رمان عشق و احساس من فصل 3
روی تخت نشستم و اشک هامو پاک کردم..این اشک ها هیچ فایده ای برام نداشت..نه دردی ازم درمان می کرد نه حتی تسکینم می داد..فقط دل زخمی و شکسته ی من رو به اتیش می کشید.. با باز و بسته شدن در نگاهم به اون سمت کشیده شد..زبیده اومد تو اتاق.. یه زن چهار شونه و قدبلند..چهره ی سبزه با چشمان مشکی..نگاهش جور خاصی بود..سنگین و دقیق.. به طرفم اومد و گفت :بلند شو..باید حاضربشی.. دستامو تو هم فرو کردم وگفتم :برای چی؟!.. --اقا امشب مهمون دارن..زود باش.. با حرص گفتم :اقاتون مهمون دارن..به من چه؟.. با خشونت گفت :زیادی حرف می زنی..تا نگهبان رو خبر نکردم بلند شو.. با خشم نگاهش کردم وگفتم :شما اینجا رسم دارید اگر زورتون به طرف مقابلتون نرسید سریع دست به دامن نگهباناتون بشین؟!.. چند لحظه مات نگاهم کرد.. بعد هم به طرف میز ارایش رفت وگفت :بلند شو بیا اینجا..باید اماده ت کنم.. دستامو گذاشتم رو تخت و گفتم :گفتم که نمیام.. --خیلی خب..پس با نگهبان طرفی.. نگاهم کرد..مجبوربودم سکوت کنم.. -مگه همین که تنمه چشه؟.. --اقا ازاینجور لباسا خوششون نمیاد.. -به درک..لابد ازاونایی خوشش میاد که دو وجب هم بلندیش نمیشه.. اره؟.. بی توجه به حرف من رفت سمت کمد و یه لباس به رنگ سفید که سرتاسرش سنگ دوزی شده بود رودر اورد..گرفت جلوم.. نگاهم روی لباس خشک شده بود..خیلی خوشگل بود..مثل برف سفید بود..سنگ ها و نگین هایی که روش کار شده بود درست مثل دانه های برف زیر نور افتاب می درخشید..ولی زیادی باز بود.. با غیض رومو برگردوندم وگفتم :من اینو نمی پوشم.. بدتر از من با صدای پر از خشونتی گفت :دست تو نیست که چی بپوشی وچی نپوشی..اینجا اقا تصمیم می گیرن..ایشون برای این عمارت قانون هایی گذاشتن که هر کس پیروی نکنه مجازات میشه.. تیز وبرنده نگاهش کردم.. ادامه داد :اگر نمی خوای به این زودی کاردست خودت بدی بهتره هر چی اقا میگن گوش کنی..الان هم دستور دادن اماده ت کنم و ببرمت پایین..مهمان های مهمی دارند.. سریع از جام بلند شدم و رو به روش ایستادم..قدش خیلی بلند بود..برای اینکه زل بزنم توی صورتش باید سرمو بالا می گرفتم.. -ولی کسی حق نداره به من زور بگه.. پوزخند زد وگفت :اینجا کسی جز اقا حق هیچ کاری رو نداره..یادت نره تو الان در اختیاره اقایی..جز اموالش محسوب میشی..برات پول داده..بهتره انقدر خودتو دست بالا نگیری..تو اینجا برده ای..پس خفه شو وگستاخی نکن.. از جملاتی که به زبون اورده بود تنم لرزید..احساس کردم روح تو بدنم نیست.. گفت من جزو اموال اون مرتیکه م؟!.. اره..درست می گفت ..منو خریده بود..اون پست فطرت من رو با پول کثیفش خریده بود.. یعنی انقدر بی ارزشم؟!..تا این حد؟!.. صدای در درونم می گفت :نه بهار..تو بی ارزش نیستی..دارن بی ارزشت می کنند..دارن بازیت میدن..میخوان به نابودی بکشوننت.. همه ی این جماعت قصدشون اینه که تو و امثال تورو بدبخت کنند..از زن بودنت..از ضعیف بودنت دارن سواستفاده می کنند.. می دونن دختری..می دونن تنهایی..برای همین دارن باهات چنین بازی کثیفی رو می کنند.. درست مثل یه عروسک کوکی تو دستاشونی..هر طور اونا بخوان باید براشون برقصی.. ثابت کن که تو بهاری..یه دختر ایرانی..تنهایی ولی بی اراده نیستی..زنی ولی ضعیف نیستی.. لگد بزن به باورهاشون..اینکه میگن بدبختی..اینکه میگن ناچیزی.. تو شیء نیستی..انسانی..پس نشون بده.. براشون برقص ولی نشکن..تو دستاشون باش ولی نذار تصاحبت کنند.. باهاشون مقابله کن ولی بازنده نباش..خودت رو ضعیف نشون نده..چون..شکار میشی.. بغض کرده بودم ولی نذاشتم بشکنه..روی صندلی نشستم..گذاشتم هر کار می خواد بکنه.. اونا میخوان بازیم بدن..منم میذارم باهام بازی کنند.. ولی به موقعش می فهمند که بهار عروسک نیست.. همون لباس رو پوشیدم..قسمت بازو برهنه بود..ولی قسمت سینه و شکم پوشیده از حریر وسنگ بود..سنگ های نقره ای وبراق که تلالو خاصی داشت..دور بازوم بازوبند نقره ای بست..لباس یه نقاب سفید داشت که اون رو هم برام بست.. -میشه با اون حریر سفید موهام رو ببندی؟!..به نظرم با اون سنگ دوزی های جلوش به لباس میاد!.. اولش یه نگاه به من ویه نگاه به لباس انداخت ..بعد هم حریر رو برداشت و انداخت رو سرم.. قصدم این بود کمی موهامو بپوشونه..وگرنه مردشوره خودشون ولباسشون رو ببره.. عین مجسمه سیخ سرجام نشسته بودم و اون هم داشت اماده م می کرد.. دونباله ی حریر رو حالت داد و انداخت یه طرف شونه م.. -چرا برام نقاب می زنی؟!.. --دستور اقاست.. با حرص گفتم :چرا هرچی من میگم میگی دستور اقاست؟..ازت سوال کردم..پس دلیلش رو بگو.. چند لحظه سکوت کرد وچیزی نگفت..کنار ایستاد .. سرد وخشک گفت :اقا دوست دارند وقتی با لباس عربی جلوشون ظاهر میشی نقاب داشته باشی ..به گفته ی خود ایشون اینجوری زیباییه چشم ها چند برابر میشه..و زمانی که ازت خواستند بازش کنی باید بی برو برگرد اینکارو بکنی.. تو دلم گفتم :پس برای همین تو خونه ی شیخ برامون نقاب زدن؟!..تا اقا خوشش بیاد..هه..مرتیکه ی هیز.. بازومو گرفت وبلندم کرد..دستمو با خشونت کشیدم..چیزی نگفت فقط نگاه تندی بهم انداخت.. کفش هایی از ترکیب رنگ نقره ای وسفید گذاشت جلوی پام..اونها رو هم پوشیدم..حتی تو اینه به خودم هم نگاه نکردم.. برام مهم نبود..ولی پلاک اریا توی اون همه سفیدی می درخشید و خودش رو به رخ می کشید.. اروم پلاک رو برگردوندم و پشتش رو نگاه کردم(بهار).. دو طرفش رو بوسه زدم.. زبیده کنار ایستاده بود و به من نگاه می کرد.. به طرف در رفت و گفت :دنبالم بیا.. نفس عمیقی کشیدم و پشت سرش حرکت کردم.. از طبقه ی پایین صدای موزیک عربی می اومد..همراه زبیده از پله ها پایین رفتیم.. مات و مبهوت وسط پله ها ایستادم..اینجا چه خبر بود؟!..اینجا خونه ست یا دیسکو؟؟!!.. نزدیک به 10 تا مرد عرب با لباس سرتاسر سفید و بلند دور یک میز نشسته بودند.. تو دستاشون لیوان های نوشیدنی بود.. سرخوش می خندیدند و نوشیدنی کوفت می کردند.. صدای خنده هاشون فضای سالن رو پر کرده بود.. 4 تا زن کمی اون طرفتر نوشیدنی می خوردند و با صدای بلند می خندیدند.. سرم داشت گیج می رفت..زبیده بازومو گرفت و منو کشید..مجبور به همراهیش شدم.. پایین پله ها ایستادم..نگاهم چرخید سمت راست..شاهد همراه 5 تا مرد کت شلواری هم تیپ خودش کنار ستون ایستاده بود و در حالی که یه لیوان نوشیدنی دستش بود مشغول کپ زدن با اون ها بود.. لوسترهای بزرگ کریستال به رنگ طلایی همه ی سالن رو روشن کرده بود.. همراه زبیده رفتیم سمت چپ.. دورتا دورسالن مبلهای استیل چیده شده بود.. گوشه ی سالن.. گروه ارکستر آهنگهای عربی میزد و 2 تا زن هم با لباس های مخصوص رقص وسط می رقصیدند.. تعداد مهموناشون همین قدر بود..روی صندلی نشستم..زبیده کنارم ایستاده بود.. نمی دونستم چرا منو اورده اینجا؟!..که چی بشه؟!..این جماعته الکی خوش رو نگاه کنم؟!.. سنگینی نگاه بعضی از مهمانان رو روی خودم حس کردم..اروم سرمو چرخوندم..چند تا ازاون مرد های عرب بدجور زل زده بودند به من..نگاهشون سنگین بود..زیر اون همه نگاهه خیره معذب بودم.. حس می کردم لختم و اونا هم دارن به تن و بدن برهنه م نگاه می کنند..سرخ شده بودم.. سعی کردم توجهی بهشون نکنم..رومو برگردوندم.. به زبیده گفتم :منو اوردی اینجا چکار؟!.. --ساکت شو..خودت به موقعش می فهمی.. زیر لب اداشو در اوردم..پس موقعش کیه؟!.. --بلند شو..اقا اومدن.. از جام تکون نخوردم..زبیده زیر بازومو گرفت و مجبورم کرد از رو صندلی بلند شم.. صورتمو چرخوندم وبه شاهد نگاه کردم..به طرف من می اومد..همه ی نگاهها روی اون بود.. رو به روم ایستاد..به ارکستر اشاره کرد تا ادامه بده..اون هم سرشو تکون داد و ریتم رو تند کرد.. شاهد نگاه دقیقی به سرتا پام انداخت و لباشو جمع کرد.. --خوبه..بد نیست.. رو به زبیده گفت :الیا و لیلی رو صدا کن.. زبیده اطاعت کرد و رفت اونطرف.. نگاهم به زبیده بود ولی نگاه خیره ی شاهد رو صورت من بود..کمی بعد من هم نگاهش کردم..با اخم کمرنگی زل زده بو د تو چشمام.. یه قدم نزدیک شد..بوی ادکلنش انقدر تند بود که با وجود نقاب هم حسش کردم.. سرد پرسید :اسمت چیه؟.. لبم رو با زبون تر کردم واروم گفتم :بهار.. یه تای ابروش رو داد بالا و سرشو تکون داد.. همون موقع زبیده همراه 2 زن جوون برگشت..شاهد با دیدن اون ها لبخند زد..حتی لبخندش هم پر از غرور بود.. به دخترها نگاه کردم..هر دو با لبخند و عشوه تو صورت شاهد خیره شده بودند.. اولین دختر یه لباس سرخ به تن داشت..لباسش مخصوص رقص بود..پر از منگوله و ریشه که ردیف دور کمرش بسته شده بود..صورت معمولی داشت..اون یکی هم همینطور..ظاهرا بد نبود..ولی لباس زننده ای به تن داشت..یه لباس شب به رنگ مشکی ..قسمت بالای سینه و بازو و همین طور ران های سفیدش برهنه بود.. شاهد به اون دختری که لباس سرخ تنش بود اشاره کرد وگفت :الیا.. از فردا کارت روشروع می کنی..می خوام بی نقص باشه..جوری که هر نگاهی رو به طرف خودش بکشه.. دختر که اسمش الیا بود با همون لبخند سرش رو تکون داد و نگاه دقیقی به من انداخت.. --باشه حتما..در عرض 1 هفته کاری می کنم که از همه ی رقصنده های دبی هم بهتر برقصه.. شاهد با رضایت سرشو تکون داد.. قبلم تند تند می زد..اینا چی دارن میگن؟!..رقص دیگه چیه؟!..برای چی باید یاد بگیرم؟!.. شاهد رو به اون یکی گفت :لیلی.. تو هم وظیفه ت اینه همه چیز رو که می دونی بهش مربوط میشه رو تمام و کمال بهش بگی..هیچی رو از قلم نمیندازی.. رو به هر دو گفت :در عرض 4هفته می خوام همه چیز اماده باشه..اگر 4هفته 1 روز بیشتر بشه و هیچ کدومتون کارتون رو خوب انجام نداده باشین..میندازمتون بیرون..یا خیلی بهتون لطف کنم..می سپرمتون دست شیخ.. لحنش انقدر کوبنده و ترسناک بود که رنگ از رخ اون دوتا پرید..تندتند سرشون رو تکون می دادن و جوری رفتار می کردند که رضایت شاهد رو جلب کنند.. با ترس اب دهانمو قورت دادم..چه اتفاقی داره میافته؟!..چرا از من میخواد اینکارا رو انجام بدم؟!.. همه ش خداخدا می کردم یکی پیدا بشه جواب این سوال ها رو بهم بده.. داشتم دیوونه می شدم..ذهنم قفل کرده بود..عین مجسمه خشک شده بودم.. اون 2تا کنارم ایستادن..شاهد همراه زبیده به طرف عرب ها رفت..دیدم که یکی از عرب ها دستشو به طرف من دراز کرد وبا انگشت منو نشون داد.. شاهد بدون اینکه برگرده و منو نگاه کنه..سرشو تکون داد و یه چیزهایی بهش گفت.. با اضطراب دستامو تو هم فشار می دادم..احساس می کردم توان ایستادن ندارم.. با بی حالی روی صندلی نشستم..کمی بعد اون دوتا هم رو به روم نشستن.. نگاهم به اون سمت سالن کشیده شد..شاهد در حالی که اروم اروم محتویات لیوانش رو می خورد با عرب ها بگو بخند می کرد.. صدای خنده هاشون توی سالن می پیچید..یکی از اون رقاص ها به طرفشون رفت .. جلوی شاهد خم شد و با عشوه کمرش رو تکون داد.. شاهد یه دسته اسکناس از توی جیبش در اورد وریخت رو سرشون..عرب ها سرخوش می خندیدند.. نگاهم به اسکناس هایی بود که زیر پاهای دختر در حال له شدن بودند. .نگاهم رو بالا کشیدم..روی لب های دختر لبخند بود..عشوه هاش بیشتر شده بود.. تو دلم گفتم :برای چی؟!..این همه عشوه و ناز برای کی؟!..برای اون پولا؟!..یا برای شاهد؟!..یه ادم عوضی؟!..ارزش داره؟!.. ولی صدایی در جوابم می گفت :تو که چیزی نمی دونی..شاید اون دختر مجبوره..شاید به این پول نیاز داره..هزار تا شاید وجود داره..این پول ها برای تو کثیفه ..ولی مطمئنا برای اون دختر و امثاله اون اینطور نیست که به خاطرش اینطور جلوی شاهد عشوه میاد.. با انزجار سرمو برگردوندم..به اون دوتا نگاه کردم.. تک سرفه ای کردم وگفتم :میشه یه سوال بپرسم؟..خواهش می کنم جوابم رو بدید.. الیا نگاهم کرد وگفت :بپرس.. بی معطلی گفتم :اینا می خوان با من چکار کنن؟!.. الیا به لیلی اشاره کرد وگفت :این وظیفه ی توست..خودت بهش بگو.. لیلی نیم نگاهی به شاهد انداخت.. بعد هم نگاهش چرخید رو صورت من.. -- الیا بهت رقص یاد میده اولین قدم همینه..وقتی اماده شدی اولین بار برای اقای شاهد می رقصی..اگر پسندید و به دلش نشستی قبولت می کنه و میذاره بمونی تا توی مهمونی ها و در خلوت براش برقصی..ولی اگر قبولت نکرد به عنوان هدیه تورو میده به یکی از شیخ ها.. لباشو جمع کرد وادامه داد :شانس بیاری رقصت به دلش بنشینه وگرنه حسابت پاکه..تا وقتی پیش خودشی به نفعته ولی پیش اون شیخ های کثیف و مزخرف دوام نمیاری.. به زور اب دهانمو قورت دادم..باورم نمی شد..یعنی من باید برای شاهد برقصم؟!.. همین رو به لیلی گفتم که در جوابم گفت :این که چیزی نیست..رقص قدم اوله..تو خیلی کارا باید انجام بدی..اقای شاهد چند تا دیسکو و کلوپ توی بهترین نقاط دبی داره ..دیسکوهای مشهوری هم هستند..بعد از یه مدت میری اونجا و توی دیسکوش کار می کنی.. با صدای نسبتا لرزانی گفتم :چه کاری؟!.. اینبار الیا گفت :رقص..پذیرایی..شاید هم مسئولیت بار رو بده بهت..البته باید دید می تونی از پسش بر بیای یا نه.. -خب..بعدش چی میشه؟!.. --اگر شاهد ازت راضی باشه که هیچی..پیشش می مونی..ولی اگر دلشو بزنی یا براش دردسر درست کنی..اون موقع تورو میده به شیخ.. کف دستم عرق کرده بود..پشتم تیر می کشید..حالت عصبی بهم دست داده بود..به گوش هام اطمینان نداشتم که این حرفا راست باشه..نمی تونستم لب از لب باز کنم.. احساس می کردم هر ان امکان داره از حال برم.. رقص؟!شاهد؟!دیسکو؟!..شیخ های عرب؟!.. خدایا سرم داره منفجر میشه.. بی توجه به اون دوتا و افراد حاضر در سالن از جام بلند شدم و زیر اون همه نگاه سنگین و خیره از پله ها رفتم بالا.. طاقت نداشتم..می ترسیدم..از نگاه اون عرب ها هراس داشتم..در اتاق رو باز کردم وخودمو پرت کردم توش..لب تخت نشستم..هنوز تو بهت حرف های اون دوتا بودم..با حرص نقاب رو از رو صورتم برداشتم.. کمی به روتختی براق و طلایی نگاه کردم..اروم اروم نگاهم تار شد..اشک نشست توی چشمام..سرمو گرفتم تو دستام و تا می تونستم فشار دادم..داشت می ترکید..هر ان امکان می دادم از این همه فکر و استرس منفجر بشه.. مگه من ادم نبودم؟..مگه حق زندگی نداشتم؟..چرا کارم به اینجا کشید؟.. ای کاش قلم پام می شکست و نمی رفتم تو شرکت پدر کیارش..ای کاش به حرف مادرم گوش می کردم و به این زودی برای کار اقدام نمی کردم..خدایا این چه بدبختیه که گرفتارش شدم؟.. شونه م از زور گریه می لرزید..از بیرون همچنان صدای موسیقی عربی می اومد.. تقه ای به در خورد..اروم سرمو بلند کردم..در باز شد..الیا تو درگاه در ایستاد..کمی نگاهم کرد..بعد هم اومد تو در رو بست.. به طرفم اومد..کنارم روی تخت نشست..سکوت کرده بود..من هم چیزی نمی گفتم..با پشت دست اشک هامو پاک کردم.. دستشو گذاشت روی شونه م..برگشتم ونگاهش کردم..نگاهش گرفته بود.. لبخند کمرنگی زد وگفت :تورو که می بینم یاد خودم میافتم..یاد اون روزهای اولی که وارد دبی شدم..به دست شیخ ها افتادم.. سکوت کوتاهی کرد وادامه داد :قبل از تو به خیلی ها تعلیم رقص دادم..انقدر که شمارششون از دستم در رفته..ولی می خوام برای اولین بار از گذشته م برای یکی بگم..چون تو نگاه تو یه چیز خاصی هست..یه جور امید..انگار که هنوز باور نداری ته خطی.. فکر می کنم دختر قوی هستی..برعکس دخترایی که تا حالا اومدن اینجا..همون 1 ساعت اول سر ناسزگاری میذاشتن ولی همین که چشمشون به زرق و برق این عمارت می افتاد سریع یادشون می رفت که برای چی به اینجا اومدن.. خیلی هاشون فکر می کردن اینجا بهشته..ولی راه جهنم رو در پیش گرفته بودند وخودشون ازش بی خبر بودند.. اه کشید وگفت :ولی تو با اینکه این عمارت رو دیدی..شاهد رو دیدی..و همینطور این لباس ها و اتاق و ندیمه ی مخصوص..ولی باز هم داری بی قراری می کنی.. همون موقع که لیلی برات همه چیز رو توضیح داد ترس رو تو نگاهت دیدم..ولی اینو هم دیدم که داشتی سرکوبش می کردی..نمی خواستی کسی بفهمه.. من خیلی ساله توی این عمارت کار می کنم..به دخترایی که شاهد میاره رقص یاد میدم..همه جور دختری دیدم..چه ایرانی..چه هندی..چه امریکایی..فرق نمی کنه..همه رو اموزش می دادم و اونا هم میرفتن تو دیسکوها و کلوپ ها ی شاهد مشغول می شدند.. سکوت کرده بودم..صداش غمگین تر از قبل شد..ادامه داد.. -- اسم اصلی من فاطمه ست..همه ش 16 سال داشتم..خونمون تهران بود..پایین ترین نقطه ی شهر..فرزند اخر خانواده بودم..یه خانواده ی نسبتا فقیر..6 تا خواهر وبرادر بودیم..پدرم کارگری می کرد و مادرم خونه دار بود.. شبی نبود که از دست پدرم کتک نخورم..پدرم یه مرد عصبی بود..نمی شد طرفش رفت..به حرف دوم نمی کشید که ازش کشیده می خوردی.. حتی یادمه برادر 10 ساله م رو یه شب از خونه انداخت بیرون..پاییز بود..هوا کمی سوز داشت..ما گریه می کردیم..مادر بیچاره م ضجه می زد..ولی بابام کمربندشو گرفته بود دستش و نمیذاشت کسی به داداشم کمک کنه.. هر کس می رفت جلو با کمر بند می افتاد به جونش.. داداشم گناهی نداشت..می رفت مدرسه..جورابش پاره بود..بچه ها مسخره ش می کردن..از بابام خواست یه جوراب نو براش بخره که بابام اینطور افتاد به جونش و وقتی خوب کتکش زد از خونه پرتش کرد بیرون.. اشک صورتش رو پوشونده بود..با شنیدن حرف های الیا دلم براش سوخت..چشم های من هم به اشک نشسته بود..


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: