دستهامو محکم روی گوشم گذاشتم.خیر سرم اومده بودم خونه درس بخونم اما از روزی که اومدم همه اش شاهد متلک های مامان وبابا به هم بودم این دو هفته بهم زهر شده بود خداروشکرکه فرداش قرار بود برگردم.دستهامو که همچین حجاب خوبی برای نشنیدن صداها نبود رو ازروی گوشهام برداشتم احساس کردم صدای یکیشون قطع شده.از اتاقم اومدم بیرون.مامان روی راحتی جلوی تلویزیون نشسته بود و داشت گریه میکرد.به سمت آشپزخونه رفتم واز یخچال لیوان آبی برداشتم.لیوان آب رو به دستش دادم ازم گرفت: مرسی مهناز جون.
روی مبل کناری نشستم: بازم دعوا !! خسته نشدین؟
لیوان رو روی میز گذاشت وبا انگشت های ظریفش شروع کرد به مالیدن شقیقه هاش:خجالت هم نمیکشه!
پرسیدم: مگه بابا چی میگفت؟
قیافه حق به جانبی گرفت: به من میگه بیا بریم خونه دوستم مهمونی!
طوری نگاهم کرد که انگار منتظر بود طرفشو بگیرم اما من با خونسردی گفتم: خب باهاش برو.
چشمهاشو گرد کرد:هیچ معلوم هس چی میگی؟ مثلاً ما ازهم طلاق گرفتیما!!!
از کوره در رفتم: طلاق !! کو؟ من که جدایی نمیبینم!خجالت هم خوب چیزیه
از جام بلند شدم ودرحالیکه از عصبانیت پامو به زمین میکوبیدم به سمت اتاقم اومدم ودر روبستم.
از توی اتاق داد زدم:این دفعه برم دیگه برنمیگردم تا شما دوتا بچه تکلیفتونو روشن کنید.
به نظرم از مامان من پررو تر تو عالم وجود نداشت.طلاق گرفته بود اما همچنان داشت تو خونه پدرم زندگی میکرد.از پول بابام که خرج میکرد هیچ!، مهریه اش رو هم میخواست.واز پدرم هم بدبخت تر وجود نداشت که اول زنشو طلاق داده بعد داره مهریه اش رو میده.
به گوشی نسرین پیام دادم: بلیط واسه ساعت چنده؟
جواب داد: ساعت هشت صبح.کاش قبول میکردی امروز میرفتیم.
من هم از خدا خواسته جواب دادم:باشه.زنگ بزن تعاونی اگه داره امروز میریم
یه ربع بعد به گوشیم اس داد: ساعت هشت امشب حرکت.
به ساعت نگاه کردم ساعت سه بود. وسایلهامو جمع کردم ولباسهامو از روبند برداشتم.به گوشی مهران پیام دادم: از بابا واسم پول بگیر.امشب میرم
فوراً زنگ زد.جواب دادم:جانم؟
-سلام.چی شد؟مگه فردا نمیخواستی بری؟
-چرا.اما به دلیل صمیمیت خانواده امشب میرم که دلم بیشتر تنگ شه.
-لوس نکن خودتو!! چیزی شده باز؟
-همون شرایط همیشگی.حالا واسم پول میگیری یانه؟
-چقدر میخوای؟
-زیاد بگیر تابستون هم میمونم
با صدای بلند خندید: بابا هم داد!!
وبعد ادامه داد: بعد از دانشگاه میرم گاراژ هر موقع خواستی بری بگو خودم میام میبرمت.
...
نتونسته بود زیاد واسم پول بیاره.همون قدر هم که کنده بود خودش کلی بود.البته بابا آدم خسیسی نبود،این چند وقته یه خورده دستش تنگ بود. چند دقیقه ای منتظر موندیم تا نسرین هم برسه بعد از مهران خداحافظی کردمو سوار اتوبوس شدیم.
نسرین با خنده گفت: چه تیپی زدی!!
زدم به پیشونیم:آخ دیدی چی شد؟
طفلک با ترس گفت:چی شد؟
-مانتوتو جا گذاشتم.
با یه حالت خنده داری نگاهم کرد: مانتوی من دست تو چیکار میکرد؟!
-میخواستم بیام اینجا پوشیدم.
-کدومو؟
-سفیده.
-ای درد ! گذاشته بودم هوا گرمی بپوشمش.
بعد با محبت گفت:اشکال نداره حالا همه اش سه هفته میخوایم بمونیم اونجا.
با خونسردی گفتم:واسه تو نگفتم که!خودم میخوام تابستون اونجا بپوشم
با تعجب گفت: مگه ترم تابستون برمیداری؟
-اوهوم
-پول ریختی به حساب دانشگاه؟
با تعجب گفتم:پولِ چی؟
-یه مقدار باید پول بریزی تا تابستون سایت انتخاب واحد واست باز بشه که دیگه فرصتش تموم شده.
تو صندلیم فرو رفتم: وای...
حالا باید چیکار میکردم؟ ابداً دوست نداشتم سه ماه تابستونو برگردم به خونه...
فصل چهارم:
کسرا ساکم رو گذاشت پشت در.چند ثانیه بعد خانومی حدوداً 40-45 ساله اومد نزدیک وساکم رو برداشت. سلام کردم.جوابی زیر لب گفت وبا دستش هدایتم کرد که داخل بشم.با دو دستم کیف دستی کوچکم رو جلوی شکمم گرفته بودم.یه سالن نسبتاً بزرگ که پر بود از تابلو ها واشیاء با طرح های قجری. مبل های سلطنتی .پرده های ضخیم وقهوه ای سوخته با کتیبه های هخامنشی.طرح کلی خونه قهوه ای بود. بیشترش هم تیره.(کلاً دکور ناشیانه بود،انگار هدف فقط گذاشتن اشیاء گرون قیمت بوده وفخر فروشی) حال وهوای خونه بوی مرگ میداد.حتی پرده ها رو هم جمع نکرده بودن که لااقل نور بیرون فضای خونه رو زنده کنه.یکی نیست به من بگه تو حرف نزنی میمیری! رو به اون خانوم گفتم: چرا پرده ها رو جمع نمیکنی؟ اینجا خیلی تاریکه!
جواب داد: خانوم نمیذارن
پرسیدم: چرا!! آخه روشنتر باشه قشنگیه خونه بیشتر به چشم میاد که!
یهو صدای خش داری از پشت سرم گفت: اون پرده ها هیچ وقت کنار نمیرن.
یا حضرت فیل! از نزدیک خیلی وحشتناک تره.شبیه مومیاییه.نفسم توی سینه ام حبس شد.همون پیرزنه روی تراس بود.چند تا پله پایین اومد وهمونجا روی راه پله ایستاد.همینطوریش که از من بالاتر ایستاده بود سرش رو هم بالا گرفت وبه سختی به من نگاه کرد: اسمت چیه؟
به جون خودم اسممو یادم رفت.همینطوری نگاه کردم.خانومه به پهلوم زد:خانوم با شماست.
به خودم اومدم:مهناز
دوباره با همون حالت پرسید: چند سالته؟
- نوزده
- خیلی جوون نیستی برای کار کردن!
سرمو پایین انداختم ودر دلم خونواده ام رو سرزنش کردم .جواب دادم: به پولش احتیاج دارم.
سرشو تکون داد ودر حالی که دوباره به سمت اتاق های بالایی میرفت با صدای بلند گفت: زری اتاقو به مهناز نشون بده.
زری خم شد وساکم رو از روی زمین برداشت گفت:به دنبالم بیاین
فصل پنجم :
-مهناز یه چیزی!
هدفونو از گوشم درآوردم: چیزی گفتی؟
نسرین: من تابحال این موقع شب تو راه نبودم.حالا ماشین از کجا گیر بیاریم؟
(نسرین یک سال از من جلو تر بود اما به دلیل اینکه تو اکثر درسهاش در جا زده بود میشد گفت فقط 10-12 واحد جلو بود.)
راست میگفت ما همیشه طوری حرکت میکردیم که هوا روشنی اینور میرسیدیم اما ایندفعه ساعت 12- یک شب میشد.ساری رو که رد کردیم فکری به سرم زد.سریع با ترانه تماس گرفتم.کلی بوق خورد بعد زمانی برداشت که فکر کردم خوابه ومیخواستم قطع کنم.در حالی که مثل همیشه اول صدای قهقهه اش اومد جواب داد:جونم عشقم؟
-مرگ! سلام
-سلام خوبی؟
-مرسی.ترانه جون زیاد شارژ ندارم.کجایی؟
صدای بوق اشغال اومد.تاخواستم فحش بدم گوشیم زنگ خورد.ترانه بود،فوری جواب دادم: دربدر چرا قطع میکنی؟
خودشو لوس کرد: خب،خودت گفتی شارژ نداری دیگه!!
خنده ام گرفت:قربونت جیجر.حالا بگو کجایی؟
با یه حالت کشدار وبا منظوری گفت: با شاهینم.چطور؟
به یادم اومد که شاهین پسرخاله اشه.بی تفاوت گفتم: یعنی نمیتونی بیای دنبالم؟
با نگرانی گفت: کجایی؟
- توراهم تا 20 مین دیگه میرسم.
- باشه میام.اتفاقاً ما هم بیرونیم.
- مرسی ناناز.پس میدون هزارسنگر منتظرم باش.
با خنده گفت:به روی چشم.منتظر هستیم..
رومو به سمت نسرین کردم.شبیه گاوهای وحشی شده بود انگار داشت منو پارچه قرمز میدید ومیخواست شاخم بزنه.ناخوداگاه لبخند زدم.یهو قاطی گفت: واسه چی زنگ زدی به اون لک لک!مگه خودمون اینجوری ایم؟
ومچ دستشو کج کرد. از لفظش خنده ام گرفت: راست میگیا! ترانه خیلی شبیه لک لکه.
وبا صدای بلند خندیدم.
نسرین با عصبانیت: کوفت.زنگ بزن بگو نمیخواد بیاد
با خنده از جام بلند شدم: حالا که زنگ زدم.
کمی خودمو به سمتش خم کردم: خاک تو سرت داره با پسرخاله اش میاد.بذار ببینیم چه شکلیه!
لبهاشو غنچه کرد.کمی فکر کرد وبعد با حالتی که انگار به نتیجه رسیده باشه گفت: وای بحالت اگه پسره زشت باشه!
اون هم از جاش بلند شد.سرعت اتوبوس کم شد.شاگرد راننده داد زد:هزار سنگر..
ودوباره تکرار کرد.به اتفاق نسرین پیاده شدیم.با فاصله کمی از ما 206 آلبالویی ترانه پارک شده بود.به محض اینکه شاگرد راننده ساکم رو از بغل ماشین درآورد.ترانه وشاهین هم از ماشین پیاده شدند.نگاه گذرایی به شاهین انداختم وبه سمت ترانه دویدم.همدیگه رو بغل کردیم.بعد از تو بغلش دراومدم ورو به شاهین سلام کردم.نسرین هم با هردوی اونها سلام کرد.شاهین یه جوون نسبتاً قد بلند،حدوداً 27-8 ساله سفید پوست چشمهای قهوه ای روشن با موهای خرمایی مجعد.تقریباً شبیه به ترانه بود.وقدش با ترانه که کفش پاشنه ده سانتی پاش کرده بود برابری میکرد.شاهین پشت فرمون نشست وترانه هم کنارش من ونسرین هم پشت نشستیم.در حالت عادی که بی ریخت بودم،با گذشت چند ساعت توی اتوبوس قشنگ آرایشم ماست شده بود وصورتم کپک زده بود.من مونده بودم شاهین به چیِ من هر دقیقه از آینه ماشین زل میزنه.احتمالاً داشت توی دلش دختر خاله خوشکلشو به خاطر دوستی با من سرزنش میکرد.
با صدای ترانه به خودم اومدم: مهنازی! بریم خونه ما؟
فوراً جواب دادم:نه عزیز.تا همینجاش هم مزاحم شدم بسه.
قیافه اش رو لوس کرد: چه مزاحمتی؟نکنه دوست نداری بیای؟
مهربون نگاش کردم: نه دیوونه! باید برم خوابگاه.ناسلامتی فردا اولین امتحانه.ایشالله یه شب دیگه.
هرچند به ظاهرش میخورد راضی نشده باشه اما گفت: قول دادیا!
بهش لبخند زدم.جای تعجب داشت که شاهین اصلاً حرف نمیزد.اگه موقع سلام کردن صداشو نشنیده بودم.مطمئن میشدم که لاله.رو به ترانه گفت: کدوم طرف برم؟
ترانه هم بهش آدرس خوابگاه رو داد.
ابتدا نسرین پیاده شد.درحالی که داشتم پیاده میشدم رو به ترانه گفتم:بازم شرمنده که مزاحم شدم.
ترانه مشکوک نگاهم کرد: چی شده تو جوجه مودب شدی هی تعارف تیکه پاره میکنی؟!!!
با دست زدم پشت سرش: گمشو لوسسس
شاهین هم خنده اش گرفت.رو به اون هم تشکر کردم، با طمانینه جواب داد: خواهش میکنم وظیفه بود.
از ماشین پیاده شدم.خنده ام گرفته بود.چه وظیفه ای؟
نسرین زنگ خوابگاهو زد.پس از دقیقه ای در باز شد به گوشی ترانه اس دادم: میذاشتی این طفلک پاش به ایران باز بشه بعد تورش میکردی!
جواب داد:گول نخور هنوز موفق نشدم.
.....
تو آلاچیق نشسته بودمو سرم رو روی میز گذاشته بودم.گرما اَمونم رو بریده بود.با صدای زهرا سرم رو بلند کردم.چشمهامو به زور باز کردم: دیدی؟
کتابشو روی میز گذاشت با قیافه ناراحت گفت:آره.
از قیافه اش میشد فهمید چند شدم.دوباره سرمو روی میز گذاشتم.زهرا تو دیدم بود،گفتم : افتادم.نه؟
با دلخوری گفت: چرا درس نمیخونی مهناز.با 9 افتادی.یکم میخوندی قبول بودی.
ابروهامو بالا انداختم: دلت خوشه ها!! واقعاً فکر میکنی برگه ها رو تصحیح میکنن؟
ابروهاش تو هم رفت: نه پس به هرکی با توجه به چشم وابروش نمره میدن!!
با حالت خواهرانه ای ادامه داد: دیوونه.تا الان سه تا درس رو نمره اشو زدن.دوتا رو با ده پاس کردی. یکیش رو هم که افتادی. با این وضع پیش بری این ترم هم مشروطیا! حد اقل این آخریو بخون.
واسم اصلاً مهم نبود حتی اگه اخراج میشدم.بی تفاوت گفتم: واسه اون قضیه چیکار کردی؟
اون که بی تفاوتی من رو دید بیخیال شد وگفت: به بابا ومحمد داداشم سپردم، یه چند مورد پیدا شد.یکیش حقوقش کم بود یکی ساعت کاریش بد بود، خلاصه هر کدوم یه عیبی داشت.ترانه چیکار کرد؟
با کلافگی گفتم: وای خدا گفتی ترانه..دیوونم کرده.هر چی مورد کاری پیدا کرده یا منشی بوده یا مسئول فروش یا هر چیزی که احتیاج به بَرورو داشته.شغل های اون به درد تیپ خودش میخورن نه منِ پَخمه.
توی فکر فرو رفت: یه مورد دیگه هم هست اگه جور بشه اون خوبه.
بعد رو به من:اشکالی نداره اگه طرفهای ما باشه که!(منظورش بابلسر بود)
سرمو بلند کردم: نه فرقی نمیکنه. حالا چی هس؟
- پرستاری.
فوری گفتم: من کهنه مُهنه نمیشورما! اعصاب بچه هم ندارم.
خندید: حالا کی گفت بچه اس؟
- پس چی؟
- طرف یه پیرزنه .از اون تر وتمیزها.البته هنوز اوکی نشده.اون ماموریت مامانه.هروقت راضی شد تو اولین گزینه ای.اگه درست بشه بیشتر نقش همدم داری تا پرستار.
میشد گفت مورد خوبی بود.حداقل مجبور نبودم تو محیط عمومی کار کنم.
فصل ششم:
اتاق مربعی شکلی بود بهش میخورد 25 متری باشه.یه قسمت از دیوار نیم متری به شکل مستطیل داخل تَر بودو یه میله هم به فاصله یک و نیم متری از زمین، از دوطرف مستطیل رد شده بود بهش میخورد جای آویز لباس باشه.یه دست رخت خواب هم گوشه اتاق بود. یه پنجره بزرگ رو به دریا داشت. البته فقط جهتش به دریا بود، دریایی دیده نمیشد.چون یه عالمه درخت توی باغ بود ودر انتها یه دیوار خیلی بلند. جلوی پنجره ایستادم وبی توجه به حضور زری گفتم: چه آدمهای عجیبی!
- چیزی گفتین؟
سرمو به سمتش برگردوندم.خداروشکر حرف بدی نزده بودم ولی دستپاچه گفتم: چرا ته باغ دیواره؟این طوری که دریا دیده نمیشه!
چند ثانیه ای نگام کرد.انگار دوست داشت باهام حرف بزنه اما هنوز بهم اعتماد نداشت.سرشو انداخت پایین ودر حالی که از اتاق خارج میشد گفت: کاری داشتین صِدام کنین.دستشویی، حموم هم بین اتاق شما وخانومه.
واتاق رو ترک کرد.یاد حرف زهرا افتادم که میگفت خانوم شریفی آدم عجیبیه وبا کسی رفت وآمد نداره.میگفت بعد از مرگ دخترش دیگه از خونه بیرون نیومده.از بخت خودم خنده ام میگیره: مثلاً از خونه خودمون میخواستم فرار کنم که سه ماه تابستون تشنج اعصاب نداشته باشم اما حالا...
از ساکم وسایل هامو درآوردم.4-5 دست بیشر لباس نیاورده بودم با دوتا مانتو که یکیش کتان کاغذی کرم رنگ بود واون یکیش هم مشکی.خداروشکر مانتو هامو با آویزش آورده بودم.اون دوتا رو آویزون کردم.مابقی لباسهام رو هم تا کردمو گذاشتم زیر جالباسی رو زمین.آینه ام که سایز متوسطی داشت رو از کیفم درآوردم گذاشتم لبه پنجره.لوازم آرایش هام رو هم جلوش چیدم.تنها کتابی که با خودم آورده بودم کتابی بود که استاد فارسی عمومی به عنوان منبع ترم یک بهمون معرفی کرده بود.چون شعرهاش قشنگ بود به کسی نبخشیده بودمش. نگاهی به اتاق انداختم: عجب منظره ی باشکوهی!!
روی فرش چهارزانو نشستم.من مونده بودم زهرا از چی ثروت اینا تعریف میکرد.یعنی نداشتن یه تخت واسه من بگیرن بذارن تو اتاق که من رو زمین نخوابم!!!!
با صدای زنگ موبایلم از فکر کردن به این اتاق رویایی بیرون اومدم.شماره ترانه بود.اصلاً اعصاب حرف زدن با این دختره پرچونه رو نداشتم.سایلنت کردم وبعد از قطع شدنش خاموش کردم.حوله ام رو برداشتم واز اتاق اومدم بیرون.در اتاق خانوم شریفی باز بود.کمی سرمو خم کردم ، روی یک صندلی چوبی نشسته بود واز پنجره روبه تراس به بیرون زل زده بود.رد نگاهشو دنبال کردم داشت به همون خونه قدیمیه نگاه میکرد.با صدای زری نگاهمو از خانوم گرفتم: میخواین برین حموم؟
- بله
با قیافه ای عبوس گفت: آب گرمه میتونین تشریف ببرین
یه بچه 5 ساله هم میتونست از لحن زری تشخیص بده که منظورش اینه که فضولی ممنوع!!
سری تکون دادم.زری به سمت آشپزخونه رفت.دوباره به اتاق نگاه کردم تا ببینم عکس العمل خانوم شریفی نسبت به فضولی من چی بوده.اما اثری از اون نبود.صندلی هنوز همونجا بود.مگه چند ثانیه حرف زدن من با زری طول کشید!تو دلم گفتم: پیرزن جِرقی عجب واکنش سریعی داشت!!!
دستهامو محکم روی گوشم گذاشتم.خیر سرم اومده بودم خونه درس بخونم اما از روزی که اومدم همه اش شاهد متلک های مامان وبابا به هم بودم این دو هفته بهم زهر شده بود خداروشکرکه فرداش قرار بود برگردم.دستهامو که همچین حجاب خوبی برای نشنیدن صداها نبود رو ازروی گوشهام برداشتم احساس کردم صدای یکیشون قطع شده.از اتاقم اومدم بیرون.مامان روی راحتی جلوی تلویزیون نشسته بود و داشت گریه میکرد.به سمت آشپزخونه رفتم واز یخچال لیوان آبی برداشتم.لیوان آب رو به دستش دادم ازم گرفت: مرسی مهناز جون.
روی مبل کناری نشستم: بازم دعوا !! خسته نشدین؟
لیوان رو روی میز گذاشت وبا انگشت های ظریفش شروع کرد به مالیدن شقیقه هاش:خجالت هم نمیکشه!
پرسیدم: مگه بابا چی میگفت؟
قیافه حق به جانبی گرفت: به من میگه بیا بریم خونه دوستم مهمونی!
طوری نگاهم کرد که انگار منتظر بود طرفشو بگیرم اما من با خونسردی گفتم: خب باهاش برو.
چشمهاشو گرد کرد:هیچ معلوم هس چی میگی؟ مثلاً ما ازهم طلاق گرفتیما!!!
از کوره در رفتم: طلاق !! کو؟ من که جدایی نمیبینم!خجالت هم خوب چیزیه
از جام بلند شدم ودرحالیکه از عصبانیت پامو به زمین میکوبیدم به سمت اتاقم اومدم ودر روبستم.
از توی اتاق داد زدم:این دفعه برم دیگه برنمیگردم تا شما دوتا بچه تکلیفتونو روشن کنید.
به نظرم از مامان من پررو تر تو عالم وجود نداشت.طلاق گرفته بود اما همچنان داشت تو خونه پدرم زندگی میکرد.از پول بابام که خرج میکرد هیچ!، مهریه اش رو هم میخواست.واز پدرم هم بدبخت تر وجود نداشت که اول زنشو طلاق داده بعد داره مهریه اش رو میده.
به گوشی نسرین پیام دادم: بلیط واسه ساعت چنده؟
جواب داد: ساعت هشت صبح.کاش قبول میکردی امروز میرفتیم.
من هم از خدا خواسته جواب دادم:باشه.زنگ بزن تعاونی اگه داره امروز میریم
یه ربع بعد به گوشیم اس داد: ساعت هشت امشب حرکت.
به ساعت نگاه کردم ساعت سه بود. وسایلهامو جمع کردم ولباسهامو از روبند برداشتم.به گوشی مهران پیام دادم: از بابا واسم پول بگیر.امشب میرم
فوراً زنگ زد.جواب دادم:جانم؟
-سلام.چی شد؟مگه فردا نمیخواستی بری؟
-چرا.اما به دلیل صمیمیت خانواده امشب میرم که دلم بیشتر تنگ شه.
-لوس نکن خودتو!! چیزی شده باز؟
-همون شرایط همیشگی.حالا واسم پول میگیری یانه؟
-چقدر میخوای؟
-زیاد بگیر تابستون هم میمونم
با صدای بلند خندید: بابا هم داد!!
وبعد ادامه داد: بعد از دانشگاه میرم گاراژ هر موقع خواستی بری بگو خودم میام میبرمت.
...
نتونسته بود زیاد واسم پول بیاره.همون قدر هم که کنده بود خودش کلی بود.البته بابا آدم خسیسی نبود،این چند وقته یه خورده دستش تنگ بود. چند دقیقه ای منتظر موندیم تا نسرین هم برسه بعد از مهران خداحافظی کردمو سوار اتوبوس شدیم.
نسرین با خنده گفت: چه تیپی زدی!!
زدم به پیشونیم:آخ دیدی چی شد؟
طفلک با ترس گفت:چی شد؟
-مانتوتو جا گذاشتم.
با یه حالت خنده داری نگاهم کرد: مانتوی من دست تو چیکار میکرد؟!
-میخواستم بیام اینجا پوشیدم.
-کدومو؟
-سفیده.
-ای درد ! گذاشته بودم هوا گرمی بپوشمش.
بعد با محبت گفت:اشکال نداره حالا همه اش سه هفته میخوایم بمونیم اونجا.
با خونسردی گفتم:واسه تو نگفتم که!خودم میخوام تابستون اونجا بپوشم
با تعجب گفت: مگه ترم تابستون برمیداری؟
-اوهوم
-پول ریختی به حساب دانشگاه؟
با تعجب گفتم:پولِ چی؟
-یه مقدار باید پول بریزی تا تابستون سایت انتخاب واحد واست باز بشه که دیگه فرصتش تموم شده.
تو صندلیم فرو رفتم: وای...
حالا باید چیکار میکردم؟ ابداً دوست نداشتم سه ماه تابستونو برگردم به خونه...
فصل چهارم:
کسرا ساکم رو گذاشت پشت در.چند ثانیه بعد خانومی حدوداً 40-45 ساله اومد نزدیک وساکم رو برداشت. سلام کردم.جوابی زیر لب گفت وبا دستش هدایتم کرد که داخل بشم.با دو دستم کیف دستی کوچکم رو جلوی شکمم گرفته بودم.یه سالن نسبتاً بزرگ که پر بود از تابلو ها واشیاء با طرح های قجری. مبل های سلطنتی .پرده های ضخیم وقهوه ای سوخته با کتیبه های هخامنشی.طرح کلی خونه قهوه ای بود. بیشترش هم تیره.(کلاً دکور ناشیانه بود،انگار هدف فقط گذاشتن اشیاء گرون قیمت بوده وفخر فروشی) حال وهوای خونه بوی مرگ میداد.حتی پرده ها رو هم جمع نکرده بودن که لااقل نور بیرون فضای خونه رو زنده کنه.یکی نیست به من بگه تو حرف نزنی میمیری! رو به اون خانوم گفتم: چرا پرده ها رو جمع نمیکنی؟ اینجا خیلی تاریکه!
جواب داد: خانوم نمیذارن
پرسیدم: چرا!! آخه روشنتر باشه قشنگیه خونه بیشتر به چشم میاد که!
یهو صدای خش داری از پشت سرم گفت: اون پرده ها هیچ وقت کنار نمیرن.
یا حضرت فیل! از نزدیک خیلی وحشتناک تره.شبیه مومیاییه.نفسم توی سینه ام حبس شد.همون پیرزنه روی تراس بود.چند تا پله پایین اومد وهمونجا روی راه پله ایستاد.همینطوریش که از من بالاتر ایستاده بود سرش رو هم بالا گرفت وبه سختی به من نگاه کرد: اسمت چیه؟
به جون خودم اسممو یادم رفت.همینطوری نگاه کردم.خانومه به پهلوم زد:خانوم با شماست.
به خودم اومدم:مهناز
دوباره با همون حالت پرسید: چند سالته؟
- نوزده
- خیلی جوون نیستی برای کار کردن!
سرمو پایین انداختم ودر دلم خونواده ام رو سرزنش کردم .جواب دادم: به پولش احتیاج دارم.
سرشو تکون داد ودر حالی که دوباره به سمت اتاق های بالایی میرفت با صدای بلند گفت: زری اتاقو به مهناز نشون بده.
زری خم شد وساکم رو از روی زمین برداشت گفت:به دنبالم بیاین
فصل پنجم :
-مهناز یه چیزی!
هدفونو از گوشم درآوردم: چیزی گفتی؟
نسرین: من تابحال این موقع شب تو راه نبودم.حالا ماشین از کجا گیر بیاریم؟
(نسرین یک سال از من جلو تر بود اما به دلیل اینکه تو اکثر درسهاش در جا زده بود میشد گفت فقط 10-12 واحد جلو بود.)
راست میگفت ما همیشه طوری حرکت میکردیم که هوا روشنی اینور میرسیدیم اما ایندفعه ساعت 12- یک شب میشد.ساری رو که رد کردیم فکری به سرم زد.سریع با ترانه تماس گرفتم.کلی بوق خورد بعد زمانی برداشت که فکر کردم خوابه ومیخواستم قطع کنم.در حالی که مثل همیشه اول صدای قهقهه اش اومد جواب داد:جونم عشقم؟
-مرگ! سلام
-سلام خوبی؟
-مرسی.ترانه جون زیاد شارژ ندارم.کجایی؟
صدای بوق اشغال اومد.تاخواستم فحش بدم گوشیم زنگ خورد.ترانه بود،فوری جواب دادم: دربدر چرا قطع میکنی؟
خودشو لوس کرد: خب،خودت گفتی شارژ نداری دیگه!!
خنده ام گرفت:قربونت جیجر.حالا بگو کجایی؟
با یه حالت کشدار وبا منظوری گفت: با شاهینم.چطور؟
به یادم اومد که شاهین پسرخاله اشه.بی تفاوت گفتم: یعنی نمیتونی بیای دنبالم؟
با نگرانی گفت: کجایی؟
- توراهم تا 20 مین دیگه میرسم.
- باشه میام.اتفاقاً ما هم بیرونیم.
- مرسی ناناز.پس میدون هزارسنگر منتظرم باش.
با خنده گفت:به روی چشم.منتظر هستیم..
رومو به سمت نسرین کردم.شبیه گاوهای وحشی شده بود انگار داشت منو پارچه قرمز میدید ومیخواست شاخم بزنه.ناخوداگاه لبخند زدم.یهو قاطی گفت: واسه چی زنگ زدی به اون لک لک!مگه خودمون اینجوری ایم؟
ومچ دستشو کج کرد. از لفظش خنده ام گرفت: راست میگیا! ترانه خیلی شبیه لک لکه.
وبا صدای بلند خندیدم.
نسرین با عصبانیت: کوفت.زنگ بزن بگو نمیخواد بیاد
با خنده از جام بلند شدم: حالا که زنگ زدم.
کمی خودمو به سمتش خم کردم: خاک تو سرت داره با پسرخاله اش میاد.بذار ببینیم چه شکلیه!
لبهاشو غنچه کرد.کمی فکر کرد وبعد با حالتی که انگار به نتیجه رسیده باشه گفت: وای بحالت اگه پسره زشت باشه!
اون هم از جاش بلند شد.سرعت اتوبوس کم شد.شاگرد راننده داد زد:هزار سنگر..
ودوباره تکرار کرد.به اتفاق نسرین پیاده شدیم.با فاصله کمی از ما 206 آلبالویی ترانه پارک شده بود.به محض اینکه شاگرد راننده ساکم رو از بغل ماشین درآورد.ترانه وشاهین هم از ماشین پیاده شدند.نگاه گذرایی به شاهین انداختم وبه سمت ترانه دویدم.همدیگه رو بغل کردیم.بعد از تو بغلش دراومدم ورو به شاهین سلام کردم.نسرین هم با هردوی اونها سلام کرد.شاهین یه جوون نسبتاً قد بلند،حدوداً 27-8 ساله سفید پوست چشمهای قهوه ای روشن با موهای خرمایی مجعد.تقریباً شبیه به ترانه بود.وقدش با ترانه که کفش پاشنه ده سانتی پاش کرده بود برابری میکرد.شاهین پشت فرمون نشست وترانه هم کنارش من ونسرین هم پشت نشستیم.در حالت عادی که بی ریخت بودم،با گذشت چند ساعت توی اتوبوس قشنگ آرایشم ماست شده بود وصورتم کپک زده بود.من مونده بودم شاهین به چیِ من هر دقیقه از آینه ماشین زل میزنه.احتمالاً داشت توی دلش دختر خاله خوشکلشو به خاطر دوستی با من سرزنش میکرد.
با صدای ترانه به خودم اومدم: مهنازی! بریم خونه ما؟
فوراً جواب دادم:نه عزیز.تا همینجاش هم مزاحم شدم بسه.
قیافه اش رو لوس کرد: چه مزاحمتی؟نکنه دوست نداری بیای؟
مهربون نگاش کردم: نه دیوونه! باید برم خوابگاه.ناسلامتی فردا اولین امتحانه.ایشالله یه شب دیگه.
هرچند به ظاهرش میخورد راضی نشده باشه اما گفت: قول دادیا!
بهش لبخند زدم.جای تعجب داشت که شاهین اصلاً حرف نمیزد.اگه موقع سلام کردن صداشو نشنیده بودم.مطمئن میشدم که لاله.رو به ترانه گفت: کدوم طرف برم؟
ترانه هم بهش آدرس خوابگاه رو داد.
ابتدا نسرین پیاده شد.درحالی که داشتم پیاده میشدم رو به ترانه گفتم:بازم شرمنده که مزاحم شدم.
ترانه مشکوک نگاهم کرد: چی شده تو جوجه مودب شدی هی تعارف تیکه پاره میکنی؟!!!
با دست زدم پشت سرش: گمشو لوسسس
شاهین هم خنده اش گرفت.رو به اون هم تشکر کردم، با طمانینه جواب داد: خواهش میکنم وظیفه بود.
از ماشین پیاده شدم.خنده ام گرفته بود.چه وظیفه ای؟
نسرین زنگ خوابگاهو زد.پس از دقیقه ای در باز شد به گوشی ترانه اس دادم: میذاشتی این طفلک پاش به ایران باز بشه بعد تورش میکردی!
جواب داد:گول نخور هنوز موفق نشدم.
.....
تو آلاچیق نشسته بودمو سرم رو روی میز گذاشته بودم.گرما اَمونم رو بریده بود.با صدای زهرا سرم رو بلند کردم.چشمهامو به زور باز کردم: دیدی؟
کتابشو روی میز گذاشت با قیافه ناراحت گفت:آره.
از قیافه اش میشد فهمید چند شدم.دوباره سرمو روی میز گذاشتم.زهرا تو دیدم بود،گفتم : افتادم.نه؟
با دلخوری گفت: چرا درس نمیخونی مهناز.با 9 افتادی.یکم میخوندی قبول بودی.
ابروهامو بالا انداختم: دلت خوشه ها!! واقعاً فکر میکنی برگه ها رو تصحیح میکنن؟
ابروهاش تو هم رفت: نه پس به هرکی با توجه به چشم وابروش نمره میدن!!
با حالت خواهرانه ای ادامه داد: دیوونه.تا الان سه تا درس رو نمره اشو زدن.دوتا رو با ده پاس کردی. یکیش رو هم که افتادی. با این وضع پیش بری این ترم هم مشروطیا! حد اقل این آخریو بخون.
واسم اصلاً مهم نبود حتی اگه اخراج میشدم.بی تفاوت گفتم: واسه اون قضیه چیکار کردی؟
اون که بی تفاوتی من رو دید بیخیال شد وگفت: به بابا ومحمد داداشم سپردم، یه چند مورد پیدا شد.یکیش حقوقش کم بود یکی ساعت کاریش بد بود، خلاصه هر کدوم یه عیبی داشت.ترانه چیکار کرد؟
با کلافگی گفتم: وای خدا گفتی ترانه..دیوونم کرده.هر چی مورد کاری پیدا کرده یا منشی بوده یا مسئول فروش یا هر چیزی که احتیاج به بَرورو داشته.شغل های اون به درد تیپ خودش میخورن نه منِ پَخمه.
توی فکر فرو رفت: یه مورد دیگه هم هست اگه جور بشه اون خوبه.
بعد رو به من:اشکالی نداره اگه طرفهای ما باشه که!(منظورش بابلسر بود)
سرمو بلند کردم: نه فرقی نمیکنه. حالا چی هس؟
- پرستاری.
فوری گفتم: من کهنه مُهنه نمیشورما! اعصاب بچه هم ندارم.
خندید: حالا کی گفت بچه اس؟
- پس چی؟
- طرف یه پیرزنه .از اون تر وتمیزها.البته هنوز اوکی نشده.اون ماموریت مامانه.هروقت راضی شد تو اولین گزینه ای.اگه درست بشه بیشتر نقش همدم داری تا پرستار.
میشد گفت مورد خوبی بود.حداقل مجبور نبودم تو محیط عمومی کار کنم.
فصل ششم:
اتاق مربعی شکلی بود بهش میخورد 25 متری باشه.یه قسمت از دیوار نیم متری به شکل مستطیل داخل تَر بودو یه میله هم به فاصله یک و نیم متری از زمین، از دوطرف مستطیل رد شده بود بهش میخورد جای آویز لباس باشه.یه دست رخت خواب هم گوشه اتاق بود. یه پنجره بزرگ رو به دریا داشت. البته فقط جهتش به دریا بود، دریایی دیده نمیشد.چون یه عالمه درخت توی باغ بود ودر انتها یه دیوار خیلی بلند. جلوی پنجره ایستادم وبی توجه به حضور زری گفتم: چه آدمهای عجیبی!
- چیزی گفتین؟
سرمو به سمتش برگردوندم.خداروشکر حرف بدی نزده بودم ولی دستپاچه گفتم: چرا ته باغ دیواره؟این طوری که دریا دیده نمیشه!
چند ثانیه ای نگام کرد.انگار دوست داشت باهام حرف بزنه اما هنوز بهم اعتماد نداشت.سرشو انداخت پایین ودر حالی که از اتاق خارج میشد گفت: کاری داشتین صِدام کنین.دستشویی، حموم هم بین اتاق شما وخانومه.
واتاق رو ترک کرد.یاد حرف زهرا افتادم که میگفت خانوم شریفی آدم عجیبیه وبا کسی رفت وآمد نداره.میگفت بعد از مرگ دخترش دیگه از خونه بیرون نیومده.از بخت خودم خنده ام میگیره: مثلاً از خونه خودمون میخواستم فرار کنم که سه ماه تابستون تشنج اعصاب نداشته باشم اما حالا...
از ساکم وسایل هامو درآوردم.4-5 دست بیشر لباس نیاورده بودم با دوتا مانتو که یکیش کتان کاغذی کرم رنگ بود واون یکیش هم مشکی.خداروشکر مانتو هامو با آویزش آورده بودم.اون دوتا رو آویزون کردم.مابقی لباسهام رو هم تا کردمو گذاشتم زیر جالباسی رو زمین.آینه ام که سایز متوسطی داشت رو از کیفم درآوردم گذاشتم لبه پنجره.لوازم آرایش هام رو هم جلوش چیدم.تنها کتابی که با خودم آورده بودم کتابی بود که استاد فارسی عمومی به عنوان منبع ترم یک بهمون معرفی کرده بود.چون شعرهاش قشنگ بود به کسی نبخشیده بودمش. نگاهی به اتاق انداختم: عجب منظره ی باشکوهی!!
روی فرش چهارزانو نشستم.من مونده بودم زهرا از چی ثروت اینا تعریف میکرد.یعنی نداشتن یه تخت واسه من بگیرن بذارن تو اتاق که من رو زمین نخوابم!!!!
با صدای زنگ موبایلم از فکر کردن به این اتاق رویایی بیرون اومدم.شماره ترانه بود.اصلاً اعصاب حرف زدن با این دختره پرچونه رو نداشتم.سایلنت کردم وبعد از قطع شدنش خاموش کردم.حوله ام رو برداشتم واز اتاق اومدم بیرون.در اتاق خانوم شریفی باز بود.کمی سرمو خم کردم ، روی یک صندلی چوبی نشسته بود واز پنجره روبه تراس به بیرون زل زده بود.رد نگاهشو دنبال کردم داشت به همون خونه قدیمیه نگاه میکرد.با صدای زری نگاهمو از خانوم گرفتم: میخواین برین حموم؟
- بله
با قیافه ای عبوس گفت: آب گرمه میتونین تشریف ببرین
یه بچه 5 ساله هم میتونست از لحن زری تشخیص بده که منظورش اینه که فضولی ممنوع!!
سری تکون دادم.زری به سمت آشپزخونه رفت.دوباره به اتاق نگاه کردم تا ببینم عکس العمل خانوم شریفی نسبت به فضولی من چی بوده.اما اثری از اون نبود.صندلی هنوز همونجا بود.مگه چند ثانیه حرف زدن من با زری طول کشید!تو دلم گفتم: پیرزن جِرقی عجب واکنش سریعی داشت!!!