-- باشه بهتون خوش بگذره..ایشاالله به سلامت برین و برگردین..
موندم اینو واسه چی بهش گفتم؟!..لال بمیری تو دختر..
از میز که جدا شد نگاش کردم..به طرفم می اومد..جلوی روم که ایستاد نگامو از صورتش به یقه ی پیراهنش دوختم..یه پیراهن خاکستری فوق العاده تیره..این چرا همیشه عزاداره؟!..یه بار ندیدم رنگ روشن بپوشه..همه ش تیره..
حتی رنگ دیوارای اتاقشم تیره ست..
بوی ادکلنش.. ت ح ر ی ک کننده نبود ولی تلخ بود..بوش معرکه ست و همینطور..خاص..
-- برات مهمه؟!..
با این حرفش که کاملا جدی بود نگام رنگ تعجب به خودش گرفت..زل زدم تو چشماش..اونم همینطور..
-چی برام مهمه؟!..
رک جوابمو داد: اینکه من به سلامت برگردم ویلا..
به من من افتادم..
-خـ..خب چیزه..من..من..
-- تو چی؟!..
نفس عمیق کشیدم..خبرم چرا هول شدم من؟!..
- خب هر کس دیگه ای هم بود ..حتما همینو می گفت..
--نه..
-چی نه؟!..
-- هیچ کس تا حالا اینو بهم نگفته بود..
چشمام از تعجب گرد شد..
-واقعا؟!..آخه مگه میشه؟!..
سرشو تکون داد..اروم حرف می زد..ولی اخماش تو هم بود..
-- دقیقا..تو اولین نفری..
- فکرنمی کردم اینو صادقانه بهم بگین..
--چطور؟!..
- خب ..از اونجایی که این مدت تونستم تا حدودی شما و اخلاقتون رو بشناسم..یه جورایی انگار خیلی تودارین..
-- اره هستم..ولی این حرف ِ من جزو تودار بودنم محسوب نمی شد..خواستم که دلیلش رو بدونم..
- دلیلی نداشت..همینجوری گفتم..
پوزخند زد..
--همینجوری؟!..خیلی جالبه..
نیم نگاهی به صورتم انداخت وپشتشو بهم کرد..
به تابلویی که روی دیوار بود خیره شد..تابلویی از منظره ی یه جنگل ِ تاریک..وهم برانگیز بود..ولی در عین حال که می تونست ترسناک باشه ستودنی هم بود..عاشق نقاشی بودم..
- هنوزم تصمیم داری به دیدن اون دکتره بری؟..
-- منظورتون فرهاد ِ ؟!..اره باید ببینمش..
--چرا باید؟!..
- خب مدتیه ازش بی خبرم..اونم همینطور..نمیتونم اینو نادیده بگیرم..
برگشت..چشماشو خمار کرده بود..
-- چرا برات مهمه که از نگرانی در بیاد؟!..
- چون فرهاد تنها کسی ِ که برام مونده..مثل برادرم دوستش دارم..حتی از برادر خودم بیشتر کمکم کرده..
ابروهاشو بالا برد و لباشو به روی هم فشرد..چند لحظه مکث کرد و با نگاهش سرتا پام رو از نظر گذروند..و در اخر تو چشمام ثابت موند..
-- انگار موضوع جالبتر از اون چیزیه که فکرشو می کردم..
- کدوم موضوع؟!..منظورتون چیه؟!..
-- مهم نیست..فقط تو مطمئنی اون مرد حسش نسبت به تو متقابله؟!منظورم حس خواهر و برادری ِ..
با این حرفش بیش از پیش تعجب کردم..
چی داره میگه؟!..
خب معلومه که همینطوره..
-چرا باید اینا رو به شما بگم؟!..
چیزی نگفت..رفت و پشت میزش نشست..
توی این اتاق از تختخواب و اینه ی قدی خبری نبود..این اتاق درست مجاور اتاق خوابش بود..اتاقی که بی شباهت به اتاق کار نبود..
--ارسلان من رو به همراهه تو دعوت کرده..و می دونی که من جلوش وانمود کردم که تو معشوقه ی منی..
- اره خب ولی شایان حتما تا الان بهش گفته هیچی بین ما نیست..
-- نه نگفته..
-نگفته؟!..مگه ممکنه؟!..
--اره ممکنه..چون من ازش خواستم که چیزی بهش نگه..
-خب چرا؟!..اون شیدا یا هر دختر دیگه ای نیست که بخواین به این بهانه دکش کنین..
-- تو چیزی نمی دونی..پس هیچی نگو..
- حالا از من چی می خواین؟!..
بی مقدمه گفت: اینکه با من توی این سفر همراه باشی..در ظاهر به عنوان معشوقه نه..یک همراه.. که البته ارسلان جور دیگه ای فکر می کنه..
با شنیدن این حرف از دهان آرشام چند تا حس با هم هجوم اوردن طرفم..
تعجب..
ناراحتی..
عصبانیت..
وحتی خوشحالی..
که همه رو تو چندتا جمله سرش خالی کردم..
- اولا من قبول کردم فقط جلوی شیدا باهاتون همکاری کنم چون خودمم چشم دیدنشو نداشتم اونم واسه خاطره حرفایی که بهم زده بود و اینکه تموم مدت منو تحقیر می کرد..
دوما با کاری که اون شب کردین بهم ثابت شد هرکار بخواین می کنین و به هیچ وجه هم به طرف مقابلتون بها نمی دیدن که شاید اون از کارای شما خوشش نیاد یا تفکراتش یه چیزی خلافه ذهنیت و افکاره شما باشه..
خودش فهمید منظورم به ب و س ه ش اونم اونطور غیرمنتظره و.. گرم بوده که.. لبخند کجی که روی لباش داشت پررنگتر شد..
با حرص ادامه دادم: سوما قبلا هم گفتم که من عروسکه خیمه شب بازی شما نیستم که به هر ساز شما برقصم و هرکار خواستین باهام بکنین..همون اولم گفتم من چطور دختریم و اخلاقم با دخترایی که دوره تون کردن کاملا فرق می کنه..
نفسمو که تموم مدت حبس کرده بودم تا بتونم پشت سر هم جملاتم رو ردیف کنم و تحویلش بدم رو دادم بیرون..
هیچی نمی گفت..فقط با همون لبخند کج که بی شباهت به پوزخند نبود منو نگاه می کرد..
رفتم سمت در و در همون حال گفتم: شبتون بخیر..
ولی با شنیدن صداش و حرفی که زد دستم رو دستگیره خشک شد..
-- شاید با قبول این درخواست از جانبه من بتونیم بر سر رفتن یا موندن تو اون هم توی این ویلا یه تصمیماتی بگیریم..
برگشتم طرفش..تعجب رو تو چشمام دید که سرشو تکون داد..
- منظورتون چیه؟!..
-- فکر می کنم منظورم کاملا روشن بود..تو درخواست منو قبول می کنی و از طرفی من در مورد رفتن یا موندن تو یه تصمیم جدی می گیرم..
- مگه همین الانش تصمیمتون رو نگرفتین که من باید برای همیشه اینجا بمونم؟!..
-- خب همیشه یه استثنا وجود داره..
-یعنی من..می تونم به رفتن از اینجا فکر کنم؟! یا حتی امید داشته باشم؟!..
-- شاید..
-دیگه شایدش واسه چیه؟!..
--همه چیز بستگی به تصمیمی داره که تو می گیری..یا تا آخر این 1 ماه با من می مونی اخرش هم بدون شایان و یا تا آخر عمرت اینجا موندگار میشی و مسئله ی شایان به من مربوط میشه..
- ولی..منظورتون از اینکه می گین تا آخرش با شما بمونم..چیه؟!..
-- شایان 1 ماه به من فرصت داده..تو هم طی این 1 ماه به عنوان معشوقه ی من جلوی ارسلان نقش بازی می کنی..
پوزخند زدم گفتم: اوهـــو..حالا گرفتم چی شد..بعدش هم سر 1 ماه منو تحویل میدی به شایان و اونوقت شما رو بخیر و ما رو به سلامت اره؟..نچ.. از این خبرا نیست ..
-- چرا هر دقیقه لحن بیانت تغییر می کنه ؟!..اینو بدون یه بار دیگه حرفم رو قطع کنی شده باشه تو اتاق به زنجیر می کِشمت ولی نمیذارم حتی باغ این ویلا رو ببینی چه برسه بیرون از اینجا..
سکوت کردم..می خواستم حرفاشو بزنه..
چه زودم قاطی می کنه..همه ش یا اخم داره یا جدی داره حرف می زنه..
-- توی این 1 ماه نقش معشوقه ی من رو داری و بعد از اون بهت قول میدم کاری کنم دست شایان بهت نرسه که هیچ، حتی چشمش هم بهت نیافته..
- مثلا می خواین چکار کنین؟!..
-- تو به اونش کار نداشته باش..ولی اینو بدون قول آرشام قول ِ..
- اره ..لابد مثل همون قولی که به شایان دادین..
-- شایان قضیه ش جداست که به تو هم مربوط نمیشه..
- چرا ازم همچین درخواستی رو می کنین؟!..چرا فقط جلوی ارسلان؟!..
-- اگه به تو ربط داشت اینو بدون حتما بهت می گفتم..موضوعه من و ارسلان 2 موضوعه کاملا جدا از همه ..
- خب چرا من؟!..
-- چون تو رو به عنوان معشوقه م جلوش معرفی کردم..نمی تونم کس ِ دیگه رو جای تو بذارم..
- یعنی می تونم مطمئن باشم که سر 1 ماه ازادم و دست شایان هم بهم نمی رسه؟!..
-- مطمئن باش..........حالا چی؟..تصمیمت چیه؟..
سکوت کردم..تصمیم سختی نبود..حس می کردم می تونم بهش اعتماد کنم..هم نگاهش و هم نوعه بیانش این اعتماد رو تو قلبم ایجاد می کرد..
به دلم که رجوع کردم می گفت بگو قبوله..عقلمم همینو می گفت..
مگه خلم بگم نه؟!..قضیه ی شایان واسه من شده یه کابوس..اینکه از دستش خلاص شم ارزومه..
ولی خلاص هم بشم دست از سرش بر نمی دارم..اون خانواده ی منو ازم گرفت..
مادرم..
پدرم وبرادرم..
و حالا منی که موندم باید تقاص خون اونا رو از این نامرد پس بگیرم..
و خیلی خوب می دونستم باید چکار کنم..
- باشه من حرفی ندارم..این 1 ماه رو هم صبر می کنم..
سرشو به ارومی تکون داد..دستاشو گذاشت رو میز و کمی به جلو خم شد..
-- مطمئن باش تصمیم درستی گرفتی..
- ولی به شرطی که توی این مدت ..شما کاری نکنی از تصمیمم پشیمون بشم..
فهمید چی میگم..
گره ی ابروهاش محکمتر شد..یا بهتره بگم اخماش حسابــــی رفت تو هم..
--کسی حق نداره به من دستور بده که چکار کنم و چکار نکنم..می تونی بری ..
منم خودمو نباختم..
با اینکه از این ادم و اخماش یه جورایی حساب می بردم و گاهی جوری باهام رفتار می کرد که حد خودمو بفهمم ..
- منم حرفامو زدم..شب بخیر..
معطلش نکردم و از اتاق اومدم بیرون..ولی تا رفتم تو اتاق خودم دلم می خواست جیغ بکشم که چــــــی؟!..
اگه حالا پیش خودم رو حسابه معشوقه شدنم نباشه و اون یه تیکه رو فاکتور بگیرم .. می تونستم تو این سفر باهاش باشم..وای عالی میشه..
نشستم رو تخت..تو فکر بودم..
نه به اون موقع که فهمیدم می خواد بره پکر شدم وحتی اشتهامم کور شده بود..نه به الان که از بس شارژ شده بودم دوست داشتم جیغ بزنم و بگم خداجون نوکرتـــــــم..
ولی فرهاد چی؟!..
باید یه جوری آرشام رو راضی می کردم که فردا برم دیدنش..پس فردا که باهاش برم دیگه معلوم نیست کی بتونم ببینمش..وقتی هم برگردیم که دیگه دیر شده..
حالا کاملا اشتهام باز شده بود..رفتم تو اشپزخونه که یکی دو تا از خدمتکارا و بتول خانم اونجا بودن..
نشستم پشت میز و با لبخند رو به بتول خانم گفتم: چیزی از غذای امشب مونده بتول خانم؟..انگار گشنمه..
با تعجب خندید..
-- اره دخترم غذا هست..الان برات میارم..چی شده حس می کنم خیلی خوشحالی؟!..
- نه همینجوری..چیزی نشده..
بشقاب غذا رو گذاشت جلوم..
-ممنونم..دست و پنجه تون طلا..
-- نوش جانت مادر..
با اشتها غذام رو می خوردم..
فکرم به این سفر نبود..پیش آرشام بود که می خواستم باهاش همسفر بشم..
انقدر شوق داشتم که به این فکر نمی کردم چرا ازاین بابت این همه خوشحالم؟!..
***************************
«آرشام»
وارد شرکت شدم که همزمان شیدا رو،رو به روی خودم دیدم..نگاهمون درهم گره خورد ..نگاهی اجمالی به سر تا پاش انداختم و همراه با پوزخندی که بر لب داشتم از کنارش رد شدم..
جلوی میز منشی ایستادم..با دیدن من تو جاش ایستاد ..شیدا هم کنارم بود..
--سلام قربان..صبحتون بخیر..
سرمو تکان دادم ..
- بیا اتاقم باهات کار دارم..
-- چشم قربان..
راه افتادم ..صدای قدم های شیدا رو از پشت سر شنیدم..کیفمو روی میز گذاشتم و روی صندلی نشستم..
شیدا بدون اینکه اجازه بدم رو به روی من رو صندلی نشست..
منشی در حالی که چند تا پوشه در دست داشت جلوی میز ایستاد..
با اخم و صدایی پر تحکم رو به شیدا کردم و تقریبا با صدای بلند گفتم: خانم صدر من کی اجازه ی ورود به اتاقم رو به شما دادم؟!..
در کمال گستاخی نگاهش رو درون چشمانم دوخت..با لحنی که حرص درونش رو کاملا برملا می کرد در جوابم با غرور گفت: باهاتون کار داشتم اقای مهندس..کاملا فوری ِ..
- کارتون هر چی که می خواد باشه هر چند فوری و الزامی، تا قبل از اینکه من بهتون اجازه ی ورود ندادم سر خود چنین اجازه ای رو ندارین..پس بفرمایین بیرون ..
با عصبانیت از جا بلند شد و رو به روم ایستاد..یک دستشو روی میز گذاشت ..
-- من یکی از شرکای شما هستم و فکر نمی کنم برای ملاقات ِ شما اون هم در هر ساعت از زمان کاری باید وقت قبلی بگیرم..
- پس باید بدونین اینجا رئیس من هستم و من میگم که کی چه کاری رو در چه زمانی انجام بده..بفرمایین بیرون و بیشتر از این با من بحث نکنید خانم..
-- ولی کار من همینجاست..دقیقا با شما..
طاقتم تموم شد..خیلی غیرمنتظره از روی صندلی بلند شدم و مشتم رو روی میز کوبیدم..ترسید ویک گام به عقب برداشت..
فریاد کشیدم: برو بیرون و تا خبرت نکردم نمیای تو اتاق..
تو نگاهش ترس رو دیدم..حتی منشی هم که که تقصیری نداشت با این عمل ِ من وحشتزده پوشه ها رو بغل گرفته بود و من رو نگاه می کرد..
شیدا لبانش را به روی هم فشرد .. با قدم هایی بلند از اتاق بیرون رفت و در رو محکم به هم کوبید..
سرمو خم کردم و چند بار نفس عمیق کشیدم ..به گردنم دست کشیدم و روی صندلی نشستم..
رو به منشی گفتم: این پوشه ها چیه؟!..
هنوز هم ترس رو تو چشماش می دیدم..
--قـ..قربان اینا رو باید امضا کنین..مربوط به شرکتای طرف قرارداد هستن..
--کدوم شرکت ها؟!..
-- ققنوس و شمیم..
- بسیار خب ..قبل از اینکه یه نگاه بهشون نندازم امضا نمی کنم..بذار رو میز..
--چشم قربان..فقط گفتن چون قرارداد بسته شده برای عملی کردن این پروژه عجله دارن..گفتن که باهاشون تماس بگیرین..
-در خصوص سیستم های جدید چیزی نگفتن؟!..
-- خیر قربان..
پرونده ها رو گذاشتم تو کشوی میزم ..
- من برای یه مدت نسبتا کوتاه نیستم..اگه کسی با من کار داشت بگین مهندس رفته مسافرت ..و حد الامکان اگه با من کار ضروری دارن بگین به همراهم زنگ بزنن..هر خبری که تو شرکت شد مو به مو به من گزارش می کنی..هر حرکتی که دیدی و هر حرفی که شنیدی..شیرفهم شد؟..
--حتما قربان..خیالتون راحت باشه..
- کوچکترین کوتاهی ازت ببینم بدون فوت وقت اخراجی..و اگه ببینم در نبوده من بر علیهم و به سود دیگران کاری رو انجام دادی..قبل از اینکه اخراج بشی مجازات سختی رو متحمل خواهی شد..منظورمو کامل متوجه شدی؟!..
ترسید..من من کنان سرش رو تکان داد ..
-- بـ..بله قربان..گـ..گفتم که خیالتون راحت باشه حواسم هست..
-بسیار خب می تونی بری..به خانم صدر بگو بیاد اتاقم..
-- چشم قربان..با اجازه..
و از اتاق بیرون رفت..
هر دو آرنجمو روی میز گذاشتم..دستامو مشت کردم و پیشونیم رو بهشون تکیه دادم..
نمی تونستم قبل از رفتنم از خیر شیدا بگذرم..باید تکلیفش رو یکسره می کردم..
منتظرش شدم..به صندلیم تکیه دادم و انگشتانم رو درهم گره کردم..صدای کفش های پاشنه بلندش رو حتی از پشت در به راحتی می شنیدم که هر لحظه نزدیک تر می شد..
دستگیره کشیده شد و شیدا ابتدا در درگاه اتاق ایستاد و نگاهی مملو از خشونت به من انداخت..وارد شد و درو بست..
ارام وشمرده به طرفم امد و روی صندلی نشست..
نگاهم رو ازش نگرفتم ..اون هم همینطور..
به حالتی مسخره چشمانش رو باریک کرد و گفت: چه عجب اجازه فرمودین مهندس تهرانی..ما کم سعادت شدیم یا شما ما رو پایین تر از خودتون می بینین؟!..قبلا خیلی بهتر از اینها با من رفتار می کردی..
لحنم کاملا جدی و کوبنده بود..
-- من به هر کس و ناکسی چنین سعادتی نمیدم خانم صدر..تا جایی که یادم میاد رفتارم با شما کاملا دوستانه بود..مگه اینکه شما جز این فکرکرده باشید..
-- نبوده آرشام..چرا با من اینکارو کردی؟!..چرا باعث شدی جلوی اون همه ادم غرورم خرد بشه؟!..
- به همون دلیل که تو و پدر ِ به ظاهر محترمت برای اموال من کیسه دوختین و منتظر یه فرصته مناسب که به راحتی تموم دارایی ِمن رو تصاحب کنید..اون هم با نقشه ای کاملا فریبکارانه توسط حلیه گری چون تو که می خواستی از راه عشق من رو به سمت خودت بکشی که خب..
پوزخند زدم..
- دیدی که تیرت به سنگ خورد..الان اینی که رو به روته من هستم و پیروز ِ این بازی..و این تویی که بازنده بیرون از گود داری من رو تماشا می کنی..
دندونامو از روی خشم به روی هم ساییدم و از میان لبان فشرده شده م غریدم: نفرتی که از تو و کسایی که هم قماشه تو هستن دارم فراتر از اون چیزیه که حتی بتونی بهش فکر کنی..ارزوی من خرد شدن افرادی مثل شماهاست..وقتی که می بینم شکست خوردین..به اونچه که می خواستین نرسیدین..بهم حس لذت میده..لذتی وافر..لذتی ناتمام..
آرشام به ارومی یه نسیم وارد زندگی شماها میشه ولی وقتی که پاشو خارج از زندگیتون میذاره چیزی جز ویرانی اون هم بر روحتون برجا نمیذاره..روحتون رو به نابودی می کِشم..با جسمت کار نداشتم..چون روحت رو تو چنگ داشتم ..
فکر کنم اینو بدونی که هر ادمی از طریق روح بیشترین اسیب رو می بینه..اسیبی که حتی با یه خنجر ِ تیز هم نمیشه این حس ِ درد رو ایجاد کرد..
بهت زده نگاهم می کرد..اشک درون چشمانش حلقه بست..
و تیر خلاص رو زدم..
- خنجر توی دستام مرئی نبود ولی می بینی که تا چه حد موفق بودم..تو خرد شدی..شکستی..تو اوج بودی و به حسابه خودت داشتی من و تمومه داراییم رو ازان ِ خودت می کردی..ولی حالا چی شد؟..به ته خط رسیدی ودیدی این تویی که باختی..و برنده کسی نیست جز..آرشام..
کسی که می باید بازنده ی این بازی باشه ولی آرشام کسی نیست که رو دست بخوره..
نگاهم رو خمار کردم و کمی به جلو خم شدم..
جملات همچنان مرموز ولی در عین حال دردناک از میان لبانم خارج می شد..
- با حس انتقامی که تو من شعله می کشید پا به زندگیت گذاشتم شیدا صدر..می خواستم وابسته تر از اینی که هستی بشی ولی دیدم نه..حالا این تویی که برای من نقشه کشیدی..نباید میذاشتم بیش از این پیشروی کنی..من هر ریسکی رو نمی پذیرم..همین که کمی نرمش از جانبه من دیدی خودت رو باختی..
چون توقع نداشتی آرشام به همین راحتی تو تله ی تو بیافته..بنابراین ادامه دادن این بازی بیش از این جایز نبود..تا همینجاش هم پیش خودت زیادی حساب کرده بودی که من به راحتی تمومش رو لگد مال کردم..
صورتش غرق در اشک بود و من همچنان ادامه می دادم..
لحنم مملو از نفرتی بود که قلبمو به اتش می کشید..
- اوه راستی اینو هم بگم که من از جانب تو هیچ سرمایه ای رو وارد شرکت نکردم..تعجب کردی نه ؟..اره خب به صورت صوری این کارا انجام شد..ولی در واقعیت..همچین چیزی وجود نداشت..
اون سرمایه همین امروز بعد از اینکه تو وارد شرکت شدی توسط یکی از زیردستای ِ من به منزلت فرستاده شد..
می تونستم به حسابت واریز کنم ولی اینکارو نکردم تا بتونی تموم سرمایه ت رو اینکه مُهر ِ برگشت خورده بود رو با چشم ببینی..چه به صورت قانونی و چه هر طور که خودت بخوای تو از حالا به بعد تو این شرکت هیچ سِمتی نداری..از قبل هم نداشتی..تمومش نقشه ی من بود..در ضمن به دنبال رد پایی از من تو گذشته ی خودت نباش..من اثری از خودم به جای نمیذارم..
تموم مدت به صورت آزمایشی اینجا فعالیت می کردی که خب از حالا به بعد اخراجی..اسنادی که دستت بودن و صدق این شراکت رو ثابت می کرد تمومش تا الان نابود شدن..
فکر می کنم دیروز درست جلوی ویلای پدرت یه موتورسوار که کلاه ایمنی روی سرش داشت کیف دستیت رو زده باشه..کیفی که حامل ِ تموم مدارک مربوط به این شراکت می شده..یادته که خودم ازت خواسته بودم اونا رو به شرکت بیاری..و همزمان شخصی از طرف من اون رو ازت گرفت..
به جلو خم شدم و نگاهم رو سوزان و ملتهب درون چشمان خیس و پر از خشمش دوختم..
- تموم شد شیدا صدر..همه چیز تموم شد..به همین راحتی خرد شدنت رو دیدم..اوه راستی سلام منو به پدرت برسون و از طرف من بگو لذت واقعی یعنی این..یعنی حسی که الان آرشام داره..
به در اتاق اشاره کردم..
-حالا می تونی بری..اون هم برای همیشه..دیدار دوباره ای نخواهیم داشت..و اگه بخوای مزاحم من بشی تاوان ِ سنگینی رو متحمل میشی..
به محض تموم شدن جمله م با خشم دستانش رو مشت کرد و از روی صندلی بلند شد..جلوم ایستاد و دستاشو روی میز گذاشت..کمی به طرفم خم شد و جملاتش رو عصبی به زبون اورد..
-- یادت نره که هر باختی می تونه بهت انگیزه ی بُرد رو بده..چون براش تلاش می کنی..ولی اونی که همیشه برنده ست خودش رو تو اوج می بینه..هیچ تلاشی نمی کنه چون فکر می کنه همیشه دنیا همینطور باقی می مونه..
و خشمگین فریاد کشید: ولی اینی که جلوت وایساده و به ظاهر شکست خورده ست یه روز..یه جایی.. تو یه زمان مناسب دنیات رو به اتیش می کشه..منتظر اون روز باش مهندس آرشام تهرانی..
با عصبانیت از روی صندلی بلند شدم..به طرف در می رفت که میز رو دور زدم وبا چند گام بلند پشت سرش ایستادم و بازوش رو تو چنگ گرفتم..اونو به طرف خودم برگردوندم..تقلا کرد ولی رهاش نکردم..
فریاد زدم: تو فکر کردی کی هستی؟..تو هیچی نیستی..هیچی..از تو قوی تر و شجاع تراشَم نتونستن با من برابری کنن..با چند تا تهدید و یه لحن پر خشونت نمی تونی چیزی رو بهم ثابت کنی..من دست کسی نقطه ضعف ندارم..برای همین به اینجا رسیدم..
-- ولی هیچ کس بدون نقطه ضعف نیست..اینو فراموش نکن..
هولش دادم سمت در که به خاطر کفش های پاشنه بلندش دستاشو به لبه ی میز ِ کنار در گرفت تا از سقوطش جلوگیری کنه..
- برو بیرون..دیگه هیچ وقت نمی خوام ببینمت..درضمن فراموش نکن جمله به جمله ی حرفام رو به گوش پدرت برسونی..حالا هم برو بیــــرون از اینجا گورتو گم کن..
قبل از اینکه از اتاق بیرون بره نگاهی شیطانی همراه با خشم تو چشمام انداخت ..در که بسته شد چشماموبستم..به صورتم چند بار دست کشیدم و در اخر انگشتای شصتم رو به پیشونیم فشردم..
پشت میز نشستم و دکمه رو زدم..
-- بله قربان..
هنوز عصبی بودم..بلند گفتم: بگو یه فنجون قهوه برام بیارن..همین حـــالا..
--چـ..چشم قـ..قربان..همین الان میگم براتون بیارن..
سرمو تو دست گرفتم..دستامو مشت کردم و به روی میز کوبیدم..خشمی تو وجودم بود که داشت اتیشم می زد..
این دختر نفرت انگیز بود..هیچ کدوم جرات نداشتن منو تهدید کنن ولی این..این دختر گستاخ تر از این حرفا بود..
قسم خوردم اگه پا کج بذاره و بخواد کاری کنه که تمومش برعلیه من باشه اون روز، روز مرگ شیدا خواهد بود..
طاقت نداشتم..امروز روز اخر کاریم بود و تا بعد از مسافرت و یه استراحت کوتاه از این همه استرس خبری نبود..
باز می شدم همون ارشامی که باید باشم..
بعد از خوردن قهوه م صبرم تموم شد و تصمیم گرفتم برگردم خونه..حس می کردم اونجا می تونم آرامش رو پیدا کنم..
حسی درون قلبم می جوشید..حسی که می گفت بزن از اینجا بیرون ارشام..برو جایی که بتونی خودت باشی..جایی که حس کنن تو هستی..و در حال حاضر هیچ کجا برای من بهتر از ویلای خودم نبود..
جایی که تنهایی هام رو توش سپری می کردم و برام رنگ و بوی یکنواختی داشت الان مأمن ارامشم شده بود..
حس می کردم شیشه ی کدر ِ تنهایی هام ترک برداشته..
حسی عجیب و در عین حال..
شاید قابل تحمل..
***************************
جلوی ویلا ترمز کردم..سرایدار درو باز کرد..
نگاهم به مردی افتاد که مضطرب به داخل ویلا نگاه می کرد..کنار یه پرشیای نقره ای ایستاده بود و عینک افتابیش رو تو دستاش تکان می داد..
خودش بود..همون دکتره..
ماشینو نبردم تو..پیاده شدم وبا اخم به طرفش رفتم..با دیدن من اون هم به طرفم قدم برداشت..
- اینجا چی می خوای؟!..
-- اومدم دلارامو ببینم..حالش خوبه؟!..
- خوبه..حالا می تونی بری..
-- حتما باید ببینمش..
- گفتم از اینجا برو..دنبال شَر که نمی گردی؟..
-- شر واسه چی؟!..دارم میگم می خوام..
زدم تخت سینه ش و به ماشینش اشاره کردم..
- سوارشو و برو رد کارت..منو بیشتر از این عصبانی نکن ..
تمام مدت اروم و جدی حرف می زد..
-- من کاری به شما ندارم..فقط اومدم اینجا تا دلارامو ببینم..
مشکوکانه نگاهش کردم..
- ببینم نکنه خودش بهت زنگ زده؟!..
پوزخند زد..
-- مگه شما همچین اجازه ای بهش میدی؟!..خودم اومدم اون روحشم خبر نداره..
- پس برو..نمی تونی دلارامو ببینی..
-- ولی من حق دارم ببینمش..
- چه حقی؟!..
-- من تنها کسی هستم که دلارام داره..
به حالت عصبی رو به روش ایستادم و نگاهم رو تو صورتش دوختم..
- دلارام از حالا به بعد یکی رو داره که تنهایی هاش رو پر کنه..حالا که خیالت از این بابت راحت شد یالا بزن به چاک..
بهت زده نگام کرد..
-- یعنی چی ؟!..
- یعنی همین که شنیدی..
-- ولی من حتما باید ببینمش..نمی تونم بدون اینکه باهاش حرف بزنم از اینجا برم..مطمئن باش از اینجا هم که برم بالاخره یه فرصت پیدا می کنم تا بتونم ببینمش و باهاش حرف بزنم..
مکث کردم..نگاه کوتاهی به چهره ی مضطربش انداختم..
- اگه دیدیش ..بعدش باید برای همیشه ازش دور باشی..فهمیدی؟..
-- نمی تونم..
- همین که گفتم..هر چی که بهش نزدیک باشی به ضرر جفتتون تموم میشه..
-- چرا انقدر اصرار داری کسی دلارام رو نبینه؟!..
- فعلا با تو مشکل دارم نه هرکس ِ دیگه..
-- چرا ؟!..
- از من سوال نپرس..جواب منو بده..اگه می خوای ببینیش باید دیگه دور و برش افتابی نشی..
سکوت کرد..معلوم بود داره فکر می کنه..به ماشینش تکیه داد..نگاهشو به ویلا دوخت و بعد از چند لحظه به من نگاه کرد..
سرشو تکان داد و گفت: باشه..بذار ببینمش..
- یادت باشه روی حرفت بمونی..وگرنه با من طرفی که منم به همین آسونی ولت نمی کنم..
-- خیلی خب..
- ماشینتو بذار همینجا..خودت میای تو و فقط واسه 10 دقیقه می مونی بعد هم میری..و اگه بخوای حرفمو ندید بگیری به بچه ها می سپرم بیرونت کنن که خب مطمئنا رفتارشون به مؤدبی ِ من نیست..
قفل ماشینشو زد و پشت سرم راه افتاد..نشستم تو ماشینم و گفتم که سوار شه..وارد ویلا که شدیم سرایدار درو بست..
*************************
توقع داشتم وقتی میرم تو خودش به استقبالم بیاد..مثل همیشه..ولی به جای اون یکی از خدمتکارا جلو اومد..
-- سلام آقا..
- دلارام کجاست؟!..
-- بالاست اقا..
- بگو بیاد تو سالن..
-- چشم اقا ..
از پله ها بالا رفت ..
رو بهش کردم و گفتم: برو تو سالن منتظر باش..
وقتی که رفت بتول خانم رو صدا زدم..مثل همیشه مطیع بیرون امد و جلوم ایستاد..
-- بله اقا کارم داشتین؟!..
- برو تو سالن و تا وقتی اون پسره و دلارام بیرون نیومدن حق نداری از اونجا خارج بشی..
-- کدوم پسره اقا؟!..
- خودت بری می فهمی..به بهانه ی تمیز کردن وسایله سالن سرتو گرم کن ولی دقیق به حرکاتشون نگاه می کنی..در ضمن..
گوشی ضبط صدا رو که همیشه همراه خودم داشتم دادم بهش و گفتم: این دکمه رو فشار میدی و بعد هم گوشی رو میذاری کنار همون مجسمه ی طلایی..
-- باشه اقا همه رو انجام میدم..تو رو خدا شرمنده م اینا رو میگم ولی چرا خود شما نمیرین پیششون؟!..
می دونستم منظورش چیه..من هیچ کس رو بدون اجازه ی خودم یا حتی بدون حضوره خودم جایی تنها نمی ذاشتم.. واین عمل برای اولین بار ازم سر می زد..
ولی من ادمی نبودم که به راحتی آتو دست کسی بدم..با حضور خودم خیلی از حدسیات رو اثبات می کردم..ولی در اینصورت خط بطلان بر تمام حرفها و حرکاتم کشیده می شد..
- تو فقط کاری که ازت خواستمو انجام بده..می تونی بری..
-- چشم اقا..
رفت تو سالن ..
مثل همیشه دستمو بردم تو جیبم و از پله ها بالا رفتم..همزمان که به بالای پله ها رسیدم خدمتکار از کنارم رد شد و دلارام رو دیدم که .. شال رو سرش نداشت و متوجه من هم نشده بود..
شال سفیدی که تو دستاش بود رو تکان دادم..موهای بلندش رواز روی شونه هاش برد پشت سرش و شال رو به نرمی روی سرش انداخت..
همونجا ایستادم و نگاهش کردم..
یه سارافن سبز کمرنگ و یه بلوز سفید..شلوار جین ابی تیره و.. شال سفید.. و اولین چیزی که به ذهنم رسید و تو دلم زمزمه کردم حالت دلنشینی بود که به خودش گرفته بود..
انتهای راهرو بود که وقتی به اواسطش رسید نگاهش به من افتاد..به طرفش رفتم..با دیدنم لبخند زد..
--سلام..چه زود برگشتین..
سرمو به عادت همیشه تکان دادم..
-- خدمتکار گفت برم تو سالن..کارم دارین؟!..
- برو..مهمون داری..
تعجب رو تو چشماش دیدم ولی صبر نکردم که حرفی بزنه و از کنارش رد شدم..
*****************************
«دلارام»
منظورشو نفهمیدم..یعنی چی که مهمون دارم؟!..مگه کسیَم می تونست به دیدن من بیاد؟!..
ولی وقتی رفتم تو سالن و فرهاد رو کنار پنجره دیدم همزمان هم ذوق کردم و هم از تعجب کم مونده بود پس بیافتم..
نگامو حس کرد..سرشو چرخوند و با دیدن صورت مبهوته من لبخند زد..از پنجره جدا شد و به طرفم اومد..
-واااای سلام..فرهاد تو اینجا چکار می کنی؟!..
با لبخند رو به روم ایستاد..با اشتیاق به صورتم نگاه می کرد..
-- سلام دلی خانمی..احوال شریف..می خواستی واسه چی اینجا باشم؟..محض دل تنگی که بدجور بهم فشار اورده بود..
خندیدم..
- خیلی خوشحالم که اینجایی..ولی آرشام..اون چطور اجازه داد که بیای تو؟!..
لبخندش کمرنگ شد..
-- آرشام؟!..یعنی انقدر باهاش صمیمی هستی که اسمشو صدا می زنی؟!..
هول شدم..
- نه خب..چیزه..اصلا بیا بشین تعریف کن این مدت چه خبر بوده؟!..
از زیر نگاه سنگینش رد شدم و رو صندلی نشستم..قسمتی از سالن رو مبل چیده بودن و اون قسمتی که رو به ورودی بود صندلی های سلطنتی قرار داشت..
نگامو چرخوندم..بتول خانم اونطرف وسایل رو گردگیری می کرد..با دیدنم لبخند زد که منم با لبخند جوابشو دادم..
فرهاد رو صندلی، کنارم نشست..نگاهشو از روم بر نمی داشت..حس می کردم این نگاه با نگاه های دیگه فرق می کنه..یه جور گرمای خاصی داشت..
به شوخی زدم به بازوش و گفتم: هی حاجی چشا درویش..
خندید..
-- چشمای من وقتی تو رو می بینن تازه بازتر از همیشه میشن..اصلا یه نوری می گیره دیدنی..
- کو پس ؟!..چرا من اون نور ِ دیدنی رو نمی بینم؟!..
اروم زمزمه کرد: چون دقت نمی کنی عزیزم..
وقتی گفت عزیزم خیلی تعجب کردم..فرهاد هیچ وقت از این حرفا نمی زد..اصلا حرکاتش امروز یه جورایی بود..
به بتول خانم اشاره کرد و اروم گفت: می خوام باهات تنها حرف بزنم..
- تو با قانون اینجا اشنا نیستی فرهاد..هر کس باید به وظایف خودش عمل کنه وگرنه آرشام..یا همون مهندس تهرانی عصبانی میشه..
-- ولی من می خوام باهات تنها باشم..
- خب باشه اون بنده خدا که کاری با ما نداره..فاصله ش که از ما دوره..پس مشکلی نیست..
از روی ناچاری سرشو تکون داد و نفسشو فوت کرد..
-- خیلی خب..تعریف کن..
- چی بگم؟..حالم که عالیه..موقعیتمم بد نیست، راضیم..مهندس هم باهام کاری نداره..در کل صد پله از خونه ی اون پیری بهتره..
پوزخند محوی نشست رو لباش..
-- چرا اینجا رو دوست داری؟!..
- نگفتم دوست دارم..گفتم راضیم..مگه تواَم همینو نمی خواستی؟!..
-- نه..هیچ وقت اینو نخواستم..همیشه دوست داشتم بیای پیش خودم..تو خونه ی این و اون کار نکنی..ولی گفتی میخوای مستقل باشی و مردم برات حرف در نیارن..هنوزم سر حرفم هستم..مطمئنم اگه خودت بخوای خیلی راحت می تونی بی خیاله این خونه و ادماش بشی و بیای پیش ِ من..
- ولی من اینجوری راحت ترم فرهاد..درکت می کنم..می دونم نگرانمی..ولی خیالت از بابت ِ من راحت باشه..جام خوبه..
-- نمیگم جات بده دختر ِ خوب..
به طرفم خم شد و دستمو گرفت..چشمام گرد شد..ادامه داد: من به فکر ِ هر دومونم..ولی تو برام مهمتری..نمی خوام از دستت بدم می فهمی؟..
گیج و منگ نگاش کردم..
- واضح تر حرفتو بزن فرهاد..یعنی چی که نمی خوای منو از دست بدی؟!..
-- چون من عاشقتم دلارام..بفهم که دوستت دارم..
دستام که تو دستاش بود درجا یخ بست..تو دلم خالی شد و نگام بازتر از حد معمول..
خدایا چی می شنوم؟!..فرهاد؟!..فرهاد میگه عاشقمه؟!..
ولی من که تموم مدت اونو..اونو به چشم برادری می دیدم پس..
خشکم زده بود..بازومو گرفت و تکونم داد..
-- چت شد دلی؟!..دلی؟!..چرا اینجوری می کنی؟!..
هول شده بود..سرمو اروم تکون دادم و لرزون گفتم: یه بار دیگه ..بگو..یعنی درست شنیدم؟!..تو..
لبخند کمرنگی زد و نفس عمیق کشید..
-- تو که منو کشتی دختر..اره.. می خوامت..علاقه م واسه همین یکی دو روزه نیست..از خیلی وقته پیش می خواستمت..وقتی که فهمیدم از فکرم بیرون نمیری ..وقتی که هر جا رو نگاه می کردم تو رو می دیدم..زمانی پی به علاقه م بردم که دیدم با هربار نگاه کردن بهت به ارامش می رسم..اینا از عشقه و منم نمی خوام از دستت بدم..
بهت زده از جام بلند شدم..اونم ایستاد..نمی دونستم دارم چکار می کنم..گیج شده بودم..راه افتادم سمت در سالن که بازومو گرفت..تنم لرزید..
-- کجا میری دلارام؟!..صبر کن هنوز حرفام تموم نشده..
اروم و با صدایی مرتعش گفتم: نکن فرهاد..نذار اعتمادمو نسبت بهت از دست بدم..بگو همه ش یه شوخی بود..
با خشونت برم گردوند..حالتش عصبی بود..
تو صورتم بلند داد زد: هیچ کدوم از حرفام شوخی نبود..تمومش حقیقته محض ِ دلارام..چرا نمی خوای باور کنی که دوستت دارم؟!..
اشکام خود به خود رو صورتم جاری شد..
- چون..چـ .. چون من..چون این عشق..
-- این عشق چی دلارام؟!..من حرفای دلمو بهت زدم تو هم بگو..بگو و راحتم کن..
به هق هق افتادم..سرمو زیر انداختم و با گریه گفتم: عشقت یه طرفه ست..من..من تموم مدت..تو رو مثل ِ..مثل ِ داداشم دوست داشتم..به خدا من..
دستاش روی بازوم شل شد..سرمو اهسته بلند کردم..دستاش افتاد..
چشماش دو دو می زد..نگاش یه لحظه ثابت نبود..تو چشمام و اجزای صورتم می چرخید..لباشو با زبون تر کرد..
-- یعنی می خوای بگی..
سکوت کرد..سرمو تکون دادم..
- مگه همیشه بهت نمی گفتم که می دونم حست برادرانه ست؟!..چرا اون موقع چیزی نگفتی؟!..
داد زد: چون فکر می کردم داری اشتباه برداشت می کنی..وقتیم می خواستم برات توضیح بدم حرف تو حرف می اومد یا یه بحثی کشیده می شد وسط و نمی شد حرف دلمو بزنم..دلارام..
صدام زد..نگاش کردم..
-- باهام بمون..قول میدم کاری کنم بهم علاقمند شی..تنهات نمیذارم..
هق هقم بلندتر شد..
نگام به بتول خانم افتاد که دستمال گردگیری تو دستاش بود و با ناراحتی منو نگاه می کرد..
باز به فرهاد نگاه کردم..اشک صورتمو خیس کرده بود..
هر چی تو قلبم می گشتم می دیدم هیچ حس خاصی نسبت بهش ندارم..حسی که بشه روش اسم عشق یا حتی دوست داشتن گذاشت..دوست داشتنم با دوست داشتنای دیگه فرق داشت..من اونو مثل برادرم می دونستم..شاید اگه همون اول از احساسش بهم می گفت من الان اینا رو بهش نمی گفتم..شاید بهش احساس پیدا می کردم..ولی ندونسته باعث شدم موضوع به اینجا کشیده بشه..
گریه می کردم..دست خودم نبود..
سرم داد زد..بدنم لرزید..
-- دیگه اشک ریختنت واسه چیه دلارام؟..چرا می ریزی تو خودت؟..هر چی تو دلته رو بریز بیرون..بهم بگو دلارام..بگو دختر عذابم نده..داری داغونم می کنی..
بازومو گرفت تو دستاش و خیلی غیرمنتظره بغلم کرد..صدای هق هقمو خفه کردم..عین مجسمه سر جام خشک شده بودم و فرهاد سعی داشت ارومم کنه..ولی نمی تونستم اروم باشم..
دستامو گذاشتم تخت سینه ش و خودمو از تو اغوشش بیرون کشیدم..
صدام بغض داشت..
-اینکارو نکن فرهاد..درست نیست..
--ولی من..
-می دونم..اما..
-- دلارام جوابمو نمیدی؟..
- نمی تونم..
--نمی تونی چی؟!..
اب دهنمو قورت دادم..بغض لعنتی تو گلوم گیر کرده بود و پایین نمی رفت..
- نمی تونم از اون دیدی که تو می خوای دوستت داشته باشم..حسی که بهت دارم و خواهم داشت..فقط خواهر و برادری ِ فرهاد..
-- دلارام چرا حتی نمی خوای در موردش فکر کنی؟..چرا حاضر نیستی برای یه مدت کوتاه هم که شده پیشم بمونی؟!..قول میدم حست نسبت بهم تغییر کنه..من مطمئنم..
برای این سوالش جوابی نداشتم..خودمم نمی دونستم چرا نمی خوام بهش فرصت بدم..چرا حتی حاضر نیستم در موردش فکر کنم؟!..
چرا حس می کردم در ِ قلبم بسته شده ولی توش خالی نیست..یکی اونجا هست که نمیذاره فرد دومی واردش بشه!!..
نگاه غرق در اشکم به در سالن بود..خدا،خدا می کردم یکی بیاد تو و من بتونم از زیر نگاه گرفته و پریشون ِ فرهاد فرار کنم..برم تو اتاقم و تا جایی که می تونستم گریه کنم..به بخت و اقبالم لعنت بفرستم که اینجور گرفتارم کرده بود..
- فرهاد الان حالم خوب نیست..خواهش می کنم درکم کن..
مکث کرد و با ناراحتی سرشو تکون داد..
-- باشه دلارام..من از اینجا میرم..ولی اینو بدون هیچ وقت نمی تونم فراموشت کنم..از اینجا میرم ولی این رفتنم رو این حساب نیست که ازت دست می کِشم..بهم یه فرصت بده..فکراتو بکن..بعد تصمیم بگیر..
- ولی من که..
--نگو دلارام..بذار حالا که دارم میرم امیدوار باشم که لااقل به من و پیشنهادم فکر می کنی..اگه دیدی ذره ای علاقه تو قلبت نسبت بهم پیدا میشه خبرم کن..اون روز بی برو برگرد مال خودم میشی.........مراقب خودت باش..خداحافظ..
پشتشو بهم کرد وبه طرف سالن رفت..دیدم سرشو زیر انداخت وبه صورتش دست کشید..
هیچ کدوم حال درستی نداشتیم..اون که رفت بیرون منم با گریه از پله ها بالا رفتم..می خواستم برم تو اتاقم که آرشام در اتاقشو باز کرد..صدای هق هقم تو راهرو می پیچید..
با دیدنش مکث کردم و ایستادم..حالت صورتش معمولی بود ولی با دیدن اشکا و حالت پریشونه من اخماش جمع شد..
از در گاه اتاقش فاصله گرفت و جلوم ایستاد..
-- چرا گریه می کنی؟!..این چه وضعی ِ ؟!..
با هق هق سرمو انداختم پایین..با انگشتام ور می رفتم..خواستم از کنارش رد شم نذاشت..بازمو گرفت برم گردوند سر جام..
-- ازت سوال کردم..گریه ت واسه چیه؟!..
-چیز مهمی نیست..
-- مهم نیست و گریه می کنی؟!..
از توجهش که میشه گفت غیرمستقیم بود یه جوری شدم..شایدم می خواست ازهر اتفاقی که تو ویلاش میافته باخبر بشه..ولی احساس من به اولی بیشتر بود..
- بذارین برم تو اتاقم..حالم خوب نیست..
-- پس اماده شو..
- کجا؟!..
-- بیمارستان..
از حالت جدی که به خودش گرفته بود میون اون همه اشک لبخند محوی نشست رو لبام..حس کردم دلم واسه توجه های پی در پیش ضعف میره..
- نه خوبم..از نظر روحی گفتم..
از تو جیب سارافنم یه دستمال بیرون اوردم و اشکامو باهاش پاک کردم..ولی مطمئن بودم هم چشمام سرخ شده هم بینیم..صدام بدجوری گرفته بود..
دیدم چیزی نمیگه و فقط داره نگام می کنه رفتم طرف اتاقم..اینبار جلومو نگرفت..
رو تختم نشستم..حس می کردم سرم داره منفجر میشه..این همه فکر و خیال یکجا هجوم اورده بودن طرفم..
با خودم و احساسم درگیر بودم..
فرهاد..حرفایی که بهم زد ..هنوزم باورم نمیشه فرهاد اونا رو گفته باشه..اخه چرا باید اینجوری بشه؟..
نمی تونستم همینجوری بی خیال ازش بگذرم..حالا که خودشو برادرم نمی دونست می خواستم که لااقل دوستم باشه..نمی خواستم از دستش بدم..سالهاست نزدیکمه و بهش مدیونم..
ولی رو این حساب نمی تونستم اینده مو بسازم..برای تشکیل یه زندگی علاقه لازمه..حالا علاقه هم نشد یه دوست داشتن کوچیک می تونه واسه شروع خوب باشه و تو زندگی مشترک پررنگ بشه..
ولی چی بگم که از اول اونو برادر خودم می دونستم نه چیز دیگه..
ناخداگاه فکرم کشیده شد سمت آرشام..نمی دونم دلیلش چی می تونه باشه ولی به اون که فکر می کردم نمی تونستم اروم باشم..
پیش خودم گفتم می تونم اونو هم در اینده مثل برادرم بدونم؟!..
نه اصلا امکان نداره..انقدر که صمیمی نیستیم..
اگه بودیم چی؟!..
بازم نه..حس کردم نمیشه..
اسمش..نگاهش..شخصیت مرموز و جا افتاده ش..ابهتش و جدیت کلامش..همه و همه منو از خود بی خود می کرد..جوری که نمی تونستم یه دقیقه از فکرش بیام بیرون..
حرفای فرهاد تو گوشم زنگ زد..چشمام اروم اروم گشاد شد..
(وقتی که فهمیدم از فکرم بیرون نمیری ..وقتی که هر جا رو نگاه می کردم تو رو می دیدم..زمانی پی به علاقه م بردم که دیدم با هربار نگاه کردن بهت به ارامش می رسم..اینا از عشقه )..
تو سرم پشت سر هم تکرار می شد..
از .. عشقه؟!..یعنی چی؟!..
نسبت به فرهاد اینجوری نبودم..با دیدنش حس اینکه یکی رو دارم تنها نباشم و اینکه یه پشتوانه کنارم هست.. ولی علاقه اصلا..ولی..
ولی این مرد..آرشام..از فکرم بیرون نمیره..
و هر وقت می بینمش یه ارامشی میشینه تو دلم..مدتیه نسبت بهش ارومم..در مقابلش کمتر جبهه می گیرم..شیطنتام کم شده..
یاد پری افتادم..که یه بار با هم رفته بودیم بیرون داشت از دوستش برام می گفت که دختر سرزنده ای بوده و حالا که عاشق شده به قدری ارومه که صدای اطرافیانش دراومده ..
پری اون روز گفت که یه جا خونده دخترا وقتی عاشق میشن تو خودشون میرن..ساکتن ولی در عین حال یه پریشونی تو چشماشونه..کم حرف میشن و بیشتر فکر می کنن..
رفتم جلوی اینه ایستادم..دقیق به خودم نگاه کردم..تغییر کردم؟!..
به صورتم و چشمام دست کشیدم..چطوری باید بفهمم که تغییر کردم یا نه؟!..از کجا بدونم که چی می خوام و این حس ِ عجیب و غریب اسمش چیه؟!..
تپش قلب دارم..خب لابد مریض شدم..
نگام پریشونه؟!..اره الان که انگار هست..
وقتی می بینمش دست و پام قندیل می بنده (یخ می زنه)..بوسه ی اون شبش..تو مهمونی و..اون همه نزدیکی..رقصمون..نگاهش در حین رقص..هر بار که منو چرخوند نگاهش که تو چشمام قفل می شد تنمو می لرزوند..
دستای گرمش ملتهبم می کرد ..گاهی بدنم سرد می شد وگاهی گرم..
خدایا چم شده؟!..مریضم؟!..مرضم چیه؟!..جسمی یا روحی؟!..شایدم هر دو..نکنه واقعا عاشق شــــدم؟!..یعنی ممکنه خل شده باشم؟!..حالا چرا ارشام؟!..کسی که هیچی ازش نمی دونم..نمی دونم کیه. .چیه..چکاره ست.. هر چی که دیدم ظاهر بوده از باطنش هیچی نمی دونم..
اصلا می خوام این حس رو واسه همیشه داشته باشم؟!..می خوام همینجور بمونه؟!..حتی اگه به نتیجه نرسه؟!..
همینطور که تو اینه به خودم نگاه می کردم یه دفعه یاد مکالمه ی اون روز خودم و پری افتادم..ناخداگاه خندیدم..
(- ولی من اگه عاشق بشم سکوت مُکوت نمی کنم..وا مگه خرم؟!..
-- پس چی؟!..میری جلوش قد علم می کنی و میگی آق خوشگله خر مغزمو گاز گرفته عاشقت شدم یا خودت میای منو می گیری یا من میام پاچه تو می گیرم.. اره؟!..
- نچ از این خبرا نیست..اگه عاشقم بود که هیچ چه بهتر همه چی رله میشه..ولی اگه ندونم که منو می خواد یا نه.. اونوقت چی؟!..
-- چی؟!..
- نخود چی!!..
-- نه حالا واقعا بی شوخی چی؟!..
-هیچی دیگه بلایی به سرش میارم که با زبونه خودش بیاد تو چشمام زل بزنه بگه دلارام عاشقتــــم..
-- برو مسخره مگه میشه؟!..چطوری؟!..
- تو کاریت نباشه..شدنش که مطمئن باش میشه..فقط وقتی می فهمی که واقعا عاشق شده باشم..
-- بنده خدا..از همین الان واسش دلم می سوزه..
- نگران نباش دلی رو دست کم گرفتیا..)
صدای خنده ش تو سرم پیچید..دلم هواشو کرد..مدتی ِ ازش خبر ندارم..این غیبتاش همیشگی بود و برام تازگی نداشت..ولی خب اگرم می خواست منو ببینه نمی دونست کجام..الان که فرصتشو نداشتم ولی بعد از سفر باید برم ببینمش..یا حداقل بهش زنگ بزنم..یکی دو باری که تماس گرفته بودم خاموش بود..که البته اینم کار همیشه ش بود..ازدست نامزد سیریشش خاموش می کرد..
اون روز به حرفامون خندیدم..ولی الان ..
الان واقعا مطمئنم که حسم از چیه؟!..اره..مطمئنم..می تونم مطمئن تر از اینم بشم..
اون روز به پری گفتم می دونم عاشق شدم چکار کنم..هزار راه رو می شناختم که بتونم اونو هم شیفته ی خودم کنم..هم غرورم سر جاش می موند و هم اونو محک می زدم..محک که نه..عاشقش می کنم..
یه ذوقی نشست تو دلم..تو اینه نگاه کردم و زیر لب گفتم: نه انگار واقعـــا خـــل شدم..
یاد فرهاد که افتادم لبخندم محو شد..از این بابت مطمئن بودم که حسی بهش ندارم..باید از اول بهم می گفت..اون موقع که می فهمید بهتر بود تا اینکه این همه مدت ازش بگذره..
باید بتونه منو فراموش کنه..حتما سخته ولی باید بتونه..عشقی که یک طرفه باشه نمی تونه یه زندگی ایده ال رو تشکیل بده..
فرهاد از همه نظر عالی بود..چهره ..موقعیت شغلی و مالی..حتی موقعیت اجتماعی..از همه نظر ایده ال بود..
ولی قلبی که کسی رو نخواد دیگه بالا بری پایین بیای بازم اون ادم رو نمی خواد..
نباید بیخودی امیدوارش کنم..با اینکه جواب قطعیم رو بهش دادم ولی بازم..بازم اون قبول نکرد..
برگشتم حتما باهاش حرف می زنم و قانعش می کنم..
*******************************
-- تا حالا سوار هواپیما شدی؟!..
نشده بودم..دروغم نگفتم..
- نه..
از ماشین بیرونو نگاه کرد..تو تاکسی بودیم..داشتیم می رفتیم سمت فرودگاه..
--پس حتما استرس داری ..
- نه..مگه میخواد چیزی بشه؟!..
مکث کرد وگفت: خودت می فهمی..
- باشگاه اسب سواری که می خواین برین تو کیش ِ..
--شنیدی که..
-اره خب داشتین با ارسلان خان حرف می زدین شنیدم..
-- تو فرودگاه منتظره..بلیطا رو از قبل تهیه کردم تموم مدت کنار منی ..و..
نگام کرد وجدی ادامه داد: کاری نمی کنی که به چیزی شک کنه..
-باشه.. فقط چیزه..شایان هم میاد؟!..
--نه..
لبخند زدم..
- یعنی کلا نمیاد دیگه؟!..
--میاد..منتهی الان نه..
زیر لب با حرص گفتم:ایشاالله که هیچ وقت نیاد..اصلا بره به درک عوضی..
--چیزی گفتی؟!..
نفسمو دادم بیرون..
-پووووفـــــــ.. نه با خودم بودم..
*****************************
سوار هواپیما شدیم..وقتی داشت اوج می گرفت انگار داشتن تو دلم رخت چنگ می زدن..
کی میــــگه من الان ارومم؟!..دارم میمـــیرم..
آرشام بغل دستم نشسته بود و چشماشم که بسته ست..صورتش نشون می داد ارومه..ولی من کنار دستش داشتم جون می دادم..
چشمامو بستم و زیر لب صلوات فرستادم.. تکون که خورد نزدیک بود جیغ بزنم جلو دهنمو گرفتم..وای خدا این چی بود دیگه؟!..
چشمامو تا اخرین حد باز کردم..رنگم پریده بود..
--چی زیر گوشم می خونی ؟!..
سرشو کج کرده بود و به من نگاه می کرد..
- هـ..هیچی ..دارم صلوات می فرستم..
یه تای ابروشو داد بالا..انگار دنبال دلیلش می گشت..
- خب چیزه دیگه..اینکه به سلامت برسیم..
--انگار حالت خوب نیست ..
یه کم جا به جا شدم..
- نه خوبم..عالی ِ عالی..
-- از رنگ صورتت کاملا مشخصه..
خواستم جوابشو بدم که یه دکمه رو فشرد ..بعد از چند لحظه یکی از مهماندارا با عشوه ی خاصی بطرفمون اومد و کنارمون ایستاد..صداش نازک و میشه گفت جذاب بود..
-- بفرمایین مشکلی پیش اومده؟..
آرشام مثل همیشه با همون لحن جدی و گیرایی که داشت رو به مهماندار گفت: یه لیوان شربت قند و یه اب پرتقال به همراه یه شکلات..در ضمن لیمو ترش دارین؟..
-- بله ..
--پس همینا رو بیارین..
-- بله چشم..الان براتون میارم..
مهماندار نیم نگاهی به صورت رنگ پریده م انداخت و رفت..
حالت تهوع داشتم ..فقط حالتش بود ..
هیچی نمی گفت و فقط نگام می کرد..
همون مهماندار با یه سینی به طرفمون اومد و سفارش آرشام رو بهش داد..
با لحن خوشی گفت: اگر به چیز دیگه ای نیاز داشتین در خدمتم..
آرشام سرشو تکون داد..من که حال نداشتم جُم بخورم..می ترسیدم با یه حرکت حالم بد شه..
میز کوچیکی که کنارم بودو باز کرد و سینی یک بار مصرف رو گذاشت جلوم..یه لیوان کاغذی که توش حتما اب پرتقاله..اخه در داشت ویه نی هم توش بود..یه بسته شکلات و یه لیوان یکبار مصرف شربت قند..
برش داشتم..دستام می لرزید.. هم لیوانه.. هم اب وقندی که توش بود توی دستم بندری می رقصیدن..
آرشام زیرشو گرفت..
--ولش کن..
- وا خب می خوام بخورم..مگه واسه من نیست؟!..
با این حرفم نگاش چرخید تو چشمام..یه لبخند کج نشست رو لباش و اروم گفت: ول کن بهت میگم..
ولش کردم..خاک تو سرم کنن که یه اب قندم بهم نیومده..دارم می میرم این لیوانو از دستم کشید..
در کمال تعجب لیوانو گرفت تو دستش و اورد سمت لبام..با همون حالم زل زدم بهش..
-- باز کن..
خواستم از دستش بگیرم نذاشت..مجبوری لبامو از هم باز کردم..کمی از محتویات لیوانو خوردم..شیرینی اب واقعا حس خوبی بهم داد..لیوانو گذاشت تو سینی..
-- چون عادت نداشتی این حالت بهت دست داد..حواس پرتی اینجور مواقع جواب میده..
- ممنون.. ولی حواس ِ به همین راحتی پرت نمیشه..مگه این حالم میذاره؟..
نگام کرد..به پشتی صندلیش تکیه داد..
-- دیروز اون دکتره چی بهت گفت؟!..
با تعجب نگاش کردم..یعنی داره حواسمو پرت می کنه؟!..
- هیچی..گفتم که چیز مهمی نبود..
-- ولی مطمئنا بینتون اتفاقی افتاده که اونطور گریه می کردی..غیر از اینه؟!..
- نه خب..ولی اتفاقه بدی نیافتاد..اصلا بهتره بی خیالش بشیم ..
پوزخند زد وسرشو تکون داد..نی رو گذاشتم دهنم و کمی از اب پرتقال خوردم..
حالت تهوم کم کم داشت برطرف می شد..انگار داشتم به محیط عادت می کردم..گاهی اَم زبونمو میزدم به لیمو ترش و ترشی دلنشینش رو تو دهنم مزه مزه می کردم..
گه گاه تک سرفه می کرد..انگار گلوش خشک شده بود..چون سعی داشت با این تک سرفه ها و قورت دادن اب دهنش خشکی گلوش رو برطرف کنه..
-- بگم مهماندار اب بیاره؟!..
تک سرفه کرد و سرشو به نشونه ی نه تکون داد..نگاهشو به دستم دوخت..لیوان اب پرتقال تو دستم بود که تو یه عمل غیرمنتظره از دستم کشید و نی رو به سمت لباش برد..
میون بهت و تعجب من از همون نی که من دهن زده بودم اب پرتقال رو تا ته خورد.. بعد هم لیوان خالی رو گذاشت تو سینی..
نگاه کوتاهی بهم انداخت و سرشو به صندلی تکیه داد..چشماشو بست ..ولی من چشم ازش بر نداشتم..باورم نمی شد چنین ادمی که بتول خانم بارها بهم گفته بود بی نهایت وسواسی ِ اینکارو بکنه..
سرمو خم کردم تا اونطرف و ببینم..ارسلان درست کنارمون بود..وقتی نگاش کردم دیدم نگاهه اونم به ما دو نفره..
با دیدنم لبخند زد وسرشو تکون داد..ولی من به همون لبخند کمرنگ بسنده کردم و هنوز داشتم نگاش می کردم که آرشام چشماشو باز کرد و به ما دو نفر نگاه کرد ..
دستشو اورد سمت من و گذاشت تخت سینه م..تقریبا پرتم کرد طرف صندلی ..تکیه دادم بهش..با اخم نگام می کرد..
- وا چیه؟!..چرا همچین می کنی؟!..
خودمم فهمیده بودم وقتایی که از دستش حرصی میشم خودمونی حرف می زدم و وقتی که اروم بودم رسمی..
-- بشین سر جات .. مثل اینکه یادت رفته تو هواپیمایی..
- خب مشکلش چیه ؟!..
-- خم شدن اونم اینطور ناشیانه درست نیست..اگه یک دفعه هواپیما تکون بخوره می دونی چی میشه؟!..
دست به سینه نشستم و بهش زل زدم..
-اره خب گردنم می شکنه..
چیزی نگفت ولی دیگه چشماشو نبست..انگار می ترسید باز اون کارو تکرار کنم..از این فکر خندیدم..چرا همه ی رفتارای این مرد واسه من دلنشینه؟!..حتی اخم کردن ها و زور گفتناش..کلا یه وضع و اوضاعی ِ..
بالاخره رسیدیم..تو فرودگاه ِ کیش بودیم..تاحالا اینجا نیومده بودم..همه چیزش برام تماشایی بود..
من و آرشام کنارهم قدم برمی داشتیم که ارسلان هم طرف دیگه ی من ایستاد..
خیلی ریلکس جلوی آرشام سرشو خم کرد و زیر گوشم گفت: مطمئنم از اینجا خوشت میاد..من که عاشق ِ کیشم..
تو دلم گفتم: بپا مات نشی ..که آرشام دستشو گذاشت پشت کمرم و یه کم منو کشید سمت خودش..
ارسلان با این حرکت آرشام اروم صاف ایستاد و لبخندش به پوزخند تبدیل شد..هه..خوشم اومد چه زود مات شد..
جوابشو ندادم ..مگه جرات داشتم جلوی آرشام زبون باز کنم؟!..
فهمیده بودم جلوی ارسلان بدجور حساس ِ..و با علم به اینکه اگه می خواستم کاری کنم مطمئنا بعدشم بدجور سیماش قاطی می کرد..
چمدونا رو 2 نفر برامون تا بیرون اوردن..
جلوی در فرودگاه بودیم..پیش خودم گفتم لابد باید سوار یه کدوم از این تاکسی ها بشیم .. ولی اینطور نشد ..
آرشام رفت اونطرف خیابون جلوی یه ماشین مدل بالای مشکی ایستاد، منم دقیقا کنارش بودم..
راننده که لباس مخصوص تنش بود با تعظیم درو براش باز کرد..آرشام به من اشاره کرد که برم تو ..با لبخند نشستم..
خودشم کنارم نشست..ارسلان سر چمدونا بود که آرشام صداش زد..
-- بشین تو ماشین چمدونا رو یه ماشین دیگه میاره..
سرشو تکون داد و نشست جلو..
به پشت سرم نگاه کردم..یه مرد کت و شلواری که هیکلی هم بود کنار یه ماشین مشابهه همین ماشین ایستاده بود و با کمک همون راننده داشتن چمدونا رو انتقال می دادن تو ماشین پشت سری..
ارسلان کامل برگشت سمت ما..نگاه طولانی و سنگینی همراه با لبخند به من انداخت و رو به آرشام گفت:داریم میریم ویلای من درسته؟..
آرشام هم جدی جوابش رو داد..
-- تو مختاری ولی من و دلارام میریم ویلای خودم..
یه تای ابروشو داد بالا و با پوزخند گفت: چه کاریه آرشام ..من دوست دارم همگی پیش هم باشیم..خیلی وقته به ویلام سر نزدم..گفتم اینجوری که بریم یه لطف دیگه داره..
-- گفتم که ..نمیشه..من قبلا همه چیز رو هماهنگ کردم..
با همون پوزخند جواب آرشام رو داد..
-- اره دارم می بینم..کاملا مشخصه..ماشین ، دم و دستگاه و امکانات..متعجبم چطور به فکرخودم نرسید..
تو مسیر بودیم و این دو همچنان داشتن با هم بحث می کردن..
خودم مایل بودم پیش آرشام باشم..یعنی تو ویلای اون..از نگاههای گاه و بی گاهی که ارسلان بهم می انداخت و اونم کاملا بی پروا جلوی آرشام هیچ خوشم نمی اومد..
حتی لحن و بیانش با اینکه در کمال ارامش بود یه جور سیاست خاصی رو تو خودش داشت..حالا یا من اینجوری فکر می کردم یا این کلا از اون بچه زرنگای روزگار بود که به راحتی هر چیزی رو بروز نمیدن..
آرشام _ مهم نیست ویلای من هم چیزی کم نداره..می تونی اونجا راحت باشی..
نیش ارسلان بازتر شد..
--جدا؟.. یعنی این حرفتو بذارم پای پیشنهادی که می خوای بهم بدی دیگه درسته؟..
--پیشنهاد؟!..
--اینکه بیام ویلای تو و گاهی به ویلای خودم سر بزنم..
آرشام مکث کرد..ولی جوابشو با جدیت تمام داد..
-- به هرحال تو اینجا مهمون ِ ما حساب میشی..اگه هنوز یادت نرفته باشه من هیچ وقت نمیذارم به مهمونم بد بگذره..هر چند..
تو چشمای ارسلان خیره شد.. با لحن خاصی که نفرت رو به راحتی می شد درش دید گفت: اون مهمون یه رفیق قدیمی باشه که رفاقت الانش یه رنگ و بوی دیگه ای داره و از گذشته فاصله گرفته..
لبخندش اروم اروم با هر جمله ی آرشام محو شد..لحن اون هم مملو از نفرت شد..چشماش برق خاصی داشت که با سبزی نگاهش هیچ جور در نمی اومد..وحشتناک بود..
-- بهتره هرچی که به قدیم مربوط میشه رو به همون قدیم بسپریم رفیق ِ امروز..باز کردن زخمای کهنه دردی ازت دوا نمی کنه ،بدتر..یه درد هم به دردایی که رو جیگرته اضافه میشه..
بعد هم پوزخند زد و پشتشو به ما کرد..
به آرشام نگاه کردم..از همون فاصله ی نزدیک که کنارم نشسته بود دیدم چقدر عصبانیه..لباشو رو هم فشار می داد ..دست چپش که روی پاش بود مشت شد..به قدری محکم فشارش می داد که حس کردم کل وجودش داره می لرزه..
دلم گرفت..از حرفاشون چیزی سر در نیاوردم ولی با این وجود نگاهه من فقط آرشام رو می دید که عصبی و ناراحت، نامحسوس می لرزید و بیرون رو نگاه می کرد..
از دست ارسلان عصبانی بودم..نمی دونستم چی بینشون بوده و الان چرا این همه از هم کینه به دل دارن..ولی دوست نداشتم کسی باعث ناراحتی آرشام بشه..این حس قلبیم بود..حسی که وقتی ارسلان داشت اون حرفا رو بهش می زد به راحتی تو وجودم احساسش کردم..
ناخداگاه کاری که از من بعید بود رو توی اون لحظه انجام دادم..دستمو پیش بردم و روی دست داغ و مشت شده ی آرشام گذاشتم..
اخماش بدجوری تو هم بود..صورتش گرفته و ناراحت بود..قلبم فشرده شد..
با این کارم صورتشو به ارومی برگردوند و نگاهمون تو هم گره خورد..غم نگاهشو دیدم..تا به حال این همه نسبت بهش توجه نکرده بودم..با اینکه اخم داشت..با اینکه صورتش رو هاله ای از عصبانیت پوشونده بود..ولی تو عمق چشماش یه غم نشسته بود..یه غم کهنه..
به روش لبخند زدم..لبخنده من در مقابل ابروهای گره خورده ی آرشام..
حس کردم اخماش کمی از هم باز شد..ولی اون غم..هنوز اونجا بود..
صورتمو بردم جلو..زیر گوشش زمزمه کردم: «جواب ابلهان خاموشی ست»..اینو یه بنده خدایی هی بهم می گفت ولی منه زبون دراز هیچ وقت گوش نمی کردم..حالا می فهمم بعضی اوقات بدجور به کار میاد..این یه نصیحت دوستانه بود..اون دوستم بهم گفت ولی کو گوش ِ شنوا؟!..
منظورم به پری بود که همیشه اینو بهم می گفت..
وقتی با لبخند و یه هیجان خاصی داشتم زیر گوشش نجوا می کردم حس کردم مشتش اروم اروم باز شد و دستشو از زیر دستم بیرون کشید ..حرفام که تموم شد سرمو کشیدم عقب .. دستمو تو دستش گرفته بود..همونی که قبلا مشت شده بود الان دست ظریف منو تو خودش داشت..
پنجه هاشو لابه لای پنجه هام قفل کرد وروی پاش گذاشت ..ارنجشو به پنجره ی ماشین تکیه داد و انگشت اشاره ی اون یکی دستشو گذاشت رو لبش ..بیرونو نگاه کرد..اخم نداشت..همون لبخند کج رو لباش بود..
با لبخند کمرنگی به دستامون نگاه کردم..که چطور پنجه های مردونه ش رو حصار دست من کرده بود و می فشرد..
نزدیکش بودم و از این بابت خوشحالم..حس کردم همه ی حرکاتش رو دوست دارم..الان که پی به احساسم برده بودم می فهمیدم که نسبت بهش دقیق تر شدم..جوری که این همه مدت اون غم رو ندیدم ولی الان..
ماشین جلوی یه ویلا ایستاد ..سرایدار درو باز کرد..دیوارای کوتاه که یه در بزرگ ِ سفید بینشون قرار داشت..
درختای نخل گوشه و کنار خیابون و حتی وسط بلوار به چشم می خورد ..راننده ماشینو برد تو..
اطراف ویلا رو درختای بومی و نخل های بلند و..گل های بوته ای زیبا کرده بودن..
پیاده که شدیم نمی تونستم چشم از اون همه زیبایی بگیرم..یه ویلای شیک با نمایی کاملاسفید..نمونه ش رو تو هیچ کجا ندیده بودم..و یه سنگ فرش عریض که منتهی می شد به در ورودی ویلا..و از پشت سرمون هم به در خروجی..
دو طرفمون گل ها و درختای بلند وسرسبز قرار داشتن که به نظرم با وجود اونها ویلا جذاب تر به چشم می اومد..
وقتی پیاده شدم دیگه دستم تو دست آرشام نبود..ولی از کنارم تکون نمی خورد..
چند تا خدمتکار مرد از ویلا اومدن بیرون و حین سلام کردن و احترام گذاشتن به آرشام چمدونارو با خودشون بردن تو..
ارسلان لبخند می زد و اطرافشو نگاه می کرد..
واقعا عجب رویی داشت با اون حرفایی که تو ماشین بینشون رد و بدل شد و اون همه تندخویی با این حال اینجا مونده بود و ریلکس به روی همه چیز لبخند می زد..
لابد عادت داره که خیلی زود رنگ عوض کنه..مثل عموجونش..هر چی نباشه ارسلان برادرزادشه..هم خونن..
از عموش که متنفر بودم این یکی رو هم نسبت بهش حس خوبی نداشتم..
حس می کردم از اون ادمای زرنگ و هفت خطه که بدون برنامه تو هر کاری جلو نمیره..از اونایی با خونسردی پیش میرن و به هر اونچه که بخوان می رسن..
شونه به شونه ی آرشام قدم بر می داشتم و ارسلان پشت سرمون بود..
رو به آرشام آهسته گفتم: ویلای شما اینجاست؟!..
-- تو..
با چشمای گرد شده نگاش کردم..
-- چی من؟!..
خونسرد و اروم جوابمو داد..
-- نگو شما..بگو تو..مگه قرارمون این نبود؟!..
لبخند زدم..
-- آهان چرا..باشه فهمیدم..حالا اینجا ویلای خودته؟!..
سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد..بابا دمش گرم عجب جایی ِ..