رمان کلت طلایی فصل2
رمان کلت طلایی فصل 2 * داشت کلتشو تمیز می کرد که کسی زنگ در رو زد.کلت رو جمع کرد و گذاشتش یه جای محفوظ و در رو باز کرد.مائده بود. - سلام مانده خانم. - سلام دخترم...خوبی؟ - ممنونم. - یه خواهشی داشتم عزیزم. - بفرمایید. - راستش...من داشتم لپ تاپ افشینو تمیز می کردم فکر کنم خرابش کردم. یگانه سرشو برد جلو- چجوری تمیزش کردین؟ - با پاک کننده. - اوپس. - خراب میشه؟ یگانه ابروهایش رو بالا برد- باید ببینم.شاید رو کیبردش آب ریخته. - میای یه نگاهی بکنی...آخه افشین رو کامپیوترش خیلی حساسه. - باشه حتما.فقط من یه چیزی بپوشم. به تاپش اشاره کرد- الان میام. چند دقیقه بعد یگانه در لپ تاپ افشین رو باز کرد و روشنش کرد.ویندوز بالا اومد. مائده- من برم برات جایی بیارم. - زحمت می شه. - نه بابا چه زحمتی. وقتی مائده رفت یگانه وارد اکانت افشین شد.خوشبختانه رمز نداشت.کمی در فایل هاش گشت زد.چند تا فایل پی دی اف پیدا کرد که توی یه پوشه به نام مهم ذخیره شده بودن.فلشش رو که به جاکلیدیش وصل بود به کامپیوتر زد و فایل ها رو کپی کرد.لپ تاپ رو درست سر جاش گذاشت و به پذیرایی رفت. - مائده خانم سالم سالمه. - خب خدا رو شکر.بیا بشین یه چایی بخور. - راستش یه مقدار درس دارم. - مگه درست تموم نشده. یگانه کمی هل شد- خب برای فوق می خونم. - آها...خوب پس.. - مزاحمتون نمی شم.خدانگهدار. فلش رو به لپ تاپش زد.فایل ها رمز داشتن. تلفنش زنگ زد- بگو؟ - چی پیدا کردی؟ - تو کامپیوتر افشین چندتا پی دی اف پیدا کردم منتها رمز داره. - سعی کن پیداشون کنی. - امر دیگه؟دارم همینکارو می کنم. یه ذره شیرینی درست کرد و برد دم خونه رضایی ها.افشین در رو باز کرد.یه حوله رو سرش بود و داشت موهاشو خشک می کرد. - سلام. - سلام مرسده خانم.خوب هستین؟ - ممنونم...براتون شیرینی درست کردم. - برای من؟ یگانه خندید- برای همه خانواده تون. - آها...ببخشید مرسی.زحمت کشیدین. یگانه پلکی زد و چشم های سبزش رو به چشم های مشکی افشین دوخت.افشین برای چند ثانیه بی اختیار به یگانه نگاه کرد.بعد از چند ثانیه متوجه شد و نگاهشو به زمین دوخت. یگانه- با اجازه من برم. وقتی در رو می بست افشین همونجا ایستاده بود. ***** - افشین...افشین چی شده؟ نگاهی به آرتین انداختم که داشت از پله ها بالا میومد. - هیچی. - این چیه دستت. - مرسده درست کرده. - از این کارام بلده؟ آفرین.خب الان چرا خشکت زده؟ - هان...نه هیچی بریم تو. در رو بستم و ظرف رو روی میز گذاشتم.آرتین در حالیکه داشت یکی یکی شیرینی ها رو می خورد پرسید - مامان کو؟ - با شیوا و مهتاب رفتن بیرون. - بدون من؟ - جنابتون سر کار بودی. - حالا کجا رفتن؟ - انگار واسه مهتاب می خواستن لباس بگیرن. - این بچه منو ورشکست کرد انقدر که لباس براش خریدیم.کی رفتن؟ نگاهی به ساعت انداختم- ساعت 6 بعد از ظهره... - نگفتم ساعت چنده می گم کی رفتن؟ خیلی آروم گفتم- ده صبح. آرتین تقریبا داد زد- کی؟ده صبح؟ بعد سریع شماره گرفت.چند بار شماره گرفت.روی مبل خودشو پرت کرد- نه مامان جواب می ده نه شیوا. - می رم ببینم شاید پیش مرسده ان. - بریم...با هم بریم. در زدم.آرتین کنارم بی قرار بود.مرسده در رو باز کرد- بله؟ - مرسده خانم مامان و شیوا پیش شما نیومدن؟ لباشو جمع کرد- نه. - اصلا ندیدینشون؟ - نه از صبح که داشتن می رفتن بیرون و باهاشون سلام و علیک کردم دیگه ندیدمشون.اتفاقی افتاده؟ - نه...نه. آرتین- مرسده خانم زنگم بهتون نزدن؟ - نه...دارین نگرانم می کنین. آرتین همونطور که دستمو می کشید گفت- اتفاقی نیفتاده. ***** تلفنش رو برداشت و شماره گرفت- الو کیوان. - چیه چی کار داری؟ - اونا پیش توان؟ - کیا؟ - مائده و شیوا و مهتاب. - آره همینجان. - برای چی نقشه رو تغییر دادین بدون اینکه بهم بگین؟ - کارتو راحت کردیم...اینطوری از کشتن سه نفر فارغ شدی.فقط می مونه اون دوتا نره غول. - اگه بفهمن گروگان گیری کردین که اصلا دستم بهشون نمی رسه. - دستور از رئیس بود.من کاره ای نبودم. - خیلی احمقی... و گوشی رو پرت کرد. باید دست به کار می شد.باید رمز فایل ها رو بدست می آورد.صدای ترمز یه ماشین اومد.پرده رو زد کنار.افشین و آرتین از ماشین پیاده شدند.یگانه کلتش رو از جعبه ش درآورد و پشت درایستاد.افشین و آرتین در خونه شونو باز کردند و خواستن برن تو که یگانه در رو سریع باز کرد.دو برادر با هم برگشتند و با دیدن یگانه سلام کردند. یگانه لبخندی زد- سلام...خویبن؟ به ارومی کلتش رو به سمت افشین گرفت- من خیلی خوبم. افشین زل زد به کلت- کلت طلایی؟ همون... - همون که خیلی دنبال صاحبش می گشتی. آرتین- تو؟ - آره من...اسلحه هاتونو دربیارین و بدین به من. آریتن نگاهی به برادرش کرد.یگانه با فراست قصدشون رو فهمید- حرکت بیجا بکنین مختون سوراخ شده.مطمئن باشین سرعتم از شما دو تا بیشتره. دو برادر اسلحه شونو به یگانه دادن. - حالا برین تو...یالا. - مرسده خانم... - آقا افشین برو تو...در ضمن من مرسده نیستم اسمم یگانه ست. ***** کپ کرده بودم.من یه فکر دیگه در مورد مرسده...یعنی یگانه می کردم.می خواستم به مامان بگم بره خواستگاریش...خنده داره. با دست بندامون دستامونو به صندلی بست. - خب...تمام اطلاعاتت رو می خوام. خندیدم- کدومشون؟ - هرچی در مورد قتل سرهنگ و هر اتفاقی که به اون مربوطه داری. - اگه ندم.؟ - خانواده تو بهت نمیدم. از این همه پستی تعجب کردم.آرتین تقریبا داد کشید- ولشون نکنی خودم می کشمت آشغال هرزه. یگانه با کلتش محکم زد تو صورت آرتین.خون از دماغ آرتین زد بیرون. - به دفعه دیگه مضخرف بگی حسابت با کرام الکاتبینه. - آریتن یه لحظه...تو چی می خوای؟ یگانه سرشو مالش داد- خودت چی فکر می کنی؟ - من فکر می کنم تو اطلاعاتو از من می گیری...بعد همه مونو می کشی...ماموریتت اینه. - آفرین..خوب حدس زدی.دقیقا همینه. - پس من بهت اطلاعات رو نمی دم. کلتش رو گرفت طرفم.سوزش بدی تو پام پیچید.از درد تند تند نفس می کشیدم. - خیلی آشغالی. - یه چیز جدیدتر بگو عزیزم. بعد اومد طرفم و دستش رو روی گونه م گذاشت.سرمو تکون دادم. - می دونستی حیلی خوش قیافه ای؟ - در عوض تو عین دیوی. - هر طور میلته. گلوله بعدی تو دستم جا گرفت. آرتین داد زد- ولش کن لجاره. - مگه من به تو نمی گم درست حرف بزن. - خفه شو... یگانه با بی رحمی بهم نگاه کرد- اگر اطلاعاتو ندی داداشتو اول عقیم می کنم بعد با زجر جلوت می کشمش.مهتاب کوچولو رو بگو. هم پدرش می میره.هم مادرش و هم مادربزرگش. تو چطور می تونی ده سال دیگه تو روش نگاه کنی و بگی مادر و پدرش به خاطر تو مردن؟ نفس عمیقی کشیدم- باشه...تو بردی.فقط کاریشون نداشته باش.قول بده. - قول می دم. - تو کامپیوترمه.تو چند تا فایل پی دی اف. - رمزشونو بگو. - تو از کجا می دونی رمز دارن. - چون قبلا گشتم.بگو دیگه... اسلحه لعنتی شو سمت آرتین گرفت.داد زدم- باشه..باشه. آرتین - افشین اونا محرمانه ان. - آرتین چیزی نگو...تورو قرآن چیزی نگو. - رمزشون artafs213145 هست. سریع یادداشت کرد و بعد با لبخند گفت- ممنون. کلت طلایی رو گرفت سمتم. **** یگانه دوید بیرون.کمی دور و برش رو نگاه کرد. 206 مشکی رنگی رو دید که جلوش ترمز کرد.یگانه در جلو رو باز کرد و خودش رو پرت کرد توش. - برو... کیوان گاز داد.در بین راه کیوان پرسید- چی شد؟ - چی می خواستی بشه؟ - چکارشون کردی؟ - گلوله بارونشون کردم.بازم سوالی داری؟ - نه. - مهتاب و شیوا و مائده رو چکار کردی؟ - زنا مردن...بچه هه رو نکشتیم. - چرا؟ - سعید گفت می خواد نگهش داره. - بابا این خله. - فکر نکنم مشکلی داشته باشه.همه کس و کار اون بچه مردن.نگهش داره مگه چیه؟ - اون مورد رو ول کن...تموم شد.کی می رسیم؟ - اطلاعات رو گیر آوردی؟ - پ ن پ.بدون گرفتن اطلاعات یارو رو کشتم. - بده... - چیو؟ - اطلاعاتو دیگه. یگانه فلشی رو به کیوان داد. کیوان- رسیدیم. یگانه به خونه نگاه کرد.کیوان- خونه جدیدته.تمام وسایلت از جمله کلکسیون اسلحه خوشگلت هم تو خونه س. یگانه لبخندی خشک زد- مرسی. - برو تو ببین از خونه خوشت میاد.من همینجا منتظرم. کیوان کلیدها رو به یگانه داد و یگانه از ماشین پیاده شد.یگانه به سمت خونه ویلایی رفت.کلید رو توی قفل گذاشت و در را باز کرد. احساس کرد نیرویی اون رو به عقب هل داد و دیگه چیزی نفهمید. **** - دکتر نصیر...دکتر بیمارتون به هوش اومد. سعی می کردم چشمامو باز کنم اما خیلی سخت بود.صدای مردی گوشم رو پرکرد. - دخترم...دخترم سعی کن چشماتو باز کنی. بالاخره با زور بازشون کردم- آخ... - جاییت درد کنه؟ - همه جام... - اسمت چیه؟ - نمی دونم - مادر و پدر داری؟ - نمی دونم سعی کردم بلند بشم- چی شده؟ - دراز بکش دختر.خونه ت منفجر شده.جلوی خونه ت بودی.پرت شدی.سرت خورده به جدول.دو ماه بی هوش بودی. - من...پول بیمارستان رو میدم. - کی پول خواست...اونایی که آوردنت پولو دادن. - کیا؟ - نیم ساعت دیگه پیداشون می شه. - اسمشون چیه؟ - فکر کنم آرتین و افشین. - کی هستن؟ - بذار خودشون بیان... دوباره دراز کشیدم.چم شده بود.هیچی یادم نبود.حتی اسمم.سرم درد می کرد.خواستم بخوابم که در باز شد و دو تا مرد اومدن داخل. نمی شناختشون حتی اگر آشنا بودن.کمی جا به جا شدم.خیلی محکم و با جذبه نگاهم می کردن. - شما...شما کی هستین؟ یکی شون که دستشو باندپیچی کرده بود و کمی هم می لنگید پوزخند زد- نمی شناسیمون؟ - نه...نه. - بنده سرگرد افشین رضایی هستم ایشونم برادرم سرگرد آرتین رضایی. - چه نسبتی با من دارین؟ افشین - متوجه می شی... آرتین- دکترت گفته حافظه تو از دست دادی.غیر از اون مشکل دیگه ای نداری.مرخصی. - می گم شماها کی هستین؟ آرتین غرید- با ما میای بعد متوجه می شی. افشین آروم گفت- آرتین آروم... - اگه نگین با من چه نسبتی دارین از اینجا تکون نمی خورم.جیغ و داد می کنم که بریزن سرتون. افشین تند تند گفت- باشه...باشه.من شوهرتم. آرتین نیم نگاه متعجبی به برادرش انداخت. زیرلب گفتم- شوهر؟ افشین- چیه؟ معنی شوهرم یادت رفته؟ همونطور که میومد جلو گفت- بدو..لباسات توی کشوی بغل تخته.عوضشون کن بریم. - کجا؟ - خونت دیگه بدو... لباسامو برداشتم.آریتن رفت بیرون ولی افشین نشست روی تخت. - چرا اینجایی؟ - مگه چیه؟ - می خوام لباس عوض کنم. - خب بکن. - می شه بری بیرون. - نه. - من خجالت می کشم. - مشکلی نیست...می تونی با همین لباس بیمارستان بیای. بالاخره لباسامو عوض کردم اما دیدم که نگاهم نمی کرد.به روی خودم نیاوردم.داشتیم از بیمارستان میومدیم بیرون. - دست و پات چی شده؟ - یه آدم نامرد بهم شلیک کرد. خیلی بد نگاهم می کرد.آرتین رو پشت فرمون یه ماشین دیدم و رفتم صندلی عقب سوار شدم. - اسم من چیه؟ آرتین از آینه نگاهم کرد اما افشین هیچ عکس العملی نشون نداد.تکرار کردم - پرسیدم اسمم چیه؟ - مرسده...مرسده تهرانی. - آهان... - چند سالمه؟ - 27 سال. - بچه داریم؟ - نه. - تو مطمئنی شوهر منی؟ افشین یهو برگشت طرفم- چطور؟ - اصلا عین شوهرا باهام رفتار نمی کنی... پوزخندی زد- اونا مال شبه عزیزم. سرخ شدم. افشین- البته یه چیزی بهت بگم.ما هنوز ازدواج نکردیم.نامزدیم. - من مادر و پدر هم دارم؟ - نه. - کی مردن؟ - 6 سال پیش.خواهر برادرم نداری.انقدر سوال نپرس حال ندارم جوابتو بدم. - تو مادر و پدر داری؟ نگاه خشمگین آرتین داشت وجودم رو از بین می برد. آرتین- نه...نداریم. - شما ازدواج کردی؟ - بله...همسرم فوت شده.بچه هم ندارم. دیگه چیزی نگفتم.اینا چشون بود.می خواستن منو خفه کنن انگار.رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم.افشین دستمو گرفت و وارد آپارتمان شدیم و از پله ها بالا رفتیم.آرتین کلید رو از جیبش درآورد و در رو باز کرد.کفشم رو در آوردم و رفتم داخل. برگشتم و به افشین نگاه کردم- اتاقتمون کجاست؟ لب هاش رو به هم فشرد.اتاقی رو نشون داد.رفتم توی اون اتاق.توی یه کشو لباس پیدا کردم.یه لباس آستین سه ربع پوشیدم و شلوار جینمو درنیاوردم.شالمو پرت کردم یه گوشه که عکس یه زن رو دیدم با یه بچه بغلش.کنارش افشین و آرتین و یه زن مسن بودن. عکس رو برداشتم و رفتم تو پذیرایی.داشتن با هم حرف می زدن.خودمو کشیدم کنار تا منو نبینن. - جدا می خوای باهاش ازدواج کنی؟ - آره. - اجازه پدرش.. - دختر نیست. - از کجا می دونی؟ - توی بیمارستان به یه دکتر گفتم چک کنه. آرتین دستشو توی موهاش فرو کرد- اعصابمو به هم می ریزه. - فعلا کاریش نمی شه کرد. - نمی خوای بهش بگی؟ بلند گفتم – چیو به من بگه؟ افشین بهم نگاه کرد- گوش وایستاده بودی؟ - آره.بهم بگو...بگو من کیم.بگو چرا وقتی پدرم مرده برای ازدواج اجازه شو می خوای؟ چرا داداشت ازت می پرسه جدا می خوای باهام ازدواج کنی؟ مگه این قضیه جدی و شوخی داره؟ و بگو...اینا کین؟ آرتین سریع اومد کنارم و عکس رو ازم گرفت. - اینو می بینی...مامانمه.مرده.دو ماهه.اون زنه رو می بینی؟ اون زنمه.شیوا که اونم دوماه پیش مرد...اینم بچه مه..دو ماهه غیبش زده. الان هشت ماهشه.بازم بگم؟ - چرا دعوا می کنی؟ مگه تقصیر منه؟ یه ثانیه فکر کردم می خواد بگه آره...اما چیزی نگفت و از خونه بیرون رفت. افشین بهم نزدیک شد- دیگه در این موارد حرف نزن... همینجور که اون بهم نزدیک می شد عقب عقب می رفتم که خوردم به دیوار.افشین با دستش گردنمو گرفت و یه لحظه فهمیدم که لباش رو لبام بود.چه اشکالی داشت.ما با هم نامزد بودیم.همراهیش کردم. سرشو برد عقب- به حرفم گوش کن. سرمو تکون دادم- باشه... افشین و آرتین رفته بودن سرکار.نمی دونستم چرا در رو قفل کرده بودن اما به حرف افشین گوش دادم و اعتراضی نکردم.تصمیم گرفتم دستی به سر و گوش خونه بکشم.خیلی کثیف بود.رفته بودم سراغ کمد که واقعا مصداقی از کمد آقای ووپی بود.همه چیو ریختم بیرون.نیم ساعتی گذشته بود که یه جعبه نقره ای پیدا کردم.روش Y.R حک شده بود.درش رو باز کردم.یه کلت طلایی رو دیدم.با دو تا خشاب پر کنارش.یه چیزی دیدم.توی فکرم...پلک زدم تا از ذهنم بره.سرم رو تکون دادم.یه صدای واضح تو ذهنم پیچید. - یگانه...یگانه...یاشارو کشتن...یاشارو کشتن...یگانه. سرمو گرفتم تو دستام.نفس نفس می زدم. - یاشار...یگانه..اینا کین دیگه؟ کمد رو مرتب کردم و جعبه رو گذاشتم سر جاش.صدای در اومد.از اتاق اومدم بیرون. افشین- اون تو چکار می کردی؟ - داشتم تمیزکاری می کردم. کتش رو درآورد و آویزون کرد. - یگانه کیه؟ سریع به طرفم برگشت- کی؟ - یگانه...یگانه کیه؟ - از کجا می شناسیش؟ - نمی شناسمش. - از کجا اسمشو می دونی؟ - یه...صدایی تو سرم پیچیده بود آخه...می گفت...یگانه یاشارو کشتن. سرشو تکون داد- نمی دونم...نمی شناسم. سری تکون دادم و رفتم تو آشپزخونه تا شام درست کنم. پتو رو کشیدم روم تا بخوابم.صدای آرتین میومد. - دادگاه فعلا تشکیل نمی شه. - طبیعیه ...این دختره چیزی یادش نمیاد. - تو واقعا می خوای عقدش کنی؟ - آره...وگرنه بهمون اعتماد نمی کنه. - فقط اگه یادش میومد...فقط اگه می دونست چکارا کرده...خودم می کشتمش. - آرتین... - چی؟ زنم مرده.مادرم مرده و بچه م غیبش زده. - اون مامان منم بود.شیوا جای خواهرم بود...منم مهتابو دوست دارم...فکر نکن خودت فقط نگرانی. - سختمه اینجا زندگی کردن... - صبر کن.بذار یادش بیاد...شاید بدونه مسعود کجاست...شاید بدونه مهتابو کی برده. - دلم می خواد خفه ش کنم. - تو صبر داشته باش.به خاطر من...لااقل بتونیم مسعود رو محکوم کنیم. خیلی دلم می خواست برم جلو و ازشون بپرسم در مورد چی دارن حرف می زنن.من باید چی یادم بیاد و چرا آرتین آرزوی کشتن منو داره....اون کلت طلایی مال کیه...یه برق جلوی چشمام دیدم.یه مرد رو دیدم که روی زمین افتاد.پتو رو بیشتر کشیدم روم.این کابوس ها برای چی بود.چشمامو بستم. - یگانه....تو پاک نیستی.باید بسوزی.بایدبسوزی تا پاک بشی.همه چی تقصیر تو بود. از خواب پریدم.پتو رو پرت کردم یه گوشه و از اتاق اومدم بیرون.وارد پذیرایی شدم.همه جا خاموش بود.چراغ رو روشن کردم و رفتم تو اَشپزخونه تا یه کم آب بخورم. - چرا نخوابیدی؟ با وحشت برگشتم.افشین روی صندلی نشسته بود و به من زل زده بود. - خوابم نبرد. - خوابیده بودی...خودم دیدم.از خواب پریدی؟ - کابوس دیدم. - چی دیدی؟ - یه نفر بهم می گفت- که همه چی تقصیر من بوده. پوزخندی زد و چیزی نگفت. توپم پر بود- تو یه چیزی در مورد من می دونی و داری پنهونش می کنی و من اصلا از این قضیه خوشم نمیاد. - به موقعش. - موقعش کیه؟ - هر وقت جز الان ...ساعت 3 تصفه شبه...من می رم بخوابم.تو هم همینکار رو بکن. هنوز لنگ می زد و یه پاشو روی زمین می کشید.رفتم تو اتاقم و خودمو پرت کردم روی تخت. - مرسده حاضری؟ از تو آشپزخونه اومدم بیرون- برای چی؟ - بریم محضر. - الان؟ - پس کی؟ - باشه...صبر کن آماده شم. لباسام رو پوشیدم و ده دقیقه بعد تو راه محضر بودیم.آرتین رانندگی می کرد.درد پای افشین اجازه رانندگی رو بهش نمی داد. افشین- به حاجی زنگ زدی؟ آرتین - آره... - کاشکی یکی دیگه رو پیدا می کردیم که شاهد بشه. - کی مثلا؟ما کیو می شناسیم؟ سرهنگ مثلا؟ اگه می دونست که دو تاییمونو تیربارون می کرد... دیگه به این حرفاشون عادت کرده بودم...اگه ازشون می پرسیدم می زدن تو ذوقم و دیگه ادامه نمی دادن.برای همین سعی می کردم بیشتر گوش بدم و از حرفاشون سر در بیارم. - شناسنامه شو آوردی؟ - آره. - راستی سرهنگ گفت فردا بریم اداره کار واجب داره باهامون. - اوکی. چند دقیقه ای گذشت و رسیدیم.بعد از چند تا زوج نوبت ما شده بود.زوج هایی که همه خندون بودن و دست تو دست هم داشتن.نه مثل من و افشین.من از افشین چیزی نمی دونستم.یا شاید یادم نبود.برادر شوهرمم که به خونم تشنه بود.چی از این بهتر...مردی اومد و باهامون احوالپرسی کرد.احتمالا همون حاجی بود.حاج آقایی که اونجا بود و خطبه می خوند نگاهی به من کرد و پرسید. - اجازه پدرتون رو دارین؟ افشین فورا یه برگه روی میز گذاشت.عاقد نگاهی به برگه کرد و اخماش تو هم رفت. - باشه...شناسنامه هاتونو بدین. افشین شناسنامه ها رو داد.عاقد شروع کرد یه چیزایی رو به عربی خوندن.سرم درد می کرد.صدای عاقد تو گوشم پیچید. - سرکار خانم یگانه رنجبران فرزند رسول... - بله؟ عاقد تعجب کرد- بله خانم؟ - شما منو چی صدا کردین؟ افشین رو دیدم که نفسشو فوت کرد. عاقد- یگانه رنجبران. - ولی اسم من... با نگاه خشمگین آرتین آب دهنمو قورت دادم و چیزی نگفتم. عاقد- اسم شما؟ به تته پته افتادم- ه..هم...همینه...اسمم یگانه رنجبرانه. عاقد با شک بقیه خطبه رو خوند و با مهریه 14 سکه به عقد افشین دراومدم. **** خودمو پرت کردم تو ماشین- قضیه چیه؟ آرتین با خونسردی گفت- کدوم قضیه؟ - چرا بهم دروغ گفتین؟ چرا گفتین اسم من مرسده س در حالی که اسمم یگانه س. افشین جا به جا شد- الان مشکل فقط اسمته؟ تقریبا داد زدم- مشکل دروغ گویی شما دوتاست. آرتین عصبانی بهم نگاه کرد- زنک یه دفعه دیگه صداتو بردی بالا نبردیا...من صدام از تو بلندتره. افشین به برادرش توپید- آرتین...شما راه بیفت. ادامه داد- اولین باری که دیدمت خودتو به نام مرسده تهرانی بهم معرفی کردی.تمومه؟ - تو که می دونستی اسم من یگانه ست. - آره می دونستم خب که چی؟ - چرا به من نگفتی؟ - این مسله بزرگی نیست... - معلوم نیست چند تا دروغ دیگه بهم گفته باشی؟ - الان وقت جواب دادن به سوالای تو نیست.... - پس کی وقتشه؟اونی که شبا تو کابوسام میاد منو صدا می کنه و می گه یاشارو کشتن.یاشار کیه؟ - بذار برسیم خونه. - نه الان می خوام بدونم. افشین به آرتین اشاره کرد تا نگه داره بعد اومد صندلی عقب نشستوآرتین دوباره راه افتاد. - یاشار برادرت بود. بهت زده به نگاه کردم- برادرم؟پس...مرده؟ - آره...یاشار همکار من بود.من خانواده ش رو نمی شناختم.فقط می دونستم یه خواهر داره به اسم یگانه.روزی که یاشار کشته شد یگانه هم گم شد...کسی اثری ازش پیدا نکرد. - من...تو می دونی من کجا بودم؟ به جلو نگاه کرد- نه... - تو می دونی. داد زد- نه...باید خودت یادت بیاد. - شاید تا قیامتم یادم نیومد. - اهمیت نداره. - اذیت نکن منو. دستمو گرفت- بهم اعتماد کن. دستمو با خشونت کشیدم- هیچ وقت....من...به..یه...آدم دروغگوی پست...اعتماد...نمی کنم. چشماشو بست و یه لحظه بعد سیلی بود که تو صورتم نشست. با نفرت گفتم- ازت متنفرم.حدس می زنم که تو رو دوست نداشتم.تو داری بازم بهم دروغ می گی و ما هیچ نسبتی با هم نداشتیم نه؟ صدای بی رحمشو شنیدم- نه. - پس همینجا پیاده می شم. دستمو که رفت سمت در گرفت.هرکاری کردم نتونستم دستامو آزاد کنم.داد کشیدم- ولم کن. - کاری نکن بهت دست بند بزنم یگانه. با بی حالی تو چشماش نگاه کردم- حالم ازت به هم می خوره... با بی تفاوتی بهم نگاه کرد- هر طور میلته. سرمو تکیه دادم به در و تو دلم به زمین و زمان فحش دادم.


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: