رمان ببار بارون
فصل 8
*******************************************
یک قدم بهم نزدیک شد و بلندتر از من صداشو برد بالا و گفت:ساکت شو سوگل فقط ساکت شو.....
داد زدم: به من نگو سوگل..اسممو صدا نزن..صدام نزن لعنتی!..
گوشامو گرفتم ولی صداشو می شنیدم:تو دیوونه ای ولی اون راننده ی بدبخت چه گناهی کرده که باید به خاطر حماقت تو بیافته پشت میله های زندان؟..اگه نکشیده بودمت کنار که زیر لاستیکای اون ماشین تیکه تیکه شده بودی!......
میون گریه عصبی جیغ کشیدم: به تو چه؟..تو چرا دخالت می کنی؟..این زندگی مال منه می خوام که نباشه..هرکار که دلم بخواد باهاش می کنم....
پوزخند زدم..نفس کم اورده بودم ولی با این حال گفتم: تو الان بودی و تونستی جلومو بگیری ولی بالاخره یه روز مـ ........
دستشو مشت کرد و برد بالا و همزمان با بسته شدن چشمام نعره کشید: ببند اون دهنتو تا دندوناتو توش خرد نکردم!.........
از ترس ِ صدا و چشمای وحشتناکش که از زور خشم سفیدیش به سرخی می زد و هیچی از عسلی چشماش مشخص نبود سرجام میخکوب شدم و چشمامو بستم..
نفس تو سینه م حبس شده بود..با بیرون دادنش لای پلکامو باز کردم..داشت نگام می کرد..ازش می ترسیدم!..
لباشو روی هم فشار داد .. اینبار تن صداش پایین تر اومده بود ولی هنوزم عصبانی بود..خیلی زیاد!..........
با سر به ماشینش اشاره کرد: برو بشین تو ماشین......
بی اختیار لبام ازهم باز شد و گفتم:مـ..من..من با تو جایی نمیام..ایـ ..این درست نیست!..
خیره تو چشمام موند..نرم نرمک اخماش از هم باز شد..چشماشو واسه چند ثانیه بست و باز کرد..گوشه ی لبشو گزید و دیدم که لبخند زد و سرشو چند لحظه زیر انداخت..اینبار که سر بلند کرد و تو چشمام نگاه کرد، با وجود اینکه چشماش هنوز هم قرمز بود ولی اثری از عصبانیت تو صورتش ندیدم..
برام عجیب بود .. یعنی به این سرعت رفتارش تغییر کرد؟؟!!..
مردونه خندید و نگاهه من ناخودآگاه به چال ِ گونه هاش کشیده شد ولی خیلی زود نگاهمو گرفتم و سرمو زیر انداختم..اب دهنمو قورت دادم..نه از ترس..از هیجان..
-- منو ببین.....
اروم سرمو بلند کردم..با همون لبخند رو لباش با سر به ماشینش اشاره کرد: برو بشین....
لب باز کردم تا بگم نمیشینم که دستشو اورد بالا و دعوت به سکوتم کرد..
نگاهش تو چشمام بود: خواهرت تو رو دست من سپرده..الان دستم امانتی بهش قول دادم و اگه فکر می کنی که آنیل اهل بدقولی کردن و نامردیه سخت در اشتباهی..گفتم می برمت پس اینکارو می کنم..حالا راه بیافت....
ابروهاشو بالا برد....حالا که ازش پرسیدم نباید خیلی زود کوتاه بیام..دلیلش قانعم نمی کرد..
- چرا نسترن باید منو دست تو بسپره؟..می دونم که اون اینکارو نمی کنه..
-- خودش تو رو سوار ماشین کرد..منو هم دید....دیگه چرا شک می کنی؟........
- چرا نباید شک کنم؟..اصلا نمی فهمم..علت این کار نسترن برام واضح نیست..
مچشو اورد بالا و رو شیشه ی ساعتش ضربه زد: بیا برو بشین دختر دیرمون شد..
موبایلمو در اوردم و شماره ی نسترنو گرفتم..امیدوار بودم که بیدار باشه..5 بار بوق خورد دیگه داشتم ناامید می شدم که جواب داد..ولی انقدر اروم که صداشو واضح نمی شنیدم..
--الو.....
-الو نسترن..بیداری؟..
پوفی کشید و نگران گفت: تو این موقعیت می تونم بخوابم؟..یعنی اگه بتونم که از خدامه..چی شده چرا زنگ زدی؟..حالت خوبه؟..
-نمی تونی یه کم بلندتر حرف بزنی؟..صداتو ضعیف دارم..
-- سوگل نمی تونم مامان رفته تو اشپزخونه داره اب می خوره من تو اتاقم، بفهمه کارمون تمومه...........
-باشه باشه..اگه کارم مهم نبود بهت زنگ نمی زدم........
و به انیل نگاه کردم که دست به سینه رو به روم رژه می رفت و سرشو تکون می داد..
از حالت بامزه ای که به خودش گرفته بود قبل از اینکه لبخند بزنم نگاهمو گرفتم و پشتمو بهش کردم..
-- چی شده سوگل؟..مگه آنیل پیشت نیست؟..
- اتفاقا چون پیشمه بهت زنگ زدم..نسترن چرا اینکارو کردی؟..
--سوگل یعنی فقط واسه همین زنگ زدی؟!..
- مهم نیست؟؟!!..
-- الان کجایی؟..
- کنار جاده..بیرون ماشین..
-- دیوونه تو انگار متوجه موقعیتی که توش هستیم نیستی اره؟..برو بشین..صبح باید روستا باشی تو رو خدا آتو نده دست ِ این جماعت..
- نسترن واقعا نمی فهمم چی میگی..چطور حاضر شدی منو با یه مرد جوون........
با حرص جمله مو قطع کرد: سوگل خواهش می کنم بس کن..اگه به آنیل اعتماد نداشتم فکر می کردی به همین راحتی میذاشتم پیشش باشی؟..بهش اعتماد کن فقط اونه که می تونه کمکت کنه!..
به پیشونیم دست کشیدم و کلافه گفتم: یعنی چی؟..نسترن چرا گیجم می کنی؟..اصلا این آنیل کیه؟..تو از کجا می شناسیش؟..
**********************************
-- الان نمی تونم زیاد حرف بزنم فردا تو یه موقعیت مناسب خودم بهت زنگ می زنم هر کاری داشتی بهم اس بده اگه واجب بود زنگ بزن .. هر اتفاقی که افتاد باخبرت می کنم حالا برو وقتو از دست نده هر چی آنیل گفت گوش کن باشه؟..
- اما اخه............
-- اما و اخه نداره سعی کن بفهمی سوگل.....قول بده کاری رو نسنجیده انجام نمیدی.......
سکوت کردم که گفت: سوگل..دردسر درست نکن باشه؟..
- چه دردسری؟!....
-- فقط سعی کن اروم باشی و به چیزی هم فکر نکنی من همه چیزو حل می کنم..
-........
--ســـوگل.........
-خیلی خب........
نفس راحتی کشید و گفت: کاری نداری؟..
- نه فقط............
-- سوگل باید برم از بیرون صدا میاد شاید مامان باشه..تا بعد!..
و صدای بوقی که تو گوشی پیچید و نشون می داد نسترن گوشی رو قطع کرده..
دستمو پایین اوردم..نگاهم به سنگریزه های کنار جاده بود که زیر نور کم موبایلم تنها سایه ای ازشون دیده می شد..
-- رخصت؟.......
گنگ نگاهش کردم..به صورتم لبخند می زد..چال رو گونه هاش با همون لبخند کوچیک انقدر عمیق بود که نمی شد تو صورتش نگاه کرد و متوجه اونها نشد.......
منگی چشمامو که دید گفت: اگه همینطور بخوای لفتش بدی کم کم سپیده می زنه..لااقل از این جاده خلاص بشیم بقیه ش مهم نیست زود می رسیم......
من من کنان گفتم: خواهرم چرا تو رو با من..فرستاده؟.......
یه قدم دیگه بهم نزدیک تر شد..با همون لبخندی که از نظرم دلنشین بود!..
ولی به خودم جرات ندادم که بیش از اون بخوام حتی تو دلمم در موردش چیزی بگم.......
متقابلا یک قدم به عقب برداشتم..پام که به اسفالت رسید ایستادم..رو به روم بود..مسخ چشمام..مسخ چشماش..برق نگاهی که توی تاریکی بهتر خودشو نشون می داد..
لبخندش کمرنگ شده بود ولی لحنش اروم بود..
-دوست نداری کنارت باشم؟.......
به قدری نرم جمله شو به زبون اورد که یه حالی بهم دست داد..حالی که تب گونه هامو بیشتر کرد و داغی ِ نگاهمو افزون.......
انگار که لبام به هم دوخته شده بود..باز هم نجوا کرد: دوست نداری اونی که می خواد از ته دل حامی و محافظت باشه من باشم؟....
قلبم می کوبید..تند می کوبید..با صدای بلند می کوبید..سرسام اور بود صداش..کف دستام عرق کرده بود ولی سر انگشتام سرد بود........
سرشو پایین تر اورد..بی پروا تو صورتم نگاه می کرد..ولی نگاهه خیره ی من از سر بی پروایی نبود..از مسخ نگاهش بود که میخکوب شده بودم..تاب و توانمو ازم ربوده بود.........
چشم تو چشم هم..صداش نرم تر از قبل تو گوشم پیچید: اگه که بگم..بگم که خودم می خوام..اگه که بخوام باهات باشم تا دیگه ابر ِ بارونی نباشی..اگه بگم که حتی حاضر نیستم دست از سر سایه ت هم بردارم که مبادا تو تاریکی محو بشه و دیگه نتونم پیدات کنم..اگه خودم بخوام بمونم و کنارت باشم چی؟!..........
و قدمی که با برداشتنش فاصله ی محدود بینمون رو پر می کردو برداشت و من ناخوداگاه بدنمو منقبض کردم و به عقب مایل شدم که مبادا با سینه ی ستبرش برخورد کنم....
اینبار علاوه بر نرمشی که تو صداش بود نگاهش هم با ارامش خاصی همراه بود..
خیره تو چشمام گفت: اگه تو هم بخوای، من نمی خوام که برم....
حالم یه جوری بود..یه جور عجیب..یه حس عجیب....اما پسش زدم..به همون سرعتی که تو دلم رخنه کرده بود ..
با بدبختی جرات پیدا کردم تا بپرسم..لرزون بپرسم..با صدایی که گویی از ته چاه بیرون می اومد..لب باز کردم و پرسیدم: چرا؟......
و با مکث کوتاهی جواب شنیدم: فکر کن از روی وظیفه......
چشمام از تعجب گرد شد و تکرار کردم: وظیفه؟!..
لبخند زد و سر تکون داد: کنجکاوی نکن....
با نگاهم جوابشو دادم که نمی تونم..نمی تونم ببینم و هیچی نگم..در مقابل این مرد مرموز نمی تونستم کنجکاو نباشم......
نگاهمو دید ولی معنا نکرد..یا شاید هم کرد وهیچی نگفت....
راه افتاد سمت ماشین.. 3 قدم که ازم فاصله گرفت بی اختیار پاهام به حرکت در اومدن و پشت سرش راه افتادم..گیج بودم..منگ بودم..سرم پر بود از افکار درهم و برهم..ذهنم قفل کرده بود..گنجایش این همه سوال رو نداشت..........
هر دو سکوت کرده بودیم....دلم می خواست حرف بزنم..می خواستم فکر کنم..به حرفای نسترن..به اوضاع ِ فعلی خودم..به حرفای آنیل که از همه بیشتر ذهنمو به خودش مشغول کرده بود..
وقتی که برق نگاهشو دیدم و حرفاشو شنیدم پیش خودم احساس کردم از روی یه حس مبهم داره این حرفا رو می زنه..حسی که برای من هم گنگ بود..برای همین ترسیدم....
ولی وقتی گفت از روی « وظیفه » داره کمکم می کنه تردید کردم که نه....حرفاش نمی تونه از روی همون حس ِ ناشناخته باشه پس....
پــــوفــــــ..ای کاش ادامه می داد..اون و نسترن یه چیزی می دونن و بهم نمیگن..
واقعا آنیل کیه؟!..حضورش توی زندگیم غیرمنتظره بود..من هنوز هم با اون احساس بیگانگی می کنم..من اونو نمی شناسم....
ولی....
چرا دروغ؟..اره..گاهی حس می کنم که برام اشناست..انگار که قبلا اون نگاهو دیدم..درونم این حس رو دارم و همین برام عجیبه..نمیگم که از نظر شخصیتی برام مجهول نیست..نه....یه جور حسه..یه حس گنگ با اینکه به هیچ وجه ازش سر در نمیارم ولی..انگار که غریبی نمی کنم..
اون هم منی که با دیدن نگاهه خیره ی یک مرد روی خودم، سریع رنگ به رنگ می شدم و سرمو زیر می انداختم حالا تو نگاهه مردی که هیچی ازش نمی دونم خیره می مونم و حتی با وجود داغی ای که سراپام رو تو خودش می گیره بازم نمی تونم بی تفاوت باشم..
در مقابل اون نگاه قلبم بی تاب میشه..ضربانش شدت می گیره.........
دستمو مشت کردم و جلوی دهنم گرفتم..از پنجره بیرونو نگاه کردم..
این حس رو درک نمی کنم..
و دوست ندارم که درکش کنم..
هیچ وقت هم نمی خوام!.........
****************************************
*******************************
اروم لای پلکامو باز کردم..نور از پنجره ی ماشین مستقیم تو صورتم می خورد..چشمامو باریک کردم چون اذیتم می کرد..به صورتم دست کشیدم..کمرم درد می کرد .. تا خود صبح به حالت نشسته خوابم برده بود..
به ساعتم نگاه کردم..7 و نشون می داد.. چند ساعته که خوابم؟!.....
آنیل تو ماشین نبود..از پشت شیشه بیرونو نگاه کردم..نتونستم ببینمش..اونجا هم نبود!..
درو باز کردم و پیاده شدم..قمقمه ای که تو کیفم بود رو برداشتم و کمی اب رو دستم ریختم و پاشیدم تو صورتم..
با گوشه ی شالم صورتمو خشک کردم .. نیم نگاهی به اطرافم انداختم..پس کجاست؟!..منو تنها اینجا ول کرده و رفته؟!....
در ماشین باز بود خم شدم تا قمقمه رو بذارم تو کیفم.. زیپ کیفمو بستم و کمرمو صاف کردم و از ماشین بیرون اومدم که همون موقع صدایی از پشت سرم گفت: صبح بخیر......
جیغ خفیفی کشیدم و بی هوا برگشتم که پشتم محکم خورد به در ماشین..دردم گرفت و صدای ( آخ) م بلند شد..خندید و از خنده ش حرصی شدم ولی تنها با نگاه و اخمای درهمم حرص تو چشمامو نشونش دادم..من هر وقت که بیش از حد ِ نصاب عصبانی باشم زبونم به بیان هر جمله ای کار میافته ولی فقط تا وقتی که ارومم جواب طرف مقابلم رو با سکوتم میدم.. و نگاهی که حرفامو اونجا حبس می کنم..می دونم که چیزی ازشون نمی فهمه......
یه پاکت ِ پلاستیکی گرفت جلوم و گفت: بگیر حرص نخور..بهتر از اونم واسه خوردن هست..
و با چشم به پلاستیک توی دستش اشاره کرد: بسم الله..........
اخمام در کمترین زمان ممکن از هم باز شد..
پلاستیکو از دستش گرفتم: از کجا اوردیش؟!..
در سمت راننده رو باز کرد: از تو یخچال خونه مون.....
لبخند زدم ..لای در ایستاد و رو به من گفت: نکنه فکر کردی از یه جایی همین اطراف خریدم؟..
سرمو تکون دادم: پس کجا رفته بودی؟....
یه تای ابروهاشو بالا انداخت و حینی که رو صندلی می نشست گفت: داشتم با تلفن حرف می زدم این اطراف درست انتن نمیده..بشین باید راه بیافتیم......
بدون هیچ حرفی نشستم و آنیل حرکت کرد..تو پاکت ساندویچ نون و پنیر و گردو بود....خیلی خیلی گرسنه م بود..جوری که تا تهشو با میل خوردم و تموم مدت حواسم نبود که آنیل از جلو نگاهش به منه......
-- سیر شدی؟..
سر تکون دادم و با لبخند گفتم: ممنونم خیلی خوشمزه بود..
با لبخند سرشو تکون داد: صبحونه ی مورد علاقه ی من همینه..ولی خب فقط.....
از تو اینه نگاهم کرد وخندید: دست ساز مامانم بهم مزه میده.........
لبخند زدم ..ولی خیلی زود، رو لبام خشکید و جاشو به غمی عمیق تو چشمام داد..
مادر!....
تو دلم بهش حسادت کردم..لحظه ای بود ولی همینم داغ دلمو تازه می کرد..خوش به حالش..من از بچگی ارزوم بود که یه بار مامانم واسه م لقمه بگیره و با محبت بهم بده و بگه که « بخور دخترم نوش جونت »..
همیشه با اخم و تخم، نون و مینداخت جلوم و می گفت: زود سق بزن و برو مدرسه دیرت شد....
به اون حس تلخ پوزخند زدم..چونه م می لرزید و چشمام اماده بودند که ببارند......
با تکون محکمی که ماشین خورد و صدای لاستیکا و..سرعــــت زیادش....جیغ کشیدم و محکم خودمو چسبوندم به صندلی..چشمامو تا اخرین حد ممکن باز نگه داشتم..
آنیل پاشو محکم روی پدال گاز فشار می داد و ماشین با سرعت تو دل اون جاده ی مسکوت حرکت می کرد....
با ترس خم شدم و دستمو گذاشتم پشت صندلیش: تـ..تو رو خدا..یواش تر.......
بلند گفت: نمی شنوم..
بلندتر گفتم: یواش برو..خواهش می کنم..
بازم داد زد: بلندتر سوگل صداتو نمی شنوم..بلندتر بگو..
می دونستم که می شنوه ولی از کاراش سر در نمی اوردم..از طرفی سرعتش انقدر زیاد بود که اگه بگم اون لحظه رسما داشتم پشت صندلیش جون می دادم دروغ نگفتم..
صدامو بردم بالاتر و داد زدم: اروم برو الان تصادف می کنیم..
داد زد: نه..اینجوری نمیشه..جیغ بزن و بگو..بلـــند....
با اینکه ترسیده بودم اما از این حرفش تعجب کردم..چشمایی که تا چند لحظه پیش پر بودند از اشک، حالا از ترس و هیجان خشک شده بودند....
به حالت نیمرخ برگشت و نگاهم کرد: تا وقتی صدای جیغت تو ماشین نپیچه سرعت ماشینو کم نمی کنم....شروع کن.........
و سرعتشو بیشتر کرد..حس می کردم ماشین داره پرواز می کنه ..سرعت ِ زیاد..صدای گوشخراش لاستیکا روی اسفالت..حرکتای مارپیچ و حرفه ای ..تکونای شدید ماشین..وای خدا قلبم داره از حلقم می زنه بیرون..
به نفس نفس افتاده بودم..از زور هیجان چیزی نمونده بود پس بیافتم....
می دیدم گاهی وقتا حرکت دستش آروم میشه حتی وقتی بخواد چیزی رو بگیره..
حتما به خاطر زخمش بود هرچند تا الان باید خیلی بهتر شده باشه..
تو حال خودم بودم و نگاهم رو دستش بود که کاملا ماهرانه فرمونو کشید سمت چپ.. ماشین دورخودش می چرخید..سرم داشت گیج می رفت..ماشین تو یه مسیر مستقیم قرار گرفت و اینبار محکم تر پاشو روی گاز فشار داد..انقدر ناگهانی که صدای جیغ لاستیکا بلند شد..
یه کامیون نارنجی رنگ مستقیم داشت به طرفمون می اومد، آنیل دقیقا رو به روش بود..وحشت زده به اون ماشین غول پیکر خیره شدم ..توی اون لحظه احساس می کردم حتی مویرگ های چشممم نبض دارند..
******************************************
دیگه نتونستم بیشتر از اون جلوی خودمو بگیرم ..
دستامو گذاشتم روی گوشام و از تـــه دلم جیغ کشیدم..
فریاد زدم..
انقدر بلند که سرم تیر کشید..
انقدر جیغ کشیدم که گلوم اتیش گرفت..
دستم رو گوشام بود و چشمامو محکم بسته بودم..
هیچ صدایی از اطرافم نمی شنیدم جز صدای خودم..
و زمانی به خودم اومدم که ماشین کنار جاده ایستاده بود..آنیل بدون اینکه برگرده و نگاهم کنه از ماشین پیاده شد..بی رمق و خسته به کاپوت تیکه داد..
تو موهاش دست می کشید و من از ترس قلبم هنوز تند می زد..انقدر تند که می گفتم هران سینه م رو می شکافه و می زنه بیرون....
لرزون از ماشین پیاده شدم و رفتم سمتش..هم عصبانی بودم و هم یه جورایی احساس آرامش می کردم..احساس عجیبی بود..دو حس متضاد..عصبی بابت کاری که کرد و حالی که الان دارم..اروم بودنم بابت هیجانی که دیگه نبود و همه رو با جیغ و فریاد خالیشون کردم..
و حالا احساس سبکی می کنم..انگار که از اون بغض همیشگی خبری نیست..حتم داشتم اگه تو گلوم می موند باز هم مثل دیشب قصد جونمو می کرد تا بخواد نفسمو بند بیاره..ولی الان دیگه نبود..الان در عین حال که خشمو درونم حس می کردم ولی نمی تونستم منکر سبکی جسمم باشم..
رو به روش ایستادم..سرشو زیر انداخته بود..نگاهش از روی کفشام بالا اومد..تا روی صورتم و..توی چشمام ثابت موند..نگاهشو تاب نیاوردم و به یقه ش زل زدم..عصبی بودم....لب باز کردم تا سرش داد بزنم و گله کنم..
ولی قبل از هر حرکتی از جانب من، دستاشو بالا اورد و گفت: معذرت می خوام، ولی لازم بود.....
تو صورتش نگاه کردم..سرشو اورد جلو: اینو از حالا بدون تا زمانی که من محافظتم از رعد و برق و اسمون ابری و نم بارون و رگبار و تگرگ و سیل و کلا هر چی که به بارون و بارندگی مربوط میشه نه می خوام ببینم ونه می خوام ببینی..........
تو عسلی چشمام زل زد و چشماشو باریک کرد..نگاهشو بالا کشید تا توی اسمون..بازم همون حس لعنتی..اخه چرا برام گنگی؟!......
نفسشو با آه عمیقی بیرون داد و نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: می خوام که همیشه آروم باشی..بدون حتی یه ابر مزاحم تو آسمون چشمات......
نمی دونم چرا و به چه علت ولی با همین یه جمله ی کوتاه یه جورایی حس کردم که دلم لرزید..
نگاهشو معطوف چشمای مبهوتم کرد..بیش از اون به مات چشمام مهلت پیشروی نداد..دستاشو همچین محکم زد بهم که با یه پرش خفیف به خودم اومدم..انگار که تا اون موقع خواب بودم و الان بیدار شدم....نه....خواب نه..انگار که هیپنوتیزمم کرده بود.......
خندید و گفت: حس الانت چیه؟..
من که اون لحظه با خودم درگیر بودم، منگ نگاهش کردم و گفتم: چی؟!..
چند لحظه خیره تو چشمام موند..سرشو تکون داد و لبخندش عمق گرفت..
اروم با لحنی خاص که برام تا حدودی عجیب بود گفت: دیگه هیچی.....
و از کنارم رد شد..بوی عطری که تو نسیم حضورش پیچیده بود بینیم رو نوازش داد، همون عطری بود که وقتی دیشب نشستم تو ماشینش با گرماش یه حس خوب وخاصی رو تو دلم نشوند.......
خواستم که نفس عمیق بکشم ولی با اولین تشری که به خودم زدم راهمو کج کردم و سریع نشستم تو ماشین..
سعی کردم به صورتش نگاه نکنم..
باز هم همون تضاد ِ عجیب..
هم نمی خواستم و هم..........
خدایا........
این دیگه چه بلایی ِ ؟!.....
*****************************
عزیزجون سینی استیل صبحونه رو گذاشت کنار سفره و آه و ناله کنان نشست..
نگاهه با محبتی به من انداخت و گفت: بازم خوش اومدی دخترم..دلم برات تنگ شده بود خوب کردی اومدی..ای کاش نسترنم با خودت می اوردی....
به صورت شکسته و چروکیده ش لبخند زدم: عزیزجون نسترن کار داشت نتونست بیاد در اولین فرصت حتما بهتون سر می زنه.....
نُچی کرد و به صورتش دست کشید: هی مادر..پسر بزرگ کردم عصای پیری و کوریم باشه ولی چی شد؟..مادر پیرشو ول کرده اینجا به امان خدا و حتی نمی کنه یه زنگ بهش بزنه..دلم خوش ِ به این مرغ و خروسا..یار و همدمم همینان........
استکان کمر باریک چایی رو گذاشت جلوم و گفت: تقصیر مادرته..می دونم که چشم دیدن منو نداره اما چه کنم؟..می بینم بچه م خوشبخته میگم همینجا بمونم غم تنهایی و بی کسیمو بخورم..حاضر نیستم واسه یه روز اسباب ِ عذاب ِ جیگر گوشه مو با دستای خودم بنا کنم....
اشک گوشه ی چشماشو با سر انگشتاش پاک کرد..دلم گرفت..واسه اینکه بغضم نگیره یه قلوپ کوچیک از چاییم خوردم و گفتم: نه عزیزجون اینو نگید..بابا این روزا خیلی سرش شلوغ بود وگرنه حتما بهتون سر می زد..تو خونه همیشه یادتون می کنه....
لبخند زد..ولی مصلحتی بودنش کاملا مشخص بود..
-- باشه مادر یه لقمه از این ماست محلی بخور جون بگیری..خسته ی راهی بعدش برو استراحت کن..
داشتم لقمه مو می جویدم که گفت: سوگلم..مادر، این پسره کیه که باهات اومده؟.....
لقمه تو دهنم موند..نگاهم به عزیزجون بود و حقیقتا نمی دونستم چی باید جوابشو بدم....
آنیل تو حیاط بود..همون موقع تقه ای به در خورد..عزیزجون با روی خوش گفت: بیا تو پسرم.....
آنیل در چوبی رو باز کرد و همزمان گفت: یاالله.......
و تو درگاه ایستاد.. عزیزجون رو بهش گفت: بیا تو هم یه لقمه بخور پسرم نمک نداره......
آنیل با لبخند کنارم نشست..با اینکه باهاش فاصله داشتم ولی از حضورش کنارم اون هم جلوی عزیزجون معذب شدم و ناخواسته جمع و جورتر نشستم..
که همین حرکت غیرمنتظره ی من از نگاهه تیزبین عزیزجون پنهون نموند!......
*****************************************
عزیزجون یه استکان چای ریخت و جلوی آنیل گذاشت..آنیل با لبخند ازش تشکر کرد و لقمه ی کوچیک نون و سرشیری که تو دستش بودو به طرف لباش برد که با سوال عزیزجون دستش تو هوا خشک شد..
عزیزجون_ پسرم راننده تاکسی هستی؟.......
ابروهای من و انیل از تعجب بالا رفت..آنیل نیم نگاهی به من انداخت و رو به عزیزجون خنده ی مردونه ای کرد و گفت: چطور مگه؟..بهم میاد راننده تاکسی باشم؟.......
عزیزجون که انگار از لحن شوخ و اروم انیل خوشش اومده بود خندید و گفت: نه پسرم هزار ماشاالله به سر و شکلت نمی خوره واسه همین پرسیدم..اخه نوه مو تو اوردی روستا........
آنیل لقمه شو کنار استکانش گذاشت و تو همون حالت که سرشو زیر انداخته بود و کمر استکانو تو دستاش محکم گرفته بود گفت: نسترن بهتون چیزی نگفت؟......
از این همه ارامش تو صداش و اینکه اسم نسترن رو خیلی راحت و صمیمی به زبون اورده بود متحیرانه نگاهش می کردم..
عزیزجون هم که دست کمی از من نداشت تک سرفه ای کرد و گفت: نسترن چرا باید درموردت به من بگه پسرم؟..تو اونو از کجا می شناسی؟.....
انیل لقمه شو برداشت و متواضعانه سر تکون داد: اگه اجازه بدید بعد براتون مفصل توضیح میدم.......
عزیزجون خجالت زده زد پشت دستش: ای وای پسرم..شرمنده م، گرفتمت به حرف بخور بخور..اگه چاییت سرد شده بده تا عوضش کنم.....
انیل یه قلوپ از چاییشو خورد و با لبخند گفت: نه همین خوبه..زحمت نکشید......
داشتم چاییمو می خوردم که بی مقدمه رو به من گفت: سوگل صبحونه ت که تموم شد باید باهات حرف بزنم.......
همزمان با تموم شدن جمله ش چایی شیرین پرید تو گلوم و درحد مرگ به سرفه افتادم..انقدر عمیق سرفه می کردم که دیگه نفسم بالا نمی اومد..
انیل هول شده بود و عزیزجون نرم می زد پشتم..آنیل صدام می زد و ازم می خواست نفس بکشم..دستشو دیدم که لیوان اب و جلوم گرفته بود و ازم می خواست سر بکشم..
از فرط سرفه اشکام سرازیر شدند..شیرینی چای داشت کار دستم می داد که با چند قلوپ ِ بزرگ از اب احساس کردم حالم بهتره و می تونم نفس بکشم..
میون سرفه های پی در پی صدای عزیزجونو شنیدم: دخترم یواش تر قبض روحم کردی ......
صدام گرفته بود با این حال معذرت خواستم..
عزیزجون_ خوبی مادر؟....
سرمو تکون دادم..صورتم داغ کرده بود..لیوان تو دستم بود..صورتمو برگردوندم سمتش..رو زانوهاش نشسته بود .. خم شده بود سمتم..نگاهش مثل دیشب بود..شباهتش تو سرخی چشماش بود..سرخی که از عصبانیت خالی و از نگرانی پر بود....
لبامو به زور از هم باز کردم و با ارومترین لحن ممکن گفتم: ممنونم......
تشکرم بابت لیوان ابی بود که داد دستم..با اینکه باعثش خودش بود..اینکه اینطور به سرفه بیافتم و احساس خفگی کنم دلیلش حرفی بود که بهم زد..صمیمیت بیش از حدش!..
ولی..بازم ازش ممنون بودم..
صورتش عرق کرده بود با اینکه هوای اتاق خنک بود..به نیمرخش دست کشید .. بدون اینکه نگاهی بهمون بندازه گفت: شرمنده م.......
و با سرعت از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت....
احساس می کردم نفسم حبس بوده که حالا به راحتی بازدمش رو می تونم حس کنم......اره..انگار که نفس کشیدن دیگه مثل دقایقی قبل برام سخت نیست....
عزیزجون_ دخترم این پسر کیه؟..چرا با تو و نسترن انقدر صمیمیه؟....
مچ دستمو اروم گرفت..نگاهش کردم..چشماش نگران بود..
عزیزجون_ مادر خدایی نکرده شماها که.....
ترسیدم و از ترسم دستمو از دستش بیرون کشیدم..دیگه ادامه نداد..
لبخند خشکی رو لبام نشوندم و عقب رفتم: عزیزجون دستت درد نکنه دیگه سیر شدم..من..من برم بیرون یه کم هوا بخورم گلوم هنوز می سوزه..
و نفهمیدم که چطور و با چه سرعتی بلند شدم و خودمو ازاتاق پرت کردم بیرون..انیل تو بالکن ایستاده بود که با شنیدن صدای در برگشت و نگاهم کرد..نگاهش کردم ولی خیلی کوتاه..خواستم از پله های اجری پایین برم که صدام زد.........
-- صبر کن سوگل......
برگشتم..و جمله ای که همون لحظه داشتم بهش فکر می کردمو به زبون اوردم: دلیل این همه صمیمیتو نمی فهمم....
صورتمو برگردوندم و نگاهمو از نگاهه خندونش گرفتم..5 تا پله رو پایین رفتم و روی تخت چوبی کنار گلدونای شمعدونی نشستم..
عاشق این گلا بودم......با اون گلبرگای سرخ و لطیفشون.....
حضورشو کنارم حس کردم..در ظاهر توجهی بهش نداشتم..در عین حال که در مقابلش سرد بودم ولی بیش از حد تصور مایل بودم که اون حرف بزنه و من گوش کنم..
صداشو شنیدم..تردید نداشت..اروم بود..بدون کوچکترین لرزشی..محکم و..جدی!......
-- بهت حق میدم..منم اگه جای تو بودم گیج می شدم..تو این حقو داری که تعجب کنی..حتی بگی از اینجا برم..بگی که نیازی به محافظ نداری..با اینکه خودم خواستم اینجا باشم ولی من همون کاری رو می کنم که تو ازم بخوای!....
مکث کرد و اینبار ارومتر ادامه داد: تا نگام نکنی نمی تونم حرف بزنم.......
**********************************
اشتیاق ِ شنیدن حرفاش تو وجودم شعله می کشید..صورتمو برگردوندم و نگاهش کردم..
همون لبخند اینبار کمرنگ روی لباش خودنمایی می کرد..
به محض اینکه نگاهم بهش افتاد گفت:می خوام هر چی که من گفتم و تو شنیدی رو باور کنی....بعد از اینکه حرفام تموم شد ازم هیچ سوالی نپرس چون مطمئن نیستم که جوابی براشون داشته باشم....
مکث کرد و نگاهشو ثابت تو چشمام نگه داشت: لااقل الان ازم جواب نخواه..باشه؟..
تا چند لحظه فقط نگاهش کردم..منتظر چشم به لب ها و چشمام دوخته بود تا تاییدش کنم..برای دونستن هر اونچه که باید بدونم نیازی به صبر اونم تا این حد نبود..
سرمو تکون دادم و زیر لب قبول کردم..
نگاهشو از روم برداشت..با یه کلافگی خاصی نفسشو بیرون داد..انگار که خیالش از این بابت راحت شده بود..
به پشت گردنش دست کشید و صورتشو به سمت ایوون چرخوند..تموم حرکاتشو زیر نظر داشتم..پس چرا چیزی نمیگه؟..
از کنارم بلند شد و رفت سمت حوض..یه جور کم طاقتی رو تو حرکاتش می دیدم..
مجبور بودم سکوت کنم..مجبورم کرده بود..خودش اینطور خواسته بود..زیر داربست درختای انگور ایستاد و شونه ی راستشو به تنه ی یکی از تیربست ها تکیه داد..
نیمرخ مردونه و ناراحتشو کامل می دیدم..
علاوه بر اون صدای لرزونش بود که نظرمو به خودش جلب کرد..
حالا..دیگه اثری از اون لبخند چند لحظه پیش رو لباش نبود..
-- خوب یادمه که هر هفته با بچه ها می رفتیم کوه.. اون موقع 22 سالم بیشتر نبود..برنامه ی هر هفته مون همین بود..جمعه ها صبح زود می رفتیم و نزدیکای ظهر بر می گشتیم..ناهارو تو پاتوق همیشگیمون می خوردیم و......
میونش مکث کرد و نفس عمیق کشید: عجب دورانی بود..بی خیال بودیم واسه خودمون..هیچ دغدغه ای نداشتیم..تابستون بود و روزای گرم ِ عشق و حال..دوست و رفیق زیاد داشتم..جمعا 8 نفر بودیم......پایه ی ثابتشونم آروین بود..واقعا برام مثل یه برادر بود و کمترشو حس نمی کردم....
لبخند کمرنگی رو لباش نقش بست: پژمان پزشکی می خوند..پسر اروم و توداری بود..کامران عشقه خلبانی بود..شیطون و پایه..همیشه سر به سرش می ذاشتیم..........
لبخند بی روحش رنگ گرفت..دستاشو برد پشتش و به ستون تکیه داد..نگاهش به گلدونای کنار حوض بود..
--محمد..آرش..وحید..شروین..اگه بخوام خصوصیات تک تکشونو واسه ت بگم یه صبح تا شب طول می کشه..از ته دل واسه هم مایه می ذاشتیم..نارفیقی تو قانونمون نبود..با هر کدومشون تو موقعیتای مختلفی اشنا شده بودم ولی بعد از مدتی به بهانه ی همین کوه رفتنامون حلقه ی دوستیمون محکم تر شد..
همه چیز خوب بود..تا اینکه اون روز مثل همیشه طبق برنامه ای که با بچه ها چیده بودیم حاضر شدم و کوله و وسایلمو برداشتم..من و آروین همیشه با یه ماشین می رفتیم..
همه اومده بودن..ولی اینبار یه نفر به جمعمون اضافه شده بود..و اون یه نفر سارا خواهر وحید بود..
وحید و سارا از یه خانواده ی سرشناس و پولدار بودن و البته تا حدی معتقد!..اون روز ظاهرا مجبور میشه که خواهرشو با خودش بیاره..دلیلشو هیچ وقت نفهمیدم و وحید هم به هیچ کس نگفت فقط گفت که از روی اجبار بوده و بس!..
سارا محجبه نبود..تیپش عادی بود..ولی برعکس وحید که همیشه سرش تو لاک خودش بود و کاری به کسی نداشت سارا شیطون و پرحرف بود..
اولش فکر می کردم چون مذهبین با پسرا حرف نمی زنه و یه جور محجوبیتو تو رفتارش می دیدم ولی فقط همون بود..شیطنتاشو می ذاشتم پای کم سن و سال بودنش.. فقط 17 سالش بود......
وحید تو جمع خودمون پسر راحتی بود ولی اون روز هر بار سعی داشت جلوی پرحرفی های خواهرشو بگیره ولی خب..موفق نبود.............
به سنگریزه ای که جلوی پاش بود ضربه ای زد : از همون موقع به بعد وحید هر هفته سارا رو با خودش میاورد..سارا تو جمع ما فقط با من و آروین راحت بود..وحید هم ظاهرا باهاش مشکلی نداشت ولی اگه سارا زیاده روی می کرد جلوشو می گرفت..گرچه برام عجیب بود که چطور زیاد روش تعصب نشون نمیده و یا حتی حاضر شده سارا رو هر هفته با خودش بیاره اونم بین چندتا پسر..اره..از نظر من غیرعادی بود ولی خب عادت نداشتم تو زندگی شخصی دوست و رفیقام سرک بکشم..
کم کم به حضورش تو گروه عادت کردیم..بقیه رو نمی دونم ولی من به اون به چشم خواهرم نگاه می کردم..من که هیچ وقت طعم داشتن خواهرو احساس نکرده بودم با وجود شیطنت ِ همراه با آرامش ِ سارا داشتم این احساس رو تجربه می کردم....
مکث کوتاهی کرد و بدون اینکه نگاهم کنه گفت: شاید پیش خودت بگی این غیرممکنه..مگه میشه یه دختر بین اون همه پسر باشه و کسی نظر بد بهش نداشته باشه..ولی خب من از دید خودم همه چیزو برات میگم..من از دل محمد و آرش و بقیه خبر نداشتم..کسی هم جلوی من کاری نمی کرد و حرفی نمی زد تا اون موقع هم متوجه چیزی نشده بودم..من فقط از احساس خودم برات میگم و ظاهر بقیه....
بگذریم.........
نشست کنار گلدونا و دستشو تو اب زلال و شفاف ِحوض که عزیزجون اول صبح عوض کرده بود فرو برد..
**********************************
-- وحید سارا رو خیلی دوست داشت..رو حرفش نه نمیاورد..ولی بعدها حس کردم از اوردن سارا میون جمعمون زیاد هم راضی نیست..که خب بهش حق می دادم..
چند ماهی گذشت..یه روز تو همین قرارای همیشگی سارا با حرفی که بی پرده بهم زد شوکه م کرد..........
صورتش قرمز شده بود..دست خیسشو از اب بیرون اورد و به صورت ملتهبش کشید.....قفسه ی سینه ش محکم بالا و پایین می شد..انگار که از یاداوری خاطراتش حس خوبی نداشت.......
دستش هنوز رو صورتش بود که گفت: من واقعا اونو مثل خواهرم دوست داشتم..بهش از اون دیدی که می خواست نگاه نمی کردم..اما اون.....
مکث کرد و دستشو از رو صورتش برداشت: بهم گفت عاشق شده..گفت که احساس می کنه منو......
اب دهنشو قورت داد و دستشو دوباره توی اب فرو برد..به هیچ وجه نگام نمی کرد..........
-- اون روز هر کار کردم که از این فکر و احساس ِ عجولانه منصرفش کنم نشد..می گفت که این حس مال ِ امروز و دیروز نیست مدت هاست که می خواد بگه ولی جراتشو نداره..ولی حالا دیگه نمی تونه بیشتر از این بریزه تو خودش و از نگاهه بی تفاوت من فرار کنه.........
صورتشو به طرفم برگردوند و پوزخند زد : می دونی جالبیه این قضیه کجاست؟..اینکه همون شب فهمیدم آروین به سارا علاقه داره....وقتی مثل هر شب تو هوای دم کرده و گرم تابستون رو تخت، زیر الاچیق دراز کشیده بودیم بهم گفت که خاطرشو می خواد ولی نمی دونه چطوری بهش بگه..
تا اون شب فکر می کردم آروین هم از همون دیدی به سارا نگاه می کنه که من نگاه می کنم..وقتی این حرفو از دهنش شنیدم قلبم لرزید..شاید از ترس بود..من به سارا کوچکترین علاقه ای نداشتم ولی می ترسیدم..از حرفای سارا..از علاقه ی آروین..از احساس ِ سارا به خودم وحشت داشتم..
کم کم همه چیز داشت بهم می ریخت اونم با یه حسی که نباید می بود ولی..بود و من از بودنش احساس خطر می کردم..
آروینو مثل برادرم دوست داشتم و دیگه میلی به دیدن سارا نداشتم..تا اون موقع حسم برای دیدنش موجه بود ولی از حالا به بعد که متوجه معنی نگاهش به خودم شده بودم درست نبود که بخوام ادامه ش بدم..
کم کم از گروه جدا شدم..وحید می گفت که سارا گوشه گیر شده و با کسی حرف نمی زنه..ولی برام مهم نبود سعی می کردم با کم محلی هام اونو هم از این بازی منصرف کنم اما اون سرسختانه ادامه می داد..
از طرفی آروین تو تب و تاب عشق سارا می سوخت و فقط با من درد و دل می کرد..چند بار اومد رو زبونم که همه چیزو بهش بگم ولی بازم همون ترسو تو قلبم احساس می کردم و همین جلومو می گرفت....
اون موقع ها بدنسازی می رفتم..خودم یه باشگاه داشتم ولی چون زیاد به کارم نمی اومد اجاره ش داده بودم..
یه روز که بر می گشتم سارا رو نزدیک خونه مون دیدم..اول شک کردم که خودش باشه ولی خودش بود..همین که جلو پاش ترمز زدم و خواستم پیاده شم در جلو رو باز کرد و نشست..از ترس ِ اینکه کسی ما رو با هم ببینه و برای هردومون بد بشه سریع راه افتادم..مسیرم خونه ی اونا بود..خودشم اینو فهمیده بود..
یه لحظه که برگشتم تا نگاش کنم و دلیل اومدنش به اونجا رو بپرسم دیدم داره گریه می کنه اما انقدر بی صدا که متوجه نشده بودم..
بازم همون حرفا رو زد..از علاقه ش گفت..از عشق زیادش به من..با اینکه ناراحت شده بودم و یه جورایی دلم به حالش می سوخت ولی ترجیح دادم همه ی حرفامو همین حالا که موقعیتش جور شده بهش بزنم..این عشق یکطرفه بود و راه به جایی نداشت..برای اونم بهتر بود که فراموشم کنه..
تصمیم گرفتم از علاقه ی آروین باخبرش کنم..همه چیزو بهش گفتم..از اینکه هیچ احساسی بهش ندارم..
تو سکوت فقط گوش می داد..سعی می کردم خونسرد باشم و اروم اروم حرفامو بهش بزنم..از آروین که گفتم گریه ش بیشتر شد..دیگه نمی دونستم باید چکار کنم..دوتا کوچه بالاتر از خونه شون نگه داشتم..قبل از اینکه پیاده شه بهش گفتم منو فراموش کن، این برای هردومون بهتره..این حس زودگذره پس بهش توجه نکن..
شاید چون احساسی بهش نداشتم انقدر خونسرد رفتار می کردم..در صورتی که اون اشفته و بی قرار بود..می دیدم ولی انکار می کردم.......
گذشت و گذشت تا اینکه اون شب ِ شوم از راه رسید..شروین بهم زنگ زد که با بچه ها هماهنگ کرده یه مهمونی توپ افتادیم تو هم بیا..آروین وقتی شنید وحیدم هست به امید اینکه بتونه سارا رو ببینه حسابی سر شوق بود..
من نمی خواستم برم ولی اون مجبورم کرد..اگه یه درصد می دونستم که قراره چه اتفاقی بیافته هیچ وقت پامو اونجا نمی ذاشتم..جز آرش و کامران هیچ کس نمی دونست که مهمونی مختلطه..
وحید سارا رو با خودش نیاورده بود..شاید می دونست که اینجا چجور مهمونی ایه..برعکس من که از این بابت خوشحال بودم آروین دمق و گرفته بود..اولای مهمونی یکنواخت بود..همه می رقصیدن ما هم یه گوشه واسه خودمون حرف می زدیم..کاملا به اون وسط بی توجه بودم..چندبار خواستم برگردم ولی بچه ها دستمو می کشیدن و نمی ذاشتن..
یه نیم ساعت که گذشت اهنگ عوض شد..یه موسیقی راک عجیب و غریب..صداش انقدر بلند بود که مو به تنم سیخ می کرد..بدتر از اون اتفاقاتی بود که بعدش افتاد..دخترا و پسرا جیغ می کشیدن..همه جا رو دود برداشته بود..همه مون از جامون پا شده بودیم..
یه سینی که توش پر از قرص بود، جلوی مهمونا می گرفتن و همه با اشتیاق بر می داشتن..ما هم برداشتیم ولی نخوردیم..با چشم خودم دیدم که هر کی قرصا رو می خورد چه بلایی سرش می اومد..
در کمترین زمان ممکن سرگیجه می گرفتن و قهقهه می زدن..انگار که تاثیرش خیلی قوی بود..
بعد از اون لیوانای یکبار مصرف نوشیدنی رو اوردن..حالا علاوه بر اون حالی که بهشون دست داده بود مستم کرده بودن..هر کی 3 تا 4 تا لیوان می داد بالا........دیگه کسی به کسی نبود..جلوی چشمای متعجب ما همه لباساشونو در میاوردن و .............
اخماشو تو هم کشید..چشماشو برای چند لحظه بست و دوباره باز کرد..
دستشو مشت کرد و گرفت جلوی دهنش..از چیزایی که می شنیدم هر لحظه تعجبم بیشتر می شد..
تموم این صحنه ها رو تو اون مهمونی ش.ی.ط.ا.ن پ.ر.س.ت.ا دیده بودم ولی تا حدی با اینی که آنیل می گفت فرق داشت!...
**************************************
-- همه کنترلشون و از دست داده بودن..6 نفر که ماسکای عجیب و غریبی به صورتاشون زده بودن وارد مجلس شدن....یه سری زنجیر و شلاق و جام هایی به شکل تُنگ که محتوای توش سرخ وغلیظ بود گرفته بودن دستشون..
اونی که جلو بود یه صلیب وارونه گرفته بود دستش و یه جمجمه ی سر انسان هم تو دست دیگه ش بود..
با صدای بلند یه چیزایی رو به لاتین می خوندن..همه سرتا پا سیاه پوش بودن..
محیط خفقان اوری بود..محمد گفت که بزنیم بیرون تا کسی نفهمیده ما عقلمون سر جاشه..
وقتی خواستیم از اونجا بیایم بیرون انقدر جمعیت زیاد بود که همو گم کردیم..اونا تونستن برن بیرون ولی من و وحید گیر افتادیم..
پشت سالن یه در بود که صدای جیغ و داد یه دختر از توش می اومد..با اینکه ماتمون برده بود ولی صدای شکستن اشیاء باعث شد که وقتو از دست ندیم و هردومون با شونه محکم به در ضربه بزنیم..
وحید که انگار فهمیده بود با بغض داد می زد که این صدای ساراست..اما وقتی در باز شد...............
انگشت شصت و اشاره شو رو چشماش گذاشت و فشار داد..
تو همون حالت با صدایی که می لرزید گفت:نمی تونم برات بگم که اون صحنه چه منظره ی رقت انگیزی داشت..اونی که بهش تجاوز کرده بود وقتی ما داشتیم به در ضربه می زدیم فرصت کرده بود از بالکن فرار کنه ............
وحید جسم بی جون و خون الوده خواهرشو پیچید دور ملافه و بغلش کرد..سارا داشت می لرزید..صورتمو برگردونده بودم تا نبینم ..
اشک صورت جفتمونو خیس کرده بود..وحید قربون صدقه ی سارا می رفت و شونه های مردونه ش زیر ِ بار این مصیبت می لرزید..
صدای سارا رو که شنیدم برگشتم..صورتش مهتابی بود..سفید و بی روح..چشمای قهوه ایش نیمه باز مونده بود..تو بغل وحید ناله می کرد..بالا سرش بودم..از لا به لای پلکاش منو دید..می خواست لبخند بزنه ولی نمی تونست..جونی تو تنش نبود..
ملحفه ی سفید خونی شده بود، همه ی تن و بدنش زخمی بود..بعدها پزشک قانونی ضربات چاقو رو، رو قسمتای مختلف بدنش تایید کرد..
لرزون تو همون حالت که دندوناش روی هم می خورد گفت به خاطر من جوری که وحید نفهمه پشت سرش اومده..گفت که فقط اومده بوده منو ببینه..گفت که تو شاید منو دوست نداشته باشی ولی من..............
آنیل لب پایینشو گزید و ساکت شد..بدون اینکه متوجه باشم صورتم از اشک خیس بود..
داستانی که آنیل با غم بی حد و نصاب ِ توی صداش تعریف می کرد واقعا هم سوزناک و غم انگیز بود..
سرنوشت دختری که قربانی بی گناهیش شده بود!..
-- تا چند روز بعد از تشییع جنازه ش وحید حاضر نشد باهام حرف بزنه..آروین همه چیزو فهمیده بود..یعنی من براش تعریف کردم....
خودمو گناهکار می دونستم..دیگه روی نگاه کردن تو چشمای بچه ها رو نداشتم..با مرگ سارا انگار که به وحید و آروین خیانت کرده بودم..
بعد از 1 هفته وحید خودش اومد سراغم..سیاهپوش ِ خواهرش بود که بهم گفت همه چیزو می دونه..سارا براش تعریف کرده بود و من فکر می کردم وحید از چیزی خبر نداره..
گفت بهت حق میدم تو علاقه ای به خواهرم نداشتی ولی بعد از اینکه با اون کارت سارا رو از خودت روندی سارا شکست..گفت که بعد از چند روز اومد پیشم و گفت دیگه به آنیل فکر نمی کنم.....سارا همه چیزو تو خودش می ریخته و دم نمی زده........
وحید می گفت منم باید مثل همه ی برادرا غیرتی می شدم و می زدم تو صورت خواهرم ولی دلم نمی اومد..می گفت تا حالا تو صورتش سیلی نزده بودم همیشه حامیش بودم دلم نمی اومد حالا که قلب کوچیکش عشق رو تجربه کرده بزنم تو گوشش و اشکشو ببینم..می گفت من برخلاف خانواده م عقایدم با اونا فرق می کنه..
بعد از اون روز به مدت 2 سال از خونه دور بودم..اومدم تهران..از درامد باشگاه یه واحد تو یکی از اپارتمانای بالای شهر خریدم..اون موقع باشگاهو داده بودم اجاره درامدشم بد نبود..
کم کم خودم اونجا مشغول به کار شدم..محمد و اوردم پیشم و سخت خودمو تو ورزش و باشگاه غرق کردم..
ولی کابوسای شبانه دست از سرم بر نمی داشتن..صحنه های اون مهمونی پیش چشمام بود..درست وقتی که پلکامو روی هم می ذاشتم..
بعدها فهمیدم اون مهمونی یه جور پارتی برای جلب اعضای گروه تو فرقه ی ش.ی.ط.ا.ن پ.ر.س.ت.ا بوده..
اونجا ازادی از هر نوعی رو نشون جوونا می دادن تا همین نیاز رو وسیله کنن برای ورودشون به اون فرقه..
در نتیجه با هزار جور حیله و نیرنگ پای خیلیا رو به گروهشون باز می کردن..
یه شب تا خود صبح فکر کردم..تو اینترنت کلی تحقیق کردم..تا حدودی با فرقه شون اشنا شدم..
می خواستم تو گروهشون نفوذ کنم..احساس گناه دست از سرم بر نمی داشت..همه ش به خودم می گفتم اگه سارا اون شب به خاطر من نیومده بود هیچ کدوم از این اتفاقا نمیافتاد..
من عامل اصلیش بودم..تو یه همچین شرایطی با وجود کابوسایی که می دیدم خودمو مقصر می دونستم..نگاهه غم گرفته ی وحید..چشمای اشک الود سارا..صورت سرد و بی روحش اون شب توی اتاق وقتی که تو اغوش برادرش داشت جون می داد..هیچ کدومو نمی تونستم فراموش کنم..
پس باید یه جوری جبران می کردم..فهمیده بودم که اونا به دخترای باکره از یه دید دیگه نگاه می کنن..
اونا سرسختانه مبارزه می کردن و هر بار تو مهمونیاشون جونه چندین دختر ِ بی گناه رو می گرفتن، اونم فقط و فقط به جرم ِ بی گناهی..به جرم خداپرست بودن..به جرم ِ..پاکی و نجابت.....
*************************************
ولی از یه طرف باید ساپورت می شدم..تنهایی راه به جایی نمی بردم..
تا اینکه محمد و در جریان گذاشتم..پسر خیلی خوبیه هنوزم باهاش کار می کنم.. تا اون موقع چندبار خودشو بهم ثابت کرده بود..خودش و خانواده شو کامل می شناختم..
بهم گفت با عموش که سرهنگه صحبت می کنه و خبرشو بهم میده..بهترین موقعیت بود که باید ازش استفاده می کردم..محمد که در جریان همه چیز بود با عموش صحبت می کنه و از من و هدفم براش میگه..
می دونستم سازمان اطلاعات تو این زمینه دنبال افرادی می گرده که تو گروهه خودشون مهره ی اصلی نباشن و بعد از اینکه امتحانشونو پس دادن بتونن نقش نفوذی رو بازی کنن..
اینکار واقعا سخت بود..اونا روی من شناخت نداشتن و همین خودش 1 سال طول کشید..
با سوالایی که ازم پرسیدن در موردم تحقیق کردن..جوری که خودمم نفهمیدم....6 ماه بعد گفتن که تایید شدم ولی هنوز چند خان دیگه رو باید رد می کردم..
نمی تونم اطلاعات زیادی در این زمینه بهت بدم فقط اینو بدون که تا بخوام اماده بشم و به هدفی که می خواستم برسم چند ماهی زمان برد ولی خب فرصت زیادی نبود، از دست دادن 1 روزم تو این زمینه خودش خیلی بود..
سازمان اطلاعات هم با نفوذی که داشت به سری ترین مدارک از من دست پیدا می کرد و این کار برای اونا زمان زیادی نمی خواست به همین خاطر کارام جلو افتاد و با اینکه همیشه کنترلم می کردن و تحت نظرشون بودم ولی تونستم اعتمادشونو جلب کنم..ولی خب...... جنبه ی احتیاط رو هم نمی تونستن نادیده بگیرن!..
با روحیه ای که به دست اورده بودم وقتش بود برگردم پیش خانواده م و در ظاهر یه زندگی عادی داشته باشم..
اولش راضی کردن آروین کار سختی بود..ولی خب..به هر حال این 2 سال دوری تاثیر خودشو گذاشته بود..
گرچه اوایل باهام سرد بود ولی بالاخره تونستم کاری کنم که هردومون برگردیم به همون حال و هوای گذشته..........
به طرفم اومد و رو به روم ایستاد..برای اینکه بتونم تو صورتش نگاه کنم باید سرمو بالا می گرفتم..
جلوی پاهام روی زانوهاش نشست و دستاشو به لبه های تخت گرفت..از این همه نزدیکی اون به خودم قلبم تند می زد..
نگاهش تو چشمام بود: از فعالیتم نه می خوام و نه می تونم چیزی بگم..بهت اعتماد دارم و به خاطر همینه که همه چیزو واسه ت تعریف کردم..
متاسفانه بنیامین یکی از اون چند مهره ی اصلی توی این فرقه ست که پشتش به داییش گرمه..
خانواده ش چیزی از این موضوع نمی دونن برای همینم هست که کاراشو جوری پیش می بره که سیاست داییش پشتش باشه..
من با نفوذی که دارم و شگردایی که بلدم می تونم کاری کنم تا اون خیلی راحت از تو زندگیت بره کنار ولی اینکار نیاز به زمان داره..تا اون موقع باید ازت محافظت کنم..پس بهم این اجازه رو بده!........
لبام خود به خود از هم باز شدن که انگشت اشاره شو بدون اینکه کوچکترین تماسی با لبام ایجاد کنه جلوی صورتم گرفت و گفت: باشه..می دونم چی می خوای بگی..اینکه من چرا می خوام ازت محافظت کنم درسته؟.......
سرمو اروم تکون دادم..لبخند زد و دستشو پایین اورد..چشماش سرخ بود ولی برعکس اون چشما، لباش می خندید..
-- ازت خواسته بودم که بعد از شنیدن حرفام ازم سوال نکنی.. تو هم قبول کردی..یادت رفته؟..
به صورتم که هنوز رد پای اشک دیده می شد دست کشیدم و گفتم: ولی من نمـ......
- ولی حالا می دونی..........
خودشو به طرفم مایل کرد..فاصلمون از کم هم کمتر شده بود..دستامو گذاشتم پشتم و خودمو کمی عقب کشیدم..
با اینکارم لبخندش پررنگ شد..
نگران بودم عزیزجون هرآن سر برسه و ما رو تو این وضعیت ببینه..اون موقع چه فکرایی که در موردمون نمی کرد!.......
بدون اینکه چشم ازم برداره گفت: درسته..حرفام هنوز تموم نشده..یعنی انقدر زیاده که تو همین اندک زمانی که برام مونده نمی تونم جاش بدم....دلایل ِ من برای محافظت از تو خیلی زیاده..برای اینکه بتونی قبولم کنی مجبور شدم این رازو پیشت فاش کنم..جز تو و نسترن کسی از فعالیتم چیزی نمی دونه..از خواهرت مطمئنم به تو هم اعتماد دارم..پس....................
صورتشو برد کنار صورتم..گلوم از فرط هیجان خشک شده بود..خدایا..این مرد بدون اینکه با بدنم تماسی ایجاد کنه داره منو تا سرحد مرگ پیش می بره....
چشمامو بستم تا شاید اروم بشم..صداشو که کنار گوشم شنیدم قلبم فرو ریخت..........
-- بهم اعتماد کن..قصد من فقط حفاظت از تو ِ ..بذار باشم اگه ذره ای بی اعتمادی نسبت بهم تو قلبت احساس کردی بگو..اون موقع دیگه نمی مونم که با حضورم عذابت بدم..اینو بهت قول میدم سوگل!.......
توی اون حالت اسممو که از زبونش شنیدم لبمو به دندون گرفتم..
دیگه بس بود....تا اون حد توانشو نداشتم..
دستامو مشت کردم و با تک سرفه ای صدامو صاف کردم..از شنیدن صدای سرفه م کمی خودشو عقب کشید و من تونستم ازش فاصله بگیرم..
از رو تخت بلند شدم و رفتم کنار تیربستی ایستادم که انیل چند دقیقه قبل بهش تکیه داده بود..
*****************************************
دوست داشتم که بهش بگم بره..نمونه تا بخواد ازم مراقبت کنه..بگم که خودم می تونم از پس مشکلاتم بر بیام و نیازی به تو ندارم..
ولی....حس کردم که نمی تونم..جدالی در درونم احساس می کردم که همون رو عامل امتناعم می دیدم..
نمی ذاشت که بگم..
انگار که نمی تونستم..یا شایدم.....نمی خواستم که بگم!..
به قدری تو خودم بودم که متوجه نشدم پشت سرم ایستاده و صداش رو که نزدیک گوشم شنیدم ناخوداگاه تنم لرزید!..
آنیل_ سوگل خواهش می کنم سکوت نکن..بهم بگو..هر چی که تو دلت هستو بگو من گوش میدم.......
مکث کرد..صداش بم بود..و حالا گرفته تر از قبل: نمی خوای که بمونم درسته؟..حضورم ناراحتت می کنه؟...................
چشمامو ثانیه ای بستم..گوشه ی لبمو به دندون گرفتم..خدایا این همه هیجانو چطور تاب بیارم؟..اصلا چرا اینجوری شد؟........
بدون اینکه برگردم و بدون اینکه بتونم رو لرزش صدام کنترلی داشته باشم گفتم:مـ..من..من نمی تونم.........
نذاشت ادامه بدم با سرعت رو به روم ایستاد و با بی قراری که تو چشماش موج می زد نگاهه مرتعشمو غافلگیر کرد و حرفمو برید: چیو نمی تونی؟..نمی تونی تحملم کنی؟..حتی به خاطر خودت؟.........
دستاشو از هم باز کرد و بدون اینکه لحظه ای چشم ازم بگیره با حرص و ارتعاشی که صداش پیدا کرده بود گفت: منه لعنتی به درک، به خاطر خودتم که شده نمی تونی تحملم کنی؟........
رفته رفته عصبی ترمی شد:یعنی انقدر برات سخته؟..........
نگاهش کردم..چونه م از بغض و لبام از حجم جمله ای که پشتش مخفی شده بود می لرزید....
دستشو اورد سمت صورتم..خودم متوجه اون قطره اشک ناخواسته نشده بودم ولی اون که نگاهش محو اون قطره بود دستش هر لحظه نزدیک تر می شد....
ترس ِ امیخته به هیجان وجودمو پر کرد..قدرت هر عکس العملی ازم سلب شده بود..اون با حرکاتش جلوی هر حرکتی رو به روی من می بست..
چیزی نمونده بود که دستش به نرمی روی صورتم بنشینه..نفسای هردومون نامنظم بود..اینو کامل حس می کردم..
چشمامو بستم تا نبینم..دیگه داشتم می مردم..دستام سرد و تنم داغ بود..چند ثانیه گذشت..اتفاقی نیافتاد..لای پلکامو باز کرد..و اولین چیزی که پیش چشمام دیدم لبای خندونش بود و بعد هم شیطنتی که تو چشماش نشسته بود..
دستش کنار سرم چسبیده به تیربست چوبی بود و تغییری تو فاصله ش با من ایجاد نکرده بود..
طاقت نداشتم..اون حق نداشت با من اینکارو بکنه..پا روی تموم احساسات ضد و نقیضم گذاشتم و با فرو دادن اب دهنم از کنارش رد شدم..
قدمی به سمت حوض برداشتم و تو همون حالت گفتم: بهتره از اینجا برید..من نیازی به محافظ ندارم..خودم ازپس هرکاری بر میام..درست نیست که شما اینجا باشید.. من حامی نمی خوام..مخصوصا کسی که....باهاش غریبه باشم و هیچی هم ازش ندونم..........
صداشو از پشت سر شنیدم: ولی من برات گفتم..از خودم، از گذشته ی خودم ..پس دیگه چرا قبولم نمی کنی؟!........
بدون اینکه برگردم و باهاش چشم تو چشم بشم جوابشو دادم: دلایلتون قانعم نکرد..شما دنبال اون گروه و ادماش هستید این به من و زندگی ِ من ربطی نداره..می خواین انتقام بگیرید دیگه محافظت از من که جزو هدفتون محسوب نمیشه پس بحث درموردش بی فایده ست..
کنارم ایستاد..به نیمرخم زل زده بود..بعد از چند لحظه سکوت گفت: از همون اول که بنیامینو دیدم شناختم..داییش با اونی که واسه ش کار می کنم رقیبن..درظاهر شاید اینطور نباشه ولی تو خودشون مشکل دارن..وقتی پای این فرقه وسط باشه میشن رفیقای صمیمی که هیچ کس بهشون شک نمی کنه ولی همین که پای معامله و قاچاق میاد وسط هفت پشت با هم غریبه میشن که حتی سایه ی همو با تیر می زنن..من یکی دو بار بنیامینو تو مهمونی دیده بودم..اونم همینطور......اون روز جلوی ویلا منو شناخت ولی به روی خودش نیاورد چون می دونست که این موضوع براش دردسرساز میشه..با منم حرفی نزد می دونست چطور ادمی هستم و با کیا می پرم پس فکر کرد یکی از خودشونم منتهی تو گروهه مقابل..اون ادم انقدر هفت خطه که تا الان خیلی راحت تونسته خانواده و اطرافیانشو با کاراش گول بزنه اونم به واسطه ی داییش که ازش حمایت می کنه..جوری نقششو بازی می کنه که مو لای درزش نمیره..محال ممکنه که کسی به کاراش شک کنه ولی توی رفتار خوب می تونه خودشو نشون بده مثل همون کاری که با تو کرد و می خواست تو اون خرابه سر به نیستت کنه..با وجود همه ی اینا ازم می خوای که کنارت نمونم و ازت محافظت نکنم؟...........
مات و مبهوت، با شنیدن قسمت اخر جمله ش سرمو چرخوندم سمتش و با تعجب گفتم: تو اینا رو از کجا می دونی؟..
اخماش از هم باز شد..کمی تو چشمام زل زد..با لحن شوخ و بامزه ای سرشو تکون داد و گفت: من یک ساعته دارم واسه ت لالایی می خونم دختر ِ خوب؟..کجایی؟........
لحن و نگاهش جوری بود که بر خلاف تصورم به سختی تونستم جلوی لبخند ناخواسته مو بگیرم و جای اون رو به اخم کمرنگی روی پیشونیم بدم..
صدای خندونشو شنیدم: خیلی خب باشه، اخم نکن من تسلیم........
دستاشو برد بالا که دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و با لبخندی که نشست رو لبام سرمو برگردوندم و به حوض خیره شدم..
خم شد و زیر گوشم زمزمه کرد: لبخند بهت میاد فقط نمی دونم چرا خیلی کم ازش استفاده می کنی؟.......
لحنش شاید به ظاهر شوخ ولی کاملا جدی بود..لبخندمو به سرعت قورت دادم و گوشه ی لبمو بر حسب عادت گزیدم..
خنده ی کوتاهی کرد و صورتشو عقب برد..انگار که از شرم کردن من لذت می برد..
چرا هر کار می کنم تا جلوش سخت باشم نمی تونم؟!..هربار با زرنگی ِ تمام منو از اون حالت سرد و بی روح بیرون میاورد!..