رمان عشق و احساس من فصل 9
روی تخت نشست..جلوش ایستاده بودم..دستمو کشید..افتادم تو بغلش..روی پاهاش نشسته بودم.. از زور هیجان قلبم تند تند می زد..دستام می لرزید..نه..همه ی وجودم می لرزید.. فقط توی چشمام خیره شده بود..پلک هم نمی زد..نگاه خاکستریش گرم بود..برعکس همیشه که از سرماش تنم یخ می زد..ولی از این گرما هم ذوب نشدم..هیچ حسی نداشتم..گیج شده بودم..رفتارش برام قابل لمس نبود..گنگ بود..خیلی.. سکوت کرده بود..نگاهمو از روش برداشتم..دستمو بردم جلو و لیوان شراب رو از روی میز برداشتم..باید یه کاری می کردم بخوره..وگرنه بدبخت می شدم.. لیوان رو گرفتم جلوی لب هاش..فقط نگاهم می کرد..یک جور خاص..لباشو باز کرد..لیوان رو کمی کج کردم..محتویات لیوان سرازیر شد ولی هنوز داخل دهان شاهد نشده بود که سرشو کشید عقب.. شراب ریخت روی پاهاش..بی توجه بود.. با لحن جدی گفت :نه..نمی خوام امشب مست کنم..تا الان کلی لذت بردم..باید کامل بشه ..حیفه بخوام تو عالمه مستی ازت لذت ببرم..می خوام کاملا هوشیار باشم..نه..امشب از مستی خبری نیست..فقط هوشیاری.. با یک حرکت منو خوابوند رو تخت..لیوان از دستم افتاد..با شنیدن حرف هاش دیگه روحی تو بدنم نمونده بود..ترس به طور وحشتناکی سرتاپام رو فرا گرفت.. خدایا چرا امشب؟!..چرا همین امشب نباید مست کنه؟!..همیشه تا خرخره می خورد.. واقعا به یقین رسیدم که من کلا کم شانس به دنیا اومدم.. روم خوابید..صدای تپش های قلبم سرسام اور بود..اون که نه..ولی خودم می شنیدم واز صدای بلندش وحشت کرده بودم..نه..ازاون نبود..از وجود شاهد بود..به خاطر اون اینطور وحشت کرده بودم..می ترسیدم...احساس می کردم دیگه راه فراری ندارم.. صورتشو اورد جلو.. زیر گوشم گفت :امشب رو برام رویایی کن بهار..می خوام باهات عشق بازی کنم..از سر خواستن..نه هوس..به تو حس هوس ونیاز ندارم..تو خاصی..برای من خاصی..پس امشب هم باید خاص باشه..برای من..برای تو..بالاترین لذت رو بهم بده ..از اینکه باهاتم..کنارتم..انقدر نزدیک..بهار..سیرابم کن..از وجودت.. سرشو بلند کرد .. در حالی که توی چشمام خیره شده بود گفت :نمیگم عاشقتم..نمیگم دوستت دارم..چون با هر دو بیگانه م..ولی حس خواستنم نسبت به تو اون چیزی نیست که نسبت به بقیه داشتم..فرق می کنه..عطش دارم..نمی دونم چرا..شاید دلیلش تو وجود تو باشه..می خوام کشفش کنم..همین امشب.. خواست لبامو ببوسه..نذاشتم..صورتمو برگردوندم.. هنوز تو بهت حرفایی که زده بود بودم..باورم نمی شد.. حرفاش از سر عشق بود؟!..داره میگه عاشقم نیست..هه..مرتیکه هوس رو با عشق اشتباه گرفته اونوقت اومده میگه می خواد باهام عشق بازی کنه..نه..اگر عاشق بود باهام اینکارو نمی کرد..اذیتم نمی کرد..زجرم نمی داد..بی شعوره عوضی.. دستامو گذاشتم روی سینه ش وهلش دادم.. دستامو گرفت وبا صدای بلند گفت :چکار می کنی؟!.. کنترلمو از دست دادم..داشت با حرفاش خامم می کرد تا به هدف شومش برسه.. محکم زدم زیر گوشش.. داد زدم :ولم کن کثافت..خر خودتی..بکش کنار.. مات و مبهوت نگاهم می کرد..سیلی که بهش زده بودم خشکش کرده بود.. نگاهم پر از نفرت بود..تا دیدم حواسش پرت شده هلش دادم ولی تکون نخورد.. شونه م رو گرفت ومحکم نگهم داشت.. با خشم غرید :خفه شو ..تو صورته من می زنی؟!..هیچ دختری ..اصلا هیچ بنی بشری همچین غلطی رو توی عمرش نکرده بود که تو صورت پارسا شاهد بزنه..انگار زیادی بهت رو دادم..می خواستم به تو هم لذت بدم..ولی تو خشونت رو بیشتر دوست داری..خیلی خب..باهات همون کاری رو می کنم که خودت می خوای..می خواستی خودت رو خلاص کنی اره؟!..مستم کنی وبعد فرار کنی؟!..دیدی که خدا هم کمکت نکرد..باید قبول کنی که تو چنگال من اسیری.. تقلا می کردم..جیغ می زدم..دستامو محکم گرفته بود..صورتش روبه روی صورتم بود..سرمو تکون می دادم..جیغ می کشیدم..از ته دل اریا رو صدا می زدم.. یک دفعه صدای شلیک گلوله توی اتاق پیچید..چشمای شاهد داشت از حدقه می زد بیرون.. بی معطلی برگشتم سمت در..3 تا مرد در حالی که لباس عربی به تن داشتند توی درگاه اتاق ایستاده بودند.. سر اسلحه هاشون رو به طرف شاهد گرفته بودند..شلیک دوم..جیغ کشیدم..با اون شلیک بدن شاهد محکم لرزید.. از بیرون صدای تیر اومد بعد هم صدای فریاد اریا رو شنیدم :شما کی هستید؟!.. اون 3 تا به عربی یه چیزایی گفتند وشلیک کردند..از اتاق رفتند بیرون.. با چشمان گرد شده از زور وحشت..زل زده بودم به شاهد.. اروم هلش دادم اون طرف..وقتی بلند شدم .به روی شکم افتاده بود..پشتش غرق خون بود..با صدای بلند جیغ کشیدم..با ترس رفتم عقب..مرتب اریا رو صدا می زدم..پاهام می لرزید..داشتم میمردم.. شاهد اروم برگشت..صورتش از زور درد جمع شده بود.. اریا اومد توی اتاق..با دیدن من که از زور ترس می لرزیدم به طرفم اومد..رفتم تو بغلش..نگاه هر دوی ما به شاهد بود و چشمان گرد شده ی شاهد به ما دوتا بود.. با صدای بم و گرفته ای بریده بریده گفت :تو..توکی.. هستی؟!.. اریا منو محکم به خودش فشرد..جواب شاهد رو نداد.. فقط رو به من گفت :بهار باید بریم..زود باش.. نگاهمو به شاهد دوختم..صورتش عرق کرده بود..تک تک کارها و حرفاش..زجر دادناش..توهیناش..همه چون فیلمی از جلوی چشمام می گذشت.. صداش هنوز توی گوشم بود .. ناخداگاه همه رو بلند بلند به زبون اوردم وبه طرف شاهد رفتم.. -یادته؟!..یادته چیا می گفتی؟!..وقتی گفتم ایرانی هستم و افتخار می کنم گفتی شعاره..بذار یادت بندازم..خوب گوش کن..(پس به اون خدات بگو بیاد و تورو از دست من نجات بده..تو الان اسیره منی..پس منم یه مشکلم تو زندگیت..می خوام ببینم خدا چطوری می خواد نجاتت بده؟!..بذار ببینم حرفات شعاره یا حقیقت؟!..خیلی دوست دارم با چشمای خودم ببینم ..).. به اریا اشاره کردم..مات و مبهوت منو نگاه می کرد.. رو به شاهد گفتم :خوب نگاه کن..دارم از دستت نجات پیدا می کنم..من از خدا نخواستم برام معجزه کنه..گفتم بهت ایمان دارم..گفتم خدایا کمکم کن..نگاهم کن..منم بنده ت هستم..خدا منو تو بدترین مشکلات قرار داد..ولی تنهام نذاشت..اگر اریا هم نمی اومد یه جوری فرار می کردم..اون ادما..اون 3 نفر..نمی دونم باهات چه دشمنی داشتن که خواستن بکشنت..ولی این برای من یه معجزه نیست..یک هشداره برای تو..که به خودت بیای.. بدونی خدایی هم اون بالا هست..خدایی که بنده هاشو مورد ازمایش قرار میده..اونا رو تو تنگنا میذاره تا بفهمه بنده هاش چقدر ایمانشون قویه ولی درست زمانی که توقع کمک از جانبش رو نداری دستت و می گیره.. بازوی اریا رو گرفتم..اشک صورتمو خیس کرده بود .. رو به شاهد که چشماش خمار شده بود گفتم :امیدوارم اگر زنده موندی..حتی برای 1 روز..مثل ادم زندگی کنی..بفهمی که همه چیز توی زندگی لذت نیست..ارضای جسم نیست..امیدوارم انقدر فرصت داشته باشی که 1 روز درست و با شرافت زندگی کنی نه مثل یک حیوونه وحشی..خداحافظ اقای پارسا شاهد.. چشماش بسته شد..اریا دستمو کشید..جلوی در برگشتم ونیم نگاهی به شاهد انداختم..چشماش بسته بود.. -اریا میشه بری ببینی مرده ست یا زنده؟!.. اریا چند لحظه نگاهم کرد..سرشو تکون داد وبه طرف شاهد رفت..نبضشو گرفت.. -زنده ست..کند می زنه..اگر به موقع برسوننش بیمارستان شاید زنده بمونه.. الیا توی سالن ایستاده بود..حالتش اشفته بود..با دیدن ما به طرفمون اومد.. اریا سریع گفت :زنگ بزنید اورژانس..شاهد تیر خورده..راه برای فراره ما بازه؟!.. --باشه..اره می تونید برید..به کمک دو تا از ندیمه ها بقیه رو بیهوش کردم..دوربین های عمارت هم خاموشه.. -میشه به ندیمه ها اعتماد کرد؟!.. --اره..زیر دسته خودم هستند..با پول دهنشون رو بستم.. رفتم جلو و بغلش کردم.. -الیا برای تو دردسر نمیشه؟!.. --نه عزیزم من می دونم باید چکار کنم..براش نقش بازی می کنم..کارمو بلدم.. ازتو بغلش اومدم بیرون.. -ممنونم الیا..خیلی کمکمون کردی..واقعا نمی دونم چطور ازت تشکر کنم.. --این حرفا چیه بهار..من به خودم کمک کردم نه شما..برید..وقتو هدر ندید.. اریا بازومو گرفت..با الیا خداحافظی کردیم..از پله ها پایین اومدیم.. بالاخره از عمارت خارج شدیم..نگهبان ها روی صندلی خوابشون برده بود.. اریا :بریم ..ماشین پشت عمارت منتظرمونه.. فصل هشتم توی ماشین کنار اریا نشسته بودم.. هر دو در سکوت به خیابون خیره شده بودیم..ذهنم درگیر بود..به اتفاقات اخیر..امشب..شاهد..حرفاش وکارهاش..زخمی شدنش.. یعنی میمیره؟!..شاید هم زنده بمونه.. ولی باید تاوان پس می داد..چنین سرنوشتی حقش بود..تعداد دخترانی که به دست شاهد بدبخت شده بودند کم نبود .. دخترای بی گناهی که به نا حق یا گول می خوردند ویا دزدیده می شدند..به زیر دست شاهد و امثال اون می افتادند.. خوب که باهاشون عشق و حال کرد و ازشون سواستفاده کرد بعد می فرستادشون تو کلوپ ها و دیسکو ها تا برای این مردان عرب که نه ناموس می دونستند چیه نه غیرت..برقصند.. شاهد فقط ذاتا ایرانی بود ولی تربیت شده ی این کشور بود..پس نمی تونست راه خودشو پیدا کنه چون از اول راه غلط رو در پیش گرفته بود.. این هم عاقبته کارهاش..بلاهایی که به سر دخترای بی گناه میاورد.. حیف..چنین شخصیت محکم و با اراده ای اگر می تونست خوب وبا شرافت زندگی کنه مطمئنا الان این بلا به سرش نمی اومد..معلوم نیست اون 3 تا مرد عرب باهاش چه دشمنی داشتند.. توی ایران هم ادم بد هست..یه ایرانی هم تافته ی جدا بافته نیست..ولی جسارتی که شیخ های عرب در راه تصاحب دختران بی گناه چه ایرانی وچه کشور های بیگانه داشتند واقعا بیش از حد تصور بود.. توی این مدت خیلی چیزها درموردشون شنیده بودم..قانون این کشور بهشون بهاء میده..کسی حق نداره به شیخ های عرب توهین کنه یا این کار زشتشون رو مورد تمسخر قرار بده..چون تهش این تو هستی که بدبخت میشی.. حتما بین این ادم ها..توی این کشور.. مردمان خوب و درستکار هم هست.. ولی حیف که ادمهایی چون شیخ و شاهد که تعدادشون بی شمار بود ..باعث می شدند این مردمانه خوب به راحتی دیده نشن.. از فکر اومدم بیرون..به اریا نگاه کردم..نگاهش به خیابون بود.. سنگینی نگاه منو حس کرد..سرشو برگردوند..وقتی دید دارم نگاهش می کنم لبخند ملایمی تحویلم داد..من هم لبخند زدم.. نگاهم به دستش افتاد..لبخند از روی لبام محو شد.. -اریا دستت چی شده؟!.. نگاهی به دستش انداخت و گفت :چیز مهمی نیست.. بهت زده گفتم :زخمی شدی؟!..کی؟!.. مهربون نگاهم کرد وگفت :گفتم که چیزمهمی نیست..یه بریدگی سطحیه.. ولی من نگرانش بودم..زمانی که از عمارت خارج شدیم انقدر تشویش واسترس داشتم که متوجه نشده بودم دستشو بسته.. بعد از چند لحظه با لحن ارومی گفتم :اریا..داریم کجا میریم؟.. سکوت کوتاهی کرد وگفت :داریم میریم به یه مسافرخونه تا فردا بریم سفارت ایران توی دبی..از قبل هماهنگ شده..به محض اینکه برسیم اونجا کارهامونو انجام میدیم و برمی گردیم ایران.. همین که گفت (بر می گردیم ایران)..ناخداگاه روی لب هام لبخند نشست .. خدایا یعنی همه ی مشکلات تموم شد؟!..دیگه ازاد شدم؟!..دارم بر می گردم به کشور خودم؟!..پیش مادرم..دلم براش تنگ شده بود.. ماشین توقف کرد..همراه اریا پیاده شدیم.. شالم رو روی سرم مرتب کردم..نگاهی به مسافرخونه انداختم..ساختمون نمای کاملا معمولی داشت.. -اریا..من که شناسنامه ندارم..درضمن من و تو هم نسبتی با هم نداریم..بهمون گیر نمیدن؟!.. --اینجا ایران نیست..درسته ازت مدرک شناسایی می خوان ولی پول هم می تونه جای مدرک رو بگیره..خودم درستش می کنم.. وارد شدیم..اریا رو به مسئول مسافرخونه به فارسی گفت :1 اتاق دو تخته می خواستیم.. تعجب کرده بودم..چرا باهاش فارسی حرف زد؟!..وقتی مرد هم به فارسی جوابشو داد بیشتر تعجب کردم.. مرد نیم نگاهی به من انداخت وگفت :زن و شوهر هستید؟.. من و اریا نگاهی به هم انداختیم.. رو به مرد گفت :نه..نامزدیم.. --بسیار خب..مدارکتون رو بدید.. اریا نگاهم کرد واروم گفت : تو برو رو صندلی بشین...من هم تا چند دقیقه دیگه میام.. اروم سرمو تکون دادم و گفتم :باشه.. روی صندلی نشستم..اریا رو به اون مرد کرد ..نمی دونم چی بهش گفت..ولی مرد اخماش تو هم بود..بعد از چند لحظه اریا دستش رو برد توی جیبش و یک دسته اسکناس گذاشت جلوی مسئول مسافرخونه.. به راحتی دیدم که با دیدن پول ها چشمان مرد برق زد..سرشو تکون داد.. بعد هم دفتر رو داد به اریا اون هم امضا کرد..یک کلید به طرفش گرفت و با لبخند سرشو تکون داد.. مثل اینکه اون دسته اسکناس تونست دهنشو ببنده.. اریا برگشت وبه من اشاره کرد که بلند شم..به طرفش رفتم.. --بریم.. همونطورکه از پله ها بالا می رفتیم گفتم :چجوری قبول کرد؟!.. --گفتم که..اینجا پول رو نشونشون بدی همه چیز تمومه..البته می تونستیم بریم هتل ولی دردسرش زیاده..این مسافرخونه ها بهتر کارمون رو راه میندازن.. -چه جالب..مسئولش فارسی بلد بود.. جلوی یکی از اتاق ها ایستاد .. کلید رو توی قفل چرخوند وگفت :خب اره..چون ایرانی بود.. با تعجب گفتم :واقعا؟!..این مسافرخونه ماله خودشه؟!.. --اره..برو تو.. در اتاق رو باز کرد..رفتم تو.. خودش هم وارد شد..اتاق تاریک بود..روی دیوار دنبال کلید برق گشت.. با زدن کلید اتاق روشن شد.. یک اتاق نسبتا کوچیک که دوتا تخت درست روبه روی هم ولی جدا از هم هر کدوم در گوشه ای از اتاق قرار داشت.. یه در کوچیک سمت راست بود که حدس می زدم حموم و دستشویی باشه.. اریا رفت جلو.. با خستگی روی تخت نشست.. --امشب رو تا صبح تحمل کنیم ..همه چیز تموم میشه.. روی تخت اون طرف اتاق نشستم وگفتم :خدا کنه.. نیم نگاهی به من انداخت و لبخند کمرنگی زد.. لبخندش امیدوار کننده بود..ولی من هنوز می ترسیدم.. -تو اسلحه داشتی؟!.. با خستگی یک دستشو گذاشت رو تخت و با اون یکی دستش که سالم بود گردنش رو ماساژ داد.. --اره..یعنی مستقیم با خودم نیاوردم تو..جلوی در مهمونارو می گشتن.. با تعجب گفتم :پس چجوری اوردی تو؟!.. اروم خندید وگفت :کادوش کردم.. چشمام گرد شد.. -چی؟!.. سرشو تکون داد وگفت :اسلحه رو کادو کردم دادم به یکی از خدمه ها..بعد که وارد شدم رفتم سروقتش و اسلحه رو از تو جعبه ی کادو در اوردم..اون موقع همه توی سالن جمع بودن..ظاهرا منتظر تو بودند.. جمله ی اخرش روبا حرص بیان کرد.. سرمو انداختم پایین و سکوت کردم.. با شنیدن صداش اروم سرمو بلند کردم.. --بگیر بخواب..خسته ای؟.. -نه زیاد..تو نمی خوای برام بگی چطورشد اومدی دبی؟!.. روی تخت دراز کشید..دستشو گذاشت زیر سرش ونگاهم کرد.. --الان نه..زمان می بره..هر وقت رسیدیم ایران همه چیز رو برات میگم.. سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم..نگاهم به دستش افتاد.. از جام بلند شدم..کنارش روی تخت نشستم..با تعجب نگاهم کرد.. -نمی خوای بگی دستت چی شده؟!.. دستشو اورد بالا .. نگاهی بهش انداخت.. --چیزی نیست..وقتی توی اتاق بودم شیشه کف دستمو برید.. با وحشت گفتم :شیشه؟!..شیشه کجا بود؟!..حتما زخمش خیلی عمیقه درسته؟!.. توی جاش نشست..زل زد توی چشمام..لحنش اروم بود.. --نه.. عمیق نیست.. نگاهم نگران بود..دستمو بردم جلو..خواستم دستشو بگیرم که نذاشت.. با تعجب نگاهش کردم..لبخند زد.. --نکن.. بهت زده گفتم : چی؟!..کاری نمی کنم.. هنوز هم لبخند می زد..نگاهش یه جور خاصی بود.. --بهار..برو بخواب.. -بذار زخم دستتو ببینم..شاید نیاز به پانسمان داشته باشه.. --نه..اینجا که وسایل پانسمان نداریم..اگر روشو باز کنم امکان داره خونریزی کنه..همینجوری بمونه بهتره.. دیگه چیزی نگفتم..اینم حرفی بود..می خواستم بدونم شیشه چطوری دستشو بریده؟!..ولی اینو هم می دونستم که تا خودش نخواد چیزی رو نمیگه.. به فاصله ی بینمون نگاه کردم..خیلی کم بود..صورتمون رو به روی هم قرار داشت.. نگاهمو بالا کشیدم..توی چشماش خیره شدم..صورتش کمی سرخ شده بود.. اروم روی تخت دراز کشید..دستشو گذاشت رو چشماش.. با صدای بم وگرفته ای گفت :برو بخواب..خسته م..تو هم حتما خسته ای.. می خواستم بگم :نه خسته نیستم..دوست دارم تا صبح بنشینم ونگاهت کنم.. ولی ترجیح دادم سکوت کنم.. چشماش بسته بود..خوابید؟!.. از جام بلند شدم..تخت خوابمون درست رو به روی هم بود.. تخت اریا سمت راست و تخت من سمت چپ اتاق بود.. -لامپ رو خاموش کنم؟!.. مکث کوتاهی کرد وگفت :اره..دیوار کوب رو روشن کن.. لامپ رو خاموش کردم و کلید دیوار کوب رو زدم..فضای اتاق رو نور کمی پر کرد.. روی تختم نشستم..طبق عادت همیشه م که نمی تونستم با شال و روسری بخوابم شالم رو برداشتم و گذاشتم بالای سرم.. دراز کشیدم..نگاهم به سقف بود.. نگاهش کردم..چشماش بسته بود..نگاهمو از روی صورتش به روی گردنش کشیدم.. پایین تر..نگاهم روی قفسه ی سینه ش خیره موند.. اروم بالا و پایین می شد..ای کاش می تونستم سرمو بذار روی سینه ش وبا صدای تپش های قلبش به خواب برم.. چشمام پر از حسرت بود..ای کاش بهش محرم بودم.. نگاهمو از روش برداشتم.. چشمامو بستم..سعی کردم بخوابم.. ******* اریا با حالتی کلافه چشمانش را باز کرد..نگاهش به سقف بود..تنش داغ شده بود.. نگاهش را چرخواند..به بهار خیره شد..چشمانش بسته بود..موهای بلند و زیبایش دورش را گرفته بود.. صورت سفیدش زیر نور کم اتاق جلوه ای خاص داشت.. قلب اریا دیوانه وار خودش را به دیواره ی سینه ش می کوبید.. دستانش را مشت کرد..بهار چشمانش را باز کرد..اریا سرش را برگرداند.. ******* چشمامو باز کردم..خوابم نمی برد.. نگاهش کردم..سرشو برگردونده بود..چرا انقدر بی قرارم؟!..دارم دیوونه میشم.. حالا که حضورش رو ازاین فاصله ی نزدیک حس می کردم طاقت نداشتم.. گرمی اغوشش رو حس کرده بودم..این منو بیتاب می کرد..دوست داشتم بازم تو اغوشش باشم..بین بازوهای مردونه ش.. اغوشش گرم بود..امن بود..برای من همه چیز بود.. خودش..عشقم بود.. اریا.. ******* چشمانش باز بود..نگاهش به روی دیوار ثابت مانده بود..حضور بهار در کنارش..تو یک اتاق ..او را سرگردان کرده بود.. از طرفی نمی توانست بهار را در اتاق تنها بگذارد..در چنین شرایطی کار درستی نبود..ولی الان هم که پیشش بود اینگونه عذاب می کشید.. هنوز هم ان شب اخری که به دیدن بهار رفته بود را فراموش نمی کرد.. مگر می توانست فراموش کند؟..هرگز.. لحظه به لحظه..ثانیه به ثانیه ..همه را به یاد داشت.. اینها باعث می شد کلافه تر شود.. ******* طاقت نیاوردم..تو جام نشستم ..همزمان با من اریا هم نشست..با تعجب به هم نگاه کردیم.. اریا تک سرفه ای کرد وگفت :چرا نخوابیدی؟!.. نگاهش کردم :تو چرا نخوابیدی؟!.. سکوت کوتاهی کرد وگفت :خوابم نمی بره.. -منم همین طور.. تو چشمای هم زل زدیم..اون اونطرفه اتاق من اینطرفه اتاق.. نگاه من بی قرار بود..نگاه اون..نمی دونم..گنگ ولی خاص بود.. اریا :بهار -اریا.. همزمان اسم همو صدا زدیم..لبخند زدم..اون هم لبخند زد.. --بگو.. -نه تو بگو.. --بگو می شنوم.. سرمو انداختم پایین..هیچی نمی خواستم بگم..فقط ناخداگاه اسمشو صدا زده بودم.. شاید هم واقعا می خواستم یه چیزی بگم ولی روی زبونم نمی چرخید.. --بگو دیگه.. سرمو بلند کردم..نگاهش کردم.. -خب..می دونی.. --نه..بگو تا بدونم.. ای خدا حالا چکار کنم؟!.. زیر چشمی نگاهش کردم..لبخند به لب داشت.. نه من نمی تونم چیزی بگم..وای چی بگم؟..سریع روی تخت دراز کشیدم و چشمامو بستم.. -هیچی ..چیزی نمی خواستم بگم..فقط خوابم میاد.. صداشو نشنیدم..فکر کردم بی خیال شده و گرفته خوابیده..چند لحظه بعد اروم لای چشمامو باز کردم تا ببینم اوضاع چطوره که دیدم کنارتختم ایستاده.. چشمام گرد شد..رو تخت نشست..لبخند کمرنگی روی لباش بود.. نیمخیز شدم که تو جام بنشینم ولی با دستش اشاره کرد اینکارو نکنم.. همونطور دراز کشیده بودم اون هم کنارم نشسته بود.. با لحن گیرایی گفت :بی تابی؟!.. با تعجب نگاهش کردم.. --بی قراری؟!.. -..!! همونطور که تو چشمام خیره بود ارومتر زمزمه کرد :خواب به چشمات نمیاد؟!.. -..!! --کلافه و سرگردونی؟!.. جواب نمی دادم..فقط نگاهش می کردم..با نگاهم می گفتم اره..دارم دیوونه میشم.. --من هم همینطور..بی قرارتم..بی تابتم..خوابو از چشمام گرفتی..کلافه م کردی..داری دیوونه م می کنی بهار..چرا؟!.. لال شده بودم..هیچی نمی گفتم..پس اون هم مثل من بود؟!.. سرشو برگردوند..نگاهش کلافه بود..انگشتاشو فرو کرد تو موهاش.. سرشو بین دستاش گرفته بود..اروم تو جام نشستم..دوست داشتم برم تو اغوشش..گم بشم..محو بشم..فقط اون..من.. دستمو گذاشتم رو شونه ش..از جاش پرید..ایستاد.. با تعجب نگاهش کردم..صورتش سرخ شده بود..کلافه بود.. --نمی تونم..اخه چرا اینجوری شدم؟!..نمی تونم تنهات بذارم..نمی تونم بذارم تو یه اتاق تنها باشی..وگرنه.. مکث کرد.. --امشب توی اتاق..خونه ی شاهد بغلت کردم چون دیگه طاقت نداشتم..برای دیدنت لحظه شماری می کردم..همه ی دل و دینم رو به باد دادم..همه چیزم..من به محرم ونامحرم بودن اهمیت میدم..ولی امشب کنترلمو از دست دادم..تو بد شرایطی بودم بهار..ولی الان.. نگاهم کرد..با صدای گرفته ای گفت :الان که باهات تنهام تازه می فهمم دیگه بهت محرم نیستم..دیگه نمی تونم..نمی تونم.. ادامه نداد..سرگردان بود..اینو خوب حس می کردم..منم مثل خودش بودم..اعتقاد داشتم..برای خودم باور داشتم.. درسته توی این مدت ناخواسته کارهایی انجام دادم که از من..بهار سالاری.. بعید بود..ولی همه ش از روی اجبار بود..رقصیدنم..کارهام..خدایا منو ببخش.. بغض کرده بودم.. ازجام بلند شدم..رو به روش ایستادم..زل زده بودیم تو چشمای هم.. فاصله مون کم بود..دوست داشتم بگم بیا صیغه بخونیم..بیا از این سرگردونی نجات پیدا کنیم..بهت نیاز دارم..به اغوش امنت..به صدای تپش قلبت..بهم ارامش میده.. ولی ..نتونستم..نتونستم بگم..حرفامو ریختم تو چشمام..شاید بتونه بخونه.. --بهار.. -بله!.. مردد بود..تردید داشت.. من من کنان گفت :می خوای..که..امشب.. نفسش رو فوت کرد..براش سخت بود..برای من هم سخت بود..خدایا چقدر سخته که هم عشقت رو بخوای هم باورت رو.. ولی راه داشت..برای با اون بودن راهش صیغه ی محرمیت بود.. حتی شده 1 ساعت..ولی بتونم سرمو روی سینه ش بذارم.. درسته..من که امشب اصلا برام مهم نبود..با دیدن اریا هنوز هم فکر می کردم بهش محرم هستم.. درست مثل شب اخری که دیدمش واز هم خداحافظی کردیم.. تو حیاط خونمون.. ناخداگاه گردنبندمو لمس کردم..نگاهشو به گردنم دوخت..روی گردنبند خیره بود.. به چشمام نگاه کرد.. زمزمه کردم :امشب چی؟!.. زیر لب گفت :امشب..من و تو..با هم.. چشمام گرد شد..نکنه منظور دیگه ای داره؟!.. سرخ شدم..نمیدونم از نگاهم چی خوند که بین اون همه هیجان و استرس لبخند زد.. --به چی فکر کردی دختر خوب؟!.. نگاهمو ازش دزدیدم..من که چیزی نگفتم!..از کجا فهمید؟!.. اروم خندید و گفت :نگاهم کن.. سرمو بلند کردم..نگاهش کردم.. لبخند نمی زد..جدی بود ولی نگاهش و کلامش گرما داشت.. -- بهار..به من محرم میشی؟!.. با اینکه منتظر همین جمله ش بودم ولی باز هم از زور هیجان قلبم با سرعت نور توی سینه شروع به تپیدن کرد.. نمی دونستم لبخند بزنم..اخم کنم..بخندم..گریه کنم.. ولی می دونستم که منم بی تابشم..دیوونه شده بودم.. با لبخند سرمو انداختم پایین.. صداش گیرا بود.. -- سکوت علامته رضاست؟!.. فقط تونستم سرمو به نشونه ی مثبت تکون بدم.. اروم خندید..روی تخت خودش نشست.. --بیا بشین.. با قدم های کوتاه به طرفش رفتم..نشستم..هیجان داشتم..دستام می لرزید.. --اماده ای؟.. زیر لب گفتم :اره.. --پس نگاهم کن.. نگاهمو دوختم تو چشماش.. شروع کرد..صیغه رو خوندیم..برای 1 ماه..دیگه..راحت شدیم.. درست مثل اون سری توی جنگل هر دو بعد از خوندن صیغه نفس عمیق کشیدیم.. فقط می خواستم توی اغوشش باشم..تلافی این مدت که از هم دور بودیم..نداشتمش.. تنهایی عذابم داده بود..بی کسی وجودمو پر کرده بود.. ولی الان..داشتمش..می خواستمش..با تمام وجود.. کف دستامو به هم فشردم..سرم پایین بود..نگاهم به دستام بود.. گرمی دستش رو به روی دست سردم حس کردم..اروم منو کشید تو بغلش..صدای تپش های قلبمون بلند بود..من می شنیدم..بی قراریش..بی تابیش..همه رو از صدای کوبش قلبش حس می کردم.. دستشو دور کمرم حلقه کرد..تنش داغ بود..منو محکم به خودش فشرد.. در همون حال دراز کشید..هنوز هم توی بغلش بودم..به ارامش رسیده بودیم..هم من..هم اون.. انگشتاشو توی موهام فرو کرد.. همونطور که سرمو نوازش می کرد گفت :بهار.. زمزمه وار گفتم :بله.. --من و تو همدیگرو دوست داریم؟!.. تعجب کردم..سرمو بلند کردم..ولی هنوز تو اغوشش بودم.. -یعنی چی؟!.. نگاهشو دوخت توی چشمام.. --یعنی همین..من و تو همدیگرو دوست داریم؟!.. برای این سوالش جواب داشتم..از جانب خودم کاملا مطمئن بودم..شک نداشتم.. برای همین با اطمینان گفتم: خب..معلومه.. لبخند زد وگفت :پس اگر اینطوره..چرا برای 1 بار هم شده اینو به زبون نیاوردیم..تا حالا نه من به تو گفتم نه تو به من..دلیلش چی می تونه باشه؟.. کمی فکر کردم..درست می گفت..تا حالا به هم نگفته بودیم .. جوابی نداشتم که بدم..برای همین سکوت کردم..سرمو گذاشتم رو سینه ش.. اون هم سکوت کرده بود..نمی دونم چرا..ولی حس می کردم الان هم نباید اینو به هم بگیم.. یه حسی بهم می گفت این ابراز عشقمون مثل یک رازه..باید بینمون بمونه تا به وقتش به زبون بیاد.. انگار اون هم همین حس رو داشت..چون درست مثل من سکوت کرده بود ..چیزی نمی گفت.. حلقه ی دستاشو تنگ تر کرد..منو خوابوند رو تخت..خودش رو م نیمخیر شده بود.. نگاهش کردم..نگاهم کرد..لباشو به گوشم نزدیک کرد.. زمزمه کرد :هر چیزی به وقتش..عشق..علاقه..دوست داشتن..حتی ابرازش..همه چیز تو وقت خودش جذابه..ما اروم اروم رفتیم جلو..به همینجا ختم نمیشه..باید تا تهش رو بریم..من هستم..تو هم هستی؟!.. سرشو بلند کرد..منتظر به من چشم دوخت.. توی چشماش خیره شدم..با لحن مطمئن وقاطعی گفتم : تا تهش..باهاتم.. لبخند اروم اروم مهمون لب هاش شد.. سرشو خم کرد..ضربان قلبم بالا رفت..ناخداگاه چشمامو بستم.. گرمی لباشو به روی لبام حس کردم..نرم..گرم..اروم..منو بوسید.. بوسه ی اول..بوسه ی دوم..بوسه ی سوم .. دستامو محکم دور کمرش حلقه کردم..تنش گرم بود..گرمم کرد..بوسه هاش داغ بود اتیشم زد..دستاش و نوازش هاش پر از عشقش بود.. عشقمون گرما داشت..برای ابرازش به زمان نیاز داشتیم..برای اثباتش باید با هم می موندیم.. دستشو تو موهام فرو کرد..لباشو به لبام می فشرد..انقدر گرم منو می بوسید که حس می کردم تمامش یک رویاست..اریا..اینجا..کنار من..بعد از این همه مدت..حالا داشتمش.. بوسیدمش..لبامو ول کرد..چونه..گردن..روی پلاکمو بوسید.. سرشو بلند کرد..چشمای هردوی ما خمار بود.. کنارم دراز کشید..دستاشو جمع تر کرد..اغوشش تنگ تر شد..سرمو گذاشتم روی سینه ش.. نیمخیز شد..پتو رو کشید رومون..توی اون گرما..پر از احساس..هر دو در اغوش هم به خواب رفتیم.. به امید فرداهایی شاید بهتر..شاید روشن تر..ولی.. سرنوشت بازی های زیادی داره..انتخاب می کنه..از بین مردم اونی که میخواد رو انتخاب می کنه.. دست ما نیست..ناخواسته واردش میشیم.. من و اریا هم تازه سرخط بودیم..موضوعه شاهد..دبی..مشکلات من در اینجا به ته سطر رسید.. حالا باید گفت نقطه ..سر خط.. ماجرایی دیگر..شروع شد.. جلوی خونمون ایستاده بودم..چشمام پر از اشک شده بود.. اینجا..ایران..این خونه..خونه ی من و مادرم بود.. بالاخره به کشورم برگشتم..به کمک سفارت ایران تونستیم برگردیم..البته اریا از قبل همه ی کارهای مربوطه رو انجام داده بود.. پسر خاله ش سروان نوید محبی توی فرودگاه منتظر ما بود..الان هم نوید و اریا توی ماشین نشسته بودند .. نگاهشون به من بود.. کلید نداشتم تا درو باز کنم..زنگ خونه ی همسایه رو زدم..در باز شد..خانم رستمی توی درگاه در ایستاد.. با دیدن من تعجب کرد.. لبخند زدم وسلام کردم.. --سلام دخترم..مسافرت بودی؟!.. -بله..ولی متاسفانه کلید رو جلوی خونه گم کردم..می خواستم ببینم احتمالا شما پیداش نکردید؟!.. --چرا دخترم..اون شب که بارون شدید می اومد..فردا صبحش شوهرم می خواست بره سرکار کلیداتون رو جلوی خونه پیدا کرده بود.. داد به من..از روی جا کلیدی که بهش اویزون بود فهمیدم مال شماست..اوردم بدم بهت ولی درو باز نکردید.. تا الان چندباری اومدم درتون رو زدم..ولی کسی جواب نداد..حدس زدم رفتی مسافرت..ولی دخترم چرا انقدر بی خبر؟..نگرانت شدم..گفتم این دختر تنهاست..مادرشو از دست داده..حالا هم معلوم نیست بی خبر کجا رفته .. -شرمنده م خانم رستمی..مجبور شدم بی خبر برم..میشه کلید رو برام بیارید..ممنون میشم.. --البته دخترم..چد لحظه صبر کن الان میارم.. رفت داخل..نیم نگاهی به ماشین اریا انداختم.. خودش خواسته بود فعلا پیاده نشه..می گفت امکان داره همسایه ها چیزی بگن.. کلید رو از خانم رستمی گرفتم..تشکر کردم..در خونمون رو باز کردم..رفتم تو..نگاهی به حیاط انداختم..گل ها خشک و پژمرده شده بودند..کسی نبود بهشون اب بده.. خونه از همین جا که ایستاده بودم داد می زد که چقدر بی روح و سرده..بدون حضور مادرم گرما نداشت.. رفتم تو..با اینکه زمان زیادی نبود از خونه دور بودم ولی با این حال کمی گرد و خاک روی اثاثیه نشسته بود.. انگشتمو کشیدم روی میز..رد انگشتم به روی گرد و خاک موند.. کنار دیوار نشستم..عکس مادرم به روی دیوار بود..نگاهمو بهش دوختم ..تو دلم باهاش حرف می زدم..حرف های نگفته زیاد داشتم.. حرف هایی که دلم می خواست به یکی بگم..یکی بشه سنگ صبورم..تا بتونم خودمو خالی کنم..از این همه بغض..از این همه خستگی.. مادرم..اون همیشه سنگ صبورم بود..تا قبل از بیماریش همه چیز زندگیمو براش می گفتم..اگر مشکلی داشتم فقط به اون می گفتم..ولی الان.. اه کشیدم..زمان زیادی بود که همونجا نشسته بودم و به عکس خیره شده بودم..وقتی از پنجره بیرون رو نگاه کردم دیدم هوا تاریک شده..تازه به خودم اومدم..از جام بلند شدم..خواستم یه چیزی درست کنم .. همون موقع صدای زنگ در رو شنیدم..رفتم تو حیاط.. -کیه؟!.. دوتا تقه به در زد.. با تعجب گفتم :کیه؟!.. باز هم دوتا تقه به در زد.. این صدا..طرز در زدنش برام اشنا بود..انگار این صحنه رو قبلا دیده بودم..مطمئن بودم خودشه.. با لبخند درو باز کردم..اریا بود.. با دیدنم لبخند زد و پلاستیک غذا رو گرفت بالا .. --سلام خانمی..شما گشنه ت نیست؟.. با لبخند نگاهش کردم..درو کامل باز کردم..اومد تو..در رو بستم.. -چرا گشنمه..اتفاقا الان می خواستم یه چیزی درست کنم.. رفتیم تو..پلاستیک رو داد دستم.. --دیگه نمی خواد چیزی درست کنی..غذا گرفتم.. -مرسی..پس بنشین تا بکشم بیارم.. سرشو تکون داد..کنار دیوار نشست..به پشتی تکیه داد..رفتم تو اشپزخونه.. هم کباب گرفته بود هم جوجه..سفره رو اوردم جلوش پهن کردم..بشقاب هارو گذاشتم.. با دقت به تک تک کارهام نگاه می کرد..سنگینی نگاهش رو کاملا حس می کردم.. -چرا دو نوع غذا گرفتی..همون کباب کافی بود.. --نمی دونستم چی دوست داری.. اگر نون و پنیر یا نه نون خالی هم بود در کناراریا بهم مزه می داد.. فقط اون باشه..تنهام نذاره..پیشم بمونه..همین برام کافی بود.. غذامون رو تو سکوت خوردیم.. همونطورکه با غذام بازی می کردم یک دفعه یاد صندوقچه افتادم.. درسته..اون شب..می خواستم برم صندوقچه رو بیارم که اون اتفاقات افتاد.. امشب حتما باید برم سروقتش.. زیر چشمی به اریا نگاه کردم..دوست داشتم بدونم امشب اینجا ..پیشم می مونه یا میره؟.. خدا کنه نره..هم تنهام و می ترسیدم .. هم اینکه به وجودش نیاز داشتم.. دیگه دوست نداشتم از پیشم بره..انگار هنوزم وحشت داشتم که از دستش بدم.. خودش چیزی نمی گفت..غذاشو خورد و نشست کنار..نیم نگاهی به من انداخت.. --پس چرا چیزی نمی خوری؟!.. قاشق رو تو دستم تکون دادم و گفتم :دارم می خورم..ولی زیاد اشتها ندارم.. با شیطنت خندید وگفت :می خوای برات لقمه بگیرم؟..شاید اشتهات باز شد.. به شوخی اخم کردم که بلندترخندید.. -نه اونجوری دیگه لقمه هم از گلوم پایین نمیره.. ابروشو انداخت بالا وگفت :چطور؟!..خوشت نمیاد؟!.. تو دلم گفتم :اتفاقا برعکس..از خوشی زیاد لقمه تو گلوم گیر می کنه.. -خب دیگه !!.. داشتم سفره رو جمع می کردم.. --خب دیگه هم شد جواب؟!.. با لبخند گفتم :خب دیگه !!.. خندید و سرشو تکون داد.. ظرفا رو گذاشتم تو اشپزخونه..داشتم چای اماده می کردم که صداش رو شنیدم.. --بهار بیا بنشین..می خوام باهات حرف بزنم.. -الان میام.. به ساعت نگاه کردم..12 بود..چه زود 12شد .. زیر کتری رو کم کردم..رفتم تو هال..رو به روش نشستم.. نگاهم کرد و گفت :دلت می خواد از اتفاقات اخیر توی ایران..در مورد کیارش و من..بدونی؟!..فکرکنم الان دیگه وقتش باشه همه چیزو بدونی.. مشتاقانه نگاهش کردم و گفتم :البته..خیلی دوست دارم بدونم..بگو.. لب از لب باز کرد که حرفی بزنه ولی همون موقع با شنیدن شکسته شدن چیزی حرف تو دهانش موند.. صدا مثل..شکستن شیشه بود.. با ترس از جام پریدم..اریا هم سریع از جاش بلند شد.. با وحشت گفتم :چی بود؟!.. --نمی دونم..صبر کن الان متوجه میشیم.. اسلحه ش رو در اورد..پشتش ایستادم..بازوشو گرفتم.. برگشت و نگاهم کرد.. با لحن جدی گفت :تو همین جا بمون..بیرون نیا.. با ترس گفتم : نه منم باهات میام..نمی تونم تنهات بذارم.. --بهار لج نکن..ممکنه دزد باشه.. با لکنت گفتم :د..دزد؟!.. --اره..پس همینجا باش.. -باشه پس تو هم بیرون نرو..وایسا ببینیم چی میشه.. نگاهی به در انداخت.. --خیلی خب..همراه من بیا.. پشت سرش راه افتادم..پشت دیوار هال ایستاد.. هر دو خم شدیم و بیرونو نگاه کردیم..سایه ی 1 مرد روی دیوار حیاط افتاد.. با وحشت جلوی دهانمو گرفتم..نزدیک بود جیغ بزنم..خدایا واقعا دزد اومده؟!.. محکم تر بازوی اریا رو چسبیدم.. اریا اسلحه ش رو گرفت جلوی صورتش..پشت دیوار مخفی شدیم.. صدای باز وبسته شدن در رو شنیدیم.. قلبم اومد توی دهانم.. اریا دستشو اورد جلو و گذاشت پشت کمرم..منو کشید پشتش..سرمو به شونه ش تکیه دادم..هر دو چسبیده بودیم به دیوار..حتی نفس هم نمی کشیدم..حسابی ترسیده بودم.. یه مرد که به صورتش نقاب زده بود از کنارمون رد شد..متوجه ما نشده بود.. اریا سریع پشت سرشو نگاه کرد..وقتی مطمئن شد تنهاست اروم رفت پشتش ..اسلحه رو گذاشت رو سر مرد.. --تکون بخوری با یه تیر خلاصت می کنم.. مرد سر جاش خشک شد.. اریا با خشونت داد زد :دستاتو ببر بالا..یالا.. اروم اروم دستاشو برد بالا..من پشت اریا ایستاده بودم..نگاهم با نگرانی بین اریا و مرد در رفت و امد بود.. اریا با یک حرکت مرد رو هل داد و چسبوندش به دیوار..همونطور که اسلحه رو گذاشته بود رو سرش با دستش جیباشو گشت.. یه اسلحه و یک چاقو تو جیبش بود..اریا اسلحه رو تو دستش گرفت..کمی نگاهش کرد..پرتش کرد رو زمین.. پوزخند زد و رو به مرد گفت :هه..اسباب بازی با خودت حمل می کنی؟.. با تعجب به اسلحه نگاه کردم..یعنی قلابی بود؟!.. نقاب رو از رو صورتش برداشت..پشتش به ما بود..صورتشو ندیدم..اریا برش گردوند.. با دیدنش چشمام گرد شد..این اینجا چکار می کنه؟!.. سامان بود..همون جوانه الواطی که همیشه سرکوچمون می ایستاد و مزاحم دخترای محل می شد.. نگاهش رو با خشم به من و اریا دوخته بود.. با تعجب گفتم :تو اینجا چکار می کنی؟!..اومدی دزدی؟!.. پوزخند مسخره ای زد وگفت :اره خوشگله..اومدم دزدی.. اریا محکم زد تو صورتش.. داد زد :خفه شو مرتیکه.. رو به من گفت :می شناسیش؟!.. -اره..یکی از اراذل و اوباشه همین محله..هیچ دختری از دستش در امان نیست.. سامان با شنیدن این حرفم لبخند کجی زد وگفت :اره اینو راست میگه..می دونی که خبرا زود توی محل می پیچه..مخصوصا من که همیشه توی این محل می چرخم..شنیدم اومدی..می دونی از کی منتظر چنین لحظه ای بودم؟!..به هر حال..تو..تنها..توی این خونه..نصف شب..بهترین فرصت بود بیام سروقتت..واسه ش لحظه .. اریا همچین دستشو برد بالا و با مشت کوبید تو صورت سامان که صدای شکسته شدن چونه و بینیش رو به راحتی شنیدم.. حقش بود..پسره ی عوضی.. اریا با خشم یقه ی سامان رو گرفت و محکم چسبوندش به دیوار..از گوشه ی لب و بینیش خون جاری شد.. اریا با خشونت غرید :خفه میشی یا خفه ت کنم مرتیکه ی الواط؟..که چشم به ناموس مردم داری اره؟..بدون اجازه از دیوارخونه ی مردم میای بالا و می خوای به ناموسشون هم تجاوز کنی؟..میدم پدرتو در بیارن..کاری باهات بکنند که حتی یادت بره پلاک این خونه چنده..اشغال عوضی.. سامان تو چشمای خشمگین اریا زل زد وبا پرخاش گفت :به تو چه ربطی داره؟..این دختر کس وکار نداره که ناموس کسی باشه..هرکار دلم بخواد باهاش می کنم..گرفتی؟.. اریا رو دیگه کارد می زدی خونش در نمی اومد..از زور خشم سرخ شده بود.. کنار ایستاده بودم..نگاه من به اون دوتا بود..نگران اریا بودم.. با خشم سامان رو پرت کرد رو زمین..گرفتش زیر مشت و لگد..چند تا لگد تو شکمش زد.. سامان روی زمین افتاده بود و از درد به خودش می پیچید.. اریا یقه ش رو گرفت و بلندش کرد..محکم تکونش داد و داد زد :که فکرکردی این دختر بی کس و کاره اره؟..این دختر صاحاب داره..بی صاحاب نیست که هر غلطی دلت خواست بکنی..جرمت خیلی سنگینه پسرجون.. پای چشم سامان کبود شده بود..دستشو گذاشته بود روی شکمش وناله می کرد.. اریا از توی جیبش دستبندش رو در اورد و زد به دستای سامان.. سامان با تعجب به اریا نگاه کرد..حالا می شد وحشت رو تو چشماش دید.. من من کنان گفت :تو..تو ..پلیسی؟!.. اریا با خشم غرید :خفه شو.. سامان رو پرت کرد گوشه ی دیوار..خیلی عصبانی بود..هیچ وقت اینجوری ندیده بودمش..دروغ چرا منم با دیدن قیافه ی خشمگینش ترسیده بودم.. درست مثل اون موقعی که تو بازداشت بودم و ازم بازجویی می کرد..اون موقع هم خیلی ازش حساب می بردم..به خاطر غرورش و خشونته خاصش بود..توی کارش فوق العاده جدی بود..به طوری که منی که عاشقش بودم هم ازش حساب می بردم.. گوشیش رو در اورد ..با حرص شماره گرفت.. --الو..سلام نوید ..با یکی از بچه های ستاد بیا خونه ی بهار..بیا بهت میگم..درضمن ماشین ستاد رو هم بیارید شخصی نباشه..یکی رو باید با خودتون ببرید..بعد خودت می فهمی..فقط سریعتر..خداحافظ.. نگاه سامان همچنان وحشت زده بود.. با ترس اب دهانش رو قورت داد ..رو به اریا گفت :می خوای چکارکنی؟!..به خدا غلط کردم..بذار برم.. -- خفه شو..بذارم بری که باز بیای سروقت زن من؟..کاری باهات می کنم که دیگه هوس نکنی همچین غلط زیادی رو بکنی.. نگاهم به اریا بود..وقتی گفت (زن من) یه حسی بهم دست داد..حس خوشحالی..ارامش..اینکه منو زن خودش خطاب کرده بود.. سامان نیم نگاهی به من انداخت و رو به اریا گفت :زن تو؟!..بهار کی عروسی کرد؟!.. اریا زد به پاش وگفت :ببند دهنتو..اسمش رو به زبونت نیار..به تو ربطی نداره که کی عروسی کرد..فقط اینو خوب تو گوشات فرو کن که بهار الان زن منه و هیچ احدی هم حق نداره بهش نظر داشته باشه..فهمیدی چی گفتم؟.. انقدر بلند و کوبنده داد زد (فهمیدی چی گفتم) که سامان با ترس تندتند سرشو تکون داد.. اریا به طرفم اومد..نگاهم کرد..نگاهش مهربون بود.. با اینکه هنوز عصبانی بود ولی با همون نگاه و لحن ارومی گفت :برو یه لیوان اب قند بخور..رنگت پریده..حتما فشارت افتاده.. با لبخند سرمو تکون دادم..به سامان نگاه کردم..زل زده بود به ما .. اریا برگشت ونگاهش کرد..سرش داد زد :به چی نگاه می کنی؟.. سامان سریع نگاهش چرخوند و چیزی نگفت..بدجور ترسیده بود..حق داشت.. کیه که اینجورمواقع از اریا نترسه؟.. رفتم تو اشپزخونه..دستام می لرزید..کمی اب قند خوردم..همون موقع زنگ در به صدا در اومد..رفتم درو باز کردم..نوید به همراه یه مامور اومدن تو حیاط .. به داخل اشاره کردم..رفتند تو..چند دقیقه بعد اون مامور زیر بازوی سامان رو گرفته بود و همراه نوید و اریا از در اومد بیرون.. سامان دستبند به دست همراه مرد رفت..حتی نگاهش هم نکردم..پسره ی بیشعور.. نوید و اریا داشتند با هم حرف می زدند..نوید باهاش دست داد..از من هم خداحافظی کرد ورفت..در رو بستم.. هر دو رفتیم تو خونه..داشتم می رفتم تو اشپزخونه که دستم کشیده شد..افتادم تو بغلش..محکم دستشو دور کمرم حلقه کرد..با لبخند زل زد تو چشمام..نگاه من هم توی چشماش خیره بود.. با لحن اروم و گیرایی گفت :خانمی.. تورو هم ترسوندم اره؟..وقتی اون حرف ها رو از دهنش شنیدم کنترلمو از دست دادم..دست خودم نبود..اگر ترسوندمت شرمنده م.. لبخند زدم..به صورتش دست کشیدم وگفتم :دروغ چرا ترسیدم خیلی هم ترسیدم..ولی بعدش اروم شدم..ارومه اروم.. منظورم به وقتی بود که گفت (زن من)..اون موقع یه ارامش خاصی بهم دست داده بود.. فکر کنم خودش منظورمو فهمید چون لبخندش پررنگ تر شد.. صورتشو اورد پایین.. زیر گوشم زمزمه وار گفت :وقتی بهش گفتم " بهار زن منه" به دو دلیل اینکارو کردم..هم اینکه من واقعا تو رو همسر خودم می دونم..به خدا قسم می خورم که به تو به همین چشم نگاه می کنم ونظربدی ندارم.. دلیل دومم این بود که اگر فردا توی محل پیچید یه مرد تو خونه ی بهار رفت و امد داره همه بدونند اون مرد شوهرش یا نامزدشه..غریبه نیست..نمی خوام برات حرف در بیارن..تو پاکی..دوست ندارم به ناحق پشت سرت حرفی باشه..جلوشون رو می گیرم..هرگز نمیذارم چنین اتفاقی بیافته.. سرشو بلند کرد..وقتی گرمای نفس هاش به گوشم می خورد حالمو دگرگون می کرد..کلام مهربون و پر از عشقش قلبم رو بی قرار می کرد..حرارت اغوشش منو اتیش می زد.. دیگه چی می خواستم؟..خدا همه چیز به من داده بود..برای من..اریا یعنی همه چیز.. فقط با لبخند زل زده بودم تو چشماش..زبانم برای بیان هر حرفی در برابر این همه خوبی قاصر بود.. سکوتم..نگاهم ..بیانگر همه ی حرف های دلم بود.. حلقه ی دستاشو تنگ تر کرد..دستمو گذاشتم رو شونه ش.. -- بهار دیگه صلاح نیست توی این خونه بمونی..اتفاق امشب.. دزدیده شدنت ..همه ی اینها یه زنگ خطری شد برای من و تو.. با تعجب گفتم :پس چکار کنم؟!..من که جایی رو ندارم برم.. با لبخند تو چشمام خیره شد.. --چرا جایی رو نداری؟..داری..خوب هم داری.. تعجبم بیشتر شد.. منظورش چی بود؟!..


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: