هر چقدر که به ویلا نزدیک تر می شدیم خاطرات اون موقع که با ارسان اومده بودیم شمال بیشتر توی ذهنم نقش می بست یه احساس عجیبی داشتم یه حس نا امیدی یا شاید پشیمونی از گذشته ای کاش انقدر اذیتش نمی کردم ای کاش انقدر عشقشو به بازی نمی گرفتم حقش نبود اینطوری ولش کنم با صدای سامیار از فکر بیرون اومدم
سامیار-یه وقت تو اقیانوس فکرات غرق نشی دختر
لبخند زدم
-نه من حواسم به خودم هست
سامیار-خدا کنه .....می گم غزاله میشه یه چیزی بگم
-اره بگو راحت باش
سامیار-می گم فکر نمی کنی اگه محرم شده بودیم راحت تر بودیم
- نه واسه چی الکی محرم شیم در ضمن تو چرا انقدر اصرار داری ما محرم بشیم من که واقعا دلیل این همه پافشاریتو
سامیار-اخه ....اصلا هیچی ولش کن
-چرا حرفتو کامل نمی زنی
سامیار- مهم نیست ولش کن
-اگه نمی خوای حرفی بزنی اصلا از اول شروعش نکن
سامیار-می خوام بگم ولی می ترسم از واکنش تو
-نترس قول می دم عصبانی نشم حالا بگو دیگه مردم از فضولی
سامیار-خب ....ببین می شه ازت خواهش کنم تو این یه هفته .....چطوری بگم .....ببین غزاله با من ازدواج می کنی؟؟
تو بهت فرو رفتم با صدای خفه ای گفتم :چی؟؟؟؟
سامیار-می خوام دربارم فکر کنی اگه اصرار داشتم بهم محرم شیم به خاطر این بود که بهم نزدیک تر شیم تا بتونی راحت تر تصمیم بگیری
با عصبانیت گفتم :من به تو اعتماد کرده بودم سامیار
سامیار-خواهش می کنم عصبانی نشو این فقط یه پیشنهاد بود
-همین الان دور بزن برگرد
سامیار-واسه چی؟
-تازه می گی واسه چی ....همین الان بگرد
سامیار-غلط کردم به خدا
-بهت می گم برگرد
سامیار-بابا به خدا به جون حاجی به جون ساراجون غلط کردم ببخشید دیگه
-واقعا که فقط به تو یکی اعتماد داشتم که تو هم....
سامیار-ببین دیگه داره بهم برمی خوره ها مگه من تا الان خطایی ازم سر زده که تو اینطوری می کنی اینم فقط یه پیشنهاد بود که تو هم جواب دادی تموم شد رفت
-ببین اگه فقط یه بار دیگه یه بار دیگه اون پیشنهاد مسخرتو تکرارکردی من می دونم و تو
سامیار-ای بابا مگه من دیگه جراتشو دارم .....حالا هم ببخشید دلخور نباش دیگه
سکوت کردم هنوز از دستش عصبانی بودم
سامیار-ببخش دیگه
باز هم سکوت کردم راهنما زد و ماشینو گوشه ی جاده متوقف کرد
-چرا وایسادی ؟
سامیار-تا منو نبخشی این ماشین از اینجا جم نمی خوره
- بخشیدم
سامیار-نه اینطوری فایده ای نداره باید از ته ته دلت بگی
-دیوونه شدی
سامیار-فکر کن اره
-گفتم که بخشیدم
سامیار-پس یه لبخند بزن تا راه بیافتم
خندیدم
-خیلی مسخره ای
سامیار-ما چاکر شما هم هستیم
چند دقیقه ای به سکوت گذشت
-می گم تو هنوز تینا رو دوست داری
سامیار بعد از چند ثانیه سکوت گفت:اره هنوز نتونستم فراموشش کنم می دونم می دونم الان زن یکی دیگه است ولی نمی تونم
-پس چرا به من درخواست ازدواج دادی وقتی هنوز قلبت پیش کسی دیگه ای هست
سامیار-نمی دونم با خودم گفتم شاید اگه با یه نفر دیگه ازدواج کنم بتونم فراموشش کنم
-و چرا من باید اون یه نفر باشم
سامیار-چون تو همه چی تمومی
لبخند زدم
-این که تعارف بود حقیقتو بگو
سامیار-اگه بگم قول می دی این چند روز به پیشنهادم فکر کنی
-تو که میدونی جواب من منفیه
سامیار-باشه تو قول بده این چند روزه فکر می کنی جوابش هرچی باشه مهم نیست
با کلافگی از این همه اصرار سرمو تکون دادم
-خیلی خوب بابا قبول حالا جواب سوالمو بده
سامیار-چون تو هم مثل من شکست خورده ای ... تو دختر مغروری هستی ولی در عین حال خیلی مهربونی ...خوشکلی تحصیلکرده ای ....باهوشی.....و من مطئنم با تو خوشبخت می شم
بقیه راه به سکوت گذشت بالاخره بعد از چند ساعت رسیدیم به ویلا
.................................................. .............
-صبح به خیر خانم ورزشکار
تینا-صبح تو هم به خیر
-همیشه ورزش می کنی
تینا-اره توصیه دکتر هم واسه بچه ها خوبه هم واسه خودم
-حالا کی به دنیا می یان ؟
تینا-دقیقا 1 ماه دیگه
-انشاا...
تینا- راستی دیشب با سامی هم دعواتون شده بود
-چطور مگه ؟؟؟
تینا-اخه ارسان نیمه های شب اومده بود پایین اب بخوره دیده بوده رو کاناپه خوابیده
مونده بودم چی جوابشو بدم برای همین به دروغ گفتم : نه دعوامون که نشده بود فقط یه خورده بحثمون شده بود
تینا- خب اینا که شیرینی دوران نامزدیه .....راستی یه سوال ببینم شما عقد کردید
-نه چطور
شانه ای بالا انداخت
تینا-هیچی همینطوری پرسیدم
همون موقع صدای ارسان توی گوشم پیچید: مگه قرار نشد به خودت فشار نیاری خوشکل خانوم
چیزی توی قلبم تکون خورد
ارسان نزدیکمون شد
ارسان-صبح به خیر
تینا با محبت جوابشو داد من هم سرسری صبح به خیر گفتم ارسان پیش تینا رفت تا به خودم بیام دیدم لباشو روی لبای تینا گذاشت احساس کردم اگه یه لحظه دیگه اونجا وایسم خفه می شم دستام شروع به لرزیدن کرد سعی کردم با مشت کردنشون مانع از لرزششون شم رومو برگردوندم به سرعت برگشتم داخل خونه از پله ها بالا رفتم . پریدم توی اتاق سامیار داشت تو چمدونش دنبال چیزی می گشت با دیدن من سراسیمه از جاش بلند شد و با نگرانی پرسید: چی شده ؟
بغضم ترکید و زدم زیر گریه
سامیار اومد کنارم و با عصبانیت گفت: بهت می گم چی شده واسه چی داری گریه می کنی ....نکنه ارسان چیزی بهت گفته ها؟
میون گریه گفتم :جواب من بهت مثبته ....من باهات ازدواج می کنم
سامیار-هیچ معلومه چت شده ...این حرفا چیه می زنی
-مگه جواب نمی خواستی خب من دارم جواب خواستگاریتو می دم
سامیار-اخه.....
-چیه نکنه پشیمون شدی
سامیار-نه بابا پشیمون کجا بود من که از خدامه ولی اخه تو چرا داری گریه می کنی ...اتفاقی افتاده؟
با دستم اشک هامو پس زدم
-نه مهم نیست یعنی دیگه مهم نیست ....حالا هم بیا بریم پایین
سامیار با تردید پرسید :تو مطمئنی خوبی؟
-اره خوبم خیلی هم خوبم..... حالا بریم؟
سامیار سری تکون داد
سامیار-بریم
شونه به شونه سامیار از پله ها پایین اومدیم تینا و ارسان دور میز ناهار خوری وسط سالن نشسته بودن پسری جوون مشغول سرو کردن صبحانه بود سامیار با صدای بلند صبح به خیر گفت .من وسامیار روی دو صندلی رو به روی تینا و ارسان نشستیم پسرک چند لحظه ای ایستاد و بعد رفت
سامیار-می گم اقا ارسان بهتر نیست به جای این پسره یه زن و شوهر بیاری
ارسان همونطوری که اب پرتقالشو سر می کشید گفت :چند سال پیش یه زن و شوهر به اسم مش صفر و ملوک خانوم اینجا زندگی می کردن بنده خدا ملوک خانم همون موقع ها فوت کرد(ارسان زل زد به من ) من اون موقع تازه سهم پسر سازگار رو خریده بودم و با دخترش شریک بودیم مش صفر رو بردم شیراز تو کارخونه الانم که خودم واسه زندگی اومدم تهران اوردمش تو کارخونه تهران از اون موقع تا حالا چند نفر رو هی اوردم و عوض کردم این پسره پسر زبر و زرنگیه بیچاره گنگه ولی قابل اعتماده
تینا-می گم سامی با غزاله جون اشتی کردی
سامیار-مگه قهر بودیم ؟
تینا-اخه دیشب رو کاناپه خوابیده بودی ؟
سامیار-اهان از اون لحاظ .....خب در واقع.... در واقع ..... همینطوری
ارسان پوزخند زد
تینا-وا... من که سر از کار شما دوتا در نیاوردم ......راستی ببینم شما دوتا تا کی می خواین نامزد بمونین نمی خواین عقد کنین ؟
سامیار-خب در واقع ...در واقع ...
نگاهمو به ارسان دوختم که داشت لقمه نون پنیرشو به دهن می برد
حرف سامیار رو قطع کردم
-تصمیم داریم وقتی برگشتیم تهران مقدماتشو فراهم کنیم به همین زودی ها کارت دعوت میرسه دستتون
نگاهم هنوز روی ارسان بود صورتش قرمز شد و افتاد روی سرفه
تینابا نگرانی گفت:ای وای چی شدی ارسان
با لبخند مرموزی روی لبم اب پرتقال دست نخورده خودمو گرفتم جلوش نگاهی عصبانی بهم انداخت و دستمو پس زد و از روی صندلیش بلند شد و به طرف دستشویی رفت
سامیار-چی شد ؟
تینا-نمی دونم چرا یهو اینجوری شد من برم ببینم چش شده
لبخندم پررنگ تر شد
.................................................. ...............
-هنوز ارسان نیومده
تینا با نگرانی گفت:نه هنوز که نیومده دلم خیلی شور میزنه
-نگران نباش دیگه باید کم کم پیداش شه
تینا-نمی دونم چش شده اصلا از صبح سر میز صبحونه تا حالا یه ادم دیگه شده اون از ناهار که همینطوری با غذاش بازی کرد اینم از الان که ساعت 2 شب هستش و هنوز نیومده
-انقدر استرس نداشته باش واست خوب نیست اصلا تو برو خواب من منتظرش می مونم
تینا-سامی کجاست
-تو اتاقه
تینا-خوابیده ؟
-نمی دونم لپ تابش و یه چند تا دفتر دستک کارخونه جلوش باز بود فکر کنم داشت حساب کتاب می کرد....تو برو بخواب بالاخره پیداش میشه
تینا-خودت خوابت نمی یاد
-نه فعلا که بیدارم
تینا-اخه زحمتت می شه
-به جای اینکه نگران من باشی نگران دوتا بچه ات و خودت باش برو استراحت کن چشمات از بی خوابی قرمز شده دختر
تینا-خیلی خوب پس من رفتم
-به سلامت
بعد از رفتن تینا روی سکوی کنار دریا نشستم و مشغول تماشای موج های دریا که مثل من حال خوشی نداشتن شدم بعد از چند دقیقه گوشیم زنگ خورد بی حوصله بدون اینکه ببینم شماره کی افتاده دکمه سبز رو فشار دادم
-بفرمایید؟
(سلام دایی جون)
از روی سکو پایین پریدم
-رسول تویی؟
(خب پس جای شکرش باقیه هنوز داییتو یادت نرفته)
-نه من تورو یادم نرفته تو منو نزدیک 3 ساله یادت رفته
رسول-نمی خوای حالمو بپرسی
-خیلی ازت دلگیرم رسول این همه مدت رفتی پشت سرتم نگاه نکردی نگفتی من تنها اینجا چیکار باید بکنم اون از بهرام بیشعور که نمی گه خدایی نکرده یه خواهری هم اینجا داره اینم از تو
رسول-می دونم حق داری ولی منم بی خبر از حال تو نبودم دائم از نیما حالتو می پرسیدم
-برو خودتو خر کن اگه می خواستی حالمو بپرسی به خودم زنگ می زدی نه به نیما
رسول-اقا ما بگیم ببخشید غلط کردیم حله؟
-ببخشید و غلط کردنتو واسه خودت نگه دار بی عاطفه بی احساس
رسول-حالا چرا انقدر دلت پره دختر
-نباشه؟
رسول-گفتم که ببخشید اصلا اصلا زنگ زدم بهت بگم می خوام برگردم همه این به قول تو بی عاطفگی و بی احساسیمو تو این چند سال جبران کنم من 10 روز دیگه پیشتم
-رسول من دیگه شیراز زندگی نمی کنم
رسول-می دونم خانمی جنابعالی الان نزدیک 8ماهه تو تهران زندگی می کنی دیدی خیلی هم ازت بی خبر نیستم
-رسول فقط دلم می خواد ببینمت تا دق دلی تنهایی این چند مدت رو سرت یه جا خالی کنم
رسول-اوه اوه باریکلا تهدید می کنی
-معلومه که تهدید می کنم فقط پاتو بزار ایران تک تک موهاتو از جا می کنم
رسول-باشه پس اینبار داییتو با کله 3 تیغه میبینی
-موهاتم بزنی یه جور دیگه حالتو می گیرم
رسول-خیلی خوب بابا بزار بیام پیشت بعد هرکاری می خوای بکنی بکن خب دیگه مزاحمت نباشم
-بهم زنگ بزن تاریخ دقیق اومدنتو بهم بگو
رسول-به روی چشم بانو حالا اگه نمی زنی و نمی کشی خداحافظ
خندیدم
-خداحافظ
گوشی رو که قطع کردم صدای باز شدن در ویلا اومد گوشیمو تو جیبم گذاشتم و به طرف در دویدم ارسان داشت در ساختمونو باز می کرد که با دیدن من دستشو از روی دستگیره برداشت
-به به چه عجب جناب شریف تصمیم گرفتن برگردن
مثل همیشه دستشو تو جیب شلوارش کرد و چشماشو تنگ کرد و با اخم گفت: ببخشید نمی دونستم باید برای عبور و مرورم از جنابعالی اجازه بگیرم
-پسره بیشعور حالیت نیست زنت حامله است براش استرس خوب نیست
ارسان-اونش دیگه به خودم و خودش ربط داره نه به جنابعالی
-اصلا به درک برو هر غلطی دلت می خواد بکنی بکن پسره بی لیاقت منو باش تا الان منتظر توی احمق بودم
دو قدم برداشت و بهم نزدیک شد
ارسان-چیه نگرانم شده بودی
ناخواگاه قدم به عقب برداشتم هر قدم که من عقب می رفتم اونم یه قدم بر می داشت و به من نزدیک می شه
-نه من نگران تینا بودم نه تو
با خشونت گفت:این مزخرفات چی بود امروز صبح سر میز گفتی
-مزخرف نبود واقعیت بود
ارسان-پس می خوای ازدواج کنی
-با اجازتون بللله
ارسان-تو غلط کردی که می خوای ازدواج کنی مگه دست خودته
-ببخشید می تونم بپرسم پس دست کیه
ارسان-ببین یه کاری نکن برم به سامیار بگم قبلا زنم بودی
-اخه زحمتتون میشه یه وقت....محض اطلاع جنابعالی سامی جون همه چیرو می دونه
ارسان-جدااااا یعنی واقعا می دونه تو با برادرم به من خیانت کردی
-خفه شو عوضی من هیچ وقت به تو خیانت کردم
ارسان-زخم روی پیشونیت که یه چیز دیگه می گه
-گذشته ها گذشته
ارسان-اره گذشته پس سعی کن یه کاری نکنی که دوباره گذشته تکرار شه همین امشب همه چی رو به هم میزنی
در جوابش نیشخند زدم
-دیگه کار از کار گذشته قربان
تا به خودم بیام یقه لباسمو توی دستش گرفت
ارسان-یه سوال ازت می پرسم عین بچه ادم جواب می دی .....تو با این پسره رابطه که نداشتی ؟
-فکر نمی کنم به تو ربطی داشته باشه
ارسان-ببین اگه فقط یه خورده دیگه رو اعصابمو خطی خطی کنی تو همین دریا می کشمت
-خیلی دوست داری بدونی ؟
فریاد زد :جوابمو بده داشتی یا نداشتی
-اره داشتم اونم نه یه بار چند بار
سرم به دوران افتاد درد وحشتناکی روی گونه ام احساس کردم
سیلی که به صورتم زد خیلی برام گرون تموم شد دستمو بردم بالا تا جواب سیلیشو بدم اما دستمو تو هوا گرفت به سختی مانع از ریزش اشکام می شدم با بغض گفتم:خیلی بی شعوری
ارسان-نه به بی شعوری تو
-دستمو ول کن
فشار بیشتری به دستم وارد کرد
-اخ اخ ولم کن دیوونه
ارسان- میبینی اگه بخوام راحت می تونم مچ دستتو بشکنم پس حواست به اخطارم باشه و گرنه دفعه بعد حتما می شکنمش...خب حالا یه بار دیگه می پرسم عین بچه ادم جواب بده تو با این پسره احمق رابطه داشتی
صدام از درد می لرزید
-گفتم که اره
فشار دستشو بیشتر کرد احساس کردم الان هاست که دستم بشکنه
-ولم کن احمق داری دستمو می شکنی
ارسان-جوابمو بده
-اخ ...نه هیچی بین من و سامیار نیست
دستمو ول کرد
ارسان-اهان حالا این شد
ارسان رفت و روی یکی از سکو ها نشست چند قدم به طرف ساختمون برداشتم اما یهو به سرعت به طرف ارسان رفتم و رو به روش ایستادم سرشو بلند کرد
ارسان-دوباره چیه؟
دست چپمو بالا بردم و به سرعت با همه قدرت باقیموندم خوابوندم توی صورتش چند لحظه ای با گیجی بهم نگاه کرد
-اینکه بهت گفتم هیچی بین من و سامیار نیست راست گفتم اما اصلا منظورم این نبود که قرار هم نیست چیزی بینمون اتفاق بیافته شب به خیر اقای شریف
شروع به دویدن کردم و خودمو رسوندم تو اتاق سامیار هنوز سرش تو حساب و کتاب بود
-مگه نمی خوای بخوابی
سرشو از توی لپ تابش بلند کرد
سامیار-چرا دیگه کم کم می خواستم برم پایین
-می گم ....امشب هم می خوای بری رو کاناپه بخوابی
سامیار-اره خب
-من می گم بیا این چند شب که اینجاییم نوبت بزاریم هر شب یکی رو تخت بخوابه یکی رو زمین اینجوری نه من عذاب وجدان می گیریم نه این دوتا شک می کنن
خندید سری به نشونه تایید تکون داد
-سلام
تینا-سلام صبح به خیر
-صبح تو هم به خیر می گم تینا سامیار رو ندیدی؟
تینا-با ارسان رفتن بیرون بساط جوجه کباب رو تهیه کنن....راستی دیر از خواب بلند شدی علی میز صبحونه رو جمع کرد بزار بهش بگم برات صبحونه بیاره
-نه ...نه ممنون گرسنه نیستم فقط یه لیوان چایی می خورم
کنار تینا روی مبل نشستم
تینا با صدای بلند گفت:علی اقا دوتا چایی بردار بیار واسه ما
بعد از چند لحظه به ارومی گفت:می تونم یه سوال ازت بپرسم
-اره راحت باش
نفس عمیقی کشید و گفت:سامیار از من به تو چی گفته
-چیززیادی نگفته
تینا-مثلا بهت گفته که ما از بچگی همدیگرو دوست داشتیم
-اره خب یه چیز هایی مختصر گفته....فقط راستش خیلی دوست دارم بدونم چرا باهم ازدواج نکردید
تینا-همش به خاطر خانوادهامون بود
-خانوادهاتون؟
تینا-اره دیگه می دونی همش به خاطر مشکلات بابا و حاجی بود سامیار خیلی سعی کرد یه جوری حاجی رو به این وصلت راضی کنه ولی نتونست یعنی هیچکس نتونست حاجی یا بابای منو قانع کنه ولی الان دیگه گذشته ها گذشته راستش وقتی شنیدم داره ازدواج می کنه اول یه احساس خاصی پیدا کردم ولی الان خیلی خوشحالم که داره با یه دختر خوب مثل تو ازدواج می کنه شما دوتا واقعا بهم می یان
-مرسی یفت از تعر
تینا- من که باهات صادق بودم حالا می خوام یه چیزی ازت بپرسم قول می دی تو هم با من صادق باشی
-خب....خب قول نمی دم تو بگو .....
تینا-نشد باید بهم قول بدی
-اخه شاید ......
تینا-خواهش می کنم غزاله
از روی کلافگی سری تکون دادم
-خیلی خوب حالا تو بگو
تینا-باید قول بدی
-باشه بابا قول می دم بگو دیگه
تینا-تو همون غزاله همسر سابق ارسانی مگه نه
سکوت کردم
تینا-قول دادی جوابمو بدی
-شرمنده ولی نمی تونم بگم
تینا-پس همونی اره
دوباره سکوت کردم
تینا-از همون اولش به تشابه اسمیتون شک کرده بودم ولی دیروز مطئن شدم خودشی
-تینا انقدر حساس نباش همه چی بین ما دوتا خیلی وقته تموم شده نزدیک 10 ساله تموم شده
تینا-من حساس نشدم فقط کنجکاو بودم
-حالا من می تونم ازت بپرسم تو چی درباره رابطه ما می دونی ؟؟
تینا – من همه چیز رو می دونم ...راستش همیشه با خودم فکر می کردم تو باید دختر سنگدلی باشی که انقدر ارسانو اذیت کردی
لبخند زدم
-حالا هستم
تینا-چی هستی ؟
-سنگدل دیگه
لبخند زد
تینا-نه بر عکس خیلی هم مهربونی
خنده روی لبش محو شد
با نگرانی پرسیدم :چیزی شده؟
تینا-نه خوبم فقط فکر کنم باید یه خورده استراحت کنم
از جاش بلند شد
تینا-من برم تو اتاق یه خورده استراحت کنم
-می خوای باهات بیام
تینا-نه بابا من حالم خوبه
به طرف پله ها رفت اما هنوز پاشو روی پله اولی نگذاشته پهن شد روی زمین
فریاد زدم
-تیناااااا
..................................
(باید سریع ببریمش اتاق عمل حالش اصلا خوب نیست به همسرش زنگ بزنید باید بیاد رضایت بده )
-زنگ زدم توی راهه دیگه باید برسه
(شما فعلا برید پیش بیمار تنها نباشه بهتره )
رفتم توی اتاق تینا از درد داشت به خودش می پیچید
کنارش رفتم و دستشو توی دستم گرفتم
-اروم باش تینا جان اروم باش
تینا-تورو.... خدا.... یه خواهشی..... ازت دارم.....قول بده.....قبول کنی
-تو جون بخواه دختر
تینا-اگه ....بچه هام.... سالم.... موندن.... قول بده ....خودت...ازشون... مراقبت کنی ....نه بزار ...زیر دست ...نامادری... بیافتن ...نه حتی بزار ....حتی مادرم ...بزرگش کنه....قول ....بده تا پای جون.... دست ازشون نکشی قول ....بددده
-این حرفا چیه میزنی انشاا... به سلامت میای خودت بزرگشون می کنی
تینا-بهم....قولللل بده
- قول می دم تا اخرش....پاشون وایسم
تینا-قسمت می دم....هیچ وقت... تنهاشون نزاری ...
چند پرستار وارد اتاق شدن و تینا رو بیرون بردن از اتاق بیرون اومدم ارسان و سامیار هرکدوم گوشه ای ایستاده بودن من هم در سکوت روی یکی از صندلی ها نشستم
چند ساعتی گذشت در اتاق عمل باز شد من و ارسان با شتاب پیش دکتر رفتیم سامیار دورتر از ما مشغول صحبت کردن با موبایلش بود
ارسان-چی شد اقای دکتر
دکتر-بچه ها هردو سالمن
ارسان-خودش چی....حالش چطوره
دکتر سرشو پایین انداخت
دکتر-متاسفم
.................................................. ...................................
1 ماه بعد
-دیگه امروز می تونیم بریم اقای دکتر
دکتر-بله امروز می تونید ببرینشون
-خیلی ممنون شما این چند روز خیلی زحمت کشیدن
دکتر-فقط یه چیزی برای ترخیص حتما باید پدرشون باشه
-دکتر ایشون اجازه کتبی به من دادن که به جای ایشون کار هارو انجام بدم
دکتر-بسیار خوب پس مشکلی نمی مونه
از اتاق دکتر بیرون اومدم دایی با یه ابمیوه توی دستش به طرفم اومد
دایی-چی شد کی میریم ؟
ابمیوه رو به طرفم گرفت
-امروز
دایی-خبری از ارسان نشد
-نه پسره بی شعور تو این 1 ماه نیومده یه سری به بچه هاش بزنه مگه نبینمش
دایی-بالاخره زنش فوت کرده باید بهش حق داد دپرس شده باشه
پوزخند زدم
-این چه دپرس شدنیه که بعد از 1 ماه تموم نشده
ارسان-بالاخره باید بهش وقت داد ...فقط یه چیزی برگشتیم تهران می خوای به کی تحویلشون بدی
-می خوام ببرمشون اپارتمان خودم
دایی-دیوونه شدی نه ؟؟
-واسه چی؟؟؟
دایی-د اخه دختر اینا که با تو نسبتی ندارن اگه بنا به دلسوزی باشه مادربزرگ و پدر بزرگشون باید بیشتر از تو نگران باشن
-دلت خوشه دایی ها این دوتا بچه عین ما بی کس و کارن مگه نمیبنی 1 ماه ما اینجاییم یکی از خانواده تینا نکردن دو قدم راه پاشن بیان رشت این دوتا بچه رو ببینن بیچاره تینا یه چیزی می دونست انقدر قسمم می داد خودم مراقبشون باشم
دایی-بالاخره صلاح هم نیست تو نگهشون داری بالاخره تو زندگی خودتو داری
-دایی میشه لطفا بس کنی 20 روزه اومدی همینطور یه پشت هر روز هر ساعت به جون من غر می زنی
دایی-یه قول خودت 20 روزه برگشتم ایران اون وقت همش تو این بیمارستان بالای سر این دوتا بچه ام بعد می خوای غر هم نزنم
-من که بهت گفتم تهران بمون نمی خواد بیای اینجا خودت گوش نکردی
دایی-خب دختره نفهم دلم واست تنگ شده بود بعدشم دلم نمی اومد توی احقمو تنها بزارم اینجا فکر کردی همه مثل خودت بیشعور و بی احساسن
خندیدم
-یعنی عاشق این ابراز علاقتم دایی جون
خندید
دایی-می گم راستی بالاخره کی ما این اقا سامیار شما رو از نزدیک میبینیم
-رسول تو چرا انقدر اصرار داری سامیار رو ببینی
دایی-خب بالاخره باید خوب بشناسمش تا اجازه بدم بیاد خواستگاریت
- خواستگاری .....زود قضاوت نکن دایی فکر نمی کنم دیگه خواستگاریی درمیون باشه
دایی-چی؟؟؟؟؟
.................................................. .........................................
8 ماه بعد
................................................
-به به سلام
سامیار- علیک سلام
-چرا نیومدی بالا ؟
سامیار-نمی خواستم جلوی داییت حرف بزنیم
-اتفاقی افتاده؟
پوزخند زد
سامیار-تازه میگی اتفاقی افتاده.....هیچ معلومه داری چیکار می کنی ......دفتر هم که دیگه هیچی حاجی حاجی مکه ول کردی رفتی .....
حرفشو قطع کردم
-خیلی خوب حالا چرا داد می زنی؟؟؟
سامیار-داد نزنم واقعا داد نزنم چند ماه ول کردی رفتی حالا میگی داد نزنم
-من جایی ول نکردم برم این چند ماه هم همش تو اپارتمانم بودم تو که انقدر ادعات میشه چرا این چند ماه نیومدی سربزنی
سامیار-چیه حالا یه چیزی هم بدهکار شدم
-حرف حسابت چیه اقای احتشام
نیشخند زد و با طعنه گفت:اقای احتشام ....نه خوبه خوب پیشرفت کردی
-ببین اگه حرفی نداری لطفا برو بچه ها تنهان دایی هم باید بره سرکارش
سامیار-ببینم خانم غزاله سازگار (صداشو بلند کرد)شدی دایه عزیز تر از مادر
-ببین یه بار بهت گفتم بازم بهت می گم صداتو واسه من بلند نکن
سامیار-خیلی خوب باشه ....تکلیف منو معلوم کن..... من کجای زندگی تو هستم
-نمی دونم ....
دوباره صداشو بلند کرد
سامیار-نمی دونی باشه عیب نداره من بهت می گم تو 9 ماه پیش تو شمال به خواستگاری من جواب مثبت دادی ....
- سعی کن بفهمی شرایط عوض شده
سامیار-این شرایط رو کی عوض کرده بچه های دو نفر دیگه که هیچ ربطی به تو ندارن
-تینا بچه هاشو به من سپرده
سامیار-بس کن دیگه اون چند ماهه زیر یه خروار خاک خوابیده اون مرده می فهمی مرده و سرپرستی این بچه ها با پدرشونه با مادربزرگشونه نه با تو
-به به پس این بود همه عشقت به تینا
سامیار-تینا مرده
- اره تو قلب تو شاید مرده باشه ولی روحش هنوز زنده اس (کمی مکث کردم )متاسفم اقای احتشام ولی فکر نمی کنم دیگه چیزی بین ما مونده باشه خداحافظ
تا خواستم برم داخل بازومو گرفت
سامیار-چیه نکنه دوباره پای ارسان وسطه ها؟
-نه پای ارسان یا هرکس دیگه ای وسط نیست مشکل من تویی....وقتی کسی رو که انقدر دوست داشتی بعد از یه مدت کوتاه اینطوری ازش حرف میزنی وای به حال من
سامیار-حرف اخرته
-اره
دستمو ول کرد
سامیار-به درک
سوار ماشینش شد به سرعت از جلوی چشمام گذشت
نفس عمیقی کشیدم و برگشتم تو اپارتمانم دایی تو اشپزخونه بود
-مانی و ماندانا کجان ؟
دایی-به هزار بدبختی خوابوندمشون
-داری چایی دم می کنی ؟
دایی-اره مهمون داریم
-کی ؟
دایی-ارسان زنگ زد گفت تا چند دقیقه دیگه اینجاست
-چی شده بالاخره یادش افتاده بچه داره
دایی-ببین غزاله لطفا دعوا باهاش راه ننداز که اصلا اعصابشو ندارم
-اصلا واسه چی می خواد بیاد
دایی-می خواد بیاد دنبال بچه ها
-کورخونده ...چیه فکر کرده به همین سادگی میزارم بچه هارو ببره
دایی-بس کن دایی جون بالاخره اون پدرشونه
-چی شده بعد از 8 ماه یادش افتاده پدره
رسول-به هر صورت هیچ خوشم نمی اد بحثتون شه
تا خواستم چیزی بگم صدای زنگ ایفون بلند شد
رسول به طرف ایفون رفت و دروباز کرد دست به سینه به اپن اشپزخونه تکیه دادم و نگاهمو به استکان هایی که رسول توی سینی چیده بود دادم بعد از چند دقیقه اومد داخل نگاهمو به طرف در دادم ارسان به گرمی دایی رو در اغوش کشید وقتی از بغل دایی بیرون اومد تازه تونستم خوب برندازش کنم صورتش مثل همیشه سه تیغه بود بوی عطر تندش تو فضا پیچیده بود تی شرت لیمویی رنگش کاملا به بدنش چسبیده بود با نگاه های خیره اش به خودم اومدم و رومو به طرف دایی برگردوندم ارسان همونطور که به من نگاه می کرد به دایی گفت:راستی اقا رسول رسیدن به خیر
تا دایی خواست جواب بده خودمو انداختم وسط و گفتم :جمله رسیدن به خیر رو وقتی کسی تازه از جایی برگشته بهش می گن نه بعد از 8 ماه
دایی با چشم و ابرو ازم می خواست به ارسان سلام کنم اما من بی توجه به اشاره های رسول زل زدم تو چشمای ارسان
ارسان-به شما سلام کردن یاد ندادن
-به شما چی یاد دادن؟
ارسان-سلام از کوچکتره خانم نسبتا محترم من موندم خانم شما ادبتو از کی یاد گرفتی
با دست به سرتاپاش اشاره کردم
-از بی ادبان
دایی-ای بابا حالا بزارید دو دقیقه بهم برسید بعد شروع کنید به دعوا اقا ارسان بفرما بفرما
دایی با دست به طرف مبل ها اشاره کرد
ارسان-نه مرسی مزاحمتون نمی شم راستش اومدم عزیز های دل بابا رو ببرم
پوزخند زدم و مثل خودش گفتم:عزیز های دل بابا
ارسان-ببین اقا رسول به این خواهر زاده ات بگو من واسه دعوا نیومدم اینجا اومدم دنبال بچه هام
دستامو از هم جدا کردم به طرف ارسان رفتم
-ببین کورخوندی اگه فکر کردی میذارم بچه هارو ببری
ارسان-ببخشید جنابعالی ؟؟؟
-این بچه ها رو تینا به من سپرده
ارسان-پدر این بچه ها منم
-به فرض هم بزارم ببریشون میخوای چه جوری ازشون نگهداری کنم
ارسان-تو نگران نباش انا که هست پرستار هم می تونم بگیرم
با بهت سری تکون دادم و گفتم:انا !!!!! مگه برگشته ؟؟؟
ارسان-اره دو سه ماهی میشه
-میبینم که خواهرتم معرفتش شده عین تو (با خودم زمزمه کردم)انگار نه انگار یه زمانی ما دوست صمیمی بودیم
ارسان-به هر حال تو همین چند ماه هم شما خیلی واسه بچه ها زحمت کشیدین
-الکی هندونه بهم قرض نده من نمیذارم بچه ها رو ببری
ارسان-خدایا گرفتاری شدیم ها ....باباجان بچه هامن دلم می خواد با خودم ببرمشون
-نمیذارم
ارسان-کاری نکن زنگ بزنم 110
-منو میترسونی برو هر غلطی دلت می خواد بکن 110 که خوبه 120 هم زنگ بزنی من نمی ذارم
صدای گریه بچه ها بلند شد
رسول بعد از گفتن (انقدر داد زددید که بچه ها بیدار شدن)به طرف اتاق بچه ها رفت من بعد از یه چشم غره به ارسان رفتم توی اتاق رسول مانی رو بغل کرده بود من هم ماندانا رو برداشتم شروع کردم به اروم کردنش
ارسان وارد اتاق شد
ماندانا اروم شده بود اما مانی همچنان گریه می کرد ارسان به من نزدیک شد و دستاشو باز کرد ماندانا رو توی بغلش گذاشتم ارسان به نرمی ماندانا رو به اغوش کشید احساس کردم چشماش پر اب شدن
مانی تو بغل رسول اروم شده بود
بعد از چند لحظه ماندانا شروع به گریه کرد ارسان هول شده بود
ارسان-چیکارش کنم ؟
-بدش به من
ماندانا رو داد بهم
-بچه غریبی می کنه حق هم داره منم اگه از وقتی به دنیا اومده بودم بابامو نمیدیدم از اینم بدتر می کردم
ارسان-میشه انقدر سرکوفت نزنی
-کارات می طلبه سرکوفت زدنو
ارسان به طرف دایی رفت و مانی رو بغل کرد مانی اصلا غریبی نمی کرد و برعکس تو بغل باباش خیلی هم اروم شده بود برخلاف انتظارم که منتظر یه دعوای درست و حسابی دیگه بودم
ارسان دیگه پافشاری برای بردن بچه ها نکرد و بعد از 1 ساعت از پیش ما رفت
.................................................. ................................................
-به به دیوار جان چه عجب یادت افتاد یه رفیقی دوستی چیزی هم داری
انا-ترو خدا ببخش غزاله جون به خدا نشد که بیام
-اره می دونم دیوار جون ماشاا... انقدر سرت گرم از ما بهترونه که دیگه معلومه مارو نبایدم یادت بیاد
انا-به خدا انقدر سوغاتی واست اوردم که اگه ببینیشون مطئنم هر کینه ای از من به دل داری فراموش می کنی
-چیه خانم دیوار می خوای با دوتا کادو که از همین الان معلومه رفتی از بازاری تهران خریدشون خرم کنی اره عزیزم
انا-من غلط بکنم ...حالا تو یه لحظه روتو کن اینور بزار حداقل بعد این همه مدت ببینمت
-لازم نکرده شما همون داداش جونتو ببین بسه
انا-اگه من بگم شکر خوردم حله
-خانمو بعد از چند ماه بلند شده اومده اون وقت می خواد باید نقطه چین خوردن همه چی رو حل کنه
خندید
انا-خب تو بگو چیکار کنم که راضی شی
-اگه واقعا می خوای باهات اشتی کنم باید قول بدی داداشتو راضی کنی کاری به بچه ها نداشته باشه
انا-دیوونه شدی
-فکر کن اره
انا-چشممممم حالا بیام واسه اشتی
-قول می دی
انا-معلومه
رومو به طرفش برگردوندم
و بعد از مدت ها همدیگرو در اغوش گرفتیم
-ولی خدایی خیلی بی مرامی اون از رفتنت اینم از برگشتنت
انا-ببخشید به خدا
-حالا راستشو بگو ببینم ارسان نگذاشت تو این چند ماه بیای پیش من؟
انا-نه بابا اینطوری که فکر می کنی نیست خب راستش نشد بیام
-به به چه دلیل قانع کننده ای ......ببینم نمی خوای بچه های ارسانو بببینی
انا با شوق گفت:معلومه که می خوام از خدامه
دستشو گرفتم و بردمش داخل اتاق مانی و ماندانا داشتن با اسباب بازیهاشون بازی می کردن انا با دیدنشون با شوق و ذوق رفت سمتشون و بغلشون کرد
انا-وای خدا این دوتا چقدر نازن ....اسمشون چیه؟
-راستش اقا داداشتون که هنوز وقت اسم انتخاب کردن پیدا نکردن ولی دایی مانی و ماندانا را پیشنهاد کرده
انا-قشنگه
-اسم ها یا دایی رسول
لبخند زد
-به به می بینم که نیشت تا بنا گوش باز شده
انا-چیکار می کنه؟؟
-می خواستی چیکار کنه از وقتی برگشته ایران تو یکی از بیمارستان ها هر روز مشغول پیاده کردن مغز مردمه
انا-فوق تخصص گرفته
-بله با اجازتون .....اگه بدونی چه کلاسی میزاره واسه چپ میره راست میاد این مدرک فوق تخصص مغز و اعصابشو می کوبه تو سر من
انا-ازدواج نکرده؟
-خودت چی حدس میزنی
انا-بگو دیگه اذیت نکن
-نه بابا کی میاد به این دایی ترشیده و گند اخلاق مزخرف پر مدعا ....
ناگهان دستی روی شونه ام قرار گرفت جیغ زدم و برگشتم عقب
(به به چقدر تعریف بابا یواش تر صفات خوب منو بشمر وگرنه یهو میبینی رگ های قلبم از ذوق و شوق زیاد گرفت )
-تو اینجا چه غلطی می کنی دیوونه داشتم از ترس میمردم
رسول-نترس بادمجون بم افت نداره
-شیطونه می گه .....
رسول- شیطونه غلط کرد با تو
انا-سلام
رسول-سلام عرض شد خانم خیلی خوش اومدین
-اوه اوه چه لفظ قلم
رسول-غزاله دایی جون انقدر حرف مفت نزن عزیزم ...خب من برم مزاحمتون نباشم
-فکر کنم بیشتر از اینکه رسول تو مزاحم باشی من مزاحمم می خواین من برم تعارف نکنید ها
رسول با حرص گفت:غزالههههههه
-جون دلم دایی
صدای زنگ ایفون بلند شد
انا-فکر کنم ارسانه اومده دنبال من
-از قدیم خوب گفتن بر خر مگس معرکه لعنت
رفتم سمت ایفونو و گوشی و برداشتم
-کیه؟
ارسان-باز کن منم
-جنابعالی
ارسان-یعنی تو منو نمی شناسی
-باید بشناسم
ارسان-ببین درو باز کن بیام بالا یه کاری می کنم که خوب بشناسیم
-تهدید می کنی ؟
ارسان-خدایا امروز رو به خیر بگذرون خانم محترم درو باز می کنی یا....
سکوت کرد
-یا چی ؟
ارسان-الان اگه بگم غلط کردم حله؟
-اهان حالا این شد
درو باز کردم
رسول با مانی و انا با ماندانا اومدن بیرون چند دقیقه بعد سر و کله ارسان پیدا شد طبق معمول بدون سلام به طرف دایی و انا رفت وبعد از سلام کردن به اونها مانی و ماندانا رو بغل کرد
دایی و ارسان روی مبل ها نشستن من و انا هم رفتیم تو اشپزخونه
چهارتا چایی ریختم و برگشتم پیششون چایی رو اول جلوی دایی و بعد جلوی انا گرفتم و بعد به طرف ارسان رفتم
-بفرمایید
ارسان-مرسی نمی خورم
-تعارف نکنید شما که خیلی وقته نمک گیر ما شدید ولی مثل اینکه خودتون خبر ندارین
ارسان-نمی خورم
یه قدم به عقب برداشتم اما پام به یه چیزی گیر کرد به طرف جلو پرتاب شدم و سینی چایی روی پای ارسان فرود امد و ارسان مثل فشنگ از جا پرید
انا و دایی از جا پریدن
انا-خاک بر سرم چی شدی
دایی-اقا ارسان خوبین
ارسان با حرص به من نگاه کرد و گفت:بله خوبم فقط دارم اتیش میگیرم
دایی دست ارسانو گرفت
دایی-بیا بریم تو اتاق من بهت یه دست لباس بدم
ارسان-نه مرسی لازم نیست
هرچقدر سعی کردم نتونستم و اخر زدم زیر خنده
رسول-خیلی وقیحی غزاله..... همین الان معذرت خواهی کن.
-مگه دیوونم
رسول-اعصاب منو خورد....
ارسان-بی خیال دایی اتفاق دیگه می افته ...راستش غرض از مزاحمت غزاله خانوم اومدم درباره یه مسئله خیلی مهم البته بدون دعوا باهاتون صحبت کنم
-بفرمایید می شنوم
ارسان-اگه میشه بریم بیرون توی راه بهتون می گم
-من جایی با کسی نمی یام شما حرف داری همین جا بزن
رسول-می خواین من انا خانومو برسونم شما هم همین جا صحبت کنید
انا-اره منم موافقم
به ارومی گفتم-شما دوتا موافق نباشید کی باشه
ارسان-چیزی گفتین غزاله خانوم
-نه خیر با جنابعالی نبودم ....به نظر منم اینطوری بهتره چون الان هوا سرده نمیشه بچه هارو بیرون برد
رسول و انا چند دقیقه بعد از خونه رفتن
-خب امرتون؟
.................................................. ............
نگاهی به بچه ها انداخت
ارسان-واسشون اسم انتخاب کردی ؟
-چه عجب یادت افتاد این دوتا باید اسمم داشته باشن
ارسان-جوابمو بده
-مانی وماندانا
ارسان-قشنگه....... راستی این چند ماه مطئنم زیاد واسشون خرج کردی هرچقدر هزینه کردی بگو چکشو بنویسم بدم بهت
-لازم نکرده ثروتتو به رخ من بکشی درسته از اسب افتادم ولی هنوز از اصل نیافتادم جنابعالی هم بهتره به جای چک کشیدن بعد از 8 ماه بری برای بچه هات شناسنامه بگیری پدر فداکار
ارسان-مشکلی نیست همین امروز ترتیبشو می دم
-خب ؟؟؟
ارسان-خب ؟؟؟
-خب یعنی اینکه کاری اصلیتو بگولطفا
به پشتی مبل تکیه داد
ارسان-مانی و ماندانا رو دوست داری ؟
-منظور!!!؟؟؟
ارسان-جوابمو بده
-خب معلومه که اره ولی منظورتو نمی فهمم
ارسان-منظورم اینه که .....ببین میدونی من ادم رکی هستم اهل طفره رفتن هم نیستم این بچه ها به مادر احتیاج دارن و من ....
- تو چی ؟؟؟؟
ارسان-می خوام ازدواج کنم
اب دهنمو قورت دادم
-با کی ؟
ارسان-اونش دیگه به خودم ربط داره
با عصبانیت گفتم:کور خوندی جناب من نمی ذارم بچه ها زیر دست نامادری بزرگ شن
ارسان-فکر نمی کنم اینم به تو ربطی داشته باشه
-اتفاقا محض اطلاع جنابعالی خیلی هم ربط داره تینا بچه هارو به من....
حرفمو قطع کرد
ارسان-بسه دیگه هزار بار این جمله مزخرفتو تکرار کردی من مطئنم اینا همش فیلمه و تا داری به دروغ از طرف تینا حرف میزنی قصدتم خوب می دونم چیه می خوای یه کاری کنی تا به بهانه بچه ها با من ازدواج کنی اینم که تینا بچه هارو به من سپرده همش بهونس هدف تو به دام انداختن منه....
با عصبانیت از جام بلند شدم و رو به روش ایستادم
-برو بابا جمعش کن چه خودتو تحویل میگیری فکر کردی کی هستی یعنی واقعا فکر می کنی انقدر واسه من ارزش داری که بخوام به خاطرت دروغ بگم و زندگیمو نابود کنم ....
رو به روم ایستاد
ارسان- تو چشمام زل بزن بگو ازم متنفری
دلم می خواست با صدای بلند بهش بگم ازت متنفرم اما یه چیزی از ته دلم مانع می شد کلمات تو دهنم نمی چرخید
ارسان-چرا لال شدی قبلا ها صریح تر بودی 10 سال پیش خیلی راحت تر می گفتی دوستم نداری راحت تر جلوی من به یکی دیگه ابراز علاقه می کردی چیه حالا نمی تونی چیه الان لال مونی گرفتی
سکوت کردم
ارسان-دنبال دلیلش نگرد بزار من دلیلشو بهت بگم ....دوستم داری ...اعتراف کن
با صدای ضعیفی گفتم:اینطوری که فکر می کنی نیست من هیچ احساسی به تو ندارم اگرم میبینی انقدر دور و بر بچه ها می چرخم به خاطر حس تعهدی هست که دقیقه های اخر به زنت دادم
دوباره روی مبل نشست نفس عمیقی کشید
ارسان-بسیار خوب اگه واقعا انقدر حس مسئولیت نسبت به بچه ها داری و دوست داری ازشون نگهداری کنی من فقط یه پیشنهاد واست دارم مثل چند سال قبل که از سهمت تو کارخونه گذشتی الانم می تونی قبول نکنی و از بچه بگذری
بعد از چند لحظه سکوت گفت:به عنوان همسرم بیا تو خونم و پرستار بچه ها شو
با گیجی گفتم:نمی فهمم چی می گی ؟
ارسان-با هم عقد می کنیم جلوی بقیه زن و شوهریم اما تو خونه تو فقط پرستار بچه هایی مثل یه خدمتکار
-و اگه قبول نکنم
ارسان-این پیشنهاد منه اصلا هم برام مهم نیست قبول کنی یا نه چون در هر صورت بچه های من تو خونه خود من بزرگ میشن چیزی هم که زیاده پرستاره
-باید یه مدت فکر کنم
ارسان-شرمنده من وقت ندارم همین الان باید جواب بدی
به چشماش نگاه کردم هنوز هم می توستم برق انتقام و تنفر رو تو چشماش ببینم اما اینبار دلم نمی خواست ازش فرار
ارسان-چطوره ؟می پسندی
-عالیه.....بزرگ و قشنگ
ماشین رو رو به روی عمارت متوقف کرد
ارسان-پیاده شو
خودش از ماشین پیاده شد چند لحظه ای منتظرشدم تا بیاد در سمت منو باز کنه
ارسان-چرا پیاده نمی شی ؟ منتظر چیزی هستی
از خیال مسخره ای که پیش خودم کرده بودبه خودم پوزخند زدم و درو باز کردم و پیاده شدم
ارسان وارد عمارت شد و من هم با لباس بلند سفیدم به دنبالش حرکت کردم از دیدن نمای داخلی خونه تازه فهمیدم بقیه حق دارن بگن ارسان تو یه کاخ کوچیک زندگی میکنه
ارسان رفت توی اشپزخونه و بعد از چند لحظه با یه جام توی دستش برگشت
ارسان-نمی خوای با من نوشیدنی بخوری ؟
چشممو از مایع قرمز رنگ توی جام گرفتم
-نه مرسی
ارسان روی یکی از مبل های وسط سالن نشست
ارسان-راستی مانی و ماندانا کجان ؟
-انا با خودش بردشون
پوزخند زد
ارسان-حتما خواسته مزاحم شب رویایی ما نباشن
سکوت کردم
ارسان-نمی خوای بشینی کنارم
با ترس گفتم:میشه لطفا.... اتاقمو بهم....نشون ...بدی
ارسان-به اونم میرسیم عزیزم واسه چی عجله می کنی
-تو حالت خوب نیست
جامو روی گل میز کنار مبل گذاشت و به طرفم اومد
لحن صداش بدنمو به لرزه در می اورد
ارسان-خب خانم غزاله سازگار دوباره بهم رسیدیم
روبه روم ایستاد
ارسان-میبینی دنبا چقدر کوچیکه
ارسان-یه روز اذیتم کردی حالا وقتشه تقاص پس بدی
وحشت زده قدمی به عقب برداشتم
ارسان-چیه ازم می ترسی
-توروخدا اذیتم نکن
ارسان-دنیا دار مکافاته اذیت کردی ....حالا باید اذیت شی
یه قدم به طرفم برداشت من هم یه قدم به عقب برداشتم هر چقدر عقب می رفتم اونم به دنبالم عقب می اومد
دستشو به طرف دکمه های لباسش برد چشماش از خشونت برق میزد
به در خوردم
لبخندی پر از شرارت زد
-ارسان....قرارمون این نبود
ارسان-قرار؟؟؟من که چیزی یادم نمی یاد
-توروخدا باهام کاری نداشته باش
ارسان-از شوهرت می ترسی ؟
-توالان حالت خوب نیست
ارسان-اتفاقا خوبم خیلی خوب ......نمی خوای امشب یه خورده رویایی شه
صورتشو به صورتم نزدیک کرد
به نفس نفس افتاده بودم
صورتش به اندازه چند میلیمتر بیش تر باهام فاصله نداشت
اشک هام بی محابا روی صورتم پایین می اومد
یه ان عقب کشید
ارسان-خیلی خوب حالا ابغوره واسه من نگیر ....نترس من تا وقتی به پام نیافتی و نگی عاشقمی هیچ کاری باهات ندارم اتاقتم اونجاست حالا هم از جلو چشمام دور شو
.................................................. ..................
لب تاپو روی میزی گذاشتم .
-این عکس هارو کی گرفتی که من نفهمیدم
انا-خب دیگه اونش بماند اینو ببین همون موقع است که ارسان اومد ارایشگاه دنبالت ...ببین چه جوری داره با نگاهش می خورتت ....از بس که دوست داره
پوزخند زدم
چه خوش خیاله
-راستی کی می خوای برگردی اینجا
انا-حالا فعلا که خونه خالمم نمی خوام روزهای اول زندگیتون مزاحمتون بشم
دلم می خواست داد بزنم و بهش بگم داره اشتباه می کنه اما در جوابش فقط تونستم یه لبخند کج و کوله بزنم
-راستی رابطت با رسول چطوره
انا-ای بدک نیست
-نمی خواین یه فکر درست و حسابی درباره زندگیتون کنید
انا-نمی دونم ....می ترسم دوباره همه چیز خراب شه ....تو که وضع منو می دونی از کجا معلوم دوباره چند سال بعد درگیری پیدا نکنیم
-مگه نگفتی باهاش حرف زدی...
انا-چرا ولی ....اون حق داره پدر شه ....می ترسم مثل امیر جا بزنه
- دیوونه رسول واقعا دوست داره
تا خواست جواب بده گوشیش زنگ خورد
انا-رسوله
-خب بردار دیوونه الان قطع میشه
از جاش بلند شد و به گوشه سالن رفت
دوباره به عکس های تو لب تاپ نگاه کردم
از همه چیز عکس گرفته بود
از روز هایی که برای خرید عروسی رفتیم تا شب عروسی
ارسان انقدر طبیعی نقش بازی می کرد که خودمم فکر می کردم واقعا دوستم داره
چند لحظه بعد انا برگشت
لب تاپشو از جلوم برداشت درشو بست
انا-خب دیگه من باید برم ارسان هم اگه می خواست بیاد تا حالا اومده بود یه روز دیگه می ام میبینمش کاری نداری با من
-کجا تو که تازه اومدی
انا-با رسول قرار گذاشتیم شامو بیرون بخوریم باید برم
-ماشین اوردی
انا-اره همون ماشینی که ارسان بهم داده
-خیلی خوب هرجور راحتی
انا بعد از یه خداحافظی مختصر رفت
چند لحظه بعد زینت خانم خدمتکار خونه که تازه چند روزیه باهاش اشنا شدم با یه سینی توی دستش اومد
زینت- وا پس انا خانم کجا رفتن ؟
-چند دقیقه ای هست رفته
زینت-شربت اورده بودم واستون
-دیر اوردی زینت خانوم
زینت-ای بابا...راستی خانم شما نمی خواین شام بخورین
نگاهی به ساعت مچیم انداختم
-نه ....منتظر ارسان می مونم
زینت-اخه خانم ساعت 1 شبه
-عیب نداره
زینت-پس با اجازتون برم تو اشپزخونه
بعد از رفتن زینت خانوم روی مبل دراز کشیدم
چشمامو روی هم گذاشتم
........
با صدای شکستن چیزی از خواب پریدم
به محض باز کردن چشمام نور افتاب خورد تو صورتم
پتویی که روم کشیده شده بود و گوشه ای انداختم و به طرف اشپزخونه رفتم
زینت خانوم مشغول جمع کردن خورده شکسته های لیوان روی زمین بود
-چیزی شده زینت خانوم
سرشو بلند کرد
زینت-ای وای ببخشید خانوم از دستم افتاد
-خودت خوبی
زینت-بله خانوم
-اقا نیومده؟
زینت-چرا خانوم دیشب بعد از اینکه شما خوابتون برد اومدن
-نگفت واسه چی دیر اومده
زینت خانوم جوابی نداد و دوباره سرگرم جمع کردن خورده شیشه ها شد
-جوابمو ندادی زینت خانوم
دوباره سکوت کرد
-اتفاقی افتاده زینت خانوم ...ارسان کاری کرده
زینت-چی بگم خانوم
از اشپزخونه بیرون اومدم و به طرف اتاق ارسان رفتم و درو باز کردم و چیزی رو دیدم که هیچ وقت حتی به ذهنمم خطور نمی کرد
قلبم داشت وایمیساد
دلم می خواست زمین دهن باز کنه و منو ببلعه
از اتاق بیرون اومدم و درو محکم بهم کوبیدم
تازه می فهمیدم چرا زینت خانوم از جواب دادن طفره می رفت
بیچاره حق داشت چی می گفت
می گفت شوهرت با یه زن اومده خونه
از ناتوانی خودم عصبانی بودم باید می رفتم و می زدم تو گوشش
برگشتم توی اتاقم و روی تخت نشستم و سرمو مابین دستام گرفتم
نمی دونم چقدر گذشت که در باز شد
سرمو بلند کردم
ارسان-کی به تو اجازه داده بیای داخل اتاق من ها؟
از سرجام بلند شدم و با عصبانیت گفتم :خجالت بکش
ارسان-از چی ؟
-از من
ارسان-اون وقت وقت من چرا باید از تو خجالت بکشم نه واقعا چرا فکر کردی باید از خجالت بکشم
-من زنتم
ارسان- نه نه اشتباه نکن تو زن من نیستی تو پرستار بچه هامی و نهایتش اگه خیلی دوست داری معشوقه ام
فریاد زدم :تو حق نداری ....
ارسان-من حق دارم هر کاری دلم خواست بکنم سعی کن اینو تو کلت فرو کنی از حالا بعد هم هر وقت هر شب با هرکس دلم خواست میام تو خونه خودم.....تو هم اگه یه بار دیگه بخوای اینطوری رفتار کنی حالتو می گیرم
به طرف در رفت ولی قبل از اینکه پاشو بزاره بیرون برگشت سمتم
ارسان-در ضمن امشب یه مهمونی دعوتیم یه مهمونی خیلی مهم
.................................................. .................................................. .............
ارسان-راستی امشب دو ساعت تو و سامیار احتشام چی باهام پچ پچ می کردید
-هیچی
ارسان-دوساعت هیچی بهم نمی گفتید .....بببین من خر نیستم ها
-میدونی وقتی داشتی تو دخترا غلت می خوردی چی بهم گفت....گفت خلایق هرچه لایق
ارسان-یعنی چی ؟؟؟اصلا به اون چه ؟؟به من توهین کرده اون وقت وایسادی باهاش خوش و بش کردی
-چرت نگو من کی باهاش خوش و بش کردم
ارسان-خنده داره وایسادی کنارش دو ساعت باهاش حرف زدی باهام رقصیدید واست شام کشیده اون وقت من چرت می گم
-تو که همش حواست پی دخترا بود کی این چیز هارو دیدی
ارسان-حالاااااا....ولی اگه یه بار دیگه دیدم با این سامی گرم گرفتی حالتو می گیرم
-ارسان مگه تو ازمن متنفر نیستی
ارسان-خب اره این که دیگه سوال نداره
-پس چرا انقدر رو کارام حساسی
به من من کردن افتاد
ارسان-خب....خب می دونی ....راستش ....ببین بالاخره اسمت تو شناسنامم هستش و خواسته یا ناخواسته مادر بچه هامی (یهو با عصبانیت گفت)پس نمی ذارم هر غلطی دلت خواست بکنی
-یعنی می خوای بگی فقط به خاطر اسمم تو شناسنامته
ارسان-معلومه که اره
پوزخند زدم
-سعی می کنم باور کنم
گوشیش زنگ خورد
بعد از یه خورده معطل کردن جواب داد
ارسان-بله ؟؟؟
.....
ارسان-الان؟؟
.....
ارسان-حالا ببینم چی پیش میاد
.....
ارسان-خداحافظ
گوشی رو قطع کرد صدای موزیک رو کمی بلند کرد
ارسان-تورو می رسونم خونه خودم باید برک جایی
-کجا؟
ارسان-مهمونی
-این وقت شب ساعت 2 شبه ما هم که الان تازه از مهمونی اومدیم
ارسان-می دونم ولی باید برم
-پاریته؟؟
ارسان-فکر کن اره
-هنوز ادم نشدی
ارسان-نهههههههه
-دیگه داری شورشو بالا می یاری
ارسان-قبلا ها انقدر حساس نبودی خبریه؟؟؟؟
-نه چی خبری؟؟؟
ارسان-حسودیت میشه نه؟؟؟
-ببخشید به چی اونوقت
ارسان-به همه چی.....حتما وقتی ازت خواستگاری کردم با خودت گفتی ارسان هنوز همون ارسان سابقه که هرچی شیلنگ تخته بندازم بازم صبوری می کنه و نازمو می کشه
-من هرچی می گم به خاطر بچه هاست خوب نیست فردا پس فردا که بزرگ شن دائم بیان باباشونو تو منکرات جمع کنن
ارسان-ببین جوجه تو توکلامت می تونی عشقو انکار کنی ولی چشمات همه چی رو لو می دن
-چشم های من غلط می کنن که اطلاعات غلط می دن
ارسان-یعنی تو هیچ احساسی به من نداری ؟
-نه ندارم
ارسان-دروغ می گی عین ....
بقیه حرفشو خورد
چند لحظه ای بینمون سکوت برقرار شد
ارسان-راستی یه چیزی انا امشب بهت گفت با رسول چه تصمیمی گرفتن
-نه زیاد باهم رو به رو نشدیم
ارسان-از بس که سر شما شلوغ بود
-حالا چه تصمیمی گرفتن
ارسان-قراره اخر هفته بریم شمال ویلای من می خوان همونجا برن محضر و یه عقد ساده برگزار کنن
-خوبه
دوباره گوشیش زنگ خورد
.................................................. ........................................
رسول-از زندگیت راضی هستی ؟
-خب اره
رسول-مطئنی ؟
-اره دایی جان مطئنم
رسول-ولی من مطمئن نیستم
-بی خیال دایی بابا امروز تازه روز اول ازدواجتونه بیخودی با این فکرا خرابش نکن
رسول-اذیتت می کنه نه؟
با کلافگی گفتم:نه ......اصلا چرا این سوال ها رو می پرسی
رسول-فکر کردی من خرم نمی بینم نمی فهمم دائم داره با دخترا با گوشیش پچ پچ می کنه فکر نفهمیدم از وقتی اومدیم شمال شب ها تو یه اتاق جدا از ارسان می خوبی فکر کردی من خرم
-بس کن دایی
اومدن انا مانع از ادامه صحبتامون شد
انا-ای بابا معلومه شما دوتا چی دارید پچ پچ می کنید
خندیدم
-هیچی بابا درد دل دایی و خواهرزاده اش بود
انا-می گم غزاله موافقی بریم دریا یه خورده شنا کنیم
رسول-لازم نکرده دریا الان طوفانیه
انا-وای رسول دوباره شروع کردی ها بابا ما که زیاد دور نمی شیم همون جلو هاییم
رسول-عزیزم بزار برای فردا
انا-اصلا تو چی میگی غزاله میای
نگاهم به گوشه سالن افتاد ارسان روی صندلی نشسته بود و گوشیشو چسبونده بود به گوششو و بازهم مشغول خوش وبش کردن بود –اره میام
رسول-وقتی گفتم نه یعنی نه
نگاهمو از ارسان گرفتم
-طوریمون نمی شه بیا بریم انا
فرصت اعتراض به دایی ندادیم بعد از اماده کردن لباسامون رفتیم تو دریا
اولش یه خورده اب بازی کردیم انا زود خسته شد و از اب بیرون رفت
انا-می گم غزاله انگار حق با رسوله بیا بیرون فردا که یه خورده دریا اروم تر شد میایم شنا
-تو برو من می خوام یه خورده شنا کنم
انا-اخه...
-برو دیگه
بعد از اون رومو به طرف دریا برگردوندم
دلم پر بود از همه چیز
دوره جوانیم در حال گذر بود به طرف جلو رفتم کم کم همه اتفاقات از 18 سالگیم مثل فیلم از جلوی چشمام گذشت
موجی بلند به طرفم اومد
دستامو باز کردم تا در اغوشش بگیرم
.................................................. ............
کم کم صدا ها برام مفهموم شد صدای جیغ های انا و فریاد های رسول توی گوشم می پیچید احساس می کردم کسی به قفسه سینه ام فشار میاره
حالم داشت جا می اومد
چشمامو باز کردم
نگاهم تو نگاهش گره خورد تا اومدم به خودم بیام دیدم تو اغوشش فرو رفتم از کنار شونه اش نگام به دایی و انا افتاد چشماشون خیس اشک بود انا خواست بیاد سمتم اما رسول مانع شد و دستشو گرفت و از اونجا دور شدن
صدای بغض الود ارسان بلند شد :دختره احمق تو به چه حقی به چه حقی می خواستی منو تنها بزاری ها ....لعنتی کی بهت اجازه داده بود ....اگه یه بلایی سرت می اومد .....من بیشعور چه خاکی تو سرم میریختم.....اصلا من به درک بی انصاف مانی ماندانا چیکار می کردن دوباره می خواستی بی مادرشون کنی
با صدای ضعیفی گفتم:ارساننننن
ارسان-جون دلم
گریه ام گرفت
باورم نمی شد دوباره شده بود ارسان سابق مهربون و خوش اخلاق
از اغوشش جدام کرد
ارسان-خوبی ؟
سرمو به ارومی تکون دادم
نگاهم به اشک های روی صورتش افتاد
به ارومی دستمو به طرف اشک هاش بردم
دستمو توی دستش گرفت
دوبره نگاهم در نگاهش گره خورد
اروم اروم صورتشو جلو اورد و به ارومی تو گوشم زمزمه کرد:دوست دارم
و برای اولین بار با تمام قدرتم فریاد زدم:دوست دارم
پایان
..............................................
تو لحن خنده هات احساس غم نبود
من عاشقت شدم دست خودم نبود
این خونه روشنه اما چراغی نیست
دنیام عوض شده این اتفاقی نیست
احساس من به تو مابین حرفام نیست
هرچی بهت می گم اونی که می خوام نیست
احساس من به تو مابین حرفام نیست
هرچی بهت می گم اونی که می خوام نیست
ما مثل هم هستیم من عاشق و دیوونه ام
منم شبیه تو پابند این خونم
این خونه روشنه اما چراغی نیست
من عاشقت شدم این اتفاقی نیست
احساس من به تو مابین حرفام نیست
هرچی بهت می گم اونی که می خوام نیست
احساس من به تو مابین حرفام نیست
هرچی بهت می گم اونی که می خوام نیست
.................................................. ...........................................
پايان