رمان عشق و احساس من فصل 6
از زور ترس وهیجان داشتم از حال می رفتم..بدنم می لرزید.. دستاشو دور کمرم حلقه کرد..پشتم ایستاده بود..دستای لرزان وسردم رو گذاشتم روی دستاشو خواستم حلقه تنگ دستاش رو از دور کمرم باز کنم ولی اون سفت و محکم منو چسبیده بود.. سرش رو گذاشت روی شونه م..صورتش داغ بود..نفسش بوی الکل می داد.. گردنم رو بو کشید و زمزمه وارد زیر گوشم گفت :عالی بود..بی نظیر بود..می دونستم تو تک میشی.. نفس عمیق کشیدم..مثل اینکه خوشش اومده.. حلقه ی دستاشو تنگ تر کرد..تنش داغ بود..انقدر داغ و پرحرارت که از روی لباس هم به راحتی می تونستم تشخیص بدم.. با صدای نسبتا لرزانی گفتم :میشه ..دستتون رو بردارید؟.. توی همون حالت صورتش رو مالید به گردنم وگفت :چرا؟.. چندشم شده بود..قطره اشکی روی گونه م چکید.. با بغض گفتم : توروخدا ولم کنید.. ولی ولم نکرد..اروم دستش رو از روی انگشتم کشید و اومد بالا..روی بازوم نگه داشت.. شونه م رو گرفت توی دستش ومنو برگردوند سمت خودش.. با لحن محکم وقاطعی تقریبا سرم داد زد :منو نگاه کن.. از صداش ترسیدم..تنم لرزید..هق هقم رو خفه کردم..و همین کارم باعث شد بغض توی گلوم سنگین تر بشه.. لب و چونه م از زور بغض و استرس می لرزید.. اروم سرمو بلند کردم..با چشمای به اشک نشسته م زل زدم توی چشماش..فکش منقبض شده بود.. تکون محکمی به شونه م داد وبا همون لحن قاطعش گفت :باید بتونی این ها رو تحمل کنی..از این بدتر هم قراره به سرت بیاد.. محکم هلم داد ..تعادلم رو حفظ کردم تا نیافتم..به طرف میز مشروب رفت و در حالی که برای خودش توی لیوان نوشیدنی می ریخت گفت :من رقصت رو پسندیدم..فقط خیلی کم عشوه میای..باید روش کار کنی.. 1 ماه دیگه..قراره یه مهمونی خیلی بزرگ ترتیب بدم..ادم های مهمی از سرتاسر دبی توی این مهمونی حضور دارند..امکان داره از تو خوششون بیاد..میخوام اون شب براشون برقصی..دوست دارم کاری کنی که تحسین رو توی چشماشون ببینم..اینکه بدونند پارسا شاهد دست روی بهترین ها میذاره.. محتویات لیوانش رو یه ضرب سرکشید ..ابروهاشو جمع کرد.. به من نگاه کرد و ادامه داد :پول کمترین ارزش رو برای من داره..چون انقدر دارم که بی نیاز باشم..ولی شهرت از دید من حرف اول رو می زنه..دوست دارم اون شب زبانزد بشی.. نگاه خاصی بهم انداخت لیوانش رو گذاشت روی میز .. به طرفم اومد.. --می خوام اون شب رو برام رویایی کنی.. با پشت دست اروم به روی بازوم کشید.. --بعد از رفتن مهمونا..باید اون لذتی رو که براش این همه صبر کردم رو بهم بدی..اول برام می رقصی.. به کمرم دست کشید.. --می خوام هر چی ناز وعشوه داری برام رو کنی..به طوری که منو از خود بی خود کنی..می خوام محوت بشم.. پشتم ایستاد..بازوهامو گرفت ومنو چسبوند به خودش.. زیر گوشم گفت :این اون لذتی که من دنبالشم..مردان عرب کار دخترهای ایرانی رو تو یه شب تموم می کنند..بعد هم اون دختر براشون میشه یه وسیله برای ارضاء نیازهاشون..ولی من تنها اینو نمی خوام..قانون من فرق می کنه..تو علاوه بر لذت..باید بتونی منو به اوج برسونی.. به شکمم دست کشید.. --با ظرافت زنانه ت..با ناز وعشوه ت.. دستشو اورد بالا و با پشت انگشت اروم به گونه م کشید.. --اگر بتونی همه ی این کارها رو انجام بدی..نگهت میدارم.. رفت وسط اتاق..دستاشو برد پشتش و همانطور که طول وعرض اتاق رو طی می کرد با لحن کوبنده ای گفت :اگر بهت نیاز داشتم باید نیازهای منو برطرف کنی..هر وقت ازت خواستم توی مهمونی هام برقصی باید اینکارو بکنی..اگر گفتم بری توی دیسکو وبرای مهمون ها و مشتری های دیسکو برقصی باید اینکارو بکنی.. رو به روم ایستاد .. جدی و خشک گفت :من هم اگر ببینم کارت خوبه..نمیذارم هیچ عربی بهت نزدیک بشه..برای من میمونی وبرای من هم کار می کنی..البته اگر خودت دختر زرنگی باشی می فهمی که توی این عمارت جات امن تر از عمارت اون شیخ های مفت خوره..من می تونم باهات کاری کنم که توی دبی شهرت پیدا کنی..به طوری که کسی روی دستت بلند نشه.. تمام مدت که حرف می زد..از جمله ی اول تا کلمه ی اخرش..مات و مبهوت درست مثل یه مجسمه وسط اتاق خشک شده بودم .. شوک بدی بهم وارد شده بود.. وقتی گفت باید توی مهمونی برای مهمونام برقصی به راحتی صدای شکسته شدن قلبم رو شنیدم.. وقتی گفت اخر شب باید باهام باشی وبا ناز وعشوه هات محوم کنی به راحتی دیدم که غرورم ترک برداشت.. وقتی گفت باید توی دیسکو و برای مشتری هام برقصی دیدم که همه ی وجودم خاکستر شد.. من..بهار سالاری..به کجا رسیدم؟!..چرا اینجام؟!..این منجلاب چی بود که توش گرفتار شدم؟!.. افتادم تو یه باتلاق که عمقش نامشخصه..هر چی بیشتر دست وپا می زنم..بیشتر فرو میرم..کسی نیست که دستمو بگیره.. بهار.. تموم شد.. هنوز داشت حرف می زد.. احساس می کردم سرم داره گیج میره.. سرمو گرفتم بالا..دستمو گذاشتم رو پیشونیم.. نگاه ماتم زده م به لوستربزرگی بود که از سقف اویزون شده بود.. لوستر طلایی با اون همه درخشندگیش دور سرم می چرخید.. خدایا دارم میمیرم.. یه دفعه جلوی چشمام سیاه شد .. بعد هم دیگه چیزی نفهمیدم.. اروم لای چشمامو باز کردم..سرم درد می کرد..دستمو زدم به پیشونیم وتوی جام نیمخیز شدم..به اطرافم نگاه کردم.. تو اتاقم بودم..سرم داشت می ترکید..تو جام نشستم..کلمه به کلمه حرف های شاهد رو به یاد اوردم.. دستمو از روی پیشونیم برداشتم..مشتش کردم..لب هامو با حرص روی هم فشردم.. تموم قصدم از رقصیدن جلوی شاهد این بود که منو نده به عرب ها..ولی خودش ازصدتای این شیخ های عرب بدتر بود..مرتیکه ی اشغال..از من می خواست جلوی مهموناش برقصم..براشون ناز وغمزه بیام..هه..شب رویایی!!.. "ولی بهار اگر نخوای این کارهایی که ازت خواسته رو بکنی پس می خوای چکار کنی؟!.. - خب معلومه فرار می کنم..ولی نمیذارم دستش بهم برسه.. "هه..فرار؟!..چطوری؟!.. به اطرافم نگاه کردم..اره..چطوری؟!..چطور می شد از این عمارته کوفتی فرار کرد؟!.. ولی مطمئنم یه راهی هست..فقط باید دنبال اون راه باشم.. هر وقت یاد حرف هاش می افتادم خونم به جوش می اومد..هیچ جوری تو کتم نمی رفت که جلوی اون عرب های شکم گنده ی بدقواره برقصم..که چی بشه؟..زل بزنن به تن وبدنم و کیف کنند؟..ولی من تن به این خواسته ی بیخودش نمیدم..لج نمی کنم..ولی این هم برام سنگینه که بخوام مثل یه رقاصه جلوشون عشوه بیام و قر بدم.. با خشم از جام بلند شدم..باید با شاهد حرف می زدم..همون لباس تنم بود..از اتاق رفتم بیرون..کسی توی راهرو نبود..با قدم های بلند رفتم اونطرف..پشت در اتاق ایستادم.. خواستم بزنم به در که یکی از پشت سرم گفت :اینجا چکار می کنی؟!.. با ترس برگشتم..یکی از ندیمه ها بود..چندتا ملحفه سفید تو دستش بود.. ندیمه های اینجا همه فارسی حرف می زنند؟!..عجیب بود..مثلا اینجا یه کشور عربیه اونوقت کمتر کسی رو توی این عمارت دیدم که عربی حرف بزنه.. با لحن جدی گفتم :با اقای شاهد کار دارم..خودشون ازم خواستند بیام به اتاقشون.. چند لحظه نگاهم کرد..بعد هم سرش رو تکون داد و از پله ها پایین رفت .. نفسم رو دادم بیرون و تقه ای به در زدم..ولی جوابی نشنیدم..اروم دستگیره رو گرفتم وکشیدم پایین..در باز شد.. رفتم تو..کسی توی اتاق نبود.. خواستم برم بیرون که صداش رو شنیدم :صبر کن.. سیخ سرجام وایسادم..دوباره به اطرافم نگاه کردم..کسی توی اتاق نبود..یه دیوار شیشه ای طرحدار به حالته کشو کنار رفت و شاهد اومد بیرون.. پشت اون بود؟!.. نگاهی به من انداخت.. پوزخند زد وگفت :زنده ای؟.. با خشم نگاهش کردم وگفتم :قرار بود زنده نباشم؟.. وسط اتاق ایستاد وبا همون پوزخنده مسخره ی روی لباش گفت :بدجور غش کردی.. چیزی نگفتم..ولی نگاهم همچنان پر از خشم بود.. --بیا جلو.. حرکتی نکردم.. تقریبا داد زد : با تو بودم..گفتم بیا جلو.. چند قدم رفتم و ایستادم..به طرفم اومد..روبه روم ایستاد..زل زد توی چشمام.. --چی می خوای؟.. رک وصریح گفتم :می خوام دست از سرم بردارید..من حاضر نیستم جلوی اون عرب های عوضی برقصم..نمی خوام به تن وبدنم خیره بشن.. چند لحظه نگاهم کرد..یه دفعه زد زیر خنده..سرشو گرفته بود بالا وبلند بلند می خندید.. از خنده ی بی موقع ش حرصم گرفت..صورتش سرخ شده بود.. سرشو اورد پایین..همونطور که نگاهم می کرد با لحن مسخره ای گفت :تو داری به من دستور میدی؟..اینکه دلت چی می خواد برام مهم نیست..همون کاری رو می کنی که من میگم.. با غیض گفتم :نمی کنم..من جلوی اون عرب ها نمی رقصم..به فکر یکی دیگه باشید.. به طرفم خیز برداشت و موهامو گرفت تو دستش..انقدر این عملش غیر منتظره بود که شوکه شدم.. غرید :خوب گوش کن ببین چی میگم..تو درست مثل یه برده برای من کار می کنی..بهتره از الان جایگاهت رو بدونی..دور بر ندار..تو شب مهمونی جلوی مهمون های من می رقصی..انقدر خاص و چشم گیر که دهان همه باز بمونه.. بلند تر داد زد :وگرنه باهات کاری می کنم که تا عمر داری از کرده ت پشیمون بشی..من همیشه انقدر خونسرد نیستم دخترجون..پس با دم شیر بازی نکن.. هلم داد..کمرم محکم خورد به دیوار..درد بدی توی تمام بدنم پیچید..ابروهامو کشیدم تو هم..لبام رو محکم رو هم فشردم تا صدای ناله م بلند نشه.. به طرف میز مشروب رفت ولیوانش رو برداشت.. اشکم در اومده بود..ولی نباید کوتاه می اومدم..دیگه صبرم تموم شده بود.. براش رقصیدم بستش نبود؟!..حالا ازم می خواد مثل رقاصه ها رفتار کنم؟!..بعد هم بی حیثیتم کنه؟!.. -من نمی رقصم.. انقدر بلند و کوبنده این حرفم رو زدم که لیوان توی دستش خشک شد.. با تعجب برگشت ونگاهم کرد..عصبانی شد.. --خیلی رو داری..هنوز هم رو حرف خودتی؟.. لیوانش رو محکم کوبید روی میز وبه طرفم اومد.. با ترس تو خودم جمع شدم.. شونه م رو گرفت ومنو کشید سمت خودش.. یه دستش رو دور کمرم حلقه کرد وبا اون یکی دستش هم فکم رو محکم گرفت و فشرد.. زیر لب غرید :که نمی خوای با من راه بیای اره؟..خیلی خب ..نشونت میدم.. همونطور که تو بغلش بودم دستم رو کشید..به طرف دری که انتهای اتاق بود رفت..تقلا می کردم..التماس نمی کردم.. فقط مرتب تکرار می کردم :ولم کن..دست از سرم بردار.. اون هم بی توجه منو می کشید..زورش واقعا زیاد بود..توان مقابله باهاش رو نداشتم.. در اتاق رو باز کرد..همونطور که تو بغلش بودم در رو قفل کرد..انقدر حالم بد بود و ترسیده بودم که به اطرافم نیم نگاهی هم ننداختم.. پرتم کرد رو تخت..با ترس عقب عقب رفتم وگفتم :می خوای چکار کنی؟!.. در حالی که گره ی کراواتش رو باز می کرد با تحکم گفت :می خوام حالیت کنم اینجا کی دستور میده..حق انتخاب با کیه..ولت کردم فکر کردی خبریه اره؟.. با حرص جملاتش رو بیان می کرد..رنگ از رخم پرید..احساس کردم دیگه روح تو بدنم نیست.. از سرمایی که به تنم افتاد به خودم لرزیدم..خدایا اینجا دیگه کسی نبود که نجاتم بده.. انقدر ترسیده بودم که نمی تونستم لب از لب باز کنم..همین که می خواستم یه چیزی بگم فکم بسته می شد.. لبام می لرزید..بغض کرده بودم..اشک تو چشمام حلقه بسته بود.. درحالی که طول و عرض اتاق رو طی می کرد با حالت عصبی دکمه های پیراهنش رو باز کرد..با یه حرکت پیراهنش رو در اورد..پرت کرد طرفم..جیغ کشیدم و رفتم عقب..پیراهنش افتاد رو تخت.. با ترس ولرز نگاهش کردم..یه رکابی مردونه ی سفید به تن داشت که جذب هیکلش شده بود.. اون رو هم در اورد و به طرفم پرت کرد.. حس می کردم هران از حال میرم..لبای لرزونم رو از هم باز کردم وتنها صدای خفه ای که ازتوی گلوم در اومد (نه) بود .. ولی نمی دونم شنید یا نه..به طرفم خیز برداشت..همچین جیغ کشیدم که از صدای جیغم خودم هم وحشت کردم..دستامو جمع کرده بودم و به روی شکم خم شده بودم.. شونه م رو گرفت و محکم منو کشید جلو..جیغ می کشیدم..دست وپا می زدم..اشک صورتم رو خیس کرده بود.. منو خوابوند رو تخت..پاهامو اوردم بالا ..با دستش پس زد..دستامو جمع کردم..با یه دستش برد بالای سرم نگه داشت.. رگ گردنش متورم شده بود..صورتش سرخ شده بود.. همراه با جیغ گفتم :توروخدا ولم کن..با من کاری نداشته باش..توروخدا.. هیچی نمی گفت..انگار کر شده بود..هر چی بیشتر دست وپا می زدم..اون بیشتر تحریک می شد..یک دفعه یه طرف صورتم سوخت..سوزشی که باعث شد برای لحظه ای گیج بشم.. دیگه جیغ نمی کشیدم..ولی به هق هق افتاده بودم.. داد زد :بهتره خفه شی..من تورو نیاوردم اینجا که راست راست بگردی و بهم دستور بدی..باید جایگاهت رو بشناسی..می خواستم این لحظه رو برام رویاییش کنی..ولی نخواستی باهات مثل ادم رفتار کنم..وحشی هستی..پس باهات وحشیانه رفتار می کنم.. با یه حرکت یقه ی لباسم رو گرفت و کشید..جیغ خفیفی کشیدم..حنجره م می سوخت..لباسم از وسط جر خورد..نگاه خیره ش به بدنم بود.. هر کار کردم دستامو ازاد کنم تا جلوشو بگیرم نشد..محکم منو گرفته بود.. گرمی دستش رو روی پوست شکمم حس کردم..دستش رو اورد بالا..بالا و بالاتر..داغ بود.. تن من مثل مرده سرد ویخ زده بود..روحی تو بدنم نبود..بی روح و بی احساس..زخم خورده ی روزگار.. به بدنم دست می کشید..صدای نفس هاش که تند شده بود رو به راحتی می شنیدم .. روم خم شد..تنش داغ بود..لذتی نداشت..برعکس چندشم شده بود..چشمامو بسته بودم..اشک بی محابا از چشمانم جاری شد..قلبم تیر می کشید.. صدای اریا توی سرم بود.. (اریا :نمی تونم ببینم عزیزترینم جونش در خطره..هر روز نگرانشم..اگر چیزیش بشه می شکنم..اگر بهارم چیزیش بشه..طاقت نمیارم..).. اریا کجایی که ببینی عزیزترینت..بهارت در چه وضعیتیه؟..کجایی که ببینی؟..منو ببخش..اریا منو ببخش.. صدای هق هقم بلندتر شده بود..خدایا همین الان جونمو بگیر..ولی نذار این پست فطرت منو نابود کنه.. حیثیتم..شرفم..ارزش هام..همه و همه تو دستای این نامرده..نذار ازم بگیره خدا..نذار.. صورتش رو اورد نزدیک صورتم..لب های داغش رو می کشید به گونه م..سرمو تکون دادم تا صورتشو بکشه کنار..ولی با این کارم وضع بدتر شد.. چونم رو سفت گرفت تو دستش و با یه حرکت لبهاشو گذاشت رو لب هام..انقدر محکم منو می بوسید که بعد از چند لحظه دیدم لبام بی حس شده..دردم گرفته بود..جیغم توی گلوم خفه شده بود.. بیشتر تقلا کردم تا لباشو برداره ولی اون حریص تر از این حرف ها بود..دستشو به رونم کشید..پای چپم رو اورد بالا ولی من با حرص پامو خوابوندم.. اون هم خشونت نشون داد و رونم رو محکم کشید بالا.. بالاخره لبامو ول کرد..چشمام سیاهی می رفت..اشک دیدم رو تار کرده بود.. بهار داره کارتو تموم می کنه..سکوت نکن..یه چیزی بگو..شده التماسش رو بکن..نذار ادامه بده..تو اگر بتونی از اینجا فرار کنی باید پاک بری بیرون..اگر به نابودی کشیده بشی دیگه راه فراری نداری.. هدفت.. انگیزت.. لگد مال میشه.. پس..نذار.. دیدم داره لباسمو می کشه پایین.. دیگه تحملم تموم شد..داد زدم :توروخدا..تورو به تموم مقدسات قسم میدم..با من کاری نداشته باش..هر کاری بگی می کنم..باشه..قول میدم برای عرب ها..برای مهمونات برقصم..هر چی بگی گوش می کنم..دیگه رو حرفت حرفی نمی زنم..فقط اینکارو با من نکن..خواهش می کنم..التماس می کنم.. ولم کن.. هنوز دستشو به پام می کشید.. لباش رو اورد کنار گوشم وگفت :دیگه دیر شده گربه ی کوچولو.. اون موقع که باید به حرفم گوش می کردی اینکارو نکردی.. با التماس گفتم :باشه..من حرفی ندارم..من قبول کردم که تو چنگال تو اسیرم..قبول کردم که حق انتخاب ندارم..همه ی این ها رو قبول دارم..برات می رقصم..میذارم به اون لذتی که می خوای برسی..ولی الان با من کاری نداشته باش. . اروم سرش رو بلند کرد..نگاهش مشکوک بود..چند لحظه توی چشمام خیره شد..سعی کردم به چشمام تا می تونم رنگ التماس بدم.. -- از کجا بدونم که بعد زیرش نمی زنی؟!.. - از اونجایی که من راه فراری ندارم..از اونجایی که توی این عمارت اسیرم..چه کاری از دستم بر میاد؟.. لباشو جمع کرد و گفت :چرا الان نمیذاری کار رو تموم کنم؟.. با ناله گفتم :چون امادگیش رو ندارم..چون نمی خوام اولین تجربه م اینجوری باشه..ولی قول میدم همون شبی که می خوای ..به بهترین نحوه ممکن از لذت واقعی سیرابت کنم..قول میدم.. هنوز توی چشمام خیره بود..باید خامش می کردم..باید بازیش می دادم..احساس می کردم کم کم داره نرم میشه.. نگاهش از چشمام به روی لبهام افتاد..سرشو خم کرد..لباشو روی لبام گذاشت..داشت منو می بوسید.. خواستم سرمو بکشم که یه فکری به سرم زد..اگر باهاش راه بیام به یقین میرسه که به حرفم عمل می کنم..ولی اگر لج کنم و بکشم کنار شک می کنه که حرفام درست باشه.. پس گذاشتم با خیال راحت لبامو ببوسه.. سیاست واقعی این بود.. خدایا به خاطر حفظ شرف و ارزش هام باید تن به چه کارهایی بدم؟!.. وقتی لباش رو برداشت تو نگاهش چیز خاصی ندیدم..فقط بدون اینکه نگاهم کنه با اخم از روم بلند شد.. سریع تو جام نشستم..با قی مونده ی لباسم رو گرفتم جلوم.. از روی میز کنار تخت جعبه ی طلایی سیگارش رو برداشت..یه دونه ازتوش در اورد و روشنش کرد.. همانطور که دودش رو می داد بیرون گفت :برو..ولی وای به حالت اگر دست از پا خطا کنی..مطمئن باش اگر اینبار به حرفم گوش نکنی..یا بخوای منو دور بزنی..بدتر از اینها در انتظارته..شک نکن.. بدون هیچ حرفی..از روی تخت بلند شدم..خواستم از اتاق برم بیرون که دستمو گرفت..قلبم اومد تو دهانم.. با ترس برگشتم ونگاهش کردم..اخم غلیظی بر پیشانی داشت.. با لحن قاطعی گفت :شنیدی چی گفتم؟.. با صدای لرزانی گفتم :بله..شنیدم.. سرشو تکون داد وگفت :خوبه.. دستمو ول کرد..مثل اهویی که از چنگال شیر فرار کرده به طرف در دویدم..سر و وضعم خوب نبود..در دوم رو که باز کردم نگاهی به اطرافم انداختم..کسی نبود.. خواستم برم بیرون که یکی از خدمه ها سر وکله ش پیدا شد..سریع درو بستم.. اه..لعنتی.. بعد از چند لحظه دروباز کردم..رفته بود..به سرعته باد خودم رو رسوندم تو اتاقم.. در رو بستم..پشتم رو به در تکیه دادم..نفس نفس می زدم.. با پاهای بی جونم به طرف تخت رفتم..نشستم..چشمامو بستم..چندبار پشت سرهم نفس عمیق کشیدم.. خدایا شکرت..نزدیک بود کارمو تموم کنه.. روزگار به اندازه ی کافی بهم زخم زده..خداکنه زخمی تر از این نشم.. چون دیگه توانش رو ندارم.. این شعر مرتب توی سرم تکرار می شد.. وصف حال من بود.. (ما شقايق های باران خورده ایم سيلی نا حق فراوان خورده ايم ساقه ی احساسمان خشكيده است زخم ها از باد و طوفان خورده ايم تا چه بوده تاكنون تقصيرمان تا چه باشد بعد از اين تقديرمان) خدایا تقدیر من بعد از این چیه؟!..اخر وعاقبتم چی میشه؟!..


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: