فصل 2
قبل از اينکه دانشجو بشم سالي دو بار با بابا به تهران مي اومديم. پدرم يک کارخونه ساخت کليد و پريز و اسباب و آلات برق و برق کشي داره که برادرم مهندس اونجاست.
هر سال که بابا يا حسين واسه قرار دادهاي جديد يا ويزيت شرکتهاي مختلف به تهران مي اومدند ماها رو هم با خودشون مي آوردند تا به قول خودشون آب و هوامون عوض شه.واسه همين بيشتر خيابونهاي تهرانو بلد بودم.
پرسون پرسون به ايستگاه مترو رفتم و سوار شدم. بين راه يکسره از مردم مسير و آدرسو مي پرسيدم تا گم نشم. بالاخره بعد از بيست دقيقه به دانشگاه رسيدم. محوطه دانشگاه زياد بزرگ نبود ولي همون محوطه کوچيکو هم مثل فضاي سبز در آورده بودن و چند تا نيمکت توش گذاشته بودند.
چشمم به تابلو راهنما افتاد که اطلاعات ساختمون روش بود و يک گوشه اش نوشته بودکافي شاپ. يک فلش هم کنارش بود.
يک ربع تا شروع کلاسم مونده بود. به کافي شاپ رفتم و يک فنجون نسکافه سفارش دادم و به مسئولش گفتم که ميخوام بيرون ببرم. نسکافه رو تو يک ليوان يکبار مصرف کاغذي که روش عکس کارتوني بود بهم دادن.
نگاهي به عکس پسر شجاع و شيپورچي وخرس قهوه اي انداختم و گفتم:
- واقعا که. نميگن حداقل سن دانشجوهاي اينجا نوزده ساله. خجالت هم نميکشن با اين ليواناشون.
رو يکي از نيمکت هاي دانشکده نشستم و مشغول ديد زدن دانشجوها شدم. خدايي واسه خودش تگزاسي بود. ماشينهاي مدل به مدل بود که دم در دانشگاه مي ايستاد و زوج هاي خوشگل و ماماني و فشن که انگار رو فرش قرمز راه مي رفتند? از جلوم رد مي شدند.
يکدفعه چشمم افتاد به دوتا چشم آشناي سياه رنگ.
خودش بود، طاهر! دوستِ داداش حسين. يک کتاب دستش بود و در حال توضيح دادن چيزي به يکي از دخترهاي مکش مرگ ماي دانشکده بود. احساس کردم انگشتش زير نور آفتاب برق زد بيشتر که دقت کردم چشمم به حلقه رينگ ساده اي افتاد که تو انگشت چهارم دست چپش بود. ياد حرف حسنا افتادم که گفت خوش به حال خانمش.
يک دفعه سرشو بلند کرد و چشمش به من افتاد. تند سرمو گردوندم تا منو نبينه. حوصله احوال پرسي نداشتم. از طرفي با گندي که خونمون زده بودم دلم نميخواست چشم تو چشمش بشم.
اونم مثل اينکه متوجه حضور من نشد چون بدون هيچ توجهي با اون دختره از کنارم گذشتند.
نسکافه ام رو خوردم و با عجله به طرف کلاس دويدم. يک صندلي وسط کلاس خالي ديدم و سريع روش نشستم. هنوز جابجا نشده بودم و دنبال خودکار تو کيفم ميگشتم که با بلند شدن دانشجوها فهميدم استاد وارد شده. با ديدن استاد آه از نهادم بر اومد، طاهر بود!
خدايي خوش تيپ بود. آنچنان جدي و خشک برخورد مي کرد که اگر خنده هاشو تو خونه مون نديده بودم يک اسمي واسش مي ذاشتم يه چيزي تو مايه هاي اخموک.
کيف سامسونتش رو روي صندلي پشت ميز استاد گذاشت و با گام هاي آهسته به وسط کلاس اومد. يک دستشو تو دست ديگه گذاشت و خيلي با ابهت شروع به معرفي خودش کرد:
- سلام . من مفاخري هستم. اين ترم دو واحد فيزيک نور با من درس داريد. اميدوارم اين مدتي که با هم هستيم دوستان خوبي براي هم باشيم.
دمي گرفت و ادامه داد:
-من روش کارم اينطوريه که معتقدم جنگ اول به از صلح آخر. به خاطر همين نکاتي رو که روش حساس هستم همين اول براتون ميگم تا خداي ناکرده بعدا ناراحتي پيش نياد.
نگاهش جدي تر شد و شروع کرد به گفتن قانون هاش:
- يک،به هيچ وجه ورود بعد از خودم به کلاس رو نميپذيرم. دو،غيبت بيشتر ازيک جلسه به منزله حذف واحده، سه ...نمره امتحان ميان ترم نيمي از کل نمره است و با امتحان ميان ترم قسمت هاي مربوط از امتحان آخر ترم حذف مي شه ... صحبت کردن با هم ديگه و زنگ خوردن موبايل رو به هيچ وجه نمي پذيرم، موقع درس دادن جزوه ننويسيد چون جزوه ي آماده رو مي تونيد از انتشارات دانشگاه تهيه کنيد.
و به رديف اول اشاره کرد و گفت:
- از همون جا توي يه برگه ي سفيد اساميتون رو يادداشت کنيد.
و دوباره رو به جمع گفت:
-حالا اگر سوالي نداريد به شروع درس بپردازيم.
و چون توضيحش کامل بود کسي سوالي نداشت و شروع کرد به گفتن مطالب درسي! خدايي خيلي به مطالب مسلط بود. آنقدر زيبا روش بدست آوردن فرمول ها رو توضيح مي داد که تو ذهنت نقش مي بست. تمام مدتي که درس مي داد سرمو پايين انداخته بودم تا متوجه من نشه.
بلاخره برگه به دست من رسيد و روي آن اسمم رو با ترس و لرز نوشتم.
کلاس که تموم شد. برگه رو گرفت و تک تک دانشجويان رو به نام صدا کرد. اسم هرکسي رو که مي گفت، اون فرد بلند مي شد. گهگاهي هم سوالاتي در مورد دانشگاه محل تحصيل کارشناسي اون دانشجو مي پرسيد، مخصوصا آقايون؛ در مورد خانم ها جدي تر برخورد مي کرد خصوصا اون هايي که کمي راحت تر بودند.
به من که رسيد. چند لحظه به کاغذ نگاه کرد و گفت:
- حورا جهانبخش.
دستمو بلند کردم و ايستادم. سرم پايين بود.
گفت:
-شما نسبتي با مهندس حسين جهانبخش داريد؟
سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم لبخند شيطنت باري رو لباش بود. انگار مي گفت:
- با اين سوال اُسکُلِت کردم. نه؟
تو دلم گفتم:
- يعني تو منو نمي شناسي؟ يک حالي از تو بگيرم که نفهمي چطوري ازت حالگيري شده.
و سعي کردم با خونسردي جواب بدم:
- بله. ايشون برادر من هستند.
کمي جدي تر شد و گفت:
- بفرماييد بنشينيد.
نفسم رو بيرون فرستادم و روي صندليم نشستم. بالاخره ساعت کلاس تموم شد و من يک نفس راحت کشيدم.
خدا رو شکر که فقط دو واحد باهاش درس داشتم وگرنه فاتحه ام اين ترم خونده شده بود.
روز اول دانشکده حسابي ضد حال خورده بودم. توقع همه چيزو داشتم الا ديدن طاهرو. نميدونم چرا اين موجود اينهمه نچسب بود.
چند روز بعد يکي از دانشجويان دختر در محوطه دانشگاه منو ديد و گفت: شما خانم حورا جهانبخش هستيد؟
- بله. با من کاري داشتيد؟
- من نه. استاد مفاخري مي خوان شما رو ببينند. گفتن که به اتاقشون بريد؟
با تعجب گفتم:
- من !! نمي دونيد چکاري با من داره؟
دختر خيلي ريلکس گفت:
- نه. من تو اتاقشون بودم ايشون شما رو از پنجره بهم نشون دادند و گفتند که بهتون بگم بريد پيششون.
ازش تشکر کردم و به اتاق طاهر رفتم.
چند ضربه به در زدم
- بفرماييد
براي حفظ اعتماد به نفسم نفس عميقي گرفتم و در رو باز کردم، چشم به يک اتاق مرتب و منظم که دکوراسيون کرم و قهوه اي داشت، افتاد. يک گلدون گل طبيعي بزرگ هم گوشه اتاق بود.
طاهر پشت ميزش رو برو ي کتابخونه اي که در اتاق قرار داشت، نشسته بود. دو طرف اتاق هم دو تا مبل قرار داشت. چشم از بررسي اتاق گرفتم و رو به طاهر گفتم:
- سلام استاد. با من کاري داشتيد؟
طاهر جلوي پاي من بلند شد و گفت:
-بفرماييد بشينيد.
روي مبل نشستم. از فکر اينکه چه کاري ميتونست با من داشته باشه، کمي استرس داشتم.
به من نگاه کرد و گفت:
- چرا رنگت پريده؟
اونقدر جدي اين سوال و پرسيد که ناخود آگاه دستمو به سمت صورتم بردم و روي صورتم کشيدم و گفتم:
- نه ... من؟! فکر نمي کنم.
با پوزخندي گفت:
- با کف دستت رنگ پريدگيتو تشخيص ميدي؟
از اين حرفش صورتم داغ شد و هجوم خون رو تو صورتم حس کردم.
نفسم و با حرص بيرون فرستادم و گفتم:
- ببخشيد استاد.
خنده بلندي کرد و گفت:
- حورا من طاهرم! دوست حسين. چرا اينطوري شدي دختر؟ چرا هول کردي؟ هي رنگ عوض ميکني؟
استرسم کمي پررنگ تر شده بود و من واقعا علتش رو نمي دونستم! پامو تکون ميدادم و دستامو تو هم قفل کرده بودم و فشار مي دادم. براي کنترل استرسم اخم کردم:
- با من کاري داشتيد؟
از پشت ميزش بلند شد و اومد روي مبل روبروي من نشست و گفت:
- به من نگاه کن.
سرمو بلند کردم و يه نگاه سريع بهش انداختم و دوباره سرمو پايين انداختم. منم که سر به زير!
دوباره تکرار کرد:
- حورا به من نگاه کن.
تو دلم گفتم:
- مرض داره انگار! منو صدا کرده که هي بگه به من نگاه کن!
سرمو بلند کردم و بهش خيره شدم، تو چشماش پر از شيطنت بود.
کمي به خودم مسلط شدم، گفتم:
- ببخشيد ميشه زودتر کارتونو بگيد؟ الان کلاسم شروع ميشه.
- تو خوابگاه راحتي؟
ابروهام اتوماتيک وار بالا رفت. اين از کجا فهميده که من تو خوابگاهم؟ خب وقتي اين شکلي سوال مي پرسه يعني مي دونه ديگه!
- بله. راحتم.
به پشتي مبل لم داد و گفت:
- ازت خواستم بياي اينجا که بهت بگم اگه کاري داشتي و يا مشکلي پيدا کردي حتما بهم بگو. البته به شرطي که دانشجوها از آشنايي من با تو با خبر نشن.
حيف از اون استرسي که من به خودم وارد کردم! بدون هيچ حسي گفتم:
- ممنونم از لطفتون. مشکلي ندارم.
همچنان حس انسان دوستيش در حال فوران بود:
- به هرحال اينجا احساس غربت نکني . دوست دارم اگه کاري داشتي بهم بگي.
هنوز هم متعجب بودم، هم نمي دونم چرا کمي عصبي. در حالي که بلند مي شدم گفتم:
- چشم. اجازه ميديد که برم؟ استاد مقيمي کسي رو بعد خودش تو کلاس راه نميده.
با خونسردي گفت:
- برو. مواظب خودت باش.
يک بار ديگه تشکر کردم و از اتاقش خارج شدم.
همون شب داداش حسين به من زنگ زد و گفت که طاهر بهش زنگ زده و گفته که من شاگردشم. داداش حسين هم کل آمار منو داده بود به دست طاهر. عاشق داداشم شدم يعني!
....
توي خوابگاه با نوشين صميمي شده بودم، دختر خوبي بود. هفته اي سه روز بيشتر تهران نبود. در اولين فرصت بايد راجع به طاهر ازش مي پرسيدم. من هم که فضول!
نوشين داخل آشپزخونه مشغول سرخ کردم مرغها بود. در حيرت بودم که اين دختر چقدر از آشپزي خوشش مياد. چيزي که من هميشه بدون ميل انجام مي دادم، اون هم واسه اينکه از گرسنگي تلف نشم. پشت سرش قرار گرفتم:
- سلام نوشين!
نوشين سرشو به سمت من برگردوند و گفت:
-اِ. حورا تويي؟ چقدر امروز زود اومدي؟ مگه يکشنبه ها تا ساعت پنج کلاس نداري؟
- چرا. امروز با دکتر مفاخري درس داشتيم. ديروز از آموزشگاه خبر دادند که واسه يک کنگره رفته تبريز.
با پوزخندي سر تکون داد:
- خودش که غيبت ميکنه چيزي نيست ولي اگه کسي بيشتر از يک بارغيبت داشته باشه يعني حذف واحد ... زورگو.
براي در آوردن حرصش گفتم:
- دلت مياد بهش اينطوري بگي؟ خيلي ماهه!
چشم هاش و ريز کرد:
- من نمي دونم اين بشر چي داره که تو اينطوري ازش تعريف مي کني؟
- نگاه به قيافه جديش نکن. خيلي مهربونه.
- منکه اصلا ازش خوشم نمياد.
بي تقاوت به حرصي که به جونش انداخته بودم گفتم:
- حالا ! چه بوي خوبي راه انداختي؟
نيشش تا بناگوش باز شد
بوي مرغ سوخاري ضعفه به دلم انداخته بود. خيلي وقت بود که مرغ سوخاري نخورده بودم.
خودمو لوس کردم و گفتم:
- نوشين جونم! نوشين جونم!نوشين خنديد و گفت:
- باشه تنبل خانم تو هم بخور ولي شستن ظرفها و شام شب با تو. بهت گفته باشم. من نيمرو و املت نميخورم ها!
از پشت گردنشو بغل کردم و گفتم:
- باشه. حالا يک تکه مرغ ميخواي بهم بدي ها!!
ابرويي بالا انداخت و گفت:
- هميني که هست.
و با لبخند پهني گفت:
-سزاي طرفداران استاد مفاخري!
بعد از مدتي به خاطر يه سري مشکلات با هم اتاقي هام اتاقم رو عوض کردم و با نوشين هم اتاقي شديم.
دکتر مفاخري بعد از دو هفته از کنگره تبريز با بغلي پر از خود شيفتگي باز گشتن. مقاله ي ايشون به عنوان مقاله برتر کنگره پذيرفته شده بود.
بدترين روز دانشگاهم روزهايي بود که با طاهر درس داشتم. به قدري جدي و خشک شده بود که نمي تونستيم جيک بزنيم چه برسه به اينکه شوخي کنيم يا بخنديم. خدا رو شکر دو واحدي رو که با طاهر داشتيم جز واحدهاي اصلي نبود وگرنه پوست از سرمون ميکند.
شايد بعد از مکالمه اي که با هم داشتيم و حمايتي که اعلام کرده بود يه مقدار حس مي کردم صميمي هستيم! اما با اخراج و حذف واحد کردن چند تا از دانشجو ها کاملا برام اثبات شد که اين آدم، توي کلاس آشنا و غريبه نمي شناسه.
هر دقيقه هم با دست ديگه ش حلقه رو به دور انگشتش مي چرخوند و اين يعني من زن دارم پس دور منو خط بکشيد.
واه! واه! مرتيکه از خود راضي. حالا کي به اون نگاه ميکنه!!! البته يه سري از دختر هاي بي درد و عار حلقه رو نمي ديدن.
دو ماه از اومدنم به تهران مي گذشت. با وجود اينکه مامان و بابا يه شب در ميون با من تماس مي گرفتن? ولي احساس دلتنگي عجيبي داشتم. خصوصا که همه روزه هم کلاس نداشتم و بيشتر داخل خوابگاه بودم و اين باعث شده بود شبيه افسرده ها بشم. اوايل آذر ماه بود. به دليل چند تا از تعطيلي هاي رسمي که پشت سر هم افتاده بود تونستم چند روزي به مشهد برم.
روزي که قرار بود به تهران برگردم. با سميه به بازار رفتيم تا براي فصل سرما لباس زمستوني بخرم.
وقتي برگشتم يک خانم هم سن و سال مامان رو تو خونه، پيش مامان ديدم که خودشو خانم مفاخري يا بهتره بگم مامان همون طاهر خودمون معرفي کرد. طاهر خودمون!!!!
خانوم با شخصيتي بود و بر خلاف طاهر که خود شيفته و بداخلاق بود، بسيار مهربون و خوش برخورد بود. از من خواهش کرد تا بسته اي رو به دست طاهر برسونم.
من هم تو رو دربايستي قرار گرفتم و قبول کردم، وگرنه ساکم رو چنان با مواد غذايي و لباس پر کرده بودم که زيپش در حال پاره شدن بود.
روز بعد از برگشتنم به تهران با دکتر مفاخري کلاس داشتم. اون روز يه کيف بزرگ روي دوشم انداختم و بسته رو هم داخلش گذاشتم، تا کسي متوجه نشه.
اون روز طاهر طبق معمول کلاس رو با خشک ترين و جدي ترين شرايط به پايان رسوند. عجيب بود که با اين اخلاق گندي که داشت دخترهاي کلاس کشته مرده ش هم بودند!
بعد از کلاس با ترس و لرز به سمت اتاقش رفتم. نميدونم چرا مثل سگ از اين بشر مي ترسيدم.
يا واقعا ترسناک بود و يا من به قول نوشين موضوع رو خيلي جدي گرفته بودم. اصلا اونقدر سر کلاس هاش جدي شده بود که يادم رفته بود يه شب اومده خونه ي ما و جز خنديدن کاري نکرده!
چند ضربه به در اتاقش زدم. صداش بلند شد:
- بفرماييد تو.
در رو به آرومي باز کردم و گفتم:
-اجازه هست استاد؟
- بفرماييد تو.
سرش پايين و در حال ياد داشت کردن چيزي بود.سلام کردم.
در حالي که سرش پايين بود جواب داد:
-سلام
و سرش رو بلند کرد و لبخندي زد وگفت:
-به به خانم جهانبخش. حورا خانم. بفرما بشين.
اخلاقش صد درجه عوض شد. نگاه و لحن صحبتش شد درست مثل روز تولد من !
روي مبل کنار ميزش نشستم. گوشي تلفن رو برداشت و زنگ زد:
- دو تا چاي لطفا.
با دستپاچگي گفتم:
-مزاحمتون نمي شم استاد! بايد برم سر کلاسم.
خيلي خونسرد جواب داد:
- امروز استاد مقيمي نيم ساعتي رو ديرتر مياد. بهم زنگ زد که به آموزش خبر بدم. تو هم با خيال راحت بشين و چاييت رو بخور.
و با ورود آبدارچي لبخند آرامش بخشش رو روي صورتم نگه داشت. با بسته شدن در اتاق، دستم رو داخل کيفم بردم و بسته رو در آوردم. از روي صندلي بلند شدم پلاستيکي حاوي بسته رو روي ميز طاهر گذاشتم و گفتم:
-ببخشيد استاد اين بسته رو خانم مفاخري براتون فرستادن.
داخل پلاستيک رو نگاه کرد و گفت:
- دست شما درد نکنه. راضي به زحمت نبودم.
چاييمو نصفه نيمه خورده بودم که از روي مبل بلند شدم و به قصد رفتن به سمت در رفتم و در همون حال گفتم:
-ممنونم استاد بابت چاي و به خانمتون سلام برسونيد.
طاهر که آماده بود جواب تشکرم رو بده با گفتن جمله ي آخرم ابروهاش به نشونه تعجب بالا رفت و گفت:
- خانمم؟
احساس کردم حرف درستي نزدم و سريع گفتم:
-ببخشيد استاد منظوري نداشتم.
بلند خنديد و گفت:
- فکر ميکردم تو حداقل بدوني که من ازدواج نکردم.
نگاهم به حلقه اش افتاد. رد نگاهمو دنبال کرد و گفت:
-آها! اينو ميگي. باديگاردمه!
با تعجب پرسيدم:
-باديگارد؟!
سرش رو تکون داد و گفت:
-خب? آره ... منو از شر بعضي از شيطون هاي مونث نجات ميده.
ابروهام و بالا دادم و آهاني گفتم و بدون اينکه حرف ديگه اي بزنم، خدا حافظي کردم و از اتاق بيرون اومدم.
بعد از بسته شدن در اتاق زير لب گفتم:
-الحق که هم خودشيفته اي هم مغرور و متکبر.
و بعد اداشو در آوردم که:
- باديگاردمه! خيلي باورشه که دخترا دنبالشن. عوق!!!
برنامه هامو جوري تنظيم کرده بودم که ماهي يه بار به مشهد برم. اينطوري کمتر دلتنگ ميشدم. هردفعه هم که ميرفتم خانم مفاخري ما رو مفتخر مي کردن و چند بسته آجيل و خشکبار از برگه هلو و زردآلو گرفته تا مغز بادوم ? فندق و پسته حواله پستي ما مي کرد تا براي طاهر جونشون به تهران بياريم. الحمدلله که اداره پست نقش هويج رو ايفا مي کرد!
و اين مسئله باعث مي شد من به اتاقشون برم و بعد از تحويل امانتي و يک چايي نصفه نيمه و کلي حرص خوردن از خودشيفتگيش خداحافظي کنم و بيرون بيام و تا روز بعد خودم و لعنت کنم که چرا به تعارفش گوش مي کنم و تو دفترش مي شينم!
ترم اول تموم شد. براي تعطيلات بين دو ترم به مشهد اومدم. مثل عقده اي هاي از زندون گريخته از کوچه و خيابون جمع نمي شدم. من و حسنا انگار يک متر برداشته بوديم و صبح تا شب مشغول متر کردن خيابونها بوديم! به اعتراضات مامان هم گوش نمي کرديم. گاهي ميلاد(نامزد حسنا) هم به عنوان دستيار ما رو در متر کردن کمک مي کرد.
يه شب داداش حسين و سميه اومدن خونمون، گفتن شام خوردن و روي مبل ها نشستن! وسط هاي شام بوديم که داداش حسين بدون مقدمه رو به بابا گفت:
- امروز طاهر زنگ زده و به من گفت که از شما و مامان اجازه بگيرم تا واسه خواستگاري حورا با خانواده ش بيان اينجا.
من که انگار برق دويست و بيست ولت بهم وصل کرده باشن، نشسته خشک شدم و قاشق بين بشقاب و دهنم معلق موند.
بابا و مامان نگاهي به هم و بعد به من انداختن. همه در يک آن ساکت شدن.
و داداش حسين با خونسردي ادامه داد:
- البته قبول دارم که يک کم اختلاف سن بين حورا و طاهر زياده ولي چند سال که طاهر رو مي شناسم. پسر با مسئوليت و اهل زندگيه. تحصيلکرده هم هست. وضع ماليش هم که بد نيست! فکر نمي کنم اين اختلاف سن چيز مهمي باشه که به تقاضاش فکر نکنيد، اين طور نيست؟
بابا دستي به صورتش کشيد و گفت:
- چي بگم؟ ... طاهر جوون خوب و سالميه ... والا!
مامان لقمه اش رو فرو داد و گفت:
- من که فکر مي کنم اين اختلاف سن چيز مهمي نباشه که اصلا بخوايم در موردش بحث کنيم! مگه دختر خانم توفيقي مداح از شوهرش 15 سال کوچکتر نيست؟ بيا ببين چه کيا و بيايي داره و چقدر تو فاميل شوهر احترامش ميکنند. شوهرش هم يک خانم جان ميگه ده تا خانم جان از بغلش ميريزه.
بابا نگاه نسبتا جدي به مامان انداخت و در جواب حسين گفت:
- در هر حال نظر حورا مهمه.
داداش حسين رو کرد به من و گفت:
-چي مي گي حورا ... حورا با تو ام چرا جواب نميدي؟
از حالت شوک بيرون اومدم و گفتم:
-ها! چي ميگي؟ با من بوديد!
داداش حسين نظرش رو فوت کرد و گفت:
-نظرت چيه حورا؟ به طاهر بگم با خانواده اش بياد
ابروهام و در هم کشيدم:
- اينکه ديگه پرسيدن نداره. نه!! مگه ميخوام زن بابا بزرگم بشم؟ خوبه که خودش مي گفت وقتي مي اومده خونه ما، من شيشه مي خوردم.
مامان با لب هاي جلو داده رو به من گفت:
- نمي خواي فکر کني؟ مي خواي به همين زودي جواب نه بدي؟
از جام بلند شدم. بغض کرده بودم. اشکم پرده اي جلوي چشمام کشيده بود. غذامو نيمه تموم ول کردم و با صداي گرفته شده گفتم:
-اينم چيزيه که شما مي خواين بهش فکر کنم. نکنه خيلي تو خونتون زيادي ام!
خودمو به اتاقم رسوندم و درو پشت سرم محکم بستم.
صداي مامان و بابا و داداش حسين مي اومد که با هم حرف مي زدن و تو کلامشون معلوم بود از اين برخورد تند من تعجب کردن. ولي من بي توجه به حرفهاي اونها خودم رو تختم انداختم و پتو رو به سرم کشيدم. آخه رفتار طاهر طوري نبود که من چنين برداشتي کنم!
بعد از نيم ساعت حسنا به اتاق اومد. در رو آهسته بست و گفت:
-حورا بيداري؟
از زير پتو گفتم:
-هوم
با مِن و من گفت:
-فکر نمي کني خيلي زود تصميم گرفتي؟
با غيض گفتم :
-نه
- ولي بهتره يک کم منطقي تر فکر کني.
پتو رو از روي سرم کنار کشيدم و گفتم:
لازم نيست تو ديگه به من بگي چکار کنم!
رو تختش دراز کشيد و رفت توي جلد حسناي هميشگي وگفت:
-به جهنم. حيف طاهر واسه تو!
وبعد پشتشو به من کرد و خوابيد.
چند روز بعد به تهران برگشتم. تا موقع برگشتنم حرفي از خواستگاري طاهر به ميون نيومد.
ولي از اون به بعد هروقت مامان زنگ مي زد اول صحبتمون با سلام شروع مي شد و به طاهر ختم مي شد. ديگه کلافه شده بودم. طاهر رو هم توي ترم جديد، تو دانشگاه نديده بودم تابعد از يکماه که متوجه شدم براي انجام يک پروژه سه ماهه به دبي رفته و به داداش حسين گفته که در اين مدت حورا خانم مي تونه فکراشو بکنه.
حتي تو اين مدت نوشين هم حرف برادرش رو پيش کشيد که به لطف مامان و گير هاش در جا رد کردم.
درست با شروع فرجه امتحانات و برگشت طاهر تماس هاي مامان دوبرابر شد و بيشتر حرص من رو در مي آورد. حتي از عشقي که واسه رفتن به خونه داشتم چشم پوشي کردم و فرجه ها رو خوابگاه موندم.
تا اينکه شب تولد يکي از ائمه، سرپرست خوابگاه بسته گل ميخک سفيدي رو برام آورد توي اتاق و با چشم و ابرو و کلي ذوق نهفته گفت:
- اين سبد گل رو پيک آورد. ظاهرا از طرف استاد مفاخريه!
که با ديدن نوشته ي روي کارت دهنم سه متر باز موند.
« عزيزم عيدت مبارک. تقديم با عشق.»
من هم همه ي دلتنگي و حرصم و برداشتم و اومدم خونه.
رفتن من مصادف شد با اجازه مجدد طاهر براي اومدن به خونه ما واسه خواستگاري. ولي اين بار به پدرم درخواست داده بود نه به داداش حسين. و پدرم هم بدون در نظر گرفتن خواسته من به اونها اجازه داده بود که بيان خونمون. از نظر بابا و مامان دلايلم بي منطق و پوچه. وحالا هم که بحثم با مامان محترم نتيجه اي نداشت!!!
وقتي ديدم اعتراض هام بي تاثيره تصميم گرفتم از طريق خود طاهر وارد بشم و من هم مثل بقيه منتظر موندم تا مراسم خواستگاري اجرا بشه.
همگي منتظر ورود اعلي حضرت آقاي دکتر طاهر مفاخري بوديم. ساعت از هشت گذشته بود.
مامان در حالي که سعي مي کرد نگرانيش رو پشت ظاهر خونسردش پنهون کنه رو کرد به حسين و گفت:
- حسين جان! فکر نميکني دير کردن؟
حسين هم لب هاش و کج کرد و گفت:
- نميدونم والا! گفت بعد از هفت ميايم.
حسنا مثل هميشه بدون فکر کردن گفت:
- شايد فکر کردند شام دعوتن؟
سميه هم با ابروهاي بالا داده گفت:
-نه بابا! کي واسه خواستگاري شام مياد؟
رومو کردم به سميه و گفتم:
- کسي که خودشو به زور واسه خواستگاري جا کنه? مطمئن باش امکانش هست واسه شام هم بياد.
حسين به من اخم کرد و گفت:
-حورا مودب باش. زبونت خيلي دراز شده. طاهر خيلي هم از سرت زياده!
سميه با اعتراض به حسين گفت: اِ! حسين اين چه حرفيه؟ حالا درسته که طاهر دوست صميميته ولي هيچ کس در حد حورا جونم نيست! چه برسه که بخواد سر هم باشه!
حسين پوف بلندي کشيد و به حياط رفت.
از حرف داداش حسين اشک تو چشمام جمع شد. ازش توقع نداشتم که به خاطر طاهر منو ضايع کنه.
از جام بلند شدم و با بغض گفتم:
- مثل اينکه نون خور اضافي بودم که همگي داريد پرتم مي کنيد بيرون!
بابا تسبيحشو روي ميز مقابلش گذاشت و گفت:
-لا اله ا.... زبون که نيست نيش عقربه! ببين واسه يه مراسم خواستگاري چه قشقرقي به پا مي کني!
داداش حسين که دوباره داخل خونه برگشته بود با شنيدن اعتراض بابا انگار که قدرت گرفته باشه با عصبانيت به من گفت:
- مگه طاهر چه عيبي داره که اين کارها رو مي کني؟ ها!؟ نکنه پاي کسي در ميونه که ما بي خبريم؟
حالا خوب شد! ديدم اگه به بحث ادامه بدم يک چيزي هم بهم مي چسبونن. سرم رو به نشونه تاسف تکون دادم و خطاب به داداش حسين گفتم:
- شما که داداشمي اينطوري بگي واي به حال بقيه!
با صداي آيفون داداش حسين از جواب دادن به من منصرف شد و رفت تا در رو باز کنه و مامان و بابا هم واسه خوش آمد گويي به حياط رفتن.
سميه از کنارم رد شد و گفت:
- حورا جون خيلي سخت نگير. به خدا الکي داري مته به خشخاش مي ذاري. طاهر مرد خوبيه. مي تونه يک تکيه گاه خوب تو زندگي واست بشه.
جوابي به سميه ندادم، سعي کردم به خودم مسلط باشم، بايد لجبازي رو کنار مي ذاشتم، چون داداش حسين خيلي شکار بود. مي دونسم مامان تمام حرفهاي منو بدون کم و کاست به حسين گفته.
خودم رو به در هال رسوندم تا بهشون خوش آمد بگم. پدر طاهر اولين کسي بود که وارد خونه شد. يک مرد با موهاي خاکستري و کم پشت ولي کپي برابر اصل طاهر. انگار طاهر هفتاد ساله رو مي ديدم.
بعد از پدر طاهر، مامانش وارد شد که طبق معمول گرم و خوش سر زبون بود. و طاهر هم آخرين نفر بود. يک سبد غنچه گل سرخ که سه شاخه گل مريم توش گذاشته بودن در دست داشت.
و در اون لحظه مسخره ترين فکر ممکنه به ذهنم رسيد:
-سه تا نسبت با طاهر پيدا کرده بودم. اول دوست داداشم بود بعد شد استادم و در اون شب خواستگارم بود.
رو بروم قرار گرفت و سبد گل رو جلوي صورتم نگه داشت. گل رو ازش گرفتم، کمي نزديکم شد، نمي دونم رو چه حسابي، شايد به خاطر اين که استادم بود! سرم رو پايين انداختم همراه با فوت کردن نفسش سلام کرد، نفسش بوي آدامس توت فرنگي ميداد. تو دلم گفتم:
- والا ما نديديم که مرد آدامس توت فرنگي بخوره!
سرمو که بلند کردم. چشم تو چشم شديم. تو چشماش پر بود از شيطنت و علامت پيروزي.
کت و شلوار خوش پوشي تنش بود و کفشهاي چرم واکس زده به پا داشت. اينو که نمي شد ناديده گرفت که طاهر هميشه خوش لباس بود و دخترهاي دانشگاه هم عاشق همين تيپش و لباسش شده بودن وگرنه اخلاق که نداشت عين هندونه ابوجهل بود. تلخ تلخ!
با صداي تحليل رفته و هول جواب دادم:
-سلام استاد. خيلي خوش اومديد.
از شنيدن کلمه استاد از دهنم، قهقهه بلندي زد که همه برگشتن و با تعجب نگاهمون کردن.
داداش حسين هم که با طاهر وارد شده بود اونو در خنديدن همراهي مي کرد.
داداش حسين که ديد من از زردي به بيرنگي مي زنم، با خنده رو به طاهر گفت:
-طاهر فکر کنم جبروتت تو کلاس خيليه که حورا رنگشو باخته؟
و طاهر با لبخند مکش مرگ مايي گفت:
- نه بابا ! کلاه ما از بچگي پشم نداشت. خرمون هم بي دم به دنيا اومد!
من که حسابي از دست حسين و طاهر به خاطر خنده هاي مسخره شون شاکي شده بودم? صاف تو صورت داداش حسين نگاه کردم و گفتم:
-اتفاقا خيلي هم تو کلاس بد اخلاق بودن!
حسين اخم غليظي بهم کرد. طاهر ديد که اوضاع داره قمر در عقرب ميشه گفت:
-خدايي اينو که راست ميگه تو کلاس آخر بدخلقي ام!
حسين دستش رو پشت کمر طاهر گذاشت و در حالي که به هال هدايتش مي کرد گفت:
-طاهر جان بفرماييد تو. اينجا وايستيم، تا صبح حورا ما رو به حرف مي گيره.
واقعا که داداش ما عجب آدم فروش خرابيه!!! طاهر با دستش به حسين تعارف کرد تا داداشم جلوتر بره بعد سرشو به سمت من برگردوند و گفت:
- از داداش حسينت کتک نخوري بعدا?. خيلي از دستت شاکيه!
فهميدم که من از قبل توسط داداش حسين به طاهر فروخته شدم و عدم رضايتم واسه خواستگاري رو گفته! لبخند کجي نثار طاهر کردم و با مسخرگي هر هر کردم و به محض اينکه سرش و برگردوند به رو بروش زير لب گفتم:
- غلط زيادي!
طبق رسم و رسوم مسخره خواستگاري چايي ها رو تو استکانهاي پايه نقره ريختم و جلوي مفاخري بزرگ گرفتم. آقاي مفاخري نگاهي به چاييهاي داخل سيني انداخت و گفت:
-اين چايي خوردن داره.
به مامان طاهر هم تعارف کردم که حين برداشتن گفت:
- دستت درد نکنه عروس گلم.
با شنيدن عروس گلم از دهن خانم مفاخري احساس کردم هردو خانواده به توافق رسيده بودن و تنها کسي که بي خبر بود، من بودم. يعني اگه اون لحظه سيني رو توي سر خودم مي کوبيدم صحنه ي بدي بود؟!
به طاهر که تعارف کردم بعد از برداشتن استکان چاي گفت:
- چه چايي خوشرنگي. خودت دم کردي؟
انگار اومده بود خاله بازي. يه لحظه تا پشت لبم اومد بگم چاي کيسه ايه! بعد ديدم ارزش کار خودم و ميارم پايين. مرتيکه ي خودشيفته! حالا استادم بودي درست! ولي الان من عروسم و احترامم واجب! با صداي آرومي گفتم:
-چه فرقي ميکنه. مهم اينه که خوش رنگه!
طاهر هم در حالي که مي خنديد بدون اين که لب هاش تکون بخوره زير لب گفت:
-زبون خوشگلت هنوز درازه!
واقعا که اين بشر خيلي پررو بود! داداش حسين رو کرد به طاهر و گفت:
-طاهر جان اگه مي خواين با هم صحبت کنيد مي تونيد بريد تو اتاق.
و بعد رو به بابا گفت:
-شما که حرفي نداريد؟
بابا هم با لبخند مهربوني به داداش گفت:
- نه پسرم. خودت صاحب اختياري.
بابا به داداش حسين خيلي احترام مي گذاشت و همه تو خونه مي دونستن که بابا رو حرف داداش حسين حرف نمي زنه و به خاطر همين احترام بود که من و حسنا يک کلمه "داداش" تنگ اسم حسين مي چسبونديم.
اصلا انگار تو طايفه ي ما جا افتاده بود که مردها از صبح تا شب واسه هم کارت تبريک مي فرستادن و سر نوشابه باز مي کردن.
با هم وارد اتاق من و حسنا شديم. نگاهي به درو ديوار اتاق و عروسک ها و روتختيمون که عکس باربي داشت انداخت و گفت:
- مهد کودکه؟
با حرص گفتم:
- نخير! اتاق من و حسناست.
- چه جالب! تا حالا اتاق دختر خانم ها رو نديده بودم.
- پس مبارکه. تو سي و هشت سالگي ديدين. هرچند که فکر مي کنم يک کم زوده!
با لبخند به سمتم برگشت:
- مسخره مي کني؟؟
حرفي نزدم. بدون اينکه منتظر بشه تا بهش تعارف کنم رو تخت حسنا نشست من هم رو بروش روي تخت خودم نشستم.
دستاشو قلاب کرد و روي زانوهاش گذاشت و بدون مقدمه گفت:
-مي دونم که دوست نداري با من ازدواج کني. حسين همه چيزو بهم گفته.
چشمام از تعجب شيش تا نه، دوازده تا شد. يعني داداش ديوونه من تمام حرف هاي منو کف دست طاهر گذاشته بود؟
ادامه داد:
-راستش تعجب کردم! آخه از يه خانوم تحصيلکرده چنين دليلي واقعا غير منطقي و بچگونه به نظر مي رسه.
سعي کردم حساب شده حرف بزنم، چون نمي دونم روي چه حسابي! حس کردم مي تونم باهاش به توافق برسم. لبخندي روي لب نشوندم و گفتم:
- پس شما هم به همين نتيجه رسيدين که ما به درد هم نمي خوريم! آخه شما آدم منطقي و من از نظر شما بي منطق ....
- اتفاقا? شما دقيقا همون فردي هستيد که مدتها دنبالش مي گشتم. من از خانم هاي بازيگوش و شيطون خوشم مياد هرچند خودم به دنبال يک زندگي آروم و بي دردسر هستم!
نمونه ي يک مردم آزار واقعي بود! يک خانوم بازيگوش و يک زندگي بي دردسر! ابروهام و بالا بردم و گفتم:
- در هر حال من هنوز روي حرف خودم هستم و جوابم منفيه.
لبخند عريض و حرص در آري زد و گفت:
-خوشبختانه خونواده ي فهميده اي دارين و اون ها هم مثل من دلايلتون رو قبول ندارن.
يک نفر! فقط يک نفر يک دليل قانع کننده بگه تا من راضي به ازدواج با طاهر بشم. نفسم رو بيرون فرستادم تا خشم احتماليم رو کنترل کنم.
-به نظر شما اينکه من مي گم احتمال داره به خاطر اختلاف سنيمون حرف و احساس هم ديگه رو متوجه نشيم و ...
- اون يک احتماله.
به خاطر اينکه مثل قاشق نشسته پريده بود وسط حرفم اخم کردم. با لبخندي به ابروهاي در همم نگاه کرد و گفت:
- قبول دارم يه کمي اختلاف سنيمون زياده. ولي اون قدر زياد نيست که بخوام خودم و قاطي پيرمردها کنم. مهم اينه که دل آدم جوون باشه. يه مقدار رو بعضي مسائل حساسم، شايد حتي کمي يک دنده به نظر برسم که اون رو هم بذار به حساب اين که گل بي عيب، خداست.
بار الها!! خدايا چرا منو در جا نکشتي؟؟
با لبخند رو به قيافه ي در حال انفجار به من گفت:
- اگر مشکلت فقط سن منه! قول مي دم به چشم نياد.
نفسم رو بيرون فرستادم تا به اعصابم مسلط بشم. و با لحن نسبتا ملايمي گفتم:
-ببينيد آقاي مفاخري! تو خونه ما پدرم هميشه تصميم گيرنده بوده و مادرم هم هميشه اجرا کننده. من دوست دارم توي زندگي آينده م در تصميم گيريهاي همسرم نقش داشته باشم. يا به عبارت ساده تر بگم ... از زندگي مرد سالاري بدم مياد.
لبخند رضايتي روي لب هاش نشست و گفت:
- نمي دونم چرا فکر کردي تفکرات من مرد سالاره! سعي خودم رو مي کنم که توي زندگي مشترکمون خواسته هاي تو رو هم مد نظر قرار بدم. حرف ديگه اي هست در خدمتم.
ظاهرا نه منطقي قانع مي شد و نه غير منطقي! پس حرفم رو رک زدم:
- ممکنه همين دلايل به نظر شما بچگونه باشه ولي من هيچ وقت به شما علاقه مند نميشم
لبخند حرص در آرش عميق تر شد و با حرفي که زد تا نا کجا آبادِ منو سوزوند:
- ظاهر امر نشون ميده خونواده ت با من هم عقيده ن و مراسم خواستگاري هم بر خلاف ميلته! پس ترجيح مي دم به جاي اينکه مرتبا تنها دليلت رو گوش کنم اگه حرف و شرط ديگه اي هست بشنوم، چون اين که ما اينجا داريم با هم صحبت مي کنيم تاثيري روي نتيجه ي خواستگاري نداره.
دستم رو به لبم رسوندم. با ناراحتي بهش زل زدم، خيلي بهم برخورده بود و همه ي اطرافيانم و همچنين خود طاهر رو مقصر مي دونستم. از موضع لجبازيم پايين اومدم، چون حس سرشکستگي بهم دست داد. انگار خود طاهر هم متوجه بد بودن حرفش شد که سعي کرد رفع و رجوعش کنه:
-ولي من روي تصميم ازدواجم مُصرم و حالا حالاها با يک جواب نه پا پس نمي کشم. و قول مي دم همه سعيم رو بکنم تا بهم علاقه مند بشي.
همه ذهنم درگير شده بود، طاهر با اطمينان خاطر حرف مي زد و هر دختر ديگه اي هم که جاي من بود نرمش نشون مي داد، اما برخورد خونواده م و همين طور به زبون آوردن اين برخورد توسط طاهر اونقدر ناراحتم کرده بود که حد نداشت. احتياج به فکرکردن داشتم، اما مي دونستم به نتيجه اي نمي رسم.
دوباره سکوت رو شکست:
- پدرت اصرار داره به محض اينکه موافقت طرفين اعلام شد مراسم عروسي انجام بشه، ولي من بهت قول مي دم تا زماني که دلت با من يکي نشده جشني در کار نباشه.
ناخنم رو به دندون گرفتم. کاش قدرتي داشتم تا يه مدت طولاني از خونه دور باشم، تا اعتراضم به اين رفتار رو به خونواده م نشون بدم. اما از بچگي با اين اخلاق پدرم کنار اومده بودم. من هميشه براي بابام يه دختر مطيع بودم.
نفسم رو بيرون فرستادم:
- شرط دارم.
لب هاش به لبخند کش اومد و گفت:
- حالا شدي دختر خوب! بفرما.
آب دهنم رو قورت دادم و با کمک حرف هاي خودش گفتم:
- همون طور که خودتون گفتين مدتي نامزد باشيم. حتي اگه خانواده ها اصراري به جشن گرفتن داشتن و مجبور شديم مراسم عروسي بگيريم ....
نفسي تازه کردم و گفتم:
- باز هم بين خودمون به نامزديمون ...
چي گفتم! ساکت بهش نگاه کردم و اميدوار بودم خودش مطلب رو گرفته باشه.
خنده ي بلندي سرداد و بعدش با صداي آرومي گفت:
-يعني رسما بشم خواجه ي حرمسرا! .... متاسفم. قول صد در صد نمي دم.
و باز خنديد. چقدر دلم مي خواست با تمام قدرت بهش بگم درررررد! خيلي بهم برخورده بود. پسره پررو فکر ميکرد کيه!
هنوز هيچي نشده حرف از روابط مي زديم و اون هم قشنگ اعتراف مي کرد که قبول نمي کنه! والا حيا هم خوب چيزي بود. رکسانا ميگفت که مرداي بالاي سي سال خيلي پررو هستند من باور نميکردم، که الان خودم به اين نتيجه رسيدم. با لبخندي حرص در آر کمي به جلو خم شد و گفت:
- خب ! شرط بعدي؟
با پوزخندي گفتم:
- نه که اولي رو قبول کردين!
خنديد و گفت:
- خب بچگونه بود! بعدش هم من که خودم گفتم تا وقتي که دلت با دل من يکي نشده به اين درخواستت احترام مي ذارم. دختر زود باش! بيروني ها دل تو دلشون نيست که ما از اتاق در بيايم!
اخمي کردم و مثل خودش بي حيا شدم:
- اگر شما زدين زير حرفتون و اتفاقي بينمون افتاد و بعدش نتونستم زندگي رو تحمل کنم؟!
دست به سينه شد و گفت:
- جدا مي شيم.
من هم جدي شدم و گفتم:
- يه تضميني بهم بدين که بعد از جدايي نخوام برگردم پيش خونواده.
اخم عميقي کرد و خيلي جدي گفت:
- به غير از قباله ت ماشينم رو هم به نامت مي زنم.
ابروهام بالا رفت، از حسين شنيده بودم که چقدر روي سانتافه ش وسواس داره! واسه همين با دودلي پرسيدم:
- کدوم ماشينتون؟
لبخندي زد:
- فقط يه دونه سانتافه دارم. همون و گفتم.
چند ثانيه نگاهش کردم. هنوز هم دلم بي قرار بود، شايد از موضع سفت و سخت «نه» گفتنم تا حدي پايين اومده بودم ولي جوابم مطلقا «بله» هم نبود. وقتي متوجه مردد بودن من شد خودش رو جلو کشيد و گفت:
- اگر شرط ديگه اي نداري بريم بيرون؟
سرم رو با شک کمي خم کردم. ايستاد و با لبخند مرموزي گفت:
- ولي به خواب ببيني که ماشينو بهت بدم.
مشکوک نگاهش کردم. در حالي که به سمت در مي رفت با اعتماد به نفس گفت:
- عاشقم مي شي خانومم!
از اين همه پررويي ابروهام تا جاي ممکن بالا رفت. خانومم؟؟؟ با حرص گفتم:
- چه زود پسر خاله شدين !
لبخند مهرباني زد:
- نه عزيزم! پسر خاله چيه؟ من و تو يه نسبت ديگه پيدا مي کنيم.
کثافت انگار تو چشماش پروژکتور روشن کرده بودن. نفسم رو با قدرت از راه بينيم بيرون فرستادم تا به اعصابم مسلط بشم. از روي تخت بلند شدم و کنارش قرار گرفتم و با صداي کنترل شده اي گفتم:
- زود تر بريم بيرون.
سرش رو به نشونه ي تاييد حرفم تکون داد و در اتاق رو باز کرد و با هم خارج شديم. همه چشمشون به دهن ما بود، مفاخري بزرگ سکوت رو شکست:
- مبارکه طاهر جان؟
طاهر هم کمي سرش رو به نشونه ي ادب خم کرد و رو به بابام گفت:
- اميدوارم لياقت دومادي خانواده آقاي جهانبخش رو داشته باشم.
چه مودب هم شد واسه عمه ش! با اين حرف طاهر همه دست زدن و تبريک گفتن.
خونواده ي من اونقدر خوشحال بودن که به يقين رسيدم نون خور زيادي بودم! فعلا که همه چيز مطابق خواست آقا طاهر پيش رفته بود.
داداش حسين به سمت طاهر اومد و اونو بغل کرد و گفت :
-مبارکت باشه طاهر جان. نگفتم خودت از پسش بر مياي!
من و طاهر به سمت مبل ها رفتيم و من تو اين فکر بودم که صحبتي بين بابا و طاهر و داداش حسين انجام شده که من از اون بي خبرم؟
حسنا ظرف شيريني رو برداشت و به همه تعارف کرد. نوبت طاهر که شد، حسنا با خوشمزگي گفت:
-مبارکتون باشه آقا طاهر. دستتون درد نکنه مارو از شر حورا نجات داديد؟
چشم غره اي بهش رفتم که سميه و داداش حسين با ديدن قيافه ي من زدن زير خنده. طاهر نگاه گرمي به من کرد و به حسنا گفت:
-داشتن حورا يه سعادته. که گويا از درک شما خارجه.
حسنا که خير سرش مي خواست شوخي کنه، لبخند شرمنده اي زد و گفت:
- اون که بله!
بابا نگاه تحسين آميزش رو به طاهر دوخته بود. اصلا از نگاهش عشق چکه مي کرد!
بابا اصرار داشت يه جشن خونوادگي بگيريم ولي با توجه به توافقي که بين من و طاهر صورت گرفته بود، با پدرم مخالفت کردم و گفتم فقط يک جشن مي خوام اونم بعد از اتمام درسم.
بابا اولش مخالفت کرد ولي نمي دونم طاهر چي در گوش داداش حسين گفت که داداش حسين هم دفاع کرد و بابا هم ديگه حرفي روي حرف داداش حسين نزد و ماجراي جشن موقتا منتفي شد.
تموم امشب رو حرص خورده بودم. بايد يه جوري خودم رو تخليه مي کردم تا يه وقت نصفه شب سکته نکنم! و چه کسي بهتر از طاهر که خودش عظيم ترين منبع حرص خوردنم بود؟!
قبل از رفتنشون صداش زدم:
- آقاي مفاخري؟
به سمتم چرخيد و با صداي آرومي گفتم:
- مي شه يه لحظه بياين؟
جلوي بابام با کمال پررويي گفت:
- جانم حورا جان با من بودي؟
يعني کارد مي زدي خونم بيرون نمي ريخت. نزديکم که شد با خشم گفتم:
- بد نيست يه کم جلوي بزرگترا رعايت کنين!
نگاهي به دور و بر کرد و گفت:
- منکه حرفي نزدم!
عصبي گفتم:
- بي خيال! گفتم بياين که يادآوري کنم مواظب ماشينم باشين. در ضمن قبل از اينکه تحويلم بدين حتما ببرينش کارواش!
نگاهشو شيطون کرد و با لبخند پهني گفت:
- عجب روياي شيريني دارن اين دخترا!
و ژست يک مرد مطيع رو به خودش گرفت و گفت:
- به روي چشم.
و با صداي آرومي ادامه داد:
-مي ذارم پشتش بشيني و بوق بزني.
دلم مي خواست چنگ مينداختم تو موهاش و تا آخرين نفس از ريشه مي کشيدمشون!
مثلا مي خواستم حرص بخوره که خنک بشم! بدتر شد و خودم بيشتر حرص خوردم.
بعد از رفتن خونواده مفاخري و جمع کردن ظرفها و مرتب کردن سالن پذيرايي، بدون خوردن شام به اتاقم رفتم. اونقدر چند روزي که به مشهد اومده بودم حرص خوردم که سير شده بودم واصلا اشتهايي به غذا نداشتم. دنبال يک تلنگر مي گشتم که با همه دعوا کنم.
بعد از اينکه نيم ساعت روي تخت غلت زدم و هرچي دلم خواست بد و بيراه به طاهر گفتم، حسنا داخل اتاق اومد.
به پهلو چرخيدم و با صداي آرومي گفتم:
- حسنا؟
خودش و انداخت روي تخت و گفت:
- ها؟
با کلافگي گفتم:
- نمرديم يه بار تو رو صدا کنيم بگي بله!
با چشم هاي بسته پوفي کشيدم و گفت:
- بنال حورا. خوابم مياد. فردا صبح هم با برو بچ قرار داريم بريم کوه.
چشمام پر اشک شد و بغض گلومو گرفت و گفتم:
- من اصلا طاهرو دوست ندارم.
چشم هاش و باز کرد و با لحن آروم تري گفت:
- يعني ازش بدت مياد؟
سرم رو تکون دادم:
- راستش آره.
ابروهاش و بالا فرستاد:
- واسه چي؟ پسر مردم به اين ماهي!
لب زيرينم رو جلو دادم و گفتم:
- طاهر خيلي خودشيفته است. يک ترم باهاش درس داشتم اخلاقشم گند بود. شايد تو محيط کار اينطوري باشه و تو خونه فرق کنه! يکدندگي تو ذاتشه. نديدي تا به زور جواب بله رو ازم نگرفت ولم نکرد؟
حسنا با ناراحتي گفت:
- اگه واقعا ازش خوشت نمياد ... هنوز دير نشده مي توني بزني زير همه چيز.
روي تخت نشستم و با درموندگي گفتم:
- بابا و داداش حسينو چکار کنم. به قول طاهر حسين خيلي شکاره. مي زنه لت و پارم مي کنه. امشب همه موضوع رو تموم شده فرض کردند. از طرفي هم مامان گفت تا من عروس نشم حسنا و ميلاد هم برنامه اي نخواهند داشت. شما هم گناه دارين. تا کي مي خواهين با ترس و لرز همو ببينيد.
حسنا هم روي تخت نشست و گفت:
- توکل کن به خدا. هرچي اون بخواد. شايد تو داري اشتباه مي کني! اگه اينطوري بود که داداش حسين روي ازدواج تو و طاهر تاکيد نمي کرد.
با دلخوري گفتم:
- بدبختي همين جاست که حسين رفته تو گروه حريف و داره به من گل مي زنه.
حسنا چند ثانيه بهم زل زد و بعد در حالي که دراز مي کشيد گفت:
- باز يه چيزي هم بگم منو مسخره مي کني! ... ولي قبول کن داري لج مي کني.
و قبل از اينکه من جوابش رو بدم پتو رو روي سرش کشيد و گفت:
- من خوابم مياد، شب بخير.
دهنم رو که باز کرده بودم براي جواب دادن بستم. شايد حق با حسناي ناقص العقل بود!
من هم دراز کشيدم و سعي کردم فکرم رو آزاد کنم. يعني من واقعا لج کرده بودم؟! نه! اين طور نبود. اگر همين حسنايي که ادعاي عاقل بودن مي کنه جاي من بود تا الان طاهرو با خاک کوچه يکسان کرده بود!
و دوباره با يادآوري خودشيفتگي طاهر نفسم رو با حرص فوت کردم و چشم هامو بستم.
دو روز بعد درگير کارهاي آزمايش خون و خريد انگشتر براي من بوديم که مثل ديدار قبلي با خوشمزگي و خوش خدمتي هاي طاهر در جمع و حرص دادن من در خلوت(حتي يک دقيقه) گذشت.
روز بعد از خريد هم با اصرار مامان به آرايشگاه رفتم. آرايشگر هم که فهميد قراره عصر همون روز عقدم کنن، ابروهامو کوتاه و پهن گرفت و موهامم دو درجه روشنتر کرد. ابروهامم به رنگ موهام کرد. قيافه ام عوض شده بود. خودم راضي بودم.
ساعت شش بعد از ظهر. مانتو آبي کاربني با شلوار سفيد پوشيدم. کيف و کفشم و شالم سورمه اي بود. مامان هرکار کرد که شال سفيد سرم کنم حريفم نشد.سميه کمي صورتمو آرايش کرد.
وقتي به محضر رسيديم. خانواده مفاخري هم اومده بودن. برادرهاي طاهر هم همراه همسرانشون اومده بودن.
حسنا تا جاري هامو ديد دم گوشم گفت:
- حورا تو از هردو تاشون خوشگل تري.
لبخندي حاکي از رضايت زدم .طاهر کتو شلوار نوک مدادي با پيراهن سفيد پوشيده بود و کراوات نوک مدادي که خطوط ريز سفيد داشت زده بود. کفشهاي واکس زده چرمش بدجوري برق ميزد.
انصافا مرد خوش لباسي بود. هميشه لباسهاش از برندهاي معروف بود و براي هر کت و شلوارش کفش مخصوص خودشو داشت.
يک دسته گل ميخک سفيد که لا به لاش برگهاي شويدي گذاشته شده بود و يک روبان سفيد داشت. به طرفم گرفت و گفت:
-تقديم به زيباترين حوري عالم.
با خجالت نگاهي به دور و بري ها انداختم و گونه هام داغ شد، گل رو گرفتم و زير لب گفتم:
- مرسي.
خم شد و نگاه گرمي به چشمهايم انداخت و با صداي آرومي گفت:
-خوشگل شدي.
يک امتياز منفي براي خودم! يا به خاطر بي تجربگيم بود و يا کلا بي جنبگيم! که من از تعريف طاهر ذوق مرگ شدم.
***
نگاهم رو به بيرون دوختم در حاليکه لبخندي احمقانه روي لبم جا خوش کرده بود. يه حس خوشايند به خاطر باد خنک کولر و موزيک ملايمي که پخش مي شد توي رگ هام جريان داشت. ساعت هشت و نيم شب بود و يک ساعت قبل با مهريه صد و چهارده سکه طلا و يک سفر حج عمره و دوازده شاخه گل مريم به عقد طاهر در اومده بودم و حالا هم به اصرار مادرش، با طاهر به طرقبه مي رفتيم تا مثلا کمي با هم تنها باشيم و خجالت من از بين بره! نفس عميقي گرفتم و قبل از بيرون فرستادنش سوزشي رو قسمت رون پام حس کردم که صداي آخم در اومد.
با دهن باز به دست راست طاهر که از پام جدا مي شد نگاه کردم و بعد صداي قهقهه ش بود که تو فضاي بسته ي ماشين پيچيد! مرتيکه ي رواني پامو کبود کرده بود و داشت مي خنديد!
با اخم و در حالي که با دستم جاي نيشگونش رو مي ماليدم گفتم:
- واسه چي اين کارو کردي؟
با خنده گفت:
- زيادي تو فکر بودي. خواستم بيرون بيارمت!
و با نگاه به دستم که هنوز در حال ماساژ رونم بود گفت:
- اووووو! حالا انگار پاش تير خورده!
با اخم گفتم:
- کبود مي شه جاش.
با نگاه شيطوني گفت:
- بوس مي کنم خوب ميشه.
چشمام نامحسوس گرد شد و گرم شدن گونه هامو حس کردم. واسه جلوگيري از رسوا شدنم مجبور شدم دوباره اخم کنم.
-خطبه رو که خوندن عوض اينکه زبون مادرمنو که مادرشوهره بدوزن مثه اينکه زبون تو رو دوختن. کم حرف شدي!
به طاهر که اين سوال رو پرسيده بود نگاه کردم. ظاهرا خيلي سرخوش بود! ته دلم حس مي کردم با همين سرخوشي قول و قرار شب خواستگاري رو هم مثل يه تفريح مي دونسته و قبولش نداره!
لبخندي زدم و گفتم:
- حرفم نمياد!
لبخندش پهن تر شد و کشيده گفت:
- به حرفت هم مياريم!
و خبيثانه خنديد و بعد گفت:
- خب کجا برم؟
و قبل از اينکه من جواب بدم خودش گفت:
- بستني ميوه اي پايه اي؟!
چشم هامو ريز کردم و خواستم ناز کنم اما ديدم از بستني ميوه اي نمي تونم بگذرم پس کمي سرم و خم کردم و گفتم:
- اوکي.
و اين اوکي گفتن من مساوي شد با از دست دادن شخصيت مغرورم! در اون يک ساعتي که با طاهر بودم، از خوردن بستني به فجيع ترين شکل ممکن گرفته تا ذوق احمقانه م براي چهار تا دونه لواشک و نيم کله قره قروت! همه و همه باعث شد اونقدر کودن به نظر برسم که طاهر در حالي که شونه هاي منو در حلقه ي دستهاش فشار مي داد بگه:
- اي جونم! عجب خانم کوچولوي کثيف مثيفي دارم من!
بماند چقدر خودمو توف و لعنت کردم! آخر سرهم با تماس هاي پي در پي حسين و حسنا و برادرهاي طاهر، بالاخره رضايت داد که پيش بقيه برگرديم و به رستوران بريم. بر عکس ساعتي قبل که اون همه سر به سرم گذاشته بود! توي رستوران کاملا در نقش يه همسر با شخصيت ظاهر شد و کلي قند ته دلم آب شد. البته اين قندهايي که آب شدن زياد شيرينيشون دووم نياورد! چون مادر طاهر عين چي! به مامان چسبيد که طاهر شب اونجا بمونه.
مامان هم بعد از کلي صحبت با بابا و سعي در رفع اخم و تخمش به خاطر پيشنهاد مامان طاهر، اونو راضي کرد و آقاي استاد اومد خونه ي ما! البته يقين دارم حتي اگر توي فاميلمون چنين چيزي باب نبود هم با توجه به مثبت انديشي مامان در رابطه با طاهر، خودش اين رسمو ايجاد مي کرد.
***
صورتم رو با حوله خشک کردم و توي آينه نگاه کردم. خدا رو شکر اثري از آرايشم نمونده بود. به در دستشويي ضربه خورد. ديگه کاري نداشتم. درو باز کردم. صداي صحبت بابا و طاهر از توي هال ميومد. مامان که پشت در ايستاده بود گفت:
- حورا جان توي اتاق مهمان براتون رخت خواب پهن کردم. لباس راحتي هم واسه طاهر گذاشتم.
خواستم اعتراضي کنم که يادم اومد مامانم هم طرف طاهر و مخالف منه! پس به گفتن باشه اي اکتفا کردم و خودم رو به اتاق مشترکم با حسنا رسوندم و سريع لباس راحتي پوشيدم و با برداشتن کيفم ، زود تر از طاهر به اتاق مهمون رفتم.
البته متلک حسنا رو هم بي جواب گذاشتم که گفت:
- مي خواي موهاتم خرگوشي ببند تکميل شي! انگار داره مي ره مهدکودک با اين لباس جينگلي مستونش!
خيلي هم خوشگل بود لباسم. حالا چند تا دونه عروسک روي لباس که به کسي بر نمي خورد! تشک هايي که مامان چفت هم انداخته بود رو از هم فاصله دادم و هر کدوم و يه سمت پهن کردم. بسته ي لواشکي که سر شب طاهر برام خريده بود رو از توي کيفم در آوردم و بعد از اين که روي تشک دراز کشيدم شروع کردم به خوردنش.
حسابي تو فاز خوردن لواشک بودم که حس کردم در اتاق داره باز مي شه. با سرعت نور پتو رو روي سرم کشيدم و در همون حالت خشک شدم.
وارد اتاق شد و صدام زد:
- حورا؟ خوابيدي؟
هيچ تکوني به خودم ندادم. هنوز لبم روي لواشک بود!
در حالي که صداش نزديک مي شد گفت:
- آره جون خودت! منم گذاشتم که تو جدا بخوابي!
با يه کم دقت متوجه شدم که رخت خوابش رو کنار من آورده. به زود خنده مو نگه داشتم. با دلخوري گفت:
- بعد سي و هشت سال زن نگرفتم که جدا بخوابم.
حالا يکي لواشک و از دست من بگيره که داشت آبروم مي رفت. با يه حرکت پتو رو کنار زد که بعد از چند ثانيه که با تعجب به صورتم و بعد به لواشک توي دستم نگاه کرد. هر دو زديم زير خنده.