط انقد حال بهم بده..یه حال اساسی..نذار فازم بپره..تو..خیلی خوشگلی..دوست دارم.. امشبو..باهات باشم..بریم تو اتاق؟............و دستشو کشید رو سینه م............... بزنم فک مکشو پیاده کنم این جوجه دوزاری رو..ای بر باعث و بانیش لعنت.. دختره در حد مرگ کشیده هیچی حالیش نیست اونوقت هنوز از گرد راه نرسیده چسبیده به من و طلب سکـ...... می کنه!..قیافه ش داد می زد بار اولشه!..تشخیصش واسه منی که مدت هاست تو این کارم سخت نیست!.. با نگاهی از سر ش.ه.و.ت و نیاز تو چشمام زل زد .. آروم آروم نگاهش اومد پایین و به لبام خیره شد!.. وظیفه م این نبود به اینجور آدما تو مهمونی اهمیت بدم..هیچ وقت اینکارو نکردم..ولی اینبار.. چی باعثش شد نمی دونم.. با وجود تموم آتیشی که تو قلبم احساسش می کردم، با اکراه دستشو کشیدم و بردمش سمت یکی از اتاقا.... نگهبانی که جلوی در بود با دیدنم رفت کنار..درو باز کردم و بدون اینکه خودمم باهاش برم تو، با غیض پرتش کردم وسط اتاق و تا بخواد به خودش بیاد درو بستم و قفل کردم.. کلیدو دادم به نگهبان و گفتم: تا خودم نیومدم درو باز نکن..اگرم دیدی زیاد کولی بازی در میاره خبرم کن!.. به نشونه ی اطاعت سر تکون داد و با نگاه کوتاهی که به در انداختم عقب گرد کردم و از راهرو اومدم بیرون!.. نتونستم بی تفاوت بگذرم..امشب انگار یه جور دیگه بودم..یه علیرضای دیگه.. اگه بیرون بود با این حال زار و نزاری که داشت هر لحظه آویزون یکی می شد!........ -- پس کجایی تو؟..چرا دیر کردی؟.. فریبرز بود..برادر کوچیکتر فرامرز..دستاشو به کمرش زد و با اخم اومد طرفم.. - خبر نداشتم!.. مشکوک نگاهم کرد.. --قضیه ی عمارتو شنیدی؟.. سعی کردم چیزی از خشمم بروز ندم و اینو فشار انگشتام به کف دستم ثابت می کردن که تا چه حد موفق بودم!.. - خیلیا رو زدن لت و پار کردن!.. انگشت شصتشو کشید به نوک دماغش و پوزخند زد.. -- شهرام حیف شد، تو کار خیلی جدی بود نیازش داشتم!.. اگر میگم که اون همه خشم تو سینه م نزدیک به انفجار بود دروغ نگفتم.. شانس اورد..شانس اورد که نگاهه کثیفشو فقط واسه چند لحظه رو صورتم نگه داشت و سرشو چرخوند سمت بچه ها وگرنه.............. دندونامو رو هم فشار دادم..نبض کنار شقیقه م رو واضح حس می کردم.. --فرامرز هنوز مست ِ مسته..به خوابم نمی دید که دور و برش یه همچین خبرایی باشه!.. -بنیامینو کیا بردن؟!.. اخماش باز شد..نگاهش یه جور خاصی شد..مثل تیری که کمونه بکشه و چشماتو هدف بگیره..مثل همون وقتایی که یه فکر ِ بکر می زنه به سرش!.. --دخلش اومده!.. - یعنی چی؟!.. -- بچه ها آوردنش اینجا.. - مگه آدمای سیروس نبردنش؟.. نیشخند زد.. -- سیروس و آدماش جرات دارن پاشونو بذارن تو عمارت فرامرز؟!.. - پس اونا....... -- کار بچه های خودمون بود!.. - چـــی؟؟!!........ خدایا صبرم کم ِ ..زیاد کن این صبر لعنتی رو..بذار این خشم وامونده سرکوب بشه تا به وقتش.. چشمام یک آن سوزش بدی پیدا کرد..از روی کلافگی جفت دستامو محکم کشیدم رو صورتم.. دستی که پایین آورده بودم رو با خشم مشت کردم..چقدر دوست داشتم با همین مشت بزنم سر و صورتشو له و لورده کنم!.. مستانه خندید و دستشو به شونه م زد..از حرارت دستش عضلاتم منقبض شد و فکمو رو هم فشار دادم..ناخودآگاه با نفرتی که آتیشش از قلب تا بیخ گلوم شعله می کشید پس کشیدم و نفسمو حبس کردم.. متوجه عصبی بودنم نشد و در حالی که نگاهش به بچه ها بود بی خیال گفت: شهرام و چندتای دیگه جلوی بچه ها رو می گیرن..آدمای منم طبق دستوری که ازم گرفته بودن یه کوچولو واسه شون رل بازی می کنن اما خب..حقشون بود که اون بلا سرشون بیاد..آدم هر چی نفهم تر، بدبخت تر.. فرامرز بنیامینو می خواست در ازای یه معامله که از نظر من هیچ ارزشی نداشت برش گردونه پیش اون دایی ِ شغالش.. منم تا اینو شنیدم به آدمای خودم سپردم بگیرن بیارنش..فرامرز الان اینجاست ولی هنوز نذاشتم خبرا بهش برسه..فعلا کیفش کوکه و داره به عشق و حالش می رسه.. - بنیامین کجاست؟.. خباثت از نگاهش می بارید..فکشو کمی کج کرد و به اصطلاح چونه شو خاروند و تو همون حالت که لبخند تندی هم رو لبش بود گفت: یه جای امن!.. ساکت نگاهش کردم که دستشو اورد پایین و گفت: تو همین باغ!.. رمان ببار بارون فصل 22 - پنهونی از فرامرز؟!.. پوزخند زد.. -- می دونی تو از بقیه واسه من سوایی..یه اعتماد خاصی بهت دارم، واسه همین می خوام تا آخرش باهام باشی..یه چیزایی تو سرمه که همین امشب باید تمومش کنم چون به محض اینکه به گوش فرامرز برسه کلک همه مون کنده ست!.. - نقش من این وسط چیه؟.. -- کم کم می فهمی.... رفت تو اتاقی که مجاور سالن بود..تو درگاه تکیه مو دادم و دست به سینه نگاهمو چرخوندم.. سه تا میز مستطیل شکل وسط اتاق، که روش با شیشه (مواد مخدر) چند تا ستاره ی پنج پر رسم کرده بودن!.. دخترو پسر دورش جمع شدن..سراشون رو میز خم شد و..با لذت نفس کشیدن.. کم کم از حالت خماری که بهشون دست می داد قهقهه می زدن و می خزیدن گوشه ی دیوار..مثل مار تو هم می لولیدن و هذیون می گفتن یا بهتره بگم دچار توهم شده بودن.. اونایی هم که اثر بیشتری روشون گذاشته بود همونجور که داد می کشیدن یه دفعه می زدن زیر خنده و به همون سرعت هم ساکت می شدن و شروع می کردن با خودشون حرف زدن!.. فریبرز رو به مردی که پشت یکی از میزا نشسته بود و هوای مصرف اونای دیگه رو داشت گفت: اینا که تموم شدن بفرستشون بیرون بقیه رو بیار تو.. --چشم فریبرز خان!.. --اونایی که بار اولشونه زیاد بهشون نده بذار خوب حال کنن که دفعه ی بعد خودشون مشتری شن!.. مرد سرخوش قهقهه ای زد و با لحن غلیظی گفت: ای به چشــــم، آق فریبرز..حواسم شیش دونگ بهشونه کج نرن!.. فریبرز جدی گفت: مشتریای تازه کارو نپرونی شاهین..ببین چی میگم، برسه به گوش فرامرز حسابت پای خودته، مثل اون سری جاخالی بدی خونتو ریختم!.. -- قُربون خاطرت جمع..همچین بسازمشون که هر بار مث سگ به پر و پاچه تون بیافتن والتماس کنن واسه یه مثقال مواد.... -- ببینیم و تعریف کنیم..هر چند اگه کارت درست نبود اینجا نبودی!.. -- خیلی چاکریم!.. همون لحظه صدای جیغ و دادشون بلند شد.. نگاهشون می کردم که چطور وحشیانه به هم حمله می کنن و تو سر و صورت هم می زنن.. شاهین نعره ای زد و قلاده ها رو از زیر میز کشید بیرون.. دختر و پسر تقلا می کردن و نمی ذاشتن شاهین کارشو بکنه.. فریبرز از تو درگاه داد زد و چندتا از نگهبانا رو کشید تو اتاق که کمک شاهین باشن.. قلاده های سیاه رو با بی رحمی تمام بستن به گردن اون چندتا نوجوونی که تو این حالت هیچ شباهتی به انسان نداشتن!.. فریبرز با خشم داد زد: زنجیرشونو ببند به میله تا از هاری بیافتن سگ مصبا!.. شاهین کاری که فریبرز خواسته بود رو مو به مو انجام داد.... نگاهم که بهشون می افتاد از انسان بودن خودم عاجز می شدم..همینایی که امشب باهاشون مثل یه سگ هار رفتار میشه فردا پای اینترنت دارن با هم گروهی هاشون چت می کنن و از لذت این پارتی برای هم تعریف می کنن و اونایی رو هم که تجربه ندارن مجاب می کنن که برای یه بارم شده پاشون به یه همچین جاهایی باز بشه که به قول خودشون هیچی جز آزادی توش نیست!.. هه..آزادی؟!..واقعا به چه قیمتی؟!.. که مثل یه حیوون ِ وحشی باهاشون رفتار کنن و قلاده به گردنشون ببندن؟!.. اینه اون آزادیی که اکثرا دنبالشن؟!.. اگه این مواد کوفتی رو نریزن تو خِرِشون، بازم با دیدن این اتفاقا دم از آزادی می زنن؟!.. از سالن رد شدیم و رفتیم تو باغ..ماسکمو در اوردم و زدم به صورتم.. - بردیش اتاقک شکنجه؟!.. -- نه اونجا زود لو میره..فعلا بردمش اتاقی که دخترای تازه واردو میارن.... اینو که گفت یک آن یاد نگین افتادم..یعنی امکانش بود که بین همین دخترا باشه؟.. در زیرزمینو باز کرد و رفتیم تو..بوی نا و فاضلاب با هم پیچید تو دماغم که باعث شد اخمامو بکشم تو هم و دستمو بیارم بالا!.. -- یه چندتا دختر جدید واسه مون اوردن..شوکت سفارش کرده ترگل ورگلاشو بذاریم کنار..مثل اینکه مشتری دست به نقد جور شده!..........مسخره خندید و با لودگی گفت: فقط خواستن دخترا زیر 16 باشن که تا دلت بخواد اینجا ریخته!.. -.......... -- کم حرف شدی..چی شده؟.. دستمو آوردم پایین و با لحنی سرد مثل همیشه جوابشو دادم: چند شبه راحت نخوابیدم، خسته م.... سرشو تکون داد.. -- کارمون که تموم شد چند روزی برو استراحت..یه مدت دور و بر فرامرز آفتابی نباشی به نفعته.. - شاید رفتم مسافرت.. -- اینم خوبه..فقط تو دسترس باش که بتونم بگیرمت!.. - من همیشه جواب دادم.. -- خیلی خب محض احتیاط گفتم، ترش کردن نداره!.. نگاهش کردم..لبخند می زد.. امروز زیادی خوشه!..مرتب داره تیکه می پرونه!.. در آهنی رو باز کرد و رفت تو..پشت سرش رفتم و درو بستم.. این اتاق مخصوص ورود دخترای تازه وارد بود..دخترایی که حالا یا به دلایلی گول می خوردن یا از خونه فرار می کردن یا گوشه ی خیابونن و از بی پناهی جایی رو ندارن که تهش گیر همچین ادمایی میافتن!..هر چی نباشه امثال فرامرز وهمدستاش تو این شهر کم نیستن!.... فریبرز که کلید برقو زد همهمه ای توشون افتاد و تو خودشون مچاله شدن!.. سریع سه تا از نگهبانا اومدن تو اتاق و کنارمون ایستادن..دخترا که چیزی حدود 18-19 نفر بودن چسبیده به هم با دست و پای بسته وحشت زده ما رو نگاه می کردن.. با دیدن دوتا بچه بینشون حالم یه جوری شد..دختربچه های حدودا 8 یا 10 ساله که موهای بلندشون ریخته بود دورشون و با ترس و گریه ملتمسانه ما رو نگاه می کردن.. قلب ِ تو سینه م از بغض ِ تو گلوم لرزید..هر بار که این ماسکو می زدم از خودم متنفر می شدم..ولی باز خوب بود که هست تا تو چنین شرایطی ظاهر شکسته شده ام رو پوشش بده!.. ظاهری که اگر پشت نقاب مخفی نمی شد، دستمو پیش تر از اینها رو کرده بود!.. از صدای خنده ی فریبرز به خودم اومدم.. -- نه خوشم اومد تعدادشون میزونه..ظاهرشونم که حرف نداره.. به یکی از نگهبانا اشاره کرد.. -- اون دوتا بچه رو ببرید تو اون یکی اتاق تا وقتش که شد بگم چکار کنید!.. نگهبان مطیع امر فریبرز جلو رفت و با بی رحمی تمام بازوی دو طفلو تو چنگ گرفت و کشید..دست و پاشون بسته بود و به خاطر جثه ی ضعیفشون نمی تونستن بلند شن.. اون که کوچیکتر بود بدجور خورد زمین تا جایی که چونه ش گرفت به کف زیرزمین و از درد جیغ کشید.. دستامو مشت کردم که عکس العملی نشون ندم!.. فریبرز عصبی داد زد: ببرشون بیرون این تخـ ... سگا رو تا همینجا نفله شون نکردم.. نگهبان بعدی به کمکش رفت و از یقه هر سه شونو گرفتن و بلند کردن..جسم ضعیفشون رو زمین کشیده می شد و به زور و تقلا و التماس هم دل کسی به رحم نمی اومد!.. چشمایی که تار شده بودنو از روشون برداشتم و به زمین سرد و سنگی دوختم.. محمد کجایی که ببینی؟!..میگی صبور باش؟!..میگی ببین و هیچی نگو؟!..میگی قانون و عدالت؟!.. اینه اون عدالت؟!..خدایا..چی بگم؟!..چی بگم که گفتنش یه درده و نگفتنش هزاران هزار درد و مصیبت!.. به دخترا نگاه کردم..جوری تو هم مچاله شده بودن که تشخیصشون از هم کار راحتی نبود!.. فریبرز رو به نگهبان گفت: 13 تا از اون خوشگلاشو جدا کن مابقی رو بفرست وَر دست شوکت..سهمشم بده و برگرد!.. -- چشم قربان، همین امروز ترتیبشو میدم!.. سر تکون داد و با اخم گفت: خوبه.......بریم آنیل!.. راه افتاد و از در رفت بیرون.. چند قدم با در فاصله داشتم که برگشتم و به دخترا نگاه کردم.. خواستم برم جلو اما..حتما فریبرز شک می کرد!.. پوفی از سر کلافگی کشیدم.. پنجه هامو تو موهام فرو بردم و به سرعت از در زدم بیرون!.. ******* باور کردنش واسه م سخت بود.. که این لاشه ای که از سقف اتاق تقریبا حلق آویز شده بود..بنیامین باشه!..موهاش ریخته بود تو صورتش و قطرات عرق می غلتیدن و از زیر چونه ش میافتادن رو زمین، درست جلوی چهارپایه ای که روش ایستاده بود!...... تو جای جای ِ بدنش اثر سوختگی به طرز فجیعی دیده می شد..با بالا تنه ی برهنه که قسمت پایین بدنش رو با یه تیکه پاره ی سیاه پوشونده بودن و وسط پارچه نماد ستاره ی پنج پر، که همون نماد شیطان پرستی بود!.. فریبرز سیگارشو آتیش زد..دور بنیامین که بی حال و نفس بریده بین زمین و هوا معلق بود چرخید و سرخوش با لبخند نگاهش کرد.. -- زیاد از رقیب خوشم نمیاد.......... لبخندش به پوزخند تبدیل شد.. --اما..زجر دادنتو دوست دارم.. پوک عمیقی زد که سر سیگار سرخ شد و تا بخواد به خاکستر تبدیل شه کف پای بنیامین خاموشش کرد که صدای فریادش بلند شد..فریبرز قهقهه زد.. -- هنوز درد داری پدرسگ؟..عجب حرومزاده ای هستی!....یعنی عشق می کنم اینجوری می بینمت.... صدای خش دار بنیامین شنیده شد که با غیض گفت: ببند اون دهنتو کثافت..دِ آخه گ.و.ه خورشم نیستی که این همه خودتو تحویل می گیری..فقط اینو بدون هر بلایی بخوای سرم بیاری بعد از اون دخل خودتم اومده!.... فریبرز تمسخرآمیز خندید ولی چهره ی سرخ و رگ برجسته ی پیشونیش، خشم و عصبانیتشو راحت نشون می داد.. با مشتی که اومد بالا و محکم گره خورد و با یه نعره ی بلند فرود اومد تو کمر بنیامین دادش به هوا رفت و ناله کنان به خودش پیچید..ولی دستاش بسته بود.. فریبرز، مشتی که هنوز بسته بود رو گرفت تو دستش و عصبی و نفس زنان یه قدم رفت عقب.. --دوست داشتم قبل از اینکه بکشمت تا وقتی که غلط کردنتو نشنیدم شکنجه ت بدم..می خواستم جلوم صدای سگ بدی تا خرخرتو با یه تیزی بزنم و تیکه و پاره ت کنم.. تو حتی از ما هم نبودی..تو قانون ما ازدواج نیست ولی تو واسه اینکه بتونی پشت اون کار مسخره ت هر گ.و.ه.ی خواستی بخوری قانون به این مهمی رو نادیده گرفتی.. می تونستی اون دخترو یه جوری بکشی تو گروه ولی خواستی تک خوری کنی اونم فقط به نفع خودت که چی؟..که تقش در نیاد کار اصلیت چیه؟.... گوش کن حرومزاده..اینجا اخر راهه..بعد از اون همه شعار، خوبه که یه بارم خودت بهشون عمل کنی..زیادی بهت خوش گذشته ولی تا همینش واسه ت بسه!.. و نگاهش که به خون نشسته بود از رو بنیامین چرخید سمت من..اشاره کرد برم جلو.. از پشت نقاب با خشم نگاهمو بینشون رد و بدل کردم و یه قدم برداشتم.. --بیارش پایین!.. چشمای بنیامین بسته بود..با وجود نقاب نمی تونست صورتمو تشخیص بده..از طناب آوردمش پایین.. و باز فریبرز دستور داد.. -- به پشت درازش کن رو زمین!.. کاری که گفته بود رو انجام دادم..رفتم عقب و اون اومد جلو..رو قفسه ی سینه ش زانو زد..چشمای بنیامین از درد باز شد.. -- وقتی پا از گلیمت درازتر می کنی عاقبتش میشه همین..می دونی؟من ازت اونقدرام متنفر نیستم..برعکس یه جورایی ازت خوشم میاد..چون تو هم درست مثل خودمی..شاید حتی از منم بدتر..تو خود شیطانی این دقیقا شعار اون دایی ِ بی شرفته که هر جا نشست گُنده ت کرد و نشوندت سر زبونا..وقتی امشب جنازه ی بدون سر خواهرزاده ی عزیزشو فرستادم پشت در عمارتش اونوقته که می فهمه کی شیطان واقعیه و کی فقط اسمشو این همه مدت یدک کشیده!..بارت سنگین شده بنیامین..می خوام واسه ت حسابی سبکش کنم!.... یه خط فرضی با انگشت اشاره ش رو گردن بنیامین کشید و خندید..نگاهش به اون بود که منو مخاطب قرار داد.. -- قََمه رو بیار!.. بزرگترین قَمه رو از کنار دیوار که پر بود از انواع چاقو و اسلحه های سرد و وسایل شکنجه، برداشتم و گرفتم جلوش.. از رو سینه ش بلند شد و رفت کنار..با تعجب نگاهش کردم.. با سر اشاره کرد به بنیامین و گفت: کار خودته!.. -........ --معطل نکن!..بزن سرشو!.. با تعجب نگاهش کردم.. - چرا مـــن؟؟!!.. -- پس چی فکر کردی؟آوردمت اینجا واسه همین!.. -.............. -- می خوام این دیوارا رو کامل با خون این حرومزاده رنگ کنی، سرخ ِ سرخ..زود باش بزن!.. - فرامرزخان بفهمه که...............!.. اومد میون حرفم و داد زد: شروع کن!.. لب فشردم و دندونامو روهم کشیدم.. با خشم به صورت بنیامین نگاه کردم که فقط یه کم لای پلکاش باز بود.. چهره ی کریهش منو یاد کارای گذشته ش انداخت..همه ی اون گناه ها..همه ی اون کثافتکاریا.. سایه به سایه همیشه و همه جا دنبالش بودم.. یاد سوگل.. یاد شکنجه های این نامرد.. یاد بلاهایی که سر اون دختر معصوم آورد.. یاد تموم ازار و اذیتاش.. یاد شهرام.. و یاد اون دخترای بی گناه افتادم.. دخترایی که مورد تعرض بنیامین قرار می گرفتن و کسی نبود که از چنگال این عوضی نجاتشون بده!.. دخترا و پسرایی که یه روز تو جایگاه الان خودش بودن و مثل گوسفند قربونی سرشونو بیخ تا بیخ می برید و ککشم نمی گزید!.. دخترا و پسرایی که به واسطه ی این حیوون و نوچه هاش پاشون به اون پارتی ها باز شد و سر از ناکجا آباد در اوردن.. کارنامه ش انقدر سیاه هست که مرگ حقش باشه!.. اما.......... چرا به دست من؟!.. حاضر نبودم دستامو به خون کثیفش آلوده کنم.. دستای کسی باید به خون این حیوون آغشته بشه که عین خودش نه رحم و مروت حالیش بشه، نه خدا رو بشناسه!.. تا به امروز خون هیچ کسو نریختم..بیشتر سعی کردم تو حاشیه باشم.. نه..من نمی تونم..ریختن خون اینا به دست من نیست..من انتقامم رو جور دیگه ای می گیرم!..نه با کشت و کشتار.. درغیراینصورت منم میشم یکی مثل اینا!..قصی القلب و خدا نشناس!.......... با شک و دو دلیم داشتم مبارزه می کردم و تو همون حالت دسته ی قمه رو تو دستم فشار می دادم که در اتاق باز شد و یکی ازنگهبانا سراسیمه اومد تو .. از ترس نفس نفس می زد.. -- قربان برادرتون.. چشمای فریبرز گرد شد.. نگهبان از ترس لال شده بود و فقط نگاه می کرد.. --دِ بنال ببینم چی زِر می زنی؟.. --فرامرزخان دارن دنبالتون می گردن..خیلی هم عصبانین.. فریبرز یه قدم رفت جلو.. -- کسی که چیزی بهش نگفته؟.. -- نه قربان ولی چند دقیقه پیش داشتن با گوشیشون حرف می زدن..شاید......... -- الان کجاست؟.. -- داخل عمارت.. -- خیلی خب تو برو، فقط حواست باشه نیاد اینطرف!.. --اما قربان............... -- ببند چاک دهنتو، گفتم گم شو بیرون.. نگهبان با ترسی مشهود عقب عقب رفت و از در زد بیرون!.. فریبرز که تا چند لحظه مات و مبهوت به زمین زل زده بود یه دفعه هجوم آورد سمت من ..قمه رو با خشونت از دستم کشید..رفت بالا سر بنیامین و دسته ی قمه رو تو دستاش فشار داد.. -فریبرز........... -- وقت نیست اگه الان تمومش نکنم فرصتو از دست دادم!.. - ولی نود درصد فرامرزخان همه چیزو فهمیده!.... داد زد: کسی قرار نیست چیزی بفهمه شیرفهم شد؟.. سکوت کردم.. قمه رو برد بالا..بنیامین زیر لب فحشای رکیکی بار فریبرز می کرد!.. مرگ واسه ش مهم نبود!.. نه فقط برای بنیامین بلکه همه ی اعضای گروه باورشون همین بود!.. اونا مرگو مقدس می دونن که هر کس بمیره بنده ی خالص شیطان شده و می تونه تا ابد تو لذت ش.ه.و.ت و ش.ه.و.ت.ر.ا.ن.ی بمونه و جاودانه زندگی کنه!.. .........اما دیگه خبر نداشت که نابودی ِمطلق، آغوش باز کرده و ملتمسانه اونو می طلبه!....... به احتمال قوی صدای منو هم تشخیص داده بود.. کنار رفتم و گوشه ی دیوار ایستادم..چشمام به دستای فریبرز بود.. فکش منقبض شده بود..یه چیزایی زیر لب خوند که تو هر 4 یا 5 کلمه ش اسم شیطانو زمزمه می کرد..قصد قربانی کردن بنیامین رو داشت!..حتی به اعضای خودشونم رحم نمی کردن!.. می لرزید..چشماش بسته بود..صورتش از عرق خیس بود.. اما بنیامین می خندید..خوشحال بود که مرگ داره بهش نزدیک و نزدیک تر میشه.. چقدر نفهم و کودن بود..با خوشحالی به استقبال مرگ می رفت..اونم یه همچین مرگی که با خفت و خواری همراه بود!.. فریبرز با چشمای بسته زمزمه هاشو کرد و همزمان که صداش اوج می گرفت و اون کلمات نامفهوم از دهنش بیرون می اومد دستش به شدت رو به پایین فرود اومد و........ همزمان با لرزیدن دلم و بسته شدن چشمام، صدای بریدگی ..و پاشیده شدن مایعی رو به اطراف شنیدم.. چند لحظه گذشت؟.. نمی دونم.. فقط سکوت سنگینی که بر محیط حاکم بود باعث شد لای پلکامو باز کنم و.... قمه ی خونی تو دستای فریبرز.. جسم بدون سر بنیامین جلوی پاهاش.. نگاهمو گرفتم!.. حال منقلبم قابل وصف نیست!.. از اون توده ی سنگین بیخ گلوم!.. از این همه کثافتکاری و وحشی گری!.. از این همه خون و خون ریزی و خونخواری ِ آدما!.. خدایا!.. چی بگم؟.. اصلا چی می تونم بگم جز اینکه........... صبر و استقامتت رو شکر!.. نگاهم مسخ جسم بی روح کسی بود که اینبار..خودش قربانی اهداف شومش شد..قربانی چیزی که می پرستیدش!..قربانی ِشیطان!.... چشمامو بستم و به یاد خدا تو دلم این حدیث رو از حضرت محمد (ص) زمزمه کردم: يا اَيُّهَا النّاسُ اِنَّما هُوَ اللّه وَ الشَّيطانُ وَ الحَقُّ وَ الباطِلُ وَالهُدى وَ الضَّلالَةُ وَ الرُّشدُ وَ الغَىُّ وَ العاجِلَةُ وَ الآجِلَةُ وَ العاقِبَةُ وَ الحَسَناتُ وَ السَّيِّئاتُ فَما كانَ مِن حَسَناتٍ فَلِلّهِ وَ ما كانَ مِن سَيِّئاتٍ فَلِلشَّيطانِ لَعَنَهُ اللّه ؛ اى مردم! جز اين نيست كه خداست و شيطان، حق است و باطل، هدايت است و ضلالت، رشد است و گمراهى، دنياست و آخرت، خوبى هاست و بدى ها. هر چه خوبى است از آنِ خداست و هر چه بدى است از آنِ شيطان ملعون است!.. ******** فریبرز رو به نگهبانی که بیرون اتاق ایستاده بود تشر زد: پس کجاست؟!.. -- تو ساختمون اصلی قربان!..درضمن خیلی هم عصبانی بودن!.. -- خیلی خب بکش اون چاک دهنتو! با اخم برگشت و منو نگاه کرد..دیگه نقاب به صورتم نبود! -- تا گندش در نیومده صدا کن بیان جمعش کنن.. سرمو تکون دادم.. دستاشو برد تو جیبای شلوارش و نگاهشو یه دور اطراف چرخوند.. -- این بوی دود چیه؟!.. نگهبان سریع جواب داد: قربان اتاقک وسایل آتیش گرفته!.. فریبرز با ترسی مشهود برگشت..قبل از اینکه بخواد دهنشو باز کنه نگهبان گفت: به خاطر قوطی بنزینی که تو کمد بوده این................ با دادی که فریبرز زد خفه شد و رفت عقب!.. -- پس شما بی خاصیتا اینجا دارین چه گ.و.ه.ی می خورین؟..اون قوطی لعنتی خود به خود آتیش گرفته آره؟!....... و خیز برداشت و یقه ی نگهبانو گرفت تو مشتش..چشمای به خون نشسته و عصبانیشو دوخت تو چشمای وحشت زده ی نگهبان ِ فلک زده که از ترس به خودش می پیچید!.. فریبرز غرید: همین امشب باید بفهمید کار کی بوده و هر گورستونی که مخفی شده می کشین میارینش بیرون و میندازینش جلوی من..غیر از این بشه تک تکتونو وسط همین باغ زنده زنده به آتیش می کشم..خــرفــهـــم شــــد؟.. --بـ ..بله..قربان..پیـ..پیداش می کنیم..پیداش..می کنیم!.. فریبرز با دادی که سرش زد به عقب هلش داد که اونم از ترسش دوید و لا به لای درختا گم شد!.. فریبرز دستی به لباسش کشید..پاچه های شلوارش غرق خون بود..از خون بنیامین!.. از یادآوریش اخمام جمع شد..فریبرز نگاهمو گرفت و به خودش رسید..زیر لب خندید و به منی که مثل چوب خشک تو ژست بادیگاردی ِ خودم فرو رفته بودم و سعی داشتم انقباض عضلاتم رو تو این حالت پنهون کنم نگاهه کوتاهی انداخت و راه افتاد سمت عمارت ولی هنوز قدم دومو برنداشته بود که برگشت سمت من!.. -- تا اونجایی که بتونم حواسشو پرت می کنم فقط سریع کاری که گفتمو انجام بده بعد از اون می تونی بری.. نپرسیدم که با لباساش می خواد چکار کنه چون همیشه یه دلیلی واسه کارای شومش داشت که خودشو پشت اونا مخفی کنه.. لبامو روی هم کشیدم و اینبار هم سرمو تکون دادم.. فریبرز که رفت 2، 3 تا از نگهبانا رو صدا زدم و گفتم که جنازه ی بنیامین رو خیلی زود از تو اتاقک جمع کنن.. گرچه اثار خون رو، روی در و دیوار نمیشه به همین آسونی از بین برد..برای اینکار باید فرامرزو از ویلا می برد بیرون که از فریبرز بعید نمی دیدم موفق نشه..حقه باز تر و پدرسوخته تر از فرامرز همخون خودش بود..فقط فریبرز! گوشیمو در آوردم و شماره ی محمدو گرفتم..موبایلو گذاشتم رو گوشم و چند لحظه منتظر شدم تا جواب داد!..نفس نفس می زد!.. -- الو علی کجـ .. - گوش کن محمد!صدامو که داری؟.. --چی میگی؟!.. -فقط کامل حواستو میدی به من، گرفتی که چی میگم؟.. فهمید جایی نیستم که بتونم درست صحبت کنم!.. -- بگو می شنوم!.. -به کمکت نیاز دارم.. -- چی شده؟!.. - فعلا هیچی!.. --اگه قراره بازم خودسرانه بری جلو، دور من یکی رو خط بکش.. - دیگه قرار نیست کسی خودسر کاری بکنه.. -- چی شده علیرضا؟!..مشکوک می زنی!.. - هر جا هستی خودتو برسون هتل آروین دارم میام اونجا!.. -- خیلی خب تا 1 ساعت دیگه اونجام..تو کی می رسی؟.. - منم همون حدودا.. --پس می بینمت!.. - یاعلی! تماسو قطع کردم.. دستی ازسر کلافگی لا به لای موهام کشیدم و انگشتامو تا پشت گردنم امتداد دادم.. سرمو رو به آسمون بلند کردم..هنوزم گرفته ست ولی نمی باره!.... لبخندی که سرمای غم رو به خودش داشت گوشه ی لبم جا گرفت و زیر لب با همون نگاهی که منتظر رو به آسمون بود، گفتم: فقط یه امشبو نبار..بذار بغضت سنگین تر از اینی که هست بشه..بذار رعد و برق و صدای غرشت همینطور پشت ابرای سیاه و بارونیت بمونه تا به وقتش..الان نه..الان نبار..هنوز وقتش نرسیده!.... سوزشی تو چشمام حس کردم..نگاهمو پایین کشیدم..ناخودآگاه افتاد رو همون اتاقک..لابه لای درختا..تو تاریکی گم شده بود.. با خشم دندونامو رو هم کشیدم و اینبار تو دلم زمزمه کردم: این یه مبارزه ست..یه جنگ بین روشنایی و تاریکی..از اینکه کی قراره پیروز میدون باشه .................. پلک زدم..نگاهمو بالا کشیدم..لب زدم..« فقط تویی که آگاهی..تویی که سالاری..تنهام نذار..تو که باشی....عدالتم هست..عدالت خودت..همون عدالت الهی..می خوام بجنگم..به عشق خودت..به عشق عدالتت..پس قبولم کن!..» ******** محمد لیوان اب رو تا ته سر کشید.. دستش که اومد پایین گفتم: از صحرا برگشتی که آب گیرت نیومده؟.. -- بدجور عطش دارم جون علی!.. - یه پارچ آبو سر کشیدی، چی شده؟ خودشو پرت کرد رو مبل و پا روی پا انداخت و اطرافشو نگاه کرد..تو اتاق من بودیم.. -- مثلا چی بشه؟..تشنه م بود همین!.. پوفی کشیدم و نشستم رو به روش رو مبل و سرمو تو دست گرفتم.. واسه یه لحظه چهره ش پشت پلکام نقش بست.. حتی واسه یه ثانیه صورت غرق خون شهرام از جلوی چشمام کنار نمی رفت.. محمد صدام زد..به سختی سرمو بلند کردم.. امشب بدجور چشمام می سوزه..چشمای محمدم شده بود کاسه ی خون.. نگاهمو که دید گفت: به خونواده ش خبر دادیم..شاید پس فردا تشییـ ......... بغضم پشت لبای بسته م شکست و جفت چشمامو با انگشت اشاره و شصتم فشار دادم و نالیدم: بسه محمد!تو رو به جدت بقیه شو نگو!.... طاقت شنیدن ادامه شو نداشتم..لبامو سرسختانه رو هم فشار می دادم که صدام در نشه ولی شونه هام..زیر بار این غم سنگین بودن و نالان.. چشمامو فشار دادم و به محمد نگاه کردم..کنار پنجره بود..پشت به من..سرش رو به پایین خم شده بود و....شونه هاش می لرزید.. شهادت شهرام واسه ما کم چیزی نبود!.. برای ما که تو راه عدالت و رفاقت از جون مایه گذاشتیم کم نبود این شهادت!.. رفتم تو دستشویی و چند بار پشت سرهم به صورتم آب زدم تا نفسام ریتم خودشونو بگیرن..ملتهب بودم و از تو داشتم ذوب می شدم!.. وقتی برگشتم که محمد نشسته بود..صورت و چشمای اونم سرخ بود.. نگاهش که به من افتاد مثلا خواست بحثو عوض کنه..ولی باز صداش گرفته بود.. -- پشت تلفن یه چیزایی می گفتی!..قضیه چیه؟.. سرمو تکون دادم و بدون اینکه صورتمو خشک کنم تو همون حالت نشستم.. صدای منم خش داشت..ولی تموم سعیم این بود که کنترلش کنم.. محمد چشماشو باریک کرد و زل زد تو چشمای من.. -- چی شده علی؟.. نفسمو عمیق دادم بیرون و دستامو گذاشتم لب مبل و سرمو به عقب تکیه دادم..چشمامو بستم.. - خیلی چیزا.... چشمامو باز کردم.. -بنیامین کشته شد!.. یکدفعه از جا پرید.. --چــی؟!کشتنش؟!.. فقط سرمو تکون دادم.. با اخم گفت: نگو که کار خودت بوده؟........ نیشخند زدم.. -نچ..جوش نیار بشین تا واسه ت بگم.. یه کم تو صورتم نگاه کرد..آروم نشست ولی چشماش هنوز رو من بود و..البته کمی مشکوک.. -- آخه چطوری؟..کی کشتش؟.. با پوزخندی که از اول تا آخر رو لبام بود مو به مو همه چیزو واسه ش تعریف کردم.. از قیافه ی ماتش معلوم بود که تعجب کرده!.. -- فکر نمی کردم فریبرز از بنیامین کینه داشته باشه.. - ولی من فکرشو می کردم..با اینکه برای خودمم غیرمنتظره بود اما از نفرتش خبر داشتم.. -- پس چرا چیزی نگفتی؟.. - چون نمی دونستم انقدر خر میشه که بخواد دست به اینکار بزنه..فکر می کردم فقط تو ظاهره نه اینکه بخواد یه شبه دخلشو بیاره..اونم اینجوری!.. --ولی حالا نقشه هامون بهم می ریزه..می دونی اگه به گوش سیروس برسه چی میشه؟.. -همین الانشم به خون فرامرز تشنه ست.. کمی مکث کرد .. با اینکه تردید داشت ولی پرسید: سوگل که چیزی نمی دونه؟.. - یه راست اومدم اینجا..هنوز خبر نداره!.. --بهش میگی؟.. - می تونم نگم؟.. از گوشه ی چشم نگاهم کرد.. -- آره خب هر چی نباشه شوهـ .. -محمـــد!.. خواست بخنده ولی تا نگاهش به صورت درهم من افتاد لباشو جمع کرد و گفت: باشه بابا به دل نگیر قصدی نداشتم.. سکوتمو که دید گفت: به نظرت سوگل از بابت مرگ بنیامین ناراحت میشه؟.. پوزخند زدم.. - اگه هنوزم بخواد فکر کنه که بنیامین « آدم » بوده شاید!.. یه تای ابروشو انداخت بالا و سرشو تکون داد.. -- اینم حرفیه! نفسمو عصبی دادم بیرون.. - بی خیال..بالاخره یه جوری میشه دیگه..در حال حاضر بدتر از اون نسترن ِ که نمی دونم چجوری قضیه ی شهرامو بهش بگم..حس می کنم تو بد وضعیتی گیر کردم!.. به صورتم دست کشیدم..کل بدنم داغ بود..حقیقتا داشتم می سوختم!.. محمد ساکت بود.. دستمو از رو صورتم پایین آوردم..نگاهه متفکر محمد به میز وسط اتاق خیره بود.. ناخنمو رو پارچه ی مخملی سرمه ای رنگ دسته ی مبل کشیدم..بعد از چند لحظه صداش در اومد!.. -- چی شد رفتی تو فکر؟!.. - می خوام یه کاری بکنم..البته فقط با کمک تو.. -- چه کاری؟!.. نگاهش کردم..حرفم بی مقدمه بود.. -کمتر از یک ماه به پایان این عملیات مونده..اینو که می دونی؟.. -- علیرضا حرفو نپیچون..بگو منظورت چیه؟.. با لبخند نگاهش کردم..از ارامش ناگهانی من نگاهش پر شد از تعجب.... - می خوام یه جنگ راه بندازم!..پایه ی یه عملیات جدید هستی؟.... با دهن باز بدون اینکه حتی پلک بزنه زل زد تو صورتم.... - جای اینکه بِر و بِر منو نگاه کنی بگو هستی یا نه؟.. --تو حالت خوبه؟!.. پوزخندمو حفظ کردم.. - بهتر از اینم می تونم باشم؟!.. -- کاملا معلومه که نه!..احیانا تو اون مهمونی کوفتی که بودی زهرماریی چیزی نزدی بالا؟.. با اخم نگاهش کردم که به پشت تکیه داد.. -- اونجوری نگاه نکن نباید بهت شک کنم؟.. - چرا شک؟!..دارم میگم پایه ی یه جنگ حسابی هستی یا نه، اونوقت جای اینکه جواب منو بدی چرت و پرت تحویلم میدی؟.. -- فرض کن قبول کردم، اونوقت می خوای چکار کنی؟.. - فعلا به اونش کار نداشته باش.. -- مگه قرار نبود کمکت کنم؟.. - نه تا وقتی که از ته دل پشتمو نگرفتی.. -- من که همیشه پشتت بودم این یه بارم روش.. -........ -- علیرضا..خیلی خب اونجوری اخماتو نکش تو هم دارم میگم قبوله..ابوالفضلی پشتتم خوب شد؟.. خودمو کشیدم جلو و دستامو تو هم قفل کردم.. دقیق چشم تو چشمش دوختم و شمرده گفتم: محمد « یاعلی » گفتی دیگه تا تهش باید باشی ها، راه برگشتی نمی مونه واسه ت اگه شک داری همین الان خودتو بکش کنار..نمی خوام قضیه ی شهرام یه بار دیگه تکرار بشه..چه واسه تو، چه واسه یه کدوم از بچه های گروه می فهمی که؟.. سرشو تکون داد و منتظر نگاهم کرد.. زبونمو روی لبم کشیدم و انگشت اشاره مو زدم رو میز.. - وقت تنگه، تا قبل از اینکه فریبرز بخواد بلایی سر دخترا بیاره باید کارو یکسره کنیم.. -- دخترا؟!.. - بی شرف امشبم چندتا دختر از شوکت خرید واسه مهمونی آخر هفته تو کرج.. -- بازم می خوای قانون شکنی کنی؟.. - این اسمش قانون شکنی نیست فقط می خوام واسه آخرین بارم که شده نذارم اون کثافتا به هدف شومشون برسن.. -- همون یه بار خواستی دخترایی که فرامرز خریده بودو فراری بدی درس عبرت نشد واسه ت که نری با دم شیر بازی کنی؟..چیزی نمونده بود لو بریم.. - اون فرق داشت..یه لحظه نتونستم جلوی خودمو بگیرم.. -- که اخرشم کار خودتو کردی!..نمی تونی یه چند روز آروم بگیری تا کار فیصله پیدا کنه نه؟.. - نه!.. از « نه » ِ محکمی که شنید چشماشو با حرص بست و باز کرد..نفسشو عمیق داد بیرون و سرشو تکون داد.. -- همیشه تو دقیقه ی نود خِر ِ من بیچاره رو می چسبی..تقصیر خودمه که آتو دادم دستت.... - هستی؟!.. --خیلی خب..یاعلی!.. با لبخند سرمو تکون دادم.. - ازت همین انتظارو داشتم که برادرانه شونه به شونه م تا آخر باشی.. لبخند زد.. -- داداش تو هنوز منو نشناختی انگار..محمد « بسم الله » و که بگه و بره وسط میدون، دشمنای وطنش باید فاتحه شونو بخونن و یه قبر واسه خودشون ردیف کنن..سر ِ جَدَم قسم خوردم تا تهشم هستم.. - نوکرتم به مولا.. -- چاکریم.. کتری رو آب کردم و گذاشتم رو گاز.. - چایی که می خوری؟.. -- بدجور هوس کردم از صبحونه ای که هول هولکی دادم پایین تا همین الان که رسیدم اینجا یه چیکه آبم بهم نرسیده.. - پس واسه همون داشتی پارچو یه نفس سر می کشیدی.. خمیازه کشید و تو همون حالت که با سر انگشت چشماشو ماساژ می داد سرشو هم تکون داد.. - برو تو اتاق یه کم استراحت کن فردا کلی کار داریم.. -- چیزی تا صبح نمونده نمازمو بخونم یکی دو ساعت دراز می کشم.. با 2 تا لیوان چای برگشتم و رو به روش نشستم..ده دقیقه ای گذشت و تو سکوت چاییمونو خوردیم.. تو همون حالت داشتم به نگین فکر می کردم..حتما فردا نسترن ازم جواب می خواست.. با صدای محمد از فکر در اومدم.. - هوم؟.. -- باز که رفتی تو فکر.. خم شدم جلو و آرنج دست راستمو گذاشتم رو زانوم..موهامو چنگ زدم و به میزی که جلوم بود زل زدم.. - داشتم به یه بنده خدایی فکر می کردم که واسه پیدا کردنش خوردم به بن بست..حداقل امیدوار بودم امشب تو مهمونی می تونم پیداش کنم ولی اونجا هم نبود.. -- کیو میگی؟!..من می شناسمش؟!.. سرمو انداختم بالا و پشت گردنمو ماساژ دادم..حسابی خسته بودم ولی خواب به چشمام نمی اومد.. - واسه م مهمه که بدونم کجاست.. -- حالا می خوای چکار کنی؟..به کسی هم سپردی؟.. - فردا میرم سراغ شوکت..شاید اون بدونه کجاست!.. -- شوکت؟!..همونی که واسه سیروس و فرامرز دختر گیر میاره و می فروشه؟.. - آره همون.. --پس با این حساب گمشده ت باید یه دختر باشه درسته؟.. سرمو تکون دادم.. وقتی دیدم ساکته و چیزی نمیگه نگاهش کردم..هم تعجب کرده بود هم یه کم مشکوک نگاهم می کرد.. -اون چیزی که تو فکرت می گذره نیست پس بیا بیرون.. -- از کجا فهمیدی تو فکرم داره چی می گذره؟!.. - بماند..ولی اصل قضیه یه چیز دیگه ست..ازم نخواه واسه ت تعریف کنم که پای آبروی اون خانواده وسطه.. -- نه بابا درک می کنم چی میگی..اما پیش شوکت بری 99 درصد پیداش کردی.. - امیدوارم.. -- نگران نباش اون عوضی کارش همینه.. - فقط خدا کنه مثل آدم راه بیاد وگرنه مجبورم به زور وادارش کنم حرف بزنه که نمی خوام کار به اونجاها کشیده بشه.. -- فوقش دوتا کشیده بخوره مقور میاد..به هارت و پورتی که می کنه نگاه نکن چشمش که به هیکل تو بیافته خودشو باخت میده.. صدای « الله اکبر » که از مسجد محل بلند شد دستمو به زانوهام گرفتم و پا شدم.. بعد از نماز محمد افتاد رو تخت و بشمار سه صدای خر و پفش بلند شد..منم که خوابم نمی اومد رفتم بیرون و تو محوطه ی هتل قدم زدم.. ظاهرا آروین برگشته بود خونه.. یاد قرارم با مامان افتادم..فردا ساعت 6 میاد هتل تا اون موقع باید برگردم.. نمی دونستم فردا موضوع شهرامو به نسترن بگم یا بذارم یه مدت بگذره و اوضاع آروم بشه بعد.... ولی از یه چیز مطمئن بودم.. اینکه خیلی زود سوگل رو از مرگ بنیامین باخبر می کنم.. شاید همین فردا....واسه این یکی نمی تونستم یه لحظه هم صبر کنم.... ****************** « راوی_بر اساس واقعیت» در اتاق را باز کرد..صورتش از عرق خیس بود و نفس هایش سنگین شده بود.. باز هم همان خواب لعنتی.. ارامشش را گرفته بود.. خواست به سمت یخچال برود و با کمی اب سرد از التهاب درونش کم کند که روشنایی ِ دیوارکوب نظرش را جلب کرد..با تردید جلو رفت.. نسترن در حالی که روی مبل دونفره ای چمباتمه زده بود و سرش را روی زانوانش قرار داده بود گریه می کرد.. صدای ریز هق هقش قلب سوگل را لرزاند..به کل از خوردن ِ آب منصرف شد و کنار نسترن نشست.... نسترن که حضور خواهرش را احساس کرده بود سرش را بالا گرفت..صورت معصوم و مهربانش غرق اشک بود ونگاهش غمگین وگرفته.... قلب سوگل به درد آمد..با دستانش صورت یخ زده ی نسترن را قاب گرفت و با اینکه خودش هم تحت تاثیر خوابی که دیده بود بغض کرده بود در چشمان او خیره شد و لرزان گفت: چرا گریه می کنی خواهری؟..چی شده؟.. نسترن لب زد ولی صدایی از گلویش خارج نشد..چانه ش لرزید و با یک خیز در آغوش گرم و پر مهر خواهرش فرو رفت..سر روی شانه اش گذاشت و صدای هق هقش بلند شد.. سوگل در سکوت کمر نسترن را نوازش کرد..منتظر بود و نگران..خدا خدا می کرد که نسترن حرفی بزند.. کمی بعد نسترن میان هق هق با صدایی گرفته و لرزان گفت: یه خواب بد دیدم سوگل..دعا کن تعبیر نداشته باشه.. از آغوش سوگل بیرون آمد و صورتش را با دستانش پوشاند.. از شنیدن لفظ خواب، سوگل یاد کابوس خودش افتاد..باز هم نگین را در خواب دیده بود.. یعنی خواب نسترن هم همان بود؟!.. - تو هم خواب نگینو دیدی؟.. نسترن که همه ی وجودش از گریه می لرزید با بغض دستانش را پایین اورد و گفت: نه.......... - تو رو خدا گریه نکن..مگه چی دیدی؟.. -- نمی تونم بگم سوگل..وحشتناک بود..انقدر واقعی بود واسه م که تو خواب داشتم گریه می کردم وقتی بیدار شدم صورتم خیس بود.. خودش هم از غم خواهرش گریه ش گرفته بود..سر نسترن را بغل گرفت و روی موهایش را بوسه زد.. - باشه..هیچی نگو..فقط آروم باش.. نوازش های خواهرانه و آغوش گرم و نجوای شیرین و مهربانش تا دقایقی باعث شد دل نسترن آرام بگیرد.. دیگر گریه نمی کرد ولی بغض داشت و همین باعث شده بود نبضش یکی در میان بزند.. --سوگل؟!.. - جانم.. -- تو واسه چی بیدار شدی؟..صدای من نذاشت بخوابی؟.. - نه..منم داشتم کابوس می دیدم..بعدشم با ترس از خواب پریدم.. نسترن سرش را عقب کشید و با تعجب به صورت سوگل نگاه کرد.. -- چه خوابی؟!.. - همونی که واسه ت تعریف کردم.. --نگین؟!.. سرش را تکان داد..نسترن با لبخند غمگینی نگاهش کرد.. - یادته همیشه عزیزجون چی می گفت؟..می گفت دیدن خون تو خواب تعبیرشو باطل می کنه.. -- از وقتی واسه م تعریف کردی ذهنم ریخته بهم..نمی دونم نسترن فقط توکلم به خداست..همه ش دارم دعا می کنم که اتفاقی واسه نگین نیافتاده باشه.. - آنیل قول داده کمک کنه پیداش کنم..حتما فردا ازش خبر می گیرم.. سوگل با یک نفس عمیق زانوانش را بغل گرفت و سرش را به مبل تکیه داد.. دقایقی به سکوت گذشت تا اینکه نسترن با کمی تردید گفت: سوگل..تو.....شهرامو یادت میاد؟!.. سوگل که چشمانش را بسته بود با تعجب سرش را چرخاند و به نسترن نگاه کرد.. - شهرام؟!.. رمان ببار بارون فصل 23 -- یادت نیست؟!..4 سال پیش........... - یادمه ولی چی شد یاد اون افتادی؟.. -- نمی دونم..شاید همینجوری..یادته؟تو اون موقع فقط 18 سالت بود که شهرام اومد خواستگاریم.... سوگل که هنوز هم خاطرات گذشته آزارش می داد پوزخند زد و گفت: آره یادمه..که مامان هم از اول تا اخر ِ مراسم مجبورم کرد تو اتاق بمونم و بیرون نیام..حتی نذاشت ببینم شوهر خواهرم چه شکلیه.... نسترن خندید..نم اشکی که زیر چشمش نشسته بود را با سر انگشت پاک کرد.. - همون شب مادرش انگشتر دستم کرد که نشون کرده ی شهرام باشم..تو همیشه تو لاک خودت بودی..خیلی دوست داشتم از شهرام واسه ت بگم ولی وقتی می دیدم تا چه حد از کارای مامان غمگین و ناراحتی چیزی پیشت نمی گفتم که به خیال خودم بیشتر از اون منم باعث عذابت نباشم.. چه می دونم فکر می کردم اگه بهت بگم و بخوام در مقابل غمی که تو چشماته از بابت نامزدیم ابراز خوشحالی کنم یه جورایی در حقت نامردی کردم.......... - خیلی دیوونه ای به خدا..یعنی چی که ناراحت می شدم؟..به خدا اگه واسه م می گفتی اون همه ناراحتی رو به جون نمی خریدم ومنم از خوشحالی تو خوشحال می شدم..شاید اونجوری از ته دل یه لبخند درست و حسابی می زدم..واقعا چرا یه همچین فکری کردی؟.. -- خب دیگه پیش خودم اینجوری فکر می کردم..می دونم کارم اشتباه بوده ولی خب..اون لحظه افکارم یه جور دیگه بود.. بگذریم..خیلی دوست داشتم یه عکس از شهرام نشونت بدم ولی نشد..چون بعد اون اتفاق همه شونو سوزوندم.. یادت میاد؟..یه شب به شب شیرینی خورون تو رفتی پیش عزیز که مریض شده بود..بابا زنگ زد بهت که واسه مهمونی برگرد ولی تو گفتی می خوای پیش عزیز بمونی..راستش می دونستم به خاطر مامان داری اینو میگی واسه همین خودمم بهت زنگ زدم ولی تو رو حرفت موندی و با التماسای منم برنگشتی.... اینا رو که خودتم می دونی پس بی خیال..داشتم می گفتم، دوست داشتم عکسایی که واسه نامزدی کنار شهرام انداخته بودمو نشون تو هم بدم تا حداقل بدونی شهرام چه شکلیه برای همین منتظر بودم زودتر برگردی خونه..ولی دقیقا یک هفته بعد نامزدی................. هر لحظه بغض توی گلویش حجیم تر می شد.. سوگل که ناراحت حال خواهرش بود با غم نگاهش کرد ولی امیدوار بود که گفتن این حرف ها کمی از ناراحتیش کم کند.. نسترن چشمانش را لحظه ای بست و باز کرد.. -- اون روزو خیلی خوب یادمه..شهرام زنگ زد خونه تا از مامان اجازه بگیره که بیاد دنبال من..مامان یه جورایی از وقار و متانت شهرام خوشش اومده بود برای همین بهش احترام می ذاشت.. همون شب شیرینی خورون داییش واسه 2 هفته بینمون صیغه ی محرمیت خوند که واسه خرید و آزمایش خون و این حرفا تو معذوریت نمونیم....با کلی ذوق و شوق آماده شدم تا بیاد دنبالم..ولی دقیقا با حرفی که تو ماشین بهم زد حس کردم قصر آرزوهایی که تو رویاهام با شهرام واسه خودم ساخته بودمو به یکباره آوار کرد رو سرم.. دیگه نفسم بالا نمی اومد..انقدر حالم بد بود که منو رسوند درمانگاه ولی حاضر نبودم از ماشین پیاده شم فقط می خواستم برم گردونه خونه.. وقتی دید لج کردم بدون اینکه نظر منو هم بپرسه جلوی خونه ی خودش نگه داشت..نمی خواستم حرفشو گوش کنم ولی گفت اگه می خوام دلایلشو بشنوم باید لج نکنم و مثل دوتا آدم عاقل و بالغ بشینیم و سنگامونو با هم وا بکنیم.. خب.. از خدام بود.. بفهمم دلایلش واسه.. پس زدن من چیه..هر کس دیگه ای هم.. جای من بود.. دنبال.. حقیقت.. می گشت.... گریه می کرد و می نالید.. سوگل هراسان شانه هایش را ماساژ می داد .. - نسترن گریه نکن اگه می بینی که حالت بده دیگه ادامه نده اینجوری داری خودتو از بین می بری.. نسترن میان گریه هق زد: نه سوگل بذار بگم..سالهاست این غم رو دلم مونده و کسی رو ندارم که بهش درد این دل واموندمو بگم..حالا که به اون روزای نحس برگشتم بذار حرفامو بزنم.. سوگل سکوت کرد..حال خواهرش را درک می کرد..نسترن نیاز داشت که با کسی درد و دل کند و چه کسی بهتر از سوگل؟..کسی که دل به دلش می داد و همزبانش بود.. از جا بلند شد و لحظاتی بعد با یک لیوان آب برگشت و کنار نسترن نشست.. لیوان را به دستش داد..نسترن کمی از آب را خورد..لیوان سرد را میان دستان ملتهب و لرزانش فشرد و در حالی که به رو به رو زل زده بود زمزمه کرد: خیلی جلوی خودمو گرفتم که گریه نکنم....به احترام عشقی که بهش داشتم دستم بالا نیاد و نزنم تو صورتش....هر چی که هست و نیستو رو زبونم نیارم و و بهش نسبت ندم.. خیلی سخت بود سوگل خیلی..بهم گفت به خاطر کارش نمی تونه باهام باشه..می فهمی اینو سوگل؟.. نامزدم..کسی که عاشقانه می خواستمش بهم گفت واسه کارش می خواد منو بذاره کنار..بهش گفتم چرا حالا؟..چرا حالا یادش افتاده که شغلش چیه و چرا نباید ازدواج کنه؟.. - مگه شغلش چی بود؟!.. نسترن لحظه ای مکث کرد..لبانش را روی هم کشید و بغضش را قورت داد.. -- شهرام پلیس بود!.. - چــی؟!..فقط واسه همین نامزدی رو بهم زد؟!.. نسترن چشمانش را محکم روی هم فشار داد..نفسش را از میان لبانش بیرون فرستاد و گفت: نه!..بعدا فهمیدم که جداییمون فقط به خاطر شغلش نبوده!.. سکوت سوگل را که دید نگاهش کرد..اشک درون چشمانش می درخشید.. صدای نسترن می لرزید.. -- چرا یه دفعه ساکت شدی؟!.. سوگل لبان خشکیده ش را با سر زبان تر کرد و نگاهش را پایین انداخت.. لب گزید و گفت: نسترن منو می بخشی؟.. --چی؟!.. سوگل معصومانه نگاهش کرد..نسترن متعجب بود..سوگل آرام لب زد: انقدر تو تنهایی های خودم غرق بودم که هیچ وقت نفهمیدم خواهرم یه همچین غم بزرگی تو دلش داره..این همه سال در حقت کوتاهی کردم آره نسترن؟..تو رو خدا منو ببخش.. --سوگــل!!.. سوگل اشک هایش را با سر انگشت گرفت و با بغض ادامه داد: از وقتی که یادم میاد همیشه کنارم بودی و تو سختی ها و مشکلات تنهام نذاشتی..سنگ صبورم بودی..محرم رازم بودی..درد و دلامو فقط پیش تو می کردم..گریه ها و عقده های سالهای کودکیمو رو شونه های تو خالی می کردم..ولی من در عوض برای تو چکار کردم؟..هیچی..هیچ کاری نکردم فقط غم رو غمت گذاشتم ..من مرهم دلت نشدم نسترن!.. نسترن دستان سرد سوگل را میان انگشتانش گرفت و فشرد..در پس دریایی از اشک چشم در چشم هم دوختند.. نسترن که هنوز هم بغض گلویش را رها نکرده بود زمزمه کرد: دیوونه شدی یا داری هذیون میگی؟..عزیزم، من اگه چهار ساله که دارم این دردو تحمل می کنم تو که 21 ساله غم مهمون دلت شده..من دیگه بهش عادت کردم..به تنهایی هام..به زخم زبونا..به نگاه های فامیل و به هر چی که منو یاد گذشته می ندازه.... اتفاقا خوبه که حرفی ازش نمی زدی اون موقع نمی خواستم زخمی که حالا مونده و خشک شده بخواد با یه درد ودل ساده تازه بشه و بازم همون دردا و بدبختیا بیاد سراغم.... ولی امشب..امشب یه حال عجیبی دارم..چهار ساله که هر از گاهی خوابشو می بینم..انگار که هنوز نامزدیم..انگار که مثل اون روزا هنوز عاشق همدیگه ایم..دقیقا مثل اونوقتا.. تو خوابم..تو رویاهام..شهرام همیشه پیشم بود با اینکه خواستم فراموشش کنم اما نشد..نمی دونم..شایدم خودم نخواستم که از یادم بره..شاید اونقدرا که باید تلاش نکردم.... هنوز حس می کردم کلید قلبم تو دستای اونه..خودش پیشم نبود ولی یادش وخاطراتش یه لحظه هم از جلوی چشمام محو نمی شدن.... تا اینکه دیدمش..بعد از چهار سال درست همینجا باهاش چشم تو چشم شدم..انگار که تموم اون خاطرات جلوی چشمم جون گرفتن..انگار که فقط من بودم و شهرام..زمین و زمان از حرکت ایستاده بود و من..چشمام فقط اونو می دید.... دستان سوگل را رها کرد..زانوانش را بغل گرفت و دستانش را روی آن گذاشت.. نگاهش به رو به رو بود و..حواسش جای دیگری.... زمزمه هایش را سوگل می شنید.. -- تا اینکه امشب اون خواب عجیبو دیدم..دوتایی تو یه جای سرسبز داشتیم قدم می زدیم..یه جایی که پر از گل بود..مثل یه تیکه از بهشت می موند سوگل..هنوزم می تونم تصورش کنم..کنار شهرام بودم و مثل اونوقتا داشتیم با هم حرف می زدیم..رسیدیم به یه رودخونه..آبش بی نهایت زلال و شفاف بود..مثل یه آینه ی صاف، تصویر هردومون توش افتاده بود.. شهرام خم شد و مشتی از آب برداشت و خورد..کنارش نشستم..تصویر شفاف آب و اون نسیم خنکی که از روش رد می شد و می خورد تو صورتم وسوسه م کرد که منم مثل شهرام از اون آب بخورم.. ولی به محض اینکه دستمو پایین آوردم همه جا رو مه گرفت..سرمو که بلند کردم ناخودآگاه ایستادم..دیگه از اون رودخونه ی زیبا و اون دشت سرسبز خبری نبود..همه جا رو یه نور عجیبی گرفته بود..قدرت نور به قدری شدید بود که باعث شد چشمامو ببندم و دستمو بگیرم جلوی صورتم چون حتی با چشمای بسته هم اون نور رو کامل حس می کردم.. کمی که گذشت لای پلکامو باز کردم..دیگه اون نور رو ندیدم..زمین همون زمین بود و رودخونه هم همون رودخونه..اما شهرام دیگه کنارم نبود..ترس بدی تو دلم افتاد..داد زدم و بلند اسمشو صدا زدم..اما جز انعکاس صدام لا به لای کوه ها و دشت ها هیچ صدایی به گوشم نمی رسید.. خودمم نمی دونستم چم شده فقط بی صدا گریه می کردم..خواستم برم و دنبالش بگردم ولی یه نور خیلی عجیب که انگار از تلالوی یه شیء ِ براق باشه چشممو زد..نگاهمو به همون سمت انداختم که نور افتاده بود تو چشمم.. یه کم جلو رفتم..دقیقا همونجایی که شهرام چند دقیقه ی پیش کنارم نشسته بود ایستادم..رو یه تخته سنگ کوچیک پلاکشو دیدم..قلبم از دیدنش لرزید..همون پلاک « وان یکاد » نقره ای که خودم واسه تولدش خریده بودم.. خم شدم و برش داشتم..با اینکه داشتم خواب می دیدم ولی حواسم بود که شهرام تا همون موقع که کنارم بود این پلاک تو گردنش بوده و اینو می دونستم.... نمی دونم چطور اون لحظه رو واسه ت بگم سوگل ولی به محض اینکه پلاکشو برداشتم و گرفتم تو دستم گریه م گرفت..انگار که بخواد یه اتفاق بد بیافته..انگار اون پلاک داشت بهم گواه یه اتفاقی رو می داد که از وقوعش بی خبر بودم.. هر چی که بود باعث شد از صدای گریه های خودم از خواب بپرم..خواب عجیبی بود سوگل..خیلی می ترسم..نمی دونم باید چکار کنم.... و درون چشمان سرخ و گریان خواهرش نگاه کرد و با بغض و گریه نالید: تو بگو سوگل..تو بگو چکار کنم..دارم دیوونه میشم.. سوگل سرش را در آغوش کشید..نسترن در آغوش خواهر به هق هق افتاد.. -- به خدا خیلی دوسش دارم..از وقتی دیدمش دارم واسه ش بال بال می زنم..از وقتی باهاش حرف زدم قلبم داره از جاش کنده میشه....سوگل..من خیلی تنهام مگه نه؟....خیلی..تنهام..... اشک های سوگل هم یکی پس از دیگری به روی گونه هایش چکید!.. سرنوشت چه ناجوانمردانه بازی می کرد!.. سوگل چشمانش را بست.. روی موهای نسترن را بوسه زد.. - تا خدا هست چرا تنها خواهری؟..مگه خودت همیشه اینو نمی گفتی که آدما پر از کینه و نفرتن، بخوان نباشن هم نمیشه بالاخره شده باشه از یه چیزی متنفر میشن پس نمیشه بهشون امید داشت که دوستت داشته باشن..و من امروز میگم همه اینجوری نیستن نسترن..آدما وقتی می تونن بدون کینه و نفرت زندگی کنن که عاشق باشن..بتونن عاشق بشن و یکی رو از ته دل دوست داشته باشن..اون موقع دیگه همه چیز فرق می کنه..تو هیچ وقت تنها نیستی چون خدا دوستت داره..عشق خدا به بنده هاش مگه کم چیزیه؟!.. نسترن از آغوش سوگل بیرون آمد..نیم نگاهی به صورت پر از آرامش او انداخت!..لبخند کم جانی به صورتش روح بخشید.. بعد از دقایقی چشمانش را لحظه ای بست و دوباره باز کرد.. -- ولی سوگل..آرامش نیست..چون اگه بود قلبم اینجوری خودشو به در و دیوار نمی کوبید!.. - شاید این خودش نشونه ی خوبی باشه!.... و زمانی که نگاهه گنگ نسترن را دید لبخند زد: اینکه با دیدنش آروم و قرار نداری..اینکه هنوز دوسش داری و خیلی راحت بهش اعتراف می کنی که عاشقشی..اینکه اون برگشته پیشت..خب شاید.......... --نه سوگل...... سوگل متعجب از حالت و نگاهه عصبی خواهرش دهانش باز ماند..اما نسترن نگاهش را دزدید.. -- حتی..حتی اگه همه ی اینایی که گفتی حقیقت داشته باشه شهرام دیگه هیچ جایی تو زندگی ِ من نداره..نمی خوام اشتباهه گذشته رو یه بار دیگه تکرار کنم..چون.......... لبانش از بغض لرزید و نگاهش را زیر انداخت..ادامه داد: چون اگه اینبارم بخواد ترکم کنه من....من..حتما می میرم..به خدا سوگل دیگه گنجایششو ندارم!.. سوگل دستش را به نرمی روی دست نسترن گذاشت و فشرد.. - اگه اشتباه نباشه چی؟!..تو که میگی واسه کارش دلیل داشته.......... نسترن سرش را تکان داد..سوگل منتظر بود..لحظه ای بعد نسترن پاهایش را روی مبل گذاشت و آنها را جمع کرد.. چانه ش را روی زانوانش گذاشت و متفکرانه زمزمه کرد: دوست دارم امشب فقط باهات حرف بزنم.. سوگل مشتاقانه روی مبل زانو زد.. - ناراحت نشیا خواهری..ولی می خوام از گذشته بدونم..اما اگه تو نخوای اصرار نمی کنم..کنجکاویمم به خاطر اینه که اون موقع ازش هیچی بهم نمی گفتی.... -- اون موقع نتونستم..ولی..حالا میگم.... و بعد از مکثی کوتاه ادامه داد: اون روز تو خونه باهاش بحثم شد....راستش اول گذاشتم اون حرفاشو بزنه..گفت موقعیت جوری نیست که بتونیم با هم باشیم..گفت یه ماموریت جدید بهش خورده که آخرش به جاهای خوبی ختم نمیشه.. هر چی ازش پرسیدم اون ماموریت چیه هیچی نگفت فقط حرفش این بود که ما نمی تونیم با هم باشیم..برای همینم بود که باهاش بحثم شد.. وقتی گریه مو دید اومد کنارم نشست..خواست بغلم کنه که اینجوری آروم بشم ولی من با پرخاش ازش فاصله گرفتم ..بلند شدم خواستم برگردم خونه که نذاشت..بالاخره با زور تسلیمم کرد.. ازم می خواست آروم باشم ولی مگه می شد؟..یه چیز غیرممکن ازم می خواست..دوست نداشتم جلوش ضعیف باشم ولی دست خودم نبود.. وقتی حال خرابمو دید گفت اگه آروم باشی همه چیزو برات تعریف می کنم.. وقتی اینو ازم خواست تو چشماش نگاه کردم..نگرانی تو چشماش موج می زد..برام یه لیوان شربت آورد و کنارم نشست..نزدیک 10 دقیقه نه اون حرفی زد نه من..شربتو که خوردم و چند دقیقه هم که گذشت حس کردم آروم شدم..دوست داشتم زودتر حرف بزنه..یه کم که گذشت از ماموریتش گفت.. قرار بود با اعضای تیم که چند نفرشون نقش نفوذی رو داشتن وارد 2 تا گروه خطرناک بشن..زیاد برام موضوع رو باز نکرد فقط گفت که این گروه ها وصل میشن به یه سری فرقه های شیطانی و آدمای کله گنده ای که پشت پرده دارن خیلی کارا می کنن..گفت ریسک این کار به قدری زیاده که از همین حالا همه ی هم گروهیاش وصیت نامه شونو نوشتن.. اینو که شنیدم ترسیدم..درسته دلم ازش گرفته بود ولی هنوز می خواستمش و نمی تونستم حتی فکرشو بکنم که روزی خدایی نکرده...... لبانش را روی هم فشرد و چشمانش را بست..قطره ای اشک از لا به لای مژگان بلندش سر خورد و به روی گونه هایش نشست.. چشمانش را باز کرد و اینبار آرام تر گفت: می خواست هر جوری که هست قانعم کنه..می گفت این جدایی به خاطر خودمه..به خاطر اینکه بهم آسیب نرسه..اون روز هر چی گفت من قبول نکردم..گفتم هیچ وقت ولت نمی کنم..ولی اون پافشاری کرد.. وقتی منو رسوند خونه رفت سراغ بابا..نمی دونم بهش چیا گفت که بابا با توپ پر اومد خونه و گفت نامزدی رو بهم زده..داد می زد و می گفت جون دخترمو از سر راه نیاوردم که بدمش دست این یارو.. حدس می زدم شهرام چیا بهش گفته باشه..دقیقا همون چیزایی که خیلی راحت می تونه غیرت مردی مثل بابا رو به جوش بیاره..همون چیزی رو که من با شنیدنش گفتم تا تهش باهات می مونم ولی نظر بابام این نبود..اون گفت الان که کار به عقد وعروسی نرسیده باید تمومش کنیم.. حتی مامان گفت چرا همون اول قبول کردی دختر بهشون بدی؟..ولی بابا زیر بار نمی رفت..می گفت نمی دونستم کار پسره انقدر خطرناکه...... پوزخند زد و گوشه ی لبش را گزید.. --همه چیز بهم خورد..شهرام و خونواده ش از اونجایی که بودن نقل مکان کردن یه جای دیگه ولی خب بعد از مدتی از طریق آنیل تونستم باز ببینمش.. سوگل متعجب نگاهش کرد..نسترن سر بلند کرد.. -آنیل؟!.. درون چشمان سوگل همان سوالی موج می زد که بارها از نسترن پرسیده بود.. - تو آنیل رو از کجا می شناختی؟.. -- به واسطه ی شهرام..اونا با هم دوست صمیمی بودن.. - فقط چون دوست بودن؟.. --میگم برات، مهمونی رویا رو یادته؟...... - آره، چطور؟.. -- همونجا با آنیل آشنا شدم..با شهرام اومده بود..نامزد رویا دوست شهرام و آنیل بود همونم دعوتشون می کنه.. - اما من هیچ کدومشون رو اونجا ندیدم.. -- یادته سرت درد می کرد؟..همه ش تو خودت بودی..نه با کسی حرف می زدی نه حتی به کسی نگاه می کردی.. - آره یادمه..که همونم باعث شد زود برگردیم خونه..پس اونجا باهاشون آشنا شدی؟.. -- با آنیل آره ولی با شهرام نه....اون شب مرتب نگاهه آنیل و رو تو می دیدم..حتی وقتی فهمید تو خواهر منی ازم در موردت پرسید که از چی ناراحتی؟.. راستش اولش تعجب کردم که بین اون همه آدم فقط آنیل در مورد تو ازم پرسید..هیچ کس اون شب نفهمید که حالت خوش نیست می دونستم که مثل همیشه خیلی راحت می تونی ظاهرتو حفظ کنی..برای همین از سوالی که پرسید تعجب کردم.. راستش آنیل پسر محجوب و خوبی بود..با اینکه تو چشم هیچ زنی خیره نمی شد و حتی وقتی با من حرف می زد نگاهشو می دزدید ولی می دیدم که گه گاه حواسش به تو هست..اینو گذاشته بودم رو حساب کنجکاوی.... اما بعدها فهمیدم که به خاطر شباهت تو به مادرش نظرش جلب شده و بعدشم که دنبالشو می گیره ومی فهمه تو دختر ریحانه ای نه راضیه..ولی فکرشم نمی کردم که بخواد یه روز بهت علاقه مند بشه..راستش اون زیاد رو نمی کرد ولی نگاه هاش به تو تابلو حرف دلشو می زد.... سوگل ناخودآگاه از یادآوری ابراز عشق آنیل به خودش لبخند زد.. سرش را زیر انداخت..همه چیز خیلی خوب یادش بود.. تک سرفه ای کرد..نسترن حواسش انجا نبود که سوگل پرسید: اما چی شد که حاضر شدی کمکش کنی؟.. -- خودش چیزی بهت گفته؟.. - نه همینجوری پرسیدم.. -- خب حقیقتش اول نمی دونستم واسه چی دنبالته..بهشم نمی خورد اهل اذیت کردن و این حرفا باشه تا اینکه خودش اومد پیشم و قضیه رو تعریف کرد..ازم خواست کمکش کنم منم که رفتار مامان و بابا رو با تو می دیدم دوست داشتم این کار نتیجه بده و تو بتونی با مادر واقعیت باشی.. ریحانه زنی بود که آنیل همیشه ازش برام تعریف می کرد..وقتی می خواست حقیقتو بهم بگه فهمیدم که چقدر زن صبور و مهربونی ِ ..برای همین بیشتر از قبل راغب می شدم که کمکش کنم..گرچه اولش راضی نشدم ولی اون کلی مدرک رو کرد که حرفشو باور کردم.. سوگل برای پرسیدن سوالش کمی تردید داشت..ولی نسترن که این را فهمیده بود با لبخند گفت: هر چی می خوای بپرس..نگران نباش به همه شون جواب میدم.. - نه خب راستش..می خواستم بپرسم که بعد از..جداییت از شهرام بازم آنیل رو می دیدی؟.. --یه مدت نه ولی بعدش چرا....کم کم با آفرین دختر داییش آشنا شدم و این دوستی روز به روز محکم تر شد حتی وقتی شمال بود تلفنی باهاش در ارتباط بودم.. هر دو سکوت کردند..سوگل با افکار سردرگمی که در سر داشت درگیر بود و نسترن.... سرش را به پشتی مبل تکیه داد و چشمانش را بست..در سرش احساس سنگینی می کرد و چشمانش ملتهب بود.. - برو تو اتاق بخواب نسترن.... لای پلک هایش را آرام باز کرد.. -- الان خوابم نمیاد..اذان که گفت نمازمو بخونم بعد.. - میرم یه دوش بگیرم..حس می کنم همه ی تنم کوفته ست.. --باشه..اتفاقا اینجوری بهتره، احساس خستگی و کسلی هم از تنت میاد بیرون.. سوگل با لبخند کمرنگی از کنار نسترن بلند شد.. نسترن بعد از رفتن سوگل کمی بعد از جا بلند شد و کنار پنجره ایستاد..گوشه ی پرده ی حریر را کنار زد و به آسمان شب خیره شد.. احساس خفگی می کرد.. پنجره را باز کرد.. نسیمی خنک وزید و نوازش گرانه لا به لای موهایش رقصید.. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید.. اما..با این وجود....باز هم قلبش آرام نگرفت!.. ساعت یازده و نیم صبح بود..بعد از صبحونه که تو رستوران هتل خوردیم همراه نسترن برگشتیم اتاقمون.. دیشب نخوابیده بودم و واسه ی همین چشمام بدجور قرمز شده بود..حس می کردم پلکام داغ شدن و اگه یک جا واسه 5 دقیقه بی حرکت می موندم می افتادن رو هم و..خوابم می برد.. ولی بازم سرسختانه خودمو رو مبل جمع کرده بودم و نگاهم لجوجانه به ساعت دیواری بود..شد 11:31 دقیقه.. گوشه ی لبمو از روی استرس می جویدم.. پس چرا نمیاد؟.. نکنه دیشب برنگشته باشه هتل؟.. یعنی الان کجاست؟.. لعنت به من..روم نشد برم جلو و از آروین سراغشو بگیرم.. دل تو دلم نبود..ای کاش می تونستم برم پشت در اتاقش و...... پوفـــــ ..خدایا من چم شده؟!.. هرجوری بود نسترن رو مجبور کردم بره بخوابه..اما خودم........ مگه می تونستم؟..محال ممکنه..تا خیالم با دیدنش راحت نشه نه..به هیچ وجه.. مغز سرکشم بهم فرمان می داد که برو تو اتاق و بگیر بخواب..ولی قلبم..مانع می شد که تا نبینیش نمی تونی یک ثانیه هم چشم رو هم بذاری.. پس کجایی تو علیرضا؟!.. با صدای زنگ در پریدم..دست و پامو گم کرده بودم..شاید چون انتظارشو نداشتم.. اما شاید هم علیرضا نباشه...نه..خدا نکنه.... با این فکر به سرعت شالمو از روی مبل چنگ زدم و انداختم رو موهام..یه نفس دویدم سمت در و قبل از اینکه بخوام از چشمی نگاه کنم درو باز کردم........ نگاهم که با نگاهه قشنگش تلقی کرد یه لبخند ناخواسته نشست رو لبام..گوشه ی لبش با دیدنم به لبخند کشیده شد و خیره شد تو چشمام.... نمی دونم تا کی تو اون حالت بودیم که دستشو از روی درگاه برداشت و یه قدم به طرفم اومد و شونه ی چپش رو به دری که نیمه باز نگهش داشته بودم تکیه داد.... تازه اون موقع بود که حواسم جمع اطرافم شد و سرمو انداختم پایین.. صدای علیرضا عجیب قلبمو گرم کرد.. -- منتظر من بودی؟!.. سرمو کمی بالا گرفتم تا بتونم نگاهش کنم..نگاهم که به لبای خندونش افتاد شرم همراه خون تو رگ هام جریان گرفت و ..اینبار همه ی تنمو با اون حرارت دلپذیرش گرم کرد.. با همه ی صداقتی که تو عشقم نسبت بهش داشتم سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم.. چشماش برق شیطنت داشت..تاب نیاوردم و نگاهمو تا سمت یقه ی تیشرت سرمه ایش سوق دادم و همونجا مکث کردم.. لبمو با زبون تر کردم و زمزمه وار گفتم: راستش..دیشب.... نفس کم اوردم..وای خدایا چرا اینجوری نگاهم می کنه؟.. انگار خودشم متوجه شد که چشماشو چرخوند یه سمت دیگه و با همون لبخند سرشو تکون داد که یعنی ادامه ی حرفتو بزن.. از این حرکتش خنده م گرفته بود اما خودمو کنترل کردم.. دستی به شالم کشیدم و لب زدم: دیشب..نگرانت شده بودم، واسه ی همینم....خب..واسه ی همین.... -- واسه ی همین تا الان منتظر نشستی و هنوزم نخوابیدی درسته؟.. با تعجب سرمو بلند کردم.. از کجا فهمیده بود که دیشب نخوابیدم؟.. همون موقع یاد چشمام افتادم و گوشه ی لبمو طبق عادت گزیدم.... -- سوگل؟!.. صدا و لحنش جدی شده بود..چشمام که تو چشماش افتاد سرشو زیر انداخت.. -- می خواستم در مورد یه موضوعی باهات صحبت کنم..اما بهتره بریم تو اتاق یا اگه تو راحت نیستی می تونیم بریم تو محوطه.... خدایا چی شده؟.. علیرضا چرا مضطربه؟.. حرکاتش اصلا آروم نبود..حتی رنگ نگاهش که یک دفعه تغییر کرده بود.... وای خدایا..نکنه نگین.......... -علیرضا....نگین؟..نگینو پیدا کردی؟..تو رو خدا اگه چیزی هست بهم بگو..نکنه..نکنه بلایی سرش اومده؟..آره؟.. سرشو بلند کرد و تند گفت:نه سوگل!..این یهو از کجا به ذهنت رسید؟..به کل موضوع صحبتم یه چیز دیگه ست.. - یعنی چی یه چیز دیگه ست؟.. -- منظورم بنیامین ِ نه نگین.... - بنیامین؟؟!!..چی شده؟!..بالاخره پلیسا گرفتنش؟.. سرشو طرفین تکون داد.. --نه.. - پس چی؟.. --بریم تو یا بریم بیرون؟.. - نه بیا تو..نسترن خوابیده.. سرشو تکون داد و قدمی به سمت من برداشت که............. -- کـــجــــــاست؟!..کجاست این نمک به حروم؟!.. با تعجب برگشتیم..درست انتهای راهرو....از زور تعجب چشمام گرد شد.. خدایا یه کابوس دیگه؟.. یعنی باور کنم مرد عصا به دست و عصبانیی که همراه آروین داره به این سمت میاد..حاج مودته؟!.. وای خدا.... اما قبل از اینکه حاجی بهمون برسه علیرضا پشت به من تو درگاه ایستاد و با صدایی که سعی داشت بلند نباشه گفت: برو تو سوگل..هر چی هم شد بیرون نمیای فهمیدی؟!..برو تو..د ِ زود بـــاش.. بدجور هول شده بودم..نتونستم درو کامل ببندم هیکل پر و چهارشونه ی علیرضا کل درگاهو گرفته بود.. به ناچار پشت در ایستادم و آب دهنمو به هر بدبختیی که بود قورت دادم.. ولی صدای فریاد حاجی تنمو لرزوند.. -- سوگـــل کجــــاست؟!.. و صدای علیرضا که سعی داشت آروم حرف بزنه.. -- حاجی صداتو بیار پایین..یادت رفته که اینجا هتل ِ نه خونه؟...... -- ببند دهنتو بی ناموس..کجا بردیش؟.... --حاجــــی!.. -- برو کنار.. -- حاجی بسه، مگه همون شب همه ی حرفاتو نزدی؟.. -- برو کنار بهت میگم بی همه چیز....دیگه کارت به جایی رسیده که نوه ی منو با خودت بر می داری میاریش هتل؟.. صدای آروین رو اون وسط تشخیص دادم که مضطرب و عصبی بود.. -- حاجی تو رو به علی کوتاه بیا!..اینی که رو به روت وایساده آنیل ِ هیچ متوجهی چی میگی؟.. -- هر کی که هست خیلی وقته از چشمم افتاده..نوه ی منو با خودش برداشته آورده هتل..نوه ی من..حاج مودت..دیگه بی آبرویی از این بیشتر؟!.. --قضیه اصلا یه چیز دیگه ست حاجی، شما بیا برو اتاق من تا برات توضیح بدم..حاجی..خواهش می کنم ازت.. --دیگه چی مونده که بخوای توضیح بدی؟..با چشمای خودم دختره رو اینجا دیدم.. نسترن در اتاقشو باز کرد و با تعجب اومد بیرون..سریع انگشت اشاره مو به نشونه ی سکوت گذاشتم رو بینیم.... لب زد: چی شده؟..این سر و صداها واسه چیه؟.. سرمو تکون دادم که فقط ساکت باشه..می خواستم صداشونو بشنوم.. صدای عصبی ِ علیرضا باعث شد به در نزدیک تر بشم.. --چی باعث شده که بعد از چند روز تازه الان فیلت یاد هندستون کنه حاجی؟..اون شب که گذاشتیش تو خونه ی من بمونه دورش خط کشیدی حالا اومدی دنبال ِ ............. -- خفه شــــــو.... و صدای کشیده ای که از شنیدنش گوشم سوت کشید و نمی دونم چی باعث شد که چشمامو ببندم و صورتمو با دستام بپوشونم و صدای جیغمو تو دلم خفه کنم.. قلبم بدجور تیر کشید.. خدایا..علیرضا..به خاطر من......... همه جا سکوت بود..ولی از پشت در هم صدای نفس نفس زدنای علیرضا رو می شنیدم.. با بغضی که گلومو گرفته بود درو کامل باز کردم و پشت علیرضا ایستادم..صورتش به راست خم شده بود ولی هنوز با دستاش درگاهو گرفته بود و اینجوری سد راهه حاجی شده بود که نیاد تو.. از روی شونه ی چپش تو صورت سرخ و عرق کرده ی حاجی نگاه کردم.. به چه حقی؟..این سیلی حق کی بود؟..علیرضای من؟.. نمیذارم..نمیذارم کاری که بابام به اسم آبرو و آبروداری با بی رحمی ِ هر چه تمام تر در حقم کرد یه بار دیگه به دست این مرد تکرار بشه.. دیگه بسه..هر چی لال موندم و هیچی نگفتم..هر چی سکوت کردم و فریادمو تو گلوم خفه کردم آخرش این خودم بودم که ضرر کردم.. اما امروز با دیدن علیرضا و سرسختیش در مقابل حاجی برای دفاع از من..جرات پیدا کردم که از حق خودم دفاع کنم.... با دیدن من پشت سر علیرضا اخم تندی روی پیشونیش چین انداخت.. تو همون حالت ِ عصبی که دستش می لرزید به من اشاره کرد و داد زد: دیگه چی رو باید با چشمای خودم می دیدم که ندیدم؟!..هر دوشون با بی شرمی جلوی روم وایسادن......... دستم رفت سمت پهلوی علیرضا و گوشه ی لباسشو گرفتم و کمی به عقب کشیدم.. برگشت و نگاهم کرد..ولی چشمای من فقط رو صورت سرخ و چشمای عصیانگر حاجی زووم شده بود.. انگار که هدف فقط اون بود.. هدف نگاهی که به تنهایی گویای همه چیزه!.. هنوزم داشت پشت سر هم توهین و تهمت ردیف می کرد که از شنیدن صدای من به یکباره ساکت شد..و به نوعی جمله اش رو نصفه و نیمه رها کرد!.. - اگر قاضی عادلی نیستید بهتره ساکت باشید حاج آقا!..شما حق ندارید در مورد نوه تون اینطور قضاوت کنید!.. صورت برافروخته اش گر گرفت و غرش کرد: ببند دهنتو دختره ی بی آبرو..صداتو واسه من می بری بالا؟..خب آره تو هم خیلی باشی اولاد همون مرتیکه ای.......... - می خوام حرمتتون رو نگه دارم حاج آقـــا ولی خودتون نمیذارید!..صدامو می برم بالا ولی نه بلندتر از صدای تهمتای شما..دهنمو به حرفای دلم باز می کنم و چشم تو چشم شمام ولی نه با گستاخی.. -- دیگه بی شرمی از این بیشتر که جلوی ریز و درشت سکه ی یه پولم کردید؟..جلوی چشم همین مردم خار و خفیف شدم.... - چرا؟چون دارن نگاهمون می کنن؟..خب بذارید نگاه کنن حاج آقا..بذارید از زندگی دختر ِ بدبختی مثل من درس بگیرن..بذارید بدونن تا ندونسته به قضاوت آدمای بیچاره ای مثل من ننشینن.. -- بسه دیگه ساکت باش.. - به اندازه ی کافی ساکت بودم حاج اقا..امروز فقط می خوام حرف بزنم..جلوی همین مردمی که به حکم نانوشته چوب قضاوت به زندگیم زدن و به قعر نابودی کشیدنم!..اگه به خاطر همین مردم سکوت نمی کردم..اگه تو هر شرایطی از حقم دفاع کرده بودم..اگه اون همه ناعدالتی رو فریاد زده بودم، الان....الان یه مهره ی سوخته نبودم!.. به حالت عصبی با پشت دست اشکامو پاک کردم و با صدایی که می لرزید گفتم: من تو بازی سرنوشت همیشه یه بازنده بودم..ولی هنوزم دارم نفس می کشم..هنوزم امید دارم خدایی هست که حق رو از ظالم به نفع مظلوم بگیره....پس بذارید بگم.. یه قدم رفتم و جلوش ایستادم..چشم تو چشمش دوختم و بلند گفتم: ساکت باشم که چی بشه؟..که خیلی راحت با آبروی یه دختر بازی کنید؟....خیلی دوست دارید بدونید من اینجا چکار می کنم؟..خیلی خب خودم براتون میگم، دیگه چرا واسه فهمیدنش به آبروتون چوب حراج می زنید؟..اینه رسم آبروداری که واسه لکه دار نشدنش، احترام ِ مردی مثل علیرضا رو که خیلیا روی پاکی و درستکاریش قسم می خورن زیر پاهاتون خرد کنید و تهشم که می بینید نجابت نشون میده و هیچی نمیگه بهش انگ بی ناموسی و بی غیرتی می بندید؟..آره می دونم بالاخره یه جایی رسم آدمایی مثل شما و پدرم باید همین باشه که عاقبت دخترایی مثل من هم این بشه!.. رمان ببار بارون > فصل 24 رمان ببار بارون فصل 24 به هق هق افتاده بودم..همه ی وجودم می لرزید.. با دستم به علیرضا اشاره کردم.. برق چشماش دلمو خون کرد.. هق زدم: اگه همین نوه ای که ناخلف خطابش می کنید نبود، الان منم باید جای اون هزاران هزار دختری می بودم که تو همین جامعه ی کوفتی به دست آدمای خدا نشناس افتادن و بدبخت شدن..ولی علیرضا مردونگی کرد..کمکم کرد..پناهم داد و ازم مراقبت کرد.... تو چشماش داد زدم:علیرضا منو نجات داد و با خودش اورد اینجا چون هیچ سرپناهی نداشتم..من به علیرضا پناه اوردم..به کسی که از پدرم بیشتر بهش اعتماد دارم..حالا شما به یه همچین آدمی تهمت بی ناموسی می زنید؟..به کسی که به خاطر حفاظت از ناموس خود ِ شما تا پای جونش رفت و برگشت؟.. نفسام مقطع و ریتم قلبم نامنظم شده بود.. دستمو به دیوار گرفتم ..علیرضا سمتم مایل شد..فکر کرد که دارم میافتم اما من به دیوار تکیه داده بودم و بی صدا گریه می کردم!.. چشمامو بستم..سرمو رو دیوار گذاشتم.. صدای عصبانی حاجی رو شنیدم!.. -- خوب بلدی ازش طرفداری کنی..دلت باهاشه واسه همینم دفاع می کنی ولی اگه من حاج مودتم که می دونم چطور این بی حیثیتی رو درستش کنم!....برو وسایلتو بردار بیار.... سریع چشمامو باز کردم و سرمو گرفتم بالا..علیرضا هنوز کنارم بود.. تو صورت حاجی نگاه کردم.. فکر می کردم لااقل الان با حرفام کمی نرم تر رفتار می کنه ولی.... میگن سکوت نکن..میگن در برابر ناعدالتی سر خم نکن..میگن ساده نباش حرف دلتو بزن.. ولی منی که امروز نه سر خم کردم و نه حرفی رو تو دلم نگه داشتم، چی شد؟.. وقتی این مرد هیچ منطقی تو زندگیش نداره که بخواد حرفای منو بفهمه..وقتی خیلی راحت به نوه ی خودش تهمت می زنه و قضاوتش می کنه..معلومه که حرفای من نباید روش تاثیری داشته باشه.. اگه حرفای دختری مثل من که زمونه کلی درد ِ بی درمون تو دلش کاشته می تونست رو مرد مستبد و دیکتاتوری مثل حاج مودت که عمری، رو حساب باورهای خودش جلو رفته تاثیر داشته باشه که..الان اوضاع من با پدرم این نبود.. پدرمم یکی مثل همین مرد....اگه اون این همه سال تونست غم های دخترشو از تو نگاهش بفهمه و سکوتشو پای بی دردیش نذاره پس....حاج مودت هم می تونه با دو کلمه حرف مجاب بشه.. نه....این حرفا دیگه به مرور زمان تاثیر خودشون رو از دست داده بودن.. --با توام داری به چی نگاه می کنی؟... سرمو تکون دادم و از کنار علیرضا رد شدم و رفتم تو درگاه ایستادم.. - من با شما هیچ جا نمیام.. -- تو غلط........لا اله الا الله..بسه امروز به حد کافی جلو چشم مردم کوچیک شدم.. - همین که گفتم.. --نذار کاری که به صلاحت نیستو انجام بدم دختر!.. - من پیش علیرضا می مونم..نه به شما و عقایدتون نیازی دارم و نه میذارم که به زور واسه م تعیین و تکلیف کنید!.. حسابی جوش آورد که عصاشو بلند کرد و داد زد: عجب دختر بی شرمی هستی تو..حیا که نمی کنی هیچ، تازه تو رومم وایمیستی؟.. - اونی باید شرم کنه که مردم بی گناه رو قضاوت می کنه!..حساب من که مشخصه خدا اون بالا حواسش هست!.. علیرضا و نسترن حیرت زده نگاهم می کردن.. حاجی با عصبانیت گفت: لیاقتت همینه..جای دخترایی مثل تو تو خونه ی من نیست!.. بغضم گرفت..با نگاهی که موجی از اشک درونش روان شده بود تو چشمای حاجی زل زدم!.. دخترایی مثل من؟!.. مگه گناهه دخترایی مثل من چیه؟!.. علیرضا آستینمو گرفت و آروم کشیدم تو..خودشم باهام اومد.. ولی قبل از اینکه درو ببنده تو صورت حاجی که از زور خشم کبود شده بود نگاه کرد و جدی گفت: حرفت حجته حاجی..پس بذار سوگل همون جایی بمونه که واقعا لایقشه..یاعلی!.. و درو محکم بست..نفس نفس می زد..پشتشو به در تکیه داد و چشماشو بست و نفسشو داد بیرون.. صورتش عرق کرده بود.. نسترن با مهربونی اومد طرفم..با هق هق بغلش کردم و سرمو رو شونه اش گذاشتم!.. سعی کرد آرومم کنه..ولی دلم خیلی گرفته..از همه..حتی از خدا..که چرا باید عاقبتم این باشه؟!.. صدای علیرضا رو شنیدم.. -- من و تو که دیگه با این رفتارا غریبه نیستیم.. از تو بغل نسترن اومدم بیرون و با پشت دست اشکامو پاک کردم.. - تحملش سخته علیرضا!.. اومد کنارم و سرشو خم کرد..نگاه من اشک آلود و لبای علیرضا به لبخند مهربونی از هم باز بود.. تو چشمام خیره شد: با هم آسونش می کنیم..قبوله؟!.. فقط نگاهش کردم.. و همون یه نیم نگاهش واسه گرم کردن قلب سرمازده ی من کافی بود.. نگاهشو یک دور تو کل صورتم چرخوند..رو پیشونیم ثابت موند..دستش ناخودآگاه اومد بالا ولی به همون سرعت هم انداختش پایین.. نگاهشو از رو صورتم برداشت و اینبار آروم تر گفت: گفته بودم که هیچ وقت تنهات نمیذارم..نگفته بودم؟!.. دستمو اوردم بالا و به پیشونیم کشیدم..نصف موهام لجوجانه از شال افتاده بودن بیرون که با دست فرستادم تو..معذب نبودم اما..خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین.. هردومون ساکت بودیم که با تک سرفه ی نسترن همزمان برگشتیم و نگاهش کردیم.. لبخند رو لبش بود که با شیطنت گفت: می خواین من برم پایین تا شماها راحت باشید هان؟..... -- نستـــرن!.. نسترن از شنیدن صدای علیرضا که حسابی اخماشو کشیده بود تو هم خندید و با یه نگاهه خاص به من رفت تو اتاق و درو بست!.. ******* -چـــــــی؟!..این که گفتی..حقیقت داره؟.. سرشو تکون داد.. - یعنی..بـ ِ ..بنیا..بنیامین..کشته..شده؟!.. انگشتاشو تو هم قلاب کرد..کمی به جلو متمایل شد و گفت: همه چیز دقیقا همونی بود که برات تعریف کردم.. -باورم نمیشه.... دستمو جلوی دهنم گرفتم..نمی دونم تو اون لحظه چه حسی داشتم.. ترس..نگرانی..غم..حتی حس ترحم.. هیچ وقت فکر نمی کردم یه روز همچین بلایی سر بنیامین بیاد..اون خیلی اذیتم کرد..دخترای زیادی رو بدبخت کرد..گناه کرد..وجود خدا رو نهی کرد و به شیطان پناه برد.. اون اصلا آدم نبود.. آدم ها خودشون رو جزو مخلوقات خداوند می دونن و به خالقشون عشق می ورزن اما بنیامین.......... --سوگل؟!.. سرمو بلند کردم.. با نگاهه جستجو گرانه اش خیره به من، مِن مِن کنان گفت:می خوام الان..حستو بدونم....منظورم اینه که....... سرشو زیر انداخت..انگشتاشو تو هم فشار داد.. -- احساست به....بنیامین....منظورم..منظور م اینه که الان.... - می دونم چی می خوای بگی.... مشتاقانه نگاهم کرد که گفتم: اما نمی دونم علیرضا..احساسم واسه خودمم گنگه.... با ترس خاصی جا به جا شد و تو چشمام زل زد.. -- یعنی چی؟!.... - من هیچ وقت بنیامین رو دوست نداشتم..همیشه ازش متنفر بودم..وقتی یاد کارایی که باهام کرد میافتم از خودم بدم میاد که چرا روزی بهش جواب مثبت دادم؟..اصلا چرا گذاشتم پاش به زندگیم باز بشه؟.. مسبب اصلی تموم بدبختیام خودمم..اگه از همون اول کوتاه نیومده بودم شاید الان هیچ کدوم از این اتفاقا هم نمیافتاد.... اما بازم کسی از سرنوشتش خبر نداره..منم نمی دونستم که بنیامین می تونه همچین موجود منفور و پلیدی باشه!..اما خدا شاهده که هیچ وقت مرگ کسی رو نخواستم..حتی مرگ دشمنمو.. خب راستش..وقتی شنیدم که چی به سرش اومده دروغ چرا اولش شوکه شدم اما ناراحتم شدم..بنیامین خودش این راهو تو زندگیش انتخاب کرده بود پس..معلوم بود آخر و عاقبتش چی قراره بشه!.... حرفام که تموم شد به وضوح دیدم که نفس راحتی کشید و برگشت عقب و به مبل تکیه داد.... چشمامو خمار کردم و شیطنت وار پرسیدم: تو چیز دیگه ای فکر کرده بودی؟.. یه کم جا خورد ولی به روی خودش نیاورد.. با یه لبخند مصلحتی گفت: چی؟..نه..چطور مگه؟.. شونه مو انداختم بالا و لبخند زدم.. - هیچی..آخه اینجوری حس کردم!.. کمی تو صورتم خیره شد.. نگاهش احساساتمو به جوش می اورد.... اون که نه، ولی من از رو رفتم و نگاهمو زیر انداختم.. چند لحظه به سکوت گذشت.. - بعد از این چی می خواد بشه؟!.. -- خیلی چیزا!.. با تعجب نگاهش کردم.. ولی انگار حواس علیرضا اینجا نبود.. -- یه کارایی هست که ناتموم مونده و باید هرجور شده تمومشون کنم.. - چه کارایی؟!.. حس کردم از سوالم معذب شد.. دومرتبه اون لبخند مصنوعی رو لبش برگشت..دستاشو رو زانوهاش زد و بلند شد.. -- میرم پیش آروین ببینم چکار می کنه!..حتما می دونه که حاجی چطوری فهمیده ما اینجاییم!.. درو باز کرد.. ولی قبل از اینکه بره بیرون برگشت و نگاهم کرد.. -- راستی یادم رفت بگم..امروز عصر مامان داره میاد هتل.. بلند شدم و با تعجب گفتم: جدی میگی؟!..همین امروز؟!.. سرشو تکون داد.. -- خواستم که تو هم در جریان باشی..ناهارتونو میارم بالا، کاری داشتی زنگ بزن باشه؟!.. لبخند زدم و سرمو تکون دادم.. از در که رفت بیرون پوفی کشیدم و همونجا نشستم و.. ذهنم درگیر هزارن هزار فکر و خیال شد.. بنیامین.. مادرم.. واقعا امروز قرار بود ببینمش؟!.. اونم کاملا غیرمنتظره!!.. ********************** کلافه پوفی کشیدم و روی صندلی نشستم!.. علیرضا هم کمی اونطرف تر از من به دیوار راهرو تکیه داده بود.. هردومون عمیقا توی فکر بودیم!..باورم نمی شد اون زن، کسی که به عنوان مادر واقعیم شناخته بودمش این همه وقت منو یادش می اومده ولی....ولی هیچ کاری واسه دیدنم نکرده.. وقتی ازش پرسیدم چرا؟..چرا اونقدر سرد باهام برخورد کردی؟..چرا گذاشتی حاج مودت هر کاری که دلش خواست با دخترت و پسرت بکنه؟.. فقط با چشمای اشک الودش یه جواب بهمون داد.... در مقابل زور و تعصب پدرش ضعیفه..خیلی خیلی هم ضعیفه.. اما این دلیل قانعم نکرد..برعکس، باعث شد تو دلم یه پوزخند بزرگ به بهانه ش بزنم و بگم که دروغه..شک ندارم موضوع دیگه ای این وسطه ولی نمی خواد بگه!.. علیرضا با شک نگاهش می کرد..ولی ریحانه فقط گریه کرد و تموم مدت با سکوتش منو بیشتر به شک می انداخت!.. چرا نمی تونم باورش کنم؟!..با عقل جور در نمیاد..اون ریحانه ای که علیرضا همیشه ازش می گفت..که به خاطر نگه داشتن علیرضا جلوی پدرش ایستاد و حرف و سخن ها رو به گوش شنید و به چشم دید ولی بازم گفت که براش مهم نیست و علیرضا پسر اونه..پس.... پس حالا یه همچین زنی چطور می تونه در مقابل بچه هاش از خودش ضعف نشون بده؟!.. یاد صورت گریونش افتادم..دلم بیشتر گرفت.. وقتی اشکاشو دیدم خودمم بغض کردم..با دیدنم دستاشو به بهانه ی در آغوش کشیدنم از هم باز کرد....و بی طاقت به سمتش پر کشیدم..تو آغوشی فرو رفتم که شاید واسه م تازگی داشت اما..باهام غریبه نبود!..صورتمو بوسید و تو چشمایی که شباهت زیادی به چشمای خودش داشت خیره شد.. فکر می کردم وقتی علیرضا مادرشو ببینه محل نده چون شاهد بگومگوهاشون اون شب با حاجی و ریحانه بودم..اما به محض اینکه نگاهشون به هم افتاد علیرضا با لبخند رفت سمتش و بغلش کرد.. ریحانه با محبت پیشونی پسرشو بوسید و زیر لب اسمشو زمزمه کرد..چشمای علیرضا دلتنگی رو داد می زدن!.. --سوگل؟!..تو خوبی؟!.. نیم نگاهی به صورت خوش فرم ولی نگرانش انداختم و فقط سرمو تکون دادم!.. لبخند دلگرم کننده ای زد و اومد رو به روم نشست.. چشم تو چشمم گفت: داری به حرفای مامان فکر می کنی؟!.. - علیرضا تو باور کردی؟!.. --نـه!.. - منم باورم نمیشه..آخه چطور میشه که ریحانه به خاطر حاج مودت قید من و تو رو بزنه؟!..مگه مادر نیست؟!..اون حتی منو هم یادش اومده اما پنهون کرده!.. نفس عمیقی کشید..کف دستاشو به هم رسوند و کمی به جلو خم شد!.. -- اون دروغ نگفت..ولی تموم حقیقتو هم نگفت!.. -واقعا حاجی....چطور میتونه یه مادرو از بچه هاش جدا کنه؟!.. پوزخند محوی نشست کنج لباش و سرشو تکون داد!.. -- فقط کافیه اراده کنه!..من باهاش زندگی کردم سوگل حرفی که رو زبون حاجی بشینه و از دهنش بیاد بیرون واسه خیلیا حجته!.. - تا این حد که بخواد جای دخترش تصمیم بگیره؟!.. و خیلی زود جواب خودمو دادم.. - درست مثل بابام.... -- سوگل حاج مودت از خیلی جهات شبیه پدرته اما این همه ش نیست!..اون آدم بی منطق و خودخواه و مغرریه ولی..کار خیر هم تو عمرش زیــاد کرده!.. با تمسخر زیر لب خندیدم و نگاهمو از رو صورتش برداشتم.. - آره کاملا مشخصه..این کار برای کی خیر و برکت داشته که حاجی بخواد دنبال اجر و ثوابش باشه؟!.. -- مردمم فقط کارای خیر حاجی رو می بینن..حاج مودت فقط تو خانواده ست که بی منطق حرف می زنه و عمل می کنه!..به خیال خودش صلاح همه ی خانواده پیش اون نوشته شده و می دونه که باید چکار کنه!.. بخوام روراست باشم باید بگم که مامان تنها دختر حاجیه..حاجی هم نمونه ی کامل یه مرد متعصبه..نمیگم « غیرت » چون افراط و تفریط تو رفتار یه مرد، هیچ وقت غیرت به حساب نمیاد....امثال پدر تو و حاجی هر بلایی که بخوان به سر دختراشون میارن و آخرشم که دیدن اشتباهه به اسم غیرت و جوونمردی تمومش می کنن و می شینن کنار.. ولی اگه فقط یه سرسوزن معنی « غیرت » و « جوونمردی » رو می فهمیدن و درک می کردن الان..وضعیت تو و نگین و امثال ریحانه اینی که الان داری می بینی نبود!..قبول داری؟!.. -معلومه که قبول دارم!..اما مامان چرا نباید تموم حقیقتو بهمون بگه؟!..چرا وقتی حافظه شو به دست آورده بازم پنهون کاری کرده؟..فقط چون حاجی نخواسته؟.. شونه شو بالا انداخت و بلند شد..رفت سمت ظرفشویی و شیر آبو باز کرد.. --اونو دیگه باید از زبون خودش بشنویم!.. مشتشو پر از آب کرد و به صورتش پاشید..چند برگ دستمال کاغذی از روی میز برداشت و فقط دستاشو خشک کرد ولی صورتش هنوز خیس بود..انگار که گرمش شده!.. - ای کاش بیشتر اصرار کرده بودیم..شاید اون موقع همه چیزو می گفت!.. --حالش خوب نبود..بذار تو یه فرصت مناسب خودم ته و توشو در میارم!..راستی نسترن کجاست؟!.. - بابا بهش زنگ زد گفت بره خونه.. --اتفاق جدیدی که نیافتاده؟!.. - تا اونجایی که فهمیدم نه!..از نگین خبری نشد؟!.. -- پیگیرشم..نهایتش فرداشب همه چیز معلوم میشه!.. - نگرانم..فرداشب خیلی دیره.... سکوتشو که دیدم منم ساکت شدم.. معلوم بود فکرش مشغوله!.. --امشب بر نمی گرده؟!.. - نسترن؟..نمی دونم!..نیادم مشکلی نیست!.. --اما تنهایی!.. - من همیشه تنهام.... خیره تو چشمام هیچی نگفت..ولی همون نگاه کلی حرف واسه گفتن داشت!.. زبونمو رو لبم کشیدم و زیر لب گفتم: از تنهایی نمی ترسم!.. به یخچال تکیه داد..هنوز نگاهش عمیق تو صورتم بود.. و بدون کوچکترین لبخندی جدی گفت: اما من می ترسم!.. نگاهمو از نگاهش دزدیدم و سرمو زیر انداختم..سنگینی چشمای جذابش به قدری روم فشار آورده بود که حس می کردم نفسام به شماره افتاده!.. صدای قدم هاشو شنیدم..و سایه شو که جلوم افتاد و..دستی که روی صندلی نشست.. -- یه چیزی تو دلم هست که داره سنگینی می کنه..فقط دنبال یه موقعیت می گرده!..واسه به زبون اوردنش خدا می دونه که تردید ندارم اما..موقعیتمون............. وقتی لرزش صداشو حس کردم سرمو بلند کردم و سوالی نگاهش کردم!.. کلافه بود..پشت گردنش دست کشید و کمی ازم فاصله گرفت..صداش آروم تر شده بود!.. -- زدن حرفای دل خیلی سخته..رسیدن به اونی که مدت هاست آرزوشو داری مثل یه امتحان چند مرحله ای می مونه که واسه پشت سر گذاشتنش باید قید بعضی چیزا رو بزنی تا بتونی به اون چیزی که می خوای برسی........ برگشت و تو چشمام نگاه کرد..مقابلم رو زانوهاش نشست و سرشو بالا گرفت.. از کاراش متعجب بودم.. ولی اون جدی و محکم ادامه داد: همیشه این لحظه رو فقط تو رویاهام می دیدم..که رو به روت زانو می زنم و تو چشمات نگاه می کنم و..میگم که..چقدر...... دستام می لرزید..یک آن خون به صورتم دوید و خواستم بلند شم ولی علیرضا گوشه ی آستینمو به موقع گرفت و نگهم داشت.. --نرو ..بذار حرفامو بزنم.... سکوتشو که دیدم منم ساکت شدم.. معلوم بود فکرش مشغوله!.. --امشب بر نمی گرده؟!.. - نسترن؟..نمی دونم!..نیادم مشکلی نیست!.. --اما تنهایی!.. - من همیشه تنهام.... خیره تو چشمام هیچی نگفت..ولی همون نگاه کلی حرف واسه گفتن داشت!.. زبونمو رو لبم کشیدم و زیر لب گفتم: از تنهایی نمی ترسم!.. به یخچال تکیه داد..هنوز نگاهش عمیق تو صورتم بود.. و بدون کوچکترین لبخندی جدی گفت: اما من می ترسم!.. نگاهمو از نگاهش دزدیدم و سرمو زیر انداختم..سنگینی چشمای جذابش به قدری روم فشار آورده بود که حس می کردم نفسام به شماره افتاده!.. صدای قدم هاشو شنیدم..و سایه شو که جلوم افتاد و..دستی که روی صندلی نشست.. -- یه چیزی تو دلم هست که داره سنگینی می کنه..فقط دنبال یه موقعیت می گرده!..واسه به زبون اوردنش خدا می دونه که تردید ندارم اما..موقعیتمون............. وقتی لرزش صداشو حس کردم سرمو بلند کردم و سوالی نگاهش کردم!.. کلافه بود..پشت گردنش دست کشید و کمی ازم فاصله گرفت..صداش آروم تر شده بود!.. -- زدن حرفای دل خیلی سخته..رسیدن به اونی که مدت هاست آرزوشو داری مثل یه امتحان چند مرحله ای می مونه که واسه پشت سر گذاشتنش باید قید بعضی چیزا رو بزنی تا بتونی به اون چیزی که می خوای برسی........ برگشت و تو چشمام نگاه کرد..مقابلم رو زانوهاش نشست و سرشو بالا گرفت.. از کاراش متعجب بودم.. ولی اون جدی و محکم ادامه داد: همیشه این لحظه رو فقط تو رویاهام می دیدم..که رو به روت زانو می زنم و تو چشمات نگاه می کنم و..میگم که..چقدر...... دستام می لرزید..یک آن خون به صورتم دوید و خواستم بلند شم ولی علیرضا گوشه ی آستینمو به موقع گرفت و نگهم داشت.. --نرو ..بذار حرفامو بزنم.... با تعجب سرمو بلند کردم و نگاهش کردم.. - چه تصمیمی؟!.. دل تو دلم نبود.. تند و بی وقفه گفت: من می خوام که..هر چه زودتر عقد کنیم!.. از تعجب لال شدم و فقط با چشمای گشاد شده نگاهش کردم.. انقدر تعجب کرده بودم که خودشم فهمید.. با لبخند گفت:شرمنده حواسم نبود..تصمیم به این مهمی رو نباید بی مقدمه و سریع می گفتم؟!.. با دیدن چشمای شیطونش به خودم اومدم و چشم از نگاهش دزدیدم و به رو به روم نگاه کردم و بعدشم به دستام.... هنگ بودم.. علیرضا ازم خواستگاری کرد؟..اونم اینجوری؟!..خوابم یا بیدار؟!.. و اون بی توجه به حال دگرگون من جدی ادامه داد: عقدت با بنیامین که تکلیفش مشخصه..اگه آدم بود شاید حالا حالاها همچین پیشنهادی رو نمی تونستم بهت بدم اما من حتی اندازه ی یه ارزنم آدم حسابش نمی کردم ولی بازم هر چی تو بگی شک نکن همون کارو می کنم.... به هر جون کندنی بود بدون اینکه سرمو بلند کنم گفتم: اما من..یه مدت کوتاه..زنش بودم.... --اگه منظورت اینه که باید تا 4 ماه و 10 روز صبر کنی؟!..هیچ مشکلی نیست فقط می خوام از جانب تو خیالم راحت باشه همین! و صدای خنده ی ریزشو شنیدم که گفت: ....حالا وکیلم؟!.. از شیطنتی که تو صداش بود به خنده افتادم..ولی چیزی نگفتم.. -- نگامم نمی کنی؟.. از حرارت زیاد، داشتم می سوختم.. --پس این یعنی قبولم نمی کنی؟.. سرمو آروم بلند کردم..لبخندمو جمع کردم و گفتم: بابام چی؟..از اون نباید اجازه بگیرم؟!.. نمی دونم چرا نگاهش و لبخندش هر دو رنگ گرفتن!.. -- من تو این زمینه تابع دستور توام..بخوای میریم باهاش حرف می زنیم!.. - اما من دیگه نمی خوام هیچ کدومشونو ببینم..اگه اون وجود منی که دخترشمو انکار می کنه، منم فراموش می کنم!......... -- سوگل فکراتو خوب بکن!.. - بابام پشت سرم چیزی باقی نذاشته که بخوام به عنوان محبت بهش فکر کنم.. --مطمئنی؟.. یاد حرفای آخرش افتادم..وقتی با بی رحمی تمام منو ازخونه ش بیرون کرد..وقتی به زور نشوندم پای سفره ی عقد..وقتی بهم اعتماد نکرد و با خشم منو گرفت زیر ضربات کمربندش..وقتی صدای گریه ها و التماسامو شنید و خم به ابروش نیاورد..وقتی با الفاظ بد صدام زد..وقتی بهم به چشم یه هرجایی نگاه کرد.. تموم اون لحظات درست مثل صحنه های یه فیلم از جلوی چشمام رد می شدن و ثانیه به ثانیه بیشتر از گذشته ام متنفرم می کردن!.. با حرص لبامو روی هم فشردم و قطره های اشکی رو که قصد فرو ریختن بی کسیمو داشتن با بستن چشمام پس زدم و زمزمه کردم: کاملا مطمئنـــم!.. چند لحظه به سکوت گذشت تا اینکه علیرضا گفت: حالا اونو یه کاریش می کنیم..مطمئنم بدون اجازه ی پدرت نمیشه اما خب...........فعلا مجبوریم صبر کنیم!..باید همه چیز بی سر و صدا انجام بشه، تو مشکلی نداری؟!.. سرمو تکون دادم.. چه مشکلی؟..از خدام بود که زودتر مال علیرضا بشم و برای همه ی عمرم اونو داشته باشم.. --حاضرم قسم بخورم که یه روز بهترین و باشکوه ترین عروسی رو برات می گیرم که تو خاطره ها ثبت بشه!.. با لبخند خجولی سر به زیر شدم و گفتم: من ازت هیچ چیز باشکوهی نمی خوام..فقط آرامش می خوام..می دونم می تونی اونو بهم بدی..همین حس دلنشین برای همه ی عمرم بسه!..دیگه هیچی نمی خوام!.. سرشو خم کرد تو صورتم تا نگاهش کنم..چشمام که تو چشماش افتاد با لبخند آرومی گفت: ولی من رو قولم هستم..اینو علیرضا بهت میگه!.. لبخند زدم.. -اما علیرضا......... --مخلصتم هستم!.. ساکت شدم.. یا بهتره بگم با چشماش دهنمو بست.. نگاهش کردم و چشمامو به نشونه ی تایید حرفاش آروم بستم و باز کردم.. با لبخند جذابی نگاهم می کرد.. ************* علیرضا قضیه ی شهرام رو برام تعریف کرد.. وقتی شنیدم که شهید شده تا چند لحظه رفتم تو شوک!.. و اون لحظه فقط اسم نسترن بود که تو سرم می چرخید و همون موقع بود که یاد حرفای اون شبمون افتادم.. وقتی که خواب بد دیده بود و گریه می کرد!.. « نمی دونم چطور اون لحظه رو واسه ت بگم سوگل ولی به محض اینکه پلاکشو برداشتم و گرفتم تو دستم گریه م گرفت..انگار که بخواد یه اتفاق بد بیافته..انگار اون پلاک داشت بهم گواه یه اتفاقی رو می داد که از وقوعش بی خبر بودم.. هر چی که بود باعث شد از صدای گریه های خودم از خواب بپرم..خواب عجیبی بود سوگل..خیلی می ترسم..نمی دونم باید چکار کنم....» و یادم افتاد که چطور با گریه تو بغلم ضجه می زد و به عشقش اعتراف می کرد.. «-- به خدا خیلی دوسش دارم..از وقتی دیدمش دارم واسه ش بال بال می زنم..از وقتی باهاش حرف زدم قلبم داره از جاش کنده میشه....سوگل..من خیلی تنهام مگه نه؟....خیلی..تنهام.........» علیرضا ازم کمک خواست..اینکه یه جوری خبر شهادت شهرام رو به نسترن بدیم.. اما سخت بود..آخه من چطور می تونم به خواهرم..از شهادت کسی حرف بزنم که بعد از این همه سال هنوزم که هنوزه اونو می پرسته و صادقانه میگه که عاشقشه؟!.. اگه الان بهش بگم مطمئنم یه بلایی سرش میاد، من خواهرمو خیلی خوب می شناسم می دونم که احساسش چقدر پاکه!.. نکنه عقلشو از دست بده و..خدایی نکرده بخواد یه کاری دست خودش بده؟.. اما اگه یه مدت بگذره و بعد بخوام بهش بگمم شاید وضع از اینی که ممکنه پیش بیاد بدترم بشه.. من نه می تونم بهش بگم..و نه می تونم ازش پنهون کنم.... پس باید چکار کنم؟!.. رمان ببار بارون > فصل 25 رمان ببار بارون فصل 25 برای آخرین بار خم شدم و زیر فاتحه ای فرستادم .. همونطور که دستم روی خاک سردش کشیده میشئ نگاهم به قاب عکسی بود که کنار قبر با یه روبان مشکی تزئین شده بود .. توی دلم باهاش حرف میزدم : بهت قول دادم داداش ... قول دادم تا آخرشو برم . همه اون چیزی که یه روز بزرگترین هدف تو بود و حتی از جونتم به خاطرش گذشتی الان شده تنها خواسته ی من برام دعا کن داداش دعا کن آخرش سربلند بیرون بیام و پیش تو و خدا شرمنده نشم .! .. دستی که روی شونه ام نشست یاعث شد چشمامو ببندم .. سرمو زیر انداختم .. دستمو بالا آوردم و روی صورتم کشیدم.. جز صوت گوش نواز قرآن و صدای گریه از گوشه و کنار ، صدای دیگه ای تو اون قبرستون سرد و بی روح شنیده نمی شد .. صدای گرفته محمد که تو گوشم پیچید دستمو از رو صورتم برداشتم .. علی دیگه باید برم .. مکثی کردم و از کنار قبرش بلند شدم .. عینک آفتابیم رو زدم و از پشت شیشه ی دودی بدون اینکه نگاهم رو از قاب عکسش بگیرم گفتم : کجا ؟! .. نزدیک تر بهم ایستاد و گفت : مگه نگفتی هماهنگ کن خبرشو بهم بده ؟ . . خب .. خبری هم شده ؟.. الان تماس گرفتن .. باید بریم منتظرن ! .. لبامو روی هم فشردم و سرمو تکون دادم .. *************************** بعد از تموم شدن حرفام دستمو روی نقشه گذاشتم و به صورت تک تکشون نگاه کردم .. همه تو فکر بودن جز فرمانده که نگاهش هنوز هم به نقشه زیر دستم بود .. نظرتون چیه ؟.. سرشو بالا گرفت و متفکرانه نگاهم کرد .. دستی به صورتش کشید و یک تای ابروشو بالا انداخت.. ( قرارمون از اول این نبود علیرضا ) نقشه رو از روی میز جمع کردم و با پوزخند محوی که روی لبم بود گفتم : می دونم .. دنبال دردسر نگرد .. می دونی با کیا درمیافتی ؟.. سرمو تکون دادم .. کاملا خونسرد جواب دادم : اینو هم می دونم ... اما ......... نگاهش کرئم .. با شک و تردید نگاهم می کرد ...... واسه تموم کردن این عملیات به من نیاز دارید درسته ؟ ... چطور ؟ !... فقط می خوام بدونم .. که باید باشم یا نه ؟ اگه بهت نیاز نداشتیم الان اینجا نبودی .. پس بگو منظورت از این کار چیه ؟!.. فقط یه شرط ... انتظار داشتم تعجب کنه اما این طور نشد نگاهش هنوز هم نگاهی شک برانگیز بود صدای محمد بلند شد .. شرط و شروط یعنی چی علیرضا ؟! .. وقتی به قصد همکاری وارد گروه شدی قرارمون واسه آخرش همچین چیزی نبود .. بی توجه به محمد نگاهم تو چشمای فرمانده بود ..منتظر بودم یه چیزی بگه .. از نگاه جدی و خونسر من کلافه شد و نفسشو محکم بیرون داد .. هر دو دستشو به میز تکیه داد و گفت : بگو شرتتو.. محمد خواست چیزی بگه که فرمانده بلند گفت : بسه محمد بزار حرفشو بزنه .. اما قربان من علیرضا رو میشناسم ، اینکار یعنی بازی با جونش .. حتما خودش فکر همه جاشو کرده .. نگاهش به من بود و منتظر جواب .. سرمو تکون دادم .. سعی کردم لحنم محکم باشه .. جون هیچ کدوم از افراد گروه به خطر نمیافته اینو شخصا بهتون قول میدم ..بعد از اینکه مهره ی اصلی رو تحویلتون دادم می خوام که نقشه ام رو پیاده کنم .. و این تنها شرط منه .. ( این یه بازی نیست علیرضا .. وقتی بی سر و صدا میشه کار رو تموم کرد چرا می خوای خودتو تو آتیش بندازی ؟..اصلا چی شد که این تصمیمو گرفتی ؟ .. اینجوری نمی شد .. مجبور بودم همه چیز و توضیح بدم .. اینکه فرمانده قانع می شد با نه .... دیگه با خدا بود .. شهرامو یادته ؟.. این موضوع چه ربطی به شهرام داره ؟.. الان دقیقا دو هفته از شهادتش می گذره .. و من هم دقیقا دو هفته ست که شب و روزمو واسه طراحی این نقشه گذاشتم .. بزرگ ترین هدف شهرام تو این عملیات همین بود .. یعنی شما ها از قبل این نقشه رو کشیده بودید ؟.. فقط نقشه شهرام بود .. حالا من می خوام اجراش کنم .. فرمانده سکوت کرد .. عمیق توی فکر بود .. اگه اجازه و کمکشو نداشته باشم می دونم که راه به جایی نمیبرم .. گرچه خواسته من به ادامه ی عملیات لطمه ای نمیزد و همه چیز همین جوری پیش می رفت که از قبل دستورش صادر شده بود .. تموم ریسکش واسه من بود .. خودمم باید با خطراتش رو به رو میشدم .. نقشه رو توی کیفم گذاشتم و از میز فاصله گرفتم .. خواستم برگردم که صدای فرمانده رو از پشت سر شنیدم .. ( قبول نمی کنم .. ) به سرعت برگشتم .. خواستم چیزی بگم که ادامه داد : اما در یک صورت ... هرچی باشه ... بعد از اینکه بچه های ما وارد عملیات شدن و همه چیز با موفقیت انجام شد تو می تونی نقشه ها تو پیاده کنی ، روی کمک من حساب کن ! .. ممنون قربان .. ولی .. برا اجرا کردنش به اون دار و دسته و آدماش نیاز دارم .. شاید بشه یه کاریش کرد ولی باید عملیات تموم شده باشه در غیر این صورت اجازه اینکار و نداری .. فهمیدی ؟.. چاره ای دیگه ای نداشتم .. -با شه .. قبول می کنم .. --پس یا علی .. ادامه دارد ...
رمان ببار بارون فصل 16 هنوز منتظر بود..سر تکون دادم..لبخندش رنگ گرفت و با قدم اول درو پشت سرش بست.. هر دو تو یه محیط کاملا بسته تنها بودیم..دروغ چرا دست و دلم می لرزید..با وجود حرفایی که امشب زده شد این شرم وحیای بیش از حد ِ من جلوی آنیل طبیعی بود..نبود؟...... کنارم که نشست ناخودآگاه دستی به شالم کشیدم و جمع و جورتر نشستم.. یه جوری بودم..اینکه کنارمه و صدای نفساشو می شنوم..تو یه سکوت از جنس همین شب که پر از اتفاقای باور نکردنی بود....خب....احساس ضعف شدیدی بهم دست می داد!.. حرفی نمی زد..زیر چشمی پاییدمش..دستاشو تو هم قلاب کرده بود و گذاشته بود رو پاهاش و به جلو خم شده بود..انگار این ژست عادتش بود.. --سوگل.....بابت حرفای امشبم....خب..چطور بگم..... چرخید سمتم..همون نگاهه زیر چشمی رو هم ازش دزدیدم..کوبش قلبم سرسام اور بود.. --اگه ناراحتت کردم..معذرت می خوام....... هه..دیدی سوگل خانم؟..دیدی تمومش یه بازی بود؟..ازت استفاده کرد تا جلوی حاجی قد علم کنه..وگرنه تو رو چه به آنیل؟!.. چرا اون لحظه پاهام یاریم نکردن و با حاج مودت نرفتم؟..چرا به حرف دلم گوش کردم؟.. آنیل تموم این مدت مراقبم بود..من هنوز اون زن رو به عنوان مادر واقعیم نه دیده بودم و نه می شناختم که با آنیل آشنا شدم..اونم تو بدترین شرایط از زندگیم که..باعث شد..دلمو سوق بدم سمتش..اره..اعتراف می کنم که گرفتارش شدم..دلمو به دلش دادم..نمی دونم چی قراره به سرم بیاد ولی..توکلم به اون بالاییه..مگه نمیگن خدا گره گشای تموم مشکلاته؟..پس منو هم فراموش نکرده..همین که هر بار به هر طریقی داره امتحانم می کنه یعنی منو هم می بینه..براش مهمم که حواسش بهم هست..... -- ناراحتت کردم سوگل؟.. لحنش به قدری خاص و قشنگ بود که نتونستم سر بلند نکنم و نگاهمو تو نگاهه روشنش ندوزم..ملتمسانه بهم زل زده بود..منتظر یه جواب.. - نه.......... نفسی از سر آسودگی کشید..خیالش راحت شد؟از چی؟..اینکه ناراحت نیستم؟..انقدر براش مهمه؟.......... -- سوگل همه ی اون حرفام بـ ................... -یه بازی بود؟..می دونم.. گیج و سردرگم نگام کرد.. --چـــی؟!.. نگاهمو از صورتش گرفتم.. - خواستی جلوی حاجی کم نیاری گفتی سوگلو.............. ساکت شدم..دیگه داشتم زیاده روی می کردم.. -- سوگلو چی؟..حرفتو بزن....... - خودت بهتر می دونی.. -- ولی می خوام تو بهم بگی..... مکث کردم که نفس عمیقی کشید و با یه لحن کوبنده، تند و پشت سر هم گفت: چون گفتم مال منی و می خوام برای همیشه پیشم بمونی فکر کردی دارم بازیت میدم؟..آره سوگل؟..تو منو اینجوری دیدی؟..... لب ورچیدم و با بغض گفتم: غیر از اینه؟جز اینکه استفاده بردی چی شد؟.. واقعا ناامید بودم..می دیدم آنیل باهام اینکارو کرده هر چی یاس و حس ِ بد ِ تو وجودم جمع می شد.. بعد از این من بی تکیه گاه چه کنم؟..بدون قوت قلبم چکار کنم خدا؟خودت بگو... نفساش نامنظم بود..خودشو کشید سمتم و با فاصله ی کمی دستشو گذاشت پشت سرم رو تخت..و تا بخوام ازش فاصله بگیرم سرم داد زد: سوگل اگه بشنوم همچین حرفی رو یه بار دیگه به زبون اوردی به خدا قسم قید همه چی رو می زنم!....می خوای دیوونه م کنی؟آره؟!........ تیکه ی آخر حرفشو آروم زد..انقدر آروم و غمگین که دلمو زیر و رو کرد..نگاهش که تو چشمام افتاد گفت: باشه میگم..میگم که خدا رو شاهد می گیرم هر چی امشب به حاجی گفتم..عین حقیقت بود.. شوکی که بهم وارد کرد انقدر قوی بود که دهنم باز بمونه و کامل بچرخم سمتشو بگم:چـــــی؟!.. لبخند کم جونی رو لباش نشست..صورتشو کمی آورد جلو..به قدری مسخش بودم که حرکتی نکردم..انگار که هفت هشت ده نفر تو دلم داشتن رخت می شستن.. صورتشو مماس با صورتم نگه داشت..نگاهه جذابش رو تک تک اجزای صورتم چرخید..محو چشماش بودم که زمزمه کرد: خیلی وقته خاطرتو می خوام..نقش این چشمای قشنگت سوگل، از خیلی وقت پیش رو قلبم حک شده....._نفس عمیق کشید..هرم گرمش تو صورتم پخش شد..می سوختم و لب نمی زدم.. چشماشو که بسته بود، باز کرد..خیره تو چشمام..بی طاقت و بی قرار_..........می خوام که بهم محرم بشی ..دیگه اون علیرضای صبور نیستم سوگل..دیگه طاقت ندارم..می ترسم..از این همه احساسی که بهت دارم می ترسم..هر بار که تو چشمات زل می زنم و قلبم می لرزه ترسم پشتش میاد که مبادا نتونم جلوی خودمو بگیرم و کار دست جفتمون بدم....مگه میشه؟..مگه میشه کنارم باشی و ........ سکوت کرد..صورتش سرخ بود..انگار تو یه عالم دیگه ست..دور از این اتاق.... سرمو زیر انداختم..چشمامو بستم و تو همون حالت که تن گر گرفته ام داشت زیر حرارت چشماش ذوب می شد، صداشو شنیدم: میگم عاشقم ولی هنوز خدا رو اول می دونم..قانون شکنی نمی کنم اینو خودشم می دونه..یه عهد و پیمانی باهاش بستم که اون مردی کرد و تا تهش اومد..حالا نامردیه که بخوام بزنم زیرعهدم....حرومی که خدا گفته رو حلال می کنم سوگل!...._و یه لبخند محو و خواستنی تحویلم میده و سر خم می کنه کنار صورتم_........ --تو حلال خودم میشی..محرم خودم میشی..همه کسم فقط تویی سوگل فقط تویی......... و یه نفس کشدارو سنگین دیگه..تب دارم؟..دارم می سوزم..چرا نمیشه این حسو کنترلش کرد؟.................... -نمی خوام وقتی از ته دلم احساس می کنم که بهت نیاز دارم تا توی بغلم بگیرمت و تو رو نفس بکشم..احساس عذاب و گناه، شیرینی اون حس رو از بین ببره..وگرنه یک راست می رفتم زیر دوش آب سرد تا این فکر از سرم بپره..ولی چه کنم که....این وامونده طاقت از کف داده!....چکار کنم سوگل؟..تو بگو چکار کنم؟....... خدایا آنیل چی داره میگه؟؟!!.. با اینکه می دونم اینکارو نمی کنه و حریم ها رو رعایت می کنه ولی..ولی بازم مرد بود..من که دخترم دارم می سوزم..از اینکه همین اندک فاصله رو هم بردارم و پناه ببرم به آغوش امنش و برای همه ی عمرم آرامش واقعی رو اونجا تجربه کنم، دارم تو حرارت این احساس دست و پا می زنم..اون که مرد ِ الان داره چی می کشه؟!.... نیمخیز شدم تا از کنارش بلند شم که استین لباسم به یه چیزی گیر کرد و بهم این اجازه رو نداد..نگاهه پر از شرمم از انگشتاش که لب استیمو محکم چسبیده بود تا روی صورتش امتداد داشت.. شرمو تو صورتم دید..تو چشمام اون حیایی که باید می دید رو دید و گفتم بی خیالم میشه ولی بدتر شد و استیمو محکم کشید که تقریبا پرت شدم کنارش..لب به دندون گرفتم..می لرزیدم..از زور هیجان و ترس بود این لرز و..دلهره..... --بمون سوگل!.. -آ..آنیــــل!..... --فقط بمون!.... وای..خدایا دارم میمیرم..ما امشب چمون شده؟!.. -آنیل..تو رو خدا..تمومش کن..دارم اذیت میشم.. --اذیت میشی؟..اینکه کنارتم؟.. نگران بود..سر تکون دادم که یعنی نه.. -- سوگل..ببین منو.. با یه مکث به سختی سرمو بلند کردم..چشماش برق می زد..لباش به لبخندی که به حال خرابم دامن می زد از هم باز شد و زمزمه وار زیر گوشم نجوا کرد: دست رد به سینه م نزن سوگل.. نذار تو آتیش عشقت خاکستر بشم..نیست و نابود میشم سوگل.... و تو چشمام زل زد و با زیباترین لحن ممکن گفت: قبولم می کنی؟.. با تعجب نگاهش کردم.. شرم بود و حیا و نگاهی که قصد فرار از اون دو ستاره ی براق ِ چشماشو داشت.. جونم در اومد..ولی تونستم نگاهمو ثابت تو چشماش نگه دارم.... نه.... اون ثابتشون کرد.. دست من نبود.. مسخش بودم.. لباش آروم آروم به لبخند جذابی از هم باز شد!..از همونایی که ناخودآگاه با وجود چالای رو گونه ش، زیر لب قربون صدقه میری و تو دلت قند آب میشه.. -- این چشما دروغ نمیگن..میگن؟.. حسی شیرین همراه با دلشوره خونه ی دلمو پر کرد.. -مگه..چی میگن؟!.. پلک زدم و نگاه از تو نگاهش دزدیدم.. خندید..و با همین یه خنده ی کوچیک چه شیرین دلمو لرزوند.. -- میگن این خانم خانما که جلوت نشسته و از شرم صورت نازش گل انداخته خیلی وقته دل به دلت داده علیرضا....... -......... -- سوگل..ببین منو.. به سختی نگاهمو که دمی اروم و قرار نداشت تو چشماش دوختم.. لبخند محوی نشسته بود رو لباش.. صدای مردونه ش زمزمه وار تو گوشم پیچید:می دونستی این چشما، خیلی وقته شدن آینه ی قلبت؟..و با چشماش به قلبم اشاره کرد:هر چی که اونجا حک شده باشه رو من خیلی راحت از توشون می خونم.. -آنیــل!.. --تو خیلی پاکی سوگل..خیلی..انقدر که گاهی خودمو بابت احساسی که بهت دارم سرزنش می کنم..حتی وقتی که تنهام و محو خیالت میشم..و یا حتی وقتی که ناخودآگاه تو رویاهام تصورت می کنم همون لحظه که قلبم داره تند می زنه احساس گناه می کنم ولی بازم نمی تونم جلوی خودمو بگیرم..همین که کنارتم و در مقابلت خوددارم و........... - آنیــــل!..خواهش می کنم!.... و دست سردمو که می لرزید مشت کردم تا کمتر ابروی دل از خود بی خود شدمو ببره.. -- بگو عزیزم.... معذب شدم.. -میـ ..میشه اینجوری..صدام نکنی؟.. بعد از یه مکث کوتاه..آروم گفت: باشه..اگه که دوست نداری..من......و ادامه شو با نفس عمیقی که کشید بیرون داد.. دوست ندارم؟!..از خدامه آنیل..از خدامه..هنوز..هنوز ضعف اون روزو دارم که صدات زدم « علیرضا » و تو جوابمو جوری دادی که هنوزم که هنوزه واسه م یه رویا می مونه..چطور می تونم دوستت نداشته باشم؟.... - منظورم این نبود..فقط......... سرمو زیر انداختم و لبامو رو هم فشار دادم..تنها نقطه از بدنم که تضاد این گرما رو به خودش داشت فقط دستام بود.... خندید..خیلی آروم..هیچ صدایی جز صدای علیرضا واسه م این همه هیجان به همراه نداشت!.. خدایا..باز گفتم علیرضا؟!.. خودمم گیج شدم که چی باید صداش کنم..من میگم آنیل و اون خودشو علیرضا خطاب می کنه.. باید چکار می کردم؟.. بهتر نبود همونی صداش بزنم که خودش دوست داره؟.. دروغ چرا منم از این اسم خیــلی خوشم میاد..به خاطر اون پاکی و نجابت ذاتی ای که داشت واقعا برازنده ش بود.. خب..چی میشه منم به این اسم صداش بزنم؟.. امتحانش که ضرر نداره..داره؟... -- از من خجالت می کشی؟.. نباید می کشیدم؟!.. رسما داشتم آب می شدم!.. --باشه..درکت می کنم..بعد از این سعی می کنم یه کم خوددار باشم..نمی خوام معذبت کنم سوگل..اینو که می دونی؟.. زیر چشمی نگاهی بهش انداختم و سرمو تکون دادم.. خنده ی کوتاهی کرد..کمی سرمو بالا گرفتم..حس کردم باز داره سر به سرم میذارم.. جدی شدم..ولی هنوز در مقابلش احساس شرم می کردم.. - خجالت کشیدن من..از نظرت خنده داره؟.. خنده ی ریزی کرد و با شیطنت گفت:ناراحت نشو..دلیل خندیدنم اونی نیست که فکر می کنی.. - پس چیه؟!.. -- مشکل اینجاست خجالت که می کشی و صورتتو با شرم ازم می گیری و نگاهتو می دزدی..ناخودآگاه باعث میشی نتونم جلوی خودمو بگیرم و این لبخندم ناخواسته سر و کله ش پیدا میشه.....خیره تو چشمام کمی خم شد رو صورتم: دست خودم نیست..یه امشبه رو ندید بگیر و منو عفو کن!... نرم خندید..ازخنده ش لبخند رو لبام اومد..لبخندمو که دید خنده ش آروم آروم محو شد..تا جایی که یه رد کمرنگ ازش موند..جای اشتیاق حالا حسرت رو تو چشماش می دیدم..ولی بهم اجازه نداد بیشتر از اون دقیق بشم..نگاهشو ازم گرفت و به دستایی که تو هم قلابشون کرده بود دوخت.. -- نمی خوای..بهم جواب بدی؟.. لبخندم کش اومد و چیزی نگفتم..خوب بود که سرش پایینه و صورتمو نمی بینه چون این لبخند ِ بی موقع واقعا ناخواسته بود..لبامو روی هم کشیدم و به سختی قورتش دادم.. -- سوگل.... تو هم....منو............ ترسو تو صداش حس کردم .. منتظر چشم به لبام دوخت.. -- اگه اونی که امشب حس کردم درست باشه و احساس بینمون دوطرفه باشه..و تو هم........ مکث کرد و نفس کشید.. دلهره ای که تو صداش بود دل منو هم آشوب کرد.......... --نمی خوام عجولانه ازت جواب بگیرم..ولی..موقعیتی هم که ..هردومون داریم..چطور بگم.... سرشو زیر انداخت.. موقعیت؟.. نکنه منظورش.. از این فکر گوشه ی لبمو به دندون گرفتم و چند بار پشت سر هم پلک زدم............. و اینبار..ادامه ی حرفاشو ارومتر به زبون اورد.. --می خوام برای تموم عمر کنارت باشم سوگل..احساسم بهت واسه یه شب و دو شب نیست..اگه از جانب خودم مطمئن نبودم هیچ وقت ابرازش نمی کردم..می خوام..رابطه ای که قراره شکل بگیره..رسمی باشه..برای همین..فقط یه راه برامون می مونه که..اگه.......... سر بلند کرد و ادامه ی حرفاشو که رعشه ای به همراه داشت و پر بود از احساس شرم تو چشمام ریخت و گفت: سوگل..امشب رو حرفام خوب فکر کن..اگه حس کردی که..دلت با دلم یکیه.. فردا نزدیک ظهر آماده باش..میام دنبالت........ از کنارم بلند شد..پیشونیش عرق کرده بود..دستی بهش کشید و پشت به من ایستاد.. قلبم یکی در میون می زد..ضربانش قوی بود..تند می تپید و شدت ضربه ها به قفسه ی سینه م به قدری محکم بود که هر آن احتمالش بود پوسته ی ظریف سینه م رو بشکافه و بیافته جلوی پاهام..... صدای نفسای عمیقشو می شنیدم .. زبونمو روی لبام کشیدم.. و آروم صداش زدم.. - علیرضا؟!.. دستی که باهاش پیشونیش رو ماساژ می داد یه لحظه از حرکت ایستاد..و با یه مکث کوتاه برگشت.. کمی تو چشمام نگاه کرد..دستشو اورد پایین و لبخند زیبایی به صورتم زد..لبخندی که پر بود از حس قشنگ آرامش: جان علیرضا؟!.. همون احساس شیرین دوباره داشت تکرار می شد.. لبخندمو قبل از اینکه ببینه خوردم و با تردید پرسیدم:..فردا..کجا باید بریم؟.... بهم نزدیک شد و کنارم نشست..بدنم سست شد..توانشو نداشتم که بخوام در مقابلش از خودم عکس العمل نشون بدم.. یه دستشو برد پشتم و با فاصله از کمرم گذاشت رو تخت و خودشو کشید جلو.. موذیانه تو صورتم لبخند می زد..نمی دونستم قصدش چیه....... تا اینکه سرشو کج کرد زیر گوشم و گفت: فردا..قراره کاری کنم که این فاصله ی جزئی ِ بینمون برداشته بشه و من........ به تته پته افتادم و کمی خودمو به چپ که مخالف جهت علیرضا بود مایل کردم.. -علیرضا!..... غش غش خندید..کمی خودشو کنار کشید.. تو چشماش نگاه کردن جرات می خواست.. ولی.. اون حس تو دلم انقدر زیبا بود که با شرمی دخترانه لبخند بزنم و چشمامو ببندم و لب پایینمو زیر دندونام بگیرم.. -- باشه شوخی کردم..ولی سوگل من حاضرم هر جوری که شده خودمو بهت ثابت کنم..هر کار که بخوای مطمئن باش نه نمیارم و انجام میدم..فقط..جوابت بهم اونی باشه که..دلم ازت می خواد!.. خودشو ثابت کنه؟..به کی؟..به منی که خودمم داشتم تو آتیش عشقش می سوختم؟.. -- خودت نمی دونی ولی خیلی وقته که با چشمات دنیامو عوض کردی دختر..همه ی هست و نیستمم به پات بریزم بازم نمی تونم جبران کنم.. -علیرضا!.. ناز صدامو خرید و زیر لب زمزمه کرد: وقتی اینجوری صدام می کنی چه توقعی داری که جلوی خودمو بگیرم و نگم جانم؟.. با لبخند سر به زیر شدم..تیر نگاهش مستقیم قلبمو نشونه گرفته بود..حتی حرفاشم اون تاثیری که باید می ذاشت رو به بهترین شکل ممکن رو قلب و احساسم گذاشته بود.. چند لحظه که به سکوت گذشت سر بلند کردم.. حالت صورتش جدی بود..انگار تو فکره.. -می تونم ازت یه سوال بپرسم؟.. سر تکون داد.. -- هر چند تا که باشه..... -با نازنین می خوای چکار کنی؟.. به رو به روش نگاه می کرد..به تابلویی که زمینه ش از جنس آینه بود و آیه الکرسی با خط زیبایی روی سطح شفاف آینه نقش بسته بود.... --تکلیف نازنینو خیلی وقته مشخص کردم.. - اما..گناه داره!.. --می دونم.. - پس........ --نمی تونم..این علاقه یه طرفه ست..از همون اول بهش گفتم، اما اون بود که قبول نکرد..همه چیزو می دونست و بهم جواب مثبت داد.. - الان بهت مـ..محرم..نیست؟.. سعی کردم لحنم عادی باشه ولی می دونستم که نیست..اینو از نگاهه مرموز مردی خوندم که کنارم نشسته بود و با اون لبخند کج و جذابش حسو از تنم گرفته بود.. - هیچی بین ما نبوده و نیست..فقط یه نامزدی ساده، همین..مامان و بقیه خیلی تلاش کردن که نظرمو به عقد یا حتی صیغه ی محرمیت جلب کنن..منتهی من هربار یه جوری از زیرش در رفتم.... -امشب جلوی آفرین و آروین.. گفتی که می خوای نازنینو عقد کنی یادته؟.. یه تای ابروشو بالا انداخت و خندید..دستی به صورتش کشید وسرشو تکون داد.. -- نگفتم می خوام عقدش کنم دختر خوب..گفتم همین روزا خبرش بهتون می رسه!..اسم نامزدی رو هم آوردم تا افرین بی خیال بشه.. با دیدن لبخند آرومش منم لبخند زدم..خیالمو راحت کرده بود.. ولی لبخندم خیلی زود محو شد و جاشو به نگرانی داد.. --چی شد؟!.. - نمی دونم چرا به این قضیه حس خوبی ندارم.. پوفی کشید و پنجه هاشو تو موهای خوش حالتش فرو برد.. -- سوگل..قبول کن که من هیچ وقت نمی تونستم واسه نازنین یه مرد ایده ال باشم..این نامزدی اجباری دیگه این آخریا برای جفتمون عذاب آور شده بود..من دیگه نمی تونم به هیچ دختری حتی فکر کنم ..همه ی فکر و خیالم تویی..روحم..جسمم..قلبم..قسم می خورم که هیچ وقت کسیو به اندازه ی تو، تو زندگیم نخواستم......... خدایا در برابر این همه احساس پاک، چی داشتم که بگم؟.. ای کاش لحظه ای می تونستم پرده ی شرم و حیایی که بینمون بود رو کنار بزنم و همه ی احساسمو به زبون بیارم.. حتی نمی تونستم لب از لب باز کنم.. می خواستم بگم اما.. حس می کردم هنوز آمادگیشو ندارم.. عشقشو قبول کرده بودم ولی برای ابرازش از جانب خودم سردرگمم.... ازش ممنون بودم که تحت فشارم نذاشت.. فقط یه چیزو خیلی خوب می دونستم.. من علیرضا رو با دنیا هم عوض نمی کنم!.. مردی که تو اون شرایط سخت تونست خودشو ثابت کنه..بهم نشون داد که تا چه حد می تونه مورد اعتماد باشه.. همون موقع که مهرش تو دلم جوونه زد حس کردم نیمه ی گمشده ی من فقط می تونه علیرضا باشه نه هیچ کس دیگه..ولی لجوجانه ازش فرار می کردم!.. با حضورش کنارم، سیاهی و سرما رو از هر فصل زندگیم پاک کرد.. دل یخ زده ی من تنها به نگاهه اون دلگرم شد.. خدایا.. اینبار می خوام از دل و جونم انتخاب کنم.. اونم بهترین و درست ترین انتخاب زندگیم رو.. مطمئنم که این تصمیم نه عجولانه ست و..نه اشتباه!.. اینبار تو سر تا سر این احساس و جزء به جزءش خودتم حضور داری.. پس.. حالا که به این سطر از زندگی رسوندیم.. دستمو رها نکن.. *********** صبح که بعد از یه خواب راحت چشمامو باز کردم و سر از روی بالش برداشتم، جدا حس فوق العاده ای داشتم..به قدری خوب و قابل لمس بود برام که حس کردم دیگه هیچ غمی تو دلم نمونده که بخوام به خاطرش مثل هر روز بغض کنم و یه گوشه رو تختم چمباتمه بزنم و اشک بریزم.. امروز با روزای دیگه یه فرق اساسی داشت..همون تفاوتی که باعث می شد برای اولین بار جای بغض تو گلوم، لبخند قشنگی مهمون همیشگی لبام باشه.... شالمو رو سرم انداختم و از اتاق رفتم بیرون.. تو دستشویی شیر اب سردو باز کردم و چندبار پشت سر هم مشتامو پر کردم و به صورتم پاشیدم.. هنوزم گرمای دیشب تو تنم مونده بود..اصلا می شد که نباشه؟.... هر بار که یادش میافتم قلبم ناآرومی می کنه.. باحوله صورتمو خشک کردم و رفتم تو اشپزخونه..می خواستم صبحونه رو حاضر کنم ولی همین که نگام به میز غذاخوری افتاد مات و مبهوت تو درگاه خشکم زد.. با لبخند جلو رفتم..وسایل صبحونه به طرز زیبایی رو میز کوچیک آشپزخونه چیده شده بود.. کره..عسل..مربا..پنیر..خامه.. فنجون خالی و قاشق چای خوری کنارش.. و گلدون کریستالی که همیشه خالی وسط میز بود، حالا با 2 تا شاخه گل رز خوشگل تزئین شده بود..با طراوت و شادابی جوری بهم چشمک می زدن که نتونستم جلوی وسوسه م رو بگیرم و دستمو دراز نکنم..اروم یکیشو برداشتم..چشمامو بستم و عمیق و طولانی بو کشیدم و ریه هام رو پر کردم از اون رایحه ی خوش.. با لبخند و اون همه حس خوب تو دلم، چشمامو باز کردم.. خواستم گل رو برگردونم سرجاش که نگاهم سر خورد پایین..درست کنار گلدون، یه کاغذ سفید ِ تا شده بود..با تعجب برش داشتم و آروم بازش کردم..به محض اینکه جمله ی اولشو خوندم، لبام به لبخند غلیظی از هم کش اومد.. « سلام.. صبح شما هم بخیر خانم خانما.. چیه؟تعجب کردی؟.. وای کـــه تصور حالت صورت و چشماتم از این فاصله عالمی داره سوگل!.. کاشکی اونجا بودم.. اما احساسمو الان بهت میگم..از دست این محمد از خدا بی خبر حسابی شاکیم..فقط می خوام که دستم بهش برسه..یه امروز که نباید واسه م کارتراشی می کرد شد خروس بی محل.. اگه مهم نبود یه ثانیه هم تنهات نمی ذاشتم خانمی..اما قول میدم یازده خونه باشم..پس حاضر باش....درضمن صبحونتم کامل بخور.. امروز فقط تونستم یه قاشق عسل بخورم اونم چه عسلی اوووومممم....آهان یه چیزی..بهت گفته بودم که عاشق هر چیزی تو مایه های عسلم؟چه رنگش چه مزه ش....می دونی چیه سوگل؟..الان می خوام فکر کنم که به این علاقه داری حسادت می کنی..ولی این عسل و مزه ی شیرینش همه بهانه ست..هیچ عسلی، شیرینی ِ عسل چشمای تو رو که واسه م نداره..داره؟.. خب خب خب صد در صد الان صورتت از شرم سرخ شده!.... می دونم الان می خوای کلی ناز بریزی تو صداتو و بگی: علیرضـــا؟!.... سوگل، فکر کردی که واقعا می تونم نگم جانم؟..تا قبل از اعترافم آره ولی حالا..... رو در رو که نمی تونستم قربون صدقه ت برم واسه همین همه شو رو کاغذ نوشتم..خوبه که این قلم و کاغذ هست تا از نگفته های دلم برات بگه.... می دونم هنوز ازت جواب نگرفتم..ولی از ته دل می خوام جوابت بهم مثبت باشه..اونوقت دیگه این قلم و کاغذ به کارم نمیاد.... فقط دعا کن سوگل..دعا کن همه چیز درست بشه.... خب دیگه بسه چشمای خوشگلت خسته شد، هنوز باهاشون کلی کار دارم زوده که بخوای همین اول کاری کار دستم بدی!....مواظب خودت باش خانمم..یاعلی! » لبخندی که از اول رو لبام اومده بود رو نتونستم هیچ جوری مهار کنم.. انقدر درونم از اون اشتیاق پر بود که یه بار دیگه دقیق و خط به خط چیزایی که نوشته بود رو خوندم..و قلبم برای هزارمین بار از اون همه محبت گرم شد.. نگام به ظرف عسل افتاد..خندیدم و سرمو تکون دادم.. اگر بخوام با خودم صادق باشم باید بگم که شیطنتاشو یه جور ِ خاص دوست داشتم.. با اشتهای فراوون صبحونه مو خوردم..و چه لذتــی داشت اون صبحونه بماند.. بعد از اون میزو جمع کردم و ظرفا رو شستم.. به ساعت که نگاه کردم ده بود..تصمیم گرفتم تو این فاصله یه دوش مختصر بگیرم.. سریع حوله و یه دست لباس برداشتم و رفتم تو حموم..قبل از اینکه زیر دوش بایستم وان رو از آب پر کردم و آروم نشستم و به دیوارش تکیه دادم..نصف موهام خیس شد و اطرافمو پوشوند.. شامپوی بدن شوی رو برداشتم..اب تقریبا کف کرده بود..کمی تو اون حالت نشستم..رخوتی وجودمو گرفته بود که باعث شد سرمو به عقب تکیه بدم و چشمامو ببندم.. نمی دونم چقدر گذشت..حسابی تو افکارم غرق بودم..به کل زمان از دستم در رفته بود.. از حموم که اومدم بیرون اولین کاری که کردم نگاهمو انداختم به ساعت..ده و نیم بود.. پـــــوف..خوبه پس هنوز وقت هست.. رفتم تو اتاقم و موهامو خشک کردم ولی هنوز ریشه هاش یه کوچولو نم داشت ..در کمدو باز کردم..از بین لباسام یه مانتو شلوار سفید برداشتم و یه شال تقریبا زرشکی ِ ساده هم بیرون کشیدم.. ده دقیقه به یازده بود..داشتم لبه های شالمو مرتب می کردم که زنگ درو زدن..راستش زیاد تعجب نکردم..شاید آنیل باشه مثل دیشب که کلید داشت و زنگ زد..ولی خب انگار ایندفعه تا جلوی واحد اومده بود!.. سریع دویدم و از اتاق رفتم بیرون..تو راهرو چند تا نفس عمیق پشت سر هم کشیدم تا آروم شم..از التهاب و حس خوشی که تو دلم جا گرفته بود گونه هام حسابی گل انداخته بود.. دستی به صورتم کشیدم و خواستم درو باز کنم ولی قبلش از چشمی نگاه کردم تا مطمئن شم که خودشه..با دیدن مرد غریبه ای که پشت در بود لبخند رو لبام ماسید.. این دیگه کیه؟!.. دوباره زنگ زد..خواستم جواب ندم تا بی خیال بشه و بره..ولی دست بردار نبود.. یه بار دیگه از چشمی نگاه کردم..جوون بود و موهای پرپشت و بلندی هم داشت.. زد به در.. --آنیل..داداش باز کن اگه خونه ای..کار واجب دارم باهات.. با تعجب گوشمو به در چسبوندم.. و تقه ی دوم و پشتش با لحنی که حالا نگران بود و عصبی گفت: انیل اگه خونه ای باز کن درو بت میگم..حال مادرت خوب نیست!.. مادرش؟!.. ریحانه؟!.. مادر ِ من؟!.. وای خدا!....... دلشوره ی عجیبی بهم دست داد که باعث شد هول بشم و نفهمیدم چطور درو بازکردم .. مرد که دستشو آورده بود بالا تا یه بار دیگه در بزنه با دیدن من همونجا ثابت نگهش داشت و بعد از چند لحظه دستشو آورد پایین.. نگاهه سنگینی به سر تا پام انداخت که از این حرکتش هیچ خوشم نیومد و اخمامو کشیدم تو هم..و با لبخند خاصی که بعدش تحویلم داد حرصمو در آورد...... --اقا شما کی هستی؟!..مادرم چی شده؟!.. - مادر ِ تو؟!.. از لفظ « تو » که استفاده کرد دندونامو رو هم فشار دادم.... کاغذی رو گرفت جلوم که وقتی تعجبمو دید گفت: بخونش!....... کاغذو با تردید ازش گرفتم و تاشو باز کردم..با تعجب نگاهمو رو برگه ی سفید چرخوندم ولی همین که خواستم سرمو بلند کنم و دلیل این کار بیخودشو بپرسم از جلوی در پسم زد و سریع اومد تو و درو بست..شونه م محکم خورد به دیوار و درش تو کل تنم پیچید..از کارش به قدری شوکه بودم که صدای جیغم تو گلوم خفه شد..به خودم که اومدم تا خواستم دهنمو باز کنم دستمالی رو از تو جیبش در آورد و محکم گرفت جلوی صورتم..اون یکی دستشم گذاشت پشت گردنم تا تکون نخورم.. بوی تندی حفره های بینیمو پر کرد..چشمای گشاد شده ام از ترس، تو صورت مرد ثابت مونده بود و در حالی که تو دستاش بی جون و ناتوان داشتم بال بال می زدم احساس کردم دنیا داره دور سرم می چرخه.. تا جایی که خوابوندم کف راهرو رو فهمیدم ولی.. بقیه ش هر چی که بود تو اون پرده ی سیاهی که جلوی چشمامو گرفت..محو شد!.. *************** -- سوگلم....خواهر خوشگلم..صدامو می شنوی؟.. پلکای سنگینمو از هم باز کردم.. سرم تیر کشید.. همه چیز تار بود.. -- سوگل..خوبی عزیزم؟.. حواسم به اون صدای مملو از بغض جمع شد.. این صدا..این صدای نسترن بود؟.. چند بار پشت سر هم پلک زدم و یه دفعه تو جام نیمخیز شدم که بدتر سرم گیج رفت و به پشت افتادم.. -- نکن سوگل!.. چشمامو بسته بودم و سرمو با دستام فشار می دادم.. -نـ..نسترن!.. -- اروم باش..من اینجام.. اینبار آهسته تر چشمامو باز کردم تا لااقل بتونم صورتشو ببینم..خودش بود..نسترن بود..خدایا شکرت..شکرت.. نگاهه متعجبم تو چشمای سرخ و پف کرده ش ثابت موند....و لبخندی که با اشک چشمام جاری شد از دلتنگیم بود.. هنوز شوکه بودم..نگاهمو اطرافم چرخوندم تا بفهمم کجام؟.. با تعجب چشمامو تا جایی که می تونستم باز کردم.. - نسترن..من اینجا چه کار می کنم؟!.. -- خونه ی خودمونی..نترس.. - نسترن ..من..خونه ی علیرضا.... -- آروم باش..همه چیزو برات میگم فقط بی تابی نکن باشه؟.. سرمو چسبیدم و با گریه تو جام نشستم..همون لباسا هنوز تنم بود.. واقعا اینجا اتاقمه؟!..خونه ی پدریم؟!..نه خدا نه..نذار اون کابوسا دوباره تکرار بشه!.. - اون مرد..همون که دستمال گرفت جلوی صورتم..اون بیهوشم کرد..بعدش هیچی نفهمیدم..اما الان اینجام..چی شده نسترن؟..چه بلایی سرم اومده؟.. نزدیکم شد و با سر انگشت اشکامو پاک کرد..خودشم گریه می کرد ولی سعی داشت منو آروم کنه.. --یکی از آدمای اون کثافت بود..با بنیامین گور به گور شده اوردنت اینجا و به بابا تحویلت دادن..الانم همه اون بیرون نشستن و منتظرن تو هوش بیای.. با ترس و لرز دستاشو تو مشتم گرفت و از بغض نالیدم: نسترن تو رو خدا نذار اینجوری بشه..علیرضا..علیرضا منتظرمه نسترن..من باید از اینجا برم..نذار.. نذار بدبخت بشم..بابا می خواد باهام چکار کنه نسترن؟..بگو..تو رو خدا بگو.. ساکت بود و میون گریه، بی صدا نگام می کرد.. هق زدم: نسترن تو رو جون هر کی که دوس داری یه چیزی بگو..تو رو قرآن بگو چه بلایی داره سرم میاد؟.... --سوگل..بابا..می خواد........... یه دفعه در اتاق همچین باز شد و خورد به دیوار که از صدای بلندش هردومون جیغ کشیدیم و عقب رفتیم..و من از دیدن صورت سرخ بابا با اینکه دستای نسترن تو دستام بود خودمو عقب تر کشیدم.. نسترن محکم بغلم کرد و باصدایی که از نگرانی و ترس پر بود و می لرزید ازم می خواست نترسم و اروم باشم.. ولی برعکس حس می کردم چیزی تا جون دادنم نمونده......مخصوصا..وقتی نگاهه وحشت زده م تو چشمای نحس وشیطانی بنیامین گره خورد..مرگو به چشم دیدم و نفسام به شماره افتاد!.. بابا رو به نسترن داد زد: پاشو برو بیرون!... --اما بابا سـوگـ ......... --بهـــت گفـــتم برو بیــــرون!.. اومد جلو و بازوی نسترن و گرفت..کشون کشون بردش سمت در.. -- بابا التماست می کنم کاریش نداشته باش..بابا بذار حرف بزنه تو رو به قرآن اذیتش نکن..بابا تو رو خدا..بابا............ نسترنو از اتاق بیرون کرد و درو محکم بست..حتی به بنیامینم اجازه نداد بیاد تو.. وحشت زده به دستش نگاه کردم که چطور با خشونت کلیدو تو قفل می چرخوند.. خدایا به فریادم برس.... خون جلوی چشماشو گرفته بود.... جوری سرم داد زد که چهارستون بدنم لرزید.. -- که کارت به جایی رسیده شبونه از خونه فرار می کنی آره؟..خوشی زده زیر دلت هوای ه.ر.ز.گ.ی برت داشته هان؟..حالیت می کنم اخر و عاقبت این بی ابرویی رو..نشـــونـت میـــدم دختـــره ی کثـــافـــت.... دستش که به سگک کمربندش رفت مغزم سوت کشید و همزمان بلند جیغ کشیدم.. وحشت زده، بی پناه و گریان چسبیده بودم به تخت و پاهامو تو شکمم جمع کرده بودم.. انگار گذشته ی سیاه من دوباره داشت تکرار می شد!.. نسترن محکم می کوبید به در و التماس می کرد..ولی گوشای بابا کر شده بود..نمی شنید..فقط نگاهه به خون نشسته اش بود و کمربندی که دور مشتش محکم گره خورده بود.. اومد جلو..تنم یخ بست.. خدایا کمکم کن..خدایا به تو پناه می برم.. دست بابا رفت بالا..چشمامو بستم.. لال بودم لال.. حالا می فهمم وقتی میگن یکی از ترس زبونش بند اومده یعنی چی..انقدر سنگین شده بود که حتی قدرت نداشتم به صدای ریزی اونو تو دهنم بچرخونم.. دارم می میرم..بابا شکنجه م نکن..بابا به جرم بی گناهیم اذیتم نکن..بــابــــا........... اولین ضربه رو زانوهام بود و در عین حال بدترین سوزشی که به عمرم تجربه کرده بودم همون بود..از دستای نوازشگر پدرم..زیر شلاق کمربندش فقط می نالیدم ومثل مار به خودم می لولیدم.. رو تختیمو چنگ زدم..هق زدم..به التماس افتادم..به غلط کردن افتادم..خدا رو صدا زدم..خــــــــدا..تو که بزرگی به کی قسمت بدم تا نجاتم بدی؟.. شلاقایی که به ناحق از پدر بر تن خسته و دردکشیده م حس کردم دردش هـــــزار برابر بیشتر از اون سیخ داغی بود که مامان رو بدنم می ذاشت...... جیغ می زدم بابا تو رو خدا..بابا با من اینکارو نکن..بابا بذار حرف بزنم..بابا بذار برات توضیح بدم..تو رو قرآن ولم کن..نزن بابا نزن.. ملحفه از خون من رنگین شد و بابا هنوز عطش داشت واسه کشتن من..واسه نابود کردن من..واسه منی که دخترش بودم.. بابا چون دخترم داری قصاصم می کنی؟.. بابا چون دخترم داری بی گناه محکومم می کنی؟.. به جرم دختر بودنم بابا؟.. خدایا چرا صدای منه دخترو نمی شنــــوی؟........ بابا زیر لب فحشم می داد..شلاق می زد..هر بار که دستش می رفت بالا و می اومد پایین من بیشتر به عقب کشیده و به مرگ نزدیک تر می شدم..تا جایی که پرت شدم و از تخت افتادم پایین..سرم محکم خورد به گوشه ی عسلی و میون اون همه درد اینو دیگه حس نکردم فقط رفته رفته همه چیز پیش چشمام سیاه و تار شد و .... هنوز صدای فریاد بابا می اومد که « توی ِ لکه ی ننگو باید از رو زمین پاک کنم..دیگه چطوری سرمو جلوی مردم بلند کنم؟..همه میگن نیما دختره ی ه.ر.ز.ه شو از خونه ی پسره ِ غریبه کشیده بیرون..پاشو بی ابرو..پاشو این کتکا هنوز اولشه..پاشو بت میگم.. ».. هنوز کامل از هوش نرفته بودم..چشمام جایی رو نمی دید وضعف داشتم بخوام پلکامو باز کنم ولی صداها رو از هم تشخیص می دادم.. صدای باز شدن در و بعد از اون هق هق نسترنو شنیدم.. پاهام می لرزید.. یعنی دارم جون میدم؟.. همه ی بدنم شده بود نبض ولی از ضعف بود.... گرمای دستیو رو بازوم حس کردم و همون موقع بود که از حال رفتم.. دیگه جونی تو تنم نمونده خدا همین الان منو بکش و خلاصم کن.. بسه این همه درد..بسه.... ******* چشمامو که باز کردم خودمو رو همون تخت لعنتی دیدم..هنوز اینجام؟..هنوز زنده م؟..پس چرا تموم نمیشه؟.. نسترن پیشم بود..دلداریم می داد.. می گفت یه جوری با بابا حرف بزنم.. می گفت هر چی به بابا میگه اتفاقی نیافتاده بابا قبول نمی کنه تو هم براش توضیح بده.. چی داشتم که بگم؟..چی باید می گفتم؟..هنوز لب از لب باز نکرده بودم که بابا با بی رحمی افتاد به جونم.. جای نوازشای پدرانه ش هنوز رو تنمه و چه دردی می کنه جای بوسه های کمربندش.. قلبم از این همه حس پدرانه لبریزه..فقط جای اینکه از مهر فشرده بشه از غم و بی مهری مچاله شده.. علیرضا.. الان کجایی؟.. فقط خدا می دونه که چقدر بهت نیاز دارم.. به نگاهه مهربونت.. به صدای ارومت که دوای همه ی دردامه.. اون لحظه با تنی کبود و زخمی.. با دلی گرفته و پر شده از درد.. با نگاهی خیس و بغض سنگینی که ته حلقمو چسبیده بود، از تــــه دل دعا کردم که خدا علیرضامو بهم برگردونه..آنیلمو..کسی که این احساس پاک رو تو دلم دووند و برای لحظاتی بهم فهموند که زندگی می تونه گاهی هم قشنگ باشه.. هر جور که هست خدا.. حتی حاضرم نصف عمرمو ببخشم فقط برای یه لحظه ببینمش.. برای آروم شدن دلم که بی تابه و بهونه شو می گیره.. به همینم قانعم.. ******* یک هفته رو با اشک و آه گذروندم.. به سختی روزا رو پشت سر میذاشتم فقط به یه امید..به امید دیدن دوباره ی اون.. به دستور بابا هیچ کس حق نداشت پاشو تو اتاقم بذاره جز نسترن که فقط اجازه داشت برام غذا بیاره و مامان جلوی در می ایستاد که یه وقت باهام حرف نزنه.. یک هفته ست تو اتاقم، تو خونه ی پدرم زندانیم.. زخمای تنم بهتر شدن ولی زخمای عمیق و چرکین دلم...... چی بگم؟.. چی بگم که حال و روزم گویای همه چیز هست!.. گوشه ی لبم که ورم کرده بود الان فقط یه رد کمرنگ ازش مونده.. زخم روی پیشونیم بدون هیچ دارویی جوش خورده بود.. گونه ی راستم کمی به کبودی می زد ولی زیاد مشخص نبود..بیشتر روی بازوی چپم و گردنم و پشت کمرم آسیب دیده بود که حالا دیگه درد نمی کرد ولی کبودی هاش به خاطر سفیدی پوستم بیش از حد تو چشم می زد.. هر بار که چشمم بهشون می افتاد بغض گلومو می گرفت.. یاد نگاهه بابا میافتادم که چطور با نفرت دخترشو ه.ر.ز.ه صدا می زد.... این مدت هر کار کردم باهاش حرف بزنم حتی نگامم نکرد..بهش التماس کردم یا ولم کنه یا منو بکشه و راحت شم از این همه خفت و خواری.. می گفت صبر کن بالاخره ولت می کنم چون تو لیاقت مردنم نداری.. می گفت اگه تا حالا گذاشتم زنده بمونی باید به خاطرش بری دست و پای بنیامینو ببوسی که جلومو گرفت و نذاشت توی ننگو از رو زمین بردارم.. می گفت بنیامین هنوز دوستت داره و قسمم داده کاری بهت نداشته باشم.. تو هر جمله ش هزار بار اسم بنیامینو آورد و ده هزار بار منو به اون لاشخور مدیون کرد..بهش هیچ دینی نداشتم..از خدام بود که به دست بابام کشته بشم ولی دست اون عوضی بهم نرسه.. هنوزم از علیرضا بی خبرم.. نمی دونم کجاست؟..نمی دونم چکار می کنه؟.. وقتی حواس مامان نبود یه لحظه که خواستم سینی رو از دست نسترن بگیرم زیر لب ازش پرسیدم ولی گفت گوشیش خاموشه!.. نگرانش بودم....بنیامین آدم درستی نبود حالا که فهمیده این مدت پیش علیرضا بودم حتما یه کاری می کنه.. خدایا نکنه بلایی سرش آورده باشه؟.. علیرضا رو به خودت سپردم.. خودت نگهدارش باش........ ******* امروز جمعه ست..بیرون حسابی سرو صداست..نمی دونم چه خبره!..صدای آهنگ کل خونه رو برداشته.. ساعت 10:30 دقیقه ی صبحه و من منتظرم نسترن بیاد و بهم بگه اون بیرون چه خبر شده؟!..آروم و قرار نداشتم..دلم بدجوری شور می زد..این مدت حال ِ روحی ِ درستی نداشتم و امروز..حس می کردم با روزای دیگه فرق می کنه.. تقه ای به در خورد..از فکر اینکه نسترنه با لبخند دویدم سمتش و بازش کردم..ولی......... با دیدن چشمای خندون و منفور بنیامین همونجا خشکم زد.. شال رو سرم نبود و خیز برداشتم سمت تخت که بازومو از پشت گرفت و درو پشت سرش بست..دستمو کشیدم عقب و سرش داد زدم: اینجا چی می خوای؟برو بیرون.. خندید..دستاشو برد پشت و نگاهشو دور تا دور اتاق چرخوند.. --چه استقبال گرمی خوشگلم..توقعم بیشتر از اینا بود.. - برو بیرون بنیامین..گمشو از اینجا.. یه قدم اومد جلو که یه قدم به عقب برداشتم..چشماش برق عجیبی داشت.. --گلم این چه طرز حرف زدنه؟..دیگه اون سوگل آروم و سر به زیرمو نمی بینم..کجاست؟..دلم براش تنگ شده.. تو چشمام زل زده بود..بدون اینکه پلک بزنه.. دستشو آورد بالا و پشت انگشتاشو گذاشت رو گونه م..به خودم لرزیدم و صورتمو با نفرت کشیدم عقب..با خشونت فاصله رو پر کرد و دستاش دور کمرم حلقه شد.. قلبم تند می زد..از ترس..از اون همه حس تنفر از بنیامین تو دلم.... دستامو اوردم بالا و گذاشتم رو سینه ش و به عقب هولش دادم..ولی جثه ی ضعیف من تو آغوش اون عوضی گم بود.... نمی خواستم دستش بهم بخوره..اون موقع محرم بودیم ازش چندشم می شد الان که احساس می کردم تو بغل یه حیوون وحشی و درنده اسیرم حالم داشت بد می شد و از این فکر ناخودآگاه بدنمو منقبض کردم.. چونه مو با انگشتاش گرفت و سرمو به زور بلند کرد..هنوز داشتم تقلا می کردم..ولی قدرتش خیلی زیاد بود.. -- می خوام واسه امشب سنگ تموم بذاری عزیزم..گل من از همه زیباتره.. گوشام سوت کشید.. یه جور زنگ خطر.. یه هشدار.. امشب؟!..امشب چه خبره؟!.... نگاهم از تعجب پر بود و خیلی راحت فهمید دنبال یه جوابم.. خندید و نگاهشو تو کل صورتم چرخوند.. بنیامین ظاهر ِ جذابی داشت..ولی ذاتش کثیف بود و باطن منفورش برای منی که خوب شناخته بودمش بیشتر به چشم می اومد.. سرشو خم کرد ..تو دو سانتی صورتم ایستاد و نگاهشو قفل چشمای یخ زده م کرد.. زمزمه وار با خشونتی که تن ِ صداشو پر کرده بود گفت: امشب قراره به همه چیز پایان بدیم..تو خوشگل ِ دوست داشتنی برای همیشه متعلق به من میشی..بدون هیچ مزاحمی.... اشکام یکی یکی رو گونه هام سر خوردن.. بدبختی از این بیشتر؟.. پس این سر و صداها............. - تو..تو از جونم چی می خوای؟..می دونم دوسم نداری..می دونم ازم متنفری..می دونم آرزوت کشتن منه چون از کاری که داری می کنی خبردارم پس چرا وقتی از اون خونه اوردیم بیرون نکشتیم و یه راست آوردیم اینجا؟..چـــرا لعنتی؟.. پوزخند زد.. اخماشو کشید تو هم.. صورتش وحشتناک شده بود.. --آره..خوشم میاد که اینجور مواقع عقلت خوب کار می کنه..من ذره ای به تو علاقه ندارم..می دونم که می دونی به عقد و این مزخرفاتم هیچ اعتقادی ندارم..ولی یاد گرفتم که درهمه حال سیاستمو حفظ کنم..وقتی تحویلت دادم در اِزاش اعتماد باباتو خریدم..الان هر چی بگم نه نمیاره فقط کافیه اشاره کنم..وقتی می تونم به این راحتی به دستت بیارم و جوری بکشمت که آب از آب تکون نخوره چرا بدون فکر خودمو تو دردسر بندازم؟..وقتی زنم شدی می برمت تو خونه م..واسه کشتنت همه چیز محیاست گلم...... کمرمو محکم نوازش کرد و دندوناشو رو هم سایید: بعد از یه شب رویایی که برات می سازم، هم تو و هم اون معشوقه ی بدتر از خودتو می فرستم به درک.... سرشو بلند کرد و خندید..خنده ی شیطانی ای که حالمو بد کرد..تن لرزونمو به زور کشیدم عقب و با مشتی که به سینه ش زدم ازم جدا شد.. - دست کثیفتو به من نزن عوضی..تو هیچ کاری نمی تونی با علیرضا بکنی.. یه تای ابروشو داد بالا.. -- چیه؟..بدجور سنگشو به سینه می زنی!..یادت رفته اونم یکیه مثل من، پس چطور عاشقش شدی؟...... از این حرفش تعجب کردم..یعنی اون نمی دونه علیرضا یه نفوذیه؟..این خیلی خوبه..از این بابت خوشحال بودم که هنوز هویت واقعی علیرضا پیششون فاش نشده........ تو چشمام زل زد..خندید و به دور لباش دست کشید:هــــان!گرفتم چی شد..تفاوتش تو اینه که اون یارو زرنگ تر از من بوده و این مدت حسابی هواتو داشته..خب اینکه چیز مهمی نیست عزیزم..آخر شب دعوتش می کنم اونم تو محفلمون حضور داشته باشه..چطوره؟........ دستامو از خشم مشت کردم و داد زدم: خفه شـــــو..به خدا اگه بلایی سر علیرضا بیاری هر جور شده حتی نیمه جون خودمو به پلیسا می رسونم و همه چیزو میگم........ قهقهه ی بلندی زد و دستاشو برد تو جیب شلوارش و سرشو تکون داد.. -- آره..آره حتما اینکارو بکن..فقط قبلش تماشا کن که چطور معشوقه ی عزیزتو جنازه می کنم و میندازم زیر پاهات.... -چی می خوای بگی؟!.... قدمی برداشت و پشت سرم ایستاد..مثل مجسمه صاف و صامت ایستاده بودم و جرات تکون خوردنم نداشتم..خدایا اونی نباشه که فکر می کنم!.. صورتشو اورد کنار صورتم و با خونسردی تمام گفت: اون یارو الان دست بچه های منه..امشب بی سر و صدا بله رو میدی تا قال قضیه کنده شه..اگه چموش بازی در بیاری بد می بینی خانمی.... چرخید و اومد جلوم..سرشو خم کرد و تو چشمام زل زد: و یه چیز دیگه که می خوام خوب گوشاتو وا کنی..امشب کوچک ترین خطایی ازت ببینم با یه اشاره انگشتای معشوقه ت قطع میشه..اوممممم اگه دوست داری زیر لفظی جای طلا و جواهر یکی از اعضای بدن عشقتو برات نفرستم بهتره مثل بچه ی آدم به هر چی که میگم خوب گوش کنی و نذاری شبمون زهر بشه..و در عوض..بهت قول میدم امشبو زیاد بهت سخت نگیرم....باشه خوشگلم؟..... و لباشو به بهونه ی بوسیدن گونه م آورد جلو که رفتم عقب و خودمو تقریبا پرت کردم رو تخت..نشسته بودم و ملحفه رو تو مشتم فشار می دادم..نگاهم به زمین خشک شده بود..چشمام می سوخت..همه چیز و تار می دیدم.. زیر لب نالیدم: خدا لعنتت کنه..تو خود شیطانی.. بی صدا گریه می کردم....خم شد رو صورتم و زیر لب گفت: پس از مردی که شیطان خطابش کردی بترس سوگل..کاری که تو کردی قراره دامن خیلیا رو بگیره..تو مهره ی آخر این بازی هستی عزیزم..همه رو که انداختم بیرون بعد نوبت به تو می رسه..تا همه چیزو با چشمای خودت نبینی کشتنت واسه م لذتی نداره.. و بلند و کریه زد زیر خنده و بعد از چند لحظه شاد و خوشحال اتاقمو ترک کرد.. به در بسته خیره شدم..صدای هق هقم بلند شد.. تموم شد؟..همه چی تموم شد؟..این همه سختی رو تحمل کردم که آخرش بشه این؟..این بود رسمش؟.... خـــــدا مگه بنده ی بدی بودم برات؟..گناهم چی بود که مستحق یه همچین مجازاتی دونستیم؟.. خدایا علیرضا.. جون منو بگیر ولی نذار بنیامین بلایی سر اون بیاره.. تو چنگال یه گرگ ِ گرسنه اسیرم..هیچ کس کمکم نمی کنه..تنها و بی کس افتادم بین یه مشت آدم که هیچ کدوم راضی به زنده بودنم نیستن.. از این همه دردی که تو دنیا کشیدم فقط علیرضا رو داشتم که............. همه چیزمو باختم سر بی عدالتی های زندگی.. ولی در عوض ِ همه ی اینا علیرضا رو به دست آوردم..... خدایا.. اونو دیگه ازم نگیر.. نذار تنها بهونه ی نفس کشیدنامو به یک شیطان ببازم.. نذار.. ******* 3 بعداظهر بود و از دلشوره داشتم می مردم.. یه دقیقه راه می رفتم، یه لحظه می نشستم و باز می دیدم نمی تونم آروم بگیرم بلند می شدم و می رفتم کنار پنجره.. چشم از ساعت بر نمی داشتم..منتظر بودم نسترن به هر بهونه ای که شده بیاد اتاقم.. خدا می دونه که چقدر به حرف زدن باهاش نیاز داشتم.. به همین کورسوی امید هم راضی بودم..شاید هنوز چاره ای باشه!.. ساعت دقیقا 3:35 دقیقه بود که در اتاقم باز شد..همه ی وجودم چشم شد و خیره به در موندم.. نسترنو که دیدم ذوق زده رفتم سمتش ولی از دیدن صورت بی روح و لبای سرد و بسته ش وسط اتاق خشکم زد..خواهرم چش بود؟!.. نسترن که از جلوی در رفت کنار پشت سرش مامان لبخند به لب همراه یه زن غریبه اومدن تو اتاق و درو بستن.. مامان با ذوق و شوقی ساختگی با دست به من اشاره کرد و رو به زن گفت: مهین جون قربون دستت می خوام حسابی هنرتو نشونم بدیا..مژده خانم سفارشتو کرده.... مهین خانم پشت چشمی نازک کرد و تابی به سر و گردن تپلش داد.. -- مژده خانم لطف دارن ولی راضیه جون منم سالهاست تو این کار کسی ام واسه خودم..نگران نباش زشت ترین عروس اومده زیر دست من جوری درستش کردم که شب عروسی حتی خونواده ی خودشم نتونستن بشناسنش.... خنده ی ریزی کرد و اومد طرف منی که عین یه سنگ سنگین، چسبیده بودم به زمین..یه چرخی دورم زد و متفکرانه دستی به گونه ی برجسته ش کشید.. لبخند زد.. -- چه دختر نازی داشتی راضیه جون رو نمی کردی....خندید و گفت: نکنه ترسیدی بدزدنش؟..ماشاالله چشماش خیلی خوشگله، با آرایش عربی معرکه میشه.... دستشو گذاشت زیر چونه م و به چپ و راست چرخوندش..چشمام داشت از حدقه می زد بیرون.. -- نه فیسش از هر نظر عالیه..صورت دلنشینی داره آرایش تند بهش نمیاد یه چیز ملایم نازترش می کنه.. به صورت مامان نگاه کرد..اخماشو کشیده بود تو هم و از عصبانیت سرخ شده بود.. نگاهشو از سر نفرت دوخت تو چشمای من و گفت: شما که از خودی مهین جون اگه به من بود می گفتم یه کرم و ماتیک بسشه ولی سفارش دامادمه گفته باید سنگ تموم بذاریم.. مهین خانم غش غش خندید و ساکشو گذاشت رو تخت.. -- آره خب خرجشم پای داماده ولی خوشم اومد از الان معلومه چقدر خاطر دخترتو می خواد، خوبه که دست به جیبه....... مامان پوزخند محوی زد که فقط من و نسترن دیدیم..مهین خانم سرش تو ساکش بود و نمی دونم دنبال چی می گشت.. -- دامادم یه تیکه جواهره مهین جون..خدا قسمت هر کسی نمی کنه..فقط نگه داشتنش لیاقت می خواد.. پوزخند زدم که بهم چشم غره رفت.. مهین خانم که دچار سوتفاهم شده بود سرشو بلند کرد و با اخم گفت: دستت درد نکنه راضیه جون..مگه خدایی نکرده ما بخیلیم؟.. مامان با دستپاچگی اومد جلو.. -- اوا خاک به سرم این چه حرفیه مهین جون..منظور من اصلا این نبود..میگم ایشاالله که سوگل قدر یه همچین پسری رو بدونه..به خدا این دوره دوماد خوب کجا گیر میاد؟بد میگم؟.. مهین خانم هم که با همین توضیح ناچیز مامان قانع شده بود نگاهی به من انداخت و وسایلشو گذاشت رو میز آرایش.. --اگه اینجور که تعریفشو می کنید باشه نه والا..ایشاالله همه ی جوونا راهی خونه ی بخت بشن و خوشبختی و سعادت قسمتشون بشه.. --ایشاالله....نسترن مادر برو لباس سوگلو از اتاقم بیار..بنیامین دیشب آورد با همون کاورش گذاشتم تو کمد.. نسترن لباشو رو هم فشار داد و با حرص از اتاق رفت بیرون..اشک تو چشمام حلقه زده بود ولی به سختی واسه سرازیر نشدنش، با دلم می جنگیدم.. دلی که بی رحمانه آتیشش زدن و به نظاره ی سوختنش نشستن تا با چشم خودشون شهادت خاکستر شدنشو بدن.. شاید..شاید اون موقع کمی آروم بگیرن.. رمان ببار بارون فصل 17 مهین خانم گفت بشینم رو صندلی ولی از جام تکون نخوردم..دست و پام می لرزید..با نفرت به اون وسایل و آینه ای که رو به روم بود نگاه می کردم.. حتی از خودمم بدم می اومد..منی که عین یه عروسک افتادم تو دستای این جماعت.. ای کاش بی کس و کار بودم ، شاید اون موقع انقدر تحقیر نمی شدم..هر چی حرف پشت سرم بود می گفتم خب آره بی کسم از چی دفاع کنم؟..ولی در عین حال که هم پدر دارم و هم مادر بازم تنهام و این تنهایی انگار تا لحظه ی مرگ قصد جدایی از منو نداره!.. ******* نزدیک به 3 ساعت آرایشگر رو صورت و موهام کار کرد..کار زیادی نداشت فقط موهام خیلی بلند بود وشینیونش تا حدودی کار برد.. لباس عروسی که بنیامین گرفته بود یه لباس نباتی رنگ بود با بالا تنه ی دکلته و قسمت کمرش هم فوق العاده تنگ بود..پایین دامنش کمی پف داشت و مدلش کج بود که از جلو موقع راه رفتن پای چپم تا نزدیک رون می افتاد بیرون و از پشت هم چیزی نزدیک به پنجاه سانت دنباله اش بود..گرچه با وجود کفشای پاشنه بلندی که پام بود زیاد به چشم نمی اومد.. نگاهم که از تو آینه به خودم افتاد جای اینکه از اون همه زیبایی لبخند بزنم غم عالم تو دلم و دریایی از اشک تو چشمام نشست..موج پر تلاطم از اشکای بی امانم، رو گونه هام جاری شدن و شونه هام لرزیدن.. این زیبایی سهم بنیامین نبود.. این لباس ِ سفید، پارچه ی کفنم بود نه لباس ِ بختم.. این عروس غمگینی که جلوی آینه ایستاده و داره گریه می کنه نباید عروس بنیامین باشه.. دختری که نگاهه خروشانش از عشق لبریزه فقط متعلق به علیرضاست.. دستای من سهم دستای اونه..حتی لمس جسم و روحمم سهم نگاه و جسم اونه..همه و همه مالک اصلیشون علیرضا ست نه بنیامین.. خدایا ببین دلمو....می لرزه از درد....لبریزه از عشق....پر شده از نفرت.. خدایا لااقل به صدای یکی از دردام گوش کن..دردمو درمون نمی کنی باشه ولی به صدای تپشای قلبم که می تونی گوش کنی؟.. تو که عاشقا رو یه جور دیگه دوست داری.. تو که پاکی و صداقتو تو عشق ستایش می کنی.. خدایا دیگه چجوری التماست کنم؟..یه راهی نشونم بده..امشب..با بله ای که به بنیامین میدم حکم مرگمو امضام می کنم، می دونم..از مرگ نمی ترسم..ولی از اینکه بخوام به شیطان بله بگم و اونو تو زندگیم شریک شم، آره.... می ترسم.. می دونم روزای باقی مونده از زندگیم نهایتش به دو روز هم نمی کشه ولی اینکه جسممو در اختیارش بذارم..جسمی که تا الان پاک نگهش داشتم منو از خودم بیزار می کنه.. ایمان دارم که فقط تو می تونی کمکم کنی!........... ******* مهین خانم مات و مبهوت کنارم ایستاده بود و از زور تعجب دهنش باز مونده بود.. دستی رو شونه م نشست..آروم برگشتم..نسترن با صورت اشکی نگاهم می کرد..با دیدنش طاقت نیاوردم و خزیدم تو آغوشش....بغض داشتم.. -نسـ..تـ..رن.............. --هیسسسسس..هیچی نگو سوگل..الان هیچی نگو..می دونم خواهری..همه چیزو می دونم.... به خاطر مامان و میهن خانم که تو اتاق بودن اینو می گفت.. ولی اونا برام مهم نبودن..بعد از مدت ها آغوش نسترن مال من شده بود.... مهین خانم_ راضیه جون چیزی شده؟..دخترت چرا همچین می کنه؟.. مامان که از صداش مشخص بود بدجور هول شده گفت: چیزی نیست همه شب عروسی همینن مهین جون مگه خودمونو یادت رفته؟..دختره دیگه..طاقت دوری نداره..برای ما هم سخته!.. مهین خانم که حرفای مامانو باور کرده بود دستشو گذاشت رو بازوم..از بغل نسترن اومدم بیرون و فین فین کنان نگاهش کردم.. --بیا بشین دختر آرایشتو درست کنم این همه زحمت کشیده بودم واسه ش این همه اشکو ازکجا آوردی آخه؟..سفر قندهار که نمیری دخترجان، این شتری ِ که در خونه ی هر دختر دم بختی می خوابه..حالا خدا خواسته یه شوهر همه چی تمومم قسمت تو شده جای اینکه خوشحال باشی نشستی گریه می کنی؟.. پوزخند زدم و نگاهمو از تو چشماش گرفتم..چه ساده بودن این آدما..با دو کلمه حرف و چهارتا تعریف از این و اون بدون اینکه حتی طرفو دیده باشن ازش یه فرد ایده ال و به قول خودشون همه چی تموم می ساختن.. یه مرد رویایی..کسی که از نظر اونا می تونه تکیه گاهه محکمی واسه یه دختر باشه..هه......بتی که ندیده می پرستیدنش.. ستایش به درگاه کی؟..شیطانی مثل بنیامین؟.... خدایا! پس بنده هات کی می خوان دست از این همه ظاهربینی بردارن و بفهمن که همه چیز زیبایی و پول و ثروت نیست؟.. کسی که در ظاهر تو صورتت لبخند می زنه و چهره شو معصوم نشون میده واقعا کی می دونه که این لبخند های محبت آمیز می تونه فقط یه نقاب باشه و پشت این نقاب زیبا چه ذات پلیدی مخفی شده که تو از ماهیتش بی خبری؟.. چرا پدرم جای اینکه به ذات بنیامین توجه کنه و اونو تو هر شرایطی آزمایش کنه همه چیزو تو ظاهر دید و اعتماد کرد؟.. یعنی سرنوشت دخترش انقدر واسه ش بی ارزش بود؟!.. ******* یه لحظه هم نذاشتن نسترن تو اتاق باهام تنها بمونه..هر بار که مامان می دید نسترن حواسش به منه یا نزدیکمه به هر بهونه ای شده بود می فرستادش بیرون..آخه چرا؟!..مگه قرار بود چی بشه؟..دیگه بدتر از این که داشتم از روی اجبار تن به خواسته هاشون می دادم؟!.. همین دلایل بهونه ای می شدن که بیشتر تو خودم فرو برم و دل ابریم بگیره و جای بارون خون بباره!.... ساعت هفت بود که گفتن عاقد اومده و بیرون منتظره.. خدایا..چه زود زمانش رسید!..پس چرا هنوز مرگمو نرسوندی؟!.. با بغض تو اتاق قدم می زدم که نسترن و مامان اومدن تو..مامان یه چادر سفید ساده که گلای ریز نقره ای داشت کشید رو سرم..بازومو گرفت و خواست ببرتم سمت در که سرجام ایستادم..کمی به جلو هولم داد که اینبار خودمو کامل عقب کشیدم.. پاهام یاریم نمی کردن......نمی تونم........نه نمی تونم..من علیرضا رو می خواستم....اگه بناست عقدی صورت بگیره فقط با علیرضا پیمان زناشویی می بندم نه با هیچ مرد دیگه ای.. مامان نیش گون ریزی از بازوم گرفت که دردم اومد و جیغمو تو گلو خفه کردم.. -- بیا برو کم بلای جونمون نشدی..بیا برو بلکم هر چه زودتر شرت از سرمون کم شه دختره ی خیرندیده.... نسترن غرید: مامــان بسه دیگه.. -- خوبه خوبه ببند دهنتو..حساب تو یکی هم جداست بذار تکلیف این چشم سفید مشخص شه بره رد کارش، بعد من می دونم و تو........ از زیر چادر که به نفس نفس افتاده بودم نالیدم: من زن اون کثافت بی همه چیز نمیشم..حاضرم بمیرم ولی دست اون آشغال بهم نرسه...... -- اوهو دیگه چی؟..چه تحفه ای هستی حالا؟..همیشه گفتم بازم میگم واقعا حیف بنیامین نمی دونم چی از توی خیره سر دیده که عاشقت شده..هر کی دیگه جای اون بود با اون همه رسوایی که به بار آوردی همونجا قیدتو می زد ولی تموم این مدت پات وایساد و گفت سوگل هرجوری هم که باشه باز خاطرش واسه م عزیزه..هه..خدا شانس بده..سیب سرخ افتاده دست آدم چلاق..تهشم همین میشه..بیا برو کم با اعصاب من بازی کن!....... --چیزی شده مادرجان؟!...... صدای بنیامین بود..با ترس لبه های چادرمو محکم چسبیدم.. -- نه پسرم..سوگل یه کم خجالتیه..می دونی که؟....... صدای خنده شو شنیدم..و صدای قدم های محکمشو که می اومد اینطرف.. --اگر که اجازه بدید من میارمش..قبل از عقد یه حرفایی هست که باید به خودش بزنم..البته این عمل من رو حمل بر بی ادبی نذارید مادرجان!.. --اوا این چه حرفیه پسرم اجازه لازم نیست سوگل دیگه از امشب زنته صاحب اختیارش تویی ......نسترن....... و از گوشه ی چادر دیدم که دستشو دراز کرد سمت نسترن و تقریبا کشوندش و از در بردش بیرون.... بنیامین درو بست و اومد جلو..یه قدم رفتم عقب.. رو به روم ایستاد..چشمم به کفشای چرم و براقش افتاد و پاچه های شلوار خوش دوخت مشکی رنگش.. دستشو آورد سمت چادرم که عقب کشیدم..دستش رو هوا خشک شد و انداختش..اینبار چادرمو محکم تر گرفتم..تنم می لرزید..دستام از اون همه سرما سر شده بود.. -- حرفایی که صبح زدمو به همین زودی فراموش کردی؟.. -........... -- نکنه دلت واسه معشوقه ت تنگ شده؟..خب اینکه چیزی نیست زودتر می گفتی......... سکوت کرد..قدمی نزدیک تر به من برداشت و کمی رو صورتم خم شد..سایه ش رو چادرم افتاده بود..و صدایی که کنار گوشم با خشم نجوا کرد: فقط کافیه یه اشاره ی کوچیک کنی خوشگلم..سر بریده شو تا قبل از عقد واسه ت می فـ ........ جیغ خفیفی کشیدم و صورتمو برگردوندم..ملتمسانه با بغض نالیدم:نـــه..بس کن تو رو خدا تمومش کن.. بازوهامو گرفت..چادر نازک بود و از برخورد اون گرمای نفرت انگیز با پوست دستم حالت تهوع بهم دست داد.. -- با هم تمومش می کنیم....اگه نمی خوای اوضاعو بدتر کنی پس با زبون خوش راه بیافت.. - قبلش می خوام..باهاش حرف بزنم...... با ترس و دلشوره منتظر جوابش بودم..سکوت بود و..بعد از چند لحظه قهقهه ی بلندش مو به تنم سیخ کرد.. --سوگل انگار زیادی ازم نرمش دیدی که جرات کردی رو حرفم حرف بیاری آره؟..کاری نکن بدون هیچ شکنجه ای با یه تماس روحشو بفرستم پیشت..یه چند ساعت طاقت بیاری حتما می بینیش!.. -من.......... عصبانی شد..محکم بازوهامو تو چنگ گرفت و تکونم داد و با فریادی خفه که سعی داشت صداش از این در بیرون نره گفت: یا مثل بچه ی آدم هر چی گفتم میگی چشم..یا اگه بخوای دنبال باج از من باشی تا وقتی سر بریده شو با چشمای خودت ندیدی حتی نمیذارم پای سفره ی عقد بشینی..انتخاب با خودته..در هر دو صورت من به هدفم می رسم فقط کمی از لذتش کم میشه..اینم میذارم پای دردسرایی که واسه پیدا کردنت کشیدم.... بازومو محکم تر فشار داد و از لا به لای دندوناش غرید: بعدام می تونی لالمونی بگیری....هنوز با این زبون خوشگلت کلی کار دارم..بس بنـــال!.. لب پایینمو به دندون گرفتم و چشمامو بستم..جونم تو دستای اون بود..علیرضام تو دستای اون بود..چی داشتم که بگم؟..جز اینکه سرمو تکون بدم و زیر لب با کوهی از بغض ِ نشسته تو گلوم بگم: باشه!..قبوله!....... حلقه ی انگشتاش از دور بازوم رها شد..راه افتاد سمت در و تو درگاه ایستاد.. -- بیا اینجا.... لبمو گزیدم که گریه م نگیره...... دیگه نه.... دیگه بسه هر چی من گریه کردم و اونا به بدبختیام خندیدن.. هنوز زنده م..نفس میاد و میره!.. تو زندگیم فقط علیرضا رو دارم که واسه داشتش هر کاری لازم باشه می کنم..برای بخشیدن نفس تو سینه ی تنها مرد زندگیم از خودمم می گذرم.. حتی.. حتی به این خفت هم برای آخرین بار تن میدم.. فقط.. برای آخرین بار.... تو سالن که رسیدیم مامان بازومو گرفت و کمک کرد بشینم رو صندلی..حتی کنجکاو نبودم سفره ی عقدمو ببینم..کاش ترمه ی ختمم بود..کاش همون موقع زیر کتکایی که خورده بودم جون می دادم.... عاقد وارد سالن شد و همه برای سلامتیش صلوات فرستادن.. نسترن قرآنو داد دستم ولی بازش نکردم..این قرآن حرمت داشت..واسه خوشبختی و شگون ِ بستن بخت با کدوم مردی باز کنم و آیات ملکوتی و سرشار از معنویتش رو زیر لب زمزمه کنم؟..مردی که کنارم نشسته بود خود شیطان بود..خدایا..تو راضی ای؟..من نیستم..خدایا منو ببخش..کفر نمیگم اما..اینبار راضی به رضای تو نیستم.. -- بسم الله الرحمن الرحیم، لاحول و لا قوة الا بالله علی العظیم..دوشیزه خانم سوگل پویان، آیا وکیلم شما را به عقد دائم آقای بنیامین جهانگیری، در قبال مهریه ی یک جلد کلام الله مجید، یک جام آینه و شمعدان و یک هزار و سیصد عدد سکه ی بهار آزادی در بیاورم؟ آیا وکیلم؟.. صدای مامانو از پشت سرم شنیدم:عروس رفته گل بچینه!.. پوزخند زدم..واسه حفظ ظاهر چه کارایی که نمی کردن.. --عروس خانم وکیلم شما رو به عقد دائم آقای ......... چند دقیقه ی دیگه تا لحظه ی ویرانه شدن احساساتم مونده؟.. یک؟.. دو؟....... شایدم چند ثانیه.. و باز صدای مامان چون ناقوسی از مرگ تو سرم پیچید......... -- عروس رفته گلاب بیاره!.. --برای بار سوم، دوشیزه خانم سوگل پویان آیا وکیلم شما را به عقد دائم آقای بنیامین جهانگیری، در قبال............................ نزدیکه..خیلی نزدیکه..دستامو تو هم مشت می کنم..چشمامو می بندم..صدای قلبم همه ی وجودمو پر کرده..گوشام کر شده..دیگه هیچی نمی شنوم..هیچی..همه چیز رو یه خط فرضی تو سرم ِ که صدای سوت ممتدش نوید مرگ میده....تنم سرده ..حتی از یک جسم بی روح هم سردتر.. یکی محکم به پهلوم سقلمه می زنه..مامانه....درد دارم؟..نه..نه هیچ دردی حس نمی کنم..فقط قلبمه..تیر می کشه..به زبونم فرمان میده لال شو حرف نزن..ولی عقلم..میگه جون عشقت در خطره....حتی حاضر نبودم واسه یه ثانیه به نبودنش فکر کنم.. مامان سقلمه ی دومو هم بهم می زنه..لب می گزم..از درد؟..نه..از سنگینی بغض تو گلوم..از بی مهری آدمای اطرافم..از بی پناهی خودم..منی که..حتی تا دقایق آخر هم امیدمو از دست ندادم اما........ نشد........... - بله!........ بعد از یه مکث نسبتا طولانی مامان دست زد و کل کشید و اینجوری بقیه هم از اون محیط سردی که به وضوح حس می شد بیرون اومدن.. رسم بود قبل از قبول این عقد از پدرم و بزرگترا کسب تکلیف کنم ولی.. کدوم بزرگ تر؟..کدوم پدر؟.. پدری که شاهد عقد فرزندش نه..بلکه به شهادت امضا کردن حکم مرگ دخترش رو به روم نشسته، پدرم بود؟..این مرد پدر من بود؟..بعد از همه ی اینا می تونستم از ته قلبم پدر صداش کنم؟..دیگه حرمتی باقی نمونده بود.... آره..بالاخره تموم شد..دیگه همه چی تموم شد.. و این همون واقعیتی ِ که خواستم ازش فرار کنم..اما نشد.... این دیگه رویا نیست!..حقیقت زندگی همینه!... بنیامین هم بله رو داد و دفتر عقدو امضا کردیم.. بعد از رفتن عاقد و مردایی که نقش شاهد رو تو این مجلس داشتن، مامان خواست چادرو از سرم برداره ولی محکم نگهش داشتم و نذاشتم.. کارم تابلو بود می دونم ولی نمی خواستم نگاهه بنیامین به بالا تنه ی برهنه م بیافته..درسته..الان همسر رسمی و قانونیش بودم..ولی با دلم پیمان نبستم..هر عقدی بدون رضایت قلبی باطله..پس این عقد هم از جانب من هیچ رسمیتی نداشت!.. بالاخره تو این کشمکش ها مامان پیروز شد و چادرو از سرم برداشت..حجابمو که از دست دادم تنم مثل یه تیکه یخ، سرد و منجمد شد........ سرمو زیر انداختم و نخواستم که نگاهه شاهدین این عقد کذایی رو ببینم و بیشتر از این از خودم و این جماعت متنفر بشم!.. با لمس یه چیز گرم لا به لای انگشتام به خودم اومدم..دست چپم تو دست بنیامین بود.. با عصبانیت سر بلند کردم و خواستم دستمو عقب بکشم که محکم نگهش داشت..با لبخند و چشمایی که برق عجیبی داشتن تو چشمام خیره بود.. سردی حلقه ی طلایی رو تو انگشتم حس کردم..نگاه از نگاهش گرفتم و قبل از اینکه به دستم بوسه بزنه اونو از تو دستش بیرون کشیدم.. حلقه رو با نفرت لمس کردم و دستمو مشت کردم..ازت بیزارم بنیامین..ازت بیزارم.... مامان ظرف عسلو برداشت.. این مسخره بازیا چیه؟..کم عذابم دادن که هنوزم حاضر نیستن دست از سرم بردارن؟.. کاسه ی عسلو که گرفت جلوم با همون دستی که حلقه توش بود محکم زدم زیرش که صدای جیغ مامان به هوا رفت و کاسه ی عسل درست خورد وسط آینه ی طلایی رنگی که تو سفره ی عقد بود و با صدای بلندی شکست!.. همه مات و مبهوت به این صحنه و آینه ی شکسته نگاه می کردن!..حتی من!.. تصویر صورت من و بنیامین تو ترکای بزرگ و قسمتای شکسته ی آینه به هزار تیکه نقش بسته بود.. نمی دونم چرا..ولی از ته دل لبخند زدم..یه حسی توام ِ با آرامش قلبمو پر کرد و باعث شد تو دلم اسم خدا رو صدا بزنم و قرآن کریم رو که تو بغلم بودو ببوسم و بلندشم.. می دونستم بابام رو به روم نشسته ولی بدون اینکه نگاهش کنم دویدم سمت اتاقم و درو محکم پشت سرم بستم..سرمو بهش تکیه دادم وچند بار پشت سر هم نفس عمیق کشیدم.. نگاهه غضب آلود بنیامین وقتی که لبخند زدم رو خوب تو ذهنم ثبت کردم!.. هنوز هم ردی از اون لبخند رو لبام بود که قرآن رو دو مرتبه بوسیدم و گذاشتم رو میز کنار تختم.. شالی که رو تختم بودو چنگ زدم و انداختم رو شونه هام.. ******* دیگه از این همه غرغر ونصیحت خسته شدم..همین که پام رسید تو اتاق چند لحظه بعدش مامان اومد و داد و فریاد راه انداخت.. از خانواده ی بنیامین خبری نبود..چه بهتر..برام مهم نبودن.. بابا حتی حاضر نشد نگام کنه یا حتی به قصد نصیحت پا تو اتاقم بذاره..فقط از همونجا صداشو شنیدم که به بنیامین گفت: تو دیگه عضوی از این خونواده ای و به عنوان دامادم نه بلکه جای پسرمی..اینجا هم مثل خونه ی خودته هر وقت دلت خواست می تونی بیای ولی الان دست زنتو بگیر و از اینجا ببرش.... همین..همین حرف بابام از صد تا فحش و بد وبیراه بدتر بود واسه م.. مانتومو رو لباسم پوشیدم و شالی که مامان با حرص داده بود دستمم کشیدم سرم و رفتم بیرون.. بابا با دیدن من اخماشو کشید تو هم و خواست بره تو اتاقش که صداش زدم..توجهی نکرد که اینبار صدامو بردم بالاتر..بین راه ایستاد .. برنگشت نگام کنه..منم نزدیکش نرفتم.. از همونجا با بغض و صدایی که می لرزید گفتم: حتی لایق نیستم تو چشمام نگاه کنی آره بابا؟..خردم کردی بس نبود؟ ..غرورمو شکستی بس نبود؟..دخترتو به چی فروختی بابا تا این دم آخری دلم خوش باشه که شاید ارزششو داشتم؟..به همون ابروی کذایی که همیشه ازش دم می زدی؟..همون ابرویی که منو مسبب بی حیثیتیش می دونی و خودتو در مقابلش مسئول نشون نمیدی؟.. می دونم دیگه به این خونه بر نمی گردم..اصلا به فردامم امیدی ندارم..پس بذار بگم که من بی ابرویی نکردم بابا..خواستم واسه ت توضیح بدم ولی تو مثل همیشه گوش ندادی..می دونی چیه بابا؟!..هنوز باورم نمیشه که من ثمره ی یه عشق دو طرفه باشم!عشقی که ریحانه رو سالهای سال از نیما جدا می کنه و این وسط تنها دخترشون فدای سرنوشت میشه.. حدسم درست بود..تا اسم ریحانه رو آوردم سر بلند کرد و تو چشمام خیره شد .. اشک صورتمو خیس کرده بود که گفتم: کاش مرده بودم بابا..کاش اون موقع که شایعه کردن ریحانه تو تصادف کشته شده منم پیشش بودم..شاید اگه با اون بودم زندگیم الان این نبود..شاید دیگه تنها نبودم..شاید دیگه نگران نگاهه سرد بابام و اطرافیانم نبودم..شاید اگه حاج مودت با دخترش لج نمی کرد الان سرنوشت خیلی ها اینی که الان هست نبود..ای کاش منو با خودت نمیاوردی بابا.... اشک تو چشماش حلقه زد..هر لحظه تعجبش از حرفام بیشتر می شد.. --از چی حرف می زنی؟!..تو اینا رو از کجا می دونی؟!.. نیشخند تلخی زدم و گفتم: از همون پسری که این مدت پیشش بودم..از آنیل..آنیل مودت..پسر ریحانه و نوه ی حاج مودت..همون مرد جوون و به قول شما غریبه ای که تو اوج بی کسیم پناهم داد ولی دست از پا خطا نکرد.. بابا یه قدم اومد جلو و گفت: سوگل چی داری میگی تو؟!..مگه ریحانه زنده ست؟!.. لبخندم تلخ بود..تلخ تر از زهری که امشب از جام سرنوشت نوشیدم.. یه قدم به عقب برداشتم و گفتم: دیگه همه چی تموم شده بابا..فقط بدون بد کردی..خیلی هم بد کردی..هیچ وقت حلالت نمی کنم..به خاطر تموم بی عدالتیات حلالت نمی کنم..من فرار کردم که به اینجا کشیده نشم ولی همه ش بی فایده بود چون پدری مثل تو داشتم..اگه بهم ذره ای اعتماد کرده بودی هیچ وقت خونه رو ترک نمی کردم..اگه این همه سال واقعا منو به چشم تنها یادگار عشقت می دیدی نه یه وسیله واسه حفظ آبروت، هیچ وقت منی که جیگر گوشه ت بودم به این ذلت تن نمی دادم.. با دستم زدم رو سینه م و نالیدم: ولی حالا ببین منو بابا..ببین پاره ی تنته که جلوت وایساده..ببین به کجا رسوندیش!.. باهام چکار کردی بابا؟..همین که هوش اومدم جای اینکه بذاری حرفمو بزنم افتادی به جونم..به چیزایی نسبتم دادی که از یادآوریش شرمم میشه ..خیلی سخته پدری به دخترش بگه ه.ر.ز.ه نه بابا؟..وقتی تو اینو باور کنی دیگه از بقیه چه توقعی باید داشته باشم؟..دختر بدی واسه ت نبودم، بودم؟..منو از خودت دور کردی....ازت راضی نیستم بابا، چه این دنیا چه تو اون دنیا..هر بدیی ازم دیدی حلالم کن ....امشب با کینه ای که دستای نوازشگرت تو دلم کاشت دیگه اون سوگل سابق نمیشم..من امشب مردم..فقط به دستای پدرم.... عقب عقب رفتم کنار بنیامین و با هق هق گفتم: باشه میرم..امشب با بنیامین از این خونه میرم..فقط اینو مطمئنم که از این لحظه به بعد دیوارای این خونه رنگ آرامش و خوشبختی رو به خودشون نمی بینن.... لبخند غمگینم همراه شد با یه قطره ی درشت و شفاف اشک از چشمای بابام.. سرمو انداختم پایین و پشت بهش رفتم سمت نسترن.. بابا صدام زد ولی جوابشو ندادم.. تند صورت نسترن و بوسیدم و تو گوشش گفتم: خواهری حلالم کن..می دونم که دیگه همو نمی بینیم ولی تا همینجا هم بابت همه ی خوبی هات ممنونم..مراقب خودت باش..خداحافظ.. --سوگل، عزیزم صبر کن می دونم همه چی عجله ای شد و کسی نتونست کاری کنه ولی امشب......... با لبخند غمگینی نگاهش کردم و میون حرفش اومدم: من صبرم زیاده نسترن..منتهی دیگه فرصتی برام نمونده!.. بنیامین بازومو گرفت و کشید..نسترن گریه می کرد و دستمو چسبیده بود..به درگاه که رسیدیم مجبور شد ولم کنه..مرتب می گفت صبر کنم و امیدمو از دست ندم!.. کدوم امید نسترن؟.. امید من امشب پای سفره ی عقد پر پر شد.. دیگه از کدوم امید حرف می زنی؟.. ولی نگاهش پر از معنی بود..حس می کردم جلوی بنیامین نمی تونه حرف بزنه و می خواد با نگاهش چیزی رو بهم بفهمونه!.. ******* نشستیم توی ماشین و بنیامین سوئیچو انداخت.. قبل از اینکه راه بیافتیم با پشت دست اشکامو پاک کردم و گفتم: منو کجا می بری؟.. تو صورتم نگاه کرد و خندید.. -- نترس عزیزم..جای بدی نیست..قبلا هم تجربه شو داشتی.. -چی داری میگی؟..منظورت چیه؟.. --عقد کردیم ولی هنوز جشنش مونده خوشگلم..عروسی که بدون جشن صفایی نداره، داره؟.. -خفه شـــو..فقط منو ببر پیش علیرضا.... شاد و سرخوش پاشو رو گاز فشرد و گفت: ای به چشــــم..پیش اونم می برمت..تا یه ساعت دیگه می بینیش..خیلی زود..خیلی خیلی زود........... و قهقهه ی شیطانی سر داد و سرشو به طرف پنجره چرخوند و داد زد: وای کـــه چـــه حالــی بکنــــم مـــن امشـــــب!.. صورتشو گرفت سمت من و با چشمایی که از خوشحالی پـــر بود نگاهم کرد..پشت انگشتای دستش گونه مو لمس کرد..به حالت چندش اخمامو کشیدم تو هم و صورتمو بردم عقب که خنده ش بلندتر شد.. -- من از دخترای چموش خیلی خوشم میاد..مخصوصا تو یه همچین موقعیتایی!.. و چشمک زد و با لحن بدی گفت: می دونی کــــه عزیزم؟..مطمئنم هنوز یادت نرفته!.. پست فطرت عوضی..منظورش به ویلایی بود که اون بار منو برد تا به عنوان خونه ی مشترکمون نشونم بوده.. وحشی بازی هاشو با بی شرفی به روم میاورد.. منو از چی می ترسوند؟..مگه از مرگ، بدترم هست؟!..با آغوش باز پذیرفتمش..ولی قبلش یه کاری بود که باید انجامش می دادم..بعد از اون هر بلایی سرم بیاد واسه م مهم نیست!.. این همه وقت اون نقشه کشید و تا مرحله ی اجرا پیش برد.. و حالا.. نوبت من بود................... رنگی از بغض به صدام دادم و سرمو زیر انداختم.. - دیگه هیچی برام مهم نیست! سنگینی نگاهشو واسه چند لحظه رو صورتم حس کردم!.. -- از همون اول باید اینجوری رامت می کردم!..گرچه این سرکشیات همچین به ضررمم تموم نشد!.. از شنیدن صدای خنده ش فکم منقبض شد و دستامو مشت کردم.. ولی نه..باید بتونم خودمو نگه دارم.. الان هر عکس العملی نشون بدم فقط اونو حساس کردم..باید باور کنه که واقعا از همه چیزم گذشتم و خودمو بهش سپردم!.. فقط باید به دلش راه بیام!..فعلا چاره ای نیست......... ******* زمان از دستم در رفته بود..چند ساعت یا چند دقیقه ست که تو راهیمو نمی دونم..سرمو به پشتی صندلی تکیه داده بودم و بدون اینکه خواب باشم چشمامو بسته بودم.. وقتی به خودم اومدم که ماشین از حرکت ایستاد..لای پلکامو باز کردم..سرم درد می کرد و دلیلش هم فشار عصبی بود.. بنیامین از ماشین پیاده شد..سرمو چرخوندم سمت پنجره..همه جا تاریک بود..هیچ نوری از اطراف دیده نمی شد، انگار وسط بیابون بودیم که صدای زوزه ی گرگا و واق واق سگا از اطراف به این حدسم دامن می زد.. ما اینجا چکار می کنیم؟!..بنیامین کجا رفت؟!.. تو سیاهی گم شده بود.. با ترس بازوهامو بغل گرفتم و از گوشه ی چشم اطرافو زیر نظر داشتم..صورتمو برگردوندم تا از عقب پشت سرمو ببینم که همون موقع یکی محکم زد به پنجره، جیغ بلندی کشیدم و به چپ خزیدم.. با دیدن صورت درهم بنیامین نفس حبس شده امو بیرون دادم..ولی از راحتی نبود..از اجبار بود.. اشاره کرد بیام پایین..با ترس صندلی کناریمو چسبیده بودم و تکون نمی خوردم..درو باز کرد و بازومو گرفت و مجبورم کرد پیاده شم!.. - ول کن دستمو.. -- زِر نزن، راه بیافت.. - اینجا کجاست منو اوردی؟!.... جوابمو نداد..خیلی می ترسیدم..اطرافمون هیچی نبود..لااقل من اینطور حس کردم وگرنه تا چشم کار می کرد تاریکی محض بود...... منو کشید تو بغلش و تو حصار بازوانش فشارم داد.. -- نترس خوشگلم، جای بدی نیاوردمت..امشب واسه جشنمون کلی برنامه چیدم، می دونم که خوشت میاد!.. لحنش یه جوری بود..ترس تو دلم مینداخت.. احساسم بهم می گفت امشب بدترین شب عمرته سوگل و حوادث خوبی در انتظارت نیست!.. از تو جیبش یه چراغ قوه ی کوچیک در اورد و روشنش کرد..فقط مسیری که طی می کردیم مشخص بود.. نزدیک به 10 دقیقه از راهو طی کرده بودیم که رسیدیم به یه خرابه..یه جای متروکه که جز همون خونه، ساختمون دیگه ای اطرافش نبود.. صداهای بلند و گوشخراشی از داخل ساختمون شنیده می شد.. بنیامین نور چراغو انداخت رو در آهنی و زنگ زده ای که از زور پوسیدگی یه سمتش افتاده بود ولی با زنجیر کلفت و محکمی بسته بودنش.. مشتشو آورد بالا و به در کوبید.. در زدنش ریتم خاصی داشت..دو ضربه بی وقفه و یه ضربه ی آروم و تا 3 بار تکرارش کرد .. صدای واق واق سگی که بهمون نزدیک می شد و همراهش قدم هایی که به این سمت می اومد.. -- کی اونجاست؟.. --باز کن درو.. -- اسم رمز...... صدا از پشت در بود.. بنیامین پوزخندی زد و گفت: باز کن نفله بت میگم.... صدای هراسون مرد که گفت: اِ .. بنیامین خان شرمنده..بفرما بفرما!.. و همینطور که احساس شرمندگیشو به زبون میاورد قفل درو هم باز کرد.. بنیامین دستمو تو دستش گرفت و با خودش کشیده شدم تو خرابه!.... داخل تقریبا روشن بود..رو به رومون یه مرد قوی هیکل سیاه چهره ایستاده بود .. 2 تا سگ بزرگ سیاه و ترسناک هم که خرناس کشان انگار هر لحظه آماده ی حمله بودن زنجیر قلاده هاشون تو دستای همون مرد بود.. بنیامین جلو می رفت و منم تقریبا دنبالش کشیده می شدم.. -- آقا سفارشیا رو آوردن.. --کجا؟.. --همون اتاق ته باغ..دقیقا 26 تان.. -- تو وایسا همینجا، می دونی که باید چکار کنی؟.. -- خاطرت جمع آقا حواسم هست.. -- خوبه!...... و راه افتاد و اینبار دستمو محکم تر تو دستش گرفت و فشار داد..صدای ناله ام تو گلوم خفه شد..بدون اینکه برگرده و نگاهم کنه منو با خودش می برد.. اطرافمو نگاه کردم..یه جایی شبیه باغ بود که لا به لای درختا نوارای سیاه کشیده بودن و نمی شد بفهمی پشتشون چه خبره..فقط صدای جیغ و فریاد و موسیقی بود که گوش فلکو کر می کرد.. دستی که آزاد بودو گذاشتم رو گوشم ولی صداها واقعا بلند بود.. بنیامین جلوی یه در آهنی قرمز رنگ ایستاد..یه زنجیر نسبتا ضخیم از در آویزون بود که با کشیدنش در باز شد.. اول منو فرستاد تو و بعد خودش پشت سرم اومد..با ترس و لرز رو به رومو نگاه می کردم..یه جای فوق العاده تاریک که اگه بنیامین دستمو نمی گرفت قدم اول به دوم نرسیده می خوردم زمین..چشم چشمو نمی دید.. جلوتر یه نور کمی مشخص شد تا جایی که با باز شدن دری که سمت راست بود نور شدیدی چشممو زد و باعث شد ابروهامو بکشم تو هم و صورتمو برگردونم.. رفتیم تو و بنیامین درو بست..کمی بعد سرمو چرخوندم و با دیدن تعداد زیادی دختر که وحشت زده و گریان کنار چندتا کارتون و جعبه ی شکسته افتاده بودن از تعجب چشمام گرد شد.. این همه دختر؟!..چرا دست و پاشونو بستن؟!.. 3 تا مرد گردن کلفت و بد هیبت تو اتاق بودن که یکیشون با دیدن بنیامین اومد جلو..هر سه اسلحه دستشون بود و لباسای سرتا سر سیاه پوشیده بودن..خداییش از هیکلای درشت و چشمای سرخشون بدجور ترسیده بودم که باعث شد ازشون فاصله بگیرم و پشت بنیامین بایستم.. نگاهه بدی داشتن..مخصوصا به خاطر آرایشی که رو صورتم بود بد نگاهم می کردن.. ه.و.س تو چشماشون موج می زد.. -- همه رو آوردید؟.. -- آقا دقیق همونایی که خواسته بودید.. -- سیروس خان پیغامی نداد؟.. -- فقط گفت یه سر به عمارت بزنید!.. بنیامین سرشو تکون داد و دستاشو برد زیر کت مشکیش و به کمرش زد.. رفت سمت دخترا و با سر اشاره کرد بلندشون کنن..جیغ می کشیدن و اون مردا به زور رو زمین می کشیدنشون مثل یه تیکه گوشت قربونی باهاشون رفتار می کردن..دلم از بی پناهیشون ریش شد.. اونا هم مثل من گرفتار این آدما بودن.. می تونستم حدس بزنم که واسه چی اوردنشون اینجا....از فکرشم قلبم تیر می کشید.. دخترا با ترس و لرز ایستاده بودن و به بنیامین نگاه می کردن..بنیامین هم مثل فرمانده ای که سربازاشو به صف کرده باشه رو یه خط ثابت، رو به روشون رژه می رفت و دقیق تو صورتاشون نگاه می کرد.. اون 2تا مرد با بی رحمی چونه ی اونایی که سراشون پایین بودو گرفتن و همچین بلندشون کردن که صدای رگ به رگ شدن گردناشونو منی که کنار ایستاده بودمم شنیدم.. اشک صورتاشونو پوشونده بود.. بعضیاشون خیلی خوشگل بودن..دخترای جوون 17-18 ساله.... همون مردی که ازش می ترسیدم و جرات نداشتم تو چشماش نگاه کنم اومد کنار بنیامین و گفت: آقا همه شون دست نخورده ن..چندتاشون دختر فرارین که شوکت ترتیب انتقالشونو داده..اونای دیگه هم یا دزدیده شدن یا گول دوست پسراشونو خوردن..و زد زیر خنده و گفت: آقا پسرا از خودمون بودن.. پشت این حرف همه شون قهقهه زدن که چهار ستون بدنم از صدای نکرشون لرزید.. پست فطرتای بی شرف.. می دونستم اینارو واسه ترسوندن دخترا میگن، مطمئنا بنیامین در جریان همه چیز بود.. بنیامین با نیشخندی که رو لباش بود بازوی یکی از دخترا رو گرفت و کشید جلو..خیلی خوشگل بود..چشمای آبی ِ درشت و پوست سفید و هیکل ظریفی داشت.. دختره با ترس تو چشمای بنیامین نگاه می کرد..دست بنیامین ناجوانمردانه رو بدن دختر حرکت کرد..با انزجار چشمامو بستم..صدای ناله ش بلند شده بود که التماس می کرد بنیامین ولش کنه.. بعد از چند لحظه که ساکت شد چشمامو باز کردم..لباش متورم بود و خون کمی از لب پایینش زده بود بیرون..با نفرت به بنیامین نگاه کردم..وحشی ِ کثافت.... دخترا گریه می کردن..بنیامین چندتای دیگه از بینشون انتخاب کرد..کثافت فقط دنبال خوشگلاش بود.. جمعشون شد 13 نفر ..به دو گروه تقسیمشون کرد.. -- اینا رو ببر اتاق مخصوص..بقیه هم باشن خبرت کردم بیارشون.. --چشم آقا......... دستمو گرفت و برگشتیم بیرون..تقلا کردم.. - واسه چی منو برداشتی آوردی اینجا؟.. -- حرف اضافه نزن راه بیافت.. - با اون دخترا می خوای چکار کنی؟.. داد زد: گفتم ببند اون چاک دهنتو.. دندونامو رو هم فشار دادم..لعنتی.. با اون لباس و کفشا واقعا راه رفتن واسه م سخت بود.. -من با این لباسا نمی تونم اینجا باشم.. همونطور که تو بغلش بودم، دستشو کشید رو بازوم.. -- اتفاقا تو این لباسا خواستنی شدی....و با غیضی که تو صداش بود گفت: حق نداری تا اخر شب دست بهشون بزنی، وقتش که شد خودم از تنت در میارم عزیــــزم.. و محکمتر منو به خودش فشار داد..مو به تنم سیخ شد..از افکار پلیدی که تو سرش داشت..می خواستم بهش فکر نکنم و بگم که بی خیالم ولی.. خدا شاهده که سخت بود.. سخت بود این همه اتفاق رو پشت سر هم ببینم و دم نزنم..انگار که هیچی نشده؟!.. رمان ببار بارون فصل 18 از لا به لای نوارای سیاه رد شدیم..رو به رومون یه راهروی آجری بود که روش اشکال و تصاویر مختلفی نقاشی شده بود.. از روی اطلاعات ناچیزی که در مورد ش.ی.ط.ا.ن.پ.ر.س.ت.ا داشتم و تمومش هم مربوط به دوران دبیرستانم می شد تا حدودی می تونستم بفهمم که این نشونه ها چین!.. سمت راست مرکز دیوار یه ستاره ی پنج پر واژگون یا همون پنتا گرام بود..و رو دیوار مقابلش ستاره ی شش پر هگزاگرام، که هر دو تو یه دایره ی کامل ترسیم شده بودن.. با فاصله از اونا درست تو مسیری که حرکت می کردیم تصویری از یک چشم که یه قطره اشک زیرش کشیده شده بود، بهش می گفتن چشم لوسیفر که لوسیفر همون پادشاه جهنم میشه.. مقابلش چشمی بود که مردمک توش حالت خمیده ای شکل داشت انگار که بخواد هیپنوتیزمت کنه.. کنار ستاره ی پنج پر که به سختی تونستم سرمو خم کنم و از رو شونه های بنیامین ببینمش یه چیزی شبیه ِ شاخ بود که کمی خمیده ش کرده بودن.. رو دیواری هم که رو به رومون بود و میشه گفت مجاور همون اتاقی که دخترا توش بودن یه صلیب وارونه کشیده بودن که قسمت بالایی صلیب دایره وار خم شده بود که بهش می گفتن آنخ یادمه یکی از بچه های کلاس که در موردش تحقیق کرده بود گفت این نماد موجب افزایش قدرت ش.؟.؟.؟نی تو ش.ی.ط.و.ن.پ.ر.س.ت.ا. ست.. و سرتاسر دیوار عدد 666 و سه حرف FFF دیده می شد که اینم باز نمادهای ش.ی.ط.ا.ن.پ.ر.س.ت.ی بود.. اطلاعات من بیشتر در مورد نماداشون بود وگرنه از کارایی که تو فرقه هاشون می کردن اطلاعات چندانی نداشتم.. جز اون باری که ناخواسته پام به یکی از پارتی هاشون باز شد و اگه علیرضا نبود معلوم نبود چی به سرم می اومد.. از یادآوریش چشمامو که می سوختن و تمنای اشک داشتنو لحظه ای بستم و باز کردم..چقدر دلم هواشو کرده بود..واسه یه لحظه دیدنش جون می دادم!.. صدای موزیک نزدیک و نزدیک تر می شد تا جایی که اون دیوارای مارپیچ و مسخره رو رد کردیم و وارد فضای بازی شدیم که جمعیتی از دختر و پسر تو هم می لولیدن و به ظاهر می رقصیدند.. یه عده با بالا تنه ی برهنه و شلوارای سیاه و تنگ و یه عده شونم لباسای عجیب و غریب سیاه رنگی تنشون کرده بودن که جلو و پشت تیشرتاشون یه چیزی تو مایه های جمجمه و صلیب وارونه و دستی که حالت انگشتاش شاخ شیطان رو نشون می داد روشون طراحی شده بود.. حالم از قیافه هاشون بهم خورد.. موهای سیخ شده ی پسرا و موهای ژولیده و رنگ شده ی دخترا که یه سری آبی کرده بودن و یه سریاشونم قرمز و سفید!.. پسر و دختر ابروهاشونو تا اونجایی که می شد باریک کرده بودن و آرایش زننده ای داشتن.. زیر چشماشونو به طرز فجیعی سیاه کرده بودن و لباشون هم سرخ سرخ بود تا جایی که انگار خون مالیده بودن به لباشون.. از اون فکر و حالتی که تو چهره شون بود حالت تهوع بهم دست داد و با انزجار صورتمو جمع کردم!.. بنیامین منو تو حصار دستاش گرفته بود و از کنار جمعیت یه جورایی دنبال خودش می کشید.. نهایت سعیمو کردم که حتی گوشه ی دامنمم بهشون نخوره..آشغالای بی خاصیت.. زیر لب هر چی دلم خواست بهشون گفتم..صدا به صدا نمی رسید که حتی اگه بلندم می گفتم کسی نمی شنید.. بالا تر از همه گوشه ای از اون محفل نحس و شیطانی 2 تا صندلی چوبی کنار هم گذاشته بودن که وقتی بهشون رسیدیم بنیامین اشاره کرد بنشینم و خودشم کنارم قرار گرفت.. به هیچ وجه دستمو ول نمی کرد..حتی وقتی به زور خواستم از تو دستش در بیارمم این اجازه رو بهم نداد و بدتر انگشتامو تو مشتش فشرد که این کارش هر چند با درد همراه بود ولی بهم فهموند حق اعتراض ندارم.. با نفرت به اون حیوونایی نگاه می کردم که تو لباس آدمیزاد هر کار دلشون می خواست می کردن.. صدای موزیک یه لحظه قطع نمی شد.. مردی که با یه شلوارک چسبون مشکی کمی دورتر از ما بالای به اصطلاح سن ایستاده بود و صدای نکره اشو با یه مشت اهنگ غربی و بی محتوا که از سبکش مشخص بود چیه تو گوش این فلک زده های جوگیر فرو می کرد.. و اونا هم که معلوم بود تا خرخره مواد مصرف کردن و م.ش.ر.و.ب خوردن از خود بی خود شده بودن و دیگه کسی به کسی نبود.. End of passion play crumbling away پايان هر بازی و عمل هيجان انگيزی فرو پاشی و ناپديد شدنی هم هست!! Im your source for self destruction من منبع تو برای از بين بردن خودت هستم Venis that pump with fear Sucking darkest clear رگ هايی که ترس به آنها تزريق مي شود Leading on your deaths construction همين رگ ها تو را در ساختن و به وجود آمدن مرگت رهبری مي کنند!!! Taste me you will see More is all you need مرا بچش ميبينی که مقدار بيشتری از من مي خواهی Youre dedicated to how im killing you و به اين وسيله (اعتياد) تو به روشی که تو را مي کشم هميشه پايبندی!!!! Come crawling faster سريع تر جلو بيا در حالی که مي خزی Obey your master به ارباب خود احترام بزار Your life burns faster Obey your master زندگي تو زودتر دود مي شود به ارباب خود احترام بگذار Master of puppets Im pulling your strings ارباب عروسک ها من هستم که بند های تو را مي کشم ! Twisting your mind and smashing your dreams ذهنت را به هم مي ريزم و رويا های را لگدکوب مي کنم Blinded by me you cant see a thing چيزی نمي بينی چون به دست من کور شده ای Just call my name cause ill here you scream Master master Just call my name cause ill here you scream Master master فقط نام مرا صدا بزن چون مي خواهم فريادت را بشنوم فرياد بزن ارباب ارباب تا فريادت را بشنوم Neddlework the way never you betray راه را با سوزن باز کن (اشاره به مصرف هروئين) تو هرگز پشيمان نمي شوی Life of death becoming clearer وجود مرگ برايت واضح تر مي شود Pain monopoly ritual misery درد در انحصار توست و اين آيين بدبختی توست Chop your breakfast on a mirror صبحانه ات را بر روی آينه تکه تکه کن (اشاره به مصرف کوکائين) انقدر بد و ناموزون می خوند که نمی تونستم بفهمم چی میگه.. صورتمو چرخوندم سمت چپ..درست همون طرفی که بنیامین نشسته بود.. کمی با فاصله از ما مردی قد بلند و چهارشونه که یه تیشرت جذب مشکی و شلوار براق به همون رنگ تنش بود و یه نقاب مشکی و خاکستری هم به صورتش زده بود به این طرف می اومد.. جلومون که رسید سینی نقره ای تو دستاشو که 2 تا جام طلایی توش بودو آورد پایین و گرفت جلوی من و بنیامین..سمت چپی که مال بنیامین بودو با احترام برداشت و در حالی که می داد دستش سرشو کمی رو به پایین خم کرد.. اما لیوان منو با همون سینی گرفت جلوم و بدون اینکه چیزی بگه از پشت نقاب نگاهم کرد..هیچ حرکتی واسه برداشتن جام نکردم..نگاهش رو صورتم سنگینی می کرد ولی سرمو بلند نکردم تا حتی بخوام تو چشماش نگاه کنم.. دستمو پیش نبردم که بنیامین زیر لب با یه لحن محکم گفت: بردار سوگل.... تقریبا یه جورایی بهم تشر زد.. می دونستم محتوایاتش چیه..جز نوشیدنی چی می تونست باشه؟..وقتی بنیامین بهم امر کرد لیوانو بردارم دهنش بوی الکل می داد.. با استیصال جامو از تو سینی برداشتم..مرد با کمی تامل ازمون فاصله گرفت و پشت سر بنیامین ایستاد..هنوزم سنگینی نگاهش روم بود..مردک هیز..هه....اینجا که چیز عجیبی نبود..کاش فقط به هیزی ختم می شد.. چه کارایی که امشب نمی خواستن بکنن.. تجربه ای که قبلا به دست آورده بودم بهم نهیب می زد قراره شاهد اتفاقات و حوادث نفرت انگیزی باشم!.. صدای موزیک که قطع شد مردی که عصای مشکی رنگی رو تو دستش داشت و سر عصا هم یه جمجمه شبیه به جمجمه ی انسان بود..وارد شد و یکراست از بین جمعیت رد شد و رفت بالای سن ایستاد.. دخترا و پسرا به افتخارش دست زدن و جیغ کشیدن..هر دو دستشونو آورده بودن بالا..2 انگشت میانی و شصتشونو بسته بودن و فقط انگشت کوچیک و اشاره شون باز بود که با هیجان تکونش می دادن و یه چیزایی رو تو اون همهمه تکرار می کردن.. یه مشت دیوونه دور هم جمع شده بودن!..آخه به اینا هم میشه گفت آدم؟!.. و اونی که از همه دیوونه تر بود دقیقا همونی بود که بالای سن ایستاده بود.. یه کتاب نسبتا قطوری رو گرفته بود دستش .. با صدای بلند و رسا رو به جمع که به یکباره ساکت شده بودند گفت: به نام شیطان، فرمانروای زمین....همانا که از سجده به آدم سر باز زد و از بهشت رانده شد..به شیطان ظلم شده است..او شایسته ی تقدیر است..شیطان همان قدرت بزرگ است، قدرتی که بشر را در زندگی به حرکت در می آورد.. به ناگهان همه جیغ کشیدن و هیاهویی به پا شد..حیرت زده به اون دیوونه هایی نگاه می کردم که رو زمین خم و راست می شدن و سجده می کردن.. ولی طولی نکشید که صداها خوابید و اون مرد اینبار بلندتر ادامه داد: عنان نفست را آزاد بگذار و در لذت ها غوطه ور شو..از شیطان پیروی کن، او تنها دستورهایی به تو می دهد که با طینت تو سازگار است و هستی تو را سرشار از زندگی و پویایی می کند..شیطان، نماد حکمت آلوده و نماد زندگی اصیل است، بنابراین خودت را با افکار دروغین و سراب ها فریب مده.. و اینبار اونا سجده می کردن و مرد بی وقفه ادامه می داد: افکار شیطان محسوس، ملموس و قابل دیدن است و طعم دارد و عمل به آن باعث شفای تمام بیماری های جسمی و روانی است.. و فریاد زد: نباید عاشق شد، زیرا عشق، ضعف و خواری و پستی است..شیطان، نماد دلسوزی و شفقت برای کسانی است که شایستگی آن را دارند و به جای تباه کردن خود و عاشق دیگران شدن، باید عاشق شیطان شد.. حقت را از دیگران بگیر، هر کس به تو یک سیلی زد، با تمام قدرت با مشت بر همه جای بدن او بکوب و به او ضربه بزن.. همسایه ات را دوست نداشته باش و با او همانند اشخاص غریبه و عادی رفتار کن.. و عصاشو بالا آورد و رو به جمعیتی که همچنان در حال سجده بودند فریاد زنان گفت: ازدواج نکن، بچه دار نشو، از اینکه ابزار و وسیله بیولوژیک برای ادامه نسل و زندگی انسان ها باشی، حذر کن، فقط برای خودت باش..هر چقدر می خواهی رابطه برقرار کن، هر طور می خواهی و با هر کس که تمایل داری..دیگران باید تسلیم تو باشند..برای انجام اعمال سرکش و آزاد از مصرف مواد مخدر و نوشیدنی ها نترس و خود را در آن غرق کن..آزادی و خودکشی حق شماست..انسان آزاد است که هر چه می خواهد، بخورد و هر چه می خواهد، بپوشد و هر وقت که دلش می خواهد، بمیرد..خود کشی انتقال به جهان خوشبختی است..اخلاق، ضعف و مایه ی حمایت از ضعیفان است، پس از آن بپرهیزید!.. دستشو که اورد پایین همهمه ها از سر گرفته شد و صدای جیغ و فریاد بود که از هر طرف باغ بلند می شد!.. -- سوگل، نوشیدنیتو بخور!.. بدون اینکه نگاهش کنم خواستم جام رو بذارم زمین که مچ دستمو فشار داد..از زور درد قدرت هر کاری ازم گرفته شد و لبمو محکم گزیدم!.. -بخور بت میگم..... نگاهی به جام انداختم..رنگ سرخش داد می زد که ش.ر.ا.ب.ه..ولی واسه اینکه مطمئن بشم پرسیدم: توش چیه؟.. خندید و بین اون همه سر و صدا داد زد: نگو که نمی دونی.. می دونستم..فقط نمی خواستم به زبون بیارم.. سرشو خم کرد و زیر گوشم بلند گفت: بخور خوشگلم..بخور بذار شبمون کامل شه!.. شبمون کامل شه؟!..نکنه چیزی توش ریخته؟!..شاید می خواد منم مثل این دیوونه ها از خود بی خود شم و راحت تر بتونه باهام..... وای نه!.. همچین تو گوشم داد زد: بده بالا.......که هم از ترس جام تو دستم لرزید و سرش خالی شد و هم حس کردم گوش چپم دیگه هیچ صدایی رو نمی شنوه!.. دستم می لرزید ولی جامو به لبام نزدیک کردم..دیگه چی داشتم که ببازم؟..لبه ی سردش، سردتر از لبای من نبود.. چشمامو بستم و محتویاتش رو مزه کردم..شیرین بود!!..مثل عسل!!..طعمی از الکل نداشت!!.. اینبار چشمامو باز کردم و با تعجب جزعه ای ازش خوردم....مزه ش مثل شربت آلبالو بود!!..همونجور خوشمزه و خنک بود!!.. پس...... به بنیامین نگاه کردم..لبخند کجی رو لباش بود که خم شد رو صورتم و گفت: امشب هردومون از این ش.ر.ا.ب مست میشیم عزیزم..چشماتو وقتی که خمار میشنو دوست دارم.. لبشو آورد جلو که لبامو ببوسه..بوی مشمئز کننده ی الکی که از دهنش خارج شد باعث شد اخم کنم و صورتمو بکشم عقب.. از اینکارم خوشش نیومد و با عصبانیت نگاهم کرد..دستمو فشار داد و به حالت اولش برگشت و شنیدم که گفت: آدمت می کنم!.... پوزخند زدم..کی به کی داره میگه آدمت می کنم!.. از اینکه حرص می خورد هم خوشحال بودم و هم می ترسیدم..اگه با لجبازی همه چیز بهم بریزه چی؟!.. وقتی که گفت با هم از این ش.ر.ا.ب مست میشیم فهمیدم نمی دونه تو جام من شربته نه ش.ر.ا.ب.. ازاین فکر برگشتم و به مردی که نوشیدنی ها رو سرو کرده بود نگاه کردم..پاهاشو به عرض شونه باز کرده بود و با ژست خاصی پشت بنیامین ایستاده بود..بازوان عضلانی و محکمی داشت که آستینای تیشرتش جذبش شده بود..قفسه ی سینه ی ستبر و مردونه ش تو اون تیشرت مشکی تنگ عضلاتشو کامل نشون می داد..هیچ جزئی از صورتش مشخص نبود جز فرم کمی از چونه ش.. نگاهمو که رو خودش حس کرد سرشو چرخوند و از پشت نقاب نگام کرد..سرشو به احترام خیلی کم خم کرد ولی نگاهشو از صورتم نگرفت.. از صدای جیغ چند تا دختر اول اون برگشت بعد هم من..همون دخترایی بودن که تو اون اتاقک زندونیشون کرده بودن..هر 26 نفر.. متحیر از اون همه بی شرمی مسخ کارایی که می کردن شدم..13 تا دختری که خوشگل بودنو یه گوشه نگه داشتن..مظلومانه گریه می کردن.. بقیه رو آوردن وسط و رو به روی هر دختر یه مرد لاغر اندام که خالکوبی های کوچیک و بزرگی رو بازوها و سینه و کمرش داشت ایستاد.. دستای دخترا رو با طناب محکم بسته بودن..به پاهاشون زنجیر زدن و زنجیرا رو به هم وصل کردن و تو یه خط نگهشون داشتن.. پسرا هر کدوم فقط یه شلوار مشکی تنشون بود که رو کمراشون یه چیزی شبیه خنجر گذاشته بودن که وقتی بیرون کشیدن من از ترس قبض روح شدم وای به حال اون دخترای بیچاره.. جیغ کشیدم و صورتمو با گریه برگردوندم که بنیامین داد زد: نگاه کن.. هق زدم: همه تون یه مشت کثافتین..ازتون بیـــزارم!.. اینا رو با گریه زیر لب می گفتم که بنیامین اینبار بلندتر داد زد و وقتی دید عکس العملی نشون نمیدم و از ترس دارم می لرزم دستمو کشید و بلندم کرد..پشتم ایستاد و بازوهامومحکم فشار داد.. تو گوشم داد می زد نگاه کنم وگرنه منو هم می فرسته قاطی اون دخترا.. همین تهدید واسه باز کردن چشمام کافی بود که با تردید و ترس سرمو برگردونم و نگاهشون کنم.. مردا، دخترا رو خوابونده بودن رو زمین و نشسته بودن رو پاهاشون.. به دستور همون مردی که عصا دستش بود و مرتب تکرار می کرد: اینان قربانیانی هستند به درگاه شیطان..ای فرمانروای زمین، تقدیمت می کنیم تا بدانی که پرستش و ستایش تو پایان ناپذیر است!..پاکی و درستی را از زمین می زداییم تا تو را خشنود کرده باشیم!.... قلبم تو دهنم می زد.. مردا خنجراشونو بردن بالا..ناخودآگاه همراه دخترا جیغ کشیدم.. جمعیت سجده کرد..بنیامین بازومو فشار می داد که نتونم چشمامو ببندم.. حس کردم استخونام تو دستاش داره خرد می شه!.. با علامت دست اون مرد، خنجرا به شدت پایین اومد.. صدای جیغ های پی در پی و بلند و گوش خراشم گوش فلکو کر کرد.. جیغ و ناله ی دخترا از درد به هوا رفت و دیگه طاقت نیاوردم و بی حال به حالت ضعف صورتمو برگردوندم.. اون ناله ها تا کی ادامه داشتنو نمی دونم..نمی دونم..فقط حس کردم زانوهام داره بی حس میشه تا جایی که اگه دستای بنیامین دورم احاطه نشده بود بی شک نقش زمین می شدم.. نشوندم رو صندلی..سرمو به عقب تکیه دادم..تنم منجمد بود....کمی از شربتی که جلوی لبام گرفته شده رو مزه کردم..آروم پلکامو از هم باز کردم..خوبه که لبام تکون می خورن فکر می کردم مثل یه تیکه یخ از حرکت افتادم.. چشمامو باز کردم تا ببینم کی اون لیوانو رو لبام گرفته؟..که باز کردن چشمام همزمان شد با گره خوردن نگاهم تو چشمای اون مرد..چه رنگ آشنایی داشت..لیوان بی هدف رو لبام بود و نگاهه من سرگردون تو چشمای اون مرد ِ غریبه!.. وقتی دید خیره تو چشماشم سرشو انداخت پایین و ازم فاصله گرفت..ولی نگاهه منو هم با خودش کشید و برد..همون جای قبلی ایستاد.. بنیامین کجاست؟!.... سرمو چرخوندم..ناخودآگاه همون سمتی که دخترا بودن..کسایی که وسط بودن مشتاقانه می اومدن جلو و دستاشونو به خون اون دخترا آغشته می کردن و می مالیدن به سر و صورتشون.. حالم بد شد و دستمو جلوی دهنم گرفتم و چند بار پشت سر هم عق زدم..سریع بلند شدم و دویدم سمت درختایی که فقط چند قدم از اون جایی که نشسته بودیم فاصله داشتن.. پای یکیشون خم شدم و عق زدم..حس کردم جون از گلوم داره می زنه بیرون..داشتم می مردم..حس کردم بوی تند خون فضا رو پر کرده.. دستمو به یکی از درختا گرفتم و بی حس و نالان همونجا افتادم..نگاهه ماتم برده ام به پرده ی سیاهی بود که رو به روم به دیوار زده بودن که درخشش آب تو لیوان کریستال چشممو زد.. به دستی که اونو جلوم گرفته بود نگاه کردم..نگاهم از مچ تا بالاتر از اون کشیده شد..همون مرد بود..و نگاهش خیره به من!.. چرا به صورتش ماسک زده؟!..چشماش برام آشناست!..یه چیزی تو مایه های رنگ چشمای خودم!.. از یادآوریش نگاهم پر از اشک شد..با شَک لیوانو از دستش گرفتم و زمزمه کردم: تو کی هستی؟!.. سرشو کمی تکون داد و با نگاهش به لیوان اشاره کرد..واقعا به اون آب نیاز داشتم..چشمام رو اون بود که یه قلوپ ازش خوردم..حالم خیلی بد بود!.. لیوانو گذاشتم رو زمین و دستمو به درخت گرفتم و خواستم بلند شم که بین راه رها شدم و نزدیک بود بیافتم که دستی دورم حلقه شد و بدن بی حس شده ی من به عقب مایل شد.. تو همون حالت یه چیزی مثل برق از ذهنم گذشت.. یه لحظه ای تو گذشته برام تداعی شد..یه لحظه ی آشنا.. تو درگاه آشپزخونه.. آنیل با حوله ی حموم بود و من تو حصار دستاش.. همون روزی که متوجهش نشدم و ناخواسته به هم برخوردیم و.... این گرمایی که پر بود از شرم برام چه آشناست!.. سرمو بالا اوردم و اینبار دقیق تر تو چشماش نگاه کردم..سریع عقب رفت و تو موهاش دست کشید.. موهاش؟!..نگاهش؟!.. این حرکتی که همیشه وقتی کلافه می شد از خودش نشون می داد!!..دست کشیدن تو موهاش!!....... - تـ .. تو........ --سوگل........ با صدای بنیامین هر دو برگشتیم..مرد ازم فاصله گرفت و لا به لای جمعیت گم شد..انقدر سریع که نتونستم بفهمم کجا غیبش زد.. بنیامین با اخم اومد سمتم.. -- اینجا داشتی چکار می کردی؟.. من که هنوز قلبم تند می زد و زمان و مکان از دستم در رفته بود لبای خشکمو با زبون تر کردم و سعی کردم نگاهمو از بین جمعیت بگیرم.. - حالم خوب نیست بنیامین..چرا از اینجا نمیریم؟.. خنده ی مسخره ای کرد و دستشو دور بازوم حلقه کرد.. -- میریم خوشگلم..صبر کن هنوز مهمونی تموم نشده!.. - بس کن دیگه حالم داره از این کارا بهم می خوره..نمی دونم چه نسبتی می تونم بهتون بدم جز اینکه شماها خود شیطانین..ازتون متنفـــــرم.. --ببند دهنتو.. - می دونم قصدت اذیت کردن منه ولی ازت خواهش می کنم دیگه تمومش کن!..چرا اذیت شدنم خوشحالت می کنه؟..اگه قصدت کشتن منه خب بکش و خلاصم کن..من که گفتم دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم.. زیر گوشم با لحن بدی گفت: داری عزیزم داری..هنوز مهمترین چیزو ازت نگرفتم..اونو که ازت بگیرم خلاصت می کنم!.. تنم لرزید ولی به روی خودم نیاوردم..تو دلم پوزخند زدم..به همین خیال باش بنیامین جهانگیری..گفتم به مرگ راضی شدم ولی با جسمی که پاک باشه..نمیذارم به لجن بکشیش..نمیذارم!.. -می خوام از اینجا برم..دیگه نمی تونم این چیزا رو تحمل کنم!.. -- تو هر کجا که من باشم همونجا می مونی شیر فهم شد؟!.. - تو........ دستمو گرفت و رخ به رخم ایستاد..تو چشمام زل زد و با عصبانیت تو صورتم غرید: هی، دور برت نداره دختر..فکر نکن عاشق چشم و ابروتم که به هر سازت برقصم..نه از این خبرا نیست پس واسه خودت رویا نباف..اگه دیدی راضی به عقد شدم یا چه می دونم به هرنحوی الان اینجایی، فقط واسه اینه که هیچی تو دنیا واسه م مهم نیست جز خواسته ها و اهداف خودم..هدف من کشتن آدمای به ظاهر بی گناه و بیخودیه مثل تو..اون اول که چشمم تو رو گرفت فقط واسه سرپوش گذاشتن رو اهدافم بود که کسی به کارام شک نکنه.... و با لبخند بدی جمله شو ادامه داد: می دونی که تو کار ما ازدواج معنایی نداره..ولی با وجود تو من خیلی راحت به هدفم می رسیدم..وقتی به چیزی اعتقاد نداشته باشم پس آزادم که هر کار بخوام بکنم..دیدی که هیچ کس هم قدرت مقابله با منو نداشت.. و بلند و وحشتناک خندید و منو کشید سمت خودش.. از صداش می ترسیدم.. --همه تون یکی یکی تقاص پس می دین..فقط صبر کن و ببین خوشگلم!.. با بغض تو چشماش نگاه کردم..بنیامین واقعا یه عوضی بود.. منظورش از اینکه تقاص پس میدیم چیه؟!.. خدایا..بنیامین چه راحت همه مونو فریب داد..اون اول که اومد خواستگاری فکر می کردم واقعا آدمه و می تونم با اطمینان قبولش کنم..ولی حالا............... برگشتیم سر جای قبلیمون.. ولی چی می دیدم؟.. خدایا بس نیست؟.. دیگه گنجایش ندارم.. دخترا و پسرا افتاده بودن به جون هم و به طرز وحشیانه ای عمل وقیح و بی شرمانه ی س.کـ. . .. رو انجام می دادن..میگم بی شرمانه یعنی جوری بود که انگار دو تا حیوون وحشی افتادن به جون هم..انگار که قصدشون علاوه بر لذت تیکه تیکه کردن هم بود..فرقی هم نمی کرد که دوتا جنس مخالف باشن یا موافق..دختر با دختر..پسر با پسر..دختر و پسر با هم.. این دیگه نهایتش بود.. اون 13 تا دختر باکره و خوشگلی هم که کنار گذاشته بودن واسه همین کار بود..که بکارتشونو بگیرن..اونا با باکرگی مشکل داشتن اینو می دونستم.. 13 تا مرد قوی هیکل افتاده بودن به جون دخترا و بدتر از اونایی که تو جمعیت بودن به دخترای بی پناه تجاوز می کردن..بدون هیچ پوششی جلوی هم افتاده بودن رو دخترا و........ دستمو محکم جلوی دهنم گرفتم و چشمامو بستم.. خدایا!.. جهنمت همینجاست، آره؟.. با وجود آتیشایی که از این مشعل های بزرگ شعله می کشه و عمل وقیحانه ای که از این حیوونای آدم نما سر می زنه، جز جهنم چه جایگاهه دیگه ای هست که نگم نجاتم بده من مال اینجا نیستم؟.. من از جنس این آدما نیستم خدا صدامو می شنوی؟!.. دیگه نمی تونم طاقت بیارم!.. منو از اینجا نجات بده! دخترا گریه می کردن و جیغ می کشیدن و التماس می کردن که ولشون کنن ولی اون مردا به قدری وحشیانه رفتار می کردن که همه ی تن و بدن دخترا غرق به خون شده بود..دیگه از اون زیبایی خبری نبود..صدای گریه هام با اینکه بلند بود تو اون همه هیاهو گم شده بود..هر لحظه دمای بدنم پایین تر می اومد..از ترس بود..از وحشتی که با دیدن صحنه های امشب تو ذهنم ترسیم شده بود .. واقعا ارزششو داشت؟..ارزششو داشت که گول ِ وعده و وعیدای یه عده آدم از خدا بی خبرو بخورن و پاشون به یه همچین جاهایی باز بشه؟.. از خونه فرار کنن و گیر یه سری ادم شیطان صفت مثل بنیامین بیافتن؟.. یاد خودم افتادم.. منم یه روزی هم از خونه فرار کردم هم از پدر و مادر ِ نامهربونم.. یاد پدرم افتادم که قصد داشت باهام چکار کنه.. تازه می فهمم که اگر پدر و مادرا همدل بچه هاشون باشن و دل به دلشون بدن و با حضور گرم و پر مهرشون یه محیط امن و صمیمی کنار هم تشکیل بدن یه همچین اتفاقات جبران ناپذیری برای جیگر گوشه هاشون نمیافته!.. اینکه تو یه همچین محافلی قربانی ه.و.س و ش.ه.و.ت یه عده آدم خون خوار بشن و مورد تعرض قرار بگیرن ارزششو داره؟.. خدایا..ما را چه می شود؟!.. آخرش قراره به کجا برسیم؟!.. دنیا رو گناه پر کرده..مرد به مرد..زن به زن هم رحم نمی کنه.. دیگه کارم از گریه گذشته بود..یه جورایی از حال رفته بودم و فقط چشمام نیمه باز بود.. وقتی کارشون تموم شد جنازه ی هر 26 نفرو جمع کردن وسط باغ....همه دایره وار دورشون حلقه زدن و اجساد توسط 6 نفر به آتیش کشیده شدند.. جمعیت رقصان به دور آتیش می چرخیدن و شعرای عجیب و غریبی می خوندن.. صدای موزیک کر کننده بود و با اعصاب و روانت بازی می کرد.. جسد دخترای بی گناه تو اتیش می سوخت و اونای دیگه بی رحمانه خوشحالی می کردن.. خدا ازتون نگذره..شماها خود شیطانین دیگه چرا پرستشش می کنید؟..کثافتای بی شرف..فکر کردید عاقبت اینکارتون چی میشه؟..ساده لوحای بدبخت..آخه چقدر کوته فکر و نادونین که می ذارید یه همچین آدمای سودجویی ازتون به نفع خودشون استفاده ببرن؟..آخه چرا؟.. اون همه زیبایی و نعمتی که خدا در اختیارتون گذاشته رو با چی دارید معامله می کنید؟..با این کثافتکاریایی که اسمشو گذاشتید آزادی؟..آزادی یعنی این؟..یعنی خوی حیوانی و اعمال ج.ن.س.ی و خوردن خون و تیکه تیکه کردن هم نوع خودتون؟..آزادی یعنی همین؟!.. از صدای رعد و برق نگاهم سمت آسمون کشیده شد..شاید به 2 دقیقه هم نکشید که بارون شروع به باریدن گرفت.. اولش نم نم بود و رفته رفته شدیدتر شد تا جایی که جمعیت پراکنده شدن و هر کدوم یه گوشه پناه گرفتن.. انگار خوششون نیومده بود..ناخودآگاه لبخند زدم..آتیش روی هیزما کم کم داشت خاموش می شد..آسمون بلند و خروشان می غرید و بارون رگبار و بی وقفه می بارید.. چشمامو بستم..و از ته دلم زمزمه کردم: ببار بارون....ببار.... قربونت برم خداجون..می دونم این جماعت دلتو شکستن..می دونم نگاه قشنگتو بارونی کردن..ولی دلت خیلی بزرگه..انقدری که بخشنده ای..همیشه بی منت می بخشی فقط به عشق اونایی که از ته دل بنده ی خالصتن.. به خاطر آدم بود که شیطانو از بهشتت روندی ولی حالا..همین آدما دارن با بی رحمی مقابلت می ایستن و در برابرت ادعای برتری می کنن.. خدایا.... خدا جون.. الهی قربونت برم.. بزرگیتو شکر که با وجود بنده های گناهکارت،هنوزم دوستشون داری و می خوای که پاکی و مهربونی رو به یادشون بیاری....ولی حیف.... حیف و صد حیف که این جماعت راهشونو گم کردن و..با میل و رقبت تو تاریکی غرق شدن!.... ******* بعد از بهم خوردن اون مراسم کذایی و نحس همراه بنیامین از اونجا اومدیم بیرون..حسابی مست کرده بود جوری که قدم از قدمو به زور برمی داشت.. دیگه زیاد بهم گیر نمی داد منم سر به سرش نمیذاشتم هم ازش می ترسیدم و هم حس کل کل باهاش رو نداشتم..تو حالت معمولیش یه عوضی به تمام معنا بود تو حالت مستی ازش چه توقعی باید داشته باشم؟!.. -- امـ ..شب..خیلی..خوش گذشت..خوشگلم..بهترین..عروسی رو..برات گرفتم...... مست و بی حال قهقهه زد.. من که اشکام دوباره راهشونو رو گونه هام پیدا کرده بودن در حالی که نگاهه مسخ شده م از پنجره بیرون بود با بغض زمزمه کردم: ازت متنفرم..قسم می خورم تا نفس می کشم ازت بیزارم.. با اون صدای مزخرف و مستش داد زد: ببند دهنتو کثافت.... و با عصبانیت کش اومد سمت من و در داشبوردو باز کرد و یه چاقوی ضامن دار که دسته ی مشکیی داشت رو کشید بیرون و ضامنشو زد..تهدیدکنان گرفت سمتم که ناخواسته جیغ کشیدم و خودمو چسبوندم به در.. -- می بندی دهنتو یا اون زبون کوچولوتو از بیخ بکشم بیرون و ببرم؟!.. تو اون وضعیت ترجیح دادم چیزی بهش نگم..انگار حالش اصلا خوب نبود که اینجوری پاچه می گرفت..گرچه از اون هر کاری بر می اومد و این جای تعجب نداشت!.. ******* یه ربعی از مسیر تو سکوت من و نفسای بلند بنیامین طی شده بود که یه دفعه زد رو ترمز..برگشتم و با تعجب نگاهش کردم..چرا اینجا نگه داشت؟!.. صورتش سرخ شده بود..2 تا از دکمه های بالای پیراهنشو با عجله باز کرد..زل زد تو چشمام ..خدا می دونه که چقدر از اون نگاهه تشنه و ش.ه.و.ت انگیز ترسیدم.... دست سردمو گرفت تو دستش و برد سمت لباش..نگاهش نمی کردم ولی از تماس لباش با پشت دستم تنم مور مور شد و دستمو کشیدم.. با این حرکتم عصبانی شد و بازومو گرفت و کشید سمت خودش..خواست لبامو ببوسه..به تقلا افتادم و با دست به عقب هولش دادم..درسته مست بود ولی زورش هنوزم بهم می چربید.. جیغ زدم: ولم کن آشغال....... ولی تقلاهای من اونو جری تر و در نتیجه عصبانی ترش کرده بود.. پیاده شد و در سمت منو باز کرد..دستمو گرفت و کشیدم بیرون..با مشت می زدم به بازوش ولی ول کن نبود.. دیدم اینجوری نمیشه و واقعا قراره یه اتفاقی بیافته، بی هوا دستمو بردم بالا و کشیده ی محکمی خوابوندم زیر گوشش..انقدر محکم که کف دستم سوخت!.. سرش به راست چرخید و دستشو به گونه ش گرفت..مات و مبهوت نگاهش می کردم..وقتی سرشو آورد بالا و تو چشمام نگاه کرد از ترس یه قدم رفتم عقب..چشمای به خون نشسته ش فوق العاده وحشتناک شده بود..با یه خیز بازومو گرفت و در حالی که هر چی از دهنش در می اومد بهم نسبت می داد در عقبو باز کرد و پرتم کرد رو صندلی.. - ولم کن..چی از جونم می خوای؟.. -- خیلی عجله داشتی واسه ش آره؟!.. کتشو کند و پرت کرد جلو..دست برد کمربندشو باز کرد..تنم یخ بست..وای....نه...... دکمه ی شلوارشو که باز کرد خزیدم عقب و چنگ زدم به دستگیره ولی قبل از اینکه بازش کنم پاهامو سفت چسبید و کشید طرف خودش.. جیغ کشیدم ولی تو اون بیابون برهوت، ساعت 3 بامداد کی بود که به فریادم برسه؟!.. -بنیامین..بنیامین نکن..تو رو خدا.. روم خیمه زد و با لحن کشداری گفت: آره..بتـــرس خوشـــگلم....اگه بدونی چه بلاهایی قراره سرت بیارم خون گریه می کنی، خــــــــون.. تنم می لرزید..بازوهامو تو چنگ گرفت..با یه حرکت دکمه های مانتومو کشید و از تنم درش آورد.. با اشک و التماس هم کاری از پیش نرفت..تو اون لباس سفید دکلته رو به روش بودم و اون عوضی با چشمای خمارش خیره به جسمم بود.. شالو از سرم کشید که به خاطر تاج کوچیکی که رو موهام بود به سختی از سرم درش آورد..در اثر کشیده شدن موهام سرم تیر کشید و با هق هق جیغ زدم.... بی توجه به التماسای من دست برد زیر گردنم..خر خر می کرد ..از مستی زیاد بود..بی شرف ِ پست.. جیغ زدن و گریه کردن فایده ای نداشت..با اتفاقاتی که امشب پیش چشمام افتاد و ترسی که الان داشتم اگه میگم مرده بودم یه مرده ی متحرک، به خداوندی خدا که دروغ نگفتم.. درسته که بنیامین شوهرم بود ولی اینکارش با تجاوز چه فرقی می کرد؟..به زور قصد تعرض داشت و تو یه همچین حالتی اینو نمی خواستم.. چی فکر می کردم و چی شد!..گفتم الان منو می بره خونه و اونجا اگر هم بخواد کاری کنه نمیذارم و کاری می کنم حداقل امشبو نتونه ولی....حالا چی می خواد بشه؟!..کسی نبود به فریادم برسه!.. لباش رو گردن و قفسه ی سینه م حرکت کرد..از ته دل خدا رو صدا زدم..دستش رو یقه م لغزید و حرکتش داد..دستا و تنش داغ بودن و جسم من بی روح و سرد.... بی حرکت فقط بلند بلند نفس می کشیدم و گریه می کردم..هیکلش روم سنگینی می کرد ..داشتم خفه می شدم و نفسای بلندم از همین بود.. به سختی دامن لباسمو داد بالا ولی ثابت نمی موند.. تقلا ها و گریه های بی امانم بیش از قبل عصبیش کرد..با یه دست دامنمو گرفت و با دست دیگه ش فریاد زنان سیلی محکمی تو صورتم خوابوند..جیغ کشیدم و هق هق کنان دستمو گذاشتم رو صورتم..ولی مچمو گرفت و خشونت بار دستمو کشید پایین.. مثل یه حیوون وحشی افتاد به جونم..گردن و لبامو جوری می بوسید که سوزش و درد رو با هم احساس می کردم..گاز می گرفت بی همه چیز..جوری که از گوشه ی لبم خون می زد بیرون.. شوری و مزه ی ضخم خون دهنمو پر کرد..ناخناشو رو قفسه ی سینه م کشید و دستش رفت سمت یقه م و داد پایین..ولی چون تنگ بود نتونست به سینه هام برسه..دیگه از بی پناهی خودم گریه نمی کردم، از درد و سوزش تنم داد می زدم و ناله می کردم!.. خیسی و رطوبت زبونشو رو زخمام حس کردم.. خودمو منقبض کرده بودم از اون همه ترس و وحشتی که به جونم افتاده بود..دست برد و پاهامو لمس کرد و از هم بازشون کرد.... از اون همه درد به سطوح اومدم و مثل خودش وحشی شدم..پامو بلند کردم و کشیدم عقب ولی بی وجدان ناخناشو تو رونم فرو کرد..از ته دل جیغ کشیدم و سست و بی رمق به هق هق افتادم.. بوسه هاش که از سر گرفته شد با مشتای کم جونم به سر و سینه ش زدم ولی اون عوضی مثل یه گرگ گرسنه که مدت ها میون کوهی از برف گیر کرده باشه و حالا با دیدن یه تیکه گوشت لذیذ آب از دهانش سرازیر شده باشه، داشت تیکه و پاره ام می کرد.... هر چی فحش و ناسزا بود بهش دادم..اما انگار از فحاشی من قدرتش صدبرابر می شد.. مچ هر دو دستمو گرفت و بالای سرم با یه دستش قفل کرد..دست آزادشو آورد پایین ولی قبل از اینکه بتونه لباسمو پایین بکشه و دنیا جلوی چشمام تیره و تار بشه، ترمز شدید یه ماشین و بعد از اون صدای فریاد مردی که گفت: می کشمــت حــرومـــزاده ی کثـــافت....... باعث شد دومرتبه به تقلا بیافتم..بنیامین که تا حدی هوشیار بود خواست سرشو بلند کنه که یکی از پشت یقه شو گرفت و کشیدش بیرون.. از اون مرد فقط یه سایه دیدم.. دامن لباسمو دادم پایین و با درد تو جام نشستم..از ترس اینکه نکنه باز بنیامین بیاد سراغم در ماشینو بستم و قفلشو زدم..گریه هام مقطع شده بود و به نفس نفس افتاده بودم.. چیزی جز صدای زد و خورد و ناسزاهایی که بهم نسبت می دادنو نمی شنیدم..بیرون ماشین تاریک بود.. حس می کردم صدای اون مرد برام آشنا ست..مخصوصا وقتی اسم منو بین حرفاش آورد!.. برگشتم و از شیشه ی عقب بیرونو نگاه کردم..صورتشو نتونستم تو اون تاریکی درست ببینم.. وقتی مشت گره کرده ش تو صورت بنیامین فرود اومد و بنیامین محکم خورد به در ماشین و پرت شد رو زمین مات و مبهوت سرمو آوردم بالا و.... زیر بارون خیس شده بود ..موهای خوش حالتش پریشون و نمناک ریخته بود تو صورتش..نگاهشو از پشت پنجره دوخت تو چشمام.. از دیدنش به قدری خوشحال شدم که به کل موقعیتمو فراموش کردم..در ماشینو به شتاب باز کردم و پریدم پایین و دویدم سمتش..صدای گریه ای که از شوق بود نه از ترس، دیگه بند نمی اومد.. صدای بلند ضربات قلبش زیر گوشم بود..از همون فاصله ی نزدیک.. دیگه فکر نمی کردم این مردی که تو آغوششم بهم محرم نیست.. فکر نمی کردم که هیچ وقت نمی تونم متعلق به این مرد باشم..و علیرضا دیگه مال من نیست.. اون لحظه به قدری ترسیده بودم که ذهنم از هر برداشت منطقی ای پاک شده بود و فقط دنبال امن ترین جای ممکن می گشتم برای تسکین قلب شکسته ام.. امن ترین جای ممکن برای من کجا بود؟!جز حصار بازوان علیرضا؟!......... هق زدم: علی..علیرضا.... می لرزید صداش.. -- هیسسس..گریه نکن دختر خوب..همه چی تموم شد!.. تو دلم نالیدم: نه علیرضا..این تازه شروعشه..بدبختیای من تموم شدنی نیست.. با این فکر موجی از نگرانی مثل جریان برق از تنم گذشت و همون منو متوجه اطرافم کرد!.. من!.. بنیامین!.. عقدی که بینمون خونده شد!.. من از علیرضا دور افتادم!.. دیگه باهاش نسبتی ندارم!.. ولی هنوزم دوسش داری سوگل آره؟..انکار می کنی که عاشقشی؟.. نه....ولی............. به شدت خودمو از آغوشش کشیدم بیرون.. من داشتم چکار می کردم؟..اون علیرضاست سوگل..حواست کجاست؟.. سرمو زیر انداختم..وای خدا..با این لباس؟.........سوگل چت شده آخه؟.. گردنم و لبام و قفسه ی سینه م در اثر زخمایی که بنیامین باعثشون بود می سوختن....نگاهش کردم..جسم منفورش کمی با فاصله از ما افتاده بود رو زمین و تکون نمی خورد.. پاهای علیرضا رو دیدم که قدمی به جلو برداشت..عقب رفتم و چسبیدم به در..اون بی توجه به شرم و سرخی گونه های تب دارم جلوتر اومد و....چشمامو بستم!.... رمان ببار بارون فصل 19 گرمای چیزی رو شونه هام باعث شد چشم باز کنم و پلک بزنم!..دستمو بالا آوردم و لمسش کردم..بوی خوش و آشنایی بینیمو پر کرد.... نگاهمو بالا کشیدم..رو به روم بود..خیلی نزدیک..چشمام به یقه ی تیشرتش بود که زیر گوشم زمزمه کرد: معذرت!.... اون چرا؟.. مگه چه کار کرده بود؟!.. کتشو که رو شونه هام بود چنگ زدم و به خودم فشردم ..نگاهمو زیر انداختم..شالمو از تو ماشین برداشتم و رو سرم کشیدم.. در ماشینو که بستم یکی از پشت سر داد زد: اسلحــه اتو بنـــداز.. همزمان برگشتیم سمت اون مرد که پشت سر ما رو نشونه گرفته بود.......برگشتم و از دیدن بنیامین که اسلحه شو گرفته بود سمت من جیغ کشیدم و جلوی دهنمو گرفتم.... علیرضا دستاشو از هم باز کرد و آروم خودشو کشید سمت من..مجبورم کرد پشتش بایستم.. -- اونو بیار پایین بنیامین.. -- بکش کنار تا جای این دختره ی کثافت تو رو نفله نکردم.. علیرضا که دستاش مشت شده بود، داد زد: بت گفتم بیار پایین اون اسلحه رو.. و بنیامین مصمم و جدی سر اسلحه شو که کج کرده بود چرخوند و مستقیم علیرضا رو نشونه گرفت.. مردی که پشت سرمون بود و اسلحه شو گرفته بود سمت بنیامین، کمی جلوتر اومد و تهدیدکنان داد زد: تا 3 می شمرم بنیامین..اگه اسلحه رو اوردی پایین که هیچ..وگرنه........ -- خفه شـــو.... --گفتم بیارش پایین..اوضاعتو از اینی که هست بدتر نکن.. -- گ.و.ه نخور عوضی.._ و به علیرضا و اون مرد اشاره کرد و در حالی که ریتم نفساش کند شده بود گفت: با هر دوتونم، دختره رو بفرستید طرف من و گورتونو گم کنید از اینجا!.. و رو به علیرضا که خونسرد بود، داد زد: سوگلو رد کن بیاد!.. علیرضا پوزخند زد و یه قدم رفت جلو ولی همچنان سپر من بود.. --دیگه چی داری که بخوای از دست بدی؟.. --زِر نزن.. --همه چی تموم شد بنیامین، بهتره تسلیم بشی.. -- ببند دهنتو آشغال..با این چرت و پرتا نمی تونی من یکی رو خر کنی!..گفتم سوگلو بفرست اینطرف تا یه گلوله حرومت نکردم!.. مردی که کنارمون بود داد زد: دیگه آخر خطه بنیامین..یا تسلیم میشی یا اگر بخوای کار احمقانه ای بکنی بی برو برگرد ماشه رو می کشم..بعدشو خودت حدس بزن!.... و با یه پوزخند حرص درار چشماشو باریک کرد و اسلحله رو تو دستش فشرد و یه قدم رفت جلو....و همین که نگاهه بنیامین کشیده شد سمتش، علیرضا با یه حرکت حرفه ای و حساب شده سریع پاشو آورد بالا و با یه چرخش زد زیر دست بنیامین که اسلحه ش پرت شد عقب و همزمان رو اون یکی پاش چرخید و ضربه محکمی تو صورتش زد.. بنیامین که شوکه شده بود و توقع این حرکتو نداشت فریاد زنان نقش زمین شد..علیرضا یقه شو گرفت و با خشم برگردوندنش و محکم رو قفسه ی سینه ش زانو زد و دستش رفت بالا ولی قبل از اینکه فرود بیاد، بنیامین با مشتی که خوابوند تو صورتش،غافلگیرش کرد..به شدت با هم گلاویز شدن.. تو یه فرصتی که علیرضا حواسش نبود بنیامین شیرجه زد سمت اسلحه و همین که برش داشت و خواست به علیرضا شلیک کنه با فریاد اون مرد که علیرضا رو صدا زد: مواظب باشه.. صدای شلیک گلوله فضای مسکوت بیابون رو شکافت!.. جیغ بلندی کشیدم و یه قدم رفتم عقب ..دستمو گرفتم جلوی دهنم و مات و مبهوت به بنیامین خیره شدم که اسلحه تو دستش بود و بی حرکت به پشت افتاده بود رو زمین.. مُــرد؟؟!!!!!!!!.. و این زمزمه ی خفه ی من بود که علیرضا نفس زنان کنارش زانو زد و نبضشو گرفت.. --تموم کرده؟.. علیرضا به نشونه ی نه سرشو تکون داد.. --صدتا جون داره بی شرف!.. -- حقشم نیست بی سر و صدا بمیره......علیرضا؟!.. اما علیرضا بی توجه به اون مرد اومد سمت من که محکم چسبیده بودم به بدنه ی ماشین و وحشت زده بنیامینو نگاه می کردم.. --سوگل؟!.. -......... --سوگل؟!..با توام.... -- از اینجا ببرش..خبر دادم بچه ها تو راهن.. علیرضا بازومو از رو کت گرفت و تکونم داد: سوگل؟..سوگل منو ببین.. از پشت پرده ای ضخیم از اشک نگاهش کردم..مهربون تو چشمام خیره بود.. -- آروم ..باشه؟.. - بنـ ..بنیامین..مُـ..رد؟.. سرشو به طرفین تکون داد..پاهام می لرزید..بردم سمت ماشین خودش و در جلو رو باز کرد..امتناع نکردم..در مقابل علیرضا نمی تونستم!.. نشست پشت فرمون که اون مرد زد به شیشه و علیرضا هم شیشه رو داد پایین.. -- نگفتی، کجا می بریش؟.. -- هتل ِ آروین.. -- ای بابا حالا چرا اونجا؟!.. --جای دیگه سراغ داری که فعلا امن باشه؟!.. --خیلی خب حالا تُرش نکن؟..رسیدی زنگ بزن.. سرشو تکون داد و ماشینو روشن کرد.. مرد کمی از ماشین فاصله گرفت که علیرضا صداش زد: شهرام؟!.. شهرام نگاهش کرد و سرشو به چپ و راست تکون داد که یعنی « چیــه؟! » .. --سوگلو که گذاشتم هتل بر می گردم تا اون موقع به خونوده اش چیزی نگو.. -- ولی علیرضا......... -- همین که گفتم....... شهرام پوفـــی کرد و موهاشو که خیس شده بود فرستاد عقب.. -- خیلی خب..منتظرتم..مراقب باش!.. علیرضا حینی که سرشو تکون می داد فرمونو چرخوند و راه افتاد.. آستینای کتشو که رو شونه م افتاده بود، چنگ زدم و سرمو به عقب تکیه دادم..چشمامو بستم..حالم منقلب بود..سرم خیلی درد می کرد..واسه امشب گنجایش این همه اتفاق بدو یکجا نداشتم.. -- سوگل؟.. چشم باز کردم و نرم سرمو چرخوندم سمتش.. لبخند خسته ای به صورتم زد و گفت: خوبی؟.. خوبم؟.. واقعا می تونم خوب باشم؟.. تو از هیچی خبر نداری.. نمی دونی علیرضا..نمی دونی چه بلاهایی سرم اومده.. توقعت از من چیه؟..که خوب باشم؟.. نه نیستم..دیگه هیچ وقت خوب نمیشم!.. در سکوت از پنجره بیرونو نگاه کردم..از اینکه جوابشو ندادم نمی دونم ناراحت شد یا نه ولی چیزی نگفت.. می دونم که درکم می کنه..علیرضا درکم می کنه..فقط اون بود که منو می فهمید.. بغض داشتم..خواستم قورتش بدم که نشد..هق زدم و ناخواسته لب پایینمو گزیدم..ولی دردی که تو همه ی وجودم در اثر زخمای تنم پیچید صدامو بالا برد.. با دستای سردم صورتمو پوشوندم..شونه هام زیر بار غم هایی که رو دلم سنگینی می کردن می لرزید.. دیگه حرکت ماشینو حس نمی کردم..تا جایی که خاموش شد.. چند لحظه بعد در سمت منو باز کرد و صداش باعث شد لرزون دستمو پایین بیارم.. -- سوگل؟..چرا اینجوری گریه می کنی؟.. فهمیده بود درد دارم؟.. فهمیده بود گریه هام از درد ِ بی درمونیه که تو دلمه؟.. -- سوگل..منو نگاه....چته؟..جاییت درد می کنه؟.. آره..قلبم درد می کنه علیرضا.. گریه م شدت گرفت.. دلم می سوخت.. زخمای تنم آتیش گرفته بودن.. گوشه ی لبم درد می کرد.. داغون بودم داغون.. بازومو از رو کت گرفت و نالید: درد داری؟..آره؟.... سرمو با گریه تکون دادم..آه ازنهادش بلند شد و عصبی تو جاش ایستاد.. ************ «آنیل » نگاهمو کلافه رو به آسمون گرفتم.. قطرات بارون صورتمو خیس کردن..انگار که سعی داشتن آتیشی که تو دلم شعله می کشیدو خاموش کنند.. به صورتم دست کشیدم..داغ بودم و از تو می سوختم.. صدای هق هق ریزش و نفسای مقطع و کشیده ش باعث شد پلک بزنم و سرمو بندازم پایین.. یعنی ممکن بود؟.. سوگل یه چیزی بگو.. نگاهش کردم..سرشو زیر انداخته بود و گریه می کرد..گریه ش از روی درد بود اینو می تونستم حس کنم.. لبامو محکم روی هم فشردم تا به خودم مسلط شم..دستی که می لرزیدو مشت کردم و گذاشتم رو در..خم شدم و بی اختیار جلوی پاهاش زانو زدم..هنوز تو ماشین بود..زمین خیس بود و من فقط نگاهم محو چشمای بارونی دنیام بود.. آسمون امشب می باره..دلش گرفته..دل سوگل ِ منم گرفته.... دست چپمو گذاشتم پشتش رو صندلی..با بغض سرشو بلند کرد..نگاهش با اون همه اشک تو چشماش، بازم آتیش به جونم می زد.. صورتمو بردم جلو..نگاهم غرق التماس بود.. --به موقع رسیدم آره سوگل؟..بگو اون کثافت کاری باهات نکرده..بگو..تو رو خدا فقط یه چیزی بگو بذار آتیش این لامصب بخوابه.. با تعجب نگاهم کرد..گونه هاش گل انداخته بود..با سر انگشت نم اشک زیر چشماشو گرفت..خواست نگاهشو بدزده که نزدیکش شدم..با شرم خاصی کمی به چپ مایل شد و من بی توجه به حیای خوش رنگ چشماش زیر گوشش لرزون ولی محکم زمزمه کردم: می خوای با سکوتت علیرضا رو بکشی؟باشه بکش!..ولی فقط یه کلمه بهم بگو چی شده؟.... صورتمو بردم عقب..چقدر فاصله م باهاش کم بود..متوجه بودم ولی نمی خواستم عقب نشینی کنم..نه تا وقتی که نگاهم از سر ِ دوست داشتن باشه نه ه.و.س!..انقدر می خوامش که جسمشو از جنس شیشه می دونم که خودمو از دست زدن بهش منع می کنم که مبادا آسیب ببینه..سوگل من شکننده ست!.... صداش می لرزید..شاهد نگاهه پر از التماسم بود..زبونشو با استرس رو لبش کشید و نگاه از نگاهم گرفت و شنیدم که با بغض گفت: نمی دونم می دونی یا نه..ولی..مـ .. من و بنیامین..امشب عقد کردیم!.... قبل از اینکه عقلم بخواد منطقشو رو کنه و بفهمم سوگل چی گفته و من چی شنیدم پوزخند زدم و نگاهم که مات چشماش بود رو تو کاسه ی چشم چرخوندم و صورتمو تقریبا به موازات شونه م برگردوندم.... یک آن قلبم تیر کشید..لبمو محکم گاز گرفتم..دردش بد بود..یه درد سرد..سست شدم..نفس تو سینه م موند.. و سوگل ندید حالمو که مثل یه مرده بی حرکت خشک شدم!.. با همون لحنی که چشمای نازشو به بارش نم نم اشکاش تشویق می کرد گفت: نمی دونم چی شد..اصلا نفهمیدم..اون عوضی نقشه هاشو کشیده بود..گفت تو رو گرفته و اگه به خواسته ش راه نیام تو رو ............ --دیگه ادامه نده!.. چشماش با کوهی از نگرانی چرخید سمتم..لبخند زدم..ناخودآگاه یاد این شعر افتادم.. «خنده را معنی سرمستی نکن آن که بیشتر می خندد غمش بی انتهاست » بخند علیرضا بخند.. به بدبختیات بخند.... به بی لیاقتی ِ خودت بخند که انقدر مرد نبودی مراقب ِ امانتیت باشی.. نخواستم بفهمه..ولی فهمید..راز این چشما رو چطور ازش پنهون کنم وقتی هنوز دنیامو تو چشمای اون می بینم؟.. گردنم خم شد..سرمو انداختم پایین..فک منقبض شده ام رو محکمتر فشار دادم و چشمامو واسه چند لحظه بستم....دستمو به زانوهام گرفتم..سوگل صدام زد..بلند شدم.. سنگینی نگاهش رو صورتم بود که در ماشینو بستم.. ای کاش تنها بودم.. ای کاش تو یه جای خلوت و ساکت گیر می افتادم و تا جون داشتم داد می زدم و از اون همه گله و شکایت که با یه جمله از زبون سوگل سرریز شده بود تو دلم، حنجره مو پاره می کردم..اصلا جون می دادم.. وقتی زندگیم قسمت یکی دیگه شده این نفسا به چه امیدی میان و میرن؟!.. هرطور که بود ظاهرمو حفظ کردم..اخمامو کشیدم تو هم و نشستم پشت فرمون..چشمام می سوخت..حتما به خاطر بارونه..چند قطره ش رفته تو چشمم..قلبم چی؟..اون چرا می سوزه؟.. پوزخند زدم..قلبی که با تلقین بخواد بتپه همون بهتر بسوزه و آتیش بگیره.. -- علیرضا!.. علیرضا امشب مُرد سوگل علیرضایی نمونده که بخوای اسمشو بیاری!.. -- علیرضا تو رو خدا......... لبامو فشار دادم تا قفل زبونم باز نشه..نخواستم گله کنم پیش چشماش..حالش خوب نبود.. حال مزخرف من چی؟..منی که همه چیزمو به پای حماقتم باختم!.. دست ظریف و لرزونشو آورد سمت بازومو و آستینمو گرفت و آروم کشید.. --علیرضا به خدا اگه چیزی نگی خودمو از ماشین پرت می کنم پایین.... و دستشو گذاشت رو دستگیره که با عصبانیت برگشتم و نگاهش کردم..نگاهم که قفل چشماش شد قلبم لرزید..داشت گریه می کرد..بسه علیرضا بسه..داری اونو هم با خودت تا پای نابودی می بری!.. نگاهش معصومیت خاصی داشت که با بغض تو صداش دیواره های سست شده ی قلبمو می زد و می ریخت پایین.. لب ورچید و با صداقتی کودکانه لب زد: به خدا من دوسش ندارم..از روی دلم بهش بله ندادم!.... و صدای هق هقش تو ماشین پیچید!..فرمونو تو مشتم فشردم..همه ی وجودم اسمشو صدا می زد..دوست داشتم با یه خیز بکشمش تو بغلم و سرشو به سینه م تکیه بدم و آرومش کنم.... گریه نکن عزیزم..این اشکا رو واسه کی داری هدر میدی؟..من اگه لیاقت داشتم که تو قسمتم می شدی!.. چقدر دوست داشتم این حرفا رو به خودش بزنم ولی تو دلم نگهشون داشتم..دستامو بیشتر مشت کردم..عجیب بهش تمایل داشتم..به آغوش کشیدنش..به بو کشیدنش..یاد اون موقعی افتادم که مثل یه جوجه ی بی پناه وحشت زده به اغوشم پناه آورد..اون لحظه به قدری گیج بودم که حواسم نبود دختری که دستاشو محکم دور کمرم حلقه کرده همون سوگلی ِ که به یه نگاهش جون می دادم..همونی که به خاطر اعتقاداتم خواهش دلمو واسه نزدیک شدن بهش سرکوب می کردم.... بی اراده دست راستم از فرمون کنده شد..سوگل سرشو انداخته بود پایین..احساس و عقایدم با هم در ستیزن..با دلی پر از تردید دستمو بردم جلو..یه چیزی تو وجودم منعم می کرد از کاری که می خواستم بکنم..ولی انگار عقلم از کار افتاده بود..دیگه نمی دونستم چی درسته چی غلط.. دستم نشست پشت سرش رو صندلی..هنوز کت من رو شونه هاش بود..تو لباس عروس چقدر خواستنی شده بود.. تو مهمونی که دیدمش یه لحظه شوکه شدم..حتی شک کردم خودش باشه..هر چیزی رو احتمال می دادم جز اینکه قبلا عقد کرده باشن..بنیامین سردسته ی اون فرقه بود..خوب می دونستم تو قانونشون ازدواج ممنوعه..حق داشتم تردید کنم ولی اون عوضی برای رسیدن به خواسته هاش هر کاری می کرد.. نگاهه سوگل به انگشتای دستش بود که با استرس خاصی تو هم فشارشون می داد..دستمو بردم پایین تر..خواستم بذارم رو شونه ش که صدای زنگ موبایلم بلند شد..با یه لرز خفیف به خودم اومدم..نفسی که تو سینه حبسش کرده بودمو همراه با یه آه بلند دادم بیرون.. من احمق داشتم چکار می کردم؟.. قبل از اینکه متوجه بشه که دستمو از صندلی جدا کردم، سریع مشتش کردم و اوردمش پایین.. گوشی هنوز داشت زنگ می خورد..سوگل نگاهم کرد ولی من نگاهمو دزدیدم.. دختری رو که سالهاست عاشقانه می پرستمش الان متعلق به کس دیگه ست!..چرا؟..چرا باید اون آشغال دقیقا همونی باشه که مدت هاست به خونش تشنه ام؟!.. صدای زنگ قطع شد..ماشینو روشن کردم و راه افتادم..دوباره زنگ خورد..به صفحه ش نگاه کردم..آروین بود!..حتما تا الان شهرام باهاش تماس گرفته!.. پوفـــی از سر کلافگی کشیدم و دکمه شو زدم.. - جانم آروین.. --کجایی پس تو؟.. - شهرام بهت زنگ زد؟.. -- آره خیلی وقته..نمی دونی چجوری از خونه زدم بیرون..چیزی که نشده؟.. نیم نگاهی به صورت رنگ پریده ی سوگل انداختم.. - نه!..کجایی؟!.. -- رسیدم هتل..فکر کردم قبل از من می رسی ولی از کی منتظرم!.. - تو راهیم!.. -- سوگلم باهاته؟!.. -آره.. --حالش چطوره؟.. - نمی دونم.. و باز به صورتش نگاه کردم..چشماشو بسته بود.. -- یعنی چی نمی دونم؟.. - گیر نده رسیدم همه چیزو تعریف می کنم..فقط آروین گفتی هتلی آره؟!.. --آره چطور؟!.. - 2 تا از اتاقا رو آماده کن..فقط کنار هم باشه.. -- خیلی خب..ترتیبشو میدم.. - فعلا کاری نداری؟.. --بیشتر مراقب باش!.. -حواسم هست..می بینمت!.. و قبل از اینکه چیزی بگه تماسو قطع کردم..نگاهم هر چند ثانیه بر می گشت رو صورتش..رنگ پریده تر از قبل بود.. - سوگل؟!.. آروم لای پلکاشو باز کرد..نفس راحتی کشیدم..پس خواب بود!.. ***** جلوی هتل نگه داشتم..یکی از نگهبانا با دیدن ماشینم دوید اینطرف.. آروم سوگلو صداش زدم..حتی یه تکون کوچیکم نخورد..خم شدم و دومرتبه صداش زدم..نخیر..حتی پلکشم نلرزید که بفهمم هوشیاره و می تونه بیدار شه!.. از ماشین پیاده شدم..جواب سلام و خوش آمدگویی نگهبانو سرسری دادم و در سمت سوگلو باز کردم..بازم صداش زدم .. انگار سالهاست که خوابه..از این فکر تنم لرزید..یه حس بدی نشست تو دلم..بی معطلی با پشت دست پیشونیشو لمس کردم..دستم آتیش گرفت..خدایا داره تو تب می سوزه.. دست چپمو دور کمرش حلقه کردم و کشیدمش از ماشین بیرون و رو دست بلندش کردم.. همونطور که تند تند پله های هتل و طی می کردم به نگهبان گفتم: سریع زنگ بزن دکتر مرتضوی بگو خودشو برسونه..بگو مورد اورژانسیه!.. -- چشم قربان همین الان زنگ می زنم..فقط ماشینتون.............. -بده یکی از بچه های خدمه ببره تو پارکینگ.. آروین جلوی در اتاقش بود و داشت با مدیریت حرف می زد..با دیدن من تو اون حال و روز با تعجب دوید سمتم..چشماش از بی خوابی قرمز شده بود!.. --چی شده آنیل؟.. تو صورت سوگل خیره شد و گفت: سوگل چش شده؟.. جلوی اسانسور بودم..آروین دکمه رو زد.. - کدوم طبقه ؟!.. --12 .. اتاقای 201 و 202 ..نمی خوای بگی چی شده؟!.. -نپرس آروین..تا اینجا فکر کردم خوابه..تبش بالاست به حسینی گفتم زنگ بزنه دکتر مرتضوی!.. اسانسور طبقه ی 12 ایستاد..آروین جلو رفت..تو صورت سوگل نگاه کردم..چهره ش مهتابی بود..از رو لباس هم متوجه دمای بالای بدنش می شدم!.. آروین در اتاق 201 و باز کرد..سریع بردمش تو و خوابوندمش رو تخت.. -- من میرم پایین دکتر اومد میارمش بالا.. فقط سرمو تکون دادم.. پیشونیشو لمس کردم..تبش داشت می رفت بالاتر.. خدایا چکار کنم؟..نکنه بلایی سرش بیاد؟.. چرت نگو علیرضا فکر کن ببین تا دکتر برسه باید چکار کنی؟..اصلا هنگم نمی دونم.. کلافه موهامو چنگ زدم..ای بمیری....یه کاری بکن داره از دست میره!.. بدون اینکه نگاهمو جز صورتش به جای دیگه ای بندازم بی معطلی دست بردم و کتمو از تنش در آوردم..خیس عرق بود!.. کتی که لا به لای انگشتام داشتم فشارش می دادم یک آن تو دستم شل شد..با دیدن زخمای تنش یخ بستم..به صورت بی رنگش نگاه کردم..باز به اون زخما.. دندونامو از روی عصبانیت رو هم فشار دادم..بنیامین پست فطرت..بی شرف ِ هیچی ندار..به خداوندی خدا خودم نفستو می گیرم..اجلت منم بنیامین..نمیذارم یه آب خوش از گلوت پایین بره..تو دیگه چه حیوونی هستی؟..چطور دلت اومد؟.. نفسمو عمیق بیرون دادم....باید یه کاری می کردم..کتمو با حرص انداختم کنار و دویدم سمت شیر آب و بازش کردم..کشوی یکی از کابینتا رو کشیدم و یه دستمال برداشتم..دمای آب و تنظیم کردم..یه ظرف برداشتم و تا نصف پرش کردم و برگشتم تو اتاق.. کنارش نشستم و دستمال خیسو رو پیشونیش گذاشتم..چندبار پشت سر هم تکرار کردم..لعنتی..چرا بند نمیاد؟..می دونستم با دوبار دستمال خیس گذاشتن رو پیشونی تب به این شدت بخواد پایین بیاد یه چیز کاملا غیرمنطقیه ولی منی که عقلم از کار افتاده بود این چیزا تو کتم نمی رفت!.. هر بار که نگاهم می خواست کشیده شه پایین به هر جون کندنی بود منحرفش می کردم یه سمت دیگه..چقدر سخت بود.. همونطور که دستمال خیسو می کشیدم رو صورتش و پیشونیش صداش زدم.. چشماتو باز کن گل من..باز کن اون چشمای نازتو..آخه چرا به این روز افتادی؟..کی دل پرپر کردنتو داره؟..کی سوگلم؟..کسی جرات نداره به گل من دست بزنه..هیچ کس نمی تونه با وجود من بهت آسیب برسونه..منو ببخش سوگلم..منو ببخش عزیزم..شاید مقصر همه ی این اتفاقا منم..لیاقتتو نداشتم..منه احمق تو رو به این روز انداختم..خدا لعنتم کنه!.. پس دردت از این زخما بود آره؟..داشتی درد می کشیدی و من اون رفتارو باهات داشتم!.... بغض بدی بیخ گلوم بود..پایین تخت زانو زدم..مرد با این هیکل به زانو در اومده بود..من واسه این دختر هر کاری می کنم..دیگه از جون و عمر بالاتر هست؟..میدم واسه ش..فدای یه تار موهاش.. با شنیدن صدای در، ملحفه رو کشیدم روش و بلند شدم..دکتر بود و پشت سرش آروین.. دستمو گذاشتم تخت سینه ش و نذاشتم بره تو..با تعجب نگاهم کرد.. رو به دکتر که می پرسید مریض کجاست؟ گفتم رو تخته و حالشم خوب نیست!.. دکتر مرتضوی سالیان ساله که دکتر خونوادگیمونه.. یه مرد تقریبا مسن و باتجربه و صددرصد رازنگهدار.. دکتر که رفت، سرمو چرخوندم سمت آروین .. --دستتو بکش..چته تو؟.. -- نمی خواد بیای تو، همینجا باش.. ابروهاش پرید بالا.. - جونم؟.. - آروین حوصله ی شوخی ندارم..برو پایین خیالم از بابت سوگل که راحت شد میام.. --نه اینجوری نمیشه..زیادی مشکوک می زنی.. -آرویـــن!.. -- داری میگی نیا تو برو پایین منم بعدش میام خب یه جای کار می لنگه دیگه برادر من..سوگل چیزیش شده؟..چیز خاصیه؟.. - آروین حال کل کل ندارم.. --خب بگو چرا نمیذاری بیام تو؟.. - لباس سوگل مناسب نیست حالا که فهمیدی برو دیگه.... و با دست کمی هولش دادم عقب تا درگاهو ول کنه و بتونم درو ببندم.. یه لحظه تعجبش خوابید و با یه پوزخند رو لبش گفت: اونوقت نگاهه تو با من چه فرقی داره؟..تو ببینی حلاله، فقط نگاهه من گناهه؟.. دستمو مشت کردم و گذاشتم رو لبه ی در.. - می بینی که منم اینجا وایسادم دارم به اراجیف تو گوش میدم.. خندید و یه تای ابروشو داد بالا.. -- میگم پس هنوز کامل عقلتو از دست ندادی.. - منظور؟!.. با چشم و ابرو داخلو نشون داد.. -- ای بدبخت ِ عاشق!..دل و دینو دادی رفت؟.. اخمامو کشیدم تو هم.. دلم تو اتاق بود ولی پای رفتن نداشتم.. - کم چرت بگو..برو پایین منم دکتر رفت میام.. خواستم درو ببندم که دستشو گذاشت رو در و نذاشت.. -- به حاجی چی بگم؟.. درو به شتاب باز کردم ..خشکش زد.. جدی اخمامو کشیدم تو هم و محکم گفتم: به ارواح خاک حاج خانم بفهمم یه کلمه حرف بهش زدی دیگه نه من نه تو.. متوجه حساس بودن اوضاع شد که با تردید پرسید: فردا که توضیح خواست خودت طرف حسابشی دیگه؟.. سرمو تکون دادم..کمی نگاهم کرد و عقب گرد کرد که بره سمت آسانسور بین راه صداش زدم.. -- خیلی خب قول دادم نگم، نمیگم خاطرت جمع!.. - اونو که می دونم..منظور من فقط به حاجی نبود..هیچ کس تا وقتی نگفتم نباید بفهمه سوگل اینجاست.. -- می دونم قبل از تو شهرام حسابی روش تاکید کرد..ولی توضیح نداد که منتظرم بیای همه چیزو تعریف کنی.. سرمو تکون دادم و درو بستم..با یه نفس عمیق رفتم تو اتاق..دکتر داشت فشارسنجو از دستش باز می کرد.. - حالش چطوره؟.. -- نمی تونم بگم خوبه..وضعیتش مشخصه..فشارش خیلی پایینه ..تبشم عصبیه..با این دختر چکار کردن؟.. به صورتم دست کشیدم..می تونستم بگم نمی دونم؟..پا به پاش منم شاهد بودم!.. -- با دارو حالش بهتر میشه؟.. -- آره فقط باید خیلی خوب استراحت کنه..یه سرم نوشتم با چندتا آمپول طبق دستوری که میدم تزریق کنه..داروهاشو که استفاده کنه به امید خدا رفع میشه.. کیفشو بست و از رو صندلی بلند شد..نگاهه من به سوگل بود..دکتر که پی به نگرانی و حال خرابم برده بود، دستی رو شونه م زد و گفت: نگران نباش خطری تهدیدش نمی کنه!.. لبخند خسته ای زدم و سرمو تکون دادم.. دکتر که رفت برگشتم بالا سرش.. زنگ زدم به آروین که بیاد بالا..جلوی در نسخه رو دادم دستش.. -- این چیه؟.. - نسخه ی سوگل ِ من نمی تونم تنهاش بذارم خودت برو بگیر..فقط زود..یه پرستارم با خودت بیار.. -- تو خوبی؟.. - نه!.. -- کاملا مشخصه!.. - آروین!.. -- آخه مرد حسابی این موقع من پرستار از کجا بیارم؟.. - چه می دونم..یه کاریش بکن..دوستی، آشنایی..فقط زن باشه.. -- تو که دوستای منو می شناسی، کدومشون تزریقاتی بودن؟.. - آروین برو یه کاریش بکن سوگل حالش خوب نیست می زنم یه بلا ملا سرت میارما.. -- خب تو که خیر سرت یه پا آمپول زنی بزن بره پی کارش دیگه!.. - نه نمیشه.. -- چرا؟..حرومه؟..اهان..نــــا محــــرمه!.. خیز برداشتم سمتش که یقه شو بگیرم خندید و رفت عقب.. - میرم داروهاشو می گیرم پرستارم جور نشد خودت باید زحمتشو بکشی.. -- دارم بهت میگم حالش خوب نیست برو نسخه رو بگیر سریع بیا..قبلش به یکی از خدمه های خانم بگو بیاد بالا.. - امری باشه؟.. - فعلا نیست!.. به لباش دست کشید و سر تکون داد..نگاهش به نسخه ی داروها بود که رفت سمت آسانسور.. درو بستم .. صدای ریز و نامفهومی از تو اتاق می اومد..قدمامو تند کردم.. صدای ناله شو که شنیدم نفهمیدم چطور خودمو رسوندم بالا سرش!.. صورتش عرق کرده بود..باز دستمالو از آب خیس کردم و آهسته گذاشتم رو پیشونیش..لباش خشک شده بود..لب پایینش کمی به کبودی می زد و گوشه ش زخم بود.. ای کاش زودتر از اینا متوجه حال بدش شده بودم که به این روز نیافته.. چرا خودش چیزی نگفت؟..گفت علیرضا گفت، ولی تو گوش نکردی!..گفت حالش خوب نیست و درد داره ولی تو ساکت موندی..خدا لعنتت کنه!.. زمزمه های ریزشو می شنیدم..کمک می خواست..مرتب اسم من و نسترن رو زمزمه می کرد..داشت هذیون می گفت.. چطور آرومت کنم عزیزدلم!.. تو رو خدا قسم، دووم بیار!.. زنگ درو زدن..خدمتکار بود..بهش گفتم یه دست لباس کامل برام بیاره.. به ساعتم نگاه کردم.. آروین، کدوم گوری پس؟.. گوشیم زنگ خورد..شماره ی شهرام افتاده بود رو صفحه.. - الو!.. -- علی کجا موندی؟.. - هنوز هتلم!.. -- چیزی شده؟.. - سوگل تب داره، دکتر بالا سرش بود نمی تونم تنهاش بذارم.. صدای نفسای عمیق و عصبیشو شنیدم.. -- کار اون نامرده آره؟..اتفاق خاصی که نیافتاده؟.. - ........... --علیرضا؟!.. - کجا بردینش؟..هنوز دست بچه هاست؟.. -- دارن از خجالتش در میان.. - چیزی که نفهمید؟.. -- نه بابا بی شرف تا خرخره خورده.. - مراقب باش چیزی نفهمه وگرنه بیچاره ایم.. --حواسم هست تو فقط مراقب سوگل باش، تنهاش نذار.. - نمیای اینجا؟.. --فعلا که درگیر اینم نمیشه ریسک کرد و ازش چشم برداشت ولی تو اولین فرصت یه سر می زنم.. کلافه دستی تو موهام کشیدم و نفسمو دادم بیرون.. -- علیرضا؟..هستی؟.. - شهرام..خوب گوش کن، یه چیز می خوام ازت بپرسم فقط راستشو بگو.. -- چی شده باز؟!.. -- قول میدی؟.. -- خیلی خب بپرس.. 2 ردیف دندونامو رو هم کشیدم و با لحن عصبی گفتم: می دونستی که امشب، سوگل..با اون پست فطرت عقد می کنه؟.. -- .......... - شهرام با توام؟!.. -- علیرضا..راستش.......... - پـــس مـــی دونـســــتـــی!.. از صدای فریادم جا خورد.. تند تند گفت: علی بذار اومدم همه چیزو مو به مو برات توضیح میدم باشه؟..زود قضاوت نکن.. -د ِ آخه مرد ِ حسابی، دیگه چی مونده که بخوای واسه م توضیح بدی؟..چرا گذاشتی کار از کار بگذره؟..چرا به من چیزی نگفتی؟..چـــــــرا؟!.. -- خیلی خب علی داد نزن..گفتم میام برات میگم.. عصبی پوزخند زدم و تو موهام چنگ انداختم.. دور خودم چرخیدم و تو گوشی داد زدم: منه احمقو بگو که تا همین الانش فکر می کردم تو هم مثل خودم از هیچی خبر نداشتی..واسه همین شک کرده بودم ولی حالا....شهرام به خداوندی خدا اگه یه توضیح قانع کننده واسه اینکارت نداشته باشی بدجور تاوانشو پس میدی اینو بدون!.... داد زد: منم مثل خودت ته ِ این حرفه ام، پس واسه من خط و نشون نکش..وقتی اومدی تو این کار قبول کردی تو هر شرایطی اول هدفتو در نظر بگیری و احساساتتو یه گوشه چال کنی..اینو می دونستی ولی بازم دم از عشق و عاشقی زدی..همون روز اول فهمیدم این دختر یه روز سد میشه و جلوی هدفتو می گیره.... - خفـــه شــــــو عوضی! اسمشو اینجوری رو زبونت نیـــار.. -- مگه من نتونستم؟..مگه من نگذشتم از اون همه احساسی که به نسترن داشتم؟..چرا تو نتونی؟.. - منو با خودت مقایسه نکن..من نامرد نیستم!.. --اره من نامردم، همون که تو میگی..ولی چرا نمی خوای قبول کنی که سوگل بهترین مهره واسه نابودی بنیامینه؟.. - من هیچ وقت مثل تو مهم ترین و عزیزترین فرد زندگیمو وسیله قرار نمیدم که به هدفم برسم..حتی اگه تو این راه جونمم بذارم، میذارم ولی سوگلو به سمت آتیش هول نمیدم.. -- پس بگو واسه اینکه بتونی همیشه پیشش باشی این ماموریتو خواستی آره؟.. - صد بار واسه ت توضیح دادم دیگه دلیلی نمی بینم بخوام بازم تکرارش کنم.. -- ولی همه ش اون نبود.. - با این چیزا نمی تونی کارتو توجیه کنی..فردا صبح بیا هتل باید حرف بزنیم.. -- .......... - شنیدی یا نـــه؟!.. -- فردا نمیشه ولی تو اولین فرصت میام..فعلا!.. و تماسو قطع کرد..مرتیــــکه.....اگه دوستم نبودی می دونستم باهات چکار کنم.. هه...... هدف!.. کدوم هدف؟!.. هدف من این بود که سوگلمو دو دستی تقدیم اون حرومزاده کنم؟!.. از اول قبول کردم که این روزا رو ببینم؟!.. ******* آروین اومد با دارو ولی بدون پرستار.. گفت نتونسته پیدا کنه، این موقع روز هم هیچ پرستاری به یه مرد جوون اعتماد نمی کنه که دست بر قضا بخواد باهاش هتل هم بیاد!.. حرفش منطقی بود ولی سرم و آمپول سوگلو کی تزریق کنه؟.. -- خودت مگه مُردی؟.. چپ چپ نگاهش کردم، نشست رو مبل و پا رو پا انداخت و پررو پررو نگاهم کرد.. تب سوگل تا حدودی پایین اومده بود..ظاهرا حق با دکتر بود، تنها چیزی که باعث تب و بی حالیش شده بود فشارعصبی بود.. چاره ی دیگه ای نداشتم..سوگل از هر چیزی برام با ارزش تر ِ که تو این موقعیت بخوام به چیزای دیگه فکر کنم.. رفتم تو اتاق و از اینکه مبادا آروین بخواد محض کنجکاوی اون طرفا سرک بکشه درو بستم.. لباسایی که خدمتکار آورده بود تو تنش بود..یه بلوز آستین بلند سفید با سارافن و شلوار سرمه ای که رو لباس فرم خدمتکارا بود.... رفتم بالا سرش و سرمو آماده کردم..آستین دست راستشو زدم بالا..دستم می لرزید..نفس عمیق کشیدم و سعی کردم آروم باشم.. پنبه ی آغشته به الکل رو، روی پوستش کشیدم و با احتیاط سوزنو تو رگش فرو کردم!.. آمپولا رو هم طبق دستور دکتر تو سرمش خالی کردم..فقط می موند یکی از اونا که باید تو عضله می زد و اونم تقویتی بود.. تا یه ساعت دیگه یکی رو میارم کار تزریقشو انجام بده..خودمو می شناسم..این یه کار دیگه از پس من بر نمیاد!.. با تزریق سرم کم کم حالش بهتر شد تا جایی که اروم لای پلکاشو باز کرد..از دیدن عسلی خوش رنگ چشماش، خون توی رگم جوشید!.. تنم سرد بود که با همین یه نیم نگاهه ضعیف و کم جون، گرم شد!.. آروین رفته بود پایین..بهش زنگ زدم و گفتم سوگل حالش بهتره و بگه خدمتکارا وسایل صبحونه رو بیارن بالا.... خودشم اومد تو اتاق..به محض اینکه دیدمش گفتم: قاطی خرت و پرتای آشپزخونه تون بند و بساط سوپم پیدا میشه؟.. -- میشه که پیدا نشه؟.. - اگه تو مدیرشی میشه.. خندید و مشتی حواله ی بازوم کرد....ولی اخماش تو هم رفت و مشتشو ماساژ داد.. -- لاکردار از آهنه.. - بگو ماشاالله.. خندید و سرشو تکون داد!............... رمان ببار بارون فصل 20 خدمتکار که وسایل صبحونه رو، رو میز چید ، آروین مرخصش کرد!.. نشست پشت میز و یه دستشو زد زیر چونه ش و به من خیره شد که تند تند کره و عسل و گردو و خرما رو می ذاشتم تو سینی.. یه لیوان شیر هم گذاشتم کنارش و بالاخره رضایت دادم که تا همین حد کافیه!.. -- بگم بچه ها بیارن بالا؟.. -چی؟!.. -- بند و بساط سوپو کد بانو!.. خندیدم.. - خودم میارم فقط بگو آماده کنن.. -- چه کاریه میگم بیارن.. - خیلی خب..فقط یه چیزی امروز، فردا شهرام میاد اینجا، به محض اینکه اومد خبرم کن ولی نذار بیاد بالا.. -- چرا؟.. - کاریت نباشه.. -- این روزا خیلی مشکوک شدیا.. - تو ذهنت زیادی منحرفه.. -- آره تو که راست میگی..دو روز حاجی ولت کرد به امان خدا، کافر شدی؟.. خندید و با شیطنت ابروهاشو انداخت بالا و لقمه ی کره وعسلی که واسه خودش گرفته بود و گذاشت دهنش.. - اگه دین و ایمون من به کنار حاجی بودنه که حالا بخواد یه شبه به باد بره، همون کافر صدام کنن شرف داره!.. لقمه تو دهنش موند و با تعجب نگاهم کرد..با همون پوزخند محوی که رو لبم بود سینی صبحونه رو برداشتم و رفتم پشت در.. یه ضربه ی آروم بهش زدم ولی جواب نداد..درو باز کردم و رفتم تو..رو تخت دراز کشیده بود..درو که بستم چشماشو باز کرد..با دیدن من آروم نیم خیز شد.. سرمو از دستش در آورده بودم.. چشماش پوف کرده و قرمز بود....با لبخند سینی رو گذاشتم رو تخت و کنارش نشستم.. نگاهش کردم و صورتمو بردم جلو.. -- بهتری؟!.. خواست لبخند بزنه ولی لبش درد گرفت و با یه « آخ » ریز اخماشو کشید تو هم..قلبم تیر کشید..خدا لعنتت کنه بنیامین!.. سرشو انداخته بود پایین.. خم شدم رو صورتش و آروم گفتم: دیشب نصف عمرم تموم شد.. چشماش پر شد از نگرانی..لبخند زدم.. محو درخشش عسلی چشماش بودم که زمزمه وار گفتم: حسابی ترسوندیم دختر خوب..نمیگی قلب من ضعیفه با یه تب از کار میافته؟..اینه رسم عاشقی؟.. گونه هاش رنگ گرفتن و دومرتبه سرشو انداخت پایین.. خدایا یادمه که گفته بودم بهت!..گفته بودم کشته مرده اشم!..کشته مرده ی شرم تو نگاهش که فقط می تونه دلمو از هیجان به ضعف بندازه.. و با همون شرم، نگاهی دزدکی به صورتم انداخت که خندیدم.. ترسیدم..ترسیدم بیشتر از اون تو اتاق بمونم..دیگه سخت داشتم خودمو کنترل می کردم که کاری نکنم.. حسرت لجوجانه دور قلبم حصار کشید و با یه غم مبهم از کنارش بلند شدم..نگاهم کرد..نتونستم چیزی بگم..با چشم و ابرو به سینی اشاره کردم..منظورمو فهمید و با لبخند کمرنگی سرشو تکون داد.. ******* « 2 روز بعد! » -- بسه دیگه صداتو بیار پایین!.. - به خاطر خدا فقط خفه شو شهرام..همه ی اینا رو دارم از چشم تو می بینم.. -- ای بابا حالا یکی باید حالی ِ این کنه..به پیر به پیغمبر حالت خوب نبود 3 روز تموم بی هوش بودی کم چیزی بود؟.. - ای کاش مرده بودم..بهتر از حالیه که الان دارم.. -- سر این قضیه می دونی جون چند نفر افتاد تو خطر؟..اون پیرزن بیچاره رو که تو خونه ی خودش خفه کردن، آب از آبم تکون نخورد..تو رو هم که بین راه زدن نفله کردن انداختنت گوشه ی بیمارستان تا کارشون جلو بیافته بعد ما دست رو دست می ذاشتیم و فقط تماشا می کردیم؟.. - نه دیگه چه تماشایی؟..رفتید دو دستی سوگلو تقدیمشون کردید دیگه از این بدتر؟..ای گند بزنه به این شانسی که من دارم..چرا باید حالا این اتفاقا می افتاد؟..حالا که همه چی داشت خوب پیش می رفت!............... پوفــــــــــــــ .. موهامو گرفتم تو چنگم و با حرص کشیدم..دستمو آوردم پایین و با عصبانیت نشستم رو صندلی و سرمو تو دست گرفتم.. - فقط یه دلیل برام بیار که نخوام از هستی ساقطت کنم نامرد!..نارفیقی کردی شهرام!..نامردی کردی!.. -- اگه بهت گفته بودم که می رفتی و جلوشو می گرفتی..جز اینکه اوضـ ........ با عصبانیت از جا پریدم و داد زدم: آره می رفتم..می رفتم جلوی اون گندکاری ای که می خواستی به بار بیاری رو می گرفتم..تو خودتم می دونی با من و زندگیم چکار کردی؟.... انگشتمو گرفتم بالا و گفتم: برو اون دخترو ببین رو تخت افتاده..اون شب نیمه جون بود که اوردمش..خودتم بودی و دیدی اون کثافت باهاش چکار کرد!..تو که تموم مدت جلومو گرفتی و همه چیزو پنهون کردی چرا قبل از اینکه پامو بذارم تو اون مهمونی ِ کوفتی حقیقتو نگفتی؟..چرا نگفتی تا همونجا که جلو دستم بود جون اون حرومزاده رو بگیرم؟.. آروین درو باز کرد و اومد تو.. -- بسه چه خبرتونه صدای داد و هوارتون کل هتلو برداشته.. با عصبانیت از کنارش رد شدم و به شتاب از در زدم بیرون..شهرام پشت سرم اومد و صدام زد.. -- علی وایسا ببین چی میگم..علیرضا..با توام.. رفتم سمت اسانسور..شهرامم رسید و بازومو گرفت..دستمو کشیدم.. -- عاقل باش، بذار حرف بزنیم.. - هر چی بود شنیدم..مِن بعد دور منو خط بکش.. -- هیچ می فهمی چی از دهنت می ریزی بیرون؟..واسه یه............. -- آنیـل!.. با تعجب برگشتم!.. - نسترن؟!.. با چشمای به خون نشسته و غمگین اومد سمتم..صورتش بی روح و رنگ پریده بود..نگاهش چرخید رو شهرام..و باز تو چشمای من.. -تو اینجا چکار می کنی؟!.. --سوگل کجاست؟!.. دستاشو که می لرزید مشت کرد..شهرام یه قدم جلوتر از من برداشت و نزدیکش شد.. -- نسترن..خانمی این چه حال و روزیه؟..چی شده؟.. حتی نگاهشم نکرد..صورتش رو به من بود..شهرام صداش زد و نسترن توجهی نکرد..یه جورایی بهش حق می دادم..اما.... دکمه ی اسانسورو زدم و رفتم تو..نسترن پشت سرم اومد..شهرام خواست بیاد بالا که نذاشتم.. -- بس کن این مسخره بازیا رو علیرضا.. - شروع کننده ش خودت بودی.. -- مگه اوضاعو نمی بینی؟.. - خواهشا فعلا جلو چشمم نباش شهرام.... از لحن و نگاهه سردم فهمید دلم حالا حالاها باهاش صاف نمیشه..یه قدم به عقب برداشت که در اسانسور بسته شد.. ولی تا لحظه ی آخر چشم از نسترن برنداشت.. نسترن سرشو انداخته بود پایین و با انگشتای دستش بازی می کرد..هیچ کدوم حرفی نزدیم!.. درک نمی کردم که واسه چی پاشده اومده اینجا؟..اصلا از کجا فهمیده ما اینجاییم؟..اگه آدمای بنیامین ردشو زده باشن چی؟.. تو همین فکرا بودم که رسیدیم طبقه ی دوازدهم.. قبل از اینکه درو باز کنم رو بهش کردم و گفتم: واسه دادن خبر بد که نیومدی؟.. با تعجب نگاهم کرد..زبونشو رو لبش کشید و نگاهشو دزدید.. پس حدسم درست بود!.. دستمو از رو دستگیره برداشتم و به دیوار تکیه دادم.. - بگو چی شده؟.. -- فعلا بذار سوگلو ببینم.... - نسترن..بگو چی شده؟.. نگاهم که کرد گفتم: حال سوگل خوب نیست........ رنگ از صورتش پرید و نگران گفت: چش شده خواهرم؟..کجاست؟.. - الان خوبه ولی از تنش و فشارای عصبی تا مدتی باید دور باشه..اگر بناست خبر بَدی بهش بِدی همین الان روشنت کنم که لام تا کام پیشش حرف نمی زنی..فهمیدی؟.. -- باشه چیزی بهش نمیگم..خودمم اومدم پیشش بمونم.. یه تای ابروم از تعجب پرید بالا.. - بمونی؟..اونوقت بابات خبر داره؟.. -- نه!.. - نـــه؟!.. -- مامانو بردن بیمارستان!..سکته کرده!.. - چــی؟!..آخه چرا؟!.. - قضیه ش مفصله.. - همینجا باش الان بر می گردم..تو نیا.. -- اما آنیل....... - گفتم همینجا باش.. جدی نگاهش کردم که از روی اجبار سر تکون داد و چیزی نگفت..درو باز کردم و رفتم تو..سرکی داخل اتاق کشیدم..آروم و معصوم خوابیده بود..از دیدن ارامش صورتش توی خواب ناخودآگاه لبخند زدم و نفس راحتی کشیدم.. برگشتم تو راهرو و درو بستم.. کارتو زدم و در اتاق 202 رو باز کردم..کنار ایستادم تا نسترن بره تو..مردد نگاهم کرد و رفت تو..پشت سرش رفتم و درو بستم..نگاهه کوتاهی به اتاق انداخت و رو مبل نشست.. --چیزی می خوری بگم بیارن؟.. - نه ممنون..میل ندارم.. -- مطمئن؟.. سرشو تکون داد.. رو به روش نشستم و منتظر نگاهش کردم..انگار مضطرب بود! - خب می شنوم..بگو چی شده؟.. چونه ش از بغض لرزید..سرشو زیر انداخت و دسته ی کیفشو تو مشتش فشرد..حرکاتش کاملا عصبی بود..حتی تن صداش.. -- نگین..!.. منتظر شدم ادامه بده..سرشو بلند کرد و با بغض گفت: نصف شب خونه رو ترک کرده و رفته.. - یعنی فرار کرده؟!.. سرشو به نشونه ی مثبت آورد پایین..از رو میز یه برگ دستمال کاغذی برداشت و اشکاشو پاک کرد.. -- قضیه جدی تر از این حرفاست!.. نفسی تازه کرد و گفت: راستش چند ماهی می شد که نگین گاهی شبا خونه ی دوستش ترانه می موند به بهانه ی اینکه تا نزدیکای صبح درس می خونن تا ضعفاشونو جبران کنن.. راستش بابام تا همین چند وقت پیش روحشم خبر نداشت آخه نگین برنامه هاشو تنظیم کرده بود دقیق شبایی خونه ی ترانه می موند که بابا شبش شیف بود..مامان می دونست ولی از اونجایی که همیشه جونش واسه نگین در میره یکی دو بار بیشتر مخالفت نکرد..با مادر ترانه دوست بود و خود ترانه رو هم مثلا می شناخت رو همین حساب چندان مخالف نبود..یکی دو دفعه با نگین بحثش شد سر همین قضیه ولی وقتی از مادر ترانه شنید که بچه ها اونجا فقط سرشون به درس و تمرین گرمه کوتاه اومد.. خونه شون فقط 4 تا کوچه از ما بالاتره..اون روز که بابا من و سوگلو از شمال با اون وضعیت کشوند آورد خونه بهش همه چیزو گفتم..اونم تا یه مدت حواسشو داد به نگین ولی خب همیشه که خونه نبود..مامان باید حواسشو جمع می کرد که مثل همیشه حقو داد به نگین!..نگین هم واسه همه زبونش تند و تیز بود ولی رگ خواب مامان دستش اومده بود.... ترانه یه برادر به اسم سهراب داره که ما فکر می کردیم سربازه و فقط ماهی 1 بار به خونواده ش سر می زنه ولی دیگه خبر نداشتیم که اقا سرباز فراریه....تموم حرفاشون دروغ بود و نگینم چیزی به ما نگفت!.... ساکت شد وبا هق هق اشکاشو پاک کرد.. رفتم سر یخچال و با یه لیوان آب برگشتم..لیوانو دادم دستش که زیر لبی تشکر کرد.. رو به روش نشستم و منتظر شدم..گرچه خودم یه چیزایی حدس زده بودم!.. آب دهنشو قورت داد و با استرس مشغول ریز کردن دستمال توی دستش شد.. -- یه بار که رفتم تو اتاقش دیدم داره ارایش می کنه..تعجب کردم چون نگین هیچ وقت واسه بیرون رفتن از اینکارا نمی کرد.. می دونستم مامان خبر نداره..قسم داد چیزی نگم و در عوض قول داد دیگه این کارشو تکرار نکنه.. اما انگار بدتر شده بود..تازه فهمیدم که این مدت دور از چشم ما با پول تو جیبی که از مامان و بابا می گرفته همراه دوستش می رفتن و وسایل ارایش و لباسای ناجور می خریدن..مثل اینکه ترانه تحریکش می کرده!.. همون شب نگین اونجا بود که پدر و مادر ترانه تصمیم می گیرن برن پیش مادربزرگش که خونه شم شهرستان بوده و همون شب هم خبر میدن که تا فرداشب بر نمی گردن!.. نگین و ترانه تنها تو خونه بودن!..نگین هم با اینکه مامان باهاش تماس می گیره ولی چیزی از این موضوع نمیگه.. ترانه از نگین می خواد یه کم آرایش کنه و لباسایی که خریدنو بپوشه..خواهر ِ ساده ی منم قبول می کنه!.... لب گزید و چشماشو رو هم فشار داد.. بعد از چند لحظه پلک زد و با بغض گفت: وقتی نگین به خیال خودش با ذوق و شوق مو به مو کارایی که ترانه ازش خواسته رو انجام میده ترانه آهنگ میذاره و تشویقش می کنه که برقصن.. وقتی خسته میشن ترانه میره و واسه خودشون شربت میاره..و نگین هم غافل از همه جا شربتو می خوره و بعد از چند لحظه هم سرش سنگین میشه و از حال میره.. خواهر ساده و بدبخت من نمی فهمه که تو عالم بی هوشی اون خواهر و برادر چه بلاهایی به سرش میارن.. سهراب عوضی هر کار که دلش می خواد با خواهرم می کنه و وقتی نیت پلیدشو اجرا می کنه اون خواهر حرومزاده تر از خودشو صدا می زنه که تو حالتای ناجور کلی فیلم و عکس از نگین بگیره که با اینکار به خیال خودشون خواستن در دهن نگینو ببندن که یه وقت پیش کسی چیزی نگه!.... با هق هق صورتشو با دستاش پوشوند.. -- نگین فقط 14 سالشه..چرا باید به خاطر بی مسئولیتی مامان و بابای بی فکر من همچین بلایی سرش بیاد؟.. اون از سوگل که به این روز انداختنش اینم از نگین.... دستشو آورد پایین و تو صورتم نگاه کرد.. -- دیروز اصلا خونه نیومد..هر چی به گوشیش زنگ می زدیم جواب نمی داد..تا اینکه مامان رفت دم خونه ی ترانه، ولی دختره ی بی چشم و رو گفت که نگین صبح از اینجا زده بیرون..مامان ساده لوح منم باور می کنه و خبر نداشته که دختر کوچولوی نازپرورده ش تو چه حالیه!.. سهراب وقتی خوب نگینو تهدید می کنه ولش می کنه تو خیابون..ولی نگین که بچه تر از این حرفا بوده که بخواد چیزی رو راحت پنهون کنه با گریه و حال زار میاد خونه.. اول فکر کردیم تصادف کرده چون گوشه ی لب و گردن و کنار پیشونیش زخم بود..بدون اینکه چیزی بگه انقدر گریه کرد که از حال رفت.. بردیمش بیمارستان و اونجا فهمیدیم چه خاکی تو سرمون شده.. حالا مونده بودم چجوری به بابا بگم..مامان که تا 2 ساعت بی هوش افتاده بود زیر سرم.. هر جور بود با ترس و لرز به بابا زنگ زدم و فقط گفتم حال نگین خوب نیست آوردیمش بیمارستان..ولی وقتی رسید با دیدن ما اولین کاری که کرد رفت سراغ دکتر.. خب حقم داشت شک کنه اخه واسه یه چیز کوچیک که مامان از حال نمیره و منم اونطور رنگ و روم نمی پره.. وقتی فهمید همونجا جلوی دکتر زانو زد.. کمرش خم شد و جوری نعره کشید و به زمین مشت زد که چند نفری که کنارش بودن با ترس و وحشت نگاهش می کردن.. نمی تونم بگم که چیا کشیدیم دیروز..وقتی نگین مرخص شد حالا نوبت بابا بود که بیافته به جونش..دقیقا همون کاری که با سوگل کرد.. وقتی جسم نیمه جون نگینو انداخت یه گوشه رفت سراغ مامان..می گفت مقصر همه ی اینا تویی و مامان هم انکار می کرد و می گفت چرا من؟ چرا خودتو نمیگی؟.. دعواشون بالا گرفت و آخرش حال مامان بد شد..فقط دیدم قفسه ی سینه شو داره فشار میده بعدشم افتاد کف خونه.. بردیمش بیمارستان گفتن سکته کرده و حالشم وخیمه..من سریع برگشتم چون نگین خونه تنها بود..سر و صورتش زخمی بود..با گریه همه چیزو تعریف کرد..گفت می ترسه..دلداریش دادم که نگران نباشه و بابا الان عصبانیه!.. بابا بیمارستان بود منم نمی تونستم نگینو تنها بذارم..ولی صبح که از خواب بیدار شدم دیدم نیست.. سریع به بابا زنگ زدم و خبرش کردم..با اینکه حالش خوب نبود گفت پلیسو در جریان میذاره!.. بعدش زنگ زدم رو گوشیت خاموش بود..ولی آروین گوشیشو جواب داد انقدر بهش اصرار و التماس کردم تا گفت اومدین هتل....تمومش همین بود!.. متعجب از اون همه اتفاق وحشتناک نگاهمو ازش گرفتم و به میز وسط اتاق دوختم.. چقدر اتفاق طی این 2 شب افتاده بود!.. تو خودم بودم و داشتم فکر می کردم که با صدای نسترن سرمو بلند کردم.. - چیزی گفتی؟!.. -- می خوام سوگلو ببینم..قول میدم پیشش چیزی نگم.. به صورت غم زده اش نگاه کردم.. دلم براش سوخت..حال و روزش اصلا خوب نبود.. اما شاید دیدن سوگل بتونه کمی آرومش کنه.. - قول دادی نسترن!.. سرشو تکون داد.. -- قول!.. سرمو تکون دادم و بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون..پشت سرم اومد.. در اتاقی که سوگل توش بود رو باز کردم ..کنار دیوار ایستادم و به نسترن نگاه کردم..تو درگاه ایستاد..با دست به اتاق اشاره کردم.. -- آروم بیدارش کن....در ضمن قولتم یادت نره!.. رو جمله ی آخرم تاکید داشتم که خودش فهمید و با لبخند نگاهم کرد.. -- اگه تو مدتیه عاشقشی من که یه عمر ِ خواهرشم..نگران نباش سلامتی سوگل از هر چیزی واسه م مهم تره.. - اگه خاطر جمع نبودم ازت الان اینجا نبودی..پس برو تو!.. با همون لبخند نگاهشو انداخت به در اتاق و رفت تو..درو بستم و رفتم سمت آسانسور.. فکر نمی کردم شهرام هنوز تو هتل باشه ولی همین که در اتاق آروینو باز کردم در کمال تعجب دیدم کنار پنجره ایستاده و داره با گوشیش حرف می زنه.. از صدای در برگشت..اخمام خود به خود رفت تو هم!.. رفتم تو..حواسم بهش بود ولی نگاهم نه..به میز آروین تکیه دادم..خودش تو اتاق نبود!.. از حرفاش چیزی نفهمیدم..مکالمه ش خیلی زود تموم شد و برگشت طرفم.. با همون اخم رو بهش تشر زدم: تو که هنوز اینجایی؟!.. نگران اومد جلو و رو صندلی مقابلم نشست.. -- نسترن چطوره؟..چرا گریه می کرد؟.. پوزخند زدم.. - نگو که واسه ت مهمه!.. -- نیست؟!.. - باور نمی کنم!.. -- تو دیگه چرا اینو میگی؟..تو که از همه چیز خبر داری!.. - چون خبر دارم باور نمی کنم..چون می دونم در حقش نامردی کردی باور نمی کنم.. -- من نامردی نکردم.. - نکردی؟!..اونوقت زدن زیر قول و قرار ازدواج با دختری که از جونشم بیشتر دوستت داره نامردی نیست؟..تو که همیشه دم از عشقت بهش می زدی چی شد یه شبه از این رو به اون رو شدی؟.. -- گذشته رو به رخم نکش!.. - تو به گذشته ت وصلی، کجای کاری؟.. -- یعنی چی این حرفا؟!.. - هنوز عاشقشی؟!.. به وضوح جا خورد..نگاهه کوتاه و پر تردیدی تو چشمام انداخت و به همون کوتاهی هم دزدیدش.. لبخند کجی کنج لبام بود که گفتم: پس هستی!.. پنجه هاشو تو هم فرو کرد و سرشو تکون داد و محکم و قاطع گفت: آره..هستم..من هنوز عاشق نسترنم..حتی یه روز نیست که بهش فکر نکرده باشم.. - پس اونوقت.......... -- دلیلشو خودت می دونی.. - از نظرت قانع کننده ست؟.. -- برای من آره!.. - نسترن هنوز دوستت داره!.. پوزخند زد.. از رو یه درد آشنا.. دردی کهنه و دلسوز!.. -- از من متنفره، دیگه دوست داشتنی تو کار نیست.. - اینارو به من میگی؟منی که دست هر چی عاشقه از پشت بستم؟!.. خندید و سرشو تکون داد.. وقتی دید هنوز اخمام تو همه گفت: هنوز می خوای اون بحثو کش بدی؟.. - گناهت انقدر پیشم سنگین هست که به خاطرش زیر مشت و لگد لهت کنم بازم می خوای کشش ندم؟.. -- تمومش به خاطر خودت بود..به خاطر هدفی که داشتیم..سوگل تو مرحله ی آخر این بازی نبود.. - ولی تو بازیش دادی..نارفیقی کردی شهرام.. نفسشو محکم داد بیرون و انگشتاشو تو موهاش کشید.. -- کلافه م کردی به خدا..بس کن دیگه، نمی دونم چرا حرفمو نمی فهمی؟!.. - این حرفات به درد من نمی خوره..یه مشت دلیل و برهان ِ مسخره..خودم کم از دست آدمای دور و اطرافم می کشم که اینو هم به مشکلاتم اضافه کردی!.. -- تا شبم واسه ت توضیح بدم باز مرغت یه پا داره!.. تکیه م رو از میز برداشتم و رو به روش نشستم.. گوی شیشه ایی که رو میز بود رو برداشتم و تو دستم بالا انداختم..سنگین بود!.. گوی رو محکم تو مشتم فشار دادم و به شهرام نگاه کردم.. نگاهش به دستم بود!.. لبخند زدم..نگاهش اومد بالا تا رو صورتم..لبخند از حرصم بود..از خشمی که تو دلم طوفان به پا کرده بود..از کار احمقانه ی شهرام..از ندونم کاری هاش..از سرخود بودنش.. انقدر عصبانی بودم که بخوام با همون گوی بزنم خرد و خمیرش کنم..و چقدر سخت داشتم خودمو کنترل می کردم!.. آب دهنشو نامحسوس قورت داد و به صفحه ی گوشیش نگاه کرد..تو فکر بود.!. -- نمی پرسی با کی داشتم حرف می زدم؟..زیر چشمی نگاهم کرد: به تو هم مربوط میشه!.. یه تای ابرومو دادم بالا.. - نکنه فرامرز بود پشت خط؟.. سرشو تکون داد.. -- خودش بود!.. رو به جلو خم شدم و گوی رو گذاشتم رو میز.. - خب..چی می گفت؟.. -- یه سری سفارش داره دست حشمتی گفت باید تحویل بگیریم.. - چرا به خودم زنگ نزد؟.. -- گفت در دسترس نبودی.. - از بنیامین که بهش چیزی نگفتی؟.. -- نه ولی نذار دیر بشه یه جوری بهش برسون.. - امشب قراره برم ویلا خبرشو بهش میدم.. -- بفهمه خواهرزاده ی سیروسو گرفتیم زیر شکنجه، سور میده بی شرف.. - این سگ ِ هار دنبال بهانه بود واسه واق واق کردن که راحت جور شد..فقط یه ماهه دیگه مونده..تا اون موقع هر جور شده باید سرشونو به دم و دستگاه ها گرم کنیم.. -- چهار چشمی حواسمو دادم به فرامرز ولی واسه بنیامین حتما یه نقشه ای داره که نخواد رو کنه!.. - .............. -- علی!!.. نگاهم که متفکرانه به میز خیره بود رو گرفتم بالا.. -- چرا رفتی تو فکر؟!.. - چیزی نیست!.. --پرسیدم نکنه فرامرز و آدماش واسه این گربه سیاهه که تو چنگمونه، نقشه ریخته باشن؟.. ساکت بودم و داشتم فکر می کردم که باز صداش پارازیت شد رو افکارم.. -- تو چیزی می دونی؟..اره؟.. - گیرم که بدونم تو چی میگی این وسط؟.. -- علی خر نشی این دم آخری یه کار دست خودت بدی؟..اگه چیزی می دونی بگو.. - نترس، می دونم دارم چکار می کنم.. خودشو رو مبل کشید جلو و با کنجکاوی تو چشمام زل زد.. - چیه؟!.. -- نگو اونی که تو سرت داره جولان میده، دقیقا همونیه که الان دارم بهش فکر می کنم؟.. با یه خیز به عقب تکیه دادم و پا روی پا انداختم.. - به چی فکر می کنی؟.. -- به خریتی که می خوای بکنی!.. - حساب بنیامین جدای بقیه ست!.. -- علیرضا!!.. دسته های مبلو تو مشتم فشردم و بلند شدم.. راه افتادم سمت در..صدام خشک بود.. - چیزی تا آخر این بازی کثیـف نمونده تو هم که هدفت واسه ت از رفاقت و عشق و مردی ومردونگی مهم تره پس بچسب بهش تو کار منم دخالت نکن!.. از پشت شونه مو گرفت.. -- وایسا ببینم ..می خوای الکی الکی خودتو بندازی تو خطر؟..پس سوگل چی؟.. تو درگاه برگشتم سمتش..با اخم نگاهش کردم و دندونامو رو هم فشار دادم.. - به تو ربطی نـــداره!.... -- ولی من گزارش می کنم!.. - باشه..ولی دیوار حاشا بلندتر از این حرفاست!.. و با همون پوزخندی که رو لبم بود نگاهمو از چشمای متعجبش گرفتم و زدم بیرون از اتاق.. از آسانسور که اومدم بیرون گوشیم زنگ خورد.. کلافه و بی حوصله صفحه شو نگاه کردم..و از دیدن شماره ی مامان چندتا حس همزمان با هم هجوم اوردن سمتم!.. تعجب!..دلتنگی!..و خشم!.. موبایل ممتد و پشت سر هم زنگ می خورد و من هنوز تو شوک بودم.. بار اول قطع شد..و برای بار دوم که زنگ زد تردیدو پس زدم و دکمه رو فشار دادم.. -.......... -- الو..آنیل..الــو..مادر می دونم که صدامو می شنوی!.. -............. -- تو رو خدا جوابمو بده پسرم!.. از بغض تو صداش قلبم به درد اومد!.. دست راستمو گذاشتم رو پیشونی تب زده ام و چشمامو بستم.. -- آنیـــل!..تو رو به جون خودم قسم میدم پسرم، فقط بذار یه بار دیگه صداتو بشنوم!.. صدام لرزید و با چشمای بسته لب زدم: چــرا؟؟!!!!..فقط بهم بگو چــرا؟؟!!.. همین..فقط چرا!.. همه ی خشم و عصبانیت و دلتنگیام جمع بودن تو همین یه جمله!.. بغض داشت مادرم!.. گلوم درد گرفت!.. داشت گریه می کرد!...... -- دلم برات تنگ شده پسرم..بذار ببینمت به خداوندی خدا همه چیزو برات توضیح میدم.. - چرا هنوز منو پسرت خطاب می کنی وقتی جلوی خودت بهم اَنگ بی آبرویی و ناپاکی می بندن؟!.. -- اگه بهت ایمان نداشتم دخترمو دستت به امانت می دادم؟!.. سکوتم از تعجبم بود!!..گفت دخترم؟؟!.. -- آنیل خیلی چیزا هست که باید بهت بگم!.. - حاجی خبر داره دلت برام تنگ شده؟!.. نیش کلاممو گرفت و با بغض خفه ای جواب داد: من مادرتم آنیل!.. خسته به دیوار تکیه زدم.. -- نیستی که اگر بودی بهم پشت نمی کردی!.. - من قسم خوردم..بعد از نیما حاجی قسمم داد که واسه نگه داشتن تو شرط میذاره..که تا آخر عمرم هر چی اون گفت همون باشه.. مبهوت تکیه مو از دیوار گرفتم.. --الو..آنیل......... - یه بار دیگه تکرار کن حرفتو.. صدای خنده شو شنیدم..میون اون همه اشک که از همینجا هم ندیده می تونستم بفهمم چطور صورت دردکشیده شو نم زده کرده!.. - پس....حافظه ت..برگشته؟!.. --نه همه ش..فقط یه بخشیشو محو یادمه.. - از کِی؟!.. -- خیلی وقته!.. - چرا چیزی نگفتی؟!.. -- بذار ببینمت..باشه پسرم؟!.. بازم گفت پسرم!.. چه سِری از زنگ این کلمه بلند میشه که اینطور ناآرومم می کنه تا نتونم بگم « دیگه به من نگو پسرم؟..».. --آنیل؟!.. - کجا بیام؟!.. -- معلومه، بیا خونه!.. -نـــه!!.. --آنیل!.. -فردا راس ساعت 6 بیا هتل آروین.. --چی؟!..چرا اونجا؟!.. - بیا خودت می فهمی!.. -- باشه پس مراقب خودت باش.. لبخند زدم.. - به چَشم..شما هم هوای خودتو داشته باش..خداحافظ!.. -- قربون پسرم..دست خدا به همرات!.. با همون لبخند که انگار رنگی از آرامشو به خودش داشت گوشی رو از کنار گوشم آوردم پایین.. در اتاق سوگلو باز کردم ولی قبل از اینکه برم تو بلند گفتم: یاالله..خانما حجابو رعایت کننا من دارم میام تو!.... و بعد از چند لحظه با لبخند درو کامل باز کردم..اما از دیدن صورت اشک آلود سوگل لبخند رو لبام ماسید.. با دیدن من سعی داشت با پشت دست اشکاشو پاک کنه.. صورت نسترن هم خیس بود..با اخم و غضب نگاهش کردم که سریع بلند شد و از اتاق اومد بیرون و درو بست.. --به خدا من چیزی بهش نگفتم!.. به صورتم دست کشیدم و باز نگاهش کردم..با عصبانیت تو صورتش توپیدم: پس چرا گریه می کرد؟..چکارش کردی؟.. -- بسه آنیل، من خواهرشم.. - هر کی که می خوای باش ولی حق نداری ناراحتش کنی!.. -- داشت از بلاهایی که بنیامین سرش آورده بود، حرف می زد..چیزایی که سوگل تعریف می کرد خون به دل ادم می کنه اونوقت حق نداره گریه کنه؟.. چشمامو باریک کردم و مشکوکانه گفتم: چی گفت بهت؟.. --یعنی چی؟.. - گفتی از بلاهایی که بنیامین سرش آورده برات گفته..خب تعریف کن قضیه چیه؟.. --مگه خودت نمی دونی؟!.. - همه شو نه!.. -- من می شناسمت آنیل!..مطمئنم تو هم اونجا بودی!.. - نستــرن این جواب من نبود!.. -- داشت از مهمونی و کارایی که توش کرده بودن برام می گفت همین.. -همیــن؟!.. -- خب آره!..توقع داشتی چی بشنوی؟!.. نیشخند زدم و سرمو تکون دادم..دستامو از کمرم آوردم پایین و دست راستمو تو موهام فرو بردم.. - می دونی سوگلو تو چه وضعی نجات دادم؟.. -- چی می خوای بگی؟.. سکوت کردم و نشستم..نسترن اومد و رو مبل کنارم نشست.. -- نگو که......... از نگرانی مشهودی که تو صداش بود سرمو چرخوندم سمتش..اشک تو چشماش حلقه زده بود.. یعنی سوگل چیزی بهش نگفته؟!..نکنه تمومش سوتفاهم باشه و من دارم اشتباه می کنم؟!.. از بسته شدن در اتاق هردومون برگشتیم..سوگل با رنگی پریده و چشمای قرمز و خیس جلوی در بود و دستشو گرفته بود به دیوار.. با دیدنش تو اون وضع از جا پریدم و رفتم طرفش ولی بین راه دستشو آورد بالا و گفت: نیا جلو.. وسط اتاق خشکم زد..با تعجب نگاهش کردم که با بغض گفت: تو فکر کردی بنیامین به من..به من........ لب گزید و نگاهش کشیده شد سمت نسترن..نسترن رفت کنارش و دستشو گرفت.. -- سوگلم خواهری به خودت فشار نیار برو تو اتاق استراحت کن.. -- نه نسترن بذار بهش بگم.. تو چشمای من زل زد و معصومانه گفت: بنیامین با من کاری نکرد..به موقع رسیدی چون فقط ..فقط اگه یه دقیقه دیرتر اومده بودی الان من........... ادامه نداد..قطرات اشک، شبنم وار از چشمای درشت و عسلیش رو صورتش افتادن.. قلبم دیوانه وار می کوبید..قدمی به طرفش برداشتم که نسترن مجبورش کرد بره تو اتاق.. خدا بگم چکارت کنه نسترن..حالا من چطوری باهاش حرف بزنم؟.. گل ِ من ازم دلگیر بود.. خب من از کجا می دونستم؟..تمومش حدس و گمان بود اگه دنبال اثباتش بودم که از خودش می پرسیدم..وجود خودشه که واسه م با ارزشه.. خدایا..چرا اینجوری شد؟!.. رفتم تو، بدون اینکه در بزنم..نسترن چشم غره رفت و ندید گرفتم..هردوشون نشسته بودن رو تخت..سوگل سرشو انداخته بود پایین..از چونه ش که می لرزید فهمیدم داره گریه می کنه.. عصبی تر از قبل نگاهمو انداختم به نسترن و با سر به بیرون اشاره کردم که یعنی پاشو برو می خوام باهاش تنها باشم!.. یه نگاه به من و یه نگاه به سوگل انداخت و مردد از رو تخت بلند شد.. -- من..من برم یه لیوان اب واسه سوگل بیارم.. وقتی اومد جلو و از درگاه رد شد جوری که سوگل نشنوه زیر لب گفتم: تا نیومدم بیرون پا تو اتاق نمیذاری!.. چشماش گرد شد..دست چپمو زدم به درگاه و دست راستمم رو در بود..یه قدم رفت عقب و دهن باز کرد تا چیزی بگه که درو بستم!.. پوفــــ ..نفسمو کلافه و کشیده دادم بیرون و چشمامو ثانیه ای بستم و باز کردم!.. چرخیدم سمتش..نگاهش گله مند و بارونی بود..میخ چشمای ملتمس من.. قدمی برداشتم که همزمان از رو تخت بلند شد..نگاهشو زیر انداخت و پنجه هاشو تو هم قفل کرد.. بی توجه به استرسی که از وجودش داد می زد نزدیکش شدم..درست تو یک قدمیش.. زبونمو رو لبم کشیدم و با آروم ترین لحن ممکن صداش زدم!.. نه جوابمو داد و نه حتی خواست نگاهم کنه.. کمی فاصله رو پر کردم.. چقدر از این فاصله ها نفرت دارم..چقدر حسش تلخه.. حس می کنم بغض توی گلوش پنجه شده و داره گردنمو تو مشتش فشار میده..منم مثل خودش احساس خفگی می کنم.. چرا می ترسم حرف بزنم؟.. چرا نگرانم با یک کلمه ی اشتباه دیوار ِ ترک برداشته ی احساسم فرو بریزه و نتونم دل فرشته مو به دست بیارم؟.. وقتی دید عین مجسمه خشکم زده و حرف نمی زنم، بی تاب و دلگیر از کنارم رد شد.. دستمو مشت کردم..از خودم حرصم گرفت..دِ حرفتو بزن، لال که نیستی!..نذار دیر بشه..این نگاهه غم زده رو باید کور بود و ندید!.. برگشتم..کنار پنجره بود و آسمونو نگاه می کرد..با کمترین فاصله که حد مجاز باشه و اون خط فرضی ِ ممنوعه رو رد نکنه ازش ایستادم و زیر گوشش زمزمه کردم: منظور بدی از حرفام نداشتم..درسته شک کرده بودم ولی انقدر وجود خودت واسه م باارزش بود که حتی نخوام ازت چیزی بپرسم.... لرزش صداش از بغض بود.. -- مگه خودت اونجا نبودی؟..پس چرا جوری داشتی واسه نسترن تعریف می کردی که انگار تو بدترین حالت ممکن رسیدی و ما رو تو ماشین دیدی؟.. و کمی به جلو مایل شد و .... باز همون فاصله ی لعنتی.. -شب بود..به خدا اون لحظه به حدی عصبانی بودم که هیچی حالیم نبود، فقط یقه شو گرفتم و بلندش کردم و کشیدمش بیرون..گفتم شاید قبلش............ تکون نخورد..ولی نیمرخشو گرفت سمتم و تکرار کرد: قبلش چی؟..بذار اینو بهت بگم، من اگه دست اون کثافت بهم خورده بود که مهم ترین چیز تو زندگیمو به خاطرش از دست می دادم الان اینجا رو به روی تو، توی این اتاق نبودم..حتی یه ثانیه نفس کشیدن واسه م خفت بود!.... -سوگــــل!.. سر انگشتاشو به صورتش کشید..غرق اشک بود.. از سمت راستش چرخیدم و دستمو به لب پنجره گرفتم..سد نگاهش شدم.. چشماش از روی دستم تا توی چشمام امتداد داشت..نفس عمیق کشید و کمی به عقب مایل شد و تکیه شو به دیوار داد..کشیده شدم سمتش..مسخ نگاهش..انگار جسم ظریف این دختر آهنربا بود و من از جنس آهن.. چرا برخلاف عقایدم تا این حد جذبش میشم که نتونم خوددار باشم؟.. دست راستمو به دیوار درست کنار صورتش تکیه دادم و دست چپمو که مشت شده بود کمی بالاتر از سرش گذاشتم..با دستام دورش حصار کشیدم ولی قادر به لمس جسمش نه..فقط لمس نگاهش بودم.. فاصله بود..هنوزم اون خط ممنوعه بینمونه و دارم عذابو تو چشمای جفتمون می بینم..منی که چشمای سوگلم، آینه ست واسه دیدن نقش قلب عاشقم تو شیشه ی نگاهش!.... سفیدی چشماش سرخ، ولی خشک بود..انگار چشمه ی اشکش دیگه قصد جوشیدن نداشت.. مات و مبهوت نگاهش می لغزید تو صورتم.. گونه هاش گلگون بود که زمزمه کرد: علیرضا!.. و مثل همیشه اراده م رو در مقابل لحن شیرینش از دست دادم و زمزمه وار صورتمو بردم پایین...... -جــانم؟!.. -- خواهش می کنم.. عضلاتم منقبض شد..اون یکی دستمم مشت شد..سرم خم شد زیر گوشش.. - دلت ازم گرفته؟.. -- میشه بس کنی؟.. - نه تا وقتی که آروم نشم!..نه تا وقتی که بهم نگی آرومم!.. --من..من آرومم!.. - نیستی!.. --علیرضا!..
رمان ببار بارون فصل 14 --بسه دختر، گریه ت واسه چیه؟!.. فین و فین کردم و دستمو از رو صورتم برداشتم..کنارم نشسته بود رو مبل دو نفره..نزدیک به من..پر از حرص بودم و با این جمله ی آنیل، به نقطه ی جوش رسیدم.. با یه حالت تدافعی نگاهش کردم و گفتم: گریه م واسه چیه؟!..واسه دردیه که تو جیگرمه..واسه عذابیه که دارم می کشم..خواهرم که عزیزترین کسم تو زندگیمه داره تقاص حماقتای منو پس میده..اون نامرد می بینه دستش به من نمی رسه داره اونو جای من شکنجه می کنه..من کورکورانه از خونه فرار کردم و خواهرمو پشت سرم انداختم تو آتیش..حالا اینجا نشستی ومی پرسی واسه چی دارم گریه می کنم؟!.. تموم مدت اخماشو کشیده بود تو هم و عمیق به چشمای بارونیم نگاه می کرد..هیچی نگفت..فقط گوش کرد..سکوتش بهم اجازه داد هر چی تو دلم تلنبار شده رو بریزم بیرون..باید یه جوری خودمو خالی می کردم.... نگاهمو از چشمای دلخورش گرفتم و با لحنی پر از گلایه که انگار اونم تو این مسئله مقصر بوده هق زدم و گفتم: چرا جای اینکه یه دردی از رو دلم کم بشه، یه درد بدتر از قبلی میاد و می شینه رو اون همه درد و زخم کهنه؟..اولش بی محلی مادرم و سهل انگاری پدرم....حالا هم اسیر شدم تو دستای مردی که یه روزی فکر می کردم می تونم یه عمر کنارش خوشبخت باشم و اون تکیه گاهی باشه واسه جبران روزای بی کسی و تنهاییم..الانم که خواهرمو تو اون وضعیت تنها گذاشتم و خودمو درگیر مسائلی کردم که خودش به تنهایی واسه م صدتا مشکل محسوب میشه..تو این گیر و دار باید بفهمم که راضیه مادر واقعیم نیست و مادرم اسمش ریحانه ست..تویی که نمی دونم چطور سرراهم قرار گرفتی و ادعا کردی که برادرمی و می خوای کمکم کنی..نمی دونم..به خدا دارم دیوونه میشم..دیگه نمی کشم.. سرشو انداخته بود پایین..اخماشو غلیظ کشیده بود تو هم و چشماشو بسته بود.. نفسی کشیدم و میون اون همه اشک و آه نالیدم: هنوز برام گنگی آنیل..اصلا نمی دونم از کجا منو پیدا کردی و چطور با نسترن آشنا شدی که اون بخواد کمکت کنه؟..اگه اینطور بود پس چرا نسترن چیزی به من نگفت؟..چرا از این همه جا گیلان رو واسه تفریح 3 روزه مون انتخاب کرد و گفت اونجا رو خوب می شناسه؟..به خدا اگه بخوام تا صبح برات بگم بیشتر از صد تا سوال تو ذهنمه که واسه هیچ کدومش جواب ندارم....می بینی دردای منو؟..حالا توقع داری با وجود همه ی اینا بشینم و شونه مو با بی تفاوتی بندازم بالا و بگم بی خیال هر چی که شد، شد؟!..... چرخیدم و تقریبا پشتمو بهش کردم..با گوشه ی شالم اشکامو پاک کردم..خم شدم و از روی میز کوچیکی که کنار مبل بود یه برگ دستمال کاغذی برداشتم.. -- سوگل؟!..... صداش گرفته بود..گله مندانه اسممو صدا می زد..... --سوگل برگرد..... دستمالو به دماغم کشیدم و با صدایی که از بغض و گریه خش دار شده بود گفتم: برگردم که چی بشه؟..باز یه مشت حرفو به هم ببافی و تحویلم بدی؟..به جای بازی با کلمات دردتو بگو..بگو که هدفت از اینکارا چیه؟..نگو فقط پیدا کردن خواهر گمشده ت که از نظر من کاملا مسخره ست!....... -- چرا نه سوگل؟!.. قلبم ریخت..نزدیکم بود..خیلی زیاد..بهم نچسبیده بود ولی حس کردم اون حرارت انقدری هست که بتونه از اون فاصله هم آتیش به جونم بندازه..وگرنه..پس...این همه شرم و..این همه حسای مختلف در من از چی می تونه باشه؟.. صداشو کنار گوشم شنیدم..خودشو نمی دیدم ولی صداش و هرم نفس هاش..واسه بیشتر شدن اون شرم ِ ناخواسته کافی بود.. --چرا قبول نداری که منم می تونم واسه خودم تو این دنیا یه گمشده داشته باشم و واسه پیدا کردنش حتی حاضر باشم جونمم بدم؟!.. دستمو به شالم گرفتم..جایی که قلبم می زد..تند می زد..نکوب لعنتی نکوب می فهمه..صدات انقدر بلند هست که گوشای منو هم کر کرده چه برسه به آنیل که حد فاصل 4 انگشت رو هم با من رعایت نکرده بود.. ناخودآگاه خودمو جمع و جورکردم و ازش فاصله گرفتم..کامل به دسته ی مبل چسبیدم.....ولی هنوزم حاضر نبودم برگردم..برگردم که چی بشه؟..رسوا بشم؟..اون راز چشمامو می خونه و می فهمه..نه..نمیذارم............ --برنمی گردی؟!.. گوشه ی لبمو به دندون گرفتم..تو دلم نالیدم بخوامم نمی تونم..می دونی اگه برگردم چی میشه؟!.... گونه هام از این فکر گلگون شد.. خودمم از حال خودم تعجب کرده بودم مخصوصا چیزایی که تو دلم زمزمه می کردم.. دستشو نرم کشید بالای مبل و تا پشت سرم آورد..بدون اینکه تماسی باهام ایجاد کنه داشت سکته م می داد..اینکارا واسه چیه آنیل؟..این رفتارا واسه چیه؟..چرا با من اینکارو می کنی؟.. اوضاع داشت بدتر می شد..با اینکه یه حسی تو دلم داشتم و همون حس بهم نهیب می زد که آنیل کار احمقانه ای نمی کنه و به همه چیز پایبند می مونه ولی نمی تونستم چیزی نگم و سکوت کنم..شاید..شاید با سکوتم پیش خودش فکر کنه که از قصد هیچی نمیگم تا اون بتونه پیشروی کنه..نمی خواستم درموردم همچین برداشتی رو بکنه!.. برنگشتم ولی با صدایی که به زور از بیخ گلوم بیرون می اومد گفتم: میشه..میشه بری عقب؟!.. -- چرا؟!.. چرا؟!.. آخه اینم پرسیدن داره؟!.. - خواهش می کنم!.......... صدام می لرزید..آنیل صورتمو از نیمرخ می دید..بی شک گونه های سرخمو دیده بود و دستایی که اگه مشتشون نمی کردم لرزشش از صدا و قلبمم بیشتر بود.. حس کردم کمی ازم فاصله گرفت و اینو از حرکت دستش فهمیدم وگرنه نگاهه من همه جا رو می پایید جز آنیل..حتی سرمو خم نکردم تا بتونم ببینمش.. بحثو به کجا کشوند؟!..من داشتم گریه می کردم و دق و دلیمو سرش خالی می کردم ولی اون با دوتا جمله مسیر بحثو منحرف کرد تا جایی که همه چیز از ذهنم پاک بشه و فقط یه صدا بمونه..صدای کوبیده شدن قلبم به دیواره ی سینه م .. --حالا میشه برگردی؟!.........و آرومتر گفت: مگه نمی خوای جواب سوالاتو بشنوی؟..... می خواستم!..بی نهایت اشتیاق داشتم واسه شنیدن حرفاش و گرفتن جواب سوالام.. اما.. با این حالم و صدای سرسام آوری که گوشامو پر کرده بود باید چکار می کردم؟!... چند لحظه گذشت..هیچی نمی گفت ولی سنگینی نگاهش روم بود..همون لحظه خواستم برگردم که موبایلش زنگ خورد..از جیبش در آورد و صفحه شو نگاه کرد..تند از کنارم بلند شد و جواب داد.. -- الو جانم.... صدای مخاطبشو نمی شنیدم ولی آنیل نیشش تا بناگوش در رفته بود و جوابشو می داد.. -- اره قربونت برم...........این چه حرفیه،منم همینطور........ای جانم..فدای دل مهربونت بشم............باشه باشه بگو کجا؟!........و راه افتاد سمت اتاقش و بین راه از چیزی که شنیدم قلبم ریخت و تنم لرزید.. -- نازنین ِ من، اونجا نمیشه بذار من انتخاب کنم.........و نمی دونم مخاطبش چی گفت که غش غش خندید و رفت تو اتاق و درو هم بست.. با دهن باز داشتم به در بسته نگاه می کردم تا جایی که زمان از دستم در رفته بود و نفهمیدم کی آنیل شیک وآراسته از اتاقش اومد بیرون و در حالی که داشت لبه های کت اسپرت مشکیشو درست می کرد رو به من که خشکم زده بود نگاهی انداخت و با صدایی که اون لحظه از نظر من کاملا بی تفاوت بود گفت: آخر شب بر می گردم..مراقب خودت باش..اگه شد حتما بهت زنگ می زنم..... دیگه ندیدمش ولی صدای کفشاشو شنیدم..و بعد هم صدای خودشو که از تو راهرو بلند گفت: شام برنمی گردم، منتظرم نباش....... دهنم هنوز باز بود و چشمام پر از تعجب که دستشو به ستون گرفت وسرشو خم کرد تا بتونه منو ببینه..رو لباش لبخند قشنگی بود..یه لحظه تو دلم اعتراف کردم که لبخنداشو دوست دارم ولی خیلی زود پسش زدم و به خودم تشر زدم:نـه..اینطور نیست!............... -- خانمی گرسنه نمون همه چی تو یخچال هست به بیرون زنگ نزن که بخوان غذا بیارن اعتباری نیست، احتیاط کن.......دست بلند کرد و خواست بره که سریع بلند شدم و صداش زدم.. -علیرضا؟!.. باز خم شد و نگام کرد..و با یه لحن آروم که جای ارامش بهم هیجان تزریق می کرد گفت: جان ِ علیرضا؟!.. لبخند رو لباش پررنگ بود و ابروهاشو برده بود بالا و با تعجب نگام می کرد.. چرا صداش زدم علیرضا؟!!!!!!. .من که همیشه می گفتم آنیل؟!!!!!!!!.. اون چرا جواب داد جان علیرضا؟!!!!!!!.. چرا یه دفعه شد علیرضا؟!!!!!..اونم حالا؟!!!!!!.... و واسه خودم دلیل آوردم که شاید...........شاید چون خودش دوست داشت همه علیرضا صداش کنن.. ولی بعد از این همه مدت؟!!!!!!!!!.. افکار درهم و برهمی که تنها کارشون اشوب کردن دل ِ بی قراره من بود رو پس زدم و سنگینی نگاهه منتظرش رو که حس کردم گفتم:راستش......سرمو انداختم پایین..بگو سوگل..ازش بپرس...... --راستش..؟خب ادامه ش؟....... - نمی خوام فکر کنی که دارم تو کارت سرک می کشم یا قصد دخالت دارم..تو مجبور نیستی به من چیزی رو توضیح بدی قصدمم این نیست باور کن........ خندید..چه آهنگ قشنگی داشت.. -- سوگل حرفتو بزن، می دونی که تو هر چی بگی من ناراحت نمیشم..پس بگو.. لبخند کمرنگی رو لبام جای گرفت و سرمو بلند کردم..ولی هنوزم جرات نگاه کردن به چشماشو نداشتم..نافذ بود و جستجوگر.. نفسمو حبس کردم و پشت سر هم گفتم: گفتی تا آخر شب نمیای خب حقیقتش، واسه م سوال شد که بپرسم کجا میری؟!......و هول هولکی ادامه دادم: خب ..خب می دونی..نگران میشم..واسه همین......... و نفسمو عمیق دادم بیرون..وای خدا.....بازم خندید و من احساس کردم هر لحظه که صداشو می شنوم ضربان قلبمو شدیدتر حس می کنم.. --حیف که کفش پامه وگرنه می اومدم اونجا و بهت می ........... ادامه نداد..نگاهش کردم تا دلیل سکوت بی موقعش رو بفهمم..داشتم پیش خودم حرفش رو یه جور دیگه برداشت می کردم که بخواد حسابمو برسه ولی اون....لبخند به لب با شیطنت داشت منو نگاه می کرد.. دستی به کتش کشید و با یه لحن کشیده و خاص گفت: وقتی یه اقا پسر شیک و اتو کشیده تیپ می زنه و از خونه میره بیرون این یعنی چی به نظرت؟!...... حیرون نگاهش می کردم که انگشت اشاره ش رو گرفت سمتم و چشمک زد......احتمالا فهمیده بود که تو ذهنم چی می گذره ولی نمی دونست اونی که فکرمو به خودش مشغول کرده چی می تونه باشه..همونی که برام مثل یه سطل آب سرد بود که یکی بخواد بی هوا رو سرم خالیش کنه....همونی که باعث شد اون همه تپش ناهماهنگ به ناگهان ریتمش کند بشه و با بسته شدن در آپارتمان عرق سردی بشینه رو پیشونیم.. آنیل با یه زن قرار داشت!..واسه همین تیپ زده بود!..اون زن کی بود؟!.. جرقه ای تو سرم زده شد و یاد مکالمه ش افتادم.. « -- اره قربونت برم...........این چه حرفیه،منم همینطور........ای جانم..فدای دل مهربونت بشم............باشه باشه بگو کجا؟!........نازنین ِ من، اونجا نمیشه بذار من انتخاب کنم.........».. نازنین ِ من؟!..نازنین؟!..آنیل با نازنین قرار داشت؟..اما..اما اون که........نکنه..نکنه با هم خوب شدن و آنیل..بهش علاقه داره؟..نه آخه این نمیشه..آنیل اون شب خودش بهم گفت که نازنین رو دوست نداره پس حالا.............تو چرا حیرونی سوگل؟..نامزدشه..نازنین همسر قانونیش نه ولی از چشم خانواده ی آنیل همسر آینده ش به حساب میاد چرا نباید باهاش قرار بذاره؟..توقع داشتی صبح تا شب ور دل تو باشه؟..آنیل متاهل نه ولی متعهد که هست..انگشتر دست نازنین کرده و اسمش روشه پس تو چرا اینجا وایسادی و با یه جانم و 2 تا نگاه دل و دینتو گذاشتی کف دستت؟..تو اینجوری بودی؟..که به مرد نامحرم فکر کنی و اینقدر بهش نزدیک بشی که حال و روزت عوض بشه؟..تو دلت اعتراف کنی که صدای خنده هاشو دوست داری؟..اون نامزد داره و حق داره با نامزدش خوش باشه هر چند تظاهر باشه که اینجوری فکر نمی کنم..حداقل اونطور که آنیل صداش می زد محال بود..تمومش کن سوگل..از رویا بیا بیرون..واقعیتو ببین..قبولش کن!..آنیل هیچ وقت به تو تعلق نداشته!......... به من تعلق نداشته؟!!!!!!..من چی دارم میگم؟!!!!!!..مگه قرار بود غیر از این باشه؟!!!!!.. سوگل دیوونه شدی..زده به سرت داری هذیون میگی..این کار آنیل شوکه ت کرده چون انتظارشو نداشتی فقط همین..تو برای اون مثل خواهرش می مونی که خودت از روی اجبار قانعش کردی فقط دوستت باشه وگرنه که اون همیشه رو این رابطه ی خواهر و برادری اصرار داشت ..مطمئنم هنوزم داره........ ******************** -- ســــــوگل؟!..... هینی کردم و دستمو جلوی دهنم گرفتم تا جیغ نزنم..وای خدا قلبم.. با چشمای گشاد شده نگاش کردم..کی اومد من نفهمیدم؟!..از بس تو افکار خودم غرق بودم که حتی صدای درو هم نشنیدم.. به صورتم و چشمام دست کشیدم که مبادا خیس باشن..خدا روشکر گریه نکرده بودم.. -تو کی اومدی؟!.. -- چند دقیقه ای میشه..هر چی صدات کردم انگار نه انگار، سرتو تکیه داده بودی به مبل و چشماتم بسته بودی....بعد با یه جور حرص تو صداش گفت: دختر قصد جونمو کردی تو؟..تا مرز سکته رفتم و برگشتم.... سرم پایین بود..صدای نفس هاش می اومد.. چند لحظه طول کشید..اینبار کمی آرومتر گفت:خواب بودی؟!.. خواب بودم؟!..نه نبودم!..داشتم به دیشب و اتفاقاتش فکر می کردم ولی انقدر عمیق که حس می کردم برگشتم و دارم دوباره همون لحظات رو تجربه می کنم.. -نه خواب نبودم فقط فکرم مشغول بود.. دروغ نگفتم و امیدوار بودم نپرسه تو چه فکری؟!..فقط چند لحظه نگام کرد..بدون اینکه حرف بزنه..انقدر نگام کرد تا اینکه روم کم شد و سرمو انداختم پایین..صدای نفسای عمیقی که می کشید رو شنیدم..انگار خسته بود..پاهاش که تکون خورد نگاهش کردم..داشت می رفت سمت اتاقش..از رو مبل بلند شدم و صداش زدم.. - چایی بیارم تو اتاقت؟.. در اتاقو باز کرد و فقط گفت: نه ممنون.... و رفت تو و درو هم پشت سرش بست.. جون از پاهام رفت و خودمو پرت کردم رو مبل..از دیشب که برگشته بود خونه همه ش تو فکر بود..نمیگم بهم کم محلی می کرد نه رفتارش عادی بود ولی.....نمی دونم یه حسی داشتم..گنگ بود واسه م اما حتم داشتم یه چیزی شده..حتما به نازنین مربوط می شد..چرا انقدر نازنین و رابطه ش با آنیل برام مهم شده بود؟!..بس کن دیگه سوگل!........ انگار این تشر واسه بستن دهن افکارم کافی بود که دیگه به چیزی فکر نکنم و برم تو آشپزخونه تا به ماکارونی که واسه ناهار پخته بودم سر بزنم..امروز استثنائا آنیل زود برگشته بود خونه.. ********************************** واسه شب استرس داشتم..هر چی زمانش نزدیکتر می شد از اونطرف حال منم بدتر می شد..مرتب یه چشمم به ساعت بود و یه چشمم به پنجره که کم کم داشت هوا تاریک می شد.. می خواستم دوش بگیرم ولی آنیل حموم بود..کلی به خودم غر زدم که چرا زودتر نرفتم؟از ظهر بیکار بودم و حالا قصدشو داشتم؟.... تواشپزخونه بودم و داشتم ظرفا و قابلمه ها رو جا به جا می کردم تا هر کدومو یه جای مشخص بذارم و بدونم چی کجاست و موقع کار راحت باشم..انقدر سر و صدا بود که کلا هیچ صدایی رو جز تق و توق ظروف و قابلمه ها نمی شنیدم.. کارم که تموم شد دستامو بهم زدم و نگاهمو تو آشپزخونه چرخوندم..دیگه کاری نمونده بود..درهمون حال راه افتادم تا برم بیرون که تو درگاه همین که سرمو چرخوندم با یه جسم سفت سینه به سینه شدم و محکم خوردم بهش..جلوی آشپزخونه رو جوری درست کرده بودن که حالت پله رو داشت و اون که یه پاشو گذاشته بود بالا و منم که یه پام رو هوا بود، یه پامم لب اون پله ی کذایی، نتونستم تعادلمو حفظ کنم و ناخودآگاه جیغ کشیدم و چشمامو بستم و به اولین چیزی که اومد تو دستم چنگ زدم....و درست همون موقع که تقلا می کردم تا نیافتم دو تا دست حلقه وار، دو طرف شونه م قرار گرفت و با فریاد ِ « مواظب باش » حس کردم بین زمین و هوا معلق شدم ولی هنوز پاهام رو زمین بود..پس کمرم چرا خم شده؟!..که اگه اون حلقه به دور شونه هام نبود بدون تردید نقش زمین می شدم.. نفسام از ریتم خارج شده بودن و قفسه ی سینه م از شدت تنفس های پی در پی و نامنظم من تیر می کشید..با تشویش و خیلی آروم لای پلکامو باز کردم تا بتونم اون حلقه ای که منو محکم تو خودش گرفته رو ببینم!..ولی.. به محض اینکه چشمامو باز کردم یه جفت چشم سبز ِعسلی رو دیدم که با بهت و ناباوری به من خیره شده بود..لباش نمی خندید..انگار اونم تو شوک بود..ماتم برده بود و نگاهمو با تعجب یه دور تو صورتش چرخوندم....و کشیدمش پایین تا روی دستاش..خم شده بود و منو بین بازوهاش گرفته بود که اگه اینکارو نکرده بود با وجود ستونی که پشت سرم بود، افتادنم مساوی با شکستن سرم اونم در اثر برخورد با لبه ی تیز و سنگی ستون می شد.... مغزم سوت کشید..فاصله مو که باهاش دیدم حرارت بدنم از اونی که بود بالاتر رفت..به دستای خودم که نگاه کردم لب پایینمو گزیدم..آنیل حوله ی حموم تنش بود و منم سرسختانه یقه ی حوله ش رو تو مشتم گرفته بودم..پس اون چیز نرم که بهش چنگ زدم در واقع یقه ی حوله ی آنیل بود؟!.. خدایا منو همین الان بکش و نذار بیشتر از این شرمنده شم!.. مثل کسی که خطای بزرگی مرتکب شده و پی به گناهش برده تند یقه ش رو ول کردم و همچین خودمو کشیدم عقب که آنیل هم تا یه حدی به سمتم کشیده شد..حلقه ی دستاش از دور شونه هام باز شد و اونم که انگار به خودش اومده بود به پشت سرش دست کشید و لب پایینشو به دندون گرفت.. سرشو انداخته بود پایین.. مثل من.. قرمز شده بود.. بازم مثل من.. عین یه تیکه یخ که زیر حرارت و نور مستقیم خورشید باشه، داشتم جلوش آب می شدم.. حس کردم باید یه چیزی بگم..باید واسه ش توضیح می دادم که ندیدمش و کارم از قصد نبوده.. اما چی باید می گفتم؟!.. نمی دونم.. ولی می دونم نمی تونم ساکت باشم..لااقل الان نه.. - من می خـ ............ --سوگل من ............... همزمان هردمون سر بلند کردیم و تو چشمای هم خیره شدیم..نگاهمون تو هم قفل شد..لبای هر دومون نیمه باز بود..چشمای آنیل برق خاصی داشت و چشمای من آروم و قرار نداشت.. بالاخره به هر جون کندنی بود نگاهمو دزدیدم..آنیل صداشو صاف کرد..ولی ارتعاشش محسوس بود وغیرقابل انکار.. -- بگو....... -نه..تو اول بگو....... -- تو اول خواستی یه چیزی بگی که من بعدش اومدم تو حرفت..پس بگو....... سرمو زیر انداختم و انگشتای دستمو مثل همیشه که هول می شدم به بازی گرفتم.... - خب..راستش........ راستش چی؟!.. همیشه یه کلمه می گفتم و واسه ادامه دادنش درجا می زدم..ولی فقط تو یه همچین شرایطی اینجوری می شدم.. کدوم شرایط سوگل؟!..تو تا حالا اتفاقی افتاده بودی تو بغل یه مرد؟..اونم اینجوری؟.... اما دست من نبود همه چیز یهویی اتفاق افتاد..... --می دونم..منم واسه یه لحظه نفهمیدم چی شد!.. -هـــان؟!!!!!!!.. نگاهم کرد..خندید....از نگاهش لبامو روی هم فشار دادم و شرم زده سرمو زیر انداختم..فهمیدم چه گندی زدم..اون جمله ی آخر رو در واقع بلند به زبون آورده بودم و آنیل شنیده بود.... تا چند لحظه بلاتکلیف رو به روی هم ایستاده بودیم..دوست نداشتم این موضوعو کش بدم..در واقع بهونه ام این بود وگرنه به کل مغزم قفل کرده بود.. آنیل دستی تو موهای نمناکش کشید و گفت: می خواستی بری حموم؟.. تو صورتش نگاه نکردم فقط سرمو تکون دادم.. --باشه پس..من..من میرم اتاقم..کاری داشتی صدام کن...... کارش داشتم؟!..من چکار می تونستم باهاش داشته باشم؟!اونم الان که دارم میرم حموم!!.. اون که رفت منم بی معطلی رفتم تو اتاق و لباس و حوله مو برداشتم..خدا رو شکر اینبار لباس زیر خریده بودم..دیروز که آنیل رفت بیرون و فخری خانم مثل همیشه اومد جلوی در تا حالمو بپرسه، ازش پرسیدم که نزدیک ترین فروشگاه به اینجا کجاست؟..اونم بی معطلی گفت فروشگاه از اینجا دوره ولی یه مغازه ی کوچیک همین سر کوچه هست که می تونم از اونجا تهیه کنم.... از صدقه سر آنیل پول داشتم..هر روز برام میذاشت رو اپن، با اینکه اون موقع فکر می کردم بهشون نیازی پیدا نمی کنم ولی حالا به شدت لازمشون داشتم.. می ترسیدم تنهایی برم با اینکه سرکوچه بود از فخری خانم خواستم باهام بیاد چون مغازه رو بلد نبودم اونم با روی باز قبول کرد..زن بدی نبود.. اگه کنجکاوی های زیاد از حدش رو فاکتور می گرفتیم اتفاقا خیلی هم متین و مهربون بود..البته از نظر من......... برای اینکه بیرون کسی نتونه منو بشناسه به بهونه ی الودگی هوا یه ماسک سفید برداشتم و از رو شال زدم به صورتم..با این وجود خیالم راحت شده بود.. تو خیابون بدون اینکه جلب توجه کنم، کنار فخری خانم قدمامو آروم بر می داشتم..بالاخره بدون هیچ مشکلی تونستم خرید کنم..به آنیل چیزی نگفتم چون هم خجالت می کشیدم و هم می ترسیدم از دستم عصبانی بشه.. خب بهش چی می گفتم؟!..که رفتم مغازه تا لباس زیر بخرم؟.. امکان نداشت من همچین چیزی رو به آنیل بگم..از نظرم سکوت می کردم بهتر بود.. از حموم که اومدم بیرون رفتم تو اتاق و حوله رو که مثل شال انداخته بودم رو موهام برداشتم و سشوار رو زدم به برق..با حوصله موهامو خشک کردم..بلند بودن و پر دردسر ولی از طرفی به موی بلند خیلی علاقه داشتم..دلم نمی اومد کوتاهشون کنم.. خشک که شد سشوارو از برق کشیدم و حالا باید یه چیزی واسه مهمونی انتخاب می کردم و می پوشیدم..لباسایی که آنیل برام تو چمدون گذاشته بود همه پوشیده بودن و استین بلند ولی دیروز فخری خانم مجبورم کرد چند دست تاپ و شلوارک بخرم.. آخه کی من از این چیزا پوشیده بودم که این بخواد بار دومم باشه؟!..پیرزن انقدر با اشتیاق لباسا رو می ریخت رو پیشخون ِ مغازه و یکی یکی درمودشون نظر می داد که مونده بودم چی جوابشو بدم؟.. حتی وقتی تردیدمو دید فکر کرد پول ندارم خودش خواست برام بخره که اینجاش دیگه شرمنده شدم و گفتم من تا حالا تو خونه از این چیزا نپوشیدم و روم نمیشه بخرم.. اینو که گفتم توقع داشتم کوتاه بیاد ولی برعکس اینبار بیشتر پافشاری کرد و گفت یعنی چی این حرفا؟!دختر به خوشگلی ِ تو، اونم تو این سن مگه میشه از این جور لباسا نپوشیده باشی؟..خیلی خب مشکلی نیست از حالا به بعد می پوشی!..برادرت که نامحرم نیست روتو می گیری دخترجان نکنه جلوش با شال و مانتو می گردی؟!.. نزدیک بود هول بشم که زود خودمو جمع و جور کردم و به خاطر اینکه بحث بیشتر از این کش نیاد قبول کردم بخرم.. یه تاپ دکلته ی نقره ای بود که پشتش هیچی نداشت جز 2 تا بند نازک..خب همینم روش کار نمی کردن که بهتر بود.. اون دوتای دیگه هم یکیش مشکی بود که فقط رو شونه ی راستش بند داشت اون یکی هم سفید بود که یه لاو خوشگل با سنگای قرمز و نقره ای جلوی سینه ش کار شده بود و حرف O یه قلب قرمز بود که به لاتین توش حرف A گلدوزی شده بود اونم با رنگ نقره ای..خیلی خوشگل بود ..باید اعتراف می کردم که اونو از همه شون بیشتر دوست داشتم.... در کمدمو که باز کردم چشمم بهشون افتاد که مرتب رو هم تاشون کرده بودم..نمی دونم چی شد که دستم رفت سمت همون تاپ سفیده..بیرونش آوردم و جلوی صورتم تاشو باز کردم..خیلی ناز بود..به سرم زد که امتحانش کنم..تا حالا حتی جلوی بابامم اینجوری لباس نپوشیده بودم مگر اینکه واسه راحتی زیر مانتوم می پوشیدم اونم بیشتر اوایل فصل بهار بود..تاپایی هم که من می پوشیدم با اینا زمین تا آسمون فرقش بود..اینقدر شیک و مجلسی نبودن....نخی و ساده...... بلوز آستین بلندی که تنم بود رو در آوردم و انداختم رو تخت..با یه شوق کودکانه تاپ رو پوشیدم و بالبخند جلوی آینه ایستادم..لبه هاشو دادم پایین و مرتبش کردم..بندی بود و یقه هفت.. به نیمرخ ایستادم و از تو آینه به خودم نگاه کردم..قالب تنم بود..واقعا میگم دوسش داشتم..نگاهم رو اون قلب قرمز با حرفی که توش بود ثابت موند..A .. از تو آینه به پشت سرم نگاه کردم..ساعت 7/5 بود..چشمام گرد شد..وای من هنوز حاضر نشدم و ساعت 8 می خواستیم بریم.. خواستم تاپو از تنم در بیارم که صدای فریاد آنیل رو از بیرون شنیدم و همزمان صدای افتادن شی ء ای سنگین رو زمین.. نگام وحشت زده به در اتاق خشک شده بود..آنیل..آنیل..نکنه چیزیش شده باشه؟!..وای خدا..صدای ناله ش می اومد..یا امام زمان..هول و دستپاچه اولین چیزی که تا شده رو لباسام بود رو از تو کمد کشیدم بیرون، چادر نسبتا ضخیم ِ سفیدرنگی بود با گلای ریز ِ نقره ای و مشکی..اصلا حواسم نبود که یه مانتویی چیزی بردارم ..نه مانتو دیر میشه، تا بخوام بپوشم و شال بندازم سرم و دکمه های مانتومو ببندم دیر شده و قلبم وایساده.. چادر بهتر بود و همین که انداختم رو سرم و جلوشو با دست گرفتم هم موهامو پوشوند و هم کل اندامم رو.. بی معطلی دویدم و با ترس از اتاق رفتم بیرون.. -آنیل!..آنیل کجایی؟!.. صدای ناله ش اومد و بعد هم خندید ولی خنده ش همراه با درد بود.. --تو آشپزخونه.. دویدم همون سمت و تو درگاه ایستادم..مات و مبهوت خیره شدم بهش..چرا رو زمین نشسته؟!..قوزک پاشو گرفته بود تو دستش و اخماشم تو هم بود..دویدم طرفش و پایین چادرمو با احتیاط جمع کردم وکنارش نشستم.. -چی شده؟!.چرا پاتو چسبیدی؟.. هیچی نمی گفت..محو صورتم بود که چادر طرح دار ِ سفید اونو تو خودش قاب گرفته بود.. حواسش کجاست؟!.. دستمو جلوی صورتش تکون دادم....پلک زد و سریع صورتشو برگردوند..و فقط شنیدم که آروم گفت: خواستم کلید برقو بزنم لامپ آشپزخونه سوخت..داشتم اونو عوض می کردم که نفهمیدم چی شد صندلی رو سرامیکا لیز خورد و...افتادم.. از لحن آهسته و در عین حال مظلومانه ش و اینکه بعد از اتمام جمله ش مثل بچه هایی که خطایی کرده باشن سرشو انداخت پایین، ناخواسته خنده م گرفت و دستمو جلوی دهنم مشت کردم..صدای خنده مو که شنید سرشو بلند....نگاهش تو چشمام بود..چرا اینجوری نگام می کنه؟!..لبخندمو قورت دادم و لبه های چادرمو محکمتر گرفتم.. هنوز چشماش قفل ِ چشمای من بود که با یه اخم ساختگی رو صورتم سرمو چرخوندم و بلند شدم ولی هنوز کاملا تو جام بند نشده بودم که به قصد نگه داشتنم بی هوا گوشه ی چادرمو گرفت تو مشتش و کشید: نرو سوگل.......... زورش انقدر زیاد بود که لبه های چادر از دستم در رفت و جلوش باز شد ولی چادر به خاطر ضخیم بودنش کمی سنگین بود و از سرم نیافتاد.. چشمای گشاد شده م و نگاهه پر از شرمم تو چشمای گرد شده و مات آنیل میخکوب موند..شاید فقط 5 ثانیه نگاهش روم بود که تند چشماشو بست و سرشو به چپ چرخوند و همین حرکتش منو از شوک بیرون اورد و چون دستپاچه شده بودم و خودمو تو موقعیت بدی می دیدم، نفهمیدم لبه های چادرو باید بگیرم که از سرم نیافته و خواستم گوشه ی چادرمو که هنوز تو دستش بود رو از تو مشتش ازاد کنم و از اونجا برم که با این کارم نزدیک بود چادر از سرم بیافته و میشه گفت لیز خورد از سرم ولی من با یه جیغ خفیف کشیدمش رو سرم و از ترس اینکه دوباره بخواد بیافته و ایستادنم باعث رسواییم بشه تند نشستم و این حرکت عجولانه ام و اون جیغی که کشیدم باعث شد آنیل با ترس و نگرانی چشماشو باز کنه و نگام کنه..تا دیدم چشماشو باز کرده منی که چیزی تا قبض روح شدنم نمونده بود و دست و پامو گم کرده بودم جلوی چادرمو گرفتم تا لااقل نتونه بالا تنه م رو ببینه اونم با وجود تاپی که تنم بود.. اون موقع که جلوی چادرم باز شده بود اونقدری نبود که شونه هامو بتونه ببینه اونم تو اون حداقل زمانی که آنیل نگاهش روم بود..انقدر تعجب کرده بود که شاید چیزی یادش نمونده باشه.. جلو رو چسبیده بودم ولی بالا رو چی؟!..درسته چادر رو سرم بود ولی موهای بلندم لجوجانه از چادر افتاده بودن بیرون و جرات نداشتم دستمو بیارم بالا که مبادا اون پایین باز بمونه.... زیر چشمی در حالی که از شرم سرخ شده بودم و تنم مثل گلوله ای از آتیش در حال سوختن بود نگاهه کوتاهی به آنیل انداختم که اونم سرشو انداخته بود پایین..نگام رفت رو دستاش که یکی رو دور مچش محکم فشار می داد اون یکی رو هم مشت کرده بود و دست مشت شده ش می لرزید..صورتش حسابی قرمز شده بود..مثل من که علاوه بر قرمزی ِ گونه هام احساس می کردم شدیدا تب دارم..داغ بودم و داشتم می سوختم..حس می کردم زیر این چادر دارم پخته میشم.. می ترسیدم بلند شم..یه دفعه آنیل به سرعت از جاش کنده شد و دوید و از آشپزخونه زد بیرون..مگه پاش درد نمی کرد؟!..شاید فقط ضرب دیده بود..هرچی نباشه اون مرد ِ و می تونه تحمل کنه!.. همین که رفت چشمامو بستم و یه نفس راحت کشیدم..چادرمو مرتب کردم و بلند شدم.. وای خدا داشتم می مردم..دیگه اون گرما نبود..اما دمای بدنم نرمال هم نبود.. یعنی همه ی اون التهاب ها و آتیش گرفتنا به خاطر آنیل بود؟؟!!....... ************************** یه مانتوی سرمه ای تیره رو لباسم پوشیدم و یه شال سفید هم رو سرم انداختم..زیرش موهامو ساده با یه کلیپسی که شبیه گل بود و همون روز با لباسا خریده بودم بالا سرم بستم.. آنیل تو سالن نشسته بود با دیدنم از جاش بلند شد..هیچ کدوم رومون نمی شد مستقیم به هم نگاه کنیم.. زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و گفت: بریم؟!.. سرمو تکون دادم ولی ندید و از سکوتم پی برد که می تونیم بریم.. راه افتاد سمت در..پاهام می لرزید..استرس داشتم..واسه امشب..واسه ادمایی که قرار بود باهاشون رو به رو بشم..با اینکه بعضیاشونو قبلا دیده بودم ولی..اصل کاری مونده بود که از فکر رو به رو شدن باهاش از زور نگرانی مو به تنم سیخ می شد.. آنیل جلوی واحد فخری خانم ایستاد..و منم دقیقا کنارش بودم..برای اولین بار بعد از اون اتفاق، سرشو بلند کرد و نگاهه عمیقی بهم انداخت.. --آماده ای؟!.. آماده بودم؟!..می تونستم بگم نه؟!.. سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم..کلافه نفسشو داد بیرون و زنگو زد..انگار هردومون این حس رو داشتیم..حس ترس و دلشوره ونگرانی........ نگاهه هردومون به اون در قهوه ای سوخته ی چوبی بود که ..آروم باز شد.. ******* نگاهم به مرد جوون و قدبلندی افتاد که تو درگاه ایستاده بود..نگاهه مشکی ونافذش خیلی کوتاه بین من و آنیل رد و بدل شد و با لحنی خودمونی و صمیمی گفت: به به خیلی خوش اومدین..بفرمایید تو....و از همونجا فخری خانم رو صدا زد.. رو کرد به ما و با لبخند کنار رفت..با آنیل دست داد و سلام و احوال پرسی کرد.. لبای آنیل نمی خندید..جدی بود ولی لحنش مثل همیشه گرما داشت و تا حدودی هم میشه گفت..دوستانه بود!.. بدون اینکه به صورت مرد نگاهی بندازم زیر لب سلام کردم که محجوبانه جوابم رو داد..اینو از لحن آرومش حس کردم و زمانی که صداشو شنیدم محض کنجکاوی سر بلند کردم ولی اون نگاهش به سالن بود..سرمو چرخوندم..فخری خانم با روی باز به استقبالمون اومد.. لبخند پررنگ رو لباش و انرژی که چاشنی حرکاتش کرده بود رو دیدم و نتونستم بی تفاوت باشم..با لبخند به طرفش رفتم..مادرانه در آغوشم کشید و صورتم رو بوسید..در همون حال که تو بغلش مثل یه عروسک پارچه ای فشرده می شدم سلام کردم..و جوابم رو زمانی که از اغوشش جدا شدم شنیدم.. -- سلام به روی ماهت دختر قشنگم..خیلی خوش اومدین بیاید تو دم در واینستید..بفرمایید.. آنیل لبخند مردونه ای زد و محترمانه سلام کرد که فخری خانم اونو هم کلی تحویل گرفت.. از راهرو که گذشتیم به یه سالن مستطیلی شکل رسیدیم که وسایل درش حتی مجسمه ها و تابلوهای روی دیوار، همه عتیقه بودن و گرون قیمت.. فخری خانم با دست به سمت راست اشاره کرد..یه سالن ِ مجزا که یه دست مبل شکلاتی با طرح های درهم طلایی و شیری و یه دست صندلی با فاصله از مبل ها کنارشون قرار داشت که اونها هم رنگ بندی و حتی طرحشون با مبلا ست شده بود..و همینطور رنگ پرده ها واقعا با سلیقه انتخاب شده بود..پارچه ی براق زیرش شیری بود و یه لایه تور نازک طلایی هم روش افتاده بود با والان قهوه ای شکلاتی.... تموم سعیمو کردم که زیاد خودم رو متوجه اون اشیاء براق و حقیقتا زیبا نشون ندم .. آنیل رو یه مبل دو نفره نشست و من رو تک نفره ای که کنارش بود..همزمان نگاهه خیره ش رو، رو صورتم دیدم ولی نتونستم به دنبال معنی اون نگاه باشم، چون تو اون گیر و دار نگاهه خیره ی فخری خانم هم از طرفی معذبم کرده بود و باعث شد خجالت زده سرمو بندازم پایین و دستی به لبه ی شالم بکشم و ریشه هاش رو به بازی بگیرم.. فخری خانم بعد از تعارفات ِ معمول، از سالن بیرون رفت..سر بلند کردم و بدون هیچ قصدی به کسی که کنارم نشسته بود نگاه کردم..چشمای خیره و نافذش شرم رو درونم به جوش می آورد..همون مرد جوون، دقیقا رو مبل تک نفره ای که در فاصله ی کمی از من قرار داشت، نشسته بود..نگاهه منو که رو خودش دید لبخند زد و با احترام سر تکون داد..بی ادبی بود اگر اخم می کردم و صورتمو بر می گردوندم..نتونستم جوابش رو ندم و تنها به لبخند کمرنگی رو لبام بسنده کردم و سرمو چرخوندم..فخری خانم از اونطرف سالن صداش زد.. -- رادمین جان، پسرم یه دقیقه بیا........... رادمین نیم نگاهی به ما انداخت و با گفتن « ببخشید الان بر می گردم » بلند شد و از سالن بیرون رفت.. و من با یه نفس عمیق راحتی خودم رو علنا اعلام کردم..پــــــوف..چقدر عرق کردم..مطمئنا هوای این سالن نرمال و طبیعی ِ ..ولی این منم که نمی تونم نرمال باشم.. سر چرخوندم تا آنیل رو ببینم که با یه جفت چشم عصبی و ابروهای گره کرده رو به رو شدم..ابروهام خود به خود از تعجب بالا رفت: چیزی شده؟!.. احساس کردم از چیزی به شدت ناراحته..اما از چی؟!.. با اشاره ی سر به کنار خودش رو اون مبل دو نفره و با لحنی که انگار سعی داشت آروم باشه گفت: بیا اینجا بشین........ نیم نگاهی به اونطرف سالن انداختم که کسی نباشه و وقتی خیالم راحت شد رو کردم بهش و گفتم: چرا؟!..اینجا مشکلی داره؟.. چند لحظه نگام کرد و چیزی نگفت..اون لحنش مثل من آروم نبود ولی عجیب سعی داشت بلندتر از حدش نباشه.. با حرص گفت: سوگل بلند شو از رو اون مبل بیا اینجا بشین تا کسی نیومده!.. منظورش چی بود؟!.. صدای کفشای پاشنه بلندی رو شنیدم که داشت می اومد این سمت..نگاهم به صورت ِ درهم و اخم رو پیشونی آنیل بود..صدا نزدیک تر می شد..آنیل فکشو رو هم فشار داد و عصبی صورتشو برگردوند..ازم دلگیر شد؟!....عجب گیری کردم!.. نگاهی گذرا به درگاه انداختم و سریع بلند شدم و تا کسی بخواد بیاد کنارش نشستم..واسه طی کردن همین چند قدم فاصله ای نبود و من به نفس نفس افتاده بودم..از هیجان بود..خنده م گرفت!.. دختری جوون و زیبا در حالی که کت و دامن سفیدی به تن داشت وارد سالن شد..یه ساپورت دودی که با گل سینه ش ست کرده بود، زیر دامنش پوشیده بود..چهره ش آرایش غلیظی نداشت و در همین حد هم افسونگری می کرد، موهای بلند خرمایی رنگش که تا پایین کمرش می رسید جدا می تونم بگم به راحتی چشم هر مردی رو می تونست به خودش خیره کنه!.. یعنی این دختر همون رزیتا ست؟!..خیلی خیلی خوشگله!.... از اینکه حجاب نداشت و تو اون لباس خیره کننده اونطور قدم بر می داشت، من جای اون جلوی آنیل خجالت کشیدم و شرمم شد..نگاهه آنیل پایین افتاد و هر دومون به احترام اون دختر که امشب رو میزبان ما بود ایستادیم.. آنیل سر به زیر جواب سلام دختر رو داد..دستش رو به سمت آنیل دراز نکرد، پس لابد با اخلاقش آشناست!..چه صدای قشنگی داشت..ظریف و خوش آهنگ.. با لبخند اومد سمت من .. در حین روبوسی، احوال پرسی کردیم و با عشوه ای که تو حرکاتش مشهود بود جوابم رو داد و به آنیل نگاه کرد!...... همونجایی که چند دقیقه پیش من نشسته بودم، درست کنار آنیل جای گرفت....پا روی پا انداخت و با طنازی دستی زیر خرمن موهای خوش حالتش کشید..چندتار ریخته بود تو صورتش که با سر انگشت اشاره ش فرستاد پشت ..صورتش فریبنده بود..برای هر مردی!..اینو منی که دختر بودم خیل خوب تشخیص دادم وای به حال دیگران!.. نگاهه دختر رو صورت بی تفاوت آنیل بود که نگاهشو سرسختانه به تابلوی رو دیوار دوخته بود..منظره ای از غروب خورشید از بالای درختان قطور و بلند.... نگاهه شیفته ی رزیتا رو که رو آنیل دیدم پیش خودم گفتم « اون که می دونه آنیل نامزد داره پس با این حال چطور حاضر شده خودشو به اون نزدیک کنه؟!..این نگاه های گاه و بی گاه نمی تونه از سر علاقه نباشه!..» زنی مسن که لباس ِ تنش مثل بقیه ی افراد این خونه فخار و شیک نبود، با سینی شربت وارد شد و پشت سرش فخری خانم و رادمین با لبخند به طرفمون اومدن..فخری خانم تعارف کرد و زنی که حدس می زدم خدمتکار باشه میوه و شیرینی رو با سلیقه روی میز چید.. عطش داشتم که کمی از اون شربت خنک بخورم..زیر فشار اون همه نگاه و استرس گلوم آتیش گرفته بود..تک سرفه ای کردم که ناشی از خشکی گلوم بود، نمی دونم آنیل از کجا پی به حالم برد که بدون رودروایسی یه لیوان شربت آلبالو از تو سینی برداشت و به طرفم گرفت..و با لحنی مهربون بدون اینکه جلوی اون همه نگاهه خیره معذب باشه گفت: بخور عزیزم!..اون بارم بهت گفتم که هر وقت میری تو خیابون حتما ماسک بزنی این هوا آلرژیتو تشدید می کنه!.. لیوان سرد توی دستام ونگاهه متعجبم توی چشمای آنیل با اون برق عجیب قفل شده بود!.....جلوی این همه چشم به من گفت عزیزم؟!..من آلرژی داشتم؟!....آنیل بارها بهم سفارش کرده بود که ماسک بزنم؟!..خدایا چی میگه این؟!.. نگاهه لبریز از حسرت یه نفر روم سنگینی می کرد..رزیتا!!..بقیه هم سنگینی نگاهشون جای خود داشت که جرات نداشتم مستقیم سر بلند کنم..چرا منو گذاشتن زیر ذره بین؟!..اصلا احساس راحتی نمی کردم!.. کمی از شیرینی شربتو مزه کردم..ولی عطشم اینجوری نمی خوابید..یه قلوپ خوردم و لیوانو از لبام دور کردم و روی میز گذاشتم..لااقل دیگه گلوم خشک نبود.. فخری خانم_ دخترم اگه به چیزی نیاز داری بگو برات بیارم .. دستی به گونه م کشیدم که از حرارتش چیزی تا ذوب شدنم نمونده بود..لبخند مصلحتی لبامو از هم باز کرد و گفتم: نه فخری خانم مشکلی نیست..ممنون.. -- تعارف نکن عزیزم اینجا رو هم مثل خونه ی خودت بدون.. سر تکون دادم و زیر لب در جواب لطفی که بهم داشت تشکر کردم..چرا ول کن نیست؟!.. و صدای آنیل تو اون لحظه خوش ترین زنگو تو گوشم داشت.. -- سوگل عادت به یه همچین مهمونی هایی نداره فخری خانم!..بیشتر ِ دورهمیامون جنبه ی خودمونی داره نه تشریفاتی!.. فخری خانم خنده ای کرد: این چه حرفیه آنیل جان ما که غریبه نیستیم....درضمن خدا رو چه دیدی شاید بعدها از یه گوشه و کناری با هم فامیل از آب در اومدیم!.. و نگاهه خاصی به صورت من انداخت..نگاهم ناخودآگاه کشیده شد سمت رادمین..پا روی پا انداخته بود و چیزی نمی گفت..حتی عکس العملی هم در مقابل لبخند مادربزرگش نشون نداد.. نگاهم زیر بود و دست آنیل رو دیدم که تو حد فاصل بینمون روی مبل مشت شد..مشتش باز شد و لبه ی مبل رو گرفت و فشرد..انگارکه بخواد گردن کسی رو زیر انگشتای قوی و نیرومندش خرد کنه..این حرکتو که ازش دیدم به صورتش نگاه کردم..نگاهه خیره ش با یه اخم کمرنگ همراه بود..مسیر نگاهشو دنبال کردم و به صورت رادمین رسیدم که زل زده بود به من..و تا نگاهه من رو متوجه خودش دید نگاهشو دزدید و همون موقع صدای زنگ در اومد.........قلبم ریخت!.. رادمین بلند شد و رفت سمت راهرو..فخری خانم هم با لبخند ما رو نگاه کرد و دستپاچه بلند شد: مثل اینکه ریحانه جون و حاج آقا و بقیه هم رسیدن..برم استقبالشون.. و با این حرف، همراه رزیتا بلند شدن و از سالن رفتن بیرون یا به نوعی به قول فخری خانم تا از مهمونا استقبال کنن.. اونا که رفتن لب پایینمو محکم گاز گرفتم تا در اثر اون همه اضطراب بغضم نشکنه..داشتم مادر واقعیم رو می دیدم و برای دیدنش دلشوره ی عجیبی داشتم.. آنیل که تموم مدت حواسش به من بود متوجه حال خرابم شد..تمام رخ برگشت سمتم و سرشو کج کرد تا چشمامو ببینه..سر بلند کردم..دیگه عصبی نبود..لااقل من اون لحظه اینطور حس کردم!..وقتی دید چشمام خیس و بارونی نیست نفس راحتی کشید و مهربون گفت: آروم باش دختر رنگ به صورتت نیست این چه کاریه؟..می خوای بقیه بفهمن؟!.. همون لحظه صدای خوش و بش مهمونا رو شنیدم و در جواب آنیل نالیدم: به خدا دست خودم نیست..نمی تونم..نمی تونم..قلبم تند می زنه..دستام سرده و سر شده..آنیل می ترســـم!..می فهمی اینو؟!.. صورتشو آورد جلو و زیر گوشم با زیباترین لحن ممکن نجوا کرد: تا من پیشتم حق نداری نگران چیزی باشی..به این فکر کن که بین این همه آدم من هستم که برات غریبه نباشم..هوم؟!.. و سرشو عقب کشید و منتظر شد جوابشو بدم که سکوتمو دید و با یه لحن دلخور اینبار آرومتر گفت: غریبه م؟!.. نگاهم قفل چشمای شیرین و خواستنیش بود که لرزون زیر لب صادقانه گفتم: نیستی!.. نگاهش آروم گرفت..لباش به لبخندی دلنشین از هم باز شد و چشماشو بست و باز کرد..با این کارش بین اون همه دلهره و ترس، دنیایی از آرامش به وجودم پاشید!...... و صدای فخری خانم مثل بمب وجودمو لرزوند ولی نتونست اون ارامشو ازم بگیره..جای اون کنج قلبمه، حتی اگه دیگه احساش نکنم وجودش از درونم پاک نمیشه!.. --بفرمایید خواهش می کنم..از این طرف..خیلی خوش اومدین..سرافرازمون کردید حاج اقا.. آنیل که بلند شد ایستاد، انگار منم بهش چسبیده بودم که ناخواسته همراهش شدم و کنارش ایستادم..به دستاش نگاه کردم..چقدر دوست داشتم تو این شرایط این فاصله ی اندک بینمون نبود و می تونستم کاملا بهش نزدیک باشم و..... ضعف و ترسمو تو گرمای حضورش حل کنم!....به نیمرخ جذابش زل زدم..گرچه، همین الان هم حضورش تاثیر خودش رو داشت!..باورم نمی شد که این اعترافات از جانب من داره تو سرم و قاطی افکار درهمم چرخ می خوره!.. اول از همه آفرین و آروین رو دیدم..حضور دو نفر آشنا واقعا اون لحظه برای من نعمتی بود..آفرین تا چشمش به من افتاد جیغ خفیفی کشید و دوید سمتم..از اینکارش چشمام گرد شد و آروین هم که معلوم بود شوکه شده سرجاش ایستاد..به خودم که اومدم تو بغل آفرین داشتم له می شدم..آنیل که این صحنه رو دید بی معطلی گوشه ی استین آفرین رو گرفت و کشیدش عقب و از لای دندوناش غرید: بکش کنار خفه ش کردی..آفرین قبلا چی بهت گفتم؟ تابلو نکن خواهشا!.. آفرین با لبخندی که به هیچ وجه قادر به کنترلش نبود از بغلم اومد بیرون و تند تند گفت: باشه باشه..شرمنده دست خودم نبود یه دفعه جوگیر شدم.. آروین خنده کنان اومد تو سالن و گفت: آدمو اینجور مواقع برق بگیره اما عین این خواهر ِ سیاه سوخته ی ما جو نگیره..ابرو واسه آدم نمیذاره!..و مردونه با آنیل دست داد و هر دو خندیدند..با لبخند نگاهشون کردم.. آفرین با اخم به آروین نگاه کرد و با ورود بقیه فرصت نکرد جوابشو بده..نگاهه هر 4 نفرمون سمت چپ کشیده شد..وای خدا!..همون زن!..همون زنی که تو عکس کنار آنیل ایستاده بود!....کنارش یه مرد مسن و قد بلند بود که با غرور خاصی به عصای چوبی توی دستش تکیه داده بود و منو نگاه می کرد..پشت سرشون چشمم به مادر آفرین افتاد و یه دختر که انگار از آفرین سنش کمتر بود و شباهت زیادی هم به خودش داشت!..فکر می کنم این دختر آرزو باشه که قبلا در موردش از نسترن شنیده بودم و گفته بود که خواهر آفرین و آروینه!.. و مردی که حدس می زدم حسین، دایی آنیل باشه..مردی متشخص و باوقار..همونطور که نسترن تعریف کرده بود!.. و آخر از همه..نازنین با لبخند وارد سالن شد و تا چشمش به آنیل افتاد « سلام عزیزم » ی گفت و به طرفش اومد..همه به من خیره شده بودند و من هاج و واج مونده بودم که به کدومشون نگاه کنم؟!..به نگاهه اشک الود زنی که باید مادر صداش می زدم؟..یا به چشمای پر از حسادت و کینه ی دختری که عاشقانه تو صورت آنیل زل زده بود و عزیزم صداش می زد؟..و یا حتی به مردی که با صلابت خاصی نگاهم می کرد و اگر هم می خواستم زیر اون همه چشم ِ متعجب، جرات نفس کشیدن هم نداشتم!.. بنابراین تو اون شرایط بهترین راه حل رو انتخاب کردم و سرمو زیر انداختم تا حداقل از شهادتشون در امان باشم.. حالا می تونستم اعتراف کنم که مهمترین دیدارمون تو بدترین جای ممکن اتفاق افتاده بود.. ای کاش فخری خانم دعوتمون نمی کرد..ای کاش اولین دیدارم با خانواده ی واقعیم یه جور دیگه و یه جای دیگه و به دور از این محیط سرد رخ می داد..یه جوری که خارج از برنامه های آنیل نباشه و بتونم با آمادگی بیشتری رو به روشون بایستم و حداقل قدرت اینو داشته باشم که تو صورتاشون نگاه کنم.. فخری خانم_ اِ وا ..حاج آقا، ریحانه جون چرا سر ِ پا وایسادین؟..بفرمایید خواهش می کنم..مریم جون بفرمایید این طرف..صفا آوردید.. نگاهم هیچ کسو جز آنیل که کنار دستم نشسته بود نمی دید..چشمام قدرت دیدن هیچ چیز و هیچ کسو نداشت....این چشما یه امشب رو باید قرنطینه می شدن..محدود می شدن تا مبادا چیزی از این راز سر به مهر گذاشته شده رو بر ملا کنند!.. همه نشستن و تعارفات و احوال پرسی ها از سر گرفته شد..فخری خانم یه نفس حرف می زد و به کسی مجال صحبت نمی داد.. صدای آفرین رو شنیدم.. -- وای سوگل باورم نمیشه هنوز........ نگاهش کردم..خم شده بود سمتم و با اشتیاق مثل کسی که عزیزی رو بعد از سالها داره می بینه نگام می کرد..به زور لبخند زدم..صدای آنیل از طرف مخالف آفرین و از فاصله ی نزدیک به من اومد که آروم گفت: حالا که دیدیش باورت بشه!.. سرمو چرخوندم سمتش..از جایی که من نشسته بودم مایل شده بود سمت آفرین تا صداشو فقط اون بشنوه.. این قلب ِ دیوونه چرا این روزا اینقدر بی جنبه شده بود؟!.. اون فاصله رو رعایت می کرد ولی من محض محکم کاری خودمو محکم به پشتی مبل چسبونده بودم که یه وقت شونه ی پهن و بازوی قطورش به قفسه ی سینه م نچسبه..چون خم شده بود و صورتش کامل رو به روم بود بوی عطرشو واضح حس کردم..احساسی که اون لحظه بهم دست داده بود رو تو هیچ جمله و کلمه و واژه ای نمی تونستم توصیف کنم جز اینکه بدجور قلقلکم می داد..خاص بود واسه م.. صدای نفس عمیقم رو آنیل شنید..کمی عقب کشید و به صورتم نگاه کرد..لبخند رو لباش پررنگ تر و صورت من از اونطرف قرمزتر شد! آفرین با تشر آنیل رو ترش کرد و برگشت سرجاش، و حالا من بودم و..نگاهه خیره ی اون به من..سرشو خم کرد و زیر گوشم موذیانه گفت: این بو رو دوست داری؟!.. قلبم لرزید..گونه هام گلگون شد و تنم گر گرفت..از گوشه ی چشم نگاهش کردم ..با لبخندی مرموز و نگاهی منتظر چشم به لبام دوخته بود تا چیزی بگم....چی باید بگم؟!..چی می تونستم که بگم؟!فقط تنها کاری که اون لحظه به ذهنم رسید رو انجام دادم..و سری که زیر انداخته بودمش رو نرم تکون دادم..حداقل باید با خودم صادق باشم.. و باز همون نجوای جنون آمیز کنار گوشم.. -- منم عاشقشـم!.. یه چیزی تو لحنش حس کردم که باعث شد برگردم و نگاهش کنم..لباش می خندید ونگاهش که به چشمام افتاد احساس کردم چیزی درونم فرو ریخت و باعث شد دلم از این ریزش شیرین و ملموس ضعف بره.. گوشه ی لبمو گزیدم..نگاهش کشیده شد همون سمت..اوضاع ِ خوبی نبود..میون اون همه چشم..نازنین و رزیتا و ریحانه و آروین حواسشون کاملا به ما بود..زیر نگاه های سوزانشون داشتم آب می شدم..مخصوصا ریحانه و نازنین....آنیل بی تفاوت بود به اون همه نگاهی که مصرانه به اینطرف دوخته شده بود!.. خوب بود که چیزی نمی گفتن..حتما موضوع رو می دونستن وجلوی فخری خانم ابروداری می کردن..خب نمی شد که منو مثل یه غریبه تحویل بگیره، کدوم مادری بعد از دیدن دخترش میاد جلو و باهاش چاق سلامتی می کنه؟!..از نظر فخری خانم من دختری بودم که واسه یکی دو روز اومدم پیش برادرم بمونم، پس این رفتار طبیعی بود!.. زیر لب گفتم:دارن نگامون می کنن!.. خونسرد جوابمو داد.. -- خب نگاه کنن!.. -نازنین هم هست..نگاهه بقیه هم یه جوریه!.. --خب باشه!.. - آنیــل؟!.. بدون اینکه به کسی نگاه کنه پا روی پا انداخت و با یه نفس عمیق به پشت تکیه داد.. -- سوگل می دونی که برام مهم نیست!.. - ولی بهتر نیست که................. -- نـه!........ همچین محکم گفت « نـه » که ترجیح دادم فقط و فقط سکوت کنم.. صدای فخری خانم باعث شد سرمو بلند کنم.. -- ریحانه جون، مریم جون اتاق کنار سالن رو آماده کردم می تونید لباساتونو اونجا عوض کنید و راحت باشید.. با این حرف فخری خانم که انگار منظورش به کل خانمای تو سالن بود، همه بلند شدن به جز من.. که فخری خانم دید و گفت: دخترم پس چرا نشستی؟!.. برای چی لباسمو عوض می کردم؟..مگه اومدم عروسی؟..جوری لباس پوشیده بودم که هیچ نیازی به تعویضش نداشتم.. لبخند زدم.. - نه ممنون من همینجوری راحتم.. صدای پوزخندها رو از گوشه و کنار شنیدم که سر چرخوندم و متوجه نازنین و رزیتا شدم..بی تفاوت نگاهمو از روشون برداشتم..قبلا هم شاهد یه همچین نگاه هایی بودم..دیگه باهاشون انس گرفتم..روی من تاثیری نداشت.. فخری خانم_ هرجور راحتی عزیزم!.. و همراه خانما از سالن بیرون رفت..خیلی دوست داشتم ببینم که نازنین قراره تو این مهمونی با چه پوششی ظاهر بشه؟!..با توجه به عقاید حاج آقا و ریحانه و آنیل، حدسم این بود که کت و دامن می پوشه و موهاشم با یه شال می پوشونه....ولی.. وقتی برگشتن کم مونده بود شاخ در بیارم..این نازنین بود؟!!!!.. بلوزش آستین کوتاه و تا حدودی یقه باز بود..و یه شلوار جین تنگ آبی تیره که بلندیش تا یه وجب بالای مچ پاهاش بود..یه شال زیتونی هم رنگ بلوزش هم آزادانه انداخته بود رو موهاش ولی به هیچ وجه جمعش نکرده بود و برعکس موهای رنگ کرده و خوش حالتش از جلو و پشت سر کامل افتاده بود بیرون!.. آنیل از دیدن تیپ و صورت غرق در ارایش نازنین اخماشو حسابی کشید تو هم و همین که نازنین نشست خم شد و نفهمیدم زیر گوشش چی گفت که نازنین هم متقابلا اخم کرد و به همون آهستگی جواب آنیل رو داد..آنیل کشید عقب ولی ابروهای پرپشتش همچنان به هم پیوند خورده بود.. کت و شلوار آفرین زرشکی سیر بود و خواهرش بنفش روشن..ریحانه کت و دامن نوک مدادی که خب دامنش بلند و پوشیده بود..مریم خانم، مادر آفرین هم کت و دامن ِ شیکی به تن داشت که تاحدودی طرحش شبیه به لباس ریحانه بود ولی تو رنگ با هم فرق داشتن و رنگ لباس مریم خانم ابی روشن بود.. سنگینی نگاهی رو، رو صورتم حس کردم..سرمو چرخوندم و نگاهم رو صورت آروین ثابت موند..نگاهمو که رو خودش دید لبخند زد و من هم با لبخند جوابشو دادم..با این اوصاف آروین پسر داییم می شد و باهاش غریبه نبودم ولی خب احساس صمیمیت هم نمی کردم و این از نظر من طبیعی بود!.. بزرگترا اونطرف سالن جمع بودن و صدای بحثشون تا اینجا می اومد..نگاهه خیره ی ریحانه رو گه گاه رو خودم می دیدم و همون لحظه شاهد برق اشک تو چشمای درشت و عسلی خوش رنگش می شدم..خودمم بغض می کردم و هر بار که نگاهم به صورتش می افتاد قلبم زیر و رو می شد.. از ته دل دوست داشتم باهاش تو خونه ی انیل تنها بودم و یه دل سیر نگاهش می کردم و اون بهم می گفت که دخترشم و منو فراموش نکرده و حرفای آنیل حقیقت داره..قلبم بهم دروغ نمی گفت..نسبت بهش یه حسی داشتم که اینبار برخلاف دفعات قبل نه گنگ بود برام و نه مبهم..... آروین بلند شد و اومد سمت ما..خم شد و زیر گوش آنیل پچ پچی کرد و آنیل هم سرشو تکون داد..آروین « ببخشیدی » گفت و از سالن رفت بیرون..آنیل از کنارم بلند شد و آفرینو صدا زد..افرین که داشت با رزیتا حرف می زد رو کرد به ما و آنیل هم با سر اشاره کرد که بلند شه و نمی دونم کنار گوشش چی گفت که آفرین لبخند زد و سریع کنارم نشست..آنیل با لبخند مرموزی نگاهی به من انداخت و پشت سر آروین رفت.. آفرین_ کاش از خدا یه چیز دیگه خواسته بودما.. - چی؟!.. نگام کرد و خندید.. --نفهمیدی آنیل چی بهم گفت؟.. سرمو انداختم بالا.. -نه..چطور مگه؟!.. --گفت بشین جای من هر چی هم شد تو یکی حق نداری از کنار سوگل جم بخوری تا من برگردم!.. خندیدم و چیزی نگفتم..آفرین زد به شونه م و با لحن شوخی گفت: کلک کِی قاپشو دزدیدی؟..انگار بدجور گلوش پیشت گیر کرده آره؟.. لبخند رو لبام ماسید و مبهوت خیره شدم بهش.. - کی؟!..من؟!.. --نگو نه!....... - نمی فهمم چی می گی آفرین جون.... --اولا بهم بگو آفرین نه آفرین جون، ناسلامتی دختر داییتم!..دوما من با آنیل بزرگ شدم برام مثل آروین می مونه تا حالا از این کارا واسه نازنین نکرده ولی با تو تا این حد صمیمیه و نگاهش بهت یه جور دیگه ست! خب اینا نشونه ی چیه؟.. لبخند زدم..کاملا واضح بود که دچار سوتفاهم شده!.. - نه موضوع اصلا این نیست..من و آنیل ................. --سوگل جون......... به رزیتا که منو مخاطب قرار داده بود نگاه کردم..با لبخند گفتم: بله؟!.. با دست به لباسم اشاره کرد: ببخشید که راحت صحبت می کنم....اما شما همیشه اینجور لباس می پوشی؟!.. جوری با اکراه جمله شو رو زبونش چرخوند که به خودم شک کرد و سرتاپامو از نظر گذروندم..مشکلی نبود!..پس منظورش چیه؟!.. - بله، چطور مگه؟!.. -- یعنی خودتون متوجه نشدید؟!.. - میشه واضح تر بگید؟.. --لباساتون خیلی ساده و پوشیده ست..از اونجایی که خواهر آنیل هستید و اونم یک فرد امروزیه برام عجیب بود که اینطور........و دست راستشو جلوی سینه ش گرفت و مشت کرد یعنی « بسته !».. من بسته لباس می پوشم؟!.. -من از پوششم راضیم.. پوزخند زد و تحقیرآمیز نگاهم کرد:خیلی جالبه!.. و با همون پوزخند محوی که رو لباش بود به نازنین نگاه کرد.. - شما باید نامزد آنیل جان باشید درسته؟!.. ابروهای نازنین از تعجب بالا رفت: بله!..آنیل از من برای شما گفته؟!.. --برای من نه اصلا، ولی به مامی یه چیزایی گفته!.. --با آنیل صمیمی هستید؟!.. این سوال رو نازنین پرسید که رزیتا با لبخند عریضی جوابش رو داد: بله خیلی هم زیاد!.. من که از مقصود رزیتا با خبر بودم و می دونستم قصدش فقط یه چیزه اونم بیرون کردن نازنین از میدون، مثل آفرین که با پوزخند نگاهشون می کرد، فقط تماشاچی بودم!.. نازنین که خون خونش رو می خورد و صورتش سرخ شده بود گفت: پس چرا آنیل تا حالا چیزی از شما به من نگفته؟!.. --مگه باید می گفت؟!.. --معلومه!..ما هیچی رو از هم پنهون نمی کنیم!.. آفرین دستشو جلوی دهنش گرفت..زیرزیرکی می خندید..رزیتا که متوجه نشده بود و حرفای نازنین رو جدی گرفته بود اخم کرد و با بدخلقی جوابشو داد: لابد لازم ندونسته بهتون چیزی بگه وگرنه من چندباری واحدش رفتم و اونم هر وقت به مشکلی برخوردم کمکم کرده..واقعا اقا و با شخصیته....ولی خب حیف شد!.. و همون نگاهه تحقیرآمیزش اینبار متوجه نازنین شد! نازنین داشت منفجر می شد..صورتش از عصبانیت قرمز شده بود..و از حرص لباشو روی هم فشار می داد.. حوصله م سر رفته بود..چرا اینجوری می کنن؟!....مثل دو تا دختربچه که سر عروسک مورد علاقه شون دعواشون شده باشه رو به روی هم جبهه گرفته بودن.. درصورتی که نازنین اگر واقعا از ته دل آنیل رو می خواست خیلی راحت با دو تا کلمه حرف می تونست رزیتا رو بنشونه سرجاش!.. آفرین زیر گوشم گفت: پاشو بریم واحد آنیل.. با تعجب نگاهش کردم.. -چرا اونجا؟!.. --هیسسس، یواش تر..این دوتا عجوبه بشنون بعید نیست دنبالمون راه بیافتن..پاشو بریم.. -اما وسط مهمونی خوب نیست!..... دستمو گرفت و زیر گوشم پچ پچ کرد: پاشو، آنیل و آروین هم اونطرفن.. اینو که گفت لحظه ای تردید نکردم و بلند شدم..اون دوتا هنوز داشتن کل کل می کردن که من و آفرین از بینشون زدیم بیرون.. رفتیم واحد آنیل..هردوشون تو سالن نشسته بودن و چندتا کتاب وسی دی هم دست آروین بود.. آنیل با دیدن من کنار آفرین بلند شد.. --چی شد اومدید این طرف؟!.. آفرین خودشو پرت کرد رو مبل.. --اووووووه تو چجوری با این نازنین تا حالا دووم آوردی؟..یه نفس با این دختره رزیتا کل انداخته بود بیا و ببین.. آروین خندید.. -- حالا چرا رزیتا؟!.. و به من نگاه کرد..منظورشو نفهمیدم.. آفرین رو به آنیل چشماشو باریک کرد: بینم تو با رزیتا رابطه داری؟!.. چشمای آنیل باز و بازتر شد و مات تو صورت آفرین نگاه کرد!.. --چــــــــــی؟!.. - رزیتا گفت میاد اینجا، تو هم میری پیشش نازنین هم جوش آورد..البته همون اول فهمیدم داره قُپی میاد.. آنیل نشست و آروین زد پشتش و به شوخی گفت: تو جز بر و رو و هیکل چی داری که دخترا عاشقت میشن؟!..رمز موفقیتت تو زدن مخ دخترا چیه جون ِ آروین بگو من که مجردم به کارم میاد!.. آنیل اخم کرد و چپ چپ نگاهش کرد.. --ببند!.. آروین چشمک زد و کشیده گفت: بســتــــه ست!.. آنیل خندید و آفرین گفت: مرض!..یکی جواب منو بده این وسط..نیومدم که هرهر کردناتونو ببینم!..بعدشم اینجا خانم نشسته!.. آنیل چشم غره رفت.. -- پاشو برو اونور.. --هه..می خوای دک کنی؟!..جوابمو بده.. --برو میام بهت میگم.. -- کی میاین؟!.. --پشت سرت، تو فقط برو.. آفرین سرشو تکون داد و ساعد منو گرفت:بریم.. --سوگل همینجا می مونه تو برو.. آفرین دستاشو به کمرش زد و نگاهشو بین من و آنیل چرخوند.. --نه بابا!..تو گلوت گیر نکنه، چندتا چندتا؟!.. چشمای من و آنیل از تعجب گرد شد و افرین خندید.. -- د ِ منو سیاه نکنیـــد..اونجور که شماها مثل تازه عروس دومادای عاشق جیک تو جیک شده بودین و یه لحظه از هم کنده نمی شدین معلوم بود یه خبرایــی هست!.. داغ شدم و گونه هام رنگ گرفت..وای خدا افرین چی می گفت؟!.. آنیل خندید..چقدر خونسرد بود!.. -- باز جو گیر شدی تو؟..نسبت من و سوگل رو یادت رفته؟!. خدایا!..آنیل قصد داره بازم این بازی ِ مسخره ی خواهر و برادری رو شروع کنه؟!.. آفرین با تعجب گفت: یعنی چی؟!.. و صدای آنیل مساوی شد با یه سطل آب یخ و استخون سوز که رو سرم خالی شد.. -- من سوگل رو مثل خواهرم دوست دارم و به همون چشم بهش نگاه می کنم.. --پس اون همه توجه؟!.. -- دلیلش همین بود اینو خود سوگل هم می دونه می خوای خودت ازش بپرس!.. --آره سوگل؟!.. بغض بدی به گلوم چنگ می زد.. از من نپرس..من نمی دونم..از من نپرس آفرین تو رو خدا از من هیچی نپرس.. چی بگم؟..بگم اره؟..خب می شکنم..لبریزم، فرو می ریزن این اشکا.. آنیل چرا اینو گفت؟!..چرا همه ی اون چیزایی رو که ازش تو قلبم گذاشته بودم رو تو 2 جمله ریخت و رو سرم آوار کرد؟!.. پس همه ی توجهش به من..به خاطر ِ ..این حس لعنتی بود؟!..من خواهرش نبودم..چرا رو این رابطه ی کذایی پافشاری می کرد؟!..اون برادر من نیست..نمی خوامم که باشه..خدایا دیگه چقدر التماست کنم؟!.... زبونم نیرویی واسه چرخیدن نداشت ولی ته مونده ی انرژیی که برام باقی مونده بود رو جمع کردم تو گردنم و تونستم سرمو تکون بدم..به چه نشونه ای؟!..خودمم نمی دونستم ولی آفرین مثبت برداشتش کرد که جیغ خفیفی کشید و گفت: ای بابا منو بگو چه خوابایی دیده بودم واسه تون..پس جریان اینه؟.. -- یادت رفته نازنین نامزد ِ رسمی ِ منه؟.. آفرین پوزخند زد: نخیر یادم نرفته..نه اینکه پشت سر هم نگاهه عاشقانه می ندازید تو چشم هم کسی یه درصدم شک نمی کنه که تو یه لحظه هم نمی تونی دوریشو تحمل کنی!.. آنیل خندید.. --زبونتو کوتاه کن دختر!..نازنین هرچی نباشه نامزدمه.. --آره نامــــزد!..خب حالا کِی عقدش می کنی؟!.. آروین هم خندید و در جواب خواهرش گفت: به تو چه آخه؟!.. -- من باید بدونم..ناسلامتی خواهر شوهر دومیم .. و خودش خندید و من تو دلم خون گریه می کردم خون........ آنیل_ همین روزا خبرش بهت می رسه!.. من و آفرین و آروین با تعجب نگاهش کردیم..منی که دیگه کنترلی رو هیچ کدوم از اجزای بدنم نداشتم حتی چشمام..حتی نگام..افسار هیچ کدوم تو دستای من نبود جز زبونم که محکم بسته بودمش!.. آروین_ جدی میگی؟!.. آنیل خندید و سرشو تکون داد..به عمق چشماش خیره شدم..به لبخندش..به حالت پریشون صورتش..هیچ کدوم طبیعی نبود..حسش نمی کردم..اون لبخند از ته دل نبود..من مطمئنم..خدایا حقیقت داشته باشه و تمومش وهم و خیال نباشه..خدایا اینا رو محض دلخوشی خودم نمیگم بگو که حقیقت نداره!.. بلند شد و گفت که دیگه برگردیم..غیبتمون اونم وسط مهمونی تا همینجاشم درست نبود ولی کی جرات و قدرت اینو داشت که قدمی به جلو برداره؟..جایی که هم نازنین بود و هم آنیل.. اونم کنار هم.. قرار بود به همین زودی عقد کنن!..از خودم بدم اومد!..معلومه که باید اینکارو بکنن..چه خوش خیالی سوگل، آنیل از همون اول متعلق به نازنین بود تو این وسط اضافه بودی و هستی..نازنین قبل از اینکه تو با آنیل آشنا بشی تو زندگیش بود پس این تویی که باید بری و شرتو از زندگیشون کم کنی..به خوشبختی اونا چکار داری؟..یادت رفته که تو گوشی چطور صداش می زد؟.. « نازنین ِ من ».. اون نازنینو دوست داره..افسونگری و زیبایی نازنین کارساز بوده و آنیل عاشقش شده!..اون یه دخترمعمولی و غمگینی مثل تو رو که مرتب دردسر درست می کنه رو می خواد چکار؟!.. پاهام یاریم نمی کرد..جونی تو تنم نمونده بود..داشتم دیوونه می شدم.. دیگه هیچ ضربانی از جانب قلبم احساس نمی کردم.. حتی ضربه ی کوچیکی که بهش امید داشته باشم زنده م ودارم نفس می کشم.. خرد شد قلبم.. شکست.. و.. اون نفهمید!.. رمان ببار بارون فصل 15 ********************************* « راوی سوم شخص » به محض ورودش به سالن، سنگینی نگاهی را احساس کرد..سرچرخاند..تیر نگاهه مادر، قلبش را نشانه گرفته بود..این نگاه، نقشی از آرامش در خود نداشت!..قدمی را که رو به جلو برداشته بود، آنی به سمت مادرش با آن نگاهه پر شِکوه کج کرد.. نگاهی اجمالی به صورت حاجی انداخت....گرفته بود و چشمانش آنیل را نمی دید..گویی از او فرار می کرد..حاجی جدی بود..آن اخم و صلابت چهره؛ که از نظر آنیل خدادادی بود، بر شکش دامن زد.. نگاهش را دور سالن چرخاند..فخری خانم نبود..بهتر که نبود.. - چیزی شده مامان؟!.. --بشین!.. خوب بود که اخم نداشت ولی صدایش سرد بود..برعکس همیشه..مثل دیشب..حتی نگاهش..چه در نگاهش بود؟..موجی از نگرانی!..همان حرف های تکراری!..امیدوار بود که این حدس و گمان ها اشتباه باشد!.. نفسش را کلافه از اعماق سینه بیرون فرستاد و نشست..خواسته یا ناخواسته..از روی دل بود یا بی حواس..نگاهش ثابت ماند روی آن بتی که آنیل مدت هاست او را مورد ستایش قرار می دهد......قدیسه اش قابل ستایش نبود؟..نباید پرستشش می کرد؟..بود..به خداوندی خدا قسم که بود.. اما نگاهه غم زده ی او به آفرین بود.. لبان زیبایش به لبخندی اجباری از هم باز شد..همان کافی بود تا حس را از تن ملتهبش برباید و نگاهش را مسخ کند.. -- آنیــــــــــل؟!.. به خود لرزید..مثل یک شوک....محو چه بود؟..محو ان الهه!..لب گزید..صدای مادر در سرش اکوی عجیبی داشت..صدایش می زد..اما او لحظاتی را به عشقی عارفانه از عالم و آدم جدا گشته بود!.. -- پسرم حواست کجاست؟.. نگاهش را که پایین لغزیده بود بالا کشید..حواسش؟..کجا بود؟..جایی نبود..همین جا بود..دور نبود..تمام حواسش همینجا بود..رو به رویش..فقط..فقط به فاصله ی چند قدم..همین..دور نبود..بود؟..حواسش همینجا بود..همه چیزش همینجا بود.. لبخندی اجباری و سرد روی لبانش آمد.. - هیچی مامان، یه لحظه پرت آفرین شدم..آخه تو واحد............. -- طفره نرو آنیل، اصلا گوشت با من بود؟.. - نه......... « نه » ای که گفت صادقانه بود....نشنیده بود..به کل کر شده بود..کور شده بود..عقل و هوش از سرش پریده بود..توقع مادرش زیاد نبود؟.. صدای نفس بلند و کشیده اش را شنید!..نگاهش کرد..اما نگاهه خیره ی او را محو دختری دید که فقط چند قدم از آنها فاصله داشت.. -- همه چیزو بهش گفتی؟.. جرات نگاه کردن نداشت..این چشمها، اشباعند از راز و مرزی تا لبریز شدن باقی نیست!.. -هنوز نه...... و باز هم همان لحن شماتت بار مادر.. سرزنش و نصحیت.. گفته بود که حس شنوایی اش را از دست داده؟!.. --آنیل..پسرم..من تو رو خوب می شناسم..خودم بزرگت کردم..می دونم اهل خدا و پیغمبری..با دین و ایمونی مادر..حلال و حروم سرت میشه..حالا....... دست چپش مشت شد..آرزو داشت همان چیزی که در سرش جولان می دهد نباشد..نباشد خدا، نباشد.. صدای مادرش، فرسنگ ها با اون فاصله داشت.. کر شده بود؟..ای کاش..ای کاش می شد.... -- می دونی سوگل محرمت نیست؟!.. محرمش؟.......سر ِ به زیر افتاده ش را بلند کرد..ناخواسته بود..نگاهش را بند چشمان افسونگرش کرد..بی اختیار بود..نگاهش لغزید..روی لبان خوش فرم و زیبایش..قلبش لرزید..محرمش نبود؟.... -می دونم!.. صدا، صدای آنیل نبود.. -- می دونی نگاهت بهش حلال نیست؟!.. حلالش نبود.. قلب درون سینه ش مچاله شد.. -می دونم.. که بود که زمزمه می کرد؟..که بود که این صدای خفه را به گوش مادرش می رساند؟.. این صدا متعلق به آنیل نبود..نه..نبود.. --می دونه که مثل خواهرت دوسش داری و حست بهش برادرانه ست نه بیشتر؟..اینا رو به خودش گفتی؟.. قلبش تیر کشید.. برادرانه نبود..به علی نبود..به والله نبود..به همون قرآن ِ تو سینه ی محمد که این نظر برادرانه نبود..نبود خدا، نبود..کجای این احساس برادرانه است؟..کجای این نگاهه تب دار برادرانه است؟.. آتشی که به جانش افتاده و هر لحظه خاکستری از او بر جای می گذارد و باز از حرارت نگاهش جانی دوباره می گیرد و باز هم همان سوزش را در تمام وجودش احساس می کند، برادرانه است؟.. فرشته اش معصوم بود!مظلوم بود! اما گفته بود..گفته بود که برادرانه هایش را نمی خواهد..گفت و زمزمه اش آنیل را دیوانه کرد.. نگاهش هنوز هم مات آن چشمان ِ دلربا بود..بر لبانی که او را به گلی از باغ ِ بهشت تشبیه می کرد..کدام برادری بود که برای بوسیدن و لمس صورت ملیح و دلنشین خواهرش دست و دلش بلرزد؟وجودش خالی شود!خون درون رگ هایش به جوشش دراید تنها از تصور یک بوسه؟؟؟؟!..کدام برادری بود که با هر نگاه درون چشمان خواهرش دل و دینش را ببازد؟..همچین برادری وجود داشت؟!.. نگاهه مادرش منتظر بر لبان یخ بسته ی آنیل بود.. لبانش لرزید..اما صدایش در نمی آمد!.. --آنیل..ازت پرسیدم می دونه که به چشم برادری کنارشی یا نه؟.. ضربانش کند شد و به ناگهان ایستاد..اما صدا همان صدا بود..صدای که بود خدا؟..مطمئن بود که این واژه های سرگردان از دهان خودش خارج نمی شود.. مگر که بمیرد و بگوید این احساس برادرانه است!.. حتما کس دیگریست..خود ِ واقعی اش نیست!.... -می دونه مادر ِ من می دونه..چرا اینجوری می پرسی؟مگه تا حالا از من خطایی دیدی؟.... نفس آسوده ی مادرش، ویرانه ای از او بر جای گذاشت..یعنی تا این حد منزجر بود؟.. لیاقت نداشت؟..لیاقت تصاحب قلب کوچک فرشته ی زمینیش را نداشت؟..چرا؟..مگر او چه کم داشت؟..همه ی دنیا را به پایش می ریزد..فقط..فقط بگوید که تمام اون نگاه های مملو از شرمی دخترانه، تنها متعلق به اوست!.. --بعدا باید باهات حرف بزنم..یه امشبو اینجا مهمونیم، خوبیت نداره!.. تازه به خود آمد و متوجه اطرافش شد..سرچرخاند تا نگاه هایی را که با کنجکاوی روی صورتشان زووم شده بود را غافلگیر کند..ولی جز نازنین شخص دیگری متوجه آنها نبود..نازنین که نگاهه سرگشته ی آنیل را روی خود دید دلبرانه لبخند زد.. حواس انیل آنجا نبود..گوش هایش تیز شده و تنها امواج یک صدا را دریافت می کرد.. سوگل..... صدای آرام و دلنشین خنده هایش با روح و روانش بازی می کرد.. به آفرین حسادت کرد..مرد بود و حسادت می کرد..خصلتی بارز در مردانی که دل در گروی یار می دهند.. چرا نگاهش در نگاهه آفرین نشسته و آنیل از ان بی نصیب است؟..دستان سوگل روی دست آفرین نشسته و آنیل از لمس آنها عاجز است؟.. وقتی آفرین از بدو ورود، اونطور با اشتیاق سوگل را در آغوش کشید و صورتش را بوسید، به خدا قسم که معجزه بود تا توانست جلوی پنجه های محکمش را بگیرد و آنها را از هم جدا نکند.. آفرین دختر بود و آنیل حتی به او هم حسادت می کرد..مرد بود..دست خودش نبود..حتی به هوایی که سوگل از آن نفس می کشید هم حسادت می کرد.. به آن اتاق..به بالشی که شبها سر روی آن می گذاشت و چشمان زیبایش را فرو می بست هم حسادت می کرد.. یاد آن روز لبخندی بی اجازه کنج لبانش نشاند..آن بوی خوش هنوز هم درون سینه ش حبس است..رهایش نمی کند.. فراموش کند؟..از محالات است!.. سوگل حمام بود..آنیل بی طاقت و کلافه در اتاقش قدم می زد..کف دستانش عرق کرده بود..درونش گر گرفته و بیرونش یخ بسته..شیرین بود این احساس..ولی همان احساس شیرین بود که عذابش می داد.. بیرون رفت..صدای دوش حمام می امد..دل ارام و قرار نداشت..می تپید..تند می تپید..قفسه ی سینه ش دیگر گنجایش آن ضربات سهمگین را نداشت.. ناخواسته بود، قدمی که به سمت اتاقش برداشت...... عقل نهیب می زد که وارد نشود و دل تحریکش می کرد که قدم دوم را هم بی مهابا بردارد..مگر چه می شد؟..کاری نمی خواست بکند..فقط یه نگاه به اتاقش بیاندازد و نفسی بکشد..عقل این حال دگرگون را نمی دید که او را از خواسته ی دل منع می کرد؟.. و با همین بهانه ها بود که اینبار خواسته ی دل بر عقل چیره شد.. خودش هم نمی دانست به چه دلیل پا به حریم خصوصیش گذاشته..فقط به دنبال چیزی بود تا آرام گیرد..دلش آرام گیرد..این التهاب فرو کش کند که خواب را از چشمانش ربوده..خسته شده بود..این قلب پرتلاطم نیاز به کمی آرامش داشت.. نگاهش را چرخاند..به دنبال چه چیز؟..خودش هم نمی دانست.. با تردید روی تخت سوگل نشست..دستی روی آن کشید..لبخند محوی که بر لبانش بود لحظه ای پاک نمی شد.. نگاهه مسخ شده اش را جوری به ان بالش پارچه ای دوخته بود که گویی درون چشمان سوگلش غرق است..دست پیش برد..چرا می لرزید؟..احساس کرد از حرارت بدنش که کم نشده هیچ حالا چشمانش هم از شدت تب می سوزد و چشمه ی اشکش به کویری خشک بدل گشته!.. از ته دل بالش را چنگ زد..کمی نگاهش کرد..حریصانه او را در مشتش فشرد و به صورتش نزدیک کرد..نفس کشید..بو کشید.. « هوووووم..خدایا کجا رو به بهشت تشبیه کردی که بوی بهشتت تو دستای منه..بهشت همینجاست خدا..دارمش و نمی تونم بهش دست بزنم..نمی تونم پا به حریمش بذارم..خدایا ارامشمو بعد از اون همه عذاب دو دستی سر راهم گذاشتی ولی حق یه نفس کشیدن رو هم تو هوای بودنش ازم صلب کردی..خدایا مردونگی کن..تو که الرحمن الرحیمی..نظری به منه رو سیاه بنداز..یه راهی پیش روم بذار..خدایا گناهه؟..بذار باشه..فقط باشه ».. چشمانش را بسته بود و از ته دل نفس می کشید..دلی که هنوز هم به ارامش نرسیده بود..بدتر شده بود..مانند کسی که ساعت ها دهانش را بسته باشند، حال که حس آزادی را با پوست و گوشت و استخوانش احساس می کرد هوا را می بلعید.. بالش تو حصار دستاش فشرده می شد....پشت پلک های بسته ش او را تصور می کرد..گناه بود؟..بگذار باشد..چه گناهه شیرینی ست این گناه..مگر چکار می کرد؟..فقط یه تصور..ناخواسته است..از روی عقل نیست..قلب به او فرمان می دهد و انیل اجرا می کند..« می بخشی خدا؟..دست من نیست..نمی تونم..دل و دینمو دارم می بازم خدا..تو رو به بزرگیت قسم منو ببین و یه راهی نشونم بده»..... در نهایت بوسه ای پر از حس ِ تعلق بر صورتش زد..همانی که در تصوراتش با گوشه چشمی هم سیرابش می کرد.. چشمانش را که باز کرد لبان ملتهبش را چسبیده بر پارچه ی لطیفی دید..عقب کشید..حس کرد اغوشش بوی عطر سوگل را به خود گرفته..بی هوا گوشه ی یقه ش را گرفت و بویید..همان بوی خوش و اغواکننده..لبخند زد..لبخندی که ظاهری از خوشی و باطنی از غم درونش نهفته بود.. حلقه اشکی که حالا احساسش می کرد و گویی در این مدت پشت پلکش هایش حبس بوده با نفسی عمیق پس فرستاد و بلند شد.. دستش به قفسه ی سینه اش بود که نگاهش روی شال سفید رنگ سوگل ثابت ماند..نفهمید کی آن را برداشت و به اتاقش پناه برد.. کاری نکرده بود..خدا می بخشد..خدا او را به دل عاشقش می بخشد.. کاری نکرده بود.. فقط..... کمی آرامش می خواست.. خدایا.. این گناهه؟!.......... ******* « آنیل » اعصابم به کل بهم ریخته بود.. صدای نازنین هنوزم تو سرم بود و همین حس و حالمو ازم می گرفت!.. --آنیل..هنوزم از من خوشت نمیاد؟!.. -منظورت چیه؟.. --چرا دیگه منو نمی بینی؟..دوسم نداری نه؟.. پوزخند زدم..دوستش داشته باشم؟..مگه قبلا داشتم؟..بهش گفته بودم..شب خواستگاری سنگامو باهاش وا کندم..اون قبول نکرد.. - مگه قبلا در موردش حرف نزدیم؟!.. -- آنیل من دیگه خسته شدم..دیگه نمی کشم.. - منم مجبورت نکردم نازنین..همه ی اینا رو خودت خواستی..یادت رفته؟.. --نه..همه شو خوب یادمه..ولی اون موقع هر چی که نبود جواب سلاممو می دادی اما الان مدتیه نه جواب تلفنامو میدی نه حتی بهم نگاه می کنی..انگار که باهات غریبه م.... - نیستی؟!.. --آنیـــــل؟!.. - هستی نازنین هستی..تو برای من غریبه ای..همون شب خواستگاری همه چیزو توضیح دادم و گفتم امیدوار نباش که یه روزی بهت دل ببندم..خواستم جوابت منفی باشه ولی تو قبول نکردی.. -- نکردم چون دوستت داشتم.. - اما یه طرفه بود..دوست داشتن یه طرفه به چه درد می خوره؟!.. --امیدوار بودم.. -ناامیدت نکردم.. --کردی آنیل کردی.. - نکردم نازنین، من تو رو به خودم امیدوار نکرده بودم که بعد بخوام بزنم زیرش..مرد و مردونه حرفامو زدم، نزدم؟.. -- زدی.. - پس دیگه چی میگی؟.. --اما من فقط تو رو می خوام.. - نازنین من هیچ علاقه ای بهت ندارم.. --نمی بخشمت آنیل..تو با احساسات من بازی کردی اینو می فهمی؟.. -نازنیـــن؟!.. --دیگه اسم منو نیار..نمی بخشمت آنیل..هیچ وقت نمی بخشمت!.. - به کار نکرده؟!..به جرم کدوم گناه قابل بخشش نیستم؟..نازنین تو همه چیزو می دونستی و جواب مثبت دادی..من به خاطر مادرم پا پیش گذاشتم ولی بازم دلم راضی نشد تو رو ندونسته درگیر خودم کنم..هیچی رو ازت پنهون نکردم تا به خاطر خودتم که شده قبولم نکنی ولی تو چکار کردی؟..همون چیزی که من نمی خواستم.... -- تو دوست داشتن منو یه بازی احمقانه فرض کردی؟.. -معلومه که نه....این همه وقت نامزد بودیم ولی پا از گلیمم درازتر کردم؟.. --.......... - شد واسه یه روز اونی باشی که من می خوام؟.. -- که محدودم کنی؟..مثل مردای دیگه که با عقاید مزخرفشون دست و پای زناشونو می بندن؟!..من امل نیستم آنیل.. نیشخند زدم..خدایا تفاوت ها تا این حد؟..ارزششو داشت که یه روز به خاطرش داشتم مادرمو از دست می دادم؟!.. - منم نخواستم باشی نازنین..خواسته هامو یادته؟..گفتم می خوای آرایش کنی، بکن ولی جوری باشه که وقتی با منی حس کنم نامزدم کنارمه نه یه عروسک....طرز لباس پوشیدنت..حرف زدنت..دوستای رنگ و وارنگت که هیچ کدوم لیاقت هم صحبتی باهات رو هم نداشتن چه برسه به معاشرت باهاشون..گشت و گذارای تموم نشدنیت و سفرایی که حتی به خارج از کشور داشتی ولی چیزی ازشون به من نمی گفتی....بازم بگم نازنین؟........به خودم و خودش اشاره کردم: من و تو هیچ وجه اشتراکی با هم نداریم..همون اولم شروعش اشتباه بود اینو قبول کن!.. --مامانت منو به عنوان عروسش دوست داره..همینجوری هم منو دید و قبولم کرد..تو چرا قبول نمی کنی؟.. - چون ازت دورم.. -- نیستی..بگو که نمی خوای.. -اره..شایدم همین باشه.. --من نمی خوام مثل آدمای متحجر زندگی کنم یا مثل یه عقب افتاده لباس بپوشم..من دوست دارم آزاد باشم آنیل..ازاد.. پوزخند زدم..حرص چی رو می زنه؟.. دستامو از هم باز کردم.. -خیلی خب آزاد باش..مگه من حرفی زدم؟..من که پامو کشیدم کنار، از حالا به بعد هر چقدر که خواستی احساس آزادی کن..بدون هیچ تعهدی..آزاد ِ آزاد.. --آنیــــل! -نازنین من برات احترام قائلم ولی اونی که بتونه خوشبختت کنه من نیستم..اونی هم که تو زندگی بتونه منو درک کنه و مامن آرامشم باشه..تو نیستی!.. به جنون رسید..خروشید..غران و وحشی.. --پس من نفهمم آره؟..نمی تونم درکت کنم؟..اون دختره ی پاپتی چی؟..اون لیاقتتو داره آره؟.. - بسه دیگه نازنین.. -- تمومش نمی کنم آنیل، تمومش نمی کنم..نه تا وقتی که همه چیز روشن نشه..نه تا وقتی که نفهمم کی زیر پات نشسته و دلسردت کرده..اون رزیتای عوضی؟..یا شایدم اون خواهر قلابیت؟..آره خب، اون که این مدت تمام و کمال پیشت بوده و خوب بهت رسیده معلومه تو خلوت با هم کلی................. --خفه شــــــو بت میگــــم!..ببر اون صدای نحستو........ از صدای نعره م ترسید و یه قدم عقب رفت..دست مشت شده ام که تو هوا خشک شده بود رو فشردم..صدای رگ به رگ شدن استخوناشو شنید..چشماش از وحشت گشاد شد..همه ی وجودم از خشم می لرزید....ظرفیتم پر بود..چشمای سرخمو دید..دیگه از اون خونسردی چند لحظه قبل خبری نبود.. --آ..آنیـــل؟!.. مشتمو باز کردم و یقه ی مانتوشو گرفتم..وحشت از چشماش می بارید..رنگش پریده بود.. دندونامو روی هم ساییدم و از لا به لاشون غریدم: تو فقط یه بار دیگه..فقط یه بار دیگه پشت سر اون دختر اینجوری حرف بزن..به ولای علی این دهن نحستو گل می گیرم نازنین.. براق شده بود تو چشمام..اخم داشت ولی ترس هم بود.. -- باشه..تو بردی..من میرم..ولی به خدا قسم نمیذارم یه روز خوش به خودت و اون سوگلیت ببینی..هر چی هم گفتم بدون لیاقتش همینه....... خودشو کشید کنار..و تحقیرانه نگاهم کرد و با یه پوزخند رو لباش گفت: اره خب..خر چه داند قیمت نقل و نبات؟..منو چه به شماها؟... متقابلا نگاهه تمسخرامیزی به سرتاپاش انداختم.. - آره..تو اینطور فکر کن..از نظر منم هر چیزی لیاقت می خواد.. چونه ش لرزید و لبشو گزید..نمی دونم چرا، ولی یه لحظه دلم براش سوخت..اون خودش این راهو انتخاب کرد..من نخواستم ولی اون خواست..بهش گفتم اما اون قبول کرد..هر کس مسئول عقوبت خودشه..یکی مثل نازنین درگیر احساس یکطرفه....و یکی هم مثل من..درگیر نگاهی که از روی قسم نمی خواد آلوده باشه ولی..گاهی هرز میره..دست خودش نیست..رونده ست و دست و دلمو می بنده..اسیرشم..چه کنم؟.... نازنین به خاطر رزیتا نمی تونست اون محیطو تحمل کنه و به این بهانه بعد از شام خواست برگرده خونه..ولی قبلش تو راهرو گفت که می خواد واحدمو ببینه..راستش برام مهم نبود.. و همونجا بود که بحثمون شد و نازنین گذاشت و رفت.. با اینکه تا سر حد مرگ از حرفی که زده بود عصبانی بودم، مردونگیم اجازه نداد تنها رهاش کنم تو کوچه و خیابون.. تو مسیر برگشت به این فکر می کردم که فردا چی می خواد بشه؟!..می دونستم که این قصه سر دراز داره!.. دستم رفت سمت ضبط و روشنش کردم..ذهنم پر بود ..ازهمه چیز.. از ازدحام افکار گوناگون احساس سرگیجه می کردم.. رعد و برق زد..چشمام بی هوا کشیده شد سمت آسمون ..گوشه ای پارک کردم..به عقب تکیه دادم و نگاهمو محو قطراتی کردم که با لجاجتی کودکانه رو شیشه ی جلوی ماشین می نشستن و سر می خوردن.. زیر این بارون قدم زدن چه حسی می تونست داشته باشه؟.. شیشه رو کشیدم پایین..نسیم شبانگاهی، رایحه ای خوش از بارون به صورتم پاشید..قطرات تحت فرمان باد ملایمی که می وزید رو صورتم شبنم وار نشست.. این همه احساس از کجا بود؟.. اینا رو من داشتم تو دلم زمزمه می کردم؟.. به یاد چشماش، قلبم مالامال از شور و هیجان شد.. هیجانی وافر.. لبخند زدم..همه چیز امشب ناخواسته ست.. حتی همین لبخند.. دستم رفت سمت ضبط و آهنگی که می خواستمو انتخاب کردم..صداشو تا حدی زیاد کردم و شیشه رو کامل کشیدم پایین..سرمو به پشتی صندلیم تکیه دادم و دستامو روی فرمون گذاشتم.. نگاهم از پنجره به بیرون بود..به دل ِ اون سیاهی..به تاریکی ای که وهم انگیز نبود برای من..شب بود و سکوتش..شب بود و ارامشش..شب بود و..دل ِ بی قرار آنیل!.. «آهنگ علیرضا روزگار به نام صدای خسته » من و بارون دوباره، به باغ تو رسیدیم تو باشی چیکه چیکه، به پات دنیا رو میدیم صدای خسته ی ما، هنوز چشم انتظاره چقدر باید بمیریم، تا برگردی دوباره به یاد تو می خونیم، شبا از پشت شیشه با هر قطره صدامون، واسه ت تکرار میشه داره بارون می باره، چه بی رنگه ستاره رگای نیمه مرده، نباشی جون نداره داره بارون می باره، چه بی رنگه ستاره رگای نیمه مرده، نباشی جون نداره چی شد که این فکر به سرم زد؟..خودمم نمی دونم ولی تنها کاری که اون لحظه دلم خواست زدن استارت ماشین بود و فشردن پام روی گاز زیر رگبار بارونی که عظمت و بزرگی خدا رو به رخ بندگانش می کشید.. خدایا فقط به امید تو..ناامیدم نکن ..بخواه و بذار همونی بشه که یه عمر از درگاهت طلب کردم..جونمو بگیر ولی منو شرمنده برنگردون!.. بازم قلبم تند می زد..قوی..بی وقفه..نفسام سنگین شد..می خواستمش..از ته دل می خواستمش..کاش محرمم بود..محرم دلم بود.. محرم روحم..جسمم....خدایا..یعنی من تا اون موقع دووم میارم؟..دق نمی کنم از دوریش؟..از ندیدنش؟.. چشماش..چشماش سحرم می کنه..منو می کشه..ولی شیرینه..مرگو با آغوش باز قبول می کنم فقط اگه قاتلم چشمای سوگل باشه!.. بیا تا زیر بارون، به عشق تو بمونیم شبای بی ترانه، برات آواز بخونیم ببین از چشم دنیا، صدای گریه افتاد هنوزم میشه خندید، هنوزم میشه گل داد داره بارون می باره، چه بی رنگه ستاره رگای نیمه مرده، نباشی جون نداره صدای خسته ی من، تو رو یادم میاره داره بارون می باره ، داره بارون می باره ماشینو جلوی خونه پارک کرد..مردد سر چرخوندم..تردید نبود..فقط یه جور دلواپسی!.. پیاده شدم..حتما تا الان همه برگشتن خونه..هیچی از مهمونی امشب نفهمیدم..فقط گرمای حضور اون بود که پاهامو به رفتن تحریک نکرد.. کلیدمو در آوردم و خواستم بندازم تو قفل که..دستمو همونجا نگه داشتم.... یه حسی قلقلکم می داد..که زنگ بزنم..صداشو هر چند کوتاه..فقط بشنوم..حتی یه بله..فقط از دهن اون.... با یه نفس عمیق زنگو زدم..زیر این بارون حسابی خیس شده بودم.. دست راستمو تکیه دادم به دیوار.. چرا جواب نمیده؟!..نگاهمو به پنجره دوختم..برقا روشن بود..با دلی نگران انگشتمو بردم جلو که............ --بله؟!.. قلبم لرزید..امشب بار چندمه؟..نمی دونم..فقط امشب نبود..من یه عمر ِ که خاطر صاحب این صدا رو می خوام.. --آنیل؟!.. لبخند زدم..جان آنیل؟..لب گزیدم..چشم فرو بستم و نفس کشیدم..عمیق و پر از حس قشنگ آرامش.. باید با این همه هیجان که از شنیدن این صدا تو قلبم نشسته چکار کنم؟.... ایفن تصویری، فایده ش همین بود که منو ببینه و اسمو صدا بزنه!.. --باز کن سوگل.. صدای تیک در باعث شد تکیه م رو از دیوار بگیرم..قطرات بارون از نوک موهام می ریخت تو صورتم..هوا خنک بود و من احساسش نمی کردم..گرمم بود..سرما یه حسرت بود برای این دل بی دل ِ من....... سوگلو تو درگاه دیدم..با علاقه به سرتا پاش نگاه کردم..عزیزدلم ساده بود و برای من خواستنی....به صورتش خیره شدم..رنگش پریده بود..نگاهش بارونی بود..التماس می کرد تو چشمام..خدایا چی شــده؟..لبخند رو لبام از جون افتاد..نگرانش بودم..انقدر واضح که خودشم فهمید.. -- چی شده؟..چرا گریه می کنی؟.. سرشو انداخت پایین.. با دیدن حاجی و مامان که تو سالن نشسته بودن دستام یخ بست..سرجام ایستادم و ناخودآگاه به سوگل زل زدم که غم تو چشمای نازش بیداد می کرد..چطور دلشون اومد این چشما رو بارونی کنن؟.. از کنارم رد شد..به صورت مامان لبخند زد..ولی ای کاش نمی زد..درد تو سینه م صدبرابر شد..از غم پر بود این لبخند.... -- چرا وایسادی پسرم؟..بیا بشین اینجا!.. صدای مامان بود..نمی دیدم کجا رو میگه..نگاهه من رو سوگل بود..همه ی توجهم به اون بود..به اونی که دنیامو جدا از این دنیای مادی ساخته بود..سر بلند کرد..با اون چشمای قشنگش غافلگیرم کرد..قدم برداشتم..از عسل ِ چشماش مست بودم..نمی دونم دارم کجا میرم..اما پاهام راهو خوب بلدن.. --آنیـــل؟!.. صدای کوبنده ی مامان از عرش به فرش پرتم کرد..به خودم اومدم..مات و مبهوت..انگار که خواب بودم و الان بیدار شدم.. چشم تو چشم اون..رو کاناپه..هنوزم فاصله ست بینمون..کاش نبود..کاش تنها بودیم....نه.....نه، خدایا نه..بهتر که نبودیم..من با این حالم و دلی که افسارش از دستم در رفته..اونم تو این شب بارونی که همه ی احساساتم رو یه جا بیدار کرده..همون بهتر که با فرشته م تنها نباشم..فرشته ی من پاک بود.. -- چیزی گفتید؟.. -- میگم نازنینو رسوندیش خونه؟حواست کجاست؟.. و چشم غره ای نثارم کرد که حساب کار دستم بیاد..کدوم حساب؟..کدوم کتاب مادر من؟..من همه چیزمو باختم..دل و دین دادم پای این احساس..حالا می خوای حواسم جمع ِ چی باشه؟..با کدوم عقل؟..به جنون رسیدم از دست این دختر.. - رسوندم.. -- می دونم که با هم بحثتون شده..باز چی بهش گفتی؟.. اخمامو کشیدم تو هم..جلوی سوگل نمی خواستم چیزی رو توضیح بدم..بدون اینکه بخوام و به جای اینکه جواب مامان رو بدم به سوگل خیره شدم..سرشو انداخته بود پایین و ریشه های شالشو لا به لای انگشتای ظریفش پیچیده بود و نوازش می کرد..دستام مشت شد..تا مبادا کاری خلاف اون همه عقاید که هنوزم بهشون پایبند بودم ازم سر بزنه.. عجیب هوس گرفتن اون دستا رو توی دستم و نوازش و بوسیدنشون به سرم زده بود.. خدایا..بگذر..دست خودم نیست..این فکرا چیه؟.. --آنیــل..پس کی می خوای جدی بهش فکر کنی؟.. - دیگه هیچ وقت....... گفتم؟..اره..گفتم..و چشمای مامان گشاد شد و سوگل سرشو از رو دستاش بلند کرد..و این وسط صدای حاجی در اومد.. -- یعنی چی هیچ وقت؟..آنیل حرفتو رک و پوست کنده بزن.. -حاجی من..نازنینو نمی خوام!.. --تو غلط می کنی پسره ی .....! لا اله الا الله.......... و به عصاش تکیه داد و بلند شد.. - حاجی من.............. -- ببر صداتو!..مگه الکیه؟امروز بگی دختره رو می خوام و فردا بزنی زیر همه چیز؟..پس غیرتت کجا رفته؟..می خوای ابروی اون طفل معصومو پیش مردم ببری؟..خدا رو خوش میاد؟.. دستمو زدم رو زانوهام و بلند شدم..رخ به رخ حاجی.... - مگه عقدش کردم؟..یه انگشتر ساده بود که اونم پس می فرستیم و تمام... -- خفه شو بی ابرو....... و دستی که ناجوانمردانه رو صورتم نشست و صدای جیغ خفیف سوگل که جیگرمو آتیش زد..از درد اون سیلی نسوختم ولی از دردی که تو صدای اون دختر بود آتیش گرفتم.... -- دختر مردم بازیچه ی دست توی نامرد نیست که هر وقت خواستیش بگیری تو دستتو باهاش بازی کنی وقتی هم که دلتو زد پرتش کنی کنار!.. لبامو روی هم فشردم و از بینشون غریدم:حاجـــــی؟!.. -- زهرمار پسره ی ناخلف..شرم نمی کنی؟از خدا و روز قیامتش نمی ترسی؟من تو رو اینجوری بار آوردم؟که با ابروی دختر مردم بازی کنی؟.. زهرخندی زدم و دستی رو صورتم کشیدم..جای سیلی صورتمو نه..بلکه دلمو می سوزوند..چشمامو چرخوندم..ضربان رفت..جون از تنم رفت..بی حس ِ بی حس..سر شد بدنم.....سوگلم داشت گریه می کرد؟..نریز اون اشکا رو الهی قربونت برم..نریز، می خوای از پا در بیام؟.. لرزی که تو دلم پیچید باعث شد تو صورت حاجی زل بزنم و بگم: حاجی با تموم احترامی که واسه ت قائلم، __انگشتمو بالا گرفتم..پر بودم..از حرص..از عصبانیت..اون چشما هنوزم می باریدن..نبار سوگل..نبار__ نفس بریده ام رو تازه کردم و خیره تو چشمای حاجی ادامه دادم: به خدای احد و واحد قسم، به همون لقمه ی حلالی که سر سفره ت خوردم حاجی..اگه بازم بخوای به کاری که نمی خوام مجبورم کنی قید همه چیزو می زنم..چشمامو می بندم حاجی..رو هر چی خوبی و بدی دیدم می بندم..رو هر چی وابستگیه می بندم..حتی......... -- حتی رو مادرت؟!.... مادرم؟..چرا اون؟..حلقه ی اشک ِ تو چشماش زیر و روم کرد..ویرونم کرد..مادرم نه....ولی.. همین مادر قسمم داد..همین مادر سر سجاده، کلام خدا رو داد دستمو گفت چشم رو عشقت ببند..بهش نظر ننداز..قسم بخور و بگو که تا اخر عمر حکم یه برادرو براش داری.... گفتم چرا؟..چرا منعم می کنی ازچیزی که می دونی نفسمو می بره؟..چرا عمرمو ازم می گیری..چرا جونو از تنم با دستای خودت می کشی بیرون؟... جوابش یه آه بود و یه جمله....نمی خوام از دستت بدم......گریه می کرد..ناله می کرد..زانوهام خم شد..سست شدم..این دلیل قانعم نمی کرد که از نفسم بگذرم..این دلیل برای منع کردنم از زندگی و هوایی که اون توش نفس می کشید منطقی نبود..من یه دلیل محکم می خواستم..این جواب من نبود.. بهش گفتم..گفتم تو رو به همون خونه ی خدایی که رفتی..تو رو به اقا امام رضا بگو دلیلتو..بگو و بعد جونمو بگیر.. فقط گریه کرد..سجده کردم رو زانوهاش..بگو..بگو و خلاصم کن.. شونه هام می لرزید..زیر دستای پر مهرش مرزی تا نیستی و نابودیم باقی نمونده بود..گریه می کرد و میون اشک و آه می نالید....نمی خوام پسرمو ازم بگیرن..نمی خوام از دستت بدم..باشه، حافظه یاریم نمی کنه ولی سوگل دختر منه..عزیز منه..پاره ی تنمه ولی..تو هم پسرمی..جگر گوشمی..خودم به دنیا نیاوردمت ولی واسه به اینجا رسوندنت از گوشت تنم کندم و گذاشتم دهنت..قد کشیدنتو دیدم..تو پسرمی آنیل....مجبورت کردم نازنینو انتخاب کنی تا فکرش از سرت بپره ولی تو هنوزم وِرد زبونت سوگله..آنیل نکن..باهامون اینکارو نکن..تو رو از دست میدم آنیل..مردم دیگه تو رو به چشم پسر ِ ریحانه نگاه نمی کنن..سوگلو عقد کنی این رابطه از بین میره....عمری انداختم تو دهنا که پسر خودمو دارم بزرگ می کنم نذار ابرومون بره....قسم بخور آنیل..قسم بخور فراموشش می کنی..تو رو به جون من قسم بخور که تمومش می کنی.... از دست دادن مادرم؟..ترس عجیبی بود..من تو آغوش همین زن بزرگ شدم..زنی که همیشه مادر صداش زدم..حالا......نه ..خدایا این دیگه چه جور امتحانیه؟..یه طرف مادرم..یه طرف سوگل....بین دوراهی گیر کرده بودم.... اون شب سر نماز دستش که رو سینه ش مشت شد از خود بیخود شدم..نیمه بیهوش رو سجاده ش افتاده بود..به غلط کردن افتادم..نمی فهمیدم دارم چکار می کنم..قرصشو گذاشتم زیر زبونش و با صورتی خیس وقتی که بازم تونستم رنگ دوست داشتنی چشماشو ببینم قسم خوردم..قلبم شکست ولی قسم خوردم..روح از جسمم جدا شد ولی بازم لبام تکون خوردن و زبونم به تکرار اون قسم تو دهنم چرخید.. مادرم اروم شد..نفساش آروم شد..قلب من ضربانشو از دست داد و نبض به قلب مادرم برگشت..کمر من خم و نگاهه مادرم امیدوار..این حرمت و احترام چی بود خدا که حق گلایه رو ازم می گرفت؟.. گفتم پایبندتم..گفتم مخلصتم..گفتم بندتم خدا..ولی نگفتم به جبرانش منو بشکن..نگفتم برای به ارامش رسیدن مادرم ارامشو از قلب من بگیر..گفتم زانوی مادرم سجده گاهمه و می بوسم دستاشو که بی منت و با عشق زیر پر و بالمو گرفت و اواره ام نکرد..به پاس تموم خوبی هاش جونمم میدم خدا اما..سوگلمو نه.. --آنیـــل!.. صدای فریاد حاجی مثل صاعقه دیواره ی افکارمو شکافت..از کی تو خودمم؟.. -- می خوای باز این زنو سکته بدی؟..اون بار سرخود شدی و با یه لجبازی مادرتو تا پای مرگ فرستادی ولی دیگه دست خودت نیست..اختیار ِ همه چیزو ازت می گیرم.......... - نمی تونی حاجی..نمی ذارم.. مات موند تو صورتم..تو چشمای خروشانم که می خواست خون بباره.. - به خاطر مادرم از خودم گذشتم..از جونم..از زندگیم..ازهمه ی خوشیام زدم حاجی..می دونی الان چند شبه خواب به چشمام نیومده؟..همون شب که مادرم انگشتر دست نازنین کرد، دیگه آنیل سابق نشدم..فقط یه مرده ی متحرک بودم که می گفت چشم..شب و روزم معلوم نیست..دیگه ارامش ندارم حاجی..دیگه معنی خوشبختیو نمی دونم..دنیام سیاه شده..همه ش در حال فرارم..کجا برم که ارامش داشته باشم؟..من تو خودمم گم شدم حاجی اسیرم نکن.. چونه ی حاجی می لرزید..چشماش به خون نشسته بود.. -- این آخرین حرفته؟.. محکم بود و مغرور....دیگه اون محبت سابق تو صداش موج نمی زد.. - حرف آخرمه.. -- پاشو ریحانه.. --بابا؟!.. --پاشو بهت میگم.........و ادامه ی حرفشو تو چشمای من سرریز کرد: دیگه کسی حق نداره اسمی از این پسره ی بی ابرو بیاره..از همین امشب دارم بهتون میگم که من دیگه نوه ای به اسم آنیل مودت ندارم....بذار بمونه و هر غلطی که دلش خواست بکنه........ یه چیز تو وجودم آوار شد.. مامان گلایه می کرد و حاجی مثل همیشه مرغش یه پا داشت..چشمای به اشک نشسته ی مادرم خون به دلم کرد.... حاجی رو کرد به سوگل.. -- دختر جون تو هم برو وسایلتو جمع کن.. - حاجــی!.. فریادم تو چشمای پر از خشم حاجی خفه شد..حس کردم دیگه حاج مودتو نمی شناسم..این مردی که تکیه به عصاش داده و سرشو با غرور بالا گرفته صد پشت باهام غریبه ست.. سوگل....نگاهه خیس و مظلومش، تو چشمای من و حاجی می چرخید!.. مات مونده بود.. نگاهه لرزونش تو چشمام ثابت موند!..ترسمو دید؟..دید که اگه بذاره و بره چه به روزم میاد؟.......نه حاجی..نمیذارم..همه کس من این دختره..نمیذارم تنها چیزی که برام مونده رو ازم جدا کنی..نه حالا که فهمیدم چطور باید نفس بکشم....... -- پس چرا وایسادی منو نگاه می کنی؟..برو وسایلتو بیار.. - حاجی تمومش کن!..... با خشم نگام کرد..یه قدم به سمت سوگل برداشت که با فکی فشرده و رگی برجسته قدمی بزرگتر از اون برداشتم و جلوش ایستادم....چشم تو چشم هم..من احترام میذارم و اون در جواب، بی ابرو خطابم می کنه!..این همه سال گفتم چشم، بس نبود که حالا همه چیزمو می خواد ازم بگیره؟..مادرمو گرفت و حالا نوبت به سوگل رسیده؟.... --برو کنار پسر..برو نذار اون روی من بالا بیاد!.. -- شما هرجا خواستی بری مختاری حاجی، ولی سوگل حق نداره پاشو از در این خونه اونورتر بذاره..... حاجی جوشید..عصاش رو به زمین زد و مثل شیری که بخواد قدرت و عظمتشو به رخ ضعیف تر از خودش بکشه داد زد: تو غلط می کنی پسره ی نمک به حروم!..اینه دستمزد اون همه خوبی ای که در حقت کردم؟شدی گربه سیاهه که بی چشم و رویی می کنی و پنجول می کشی تو صورتم آره؟.. انگشت اشاره شو جلوم گرفت و خط و نشون کشید: سوگل نوه ی منه و تو هیچ نسبتی باهاش نداری..پاتو کج بذاری دمار از روزگارت در میارم..خوب گوش کن آنیل، این تو بمیری دیگه از اون تو بمیری ها نیست که بذارم هر غلطی دلت خواست بکنی..همه چیز فرق کرده!... و رو کرد به سوگل که شونه به شونه م ایستاده بود.. -- دیگه نمی خواد از تو خونه ی این بی چشم و رو یه سوزنم با خودت برداری..راه بیافت بریم.... سوگل حرکتی نکرد..سرشو زیر انداخته بود و دستاشو که می لرزید تو هم فشار می داد..دوست داشتم فکر کنم که اونم میلی به رفتن نداره..نگاهمو که حس کرد سرشو آورد بالا..تو چشماش دقیق شدم..نگران بود و تردید تو چشماش موج می زد...... اینو که دیدم انگار واسه مقابله با اونایی که نمی خواستن ما رو کنار هم ببینن یه جون دوباره گرفتم.. -کدوم نوه حاجی؟..تازه یادتون افتاده این دختر نوه تونه؟..این همه سال چکار می کردید؟..مگه همین شما باعث جدایی سوگل از مادرش نشدید؟..حالا این ادعا از کجا اومده که با غرور اونو نوه خطاب می کنید؟..فقط به خاطر اینکه بتونید منو عذاب بدید آره؟می دونید سوگل برام مهمه و می خواید بازم آزارم بدید!.......... نفسی کشیدم و با لحنی که بم بود وعصبانی، تیر ِ خلاصو زدم: دیگه بسه حاجی..گفتم که سوگل با شما نمیاد..حالا هم می تونید برید!..یاعلی!.. حاجی قدم جلو گذاشت و سینه به سینه م غرید: آخه تو نسبتت با این دختر چیه که جرات می کنی جلوی من واسه ش تعیین و تکلیف کنی؟......_و با عصاش به مادرم اشاره کرد که سرشو زیر انداخته بود و گریه می کرد........._این زن مادرشه..سوگل از حالا به بعد دیگه عضوی از خونواده ی منه..رو اسمت خط کشیدم ولی خوب شد که خود ِ واقعیتو نشونم دادی..بیشتر از این خودتو تو چشمم خار نکن و برو کنار.. بغض بدی بیخ گلوم بود..نگم خفه میشم..بذار بدونه و ندونسته بهم پشت نکنه...... لب پایینمو گزیدم..پلک زدم..نفس گرفتم..تند و بی وقفه با همون صدای گرفته تو صورتش خیره شدم و گفتم: منه به قول خودت بی ابرو حاجی یه روزی مریدت بودم ..رو اسمت قسم می خوردم..خالصانه زیر سایه ت نشستم و از ایثار و بزرگیت الگو گرفتم..ولی آخرش چی شد؟..شدم یه آدم پست و همین حاجی که دیروز ورد زبونش این بود آنیل راه راستو از کج می شناسه و همیشه بهش اعتماد دارم، امروز تو صورتم زل می زنه و بهم میگه نمک به حرم!.... چونه م لرزید..سخت بود..به علی سخت بود..تموم اون روزایی رو که پشت به پشتش بودم، همه ی دوران بچگیمو تو همون چند ثانیه مرور کردم.. عذاب بود واسه م..عذابی که یه عمر حرمت نگه داری و به اینجا که رسیدی و دست کمک به طرفش دراز کردی با بی رحمی بزنه تو صورتت و بگه دیگه جزوی از ما نیستی.. به سختی جلوی خودمو گرفتم ولی صدای هق هق مادرم شده بود خنجری که داشت قلب نیمه جونمو تیکه تیکه می کرد.. -حاجی..به همون خدایی که دور خونه ش طواف دادی و هفت مرتبه چرخیدی و گفتی « لَبّیک اَللّهُمَ لَبّیک . لَبّیک لا شریک لَکَ لَبّیک » دیگ جونی برام نذاشتی..حق نفس کشیدنو ازم گرفتی حاجی..هیچ وقت بهم اعتماد نداشتی وگرنه الان رو در روم نبودی..من پشت به پشتت بودم حاجی ولی تو نذاشتی..یتیم پروری کردی حاجی ولی این رسمش بود؟..اره؟....... بین رنگ صورت حاجی و کچ دیوار هیچ تفاوتی نبود..با صدایی که لرزشش به وضوح مشخص بود گفت: خیلی خب حرفاتو زدی؟..دیگه هیچ کدوم از ما با تو کاری نداریم، دیگه طرف اون خونه هم افتابی نمیشی..این همون چیزی بود که خودت با بی شرمی انتخاب کردی..ولی سوگل با من میاد..حقی نداره پیش تو بمونه!.. -نمیذارم.. -- به چه جراتی؟.. انگشت گذاشتم رو سینه م: قدرت اونی که اینجاست انقدری هست که بهم جراتشو بده.. -- منظورت چیــــه؟!.. -سوگل مال منه!.... حاجی میون اون همه عصبانیت با دهن باز بهم خیره شد..نگاهش بین صورت مصمم ِ من و چهره ی مبهوت سوگل چرخید و زمزمه کرد: مال تو؟..نکنه........ عصاشو تو مشتش فشرد و صورتش سرخ شد: نکنه بلایی سرش آوردی؟!.. پوزخند زدم.. یعنی یه شبه همه ی اون قسمایی که رو چشم پاک بودنم می خورد، دود شد و رفت هوا؟..اون منو انقدر پست و نامرد دیده بود؟.. -اگه مورد اعتمادت بودم بهم شک نمی کردی، می کردی؟.. --آنیــــــــل؟!.. دستامو از هم باز کردم و فریادم گوش فلکو کر کرد:چرا هنوزم اسم نحسمو میاری حاجی؟..من که برات مردم دیگه چی می خوای ازم؟!.. --ببر اون صداتو تا.......... - حاجی بسه..بسه دیگه چی مونده ازم که بخوای دو دستی بگیری؟....آره می خوامش ..خاطرشو می خوام حاجی..خیلی وقته این دل لامصب فقط به خاطر ِ اونه که می تپه!......... بی تفاوت به رنگ پریده ی حاجی و هق هق خفه ی مادرم نفس زنان سرمو چرخوندم..نگاهم که تو عسلی چشماش قفل شد ارامشی شیرین وجودمو پرکرد..غیرقابل وصف..چی بگم خدا چی بگم؟..این چه حسیه که داره از پا درم میاره؟!.. رمقی برام نمونده بود..با لحنی خسته و لبخند محوی رو لبام که یه رد بود ازش نه بیشتر زمزمه کردم: می خوام که بهم محرم بشه..برای همیشه!.. لباش لرزید..صورتش سرخ و نگاهش به هر قسمت از صورتم که می افتاد آتیشم می زد..گوشه ی لبشو به دندون گرفت و سر به زیر شد.. گفته بودم که چقدر شرم و حیاشو دوست دارم؟..جون می دادم براش.. دلم ضعف رفت و نتیجه ش لبخندی ناخواسته شد کنج لبام..میون اون همه غم تو دلم از رفتن مادرم..میون اون همه آه ِحسرت که هیچ کس این دل صاب مرده رو درک نمی کرد وهمه یه خنجر آغشته به زهر گرفته بودن دستشون و کمر به نابودیش بسته بودن.. بابا منم آدمم..دل دارم..احساس دارم..جرم که نکردم..حلال خدا رو که حروم نکردم..اگه حرومه..حلالش می کنم.. - پس هنوز آدم نشدی..هنوزم چشمت دنبالشه آره؟!.. -- عشق منطق نمی شناسه حاجی، می شناسه؟..اگه بود که می شد هوس!.. -خفه شو پسره ی بی همه چیز..مار تو آستینم پروروندم که آخرش بشه قاتل ناموسم؟..و رو به مادرم داد زد: تحویل بگیر..نتیجه ی اون همه التماسی که می کردی رو با چشمای خودت ببین.. نیشخند زدم.. -نامـــوس؟!..بابا ایول حاجی تازه یادت افتاده؟!..خدا مصبتو شکر که دری به تخته خورد و حاجی فهمید نوه ای هم داره!.. قدم جلو گذاشت که مامان بازومو گرفت وکشید عقب: آنیل ببر صداتو.... --من این نمک به حرومو می نشونم سر جاش.. - پس چرا تنهام نمیذارید؟..بذارید با دردی که گذاشتید تو سینه م بمونم و به قول شما بمیرم.. فک منقبض شده ش رو روی هم محکم تر کرد و از گوشه ی چشم به مامان نگاه کرد.. --دست دخترتو بگیر بریم..هر ثانیه موندن تو این خونه کفاره می خواد!.. برگشت و اون پوزخند و نگاهی که دل سنگو هم آب می کردو رو لبام ندید..حاجی دست مریزاد..دلمو بد شکستی..بد........ --بابا!..خواهش می کنم!.... حاجی بین راه برگشت..نگاهی به مامان کرد و چشمای پر شده از خشمشو رو صورت سوگل نگه داشت و با غیض گفت:دختر تو چرا هنوز اونجا وایسادی؟..راه بیافت.... سوگل سر بلند نکرد..حاجی اینبار با تاکید بیشتری جمله شو ادامه داد: نکنه می خوای پیش این پسره بمونی؟..حسابی جوش اورده بود که گفت: دختر جون همین حالا بدون که موندنت مساوی میشه با از دست دادن مادرت و خونواده ش..2 راه بیشتر واسه انتخاب نداری..یا این پسره ی نفهم یا اسم و رسم مودت........ اخمای سوگل تو هم رفت..ناخواسته اخم کردم..حاجی حق نداشت اینجوری باهاش حرف بزنه..سوگل فقط سکوت کرد..حاجی کلافه دستی به محاسن سفیدش کشید و رو به مادرم با سر اشاره کرد..این بود اون نوه، نوه کردناش؟!..حاجی غیرتت تا همینجا بود که ناجوانمردانه منو به بی غیرتی محکوم کردی؟!.. شاهد رفتن مادرم بودم....رفتن کسی که بعد از این همه سال هنوزم تابع دستورات حاجی بود..زندگیشو..دخترشو..حافظشو از دست داد و زیر حجم عظیم امر و نهی های پایان ناپذیر و ناعادلانه ی حاجی همه ی هست و نیستشو نابود کرد..بازم اطاعت می کرد؟..حتی از منم گذشت!..من گناهم چی بود مادر؟..عاشقی؟..رسمش رفتنه تو ِ و مردن من؟..این بود اون همه مهری که ازش دم می زدی؟.. چند لحظه ست که خونه تو سکوت فرو رفته؟..نمی دونم..فقط با صدای هق هق سوگل بود که تونستم به خودم بیام..چیزی جز صدای نفس های مقطعش و ریتم ضربان ناموزون قلب خودمو نمی شنیدم.. سرشو کمی بالا گرفت..صورتش از اشک خیس بود و لباشو محکم فشار می داد..رد خونو دیدم..دست و پام لرزید..این دختر داشت با خودش چکار می کرد؟.... فوری دستمالی از تو جیبم بیرون کشیدم و بدون توجه به هر چیزی که منعم می کرد از تصاحب اون نگاه، دستمالو گوشه ی لبش گذاشتم..نامحسوس به خودش لرزید..سر بلند کرد..این گره ی ناگسستنی رو دوست داشتم..گره ی نگاهه من تو نگاهه سوگل!..... دستشو آورد بالا و دستمالو گرفت..عقب کشیدم..فاصله م باهاش کم بود؟..بود..نمی فهمیدم..کم بود و من انگار فرسنگ ها دورم ازش..یه قدم به طرفش برداشتم که از کنارم رد شد و منو مدهوش عطر به جای مونده اش همونجا باقی گذاشت.. صدای بسته شدن در اتاقش وجودمو لرزوند..نفسمو دادم بیرون..دستی تو موهام کشیدم..تا اینجای راهو رفته بودم..مابقیش سخت میشه ولی برام مهم نیست..می دونم این من نیستم..این اون آنیلی نیست که با آرامش رفتار می کرد..این آنیل دیگه اون آنیل سابق نیست....نذاشتن....اونا نخواستن.. این همه احساس..این همه واژه ی سردرگم..این همه ضربات ناهماهنگ و نبض ِ تپنده..از من یه آنیل دیگه ساخته بود! .. خیلی خب حاجی..اسممو خط زدی باشه قبول.. منو دیگه جزوی از خودت نمی دونی اونم قبول.. حق داری..شاید تو هم حق داری..درک احساس من برات سخته..ابروت مهم تره حاجی..اینو منی که عمری زیر پر و بالت بودم می دونم.. ولی.. از امشب من دیگه آنیل مودت نیستم.. فقط علیرضام.. آنیلو امشب با دستای خودت کشتی و پشت سرت رهاش کردی حاجی.. ولی علیرضا هنوز هست..علیرضایی که نه پدر داره نه مادر..تنهای تنهاست..امیدش از خدا هنوزم ناامید نشده..میدونه که اون هست و این خلاء رو تو تنهایی هاش پر می کنه..قلبش..قلبش به اون احساس گرمه.. حاجی.. هنوزم مخلصتم ولی.. منو از خودم گرفتی!.. *********** «سوگل » خدایا تو به فریادم برس.. خدایا بازم داری ازم امتحان پس می گیری؟.. خدایا خیلی می ترسم..این همه اتفاق پشت سر هم تو یه شب؟.. خدایا عظمت و مهربونیتو شکر، ولی منم بندتم..یه نظر بهم بندازی مگه چی میشه؟.... زنی که مادرمه ولی منو یادش نمیاد..حتی وقتی به صورتم نگاه می کنه انگار نقش غریبگیمو توشون می بینم....لحنش خدا لحنش..دریغ از یه حس آشنا.. حق میدم..اون حافظه شو از دست داده..ولی آخه چرا منو تو این موقعیت قرار دادی؟..که دلمو خوش کنی و بعدشم ویرونم کنی؟.. نگاهه حاجی بهم مثل نگاهه یه پدربزرگ به نوه ش نبود..اخم داشت و حاضر نبود تو چشمام زل بزنه و بگه اصلا تو آدمی؟.. اون همه تشویش به خاطر همین بود؟.. اون همه ترس، از دو چشم سرد و یخی و یه نگاهه تند و تیز و اخمای به هم پیوسته بود خدا؟..... مگه من چه گناهه نابخشودنی ای به درگاهت کردم که عقوبتش باید بشه این؟..... از یادآوری کاری که با آنیل کردن اشکام بند اومد..هنوز تو شوک بودم..واقعا اون حرفا رو به آنیل می زدن؟..اون همه حرص..اون همه عصبانیت به خاطر چی بود؟..فقط نازنین؟.... هر بار که نگام تو چشماش می افتاد یه غم ِ بزرگی رو توشون می دیدم..انگار که التماسم می کردن اون چشما.. رخوتی وجودمو تو خودش گرفته بود که می خواستم همونجا زانو بزنم.. باهاش چکار کرده بودن؟.. چطور تونستن دلشو بشکنن؟.. یاد نگاهش قلبمو لرزوند..حرفاش..هر کدوم از کلماتش تو گوشم یه زنگ خاص داشت.. « سوگل مال منه..بسه دیگه چی مونده ازم که بخوای دو دستی بگیری؟....آره می خوامش ..خاطرشو می خوام حاجی..خیلی وقته این دل لامصب فقط به خاطر ِ اونه که می تپه!.........می خوام که بهم محرم بشه..برای همیشه!..».. باور کنم؟..باور کنم آنیل؟..نکنه اینم یه بازیه جدیده؟..اره..خواستی جلوی حاجی کم نیاری از من مایه گذاشتی؟.. ای سوگل بدبخت..انقدر بی دست و پا و ضعیفی که خیلی راحت همه ازت سواستفاده می کنن ککشونم نمی گزه!.. همین یه قلمو کم داشتی..حالا هی بشین یه گوشه و زانوی غم بغل بگیر و کاسه ی چه کنم، چه کنم دستت بگیر!..لیاقتت که بیشتر از این نیست، هست؟.... تقه ای که بی هوا به در خورد از جا پروندم!..افتاده بودم رو تخت که سریع نشستم و خودمو جمع و جور کردم.. --سوگل.. لبای خشکیدمو تر کردم و انگشتای هر دو دستمو تو هم فرو بردم.. --سوگل..بیداری؟!.. بیدارم؟..اصلا خواب به چشمام میاد؟..باهام کاری کردی که از امشب فقط حسرتشو بخورم! --سوگل..اگه بیداری یه چیزی بگو..نمی خوام مزاحمت بشم همین که بدونم خوبی برام بسه!.. اب دهنمو قورت دادم..و فقط تونستم زمزمه کنم: بیا تو.. چند ثانیه به در بسته خیره موندم تا اینکه آروم رو پاشنه چرخید و قامت بلند و چهارشونه ش رو تو درگاه دیدم.. لبخند دوست داشتنی ای مهمون لباش بود که شیطون ابرویی بالا انداخت و گفت: بیام تو؟...... اجازه گرفتنش دیگه واسه چیه؟اون که تا اینجا اومده!.... یه صدایی درونم پوزخند زد و گفت « شاید اینم جزوی از همون بازیه!».... حس بدی بود ولی باعث شد اخمامو بکشم تو هم..
رمان ببار بارون > فصل 13 رمان ببار بارون فصل 13 به صورتش نگاه نمی کردم ولی شنیدم که زیر لب زمزمه کرد:یه حامی؟!......... نگاهمو بالا کشیدم..تا توی چشماش..سرخ بود.. -- برای همین قبول کردی؟..قبول کردی که بیای اینجا؟.. هنوز لبام به کلمه ای از هم باز نشده بود که صدای زنگ در بلند شد..نگاهمو از تو چشماش دزدیدم و سرمو چرخوندم..قدمی عقب رفت..نفسشو بیرون داد..زنگ دوم رو که زدن پوفی کرد و کلافه از کنارم رد شد.. دستی به شالم کشیدم و نفسی که تازه از حبس در اومده بود رو با یه نفس بلند تازه کردم..به در ورودی دید نداشتم ولی صدای مکالمه ی آنیل رو با یه زن شنیدم..صداش به نظرم آشنا اومد....درسته..فخری خانم بود.. -- مزاحمت شدم آنیل جان ولی امروز یه کم آش پخته بودم و چون می دونستم دوست داری گفتم برای تو هم یه ظرف بیارم.. -- دستتون درد نکنه فخری خانم..افتادید تو زحمت.. --چه زحمتی پسرم..خوشمزه شده، بخور نوش جونت.. -- الان ظرفشو خالی می کنم براتون میارم..ولی چرا دم در؟بفرمایید تو!.. فکر نمی کردم قبول کنه که بیاد تو ولی انگار واقعا به همین قصد اومده بود که تا انیل تعارف کرد دست رد به سینه ش نزد.. از دیوار فاصله گرفتم و رفتم وسط سالن.. فخری خانم تا چشمش به من افتاد گل از گلش شکفت و با روی باز اومد طرفم..متقابلا به روش لبخند زدم و بعد از نیم نگاهی که به صورت آنیل انداختم زیر لب سلام کردم.. --سلام به روی ماهت مادر..مزاحمتون شدم؟.. -نه..نه خواهش می کنم این چه حرفیه؟!....و به ظرف ِ آشی که تو دستای آنیل بود اشاره کردم و گفتم: چرا زحمت کشیدید؟.. -- کدوم زحمت دخترجان، یه کاسه آش که این حرفا رو نداره تو و آنیل هی تعارف تیکه پاره می کنید......... و با همون لبخند بزرگ رو لباش چرخید سمت آنیل و گفت: چرا بلاتکلیف اونجا وایسادی هاج و واج ما رو نگاه می کنی پسر؟..ظرفو بده سوگل جون ببره آشپزخونه تو هم برو اون مجله هایی رو که قولشو به رزیتا داده بودی رو بیار، این مدت که نبودی چند بار سراغشونو ازم گرفت.. از این همه صمیمت ِ کلام، مونده بودم چی بگم و چکار کنم؟!..بی اختیار رفتم سمت انیل و ظرف آشو از دستش گرفتم..سنگینی نگاهشو رو صورتم حس کردم.. ظرفو ازش گرفتم و راه افتادم سمت آشپزخونه..صدای فخری خانمو از پشت سر شنیدم که مخاطبش انیل بود.. --ا ِ ..باز که خشکت زده؟!.. و صدای متعجب آنیل: بله؟!.. فخری خانم خنده ای کرد و گفت: برو مجله ها رو بیار.. - اهان، بله بله..الان میارم.... داشتم دنبال قابلمه می گشتم..فرصت نبود اطرافمو نگاه کنم..تو کابینتا رو گشتم و بالاخره یه ظرف مناسب پیدا کردم..داشتم آشو خالی می کردم که فخری خانم از همونجا صدام زد: دخترم قربون دستت یه لیوان آب برای من میاری؟.. با لبخند از رو اپن نگاهش کردم و گفتم: بله حتما.... کاسه ی آش رو شستم و توی سینی گذاشتم..در یخچالو باز کردم که گفت: خنک نباشه از همون شیر بیار مادر.. سرمو تکون دادم..سرم گرم بود و داشتم تو کابینتا دنبال لیوان می گشتم که شنیدم گفت: آنیل جان پسرم دیروز یه اقایی اومده بود باهات کار داشت..گفت اگر که دیدمت حتما بگم یکی هست که می خواد ببینتت و باهات کار فوری داره.. آنیل تو درگاهه اتاقی که تو همون راهروی کنار اشپزخونه بود ایستاد و گفت:اسمشو نگفت؟!.. --والا یادم نیست..اتفاقی جلوی ساختمون دیدمش..گفت منزل آنیل مودت همینجاست؟..منم گفتم همینجاست ولی خونه نیست اونم برات این پیغامو گذاشت.. آنیل یه قدم از درگاه فاصله گرفت..چشماشو باریک کرد و شمرده شمرده گفت: فخری خانم خوب فکر کنید شاید اسمشو یادتون اومد..خیلی مهمه.. فخری خانم نگاهشو یه دور اطراف چرخوند و لباشو جمع کرد: والا چی بگم پسرم..خوب یادم نیست اما آخر اسمش « ین » داشت..نمی دونم رامین بود..آرمین بود..یه همچین چیزی.. لیوان تو دستم بود و انگشتام سرد ِ سرد....بی حواس لیوانو گرفته بودم زیر شیر..شیرآبو بستم و کنار ایستادم تا صداشونو بهتر بشنوم.. زیر لب زمزمه می کردم..اسمشو..اسم نحسشو..شک داشتم..نه اون نیست..حتما یکی از دوستای انیل ِ ..آره..شاید رامین نامی باشه و اون اسمی که با فکرش داره عذابم میده نباشه..بگو که نیست انیل بگو که نیست.. --بنیامین؟!..اسمش بنیامین نبود؟!.. و صدای مشتاق فخری خانم که مثل پوتک تو سرم فرود اومد.. -- آره آره خودشه..گفت بنیامین خان می خواد ببینتت و یه کاری هم باهات داره.. لیوان پر از آب از دستم رها شد و از صدای برخوردش با سرامیکای کف آشپزخونه همه ی تنم لرزید و وحشت زده چشمامو بستم..خشکم زده بود..زانوهام داشت خم می شد و خواستم دستمو به لب کابینت بگیرم نیافتم که نتونستم و به خاطر خیسی سرامیکا پام لیز خورد و زانو زدم..خم شدن زانوهام همانا و صدای بلند جیغ من هم از سوزش و درد همان..همزمان صدای فخری خانم و انیل رو با هم شنیدم که هر دو بلند صدام زدن.. سر زانوم می سوخت..یه تکیه از شیشه پامو زخمی کرده بود و خون سرخی اون سرامیکای سفید رو رنگین کرده بود.. بی صدا گریه می کردم.... آنیل کنارم زانو زد و با نگرانی رو صورتم خم شد: سوگل..سوگل عزیزم..سوگل چکار کردی با خودت؟!.. پشتمو به یکی از کابینتای پایین تکیه داده بودم و از زور درد و سوزش لبمو می گزیدم.. -- پسرجان هول نکن مگه نمی بینی حالشو؟طفلک رنگ به رو نداره، پاشو ببرش بیمارستان.. به سختی در حالی که صدام از بغض دورگه شده بود گفتم: نه..چیزیم نیست..من خوبم.. دیدم که آنیل بدون هیچ حرفی سریع از کنارم بلند شد و رفت از آشپزخونه بیرون....تیکه های شکسته ی لیوان هنوز روی زمین پخش و پلا بود..امکان داشت تو پاشون بره..پام می سوخت ولی دستمو به لبه ی کابینت گرفتم و تلاش کردم که بلند شم.. --دختر چکار می کنی؟..صبر کن آنیل برگرده.. - باید اینا رو جمع کنم.... -- بشین دختر به چه چیزایی فکر می کنی تو این وضعیت!..من کفش پامه حواسمم هست .. زمزمه کردم: آنیل!.. لبخند زد: الهی قربونت برم که به فکر برادرتی..آنیلم حواسش هست نگران نباش..من الان خودم جمع می کنم تو بشین به پاتم فشار نیار.. آنیل با یه جعبه ی سفید تو دستش اومد تو آشپزخونه و منو که دید نیمخیز شدم و می خوام پاشم اخماشو کشید تو هم و گفت: چکار می کنی؟!..بشین تکون نخور.. برگشتم سرجام ولی تموم حواسم به اون خورده شیشه ها بود..به پاهاش نگاه کردم که یه جفت دمپایی رو فرشی مردونه پاش بود..نگاهش رو من بود و حواسش به اون تکیه های شکسته نبود ..همین که خواست پاشو بذاره رو یه تیکه با اینکه صدام به زور در می اومد تند گفتم: مواظب باش.. پای آنیل رو هوا موند..یه کم دیگه اومده بود پایین تر تموم بود.. فخری خانم با احتیاط کف رو جارو زد.. -- پسرم این خواهرت خیلی کم طاقته..خودش داره ازش خون میره ولی به فکر اینه که تو یه وقت زخمی نشی..خدا حفظش کنه..قدرشو بدون.. نگاهه آنیل رو صورتم بود..معذب بودم.. اون لحظه جرات نگاه کردن تو چشماشو نداشتم.... صدای مردونه و آرومش قلبمو لرزوند.. -- قدرشو می دونم فخری خانم..سوگل باارزش ترین چیز تو زندگی ِ منه.. گوشه ی لبمو گزیدم..سرم زیر بود و صورتم بی شک از اون همه التهاب سرخ شده بود..می دونستم جلوی فخری خانم داره اینو میگه ولی دوست داشتم که باور کنم.. زیر چشمی نگاهش کردم..سرش پایین بود و داشت وسایل پانسمانو آماده می کرد.. فخری خانم_ آنیل جان دست دست نکن مادر، پاچه ی شلوارشو بزن بالا ببینم این دختر چه به روز خودش آورده؟.. دست آنیل رو بانداژی که داشت بسته شو باز می کرد خشک شد..حتی سرشو بلند نکرد که به فخری خانم یا حتی من نگاه کنه..فخری خانم صداش زد..آنیل نامحسوس لرزید..خوب تونستم حسش کنم.. زیر چشمی نگاهی به من انداخت و گفت:بـ ..بله؟!.. --پسرم چته؟..چرا هول کردی؟..چیزی نشده که میگم پاچه ی شلوار خواهرتو بزن بالا زخمشو ببینم.... آنیل هنوز سرش پایین بود و مثلا داشت در ِ اون بسته ی نازک رو باز می کرد..پس چرا لفتش می داد؟!.. -- فخری خانم من دستم بنده..بی زحمت خودتون اینکارو بکنید.. صورت فخری خانم جمع شد و با اکراه گفت: مادر خودت که می دونی من دستم به خون بخوره حالم بد میشه..نگاه کنم چیزی نیست ولی رغبت نمی کنم دست بزنم.... لبای آنیل به لبخندی از هم باز شد..باندو از تو بسته بیرون اورد و همراهه پنبه و بتادین تو سینی گذاشت..جلوی پاهام زانو زد..سرش پایین بود و نگاهش با تردید به پاچه ی شلوارم..دیگه لبخند نمی زد..جدی بود..خدایا می خواد چکار کنه؟!.. زیر نگاهه سنگین فخری خانم هردومون داشتیم آب می شدیم..اون چه می دونست تو دلای هر کدوم از ما چه خبره؟!.. حال آنیل رو من درک می کردم..ما هر دو معتقد بودیم و به این مسائل اهمیت می دادیم..اون به من محرم نبود پس دست زدنش به من هم کار درستی نبود..اینو خودشم می دونست و مونده بود جلوی فخری خانم چکار کنه که به شک وشبهش دامن نزده باشه؟!.. می دونستم زخمم عمیق نیست، خونریزیش خیلی کم بود.. آنیل دستشو جلو اورد..دستش می لرزید..شاید فخری خانم این حالت انیل رو هم پای هول شدنش گذاشته بود که چیزی نمی گفت ولی من می دونستم دلیلش چیه..مثل منی که لرزش تنم برخلاف آنیل کاملا مشهود بود.. همین که خواست پاچمو بالا بزنه صداش زدم: آنیل!...... بی حرکت موند....سرشو به آرومی بالا اورد و نگاهشو با احتیاط تو چشمام انداخت..صورتش قرمز بود و نگاهش تب دار.. فخری خانم_ چی شده دخترم؟..چیزی می خوای بگو برات بیارم.. سعی کردم لبخند بزنم ولی تو اون شرایط واقعا کار سختی بود.. -نه نه شما زحمت نکشید.... --نه دخترم چه زحمتی..بگو چی می خوای؟.. خدایا..حالا چی بگم؟..چه بهونه ای بیارم؟.. به صورت انیل نگاه کردم..ملتمسانه بهش زل زده بودم و ازش کمک می خواستم..کمی تو چشمام خیره موند..نگاهه کوتاهی به فخری خانم انداخت و از کنارم بلند شد.. -- فراموش کردم الکلو بیارم تو قفسه ست الان برمی گردم.. و خیلی سریع از اشپزخونه زد بیرون.. --ای بابا این پسر چقدر دست دست می کنه زخمت خشک شد.. - من خوبم فخری خانم ببخشید شما رو هم تو زحمت انداختم.. --نه دخترجان این چه حرفیه..تا خیالم راحت نشه نمیرم دلم طاقت نمیاره.. پـــــوف..ای خدا عجب شانسی دارم من..سرمو چرخوندم..تو دلم ناله می کردم که یه اتفاقی بیافته و فخری خانم از اینجا بره...... صدای انیلو از تو راهرو شنیدم..تا اینکه اومد بیرون و تو درگاهه آشپزخونه ایستاد..داشت با تلفن حرف می زد.. -- بله بله........... درسته می فهمم چی می گید ولی الان.........باور کنید نمی تونم...........یعنی انقدر مهمه؟!..................تو موهاش دست کشید و پشت گردنشو ماساژ داد .. به ما نگاه کرد و تو گوشی گفت: خیلی خب ظاهرا چاره ای نیست..........باشه..فعلا!.. گوشی رو از کنار گوشش اورد پایین و رو به من گفت: سوگل من باید برم یه کار خیلی مهم برام پیش اومده تو این گیر و دار زنگ زدن میگن بیا.. فخری خانم از کنارم بلند شد و بی توجه به دستپاچگی آنیل گفت: پسرم اول زخم خواهرتو پانسمان کن بعد برو، کار که دیر نمیشه........... فخری خانم که حرف می زد انیل منو نگاه می کرد..باهام حرف نمی زد ولی از اون نگاهه پرمعنا می خوندم که قصدش چیه.. از اپن فاصله گرفت.. -- شرمنده م فخری خانم ولی من باید برم..سوگل تو این کار وارده می تونه از پسش بر بیاد......و بلندتر گفت: فعلا...... و صدای بسته شدن در آپارتمان.. فخری خانم برگشت و منو که دید پاچه ی شلوارمو زدم بالا اومد طرفم..زخمم همونطور که فکرشو می کردم اصلا عمیق نبود..نمی شد گفت یه خراش ِ ساده ولی سطحی بود.. -- دخترم خودت می تونی؟!..این پسر که معلوم نیست چشه؟نه به اون همه ترس که وقتی خوردی زمین هول شده بود و نمی دونست چکار کنه نه به این همه بی مسئولیتی..آخه آدم خواهرشو تو این وضع ول می کنه و میره سرکار؟!.. چندشم شده بود منم از خون بدم می اومد ولی مجبور بودم..پنبه رو به بتادین آغشته کردم ..سعی داشتم با زخمم تماس پیدا نکنه که در اونصورت تا جیگرم می سوخت.. - از آنیل گله نکنید فخری خانم اونم سرش شلوغه..من خودم می تونم از پس کارام بر بیام.. -- چه می دونم مادر برادر خودته لابد بهتر از من می شناسیش..من برم؟.. پس موندنش تا الان به خاطر چی بود؟!.. - بازم شـ ....... -- شرمنده نباش دختر چقدر شما خواهر و برادر تعارفی هستین؟..باز آنیل الان خیلی بهتر شده قبلا که تا دلت بخواد خجالتی بود..پس من دیگه میرم ولی بازم میام بهت سر می زنم..مراقب خودت باش دخترم..خدا رو شکر زخمتم عمیق نیست.. یه تیکه چسب رو باند زدم و دستمو به کابینت گرفتم تا بلند شم..پام که نشکسته بود.. رفتیم بیرون و تا جلوی در همراهیش کردم.. -- یه وقتایی که حوصله ت سر میره بیا پیش من واحد ما همین واحد رو به رویی ِ ..خوشحال میشم.. لبخند زدم.. -باشه حتما....بابت آش هم ممنون.. --قابلتونو نداشت..پس فعلا..... سرمو تکون دادم..زنگ واحد خودشون رو زد..درو آروم بستم و پشتمو بهش تکیه دادم..پشت سر هم نفس عمیق کشیدم و چشمای گشاد شده مو به سقف دوختم..وای..خدایا این زن دیگه کی بود؟!..یعنی از این بعد اوضاع همینه؟!.... اون فکر می کنه من و آنیل واقعا خواهر و برادریم..بهش حق میدم برداشتش یه چیز دیگه باشه ولی..حقیقت با اون چیزی که ظاهر قضیه نشون می داد زمین تا آسمون فرق می کرد..حداقل برای ما.. چمدونم هنوز وسط سالن بود..مجبوری بردمش تو یکی از اتاقا ..فعلا باید لباسمو عوض می کردم..بدون اینکه به اتاق و اثاثیه ش دقت کنم یه دست لباس از تو چمدون در اوردم و با اونایی که تنم بود عوض کردم..یه شلوار ساده ی سفید و یه بلوز آستین بلند ابی تیره که نه تنگ بود و نه کوتاه..موهامو باز کردم و دستی توشون کشیدم و دومرتبه با گیره بستم....یه شال سفید هم انداختم رو سرم و در چمدونمو بستم.. لباسایی که قبلا تنم بود رو برداشتم..شلوارم که پاره شده بود بنابراین باید مینداختمش دور..رفتم تو آشپزخونه و گذاشتمش تو یه پلاستیک و انداختمش تو سطل زباله.. مانتو و شالمم گذاشتم تو رختکن حموم تا بعد بشورم.. باید آشپزخونه رو مرتب می کردم.. داشتم سرامیکا رو دستمال می کشیدم که صدای درو شنیدم..از همونجا بلند صدام زد: سوگل؟........سوگل کجایی؟........سو.......... و تا خواستم از رو زمین بلند شم دیدم که نفس زنان تو درگاه ایستاد..منو که تو اون حالت دید دوید سمتم و کنارم نشست..نگاهش به زانوم بود.. -- خوبی تو؟..زخمتو چکار کردی؟..درد نمی کنه؟..نمی سوزه؟..اگه بدجوره بریم بیمارستان..بخیه نمی خواست؟....چرا اینجوری نشستی؟..به زخمت فشار نیار دختر پاشو..پاشو برو بشین تو سالن............ تند تند پشت سر هم حرف می زد و امون نمی داد جوابشو بدم..حس نگرانی تو چشماش بیداد می کرد.. لبخند زدم و در حالی که نمی تونستم چشم از جفت چشمای ملتهبش بگیرم گفتم: من خوبم..فقط یه زخم کوچک بود همین.. نگاهشو تو چشمام انداخت و با تردید زمزمه کرد: مطمئنی؟!.. با همون لبخند سرمو تکون دادم.. بدنش شل شد..نفس راحتی کشید و به دستش تکیه داد.... -- پــــوف.. مردم و زنده شدم تا خودمو رسوندم اینجا.. - کجا بودی؟!.. خندید و سرشو بالا گرفت..گردنشو کج کرد و به من نگاه کرد.. --تو پارکینگ...... اروم خندیدم..خندید و زل زد تو چشمام..نگاهمو دزدیدم.. -- از این به بعد همین بساطو داریم..فخری خانم عمرا کوتاه بیاد.. - یعنی شک کرده؟.. -- نه شک نکرده..یه زنگ به مامانم بزنه تمومه، اون خیالشو راحت می کنه.. -- مگه ریحانه هم..منظورم اینه که مادرتم در جریانه؟!.. با یه نگاهه پرمعنا و لحن مملو از شیطنت خودشو کمی سمتم مایل کرد و گفت: مادرمــون....بله در جریانه.... سرمو زیر انداختم و لبخند زدم.. مادرمون!..آره..چه بخوام چه نخوام اونم صداش می زنه مادر!..پسر ِ ریحانه..مادر ِ واقعی من .. با یه جور ترس و دلهره سرمو بلند کردم..نگاهه انیل به سرامیکا بود..اما مشخص بود که حواسش اونجا نیست.. -آنیل؟!.. --هوم؟!.. سکوت کردم تا حواسش جمع بشه..که همینطورم شد..نگاهش چرخید سمتم.. -- چیه؟!.. - بنیامین!..شنیدی که فخری خانم چی گفت؟.. نگاهش..حالت صورتش..حتی حالت نشستنش، همه چیزش در کمال خونسردی بود..برعکس اون چیزی که من درونم حس می کردم.. سرشو تکون داد.. -- اره شنیدم.. - همین؟!..نمی خوای بگی چی شده؟!.. -- چیزی نشده.. - چیزی می دونی؟!.. --نه!.. -پس چی؟!..اگه چیزی هست بگو..منم حقمه که بدونم.. -- این چه حرفیه سوگل؟..خب معلومه اگه چیزی بدونم حتما بهت میگم..اون مرد از طرف بنیامین اومده اینجا ولی شاید کارش به فرامرزخان مربوط می شده.. -فرامرزخان؟!.. -- همونی که واسه ش کار می کنم..بنیامین به این زودی نمی فهمه که تو پیش منی.. -ولی اون آدرس خونتو داره.. --خب این نسبت به کارم طبیعیه.......تو فقط هر کس که اومد پشت در تا نفهمیدی کیه و نشناختیش باز نکن..آیفن اینجا تصویریه از این نظر مشکلی نیست.. -اگه فخری خانم به کسی بگه که من اینجام چی؟..اگه به گوش بنیامین برسه چی؟..شاید جلوی در یکی کشیک بده........ خندید و سرشو جلو آورد.. --انقدر به همه چیز بدبین نباش دختر..من حواسم هست، تو هم قبل از هماهنگی با من از خونه بیرون نرو..من اوردمت اینجا که تو امنیت باشی اگه بیرون نری مشکلی هم به وجود نمیاد..نگران فخری خانم نباش بهش سفارش می کنم..درسته خیلی کنجکاوه ولی زن خوبیه.. واقعا می ترسیدم..اسم بنیامین که می اومد چهارستون بدنم می لرزید..دست خودم نبود..بنیامین شیطان بود..گرچه اون با ظاهری فریبکارانه مقصودش از نزدیکی به من یه چیز دیگه بود ولی حالا که خدا نخواسته تو دامش بیافتم باید خودمم برای رسیدن به ارامش ِ واقعی تلاش کنم.. سرم زیر بود و به قدری تو خودم و افکار درهمم فرو رفته بودم که متوجه نزدیکی انیل به خودم نشدم..هر دومون رو سرامیکای سرد آشپزخونه نشسته بودیم..اون به دست راستش که سمت من بود تکیه داده بود و تا حدی که شونه ش به شونه م نچسبه به سمتم مایل شده بود..کنار گوشم گفت: حرفای چند ساعت پیشمونو یادت هست؟!.... سرشو کشید عقب ..از یادآوریش اخمامو تو هم کشیدم.. به کجا می خواد برسه؟!.. -میشه دیگه ادامه ندی؟.. جدی گفت: نه!...... نگاهش کردم.. - چرا نه؟!..با رفتنم از اینجا همه چیز درست میشه؟!..رفتنم و سر به نیست شدنم جوابی میشه واسه تموم سوالایی که ازم داری؟!..خیلی خب باشه.... از کنارش بلند شدم و خواستم برم بیرون که تند صدام زد: صبر کن ببینم کجا؟!.... ایستادم..برنگشتم..از حرص و عصبانیت پر بودم..با صدایی لرزون از بغض ولی با صراحت گفتم: دیدی که همه ی درا به روم بسته ست..جایی رو ندارم..جایی که توش احساس امنیت کنم..نه خونه ی پدریم..نه هیچ کجای دیگه....فقط یه جا هست..یه جای آروم..جایی که از اول باید می رفتم..من نباید بین این مردم باشم، جای من فقط سینه ی قبرستون ِ ..من با زنده ها کاری ندارم!...... هق هق کنان زدم از اونجا بیرون..داشتم می رفتم سمت همون اتاقی که چمدونم توش بود..آنیل پشت سرم اومد.. --این حرفا چیه که می زنی؟..سوگل تو چت شده؟!.. - هیچی..من خیلی هم خوبم..فقط می خوام برم جایی که توش احساس امنیت کنم.. -- مگه اینجا احساس امنیت نمی کنی؟.. در چمدونو باز کردم..دنبال یه مانتو می گشتم تا رو بلوزم بپوشم.. - می کردم!..ولی تموم شد..الان دیگه نه..نه با وجود حرفایی که تو بهم زدی!.. کنارم ایستاد..صداش می لرزید.... --مگه چی گفتم؟!..سوگل من از اون حرفا قصدی نداشتم..فقط وقتی گفتی به من به چشم برادرت نگاه نمی کنی گیج شدم.... انگشتام می لرزید ولی هرجوری که بود دکمه هامو بستم.. - به اون چشم نگاه نمی کنم چون تو برادرم نیستی..چرا خودمو گول بزنم؟..هر چی که گفتم حقیقت داشت مگه غیر از اینه؟!.. با پشت دست اشکامو پاک کردم..موبایلمو که قبلا از جیب اون یکی مانتوم در اورده بودم و گذاشته بودم رو میز برداشتم و راه افتادم سمت در ولی آنیل با یه حرکت جلوم ایستاد و سد راهم شد.. -برو کنار.... -- کجا می خوای بری؟.. - آنیل برو کنار..خواهش می کنم.. صورتم از اشک خیس بود.. --سوگل تو رو به علی با من اینکارو نکن.. - رفتن من بهترین تصمیمه و این به نفع تو هم هست.. داد زد: د ِ لعنتی چیش به نفعمه؟..نمی بینی حالمو؟..تا نگی کجا میری نمیذارم سوگل..نِـ می ذا رم.. -بهت گفتم کجا میرم..حالابرو کنار بذار رد شم.. -- اینو نگو سوگل می خوای منو بکشی؟..تو رو خدا انقدر عذابم نده..من یه غلطی کردم تو ببخش.. - تو هیچ کاری نکردی من اشتباه کردم که فکر می کردم می تونم بهت اعتماد کنم..من یه آواره م جای آواره ها هم اینجورجاها نیست.. خواستم از کنارش رد شم که استینمو گرفت و نگهم داشت..انقدر محکم که نتونستم دستمو بکشم.. از زور خشم به خودش می لرزید..داد زد: خیلی خب برو..هر جا که دلت می خواد برو.. ولی قبلش باید از رو نعش من رد شی..بعدش با خیال راحت می تونی پاتو از در این خونه بذاری بیرون .. استینم تو دستش بود..منو دنبال خودش کشید و از اتاق برد بیرون.. -آنیل..آنیل چکار می کنی ولم کن..آنیل تو رو خدا....... وسط سالن ایستاد و در حالی که صورتش از خشم قرمز شده بود یه چاقوی جیبی از تو جیب شلوارش بیرون آورد و گرفت جلوم..دستاش می لرزید..نگاهه وحشت زده م به چاقوی توی دستش بود.. -- بگیر..مگه واسه رفتن عجله نداری؟..پس زود باش تمومش کن..... هق هق می کردم..زیر لب زمزمه کردم: آ..آنیل!!!!.... صدامو که شنید تا چند لحظه فقط تو چشمام خیره موند..دستشو آورد پایین..چاقو از بین انگشتاش افتاد رو زمین..استینمو ول کرد..همونجا زانو زدم..از زور هق هق نفسم بالا نمی اومد.. لحنش آروم بود ولی پر از گلایه..پر از التماس.. --سوگل تنهام نذار..باشه..باشه از این به بعد هر چی تو بگی..من دیگه برادرت نیستم..ولی دوستت که می تونم باشم؟..یا اصلا همون که خودت می خوای فقط یه حامی....ولی از پیشم نرو............... صورتمو با پشت دست پاک کردم و با صدایی دورگه از بغض و گریه گفتم: وقتی قبول کردم که بیام اینجا به هیچی فکر نکردم..مثل همیشه بدون فکر تصمیم گرفتم..حضور من توی خونه ت درست نیست آنیل..شاید همسایه ها باور کنن که من خواهرتم ولی..ولی بازم به دردسر میافتیم، نمونه ش اتفاقی که امروز تو آشپزخونه افتاد اون موقع که حقیقتو بفهمن خودمو نمیگم ولی اینجا که همه تو رو می شناسن به یه چشم دیگه نگات می کنن..من نمی خوام به خاطر کمکا و حمایتتات از من تو دردسر بیافتی..... جلوم زانو زد..نگاهش کردم..با یه لبخند دلنشین تو چشمام زل زده بود.. -- ای کاش همه ی دردسرای دنیا به همین شیرینی بودن..اون موقع دیگه کسی سدی جلوی مشکلاتش نمی ساخت.. مات حرفی که زده بود خیره تو چشماش بودم..شیطنتی تو کار نبود..نگاهش پر بود از صداقت.. --من ولت نمی کنم سوگل..تا پای جونمم شده باشه پیش خودم نگهت می دارم حرف مردمم واسه م مهم نیست چون اگه بود تو رو اینجا نمیاوردم اونم با وجود زنی مثل فخری خانم..... خندید و از صدای خنده ش میون اون همه اشک رو صورتم لبخند کمرنگی روی لبام نشست.. --حرفای امروزمونو فراموش کن..رابطه ی من و تو همینطور دوستانه می مونه ولی فقط بین خودمون..بذار مردم فکر کنن که تو واقعا خواهر منی این برای جفتمون بهتره..قبوله؟.. سرمو تکون دادم.. ظاهرا بهترین تصمیم در حال حاضر همین بود.. --اتفاق امروزو بذار پای بی احتیاطی من..تو این اوضاع نباید فخری خانمو تعارفش می کردم تو خونه.... سرمو زیر انداخته بودم و با انگشتای دستم بازی می کردم..حرفی تو دلم بود که برای زدنش تردید داشتم ولی انیل که تموم حرکاتمو زیر ذره بین گذاشته بود خیلی زود فهمید.. -- سوگل؟.. مردد سر بلند کردم.. --چیزی هست که بخوای بگی؟!.. - راستش........ --راستش چی؟!.......... - هردوی ما آدمای معتقدی هستیم درسته؟.. --خب؟.. - خب به نظرت اینکه یه دختر با یه پسر نامحرم زیر یه سقف تنها بخواد زندگی کنه..حالا هر اسمی هم بشه رو رابطشون گذاشت چه خواهر و برادر ناتنی، چه دوست یا هر چیز دیگه ای ولی اصل کار اشتباهه که اونم ............. ادامه ندادم ولی خوشبختانه خودش متوجه منظورم شده بود.. -- همه ی اینا رو منم می دونم..منم بهش فکر کردم ولی چاره ای نیست.. - آخه اینجوری هم نمیشه..صادقانه بگم من راحت نیستم....یعنی..خواهش می کنم از دستم ناراحت نشو منظور بدی ندارم..نه اینکه بهت اعتماد نداشته باشم من کلا اینجوریم..چطور بگم که دچار سوتفاهم نشی؟..من................. -- خودتو اذیت نکن سوگل من دقیقا متوجه منظورت شدم..تو همون حسی رو داری که من دارم..من به شرعیات اهمیت میدم و به دینم و دستوراتشم اعتقادات قویی دارم..ادم بی قید و بندی هم نیستم اینو مطمئن باش..اما...... با شکی که انداخت به دلم سرمو بلند کردم..نگاهش با تردید به من بود.. -اما چی؟!.. نگاهه نسبتا طولانی تو چشمام انداخت ولی چیزی نگفت..سوالمو که تکرار کردم انگار که به خودش اومده باشه تند تند سرشو تکون داد و بلند شد.. -- هیچی..هیچی.. دستمو به زانوم گرفتم و بلند شدم..داشت می رفت سمت یکی از اتاقا که حدس می زدم اتاقش باشه..صداش زدم.. قدماش اروم شد و جلوی اتاق ایستاد.. - چی می خواستی بگی؟!.. دستش روی دستگیره نشست..و صداشو شنیدم.. -- چیز مهمی نبود.. درو باز کرد ولی من که نمی تونستم به همین راحتی از این موضوع بگذرم رفتم سمتش و قبل از اینکه وارد اتاق بشه گفتم: ولی مهم بود..داشتیم حرف می زدیم که بلند شدی....من حرفامو بهت زدم مطمئن باش نظرمم عوض نمیشه و باهاش کنار بیا نیستم.. نمی دونم چرا یه دفعه جوش اورد..دستگیره رو ول کرد و چرخید سمتم.. -- می خوای چکار کنم؟..هان؟..تو یه راه جلو پام بذار که تهش به صیغه ختم نشه، منم سر خم می کنم و میگم چشم!.. دهنم باز موند و چشمام گشاد شد..زیر لب زمزمه کردم: صیغه؟؟!!.. پوزخند غمگینی زد و با همون لحن قبلی گفت: فقط همین یه راه می مونه که هیچ کدوممون نمی تونیم قبولش کنیم..من به خاطر نازنین و تو هم هر چی بگی حق داری..من به خودم همچین اجازه ای رو نمیدم سوگل..حتی اگه یه صیغه ی ساده باشه بازم نمیذارم همچین اتفاقی بیافته..حاضرم این مدت که پیشمی شبا رو تا صبح جلوی در بخوابم ولی با تو اینکارو نمی کنم..انقدری برام ارزش داری که حتی این دستورو از جانب خدا نادیده بگیرم..اگه موندن ِ با تو زیر یه سقف باعث میشه حلال خدا رو حروم کنم اینکارو می کنم ولی هیچ وقت تو رو خار و بی ارزش نمی کنم..تو لیاقتت بیشتر از این چیزاست..فقط یه مدت تحملم کن خیلی زود همه چی تموم میشه........ به نفس نفس افتاده بود..رگ کنار شقیقه ش برجسته شده بود و پیشونیش عرق کرده بود..رفت تو اتاق و درو محکم بست.. اصلا منظور من به اون مسئله نبود..اما حرفای آنیل عجیب منو به فکر فرو برد!.. همونجا کنار دیوار سر خوردم و نشستم..سرمو تو دستام گرفتم .. چشمامو بستم.. چرا تموم نمیشه؟!.. این همه بدبختی واسه م بس نبود که حالا اینو هم باید بذارم رو دلم؟!.. سرمو رو زانوهام گذاشتم.. تک تک حرفاش تو گوشم زنگ می زد..« حاضرم این مدت که پیشمی شبا رو تا صبح جلوی در بخوابم ولی با تو اینکارو نمی کنم..انقدری برام ارزش داری که حتی این دستورو از جانب خدا نادیده بگیرم..اگه موندن ِ با تو زیر یه سقف باعث میشه حلال خدا رو حروم کنم اینکارو می کنم ولی هیچ وقت تو رو خار و بی ارزش نمی کنم.. » ***************************** موهامو باز کردم و انگشتای دستم رو شانه وار لا به لاشون کشیدم..چند تار رو توی دستم گرفتم و لمس کردم.. کسل بودم و بی حوصله..دلم می خواست دوش بگیرم..شاید کمی آب گرم، حالمو جا بیاره..بی خیال بستن موهام شدم و همه رو ریختم پشتم..می خوام برم حموم دیگه چرا ببندمشون؟!.. به ساعتم نگاه کردم..6 عصر بود..آنیل از ساعت 4 تو اتاقشه و حتم دارم هنوزم خوابه.. تو چمدونو نگاه کردم..لباسا رو زیر رو کردم اما بی فایده بود..چه توقعی داشتم؟که قاطیشون لباس زیرم باشه؟!!!!!!.... همه ش شلوار بود و بلوز..حالا چکار کنم؟..مجبور بودم همینایی که الان تنم هست رو باز بپوشم تا بعد یه جوری تهیه کنم..اتاق من دقیقا کنار اتاق آنیل بود..متوسط بود با دکوری ساده..تخت و روتختی آبی خیلی کمرنگ..دیوارا به رنگ سفید و پرده ها هم ترکیبی از این دو رنگ..وسایل انچنانی توش نبود جز یه میز آرایش و یه تخت و عسلی های کنارش.. اینجوری بیشتر دوست داشتم..از اتاق شلوغ خوشم نمی اومد.. از تو کمد دیواری یه حوله ی تمیز برداشتم و همراه لباسایی که دستم بود گذاشتم تو یه پلاستیک و ازاتاق رفتم بیرون....خواستم برم سمت حموم که بین راه ایستادم..چرخیدم سمت اتاقش..یعنی هنوز اونجاست؟!..می خواستم مطمئن بشم که هست و بعدا با حضورش غافلگیرم نمی کنه..شایدم همه ی اینا یه بهونه بود!.. تقه ای به در زدم..صدایی نیومد..آروم دستمو رو دستگیره گذاشتم و خواستم بدم پایین که............. -- دنبال من می گردی؟!.. صداش از پشت سرم اونم اینطور ناگهانی باعث شد بی هوا جیغ بزنم و برگردم..وای..خدا..نفسم رفت..اینکه اینجاست!...... از وحشت ِ من به خنده افتاد: نترس دختر جن که ندیدی!.. اخم کردم..چرا دلگیر بودم ازش؟!..خودمم نمی دونستم اما..حالم یه جوری بود.. از کنارش رد شدم و زیر لب جوری که نتونه بشنوه: صد رحمت به جن.. -- چطور؟..از جن خوشت میاد؟.. قدمام کند شد..ایستادم..عجب گوشایی داشت..برنگشتم ولی صدای خنده شو شنیدم..حرصمو در میاورد..منی که همیشه در مقابل هر چیزی خونسرد بودم در مقابل آنیل کنترلی رو رفتارم نداشتم..فقط نسبت به اون جبهه می گرفتم..دست خودمم نبود یک دفعه این حالت بهم دست می داد..خودمم نمی دونستم اسمش چیه ولی کلافه م می کرد.. فکرکردم میره تو اتاقش ولی پشت سرم اومد.... --موی مشکی بهت میاد.. یه قدم با حموم فاصله داشتم که بین راه خشکم زد..نگاهش که کردم لبخندش پررنگ شد.. - چرا تعجب کردی؟!.. - تو چی گفتی؟!!!!!.. چند قدم جلو امد..با همون لبخند..و نگاهی که یه جورایی عجیب بود برام.. با چشم به پشت سرم اشاره کرد: نبستیشون!.. اولش نفهمیدم چی میگه ولی همین که متوجه منظورش شدم صورتم سرخ شد..نگاهمو دزدیدم..ناخودآگاه به شالم دست کشیدم..نمی تونستم درش بیارم وموهامو بپوشونم..لعنت به من..چرا گذاشتم باز بمونن؟..همه ش از روی بی حوصلگی بود..موهام بلند بودن و بستنشون سخت بود..بعدشم که 2 دقیقه بعد باید بازشون می کردم فکر نمی کردم بیرون از اتاق باشه چون حتی صدای در رو هم نشنیدم.. عقب عقب رفتم سمت حموم..هنوزم می خندید..یه دفعه چشماش گرد شد و همزمان بلند گفت: پشت سرتو بپــــا..گلدون....... هول شدم و سریع برگشتم....پس کــو؟..هیچ گلدونی پشت سرم نبود.. صدای قهقهه ش بلند شد..از اینکارش حرصم گرفت..چرا هر وقت می بینه صورتم سرخه و خجالت می کشم دستم میندازه؟.. پر از حرص چرخیدم و نگاهش کردم..اینبار نگاهمو ندزدیدم..مستقیم تو چشماش..جوری که خنده ش به لبخند تبدیل شد و چند ثانیه بعد همونم رو لباش باقی نموند.. - همیشه همینطور دیگران رو دست میندازی و بعد هم با تمسخر بهشون می خندی؟.. یه تای ابروشو بالا داد و یه قدم اومد جلو..مات و مبهوت منو نگاه می کرد.. -- نه سوگل..من منظوری نداشتم باور کن.. اخمامو بیشتر کشیدم تو هم و بدون هیچ حرفی در حمومو باز کردم..صدام زد ولی توجهی نکردم و درو محکم بستم و قفل کردم.. زد به در.. --سوگل..سوگل باز کن درو.. -................ --سوگل با توام..میگم باز کن این درو.. حوله رو به جا لباسی اویزون کردم و زیر لب گفتم: باز نمی کنم تا بفهمی مسخره کردن دیگران عاقبتش چی میشه.. می دونستم داره حرص می خوره و از این بابت راضی بودم.. اینبار محکم تر زد به در، جوری که همه ی وجودم لرزید.. --باز کن سوگل..داشتم سر به سرت می ذاشتم......... صدامو بردم بالا جوری که خوب بتونه بشنوه.. - خیلی خب اینکارو کردی..خنده هاتم کردی دیگه حرفی نمی مونه.. --باز کن بهت میگم.. -نمی کنم..بیخود هم اینجا واینستا این در باز بشو نیست..نه تا وقتی من بخوام.. عصبی زد به در و بلند گفت: تا 3 می شمرم سوگل..تا اون موقع باز کردی که کردی وگرنه شک نکن می شکنمش.. جدی بود.... --1 ......... با تردید نگاهمو از در گرفتم و لباسامو به گیره آویزون کردم.. -- 2 ............ دستام می لرزید..از اضطراب بود.... -- 3 رو که بگم درو شکستما سوگل..بهتره خودت بازش کنی....... مردد بودم..الان عصبانیه..نمی دونستم برخوردش باهام می تونه چطور باشه ولی دروغ چرا یه کم می ترسیدم.. دستم رفت سمت کلید...... -- 3 .............. و تکون محکمی که در خورد حتی شیشه های حموم رو هم لرزوند چه برسه به منی که دستمم رو دستگیره بود..اگرم قصد باز کردنشو داشتم الان دیگه جراتــشـو نداشتم.. داد زدم: باز می کنم، باز می کنم درو شکستی......... یه نفس عمیق کشیدم و محکم آب دهنمو قورت دادم همزمان کلیدو تو قفل چرخوندم.... نفس زنان با دست درو هول داد و تو درگاه ایستاد..دستاشو به کمرش زد و مستقیم خیره شد تو چشمایی که از نگاهش در حال فرار بودن.. -چی می خواستی بگی؟.. و به هر سختی بود ظاهرمو حفظ کردم و صورتمو ازش گرفتم که صداش در اومد: گفتم که منظوری نداشتم دیگه چرا اخم می کنی؟.. دلم می خواست می تونستم و بلند می زدم زیر خنده..رسما داشت درو می شکست ..فقط واسه اینکه منو توجیه کنه؟!.. -میشه بری بیرون؟.. شونه ی چپش رو به درگاه تکیه داد ودست به سینه با یه ژست بامزه نگاهم کرد و ابروهاشو انداخت بالا: نچ..نمیشه......... لبخندی ناخواسته رو لبام نشست..قصد کل کل داشت..اینو تو چشماش می خوندم.. - چرا نمیشه؟.. --هنوز جواب منو ندادی!.. - چه جوابی؟.. -- چرا اخم کردی؟.. چون دلم می خواد..البته تو دلم گفتم و رو زبونم چرخید: دلیل خاصی نداره.. -- پس یعنی به خاطر من نیست؟.. -نه........ و نگاهمو پایین انداختم و با دست به بیرون اشاره کردم: لطفا........ --نه.......... تو دلم نالیدم..خدا گیر چه آدمی افتادم.. اخمامو ازهم باز کردم و گفتم: راضی شدی؟.. زیرلب خندید و سر خم کرد سمتم..آروم گفت: اگه بگم هنوزم نه چکار می کنی؟!.. از نگاهش شرمم شد..ولی قبل از اینکه بخواد چیزی بگه دستمو رو در گذاشتم و قصد کردم ببندمش حتی با وجود اون که لای در بود.. در خورد به شونه ش می دونستم دردش نگرفته..فقط خندید..رفت کنار ولی تا خواستم ببندم سرشو اورد جلو و از لای در با همون لبخند تو صورتم نگاه کرد: وقتی سرخ میشی و از زور خجالت سرتو زیر میندازی سوگل به خدا یه دفعه به سرم می زنه که یه کم سر به سرت بذارم..و درست زمانی که داری حرص می خوری وهنوزم خجالت زده ای نمی تونم جلوی خودمو بگیرم و نخندم..می بینی که هیچ کدومش دست من نیست اول خودت شروع می کنی.. و ضربه ی ارومی به در زد و خنده کنان کنار کشید..مات سر جام مونده بودم و نمی دونستم می خوام چکار کنم.... به خودم که اومدم دیگه اونجا نبود..درو بستم و نفسمو فوت کردم بیرون..پشتمو بهش تکیه دادم..دستمو روی قفسه ی سینه م گذاشتم و لبمو گزیدم..تند می زد.. ***** حاضر وآماده از اتاقم اومدم بیرون..باید واسه شام یه چیزی آماده می کردم..صدای سوت زدنشو می شنیدم..با ریتم خاصی سوت می زد.. کنار دیوار ایستادم و به داخل آشپزخونه سرک کشیدم..از دیدنش با اون پیشبند قرمز که گلای ریز زرد داشت و قاشق بزرگی که تو دستش گرفته بود دستمو جلوی دهنم گرفتم و آروم خندیدم..قیافه ش بی نهایت بامزه شده بود.. می خواستم بیشتر نگاهش کنم، اونم بدون اینکه متوجه من باشه حسابی سرش گرم بود..یه دستش به ماهیتابه ی روی گاز بود، یه دستشم به گوجه هایی که رو میز گذاشته بود..با مهارت خاصی، تند گوجه های خرد شده رو چید تو یه دیس و خیارشورای حلقه شده رو هم کنارش گذاشت..سیب زمینی سرخ کرده ها رو هم یه سمت دیس با سلیقه تزئین کرد و کتلتایی هم که درست کرده بود رو خیلی خوشگل چید وسطش..چندتا برگ ریحون هم گذاشت روش و در آخر کنار ایستاد و به شاهکاری که خلق کرده بو با لذت خیره شد..محو کاراش بودم..خوبه پس آشپزی هم بلده..فکرشو نمی کردم.... از دیوار کنده شدم..حضورمو تو آشپزخونه حس کرد.. با لبخند نگاهش کردم: چه بوی خوبی میاد.. سریع رفت پشت یکی از صندلی ها و اونو بیرون کشید..با حرکت آروم سر اشاره کرد که بشینم....زیر لب تشکر کردم و نشستم..نگاهش برق می زد از خوشحالی.. -- بوشو بی خیال مزه شو بچسب.. و دیسو گذاشت جلوم و یه بشقاب و چنگال هم کنارش..خنده ای کردم و یه کتلت از تو ظرف برداشتم..یه کوچولو سر چنگال زدم وگذاشتم دهنم..خیره به من منتظر بود نظرمو بگم.. اوممممم..مزه ش فوق العاده بود.. -- چطوره؟!........ زیر چشمی حواسم بهش بود.. یاد حرکتش جلوی حموم افتادم..یه حسی داشتم..دلم می خواست منم می تونستم سر به سرش بذارم..کاری که تا حالا با هیچ کس نکرده بودم.. آنیل گفت صورت سرخ شده از شرممو که می بینه ناخودآگاه خنده ش می گیره!..یعنی سر به سر گذاشتن یکی انقدر کیف داره که باعث میشه اینطور بهش بخندی؟..پس امتحانش می کنم..به جبران کار خودش..قرار نیست اتفاقی بیافته....... داشتم لقمه م رو می جویدم که یه دفعه مکث کردم..چشمام گشاد شد و الکی به سرفه افتادم..هول شد..خواست پارچو از رو میز برداره که دستش لرزید و پارچ از دستش ول شد رو میز ولی نیافتاد فقط شدید تکون خورد که نصف آب از توش ریخت رو میز و کمیشم رو کتلتای خوشمزه ش با اون همه تزئین و دکور بی نظیر..سرفه هام مصنوعی بود و چون از کارش تو شوک بودم دیگه حواسم نبود که باید ادامه بدم..می خواستم بگم شور شده که این اتفاق پیش بینی نشده اوضاعو خراب کرد.. لبامو جمع کردم و مظلومانه نگاهش کردم..تقصیر من بود..دخل کتلتای بیچاره ش اومده بود و فکر می کردم به تلافی زحمتی که کشیده الان سرم داد می زنه و عصبانی میشه....ولی برعکس..لبخند زد و کم کم لبخندش به خنده ی مردونه و جذابی تبدیل شد..نگاهشو از روم برداشت..رفت عقب و به کابینت تکیه داده..دستاشو گذاشت لب کابینت و خودشو کمی به جلو مایل کرد..از گوشه ی چشم نگاهه تیزی بهم انداخت و همراهه همون لبخند خاص رو لباش گفت: تلافی کردن حس خوبی داره؟.. با تعجب سرمو بلند کردم..دستاشو رو سینه ش قفل کرد و سرشو تکون داد.. -- متاسفانه و یا خوشبختانه من عادت دارم همیشه به غذایی که درست می کنم ناخنک بزنم..می دونم کتلتا هیچ ایرادی نداشتن ولی از کارت خوشم اومد.. تعجبم با این حرفش بیشتر شد..اومد جلو و دستشو گذاشت رو صندلی..سرشو به پایین خم کرد.. -- امشب حس کردم یه سوگل دیگه جلوم نشسته..این سوگل اون سوگلی نیست که با خودم به این خونه آوردم....به فکر تلافی افتادی اونم محض سر به سر گذاشتن من..خواستی مقابله به مثل کنی و این یعنی یه نشونه ی مثبت.....خوشحالم که آروم آروم از پیله ای که دورت تنیدی داری جدا میشی و می خوای طعم یه زندگی واقعی رو بچشی........ با لبخند کمرنگی سرمو زیر انداختم..انگشتای دستمو تو هم قلاب کردم.. -بابت........... سر بلند کردم و نگاهشو که رو خودم دیدم گفتم: بابت کار امشبم ازت معذرت می خوام.. -- من میگم خوشم اومد تو عذر ِ چی رو می خوای.. - در هر صورت باعث شدم زحماتت واسه شام امشب به هدر بره.. -- اما برنامه ی من یه چیز دیگه ست.. - چی؟!.. سرشو تکون داد و خندید..پیشبندشو باز کرد: شام ِ امشبو خودت درست می کنی ..ظرفا هم که آخر شب دست بوسه..اینم از جریمه ت یالا بجنب که حسابی گشنمه......... خندیدم..از رو صندلی بلند شدم و پیشبندو ازش گرفتم.. - قبوله ولی چی درست کنم؟.. --سوسیس و قارچ تو یخچال هست........ آوردمشون بیرون..داشتم سوسیسا رو خرد می کردم که اومد و کنارم ایستاد..یه چاقو برداشت و ظرف قارچو کشید جلوی خودش.. - می خوای چکار کنی؟.. یه قارچ برداشت و گذاشت رو تخته ی چوبی.... -- معلوم نیست؟.. - ولی مگه جریمه م نکرده بودی؟..همه ی کارای شام ِ امشب با منه........ -- یه تبصره ای هم هست که جریمتو سبک کنه.. - میشه بدونم؟!.. قارچو گرفت تو دستشو کاملا حرفه ای تند تند با چاقو خردشون کرد.. -- اینکه ساکت باشی و بذاری من کارمو بکنم.. خندیدم و بعد از یه مکث کوتاه رو چهره ش که قیافه ی جدیی به خودش گرفته بود رفتم کنار گاز و سوسیسا رو ریختم تو ماهیتابه.. اسمش این بود که من آشپزی کنم وگرنه تا می اومدم یه قاشق بردارم از دستم می گرفت..اونم به هر بهانه ای.. پیشبندشو من بسته بودم و آشپزیشو اون می کرد.. ***** 2 روز گذشته بود..تقریبا میشه گفت همه چیز خوب بود و مشکلی با آنیل نداشتم..روزا که تا نزدیک غروب می رفت باشگاه و مغازه، بعد از شام هم می رفت تو اتاقش..جوری رفتار می کرد که معذب نباشم..گرچه وقتی می رفت تو اتاق دل منم کم حوصله می شد و انگار که یه بسته ی کامل قرص خواب خورده باشم بدنم سست و بی رمق می شد..ولی خوابم نمی برد..مرتب رو تخت قلت می زدم .. می خواستم با آنیل صحبت کنم که دیگه اینجا نمونم..دوست داشتم ریحانه رو ببینم..آنیل هیچی ازش نمی گفت.. ریحانه که می دونه من دخترشم یعنی دوست نداره منو ببینه؟..درسته منو یادش نمیاد ولی حتی یه کمم کنجکاو نشده؟.. شاید دلیلی واسه اینکارش وجود داره و من ازش بی اطلاعم!.. گوشی نسترن هنوزم خاموشه..روزا که آنیل می رفت و تو خونه تنها می شدم به بخت خودم لعنت می فرستادم و می نشستم یه دل سیر گریه می کردم..از همه جهت تحت فشار بودم وحالا هم نسترن..خواهر گلم معلوم نبود چه بلایی سرش اومده.. خدا لعنتت کنه بنیامین..خدا لعنتت کنه!.. ***** فخری خانم یکی دو باری اومد جلوی در و حالمو پرسید..انقدر سوال می پرسید که گاهی واسه جواب دادن بهش مغزم به کل هنگ می کرد.. تلویزیونو خاموش کردم و کنترلشو انداختم کنارم رو مبل..دستمو زدم به پیشونیم و چشمامو بستم.. یاد حرفای دیروز فخری خانم افتادم..به بهونه ی پس دادن مجله های آنیل اومده بود دم در.. فخری خانم_پسرم فرداشب به اتفاق مادرت و حاج اقا شام خونه ی ما دعوتید..به مادرتم گفتم، اولش تعارف می کرد ولی بالاخره راضی شد..به حسین اقا و خانمشم گفتم تشریف بیارن..تو هم به اتفاق خواهرت بیاین اونطرف خوشحالمون می کنید........ از این دعوت ناگهانی اونم تو این موقعیت هردومون مات و مبهوت خشکمون زده بود و به فخری خانم نگاه می کردیم..چرا الان؟..یعنی به این زودی؟..مغزم از کار افتاده بود..وقتی اومدیم تو هردومون ساکت بودیم..معلوم بود اونم شوکه شده.. فخری خانم چقدر عجله داشت..حتی آنیل درخواستشو رد کرد و گفت تو یه زمان مناسب تر ولی فخری خانم قبول نکرد و گفت فرداشب منتظره.. فکر می کرد انیل خجالت می کشه و تو رودروایسی مونده، ولی اون پیرزن چه می دونست که با این کارش قراره چه آتیشی رو تو دل من به پا کنه؟.. آمادگی رو به رو شدن با مادرم و خونواده ی واقعیم رو داشتم؟!.. نمی دونم.. هیچی نمی دونم.. خدایا خودت کمکم کن تا بتونم بهتر فکر کنم.. تو این شرایط تنهام نذار.. نگاهی گذرا به صورتم انداخت..منتظر بودم چیزی بگه..هر چی فقط آرومم کنه..دلداریم بده..یه چیزی بگه و منو از این همه دلشوره ونگرانی نجات بده....مرتب تو دلم زمزمه می کردم..انگار فقط آنیل بود که همیشه باید نقش ناجی رو برای من بازی می کرد.. -- نگران نباش..بالاخره باید این اتفاق میافتاد.. -آخه........ نگاهم کرد...... --نمی خوای مادرتو ببینی؟!.. -نه..منظورم این نیست، اتفاقا در حال حاضر آرزوم فقط همینه که بتونم ببینمش اما..اما می ترسم..چطور بگم یه جور استرس و نگرانی که نمی تونم مهارش کنم..نمی دونم قراره چی بشه!.. سرشو تکون داد..رو مبل نشسته بودیم و اون کمی به جلو خم شد..نگاهشو به دستاش دوخت و گفت: می دونم چی میگی ولی دیگه کاریه که شده..سعی کن باهاش رو به رو بشی.... چاره ی دیگه ای هم نداشتم..بالاخره کنجکاوی های فخری خانم کار دستمون داد..گرچه به قول آنیل انگار دیگه وقتش بود و منم نمی خواستم برای همیشه مثل آواره ها سربار آنیل باشم..اگه یه جایی رو داشتم که می شد سرپناهم و می تونستم توش سر کنم هیچ وقت برای مردی که صادقانه کمکم کرده بود اسباب مزاحمت فراهم نمی کردم..اونم با حضور ناممکنم که به اسم خواهر و برادر تو چشم مردم و دوست از نظر خودمون داشتیم زندگی می کردیم.... به صورتش نگاه کردم..عمیق تو فکر بود..ولی بیشتر حس کردم ناراحته.. -آنیل؟!.. متوجه نشد..مسیر نگاهشو دنبال کردم..انگشتاشو قلاب کرده بود و محکم توی هم فشارشون می داد.. به صورتش نگاه کردم..اخم ملایمی رو پیشونیش نشسته بود..دومرتبه صداش زدم ولی اینبار کمی بلندتر که با یه تکون به خودش اومد و گنگ نگام کرد.. -- شرمنده حواسم نبود..چیزی گفتی؟!.. -نه فقط دیدم تو خودتی و کلافه ای خواستم بپرسم چیزی شده؟.. نفسشو فوت کرد بیرون و به مبل تکیه داد..سرشو گرفت بالا..نگاهش به سقف بود که گفت: داشتم به افکارم نظم می دادم..نمی خوام دیدار فرداشبمون باعث بشه که برنامه هام بهم بریزه.. -کدوم برنامه؟!.. سرشو اورد پایین..نگام کرد و لبخند بی رمقی لباشو کمی از هم باز کرد.. --بیا دیگه بهش فکر نکنیم، باشه؟.. -اما آخه....... --اینجوری فقط خودتو عذاب میدی، پس بی خیالش..قبول؟.. با اینکه نمی شد..با اینکه غیرممکن بود بخوام حتی ثانیه ای فراموشش کنم ولی سکوت کردم و سرمو انداختم پایین..منم دستامو تو هم قفل کرده بودم..از استرس بود اینو می دونستم..عادتم همین بود.. سر به زیر تک سرفه ای کردم تا بغضمو رد کنم و صدام صاف بشه.. - الان چند روزه از نسترن خبر ندارم..نگرانم که بلایی سرش اومده باشه.. -- نسترن حالش خوبه!.... همچین سرمو بلند کردم که صدای « تیریک » شکستن رگ گردنمو به وضوح شنیدم.. با دهن باز نگاهش کردم.. -چـــی؟!..تو از کجا می دونی؟!.. لبخندش کمی رنگ گرفت..دیگه بی روح نبود.. -- گوشیش خاموشه چون خراب شده.. - پس چرا خودش بهم زنگ نزد؟..اصلا تو اینا رو از کجا می دونی؟.. -- نسترن بهم زنگ زد.. -چــــی؟!.. هرلحظه تعجبم بیشتر می شد..نسترن به آنیل زنگ زده بود اما به من که خواهرشم و دارم با دلواپسی تو این جهنم دست و پا می زنم نه؟!.. آنیل سری تکون داد و آرنجشو به دسته ی مبل تکیه داد و انگشت شصت و اشاره ش رو به نرمی رو پیشونیش کشید.. -- همون شبی که عمارت بودیم نسترن و بابات بحثشون میشه و بابات که به نسترن شک داشته گوشیشو ازش می گیره ولی نسترن سماجت می کنه و نمیذاره واسه همین وقتی درگیر بودن گوشی پرت میشه و محکم میافته رو سرامیکای آشپزخونه..نسترن از غفلت بابات که داشته با مادرت دعوا می کرده استفاده می کنه و سیم کارتشو بر می داره..دوستش امروز اومده بوده دیدنش اونم از موبایل دوستش یه تماس کوتاه با من گرفت اولش نگران تو بود و حالتو می پرسید بعدشم منو در جریان گذاشت و گفت که بهت بگم از ترسش بهت زنگ نزده تا یه وقت بابات متوجه نشه چون حتی نمیذاره نسترن از خونه خارج بشه..بنیامین هم مرتب اونجاست و از پدرت امار می گیره..یکی دوبارم با نسترن حرفشون شده و نزدیک بوده کار به کتک کاری بکشه که مادرت....... مکث کرد و زیر چشمی نگام کرد..وقتی دید همچنان منتظرم و عکس العملی نشون نمیدم سر زبونش رو کشید رو لباش و ادامه داد: مادر نسترن میانه گیری می کنه و نسترنو می بره تو اتاق........ عصبی به صورتش دست کشید....... --خلاصه اینطور برات بگم که بنیامین خودشو جلوی چشم بابات یه عاشق سینه چاک جا زده و اونم داره به هر سازی که بنیامین می زنه می رقصه.. باورم نمیشه خدا!.. نسترنم!..تنها مونس شبای بی کسیم!..چرا گذاشتم تو دردسر بیافتاده..اون به خاطر من داره عذاب می کشه..خدایا چرا باید اینطور می شد؟..خواهرم!..هنوزم نمی خواد پشتمو خالی کنه!..ولی به چه قیمتی؟..بابام و بنیامین آرامشو ازش گرفتن..آتیشی که بنیامین تو زندگیم انداخت دامن همه مونو گرفت و من فکر می کردم اون شیطان صفت فقط منو هدف قرار داده تا بخواد نابودم کنه ولی اون کثافت کمر به نابودی همه ی خانواده م بسته بود..یاد تهدیدش افتادم وقتی شمال بودیم رو گوشیم پیام داد..« بهتره کار احمقانه ای نکرده باشی..گفته بودم که دست از سرت بر نمی دارم..من کابوست میشم سوگل..زندگیتو به جهنم تبدیل می کنم..فکت بجنبه بدن تیکه تیکه شده ی اعضای خانواده ت رو جلوی چشمات ردیف می کنم....منتظرم باش».. --سوگل؟!..داری گریه می کنی؟........ به صورتم دست کشیدم..خیس بود..اره....داشتم به حال خودم گریه می کردم..به بدبختیای خودم که تمومی نداشت..به حال زار و نزار خودم گریه می کردم.... نتونستم بیشتر از اون تحمل کنم و به هق هق افتادم..صورتمو با دستام پوشوندم و از ته دل گذاشتم ابرای تیره و بارونی چشمام تند و بی وقفه ببارن!..
رمان ببار بارون > فصل 12 رمان ببار بارون فصل 12 --میگم بهت....از دیشب تا حالا به مادربزرگت زنگ نزدی؟.. - زنگ زدم و بهش گفتم حالم خوبه ولی وسطاش شارژ گوشیم تموم شد.. --یه شارژر واسه ش جور می کنم مشکلی نیست..فقط دیگه با جایی تماس نگیر هر اتفاقی ممکنه بیافته.. -نمی تونستم بی خبر بذارمش.. آنیل از روی صندلی بلند شد و دستی به شلوارش کشید: خیلی خب اینبار اشکالی نداره مجبور بودی ولی دفعه ی بعد مراقب باش، بدون هماهنگی با منم کاری نکن باشه؟.. -مجبورم قبول کنم...... آنیل خندید .. -- بریم تو..نمی دونم بقیه دارن چکار می کنن..بالاخره می تونن تا ظهر کباب و حاضر کنن یا نه؟!.. خندید و به سوگل نگاه کرد.. سوگل شرم زده نگاهش را از او گرفت: به نظرم این کارت زیاده روی بود.. --چه کاری؟!.. - منظورم گوسفنده..من دختر ضعیفی نیستم.. لبخند آنیل پررنگ شد..در دلش گفت: برمنکرش لعنت...... -- بذار صادقانه پیشت یه اعترافی بکنم.... سوگل نگاهش کرد و آنیل ادامه داد: تا به حال تو عمرم دختری مثل تو ندیدم که تا این حد اراده ی قوی داشته باشه..سوگل، تو شاید ظاهر شکننده ای داشته باشی ولی روحت فراتر از اون چیزیه که کسی بتونه ببینه و درکش کنه..شاید اطرافیانت ساکت بودن و سربه زیر بودنتو پای سادگیت بذارن ولی من اینطور فکر نمی کنم..هر کس دیگه ای جای تو بود حتما تو همون دورانی که داشت اون همه عذاب و شکنجه رو تحمل می کرد به فرار یا خودکشی هم فکر می کرد ولی تو اینکارو نکردی..چرا؟!....... و سوگل بدون لحظه ای تردید گفت: چندباری به خودکشی فکر کردم..حتی تا یک قدمیشم رفتم تا عملیش کنم ولی..ولی دیدم نمی تونم..از خدا می ترسیدم..از اون دنیا....می دونستم با خودکشی عذابی که اون دنیا متحمل میشم صدبرابر از شکنجه های این دنیام بدتر و دردناک تره....فرار هم..خب جایی رو نداشتم..کسی رو نداشتم که بهش پناه ببرم.. آنیل قدمی به او نزدیک تر شد و گفت: ایمانت به خدا قوی و قابل ستایشه..منم میگم همین ایمانت باعث شده که دختر قویی به نظر برسی..من بیشتر به باطن آدما توجه می کنم تا ظاهرشون..پس شک نکن حق با منه!.. سوگل که از نظر آنیل نسبت به خودش حس خوبی داشت لبخند زد....برای اولین بار کسی توانسته بود او را درک کند..صاف و شفاف..زلال بدون هیچ دروغ و نیرنگی.. آنیل قصد جلب توجه نداشت..حرف هایش را در کمال صداقت و آرامش به زبان می آورد..کلامش حس ِ گرم ِ آرامش را تمام و کمال به وجود یخ بسته ی سوگل تزریق می کرد و وجودش را گرمایی لذت بخش که طعم خوش زندگی را داشت پر می کرد.. آنیل لحظه به لحظه بیشتر از قبل به او نزدیک تر می شود و..همین هم باعث سردرگمی ِ گاه و بی گاه سوگل می شد.. شاید چون فکر می کرد که حقیقت شمردن این حس، غیرممکن است.. باور دارد که شدنی نیست..و همین شاید ضد و نقیض های مکرر سدی شود تا بتواند جلوی پیشروی این حس را بگیرد.. ********************************* « سوگل » امروز واقعا روز خوبی بود..برای اولین بار توی زندگیم....این همه توجه..این همه نگاهه مهربون..اصلا باورکردنی نیست.. من واقعا حال خوبی داشتم..یه حال وصف نشدنی.. غروب کمی با عمه خانم تو باغ قدم زدیم..چندتا سوال در مورد مادرم و انیل پرسید و منم هربار یه جوری از جواب دادن بهشون طفره می رفتم.. تا وقت شام آنیل و ندیدم بعد از اونم یه شب بخیر کوتاه به همه مون گفت و رفت تو اتاقش.. بعد از رفتنش دیگه دوست نداشتم پایین بمونم ومنم برگشتم تو اتاقم.. کلافه بودم و فکر می کردم اگر بخوابم حالم بهتر میشه ولی خوابم نمی برد.. افکار جور واجور تو سرم وول می خوردن و ارامشمو ازم گرفته بودند.. انقدر رو تخت قلت زدم و اینور و اونور شدم تا به خاطر خستگی چشمام سنگین شدن و..بالاخره خوابم برد.. با صدای تقی از خواب پریدم..اتاق تاریک بود..آباژورو روشن کردم..کسی تو اتاق نبود ولی پنجره باز بود..یادم نمی اومد که اخرین بار بسته بودمش یا نه؟.. از تخت اومدم پایین و پنجره رو بستم..داشتم پرده رو می کشیدم که دستی نشست رو شونه م و از ترس تا خواستم برگردم و جیغ بکشم دست دیگهشو گذاشت رو دهنم و تو صورتم اروم ولی با خشونت گفت: هیششششش..ساکت خوشگلم..... تو دلم فریاد زدم..از ترس بین دستاش خشکم زده بود و چشمامو انقدر باز کرده بودم که تخم چشمم می سوخت.. داشتم خفه می شدم و اون نامرد دستشو از روی دهنم برنمی داشت.. به تقلا افتادم.. محکم منو بین بازوهاش گرفته بود: می خوام از یه روز باقی مونده ی محرمیتمون استفاده کنم..واسه من مهم نیست ولی بذار برای همیشه تو ذهن تو بمونه..می خوام بهت بفهمونم که بنیامین کیه و چه کار می تونه باهات بکنه عروسک من........ و همونطور که تقلا می کردم پرتم کرد و افتادم رو تخت .. زیر هیکل سنگین و نحسش داشتم جون می دادم............... جیغ می کشیدم..داد می زدم..حتی گریه می کردم ولی اون عوضی جلوی دهنمو محکم گرفته بود و همین تقلاها باعث می شد احساس خفگی بهم دست بده و نتونم طبیعی نفس بکشم.. چشمام داشت سیاهی می رفت و نفسای اون عوضی روی تنم، داشت حالمو بد می کرد!.. می خواستم یه جوری دستشو گاز بگیرم ولی نمی تونستم....در تلاش بود دکمه های لباسمو باز کنه.. از ته دل جیغ کشیــدم و اسم خدا رو صدا زدم..دیگه حنجره ای برام نمونده بود.. یه دفعه همه جا جلوی چشمام تیره و تار شد..سرم سوت می کشید و حس می کردم تنم کرخت شده..نه چشمام می دید و نه حتی گوشام چیزی رو می شنید..ولی هنوز اون گرما رو حس می کردم..فقط همون گرما بود و حتی سنگینیشو هم دیگه رو خودم حس نمی کردم.. ولی..صدای نفسای یه نفره..دارم تقلا می کنم ولم کنه..دیگه دستی روی دهنم نیست ولی حس می کنم مثل آدمای لال قدرت تکلممو از دست دادم..انگار تو یه حفره ی تاریک و عمیق دارم فرو میرم.. یکی داره دستمو می کشه..من می خوام جیغ بزنم ولی نمی تونم..چشمام هیچ جا رو نمی بینه..می خوام پسش بزنم ولی اون ولم نمی کنه..صداشو نمی شنوم..هیچی رو جز دستای داغش حس نمی کنم.. خدایا دارم می میرم.. از این همه حس خنثی به یکدفعه دارم جون میدم.. تنم خیس بود..داشتم می سوختم..چقدر گرممه....یکی این حرارتو از من دور کنه..یکی نجاتم بده..نجاتم بده..من..مـ..من....... چشمام دیگه سنگین نیست..ولی توان باز کردنشونو ندارم..پس اون تاریکی از بسته شدن چشمام بوده ولی حسش نکردم..اصلا نفهمیدم چی شد..هیچ نوری نیست که چشمامو بزنه برای همین می تونم راحت بازشون کنم.. بعد از یه مکث کوتاه تموم توانمو جمع می کنم..لای پلکام باز میشه..اون گرما هنوز هست..و زمزمه های یک نفر.. من کجام؟..بنیامین..اون..اون اینجاست.. چشمامو تا اخرین حد باز کردم و با یه نفس عمیق نشستم..ریتم نفسام نامنظم بود..ضربان قلبمو تا توی دهنم حس می کردم..قفسه ی سینه م خس خس می کرد.. نگاهم مستقیم و بی هدف رو دیوار رو به روم خشک شده بود.. زمزمه ها بلندتر شد ..واضح..با یه بغض خفه.. --سوگل..عزیزم حالت خوبه؟..صدامو می شنوی..منو ببین.... گردنم درد می کرد..حس می کردم همه ی رگای بدنم خشک شدن و هیچ خونی تو بدنم جریان نداره..همه چیز متوقف شده و قدرت حرکت ندارم.. به هر زحمتی بود با کمی درد تونستم سرمو بچرخونم طرفش.. صورتم خیس بود..از اشک..از عرق ِ ناشی از ترس و اضطراب..هرم نفسام از حرارت اتیش هم شدیدتر بود تا جایی که پشت لبم حسش می کردم.. آنیل کنارم بود..با چشمای سرخ..نگاهش وحشت زده تو چشمام قفل شده بود.. اون اینجا چکار می کرد؟!..بنیامین اینجاست!..اون هردومونو می کشه!.... لبشو گزید و دست لرزونشو آورد جلو که ناخودآگاه جیغ خفه ای کشیدم و خودمو جمع کردم..دستش تو هوا خشک شد..پتو رو تو دستام مچاله کردم و خودمو عقب کشیدم.. - نیا جلو..دست نزن به من..بنیامین اینجاست..برو..برو از اینجا..اون تو رو می کشه..منو می کشه..اون اینجاست..توی اتاقه..همینجا.. چشمامو بسته بودم و پشت سر هم با تنی سرد و بی روح، اون لحظه هرچی به ذهنم می رسیدو می گفتم..کنترلی نه روی حرکاتم داشتم ونه روی حرفام..هر چی که بود فقط ترس بود..فقط همونو حس می کردم..فقط ترس...... صداشو شنیدم.. -- هیچ کس اینجا نیست چشماتو باز کن سوگل..ببین بنیامین تو اتاق نیست، فقط من و تو اینجاییم..باز کن چشماتو عزیزم تو رو به خدا باز کن چشماتو..چرا اینکارو با من می کنی؟..اذیت نکن سوگل.. لای پلکامو باز کردم..نگاهمو اول به چشمای سرخ خودش انداختم، بعد هم تو اتاق چرخوندم..تاریک نبود و آباژور تا حدی اطرافو روشن کرده بود..کسی تو اتاق نبود!..جز آنیل هیچ کس..پنجره بسته بود و پرده هم کشیده شده بود..یعنی همه ش یه خواب بود؟؟؟؟!!!!.. ولی..ولی باورم نمیشه که اون اتفاق یه خواب بوده باشه..من حسش می کردم..همه چیز جون داشت..واقعی بود..حتی هنوز گرمی انگشتاش روی دهنم هست.... نگاهه وحشت زده م اتاق رو می کاوید که زمزمه کردم: نه اون خواب نبود..حقیقت داشت..اون اینجا بود..من می دونم..من دروغ نمیگم..بنیامین اینجاست..می خواست منو..می خواست ابرومو ببره..گفت از یه روز باقی مونده ی محرمیتمون می خواد استفاده کنه..اون همه چیزو می دونه..می دونه همه چیز تموم شده..دست از سرم بر نمی داره..اون..اون........ با ترس و گریه جوری که صدام به سختی در می اومد خیلی ناگهانی چرخیدم سمتش و پتو رو تو بغلم گرفتم.. آنیل خیره تو چشمام خواست لب باز کنه که بهش مهلت ندادم: اون می خواست منو بکشه..می خواست ذره ذره نابودم کنه.......... دستم جوری می لرزید که هرکار می کردم نمی تونستم ثابت نگهش دارم..محکم روی تخت زدم و سعی داشتم بلند حرف بزنم ولی بازم می دیدم نمی تونم..صدام در نمی اومد.. - اینجا..روی همین تخت..منو پرت کرد....گرمم بود..داشت خفه م می کرد..داشت..می خواست.... دستمو روی دهنم گذاشتم..هنوز داغ بود..انقدر تند حرف زده بودم که حس می کردم نفس کم اوردم..بریده بریده نفس می کشیدم..صورتمو با دستای سردم پوشوندم..بلند زدم زیرگریه چون دیگه توانی تو تن نداشتم..داشتم میمردم..فکر کردن بهشم واسه کشتنم بس بود..تجسم اون صحنه ها واسه صدبار جون دادنم تو هر ثانیه کافی بود.. مچ جفت دستام داغ شد..همون گرما..همون داغی..شاید خودش بود..خودش بود..جیغ کشیدم و دستامو آوردم پایین ولی صدای جیغم از صدای طبیعی خودمم پایین تر بود.. آنیل و تو فاصله ی کمی از خودم روی تخت دیدم..میون هق هق می نالیدم..مچ دستام تو دستای قوی و مردونه ی اون بود..هنوزم می لرزیدم..هیچی رو حس نمی کردم جز اون گرمای عجیب دور جفت مچای دستم.. همه ی وجودم سِر شده بود..چشمای اونم پر از غم بود..سرخ و ..شاید بارونی..قفسه ی سینه ش محکم بالا و پایین می شد.. وقتی دیدم مردی که رو به روم ِ آنیل ِ نه بنیامین، دیگه تلاشی برای آزاد کردن دستام نکردم.. -- داری خودتو می کشی دختر، تمومش کن....هیچ کس تو این اتاق نیست فقط یه خواب بود..اون عوضی جرات نزدیک شدن به تو رو نداره..تا من زنده م هیچ غلطی نمی تونه بکنه..دستش بهت بخوره از هستی ساقطش می کنم..دیگه گریه نکن و آروم باش..نذار چشمای نازتو اینطور بارونی ببینم.. لبام لرزید و با ترس گفتم: نه..تو نباید به اون آدم نزدیک بشی..اون تو رو می کشه..اون خود شیطانه بهم قول بده که هیچ وقت نمیری پیشش..نباید بری....... میون اون همه غم توی چشماش لبخند زد..یه برگ دستمال کاغذی از روی میز کنار تخت برداشت و آروم روی صورتم کشید تا اشکامو باهاش پاک کنه.. --هرچی تو بگی من همون کارو می کنم..فقط این چشما دیگه نباید اینطور ببارن..این حقو ندارن..هر دقیقه قلبمو با هر قطره از اشکت زیر و رو نکن شاید تاب نیاوردم..اگه می دونستی جونم تو هر قطره از اشکات اسیره که با ریختنشون منو هم می کشی هیچ وقت اینکارو باهام نمی کردی..من آدم بی جنبه ایم اگه یه روز کنترلمو از دست بدم می دونی چی میشه؟!.... محو صداش بودم..محو نگاهه گرفته ولی جذابش..جذاب به خاطر آرامشی که داشت..لبخندی که هرچند کمرنگ ولی مایه ی دلگرمی من بود..دستی که به واسطه ی اون دستمال ظریف، روی صورتم کشیده می شد..نرم..آروم..ولی پر از احساس.. دستشو کنار کشید..نگاهه اونم تو چشمای من بود..منتظر بود جوابشو بدم..سرمو به نشونه ی نه بالا انداختم.. با این حرکتم لبخندش عمیق تر شد..شاید به خاطر حرکت ساده و بچگانه م بود..چشمای اشک الودم..دماغ قرمز و گونه های گل انداخته م..چشمایی که غم ِ توش معصومیتشو بیشتر می کرد و اینو توی تموم عمرم دیده و شاهدش بودم، جلوش نشستم و معلومه که این حرکتم اسباب خنده شو فراهم می کنه!.. جفت دستاشو گذاشت کنارم روی تخت..کمی خودشو کشید سمتم..با تعجب چشمامو بازتر کردم و آب دهنمو قورت دادم..مقابل حرکتی که انجام داده بود عکس العمل نشون دادم و کمی عقب رفتم.. نگاهش توی چشمام میخکوب بود: دوست داری بدونی؟.... لبام می لرزید ولی بدون مکث زمزمه کردم: دیگه..نه...... چند لحظه تو چشمام خیره موند..لبخند زد..لبخندش رنگ گرفت و کم کم به قهقهه تبدیل شد..خودشو کنار کشید و لب تخت نشست..انگشتاشو لا به لای موهاش فرو برد..هنوز داشت می خندید.. نفس حبس شده توی سینه مو بیرون دادم.. سرشو چرخوند سمتم و با همون صورت خندون گفت: دیگه نه؟!..از چی ترسیدی دخترخوب؟..فکر کردی من از اون مردایی ام که می تونم بـ ...... سریع پریدم میون حرفش و گفتم: نه نه..من منظوری نداشتم..من فقط..فقط همینجوری گفتم.... سرشو تکون داد و نگاهشو ازم گرفت.. -- می دونم..داشتم باهات شوخی می کردم.. شوخی می کرد؟!..به خاطر من؟!..که خوابمو یادم بره؟!.. ولی نمی تونستم..اون خواب انقدر به واقعیت نزدیک بود که نمی تونستم فراموشش کنم.. سرمو زیر انداخته بودم..صداشو شنیدم..جدی ولی آروم.. -- سوگل زیاد از حد داری به بنیامین فکر می کنی..می دونم تو شرایطی نیستی که بتونی آرامش داشته باشی ولی با فکر و خیالم کاری از پیش نمی بری..سعی کن اروم باشی و امیدتو از دست ندی..اون آدم نمی تونه تو رو پیدا کنه چون من نمیذارم..من با همچین آدمایی زیاد سر و کار داشتم و دارم..اگه بنیامین این اطرافو واسه پیدا کردن تو زیر نظر گرفته منم آدمای اونو زیرنظر دارم..خودش به دردم نمی خوره چون مجبوره کنار خانواده ت بمونه تا به چیزی شک نکنن و از طرفی پلیسا رو هم در جریان نذارن....من می دونم دارم چکار می کنم تو نگران چیزی نباش..... کلافه پشت گردنش دست کشید: غیبت منم زیاد شده باید برگردم تهران......... با دلهره ی خاصی نگاهش کردم و خواستم بگم « پس من چی؟ » که انگار خودش فهمید..دستشو به نشونه ی سکوت آورد بالا.. -- چطور می تونم تو رو اینجا ول کنم و باخیال راحت برگردم تهران؟..حتی واسه یه ثانیه هم نمی تونم تنهات بذارم..همین امشب همه ی حواسم بهت بود اونم به خاطر سهل انگاری دیشبم پس چطور فکر کردی که بدون تو بر می گردم؟.... - می خوای چکار کنی؟..من که نمی تونم برگردم تهران......... لبخند زد و کاملا خونسرد گفت: چرا نتونی؟!.. -منظورت چیه؟!.. -- تو هم با من میای..یه چیزایی تو سرم هست که اگه بتونیم با هم عملیشون کنیم نتیجه ی خوبی میده.. - من نباید بدونم؟!.. --برگشتیم تهران بهت میگم.. سرمو زیر انداختم و من من کنان گفتم: یعنی من باید..با..ریحانه..منظورم اینه که برگشتیم می تونم ببینمش؟!.. -- بالاخره که باید این اتفاق بیافته.. - ولی چرا الان؟!.. --چرا الان نه؟!.. - حس می کنم آمادگیشو ندارم.. -- خب چند روز فرصت داری که آمادگیشو پیدا کنی.. -چند روز؟!..یعنی حالا حالاها اینجا هستیم؟!.. ابروهاشو بالا انداخت و شیطنت امیز خندید.. --نه!..... - گیج شدم...اصلا نمی فهمم چی میگی...... -- تو با من میای تهران..ولی نه خونه ی ریحانه، چون اونجا هم حاج آقا هست هم بقیه که هنوز چیزی نمی دونن..اونا هم نیاز به آمادگی دارن حتی شاید بیشتر از تو..گرچه مامان یه جورایی در جریانه ولی مطمئنم با شرایطی که داره فعلا نمی تونه..... -پس واسه چی برگرم تهران وقتی جایی رو ندارم؟!.. -- چرا جایی رو نداری؟!..مگه خونه ی برادرت نیست؟!.. من که اون لحظه حواسم اصلا جمع نبود بی خیال گفتم:من برادر ندارم.... چپ چپ نگام کرد: نداری؟!.. -ندارم!.. --سوگل......... یه کم نگاهش کردم.. وتازه بعد از چند لحظه دوزاریم افتاد که منظور آنیل از این حرف چیه!.. اخمام تو هم جمع شد..منظورش از برادر، به خودش بود؟!.. ولی من برادر ندارم.. هیچ وقت هم نداشتم.. خواستم همینو بهش بگم که از رو تخت بلند شد و گفت: پاشو حاضر شو..درضمن عادت کن که شبا، با روسری نخوابی...... و به شالم اشاره کرد.. وقتی رو تخت دراز کشیده بودم نفهمیدم کی خوابم برد واسه همین برش نداشتم..ولی حالا می دیدم که چه خوب شد دست بهش نزدم.. -- پاشو دیگه پس چرا معطلی؟.. -این وقت شب کجا بیام؟!.. --ببینم تو شک نکردی که چرا عمه و بقیه با این همه سر و صدا بیدار نشدن؟!.. - چرا اتفاقا می خواستم بپرسم..دیشب که تب داشتم و هذیون می گفتم صدامو شنیده بود..الان خوابن؟!.. خندید و دستاشو به کمرش زد.. -- نه بیدارن..حقیقتش کسی تو عمارت نیست.. با تعجب به ساعت کوچیکی که روی میز بود نگاه کردم..ابروهام خود به خود بالا رفت..ساعت 4 بود!.. - یعنی الان هیچ کس تو عمارت نیست؟!.. --رفتن پشت عمارت، ساختمون خدمتکارا.. -اونجا دیگه کجاست؟!.. --نرفتی؟.. - نه..ولی واسه چی؟.. -- یکی از خدمه ها وقت زایمانشه..تا شهر فاصله ی زیادی ِ ظاهرا اوضاعشم اونقدری رو به راه نیست وگرنه با ماشین سریع می رسوندیمش بیمارستان.. - ای وای زایمان اونم تو خونه؟!..ولی آخه خیلی خطرناکه.. رفت سمت در: نگران نباش عمه خانم اونجاست.. درو بازکرد و برگشت و نگام کرد.. خندید و گفت: زنای این روستا همه جور هنری دارن یکیشم همینه که قراره ببینی..البته تو این یه قلم مرحله ی استادی رو هم رد کردن..حالا اگه می خوای صحنه رو از دست ندی بدو حاضر شو منم همین بیرون منتظرت می مونم.. با لبخند کمرنگی سرمو تکون دادم و آنیل همونطور که نگاهش به من بود از اتاق بیرون رفت و درو بست.. زایمان!!..اونم تو خونه!!.. در عین حال عجیب ولی جالب بود.. شالمو جلوی آینه مرتب کردم..چشمام پف کرده و قرمز بود..سرخی چشمای آنیل از منم بیشتر بود..وقتی می خندید هنوزم صداش بم بود و اون گرفتگی رو داشت.. نگاهم از تو آینه به پشت سرم افتاد..تخت خواب....و با فاصله از اون پنجره....شب بود..سایه ی درختا هم از بیرون افتاده بودن رو پرده..مخصوصا وقتی به واسطه ی باد تکون می خوردن وحشتناک می شدن.. یه لحظه یاد اون مهمونی افتادم که بنیامین هم توش بود..پارتی ش.ی.ط.ا.ن. پ.ر.س.ت.ا..فرقه ی ش.ی.ط.ا.ن. پ.ر.س.ت.ی..اون آدما و حرفاشون..چیزای چندش آوری که می خوردن..رقصای عجیب وغریبشون..قیافه های ترسناکی که واسه خودشون ساخته بودن و از همه بدتر خون خوار بودنشون.. از روی شال به گردنم دست کشیدم..چشمامو چند لحظه بستم و باز کردم..واقعا می ترسیدم..اتفاق امشب رو هر چند خواب بود ولی نمی تونستم به همین راحتی فراموش کنم..باید خدا رو از ته دل شکر می کردم که فقط یه خواب بوده نه بیشتر!.. تو حال خودم بودم که یکی زد به در و نفهمیدم چی شد همچین بلند جیغ کشیدم که دستامو گذاشتم رو گوشام.. در به شتاب باز شد و آنیل و تو درگاه دیدم که وحشت زده ایستاده بود و منو نگاه می کرد..چشماش از تعجب پر بود.. -- چی شد سوگل؟!.. نفس نفس می زدم..دستامو اوردم پایین و محکم آب دهنمو قورت دادم.. -هیـ ..هیچی..فـ..فقط یه کم ترسیدم..وقتی..زدی به در..یهو... و نگاهمو ازش گرفتم..اومد تو و درو بست..چند قدم اومد جلو.. --با وجود خواب امشب و کابوس دیشبت از همه چیز واهمه داری می دونم..شاید تا یه مدت این حالتو داشته باشی ولی بالاخره فراموش می کنی.. - نمی تونم..همه ش حس می کنم تو اتاقه و داره نگام می کنه.. --تا حد زیادی تونسته روت تاثیر بذاره..اون یه ادمه تو یه فرقه ی ش.ی.ط.ا.ن.ی ِ خیلی کارا ازش ساخته ست واسه اینکه بتونه تو رو تحت کنترل بگیره..می تونه خیلی راحت از نظر روحی ازارت بده بدونه اینکه پیدات کنه..اون الان داره همین کارو می کنه..می دونه جسمتو نمی تونه پیدا کنه ولی با روحت داره ارتباط برقرار می کنه.. - تو روخدا اینجوری حرف نزن بیشتر می ترسم.. --باید بدونی تا بتونی با چشم باز باهاش مقابله کنی..بنیامین یه آدم معمولیه هیچ قدرتی هم نداره..همه ی اینا کذبه و یا اگرم باشه تو وجود این آدم نیست..روحا داره آزارت میده..به خاطر کارایی که باهات کرده داره خیلی راحت درونت نفوذ می کنه تو خودتم داری بهش کمک می کنی تا پیشروی کنه..نذار این اتفاق بیافته....... -می خوام ولی نمیشه..خواب و رویا که دست خود آدم نیست.. --اگه در طول روز کمتر بهش فکر کنی و بذاری فکرت آزاد بمونه و بیشتر سرتو گرم کنی و بخوای که شاد باشی و با ادمای اطرافت ارتباط داشته باشی میشه..خیلی راحت می تونی پسش بزنی حتی بدون اینکه متوجه بشی.. سکوت کردم.. می خواستم که فکر کنم.. حرفاش حقیقت داشت.. یعنی این تنها راه حلش بود؟!.. به پنجره نگاه کردم.. و صداشو شنیدم: فردا از اینجا میریم!.. با تعجب نگاهش کردم.. -فردا؟!..تو مطمئنی؟!.. چشماشو باریک کرد و گفت: چطور مگه؟!.. -آخه..به این زودی!....یعنی من.. --می ترسی برگردی تهران؟!.. از اینکه تونسته بود دردمو بفهمه و حرف دلمو بزنه، نفس ِ تو سینه حبس شدمو دادم بیرون و سرمو آروم تکون دادم.. لبخند کمرنگی نشست رو لباش و یه قدم دیگه جلوتر اومد.. -- هیچ اتفاقی قرار نیست بیافته..نه تا وقتی من کنارتم اینو بهت قول دادم.. سرمو زیر انداختم و انگشتامو به بازی گرفتم.. -می دونم..ممنونم ولی بازم نمی تونم ترسو از خودم دور کنم..احساس می کنم این حالتا رو تو خودم نمی تونم سرکوب کنم.. --خب این طبیعیه..ترس تو وجود هر ادمی هست و کسی نمی تونه منکرش بشه ولی تو با وجود شرایطی که داری باید بتونی بهش غلبه کنی لااقل سعی خودتو بکن..نمیگم کامل از بین ببرش چون می دونم حتی امکانش وجود نداره ولی تا حدی کمش کن تا بتونی کنارش کمی آرامش به دست بیاری، در غیر اینصورت اینجوری فقط خودتو نابود می کنی!.. حرفاش بهم حس خوبی می داد..مخصوصا الان که صداش هم با یه حس آرامش همراهه..آرامشی که برام خاص و درعین حال انرژی بخش بود.. وقتی حرف می زد و با حرفاش قصد آروم کردنمو داشت واقعا از ته دل حس می کردم که دلم تا حدی که بتونم لمسش کنم آروم گرفته..این حس رو دوست داشتم و ملموس بودنش رو کامل در خودم احساس می کردم!.. -- حاضری بریم؟!.. از صداش که پر بود از انرژی و نگاهی که شیطنت بار به من دوخته شده بود لبخندی ناخواسته بر لبم نشست و سرمو تکون دادم.. به نیم رخ ایستاد و با دست به در اشاره کرد: پس بزن بریم که مطمئنم تا الان اون کوچولو هم به دنیا اومده!.. از ژستی که تو قالب احترام به خودش گرفته بود نتونستم چشم بپوشم و خندیدم..از کنارش رد شدم و گفتم: هنوزم نمی تونم باور کنم که تو این عمارت قراره همچین اتفاقی بیافته.... پشت سرم اومد و هر دو از در بیرون رفتیم..چند قدم باهاش فاصله داشتم که خودشو بهم رسوند..حالا کنارم بود.. -- این اولین بار نیست..اینجا یه روستای نمیشه گفت دورافتاده ولی خب مستقل از روستاهای دیگه ست و به شهر هم خیلی فاصله داره اگه کسی نتونه از پس کاراش بر بیاد هر اتفاق ناخوشایندی ممکنه برای خودش و خانواده ش بیافته!..روستا امکانات شهرو نداره.. - یعنی اینجا حتی یه خونه ی بهداشت یا یه بهداری معمولی هم نیست که بشه به اهالی کمک کرد؟!.. --قبلا بود ولی الان نیست.. - یعنی چی که قبلا بود ولی الان نیست؟!.. -- بهداریش میشه گفت یه جورایی هست ولی خیلی وقته هیچ پزشکی توش پا نذاشته!.. -آخه چرا؟!.. -- حدودا 1 سال پیش بود که در اثر بی احتیاطی بهداریی که کمی پایین تر از همین عمارته آتیش می گیره..قدرت آتیش انقدر زیاد بوده که پزشک و 2 تا از پرستارا با هم لا به لای شعله هاش می سوزن و کسی هم نمی تونه نجاتشون بده..بعد از اون کمی بهداری رو بازسازی کردن ولی نصفه رهاش کردن و هنوزم که هیچی به هیچی.. - اینکه وحشتناکه!!!!!!..ولی آخه اینجوری هم نمیشه..خودت نمی تونی واسه اهالی کاری بکنی؟.. لبخند ِ آرومی زد و در سالنو واسه م نگه داشت..هوای بیرون عالی بود مخصوصا نسیم شبانه ای که با باز شدن در یه دفعه تو صورتم خورد....یه نفس عمیق کشیدم و در همون حال صدای آنیل رو شنیدم.. -- تقریبا دارم یه کارایی می کنم، بازسازی بهداری که تموم بشه حتما زمینه ی کارای بعدی رو هم فراهم می کنم.. با لبخند نگاهش کردم و گفتم: این عالیه..خیلی خوبه که تنهاشون نمیذاری!.... خواست جوابمو بده ولی همون لحظه یکی از مردای عمارت که تا حالا ندیده بودمش به طرفمون اومد..چشماش از خوشحالی می درخشید.. آنیل تا چشمش بهش افتاد و لبخند و رو لباش دید خنده ی کوتاهی کرد و گفت: پهلوون چشم و دلت روشن..نگاهت داره خوشحالیتو داد می زنه!.. و همدیگه رو بغل کردن و اون مرد در حالی که از شادی زیاد صداش می لرزید گفت: آقا نمی دونی چقدر خوشحالم..خدا خیلی به من و نرگس لطف داشته..چشممو روشن کرد آقا چشممو روشن کرد.. آنیل با همون لبخندی که رو لبش بود سرشو تکون داد و گفت: به سلامتی پسر ِ یا دختر؟!.. مرد با صدایی که شور و شعفی خاص درش برپا بود دستاشو تو هوا تکون داد و گفت: هر دو آقا هر دو..قربون کرم و لطف خدا برم بچه هام دوقلو َن.. ابروهای من و آنیل خود به خود بالا رفت و با لبخند به آنیل نگاه کردم..آنیل نیم نگاهی به من انداخت و رو بهش گفت: بابا پهلوون دست مریزاد..پس باید دوبرابر ازت شیرینی بگیرم....و مردونه رو شونه ش زد و گفت: خوشحالم کردی ایشاالله که همیشه خونه ت گرم و سایه ت بالا سر زن و بچه هات باشه!.. مرد که اشک تو چشماش جمع شده بود و چونه ش در اثر بغض تو گلوش می لرزید سرشو خم کرد و گفت: آقا خدا از بزرگی کمت نکنه هر چی که دارم از سایه ی سر شما دارم..به والله نمی دونم چطور باید جبران کنم..شیرینی که چیزی نیست من جونمم بدم کمه آقا!.. آنیل با اخم ساختگی و نگاهی گله مند گفت: دیگه نشنوم این حرفو احمد..این لطف خدا بوده نه من..منم هرکار که کردم وظیفه ی خودم دونستم و چیزی بیشتر از وظیفه م انجام ندادم که بخوای مدیونم باشی..سرت سلامت.....حالا هم برو..برو پیش زنت تنهاش نذار..الان که نمیشه دیروقته ولی فردا حتما میام و کوچولوهای خوشگلتو می بینم..یه چشم روشنی توپم پیش من دارن.. و باهاش دست داد و احمد سر خم کرد تا دست آنیل رو ببوسه ولی آنیل محکم دستشو کشید عقب و مردونه رو شونه ش زد و جدی گفت: برو مرد این چه کاریه؟!.. --آقا دستتم ببوسم کمه..ایشاالله که هر چی از خدا می خوای بهت بده..دست به خاک بزنی طلا بشه..به چشمام نور امید دادی خدا هیچ وقت ناامیدت نکنه اقا!.. آنیل که حالت چهره ش اون رو گرفته و ناراحت نشون می داد گفت: ممنونم پهلوون..همین دعای خیرت تا اخر عمر برام بسه.. صداش برعکس چهره ش کوچک ترین ناراحتی رو نشون نمی داد..پس چرا صورتش گرفته ست و چشماش دیگه خوشحال نیست؟!.. احمد که رفت رو کردم بهش و گفتم: چرا انقدر تشکر می کرد؟!..البته اگه دوست نداری بگی اصرار نمی کنم..فقط..فقط محض کنجکاوی پرسیدم........ نفسشو عمیق بیرون داد و دستی لا به لای موهاش کشید..سرشو رو به آسمون بلند کرد و بعد از چند لحظه به صورتم خیره شد و با صدای آرومی گفت: احمد و نرگس سالهای سال ِ که تو این عمارت زندگی می کنن..ازدواجشون برپایه ی عشق بوده اونم از نوع دوطرفه ش..الان نزدیک به 16 ساله که ازدواج کردن ولی تو این همه سال خدا بهشون هیچ بچه ای نداده بود..وقتی پام به عمارت باز شد کم کم باهاشون آشنا شدم..هردوشون ادمای خوب و زحمت کشین و واقعا میگم که لیاقت خوشبختی رو دارن..با اینکه هیچ ثمره ای نداشتن ولی از ته دل خاطر همو می خواستن و به قول خودشون هیچ وقت پشت همو خالی نکردن.. احمد بارها پیش من درد و دل کرده هربارم از لا به لای حرفاش بیشتر از قبل پی بردم که چقدر زن و زندگیشو دوست داره..یکی از دوستای من خواهرش پزشک زنان ِ..تحصیلاتشو خارج از کشور گذرونده و میشه گفت تو تهران اسم و رسمی واسه خودش داره..به احمد پیشنهاد دادم یه سر به مطبش بزنه ولی احمد گفت توانایی مالیشو ندارم..بهش قول دادم همه جوره کمکش کنم.. خلاصه بعد از مراجعه نزدیک به چند ماه طول کشید تا اینکه یه روز دلو زدم به دریا و اومدم عمارت..دلم واسه همه تنگ شده بود..همون روز احمد با خوشحالی اومد پیشم و خبر پدر شدنشو بهم داد..نمی دونی چقدر خوشحال شدم.. از همون موقع تا الان احمد هر وقت منو می بینه همین بساطو راه می ندازه درصورتی که همه ش لطف خدا بوده نه من.... - ولی تو واسطه شدی که دلشونو شاد کنی..اینکارتم بدون پاداش نمی مونه.. لبخند کمرنگی زد و با نوک کفش چند تا ضربه ی اروم به سنگریزه هایی که جلوی پاش بود زد.. -- نمی دونم، ولی.... - ولی چی؟!.. سرشو بلند کرد..نگاهش تو چشمام قفل شد..یه نگاهه خاص که با گره خوردنش تو چشمام یه چیزی رو تو وجودم به لرزه انداخت..واسه م سنگین بود اون نگاه.. چشم تو چشم من با لحنی خاص تر از اون نگاه زمزمه کرد: من فقط..فقط از خدا.......... لباش می لرزید..قدمی که به طرفم برداشت باعث شد به خودم بیام و نگاهمو به هرجون کندنی که هست بدزدم.. نمی دونم چی شد ولی همین که سرمو زیر انداختم همونجا ایستاد..صدای نفساشو می شنیدم..نفسایی که همراهه دستاش می لرزید..نگاهمو بالا کشیدم ولی قدرت اینو که تو چشماش خیره بشمو نداشتم.. با یه نفس بلند و کشیده لرزون گفت: سوگل بریم تو...... نگفتم چرا؟..نپرسیدم دلیلتو بهم بگو؟چرا حرفتو نصفه رها کردی؟!.. فقط سرمو تکون دادم و خودم جلوتر از اون وارد عمارت شدم..پاهام می لرزید..دستام..همه ی وجودم می لرزید..حتی..حتی اون چیزی که احساسش کردم و..تپش های نامنظم و صدای بلندش درونم رو پر کرده بود.. صدای قدمای محکمشو پشت سرم می شنیدم ولی حتی یک ثانیه هم مکث نکردم..نصف پله ها رو طی کرده بودم اونم تند و بی وقفه.....که صدام زد.. قدمام خود به خود سست شد..و ایستادم..برنگشتم..خودش جلو اومد و به فاصله ی یک پله ازم بالاتر ایستاد..سرم زیر بود و دست سردمو به نرده ی اهنی کنار پله گرفته بودم..حس کردم دستام از این نرده های آهنی هم سردتر ِ .. --سوگل..میشه نگام کنی؟!.. نه..نمی تونم..درونم فریاد می زدم که نمی تونم ولی اون..... --سوگل......خواهش می کنم!.. صداش چقدر اروم بود.. سرمو نرم و آهسته بلند کردم..نگاهم یک دَم ثابت تو چشماش نمی موند و تو تموم اجزای صورتش می چرخید..اروم نبودم و خدا می دونه که تا چه حد داشتم تلاش می کردم آنیل از تلاطم و طوفانی که درونم به پا شده چیزی نفهمه!.. -- یه چیزی هست که می خوام بهت بگم اما..... سکوت کردم.. می خواستم که بگه..هر اونچه که باعث لرزش صداش شده و اون ارتعاش ِ قابل لمس و مملو از هیجان، منو هم تو خودش گرفته.. --اما..اما می بینم نمی تونم..می خوام که زمانش برسه..احساس می کنم الان نه.. قلبم داشت از جاش کنده می شد..نتونستم سکوت کنم..اینبار باید یه چیزی می گفتم.. نگاهمو از صورتش گرفتم و به دستی دوختم که میله ی اهنی رو محکم فشار می داد.. - چیزی که می خوای بگی..مـ..مربوط به گذشته ست؟..گذشته ی من؟.. با یه مکث کوتاه، صداش تو گوشم پیچید..اروم و شمرده.. -- مربوط به گذشت ست..ولی نه فقط گذشته ی تو.... اینبار نگاهش کردم..تو چشماش..هر چند سخت ولی تونستم.. - پس چی؟!.. --ای کاش می تونستم اما سوگل.. نگاهشو از روم برداشت و زمزمه کرد: سخته..فکر نکردن بهش..نادیده گرفتنش..به زبون نیاوردن و بستن چشمام به روی تموم لحظاتش برام سخته .. سخت و کشنده..ولی مجبورم که سکوت کنم...... - پس..پس چرا خواستی که به زبون بیاری؟..تو حیاط حس کردم می خوای چیزی بگی!.. --خواستم ولی دیدم نمیشه..نمی تونم.. - یعنی انقدر مهمه؟!..میگی مربوط به گذشته ی منه و کسی که نمی خوای ازش حرف بزنی..نمی تونم بفهمم.. --به وقتش این رازو هم واسه ت برملا می کنم..باشه؟!.. فقط نگاهش کردم..گفت راز؟!.. آروم تر از قبل گفت: بهم زمان بده.. سکوت کردم..زمان بدم؟!..برای گفتن چیزی که بهش اشاره کردی ولی نمی خوای ازش حرف بزنی؟!..مگه اون چیه؟!.... نگاهه منتظرش تو چشمام بود..حالم خوب نبود..درونم ولوله به پا کرده بود..دیگه نمی تونستم بمونم..فقط تونستم سرمو تکون بدم..و با یه مکث کوتاه زیر لب شب بخیر گفتم و از کنارش رد شدم..با اینکه سحر شده بود و من انقدر تو خودم بودم که حواسم به هیچی نبود.. بالای پله ها رسیده بودم که گفت: نزدیک ظهر راه میافتیم.. ایستادم و خواستم برگردم و بگم من که چیزی با خودم ندارم و هر وقت تو بگی آماده م، ولی دیدم نمی تونم اونجا بایستم و باهاش چشم تو چشم بشم.. سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم و با قدم هایی بلند خودمو به اتاقم رسوندم..جز یه دست لباسی که تنم بود چی داشتم؟!..و یه گوشی که شارژ نداشت و خاموش افتاده بود رو میز.. دوست داشتم با نسترن حرف بزنم..دلم برای صداش تنگ شده بود..می دونستم سخته که بخواد بهم زنگ بزنه و حتی از جانب من زنگ زدن بهش محال ِ ممکن بود.. اما به محض اینکه گوشیم شارژ بشه بهش زنگ می زنم..دیگه طاقت ندارم..می دونم شاید کارم ریسک باشه ولی بهتر از اینه که تو بی خبری بمونم.. نسترن به خاطرمن داره مجازات میشه..نمی تونم چشممو ببندم و بگم بی خیالش هر چه باداباد..نه..من این خصلتو تو خودم نداشتم.. ************************** سرمو به پنجره ی ماشین تکیه دادم و نگاهمو از اون پنجره ی دودی به منظره ی اطراف دوختم..داشتم به اتفاقاتی که امروز برام افتاده بود فکر می کردم.. صبح بعد از صرف صبحونه با شارژری که انیل قبلا قولشو بهم داده بود گوشیمو زدم به شارژ ولی تا خواستم تماس بگیرم خدمتکار گفت که آنیل پایین منتظرمه..می خواست با هم به دیدن بچه ها بریم.. همراهش رفتم و از این بابت خوشحال بودم..می فهمیدم نمی خواد تو خودم باشم و یه جا تنها بمونم..مرتب سعی داشت سرمو یه جوری گرم کنه تا کمتر تو فکر فرو برم..همه چیز برام روشن بود.. از یاداوری صورت شیرین بچه ها ناخودآگاه لبخند زدم..واقعا خوشگل و ناز بودن..دستای کوچولوشونو بوسیدم و به پدر و مادرشون بابت همچین فرشته هایی که خدا بهشون داده تبریک گفتم.. وقتی هم خواستیم برگردیم آنیل یه پاکت به عنوان چشم روشنی به احمد داد..احمد مردونه آنیل رو بغل کرد..شونه ش رو بوسید و بازم بابت همه چیز ازش تشکر کرد..زن وشوهر خونگرم و ساده ای بودن.. بعد از اون وقتی برگشتم تو اتاق دیدم یه چمدون نقره ای رنگ رو تختمه..با تعجب بازش کردم و توشو نگاه کردم..پر از لباس بود!..از خدمتکار که پرسیدم گفت دستور آقاست و گفتن که این چمدون وهرچی که داخلشه متعلق به شماست.. نمی دونستم چی بگم؟!..برم و ازش تشکر کنم؟!..یا ناراحت بشم و بگم که اینا رو نمی خوام؟!.. اما چرا باید ناراحت می شدم؟..درسته من تو این مدت خیلی اونو به زحمت انداختم ولی از اینکارش نمی تونستم گله کنم..ناراحت نشدم اما یه حسی بهم دست داد..مثل زمانی که دلم می گرفت ..واقعا شبیه آواره ها شده بودم..اگه آنیل ادعا می کنه که به من به چشم خواهرش نگاه می کنه و احساسش بر پایه ی حس برادرانه ش به منه نمی تونم باهاش کنار بیام..نه..هنوز نمی تونم.. هر چی به گوشی نسترن زنگ می زدم خاموش بود..دیگه داشتم کلافه می شدم..حتی قبل از حرکت بازم بهش زنگ زدم اما فایده ای نداشت.. تو بی خبری داشتم می سوختم و جرات دم زدن نداشتم!.. --سوگل!..... سرمو از رو شیشه بلند کردم..نگاهمو آروم سمتش کشیدم..نیم نگاهی به صورتم انداخت و چشم به جاده دوخت.. -- چیزی شده؟!.. سرمو به طرفین تکون دادم..و نگاهمو ازش گرفتم.. صداش تو گوشم پیچید..بدون هیچ مکثی.. --ولی یه چیزی شده..درسته؟.. لحنش محکم بود..انگار که مطمئن ِ چیزی هست و من دارم ازش پنهون می کنم.. نگاهه کوتاهی به صورتش انداختم و انگشتامو توی هم گره کردم.. - چیز خاصی که نیست..یعنی..هست اما.... صدای نفساشو که شنیدم ساکت شدم..عمیق و کشیده..بدون اینکه نگام کنه.. --اگه فکر می کنی که به من ربط نداره..نگو.....و نگاهشو تو چشمام انداخت و گفت: هیچ وقت کسایی رو که تو زندگیم مهمن و باارزش، به کاری مجبور نمی کنم..هیچ وقت.... لحنش به قدری صادقانه و نگاهش به حدی اروم بود که خیلی راحت تونست حس ِ تردیدو از دلم پس بزنه..تردیدی که از صبح به جونم افتاده بود..ترسی که می خواستم باهاش مبارزه کنم و هنوز خودمو اماده ی مقابله نمی دیدم.. - من..راستش..امروز....می دونم گفته بودی بهت بگم اما.. و با همون لحن قبلی گفت: از تلفنت استفاده کردی؟!.. وای..چطور فهمید؟!.. همین که جمله ش تموم شد سرمو زیر انداختم..خندید..نه بلند..خیلی آروم و دلنشین.. -- وقتی شارژرو بهت دادم مطمئن بودم همینکارو می کنی..می دونم جز نسترن به کسی زنگ نزدی ولی گفته بودم که احتیاط کنی..نگفته بودم؟!.. - گفته بودی می دونم..ولی باور کن دیگه نتونستم بیشتر از اون صبر کنم..می ترسم به خاطر من تو دردسر افتاده باشه!.. سرشو تکون داد .. دستشو از رو فرمون برادشت و درحالی که با یه دست فرمونو گرفته بود دست راستشو به صورتش کشید .. -- نگرانیتو درک می کنم..ولی سوگل تو هم باید شرایطی که توش هستی رو درک کنی..می دونم که می دونی بنیامین رو نباید دست کم گرفت..ولی اگه خطت افتاده باشه دستش می دونی چی میشه؟..به محض اینکه اولین تماس برقرار بشه اون.......... دستام یخ بسته بود..سر انگشتام بی حس بودن و دستام می لرزیدن..مشتشون کردم..ولی گرم نمی شدن..آنیل درست می گفت..من چرا انقدر بی احتیاطم؟..چرا قبل از هرکاری فکر نمی کنم؟..چرا آنی تصمیم می گیرم و عمیلیش می کنم؟.. -- سوگل، حالت خوبه؟.. بی شک رنگم پریده بود..صورتمو ازش گرفتم و با صدایی که نامحسوس می لرزید گفتم: بنیامین دستش به من نمی رسه..بیخود این همه سختی رو به جون نخریدم..بعد از اون همه اشتباه دیگه نمی خوام تکرارشون کنم..دیگه نمی خوام.. - تو اشتباه نمی کنی..هر چی هم تو گذشته انجام دادی از روی اجبار بوده نه چیز دیگه....تو بنیامینو انتخاب کردی و حتی خواستی باهاش بمونی ولی نشد..فهمیدی بنیامین اونی نیست که تو می خواستی..اون آدمیه که حتی امیدی به عوض شدنشم نیست.. -اون حتی آدمم نیست.. سکوت کرد..ساکت بودم و در حالی که تو سرم هزار جور فکر و خیال داشتم سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم.. دست و پام هنوز سر بود.. نمی دونم چقدر گذشته بود که صدای ضبط ماشینشو شنیدم و آروم لای چشمامو باز کردم.. نگاهم از پنجره به بیرون بود.. آهنگ تو عزیز منی از پوریا احمدی) توی این شهر بی در و پیکر همه می خوان که پیش تو باشن ولی انگاری قسمت ما بود راهیه این سفر شی با من خواستم که نگاهش کنم..دست من نبود..حتی چرخیدن سرم سمتشم دست من نبود..حتی میخکوب شدن نگاهم رو چهره ی جدی و اخمای گره خورده ش هم دست من نبود.. روزا می گذره عشق من بیشتر غم و غصه هام پیش تو پرپر تو چشات میشه شادیو فهمید رو لبات میشه عشقتو بوسید کی می تونه مثل من آرومت کنـــه غم دنیاتو یه روز ِ نابودش کنـــه تو عزیز منی همه چیز منی چجوری می خوای باور کنم می خوای دل بکنی با تکونی که ماشین خورد به خودم اومدم..از کی دارم نگاهش می کنم؟!.. نمی دونم تونسته بود این نگاهه سرکش رو ببینه و متوجهش بشه یا نه؟!.. حواسم نبود.. حواسم اونجا، کنار انیل نبود.. حواسم یه جای دیگه بود..یه جایی دور از اونجا..خیلی دور.. با نگاهه گرم تو باید کوهه غصه ها پیش تو آب شه نذار این همه شادی و خوبی با این بهونه هات خراب شه تو عزیز منی همه چیز منی چجوری می خوای باور کنم می خوای دل بکنی نگاهم به دستاش افتاد..انگشتای کشیده و مردونه ش محکم دور فرمون قفل شده بودن و فشاری که به فرمون میاورد رو حتی منم احساس کردم.. سنگینی نگاهشو رو صورتم حس کردم..یه حسی بهم دست داد ولی باعث نشد نگاهمو از رو دستاش بردارم.. احساس گرما.. گرمایی عجیب و در عین حال قابل لمس..به قدری ملموس که وجودمو آتیش می زد.. بدون شک صورتم سرخ شده بود..تاب نیاوردم و با گزیدن گوشه ی لبم سرمو چرخوندم..ولی نگاه همون نگاه بود و سنگینیش جای اینکه آزارم بده، می دیدم که احساس خوبی رو به وجودم می پاشه..لمسش فوق العاده بود..نمی دونم..نمی دونم که چرا ترسو هم کنارش می دیدم..به وضوح و کاملا شفاف..انکارناپذیر بود.. ********************** آنیل کلیدو توی دستش چرخوند .. درحالی که زیر نگاهه خیره ی خانم شیک پوش و مسنی که همراهه ما از آسانسور پیاده شده بود معذب بودم، سرمو زیر انداختم و خدا خدا می کردم این در هر چه زودتر باز بشه.. آنیل کلیدو به نرمی توی قفل چرخوند..با لبخند دستشو باز کرد و به داخل اشاره کرد.. لبخند نیم بندی رو لبام جا خوش کرد و هنوز قدم اولو برنداشته بودم که صدای همون زن از پشت سر باعث شد بایستم و قدم از قدم برندارم.. -- آنیل جان، پسرم خیلی وقته یه سر به واحدت نزدی..خدایی نکرده که اتفاقی برات نیافتاده؟!.. به نیمرخ چرخیدم و آنیلو نگاه کردم..نفس عمیقی کشید و لباشو روی هم فشار داد..تک سرفه ای کرد و با یک لبخند کاملا ساختگی برگشت و با یه لحن اروم جواب زن رو داد: به به سلام فخری خانم..مشتاق دیدار.... زن با لبخندی بزرگ، نیم نگاهی خاص به من انداخت و رو به آنیل گفت: علیک سلام..ما که از شما مشتاق تر بودیم، مخصوصا رزیتا که همیشه سراغتو ازم می گرفت..نگفتی این مدت چرا یه سر بهمون نزدی؟.. آنیل آب دهنشو قورت داد و در حالی که به وضوح سعی داشت اون لبخند هر چند ظاهری از رو لباش محو نشه گفت: کار داشتم فخری خانم..یه کم سرم شلوغ بود.. فخری خانم_ که اینطور..شنیدم مامان اینا اومدن تهران..واجب شد یه شب دعوتشون کنم شام اینجا، خیلی دلم براشون تنگ شده.... لبخند رو لبای آنیل خشک شد و من من کنان در حالی که این پا و اون پا می کرد گفت: آره آره حتما..ولی..شما از کجا فهمیدی؟!.. -- آروین بهم گفت..یکی دوبار اومد اینجا مثل اینکه اونم نمی دونست کجایی....راستی.... و نگاهشو به من دوخت: این دختر خانمو معرفی نمی کنی؟!.. نگاهه آنیل سمت من کشیده شد..نگاهمو پایین اوردم و با تردید به شونه ش دوختم..اون زن بدجور بهم خیره شده بود.. -- سوگل..خواهرم..... با ریختن چیزی درونم نگاهمو بالا کشیدم..تو چشماش..با دست به من اشاره می کرد..و صدای زن رو شنیدم که با اشتیاق ِ تمام تکرار کرد: خواهرت؟!..مگه تو خواهر داشتی؟!.. آنیل دستی لا به لای موهاش کشید و در حالی که نگاهش کلافه و لحنش آروم بود گفت: داشتم ولی اینجا نبود..فخری خانم بااجازه تون سوگل خسته ست باید استراحت کنه..ایشاالله تو یه زمان مناسب تر حتما......... زن میون حرفش پرید و تند تند گفت: اوه راست میگی..شرمنده م پسرم..از دیدنت انقدر خوشحال شدم که اصلا حواسم پرت شد..برو..سلام ِ منم به مادرت برسون....و نگاهی به من انداخت و با یه لبخند مهربون گفت: دیگه حتما واجب شد یه شب شام دعوتش کنم..البته حتما باید خواهر نازتم با خودت بیاری.. به آنیل نگاه کردم..اخماشو کشیده بود تو هم ..انگار که از چیزی ناراحت بود و بدون اینکه جواب اون زن رو بده سر تکون داد و زیر لب تشکر کرد..بدون اینگه نگام کنه با دست به داخل اشاره کرد و گفت: برو تو سوگل...... من که دلیل این تغییر رفتار ناگهانی رو نمی دونستم و از همین تعجب کرده بودم رو به زن که نگاهش هنوزم به من بود بااجازه ای گفتم و رفتم تو.... آنیل چمدونو از رو زمین برداشت و پشت سرم اومد..درو همچین محکم به هم کوبید که تو اون راهروی تاریک تنم لرزید و از ترس لبمو گاز گرفتم.. کلید برقو زد .. و نگاهم به اولین چیزی که افتاد گره ی محکم ابروهای آنیل بود.. رفت تو سالن و برقا رو روشن کرد..پشت سرش بودم..همونجا ایستادم و نگاهمو خیلی سریع یه دور اطرافم چرخوندم..یه سالن متوسط با یه دست مبل شیری و پرده های سرتاسر سفید..دکورش خیلی ساده بود..حتی وقتی برگشتم تا پشت سرمو هم ببینم چیزی جز یه راهرو که حتما چندتا اتاق توش بود و یه آشپزخونه ی اپن ندیدم.. همه چیز حتی تابلوهای روی دیوار هم ساده ولی در عین حال شیک بودند.. بلاتکلیف همونجا ایستاده بودم و دور و ورمو نگاه می کردم.. -- پس چرا هنوز اونجایی؟..بیا بشین.. سرمو سمتش چرخوندم و نگاهش کردم..رو یکی از مبلا نشسته بود .. از حالت صورت و طرز نشستنش فهمیدم خسته ست و بی حوصله..صورتش درهم بود و سرشو به پشتی مبل تکیه داده بود..نگاهش مستقیم به لوستری بود که از سقف آویزون شده بود.. رفتم جلو و رو مبل تک نفره ای که رو به روش بود نشستم..سرشو آروم اورد پایین و به من نگاه کرد.. نگاهه گرفته ش رو که دیدم طاقت نیاوردم و پرسیدم: از چیزی ناراحتی؟!.. کمی نگاهم کرد..لب پایینشو گزید و هردو دستشو به صورتش کشید..همزمان با بیرون دادن نفسی عمیق، کمی به جلو خم شد و گفت: خانمی که جلوی در باهاش حرف می زدمو دیدی؟.. - خب معلومه.... سرشو تکون داد.. -- نمی خوام زیاد باهاش گرم بگیری..نمیگم زن بدیه نه اصلا اینطور نیست ولی زیادی کنجکاوه..می خواد خیلی زود سر از کار ِ همه در بیاره تقریبا آمار کل واحدای این ساختمونو داره از منم یه چیزایی می دونه ولی نه همه چیزو..تا حالا بهش بی احترامی نکردم تا مجبور نشمم اینکارو نمی کنم ولی می خوام که حواستو خوب جمع کنی..می دونم در نبودم حتما میاد اینجا، هر سوالی که پرسید جوابی بهش نده یا اگرم می بینی نمیشه حقیقتو بهش نگو..من جز تو این آپارتمان جای دیگه خونه ی مستقل ندارم وگرنه هیچ وقت اینجا نمیاوردمت..فعلا مجبوریم با همه چیزش کنار بیایم تا بعد ببینیم چی میشه...... لبخند کمرنگی رو لبام نشوندم و گفتم: من با اینجور آدما غریبه نیستم..تو همسایگی خودمون از اینجور افراد زیاد دیدم و باهاشون برخورد داشتم..می دونم منظورت چیه..ولی..ناراحتیت از چی بود؟!..به خاطر کنجکاوی های این زن؟!.. دستاشو تو هم قلاب کرد و نگاهشو به انگشتای دستش دوخت..دومرتبه اخماشو کشیده بود تو هم.. --چون نمی خوام چیزی ازت پنهون بمونه و می دونم که خودت خیلی زود متوجه همه چیز میشی برات میگم..... حقیقتش فخری خانم 2 تا نوه ی پسری داره به اسم رزیتا و رادمین که پدر و مادرشون خارج از کشورن و اینا هم پیش مادربزرگشون یعنی همین فخری خانم زندگی می کنن..یه روز تصادفا تو آسانسور بهم برخورد و گفت که کامپیوتر نوه ش ویندوزش بالا نمیاد و من برم یه نگاهی بهش بندازم..اون روز تو رودروایسی قبول کردم.... دستی به چونه ش کشید و با یه مکث کوتاه ادامه داد: با اینکه در مورد نازنین همه چیزو می دونه ولی هربار پای رزیتا رو می کشه وسط ..رزیتا هم که انگار از پافشاری مادربزرگش خیلی هم ناراضی نیست هر بار یه چیزی رو بهونه می کنه..یا میاد جلوی در یا یه جایی سر حرفو باز می کنه..درصورتی که من به اون دختر حتی به چشم یه دوست هم نگاه نمی کنم فقط یه همسایه ی معمولی نه بیشتر.. - تا حالا نازنینو اینجا نیاوردی؟!.. تند نگاهم کرد و در حالی که چشماشو باریک کرده بود پرسید: چطور مگه؟!.. - همینجوری..گفتم شاید تا حالا ندیدنش و شک کردن که نامزدی در کار نباشه.. سرشو زیر انداخت.. بعد از یه سکوت کوتاه گفت: راستش تا حالا نخواستم که نازنین اینجا بیاد..یا اون یکی دوباری هم که تنها اومد به خواسته ی من نبود....... حس کردم قفسه ی سینه م گنجایشی واسه نگه داشتن نفس تو سینه م نداره..و باعث شد دستی که رو پام گذاشته بودم رو کاملا نامحسوس مشت کنم.. از اینکه گفت نازنین تنها اینجا اومده و پا تو واحد آنیل گذاشته خوشم نیومد..حس بدی بهم دست داد..یه حس سرد.. اون لحظه، عجیب دوست داشتم اخم کنم و نگاهمو از رو صورتش بردارم ولی می دونستم با اینکارم بهونه ای میدم دستش که ازم دلیل حالتمو بپرسه.. پس فقط دستمو مشت کردم ونگاهمو زیر انداختم..اما صداشو شنیدم..با همون لحن.. --هیچ کس نازنینو با من اینجا ندیده که بخواد در موردش چیزی بپرسه..کسی هم جز فخری خانم اهل آمار گرفتن این و اون نیست..ولی ناراحتی من از یه چیز دیگه ست نه رزیتا........ سرمو بلند کردم..نگاهش مستقیم به من بود..لبای خشکمو با سر زبونم تر کردم..نگاهم منتظر رو صورتش بود..بدون اینکه چشماشو از روم برداره زمزمه کرد: مشکل من رادمین ِ .. ابروهام از تعجب بالا رفت..بدون اینکه چیزی بپرسم گفت: از نگاهه این زن خوشم نیومد..همونطور که منو واسه رزیتا کاندید کرده حتما تو رو هم.......... و دستاشو مشت کرد.. با حرص زد رو پاهاش و چشماشو بست.. سرشو به پشتی صندلی تکیه داد و زیر لب گفت: دیگه حوصله ی یه دردسر تازه رو ندارم.. پس ناراحتیش از این بود..که تو این شرایط گرفتار یه ماجرای جدید نشم..و خودش هم درگیر ِ یه دردسر تازه؟!..اما چه جور دردسری؟!..بر فرض که این اتفاق میافتاد با یه جواب ِ رد همه چیز فیصله پیدا می کرد!.. درسته دیگه نامزد بنیامین نیستم و حتی مدت محرمیتمون هم تموم شده ولی..ناراحتی آنیل رو نمی تونستم درک کنم....و همون چیزی که اون لحظه به ذهنم رسید ناخودآگاه رو زبونم جاری شد.. -غیرت برادرانــه؟!.. فوری چشماشو باز کرد..نگاهشو که رو خودم دیدم با لحنی سرد تکرار کردم: همون غیرت برادرانه ی معروف که همه در قبال خواهراشون دارن؟.. یه تای ابروشو بالا انداخت و با یه پوزخند محو رو لباش سرشو چرخوند..با یک حرکت از رو مبل بلند شد و دستاشو به کمرش زد..همون پوزخند هنوز رو لباش بود.. -- پاشو بریم اتاقتو نشونت بدم.. راه افتاد سمت راهرو که سریع بلند شدم و گفتم: ولی جواب سوالم؟!.. ایستاد..بدون اینکه برگرده گفت: جواب سوالتو خودت بهتر از هر کس دیگه ای می دونی..نیازی نیست من چیزی بگم.. و به نیمرخ برگشت و نگاهشو تو چشمام دوخت..لباش نمی خندید..حتی به یک پوزخند.. -- ببین خودت چی می خوای؟!..احساست..نگاهت....ببین اونا چی میگن؟!..غیرت منو درک کردن که ازت خواستن این سوالو بپرسی..جوابت پیش من نیست سوگل!.. خواست بره که یه قدم رفتم جلو و گفتم: سوال سختی نپرسیدم..باشه دنبال جوابش نمی گردم..ولی یه چیزی رو باید بهت بگم.. نه برگشت که نگام کنه..و نه پرسید که سوالم چیه؟..فقط منتظر بود..پشت به من.... قدم به قدم بهش نزدیک شدم و با صدایی که سعی داشتم کوچک ترین لرزشی رو به خودش نداشته باشه گفتم: من..برادر ندارم..تو هم برادر من نیستی..نمی خوام که ادای برادرای غیرتی رو برای من در بیاری.....و کوبنده تر گفتم: تو برادر واقعی من نیستی، حتی اگه ریحانه مادرم باشه..من از خدا برادر نخواستم که یه شبه معجزه شده باشه و فردا یکی رو سر راهم گذاشته باشه........ پشت سرش بودم..حضورمو حس کرد...خیلی آروم برگشت..چشماش قرمز بود..و همین نگاه به چشمام، رنگی از تعجب پاشید و باعث شد که بیشتر از اون ادامه ندم و سکوت کنم.. لبخند غمگینی تحویلم داد و در حالی که نگاهش ثانیه ای تو چشمام ثابت نمی موند گفت: پس چرا بهم اعتماد کردی؟!.. نفسم بند اومد..سرم سوت کشید..در به در دنبال یه جواب می گشتم..با همون نگاهه متعجب و جسمی که از سرمای اون نگاه، یخ بسته بود.. -- نگو که اعتماد نداری..تو الان رو به روی منی....با مردی که نه شرعا ونه قانونا برادرت نیست تنها تو یه واحد می خوای سر کنی..آره من برادرت نیستم ولی اگه خواهرانه پا به حریم من نذاشتی..پس........... یه قدم رفتم عقب و در حالی که اشک تو چشمام حلقه بسته بود ملتمسانه گفتم: بس کن..خواهش می کنم بس کن.. صدام می لرزید..حس تو تنم نبود..داشتم از حال می رفتم..دستمو به دیوار گرفتم و همونجا ایستادم..من که عقب عقب می رفتم اون به طرفم می اومد..تا جایی که ایستادم اونم جلوم ایستاد..دست راستشو کنار سرم گذاشت و ستون بینمون کرد.. صورتم رو به روی صورتش و نگاهم به یقه ی پیراهنش بود..از اون همه نزدیکی قلبم داشت از جاش کنده می شد..بدتر از اون بوی عطرش بود..صورتم داغ شد و نگاهم بارونی!.. نرم..آهسته..جدی..و با یه خونسردی خاص زمزمه کرد: بهم اعتماد داری..به منی که برادرانه نمی خوای کنارت باشم اعتماد داری..به نامزدت و کسی که محرمش بودی نداشتی ولی به من داری..به پدرت نداشتی ولی به من داری.........و با لحنی که کمی بلندتر از حد معمول بود گفت: حضورتو توی خونه م پای چی بذارم؟..بهم بگو سوگل..بگو که اگه برادرت نیستم پس چیم؟!..چیـــم سوگل؟!..بگــــو.. سرمو تو دستام گرفتم و تند و بی وقفه بدون اینکه فکرکنم بلند گفتم: یه حامی..فقط کسی که حمایتم می کنه..فقط همین....تو رو خدا دست از سرم بردار.. همین که گفتم یه حامی، دستش از روی دیوار سر خورد و پایین افتاد..نگاهم به یقه ی لباسش بود و قفسه ی سینه ای که به شدت بالا و پایین می شد..حتی منقبض شدن رگ گردنشو هم دیدم..و نبضی که از اون فاصله به وضوح احساسش کردم..
رمان ببار بارون فصل 11 خودمو کشیدم کنار دیوار و با فاصله ازش تکیه دادم.. صورتشو به طرفم برگردوند.. سنگینی نگاهش رو صورت پژمرده ی من بود و من نگاهش نمی کردم.. --سوگل..من واقعا............ مهلتش ندادم و گفتم: 15 سالم بود که به بابام گفت پسر همسایه چشمش منو گرفته و منم دارم بهش نخ میدم..می گفت گاهی به بهانه ی خرید واسه مدرسه میرم بیرون که اونو ببینم چند تا از همسایه هام دیدن و به مامانم گفتن....همه ی حرفاش دروغ بود..اون پسر یه رفیق باز ِ موادفروش بود که یکی دو بار با مادرش اومده بودن خواستگاری ولی حتی یه بارم جلوم سبز نشد..دلم از این می سوخت که مامان می گفت باهاش قرار میذارم..بابام اول حرفاشو باور نکرد ولی وقتی نگین با همون بچگیش تحت تاثیر تهدیدای مامان جلوی بابام گفت وقتی تو کوچه داشته بازی می کرده من و اون پسره رو دیده که داشتیم از سر کوچه با هم می اومدیم و حرف می زدیم بابام زد به سیم اخر........... -- سوگل ازت خواهش می کنم........... بی اعتنا به اون سنگینی ِ پر از التماس ادامه دادم: هنوزم مزه ی تلخ اون شلاقا رو از کمربند بابام به یاد دارم..صدای جیغای من و فریاد مامان که نمی دونم واقعی بود یا نه شاید جزوی از نقشه ی شومش به حساب می اومد ولی با اون همه کتکی که من به ناحق خوردم سنگم بود نرم می شد.... از همه جای بدنم خون زده بود بیرون..چند جای بدنمو سگک کمربند بریده بود..پدرم خیلی تعصبی بود..یه غیرت جنون امیز..طبیعی نبود..وقتی به این حال می افتاد دیگه هیچی حالیش نبود.. دستمو رو گوشام گذاشتم و میون گریه نالیدم: هنوزم صدای فریادشو می شنوم..همون صداها..همون کلمات نفرت انگیز..داره تو گوشم زنگ می زنه..بهم گفت هرجایی..برای اولین بار از زبون پدرم این کلمه رو شنیدم..به من..به دخترش..به پاره ی تنش گفت هرجایی........ آرنجمو رو زانوهام که تو شکمم جمع کرده بودم گذاشتم و سرمو تو دست گرفتم.. - تا 6 ساعت خونین و مالین تو اتاق حبس بودم تا اینکه مامان راضیش کرد کلیدو بده..زخمامو نسترن ضدعفونی کرد و بست..من که بیهوش بودم ولی وقتی بیدار شدم اون بالا سرم بود..داشت گریه می کرد.. بابام تا 2 هفته نذاشت برم مدرسه..بعد از اونم باید با نسترن می رفتم و بر می گشتم..نسترن به من اعتماد داشت ولی اونم از غیرت ناجوانمردانه و جنون امیز پدرم می ترسید..مثل من..مثل نگین..ولی مامان رگ خواب بابا دستش بود و ترس از هیچی نداشت!..کی جرات داشت بر علیه ش حرف بزنه؟..خلاف میل مامان چیزی می گفتم تلافیش یا سوزوندن یه تیکه از بدنم بود یا اینکه تو کمد دیواری تاریک حبسم می کرد و درو قفل می کرد..وقتی که بزرگتر شدم تنبیه هاشم فرق کرد....من به سکوت عادت کرده بودم..کم کم که بزرگتر شدم شاید از 17_18 سالگی بود که دیگه نسبت بهم بی تفاوت شد..بهونه ش من بودم..بدنامم کرده بود پیش خونواده م..نگین احترام منی که ازش بزرگتر بودمو نداشت و هر چی می خواست بهم می گفت..بیرون همه بهم احترام میذاشتن و هیچ حرفی پشت سرم نمی زدن ولی تو خونه پیش خونواده م که بودم حتی نفس کشیدنم برام سخت می شد.. چقدر یاداوری اون روزا برام سخت بود..همینا رو هم با هزار جون کندن تونستم بگم.. خودشو کشید طرفم و کنارم نشست..کاملا نزدیک به من..تازه اون موقع بود که سرمو چرخوندم و تو چشماش نگاه کردم..چشمای سرخش!.. به خاطر من؟!....... دستمالی که تو دستش بود رو اورد سمت صورتم..ممانعت نکردم چون دیگه انرژیی واسه عقب کشیدن تو تنم نمونده بود.. داشت خیلی آروم با اینکه صورتش از ناراحتی مچاله شده بود اشکای منو پاک می کرد.. خیره تو چشمام با لحن آروم و خاصی گفت: می خوام یه حقیقتی رو بگم..وقتی تو این حالت می بینمت درد می کشم..یه حسی بهم دست میده مثل حسادت..حتی به این دستمال حسودی می کنم..که چطور می تونه جای دستای من باشه و بتونه بدون هیچ قید و بندی اشکاتو پاک کنه....ای کاش می تونستم بگم این چیزا واسه م مهم نیست..ای کاش خدا تو کتاب عدالتش، واسه دل ادمایی مثل من جای یه بند و تبصره خالی می ذاشت.......... دستی که دستمال توش بود رو عقب برد.. جادوی اون چشما تاثیر عجیبی داشت که منو مثل یه مجسمه صامت و بی حرکت درجا نگه می داشت.... قطره ای اشک از گوشه ی چشمم چکید..نمی تونستم بغضمو قورت بدم..این نم نم ِ بارون از چشمای غم زده ی من هم ناشی از سنگینی همون بغض ِ کهنه بود.. آنیل اون یکی دستشو اورد جلو..نزدیک به صورتم نگه داشت..بی صدا و آروم.... مسیر اون قطره ی اشک رو دنبال کرد و با پشت دست به حالت نوازش با اینکه پوستمو لمس نمی کرد انگشتشو تکون داد.. قلبم بلند و پر تپش می کوبید..قفسه ی سینه م تحمل حجم سنگین این همه تپش ِ بی امان رو نداشت.. با پشت انگشتای دستش بدون اینکه گونه م رو لمس کنه نوازشش می کرد.. با فاصله دستشو که می لرزید حرکت می داد و با اینکه پوستم کوچکترین تماسی با دستای آنیل نداشت ولی اون حرارتو خیلی خوب حس می کردم!..برام عجیب بود که می تونم احساسش کنم!.. زمزمه شو شنیدم: این حسادت گناهکارم کرده..این حسی که قلبمو داره تیکه تکیه می کنه گناهه...........صداش ریز تر شده بود و فاصله ش باهام کمتر..انگار که تو حال خودش نبود..از زور شرم سرخ شده بودم..داشت صورتشو می اورد جلو....خیره تو چشمام گرم و آروم ادامه داد: دارم عذاب می کشم سوگل..دارم عذاب می کشم....اینکه نتونی به خواسته ی قلبیت برسی در عین حال که واسه رسیدنش حاضری جون و عمرتو قربونیش کنی خیلی سخته ،خیلی....اینکه نمی تونم بهت دست بزنم ولی تک تک سلولای بدنم فریاد می کشن که می خوان این اشکا رو........... دیگه داشت زیاده روی می کرد.. به سختی خودمو کنار کشیدم و زمزمه کردم: آنیل..خواهش می کنم......... سرمو زیر انداختم..گر گرفته بودم..حالم یه جور خاصی بود که نمی تونستم وصفش کنم..حرفاش..نگاه هاش.... خدایا..چرا عکس العملم معکوس اون چیزی هست که باید باشه؟!.. حالمو نمی فهمم..خودمو..حسمو.. یا شایدم درکش کردم ولی قدرت باورشو ندارم.. صدای نفسای پی در پی و عمیقش رو شنیدم..عصبی بود..به دیوار تکیه داد و پنجه هاشو مردونه و با حرص لا به لای موهای خوش حالتش فرو برد..مرتب زیر لب تکرار می کرد: نباید اینطوری می شد..نباید........ یه دفعه سرشو بلند کرد و به منی که شاهد حرکات عصبیش بودم و خودمم حالم دست کمی از اون نداشت نگاه کرد و گفت: سوگل من..من....من منظور بدی نداشتم..می دونی من فقط..فقط می خواستم........ صورتشو با یه آه ِ عمیق پوشوند و زمزمه کرد:خدا لعنتم کنه.....خدا لعنتت کنه علیرضا..خدا لعنتت کنه......... از این حرفش قلبم تیر کشید.. با اینکه صدام می لرزید ولی گفتم: اینطوری نگو خواهش می کنم....... دستاشو مشت کرد و از روی صورتش برداشت..چشماشو بست و دستشو جلوی صورتش همونطور مشت شده نگه داشت.. -- دست خودم نبود..حرفام..کارام..صدام که کردی به خودم اومدم وگرنه......... تو موهاش دست کشید: خدایا من داشتم چکار می کردم؟!..خدایا منو ببخش!.... با یه مکث کوتاه از جاش بلند شد..این پا و اون پا می کرد..دستپاچه بود..دستامو تو هم گره کرده بودم و به هم فشارشون می دادم.. صورت هردومون از اون شرمی که بینمون به وجود اومده بود سرخ شده بود.. -- مـ..من بهتره که برم....تو هم استراحت کن!.... راه افتاد سمت در..ولی دستش نرسیده به دستگیره مکث کرد و برگشت سمتم: سوگل....... نگاهش کردم..لباش هر بار به بهونه ی جمله ای تکون می خورد ولی انگار واسه زدن حرفش تردید داشت و هر بار منصرف می شد.... --می خواستم بگم که....بگم که من.......... منتظر نگاهش کردم..توان زل زدن تو چشماشو نداشتم.. با یه نفس عمیق سرشو تکون داد و گفت: هیچی..فقط اگه کارم داشتی من بیرونم....... صداش پر از غم بود..نگاهش که جای خود داشت مخصوصا وقتی که برگشت و صدام زد...... با اینکه دستگیره تو دستش بود و لای درو هم باز کرده بود ولی واسه بیرون رفتن تردید داشت.. بالاخره با یه حرکت درو کامل باز کرد و رفت بیرون و محکم پشت سرش بست.. دستمو رو قفسه ی سینه م گذاشتم..ضربان قلبمو بدون کوچک ترین دقتی زیر پوست دستم حس می کردم.. به گونه م دست کشیدم..با اینکه حتی سر انگشتاشم به صورتم نخورد ولی وقتی دستشو تکون می داد گرماشو حس می کردم..پوستم انقدر سرد بود که بتونم اون حرارتو احساس کنم..این کاملا برام ملموس بود.. امشب با حرف زدن خاطراتمم دوباره برام زنده شدن..همیشه سعی کردم فراموش کنم ولی شدنی نبود.. اگر هر ادمی می تونست هر حادثه ی تلخی رو از تو دفتر زندگیش پاک می کرد ممکن بود بازم همون اشتباهی که اونو عامل بدبختیاش می دونه رو تکرار کنه اونم بدون هیچ ترسی.. پس خوبه که بمونه..پاک نشه..در عوض بشه واسه ش یه تجربه..یه درس عبرت از هزاران پند ِ زندگی.... من دارم می جنگم..با مشکلاتم..با اون چیزایی که نحس بودن و سایه ی تاریکشون رو زندگیم افتاده بود.. آنیل درست میگه..من چرا باید سکوت کنم؟..اونم الان..آب که از سر گذشت چه یه وجب چه صد وجب..من که دیگه پلی پشت سرم نمونده تا بخوام برگردم پس تنها راهه چاره اینه که به آینده م امیدوار باشم.. آینده ای که چه خوب چه بد فقط خودم اونو رقم می زنم..دیگه غصه ی اینو نمی خورم که دیگران یه عمر واسه م تصمیم گرفتن و هر بلایی که خواستن سرم اوردن.. من که تا اینجای راهو رفتم پس بازم می تونم ادامه بدم..شاید میون ِ این همه سیاهی بتونم یه روزنه ی امید پیدا کنم.... خواستم از رو زمین بلند شم که نگاهم به جلوی پاهام افتاد.. دستمال آنیل بود!.. خم شدم و از رو زمین برش داشتم..یه دستمال سفید و ساده.. وقتی که داشت اشکامو پاک می کرد بوی خوبی می داد.. ناخودآگاه به دماغم نزدیکش کردم و عمیق بو کشیدم..چشمامو بستم و دومرتبه نفس عمیق کشیدم.. عطرش همون بو رو می داد..همون بوی آشنا..بویی که اون شب موقع نماز احساسش کردم..وقتی که آنیل سجاده شو واسه م اورد و کنارم گذاشت.. همون لحظه یه حس آرامشی بهم دست داد که دلم قنج رفت و نتیجه ش شد یه لبخند پر از آرامش روی لبام.. چشمامو باز کردم و به دستمال ِ توی دستم خیره شدم.... خدایا.. یعنی یه روزی می رسه که همه ی مشکلاتم تموم شده باشه و منم بتونم برای همیشه آرامشو تو زندگیم تجربه کنم؟!.. ولی تغییر رفتار!.. اونم یه شبه!.. نه نمیشه..هیچ کس نتونسته یه شبه خودشو عوض کنه که حالا من بتونم!.. درسته واسه رسیدن به اون چیزی که می خوام انگیزه دارم و امید رسیدن به هدفم تا الان منو سرپا نگه داشته ولی.... نمی دونم..از وقتی که خونه رو ترک کردم هر دقیقه باید دلشوره ی یه اتفاق جدید رو داشته باشم.. که الان چی میشه؟.. بنیامین پیدام می کنه؟.. چه بلایی قراره سرم بیاد؟.... خدایا انقدر که از بنیامین و اون نگاهه عجیبش واهمه دارم، از پدرم و نگاهه غضب الودش وحشت ندارم.. بنیامین!.. موجودی که به انسانیت نمی شناختمش و اونو به یه حیوون درنده هم نمی تونستم تشبیه کنم.. حیوون هم جزوی از مخلوقات ِ خداوند بود..خوی وحشی گری یکی از خصلتایی ِ که باید داشته باشه و برای کسی غیرعادی نیست.. چه بسا ادم هایی که خوی وحشی گری و خون خواری رو در خودشون دارن و هر لحظه به بدترین شکل ممکن دارن اونو تو وجود نحسشون پرورش میدن، این دیگه یه جور خصلت شمرده نمیشه..این خودش یه جور جنونه..ادمای عادی اینکارا رو انجام نمیدن و کلا دیدشون به این قضایا چیز دیگه ای ِ .. پس بنیامین نه ادمه نه حیوون..موجودیه که هیچ اسمی نمیشه روی جسم کریهش گذاشت ولی اینو مطمئنم که انسان نیست..ظاهرش یه چیزه و باطنش یه چیز دیگه.. فقط امیدوارم پدرم هر چه زودتر پی به ذات منفورش ببره.. آه..ای کاش همه چیز یه جور دیگه اتفاق میافتاد.. هر چند دلم پر بود از تشویش ولی کنار نسترن می نشستم و سرمو می ذاشتم رو شونه ش و اون مثل همیشه با صدا و جملات دل گرم کننده ش آرومم می کرد.. شبای بارونی می رفتیم تو حیاط و در پس نسیم خنکی که می وزید راه می رفتیم و با هم حرف می زدیم..حرفای من از درد و دل بود و حرفای نسترن پر از حس آرامش.. چقدر عاشق بارون بودم..مخصوصا وقتی نم نمک قطرات لطیفش به شیشه ی ظریف پنجره ی اتاقم می خورد..پنجره رو باز می کردم و دستمو بیرون می بردم و چشمامو می بستم.. با احساس کردنشون حس می کردم منم از جنس همونام..دلم مثل همون آسمون بارونیه و این قطرات اشک، ناشی از دل ِگرفته ی منه که دیگه گنجایشی نداره و مثل این ابرای بارونی فقط می خواد که بباره..بباره و بباره تا آروم بشه..عقده هاشو با همون قطرات بیرون بریزه.. ولی حیف.. حیف و صد حیف که حکایت من، حکایت دیروز و امروز و فردا نیست.. این روزها ادامه داره..غم ادامه داره..درد ادامه داره.. غم و غصه با روح و جسمم عجین شده..اینو خودمم باور دارم، چون بهم ثابت شده!.. ********************** - نــه..نـــه مامان..نه..من کاری نکردم..به خدا من کاری نکردم!.. --خفه شو ذلیل مرده..حالا دیگه زاغ سیاهه منو چوب می زنی آره؟..یواشکی تو پذیرایی چکار می کردی؟..راه بیافت تا سیاه و کبودت نکردم!.. صدای گریه ی دخترک به ضجه های یکی در میون تبدیل شده بود.. جیغ می کشید و بریده بریده التماس می کرد: به خدا..به خدا..داشتم بازی می کردم..ما..مامان ولم کن..غلط کردم.. تو رو..تو رو خدا ولم کن!.. زن نیشگون محکمی از کنار رون دختر بچه گرفت که صورت دخترک از درد کبود شد وجسم نحیفش ناله کنان روی زمین افتاد.. زن فریاد می زد: ولت کنم اره؟..ولت کنم که از سیر تا پیازو ببری بذاری کف دست بابات؟..پاشو ننه من غریبم بازی در نیار هنوز مونده تا ادب بشی..دختره ی جزجیگرزده..پاشـــو.... دخترک که پاشو چسبیده بود و مثل مار به خود می پیچید به حالت ضعف افتاد.. زن بازوشو گرفت..غرش کنان و کشان کشان اونو روی زمین می کشید.. دخترک را کنار گاز نگه داشت..سیخ را از توی قفسه برداشت..چشمان درد کشیده و اشک الوده دخترک با دیدن سیخ، گشادتر از حد معمول شد..انگار که نفسش بالا نمی امد..نای جیغ کشیدن نداشت.. جسم ضعیف و مچاله شده ش مانند یک جوجه در انتظار شکار شدن تو چنگال گربه ای گرسنه، می لرزید و زیر لب زمزمه می کرد و مادرشو به اسم خدا قسم می داد.. ولی خون جلوی چشمان زن را گرفته بود..به خیال خود می خواست از دخترک زهرچشم بگیرد تا یک وقت قضیه ی آمد و رفت ها و دخل و خرج های انچنانیش پیش همسرش لو نرود....دختربچه ی بازیگوش همه چیز را دیده بود و این به نفع زن تمام نمی شد.. سیخ سرخ شده و داغ را نزدیک شانه ی دخترک گرفت..دخترک که نفسش بریده بود نگاهه اشک الودش تنها به سر ِ داغ و گداخته ی سیخ خیره مانده بود.. می دانست تا دقایقی دیگر چه خواهد شد..بوی گوشت سوخته در دماغش می پیچد و انقدر جیغ می کشد تا از حال برود.. چهره ی مادرش را چون دیوی وحشتناک می دید..با همان سن کمش در دل نالید که او مگر مادرش نیست؟..پس چرا مثل مادر دوستش فاطمه با او مهربانی نمی کند؟.. بارها دیده بود که مادر فاطمه چقدر فاطمه را دوست دارد .. وقتی در حین بازی زمین می خورد و به گریه می افتد او را بغل می کند و ناز می کند و می بوسد.. پس چرا مادر او جای بوسه بر تنش، گوشت بدنش را آتش می زند؟.. مگر او هم مادر نبود؟..پس دست نوازشش کجاست؟.. این دست؟!..دستی که سیخ داغ را در مشتش نگه داشته و آن را به قصد اتش زدن تیکه ای از جسم کوچک فرزندش پایین می اورد؟!..این زن مادر اوست؟!.. نسترن کجاست؟..چرا مادرش او را به بهانه ی خریدن ماست به بقالی فرستاده بود؟.. ای کاش نسترن بود و نجاتش می داد.... بوی گوشت سوخته و داغی ِ وحشتناک و دردی کشنده وجود دخترک رنگ پریده و نیمه بیهوش را فرا گرفت.. جیغ کشیـــد انقدر بلند و دلخراش که زن برای لحظه ای متعجب دست دخترک را رها کرد.... --دخترم چشماتو باز کن..سوگل....داری خواب می بینی بیدارشو دختر.... همراه با جیغ بلندی چشمامو تا آخرین حد باز کردم و نشستم.. صورتم خیس عرق بود..نفس نفس می زدم.. قفسه ی سینه م می سوخت..دستمو روش مشت کردم.. سرم تیر می کشید....مات و مبهوت با ترس نگاهی به اطرافم انداختم.. این دو تا زن کین کنار من؟..اینجا کجاست؟...... --خوبی دخترم؟..بیا از این آب بخور..نترس داشتی خواب می دیدی..بخور مادر.... به لیوان توی دستش نگاه کردم.. همه چیز یادم اومد..این عمارت..آنیل..عمه خانم.... خدای من یعنی همه ش خواب بود؟!.. به شونه ی راستم دست کشیدم..احساس می کردم هنوزم جای اون سیخ داغ رو تنمه.. -- شهین برو ببین علیرضا کجاست؟!.. --آقا تو عمارت نیستن، خانم!.. --یعنی چی؟!..ساعت 3 نصف شبه کجا رفته؟!.. --نمی دونم خانم.. -- شماره شو برام بگیر.. --چشم خانم.. لیوان آبو تا ته سر کشیدم..نفس کشیدن تا حدی برام راحت تر شده بود ولی هنوزم تپش قلب داشتم و سرمم داشت منفجر می شد.. صدای عمه خانم و خدمتکارشو می شنیدم.. علیرضا!..گفتن که تو عمارت نیست..با اینکه حالم بده و هنوزم اون خوابه لعنتی رو زنده و واقعی جلوی چشمام دارم ولی..ولی نمی دونم چرا ناخودآگاه ترس بدی تو دلم افتاد.. گفت آنیل نیست!.. این موقع شب!.. -- خانم تلفنشون خاموشه!.. و صدای نگران عمه خانم که زد رو دستشو گفت: خدایا..این وقت شب بی خبر کجا گذاشته رفته؟!.... قلبم درد گرفته بود..نگاهه عمه خانم به صورتم افتاد و رنگ پریده م رو پای خوابی که دیده بودم گذاشت و گفت: دخترم حالت بده؟.. به زور سرمو تکون دادم و به پیشونیم دست کشیدم: چیزیم نیست..فقط..یه کابوس بود.. --بخواب عزیزم..ایشاالله که خیره نگران نباش.. به پشت دراز کشیدم.. -- می خوای پیشت بمونم؟.. صورتم به قدری درهم و رنجور بود که حس کردم دلش به حالم سوخته.. لحنش باهام مهربون بود..بغضم گرفت..چقدر دوست داشتم یکی الان بود که بغلم کنه و بذاره تو اغوشش گریه کنم.. ولی پیش عمه خانم معذب بودم..و همین حس بود که باعث شد زمزمه کنم:ممنونم ولی من خوبم..ببخشید نصف شبی اذیتتون کردم!.. نمی دونم پی به بغض ِ نهفته ته گلوم برد یا نه، ولی لحنش همونطور دلسوزانه و گرم بود.. -- این چه حرفیه مادر همین که صدای جیغتو شنیدم خودمو رسوندم تو اتاقت....بعده عروسی دیروقت راننده رسوندتم خونه سرم درد می کرد خوابم نبرد خواسته خدا بود بیدار بمونم داشتی تو خواب بال بال می زدی.... لبخند مصنوعی چاشنی جمله م کردم و گفتم: الان حالم خوبه..شما هم یه کم استراحت کنید.. با لبخند سرشو تکون داد: باشه عزیزم..اگه کاری داشتی صدام کن باشه؟.. فقط تونستم سرمو تکون بدم.. دلم هوای گریه داشت..و چه خوب شد که هردوشون از اتاق بیرون رفتن و شاهد باریدن چشمای ابری و گرفته ی من نشدن!.. حالم بد بود..خیلی هم بد.. خوابی که دیده بودم از یه طرف و این دلشوره ی لعنتی از طرفی امشب داشت ذره ذره جونمو می گرفت.. دلشوره م به خاطر آنیل بود..به خاطر ِ .......... خدایا یعنی کجا رفته؟!.. نکنه بلایی سرش اومده باشه؟!. ******************************* « آنیل_راوی سوم شخص » شیر آب را باز کرد..شاید کمی آب سرد، از خستگی ِ چهره ش کم کند.. مشت اول را که به صورتش پاشید نفسش را حبس کرد..حس خوبی داشت که باعث شد مشت دوم را هم امتحان کند.. نه اینطور نمی شد..با این مشت ها حالش جا نمی امد.. شیر را تا آخر باز کرد و سرش را پایین اورد..آب سرد، آن وقت صبح، وسط باغ و کنار درخت ها چه حس خوبی داشت..چرا هیچ وقت امتحانش نکرده بود؟!.. چشمانش را بست..نفسش از این سرمای لذت بخش در سینه ش گره خورد.. سرش را بلند کرد..انگشتان کشیده ش را لا به لای موهایش فرو برد و رو به بالا شانه وار حرکت داد.. صورتش خیس بود و قطرات آب از نوک موهایش به روی بلوز سرمه ای رنگش می چکید.. -- ای وای خدا مرگم بده..علیرضا این وقت صبح تو حیاط چکار می کنی؟!.. چشمانش را باز کرد و با یک لبخند، پر از حس خستگی برگشت و به صورت نگران عمه ش نگاه کرد.. - صبح عالی متعالی بانو.. و گونه ی عمه ش را کشید و شیطنت امیز نگاهش کرد.. اخم های عمه خانم درهم رفت و نگاهه شماتت باری نثار صورت خسته و چشمان سرخ شده ی برادرزاده ش کرد.. -- دیشب نخوابیدی که چشمات اینجوری سرخ شده؟!..صبح زود اومدی تو حیاط سرتو گرفتی زیر شیر نمیگی خدایی نکرده ممکنه سرما بخوری؟!.. و قبل از آنکه آنیل چیزی بگوید، رو به عمارت صدا زد: شهین..شهین........ شهین نفس زنان روی تراس ایستاد و از بالای پله ها به عمه خانم نگاه کرد.. --بله خانم جون..... -- برو حوله ی آقا رو بردار بیار..زود باش..... -- چشم خانمم الان میارم.... و دوان دوان وارد عمارت شد.. آنیل خنده ای کرد و سرش را تکان داد: حوله واسه چی؟هوا که خوبه!..این بنده خدا رو با این شتاب می فرستی بالا اگه هول شد و بین راه یه بلایی سر خودش آورد، جواب مَشتی رو کی می خواد بده؟!.. -- تو نمی خواد نگران خدمه ها باشی..وظیفه شونو انجام میدن!.. -- می دونی که دوست دارم کارامو خودم انجام بدم!.. و به سمت عمارت راه افتاد.. عمه خانم پشت سرش قدم برداشت و همانطور که در دل صداقت و خوش قلبی برادرزاده ش را قربان صدقه می رفت گفت: پس بیخود نیست که از اومدن تو خدمتکارا ذوق می کنن، چون همیشه یه جورایی هواشونو داری!.. آنیل خندید و چیزی نگفت.. شهین نفس زنان از پله های بالکن پایین آمد و حوله را به دستش داد..آنیل تشکر کوتاهی کرد.. شهین که سال ها خانه زاده آن عمارت و آدم هایش بود، لبخندی از سر مهربانی زد و گفت: سرتون سلامت آقا..خدایی نکرده زبونم لال سرما می خورید..برم براتون یه لیوان آب پرتقال تازه بگیرم؟.. -- نه شهین خانم نیازی نیست.... و با لبخند مشتی بر بازوی عضلانی خودش زد و گفت: به این هیکل میاد سرما بخوره؟!.... عمه خانم اخمی مصلحتی بر پیشانی نشاند و گفت: خوبه خوبه، خودت خودتو نظر می کنی....شهین،زود باش برو واسه ش اسپند دود کن.. --چشم خانم الان میرم....به چیزی احتیاج ندارید؟.. -- میز صبحونه رو چیدی؟.. -- بله خانم آماده ست..مهونتونو بیدار کنم؟.. -- نه نمی خواد..طفلک دم دمای صبح خوابش برد، بذار استراحت کنه..چک کردی ببینی هنوزم تب داره یا نه؟.. -- بله خانم جون خداروشکر تبش قطع شده بود..بالا سرش که بودم هنوز داشت هذیون می گفت چندبارم اسم اقا رو صدا زد.. و به آنیل نگاه کرد.. آنیل مات و مبهوت به مکالمات آنها گوش می داد و هر لحظه اخم هایش بیش از پیش درهم کشیده می شد..صداها در سرش می پیچید و پشت سرهم تکرار می شد.. سوگل.. تب داشت؟!....... میان کلام عمه ش پرید و دستش را بلند کرد: صبر کنید ببینم..سوگل چش شده؟!.. عمه خانم که صورت برافروخته ی آنیل را دید برای لحظه ای جمله ش را فراموش کرد.... صدای آنیل بالا رفت و رو به آن دو داد زد: مگه با شماها نیستم؟..سوگل چش شده؟!..چرا میگین تب داره؟!.... و حوله را بر زمین انداخت و پله ها را دو تا یکی بالا رفت.. عمه خانم و شهین سراسیمه پشت سرش راه افتادند.. -- علیرضا کجا میری؟..صبرکن بذار بگم چی شده!.. آنیل ایستاد..نفسش بند امده بود.. --سوگل تب داره؟..تب داره؟..چرا هذیون میگه؟..چرا یکیتون نمیگه سوگل چش شده؟.. --مادر امون بده تا بگم..ماشاالله یه ریز پشت سر هم سوال می پرسی نمیذاری کسی چیزی بگه..داری سکته می کنی آروم باش....... رو به شهین گفت: برو یه لیوان آب بیار.. --چشم خانم..... و به سمت آشپرخانه دوید.... عمه خانم رو به آنیل که کلافه دور خودش می چرخید گفت: عمه قربونت بره، سوگل چیزیش نیست..نصف شب صدای جیغشو شنیدم هراسون خودمو رسوندم تو اتاقش دیدم داره خواب می بینه..دختر بیچاره صورتش خیس بود و هی تو خواب جیغ می کشید..به زور بیدارش کردم.... --چرا کسی چیزی به من نگفت؟..من الان باید بفهمم؟.... و تازه یادش امد که دیشب در عمارت نبوده..از سهل انگاری خودش عصبانی بود و خشمش را در دستان مشت شده ش جمع کرد و بر دیوار کوبید.. -- تو کجا بودی که بهت خبر می دادیم؟..گوشیتم که خاموش بود....حالا که چیزی نشده حالش خوبه..دم دمای صبح خوابش برد ولی تب داشت به شهین سپردم بهش سر بزنه که یه وقت اگه حالش بدتر شد زنگ بزنیم دکترسپهری بیاد بالا سرش.. آنیل قدمی بلند به سوی پله ها برداشت..عمه خانم همانجا نظاره گر دستپاچگی و عصبانیت انیل بود که چطور سراسیمه پله ها را پشت سر هم طی می کرد.. صدای فریادش را شنید.. تا به حال او را تا به این حد عصبانی ندیده بود.. واقعا این خود آنیل بود که بر سر عمه ی بزرگش فریاد می زد؟!.. --همون موقع که دیدید حالش بده باید زنگ می زدید دکتر بیاد..پس این همه ادم تو این عمارت چکار می کنن؟.... به سمت اتاقش رفت..دستگیره را در مشت گرفت و پایین کشید..دستش می لرزید..همه ی وجودش می لرزید.. وارد اتاق شد و در را به آرامی پشت سرش بست.. نگاهش هیچ چیز را جز او نمی دید..دختری که معصومانه روی تخت در عالم خواب فرو رفته بود.. به طرفش قدم برداشت..حس کرد رنگ سوگل مهتابی تر از همیشه است..قلبش درد گرفت..دستش را جلوی دهانش مشت کرد.. کنار تختش ایستاد..نگاهش روی صورت رنگ پریده ی سوگل خیره ماند.. سوگل در خواب بود و حجاب نداشت..موهای خوش حالت و مشکی رنگش صورت مهتاب گونه ش را در خود قاب گرفته بود.. خواست نگاه بگیرد ولی نتوانست..دست خودش نبود..آن نگاهه سرکش دیگر افسارش در دستان آنیل نبود.. حس می کرد اگر نگاه از او بگیرد قلبش می ایستد..از این همه ترسی که نسبت به آن دختر در دل داشت گاهی حتی خودش هم می ماند که چه کند تا آرام بگیرد؟.. ولی باز هم قدرت ایمانش بر خواسته ی دل ِ دردمندش غلبه کرد..نگاه از آن صورت خواستنی گرفت و به اطراف دوخت..شال سفید رنگ سوگل روی صندلی افتاده بود..آن را برداشت.. چشم ِ جسم را فرو بست و با چشم دل توانست شال را روی موهای سوگل بیاندازد.. در کسری از ثانیه، بدون آنکه بخواهد انگشتش چندتار از موهای سوگل را لمس کرد..همراه با لرز شدیدی که بر دلش افتاد دستش را پس کشید..نفس در سینه ش حبس شد.. گویی جسمش را برق گرفته که در همان حالت خشکش زده بود.... چشمانش را که باز کرده بود ثانیه ای بست و دوباره باز کرد..کلافه بود و از سر همین کلافگی به صورتش دست کشید.. گرمش شده بود..یک گرمای عجیب.. موهایش هنوز خیس بود.. روی تخت، کنارش نشست.. نگاهش را پایین کشید..دست کوچک و ظریفش روی پتو مشت شده بود.. شهین گفته بود که دیگر تب ندارد..دیوانه وار دوست داشت که دستش را بگیرد، پیشانیش را لمس کند و تا خودش مطمئن نشده رهایش نکند.. روی پیشانی آنیل عرق نشسته بود..ناشی از آن گرمای بی حد و نصاب بود.. لبان سوگل تکان خورد..قلب آنیل لرزید..کمی روی صورتش خم شد تا راحت تر صدایش را بشنود.... پلک های سوگل لرزید..چشمانش نیمه باز بود که زمزمه کرد: آنیل!........ آنیل متوجه شد که سوگل هنوز هوشیار نشده است.. لبخند دلنشینی بر لبانش نقش بست..صورتش را پایین تر برد و کنار گوشش زمزمه کرد: من علیرضام، آنیل و دیشب نازنین اومد و با خودش برد!...... سرش را بلند کرد..لبخند روی لبانش، پررنگ تر از قبل به چشم می امد.. چشمان سوگل بازتر شده بود و مات و مبهوت نگاهش می کرد..هوشیاریش را با دیدن صورت خندان و در عین حال گرفته ی آنیل به دست آورد و با دستپاچگی سر از روی بالشت بلند کرد و گفت: وای شما.........آخ...... سرش را در دست گرفت و نتوانست بنشیند.. آنیل که هول شده بود فوری گفت: بخواب دختر نمی خواد بلند شی.. سوگل با چهره ای درهم نالید: سرم داره گیج میره.... لبخند بر لبان انیل خشکید.. لبخندش از سر روحیه دادن به او بود تا هرچه ناراحتی دارد برای لحظه ای فراموش کند ولی ظاهرا یک لبخند کوچک در حال ِ روحی ِ سوگل تاثیری نداشت!.... -- تو فقط استراحت کن باشه؟..یه شب من نبودم ببین با خودت چکار کردی.. و با لحن شوخی ادامه داد: نکنه از درد دوری من به این روز افتادی؟.. صورت و نگاهه سوگل پر شد از شرم و نگاهش را معصومانه از چشمان آنیل گرفت.. آنیل خنده کنان صورتش را در جهت چشمان سوگل قرار داد: پس حدسم درست بوده، آره؟.. سوگل که تحت تاثیر شیطنت آنیل قرار گرفته بود لبخند کمرنگی زد و صورتش را برگرداند.. آنیل که قصد اذیت کردن او را نداشت از کنارش بلند شد وبا همان لبخند و صدایی که پر بود از انرژی، در حالی که به سمت در می رفت گفت:تا سه بشمر اومدم....... لای در ایستاد و رو به سوگل که منتظر نگاهش می کرد لبخند زد:از تختت پایین نیا باشه؟.... سوگل فقط نگاهش کرد.. آنیل چشم غره ای ساختگی نثارش کرد و گفت: نشنیدم...... سوگل لبخند زد و سرش را تکان داد!.. صورت آنیل را آرامشی دلنشین پر کرد.. --حالا شد....الان برمی گردم!.. و از اتاق بیرون رفت.. نفهمید که با چه سرعتی خودش را به آشپزخانه رساند.. دستگاه ابمیوه گیری را از روی کابینت برداشت و روی میز گذاشت.. در یخچال را باز کرد..چندتا پرتقال بزرگ و ابدار از توی جامیوه ای برداشت.. آبمیوه را در عرض 2 دقیقه حاضر کرد.... به همراه یک لیوان شیر و کره و عسل و خامه و چند تکه نان تازه که مَشتی مثل همیشه صبح زود خریده بود در سینی گذاشت.. سینی به دست از در اشپزخانه بیرون می رفت که عمه خانم سر راهش را گرفت.. نگاهی پر از تعجب به دستان آنیل انداخت و گفت: کجا با این عجله؟!..این سینی واسه چیه؟!.. آنیل که واقعا هم عجله داشت از کنارش رد شد: واسه سوگل می برم..مَشتی و حاج قاسم کجان؟.. --تو باغن، چکارشون داری؟!.. جلوی پله ها ایستاد و رو به عمه خانم گفت: یکی از گوسفندا رو می خوام تا ظهر قربونی کنن..فقط سریع باشن!..... --آخه واسه چی با این عجله؟!.. -- همینکه گفتم عمه..خیلی زود!.... و روی اولین پله ایستاد و انگار که چیزی یادش امده باشد برگشت و به صورت غرق در بهت و تعجب عمه ش لبخند زد: آهان راستی به شهین خانم بگید واسه سوگل سوپ بپزه، نهایت تا 2 ساعت دیگه باید آماده باشه!.. و از پله ها بالا رفت.. شهین که تازه وارد عمارت شده بود جمله ی آخر آنیل را شنید و کنار عمه خانم ایستاد.. -- خانم جون این دختر، همون نامزد اقاست؟!.. عمه خانم که هنوز نگاهش به پله ها بود گفت: نه چطور مگه؟!.. -- آخه اقا یه ثانیه سوگل، سوگل از دهنش نمیافته..گفتم شاید....... عمه خانم نگاهش کرد.. -- سوگل خواهرشه.... شهین که از حرف عمه خانم مات مانده بود گفت: خواهرشونه؟!..یعنی چی؟!..آخه مگه آقا خواهر داشتن؟.. -- حالا که داره.. -- ولی آخه....مکث کرد و گفت: هیچی ولش کنین، خانم جون من برم تو اشپزخونه به کارام برسم.. راه افتاد که عمه خانم صدایش زد.. -- حرفتو یا نزن یا اگه می زنی نصفه ولش نکن..بگو چی می خواستی بگی؟.. -- آخه خانم جون..چطور بگم....این همه سال از خدا عمر گرفتم ولی تا حالا ندیدم هیچ برادری اینجوری به خواهرش برسه..آقا پروانه وار دورش می چرخه....فضولی نباشه خانمم ولی اقا تا فهمید سوگل خانم تب داره کم مونده بود خدایی نکرده زبونم لال سکته کنن!.. -- خودمم نمی دونم..مثل اینکه این دختر، دختره ریحانه ست، علیرضا که هنوز چیزی نگفته کم کم می فهمم اینجا چه خبره!...... و ادامه داد: شنیدی که آقا چی گفت؟!.. -- بله خانم الان میرم یه سوپ مرغ خوشمزه درست می کنم که هر کی اشتها هم نداشته باشه با خوردنش حسابی سر شوق بیاد!.. عمه خانم لبخند زد و آرام گفت: دستت درد نکنه!..برو زود حاضرش کن.. ************************ --بسه، دیگه نمی تونم.. --پس این یه لقمه رو کی بخوره؟.. سوگل لبخند زد..حالش خیلی بهتر بود..احساس خوبی داشت.. -- من نمی دونم..ولی دیگه جا ندارم، دلم درد گرفته.. آنیل لیوان شیر را از تو سینی برداشت.. -- خیلی خب ولی اینو باید بخوری..نق و نوق و بهونه هم نداریم!.. لحنش انقدری جدی بود که سوگل نتواند حرفی روی حرفش بزند..لیوان را گرفت و کمی از آن را مزه مزه کرد.. صدای آنیل بلند شد: اینجوری نه، یه نفس سر بکش.. -- آخه عادت ندارم نمی تونم.. -- هی میگه نمی تونم..تا نصفشو که می تونی بخوری؟.. سوگل از روی اجبار چند قلوپ از شیر را خورد و لیوان را درون سینی گذاشت.. آنیل بیش از آن اصرار نکرد..مطمئن شده بود که سوگل سیر است..خودش هم چند لقمه ای کنارش خورده بود و احساس گرسنگی نمی کرد.. سینی را از روی تخت برداشت و بلند شد:من اینا رو می برم پایین تو هم حاضر شو بیا.. -- قراره جایی بریم؟!.. -- تو بیا بهت میگم.. سوگل خواست چیزی بگوید ولی لب فرو بست و سرش را زیر انداخت.. آنیل لبخند زد و گفت: بگو چی می خواستی بگی؟.. سوگل سرش را بلند کرد و بدون آنکه در چشمان آنیل خیره شود گفت: نه..فقط.... -- فقط چی؟.. --دیشب که از خواب پریدم عمه خانم گفتن تو عمارت نیستی........ سکوت کرد.. لبخند آنیل کمرنگ شد و اروم گفت: همین اطراف بودم!.. -- پس..چرا گوشیتو خاموش کرده بودی؟!.. آنیل سکوت کرد و سوگل نگاهش کرد.. سکوتش طولانی شده بود که سوگل گفت: نمی خواستم فضولی کنم..ببخشید!.. صورتش معصومانه تر از قبل بود.. آنیل که ماندنش را با وجود آن قلب دیوانه و نگاهه افسار گسیخته، جایز نمی دانست در حالی که دستپاچگی در حرکاتش مشهود بود به سمت در رفت و گفت: تا 20 دقیقه ی دیگه پایین باش.... در را باز کرد ولی قبل از انکه بیرون برود برگشت.. به صورت سوگل که نگاهش هنوز هم به دنبال آنیل بود لبخند زد.. نگاهش برای قلب دیوانه ش آنقدر سنگین بود که نفسش را حبس کند.. در را که بست نفسش را عمیق بیرون داد و سینی را در دستانش فشرد.. چه پاسخی داشت که در جوابش بدهد؟!.. اصلا چه می توانست بگوید؟!.. از چه حرف بزند؟!.. از چیزی که گفتنش هزار درد بر جای می گذارد؟!.. پس همان بهتر که سکوت کند!.. سکوت، تنها دوای درد اوست!.. جلوی پله ها که رسید صدای زنگ موبایلش بلند شد..سینی را به یکی از خدمه ها داد و به صفحه ی گوشی نگاه کرد..شماره ی حاج آقا بود!..این وقت روز؟!.. -- الو..مخلص ِ حاجی.. -- الو پسر هیچ معلوم هست تو کجایی؟.. زبانش را روی لبش کشید و گفت: جونم حاج آقا چی شده؟.... -- مادرتو اینجا ول کردی به امون خدا کجا رفتی؟.. رنگ از رخش پرید..من من کنان گفت: مامان چی شده؟..حاجی اتفاقی افتاده؟........ -- نگران نباش حالش خوبه..ولی بی خبر کجا گذاشتی رفتی؟اینو بگو..... حاجی همچنان عصبی بود ولی آنیل که خیالش از جانب مادرش راحت شده بود نفس عمیقی کشید و در جواب حاج آقا گفت: به مامان همه چیزو گفتم حاجی، در جریانه که کجام..یه سر اومدم روستا تا فردا پس فردا هم برمی گردم.. -- خیلی خب پس چرا زنتو با خودت نبردی؟.... لبانش را روی هم فشرد که مبادا چیزی بگوید و بعد از آن پشیمانی بزرگی برجای بگذارد.. بعد از سکوت نسبتا طولانی صدای حاج آقا از پشت گوشی بلند شد:الو....آنیل.. --حاجی فعلا نمی تونم حرف بزنم..بعدا خودم باهاتون تماس می گیرم.. --اینجوری نمیشه نازنین الان اینجاست با راننده می فرستمش روستا........ آنیل که از این همه اصرار جوش آورده بود تند و پشت سرهم گفت: نه حاجی نکنی اینکارو..من خودم....... --تو چی؟!.. --من..من دارم بر می گردم.. --خیلی خب..کی؟.. -- امشب که یه کم کار دارم باشه واسه فردا.. --آنیل فردا تا ظهر تهران نباشی نازنینو می فرستم اونجا، گوش به زنگ باش.. -- باشه حاجی حرفی نیست.. --برو به کارت برس..یه تماسم با مادرت بگیر.. --دیشب باهاش حرف زدم حالش خوب بود.. -- بهت میگم زنگ بزن بگو چشم پسر..استغفرالله.... --چشم..امر دیگه؟.. -- به عمه خانم و بقیه سلام منو برسون.. --اونم به چشم..دیگه می تونم برم؟.. -- در امان خدا..مراقب باش.. --حتما..یاعلی!.. و درحالی که لبخند کمرنگی بر لب داشت گوشی را از کنار گوشش پایین اورد.. زیر لب گفت: تو این هیرو ویر فقط نازنینو کم دارم.. صدای عمه خانم را از پشت سرش شنید..برگشت و مسیر نگاهش را دنبال کرد..سوگل درست پشت سرش با فاصله ی چند پله ایستاده بود.. عمه خانم_ دخترم بهتری الحمدالله؟.. سوگل لبخندی از سر خجالت بر لب نشاند و نگاهش را زیر انداخت..در واقع نگاهه خیره و سنگین آنیل را تاب نداشت.. - خیلی بهترم ممنون......و سرش را بلند کرد: بابت دیشب شرمنده م..می دونم اذیتتون کردم.. --این چه حرفیه مادر دشمنت شرمنده باشه..خدا روشکر که رنگ و روتم باز شده..بیا بیرون یه کم هوای آزاد حالتو جا میاره!.. آنیل نگاهش را از روی سوگل برداشت و رو به عمه ش گفت:عمه به مَشتی و حاج قاسم سپردی؟.. --آره پسرم دیگه کارشون داره تموم میشه.. --خوبه پس به شهین خانم و بقیه بگید واسه ناهار کباب درست کنن.. عمه خانم لبخند زد و همراه ِ آن لبخند، نگاهه خاصی به سوگل انداخت..سوگل که از ماجرا بی خبر بود فقط با تعجب نگاهشان می کرد.. آنیل و سوگل از عمارت خارج شدند.. گوشه ای از باغ زیر درختان ِ بلند، 2 مرد قوی هیکل و نسبتا میانسال مشغول بودند.. سوگل با دیدن آن صحنه رویش را برگرداند: گوسفند قربونی می کنید؟.. آنیل با دست به گوشه ی دیگر باغ اشاره کرد.. روی صندلی با فاصله از هم نشستند.. --قربونی که نه..ولی خب...... --پس چی؟.. --تو حالت بهتره؟....... سوگل مکث کوتاهی کرد وجواب داد: بهترم...... --یه کم که تقویت بشی بهتر از اینم میشی!..... سوگل سرش را بلند کرد و نگاهش را به آنیل دوخت.. ولی نگاهه آنیل به رو به رو بود و سوگل تنها نیم رخ او را می دید..نگاهش پایین تر آمد..به سمت لباس هایش..بلوز آستین بلند طوسی و شلوار جین سرمه ای سیر.. آنیل که سنگینی نگاهه سوگل را روی خودش حس کرده بود صورتش را به طرف او چرخاند.. سوگل نگاهش را از او گرفت و سرش را زیر انداخت.. درحالی که با گوشه ی شال سفیدش بازی می کرد گفت: به خاطر من اون گوسفند و........ ادامه نداد.. آنیل با مکثی کوتاه زمزمه وار گفت: وقتی صبح تو حیاط از زبون عمه شنیدم که دیشب حالت بد شده حس کردم زمین و زمان داره دور سرم می چرخه..تو امانت بودی پیش من..اون لحظه انگار هیچ صدایی نمی شنیدم..برای چند لحظه گوشم سوت کشید....درکمال خودخواهی دیشب تو رو تو عمارت تنها گذاشتم و رفتم..نباید اینکارو می کردم..اگه دیشب یه بلایی سرت اومده بود اونوقت من....... ادامه نداد..نگاهش را می دزدید..صدایش گویای حال عجیبش بود.. سوگل ناخواسته سکوت کرده بود..از ته دلش می خواست بگوید که مقصر او نیست..مقصر گذشته ی خودش است..اتفاقاتی که در گذشته برایش افتاده گرچه از جانب او ناخواسته و از جانب نامادریش ظالمانه بود ولی حقیقت داشت و همین واقعیت ها بودند که هیچ وقت دست از سرش برنمی داشتند.... آنیل_ مجبور بودم برم..اگه می موندم حتما دیوونه می شدم..اون موقع که از عمارت زدم بیرون دیروقت نبود ولی وقتی به خودم اومدم که دیدم ساعتها از نیمه شب گذشته و من هنوز سرگردونم و مثل یه شبگرد دارم قدم می زنم.. گوشیمو خاموش کرده بودم تا با هیچ کس در تماس نباشم..فقط یه امشبو می خواستم تنها باشم..خودم باشم و خودم.... یه مشهدی غلام هست همین پایین ده که یه قهوه خونه ی کوچیک داره..دیشب اونجا بودم..داشتم فکر می کردم..به کارای سرخودم..به حرفام..دیشب زیاده روی کرده بودم اینو می دونم..کارایی که می کردم دست خودم نبود..اصلا انگار اون آدم من نبودم.... وقتی سرمو گذاشته بودم رو میز قهوه خونه یه حس بدی بهم دست داد..حسی که باعث شد با یه دلهره ی عجیب سرمو بلند کنم و تا چند لحظه به یه نقطه خیره بمونم..نمی دونستم اون حس از چی می تونه باشه..بالاخره هم طاقت نیاوردم..یه کم که نشستم بلند شدم.. وقتی گوشیمو روشن کردم دیدم چندتا تماس بی پاسخ از عمارت دارم..حدس می زدم عمه باشه که واسه تاخیرم نگران شده..واسه م بی اهمیت نبود ولی اون لحظه حال و حوصله شو نداشتم.. داشتم برمی گشتم که نازنین به گوشیم زنگ زد..بحثمون بالا گرفت و آخرش مجبور شدم بی خداحافظی قطع کنم..انقدر تو خودم و مشکلاتم و افکار درهم و برهمم غرق بودم که نفهمیدم وقتی رسیدم عمارت که دیگه صبح شده....... بعد از تماس نازنین بازم گوشیمو خاموش کردم شاید اون موقع بازم عمه زنگ زده بود ولی من متوجه نشدم..اصلا یه درصدم احتمال نمی دادم که حالت بد شده باشه وگرنه هر اتفاقی هم می افتاد می موندم و پامو از عمارت بیرون نمی ذاشتم!.... سوگل تمام مدت در سکوت به حرف ها و درد و دل های آنیل گوش می داد..پس دلیل غیبت ِ دیشب آنیل این بود!.... چقدر دوست داشت بیشتر از نازنین و رابطه ش با آنیل بداند..چرا حس می کرد که آنیل با نازنین خوشحال نیست؟!..با توجه به گفته های خودش جز این برداشتی هم نمی توانست بکند!.. آنیل که گویی پی به خواسته ی قلبی سوگل برده بود و او هم به دنبال راهی برای بیرون ریختن حرف های ناگفته ی دلش بود، بعد از مکثی طولانی سرش را بلند کرد و بدون آنکه به سوگل نگاه کند نگاهش را به رو به رو دوخت و گفت: مادرم اصرار داشت من با نازنین ازدواج کنم..هیچ وجه اشتراکی بین ما دیده نمی شد اینو حتی خود نازنین هم می دونست ولی مامان معتقد بود نازنین با وقار و اصیل و محترمه و می تونه برای من یک همسر ایده ال باشه.. به قول خودش خوشبختی من آرزوش بود که اونو تو ازدواج با دختری مثل نازنین می دید....بارها و بارها باهاش مخالفت کردم..سفت و سخت گفتم من نازنینو نمی خوام ولی مامان لجبازتر از این حرفا بود..می گفت می ترسم آخرش بری دست یه دختر تازه به دوران رسیده رو بگیری و به عنوان عروس بیاری تو خونه ت..همه ی فکر و ذهنش این بود تا زنده ست بتونه منو تو لباس دامادی ببینه....... بعد از چند لحظه پوزخندی از غم لبانش را از هم باز کرد.. -- سر همین بگومگوها یه شب که بحثمون شده بود قلبش گرفت..بعد از اون با ترسی که به خاطراز دست دادنش تو دلم نشست مجبور شدم کوتاه بیام..گرچه مامان دیگه چندان اصراری به این ازدواج نداشت ولی می دونستم هنوزم ازم دلخوره..اینو با کم محلیاش به خودم می دیدم و می فهمیدم.. طاقت نگاه های سردشو به خودم نداشتم..برای همین تن به خواسته ش دادم..خوشحال شد ولی من نه..اشک شوق تو چشماش نشست وقتی حلقه ی نامزدی رو از جانب من دست نازنین کرد ولی من تموم مدت ساکت بودم و حتی تو صورت نازنین هم نگاه نمی کردم.. برای من خوشحالی مادرم کافی بود..اینده م رو که هیچ، جونمم می دادم تا فقط بتونم اونو برای همیشه سالم و خوشحال کنار خودم داشته باشم.. نازنین به هیچ عنوان به این ازدواج بی میل نبود..شب خواستگاری وقتی قرار شد با هم حرف بزنیم، از سر عذاب وجدانی که داشتم همه چیزو براش توضیح دادم..نمی خوام دروغ بگم اون لحظه واقعا امیدوار بودم بهم جواب رد بده گرچه من به خاطر شنیدن جواب رد همه ی حقیقتو نگفته بودم فقط به خاطر اینکه وقتی ازدواج کردیم عذاب وجدان اینو نداشته باشم که نازنین از چیزی خبر نداشته و با این حال اونو هم به دردسر انداختم..ولی نازنین قبول کرد..چندبار تاکید کردم که من علاقه ای بهت ندارم و صرفا به این ازدواج تن میدم فقط به خاطر مادرم.... ولی بازم حرفی نداشت..می گفت علاقه بعد از ازدواج هم می تونه به وجود بیاد.. نمی دونم....من که نه، ولی اون باور داشت یه روز همینطور میشه..به همه چیز یه نگاهه ساده داشت.. خواستن عقد کنیم ولی هنوز که هنوزه من زیربار نرفتم..درسته شاید واقعا دیگه به همه چیز عادت کردم حتی به وجود نازنین توی زندگیم ولی مطمئنم که علاقه ای بهش ندارم.. اما نازنین دست بردار نیست..فکر می کنه که اگه همیشه کنارم بمونه می تونه احساساتمو نسبت به خودش عوض کنه.... آنیل سکوت کرد.. سوگل مشتاقانه به حرف های آنیل گوش می داد و تک تک جملاتش را با تمام وجود درک می کرد.. یاد خودش افتاد..او هم زمانی همین مشکل را با بنیامین داشت..شاید بدتر....سوگل دختر بود و جنس حساس و شکننده ای داشت..و بنیامین همیشه علاوه بر جسم به دنبال شکستن و خرد کردن روح او بوده و هست..و الان....قاتلی که در به در به دنبال شکار جسمش می گردد.. آنیل خندید..آرام ومردانه..صدایش ارتعاش خاصی داشت.. -- نمی دونم..نمی دونم چرا اینا رو دارم برای تو تعریف می کنم..شاید بگی به من چه ربطی داره که تو، تو زندگیت با نازنین چه مشکلاتی داری ولی سوگل....حس می کنم تو تنها کسی هستی که می تونی درکم کنی..شاید چون فکر می کنم با هم یه جورایی همدردیم..هیچ کدوممون از روی علاقه شریک زندگیمونو انتخاب نکردیم هر چی که بوده از سر اجبار بوده نه چیز دیگه..تو برای رسیدن به آزادی و خلاصی از دست اون همه نگاهه بی تفاوت..منم برای خوشحال کردن دل مادرم که همه ی دنیامه....اگه..اگه که یه وقت با حرفام ناراحتت کردم..منو............. -نه..نه ناراحت نشدم..چرا باید ناراحت بشم؟!..اینکه میگی باهم همدردیمو قبول دارم..ولی نازنین مثل بنیامین نیست..مطمئنم قلبا دوستت داره..شاید باید یه فرصت بهش می دادی..گرچه....شـ..شاید..الانم دیر نشده باشه!.. و دستانش را در هم قلاب کرد و نگاهش را از صورت آنیل گرفت.. در دل گفت: به تو چه ربطی داره که اون می خواد چکار کنه؟..انگار خیلی دوست داری نازنینو همیشه کنارش ببینی؟........... نه..دوست نداشت و هرگز این را نمی خواست.. ولی خوب می دانست که بعد از برهم خوردن نامزدی، یک دختر چه عذابی را می تواند متحمل شود.. برای نازنین دلش می سوخت..گرچه از اخرین برخوردش با او خاطره ی خوبی نداشت اما..هر چه باشد نازنین هم آدم است..هم جنس خودش است..به آنیل احساس دارد..چطور می توانست این را بداند و..بی تفاوت بگذرد؟!.. صدای آنیل را شنید..چقدر گرفته بود.. -- فرصت دادم..به خاطر آینده ی جفتمون اینکارو کردم..ولی نشد..نتونستم..این قلب وامونده قبولش نکرد.... -چرا؟!...... ناخواسته و ندانسته پرسیده بود و مشتاقانه منتظر جوابش بود.. چرا قلب آنیل وجود نازنین را پس می زد؟!.. -- چونکه من.......... --آقا........ هر دو از حضور بی موقع و شنیدن صدای مَشتی گویی از خوابی ارام پریده باشند به خودشان آمدند و به او نگاه کردند.... آنیل که سعی داشت حواسش را جمع کند نفس عمیقی کشید و جوابش را داد: چی شده مشتی؟.. --آقا کاری که خواسته بودین تموم شد..سهم گل بانو رو چکار کنیم اینبارم بهش بدیم؟.. --بده مشتی..به خودش بگو بیاد گوشتشو ببره هر چی هم خواست بهش بدین.... -- چشم اقا..بااجازه!.. و از آنجا دور شد.. آنیل دستی لا به لای موهایش کشید..از آمدن مشتی هم حالش گرفته بود و هم از طرفی خوشحال بود.. صدای سوگل را شنید.. - تو اتاق که بودم دوست نسترن رو گوشیم زنگ زد.. حواسش جمع شد و کامل به طرفش برگشت.. -- خب....از نسترن خبر داشت؟.. سوگل سرش را تکان داد.. - گفت نسترن نتونسته زنگ بزنه از دوستش خواسته منو باخبر کنه که بابام برگشته تهران و خواسته بره پیش پلیس ولی بنیامین نذاشته.. -- لعنتی..می ترسه پدرت پلیسا رو در جریان بذاره..اونجوری کار خودش سخت تر میشه.. - بنیامین همینطور ساکت نمی مونه..حتما یه کاری می کنه.. --مطمئنم آدماش همه جا رو زیرنظر گرفتن..آدمی نیست که بخواد از هر چیزی ساده بگذره.. - تو اونو خوب می شناسی درسته؟.. -- نه زیاد ولی خب از وقتی با تو دیدمش در موردش زیاد پرس و جو کردم..یه ادم روانی و صد البته باسیاست..نمیشه منکرش شد که ادم باهوش و زرنگیه، برای همین باید خیلی مراقب باشیم..حتی ممکنه بو ببره که تو اینجایی.. - یعنی ممکنه؟!.. -- فقط احتمال میدم..به ادمای عمارت سپردم از تو، بیرون ازعمارت پیش کسی حرفی نزنن ولی خب..بازم نمیشه اعتماد کرد.. - پس باید چکار کنیم؟..اینجوری که همه ش باید تو ترس و دلهره بمونم.. -- در حال حاضر عمارت نمی تونه برات جای امنی باشه..باید از اینجا دورت کنم.. -اما آخه چجوری؟..پامو بذارم بیرون آدماش پیدام می کنن.. -- اونش با من.. -جز خونه ی مادربزرگم که جایی رو ندارم برم.. -- شاید دیگه وقتش رسیده باشه!.. - وقت چی؟!..
در ای رمان در كل اينترنت رمان ببار بارون > فصل 10 رمان ببار بارون فصل 10 -- عمه الهی به قربونت بره پسرم، چرا انقدر دیر اومدی؟!.. و صورت آنیل رو با دستاش قاب گرفت و با چشمای خیس از اشکش زل زد تو چشماش: چی باعث شد دلت به رحم بیاد و به منه پیرزن سر بزنی؟..نمیگی یه عمه ای اینجا داری که چشم به راهه ببینه پسرش کی میاد دیدنش؟.... صداش انقدر غمگین و نگاهش به قدری پر از حسرت بود که منم بغضم گرفت.. این روزا خودمو حساس تر از گذشته می دیدم..اگه الان نسترن پیشم بود می گفت تو هم که همیشه اشکت دم مشکته!.. و واقعا هم همینطور بود..همیشه.... با دیدن کوچکترین صحنه ای که بتونه احساساتمو قلقلک بده بغضم می گرفت و اشکم سرازیر می شد.... آنیل پیشونی پر از چین و چروک عمه ش رو بوسید و زیر لب با لحن آرومی زمزمه کرد: قربون عمه ی گلم بشم نریز این اشکا رو .......... و اشکاش رو نوازشگرانه از روی صورتش پاک کرد و گفت: من که الان اینجام..حالا حالاها هم قصد رفتن ندارم، پس خیالت راحت..خب؟..... لبخند آرامش بخشی لبای چروکیده ی عمه ش رو از هم باز کرد.. نگاهش سمت من چرخید ..متوجه اون نگاهه متعجب که شدم با سر انگشتام قطره اشکی رو که گوشه ی چشمم جا خشک کرده بود رو گرفتم.. آنیل به سمتم چرخید و نگاهم کرد!.. بعد از یه مکث کوتاه، به من اشاره کرد و لبخند زد: این خانم خانما اسمش سوگل ِ ..یه مدت اینجا مهمونه ماست!.. عمه خانم نگاهه مرددی به من انداخت: باشه عمه ولی آخه.......... سکوت کرد و آنیل خیلی زود در جواب سکوتش گفت: سوگل خواهرمه.... از این حرفش هر دوی ما با تعجب نگاهش کردیم..ولی شاید درصد تعجب من بیشتر بود چون دقیقا اون لحظه تپش نامتعادل قلبم اینو بهم ثابت می کرد.. گفت خواهرم؟!.. کی؟!.. من؟؟!!.. عمه ش هم حرف دل منو تکرار کرد و با تعجب رو به آنیل گفت: خواهرت؟!..منظورت چیه؟....... آنیل با همون لبخندی که از نظر من سخت تلاش می کرد تا روی لبهاش نگهش داره سر تکون داد و گفت: براتون توضیح میدم، الان هردومون حسابی خسته ایم ........ و رو کرد به من و گفت: راستی این خانم خوشگله هم عمه ی منه..اسمش معصومه ست..اسمش واقعا برازنده شه، اینو بدون اغراق میگم.... عمه ش خندید و اروم به شونه ش زد: بسه پسر، انقدرخودشیرینی نکن بعد از این همه وقت اومدی باید حسابی جبران کنی!.. آنیل انگشت اشاره شو به پیشونیش زد و سرشو خم کرد..عمه ش خندید و هردومون رو به داخل راهنمایی کرد.. حواسم اصلا سرجاش نبود..فقط اتفاقات پیش روم، که بی شباهت به یک خواب ِ بی پایان نبودن رو می دیدم و به کل تمرکزمو از دست داده بودم.. مرتب جمله ی آنیل تو سرم تکرار می شد.. خواهرم!!!!!!!.. آخه چرا؟!......... انتظار داشتم مثل یه مهمون باهام رفتار کنن و یکراست به سالن پذیرایی راهنمایی بشم ولی اینطور نشد.. یکی از خدمه ها کنارم ایستاد و عمه خانم گفت که کدوم اتاق رو دراختیارم بذاره.. آنیل رو کنارم ندیدم چرا که به محض ورودمون به عمارت، بدون هیچ حرفی ازم جدا شد.. عمه خانم دستشو گذاشت پشتم و گفت: من برم ببینم این پسر کجا غیبش زد..خدمتکار اتاقتو نشونت میده دخترم..فکر کن اینجا هم خونه ی خودته..مبادا احساس غریبی کنی.... به زور یه لبخند نیم بند نشوندم کنج لبام وسرمو زیر انداختم و خیلی اروم تشکر کردم.... گلوم داغون شده بود..داشت آتیش می گرفت..پس کی قسمت میشه یه چیکه اب بخورم؟!.... دستمم دیگه نه خون می اومد و نه می سوخت..ظاهرا همون آب خونشو بند اورده بود چون بعدش محکم با دست روشو فشار دادم و اینجوری خونش کامل بند اومد.. زخمش سطحی بود و انگار اون موقع فقط واسه این ایجاد شد که نتونم با خیال راحت آب بخورم!.. من اگه شانس داشتم که....پــــــوف.... همونطور که پشت سر خدمتکار بودم، اطرافو هم نگاه می کردم.. داخل عمارت و تزئیناتشم سبک قدیم بود..و بیشتر از اشیاء عتیقه و شیک استفاده شده بود..بعضیاشون به قدری زیبا بودن که چشم هر بیننده ای رو به خودشون خیره می کردند.. ظاهرا اتاق من طبقه ی بالاست..خدمتکار در یکی از اونها رو که انتهای راهروی باریکی قرار داشت، باز کرد و کنار ایستاد.. لباس فرم نداشت و کاملا معمولی بود.. بدون هیچ حرفی از کنارم رد شد .. وارد اتاق شدم..درو که بستم نفسمو عمیق و کشیده از سینه بیرون دادم..چشمامو ثانیه ای بستم و باز کردم..و تازه متوجه اطرافم شدم.. یه اتاق نسبتا بزرگ....با دیوارهای بلند و سفید....یه پنجره ی بزرگ رو به روم با پرده های زرشکی..با روتختی ساده ای که روی تخت دونفره ی چوبی کشیده شده بود ست بودند.. یه میز آرایش کوچیک با فاصله از تخت و دوتا میز عسلی کنار تخت و یک اباژور کوچیک سفید هم روی یکی از اونها قرار داشت.. همه چیز قدیمی ولی ساده ..واقعا برام جالب بود..اتاق در عین بزرگی با وجود همین لوازم ِ ساده و شیک هم واقعا از دید من زیبا بود.. تن خسته م رو روی تخت رها کردم..و تازه اون موقع بود که متوجه ردیف کمدهای دیواریی شدم که توی دیوار ِ مقابلم کار شده بود....و چون رنگش همرنگ دیوارها سفید بود، همون اول نتونستم تشخیص بدم.. تقه ای به در خورد..خودمو جمع وجور کردم و گفتم: بفرمایید.. در باز شد..همون خدمتکار بود، با یه دست لباس توی دستش.. اونها رو گذاشت روی میز و گفت: خانم گفتن می تونید لباساتونو تعویض کنید....توی کمدتون حوله ی تمیز هست.. خواست از در بره بیرون که صداش زدم.. -- بله!....... -ببخشید..اینجا حموم و دستشوییش کجاست؟.. --داخل همین راهرو دست چپ در سوم....حمام و دستشویی هر دو.. - ممنونم.. --امر دیگه ای ندارید خانم؟!.. -نه..فقط........ منتظر نگاهم کرد.. یه زن تقریبا 45 یا 46 ساله بود..ظاهر ساده ای داشت و نگاهش به من سرد نبود..برای همین هم در مقابلش خودمو معذب نمی دیدم.. - می دونم باعث زحمتتون میشه ولی..اگر که ممکنه یه لیوان اب می خواستم.. لبخند زد و سرشو تکون داد: بله خانم حتما!..چیز دیگه ای لازم ندارید؟.. متقابلا با لبخند گرمی جوابشو دادم:نه ممنونم..بازم شرمنده!.. -- وظیفمه خانم!.. و از در بیرون رفت..گره ی شالمو شل کردم و به پشت رو تخت افتادم.. حرفا ونگاه های آنیل یک لحظه هم دست از سرم بر نمی داشتن.. اون از موضوع توی الونک و حرفایی که در مورد گذشته ی عجیب وغریبم می زد.. این از کاراش.. اونم از نسبتمون، که به عمه ش گفت خواهر و برادریم!!.. پیش خودم گفتم اگه میگه من خواهرشم پس حتما از این جهت گفته که اون زن..یعنی همونی که اسمش ریحانه ست و آنیل معتقده مادر منه مادر اونم هست..یعنی همونی که بزرگش کرده..پس بازم برادرناتنیم میشه نه برادر واقعیم.. وای خــــدا دیگه دارم گیج میشم..اگه بابام و بنیامین سر نرسیده بودن آنیل الان همه چیزو گفته بود.. 2 تا تقه به در خورد..فکر کردم خدمتکاره که برام آب اورده..و انقدر توی فکر بودم اونم با چشمای بسته که تو حالت خماری نا نداشتم بلند شم.. همونجوری اروم گفتم: بفرمایید.. صدای باز و بسته شدن درو شنیدم..و صدای قدم هاشو که با یه مکث کوتاه به طرفم اومد..به خودم تشر زدم، این چه وضعشه دختر بلند شو بشین واقعا خجالت نمی کشی؟!..اون بزرگتره.... بازم خدا خیرش بده به دادم رسید که یه لیوان اب دستم بده.. همین که خواستم لای پلکامو باز کنم و بشینم، چند قطره آب چکید روی گونه ها و لبهام.. لبای خشکم که حالا کمی خیس شده بودن رو به هم زدم و همزمان چشمامو باز کردم.. از دیدن آنیل با اون لبخند جذابش بالا سرم هول شدم و یه ضرب تو جام نشستم..صدای قهقهه ش بلند شد.. وای خدا.. دستمو محکم روی قلبم گذاشتم که محکم می کوبید و لبه های شالمو به هم رسوندم.. خوبه که هنوز از سرم نیفتاده.. با یه پاش رو تخت زانو زده بود که با این حرکت من، کامل نشست کنارم.. هنوز داشت می خندید.. لیوانو گرفت جلوم و گفت: چرا رنگت پرید؟!.. لیوانو از دستش گرفتم و به صورتش اخم کردم.. - این چه کاری بود که کردید؟.... انگشت اشاره شو جلوم تکون داد و گفت: آآآ..دیگه قرار نشد باهام رسمی باشی..ناسلامتی من داداشتم.. و به صورتم لبخند زد.... داداشم؟!.. آنیل؟!.. نه نمیشـــه.. چرا وقتی زمزمه ش می کردم دهنم مزه ی تلخی رو به خودش می گرفت؟!یه تلخی زننده!....به نظرم زمزمه ی برادر اونم از جانب آنیل..نه برام شیرین نبود.... آب رو تا نصفه سر کشیدم تا شاید اون تلخی از بین بره!.. سینی ای که روی میز عسلی بود رو برداشت و گذاشت کنارم..درست مابین خودم و خودش.... اینو کی اورده بود؟!.. 2 تا بشقاب پلو و 2 تا کاسه خورش قرمه سبزی..با یه ظرف سالاد و یه پارچ آب..همه ش تو یه سینی ِ استیل ِ بزرگ.. با چه زوری اینو تا بالا اورده بود؟!.. و نگاهم همون موقع به طرف بازوهای عضلانیش کشیده شد که توی اون تیشرت سرمه ای خودشونو کاملا جذب و گره خورده نشون می دادن.. کی فرصت کرد لباسشو عوض کنه؟!.... قاشقو داد دستم و گفت: بسم الله.... با تردید زیرچشمی نگاهش می کردم..در حضورش معذب بودم..چطوری می تونم غذا بخورم؟!..با اینکه خیلی گرسنه م بود..... دید که کاری نمی کنم..کمی نگام کرد..بلند شد و سینی رو برداشت..با تعجب سرمو بلند کردم.. نشست رو زمین و سینی رو گذاشت جلوش..به رو به روش اشاره کرد و گفت: بیا اینجا.. واقعا گرسنه م بود..درخواستشو رد نکردم و رو به روش نشستم..قاشق هنوز توی دستم بود.. به بشقابم اشاره کرد.. --حالا که دیگه جات راحت تر شده..پس بخور تا از دهن نیفتاده.. لبخند زدم و سرمو زیر انداختم..یعنی تردیدمو پای اینکه رو تخت راحت نمی تونستم غذامو بخورم گذاشته بود؟!.... --ببین اگه نخوری از ادامه ی اون موضوع هم خبری نیستا..از من گفتن بود حالا خود دانی!.. با تعجب نگاهش کردم.. - کدوم موضوع؟!.. لبخند زد و یه تای ابروشو با شیطنت بالا انداخت: امان از فضولی..بد فشار میاره نه؟!.... لب پایینمو گزیدم و تند گفتم: نه..من......... اومد تو حرفمو گفت: می دونم، فقط سوال کردی همین!..ولی جواب سوالتم بعد غذا میدم..پس یالا شروع کن....... به بشقاب خودش نگاه کردم..اونم هنوز به غذاش دست نزده بود..لبخند کمرنگی رو لبام نشست.. لقمه ی اول رو که تو دهنم گذاشتم اونم با رضایت لبخند زد و شروع کرد.. ولی تا وقتی که غذامو تموم کنم یه لحظه ام نگام نکرد..اصلا انگار که اونجا نبودم.. با اشتها ولی در کمال آرامش غذاشو می خورد..از اینکارش یه جورایی خوشم اومد..کاری می کرد که معذب نباشم و بتونم احساس راحتی کنم.. این موضوع رو خوب درک کرده بود و کاملا ماهرانه به یه چیز دیگه ربطش داد و به روم نیاورد!.. --عمه م امشب میره عروسی..ساعت 9 بیا تو حیاط باید باهات حرف بزنم.. - چرا تو حیاط؟!. لبخندشو همراهه نگاهی از سر آرامش به صورتم پاشید: بیا خودت می فهمی!.. فقط تونستم سرمو تکون بدم.. و از اتاق که بیرون رفت مرتب به این فکر می کردم که چی می خواد بگه؟!.. از طرفی نهایت ِ خواسته م این بود که هر جور شده ادامه ی حرفاشو بشنوم.. **************************** « آنیل_راوی سوم شخص » سنگ ریزه ای از کنار باغچه برداشت و با حرص ِ خاصی به نقطه ای نامعلوم پرتاب کرد.. برای صدمین بار به قاب ساعتش نگاه کرد..در دل به حرکت ِ کند ِعقربه ها ناسزا گفت.. از ساعت 8 تا به الان توی باغ در حال قدم زدن است و هنوز 5 دقیقه ی دیگر مانده..5 دقیقه ای که گویی 5 سال طول خواهد کشید.. اما برای این چند دقیقه هم دلش تاب نیاورد..قدم برداشت..پشت باغ..پنجره ی اتاق سوگل همان سمت بود.. می دوید....در دل خدا خدا می کرد..شاید شانس اورد و توانست او را ببیند..از پشت پنجره ..حتی سایه ای از او ..همین هم برایش دنیایی بود......... این دل آرام می گیرد؟.. تپش ها، پر تنش بودند و کوبنده.. همیشه ارزویش را داشت..توی همین لحظه و حالا.... دل توی دلش نبود .. باورش هم برای او سخت بود..نه..حتی غیرممکن.. می ترسید.. ولی حالا این ترس برایش معنایی نداشت..او اینجاست..خیلی دور نیست..همینجا..به فاصله ی یک پنجره.. زمان....این زمان لعنتی چرا قدم های خسته ش را تندتر برنمی داشت؟.. حالش را نمی دید؟.. تاب و توان از دست رفته ش را نمی دید؟.... کمی عقب رفت..سوگل پشت پنجره نبود.. آه کشید..ناخواسته بود..شاید از سر حسرت .... دستانش را به کمر زد و نگاهش را محو پنجره ی اتاق دختری کرد که حالا با حضورش می توانست دنیایش را کامل کند..همان دنیای از دست رفته ش را..همان روزهای نحس و سرد گذشته ش را.. همه ی انها را به او بازمی گرداند.. همین دختر.. با نگاهش هر چند بارانی، دل بیابان زده ی آنیل را زنده می کرد.. صدایش..که تسکین دهنده ی قلب شکسته ش بود.... لبخند زد..لبخندی از سوزش قلبش.. لبخندی که دردها را آسان می پوشاند..همچون ماسکی پر از تظاهر بر چهره ای پر شده از آرامش..آرامشی که همه چیزش کذب بود و....فقط تظاهر.... گاهی یک لبخند هرچند ساده حرفها دارد برای گفتن.. گاهی حرفها هستند و وجودشان در دل حس می شود ولی زبانی برای بیانشان نیست.. زبان ِ دل قاصر و تنها نگاهه پرمعنا قادر به بیان آن راز ِنهان است.... در خودش و افکارش غرق بود.. از لرزش پرده ها قلبش فرو ریخت.. سوگل پشت پنجره ایستاد.. آنیل را دید.... لبخند زد.. و همان لبخند با آن نگاهه دلنشین کافی بود که قلب آنیل را برای هزارمین بار در هم فرو بریزد.. وجودش پر بود از هیجان..هیجانی شیرین..غیرقابل وصف.... دستانش می لرزید.. احساسات مردانه ش برای اولین بار تنها در مقابل این دختر سرکوب، نشده بود.. از پنجره فاصله گرفت..اتاق در خاموشی فرو رفت....سوگل دیگر انجا نبود.. لب پایینش را به دندان گرفت و نگاهش را به اطراف چرخاند.. زیر لب غرغرکنان در حالی که پنجه های بزرگ و مردانه ش را لا به لای موهایش فرو برده بود زمزمه کرد: د ِ لعنتی 2 دقیقه مثل آدم باش..حالا که رسیدی اینجا، می خوای با دستای خودت فراریش بدی؟...... به پشت گردنش دست کشید..آهی از سر دل ِ حسرت کشیده ش بیرون داد و نجواگرانه تکرار کرد: اون هنوز بهت اعتماد نداره..پس اوضاع رو از اینی که هست بدترش نکن........... کلافه بود.... اما اذیتش نمی کرد.... مدتهاست که منتظر این لحظه است....و انتظار، برای ان چیزی که ندانسته در مسیر پایانیش قرار بگیری و از مقصد نهایی آگاه نباشی ، چقدر می توانست سخت باشد.. برای کسی که در تب دیدار، روزها سوخته و شبهایش به خاکستر تبدیل شده بود.. تکرار مکررات....واقعا برایش دشوار بود.. کاش........ کاش همه چیز..یک روزی تمام می شد.. « سوگل » از پله ها پایین رفتم..با چشم دنبالش می گشتم..از پشت پنجره دیده بودم که این بیرونه، پس شاید هنوزم همون اطراف باشه.. خواستم برم پشت باغ ولی کمی جلوتر دیدمش که کنار یه صندلی چوبی، تکیه به درخت ایستاده و داره به آسمون نگاه می کنه.. قدمامو آهسته کردم..نگاهه من هم ناخودآگاه مسیر نگاهه اون رو دنبال کرد..امشب آسمون صاف بود..هیچ وقت از دیدن ستاره ها تو یه همچین شبی سیر نمی شدم.. ای کاش الان هم مثل بچگیام موقعیتشو داشتم که بی دغدغه دراز بکشم رو زمین و زل بزنم به آسمون و به قول نسترن بگردم دنبال همون ستاره ای که عزیزجون می گفت ستاره ی خوش شانسی و بخت و اقباله.... همونی که وقتی بچه بودیم سر می ذاشتیم رو دامن عزیزجون و نگاهمونو محو اون ستاره هایی می کردیم که از ته دل ایمان داشتیم می تونه سرنوشتمونو بهمون نشون بده..چون عزیزجون گفته بود پس حقیقت داشت.... همیشه دوست داشتم اونی که از همه بزرگ تر و نورانی تره مال من باشه..ولی از روی قسمتی که الان داشتم به چشم می دیدم، می شد فهمید که تا چه حد خوش شانس بودم و..هستم!.. آنیل هم ظاهرا محو اون چادره سیاه بود که با وجود نگین های چشمک زن و درخشانش، چشم رو نوازش می کرد.... آروم به طرفش رفتم..هنوز متوجه من نشده بود..دست به سینه سرش رو بالا گرفته بود.. لباساش نظرمو جلب کرد....یه بلوز جذب کلاهدار ِ سفید و شلوار ورزشی مشکی که به خاطر عضلانی بودن هیکلش جذبش شده بود.. صدای قدمامو شنید..سرشو پایین اورد.. با دیدنم لبخند زد و از درخت فاصله گرفت.. حس کردم زیر نگاهه مستقیمش دست و پام شروع کردن به لرزیدن!..اون نگاه، عجیب روم سنگینی می کرد.. کنارش که رسیدم نگاهمو از رو صورتش برداشتم..تو چشماش که اصلا نمی تونستم نگاه کنم..دست و پامو حسابی گم کرده بودم ولی ظاهر ِ اون نشون می داد که کاملا آرومه.. منتظر بودم چیزی بگه تا بتونم سر بحثو باز کنم..ولی فقط همون نگاهه سنگین بود..و این حس مبهم، بهم این اجازه رو نمی داد که سر بلند کنم و حرفایی که تو دلم بود رو راحت به زبون بیارم..... قبل از اینکه اینطور پر از تشویش باشم و رو به روش بایستم، ذهنم پر بود ازسوال و قصد داشتم تمومش رو ازش بپرسم..ولی حالا....در کمال تعجب می دیدم به همین سرعت از تو ذهنم پاک شدن!.. --بیا اینجا....... سرمو بلند کردم..به اون صندلی ِ دو نفره ی چوبی اشاره می کرد..به زور تونستم لبخند بزنم و تشکر کنم..نشستم و اون هم آروم و البته با فاصله کنارم نشست.. سکوت عجیبی بینمون بود..اگرم حرفی یا سوالی داشتم توی این موقعیت راهه پرسیدنشون رو نمی دونستم...... کمی به جلو خم شد..دستاشو تو هم گره کرد..از حالت ِ گرفته ی صورتش معلوم بود که تو فکره!.... سرشو آروم تکون داد و تو همون حالت گفت:حرفای زیادی دارم که می دونم تا چه حد مشتاقی اونا رو بشنوی..ولی قبلش می خوام بدونی یه چیزی واسه م واضحه..اینکه هنوز به من اعتماد نداری.......... سرشو به طرفم چرخوند، ولی نگام نکرد.. -- حرفایی که قبلا بهت زدم و اونایی رو که قراره بشنوی، می خوام که باورشون کنی و حتی یه ذره هم شک به دلت راه ندی که شاید دارم بهت دروغ میگم..می دونم..بهت حق میدم که نتونی اعتماد کنی..اما خب............. نفسشو فوت کرد بیرون و به صندلی تکیه داد.. دستاشو رو سینه ش گره زد و گفت: من یه غریبه م واسه ت..یکی که غیرمنتظره وارد زندگیت شد و یه دفعه هم احساس صمیمیت کرد....انقدر صمیمی که با حرفاش هر دقیقه بیشتر داره سردرگمت می کنه.......... کامل چرخید سمتم و اینبار زل زد تو چشمام.. با دست به خودش اشاره کرد و ملتمسانه زمزمه کرد: ولی به خداوندی خدا دیگه کاسه ی صبرم لبریز شده..این همه مدت فیلم بازی کردم تا باورت بشه که من جز یه غریبه برات هیچی نیستم..سخت بود بشناسمت و ادعا کنم که ازت دورم.... احساس داغی عجیبی بهم دست داده بود..تموم توانمو جمع کردم تو زبونم و با اینکه لرزش خفیفی داشت گفتم:من متوجه حرفات نمیشم..فقط......... و اون که انگار از من کم طاقت تر بود اومد میون حرفم و گفت: میگم سوگل..میگم......به تموم سوالات جواب میدم اینو بهت قول دادم..ولی قبلش ازت یه خواهشی دارم.. - چه خواهشی؟!.. بعد از یه مکث کوتاه تو چشمام، نگاهشو از روم برداشت و به حالت اولش برگشت.. نگاهشو اطراف باغ چرخوند و سرشو تکون داد و قاطعانه گفت: بهم اعتماد کن!........ سکوت کردم.. و اون سکوتم رو پای رد کردن درخواستش گذاشت که بعد از چند لحظه لب پایینش رو گزید و نگاهشو به دستاش دوخت که محکم تو هم قلاب شده بودن و من لرزش اون دستا رو به وضوح می دیدم.. منم حالم دست کمی از انیل نداشت.. سرشو چرخوند سمتم و نگاهم کرد..اون نگاه رنگ التماس داشت.. زمزمه کرد: بهم اعتماد کن سوگل!...... نگاهمون تو هم گره خورده بود و انگار هیچ کدوم توان دزدیدن این نگاهه افسارگسیخته رو نداشتیم..قلبم تند می زد..خیلی تند.....صداش همه ی وجودمو پر کرده بود..می ترسیدم که اونم بتونه بشنوه و......!.. گوشی موبایلش زنگ خورد.......و همین صدا یه شوک بود واسه م که با یه لرزش خفیف به خودم بیام و با یه نفس عمیق جفتمون نگاهمون رو به یه سمت دیگه بدزدیم.. صورتمو ازش گرفتم ..ولی صداشو می شنیدم..اولش نمی دونستم اونی که پشت خطه کیه ولی با اینکه آنیل رو نمی دیدم کاملا از طرز صحبت کردنش مشخص بود که به زور داره جواب مخاطبش رو میده....... -- الو..سلام..بد نیستم، تو خوبی؟.....نه چطور مگه؟..به مامان گفته بودم که بهت بگه....گیر نده نازنین گفتم که....آره تنها اومدم....نازنــین!....برمی گردم..گفتم که برمی گردم، کاری نداری؟باید برم....نه..سلام برسون..باشه، فعلا! پس نازنین یا همون نامزدش بود!.. چطور فراموش کردم؟!..اون نامزد داشت..مردی که الان کنارم نشسته و من از نگاهش دست و پامو گم می کنم و با شنیدن صداش ریتم نامنظم قلبمو احساس می کنم، نامزد داشت و منه احمق چه بی خیال زل می زنم بهش و انگار نه انگار که.......... پــــوف..سوگل آخه تو چت شده؟!..واقعا این تویی؟!..سوگلی که بتونه تو چشمای یه مرد زل بزنه و شهادت از چیزی بده که عالمی ازش دور بوده؟!.... نمی دونم چرا بی دلیل جوش اوردم..دست خودم نبود..واقعا دست خودم نبود.. چه صمیمی اسمشو صدا می زد!....نازنین!..اسم قشنگی هم داشت.. چرا قبلا تا این حد بهش دقیق نشده بودم؟!.. اون دختری که توی شمال هر چی خواست به من و نسترن نسبت داد نامزد آنیل بود!.. اون موقع نسبت بهش چه بی تفاوت بودم و حالا.......... اخمام تو هم کشیده شد..و مثل ادمی که پریشون حال از خواب پریده باشه، به یه گوشه زل زده بودم و به این فکر می کردم که همه چیزو چه ساده گرفتم و چه احمقانه از کنارشون رد شدم.. خودم کم تو زندگیم مصیبت داشتم؟..این دیگه چه دردیه خدا؟!.. --سوگل؟!...... به خودم اومدم و نگاهش کردم..ولی از دیدن چشماش باز قلب واموندم زیر و رو شد.. -- تو حالت خوبه؟!.. سوگل به خودت بیا.. چه مرگت شده؟!.. از شنیدن یه اسم ساده اینطور بهم ریختی؟!..اما نه....شنیدنش از دهن آنیل واسه م ساده نبود..نبود خدا، نبود.......... نوک زبونمو روی لبای خشکم کشیدم..خودمو جمع و جور کردم..نمی خواست باهاش رسمی باشم..می خواست اعتماد کنم!..باشه، ولی این اعتماد با اونی که آنیل دنبالش بود فرق داشت..برای من فرق می کرد.. - داشتم به چیزایی که گفتی فکر می کردم..باشه من حرفی ندارم.....از این به بعد تموم سعیمو می کنم که دیگه نسبت بهت بی اعتماد نباشم ولی تنها انتظارم ازت اینه که همه چیزو مو به مو تعریف کنی..همه چیزو.......... مات و مبهوت منو نگاه می کرد..انگار یه چیزی لا به لای حرفام براش عجیب بود..و فقط من بودم که می دونستم چی باعث تعجبش شده!.. -- تو خوبی؟!.. لحن و نگاهش جوری بود که نتونستم جلوی لبخند بی موقعم رو بگیرم.... - خوبم....میشه ادامه بدید؟..یعنی بدی!........ خندید..دو تا چال ِ روی گونه هاش رو دیدم و به بدبختی نگاهمو از روشون برداشتم..و مدام به خودم تشر می زدم که این مرد نامزد داره..آنیل متاهل نه ولی متعهد که بود..مثل من که هنوز ساعتها مونده تا از شر بنیامین خلاص بشم و یه نفس راحت بکشم.. ولی نازنین، بنیامین نبود..اون واقعا آنیل رو دوست داشت.... --خودمو کامل برات معرفی کردم..از گذشتمم یه چیزایی گفتم..من 28 سالمه..با غرور میونه ی چندانی ندارم ولی وقتی ببینم طرفم حسابی غد و یه دنده ست ناخواسته منم میشم مثل خودش..فکر اینم نیستم که از اینکارم ناراحت میشه یا نه، اینم یکی از خصلتای بدمه، خودمم می دونم........ خندید و سرشو زیر انداخت..با انگشتای دستش بازی می کرد..انگار این کار عادتش بود..از خنده ش لبخند رو لبام نشست.. --همیشه با منطق خودم حرفمو به کرسی می نشونم..حالا اون کار می خواد واقعا منطقی باشه یا..یا حالا هرچی..اینم که از سر حرفم برگردم و یا کاری رو که می خوام بکنم رو انجام ندم، شاید تو یه سری از موارد خاص پیش بیاد.... نگاهم کرد وبا لحن بامزه ای گفت: می بینی تا چه حد از خودم مطمئنم؟..یه مرد ایده ال ِ ایده ال!.... خندیدم و نگاهمو از روش برداشتم.. صدای نفس عمیقشو شنیدم.. --هــــوم خب دیگه هر کی یه جوره..کسی اگه واقعا هم بخواد نمی تونه کامل خودشو عوض کنه..چون تهش به جای اینکه عوض بشه یا عوضی میشه یا خود ِ واقعیشو گم می کنه...... با این حرفش تا حدی موافق بودم..خداوند گل هر کس رو یه جور سرشته.. سرمو به نشونه ی تایید حرفاش تکون دادم و با همون لبخند کمرنگ رو لبام جوابشو دادم: خب منم یه جورایی باهات موافقم، اینکه کامل نمی تونه تغییر کنه..هر چند حرف حساب جواب نداره....... خندید.. یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت: پس حرفم از روی حسابه....مکث کرد و آرومتر ادامه داد: خوبه که لااقل تو این یه مورد قبولم داری!.. لبخندش کمرنگ شد و من جوابش رو فقط با سکوتم دادم.. و یک آن تو دلم آرزو کردم چه خوب می شد که می تونستم باهاش راحت تر از این باشم.. ای کاش.. ای کاش می تونستیم.......... ای کاش واقعا می تونست برادرم باشه..نه......برادرم نه....نمی خوام که اون برادرم باشه!..همون بهتر که نیست.. ولی اون اصرار داره که.......نه اصلا چرا دارم بهش فکر می کنم؟!.. -- از تو فکر بیا بیرون سوگل..کجا رفتی؟!.. چقدر دقیق بود!..هر دقیقه می خواد مچمو بگیره.... لبخند مصلحتی تحویلش دادم و گفتم: نه حواسم همینجاست، تو فکر نبودم..خب ادامه بده!.. نگاهه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت که خجالت کشیدم و چیزی نگفتم..وقتی به این واضحی فهمیده من سعی دارم چیو انکار کنم؟!.. -- یه باشگاه بدنسازی دارم که بیشتر اوقات اونجام..یه مغازه ی عطرفروشی هم هست که گه گاه بهش سر می زنم، میشه گفت مربوط به همون کاری میشه که جریانشو برات تعریف کردم.. مکث کرد..شونه شو آروم بالا انداخت و گفت: گفته بودم که مسیر زندگی من درست 10 روز بعد از تولدم عوض شد..ریحانه دانشجو بود و تهران درس می خوند..همونجا هم با پدرت آشنا میشه..ریحانه از یه خانواده ی پولدار و سرشناس بوده..و نیما از یه خانواده ی متوسط و سنتی..هر دو خانواده از نظر اجتماعی فاصله ی زیادی داشتن ولی خب..عشق که این چیزا سرش نمیشه...... و خندید و ضربه ی آرومی رو پاش زد.... --ریحانه موضوع نیما رو به خانواده ش نمیگه تا وقتش برسه..دقیقا همون روز که با هم تو پارک قدم می زدن نیما موضوع خواستگاری رو پیش می کشه.......... -یعنی می خوای بگی که دقیقا همون روز تو رو زیر پل پیدا می کنن؟ درسته؟.. سرشو تکون داد.. -- درسته..پدر ریحانه یعنی حاج مودت یکی از خیرینی بوده که تو بنای بهزیستی گلهای زندگی نقشی داشته و هر ماه هزینه ی زیادی رو به حساب بهزیستی واریز می کرده..ریحانه که اون بچه رو پیدا می کنه تصمیم می گیره پدرشو در جریان بذاره..با وجود اون نامه حتم داشته که اون بچه رو به خاطر فقر و نداری گذاشتن سر راه.... مکث کرد و بدون اینکه نگاهم کنه گفت: نمی خوام همه چیزو جزء به جزء برات تعریف کنم فقط تا همینجا که حاجی بعد از مدتی می خواسته اون بچه رو به بهزیستی تحویل بده تا پیگیری بشه و در مورد خانواده ش تحقیق کنن...خلاصه بعد از هفت خان رستم آیا پدر و مادر اون بچه پیدا بشن آیا نشن....ولی ریحانه جلوشو می گیره..توی این مدت حسابی وابسته ی اون بچه میشه..می خواسته حضانت بچه رو بگیره ولی حاجی این اجازه رو بهش نمیده..ریحانه مجرد بوده و حاجی هم بهش اخطار میده که این کار جلوی مردم صورت خوشی نداره و فردا کلی حرف پشتت می زنن که این بچه از کجا اومده..... خلاصه کلی با هم بحثشون میشه..نیما هم از طرفی سعی داشته ریحانه رو قانع کنه ولی ریحانه بازم زیر بار نمی رفته..معتقد بوده خدا این بچه رو سر راهش گذاشته پس حتما یه حکمتی داشته....به هر حال اونم دختر حاج مودت بوده و هرطور شده سر حرفش می مونه و بقیه رو راضی می کنه..حاجی به بهزیستی خبر نمیده و موضوع بچه همینطور باقی می مونه.......... - یعنی حتی به پلیسم اطلاع نمیدن؟!.. --نه، خب ریحانه زیر بار نمی رفته..بماند که یه بچه ی 10 روزه بدون شناسنامه و مدرک چقدر می تونه دردسرساز باشه.....ولی هرجور که بود من با اسم آنیل مودت توی اون خونواده موندگار شدم.... نگاهم کرد و لبخند زد: خب حاجی هم برو بیا زیاد داشته!......با اینکه اسم و مشخصات حاجی تو شناسناممه تا الان فقط حاج آقا صداش زدم ولی از همون روزی که زبون باز کردم و اسم مقدس مادر رو به زبون اوردم ریحانه رو مادر خودم دونستم..چون فقط اون کنارم بود..تا دیروقت بالا سرم می موند و باهام حرف می زد و برام لالایی می خوند تا خوابم ببره..من از شیشه ای شیر می خوردم که ریحانه دستش می گرفت..شبا تا اون پیشم نبود آروم نمی گرفتم..تب می کردم اونم باهام تب می کرد.... به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود..زمزمه کرد: هنوزم بهترین مادر دنیاست..لنگش هیچ کجا پیدا نمیشه!..حتی وقتی فهمیدم مادر واقعیم نیست هیچی واسه م عوض نشد..چون معتقد بودم کارایی که ریحانه در حقم کرده رو یه مادر واقعی هم در حق فرزندش انجام میده ولی ریحانه بیشتر از یه مادر بود برام..می پرستیدمش..تا الان نذاشتم و نخواستم حتی سایه ی اشک تو چشماش بشینه، بازم تا بتونم نمیذارم چنین روزی برسه.. چشماشو بست و سکوت کرد.. اوج علاقه شو به مادرش، توی تک به تک ِ کلمات و جملاتش درک می کردم.. منی که محبت مادرم رو ندیدم و همیشه حسرتشو رو دلم داشتم حرفای آنیل رو خوب می فهمیدم.. نهایت احساس واقعی یه فرزند به مادرش، یعنی همین!.. چیزی نمونده بود اشک تو چشمام بشینه..انقدرعمیق از علاقه ش به مادرش می گفت که هر کس ِ دیگه ای هم جای من بود همین حس و حال بهش دست می داد.. واسه اینکه از اون حال و هوا در بیام گفتم: حاج مودت نرفت پیش پلیس تا ببینه می تونن پدر و مادر واقعی بچه رو پیدا کنن یا نه؟!.... -- تا اونجایی که من می دونم نه..با وجود اون دست نوشته که شهادت همه چیز بود کسی پیش پلیس نرفت..همه ترس اینو داشتن که حقیقتو بگن و تنها کسی که اجازه نداد ریحانه بود!..حاجی هم اول به خاطر اصرار بیش از حد دخترش قبول می کنه ولی کم کم مهر اون پسربچه به دلش میافته و دیگه خودشم رضایت میده........خب بگذریم هنوز ادامه ی حرفامون مونده....... تک سرفه ای کرد تا صداشو صاف کنه.. -- نیما با خانواده ش میان خواستگاری که حاجی بعد از یه تحقیق کلی نیما رو رد می کنه..چون از قضا پدر نیما اعتیاد داشته و ادمای خوبی تو خونه شون رفت و امد نمی کردن..گرچه نیما قسم می خوره که زندگیش از پدرش جداست و بعد از ازدواج برای زندگی میرن یه جای دیگه ولی با این حال حاجی رضایت نمیده یه دونه دخترش قسمت یه همچین خانواده ای بشه و نظرشو به ریحانه تحمیل می کنه..ولی ریحانه هم که از حاجی بدتر بوده یه دندگیش گل می کنه و تو روی حاجی می ایسته..حاجی هم به خاطر اینکارش اولین خواستگار که میاد ریحانه رو مجبور می کنه باهاش ازدواج کنه گرچه اونم آدم بدی نبوده و حاجی بی گدار به آب نمی زنه!.......... - اما آخه چرا؟!..با این اوصاف حس می کنم منطق اونم مثل پدرم بوده.... --شاید اینطور باشه..ولی خب اینم یه جور باوره که اینجور آدما بهش اعتقاد عجیبی دارن..درست مثل هوایی که نفس می کشن، با این باور زندگی می کنن..موقعیت اجتماعی و فرهنگی براشون ملاک باارزشیه.. - شاید پدر منم تاثیر این ملاکه ارزشمندو از حاج آقا گرفته باشه..مثلا یه جور عقده شده بوده واسه ش....... یه کم نگام کرد و یه دفعه زد زیر خنده.. با تعجب نگاهش کردم.. - چیز خنده داری گفتم؟!.. خوب که خنده هاش تموم شد سرشو تکون داد و گفت: نه، تعجب نکن حرفت واقعا برام جالب بود..یعنی پدرت تا این اندازه تاثیرپذیره؟!..خب اگه بود که الان اوضاع جفتمون این نبود.. ناخواسته لبخند زدم..میگم حرف حق جواب نداره.. ولی چرا هر بار جمع می بنده؟؟!!...... از لبخند من دومرتبه لبخند زد و سرشو خم کرد..تموم حرکاتش یه جورایی حالمو عجیب و غریب می کرد.. بعد از یه سکوت کوتاه گفت: قبلا گفته بودم که ریحانه یه ازدواج ناموفق داشته، یادته؟.. سر تکون دادم و اون ادامه داد: 6 ماه بعد شوهرش تو یه تصادف کشته میشه..از طرفی نیما با راضیه ازدواج کرده اونم به اجبار خانواده ش تا شاید هوای اون دختر از سرش بیافته ولی هنوز ریحانه رو دوست داشته..گرچه اونا دیگه همو ندیدن ولی خب بعد از مدتی باز سر و کله ی نیما پیدا میشه..ریحانه و شوهرش تهران زندگی می کردن و ریحانه بعد از مرگ شوهرش حاضر نمیشه برگرده شمال!....... دستاشو به هم زد و نفسشو بیرون داد:خب دیگه ادامه ی ماجرا رو هم که قبلا برات تعریف کردم..حالا هر سوالی داری بپرس....... - ریحانه اون موقع که ازدواج کرد تو رو اورد پیش خودش؟.. -- بعد از مرگ اون مرحوم اره، ولی تا قبل از اون نه چون شوهرش راضی نبود.. - بعد از اینکه ریحانه اومد شمال چی شد؟.. --چند روز قبل اینکه خبر برسه حال حاجی بد شده حاج خانم و دایی حسین میان دیدن ریحانه..حالا بماند که با چه بدبختی همه چیزو از چشم برادرش پنهون می کنه ولی حاج خانم می دونسته و در جریان ازدواجش با نیما بوده..ریحانه حس می کرده حاج خانم می تونه درکش کنه واسه همین همون اول اونو در جریان میذاره..حاج خانم با اینکه سعی می کنه ریحانه رو از تصمیمش برگردونه ولی ریحانه زیر بار نمیره تا وقتی که خبر عقدشو میده و میگه که اینجوری خوشبخته..حاج خانم میگه که تو با پدرت لج کردی و به نیما جواب مثبت دادی ولی ریحانه انکار می کنه و میگه که نه من واقعا نیما رو دوست دارم....ولی راضیه که از خبر ازدواج مجدد نیما ناراحت بوده تو یه نامه همه چیزو برای حاجی می نویسه و حاجی هم که این خبرو می شنوه قلبش می گیره و سکته می کنه..... - مامانم..منظورم راضیه ست، از کجا حاج آقا رو می شناخته؟!.. --اونو دیگه نمی دونم..ولی کار سختی هم نبوده..وقتی نیما همه چیزو براش گفته پیدا کردن حاجی هم تو اون روستا کار مشکلی نبوده......وقتی ریحانه میره پیش حاجی می بینه که از بیمارستان مرخص شده و حالش بهتره..ولی حاجی که خبر نداشته ریحانه یه دختر داره میگه که اگه برگردی حلالت نمی کنم..ریحانه با گریه و زاری می خواد برگرده ولی حاجی نمیذاره و به زور با یه ماشین می فرستش شیراز پیش خواهرش توران، یعنی عمه ی ریحانه....وقتی حاجی خبر اون تصادفو می شنوه به همه می سپره که اگه نیما سر و کله ش پیدا شد بگن ریحانه اونجا نیست و اصلا پاش به روستا نرسیده........خلاصه خیلی زود شایعه می کنن که ریحانه مرده و حتی جسدش هم پیدا نشده و تو همون تصادف سوخته....دیگه نمی دونم نیما هم پیگیر این قضیه میشه یا نه ولی حاجی و بقیه با اون رفتاری که باهاش می کنن تا حدودی خیالشو از هر جهت راحت می کنن که ریحانه دیگه اونجا نیست و تو اون تصادف قاطی مسافرا بوده....حاج خانم قضیه ی بچه ی ریحانه رو به حاجی میگه و اونم زمانی می فهمه که نیما و خانواده ش از اون شهر نقل مکان کردن..حاجی نمی تونه بچه رو پیدا کنه و زمانی می رسه شمال که خبر میارن دخترت تصادف کرده و الان تو بیمارستانه..ریحانه بعد از 8 ماه که تو کما بوده به هوش میاد ولی حافظه شو از دست میده..مثل اینکه از شیراز به سمت تهران می اومده و وقتی خواسته از خیابون رد شه حواسش نبوده و این تصادف رخ میده!.. حق با آنیل بود..ما نزدیک به 10 سال تهران نبودیم و اصفهان زندگی می کردیم اونم به خاطر کار بابام.. یعنی اون موقع خانواده ی مادرم دنبال من بودن؟!.. - فکر کنم بتونم ادامه شو حدس بزنم.. پوزخند تلخی رو لباش نشست.. -- حاجی به همه اخطار میده که کسی حق نداره از نیما و اون بچه به ریحانه چیزی بگه..دایی حسین و زن دایی که حسابی از حاجی حرف شنوی داشتن ساکت می مونن و ترجیح میدن رو حرفش حرف نزنن ولی حاج خانم یه روز قبل از مرگش تو بستر بیماری، می خواسته به ریحانه همه چیزو بگه که حاجی، دایی رو می فرسته تو اتاق و ریحانه رو به یه بهونه ای از اتاق می کشه بیرون.....منم این قضیه رو اتفاقی از خود دایی حسین شنیدم!.. - همه ی اینایی که تو گذشته بوده رو دقیق می دونی، ولی از کجا؟..برام جالبه که از جزء به جزءش هم خبر داری.. خندید و گفت: مدت زیادی نیست که فهمیدم..کاملا اتفاقی دفترخاطرات مادرمو قاطی یه مشت کاغذ و مدارک قدیمی لا به لای خرت و پرتای انباری پیدا کردم و اون موقع همه چیز دستگیرم شد..مادرم تا قبل از اون تصادف همه چیزو تو دفتر خاطراتش می نوشته ولی بعد از اینکه حافظه شو از دست میده حاجی همه ی وسایلشو از تو اتاقش جمع می کنه و دقیقا اون دفتر لا به لای همون وسایل بوده که از قضا حاجی که از وجود دفترخاطرات بی خبر بوده متوجه نمیشه.... -یعنی هنوزم ریحانه از وجود ِ مـن ............. ادامه ندادم.. آنیل که متوجه منظورم شده بود آروم گفت: می دونه....دور از چشم حاجی دفترو بهش دادم و اونم خوند..اون شب تا صبح هر دومون بیدار بودیم و با هم حرف می زدیم..هیچ کدوم از اون حوادثو یادش نمی اومد..حتی دخترشو..پیش خودم گفتم شاید خوندن اون دفتر بتونه به برگردوندن حافظه ش کمک کنه ولی فایده ای نداشت....تا اینکه چند شب پیش می گفت خوابای عجیب و غریبی می بینه، خوابایی که براش هیچ مفهومی ندارن..مکان ها و ادمایی رو می بینه که براش اشنا نیستن.....ولی فقط همینه و حتی با وجود اونا هم چیزی تغییر نکرده..پیش دکتر که رفتیم بهمون گفت خوندن اون دفتر برای مادرم حکم یه شوک ِ بزرگ رو داشته این خوابای آشفته هم به همین خاطره..باید همه چیزو به زمان بسپریم..زمان خودش همه چیزو حل می کنه!....... سکوت کرد..و من به فکر فرو رفتم..چه زندگی پر فراز و نشیبی..از شنیدن اتفاقاتش، پاک حوادث تلخ ِ زندگی خودم فراموشم شده بود.. مادرم..ریحانه.. خدایا چرا برام آشنا نیست؟.. گرچه من به مامانم یا همون راضیه هم احساس نزدیکی نمی کردم.. دو حس شبیه به هم ولی دور از هم....ریحانه..که انگار دوست داشتم ببینمش و بشناسمش..با وجود تعریفای آنیل شده بود واسه م یه آرزو...... عمیقا تو خودم فرو رفته بودم.. متوجه دستش نشدم که جلوم دراز شده بود....تصویر یه زن تو دست آنیل!..یه زن با چشمای عسلی مایل به سبز..لبای خوش فرمش که می خندیدن..آنیل کنارش ایستاده بود و دستشو دور شونه ی زن حلقه کرده بود.. به صورت اون زن دقیق شدم..تارهای سفید ِ لا به لای موهایی که از روسریش بیرون زده بود توی عکس کاملا مشخص بود..صورت گرد و سفید با اون چشمای گیرا....یعنی خودشه؟!.. تا حدودی با اونی که تو تصورم ازش داشتم همخونی داشت..مهربون و دلنشین .. دست لرزونمو بالا اوردم و عکسو از دست آنیل گرفتم..بدون اینکه بهم بگه صاحب این تصویر کیه انگار که خودم می دونستم.. -- این عکس مادرمه، ریحانه......و بعد از یه مکث خیلی کوتاه: رنگ چشماتون مثل همه......... از لحن آروم و خاصش نتونستم بگذرم و نگاهش نکنم..نگاهه اون هم به من بود که با این کارم لبخند مهربونی به صورتم پاشید و چشماشو خیلی نرم و آهسته بست و باز کرد....تو دلم یه جوری شد..یه حس خوب..یه حس خاص..که باعث شد بی اختیار زمزمه کنم: ولی رنگ چشمای تو هم مثل مادرته!...... لبخندش رنگ گرفت..تازه به خودم اومدم و فهمیدم چی گفتم..حرفی که شاید نباید می زدم، اونم اینطور خودمونی..... به گوشه ی شالم دست کشیدم و حس کردم چقدر نزدیک بهش نشستم..کمی عقب رفتم و به اون عکس نگاه کردم..تا شاید از فکر اون چشما بیرون بیام..ولی وضع بدتر شد..اون چشما توی عکس.... داشتم دیوونه می شدم.. چشمامو بستم و باز کرد..اب دهنمو قورت دادم و به رو به روم نگاه کردم..هرجا دور از اون نگاه.. صداشو شنیدم..صورتشو اورده بود نزدیک گوشم.. -- پس یعنی هر دومون یه نگاهو داریم.... هول شدم..سخت بود بخوام چیزی رو نشون ندم..سخت بود و نخواستم چیزی بگم که بیشتر از این به دست پاچگیم دامن نزده باشم!.. و با حرفی که زد همه ی این احساس رو در هم شکست و اوار کرد رو سرم!.. -- مگه خواهر و برادر نیستیم؟!..پس این شباهت نمی تونه عجیب باشه درسته؟!.. خواهر و برادر؟!.. من و آنیل؟!.. نه نیستیم..ما هیچ نسبتی با هم نداریم..ما خواهر و برادر نیستیم و نمی تونیمم باشیم.. قبل از اینکه خودمو با نگاهه کلافه م لو بدم از کنارش بلند شدم..اون عکس هنوز توی دستم بود و قصد پس دادنشم نداشتم!.. و اون که فهمیده بود با شیطنت و همون لبخند، خیره به منی که دوست داشتم هرجور شده از اونجا فرار کنم و دیگه یه لحظه هم شاهد اون چشما نزدیک به خودم نباشم گفت: نمی خوای عکسو برگردونی؟!.. نگاهمو از رو به روم گرفتم و به تصویر آرامش بخش اون زن دوختم.. نه نمی خواستم!.. سکوت و نگاهه خیره م رو که به تصویر دید از روی صندلی بلند شد و به طرفم اومد..دقیقا رو به روم ایستاد.. --می خوای نگهش داری؟!..... نیم نگاهی بهش انداختم و سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم.. - البته اگر که از نظرت اشکالی نداشته باشه.. خندید..صداش چه مردونه و گیرا بود..یه زنگ خاصی داشت.. -- اشکال که نداره ولی صاحب این عکس فقط من نیستم..2 نفرن.. سرشو کمی به طرفم خم کرد و خیره تو چشمام گفت: مادرم..و منی که جلوت وایسادم.......حالا به خاطر کدومشون عکسو می خوای؟!.. و با چشم به دستم اشاره کرد، که عکسو محکم لا به لای انگشتام نگه داشته بودم.. با این جمله ش صورتم در کسری از ثانیه سرخ شد و تنم گر گرفت..اما اینبار تونستم خودمو کنترل کنم و مثل خودش جوابشو دادم.. جسارت اینکه تو چشماش زل بزنمو هنوزم نداشتم.. - یکیش که عکس مادرمه، اون یکی هم..... برادرم..پس چه اشکالی داره؟!.. سکوتشو که دیدم سرمو بلند کردم..نگاهش به من بود..بدون اینکه حتی پلک بزنه.. بعد از یه مکث طولانی با یه لحن ِ خیلی آروم گفت: خوشحالم که همه چیزو باور کردی.. لبخند کمرنگی زد و سرشو زیر انداخت..بعد از چند لحظه با یه نفس عمیق سرشو بلند کرد.. ولی..دیگه نگام نمی کرد.... -منظورت چیه؟!.. لبخند مصنوعی زد و سرشو تکون داد: وقتی ریحانه رو مادرت خطاب می کنی و منو برادرت ..این یعنی که حرفامو باور کردی و تونستی بهم اعتماد کنی!.. و نگاهم کرد و اون نگاه انقدر قوی بود که لبامو به هم قفل کرد.. اعتماد؟!..چه برداشت جالبی!.. لبخندش رنگ گرفت و به خنده ی کوتاهی بدل شد.. -- دیگه این نگاه کردنت واسه چیه؟!..مگه حقیقت غیر از اینم می تونه باشه؟!.. لبام تکون خوردن و خواستم بگم می تونه باشه ولی اون که نیتم رو از تو چشمام خونده بود یه قدم دیگه بهم نزدیک تر شد و با همون نگاهه خیره تو نگاهه من محکم گفت:غیر از این نمی تونه باشه سوگل..تو به من اعتماد می کنی!..باید اعتماد کنی.. با تعجب تکرار کردم: باید؟!.. --باید...... -یعنی چی؟!.. --همه چیز واضحه!.. کلافه صورتمو ازش گرفتم.. -اینو ازم نخواه..من مجبور نیستم.. --مجبوری چون موقعیت ِ هردومون اینطور ایجاب می کنه..اجباره چون باید کنارت باشم تا بتونم ازت حمایت کنم..وقتی باور کنی که ریحانه مادرته و منم برادرت، کسی نمی تونه جلوت بایسته..حتی باورای پدرت..حتی بنیامین...... پوزخند زدم: موضوع داره جالب میشه!..یعنی تو میگی از دست پدرم و بنیامین بـــایـــد به تو و ریحانه پناه بیارم؟..که بعد از اونم شما برام تصمیم بگیرید درسته؟.... کمی تو چشمام نگاه کرد..لبخندش کش اومد..خنده ش گرفته بود..به لبای خوش فرم و گوشتیش دست کشید و نگاهشو یه دور تو صورتم چرخوند.. --آخه این چه حرفیه که می زنی؟..چون تویی نشنیده می گیرم ولی بار آخرت باشه.. دستامو رو سینه م قفل کردم و سرمو تقریبا زیر انداختم ولی نگاهم مستقیم به نوک کفشای آنیل بود.. - من چیز بی ربطی نگفتم.. -- منو نگاه کن.. نگاهش نکردم......... --سوگل..خواهش می کنم!..فقط به من نگاه کن!.. بعد از یه مکث کوتاه صورتمو بالا اوردم و بدون اینکه تو چشماش زل بزنم نگاهش کردم و گفتم: خیلی خب، حرفتونو بزنید!.. --حرفتونو بزنید؟؟؟؟!!!!..حرفتونو بزنید سوگل؟!..باز غریبه شدم؟!.. نمی تونستم..برام سخت بود..من واقعا داشتم نقش بازی می کردم که باهاش احساس صمیمیت می کنم ولی بازم سخت بود چون ناخودآگاه در برابرش کم میاوردم و می شدم همون سوگل واقعی..سوگلی که نمی تونست مصنوعی باشه ومصنوعی بازی کنه!.. صدای آرومش نرم تو گوشم پیچید: وقتی میگم بهم اعتماد کن منظورم این نیست که می خوام از چاله تو چاه بندازمت..نه من و نه ریحانه هیچ کدوم نمی خوایم تو رو مجبور به کاری کنیم که دوست نداری.... سرشو تکون داد: می دونم..بهت این حقو میدم که الان به همه ی عالم وادم شک داشته باشی..پدرت بهت اعتماد نکرد و به خاطر اون توی این روستا سرگردون شدی، خیلی خب این درست..بنیامین آدم درستی نبوده و نیست و تو هم نمی تونستی بهش اعتماد کنی اینم درست....ولی اینا باعث نمیشن که همیشه به ادمای اطرافت بدبین باشی..نمیگم پدرت کار درستی کرده یا نه ولی هر چی هم نباشه بازم پدر ِ و از دید خودش صلاح تو رو خواسته که اینو مطمئن باش اگه حرفش از روی خیر و صلاح بود من هیچ وقت این اجازه رو بهت نمی دادم که نصف شب از خونه فرار کنی و بعدشم که معلوم نبود چه اتفاقی میافتاد.. سرشو واسه چند لحظه زیر انداخت..اخماش تو هم بود..و لحنش پر بود از حرص و عصبانیت.. --شاید پیش خودت بگی این کارم اسمش فرار نیست ولی هست سوگل..اسم اینکار تو فرار ِ ..اینکه شبونه ساکتو جمع کنی و بزنی از خونه بیرون و یه نامه بذاری که من دارم میرم و نمی تونم دیگه این شرایطو تحمل کنم اسمش فرار ِ نه چیز دیگه..خودتم اینو بارها گفتی پس قبول کردی.. مستقیم تو چشمام زل زد.. -- اصل کارت اشتباه بوده ولی الان دیگه نمیشه کاریش کرد..اگه پای بنیامین وسط نبود..اگه ادمی بود که می شد بهش اعتماد کرد و خلافش کوچیک تر از این حرفا بود که بشه با حرف اونو منطقی جلوه داد و یا حتی حلش کرد، اینو بدون من اولین نفر بودم که پشتت می ایستادم و اگه فکر فرار به سرت می زد شاید حتی از پدرتم بدتر باهات رفتار می کردم.... صداش رفته رفته بلندتر از حد معمول می شد..به اوج رسیده بود..حرفاش در عین حال که سرزنش بار بود ولی یه جور غم رو هم تو خودش داشت.. داد می زد ولی صداش می لرزید..بم بود و گرفته.. --من می دونستم..لحظه به لحظه در جریان کارایی که می کردی بودم پس با علم به اینکه می خوای فرار کنی سر راهت قرار گرفتم و خواستم کمکت کنم...... صداش بلندتر شده بود و نمی دونم به خاطر اون بود یا حال و روز خرابم که جوشش اشک رو تو چشمام حس می کردم.. قلبم درد گرفته بود، از دست اون نگاهه سنگین راه نداشتم تا فرار کنم.... با همون صدای گرفته گفت: دخترایی بودن و هستن که فرار رو اخرین و تنها راه واسه خلاصی خودشون از شر مشکلات دونستن و بعد از اون سر از ناکجا اباد در اوردن..کارایی باهاشون کردن و جاهایی فرستادنشون که اگه همین حالا یه کدومشو برات بگم مو به تنت سیخ میشه و از ترس زبونت بند میاد!.. سرم داشت منفجر می شد.. مخصوصا به خاطر انیل که حرفاشو جدی و کوبنده تو سرم فریاد می زد.. همه ی وجودم می لرزید و تن مرتعشم با صدای مملو از بغضم امیخته شد و منم مثل خودش داد زدم: بسه دیگه..تمومش کن..انقدر شماتتم نکن!.... انگار اونم دیگه کنترلی رو خودش نداشت که دستاشو باز کرد و داد زد: شماتت نمی کنم، چرا نمی خوای بفهمی که من قصدم یه چیز دیگه ست؟.... به قفسه ی سینه ش مشت زد و محکم گفت: می خوام کمکت کنم به خدای احد و واحد اگه واسه م مهم نبودی وسط این همه مشکلات ولت می کردم و می گفتم به من چه؟..چشمش کور دندشم نرم خودش باید از پس مشکلاتش بر بیاد..تو رو سننه علیرضا؟..چکار به کار این دختر داری؟..تا الان هیچی ِ تو نبوده بازم انگار کن که نیست، خودتو بکش کنار و شتر دیدی ندیدی.......... گریه می کردم..حالم اصلا خوب نبود....دستاشو تند اورد سمت شونه هام ولی بین راه همراه با لبای فرو بسته و فک محکم شده و عضلات منقبض شده ش، اونا رو نزدیک به شونه هام نگه داشت و انگار این همه تلاش اونو حرصی تر کرده بود که دستاشو با یه نفس عمیق و بلند انداخت و داد زد: نمی تونم لعنتی نمی تونم..نمی تونم نسبت بهت بی تفاوت باشم..تو برام مهمی..انقدر مهم که حتی خودمم باورم نمیشه..تو کسی هستی که..کسی هستی که.................... لباش می لرزید..چونه شم همینطور.. نگاهش می لغزید تو چشمام و ثابت نگهشون نمی داشت.. بی تاب بود..بدتر از منی که از این همه هیجان کم مونده بود به زانو در بیام.. بازوهامو بغل گرفتم تا شاید از این لرزش ِ کشنده کم کنم.......اره..با همین لرز ِ خفیفم دارم صد بار جون میدم.. صداش آروم تر شد..دیگه می تونستم نگاهش کنم..دیدمو اون پرده ی خیس پوشونده بود..همه چیز تار بود..واسه دیدنش ترسی نداشتم..اون پرده رازمو تو خودش محو کرده بود.. اشک تو نگاهم می جوشید و این جوشش هر لحظه بیشتر می شد..گرمای اون حرارت از قلب ِ به آتیش کشیده م بود..داشتم می سوختم..یه سوختن همراه با لذت!..تجربه ش سخت بود..ولی احساسش عذابت نمی داد!.. زمزمه کرد: با من اینکارو نکن سوگل..با من..با خودت..با سرنوشتت..در کمال خودخواهی دارم بهت میگم من کسی ام که می تونم کمکت کنم..فقط من سوگل، فقط من نه هیچ کس دیگه!..اگه حتی تو بخوای من از کنارت تکون نمی خورم..من ولت نمی کنم اینو می فهمی؟..ولت نمی کنــــم!.......... پشتمو بهش کردم..تا سرمو راحت بالا بگیرم و صورت ِ خیسمو پاک کنم..ولی فایده ای نداشت..این اشکای لعنتی تازه راهه خودشونو پیدا کرده بودن..همون مزاحمای همیشگی..ای کاش بیرون اومدنشون راهی بود برای تسکین قلبم.. پشتم ایستاد..نزدیک به من و درست زیر گوشم نجوا کرد: روتو ازم بر می گردونی؟..من با چشمای بسته هم می تونم اون اشکای مزاحمو رو صورت نازت ببینم..من می دونم تو اون دل کوچیک و درد کشیده ت چه خبره..می دونم چی می خوای سوگل..فقط شده یه ذره آرامش!...... صداش با همون نرمش همیشگی ولی پر بود از گلایه.. --منم همونی رو می خوام که تو دنبالشی..ولی من پیداش کردم..می تونم به دستش بیارم اما تو نمی خوای.... شونه هام از فرط گریه می لرزیدن..صورتمو با دستام پوشوندم و گفتم: تو رو خدا دست از سرم بردار.... و بدون اینکه برگردم دویدم سمت پله ها..با اینکه پشت سرمو نمی دیدم ولی صدای پاهاشو می شنیدم..پشت سرم می دوید اما صدام نمی زد.. پله ها رو دوتا یکی بالا رفتم..تا دم اتاق پشت سرم اومد..می دونستم اگر بخواد راحت می تونه جلومو بگیره.. رفتم تو و خواستم درو ببندم ولی سریع پاشو گذاشت لای در و دستشم تکیه داد که نتونم کاری بکنم!.. توان من در برابر زور آنیل ذره ای به حساب نمی اومد.. بیشتر از اون نتونستم مقاومت کنم و درو باز کردم..هنوز صورتم خیس بود..دستی بهش کشیدم و رفتم کنار پنجره..احساس خفگی بهم دست داده بود..پرده رو کنار زدم و پنجره رو باز کردم..هوای آزاد حالمو بهتر کرد..ولی هنوز درونم گر گرفته و داغ بود!.. صداشو شنیدم..هنوزم تن صداش بلند و کوبنده بود!.. -- از چی داری فرار می کنی؟!..از حقیقت؟!.. جوابشو ندادم.. خواستم با سکوتم اونو از اتاق بیرون کنم..واسه امشب ظرفیتم تکمیل بود!.. اینبار صداشو نزدیک تر از قبل به خودم شنیدم!.. -- دختر تو چرا نمی خوای بفهمی؟..من این حرفا رو نزدم که ناراحتت کنم، فقط خواستم بدونی حقیقت چیه و کاری که کردی چه عواقبی می تونست داشته باشه..پدرت واسه همینه که دنبالته..واسه همینه که از دستت عصبانیه، من بهش اونقدر حق نمیدم که بخواد زیاده روی کنه و اون حرفا رو بهت بزنه ولی بازم بعضی از رفتاراش قابل درکه..اینا رو میگم که فکر نکنی قصدم اینه از پدرت جدات کنم و برای همیشه ببرمت پیش ریحانه....اصلا گوش میدی چی دارم میگم؟!.. جوابشو ندادم که استینمو گرفت و محکم کشید و داد زد: بس کن این سکوت لعنتی رو....تا کی می خوای ساکت باشی، تا کـــی؟!.... نگاهم که تو نگاهه عصیانگرش گره خورد وحشت کردم..سرخ ِ سرخ..پر از عصبانیت..پر از گلایه..پر از خشم..مثل آتیش شعله ور بود..دیگه لبخند نمی زد..دیگه چشماش آروم نبود..دیگه باهام نرم صحبت نمی کرد..همه چیز جدی بود..همه چیز!.. استینم که تو دستش اسیر شده بود رو تکون داد و داد زد: نتیجه ی این سکوت احمقانه رو نمی بینی؟..هنوزم نفهمیدی مشکلاتت به خاطر همین سکوتی شروع شده که مثل یه طناب دار دور گردنت حلقه شده و هر بار با هر تقلا داره محکم و محکم تر میشه؟!.... آستینمو رها کرد و یه قدم به عقب برداشت..دستاشو به طرفینش باز کرد و با یه پوزخند رو لباش گفت: الان واسه چی اینجایی؟..دیشب واسه چی از پیش خونواده ت فرار کردی؟..واسه چی از همون اول با اینکه علاقه ای به بنیامین نداشتی ولی قبولش کردی؟..چرا هر بار به پدرت گفتی که از بنیامین راضی هستی وهیچ مشکلی باهاش نداری؟..چرا وقتی می زدت و به قصد کشت نزدیکت می شد سکوت می کردی؟..چـــرا؟.... چشمامو بسته بودم و بی صدا گریه می کردم..دوباره بازوهامو بغل گرفتم..هر وقت سردم می شد و می لرزیدم این حال بهم دست می داد.... رو به روم ایستاد..نزدیکم بود..انقدر نزدیک که هرم نفسای داغش تو صورت یخ زده م پخش می شد..صدای نفس نفس زدناشو می شنیدم..ولی حاضر نبودم چشم باز کنم تا تو اون چشمای طغیانگر فرو بریزم.. --باز کن اون چشماتو..باز کن و با حقیقت ِ زندگیت رو به رو شو..من نمی خوام سرزنشت کنم ولی هر بار بیشتر از قبل دارم شاهد نابودیت میشم..دیگه نمی تونم سوگل..همه ی حقیقتو نگفتم که تهش سکوت کنی..دیگه این همه سکوت کردی بسه..از حالا به بعد باید حرف بزنی..می فهمی؟بایـــد.........هر چی که می خوای، هرجوری که می خوای ولی دیگه نمی خوام ساکت باشی......... و جوری داد زد « باز کن چشماتو، به من نگاه کن....» که از ترس جیغ کشیدم و همزمان که دستمو گذاشتم رو دهنم چشمامو هم باز کردم..دیدم تار بود..اشک چشمام صورتشو محو کرده بود..چندبار از ترس پلک زدم تا تونستم ببینمش...... -بـ.. برو بیرون..خواهش می کنم برو........ --که چی؟..که بعدش بیافتی رو تختت و تا خود صبح گریه کنی؟..با ریختن این اشکا قراره معجزه بشه؟....از این همه گوشه گیری خسته نشدی؟.......... تحملم سر اومده بود..کاسه ی صبرم لبریز شده بود..طاقت این همه شماتتو نداشتم.. با بغض نگاهش کردم و گفتم: اگه از این همه دردسر و مشکلات خسته نشده بودم الان اینجا نبودم تا تو بخوای سرزنشم کنی..اگه خسته نشده بودم از خونه فرار نمی کردم....اره من فرار کردم..ولی از دست همون پدری که سنگشو به سینه می زنی..من از دست بی عدالتی پدرم فرار کردم.....می دونی چرا ساکتم؟..می خوای بدونی؟چون کسی نبود که حرفای دلمو بهش بزنم..می ترسیدم..از پدرم که همیشه با منطق ِ خودش پیش می رفت می ترسیدم..اون هیچ وقت توجهی به خواسته های من نداشت..تو چه می دونی که من توی این 21 سال چیا دیدم و چیا کشیدم؟.. بهش اشاره کردم و ضجه زدم: تویی که یه عمر از همه سمت شاهد نگاه ها و دستای نوازشگر مادر و اطرافیانت بودی چه کمبودی داشتی که احساسش کنی و حالا با یه عقده مشابه من جلوم بایستی و بگی کارم اشتباه بوده؟....می خوای حرف بزنم؟..باشه میگم..لال نیستم میگم..همه رو برات میگم....تو هیچی از من و زندگی ِ مصیبت بار ِ من نمی دونی..اون موقع که هر روز با صدای خوش و پر از مهربونی مادرت از خواب بیدار می شدی من با کتک چشممو باز می کردم..اونم از دستای مادرم...... بغض داشت خفه م می کرد ولی ادامه دادم: یه بچه ی 7 ساله که پدرش فکر می کرد خوشحاله و مادرش از همه جهت بهش می رسه و با خیال راحت می رفت سرکار و به خیال اینکه من مشکلی ندارم، همین زنی که تا همین امروز فکر می کردم مادر ِ تنی ِ منه فقط به خاطر اینکه دستای لرزون و نحیفم جون نداشتن یه سینی با 6 تا استکان چایی رو نگه دارن و همه رو، رو فرش دستباف جلوی دوستای مادرم می ریختم زمین و همونجا به خاطر نگاهه وحشتناکش که بعد از رفتن مهمونا قراره به بدترین شکل ممکن کارمو تلافی کنه به حد مرگ می ترسیدم و تشنج می کردم....تو می دونی این یعنی چی؟..می دونی این همه ترس به خاطر چیه؟..می دونی این همه سکوت از کجا شروع شده و تا کجاها ادامه پیدا کرده؟....از وقتی که 5 سالم بود و مادرم به خاطر اینکه لباسمو کثیف کرده بودم منو برد کنار گاز و با سیخ ِ داغ بازومو سوزوند..تنمو کبود می کرد فقط به خاطر اینکه دهنمو ببندم تا به بابا نگم دوستاشو میاورده خونه......... رو زمین کنار دیوار زانو زدم.. آنیل مات و مبهوت منو نگاه می کرد.. اونم کنارم زانو زد..تکیه داد به دیوار کنار پنجره و سرشو تو دستاش گرفت.. میون هق هقم با صدای خفه ای گفتم: همون لباسی که تنم بودو پشتشو با همون سیخ سوزوند و شب که بابام اومد خونه گفت داشته واسه من که مریض بودم گوشت کباب می کرده ولی من سیخ داغو برداشتم و خودمو سوزوندم..بچه بودم و اونم کاراشو پای یه بچه ی 5 ساله می نوشت و پدرمو قانع می کرد.... تهدیدم کرد که اگه به بابام راستشو بگم دوباره کارشو تکرار می کنه..همیشه ورد زبونش این بود که از من متنفره ولی جلوی بابام هیچی بهم نمی گفت..قربون صدقه م نمی رفت ولی کاری هم بهم نداشت..آرزوم این بود که بابام هیچ وقت سرکار نره..تا اون خونه بود ترس منم کمتر می شد ولی همین که شب می خوابیدم کابوسم این می شد که فردا صبح بابا میره سرکار و ممکنه مامان باز تنمو بسوزونه.... به صورتم دست کشیدم و هق هق کنان گفتم: با اینکه نسترن فقط 2 سال ازم بزرگتر بود ولی از همون بچگی هوامو داشت..واسه همین طرفداریاش بود که مامان اونو هم اذیت می کرد ولی نه مثل من..اونو نمی سوزوند..فقط نهایتش یه سیلی می زد..همون یه سیلی چون به خاطر من بود دل منو هم می سوزوند..اون که گریه می کرد تازه به جون من می افتاد..بابا هم که فکر می کرد مقصر ما بودیم جلوی ما چیزی بهش نمی گفت ولی یکی دوبار دیده بودم که وقتی تو اتاقشونن با هم دعوا می کنن..بابا می گفت حق کتک زدن بچه ها رو نداری و مامان مظلوم نمایی می کرد....چکار می تونست بکنه؟..مامانم راهه آروم کردنشو بلد بود واسه همین بابام به هیچ کدوم از خواسته هاش نه نمی گفت مگه اینکه توان ِ مالیشو نداشت..
رمان ببار بارون فصل 9 واسه اینکه بحثوعوض کنم اروم گفتم: بنیامین هنوز نامزده منه و من........... پرید میون حرفم و گفت: و تو داری ازش فرار می کنی..برای همینم هست که اینجایی.... نگاهش کردم که با جدیت کامل، ابروهاشو بالا داده بود و به صورتم نگاه می کرد.. با حرکت سر به خودش اشاره کرد و گفت: پیش ِ من........ واقعا رک و بی پروا بود..همینش باعث می شد یه حال عجیبی بهم دست بده.. خواستم از سوتفاهمی که احتمال می دادم بینمون باشه درش بیارم.. جمله ش رو تصحیح کردم و گفتم: پیش ِ عزیزجون........ لباشو کج کرد و نیم نگاهی به اطرافش انداخت: پیش من یا پیش عزیزجون..چه فرقی می کنه؟........ نگاهشو تو چشمام ثابت نگه داشت: مهم اینه که منم اینجام....... - اشتباهه این قضیه همینجاست..اگه پدرم منو پیدا کنه و شما رو اینجا ببینه می دونید چی میشه؟..... انگشت اشاره شو کشید رو گردنش و لبخند زد: برام مهم نیست....... سرمو تکون دادم: شما اونو نمی شناسید..پدرم کاری رو که بخواد بکنه به منطقی بودن یا نبودنش فکر نمی کنه ممکنه هردومون رو به کشتن بدید..... نزدیک تر بهم ایستاد و خیره تو چشمام گفت:اما من اینجام که ازت محافظت کنم.. - با این کار فقط اوضاعو بدتر می کنید.. پوزخند زد: فکر می کنی الان اوضاع بر وفق مراده؟..تا همینجاشم قصد جونتو کرده چه فرقی داره که بعدش می خواد چکار کنه؟....... سکوت کردم..نمی دونم، شاید حق با اون بود..من با فرارم از خونه یه جورایی حکم مرگمو به دست پدرم امضا کرده بودم..دیگه ادامه دادن یا ندادنش چه فرقی به حالم داشت؟....... --سوگل....... نگاهش کردم..سرشو کج کرده بود و منو نگاه می کرد.. مظلومانه زمزمه کرد: بمونم؟..... از حالتی که به خودش گرفته بود خنده م گرفت ولی به روی خودم نیاوردم و سرمو تکون دادم: نه...... پکر شد و اخماشو تو هم کشید..ادامه دادم: تا دلیل واقعیتونو ندونم نمی تونم قبول کنم....... جوش اورد..با همون اخمی که ابروهاشو به هم پیوند داده بود گفت:کدوم دلیل ِ واقعی؟..من که بهت گفتم دیگه چرا کشش میدی؟........ متقابلا منم اخمامو تو هم کشیدم و از کنارش رد شدم: متاسفم......... تا به خودم بیام و بفهمم که داره چکار می کنه استین لباسمو گرفت و کشید جلو..با اینکارش مجبور شدم بایستم..با اینکه قلبم اومد تو دهنم، ولی دستمو کشیدم و برنگشتم که به صورتش نگاه کنم.. نفسشوعصبی بیرون داد و گفت: باشه قبول...... مکث کرد..انگار که تردید داشت حرفشو به زبون بیاره.. ولی بالاخره لب باز کرد و گفت: من یه هدف دیگه ای هم به جز اونی که برات گفتم دارم..یعنی اولش فقط به خاطر سارا بود..ولی وقتی با اون گروه و ادماش اشنا شدم.... سکوت کرد....فقط واسه چند لحظه و گفت: سوگل نمی تونم برات بگم..به خداوندی خدا نمی تونم..شکافتن این قضیه نیاز به یه زمینه سازی از پیش تعیین شده داره..فقط همینقدر بدون که من نه پلیسم نه پلیس مخفی..اسمشو هر چی که می خوای بذار..نفوذی..جاسوس یا هر چیز دیگه ای من فقط به خاطر اهدافم این راهو انتخاب کردم و ادامه ش میدم..گفتن ازش دردی رو دوا نمی کنه چون نه به مشکل تو مربوط میشه نه کمکی به من می کنه....... پشت سرم بود.. نمی دیدمش.. صداش می لرزید!!!!!.. اما از چی بود؟!.. -- سوگل تو چیزی رو ازم می خوای که با به زبون اوردنش فقط زخممو تازه می کنی....واقعا قصدت همینه؟....... نتونستم بیشتر از اون جلوی خودمو بگیرم..سریع برگشتم طرفش و خیره تو چشماش با لحنی که سعی داشتم اونو محکم نشون بدم بلند گفتم: پس چرا انقدر باهام صمیمی رفتار می کنی؟..تو کی هستی؟..چرا بهم چیزی نمیگی؟..چرا هر بار با یه لحن خاص اسممو صدا می زنی؟..چـــرا؟!..تو چی از جونم می خوای؟!....... میون جملات سهمگینم حس می کردم غم توی چشماش هر لحظه داره بیشتر میشه.. نگاهش تو نگاهم دو دو می زد..لب پایینشو گزید.. منتظر جوابش بودم ولی اون هیچی نگفت..فقط نگاهم کرد.. چند ثانیه پشتشو بهم کرد و دومرتبه برگشت طرفم!.. حرکاتش انقدر تند وعصبی بود که متعجبم می کرد.. من فقط ازش دلیل صمیمتشو پرسیدم ولی اون............!!.. اون زخمی که ازش حرف می زد چی بود که باعث می شد به خاطرش بهم بریزه؟!.. چرا چیزی نمی گفت و منو هر لحظه بیشتر گیج و سرگردون می کرد؟!..مگه از این کار چه سودی می برد؟!... *********************************************** صداش بدجور گرفته بود.. برنگشت نگاهم کنه راه افتاد سمت خونه و گفت: تو همینجا باش!.......... بی توجه بهش راه افتادم پشت سرش، که صدای قدمامو شنید و ایستاد..هنوزم نگام نمی کرد.. لحنش اروم ولی محکم بود..نیمرخشو به طرفم گرفت و ملتمسانه گفت :خواهش می کنم سوگل دنبالم نیا!...... همونجا ایستادم..سریع رفت تو و درو بست.. دهنم باز مونده بود.. یهو چش شد؟!.. مگه من چی گفتم که بهم ریخت؟!....... رفتم پشت پنجره..خواستم ببینم داره چکار می کنه؟..تو هال نبود ولی چون در اتاق رو به رویی باز بود دیدمش که با عزیزجون وسط اتاق ایستادن و آنیل داره تند تند یه چیزایی رو براش توضیح میده.. همونجا کنار پنجره خشکم زده بود.. عزیزجون مات و مبهوت در حالی که جلوی دهنشو گرفته بود چشم از آنیل بر نمی داشت.. از پنجره فاصله گرفتم وخواستم از پله ها برم بالا که در خونه باز شد و آنیل اومد بیرون....نیم نگاهی به من انداخت ولی هیچی نگفت.. با دیدن من سعی داشت لبخند بزنه.. دستشو ازهم باز کرد و کش و قوسی به شونه های پهن و عضلانیش داد.. و با لحنی که انگار نه انگار چند دقیقه پیش بینمون چه خبر بوده رو کرد بهم و گفت: این هوا جون میده واسه پیاده روی.... از پله ها پایین اومد و کتشو که دستش گرفته بود با یه حرکت سریع پوشید.. کنارم ایستاد و دستشو به طرف در حیاط دراز کرد: ولی تنهایی صفا نداره....... بی توجه به خواسته ش گفتم: به عزیزجون چی گفتید؟!.. یه تای ابروشو بالا داد و گفت: اولا « گفتید » نه و « گفتی »، دوما.......خم شد و یه پاشو گذاشت رو پله و با دستمالی که از جیبش در اورده بود کفششو پاک کرد.......ادامه داد: دید زدن اونم یواشکی کار خوبی نیست..به یه خانم باشخصیت از اینکارا نمیاد!.. بالا سرش ایستادم: از بازی دادن ِ من خوشتون میاد؟..به نسترن همه چیزو گفتید حالا هم با عزیزجون حرف می زنید اونم بدون اینکه بهم اجازه بدید بیام تو..اینکارا واسه چیه؟....... صاف ایستاد و دستمالو توی دستش مچاله کرد.. نگاهم تو چشماش بود که گفتم: من خودم به اندازه ی کافی تو زندگیم مشکل دارم ازتون خواهش می کنم شما دیگه ....... بی مقدمه گفت:می خوای همه چیزو بدونی؟!....... سکوت کردم..جدی بود..سرشو کمی به جلو خم کرد: همه ی اون چیزی رو که به نسترن وعزیزجون گفتم..با تموم جزئیتاش می خوای بدونی؟!.. بدون معطلی ولی با کمی تردید سرمو تکون دادم: خب..معلومه........ راه افتاد سمت در و گفت: بعد از فسخ صیغه ت با بنیامین همه چیزو میگم..... جلوی در ایستاد..رفتم طرفشو با تعجب گفتم: این موضوع چه ربطی به بنیامین داره؟!.. لباشو روی هم فشرد و سرشو تکون داد: ربط داره..به تو..به بنیامین..به من..به همه چیز و همه کس ربط داره.... دستشو روی قلبش گذاشت و صاف زل زد تو چشمام..جدی بدون کوچکترین شوخی تو صداش آروم و شمرده گفت: بهت قول میدم..قول میدم به محض جداییت از بنیامین همه چیزو بهت بگم..دیگه خودمم خسته شدم ..حس می کنم اگه الان وقت گفتنش نباشه بازم زود نیست..... نگاهه شفافش تو چشمام می دوید.. سرشو تکون داد و گفت: قبوله؟....... سکوت کردم..همه چیز در حال حاضر دست اون بود..برای شنیدن حقیقتی که نسترن و بی شک عزیزجون ازش باخبر بودند باید قبول می کردم.. از کی تو حیاط وایستادم تا برای کاراش دلیل قانع کننده بیاره ولی اون هر بار به راحتی از زیرش در رفت.. پس تا نخواد نمی تونم از زیر زبونش حرف بکشم.. منتظر نگاهم می کرد..از روی ناچاری فقط سرمو تکون دادم..لبخند زد و دستشو از روی سینه ش پایین اورد.. درو کامل باز گذاشت و با دست به بیرون اشاره کرد.. بدون اینکه جواب لبخندشو بدم از در بیرون رفتم و اونم پشت سرم اومد.. داشت درو می بست که برگشتم طرفش و گفتم: اگه پدرم و بنیامین سرو کله شون پیدا شد چی؟....... راه افتاد و تو همون حالت که اطرافشو نگاه می کرد گفت: نترس اونا تا بخوان بفهمن که اینجایی یا حتی به چیزی شک کنن نسترن باخبرت می کنه اگرم نشد بازم کاری از دستشون ساخته نیست.. -چطور خیلی راحت اینو میگی؟.. -- بهتره سخت نگیری چون درغیراینصورت خودت ضرر می کنی....... - من نمی تونم اروم باشم و مثل شما با خونسردی به همه چیز نگاه کنم..اونا دستشون بهم برسه مـ ............. بی هوا ایستاد و برگشت طرفم .. **************************************** -- سوگل خوب گوش کن..تو از خونه زدی بیرون و اومدی روستا پیش مادربزرگت چون از اون همه تشویش و دلهره خسته شده بودی..اگه پدرتو دیدی همینو بهش میگی، حرفی از فرار و بنیامین به میون نمیاری..اتفاقا برعکس اصلا جلوی بنیامین جبهه نگیر..بهشون بگو قبلش به عزیزجون خبر دادی که می خوای یه مدت اینجا باشی ..میگی که چون می دونستی به پدرت بگی این اجازه رو بهت نمیده پس مجبور شدی اینکارو بکنی.... - چرا باید دروغ بگم؟....درضمن پدرم در هر دوصورت منو می کشه چون شبونه از خونه فرار کردم..این اسمش فراره، فرار.......... کلافه شده بود..سرشو تکون داد.. -- میشه انقدر اینو تکرار نکنی؟..تو فقط همینارو بگو، به نتیجه ش کاری نداشته باش.... - چرا من باید بهت اعتماد کنم؟!.... اروم اروم لبخند رو لباش جای گرفت..نگاهشو از تو چشمام گرفت و راه افتاد.. دستاشو برد پشت سرش و تو هم قلاب کرد.. -- اعتماد می کنی..نمیگم که مجبوری، همه چیز دست خودته ولی اینکه الان اینجایی و داری کنار من قدم برمی داری یعنی که تا حدودی تونستی اعتماد کنی.... از گوشه ی چشم نگاهه خاصی بهم انداخت و با همون لبخند گفت:منتهی نمی خوای قبولش کنی.... لبامو با حرص روی هم فشار دادم..این مرد چی از جونم می خواست؟!...... دید اخمامو کشیدم تو هم ریز خندید و سرشو تکون داد: خیلی زود بهت برمی خوره..من که چیزی نگفتم.. صادقانه گفتم: احساس می کنم از مسخره کردن من خوشتون میاد.. قدماشو اهسته کرد و در نهایت ایستاد..دستاشو رو سینه ش گره زد و سرشو کمی به راست خم کرد.. نگاهم می کرد وهیچی نمی گفت..دیگه از اون لبخند چند لحظه پیش خبری نبود.. نگاهه نافذشو تاب نیاوردم و سرمو چرخوندم.. نگاهم ناخودآگاه همون لحظه که سنگینی نگاهه آنیلو رو صورتم احساس می کردم، معطوف زن روستایی شد که با همون لباسای محلی و زیبا یه سبد حصیری رو که توش پر بود از گل های ریز ِ وحشی گذاشته بود روی سرش و به قسمت بالایی روستا می رفت.. دیدم که آنیل از جلوم رد شد و به طرفش رفت..زن رو صدا زد..زن ایستاد و اروم به طرفمون برگشت.. کنار آنیل ایستادم و با کنجکاوی به اون زن و سبد توی دستش خیره شدم.... نمی دونم چرا ولی آنیل با دیدن زن لبخندش رو فرو داد و در حالی که سرشو تکون می داد گفت: شرمنده خانم اشتباه شد..فکر می کردم این گلا فروشین!........... و فورا برگشت سمت من ولی اون زن که انگار آنیل رو خیلی خوب می شناخت لبخند آشنایی زد و یک قدم به طرفش برداشت: سلام آقا..رسیدن بخیر....... صورت آنیل رو به من بود..دستپاچگی رو تو حرکاتش می دیدم.. بدون اینکه برگرده سمت اون زن تند گفت: خانم گفتم که اشتباه شده....... و رو به من گفت: راه بیافت باید از اینجا بریم......... نگاهه من با کنجکاوی زیاد بین صورت سرخ شده ی آنیل و نگاهه متعجب زن در رفت و امد بود.. زن سبد رو از روی سرش پایین اورد و به طرفمون قدم برداشت.. آنیل داشت از کنارم رد می شد که با شنیدن صدای زن ایستاد.. -- علیرضا خان، منم ماه منیر..زنه عمو یدالله........ علیرضا؟!.. انیل رو با اسم علیرضا صدا زد؟!.. این اسم برام آشنا بود..خیلی هم آشنا..انگار که یه جایی......اره..درسته!!..این همون اسمی بود که گوشه ی سجاده ی آنیل گلدوزی شده بود و من اون شب دیدم.. آنیل لبخند مصلحتی زد و برگشت..نیم نگاهی به من انداخت و رو به زن روستایی کرد و گفت: بله درسته..ماه منیر..شرمنده که به جا نیاوردم ..عمو یدالله چطوره؟..مجید..گلناز........ ماه منیر لبخند گرمی تحویلش داد و گفت: خوبن آقا، زیر سایه تون نفسی میاد و میره.... آنیل که انگار هنوز هم کمی دستپاچه بود سرشو تکون داد و به گلای توی سبد اشاره کرد: خبریه ماه منیر؟!.. ماه منیر_ امشب عروسی ِ حسین ِ ، پسر شیرمحمد، زن کدخدا حیدر باهام کار داشت واسه همین اومدم اینجا.. این گلا رو هم اون بهم داده که بدم به زن شیرمحمد....زن بیچاره پادرد داره نمی تونه بیاد عروسی، اینا رو با یه دستمال نون شیرمال فرستاده تا با خودم ببرم.... آنیل لبخند زد: خب پس به سلامتی..به همه سلام برسون..مخصوصا به حسین و از طرف من بهش تبریک بگو.. ماه منیر_ چرا خودتون تشریف نمیارین اقا؟..عمه تون هم دعوت شدن، این روزا زیاد سراغتونو می گیرن.. --نه ماه منیر الان نمی تونم، ایشاالله تو یه فرصت بهتر میام و بهش سر می زنم.. ماه منیر_ هرجور خودتون صلاح می دونید اقا..پس بااجازه!.. و نیم نگاهی به من انداخت و رفت!.. **************************************** آنیل مستاصل ایستاده بود و منو نگاه می کرد.. خواستم در مورد اون زن بپرسم که گوشیم زنگ خورد..با عجله از تو جیب مانتوم بیرون اوردم و به صفحه ش نگاه کردم.. شماره ی نسترن بود..سریع جواب دادم.. -الو.. صدای نگران نسترن تو گوشی پیچید..جوری که از صداش دلشوره ی عجیبی بهم دست داد.. -- الو سوگل، خوبی؟!کجایی؟!.. - خوبم نسترن..روستام پیش عزیزجون.. --سوگل بدبخت شدیم، بابا....... وجودم سست شد..ترس بدی تو دلم نشست.. -بابا چی نسترن؟!..بابا طوریش شده؟!.. -- نه چیزیش نشده..خیلی وقته راه افتاده سمت روستا..مثل اینکه بنیامینم باهاشه.. تنم یخ بست..نه خدایـــا.. --الو....سوگل....الو..الو...... -نـ..نسترن..داری راستشو میگی؟..آخه..آخه اونا چطور فهمیدن؟.. --نمی دونم به خدا نمی دونم..نفهمیدم چی شد که دم صبح خوابم برد، صدای فریاد بابا رو که شنیدم از خواب پریدم..بابا فهمیده بود رفتی،نامه تو خونده بود..می گفت سوگل غیر از خونه ی عزیز جای دیگه ای رو نداره که بره واسه همین اول داره میاد اونجا.... گریه می کرد..خدایا..چقدر سخته که یه بغض کشنده توی گلوت باشه و بخوای سرکوبش کنی ولی نتونی..هر لحظه ش مثل صدبار جون دادنه.. -- سوگل به خدا نتونستم زودتر خبرت کنم مامان منو زیرنظر گرفته به بهونه ی دستشویی تازه الان تونستم از دستش خلاص شم.... لبمو محکم گزیدم که مبادا بغضم بشکنه..می خواستم حرف بزنم..این سکوت لعنتی داشت منو می کشت.. -حالا باید چکار کنیم؟..اگه بابا دستش بهم برسه کارم تمومه نسترن.. --تو نگران نباش فقط به آنیل همه چیزو بگو اون می دونه چکار کنه.. به آنیل نگاه کردم که اخماشو کشیده بود تو هم و دستاشو به کمرش زده بود..نگاهش روی من خیره بود .. چشم از گوشی ِ توی دستم و چشمایی که نگرانی درش بیداد می کرد بر نمی داشت.. --الو سوگل صدامو داری؟.. -باشه نسترن.. -- هر خبری شد بهم زنگ بزن تو رو خدا بی خبرم نذاری سوگل؟.. - باشه.. --الهی قربونت بشم بغض نکن همه چیز درست میشه.. یه قطره اشک از چشمام چکید..نفهمیدم چجوری از نسترن خداحافظی کردم و جسم ناتوانمو، روی تخته سنگی که کنارم بود رها کردم.. دیگه مجالی نبود.. اشکام یکی یکی پشت سر هم جاری شدند.. صدای نگران آنیل و شنیدم:نسترن چی بهت گفت؟.. خم شدم و دستمو رو پیشونیم گذاشتم.. میون گریه ی بی صدا و حال پریشونم نالیدم: بابام..بابام و بنیامین دارن میان اینجا.... سرمو بلند کردم و از پشت پرده ی تار و پوشیده از اشک اطرفمو نگاه کردم.. -دیگه همه چی تموم شد..پیدام کردن.. اروم و قرار نداشتم..خودمو تکون می دادم و بی صدا اشک می ریختم.. آنیل متفکرانه صورتشو از من گرفت..فک منقبض شده ش نشون می داد که عمیقا تو فکره.... مرتب زیر لب ناله می کردم که «تموم شد..دیگه همه چی تموم شد».... از زور گریه کم مونده بود از حال برم که صداشو شنیدم: گریه نکن، هنوز یه راهی هست.. سرمو بلند کردم..صورتم خیس بود..نگاهه منتظرمو که دید سرشو تکون داد.. --پاشو بیا تا بهت بگم.. افتاد جلو و من به سختی جسم بی جونمو از روی تخته سنگ کندم و به دنبالش کشیده شدم.. کمی جلوتر یه جوی اب بود که برخلاف تصورم ابش کاملا تمیز بود.. آنیل نشست و دستاشو توی اب فرو برد .. مشت بزرگی به صورتش پاشید.... قطرات اب روی صورتش سرگردون سر می خوردند که رو کرد به منو گفت: آب ِ موتورخونه ست واسه زمینای این اطراف ِ، تمیزه نترس.. کنارش نشستم و خم شدم سمت جوی..دستامو توی اب فرو بردم..وای خدا چقدر خنکه.. مشتمو از اب پر کردم و به صورتم پاشیدم..حالی که با اون دل پر از دردم بهم دست داد جوری بود که تا سه بار تکرارش کردم..مشتای پر از اب پشت سر هم..نفسم داشت تازه می شد.. آنیل_ زنگ بزن خونه ی عزیزجون و بهش بگو ساکتو یه جا مخفی کنه و به پدرتم چیزی نگه..اصلا انگار که تو رو اینجا ندیده..زود باش عجله کن.. دستامو با گوشه ی مانتوم خشک کردم و شماره ی عزیزو گرفتم.. مو به مو چیزایی که آنیل گفته بودو به عزیزجون گفتم..بنده خدا نگرانم بود ولی بهش اطمینان دادم که به محض رفتن بابا بر می گردم.. گوشیمو گذاشتم تو جیبم.. سکوت بیش از اندازه ش باعث شد نگاهش کنم..به تنه ی یکی از درختا تکیه داده بود.. حسابی تو فکر بود، که حتی متوجه نگاهه سنگین منم روی خودش نشد.. - باید چکار کنم؟.. این چیزی بود که نسترن ازم خواسته بود..اینکه از آنیل کمک بگیرم..الان تنها راهی که برام باقی مونده بود همین بود.. نگاهم کرد..نفس عمیقی کشید و از درخت فاصله گرفت.. ************************************ -- تو لازم نیست کاری بکنی.. -یعنی چی؟.. --همینجا باش من میرم یه سر و گوشی اب میدم و برمی گردم.. - نه نمیشه..منم باید بیام.. -- لج نکن دختر اگه اونا ببیننت...... - نمی تونم اینجا بمونم.. --اما.. -می خوام که بیام.. انقدر جدی بودم که بفهمه اینجا بمون نیستم.. سرشو تکون داد و ناچار شد که بگه: خیلی خب..پس احتیاط کن..گوشیتم بذار رو سایلنت........ ********************* آنیل_ اگه صبح زود راه افتاده باشن همین حدوداست که برسن.. سکوت کردم..می ترسیدم..خیلی خیلی می ترسیدم..اصلا خدا کنه نیان..چه می دونم ماشینشون پنچر بشه..اصلا منصرف شن یا بین راه بابا زنگ بزنه به عزیز و اون بهش بگه که من اینجا نیستم.. خدا کنه قانع بشه و از اینجا بره.......خدایا خودت کمکم کن.. همین که از پیچ کوچه گذشتیم ماشینشون رو جلوی در دیدیم..آنیل استینمو گرفت و همراه خودش کشید پشت دیوار..انگشت اشاره شو به نشونه ی سکوت روی بینیش گذاشت.. سرشو کمی خم کرد..فاصله مون با در خونه ی عزیزجون انقدرکم بود که صدای قدماشونم می شنیدم.. پشت دیوار بودیم..صدای بابا تا حدودی می اومد..انگار که داشت سر عزیز داد می زد.. بابا_ پس این بی ابرو کدوم گوریه؟.. عزیزجون_آروم باش پسرم، خدایی نکرده یه بلایی سر خودت میاری.. بابا_ به درک..بذار بمیرم راحت شم عزیز..دختره ی چشم سفید شبونه از خونه فرار کرده معلوم نیست کدوم گوری مخفی شده..از ترس ابروم جرات نمی کنم پامو تو پاسگاه بذارم...........این پسر چه گناهی کرده؟..وقتی که شنید جای اینکه پا پس بکشه راه افتاده پا به پای من داره دنبال زنش می گرده..آخه خدا رو خوش میاد؟!.. صدای کثیفشو شنیدم که در جواب بابام گفت: عموجان خودتونو اذیت نکنید هرجور که باشه پیداش می کنیم..اینجا که نیست بهتره جاهای دیگه رو هم بگردیم.. بابا_ غیر از اینجا کجا رو داره که بره؟..ترسم از اینه گیر یه مشت ادم ناخلف خدانشناس افتاده باشه اون وقت چه خاکی تو سرم بریزم؟..حیثیتم داره به باد میره......... و بلندتر داد زد: مگر اینکه دستم بهش نرسه..به ولای علی خونشو می ریزم..دختری که مایه ی ننگ باشه رو نمی خوام..به خداوندی ِ خدا خونشو حلال می کنم.... از شنیدن حرفای عاری از احساس پدرم انقدر حالم بد بود که آنیل هم فهمید..برگشت و نگام کرد..موقعیت جوری نبود که بخوام به اون نگاه و به حرفایی که تو چشماش بود توجه کنم.. داشتم کنار دیوار سر می خوردم..پشتم درد گرفته بود ولی این درد کجا و دردی که تو دلم آتیش به پا کرده بود کجا.. نزدیک بود بیافتم سینه ی دیوار که آنیل محکم بازومو گرفت..حواسم بهش نبود..تموم حواسم به پشت همین دیوار لعنتی بود که پدرم سرسختانه ایستاده بود و از ریختن خون دخترش حرف می زد.. چه راحت از ابروش می گفت، اما دنبال دلیل فرارم نمی گشت.. اره من فرار کردم..از دست پدرم..از دست همین ابرو و حیثیتی که پدرم ازش دم می زد.. من به خود ِ خدا پناه اوردم..از دست کسایی که همه ی زندگیمن دارم فرار می کنم.. احساس می کردم این مردی که داره از حلال کردن خون دخترش حرف می زنه باهام غریبه ست.. هیچ احساس نزدیکی بهش نداشتم.. درعوض وجودم پر از ترس بود.. می لرزیدم..می لرزیدم و خودم رو هر لحظه به مرگ نزدیکتر می دیدم.. از گرمای حضور پدرم دور و..به اغوش سرد و بی روح مرگ نزدیک تر بودم!.... دیگه صدایی نمی شنیدم..اگر می خواستمم نمی تونستم..همه ی وجودم سر شده بود.. آنیل کمکم کرد تا بتونم قدم از قدم بردارم..موندنمون اونجا درست نبود.. کنار همون جوی نشستیم..زانوهامو بغل گرفتم..دوست داشتم با صدای بلند گریه کنم..منم می شدم مثل همین جوی و با این بغضی که راهه گلومو بسته سدی نمی ساختم که جلوی ریزش اشکامو باهاش بگیرم.. روان می شدم.. خروشان.. ازاد.. بدون هیچ ترسی.... چقدر روان بودن خوبه.. چقدر داشتن آرامش می تونه خوب باشه..و برای یکی مثل من در عین حال یه رویاست.. آنیل_ ادمای بنیامین حتما اینجا رو هم زیرنظر می گیرن..دیگه نمی تونی برگردی خونه ی عزیز جون.. جوابی از جانب من نشنید..توی خودم مچاله شده بودم..سردم بود.. -- موندنمون بیشتر از این جایز نیست ممکنه این اطرافو هم بگردن....... مکث کرد..مردد بود..با اینکه نمی دیدمش ولی از صدای نامنظم و کشیده بودن ِ نفساش می فهمیدم که حرفی رو می خواد بزنه ولی تو گفتنش تردید داره.. --سوگل..حقیقتش..یه ده همین نزدیکی هست که اونجا منو خیلی خوب می شناسن..فرصتی نیست واسه ت همه چیزو توضیح بدم فقط..فقط اگه موافق باشی..می تونیم امشب و.......... سرمو بلند کردم.. نگاهمو که دید ساکت شد..زل زد توی چشمام و گفت: بهم اعتماد کن..خواهش می کنم.. فقط نگاهش می کردم.. اعتماد؟!.. اخه چطوری؟!.. من الان تو موقعیتی از این زندگی ِ کوفتیم قرار دارم که حتی نمی تونم به پدر خودم اعتماد کنم! اونوقت چطور باید به حرفای مردی اطمینان می کردم که مدت زیادی نیست می شناسمش؟!.. اعتماد برای من یه واژه ی تعریف نشده ست.. به همه بدبین شدم.. می ترسم.. و همین ترس باعث بدبینی بیش از حدم شده و نمیذاره که با دید بهتری به اطرافم و ادمای اطرافم نگاه کنم.. مسببش کیه؟!.. پدرم؟!.. ابروی خانواده م؟!.. و یا بنیامین؟!..... ******************************* سرمو زیر انداختم..باید یه چیزی می گفتم..و همونی که تو دلم بود رو به زبون اوردم.... زمزمه کردم: نمی تونم..متاسفم.. بدون مکث گفت: می تونی..باید بتونی..ببین، تنها جایی که برات مونده همینجاست ولی دیدی که پیدات کردن..دیگه کجا رو داری که مخفی بشی؟!.. تو حال خودم بودم..بی جون..بدون هیچ روحی..خالیه خالی..انگار که واقعا حرفاشو نمی شنوم..اصرارشو واسه اطمینان کردن نمی بینم..دگرگونی صداش رو حس نمی کنم.. کاملا ازخود بی خود شده بودم....... - مخفی نمیشم!...... صداش در عین متعجب بودن، عصبی هم بود: منظورت چیه؟!.. هنوز سرم پایین بود.. -برمی گردم.... از رو زمین بلند شدم و راه افتادم....نمی دونستم دارم چکار می کنم..انگار که داشتم توی خواب قدم بر می داشتم..بدون اینکه بدونم مقصدم کجاست..فقط می خواستم برم..بدون هیچ هدفی!.. صدای قدماشو شنیدم..دوید سمتم و راهمو سد کرد..سعی داشت داد نزنه ولی اروم هم نبود.. -- می فهمی چی میگی؟..می خوای دستی دستی خودتو بدبخت کنی که چی بشه؟!.. بغض داشتم..صورتم خیس بود..جلومو گرفته بود نمی ذاشت رد شم..سرمو بلند کردم..رو به روم نفس زنان ایستاده بود و صورتش از عصبانیت سرخ شده بود.. نگاهه اشک الودمو که دید نفسای بریده ش رو عمیق بیرون داد..نگاهشو از تو چشمام گرفت.. - من هر کجا که برم اونا پیدام می کنن..انگار که واقعا نفرین شده ام..همیشه باید تو اتیشی که سرنوشت واسه م خواسته دست و پا بزنم..من حق اعتراض ندارم.. به هق هق افتادم..چند نفری که از کنارمون رد شدند با تعجب بهمون نگاه کردند.. صداشو نرم کنار گوشم شنیدم: خیلی خب آروم باش.. اینجا نمی تونیم حرف بزنیم بریم یه جای خلوت.. با همون حال خرابم، خواستم از کنارش رد شم ولی اون بی هوا بازومو از روی مانتو توی چنگ گرفت..نباید اینکارو می کرد..به چه حقی بهم دست می زد؟!.. شنیدم که زیر لب غرید: نمی خوام که اینجوری بشه..سوگل، منو وادار به انجام کاری که دوست ندارم نکـن..دیگه بسه، تو حرفاتو زدی بذار منم حرفامو بزنم بعد هرکار که خواستی بکن هیچ کسم نیست که جلوتو بگیره..حتی من.........پس راه بیافت...... بازومو رها کرد..با دستش به پشت موتورخونه اشاره کرد..بدون اینکه بخوام و یا بدونم که چی می خواد بشه دنبالش راه افتادم..من جلو بودم و اون پشت سرم می اومد.. پشت موتورخونه یه الونک چوبی بود..درشو باز کرد و کنار ایستاد تا برم تو.. حقیقتا تردید داشتم..و با همون تردید نیم نگاهی بهش انداختم..متوجه ترسم شده بود.. با سرش به داخل اشاره کرد: برو تو، قرار نیست بخورمت.. گونه هام رنگ گرفت..گوشه ی لبمو که گزیدم و صورتمو ازش گرفتم خندید..از کنارم رد شد ولی درو با دستش نگه داشت..منتظر من بود...... --ممکنه همین الان پدرت و بنیامین این اطراف باشن..اینجا نمی تونن پیدات کنن، بالا غیرتن بیا تو و شر درست نکن دختر خوب........ به اطرافم نگاه کردم....با اینکه تا چند دقیقه پیش قصد داشتم با پاهای خودم برم اونجا ولی حالا که حالتم نسبت به قبل طبیعی تر شده بود، می دیدم هنوزم از رو به رو شدن باهاشون وحشت زده ام.... رفتم تو و آنیل درو محکم بست..نگاهمو یه دور اطراف الونک چرخوندم..فقط چندتا جعبه ی چوبی ردیف کنارهم دور تا دور اونجا چیده شده بود.. آنیل روی یکی از اونها نشست..رو به روش درست اونطرف الونک نشستم..با اینکه فضای داخلش خیلی کم بود ولی بازم از مردی که برای من مثل یه کلاف پیچیده بود و رو به روم نشسته بود فاصله می گرفتم.. با اون نگاهه نافذ و لبخند خیره کننده، یعنی هر کس دیگه ای هم که جای من بود دقیقا همین حس بهش دست می داد؟!..احساس شرم؟!.. من چی دارم میگم؟!..حتی فکرکردن ِ بهشم باعث می شد گر بگیرم.. بی مقدمه گفت: اسم اصلی من علیرضاست..علیرضا سلطانی،پسرمحمدرضا خان ِ سلطانی....تو ده سال آباد به دنیا اومدم..ولی هیچ وقت قسمت نشد اونجا زندگی کنم!....... پوزخند غمگینی زد..به بند چرمی که به مچش بسته بود نگاه می کرد.. --یه طفل 10 روزه تو یه شب بارونی دزدیده میشه..از تو خونه ی محمدرضا خان..پدرم خان بود و من خان زاده، کسی جرات ِ یه همچین کاری رو نداشت..ولی خب..زمان خودش پدرم دشمن زیاد داشت و اینو همه می دونستن....هیچ کس نفهمید که کی اینکارو کرد....و درست فردای همون شب یه زن و مرد جوون منو پیدا می کنن..زیر پل تو یکی از پارکای تهران..وقتی صدای گریه مو می شنون نظرشون به زیر پل جلب میشه و.......... سرشو بلند کرد..به صورتش دست کشید و نفس عمیق کشید..همون پوزخند روی لباش بود..صداش پر از غم شد..محوش شده بودم.. و اون بدون اینکه بهم نگاه کنه ادامه داد: همراهه من یه نامه توی سبد پیدا می کنن..همون ماجرای کلیشه ای فقر و نداری و ..که پدر و مادر بچه مجبور میشن اونو بذارن سر راه و..بقیه شم که مشخصه!.... پوزخند صداداری زد و اینبار نگاهم کرد: من پسر یه خان بودم..بر سر دشمنی دزیده میشم و به این بهونه منو سر راه میذارن..جالبه نه؟..با یه دشمنی، به خاطر یه کینه سالهای سال با اسمی که مال خودم نبود بزرگ میشم و هویتمو که از اول هم نمی دونستم چیه رو فراموش می کنم.. شاید عجیب باشه ولی من فقط 2 ساله که فهمیدم کیم و گذشته م چی بوده..ادمایی که تو گذشته ی بدون من بودن چی شدن؟..الان کجان؟..اصلا هنوزم به من فکر می کنن؟..اون موقع که فهمیدم، تموم این سوالاتو توی ذهنم داشتم و فقط دنبال یه جواب می گشتم..یه جواب منطقی!.. با اسم آنیل مودت بزرگ شدم..تو خانواده ی حاج اقا مودت..کسی منو به چشم یه بچه ی سرراهی نگاه نمی کرد..هیچ کسم این موضوع رو به روم نمی اورد ..همه به جز، مادر آروین..............لبخند تلخی زد: یا به قول معروف زنداییم!....... سرشو زیر انداخت..کمی به جلو خم شد و به اون یه تیکه چوب، توی دستش خیره شد.. ************************************** --تا اینجای قضیه رو خلاصه گفتم..حتی دوست ندارم به گذشته برگردم و به اون لحظات فکر کنم..ولی خواستم برای تو بگم..چون باید بدونی..اینکه بتونی اتفاقاتی که می خوام برات تعریف کنمو تا حدودی درک کنی.. مکث کرد..با لبخند نگاهم کرد و گفت: یه چیزی هم که هست اینه که من خودم دوست دارم علیرضا صدام کنن ولی خب..تو خانواده همه منو به آنیل می شناسن نه علیرضا!..این برای اونا قابل هضمه......اسمی که روی من گذاشتن رو مادربزرگم یعنی حاج خانم انتخاب کرده..یه اسم ترکی..اصل و نصب حاج خانمم بر می گرده به همین قضیه.. لبخندش کمرنگ شد..خیره تو چشمام با لحن اروم و در عین حال محزونی ادامه داد: شاید پیش خودت بگی این ماجرا چه ربطی به من داره!..ولی ربط داره سوگل..خیلی هم ربط داره..این دقیقا همون رازی ِ که باید بهت می گفتم و دنبال زمان مناسب واسه مطرح کردنش می گشتم...... صداش می لرزید..لباشو با سر زبونش خیس کرد: ببین سوگل..در حقیقت..اون..چطور بگم........ سکوت کرد..نگاهشو از توی چشمای متعجبم گرفت..به پشت گردنش دست کشید و به دیوار الونک تکیه داد.. به از لحظاتی سکوت، که جونمو به لبم رسوند گفت: اون زن و مردی که منو پیدا کردن، اونا..اونا در واقع پدر و مادر تو بودن!.. دهنم از چیزی که می شنیدم باز موند..دیگه کارم حتی از تعجبم گذشته بود.. -مـ .. منظورت چیه؟!..بابا نیما و مامان راضیه؟!..تو مطمئنی؟!...... سرشو تکون داد: نـه..چطور بگم؟درسته پدرت نیماست ولی مادرت..اون..راستش..... خدایا چی می خواد بگه؟!.. حلقم داشت می سوخت، خشک ِ خشک بود..همه ی وجودم شده بود چشم و فقط لباشو می دیدم که لرزون و مضطرب تکون می خورن...... مردد بدون اینکه نگام کنه اون تیکه چوب رو توی دستش فشار داد و گفت: اسم مادرت ریحانه ست..ریحانه مودت......راضیه مادر واقعی تو نیست...........و محکم و کشیده نفسشو بیرون داد و اون تیکه چوب رو از وسط شکست!.. ولی همراه اون چوب انگار این جسم و قلب من بود که خرد شد..همه ی هستیم در هم شکست..توی همین چند ثانیه!.... احساس می کردم نفسم به سختی بالا میاد..شوک بزرگی بود برام..مرتب تصویر مادرم توی ذهنم تداعی می شد.. نگاههای سردش به من..اینکه هیچ وقت بهم نگفت دخترم..همیشه یا اسممو صدا می زد یا این و اون خطابم می کرد.....خدایا..خدایا تو رو به بزرگیت قسم بگو که چی دارم می شنوم؟!.. حضورشو کنارم احساس کردم ولی نگاهه من مات دیوارک چوبی بود.. سردم بود.. خدایا طاقتشو ندارم، چرا خلاصم نمی کنی؟..دارم از ته دل میگم بسه چرا تمومش نمی کنی؟.. اخه چطور باور کنم؟.. چطور حرفاشو باور کنم؟.. نه.. اون داره دروغ میگه..این حقیقت نداره..راضیه مادر منه..من کسی رو به اسم ریحانه نمی شناسم.. بابام..اون............. -- سوگل..سوگل خواهش می کنم اروم باش..نفس بکش..نفس بکش و سعی کن اروم باشی..سوگل صدامو می شنـــوی؟!.. هق زدم..زمزمه هام نامفهوم بودند..هق می زدم و زیر لب چیزی رو زمزمه می کردم..اینکه دروغه..حقیقت نداره........ چشمام باز بود و گریه می کردم..آنیل رو کنارم می دیدم..دیدم که چند بار دستشو پیش اورد تا بغلم کنه ولی هر بار با خشونت خاصی عقب می کشید..حتی دستمو هم نگرفت..تقلاهاشو می دیدم..واسه اروم کردنم..واسه دست زدن بهم....نفساش هنوز نامنظم بود که از کنارم بلند شد و سرشو با هر دو دستش گرفت.. -- بس کن سوگل خواهش می کنم..دیگه گریه نکن.. ولی من میون گریه گفتم: تو داری دروغ میگی..داری دروغ میگی مگه نه؟..راضیه مادره منه..اون مادرمه.. ولی هنوزم نگاه های سردش پیش چشمام بود..اگه مادرم بود پس اون محبت مادرانه ای که با جون و دل نثار نگین می کرد، واسه ی من کجا بود؟!..چرا تو خونه فقط با من بد رفتار می کرد؟..درست مثل دشمنش بهم نگاه می کرد...با نسترن هم از وقتی فهمید با من خوبه سرد شد..همه ی اون رفتارا به خاطر من بود؟!...... یه دفعه کنترلمو از دست دادم و با همون صدای خفه ای که حنجره م رو اتیش می زد جیغ کشیدم: چرا داری باورهامو بهم می ریزی؟!..اون مادرمه..بگو که دروغ گفتی..بگو که با تموم بی مهری هاش بازم مادرمه..بگو که این همه سال خودمو شکنجه ندادم که اخرش یکی پیدا شه و بهم بگه مادرت یکی دیگه ست..بگو..تو رو خدا بگـــو!.. ************************************* جلوم زانو زد..دستاشو اورد بالا و تا جلوی صورتم گرفت..ولی مشتشون کرد.. --سوگل تو رو به علی..تو رو به قرآن گریه نکن..اصلا من غلط کردم، بسه تمومش کن این اشکا رو.... صورتمو با دستام پوشوندم وسرمو انقدر خم کردم تا به زانوهام برسه.. صداشو می شنیدم: سوگل اونا اون بیرونن، بذار حرفامو بزنم..به خدا خودمم دیگه طاقتشو ندارم ..خیلی وقته این درد تو این سینه ست و می خوام بگم ولی نمی تونم..بذار بگم سوگل..خودت و منو عذاب نده.. انقدر گریه کردم که از اون فقط هق هقای ریزی ته گلوم مونده بود.. آنیل با صدای دورگه ای گفت: سرتو بلند کن.. مطیعانه سر بلند کردم..دستمال سفیدی جلوی صورتم گرفته بود..بدون اینکه تشکر کنم ازش گرفتم.. عصبی بودم..با این وجود دستام می لرزید..اون دستمال ِ نرم رو محکم روی پوستم می کشیدم..حالم دست خودم نبود.. یه دفعه دستمال از تو دستم کشیده شد..مات و مبهوت نگاهش کردم..صورتم رو به بالا بود..چشمام قفل ِ چشماش....خم شد رو صورتم و دستشو بالا اورد..دستمالو اروم پای چشمام کشید.. قبلا انقدر فشار داده بودم که حتم داشتم قرمز شده....چشمام فقط چشمای اونو می دید..بدون هیچ تماسی با صورتم اشکامو پاک می کرد.. لباش تکون خوردن: خیلی حرفا رو نمی شه گفت..خیلیاش توی دلت می مونه..می خوای بگی ولی نمی تونی..می ترسی که از گفتنش خیلی زود پشیمون بشی و این پشیمونی بعدش واسه ت هیچ سودی نداشته باشه..اون زمان به خودت بیای و ببینی همه چیزتو از دست دادی..همه ی هستیتو..همه ی اون چیزی رو که یه روزی دنیات می دونستی....این خودش ته ِ جهنمه واسه ت.... دستشو عقب کشید..لباش خندید..چال روی گونه هاش دوباره خیلی زود نظرمو جلب کرد..فهمید که دارم نگاهش می کنم..و صداشو که هنوزم می تونست شیطون باشه رو شنیدم: نمی خوام اسیر بمونم زیر اون بارون چشمات..تو بگو چجوری رد شم از میون ابر ِ اخمات؟!.. اخمام ناخودآگاه از هم باز شد..واقعا اخم کرده بودم؟!.. نگاهمو که ازش گرفتم باز یاد حرفاش افتادم..باز نگاهم بارونی شد..فهمید که هوای باریدن به سرم زده که کنارم نشست و گفت: من همه چیزو برات میگم..فقط می خوام که اروم باشی..اگرم نمی خوای بشنوی و امادگیشو نداری بهم بگو تا...... - نـه.. نگاهم کرد.. بدون اینکه جواب نگاهشو بدم انگشتامو تو هم گره زدم و گفتم: می خوام همه چیزو بدونم..هر چی که هستو باید بدونم.... سکوت کرد..بعد از چند لحظه که برای من به عمری گذشت گفت: خیلی خب..این حق تو ِ که بدونی..چه از زبون من چه هر کس دیگه ای که حقیقتو می دونه.... مکث کوتاهی کرد و ادامه داد: پدرت و ریحانه عاشق هم بودن..ریحانه تک دختر حاج اقا مودت بود..ولی اون زمان حاج اقا به خاطر گذشته ی پدرت، هیچ وقت حاضر نمیشه به این ازدواج رضایت بده..پدرت هم به اجبار خانواده ش با راضیه ازدواج می کنه.. بعد از به دنیا اومدن نسترن، پدرت با اولین دیدار بازم یاد گذشته ش میافته..عشقی که به ریحانه داشته هنوزم بعد اون سال ها توی قلبش زنده بوده و ریحانه هم هنوز همون حس رو به پدرت داشته.. گرچه اونم یه ازدواج ناموفق می کنه و شوهرش 6 ماه بعد از ازدواجشون تو یه تصادف کشته میشه.. ریحانه سعی می کنه پدرتو از خودش دور کنه چون زن و بچه داشته و اینو حق اونا نمی دونسته که بخواد نیما رو به دست بیاره..ولی پدرت واقعا عاشق ریحانه بوده و دست از سر اون بر نمی داره.. ریحانه تو خونه ی جدا یا همون خونه ی همسر سابقش زندگی می کرده و یه شب دست بر قضا به خونه ش دزد می زنه، اونم تنها کاری که می تونه بکنه این بوده که به نیما زنگ بزنه.. نیما پلیسو خبر می کنه و خودشو سریع می رسونه اونجا ولی دزد که یکی از اراذل همون محل بوده با سر وصدایی که ریحانه راه میندازه، فرار می کنه و دست پلیس بهش نمی رسه..پدرت پاشو می کنه تو یه کفش که باید با من ازدواج کنی چون وقتی مال من بشی کسی نمی تونه با نظر بد بهت نگاه کنه..ظاهرا پدرت سر این مسائل خیلی حساس بوده و ریحانه رو حسابی لای منگنه میذاره.. ریحانه اولش قبول نمی کرده..ولی پدرت دست به هرکاری می زنه تا اونو راضیش می کنه..بعد از عقد پدرت همه چیزو به راضیه میگه اونم قشقرق به پا می کنه..بهش میگه که شک داشته ولی باور نمی کرده که نیما اینکارو بکنه..ظاهرا یکی دوبار تعقیبش می کنه و تا حدودی سر از ماجرا در میاره ولی بازم سکوت می کنه!.. پدرت تصمیم می گیره از راضیه جدا بشه اینو به خودشم میگه ولی راضیه زیر بار نمیره..اون موقع ریحانه باردار بوده.. بعد از به دنیا اومدن تو دقیقا 3 ماه بعد خبر می رسه که حال حاج اقا بد شده..ظاهرا بهش خبر رسوندن که ریحانه چکار کرده حالا از کجا؟.... شاید خودتم متوجه شده باشی که کار کی بوده!........ چشمامو بستم و سرمو تکون دادم..حتما مادرم..یا به قول آنیل راضیه!.. چقدر سکوت اجباری سخته خدایا.... اینکه برای دونستن حقایق مهم زندگیت فقط باید شنونده باشی..واقعا سخته!.. -- ریحانه تو رو میذاره پیش پدرت و میگه که باید یکی دو روز بره شمال تا خانواده شو ببینه..پدرت هم می خواد باهاش باشه ولی راضیه سخت مریض بوده..ریحانه مجبورش می کنه بمونه و خودش تنهایی راهی سفر میشه.. شاید بشه گفت تقدیر..سرنوشت..یا هر چیزی که بشه این اتفاق رو به قسمت ربطش داد.. دست بر قضا تو مسیر اتوبوس دچار سانحه میشه و اتیش می گیره..تموم سرنشینانش توی اتیش سوزی کشته میشن که همه فکر می کنن ریحانه هم با اونا بوده..ولی ریحانه با اینکه اسمش تو لیست مسافراست بین راه پیاده میشه و با تاکسی میره روستا..چون ماشین بین راه خراب میشه و اونم که با وجود شنیدن حال خراب حاج اقا دل تو دلش نبوده زودتر برسه تصمیم می گیره بقیه ی راهو با تاکسی طی کنه!.. یه دفعه ساکت شد....سریع از کنارم بلند شد و رفت پشت در.. صدای 2 نفر و می شنیدم ..با اینکه صدای موتورخونه زیاد بود ولی اون دو نفر دقیقا کنار الونک ایستاده بودن و به همین خاطر صداشون تا حدودی شنیده می شد.. از جا بلند شدم و به طرف آنیل رفتم..کنارش ایستادم..دستشو حصار بین من و خودش قرار داد و انگشتشو به نشونه ی سکوت روی بینیش گذاشت.. گوشم به در الونگ بود واون صدایی که برام خیلی خیلی آشنا بود.. صدای پدرم..و اون کسی هم که داشت باهاش صحبت می کرد کسی نبود جز، بنیامین........ --تو به دوستت خبر بده این اطراف باشه شاید خبری شد!.. --باشه عموجان حتما!.. شما خودتونو نگران نکنید، همه چیزو بسپرید به من!.. --مگه می تونم نگران نباشم بنیامین؟.. سوگل جگرگوشمه..درسته که از کارش عصبانیم و از سر عصبانیت یه چیزی میگم ولی دخترمه دلم داره اتیش می گیره که مبادا بلایی سرش اومده باشه!.. --من مطمئنم حال سوگل خوبه..از روی لجبازی یه کاری کرده ولی خیلی زود بر می گرده خونه!.. --با اینکه خیلی دوسش دارم ولی همین که برگرده بلایی به سرش میارم که روزی صد بار از کرده ش پشیمون بشه..نشونش میدم که با ابروی خانواده ش نباید بازی کنه.. دیگه صدایی نشنیدم..تموم مدت نگاهه آنیل رو صورتم سنگینی می کرد.. با اینکه حرفای پدرم برام تازگی نداشت ولی بازم دلمو می سوزوند.. با این حالم می تونستم درکش کنم که چی داره می کشه ولی بازم می دیدم پای سرنوشتم وسطه که همین پدرم با علاقه و افکار غیرمنطقیش می خواد اون رو به بازی بگیره!.. آنیل با دست به گوشه ی آلونک اشاره کرد..همراهش رفتم.. اروم و شمرده گفت:همونطور که حدس می زدم بنیامین ادماشو اطراف اینجا میذاره ولی انگار هنوز نرسیدن.. گلوم خشک بود و از درون بال بال می زدم واسه یه قطره اب، ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم: با این اوصاف چطور می تونیم بریم بیرون؟!.. موبایلشو در اورد و شماره گرفت.. همون موقع یاد ماشینش افتادم..وقتی رسیدیم دیدم که جلوی خونه ی عزیزجون پارکش کرد ولی وقتی از اونجا اومدیم بیرون دیگه نبود.. -راستی ماشینت کجاست؟.. همونطور که آهسته قدم بر می داشت و حواسش به گوشیش بود جوابمو داد: گفتم بیان ببرنش الان اینجا نیست همون موقع که رسیدیم بردنش!.. خواستم بپرسم کیا بردنش که ظاهرا تماس برقرار شد و تو گوشی گفت: الو..سلام مجید جان....می تونی ماشینو بیاری؟....اره اره.... الان می تونی؟....خیلی خوب بیا پشت اصطبل ِ قدیمی، من اونجا منتظرتم....دمت گرم داداش، یاعلی!.. گوشی رو جلوم تکون داد: اینم از این..قضیه ی ماشینم حل شد!.. - اما آخه چطور انقدر زود؟!...... --مجید راننده ی عمارت ِ..ماشینو دادم اون برد، الان یکی از ماشینا رو میاره پشت اصطبل!.. -ولی بابام و بنیامین اون بیرونن............... -- اینجا موندنمون فایده ای نداره تا ادمای بنیامین نرسیدن باید خودمونو برسونیم ده اونجا جامون امن تره........ رفت سمت در و گفت:هر وقت اشاره کردم بیا بیرون..حواست باشه!.. از الونک بیرون رفت..ولی درو کامل باز گذاشت..رو به روم بیرون الونک بود..کمی اطرافو پایید..انگار کسی اونجا نبود.. از همونجا با دست بهم اشاره کرد که می تونم بیام بیرون.... با احتیاط کنارش ایستادم.. -- بنیامین همین الان رفت پایین ده، دارن این اطراف دنبالت می گردن، تا اینجا هم اومدن واسه همین.. -این اصطبلی که میگی کدوم طرفه؟!.. --دور نیست فقط باید یه نفس بدویی..می تونی از پسش بر بیای؟.. سرمو تکون دادم..مجبور بودم.. خدایا گلوم بدجور داره می سوزه..ولی حاضر نشدم چیزی به آنیل بگم..شاید واسه اینکه فرصتی نبود..از ترس اینکه دیده بشیم از خیر اب خوردنمم گذشتم!.. آنیل جلو بود ومن پشت سرش..راهو بلد نبودم و اون نشونم می داد.. وای خدا دارم از نفس میافتم..زبونم خشک شده بود و چسبیده بود به سقم..لبام می سوختن..واسه یه قطره آب هلاک بودم!.. مسیرشم بدجور بود..اولش سربالایی بود و از اونطرفم یه شیب ِ تند....چون جاده ش خاکی و سنگلاخی بود پاچه های شلوارم تا زیر زانوم خاکی شده بود..خدایا ببین تو چه مصیبتی گیر افتادم!.. همین که رسیدیم پشت اصطبل هر دو نفس زنان ایستادیم..دیگه جون نداشتم قدم از قدم بردارم چه برسه که بخوام بدوم.. آنیل که صورتش خیس عرق بود دستاشو به کمرش زد و برگشت سمتم..انگار تازه متوجه حال خرابم شده بود که دستاش از کمرش افتادن و با چند گام بلند خودشو بهم رسوند.. -- خوبی تو؟.. سرمو تکون دادم..یعنی نه دارم می میرم.. دید لبام خشکه با اون حالی هم که من داشتم کاملا معلوم بود به چی نیاز دارم.. -- چرا زودتر نگفتی دختر داری هلاک میشی..بیا اینجا یه شیر آب هست.. نشسته بودم رو یه کنده چوب که خواستم دستمو بهش بگیرم پاشم ولی نمی دونم کی تو این وامونده میخ کرده بود همین که تو عالم بی خیالی دستمو محکم گذاشتم روش میخ کف دستم فرو رفت ولی چون سرش بود فقط یه زخم سطحی ایجاد کرد.. با اون یکی دستم روشو محکم گرفتم و فقط یه (آخ) ِ ریز از ته گلوم بیرون اومد.. آنیل که داشت شیر آب و باز می کرد متوجه من نشد و صدامم انقدر بلند نبود که بتونه بشنوه.. جلوی شیر که ایستادم دید دستمو چسبیدم..خم شدم سمت شیر ِ آب ولی چون کوتاه بود نمی تونستم با دهن اب بخورم.. -- با دستت چکار کردی؟!.. داشت می خندید..و من داشتم با حسرت به آبی که از شیر بیرون می اومد نگاه می کردم.. -نمی دونم میخ کجا بود به کنده، که دستمو برید.. با همون لحن شوخش گفت: خدا بعدی رو بخیر کنه!..ببینم دستتو..... ************************************** نشونش ندادم و فورا دستمو گرفتم زیر شیر..وای خــدا داره خــون میاد..اون یکی دستمم خونی بود و از این حالت چندشم شده بود.. هرچی دستمو می گرفتم زیر آب بازم ازش خون می اومد..حالا چجوری با این دست آب بخورم؟!.. عزا گرفته بودم واسه ش که دیدم آنیل دستشو گرفت جلوم..منم همونطور خم شده بودم و دستمم ثابت زیر شیر آب بود.. مشت بزرگ و مردونه ش رو پر از آب کرد و در کمال تعجب گرفت جلوی صورتم....از اینکارش قلبم لرزید..نگاهمو از روی دستش تا روی صورتش بالا کشیدم....خم شده بود سمتم و نگاهه خندون و پر از شیطنتش توی چشمام بود.. دید مات و مبهوت دارم نگاهش می کنم با چشم و ابرو به دستش که از آب پر بود اشاره کرد و با همون شیطنتی که تو صداش حس می کردم گفت: پس چرا معطلی؟مگه تشنه ت نبود؟!.... واقعا فکر می کرد من اینکارو می کنم؟!.. یا شاید واقعا داشت باهام شوخی می کرد؟!.. ناخودآگاه اخمامو کشیدم تو هم و سرمو کنار کشیدم: نه ممنون....... بازم کم نیاورد و کنار نکشید..دقیقا با همون لحن قبلی جوابمو داد: تعارف می کنی؟..یه مشت اب که بیشتر نیست، مهمون من!.. پس داشت مسخره م می کرد!.. دستمو از زیر شیر کشیدم و پشتمو بهش کردم، خواستم برم سمت همون کنده که استین مانتومو گرفت و نگهم داشت!..خیسی دستش به مانتوم سرایت کرد و از خنکی اون با بازوم، تنم مورمور شد!.. --خیلی خب داشتم شوخی می کردم!.........حالا برگرد!.. برنگشتم و با ضرب استین مانتومو از تو دستش بیرون کشیدم..با 2 قدم بلند راهمو سد کرد..به قدری قد بلند و چهارشونه بود که حتی نمی تونستم جلومو ببینم.. سرم پایین بود..با اینکه قلبم تند می زد ولی نمی خواستم نگاهش کنم!.. --معذرت بخوام حله؟!.... نمی دونستم چرا فقط در مقابل آنیل این همه سماجت نشون می دادم؟؟!!..چیزی که واقعا از من بعید بود!.. دیدم داره دستشو میاره سمت چونه م که سرمو عقب کشیدم و یک قدم ازش فاصله گرفتم..زل زدم تو چشمای خندونش و گفتم: چکار می کنی؟!......... محو چشمام بود..و با همون نگاه زبونمو بند اورد.. صدای بوق ماشین از پشت سر هردومون رو در جا پروند!..یه ماشین مدل بالای مشکی درست پشت سر آنیل پارک شده بود.. راننده خواست پیاده شه که آنیل بهش اشاره کرد همونجا بمونه!.. نفسشو عمیق بیرون داد و گفت: تا کسی توجهش بهمون جلب نشده راه بیافت.. و در عقبو برام باز کرد.. ماشین راه افتاد..و من هنوزم ضربان قلبمو احساس می کردم!.. لحظه ای نگاهش از جلوی چشمام محو نمی شد.. کنارم بود و من جرات نگاه کردن بهش رو نداشتم!.. ******************************** ماشین جلوی یه در بزرگ آهنی ایستاد.. راننده 2 بار پشت سرهم بوق زد تا اینکه در توسط پیرمردی گوژپشت از هم باز شد.. از همونجا نمای ساختمون کاملا پیدا بود..انقدر بزرگ، که به عمارت بیشتر شبیه بود تا یه ویلای معمولی!.. راننده جلوی عمارت نگه داشت و یکی از خدمه ها که با لباس فرم اونجا ایستاده بود به طرف ماشین دوید و در سمت آنیل رو باز کرد.. همراه آنیل پیاده شدم.. رو به روم عمارتی قرار داشت که هرچند قدیمی، ولی واقعا زیبا و چشمگیر بود.. سالهایی که به خودش دیده بود هم چیزی از استقامتش کم نکرده بود.... من اینجا غریب بودم و واقعا هم احساس غریبی می کردم.. آنیل کنارم بود.. و نگاهه من به زنی که با عجله از پله ها پایین می اومد.. صداشو زیر گوشم شنیدم.. -- هر وقت حس کردی که اینجا راحت نیستی فقط کافیه بهم بگی!.. خواستم برگردم سمتش و جوابشو بدم، که اون زن با رویی گشاده بهمون رسید و دستاشو ازهم باز کرد و آنیل و توی آغوشش گرفت..
تعداد صفحات : 10
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 10 صفحه بعد