رمان نفرین یک جسد فصل اخر (5)
هوا روشن بود،صبح بود و از دیوار ته باغ خبری نبود! دریا آرام بود وموجهاش رو به روی ساحل با ریتم منظمی به رقص درآورده بود،فاصله ام با دریا زیاد بود،از دور یه سیاهی روی آب به این سمت میومد،کم کم ظاهرش معلوم شد..یه قایق بود،به لب ساحل رسید،جوانی سراسیمه پیاده شد،شناختمش..امیر بود،هی چند قدم به سمت باغ میومد،هی به سمت قایق میرفت،دست آخر خم شد وکنار قایق نشست.سرش رو گذاشت لبه ی قایق،بدنش لرزش مشهودی داشت.صدای گریه اش تا اینجا میومد.. صدای دراتاق بلند شد،به پشت سرم نگاه کردم،خانوم در اتاق رو باز کرد وگفت: بیا بریم شام بخوریم. با لبخندی گفتم: باشه الان میام. از اتاق خارج شد ودر رو بست.دوباره به بیرون نگاه کردم..شب بود ودیوار هنوز سر جاش بود... حالم خوب ود،قلبم نه تند میزد نه سنگین.فقط ذهنم مشغول بود،زیر لب گفتم: پس امیر به ساحل برگشت..! از پنجره فاصله گرفتم واون رو بستم واز اتاق خارج شدم... .... بعد از شستن ظرفهای شام برگشتم به اتاقم؛گوشیمو برداشتم وتوی لیست مخاطبینم روی اسمش نگه داشتم،مردد بودم که تماس بگیرم یا نه؟ نزدیک به دوماه بود که صداش رو نشنینده بودم،درسته که اون من رو فراموش کرده بود اما من باید تلاشم رو میکردم،اتصال رو برقرار کردم،بوق سوم یا چهارم بود که صدای مادرم تو گوشی پیچید: جانم؟ چشمامو بستم ونفس عمیقی کشیدم،آروم گفتم: سلام...خوبی؟ مامان: سلام عزیزم،من خوبم تو چطوری؟ چرا خوب نباشه!به اونچه که میخواست رسیده بود...آزادی... صدام لرزید: خبرداری بابا خونه رو فروخته؟ ...چند ثانیه سکوت...نفسشو فوت کرد وگفت:دیره..حتی اگه قصر هم بخره برنمیگردم. پوزخندی زدم: زهی خیال باطل! ساکت شد،من ادامه دادم: میخواد زن بگیره. صدای پوزخندشو شنیدم،بهش توجهی نکردم وادامه دادم:رفیقهاش دوره اش کردن که براش زن بگیرن،عین رفیقهای تو که دوره ات کردن وزندگیتو از هم پاشیدن. بهم تشر زد: مهناز! تُن صدات داره میره بالا ومن هیچ خوشم نمیاد! دندونامو به زور به هم فشاردادم ولبخند تلخی زدم: معذرت میخوام مامانِ مهربونم! معذرت میخوام صدامو بالا بردم...شما هر جور دوست دارین عشق کنید واز جوونیتون لذت ببرین،گور بابای من ومهران... مامان جیغ زد: ساکت شو مهناز،اگه بخوای به چرند گفتنت ادامه بدی قطع میکنم. ساکت شدم،سریع توی ذهنم یه دروغ آنی ساختم: واسه کار دیگه ای زنگ زده بودم مامان با تحکم گفت: بگو میشنوم با خونسردی گفتم: اگه تو جای من بودی حاضر میشدی برای تصمیم ازدواج گرفتن با یه مطلقه مشورت کنی؟ مامان ساکت شده بود اما صدای نفس های عصبیش رو میشنیدم،گفتم: معذرت میخوام که اینقدر باز صحبت کردم،نباید مزاحمت میشدم،کاری نداری؟ مامان خیلی خشک ومتعجب گفت: مهناز!! صدام لرزید: شب بخیر گوشی رو قطع کردم.رفتم پای پنجره،باید یه حرکتی میزدم،من تنها نمیتونستم بند این معما رو باز کنم.روی شماره ی سهیل پیام جدید رو باز کردم ونوشتم: سلام؛باید باهاتون صحبت کنم،راجع به مرگ خواهرتون منتظر بودم که پیام مثل همون سری که به زهرا میخواستم راپورت این خونه رو بدم برگشت بخوره،اما خیلی سریع رسید وپیام تحویلش هم اومد، وبعد از دقایقی مسیج جدید از سوی آقا سهیل: فردا باهاتون تماس میگیرم. آخی! حتماً پیش عیالش بود وموقعیت صحبت کردن نداشته!نگاهم به تاقچه اتاق افتاد،کتاب شعر فریدون مشیری انگار داشت بهم دهن کجی میکرد،به حماقتم واسه اینکه رفتم توی عمارت قدیمی رو ببینم پوزخندی زدم،خوب بود سکته نکرده بودم،تا یک ساعت مثل احمق ها پای پنجره واستادم وهی چشمامو رو هم گذاشتم وهی باز کردم تا شاید اون صحنه هایی که دیدم ادامه پیدا کنه،اما نشد.... ...با صدای زنگ گوشیم ازخواب پریدم،صبح شده بود وآفتاب کل اتاق رو روشن کرده بود،به یادم اومد که من دیشب پرده ها رو ننداخته بودم؛گوشی رو برداشتم وجواب سهیل رو که داشت خودشو پرپر میکرد دادم:بله؟ صدام به شکل خنده داری کلفت شده بود،به فاصله ی این که سلام کنه وحالم رو بپرسه چند بارآب دهنم رو وقورت دادم،پرسید: ببخشید که بیدارتون کردم،چون خودم خیلی وقته بیدار شدم فکر نمیکردم خواب باشین پرسیدم: مگه ساعت چنده؟ - ساعت ده صبح توجام نشستم: نه دیگه باید بیدار میشدم گفت: راستش بابت پیام دیشب تماس گرفتم،چه حرفی میخواستین بزنین؟ واسه چندثانیه مغزم هنگ کرده بود،یه مرورکلی کردم وگفتم:آها! آره...راستش یه چیزایی هست که باید باهاتون درمیون بذارم،شاید فکرکنین که من فضولی کردم اما برای این کارم دلیل دارم. با کمی مکث گفت: الان نمیشه تعریف کنید؟ گفتم: راستش برای من فرقی نمیکنه،اما ترجیح میدم یه زمانی با شما صحبت کنم که خونه نباشم. تن صدامو پایینتر آوردم وادامه دادم: بابت مادرتون میگم. در تایید حرفم گفت: باشه،حرفی نیست،کی تماس بگیرم؟ اصلاً حسش نبود برم بیرون،یعنی نمیخواستم تنها برم،از طرفی هم دوست نداشتم ترانه وزهرا رو درجریان بذارم.گفتم: یه ساعت دیگه تماس بگیرین چشمی گفت وخداحافظی کردیم،ازجام بلند شدم وپنجره اتاق رو باز کردم،رخت خوابم رو جمع کردم وگوشه اتاق چیدم؛موهام رو مرتب کردم واز اتاق بیرون رفتم،بعد از صبحانه هم لباس هامو عوض کردم وبا در جریان گذاشتن کسرا رفتم به سمت دریای پشت دیوار. با یک بدبختی از چوبها رد شدم،به ساعت گوشیم نگاه کردم نزدیک بود که یک ساعت بشه، دریا آرام بود،مثل صحنه هایی که دیشب دیده بودم. نگاهم به دیوار ثابت موند،دیواربتنی ودور ودراز... گوشیم زنگ خورد،جواب دادم: سلام آقا سهیل،شرمنده که مزاحمتون شدم سهیل خنده ی سنگینی کرد: خواهش میکنم،این چه حرفیه! واسه خودشیرینی گفتم: پویان چطوره؟ - خوبه،امروزا امون من ومادرش رو بریده،همه اش باید چهارچشمی مواظبش باشیم ساکت شدم،اون سکوت رو شکست: خب مهناز خانوم،من سراپا گوشم. با مِن ومن گفتم: راستش،نمیدونم ازکجاشروع کنم! خیلی رک گفت: از خواهر من چی میدونی؟ به جزاون چیزهایی که مادرم گفته؟ گفتم: من با مادرتون اونقدرها صمیمی نیستم که بخواد چیزی رو تعریف کنه! راستش من... من...وای خدا..قول بدین مسخره ام نکنین لحنش متعجب شد: مگه چی میخواین بگین؟ گفتم: من خواهرتون رو دیدم خیلی عادی گفت:خب؟ گفتم: خب؟ یعنی این اصلاً جای تعجب نداره؟ نفسشو بیرون فرستاد: خب خیلی ها خواهرمنو دیدن. فهمیدم بد متوجه شده ،گفتم: منظورم حالا بود،تو این زمان ساکت شد،جسورترشدم وادامه دادم: وهمینطور شوهرخواهرتون رو لحنش کلافه وعصبانی شد:فکر کردین من اینقدر بیکارم که به خزعبلات شما گوش کنم؟ خواستم حرفی بزنم اما مانع شد: این یه جور دفتردستک جدیده؟ یه شکل اخاذی مدرن؟ من از اون دست آدمای احمق نیستم که گول بخورم. عصبانی شدم،گفتم: من از شما پول خواستم؟! من خواستم یه سری حقایق رو بگم واز شما کمک بخوام. بهم توپید: با دروغ گفتن درمورد مرگ خواهرم؟ دندونامو به هم فشاردادم،صدام بالا رفت: شما اصلاً گذاشتی که من حرف بزنم تا بفهمین دروغ میگم؟ ساکت شد،از فرصت استفاده کردم وگفتم: من پدرتون رو دیدم... رفتم به عمارت قدیمی گفت : شما... رفتم میون کلامش: میدونم کار درستی نکردم اما باید میرفتم. از روز اول که اومدم لیدا خواسته خودش رو به شکلهای مختلف به من نشون بده. ساکت شده بود ومن صدای نفس های عصبیش رو به سختی میشنیدم، مجبور بودم با صدای نسبتاً بلند حرف بزنم تا صدام با صدای دریا یکی نشه.نفس گرفتم: خواهرتون از من کمک میخواد با لحنی خسته وعصبی گفت: بابت چی؟ کلافه گفتم: نمیدونم،ولی یه رازی هست، یه چیزی که شاید به امیرمربوط بشه،به حبس شدن پدرتون تو عمارت قدیمی و ترک کردن مادرتون وصد درصد دیوار بزرگ ته باغ.. نفس عمیقی کشید: ازکجا باورکنم که شما دروغ نمیگین؟ لبمو به دندون گرفتم،یهو به خاطرم اومد،گفتم: میتونم بگم،لیدا وامیرروزمرگشون چه لباسی پوشیده بودن،حتی میتونم بگم لیدا چه قسمتهایی از سرو صورتش زخمی شده بود خیلی صریح گفت: خب بگین، ومن تک به تک ظاهر اون دونفر رو توضیح دادم.حرفهام که تموم شد هنوز ساکت بود،گفتم: خب آقا سهیل،چی میگین؟ نفسشو فوت کرد: قبول کنید که باورش سخته...حالا چه کاری از من ساخته اس؟ گفتم: امیر روز مرگ لیدا به ساحل برگشت.زنده وصحیح وسالم! صدایی که توش موج تمسخر داشت رو تشخیص دادم: خب؟ادامه گفتم: دارین مسخره ام میکنید؟ گفت: البته یه جوردیگه هم میشه برداشت کرد.مثل اینکه امیرزنده باشه وخودش این حقایق رو به شما گفته باشه. سعی کردم به اعصابم مسلط باشم،گفتم: این هم هست،اما یه شک دیگه هم هست پرسید: و اون یکی؟ گفتم: اینکه امیر مرده بدون اینکه تو دریا غرق شده باشه، نمیدونم چی از حرف من برداشت کرد که صداش بالا رفت: هیچ میفهمی چی میگی؟ میخوای بگی امیر با اون هیکل نره غولش از یه پیرزن وپیرمرد کم آورده وکشتنش؟ آره این هم یه ایده اس! گفتم: چرا شلوغ میکنین؟ من منظورم خود کشی بود! اما حرفش بدجورفکرم رو مشغول کرد،دوست داشتم قطع کنم،اون بزرگترین راهنمایی رو کرده بود ودیگه به کمکش احتیاجی نداشتم،اما از طرفی نمیشد همینطوری ولش کرد،امکان داشت به مادرش خبربده وبندازنم بیرون. با لحن دلجویی گفتم: خواهش میکنم کمکم کنید هرچه زودتر این معما حل بشه، باور کنید هربار که باهاش روبرو میشم ازترس میخوام سکته بزنم! از یه طرف حس میکنم روح خواهرتون در عذابه! نفس عمیقی کشید: رو چه حسابی؟ گفتم: در جریان میذارمتون، فقط خواهش میکنم حرفی به پدر ومادرتون نزنید خندید: با پدرم که اصلاً حرف نمیزنم،مادرم هم که کافیه بدونه با روح دخترش در ارتباطی دیگه ولت نمیکنه. خنده اش پر از غم بود گفتم: بخدا من عین حقیقت رو گفتم! ساکت بود،ادامه دادم: ممنون که به حرفهام گوش دادین. با صدای آرومی گفت: فقط خدا کنه دروغ نگفته باشی و گرنه من آدم مهربونی نیستم در حالی که اخم کرده بودم وکلافه بودم گفتم: من دروغ نگفتم! گفت: هر ساعت شب که ترسیدی باهام تماس بگیر،هرموقع باشه خودم رو میرسونم،از اون بابای بی عاطفه ام که حتی عروسی پسرش شرکت نکرد هیچی بعید نیست،خودم هم به مرگ امیرمشکوکم. در حالی که سعی میکردم خنده ام رو مخفی کنم گفتم: هرموقع شب شد با شما تماس بگیرم که شما صبح جواب بدین؟ گفت: دیشب جایی مهمونی بودم،خانومم آدم روشن فکریه مرده شور روشن فکریش رو ببرن،بی توجه به کنایه اش گفتم:بازم معذرت میخوام که وقتتونو گرفتم گفت: خواهش میکنم. خداحافظی کردم وتلفن رو قطع کردم وبه دوروبرم نگاه کردم،قایق؟ مطمئنم اول که اومدم اون اینجا نبود! نزدیک قایق شدم،پاهام میلرزید،انگار میدونم که قراره چی ببینم! ولی این که اینقدر بهش نزدیک باشم من رو بیشتر میترسوند.بهش رسیدم،حدسم درست بود،لیدا دراز به دراز توی قایق افتاده بود،موهای کوتاه وبلندش به صورت پریشون دورش ریخته بودن.کف قایق پر بود از آب وخون. - بخدا راست میگم صدای هق هق مردونه...پشت پلکش کنده شده بود. - من عاشق لیدا بودم وباز هم هق هق..چاقوی میوه خوری کف قایق افتاده بود کمی بالاتر از سر لیدا. - من خودم موهاشو بریدم،موهای لیدای قشنگمو باز هم گریه..چرا چاقو رو برگردونده؟ که بفهمونه بیگناهه؟ مهم لیدا بود که خبر داشت. صدای عصبی خانوم که فریاد زد: تو قاتلی..تو دخترمو کشتی. یهو لیدا چشماشو باز کرد: دیوار رو بکن. از ترس پریدم عقب وبه سمت صدای خانوم نگاه کردم،هیچی نبود جز یه دیوار بتنی دور ودراز مثل دیوار چین. قلبم تند میزد،اثری از قایق نبود..لبه های شلوارم از تماس با آب خیس شده بود،چرا متوجه نشدم؟ عقب رفتم،حس میکردم ظرفیتم خیلی پایین اومده،بدنم میلرزید،من رو چه به این کارها،تا همین جاش هم بیش تر از حد شجاعتم پیش رفتم.روی ماسه ها نشستم،بغض راه گلومو بسته بود،علناً ترسیده بودم،نه راه پس داشتم نه راه پیش،میتونستم بزنم زیر همه چی وازاون خونه برم،اما عذاب وجدان ولم نمیکرد، میتونستم هم بمونم و پی به راز اون باغ ببرم،اما توانم کم بودو واقعاً میترسیدم. گوشیم توی جیبم ویبره رفت، در آوردمش از طرف مهران پیام اومده بود: حیف که دلم نمیخواد باهات حرف بزنم،تا آخر تابستون هر غلطی دلت میخواد بکن،وقتی برگشتی من میدونم وتو ابورهام تو هم رفت،چرا این حرفو زده؟ بهش زنگ زدم،جواب نداد،همین که قطع کردم خودش زنگ زد،تا رفتم حرف بزنم گفت: چیه؟ با دلخوری گفتم: این چه طرز حرف زدنه مهران؟ناسلامتی خواهر بزرگترتم! با مسخرگی خندید وگفت: اوه یادم نبود! آبجی بزرگه فکرمیکنی بابا پول پارو میکنه؟ پاشدی رفتی اونجا با دوستات ول ول بگردی و همه کار کنی جز درس خوندن ودست آخر بشی یکی لنگه مامان؟ بیشتر از تحملم بارم کرد،صدام بالا رفت: دهنتو ببند جغله بچه! همینم مونده که تو برام دست بگیری! نه که تو معدلت خیلی بالاست وپرونده ات پاکه!! یادت نره که تو هم بچه همون مامانی،مثل مامان بودن هزار برابر بهتر از مثل بابا بودن وبی عرضه بودن وبعدش هم نامرد بودنه. مهران عصبی داد زد: خفه شو مهناز تا خودم خفه ات نکردم،بابا چیکار باید میکرده که نکرده؟ جنس شما زنا همه مثل همه، از دم بی لیاقتین! هر دوبه نفس نفس افتاده بودیم،سابقه نداشت اینطور با هم حرف بزنیم،اون زودتر به خودش مسلط شد: کارنامه مشروطیت اومده خونه. به غیر از یکی که هفده شدی بقیه رو گند زدی. اوف! اصلاً فکرشو نکرده بودم که دانشگاه یه همچین کاری رو میکنه! با کلافگی گفتم: اومده که اومده، فکرمیکنی شرایط خوبی داشتم؟ از دل خوشم واز گشتن با دوستام نمره کم گرفتم؟ تو که از همه چی باخبر بودی! صدام لرزید: زنگ زدی که متلک بگی؟ فکرمیکنی الان شرایطم بهتراز اون موقع شده؟ مهران هنوز لحن خشکش رو داشت ولی صداش آروم تر شد: خو حالا!.. نمیخواد آبغوره بگیری بینیمو بالا کشیدم،هنوز اشک نریخته آب بینیم راه افتاده بود! آروم گفت: بابا دروغ گفته با تعجب گفتم: یعنی خونه رو نفروخته؟ جواب داد: چرا فروخته،قسمت مربوط به زن گرفتنش دروغ بود.تو راست میگی اون بی عرضه اس وبا لحن محکم تری ادامه داد: ولی نامرد نیست!. میخواست تو رو تحریک کنه که به مامان خبر بدی. پوزخندی زدم وگفتم: بهش بگو موفق شده،من به مامان خبر دادم. گفت: ونتیجه؟ - مامان به تو یا بابا زنگ زده؟ - نه - پس نتیجه معلومه پوفی کرد: آره خب! سکوت.. یهو هردو خندیدیم، مهران با خنده گفت: عاشق انسجام خانواده ام! به ظاهر شاد بودیم ولی خنده هامون هم تلخ بود، پرسیدم: یعنی باز هم باید بابت اسباب کشی بیام؟ مهران گفت: بابا دوست داره باشی، وگرنه ما که میدونیم از تو آبی گرم نمیشه. با حرص گفتم: مهران! خندید: جونِ مهران! باشه بابا نمیخواد بیای، بچسب به کارِت، خودم بابا رو یه جور می پیچونم. ازش تشکر کردم وبا هم خداحافظی کردیم، از جام بلند شدم ونفسمو فوت کردم وبه طرف ویلا برگشتم. فصل سیزدهم: اینقدر گریه کرده بود که سرش مثل ساعت صدا میداد، بارها نبض وضربان قلب لیدا رو سنجیده بود ومطمئن شده بود که لیداش دیگه تو این دنیا نیست، مدام با خودش میگفت: چجوری برگردم؟ کاش الان لحظه آخرعمرم بود. سرش رو روی زانوهاش گذاشت وبا صدای بلند ناله زد، این آخر وعاقبت سه سال عشق وعاشقی نبود...این پایانِ اون همه سختی ومخالفت خانواده ها نبود... بعد از ساعتی با همه ناتوانیش موتور رو روشن کرد وبه ساحل برگشت، از قایق پرید پایین، شاید اگه اون لحظه با یه کودک نوپا گلاویز میشد کم می آورد! قایق خاموش رو به ساحل کشوند، اونقدر بیرون کشید که خیالش راحت شد قایق عقب نمیره، دوباره نگاهی به اندام غرق خون لیدا توی قایق انداخت وزیر لب گفت: کاش مجبورت کرده بودم سوار بشی! قدمی به سمت باغ برداشت،دلش طاقت نیاورد با تیمسار روبرو بشه، دوباره برگشت، به لیداش نگاهی انداخت وبهش گفت: تو بگو چجوری به پدرومادرت خبر بدم؟ نفس عمیقی کشید ودوباره به سمت باغ راه افتاد، پاهاش سست شده بود،نشست... با اینکه بی وقفه اشک میریخت اما یه چیز قلبمه تو گلوش گیر کرده بود، گریه هم سبکش نمیکرد، همه اش با خودش این جمله رو مرور میکرد: من با دستهای خودم باعث مرگش شدم... داشت از درون فروپاشی میشد، بارها به سمت باغ رفت ودوباره به سمت قایق برگشت، آخرهم ترجیح داد کنار لیدا بشینه، نتونست خودش رو راضی کنه که به پدر ومادر لیدا خبربده، نشست وازته دل ناله زد. صدای شیون دلخراش امیر به گوش تیمسار وهمسرش که روبروی تراس اتاق خودشان رو نیمکت نشسته بودند تا نفسی تازه کنند، رسید، تیمسار وهمسرش صدای قایق رو شنیده بودند ومنتظر بودند تا چهره ی دختر وداماد خود را بعد از دقایقی ببینند واین تاخیر را به این حساب گذاشته بودند که لابد با هم سرگرم هستند وحالا صدای گریه ی بلند مردی که بی شک متعلق به امیر بود آنها رو شوک زده به سمت ساحل می کشاند. صحنه ای که از دور می دیدند: امیر که سر به قایق گذاشته و گریه میکند واثری از تک دخترشان نیست!.... فصل چهاردهم: با عصبانیت گوشی رو خاموش کردم وانداختم روی بالش، نفسمو فوت کردم وزیر لب گفتم: ترانه دعا کن تا فردا زنده نمونم. به قدری ازدستش عصبانی بودم که حد نداشت، حالا چه از عمدو از روی شوخی وچه غیر عمد و از سر لج نباید شماره ی من رو به اون پسره ی لا آبالی میداد! اصلاً بد بیاری پشت بد بیاری! اون از رسولی که هردقیقه فلاح رو میفرسته جلو من رو کرده گاو پیشونی سفید، اون از اوضاع خانواده ام! این از اوضاع باغ و روح بازیم، حالا هم که مزاحمت آقا شاهین! یعنی پر شدم، شاید هرکی جای من بود به شاهین فکرمیکرد اما من نمیتونستم. من وشاهین هیچ وجه اشتراکی حتی برای دوستی نداشتیم! کتاب شعر فریدون رو از روی طاقچه برداشتم، از شبی که گرفته بودمش هر وقت دلم میگرفت چند تا شعر به ترتیب جلو میرفتم، اول به جلدش نگاه کردم، البته فکرم به سمت پدر لیدا رفت: باور نمیکنم که شک وشبهه هام در مورد تو صدق کنه، خدا کنه فکرهام اشتباه باشه. به محض اینکه بفهمم منظور لیدا کدوم قسمت دیوار بود دست به کار میشم... وشعر بعدی رو باز کردم: دریاب مرا،دریا اي بر سر بالينم، افسانه سرا دريا ! افسانه عمري تو، باري به سرآ دريا . اي اشك شبانگاهت، آئينه صد اندوه، وي ناله شبگيرت، آهنگ عزا دريا . با كوكبه خورشيد، در پاي تو مي ميرم بردار به بالينم ، دستي به دعا دريا ! امواج تو، نعشم را افكنده درين ساحل، درياب مرا، دريا؛ درياب مرا، دريا . ز آن گمشدگان آخر با من سخني سر كن، تا همچو شفق بارم خون از مژه ها دريا . چون من همه آشوبي، در فتنه اين توفان، اي هستي ما يكسر آشوب و بلا دريا ! با زمزمه باران در پيش تو مي گريم، چون چنگ هزار آوا پر شور و نوا دريا ! تنهائي و تاريكي آغاز كدورت هاست، خوش وقت سحر خيزان و آن صبح و صفا دريا . بردار و ببر دريا، اين پيكر بي جان را بر سينه گردابي بسپار و بيا دريا . تو، مادر بي خوابي. من كودك بي آرام لالائي خود سر كن از بهر خدا دريا . دور از خس وخاكم كن، موجي زن و پاكم كن وين قصه مگو با كس، كي بود و كجا ؟ دريا ! عوض اینکه دلم باز بشه بیشترگرفت، کتاب رو بستم وگذاشتم کنار، دستمو دراز کردم و وموبایل رو از روی بالش برداشتم و روشنش کردم، سیل پیام های ترانه رو گوشیم سرازیر شد: 1. مهناز بردار 2. مهناز بخدا من مقصر نیستم 3. شاهین حالش با خودش نیست،اصلاً نفهمیدم کی گوشی رو برداشته! تا خواستم چهارمی رو باز کنم خودش باهام تماس گرفت، جواب دادم: بله؟ ترانه با ناراحتی گفت: مهناز واسه چی گوشیتو خاموش میکنی؟ به خدا تقصیر من نبود! نفسموداخل کشیدم: مهم نیست، بیخیال. ترانه با صدای آروم وناراحتی گفت: فقط دو دقیقه رفتم دستشویی... حالشو میگیرم، تو که از دست من ناراحت نیستی؟ آخه من اگه میخواستم شماره تو رو بدم که ازت اجازه نمی گرفتم! جواب دادم: می فهمم عزیزم، گفتم که.. مهم نیست. سعی کردم از حالت غم زده ام در بیام، گفتم: اصلاً واستا ببینم! اگه پسره حالش با خودش نیست تو پیشش چه غلطی میکنی؟ خندید: دیگه الان پیشش نیستم، قهر کردم ودارم برمیگردم خونه. باز لحنم ناراحت شد: ترانه تو واقعاً دوستش داری؟ ترانه خندید، ولی خنده اش پر از غم بود: منم خرم دیگه! باید رودربایسی رو با خودم بذارم کنار؛ میدونم تو هم مثل همه فکر میکنی شاهین ارزش نداره... شاید خودم هم به این نتیجه رسیدم. ... خب گلی کاری نداری؟ لبخندی زدم: نه عزیزم. شب خوش وبه تماس خاتمه دادیم، باقی پیام های ترانه رو خوندم ویک پیام هم از طرف زهرا، بازش کردم،جوک فرستاده بود، با دیدن پیام زهرا یاد نوید فلاح افتادم، باید تکلیف این یکی رو همین امشب معلوم میکردم ،سریع به همراه رسولی پیام فرستادم: سلام آقای رسولی، من نمیفهمم وقتی شما خودتون شماره ی من رو دارین و حتی میدونید من کجام! چه دلیلی داره هر دقیقه آقای فلاح رو بفرستین جلو! به دقیقه نرسید گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن، چند تا نفس عمیق کشیدم تا به اعصابم مسلط بشم،جواب دادم: بله؟ - سلام خانوم ناصری،شما خوب هستین؟ ابروهام تو هم رفت وبا کنایه گفتم: بله به لطف دوستان! رسولی با لحن متعجبی گفت: من منظور شما رو از پیامی که دادین درک نکردم! در واقع من اصلاً نوید رو جلو نفرستادم. با تعجب گفتم: ولی ایشون هر جلسه سر راه زهرا دوستم رو میگیره و ... خندید، بهم برخورد، گفتم: میشه بپرسم کجای حرفم خنده داره؟ به خودش مسلط شد وگفت: شرمنده. دست خودم نبود، آخه من فقط باهاش در میون گذاشتم که به شما علاقه دارم، به قول خودتون من هم شماره شما رو دارم و هم از روز اول خودم حرفم رو زدم احتیاج به زبون کسی دیگه ندارم! وبعد ادامه داد: شما از دید دیگه ای به این قضیه نگاه کنید؛ حرف زدن راجع به من وشما یه بهونه اس و بلافاصله ادامه داد: البته من از جانب رفیق خودم حرف میزنم. آره..چرا به فکر خودم نرسیده بود! ایول...ایول زهرا..لبخندی از سر رضایت زدم ولی غرورم رو حفظ کردم وگفتم: پس خواهشاً به رفیقتون بگین یه موضوع دیگه پیدا کنه، وبهتر این که موضوع خودش باشه. با صدای آروم ولحن دوستانه ای گفت: میتونم ازتون یه خواهشی کنم؟ تو بچه که جز خواهش کار دیگه ای نکرده بودی! گفتم: بفرمایین گفت: شما موضوع رو از دست نوید بگیرین، یعنی دوستتون رو در جریان بذارین، چون این نویدی که من میبینم به خودش باشه هیچ کاری از پیش نمی بره وقتی جمله اول رو گفت فکر کردم میخواد بگه به خودش جواب بدم، دهنمو آماده پرتاب فُحش کرده بودم که خودش در ادامه تصحیح کرد، هرچند که داشتم بال بال میزدم که قطع کنه وبه زهرا خبر بدم اما واسه حفظ ظاهر گفتم: ترجیح میدم عقب نشینی کنم ونشنیده بگیرم، فکر نمیکنم وجهه خوبی داشته باشه که یه دختر حرف دل یه پسر رو به شخص مورد علاقه اش برسونه، البته زهرا رو میشناسم که میگم. حرفمو تایید کرد، دیگه داشت مدت مکالمه زیاد میشد ومن از صمیمیت خوشم نمیومد، گفتم: ببخشید که مزاحم شدم، امری نیست؟ جواب داد: این چه حرفیه، امیدوارم که رفع کدورت شده باشه، شب خوش. قطع کردم وزدم زیر خنده، مثلاً فکر کن شوهر آدم این طور لفظ قلم صحبت کنه!! باز بی دلیل خندیدم، اصلاً ذوق داشتم، ولی نمیخواستم با اس ام اس بازی به زهرا بگم بعداً میرفتم خونشون وبهش میگفتم. تنها کاری که کردم یه پیام به زهرا دادم: سلام مهمون نمیخواین؟ وزهرا که جواب داد: سایه مهمون سنگین شده وگرنه ما که هلاک مهمون! خندیدم، واسش نوشتم: فردا میام اونجا، فقط جون من تهیه نبین. جواب داد: باشه بابا! بوقلمونی که درآوردیم میذاریم دوباره تو فریزر، تو فقط بیا. ...صبح که از خواب بیدار شدم به زری گفتم که ناهار نیستم، تا قبل از ساعت یازده هم آماده شدم وکسری من رو رسوند خونه زهرا اینا. خدا روشکر محمد تا بعد از ظهر نبود وما راحت می تونستیم آبا واجداد هر کی که می شناختیم رو بررسی کنیم، مامان زهرا هم که پایه!!! ... زهرا دستهاشو شست وگفت: اونقد بدم میاد از پسرای بی عرضه ولال! اینایی که لقمه رو ده دور، دورِ سرشون تاب میدن تا برسه به دهنشون. لبخندی زدم وگفتم: خب همه که مثل سپهر رسولی جسور نیستن! وقهقهه زدم، زهرا لبخندی زد وگفت: چیه! شارژی با رسولی حرف زدی! خنده ام رو جمع کردم وگفتم: خیلی نامردی زهرا، من خیلی از بابت نوید خوشحال شدم. زهرا سرش رو تکان داد وگفت: حالا زیاد خوشحال نباش، تا وقتی که خودش حرف نزده مدیونی اگه چیزی به رسولی بگی. یه ابرومو دادم بالا وگفتم: نه که من ورسولی خیلی باهم صمیمی هستیم وهر شب با هم مکالمه داریم! زهرا با لبخند سرش رو تکان داد وگفت: حالا. خیارها رو که همه رو پوست کنده بودم شروع کردم به ریز کردن، زهرا یکی از صندلی ها رو کشید عقب وگفت: خب دیگه چه خبر؟ یک تکه خیار گذاشتم دهنم وگفتم: از چی؟ -از خانوم شریفی. از اون خونه؟ چند ثانیه مکث کردم وتوی ذهنم همه چیزو مرور کردم وگفتم: هیچی، امن وامان. دستشو تکیه گاه چونه اش کرد وگفت: فکر می کنی راست میگه؟ منظورم روح دخترش واین حرفاست. با اطمینان کامل گفتم: نه، فکر نمی کنم تا بحال روح دخترش رو دیده باشه. اخم کرد وپرسید: از کجا اینقدر مطمئنی؟ بدون اینکه نگاه از کارم بردارم گفتم: این طور که من تو این مدت فهمیدم اون انگار عذاب وجدان داره. زهرا با تعجب گفت: عذاب وجدان از چی؟ نگاهمو به زهرا دوختم وگفتم: هر وقت علتش رو پیدا کردم بهت میگم. زهرا به صندلیش تکیه داد وگفت: از کجا اون وقت؟! یه نگاه به در آشپزخونه انداختم تا مطمئن بشم مادرش نمی آد. سرم رو جلو بردم وبا صدای آرومی گفتم: یه فکرایی تو سرمه، همین روزها می فهمم. زهرا خودش رو کمی عقب کشید وگفت: نکن اینطوری می ترسم! لبخندی زدم وبه کارم مشغول شدم، گفت: چی تو سرته؟ باز کارآگاه بازیت گل کرده؟ سرمو به معنی نه تکان دادم وگفتم: شرمنده، از لو دادن عملیات معذورم. زهرا اخم با نمکی کرد وگفت: جون زهرا یه کوچولو بهم بگو. از گوشه چشم بهش نگاه کردم و گفتم: قول می دی سِر نگه دار باشی؟ زهرا با هیجان سرش رو آورد جلو وگفت: آره قول می دم. من هم سرم رو جلو بردم وگفتم: آقای شریفی توی خونه ته باغ زندگی می کنه؛ چند ساله. تا قیافه اش حالت مسخره کردن گرفت، سریع گفتم: به جون مهرانمون. زهرا همین طور خشک شده بهم نگاه کرد ومن ادامه دادم: با چشمای خودم دیدم، حتی با هم حرف هم زدیم، تازه... پسرش سهیل هم تایید کرد. چشم های زهرا گرد شد وگفت: نــــه!! ابروهامو تو هم کشیدم وگفتم: بابا چه خبرته؟ قول دادی زهرا، به کسی نگی آ! حتی مامانت. زهرا با گیجی سرش رو تکان داد وگفت: باشه، باشه. وتو جاش فرو رفت، بعد از چند ثانیه گفت: خب چه کاریه! چرا پنهونش کردن؟! چاقو رو کنار گذاشتم وگفتم: خودش پنهون شده. از جام بلند شدم وبه طرف شیر آب رفتم وگفتم: عذاب وجدان وناراحتی از همسر وفشار کار وزندگی گوشه گیرش کرده. زهرا روی صندلیش چرخید و رو به من که پشتش قرار می گرفتم گفت: مهتاج خانوم فهمید؟ بهش نگاهی انداختم وگفتم: فکر نکنم، من از آقای شریفی خواستم که به کسی نگه، لابد نگفته که هیچ عکس العملی هم از دور وبریام ندیدم. زهرا در حالی که توی فکر بود گفت: تیمسار. گفتم: چی؟ بهم نگاه کرد وگفت: ما به نام تیمسار می شناختیمش. بعد از انقلاب باز هم با این عنوان صداش می کردند. چند ثانیه ای بی حرکت کنار سینک ایستاده بودم، زهرا صداش دراومد گفت: چیه؟ تو فکری! نمی دونستم باید باهاش در میون میذاشتم یا نه! فکری که مثل خوره مغزم رو می خورد. زهرا دوباره صدام کرد: مهناز این جوری میشی ازت می ترسم. به زهرا چشم دوختم وگفتم: میشه یه خواهشی بکنم؟ زهرا با نگرانی گفت: بگو. نزدیکش شدم وگفتم: میشه یه شب با من بیای ویلا؟ زهرا با صدای آرومی که توش ترس موج میزد گفت: واسه چی؟ نفس گرفتم وگفتم: یه قسمت هایی از دیوار رو باید بکنم، ولی تنهایی نمی تونم، از یه طرف باید حواسم به خانوم شریفی باشه واز طرف دیگه به آقای شریفی یا به قول شما تیمسار. زهرا که معلوم بود از حرف های من چیزی سر در نیاورده گفت: کجاهای دیوار رو؟ برای چی؟ دیدم این طور سربسته نمیشه تقاضای کمک کنم، یکی از صندلی ها رو عقب کشیدم ونشستم وگفتم: راستش من همه اش خواب لیدا رو می بینم که از من می خواد کارهایی رو بکنم، تابحال هر چی دیدم درست در اومده، اون گفت دیوار رو بکنم، مطمئنم که یه رازی هست. زهرا گفت: فکر می کنی من وتو نهایتاً چقدر می تونیم خرابی به بار بیاریم؟! چندجای دیواررو خراب کنیم! اصلاً از کجا شروع کنیم؟ میدونی درازای اون دیوار چقدره؟! گفتم: فکر نمی کنم احتیاجی به کندن دیوار باشه، میتویم زیرش رو بکنیم، آخه خاکش سسته. زهرا نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت وگفت: خودت هم داری میگی خاکش سسته، وقتی میخوان یه بنایی رو تو خاک سست بسازن، زیر بنای خیلی زیادی میگیرن. چند متر باید تا زیر زمین بکنی تا به ته دیوار برسی. به صندلیم تکیه دادم ودرمونده گفتم: نمی دونم، بخدا نمی دونم. دیگه موندم چی کار کنم! در همین حین صدای ژاله خانوم اومد که داشت به ما نزدیک می شد: چی کار میکنین دخترا؟ من وزهرا لبخند مصنوعی روی لبمون نشوندیم وبه در آشپزخونه نگاه کردیم که حالا ژاله خانوم توی چهارچوبش ایستاده بود، با لبخند مهربونی گفت: داشتین خلوت می کردین؟ ببخشید مزاحم شدم. بلند شدم وگفتم: این چه حرفیه؟ همین الان کارمون تموم شد، میخواستیم بیایم بیرون. مادر زهرا که تابلو معلوم بود حرف من رو باور نکرده، بازهم لبخندی زد وگفت: اشکال نداره عزیزم، راحت باشین. وبعد رو به زهرا گفت: مادر تا محمد بیاد من میرم حال زینب خانوم رو بپرسم، زود برمی گردم. وبعد رو به هردو گفت: شما هم اگه گشنه تونه منتظر نمونین، ناهارتونو بخورید. من وزهرا سرمون رو به نشونه تایید تکان دادیم وژاله خانوم رفت. به محض خروجش زهرا گفت: بد ذهنمو مشغول کردی مهناز. من همون طور ول معطل وسط آشپزخونه ایستاده بودم، یهو زهرا با هیجان گفت: ولی پایه ام. با تعجب بهش نگاه کردم: توی چی پایه ای؟ زهرا در حالی که چشماش برق میزد گفت: توی تجربه کردن هیجان، فقط کافیه مامانم رو راضی کنم، البته باید قبلش یه نقشه توپ بکشیم. ودوتایی در حالی که توی پوستمون نمی گنجیدیم روی صندلی نشستیم وزهرا ادامه داد: حتماً که نباید شب اول کار رو تموم کنیم! می تونیم یه بار سر وگوشی آب بدیم، شاید احتیاجی نباشه دیوار رو بکنیم.... همین طور دوتایی غرق در نقشه کشی بودیم که گوشی زهرا زنگ خورد وزهرا به سمت گوشیش که توی هال بود تقریباً پرواز کرد، این حرکات از زهرا بعید بود! به موبایلش که رسید ازش پرسیدم: کیه؟ خیلی عادی جواب داد: فلاح. با تعجب گفتم: شماره ی تو رو داره؟! لبهاشو به هم فشار داد وگفت: به خاطر توی خیر ندیده بهش شماره مو دادم. وموبایلش رو سایلنت کرد وجواب نداد.، گفتم: حالا چر جواب نمی دی؟ گفت: بی ادبی کرده، بهم دروغ گفته، اونقدر جوابشو نمی دم تا زبونش باز بشه. لبخندی زدم وگفتم: بابا تو دیگه کی هستی! یه ابروشو داد بالا وگفت: پس چی! به خاطر داشتن رفیقی مثل من به خودت افتخار کن. به حرفش خندیدم ودوتایی به سمت اتاق زهرا رفتیم تا ادامه ی صحبتهامونو داشته باشیم... ... قبل از اینکه ژاله خانوم جواب بده محمد گفت: بری که چی بشه؟ لازم نکرده. باز این قاشق ناشور خودش رو انداخت وسط! هی من میرم با این خوب برخورد کنم آ! چنان چشم غره ای به محمد رفتم که زهرا هم رنگش پرید، محمد که فهمید باز بهم برخورده گفت: منظورم اینه که.. ژاله خانوم میون حرف محمد رفت وگفت: از نظر من مشکلی نیست. زهرا بالا وپایین پرید وگفت: ایول مامان. منم رو به محمد لبخند حرص درآری زدم. محمد چشماشو برام تنگ کرد وبا حرص لقمه اش رو قورت داد. آخی! طفلک به خونم تشنه بود. ژاله خانوم حرفش رو ادامه داد: البته فکر نکنم مهتاج خانوم زیاد خوشحال بشه. محمد با پوزخندی جفت ابروشو بالا برد ویه لقمه دیگه گذاشت دهنش. من در جواب ژاله خانوم گفتم: نه اتفاقاً فکر کنم استقبال کنه چون واسش سخته که همه اش حواسش به منه. لقمه توی گلوی محمد گیر کرد وشروع کرد به سرفه کردن، زهرا براش آب ریخت، همین که سرفه اش قطع شد با خنده و تعجب گفت: شما مواظب ایشونی یا ایشون مواظب شما! یه ابرومو دادم بالا وگفتم: هردوش، قرار بود همدمش باشم، پس باید طبیعی باشه که اون هم حواسش به من باشه! ژاله خانوم دستش رو گذاشت روی شونه ام وگفت: پس اگه اینطوره که زهرا میتونه بیاد. به زهرا لبخندی زدم وهمینطور که به سمت محمد می چرخیدم ذره ای از لبخندم کم نکردم و رو محمد زوم کردم. محمد هم متقابلاً لبخندی زد وشونه هاش رو بالا انداخت که من معنی این کارش رو نفهمیدم! از همین زمان که پشت میز نشسته بودم وداشتم با لبخند های گاه وبیگاهی که با زهرا رد وبدل میکردم، محمد رو حرص می دادم، ته دلم هم از شدت هیجان و استرس پیچ می خورد. بعد از ناهار یه استراحت کوتاهی کردیم وبعد محمد مارو رسوند باغِ خانوم شریفی... ... محمد در حالی که از توی آینه نگاهش به من بود گفت: مرگ من بگین چی تو سرتونه؟ یه ابرومو دادم بالا وگفتم: منظورتون رو نمی فهمم! نگاهش رو از من گرفت و رو به زهرا گفت: این اصرار بیش از اندازه شما یه دلیلی داره. و با حالت تهاجمی گفت: حتماً ترانه هم میاد! من وزهرا هر دوبا هم گفتیم: نه. محمد که معلوم بود از اینکه هیچی دستگیرش نشده عصبیه صدای پخش ماشین رو زیاد کرد وخودش ساکت شد، من وزهرا هم لبخند خبیثی به هم زدیم ودیگه هیچی نگفتیم. وقتی هم پیاده شدیم تا ورودمون به باغ سر کوچه منتظر موند وبعد از این که کسری در رو باز کرد حرکت کرد. کسری با حالت متعجبی به زهرا نگاه کرد، اون زهرا رو می شناخت وتعجب توی نگاهش هم از این بابت بود که می دید یه نفر رو با خودم آوردم. زری که مارو دید توی نگاهش اضطراب موج می زد وبه محض اینکه زهرا رفت توی اتاقم تا وسایل هاشو بذاره زری من رو کشید یه گوشه وگفت: با خانوم هماهنگ کرده بودی؟ با این که خودم هم دلهره داشتم که یه وقت خانوم قبول نکنه اما با ظاهر نسبتاً خونسردی گفتم: خب الان هماهنگ می کنم. وسپس به طرف اتاق خانوم رفتم تا باهاش صحبت کنم. خدا رو شکر مشکلی نداشت واتفاقاً گفت: خیلی هم خوبه. طفلکی از شبی که من اون وحشی بازی ها رو از خودم درآورده بودم خواب راحت نداشت. اون روز زری هم زود تر رفت وشام گردن من وزهرا موند، مشغول تهیه یه شام سبک بودیم وداشتم به غرغرهای زهرا گوش می دادم، زهرا در حالی که سیب زمینی پوست می کرد گفت: منو نگاه. نگاهش کردم، با چاقو پیشونی اش رو اشاره کرد وگفت: اینجا نوشته زهرا کارگر؟ زدم زیر خنده، گفتم: می خواستی با زری تعارف تیکه وپاره نکنی! مگه نمی دونی تعارف اومد نیومد داره؟ قیافه اش رو ترش کرد وگفت: خو حالا تو هم. همینم مونده که تو منو نصیحت کنی! وزیر لب ادامه داد: اِ اِ اِ! عقلمو دادم دست دختره ی ناقص العقل پاشدم راه افتادم دنبالش که دیوار رو بکنم. وبعد با حرص رو به من گفت: مثلاً از زیر دیوار چی در بیاریم؟ روی صندلی نشستم وگفتم: مثلاً جنازه. زهرا دندوناشو به هم فشار داد وگفت: اونوقت کی این جنازه رو زیر دیوار گذاشته؟! با چشمام اتاق خانوم رو اشاره کردم. زهرا نزدیکم شد وگفت: خودش به تنهایی؟ منظورش رو نفهمیدم، گفتم: چی میخوای بگی؟ یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت وگفت: یا اونچه که زیر دیواره بی ارزشه ویا اینکه این دیوار رو کارگر وبنا جماعت نساخته که حالت دوم غیر ممکنه ومورد سومی هم وجود داره واون اینکه اصلاً چیزی زیر دیوار نیست. و روی صورتم میخ شد، توفکر فرو رفتم، حرف های زهرا درست بود، مطمئناً اگه امیر توی زمین زیر دیوار چال شده باشه زمان ساخت دیوار متوجه می شدند چون خانوم و تیمسار به تنهایی نمی تونن این دیوار رو ساخته باشن! رو به زهرا گفتم: حرف تو درست ولی پس چرا لیدا گفت دیوار رو بکن؟ زهرا با کلافگی سرش رو تکان داد ودوباره به کارش مشغول شد وگفت: بیا این بادمجون هارو رنده کن. وبعد ادامه داد: من که میگم به خواب اعتباری نیست ولی شاید منظورش اطراف دیوار بوده و تو خوب نشنیدی. خواب نبود وبیداری بود، ولی خب برای اینکه زهرا باور کنه گفته بودم خواب دیدم. بلند شدم ورنده رو گرفتم وگفتم: شاید. وشروع کردم به رنده کردن بادمجون ها برای پخت کوکو بادمجان... ...آخرین لیوان رو هم تو جاظرفی گذاشتم ودستهام رو با شلوارم خشک کردم واز پله ها بالا رفتم، زهرای نامرد کمک نکرد حداقل یه قاشق آب بکشه! اول جلوی در اتاق خانوم توقفی کردم وشب بخیر گفتم وبعد رفتم تو اتاقم، دیدم زهرا خانوم قشنگ رخت خواب من رو پهن کرده وخودش هم داره خواب هفت پادشاه می بینه! صدای خانوم باعث شد روم رو برگردونم که می گفت: بیا از توی کمد اتاق من یه دست رخت خواب بردار. به روش لبخندی زدم ودر حالی که داخل اتاقش می رفتم گفتم: مثلاً اومده که امشب رو با هم باشیم! خانوم هم لبخندی زد وگفت: حتما خسته بوده. همه اونچه که میخواستم رو باهم گرفتم ودر حالی که کمرم به سمت عقب خم شده بود به طرف اتاقم رفتم، خانوم بهم تذکر داد: مهناز کمرت درد می گیره! با همون حالت به سختی جواب دادم: نه مسیر کوتاهه. در رو با پام باز کردم ورفتم داخل. رخت خواب رو کنار زهرا پهن کردم، می خواستم بیدارش کنم ولی دلم نیومد، گوشیم رو برداشتم وشروع کردم گیم بازی کردن. ساعتی گذشته بود که دیدم تا صبح طاقت نمیارم، زهرا رو آروم صدا زدم: زهرا؟ زهرا کوچک ترین حرکتی نکرد، دوباره صداش زدم واین بار تکانش دادم. بدون اینکه چشمهاشو بازکنه گفت: ما که بیل نداریم! خنده ام رو به زور نگه داشتم وگفتم: حالا امشب زمین رو نکن، پاشو بریم وارسی. آروم چشم هاشو باز کرد وگفت: چیه؟ تو جام نشستم و گفتم: خیر سرت نیومدی اینجا بخوابی که! زهرا هم به سختی تو جاش نشست وگفت: خدا نکشتت مهناز، چه خواب نازی می دیدم! ساعت چنده؟ گوشیم رو برداشتم، فکرکنم صفحه اش قاطی کرده بود یه عالمه عدد نشون می داد، گفتم: گوشیم قاطی کرده. خودش گوشیش رو نگاه کرد وگفت: ساعت نزدیک سه نیمه شبه. با تعجب گفتم: چه قدر زود گذشت من اصلاً چشم رو هم نذاشتم! چپ چپ نگاهم کرد وبعد با لبخند گفت: من هم شبایی که به نوید فلاح فکر می کنم گذر زمان رو نمی فهمم. زدم به بازوش ودوتایی در حالی که میخندیدیم بلند شدیم. چراغ قوه رو برداشتم وجلو تر از زهرا از اتاق خارج شدم، خانوم خواب بود، بنا براین دوتایی بی صدا از ویلا خارج شدیم. قیافه ی باغ خیلی وهم انگیز بود انگارهمه ی اون درخت های بلند توی تاریکی شب به طرف زمین خم شده بودند، این حرف رو که زدم زهرا خندید، یه خنده غیر معقول. بعد ازپنج دقیقه پیاده روی، اونم در حالی که سرهامون مثل سر جغد هی دورتادورمون می چرخید تا ویلای تیمسار وهی ویلای خانوم رو ببینیم به دیوار رسیدیم. زهرا دست هاشو به کمرش زد وگفت: خب رسیدیم حالا چه کنیم؟ وسپس با لهجه افغانی ادامه داد: فقط به من یه کلنگ بدین تا من از همینجا کارمو شروع کنم. وباز خندید، من هم خندیدم وگفتم: زهرا خواهشا خوشمزگی بسه، من دارم از استرس می میرم! روی زمین نشست ودستش رو روی خاک کشید وگفت: عجب کیجای سرتقی هستیا! وبعد رو به من گفت: اون چراغ قوه رو واسه دکوری آوردی؟ لبخندی زدم وگفتم: توقع نداری بعد از هفت سال هنوز زمین برآمده باشه که! وخودم از این که لو دادم دستم رو جلوی دهنم گذاشتم، ولی زهرا خیلی عادی وخونسرد گفت: خودم میدونم، اون چرغ قوه رو روشن کن. از تعجب داشتم شاخ در می آوردم. همین طور داشتم نگاهش می کردم که زهرا بلند شد و گفت: اصلاً قوه داره؟ سرم رو با گیجی تکون دادم وگفتم: آره داره، وسریع چراغ قوه رو روشن کردم وانداختم روی پایین دیوار. زهرا گفت: همین قسمتی که هستیم تاب بده ببنیم کجاش غیر معقوله. در حالی که به حرفش گوش داده وچراغ قوه رو حرکت می دادم گفتم: تو که گفتی به احتمال زیاد زیر دیوار چیزی نیست! وهمون لحظه از جلوی زهرا رد شدم. دهنم خشک شد.. زهرا گفت: باز هم جهت اطمینان یه نگاهی بندازیم بد نیست. قلبم تند میزد، همین طور ایستاده بودم، به اونچه که چند ثانیه پیش دیده بودم شک داشتم، زهرا با تعجب گفت: چرا وایستادی پس؟ حرکت بده دیگه! به صورت زهرا نگاه کردم وگفتم: می گم، برگردیم ویلا؟ زهرا پوزخندی زد وگفت: واسه همین من رو نصفه شب بیدار کردی؟ از فرصت استفاده کردم ودوباره چراغ قوه رو انداختم روی پاهاش. قلبم وایستاد.. درست دیده بودم... در حالی که تموم بدنم معلوم نبود داغه یا یخ کرده به صورتش نگاه کردم که خیلی عادی بود، گفت: چیه؟ چرا این شکلی نگاه میکنی؟ مگه نمیخوای بدونی از کجا شروع کنی به کندن! چی می گفتم؟ آب دهنم رو قورت دادم وگفتم: زهرا..پاهات. بدون اینکه به پاهاش نگاه کنه گفت: بی خیال، بیا به کارمون برسیم. سرمو به معنی نه تکون دادم وگفتم: من برمی گردم ویلا. وسریع رومو ازش گرفتم، اما یهو دیدم زهرا جلومه، از ترس به عقب افتادم وچراغ قوه از دستم پرت شد اون طرف، در حالی که نفس نفس می زدم گفتم: نمی خوام بدونم. زهرا به سمتم خم شد وگفت: ولی من می خوام بهت بگم. تو خودت گفتی که کمک می کنی. صورتم رو عقب بردم وگفتم: ولم کن. وسعی کردم از جام بلند بشم، انگار درخت ها بیشتر خم شده بودند. حتی نمی خواستم واسه ثانیه ای نگاهم برای بار دوم به پاهای بدون انگشت زهرا بیفته، تا خواستم دوباره قدمی بردارم این بار با صدای دیگه ای گفت: بیا بهت بگم کجا رو بکنی. ومن از ترسِ صدایی که شنیده بودم شروع کردم به دوئیدن، هنوز چند قدم نرفته بودم که محکم به زمین خوردم و با باز کردن چشم هام دیدم توی اتاق هستم وزهرا با ترس داره تکونم میده، به محض دیدن چشمهای بازم من رو بغل کرد: الهی قربونت برم داشتی خواب بد می دیدی. دیدم گوشیم روی شکممه، سریع زهرا رو از خودم جدا کردم وپتو رو کنار زدم وبا دیدن پاهاش نفس راحتی کشیدم، زهرا از من فاصله گرفت وبا نگاه مضطربی گفت: چه مرگته؟ واسه چی پاهامو نگاه کردی؟ لبخندی زدم وگفتم: خواب می دیدم تو جنی. با اخم گفت: تو غلط کردی! وسریع پتو رو کنار زد وبه پاهای من نگاه کرد وبا دیدن پاهام رو به من شروع کرد به خندیدن، من هم خندیدم. یهو به در ضربه خورد ودوتایی در حالی که نفس کشیدن یادمون رفته بود به در چشم دوختیم، در باز شد، زهرا سریع خودش رو به من چسبوند وبازوم رو فشار داد، خانوم سرش رو آورد داخل وگفت: حالتون خوبه؟ من وزهرا نفسمون رو صدا دار بیرون فرستادیم وزهرا با لبخند گفت: خانوم شریفی این دختره دیوونستا! خانوم لبخندی زد وگفت: نگو این حرف رو. در رو کامل باز کرد و رو به من گفت: باز هم خواب بد دیدی؟ سرم رو با شرمندگی تکون دادم وگفتم: واقعاً معذرت می خوام که بیدارتون کردم. خانوم گفت: نه من بیدار بودم، داشتم قرص هام رو میخوردم. وبعد در حالی که بیرون می رفت رو به زهرا گفت: اگه مادرت مشکلی نداره باز هم اینجا بمون، تابستونه واوقات بیکاری زیاد، در عوض مهناز هم تنها نمی مونه. هر دولبخندی زدیم ورو به خانوم گفتیم: ممنون. به محض اینکه خانوم در رو بست زهرا گفت: حالا خواب چی می دیدی؟ گفتم: اونو ول کن، کِی بریم سراغ دیوار؟ زهرا با تعجب گفت: یعنی باز هم میخوای بری؟ با اطمینان سرم رو تکان دادم وگفتم: آره، حالا که این موقع بیدار شدیم بریم، من اون دفعه هم که می خواستم برم عمارت قدیمی خواب وحشتناک دیدم ولی شکلش فرق می کرد. زهرا پوزخندی زد وگفت: من رو هم دیوونه می کنی. و ادامه داد: بذار خیالمون راحت بشه که خوابیده، بعد می ریم. حرفش رو تایید کردم واولین کاری که کردم قرآن جیبیم رو برداشتم ومثل سری پیش بستم به مچ دستم وشروع کردم به آماده شدن. زهرا با تعجب به من نگاه می کرد، رو بهش گفتم: تو هم یه چیزی سرت کن، یه وقت دیدی باز این تیمساره رو دیدیم. زهرا هم از جاش بلند شد وتنها کاری کرد این بود که مانتو و روسری سرش کرد، خودم هم تی شرتم رو درآوردم ومانتوی نخی پوشیدم. مثل سری پیش موهامو محکم بستم وروسریم رو هم سرم کردم، چراغ قوه و موبایل سایلنت شده و.... از اتاق بیرون رفتم و به اتاق خانوم سرک کشیدم، خواب بود. به زهرا اشاره کردم وزهرا هم بیرون اومد ودوتایی از پله ها پایین رفتیم، به محض اینکه خم شدم تا کلید رو از جاکفشی بردارم صدایی از طبقه بالا اومد، من وزهرا در حالی که با چشم های گرد شده به هم نگاه می کردیم چند ثانیه بی حرکت ایستادیم. همه ترسم این بود که اگه خانوم بیدار باشه ومن رو با این لباس ببینه چه توضیحی بدم! دیگه هیچ صدایی نیومد، زهرا با لبخند گفت: قولنج لوازم خونگی بود. ودوتایی ریز خندیدیم. کلید رو برداشتم ودررو باز کردم ورفتیم بیرون. زهرا بازومو چسبید وگفت: دستشویی دارم مهناز. با حرص نگاهش کردم وگفتم: زهرِ مار. دستشو جلوی دهنش گذاشت وخندید وگفت: بی خیال برگشتیم میرم. با خنده گفتم: البته همون لابلای درخت ها هم می تونی کارتو بکنیا! چیزی که اینجا زیاده سنگ وکلوخ. وخودم آروم خندیدم، زهرا کلافه نگاه کرد وگفت: کوفت. خنده ام رو فرو خوردم وبا هم به راهمون ادامه دادیم، زهرا هنوز دستم رو چسبیده بود با لبخندی گفتم: زهرا توی خواب خیلی شجاع تر بودیا! زهرا با لبخند خبیثی گفت: آخه اون خودم نبودم. وبعد دوتایی با ترس به هم نگاه کردیم وزوم کردیم روی پاهامون وزهرا گفت: دیگه هیچی نگو مهناز، باشه؟ سرم رو تکون دادم وگفتم: باشه. نگاهی به عمارت قدیمی انداختم، چیزی هم دستگیرم نشد، به راهمون ادامه دادیم تا به دیوار رسیدیم، زهرا دستهاش رو به کمرش زد وگفت: خب رسیدیم حالا چه کنیم؟ با هول گفتم: نکن این طوری! دست هاتو بنداز. طفلک با تعجب دست هاشو انداخت واز ترسش هیچی هم نپرسید. در حالی که هنوز چراغ قوه خاموش بود گفتم: حالا چیکار کنیم؟ زهرا گفت: خب من هم که همین رو پرسیدم! دست به سینه ایستادم وگفتم: فرق می کنه. زهرا همین طور متعجب نگاهم می کرد، لبخندی زدم وگفتم: بی خیال، می گم زهرا! من تابحال اینجا نیومده بودم. قسمتی از دیوار رو نشون دادم وگفتم: ولی دوبار تابحال دیدم که چیزی توی این قسمت وارد میشه. زهرا که صداش می لرزید گفت: چی؟ بدون اینکه نگاهم رو از اون قسمت دیوار بردارم گفتم: نمی دونم. زهرا با تعجب وترس بهم نگاه کرد، ومن برای اینکه از ترسش کم کنم گفتم: توی خواب البته. سرش رو تکون داد وگفت: خب این هم مدرک برای شروع. گفتم: همین امشب شروع کنیم؟ زهرا گفت: معلوم نیست باز هم قسمت بشه که بتونیم بدون سرخر اینجا بیایم یا نه! وچون نگاه منتظر من رو دید گفت: اینجا بیل وکلنگ دارن؟ گفتم: توی انبار. زهرا: کلیدشو داری؟ سرمو تکون دادم وگفتم: توی دست کلیده. با زهرا بی هیچ حرفی به سمت انبار به راه افتادیم، دسته کلید رو به زهرا دادم، انبار سه پله از زمین پایین تر بود وپشت ویلای خانوم قرار داشت. زهرا پایین رفت ومن ابتدای پله ها ایستادم. لامپ انبار رو روشن کرد.. صداش اومد که می گفت: خدا خیربده کسری رو که دم دست هم گذاشته خبر مرگش. با خنده گفتم: بالاخره خدا خیرش بده یا خبر مرگش بیاد! صدای خنده اش اومد: اولی، طفلک زری گناه داره. و لامپ انبار رو خاموش کرد و بیل وکلنگ رو کنار در گذاشت ومشغول قفل کردن در شد ودر همون حال گفت: مهناز این بلند کردنش به این سختیه وای به حال استفاده کردنش! تا خواستم جوابش رو بدم، صدایی پشت سرم شنیدم که نتونستم تشخیص بدم که از چیه. روم رو برگردوندم وبا وحشت به پشت سرم نگاه کردم. چشم هام رو چرخوندم، وچون چیزی ندیدم زیر لب گفتم: لیدا؟ زهرا کنارم ایستاد وگفت: چی؟ نفسمو فوت کردم وگفتم: هیچی؟ کلنگ رو به دستم داد: بگیرش سنگینه. وخودش هم بیل رو بروی دوش گرفت وجلو جلو به سمت دیوار رفت، از شدت خنده خم شده بودم، زهرا با لهجه خنده داری حرف می زد ودر مورد کندن زمین نظر می داد. دقیقاً مثل کسی که یک عمره کارش کندن زمین باشه! به طرز عجیب وغریبی هم راه می رفت. تا جایی که می تونست قدم هاش رو بلند وسریع بر میداشت که بیشتر شبیه پرش بود تا قدم زدن! کنار همون قسمت دیوار ایستاد وگفت: خانِم جان از کجا کارمه شروع کنم ؟ کلنگ رو گذاشتم روی زمین واز شدت خنده ام کم کردم وگفتم: خدا بگم چیکارت نکنه زهرا، دلم درد گرفت؛ بعد چشم چرخوندم وگفتم: بذار ببینم. به پنجره اتاقم نگاه کردم وسعی کردم یه بار دیگه مسیر رو بررسی کنم، به بوته ای که مبدا حرکتش بود نگاه کردم، به زهرا پشت کردم وبه طرف بوته حرکت کردم، جلوی بوته ایستادم وبعد رو به دیوار تو جهت مسیر حرکت کردم، حضورش رو پشت سرم حس می کردم، حضور کسی که لیدا نیست! نفس هام تند وکوتاه شده بود، به من چسبیده بود، انگار که من دارم حرکتش می دم! دو سه قدم مونده به دیوار مانع حرکتم شد. زهرا متعجب داشت نگاهم می کرد، گفت: مهناز چته؟ چرا رنگت پریده؟ زمین زیر پام صدا داد: تَپ ..تَپ وبعد شونه هام سبک شد، از من فاصله گرفته بود. زمین رو اشاره کردم: همین جاست، بیا شروع کنیم. زهرا گفت: برو کلنگ رو بیار. رنگ زهرا هم پریده بود، بی شک اگر متوجه می شد سکته رو زده بود، من بودم که سگ جون بودم! سرم رو به معنی باشه تکون دادم وبه طرف کلنگ که چند قدمی باهام فاصله داشت رفتم. روی زمین خم شدم و چوبش رو گرفتم، تا خواستم سرم رو بالا بگیرم پاهاشو دیدم، کمتر از یک قدم جلوی صورتم ایستاده بود، در عجبم که زهرا چطور اون رو نمی دید، رنگ پوستش خیلی روشن وبراق بود، زرد براق! آب دهنم رو قورت دادم، زهرا صدام کرد: اگه کلنگه اینقدر سنگینه بیام کمک! بدون اینکه بیشتر از اون سرم رو بالا بیارم تا نگاهش کنم سرم رو برگردوندم وبه طرف زهرا رفتم، زهرا کلنگ رو از من گرفت وگفت: من فکر می کردم که من ترسو ام، تو که وضعت از من هم بدتره! کلنگ رو گرفت واولین ضربه رو به زمین زد، شاید فقط چند میلی خاک راست شد، زهرا لبخندی زدو گفت: برم تیمسار رو صدا کنم بیاد کمک؟ لبخندی زدم وگفتم: چرا که نه! اتفاقاً خیلی هم مشتاقه. زهرا دومین کلنگ رو هم زد ودقیقاً مثل قبلی. کلنگ رو کنار پاش به زمین زد وگفت: این طوری پیش بریم تا صبح هم کاری از پیش نمی بریم. نمی دونم چرا اینقدر به من نزدیک می شد! دوباره کنارم شونه به شونه ام ایستاد، هم قد خودم بود. شاید بلند تر، اصلاً نمی خواستم دقت کنم. زهرا متعجب به من نگاه کرد وگفت: خوبی مهناز؟ نگاه پر از ترسم رو به زهرا دوختم وگفتم: زهرا ... من وتو تنها نیستیم. چشم های زهرا گرد شد وگفت: یعنی چی؟! دهنم نیمه باز بود وتو نگاهم ترس موج می زد، زهرا چشم هاشو تو نگاهم تیز کرد و دوباره چشمهاش درشت شد وزیر لب گفت: چند تا؟ در حالی که صدام به طرز وحشتناکی می لرزید گفتم: فعلاً یکی. زهرا سرش رو به آرامی بالا وپایین برد وگفت: بسم الله الرحمن الرحیم. من هم تکرار کردم، و آیه مربوطه رو هم خوندم، فقط کمی ازم فاصله گرفت اما نرفت. رو به زهرا گفتم: فکر نمی کنم بخواد به ما آسیبی بزنه! زهرا لبهاش رو به هم فشار داد واشک بروی گونه اش چکید: می ترسم مهناز. خم شدم وکلنگ رو از دستش گرفتم ومحکم به زمین زدم، یه مقدار بیشتراز زهرا موفق شدم، مسلماً اگه یه مرد بود کار زودتر پیش می رفت. کلنگ بعدی رو هم زدم، با این که خودم مثل سگ ترسیده بودم اما برای کم کردن ترس زهرا مجبور بودم طبیعی عمل کنم. رو به زهرا گفتم: این طوری نمیشه باید بریم چاقو بیاریم. زهرا گفت: من دارم. وسریع از جیب شلوارش چاقوی کوچک وتاشویی رو درآورد: این به درد می خوره؟ از دستش گرفتم وشروع کردم به خراش دادن زمین، خود زهرا هم با کلید به کمکم اومد؛ حدود ده سانت رو که با عرض نهایتاً بیست سانت کندیم خاک تقریباً حالت مهربون تری گرفت، از جا بلند شدیم وبا راحتی بیشتری به کلنگ زدن ادامه دادیم، دیگه خاک راحت تر کنده می شد، من کلنگ می زدم ومی کندم وزهرا با بیل برمی داشت.حدود سی سانتی رو کنده بودیم، تمام ناخن هامون پر از خاک شده بود، دیگه از اون خبری نبود، البته حضورش رو حس می کردم ولی انگار فاصله اش زیاد شده بود. زهرا گفت: ما داریم برای چی زمین رو می کَنیم؟ دست از کار کشیدم وبه چشمهای زهرا نگاه کردم وبا لحن شل وصدای آرومی گفتم: جنازه ی امیر رو در بیاریم. دستهاشو جمع کرد و خودش رو عقب کشید: چی؟! نفسم رو بیرون فرستادم وگفتم: خواهش می کنم زهرا، الان وقت جا زدن نیست! به محض اینکه صبح بشه کسری متوجه کنده شدن زمین میشه، دیگه نمی تونیم ادامه بدیم، صبح همه بهمون شک می کنن. زهرا سرش رو به چپ وراست تکون داد وگفت: چرا الان بهم میگی؟ چرا بهم نگفته بودی؟! با درماندگی گفتم: زهرا جان گفتم، نگفتم می خوام دنبال جنازه بگردم؟! زهرا در حالی که لبهاش می لرزید گفت: جدی نگفتی! مهناز تو از کی اینقدر شجاع شدی؟ من رو می ترسونی! باز اشکهاش بروی گونه اش چکیدند. دستهامو به مانتوم مالیدم ونزدیکش شدم، کمی خودش رو جمع کرد، دستهامو دورش قلاب کردم وگفتم: وقت ترسیدن نیست زهرا؛ به محض روشن شدن هوا همه چیز رو برات تعریف میکنم، خودم هم مطمئن نیستم که بعد از هفت سال چیزی از جنازه ی امیر باقی مونده یا نه! زهرا با گریه گفت: کی اونو اینجا چال کرده آخه؟ - من. هر دو به سمتش برگشتیم وهمزمان زیر لب گفتیم: تیمسار! تیمسار در حالی که نگاهش رو از چاله کوچکی که کنده بودیم برنمی داشت گفت: من چالش کردم. بدن زهرا شروع کرد به لرزیدن: اینجا چه خبره مهناز؟! من زود تر به خودم مسلط شدم، دندونهامو به هم فشار دادم وگفتم: شما امیر رو کشتین؟ تا تیمسار نگاهش رو به من دوخت، صدای خانوم مانع شد که با خشم می گفت: نباید پاتو از گلیمت دراز می کردی! سرم رو چرخوندم، خانوم بدون عصا ودر حالی که تفنگ شکاری دستش بود با خشم داشت به ما نزدیک می شد، زهرا رو بیشتر به خودم فشار دادم، در حالی که سعی می کردم به خودم مسلط باشم ولی صدام می لرزید گفتم: شما می دونید که روح دخترتون داره عذاب میکشه! خانوم با خشم داد زد: به تو ربطی نداره. تیمسار با صدای آروم وعصبی گفت: اون قدر منم منم کردی که باعث شدی از شدت احساس گناه حتی نتونم عروسی پسرم شرکت کنم. خانوم رو به تیمسار فریاد زد: تو خفه شو، تو هر چی به سرت میاد از بی عرضگی خودته. می خواستی به اعصابت مسلط باشی و پسره رو به کشتن ندی! تیمسار با عصبانیت گفت: آره من بی عرضه ام که به خاطر گریه تو به اون حمله کردم و با چماغ زدم تو سرش! آروم دسته کلید رو برداشتم وکلید در حیاط رو ازش جدا کردم وتوی دست زهرا جا دادمش.زهرا رو از خودم جدا کردم وگفتم: فقط بدو زهرا. ودر چشم به هم زدنی زهرا شروع کرد به دوئیدن، خانوم تفنگ رو به سمت زهرا گرفت، از جام پریدم وهولش دادم و هردو با هم افتادیم زمین وتیر با صدای وحشتناکی به سمت هوا شلیک شد، صداش توی سرم پیچید، خانوم جیغ زد: چیکار میکنی؟ با دستهام تفنگ رو چسبیدم وسعی کردم از دستهاش در بیارم. چرخیدیم ومن رو قرار گرفتم، متوجه شدم که تیمسار به سمت کلنگ خم شد، سریع تفنگ رو از دستش بیرون کشیدم و سعی کردم دور بشم که خانوم پامو چسبید وبا صورت به زمین خوردم وبعد سوزشی رو پشت ساق پام حس کردم، پام داغ شد وسپس سوزش بعدی، پامو بالا کشیدم وبا قنداقه تفنگ زدم به پیشونی خانوم که باعث شد پامو ول کنه، با چاقوی زهرا که روی زمین افتاده بود به پام ضربه زده بود، تیمسار کلنگ رو راست کرد وبه طرف سر خانوم فرود آورد، فقط دستم رو جلوی صورتم نگه داشتم وداغی خون رو روی دستم حس کردم، اما انگار دل تیمسار خنک نمی شد وضربات بعدی رو به حالت جنون آمیزی فرود می آورد. ترس برم داشت که تیمسار به من هم قصد داره صدمه بزنه. با اون وضع پام نمی تونستم تا در باغ برم، نزدیک ترین جا انبار بود که کلیدش رو هم داشتم، از وضع پیش آمده استفاده کردم وبه سمت انبار در حالی که پام رو می کشیدم حرکت کردم، نزدیک انبار که شدم صدای تیمسار رو شنیدم که داد زد: کجا؟ نباید تا اینجا می فهمیدی! تورو هم همین جا چالت می کنم. به سرعتم اضافه کردم وخودم رو از پله ها پرت کردم جلوی درش، وقتی صداش نزدیک تر میشد، کاملاً ناخودآگاه جیغ میزدم وگریه می کردم، با بدختی کلید رو تو قفل کردم وچرخوندم وخودم رو پرت کردم داخل، تیمسار پشت در رسید، با همه توانم در رو هول دادم وکلید رو چر خوندم وبعد بیرون کشیدم، با کلنگ به در ضربه میزد ومن تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که جیغ بزنم و گریه کنم. دستهامو جلوی دهنم گذاشتم وبه در نگاه میکردم وبه پیش روی تیمسار که داشت موفق می شد. قلبم رو به ایستادن پیش میرفت وانگار که پام بی حس شده بود. بالاخره تیمسار موفق شد وداخل شد، کلنگ رو بالا برد، چشمهامو بستم... صدای ضربه ای اومد وبعد: آخخخ. ودستهایی که بازوهامو چسبید وتکونم داد: حالتون خوبه خانوم ناصری؟ چشم هامو باز کردم وبا سپهر رسولی چشم تو چشم شدم، چند بار بی صدا سرم بالا وپایین رفت وبغضم ترکید وبه گریه افتادم: می خواست منو بکشه.... تو اون زمین جنازه چال شده... اون کشته بودش. وبا دیدن تیمسار که دراز به دراز افتاده بود روی زمین و بی حال سرش رو تکون می داد، از ترس به رسولی پناه بردم وبازوش رو با دودستم محکم چسبیدم وشروع کردم به لرزیدن، سریع دستش رو روی دستم گذاشت وگفت: چیزی نیست، با پلیس تماس گرفتم، الاناست که برسن. وکمکم کرد که بلند بشم، از دردی که توی پام پیچید به ناله افتادم، متوجه پام شد وبی درنگ بغلم کرد. فشارم پایین افتاده بود، چشمهام به سختی می دید. رسولی در حالی که به من دلگرمی می داد به سمت در می دوئید. ومن لبهام لحظه به لحظه باز تر میشد ونفسم منقطع تر، خون زیادی ازم رفته بود. من رو به خودش فشار داد: چیزی نیست. تو دختر قوی هستی مگه نه؟ یهو صدای شلیک گلوله توی باغ پیچید که باعث شد رسولی کمی سرش وخم کنه وبه سرعتش اضافه کنه. گردنم شل شد وآخرین چیزی که دیدم نور های قرمز وآبی ماشین های پلیس بود و چشمهام که به آرامی بسته شد... ....صدای گریه یه زن رو می شنیدم، اول فکر کردم مامانمه اما با باز کردن چشمهام دیدم یه پیرزن چروکیده است که با دیدن چشمهای بازم صورتم رو غرق بوسه کرد. یه لحظه با خودم فکر کردم: نکنه رفتم تو جلد یه نفر دیگه! اما هنوز از این فکر بیرون نیومده بودم اتاق پر شد وقیافه های آشنا از قبیل ترانه وزهرا ومهران وژاله خانوم رو دیدم، والبته یه پیر مرد با ابهت، یکی یکی صورتم رو بوسیدند، رو به مهران گفتم: پس بابا ومامان کجان؟ مهران با لبخندی رو به پیرمرد وپیرزن گفت: اونا رو بی خیال. وسپس رو به من گفت: بذار معرفی کنم. اونها رو اشاره کرد وگفت: بابا بزرگ ومامان بزرگ، پدر ومادر مامان هستن، ومن تصمیم گرفتم که از این به بعد من وتو پیش اونها زندگی کنیم. چشمهام گرد شد: چی؟ مهران پیشونیم رو بوسید وگفت: مجبور بودم باهاشون در میون بذارم، الان مدتی هست که باهاشون در تماسم ولی نخواستم چیزی بهت بگم. بابا بیرونه، مامانم هست ولی جفتشون وقتی فهمیدن تو به چه علت توی اون خونه بودی از خودشون خجالت کشیدن. من و تو هم برای عوض کردن آب وهوا تا پایان تابستون میریم پیششون، بلکه یه فرصتی هم به مامان وبابا بدیم تا با هم کنار بیان. وبا محبت به چشمهام زل زد: نظرت چیه؟ گفتم: هر چی تو بگی. ودوباره صورتم رو بوسید وگفت: حال پات چطوره پهلوون. سعی کردم تکونش بدم، اما درد شدیدی توی پام پیچید، گفتم: درد میکنه. ترانه گفت: دکتر گفته زیاد جدی نیست، خوب میشه. پیرمردی که حالا فهمیدم بابابزرگمه رو بهم لبخندی زد ودستم رو توی دستهاش گرفت وگفت: کم کاری این بیست سال رو جبران می کنم. پلکی زدم وبه روش لبخند زدم. مهران دست مامان بزرگ رو گرفت وبا اونها از اتاق خارج شد، به محض خروجش ترانه با هیجان گفت: یه روز دیگه بیمارستان بمونی دکتره رو تور کردم. زهرا با خنده زد به بازوی ترانه وگفت: تو هم هی از آب گل آلود ماهی بگیر! بعد به سمت تختم اومد وگفت: یه خبر توپ داریم مهناز. ترانه گفت: خانوم خودم آمارشو درآوردم بذار خودم بگم. زهرا قیافه اش رو ترش کرد وگفت: خو بگو؛ لوس! ترانه با هیجان مثل بچه ها لباشو به هم فشار داد وگفت: رحیمی رو که یادته؟ همون مجری خوش تیپه، پولداره؟ گفتم: خب؟ شناختم بابا! ترانه گفت: فرشید میگه وضع مالیش معمولیه. ابروهامو بالا بردم وگفتم: این بود خبر توپتون؟ زهرا گفت: بابا مگه ماشین های رنگ و وارنگش رو ندیدی؟ با تعجب گفتم: منظورتون رو نمی فهمم! ترانه گفتم: بابا خنگ خدا، ماشین ها مال رسولی بود، رسولیه که خر مایه اس. با یاد آوری رسولی گفتم: نگو رسولی، بگو فرشته ی نجات. و سعی کردم آغوش آرامش بخشش رو به یاد بیارم. ترانه وزهرا ریز خندیدن و ترانه گفت: طفلک اون قد دم در اون باغ کشیک داد تا بالاخره یه جا به درد خورد! به حرفش لبخندی زدم. زهرا گفت: همین امروز صبح فلاح بالاخره جون کند وحرفش رو زد. با هیجان بهش نگاه کردم وگفتم: خب تو چی گفتی؟ زهرا خیلی عادی گفت: بهش گفتم فعلا قصد ازدواج ندارم. من وترانه با تعجب گفتیم: واسه چی؟ زهرا دست به سینه وایستاد وگفت: مگه من چیم از تو کمتره؟ باید پسره مثل رسولی سریشم بشه تا بگم باشه. ترانه لبخندی زد ورو به من گفت: راستی شیطون! نگفته بودی خانوم پسر به این خوش تیپی داره؟ تا نگاه منتظر من رو دید گفت: ولی حیف که زن وبچه داره، دیروز بعد از ظهر که بیهوش بودی یه سر با خانومش اومدن اینجا ولی زود رفتن، بد بخت یهویی دوتا غم با هم دید، اون با چه وضعی! با تعجب گفتم: چرا دوتا؟ زهرا گفت: همون موقع همزمان که تو وسپهر داشتین از باغ در میومدین خود کشی کرد. وترانه ادامه داد: با کلت خودش. زهرا یهو گفت: راستی وقتی بیهوش بودی زری وکسری هم اومدن دیدنت، وزری پیغام داد بهت بگم که: دلت خنک شد دیوار ته باغ رو کندن! وخندید، با تعجب گفتم: ما که فهمیدیم توی دیوار چیزی نیست وجنازه امیر با فاصله از دیوار چال شده دیگه واسه چی دیوار رو کندن؟ زهرا شونه هاش رو بالا انداخت وگفت: لابد واسه محکم کاری. در همین حین مهران سرش رو آورد داخل وگفت: مهناز جان، سوپر مَنِت اومده، بگم بیاد تو؟ ترانه کمک کرد که بشینم، رو به مهران گفتم: بگو بیاد تو. در همین حین پرستاری اومد داخل و رو بهم با خوشرویی گفت: بعد از ملاقاتی بیا طبقه پایین اتاق انتهای راهرو، انتظارت رو می کشن. وسریع رفت بیرون، با تعجب رو به ترانه گفتم: ترانه اتاق آخر راهروی طبقه پایین کجاست؟ ترانه با لبخند گفت: سردخونه، بابا تو که هنوز به اونجا احتیاجی نداری! دلم لرزید، گفتم: واسه چی پرستاره گفت برم اونجا؟ ترانه که هنوز لبخند می زد در حالی که نگاهش به در بود گفت: کدوم پرستار؟ زهرا در اتاق رو باز کرد ورسولی در حالی که دسته گل بزرگی در دست داشت وارد اتاق شد وبا خوش رویی گفت: سلام خانوم ناصری. پایان


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: