roman
روی تخت نشست..جلوش ایستاده بودم..دستمو کشید..افتادم تو بغلش..روی پاهاش نشسته بودم.. از زور هیجان قلبم تند تند می زد..دستام می لرزید..نه..همه ی وجودم می لرزید.. فقط توی چشمام خیره شده بود..پلک هم نمی زد..نگاه خاکستریش گرم بود..برعکس همیشه که از سرماش تنم یخ می زد..ولی از این گرما هم ذوب نشدم..هیچ حسی نداشتم..گیج شده بودم..رفتارش برام قابل لمس نبود..گنگ بود..خیلی.. سکوت کرده بود..نگاهمو از روش برداشتم..دستمو بردم جلو و لیوان شراب رو از روی میز برداشتم..باید یه کاری می کردم بخوره..وگرنه بدبخت می شدم.. لیوان رو گرفتم جلوی لب هاش..فقط نگاهم می کرد..یک جور خاص..لباشو باز کرد..لیوان رو کمی کج کردم..محتویات لیوان سرازیر شد ولی هنوز داخل دهان شاهد نشده بود که سرشو کشید عقب.. شراب ریخت روی پاهاش..بی توجه بود.. با لحن جدی گفت :نه..نمی خوام امشب مست کنم..تا الان کلی لذت بردم..باید کامل بشه ..حیفه بخوام تو عالمه مستی ازت لذت ببرم..می خوام کاملا هوشیار باشم..نه..امشب از مستی خبری نیست..فقط هوشیاری.. با یک حرکت منو خوابوند رو تخت..لیوان از دستم افتاد..با شنیدن حرف هاش دیگه روحی تو بدنم نمونده بود..ترس به طور وحشتناکی سرتاپام رو فرا گرفت.. خدایا چرا امشب؟!..چرا همین امشب نباید مست کنه؟!..همیشه تا خرخره می خورد.. واقعا به یقین رسیدم که من کلا کم شانس به دنیا اومدم.. روم خوابید..صدای تپش های قلبم سرسام اور بود..اون که نه..ولی خودم می شنیدم واز صدای بلندش وحشت کرده بودم..نه..ازاون نبود..از وجود شاهد بود..به خاطر اون اینطور وحشت کرده بودم..می ترسیدم...احساس می کردم دیگه راه فراری ندارم.. صورتشو اورد جلو.. زیر گوشم گفت :امشب رو برام رویایی کن بهار..می خوام باهات عشق بازی کنم..از سر خواستن..نه هوس..به تو حس هوس ونیاز ندارم..تو خاصی..برای من خاصی..پس امشب هم باید خاص باشه..برای من..برای تو..بالاترین لذت رو بهم بده ..از اینکه باهاتم..کنارتم..انقدر نزدیک..بهار..سیرابم کن..از وجودت.. سرشو بلند کرد .. در حالی که توی چشمام خیره شده بود گفت :نمیگم عاشقتم..نمیگم دوستت دارم..چون با هر دو بیگانه م..ولی حس خواستنم نسبت به تو اون چیزی نیست که نسبت به بقیه داشتم..فرق می کنه..عطش دارم..نمی دونم چرا..شاید دلیلش تو وجود تو باشه..می خوام کشفش کنم..همین امشب.. خواست لبامو ببوسه..نذاشتم..صورتمو برگردوندم.. هنوز تو بهت حرفایی که زده بود بودم..باورم نمی شد.. حرفاش از سر عشق بود؟!..داره میگه عاشقم نیست..هه..مرتیکه هوس رو با عشق اشتباه گرفته اونوقت اومده میگه می خواد باهام عشق بازی کنه..نه..اگر عاشق بود باهام اینکارو نمی کرد..اذیتم نمی کرد..زجرم نمی داد..بی شعوره عوضی.. دستامو گذاشتم روی سینه ش وهلش دادم.. دستامو گرفت وبا صدای بلند گفت :چکار می کنی؟!.. کنترلمو از دست دادم..داشت با حرفاش خامم می کرد تا به هدف شومش برسه.. محکم زدم زیر گوشش.. داد زدم :ولم کن کثافت..خر خودتی..بکش کنار.. مات و مبهوت نگاهم می کرد..سیلی که بهش زده بودم خشکش کرده بود.. نگاهم پر از نفرت بود..تا دیدم حواسش پرت شده هلش دادم ولی تکون نخورد.. شونه م رو گرفت ومحکم نگهم داشت.. با خشم غرید :خفه شو ..تو صورته من می زنی؟!..هیچ دختری ..اصلا هیچ بنی بشری همچین غلطی رو توی عمرش نکرده بود که تو صورت پارسا شاهد بزنه..انگار زیادی بهت رو دادم..می خواستم به تو هم لذت بدم..ولی تو خشونت رو بیشتر دوست داری..خیلی خب..باهات همون کاری رو می کنم که خودت می خوای..می خواستی خودت رو خلاص کنی اره؟!..مستم کنی وبعد فرار کنی؟!..دیدی که خدا هم کمکت نکرد..باید قبول کنی که تو چنگال من اسیری.. تقلا می کردم..جیغ می زدم..دستامو محکم گرفته بود..صورتش روبه روی صورتم بود..سرمو تکون می دادم..جیغ می کشیدم..از ته دل اریا رو صدا می زدم.. یک دفعه صدای شلیک گلوله توی اتاق پیچید..چشمای شاهد داشت از حدقه می زد بیرون.. بی معطلی برگشتم سمت در..3 تا مرد در حالی که لباس عربی به تن داشتند توی درگاه اتاق ایستاده بودند.. سر اسلحه هاشون رو به طرف شاهد گرفته بودند..شلیک دوم..جیغ کشیدم..با اون شلیک بدن شاهد محکم لرزید.. از بیرون صدای تیر اومد بعد هم صدای فریاد اریا رو شنیدم :شما کی هستید؟!.. اون 3 تا به عربی یه چیزایی گفتند وشلیک کردند..از اتاق رفتند بیرون.. با چشمان گرد شده از زور وحشت..زل زده بودم به شاهد.. اروم هلش دادم اون طرف..وقتی بلند شدم .به روی شکم افتاده بود..پشتش غرق خون بود..با صدای بلند جیغ کشیدم..با ترس رفتم عقب..مرتب اریا رو صدا می زدم..پاهام می لرزید..داشتم میمردم.. شاهد اروم برگشت..صورتش از زور درد جمع شده بود.. اریا اومد توی اتاق..با دیدن من که از زور ترس می لرزیدم به طرفم اومد..رفتم تو بغلش..نگاه هر دوی ما به شاهد بود و چشمان گرد شده ی شاهد به ما دوتا بود.. با صدای بم و گرفته ای بریده بریده گفت :تو..توکی.. هستی؟!.. اریا منو محکم به خودش فشرد..جواب شاهد رو نداد.. فقط رو به من گفت :بهار باید بریم..زود باش.. نگاهمو به شاهد دوختم..صورتش عرق کرده بود..تک تک کارها و حرفاش..زجر دادناش..توهیناش..همه چون فیلمی از جلوی چشمام می گذشت.. صداش هنوز توی گوشم بود .. ناخداگاه همه رو بلند بلند به زبون اوردم وبه طرف شاهد رفتم.. -یادته؟!..یادته چیا می گفتی؟!..وقتی گفتم ایرانی هستم و افتخار می کنم گفتی شعاره..بذار یادت بندازم..خوب گوش کن..(پس به اون خدات بگو بیاد و تورو از دست من نجات بده..تو الان اسیره منی..پس منم یه مشکلم تو زندگیت..می خوام ببینم خدا چطوری می خواد نجاتت بده؟!..بذار ببینم حرفات شعاره یا حقیقت؟!..خیلی دوست دارم با چشمای خودم ببینم ..).. به اریا اشاره کردم..مات و مبهوت منو نگاه می کرد.. رو به شاهد گفتم :خوب نگاه کن..دارم از دستت نجات پیدا می کنم..من از خدا نخواستم برام معجزه کنه..گفتم بهت ایمان دارم..گفتم خدایا کمکم کن..نگاهم کن..منم بنده ت هستم..خدا منو تو بدترین مشکلات قرار داد..ولی تنهام نذاشت..اگر اریا هم نمی اومد یه جوری فرار می کردم..اون ادما..اون 3 نفر..نمی دونم باهات چه دشمنی داشتن که خواستن بکشنت..ولی این برای من یه معجزه نیست..یک هشداره برای تو..که به خودت بیای.. بدونی خدایی هم اون بالا هست..خدایی که بنده هاشو مورد ازمایش قرار میده..اونا رو تو تنگنا میذاره تا بفهمه بنده هاش چقدر ایمانشون قویه ولی درست زمانی که توقع کمک از جانبش رو نداری دستت و می گیره.. بازوی اریا رو گرفتم..اشک صورتمو خیس کرده بود .. رو به شاهد که چشماش خمار شده بود گفتم :امیدوارم اگر زنده موندی..حتی برای 1 روز..مثل ادم زندگی کنی..بفهمی که همه چیز توی زندگی لذت نیست..ارضای جسم نیست..امیدوارم انقدر فرصت داشته باشی که 1 روز درست و با شرافت زندگی کنی نه مثل یک حیوونه وحشی..خداحافظ اقای پارسا شاهد.. چشماش بسته شد..اریا دستمو کشید..جلوی در برگشتم ونیم نگاهی به شاهد انداختم..چشماش بسته بود.. -اریا میشه بری ببینی مرده ست یا زنده؟!.. اریا چند لحظه نگاهم کرد..سرشو تکون داد وبه طرف شاهد رفت..نبضشو گرفت.. -زنده ست..کند می زنه..اگر به موقع برسوننش بیمارستان شاید زنده بمونه.. الیا توی سالن ایستاده بود..حالتش اشفته بود..با دیدن ما به طرفمون اومد.. اریا سریع گفت :زنگ بزنید اورژانس..شاهد تیر خورده..راه برای فراره ما بازه؟!.. --باشه..اره می تونید برید..به کمک دو تا از ندیمه ها بقیه رو بیهوش کردم..دوربین های عمارت هم خاموشه.. -میشه به ندیمه ها اعتماد کرد؟!.. --اره..زیر دسته خودم هستند..با پول دهنشون رو بستم.. رفتم جلو و بغلش کردم.. -الیا برای تو دردسر نمیشه؟!.. --نه عزیزم من می دونم باید چکار کنم..براش نقش بازی می کنم..کارمو بلدم.. ازتو بغلش اومدم بیرون.. -ممنونم الیا..خیلی کمکمون کردی..واقعا نمی دونم چطور ازت تشکر کنم.. --این حرفا چیه بهار..من به خودم کمک کردم نه شما..برید..وقتو هدر ندید.. اریا بازومو گرفت..با الیا خداحافظی کردیم..از پله ها پایین اومدیم.. بالاخره از عمارت خارج شدیم..نگهبان ها روی صندلی خوابشون برده بود.. اریا :بریم ..ماشین پشت عمارت منتظرمونه.. فصل هشتم توی ماشین کنار اریا نشسته بودم.. هر دو در سکوت به خیابون خیره شده بودیم..ذهنم درگیر بود..به اتفاقات اخیر..امشب..شاهد..حرفاش وکارهاش..زخمی شدنش.. یعنی میمیره؟!..شاید هم زنده بمونه.. ولی باید تاوان پس می داد..چنین سرنوشتی حقش بود..تعداد دخترانی که به دست شاهد بدبخت شده بودند کم نبود .. دخترای بی گناهی که به نا حق یا گول می خوردند ویا دزدیده می شدند..به زیر دست شاهد و امثال اون می افتادند.. خوب که باهاشون عشق و حال کرد و ازشون سواستفاده کرد بعد می فرستادشون تو کلوپ ها و دیسکو ها تا برای این مردان عرب که نه ناموس می دونستند چیه نه غیرت..برقصند.. شاهد فقط ذاتا ایرانی بود ولی تربیت شده ی این کشور بود..پس نمی تونست راه خودشو پیدا کنه چون از اول راه غلط رو در پیش گرفته بود.. این هم عاقبته کارهاش..بلاهایی که به سر دخترای بی گناه میاورد.. حیف..چنین شخصیت محکم و با اراده ای اگر می تونست خوب وبا شرافت زندگی کنه مطمئنا الان این بلا به سرش نمی اومد..معلوم نیست اون 3 تا مرد عرب باهاش چه دشمنی داشتند.. توی ایران هم ادم بد هست..یه ایرانی هم تافته ی جدا بافته نیست..ولی جسارتی که شیخ های عرب در راه تصاحب دختران بی گناه چه ایرانی وچه کشور های بیگانه داشتند واقعا بیش از حد تصور بود.. توی این مدت خیلی چیزها درموردشون شنیده بودم..قانون این کشور بهشون بهاء میده..کسی حق نداره به شیخ های عرب توهین کنه یا این کار زشتشون رو مورد تمسخر قرار بده..چون تهش این تو هستی که بدبخت میشی.. حتما بین این ادم ها..توی این کشور.. مردمان خوب و درستکار هم هست.. ولی حیف که ادمهایی چون شیخ و شاهد که تعدادشون بی شمار بود ..باعث می شدند این مردمانه خوب به راحتی دیده نشن.. از فکر اومدم بیرون..به اریا نگاه کردم..نگاهش به خیابون بود.. سنگینی نگاه منو حس کرد..سرشو برگردوند..وقتی دید دارم نگاهش می کنم لبخند ملایمی تحویلم داد..من هم لبخند زدم.. نگاهم به دستش افتاد..لبخند از روی لبام محو شد.. -اریا دستت چی شده؟!.. نگاهی به دستش انداخت و گفت :چیز مهمی نیست.. بهت زده گفتم :زخمی شدی؟!..کی؟!.. مهربون نگاهم کرد وگفت :گفتم که چیزمهمی نیست..یه بریدگی سطحیه.. ولی من نگرانش بودم..زمانی که از عمارت خارج شدیم انقدر تشویش واسترس داشتم که متوجه نشده بودم دستشو بسته.. بعد از چند لحظه با لحن ارومی گفتم :اریا..داریم کجا میریم؟.. سکوت کوتاهی کرد وگفت :داریم میریم به یه مسافرخونه تا فردا بریم سفارت ایران توی دبی..از قبل هماهنگ شده..به محض اینکه برسیم اونجا کارهامونو انجام میدیم و برمی گردیم ایران.. همین که گفت (بر می گردیم ایران)..ناخداگاه روی لب هام لبخند نشست .. خدایا یعنی همه ی مشکلات تموم شد؟!..دیگه ازاد شدم؟!..دارم بر می گردم به کشور خودم؟!..پیش مادرم..دلم براش تنگ شده بود.. ماشین توقف کرد..همراه اریا پیاده شدیم.. شالم رو روی سرم مرتب کردم..نگاهی به مسافرخونه انداختم..ساختمون نمای کاملا معمولی داشت.. -اریا..من که شناسنامه ندارم..درضمن من و تو هم نسبتی با هم نداریم..بهمون گیر نمیدن؟!.. --اینجا ایران نیست..درسته ازت مدرک شناسایی می خوان ولی پول هم می تونه جای مدرک رو بگیره..خودم درستش می کنم.. وارد شدیم..اریا رو به مسئول مسافرخونه به فارسی گفت :1 اتاق دو تخته می خواستیم.. تعجب کرده بودم..چرا باهاش فارسی حرف زد؟!..وقتی مرد هم به فارسی جوابشو داد بیشتر تعجب کردم.. مرد نیم نگاهی به من انداخت وگفت :زن و شوهر هستید؟.. من و اریا نگاهی به هم انداختیم.. رو به مرد گفت :نه..نامزدیم.. --بسیار خب..مدارکتون رو بدید.. اریا نگاهم کرد واروم گفت : تو برو رو صندلی بشین...من هم تا چند دقیقه دیگه میام.. اروم سرمو تکون دادم و گفتم :باشه.. روی صندلی نشستم..اریا رو به اون مرد کرد ..نمی دونم چی بهش گفت..ولی مرد اخماش تو هم بود..بعد از چند لحظه اریا دستش رو برد توی جیبش و یک دسته اسکناس گذاشت جلوی مسئول مسافرخونه.. به راحتی دیدم که با دیدن پول ها چشمان مرد برق زد..سرشو تکون داد.. بعد هم دفتر رو داد به اریا اون هم امضا کرد..یک کلید به طرفش گرفت و با لبخند سرشو تکون داد.. مثل اینکه اون دسته اسکناس تونست دهنشو ببنده.. اریا برگشت وبه من اشاره کرد که بلند شم..به طرفش رفتم.. --بریم.. همونطورکه از پله ها بالا می رفتیم گفتم :چجوری قبول کرد؟!.. --گفتم که..اینجا پول رو نشونشون بدی همه چیز تمومه..البته می تونستیم بریم هتل ولی دردسرش زیاده..این مسافرخونه ها بهتر کارمون رو راه میندازن.. -چه جالب..مسئولش فارسی بلد بود.. جلوی یکی از اتاق ها ایستاد .. کلید رو توی قفل چرخوند وگفت :خب اره..چون ایرانی بود.. با تعجب گفتم :واقعا؟!..این مسافرخونه ماله خودشه؟!.. --اره..برو تو.. در اتاق رو باز کرد..رفتم تو.. خودش هم وارد شد..اتاق تاریک بود..روی دیوار دنبال کلید برق گشت.. با زدن کلید اتاق روشن شد.. یک اتاق نسبتا کوچیک که دوتا تخت درست روبه روی هم ولی جدا از هم هر کدوم در گوشه ای از اتاق قرار داشت.. یه در کوچیک سمت راست بود که حدس می زدم حموم و دستشویی باشه.. اریا رفت جلو.. با خستگی روی تخت نشست.. --امشب رو تا صبح تحمل کنیم ..همه چیز تموم میشه.. روی تخت اون طرف اتاق نشستم وگفتم :خدا کنه.. نیم نگاهی به من انداخت و لبخند کمرنگی زد.. لبخندش امیدوار کننده بود..ولی من هنوز می ترسیدم.. -تو اسلحه داشتی؟!.. با خستگی یک دستشو گذاشت رو تخت و با اون یکی دستش که سالم بود گردنش رو ماساژ داد.. --اره..یعنی مستقیم با خودم نیاوردم تو..جلوی در مهمونارو می گشتن.. با تعجب گفتم :پس چجوری اوردی تو؟!.. اروم خندید وگفت :کادوش کردم.. چشمام گرد شد.. -چی؟!.. سرشو تکون داد وگفت :اسلحه رو کادو کردم دادم به یکی از خدمه ها..بعد که وارد شدم رفتم سروقتش و اسلحه رو از تو جعبه ی کادو در اوردم..اون موقع همه توی سالن جمع بودن..ظاهرا منتظر تو بودند.. جمله ی اخرش روبا حرص بیان کرد.. سرمو انداختم پایین و سکوت کردم.. با شنیدن صداش اروم سرمو بلند کردم.. --بگیر بخواب..خسته ای؟.. -نه زیاد..تو نمی خوای برام بگی چطورشد اومدی دبی؟!.. روی تخت دراز کشید..دستشو گذاشت زیر سرش ونگاهم کرد.. --الان نه..زمان می بره..هر وقت رسیدیم ایران همه چیز رو برات میگم.. سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم..نگاهم به دستش افتاد.. از جام بلند شدم..کنارش روی تخت نشستم..با تعجب نگاهم کرد.. -نمی خوای بگی دستت چی شده؟!.. دستشو اورد بالا .. نگاهی بهش انداخت.. --چیزی نیست..وقتی توی اتاق بودم شیشه کف دستمو برید.. با وحشت گفتم :شیشه؟!..شیشه کجا بود؟!..حتما زخمش خیلی عمیقه درسته؟!.. توی جاش نشست..زل زد توی چشمام..لحنش اروم بود.. --نه.. عمیق نیست.. نگاهم نگران بود..دستمو بردم جلو..خواستم دستشو بگیرم که نذاشت.. با تعجب نگاهش کردم..لبخند زد.. --نکن.. بهت زده گفتم : چی؟!..کاری نمی کنم.. هنوز هم لبخند می زد..نگاهش یه جور خاصی بود.. --بهار..برو بخواب.. -بذار زخم دستتو ببینم..شاید نیاز به پانسمان داشته باشه.. --نه..اینجا که وسایل پانسمان نداریم..اگر روشو باز کنم امکان داره خونریزی کنه..همینجوری بمونه بهتره.. دیگه چیزی نگفتم..اینم حرفی بود..می خواستم بدونم شیشه چطوری دستشو بریده؟!..ولی اینو هم می دونستم که تا خودش نخواد چیزی رو نمیگه.. به فاصله ی بینمون نگاه کردم..خیلی کم بود..صورتمون رو به روی هم قرار داشت.. نگاهمو بالا کشیدم..توی چشماش خیره شدم..صورتش کمی سرخ شده بود.. اروم روی تخت دراز کشید..دستشو گذاشت رو چشماش.. با صدای بم وگرفته ای گفت :برو بخواب..خسته م..تو هم حتما خسته ای.. می خواستم بگم :نه خسته نیستم..دوست دارم تا صبح بنشینم ونگاهت کنم.. ولی ترجیح دادم سکوت کنم.. چشماش بسته بود..خوابید؟!.. از جام بلند شدم..تخت خوابمون درست رو به روی هم بود.. تخت اریا سمت راست و تخت من سمت چپ اتاق بود.. -لامپ رو خاموش کنم؟!.. مکث کوتاهی کرد وگفت :اره..دیوار کوب رو روشن کن.. لامپ رو خاموش کردم و کلید دیوار کوب رو زدم..فضای اتاق رو نور کمی پر کرد.. روی تختم نشستم..طبق عادت همیشه م که نمی تونستم با شال و روسری بخوابم شالم رو برداشتم و گذاشتم بالای سرم.. دراز کشیدم..نگاهم به سقف بود.. نگاهش کردم..چشماش بسته بود..نگاهمو از روی صورتش به روی گردنش کشیدم.. پایین تر..نگاهم روی قفسه ی سینه ش خیره موند.. اروم بالا و پایین می شد..ای کاش می تونستم سرمو بذار روی سینه ش وبا صدای تپش های قلبش به خواب برم.. چشمام پر از حسرت بود..ای کاش بهش محرم بودم.. نگاهمو از روش برداشتم.. چشمامو بستم..سعی کردم بخوابم.. ******* اریا با حالتی کلافه چشمانش را باز کرد..نگاهش به سقف بود..تنش داغ شده بود.. نگاهش را چرخواند..به بهار خیره شد..چشمانش بسته بود..موهای بلند و زیبایش دورش را گرفته بود.. صورت سفیدش زیر نور کم اتاق جلوه ای خاص داشت.. قلب اریا دیوانه وار خودش را به دیواره ی سینه ش می کوبید.. دستانش را مشت کرد..بهار چشمانش را باز کرد..اریا سرش را برگرداند.. ******* چشمامو باز کردم..خوابم نمی برد.. نگاهش کردم..سرشو برگردونده بود..چرا انقدر بی قرارم؟!..دارم دیوونه میشم.. حالا که حضورش رو ازاین فاصله ی نزدیک حس می کردم طاقت نداشتم.. گرمی اغوشش رو حس کرده بودم..این منو بیتاب می کرد..دوست داشتم بازم تو اغوشش باشم..بین بازوهای مردونه ش.. اغوشش گرم بود..امن بود..برای من همه چیز بود.. خودش..عشقم بود.. اریا.. ******* چشمانش باز بود..نگاهش به روی دیوار ثابت مانده بود..حضور بهار در کنارش..تو یک اتاق ..او را سرگردان کرده بود.. از طرفی نمی توانست بهار را در اتاق تنها بگذارد..در چنین شرایطی کار درستی نبود..ولی الان هم که پیشش بود اینگونه عذاب می کشید.. هنوز هم ان شب اخری که به دیدن بهار رفته بود را فراموش نمی کرد.. مگر می توانست فراموش کند؟..هرگز.. لحظه به لحظه..ثانیه به ثانیه ..همه را به یاد داشت.. اینها باعث می شد کلافه تر شود.. ******* طاقت نیاوردم..تو جام نشستم ..همزمان با من اریا هم نشست..با تعجب به هم نگاه کردیم.. اریا تک سرفه ای کرد وگفت :چرا نخوابیدی؟!.. نگاهش کردم :تو چرا نخوابیدی؟!.. سکوت کوتاهی کرد وگفت :خوابم نمی بره.. -منم همین طور.. تو چشمای هم زل زدیم..اون اونطرفه اتاق من اینطرفه اتاق.. نگاه من بی قرار بود..نگاه اون..نمی دونم..گنگ ولی خاص بود.. اریا :بهار -اریا.. همزمان اسم همو صدا زدیم..لبخند زدم..اون هم لبخند زد.. --بگو.. -نه تو بگو.. --بگو می شنوم.. سرمو انداختم پایین..هیچی نمی خواستم بگم..فقط ناخداگاه اسمشو صدا زده بودم.. شاید هم واقعا می خواستم یه چیزی بگم ولی روی زبونم نمی چرخید.. --بگو دیگه.. سرمو بلند کردم..نگاهش کردم.. -خب..می دونی.. --نه..بگو تا بدونم.. ای خدا حالا چکار کنم؟!.. زیر چشمی نگاهش کردم..لبخند به لب داشت.. نه من نمی تونم چیزی بگم..وای چی بگم؟..سریع روی تخت دراز کشیدم و چشمامو بستم.. -هیچی ..چیزی نمی خواستم بگم..فقط خوابم میاد.. صداشو نشنیدم..فکر کردم بی خیال شده و گرفته خوابیده..چند لحظه بعد اروم لای چشمامو باز کردم تا ببینم اوضاع چطوره که دیدم کنارتختم ایستاده.. چشمام گرد شد..رو تخت نشست..لبخند کمرنگی روی لباش بود.. نیمخیز شدم که تو جام بنشینم ولی با دستش اشاره کرد اینکارو نکنم.. همونطور دراز کشیده بودم اون هم کنارم نشسته بود.. با لحن گیرایی گفت :بی تابی؟!.. با تعجب نگاهش کردم.. --بی قراری؟!.. -..!! همونطور که تو چشمام خیره بود ارومتر زمزمه کرد :خواب به چشمات نمیاد؟!.. -..!! --کلافه و سرگردونی؟!.. جواب نمی دادم..فقط نگاهش می کردم..با نگاهم می گفتم اره..دارم دیوونه میشم.. --من هم همینطور..بی قرارتم..بی تابتم..خوابو از چشمام گرفتی..کلافه م کردی..داری دیوونه م می کنی بهار..چرا؟!.. لال شده بودم..هیچی نمی گفتم..پس اون هم مثل من بود؟!.. سرشو برگردوند..نگاهش کلافه بود..انگشتاشو فرو کرد تو موهاش.. سرشو بین دستاش گرفته بود..اروم تو جام نشستم..دوست داشتم برم تو اغوشش..گم بشم..محو بشم..فقط اون..من.. دستمو گذاشتم رو شونه ش..از جاش پرید..ایستاد.. با تعجب نگاهش کردم..صورتش سرخ شده بود..کلافه بود.. --نمی تونم..اخه چرا اینجوری شدم؟!..نمی تونم تنهات بذارم..نمی تونم بذارم تو یه اتاق تنها باشی..وگرنه.. مکث کرد.. --امشب توی اتاق..خونه ی شاهد بغلت کردم چون دیگه طاقت نداشتم..برای دیدنت لحظه شماری می کردم..همه ی دل و دینم رو به باد دادم..همه چیزم..من به محرم ونامحرم بودن اهمیت میدم..ولی امشب کنترلمو از دست دادم..تو بد شرایطی بودم بهار..ولی الان.. نگاهم کرد..با صدای گرفته ای گفت :الان که باهات تنهام تازه می فهمم دیگه بهت محرم نیستم..دیگه نمی تونم..نمی تونم.. ادامه نداد..سرگردان بود..اینو خوب حس می کردم..منم مثل خودش بودم..اعتقاد داشتم..برای خودم باور داشتم.. درسته توی این مدت ناخواسته کارهایی انجام دادم که از من..بهار سالاری.. بعید بود..ولی همه ش از روی اجبار بود..رقصیدنم..کارهام..خدایا منو ببخش.. بغض کرده بودم.. ازجام بلند شدم..رو به روش ایستادم..زل زده بودیم تو چشمای هم.. فاصله مون کم بود..دوست داشتم بگم بیا صیغه بخونیم..بیا از این سرگردونی نجات پیدا کنیم..بهت نیاز دارم..به اغوش امنت..به صدای تپش قلبت..بهم ارامش میده.. ولی ..نتونستم..نتونستم بگم..حرفامو ریختم تو چشمام..شاید بتونه بخونه.. --بهار.. -بله!.. مردد بود..تردید داشت.. من من کنان گفت :می خوای..که..امشب.. نفسش رو فوت کرد..براش سخت بود..برای من هم سخت بود..خدایا چقدر سخته که هم عشقت رو بخوای هم باورت رو.. ولی راه داشت..برای با اون بودن راهش صیغه ی محرمیت بود.. حتی شده 1 ساعت..ولی بتونم سرمو روی سینه ش بذارم.. درسته..من که امشب اصلا برام مهم نبود..با دیدن اریا هنوز هم فکر می کردم بهش محرم هستم.. درست مثل شب اخری که دیدمش واز هم خداحافظی کردیم.. تو حیاط خونمون.. ناخداگاه گردنبندمو لمس کردم..نگاهشو به گردنم دوخت..روی گردنبند خیره بود.. به چشمام نگاه کرد.. زمزمه کردم :امشب چی؟!.. زیر لب گفت :امشب..من و تو..با هم.. چشمام گرد شد..نکنه منظور دیگه ای داره؟!.. سرخ شدم..نمیدونم از نگاهم چی خوند که بین اون همه هیجان و استرس لبخند زد.. --به چی فکر کردی دختر خوب؟!.. نگاهمو ازش دزدیدم..من که چیزی نگفتم!..از کجا فهمید؟!.. اروم خندید و گفت :نگاهم کن.. سرمو بلند کردم..نگاهش کردم.. لبخند نمی زد..جدی بود ولی نگاهش و کلامش گرما داشت.. -- بهار..به من محرم میشی؟!.. با اینکه منتظر همین جمله ش بودم ولی باز هم از زور هیجان قلبم با سرعت نور توی سینه شروع به تپیدن کرد.. نمی دونستم لبخند بزنم..اخم کنم..بخندم..گریه کنم.. ولی می دونستم که منم بی تابشم..دیوونه شده بودم.. با لبخند سرمو انداختم پایین.. صداش گیرا بود.. -- سکوت علامته رضاست؟!.. فقط تونستم سرمو به نشونه ی مثبت تکون بدم.. اروم خندید..روی تخت خودش نشست.. --بیا بشین.. با قدم های کوتاه به طرفش رفتم..نشستم..هیجان داشتم..دستام می لرزید.. --اماده ای؟.. زیر لب گفتم :اره.. --پس نگاهم کن.. نگاهمو دوختم تو چشماش.. شروع کرد..صیغه رو خوندیم..برای 1 ماه..دیگه..راحت شدیم.. درست مثل اون سری توی جنگل هر دو بعد از خوندن صیغه نفس عمیق کشیدیم.. فقط می خواستم توی اغوشش باشم..تلافی این مدت که از هم دور بودیم..نداشتمش.. تنهایی عذابم داده بود..بی کسی وجودمو پر کرده بود.. ولی الان..داشتمش..می خواستمش..با تمام وجود.. کف دستامو به هم فشردم..سرم پایین بود..نگاهم به دستام بود.. گرمی دستش رو به روی دست سردم حس کردم..اروم منو کشید تو بغلش..صدای تپش های قلبمون بلند بود..من می شنیدم..بی قراریش..بی تابیش..همه رو از صدای کوبش قلبش حس می کردم.. دستشو دور کمرم حلقه کرد..تنش داغ بود..منو محکم به خودش فشرد.. در همون حال دراز کشید..هنوز هم توی بغلش بودم..به ارامش رسیده بودیم..هم من..هم اون.. انگشتاشو توی موهام فرو کرد.. همونطور که سرمو نوازش می کرد گفت :بهار.. زمزمه وار گفتم :بله.. --من و تو همدیگرو دوست داریم؟!.. تعجب کردم..سرمو بلند کردم..ولی هنوز تو اغوشش بودم.. -یعنی چی؟!.. نگاهشو دوخت توی چشمام.. --یعنی همین..من و تو همدیگرو دوست داریم؟!.. برای این سوالش جواب داشتم..از جانب خودم کاملا مطمئن بودم..شک نداشتم.. برای همین با اطمینان گفتم: خب..معلومه.. لبخند زد وگفت :پس اگر اینطوره..چرا برای 1 بار هم شده اینو به زبون نیاوردیم..تا حالا نه من به تو گفتم نه تو به من..دلیلش چی می تونه باشه؟.. کمی فکر کردم..درست می گفت..تا حالا به هم نگفته بودیم .. جوابی نداشتم که بدم..برای همین سکوت کردم..سرمو گذاشتم رو سینه ش.. اون هم سکوت کرده بود..نمی دونم چرا..ولی حس می کردم الان هم نباید اینو به هم بگیم.. یه حسی بهم می گفت این ابراز عشقمون مثل یک رازه..باید بینمون بمونه تا به وقتش به زبون بیاد.. انگار اون هم همین حس رو داشت..چون درست مثل من سکوت کرده بود ..چیزی نمی گفت.. حلقه ی دستاشو تنگ تر کرد..منو خوابوند رو تخت..خودش رو م نیمخیر شده بود.. نگاهش کردم..نگاهم کرد..لباشو به گوشم نزدیک کرد.. زمزمه کرد :هر چیزی به وقتش..عشق..علاقه..دوست داشتن..حتی ابرازش..همه چیز تو وقت خودش جذابه..ما اروم اروم رفتیم جلو..به همینجا ختم نمیشه..باید تا تهش رو بریم..من هستم..تو هم هستی؟!.. سرشو بلند کرد..منتظر به من چشم دوخت.. توی چشماش خیره شدم..با لحن مطمئن وقاطعی گفتم : تا تهش..باهاتم.. لبخند اروم اروم مهمون لب هاش شد.. سرشو خم کرد..ضربان قلبم بالا رفت..ناخداگاه چشمامو بستم.. گرمی لباشو به روی لبام حس کردم..نرم..گرم..اروم..منو بوسید.. بوسه ی اول..بوسه ی دوم..بوسه ی سوم .. دستامو محکم دور کمرش حلقه کردم..تنش گرم بود..گرمم کرد..بوسه هاش داغ بود اتیشم زد..دستاش و نوازش هاش پر از عشقش بود.. عشقمون گرما داشت..برای ابرازش به زمان نیاز داشتیم..برای اثباتش باید با هم می موندیم.. دستشو تو موهام فرو کرد..لباشو به لبام می فشرد..انقدر گرم منو می بوسید که حس می کردم تمامش یک رویاست..اریا..اینجا..کنار من..بعد از این همه مدت..حالا داشتمش.. بوسیدمش..لبامو ول کرد..چونه..گردن..روی پلاکمو بوسید.. سرشو بلند کرد..چشمای هردوی ما خمار بود.. کنارم دراز کشید..دستاشو جمع تر کرد..اغوشش تنگ تر شد..سرمو گذاشتم روی سینه ش.. نیمخیز شد..پتو رو کشید رومون..توی اون گرما..پر از احساس..هر دو در اغوش هم به خواب رفتیم.. به امید فرداهایی شاید بهتر..شاید روشن تر..ولی.. سرنوشت بازی های زیادی داره..انتخاب می کنه..از بین مردم اونی که میخواد رو انتخاب می کنه.. دست ما نیست..ناخواسته واردش میشیم.. من و اریا هم تازه سرخط بودیم..موضوعه شاهد..دبی..مشکلات من در اینجا به ته سطر رسید.. حالا باید گفت نقطه ..سر خط.. ماجرایی دیگر..شروع شد.. جلوی خونمون ایستاده بودم..چشمام پر از اشک شده بود.. اینجا..ایران..این خونه..خونه ی من و مادرم بود.. بالاخره به کشورم برگشتم..به کمک سفارت ایران تونستیم برگردیم..البته اریا از قبل همه ی کارهای مربوطه رو انجام داده بود.. پسر خاله ش سروان نوید محبی توی فرودگاه منتظر ما بود..الان هم نوید و اریا توی ماشین نشسته بودند .. نگاهشون به من بود.. کلید نداشتم تا درو باز کنم..زنگ خونه ی همسایه رو زدم..در باز شد..خانم رستمی توی درگاه در ایستاد.. با دیدن من تعجب کرد.. لبخند زدم وسلام کردم.. --سلام دخترم..مسافرت بودی؟!.. -بله..ولی متاسفانه کلید رو جلوی خونه گم کردم..می خواستم ببینم احتمالا شما پیداش نکردید؟!.. --چرا دخترم..اون شب که بارون شدید می اومد..فردا صبحش شوهرم می خواست بره سرکار کلیداتون رو جلوی خونه پیدا کرده بود.. داد به من..از روی جا کلیدی که بهش اویزون بود فهمیدم مال شماست..اوردم بدم بهت ولی درو باز نکردید.. تا الان چندباری اومدم درتون رو زدم..ولی کسی جواب نداد..حدس زدم رفتی مسافرت..ولی دخترم چرا انقدر بی خبر؟..نگرانت شدم..گفتم این دختر تنهاست..مادرشو از دست داده..حالا هم معلوم نیست بی خبر کجا رفته .. -شرمنده م خانم رستمی..مجبور شدم بی خبر برم..میشه کلید رو برام بیارید..ممنون میشم.. --البته دخترم..چد لحظه صبر کن الان میارم.. رفت داخل..نیم نگاهی به ماشین اریا انداختم.. خودش خواسته بود فعلا پیاده نشه..می گفت امکان داره همسایه ها چیزی بگن.. کلید رو از خانم رستمی گرفتم..تشکر کردم..در خونمون رو باز کردم..رفتم تو..نگاهی به حیاط انداختم..گل ها خشک و پژمرده شده بودند..کسی نبود بهشون اب بده.. خونه از همین جا که ایستاده بودم داد می زد که چقدر بی روح و سرده..بدون حضور مادرم گرما نداشت.. رفتم تو..با اینکه زمان زیادی نبود از خونه دور بودم ولی با این حال کمی گرد و خاک روی اثاثیه نشسته بود.. انگشتمو کشیدم روی میز..رد انگشتم به روی گرد و خاک موند.. کنار دیوار نشستم..عکس مادرم به روی دیوار بود..نگاهمو بهش دوختم ..تو دلم باهاش حرف می زدم..حرف های نگفته زیاد داشتم.. حرف هایی که دلم می خواست به یکی بگم..یکی بشه سنگ صبورم..تا بتونم خودمو خالی کنم..از این همه بغض..از این همه خستگی.. مادرم..اون همیشه سنگ صبورم بود..تا قبل از بیماریش همه چیز زندگیمو براش می گفتم..اگر مشکلی داشتم فقط به اون می گفتم..ولی الان.. اه کشیدم..زمان زیادی بود که همونجا نشسته بودم و به عکس خیره شده بودم..وقتی از پنجره بیرون رو نگاه کردم دیدم هوا تاریک شده..تازه به خودم اومدم..از جام بلند شدم..خواستم یه چیزی درست کنم .. همون موقع صدای زنگ در رو شنیدم..رفتم تو حیاط.. -کیه؟!.. دوتا تقه به در زد.. با تعجب گفتم :کیه؟!.. باز هم دوتا تقه به در زد.. این صدا..طرز در زدنش برام اشنا بود..انگار این صحنه رو قبلا دیده بودم..مطمئن بودم خودشه.. با لبخند درو باز کردم..اریا بود.. با دیدنم لبخند زد و پلاستیک غذا رو گرفت بالا .. --سلام خانمی..شما گشنه ت نیست؟.. با لبخند نگاهش کردم..درو کامل باز کردم..اومد تو..در رو بستم.. -چرا گشنمه..اتفاقا الان می خواستم یه چیزی درست کنم.. رفتیم تو..پلاستیک رو داد دستم.. --دیگه نمی خواد چیزی درست کنی..غذا گرفتم.. -مرسی..پس بنشین تا بکشم بیارم.. سرشو تکون داد..کنار دیوار نشست..به پشتی تکیه داد..رفتم تو اشپزخونه.. هم کباب گرفته بود هم جوجه..سفره رو اوردم جلوش پهن کردم..بشقاب هارو گذاشتم.. با دقت به تک تک کارهام نگاه می کرد..سنگینی نگاهش رو کاملا حس می کردم.. -چرا دو نوع غذا گرفتی..همون کباب کافی بود.. --نمی دونستم چی دوست داری.. اگر نون و پنیر یا نه نون خالی هم بود در کناراریا بهم مزه می داد.. فقط اون باشه..تنهام نذاره..پیشم بمونه..همین برام کافی بود.. غذامون رو تو سکوت خوردیم.. همونطورکه با غذام بازی می کردم یک دفعه یاد صندوقچه افتادم.. درسته..اون شب..می خواستم برم صندوقچه رو بیارم که اون اتفاقات افتاد.. امشب حتما باید برم سروقتش.. زیر چشمی به اریا نگاه کردم..دوست داشتم بدونم امشب اینجا ..پیشم می مونه یا میره؟.. خدا کنه نره..هم تنهام و می ترسیدم .. هم اینکه به وجودش نیاز داشتم.. دیگه دوست نداشتم از پیشم بره..انگار هنوزم وحشت داشتم که از دستش بدم.. خودش چیزی نمی گفت..غذاشو خورد و نشست کنار..نیم نگاهی به من انداخت.. --پس چرا چیزی نمی خوری؟!.. قاشق رو تو دستم تکون دادم و گفتم :دارم می خورم..ولی زیاد اشتها ندارم.. با شیطنت خندید وگفت :می خوای برات لقمه بگیرم؟..شاید اشتهات باز شد.. به شوخی اخم کردم که بلندترخندید.. -نه اونجوری دیگه لقمه هم از گلوم پایین نمیره.. ابروشو انداخت بالا وگفت :چطور؟!..خوشت نمیاد؟!.. تو دلم گفتم :اتفاقا برعکس..از خوشی زیاد لقمه تو گلوم گیر می کنه.. -خب دیگه !!.. داشتم سفره رو جمع می کردم.. --خب دیگه هم شد جواب؟!.. با لبخند گفتم :خب دیگه !!.. خندید و سرشو تکون داد.. ظرفا رو گذاشتم تو اشپزخونه..داشتم چای اماده می کردم که صداش رو شنیدم.. --بهار بیا بنشین..می خوام باهات حرف بزنم.. -الان میام.. به ساعت نگاه کردم..12 بود..چه زود 12شد .. زیر کتری رو کم کردم..رفتم تو هال..رو به روش نشستم.. نگاهم کرد و گفت :دلت می خواد از اتفاقات اخیر توی ایران..در مورد کیارش و من..بدونی؟!..فکرکنم الان دیگه وقتش باشه همه چیزو بدونی.. مشتاقانه نگاهش کردم و گفتم :البته..خیلی دوست دارم بدونم..بگو.. لب از لب باز کرد که حرفی بزنه ولی همون موقع با شنیدن شکسته شدن چیزی حرف تو دهانش موند.. صدا مثل..شکستن شیشه بود.. با ترس از جام پریدم..اریا هم سریع از جاش بلند شد.. با وحشت گفتم :چی بود؟!.. --نمی دونم..صبر کن الان متوجه میشیم.. اسلحه ش رو در اورد..پشتش ایستادم..بازوشو گرفتم.. برگشت و نگاهم کرد.. با لحن جدی گفت :تو همین جا بمون..بیرون نیا.. با ترس گفتم : نه منم باهات میام..نمی تونم تنهات بذارم.. --بهار لج نکن..ممکنه دزد باشه.. با لکنت گفتم :د..دزد؟!.. --اره..پس همینجا باش.. -باشه پس تو هم بیرون نرو..وایسا ببینیم چی میشه.. نگاهی به در انداخت.. --خیلی خب..همراه من بیا.. پشت سرش راه افتادم..پشت دیوار هال ایستاد.. هر دو خم شدیم و بیرونو نگاه کردیم..سایه ی 1 مرد روی دیوار حیاط افتاد.. با وحشت جلوی دهانمو گرفتم..نزدیک بود جیغ بزنم..خدایا واقعا دزد اومده؟!.. محکم تر بازوی اریا رو چسبیدم.. اریا اسلحه ش رو گرفت جلوی صورتش..پشت دیوار مخفی شدیم.. صدای باز وبسته شدن در رو شنیدیم.. قلبم اومد توی دهانم.. اریا دستشو اورد جلو و گذاشت پشت کمرم..منو کشید پشتش..سرمو به شونه ش تکیه دادم..هر دو چسبیده بودیم به دیوار..حتی نفس هم نمی کشیدم..حسابی ترسیده بودم.. یه مرد که به صورتش نقاب زده بود از کنارمون رد شد..متوجه ما نشده بود.. اریا سریع پشت سرشو نگاه کرد..وقتی مطمئن شد تنهاست اروم رفت پشتش ..اسلحه رو گذاشت رو سر مرد.. --تکون بخوری با یه تیر خلاصت می کنم.. مرد سر جاش خشک شد.. اریا با خشونت داد زد :دستاتو ببر بالا..یالا.. اروم اروم دستاشو برد بالا..من پشت اریا ایستاده بودم..نگاهم با نگرانی بین اریا و مرد در رفت و امد بود.. اریا با یک حرکت مرد رو هل داد و چسبوندش به دیوار..همونطور که اسلحه رو گذاشته بود رو سرش با دستش جیباشو گشت.. یه اسلحه و یک چاقو تو جیبش بود..اریا اسلحه رو تو دستش گرفت..کمی نگاهش کرد..پرتش کرد رو زمین.. پوزخند زد و رو به مرد گفت :هه..اسباب بازی با خودت حمل می کنی؟.. با تعجب به اسلحه نگاه کردم..یعنی قلابی بود؟!.. نقاب رو از رو صورتش برداشت..پشتش به ما بود..صورتشو ندیدم..اریا برش گردوند.. با دیدنش چشمام گرد شد..این اینجا چکار می کنه؟!.. سامان بود..همون جوانه الواطی که همیشه سرکوچمون می ایستاد و مزاحم دخترای محل می شد.. نگاهش رو با خشم به من و اریا دوخته بود.. با تعجب گفتم :تو اینجا چکار می کنی؟!..اومدی دزدی؟!.. پوزخند مسخره ای زد وگفت :اره خوشگله..اومدم دزدی.. اریا محکم زد تو صورتش.. داد زد :خفه شو مرتیکه.. رو به من گفت :می شناسیش؟!.. -اره..یکی از اراذل و اوباشه همین محله..هیچ دختری از دستش در امان نیست.. سامان با شنیدن این حرفم لبخند کجی زد وگفت :اره اینو راست میگه..می دونی که خبرا زود توی محل می پیچه..مخصوصا من که همیشه توی این محل می چرخم..شنیدم اومدی..می دونی از کی منتظر چنین لحظه ای بودم؟!..به هر حال..تو..تنها..توی این خونه..نصف شب..بهترین فرصت بود بیام سروقتت..واسه ش لحظه .. اریا همچین دستشو برد بالا و با مشت کوبید تو صورت سامان که صدای شکسته شدن چونه و بینیش رو به راحتی شنیدم.. حقش بود..پسره ی عوضی.. اریا با خشم یقه ی سامان رو گرفت و محکم چسبوندش به دیوار..از گوشه ی لب و بینیش خون جاری شد.. اریا با خشونت غرید :خفه میشی یا خفه ت کنم مرتیکه ی الواط؟..که چشم به ناموس مردم داری اره؟..بدون اجازه از دیوارخونه ی مردم میای بالا و می خوای به ناموسشون هم تجاوز کنی؟..میدم پدرتو در بیارن..کاری باهات بکنند که حتی یادت بره پلاک این خونه چنده..اشغال عوضی.. سامان تو چشمای خشمگین اریا زل زد وبا پرخاش گفت :به تو چه ربطی داره؟..این دختر کس وکار نداره که ناموس کسی باشه..هرکار دلم بخواد باهاش می کنم..گرفتی؟.. اریا رو دیگه کارد می زدی خونش در نمی اومد..از زور خشم سرخ شده بود.. کنار ایستاده بودم..نگاه من به اون دوتا بود..نگران اریا بودم.. با خشم سامان رو پرت کرد رو زمین..گرفتش زیر مشت و لگد..چند تا لگد تو شکمش زد.. سامان روی زمین افتاده بود و از درد به خودش می پیچید.. اریا یقه ش رو گرفت و بلندش کرد..محکم تکونش داد و داد زد :که فکرکردی این دختر بی کس و کاره اره؟..این دختر صاحاب داره..بی صاحاب نیست که هر غلطی دلت خواست بکنی..جرمت خیلی سنگینه پسرجون.. پای چشم سامان کبود شده بود..دستشو گذاشته بود روی شکمش وناله می کرد.. اریا از توی جیبش دستبندش رو در اورد و زد به دستای سامان.. سامان با تعجب به اریا نگاه کرد..حالا می شد وحشت رو تو چشماش دید.. من من کنان گفت :تو..تو ..پلیسی؟!.. اریا با خشم غرید :خفه شو.. سامان رو پرت کرد گوشه ی دیوار..خیلی عصبانی بود..هیچ وقت اینجوری ندیده بودمش..دروغ چرا منم با دیدن قیافه ی خشمگینش ترسیده بودم.. درست مثل اون موقعی که تو بازداشت بودم و ازم بازجویی می کرد..اون موقع هم خیلی ازش حساب می بردم..به خاطر غرورش و خشونته خاصش بود..توی کارش فوق العاده جدی بود..به طوری که منی که عاشقش بودم هم ازش حساب می بردم.. گوشیش رو در اورد ..با حرص شماره گرفت.. --الو..سلام نوید ..با یکی از بچه های ستاد بیا خونه ی بهار..بیا بهت میگم..درضمن ماشین ستاد رو هم بیارید شخصی نباشه..یکی رو باید با خودتون ببرید..بعد خودت می فهمی..فقط سریعتر..خداحافظ.. نگاه سامان همچنان وحشت زده بود.. با ترس اب دهانش رو قورت داد ..رو به اریا گفت :می خوای چکارکنی؟!..به خدا غلط کردم..بذار برم.. -- خفه شو..بذارم بری که باز بیای سروقت زن من؟..کاری باهات می کنم که دیگه هوس نکنی همچین غلط زیادی رو بکنی.. نگاهم به اریا بود..وقتی گفت (زن من) یه حسی بهم دست داد..حس خوشحالی..ارامش..اینکه منو زن خودش خطاب کرده بود.. سامان نیم نگاهی به من انداخت و رو به اریا گفت :زن تو؟!..بهار کی عروسی کرد؟!.. اریا زد به پاش وگفت :ببند دهنتو..اسمش رو به زبونت نیار..به تو ربطی نداره که کی عروسی کرد..فقط اینو خوب تو گوشات فرو کن که بهار الان زن منه و هیچ احدی هم حق نداره بهش نظر داشته باشه..فهمیدی چی گفتم؟.. انقدر بلند و کوبنده داد زد (فهمیدی چی گفتم) که سامان با ترس تندتند سرشو تکون داد.. اریا به طرفم اومد..نگاهم کرد..نگاهش مهربون بود.. با اینکه هنوز عصبانی بود ولی با همون نگاه و لحن ارومی گفت :برو یه لیوان اب قند بخور..رنگت پریده..حتما فشارت افتاده.. با لبخند سرمو تکون دادم..به سامان نگاه کردم..زل زده بود به ما .. اریا برگشت ونگاهش کرد..سرش داد زد :به چی نگاه می کنی؟.. سامان سریع نگاهش چرخوند و چیزی نگفت..بدجور ترسیده بود..حق داشت.. کیه که اینجورمواقع از اریا نترسه؟.. رفتم تو اشپزخونه..دستام می لرزید..کمی اب قند خوردم..همون موقع زنگ در به صدا در اومد..رفتم درو باز کردم..نوید به همراه یه مامور اومدن تو حیاط .. به داخل اشاره کردم..رفتند تو..چند دقیقه بعد اون مامور زیر بازوی سامان رو گرفته بود و همراه نوید و اریا از در اومد بیرون.. سامان دستبند به دست همراه مرد رفت..حتی نگاهش هم نکردم..پسره ی بیشعور.. نوید و اریا داشتند با هم حرف می زدند..نوید باهاش دست داد..از من هم خداحافظی کرد ورفت..در رو بستم.. هر دو رفتیم تو خونه..داشتم می رفتم تو اشپزخونه که دستم کشیده شد..افتادم تو بغلش..محکم دستشو دور کمرم حلقه کرد..با لبخند زل زد تو چشمام..نگاه من هم توی چشماش خیره بود.. با لحن اروم و گیرایی گفت :خانمی.. تورو هم ترسوندم اره؟..وقتی اون حرف ها رو از دهنش شنیدم کنترلمو از دست دادم..دست خودم نبود..اگر ترسوندمت شرمنده م.. لبخند زدم..به صورتش دست کشیدم وگفتم :دروغ چرا ترسیدم خیلی هم ترسیدم..ولی بعدش اروم شدم..ارومه اروم.. منظورم به وقتی بود که گفت (زن من)..اون موقع یه ارامش خاصی بهم دست داده بود.. فکر کنم خودش منظورمو فهمید چون لبخندش پررنگ تر شد.. صورتشو اورد پایین.. زیر گوشم زمزمه وار گفت :وقتی بهش گفتم " بهار زن منه" به دو دلیل اینکارو کردم..هم اینکه من واقعا تو رو همسر خودم می دونم..به خدا قسم می خورم که به تو به همین چشم نگاه می کنم ونظربدی ندارم.. دلیل دومم این بود که اگر فردا توی محل پیچید یه مرد تو خونه ی بهار رفت و امد داره همه بدونند اون مرد شوهرش یا نامزدشه..غریبه نیست..نمی خوام برات حرف در بیارن..تو پاکی..دوست ندارم به ناحق پشت سرت حرفی باشه..جلوشون رو می گیرم..هرگز نمیذارم چنین اتفاقی بیافته.. سرشو بلند کرد..وقتی گرمای نفس هاش به گوشم می خورد حالمو دگرگون می کرد..کلام مهربون و پر از عشقش قلبم رو بی قرار می کرد..حرارت اغوشش منو اتیش می زد.. دیگه چی می خواستم؟..خدا همه چیز به من داده بود..برای من..اریا یعنی همه چیز.. فقط با لبخند زل زده بودم تو چشماش..زبانم برای بیان هر حرفی در برابر این همه خوبی قاصر بود.. سکوتم..نگاهم ..بیانگر همه ی حرف های دلم بود.. حلقه ی دستاشو تنگ تر کرد..دستمو گذاشتم رو شونه ش.. -- بهار دیگه صلاح نیست توی این خونه بمونی..اتفاق امشب.. دزدیده شدنت ..همه ی اینها یه زنگ خطری شد برای من و تو.. با تعجب گفتم :پس چکار کنم؟!..من که جایی رو ندارم برم.. با لبخند تو چشمام خیره شد.. --چرا جایی رو نداری؟..داری..خوب هم داری.. تعجبم بیشتر شد.. منظورش چی بود؟!..
1 ساعتی بود که توی اتاقم نشسته بودم..در اتاق باز شد..شاهد همراه زبیده و یکی از ندیمه ها اومد تو..از روی تخت بلند شدم و ایستادم..چهره ی شاهد چیزی رو نشون نمی داد..زبیده هم همینطور.. شاهد با صدای نسبتا بلندی گفت :کارت بد نبود..یکی از مهمون ها بدجور چشمش تورو گرفته..پول خوبی هم در ازای تو میده..فقط خواسته ش اینه براش خصوصی برقصی..تو یکی از همین اتاق ها.. به ندیمه گفت :ببرش تو اتاق.. ندیمه به طرفم اومد..با وحشت داد زدم :نه..توروخدا..مگه خودت نگفتی برای مهمونات برقصم ؟خب اینکارو کردم..تو که می گفتی به پول احتیاجی نداری..پس توروخدا اینکارو با من نکن.. با اخم غلیظی رو به ندیمه گفت: ببرش.. ندیمه دستمو گرفت.. شاهد :اگر کاری که گفتمو درست انجام ندی همین الان تحویل شیخ میدمت..وای به حالت اگر خلاف اینی که گفتم انجام بدی..برو.. لحنش خیلی خیلی جدی بود..به طوری که وقتی گفت میدمت به شیخ یه لحظه حس کردم الانه که از حال برم.. ندیمه دستمو کشید.. خدایا ..این پست فطرت چرا انقدرمنو زجر میده؟.. از اتاق رفتم بیرون..ندیمه به طرف همون اتاقی می رفت که اون شب با شاهد اونجا بودیم و من براش رقصیده بودم.. در اتاق رو باز کرد وکنار ایستاد.. همین که رفتم تو درو بست.. یه مرد کت و شلواری وسط اتاق ایستاده بود..پشتش به من بود..صدای در رو که شنید اروم برگشت.. همون مرد عینکی بود..می دونستم..همون موقع که دیدمش یه حس بدی بهم دست داده بود.. با همون لبخند نگاهم می کرد..ولی نگاه من پر از نفرت بود.. دلم می خواست داد بزنم :عوضی چی از جونم می خوای؟.. ولی نتونستم..اگر اینو می گفتم به شاهد می گفت و اون هم همین امشب منو می داد به شیخ.. دیگه راه فراری نداشتم.. شاهد گفت فقط براش برقصم..پس خطری نداره.. همون موقع در اتاق باز شد..برگشتم..الیا بود که یه شیشه شراب تو دستاش بود.. با لبخند گرفت جلوم و زیر لب اروم گفت :اینو شاهد داد..براش بریز بخوره.. سرمو تکون دادم..از اتاق رفت بیرون..شیشه رو گذاشتم رو میز..با دستای لرزونم براش ریختم..از بس دستم می لرزید لیوان از دستم افتاد ولی وسط زمین وهوا گرفتمش.. نفسمو دادم بیرون..سنگینی نگاه اون مرد رو حس می کردم..براش ریختم..به طرفش رفتم..دادم دستش..چشماش سبز و خمار بود..صورتش سرخ شده بود.. نگاهمو با نفرت از روش برداشتم..رفتم وسط اتاق.. کنترل دستگاه پخش توی دستش بود..دکمه رو فشرد..صدای موزیک تو اتاق پخش شد.. اهنگ اولش ملایم بود..دستامو بردم بالا و با حالت خاصی اروم چرخیدم .. دستمو هم به نرمی موج می دادم.. اهنگ تند شد.. برگشتم طرفش وکمرمو لرزوندم.... يا عالم بالحال عندي سؤال عن حبيبي إلي في بعدو طال ای عالم به حالم از معشوقم که دوریش طول کشید دستمو بردم جلوشو با ریتم تیک می زدم ومی رفتم جلو.. کمرمو می لرزوندم و در همون حال دستمو برده بودم زیر موهام.. کم کم اخماش رفت تو هم..تعجب کرده بودم..انگار خوشش نیومد.. به درک..همینی که هست..از ناز وعشوه خبری نیست.. سابني فنار قلبي احتار أعمل ايه الليالي توعد مرا در آتش رها کرد سوالی دارم قلبم سرگردان است چه کنم اومد طرفم..با لرزش خاصی که به سینه و کمرم دادم رفتم عقب.. وسط اتاق ایستاد.. دستامو باز کردم وچرخیدم وپشتمو بهش کردم.. دستامو رو هم گذاشتم وگرفتم جلوی صورتم ..کمرمو به چپ و راست تکون می دادم.. أيه تسوى الدنيا لو ثانية ولا ثانية في بَعدك حبيبي این دنیا چه ارزشی دارد اگر یک لحظه و کمتر از یک لحظه دور از تو باشم عزیزم حسيت انا بيها بحلاوة لياليها يا منايا وتعذيبي فکر کردم من برای او شیرینی شبهایش هستم تو خواسته من هستی و عذابم می دهی برگشتم..صورتش سرخ شده بود..از چشمای سبزش اتیش می بارید.. لب به لیوانش نزده بود..رفتم طرفش ولی تو یک قدیمش با ژست خاصی برگشتم عقب.. زل زده بود به من.. طمني عليك عامل ايه يا واحشني ارجعلي بستناك مرا از خودت مطمئن کن چه کنم ای که دلتنگم کردی پیشم برگرد منتظرتم مشتاقة ا ليك ولنظرة عينيك وللمسة ايديك يا اجمل ملاك دلتنگتم و دلتنگ نگاه چشمانت و لمس دستانت هستم ای زیباترین فرشته ها دستامو باز کردم و چرخیدم..سرمو گرفته بودم بالا..باز هم لوستر دور سرم می چرخید..ریتم تند بود..حرکات من هم تند شده بود.. با تموم شدن اهنگ ایستادم..نباید ناراضی باشه.. همه شون عوضی هستند..اینم یکی از همون عرب های زبون نفهمه.. لیوانو گذاشت رو میز..یه فلش از توی جیبش در اورد..با لبخند کجی نگاهم کرد.. چه قصدی داره؟!.. رفت سمت دستگاه..فلش رو وصل کرد..دکمه رو زد..یه اهنگ ایرانی بود.. به عربی یه چیزی گفت.. فکر کنم گفت برقصم.. صدای موزیک تو فضای اتاق پخش شد.. اروم شروع کردم به رقصیدن ولی لحظه به لحظه بیشتر مبهوت می شدم.. دوباره با تو چه خوبه حالم داشتن چشمات شده خیالم ریتم نسبتا تند بود..من هم چرخیدم.. تموم فکرم پیش چشاته چه حس خوبی توی نگاته یک چرخ..عینکش..یک چرخ ..ریش هاش..چرخیدم..چشماش..چرخیدم ..موهاش..یک چرخ دیگه.. ایستادم..مات و مبهوت زل زدم بهش.. یه لایه ماسک که شبیه پوست بود از روی صورتش برداشت..کش می اومد.. مردم..روح از تنم خارج شد.. صاف و صامت سرجام ایستادم..قدرت حرکت از پاهام گرفته شد.. چشمام به اشک نشست..انگار قلبم دیگه تپش نداشت..یا شاید انقدر تپشش بالاست که حسش نمی کنم.. بهارم..بهـــارم..دیگه طاقت دوریتو ندارم.. بهارم..بهـــارم..واسه دیدن تو بی قرارم بهارم..بهـــارم..دیگه طاقت دوریتو ندارم.. بهارم..بهـــارم..واسه دیدن تو بی قرارم با لبخند زل زده بود به من.. نه.. لبخندش حالمو بد نکرد..قلب مرده م رو بیتاب کرد.. چشمای مشکیش منو نترسوند ..تنم ..همه ی وجودمو لرزوند.. خودش بود.. خودش بود.. لب های لرزانمو باز کردم وبا بغض زمزمه کردم :آ..آریا !!.. دستاشو از هم باز کرد..انگار طلسم باطل شد.. تا اون موقع خشک شده بودم و نمی تونستم تکون بخورم.. ولی با این کارش روح گرفتم..جون گرفتم.. به طرفش دویدم..توی اغوشش فرو رفتم.. به لباسش چنگ زدم..از ته دل ضجه می زدم.. اون.. روی موهام دست کشید وفقط گفت :بهارم.. فصل هفتم با شنیدن صداش هق هقم بلندتر شد..باورم نمی شد.. اریا..اینجا.. توی بغلش بودم..گرمای اغوشش رو حس می کردم..بوی عطرش..اره خودش بود..همون عطر اشنا.. خدایا اون برگشت..به قولش وفا کرد..احساس می کردم هران امکان داره تو اغوشش از حال برم..من..تا الان فکر می کردم اریا..کسی که عاشقانه دوستش دارم مرده..ولی الان...تو اغوشش بودم..برام مثل یک معجزه بود..یک رویای شیرین.. همونطور که به لباسش چنگ می زدم با ضجه گفتم :اریا..توی این مدت کجا بودی؟!..اون کیارش نامرد بهم گفت که تورو کشته..تو.. با لحن ارامش بخشی کنار گوشم گفت :هیسسسس..می دونم..همه چیزو می دونم.. اروم از تو بغلش اومدم بیرون..به صورتش نگاه کردم..از دیدنش سیر نمی شدم..انقدر شوکه شده بودم که قادر نبودم روی پاهام بایستم.. اشک توی چشماش حلقه بسته بود..دستای سرد ولرزونمو اوردم بالا..انگشتامو اروم کشیدم رو صورتش.. چشماشو بست..صورتش داغ بود..سرشو کج کرد و نوک انگشتمو بوسید..تن سردم گرم شد.. لبخند زدم..ولی هنوز هم اشک می ریختم.. چشماشو باز کرد.. چشمام فقط اونو می دید..قلب بی قرارم حضور اونو می طلبید.. خدایا باور کنم؟.. با بغض گفتم :باورم نمیشه که اینجایی..انگار دارم خواب می بینم.. لبخند مهربونی زد.. صداش گرفته بود..گفت :مطمئن باش بیداری خانمی..بهت قول داده بودم برمی گردم..همیشه هم گفتم مرده و قولش.. لبخند محوی زدم وبا گریه گفتم :دلم برات تنگ شده بود.. اروم سرشو تکون داد و با همون لحن گفت:منم همینطور..شاید بیشتر از تو.. -کیارش بهم گفت تورو کشته.. --قضیه ی کیارش و اومدنم به دبی طولانیه..فعلا باید از اینجا بریم.. یاد شاهد افتادم..لبخند رو لبام ماسید.. اریا متعجب گفت :بهار..چی شد؟!.. با غم نگاهش کردم وگفتم :چطوری از دست شاهد فرار کنیم؟!.. نفس عمیقی کشید وگفت :باید یه کاریش کنیم..ماشین بیرون درست پشت عمارت منتظر ماست..همین که بتونیم از اینجا بریم بیرون یک راست میریم سفارت..از طریق سفارت ایران توی دبی می تونیم اقدام کنیم ودر کمترین زمان ممکن برمی گردیم ایران.. از اینکه اینجا بود..کنارم بود..کمکم می کرد..توی دلم غوغایی بر پا شده بود.. با لبخند زل زده بودم توی چشماش.. روی لب های اریا هم لبخند بود ..ولی اروم اروم لبخندش محو شد..تعجب کردم.. صداش جدی و گرفته شد :بهار.. با تعجب گفتم :بله !!.. دهان باز کرد حرفی بزنه ولی نتونست.. نفسش رو فوت کرد..انگار کلافه بود..ولی چرا؟!.. کمی رفت عقب.. همونطور که طول و عرض اتاق رو با قدم های کوتاه طی می کرد گفت :الان وقتش نیست که زیاد برات توضیح بدم..می دونم که کیارش تو رو فروخته به این نامردا..می دونم که مجبورت کردن این کارا رو بکنی..از شناختی که روی تو دارم مطمئنم خودت نخواستی به اینجا کشیده بشی..ولی می خوام بدونم..بدونم که.. کلافه بود..به موهاش دست کشید.. منظورش رو فهمیده بودم..نگران بود..درکش می کردم.. جلو رفتم..رو به روش ایستادم..توی چشم های هم خیره شدیم.. سعی کردم تا اونجایی که می تونم نگاهم..کلامم..صداقت داشته باشه.. با لحن ارومی که بغض داشت..گفتم :اریا..به روح مادرم قسم می خورم..به تموم مقدسات عالم قسم که من هنوز همون بهارم..هنوز هم پاکم..هنوز نشکستم اریا..مطمئن باش بهار هنوز هم بهاره.. چند لحظه توی چشمام زل زد..به طرفم اومد..بازوهامو گرفت ومنو کشید تو بغلش.. محکم منو به خودش می فشرد.. زیر گوشم زمزمه وار در حالی که صداش لرزش خاصی داشت گفت :می دونم بهار..می دونم..لازم نیست قسم بخوری..من که گفتم می شناسمت..گفتم مطمئنم خودت نخواستی اینجوری بشه..مجبورت کردن..حرفاتو قبول دارم..چون دلم قبولت داره.. دستامو محکم دورکمرش حلقه کردم..خوشحال بودم بهم اعتماد داره..می ترسیدم باورم نکنه .. می ترسیدم بذر شک توی دلش کاشته بشه.. خدایا شکرت که عشقمو ازم نگرفتی..الان دیگه تنها نیستم..همه چیزمو بهم برگردوندی.. اریا برای من همه چیز بود..بعد ازمادرم فقط اونو داشتم.. نمی خواستم از دستش بدم..به هیچ وجه.. اروم منو از خودش جدا کرد.. --باید هر چه زودتراز این عمارت بریم بیرون..اینجا امن نیست..به من هم گفتند فقط 1 ساعت می تونم توی اتاق باشم.. با نگرانی گفتم :ولی اریا تو شاهد رو نمی شناسی..ادم درستی نیست..چطوری می خوای از اینجا فرار کنیم؟!.. سکوت کرد..معلوم بود داره فکر می کنه.. یه فکری تو سرم بود..ولی نمی دونستم میشه عملیش کرد یا نه.. نمی تونستم به اریا چیزی بگم.. چون مطمئن بودم مخالفت می کنه.. ولی باید یک جوری قانعش می کردم.. -من می دونم باید چکار کنیم..فکر کنم بتونم یه کاری کنم.. کمی نگاهم کرد.. با لحن خاصی گفت :می خوای چکارکنی؟!.. -من قبلا با الیا..یکی از اعضای همین عمارته ولی دختر خوبیه..باهاش حرف زدم..قرار شد توی مشروب شاهد داروی خواب اور بریزه..به خدمه و نگهبان ها هم بده..بعد که بیهوش شدن فرار کنم..قصدم برای امشب این بود..حالا می تونیم 2تایی فرار کنیم..ولی فقط می مونه یک چیز.. --چی؟.. نگاهش کردم..منتظر چشم به من دوخته بود.. من من کنان گفتم :باید یک جوری سر شاهد رو گرم کنیم ..باید اون مشروب رو بخوره.. انگشتش رو به لبش گرفت..ابروهاشو کشیده بود تو هم..نگاهش به من مشکوک بود.. --بهار میخوای چکار کنی؟!..نگو که.. ادامه نداد.. وای خدا چه تیز بود..ولی نباید بفهمه..مطمئنا بفهمه جلومو می گیره.. -هیچی.. فقط گفتم که باید یک جوری سر شاهد رو گرم کنیم..من می دونم باید چکار کنم..قول میدم همه چیز به خوبی پیش بره.. یه قدم به عقب برداشتم که سریع بازومو گرفت.. نگاهش نگران بود..اخم غلیظی روی پیشونیش نشسته بود.. با لحن جدی وقاطعی گفت :اگر فکر کردی میذارم بری پیش اون نامرد تا یک جوری سرشو گرم کنی ..کاملا در اشتباهی بهار..هرگز این اجازه رو بهت نمیدم.. سعی کردم باهاش منطقی حرف بزنم تا قانع بشه.. -اریا می دونی امشب اگر فکر فرار به سرم نزده بود چی می شد؟!.. زل زدم بهش..خدا کنه خودش از توی چشمام منظورمو بخونه..بیانش برام سخت بود.. صورتش از عصبانیت سرخ شده بود..نفس هاش تند شد.. با خشم غرید :خیلی غلط کرده مرتیکه ی بی شعور..همون موقع که داشتی توی سالن برای اون عرب های پست وعوضی می رقصیدی خونم به جوش اومده بود..همه ش نقش بازی می کردم که کسی بهم شک نکنه..ولی باز هم از زور خشم به خودم می لرزیدم..الان دیگه طاقت ندارم که ببینم می خوای بری سر اون مرتیکه رو گرم کنی..یه کاریش می کنیم ولی من این اجازه رو بهت نمیدم.. لحنش قاطعانه بود ولی کار دیگه ای از دستمون بر نمی اومد.. -اریا اروم باش..قبول کن راه دیگه ای نداریم..این عمارت پر از نگهبانه..سالن پایین پر از خدمه و ندیمه ست..زبیده همه ش پایین داره می پلکه..درضمن همین الان میان دنبالم..اگر باهاشون نرم بهمون شک می کنند..من درستش می کنم..مطمئن باش چیزی نمیشه..تو هم توی این عمارت هستی..خواهش می کنم قبول کن.. پشتشو کرد بهم..عصبانی بود..دستاشو مشت کرده بود.. با صدا بلندی که پر از خشم بود گفت :هرگز..حرفش رو هم نزن.. تقه ای به در خورد..هل شدم.. رو به اریا گفتم :خواهش می کنم قبول کن..همین یک راه رو داریم..اگر شاهد بو ببره من تورو می شناسم یا سرش کلاه گذاشتیم زنده مون نمیذاره.. برگشت ونگاهم کرد.. جدی گفت :می دونم اینجا ایران نیست..قانون خاصه خودش رو داره..من و تو هم شهروند این کشور نیستیم..ولی با این حال این کاری که تو می خوای بکنی ریسکه..دختر چرا نمی فهمی؟!.. نیم نگاهی به در انداختم.. تندتند گفتم :می دونم می دونم..ولی فقط همین کارو می تونیم بکنیم..قول میدم اتفاقی برام نیافته..باشه؟.. در اتاق باز شد..اریا سریع برگشت..الیا بود.. نیم نگاهی به اریا انداخت و گفت :بهار شاهد میگه بیا بیرون.. همون موقع اریا خواست برگرده یه چیزی بگه که دست الیا رو گرفتم وکشیدمش تو اتاق.. بنده خدا داشت سکته می کرد.. بدون فوت وقت یه خلاصه از خودم و اریا براش گفتم..البته اروم زیر گوشش گفتم..اریا نشنید.. نگاه اریا رو روی خودم حس می کردم.. الیا مات و مبهوت نگاهش بین من واریا می چرخید.. الیا :حالا میخوای چکار کنی؟!.. اروم زیر گوشش گفتم :الان دست منو بکش بگو شاهد گفته باید بریم..بگو گفته اگر بهار نیاد میاد تو اتاق..یه ذره پیاز داغشو زیاد کن..اریا نمیذاره بیام..من سر شاهد رو گرم می کنم..تو هم بعد از اینکه همه بیهوش شدند ما رو ازاینجا فراری بده..می تونی؟!.. نگاهش رنگ تردید داشت..ولی گفت :باشه..یه کاریش می کنم.. گونه ش رو بوسیدم :ممنونم الیا جان..خیلی گلی.. لبخند ماتی زد و دوباره به اریا نگاه کرد..نگاه اریا پر ازاخم وجدیت بود.. هیچ کدوم از حرف های ما رو نشنید.. الیا همون کاری که ازش خواسته بودم رو انجام داد..کشون کشون منو برد سمت در.. اریا به طرفمون خیز برداشت وبا صدای بلند گفت: کجا؟!.. ایستادم و نگاهش کردم.. با التماس گفتم :اریا.. --نمیشه.. الیا رو به اریا گفت :شاهد الان میاد تو اتاق..اگر ببینه شما و بهار اینجا هستید مطمئن باشید برای بهار خوب نمیشه..من شاهد رو می شناسم..از هیچ کاری ابا نداره..اگر جون بهار براتون ارزش داره جلوشو نگیرید..شما خودتون رو بزنید به بیهوشی..شاهد توی شرابی که برای شما اوردم داروی بیهوشی ریخته بود تا بیهوش بشید و به بهار کاری نداشته باشید..اگر خودتونو بزنید به بیهوشی می تونید اینجا بمونید ..وگرنه شاهد ردتون می کنه.. اریا هیچی نمی گفت.. با نگرانی رو به الیا گفتم :اریا دیگه گریم نداره..شاهد شک نمی کنه؟!.. الیا چیزی نگفت.. اریا با لحن اروم و گرفته گفت :ماسک رو نمی تونم بچسبونم ولی ریش و لنز و عینک رو میذارم.. با تعجب نگاهش کردم..یعنی قبول کرد؟!..ولی هنوز نگاهش جدی بود..هیچی نمی گفت.. همون کاری که گفت رو انجام داد..ریش رو به صورتش چسبوند..رفت جلوی اینه لنز رو گذاشت.. عینکش رو زد..به کل قیافه ش تغییر کرد.. به شوخی گفتم :خوش تیپ شدیا.. ولی با اخم جوابمو داد..یاد زمانی افتادم که ازم بازجویی می کرد..همینجوری سرد وخشن بود.. صدای شاهد رو شنیدم که الیا رو صدا می زد.. الیا دستمو کشید..برگشتم وبه اریا نگاه کردم..بغض کرده بودم..نگاه نمناکمو دوختم بهش.. نگاهش گرفته بود..با اخم کمرنگی سرشو چرخوند.. از اتاق رفتیم بیرون..حالشو درک می کردم..ولی راه دیگه ای نداشتیم.. این نقشه نصفش طی شده بود.. شاهد تو درگاه اتاقم ایستاده بود.. در رو باز گذاشت تا من برم تو..رو به الیا گفت :اون یارو بیهوشه؟. الیا نیم نگاهی به من انداخت وگفت :اره.. شاهد لبخند زد وگفت :خوبه..بذارید به حال خودش باشه..می تونی بری.. الیا نگاه کوتاهی به من انداخت..نگاهش نگران بود..سرشو انداخت پایین و برگشت..اروم از پله ها رفت پایین.. هنوز نرفته بودم تو اتاق..شاهد با سر به داخل اشاره کرد..یعنی برم تو.. استرس داشتم..کف دستامو به هم فشردم..روی پیشونیم عرق نشسته بود..قلبم می لرزید.. گوشه ی اتاق دستگاه پخش قرار داشت..اینو کی اوردن اینجا؟!..حتما وقتی تو اتاق پیش اریا بودم اورده بودنش..این ادم توی این عمارت چند تا دستگاه پخش داره؟!.. سکوت کرده بود ..هیچی نمی گفت..مستاصل وسط اتاق ایستاده بودم ونمی دونستم باید چکار کنم.. روی میز کنار دیوار پر بود از شیشه های مشروب و قالب های یخ..الیا از قبل داخل شیشه دارو ریخته بود..پس نباید نگران چیزی باشم.. به طرفم اومد..روبه روم ایستاد..چشمای خاکستریش رو دوخته بود تو چشمای من..سعی کردم تا می تونم بی تفاوت باشم.. لبخند کمرنگی روی لباش بود..دستشو اورد بالا..با پشت انگشتش اروم کشید رو گونه م..هیچ حرکتی نکردم..فقط نگاهش کردم.. یک تای ابروشو داد بالا و گفت :یخ کردی؟!.. اره..سردم بود..لرز داشتم..راست میگرفت..سردیه پوستم ..لرزش تنم .. هیجان درونیم ..همه وهمه به خاطر خودش بود..به خاطر نقشه ای که می خواستم اجرا کنم..خدایا کمکم کن همه چیز به خوبی پیش بره.. به بازوهام دست کشید..هنوز همون لبخند رو لباش بود..نگاهمو به گردنش دوختم.. انگشت اشاره ش رو اورد بالا و گذاشت زیر چونه م..اروم سرمو بالا گرفت..مجبور شدم نگاهش کنم..زل زده بود توی چشمام.. با لحن خاصی زمزمه کرد :دختر آریایی!!..دختر ایرانی!!.. لباشو به گوشم نزدیک کرد و ادامه داد : امشب علاوه بر رقص عربی باید برام ایرانی هم برقصی..این رو دیگه بهت اموزش ندادن.. دستشو دور کمرم حلقه کرد..قلبم ریخت..به کمرم دست کشید.. --باید با لرزش بدنت..موجی که به موها و دستات میدی.. دستشو اورد بالا تر..روی شونه م و قفسه ی سینه م کشید.. --ناز و عشوه ت..لبخند و نگاهت..دلبری هات..باید بتونی محوم کنی..منو ماته خودت کنی..می خوام امشب کاری کنی فقط من باشم وتو..می خوام ظرافته زنانه ت..اینکه میگی یه دختر ایرانی هستی رو به رخم بکشی..می خوام ببینم یه دختر ایرانی چطور می تونه خیلی زیبا ایرانی برقصه!!.. توی چشمام خیره شد وگفت :تا به الان هر دختری جلوم رقصیده فقط وفقط رقصش عربی بوده..خودم خواستم..دوست نداشتم برام ایرانی برقصند..ولی امشب.. لبخندش پررنگ تر شد.. --امشب برای اولین بار از تو می خوام که برام ایرانی برقصی..هر چی بلدی..برام مهم نیست در حد حرفه ای باشه یا مبتدی..فقط برقص..ایرانی برقص.. منو ول کرد..خودشو کشید کنار..سرجام خشک شده بودم..منظورشو از این حرف ها نمی فهمیدم..نگاهش یه جور خاصی بود..نمی دونم چی..ولی..برام گنگ بود.. به طرف دستگاه پخش رفت.. --اهنگ اول رو برام عربی برقص..می خوام هرچی لرزش توی بدنت ..ناز توی دستات ..عشوه توی چشم هات و حرکاتت داری برام رو کنی..شروع کن دختر ایرانی.. صدای موزیک توی اتاق پخش شد..با شنیدن صدا به خودم اومدم.. شروع کردم به رقصیدن..نشست روی تخت..پس چرا شراب نمی خوره..؟!.. انا عناديه وبحب اللي يموت فيه من لجبازم و کسی را دوست دارم که برایم بمیرد ويطمن قلبي وعنيه و قلب و چشمانم را مطمئن کند تقسي عليه مناجيش غير بالحنيه من جز با دلسوزی نیامدم به من دلسنگی می کنی اهدي ياحبيبي شويه عزیزم کمی آرام باش دستامو از هم باز کرده بودم و همراه با لرزش کمرم و دستهامو هم تکون می دادم..محو کمرم و لرزش بدنم شده بود.. قلبم بی محابا خودش رو به دیواره ی سینه م می کوبید..نگاهش خیره بود..روی کل اندام من می چرخید.. به هر کجا از بدنم که لرزش می دادم نگاه اون هم به همون طرف کشیده می شد.. عناديه وعليك انا لوحتعذبني با تو لجباز هستم اگر بخواهی عذابم دهی اب دهانمو قورت دادم تا بغضم پایین بره ..ولی هنوز سرسختانه راه گلوم رو بسته بود.. اریا الان توی اون اتاقه..در چه حاله؟!.. می دونستم عصبانیه..حالشو درک می کردم.. مية مية معاك كده لو مش حتسيبني صد بار صد بار با تو هستم اگر نخواهی رهایم کنی لو ليله تسهر عشاني تطلب حناني اگر شبی به خاطرم بیدار بمانی و بخواهی مهربان باشم تلاقيني مستنيه مرا را منتظر می بینی روی تخت نیمخیز شده بود..کمرمو چرخوندم و یه دور به همین شکل چرخیدم.. سعی می کردم حرکاتم موزون باشه..مسلط وهماهنگ.. باید کشش می دادم..این بازی همین امشب باید تموم بشه..حالا که اریا رو داشتم..حالا که برگشته بود پیشم..حالا که توی اوج تنهایی بهش نیاز داشتم پیشم بود.. پس باید بیشتر از قبل تلاش کنم..برای رسیدن به هدفم راه زیادی نمونده بود.. مش نسايه بنسي اللي بينسي هوايه فراموش کار نیستم که کسی را که عشقم را فراموش کند فراموش کنم تتعبني حتتعب ويايه اگر مرا خسته کنی با من خسته خواهی شد تقسي عليه مناجيش غير بالحنيه من جز با دلسوزی نیامدم به من دلسنگی می کنی اشاره کرد به طرفش برم..با حالت رقص در حالی که باسن وسینه م رو تکون می دادم به طرفش رفتم.. با دست به پاهاش اشاره کرد..یعنی بنشینم رو پاهاش !!..چشمام گرد شد..بی توجه به خواسته ش چرخیدم و برگشتم وسط سالن.. نگاهش کردم..اخماش حسابی تو هم بود..نباید خراب می کردم..اگر عصبانی بشه همه چیز به هم می ریزه..باید کاری کنم مطیع بشه..مات بشه..نباید تحریکش کنم.. اهدي ياحبيبي شويه عزیزم کمی آرام باش عناديه وعليك انا لوحتعذبني با تو لجباز هستم اگر بخواهی عذابم دهی مية مية معاك كده لو مش حتسيبني صد بار صد بار با تو هستم اگر نخواهی رهایم کنی به طرفش رفتم..اخماش اروم اروم باز شد..جلوی پاهاش زانو زدم..سرمو کج کردم..همه ی موهام ریخت توی صورتم..سرمو تکون دادم..موهام توی هوا چرخ می خورد.. چند لحظه صبر کردم وقتی دیدم سرم گیج نمیره با حالت رقص از جام بلند شدم.. روی لباش لبخند بود.. لو ليله تسهر عشاني تطلب حناني اگر شبی به خاطرم بیدار بمانی و بخواهی مهربان باشم تلاقيني مستنيه مرا را منتظر می بینی عناديه وعليك انا لوحتعذبني با تو لجباز هستم اگر بخواهی عذابم دهی مية مية معاك كده لو مش حتسيبني صد بار صد بار با تو هستم اگر نخواهی رهایم کنی لو ليله تسهر عشاني تطلب حناني اگر شبی به خاطرم بیدار بمانی و بخواهی مهربان باشم دستمو دراز کردم..به صورتش کشیدم..چشماشو بست..انگشتمو با حالت خاصی کشیدم روی صورتش.. اهنگ تند شد..خواستم خودمو بکشم کنارکه دستمو گرفت.. زل زد توی چشمام.. تلاقيني مرا می بینی عناديه ديه ديه با تو لجباز هستم مية مية مية مية مية صدبار صدبار صدبار صدبار همون نگاه خاص که چیزی ازش سردر نمی اوردم..اروم دستمو ول کرد..چرخیدم و رفتم وسط..همونطورکه به کمرم تیک می دادم..اهنگ هم تموم شد..نفس نفس می زدم..حسابی گرمم شده بود.. از جاش بلند شد به طرفم اومد..هیچی نمی گفت..روی صورتم خم شد وخواست لبامو ببوسه که سرمو کشیدم عقب ولبخند زدم..باید براش فیلم بازی می کردم..با تعجب نگاهم کرد.. برای اینکه حواسش رو پرت کنم و شک نکنه گفتم :میشه با اهنگ ایرانی هم برقصم؟!.. کمی نگاهم کرد..می دونستم با این حرکات و لرزش ها وکشش ها توی رقص میخواد تحریک بشه..تا بهتر ولذت بخش تر به کارش برسه.. دستشو خونده بودم..ولی من اگر تحریکش می کنم فقط برای رسیدن به هدفمه نه بیشتر.. باید ادامه بدم.. لبخندش پررنگ تر شد.. --چرا که نه..شروع کن.. صدای اهنگ رو زیاد کرد..یه اهنگ ایرانی بود..ریتم خوبی داشت.. تنهام نزار، به بودن تو من خوشم یه چشم به ساعت، یه چشم به راهه تو تاریکیه شب امیدم به ماهه برگشت وروی تخت نشست..با حالت رقص رفتم کنار میز و براش شراب ریختم.. انگار امشب قصد نداره مست کنه..به خودش باشه سمتش هم نمیره.. با همون حالت رفتم جلو و لیوان رو دادم دستش..برگشتم وسط اتاق.. حریم چشاتو، به دنیا نمیدم به قلبت رجوع کن، واسه ی دلیلم دو تا چشم خستم، اگه سو ندارن دستامو باز کردم و شروع کردم به رقصیدن..حرکات موزون..سعی می کردم تا می تونم ناز و عشوه م رو زیاد کنم..هر کاری می کردم خوشش بیاد و اون شرابه کوفتی رو بخوره ولی لب نزد.. پس چرا نمی خوره؟.. لیوان رو گذاشت روی میزکنار تخت..همونطور که اروم می رقصیدم با تعجب نگاهش کردم.. دیگه حتی اشکی، ندارن ببارن هنوزم به بودات، امیدم رو بستم بون شکایت، غرورو شکستم تنهام نزار، بلای عشقم به بودن تو من خوشم، ای سرنوشتم از جاش بلند شد..به طرفم اومد..دستامو گرفت..خودش هم شروع کرد با من رقصیدن.. اروم و موزون..حرکاتش حرفه ای بود..منو هم با خودش همراه کرده بود.. با اینکه کار خاصی نمی کردم وفقط روبه روش ایستاده بودم و اروم تکون می خوردم ولی اون دستمو گرفته بود و منو می چرخوند.. تو خاطرات، این لحظه گاهی بیا باورم کن، هنوزم باهاتم چرا بد میارم، چی بوده گناهم هنوزم چشاتو، پناهم میدونم ولیکن میدونم، که تنها میمونم یک دور.. دورش چرخیدم و روبه روش ایستادم..روبه روی هم می رقصیدیم..نگاهش تو نگاه من خیره بود.. ولی رنگ نگاه من بی تفاوتی بود..سرپوشی بر نفرتم.. ولی رنگ نگاه اون یک چیز دیگه بود..انگار گرما داشت.. به چشمام نگاه کن، یه حس غریبی نمیدونم چرا با، این دلم رقیبی همه آرزوهام، شبیه سرابه دیگه دلی نمونده، ببین که کبابه برای دل من، دیگه نا نمونده دستشو دور کمرم حلقه کرده بود ومنو با خودش می چرخوند..روی لبهاش لبخند بود.. برای امشب..برای من..چه خواب هایی دیده که انقدر خوشحاله؟!.. خودش گفته بود یک شب رویایی !!..پس داره رویاییش می کنه.. هه..اره..رویایی میشه..اونم چه رویایی..تا صبح غرقت می کنه اقای پارسا شاهد.. غم بی وفایی، دلمو شکونده تنهام نزار، بلای عشقم به بودن تو من خوشم، ای سرنوشتم تو خاطرات، این لحظه گاهی اهنگ که تموم شد خیلی غیرمنتظره منو روی دستاش خم کرد و لبامو بوسید.. شاید فقط چند ثانیه طول کشید ولی قلب من اومد توی دهانم..شوکه شده بودم.. خودشو کشید کنار..با همون لبخند نگاهم می کرد.. ولی من نگاهم رنگ نفرت به خودش گرفت..مرتیکه ی عوضی.. دستمو گرفت..منو کشید سمت تخت.. ******* صدای موزیک انقدر بلند بود که اریا هم ان را از داخل اتاق به خوبی می شنید.. از زور عصبانیت سرخ شده بود..کلافه بود..به خود می لرزید. .با خشم دور خودش چرخید..نگاهش به میز شیشه ای افتاد..شیشه های مشروب به روی ان خودنمایی می کردند.. به طرف میز رفت..کمی نگاهشان کرد..با خشم بی سابقه ای همه ی انها را یکی یکی بر زمین کوبید..صدای شکسته شدن شیشه ها یکی پس از دیگری سکوت اتاق را می شکست.. سکوتی که تن ملایم اهنگ و صدای شکسته شدن گوش خراشه شیشه ها ان را بر هم می زد.. بلند داد زد..روی زمین زانو زد..سرش را در دست گرفت وفشرد.. نمی توانست به او فکر نکند..به خوبی می دانست بهار الان درچه حال است..حتی ذره ای برایش قابل درک نبود که بهار جلوی ان مرتیکه ی هوس باز برقصد.برایش ناز کند..عشوه بیاید.. چندبار خواست از اتاق خارج شود به همان اتاق برود و تا می تواند شاهد را به زیر مشت ولگد بگیرد ولی باز هم صدای الیا در سرش می پیچید که گفته بود.. (اگرشاهد ببینه شما و بهار اینجا هستید مطمئن باشید برای بهار خوب نمیشه..من شاهد رو می شناسم..از هیچ کاری ابا نداره..اگر جون بهار براتون ارزش داره جلوشو نگیرید..).. خودش را می کشید کنار..ولی باز هم طاقتش تمام می شد.. صدای موزیک انقدر زیاد بود که هیچ کدام از ندیمه ها صدای شکسته شدن شیشه ها را نشنیده بودند.. دستش را روی زمین گذاشت.. خواست بلند شود که سوزش بی نهایت بدی را در دستش احساس کرد.. تکه ی بزرگی از شیشه به کف دستش فرو رفته بود.. خون به شدت از ان جاری شد.. درد نداشت..سوزشش را دیگر حس نمی کرد..ولی قلبش..سوزشی که قلبش داشت وجودش را اتش می زد..می سوزاند..در اخر او را خاکستر می کرد.. نگاهش را به در دوخت..برایش سخت بود..خیلی خیلی سخت.. با لحنی گرفته..زمزمه کرد :بهارم.. سرش را بلند کرد :خدایا ..نذار انقدر زجر بکشم..این مدت بستم نبود؟..کمکمون کن..دارم داغون میشم.. قطره اشکی از گوشه ی چشمش چکید.. تکه ی شیشه را با یک حرکت از دستش در اورد..خونریزی داشت..یک ملحفه ی سفید روی مبل گوشه ی اتاق بود.. از جایش بلند شد..ان را برداشت وپاره کرد..محکم دور دستش پیچید.. ملحفه از خون اریا رنگین شد..نگاهش به ان بود ولی دیده ش تار شده بود.. قلبش با یاداوری بهارش می سوخت.. دیگر صدای اهنگ نمی امد..اریا منتظر خبری از جانب بهار بود.. وقتی خبری نشد از جایش بلند شد..باید کاری می کرد..دیگر طاقت نداشت.. وسط اتاق بود که صدای شلیک گلوله پی در پی در کل عمارت پیچید.. اریا بهت زده به در اتاق خیره شد..قلبش لرزید.. بی معطلی به طرف در دوید.. داد زد :بهــــــار..
تقریبا 1 هفته گذشته بود و من همچنان توی عمارت شاهد اسیر بودم.. توی این مدت الیا هر روز می اومد پیشم..طبق دستور شاهد باید اموزش های حرفه ایش رو شروع می کرد.. یک بار خواستم فرار کنم..اون شب شاهد توی عمارت نبود..وقتی از ندیمه پرسیدم فقط یک جمله گفت رفته مهمونی.. همش به این فکر می کردم که چطور سرخدمتکارا رو گرم کنم و یه راهی برای فرار پیدا کنم..ولی از شانس بدم توی سالن پایین اکثر خدمتکارها و ندیمه ها در رفت وامد بودند.. تا زمانی که شاهد توی عمارت نبود حق نداشتم پایین برم..زبیده در نبود شاهد زمامه همه چیزرو به دست می گرفت.. طول سالن رو طی می کرد..با وجود اون نمی تونستم برم پایین..همین که رفت اونطرف..پشتش به پله ها بود..تندتند پله ها رو طی کردم ولی همین که پام به سالن رسید صداش باعث وحشتم شد.. --کجا؟!.. حرکتی نکردم.. تقریبا با صدای بلندی گفت :با تو بودم..چرا از اتاقت اومدی بیرون؟!.. اروم به طرفش برگشتم..سعی کردم اروم باشم.. -می خواستم برم تو اشپزخونه..تشنه م بود.. مشکوک نگاهم کرد.. --می تونستی زنگ رو فشار بدی..خدمتکار برات می اورد.. -خب خسته شدم از بس توی اتاق موندم..خواستم یه ذره هوا بخورم..اشکالی داره؟.. با غیض گفت :لازم نکرده..برگرد توی اتاقت..میگم خدمتکار برات اب بیاره..زود باش.. دندونامو با حرص روی هم فشردم..جرات نمی کردم حرفی بزنم..می دونستم همه رو به شاهد گزارش میده..ترجیح دادم سکوت کنم.. بدون هیچ حرفی از پله ها رفتم بالا..در اتاق رو محکم به هم کوبیدم.. اه..لعنت به همتون.. رسما زندونی شده بودم.. حتی از یه زندونی هم وضعم بدتر بود.. ******* الیا وارد اتاق شد..مثل عادت همیشه م..گردنبند اریا رو بین انگشتام گرفته بودم و نگاهش می کردم.. الیا به طرفم اومد و کنارم نشست..نگاهش کردم..با لبخند زل زده بود به من.. -چی شده؟!.. --پاشو حاضر شو.. چشمام گرد شد.. --چی؟!.. با همون لبخند از جاش بلند شد وبه طرف کمد لباس ها رفت.. همونطور که دنبال لباس مناسبی می گشت گفت :شاهد می خواد به یکی از دیسکوهاش سر بزنه..دستور داده تو هم باهاش بری..درضمن قراره من هم باهات بیام..پس پاشو حاضر شو.. با شنیدن این حرفش لبخند بزرگی نشست روی لبهام..باورم نمی شد دارم از این عمارت کوفتی میرم بیرون..حتی اگر موقت هم باشه برای من ارزشش زیاد بود.. سریع از جام بلند شدم..هیچی نمی گفتم..ولی تو دلم غوغایی بود..هم خوشحال بودم هم ناراحت.. خوشحال به خاطر اینکه برای چند ساعت از این عمارت و ادماش دور میشم..ناراحت برای اینکه باید وجود شاهد رو در کنارم تحمل می کردم..ولی خیلی خوب بود که الیا هم باهامون میاد.. -برای چی می خوایم بریم دیسکو؟!..چرا من بیام؟!.. یه بلوز یقه بسته به رنگ زرشکی براق همراه یه شلوار جین مشکی که روی قسمت باسن و کنارش طرح های زیبایی داشت به طرفم گرفت.. --شاهد گفته که تو رو هم با خودمون ببریم تا با محیط اونجا اشنا بشی..به رقصیدن دخترها توی بار دقت کنی..طرز پذیراییشون ..کلا قانون اونجا رو بشناسی..که بعد خواستی بری اونجا مشکلی نباشه.. با شنیدن حرف هاش حالم گرفته شد..نشستم رو تخت.. هه..اقا می خواست منوبا خودش ببره تا کار یاد بگیرم..با محیط اونجا اشنا بشم و بعدش هم منو بفرسته تو یکی از دیسکوهاش تا برای مشتری هاش برقصم و جلوشون خم و راست بشم..پس تصمیمش قطعی بود؟!.. الیا نگاهم کرد..به طرفم اومد..کنارم نشست..دستش رو گذاشت رو شونه م..نگاه غم زده م رو دوختم توی چشماش.. --بهار قوی باش..ضعف نشون نده..تو چه بخوای چه نخوای زیر دسته شاهدی..پس محکم وایسا..مطمئن باش شاهد ادم خیلی بدی نیست..اگر به حرف هاش گوش کنی و باهاش راه بیای..کاری باهات نداره.. در سکوت زل زده بودم به الیا..مثلا داشت دلداریم می داد..ولی این چیزها تو گوش من فرو نمی رفت.. دوست داشتم ازاد باشم..به دور از شاهد و ادم های این عمارت..برگردم کشور خودم..دلم برای خاک وطنم..خونه مون..مادرم..اریا..برای همه تنگ شده بود.. از اریا بی خبر بودم..کیارش گفت اونو کشته ولی حتی بهم فرصت نداد از این موضوع مطمئن بشم.. دوست داشتم الان ایران بودم و می رفتم پیش مادرم..سرمو میذاشتم رو سنگه سرد قبرش و تا می تونستم ضجه می زدم ..ازش کمک می خواستم..باهاش درد ودل می کردم.. من اینها رو می خوام..نه اینکه تو چنگال شاهد اسیر باشم..مثل عروسک براش برقصم..تو دیسکو برقصم و پذیرایی کنم.. من می خواستم ازاد باشم..این حق من بود..ازادی حق من بود.. قطره اشکی که گوشه ی چشمم نشسته بود رو با نوک انگشتم پاک کردم..ولی هنوز خیلی راه مونده که به ازادی برسم..باید صبر می کردم.. اگر بی گدار به اب بزنم معلوم نیست بعدش چی میشه.. لباسم رو عوض کردم..یه شال حریر به رنگ مشکی که رگه های زرشکی هم توش داشت انداختم رو سرم.. فقط تونستم همین رو از تو کمد پیدا کنم..باز از هیچی بهتربود.. همراه الیا از اتاق خارج شدم..همین که پامو از عمارت گذاشتم بیرون سرجام ایستادم.. چشمامو بستم..یه نفس عمیق کشیدم.. نه..با اینکه خارج از عمارت بودم.. ولی بوی ازادی رو حس نمی کردم.. هنوزم اسیرم.. شاهد جلو نشسته بود..راننده در عقب رو نگه داشت..من و الیا هم سوار شدیم..الیا به شاهد سلام کرد ولی من هیچی نگفتم.. ماشین حرکت کرد..نگاهم به خیابون های دبی بود ولی انگار هیچی نمی دیدم ..فکرم مشغول بود..از اینده واهمه داشتم..نمی دونستم چی در انتظارمه..همین بی خبری ها و تشویش ها باعث می شد دلشوره ی عجیبی بگیرم..هراس داشتم.. ماشین کناری توقف کرد..راننده از ماشین پیاده شد..اول در رو برای شاهد باز کرد..با ژست خاصی از ماشین پیاده شد.. راننده در طرف من رو باز کرد..همراه الیا پیاده شدیم..الیا سمت چپ و من سمت راست شاهد ایستاده بودم.. نگاهم روی تابلوی بزرگ بالای دیسکو ثابت موند..(دیسکو الماس).. یه ساختمون بلند با نمایی تمام شیشه..که با انعکاس نور چراغ های خیابون واقعا چون الماس می درخشید.. دو تا نگهبان هیکلی و چهارشونه دو طرف در ایستاده بودند..همین که نگاهشون به شاهد افتاد تعظیم کردند و با احترام در رو برامون باز کردند .. وارد یه سالنی مستطیل شکل شدیم..نور کمی داشت..راهرو توسط یک دیوار شیشه ای از سالن جدا می شد.. صدای موزیک با تن صدای کمی به گوش می رسید.. هر چی جلوتر می رفتیم..صدا هم رفته رفته بیشتر می شد..یه اهنگ ایرانی بود.. شاهد جلو می رفت..من و الیا هم پشت سرش بودیم.. صدای الیا رو کنار گوشم شنیدم.. --اینجا هم اهنگ عربی خونده میشه هم ایرانی وهم غربی..تو هر سبکی ..باید بتونی با همه شون برقصی..رمز موفقیتت اینه که بتونی مشتری ها رو جلب کنی..در اون صورت تعداد بیشتر میشه و این به نفع شاهده..اونجوری ازت راضی می مونه و تو هم این وسط سود می کنی.. پوزخند زدم..هه..سود!!..می خوام صدسال همچین سودی نصیبم نشه..حالم از خودش ودیسکو و عمارتش بهم می خوره.. خواننده و رقاصه ها سمت چپ بودند..صدای موزیک گوش فلک رو کر می کرد.. النا :اون دوتا رقاصه که روی سن هستن لباس مشکیه ایرانیه..قرمزه هم هندی..خودم تعلیمشون دادم.. بهشون نگاه کردم..دختری که لباس مشکی مخصوص رقص تنش بود کاملا از چهره ش مشخص بود که ایرانیه..اون یکی هم کمی سبزه تر بود لباس قرمز به تن داشت ولی طرح هر دو لباس شبیه به هم بود.. شاهد رفت بالای سالن..ما هم دنبالش رفتیم.. الیا :شاهد همیشه جایگاه خاصی اینجا داره..چون دیسکو متعلق به اونه از خدمه گرفته تا رقاصه ها و خواننده ها بهش احترام میذارن.. دستمو گرفت و گفت :بیا بریم اونطرف.. شاهد پشت میزی نشست ..به 1 ثانیه نکشید که جلوش پر از شیشه های مشروب ونوشیدنی شد.. همراه الیا رفتیم اون طرف..درست روبه روی شاهد..پشت میزی نشستیم..نگاهم رو به اطراف چرخوندم.. 4 تا مرد پشت میز سمت چپمون نشسته بودند.. لباساشون معمولی بود..یعنی لباس عربی تنشون نبود.. 3 تا زن با موهای رنگ کرده اینطرف نشسته بودند..سیگار می کشیدند و مشروب میخوردند..با لبخند پر از عشوه ای به اون 4 تا مرد خیره شده بودن.. سمت راستمون یه مرد هیکلی که لباس سفید عربی به تن داشت نشسته بود وبا لبخند بزرگی زل زده بود به رقاصه ها.. داشت کیف می کرد خاک بر سر..دستاشو برد بالا و یه چیزایی به عربی گفت..اون دختری که هندی بود نگاهش کرد ولبخند پر از عشوه ای تحویلش داد..اینم تند تند کلمات عربی به کار می برد.. الیا :اسم اون دختر که رو سن می رقصه ..همون که ایرانیه..المیراست..دختر خوبیه..کارش که تموم شد تورو باهاش اشنا می کنم..این یارو هم عربه ..مثلا داره قربون صدقه ی دخترا میره.. زیر لب با غیض گفتم :بره زیر گل الهی..مرتیکه ی اشغال.. الیا با لبخند نگاهم کرد.. باورم نمی شد اومدم یه همچین جایی..دیسکوی شیک و بزرگی بود..توی دیوارها وسقفش همه اینه کارشده بود..نور های رنگی از سقف به داخل اینه ها می افتاد و از انعکاسشون به داخل سالن ترکیب جالبی به وجود اومده بود.. موزیک ایرانی بود..سرم داشت می ترکید..چرا انقدر صداش بلنده؟..اه.. یکی از خدمتکارها برامون نوشیدنی اورد..الیا رو بهش یه چیزایی به عربی گفت.. بعد از رفتن خدمتکار گفت :بهش گفتم برای تو ابمیوه بیاره..می دونم که اهل مشروب نیستی.. با لبخند نگاهش کردم..برای خودش مشروب ریخت .. بعد از چند دقیقه همون خدمتکار اومد و یه لیوان بزرگ ابمیوه رو گذاشت جلوم و رفت.. گلوم خشک شده بود ولی دهان نزدم.. سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم.. سرمو بلند کردم.. شاهد زل زده بود به من.. وقتی نگاهش کردم لبخند کجی تحویلم داد..تیز و دقیق نگاهم میکرد.. اخم کردم ونگاهم رو از روش برداشتم..ولی هنوز نگاهش به طرف من بود.. عصبی شده بودم..چه مرگشه؟!..باز چه خواب هایی برام دیده؟!.. الیا :المیرا با خانواده ش اومده بود دبی..از جلوی همون فرودگاه دزدیدنش..اینجا اینکار خیلی اتفاق میافته..یه امر عادی شده..المیرا رو فروختن به شیخ..شاهد هم اونو خرید..اینجا اگر یه شخص بیگانه حالا چه ایرانی و چه از هر کشور دیگه ای بخواد پی گیر دزدیده شدن دخترش بشه اولین چیزی که براش وجود داره خطر دیپورت شدنش از دبی هست..حکومت دبی از شهروندانه خودش حمایت می کنه..به هیچ وجه نمیاد از یه بیگانه تبعیت کنه..قانون اینجا فرق می کنه.. با تعجب نگاهش می کردم..باورم نمی شد..این دیگه چه جورشه؟!.. الیا :مثل اینکه شاهد باهات کار داره.. سرمو برگردوندم و نگاهش کردم..با دستش بهم اشاره کرد برم پیشش.. --برو..ببین چکارت داره .. اروم از جام بلند شدم..به طرفش رفتم..صندلی رو به روش رو کشیدم عقب و نشستم..بدون هیچ حرفی زل زدم بهش.. همون لبخنده مسخره روی لباش بود..داشتم از دستش حرص می خوردم.. دستاشو گذاشت رو میز و کمی به جلو خم شد.. با لحن خاص ولی جدی گفت :خوب به ادمایی که میان توی این دیسکو ومیرن نگاه کن..به رقاصه ها..به خواننده..به خدمه و سبک پذیراییشون..باید همه ی اینها رو به حافظه ت بسپاری.. به پشتی صندلیش تکیه داد..دوست داشتم سرش داد بزنم نمی خوام..من این کارو نمی کنم.. ولی اون ازم زهرچشم گرفته بود..هنوز هم وقتی یاد اون شب لعنتی و کاری که می خواست باهام بکنه می افتم ترس و وحشت وجودمو پر می کنه..نباید تحریکش می کردم..باید خودمو کنترل کنم.. -باشه..من حرفی ندارم.. نگاه دقیقی به من انداخت..ولی من بی تفاوت روی صندلی نشسته بودم و در همون حال خیره شده بودم توی چشماش.. بذار ببینه..بذار بی تفاوتی وخونسردی رو توی چشمام ببینه..بفهمه که رو حرفم هستم..بذار خام بشه..پیش خودش به یقین برسه که کارم تمومه.. ولی من تازه داشتم شروع می کردم.. --خوبه..بهتره همین طور سرت به کار خودت باشه..با من لجبازی نکن که خودت می دونی عاقبتش چی میشه.. سکوت کردم..اره می دونستم..اینکه اون یه وحشیه واگر بخوام کاری کنم مثل یه شیروحشی بهم حمله می کنه..انسانیت در این مرد وجود نداشت.. چشمامو ریز کردم وناغافل پرسیدم :شما ایرانی هستید؟!.. اروم اروم چشماش گرد شد..تعجب رو توی نگاهش می خوندم.. ولی نقاب خونسردی به چهره ش زده بود.. سرد گفت :به تو ربطی نداره.. -چرا؟!..منم یه ایرانی هستم..شأن و شخصیتتون رو میاره پایین؟!.. لحنم توهین امیز نبود..برعکس اروم باهاش حرف می زدم..طوری که تحریک نشه.. می خواستم حرفامو بزنم..خودمو خالی کنم..دیگه داشتم دق می کردم.. نگاهشو دوخت توی چشمامو گفت :اینکه یه ایرانی هستم یا نه به کسی ربط نداره..نه به تو نه به هر کس دیگه..بهتره ادامه ندی.. سرسختانه ..با لحن اروم ولی کوبنده ای گفتم :می دونم که ایرانی هستید..می دونم که میخواین ایرانی بودنتون رو به رخ عرب ها بکشید..ولی راهش رو بلد نیستین..می خواین با شهرت و ثروت این رو نشون بدین ولی نمی دونید که ایرانی بودن یه افتخاره..باید جوری نشونش بدید که پشتش غیرت باشه..شرف وابرو باشه..قصد توهین به شما رو ندارم..ولی به ایرانی بودنتون افتخار کنید..نذارید عرب ها به پول وثروتتون افتخار کنند.. نمی دونم چرا اینارو بهش می گفتم..ولی وقتی بهم گفت به تو ربطی نداره حس کردم از اینکه یه ایرانیه ناراحته.. بی احساسی رو کامل توی کلامش حس می کردم.. حرف هایی که زده بودم ناخداگاه به روی زبونم جاری شده بود..ولی باید می گفتم..بذار بفهمه من با بقیه ی دخترهایی که زیر دستشه فرق می کنم. .اونا میان و درگیر تجملات و زرق وبرق اینجا میشن..ولی من به ایرانی بودنم افتخار می کنم و خودمو گم نمی کنم.. هنوز هم دلم پر می کشه واسه وطنم.. نگاهش مبهوت بود..دهانش باز مونده بود..ولی حالت صورتش هنوز هم سرد وخشک بود.. بی توجه بهش از جام بلند شدم.. خواستم برم ولی دوباره برگشتم وزل زدم تو چشمای خاکستریش..گفتم :من حتی حاضر نیستم ذره ای..از خاک وطنم رو در اختیار این عرب های نامرد و پست بذارم..هویت دارم..اگر بمیرم هم یه ایرانیم..اگر زیر دستشون هم بیافتم بازم بهم میگن دختره ایرانی..از خودشون بپرس..به جای اسمم میگن این دختره ایرانیه..اگر ناپاک هم باشم بازم برای خودم ارزش دارم..افتخاره یه ایرانی غیرت و شرفشه..برای همین ازش مواظبت می کنم..از حیثیتم..شرفم..در برابره مرد ها و شیخ های بی غیرته عرب مواظبت می کنم..اگر خدایی نکرده روزی هم حیثیتمو از دست بدم..بازم یه ایرانی می مونم..این به ریشه ست..توی خون من هست..هیچ وقت از بین نمیره..پس می بینید که چیزی رو از دست نمیدم.. دیگه چشماش داشت از کاسه می زد بیرون.. نگاهمو ازش گرفتم و رفتم سر میز پیش الیا نشستم.. راحت شده بودم..خودمو خالی کرده بودم.. در کمال خونسردی حرفامو بهش زدم..نه برای اینکه به خودش بیاد..نه..اصلا برام مهم نبود.. اون توی محیط اینجا و بین این ادما بزرگ شده..پس باید مثل اینها رفتار کنه.. ولی حرف های من فقط از دل خودم بود..برای خودم..برای ارامشم..برای اینکه بهش بفهمونم من درگیر زرق وبرق اینجا نشدم.. بهش بفهمونم که من بهارم.. در لفافه متوجه بشه که هنوزم تسلیم نشدم.. اون شب نزدیک به 3 ساعت توی دیسکو بودیم..اخر شب با المیرا هم اشنا شدم..دختر زیبایی بود..پوست گندمی..چشمان مشکی..موهای مشکی وبلند چهره ی شرقیش رو به خوبی نشون می داد.. راننده جلوی عمارت توقف کرد..در طرف شاهد رو باز کرد ..بعد از شاهد من و الیا هم پیاده شدیم.. راننده ماشین رو برد..الیا به طرف عمارت رفت..من هم داشتم پشت سرش می رفتم که یک دفعه دستم کشیده شد.. با تعجب برگشتم و نگاهش کردم..شاهد بازوم رو تو دست گرفته بود..اروم دستمو کشیدم جلو تا ولم کنه ولی محکم بازوم رو چسبیده بود.. با التماس به الیا نگاه کردم..نیم نگاهی به من وشاهد انداخت..بعد هم با ناراحتی سرشو انداخت پایین و رفت تو عمارت.. من وشاهد تنها بیرون ایستاده بودیم..دستمو کشید..باز دوباره همون ترس لعنتی نشست تو دلم.. رفت زیر یکی از درخت ها..بازومو ول کرد..درد گرفته بود.. داشتم ماساژش می دادم که با لحن مسخره ای که حرص هم چاشنیش کرده بود گفت :امشب خیلی خوب شعار می دادی گربه کوچولو..نه..خوبه..علاوه بر چنگ انداختن و وحشی بازی شعار دادن رو هم خیلی خوب بلدی.. به طرفم اومد ..یه قدم رفتم عقب.. انگشت اشاره ش رو گرفت جلوم وگفت :دیگه حق نداری جلوی من از این چرت وپرت ها بگی..اره..من ذاتا یک ایرانیم..انکارش هم نکردم..ولی این چیزی نیست که بخوام بهش افتخارکنم..این حرفات رو هم بذار در کوزه ابشو بخور..فقط پول...شهرت..ایناست که برای من مهمه..اینهایی که تو گفتی همه ش باد هواست..یه مشت حرفه بی پایه و اساسه.. مسخره تر ادامه داد :هه..دختره ایرانی!!.. خونم به جوش اومده بود..می دونستم پسته..ولی نه تا این حد که به رگ و ریشه ی خودش هم توهین کنه.. نتونستم خودمو کنترل کنم.. تقریبا با صدای بلندی گفتم :اقای به ظاهرمحترم من که به شما توهین نکردم..حق ندارید این ها رو بگید..شما اگر ذره ای به خودتون اهمیت می دادید می نشستید فکر می کردید که این عرب های طماع و پولدار که همه چیز رو تو لذت و خوش گذرونی می بینند به شما به عنوان یک انسانه معقول ومتشخص نگاه می کنند یا یک بانک سیار که تندتند جیباشون رو پر می کنه؟!. .بله اقا..جیب شما افتخار نمیاره..تمامش پول ومنفعته برای عرب ها..دخترهای هموطنت رو از شیخ های عرب میخری؟!..اینه افتخارت؟!..هه..تو دخترای ایرانی رو نمیخری..داری به خودت خیانت می کنی..اسم این تجارت نیست..بهتره اینو بدونی..که من به تک تکه حرف هام ایمان دارم.. کوبنده ادامه دادم :من امتحانمو پس دادم..بدجور هم پس دادم..از بچگیم سختی کشیدم..روز خوش تو زندگیم نداشتم..تا می اومدم خوشبختی رو حس کنم یه در پر از مشکلات اماده بود تا به روم باز بشه..ولی می دونی چرا تا الان نشکستم؟..چون به اون خدایی که اون بالاست ایمان داشتم..چون تو مشکلات دستمو گرفت..کمکم کرد..همیشه تا تونستم ایمانمو قوی کردم..درسته بد میارم ولی این مشکلات باعث میشه محکم تر بشم.. همیشه گفتم شاید سرنوشتم این بوده..همه که گذشته و اینده شون رویایی نیست..منم تافته ی جدا بافته نیستم.. حالا هم به شما اجازه نمیدم به ارزش ها وباورهای من توهین کنید.. با خشم توی چشمای هم خیره شده بودیم.. با یک خیز به طرفم اومد وبازومو تو چنگ گرفت.. با خشونت تکونم داد .. سرم داد زد : خدا؟!..هه..به خدا ایمان داری؟!..میگی کمکت می کنه؟!..میگی در برابر مشکلات نجاتت میده؟!.. بلندتر داد زد :اره؟؟؟؟..خیلی خب..پس به اون خدات بگو بیاد و تورو از دست من نجات بده..تو الان اسیره منی..پس منم یه مشکلم تو زندگیت..می خوام ببینم خدا چطوری می خواد نجاتت بده؟!..بذار ببینم حرفات شعاره یا حقیقت؟!..خیلی دوست دارم با چشمای خودم ببینم .. مات و مبهوت نگاهش می کردم..خدایا چی می شنوم؟..این چه حرفیه که می زنه؟.. من که توقع معجزه از درگاهت رو ندارم..فقط باورت دارم..بهت ایمان دارم.. دلیل نمیشه که در همه حال همون کاری رو بکنی که به نفعه منه..این ادم چی داره میگه ؟!.. فقط نگاهش کردم..سخت وجدی..پر از نفرت..همین نگاه بیانگر خیلی حرف ها بود..حرف هایی که حتی زبان هم از گفتنش قاصر بود.. زیر لب غرید :توی چنگال من اسیری دختر جون..راه نجاتی نداری..پس انقدر خدا و ایمانت رو به رخم نکش..فهمیدی؟؟.. منو کشید تو بغلش..تابه خودم بیام چونه م رو گرفت تو دستشو لباشو گذاشت رو لبام.. دستامو گذاشتم رو سینه ش وهلش دادم ولی محکم منو گرفته بود.. ولم نمی کرد.. با خشونت خاصی لبام رو می بوسید..انقدر محکم که دردم گرفته بود..تقلاهای من بی فایده بود..اون کار خودش رو می کرد.. بعد از چند لحظه لبامو ول کرد و کشید کنار..قلبم تندتند می زد.. ازش متنفر بودم..نفرت توی چشمام رو بیشتر کردم و زل زدم تو چشمای به خون نشسته ش.. با حرص گفت :یادت بمونه که کی هستی واینجا چکار می کنی..دور بر ندار.. دستمو کشید ومنو دنبال خودش برد تو عمارت..هیچ کس تو سالن نبود..با قدم های بلند به طرف پله ها رفت..من رو هم دنبال خودش می کشید.. رفتیم بالا..منو برد سمت اتاقم..درو باز کرد..پرتم کرد تو.. توی درگاه در ایستاد و گفت :دیگه حق نداری از عمارت خارج بشی ..تا وقتی که دستور ندادم اینجا می مونی.. خواست بره بیرون که با لحن برنده و جدی گفتم : اقای پارسا شاهد..من خودم قبول کردم که تو دست شما گرفتار شدم..خودم قبول دارم که اینجا مثل یه زندونی هستم..راه فراری ندارم..ولی حتی اینها و غروره شما هم نمی تونه ذره ای از ایمان و باورهای من کم کنه..همه ی حرف هایی که زدم به همه شون اعتقاد خاصی دارم..به تک تکه حرف هام.. هیچ کدوم شعار نبود..شما هم اینو به خاطر بسپارید که من خودمو می سپارم به تقدیر..ولی تسلیم نمیشم.. نگاه تندی بهم انداخت و از اتاق بیرون رفت..در رو محکم به هم کوبید.. همین که رفت اروم اروم رفتم عقب و روی تخت نشستم.. دیگه خسته شدم.. پس کی راحت میشم؟!.. کی خلاص میشم؟!.. ******* بالاخره این 2 هفته هم طی شد..توی این مدت فقط 2 بار شاهد رو دیده بودم..که هر 2 بار هم یک جوری از نگاهش فرار می کردم..دوست نداشتم دوباره باهاش تنها باشم..ادم فرصت طلبی بود.. شب قبل از مهمونی توی اتاقم بودم که اینبار هم زبیده به اتاقم اومد تا پیغام شاهد رو به گوشم برسونه.. زبیده :اقا دستور دادند که فردا به بهترین شکل ممکن خودت رو اماده کنی..به طوری که دهان همه باز بمونه..برای مهمون ها می رقصی..و خیلی کارهای دیگه که خود ایشون شخصا فرداشب بهت میگن.. بعد هم رفت بیرون.. اینم شده پیک شاهد..هر دفعه یه پیغام از جانبه رییسش میاره.. اه..مردشورتون رو ببرن.. حالا فرداشب رو چکار کنم؟!.. رقص!..پذیرایی!..شاهد!.. وای خدا جون اخر شب!.. باید یه فکر اساسی بکنم.. اینجوری نمیشه.. صبح که ازخواب بیدار شدم تصمیم گرفتم نقشه م رو با الیا در میون بذارم..امیدوار بودم کمکم کنه..این هم خودش یه ریسک بود ولی می ارزید..یا گرفتار میشم و شاهد کار خودشو می کنه..یا شانس باهام یاره و می تونم فرار کنم..اینکه بخوام دست روی دست بذارم کاری از پیش نمی برم.. عصر الیا به اتاقم اومد..خودم خواسته بودم اون اماده م بکنه.. مشغول درست کردن موهام بود .. از تو اینه نگاهمو دوختم بهش و گفتم :الیا..کمکم می کنی؟!.. دستش رو موهام خشک شد..سرشو بلند کرد و ازتو اینه نگاهم کرد.. --منظورت چیه؟!.. -می خوام فرار کنم!!.. چشماش از زور تعجب گرد شد.. بهت زده گفت :چی؟!..دختر زده به سرت؟!.. ولی من جدی بودم.. -نه..می خوام ریسکش رو به جون بخرم..می خوام برای یه بار هم که شده شانسمو امتحان کنم..نمی خوام امشب شاهد .. ادامه ندادم..بغض کرده بودم..الیا نفسش رو فوت کرد ..چند لحظه نگاهم کرد.. --می خوای چکار کنم؟!.. لبخند بزرگی روی لب هام نشست.. -هیچی فقط اخر شب که شد ومهمونا رفتن یه جوری توی مشروب شاهد داروی خواب اور بریز..وقتی تو اتاقش هستم خواب میره من هم می تونم فرار کنم.. --چی داری میگی؟!..فکر کردی اگر اون بخوابه تو می تونی به راحتی فرار کنی؟!.. -اره..چون تو نگهبان ها و خدمه ها رو هم خواب می کنی!!.. تعجبش بیشتر شد..با دهان باز نگاهم کرد.. ادامه دادم :تعجب کردی؟!..خب کاری نداره..تو شربت یا غذاشون دارو بریز بده بخورن.. -- مگه میشه؟!..من دست تنها تو غذای این همه ادم دارو بریزم؟!..امکانش 1 درصد هم نیست.. با التماس زل زدم توی چشماش و گفتم :توروخدا کمکم کن الیا..یه کاریش بکن..دیگه راهی برام نمونده..حاضرم هر کاری بکنم ولی نذارم دست شاهد بهم برسه.. نگاهشو دوخت به موهام..همین طور که گیره ها رو محکم می کرد گفت :خیلی خب..یه کاریش می کنم ولی قول نمیدم که همه چیز همونجوری بشه که تو می خوای.. با شوق و ذوق از رو صندلی بلند شدم و گونه ش رو بوسیدم.. --ممنونم الیا ..خیلی خوبی..جبران می کنم.. خندید وگفت :دختر تو فرار کنی دیگه کجا منو می بینی که بخوای جبران کنی؟!.. -اگر هم نتونستم جبران کنم تا اخر عمرم بهت مدیون می مونم .. شونه م رو گرفت ومنو نشوند رو صندلی.. با لحن گرفته ای گفت :نمی خواد به فکر جبران باشی..تو به گردنم دینی نداری..کمکت می کنم چون به خودم بدهکارم..شاید با این کارم یه کم از عذاب وجدانم کم بشه.. سکوت کردم .. اون هم مشغول کارش شد.. پشت چشمام سایه ی ابی ملایم زده بود..لبام رو گفته بودم سرخ نکنه..انقدر بهش اصرار کردم تا اینکه ارایشم رو مات انجام داد.. یه لباس به رنگ فیروزه ای که نوارهای ابی روشن پر از پولک وسنگ های ابی به دور کمرش دوخته شده بود..ریشه هایی به رنگ لباس دور کمر وجلوی سینه کار شده بود..لباسم هم شبیه به لباسه رقاصه ها بود هم لباس مهمونی.. الیا می دونست من لختی نمی پوشم..برای همین این لباس رو برام تهیه کرده بود..قسمت شونه ش باز بود ولی یقه داشت..جلوی لباس هم بسته بود ولی از جنس لباس نبود..از حریر یه کم ضخیم تر بود..دامن بلند ..درست شبیه به همون لباسی که اون شب جلوی شاهد پوشیده بودم ..این هم وقتی می چرخیدم مثل چتر باز می شد ودورمو می گرفت.. از رنگ وطرح لباس خوشم اومده بود ولی وقتی یاد این می افتادم که باید با این لباس جلوی عرب های پست و نامرد برقصم و اونها هم به هیکلم خیره بشن قلبم تیر می کشید..حتی با این فکر دست و پام سست می شد..رعشه به اندامم می افتاد..برام سخت بود..خیلی خیلی سخت.. ولی با این حال باز هم باید تحمل کنم..اگر نقشه م عملی بشه می تونم فرار کنم..وگرنه باید یه عمر ذلت و بدبختی توی این عمارت یا توی دیسکوی شاهد رو به جون بخرم.. بعد از اتمام کار الیا از اتاق بیرون رفت..دستی به گردنم کشیدم..گردنبند اریا رو توی دستم گرفتم.. هر وقت لمسش می کردم یه حس خاصی بهم دست می داد..دلتنگی..اره..این همون حسی بود که با لمس گردنبند بهم دست می داد..دلتنگش بودم.. در اتاق باز شد..از جام بلند شدم..شاهد بود..اومد تو و در رو بست..از همون جلوی در یه نگاه به سرتاپام انداخت..یه تای ابروش رو داد بالا و اومد جلو.. --خوبه..لباست زیباست ولی زیادی بسته ست.. پوزخند زد وگفت :توش خفه نمیشی؟..قسمت شکم و بالای سینه باید باز باشه اما توی این لباس همه حریر کار شده.. جدی نگاهش کردم وگفتم :ولی من از این لباس خوشم اومده..به نظرم خیلی هم مناسبه.. مسخره خندید وگفت :نظر تو؟!..هه..مهم نیست..خوب گوش کن ببین چی میگم.. لحنش جدی شد.. -- نقابت رو می زنی..تا موزیک پخش نشده حق پایین اومدن از پله ها رو نداری..همون بالا می ایستی..به محض اینکه موزیک پخش شد خرامان خرامان از پله ها میای پایین..اگر حالتت با رقص باشه خیلی بهتره..به طوری که همه ی نگاه ها به طرفت خیره بشن.. تا پایان مهمونی نقابت رو بر نمی داری..هر کس حتی شیخ ها هم اصرار کردن اینکارو نمی کنی..فقط باید من بهت اشاره کنم..در اون صورت باید نقابت رو برداری..اگر ایرادی توی رقصت ببینم..بعد از اینکه کارم روباهات انجام دادم بی برو برگرد می فرسمتت پیش شیخ..پس حواستو خوب جمع می کنی..فهمیدی؟.. با دقت به حرفه اش گوش می دادم..به اینکه پست بود شک نداشتم.. با اینکه می دونستم باید امشب چکار کنم باز هم با شنیدن حرف هاش خونم به جوش اومده بود..خیلی خودمو کنترل کردم که چیزی نگم.. نباید امشب رو خراب می کردم..فقط همین امشب بود..دیگه تموم می شد.. زیر لب گفتم :بله فهمیدم.. چند لحظه زل زد توی چشمام.. با لحن خاصی گفت :اخر شب باهات خیلی کار دارم..بهتره از الان خودت رو برای اون موقع اماده کنی.. با این حرفش قهقهه ی بلندی سر داد..در همون حال به طرف در رفت.. دستش روی دستگیره بود که برگشت وگفت :فراموش نکن چی بهت گفتم..مو به مو کارهایی که گفتم رو انجام میدی..موقعش که شد ندیمه میاد سراغت.. بعد هم از اتاق بیرون رفت .. خودمو روی صندلی پرت کردم..خیلی عوضی بود.. دستامو با حرص مشت کرده بودم .. ناخن هامو به کف دستم فشار می دادم.. بالاخره امشب تموم میشه.. یه اخر شبی نشونت بدم حض کنی.. مرتیکه ی هوس باز.. درست سر موقع ندیمه اومد دنبالم..استرس داشتم ..لرزش نا محسوسی سرتاپامو فرا گرفته بود.. ندیمه از پله ها پایین رفت..من هم باید هر وقت موزیک پخش می شد می رفتم.. گره ی نقابم رو محکم کردم..دستام یخ بسته بود..قلبم تندتند خودش رو به دیواره ی سینه م می کوبید.. باز هم بازی..درست مثل یه عروسک کوکی.. خدایا..پس این بازی کی تموم میشه؟!.. صدای بلند موزیک بلند شد..صداش خیلی زیاد بود.. شال حریر رو توی دستم فشردم..اوردمش بالا .. روی صورتمو پوشوندم..قدم اول رو برداشتم..باحالت رقص می رفتم پایین..پله ها رو تند تند طی می کردم.. پامو که کف سالن گذاشتم خواننده شروع به خوندن کرد..به بدنم موج می دادم و درهمون حال که شال رو روی صورتم گرفته بودم به کمرمو می لرزوندم..با یه حرکت شال رو انداختم کنار و همونطور که تیک ها رو رعایت می کردم رفتم وسط.. چرخیدم..ایستادم..کمروباسنم رو لرزوندم.. یه نگاه به اطرافم انداختم..دور تا دور سالن جمعیت جمع شده بودند..یک سری با لباس عربی و یه سری هم کت و شلوار به تن داشتند.. همه شون میخ من شده بودند..با نفرت لبامو جمع کردم.. دستمو بردم زیر موهامو تو همون حال به کمرم موج دادم..با حالت خاصی دستمو اوردم پایین.. یه مرد که عینک بزرگی به چشم داشت..دستشو کرده بود تو جیبش وبا لبخند بدی نگاهم می کرد..ریش بلندی داشت..موهای جوگندمی که صاف همه رو داده بود بالا..از لبخندش بدم اومد..بدجور نگاهم می کرد..صورتش سرخ شده بود..از بس مشروب خورده..هه..عوضیا.. روی نوک پا ایستادم و کمرمو لرزوندم..حالا نوبت سینه م بود..بهش لرزش دادم..ریشه های روی سینه م لرزش اون ها رو نشون می داد.. چرخیدم..در همون حال اطرافمو زیر نظر داشتم..به علاوه ی اون مرد عینکی 2 نفر دیگه هم با لبخند زشتی زل زده بودند به کمر و سینه هام..کثافت ها.. بغضم گرفته بود..توی چشمام اشک حلقه بست.. نگاهم به شاهد افتاد..با خشم به من خیره شده بود..چشم وابرو اومد..منظورشو فهمیدم..داشتم خراب می کردم.. بغضمو قورت دادم..باید تحمل کنم..ولی دارم میمیرم..کمرمو لرزوندم و رفتم طرف جمعیت..همونطور که دستامو باز کرده بودم و بهش موج می دادم..کمرمو هم می لرزوندم.. از جلوی تک تکشون رد شدم..هر کدوم یه چیزی به عربی می گفتند.. نفسم بند اومده بود..به خاطر بغضم بود..داشت خفه م می کرد..همونطور که می چرخیدم دیدم همون مرد عینکی رفت طرف شاهد و توی گوشش یه چیزی گفت.. سعی می کردم با ریتم اهنگ برقصم ولی در اون حال نگاهم به اون دوتا بود.. شاهد لبخند بزرگی تحویل مرد داد وسرشو تکون داد..نمی دونم چرا ولی یه ترس مبهمی نشست توی دلم.. با حالت خاصی رفتم وسط سالن ..به کمرم پیچ و تاب دادم..سرمو کج کردم..در همون حال شونه م رو می لرزوندم.. دیگه توانم تموم شده بود..احساس می کردم عمارت و اون لوستر بزرگ که از سقف عمارت اویزون بود داره دور سرم می چرخه.. با تموم شدن اهنگ همه شون برام دست زدند..به عربی یه چیزایی گفتند.. به شاهد نگاه کردم..اشاره کرد برم بالا..از خدام بود هرچه زودتر از تیررس نگاهشون دور بشم..به طرف پله ها دویدم و رفتم بالا.. همین که پامو گذاشتم توی اتاقم زدم زیر گریه..تندتند اشکامو پاک می کردم..نباید اتو دست شاهد بدم.. خدایا ذلت وخاری تا به کی؟..دیگه بریدم.. ندیمه اومد تو اتاق..اشکامو پاک کردم.. ظرف غذامو گذاشت جلوم و گفت : اقا گفتند تا هر وقت دستور ندادند از اتاق بیرون نیای.. بعد هم از اتاق رفت بیرون.. داد زدم :مردشور همتون رو ببره..ادمای رذل ونامرد.. با خشم زدم زیر سینی غذا..محتویاتش همه ریخت کف اتاق.. به هق هق افتاده بودم.. بعد از چند دقیقه از جام بلند شدم و رفتم جلوی اینه..نقابم رو باز کردم..با دستمال اشکهامو پاک کردم..ارایشمو درست کردم.. نباید بذارم چشمام سرخ بشه..امشب شاهد دنباله اتو از منه..باید مواظب باشم.. تا اخر شب چیزی نمونده..بعد دیگه کار تمومه..
از زور ترس وهیجان داشتم از حال می رفتم..بدنم می لرزید.. دستاشو دور کمرم حلقه کرد..پشتم ایستاده بود..دستای لرزان وسردم رو گذاشتم روی دستاشو خواستم حلقه تنگ دستاش رو از دور کمرم باز کنم ولی اون سفت و محکم منو چسبیده بود.. سرش رو گذاشت روی شونه م..صورتش داغ بود..نفسش بوی الکل می داد.. گردنم رو بو کشید و زمزمه وارد زیر گوشم گفت :عالی بود..بی نظیر بود..می دونستم تو تک میشی.. نفس عمیق کشیدم..مثل اینکه خوشش اومده.. حلقه ی دستاشو تنگ تر کرد..تنش داغ بود..انقدر داغ و پرحرارت که از روی لباس هم به راحتی می تونستم تشخیص بدم.. با صدای نسبتا لرزانی گفتم :میشه ..دستتون رو بردارید؟.. توی همون حالت صورتش رو مالید به گردنم وگفت :چرا؟.. چندشم شده بود..قطره اشکی روی گونه م چکید.. با بغض گفتم : توروخدا ولم کنید.. ولی ولم نکرد..اروم دستش رو از روی انگشتم کشید و اومد بالا..روی بازوم نگه داشت.. شونه م رو گرفت توی دستش ومنو برگردوند سمت خودش.. با لحن محکم وقاطعی تقریبا سرم داد زد :منو نگاه کن.. از صداش ترسیدم..تنم لرزید..هق هقم رو خفه کردم..و همین کارم باعث شد بغض توی گلوم سنگین تر بشه.. لب و چونه م از زور بغض و استرس می لرزید.. اروم سرمو بلند کردم..با چشمای به اشک نشسته م زل زدم توی چشماش..فکش منقبض شده بود.. تکون محکمی به شونه م داد وبا همون لحن قاطعش گفت :باید بتونی این ها رو تحمل کنی..از این بدتر هم قراره به سرت بیاد.. محکم هلم داد ..تعادلم رو حفظ کردم تا نیافتم..به طرف میز مشروب رفت و در حالی که برای خودش توی لیوان نوشیدنی می ریخت گفت :من رقصت رو پسندیدم..فقط خیلی کم عشوه میای..باید روش کار کنی.. 1 ماه دیگه..قراره یه مهمونی خیلی بزرگ ترتیب بدم..ادم های مهمی از سرتاسر دبی توی این مهمونی حضور دارند..امکان داره از تو خوششون بیاد..میخوام اون شب براشون برقصی..دوست دارم کاری کنی که تحسین رو توی چشماشون ببینم..اینکه بدونند پارسا شاهد دست روی بهترین ها میذاره.. محتویات لیوانش رو یه ضرب سرکشید ..ابروهاشو جمع کرد.. به من نگاه کرد و ادامه داد :پول کمترین ارزش رو برای من داره..چون انقدر دارم که بی نیاز باشم..ولی شهرت از دید من حرف اول رو می زنه..دوست دارم اون شب زبانزد بشی.. نگاه خاصی بهم انداخت لیوانش رو گذاشت روی میز .. به طرفم اومد.. --می خوام اون شب رو برام رویایی کنی.. با پشت دست اروم به روی بازوم کشید.. --بعد از رفتن مهمونا..باید اون لذتی رو که براش این همه صبر کردم رو بهم بدی..اول برام می رقصی.. به کمرم دست کشید.. --می خوام هر چی ناز وعشوه داری برام رو کنی..به طوری که منو از خود بی خود کنی..می خوام محوت بشم.. پشتم ایستاد..بازوهامو گرفت ومنو چسبوند به خودش.. زیر گوشم گفت :این اون لذتی که من دنبالشم..مردان عرب کار دخترهای ایرانی رو تو یه شب تموم می کنند..بعد هم اون دختر براشون میشه یه وسیله برای ارضاء نیازهاشون..ولی من تنها اینو نمی خوام..قانون من فرق می کنه..تو علاوه بر لذت..باید بتونی منو به اوج برسونی.. به شکمم دست کشید.. --با ظرافت زنانه ت..با ناز وعشوه ت.. دستشو اورد بالا و با پشت انگشت اروم به گونه م کشید.. --اگر بتونی همه ی این کارها رو انجام بدی..نگهت میدارم.. رفت وسط اتاق..دستاشو برد پشتش و همانطور که طول وعرض اتاق رو طی می کرد با لحن کوبنده ای گفت :اگر بهت نیاز داشتم باید نیازهای منو برطرف کنی..هر وقت ازت خواستم توی مهمونی هام برقصی باید اینکارو بکنی..اگر گفتم بری توی دیسکو وبرای مهمون ها و مشتری های دیسکو برقصی باید اینکارو بکنی.. رو به روم ایستاد .. جدی و خشک گفت :من هم اگر ببینم کارت خوبه..نمیذارم هیچ عربی بهت نزدیک بشه..برای من میمونی وبرای من هم کار می کنی..البته اگر خودت دختر زرنگی باشی می فهمی که توی این عمارت جات امن تر از عمارت اون شیخ های مفت خوره..من می تونم باهات کاری کنم که توی دبی شهرت پیدا کنی..به طوری که کسی روی دستت بلند نشه.. تمام مدت که حرف می زد..از جمله ی اول تا کلمه ی اخرش..مات و مبهوت درست مثل یه مجسمه وسط اتاق خشک شده بودم .. شوک بدی بهم وارد شده بود.. وقتی گفت باید توی مهمونی برای مهمونام برقصی به راحتی صدای شکسته شدن قلبم رو شنیدم.. وقتی گفت اخر شب باید باهام باشی وبا ناز وعشوه هات محوم کنی به راحتی دیدم که غرورم ترک برداشت.. وقتی گفت باید توی دیسکو و برای مشتری هام برقصی دیدم که همه ی وجودم خاکستر شد.. من..بهار سالاری..به کجا رسیدم؟!..چرا اینجام؟!..این منجلاب چی بود که توش گرفتار شدم؟!.. افتادم تو یه باتلاق که عمقش نامشخصه..هر چی بیشتر دست وپا می زنم..بیشتر فرو میرم..کسی نیست که دستمو بگیره.. بهار.. تموم شد.. هنوز داشت حرف می زد.. احساس می کردم سرم داره گیج میره.. سرمو گرفتم بالا..دستمو گذاشتم رو پیشونیم.. نگاه ماتم زده م به لوستربزرگی بود که از سقف اویزون شده بود.. لوستر طلایی با اون همه درخشندگیش دور سرم می چرخید.. خدایا دارم میمیرم.. یه دفعه جلوی چشمام سیاه شد .. بعد هم دیگه چیزی نفهمیدم.. اروم لای چشمامو باز کردم..سرم درد می کرد..دستمو زدم به پیشونیم وتوی جام نیمخیز شدم..به اطرافم نگاه کردم.. تو اتاقم بودم..سرم داشت می ترکید..تو جام نشستم..کلمه به کلمه حرف های شاهد رو به یاد اوردم.. دستمو از روی پیشونیم برداشتم..مشتش کردم..لب هامو با حرص روی هم فشردم.. تموم قصدم از رقصیدن جلوی شاهد این بود که منو نده به عرب ها..ولی خودش ازصدتای این شیخ های عرب بدتر بود..مرتیکه ی اشغال..از من می خواست جلوی مهموناش برقصم..براشون ناز وغمزه بیام..هه..شب رویایی!!.. "ولی بهار اگر نخوای این کارهایی که ازت خواسته رو بکنی پس می خوای چکار کنی؟!.. - خب معلومه فرار می کنم..ولی نمیذارم دستش بهم برسه.. "هه..فرار؟!..چطوری؟!.. به اطرافم نگاه کردم..اره..چطوری؟!..چطور می شد از این عمارته کوفتی فرار کرد؟!.. ولی مطمئنم یه راهی هست..فقط باید دنبال اون راه باشم.. هر وقت یاد حرف هاش می افتادم خونم به جوش می اومد..هیچ جوری تو کتم نمی رفت که جلوی اون عرب های شکم گنده ی بدقواره برقصم..که چی بشه؟..زل بزنن به تن وبدنم و کیف کنند؟..ولی من تن به این خواسته ی بیخودش نمیدم..لج نمی کنم..ولی این هم برام سنگینه که بخوام مثل یه رقاصه جلوشون عشوه بیام و قر بدم.. با خشم از جام بلند شدم..باید با شاهد حرف می زدم..همون لباس تنم بود..از اتاق رفتم بیرون..کسی توی راهرو نبود..با قدم های بلند رفتم اونطرف..پشت در اتاق ایستادم.. خواستم بزنم به در که یکی از پشت سرم گفت :اینجا چکار می کنی؟!.. با ترس برگشتم..یکی از ندیمه ها بود..چندتا ملحفه سفید تو دستش بود.. ندیمه های اینجا همه فارسی حرف می زنند؟!..عجیب بود..مثلا اینجا یه کشور عربیه اونوقت کمتر کسی رو توی این عمارت دیدم که عربی حرف بزنه.. با لحن جدی گفتم :با اقای شاهد کار دارم..خودشون ازم خواستند بیام به اتاقشون.. چند لحظه نگاهم کرد..بعد هم سرش رو تکون داد و از پله ها پایین رفت .. نفسم رو دادم بیرون و تقه ای به در زدم..ولی جوابی نشنیدم..اروم دستگیره رو گرفتم وکشیدم پایین..در باز شد.. رفتم تو..کسی توی اتاق نبود.. خواستم برم بیرون که صداش رو شنیدم :صبر کن.. سیخ سرجام وایسادم..دوباره به اطرافم نگاه کردم..کسی توی اتاق نبود..یه دیوار شیشه ای طرحدار به حالته کشو کنار رفت و شاهد اومد بیرون.. پشت اون بود؟!.. نگاهی به من انداخت.. پوزخند زد وگفت :زنده ای؟.. با خشم نگاهش کردم وگفتم :قرار بود زنده نباشم؟.. وسط اتاق ایستاد وبا همون پوزخنده مسخره ی روی لباش گفت :بدجور غش کردی.. چیزی نگفتم..ولی نگاهم همچنان پر از خشم بود.. --بیا جلو.. حرکتی نکردم.. تقریبا داد زد : با تو بودم..گفتم بیا جلو.. چند قدم رفتم و ایستادم..به طرفم اومد..روبه روم ایستاد..زل زد توی چشمام.. --چی می خوای؟.. رک وصریح گفتم :می خوام دست از سرم بردارید..من حاضر نیستم جلوی اون عرب های عوضی برقصم..نمی خوام به تن وبدنم خیره بشن.. چند لحظه نگاهم کرد..یه دفعه زد زیر خنده..سرشو گرفته بود بالا وبلند بلند می خندید.. از خنده ی بی موقع ش حرصم گرفت..صورتش سرخ شده بود.. سرشو اورد پایین..همونطور که نگاهم می کرد با لحن مسخره ای گفت :تو داری به من دستور میدی؟..اینکه دلت چی می خواد برام مهم نیست..همون کاری رو می کنی که من میگم.. با غیض گفتم :نمی کنم..من جلوی اون عرب ها نمی رقصم..به فکر یکی دیگه باشید.. به طرفم خیز برداشت و موهامو گرفت تو دستش..انقدر این عملش غیر منتظره بود که شوکه شدم.. غرید :خوب گوش کن ببین چی میگم..تو درست مثل یه برده برای من کار می کنی..بهتره از الان جایگاهت رو بدونی..دور بر ندار..تو شب مهمونی جلوی مهمون های من می رقصی..انقدر خاص و چشم گیر که دهان همه باز بمونه.. بلند تر داد زد :وگرنه باهات کاری می کنم که تا عمر داری از کرده ت پشیمون بشی..من همیشه انقدر خونسرد نیستم دخترجون..پس با دم شیر بازی نکن.. هلم داد..کمرم محکم خورد به دیوار..درد بدی توی تمام بدنم پیچید..ابروهامو کشیدم تو هم..لبام رو محکم رو هم فشردم تا صدای ناله م بلند نشه.. به طرف میز مشروب رفت ولیوانش رو برداشت.. اشکم در اومده بود..ولی نباید کوتاه می اومدم..دیگه صبرم تموم شده بود.. براش رقصیدم بستش نبود؟!..حالا ازم می خواد مثل رقاصه ها رفتار کنم؟!..بعد هم بی حیثیتم کنه؟!.. -من نمی رقصم.. انقدر بلند و کوبنده این حرفم رو زدم که لیوان توی دستش خشک شد.. با تعجب برگشت ونگاهم کرد..عصبانی شد.. --خیلی رو داری..هنوز هم رو حرف خودتی؟.. لیوانش رو محکم کوبید روی میز وبه طرفم اومد.. با ترس تو خودم جمع شدم.. شونه م رو گرفت ومنو کشید سمت خودش.. یه دستش رو دور کمرم حلقه کرد وبا اون یکی دستش هم فکم رو محکم گرفت و فشرد.. زیر لب غرید :که نمی خوای با من راه بیای اره؟..خیلی خب ..نشونت میدم.. همونطور که تو بغلش بودم دستم رو کشید..به طرف دری که انتهای اتاق بود رفت..تقلا می کردم..التماس نمی کردم.. فقط مرتب تکرار می کردم :ولم کن..دست از سرم بردار.. اون هم بی توجه منو می کشید..زورش واقعا زیاد بود..توان مقابله باهاش رو نداشتم.. در اتاق رو باز کرد..همونطور که تو بغلش بودم در رو قفل کرد..انقدر حالم بد بود و ترسیده بودم که به اطرافم نیم نگاهی هم ننداختم.. پرتم کرد رو تخت..با ترس عقب عقب رفتم وگفتم :می خوای چکار کنی؟!.. در حالی که گره ی کراواتش رو باز می کرد با تحکم گفت :می خوام حالیت کنم اینجا کی دستور میده..حق انتخاب با کیه..ولت کردم فکر کردی خبریه اره؟.. با حرص جملاتش رو بیان می کرد..رنگ از رخم پرید..احساس کردم دیگه روح تو بدنم نیست.. از سرمایی که به تنم افتاد به خودم لرزیدم..خدایا اینجا دیگه کسی نبود که نجاتم بده.. انقدر ترسیده بودم که نمی تونستم لب از لب باز کنم..همین که می خواستم یه چیزی بگم فکم بسته می شد.. لبام می لرزید..بغض کرده بودم..اشک تو چشمام حلقه بسته بود.. درحالی که طول و عرض اتاق رو طی می کرد با حالت عصبی دکمه های پیراهنش رو باز کرد..با یه حرکت پیراهنش رو در اورد..پرت کرد طرفم..جیغ کشیدم و رفتم عقب..پیراهنش افتاد رو تخت.. با ترس ولرز نگاهش کردم..یه رکابی مردونه ی سفید به تن داشت که جذب هیکلش شده بود.. اون رو هم در اورد و به طرفم پرت کرد.. حس می کردم هران از حال میرم..لبای لرزونم رو از هم باز کردم وتنها صدای خفه ای که ازتوی گلوم در اومد (نه) بود .. ولی نمی دونم شنید یا نه..به طرفم خیز برداشت..همچین جیغ کشیدم که از صدای جیغم خودم هم وحشت کردم..دستامو جمع کرده بودم و به روی شکم خم شده بودم.. شونه م رو گرفت و محکم منو کشید جلو..جیغ می کشیدم..دست وپا می زدم..اشک صورتم رو خیس کرده بود.. منو خوابوند رو تخت..پاهامو اوردم بالا ..با دستش پس زد..دستامو جمع کردم..با یه دستش برد بالای سرم نگه داشت.. رگ گردنش متورم شده بود..صورتش سرخ شده بود.. همراه با جیغ گفتم :توروخدا ولم کن..با من کاری نداشته باش..توروخدا.. هیچی نمی گفت..انگار کر شده بود..هر چی بیشتر دست وپا می زدم..اون بیشتر تحریک می شد..یک دفعه یه طرف صورتم سوخت..سوزشی که باعث شد برای لحظه ای گیج بشم.. دیگه جیغ نمی کشیدم..ولی به هق هق افتاده بودم.. داد زد :بهتره خفه شی..من تورو نیاوردم اینجا که راست راست بگردی و بهم دستور بدی..باید جایگاهت رو بشناسی..می خواستم این لحظه رو برام رویاییش کنی..ولی نخواستی باهات مثل ادم رفتار کنم..وحشی هستی..پس باهات وحشیانه رفتار می کنم.. با یه حرکت یقه ی لباسم رو گرفت و کشید..جیغ خفیفی کشیدم..حنجره م می سوخت..لباسم از وسط جر خورد..نگاه خیره ش به بدنم بود.. هر کار کردم دستامو ازاد کنم تا جلوشو بگیرم نشد..محکم منو گرفته بود.. گرمی دستش رو روی پوست شکمم حس کردم..دستش رو اورد بالا..بالا و بالاتر..داغ بود.. تن من مثل مرده سرد ویخ زده بود..روحی تو بدنم نبود..بی روح و بی احساس..زخم خورده ی روزگار.. به بدنم دست می کشید..صدای نفس هاش که تند شده بود رو به راحتی می شنیدم .. روم خم شد..تنش داغ بود..لذتی نداشت..برعکس چندشم شده بود..چشمامو بسته بودم..اشک بی محابا از چشمانم جاری شد..قلبم تیر می کشید.. صدای اریا توی سرم بود.. (اریا :نمی تونم ببینم عزیزترینم جونش در خطره..هر روز نگرانشم..اگر چیزیش بشه می شکنم..اگر بهارم چیزیش بشه..طاقت نمیارم..).. اریا کجایی که ببینی عزیزترینت..بهارت در چه وضعیتیه؟..کجایی که ببینی؟..منو ببخش..اریا منو ببخش.. صدای هق هقم بلندتر شده بود..خدایا همین الان جونمو بگیر..ولی نذار این پست فطرت منو نابود کنه.. حیثیتم..شرفم..ارزش هام..همه و همه تو دستای این نامرده..نذار ازم بگیره خدا..نذار.. صورتش رو اورد نزدیک صورتم..لب های داغش رو می کشید به گونه م..سرمو تکون دادم تا صورتشو بکشه کنار..ولی با این کارم وضع بدتر شد.. چونم رو سفت گرفت تو دستش و با یه حرکت لبهاشو گذاشت رو لب هام..انقدر محکم منو می بوسید که بعد از چند لحظه دیدم لبام بی حس شده..دردم گرفته بود..جیغم توی گلوم خفه شده بود.. بیشتر تقلا کردم تا لباشو برداره ولی اون حریص تر از این حرف ها بود..دستشو به رونم کشید..پای چپم رو اورد بالا ولی من با حرص پامو خوابوندم.. اون هم خشونت نشون داد و رونم رو محکم کشید بالا.. بالاخره لبامو ول کرد..چشمام سیاهی می رفت..اشک دیدم رو تار کرده بود.. بهار داره کارتو تموم می کنه..سکوت نکن..یه چیزی بگو..شده التماسش رو بکن..نذار ادامه بده..تو اگر بتونی از اینجا فرار کنی باید پاک بری بیرون..اگر به نابودی کشیده بشی دیگه راه فراری نداری.. هدفت.. انگیزت.. لگد مال میشه.. پس..نذار.. دیدم داره لباسمو می کشه پایین.. دیگه تحملم تموم شد..داد زدم :توروخدا..تورو به تموم مقدسات قسم میدم..با من کاری نداشته باش..هر کاری بگی می کنم..باشه..قول میدم برای عرب ها..برای مهمونات برقصم..هر چی بگی گوش می کنم..دیگه رو حرفت حرفی نمی زنم..فقط اینکارو با من نکن..خواهش می کنم..التماس می کنم.. ولم کن.. هنوز دستشو به پام می کشید.. لباش رو اورد کنار گوشم وگفت :دیگه دیر شده گربه ی کوچولو.. اون موقع که باید به حرفم گوش می کردی اینکارو نکردی.. با التماس گفتم :باشه..من حرفی ندارم..من قبول کردم که تو چنگال تو اسیرم..قبول کردم که حق انتخاب ندارم..همه ی این ها رو قبول دارم..برات می رقصم..میذارم به اون لذتی که می خوای برسی..ولی الان با من کاری نداشته باش. . اروم سرش رو بلند کرد..نگاهش مشکوک بود..چند لحظه توی چشمام خیره شد..سعی کردم به چشمام تا می تونم رنگ التماس بدم.. -- از کجا بدونم که بعد زیرش نمی زنی؟!.. - از اونجایی که من راه فراری ندارم..از اونجایی که توی این عمارت اسیرم..چه کاری از دستم بر میاد؟.. لباشو جمع کرد و گفت :چرا الان نمیذاری کار رو تموم کنم؟.. با ناله گفتم :چون امادگیش رو ندارم..چون نمی خوام اولین تجربه م اینجوری باشه..ولی قول میدم همون شبی که می خوای ..به بهترین نحوه ممکن از لذت واقعی سیرابت کنم..قول میدم.. هنوز توی چشمام خیره بود..باید خامش می کردم..باید بازیش می دادم..احساس می کردم کم کم داره نرم میشه.. نگاهش از چشمام به روی لبهام افتاد..سرشو خم کرد..لباشو روی لبام گذاشت..داشت منو می بوسید.. خواستم سرمو بکشم که یه فکری به سرم زد..اگر باهاش راه بیام به یقین میرسه که به حرفم عمل می کنم..ولی اگر لج کنم و بکشم کنار شک می کنه که حرفام درست باشه.. پس گذاشتم با خیال راحت لبامو ببوسه.. سیاست واقعی این بود.. خدایا به خاطر حفظ شرف و ارزش هام باید تن به چه کارهایی بدم؟!.. وقتی لباش رو برداشت تو نگاهش چیز خاصی ندیدم..فقط بدون اینکه نگاهم کنه با اخم از روم بلند شد.. سریع تو جام نشستم..با قی مونده ی لباسم رو گرفتم جلوم.. از روی میز کنار تخت جعبه ی طلایی سیگارش رو برداشت..یه دونه ازتوش در اورد و روشنش کرد.. همانطور که دودش رو می داد بیرون گفت :برو..ولی وای به حالت اگر دست از پا خطا کنی..مطمئن باش اگر اینبار به حرفم گوش نکنی..یا بخوای منو دور بزنی..بدتر از اینها در انتظارته..شک نکن.. بدون هیچ حرفی..از روی تخت بلند شدم..خواستم از اتاق برم بیرون که دستمو گرفت..قلبم اومد تو دهانم.. با ترس برگشتم ونگاهش کردم..اخم غلیظی بر پیشانی داشت.. با لحن قاطعی گفت :شنیدی چی گفتم؟.. با صدای لرزانی گفتم :بله..شنیدم.. سرشو تکون داد وگفت :خوبه.. دستمو ول کرد..مثل اهویی که از چنگال شیر فرار کرده به طرف در دویدم..سر و وضعم خوب نبود..در دوم رو که باز کردم نگاهی به اطرافم انداختم..کسی نبود.. خواستم برم بیرون که یکی از خدمه ها سر وکله ش پیدا شد..سریع درو بستم.. اه..لعنتی.. بعد از چند لحظه دروباز کردم..رفته بود..به سرعته باد خودم رو رسوندم تو اتاقم.. در رو بستم..پشتم رو به در تکیه دادم..نفس نفس می زدم.. با پاهای بی جونم به طرف تخت رفتم..نشستم..چشمامو بستم..چندبار پشت سرهم نفس عمیق کشیدم.. خدایا شکرت..نزدیک بود کارمو تموم کنه.. روزگار به اندازه ی کافی بهم زخم زده..خداکنه زخمی تر از این نشم.. چون دیگه توانش رو ندارم.. این شعر مرتب توی سرم تکرار می شد.. وصف حال من بود.. (ما شقايق های باران خورده ایم سيلی نا حق فراوان خورده ايم ساقه ی احساسمان خشكيده است زخم ها از باد و طوفان خورده ايم تا چه بوده تاكنون تقصيرمان تا چه باشد بعد از اين تقديرمان) خدایا تقدیر من بعد از این چیه؟!..اخر وعاقبتم چی میشه؟!..
به لباسم نگاه کردم..یه لباس سبزه براق که همخونی جالبی با رنگ چشمام داشت.. تقریبا پوشیده ترین لباس رو انتخاب کرده بودم..یقه بسته بود ولی قسمت بازو ها وشونه تور بود..روی سینه پر از سنگ های نقره ای و سبز و زنجیر ها و ریشه های براق بود..قسمت شکم هم تور کار شده بود و این قسمت هم زنجیر و ریشه داشت..روی کمر وباسن هم درست مثل جلوی سینه به همون شکل کار شده بود..3 ردیف ریشه ..همراه زنجیرهای براق.. دامنش بلند بود وجوری طراحی شده بود که وقتی می چرخیدم مثل چتر دورم باز می شد..یه شال حریر سبز..درست همرنگ لباس هم داشت..نقابش رو روی صورتم مرتب کردم.. موهام رو ندیمه فر درشت داده بود..یه طرف جمع کرده بود با گیره بسته بود.. توی اینه به خودم نگاه کردم..نگاهم روی لباس و درخشندگیش می چرخید..روی پلاک (الله)ثابت موند.. دستمو اوردم بالا..بغض کرده بودم..خواستم زنجیر رو از دورگردنم باز کنم ولی یه حسی این اجازه رو بهم نداد..شرمم می شد با وجود زنجیر اریا که توی گردنمه..خودم رو جلوی اون مرتیکه به نمایش بذارم.. از..اریا..مامان..خدا..خجالت می کشیدم..ولی باز هم نتونستم بازش کنم..فقط نگاهم رو از روش برداشتم.. این یادگار اریاست..تا اخر عمرم باید به گردنم باشه..از خودم جداش نمی کنم..هرگز.. قطره اشکی که می اومد تا از گوشه ی چشمم به روی گونه م بچکه رو با نوک انگشتم گرفتم.. نباید گریه کنم..نباید ضعف نشون بدم..باید محکم باشم.. چشمامو بستم..زیر لب زمزمه کردم :مامان..منو ببخش..اریا منو ببخش..هر دوی شما رو از دست دادم..تنهام..چاره ای ندارم..می ترسم..می ترسم دست اون عربای پست بیافتم..می ترسم اونا هم همون کاری رو با من بکنند که با الیا کردند.. چشمامو اروم باز کردم..زمزمه وار گفتم :برام دعا کنید.. نگاه اخر رو توی اینه به خودم انداختم..باید می رفتم..باید ادامه می دادم..باید خلاف جریان رودخونه حرکت می کردم..حتما امیدی هست.. از اتاق رفتم بیرون..ندیمه توی راهرو منتظرم بود..افتاد جلو من هم پشت سرش رفتم.. اتاق شاهد درست اون طرف سالن بود..ندیمه جلوی در ایستاد..تقه ای به در زد.. بعد از چند لحظه صداش رو شنیدیم.. شاهد :بیا تو.. ندیمه همون بیرون موند..در رو باز کردم ورفتم تو..در رو بستم.. نگاهی به اتاق انداختم..خیلی خیلی بزرگ بود..دور تا دور اتاق صندلی های استیل چیده شده بود..یه میز بزرگ وسط بود..یه میز شیشه ای مستطیلی شکل هم کنار دیوار بود که روش پر بود از شیشه های رنگی مشروب.. به اتاق خواب شبیه نبود..سمت چپم یه دستگاه بزرگ پخش قرار داشت..انتهای اتاق یه در بود که باز شد.. سیخ سرجام وایسادم..احساس می کردم قلبم توی دهانمه..ضربانش انقدر بلند بود که امکان می دادم هر ان از سینه م بزنه بیرون..دستام یخ کرده بود.. نباید استرس داشته باشم..مسلط باش بهار..اروم باش.. ولی چجوری؟!..استرس داشتم..چندبار پشت سر هم نفس عمیق کشیدم..به خودم اومدم.. شاهد تو درگاه اتاق ایستاده بود..نگاهش رواز پاهام تا توی چشمام کشید..به طرفم اومد..ولی وسط راه ایستاد..یه بلوز مردونه به رنگ لیمویی همراه با کراوات سفید وشلوار سفید به تن داشت..ترکیب جالبی شده بود..جذاب تر نشونش می داد.. نگاهم جدی وبی تفاوت بود..میخواستم این نگاه سرپوشی باشه بر روی تشویش درونم..نباید می فهمید که استرس دارم.. به طرف میزی که روش شیشه های مشروب قرار داشت رفت..یه لیوان برداشت..در بطری رو باز کرد..کمی از محتویات شیشه رو ریخت تو لیوان..رنگش قهوه ای روشن بود..همه رو یه ضرب داد بالا.. خدایا نکنه می خواد مست کنه؟!..خاطره ی خوبی ازاین مست کردن ها نداشتم..یه بار کیارش توی شمال نزدیک بود تو عالم مستی کار دستم بده یه بار هم توی اون مهمونی کوفتی..اون مرد عوضی.. ولی اگر اریا کمکم نکرده بود ..الان..وضعم بدتر بود.. دوباره به یادش افتادم..تصویر صورت جدی ولی مهربونش جلوی چشمام بود..صداش..سربه سر گذاشتناش اون شب خونه ی کدخدا..خدایا..بوسه هاش..اغوش گرمش.. دوباره بغض نشست توی گلوم.. یه ان به خودم گفتم :بهار تو اینجا چکار می کنی؟!..بین این همه ادم خوک صفت!..تو که عاشق بودی!..اریا که بهت قول داد بر میگرده!..پس اینجا چکار می کنی؟!.. ولی هیچ کدوم از این ها دست من نبود..نمی تونستم جلوشو بگیرم.. باهاش هم قدم میشم..تا جایی که به اون چیزی که می خوام برسم.. فعلا نمی تونم کاری بکنم.. بغضم رو قورت دادم..صدای شاهد رو شنیدم..نگاهمو کشیدم روی صورتش..لیوان مشروب رو تو دستاش تکون می داد.. --بیا جلو.. برو بهار..بازی شروع شد.. اروم با قدمهای شمرده رفتم جلو..به طرفم اومد..یه چرخ دورم زد.. --خوبه..باید ببینم الیا تونسته اماده ت کنه یا نه؟.. توی چشمام زل زد وگفت :امیدوارم بدونی که اگر رضایتمو جلب نکنی چی میشه.. فقط سرمو تکون دادم..صاف و صامت سرجام ایستاده بودم.. باید همه ی مهارتم رو به کار می گرفتم..اگر توی این عمارت می موندم می تونستم خودمو نجات بدم ولی خارج از اینجا و پیش اون عربای عوضی این امکان وجود نداشت.. براش می رقصم..ولی نمیذارم خوردم کنه.. بذار این دور گردون بچرخه.. بالاخره نوبت من هم میرسه.. دستشو برد سمت پخش و روشنش کرد.. --شروع کن.. صدای بلند موسیقی عربی توی اتاق پیچید.. اولش ریتمش اروم بود.. لا تسالني حبيبي عزيزم از من نپرس مين مثلي بيحبك که چه کسي مانند من دوستت دارد دستامو بردم بالا..شال حریر توی دستام بود..با ژست خاصی گرفتم رو صورتم.. فقط چشمام بیرون بود..کف دستامو به هم چسبوندم..با اهنگ به بدنم موج دادم.. ریتم اروم بود..من هم اروم ریتم رو رعایت می کردم.. عندك تلاقي الجواب جواب را در خودت پيدا خواهي کرد لو تسال قلبك جواب اين سوال در قلب توست یه طرف شال و اروم اوردم پایین..از پشت نقاب نگاهش کردم.. چشم ازم بر نمی داشت..محو من شده بود.. مين مثلي قلي مين به من بگو چه کسي درعشق مثل من است يا غالي اي باارزشترين انسان كان حبك من سنين عشق تو سالهاست في بالي که در ذهنم وجود دارد تیک رو با کمرم رعایت کردم..به راست..به چپ.. شال رو کامل اوردم پایین.. نار شوقي و الحنين آتش دلتتگي و اشتياقم يا غالي اي گرانبهاترين انسان سینه م..بعد کمرم..دستامو بردم تو موهام.. ويل ويلي آه يا ويل واي واي اي واي وين حالي چه به روز من آمده است شال رو انداختم و چرخیدم.. ااااااااااااااااااااه طبق اموزشی که دیده بودم..به دستام موج دادم و در همون حال کمرم رو می لرزوندم.. شونه و کمر و باسنم رو همراه ضرب تکون می دادم.. ریشه های لباسم لرزش های بدنم رو به خوبی به نمایش گذاشته بود.. لا تسالني لا از من نپرس نه نپرس مين الي بهوا که من عاشق چه کسي هستم ماعندي غيرك بقلبي غير ازتو کس ديگري در قلبم وجود ندارد و انت الي بهوا و من عاشق توهستم لرزشش رو با ریتم تند کردم.. اینجاش فقط اهنگ بود.. با حالت خاصی همراه با رقص به طرفش رفتم..روبه روش ایستادم.. یه موج به کمرم دادم و پشتمو بهش کردم.. صورتم رو تو حالت نیمرخ قرار دادم.. لاتسالني حبيبي عزيزم از من نپرس مين مثلك بيحبك که چه کسي مانند من دوستت دارد عندك تلاقي الجواب جواب را در خودت خواهي يافت لو تسال قلبك جواب اين سوال در قلب توست روبه روش ایستادم..از پشت نقاب چشمامو دوختم توی چشمای خاکستریش.. شونه م رو بردم عقب و کمی بعد همونطور که به کمرم تیک می دادم به طرفش خم شدم.. نار حبك من زمان آتش عشقت مدتهاست که در من شعله مي کشد يا ويلي اي واي وين شوقك يالي كان کجاست آن همه اشتياق تو که براي ديدن من بود يا عيني اي کسي که مانند چشمم برايم ارزش داري گرمیه دستشو روی کمرم حس کردم..خیلی اروم خودمو کشیدم عقب.. شوق قلبك و الحنان اشتياق قلبت و مهربانيت يا ويلي اي واي ويل ويلي آه ويل واي واي اي واي ناسيني تو من را فراموش کرده اي ااااااااااااااه همونطور که به باسن و کمرم لرزش می دادم..چند دور چرخیدم و رفتم وسط.. لیوان نوشیدنیش دستش بود و با اخم کمرنگی زل زده بود به من.. میخ کمرم شده بود.. با تموم شدن اهنگ ژست خاصی گرفتم.. لیوانش رو گذاشت رو میز.. این پست هم رقص داره..اهنگ هم داره..ولی اهنگ رو باید از اول رقص بهار تا اخرش گوش کنید..یعنی اصلا جا نندازین..چون کارها و نگاه ها و حرکاتشون رو باید می نوشتم دیگه شعر و معنی رو نذاشتم..تمام اهنگ رو همراه رقص گوش کنید.. برای دانلود اهنگ اینجا رو کلیک کنید.. وسط اتاق ایستاده بودم..قفسه ی سینه م از زور هیجان و حرکات رقص بالا و پایین می شد.. چندبار پشت سر هم نفس عمیق کشیدم.. به طرفم اومد..درست روبه روم ایستاد..احساس می کردم دیگه جونی توی پاهام نیست..منی که انقدر به عقایدم محکم بودم..اونا رو با ارزش می دونستم..حالا اینطور جلوی این مرد داشتم می رقصیدم..فقط برای حفظ شرفم.. نمی دونستم قراره باهام چکار کنه..شاید کاری صد برابر بدتر از شیخ های عرب..ولی همه ی امیدم به این بود که هر چی نباشه یه ایرانیه..خون ایرانی توی رگ هاش جاریه.. صداش لرزه به تنم انداخت.. -بد نبود..معلومه با این اهنگ خیلی خوب تمرین کردی..ولی.. با ترس نگاهش کردم..چشماشو ریز کرد ونگاه دقیقی بهم انداخت.. -- باید با یه اهنگ دیگه هم برام برقصی..اهنگی که خودم انتخاب می کنم..فکر نکنم با اون رقصیده باشی..اگر اینبار هم تونستی از پسش بر بیای.. حرفش رو ادامه نداد..عصبانی شده بودم..دستامو مشت کردم و صدامو تو گلوم خفه کردم.. دلم می خواست سرش داد بزنم :عوضی..برات رقصیدم..بست نبود؟!..چرا عذابم میدی؟!.. همون رقص اول هم خیلی رو خودم کار کردم که به چشمش بیاد..اینکه قبولم بکنه..ولی مثل اینکه دست بردار نبود.. اشک توی چشمام حلقه بست..دلم می خواست فرار کنم..از اون اتاق لعنتی..از این ادم پست..از این عمارت..از همه ی ادم هایی که توی این شهر هستند.. ولی ای کاش می شد..همه ی زندگی من شده ای کاش..ای کاش.. باید سکوت می کردم..نباید مخالفت می کردم..می ترسیدم..تهدیدی که کرده بود من رو تا سرحد مرگ می ترسوند.. اینکه منو بده به شیخ های عرب..اون ها هم به بدترین شکل ممکن با کارهای کثیف و غیرانسانیشون روزی هزار بار عذابم بدند.. توی این مدت چیزهای خوبی در موردشون نشنیده بودم..همه ش ترس..دلهره..مجبور بودم سکوت کنم..همه ش اجبار..خدایا پس کی می تونم برای خودم تصمیم بگیرم؟!..دارم دق می کنم.. بدون هیچ حرفی رفت سمت پخش .. دکمه ش رو زد.. صدای اهنگ توی اتاق پیچید..کناری ایستاد و به من خیره شد.. دستامو بردم بالای سرم و همراه با ریتم دستامو تکون می دادم..درست مثل موج دریا..از روی دستام تا روی کمرم.. اروم دستم رو اوردم پایین..همونطور که به کمرم لرزش می دادم چند بار چرخیدم.. زانو زدم..سرمو خم کردم..چندبار موهامو لرزوندم و در همون حال سرمو می چرخوندم..احساس می کردم سرم داره گیج میره..هنوز به این روش عادت نکرده بودم..چشمامو محکم روی هم فشار دادم.. برای اینکه پی به حالتم نبره ..دیگه موهامو تکون ندادم و درهمون حالت که موهام جلوی صورتمو پوشونده بود شونه و قسمت سینه م رو لرزوندم.. بغضم رو قورت دادم..بعد از چند لحظه احساس کردم حالم کمی بهتره..همونطور که شونه م رو با ریتم می لرزوندم از جام بلند شدم.. ریتم جوری بود که باید چندجا رو تیک می زدم وچندجا رو هم باسنم رو می لرزوندم.. نگاهش کردم..با انگشت به نقابم اشاره کرد..یعنی بازش کنم..در حین رقص دستمو اوردم بالا و گره ی نقاب رو باز کردم..نقاب افتاد جلوی پاهام.. هم لبام و هم گلوم از زور اضطراب خشک شده بودند..نفس برام نمونده بود..عرق کرده بودم.. اومد جلو..به بازوم دست کشید..نامحسوس خودم رو کشیدم عقب..با اهنگ چند دور چرخیدم..هماهنگ و مسلط.. دستامو باز کردم..نگاهم به لوستری بود که از سقف اویزون بود..نورش چشمم رو زد..با هر چرخش من لوستر هم دور سرم می چرخید..تموم تلاشم رو می کردم که نظرش جلب بشه.. دیدم باز داره میاد به طرفم..هیچ کاری نکردم..به رقصیدنم ادامه دادم..دستشو به طرفم دراز کرد..بی توجه بهش یه چرخ دورش زدم..پشتم رو بهش کردم..با حرکات موزون وخاصی دستمو اوردم بالا و به کمرم موج دادم.. حرکاتم هماهنگ بود..خواستم برم جلو که از پشت بازوهامو گرفت..سعی کردم با حالت رقص دستمو در بیارم..ولم کرد..چرخیدم و رفتم وسط..می ترسیدم..قلبم دیوانه وار خودشو رو به سینه م می کوبید.. هر قدمی که من با رقص می رفتم عقب اون هم به همون موازات می اومد جلو..می دونستم قصدی داره.. حرکاتم رو تندتر کردم..رفتم وسط اتاق..نگاهش روی من بود..با قدم های بلندی خودش رو به من رسوند..پشتم ایستاد.. درجا ایستاده بودم و کمرمو می لرزوندم..از پشت کمرم رو گرفت..خشک شدم..دیگه نتونستم حرکت بکنم.. خواستم به بهانه ی رقص از تو بغلش بیام بیرون.. ولی سفت منو چسبیده بود.. همون موقع اهنگ هم تموم شد..
-- از پنجره دیدم که داداشم به تیر چراغ برق تکیه داده و بازوهاشو بغل کرده و داره از سرما می لرزه..همونطورکه نگاهش می کردم اشک قطره قطره از چشمام به روی صورتم می چکید.. اون شب وقتی بابا خوابید مامان دروباز کرد وداداشم رو اورد تو..بیچاره سرمای بدی خورد..2 شب توی تب سوخت..معجزه بود که حالش خوب شد..همه مون می گفتیم دیگه زنده نمی مونه.. دیگه خسته شده بودم..سرشام کتک..موقع خواب کتک...دیگه جونم به لبم رسیده بود..طاقتم تموم شد واز خونه فرار کردم..می دونم حماقت کردم ولی چاره ای نداشتم..یه شب رو تو پارک خوابیدم..بدترین شب عمرم بود.. تازه سپیده زده بود که دستی نشست روی شونه م..سرمو بلند کردم..یه خانم با لباس ورزشی بالا سرم ایستاده بود..سریع تو جام نشستم.. بهم گفت :اینجا چکار می کنی؟!..ترسیده بودم..حرفی نزدم..بهش نمی خورد زن بدی باشه..صورتش مهربون بود..کمی باهام حرف زد..انقدر اروم و متین حرف می زد که بهش اعتماد کردم.. دستمو گرفت وبلندم کرد..گفت که منو می بره خونه ش..یه ماشین مدل بالا داشت..نشستیم توش..تو مسیر براش همه چیزو گفتم..از خودم..از خانواده م..دلداریم می داد..1 هفته توی خونه ش بودم..اسمش زری بود..همه جوره بهم می رسید..زن تنهایی بود و هیچ کسی رو نداشت.. یه شب توی خونه ش مهمونی ترتیب داد..توی اون مهمونی چندتا مرد رو بهم معرفی کرد که گفت: اینها تو دبی شرکت تجاری دارند ومی تونند دست تورو اونجا بند کنند.. ذوق کرده بودم..اینکه می تونم کار کنم..اون هم کجا؟..دبی!..شهری که شنیده بودم واقعا زیبایی های خاصی داره!.. ولی من نه شناسنامه داشتم نه پاسپورت..بهم گفت که بسپرم به خودش.. به 2 هفته نکشید هم پاسپورتم اماده شد هم بلیط سفرم به دبی..دیگه رو ابرها بودم..هر شب رویای دبی رو می دیدم.. بالاخره رفتم..توی فرودگاه یکی از همون مردها اومد استقبالم..بهم حس غرور می داد..اینکه انقدرمهم شدم که الان توی دبی هستم ویکی از مردان پولداراونجا به استقبالم اومده.. ولی کابوس های من دقیقا از همونجا شروع شد.. دیگه اشک نمی ریخت..صداش گرفته تر از قبل بود.. --اون مرد تاجرنبود..برای شیخ های عرب کار می کرد..دخترهای ایرانی رو می برد پیششون و اونها هم پول خوبی در قبالشون می دادند.. نگاهم کرد وبا پوزخند گفت :شیخ های عرب خواهان دخترهای ایرانی هستند..دختر بین 14 سال تا 20 سال..همیشه هم میگن که دختر ایرانی عالیه..عرب ها حاضرن کلی پول خرج کنن ولی به پای دخترای ایرانی بریزند.. من هم درست مثل تو سرسختی می کردم..پا نمی دادم..می دونی باهام چکار کردن؟!.. هیچی نگفتم..فقط منتظر چشم به دهانش دوختم.. -- لختم کردن و تا می تونستن ازم عکس وفیلم گرفتن..بهم گفتند اگر باهاشون راه نیام عکس ها و فیلم ها رو توی اینترنت پخش می کنند..یا می فرستن برای خانواده م..ترسیده بودم..پدرم برام مهم نبود فقط مادر وخواهر برادرام..نمی خواستم این عکس ها رو ببینن..مادرم می مرد..کارم از اول هم درست نبود..زیادی رویایی فکر می کردم..خریت کردم.. شب سوم توی عمارت شیخ..همه ی حیثیتم رو از دست دادم..دیگه دختر نبودم..به کمک اون فیلم ها و عکس هایی که ازم گرفته بودند مجبورم می کردن براشون برقصم..جلوشون نوشیدنی بگیرم..برای مهموناشون عشوه بیام..انقدر بینشون رقصیده بودم که تقریبا حرفه ای شده بودم.. دیگه ترس تو دلم جایی نداشت..اب دیده و همه کاره.. هیچی برام مهم نبود..شده بودم یه ادمکه کوکی که هر طور می خواستن کوکم می کردند تا با رقصم شادشون کنم.. تا اینکه توی یکی از مهمونی ها شاهد منو دید..یه مرد دورگه ی ایرانی وعرب..اصلیتش ایرانی بود..ولی غیرت یه ایرانی رو نداشت.. اونجا رقص منو دید وگفت که منو میخره تا به دخترای عمارتش رقص یاد بدم.. هیچ حسی نداشتم..برام اهمیت نداشت..پیش خودم می گفتم اونجا هم یه اشغال دونیه مثل اینجا.. ولی اشتباه می کردم..من تو عمارت شاهد معلم رقص بودم نه یه بدکاره..وقتی با شاهد به اینجا اومدم تازه فهمیدم از شرعرب ها راحت شدن یعنی چی.. اینجا یه بدکاره نبودم..در حد معلم رقص باهام برخورد می شد..تا جایی که کم کم اون حس های بد وعذاب اور ازم دور شدند..هنوز هم نسبت به اطرافم بی اهمیتم..ولی دیگه عذاب نمی کشم.. هر دو سکوت کرده بودیم..به سرگذشت الیا فکر می کردم..اینکه چرا باید اینطور سختی ها و مشکلات زندگی بهش فشار بیاره که تو اوج جوونی..از خونه ش فرار کنه و گیر یه همچین ادمایی بیافته؟!.. یعنی من هم یکی میشم مثل اون؟!.. از کنارم بلند شد..رو به روم ایستاد.. لبخند ماتی زد وگفت :اینها رو گفتم که بدونی همچین جای بدی هم نیومدی..بدتر ازاینجا هم وجود داره..فعلا شاهد ازت رقص می خواد..احتمالا بعد هم پذیرایی از مهموناش..اینکه بهت نزدیک بشه نباید برات مهم باشه..چون تنها چیزی که اینجا بی اهمیت میشه همین ناپاکی ماهاست.. نمی دونم شاهد می خواد با تو چکار کنه..هیچ کس نمی دونه..فقط زبیده از همه ی کارهاش باخبره.. دخترایی رو که میاره و کارهایی رو که به سرشون میاره رو من ازشون بی خبرم..پس نمی تونم چیزی بگم..تا حدی که می دونستم برات گفتم.. ولی از سرسختیت خوشم میاد..فکر نکنم شاهد از دختر های سرسخت به اسونی بگذره.. کمی نگاهم کرد..بعد هم بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون.. نگاهم به در بسته بود.. ولی صدای الیا توی سرم می پیچید.. (فکر نکنم شاهد از دخترهای سرسخت به اسونی بگذره).. الیا خیلی دقیق و با حوصله تیک ها و لرزش های رقص عربی رو بهم اموزش می داد.. وقتی از الیا شنیدم که اگر با شاهد راه نیام منو میده دسته شیخ ..تصمیم گرفتم کمی با سیاست رفتار کنم..اگر می خواستم به هدفم برسم نباید باهاش لج می کردم.. البته هیچ جوری هم قصد نداشتم باهاش کنار بیام یا هرکاری گفت رو انجام بدم..اما لج بازی بیخودی هم کار دستم می داد..با این جماعت نمی شد لج کرد..غرورم رو حفظ می کنم..میذارم هر کار می خواد بکنه..ولی با سیاست عمل می کنم.. توی این موقعیت این تنها راهیه که برام می مونه..اگر ساده بگیرم تهش به شکست ختم میشه..من دختری هستم که به خدا ایمان داره..برای خودش عقاید خاصی داره..هنوز هم امیدم به خداست..من تنهام..ولی اونو دارم..اگر بخوام با شاهد راه نیام بدتر از این ها انتظارمو می کشه.. ولی باید جوری رفتار کنم که تهش خودم نابود نشم.. ******* الیا دوباره اهنگ رو اورد از اول و گفت :دقت کن بهار..اول به دستت اروم موج بده..از دست راست به چپ..خوبه.. حالا قسمت سینه رو اروم بده جلو بچرخون..لرزش بدنت رو حفظ کن..خوبه..موج رو اروم از دست به سینه و از سینه به کمر و از کمر به باسن منتقل کن..خوبه.. کمر یکی به راست یکی به چپ..همینطور ادمه بده..تیک رو رعایت کن..راست..چپ..حالا پای راستت رو بیار جلو..در حین لرزش..انگشت شصتت باید روی زمین کشیده بشه.. همه ی کارهایی رو که می گفت رو با حوصله انجام می دادم..یه لباس ساده ی عربی که مخصوص رقص بود به رنگ مشکی پوشیده بودم..روی قسمت کمرش ریشه داشت و با هر بار لرزشه کمرم ریشه ها هم به زیبایی می لرزیدند.. --مهمترین بخش رقص تو هر زمینه ای ناز وعشوه ست..یعنی اگر بتونی توی رقصت عشوه رو به خوبی به کار ببری..مطمئن باش 50 درصد راه رو رفتی..در حین رقصیدن با موهات بازی کن..خم شو بچرخونش..در همون حال به شونه ات حرکت بده و سینه ت رو نرم واروم بلرزون..خوبه.. تو قسمت باسن وکمر واقعا باید دقت کنی..حساس ترین جا همین قسمته..لرزش باید خاص باشه..لرزش کمر همراه باسن تو دو قسمت انجام میشه..باید بذاری ریشه های دور کمرت رقصت رو به رخ بکشند..عالیه..هیمنطور ادامه بده..تیک اول..خوبه..تیک دوم..خوبه..عالیه.. تمومه این تمرینات رو طی 3 هفته انجام دادیم.. تیک ها رو رعایت می کردم..فقط کمی توی قسمت لرزش کمر و باسن مشکل داشتم که الیا می گفت به مرور بهتر میشه.. توی این مدت یک بار هم با شاهد برخورد نداشتم..لیلی بهم گفته بود که حق ندارم برم تو باغ..اگر شاهد دستور داد باید از اتاقم بیام بیرون وگرنه باید همینجا بمونم.. غذا هم تو اتاقم می خوردم.. در کل مثل یه زندانی بودم.. ******* الیا : بهار امروز روز اخر تمرینه..تا اینجا رو خیلی عالی پیش رفتی..واقعا هوشت خیلی خوبه..فکر نمی کردم تو این مدت کم اینطور عالی رقص رو یاد بگیری..خیلی ها 1 سال هم کلاس رقص برن نمی تونن حتی کمرشون رو تکون بدن..ولی پیشرفت تو عالی بود..اینجوری بهتره..لااقل صدای شاهد هم در نمیاد..خودت که شنیدی؟..تهدیدمون کرد اگر تا 4 هفته اماده ت نکنیم ما رو تحویل شیخ میده.. با لبخند کمرنگی نگاهش کردم وگفتم :می دونم..ولی چه میشه کرد.. از الیا خوشم می اومد..دختر خوبی بود..از همون موقع که از گذشته ش برام گفت ازش خوشم اومد..چون هر روز به خاطر رقصم می دیدمش صمیمی تر شده بودیم.. اکثر قانون های اینجا رو اون بهم می گفت..لیلی رو خیلی کم می دیدم..اگر هم می دیدمش چیز خاصی نمی گفت.. ولی الیا کمکم می کرد..می گفت نمی خوام اتو دست شاهد بدی.. منم کاری نمی کردم که شاهد شاکی بشه..سپرده بودم به وقتش..الان زمانش نبود..منتظر اون موقع بودم..وقتی که به هدفم نزدیک بشم.. می دونستم خیلی زود زمانش میرسه.. فقط باید صبر کنم.. فقط صبر.. ******* شب توی اتاق دراز کشیده بودم وبه سقف زل زده بودم..گردنبند اریا بین انگشتام بود.. داشتم باهاش بازی می کردم..و در همون حال تصویر اریا جلوی چشمام بود.. تقه ای به در خورد..روی تخت نشستم..در اتاق باز شد..زبیده بود.. از همونجا با لحن سرد و خشکش گفت :اقا دستور دادن برای فرداشب خودت رو اماده کنی..میخوان توی اتاق شخصیشون براشون برقصی..بهتره از همین الان به فکر باشی.. بعد هم بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون..قلبم بی محابا توی سینه م می تپید..بدنم یخ بست..می دونستم چنین لحظه ای بالاخره میرسه ولی الان که نزدیکش بودم داشتم از ترس میمردم..دستام می لرزید.. از جام بلند شدم..رفتم کنار پنجره..پنجره ی اتاق توسط نرده های اهنی حفاظ شده بود..حتی نمی تونستم توی بالکن برم..اینجا درست مثل یک قفس بود.. احساس خفگی بهم دست داد..به گلوم چنگ انداختم..بغض لعنتی..داشت خفه م می کرد..همونجا زانو زدم..زیر لب خدا رو صدا می زدم..نفسم بالا نمی اومد..تقلا می کردم..چشمام می سوخت.. دهانمو باز کردم..جیغ بلندی کشیدم..انقدر بلند که بغض توی گلوم شکست.. صدای هق هقم بلند شد.. خدایا صبرمو زیاد کن..دارم میمیرم..دارم میمیرم.. پس کی به فریادم میرسی؟..خدااااااااااا.. رو زانو خم شدم..به حالت سجده دراومده بودم.. پیشونیم رو گذاشتم روی زمین..زار می زدم..ولی کسی نبود صدامو بشنوه..کسی نبود دستمو بگیره.. خدیا بهم پشت نکن.. نجاتم بده..
نزدیک به 10تا مرد عرب توی سالن جمع شده بودند..اون 4 تا دختر هم درست مثل من لباس پوشیده بودند ولی رنگ بندی لباسشون با من فرق داشت.. واحده بازومو گرفت و منو برد سمتشون..کنارشون ایستادم..ردیف تو یه خط ایستاده بودیم.. سرمو بلند کردم و نگاهی به اطرافم انداختم..5 نفر روی صندلی درست روبه روی ما نشسته بودند..4 نفر مرد عرب که سرتا پا لباس عربی به تن داشتند..و اون یکی مرد هم..همون کسی بود که جلوی پله ها بهش خورده بودم..اقای شاهد.. شیخ هم بالا نشسته بود..نگاهش رنگ رضایت داشت..سرخوش می خندید.. به زبان عربی یه چیزایی گفت.. شاهد از جاش بلند شد..رو به شیخ چند کلمه عربی حرف زد..بعد هم به طرف ما اومد.. واحده کنارم ایستاده بود..زیر لب گفتم :چی میگن؟!..می خوان چکار کنن؟!.. چیزی نگفت.. با التماس گفتم :توروخدا بگو..خواهش می کنم.. خیلی اروم گفت :همیشه اول اقای شاهد انتخابش رو می کنه..بعد نوبت به بقیه میرسه.. در حالی که سرم پایین بود با تعجب زمزمه کردم :چی رو انتخاب می کنه؟!..مگه ما کالا هستیم؟!.. --از کالا هم براشون ناچیزترین..دیگه ساکت شو و حرف نزن..برات دردسر میشه.. چیزی نگفتم ..با خشم دستمو مشت کرده بودم..در مورد دخترایی که فرستاده میشن به دبی یه چیزایی شنیده بودم ولی هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردم خودم به این روز بیافتم.. یعنی انقدر بی ارزشم که منو معامله می کنند؟!..هر کی قوی تره میاد جلو وشکارش رو بر میداره؟!.. هه..اینجا درست مثل یه جنگله..با قانون جنگل میره جلو..شیر که سلطان جنگله حق داره لذیذترین شکار رو برداره..بقیه هم لاشه های شکار رو می خورن.. از همشون متنفرم..یه مشت ادم پست و عوضی که هیچ بویی از انسانیت نبردن.. از پشت همون نقاب به تک تکشون نگاه کردم..اون مردایی که روی صندلی نشسته بودند..شیخ..وبقیه که دور تا دور شیخ جمع شده بودند.. نگاهشون از سر لذت بود..چشم های هیز وهوس بازشون روی اندام ما می چرخید..ولی نمی دونستم چرا ازمون خواسته بودن نقاب بزنیم؟!.. طبق معمول نفر اخر من بودم..بهتر..ای کاش هیچ وقت جلو نیاد..ای کاش همون موقع زمین دهان باز می کرد ومنو می کشید تو خودش..ولی همه ش ای کاش بود وبس..امیده واهی بود..پوچ و بی اساس..اینجا اخر خطه.. زور شیر از بره بیشتره..پس هر کی زور و قدرتش بیشتر باشه پیروزه؟!.. این یارو می تونه اون شیر باشه..ولی من اون بره نیستم.. از نفر اول شروع کرد..یه سیگار تو دستاش بود.. با ژست خاصی توی هوا تکونش داد و با صدای گیرایی گفت :بازش کن.. دختر که یکی ازهمون کم سن وسال ها بود با ترس زل زد بهش.. با تته پته گفت :چ..چی؟!.. محکم داد زد:نقابت.. همچین داد زد چهارستون بدنم لرزید..اون دختر که داشت پس میافتاد.. پس اینم فارسی بلده..اصلا لهجه نداشت..فارسی رو خیلی روان تلفظ می کرد.. دختر دستای لرزونش رو اورد بالا و گره ی نقاب رو باز کرد..نقابش رو برداشت.. شاهد چشماش رو ریز کرد و دقیق نگاهش کرد..اون دختر چشمان ابی زیبایی داشت..ولی صورتش معمولی بود..لباسش هم به رنگش چشماش می اومد.. بی توجه بهش اومد سروقت نفر بعدی..ولی فقط نگاهش کرد..نفر بعدی..به اون هم فقط نگاه کرد..بعدی رو هم همینطور.. انگار فقط می خواست توسط نفر اول ازمون زهرچشم بگیره..با دادی که سر اون زد مطمئنا بقیه بی چون و چرا دستوراتشو انجام میدادن.. نگاهش به من افتاد..سرمو انداختم پایین..اروم به طرفم اومد..قلبم تو دهنم بود..بی محابا می تپید..استرس داشتم.. دروغ چرا می ترسیدم..از عاقبتی که در پیش داشتم هراس داشتم..ولی تا اونجایی که می تونستم جوری رفتار می کردم که پی به ترسم نبره.. روبه روم ایستاد..با لحن خشکی گفت :نقابت رو باز کن.. سرمو بلند کردم..توی چشمام غرور ریختم..چیزی که بعد از مرگ مادرم و فهمیدن خبر کشته شدن اریا در من به وجود اومده بود..غــرور.. چشمان سبز وحشیم رو دوختم توی چشمای خاکستری و نافذش.. به حرفش گوش نکردم..بذار بفهمه مثل بقیه ضعیف نیستم..شاید برای اون یه بره ی لذیذ باشم ولی از دید خودم اینطور نبود..فوقش یه کشیده می خوردم ولی خودمو نمی بازم.. داد زد :نشنیدی چی گفتم؟.. گلوم خشک شده بود..از زور اضطراب بود..سعی کردم صدام کوچکترین لرزشی نداشته باشه.. جدی و سرد گفتم :اگر می خواستید برش داریم..پس دیگه چرا گفتید نقاب بزنیم؟.. نگاهش توی چشمام ثابت موند..از توی چشماش ناباوری رو می خوندم..فکر نمی کرد جوابش رو بدم.. به طرف میز وسط سالن رفت..نفسم رو دادم بیرون..سیگارش رو توی جا سیگاری خاموش کرد.. دوباره برگشت..همونطور که بهم زل زده بود به طرفم اومد..روبه روم ایستاد.. حالت صورتش اون رو خونسرد نشون می داد.. یه دفعه به طرفم خیز برداشت ..با خشونت بازوم رو محکم گرفت و منو کشید سمت خودش.. تا به خودم بیام گره ی نقاب توسط شاهد باز شده بود و افتاده بود جلوی پام.. نگاهم رنگ ترس داشت..دهانم باز مونده بود.. نگاهش روی تک تک اجزای صورتم می چرخید..روی چشمام ثابت موند.. زیر لب غرید :خیلی گستاخی..و همینطور زیبا..هردو رو با هم داری..غرور و زیبایی.. بازوم رو محکمتر فشرد و با لحن محکم و قاطعی تقریبا داد زد :می تونید انتخابتون رو بکنید.. همونطور که به من خیره شده بود ..با پوزخند گفت :من انتخابم رو کردم.. اشک توی چشمام جمع شد..خواستم بازوم رو بکشم بیرون ولی نذاشت..قطره قطره اشکام صورتمو خیس کرد.. تو چشمای خاکستریش خیره شدم وبا حرص گفتم : ولم کن..با من کاری نداشته باش..من کالا نیستم که میخوای بخریم.. نگاهم کرد ..کم کم اخماش باز شد...قهقه ای زد که بقیه هم زدن زیر خنده.. به تک تکشون نگاه کردم..صورت شاهد از زور خنده سرخ شده بود..انگار براشون بامزه ترین جک سال رو تعریف کرده بودم.. زیر لب غریدم :مـرض.. صدای خنده ش قطع شد..همچین زد توی صورتم که حس کردم یه طرف صورتم لمس شد.. پرت شدم و افتادم رو زمین..دستمو گذاشتم روی صورتم.. دیگه نمی تونستم هیچ جوری جلوی اشکامو بگیرم.. از سوزش این سیلی نبود..از سوزش سیلی بود که روزگار بهم زده بود.. زخمی که بر دلم بود هیچ وقت نمی خواست خوب بشه.. چون مرحمی براش پیدا نمی شد.. اروم از جام بلند شدم..رو به روش ایستادم..هر چی نفرت توی وجودم بود جمع کردم تو چشمام وبهش نگاه کردم.. بی توجه به نگاه من رو به شیخ به عربی یه چیزایی گفت..شیخ هم بلند خندید و سرشو تکون داد.. دو نفر از همون مردان عرب به طرفم اومدن..دوطرف بازومو گرفتن.. با تعجب نگاهشون می کردم..شاهد افتاد جلو و اون دوتا مرد هم در حالی که منو دنبال خودشون می کشیدن..پشت سرش راه افتادن.. خودمو می کشیدم عقب وداد می زدم :ولم کنید..منو کجا می برید؟..ولم کن.. فقط منو دنبال خودشون میکشیدن..ازاون زبون نفهم ها بیش از این هم نمی شد توقع داشت.. اشک صورتمو خیس کرده بود..هق هقم رو توی گلوم خفه کرده بودم..همین اشک ها هم زیاد بود.. جلوی یه ماشین مدل بالای مشکی ایستاد..راننده که لباس فرم تنش بود در عقب رو باز کرد..شاهد رفت تو ماشین.. منو هم به زور نشوندن کنارش..در رو بستن..خواستم درو باز کنم ولی باز نمی شد..قفل شده بود.. می زدم به در..حالت عصبی بهم دست داده بود..می دونستم اگر باهاش برم کار تمومه..نمی خواستم اینجوری بشه.. همچین سرم داد زد که سرجام خشک شدم.. -بتمرگ سرجات.. حرکت نکردم..پشتم بهش بود..اروم اروم برگشتم سمتش و نگاهش کردم.. با خشم ابروهاشو جمع کرده بود و به من نگاه می کرد.. -منو کجا می بری؟..بذار برم.. پوزخند زد وبه روبه رو نگاه کرد.. --بری؟..مفت به دستت نیاوردم.. نگاه خاصی بهم انداخت وگفت :حالا حالاها باهات کار دارم.. تنم از نگاهش لرزید..حسم می گفت خواب های شومی برام دیده.. --بهتره ساکت باشی..اگر بخوای سر وصدا کنی فقط خودتو خسته کردی..راه به جایی نمی بری.. به صندلی ماشین تکیه دادم..احساس می کردم تهی شدم..از همه چیز..یعنی عاقبتم چی میشه؟.. راننده ترمز کرد..شاهد از ماشین پیاده شد..جم نخوردم..در سمت منو باز کرد وبی هوا بازومو گرفت و کشید .. چندبار تقلا کردم ولی ولم نمی کرد.. وقتی برگشتم روبه روم یه عمارت که نه یه قصر رو دیدم..در اثر نور چراغی هایی که دورتا دورش رو احاطه کرده بود می درخشید.. مثل یه مرواید در دل یک صدف..این عمارت هم همینطور بود..چون مرواریدی وسط این باغ بزرگ می درخشید.. دهانم ازاون همه شکوه باز مونده بود..اینجا هزار برابر از عمارت شیخ زیباتر بود.. هر چی جلوتر می رفتیم..شکوه و جلالش بیشتر به چشم می اومد..اینجا هم درست روبه روی عمارت یه اب نما قرارداشت.. ولی این مجسمه ی طلایی کجا اونی که توی عمارت شیخ بود کجا.. یه مجسمه ی بزرگ از تصویر یک زن به رنگ طلایی که واقعا تلالو خاصی داشت..چشم رو می زد.. باید خیلی ثروتمند باشه..خیلی خیلی ثروتمند..به معنای واقعیه کلمه..اینجا داره پادشاهی می کنه.. خود به خود دنبالش می رفتم..من که عمارت شیخ به چشمم نمی اومد و از گوشه گوشه ش نفرت داشتم نمی تونستم چشم ازاینجا بردارم.. تو خواب و رویا هم همچین جایی رو ندیده بودم.. رفتیم تو..داخلش هزار برابر از بیرونش زیباتر بود..یه فضای بزرگ روبه رومون بود..واردش که می شدی دوطرفت سالن قرارداشت..با کلی اشیاء و دکوری های عتیقه..بیشتر شبیه به نمایشگاه عتیقه بود تا خونه..چرا این پولدارا انقدر به عتیقه جات علاقه دارن؟!.. دو طرف سالن دوتا پله به صورت مارپیچ قرارداشت.. که وقتی نگاه کردم دیدم هر دو به سالن طبقه ی بالا منتهی میشه..حتما بالا هم به همین بزرگیه.. وسط سالن ایستاده بودیم..سنگینی نگاهش رو روی صورتم احساس کردم..نگاهمو چرخوندم و دوختم توی چشماش.. لبخند کجی نشسته بود گوشه ی لباش .. --چی شد؟..دیگه تقلا نمی کنی؟.. ابروهامو کشیدم تو هم و با غیض گفتم :مگه نگفتی خودمو خسته نکنم؟..دارم همین کارو می کنم..تو یه دیوی ..یه ادم پست.. خنده ی مسخره ای کرد وگفت :اره من دیوم..پست هم هستم.. زل زد توی چشمامو و همونطورکه بازوم تو دستش بود محکم تکونم داد وگفت :ولی تو اون شاهزاده خانم نیستی که به دست من اسیره..چون راه فراری برات نیست.. تو صورتش زل زدم و زیر لب غریدم :فقط خفه شو.. چشماش بازتر شد..نگاهش روی چشمام می چرخید.. --مثل اینکه اون سیلی برات کم بوده اره؟..گستاخ تر ازاین حرف هایی..می دونی با دخترای مثل تو چکار می کنم؟.. منو کشید جلو..چشمای خاکستریش برق می زد.. ادامه داد :اروم اروم شکارشون می کنم..جوری که برام لذت بخش باشه..معلومه دختر ضعیفی نیستی..پس باهات قوی برخورد می کنم.. بلند صدا زد :زبیده..زبیده.. از صدای دادش لرزیدم.. یه زن تند تند از پله ها اومد پایین..جلومون ایستاد و به فارسی گفت :بله اقا.. بازومو ول کرد و کمی به جلو هلم داد.. --اماده ش کن..همه چیزو بهش بگو.. --اطاعت اقا.. چند لحظه نگاهم کرد وبعد هم از پله ها بالا رفت.. اون زن که از تیپ و قیافه ش معلوم بود ندیمه ست به طرفم اومد و گفت :بریم.. با اخم گفتم :کجا؟.. بازومو گرفت و منو به طرف پله ها برد..دیگه تقلا نمی کردم.. خودمو سپرده بودم دست تقدیر..بذار ببینم چی می خواد بشه.. شده بودم مثل یه ماهی که افتاده تو خشکی و با باز و بسته کردن دهانش دنبال اب می گرده تا بتونه زنده بمونه.. منم باید این راه رو ادامه میدادم تا خودمو به اب برسونم..به زندگی.. اگر ساکت و ساکن باشم خفه میشم.. ولی اگر تلاش کنم.. شاید بتونم به هدفم برسم.. طبقه ی بالا هم به بزرگی پایین بود..شاید کمی کوچیکتر..گوشه گوشه ش مجسمه های بزرگ طلایی قرار داشت.. زبیده دستمو کشید..انتهای سالن 2 تا راهروی بزرگ کنار هم بود..رفتیم سمت راست..دقیقا 5 تا اتاق سمت چپ و 5 تا هم سمت راست بود.. در دوم رو باز کرد.. قبل ازا ینکه وارد اتاق بشیم با شنیدن صداش نگاه هر دومون به اون طرف کشیده شد.. --زبیده.. وسط سالن ایستاده بود..دستاش رو کرده بود تو جیبش و با ژست خاصی ایستاده بود.. اخم کمرنگی هم بر پیشانی داشت.. زبیده سریع جواب داد :بله اقا.. --بذارش تو اتاق و بیا باهات کار دارم..همین حالا.. --اطاعت اقا.. زبیده اروم منو هل داد تو اتاق وبدون هیچ حرفی در رو بست..صدای چرخش کلید رو توی قفل در شنیدم.. لعنتی..قفلش کرد.. برگشتم و به اتاق نگاه کردم..خیلی بزرگ بود.. اینجا هم تخت دونفره گذاشته بودند..با نمایی سلطنتی..میز ارایش که روش پر بود از وسایل ارایشی گرون قیمت..کمد پر از لباس های زیبا و جذاب..در رنگ های مختلف..بعضی هاشون نسبتا پوشیده بود و بعضی ها هم نپوشی سنگین تری.. به همه جا سرک کشیدم.. با شنیدن چرخش کلید توی در سرجام ایستادم..نگاهم به در خشک شد..اروم باز شد و شاهد اومد تو..در رو پشت سرش بست.. من دقیقا وسط اتاق ایستاده بودم..پشتش رو به در کرد و دستاشو برد پشت..نگاهش خشک بود..سرد..انگار که داره به شیء دلخواهش نگاه می کنه..نه یه انسان.. به طرفم قدم برداشت..ناخداگاه من هم یه قدم به عقب برداشتم..با هر قدم اون من یه قدم می رفتم عقب تر..تا جایی که رسیدم به تخت..سریع نشستم..سرمو انداختم پایین..تور روی سینه م رو کمی کشیدم پایین.. سکوت سنگینی بر فضای اتاق حاکم بود.. سکوتی پر از تشویش و اضطراب..انگشتامو تو هم گره زده بودم و با استرس اروم پیچ و تابش می دادم.. بالاخره سکوت رو شکست..صداش پر از قاطعیت بود.. --قبل ازاینکه زبیده باهات حرف بزنه و قانون اینجا رو برات توضیح بده..ترجیح دادم اول خودم یه سری چیزها رو برات روشن کنم..چیزهایی که اگر بهشون عمل نکنی.. سکوت کرد..سرمو بلند کردم و نگاهش کردم.. با همون لحن خشک ادامه داد :فکر می کنم خودت بهتر بدونی چی میشه.. نگاهم بی تفاوت بود.. با صدای بلند و رسا گفت :من عرب نیستم..پس قانون من با مردان اینجا فرق می کنه.. متعجب نگاهش کردم..یعنی چی قانوش با مردان اینجا فرق می کنه؟.. --مرد های عرب دخترای ایرانی رو فقط برای ..لذت و هوس و خوش گذرانی می خوان.. قهقهه زد وگفت :منم بدم نمیاد..کی از لذت خوشش نمیاد؟..هیچ کس..ولی روش من با اونا فرق می کنه..من همیشه دنبال بهترینم.. با لبخند کجی نگاهم کرد وگفت :نمیگم تو بهترینی..ولی می تونی باشی..چون جسوری انتخابت کردم..و می خوام اونطور که تو قانونه من هست باهات رفتار کنم..در اون صورت برام لذت داری.. به طرفم اومد..دستام یخ بسته بود..چونم رو محکم گرفت توی دستش و فشار داد.. -- همین الان..همینجا هم می تونم کار رو تموم کنم..ولی نه..اینجوری لذتی برام نداری.. صورتمو پس زد وگفت :حاضرم ماه ها صبر کنم ولی لذت واقعی رو از تو ببرم..اما نه..نیازی به این همه تحمل نیست.. سرخوش خندید وگفت :نه گربه ی چشم سبز وحشی..تو می تونی به من بالاترین لذت رو بدی..ولی نه فقط از نظر لذت و شهوت..از همه نظر می تونی من رو سیراب کنی..فقط در اختیار منی..و برای من کار می کنی.. با حرفاش هم گیجم می کرد هم بر وحشتم اضافه می کرد..یه جور خاصی جملاتش رو بیان می کرد..انقدر کوبنده که مجبور به سکوت می شدی.. -- من صبرم زیاد نیست..ولی برای اون لذت واقعی می تونم چند روز تحمل کنم.. مستقیم زل زد تو صورتم وگفت :گفتم که باهات خیلی کارا دارم.. به طرفم اومد..چند لحظه نگاهم کرد..یه دفعه خم شد و بازومو گرفت و بلندم کرد.. قلبم اومد تو دهنم..بدنم لرزش نامحسوسی داشت..تور روی سینه م رفت کنار..منو کشید سمت خودش..بازوم به سینه ش تکیه کرده بود.. چشمان خاکستری ونافذش رو توی چشمام دوخت .. با دست دیگه ش اروم رو کمرم کشید و با حرص زیر لب گفت :حیفه همینجوری..دختر جسور ومغروری چون تورو به دست بیارم.. دستشو محکم تر کشید پشتم وگفت :باید براش برنامه ریزی کنم..پس منتظر باش گربه ی وحشی.. به قول خودش نگاه وحشیم رو دوختم توی چشماش و با خشم گفتم :برو بمیر..ولی ..ادمایی مثل تو لایق مردن هم نیستن.. محکم هلم داد..افتادم رو تخت..با پوزخند نگاهم کرد.. --بهتره زبونت رو کوتاه کنی..وگرنه کاری می کنم یه کلمه هم نتونی به اون زبون تند و تیزت بیاری.. بعد از چند لحظه عقب گرد کرد واز اتاق رفت بیرون.. بی حال روی تخت افتادم..تمام مدت که بازومو گرفته بود بغض کرده بودم.. سرمو گذاشتم رو دستم و اروم زدم زیر گریه..خدایا چی در انتظارمه؟..این حیوون می خواد با من چکار کنه؟.. سرمو بلند کردم..چون خم شده بودم پلاک ( الله) افتاده بود رو دستم.. با انگشت اشاره م اروم کشیدم روش..چشمامو بستم.. صدای اریا هنوز توی گوشم بود.. (-این..گردنبند ماله منه؟!..پس.. اریا :این گردنبند یه صاحب داره..اونم تویی..) اشک هام تند تند از چشمام سرازیر شدند.. (-اریا..تنهام نذار..من توی این دنیا جز مامانم هیچ کسی رو ندارم..تو بهترین مردی هستی که می شناسم..کسی که ازته دلم می خوامش..اریا.. اریا :بهار..نمی تونم..نمیشه..شاید ..یه روزی..) چشمامو باز کردم..به پلاک نگاه کردم.. (اریا :به خدا نمی تونم ازت دل بکنم..برام سخته.. -منم همینطور.. اریا :می تونی صبر کنی؟.. -تا هر وقت که تو بگی.. اریا :می تونی در برابر مشکلات زندگی من بایستی؟.. -تا وقتی در کنار تو و با تو هستم می تونم.. -- پس صبر کن..من برمی گردم..من بر می گردم..من بر می گردم).. پلاک رو تو دستام فشردم.. با صدای نسبتا بلندی که کمی هم گرفته بود گفتم :پس چرا برنگشتی؟..تو هم منو تنها گذاشتی..اریاااااا..چرا تنهام گذاشتی؟..چرا؟.. شونه م از زور گریه می لرزید..دلم به درد اومده بود..از دست تقدیر..از دست سرنوشت..از بی وفایی روزگار.. (آریا :با من اینکارو نکن بهار..برام سختش نکن..باید برم..دل کندن ازت سخته..ولی باید برم..بهارم..خداحافظ..).. هق هق می کردم..پلاک رو توی دستم فشار می دادم و ازته دل ضجه می زدم.. خدایا به فریادم برس..کمکم کن.. اریا..
روی تخت نشستم و اشک هامو پاک کردم..این اشک ها هیچ فایده ای برام نداشت..نه دردی ازم درمان می کرد نه حتی تسکینم می داد..فقط دل زخمی و شکسته ی من رو به اتیش می کشید.. با باز و بسته شدن در نگاهم به اون سمت کشیده شد..زبیده اومد تو اتاق.. یه زن چهار شونه و قدبلند..چهره ی سبزه با چشمان مشکی..نگاهش جور خاصی بود..سنگین و دقیق.. به طرفم اومد و گفت :بلند شو..باید حاضربشی.. دستامو تو هم فرو کردم وگفتم :برای چی؟!.. --اقا امشب مهمون دارن..زود باش.. با حرص گفتم :اقاتون مهمون دارن..به من چه؟.. با خشونت گفت :زیادی حرف می زنی..تا نگهبان رو خبر نکردم بلند شو.. با خشم نگاهش کردم وگفتم :شما اینجا رسم دارید اگر زورتون به طرف مقابلتون نرسید سریع دست به دامن نگهباناتون بشین؟!.. چند لحظه مات نگاهم کرد.. بعد هم به طرف میز ارایش رفت وگفت :بلند شو بیا اینجا..باید اماده ت کنم.. دستامو گذاشتم رو تخت و گفتم :گفتم که نمیام.. --خیلی خب..پس با نگهبان طرفی.. نگاهم کرد..مجبوربودم سکوت کنم.. -مگه همین که تنمه چشه؟.. --اقا ازاینجور لباسا خوششون نمیاد.. -به درک..لابد ازاونایی خوشش میاد که دو وجب هم بلندیش نمیشه.. اره؟.. بی توجه به حرف من رفت سمت کمد و یه لباس به رنگ سفید که سرتاسرش سنگ دوزی شده بود رودر اورد..گرفت جلوم.. نگاهم روی لباس خشک شده بود..خیلی خوشگل بود..مثل برف سفید بود..سنگ ها و نگین هایی که روش کار شده بود درست مثل دانه های برف زیر نور افتاب می درخشید..ولی زیادی باز بود.. با غیض رومو برگردوندم وگفتم :من اینو نمی پوشم.. بدتر از من با صدای پر از خشونتی گفت :دست تو نیست که چی بپوشی وچی نپوشی..اینجا اقا تصمیم می گیرن..ایشون برای این عمارت قانون هایی گذاشتن که هر کس پیروی نکنه مجازات میشه.. تیز وبرنده نگاهش کردم.. ادامه داد :اگر نمی خوای به این زودی کاردست خودت بدی بهتره هر چی اقا میگن گوش کنی..الان هم دستور دادن اماده ت کنم و ببرمت پایین..مهمان های مهمی دارند.. سریع از جام بلند شدم و رو به روش ایستادم..قدش خیلی بلند بود..برای اینکه زل بزنم توی صورتش باید سرمو بالا می گرفتم.. -ولی کسی حق نداره به من زور بگه.. پوزخند زد وگفت :اینجا کسی جز اقا حق هیچ کاری رو نداره..یادت نره تو الان در اختیاره اقایی..جز اموالش محسوب میشی..برات پول داده..بهتره انقدر خودتو دست بالا نگیری..تو اینجا برده ای..پس خفه شو وگستاخی نکن.. از جملاتی که به زبون اورده بود تنم لرزید..احساس کردم روح تو بدنم نیست.. گفت من جزو اموال اون مرتیکه م؟!.. اره..درست می گفت ..منو خریده بود..اون پست فطرت من رو با پول کثیفش خریده بود.. یعنی انقدر بی ارزشم؟!..تا این حد؟!.. صدای در درونم می گفت :نه بهار..تو بی ارزش نیستی..دارن بی ارزشت می کنند..دارن بازیت میدن..میخوان به نابودی بکشوننت.. همه ی این جماعت قصدشون اینه که تو و امثال تورو بدبخت کنند..از زن بودنت..از ضعیف بودنت دارن سواستفاده می کنند.. می دونن دختری..می دونن تنهایی..برای همین دارن باهات چنین بازی کثیفی رو می کنند.. درست مثل یه عروسک کوکی تو دستاشونی..هر طور اونا بخوان باید براشون برقصی.. ثابت کن که تو بهاری..یه دختر ایرانی..تنهایی ولی بی اراده نیستی..زنی ولی ضعیف نیستی.. لگد بزن به باورهاشون..اینکه میگن بدبختی..اینکه میگن ناچیزی.. تو شیء نیستی..انسانی..پس نشون بده.. براشون برقص ولی نشکن..تو دستاشون باش ولی نذار تصاحبت کنند.. باهاشون مقابله کن ولی بازنده نباش..خودت رو ضعیف نشون نده..چون..شکار میشی.. بغض کرده بودم ولی نذاشتم بشکنه..روی صندلی نشستم..گذاشتم هر کار می خواد بکنه.. اونا میخوان بازیم بدن..منم میذارم باهام بازی کنند.. ولی به موقعش می فهمند که بهار عروسک نیست.. همون لباس رو پوشیدم..قسمت بازو برهنه بود..ولی قسمت سینه و شکم پوشیده از حریر وسنگ بود..سنگ های نقره ای وبراق که تلالو خاصی داشت..دور بازوم بازوبند نقره ای بست..لباس یه نقاب سفید داشت که اون رو هم برام بست.. -میشه با اون حریر سفید موهام رو ببندی؟!..به نظرم با اون سنگ دوزی های جلوش به لباس میاد!.. اولش یه نگاه به من ویه نگاه به لباس انداخت ..بعد هم حریر رو برداشت و انداخت رو سرم.. قصدم این بود کمی موهامو بپوشونه..وگرنه مردشوره خودشون ولباسشون رو ببره.. عین مجسمه سیخ سرجام نشسته بودم و اون هم داشت اماده م می کرد.. دونباله ی حریر رو حالت داد و انداخت یه طرف شونه م.. -چرا برام نقاب می زنی؟!.. --دستور اقاست.. با حرص گفتم :چرا هرچی من میگم میگی دستور اقاست؟..ازت سوال کردم..پس دلیلش رو بگو.. چند لحظه سکوت کرد وچیزی نگفت..کنار ایستاد .. سرد وخشک گفت :اقا دوست دارند وقتی با لباس عربی جلوشون ظاهر میشی نقاب داشته باشی ..به گفته ی خود ایشون اینجوری زیباییه چشم ها چند برابر میشه..و زمانی که ازت خواستند بازش کنی باید بی برو برگرد اینکارو بکنی.. تو دلم گفتم :پس برای همین تو خونه ی شیخ برامون نقاب زدن؟!..تا اقا خوشش بیاد..هه..مرتیکه ی هیز.. بازومو گرفت وبلندم کرد..دستمو با خشونت کشیدم..چیزی نگفت فقط نگاه تندی بهم انداخت.. کفش هایی از ترکیب رنگ نقره ای وسفید گذاشت جلوی پام..اونها رو هم پوشیدم..حتی تو اینه به خودم هم نگاه نکردم.. برام مهم نبود..ولی پلاک اریا توی اون همه سفیدی می درخشید و خودش رو به رخ می کشید.. اروم پلاک رو برگردوندم و پشتش رو نگاه کردم(بهار).. دو طرفش رو بوسه زدم.. زبیده کنار ایستاده بود و به من نگاه می کرد.. به طرف در رفت و گفت :دنبالم بیا.. نفس عمیقی کشیدم و پشت سرش حرکت کردم.. از طبقه ی پایین صدای موزیک عربی می اومد..همراه زبیده از پله ها پایین رفتیم.. مات و مبهوت وسط پله ها ایستادم..اینجا چه خبر بود؟!..اینجا خونه ست یا دیسکو؟؟!!.. نزدیک به 10 تا مرد عرب با لباس سرتاسر سفید و بلند دور یک میز نشسته بودند.. تو دستاشون لیوان های نوشیدنی بود.. سرخوش می خندیدند و نوشیدنی کوفت می کردند.. صدای خنده هاشون فضای سالن رو پر کرده بود.. 4 تا زن کمی اون طرفتر نوشیدنی می خوردند و با صدای بلند می خندیدند.. سرم داشت گیج می رفت..زبیده بازومو گرفت و منو کشید..مجبور به همراهیش شدم.. پایین پله ها ایستادم..نگاهم چرخید سمت راست..شاهد همراه 5 تا مرد کت شلواری هم تیپ خودش کنار ستون ایستاده بود و در حالی که یه لیوان نوشیدنی دستش بود مشغول کپ زدن با اون ها بود.. لوسترهای بزرگ کریستال به رنگ طلایی همه ی سالن رو روشن کرده بود.. همراه زبیده رفتیم سمت چپ.. دورتا دورسالن مبلهای استیل چیده شده بود.. گوشه ی سالن.. گروه ارکستر آهنگهای عربی میزد و 2 تا زن هم با لباس های مخصوص رقص وسط می رقصیدند.. تعداد مهموناشون همین قدر بود..روی صندلی نشستم..زبیده کنارم ایستاده بود.. نمی دونستم چرا منو اورده اینجا؟!..که چی بشه؟!..این جماعته الکی خوش رو نگاه کنم؟!.. سنگینی نگاه بعضی از مهمانان رو روی خودم حس کردم..اروم سرمو چرخوندم..چند تا ازاون مرد های عرب بدجور زل زده بودند به من..نگاهشون سنگین بود..زیر اون همه نگاهه خیره معذب بودم.. حس می کردم لختم و اونا هم دارن به تن و بدن برهنه م نگاه می کنند..سرخ شده بودم.. سعی کردم توجهی بهشون نکنم..رومو برگردوندم.. به زبیده گفتم :منو اوردی اینجا چکار؟!.. --ساکت شو..خودت به موقعش می فهمی.. زیر لب اداشو در اوردم..پس موقعش کیه؟!.. --بلند شو..اقا اومدن.. از جام تکون نخوردم..زبیده زیر بازومو گرفت و مجبورم کرد از رو صندلی بلند شم.. صورتمو چرخوندم وبه شاهد نگاه کردم..به طرف من می اومد..همه ی نگاهها روی اون بود.. رو به روم ایستاد..به ارکستر اشاره کرد تا ادامه بده..اون هم سرشو تکون داد و ریتم رو تند کرد.. شاهد نگاه دقیقی به سرتا پام انداخت و لباشو جمع کرد.. --خوبه..بد نیست.. رو به زبیده گفت :الیا و لیلی رو صدا کن.. زبیده اطاعت کرد و رفت اونطرف.. نگاهم به زبیده بود ولی نگاه خیره ی شاهد رو صورت من بود..کمی بعد من هم نگاهش کردم..با اخم کمرنگی زل زده بو د تو چشمام.. یه قدم نزدیک شد..بوی ادکلنش انقدر تند بود که با وجود نقاب هم حسش کردم.. سرد پرسید :اسمت چیه؟.. لبم رو با زبون تر کردم واروم گفتم :بهار.. یه تای ابروش رو داد بالا و سرشو تکون داد.. همون موقع زبیده همراه 2 زن جوون برگشت..شاهد با دیدن اون ها لبخند زد..حتی لبخندش هم پر از غرور بود.. به دخترها نگاه کردم..هر دو با لبخند و عشوه تو صورت شاهد خیره شده بودند.. اولین دختر یه لباس سرخ به تن داشت..لباسش مخصوص رقص بود..پر از منگوله و ریشه که ردیف دور کمرش بسته شده بود..صورت معمولی داشت..اون یکی هم همینطور..ظاهرا بد نبود..ولی لباس زننده ای به تن داشت..یه لباس شب به رنگ مشکی ..قسمت بالای سینه و بازو و همین طور ران های سفیدش برهنه بود.. شاهد به اون دختری که لباس سرخ تنش بود اشاره کرد وگفت :الیا.. از فردا کارت روشروع می کنی..می خوام بی نقص باشه..جوری که هر نگاهی رو به طرف خودش بکشه.. دختر که اسمش الیا بود با همون لبخند سرش رو تکون داد و نگاه دقیقی به من انداخت.. --باشه حتما..در عرض 1 هفته کاری می کنم که از همه ی رقصنده های دبی هم بهتر برقصه.. شاهد با رضایت سرشو تکون داد.. قبلم تند تند می زد..اینا چی دارن میگن؟!..رقص دیگه چیه؟!..برای چی باید یاد بگیرم؟!.. شاهد رو به اون یکی گفت :لیلی.. تو هم وظیفه ت اینه همه چیز رو که می دونی بهش مربوط میشه رو تمام و کمال بهش بگی..هیچی رو از قلم نمیندازی.. رو به هر دو گفت :در عرض 4هفته می خوام همه چیز اماده باشه..اگر 4هفته 1 روز بیشتر بشه و هیچ کدومتون کارتون رو خوب انجام نداده باشین..میندازمتون بیرون..یا خیلی بهتون لطف کنم..می سپرمتون دست شیخ.. لحنش انقدر کوبنده و ترسناک بود که رنگ از رخ اون دوتا پرید..تندتند سرشون رو تکون می دادن و جوری رفتار می کردند که رضایت شاهد رو جلب کنند.. با ترس اب دهانمو قورت دادم..چه اتفاقی داره میافته؟!..چرا از من میخواد اینکارا رو انجام بدم؟!.. همه ش خداخدا می کردم یکی پیدا بشه جواب این سوال ها رو بهم بده.. داشتم دیوونه می شدم..ذهنم قفل کرده بود..عین مجسمه خشک شده بودم.. اون 2تا کنارم ایستادن..شاهد همراه زبیده به طرف عرب ها رفت..دیدم که یکی از عرب ها دستشو به طرف من دراز کرد وبا انگشت منو نشون داد.. شاهد بدون اینکه برگرده و منو نگاه کنه..سرشو تکون داد و یه چیزهایی بهش گفت.. با اضطراب دستامو تو هم فشار می دادم..احساس می کردم توان ایستادن ندارم.. با بی حالی روی صندلی نشستم..کمی بعد اون دوتا هم رو به روم نشستن.. نگاهم به اون سمت سالن کشیده شد..شاهد در حالی که اروم اروم محتویات لیوانش رو می خورد با عرب ها بگو بخند می کرد.. صدای خنده هاشون توی سالن می پیچید..یکی از اون رقاص ها به طرفشون رفت .. جلوی شاهد خم شد و با عشوه کمرش رو تکون داد.. شاهد یه دسته اسکناس از توی جیبش در اورد وریخت رو سرشون..عرب ها سرخوش می خندیدند.. نگاهم به اسکناس هایی بود که زیر پاهای دختر در حال له شدن بودند. .نگاهم رو بالا کشیدم..روی لب های دختر لبخند بود..عشوه هاش بیشتر شده بود.. تو دلم گفتم :برای چی؟!..این همه عشوه و ناز برای کی؟!..برای اون پولا؟!..یا برای شاهد؟!..یه ادم عوضی؟!..ارزش داره؟!.. ولی صدایی در جوابم می گفت :تو که چیزی نمی دونی..شاید اون دختر مجبوره..شاید به این پول نیاز داره..هزار تا شاید وجود داره..این پول ها برای تو کثیفه ..ولی مطمئنا برای اون دختر و امثاله اون اینطور نیست که به خاطرش اینطور جلوی شاهد عشوه میاد.. با انزجار سرمو برگردوندم..به اون دوتا نگاه کردم.. تک سرفه ای کردم وگفتم :میشه یه سوال بپرسم؟..خواهش می کنم جوابم رو بدید.. الیا نگاهم کرد وگفت :بپرس.. بی معطلی گفتم :اینا می خوان با من چکار کنن؟!.. الیا به لیلی اشاره کرد وگفت :این وظیفه ی توست..خودت بهش بگو.. لیلی نیم نگاهی به شاهد انداخت.. بعد هم نگاهش چرخید رو صورت من.. -- الیا بهت رقص یاد میده اولین قدم همینه..وقتی اماده شدی اولین بار برای اقای شاهد می رقصی..اگر پسندید و به دلش نشستی قبولت می کنه و میذاره بمونی تا توی مهمونی ها و در خلوت براش برقصی..ولی اگر قبولت نکرد به عنوان هدیه تورو میده به یکی از شیخ ها.. لباشو جمع کرد وادامه داد :شانس بیاری رقصت به دلش بنشینه وگرنه حسابت پاکه..تا وقتی پیش خودشی به نفعته ولی پیش اون شیخ های کثیف و مزخرف دوام نمیاری.. به زور اب دهانمو قورت دادم..باورم نمی شد..یعنی من باید برای شاهد برقصم؟!.. همین رو به لیلی گفتم که در جوابم گفت :این که چیزی نیست..رقص قدم اوله..تو خیلی کارا باید انجام بدی..اقای شاهد چند تا دیسکو و کلوپ توی بهترین نقاط دبی داره ..دیسکوهای مشهوری هم هستند..بعد از یه مدت میری اونجا و توی دیسکوش کار می کنی.. با صدای نسبتا لرزانی گفتم :چه کاری؟!.. اینبار الیا گفت :رقص..پذیرایی..شاید هم مسئولیت بار رو بده بهت..البته باید دید می تونی از پسش بر بیای یا نه.. -خب..بعدش چی میشه؟!.. --اگر شاهد ازت راضی باشه که هیچی..پیشش می مونی..ولی اگر دلشو بزنی یا براش دردسر درست کنی..اون موقع تورو میده به شیخ.. کف دستم عرق کرده بود..پشتم تیر می کشید..حالت عصبی بهم دست داده بود..به گوش هام اطمینان نداشتم که این حرفا راست باشه..نمی تونستم لب از لب باز کنم.. احساس می کردم هر ان امکان داره از حال برم.. رقص؟!شاهد؟!دیسکو؟!..شیخ های عرب؟!.. خدایا سرم داره منفجر میشه.. بی توجه به اون دوتا و افراد حاضر در سالن از جام بلند شدم و زیر اون همه نگاه سنگین و خیره از پله ها رفتم بالا.. طاقت نداشتم..می ترسیدم..از نگاه اون عرب ها هراس داشتم..در اتاق رو باز کردم وخودمو پرت کردم توش..لب تخت نشستم..هنوز تو بهت حرف های اون دوتا بودم..با حرص نقاب رو از رو صورتم برداشتم.. کمی به روتختی براق و طلایی نگاه کردم..اروم اروم نگاهم تار شد..اشک نشست توی چشمام..سرمو گرفتم تو دستام و تا می تونستم فشار دادم..داشت می ترکید..هر ان امکان می دادم از این همه فکر و استرس منفجر بشه.. مگه من ادم نبودم؟..مگه حق زندگی نداشتم؟..چرا کارم به اینجا کشید؟.. ای کاش قلم پام می شکست و نمی رفتم تو شرکت پدر کیارش..ای کاش به حرف مادرم گوش می کردم و به این زودی برای کار اقدام نمی کردم..خدایا این چه بدبختیه که گرفتارش شدم؟.. شونه م از زور گریه می لرزید..از بیرون همچنان صدای موسیقی عربی می اومد.. تقه ای به در خورد..اروم سرمو بلند کردم..در باز شد..الیا تو درگاه در ایستاد..کمی نگاهم کرد..بعد هم اومد تو در رو بست.. به طرفم اومد..کنارم روی تخت نشست..سکوت کرده بود..من هم چیزی نمی گفتم..با پشت دست اشک هامو پاک کردم.. دستشو گذاشت روی شونه م..برگشتم ونگاهش کردم..نگاهش گرفته بود.. لبخند کمرنگی زد وگفت :تورو که می بینم یاد خودم میافتم..یاد اون روزهای اولی که وارد دبی شدم..به دست شیخ ها افتادم.. سکوت کوتاهی کرد وادامه داد :قبل از تو به خیلی ها تعلیم رقص دادم..انقدر که شمارششون از دستم در رفته..ولی می خوام برای اولین بار از گذشته م برای یکی بگم..چون تو نگاه تو یه چیز خاصی هست..یه جور امید..انگار که هنوز باور نداری ته خطی.. فکر می کنم دختر قوی هستی..برعکس دخترایی که تا حالا اومدن اینجا..همون 1 ساعت اول سر ناسزگاری میذاشتن ولی همین که چشمشون به زرق و برق این عمارت می افتاد سریع یادشون می رفت که برای چی به اینجا اومدن.. خیلی هاشون فکر می کردن اینجا بهشته..ولی راه جهنم رو در پیش گرفته بودند وخودشون ازش بی خبر بودند.. اه کشید وگفت :ولی تو با اینکه این عمارت رو دیدی..شاهد رو دیدی..و همینطور این لباس ها و اتاق و ندیمه ی مخصوص..ولی باز هم داری بی قراری می کنی.. همون موقع که لیلی برات همه چیز رو توضیح داد ترس رو تو نگاهت دیدم..ولی اینو هم دیدم که داشتی سرکوبش می کردی..نمی خواستی کسی بفهمه.. من خیلی ساله توی این عمارت کار می کنم..به دخترایی که شاهد میاره رقص یاد میدم..همه جور دختری دیدم..چه ایرانی..چه هندی..چه امریکایی..فرق نمی کنه..همه رو اموزش می دادم و اونا هم میرفتن تو دیسکوها و کلوپ ها ی شاهد مشغول می شدند.. سکوت کرده بودم..صداش غمگین تر از قبل شد..ادامه داد.. -- اسم اصلی من فاطمه ست..همه ش 16 سال داشتم..خونمون تهران بود..پایین ترین نقطه ی شهر..فرزند اخر خانواده بودم..یه خانواده ی نسبتا فقیر..6 تا خواهر وبرادر بودیم..پدرم کارگری می کرد و مادرم خونه دار بود.. شبی نبود که از دست پدرم کتک نخورم..پدرم یه مرد عصبی بود..نمی شد طرفش رفت..به حرف دوم نمی کشید که ازش کشیده می خوردی.. حتی یادمه برادر 10 ساله م رو یه شب از خونه انداخت بیرون..پاییز بود..هوا کمی سوز داشت..ما گریه می کردیم..مادر بیچاره م ضجه می زد..ولی بابام کمربندشو گرفته بود دستش و نمیذاشت کسی به داداشم کمک کنه.. هر کس می رفت جلو با کمر بند می افتاد به جونش.. داداشم گناهی نداشت..می رفت مدرسه..جورابش پاره بود..بچه ها مسخره ش می کردن..از بابام خواست یه جوراب نو براش بخره که بابام اینطور افتاد به جونش و وقتی خوب کتکش زد از خونه پرتش کرد بیرون.. اشک صورتش رو پوشونده بود..با شنیدن حرف های الیا دلم براش سوخت..چشم های من هم به اشک نشسته بود..
رمان آبی به رنگ احساس من ( جلد دوم رمان عشق و احساس من ) رمان آبی به رنگ احساس من ( جلد دوم رمان عشق و احساس من ) فصل اول تنها و ماتم زده..با دلی پر از درد و غم..توی اتاقم نشسته بودم و زل زده بودم به دیوار.. حوصله ی اشپزی نداشتم..یه کم نون وپنیر خورده بودم که سر دلمو بگیره و ضعف نکنم..اشتهام کور شده بود.. با شنیدن صدای رعد وبرق سرمو چرخوندم و نگاهمو به پنجره دوختم.. اسمون می غرید..بارون به شدت می بارید.. اسمون هم دلش گرفته..مثل من.. بی کس و تنهاتر از من هم روی این کره ی خاکی پیدا میشه؟.... توی این 40 روز کوچکترین خبری از اریا نداشتم..مطمئنا نمی دونه مامان فوت کرده.. به طور حتم الان پیش خودش فکر می کنه مامانم رو در کنارم دارم وتنها نیستم.. ولی کجاست؟..کجاست تا ببینه که از همیشه تنهاترم؟..کجاست تا تنهایی هام رو پر کنه؟.. مرگ مادرم و دوری از اریا..باعث شده بود مثل ادمای افسرده بشینم یه گوشه وزانوی غم بغل بگیرم.. شاید هم واقعا افسرده شدم..نمی دونم..ولی اینو می دونستم که حس وحال هیچ کاری رو ندارم..هیچ کاری.. اسمون بلندتر از قبل غرید..از جام بلند شدم..رفتم کنار پنجره..گوشه ی پرده رو زدم کنار وبه اسمون گرفته و بارونی نگاه کردم.. زیر لب زمزمه کردم :اریا..الان کجایی؟..داری چکار می کنی؟..هیچ به یاد من هستی؟..می دونی اینجا..یه دختر تنها به اسم بهار منتظر و چشم به راهته؟..انتظار خیلی سخته..خیلی.. گاهی احساس می کنم دیگه تحملم تموم شده..ولی باز هم مثل همیشه به خودم امید میدم که بالاخره انتظار به سر میرسه.. این دوری و جدایی تموم میشه..ولی ..کی؟..چطوری؟.. از توی کشوی میزم کلیدی که مامان بهم داده بود رو برداشتم..کلید کف دستم بود..نگاهش کردم.. کلید صندوقچه..همون صندوقی که مامان می گفت هویت اون وبابا در اون پنهانه.. چرا مامان قبل از مرگش گفت که داره تقاص پس میده؟..مگه مامان چکار کرده بود که مرگ رو حق خودش می دونست؟.. توی این مدت انقدر حالم بد بود که اصلا به این کلید وصندوقچه فکر هم نمی کردم.. ولی امشب..یه حالی داشتم..یه حسی بهم می گفت باید برم سراغش.. به قول مامان الان وقتش بود..باید سر در می اوردم که چه رازی توی اون صندوقچه ست که مامان تاکید کرده بود حتما بعد از مرگش برم سراغش.. تصمیمم رو گرفته بودم..باید می فهمیدم.. کلید رو توی دستم فشردم و رفتم تو حیاط.. صندوق توی زیر زمین بود.. برق زیرزمین رو روشن کردم.. صندوق کنار دیوار پشت کمد وسایل بود.. به طرفش رفتم..جلوش نشستم..نگاهی به کلید انداختم..نمی دونم چرا..ولی هیجان داشتم.. همین که کلید رو به طرف صندوق بردم برقا قطع شد..چشمم هیچ جا رو نمیدید..تاریکه تاریک بود.. همون موقع اسمون به شدت غرید..با ترس از جام بلند شدم..کلید از دستم افتاد..خم شدم..توی تاریکی دستمو می کشیدم به زمین که پیداش کنم..ولی نبود.. صدای رعد برق لرزه به تنم انداخت..از همون بچگی از صدای رعد وبرق وحشت داشتم..بیشتر از همه از تاریکی می ترسیدم.. از بس تاریک بود چشمم جایی رو نمی دید.. دستمو جلوم گرفته بودم و راه می رفتم..می خواستم برم بیرون..همه ش میخوردم به وسایل توی زیرزمین.. نمی دونم خوردم به چی ..ولی با افتادنش وبرخوردش با زمین صدای بلند و وحشتناکی توی زیرزمین پیچید.. جیغ بلندی کشیدم و دستمو گرفتم جلوم و دویدم..بالاخره در رو پیدا کردم.. بیرون یه کم روشن تر بود..خواستم برم تو خونه که ترسیدم..تو خونه هم تاریکه..خدایا چکار کنم؟.. بارون به شدت می بارید..باد شدیدی می وزید..در خونه ی یکی از همسایه ها محکم به هم کوبیده شد..وحشت کرده بودم..تنها فکری که به ذهنم رسید این بود که برم خونه ی همسایه مون.. همسایه ی دیوار به دیوارمون خانم رستمی زن مهربونی بود..وقتی بیهوش بودم و اون وشوهرش همه ی کارهای مربوط به خاکسپاری وختم مادرم رو انجام داده بودن.. بارون سرتاپامو خیس کرده بود..به طرف در دویدم..خداروشکر سر و وضعم بد نبود..یه شال مشکی انداخته بودم رو سرم و برای اینکه هوا سرد بود یه مانتوی کاموا که مامان پارسال برام بافته بود هم تنم کرده بودم.. در رو باز کردم..کلیده در تو جیب مانتوم بود..باهاش در رو قفل کردم.. نگاهی به کوچه انداختم..بارون همچنان می بارید..رعد وبرق زد..با ترس به اسمون نگاه کردم.. بازوهام رو چنگ زدم وبه طرف خونه ی خانم رستمی رفتم.. چون برقا قطع بود زنگ هم کار نمی کرد..دست لرزونمو اوردم بالا و همین که خواستم در بزنم یکی از پشت محکم جلوی دهانم رو گرفت..کلید خونه از دستم افتاد.. وحشتم دوبرابر شد..خدایا.. تقلا می کردم ولی اون محکم منو گرفته بود..کم کم چشمام تار شد و دیگه چیزی نفهمیدم.. ******* وقتی چشمامو باز کردم ..همه چیز برام گنگ بود..چند لحظه طول کشید تا متوجه اطرافم بشم.. همه چیز رو به یاد اوردم..با ترس دور و برمو نگاه کردم..اتاق خالیه خالی بود.. یه ستون وسط اتاق بود که منو بسته بودن به اون.. دستامو تکون دادم ولی بی فایده بود..محکم بسته بودنش به ستون..خداروشکر دهانمو نبسته بودن.. بلند جیغ کشیدم و داد زدم :کی منو اورده اینجا؟..چرا دستامو بستین؟..کسی صدامو می شنوه؟.. انقدر جیغ و داد کردم که حنجره م درد گرفته بود.. صدای پیچیدن کلید توی قفل در رو شنیدم..سریع نگاهمو دوختم به در..قلبم تندتند می زد.. در اتاق باز شد..نور داخل کم بود..فقط یه دیوار کوب به دیوار وصل بود که نور همون اتاق رو روشن می کرد.. صدای کفشش توی اتاق پیچید..یه مرد بود..قد بلند و چهارشونه..چقدر اشناست.. سایه افتاده بود روی صورتش و نمی تونستم تشخیص بدم که کیه.. --سلام خانم کوچولو.. با شنیدن صداش چهار ستون بدنم لرزید.. تمام توانم رو جمع کردم و من من کنان صداش زدم :ک..کی..کیارش..!!.. جلوتر اومد..حالا صورتش رو می دیدم..خودش بود..نامرد عوضی.. رو به روم وایساده بود وبا لبخند مسخره ای نگاهم می کرد.. داد زدم:برای چی منو اوردی اینجا؟..چی از جونم می خوای لعنتی؟.. به طرفم اومد..رفت پشتم..نفس تو سینه م حبس شد.. زیر گوشم گفت :جوش نزن خانمی..دلیلش رو بهت میگم..اروم باش عزیزم.. -من عزیزم تو نیستم..نامرد..تو یه اشغالی.. اومد جلوم ایستاد..دیگه لبخند رو لباش نبود..حالم ازش بهم می خورد.. -- خودت رو خسته نکن..خودم بهتر از هر کسی می دونم که نامردم..پستم.. به طرفم خیز برداشت ..جیغ کشیدم..چونه م رو محکم گرفت تو دستاش.. همچین فشارش می داد که امکان می دادم هر ان بشکنه..دردم گرفته بود ولی هیچی نمی گفتم.. داد زد :خودم همه ی اینا رو می دونم..لازم نیست بهم بگی کیم و چکارم..امشب خیلی چیزا رو برات روشن می کنم..می خوام همه چیزو بدونی بعد ردت کنم بری..پس خوب گوش کن.. چونمو ول کرد..رفت عقب..سرشو چرخوند..کلافه تو موهاش دست کشید..یه سیگار از تو جیبش در اورد وبا فندک طلاییش روشن کرد..چقدر این فندک برام اشناست.. سیگار رو گذاشت لای لباش..دودش رو با ژست خاصی داد بیرون ..نگاهم کرد.. پوزخند زد وگفت :نه..می بینم که زرنگ تر از این حرفایی..چطور تونستی مغز اریا رو شست وشو بدی؟..معلومه کارتو خوب بلدی.. چشمام از زور تعجب گرد شد..قضیه ی من و اریا رواز کجا می دونه؟!.. سکوت کرده بودم..فقط زل زده بودم بهش..تموم حرکاتشو زیر نظر داشتم..از سرتاپاش کلافگی می بارید.. شروع کرد به قدم زدن..با قدم های کوتاه و شمرده طول وعرض اتاق رو طی می کرد.. -- وقتی برای اولین بار دیدمت..با خودم گفتم این دختر اینجا چکار می کنه؟..گفتی به پول نیاز داری وهم اینکه سنت خیلی کم بود..این دو برای ما یه مزیت بود..اینکه یه منشی استخدام کنیم که به خاطر پول زیپ دهنشو بکشه و چیزی حالیش نشه..من و پدرم روی تو اینجوری حساب می کردیم.. همون 2 ,3 روز اول متوجه شدم دختر زبر و زرنگی هستی..سرت تو کار خودت بود..همه ی کاراتو زیر نظر داشتم..دوست داشتم باهات باشم..خیلی از دخترا ارزوشون بود بهشون توجه کنم..ولی تو پا نمی دادی..ازم فرار می کردی.. وقتی دیدم سفت وسخت جلوم وایسادی تصمیم گرفتم وانمود کنم که میخوام باهات ازدواج کنم..می دونستم تو دوران نامزدی نمیذاری حتی دستتو بگیرم..با توجه به رفتارهایی که ازت دیده بودم برداشتم همین بود..که واقعا هم درست از اب در اومد..برای همین اون شب اصرار کردم بینمون صیغه خونده بشه..پدرم تماما در جریان بود.. وقتی بهت نزدیک می شدم ازم فرار می کردی..حتی نمیذاشتی دستتو بگیرم..گاهی پیش خودم می گفتم شاید دستمو خوندی وفهمیدی من تورو فقط برای لذت می خوام نه ازدواج..ولی وقتی میدیدم هیچی نمیگی و رفتارت همونیه که بود باورم می شد که تو چیزی نمی دونی.. اون شب مست بودم ولی من تو عالم مستی هم از اطرافم غافل نمیشم..برام عادت شده..دیدم که داری باهام همکاری می کنی..می خوای بهت نزدیک بشم..تو عالم مستی سرخوش بودم..ولی نمی دونم چی شد که بیهوش شدم..از مستی و سرخوشیه زیاد ..از حال رفتم.. فرداش که بهوش اومدم وقتی به سر و وضعم نگاه کردم همه ی اتفاقات دیشب رو به یاد اوردم..من توی اون اتاق یه در مخفی کار گذاشته بودم پشت اون پرده..جلوش کارتون چیده بودم که متوجه نشی..اونجا حمام واشپزخونه و یه سری امکانات دیگه داشتم..برای مواقع خاص ساخته بودمش.. با زدن این حرف لبخند شیطانی نشست روی لباش..منظورشو متوجه شده بودم..مرتیکه ی هوس بازه پست.. به دیوار تکیه داد و گفت :حتم داشتم که اون کارتون ها رو دیدی..نمی دونستم توشون رو هم دیدی یا نه..ولی فرداش که دیدمت رفتارت چیزی رو نشون نمی داد..فقط تموم عصبانیتت سر اتفاق شب قبل بود.. 3 ماه گذشت و توی این مدت هیچ جوری نتونستم بهت نزدیک بشم..تا اینکه ترتیب اون مهمونی رو دادم.. با تعجب نگاهش کردم.. بلند زد زیر خنده و گفت :تعجب کردی درسته؟..اره..اون مهمونی تمومش کار خودم بود..ولی اونطور که می خواستم پیش نرفت.. پدرم گفت :تو که می خوای با این دختر فقیر و بدبخت باشی..پس چرا می خوای خودتو بدبخت کنی؟.. گفتم :چطور؟!.. گفت :صیغه رو باطل کن..بعد اگر اتفاقی بینتون بیافته دختره میشه وبال گردنت..چون تو نامزدشی..باید بگیریش.. بهم چشمک زد..از زور خشم سرخ شده بودم.. خنده ی بلندی کرد وگفت :اون پدرم بود..منم پسرش..زیر دست خودش تعلیم دیده بودم..درست مثل خودش بار اومدم..دیدم پر بیراه نمیگه..دوست نداشتم واسه م دردسر بشی..اینکه بهت نزدیک بشم و بعد هم رو حساب محرمیت بذاریش وخودتو بندازی به من..ولی یه دختری که باهاش هیچ نسبتی ندارم رو راحت تر می تونستم ردش کنم.. توی مهمونی دوست دختر سابقم رو دیدم..حواسم به تو هم بود..ولی اونم ول کن نبود..انقدر مشروب به خوردم داد تا اینکه مسته مست شدم..ازت غافل شدم..اون دخترهم بدجور مست کرده بود..نقشه ی اون شربت رو من ریخته بودم..اینکه توش دارو بریزن و بدن بخوری.. اون دختر تو عالم مستی گفت که اون مرتیکه ی لندهور تورو برده تو اتاق..از بس مست بودم نفهمیدم اون از کجا خبر داره.. سرم داغ کرده بود..تک تک اتاقا رو کوبیدم وباز کردم..ولی تو توی هیچ کدوم از اتاقا نبودی.. اخرین در رو زدم..همون مرتیکه تنها تو اتاق بود..باهاش گلاویز شدم..می خواستم بکشمش..من باید بهت نزدیک می شدم..خودم..برای اولین بار..فقط من می تونستم باهات باشم ..نه اون لاشخور عوضی..ولی.. اریا نذاشت..اون عوضی نذاشت.. داد زد :ازش متنفرم..باعث و بانی همه ی بدبختیای من اونه..اریـا.. از زرو خشم می لرزیدم..خدایا چقدر این ادم شیطان صفته.. چه خواب هایی برای من دیده بود.. چقدر بدبخت بودم که فکر می کردم کیارش داره بهم کمک می کنه.. پس همه ش نقشه بود ..که بتونه بهم نزدیک بشه.. اون شب فرار کردم..از یه راهی که هیچ کس ازش خبر نداشت..راه مخفی که زیر زمین بود..روشو با بوته و گل پوشونده بودم..هیچ کسی شک نمی کرد.. اون خونه..اون باغ..طراحیش از من بود..برای کسایی مثل من و امثال من که همیشه باید یه راه فرار داشته باشن یه همچین امکاناتی لازمه.. اون شب پلیسا توسط اریا ریختن تو باغ و اونجارو محاصره کردن..همه رو گرفتن ولی من فرار کردم..دیگه نمی خواستم سمتت بیام..ولی کنجکاو بودم ببینم تورو هم گرفتن یا نه؟.. اریا نمی تونست منو دستگیر کنه چون مدرکی نداشت که بر علیه من ازش استفاده کنه..تصمیم گرفتم یه بار دیگه شانسمو امتحان کنم..هیچ وقت وسط راه کنار نمی کشیدم..تا تهش رو می رفتم..هر چی هم که انتظارمو بکشه برام مهم نیست.. اون روز توی ماشین بهم بی توجهی کردی..گفتی که دیگه دختر نیستی..از اینکه اینجوری حرص می خوردی خوشحال بودم..اینکه بهم پا نمی دادی ولی حالا بدبخت و ناچیز شده بودی..یه دست خورده..یه جنس بنجل و دست دوم..دیگه به کارم نمی اومدی..پس تصمیم گرفتم خوردت کنم..کاری کنم بشکنی.. وقتی با کیف زدی تو دهنم تا سر حد مرگ ازت متنفر شدم..تو اولین دختری بودی که روی من دست بلند کردی..خیلی جسارت داشتی.. به دستور من تو کیفت مواد انداختن..بهشون گفته بودم هر طور شده تو جیب یا کیفت اون مواد رو بندازن..وقتی از تاکسی پیاده شدی فهمیدم می خوای کجا بری..یکی از افرادم به پلیس زنگ زد وادرس داد.. خود اریا تو رو دستگیر کرد..تمامش رو با چشمای خودم دیدم..اینکه چطور رنگت پریده بود و می ترسیدی..سرخوش بودم..از اینکه بالاخره خوردت کرده بودم..کسی که جلوی کیارش صداقت ایستاده بود..نابود شد.. نمی دونم با اریا چکار کردی که پی گیر کارات شده بود..داشت بهت کمک می کرد..تو جای موادا رو لو دادی..من کارتون ها رو توی زیرزمین جاساز کرده بودم..هیچ کس از وجودشون باخبر نبود ولی تو لو دادی..اون مدرک معتبری بود که اریا منو دستگیر کنه ولی نکرد..این منو به شک انداخت..مطمئن بودم یه نقشه ای داره.. تا اینکه ازاد شدی..من یه فرد نفوذی بینتون داشتم..کسی که همه چیزو به من گزارش می کرد..پلیس نبود..یه فرد شناخته شده هم نبود..ولی می تونست به راحتی تو کارهای شما نفوذ کنه وبرای من اطلاعات جمع کنه.. می دونستم اون زن اعتراف کرده و برای همین تورو ازاد کردن..تهدیدش کرده بودم دخترشو می کشم ولی اون زرنگ تر از این حرفا بود..نمی دونم چطور و توسط کی بچه ش رو مخفی کرده بود.. برام مهم نبود..اینکه الان ازادی ازارم می داد.. دیدم با اریا از دادگاه زدی بیرون..سوار ماشینش شدی..تعجب کرده بودم..اریا یه مامور بود وداشت تورو با خودش می برد..تا حالا همچین چیزی ندیده بودم..برخوردش با تو یه جور خاص بود..منو به شک مینداخت.. بهترین موقعیت بود که از شر هر دوی شما راحت بشم..دو نفر رو مامور کرده بودم تا سر به نیستتون کنن..من هم پشت سرتون می اومدم و شاهد همه چیز بودم.. بهتون شلیک کردن..اریا مسیر رو منحرف کرد..از شهر خارج شد..سر پیچ بود..اینبار گلوله به اریا اصابت کرد و اون هم کنترل ماشین از دستش در رفت و هر دوتاتون پرت شدین تو دره.. سریع از ماشین پیاده شدم..ماشین پرت شده بود پایین..چون عمقش زیاد نبود وشیبش هم تند نبود..احتمال می دادم زنده باشین..از اونجا نمی شد پایین رفت..دو نفر رو فرستادم سروقتتون و خودم تو ماشین منتظر موندم..وقتی برگشتن یکیشون زخمی شده بود..بی عرضه ها نتونستن از پس شما دوتا بربیان.. اینبار خودم دست به کار شدم..دیگه شب شده بود تصمیم گرفتم فردا صبح زود بیام سروقتتون..ولی وقتی اومدم اثری ازتون پیدا نکردم..اطراف رو گشتیم ولی نتونستیم پیداتون کنیم.. از شناختی که روی اریا داشتم می دونستم نجات پیدا می کنید..اون مرد سخت و محکمی بود..از پس هر مشکلی بر می اومد..درسته 5 سال از من بزرگتره..ولی می شناسمش..ازخودش هم بهتر می شناسمش.. پوزخند زد و اومد جلوم وایساد..زل زد توی چشمامو با حرص گفت : برگشتم سرکار خودم..بی خیالت نشده بودم..ولی همه چیزو سپرده بودم به زمان تا به موقعش نابودت کنم..اینکه هر بار از دستم فرار می کردی بیشتر منو ترقیب می کرد برای نابودیت تلاش کنم.. تا اینکه یکی از عرب های پولدار باهام وارد معامله شد..گفت اگر بتونم چند تا دختر خوشگل و دست نخورده تحویلش بدم پول خوبی بهم میده..انقدر که نمی تونی فکرشو بکنی.. قهقه زد..و در همون حال گفت :همون فرد نفوذی که برای من کار می کرد تونست با اون لندهور حرف بزنه..می خواستم مطمئن بشم که تو دختر هستی یا نه..ولی اون گفت که بهت دست هم نزده.. بلندتر زد زیر خنده.. -- بهتر از این نمی شد..می دونستم مادرت مرده و تنهایی..خوشگل و دست نخورده هم که هستی..همه چیز محیا بود که تورو بفرستم پیش اون مرد عرب..البته 4 تا دختر دیگه هم هستن که با اونا می فرستمت.. چشمک زد وگفت تو از همه شون سرتری..مطمئنم خواهان زیاد پیدا می کنی.. تنم یخ بسته بود..سرتا پام می لرزید..خدایا این چی داره میگه؟!.. به طرفم اومد..نگاه خاصی بهم انداخت وگفت :حیف که اون مرد عرب دختره باکره می خواد..وگرنه حالا که به چنگت اوردم خودم کار رو تموم می کردم..بعد هم نصف همین قیمت ردت می کردم.. صورتشو اورد نزدیک..زیر گوشم گفت :ولی یه روز که گذرم به دبی افتاد..حتما یه شب رو با تو می گذرونم..اون موقع براشون بی ارزش شدی..ولی برای من ارزش یه شب لذت بردن رو داری.. صورتشو کشید عقب.. با اینکه می لرزیدم ولی با خشم داد زدم :خفه شو عوضی..واقعا شیطان صفتی..بویی از انسانیت نبردی.. دستاشو باز کرد وبا لبخند یه دور چرخید.. ژست خاصی گرفت و گفت :اره عزیزم..من خوده شیطانم..پس بذار یه چیز دیگه هم بگم که قشنگ روشن بشی.. دستشو تو هوا تکون داد وگفت :فکر نکنم دیگه بتونی جناب سرگردت رو ببینی.. قلبم از حرکت ایستاد..منظورش چی بود؟!.. -چی داری میگی؟!.. لبخند شیطانی زد وگفت :اره عزیزم..داشت با اون پسرخاله ش ..سروان نوید محبی..بر می گشتن شمال..انقدر ازش کینه داشتم که برای کشتنش هر کاری بکنم..اینبار باید مطمئن می شدم که مرده..برای همین با یه تیر خلاصش کردم..درست توی قلبش.. به سینه ش اشاره کرد وگفت :همینجا..پسر خاله ش هم تیر خورد..ولی زنده موند..برای جناب سرگردت مجلس ختم گرفتن.. سرشو بلند کرد وسرخوش خندید.. داشتم از حال می رفتم..بدنم سست شده بود.. --اعلامیه ی فوتش رو دیدم..جذاب بود..ولی لایق خاک بود وبس..کلی برای من دردسر درست کرده بود..باید می مرد..کشتمش..خودم کشتمش وشاهد مرگ وخاکسپاریش هم بودم..الان پسر خاله ش در به در دنبالمه..می دونم که می خواد انتقام بگیره.. پوزخند زد وگفت :هه..ولی کور خونده.. اشک صورتمو پوشونده بود..خدایا چی می شنوم؟!..اریای من مرده؟!..اون مرده؟!.. داد زدم :خیلی پستی..داری دروغ میگی..اریا نمرده.. غرید :خانم کوچولو خودم بهش شلیک کردم..3 تا ماشین بودیم..جلوشو گرفتم..قبل از اینکه کاری بکنه خلاصش کردم..چون برام دردسر بود..چون تورو از چنگم در اورده بود..تو می خواستیش..نمی دونم چکار کرده بودی که خامت شده بود.. انگشت اشاره ش رو جلوم تکون داد و گفت :اون رو کشتم..تورو هم نابود می کنم..اریا حقش بود که بمیره..اون بهترین دوستم بود ولی از پشت بهم خنجر زد..من و اریا یه زمانی از برادر به هم نزدیک تر بودیم ولی اون با من همکاری نکرد..نمی دونست تو کار خلافم..ازش خواستم بهم کمک کنه تا راحت تر بتونم کارمو انجام بدم ولی نکرد..اون عوضی کمکم که نکرد هیچ..همه ی نقشه هامو نقشه براب کرد..یه مزاحم بود که باید می مرد.. بلند زدم زیر گریه..خدایا اریای من مرده؟!..برای همین این مدت ازش خبری نبود؟!..چون مرده..چرا؟!..خدایا چرا انقدر من بدبختم؟..چرا سرنوشتم این شد؟.. به طرف در رفت ولی بین راه ایستاد وگفت :خودتو اماده کن خانمی..فرداشب راهی میشی.. با لبخند بدی نگاهم می کرد.. ولی من هق هق می کردم و به اریا فکر می کردم.. دیگه هیچی برام مهم نبود..هیچی.. از اتاق رفت بیرون و درو قفل کرد.. از ماشین پیاده شدیم..با چشمای پر از اشکم به عمارتی که رو به روم بود نگاه کردم.. اینجا دبی بود..یه سرزمین بیگانه..برای من غریب بود.. اون 4 تا دخترهم پیاده شدن.. توسط کشتی ردمون کردن اینور ..بعد هم از توی همون کشتی چشمامون رو بستن و ما رو سوار ماشین کردن.. تموم مدت سکوت کرده بودم..یه کلمه هم حرف نزدم.. حرف های کیارش..فکر اریا..ثانیه ای از ذهنم بیرون نمی رفت.. با یادش بغض می کردم.. به یاد بوسه ش..اغوش گرمش..این ها دیوونه م می کرد.. گردنبندش هنوز به گردنم بود..اسم الله به زیبایی خودنمایی می کرد..اریا.. اون 4 تا دختر وقتی باهاشون توی کشتی بودم 2تاشون زار می زدن و خدا رو صدا می زدن..کمک می خواستن..از خونه فرار کرده بودن..عاقبتشون هم شده بود این.. کم سن وسال بودن..درست هم سن خودم..ولی اون 2تای دیگه بهشون می خورد 3 یا 4 سالی از ما بزرگتر باشن..عین خیالشون هم نبود.. برای خودشون و اینده شون هزار جور نقشه می ریختن..اینکه میرن اونجا و برای عرب ها کار می کنن ومی تونن پول به جیب بزنن.. خودفروشی..اره..برای خودفروشی ودرامدش دندون تیز کرده بودن..تنها شغل منفوری که سراغ داشتم همین بود.. فکر اینکه دیگه دختر نباشن..اینکه به قول کیارش بشن یه بنجل و دست دوم..اینها براشون مهم نبود.. اون دوتا رو نمی دونم ولی خودم تا پای جونم می ایستم ولی نمیذارم پاکیمو ازم بگیرن.. یه بار خدا نجاتم داد و چشمامو باز کرد..دیگه نمیذارم تکرار بشه.. تا اونجایی که بتونم وتوانشو داشته باشم جلوشون می ایستم..وگرنه.. فقط مرگ..تنها راه فرارم بود.. دوتا زن که لباس عربی به تن داشتند با سرعت به طرفمون اومدن..3 نفر مرد قوی هیکل همراهمون بودند.. یکی از اون زن های عرب با یکی از مرد ها شروع کردن به عربی حرف زدن..چیزی از حرفاشون نفهمیدم..ولی هر چی مرد می گفت زن تند تند همراه جواب سرشو هم تکون می داد.. همون مرد رو به ما با غیض گفت :برید تو..شیخ منتظرتونه.. با نفرت نگاهشون می کردم..الان باید با دیدنشون بترسم و از حال برم..ولی اینطور نبود..نمی خواستم ضعیف جلوه کنم.. باید می فهمیدن که من بهارم..نمیذارم به این زودی به خزان تبدیلم کنند..من بهارم..بهار هم باقی می مونم.. به مادرم قول دادم محکم باشم..قسم خوردم قوی باشم..پس نمیذارم به همین راحتی نابودم کنند.. اون دوتا زن افتادن جلو و 2 تا مرد هم از پشت سر هوامونو داشتن..ما 5 نفر هم دنبال اون زن ها می رفتیم.. دلم می خواست از همونجا فرار کنم..بدوم..انقدرکه محو بشم..ولی چطوری؟!..راهی برای فرار وجود داشت؟!.. به اطرافم نگاه کردم..یه عمارت با نمای سنگی که تماما از سنگ مرمر سفید ساخته شده بود..فضای اطرافش و نور چراغ ها و همین طور اب نمای بزرگی که درست روبه روی عمارت قرار داشت..یه مجسمه ی فرشته به رنگ سفید بود که از توی دستش اب به طرف پایین سرازیر می شد.... همه و همه می تونستند جذاب باشند ولی نه از دید من..از نظر من اینجا بهشت نبود..از جهنم هم بدتر بود.. بی شک اینجا و و یا شاید ادم های اینجا می تونستند ظاهری زیبا و خیره کننده داشته باشند ولی در اصل باطنی شیطانی و خون خوار دارند.. اینجا بهشت نبود..برزخ بود..برزخی که من توش دست وپا می زدم..نمی دونستم چی در انتظارمه..تنها بودم..حالا از همیشه تنهاترم.. وارد عمارت شدیم..داخلش هزار برابر از بیرونش جذاب تر بود..شبیه به قصر بود.. ولی ذره ای به چشمم نمی اومد.. بزرگ بود ولی برای من درست مثل یه قفس بود..یه قفس با میله های اهنی کلفت که دور تا دورم رو احاطه کرده بود.. وسط سالن ایستادیم..یکی از اون دوتا زن به همون مرد یه چیزایی به عربی گفت و بعد هم به طرف پله ها رفت.. یکی از زن ها روبه رومون ایستاده بود ..نگاه بدی داشت..انگار داره به یک شیء بی ارزش نگاه می کنه..ولی ما هنوز بی ارزش نشده بودیم.. با اخم غلیظی زل زدم توی چشماش..انقدر توی نگاهم نفرت وغیض جمع شده بود که به راحتی می تونست جواب اون نگاه بیخودش باشه.. با تعجب نگاهم کرد..اون 4 نفر ساکت بودن..محو تماشای زیبایی عمارت شده بودند..حتی اون دوتا که همه ش گریه و زاری راه انداخته بودند هم ساکت وایساده بودن وبا دهان باز به اطرافشون نگاه می کردن.. ولی من نه.. کسی عصا زنان از پله ها پایین اومد..نگاه همه به اون طرف کشیده شد.. یه مرد عرب که لباس سرتا پا سفید عربی به تن داشت..در حالی که لبخند بزرگی بر لب داشت شکم بزرگش رو هم داده بود جلو .. با اون هیکل مزخرفش به طرفمون اومد.. با دیدنش چندشم شد..نگاهمو ازش گرفتم.. ما 5 نفر ردیف کنار هم ایستاده بودیم..جلومون ایستاد.. سرمو انداخته بودم پایین..ولی زیر چشمی نگاهش می کردم..جلوی هر کدوممون می ایستاد و دقیق نگاهمون می کرد.. من اخر از همه ایستاده بودم..اروم اروم با لبخند کمرنگی سرشو تکون می داد و می اومد جلو.. تا اینکه رسید به من..سرم هنوز پایین بود.. به عربی یه چیزی گفت ولی متوجه حرفش نشدم.. همون مرد گفت :شیخ میگه سرتو بگیر بالا.. به حرفش گوش نکردم ..دسته ی عصاش رو گذاشت زیر چونه م..اروم سرمو بلند کرد..نگاهش نمی کردم..ولی سنگینیه نگاه اون رو روی صورتم حس می کردم.. عصاش رو فشار داد..یعنی نگاهم کن.. دردم گرفته بود..با اخم زل زدم بهش..مرتیکه ی عوضی.. همین که نگاهش کردم..لبخند روی لباش پررنگ شد.. سرخوش با صدایی که از بیخ گلوش در می اومد گفت :ماشاالله..ماشااالله.. توی دلم گفتم :ماشاالله به اون شکم گنده ت..مرتیکه ی هیز.. نگاه اون شیفته و مشتاق بود ولی نگاه من پر از نفرت وبیزاری..سرمو کشیدم عقب.. کمی عقب رفت..با دست به یکی از زن ها اشاره کرد..یه پاکت بزرگ توی دستش بود.. داد به همون مردی که ما رو تحویل داده بود..اون هم یه لبخند بزرگ تحویل شیخ داد و تشکر کرد.. شیخ هم با رضایت سرشو تکون داد.. هر 3 مرد از عمارت رفتن بیرون..شیخ با همون زن یه کم عربی حرف زد بعد هم از عمارت خارج شد.. زن داد زد :جمیله..جمیله.. یه زن تقریبا جوون از اون طرف سالن سریع اومد بیرون.. زنی که صداش کرده بود چند کلمه باهاش عربی حرف زد..بعد هم رفت بالا.. بعد از رفتن اون..همون زنی که اسمش جمیله بود..رو به ما به فارسی گفت :همراه من بیاین.. پس فارسی بلد بود..هه..لابد اینو استخدام کردن که هر وقت دختر ترگل ورگل ایرانی تحویلشون دادن این زن زبونشون رو ترجمه کنه.. پشت سرش حرکت کردیم..اون یکی زن هم پشت سرمون می اومد.. بالای پله ها ایستادم..نگاهی به اطرافم انداختم..روبه روی پله ها یه فضایی شبیه به سالن پایین بود..دو طرفش هم به راهروهای بزرگی منتهی می شد که وقتی رفتیم جلوتر متوجه شدم چند تا در توی هر کدوم از راهروها قرار گرفته.. جلوی یکی از اتاق ها ایستاد وگفت :هرکدوم از شماها تو یه اتاق می مونه..برای تک تکتون ندیمه هست که فعلا تا تکلیفتون مشخص نشده کارهاتونو اون انجام میده.. لحنش و چهره ش سرد بود..وقتی حرف می زد ته لهجه داشت.. در اتاق رو باز کرد..رفتیم تو..خودش هم همراهمون اومد.. فضای اتاق خیلی بزرگ بود..یه پنجره ی بزرگ سمت راست..یه تخت دونفره درست روبه روش بود..یه میز ارایش به رنگ طلایی هم روبه روی تخت قرار داشت..توی دیوار سمت چپ سرتاسر کمد دیواری کار شده بود.. جمیله : اول دوش می گیرین ولباس عوض می کنید..ندیمه شما رو اماده می کنه..بعد میاین پایین..شیخ باید باهاتون حرف بزنه.. رو به اون زن یه چیزایی به عربی گفت که اون هم با سر تایید کرد و از اتاق رفت بیرون.. --هر کدوم تو اتاق های خودتون میرین ..ندیمه هاتون میان توی اتاقاتون.. به من اشاره کرد وگفت :تو..توی این اتاق می مونی.. با پرخاش گفتم :من اسم دارم..تو.. پرید وسط حرفم وگفت :برام مهم نیست..اینها رو شیخ ازتون می پرسه.. در اتاق باز شد و یه زن تقریبا میانسال در حالی که لباس عربی بلندی به تن داشت وارد اتاق شد.. بقیه همراه جمیله از اتاق رفتن بیرون.. مستاصل روی تخت نشستم..سرمو گرفتم توی دستام..اینجا دیگه چه جور جهنمیه؟.. --بلند شو.. با تعجب سرمو بلند کردم ونگاهش کردم..این هم فارسی بلد بود؟!.. -تو فارسی بلدی؟!.. سرد جوابمو داد :باید حموم کنید.. زورش می اومد جوابمو بده..از جام بلند شدم.. زیر لب غریدم :مردشور خودتون و شیخ شکم گنده تون رو ببرن.. مطمئن بودم شنیده..ولی چیزی نگفت.. رفتم تو حموم که دیدم داره دنبالم میاد.. روبه روش وایسادم وگفتم :تو کجا؟.. --حمام .. -می دونم ولی میخوام تنها باشم.. --من هم باید پیشتون باشم.. -نمی خوام.. پوزخند زد وگفت :خبر میدم یکی از نگهبان ها بیاد توی حموم مراقب باشه.. با خشم نگاهش کردم..عجب زن پررویی بود.. جوابش رو ندادم ورفتم تو..اون هم پشت سرم اومد.. زیر دوش ایستاده بودم..صورتمو گرفتم بالا.. اشک از چشمام جاری شد..ولی چون زیر دوش بودم معلوم نبود که دارم اشک می ریزم.. تصویر اریا لحظه ای از جلوی چشمام محو نمی شد.. صدای کیارش توی سرم می پیچید..(خودم کشتمش..خلاصش کردم).. خدایا یعنی اریای من مرده؟..چرا سرنوشت ما اینجوری شد؟..حالا که عاشقش شدم چرا ازم گرفتیش؟.. اون بهم قول داد که بر می گرده..ولی رفت..برای همیشه رفت.. شونه م از زور گریه می لرزید..خداروشکر اون قسمت که من ایستاده بودم یه پرده کشیده شده بود و اون زن نمی تونست منو ببینه.. فصل دوم حوله رو محکم دورم پیچده بودم..ندیمه رفت از تو کمد برام لباس بیاره.. -اسمت چیه؟.. همونطور که سرش تو کمد بود ..گفت :واحده.. یه لباس به رنگ سبز در اورد..انداختش رو تخت.. --بپوش.. حوله رو دورم محکم کردم ولباس رو از روی تخت برداشتم..نگاهش کردم..خیلی خوشگل بود..ولی یقه ش زیادی باز بود..استین هاش هم تور بود.. -این دیگه چیه؟..یه چیز پوشیده تر بده.. نگاهش کردم..پوزخند زد وگفت :از این بدترش هم باید بپوشی.. متعجب نگاهش کردم..یعنی چی؟!..از این بدتر؟!!!!!.. مجبورم کرد همونو بپوشم..دوست نداشتم باهاش هم کلام بشم..تا می گفتم اینو نمی خوام یا اینکارو نمی کنم..می گفت نگهبان خبر می کنم.. زبون ادمیزاد سرش نمی شد.. -ولم کن.. --باید موهاتو درست کنم.. -نمی خوام..همینجوری خوبه.. یه حریر سبز رنگ گرفت جلوم وگفت :باید اینو رو موهات بذارم بعد هم نقاب بزنی.. با تعجب گفتم :نقاب؟!..برای چی؟!.. با غیض جواب داد :انقدر سوال نپرس..دستوره شیخه.. شونه م رو گرفت و محکم منو نشوند رو صندلی.. با استرس پامو تکون می دادم..بازم خوبه این حریر رو مینداخت رو سرم.. -نمیشه یه فکری واسه یقه ی این لامصب بکنی؟..زیادی بازه.. جوابم رو نداد..تا الان داشت مثل بلبل حرف می زدا..حالا لال شده.. از توی اینه به خودم نگاه کردم..صورتم ارایش ماتی داشت..موهای بلندم رو فر داد وحریر سبز رو روی موهام انداخت..از زیر موهام رد کرد وبا یه سنجاق خوشگل کنار سرم بست.. یه زنجیر که روش نگین های سبز رنگ داشت رو روی پیشونیم بست..درست لبه ی حریر.. در اخر یه نقاب که جنسش از حریر بود ولبه هاش پر بود از نگین های سبز وطلایی که به صورت ریشه از لبه ش اویزون بود..با دقت برام بست..چشمای سبزم با وجود اون همه رنگ سبز و براق پررنگ تر شده بود.. با دنباله ی همون حریر که روی موهام بود..کمی قسمت یقه م رو پوشوند..ولی باید مرتب درستش می کردم که از روی سینه م کنارنره..بازم خوبه اینو گذاشت.. یه کفش پاشنه بلند بندی به رنگ سبز وطلایی گذاشت جلوی پاهام ..پام کردم..چه جالب..اندازه بود..حتما کارشون اینه..از بس دختر با این قد وهیکل دیدن که از سایزشون هم باخبرن.. --تموم شد..باید بریم پایین.. دیگه شب شده بود..از پنجره بیرونو نگاه کردم..تاریکه تاریک بود..نگاه اخر رو از توی اینه به خودم انداختم.. باورم نمی شد این من باشم..دختری با لباس براق سبز عربی..با اون نقاب.. نمی دونم چرا یه دفعه بغض کردم..اشک نشست توی چشمام..یعنی قراره امشب چی به سرم بیاد؟!.. واحده متوجه شد .. سریع گفت :گریه نکن..چشمات سرخ میشه ..شیخ خوشش نمیاد.. داد زدم :به درک..مرده شورشو ببرن..اه.. --ساکت شو..کسی حق بی احترامی به شیخ رو نداره.. بی توجه به حرفش به طرف در رفتم..پاشنه ی کفشم زیادی بلند بود..چند بار نزدیک بود بخورم زمین.. واحده پشت سرم می اومد..نمی دونم چرا انقدر حرصی شده بودم..کلافه بودم..اون طرف عشقم مرده بود و اینطرف داشتن منو مثل عروسک درست می کردن..که چی بشه؟..باهام بازی کنن؟..لعنت به همتون.. تند تند پله ها رو طی می کردم..یه مرد کنار پله ها ایستاده بود..برعکس اینا که لباس عربی پوشیده بودن این کت و شلوار تنش بود..پشتش به من بود.. با غیض رومو برگردوندم..برگشتم تا ببینم واحده هم داره دنبالم میاد یا نه .. 2 تا پله مونده بود که دنباله ی لباسم گیر کرد زیر پاشنه ی کفشم وهمراه با جیغ خفیفی به طرف جلو خیز برداشتم.. نمی دونم چی شد ولی فقط اینو فهمیدم که محکم خوردم به همون مرد و برای اینکه نیافتم استین کتش رو چسبیدم.. ولی با این حال روی زمین زانو زدم..با این کارم شال حریر کمی کنار رفت و سینه م معلوم شد..سریع درستش کردم.. قلبم تند تند می زد..ترسیده بودم..نگاهمو کشیدم بالا..از روی استینش که توی دستم بود..اومدم بالاتر.. نگاهم به صورتش افتاد.. یه مرد جوون با چشمان خاکستری..نگاه نافذ و سردش رو دوخته بود تو چشمای من..دستشو محکم کشید عقب.. خودمو جمع و جور کردم و از روی زمین بلند شدم..بدون اینکه ازش معذرت بخوام از کنارش رد شدم.. واحده کنارم اومد وگفت :همین اول باید دست وپا چلفتگی در میاوردی؟..اون هم جلو اقای شاهد؟.. سرجام وایسادمو با غیض گفتم :شاهد دیگه کدوم خریه؟.. با پرخاش گفت :ساکت شو..همین اقایی که خوردی بهش..شانس اوردی نزد تو صورتت..اقای شاهد این گستاخی ها رو نمی تونه تحمل بکنه.. اروم برگشتم ..تا به این به قول واحده اقای شاهد نگاه کنم..ولی اونجا نبود.. واحده بازومو کشید.. --بیا بریم..به اندازه ی کافی وقت تلف کردی.. دستمو کشیدم عقب.. -ولم کن..خودم میام.. دنبالش رفتم تو سالن..اوه اوه..اینجارو..

سلام دوستان براتون یه سایت رمان گذاشتم

 

امیدوارم استفاده کنین

تعداد صفحات : 10
صفحه قبل 1 ... 5 6 7 8 9 ... 10 صفحه بعد