roman
فصل 1 چشمامو گرد کردم و به صورت مامان زل زدم و با صداي بلند گفتم: - ن... مي.... خوام. همه اش سه بخشه. مي فهميد مادرِ من؟ دارم فارسي حرف ميزنم. مامان با حرص گفت: -آخه چرا؟ تو يک دليل منطقي بيار. ما هم مي گيم چشم. کلافه پوفي کردم: - بعد از اين همه حرف زدن و دليل آوردن? هنوز ميگين ليلي زنه يا مرد؟ مامان دست هاشو به کمرش زد: -والا? تو فقط يک دليل آوردي که من و بابات قبول نکرديم چون غير منطقي بود. پسر مردم چه عيبي داره؟ خوش قد و بالا نيست که هست. تحصيل کرده نيست که هست. خانواده دار نيست که هست. پولدار نيست که هست. از همه مهمتر با اين ادا اصولهاي تو چند ماهه که پا پس نکشيده. لب هامو جلو دادم و گفتم: - اينو يادتون رفت بگيد پير نيست که هست. صداي عصبيش رو ول کرد: - سي و هفت سال کجاش پيره؟ والا تو هم همچين دختر بچه نيستي! بيست و چهار سالته. باز هم کلافه پوف کردم: - همش سيزده سال اختلاف سنِ ناقابل! .... اون هم چه عدد نحسي. مامان دست هاشو توي هوا تکون داد: - لا اله الا ا... از دست دليلهاي بي منطق اين دختره. قري به گردنم دادم: - در هر صورت دوست ندارم که اختلاف سنيم با شوهرم زياد باشه. شما که نمي خواي باهاش زندگي کني! من بايد با عقايد عهد قجريش کنار بيام. مامان با چشم هاي درشت شده گفت: - يکي ندونه فکر مي کنه اون از زمان ناصرالدين شاه اومده تو رو بگيره. سيزده سال اختلاف سن که زياد نيست. من از بابات يازده سال کوچکترم تو براي دو سال ناقابل داري ادا درمياري. با ابروهاي بالا رفته گفتم: - زمان شما فرق مي کرد مادر من، الان قرن اتمه و اينترنت. اختلاف فکري بين نسل ها خيلي زياد شده. الان فاصله پنج ساله بين خواهرو برادرها از نظر اختلاف فکري يک قرن حساب ميشه. مامان با عصبانيت غريد: - همين اينترنت و فِس توکه که شما ها رو بدبخت کرده. قبلنا يکي ميومد خواستگاري، دختره وقتي پدر و مادرش تاييد ميکردن مي گفت چشم. حالا همه دوست دارن اول عاشق بشن. شوهراشون کلاس هاي بدن سازي رفته باشه و هزار تا بهانه و کوفت و زهر مار ديگه. از اينکه مامان فيس بوکو اشتباهي گفته بود پخي زدم زير خنده. تو دلم گفتم: - قربون دلت ساده ات بشم مامان جان? که هنوز تو پنجاه سال پيش زندگي ميکني. مامان با ديدن خنده ي من سرش رو به نشونه تاسف تکون داد و گفت: - بايدم بخندي يه الف بچه دو تا خانواده رو منتر خودش کرده و ميخنده. با ذوق از اين که دست آويزي براي شونه خالي کردن پيدا کرده بود گفتم: - آي قربون دهنت مادر من. خودت گفتي يه الف بچه. اصلا ميدوني چيه؟ من نميخوام ازدواج کنم. ميخوام فوقمو که گرفتم? دکتري شرکت کنم. حالا اينم بهونه م بود ها! اصلا آدمي نبودم که بخوام مخمو واسه قبول شدن در آزمون دکتري خالي کنم. اونم چه رشته اي؟ فيزيک!! خدا ميدونه که اگه حساب لج و لجبازي با دختر عموم که فوق ليسانس شيمي ميخونه نبود، فوق هم شرکت نميکردم. اصلا منو چه به درس خوندن!! خدا رو شکر که چند روز قبل زن عمو زنگ زد که طبق معمول دل مامان ساده منو بجزونه گفت که کوثر حامله شده که اونم چه حاملگي اي که بيا نپرس که روزي يک سرم به دستشه. والا عق زدنهاي حاملگي هم شده کلاس تو خانواده ما!!! واسه همين از دانشکده انصراف داد. به قول زن عمو فوق ليسانس تو شوهر داري گرفته. ايــــشــش حالم به هم خورد. همين حرفهاي خاله زنکي و چشم و هم چشمي هاست که منو بدبخت کرده. تا همين جاشم از ترس مامان و بابام درسمو ول نکردم. صداي مامان منو از فکر بيرون آورد: - تو غلط مي کني! مگه به حرف توئه. نميدوني يا خودتو به نفهمي زدي؟ تا حالاش هم من و بابات جلوي حرف فاميل ايستاديم. نمي شنوي پشت سرت هزار جورحرف ميزنن؟ هي ميگن چرا حورا تا حالا عروس نشده؟ از نظر ادامه تحصيل هم که اون مادر مرده حرفي نداره. فوق ليسانسو که داري ميخوني. عرضه داشتي دکتراتو خونه شوهرت ميگيري. اون بيچاره هم که گوشش جلوي دهن توست که بگه چشم. و با ناراحتي ادامه داد: - به فکر اين هم باش که خواهرت خواستگار داره. تا کي ما مي تونيم به خاطر دليل هاي من در آوردي تو خواستگارشو سر بدوونيم. مامانش ديروز زنگ زد و خيلي جدي گفت که ميخوان براي مراسم نامزدي بيان صحبت کنن که من باز يک بهونه الکي در آوردم. با دلخوري گفتم: - ازدواج من چه ربطي به حسنا داره. شايد من اصلا نخوام ازدواج کنم! مامان با صداي بلندي گفت: - همينمون مونده که پشت سرمون بگن حتما دختر بزرگشون ايرادي داشته که کوچيکه رو زودتر عروس کردن! با تعجب و کلافگي گفتم: - واي از دست حرف هاي شما. بابا ! من از اون خراب شده دو روز اومدم اينجا که شماها رو ببينم تا دلم باز شه ? هي خط خطيش ميکني اعصابمو. اونجا از دست اون راحتي ندارم. اينجا هم از دست شما. اون از نگاه هاي خيره اش تو دانشگاه که روزي صد بار سر کلاسش ذوب ميشدم. و با يادآوري کار هفته پيشش دندون هامو به هم فشردم: - مرتيکه هفته پيش يک سبد گل ميخک سفيد برام در خوابگاه فرستاده، روش هم يک کارت چسبونده که عزيزم عيدت مبارک. تقديم با عشق. کلي پيش بچه ها خجالت کشيدم. بهم گير دادن که اين کيه و چيه؟ نوشين هم از اون روز باهام سرسنگين شده. مامان لبش رو گاز گرفت و با اخم گفت: - اولا مرتيکه نه و آقاي دکترطاهر مفاخري. دوما دستش درد نکنه. لياقت نداري کسي بهت احترام بذاره! سوما دليلي نداره نوشين از دستت ناراحت بشه مگر طلب باباشو داره؟ دوست نداشتي به داداشش جواب بله بدي. داداششم که حالا نامزد داره. اين ادا اصولها يعني چي؟ با خونسردي ظاهري گفتم: - در هر صورت من جوابم به اين آقا نه است. خودتون به بابا بگيد. مامان هم با تبعيت از من با خونسردي گفت: - ولي پدرت براي فردا شب بهشون اجازه داده که بيان واسه خواستگاري. با چشم هاي گرد شده گفتم: - نه!! مگه دوره قاجاره که دخترو به زور شوهر ميدين؟ مامان نگاهشو ازم گرفت و در حالي که خودش رو مشغول نشون مي داد گفت: - وقتي دختر خيرو صلاح خودشو نميفهمه بايد به زور شوهرش داد. سعي کردم به اعصابم مسلط باشم و با صداي آروم تري ادامه دادم: - اين خيلي خواسته زياديه که مي خوام مثل سميه تفاوت سنيم از شوهرم حداکثر 3 سال باشه. مامان ابروهاش و تو هم کشيد و گفت: - فکر ميکني سميه خيلي خوشبخته؟ پونزده ساله که عروسم شده ولي انگار سي ساله داره شوهر داري ميکنه! کم سختي کشيد؟ اون از بچه بازي هاي داداشت اوايل ازدواج؛ اون از بيکاري و نداريش که اگه بابات زير بالو پرش رو نمي گرفت خدا ميدونست چي به سر زن و بچه اش ميومد. اون هم اگه به حرف ما گوش ميداد و دنبال عشق و عاشقي نميرفت الان واسه خودش مثل طاهر يک استاد دانشگاه بود. با سرتقي گفتم: - من فردا برميگردم تهران. خير سرم اومدم استراحت کنم و درسهاي عقب افتادمو بخونم. يک هفته گذشته هيچي نخوندم. مامان برام دور برداشت: - تو بيجا ميکني! ميخواي همين يک ذره آبروي موندمون جلوي خونواده مفاخري از بين بره. ايکاش به جاي اينکه فوق ليسانس فيزيک ميخوندي يه درسي ميخوندي که يه جو عقل تو سرت رشد ميکرد. با اخم نگاهم رو گرفتم و مامان با تهديد ادامه داد: - ببين حورا بابات گفته باهات اتمام حجت کنم. اين دفعه ديگه شوخي بردار نيست. طاهرو خانوادشو چند ساله که ميشناسيم....... پا برهنه پريدم تو حرف مامان و گفتم: - خدا خيرت بده . پس ميدوني که اون زمان که من هنوز تو دهنم پستونک بود و واسه ده سي سي شير گاو تو شيشه? عربده ميکشيدم? طاهر خان مشغول نامه نگاري و دل و قلوه دادن با پري خانم دختر عمه جونش بود. مامان در حاليکه کفگيرو تو دستش تکون ميداد گفت: - همه پسرها تويک دوره سني جووني و خامي ميکنن. همچين ميگي دل و قلوه که يکي ندونه فکر ميکنه زن عقديش بوده! خوبه که هزار بار حسين جريانشو گفته که هنوز جوهر نامه پري به طاهر خشک نشده بوده که باباش ميفهمه و اونوبه عقد پسر عموش در مياره. پسرها همشون يک دوره اي بي عقل ميشن ولي امان از روزي که عاشق و سينه چاک کسي بشن. و در ادامه گفت: - همين خان داداش خودت. داداش حسين جانتونو ميگم که لي لي به لالات ميذاره. کم دوست دختر داشت و چشمش دنبال دخترها دو دو ميزد؟ ولي از زمانيکه سميه رو ديدو عاشق شد انگار هزار تا کاسه آب توبه رو سرش ريختن. اگه تو سرش هم ميزدن چشم به نامحرم نمي انداخت. من که در مقابل دفاعيه مامان تيرم به سنگ خورده بود با کولي گري ادامه دادم: - اون به کنار. معلوم نيست چند سال خارج از کشور چه غلطي ميکرده؟ مي ناب و لب داغ و زن چاق... مامان بهم توپيد: - ساکت شو دختره بي حيا. رفتي تهران درس بخوني يا اين اراجيفو ياد بگيري؟ راست ميگن دختر نبايد خيلي با سواد بشه. پاشوکه الان بابات مياد و من هنوز نهار درست نکردم. حاضر شو سميه مياد دنبالت با هم برين بازار يک دست کت و شلوار خوشگل واسه خودت بگير که فردا طاهر و خانوادش ميان اينجا که صحبتهاي نهايي رو بکنن. خود طاهر هم گفته ميخواد خصوصي با خودت صحبت کنه. اگه هم حرفي داري به خودش بزن. و با لحن مهربون تري ادامه داد: - پاشو دختر گلم به خاطر آبروي بابات لجبازي نکن. خدا رو خوش نمياد ازروزي که تو پاتو کردي تو يک کفش و گفتي نه? قلبش دوباره درد ميکنه. با ابروهاي بالا رفته نگاهش کردم و گفتم: - شما هم خوب اسلحه اي گير آورديد! تا يه چيزي برخلاف ميلتون ميشه ميگيد قلب بابا درد گرفته. بابا جان اگه يک کم رژيمشون رو رعايت کنن? سيگار هم نکشن اوضاع قلبشون از من شما هم بهتر ميشه. مهربونيش با اين حرفم ته کشيد و گفت: - زبون که نيست! نيش عقربه. نميدونم به کي رفتي که تا اين حد زبونت درازه؟ زبونت به طول ديوار چينه. ماشالله عين علف هرز هر روز بلندتر هم ميشه. در حاليکه ميخنديدم و ميگفتم زبونم به عمه نداشتم رفته از آشپزخونه بيرون اومدم. خدايي که من و مامان نشده يکبار باهم حرف بزنيم تو يک جمله باهم تفاهم داشته باشيم. نميدونم اينکه ميگم دوست دارم اختلاف سنيم با شوهرم کم باشه را چرا قبول نمي کنن؟ بابا به کي داد بزنم بگم من دوست دارم شوهرم کم سن و سال باشه مثل خودم. با زحمت همديگه زندگيمون رو بسازيم. پولامونو قرون قرون جمع کنيم و باهم مايحتاجمون رو فراهم کنيم نه اينکه زن يکي مثل طاهر بشم و منو سوار يک ماشيني بکنه و بگه اين ماشينمونه و يا به يک خونه اي ببره که سليقه ام در خريدش و وسايلهاي داخلش نقش نداشته باشه و بگه خانمي اين هم خونمون. و من اصلا نميدونم پولاش از کجا اومده؟ خدا ميدونه چقدر حظ کردم زمانيکه سميه و حسين رو ديدم که باهم نقشه ساخت خونشونو تو اون زميني که بابا روز پاگشا به سميه داده بود? ميکشيدن. حالا درسته که خونشون خيلي بزرگ نيست و مثل خونه ما بالا شهر نيست ولي وقتي سميه ميگه اين خونه عشقِ منو حسينه? يک دنيا حسرت تو چشمام ميشينه که چرا مامان و بابا حرف منو نميفهمند. درسته که ماشين طاهر سانتافه ست و ماشين داداشم پرايد. درسته آپارتماني که طاهر پيش خريد کرده تو بهترين جاي مشهده و خوونه داداش يک کم دورتر از مرکز شهره. ولي به خدا من اون پرايدي رو که با کلي قرض و قوله خريده بشه . اون خونه اي که دور و برش هنوز زمين خالي باشه ترجيح ميدم به اين سانتافه که فقط بايد به عنوان ماشين همسرم قبولش کنم يا خونه اي که خودم هيچ نقشي تو تهيه اش نداشته باشم. وقتي ميبينم سميه و حسين آخر ماه حقوقشونو دسته بندي ميکنن و روي هردسته يک کاغذ ميچسبونند و مورد مصرفشو مي نويسند ته دلم از اين يکرنگي و باهم بودن داداشم و خانمش غنج ميره. حالا درسته که سميه به من ميگه تو ديوونه اي و پريچهر دوست صميمي دوران دبيرستانم ميگه تو خلي و حسنا خواهرم ميگه تو کم داري ولي به خدا عاشق اين هستم که زندگيمو از صفر شروع کنم و خودم و همسرم خشت خشت خونه مون رو بسازيم. اينطوريه که عشق بين من او لا به لاي اون آجرها قرار ميگيره و با سيمانهاي بين آجرها يکي ميشه. سفت ميشه و سخت ميشه و ديگه نميتوني پاي بست اين عشق و ويرون کني. از همه مهمتر اختلاف سنيشه. سيزده سال اختلاف سني يعني تفاوت فکري و عقيدتي در حد يک نسل. اون جوونيشو کرده. حالا که از الواتي و دله بازي خسته شده دنبال يک زندگي راحت ميگرده که پاهاشو دراز کنه بگه آخي چقدر خسته شدم. اينقدر غيضم گرفت که چند وقت پيش به داداش حسين گفت دوست دارم در کنار همسرم يک زندگي آرام و مملو از آرامش داشته باشم. آهاي ايها الناس من دوست دارم جووني کنم. زندگيم پر از هيجان و شور و نشاط باشه. نميخوام زن اين فسيل بشم. آي چقدر حال ميکنم وقتي سهيل و رکسانا رو ميبينم که باهم به کلاس ميان و با هم ميرن و يا روزهاي قبل از امتحان رو نيمکت تو دانشکده واسه هم درسها رو توضيح ميدن. بابا من دوست دارم زن يکي بشم که مثل خودم باشه. جوون? شاد? سرحال و پر انرژي. حال نميکنم که پز بدم ماشين شوهرم اِله و خونمون بِِله و شغلش جيمبِِله. من با عروسي با اين آقاي به ظاهر همه چيز تموم انگيزمو واسه ادامه زندگي از دست ميدم. اون از همه نظر کامله. هيچي کم نداره که دنبالش باشه. خدايا اين حرفامو به کي بگم که درکم کنه؟ واي بس با اطرافيان در مورد خواسته ام کلنجار رفتم که دچار فقر مغزي شدم. مي دونستم که نميشه رو حرف بابا حرف زد. تو خونه ما اول پدرم تصميم گيرنده بود بعد داداش حسين. زماني که پدرم حرفي رو ميزد بايد بي برو برگرد? اجرا ميشد. آخه شيوه زندگي ما مرد سالاري بود. *** نميدونم اين ذليل مرده چطوري يهو بعد از يازده سال سرو کله اش پيدا شد. همه چي از مجلس تولد بيست و چهار سالگي من شروع شد.درست يک سال پيش. دقيقا از همون روز که با حسنا داشتيم مامان و راضي ميکرديم که واسه من تولد بگيره…. محکم گفتم: - مامان من امسال تولد ميگيرم - مگه بچه شدي دختر؟ تولد مال بچه هاست نه تو که بيست و چهار سالته. ابرو در هم کشيدم: - اتفاقا تولد مال بزرگاست که دوستاشون رو دعوت کنند نه بچه ها که بزرگترها بيان تولد. بعدش هم دست بزنن بگن مجلس بزرگونه انشالله مبارکش باد. دوست دارم الان که تازه ليسانسمو گرفتم? يه خاطره خوش با همکلاسي هام داشته باشم. حسنا با نيش تا بنا گوش در رفته تاييدم کرد: - دمت آتيش خواهري. منم چند تا از دوستامو دعوت ميکنم.خدا رو چه ديدي شايد هم يکي ازهمکلاسيهاي حورا رو ديديم يک فرجي شد بخت ماهم باز بشه. با مسخرگي چشم درشت کردم: - والا حيا هم خوب چيزيه واسه دختر? ما سال اول دانشگاه دست راست و چپمونو از هم تشخيص نمي داديم اونوقت آبجي خانم ما داره دنبال شوهر ميگرده! حسنا: - اون از بي عرضگي خودت بود. ابروهام و بالا بردم و خونسرد گفتم: - مجلس زنونه است. دلتو واسه پسرهاي کلاس ما صابون نزن. و حسنا خونسرد تر از من جواب داد: - حالا شايد ديدي يکي از اون خانومهاي همکلاسيت داداش داشت. رو به مامان صدام و بالا بردم: - مامان يه چي به اين بگو ها!!!! خيلي پررو شده. مامان کلافه گفت: - بس کنيد باز يه دقيقه کنار هم بوديد? عين سگ و گربه به جون هم افتاديد؟ قيافه ام و مظلوم کردم: - حالا ماماني جونم. قربونت بشم ميذاري تولد بگيرم؟ چشم هاش رو چرخوند: - بايد فکرامو بکنم. لب هام و جمع کردم: - دختر که نميخواي شوهر بدي؟ چند تا از دوستامو ميخوام تولد دعوت کنم. حسناي خاک بر سر هم خواست مثلا طر ف من باشه: - مامان بذار ديگه. نميگي يکماه ديگه داره ميره تهران ديگه نميبينيش و دلت واسش تنگ ميشه و هي ميگي کاش آخرين آرزوي بچمو برآورده ميکرد. من با چشم هاي گرد شده رو به حسنا گفتم: - مگه ميخوام برم بميرم؟ حسنا: - کار خدا رو چي ديدي. يکوقت ديدي مردي و من شدم تکدونه. کلي هم ناز خز پيدا کردم. آنچنان با کف دست محکم زدم پس سر حسنا که دادش بلند شد. و گفتم: - اينم واسه اينکه احترام بزرگترو داشته باشي. مامان با صداي بلند: - امان از دست شما دوتا. يک دقيقه دندون به جيگر بگيريد. مامان چند لحظه به صورت من و حسنا نگاه کرد و هي نگاهشو بين ما دو تا ميچرخوند . ما دوتا هم که پررو بهش خيره شده بوديم. مامان: - ولي چند تا شرط داره. من با ذوق گفتم: - قبول.هرچي شما بگيد. مامان با سياست گفت: - اولا خيلي مهموني رو شلوغ نکنيد. دوما فقط بايد خانمها دعوت بشن. سوما دو روز ديگه حسنا نگه واسه حورا تولد گرفتيد منم ميخوام. حسنا پا به زمين کوبيد: - مامان چقدر لوسيد. وقتي ميگم سر راهيم منو دعوا ميکنيد. حالا چي ميشه واسه منم تولد بگيريد؟ مامان با تحکم گفت: - همين که گفتم. من دست به سينه به سمت حسنا چرخيدم: - پس حسنا خانم ?تو سنگ خودتو به سينه ميزدي. حالا اشکال نداره. تو هم چند تا دوستاتو دعوت کن حسرت به دل نموني. بلاخره بعد از کلي کَل کَل و التماس و خواهش ? مامان رضايت داد تولد بگيرم. حسنا هم قرار شد پنج- شش تا از دوستاي صميميشو دعوت کنه. چون شب قبل از تولد با سميه و حسنا همه چي رو آماده کرده بوديم روز بعد کار زيادي نداشتيم. مثل بچه ها تموم خونه رو شرشره و فرفره! زده بوديم. مسخره بازي هاي حسنا هم که تمومي نداشت. با کاغذ رنگي قرمز يک قلب درست کرده بود که با ماژيک توش نوشته بود: "حورا زشته تولدت مبارک. انشالله کادوها کوفتت بشه". بعد اونو به پرده سراسري هال زد که درست روبروي در بود. ظرف ها پر بود از پفک و چيپس و پاستيل. مامان هرکار کرد نتونست حريف منو حسنا بشه تا مجلس رو کمي رسمي تر برگذار کنيم. کلي بادبادک به سقف آويزون کرده بوديم که اسم مهمون ها رو روش نوشته بوديم. يک آدم بادکنکي بزرگ هم خريده بوديم و گوشه سالن گذاشته بوديم. بعد از نهار منو حسنا رفتيم آرايشگاه و هردو موهامونو مثل دوقلوهاي افسانه اي کپ گرد زديم. من و حسنا فقط 2 سال اختلاف سن داشتيم. هرچند که گاهي بد تو پر هم ميزديم ولي هميشه هواي همو داشتيم و تمام دردو دلامون پيش هم بود . از نظر قيافه خيلي شبيه هم بوديم البته رنگ موها و چشمهاو پوستم کمي تيره تر از حسنا ولي قدم کمي بلندتر بود به خاطر همين حسنا هميشه جذاب ترو زيباتر از من در مجلس ظاهر ميشد. وقتي به خونه اومديم مامان کلي هردوتامونو دعوا کرد که چرا موهامونو کوتاه کرديم و تا اين حد آرايش کرديم و ابروهامونو باريک کرديم. خلاصه قبل از مجلس حسابي حالمونو گرفت ولي ما که از رو نرفتيم!!!! دريغ از اينکه کمي رژ لبامون رو پاک کنيم يا با مداد ابرو کمي ابروهامون رو پر کنيم. داداش حسين چهارده سال از ما بزرگتر بود. مامان ميگفت بين من و حسين دوتا بچه ديگه به دنيا اومدن که به علت تشنج و بيماري ذات الريه قبل از يک سالگي فوت کرده بودند. با اومدن دوستامون جو خونه حسابي عوض شد. حسنا صداي موسيقي رو حسابي بلند کرده بود و با دوستاش اون وسط خودشونو ميخوردن. آدمو سگ بگيره ولي جو نگيره. به سوگند دختر داداشم که دوازده سال داشت سفارش کرده بوديم مواظب باشه کسي صداي دستگاه پخشو کم نکنه. خدا رو شکر که خونمون ويلايي بود. اگه تو آپارتمان بوديم بدون شک روزبعد از تولد همسايه ها ما رو با اسباب و اثاثيمون پرت ميکردن تو خيابون!! پريچهر با دختر عمه اش محيا با هم اومده بودند و کلي هم عذر خواهي کرد که محيا رو بدون دعوت آورده . وقتي حسنا به طرف پريچهر اومد و احوال پرسي کرد محيا رو به من پرسيد: - حوراء جون خواهرتونه؟ لبخندي روي لب نشوندم: - آره محيا جون. خواهر ورپريدمه. محيا: - مشخصه که خيلي شيطونه با ابروهاي بالا رفته پرسيدم: - از کجا فهميدي؟ با اشاره به موهاي حسنا گفت: - از اينجا که موها و ابروهاشو مثل تو درست کرده. قهقهه اي زدم و گفتم: - چکار کنيم. خوشگل که باشي همه ازت تقليد ميکنند ديگه. حسنا با چشم هاي ريز شده به من و محيا نگاه مي کرد، و محيا ادامه داد: - ولي خواهرتم که خيلي نازه. پريچهر سريع خودش و انداخت وسط: - چه عجب يکي رو پسنديدي؟ ميگم اين خواهر دوست ما هم بد نيست واسه آق داداشتون ها! منو ميگي يک اخمي به پريچهر کردم و يک نگاه به حسنا اصلا دريغ از اينکه اين دختره از خجالت صورتي بشه چه برسه به سرخ و سفيد. محيا با لب هاي آويزون گفت: - اي بابا! ميلاد اونقدر سختگيره که هممون رو رواني کرده. به خدا اگه بگم صد جا واسش خواستگاري رفتيمو نپسنديده دروغ نگفتم. صورتم در هم رفت: - وا! مگه چطور زني ميخواد؟ محيا شونه هاش و بالا انداخت: - نمي دونم به خدا! ميگه بايد به دلم بشينه. من که حالا کمي کنجکاو شده بودم پرسيدم: - حالا اين آقاي مشکل پسند چه کاره هست که هيچکي به دلش نمي شينه؟ محيا با لبخند گفت: - پزشک عموميه. تازه درسش تموم شده و الان بيمارستان ارتش شهرستان طرح ميگذرونه. من هم لبخندي زدم و گفتم: - انشالله به همين زودي ها دلش يه جا گير مي کنه. محيا بعد از تشکر از من رو به حسنا کرد و گفت: -راستي اسم شما رو نپرسيدم. از طرز سوال کردنش فهميدم از حسنا خوشش اومده. حسناي خير نديده هم براي در آوردن لج من لبخندي مثلا از روي شرم زد: - اسمم حسناست محيا با نگاهي مشتاق: - دانشجو هستي؟ - بله. دانشجوي داروسازي هستم. من که خون خونم و مي خورد رو به پريچهر با لبخندي مصنوعي گفتم: - پريچهر جان محيا جون و سرپا نگه ندار. بفرماييد بشينيد. امان از اين حسناي تير به جيگر. اگه بگم تا آخر شب ده بار از محيا پذيرايي کرد کم گفتم. بچه ها حسابي اونشب ترکوندند. بعد از چند تا امتحان نفسگير و اتمام دوره ليسانس مهموني کوچيک من حکم جشن دو هزار و پونصد ساله شاهنشاهي رو واسشون داشت. مثل وحشيها پريدن به آدمک عروسکي و اونو ترکوند. دلم خيلي واسش سوخت. ميخواستم آخر تولد بدمش به سوگند تا واسه تولد خودش نگه داره. بي جنبه ها تموم پفک ها و چيپس ها و پاستيل ها رو خوردن. پريچهر و محيا بلافاصله بعد از شام بلند شدن که برن. من به رسم ادب تعارف زدم: - کجا پريچهر؟ کجا محيا جون؟ هنوز که سر شبه. محيا: - خيلي ممنون حورا جان. راستش ميلاد اومده دنبالمون. مثل اينکه الان از شهرستان اومده که بابا مجبورش کرده بياد دنبال ما. خسته است بايد بريم. دوست داشتم بيشتر ميمونديم. خيلي خوش گذشت. من در حالي که با نگاهم به دنبال حسنا مي گشتم با صداي بلند گفتم: - حسنا جان اون مانتو و شال منو بيار تا محيا جونو بدرقه کنم. چشمم به حسنا افتاد که سرو مرو گنده شال و کلاه کرده و دم در ايستاده. حسنا خيلي خونسرد گفت: - حورا جون من ميرم واسه بدرقه شون. تو به مهمونات برس. بعدش با چشم و ابرو, لب و لوچه کج بهم حالي کرد زشته مجلس و ترک کنم. با خودم گفتم اي تف به ذاتت حسنا اگه ببينم امشب حرفت سبز بشه و واسه خودت خواستگار پيدا کني. حسنا با پريچهر و دختر عمه اش دم درحياط رفت و بعد از بيست دقيقه برگشت من هم سرگرم شلوغ کاري با دوستام شدم. وقتي حسنا برگشت پرسيدم: - چرا دير کردي؟ - سرگرم حرف شديم. من: با کي؟ - وااا! با پريچهرو محيا و ميلاد ديگه! با چشم هاي گرد شده گفتم: - جــــانم. چه زود پسر خاله شدي! خجالت نکشي يه وقت اگه بگي آقا ميلاد يا آقاي دکتر! حالت اوغ زدن گرفت و گفت: - واه. واه. يه چيز قزميتي بود که آدم حالش بهم ميخورد. يکي نباشه با اون تعريفهاي محيا فکر ميکرد حضرت يوسفه. از تعريفش خنده ام گرفت و با لبخندي گفتم: - اين يعني که تو آقا دامادو نپسنديدي نه؟ حسنا با اعتماد به نفس گفت: - جوک ميگي! من خيلي از اون سرترم. راستي محيا موقع خداحافظي با هام روبوسي کرد? ميلاد هم باهام دست داد. من با ابروهاي بالا رفته گفتم: - تو هم دست دادي؟ حسنا: - مگه چيه؟ نميشد که دستشو تو هوا نگه دارم. سرم رو تکون دادم و گفتم: - همون بهتر که عروس بشي وگرنه تا تموم شدن درست يک نوه تپل رو دست مامان و بابا ميذاري. حسنا اخمي کرد و گفت: - تا حالا کسي بهت نگفته خيلي بيشعوري حورا؟ من خنديدم و گفتم: - چرا يکي رو ديدم فکر کرد من حسنام. بهم گفت حسنا خيلي بيشعوري. حسنا که حسابي حرصش در اومده بود زير لب گفت: - حيف که امشب تولدته. دلم نمياد ضايعت کنم. و بعد به سمت مهمون ها رفت. بعد از شام هم بقيه مراسم مثل بريدن کيک و نوبت کادو ها بود و قبل از ساعت يازده ش ديگه همه دوست هام رفته بودند. تو هيرو ويري جمع کردن کادوها و ريخت و پاشها بودم که داداش حسين با گفتن ياا... ياا .... به خونه اومد. سرشو از در هال تو آورد و داد زد: - سميه جان . سميه. کجايي خانم؟ سميه سرش رو از در آشپزخونه بيرون آورد و جواب داد: - سلام. حسين? چرا داد ميزني؟ چرا نمياي تو؟ حسين با شيطنت و صداي آرومي گفت: - به به خانم. باز که خوشگل کردي. فکر دل ما رو نميکني؟ سميه:لبخند خجلي زد و لبش رو به دندون گرفت و بعد گفت: - حسين حرفتو بزن. کلي کار تو آشپزخونه ريخته. حسين که همچنان لبخند خبيثش روي لبش بود گفت: - برو به مامان و دخترها بگو مهمون مرد داريم. طاهر ميخواد حال مامانو بپرسه. مامان با صداي حسين به هال اومد. و حسين دوباره توضيح داد: -مامان طاهر که يادته. همکلاسي دانشگام. پسربرادر شوهر فريبا خانم. داشتم ميومدم اينجا سر کوچه ديدمش . اومده بود خونه عموش. چند ساله از خارج برگشته. تعارفش کردم بياد خونه. گفت اگه زحمتي نيست يه سر ميام حال حاج خانومو بپرسم. مامان مثل اينکه بچه خودش قرار بود به ديدنش بياد يک ذوقي کرد که منو سميه چپ چپ بهش نگاه کرديم. يه چيزايي از طاهر يادمه. موقعيکه داداش حسين مهندسي برق و قدرت ميخوند من پنج سالم بود. يادمه يکي از دوستاش که يار گرمابه و گلستونش بود گهگاهي ميومد خونمون و باهاش درس ميخوند. بعد از اتمام ليسانس و سربازي، داداش حسين افتاد دنبال سميه و قيد ادامه تحصيلو زد ولي طاهر به آمريکا رفت و حالا مثل اينکه بعد از گرفتن مدرک دکتري در مهندسي برق و قدرت به ايران برگشته. تصويري از چهره اش تو ذهنم نبود. تو فکرو خيال خودم بودم که يکدفعه متوجه شدم طاهر دوست داداشم دم در هال ظاهر شد و پشت سرش داداش حسين. منهم با اون بلوز بي آستين صورتي و دامن تنگ کوتاه بالاي زانو و بي ساپورت با کفشايي که پاشنه اش اندازه قد خودم بود?روبروش ايستادم. نگاهم تو نگاهش افتاد. حس کردم از ديدن من چشماش گشاد شد. آنچنان بهم زل زده بود که عدسي چشمم داشت از ديدن چشماش ذوب ميشد. شايد براش عجيب بود که تو اين خونه کسي رو با چنين ظاهري ببينه، وگرنه مسلما براي يه آدمي که خارج! رفته عادي بوده. منهم با چشم دريده بهش نگاه کردم. يکهو صداي سرفه داداش حسين منو به خودش آورد. يک جيغ کوتاه زدم و دويدم تو اتاقم بماند که به خاطر پاشنه پام يک سکندري هم تو هال خوردم ولي تونستم خودمو جمع و جور کنم وگرنه با کله رو سراميک ها پخش ميشدم. از خجالت گر گرفته بودم . درسته خيلي هارت و پورت ميکردم ولي هميشه حجابمو جلوي نامحرم نگه ميداشتم. از خجالت و شرم از اتاقم بيرون نيومدم. پنج دقيقه بعد صداي مامانمو شنيدم که ميگفت: -حورا جان . چند تا چايي بريز و بيار. زير لبم غر زدم: - انگار واسم خواستگار اومده که ميگه چاي ببرم. سميه و حسنا کجان که چايي ببرن. مامان دوباره صدام زد. يک پامو محکم کوبيدم زدم و بلند گفتم: - اَه. آنچنان بلند گفتم که احساس کردم صدامو تو هال شنيدن. چون براي چند لحظه سکوت خونه رو فرا گرفت. زود لباسامو با يک مانتو شلوار عوض کردم و يک شال سبز جيغ سرم کردم و به آشپزخونه رفتم. اثري از سميه و حسنا نبود. چند تا چاي لب سوزو لب دوز ريختم. استکان ها رو توي سيني نقره اي مامان چيدم و با دستي لرزان به هال رفتم. از خجالت سرمو بلند نميکردم. عرقي سرد روي شقيقه هام نشسته و زير لبه شالم روان شده بود. بدجوري کناره صورتم ميخاريد. با صداي زير و آهستهاي گفتم: - سلام. همون طور که سرم پايين بود احساس کردم طاهر جلوي پام بلند شد و گفت: - سلام. حالتون خوبه؟ چشمم به کفش هاش افتاد. با خودم گفتم: - پسره ي تازه به دوران رسيده. نميگه ما رو اين فرش ها نماز مي خونيم. با کفش اومده تو! حسين: - اين حورا ست. خواهرم. طاهر خنده بلندي کرد و گفت: - شوخي نکن حسين! اين همون حورا کوچولوئه . همون دختر بچه که تا کلاس دوم به ک ميگفت ت؟ تو دلم گفتم: - رو آب بخندي. پسره ي جلف! حسين موزمار هم خنديد و گفت: - آره خودشه. ولي الان يه زبوني داره که از صدتا نيش مار بدتره!! سرمو بلند کردم و بي اختيار گفتم: - دست شما درد نکنه خان داداش. يکي مثل شما کافيه که جلوي دوست و رفيق سکه يه پولمون کنه. حسين رو به طاهر خنديد و گفت: - نگفتم زبونش درازه. طاهر خنده ديگه اي کرد و گفت: - ولي زبونش شيرينه. با اين حرف سرمو به سمت طاهر چرخوندم و يک اخم غليظ مهمون بين ابروهام کردم که باعث شد صداي خنده اش بلند تر بشه. مامان با لبخندي مصنوعي گفت: - حورا جان چرا با سيني چاي وسط هال ايستادي. چايي به آقا طاهر تعارف کن. سيني رو جلوش گرفتم و گفتم بفرماييد. هنوز داشت به من مي خنديد. از خنده اش غيظم گرفته بود. خيلي جدي زير لب آهسته گفتم: - مي شه بگيد به چي مي خنديد که ما هم بخنديم؟!! با اين حرف من عين يک بمب منفجر شد. منم سيني چاي رو جلوش گذاشتم و به سمت آشپزخونه رفتم. ولي مگه مامان ول کن بود. يکسره صدام ميزد" حورا جان? ميوه. حورا جان? شيريني". منم مثل عروسکهاي کوکي بين آشپزخونه و هال در رفت و آمد بودم خدا رو شکر که کفشامو با يکي از صندل هاي کادو تولدم عوض کردم وگرنه زمين خوردنم حتمي بود. نمي دونم حسنا و سميه و سوگند کدوم گوري رفته بودن؟ مامان صدا زد: - حورا جان از کيک تولدت واسه آقا طاهر بيار. اونقدر عصباني بودم که بلند گفتم: - ايشالله حورا بميره که از دست شما راحت بشه. احساس کردم يکي به سمت دستشويي رفت و صداشو شنيدم که گفت: - خدا نکنه. حيف از حورا نيست که بميره!! سرمو از آشپزخونه بيرون آوردم . کسي نبود. با خودم گفتم جني شدي دختر! صدا توي گوشِت مياد. يک تکه کيک تو پيشدستي گذاشتم و به هال رفتم. طاهر نبود. از حسين پرسيدم: -دوستت رفت؟ به سمتي اشاره کرد و گفت: - رفته دستاشو بشوره. با خودم گفتم "پس طاهر بود. خدا مرگم! حرفمو شنيد. خاک تو سرت حورا که امشب به اندازه تموم عمرت پيش اين پسره سوتي دادي" و بعد اداشو تو دلم در آوردم: - خدا نکنه. حيف از حورا نيست که بميره. طاهر از دستشويي برگشت. هنوز رو مبل ننشسته بود که چشمش به قلب نصب شده رو پرده افتاد و رو به حسين کرد و گفت : - حسين اينجا رو ببين چي نوشته. حسين رو قلبو خوند. در حاليکه ميخنديد سرشو به علامت تاسف تکون داد و گفت: - ميبيني طاهر جان? مردم هم خواهر دارن ماهم خواهر داريم. اين حورا و حسنا اگه برن خونه شوهر با اين ديوونه بازي هاشون يه جو آبرو واسه ما نمي ذارن. طاهر با ابروهاي بالا داده گفت: - ولي خيلي بامزه است. اين هنر ابتکار کي بوده؟ در همون موقع حسنا و به دنبالش سميه و سوگند وارد هال شدن وسوال طاهرو شنيد و با هيجان و بدون توجه به حضور طاهرجواب داد: -کار من بوده. خوشگله؟ اِاِه. ببخشيد سلام. نگاه غضبناکم رو به حسنا انداختم و در حالي که با نگاهم براش خط و نشون مي کشيدم، تو دلم گفتم: من ميدونم و تو با اين ابتکار مسخره ات! به وقتش تلافي ميکنم. طاهر به احترام حسنا بلند شد و گفت: -عليک سلام. و دستشو به سمت حسنا دراز کرد که حسنا با خنده گفت: -ببخشيد من سرما خوردم دست نميدم. احساس کردم طاهر کمي از اين رفتار حسنا جا خورد و دستشو پايين آورد و خنده بلندي کرد يعني "ناراحت نشدم" و من به اين فکر کردم که " اينکارت يعني که ضايع نشدي ديگه! آره جون عمت!" سميه و سوگند هم سلام کردن. داداش حسين در حالي که حسنا رو اشاره مي کرد گفت: -اين حسنا خانم. همونکه يکبار روت.............. طاهر انگشت اشارش رو خيلي ماهرانه به سمت بينيش برد و داداش حسين ديگه حرفشو ادامه نداد. با خودم گفتم" آها اين قرتي بازيها يعني حسين ادامه نده!!!" بعد حسين نگاهشو به سميه و سوگند دوخت: - اين خانم و اين دختر خانم خوشگل هم اهل و عيال بنده هستن. طاهر به سمت سميه رفت و دستش رو دراز کرد. سميه با سر انگشتان به طاهر دست داد. و من که همچنان داشتم حرص مي خوردم تو دلم گفتم اينجا رو با کاليفرنيا عوضي گرفته که به نامحرم دست ميده. طاهر نگاه پر از شيطنتشو به من انداخت و خطاب به مامان گفت : -مهري خانم شما با داشتن اين دختر خانمهاي شيطون اصلا پير نميشيد. مجددا به قلب روي پرده نگاه کرد و گفت: - حالا حورا خانم کادوها اونقدر ارزش داشت که اينطور مورد تاخت و تاز احساسات جريحه دار شده حسنا خانم قرار گرفتيد؟ همين که دهن باز کردم بگم "قابل شما رو نداشت" و اونو ساکت کنم، سوگند عين قاشق نشسته خودشو وسط انداخت و گفت: - همش عروسک بود و دمپايي. دهنم باز موند. حالا صندل هم نه دمپايي!!!!! نيشگوني از پهلوي سوگند گرفتم که از چشم طاهر دور نمود. ديگه خنده اش تبديل به قهقهه شده بود که بادکنکها رو مي لرزوند. همه به غير از من به قهقهه هاي طاهر مي خنديدن ولي من دوست داشتم بپرم خرخره ش رو بجوام. مثل قحطي زده ها تمام ميوه و شيريني و کيکشو خورد. نمي دونم اين بشر رو گرسنه از خونه عموش فرستاده بودن خونه ما؟!! ساعت از دوازده گذشته بود که آقا طاهر تصميم گرفتن زحمتو کم کنن. موقع خداحافظي به داداش حسين گفت: - حسين تا حالا به اين اندازه نخنديده بودم. و بعد رو کرد به من و گفت: -حورا خانوم تولدتون مبارک. کادوتون هم محفوظه. در اولين فرصت براتون ميارم. در حالي که سعي داشتم خونسرد جلوه کنم، گفتم: - ممنون شما لطف داريد. راضي به زحمت نيستم. خلاصه بعد از کلي تعارف تيکه پاره کردن با مامان و داداش حسين تشريف نحسشون رو بردن و منهم خسته و هلاک به اتاقم رفتم تا لباسامو در بيارم. حسنا با خيال راحت رو تخت دراز کشيده و بالشش رو هم بغل کرده بود و اس ام اس بازي ميکرد و هي صداي دينگ دينگ کليدهاش اعصابم رو خط خطي مي کرد. از لجم به ساق پاش لگد زدم. حسنا با دلخوري گفت: - مگه مرض داري؟ من که هنوز به خاطر متلک هاي طاهر و حسين قاطي بودم بهش توپيدم: - کدوم گوري بودين با سميه؟ حسنا در حالي که دوباره نگاهش رو به گوشيش دوخته بود گفت: - زير زمين. داشتيم ترشي و شوري هاي مهموني رو تو دبه ها مي ريختيم. دندونامو به هم فشردم و گفتم: - اونوقت چرا خانوادگي رفتيد؟ حسنا بي حوصله جواب داد: - برق زيرزمين سوخته بود. سميه چراغ قوه رو گرفته بود. سوگند هم که ميدوني به ک... سميه بنده. و نگاهش رو بالا آورد و گفت: - حالا سين جيمت واسه چيه؟ من با لب هاي جلو اومده گفتم: - والا مامان واسه اين دوست عزيز کرده داداش حسين اونقدر منو به آشپزخونه فرستاد که پاهام کش اومد. چشم هاي حسنا برق زد: - ولي خيلي خوش تيپه ها! خوش به حال زنش. من با بي حوصلگي گفتم: - تو هم که همه چي رو تو تيپ ميبيني! همين که صداي مامانو شنيديم که مي گفت "دخترا بياين اينا رو جمع و جور کنيد" ? خودمونو زديم به خواب و تا صبح تخت خوابيديم. کي حال داشت بعد از اون همه ورجه وورجه کردن با کفش هاي پاشنه بلند خونه تميز کنه؟! از ترس اينکه مامان بياد حتي فرصت نکردم اتفاقات امشب رو توي دفتر خاطراتم بنويسم و موکولش کردم به فردا. روز بعد تا عصر مشغول تميزکاري بوديم. البته منو حسنا هي از زير کار در مي رفتيم ولي سميه بنده خدا هلاک شد. الهي داداش حسينم قربونش بشه خيلي خانم ماهي داره. اگه اون چند بار وساطت زبون درازي منو حسنا رو پيش مامان نمي کرد? تا حالا نه گوش داشتيم نه چشم! فوق ليسانس فيزيک دانشگاه آزاد تهران قبول شده بودم. اوضاع مالي پدرم بد نبود واسه همين مشکلي واسه رفتن به دانشگاه آزاد نداشتم. اواسط شهريور با سميه رفتيم تهران تا واسه دانشگاه ثبت نام کنيم. 4 روز بين ثبت نام دانشگاه و شروع ثبت نام خوابگاه فاصله بود. اون چند روز و با سميه به اصفهان رفتيم. خيلي بهمون خوش گذشت. از صبح تا آخر شب تو خيابونها ول بوديم. تمام سوراخ سمبه هاي اصفهانو تو اون دو روزي که اونجا بوديم کشف کرديم. با کلي سوغاتي به مشهد برگشتيم. روز ورود ما به مشهد مصادف بود با تولد امام رضا. هواپيما بي دليل سه ساعت تاخير داشت. ساعت هشت شب بود که به خونه رسيديم. تمام چراغهاي حياط روشن بود . با تعجب گفتم: - سميه عروسيه؟ سميه هم با تعجب و خنده گفت: - والا نميدونم. از حسنا بعيد نيست که تو نبود ما عروس شده باشه. من هم با خنده اضافه کردم: - از اين دختر هرچي بگي برمياد . اينقدر که آتيشش تنده! با سر و صدا وارد خونه شديم که چشمم به مامانِ پريچهر افتاد که همراه يک خانم و يک پسر جوون و خوش تيپ که حدود بيست و هفت سالش بود تو پذيرايي نشسته بودن. ساک هامون رو دم در ورودي هال گذاشتيم و براي احوال پرسي به سمت مهمونها رفتيم. حسنا مثل عروس خانمها مشغول پذيرايي بود. آروم به سميه گفتم: - مثل اينکه حدست درست بود. با مامان پريچهر? سرور خانم? و اون خانم که شبيه پريچهر بود احوال پرسي کردم که سرور خانم گفت: - حورا جان ايشون پروين خانم مامان محيا جان هستن و اين آقا هم ميلاد جان پسرشون. امشب اومديم اينجا که اگه خدا بخواد در يک امر خير سهيم باشيم. حسنا به سمت ما برگشته بود و با لبخند بهمون نگاه ميکرد. با چشم و ابرو بهش فهموندم که بعدا حسابتو ميرسم. نزديکش رفتم و دم گوشش گفتم: - که داداش محيا قزميته و تو ازش سري. پسره يک تاي ابروش به صدتاي تو مي ارزه! لبهاشو با لبخندي به هم فشرد و چيزي نگفت. اون شب ميلاد و حسنا حرفهاشونو زدن و به همه اعلام کردن که باهم به تفاهم رسيدن. ماشالله آتيش هردوتاييشون از آتيش جهنم هم تند تر بود. با وجود اينکه ميلاد و حسنا هم ديگه رو پسنديده بودن ولي به دليل اينکه من هنوز ازدواج نکرده بودم، پدرم به حسنا اجازه ازدواج نداد .به قول مادرم واسمون حرف در مي آوردن! ميلاد هم به حسنا گفته بود عجله اي نداره و تا پايان طرحش ميتونن با هم دوست باشن تا همديگه رو بهتر بشناسن. البته از اين دوستي اونها فقط من و مامان خبر داشتيم. و حالا دو ماهه که طرح ميلاد تموم شده و عجله حسنا و ميلاد هم براي مراسم نامزدي شده بود قوز بالا قوز که بابا و مامان رو وادار کرده بود که به من فشار بيارن تا به درخواست ازدواج آقاي طاهر مفاخري جواب مثبت بدم. دوباره ذهنم رفت به قبل تر، يک ماهي که تا رفتن من به تهران مونده بود، مامان حسابي رسمو کشيد و کارهاي خونه رو که قرار بود تو دوسال انجام بدم تو يک ماه انجام دادم. از تي کشي گرفته تا درست کردن شوري و ترشي و سرخ کردن بادمجون و سبزي قورمه سبزي. تا غر مي زدم بهم مي توپيد که دختر اين کارها واسه خونه شوهر لازمه. دوسال هم که قراره از زير دستم در بري. خدا مي دونه بعدا چي به خورد شوهرت بدي! حسنا هم که هي رد مي شد و مي گفت خواهري غصه نخور تو که رفتي من بايد جور تو رو هم بکشم. تازه اين روزها، روزهاي پادشاهيمه! روزي که رفتم فرودگاه تا برم تهران همه خانواده اومده بودن انگار داشتم مي رفتم زيارت خانه خدا. مامان که يک ريز آبغوره ميگرفت. سوگند هم از گريه مامانم يا به قول خودش ماماني لب برچيده بود. سميه هم هي ميگفت: - مامان جان مگه قراره کجا بره. انشالله دو هفته ديگه که حسين واسه قرار دادهاي جديد کارخونه با شرکتها رفت ما هم باهاش ميريم. خب مثل اينکه خدا رو شکر از من جلوتر راه افتادن! حسنا هم که عين وروره جادو حرف مي زد و مي گفت: - غصه نخور خواهري. اينجا همه به يادت خواهند بود. خودم شب ها رو تختت ميخوابم که خواب تو رو ببينم. اون پالتو خوشگله هست که داداش حسين از دبي واست خريده و جونت بهش بنده و به کسي ندادي که بپوشه? اونو هر روز تنم ميکنم ميرم دانشگاه تا همه جا به يادت باشم. چکمه هايي هم که بابا از ترکيه واست خريده رو پام ميکنم تا احساس کنم همه جا با هام هستي. خلاصه تا بتونم لباساتو ميپوشم و با ياد تو آروم ميگيرم. با حرص سرش داد کشيدم: -به خدا حسنا اگه به يک دونه از وسايلام دست بزني کمد لباست رو با خاک اره يکي ميکنم. بعد رو کردم به مامان و گفتم: - يکي دهن اينو ببنده که دم رفتني قاطي ميکنم ها! مامان دست حسنا رو که داشت ريز ريز مي خنديد کشيد طرف خودش و گفت: -لال شو ديگه! مي بيني بچم دم رفتن اعصابش خورده تو هم هي اعصابشو خوردو خاکشير کن. خدا خير بده مامان رو که کلي هل هوله و غذاي فريزري برام بسته بندي کرده بود. دم آخري هم يک دبه خيار شور بهم داد و گفت: - بيا مادر جون اينو ببر تهران تو خوابگاه با دوستات بخور. اين يک ماهه خيلي زحمت کشيدي درست نيست خودت از زحمتات نخوري. حسنا هم با خباثت گفت: - آره خواهري دبه رو ببر تو هواپيما تا بوش خوب بلند بشه و همه بفهمن تو چقدر هنرمندي. دبه خيارشورو از دست مامان گرفتم و به دست سميه دادم و با حرص گفتم: - مامان تو رو خدا بس کن. کي خيارشور تو خوابگاه ميخوره. مامان هم لب هاشو کج کرد و حسنا کنار گوشش گفت: - اصلا محبت نيومده بهش. ... وقتي سوار هواپيما شدم و هواپيما اوج گرفت غم غريبي به دلم چنگ انداخت. هرچي خونه ها و ماشينها از ديدم کوچکتر ميشدن دل من هم تنگ تر. اولين بار بود که از خونواده ام جدا ميشدم . اگه با اتوبوس بودم حتما مي گفتم نگه داره و پياده مي شدم. اونقدر غم تو دلم جمع شد که شام هواپيما رو هم نخوردم. بعد از اينکه به تهران رسيدم. چمدونم رو کشون کشون به ايستگاه تاکسي هاي فرودگاه بردم و با تاکسي به خوابگاه رفتم. وقتي رسيدم خوابگاه، ساعت دوازده شب بود و در خوابگاه رو قفل کرده بودم. چند دقيقه اي در زدم تا نگهبان بيدار شد و درو روم باز کرد. نگهبان قزويني بود ولهجه با مزه اي داشت. رو به من کرد وگفت: -بالام جان. مگه نَمداني ساعت نه در خوابگاه گوفل ميشَد. گفتم: -ببخشيد من تازه رسيدم. سري تکان داد و گفت: - اين دفهَ ايشکالي ندارد ولي از دفه ي ديهَ بليط صب بيگير. با اون حال خسته ام? اينم واسه من دستور صادر مي کرد! با حرص گفتم: -چشم دفعه ديگه با هواپيماي اختصاصي بابام ميام. چشم هاش که تاحالا از خواب بسته شده بود گشاد شدو گفت: -يَني اينگدَ پول داريد بالام جان. پس چرا آمدي خوابگاه. با حرص نفسم و فوت کردم: پوووووووف. خوابگاهمون چهار طبقه بود که طبقه سه و چهار مال دانشجوهاي فوق ليسانس و دکتري بود. در هر طبقه سه تا سوييت بود که در هر سوييت دو اتاق سه نفره و يک آشپزخونه و سرويس بهداشتي و حموم قرار داشت. خوشبختانه من سه ترم بيشتر درس نداشتم و اکثر روزها هم کلاس نداشتم و مي تونستم کلاسامو يک جوري تنظيم کنم که هروقت دل تنگيم واسه خونواده ام غير قابل تحمل ميشد به مشهد برم. خيلي زود توي اتاقم جا به جا شدم و سعي کردم روي تختم بخوابم، جام عوض شده بود . سعي کردم زود خوابم ببره تا فردا که روز اول شروع دانشگاه ست? تو کلاس چرت نزنم ولي تا اذان صبح تو جام غلتيدم. ساعت هفت صبح با سرو صداي دخترها? صداي کوبيده شدن در دستشويي و صحبت هاشون بيدار شدم. کلاسم ساعت ده صبح بود. با خودم گفتم: - انگار نه انگار همه تحصيل کرده ان يک ذره رعايت بقيه رو نميکنن. اينجا عين جنگل مي مونه. هر کي واسه خودشه. انگار سنگ پا تو حموم گم شده اينهمه سرو صدا ميکنن. بعد از يک ربع همه جا آروم شد و من دوباره خوابيدم. با صداي زنگ ساعت موبايلم بيدار شدم. چقدر خوابگاه آروم بود! به دستشويي رفتم و دست و صورتمو شستم و مسواک زدم. بيخيال صبحونه شدم و گفتم: - احتمالا دانشگاه کافي شاپ داره. مي رم اونجا يه چيزي مي خورم. مانتو شلوارم رو که انگار از دهن بز کشيده بودم بيرون از چمدون در آوردم. تو سرم زدم و گفتم: - وااااي چقدر چروک شده. حالا اتو از کجا بيارم؟. از اتاق بيرون اومدم بلکه يکي رو ببينم تا ازش اتو بگيرم. با صداي تق و توق که از آشپزخونه ميومد، سرکي تو آشپزخونه کشيدم. چشمم به خانمي افتاد که پشتش به من بودو يک پيراهن سرخابي آستين کيمونوي کوتاه پوشيده بود. با صداي بلند گفتم: -سلام. خانم روشو برگردوند. به نظرم چند سالي از من بزرگتر مي اومد و به قيافه اش مي خورد که ازدواج کرده باشه. اين بار چشم تو چشمش گفتم: -سلام. اون هم لبخند محوي زد و گفت: - سلام. صبح بخير. دانشجويي جديدي؟ من: - بله. - چه مقطعي؟ - فوق فيزيک دستشو جلو آورد و گفت: - نوشين هستم. دانشجوي ترم دو فوق فيزيک. من هم متقابلا دستمو بردم جلو وگفتم: -اسمم حورا است. منهم خوشوقتم. - صبحونه خوردي؟ - نه. ديرم ميشه ساعت ده کلاس دارم. با مهربوني گفت: - بيا اتاق من چايي دم کردم. يه لقمه بخور تا عصر ضعف ميکني. اين پا و اون پا کردم: -ممنون. بايد برم. شما اتو داريد؟ سرش رو تکون داد: -آره. - مي تونيد چند دقيقه بهم قرض بديد؟ - حتما. يه دقيقه وايستا برات ميارم. همينطور که به سمت اتاقش که در کنار اتاق ما قرار داشت ميرفت گفت: -اهل کجايي؟ - مشهد. شما چطور؟ - شيراز. اتو رو بهم داد و من باسرعت نور مانتومو اتو کردم. دوست داشتم روز اول کلاسهام مرتب و شيک باشم. مانتوي سورمه اي با شلوارجين سنگ شور پوشيدم. مقنعه سورمه اي سرم کردم وکفشهاي آديداس سفيدمو به پام. آرايش مليحي کردم و جاي يکي دوتا جوشو که چند روز قبل تو صورتم جوونه زد بود با کرم پودر پوشوندم. تو آينه قدي اتاق يه نگاهي به خودم کردم و گفتم: حورا پسر کش که هيچي! تازه شدي شبيه آدم. يادش بخير دوران ليسانسم چه دوستاي خوبي داشتم. هرکدوم مال يه شهرستاني بودن که بعد از اتمام درس به شهراشون برگشتن. تنها دوست مشهديم ? مليحه بود که اونم چند وقته زايمان کرده و درگير پسر کوچولوش داياست.
رمان یک اس ام اس قسمت اول خلاصه داستان: سوگند دانشجوی سال سوم رشته ی کامپیوتره تو یکی از شهرهای شمال. یه دختر شیطون و شر که با همه ی شیطنت و شادی همیشگی که داره دلش از زندگیش پره. همه چیز از یه sms اشتباهی شروع میشه که باعث آشنایی سوگند و مهران فرستنده sms میشه. زندگی عجیب مهران و تنهایش و روحیه داغون مهران در ابتدا باعث بوجود اومدن یه احساس مسولیت برای سوگند میشه و وقتی میفهمه مهران تا حالا چند بار دست به خودکشی زده ولی موفق نشده و باز هم می خواد کارش و تکرار کنه مصمم میشه که به هر طریقی مهران و به زندگی و آینده امیدوار کنه. اما مهران با اصرار از سوگند می خواد که همه چیز حتی اون و فراموش کنه و برای راضی کردن س.گند دلیلش و میگه که باعث میشه دنیا رو سر سوگند خراب بشه ............. فصل اول سلام اسم من سوگنده. سوگند اریا. دانشجوی سال سوم مهندسی کامپیوتر دختر دوم یک خانواده شش نفره یک خواهر بزرگتر از خودم دارم که ازدواج کرده و دو تا برادر کوچیکتر که یکی دوره ی ابتدایی و یکی دبیرستان. پدرم کارمند البنه نه به طور کامل یک شغل دیگه هم داره مادرم هم خانه داره البته همیشه اینجوری نبود. اون معلم بود اما وقتی خواهرم به دنیا میاد دست از کارکشید نشست توی خونه تا بچه اش رو بزرگ کنه البته من زیاد از این کارش راضی نیستم خودشم همینطور بیشتر تقصیر بابام بود که این کارو بکنه اخه تو خونه ی ما حرف حرف باباست بگه بخواب باید بخوابیم بگه بشین باید بشینیم بگه بمیر باید بمیریم ، خلاصه رو حرف بابا کسی نباید حرف بزنه. اگه حرف بزنه طوفان میشه، بابا داغ میکنه، جوش میاره،عصبانی میشه و کل خونه رو بهم می ریزه و کسی از این طوفان در امان نیست. یکی یکی از شخص خاطی شروع شد به طور سریالی پیش میره وقتی جرقه های این آتیش دامن همه رو سوزوند تازه بابا به خودش میاد و میفهمه شاید حرف اون طرف زیاد هم بد نبود. خلاصه تو این خونه وقتی تنهاست نظرات و شخصیت جالبی داره اما وقتی به هم میرسیم و دور هم جمع میشیم همه لال میشن و نمیتونن حرف بزنن با نظر بابا موافق نباشه اونوقت طرد میشی وصله ناجور. بگذریم من توی یک همچین خونه ای بدنیا اومدم و بزرگ شدم. همیشه هم شاکی بودم. البته پیش خودم، شاکی ازین که چرا نباید نظر بدم، چرا نباید کسی به حرف های منطقی من گوش بده، چرا نباید کوچکترین اختیاراتی که حق هر آدمیه را نداشته باشم اما خوب اینا همش توی خودم بود و کسی ازش خبر نداشت منم نمی خوام راجع به اینها بگم می خوام یه قصه بگم یه قصه واقعی. یه داستان از یک زندگی که خیلی شبیه اما خوب من با تک تک سلولهای بدنم اونا و لمس کردم. اونو حس کردم زندگی کردم. برای اینکه برم سر اصل ماجرا باید بگم که با وجود اینکه توی خونه زیاد نیستم بخاطر اینکه سعی می کنم بیشتر وقتمو توی دانشگاه و با بچه ها بگذرونم و همونقدرم که هستم نقش مهمی دارم. مامانم همیشه توی خونه ست نمیدونم این زن چطور میتونه تحمل کنه. کم کم دارم به این نتیجه می رسم که مامانم دچار روزمرگی شده وقتی براش حرف میزنی و چیز خنده داری میگی یا بی توجه یا با یه لبخند ساده سر و ته داستان و هم میاره. زندگیش خلاصه شده به خرید خونه و غذا درست کردن تمیز کردن خونه . اما همیشه منتظر تا من بیام خونه تا سر به سرش بذارم و روحیه ش عوض شه. نمیدونم من با اینکه بیرون خونه خیلی پر جنب و جوشم اما توی خونه که میام نمیدونم چرا با همه دعوا دارم. نمی دونم چرا میخوام تنها باشم.نمیدونم چرا اتا یکی یه چیز بهم میگه میخام بزنم زیر گریه.اما همیشه هم اینجوری نیستم. مامان میگه وقتی نیستم خونه ساکته.یعنی تمام صروصدا و جنب و جوش خونه مال منه.چون همیشه سر به سر همه میزارم.همش میدونستم یعنی یه جا خونده بودم که آدمهایی که توی خونه مشکل دارن بیرون خونه خیلی شیطون و شرن. منم یکی از این آدمام.شیطون، شر،تخس،فضول و آماده برای انجام تجربیات جدید.همیشه حس کنجکاوی با منه و کشف چیزهایی که برام مبهم و پنهانن.همیشه سعی کردم که وقتی یکی بهم احتیاج داره پهلوش باشم.بین دوستام به مددکار معروفم چون اگه من پیششون نباشم همیشه حوصلشون سر میره.وقتی با اونام نمی ذارم یه لحظه آروم بشینن آنقدر حرف میزنم و سربه سر تک تک شون میزارم که میترکن از خنده.وقتی هم که ناراحتم آنقدر تابلوئه که همه میفهمن.حتی از مدل حرف زدنم .همیشه میدونستم که این فضولی بیش از حد و اندازه و این حس که همیشه با منه که باید به هر کسی که حتی یک کوچولو بهم احتیاج داره کمک کنم یه روزی منو تو دردسر میندازه. و حدسمم درست بود.ماجرا از یک فضولی شروع شد.از یک روز سرد نه یک شب سرد زمستون.اون شب مهمون داشتیم. عموم اینا خونمون بودن. با دختر عموم خیلی مچم. تقریباً همه چیزو بهم میگیم. جدیداً یه مشکلی با خونوادش پیدا کرده که ریختش بهم.گناه داره داره داغون میشه.نمی دونم چرا خونواده ها فکر میکنن جونا هیچی نمی فهمن.انگار یادشو ن رفته که اونام یه روز جوون بودن. اون شب کلی با دخترعموم سونیا حرف زدیم.از هرچی که دلتون بخواد حرف زدیم.از کسی که خودش می خواد باهاش ازدواج کنه اما خونوادش میگن نه تا درس و دانشگاه.بعد کلی حرف زدن ساعت 30/12 شب خوابمون گرفت.بماند که شب قبلشم هیچ کدوممون هم نخوابیده بودیم.اما آنقدر پررو بودیم که نمی خواستیم بخوابیم.در هرصورت با کلی نق زدن که خوابم نمیاد و اما باید فردا زود بیدارشم گرفتیم خوابیدیم. قصه از همین جا شروع میشه خیلی اتفاقی با یه sms. ساعت نزدیک 2 نیمه شب بود یا به طور دقیق 1:50ً توی خواب عمیق و خوب بودم. اما یه هو با صدای ویبره گوشیم از خواب پریدم.یه sms اومده بود. میتونستم بخوابم. اما همون حس فضولی نگذاشت بخوابم.گوشی رو برداشتم تا ببینم کیه که اونوقت شب بازیش گرفته.یا بیخوابی زده به سرش.اول نگاه به شمارش کردم.آشنا بود اما نمیدونستم کیه.یه جک بود که اولش یه چیز میگه و اخرش هم یه تیکه ی عشقی نوشته.هم جالب بود هم حس فوضولیم میگفت که این کیه که الان smsزده. تو جوابش نوشتم:"شما نصف شب خواب نداری؟من نمیدونم تو کی هستی.متأسفم" هم خوابم میومد هم کنجکاو شده بودم.گوشی رو گذاشتم سرجاش روی میز کنار تختم.چشمامو بستم تا بخوابم تازه چشمام گرم شده بود که باز صدای ویبره بلند شد. جواب sms منو داده بود. نوشته بود:"آخی،شرمندتونم،حواصم اصلاً به تایم نبود.شب بخیر" کفری شده بودم.این کی بود که من نمیشناختمش اما اون...نمیدونم حرصم گرفته بود گفتک:دیونه،خواب بد دیدی بیدارشدی چرا منو بیدار کردی. می تونستی خودتو معرفی کنی چون الان مخم نمی کشه کی هستی" داشتم از فضولی میمردم.یه کم صبر کردم.اما فکر کردم پشیمون شده واسه همینم گرفتم بخوابم.جواب دادش خیلی طول کشید. تقزیباً خوابم برده بود که یه هو یه sms دیگه:"گفته بود: من که عذرخواهی کردم.گفتم که شب بخیر.الانم به نظر تو لالایی بخونم تا بخوابید؟پس زیاد به مختون فشار نیارید فقط چشماتونو ببندید منه به قول شما دیونه دعا میکنم که خوابتون ببره.خوابای خوش ببینید..." دیگه حسابی جوش آورده بودم.نه خودشو معرفی میکرد نه میذاشت بخوابم تا خوابم میگرفت با sms هاش منو از خواب میپروند.بهش گفتم :" میخواستی یه ساعت دیگه جواب بدی.من میخوابم اگه تو بذاری.بابا داشت خوابم میبرد بیدارم کردی.نمی خواد لالایی بگی گفتم نامبرت آشناست. ولی بجا نیاوردم." دیگه خوابم نمی گرفت.آنقدر حس فضولی تحریکم کرده بود که یه نگاه به شماره های خودم کردم.فهمیدم چرا شمارش برام آشناست.فقط سه شماره ی اولش فرق می کرد چهار رقم اخرش درست مثل شماره یکی از دوستام بود. میخواستم ببینم که یکی از دوستامه که داره اذیت میکنه یا نه.اخه این کارا بی سابقه نیست. من خودم یکی یه نوبت همه رو گذاشتم سرکار تا این آخریا که حدود 2 هفته ی پیش بود که یکی از بچه ها منو گذاشت سرکار.تازه فهمیدم دست بالای دست بسیاره.دیگه نمی خواستم سرکارم بذارم. داشتم به این فکر میکردم که این کیه که جواب داد."بیخیال منم داشتم می خوابیدم بیدارم کردی.من معذرت میخوام.شماره آخرو اشتباه گرفتم آقا یا خانم محترم!حالا می خوابید؟" اعصابم خورد شده بود.یارو داشت باهام بازی میکرد.دیگه حوصله ی فکر کردن نداشتم فردا با سونیا میگشتیم ببینیم این کیه که بازیش گرفته.دیگه جوابشو ندادم و گرفتم و خوابیدم. خدارو شکر مثل اینکه اونم خوابش میومد چون دیگه sms نداد. فردا صبح که بیدار شدم.بعد صبحانه سونیا گفت:دیشب کی بود smsمیداد.گفتم یه مزاحم.نمیدونم کی بود.فکر کنم اشتباه گرفته بود. یکم فکر کردیم ببینیم که شمارشو میشناسم یا نه اما آخرش بیخیال شدیم. سونیا حدود 9 صبح رفت خونشون.منم نشستم تا درس بخونم.ساعت 11:30 بود که یه sms جدید برام اومد . وقتی نگاه کردم دیدم همون دیشبه ست. نوشته بود:" سلام امید وارم که خوب خوابیده باشید واقعاً شرمندم فکر نمیکردم خواب بوده باشید ببخشید.حالا یه سؤال؟ میدونید فرق چغندر با شما چیه؟" دیگه ریخته بودم بهم.از یه طرف این حس فضولی لعنتی داشت دیونم میکرد.از طرف دیگه این یارو خودشو معرفی نمی کرد.از اون طرف این حس که فکر میکردم که یکی از بچه ها داره سربه سرم میذاره داشت کلافم میکرد.تازه از من سؤالم میکنه.گفتم نکنه از این جکای مسخرست. _"سلام. نه نمیدونم. فکر نمیکنید بهتر باشه اول خودتونو معرفی کنید؟ این مؤدبانه تره." اون جواب داد:" چغندر رو میبرن کارخونه ازش قندونبات میسازن ولی توخودت قندو نباتی شکلاتی شکلاتی... منم شکرم.بنظر شما مؤدبانه تر از اینم میشه من همیشه شیرینم." دیگه اعصاب برام نمونده بود.مطمئن شده بودم که یکی از بچهها داره اذیتم میکنه.تلفن دستم گرفتم و شروع کردم از هرکسی که فکر میکردم پرسیدم اما هیچ کس این شماره رو نمی شناخت.منم جوابشو ندادم.اما اون دوباره sms داد و گفت:"فقط بدون جواب sms مثل سلام واجبه" منو میگی همچین به رگ غیرتم برخورد که نگو. تو جوابش فقط یه جمله نوشتم:"دارم از فضولی میمیرم میشه خودتو معرفی کنی؟plz" اما اون عوض جواب یه sms داد که توش نوشته بود:"چقدر ماهی" و پایین sms هم کلی عکس ماهی کشیده بود. منم یه متن ادبی براش فرستادم.گفتم حالا که تو می خوای بازی کنی من پایم: "در زندگی سه چیز را دنبال کن.1_دوست داشتن را برای تجربه.2_عاشق شدن را برای هدف.3_فراموش کردن را برای قبول واقعیت.اونم کم نیاورد جواب داد:"یه ضرب المثل آفریقایی که معنیش اینه تو واسم عزیزی" نمیدونستم چی بگم حسابی کلافه شده بودم. هر کسی بود خیلی بیکار بود و سرش درد میکرد برای sms بازی اما من وقت نداشتم. باید درس میخوندم. همیشه هم حس درس نمیومد.بهش گفتم "نمیدونم تو کی هستی یا چند سالته. ولی من فورجحم که درس بخونم.تو هم بهتره درس بخونی نه اینکه ساعت 11 از خواب بیدارشی.OK؟" تو جواب بهم گفته بود."آخه عزیزم من همیشه شبا درس می خونم.بخاطر همین فکر کردم شما هم بیدارید. نمی دونستم که دارید استراحت می کنیدمن از بس که شرمنده شما شدم آب شدم الن ازم دلگیرید؟" نمی فهمیدم یعنی چی. اولش فکر کردم که با یه بچه دبیرستانی طرفم گفتم بهش بفهمونم با بزرگتر از خودش طرفه اما حالا نمی دونستم یعنی چی.هیچی نمی فهمیدم.داشتم از کنجکاوی میمردم واسه همین جوابشو ندادم.اما اونم بیکار ننشست میدونست چه جوری باید منو غیرتی کنه." میتونستید جواب بدید بگید که دلگیرید تا اینکه sms بیجواب نذارید"."میگن برای رسیدن به عشقت باید از همه دنیا بگذری.شما که همه دنیای منی بگو از چی باید بگذرم؟" این sms هارو وقتی داد که من رفتم ناهار بخورم.وقتی برگشتم دیدمشون. تو جوابش نوشتم"تو سر ظهر ناهار نمی خوری. من داشتم ناهار می خواردم. من خودم همه رو سرکار میگذارم. اونوقت تو می خوای منو سرکار بگذاری؟خانم یا آقای محترم." مثا اینکه بهش برخورده بود یا گیج شده بود.چون جواب دادنش خیلی طول کشید.تو جواب گفت:" اولاً من هیچ وقت به شما جسارت نکردم.تو نهو شما.دوماًٌ به نظر شما تو موقع امتحانها میشه کسی رو سرکار گذاشت.پس این شما هستید که تا حالا منو سرکار گذاشتید.تجربه هم که دارید.ممنونم از لطفی که کردید." _"من کسی رو که میشناسم سرکار میگذاشتم و بعداً خودمو معرفی میکردم.اما من شمارو نمی شناسم. از فضولی نمی دونم چی کار کنم.شما هم که نمی گید کی هستید." اما اون جواب نداد.ظاهراً بهش برخورده بود.گفتم بی خیال هر وقت حوصلش سر بره خودش دوباره sms میده.یکم که گذشت کلافه شدم.خسته شدم1:30 بعد اونی حوصلش سر رفته بود من بودم.گفتم چه جوریاست اون هر وقت بخواد میتونه منو سرکار بگذاره و sms بده. اگه اون این حقو داره منم حق دارم که این کارو انجام بدم.گفتم ممکنه خواب باشه واسه همین توی sms نوشتم:"سلام من حوصلم سر رفته.نمی تونم درس بخونم.شب درس می خونم.اگه خوابی متاًسفم میشه بیدار شی. من نمی دونم چی کار کنم. از بیکاری متنفرم." _"نه من بیدارم دارم درس می خونم که تا شب تموم شه که یه وقتی اون موقع شب مزاحم کسی نشم تا منو سرکار بگذاره." فهمیدم که از دستم ناراحته.داشت متلک مینداخت و کنایه میزد. "الان این حرف یعنی شما ناراحت شدید؟ فکر میکردم من باید ناراحت باشم که نصف شب sms اشتباه دریافت کردم.شانس اوردم که بقیه بیدار نشدن." اصلاً تو فکر تلافی کردن و جواب دادن بهش نبودم. داشتم باهاش شوخی میکردم اما این انگار جدی گرفته بود و ناراحت شده بود چون تو جواب گفت:_" یعنی چی اونوقت؟خسته شدم از بس عذر خواهی کردم،باشه معذرت می خوام که اونوقت شب مزاحم شدم.الهی این چشم کور بشه تا تایمو ببینه.در ضمن sms اشتباهی نبود دیدم خسته اید مجبور شدم که این حرفو بزنم که فکرتون مشغول نشه راحت بخوابید!" _"جدی sms مال من بود؟ قشنگ بود البته اخرش. دیگه معذرت نخواه من عادت دارم دوستام شبا sms زدنشون می گیره.میشه الان درس نخونی؟PLZ؟ _"پس امتحان چی میشه آخه من تنبلم باید زیاد درس بخونم تا از تو عقب نیوفتم" کلافه شده بودم . این حرف آخرش یعنی چی؟ یعنی منو میشناخت،یعنی داشت اذیتم میکرد.یعنی سرکار بودم.با حرص گفتم:" ببین یه سؤال من قراره شمارو بشناسم؟بابا این رمز بازی ها یعنی چی؟ اه خسته شدم اصلا دیگه مهم نیست.شما درستونو بخونید عقب نیوفتید." دیگه مهم نبود زیادی به اعصابم فشار اومده بود.فکر نمی کردم دیگه جوابمو بده.جواب دادنشم خیلی طول کشید تا اینکه یه دفعه دیدم جواب داد و گفت:"پس یه واقیعیتی رو باید بدونی تا همین جاشم خیلی از شما جلوترم نگران نباشید آخه من برای ارشد میخونم پس وقت زیاد دارم من فقط شبا درس تو کلم میره به خاطر همین گذاشتم کنارو آماده جواب گویی به سؤالاتتون هستم.OK؟" _"نه من سؤال خاصی ندارم.فقط همون قبلیه که بی جوابه.الان یه چیزی.شما منو میشناسی که می گی sms تون درست بود؟ من شک دارم.اینو جواب بده." _" به من گفتی که دل دریا کن ای دوست همه دریا از آن ما کن ای دوست دلم دریا شد و دادم به دستت مکن دریا به خون پروا کن ای دوست مطمئن هستم که ناراحت شدید اما منو ببخشید منظوری نداشتم لااقل sms مو بی جواب نذارید.PLZ." ناراحت شده بودم چون داشت طفره می رفت، نمی خواست جواب بده منم لج کردم جوابشو ندادم. "نه،چی کار کنم که ناراحت نباشید مطمئن باشید که جواب میدم اما می دونم اگه الان به این سؤال جواب بدم...!این سؤالو اگه میشه آخر جواب بدم. OK؟" _"ببین من واقعاً گیج شدم به عمرم توی یه همچین وضعیتی نبودم.شما جواب سؤالمو نمی دید بعد میگید sms تونو بی جواب نگذارم.لااقل بگید من چی باید صدات کنم؟" _"البته این سؤالو یک بار جواب دادم میتونید شیرین بی مزه صدام کنید." _"خانم شیرین بی مزه یه اسم کوتاه تر ندارید من تا بخوام صداتون کنم صفحه پر شده.میشه بگید تلمو از کجا اوردید؟ PLZیه کم درک کنید." _"اولاً Tell شما دست من نیست فکر میکنم یه جایی جا گذاشتید.ضمناً دلتو صابون نزن پسر منم مثل خودتم.اسمم مهران و شما؟" حالا فهمیده بودم که اون پسره.اسمشم مهران ولی ظاهراً یکم گیج می زد یعنی چی دلتو خوش نکن پسر منم؟ _"یعنی چی دلمو صابون نزنم مثل منی؟ نمیفهمم.منظورم از Tell هم شماره ی تلفن بود.دیگه وقتی واسه ارشد می خونید اینو باید بدونید." _"چی شد؟یعنی اینقدر برات مهم بود که من همون شیرین بودم؟ مرد که نباید به این زودی خودشو نشون بده میتونیم مثل 2 تا مرد با هم دوست باشیم نمی خواید اسمتونو بگید که بیشر باهم آشنا بشیم؟" تازه داشت جالب می شد.آقا فکر می کرد من پسرم.خوب بذار یکم اذیتش کنم.تا حالا سرکارم گذاشته یکم من سرکارش بگذارم مگه چی میشه. _" من سپند هستم البته شما باید بهتر بدونید وقتی شمارمو دارید اسم منو هم دارید.آقا مهران شما چی می خونید؟ ارشد چی می خواید بخونید؟" _"یعنی فکر کردید که نمی دونستم چرا؟ مگه از سرکار بودن خوشتون نمیومد پس چی شد؟ مگه مردام Tell میزارن که من منظور تونو از Tellندونم.حالا شما میخوای اسمتونو بگید یا نه؟" متوجه منظورش شدم. نمی دونستم چی می خواد بگه.گیج شده بودم. بلافاصله بعد از این sms یه پیام جدید داد وگفت: _"مسخره می کنید مگر نمی خواستید سرکار باشید شما که دوست داشتید؟ مثل اینکه شماره رو اشتباه گرفتم چه طور باید شما رو بشناسم؟" _"یعنی چی؟مگه نگفتی مثل 2 تا مرد باهم دوست باشیم منم خواستم دلتو نشکونم. الان دیگه مشکل کجاست؟ من نمی فهمم!!!" _"یعنی این مرد اسم نداره؟" _"گفتم پسند.یعنی اینقدر نامفهوم و غیرقابل درکه؟ درضمن من گفتم هیچوقت خوشم نمیاد زیاد سرکار باشم اما ظاهراً شما بازی رو دوست دارید مگه نه؟" _" نه من دنبال بازی نیستم سپند جان آخه خودت گفتی من کسی رو که میشناسم سرکار میگذارم چه برسه به شما که نمیشناسم". _"گفتم دوستامو اذیت میکتم نه شمارو.آقا مهران شما که شمارمو داشتی چه جوری اسممو نمیدونستی؟ برام سؤال شده میشه بگی؟" __به خدا آقا سپند sms شتباهی اومد میخواستم یه سؤل درسی از یکی از دوستام بپرسم بعد از اینکه جواب اومد دیدم اشتباه شده گفتم واسه انتراکت خوبه جوابشو بدم همین. الانم اگه ناراحتید خوب بازم عذر خواهی میکنم دیگه هم مزاحمتون نمیشم بای." داشتم از خنده می ترکیدم. یارو دست ولو داده بود . کم آورده بود. باورش شده بود که پسرم داشت پس می افتاد.اصلاً حواسش نبود که داره سوتی میده.آخه sms اولش یه متنی بود نه سؤال درسی.ترسیده بود و میخواست یه جوری ماست مالیش کنه. اما سه کرده بود.دلم براش سوخت گفتم گناه داره.ظاهراً مؤدبه یه جورائیم جالب بود گفتم بگم بهش تا پس نیوفتاده. _"اولاً من خر نیستم.دوماً سؤالتون در مورد درس بود یا جک؟ سوماًٌ اونی که فکر میکنید نیستم اونیم که گفتم نیستم.چهارماً از بازیم خسته شدم.بای". _" میشه بپرسم پس شما کی هستید که این نیستید یا اونی که فکر میکنم نیستید؟PLZ؟" طفلکی حسابی گیج شده بود .اصلاً سردر نمیاورد یعنی چی.داشتم بهش می خندیدم و گفتم حالا تو بازی خوردی نه من. ولی گفتم از خماری درش بیارم بهتره. _"خب چون بچه ی مؤدبی بودید میگم تا گیج نشی. شاید یادت بمونه که خانوما رو غیرتی نکنی.بابت sms های قشنگت و وقتی گذاشتی تشکر." _" یعنی لیاقت آشنایی با شما رو ندارم؟ نباید بدونم این آدم مجهول چه شخصیتی هستن که بنده بتونم اشتباهمو جبران کنم! دوست ندارم کسی ازم ناراحت باشه الان دارم پیش خودم شرمنده میشم اگه بگید مزاحم یک خانم محترم شدم بگو که حقیقت نداره؟ خواهش میکنم." خندم گرفته بود.چه جوری حرف میزد مثل کتابای ادبی جالب بود. می دونست چه جور باید رفتار کنه.گفتم زیادی داره مثل فیلمهای هندی میشه.بزار یه کم تو خماری باشه فعلاًٌ. _" میگن زندگی مثل یه دیکته ست.هی غلط می نویسی پاکش میکنی دوباره غلط می نویسی پاکش می کنی غافل از اینکه یه روز داد می زنن میگن ورقه ها بالا وقت تمومه." متنش خیلی جالب بود.تا حالا نشنیده بودم. خوشم اومده بود. جوابشو دادم گفتم خوبه روشن بشه گناه داره عذاب وجدان نکشدش بهتره. _" آره درست فهمیدی من دخترم ولی مزاحم نشدی من بی کار بودم و حوصلم سر رفته بود ممنون که وقت گذاشتی واسه sms دادن.Tanx." _"واقعاً شرمندم نمی خوام فکر کنید که قصد مزاحمت داشتم آخه من خیلی از این کار بدم میاد می خوام جبران کنم تا حرفی برای گفتن نباشه. _"خب یعنی چی؟ چه جوری می خواید جبران کنید؟ من نمی فهمم؟ نگران نباشید حرفی توش نیست Tanx. مزاحم درس خوندنتون نمیشم.روز خوش." _" وای خدای من یعنی اینقدر نفهم بودم که نفهمیدم؟ فقط می تونم به یک طریق جبران کنم قول می دم که این آخرین sms باشه که می فرستم تا شاید از خجالتتون در بیام. در ضمن این خانم محترم اسم نداره؟" _" چرا داره ولی وقتی دیگه sms نمی دید دلیلی نداره بگم.من از sms دادنتون ناراحت نشدم خودتونو زیاد اذیت نکنید. معذرت که مزاحم درستون شدم. شرمنده." _"اصلاً حالم خوب نیست اومدم بیرون می خوام برم دریا تا ازش سؤال کنم که این همه آبو می خواد چی کار؟ در صورتی که آب خونمون قطع به نظر شما این عدالته؟" تحویلش نگرفتم گفتم اگه این یه بازیه منم بازی میکنم. رفتم بیرون پیش مامانم اینا طبق معمول هر روز داداشا داشتن سرهمه چیز دعوا می کردن. سرکنترل تلویزیون. سر کانل تلویزیون. سرجا که کدومشون روی مبل نزدیک تلویزیون بشینن. دیگه برام عادی شده بود اما نه زیاد. بازم وقتی بهشون نگاه می کردم سرم درد می گرفت. داداش بزرگه همش حقو به خودش میده و سر داداش کوچیکه هوار می کشه. این دفعه هم کارشون بالا گرفت و به کتک کاری کشید. منم نموندم بهشون نگاه کنم تا بیشتر حرص بخورم اومدم توی اتاقمو سعی کردم فکرمو منحرف کنم. اما چه جوری؟ به چی باید فکر می کردم. تو ی این خونه چیز جذابی وجود نداشت که ذهنمو بهش مشغول کنم. رفتم سراغ گوشیم. تنها چیزی که می تونست مشغولم کنه اون بود.رفتم سراغ اون غریبه مهران. تنها چیزی که می تونست مشغولم کنه اون بود.رفتم سراغ اون غریبه مهران. _" ببخشید نباید مزاحمتون بشم ولی شرمنده نمی خوام الان تنها باشم. می خوام ذهنم مشغول یه چیزه دیگه بشه نمی خوام به چیزی فکر کنم." نمی دونم چرا بهش sms دادم. نمی دونم چطور بهش اعتماد کردم فقط می دونستم که اون تنها کسیه که منو نمیشناسه حتی نمی دونستم جوابمو میده یا نه؟ اما منتظر موندم. خدا رو شکر جوابم داد اما با دلخوری. مهران:" چی می تونم بگم وقتی نمی دونم اسمتون چیه؟" می خواستم اسممو بهش بگم اما هنوز بهش اعتماد نداشتم. هنوز برام مجهول بود واسه همین یه اسم دیگه بهش گفتم. یه اسم جدید. _" خیلی مهمه؟ اسمم "هستی". آقای مهران لطفاً اگه مزاحمتون شدم بگید نمی خوام اذیتتون کنم. در ضمن مهم نیست چی بگید فقط یه چیز بگید لطفاً." مهران:" خواهش می کنم این چه حرفیه! اگه آقا سپند بودید همین الان میومدم دنبالتون تا با هم بریم دریا تا از تنهایی دربیاید اما حیف که قسمت نبود." _"آخی جدی داری میری دریا؟ خوش به حالت دلم می خواست الان که دریا داره تاریک میشه می رفتم اونجا.چ قدرم باحال الان من جور بود. من چند روز دیگه میرم طوری نیست." مهران:" آخی،الهی، اشکالی نداره عوض هستی خانوم هم شنا میکنم فقط اگر سرما خوردم تکلیفم با کیه؟" _" من که نگفتم شنا کن گفتم می خوام دریا رو ببینم.آدم وقتی دلش تنگ میشه یاد دریا میوفته. لبا دیدن دریا یادش میوفته باید دلش دریایی شه." حالم خوب نبود خیلی دلم می خواست گریه کنم. از طرفی مامانم گفت که داره با داداشم میره بیرون و من باید شام درست کنم. دیگه این از کجا اومده نمی دونم. موقع امتحان و شام درست کردن نوبره والله.جواب دادنم یکم طول کشید. مهران:"خوابیدید؟ اگه ناراحتی بیام دنبالت تا از نزدیک دریا رو ببینید." _" مرسی باید شام درست کنم. اصلاً حس شام ندارم.ترجیح می دم بخوابم ولی نمیشه فکر میکنم شما دیگه به دریا رسیدید. سر راه به دانشگاهم سلام برسونید." اینو همین جوری گفتم.آخه توی شهر ما همه دانشگاه ها توی یه جاده خارج شهرن دانشگاه مام همینطور. دانشگاه آزاد بود اولین دانشگاه بزرگ سر راهش. مهران:"مگه شما تنها هستید که باید شام درست کنید اونم موقع امتحانات یا اینکه تو خوابگاه تشریف دارید؟ می خوای واست شام بگیرم بفرستم؟ ضمناً منظورت کدوم دانشگاست که سلام برسونم؟" هم داشت زیادی لطف می کرد و دست ودلبازی. هم زیادی گیج شده بود و هم زیادی فضولی می کرد. می خواستم یکم گیجش کنم یعنی از این گیج ترس کنم و 20 سؤال را بندازم واسه همین گفتم: _"وای چقدر سؤال کدومشو جواب بدم. مرسی شام نمی خوام چون من شام نمی خورم. الانم تنهام بقیه رفتن بیرون. به اولین دانشگاه بزرگ سلام برسونید." مهران"هستی منظورت همون آزاده؟" خندم گرفته بود.بچه ی تیزی بود. داشتم sms شو می خوندم که تلفن زنگ زد. یکی از دوستام بود. مشغول صحبت شدمو یادم رفت جوابشو بدم.خیلی طول کشید. یعنی زیادی طول کشید. اونم شاکی شد.اصلاً حواسم بهش نبود که یه دفعه با صدای ویبره گوشی به خودم اومدم دیدم ظاهراً هنوز منتظره جواب من.گفته بود: مهران:" اگه قراره جواب اینقدر طول بکشه همون بهتر که شام نخوری بخوابی منم که بی خیال درس شدم تا آخر شب دریا می مونم. خوب بخوابی بی معرفت." ا... این پسره چی داشت می گفت. من آخر معرفت بودم همه کی گفتن حالا اون به من میگه بی معرفت.خب یادم رفته بود جوابشو بدم.یعنی چی؟ باید یکم توضیح می دادم تا روشن بشه. _"آره همون دانشگاست. داشتم با موبایل حرف می زدم. در ضمن گفتم شما توی آبید نمی تونی جواب بدی. وگرنه بی معرفت نیستم." می خواستم یه جوری خودمو توجیح کنم. اما انگاری خیلی از دستم ناراحت شده بود. اخه دیگه جوابمو نداد. منم باید شام درست می کردم. درسم که نخونده بودم.دیگه مامانم اینا هم پیداشون میشد. بی خیال یارو شدم و رفتم به کارام برسم. شبم اینقدر خسته بودم که ساعت 10 نشده گرفتم خوابیدم.توی یه خواب عمیق بودم که با صدای گوشیم از خواب بیدار شدم. بازم یه smsدرست سر ساعت 1:39ً صبح بود. و باز هم مهران. با خودم فکر کردم که این پسره ساعت کارش شباست؟ شب کاره که هیچوقت نمی خوابه یعنی شبا نمی خوابه و روزا می خوابه؟ اما وقتی که sms و خوندم داشتم پس می افتادم. از تعجب دهنم باز مونده بود. باورم نمی شد. خیلی عجیب بود. مهران:"الان متوجه شدم که فقط به درد زمانی می خورم که هستی خانم ما حوصلش سر رفته یا اینکه بی خوابی به سرش میزنه و هیچ ارزش دیگه ای ندارم. اشکالی نداره همین اندازه. ما که وقتی دلمون گرفت فقط می گیم خدایا ما که به تنهایی عادت کردیم. این تنهاییم دوس داریم فقط میگم خدایا خانوادمو ازم گرفتی هیچی نگفتم می دونستم که خواست توست اما دیگه احساس می کنم کم آوردم. می ترسم آخر نتونم دووم بیارم وقتی که به پنج شنبه نزدیک میشیم افسوس می خورم. ای کاش اون روز لعنتی اون امتحان لامصب و نداشتم و منم با اونا می رفتم تا اینکه بمونم حسرت روزای خوشی رو که با خانواده داشتمو افسوس بخورم.اینا رو نگفتم که ناراحت بشید. الان که سرخاکشون هستم نمیدونم چرا به یاد شمام؟" نمی فهمیدم این آدم ناشناس هر لحظه برام مجهول تر می شد.شده بود یه معما که نمی تونستم جوابشو پیدا کنم.حیرت کرده بودم.از یه طرف ترسیده بودم یعنی اون این وقت شب توی قبرستون نشسته اونم با اون همه قبر. بالای سر خانوادش. هم عجیب بود هم گیج کننده هم ترسناک.با خنگی و گیجی گفتم: _"سلام حالت خوبه؟ دریا خوش گذشت؟ شما چی دارید میگید الان کجا هستید؟ شما گفتید شب درسو بی خیال میشید. سر خاک کی هستی؟ اینا که گفتی هیچ چیزش درست نبود." مهران:"با اینکه هوا سرده اصلاً احساس سرما نمی کنم چون فکر می کنم تو آغوش گرم خانوادم. معذرت می خوام گفتم حالا که من نیاز به یه هم صحبت دارم یکی هست که جوابمو بده اما ای کاش که به یادت نمی افتادم می دونم که شما حق دارید.غم های هرکسی فقط مال خودشه معذرت میخوام اگه بی خواب شدید." _" نه مهم نیست عادت دارم. شما نمی ترسید الان سر خاکید؟ اون متنها؟ آقا مهران لطفاً برید خونه.الان خوب نیست شما اونجا باشید.من همیشه به حرفاتون گوش می دم.OK؟ مهران:" من تنها نیستم خانوادم همه اینجان. آخه من همیشه چهارشنبه ها میام پیش خونوادم. فردا شلوغ میشه نمی تونم راحت باهاشون صحبت کنم.همیشه تا صبح پیششون می مونم. ولی یه آدم تنها فقط از مردن می ترسه اما من که از همون روزی که خونوادم اومدن اینجا منم فکر می کنم اینجام و خیلی وقته مردم. همین دریایی که میگید ازش متنفرم همیشه می رم ازش گله می کنم تو که رحم به کوچیک و بزرگ نمی کنی پس چرامن؟ یعنی من ارزششو نداشتم که منو پس زدی.اونم بعد 12 ساعت زنده؟ بهش میگم چرا کسی که نمی خواد جونشو ازش می گیری اونوقت من که می خوام چرا منو قبول نکردی پس واقعاً نامردیتو ثابت کردی همین. پس مطمئن باش هستی خانم دریا هم جایی برای خوش گذرونی نیست." حسابی گیج شده بودم. این کی بود؟ چی می گفت؟ این همه مشکل که هر کدوم برای نا امید کردن و از پا در آوردن یه نفر کافی بود همش مال اینه؟ این چه جوری تحمل کرده؟ چه صبری. اما الان داغونه. چی کار می تونم براش بکنم. این از زندگیش سیرشده. اما من ابله همیشه با داشتن این همه چیزهای خوب از زندگیم سیرم و شاکیم. از بس خنگم. _"نگو این حرفو.زندگی یه نعمتیه که خدا به هر کسی نمی ده. اگه شما زنده اید حتماً دلیلی داره. خدا کاری رو بی دلیل انجام نمی ده. شما زنده اید پش زندگی کن." نمی دونم چی شد اما دیگه جواب نداد. نمی دونستم حرف بدی زدم یا نه؟ ناراحت شده یا نه. حدود یک ساعتی داشتم بهش فکر می کردم تا اینکه کم کم چشمام سنگین شد و خوابم برد.صبح از وقتی بیدار شدم منتظر sms اون بودم نمی دونم چرا؟ اما یه حس عجیب داشتم.زندگیش برام مهم شده بود که چی کار میکنه و دیدش به زندگی چه جوریه. هر چی صبر کردم ازش خبری نشد. ساعت 11:12ً خودم براش sms زدم.گفتم شاید بیدار شده باشه. _" سلام حالت خوبه؟ ببخشید نمی دونم خوابی یا بیدار.آخه دیشب توی هوای سرد بیرون بودی تا صبح .گفتم نکنه سرما بخوری. اگه بیدارت کردم معذرت." اما هرچی منتظر بودم ازش خبری نشد. گفتم شاید هنوز خواب باشه. وقتی بیدار شد شاید جواب بده. خلاصه ازش خبری نشد تا ساعت 2:40ً که sms داد.پریدم رو گوشی تا ببینم چی شده بود که تا حالا بی جواب مونده بودم. مهران:" شرمنده دیشب اینقدر اشک ریختم نمی دونم چه طور شد چشمامو که باز کردم دیدم تو بیمارستانم. از اینکه کسی رو نداشتم که بالای سرم باشه از خودم بدم اومد.اخه خونوادم رو از دست دادم. دریغ از یک دوست از اینکه منتظر شدید معذرت می خوام آخه گوشیم دست نگهبان ارامگاه بود ممنونم از اینکه به فکر من بودید. مرسی." خیلی ناراحت شده بودم.دلم می خواست پسر بودم و می رفتم پیشش تا تنها نباشه اما حیف. چی کار میتونستم براش بکنم. _" من نمیدونستم.ببخشید. نمیدونم چی کار می تونم برات انجام بدم. ای کاش پسر بودم اونوقت نمی گذاشتم تنها بمونی. الانم رو کمکم حساب کن. بی تعارف." مهران:" نه مرسی شما بهتره به درستون برسید نمی خوام به خاطر من از درستون عقب بیوفتید. هر موقع نیازی داشتید کمکی از دستم بر میاد در خدمتم.آخه درسو گذاشتم کنار دیگه نمی خوام خودمو، تنهاییمو با کتاب بگذرونم. تصمیم گرفتم برم مسافرت. نمی خوام توی این شهر که مال خودمه ولی توش غریبم بمونم. به درد من نمی خوره." آخ که حرف دل منو زده بود. منم از این شهر متنفر بودم. و همیشه دنبال راه فرار م تا از این شهر لعنتی فرار کنم. _" من مثل خواهر کوچکتون. اینکه از اینجا فرار کنید که نمی شه بهتره درستونو بخونید اون بیشتر به دردتون می خوره هر چی باشه اینجا رو خوب میشناسید." مهران:" تورو خدا دیگه حرف از درس نزنید. من نمی خوام تو شهری که فقط منو به خاطر چیزای دیگه می خوان بمونم. من که از دروغ خوشم نمیاد دلم می خواد همه مثل شما باشن ولی نمی دونم یه حسی بهم میگه که اسمت هستی نیست؟" خیلی عجیب بود. چه حس عجیبی. شک کرده بودم. این از کجا فهمیده بود اسمم هستی نیست؟ نمی دونستم. اما دیگه نمی خواستم بازی کنم. می خواستم باهاش باشمو تنهاش نگذارم. می خواستم منو به اسم واقعیم صدا کنه نه اسم دیگه. فکر می کردم بهش باید اطمینان کنم. به اولین همشهری مذکر باید اطمینان کنم. _" میشه بگی کی گفته؟ یعنی چی؟ هستی نیستی یعنی چی؟" مهران:" نمی دونم فقط یه حسه. هستی خانوم من که شمارو به همین اسم میشناسم و تا آخرم با این اسم صداتون می کنم. نمی دونم شاید به خاطر اینه که دور و برم آدمای دور وجود دارن به همه بدبین شدم جسارت به شما نباشه. بهم حق بده عزیزم." _" حق میدم.حست درست بود ولی می خوام منو هستی صدا کنی البته اگه بخوای اسمو به شما می گم." مهران:" یعنی می خوای بگی که هستی اسمت نیست پس چرا بهم حق می دی ؟ پس اسمت چیه ؟ یعنی می خوای بگی تا الان سرکار بودم؟ مرسی." _" اسمم سوگنده اگه می خوای بدونی. سرکارم نیستی چون فکر می کردم می دونی. واسه همینم نگفتم فکر نمی کردم مهم باشه.ببخشید." مهران:"اصلاً من همون شما رو صدا می کنم. دیگه مهم نیست." _" ببخشید نمی خواستم ناراحتت کنم ولی فکر می کردم می دونی نمی خواستم ناراحت بشی معذرت می خوام. آقای مهران از من عصبانی و ناراحتید؟Sorry." مهران:" نه من ناراحت نیستم شما اولین نفری نیستید که اینجوری باهام طی میکنی و مطمئن باش آخرین نفرم نیستی." _" معذرت می خوام ولی معمولاً به کسی اعتماد نمی کنم. الانم نمی دونم چرا اسم واقعیمو بهت گفتم. راستشو بخوای من از مردم این شهرمتنفرم.لطفاً درکم کن." مهران:" مگه بچه کجایی؟" خندم گرفته بود. همچین حرف زده بودم که به شک افتاده بود. اگه خودمم جای اون بودم با این مدل حرف زدن فکر می کردم که مال یه جایی غیر از این شهره.هنوز جوابشو نداده بودم که بلا فاصله گفت: مهران:" پس خوابگاه تشریف دارید." همچین حرف می زد که انگار کشف مهمی کرده بود.جالب بود. گفتم بهتره از اشتباه درش بیارم. _" نه متأسفانه مال همین خراب شده با آدمای ... هستم. اما همیشه از اینجا فراریم. خوشبختانه امکانش هست. بعد امتحان میرم مسافرت." مهران:" دیگه خسته شدم از sms دادن اگه میشه میخوام باهاتون صحبت کنم؟ لطفاً." آره. ولی داشت تند می رفت. هنوز زود بود. از طرفی مامانم اینا هم مثل شیر وایساده بودن کنارم. تو این وضعیت نمی تونستم صحبت کنم. اصلاً نمی تونستم از جام تکون بخورم چه برسه به صحبت.خودمم کنجکاو شده بودم صداشو بشنوم. اما حالا نه. یعنی اصلاً نمی شد .راهی نبود. _" الان که نمی شه. خانوادم انقدرها با این جور مسائل راحت کنار نمیان. بعداً شاید. اگه خسته شدی استراحت کن چون بهش خیلی احتیاج داری." مهران:" می دونستم جوابت چیه. اما باشه من که تنهام و به این روند عادت کردم می دونستم خواهش بی جائی بود معذرت میخوام.من الان دریام میخوام برم تو آب شاید نظر دریا عوض شه. منو این بار قبول کنه. فقط می خواستم صدای خواهرمو بشنوم بعد برم. از آشنایی با شما خوشحالم و ممنونم منو تحمل کردید. امیدوارم همیشه در کنار خانواده خوش باشید. منم جام پیش خونوادمه آخه خیلی دلم براشون تنگ شده می خوام برم پیششون. اگه این دریا نامرده پس باید نامردیشو ثابت کنه دیگه دیر شده. داره شلوغ میشه. از دور می بوسمت." یعنی چی؟ این پسره خل شده بود.چرا داشت چرت و پرت می گفت. می خواست چی کار کنه. می خوام برم تو آب یعنی چی ؟ نمی دونم چرا نگران شدم. یه حس بدی پیدا کرده بودم نمی تونستم بهش فکر نکنم به اینکه ممکنه یه وقت این کارو بکنه. حرف یکی از دوستام که همش وقتی زود حرف کسی رو باور می کردم بهم می گفت تو گوشم پیچیده بود"سوگند تو ساده ای. یارو تورو شناخته داره اذیتت می کنه." اما من نمی تونستم بی تفاوت باشم. نمی تونستم مطمئن باشم که کاری رو که گفته نمی کنه. حس می کردم باید جلوشو بگیرم.اگه خواهرش بودم نباید می گذاشتم بره. شاید داشت چاخان می کرد. اما نمی تونستم ریسک کنم. همیشه همین جوری بودم هر کاری که حتی یک درصد امکان انجامش بود مهم بود.تنها کاری که می تونستم بکنم این بود که یه جوری مشغولش کنم تا اونجا شلوغ بشه و نتونه کاری بکنه. براش sms دادم. _" نه خواهش می کنم. می تونی زنگ بزنی.نرو لطفاً." اما جوابمو نداد. نمی دونستم چی کار باید بکنم. یکم خل شدم. بی خودی نگران بودم. به خودم می گفتم سوگند تو که این پسر رو نمیشناسی شاید داره اذیت میکنه. الان با دوستاش نشستن دارن بهت می خندن. خل بازی در نیار. اما بازم براش sms دادم. _"آقا مهران اگه منو به خواهری قبول داری نرو دریا. یعنی چی این کار من نمی فهمم.اه جواب بده لطفاً.وای چی کار می کنید؟." داشتم دیونه می شدم. من هیچوقت سردرد نداشتم. اما یه دفعه سرم درد گرفت.سرم داشت می ترکید، نمی تونستم آروم بشینم.داشت گریم می گرفت. از خودم تعجب کرده بودم. آخه من همچین دختری نبودم. فکر می کردم که آدم منطقی هستم. اما الان نمی دونم چم شده بود. چرا این پسره اینقدر مهم شده بود نمی دونم. بازم sms دادم. _" می دونم من وحرفام اصلاً مهم نیست ولی بدون که خانوادت از دستت عذاب می کشن دریا اگه تورو می خواست دفعه اول می گرفتت. آدم ترسو.متأسفم." دیگه نمی تونستم چی کار کنم. گفتم زنگ بزنم بهش. شروع کردم به زنگ زدن بعد از دفعه سوم یکی گوشی رو برداشت همچین گفت الو که گوشم کر شد.گفتم ببخشید مثل اینکه اشتباه گرفتم. یارو اینقدر بد حرف می زد که پشیمون شدم. اما فکر نمی کردم که خودش باشه آخه اصلاً بهش نمیومد که اینقدر جواد باشه.چند دقیقه بعد از همین ماره بهم زنگ زدن. همون آقای قبلی بود.گفتم:بفرمایید.گفت:ببخشی د خانم شما صاحب این گوشی رو می شناسید؟ گفتم: نه.گفت: این آقا تو مغازه ی من نشسته بود.چای و قلیون داشت اما نمی دونم یهو کجا رفت. موبایلش اینجا جا گذاشت. چند نفر باهاش تماس گرفتن شماره ی شمام توش بود.اگه باهاتون تماس گرفتن بگید که گوشیشونو اینجا جا گذاشتن بیان بگیرن. گفتم: فکر کنم رفتن که برن تو آب.میشه برید ببینید بیرون هستن یا نه؟ آقاهه یه جورایی که انگار با یه بچه ی ابله طرفه گفت: می خواست بره تو آب. اونم تو این سرما . این وقت شب.نه خانم فکر نکنم.اصلاً الان نمی شه رفت تو آب که.فکر کرده بود خودم نمی فهمم. حرصم گرفته بود.مگه من خنگم که ندونم الان نباید رفت توآب.اما آدمی که بخواد خودشو غرق کنه که دیگه به این چیزا توجه نمی کنه. بازم با اصرار گفتم: می دونم. اما میشه برید بیرون نزدیک آب.شاید اونجا باشن. آقاهه بازم گفت: نه خانم فکر نمی کنم. در هر صورت اگه باهاشون تماس داشتید بگید بیان گوشیشونو از من بگیرن.خداحافظ. بعدم گوشی رو گذاشت. همجین کفری شدم که نگو. فکر کرده با بچه طرفه یا من عقب موندم. یعنی اون آدم دهاتی می فهمید این چیزا رو اما من نمی فهمیدم.اینقدر از دست اون عصبانی بودم که دلم می خواست زنگ بزنم چند تا بد و بیراه بارش کنم.اما یهو نگران شدم. یعنی واقعاً رفت بمیره.رفت خودشو غرق کنه. این چی بود یه دفعه از کجا پیداش شد. من چی کار می تونستم بکنم براش؟ به همین چیزا فکر میکردم که دیدم sms اومد برام. خودش بود. یهو همچین ذوق زده شدم که نمی تونستم حرف بزنم. مهران:" نگران نباش این قهوه چی همه رو گفت نمی دونم چرا برای اولین بار از دریا ترسیدم. واقعاً نمی دونم.دیگه نمی دونم چی کار کنم. کمکم کن." این حرف آخرش همچین منقلبم کرد که نگو.همیشه بچه ی احساساتی بودم. اما همیشه هم به حرف قلبم گوش می کردم یعنی بیشتر وقتا. اما الان اصلاً صدای عقلمو نمی شنیدم. با این که یه گوشه ی ذهنم یکی می گفت « سوگند اینا همش بازیه.الان مهران با دوستاش نشستن دارن بهت می خندن. اما نمی دونم چرا نمی تونستم بهش فکر نکنم. از طرفی هم می خواستم بفهمه که چی به روز من اومد و من چقدر نگران شدم. واسه همین گفتم:" من که سکته کردم. دیونه این بچه بازیا چیه در آوردی.مثلاً مردی. بچم نیستی که بگم از روی بچگی این کارو می کنی. سرم داره می ترکه از دست تو." مهران:" من که گفتم بشین درستو بخون.نیازی نیست که با غم من شریک بشی معذرت می خوام که اعصابتو خورد کردم.مطمئن باش که دیگه با دریا کاری ندارم. دنبال یه راه دیگه هستم. ولی مطمئن باش با اینکه ندیدمت دوست دارم عزیزم." _" ممنونم ولی لطفاً دیگه فکر مردن نباش. زندگی کن حتی جای خونوادت این جوری اونام خوشحالن. در ضمن می ذاشتی فردا جواب می دادی راحت تر بودی." نمی دونم ناراحت شده بود یا چیزه دیگه.آخه جواب نداد منم اونقدر سرم درد می کرد که رفتم بخوابم شاید بهتر بشه.خوابم برد. اما چه خوابی. تا ساعت 11:5 بیدار بودم بعد به زور خوابیدم.ساعت 1:43ً بود که با صدای sms بیدار شدم. خودش بود 2 تا کلمه نوشته بود." سلام بیدارید؟". بیدار نبودم بیدارم کرده بود. اما نای جواب دادن نداشتم حالم خوب نبود. گوشی تو دستم بود نمی دونم چی شد که خوابم برد. صبح که بیدار شدم گفتم چه زشت شد جوابشو ندادم آخه یه sms قشنگم 4:30 فرستاده بود. نمی خواستم صبح جوابشو بدم. آخه معمولاً اون ساعت خواب بود. Sms متنیش این بود. مهران:" انگشتاتو مشت کن. مشته؟ حالا محکم بزن تو چشمم تا کورشم دوریتو نبینم." ساعت ً11:50 بود که براش sms زدم معمولاً اون ساعت بیدار بود. _" همینه آقا مهران وقتی تا 4 صبح بیدار باشی تا ظهرم می خوابی. شب بخواب تا روز بیدارباشی. مگه روم به دیوار جغدی؟" یه10 دقیقه بعد جوابمو داد اما یه جمله ی کوتاه اونم با دلخوری. مهران:" توهینتو نشنیده می گیرم." اه چه مؤدب. فکر می کردم نکنه از این بچه های مؤدب لوس باشه. آخه من چیز بدی نگفته بودم جغد که حرف زشتی نیست یا توهینی. خوب یه پرنده هست من که روم به دیوار گفته بودم پس چرا ناراحت شد.همیشه با آدمهایی که اینقدر مؤدب بودن مشکل داشتم یه جورایی باهاشون راحت نبودم.سختم می شد. _" من که گفتم بلا نسبت، روم به دیوار.من توهینی نکردم تو بد گرفتی." اینقدر این چند وقته بهم فشار اومده بود که نمی دونستم چی کار کنم.از زندگی سیر شده بودم نمی دونم چرا ولی یه دفعه برای مهران نوشتم:" میشه خواهشی بکنم؟ این دفعه که خواستی خودتو بکشی خبرم کن منم باهات میام. اگه یه راهی پیدا کردی که جواب بده. نه دریا.OK؟ میشه؟ مهران:" مرسی از راهنماییت ولی مطمئن باش که مردنم الکی نیست واقعاً سخته. من آدمی نیستم که نتونم به خواستم برسم و یکی باهام بجنگه من دریا رو با اون بزرگیش خیلی کوچک میدونم پس مطمئنم که شکستش می دم. دیروز برای چی ترس تو وجودم اومد.شما برای چی می خوای بمیری؟" _" تو الان کسی رو نداری.خیلی بده. اما می تونی واسه خودت تصمیم بگیری. من همه رو دارم اما اجازه ی تصمیم ندارم. من کسی رو میشناسم که مثل شما تنهاست. دختره." مهران:" فقط به خاطر همین تصمیم گرفتی؟ شما هنوز تو خانواده هستید و باید طبق خواسته های اونا عمل کنبد." _" یعنی خودم مهم نیستم؟ اینا نمی خوان قبول کنن که من بزرگ شدم و خودم درک می کنم. یه سؤال؟شما اینجا هیچ فامیلی یا آشنایی ندارید؟ با Sms نمیشه درست حرف زد وکامل جواب داد." مهران:" چه طور مگه؟ دارم ولی با هیچکس ارتباط ندارم. بعد در مورد خونواده هم باید بدونی که همه پدر و مادرا همین طوری ان. اگه بچه دار هم بشی فکر میکنن بچه ای." نظرش جالب بود. البته اینو می دونستم اما معمولاً بقیه پدر مادرها می گذارن بچه خودش تصمیم بگیره تا بفهمه که بزرگ شده تا بعداً بتونه تو جامعه زندگی کنه. اگه نتونه یه خواسته ی کوچکشم خودش برآورده کنه به چه درد می خوره. تا ابد بچه بمونه که بهتره.داشتم فکر می کردم. جوابشو ندادم اونم فکر کنم خوابش برده بود.رفتم دنبال کارام. یکم درس خوندم. اما زیاد چیزی تو کلم فرم نمی رفت همش مهران میومد تو ذهنم. وقتی یادش میوفتادم به خودم بدو بیراه می گفتم. من چه جوری به خودم اجازه می دم در مورد مردن حتی فکرهم بکنم. من چه جوری جرأت می کنم ناشکری کنم. مهران خیلی چیزایی که می خواد داشته باشه نداره و الان افسوسشو می خوره مثل خونواده.مثل اینکه یکی بهش بگه چی کار کنه مثل اینکه یکی جاش تصمیم بگیره.من همه ی اینا رو دارم وقدرشم نمی دونم. می دونم هیچ وقت مثل مهران مهنی واقعی اینجمله ها رو نمی فهمم معنی واقعی« آغوش گرم خونواده». آدم همیشه وقتی یه چیزو داره قدرشو نمی دونه. اما وقتی نداره حسرت روزای که داشت رو می خوره. من نمی خواستم مثل مهران یه روز حسرت بخورم. لااقل الان که دارمشون باید قدرشو بدونم. من یه خواهرزاده داشتم که حاضر بودم واسش بمیرم. اون همه ی دنیای من بود. اگه بمیرم دیگه نمی بینمش. اگه بمیرم دیگه راه رفتن و حرف زدنشو نمی بینم دیگه بزرگ شدنشو نمی بینم. نه من باید زنده باشم. من کلی کار دارم که باید انجام بدم. من باید قدر زندگیمو، قدر لحظه هامو بدونم. مهرانم باید بفهمه زندگی ارزشش بیشتر از اینهاست. اون باید زندگی کنه. اگه بتونه به زندگی امیدوار بشه و یه هدفی پیدا کنه کار تمومه. دیگه فکر مردنو نمی کنه. مشغول درس خوندن و فکر کردن بودم. بابام زود اومده بود خونه و بساط شام پهن شده بود منم رفتم شام بخورم وقتی برگشتم دیدم سه تا Sms برام اومده. همشم از طرف مهران بود. مهران:" سلام . بهم گفتی اگه این دفعه تصمیم گرفتم شما هم میای نمی دونم به چه دلیل این تصمیم ورو هر جند غلط گرفتی فقط خواستم پیش خودت فکر نکنی که خیلی نامردم. ضمناً تصمیمم به خاطر شما عوض شد. راه حل بهتری به نظرم رسید. مطمئن باش که دریا نیست. منتظرم سریع." مهران:" چی شد نظرت عوض شد خب بگو.فقط منو منتظر نگذار.خواهش می کنم." مهران:"پس چرا جواب نمی دی. من به خاطر تو تا الان تو سرما موندم. بگو نمی آی مهم نیست. اتفاقاً بهتر. خوشحالم که نظرت عوض شده زندگی به شما نیاز داره نه به من بیهوده. تا 10 دقیقه منتظر می مونم." وقتی داشتم اینا رو می خوندم همش یاد خواهرزاده ام بودم که مثل بچه ی خودم دوسش داشتم واسه همین گفتم:" آره نظرم عوض شد.چون من یه امید به زندگی دارم که به خاطر اون زندم.گفتم دختری رو میشناسم که مثل تو خونوادش در تصادف مردن.اون الان تنهاییشو با کسی تقسیم کرده تا راحت تر با زندگیش کنار بیاد.اون این واقعیتو پذیرفته. اون از تو شجاع تره. یکم فکر کن بعد عمل کن بهتره." مهران:" فقط می تونم بگم خیلی خوشحالم که یه امید به زندگی داری من از کارت شاد شدم. امیدوارم تو زندگی موفق باشی. اگر منو حتی به عنوان یه آشغال قبول داری یادت باشه هر وقت به مشکلی برخوردی حتی کوچک، تنها کسی که می تونه بهت کمک کنه همون خونوادست پس قدر خونوادتو بدون هر چقدر بد.چون نعمت هستن. به همین راحتی نمیشه پیداشون کرد.ازت خواهش می کنم بهشون حق بده.ok؟" _" حق می دم اما امیدوارم بگذارن واسه زندگیم خودم تصمیم بگیرم. خونواده ی تو دارن از دستت عذاب می کشن چون قدر زندگیتو نمی دونی." مهران:" منم تصمیم گرفتم همه چیزو بفروشم پولشو برای بچه هایی که از نعمت پدر و مادر بی بهره ان خرج کنم تا بتونم دینمو به این دنیا ادا کنم. می خوام از صفر شروع کنم میخوام همه چیزو خودم بدست بیارم حتی اگه گشنه بمونم.تو راست میگی من هنوز سختی نکشیدم. با اینکه خونوادم رفتن ولی اینقدر گذاشتن که تا نتیجه ها هم میتونن بخورنو بخوابن پس تا اون موقع خیلی وقت هست. می خوام همه رو به بچه های یتیم بسپرم که بیشتر از من نیازدارن. حالا ازت ممنونم که کمکم کردی که به خودم بیام فقط ازت میخوام بهم بگی که این خواستت چیه که خونوادت کوتاهی میکنن.Plz؟" نمی فهمیدم این پسره چی میگه. میخواد همه چیزو به بچه ها بسپرخ و خودش گشنگی بکشه مگه زده به سرش. اتفاقاً اون شب داشتم قرآن می خوندم آخه امتحان داشتم. توش نوشته بود.«آنقدر انفاق کنید که خود محتاج نشوید.» این پسره می خواست همه چیزو بفروشه خودش تو خیابون بخوابه؟ یعنی چی؟ از اون طرف ذهنش چقدر مشغول خواسته ی من شده بود. یکم فکر کردم و بهش حق دادم. این جور که من نوشته بودم هر کسی بود فکر میکرد قضیه عشق و عاشقیه که خونوادم مخالفن. اما نمی دونست که قضیه اینقدرام مهم نیست. من سر هرچیز کوچکی با اینا دعوام میشه. _"چیز مهمی نیست.فقط می خوام که خودم واسه زندگیم تصمیم بگیرم. نه اونا بهم دیکته کنن. می خوام اجازه م دست خودم باشه. خواسته ی بزرگیه؟" مهران:" مگه فکر میکنی خیلی بزرگ شدی؟" یعنی چی؟ این پسره چی می گفت؟ به رگ غیرتم برخورده بود. به من گفته بود بچه. مگه خودش چند سالش بود که احساس بابا بزرگی می کرد و داشت منو نصیحت می کرد. اون اگه لالایی بلد بود چرا خوابش نمی برد. با دلخوری گفتم: " نه فقط می خوام به فکر و شعورم احترام بگذارن. اصلاً تو مگه چند سالته که مثل بابابزرگا حرف می زنی و خودتو بزرگ می دونی؟ تو هم بچه ای مثل من. مهران:"آره من بچم تو که بزرگی چرا این فکرو می کنی.آیا به خواسته هایی که عمل نمی کنی فکر کردی؟ مطمئنم از روی حس بچه گانه خواسته های بی جایی داری که عمل نمی شه. اگرم کهخیلی بزرگی می دمنی که با لج بازی نمی شه به خونواده فهموند پس اگه بخوای می تونی کاری کنی که به خواسته ای که داری توجه کنی و برای تصمیم هات احترام بگذارن چون اونا فقط خوبیتو می خوان. اگه بهشون بفهمونی که خواسته هاتو دوست داری البته با فکر مطمئن باش که به نتیجه می رسی." این مهران خان فکر میکرد من مثل بچه ها لج می کنم.آخه چه جوری باید به اینا بفهمونم که چیزایی که می گم و می خوامو دوست دارم. دیگه از زبان مادری واضح ترم هست؟ _" میدونم که فکر میکنی من خیلی بچم و خواسته هام هم بچه گانست اما تو نمی دونی من یاد گرفتم که خواسته ی بی جا نکنم.مثلاًً من همیشه با بابام صبح ها بحث دارم چون می خوام خودم پیاده برم تا به سرویس برسم. اما اون به حرفم گوش نمی ده و باعث میشه که من همیشه به کلاسم و اون همیشه به کارش دیر برسه. مهران:" خب گفتم که باید متقاعد بشه. خب اگه قراره برسونتت بهتر. اما بگو زودتر راه بیفتید که هردو عقب نیفتید فکر نمی کنم که نتونه درک کنه." هه این یارو چه دلش خوش بود.انگار خودم نمی فهمم که اگه زودتر راه بیفتیم زودتر به کارامون میرسیم. نمی دونست من سرخر دارم. تنها که نیستم. کلی بچه دنبالمن. _" چرا درک می کنه. اما برادرام همیشه دیر می کنن و بابام همیشه اونا رو اول می رسونه و چون من تو ماشبن تنها میشم دعواشو با من میکنه. آخه به من چه.اه..." مهران": خب چرا از من ناراحت میشی دختر. به خدا این مسائلی نیست که خودتو ناراحت می کنی. بهتره که همه رو فراموش کنی . بهتره که همه رو فراموش کنی و فقط درستو بخونی آخه امتحانا نزدیکه منم قول میدم مزاحمت نشم. آخه عزیز منی.ok؟" _" خواهرم میگه اعصاب من از فولاده که میتونم این وضعیت و تحمل کنم. من به این چیزا اهمیت نمی دم. فردا امتحان قرآن دارم هیچی هم نخوندم." مهران:" خب برو بخون دیگه. شاید با نگاه کردن به آیات اون کتاب آرامش بگیری. پس با این اعصاب فولادی که دیگه نباید غمی داشته باشی چون به این راحتیها خورد نمیشه. پا میشی اول دست وصورتتو می شوری بعدش اگه دوست داری یه وضو بگیر و برو سر درست. خواهش میکنم. ببین من با همه ی مشکلاتم تونستم به خودم بیام و دارم تحمل می کنم اگه می خوای تو به این مشکلاتی که مشکل نیست اهمیت بدی منم به خاطر تو از تصمیمم منصرف میشم فقط به این فکر کن که خودت آره خودت تنها تونستی کاری کنی که یه نفر به زندگی برگرده این کاری که تو کردی حتی خونوادتم نمی تونستن حتی فکرشم بکنن پس تونستی به خواستت برسی." جالب بود.داشت چیزای جدیدی می گفت. یعنی واقعاً به زندگیش امیدوار شده بود و نمی خواست خودشو بکشه.برام عجیب بود. زیادم مطمئن نبودم که دیگه فکر خودکشی رو نکنه. اما همین قدر که قول داده بود، خوب بود. احساس خوبی داشتم. احساس آدمی که کار مهمی رو کرده. یه احساس خوب داشتم. نمی تونم وصفش کنم. _" یعنی تو دیگه نمی خوای خودتو بکشی؟ خوشحالم. من وضو گرفتم. تو این کتاب کلی چیز راجع بخ حال تو نوشته میگه تو گمراهی، اگه از رحمت خدا مأیوس بشی." مهران:" نه من می مونم برای خودم. برای تو و خیلی چیزهای دیگه. یکم سخته که بخوام کارکنم یا اینکه برم یه جای خیلی خیلی کوچکتر از خونم اما خودم خواستم. می دونم منظور خدا هم همین بود که تا الان طعم سختی رو نچشیدم و باعث شده که خودمو فراموش کنم.تمام کسایی که از دست دادم فقط خواست خودش بود که منم پذیرفتم و می خوام به همه کمک کنم تا هر وقت که منو دیدن منو سر لوحه خودشون قرار بدن و منو تحسین کنن حالا می فهمم منظور دریا از این کارش چی بود دیروز برای اولین بار احساس کردم که دریا داره واسم گریه می کنه چون نمی خواست منو قربونی کنه واقعاً از کار خدا کسی نمی تونه سر در بیاره. _"خدا گفته اونقدر انفاق کن که خودت محتاج نشی.چرا می خوای تمام سرمایتو یه دفعه ببخشی بزار کم کم.فکر نمی کنی که اون بچه ها به محبت تو بیشتر از پولت احتیاج دارن؟ چرا نمی ری از نزدیک ببینیشون؟ بعد تصمیم بهتری میگیری.منم دوست داشتم که اونا رو از نزدیک ببینم.چه طوره؟" مهران:" امروز اونجا بودم و همه رو دیدم چون قرار بود همه چیزمو ببخشم به اونا بعد برم بمیرم اما با دیدن اونا بود که دودل شدم تا اینکه این تصمیمو گرفتم که من هنوز واقعاً سختی ندیدم. اونا اگه بزرگ بشن می دونن که خونواده نداشتن اما من می تونم سر خاک با هاشون صحبت کنم دیگه 25 سال فقط تونستم بخورم و بخوابم و درس بخونم به راحتی. میخوام تو زندگی سختیهای دیگر و تجربه کنم و سعی کنم موفق بشم." خیلی خوب بود. داشت به زندگیش امیدوار می شد. حالا واسه خودش هدف داشت اونم چه هدفی.من همیشه عاشق کمک کردن بودم. اونم به بچه های یتیم. همیشه دلم می خواست که یکی از این بچه ها رو بزرگ کنم. می خواستم مثل مادر واقعیشون دوسشون داشته باشم. همش دلم می خواست که توی یه همچین جاهایی کار کنم. فکر می کنم که مهران خسته شده بود چون دیگه جواب نداد.منم گذاشتم تا با فکراش تنها باشه. فردا امتحان داشتم و چیز زیادی نخونده بودم. آخر شب با کلی غصه رفتم بخوابم آخه تقریباً نصف درسم مونده بود. گفتم چه غلطی کردم این یه هفته بیکار فقط ول گشتم.جالب اینجاست که همش تو خونه بودم ولی درس نخوندم. گفتم فردا زود می رم دانشکاه می خونم. امتحان ساعت 4 بود. خوابیدم اما چه خوابیدنی انگار 40سال نخوابیده بودم.کاش راحت می خوابیدم با کلی استرس چشمام بسته شد. فردا صبح که بیدار شدم خیلی تند حاضر شدم و صبحونه نخورده رفتم دانشگاه. جالب اینجا بود که کارت دانشجویمو پیدا نمی کردم. ظاهراً گم شده بود. بعداً فهمیدم که دست یکی از دوستام جامونده و تا چهارشنبه اونو نمی دیدم یعنی 2 تا امتحان بدون کارت. چه افتضاحی. خلاصه رفتم دانشگاه از قبل با یکی از دوستام هماهنگ کرده بودم اونم بیاد. رفتیم تو نماز خونه نشستیم که مثلاً درس بخونیم اما خوب تا1:5 و 2 ساعت اول هر کاری می کردیم غیر از درس خوندن. بعد از یه هفته که همدیگر و ندیده بودیم کلی حرف واسه گفتن داشتیم و وقتم کم می آوردیم. اما بالاخره ساعت 9:30 و 10 بود که دو تایی گفتیم حرف زدن بسه دیگه بریم سر وقت درسا. نشستیم درس بخونیم. تازه ساعت 2 بود که استرس گرفتم.ظاهراً هر جور که بود نمی تونستم تموم کنم و این افتضاح بود. شنیده بودم سؤالها هم تستیه و هم تشریحیه اما چه جوری می خواست سؤال بده نمی دونستم. اینقدر آیه داشت و آنقدر شبیه هم بودن که تا یه آیه رو با تفسیر می خوندم یاد میگرفتم می دیدم آیه قبلی یادم رفته. نمی دونستم چی کار کنم. اینقدر به خودم فحشو بدوبیراه گفتم که چرا قبلاً این درسه به این سختی رو نخوندم. در آن واحد توجهی هم به توحینهام نمی کردم چون می دونستم عمراً قبلاً این درس رو می خوندم. ا خه فقط وقتی که تو درس و امتحانام یه کوچولو جو زده میشم که درس بخونم پس قبل از امتحان اصلاً نمی خونم.خلاصه خیلی احتیاج داشتم که یکی بهم دلداری بده هیچ کسم نبود. بقیه دوستام از من بدتر بودن با اینکه دو دور خونده بودن همچین استرسی داشتن که همش جلوم راه می رفتن و می خوندن جوری که سردرد گرفتم.ساعت 2:20ً گوشیمو دستم گرفتم و گفتم یکم از استرسم کم کنم. Sms زدم به مهران و گفتم:" سلام خوبی؟ داره اشکم درمیاد. 2 ساعت دیگه امتحان دارم هنوز تموم نکردم. هر چی هم که خوندم یادم رفت تازه خوابمم میاد. امتحان فردا رو هم نخوندم." از امتحان امروزی میگذشتیم، حالم حسابی گرفته بود آخه فردا هم یه امتحان داشتم که حتی یه بارم جزوشو نگاه نکرده بودم. همچین غصم گرفته بود که نگو. دوباره شروع کردم ادامه درسو خوندن. یه 10 دقیقه ی بعد جواب Sms منو داد نوشته بود: مهران:"نگران نباش. وقتی رفتی سر جلسه یه نفس راحت بکش و هر چی می دونی بنویس.خدام کمکت می کنه. بعد امتحان 2 ساعت بخواب بعد بشین درس بخون." خب گفته بود ولی اگه می خوابیدم دیگه تا صبح بیدار نمی شدم. مدلم این جوری بود. به خواب کم قانع نبودم.گفتم:" آخه تا 6 امتحان دارم. امتحان فردامم ساعت 1 شروع میشه. چی کار کنم؟ به خواب کم قانع نبودم.گفتم:" آخه تا 6 امتحان دارم. امتحان فردامم ساعت 1 شروع میشه. چی کار کنم؟ وای مامانی مدد. دارم سرگیجه میگیرم. همه ی آیه ها قاطی شده.Help". دیگه جوابمو نداد. حتماً دید با چه دختر پاچه گیری طرفه. بالاخره با کلی استرس رفتم سر جلسه. سؤالها کم بودن ونسبتاً خوب با اینکه یکمی قاطی کرده بودم ولی تقریباً راضی بودم. یعنی اونقدرها هم افتضاح نبود.سرجلسه به اون آقایی که کارت دانشجویی رو نگاه می کرد گفتم جا گذاشتم خونه. اقاهه گفت دیگه جا نذارید. خوب شد به خیر گذشت. امتحانم ساعت 4:40ً تموم شد.وقتی از جلسه اومدم بیرون داشتم می خندیدم. بچه ها هم حرص می خوردن میگفتن تو نخوندی با ما که خوندیم فرقت چیه؟ هممون که یه جور امتحان دادیم. سریع یه Sms دادم به مهران که بهش بگم امتحانمو خوب دادم. _" سلام تبریک بگو. امتحانمو خوب دادم. بچه ها حسودی میکنن که کشکی امتحان دادم. اما من خوندم. مرسی بابت قوت قلبی که بهم دادی. تشکر." با بچه ها سوار ماشین شدیم تا وارد شهر بشیم. آخه دانشگاهمون یکم خارج شهره. به شهر که رسیدیم از بچه ها خداحافظی کردم.مهران جوابمو نداده بود. منم کفری شدم.سوار تاکسی که شدم براش Sms دادم. _" یادمه خودت گفتی جواب Sms مثل سلام واجبه. Okایراد نداره. خوش باشید. بای." از دستش ناراحت شده بودم.تازه Sms من send شده بود که دیدم sms داد. توش چیزی نوشته بود که از تعجب دهنم واموند. مهران:" ناراحت شدی اومدم دانشگاه؟" یعنی چی کدوم دانشگاه؟ اصلاً سردر نمی اوردم. این حرف یعنی چی؟ با گیجی جواب دادم. _" چی؟ کجا رفتی؟ من فکر کردم درست تموم شده. منظورت کدوم دانشگاست؟" تا پیامو فرستادم دیدم برام sms داد. خیلی عصبانی بود با لحن تندی گفته بود: مهران:"یعنی چی بای میفهمی چی داری میگی مگه من چی گفتم زود سریع بگو؟" _" فکر کردم کار داری گفتم مزاحمت نشم. تو بگو کدوم دانشگاه؟ منظورت چی بود؟" مهران:" داری باهام شوخی می کنی. اومدم دانشگاه تو که شاید ببینمت." داشتم گیج می شدم.چرا اومده بود دانشگاه ما. اصلاً مگه منو میشناخت که می گفت شاید ببینمت. اگه می خواست منو ببینه چرا بهم نگفته بود. پس یعنی منو میششناخت. داشتم گیچ می زدم. سرکوچمون از ماشین پیاده شدم ولی حوصله ی خونه رفتن نداشتم. یه دور 180 درجه زدم و خونمونو دور زدم تا راهم یکم دور تر بشه. می خواستم قدم بزنم و یکم فکر کنم. بااین که خیلی خسته بودم اما می خواستم راه برم.کلی چیز تو مغزم بود. _" تو؟ کی؟ من با سرویس اومدم داخل شهر. تو چه جوری اومدی اونجا؟ کی اومدی؟" داشتم دیونه می شدم اما ظاهراً از دستم عصبانی بود و جوابمو نمی داد. و من به جوابش نیاز داشتم تا آروم بشم. _" جواب بده لطفاً. اگه کار داری مزلحمت نمی شم. خوش بگذره." مهران:" خیلی ازت شاکیم بی معرفت به خاطر تو یک ساعت منتظر شدم دعا کردم، نذر کردم می خواستم نزدیکت باشم تا بتونی به خودت بیای و امتحانتو خوب بدی مرسی از اینکه درکم کردی من دارم میرم امام زاده تا نذرمو به جا بیارم ولی خیلی نا امیدم کردی مطمئن باش که خوشی تو زندگی من وجود نداره." خیلی خجالت کشیده بودم . کلی هم تعجب کرده بودم. حرف آخرش جیگرمو آتش زده بود آخه اصلاًٌ نمی خواستم اذیتش کنم اونوقت اون یه همچین فکری کرده بود. با خجالت گفتم: _"واقعاً ممنونم.تو از کی اومدی.بهتر نبود که به من می گفتی؟ اصلاً راضی نبودم که این همه زحمت بکشی.چه جوری جبران کنم؟ نمی دونم چی بگم.معذرت." نمی دونستم چی کارکنم.ازم ناراحت بود و جوابمو نمی داد. منم زبونم بند اومده بود اصلاً فکرشو نمی کردم یه همچین کاری بکنه. می خواستم یه جوری از دلش دربیارم و سر لطفش بیارم. _" آقای مهران از دستم ناراحتید؟ من که معذرت خواستم. من که چیزی نگفتم فقط گفتم جواب sms مو بدید لطفاً." مهران:" چی بگم دل شکسته ای بیش نیستم از همه جا رونده شدم تو با اینکه منو ندیدی ولی...! می خوام هر وقت که شد صداتو بشنوم تا بتونیم راحت تر صحبت کنیم تا بتونم حرفاتو بشنوم و جواب بدم." _"ok.ممنونم که بخشیدیم. من فردا ساعت یک امتحان دارم حتی یک کلمه هم نخوندم. باید تا صبح بیدار باشم. اگه بتونم، الانشم داره خوابم میبره." مهران:"ok.سعی کن 2 ساعت بخوابی تا سرحال بشی بعد درس بخون." چه راحت می گفت 2 ساعت بخواب من که کارم با 2 ساعت راه نمی افتاد من چشمامو رو هم می ذاشتم صبح بیدار می شدم. رفتم خونخ یکم غذا خوردم نشستم سر درسم اما اینقدر زیاد بود که نمی دونستم چی کارکنم. خلاصه تا ساعت 9 بیدار بودم گفتم می خوابم 2 یا 3 صبح بیدار می شم بقیشو می خونم. اما ساعت 9:40ً با صدای sms از خواب بیدار شدم. مهران بود. مهران:" زندگی کردن بلد نیستم،خوب زندگی نمی کنم. می خوام بمیرم: خوب می میرم. دوست داشتن بلد نیستم: ولی به خاطرت یاد می گیرم...حرف زدن بلد نیستم: خب اونم به خاطرت یاد می گیرم. ولی به خاطرم درس بخون همین. به نظرت خواسته ی بزرگیه." جالب بود. این همه کار می خواست بکنه در عوضش فقط از من می خواست که واسه ی خودمو زندگیم درس بخونم. حرفاش قشنگ بود. با این که از خواب پریده بودم ولی می ارزید. _" نه. می خونم. دارم از خواب می میرم می خوام بخوابم ساعت 3 بیدار بشم بخونم. فردا صبح اگه بیدار بودی 8 به بعد من دانشگاهم.خوشحال می شم صداتو بظنوم." مهران": منم همینطور. اگه دوست داشتی می تونی ساعت 4 به بعد sms بدی اگه بهم احتیاج داشتی نمی خوام از درست عقب بیوفتی.ok؟ من دارم می رم تهران تا ماشین و خونه و مغازه ی تهرانو بفروشم تصمیم گرفتم بیام تا برای همون بچه ها یه جای بهتری بسازم . خودم همون جا بمونم تا از نزدیک بزرگ شدنشو ببینم آخه دلم خیلی براشون سوخت حتی بیشتر از خودم اگه بودی زندگیشونو می دیدی از زندگیت بی زار می شدی. اما تو که عزیزی بشین درستو بخون." یه دفعه دلم گرفت. احساس کردم داره ازم دور میشه. نمی دونم چرا دوست نداشتم بره. _" کی می خوای بری تهران؟ چرا یهو؟ منم دوست داشتم ببینمشون اما نمی دونم کجان. نمی دونم تصمیمت درست یا نه ولی اینکه به فکر اونا هستی خیلی خوبه." مهران:" ساعت 4 بیدار می شم حرکت می کنم. خیلی دوست داشتم که تو این سفر تنها نباشم اما خب سعی می کنم خوابم نبره چون از خواب متنفرم خیلی نامرده خونوادمو همین نامرد گرفت...اما!" _" یعنی چی مگه روز رو ازت گرفتن. خوب بخواب صبح برو با ظهر برو. نمی شه 4 حرکت نکنی؟ اصلاً باید حتماً فردا بری؟ چقدر عجله داری؟" نمی خواستم بره اونم اون وقت صبح می ترسیدم و نگران بودم. ای کاش می شد نره. ای کاش یه چیزی منصرفش می کرد. اما چی نمی دونم.ای کاش می تونستم بهش بگم نرو و اونم گوش بده اما من چه حقی داشتم که بهش بگم نرو.خوب بهم می گفت به تو چه من می خوام برم تو چی کارداری؟ مهران:" آخه قرار گذاشتم با وکیلم ساعت 8 باید تهران باشم." _"ok! همیشه اینقدر زود تصمیم می گیری وزود عمل میکنی؟ کاش بیشتر فکر می کردی. مواظب باش.الانم بخواب که صبح باید بیدار شی.راستی تو پژو داری؟" این سؤالو برای این پرسیدم چون دم دانشگاه یه پژوی مشکی دیده بودم. می خواستم ببینم اون بوده یا نه. مهران:" نه من ماکسیما مدل 84 دارم چه طور مگه مهمه؟ ولی دیگه اینا واسم مهم نیست." _" نه آخه امروز جلوی دانشگاه فقط یه ماشین دیدم مشکی بود ولی مدلشو ندیدم. تو سرویس بودم.اصلاً مهم نیست.مواظب خودت باش برادر مهران." _" من اگه جای تو بودم و پولشو داشتم که به این بچه ها کمک کنم راه های بهتری از فروش اموال بلد بودم که بیشتر به نفعشونه وقت کردی با کسی مشورت کن. هر چی باشه با مشورت تصمیم ها بهتر گرقته میشه. ولی فکر می کنم که تو فقط به حرف خودت گوش می کنی." نمی شه فردا نری؟" دیدم جواب نداد. هم بهم برخورده بود هم ناراحت شده بودم.هم دلم می خواست که جوابمو بده. _" خوب بخوابی ولی این دور از ادبه که جواب sms آدمو ندی. من با اینکه خواب بودم جوابتو دادم.اصلاً دیگه مهم نیست شب خوش. مهران:"شرمنده شارژ گوشیم تموم شده بود الان گذاشتم شارژ شه تو هم خوب بخوابی ولی من تا یک بیدارم خوابم نمی گیره." _" از اون همهsms فقط آخری رو دیدی؟ خب بگو دوست ندارم جواب بدم. این که راحت تر از طفره رفتنه. ولی دیگه مهم نیست. خوشم نمیاد نادیده گرفته بشم." ناراحت شده بودم. می خواستم اونم بفهمه که ناراحتم.همیشه از بی توجهی بدم میومد. آخه خودم به همه توجه می کنم. واسه همین دوست ندارم کسی بهم بی توجه باشه. مهران:" به خدا نمی دونم چرا همه پاک شده بود. گوشیمو روشن کردم فقط یکی اومده بود که جواب دادم حالا بپرس جواب میدم." _" نمی خواد برو به کارت برس مزاحمت نمی شم." مهران:" یعنی برم گمشم دیگه. باشه فقط درک می کردی خوب بود." یعنی چی این پسره چرا این طوری بود. داشتم ناز می کردم فکرکرده دارم فحش می دم. اصلاً چش بود من که همچین چیزی نگفته بودم از خودش در میاورد. چقدرIQ بود. _" من گفتم برو بخواب چرا حرف تو دهنم میزاری؟ الان sms مو دوباره می فرستم. چهزودرنجی هستی." مهرام:"منتظرم." Sms رو دوباره فرستادم و منتظر جوابش شدم. مهران:" خب جای من که نیستی." _"آره نیستم تو که می تونی مشورت کنی.در ضمن وقت کردی آخرشم بخون آقای مهران." مهران:" چشم حتماً می خونم سؤال کردم نزدیک 700 میلیون ساختش هزینه داره ولی من حسابم 200 بیشتر نیست." _" تو می خوای چی کار کنی؟ به نظر من که می دونم اصلاً برات مهم نیست این کارت اشتباه. از طریق sms نمی تونم بگم چرا. الان می گی به تو چه. پس فضولی بسه." مهران:" آخه چه فضولی اگه دوست نداری خب sms نده." _" وای تو چقدر زود ناراحت میشی. یه sms تا آخر نخوندی بعداً اینو میگی. آخه چند تا sms بفرستم تا منظورمو کامل برسونم؟ من که بی خیال خواب شدم." مهران:" باشه شرمنده که مزاحم خوابت شدم.بهتره بخوابی فردا با هم صحبت می کنیم." _" خواهش می کنم. من دارم درس می خونم تو بخواب که صبح تو راهی. مواضب باش و با دقت رانندگی کن.سفر خوش. موفق باشید." مهران:" من خوابم نمیاد بیدارم. ولی تو درستو بخون." منم دیگه بی خیال sms شدم. مهران باید می خوابید تا فردا خواب نمونه. یکم درس خوندم و بعد گرفتم خوابیدم. فکر کنم ساعتو عوض کرده بودم واسه ساعت 4 صبح.وقتیم زنگ زد تحویلش نگرفتم. خاموش کردمو گرفتم خوابیدم. من چقدر پرو بودم آخه. از رو هم نمی رم که. ساعت 6:24ً صبح دیدم مهران sms داد. مهران:"سالها توی زندگیم گشتم و گشتم دنبال نیمه گم شدم میگشتم و اما قصه ی دلم وقتی شیرین شد، مثل گل شد، اومدی تو سرنوشتم. از همون شب قشنگ آشنایی که گذاشتی دست توی دستم گرفتم، هنوزم اما شب و روز با تو هستم. با تو هستم، گل افشون کن، گل افشون کن. نکنی عشقتو پنهون، شب شادی و شوره برقص و گل برافشون." _" سلام.نرفتی هنوز؟ من هنوز خوابم میاد. دیگه غلط می کنم تو فرجه ها درس نخونم. دفعه ی آخرم بود." مهران:" سلام من تو راهم تا 7 می رسم. خیلی تنبلی خواب آلو." _"وقتی رسیدی به مقصد sms بزن. در حین رانندگی هم نه sms بخون نه sms بزن. خوبه گفتم مراقب باش. عجب بچه ی حرف گوش کنی هستی تو." مهران:" من عادت دارم نگران نباش." کفرم در اومده بود. عادت داشت یعنی همیشه همین کارو می کرد. در تعجب بودم که این پسره چه جوری تا حالا سالم مونده. عجب بچه ی تخسی بود. دیگه این جوریشو ندیده بودم. استثنا بود. پشت رلو sms بازی مثل اینکه بگی در حین رانندگی آشپزی کن. هم تصادف می کنی هم غذات می سوزه. بلند شدم حاضر شدم. صبحانه هم نخوردم. با بابا رفتم دانشگاه. دیروز باز به دوستم گفتم زود بیاد درس بخونیم البته این یکی دیگه از دوستام بود بین ما 4 تا دوست صمیمی فقط 2 نفر این درسو گرفته بودن.درست مثل روز قبل یک ساعت حرف زدیم بعد رفتیم سراغ درس. انصافاً بیشتر از دیروز خوندم اما بازم یکمی از درسم موند. اتفاقاً توی امتحان بیشتر از این قسمت که نخونده بودم سؤال اومد. سر امتحان یه چیزایی نوشتم که فکر می کنم استاد موقع تصحیح ورقه ام کلی خندیده باشه. نصف چیزایی که نوشتم از خودم در آوردم. مثلاً یه سؤال داشت که اصلاٌ نمی دونستم چیه همین جوری از روی اسمش چرت و پرت نوشتم. ساعت 11 تا 12 و 1 هر کار کردم sms هام فرستاده نمی شد. سیستم دوباره مشکل پیدا کرده بود. نمی تونستم به هیچ کس sms بدم. اعصابم خورد شده بود. بعد از امتحان هر چی سعی کردم با sms به مهران خبر امتحانمو بدم نشد. می خواستم با دوستام برم خرید. آخه تولدم بود و بابام گفته بود برو هر چی می خوای بخر. به شهر که رسیدیم قرار بود جزوه ی یکی دیگه از دوستامو بهش بدم. وقتی اومد توی هوای سرد فقط یه مانتو پوشیده بود و زودی اومده بود منم طفلکی رو با همون لباس کم بردمش بیرون. توی راه وقتی دیدم هر کاری میکنمsms هام نمی رسه گفتم بزنگم لااقل بهش بگم که سیستم خرابه. نه که بچه زود رنج بوده گفتم ناراحت میشه تحویلش نگیرفتم. اما هر کاری میکردم یعنی هر چی زنگ می زدم گوشیش جواب نمی داد. یعنی بوق می خورد ولی کسی برنمیداشت. خلاصه یکم بی خیال شدم. رفتم یه هدیه از طرف باباهه و مامانه برای خودم خریدم و از همون ور رفتیم یه عطر فروشی و یکی از دوشتام یه عطر گرفت. دیگه داشتیم برمی گشتیم خونه که مامانم زنگ زد و گفت که از همون طرف برم خونه ی دائیم چون شام اونجا دعوت بودیم، نمی خواستم با ماشین برم چون زود می رسیدم. از طرفی داشت نم نم بارون می یومد منم که عاشق بارون بودم می خواستم زیر بارون قدم بزنم. داشتیم با دوستام بر می گشتیم خونه که دیدم گوشیم داره زنگ می خوره، یه نگاه به گوشیم کردم دیدم مهران. اما تا جواب دادم قطع شد. فکر کردم بازیش گرفته یعنی فکر کرده بود من این همه زنگ زدم Miss Call بوده؟ عجب IQ بود. خلاصه داشتیم می رفتیم و جلوی مغازه هایی که خوشمون میومد وایمیستادیمو نگاه می کردیم. دوباره گوشیم زنگ زد. این دفعه وقتی گوشی رو ورداشتم دیگه قطع نکرد. سلام کرد. جوابشو دادم. گفت: شما سوگند هستید.گفتم آره. بعد گفتم ببخشید که از صبح کلی مزاحمتون شدم. فقط می خواستم بگم که از صبح هر چی sms می زنم هیچ کدومشون فرستاده نمی شه. فکر کنم خطا خرابه. یه وقت فکر نکنید که من نخواستم sms بدم. مهران:آره خطا خرابه آخه منم هر جی می فرستم نمی ره. الان یه sms برای شما دادم که فرستاده نشده. گفتم: نگران شدم اما هر چی زنگ زدم گوشی رو بر نمی داشتید گفتم نکنه اتفاقی افتاده باشه. مهران: نه آخه سرما خوردم حالم خوب نیست. خوابیده بودم. گوشیم بالا بود. فهمیدم که داره زنگ می خورده اما نای بلند شدن نداشتم. تا اینکه گفتم برم ببینم کیه که اینقدر زنگ زده شاید کار مهمی داشته باشه دیدم شمایید. گفتم: خدا بد نده. کاملاً از صداتون پیداست که سرما خوردید. اونجا هوا سرده؟ اینجا که داره بارون میاد. منم کلی دارم کیف می کنم. من از بارون خیلی خوشم میاد. مهران: زیر بارون راه می رید خوبه که دوست دارید ولی سرما خوردن بعدشم دوست دارید؟ گفتم:بارون بدون سرما خوردن که مزه نداره. همه ی لطفش به سرمائیه که می خورید. تا اینو گفتم شروع کردم به سرفه کردن. خندش گرفت گفت: بفرمائید اینم بازم میگید دوسش دارید. گفتم: آره بازم دوسش دارم. این سرفه هام مال الانم نیست مال پنج ، شش ماه قبله که دو ساعت زیر بارون راه رفتم. از اون موقع بر طرف نشده هنوز گه گاه بهم سر می زنه. نکنه شما هم زیر بارون راه رفتید که این جوری سرما خوردید؟ مهران: نه من زیر بارون راه نرفتم ولی چند شب پیش یه چند ساعتی توی هوای سرد که سوزم داشت ایستاده بودم. منتظرکسی بودم. گفته بود اگه خواستم خودمو بکشم خبرش کنم اونم میاد. اما بعد گفت پشیمون شدم. فهمیده بودم. منظورش به من بود. داشت متلک می گفت. خندم گرفته بود. بهش گفتم: آخه من نه ، شما بگید. من یه دختر ساهعت 9 شب شال و کلاه کنم از جلوی ننه باباهه رد بشم بگم ببخشید شما از جاتون تکون نخورید من می خوام برم بیرون با یکی قرار دارم می خوام برم خودمو بکشم. اونوقت به نظر شما اونا می ذاشتن من از در خونه پامو بیرون بزارم. باباهه با کمال لطف و محبت می گفت عزیزم لازم نیست تو این وقت شب بری بیرون اونم با یه پسر غریبه بری خودتو بکشی بیرون نرفته من خودم تو رو میکشم تا زحمتت کمتر بشه. تازه گناهم نمی کنی واسم خودکشی هم روش نیست. این بهتره. آخه من چه جوری میومدم بیرون خودمو بکشم.شما بگید. تازه من از مردن صرفه نظر کردم. کلی کار هست که می خوام انجام بدمشون که اگه بمیرم نمی شه. مهران: کار بسیار خوبی می کنید. منم از مردن پشیمون شدم می خوام برم واسه بچه های یتیم یه کاری بکنم. گفتم: خوبه. واقعاً خوشحال شدم. ولی اگه قراره همه چیز تونو بدید به اونا خودتون چی کار می کنید؟ خودتون کجا زندگی می کنید؟ مهران: خوب منم پیش اونا. دولت یه اتاق بهم میده منم با اونا زندگی می کنم. داشت می خندید. منم خندم گرفته بود. گفتم: یعنی شما می شید سرایدار اونا. خوبه این همه درس خوندید بشید سرایدار. واقعاً عالیه. یکی از دوستام داشت خداحافظی می کرد دیگه از ما جدا می شد. باید ماشین می کرفت. گفتم چند لحظه گوشی. خداحافظی کردمو دوباره گوشی رو ورداشتم گفتم: ببخشید دوستم داشت خداحافظی می کرد ببخشید معطل شدید. مهران: خواهش می کنم. الان شما تنهائید؟ دارید میرید خونه؟ گفتم: نه تنها نیستم یکی از دوستام همراهمه. خونه هم نمی رم دارم میرم خونه ی دائیم. اخه شام دعوتیم. منم از فرصت استفاده کردمو دارم راهمو دور می کنم تا بیشتر زیر بارون باشم. دوستم همش جیغ میکشه میگه سوگند لااقل از گوشه رد شو که بارون کمتر بهت بخوره. مثل دیونه ها از وسط پیاده رو رد میشی مردم فکر می کنن خلی. سر تا پات خیس شده. ولی کی به حرفش اهمیت میده. بارونو عشقه. خندش گرفته بود. دیگه رسیده بودیم به یه جایی که قول خودم چون می خواستم میون بر بزنم باید از توی این کوچه رد می شدم. از دوستام خداحافظی کردم. دیگه تنها شده بودم. همون جور که با تلفن حرف می زدم راهم می رفتم. به خیال خودم راه رو بلد بودم اما نمی دونم چرا یه جا که باید مستقیم میرفتم جلوی را هم یه ساختمون بود. منم گفتم یه کم به راست بعد مستقیم میرم اما یکم راست رفتنم خیلی طول کشید هیچ کوچه ای نبود که من بپیچم و راه اصلیمو برم. یه دفعه گفتم: وای گم شدم. مهران: چی؟ اتفاقی افتاده؟ گفتید گم شدم؟ خجالت کشیدم.آخه آدم توی شهر خودش گم میشه.روم نمی شد بگم آره. اما چی کار می کردم.ضایع بود. حرفمو شنیده بود. از طرفی شاید می دونست که من الان کجام. اگرم نمی گفتم وقتی که از کسی آدرس می پرسیدم می فهمید. گفتم: آره، مثل اینکه گم شدم.نمی دونم کجام یا کجا دارم میرم. نمی دونم چی شد. داشتم درست می رفتم اما یه هو از اینجا سر در آوردم. گفت: از کجا آمدید و کجا می خواید برید؟ گفتم: از کوچه ی روبروی خیابون...اومدم تو.باید مستقیم می رفتم اما راه نداشت منم اومدم راست که بعد بپیچم اما نمی دونم این راسته چرا تموم نمی شه. مهران:نباید می یومدید راست. باید می رفتید چپ.حالا اشکال نداره.همین راهو اونقدر برید تا برسید به آخرش. من بهتون میگم کجا برید. منم همون کارو کردم. رفتم تا رسیدم به اخرش یه دوراهی بود یکی راست و یکی چپ. گفتم: حالا چی؟ من اصلاً اینجاها رو نمی شناسم.اصلاً کجا هستم. مهران: رسیدید به دو راهی؟ گفتم: آره مهران: خوب سمت چپتون یه پتوفروشی داره.سمت راستتون یه سوپر مواد غذایی. یه نگاه به سمت چپ و راستم کردم دیدم آره واقعاً همین مغازه ها هستن اونجا. با دهنی که از تعجب یه متر باز مونده بود.گفتم: آره می بینمشون. گفت:خوب از سمت چپ برید می رسید به یه دوراهی که باید از سمت راست برید. سر دوراهی دو تا مغازه بقالی داره. این راهو مستقیم برید. می رسید به یه جایی که یه تاکسی تلفنی داره از اون رد می شید. می رسید به یه دو راهی. سمت راست می خوره به...سمت چپ می خوره به همون خیابونی که شما می خواید. من که اصلاً نمی تونستم جلوی تعجبمو بگیرم. حتی نمی تونستم دهنمو ببندم که هنوز بازمونده بود.همچین صحبت می کرد که آدم شک می کرد. انگار کنارم داشت راه می رفت. انگار نه انگار که الان توی یه شهر دیگه بود. شهری که یه 5،6 ساعتی با اونجایی که من بودم فاصله داشت. گفتم: همچین حرف می زنید و خوب آدرس کوچه ها و مغازه ها رو می دید که انگار همین جایید. همران:آره.من پشت سرتم. همچین ترسیدم که ناخودآگاه برگشتم پشتمو نگاه کردم. کوچه تاریک تاریک بود. هیچ کسیم جز من توش نبود. ترس برم داشت. گفتم: نگید این جوری می ترسم. مهران: حقم دارید.این جایی که شما هستید خیلی خطرناکه من موندم چرا تا حالا کسی بهتون گیر نداده. داشت تو دلمو خالی می کرد. از ترس دیگه داشتم می دوییدم. وقتی به دو راهی آخر رسیدم از اونجا به بعدش برام آشنا بود. همچین ذوقی کرده بودم که نگو. گفتم:آخ جون پیداش کردم. دیگه اینجاها رو بلدم. مهران: خسته نباشید.رسوندمت به خیابون اصلی تازه می گی اینجاها رو بلدم.آفرین بر شما. شما در این مسابقه نفر اول شدید. خندم گرفته بود و داشتم بلند بلند می خندیدم.از طرفی موش آب کشیده شدم. گفتم: فکر نمی کنم زن داییم توی خونه راهم بده. از سر و روم آب می چکه. میگه اگه بیای توی خونه همه جارو خیس می کنی.خیسی به پوست تنم هم رسیده. دارم یخ می کنم. راستی تو چه جوری اینجاها رو اینقدر خوب بلدی.مگه خونتون کجاست؟ مهران: من کل شهر رو خوب بلدم. از این خیابون اگه بپیچید سمت راست و مستقیم برید... خلاصه قشنگ منو رسوند تا توی کوچشون و اسم کوچشونم گفت. گفتم: خوب اگه اسم آپارتمان و طبقتون رو بگید من زنگ خونتونم می زنم. می تونی در رو واکنی. مهران: بیای توی کوچه از هر کسی که بپرسی اسم منو می دونه وآدرس خونم بهت میده. تو هموز خونه ی داییت اینا نرسیدی؟ _:نه هنوز نرسیدم. ببخشید حسابی انداختمتون تو زحمت. کلی هم خرج تلفن رو دستتون مونده.شرمندم. مهران: نه بابا اگه الان می خواستید برگردید خونه من باهاتون حرف می زدم تا دم خونه برسید. اصلاً مسئله ای نیست من خیلی خوشحال شدم باهاتون حرف زدم. الانم تا دم خونه ی داییتون همراهیتون می کنم. _:"منم همینطور.مرسی." خلاصه نا دم خونه دائیم باهام حرف زد و منو کلی شرمنده کرد. یه چیزاییم در مورد خودش گفت. مثلاً فهمیدم.مدیریت خونده و یه شرکت پخش دارو داره که مرکزش تهرانه اما اینجا هم یه شعبه داره و خودش مدیر اونجاست. البته نه کاملاً آخه همش توی خونه چپیده. مامان و بابا و یه خواهر و برادرش توی تصادفی که توی جاده ی تهران بوده فوت می کنن. اون چون همراهشون نبود زنده می مونه. یه بارم موقع شنا توی دریا غرق شده که بعد از 24 ساعت نیمه جون میاد به ساحل و زنده می مونه و خیلی چیزهای دیگه. دم خونه دائیم اینا ازش تشکر و عذر خواهی کردم و گفتم امید وارم شب بهتون خوش بگذره.آخه قرار بود با یکی از دوستاش شام برن فرح زاد. اونم تشکر کرد و گفت مرسی ولی فکر نکنم خوش بگذره آخه اصلاً حوصله ندارم و رفتنم زوریه. خداحافظی کردمو رفتم خونه ی دائیم. اونقدر خیس شده بودم که تا رسیدم اونجا یه ست لباس گرفتمو لباسامو عوض کردم.من که اصلاً سرمایی نبودم خودمو چسبوندم به بخاری و خوابیدم. موقع شام بیدارم کردن اونقدر خسته بودم و سردم بود که نای غذا خوردنم نداشتم. فقط زودی غذا خوردم و یه کمک کردم تا زود تر بریم خونه. کلی بی خوابی داشتم که می خواستم جبران کنم. فردا صبح برای مهران یه sms تشکر می زدم تا دوباره ازش تشکر کنم. صبح ساعت 9:40ً براش sms زدم و گفتم:سلام. خوبی؟ می خواستم دوباره تشکر کنم واقعاً زحمت دادم. نمی دونم چه طوری جبران کنم. به موقع رسیدم یکم دیگه تو این کوچه ها میموندم مقتول می شدم. هرچی صبر کردم دیدم جواب نداد. زنگیدم دیدم گوشیش خاموشه. گفتم این همیشه روزا خوابه شبا بیداره پس چه جوری میره سرکار. ولش کردم و رفتم سر درسم.یکم درس خوندم و ناهار خوردم. ساعت 4 براش sms زدم و گفتم: سلام خوبید؟ مثل اینکه دیشب خیلی خوش گذشته بهت. خوشحالم که دوستایی داری که با اونا خوشحال میشی. دیدی زندگی زیادم بد نیست. خوش بگذره. عجیب بود بازم جواب sms منو نداد. نگران شدم. از طرفی گفتم شاید خیلی خوشه که نمی تونه جواب منو بده. یه کم صبر کردم. اما نزدیک ساعت 7 دیگه منفجر شدم. دوباره sms دادم. گفتم: یعنی سرتون اینقدر شلوغ که sms کوتاه هم نمی تونید بدید؟؟؟ من دیگه مزاحمتون نمی شدم. ببخشید بای. گوشیمو گذاشتم پائین و رفتم سر درسم. یه ده، دوازده دقیقه بعد برامsms اومد مهران بود. مهران: سلام عزیزم. عیدت مبارک.مثل اینکه من باید شاکی باشم نه تو؟ دیشب حالم خیلی بد بود. نتونستم از خونه بیرون برم تا صبح پرستار مراقبم بود. دیشب خیلی منتظر موندم ولی مثل اینکه شما سرتون شلوغ بود. گفتم حتماً پیش خونواده هستید که نمی تونید sms بدید حتی کوتاه. من جرأت نمی کردم sms بدم. خیلی خجالت کشیدم. ناراحتم شدم. اصلاً یادم رفته بود که روز عیده. حتی بهش تبریک هم نگفتم.نگران هم شده بودم. می خواستم با smsحالشو بپرسم اما گفتم بهتره زنگ بزنم ببینم الان چه طوره. زنگ زدم. بعد از چند تا بوق گوشی رو برداشت. گفتم: سلام. مهران: سلام خوبید؟ _" مرسی من خوبم شما خوبید؟ دیشب حالتون بد شد؟من نمی دونستم. چرا جرأت نکردی sms بدی من گفتم با دوستت بیرونی خوب نیست sms بدم مزاحمتون بشم. مهران:آره بابا حالم بد شد. تا صبح تو رختخواب بودم. اینقدر گفتی خوش بگذره، خوش بگذره که مریض شدم افتادم توی خونه. _" به خدا چشمم شور نیست. اصلاً هم منظوری نداشتم. گفتم خوش بگذره یعنی برید روحیتون باز بشه نه این که حالتون بدتر بشه." مهران:شوخی کردم. من که نگفتم چشمت شوره. منم تا صبح حالم خوب شد.منم راه افتادم بیام خونه یعنی بیام اونجا. دیگه حوصله ی تهرانو نداشتم. _"جدی الان بهترید؟ راه افتادید؟ من گفتم چند روز اونجا می مونید. الان کجائید که اینقدر شلوغه؟" مهران: یه جایی وایسادم شام بخورم. از گشنگی دارم میمیرم. دیروز تا حالا چیزی نخوردم. راستی تو زنگ زدی آره؟ تعجب کردم یعنی چی تو زنگ زدی.پس مامانم زنگ زد؟ _"آره من زنگ زدم چه طور مگه؟" مهران: هیچی قطع کن من زنگ می زنم.پول موبایلت زیاد میشه." _" نه یعنی چی.اشکال نداره. این جوری زشته. من زنگ زدم حالتو بپرسم. بعد قطع کنم تو زنگ بزنی؟" مهران:" چیش زشته. تو یه دختر دانشجو با کلی خرج باباهه پول از کجا بیاره این همه. تازه پول موبایلم بده. قطع کن من یه چیزی می خورم برات زنگ می زنم. باشه؟" _"باشه.منم باید غذا درست کنم.پس غذا تو خوردی بزنگ باشه؟" مهران: باشه پس فعلاً. خداحافظ." _" خداحافظ." داشتم غذا درست می کردم که sms داد. مهران:" نسوزی. مواظب باش آخه آشپزی کار هر کسی نیست." _" نه یکم بلدم. می تونم یه غذای سوخته درست کنم. قابل خوردنه. موقع غذا حرف نزن میپره تو گلوت." مهران:داری چی درست می کنی؟ من که غذا هه رو از اینجا می بینم حسودیم میشه آخه دارم تخم مرغ آبپز می خورم" _" دارم مرغ درست می کنم. با گوجه و سیب زمینی سرخ کرده و سالاد و مخلفات. الهی، دلم سوخت برات اما باعث می شه زود خوب بشی. بخورش شاکی هم نباش." غذامو درست کرده بودم. البته تقریباً. که اون زنگ زد. درست یادم نیست که در مورد چی حرف زدیم. اما کلی حرف بود. حدود یکی دو ساعت حرف. از هر دری حرف زدیم. از خونوادش از. از شرکتش. از کارش. از دوستاش. من از خودم گفتم. این که دنیا به آخر نرسیده. تو باید جای خونوادتم زندگی کنی. اونا همه ی امیدشون به توئه. همچنین فهمیدم بچه ی فراموش کاریه.آخه وسط حرفا گفت یه جوک بگم. گفتم بگو. گفت یادم رفته.خندم گرفت یه ثانیه هم تو ذهنش نبود. گفتم چه زود یادت رفت. گفت من ین جوریم به بچه ها که میگم یه جوک بگو سریع میگی بگو اما می دونی که من یادم نیست. خلاصه بعد از کلی حرف زدن خداحافظی کردیم آخه دیگه مامانم اینا پیداشون می شد و باید شام می خوردیم. گوشیم روی سکوت بود.منم رفتم از اتاق بیرون. بعد از شام که اومدم توی اتاقم دیدم سه تا sms برام اومده که همشون مهران بودن. مهران:" یه جوک بگم؟" مهران:" جواب ندادی یادم رفت." مهران:" جواب نده اشکالی نداره. حتماً سرت شلوغه خوش باشی." _" تلافی می کنی؟ ببخشید تو اتاق نبودم. مامانم اینا اومده بودن و داشتن به خواهرم زنگ می زدن. اگه جوکت یادت نرفته بگو. زودتر تا فراموش نکردی باز." دیدم جواب نمیده گفتم حتماً ناراحت شده. یهsms متنی براش فرستادم تا مثلاً از دلش در بیارم اما تحویل نگرفت. گفتم خوب هر وقت بخواد خودش sms میده. حسابی تو فکر بودم. اصلاً از ذهنم خارج نمی شد. همش بهش فکر می کردم. شب وقتی می خواستم بخوابم براش یهsms دادم. _" می دونم خونوادتو خیلی دوست داشتی. من نمی تونم کاری بکنم. محبت اونا چیز دیگه ایه. ولی خوشحال میشم منو به خواهری بقبولی تا کمکت کنم. گرفتم خوابیدم. فکر نمی کردم جوابمو بده. از این sms منظوری نداشتم. فقط فکر کردم اگه جای خواهرش باشم می تونه باهام راحت تر باشه و من بیشتر می تونم بهش کمک کنم. یه ساعت بعد جوابمو داد. خیلی ناراحت و عصبانی بود جا خوردم. مهران:" من از تو خواستم که خواهرم باشی؟ ولی اینو بدون من نه پدر می خوام، نه مادر، نه برادر و نه حتی خواهر. من فقط کسی رو می خواستم که منو فقط به خاطر خودم بخواد منو درک کنه دوستی می خواستم که اگر روزی به صفر رسیدم منو تنها نذاره تو زمانی که خوشم باهام خوش باشه وقتی به مشکلی می خورم نگه برو بمیر من تو زندگیم فقط با کسانی برخورد دارم که راضی به مرگم هستن تا....ولی محتاج دوستم. دوستی که قدر این دوستی رو بدونه و واسش ارزش قائل بشه. نه کس دیگه." _" اگه منو قبول داشته باشی من هستم. نمی دونم می تونم کمکت کنم یا نه اما قول میدم تو شادیات شاد و تو غمات باهات گریه کنم." مهران:" تو فقط تو شادیام شادباش منم سعی می کنم که غما مو بروز ندم تا تو همیشه بخندی نه اینکه گریه کنی." _" اگه قراره فقط شاد باشم که هستن خیلی ها که تو شادیات باهاتن من میخوام تو غماتم باشم سعی میکنم کاری نکنم که اشکت درآد فقط بخند." مهران:" مطمئن باش تا الان نذاشتم کسی اشکمو ببینه و دوست ندارم که تو هم ناراحت بشی می خوام همیشه خوشحال باشی." _" می خوام سنگ صبورت باشم تا هر چی تو دلت هست بگی قول می دم فقط گوش بدم تا سبک بشی من می دونم چه جوری غصه ها مو فراموش کنم.بی خیال من." جواب دادنش یک ساعت طول کشید. اما وقتی جواب داد خیلی عجیب بود. مهران:"چی شده از داداشی ناراحتی که جواب نمی دی گفتم به خاطرت خودت بهتره. اگه تو دلت جای دیگس و بهم نگفتی تا بتونم در حقت برادری کنم. نمی خواستم ناراحتت کنم چون خواسته ی خودت بود که خواهرم باشی. باید اول بهم می گفتی تا اینکه خودم منظورتو بفهمم. می خوام مژگان صدات کنم.اسم خواهرمه که انگار دوباره زنده شده. خوشحالم که منو تنها نمی زاری و منو از اشتباهم آگاه کردی مرسی مژگان." _" من ناراحت نشدم فقط فکر کردم که تو کلی دوست داری که بهت کمک کنن شاید اگر خواهرت باشم باهام راحت تر باشی نه چیز دیگه. اگه فکر میکنی که به عنوان یه دوست می تونم کمکت کنم من حرفی ندارم. می خوام تو راحت باشی. می فهمی منظورمو. تو اسم واقعیمو یادت هست؟" مهران:" نه آخه اسمای زیادی گفتی. سپند،هستی، سوگند، کدومشون؟" _" تو فکر میکنی کدومشون باشه؟ می خوام حدس بزنی تا هوشتو بسنجم.آفرین پسر خوب جواب درست جایزه داره." مهران:" این سؤال کردن یعنی گزینه چهارم هم داره؟ یعنی هیچکدام؟" _" نه بابا.اصلاً حدس زنه خوبی نیستی خودم میگم. سوگند بود. ولی تو هر چی دوست داری می تونی صدام کنی. دوست داری مژگان باشم؟" مهران:" نمی دونم ولی یه حسی بهم میگه حدسم درست بود. گیج شدم اصلاً من همون شما صدات می کنم. راستی رسیدم به شهر." _" رسیدن بخیر. دوش بگیر بعد راحت بخواب. فقط میشه منو به اسم صدا کنی؟ من به عمرم اینقدر رسمی حرف نزدم. لطفاً شما صدام نکن." نمیدونم sms من نمی رسید بهش یا اونقدر خسته بود که تا رسید خونه خوابش برد چون دیگه جوابمو نداد. منم گرفتم خوابیدم. فردا صبح ساعت 10:20ً براش sms زدم و گفتم: _"آقای مهران حالتون خوبه؟ نمی دونم sms هام نمی رسه یا شما وقت ندارید یا خوابیدید یا مریضید. از دیشب 10 تا sms زدم اما جواب ندادید نگران شدم. منتظر بودم جوابمو بده اما جوابی که برام رسید مثل برق گرفتتم. ت. جام خشک شدم. _" سلام. این خط واگذار شده." از تعجب دهنم شده بود یک متر یعنی چی چه جوری. من دیشب با مهران حرف زدم. باورم نمی شد.یعنی بی خبر و یه دفعه. مگه میشه. _" ببخشید میشه بپرسم از کی؟ تا دیشب که واگذار نشده بود." _" ساعت 9:30ً." خیلی یه دفعه و ناگهانی بود. نمی فهمیدم چی شده ولی یه فکر اومد تو ذهنم یعنی همش بازی بود؟ اگر بازی نبود میتونست بهم خبربده.چندان براش مشکل نبود. اون کی بیدار شده بود خطشم فروخته بود. یه دفعه کجا رفت. اصلاً سر در نمی آوردم. یعنی اومده بود که فقط اذیت کنه و بره. اعصابم خورد شده بود. کلی فکر عجیب و غریب تو ذهنم بود. اینقدر فکر بود که نمی خواستم به هیچ کدومشون حتی نگاهی بکنم هر کدوم به تنهایی باعث سر دردم میشد. گوشیمو گذاشتم روی سکوت و گذاشتمش توی اتاقم. در اتاقمو بستم و از اتاق اومدم بیرون و شروع کردم به درس خوندن. سعی می کردم که اصلاً سمت اتاقم نرم تا به گوشیم نگاه نکنم. باورم نمی شد که مهران بی خبر رفته باشه. اما یه جورایی با خودم تکرار می کردم که این یه بازی مسخره بود. خودمو مشغول کردم. تا اینکه بابام اینا اومدن و ناهار خوردیم. بعد ناهار همه می خواستن بخوابن منم رفتم تو اتاقم. روی تخت دراز کشیدم و مشغول درس خوندم شدم. وسط درسم از اتاق بیرون که آب بخورم و بیام یکم طول کشید وقت برگشتنم دیدم 2 تا مسیج دارم. نگاه کردم یه شماره مال خط تهران به نظر خیلی آشنا بود یکم فکر کردم دیدم بله خودشو مهران بود. یادم اومد یه باربا همین خط بهم زنگ زده بود البته تا گفتم بفرمائید قطع کرد فقط می خواست مطمئن بشه که من دخترم. مهران: چی شده خیلی وقتت پره که نمی تونی جواب بدی؟ مرسی. جواب دادم البته با شک هم فکر می کردم خودشه هم شک داشتم واسه همین گفتم: _" سلام داشتم درس می خوندم. ببخشید شما؟" اما جواب نداد.یکم صبر کردم.باشک گفتم:"آقای مهران شمائید؟ از دستتون شاکی بودم. باید به من می گفتید که می خواید خط تونو واگذار کنید. کلی نگرانتون شدم." مهران:" یعنی جواب هر sms رو می دید و غذرخواهی می کنی حتی اگه نشناسی من که خوشم نمی یاد این طوری باشی. اول می پرسن شما؟ بعد اگه اشنا بود جواب میدن و عذر خواهی می کنن خانم محترم." _" ببینم مگه sms اولم نرسید که گفتم شما؟ اصلاً من نمی فهمم یعنی چی؟ دارید اذیت می کنید؟ok. من جوابتونو نمی دم دیگه." مهران:" اول عذر خواهی کردی بعد گفتی شما.این جوری می خواستی تو غم ها و خوشی ها باهام شریک شید. خوب هر جور راحتید دیگهsms نمی دم که نتونی جواب بدی. معذرت میخوام که تا الان مزاحمت بودم. امیدوارم به هرچی می خواهی برسی." _" چرا اذیت میکنید. می دونید چقدر نگرانتون شدم. از sms دومتون فهمیدم که شمائید. در ضمن یک بار با این شماره زنگ زده بودید." _" اگه دیگه نمی خواید sms بدید بگید این که دیگه بهانه اوردن نداره. گفتید غم ها تونو بهم نمی گید تا ناراحت نشم اما حالا به خاطر نگرانیم دارید سرزنشم میکنید. فکرمی کردم منو به عنوان خواهرتون یا یه دوست یا هر چی دیگه قبول دارید اما... کاش می تونستید درک کنید. متأسفم." _" واقعاً که می تونستی جواب بدی کار سختی نبود.برای خودم متأسف شدم. فکر نمی کردم این جوری باشی اینقدر سنگدل. دیگه مزاحمت نمی شم. راحت باش." خیلی بهم بر خورده بود. سه تاsms داده بودم اما جوابمو نداد حتی یه خداحافظی هم نکرد منو نادیده گرفته بود. خیلی ناراحت شدم. گفتم دیگه بهش sms نمی دم. اما خودش sms داد. مهران:" خیلی بی معرفتی که این حرفو می زنی.مگه من غیر تو کسی رو دارم که بخوام براش ناز کنم یا اینکه نخوام باهاش حرف بزنم. ولی من این طور دوست ندارم که بخوای به خاطر من نگران بشی یا ناراحتت کنم اگه می بینی تا الان ناراحتت کردم منو ببخش.مگه تو چه گناهی کردی که بخوای به خاطرم نگران بشی نمی خوام به مشکلاتت اضافه کنم سعی میکنم خودم حل کنم.آخه تو درس داری پس منتظر می مونم تا امتحانات تموم بشه. این طوری به درستم لطمه میزنه. ممنونم که به فکرم بودی پش تا بعد امتحانا بای. قول بده درساتو خوب بخونی." _"یعنی چی تا بعد امتحانا بای. من درسمو میخونم نگران من نباش.ازت بی خبر باشم بدتره نمی تونم حواسمو جم درس کنم. می فهمی؟" مهران:"آخه همیشه نگران میشی من تحمل ندارم." _" مهم نیست من این جوری راحت ترم. واسه نگرانیم راه هست میتونی منو بی خبر نزاری. هر وقت بهم احتیاج داشتی پیشت باشم." مهران:" می خوام ببینم تا چهره ای که تجسم می کنم از نزدیک ببینم." _"صدای من با قیافم خیلی فرق میکنه.ترجیح میدم یه صدا بمونم چون تأثیرش بیشتره. ولی هر جور دوست داری. من حرفی ندارم." مهران:" چیه مگه خیلی خوشگلی که از قیافت تعریف میکنی؟" _" اتفاقاً قیافم معمولیه. قیافه خیلی برات مهمه؟" مهران:" خوبه قیافت معمولیه. من که قیافم مسخرست. اگه ببینی فکر کنم سکته کنی می خوای واست تجسم کنم؟ کپل،کچل، بیریخت.لنگو یه چشمم جاش خالیه دماغ دراز لب افتاده و باد کرده یه پا دراز یه پا کوتاه یه دست کج تازه یه شصتم ندارم. بسه یا بازم بگم فکر می کنم تا الان سکته کرده باشی دیگه نیازی به دیدن نیست درسته؟" خیلی برام جالب بود. کنجکاوی داشت خفم می کرد. نمی دونستم چه شکلیه اما فکر می کردم داره چاخان میکنه یعنی تابلو بود. داشتم از خنده میمردم. _" نه تازه جالب شده باید خیلی باحال باشی خوشم اومد. در ضمن قیافه اصلاً مهم نیست آدم با قیافش که زندگی نمی کنه. اخلاق و اعتماد مهمه." مهران:" درسته الان این حرفو می زنی بعد نظرت عوض میشه اگه یکی بیاد خواستگاریت اول به قیافش نگاه میکنی اونجاست که معرفت و صادق بودن معنی نداره می فهمی اینا همش حرفه." _" مرد نباید خوشکل باشه که. باید خوش تیپ، شیطون و شر باشه. ما یه استاد داریم اما اینقدر شیطون و بامزست. تازه مگه تو با کامیون تصادف کردی؟" مهران:" نه افتادم تو جوب." _" در ضمن آدم قیافرو میتونه درست کنه اما لهجه و غذا خوردن و ادب و نمی شه کاریش کرد. منم تجربه ی تو جوب افتادن رو دارم اونم زیاد." مهران:" پس مثل اینکه بدتر از منی اخه یه بار افتادم تو جوب." مهران:" در ضمن مرد میتونه قیافرو درست کنه یعنی مثل دخترا بماله؟" _" ول کن بابا من که گفتم قیافه مهم نیست. باید بگم من ادم فضولیم واسه اینم که شده حتماً میام تا ببینمت.البته ببخشید." مهران:" بشین درستو بخون مگه امتحان نداری. اینقدر دنبال قیافه نباش. قیافه هر شخصی واسه خودش ارزش داره همین که زندس بهترین نعمته حالا هر شکلی می خواد باشه." _" ok.موافقم. حرفت کاملاًمتینه منم که همین رو گفتم . مزاحمت نمیشم. برو به کارت برس مرسی. فعلاً." این sms دادن ها تا حدود سه طول کشید. بعد رفتم سر درسم. یه دو ساعت و نیم که درس خوندم واسه استراحترفتم چایی بخورم و یکم با مامانم حرف بزنم. بعدش دوباره اومدم روی درسام. یه دفعه دیدم که مهران sms داد. مهران:"ماشالله چه تلاشی! مگه نگفتم درس بخون گرفتی خوابیدی.آخرین حتماًموفق میشی." تعجب کردم. یعنی چی خوابیده، من که بیدارم اصلاً اون از کجا فهمیده که من خوابم؟ _" کی گفته که من خوابم رفتم چایی بخورم. یکم پیش مامانم نشستم تنها بود. استراحت کردم.حالا اومدم دوباره شروع کنم. یعنی استراحتم نکنم؟؟؟" مهران:" ببخشید چرا میزنی. خواب بودم، خواب دیدم که تو خوابیدی درس نمی خونی یهو از خواب پریدم تا از خواب ناز بیدارت کنم." _" وای ببخشید که حتی نمی زارم بخوابی شرمنده. حالا از دستم خواب راحتم نداری. خیلی معذرت می خوام. متأسفم.منو میبخشی؟" مهران:"کاری نکردی. من باید از تو تشکر کنم که بیدارم کردی چون باید برم بیرون نزدیک بودخواب بمونم. شرمندم که نمی زارم راحت باشی." _" خواهش می کنم. من این جوری راحتم. مشکلی ندارم. خوش بگذره بهت مرسی که یادم بودی." نشستم درسمو خوندم تا ساعت 11 بعد گفتم بخوابم فردا برم دانشگاه بقیشو بخونم. گفتم قبل از خواب یکم شیطنت کنم بد نیست، واسه همین یه sms به مهران دادم تا بهش شب بخیر بگم. _" سلام داداشی خوبی؟ من مثل یه دختر خوب درسمو خوندم و تقریباً تموم کردم می خواستم بخوابم گفتم به داداشم شب بخیر بگم." گرفتم خوابیدم اما یه نیم ساعت بعد مهران sms زد. مهران:"گفتم مثل 2 دوست خوب همدیگرو درک کنیم. بازم که گفتی داداش؟ ببین قبل از اینکه بخوایم به دوستیمون ادامه بدیم باید یه چیزو بدونم.یعنی تا الان با هیچ پسری نبودی؟ و الان چه طور؟ آخه به این نتیجه رسیدم که با گفتن داداش احساس میکنم می خوای چیزی بهم بگی البته مهم نیست میدونم منظورت چیه. خوب من که هنوز ندیدمت یا اینکه جسارت نکردم عاشقت بشم پس از چی میترسی؟ اگه میبینی سختته از بابت من خیالت راحت." _" تو گفتی من مژگانم! من همیشه آرزوی یه داداش بزرگتر از خودم و داشتم من آخر نفهمیدم چی تو میشم. خواهر،دوست،...من گیج شدم.تو بگو بهم." مهران:" می دونم که داری از روی اجبار یا قولی که دادی، داری روش وا یمیستی ولی این اجبار نیاز نیست من اصلاً ناراحت نمی شم. نگفتی مثل اینکه ازت سؤالی کردم." _" اگه منظورت اینه که تا حالا با کسی دوست بودم.آره یه بار که یه ماهم نشد. هیچ وقت اعتقادی به این چیزا نداشتم. اون یه بارم از روی کنجکاوی بود. اما چون از آدمایی که حرفشون با عملشون فرق داره بدم میاد زود تموم شد. اگه میگم داداش واسه اینه که نمی دونم باید چی باشم. مژگان، شما،یا خودم؟" مهران:" خودت کدومو دوست داری؟" _" نمی خوام مژگان باشم. دوست ندارم شما صدام کنی. می خوام خودم باشم.سوگند دانشجوی مهندسی کامپیوتر،ترم پنج. دختری شیطون و شر؟" مهران:"میتونی سوگند باشی.میتونی دانشجوی مهندسی کامپیوتر و ترم پنج باشی. ولی دوست ندارم شیطون و شر باشی. نه شرمنده." _" چرا؟ یکم شیطنت مثبت که اشکالی نداره. اگه من نباشم دوستام غمباد میگیرن.وقتی دپرسن با شیطونی من حالشون جا میاد. یکم شیطون باشم؟" مهران:" این نظر شخصی منه. تو میتونی هر جور می خوای باشی من که نباید بگم چی کار باید بکنی مگه من فضولم. شما راحت باش و به حرفای من اصلاً توجهی نکن. من آخه گاهی اوقات توقع بی جایی دارم که شاید ناراحت بشی و بگی به تو چه. پس هر کاری دوست داری بکن تو که برده ی من نیستی ." یعنی چی؟ چه زود بهش برمی خورد. حرفشم یکم توهین آمیز بود. بی ادب. _" من چی صدات کنم؟ داداش،شما آقای مهران، چی صدات کنم؟ راستی تو متولد ماه شهریوری؟ در ضمن حرف آخرت در مورد برده زشت بود." متولدین شهریور معمولاً آدم شناس های خوبی بودن مهرانم تقریباً خوب حدس می زد و یکم آدم شناس بود. ما از این ماه یه چند تایی تو خونواده داشتیم. این سؤالم همین جوری پرسیدم. مهران:"صدام کن عزیزم. ضمناً معذرت می خوام اگه ناراحتت کردم بابت آخرین حرفم. می خوام بخوابم آخه صبح ساعت 3 باید برم تهران اگه دیگه جواب ندادم شرمنده. شب بخیر سوگند.آرام بخوابی. از دور می بوسمت." نمی فهمیدم این چرا هی میاد و هی میره. مهران که این جوری تمام عمرشو توی راهه.پس چه زندگی ایه که این داره.گرفتم خوابیدم. فردا صبح رفتم دانشگاه. ساعت 10:5 امتحان داشتم. رفتم یکم با بچه ها رفع اشکال کردیم و رفتیم سر جلسه. امتحان بدی نبود. اما زیادم راضی نبودم. یه کوچولو سخت بود. منتظر موندم تا بقیه هم امتحانشونوبدن و بیان بیرون بعد همه با هم برگشتیم خونه. گرفتم خوابیدم که بعد بیدارشم درس بخونم. فکر کردم که شب باید بیدار بمونم چون در طول ترم اصلاً این درسو نخونده بودم.یه درس عمومی بود.استادشم سرکلاس بیشتر صحبتهای دیگه می کرد تا درس دادن. ساعت 3 مامانم بیدارم کرد گفت دارم میرم بیرون.گفتم باشه. خواستم دوباره بخوابم دیدم دیگه خواب از سرم پریده. از دست مهران شاکی بودم. یعنی چی؟ اگه من sms نمی دادم اونم حالمو نمی پرسید. یه sms دادم که ازش گله کنم. _" سلام حال شماد.یعنی رفتی مسافرت باید همه رو فراموش کنی؟ زنگیدن پیش کش یه sms که میتونستی بدی.من sms ندم تو هم نمیدی دیگه؟" مهران:" سلام من که نمی دونم تو چه موقعیتی قرار داری که sms بدم یا بزنگم. اما تو چه طور هر وقت که بیکار میشی یاد ما می کنی من باهات قهرم." واقعاً که دست پیش گرفته بود که پس نیوفته. حرف خودمو به خودم پس می داد. داشت می نداخت گردن خودم.عجب بچه ای بود این مهران. _" نه خیرم من همش یادتم اما تو sms نمی دی. Sms دادن که موقعیت نداره من الان موقعیتم عالیه. می تونم هم sms بدم هم بحرفم. قهرم نکنی.ok؟" مهران:" باید فکر کنم" بچه پرو داشت ناز می کرد.عجبا. از دخترام بیشتر ناز می کرد اما من نمی خواستم نازشو بکشم یعنی چی؟ چه معنی میده پسر ناز کنه اونم اینقدر. _" روش فکر کردی خبرم کن. فعلاً." مهران:" باشه آشتی ولی اجازه بده یه دوش بگیرم بعد بهت می زنگم باید یه چیزی بهت بگم ok؟" یعنی مهران چی کارم داشت؟ چی می خواست بهم بگه؟ هنوز از جام بلند نشده بودم و تو رختخواب بودم. حسش نبود پاشم. همش وول می خوردم و پهلو به پبلو میشدم. تو فکر بودم که دیدم زنگ زده. چه زود هنوز یه ربع هم نشده بود. چه زود دوش گرفت.گوشی رو برداشتم. _" سلام خوبی. چه زود دوش گرفتی.چه سرعتی.عافیت باشه." مهران:" سلام مرسی.دوش نگرفتم دیدم آب سرده گفتم صبر کنم تا گرم بشه. تو این فرصتم به تو زنگ بزنم که گله نکنی. امتحان چه طور بود؟" _"بد نبود. خوشحالم که تموم شد فقط همین. راشتی چی کارم داشتی؟ زود بگو که خیلی کنجکاوم." مهران: خوب می گمچقدر عجله داری. گفتم بهت بگم که بعداً نگی مهران بد بود به من نگفت.مثل عوض کردن خط موبایلم." _" طوری شده؟ اتفاقی افتاده؟" مهران:" نه نگران نشو چیزی نشده فقط من اینجا یه دوست دارم که امروز رفته بودم خونشون. اینا قرار بود برن دبی. مامانش کلی اصرار کرد و بعد رفت برام بلیت گرفت که منم همراهشون برم. منم اصلاً دوست نداشتم که برم اما چون مامانه اصرار کرد بلیطم گرفت برام مجبور شدم قبول کنم. الانم sms دادن که شب شام میریم بیرون. قراره بیان دنبالم.آخه ماشینم دست اوناست. دست ایمان دوستمه. می خواستم بهت بگم که فردا صبح ساعت 3 بیلیط داریم.گفتم بدونی بهتره." یه جوری شدم. نمیدونم خوشحال شده بودم که می خواد بره. تو این مدت یه احساسی بهش پیدا کرده بود. یه احساسی که نمی دونم چی بود اما دلم نمیخواست این قدر ازم دور بشه. درسته که من ندیده بودمش اما همین که می دونستم تو یه شهر یا یه کشوریم خوب بود اما حالا...بغض کرده بودم اما نمی خواستم بفهمه. آروم گفتم: کی بر می گردید؟ مهران:" اینا که برنامشون تا عیده. می رن بعد عید بر می گردن اما من حوصله ندارم. نه حوصله ی اینا رو نه حوصله ی اونجا رو. من برم فوقش یه ماه بمونم و اونم زیادش. میرم اینا رو قال میزارم میام." خندم گرفته بود یعنی چی اینا رو جا میذارم. در میرم میام. گفتم: زشته بابا. اگه دوست نداری نرو ولی وقتی میری سعی کن بهت خوش بگذره. اینا چند نفرن؟ مهران:" ایمان و مامانشو چهار تا خواهراش." دهنم باز مونده بود. چهار تا خواهر؟ خدا بیشترشون کنه. از یه طرف حس فضولیم گل کرده بود از یه طرف دیگه همچین خوشم نیومده بود که ایمان چهار تا خواهر داشت. مهرانم قرار بود با چهار تا دختر جوون بره مسافرت اونم تو خونه ی اونا. از یه طرف دیگش نمی خواستم به روم بیارم که حساس شدم. واسه همین با شیطنت گفتم: چهار تا، خوبه، ببینم خواهراش چند سالشونه؟ اسمشون چیه؟ چه شکلین؟ خوشگلن؟ دیونه قراره با چهار تا دختر بری مسافرت یه ماه خوش بگذرونی می گی دوست ندارم. از بس خلی. مهران:" برو بابا اصلاً خوشم نمی یاد ازشون عتیقه ها. 26،24،21،19 سالشونه اسماشونم المیرا،الیزا،الهه، آلاله هست. کوچیکا قیافشون بهتر از بقیست یعنی خوشگلن الهه و آلاله رو میگم. دلم نمی خواد با این عتیقه ها برم." تو دلم خیلی خوشحال شدم که به اینا نیگه عتیقه. کلی ذوق کردم که ازشون خوشش نمی یاد. اما گفته بود دو تای آخری خوشگلن. خوب چرا چشمش اونا رو نگرفته تا الان. خوب هرکسی که بود لااقل از اینکه با اینا بره مسافرت خوشحال می شد یعنی نرمالش این بود اما مهران چرا این جوری نبود برام عجیب بود. بهش گفتم: مهران یکم داری ببو بازی درمیاری.آخه موقعیت به این خوبی بابا ننه هه راضی داداشه راضی خودشون دارن به زور می برنت. فکر میکنم مامانه واست خیالاتی داشته باشه.تا یکی از دختراشو بهت نندازه ول بکنت نیست. مهران داشت میترکید از خنده. گفت:" نه بابا اینا خیلی راحتن برام مثل خواهرامن. جوریه که من می رم اونجا با همه دست می دمو روبوسی می کنم. این جوریام نیست. _" خره، تو به اونا میگی خواهر اونا که به تو نمی گن برادر، مگه مغز خر خوردن. پسر به این خوبی جوون،خوشگل،خوش قیافه،پولدار، تحصیلات خوب دیگه چی میخوان؟" داشتم اینا رو میگفتمو مهران می خندید که یه دفعه یاد یه چیزی افتادم. _" راستی این چیزا چی بود تو sms گفته بودی؟ یه پام کوتاست یه پام بلند،کچل و خپل و قد کوتاه یه چشم ندارم، دستمم کجه یعنی تودزدی؟" دیگه داشت قهقهه می زد فکر کنم نشسته بود روی زمین و شکمشو گرفته بود آخه از زور خنده نمی تونست جوابمو بده. خنده هاش که تموم شد با یه صدا که هنوز توش خنده بود گفت: بابا آدم خوش تیپ که از خودش تعریف نمی کنه. نمی گه من خوشگلم،خوش تیپم، الم، بلم، یه چیزی میگه که اگه یارو دیدشو خوشش نیومد نگه از خودت تعریف بی خودی کردی. هر چند تا حالا نشده کسی پیدا بشه بگه بدم یعنی همه میگن که خوشگل و خوشتیپیم. من حاضرم هر چی که دارمو از دست بدم ولی خوشتیپ و خوشگل بمونم. با یه حالتی که نشون بدم همچین زیادی داره تعریف میکنه گفتم: چه از خود راضی. تو که این قدر تعریف داری پس چه طور تا حالا رو زمین موندی؟ چه جوریاست که غرت نزذن؟ مهران:" خب سعیشونم کردن من تحویل نگرفتم. باور کن شده دارم تو خیابون با ماشین میرم این دخترا شمارشونو از شیشه مندازن تو ماشین." _"خوب، تو چی کار میکنی؟" مهران:" هیچی منم همشون و جمع میکنم باهاشون خلال دندون درست می کنم.کی اینارو تحویل میگیره آخه. من اصلاً خوشم نمی یاد." کفری شده بودم. بیشتر از دست این دخترای جلف و جول یعنی چی؟ همه جا پسرا ناز دخترا رو میکشن حالا دخترا میان به پسره شماره میدن. همچین حرصم گرفته بود که نگو. از مهرانم که این قدر از خودش راضی بود حرصم گرفته بود. از طرفی اولین پسری بود که به دختر جماعت بی توجه بود جالب بود. با دهنی که از تعجب باز مونده بود گفتم: مهران تو خیلی ببویی. اونم نه ببوی معمولی ببو گلابی هستی. بابا یه نیگاه به دخترا بکن شاید از یکیشون خوشت اومد خواستی باهاش دوست بشی. چرا"IQ" بازی در میاری. پسر جماعت و دختر تحویل نگرفتن نوبره ، والله." داشت می خندید اما نمی دونم یه دفعه چی شد که گفت: سوگند من 2 دقیقه دیگه برات زنگ می زنم فعلاً. بعداً سریع گوشی رو قطع کرد. اصلاً نزاشت من یک کلمه حرف بزنم. حتی نتونستم بگم باشه چه برسه به اینکه ببینم چی شده. به مدت 15 دقیقه با دهن باز به گوشی نگاه می کردم هنوز در شوک به سر می بردم که دوباره زنگ زد. گوشی رو برداشتم نمی دونستم چی بگم فقط گفتم: سلام مهران:" علیک سلام. روزی چند دفعه سلام میکنی؟" _" هر دفعه که یکی رو ببینم بهش سلام می کنم. تو یه دفعه چت شد؟ چرا قطع کردی؟" مهران:" هیچی... راستی ایمان اینا sms دادن گفتن میایم دنبالت شام بریم بیرون." _" خوبه. یعنی الان باید حاظر بشی؟ پس چرا زنگ زدی. یه دفعه حاضر میشدی دیگه." مهران:" حالا وقت هست. حاضر میشم. چیه ناراحتی بهت زنگ زدم. می خوای قطع کنم؟" _" نه من ناراحت نیستم. میترسم دیرت بشه." یه بیست دقیقه با هم حرف زدیم. بعدش رفت حاضر بشه گفت: حاضر شدم برات زنگ میزنم. منم گفتم: باشه، منتظرم.یکم طول کشید. براش sms زدم گفتم: خوبه، خوبه. تو از این دخترا خوشت نمی یومد دیگه؟ خوبه معنی خوش نیومدنم فهمیدیم. کاملاً پیداست. مهران دارم از فضولی میمیرم میخوام صدای دخترا رو بشنوم میشه؟ نمیدونم با گوشیش چی کار می کرد که نمی تونستی براش زنگ بزنی. میگفت اصلاً همچین شماره ای توی شبکه موجود نیست. داشتم از فضولی میمردم. تنها کاریم که می تونستم بکنم این بود که براش sms بدم. دو دقیقه که گذشت یه sms دیگه بهش دادم و گفتم: تو با گوشیت چی کار می کنی که موجود نمی باشی آخه من نمی تونم بگیرمت. _" آقای مهران میشه گوشیت رو درست کنی؟ لطفاً که دسترسی بهتون امکان پذیر باشه. من هنوز دارم از فضولی میمیرم. میشه صدای دوستانتونو بشنوم.لطفاً." _" هنوز نرفتی داری منو فراموش میکنی و جواب sms هامو نمی دی. مطمئن نیستم بعد یه ماه اصلاً یادت باشم. جای بسی شگفتیه که تو خاطرت بمونم." این چند تاsms و پشت سر هم در عوض پنج دقیقه فرستادم. دو دقیقه از sms آخرم گذشته بود که دیدم زنگ زد. سلام و علیک کردیمو گفتم: چه عجب شما گوشیتونو یه نگاه کردید. واقعاً که این جوری قول دادی که فراموشم نکنی؟ مهران:" تو راه بودم. نتونستم جوابتو بدم. ایمانم تنها اومده داریم میریم دنبال عتیقه ها. " دهنم باز مونده بود گفتم: مهران، بی ادب جلوی داداشه به خواهراش می گی عتیقه؟ مهران:" بابا ایمانم خودش می دونه که اونا عتیقن. مشکلی نیست." یکم با هم حرف زدیم بعد به ایمان گفت یه جا نگه داره تا از یه مغازه یه چیزی بخره. ایمان نگه داشت. پیاده شد و گفت/ک ببخشید.این ایمان یکم فضوله نمی خواستم جلوش حرف بزنم.خب شاید این آخرین صحبتهایی باشه که با هم میکنیم.الان خداحافظی میکنیم بعد دوباره حرف می زنیم موافقی؟ شاید نتونم دیگه خداحافظی کنم." اینو که گفت یه جوری شدم. یه دفعه دلم گرفت. یه احساس بدی بهم دست داد، انگار یه عزیزم داشت ازم جدا میشد. برای خودمم عجیب بود. چرا یه همچین احساسی دارم. گفتم:" مهران می خوام بهت سفارش کنم پس خوب گوش کن و تا حرفم تموم نشد جواب نده. باشه؟ آفرین. "مواظب خودت باش داری از خیابون رد میشی این ور و اون ور رتو نگاه کن. نبینم فکر مردن تو سرت باشه ها.رفتی اونجا قلیون نکش با بچه ها خوش باش. نکنه زیادی با این دخترا گرم بگیری ها خوشم نمی یاد منو فراموش میکنی. نبینم همش تو خونه کز کنی و جایی نری. برو بیرون. برو بازار. با بچه ها باش. سعی کن بهت خوش بگذره. سعی کن به هیچ جیز بدی فکر نکنی. سعی کن فقط چیزای خوب وشاد و دوست داشتنی بیاد تو ذهنت." خوب به حرفام گوش کردی؟ باید به همهشون عمل کنی باشه؟" اینارو تند تند و پشت سر هم گفتم. مهران:" چه تند تند و جالب سفارش میکنی. سعی میکنم خوش بگذره اما چه خوشی به چیزای خوب فکر میکنم مثلاً به بوسه ی خداحافظی." شوکه شدم. بوسه ی خداحافظی؟ کدوم بوسه؟ ما در این باره حرفی نزده بودیم. اصلاً چرا باید می بوسیدمش مگه اون منو... نمی فهمم معمولاً آدم به کسایی که دوستشون داره میگه منو ببوس. یعنی اون منو دوست داشت؟ درست نمی فهمیدم موضوع چیه داشتم فکر میکردم که مهران صدام کرد. مهران:" سوگند؟ نمی خوای برای خداحافظی منو ببوسی؟ شاید این سفر اخرم باشه و دیگه من ونبینی؟" مهران چی میگفت یعنی واقعاً داشت می رفت که دیگه برنگرده. من چی؟ من کجای این بازی بودم؟ به حرفش فکر کردم. می بوسمش. اونقدر دوسش داشتم که بخوام ببوسمش. حتی اگه پیشم بود هم می بوسیدمش. نمی دونم چرا؟ اما یه احساس خاصی بهش داشتم وقتی فکر میکردم ممکنه بره و دیگه برنگرده غم عالم می نشست توی دلم. مهران:" سوگند؟جوابمو ندادی؟ منو میبوسی؟" _"آره، می بوسمت. فقط باید قول بدی که خیلی مواظب خودت باشی.ok؟" مهران:" باشه.منتظرم." از پشت گوشی یه ماچ براش فرستادم. اما گفت نشنیدم. مجبور شدم دوباره ماچش کنم. همون موقع یه ماشینی رد شد.مهران گفت: تو نگاه میکنی می بینی هر وقت ماشینی، موتوری چیزی رد میشه می بوسی که نفهمم؟ من اصلاً متوجه نشدم. _" من که اونجا نیستم ماشینا رو ببینم که، یه بار دیگه میبوسمت امااگه نفهمیدی دیگه نمی تونم برات کاری بکنم. یادت باشه. برای بار سوم بوسیدمش. نه ماشینی رد شد و نه موتوری. کاملاً واضح و بلند بوسیدمش. مهران ساکت بود و چیزی نمی گفت. _"این یکی دیگه بهت رسید. کاملاً پیداست.سعی کن به این فکر کنی. البته اگه خوشحالت میکنه یا برات مهمه." حدود نیم ساعتی با هم حرف زدیم وسطش گفت ایمان پررو منو گذاشت و رفت. یکم منتظرش موند بعدش گفت به نظرم ایمان هم منو جا گذاشته هم خواهرش اینا رو حتماً رفته دختر بازی. اونم با اون ماشین که زیر پاشه. خلاصه بعد نیم ساعت به زور ازش خداحافظی کردم. دلم نمی یومد ازش جداشم هر چند که فقط ازش یه صدا می شناختم اما همین صدا شده بود صدای وجودم. هیچ وقت فکر نمی کردم که کسی این قدر زود و فقط با یه صدا بتونه روم این همه اثر کنه.همیشه میدونستم که من آدمی نیستم که عاشق قیافه و پول طرف بشم. من همیشه میگفتم اون چیزی که منو به طرف خودش میکشونه صدا وصداقت و شخصیت طرفه. همیشه معتقد بودم هر کسی با هر قیافه ایم که باشه بعد یه مدت برا آدم معمولی میشه ادم به قیافه عادت میکنه اما این صدا و شخصیته که همیشه تو ذهن آدم باقی میمونه. نمیدونم چرا اینقدر زود حرفاشو باور کردم. چرا فکر می کردم اگه بره دیگه برنمی گرده. بهش گفته بودم: مهران فکرمی کنم دلم برات تنگ بشه. گفت:فکر نکن مطمئن باش. از کجا اینقدر مطمئن بود؟ یعنی خودش فهمیده بود که برام مهم شده و همش تو ذهنمه. نمی دونم.فردا امتحان داشتم اما هیچی نخونده بودم. اصلاً هم نمی تونستم بخونم تو مغزم نمی رفت.همه ی حواسم پیش مهران بود. ازش خواستم اگه میشه قبل از پروازش یهsms بهم بده تا من بدونم که داره میره. دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت. فکرم مشغول بود. اعصابم خورد شده بود. تابلو ناراحت بودم.گفتم بهتره بخوابم تا یکم آروم بشم. می دونستم که بخوابم فردا صبح بیدار میشم وقتی که مهران رفته. چشمامو بسنم. یه ساعتی طول کشید تا خوابم برد. اما چه خواب آشفته ای. ساعت1:15ً بود که با صدای sms از خواب بیدار شدم. مهران بود. دو کلمه گفته بود. مهران:"خوابیدی سوگند؟" _" سلام خوبی؟ واسه تو بیدارم. تو خوابت نمی یومد مگه؟" مهران گفته بود که خستست. فکر کرده بودم که تا الان خوابیده باشه. اما چرا بیدار بود؟ جوابمو داد اما چه جوابی.چشمام قد یه بیست و پنج تومنی شده بود.دهنم یه متر باز مونده بود.نفسم بند اومده بود. به تته پته افتادم. دلم هری ریخت پائین. نمی تونستم درست فکر کنم. مهران:" دوست دارم" داشتم شاخ در میاوردم. یعنی باید باور کنم؟ اون که میگفت به هیچ دختری محل نمی ذاشت چه طور یه دفعه به این نتیجه رسیده بود. اگه من فکر میکردم که دوسش دارم فرق میکرد. همه میگن دخترا احساساتی هستن اما اون یه پسر بود. یعنی باید باور کنم؟... _" مرسی.چقدر زود.مطمئنی که احساستو درست درک کردی؟ با بچه ها خوش گذشت؟" مهران:" نه آخه نرفتم. وقتی ایمان منو پیاده کرد منم از فرصت استفاده کردم تنها رفتم یه جایی که پیدام نکنن.هنوز ندیدمشون فقطsms دادم ساعت 3 خودمو میرسونم. البته در مورد تو مگه دوست داشن گناهه؟" _"نوچ گناه نیست. ببینم بعد یه ماه نظرت عوض نمیشه؟ تو کی به این نتیجه رسیدی؟ میزاشتی برگردی بعد بگی.تو دست به قال گذاشتنت ظاهراً حرف نداره آره؟" جمله ی آخرمو اصلاٌ همین جوری گفتم منظورم قال گذاشتن ایمان اینا بود نه خودم اما او بد گرفت و ناراحت شد. مهران:" خوشم نیومد. دیگه باهات کاری ندارم. این دوست داشتنم با خودم میبرم و سعی میکنم با خودم نیارم." _"چه لوس. واقعاً که. عجب بچه ای هستی. این چه حرفی بود زدی؟ ناراحت شدم.نمی شه برات ناز کرد." _" مثلاً تو داری میری و من ناراحتم. بعد انتظار داری حتی خودمو شیرین و نازم نکنم. عجب بچه ی مشکلی هستی.ok دیگه هیچی نمیگم. تو همیشه ناراحت میشی." مهران:"آه همین ناز یعنی نمی تونستم قبل از رفتن واست ناز کنم خوب نازیدم دیگه. ماچ،ماچ." _" ا..یعنی تو هم داشتی ناز می کردی؟ چقدر فکرامون نزدیکه. من که نازتو کشیدم ولی بدون دختر 14 ساله کمتر ناز میکنه. البته تو فرق داری آقا مهران." مهران:به نظرت راجع به دوست داشتن زود تصمیم گرفتم؟" _" نمی دونم تو چی فکر میکنی؟ مهران کی باید حرکت کنی؟ در ضمن مطمئنم وقتی یه حرفی رو زدی حتماً روش فکر کردی. میشه یه چیزی بپرسم؟" مهران: بپرس منم تو راهم دارم میرم فرودگاه." _" تو تا حالا به کسی گفتی که دوسش داری؟ اگه آره به چند نفر؟"البته با این اخلاقی که من تا حالا دیدم بعیده ولی تو جوابمو بده." _" مهران قبل از اینکه بری بگم خیلی خیلی مواظب خودت باش. سعی کن بهت خوش بگذره. تولدتم ار الان مبارک الهی 100 ساله بشی." مهران:" برای اولین بار به یه دختر این حرفو زدم. اونم فقط تویی. نمی دونم چرا ولی خب دوست دارم مگه تو نداری؟ ولی عاشقت نشدم و این عاقبتیه که ازش می ترسم." _" نترس چون فکر میکنم الهیه عشق من مرده. من منتظر میمونم برگردی 21 بهمن منتظرم. منم بچه ی خوبی میشم. درسمو میخونم. شیطونی تعطیل." مهران: مرسی. فقط یه چیز ازت میخوام. اخه همینه که دلم گرفته امشب باید پیش خونوادم بودم. نه اینجا می دونم هنوز منتظرم هستن بهشون بگو که من امشب به خاطرشون رفتم بهشت زهرا«س» تا به یاد همه بخصوص اونا باشم اگه ممکنه هر چهارشنبه به یادشون فاتحه بفرست و دو رکعت نماز برای شادی روحشون بخون اگه امکان داره آخه بهشون نزدیکتری." نمی دونم یه دفعه به خودم اومدم دیدم صورتم خیس از اشکه نمی دونم کی به گریه افتادم اما حالا داشتم هق هق می کردم نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم. دلم می خواست الان پیش مهران بودم و مثل یه مادر بغلش می کردم و بهش می گفتم عزیزم ناراحت نباش من پیشتم. تو هیچ وقت تنها نیستی. من همیشه باهاتم حتی اگه تو نخوای. _" حتماً. اگه بهم بگی مزارشون کجاست همین فردا میرم سر خاکشون. اگه امکانش هست بگو لطفاً .وگرنه میرم همه قبر ها رو میگردم." یکم صبر کردم اما جوابمو نداد. _" ناراحت نشو. دوست نداری نمیرم می خواستم تو این یک ماه تنها نباشن. می خوام دم سفر خوش حال باشی و بخندی. خیالت راحت باشه.ok؟" اینا رو میگفتم اما خودم داشتم زار می زدم و نمی تونستم آروم بشم. مهران:" نیازی نیست همه قبر ها رو بگردی. آخه نزدیک شهرن نه آرامگاه داخل شهر. ما داریم میریم داخل سالن. نمی دونم چرا پاهام داره میلرزه نمی تونم درست قدم بردارم احساس می کنم این سفر برگشتی نداره آخه هر وقت که دلم راضی نیست یک اتفاق بدی میفته. میترسم." می خواستم آرومش کنم. اما چه جوری. دلم داشت آتیش میگرفت جیگرم پاره پاره شده بود. غم تمام عالم تو دلم بود. مثل سیل از چشمام بیرون میومد. به یاد ندارم تو عمرم این جوری گریه کرده باشم.اونم برای کسی که حتی ندیدمش. برای خودمم عجیب بود که چه زود این قدر برام مهم و با ارزش شده بود. نمی دونم چه جوری. یا چی کار باید می کردم.اصلاً دست خودم نبود براش نوشتم: _" نترس عزیزم من دعا میکنم. به امید خدا به سلامتی میری و بر میگردی. من منتظرتم." نمی خواسنم بهش بگم عزیزم اما دست خودم نبود. انگاری اونی که sms می داد من نبودم. _" مهران اگه تونستی وقتی رسیدی خبرم کن.نگرانم بیخبرم نذاری منو. میمیرم از دل شوره. مهران:" دوست ندارم منتظرم باشی و نگران آخه اگه برنگشتم می دونی چی به سرت میاد؟ من نمی خوام ناراحت بشی اصلاً فکر کن که این همون شبی که من sms دادم باشه؟ پس فکر کن که به اونsms جواب ندادی و اصلاً منو نمی شناسی.ok؟ اگه برگشتم خب ولی اگه نیومدم نمی خوام به هیچ چیز فکر کنی. انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده. قول؟ داشتم اشک می ریختم و جوابشو می دادم. دلم می خواست که یه نیرویی داشتم و جلوشونو می گرفتم تا نره. نمی خواستم از پیشم بره مطمئن نبودم دیگه حتی یه sms ازش بهم برسه. _" نمی تونم. اتفاقی افتاده. من نمی تونم نگران نباشم. اگه اونجا حالت خوب باشه من خوشحال میشم. ولی تورو خدا مواظب خودت باش. دلم تنگ میشه." مهران: باشه توهم همین طور.همه دارن صدام می کنن اخه وقت پروازه. شاید آخرین sms باشه که می زنم. درساتو بخون حتماً.دلم می خواد در آخرین لحظه حرفی که تو دلت بوده و بهم نگفتی بگی زود. خداحافظ. سوگند درس یادت نره. با چهارشنبه ها میبوسمت به تعداد موهای سرت بای..." _" بای مهران می خوام همیشه یادت باشه که اینجا یه دوست داری که آرزوش خوشبختی توستو فکر می کنم که دوست دارم. مواظب باش. سعی کن منو هیچ وقت فراموش نکنی از راه دور میبوسمت.بای مهران. بای." دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم. سرمو گذاشتم روی بالشت و زار زدم. جوری گریه می کردم که خودمم تعجب کردم انگار یکی از کس و کارام زبونم لال فوت کرده. اما دست خودم نبود نمی تونستم آروم بشم. مهران رفته بود و شاید هیچ وقت بر نمی گشت. هیچ وقت. یک ساعت، یک ساعت و نیم گریه کردم تا خوابم برد. نفهمیدم کی خوابیدم اما دو ساعت بعد مامانم بیدارم کرد که برم دانشگاه. رفتم دست و صورتمو بشورم وقتی تو آینه به خودم نگاه کردم دیدم ای وای چشام پف کرده و تابلوه که گریه کردم. صورتمو تو حوله پنهون کردم و به هوای اینکه دارم صورتمو خشک می کنم رفتم تو اتاقم. حاضر که شدم عینکمو گذاشتم چشمم وقتی عینک چشمم باشه زیاد توجه نمی کنن و نمی فهمن که چشمام پف کرده. رفتم دانشگاه. تا امتحان شروع بشه یه چیزایی خوندم. تا ظهر وقت داشتم جالب بود این امتحانو با این که نخونده بودم شدم 5/18 خوب بود.امتحان ظهر بود. امتحان ظهر بود. نزدیک ظهر یکی یکی دوستام پیداشونشد. کم و بیش در جریان قضیه ی مهران بودن. سعی کردم زیاد نگاهشون نکنم. اما خب کاملاً با روزای دیگه فرق کرده بودم. نمی خندیدم. حرف نمی زدم. وقتی چیزی می پرسیدن با یه جواب آره یا نه تمومش می کردم. یکی از دوستام دستمو کشید و برد یه گوشه. بهم گفت: سوگند تو امروز چت شده؟ نگو خوبم که تابلوئه دروغ می گی. حالا بگو چی شده. چشمات چرا پف کرده؟ طوری شده؟ نتونستم جلوی خودمو بگیرم. ردم زیر گریه. این اشکا از صبح باهام بود. اما سعی کردمو جلوشو بگیرم.اما دیگه نمی تونستم.داشتم دق می کردم. طفلکی مهسا دوستم با دهنی باز داشت نگاه می کرد. نمی دونست چی کار کنه. آخه هیچ وقت ندیده بود که گریه کنم.همیشه من بقیه رو دلداری می دادم. همیشه وقتی اونا ناراحت میشدن میومدن پیش من. شاید هیچ وقت فکر مکی کرد منم می تونم گریه کنم.سرمو گذاشتم رو دلشو زار زدم.بغلم کرد و نازم کرد. می خواست آرومم کنه اما چه جوری نمی دونست. مهسا: سوگند ترو خدا گریه نکن. بگو چی شده آخه ؟ تو که هیچ وقت گریه نمی کردی؟ کسی طوریش شده؟ مامانت خوبه؟ بابات خوبه؟ جون به سر شدم دختر بگو چی شده؟ _" مهسا، مهران رفت. رفت و شاید هیچ وقت برنگرده. موقع رفتن همچین حرف میزد که انگار امیدی نداشت برگرده. اگه او بره و دیگه نیاد چی کار کنم؟ چه جوری فراموششکنم؟ مهسا دلم می خواست می تونستم جلوشو بگیرم. اما چه جوری؟ دیشب گفت دوستم داره. اما کاش نمی گفت. اگه نمی دونستم شاید تحمل کردنش برام راحت تر بود.اگه فکر می کردم که احساسم یک طرفست شاید آروم تر بودم. اما حالا..." فقط اشک می ریختم.اونم بی صدا. اصلاً برام مهم نبود که اینجا دانشگاست و یه وقت یکی میبینه و زشته. می خواستم خالی بشم. کار دیگه ای از دستم بر نمی یومد. مهسا همون جور بغلم کرده بود و حرف میزد تا شاید بتونه آرومم کنه. اما آرامش کجا بود؟ چند وقتی که ازم دور شده بود و پیداش نبود. یکم گریه کردم. بعد به خودم اومدم. مهران هم تنها بود اما هیچ وقت به کسی نگفت. هیچ وقت گریه نکرد.پیش هیچ کس. هیچ کس اشکاشو ندید. منم نباید بزارم هیچ کس اشکامو ببینه. چون هیچ کس درک نمی کنه. هیچ کس نمی فهمه. از نظر دوستام این خیلی مسخرست که من برای رفتن کسی گریه کنم که حتی یک کلمه از حرفاشم باورکردنی نیست. کسی که ممکنه که منو بشناسه و بخواد این جوری اذیتم کنه. از نظر دوستام ارتباط منو مهران مسخره بود. یه بازی بود. اما من اهمیت نمی دادم. بلند شدم. اشکامو پاک کردم و یه لبخند زدم. گفتم: پاشو مهسا، پاشو باید بریم سر جلسه. من که هیچی بلد نیستم. خدا کنه آسون باشه. مهسا دهنش باز مونده بود. برگشت گفت: تو نه گریه کردن و ناراحت شدنت شبیه آدمیزاده نه درش خوندنت. همیشه میگی نخوندم اما نمره هات خوب میشه. همچین گریه کردی که گفتم حالا حالا ها اشک داری. دیونه می خواستی منو اذیت کنی؟ بهش خندیدم. دستشو گرفتم و بلندش کردم.رفتیم سر جلسه. وقتی امتحانم تومو شد از جام بلند شدم. همون جور نشستم و به قیافه ی بقیه فکرمی کردم.هر کدوم از این آدمها برای خودشون یه قصه دارن یه چیزی مثل زندگی خودم.مثل زندگی مهران. شاید باورکردنی نباشه. مثل زندگی مهران که کسی باور نمی کنه. داشتم به مهران فکر می کردم. چرا اومده بود؟ چرا رفت؟ چرا باید اون شب sms اشتباه اون به من می رسید؟ چرا من باید جواب میدادم؟ چرا فردا صبحش باید برام sms می زد. چرا من باید حرفاشو باور می کردم. چرا باید گریه می کردم؟ چرا نتونستم حتی ارزش بخوام که نره.چرا اصلاً باید می رفت مسافرت؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ این چرا ها تو سرم فریاد می زد اما براشون جوابی نداشتم. شاید مهران اومده بود تا به من، به من همیشه شاکی بگه قدر زندگیمو بدونم. قدر خونوادمو بدونم. نا شکری نکنم. نگم بدبختم. نگم خدا یاد من نیست. خدا دوستم داره و هیچ وقت تنهام نمی زاره. هیچ وقت. پاشدم برگمو دادم. وسایلمو جمع کردم و منتظر بچه ها شدم. اون روز خیلی آروم بودم.فکر مهران یه لحظه ولم نمی کرد. سعی کردم حواسمو جمع بکنم اما اروم بودن من چیز عادی و معمولی نبود. همه فهمیده بودن که یه چیزیم هست. یه وقت می اومدن تو اتاق می دین دارم اشکامو پاک می کنم. می پرسیدن چی شده میگفتم هیچی. با خودم حساب می کردم میگفتم الان مهران رسیده به مقصد. دیگه رفتن خونه و جاگیر شدن. شاید شب شام برن بیرون. یعنی کنار ساحل رفته؟ الان داره چی کار میکنه؟ بهش خوش میگذره؟ هر روز برام یه سال بود. همش روز شماری میکردم تا 30 روز تموم بشه. تو این سه روزی که رفته بود 2 تا sms براش فرستادم اما هیچ کدوم بهش نرسید. دو روز از رفتنش گذشته بود. هر کاری میکردم از ذهنم خارج نمی شد. جا خوش کرده بود. چند باری وقتی داشتم داداشمو صدا می کردم ناخوداگاه گفتم مهران. شانس آوردم که نفهمید. روز سوم بعدازظهر تو اتاقم نشسته بودم و درس می خوندم، یکم فکر می کردم. مشغول بودم که دیدم برام sms اومده. گفتم حتماً بچه هان استرس امتحان گرفتتشون. رفتم سراغ گوشی. اما وقتی به شماره نگاه کردم نزدیک بود سکته کنم. مهران بود. خودش بود. باورم نمی شد. فکرشم نمی کردم sms بده. مهران:" سلام سوگند خوبی؟ من خیلی داغونم ای کاش که پیشم بودی. دارم از تنهایی دق میکنم. دارم از قولی که بهت دادم پشیمون میشم. میخوام بمیرم. بمیرم. آخه این چه سرنوشتیه که واسم رقم می خوره همه چیزو تحمل کردم. هر بلایی که سرم اومد و تحمل کردم اما تهمت هرگز،هرگز.فقط می خوام نباشم. دعا کن بتونم خودمو راحت کنم." یعنی چی شده بود؟ مهران چی میگفت. هم خوشحال بودم هم ناراحت. _" سلام خوبی عزیزم؟ مهران خواهش میکنم تو به من قول دادی یعنی چی که میخوای خودتو بکشی؟چی شده آخه؟ یکم تحمل کن. چند روز دیگه بر می گردی. لطفاً" مهران:" من برگشتم." چی برگشته بود؟کی؟ چرا؟ هنوز نرفته بود،سه روز نمی شد. چی شده که برگشته این قدر زود.اونم این جوری؟ به قول خودش داغون؟ _" کی برگشتی؟ مهران چی شده؟ میشه بهم بگی؟ قلبم داره میاد توی دهنم. نمی دونی این چند روز من چی کشیدم. بهم میگی چی شده؟" _"مهران می تونم باهات صحبت کنم؟ میخوام ببینم چی شده." _" مهران خواهش میکنم جواب بده. دوباره گوشیت و دست کاری کردی؟ تو شبکه نیست خواهش می کنم دارم از نگرانی میمیرم. چرا جواب نمی دی؟ مهران یه چیزی بگو." نمی دونستم چی کار باید بکنم. مهران جواب نمی داد. گوشیشم تو شبکه نبود. از هیچ راهی نمی تونستم باهاش تماس بگیرم جز sms دادن کاری ازم بر نمی اومد. چند تا sms پشت سر هم فرستادم تا جوابمو داد. مهران:"آره. من از فرودگاه دارم میرم خونه رسیدم حتماً میزنگم." _" پس من منتظرم. تا خونه چشماتو روی هم بزار تا آرامش پیدا کنی.فکرتم خالی کن. کی میرسی خونه؟" مهران:"چشمامو ببندم تو میای رانندگی کنی؟" اصلاً حواسم نبود. فکر میکردم آژانس گرفته. یادم نبود که ماشینش تو فرودگاه مونده. _" وای ببخشید حواسم نبود پشت رولی شرمنده. منظورم این بود حواست به رانندگیت باشهok؟دقت کن." دیگه جوابمو نداد. منتظر بودم که برسه خونه تا بفهمم داستان چی بوده و چی شده. یه بیست دقیقه بعد sms داد. Sms که چه عرض کنم. تا ته وجودمو سوزوند. نیاز به آرامش و اطمینان داشت. مهران:" هنوز دوستم داری؟ اصلاً می خوام بپرسم تو که یه دختری چرا زود به این نتیجه رسیدی؟ اونایی که ادعا میکردن خواهرم، مادرم،برادرم هستن از 100 تا دشمن بدتر شدن. دیگه نمی تونم به کسی اعتماد کنم.آخه از جون من چی می خوان." _" مهران چی شده؟ اونجا چی به سرت آوردن که تو این جوری شدی؟ مهران خواهش میکنم بهم بگو. خواهش میکنم." _" مهران جان خواهش میکنم بهم بگو چی شده. پس کی میرسی خونه من که نصف عمر شدم. چه بلایی سرت آوردن؟ ای کاش هیچوقت باهاشون نمی رفتی." دلم میخواست میتونستم برم ایمان و خونوادشو یکی یکی با دستام خفه کنم. مهرانو سپردم دست اونا تا شاید یکم روحیشو عوض کنن. اما اونا چی کار کرده بودن. مهران با اون روحیه خرابش دیگه چیزی ازش نمونده. یعنی اونا چه بلایی سرش آورده بودن؟ _" مهران دوست داشتن چیزی نیست که آدم به نتیجه برسه. یه احساسه. وقتی که احساس کردی که طرفت برات مهمه و نمی تونی ناراحتیشو ببینی این که می خوای همیشه خوشحال باشه این که وقتی گریه میکنه می خوای باهاش گریه کنی. این که برات مهمه که سلامت باشه. میفهمی برات ارزش داره و دوسش داری." مهران جوابمو نمی داد. هم بهم برخورده بود و هم از بی تفوتیش داشتم دیونه میشدم. _" اگه از دیوار این همه خواهش کرده بودم جواب میداد و شروع به حرف زدن میکرد. میشه یه چیزی بگی؟ لااقل من بفهمم که اونجا هستی؟" مهران:"دلم میخواست وقتی بهت گفتم پاهام میلرزه و نمی خوام به این مسافرت برم. فقط میگفتی نرو. وقتی گفتم ازشون متنفرم میگفتی خب نرو میگفتی دلم نمی خواد بری اما حیف کسی رو نداشتم که دلش بخواد بمونم." _" مهران می خوام باهات حرف بزنم میشه؟ باید یه چیزایی بهت بگم دیگه ازت خواهش نمی کنم چون فکر می کنم برات ارزش ندارم." مهران جوابمو نداد. دیگه از خواهش کردن خسته شده بودم. ولی باید میدونست که چرا بهش نگفتم نرو. یه بار وقتی میخواست بره تهران بهش گفتم دوست ندارم بری. ایکاش نمی رفتی. اما اون جوابی بهم نداد انگار که اصلاً نشنیده. وقتی آخر حرفاش دوباره گفتم چرا باید فردا زود بری تهران فقط گفت با وکیلم قرار دارم باید هفت اونجا باشم. دیگه بهش نگفتم نره سفر چون فکر می کردم مثل اون بار یا جوابمو نمی ده یا میگه به تو چه ربطی داره. من به خودم این اجازه رو نمی دادم که ازش بخوام نرهو اما با تمام وجودم فریاد میزدم مهران تنهام نزار. اما حیف که نفهمید و نشنید، هیچ وقت. نه اون شب نه شبای دیگه. _" مهران اگه اون موقع بهت نگفتم نرو چون فکر می کردم این حق رو ندارم که ازت این خواهشو بکنم چون فکر میکردم برات ارزشی ندارم مثل الان." مهران:" دلم خیلی گرفته. الان میخوام باهات صحبت کنم ولی این بغض لعنتی نمی زاره.میخوام گریه کنم اما اشکام باهام یار نیست. دارم به وجود خدا شک میکنم. فکر میکنم وجود نداره. دلم میخواست الام مادرم پیشم بود. میرفتم تو آغوشش گریه میکردم. اینقدر که بمیرم. حتی پدرم نیست که دست روی سرم بکشه بگه آخه پسر مگه ما مردیم که تو این جوری میکنی. دیگه هیچی برام مهم نیست. میخوام این بغضو بشکونم حتی بدون مادر." نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم. داشتم گریه می کردم .واسه مهران، واسه تنهایش، واسه مشکلاتش واسه ی خودم که یکی مثل مهران و دوست داشتم، واسه اینکه مطمئن نبودم که دوستم داره، واسه این که نمی تونستم الان که بهم احتیاج داره پیشش باشم و واسه خیلی چیزای دیگه... اشکام سیل شده بود و روی گونه هام سر می خورد نمی تونستم جلوشونو بگیرم. هر چی هم به مهران زنگ میزدم همون پیغام مسخره که مشترک در شبکه نیست رو میداد. یه بار بهش گفتم گوشیش این پیغامو میده. بهم گفت خودم کاری میکنم که نتونن باهام تماس بگیرن هر کس کارم داره میتونه sms بده. مثل تو اگه بخوام جوابشو می دم. می خوای گوشیمو درست کنم ببینی؟ بعد گوشیش رو قطع کرد. 30 ثانیه بعد بهش زنگ زدم بوق آزاد می خورد. دیگه اون پیغام نمی یومد اما جواب گوشیمو نمی داد یعنی گوشیشو برنمداشت. گوشی که قطع شد. خودش زنگ زد.گفتم چرا گوشی رو برنداشتی. گفت اگه بر می داشتم که میرفت تو پاچت. دلم می خواست الان گوشیش درست بود اصلاً مهم نبود که آخر ماه که پول تلفنم زیاد بیاد. باباهه دمار از روزگارم درمیاره. فقط میخواستم باهاش حرف بزنم. همین. _" مهران میخوام حرف بزنم میشه گوشیتو درست کنی؟ اگه سر سوزن برات ارزش دارم نگو نه منم باهات گریه میکنم فقط باهام حرف بزن." مهران:" اگه میشه فراموشم کن." فراموشم کن چه جمله راحتی. اما برام قابل هضم نبود. بعد ها خیلی سعی کردم که به حرفش گوش کنم. خیلی سعی کردم که فراموشش کنم اما... همیشه به یادش بودم.سعی میکردم انکارش کنم سعی میکردم به خودم بگم همش یه بازی بود اما مهران برام واقعی تر از هر چیزی بود. اما حیف، حیف که هیچ وقت اینو نفهمید یا نخواست که بفهمه. _"نمی شه،نمی شه،نمی تونم. میدونی اون شب چی به روز من آوردی؟ تا صبح اشک ریختم.صبح چشمام باز نمی شد. فکر نمی کردم برگردی. ولی هر روز یه sms میزدم برات. فکر نمی کنم هیچ کدومشون بهت رسیده باشه. هیچ وقت واسه کسی این قدر زار نزده بودم. مهران. لطفاً میخوام باهات صحبت کنم. الان." مهران برام زنگ زد. زنگ زد و با هم حرف زدیم. صداش خسته بود. خیلی خسته. من از اون بدتر بودم.هنوز صدای ضبط شدش تو گوشیم هست. هر وقت که دلم خیلی براش تنگ میشه میزارم گوش میکنمعین حرفای اون روزشو می نویسم. بهم گفت که اون اول گفت دوستم داره. حیف که هیچ وقت نفهمید که چقدر این کلمه برام ارزش داشت. حیف که هیچ وقت نفهمید چقدر در حسرت این کلمش بودم.همیشه میگفت که از کارام باید بفهمی برام ارزش داری، برام مهمی، که دوست دارم. اما اون چرا نفهمید؟ چرا نفهمید که من یه دخترم، یه دختر حتی اگه از عشق کسی مطمئن باشه به این که از دهنش بشنوه که دوسش داره نیاز داره. یه زن حتی اگه بدونه شوهرش عاشقشه دلش میخواد که همیشه و هر روز بهش بگه که دوسش داره. اما اون نمی دونست . هیچ وقتم نفهمید که چقدر به این کلمش و اطمینانی که این کلمش بهم میداد نیاز داشتم. به اعتماد بنفسی که این کلمه بهم میداد نیاز داشتم. به این که بدونم براش مهمم نیاز داشتم اما هیچ وقت نفهمید.هیچ وقت. زنگ زد _"الو سلام خوبی؟" مهران:" سلام نه. من همین جوری هستم. خب" _" اگه نمی خوای بگی چی شده اشکالی نداره" یه آه کشید که دلم آتیش گرفت. مهران:" چی بگم؟ بگم که چی شده؟" _"آره" مهران:" که برگشتم؟ خب دلم تنگ شده برگشتم." یه خنده ی تلخ کردم. _" برای چی می خوای خودتو بکشی؟" مهران:" من؟ من یه همچین حرفی زدم؟" _"آره" مهران:" من گفتم می خوام خودمو بکشم؟ فکر نکنم." _" نگفتی می خوام خودمو بکشم گفتی می خوام بمیرم." خندید. ولی من داشتم گریه می کردم. به فین فین افتاده بودم. مهران:" چیه؟ مریضی؟" _" نه مریض نیستم." مهران:" چرا داری سرما می خوری. مریضی." _"نیستم. الان نیستم. حالت خوبه؟ مهران:"چند بار سؤال می کنی؟" _" نمی دونم همیشه همین جوریم. هر وقت که نمی دونم چی بگم باید بگم می گم حالت خوبه؟" خندید مهران:" حالت خوبه؟ _"مرسی" یکم صبرکردم بعد یه دفعه گفتم: اون شب چت بود؟. مهران:" کدوم شب؟" _" یه مسافر، دم رفتنی، اون جوری صحبت میکنه؟ یا sms میده؟" مهران:" خب دلم نمی یومد برم." _"خب نمی رفتی." مهران:" خب دیگه اونام اصرار داشتن که بیام،بریم. از این طرفم کسی نبود که بگه نرو." _" کی باید بگه نرو،خودت باید میگفتی." مهران:آخان. خب درسته.نبود دیگه." داشتم گریه میکردم. بغضم ترکیده بود. گفتم: ای کاش نمی رفتی." مهران:" چی؟" _" میگم ای کاش نمی رفتی. تا الان به خاطر حرف کسی اینقدر ناراحت نشده بودم. که اون شب ناراحت شدم. تا صبح، اصلاً نتونستم بخوابم." مهران:" من چه حرفی زده بودم؟ که ناراحت شدی؟" _" به خاطر خودم که ناراحت نشده بودم که" مهران:"خب چی گفتم بگو." _" ولش کن. همیشه همین جوری. باید داروی تقوبت حافظه بخوری. همه چیزو فراموش میکنی." مهران:" نه فراموش نمی کنم.الان این قدر چیز تو مغزمه که یادم نمی یاد چی گفتم." _" هیچی ولش کن" مهران:"چرا ولش کن؟" فکر کرئم گفته چی رو ولش کن واسه همین گفتم: این که گفتی رو ولش کن." مهران:"خب می دونم میگم چرا ولش کن." _" این که نمی خواستی بری. این که رفتی بهشت زهرا. اینا مهم بود. یعنی اینا باعث شد که تا صبح بیدار بمونم." مهران:"چرا مگه اولین بار بود من که هر چهارشنبه می رفتم که." _"بهشت زهرا آره ولی این که نمی تونستی بری و میترسیدی خیلی مهم بود." مهران:"آره میترسیدم. البته خب شاکی هم نیستم. چند وقت پیش از دست خدا شاکی شدم البته این ترس و تو وجودم آورده بودیا یه دلهره رو داشتم که نرم به خاطر همین می تونستم نرم." _"چرا رفتی؟" مهران:"خب دیگه" _"چرا؟ اینقدر مهم بودن؟" مهران:"گور پدرشونم کردن. اینا این قدر مهم بودن؟ خب به خاطر اینکه خودت گفتی،گفتی برو خوش بگذره." احساس گناه می کردم یعنی واقعاً به خاطر حرف من رفته بود. من چه می دونستم اینا این جورین چه می دونستم یه بلایی که نمی دونم چیه سرش میارن. _"فکر کردم خوب..." مهران:"نه ببین خودت گفتی." _"خب فکر کردم باهاشون راحتی.فکر کردم بهت خوش میگذره فکر کردم اگه بری حال و هوات عوض میشه فکر کردم اگه بری بهتر میشی فکر کردم روحیت عوض میشه. من چه می دونستم." مهران:"منم نمی دونستم." _"ببخشید شاید باید بهت می گفتم نرو ولی فکر کردم اصلاً مهم نیست که بهت بگم نرو." مهران:"چرا؟اول دوست داشتنو مثل اینکه من گفتم." _"فکر کردم شاید این قدر مهم نباشم که بهت بگم نرو." مهران:"نه بیشتر به خاطر چیز بود..." _" به خاطر چیز بود؟" مهران:"همون مادرش خوب،خوب رفت همه ی کارا رو خودش انجام داد،خودش بلیط گرفت خب اگه دم فرودگاه بهش میگفتم نه دیگه..." _" دیدی فایده نداشت." مهران:"نه فایده،چرا نداشت.بهانه ای نداشتم که نرم،اگه به فرض میگفتی نرو می تونستم بگم همون موقع یکی زنگ زد، خب زتگ می زدی میگفتم یکم صحبت کن بعد میگفتم چی شده، چی شده، وای وای چه اتفاقی افتاده؟ باشه خودمو می رسونم." خندم گرفت چه داستان جالبی،درست کرده بود. ولی ای کاش بهش عمل میکردیم اما حیف حیف که در حد یه داستان مونده بود. _"ببخشید پس تقصیر من شد." مهران:"که چی؟ نه بابا.خب دیگه خواستن توانستنه." مهران:" به نظرت یه چیزی بگم؟" _"بگو" مهران:" نه میترسم ناراحت بشی." _" بگو ناراحت نمی شم. قول میدم که ناراحت نشم." مهران:" اون موقع که بهت گفتم فراموش کن چرا فراموش نکردی؟ تو مگه منو دیدی؟" _"نه" مهران:"خب ندیدی دیگه." _"فکر نمی کنم این قدر..." مهران:" این قدر چی؟" _"نمی دونم شاید من با بقیه فرق دارم. شاید هر کس دیگه جای من بود این قدر بهش فکر نمی کرد.ولی من نمی تونستم بی تفاوت باشم." مهران:" من می دونم فکرت چیه؟" _"چی؟" مهران:" من می دونم فکرت چیه؟" _"فکرم چیه؟" مهران:"فکرت اینه که مثلاً اگه بخوای منو تنها بزاری.مثلاً من کاری دست خودم میدم." خندم گرفته بود. چه فکر مسخره ای میکرد. دیونه هنوز نفهمیده بود دوسش دارم. فکر میکرد دارم ترحم میکنم بهش.احمق. حرصم گرفته بود. با لبخند بهش گفتم _"یعنی این قدر بچه ای؟" مهران:"خب صبر کن. نه. بچه که بهش نمی گن. یا اینکه بخوای به یکی کمک کنی خب..." _" به کی کمک کنم؟" مهران:" نه مثلاً می خوای بهم کمک کنی به یک دلیلی تصورت فقط همینه. پشت تلفن یا با sms یا با صحبت می خوای مثلاً منو به زندگی امیدوار کنی. زندگی کنم.آره." دیگه داشتم بلند بلند میخندیدم.واقعاً که.اگه تمام حرفاشم راست بود باید میفهمید،باید میفهمید که اگه دلم می خواد زنده باشه و زندگی کنه.اگه دلم میخواد به زندگی امیدوار بشه به خاطر علاقه ایه که بهش دارم.زنده بودن ولذت بردن از زندگی آرزویی بود که براش داشتم.از ته قلبم." مهران:"الان تو داری میخندی یا داری گریه میکنی؟" _"فرقی نداره" مهران:"آخه یاد یه فیلمی افتادم." _" میگه خنده ی تلخ من از گریه غم انگیز تر است راست میگن." مهران:" دیدی فیلمرو پسره میخنده بعد میگه نه دارم گریه میکنم." _" تا حالا برات پیش نیومده یکی این جوری برای کسی مهم بشه؟" مهران:" ام....نه." _" خب من اولیشم." مهران:" اولیشی؟" _"آره خیلی خنگ بازیه؟" مهران:"یه چیز بگم؟" _"بگو" مهران:" این حرفو یه نفر بهم گفته بود." _"که چی؟" مهران:" همین حرفو." _"که خیلی خنگ بازیه؟" مهران:"نه" _" که یه نفر این جوری مهم بشه؟" مهران:"آره" _"نمی خوای بگی کی؟" مهران:"چرا؟" _"کی؟" مهران:"همون کسی که به خاطرش پا شدم اومدم" _"به خاطر کی اومدی؟" مهران:"خب خودت اولین بار این حرفو زدی دیگه." خندیدم و گفتم: خب چرا اینقدر میپیچونیش." مهران:" می پیچونم؟" _"آره" مهران:"خب خودت گفتی.خوشت می یومد که همه رو بزاری سرکار." _" دیگه خوشم نمیاد." مهران:"دیگه خوشت نمی یاد؟ چرا؟" _" درس عبرت شده برام. دست بالای دست زیاده." زد زیر خنده و گفت" هنوز به درجه استادی نرسیدی." _"آره" یه دفعه دو تایی با هم و ناخودآگاه آه کشیدیم. مهران:" تو چرا آه می کشی؟" _"چیه من نمی تونم از زندگی شاکی باشم؟ تو چرا آه می کشی." مهران:"خب آه کشیدن واسه ما به قول معروف دیگه عادت شده مثل نفس کشیدن." _" گفتم بهت میخوام خواهرت باشم گفتی نمی خوام.گفتی نه خواهر می خوام نه مادر می خوام، نه برادر و نه پدر." مهران:"خب" _" الان می خوام دوستت بشم. می خوام بهت کمک کنم. نه نمی خوام بهت کمک کنم میخوام تو به من کمک کنی." مهران:"چه کمکی از دست من برمیاد؟فقط کمکی که از دستم برمیاد واسه تو انجام بدم میدونی چیه؟" _" چیه؟" مهران:"خب به خاطر این که فهمیدم تو این مدت خیلی داغون شدی. ناخواسته یا خواسته اتفاقاتی پیش اومده که الان فکرتم مشغول شده. واسه کسی ناراحت میشی،نگران میشی. می تونم همه ی این چیزا رو از سرت رفع کنم." _"نه" مهران:"چی؟" _" نه" مهران:"مگه قرار نیست که بهت کمک کنم." _" نه ببین..." مهران:" تو مگه،غیر از من ناراحتی داشتی؟ نداشتی که." _"چرا داشتم" مهران:"اونایی که تو گفتی تو همه ی زندگی هاست." _"نه تو می تونی... نمی دونم. شاید تو بیشتر بتونی به من کمک کنی." مهران:"گفتم که کمک من اینه دیگه..." _"نه. اصلاً نمی خوام بهم کمک کنی." مهران:"چرا می خوام کمک کنم." _" نمی خوام" داشت لج می کرد باهام. جملشو با یه لجاجت بچه گانه می گفت هر چی هم می گفتم نمی خوام دوباره می گفت: می خوام کمک کنم. مثل این بچه ها که بهشون میگی نمی خواد تو تمیز کردن اتاق کمکم کنی. اما اون با اصرار میگه می خوام کمک کنم. حالا کمکی هم نمی تونه بکنه ها فقط بیشتر اتاقو بهم میریزه.مهران درست مثل اون بچه شده بود. خندم گرفت. زدم زیر خنده. اونم نتونست جلوی خودشو بگیره.شروع کرد به خندیدن. ای کاش می فهمید که چقدر خنده هاشو دوست دارم. ای کاش می فهمید که خنده هاش چقدر بهم آرامش می داد. ای کاش..." مهران: "پس تو بهم کمک کن." _"چی کارکنم؟ از سرت رفع شم؟" آروم شد. بعد با یه حالتی گفت: نه. یه دفعه گفت: رفتی دیدی اون آهنگی رو که بهت گفتم. یادم اومد. منظورش رو فهمیدم. اون شبی که داشت میرفت. بهم گفت یه خواننده هست که شبیه منه. اگر خواستی قیافه ی منو تجسم کنی برو فلان آهنگو ببین. خوانندش شبیه منه. اون شب ندیدم. اما فرداش دیدم. قیافش جالب بود البته همچین تمیز و مرتب ابروهاشو ورداشته بود که من در تمام طول اهنگ فقط محو ابروهاش شده بودم. یه چیز دیگه فهمیدم. یارو قدش 70/1 و 75/1 بود اما مهران گفته بود که قدش 80/1 ،85/1 میشه. _"آره. دیدمش." مهران: "خب قیافمو تصور کردی؟" خواستم شوخی کنم: پسره قدش کوتاه بود." مهران: "خب قدش کوتاه بود. قیافشو گفتم، نگفتم تیپش." _"آره آخه همش داشت ناله میکرد آهنگش غمگین بود. واسه همین زیاد قیافش معلوم نبود و توجه نکردم." مهران: "فقط به قدش توجه کردی." _"چرا به ابروهاشم که چقدر خوشگل برداشته بود..." مهران: "ابروهاشو برداشته بود اون جوریه. ابروهای من که برنداشتم خوشگل تره." _"آره خب" مهران:"خب دیگه. خب داشتی میگفتی..." داشتم میخندیدم .دوباره خودش گفت:"چی کار باید بکنم که کمکت کنم؟" _"نمی دونم. میشه وقتی از زندگی سیر شدم منو به زندگی امیدوار کنی؟ چون از اون آدمایی هستم که خیلی تلقینیم." مهران خنیدید و گفت: وای پس بدتر از منی. آره؟" _"شاید." دوباره آه کشید. شاید آه کشیدن گاه و بیگاهمو از اون یاد گرفتم. نمی دونم. اما الان وقتی از ته دل آه میکشم انگار سبک میشم. انگار غصه هام کمتر میشه. نمی دونم شاید مهرانم آه میکشید تا شاید یکم از درد دلش کم بشه. _"بدتر از خودت ندیده بودی." مهران:"نه" _"حالا میبینی." مهران:"سعی میکنم نبینم. می شنوم." _"میشنوم. خوبه." مهران: چرا نباید به زندگی امیدوار باشی شما؟ هان؟" _"خب دیگه." یه دفعه داداشم اومد پشت در اتاق و درزد. گفتم گوشی. بعد رفتم با کلی قربون صدقه رفتن دکش کردم بره کلی عزیزم، قربونت برم گفتم تا خر شد بره بیرون.وقتی گوشی رو برداشتم گفتم:الو،الو،ببخشید. مهران:"یه جوری باهاش برخورد میکنی که انگار بچه ست." _"خب بچه هست دیگه. مگه فکر کردی چند سالشه؟" مهران:"واسه خودش مردیه دیگه." _"کلاس پنجمه." مهران:"داداشته؟" _"آره،پس پسر همسایه ست اوده دم اتاقم؟" مهران:" میگم این جوری صحبت کردنا مال بچه ی یک ساله ، دو سالست نه پنجم." _"نه با اینم باید این جوری صحبت کنی وگرنه آروم نمیشه." مهران:"خب، می فرمودید." _"خب چی میگفتم." مهران:"ببین، این تماسی که گرفتم فقط به خاطر این بود که خودت خواستی." _"آره فهمیدم." مهران:"گفتم قبل از اینکه برم مسافرت." _"خب" مهران:"صدامو بشنوی نگی مهران چقدر بی معرفت بود." یه چیزی مثل پتک خورد تو سرم. یعنی می خواست دوباره بره مسافرت؟ یعنی بازم؟ این دفعه کجا؟ چرا اومده بود که بخواد بره؟ باورم نمی شد. با یه حالت ناباورانه و ناراحت و گرفته گفتم: تو می خوای بری مسافرت؟ مهران:آره" _"کجا؟" مهران:"همون جا" _"همون جا کجاست؟" مهران:"مسافرت مگه تا حالا نرفتی مسافرت؟" _"چرا ولی کجا؟" یه دفعه به خودم اومدم. احساس کردم نباید ازش سؤال کنم. من زیادی داشتم تو کاراش دخالت میکردم. اون وظیفه نداشت که به من بگه که اصلاً میخواد بره مسافرت چه برسه به این که بگه کجا. واسه همین گفتم "ببخشید که سؤال کردم. به من ربطی نداره. مهران:"چرا؟به تو ربطی نداره نمی گم بهت دیگه." یه جوری گفت که انگار از اینکه گفتم به من ربطی نداره ناراحت شده منم بهش گفتم _" همینه که نمی گی کجا.یعنی به من ربطی نداره. مهران:"میگم ربطی نداره که نمی گم بهت. تو نزاشتی بگم دیگه." _"یعنی می خوای بگی؟" مهران: "نگم؟" _"میشه بگی؟" با یه حالت که از ته دلم میومد بهش گفتم میشه بگی؟ فکر می کنم کاملاً فهمید که چقدر دلم میخواد بدونم واسه همین خندید. مهران:"بگم بهت؟" _"آره اگه میشه؟" مهران:"همون جا." _"همون جا کجاست؟ می خوای برگردی؟ می خوای برگردی پیش اونا؟" مهران:"اونا؟ پیش اونا؟" کلافه شده بودم داشت منو میپیچوند با یه حالت گریه ای گفتم: پس کجا می خوای بری." مهران:"می خوام برم پیش خونواده ام. خودت گفتی بگو." گیج شده بودم. با یه حالت خنگی گفتم:"کجا می خوای بری؟ مهران:" می خوام برم پیش خونوادم. _"خونوادت کجان؟" سؤالم همچین بهش برخورد که با یه حالت تحکم گفت: خونوادم کجان؟ یعنی تو واقعاً نمی دونی خونوادم کجان؟" ساکت شدم. میدونستم که اونا کجان.اما اونا که مرده بودن. منظورش چی بود یعنی می خواست بمیره؟ چون این تنها راهی بود که می تونست بره پیش خونوادش. گفتم:"یعنی چی این حرف؟ مهران:"ببینم واقعاً نمی دونی خونوادم کجان؟" با یه حالت تمسخر گفتم:اطراف شهر؟" مهران:"خب اطراف شهر که هستن. خب." _"یعنی چی که این حرف که داری میزنی؟" مهران:"ام.. نمی دونم." _"یعنی چی تو غیر از این قضیه به چیز دیگه ای فکر نمی کنی؟" مهران:"چرا فکر نباید بکنم؟ببین خودت خواستی بگم." می خواستم خفش کنم. داشتم منفجر می شدم. با یه صدای یکم بلندتر اما عصبانی و محکم گفتم: یعنی چی؟ چرا تا یه چیزی میشه میگی می خوام برم پیش خونوادم؟ فکر کردی چیزی درست میشه؟ مهران:"ام... بمونم اینجا که چی بشه؟" _" نه بری اونجا که چی بشه؟"مهران:" چی بشه؟ ببین اون کسایی که ادعا می کردن واسه من، خب، یعنی واقعاً..." _"ببخشید اون کسایی که ادعا میکردن که واسشون مهمی یعنی تو براشون مهمی، ببخشید نمی خوام توهین کرده باشم ولی فکر نمی کردم براشون اون قدر ها هم مهم باشی. اون جور که باهات رفتار میکردن." مهران یه پوزخند زد و گفت: هه نمی دونی دیگه چی کار کردن ." _"آره تو هم که نمی گی." خندید و گفت: میگم بهت. یه کاری بکن." _"چی؟" مهران:"میام اونجا. اونجا که نه. از همین جا کل چیزایی که اتفاق افتاده خوب برات مینویسم." _"برام می نویسی؟" مهران:"آره" _"خب" مهران:"می نویسم که خودتم حق می دی.خب" _"چه جوری می نویسی یعنی sms میکنی برام؟" مهران:"نه" _"پس چی؟" مهران:"برات مینویسم دیگه." _"چه جوری؟" مهران:"نامه، نامه مینویسم برات." _"می خوای برام نامه بنویسی؟" مهران:" نه دیگه یه چیزایی تو نامه مینویسم بعدشم که دیگه باید سعی کنی، سعی کنی همه چیزو فراموش کنی. فکرتم آزاد باشه." _"ببین..." مهران:"چشماتو می بندی خوب، می خوابی..." دیگه کنترلمو از دست دادم، می خواستم سرش داد بکشم، فریاد بزنم: آهان می خوابم، بیدار میشم، بعد میگم هیچی نشده، من هیچی نمی دونم،اصلاً هیچ کسی برام مهم نیست، اصلاً اتفاقی نیوفتاده، زنده باشه، مرده باشه، اصلاً هیچی نیست...." من داشتم منفجر می شدم اما اون خیلی آروم وسط حرفام میگفت:آره، اهوم، آفرین. بعدشم گفت: اصلاٌ می تونم با تو خیلی راحت صحبت کنم خیلی زود می فهمی. دیگه حسابی عصبانی شده بودم.به عبارت ساده تر قاط زده بودم. بلند داد زدم: نه من خیلی خنگم، هیچی نمی فهمم. من خودم حرص می خوردم. هر لحظه هم بیشتر می شد. اخه مهران اون سمت خط داشت می خندید و می گفت هر کس دیگه ای بود باید کلی براش توضیح می دادم. منم با لجاجت گفتم: من هیچی نفهمیدم. می خوام خنگ باشم. آروم شد و یه جورایی مثل یه آدم منطقی که می خواد یه چیز ساده رو تو کله پوک یه بچه نفهم بچپونه گفت: چرا باید خنگ باشی؟" اما من با اصرا گفتم: نه می خوام خنگ باشم. مهران:خنگی؟ خب من برات توضیح می دم. می نویسم برات. نه این جوری نمی شد. باید یاد حرفاش میوفتاد باید یاد کارهایی میفتاد که می خواست انجام بده _"مهران مگه تو نرفته بودی بچه ها رو ندیده بودی؟ مگه نمی خواستی براشون خونه بسازی بهشون کمک کنی؟ پس چی شد؟ اگه خودتو بکشی که نمیشه." مهران:گمونم همه ی کارها رو کردم. پولشون حاضره، دولت خودش همه کارها رو میکنه." _"چرا؟ آخه چرا می خوای این کارو بکنی؟" مهران:" ولش کن چون می خواستی بدونی بهت گفتم. راستی من برات سوغاتی آوردم." _"چی؟ چی آوردی؟" مهران:"سوغاتی برات عروسک گرفتم." اصلاً باورم نمی شد. من ازش سوغاتی نخواسته بودم. مگه اون چند وقت بود که منو میشناخت؟ چه دلیلی داشت برام سوغاتی بگیره. از همه مهمتر اون دو روز بیشتر دبی نبود. کی وقت کرد بره بازار که برام سوغاتی بیاره. چیزی که برام اهمیت داشت این بود که به یادم بود اونم جایی که اصلاً فکرشو نمی کردم. مهران:" با ماشین می فرستم برات.فقط باید بری ترمینال بگیریش." _"من ترمینال نمیرم." مهران:"چرا؟ خب میارم دم دانشگاه. می دم با آژانس برات بیارن." _" من سوغاتی نمی خوام. یعنی این جوری نمی خوام. چرا خودت بهم نمی دی؟ هرکی خریدش ًخودشم باید بهم بده." مهران:" من برات نمی یارم. من می خوام امشب برم ویلامون، اونجا نمی یام. اما با ماشین می فرستمش به یکی از دوستام میگم بره ترمینال بگیرتش بعد با آژانس برات بفرسته میگم سر ظهر بعد از امتحانت بیارش اونجایی که همیشه ماشین میگیری برای دانشگاه. باشه؟" _"مهران، نمی خوام. می خوام اگه قراره کادویی ازت بگیرم خودت بهم بدیش." مهران:" سوگند خواهش میکنم. نمی خوام بیام ببینمت. برام سختش نکن. دیگه به کسی اعتماد ندارم بعد از اون ماجرا دیگه نمی خوام کسی رو ببینم." _"مهران لااقل بهم بگو. اونجا چی شده؟ چه اتفاقی افتاده که تو این جوری شدی؟ چه بلایی سرت آوردن؟" مهران:"خیلی دوست داری بدونی؟" _"آره می خوام بدونم." مهران:"باشه بهت میگم." یه آه عمیق کشید. یکم فکر کرد. بعد شروع کرد به تعریف کردن. مهران:"از اینجا که حرکت کردیم صبح رسیدیم دبی. حدود ساعت 10 بود که رفتیم بازار یعنی تقریباً از فرودگاه یه راست رفتیم بازار.همون روز برات سوغاتی ها رو خریدم. بعد رفتیم خونه ی ایمان اینا.اونا همش میرفتن بیرون.اما من ترجیح می دادم که توی خونه بمونم.تنهایی راحت تر بودم.تا این که یه بعدازظهر وقتی همه داشتن می رفتن بیرون خواهر کوچیکه الهه رو میگم گفت من نمی یام می خوام بمونم خونه چه می دونم می خوام فلان سریال و نگاه کنم.اونام یکم اصرار کردن اما دیدن که نه واقعاً می خواد بمونه خونه.اونام گفتن باشه. _"یعنی تو با اون موندین تو خونه؟نتها؟" مهران:"آره بابا. دفعه ی اول که نبود یعنی قبلاً وقتی اونجا بودم یه دفعه ایمان اینا با کل خونوادش اومدن شمال خونه ی من. یه هفته موندن.این الهه امتحان داشت.بعد از یه هفته اومد.اونام می خواستن برگردن تهران.گفتن الهه یه هفته بمونه خونه ی من بعد از یه هفته که حال و هواش عوض شد بیاد تهران.من گفتم:بله. الهه خانم تنها تو خونه ی من؟ گفتم:بفرمائید این کلید خونه.اینم ایخچال پر.هر چی می خواید هست تو خونه من شما میام تهران.بهشون برخورد گفت اگه تو راحت نیستی ما الهه رو نمی زاریم اینجا مجبوری گفتم باشه بمونه منم می مونم پیشش.اما صبح به صبح می رفتم بیرون و شبم به بهانه ی این که شرکت کار دارم یا شرکت می خوابیدم یا خونه ی دوستام.هر روز بهش سر می زدم که اگه کاری داره یا خریدی چیزی می خواد انجام بدم براش. خلاصه می خوام بگم که اینا از این حرفا ندارن. اون روزم بعد از اینکه ایمان اینا رفتن بیرون من رفتم تو اتاقم که بخوابم. چشماموهم گذاشته بودم که دیدم الهه اومد تو اتاقم. نمیدونستم باری چی اومده بود گفتم شاید باهام کار داره. باهام کار داشت اما چه کاری.اومده بود و چرت و پرت میگفت.چیزایی می گفت که حامو بهم می زد. فقط بهش گفتم: الهه خجالت بکش. تو خواهر ایمانی مثل خواهر خود من می مونی.یعنی چی این حرفا.اما اون اصرار داشت. یه دفعه زد زیر خنده.گفت سوگند می یدونی به من چی میگه. دیونه میگه دست منو بگیرو فشار بده. یعنی چی؟ مگه مرده من دست شو بگیرم و فشار بدم. برگشته میگه من دوست دارم بیا باهم باشیم.هر چی بهش گفتم خجالت بکش از رو نرفت منم خوب جوابشو دادم.همچین زدم تو صورتش که یه متر باد کرد.بعدم گفتم: از اتاقم گم شو بیرون رومو کردم اون ورو خوابیدم. عصری که ایمان و مامانشو خواهراش اومدن دختره ی... رفته همه چیزو برعکس تعریف کرده.تو این مدت که من خواب بودم. رفته یه تیغ برداشته دستشو یکم زخمی کرده که مثلاً من به اون پیشتهاد ناجور دادم و اونم گفته اگه به من دست بزنی من خودمو میکشم و از این حرفا. البته قبلش تهدیدم کرده بود.گفته بود که یا به حرفم گوش میکنی و عمل میکنی یا من آبروتو می برم. مامانش اینام که اومدن حرفشو باور کردن. ایمان بهم گفت: نامرد خجالت نمی کشی تو مثل برادرم بودی.این جوری دست مزدمو دادی؟ مامانشم اومد زد تو صورتمو گفت: گمشو برو بیرون. خواهراشم هر کدوم یه چیزی بهم گفتن و خلاصه حسابی بهم حمله کردن. خیلی ناراحت شدم.اشکم داشت در می یومد.نه به خاطر کاراشون به خاطر اینکه یه وقتی فکر میکردم اینا مثل خونواده منن،از خودم بدم اومد. تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که وسایلمو جمع کنم و برم دفتر هواپیمایی و با اولین پرواز برگردم ایران. داستان این بود سوگند خانم. حالا راحت شدی؟" نمی دونستم چی بگم یعنی واقغاً حرفی برای گفتن نداشتم.از الهه بدم میومد.از ایمان و مامانش بدم میومد.از هر کسی که زود قضاوت میکردم بدم میومد.اما خب اونا حق داشتن در یه همچین مواردی هیچ وقت حقو به پسر نمی دن مخصوصاً اگه دختر خود آدم تو قضیه باشه اونا حق داشتن که حرف الهه رو باور کنن. اما الهه چرا یه همچین کاری کرد. چرا خواست مهرانو خورد کنه؟مگه مهران چی کارش کرده بود.می دونم مهران به خواستش عمل نکرده بود یه جورایی ضایعش کرده بود و روشو کم کرد.خندم گرفته بود. کاری که مهران کرده بود برام جالب بود.کم پسری پیدا می شد که تو یه همچین وضعیتی قرار بگیره و دست رد به سینه ی دختره بزنه.الان تو این جامعه که پسرا یعنی بیشتر پسرا از رابطه بر قرار کردن با دخترا فقط یه هدف دارن خیلی عجیب بود که یه پسر به یه دختر همچین جوابی بده. من فکر میکردم که همه ی پسرا دله و هیزن اما انگار استثنا هم وجود داره. داشتم بلند بلند می خندیدم که مهران گفت:سوگند چته؟ چرا می خندی؟ _"یکم به اینایی که گفتی فکر کن آخه پسره ی ببو، تو توی خونه ی خالی با یه دختر که دخترم راضی،همه چیز جور،کسی هم نبود یقه ات رو بگیره بگه چرا این کارو کردی عوض اینکه یه بلایی سر دختره بیاری برگشتی واسه اینکه بلایی سرش نیاری زدی تو صورتش؟ آخه آدم حسابی کدوم پسری یه همچینکاری رو می کرد که تو کردی. خب دختره رو جریش کردی.اونم اومد تلافی کنه.واسه همین خندم گرفته. دختره نمی دونست که تو ببویی وگرنه از تو یه همچین چیزی رو نمی خواست." مهرانم زد زیر خنده.گفت:آره من ببوئم اونم از نوع ببو گلابی.راست میگی هیچ کس کاری رو که من کردم نمی کرد.الهه می خواست من مثل این آدمای جواد تازه به دوران رسیده ی بی عرضه برگردم بگم "اوا عزیزم کجا بودی تا حالا، من منتظرت بودم بیا بغلم عزیزم." سوگند اگه یک صدم درصد هم شیطون تو جلد من می رفت الان من اینجا نبودم و الهه هم اون کار رو نمی کرد. اون موقع من به حرفش گوش میکردم و تو هم به من نمی گفتی ببو. می دونی می خوام یعنی با خدا حرف زدم بهش گفتم: خدایا جون من و بگیر یا پام برسه به ایران از همه ی دخترا انتقام میگیرم." این حرفا رو جدی میگفت و خط و نشون میکشید. یه دفعه ته دلم خالی شد.ازش ترسیدم.یعنی واقعاً می خواست از همه انتقام بگیره؟دلم می خواست همین جوری بمونه. بهش گفتم: نه مهران تو خوبی. ببو هم نیستی من داشتم شوخی میکردم.خواهش میکنم از این حرفا نزن.داری منو میترسونی. ساکت شد. بعد با صدای آرومی گفت: سوگند،ازم ترسیدی؟من که با تو کاری ندارم. منظورم که به تو نبود." _"می دونم مهران، ولی نمی خوام که به خاطر کار اشتباه یه دختر دیدت نسبت به همه ی بد بشه.خواهش میکنم خودت باش.من اون مهرانو دوست دارم. مهران ببو رو" ساکت شد و چیزی نگفت، یه دفعه مامان صدام کرد و گفت تلفن کارم داره. به مهران گفتم می رم تلفن رو جواب بدم. تو هم لطفاً گوشیت رو درست کن. گفت: نه،تلفنت که تموم شد برام sms بده. من زنگ می زنم برات.گفتم باشه. رفتم تلفن و جواب دادم یکی از دوستام بود.یه سؤال درسی ازم پرسیده بود جوابشو دادم.یکم وایسادم پیش مامانم آخه داشت باهام حرف می زد.حرفش که تموم شد برگشتم تو اتاقم.گوشیمو برداشتم و برای مهران sms زدم. _"سلام خوبی؟ من اومدم.نه که من شاگرد اولم با معدل«A» بچه ها ازم اشکال می پرسن.گوشیتم درست کن لطفاً." این sms مو چند بار فرستادم اما نمی رسید گفتم یه sms دیگه بدم. _" یکی بود یکی نبود... اون که بود تو بودی،اون که تو قلب تو نبود من بودم.... یکی داشت یکی نداشت...اون که داشت تو بودی،اون که جز تو کسی رو نداشت من بودم.... یکی خواست یکی نخواست...اون که خواست تو بودی،اون که نخواست از تو جدا بشه من بودم... یکی رفت یکی نرفت...اون که رفت تو بودی،اون که به جز تو دنبال هیچکی نرفت من بودم..." _"سلام مهران،تمنا می کنم گوشیتو درست کن. Sms هام send نمی شه گوشیت هم که خارج شبکه است.چی کار کنم؟" فکر کردم شاید ازم ناراحت باشه که رفتم واسه همینه که جوابمو نمی ده. _"مهران ازم ناراحتی؟ چرا جوابمو نمی دی؟گوشیتو چرا دست کاری کردی؟ دیگه sms هام بهت نمی رسه.مهران..." _"مهران کجایی؟ sms ام بهت نمی رسه" هر کدوم از sms هامو چند بار فرستادم. یک ساعت بعد،برام زنگ زد.داشتم سکته می کردم.کلی نگران شده بودم گفتم نکنه زده به سرش بی خبر یه بلایی سر خودش آورده.از مهران هر کاری بگی بر می یاد. _"الو سلام کجا بودی.چرا جواب sms هامو ندادی؟گوشیتو چرا درست نکردی؟" مهران:"سلام.صبر کن تا بگم.جایی نبودم.گوشیم خاموش شده بود.همین الان یه نگاه بهش کردم.دیدم sms ندادی گفتم حتماً کارت طول کشید منم وسایلمو جمع کردم راه افتادم برم بابلسر ویلامون.الانم تو راهم.گوشیم خاموش شده بود.چون دو کفه ای هست نفهمیدم.گفتم چرا smsندادی.گوشیمو که وا کردم دیدم خاموش شده.روشن کردمهفت،هشت تا sms با هم اومد.نصفشم تکراری بود." _"کلی نگران شدم.چه قدر زود یاد گوشیت افتادی." یکم با هم حرف زدیم.گفت گشنمه وسط راه وایساد تا هم یه چیزی بخوره هم قلیون بکشه قرار شد بعد از غذا خوردن بهم زنگ بزنه.داشتم درس میخوندم که دیدم sms داده. مهران:"میگم تو نباید منو دوست داشته باشی.میفهمی من یه آدم ببوئم." _"خب من ببوها رو دوست دارم.دلشون صاف تر از بقیه است.ادبشون هم بیشتره." مهران:"آخه من اون ببو نیستم من از نوع گلابیم." _"بهتر من گلابی دوست دارم.میوه به این خوشمزه گی دلتم بخواد گلابی باشی." مهران:"آخه من باید چی باشم که ازم بدت بیاد." مهران:"خوابیدی؟" اولش فکر میکردم داره خودشو لوس میکنه که من نازشو بکشم.اما sms آخرش بهم برخورد.احساس کردم می خواد منو از سرش وا کنه.احساس کردم که دارم زیادی خودمو بهش می چسبونم.یه احساس بد. خیلی ناراحت شده بودم.براش sms زدم و گفتم: _"مهران اولاً گوشیتو درست کن.دوماًمجبور نیستی که برای اینکه از شرم خلاص بشی این قدر به خودت توهین کنی و تبدیل به میوه بشی. اگه می خوای برم و دیگه خوشت نمی یاد مزاحمت بشم فقط کافی بود بهم بگی.من دیگه زجرت نمی دادم. ولی بدون آقا مهران دلمو شکستی." انتظار داشتم یه عکس العملی نشون بده اما هیچی. _"یادم رفت اینو بگم.امیدوارم هر جا که هستی با هر کس که هستی همیشه شاد و خوشحال باشی.من همیشه برای خوشبختیت دعا میکنم. ولی این انصاف نبود." نمی دونم شاید هر پسر دیگه ای جای مهران بود می فهمید که ناراحت شدم و باید از دلم در بیاره اما نمی دونم. مهران یا نمیفهمید یا نمی خواست که بفهمه. _"مهران...حرفی که زدی جدی بود؟یعنی تو واقعاً...مهران دلم شکست خیلی. اگه ارزشی برات نداشتم چرا..لااقل میتونی جوابمو بدی که چرا؟؟؟" _"فقط بدون جواب sms مثل سلام واجبه.این smsخودته من شخصیتتو دوست داشتم که خیلی مقاوم بود اما ظاهراً بد شناختمت." _"مهران جوابمو بده باهات کار دارم.این توهینه که من 10تا sms بدم و تو یکیشم جواب ندی.مهران می خوام حرف بزنم. لااقل اونایی که تو دلمه بگم." خیلی شاکی بودم.خسته بودم.داشتم باور می کردم که براش مهم نیستم. میخواستم همه ی شکایتمو با یه sms نشون بدم.براش نوشتم:پازل دل یکی رو بهم ریختن هنر نیست...هر وقت با تیکه های دل یه نفر یه پازل جدید براش ساختی هنر کردی." بالاخره جوابمو داد اما انگار جاها عوض شده بود.اون شاکی تر بود. مهران:"یعنی چی این حرفا میفهمی؟سرت به جایی نخورده یعنی این همه حرف فقط به خاطر گلابی بود؟ نمیفهمم چی میگی اگه اینا بهانست که ازم راحت شی خب باشه من که گفتم منو فراموش کن.منم نمی بخشمت دلمو شکستی آخه دختر نمی دونم کی هستی از یه طرف امیدوارم میکنی از یه طرف ...باشه بهت قول میدم که نه دیگه صدای کثیفمو بشنوی و نه حتی sms از من به دستت برسه بعد از این sms دیگهsms نده که جواب نمی دم. خداحافظ سوگند." هنوزم بعد مدتها وقتی به این sms و حرفاش فکر میکنم سرم درد میگیره. بعضی وقتها از کارامون خندم میگیره.واقعاً همه ی این دعوا ها سر یه سوء تفاهم. اگه مهران جواب sms اولمو می داد و می گفت که منظورش اونی نبوده که من فهمیدم همه چیز حل میشد یا اگه من اون sms رو پای شوخی میزاشتم همه چیز حل بود. گریم گرفته بود.من همیشه حرفای مهران رو باور میکردم.این حرفشم باور کردم.داشتم دیونه می شدم یعنی دیگه جوابمو نمی داد.می خواستم زار بزنم.شاید اگه این قدر حساس نبودم. شاید اگه این قدر بهش توجه نمی کردم اوضاع یه جور دیگه بود. اما اونقدر برام مهم بود که حتی حاضر نبودم یه لحظه از من ناراحت بشه چه برسه به این که خداحافظی کنه و بخواد برای همیشه بره. _"مهران من فکر کردم تو دیگه نمی خوای صدامو بشنوی.خواهش میکنم.من دارم دیونه می شم.لطفاً دیگه از این حرفا نزن.من معذرت میخوام.متأسفم." نمی دونم.واقعاً نمی دونم من مهران و دوست داشتم و حاظر نبودم یه لحظه ناراحت باشه. اما آیا اونم منو دوست داشت؟ پس چه طور می تونست ناراحتیمو ببینه و هیچی نگه.چه طور می تونست خودش کاری بکنه که من در حد جنون ناراحت بشم.همیشه کاراش منو به مرز جنون میکشوند. اما اونقدر روش اثر نداشتم که بتونم جلوی این کارشو بگیرم. نمی دونم شاید از این که من تو اینوضعیت باشم لذت می برد. شاید فقط با من این رفتارو می کرد. نمی دونم. _"بچه ها شوخی شوخی به گنجشک ها سنگ می زنند اما گنجشک ها جدی جدی میمیرند. آدما شوخی شوخی به هم زخم زبون میزنند ولی دل ها جدی جدی مشکنند. تو شوخی شوخی لبخند زدی ولی من جدی جدی عاشقت شدم." Sms هایی که برای مهران میفرستادم با دقت انتخاب میکردم جوری که دقیقاً شرح حال خودم بود.اما اون هیچ کدومشونو باور نکرد. _" مهران اگه می خوای تنبیهم کنی لطفاً بسه تنبیه شدم.دیگه زود برداشت نمیکنم. من نمی فهمم تو کی شوخی میکنی و کی جدی هستی.همران بی تفاوت نباش تحملشو ندارم.بهم گفتی نمی خوای ناراحت باشم.الان از ناراحتی گذشته نزار اشکام دربیاد.چیزی بگو لطفاً.خیلی تنهام پوچم." _"مهران فکر نمی کردم اینقدر سنگ دل باشی.اگه دلتو شکستم معذرت میخوام اما تو این کارو نکن.مگه من جز تو کسی رو دارم.دیگه دارم خون گریه میکنم." مطمئنن این حرفا رو به هر کسی می زدم حتی اگه منو نمی شناخت یهsms یک کلمه ای می فرستاد تا لااقل آروم بشم اما جواب همه ی smsهای من یه sms خالی بود. از خودم متنفر بودم.چرا؟آخه چرا مهران باید اینقدر برام مهم باشه. هیچوقت یادم نمی یاد که در برابر کسی اینقدر کوتاه اومده باشم یا از کسی اینقدر خواهش کنم. همیشه این بقیه هستن که کوتاه میان نه من. من در برابرمهران اند کوتاه اومدن بودم.همران دلمو شکوند اما من ازش معذرت خواهی کردم.بعضی وقتها فکر می کردم که جای من و اون عوض شده یعنی من پسرم و اون دختر.همیشه این من بودم که نازشو میکشیدم و منت کشی می کردم. اون همیشه سنگ بود.برای خودمم این همه اصرار غیرقابل درک بود اما نمی دونم.دست خودم نبود. _"مهران:" sms خالی یعنی چی؟ مهران باورم نمیشه که هیچ ارزشی برات نداشته باشم.باورم نمی شه که بتونی این همه ناراحتیمو ببینی و بی تفاوت باشی.من که تحمل یه لحظه ناراحتیتو ندارم. پس همه ی حرفات دروغ بود.که برات ارزش دارم و... می دونستم که سادم اما نه اینقدر.درس تلخی بود." سرمو گذاشته بودم رو پاهام و با دستام سرمو گرفته بودم. داشت از درد می ترکید.یه دفعه دیدم مهران زنگ زده.گوشی رو برداشتم و گفتم: الو،سلام. با صدای سردی گفت:علیک سلام حالت خوبه؟ سرت به جایی خورده. هیچ معلوم هست که چی داری میگی؟" _"من آره.اما تو چی؟sms خالی یعنی چی؟" مهران:"یعنی حرفی برای گفتن ندارم." _"مهران همین. حرفی برای گفتن نداری؟بابا من هنوز نمی فهمم که تو کی شوخی می کنی کی جدی حرف میزنی.من هنوز نفهمیدم که تو از چی ناراحت میشی از چی ناراحت نمی شی.مهران میترسم حرف بزنم.می ترسم یه چیزی بگم که تو ناراحت بشی بدون این که خودم بخوام یا حتی بفهمم.هر دفعه که قطع میکنی مطمئن نیستم که دفعه دیگه صداتو بشنوم. مهران خواهش میکنم با من این کارو نکن.تحملشو ندارم.داغون میشم." مهران:"باشه.حالا چرا اینقدر ناراحت میشی.سوگند راه ها بستست شاید من مجبور بشم برگردم تهران.حالا این قدر ناراحت نباش." همین.با همین چند تا کلمه آروم شدم.یکم با هم حرف زدیم.بعد گفت خیلی خستم. می خوام همین جا توی ماشین بخوابم.کلی سفارش کردم که مواظب خودش باشه.آخرشم گفتم: خوب بخوابی.خداحافظی کردمو رفتم سر درسم.شبم ساعت 11:5 خوابیدم. چند شب بود که شام نمی خوردم یعنی اشتها نداشتم.صبح هم بدون صبحانه می رفتم دانشگاه.ناهارم که هیچی.تمام غذام شده بود عصرکه می اومدم خونه یه عصرونه ای بخورم.فقط همین.خلاصه گرفتم خوابیدم.اما ساعت 12:5 با صدای sms بیدار شدم.مهران بود. وقتی به گوشی نگاه کردم دیدم این smsسومین sms بود که بهم داده بود و من تازه متوجه شده بودم. مهران:"نمی دونم چرا؟ ولی می خوام کمکت کنم اما فکر میکنم بیشتر عذابت میدم و من اینو نمی خوام.فقط دارم به مشکلاتت اضافه میکنم. می دونم الان میگی که من دوست دارم آخه پیشت شرممه. به خدا می دونم دارم یکی دیگه رو مثل خودم داغون میکنم. ترو خدا اگه میشه منو فراموش کن آخه من اینجوری فقط به خاطرت عذاب میکشم." مهران:"خوابیدی سوگند؟" مهران:"باشه سوگند جوابمو نده منم منتظر نمی مونم." _" سلام مهران خوبی؟ من تازه متوجه sms هات شدم آخه یه کوچولو خواب بودم.تو که باز از این حرفای بد زدی.چی کار کنم که این حرفا رو ترک کنی تو؟" _"مهران جان فکر میکردم الان خوابی.چرا فکر تو مشغول میکنی جانم. تو خسته ای و من پر رو تر از این حرفام که این جوری کوتاه بیام. بزار دوستت باشم. حتی صدام."مهران:" آخی شرمنده. نمی دونستم خوابی. فردا امتحان داری. بگیر بخواب ولی رو حرفم فکر کن." _" نوچ فکر نمی کنم.تا فردام یادم میره. ببینم بهت یاد ندادن اصرار بیخود نکنی؟ هر بار که میگی احساس میکنم که خودمو چسبوندم بهت. میشه نگی دیگه؟" مهران:"نوچ، این منم که مشکلاتمو،بدبختیمو،غممو چسبوندم بهت.آخه به چه زبونی بگم؟ میشه بگی؟ آخه من ببو گلابیم." _"باز گفت گلابی.حالا من نصف شبی هوس گلابی کنم کی جواب میده؟ هان؟ بابا من گلابی دوست دارم. غم و مشکل دوست دارم. ببو و مهران دوست دارم.میفهمی؟" مهران:" نوچ. من هیچی نیستم هیچی میفهمی؟ نمی خوام تکیه به دیواری کنی که زیر بناش سسته که هر لحظه امکان ریزش داره. آخه تو هم داغون میشی عزیزم. نه میزاری خودم خرابش کنم نه این که میگم تکیه نده گوش میکنی." _"مهران قرار شد دیگه از این حرفا نزنی.بچه تو حرف خوب بلد نیستی آدمو امیدوار کنی؟ باید همش آدمو بچزونی؟ من ستونت میشم تا محکم باشی.ok ؟" _" مهران تو الان کجایی؟ احتمالا پشت رول و در حین رانندگی که نیستی؟ در ضمن بی تعارف این دفعه بگی گلابی هستی صدات میکنم مهران گلابی تا اعصابت خورد بشه." مهران:"گلابی" بچه پررو از رو نمی رفت که. تازه خوشش اومده بود. _" حالا که اینجوریه نمی گم مهران گلابی تا بیشتر بسوزی. خوبت شد؟ مهران کجایی؟" مهران:" دارم میرم خونه" _" تو که از 9 داشتی میرفتی خونه. چه جوریاست که رفتنش بیشتر از برگشتنش طول میکشه؟ داری میری تهران دیگه؟ باز تو پشت رول smsبازی میکنی. میکشی منو." مهران:" بهت که گفتم خوابیدم بیدار شدم دارم میرم ویلای بابلسر." _"مواظب باش مهران حواستو جمع کن. رسیدی خبرم کن باشه. من که هر چی میگم بر عکس میکنی انصافاً sms نزن این جوری خطرناکه. گوشیتو توقیف میکنما." مهران:"چشم خانمی تو هم بخواب شب بخیر." اون شب با یه لبخند شیرین خوابیدم.مهران چه مهربون شده بود. خیلی کم پیش میومد که مهران این قدر مهربون بشه. کم پیش میومد که ازم تعریف کنه. چه برسه بهم بگه خانمی. مثل بچه عقده ای ها شده بودم. از بس مهران ناز میکرد و من نازشو میکشیدم. یه کلمه ی خانمی و عزیزم برام خیلی مهم جلوه میکرد. خلاصه اون شب خوشحال خوابیدم. صبح زود مامانم بیدارم کرد. سریع حاظر شدم رفتم دانشگاه. ساعت 10:5 امتحان داشتیم. داشتم تند تند با بچه ها مسئله کار میکردیم. اما همه ی فرمولها یادم رفته بود. همه ی حواسم پیش مهران بود. قرار بود وقتی رسید خونه بهم sms بده اما این کارو نکرده بود. پنج دقیقه مونده بود به امتحانم که تند تند براش 2 تا sms دادم. _"سلام.اگه خوابی ببخشید. اخه قرار بود وقتی رسیدی خبرم کنی.Sms ندادی خودم زدم. بگیر راحت بخواب که به استراحت خیلی احتیاج داری. خوب بخوابی." جوابمو نداد گفتم خواب. اما خیلی بهش حسودیم شد. _" سلام خوبی؟ خوابی تنبل؟ ای کاش منم الان خواب بودم. 10 دقیقه ی دیگه امتحان دارم و همه ی فرمولها یادم رفته و تبدیل واحدم افتضاح. برام دعا کن. لطفاً." امتحانم خیلی سخت بود تا ساعت 12:45ً طول کشید وقتی از سر جلسه بلند شدم اومدم بیرون دیدم مهران sms داده و گفته: سلام می دونم هنوز دانشگاهی. خب امتحان چه طوربود؟ رو حرفم فکر کردی؟ می خوام زود جواب بدی." مهران این sms رو ساعت 11:20ً داده بود و چیزی حدود 20ً ازش میگذشت. می خواستم گریه کنم. امتحانمو افتضاح داده بودم.اصلاً امیدی نداشتم که قبول بشم. احتیاج به دلداری و روحیه داشتم. دلم میخواست با مهران حرف بزنم تا آرومم کنه. _" مهران میخوام باهات حرف بزنم. احتیاج به دلداری دارم. امتحانمو گند زدم میفتم بد رقمه." یه ده دقیقه بعد مهران زنگ زد داشت می خندید. سلام کردمو گفتم: چرا می خندی؟ مهران:"امتحانتو خراب کردی؟" با یه حالت گریه ای گفتم: آره.." من ادمی بودم که همیشه هر وقت ناراحت میشدم برعکس عمل میکردم. یعنی هر وقت که خیلی ناراحت میشدم بیشتر شلوغ بازی در میاوردم و سروصدا میکردم. اما یه وقتایی بود که با این که خیلی خوشحال و راضی بودم. خیلی آروم بودم و فقط فکر میکردم. الان هم همون موقع بود. دلم میخواست گریه کنم. اما نمی کردم. با یه حالتی که اگه کسی می دید بیشتراز اینکه ناراحت بشه خندش میگرفت. داشتم ناله و نفرین میکردم و هی زوزه میکشیدم. دوستام یکی یکی پیداشون میشد و می خندیدن. یکیشون که میگفت آسون بود اون یکی میگفت من که کلی فرمول نوشتم برای استاد. هر چی بلد بودم ریختم رو برگه. من از خودم راضیم. اونام که اینارو میگفتن بیشتر دلم میسوخت من چقدر خنگم که امتحانمو خراب کردم. مهران همین جور داشت می خندید. حرصم گرفت گفتم: مرسی از این همه دلداری. آخر ماه باید یه پولی به من بدی که اینقدر خندوندمت و دلتو شاد کردم. مثلاً میخواست دلداریم بده. برگشت گفت: خب اشکال نداره. اگه افتادی ترم بعد میگیری دوباره. اگه جلوم بود با یه چیزی میزدم تو سرش. _" مرسی که گفتی من که خودم نمی دونستم.بابا معلومه که میفتم هیچی تو برگه ننوشتم." مهران:" منم یه بار همین جوری امتحان دادم.هیچی تو برگه ننوشتم. می دونی چند شدم؟ شدم 17. تو هم نگران نباش. من برات دعا میکنم.باشه؟" خندم گرفته بود.دلداری دادنشم به ورش خودش بود.آخه وقتی چیزی ننوشتم استاد چه جوری می خواد نمره بده. اصلاً به چی می خواد نمره بده. گفتم : باشه. مهران:" ببین سوگند من کادوتو با ماشین فرستادم اونجا گفتم یکی بره بگیرتش با آژانس بیاره همون جایی که گفتی. فقط تو تا نیم ساعت دیگه اونجا باش." _" تو کجایی مهران؟" مهران:"بابلسرم." معلوم بود که خونه نیست چون هم خیلی شلوغ بود و هم صدای قلیون میومد. _"مهران تو داری قلیون میکشی؟" مهران:" من نه بغل دستیم داره میکشه." گفتم: باشه.پس فعلاً من برم ماشین بگیرم برم تو شهر. خداحافظی کردیمو با بچه ها رفتیم ماشین بگیریم. من از روی جدول رد میشدم.مهسا گفت: سوگند چرا ازروی جدول راه میری میوفتی تو جوب. _" میخوام بیوفتم تو جوب بمیرم. تا نمره ی امتحانمو نبینم دیگه روم نمی شه تو چشم استاد نگاه کنم. از بس خجالت میکشم." مهسا: تو و خجالت؟ تو پررو تر از این حرفایی. درضمن هیچ کس با تو جوب افتادن نمی میره. حالا بیا پایین. _" ا.. نمی میرم.پس بزار زوزه بکشمو گریه کنم. تف به این بخت سیاه، تف به این امتحان، تف به این سؤالها. آخه این سؤالا رو از کجا درآورده بود؟" مهسا: سوگند زوزه نکش. داری مثل پیره زنا نفرین میکنی. زشته همه دارن نگامون میکنن.آبرومون رفت." به خودم اومدم داشتم زوزه میکشیدم و با مشت میزدم رو سینمو هی نفرین میکردم. _" الهی بگم استاد تموم برگه هاتون آتیش بگیره. الهی اون اودکلن گرونه تون که خیلی دوسش داری از دستتون بیفته بشکنه. الهی داغش به دلت بمونه.الهی همه ی کتابات پرپر بشه. الهی کامپیوترت هنگ کنه هیچ کدوم از فایلات بالا نیاد.الهی..." مهسا: ا..،بسه دیگه انگار با نفرینای تو کاری درست میشه. بیا بریم." خلاصه رفتیم ماشین گرفتیم بریم شهر. تو ماشین برای مهران sms زدم و گفتم: سلام. من الان سوار ماشینم دارم میرم شهر.رفتم رو جدول که خودمو پرت کنم پائین بمیرم.اما نشد. بچه ها نمی زارن زوزه بکشم. مددی کن." برگشتم به مهسا گفتم: اینقدر که ما هی شهر،شهر میکنیم همه فکر میکنن که ما تو ده درس میخونیم. آبرو برامون نمی زارن با این دانشگاهشون." یه بیست دقیقه بعد رسیدیم به شهر.مهسا می خواست خداحافظی کنه و بره.اما به زور دستشو کشیدم و گفتم حتماً باید با من بیاد.من تنها وا نمی ایستم کنار خیابون و مثل دیونه ها به ماشینا نگاه نمی کنم. یه دو دقیقه اونجایی که باید وایسادیم.وقتی داشتم از خیابون رد میشدم مهران زنگ زد و گفت که بسته رو یه پراید سفید میاره. یکم که وایسادیم مهسا گفت: سوگند تو از کجا باید بفهمی که کدوم ماشینه؟ مگه پلاکی، نشونه ای چیزی ازش داری؟ گفتم: نه. یه sms زدم به مهران و گفتم: مهران یه سؤال من چه جوری باید این ماشینو بشناسم یا اون منو چه جوری بشناسه؟ اصلاً دقیقاً بهش گفتی که کجا باید بیاد؟" مهران زنگ زد و گفت بهش گفتم بیاد همون جا من گوشی رو قطع نمی کنم تا ماشین بیاد سوگند می خوام بهم یه قولی بدی وحتماً هم عمل کنی. قول میدی؟ _" خوب تا جایی که بتونم قول میدم.حالا چی هست؟" مهران:"نه تا قول ندی من نمی گم." _" نکنه بازم می خوای بگی فراموشم کن و من دردسرم برات و از این حرفا. که اگه از اینا باشه اصلاً گوش نمی کنم بهت گفته باشم." مهران:"نه اینانیست فقط قول بده بگو به جون مهران انجام میدم." _" باشه قول میدم.قسم می خورم.حالا چی کار باید بکنم." مهران:" سوگند من پشیمون شدم.نامه رو نخونده پاره کن.اصلاً بندازش دور باشه؟" _" مهران حالت خوبه؟ تو این همه کار کردی فقط به خاطر اون نامه، حالا من نخونده پارش کنم؟" مهران:"سوگند تو قول دادی.باید انجام بدی." نمی فهمیدم چرا پشیمون شده اما خب قول داده بودم با این که خیلی کنجکاو بودم که بدونم توی نامه چی نوشته اما گفتم: باشه قول میدم که پارش کنم.اما تو خودت نمی خوای بگی که چی نوشته بودی؟" مهران:"نه دیگه اگه میخواستم بگم که میگفتم نامه رو بخون." _" باشه با این که خیلی کنجکاو شدم اما قبول." مهران یکم ساکت شد وهیچی نگفت.منم داشتم به ماشین ها نگاه میکردم مثل اینکه داشت فکر میکرد.یه دفعه گفت: سوگند اگه خواستی نامه رو بخونی ،بخون اما باید قول بدی که به هر چی توش نوشتم عمل کنی. البته بعد از خوندن نامه می دونم که خودت پشیمون می شی. حالا انتخاب با خودته. یا بخونیشو عمل کن یا پارش کن." _"مهران می خونمش اما باید بزاری خودم تصمیم بگیرم.اگه نامه رو خوندم و بازم خواستم که باهات باشم باید به نظرم احترام بزاری باشه؟" مهران:"خب باشه. چی شده هنوز ماشین نیومده؟ ببین اون دورو بر هیچ پراید سفیدی نیست که گیج بزنه؟" _"پرایدی نیست که گیج بزنه اما یه پراید سفید هست که یه پنج دقیقه میشه یکم اون طرف تر ایستاده همش زل زده به ما." مهران:" خب برو جلو بپرس که آژانسه یا نه؟ اگه آژانس بود خودتو معرفی کن و بسته رو بگیر.اول نگاه کن ببین بسته تو ماشین هست یا نه؟" _" یعنی چی برم زل بزنم تو ماشین آقاهه.زشت بابا." مهران:"زشت نیست برو جلو. من گوشی دستمه." رفتم جلوی ماشین از شیشه نگاه کردم می خواستم از راننده سؤال کنم که آژانسه یا نه که بسته رو توی ماشین دیدم. به مهران گفتم خودشه پیداش کردم. از راننده سؤال کردم و اونم گفت که آژانسه.خودمو معرفی کردم و اونم بسته رو به من داد. پولشو قبلاً داده بودن. می خواستم زودتر بسته رو پیدا کنم. به مهران گفتم تحمل ندارم بزار به ایستگاه تاکسی برسم که اون سمت خیابونه بعد بسته رو باز میکنم. توهم قطع نکن.بسته رو باز کردم.یه عروسک خروسی تپل و مپل و بامزه بود.خیلی ناز بود.کلی ذوق کرده بودمو داشتم جیغ ویغ میکردم آخه من عاشق عروسک بودم به خصوص عروسکای تپل مپل. نمی دونم توش چی ریخته بودن که این قدر نرم بود. خیلی قشنگ بود.به مهران گفتم:مهران سلیقه ات حرف نداره.خیلی نازه من عاشقش شدم دستت درد نکنه. نمی دونم چه جوری جبران کنم. داشتم تو بسته رو نگاه میکردم که دیدم نامشم توشه.گفتم مهران نامه تم پیدا کردم. گفت:خوشحالم که خوشت اومد.دوست داشتی نامه رو بخون اما اگه خوندی باید حتماً عمل کنی.خداحافظ سوگند. اصلاً نزاشت من خداحافظی کنم سریع گوشی رو قطع کرد.دهنم باز مونده بود این پسر چقدر عجیب بود.از مهسا خداحافظی کردمو ماشین گرفتم رفتم خونه. یه راست رفتم تو اتاقم و دروبستم. مامانم اینا خوابیده بودن. اصلاً گرسنه نبودم. میلی هم به غذا نداشتم. سریع بسته رو باز کردمو نامه رو از توش در آوردم.سه تا برگ بزرگ بود.بوی یه عطری هم می داد که فکر کردم شاید عطر خودش باشه.روی برگ ها یه چیزایی بود قرمز بود. نمی دونم گفتم شاید داشت غذایی چیزی می خورد کاغذا کثیف شده. زیاد اهمیت ندادم. برعکس خط من مهران خطش خوب بود. این جوری شروع کرده بود. "سوگند عزیزم سلام... خوشت اومد؟... سوگند من می خوام حرفایی بزنم که شاید تو اصلاً خوشت نیاد ولی خودت خواستی که بهت بگم. من ازت خواسته بودم که فراموشم کنی اما نکردی خواهش کردم ولی قبول نکردی ولی با شنیدن این حرفها امیدوارم که نظرت عوض شه و بتونی بهتر تصمیم بگیریok . می دونی چرا تا الان به هیچ دختری دل نبستم؟ می دونی چرا می خوام خودمو بکشم؟ می دونی چرا از خدا راضی نیستم؟ می دونی چرا از خودم بدم میاد؟ می دونی چرا به زندگی که می گی دل نمی بندم؟ می دونی چرا بهت می گم سوگند فراموشم کن؟ می دونی چرا؟ می دونی چرا؟ وخیلی چراهای دیگه.سوگند تا اومدم جوونی کنم خونوادم رفتند منو تنها گذاشتند. ولی با تنهایی کنار اومدم. دلم سوخت ولی با اشکام سعی کردم خاموشش کنم. تنها موندم ولی طاقت آوردم.سوگند، عزیز من نمی خوام ناراحتت کنم ولی مجبورم کردی .سوگند به خدا شنیدن این حرفها فقط ناراحتی تو بیشت میکنه.سوگند الانم دستام دارن میلرزند نمی تونم به قلم بیارم.سوگند من، من از غم خونوادم ناراحت نیستم.می دونم میگی قسمته،آره،باهاش کنار اومدم. من فقط از خدا می خوام جوابمو بده،چرا؟ می دونی به من چی گفتی سوگند،گفتی خدا تورو گذاشت تا زندگی کنی این حق تو درسته؟ نه سوگند این حق من نیست.منم با اونا می برد فکر میکنم سنگین تر بودآخه سوگند چی بگم بهت. من وگذاشت که زندگی کنم با این که زجر بکشم و بمیرم.سوگند عزیزم هیچ کس از این موضوع اطلاعی نداره به تو میگم چون خودت خواستی فقط خودت. بعد از مرگ بچه ها و پدر ومادرم من 2 سال با خودم بودم تا مرگ عزیزانم رو قبول کنم با همه این شرایط درسمو خوندم و تموم کردم بعد یه مدت رفتم تهران 2 ماهی رو گذروندم.تنها بودم با خودمو با هیچکس صحبت نمی کردم تا حدی که دیگه داشتم دیونه میشدم سوگند. تا اینکه مریض شدم بی حال و بی جان اما تحمل کردم تحملی که برای هر کسی سخت بود اونم با اون روحیه ی من دیدم بعد یه مدت خوب شدم ولی هر چند وقت از بینیم خون میومد.توجه ای نکردم اومدم خونه ی خودمون و شهرمون و همین طور ادامه دادم تا یه روز حالم بد شد.رفتم سر خاک این قدر گریه کردم که نفهمیدم چطور شد مثل چند روز پیش که اتفاق افتاد. دکترا برای ازمایش از من ازم خون گرفتن. ای کاش که همون روز مرده بودم.بعد 2 روز حالم بهتر شد و زمان ترخیص دکتر بهم گفت این نامه رو بگیر یکی از دوستام دکتر بسیار خوبیه و کارش حرف نداره. گفتم دکتر بابت چی؟گفت برات وقت گرفتم همین امروز برو.منم نامه رو گرفتم بعدازظهر رفتم مطب تمام آزمایشگاها و نامه ی خود دکتر تو یک پاکت بود و دکتر هم بازش کرد.فقط بهم گفت چند سالته.من جواب دادم.گفت تو خونواده هم سابقه دارید یا نه. گفت خونواده انگار یخ شده بودم جوابی براش نداشتم ولی گفتم همه شون عمرشونو دادن به شما دکتر هم ناخودآگاه اشک ریخت اما نفهمیدم آخه ببوگلابی ام دیگه.دیدم دکتر داره نصیحتم میکنه و منو داره به زندگی امیدوار میکنه که راه هایی برای درمان وجود داره می فهمی سوگند،سوگند خوبم تو بگو عزیزم خدا ؟؟ همون خدا چرا منو بااونا نبرد چرا می خواد حالا جونمو بگیره سوگند تو که با خدا حرف می زنی تو که خدا همه چیز بهت میده،تو که می گی خدا هرچی بگی گوش میکنه تو بگو. سوگند یعنی این بود حق من.خب چه طور زندگی کنم وقتی می دونی که سرطان داری.وقتی می دونی که باید بمیری وقتی می دونی که ذر ذره داری آب می شی به چه چیزای دنیا دل خوش کنم.وقتی بهت میگم سوگند منو فراموش کن،وقتی می گم سوگند عزیزم من آدمی نیستم که بتونم طاقت بیارم.هر لحضه هر ثانیه از عمرم داره کم میشه چطور توقع داری بمونم.سوگند عزیزم سعی کن،می تونی،ولی اگرم نخوای منو فراموش کنی خب باشه عزیزم تو هم باهام لج کن اشکالی نداره الهی دستم میشکست شماره ی تو رو نمی گرفتم.سوگند،سوگند می تونی بفهمی من نمی تونم بمونم نمی خوام خدا بهم بخنده نمی خوام ذره ذره آبم کنه.سوگند می خوام بهش بفهمونم که واقعاً در حق من وخونوادم بدی کردی.مگه ما باهات چی کار کرده بودیم که همه رو داری میگیری خوب چرا منو می خوای دیرتر زجرکش کنی،ولی من نمی زارم. نمی زارم به خواستت برسی.سوگند ببخشید ناراحتت کردم.شرمنده که ورق ها خراب شد.از یک طرف اشکهام از یک طرفم که اینجا این خون لعنتی واقعاً منو ببخش اگه قابل خوندن نیستند. «هر کاری کردم بدتر شد» پاک نشد. عزیز من حالا فهمیدی که امیدم فقط خدا بود که اونم چه بلایی سرم آورد.ولی اشکالی نداره می دونم باید زندگی کنم کسی که میدونه داره می میره.سوگند من خودمو میکشم اینو بهت قول میدم تا روی بعضی ها رو کم کنم حالا ببین خدا! فقط می خواستی که دل یه دخترو بشکونم فقط می خواستی ناراحت بشه من که تا الان به کسی نگفته بودم که چه بلایی سرم اوردی ولی خودش خواست که بهش بگم دارم تند تند مینویسم سوگند اگه بد خط شد شرمنده آخه راننده می خواد حرکت کنه می خوام تا قبل از 12 برسه به دستت. ...(سوگند ازت خواهش میکنم همه چیزو فراموش کن)... حالا دیدی که به درد هیچ چیز نمی خورم یه آدم سرطانی رو به مرگ که از خودش و از همه ی عالم ناراحته. سوگند عزیزم خواهش میکنم بعداز خوندن نامه آتیش بزن و همه چیز،همه ی اتفاقاتی که افتاده رو فراموش کن اگه نمی تونی خب تو دفتر خاطراتت بنویس و آخرش بنویس«خدای با معرفت فکر می کنم رحمت خودتو فراموش کردی نسبت به این خونواده،یعنی همه رو،همه رو؟» سوگند سعی کن آرام و با آرامش به زندگی ادامه بدی و قدر پدر و مادرت رو بدونی که خدایی نکردهه مثل من حسرت به دلت نمونه. امروز من همه چیزو می بخشم به اون بچه ها حالا بعدش خود خدا می دونه که چه برنامه ها براش دارم. دکترا گفتن 3 سال ولی حالا نمی خوام حتی یک دقیقه هم زنده بمونم. دوست دارم بعد از اینکه نامه رو خوندی دیگه به مهران گلابی فکر نکنی باشه عزیزم. دیدی من کوله باری از بدبختی و رنجم و هیچ کس حتی تو، حتی تو سوگند عزیزم نمی تونی کمکم کنی.مگه می تونی تصمیم خدا رو عوض کنی خب سرنوشت خانواده ی ما هم این طور بود فقط می شه تو کتابا پیداش کرد. دوست دارم سوگند سوگند، سوگند، سوگند، سوگند، سوگند، سوگند، سوگند، این مهران بود که ازت خواهش کرد باشه دختر خوب دوست دارم. «حالا فهمیدی که چرا باید خدا جای منو تو بهشت قرار بده حتی اگه خودم خودمو کشتم.» به من گفتی دل دریا کن ای دوست همه دریا از آن ما کن ای دوست دلم دریا شد و دادم به دستت مکن دریا به خون پروا کن ای دوست! امیدوارم تو زندگی موفق باشی حتی فکرش رو هم نکن تا پدر و مادر داری هیچی کم نداری. خداحافظ عزیزم دوست داشتم کنارم بودی تو رو تو آغوش می فشردم و از این که منو تحمل کردی ازت تشکر می کردم دلم می خواست حتی برای یکبارم که شده از نزدیک می دیدمت و می بوسیمت... راستی خودم برای عروسکت اسم گذاشتم هر وقت دیدیش صداش کن Mehran babo (مهران ببو) """"" پایین نامه شکل یه قلب تیر خورده کشیده بود که چند قطره ازش میچپیدوسطشم اسم من و خودش و نوشته بود. سوگند و مهران . """" این خون نیست سوگند همش اشکه که دارم برات می ریزم. Bye باشه عزیزم Mach من به حرف مهران گوش نکردم.نه، نمی تونستم.نه فراموشش کنم، نه سر عقل اومدم نه نامشو پاره کردم و آتیش زدم.هنوزمبعد مدتها که برام یه عمر گذشته بوی عطر نامش بهم آرامش میده.وقتی می خونمش آروم میشم. وقتی نامه تموم شد دیدم صورتم خیس اشک.نمی تونستم آروم شم. سرمو بالا کردم و رو به آسمون فقط به خدا گفتم:چرا؟ _"خدایا تو که این قدر بزرگی،چرا؟یعنی تو این زمین به این بزرگی تو یه جای کوچیک برای مهران نبود؟خونوادشو که بردی. چرا می خوای خودشم ببری؟آخه چرا؟" خدا همیشه بهم کمک کرده بود.همیشه همه جا باهام بود.اینو همیشه احساس کرده بودم می دونستم که هیچ کار خدا بیحکمت نیست.اما حکمشو درک نمی کردم.نمی فهمیدم چرا مهران باید بمیره. نمی فهمیدم چرا داره ذره ذره آبش میکنه. من این وسط چه کاره بودم.من چی کار می تونستم بکنم.آخه چرا خدا گذاشته بود که این قدر پیش برم که نتونم ازش جدابشم. نمی خواستم. الان دیگه حتی حاضر نبودم به جدا شدن از مهران فکر کنم. از اولم دوریش برام سخت بود. الان خیلی سخت شده بود.گوشیمو برداشتمو براش sms زدم. اما نمی دونستم چی باید بگم. _"مهران عزیزم میدونم خیلی سخته اما باید تحمل کنی.مهران نمی خوام نصیحتت کنم.مهران خواهش میکنم بزار باهات باشم.حالا دیگه نه میتونم و نه میخوام که برم.مهران چه جور میگی فراموشت کنم. من نمی تونم.می تونی تحملم کنی مهران.میتونی سعی کنی؟" اما مهران جوابمو نمی داد. باورم نمی شد که بخواد برای همیشه بره. _"مهران تو قول دادی که اگر خودم بخوام دیگه حرفی نزنی مهران جوابمو بده. من می خوام با تو باشم و دوستت باشم.مهران لطفاً جوابمو بده عزیزم." مهران بعد از 10 دقیقه جوابمو داد اما چه جوابی. مهران:تو قول دادی سوگند اگه نامه رو خوندی پس بهش عمل کن. بای" _"مهران به چی باید عمل کنم؟ تو بگو.من نمی تونم فراموشت کنم. بزار به خاطر خودم و دلم دوستت باشم. اگه الان بگی نه تاآخر عمر عذاب می کشم. مهران من بیشتر به تو احتیاج دارم.نامه ات و هدیه ات تا آخر عمر جزو عزیزترین خاطراتمه نزار خراب بشه.مهران من میخوام با تو باشم." _"مهران نگو بای.خواهش میکنم نمی تونم تحمل کنم.چرا نمی زاری خودم تصمیم بگیرم؟تو هم مثل خونوادم به شعورم شک داری.من خودم میفهمم.خواهش میکنم." _"مهران داری به شعورم،درکم،فهمم به احساسم توهین میکنی.نزار بشکنم.نزار دلم بشکنه.نزار شخصیتم بشکنه.مهران یکم درک کن خواهش." مهران:می تونی صحبت کنی؟ _"آره میتونم" یک دقیقه بعد زنگ زد.اونقدر هل شده بودم که باز زنگ اول گوشی رو ورداشتم و گفتم:الو سلام. خیلی اروم جوابمو داد:"سلام " نمی دونستم چی بگم هر دو ساکت شده بودیم. زبونم بند اومده بود. مهران: نامه رو خوندی؟ _"آره" مهران: حالا فهمیدی که چرا نمی خوام زنده باشم و زندگی کنم؟" _"مهران. اینا دلیل نمی شه. نباید از خدا شاکی باشی. نباید بگی خدا تورو فراموش کرده. شاید خدا تورو خیلی دوست داره که می خواد زود بری پیشش." یه خنده ی تلخ کرد و گفت: خدا منو دوست داره؟ دوست داره که این کارا رو با من میکنه؟" _"مهران مگه خدا پیامبرها و اماماش رو دوست نداشت.مگه اونا زجر نکشیدن.همه ی سختی ها و مشکلات باری اونا بود.چرا فکر نمی کنی داره آزمایشت میکنه؟" یه دفعع عصبانی شد وداد زد و گفت"بسه دیگه.تو نمی فهمی تو هیچی نمی فهمی.تو می دونی یه آدمیکه می دونه داره میمیره چه زجری میکشه. یه آدمی که کسی رو نداره چه حالی داره؟ نه کسی هست که به امیدش زنده بمونم و نه هدفی دارم. جونی هم ندارم که بهش دل ببندم.دکترا گفتن سه سال وقت دارم.اما اونا هیچ وقت راست نمی گن. تا حالا شده به یکی که گفتن یک سال وقت داری کاملاً یک سال عمر کنه؟ نه. همیشه زودتر میمیرن.من نمی خوام صبر کنم تا خدا هر وقت که خواست منو ببره. می خوام باهاش لج کنم می خوام بگم من می تونم خودم تصمیم بگیرم که کی بمیرم. من این زندگی رو نمی خوام.من نمی خوام زنده باشم و زندگی کنم." به گریه افتاده بودم. می فهمیدم چی میگه اما نمی خواستم باور کنم که اون فرصتی برای زندگی نداره.نمی خواستم باور کنم که خیلی زود میره. نمی خواستم بفهمم که مهران نمی تونه همیشه باشه. می خواستم نفهم باشم. می خواستم خنگ باشم. با گریه گفتم: ت. نباید این کارو بکنی .سه سال عمر کمی نیست. تو می تونی تو سه سال زندگی کنی.می تونی از زندگیت لذت ببری.می تونی هر کاری که دوست داری انجام بدی.تو نباید این قدر ناامید باشی.خواهش میکنم مهران.تو باید زندگی کنی. داشتم هق هق میکردم. اون نباید فکر مردن باشه.می دونستم که زندگی خودش امیده.آدمی که کسی رو نداره فقط به این امید زنده ه است که زندگی کنه و تو آینده شاید بتونه به چیزایی که میخواد برسه. اما مهران،اون امید اصلی رو نداشت اون زندگی رو نداشت.آینده رو نداشت.هیچ چیزی زجرآورتر از این نیست که آدم بدونه که قرار نیست زنده بمونه. مهران:سوگند منطقی باش.من چه زندگی می تونم بکنم؟می تونم درس بخونم؟می تونم ازدواج کنم.می تونم خانواده تشکیل بدم؟می تونم با امید به زندگی کار کنم تا آیندم بهتر بشه؟ نه من نمی تونم این کارها رو بکنم.میفهمی؟" _"مهران می تونی، تو می تونی ازدواج کنی.می تونی تا جایی که می شهدرس بخونی حتی میتونی کارکنی." مهران:سوگند چی داری میگی.من دوست داشتم ازدواج کنم،بچه دار بشم.عروسی بچه مو ببینم.اما نمی شه.من دیگه نمی تونم خانواده ای داشته باسم.بفهم اینو درک کن." _"مهران چرا نمی تونی ازدواج کنی؟درسته شاید نتونی عروسی بچه تو ببینی و نوه هاتو اما می تونی لااقل خود بچه تو ببینی.این قدر ناامید نباش." مهران:سوگند تو داری چی میگی،آخه کدوم دختری حاضره با کسی ازدواج کنه که میدونه سرطان داره و میمیره.از تو می پرسم تو بودی حاضر می شدی با یه همچین آدمی ازدواج کنی؟" ساکت شدم.دیگه گریه هم نمی کردم.داشتم فکر میکردم.اگه من بودم چی کار میکردم؟اگه من بودم بایه همچین آدمی زندگی میکردم؟فکر کنم... _"آره ازدواج میکردم.اگه واقعاً دوسش داشته باشم حاضرم باهاش ازدواج کنم.چون معتقدم یه لحظه زندگی کردن باآدمی که دوسش دارم می ارزه به یه عمر زندگی کردن با کسی که نمی فهممش ودوستش ندارم. همون چند لحظه برای تمام عمرم کافیه.من میتونم با خاطرات همون چند لحظه یه عمر زندگی کنم.در ضمن تو مجبور نیستی که بگی مریضی." مهران داشت می خندید.بعد گفت:اولاً که تودیونه ای که این حرفو میزنی.درسته.الان یه چیزی میگی اما اگه تو شرایطش قرار بگیری یه جور دیگه عمل میکنی.دوماً یعنی چی که مجبور نیستم بگم که مریضم؟یعنی از اول زندگی دروغ بگم؟زندگی که با دروغ شروع بشه فایده ای نداره." _"نمی گم که دروغ بگو،میگم همه چیزونگو یعنی یکم پنهان کاری کن." مهران:نه سوگند خانم نمی شه.من همچین زندگی رو نمی خوام. دیگه کم آورده بودم شروع کردم به گریه کردن و گفتم:پس چی کار باید بکنی؟باید خودتو بکشی؟این که نمی شه؟فکر میکنی خونوادت خوشحال میشن؟به خدا نه اونا عذاب میکشن.خدا هم ازت راضی نمی شه.میری جهنم.اونجا بیشتر زجر میکشی." مهران:اصلاً مهم نیست فقط میخوام که نباشم.تو هم که اون نامه رو خوندی باید همه چیزو فراموش کنی.انگار نه انگار که مهرانی وجود داشته. یه کابوس بود که تموم شد. _"نمی تونم . نمی خوام که تموم بشه.کابوس هم نبوده یه رویای قشنگ بود. مهران نمی خوام تنهات بزارم.میخوام باتو باشم.میشه تحملم کنی؟مهران میتونی تحملم کنی؟" مهران:"نه نمی تونم تحملت کنم.نمی تونم ببینم زجر میکشی اونم به خاطر من.مگه چه گناهی کردی؟" _"مهران بزار خودم تصمیم بگیرم.من می خوام تا وقتی که میشه با تو باشم.خواهش میکنم قبول کن.عذابم نده مهران" مهران:خیلی خب.حالا برو صورتتو بشور بعد با هم صحبت میکنیم.گریه هم نکن." _"نه من دیگه گریه نمی کنم.نرو خواهش میکنم." مهران:دوباره بهت زنگ می زنم.بزار یکم حالم بهتر بشه.تو هم صورتتو بشور باشه؟" _"حالت خوب نیست؟چی شده؟" مهران:بابا از بینیم خون میاد. _"وای ببخشید باشه.فعلاً." گوشی رو قطع کرد.تازه فهمیدم وقتی یه دفعه بدون توضیح خداحافظی میکرد و میگفت دوباره برات زنگ میزنم برای چی بود.یعنی اون موقع هم از بینیش خون میومد؟رفتم یه آبی به صورتم زدم یکم صبر کردم دیدم زنگ نزد. یه sms دادم. _"مهران خوابیدی؟حالت خوبه؟داری چی کار میکنی؟مشکوکی!" یکم دیگه هم صبر کردم.گفتم بهتره برم نمازمو بخونم معلوم نیست کی زنگ بزنه.نماز ظهرموخوندم که زنگ زد.تا گوشی رو بردارم طول کشید.گفت: خوابیده بودی؟ _"نه بیدار بودم.راستش داشتم نماز می خونم." مهران:"خب پس من قطع میکنم بعد نماز زنگ میزنم.فعلاً. خداحافظی کردم و رفتم نماز عصرمو خوندم.کارامو کردم و آماده شدم با مهران حرف بزنم.یه sms بهش زدم. "سلام من نمازمم خوندم حالا اومدم که درست و حسابی باهات حرف بزنم"یکم دیگه صبرکردم اما بازم جوابمو نداد.دوباره sms دادم. _"خوابی؟من که گفقم خمیازه میکشی پس خوابت میاد تو گفتی نه.مهران داری چی کار میکنی؟ میتونی بهم بگی لطفاً؟" _"مهران حالت خوبه؟کجایی؟نگفتم قلیون نکش دیدی قلیون گرفتت.نکنه منو فراموش کردی؟ بی معرفت به همین زودی یادت رفتم؟ شیطونی بسه دیگه" وقتی زنگ زده بود و من گفتم دارم نماز میخونم ازش پرسیدم که کجا بود که جوابمو نداد گفت:داشتم بساط قلیون و جور می کردم.گفتم حتماً حسابی قلیون کشیده حالام فشارش افتاده پایین.نگران شدم.اما نمی تونستم کاری بکنم.گوشیش هنوز در شبکه نبود. یه بیست دقیقه بعد زنگ زد.خیلی هول شدم.سریع جواب دادم. _"الو،سلام.کجا بودی؟" خندید.مهران:سلام یه وقتایی فکر میکنم گوشیت رو پیغامگیره.آخه همیشه اولش میگی الو،سلام.جمله دیگه بلد نیستی بگی؟" _"چرا بلدم.سلام چه طوری؟خوبه؟کجا بودی مهران نگران شدم." مهران:همین جا یکم کارم طول کشید.خب میگفتی." یکم صحبت کردیم.مهران گفت از خودت بگو.من از خودم گفتم.من پرسیدم شما چند تا بچه بودید؟گفت:سه تا.دوتا برادریه دونه خواهر.خواهرم اسمش مژگان بود.بیست سالش بود.برادرم مهرداد کوچولو بود.کلاش پنجم بود. وقتی با داداش کوچولو حرف میزنی یاد اون میوفتم." تازه یادم افتاد وقتی داشتم با برادر کوچیکم حرف میزدم و قربون صدقه اش میرفتم بهم گفت مگه بچه است که باهاش این جوری حرف میزنی.تازه میفهمیدم که یاد داداشش میفتاد.داشتیم حرف میزدیم که یه دفعه ناله کرد و گفت آخ. _"چی شده؟دوباره از بینیت خون اومد؟" مهران:نه تمام تنم درد میکنه. دلم درد میکنه، سرم داره میترکه." _"چرا؟سرما خوردی؟می خوای پاشو یه قرصی چیزی بخور حالت خوب بشه." مهران:دیگه قرص نداریم هم رو خوردم.چهل تا قرص خوردم. دیگه یه باره میشه." چهل تا قرص خورده؟ یعنی چی؟همه اش رو باهم خورده؟یه باره میشه؟یعنی چی؟ این همه قرص با هم یه فیل و از پا درمیاره. یه دفعه به خودم اومدم.فهمیدم چی کار کرده.سرم سوت کشید حالم داشت بد می شد.به تته پته افتاده بودم. _"مهران تو چی کار کردی؟چهل تا قرص خوردی؟این طوری که میمیری.مهران می خوای خودتو بکشی؟" مهران:می خوای نه.دارم خودمو میکشم.دلم ریخته به هم.حالم داره بد میشه تمام تنم بی حس شده.سرم داره منفجر میشه.گوشی رو به زور نگه داشتم.رو مبل دراز کشیدم و منتظرم.بهت که گفتم. حالا می تونی تا وقتی که زندم باهام باشی.زیاد طول نمی کشه." _"مهران چرا؟ به من فکر نکردی؟حالا من چی کار کنم؟ تا آخر عمر عذاب میکشم که نتونستم کاری بکنم.می تونی انگشتتو بکنی تو حلقت تا حالت بد بشه اگه قرصا بیاد بالا دیگه نمی میری.." خندید. مهران:دیوونه من این همه قرص خوردم که بمیرم.دارم درد میکشم که بمیرم اون وقت می گی برم بالا بیارم. الان عکس خونوادم پیشمه. همه دوروبرمن.دلم خیلی براشون تنگ شده.چیزی نمونده.میرم پیششون و میبینمشون.می خوای با مامانم آشنا بشی؟بهش سلام کن." عصبی بودم.نمی دونستم چی کار باید بکنم.نمی دونستم به کی باید گله کنم.بازم این اشکهای لعنتی بدون اینکه بخوام داشتن از چشمام سرازیر میشدن.اما کاش آرومم میکردن.گریه میکردم.یه گریه ی خیلی تلخ. _"سلام خانم.می بینید که چه پسری دارید. می بینید چقدر اذیت میکنه؟ ای کاش بودید.ای کاش میتونستید یه کاری بکنید.لااقل بهش بگید که این قدر عذاب نده.ازاین کارها نکنه.خدایا من به کی شکایت کنم." مهران داشت با مامانش حرف میزد. مهران:مامان میبینی.میشنوی صداشو. اگه زنده بودی این دختر می تونست عروست بشه.اما حیف که نیستی.منم فرصت ندارم. +"مهران دلم میخواست اونجا بودم تا خفت کنم.این جوری گناهت کمتر میشد.خودم با دستام میکشتمت تا این قدر حرص ندی و منو عذاب ندی." مهران:نچ،نچ.نمی خوام دست کسی به خون من آلوده بشه. می خوام خودم خودمو بکشم تا با خدا لج کنم. بعد دوباره رو کرد به مامانش و گفت:مامان میبینی چه عروس خشنی داری؟هنوز نگرفتمش می خواد منو بکشه." بلند بلند گریه میکردم.دلم آتیش میگرفت. _"مهران،ای کاش اونجا بودم.ای کاش اونجا بودمو جلوتو میگرفتم و نمی ذاشتم این کارو بکنی.آخه چه خل بازیه که تو در می یاری.من چی کارکنم." مهران:اگه خیلی ناراحتی قطع میکنم.سوگند گریه نکن.کم نمی خوام گریه کنم. _"آخه این چه زندگی که تو داری.میدونی می خوام چی کار کنم؟می خوام داستان زندگیتو بنویسم.مطمئنم که کسی باور نمیکنه.خیلی عجیبه.آخه همه ی این بدبختیها ومشکلات برای یک نفر.آخه چرا؟مگه تو چی کار کرده بودی؟" مهران:نمی دونم سوگند.فقط آخرش از خدا بپرس مگه خونواده ی ما چی کار کرده بود که باید به کل از صفحه روزگار محو میشد.چرا منو همون موقع با خونوادم نبرد؟ میدونی فقط دلم می خواد بعد از اینکه مردم،لااقل یکی بیاد و جنازمو پیدا کنه.نمی خوام جنازم اینجا بو بگیره.خدایا این یه کارو برام انجام بده." نفس کشیدن برام سخت بود.به زور نفس میکشیدم.نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم بلند بلند نفس می کشیدم و گریه می کردم. مهران پرسید: سوگند چی کار میکنی؟" _"هیچی دارم نفس میکشم.یعنی حق ندارم؟باشه نفسم نمی کشم." مهران:چرا حق نداری.نفس بکش.نفس کشیدن برای همه آزاده.فقط خانواده ی ما حق نداشتن نفس بکشن.چرا نفس نکشی عزیزم.بکش.سوگند بهت یه نصیحت میکنم.هیچ وقت از پشت گوشی عاشق کسی نشو حتی بهش فکرم نکن.می بینی،همش داری گریه میکنی.اگه اون شب جواب sms منو نداده بودی الان راحت داشتی زندگیتو میکردی.سعی کن دیگه جواب sms غریبه ها رو ندی." _"من دیگه غلط میکنم این کارو بکنم.همین یه دفعه واسه هفت پشتم کافی بود.درس عبرت شده برام. مهران دعا میکنم حالت بهم بخوره و قرصها رو بالا بیاری.دعا میکنم خدا نزاره بمیری.دعا میکنم خدا جلوی کارهاتو بگیره.تا حالا که خدا بی جوابم نزاشته.امیدوارم این یه دفعه هم به حرفم گوش بده." مهران:دیگه کار از کار گذشته.دیگه حس تو تنم نیست،سرم داره گیج میره. سرش داد کشیدم."لعنتی آخه چرا این کارو کردی.حتی سرسوزن به من فکر نکردی.فکر نکردی من چی میکشم؟فکر میکنی الان مامانت خوشحاله که تو این کارو کردی نه،به خدا داره زجر میکشه.اگه میتونست حالت جا میاورد تا بفهمی که این کارا اشتباهه.تا بفهمی که تو باید به خواست خدا راضی باشی.که به حرفش گوش کنی.آخه کی تا حالا با خدا لج کرده که تو دومیش باشی. مامانت نمی بخشتت. مهران:بسه دیگه.نمی خوام گریه کنم.نه تا حالا کسی اشکای منو ندیده.تو هم نمی بینی.گریه نمی کنم.این حرفام فایده نداره.کارتموم شده." _"مگه تا حالا کسی اشکای منو دیده بود؟نه ندیده بود.اما این چند روزه اشک شده خوراک شب وروزم.شده تنها همدمم.تنها دوستم.چرا با من این کارو کردی مهران چرا؟حالا که فهمیدی برام با ارزشی چرا این کارو کردی؟" مهران:یعنی تو فکر کردی چون فهمیدم برای یکی مهمم این کارو کردم که خودمو عزیز کنم.نه.برای توهم بهتره.منو فراموش میکنی.هرچی به خودت گفتم فراموشم کن گوش نکردی،خودم دست به کار شدم.ول کن سوگند داری اشکمو در میاری.من تا به حال به هرچی که خواستم رسیدم به این یکی هم یمرسم.بیا دیگه خداحافظی کنیم دیگه نای حرف زدنم ندارم.چشمام داره بسته میشه." _"مهران دوستت داشتم و دوستت دارم.ای کاش اینو میفهمیدی.ای کاش یه ذره برات مهم بودم و یکم برای ارزش غائل بودی.اونوقت این کارو نمی کردی . من نمی فهمم آخه من کجای زندگیت بودم.چرا اصلاًخدا کاری کرد که من این موقع تورو بشناسم.آخه چرا؟" دیگه نمی تونستم ادامه بدم.گریه امونم نمی داد.مهرانم داشت گریه می کرد. مهران:سوگند ازت می خوام که همه چیزو فراموش کنی.وقتی تلفنو قطع کردی بگیر بخواب به هیچ چیزم فکر نکن.وقتی بیدار شدی دیگه مهران وجود نداره.بهم قول می دی که بخوابی و فکر نکنی.خواهش میکنم گریه هم نکن.قول بده سوگند." _"نمی تونم. مهران داری کاری رو ازم میخوای که خیلی سخته واز عهدم برنمیاد." مهران:سوگند قول بده بهم.زود باش. _"سعی میکنم.ولی توهم قول بده اگه حالت بهم خورد بهم زنگ بزنی و خبرم کنی.قول میدی مهران؟اگه تو قول بدی منم قول میدم." مهران:باشه.زنگ می زنم.حالا خداحافظی کن و قطع کن." _"مرسی.خداحافظ.خدا کنه بالا بیاری." مهران:خداحافظ. گوشی تو دستم بود و نمی تونستم قطع کنم.مهران گفت:پس چرا قطع نمی کنی. _"لطفاً تو قطع کن من نمی تونم." مهران:سوگند قطع کن.بیشتر از این عذابم نده.خواهش میکنم. خیلی سخت گوشی رو اوردم پایین چند لحظه نگاش کردم و بعد قطع کردم امیدی نداشتم که دوباره صدای مهرانو بشنوم و همین دلمو می سوزوند.شروع کردم به گریه کردن. یه گریه ی تلخ تا خوابم برد.نمی دونم فکر میکنم یک ساعت بعد بیدار شدم.برادرم اومده بود و کارم داشت اما وقتی منو دید یه دفعه گفت:سوگند چی شده؟چرا گریه کردی؟" _"من؟کی گریه کردم.کی گفته.برو بیرون مسخره بازی هم در نیار." سهند:کی گریه کرده؟معلومه تو.یه نگاه به آینه بنداز میفهمی چی میگم خانم دروغ گو. بلند شدم تو آینه به چشمام نگاه کردم.وای چی می دیدم.چشمام شده بود یه باریکه خط.پلکام همچین پف کرده بود که خودم وحشت کردم.خود چشمام که دو تا کاسه ی خون شده بود.داشتم چشمامو می مالیدم که سهند گفت:حالا واسه چی گریه می کردی؟معلوم نیست تواین اتاق چی کار میکنی.همشم که با این گوشیت ور میری.بذار به مامان بگم." تا اومدم جلوشو بگیرم از در اتاق دوئید رفت بیرون مونده بودم به مامانم چی بگم. می دونستم این قدر پیله می شه که نگو.مامانم اومد تو اتاق تا چشمام و صورتم نگاه کرد با حالت دستپاچگی گفت:سوگند چی شده؟چرا گریه کردی؟ _"هیچی بابا همین جوری." یه نگاه بهم کرد که از صد تا فحش بدتر بود.یعنی منو خر گیرآوردی؟ مامان:آدم همین جوری گریه میکنه؟ بعد همین جوری که داشت از اتاق میرفت بیرون با یه حالت مرموزی بهم گفت:باشه نگو ولی من که می دونم برای چیه؟ هول شدم.مطمئن بودم که نمی دونه چرا گریه میکنم.اما ممکن بودم یه حدسایی بزنه و بعد اونقدر باخ ودش و حدساش وربره و به نتیجه ی اشتباه برسه.گفتم چی بگم که یهو از دهنم در رفت و گفتم: واسه امتحان گریه کردم. برگشت و به من نگاه کرد.منم تندی گفتم:آخه امتحانمو خراب کردم تو برگه هیچی ننوشتم .میترسم بیوفتم. یکی نبود به من بگه آخه آدم عاقل اگه امتحانتو خراب کردی پس این نیش واموندت چرا این قدر بازه و داری از ذوق میمیری. مامانم با یه حالت که پیدا بود باور نکرده گفت: باشه.زیاد ناراحت نشو.امیدت به خدا باشه.انشاءالله که قبول میشی. وقتی از در اتاق رفت بیرون یه نفس راحت کشیدم. هنوز زود بود که بخوابم واسه همینم کتابمو گرفتم جلوم تا درس بخونم. ساعت7:43ً بود که دیدم برام sms اومده.اصلاً حوصلشو نداشتم.دلم می خواست از همه ی دنیا دور باشم. گوشی رو برداشتم.وقتی sms و باز کردم چشمام گرد شد.مهران بود وگفت:خدا بگم چی کارت نکنه هر کاری کردم نشد. بالاآوردم. فقط داره روده هام درمیاد. فشارم اومده پائین. قرصم ندارم که بخورم همه تموم شد فکر میکنم به خواستت رسیدی." داشتم بال درمیاوردم. اصلاً باورم نمی شد. رومو کردم طرف آسمونو گفتم: خدایا ممنونم. خدایا متشکر. خدایا فدات بشم که این قدر مهربونی. مرسی که صدامو شنیدی و به حرفم گوش کردی. خدایا ممنون که تنهام نزاشتی. سریع جواب sms مهران و دادم از خوشحالی نمی دونستم چی کار کنم. _"وای،به خاطر این که خدا حرفمو گوش کرد برای تمام عمر متشکرم.این قدر خوشحالم که می خوام جیغ بکشم.پاشو یه آب قند بخور حالت جا بیاد." رفتم یه آبی به سروصورتم زدمو برگشتم توی اتاق ویه sms دیگه براش فرستادم. _"مهران جان حالت خوبه؟ الان چه طوری؟ هنوز سرت گیج میره؟ می خوای بری دکتر؟ مهران جواب بده. لطفاً. هستی؟ مهران... حدود هشت دقیقه بعد جوابمو داد خیلی کوتاه. مهران:نمی دونم.فقط میخوام بخوابم." _" OK،عزیزم آب قند بخور بعد راحت بخواب.هر وقت و هر ساعتم کارم داشتی sms بده. OK؟حالا اگه تونستی یه چیزی بخور. OK؟خوب بخوابی عزیزم." اون قدر خوشحال بودم که حد نداشت.مهران من هنوز زنده بود و نفس می کشید.خدایا متشکرم.خیلی ممنون.دلم می خواست زود بخوابم تا زود صبح بشه تا بتونم با مهران حرف بزنم.مطمئناً حالش فردا صبح بهتر میشه. گرفتم خوابیدم با این که هنوز زود بود و نه هم نشده بود.اما بازم خوابیدم.فردا صبح با یه ذوقی بیدار شدم که نگو.سریع کارامو کردم و یکمم درس خوندم.حدود ساعت 8:5ً یه sms به مهران زدم.گفتم شاید بیدار شده باشه. _"سلام مهران حالت خوبه؟گفتم دیشب مزاحمت نشم خوب استراحت کنی.امیدوارم الان بهتر شده باشی.میشه جوابمو بدی؟دارم نگران میشم.مهران..." اما مهران جواب نداد.گفتم شاید حتماً خواب باشه.بازم صبر کردم.ساعت 10:5ً دوباره sms دادم. _"مهران سلام.حالت خوبه؟میشه جواب بدی؟خواهش میکنم.هنوز سرت درد میکنه؟حالت بده هنوز؟مهران کجایی؟ جواب بده لطفاً.تو بهم قول دادی.یادت رفته؟ بهم قول داده بود که اگه بالا آورده جوابمو بده و بهم sms بزنه. _"مهران جواب نمی دی؟یادت باشه تو قول دادی اگه حالت بهم خورد بهم زنگ بزنی.هنوز زیاد نگذشته که فراموش کردی.لطفاً.تو همش می خوای گریه کنم." هر چی صبر کردم جوابمو نداد.خیلی نگران شدم.آخه فشارش پائین بود.گفتم از شر قرصا خلاص شد نکنه که این فشار پائین اومدن کار دستش بده زبونم لال. ساعت 12 بازم براش sms زدم. _"مهران اگه دوست نداری جوابمو بدی اشکالی نداره اما بدون که هر وقت که بهم احتیاج داشتی من هستم.آمادم که به حرفات گوش کنم و تنهات نزارم." حسابی ناامید شده بودم.از طرفی نگرانی داشت منو می کشت.بعد از ظهر حدود ساعت 2،5/2،دختر عموم سونیا اومدن خونمون.خیلی خوشحال شدم.حسابی تنها وداغون بودم.سونیا تقریباً در جریان کارام بود.مهرانم خوب میشناخت.پر انرژی اومد.از سونیا بعید بود.ظاهراً یه کوچولو کاراش درست شده بود که خوشحال بود.یکم برام حرف زد،اما وقتی دید که تو چشمام اشک جمع شده ساکت شد داشتم به حرفاش گوش میکردم اما وقتی یاد مهران می افتادم ناخداگاه گریه ام می گرفت. سونیا یکم نگام کرد و بعد گفت:سونیا چی شده؟داری به حرفای من گوش میکنی و گریه میکنی یا اینکه واسه چیز دیگه ایه؟تورو خدا گریه نکن من اومدم از تو روحیه بگیرم تو گریه کنی منم گریم میگیره." نتونستم خودمو کنترول کنم.سرمو گذاشتم رو سینه اش و گریه کردم.مونده بود که چی کار کنه.نازم می کردو میگفت: تورو خدا آروم باش.آخه چی شده.دلم ترکید.لااقل بگو برای چی گریه میکنی؟" نمی تونستم حرف بزنم.نامه ی مهران و آوردمو دادم دستش.گفت: این چیه؟ گفتم:نامه ی مهرانه فقط بخون وچیزی نپرس. نامه رو گرفت و خوند.وقتی تموم شد.قیافه اش همچین سفید شده بود که انگار خبر مرگ کسی رو بهش دادن.با یه حالت ناباورانه گفت:داره میمیره؟سرطان داره؟" _"شایدم تا الان مرده باشه.دیروز غروب قرص خورده که خودشو بکشه.اما خوش بختانه بالاآورد.دیشب دو تا sms بهم داد اما از صبح تا حالا جوابمو نمی ده.سونیا میترسم.فشارش پائین بود نکنه کار دستش بده." دوباره شروع کردم به گریه کردن.دلداریم داد و گفت:غصه نخور همه چیز درست میشه.رفت و وضو گرفت تا نماز بخونه.تا نمازش تموم شد دیدم که یه sms اومد برام. گوشی رو برداشتم تا sms و بخونم تا بازش کردم دیدم مهران. _"سونیا،مهران sms داده" سونیا:حالش خوبه؟سرنماز دعا کردم که بی خبر نمونی.خدا چه زود جوابمو داد." مهران:از خدا خواستم اگه میخواد بمیرم خب میمیرم اما نمی دونستم چی شد منو برد تا خونوادمو ببینم.خب ازش ممنونم.همه شون خوش بودن.همه از اومدنم خوشحال بودن اما مادرم بهم اخم میکرد ولی منو در آغوش گرفت.بعد احساس آرامش تمام وجودمو گرفته بود.سوگند من همه رو دیدم،حتی در مورد توهم صحبت کردم رفته بودیم مسافرت.می بینی سوگند،ولی این بار تو تصادف فقط من مردم،اما صدای گریه ی همه رو میشنیدم.حتی تا لحظه ای که منو به خاک سپردن همه چیزو میدیدم.بیچاره مادرم غش کرده بود،میگفت این دامادیشه.اما وقتی خاک و ریختی روم کم کم تاریک شد ولی تا چند ساعت چیزی ندیدم،اما چشمام باز شد دیدم خونم.سوگند این 16 ساعت نمی دونم بیشتر یا کمتر به سرم چی اومده فقط به آرزوم رسیدم. زبونم بند اومده بود.هم خوشحال بودم و هم ناراحت.ناراحت از اینکه مهران چقدر اذیت شده و خوشحال از اینکه حالش خوبه و به آرزوش که دیدن خونوادشه رسیده. خیلی خوب بود.خدایا ممنونم که کاری کردی که خونوادشو ببینه،شاید این جوری آروم بشه و یکم به زندگی برگرده و فکر خودکشی رو از سرش بیرون کنه. _"مهران الان حالت خوبه؟من خوشحالم چون خدا به حرفم گوش کرده.مهران برات دعا کردم.داشتم سکته میکردم دیگه صداتو نمی شنوم." مهران:نمی دونم منظورخدا از اینکه منو دوباره برگردوند چیه؟ولی این و می دونم که 40 تا قرص فیلو از پا درمیاوره من که فقط یک گلابی بیشتر نبودم." _"مهران میتونم باهات صحبت کنم؟" مهران:آره سریع زنگ زدم گفتم شاید پشیمون بشه.خدارو شکر که گوشیش در شبکه بود. _"الو سلام خوبی؟" مهران:سلام دارم میمیرم.تمام تنم درد میکنه.معدم خالیه،خالیه.فشارمم افتاده و چشمام سیاهی میره.من مرده بودم،تازه زنده شدم. _"خدا رو شکر.خوشحالم که حالت بهم خورد.نگران نباش حالت خوب میشه.پاشو برو یه آب قند بخور تا فشارت بیاد بالا بعدشم یه چیزی درست کن تا ته دلتو بگیره.بعد از این کارا می تونی بری هوا بخوری تا حسابی حالت جا بیاد." مهران:نمی تونم بلندشم آب قند یا غذا بخورم.از جام پاشم با مخ میخورم زمین.بیرونم نمی تونم برم چون در قفله و کلیدشم از پنجره پرت کردم بیرون. _"ای وای،چرا این کارو کردی؟آخه آدم عاقل در خونه رو کلید میکنه کلیدشم میندازه دور؟حالا میخوای چی کار کنی؟" مهران:درو قفل کردم که اگه یه وقت پشیمون شدم نتونم برم دکتر و بگم چی کار کردم.می خواستم کارم تموم بشه.انداختم دور تا در دسترس نباشه که هوایی بشم.می خوام همین جا دراز بکشم. _"یعنی چی دراز بکشم؟پاشو آب قند بخور.بیرون که نمی تونی بری،لااقل حالت خوب بشه بتونی یه کاری بکنی.بعد فکر میکنی ببینی چه جوری می تونی کلید و برداری و درو باز کنی." مهران:میگم پاشم میوفتم زمین.کلیدم میشه یه کارش کرد. وامیستم دم پنجره و هر کسی که رد شد بهش میگم آقا میشه کلیدمو بدید به من یه بچه ی بی ادب داشتم درو قفل کرد از بیرون و کلیدو برد تو کوچه انداخت.حالا نمی تونم بیام بیرون. یا به این همسایه ی روبرویی میگم کلید رو برام بیاره.تنم حسابی درد میکنه.می خوام برم سونا تا تنم حال بیاد. _"خوبه ولی اول برو یه آب قندی بخور بعد برو بیرون سونا.این جور ی که نمی تونی رو پات وایسی.من قطع میکنم تو آب قند بخور،کاراتم بکن بعد به من خبر بده.باشه؟" مهران:بیرون نمی رم سونا داخل ساختمون سونا داره.همین جا میرم.باشه یکم دراز میکشم تا حالم جا بیاد بعد برات زنگ میزنم.فعلاً." _"کارایی که گفتم بکن.منتظرتم.فعلاً." گوشی رو گذاشتمو به دختر عموم نگاه کردم.گفتم:سونیا مهران حالش خوبه.اما فشارش پائینه.خدارو شکر. سونیا یه لبخندی زد و با خوشحالی گفت:چه خوب،خیلی خوشحالی آره؟از قیافت پیداست که کلی انرژی گرفتی.خوبه. بعد یه نفس بلند کشید و گفت:خوب دیگه من باید برم.کلی کار دارم.امتحانم دارم که باید بخونم.خیلی سخته و هیچی هم نخوندم.تو هم درس بخون.الان دیگه خیالت راحته. _"آره،خیالم راحت شده.حالا کجا می خوای بری.میموندی شب." سونیا:نه دیگه،برم بهتره.مامان اینا نگران میشن. بلند شدم و تا دم در بدرقش کردم.وقتی که رفت برگشتم تو اتاقم و داشتم به مهران فکر میکردم که یه دفعه زنگ زد.تعجب کردم.آخه یک ربع هم نشده بود.یعنی سونیا رفته بود؟چه زود برگشت.گوشی رو برداشتم. _"الو سلام." مهران:باز رفت رو پیغامگیر.بابا تو نمی تونی این دو تا کلمه رو نگی؟آدم یاد منشی تلفنی میفته." _"خب آخه چی بگم؟همه همین رو میگن دیگه." مهران:خب نمی شه تو یه چیز جدید بگی؟" _"چرا.این دفعه یه چیز دیگه میگم خوبه؟چه زود برگشتی؟اصلاً رفتی که بخوای برگردی؟آب قند خوردی؟" مهران:نه اصلاً نرفتم.حوصله نداشتم.درم که قفله.آب قندم نخوردم.قند خوردم حالم بهتر شد." _"چقدر تنبلی تو" یه یک ساعتی باهم حرف زدیم.وسط حرفامون دیدم که پشت خطی دارم.بابام بود باید حتماً جوابشو می دادم.به مهران گفتم:مهران ببخشید من پشت خطی دارم می تونی یه ده دقیقه دیگه زنگ بزنی. مهران:خداحافظ. گوشی رو قطع کرد.خیلی سریع حتی نتونستم جواب خداحافظیشو بدم.حتماً ناراحت شد.ولی فرصت فکر کردن نداشتم.سریع جواب تلفن بابامو دادم.تا گفتم:سلام. یه دادی کشید که مجبور شدم گوشی رو یه متر دورتر نگه دارم. بابا:سلام.این تلفونه خونه چرا اشغاله؟کی داره حرف میزنه؟یک ساعت دارم زنگ میزنم.چرا گوشی رو برنمی دارید؟تو داشتی حرف میزدی؟ _"نه بابا،من دارم درس میخونم.الان میرم ببینم کی داره حرف میزنه." بابا:گوشی رو بده به مامانت. دوئیدم رفتم پیش مامانم و گوشی رو دادم بهش بعد رفتم تو اتاق داداشم و گفتم:میشه چند لحظه دست از سر تلفن ورداری.چقدر میری تو اینترنت.تو امتحان نداری؟ بابا یک ساعته داره زنگ میزنه میگه اشغاله." از اونجایی که داداشم خیلی پرروه سریع دست پیش گرفت که پس نیوفته.هیچ وقت زیربار نمیره که توی اینترنته واشغال بودن تلفن کار اونه. سپند:من نبودم.یک ساعتی هست که اومدم بیرون.حتماًخطا خراب بود.اصلاً به من چه.چرا گیر می دی به من.تا یه چیزی میشه. می ندازین گردن من. اصلاً حوصله ی دعوا نداشتم واسه همین بی خیالش شدم.واسه اینکه جلوی حرف زدنشو بگیرم،دستامو تو هوا تکون دادم و گفتم:اصلاً به من چه؟یا تو اینترنت بودی یا نبودی.شب که بابا اومد خودت بهش بگو.نمی خوام به من توضیح بدی. برای جلوگیری از صحبتهای اضافه تر از اتاق اومدم بیرون.مامان تلفنش تموم شده بود.رفتم موبایلمو ازش گرفتم و رفتم تو اتاق تا درس بخونم.یه سه،چهار ساعتی درس خوندم.از مهران خبری نبود.نگران شدم.یه پیام براش فرستادم و گفتم:سلام خوبی؟ حالت بهتر شده؟کچایی؟نگران شدم. یه کم که گذشت مهران زنگ زد.مهران:سلام.آره بهترم.زنگ زدم به همسایه ام اومد کلیدو داد بهم و درو باز کرد.زنگ زدم برام غذا آوردن.سونا هم رفتم.حالم جا اومده.تو چی کار می کنی؟ _"هیچی یکم درس خوندم همین.دیدم ازت خبری نیست گفتم ببینم کجایی و چه میکنی.ببینم دیگه نمی خوای خودتو بکشی؟ خندید.مهران:نه فعلاًپشیمون شدم.الان که تو هستی واسه چی بمیرم.راستش تو اوت چند ساعتی که نمی دونم چی به سرم اومد وقتی دیدم مامانم چه طوری بی تابی میکرد واسه مردنم پشیمون شدم.دلم نمی خواد مامانم اینا ناراحت باشن حتی الان که مردن.خیلی خوشحال شدم.خدایا شکرت،شکرت خدا. _:وای مهران خیلی خوبه.خیلی خوشحالم عزیزم.خوبه. مهران:سوگند تو این چند ساعت حسابی فکر کردم.به همه چیز.به مرگ خانوادم.به مریضیم به زمانی که دارم.نمی دونم چقدر زنده می مونم.اما نمی خوام همین جوری بی مصرف باشم. _:آخی کی گفته تو بی مصرفی .تو که هر چی داشتی بخشیدی تا یه خونه واسه بچه ها بسازی.این کار کمی نیست. مهران:نه،نه، منظورم این کار نبود.. یه چند ثانیه ساکت موند و بعد خیلی آروم گفت:سوگند باید برم. وای خدا،باید برم یعنی چی؟قلبم داشت وایمیستاد.داشتم دیوونه میشدم.منظورش چی بود؟خیلی ترسیدم.گفتم نکنه دوباره می خواد خودشو بکشه.با ترس گفتم:وای مهران تو که نمی خوای ..نمی خوای دوباره... متوجه ی منظورم شد وخیلی سریع گفت:نه،نه،نمی خوام خودمو بکشم.راستش می خوام ببینم چی کار میتونم واسه این مرض لعنتی بکنم.شاید بشه یه کاریش کرد.من یه عمو دارم تو آلمان پزشکه.در مورد مریضیم بهش گفتم.اونم گفت بیا ببینم تا کجا پیشروی کرده شاید بشه یه کاری کرد. یعنی ممکنه؟یعنی میشه خوب بشه؟یعنی میتونم به زندگیش امیدوار باشم؟با بغض گفتم:وای مهران،اگه بشه خیلی عالیه.برو عزیزم.برو.منم اینجا برات دعا میکنم.امیدوارم خدا صدامو بشنوه. مهران:مرسی که درک می کنی.نمی دونستم تو چه برخوردی میکنی.اما ممنون که دعا می کنی.سوگند... _:جانم... مهران:من نمی دونم که چی میشه.نمی دونم مریضم درمان داره یا نه.نمی دونم زنده می مونم یا نه نمی دونم اگه برم بازم صداتو میشنوم یا نه.من هیچ کدوم از اینا رو نمی دونم. بغض کرده بودم.می دونستم که اگه بره دلم براش تنگ میشه.می دونستم از نگرانی می میرم.از بی خبری متنفر بودم.اما اینا لازم بود.اگه برای زنده بودن مهران لازم باشه که من هیچ وقت نبینمش حاضر بودم این کارو بکنم.این لحضه من اصلاً مهم نبودم.واسه مهران حاضر بودم از خودم بگذرم دیگه اینا که چیزی نبود. خیلی اروم اما محکم گفتم:ببین مهران جان،با اینکه دوریت خیلی برام سخته و عذابم میده اما من حاظرم به خاطرت هر کاری بکنم.من تحمل می کنم به امید روزی که سالم برگردی حتی اگه این آخرین باری باشه که صداتو میشنوم مهم نیست به شرطی که خوب بشی و بتونی زندگی کنی.حاظرم از تو بگذرم اما تو زندگی کنی. مهران با صدای آروم و ناراحتی گفت:نمی دونم چرا باید تو این زندگی که خودمم نمی دونم تا کی ادامه داره وارد می شدی.نمی دونم چه حکمتی تو کار بود چرا تو....چرا باید اذیت میشدی.معذرت می خوام.هیچ وقت نمی خواستم هیچ کسیو وارد مشکلاتم کنم اما ناخواسته باعث عذابت شدم.سوگند منو می بخشی. _:دیونه این چه حرفیه؟برای چی باید ببخشمت؟ توکه کاری نکردی.این من بودم که زورکی خودمو بهت چسبوندم.کسی نمی تونه از دست من به این راحتی دربره.خندید.مهران:دیونه.سوگ ند... _:جانم... مهران:این آخرین باریه که با هم حرف زدیم.اگه بخوام برم نمی خوام تا قبل رفتنم صداتو بشنوم یا بهت sms بدم.باید ازت دور شم.می ترسم صدات نزاره که برم.می ترسم سستم کنه.باید هم چیو فراموش کنم.تورو،خانوادمو همه چیزو.فقط یه قولی بهم بده. _:چی؟ مهران:قول بده به جای من چهارشنبه ها واسه خانوادم فاتحه بخونی.این کارو برام می کنی سوگند؟ _:آره که می کنم.معلومه اگر تو هم نمی گفتی خودم یادم بود.مهران به پشت سرت نگاه نکنی سعی کن به آیندت نگاه کنی.امیدوارم آینده ی روشنی داشته باشی. مهران:اما اینی که من میبینم تاریکه تاریکه... سوگند واسه همه چیز ممنونم. دل کندن از مهران خیلی سخت بود.اما باید تحمل می کردم.اگه می خواستم خوب شه باید صبر می کردم.شاید امیدی به بهبودیش باشه.در هر صورت تا نمی رفت چیزی نمی فهمید.خودش گفته بود که بعد از فهمیدن بیماریش برای لج کردن با خودش و خدا،برای اینکه زودتر همه چی تموم بشه و بره پیش خانوادش هیچ درمانی نکرده بود.پیش هیچ دکتری هم نرفته بود. یه یک ساعتی با هم حرف زدیم.دلم نمی یومد تلفنوقطع کنم اما آخرش که چی.نمی خواستم ناراحت شه واسه همین جلوی خودمو گرفته بودم که نزنم زیر گریه.اما با بغض خداحافظی کردم.اونم بغض کرده بود.وقتی گوشیو پائین گذاشتم دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم.زدم زیر گریه.دلم آروم نمی شد.خیلی بهش عادت کرده بودم.با اینکه ندیده بودمش اما میدونستم که دوسش دارم.شاید مسخره باشه اما من باورش کرده بودمو براش دعا می کردم. مهران به گفتش عمل کرد.دیگه نه زنگی زد و نه پیامی می فرستاد.منم جرأت نمی کردم پیام بدم نه می خواستم که جلوشو بگیرم و نه می تونستم.تحمل اینم نداشتم که اگر پیام دادم جوابمو نده.فکر می کردم بی توجهی میشه واسه همین جلوی خودمو گرفتم.کمتر موبایلمو دستم می گرفتم.تمام شماره هاشو پاک کردم تا وسوسه نشم زنگ بزنم بهش.شمارشو حفظ بودم اما اونقدر خوش حافظه نبودم که مدت زیادی تو خاطرم بمونه.تنها کاری که از دستم بر می اومد دعا کردن بود. امتحانام چه خوب چه بد تموم شد.جالب اینجا بود که با اینکه تو کل دوره ی تحصیلم هیچ وقت هیچ سالی هیچ کدوم از امتحاناتمو انقدر افتضاح نگذرونده بودم اما با کمال تعجب همه رو پاس شدم و معتقدم که به خاطر دعاهای مهران بود.جالبتر اینکه اون امتحانی که خیلی می ترسیدم و حتی اشکم در اومده بود.امتحانی که با استادش رودربایستی داشتم و اگر می افتادم حتی روم نمی شد برم پیش استادم و بگم استاد میشه بهم نمره بدید.این درسو با اون امتحان سخت ،سر مرزی با نمره ی 10 پاس شدم.دهی که هیچ وقت به این شیرینی نبود.هیچ مزه ای به اندازه ی 10 این درس بهم نچسبید. خندهدارتر اینکه اون دوستم که خیلی هم صمیمی بودیم یعنی مهسا و روجا که می گفتن امتحانشونو خوب دادن و هر چی فرمول بلد بودن تو برگه نوشتن و از خودشونو امتحانشون راضی بودن هر دو 9 شده بودن و داشتن سکته می کردن چون این استاد،استادی نبود که حتی 5/0 نمره به کسی ارفاق کنه. طفلی مهسا مجبور شد بره کلی گریه زاری کنه تا استاد دلش رحم بیاد و بگه دوباره ازتون امتحان می گیرم اما هر نمره ای بالای 10 شدید حتی اگه 19 یا 20 شدید بهتون 10 می دم.اونام دوباره امتحان دادن. با شروع دوباره ترم جدید سرگرم درس و دانشگاه شدم.صبح می رفتم دانشگاه شب خسته و کوفته برمی گشتم.اونقدر خسته می شدم که اصلاً نمی تونستم کاری انجام بدم یا فکری بکنم. با این وجود فکر مهران هر وقت که تنها میشدم میومد سراغم.داشت دیوونم می کرد.سعی می کردم بهش فکر نکنم.اصولاً آدمی نیستم که به چیزای بد فکر کنم.ترجیح می دم همه چیزو تو همون حالت خوبش به خاطر بسپارم.مهران و هم با همون صدای قوی و محکم و مغرور با یه شوخ طبعی ذاتی تو صداش تصور می کردم. اصلاً نمی تونستم تصور کنم که شاید حالش خوب نباشه. خیلی وقت بود که از مهران بی خبر بودم خیلی وقت بود که رفته بود. بیشتر از دوماه می شد. شاید به ظاهر خیلی نگذشته بود اما برای من هر یک روزش عمری بود. می دونم برای مهرانم همین طور بود. نه به خاطر من. چون می دونستم مهران هر یک روز باقی زندگیشو مییشمورد. محرم شده بود. مامانم به خاطر نذری که داشت 9 ماه محرم آش می پخت هر کسی هم که آرزو و نیتی داشت می یومد آش و هم می زد.هر سال وقتی به هم زدن میرسد یادم می رفت که چی می خوام.اصولاً خواسته ی چندان مهمی هم نداشتم که بخوام موقع هم زدن آش نذری بگم. اما اون سال من یک آرزو داشتم یک چیزی که با تمام وجود می خواستمش.می خواستم مهران هر کجا که هست سالم باشه و بتونه امید زندگیشو پیدا کنه.امیدوار بودم خدا لطفش و شامل حال مهران بکنه و اون و شفا بده. یه بار بهم گفته رفته بودم مشهد دخیل بسته بودم و از امام رضا شفا مو می خواستم.دورو برم پر بود از آدمهایی که با کلی آرزو اومده بودن اونجا و تا به لطف امام رضا خدا شفاشون بده.یه مردی کنارم رو صندلی چرخدار نشسته بود.می گفت فلجه.گفتم چی شد که اومدی اینجا.گفت من تازه ازدواج کردم یه دو سالی میشه.چند وقت بعد از عروسیم تصادف کردم و پاهام فلج شد.زنم حامله بود.کارمو از دست دادم.زندگیم بهم ریخت زنم خیلی خوبه.با همه ی مشکلات از پیشم نرفت.چند ماهه قبل خدا یه دختر ناز بهمون داد.اما نمی دونم با این پاها چه جوری باید زندگی کنم.من و زنم غیر از خودمون کسی و نداریم که بهمون کمک کنه.هر چی هم داشتیم تو این چند وقته فروختیمو خرج زندگیمون کردیم.خدا هیچ آدمی رو پیش زن و بچه اش شرمنده نکنه.اینجا آخرین امیدمه.اومدم از امام رضا شفا بگیرم. مهران میگفت وقتی که اونو با زن و بچه ی کوچک چند ماهش توی اون وضعیت دیدم.خودمو فراموش کردم.رومو کردم سمت آسمون و گفتم:خدا همه تورو به بزرگی میشناسن. یا امام رضا همه میان اینجا تا تو ضامنشون بشی پیش خدا و شفاعتشون و بکنی و حاجتشونو بدی.منم اومده بودم اینجا تا شفامو از تو بگیرم.اما ای خدا.ای امام،من از خودم گذشتم.من نه خانواده ای دارم نه کسی که چشم انتظارم باشه.ای خدا اگر می خوای بزرگیتو نشون بدی این مرد رو شفا بده که خیلی از من بیشتر به لطفت احتیاج داره.نذار جلوی زن وبچه اش کوچیک بشه.خودت کمکش کن. مهران میگفت فرداش تو صحن امام نشسته بودیم.یه جایی هست که همه ی مریضا میرن اونجا دخیل می بندن و می شینن تا امام و خدا شفاشون بده میگه اونجا نشسته بودم و اون مرد جوون هم کنارم خواب بود.یه دفعه با یه تکون از خواب بیدار شد و شروع کرد به گریه کردن.پرسیدم چرا گریه می کنی.گفت خواب دیدم.خواب دیدم شفا گرفتم و با زن و بچه ام داریم برمیگردیم خونه امون. گفتم:خب چرا امتحان نمی کنی شاید خدا صداتو شنید و جوابتو داده. یه نگاه به من کرد و یه نگاه به آسمون.چشماشو بست و همون جور که زیر لب ذکر می گفت دستهاشو گذاشت رو دسته های ویلچرشو سعی کرد آروم آروم پاشو تکون بده و عجیبتر اینکه تونست.تونست پاشو تکون بده و بزاره روی زمین.از چشماش با وجود بسته بودن اشک میومد.انگار جرأت نمی کرد چشماشو باز کنه. گفتم:یالا مرد پاشو.سعی کن از جات پاشی.خدا کمکت کرده،سعی کن. همه جمع شده بودن و به اون مرد نگاه می کردن.اون مرد با تمام توانش به دستهاش فشار آورد تا با تکیه به اونا از جاش بلند بشه.جلوی چشمای مبهوت جمعیت از جاش بلند شد.بلند شد و ایستاد.به جمعیت نگاه می کردی می دیدی نصف بیشترشون تو چشماشون اشکه و تقریباً همه مبهوت بودن.مگه تو زندگی هر آدم چند بار اتفاق می افته که بتونه با چشمای خودش یه معجزه ی واقعی رو ببینه؟ اون مرد با دست پر از اون جا رفت با یه دل پر امید.منم خوشحال وشاد از اونجا رفتم .منم حاجتمو گرفته بودم.من برای اون مرد شفا می خواستم خدا هم صدامو شنید. دیگه اونجا کاری نداشتم.کوپنم رو مصرف کرده بودم. جالبه مهران خودش نیاز به شفا داشت اما برای یکی دیگه دعا کرده بود.منم می خواستم اون سال برای مهران دعا کنم.شاید خدا صدامو میشنید. وقتی داشتم آش رو هم می زدم همه رو دعا کردم چند بارم مهران و یه 5 دقیقه ای طول کشید.یکی از دوستای مامانم که آشپزیش حرف نداره و هر وقت که مامانم می خواد یه چیز نذری بپزه میاد کمکش گفت: دخترم هم بزن و دعا کن که انشاالله خدا یه شوهر خوب نصیبت کنه. خندم گرفته بود چون من همه رو دعا کرده بودم اما طبق معمول یادم رفته بود خودمو دعا کنم.در ضمن کی می خواست شوهر کنه؟کی حال و حوصله ی این کارو داشت؟ زندگی به روال عادیش برگشته بود.مهران به همون سرعتی که اومد؛رفت.درسته که از زندگیم رفت اما هیچ وقت از یادم نرفت.بعضی وقتها فکر می کردم شاید همش یه بازی بود.شاید همش یه خواب بود.اصلاً چرا مهران اومد؟چرا رفت؟ اگه می خواست بره چرا پیداش شد؟چرا من؟ می دونستم اگه ماجرای مهران برای هر کدوم از دوستام اتفاق می افتاد هیچ کدوم باورش نمی کردن شابد حتی جواب اولین sms شم نمی دادن. اما خب بین این همه آدم قرعه به نام من افتاده بود و من باورش داشتم.به قولم عمل کردم.من هر چهارشنبه برای خانواده ی مهران فاتحه می خوندم و برای مهران دعا می کردم. زندگی مثل برق می گذشت.عجیب بود که زمان انقدر تند حرکت می کرد.عید خیلی زود اومد و رفت بدون اینکه من اصلاً بفهمم.درسته که عیدا دیگه به شیرینی عیدای بچگیام نیست اما هنوزم دوستشون دارم. اما این عید خیلی سریع تموم شد. زنگی میگذشت بدون اینکه من بفهمم.بدون هیچ هیجانی.بدون هیچ اتفاق خاصی.هنوزم می رفتم دانشگاه.هنوزم با دوستام تا وقت گیر میاوردیم شیطونی می کردیم.خودمون با خودمون خوش بودیم.مریم همیشه ی خدا مشکل عشقی داشت. با یکی دوست میشد و دو روزه بهم می زد چون یارو آدم درستی نبود.اما یه چند ماهی طول میکشید تا یارو رو فراموش کنه و دست از سرش برداره.چون بهم زدنش عادی بود اما بعدش همش تو فکر این بود که یه جورایی حال طرف و بگیره اما چون هیچ شناختی نداشت تو این زمینه همیشه یه جورایی خودشو ضایع می کرد.مثلاً هی زنگ می زد به یارو حرف نمی زد.یا یکی یکی ماها رو مجبور می کرد زنگ بزنیم به طرف و یه فامیلی اشتباه بگیم و طرفم که کرم داشت دوباره خودش زنگ می زد به ماها و ما باید میپیچوندیمش. وقتی زیر بار این کارا نمی رفتیم خودش یواشکی موبایلمونو بر می داشت و واسه یارو، یه تک زنگ می زد و یارو هم بعد یه چند دقیقه زنگ می زد و می گفت:خانم کاری داشتین تماس گرفتین؟ ماهام بدبختا از همه جا بی خبر در تعجب به سر می بردیم اما وقتی قیافه ی مریمو می دیدیم شصتمون خبر دار می شد که قضیه از کجا آب می خورد.بعد مجبور بودیم بگیم:ببخشید آقا این بچه ی ما یکم بی تربیته دست زده به موبایلما و شمارو گرفته. یا اینکه:ببخشید موبایلم دست دوستم بود و من نمی دونم که آیا با شما تماس گرفته یا نه. همیشه ی خدا از دست مریم با این کاراش شاکی بودیم چون همیشه دردسر درست می کرد. مهسا هم که هر ده روز یه دفعه یه خواستگار براش می یومد و اونم ندیده ردش می کرد می رفت.ماهام حرص می خوردیم که آخه چه طور ندیده رد می کنی شاید مورد خوبی بود. اونم می گفت:آخه من الان قصد ازدواج ندارم.مهسا دختر خوشگل ونازی بود.قد بلند و لاغر و مهربونی بود واخلاق خوبش زیباترو دوست داشتنیش می کرد اما دلیل نمی شه همه رو رد کنه. ماهام در عجب بودیم که پس کی قصد ازدواج پیدا می کنه.آخه مهسا یه سال و نیمی از ماها بزرگتر بود و توی یکی از شهر های همسایه زندگی می کرد و شهر چندان بزرگی هم نبود و ما همش به این فکر می کردیم که آخه یه شهر چقدر پسر جوون واجد شرایط ازدواج داره که این نصف بیشتر شون و رد کرده و آیا دیگه پسر جونی توی شهر باقی مونده یا نه؟ روجاهم توی خوابگاه زندگی می کرد و همیشه خبرای دست اول از کل دانشگاه و اون به ما می داد.اصولاً بچه های خوابگاهی هم کل بچه های دانشگاه و با اسم و مشخصات می شناسن هم خبرا اول به اونا می رسه بعد به ماها. علاوه بر خبر های دانشگاه هر وقت که روجا می رفت شهرشون و برمی گشت در مورد پسر یکی از همکارای مامانش می گفت:که این مامانم یواشکی یه خوابایی برام دیده و برای اینکه نکنه من مخالفت کنم به من نمی گه اما زیرزیرکی یه کارایی میکنه و خواهر کوچیکم مراقبشه و تا اتفاق تازه ای میوفته بهم خبر میده.منم پسره رو خیلی اتفاقی دیدم و ای پسر بدی نیست و از نظر تحصیلات و کار وخانواده هم خوبه و در حد ماهاست. جالبه چون روجا از سال دوم دانشگاه در مورد این کیس که یه جورایی پنهان بود حرف می زد و تقریباً کل کسایی که روجا رو می شناختن در موردش می دونستن و نکته اینجاست که ما هیچ حرکتی از طرف مادر روجا یا خانواده ی پسر دال بر نظر داشتنشون به روجا نمی دیدیم یه جورایی بیشتر فکر می کردیم که روجا تمایل بیشتری به ازدواج با اون پسر داره تا اون خانواده به روجا.در هر حال همیشه سعی می کردیم جلوی خیال پردازیشو بگیریم. منم که از هر چی ازدواج و این حرفا بود بدم میومد.راستش کلی خانواده های قدیمی و جدید دور و اطرافم دیده بودم که عاقبت خوبی نداشتن و به نظر من تا آدم کسی و درست و کامل نشناخته نباید خودش و اسیر کنه و شناخت کاملم هیچ وقت امکان پذیر نمیشه.در هر حال دوست نداشتم تا درسم تموم نشده هیچ مشغولیت ذهنی پیدا کنم و تصمیم هم داشتم کم کم تا ارشد به درس خوندنم ادامه بدم. خلاصه زندگی با همه ی این اتفاقای معمولی و همیشگیش میگذشت موقع امتحانات ترم دوم چه وقتی مشغول درس خوندن بودم چه موقع امتحان دادن یاد مهران یک لحظه ولم نمی کرد.همش یاد ترم قبل و امتحاناش بودم.یاد مهران که برام دعا میکرد. هیچ وقت عادت نکردم درسامو در طول ترم بخونم همیشه شب امتحان درس می خوندم.یاد حرف مهران افتادم.« تو فقط به خاطر من درس بخون.» و من خوندم.نمره هام از همیشه بیشتر شد و معدلم بهتر از ترمای قبل همش هم به خاطر حرف مهران بود.بهش قول داده بودم که درس بخونم و این تنها کاری بود که می تونستم انجام بدم.نگفته بودم که مهران از دبی دوتا عروسک برام آورده بود.هردوسگ بودن اما یکی دختر بود با روبان و سنجاق روی گوشاش و یک کلاه به دستش و یکی یک سگ گوش کوتاه،پسر تنبل،درازکش که آدم فکر می کرد همیشه خوابش می یاد و در حال چرت زدنه. مهران خودش براشون اسم انتخاب کرده بود برای پسره مهران گلابی و برای دختره سوگند.گفته بود می خواستم دختره رو برای نگه دارم اما دلم نیومد جداشون کنم گفتم بهتره که مهران و سوگند هردو کناره هم و پیش تو باشند. جای سوگند همیشه بالای تختم بود و با اون چشماش زل میزد به من و مهران گلابی همیشه روی تختم ولو بود و با اون چشمای خمار از خوابش نای هیچ کاری و نداشت وقتی دلم می گرفت با مهران گلابی حرف می زدم و درددل می کردم.احساساتم بهم میگفت به حرفام گوش میده.انگار خود مهران می دونست که چقدر تنهام و واسه همین اونو بهم داد تا بتونی راحت حرفای دلم و بهش بگم. درسته که دوستای زیادی داشتم و همیشه هروقت که بهم احتیاج داشتن سعی کردم کنارشون باشم و دلداریشون بدم.اما معمولاً وقتی به کسی احتیاج پیدا می کنم هیچ کس دورو برم نیست تا به حرفام گوش کنه. مهران گلابی بهترین همدمم بود.همیشه حاضر و همیشه مشتاق برای شنیدن گلایه های هرروزه و بی پایان من از زندگی. تابستونا رو دوست داشتم اما همیشه کسل می شدم.با وجود هوای گرم و رطوبت زیاد و شرجی بودن این شهر نفس کشیدن برام سخت می شد.حتی میلی به بیرون رفتن از خونه نداشتم.دوست داشتم ساعتها تو اتاقم و روی تختم زیر باد مستقیم پنکم دراز بکشم و فقط کتاب بخونم. البته اونقدرهام بیکار نبودم.مشغول جمع کردن جزوه ها و کتابهای مختلف برای کنکور ارشد بودم.فقط یک سال از درسم مونده بود و فکر اینکه بعد از تموم شدن درس باید تو خونه بشینم وردل مامانم و داداشام دیوونم میکرد. تاآخر تابستون کلی جزوه و کتاب جمع کرده بودم و فقط یه کوچولو از اونا رو خونده بودم در حد یکی یا دو جزوه.اصولاً تا جوزده نمی شدم درس نمی خوندم. تابستونم با تمام روزای بلندش تموم شد و بازم اول مهرو بازم درس و دانشگاه.جالبه که آدم همیشه حسرت چیزایی رو که نداره می خوره.وقتی دانشگاهی و در حال درس خوندن حسرت تابستون و روزای تعطیل و بیکاری و می خوری. وقتی تابستون و تعطیل دلت میگیره از این همه بی کاری و بی هدف.دلت هدف می خواد و یه امید و هیجان و انگیزه برای زود بیدار شدن توصبح.وقتی تابستونه و هواگرمه دلت سرمای زمستون و می خواد و برعکس. البته من همیشه سرما رو بیشتر از گرما دوست داشتم عاشق برف و بارون هستم شاید به خاطر اینکه خودم تو زمستون به دنیا اومدم. چند روز قبل از شروع ترم با بچه ها رفتیم دانشگاه و انتخاب واحد کردیم همیشه با هم و دسته جمعی انتخاب واحد میکردیم که همه مون توی یک گروه و یک ساعت بیوفتیم و باری این کار باید زودتر از بقیه اقدام میکردیم چون همکلاسی های دیگمون هم دوست داشتن با دوستای صمیمیشون توی یک کلاس باشن. با مهسا و روجا و مریم توی سالن روی یه پله نشسته بودیم و داشتیم سردرسا بحث می کردیم که کدوم درس و چه ساعتی و چه روز بگیریم بهتره تا هم همه ی روزای هفته مون پر نشه و هم کلاسا پشت هم باشه که مجبور بشیم کلی بین کلاسا معطل باشیم وم علاف. من:نه مهسا این درس و دوشنبه بگیریم بهتره. مهسا:آخه چرا؟ 3_1 ساعت خیلی بدیه من همیشه خوابم میگیره و هیچی از درس نمی فهمم این جوری نه می تونم به درس گوش بدم نه جزوه بنویسم. برای اینکه بهتر توضیح بدم از جام بلند شدم و جلوی بچه ها وایستادم و سعی کردم مثل یک معلم خوب که سعی میکنه یک مسئله ی خیلی راحت تو کله ی چند تا بچه ی خنگ فر کنه توضیح بدم. من:ببین عزیزم اگه این درس و دوشنبه 3_1 بگیریم بهتره هم اون ساعت الکی علاف نیستم چون در حال باید تا 3 که کلاس بعد بمونیم تو دانشگاه هم اینکه بی خودی به خاطر این درس آخر هفته پا نمیشیم بیایم دانشگاه آخه کی دوست داره آخر هفته 4 ساعت بی خودی بیاد دانشگاه اونم این همه راه رو بعدم... تا اومدم بقیه رو بگم دیدم این سه تا اصلاً به من نگاه و توجه نمی کنن زل زدن به پشت سرم و مات نگاه می کنن و با تعجب و دهن باز مونده بودن. کفرم دراومد من داشتم واسه اینا گلومو پاره می کردم تا اینا بفهمن.بعد اصلاً به من نگاهم نمی کنن ولی چرا اینقدر تعجب کرده بودن؟ همه ی اینا توی یک ثانیه تو ذهنم اومد بود عصبانی شدم و کفری گفتم:چتونه شما جن دیدید؟ من دارم با شماها حرف می زنما.هی...به کجا نگاه می کنید؟ یه دفعه یه صدای آشنا از پشت سرم گفت:ببخشید اتاق مهندس امینی کجاست؟ هم ترسیده بودم هم جاخورده بودم. با یه حالت منگی برگشتم پشت سرمو نگاه کردم. یه پسر جوون 27_26 ساله با قد بلند و خوش تیپ با یه کت وشلوار مشکی و خوش دوخت جلوم وایساده بود.بوی ادکلنش آدمو مست میکرد.دوست داشتی همچین بهش بچسبی تا بوشو به خودت بگیری. موهاشو همچین خوش حالت و قشنگ شونه کرده بود و فرم داده بود که آدم دوست داشت یه دستی به موهاش بکشه.چشم و ابرو و موهای مشکی وچشمای دقیق با یه حالت خاص توی چشماش که همین نگاه خاص جذابیت صورتشو بیشتر می کرد با یه قیافه یی که وقتی با کل تیپ و هیکل و قیافه کنار هم می زاشتی خیلی جذاب می شد و آدمو به سمت خودش می کشید. با اینکه تو لحظه ی اول فکر کردم صداش آشناست اما هر چی به قیافش نگاه کردم هیچ آشنائیتی توش نمی دیدم.اشتباه کردم دفعه ی اولم بود که این پسرو می دیدم.هممون زل زده بودیم به این پسره و هیچ کدوم جواب نمی دادیم اونم که دید ما جواب نمی دیم فکر کرد سؤالشو نشنیدم. من:ببخشید؟؟؟ پسر:اتاق مهندس امینی؟ با دست به انتهای سالن اشاره کردم.قد یه ثانیه یا کمتر تو چشمام نگاه کرد.یه جور عجیبی بود. بعد به سمت انتهای راهرو و اتاق مهندس امینی رفت. همون جور که رفتنشو نگاه می کردم نشستم سرجام بین بچه ها.پاهام سر شده بود.همه مون داشتیم از فضولی می مردیم که بفهمیم این پسره کی بوده.از حق نگذریم خوش تیپ و خوش قیافه بود. مهسا:این کی بود بچه ها؟ همه ی سرها به علامت نمی دونم تکون خورد.هنوز هیچکی چشمشو از ته سالن برنداشته بود با اینکه پسره رفته بود تو اتاق ولی ما کماکان زل زده بودیم به سالن. روجا:فکر می کنید دانشجو بوده؟ مریم: نه بابا دانشجو چیه؟بهش می خورد ترم یکی باشه؟ مهسا:شاید درسش تموم شده؟ من:یعنی اگر ترم بالائیمون بود ما یادمون نمی یومد؟این یارو دفعه ی اولشه اومده اینجا نمی بینید آدرس اتاقا رو از ما پرسید. دوباره سرها به نشانه ی آره تکون خورد.برگشتم نگاهشون کردم دیدم تو عالم خودشونن و زل زدن به سالنیکی یه دونه زدم تو سرشون تا به خودشون اومدن. من:ندید بدید بازی چرا در می یارید شما؟ مگه تا حالا پسر ندیده بودید؟ مهسا:چرا دیده بودیم اما این از همه شون بهتره.نمی دونم یه حس عجیبی میده. مریم:آره حسش عجیبه اما کی گفته از همه بهتره؟تو دانشگاه خودمونم کلی پسر خوب داریم. بعد شروع کردن حرف زدن پشت سر دانشجوها.خلاصه بعد 3 ساعت تونستیم انتخاب واحد کنیم و بریم سر خونه زندگیمون. مهیشه هفته ی اول شروع ترم کلاسا تق و لقه اما نه برای دانشگاه ما.انگار همه ی بچه ها چه اونایی که تو همین شهر زندگی می کنن چه کسایی که از شهر های دیگه میان و خوابگاهی هستند قسم خوردن سر همه ی کلاسها حاضر باشند و حتی یک دونشونم جا نندازند.البته شاید هم حق داشته باشند.سال دوم که بودیم می خواستیم مثلاً نشون بدیم که دانشجو هستیم و بزرگ شدیم و دیگه لازم نیست از اولین روز شروع کلاسها بریم سر جلسه تا آخرین روزش.گفتم هفته ی اول که معمولاً یه سری از بچه ها نمی یان دانشگاه با هم هماهنگ کنیم و یک روزی که فقط یک کلاس داشتیم هیچ کدوممون نیایم کلاس.استادم ببینه هیچ کسی نیومده کلاسو تعطیل می کنه و بی خیال میشه.اما استاد بی خیال نشد.برای تلافی کار ما به همه ی بچه های کلاس یه غیبت خوشگل داد و گفت اگه دوباره دست جمعی کلاسو تعطیل کنید بهتره برید این درسو حذف کنید. از اون روز به بعد هیچکی جرأت نداره با هماهنگی قبلی نیاد سر کلاس چون این استادا هر کاری از دستشون برمیاد. هفته ی اول و کلاً جلسه ی اول بیشتر وقت کلاس مربوط میشه به معرفی استاد و دانشجوها و نحوه ی تدریس منابع مورد استفاده و چگونگی امتحان و تقسیم نمره های امتحانی و...اما ماها که سال آخربودیم تقریباً همه ی استادامونو می شناختیم.استادها هم بعد چهار سال چه به قیافه چه اسم هممون رو می شناختن. اما کلاسهای اختیاری معمولاً استادهای جدیدی داشت که یا مال گروه های دیگه بودن یا از دانشگاه های دیگه اومده بودن. وسط هفته بود و ساعت دوم کلاسها.یه درس اختیاری بود.اختیاری که چه عرض کنم همچین اختیاری هم در کار نبود.دانشگاه درسو پیشنهاد می ده و ما باید این درسو بگیریم چون هیچ درسی اختیاری دیگه ای غیر از اونی که دانشگاه موظفمون کرده بگیریم وجود نداره.در واقع یه جورایی میشه گفت «درس اجباری».خلاصه سر کلاس نشسته بودیم و همه داشتن با هم حرف می زدند. هم همه ای راه افتاده بود تو کلاس.من معمولاً همه ی جزوه ها رو می نویسم با این که سعی می کنم تند تند بنویسم و به خاطر همین خرچنگ وقورباغه می نویسم اما بازم جا می مونم. مهسا خیلی آروم آروم جزوه می نویسه اما کم پیش می یاد که جا بمونه و معمولاًجزوش از همه مون کاملتره.ساعت قبل هم من سر جزوه نویسی یه چند جایی رو جا مونده بودم و به خاطر همین جزوه ی مهسا رو گرفته بودم که تا قبل از ورود استاد جدید به کلاس قسمتهایی که ننوشته بودمو پیدا کنم وبنویسم.انقدر سرم گرم کار خودم بود که نفهمیدم کلاس ساکت شده و یکی دو نفر دارن سلام می کنن.حتی به سقلمه های مهسا که پهلومو داشت سوراخ می کرد توجهی نداشتم.اما یه دفعه با شنیدن یه صدایی منجمد شدم. _:سلام من معینی هستم.استاد این درستون.با اینکه درستون اختیاریه اما خیلی مهمه.امیدوارم که همه سرکلاسها به صورت منظم و کامل شرکت کنند و استفاده ی کافی رو از کلاس ببرن.خوب...اسمها رو بر طبق لیستی که آموزش به من داده می خونم تا با قیافه و اسامی آشنا بشم." سرمو بلند کرده بودم و زل زده بودم به استاد معینی.صدا خیلی آشنا بود اما قیافه... استاد معینی همون پسری بود که تو سالن ازمون آدرس گرفته بود وما مثل خنگا رفتار کرده بودیم.وای چه گند عظیمی.کاش یکم معقولانه تر عمل کرده بودیم. یه آن به خودم اومدم دیدم سقلمه ی مهسا دیگه از پهلو گذشته و رسیده به دل و رودم.همچین درد گرفته بود که نگو.با عصبانیت برگشتم یه چشم غره بهش رفتم می خواستم یه چیزی بهش بگم که دیدم،با چشم داره بهم اشاره می کنه و زیر لبی میگه:بگو بله..بگو بله..اسم توروخونده... یه نگاه به دورو برم کردم و دیدم همه دارن به من نگاه می کنن و منتظرن.تازه دوزاریم افتاده بود.یه نگاه به استاد کردم دیدم خیلی آروم داره بهم نگاه میکنه و منتظره. توجام صاف نشستم و دستمو بردم بالا یعنی «بله». استاد همون جور که بهم نگاه می کرد با یه لبخند محو گفت:خانم سوگند آریا؟ _:بله استاد. یه ثانیه دیگه بهم نگاه کرد و بعد رفت سرغ اسم بعدی. منم برگشتم به مهسا گفتم: چی میشد زودتر بهم میگفتی تا آبروم نره؟ مهسا:بابا رو توبرم آرنجم درد گرفت بس که کوبیدم بهت. روجا:بسه دیگه. ساکت استاد داره نگاهمون میکنه. آروم نشستن سر کلاس خیلی سخته مخصوصاً که باید ساکت بشینی و توکل کلاس فقط یک نفر حرف بزنه. معمولاً خونه ی پرش یک ساعت اول شروع کلاس آدم بتونه خودش و نگه داره و به زورم که شده به حرفهای استاد گوش کنه اما از یک ساعت که گذشت دیگه این فکر آدم به همه جا کشیده می شه به غیر از درس و کلاس. من معمولاً سریع خوابم میگیره. سرم سنگین میشه و چشام قیلی ویلی میره و پلکام هی میوفته روی هم و سرم خم میشه. این همیشه یه مصیبت عظیمه. واسه همین سعی میکنم سر کلاسا همیشه عینک طبیمو بزارم رو چشمام که حالت خواب آلودگی چشمام کمتر پیدا باشه. کلاسهای استاد معین هم مستثنا نبودن. یک ساعت اول که گذشت دیگه حواسم به درس نبود همش داشتم چرت می زدم. خب بعد 3 ماه تعطیلی و صبح تا شب تو خونه خوابیدن خیلی سخت بود که بتونم 4 ساعت کامل تو کلاس بشینم و به درس گوش بدم. قبل این کلاسم یه کلاس دیگه بود که مجبور شدم 2 ساعت تموم سرکلاس بشینم. استادش از 8 صبح که کلاس شروع می شد شروع میکرد به درس دادن تا 9:55ً به طور کامل و یکریز درس می داد و ماهام باید تند تند جزوه می نوشتیم. دیگه مخم هنگ کرده بود و نمی کشید.عینکمو چشمم گذاشتم و سعی کردم زیادی تابلو نباشم.اصلاً حواسم نبود همه ی تمرکزمو گذاشته بودم رو اینکه کسی نفهمه دارم چرت می زنم. بدبختی اینکه من چه 2 دقیقه چه 2 ساعت چشمامو میبستم فرقی نمی کرد. سریع خوابم می گرفت و حتی بیشتر وقتها خوابم می دیدم. ساعت از 11 گذشته بود حدوداً یا 11:9،ً11:8 بود که استاد گفت: برای امروز درس کافیه. چون جلسه ی اوله بعد از تابستونه بهتون ارفاق می کنم و کلاسو زود تعطیل می کنم. می بینم که خیلی هاتون خوابتون گرفته و بیشتر از این نمی تونید به درس توجه کنید. من که با حرف استاد تازه هوشیار شده بودم سعی کردم صاف بشینم و زل بزنم به استاد که یعنی همه ی حواسم به درس بود. اما با نگاهی که استاد معینی بهم کرد اونقدر خجالت کشیدم که حد نداره. یه نگاه سرزنش کننده و گله گزار بود. با تأسف سرشو تکون داد و رو به بچه ها گفت: از جلسه ی بعد هر کسی نمی تونه سر کلاس بشینه به خودش زحمت نده بیاد تو کلاس. بعد هم وسایلشو جمع کرد و از کلاس خارج شد. همه نفس راحتی کشیدن و شروع کردن به حرف زدن باهم و نظر دادن. مهسا:اوف... راحت شدم. وای خدا کی فکر می کرد یه همچین استاد جوونی اینقدر جذبه داشته باشه. از دختر و پسر هیچکدوم جرأت نمی کردن حتی نفس بکشن چه برسه به اینکه حرف بزنن. مریم:این استاده چه با سواد بود با چه هیجانی درس می داد انگار عاشق این درسه. مریم معمولاً زیاد حرف نمی زنه اما هر چند وقت یکدفعه که حرف می زنه اگه از روی عقل بگه به نکته ی مهمی اشاره می کنه. حق با مریم بود. اون یک ساعتی که داشتیم به درس گوش میکردم فهمیدم که بار علمیش بالاست سعی می کرد همه چیزو ساده و روان و در عین حال دقیق و کامل بگه تا همین جا سر کلاس کل درسو بفهمیم. استاد معینی شده بود سوژه ی کل دانشکده. در واقع هر کسی که باهاش درس داشت و اونایی هم که درس نداشتن و فقط دیده بودنش در موردش صحبت می کردن. یک استاد جوون و فوق لیسانس با معدل A. معمولاً به استادهای فوق لیسانس خیلی سخت کلاس واسه تدریس می دن. اما این استاد فرق می کرد. معدلش A بود و شاگرد اول. ظاهراً از دانشگاه سراسری فارغ التحصیل شده بود و همون جا می خواستن واسه دکتری بهش سهمیه بدن اما خودش نخواست که بخونه. هیچ کس اطلاعات درستی ازش نداشت. خیلی سنگین می یومد سر کلاس و درس می داد و سنگین می رفت تو دفترش می نشست. هیچ کس حرف و حدیثی پشت سرش نشنیده بود. یه استاد داشتیم به اسم استاد حمیدی. استاد خوبی بود. هر درسی که خالی میشد و استاد نداشت چه تخصصش بود یا نبود می دادن به این استاد. معمولاً خوش تیپ و تر وتمیز بود. سی و چند ساله بود. بچه ها میگفتن یه زن خیلی خانم و خوشگل داره. همیشه خیلی به خودش می رسید. یه جورایی خوشتیپ ترین استاد دانشگاه بود. بوی عطرش خیلی خوب بود. همه دوست داشتیم بدونیم از چه عطری استفاده می کنه. یه سه هفته ای از شروع ترم می گذشت با بچه ها توی حیاط نشسته بودیم که دیدیم استاد معینی و استاد حمیدی با هم دارن قدم می زنن و حرف زنان می رن سمت ساختمان گروه. مهسا:چه با هم مچ شدن. البته حق هم دارن. تقریباً جوان ترین استادای گروهمون هستند. باید باهم دوست بشن. من: آره با هم جورن. اما فکر کنم استاد حمیدی رقیب پیدا کرده. از حق نگذریم. مهندس معینی هم جوون تره و هم خوش قیافه تره. هیچ سوء پیشینه ای هم نداره. روجا: آره گفتی سوء پیشینه یادم افتاد یه چیزی براتون تعریف کنم. ریحانه رو که می شناسید؟ همه با سر تأیید کردیم. مریم: نه! ریحانه کیه؟ من: اَه... مریم تو هم که همیشه از همه چیز عقبی. ریحانه همون دختره ترم بالائیس دیگه. [وقتی ما سال اول بودیم ریحانه سال آخر بود. یه دختر چشم و ابرو مشکی. از نظر قیافه دختر زیبایی بود. اما از نظر رفتاری چندان تعریفی نداشت. از بچه های ترم بالایی شنیده بودیم که ریحانه وقتی ترم آخر بود با استاد حمیدی دوست شده بود و سروسری با هم داشتند. حتی گفته بودند ریحانه به استاد حمیدی فشار می آره تا استاد زنشو طلاق بده و با اون ازدواج کنه. اما چون زن استاد یک زن زیبا و کامل بود ظاهراً استاد بهانه ای برای جدایی از اون نداشت. البته ریحانه هم بیکار ننشسته بود گفته بودند که اون هم با یه پسر جوون و پولدار دوسته و ترجیح می ده که با اون ازدواج کنه. اما اگه اون نشد استاد حمیدی مورد مناسبی برای ازدواج بود. در هر حال همیشه از این حرفها بود وما فقط اونها رو از بچه های ترم بالایی شنیده بودیم. درسته که از قیافه ی استاد پیدا بود که وقتی جوون بود شیطون بوده اما ما توی دانشگاه چیزی ازش ندیده بودیم. ما حداقل ترمی یک درس با اون داشتیم اما هیچ حرکت ناجوری از این استاد ندیده بودیم. تنها چیز بدی که وجود داشت همین شایعاتی بود که در این مورد می گفتند. مریم: آهان یادم اومد.حالا ریحانه چی شده؟ روجا: خسته نباشید بعد یک ساعت تازه یادت اومد؟ داشتم می گفتم. بچه ها میگن یکشنبه ریحانه اومده بود دانشگاه. مهنا اولین نفری بود که اونو دیده. از همون در دانشگاه sms میزنه به هرکسی که میشناخته و میگه ریحانه نامی وارد دانشگاه شده. همه ی بچه هام خبر و پخش میکنن. ریحانه که وارد دانشگاه میشه هر جامیره چند تا چشم دنبالشن. من: واقعاً؟ اه... چه حیف شد خیلی دلم می خواست منم ببینمش. روجا: آره حیف شد. اما می دونید نکته ی جالبش چیه؟ مهسا: نه چیه؟... روجا نگاهی به اطرافش کرد و سرش و جلو اورد ما هم برای اینکه صداشو بهتر بشنویم خم شدیم جلو. روجا صداشو پائین آورد وآروم گفت: جالبش اینجاست که با اینکه یکشنبه روز کاریه مهندس حمیدی بود اما هیچ کس از صبح اون و ندیده. ریحانه هم عصبانی دربه در دنبالش می گشت. من: وای یعنی استاد کلاساشو کنسل کرده؟ پس شایعه ها درسته چون استاد حمیدی آدمی نیست که بی خودی سر کلاس نیاد. وای... ای کاش منم بودمو صحنه رو می دیدم. مهسا: حتماًخیلی هیجان انگیز بود. منم بودم فرار می کردم. اگه اینجا بود و ریحانه رو می دید خیلی ضایع می شد. یکم پشت سر استاد و ریحانه حرف زدیم و بعد رفتیم سر کلاس. دانشگاه با اینکه همه ی انرژی آدم و میگیره. اما به آدم انرژی هم میده اینکه یه هدفی داری. در ضمن بودن پیش دوستام خیلی عالیه. هر روز توی یه جمع صمیمی و هم سن با اینکه کلی حرف می زنیم اما بازم وقت کم می یاریم. هیچ جا برای فراموش کردن زمان بهتر از جمع دوستان نیست. استاد معینی روش خاص خودشو برای تدریس داشت.دو جلسه درس می داد وجلسه ی بعد یک امتحان از قسمتهای تدریس شده می گرفت. به نظر کار خوبی بود چون هیچ مدلی نمی شد بچه ها رو مجبور کرد که درسو در طول ترم بخونن. امتحاناش هم همیشه یه شیوه ی خاص داشت سری اول سؤالات تستی بود و سری دوم سؤالات تشریحی . استاد معینی برام مثل یه معما بود. به نظر صداشو خودش آشنا بود اما هر چی فکر می کردم یادم نمی یومد که کجا دیدمش همین موضوع گیجم می کرد. با اینکه کل ساعت کلاسشو درس می داد اما بازم وقت کم می آورد و مجبور بود کلاسهای فوق العاده بگذاره. سعی می کرد از دانشجوها کار بکشه تا مطمئن باشه درسی رو که داده به طور کامل درک شده. برای همین هم به طور مداوم به بچه ها پروژه می داد و امتحان می گرفت. سعی می کرد همه رو برای کنکور ارشد آماده کنه. می گفت:مهم نیست که شما قصد دارید برای ارشد بخونید یا نه در هر حال همه تون اون امتحان رو می دید.این امتحان می تونه به عنوان محکی باشه برای شما که بدونید توی این چهار سال که درس خوندید چی یاد گرفتید و چی حالیتونه. سه شنبه بود وهمه تو دانشگاه دور هم جمع شده بودیم.8 صبح کلاس داشتیم و بعد از 1:45ً استاد ولمون کرده بود. درسا هم سنگین بودن هم زیاد. از طرفی استرس کنکور هم بود. تکلیفمون معلوم نبود. نمی دونستی باید درسای سخت ترمتو بخونی یا باید درسایی که تو کنکور میاد و بخونی. آدم حسابی گیج می شد. استاد معینی کلاس فوق العاده گذاشته بود.معمولاً ساعت کلاس و روزش رو تعیین می کرد. اما شماره ی کلاس رو نه. می یومد ببینه کدوم کلاس خالیه تا ازش استفاده کنه. همه ی بچه ها دم ساختمان جمع شده بودن و منتظر استاد که بیاد و بگه کدوم کلاس باید بریم. یکی از بچه ها از دور استاد و دید و به بقیه خبر داد. _: بچه ها استاد اومد. همه خودشونو جمع وجور کردن مرتب وایسادن تا استاد بهمون رسید. همه یکی یکی سلام میکردن و استادم با حوصله جواب سلام همه رو می داد. به نظر رابطه ی خوبی با بچه ها داشت. همه دوسش داشتن و هیچ کس جرأت نمی کرد پشت سرش بد بگه. با اینکه تو درس سختگیر و حساس بود هیچ کس گله ای نداشت. استاد: خب بچه ها کسی نرفته دنبال کلاس؟ یکی از پسرهای کلاس که سرزبون دار تر از بقیه بود گفت: استاد ما جسارت نمی کنیم تو کار شما دخالت کنیم. اما همین جوری گذری از کنار کلاسها رد می شدیم دیدیم همه جا پره و همه کلاس داشتن. استاد: یعنی هیچ کلاسی خالی نبود. _:چرا استاد یه جا خالی بود منتها آزمایشگاه بود. به نظر تنها جای خالی تو طبقه بود. دیگه جاهای دیگه رو نگشتیم. استاد: باشه، خوبه بریم تو همون آزمایشگاه. یکم هم حال و هوای کلاس از شکل رسمی در می آد و اونقدر ها کسل کننده نیست. بعد با یه لبخند شیطنت آمیز گفت: قابل توجه اون دانشجوهایی که سر کلاس دائم چرت میزنن بعد یه نگاه گذری به جمع ما چهار نفر کرد و به آقای اکبری همونی که آزمایشگاهو بلد بود گفت: لطفاً نشونمون بدید. به خاطر حرف استاد کلی خجالت کشیدم. نمی دونستم می فهمید که خوابم میگیره یا نه. اما هیچ وقت به روی خودش نیاورده بود. من خوش خیالو بگو فکر می کردم با وجود عینک کسی متوجه ی چشمای چپ شده از خواب من نمی شه. سعی کردم خودمو پشت بچه ها قایم کنم و وقتی وارد آزمایشگاه شدیم روی اولین صندلی خالی کنار دوستام نشستم. آزمایشگاه پر بود از وسایل شیشه ای و دستگاه های مختلف و محلولها و ترازو ها با اندازه و دقت های مختلف. وسط آزمایشگاه یه میز بزرگ بود. میز که چه عرض کنم بیشتر شکل یه سکوی سرامیکی یا کاشی کاری شده بود که به صورت U انگلیسی بود. در واقع یه مربع که یه ضلع نداشت و روبروش یه تخته بود. همه ی صندلی ها هم دور تادور این مربع توخالی چیده شده بود. وسط میزها یعنی وسط مربع خالی یه صندلی بود که پیدا بود برای نشستن استاد یا مسئول آزمایشگاه بود. همه دور تا دور میز نشستیم و استادم صندلیش و کشید عقب و روش نشست. یه نگاهی به تخته کرد و بعد خطاب به آقای اکبری گفت: خوب آقای اکبری حالا که زحمت پیدا کردن جارو کشیدید لطفاً زحمت اوردن ماژیک و هم بکشید برید آموزش یه ماژیک بگیرید بیارید تا درس رو شروع کنیم. آقای اکبری هم یه چشمی گفت و از جاش بلند شد تا بره دنبال ماژیک. جلسه ی قبل که کلاس داشتیم استاد امتحان گرفته بود و قرار بود جلسه ی بعد هم امتحان بگیره. بچه ها هم شروع کرده بودن با استاد در مورد امتحان صحبت کردن. استاد از بچه ها پرسید امتحان جلسه ی قبل چه طور بود و همه میگفتن: استاد خیلی عالی بود. ما راضی بودیم.امتحان راحتی بود. جالب اینجا بود که به نظر من خیلی هم سخت بود و من فکر می کردم جوابهای ناجوری به سؤالات دادم. برگشتم یه نگاه به مهسا کردم دیدم اونم با من موافقه. بهش گفتم: من: کجای امتحان آسون بود؟ من که خراب کردم. پس این سؤالایی که اینا میگن کجا بود که ما ندیدیم؟ مهسا: آره منم افتضاح نوشتم. به نظر منم سخت بود. هر دو با تعجب و لبخند داشتیم با هم پچ پچ می کردیم چون یا ما امتحان و حسابی خراب کرده بودیم یا بچه ها و به خاطر همین موضوع خندمون گرفته بود. منو مهسا دقیقاً رو به روی استاد معینی نشسته بودیم و در تیر رس نگاه استاد بودیم. استاد حواسش به ما بود. ما که به خیال خودمون داشتیم یواشکی حرف می زدیم و میخندیدیم یه دفعه با صدای استاد خشک شدیم و خندمون رو صورتمون ماسید. استاد: مشکلی پیش اومده خانم اریا؟ من: نه ... نه استاد چه مشکلی؟ استاد: پس میشه بگید به چی می خندید تا ما هم بخندیدم؟ هم خجالت کشیده بودم هم نمی دونستم چی بگم اونم جلوی کل بچه های کلاس از دختر و پسر بگم ما گند زدیم به امتحانمون واسه همین می خندیدیم؟ نمی گه شما خلید آخه؟ با تته پته و بریده بریده گفتم: راستش استاد ... چیزه ... یعنی امتحان جلسه ی قبل ... خوب ... استاد که منتظر بود من حرفمو کامل کنم با بی صبری گفت: خوب ... دلمو زدم به دریا و مستقیم به استاد نگاه کردم و گفتم: خوب ما خراب کردیم. بعد که دیدم ابروهای استاد از تعجب بالا رفت برای تصیح حرفم گفتم: یعنی خوب به نظر ما امتحان سختی بود. (( با دست خودم و مهسا رو نشون دادم.)) اما با توجه به اینکه تقریباً اکثریت کلاس میگه امتحان آسونی بود پس حتماً ما امتحانمون خراب شده که یه همچین احساسی داریم. از خجالت جرأت نمی کردم غیر از استاد به کس دیگه ای نگاه کنم. چون با تموم شدن حرفم بچه ها شروع کرده بودن به پچ پچ کردن. واسه همین هم تغیر حالت صورت استاد و کاملاً درک کردم. تو چشماش خنده بود و گوشه ی لبش جمع شده بود. پیدا بود که داره جلوی خودشو میگیره که نخنده. استاد یه سرفه کرد و روشو برگردوند طرف یکی از دخترها که ازش سؤال کرده بود. منم یه نفس راحت کشیدم. چون استاد معینی جوون بود نمی خواست به بچه ها رو بده. همین جوری هم نمیشه از پس دانشجوها براومد چه برسه به اینکه لیلی به لالاشون بذاره. به خاطر همین سعی میکرد جلوی بچه ها مخصوصاً دختر ها نخنده. حقم داشت. بچه ها می خواستن در مورد امتحان جلسه ی بعد یه چیزایی بدونن و سعی می کردن با سؤال کردن زیاد از زیر زبون استاد حرف بکشن هر کسی یه سؤال می کرد. _: استاد امتحان سخته؟ +: اگه مثل این دفعه سؤال بدید خیلی خوبه؟ *: استاد نمره ی این امتحانا چقدر تأثیر داره تو نمره ی پایان ترم؟ استاد با یه لبخند به بچه ها نگاه می کرد. انگار کیف میکرد که میدید بچه ها سعی میکنن ازش حرف بکشن. جوری نگاه می کرد که انگار منظره ی هیجان انگیزی جلوشه. مهسا محو استاد شده بود. یکم صداشو نازک کرد و با عشوه ای که همیشه تو صداش بود گفت: استاد نمیشه سؤالات رو یکم ساده تر بگیرید؟ آخه خیلی سخته. داشتم از دست مهسا حرص می خوردم. زیر لبی گفتم: مهسا نمی بینی استاد چه جوری می خنده؟ عمراً به حرف ماها گوش کنه. مطمئنن کار خودشو میکنه. این جوری فقط خودمونو ضایع می کنیم. نمی خواد چیزی بگی. اما مهسا اصلاً به من توجهی نمی کرد.ظاهراً اصلاً صدای منو نمی شنید. دوباره مهسا اومد خودشو لوس کنه واسه همین گفت: استاد نمیشه همه ی سؤالا تستی باشه؟ می خواستم مهسا رو ساکت کنم تا کمتر خودشو ضایع کنه واسه همین با پام کوبیدم به ساق پاش. فکر کنم یکم محکم کوبیدم چون بی هوا یه آخی گفت که خدا رو شکر تو سروصداهای بچه ها گم شد و کسی غیر از من نشنید. بعد با دست پاشو گرفت و به من چشم غره رفت. سرمو بلند کردم که ببینم کسی متوجه شده یا نه. تا سرمو بلند کردم استاد و دیدم که از رو به رو متوجه ی ماهاست از روی لبخندی که زورکی سعی میکرد جلوشو بگیره فهمیدم که همه چیزو دیده. وای خدا از خجالت سرخ شدم. از طرفی هم کاری که کرده بودم و قیافه ی استاد اونقدر خنده دار بود که نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم. برگشتم به مهسا نگاه کردم اونم استاد و دیده بود. دیگه نمی تونستم خودمو کنترول کنم. سرمو گذاشتم روی میز و از خنده ای که سعی میکردم بی صدا باشه کبود شده بودم. مهسا هم دسته کمی از من نداشت. هر وقت خندش شروع میشد دیگه تمومی نداشت. همچین می خندید که تمام تنش تکون می خورد. هر وقت این حالتی می شد ما میگفتیم مهسا رفته رو ویبره. این ویبره ی مهسام مزید بر علت شده بود که خندم بیشتر بشه. فقط یه لحظه سرمو بلند کردم دیدم استاد چشمش به ماست و اونم نمی تونه جلوی خندش رو بگیره. از طرفی یکی از بچه ها ازش سؤال پرسیده بود و منتظر جواب بود اما استاد به جای جواب دادن کبود شده بود. یه دفعه شروع کرد به خندیدن و برای توجیح خندش فقط گفت: بچه ها من از اینجا پاهاتونو می بینم ... بچه ها از این حرف استاد خیلی تعجب کردند اما از اونجایی که استاد چشمش به ما بود و من و مهسا هم سرمون رو میز بود و داشتیم می خندیدیم، شصتمون خبردار شد که هر چی هست مربوط به ماست و ما یه کاری کردیم. اصلاً یادم نیست بقیه ی کلاس چه جوری گذشت چون هر وقت سرمو بلند می کردم تا چشمم به استاد یا مهسا می افتاد ناخودآگاه خندم می گرفت و برای جلوگیری از خندیدن دوباره اصلاً جرأت نکردم تا آخر کلاس سرمو از رو میز بلند کنم. در طول کلاس زل زده بودم به برگه ی جلوی روم. بعد کلاس همه ی بچه ها دور من و مهسا جمع شدند تا ببینن موضوع به طور کامل چی بوده. منم که اصلاً حوصله ی توضیح دادن نداشتم.از طرفی هم بس که خندم رو قورت داده بودم دل درد گرفته بودم. سریع وسایلمو جمع کردم تا از کلاس برم بیرون گذاشتم مهسا داستانو برای بچه ها ی کنجکاو تعریف کنه. از کلاس که بیرون اومدم چشم تو چشم استاد شدم ناخودآگاه گفتم: ببخشید. استاد با یه لبخند شیطنت آمیز گفت: واسه چی؟ برای اینکه ززدی پای دوستتو ناکار کردی ؟؟؟ یا واسه اینکه من پاهاتون رو دیدم؟؟؟ خب حیف بود یه همچین صحنه ای رو از دست بدم. از خجالت سرخ شده بودم از طرفی دهنمم یه متر باز مونده بود (( یعنی این همون استاد معینی عصا قورت داده است که داره باهام شوخی می کنه؟؟؟ ) نمی دونستم چی بگم واسه همین دوباره گفتم: ببخشید. استاد دقیق بهم نگاه کرد و گفت: اشکالی نداره. خودتو اذیت نکن. بعد راشو کج کرد و از سالن خارج شد. منم تا میتونستم به خودم بد و بیراه گفتم که چرا نتونستم جلوی خودمو بگیرم و خودمو ضایع کردم. معمولاً سر کلاسها بچه ها موبایلشونو خاموش نمی کنن میزارن رو حالت سکوت و ویبره که اگه تلفن شون زنگ خورد بفهمن و از کلاس برن بیرون و جواب بدن. معمولاً هم مشکلی پیش نمی یاد.تقریباً همه همین کارو میکنن.استاد معینی زیاد خوشش نمی یومد کسی سر کلاسش از جاش بلند شه و بره بیرون. همیشه میگفت:حواسم پرت میشه و رشته ی کلام از دستم در میره. سر یه جلسه یکی از بچه های کلاس که موبایلش رو ویبره بود گوشیشو دستش میگیره و از کلاس میره بیرون که جواب بده.کلاس،کلاس استاد معینی بود. همیشه بچه ها گوشیشون و میزاشتن توی جیبشون تا استاد نبینه و به هوای دستشویی رفتن میرفتن بیرون از کلاس و برای اینکه تابلو نشه میزاشتن کامل از کلاس برن بیرون و یه چند قدم دور از کلاس به موبایلشون جواب میدادن. اما اون جلسه اون دختر موبایلشو تو دستش گرفته بود و هنوز کاملاً از کلاس بیرون نرفته گوشیشو جواب داد و مشغول حرف زدن شد.استاد معینی هم در حین درس دادن بود و داشت روی تخته یه نکاتی رو می نوشت، وقتی این دختر از جاش بلند شد حواس استادم پرت اون شد و از لحظه ای که دختره از جاش بلند شد تا لحظه ای که از کلاس خارج بشه چشم استاد بهش بود. اون دختر هنوز به طور کامل از کلاس خارج نشده بود که تلفنشو جواب داد.همه ی بچه ها دهنشون از این کار و دل و جرأت اون دختره باز مونده بود. همه یه نگاه به دختره می کردن ویه نگاه به استاد.نارضایتی از چهره ی استاد پیدا بود.استاد معینی از اینکه اون دختر همکلاسیم وسط حرف استاد از جاش بلند شد و می خواست کلاسو ترک کنه به اندازه ی کافی عصبانی بود وقتی که دید دختره داره با تلفن حرف می زنه خونش به جوش اومد. پشت سر دختره رفت ودرو باز کرد وبا عصبانیت گفت:خانم بفرمائید توی کلاس. دختره چشماش از تعجب گشاد شده بود و اونقدر از کار استاد شوک زده بود که نمی تونست تکون بخوره.استاد با عصبانیت زیاد دوباره تکرار کرد:تلفن تون رو قطع کنید بفرمائید سر کلاس. بعد استاد درو باز گذاشت و تکیه داد به در تا دختره که خیلی ترسیده بود بیاد توی کلاس.بعد استاد با چشماش اونو تعقیب کرد تا سر جاش نشست.استاد چشماشو بست ویه نفس بلند کشید تا عصبانیتش کمتر بشه.بعد با صدایی که عصبانیت درش دیده می شدگفت:از این به بعد حق ندارید سر کلاس من با تلفن روشن بیاید.اگه تلفنی زنگ بزنه یا کسی از جاش بلند شه بره بیرون تا تلفنشو جواب بده،بهتره دیگه تو کلاس برنگرده و از همون طرف بره درسشو حذف کنه. همه ی بچه ها حسابی ترسیده بودن.هیچ کس استادو تا به حال اونقدر عصبانی ندیده بود.هیچ کس هم جرأت حرف زدن نداشت. از اون روز به بعد هیچ احدالناسی جرأت نداشت جلوی استاد معینی به گوشیش حتی نگاه کنه چه برسه به اینکه دستش بگیره. استاد معینی خیلی جذبه داشت.با اینکه جوون بود و به خاطر همین باید حرف زدن باهاش خیلی راحت تر از استاد های دیگه بود اما به خاطر جدیتی که استاد داشت هیچ کس از دختر و پسر جرأت نداشت تنهایی باهاش حرف بزنه. همیشه هر کس با استاد کار داشت سعی میکرد کم کم یه نفرو با خودش ببره تا تنها نباشه. مهسا با پروژه ای که استاد معینی بهش داده بود مشکل داشت و از صبح که اومده بود دانشگاه یکریز غر زده بود و گله کرده بود.دیگه حسابیروی اعصاب بود. من:وای مهسا کشتی منو آخه تو مشکلت چیه دختر؟ مهسا:نمی فهمم.اصلاً نمی دونم اینی که استاد بهم گفته یعنی چی اصلاً نمی دونم چی کار باید بکنم. من: خب چرا از صبح نشستی وردل منو غر می زنی. برو از استاد بپرس چکار باید بکنی. مهسا به نشانه ی نه دستاشو تو هوا تکان داد و با ترس گفت: نه، نه، نه مگه خل شدم. هنوز جوونم از جونم سیر نشدم. من اصلاً جرأت ندارم برم پیش استاد معینی. باکلافگی گفتم: آخه چرا؟ مگه استاد می خوردت؟ مهسا: نه منو میکشه. با عصبانیت گفتم: دیوونه ای؟ آخه کی تا به حال به خاطر سؤال پرسیدن کسی رو کشته که استاد معینی دومین نفرش باشه؟ مهسا: خب نمی دونم شاید اولین نفرش باشه. در هر صورت من میترسم تنهایی برم پیشش. سوگند جونم میشه تو هم بیای؟ من: من؟ من بیام بگم چی؟ آخه من که کاری ندارم. مهسا قد پنج دقیقه رو مخم راه رفت و حرف زد تا راضیم کرد باهم بریم پیش استاد. تا گفتم: باشه بریم . سریع از جاش پاشد ودستمو کشید و یه جورایی کشون کشون منو برد دم اتاق استاد معینی. دم دفتر استاد که رسیدیم تازه فهمیدم می خوام چی کار کنم یه آن به خاطر تعریفهای مهسا از استاد ترسیدم. آخه واقعاً این موضوع به من هیچ ربطی نداشت و من نخود آش شده بودم. اما تا اومدم به خودم بجنبم مهسا در اتاق رو زده بود. استاد از داخل اتاقش گفت: بفرمائید. مهسا هم درو باز کرد و اول خودش رفت تو و بعد منو کشید تو اتاق. استاد پشت میزش نشسته بود و وقتی ما وارد شدیم سرش رو از روی برگه های جلوش برداشت و به ما نگاه کرد. هر دو تا سلام کردیم و استاد با لبخند جواب سلاممونو داد و بعد گفت:ب فرمائید با من کاری داشتید؟ مهسا: بله استاد. راستش در مورد پروژه ام می خواستم کمکم کنید. اصلاً نمی فهممش. استاد با لبخند گفت: کدوم قسمتشو نمی فهمید؟ مهسا برگه هاشو از توی کیفش در اورد و داد دست استاد. استاد معینی هم همون جور که برگه ها رو از مهسا می گرفت گفت: خب شماها بنشینید تا من ببینم مشکل از کجاست؟ بفرمائید. یه نگاه به دورو برم کردم. یه صندلی جلوی میز استاد بود که چسبیده بود به میز ، مهسا برای اینکه به استاد نزدیکتر باشه و روی برگه ها مسلط باشه اونجا نشست. یه صندلی هم روبروی میز استاد بود که چسبیده بود به دیوار من رفتم روی اون نشستم. داشتم با کنجکاوی به دفتر نگاه می کردم. اتاق چندان بزرگی نبود اما ظاهراً وسایل لازم و داشت. یه کتابخونه که توش پر بود از کتابهای درسی و علمی. یه میز و صندلی برای استاد که روش کامپیوتر و وسایل جانبیش بودن ،یه فایل برای ورقه ها و مدارک. یه جا لباسی برای لباسها که یه کت و یه پالتو روش آویزون بود. چند تا صندلی برای نشستن مراجعه کننده ها. داشتم به دورو بر اتاق نگاه می کردم که دیدم استاد متوجه منه. یه لبخندی بهم زد و گفت: حوصله تون سر رفته؟ خیلی آروم نشستید. بفرمائید شکلات بر دارید تعارف نکنید. به یه ظرف پر از شکلات روی میز اشاره کرد و با اصرا مجبورمون کرد که یکی یه دونه شکلات ورداریم. استاد مشغول توضیح دادن مشکل مهسا بود و سعی میکرد موضوع رو ساده بیان کنه تا مهسا کاملاً درکش کنه. منم تو عالم خودم بودم که یه دفعه دیدم از یه جایی یه صدای آهنگ میاد. همه مون با تعجب بهم نگاه کردیم تا ببینیم این صدا از کجا میاد. یه دفعه رنگ و روم سفید شد و دستم شروع کرد به لرزیدن. تازه فهمیده بودم این صدا، صدای زنگ گوشی منه که به کل یادم رفته بود. بس که مهسا هولم کرده بود یادم رفته بود گوشیمو خاموش کنم. یاد عصبانیت اون روز استاد تو کلاس افتادم. با دست لرزون زیپ کیفمو باز کردم و گوشیمو درآوردم و با منگی فقط بهش زل زدم که با صدای استاد به خودم اومدم.ب ا لبخند داشت بهم نگاه می کردو میگفت: نمی خوای جواب بدی؟ گوشیت داره مترکه بس که زنگ خورد. با گیجی و ترس به خودم اومدم و دکمه ی وصل موبایلو فشار دادم و طبق عادت گفتم:الو سلام . اما صدا نیومد. دوباره گفتم:الو..الو... دیدم صدا نمی یاد تلفنو قطع کردم. یه نگاه به استاد کردم ببینم چقدر عصبانیه اما با تعجب دیدم نه نتها عصبانی نیست بلکه یه لبخند هم رو لبشه و داره به برگه های توی دستش نگاه میکنه. رو صورت استاد زوم کرده بودم که دوباره گوشیم زنگ خورد. برای اینکه زودتر خفش کنم سریع برش داشتم و گفتم:الو...سلام. اما یخ کردم از چیزی که شنیدم یخ کردم. +:دوباره رفت رو منشی تلفنی. وای خدا ... این صدا ... این جمله ... مگه یادم میره ... هیچ صدایی نمی شنیدم حتی نفهمیده بودم این صدا رو از تو گوشی شنیدم یانه. به خودم اومدم دیدم گوشی دستمه و روجا پشته خطه و هی الو الو میکنه. با منگی جوابشو دادم. اصلاً نفهمیدم چی گفت و من چی حواب دادم. حال عجیبی داشتم مطمئن بودم که اون صدا و اون جمله ی آشنا رو شنیده بودم اما کی؟ کی می تونست اون حرفو زده باشه؟ بغض کرده بودم. برای اینکه آروم شم چشمامو بستم. صدایی که می شنیدم همون صدا بود. همون صدایی که خیلی منتظر شنیدنش بودم. همونی که حاضر بودم هرچی دارمو بدم تا یه بار دیگه بشنومش. جرأت نمی کردم چشمامو باز کنم می ترسیدم وقتی چشممو باز کنم ببینم صدا رفته. خیلی آروم چشماموباز کردم. اولین چیزی که جلوم بود استاد معینی بود. به دهنش خیره شده بودم. بعد از یکماه و نیم تازه فهمیده بودم که چرا هر وقت استاد حرف میزد به نظرم اینقدر آشنا بود. اشتباه نمی کردم. این صدا صدای مهران بود. خودش بود. چند دقیقه ای طول کشید تا صدا و قیافه رو از هم جدا کنم. اما حاضر بودم قسم بخورم که صدای مهران بود که داشت برای مهسا توضیح میداد. بغض گلومو فشار میداد و داشتم خفه میشدم. تو چشمام اشک جمع شده بود و با همون چشما زل زده بودم به استاد. انگار دفعه ی اول بود که استاد و می دیدم. استاد بعد از کلی توضیح به مهسا گفت: خب حالا فهمیدی چی شد؟ مهسا با لبخند: بله استاد خیلی ممنون که راهنمائیم کردین. استاد خندید: خواهش میکنم وظیفه امه بازم اگه مشکلی داشتی بهم بگو. مهسا: چشم استاد. استاد: خوبه. سرشو بلند کرد و دید دارم نگاهش میکنم. یه دفعه چشم تو چشم شدیم. نگاهش عجیب بود انگار توش نگرانی بود. استاد: خانم آریا حالتون خوبه؟ یه دفعه به خودم اومدم دیدم با چشمای اشکی زل زدم به استاد. سرمو پائین انداختم و گفتم: بله استاد خدا رو شکر. از جام بلند شدم و با مهسا از اتاق استاد بیرون اومدیم. هنوز گیج بودم. نمی دونستم حدسم درست بوده یا نه. اما یه احساسی بهم میگفت استاد معینی همون مهرانیه که من میشناسم. صدا که همون صدا بود. اما من هیچ وقت مهرانو ندیده بودم. من حتی نمی دونستم اسم استاد معینی چیه؟ بدبختی اینکه هیچ وقت فامیلی مهرانو نپرسیده بودم. خیلی گیج بودم. نمی دونستم چی کار کنم. داشتم از فضولی می مردم اما راهی برای فهمیدن موضوع نبود. مهسا هم تو عالم خودش بود. باذوق میگفت: خب شد رفتیم پیش استاد الان کاملاً می دونم چی کار کنم. اما راستی اونجوریام که از استاد تعریف میکنن نیست. بیچاره خیلی خوش اخلاقه. حوصله ی حرفای مهسا رو نداشتم. حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم. دلم می خواست الان خونه بودم. تو اتاقم، روی تخت راحت دراز می کشیدم و به امروز فکر میکردم.
یه رایحهءخاص میاد ...یه رایحه که بهم حس نفرت وانزجار رو منتقل میکنه ...یه دستهای گرم من رو تو اغوش گرفتن ...خدایا چقدر زود ارزوم براورده شد ... حتی اگه تو رویام همچین دستهایی وهمچین سینهءستبری من رو دراغوش کشیدن بازهم برام کفایت میکنه ..گفته بودم که بهت ..من شدیدا محتاج این اغوش با مردانگی اندک هستم .. رایحه ای که تو بینیم پیچیده به قدری قویه که لابه لای سلولهای بویایی ذهنم هم جا گرفته ..این رایحه رو میشناسم ودرعین حال بیگانه ام ..میخوام چشم باز کنم ولی نمیتونم ... تو یه اغوش متحرک دارم جا به جا میشم زمزمه میشنوم ولی تشخیص کاملی از کلمات ندارم ..فعلا تمام ذهنم وجسم وروح من رو این اغوش متحرک مشغول کرده .. کاش میشد این رویا برای همیشه بود ..خدایا تو که میدونی خیلی وقته که مردانگی دنیای من ....به کمربندهای قلاب فلزی شوهرم وتجاوزهای گه گاه مــــــــردم خلاصه شده ... دستها دارن باز میشه ...بازهم صدای زمزمه ... -چش شده ..؟ -از حال رفته ... چقدر صدا اشناست ولی این تن صدا رو نمیشناسم ..اخه صاحب این صدا همیشه بهم کنایه زده ...لحن محبت امیز ازش نشنیدم که بدونم خودشه یا نه .. دستها ازادم میکنن ...دلم هوای اغوش از دست رفته رو میکنه ...کاش به جای مداوای من ..یه نفر ..فقط یه نفر میفهمید که دوای درد من همون اغوشه ... برام مهم نیست مال کیه ..اصلا محرممه یا نامحرم ..من فقط میخوام تو اون اغوش امن بخوابم ...لذت ببرم ..شاید هم... بمیرم (بودنت را دوســت دارم.... وقتی مــــرا ...دربر میگیری .... و به آغوشــت ســــــفت... مرا می فشـــاری... وادارم مــــــــــی کنی که... به هیچ کس فکر نـــــکنم .... جز تـــــو....! *** «داشتم فیزیک کوانتوم رو دوره میکردم که سپهر کلید انداخت ودراپارتمان باز شد ..تو این چند وقتی که از ازدواجمون گذشته بود رابطهءشیرین من وسپهر روز به روز زهرتر از زهر شده بود .. انگار تازه میفهمیدم که برای هم ساخته نشدیم ..اونقدر تفاوت فکری وعقیده داشتیم که حس میکردم مثل دو قطب همنام همدیگر رو دفع میکنیم ... بدون اینکه سر بلند کنم نگاهم رو رو خطوط گردوندم .. -ارکیده پاشو یه چایی بده .. بی اهمیت به حرف ودستور سپهر نگاهم رو از صفحه جدا نکردم ..تازگی ها با هربار اومدنش عطر وبوی دیگه ای رو هم به حریم خونه ام میاورد که شدیدا دلم رو خون میکرد ...سپهر شوهرم بود مردی که شاید تنها چهار ماه از عقدمون گذشته بود -ارکید با توام .پاشو یه لیوان چایی بده .. بازهم اهمیتی ندادم ..اونقدر دل گیر بودم که به زحمت ...بودنش رو تحمل میکردم .. یاد ساعتهای گذشته چرخید وچرخید توی ذهنم ....وشد یه قطره عرق شرم ..شاید هم نجابت ...روی تیرهء پشتم ... یاد لکهءمات شاهتوتی رنگی که روی استین پیرهن کرم رنگش به یاد گار مونده بود ...یادگاری از زنی که نمیدونستم کیه ..چی کاره است ولی سپهر ...مرد من ...شوهر چند ماهه ءمن ...ارباب تمام بود ونبود من ...بودن با اون رو به بودن با زنش ترجیح داده بود ... هنوز نگاهم به خطهای روی کتاب فیزیک کوانتوم بود که جلوی چشمهای من کج ومعوج میشد ...حواسم نبود.. به هیچی حواسم نبود... جز اون لک ها ورایحه هایی که سپهر هرسری بی شرم وبی حیا ...با خودش به کلبهءاحزانم میاره ... یه دفعه ای ..بی هوا ..بی اخطار ..کتابم از دستم کشیده شد .. -اِ سپهر چی کار میکنی ..؟ با جدی ترین لحنی که تا حالا ازش شنیده بودم انگشتش رو به سمتم گرفت .. -دیگه حق نداری درس بخونی ..دیگه نمیخوام بری دانشگاه .. چشمهام گشاد تر شد .. -حالت خوبه ..؟شعر میگی ها ..؟ خیلی راحت با طمانینه به سمت پنجرهءاطاق رفت ..پرده رو کنار زد وپنجره رو بازکرد وجلوی چشمهای متعجب من کتاب رو پرت کرد تو کوچه .. مثل یه ادم منگ خیره شدم به حرکاتش ..اصلا نمیفهمیدمش ..واز قوهءدرک وادراکم خارج بود -چی کار کردی سپهر ..؟ -همون کاری که گفتم دیگه حق درس خوندن نداری .. -مگه میشه؟ ..چی میگی تو؟ ..مگه میتونم درسم رو ول کنم ..؟ -ولی کنی یا نه مهم نیست ..مهم اینه که داریم از اینجا میریم وتو دیگه نمیتونی به دانشگاهت بری ..اخه اونجایی که قراره بریم خیلی از دانشگاه جنابعالی دوره .. -بریم ..؟کجا بریم ..؟چی میگی سپهر ..؟دیوونه شدی ..؟ سپهر دستش رو به کمرش گرفت .. -اره دیوونه شدم ..از دست تویی که هیچی از حرفهام رو نمیفهمی دیوونه شدم ..ارکیده دیگه به اینجام رسوندی ..ازت خسته شدم ..بفهم .. -خوب من هم خسته شدم ..فکر میکنی زندگی با ادمی مثل تو برام راحته؟ ..از وقتی باهات اشنا شدم زندگیم رو داغون کردی ..ببین چی به سر زندگیم اوردی ..؟ مامان وبابام طردم کردن ..دیگه هیچ کس رو ندارم ..اون هم به خاطر کی؟ ..یه ادمی که معلوم نیست سرش به کدوم آخور گرمه .. درجا سیلی محکم سپهر صورتم رو سرخ کرد ...گیج وگنگ بهش خیره شدم ..تا حالا حتی انگشتش هم بهم نخورده بود ولی حالا .. -خفه شو ارکیده وگوش بده ...همین که گفتم ..فردا وسائلت رو جمع میکنی خونه رو میخوام تحویل بدم ...درضمن این دفعه ءاخریه که توروی من وایمیستی ...ادمی که بی کس وکاره فقط میگه بله ...چشم .. فهمیدی ...؟ چشمهام پراشک شد ...هنوز گنگ بودم از ضربهءپر قدرت مردم ...درک نمیکردم درد روی پوست گونه ام ضرب دست سپهر بوده یا یه کابوس بد .. -تو ؟تو من رو زدی ...؟ -اره زدم ..اگه هارت وپورت اضافه کنی بازهم میزنم ...فکر کردی اینجا هم خونهءاون ننه بابای اشغالته که توله سگشون رو بند کردن به من ... قلبم اتیش گرفت ..اون هرکاری میخواست میتونست بکنه ولی اینکه به پدر ومادر از گل پاکترم توهین کنه .. -خفه شو .. ولی ضربهءبعدی دوباره ساکتم کرد .. -تو خفه شو ...یادت نره ارکید ..همهءزندگیت... همهءاینده ات دست منه ..پس زر زر زیادی نکن ..بتمرگ سر زندگیت وخونه داریت رو بکن ...خوشم نمیاد این حرف رو دو دفعه بگم... شیرفهم شد ..؟ یه قطره اشک از گوشه ی چشمم چکید. - ولی من به تو اجازه نمی دم. من حق دارم تحصیل کنم و درسم رو ادامه بدم. عصبی و عبوس غرید: - ارکیده کاری نکن که بیام تو دانشگاهت و آبرو حیثیت برات نذارم؛ پس خفه خون بگیر و به پخت و پزت برس. - قرارمون این نبود سپهر. ازت خواهش می کنم. همش چند ماه دیگه از درسم مونده. - برام مهم نیست. چه یه ماه، چه صد سال، فرقی برام نداره. همین که گفتم، تو حق نداری به درست ادامه بدی. - سپهر، خواهش می کنم این کار رو با من نکن. تو می دونی چه بلایی داری به سر من می یاری؟ من یکی از بهترین ها هستم. مثل من تو این کشور کم پیدا می شه، بعد تو با این کارت داری مانع پیشرفتم می شی. اصلا ببخشید. باشه، هر حرفی تو می گی، هر چی تو بخوای، فقط بذار برم. قول می دم به خونه زندگیم هم برسم. قول می دم هر کاری که تو بگی انجام بدم. فقط بذار درسم رو بخونم. این تنها چیزیه که برام مونده. تو رو خدا جلوی درس خوندنم رو نگیر. - ای بابا، تو مثل این که حالیت نیست. می گم جایی که قراره بری از دانشگاهت دوره. فقط باید سه، چهار ساعت تو راه باشی که بری و برگردی. منم خوشم نمی یاد زنم تو کوچه و خیابون راه بیفته و برام رقیب بتراشه. - سپــــهر! - کفریم نکن ارکیده. همین که گفتم؛ دیگه هم باهات بحث نمی کنم. اصلا نمی تونستم قبول کنم. نمی تونستم آیندم رو بفروشم. سپهر داشت به سمت اتاق خواب می رفت که نمی دونم با کدوم جرات، شهامت یا حتی انرژی ای پشت سرش گفتم: - تو حق نداری! من اجازه ی تحصیل دارم، نمی تونی جلوم رو بگیری. تو یه چشم به هم زدن مثل ببر غران به سمتم برگشت و سومین سیلی رو تو صورتم نواخت. این سومین سرخی گونه رو بخاطر کدوم حرف به یادگار گرفتم؟ طلب حق و حقوقم؟ یا خواسته ی کاملا قانونی خودم؟ به کدامین گناه؛ بی گناه محکوم شدم؟ - من هر کاری بخوام می کنم. با ته مایه ی غرورم برای اندک آزادی هام جنگیدم. - ولی من نمی ذارم. دچار جنون شد. شاید هم جنون داشت و عشق لایتناهی من این عیب بزرگ رو نمی دید. - نمی ذاری هان؟ می خوای جلوم رو بگیری؟ دستش رو به سمت کمربندش رفت. خدایا چند تا برزخ تو یه شب؟ مگه ارکیدت چقدر توان داره که این یکی رو هم تاب بیاره؟ شاید هم داری امتحان الهی می گیری، اون هم از ضعیف ترین بندت؟ برای اولین بار تو عمرم از سپهر ترسیدم. از انگشت های دستش که با مهارت سگک کمربند رو باز کرد و تو یه حرکت ... آه خدایا، جهنمت کجاست که از دست بنده ی سیاه روی زمینت، بهش پناه ببرم؟ اون جا تو جهنمت، حداقل تو هستی، مهربونیت هست، عشق به بندت هست؛ ولی این جا هیچی نیست، هیچی جز سیاهی، حقارت، درد و درد! امروز این جا لحظه هایی رو می بینم که تحملش برای منِ زن، منِ همسر، از داغی شعله های جهنمت هم سخت تره. جلوی چشم های بی تابم، جلوی نگاه رمیدم، کمربند کشیده شد. یه دور، دور دستش چرخونده شد و رو تن ارکید بیچاره فرود اومد. از تو می پرسم، مگه ارکیده چی می خواست؟ توقع چی رو داشت که می خواست ازش دریغ کنه؟ مگه خودش این حق رو نداده بود؛ پس چرا حالا می زد زیر حرفش؟ چرا مرد و مردونه رو حرف خودش نمی موند؟ دردی بود که توی بدنم می پیچید و چهار ستونم رو می لرزوند. دست هام رو جلوی کمربند گرفتم که سر آزاد کمربند از کنار دستم گذشت و روی صورتم نشست. تا ته قلبم سوخت. سوخت و خاکستر شد از این ناجوانمردی مردانه. - نزن! باشه، باشه، نزن؛ تو رو خدا نزن! همون جور که می زد، همون جور که گوشت و پوست و خون رو باهم قاطی می کرد، همون جوری که با دست هایی که یه روزی مهر می ورزیدن، درد رو به تنم هدیه می کرد مقطع و بریده بریده گفت: - وقتی ... می گم ... حرف ... گوش ... کن ... یعنی خفه شو ... حرف نزن ... حالیت شــــد؟ هر حرف مساوی بود با فرود اومدن یه ضربه. خط فاصله ها رو خودت پر کن با درد ارکید سینه سوخته. حساب کن تا این جا چند تا ضربه شد تا بریم سر چرتکه انداختن دردهای بعدی. وقتی که بی رمق شد، وقتی که به این نتیجه رسید که بسه، وقتی فهمید که اینی که غرق خون و درد رو زمین افتاده آدم شده و حالا دیگه اون قدر کتک خورده که فقط بگه چشم، کمربند رو نفس نفس زنان پرت کرد رو مبل و دست به کمر بالای جنازم ایستاد. از زور درد حتی نمی تونستم چشم باز کنم و ناله هام یکسره شده بود. اون قدر اشک و خون روی صورتم قاطی شده بود که بوی زهم خون، معدم رو به تلاطم انداخته بود. - این رو زدم که بفهمی نمی ذارم تو برام تعین تکلیف کنی. تا وقتی تو این خونه ای، حرف اول و آخر رو من می زنم؛ شنیدی؟ جوابم ناله و گریه بود. "غیر گریه مگه کاری می شه کرد؟ کاری از ما نمی یاد زاری بکن!" نایی برای جواب دادن نداشتم ..نفسی هم نداشتم ..انگار این نفس تو سینه ام گیر کرده بود وحجله گیر شده بود .. -نشنیدم ...شنیدی آشغال ..؟ وبا لگد ضربهءمحکمی به پهلوی زخمیم زد که درد تو بدنم پیچید ..وبالاجبار زمزمه کردم .. -اره شنیدم ..شنیدم ... (دلم خیـــــــلی گرفته اســـت اینجا نمیتـــــوان به کسی نزدیـــــــک شـــــــد آدمهـــا از دور دوست داشتــــنی ترنــــد) حالِ من رو تو اون لحظه ها کی میدونه ...؟کی میدونه چقدر درد توی وجودم تلمبار شده بود؟ ..چقدر زجر ...چقدر تحقیر ..؟ کی باور میکرد که ارکید همون لحظه مرد ...همون لحظه جنازه شد وقتی که تو همون لحظه های پر درد به این فکر میکرد که دیگه هیچ پشتوانه ای نیست تا از ظلم سپهر ملعون بهش پناه ببره .. حالا دیگه با طرد شدن از خونواده اش هیچ کس رو نداشت حتی خدای بالای سرش رو هم تو این لحظات نداشت ...چرا که به همین خدایی که الان به شدت بهش نیاز داره ..نارو زد .. تو محضر خدا ..تودنیای خدا ..بامردی رابطه برقرار کرد که محرمش نبود ..یه بیگانه بود وبس ..یه غریبه که از ناکجا اباد وسط زندگی شیرین و ازاد ارکیده پیدا شد واسیرو عبیرش کرد .. حالا با چه رویی دست به دامن خداش میشد که من رو نجات بده از این جهنم مجسم ..چه طوری روش میشد سربلند کنه...دستهاش روتو هم گره بزنه وحاجتش رو از خدای خودش بخواد .. مگه همین ارکید نبود که منکر خدا وشریعتش شد؟ ..مگه همین ارکید نبود که جلوی وسوسهءزبون خوش سپهر کم اورد وتسلیمش شد .؟. حالا با چه رویی به درگاه خدازار میزد که یاالله ..یا ذالجلال والاکرام ..یاذالمن والامان ..ارکیدت پشیمونه ..پریشونه ..ببخشش یا کریم ویا رحیم ... واقعا کی میدونست ..؟کی میفهمید ..؟کی درک میکرد حال اون لحظهءارکید رو که همه چیزیش رو باخته بود ...زندگیش رو ..باکرگیش رو ..عزت ونجابتش رو ..حتی خونواده ودراخر ..خدای خودش رو (اسمون سنگی شده ...خدا انگار خوابیده .. انگار از اون بالاها ..گریه هاموندیده ..) سپهر رفته بود ومن هنوز مثل یه میت رو زمین دراز کشیده بودم ..سردی سرامیک های کف پذیرایی زخم های بازم رو سِر کرده بود .. جای کمربند ها چنان میسوخت که هیچ فرقی بین گرمای جهنم وحالم نبود ...تو این حالِ بدتر از جهنم ِخدای مهربونم... درحال سوختن بودم .. اونجا اگه قرار بود جوابی پس بدم ..خودم بودم وخدای خودم ....همون خدایی که با ورود سپهر ازش دور شدم ..بریدم ورسیدم به اینجا ولی اینجا وقتی حرف میزنم ....حقم رو فریاد میزنم.. جوابم میشه این کمربند واون سیلی ها ... هیچ کس ندونست حالم رو ...حال این دل زارم رو ..هیچ کس ندونست.. هیچ کس .. اون شب رو درحالی سحر کردم که سپهر به فاصلهءده دقیقه لباس پوشید ومرتب وتمیز ..با بوی ادکلن (کنزو وایرش )که تازگی ها شدیدا با استشمامش از خودم متنفر میشدم ....از خونه زد بیرون ومن رو با اون همه درد فلج کننده تنها گذاشت ... ومن درحالی شب زنده داری کردم که از ته دل پشیمون بودم وزیر لب به تصمیم احمقانه ام لعنت میفرستادم .. صبح با صدای زنگ گوشی تلفن از خواب پریدم ..همون جور رو سرامیک کف سالن خوابم برده بود وتمام بدنم از سرما ودردِ رج های کمربند ...کوفته وداغون بود .. تلفن همچنان زنگ میزد ولی طی کردن اون فاصله برام از زنده موندن ودرد نکشیدن هم دورتر بود اونقدر ضعف وسستی تو بدنم بود که حتی نایی برای بلند شدن نداشتم ..بعد از چند بوق ....تلفن خودکار روی پیغام گیررفت .. -الو ارکید ..کدوم گوری هستی پس ..؟مگه نگفتم وسایل رو جمع کن میخوام خونه رو تحویل بدم ؟..از وسایل خونه چیزی نمیخواد ببریم ..فقط چمدون ببند ولوازم ضروریت رو بردار ... ارکیده نیام ببینم کتابهات رو کارتون کردیها ..اگه ببینم ...اون خونه وزندگی وخودت وبا کارتن ها اتیش میزنم ..بجنب ارکید ..تا یه ساعت دیگه اونجام .. (ومن چقدر دلم میسوزد به حال ماهی بیروم مانده از اب ..بی یار ..بی یاور ..بی پناه ..بی نفس ..درست مثل حال امروز من ..) خودم رو روزمین کشیدم وبا کمک دیوار بلند شدم ..دل خوش بودم به اینکه صبح فردا با عذرخواهی گرمای دست مـــــردم از خواب بیدار میشم .. ولی فراموش کردم که تاریخ انقضای مرد من از وقتی که طرد شده ام ....گذشته ...بوی نا می دهد این مرد نامرد ..یا شاید هم بوی کثافت ... فراموش کردم که ارکیدهءنجفی برای سپهر صولتی از وقتی که به حریم زن دیگه ای پا گذاشت وبوی عطر تن نامحرمی رو گرفت مرده ...حالا من وسپهر صولتی شدیم دو انسان غریبه ...بی دل وبی دلداده (دل بریدن اسان است ..کافیست .. چشم بگیری ...چشم ببندی ..وبروی ...بی هیچ بهانه ای ...) با اون همه درد فقط تونستم خودم رو به زور سرپا کنم وبرم زیر دوش اب گرم ..شاید که گوشت وپوست دلمه دلمه شده یه ارامش موقتی پیدا کنن .. حتی رقبت نکردم که جلوی ائینه به زخم هام نگاه بندازم ..هرکدوم از این زخم ها نشونهءیه تحقیر بود ..به رخ کشیدن دوباره وصد بارهءاشتباهم .. یه وقتهایی یه سری اشتباهات شاید به چشم نیان شاید اونقدر کوچیک باشن که خیلی ساده ازشون میگذری .. ولی نمیدونی همین اشتباه کوچیک میشه جریان همون سوراخ کوچیک تو دل سَد .....که کم کم از اطراف شکسته میشه ..پخش میشه وهمون سوراخ کوچیک میتونه دریایی از سیل وبدبختی روبه سرت نازل کنه .. حالا حکایت من شده جریان همون سد شکسته.... داشتم ویرون میشدم زیر اوار این اشتباه .. توخلصهء موقت وکمرنگ اب گرم بودم که ضربه هایی به در حموم باعث شد همون یه ذره ارامش موقت هم از تن وبدنم رخت ببنده .. (روزگار غریبیست نازنین ..روزگار غریبیست .) وقتی که مردت ..کسی که تنها نشونهءمردونگیش ...حفظ ارامش قلبتِ.... بشه قاتل تمام امنیت واسایشت .. بشه تبر زن وتیشه بزنه به همون اندک امیدت .. اینجاست که با خودت میگی روزگار غریبیست نازنین .. -ارکیده مردی ..؟بجنب دیگه ..چرا چمدونت رو نبستی .؟ ومن پشت دری که فاصله انداخته میان من واو ...زیر قطرات خلسه اور اب ....فرو میدم اه فرو خورده ام رو.... لب میبندم وحسرت میخورم به روزهایی که قدر ندونستم وبی دونستن خطرات وسختی های راه ...پادر مسیری گذاشتم که هیچ کس از انتهاش خبری نداشت حتی خودم ... **** **** خونه ای که قرار بود باقی روزهام رو توش سر کنم یه مخروبه بیشتر نبود. مخروبه چیه؟! یه سگ دونی در حد دختر بی کس و کاری درست مثل ارکید. سپهر کم کم اون روی حیوانیش رو برام رو می کرد. فقط نگاه کردم و هیچی نگفتم. حرفی هم نزدم. نه حتی نیم نگاهی برای نشون دادن دلخوریم. درد کمربندهای چسبیده به پوست و گوشتی که دیشب برای اولین بار چشیدم، نمی ذاشت که اعتراضی کنم. شده بودم شبیه همون گوسفند بُرده شده برای ذبح. خودم هم می دونستم که قرار بر کشتن روح و جسممه. وقتی یاد ضربه های دیشب می افتم، تازه می فهمم که حتی کتک های برق آسای بابا فرزین و امید هم شرف داشت به کمربندهای مرد من. اگر چه نطفه ی بسته شده تو بطنم رو از بین برد؛ ولی حداقل کاری به کمربند چرمی قلاب فلزی نداشتن. مشت و لگد بود، فحش و نعره هم بود؛ اما جایی برای درد سینه سوز کمربند نبود. حالا می فهمم که کتک هاشون از روی سوز دل بود، نه کینه و غرض ورزی. در حیاط زنگ زده مثل سرنوشت من بود. پر از پوسته از رنگ های ریخته شده. مگه زندگی من غیر از این بود؟ در حیاط رو با یاا... باز کرد. اُه چه مردانه وارد شد. این هم فریب تازه ی مرد منه. مردانه وارد شدن به حریم زندگی دیگران. - بفرما بفرما، در بازه. حیاط کثیف و موزاییک های پر رگه، دلم رو آشوب کرد. اون آپارتمان نقلی و نوساز کجا و این حیاط کبره بسته کجا! از کجا به این جا رسیدی ارکید؟ کی ارج و قربت از اون دختر ناز پرورده و آزاد فرزین نجفی کارخونه دار به این جا رسید که لایق این خونه شی؟ - سلام صفیه خانم. برگشتم به سمت زنی که از زور وزن زیاد حتی نمی تونست قدم برداره. در عجب بودم از خلقت همچین بشری. - سلام آقای صولتی، بفرمایید خوش اومدید. - مرسی، با خانمم اثاث آوردیم. نگاه زن موشکافانه رو صورتم چرخ خورد. مطمئن بودم نگاهش ردهای کمربند روی گونم رو نظاره می کرد. لعنت به تو سپهر! چقدر بی آبرو شدی که برات مهم نیست دیگران راجع بهت چی فکر کنن؟ چطور می تونی این قدر بی تفاوت باشی نسبت به این زخم های روی گونم؟ - بفرمایید خونه ی خودتونه. بالا آماده س. پشت سر سپهر کفش هام رو کندم. همون جور که سپهر کَند. موکت کثیف و چرک مرد دلم رو زیر و رو کرد. حتی از پا گذاشتن روی این تیکه موکت سیاه و کثیف هم کراهت داشتم. سر که بلند کردم با دیدن پله ها سست شدم. پله ها درست مثل پله های دوزخ بود. سرد، تاریک، سیاه و پر از حس خواری. نشمردمشون؛ حتی چشم بستم و گذشتم. تاب این همه تحقیر رو نداشتم؛ ولی مجبور بودم به زور کمربند دل بدم به این تقدیر نوشته شده به دست سپهر. پله ها که تموم شد، یه پاگرد کوچیک داشت و دو تا پله در خلاف جهت پله های قبلی. حالا یه در بود و یه اتاق با یه آشپزخونه کوچیک با یه دستشویی که بعد ها فهمیدم بالکن بوده و ازش دستشویی در آوردن که حالا با یه دوش سیار تبدیل به حموم و توالت شده. با دیدن دیوارهای سیاه و کف پراز زباله ی خونه پوزخندی به حرف زن زدم. واقعا که این اتاق بیش از حد آماده بود. سپهر چمدون در دستش رو پایین گذاشت. با دیدن فرش لاکی دست بافت که از استفاده ی بیش از حد تمام تار و پودش از هم گسیخته بود و گاز سه شعله رو میزی، پوزخندم پررنگ تر شد. شوهرم، مرد زندگیم، چه خانه ی تمام مبله ای برام مهیا کرده. سنگ تمام گذاشته بود شوی من!» *** - ارکید؟ صدا رو می شناسم و همین هم باعث می شه در جا خودم رو جمع کنم. من این صدا رو، این رایحه ی نشسته تو بینیم رو نمی خوام، چون همشون بدجوری یادآورد قلاب کمربند فلزی شوهرم هستن. - ارکیده؟ بیدار شو. نمی خوام! خدا تو بگو مگه زوره؟ اگه همه چیزم به دست این مرد به ظاهر روشن فکره، این یه مورد دیگه دست خودمه. این که بخوام بیدار نشم، این که بمیرم و زنده نمونم. بعد از سه سال زجر و زجر و زجر، صدای عزرائیلم رو خیلی خوب می شناسم. این مرد نفرت انگیز سیاه رو که برخلاف ظاهر زیباش، منفورترین موجود زندگیمه. دلم می خواد چشم هام رو برای ابد ببندم، نفس هم نکشم. به قلبم هم بگم که دیگه نزنه و تمومش کنه این زندگی رو. چه اشکالی داره؟ یه نفر کمتر یا بیشتر به هیچ جای این عالم مزخرف برنمی خوره؛ ولی حیف، حیف که تپش های قلبم دست من نیست. مَردش هم نیستم که تیغی بکشم رو شاهرگ حیاتی تنم و خلاص کنم خودم رو از این ذلت. حیف، حیف که نه مَردم، نه استوار، فقط یه زنم. یه زن درد کشیده که نه مالی دارم و نه ضرب و زوری. تنها ته مانده ی نفسی مونده که گهگاهی می یاد و می ره، سخت و طاقت فرسا. از ته دل رنج کشیدم! "هرکس از این دنیا چیزی برداشت؛ من از این دنیا دست برداشتم!" *** - چشم هات رو وا کن ارکید، می دونم که بیداری. صداش به قدری عصبانی و طوفانیه که چهارستون بدنم رو می لرزونه. ناخواسته پلک می زنم و تو تاریک روشنای اتاق، سپهر صولتی، مـــــــرد گهگاه غایب و آشکارم رو می بینم. بدون حرف خیره می شم به صورتش. اون قدر ازش دور شدم که برام غریبه است. انگار تازه می فهمم که دور چشم هاش دو سه تا چین کوچیک افتاده. حالا آقــــای سپهر صولتی، یه مرد تمام معنا شده کسی که وقتی می بنیش و نمی شناسیش حض می کنی از دیدنش، از طرز صحبت کردنش، حتی از بوی ادکلنش؛ ولی امان ... امان از وقتی که مثل ارکید بشناسی جنس این مرد رو. اون وقته که عقت می گیره از ذاتش. از وقتی که با سپهر ازدواج کردم، شدیدا عقیده پیدا کردم که سیرت نیکو بهتر از صورت زیباست. سپهر واقعا زیباست. قد بلند، موهای مشکی که وقتی پریشون می شه دلت رو هم با خودش می بره، ابروهای پری که به هم پیوستگیشون باعث می شه دل و دینت رو واگذارشون کنی، چشم های قهوه ای تیره که وقتی با جذابیت بهت خیره می شه، می خوای تمام زندگیت رو برای یه نگاهش به آتیش بکشونی، بینی مردونه نه زیاد پت و پهن و نه زیاد کوچیک و چونه ی مربعی و جدی. مـــــــرد من خوش چهره س. قد بلند و رعنا، قوی و محکم، با شونه ها و سینه ای ستبر که می تونه لذت یه پناه رو به هر زنی هدیه بده؛ ولی این مرد خوش چهره، خوش پوش و جنتلمن، می تونه بشه عزرائیل لحظاتت. همون جوری که برای من شده. همین لب هایی که یه وقتی کعبه ی امالم بود، شده قاتل جونم. همین دست ها شده نفس بُر لحظه هام. خدایا، کی می دونه من چقدر از این آدم متنفرم؟ یه جورایی فکر می کنم این تنفر من به بی نهایت وصله. - الو؟ کجایی ارکید؟ نکنه ضربه مغزی شدی؟ نگاهم رو ازش می گیرم. چیز دیدنی در این مرد وجود نداره که خواستار دیدنش باشم. دستش رو که داره جلوی چشم هام حرکت می ده پس می زنم. ابروهام رو تو هم فرو می کنم. - تو این جا چه غلطی می کنی؟ این قدر صدام گرفته و کم جونه که حتی خودم هم صدام رو نمی شناسم. ابروهای سپهر در هم فرو می ره. - چیه بیدار نشده دوباره پاچه می گیری؟ به جای غر زدن به من که چرا این جام و از کار و زندگیم افتادم، توی اون گوشی بی صاحاب موندت شماره ی دو تا آدم دیگه رو سیو کن که سر هیچ و پوچ من رو از کار و زندگی نندازی. هیچ و پوچ؟! واقعا حال و احوالِ حال من هیچ و پوچه؟ یعنی این معده ای که تا این حد متلاطمه هیچه؟ این رنگ رخسار و این شدت ضعف دست و پام، پوچه؟ صدای غرغرش باعث شد دست از معادلات احمقانه ی ذهنم بردارم. - بدبختی کس و کاری هم نداری هی باید جور کشت بشم. حالا چت شده بود که وسط کارخونه دراز به دراز افتاده بودی؟ نکنه به سلامتی یه مریضی مهلک گرفتی و داری ریق رحمت رو سر می کشی؟ بذار بهت اعتراف کنم که نه تو و نه خیلی های دیگه حتی سر سوزنی هم نمی تونن حال من رو درک کنن، حال این لحظم رو، لحظه ای که شوهرم، نزدیک ترین کسم، حتی از فکر مرگ من هم لبخند رو لبش می شینه و دلش غنج می ره. اینه حال و هوای این روزهای من. پر از تحقیر و حقارت، تنفر لحظه لحظه با مرگ هم قدم شدن. کی می تونه درک کنه که تو دومیش باشی؟ هیچ کس، بهت قول می دم هیچ کس. با بی حالی توپیدم: - پس چرا اومدی؟ می گفتی اشتباه زنگ زدید. می گفتی من زنی به اسم ارکید ندارم. اصلا ارکید کیه؟ تو که این قدر بی درد و عار شدی که برای زنت دیگران آقا بالا سری کنن، این هم رو اون ها. بالاخره یه مرد باجنم پیدا می شد که زنت رو بیاره بیمارستان. باز هم برق گرفتن چشم هام، باز هم سوزش، باز هم سیلی و باز هم همون حرف ها. می دونم که این کار اشتباهه. می دونم که با زدن این حرف ها مهر خراب بودنم رو پیش شوهرم پررنگ تر می کنم؛ ولی بذار یه بار بگم. بگم تا بدونه چه طعمی داره وقتی که هر بار که من رو می بینه همین طعم رو به لب های من می زنه. - آدم نمی شی ارکید؟ یعنی عالم و آدم درست شدن، تو همون آشغالی که بودی هستی. با نفرت صورتش رو جمع می کنه. دستش رو به آرومی روی شلوارش می کشه، انگار که داره یه نجاست رو از رو دستش پاک می کنه. خدایا چه جوری از اون همه عشق و عطش به این جا رسیدیم؟ چرا به حرف های پریناز فکر نکردم؟ چرا وقتی گفت تب تند زود عرق می کنه، دستش انداختم و باز هم به کارم ادامه دادم؟ حالا ببین وضعیت من رو. این جا رو تخت بیمارستان، دارم غیرت نداشته ی شوهرم رو تو روش می کوبم و اون بی کس و کار بودن من رو. خدا، زندگی من یعنی این؟ یه سوالی دارم ازت خدا جون. اگه من و سپهر قسمت هم نبودیم، اگه قرار بود زندگیمون به این فلاکت برسه، اصلا چرا ما دو تا رو در روی هم گذاشتی؟ خب می ذاشتی هر کدوم بریم دنبال جفت خودمون. من ازت شاکیم خدا. ازت شکایت دارم. تو می تونستی خیلی راحت سپهر رو از سر راهم برداری. اصلا می تونستی یه کاری کنی که هیچ وقت باهاش آشنا نشم. اگه باهاش آشنا نمی شدم، اگه مسخ این بر و بازو و اون تُن صداش و اون رایحه ی دلچسب بدنش نمی شدم، شاید هیچ وقت به این بن بست نمی رسیدیم. خدایا الان برم گلگیت رو به کی بکنم؟ از قضا و قدرت به کی بگم؟ با صدای کوبیده شدن در فهمیدم که سپهر رفته وزنش رو، زن شرعیش رو به امان خدا رها کرده. حتی براش مهم نیست که تو این گوشه ی دنیا ممکنه به کمکش احتیاج داشته باشم. قضیه ی من و سپهر به جایی رسیده که حتی مثل یه دوست هم دست هم رو نمی گرفتیم. و این زندگی یعنی فاجعه! یعنی سقوط حتمی! **** «بابا فرزین که رهام کرد. امید که رفت و تنهام گذاشت. مامان هم ... مامان هم ازم برید و من موندم و حوض تنهاییم! سعی کردم سر پا شم، قد راست کنم؛ ولی نشد. سپهر بی مروت نذاشت و مثل همیشه سد شد. سد راهم و من باز هم شکستم. بی پشتوانه، بی پناه، تو این درد تنهایی و بی کسی. آدم های رنگ و وارنگ می اومدن و می رفتن. گه گاه با صورت های متورم و کبود، گه گاه با فریاد و بغض و گه گاه با اشک چشم هاییِ که خشک شده بود. نگاهم بی فکر و با فکر می چرخید و می گردید و ثابت می موند. یه وقت ها مات، یه وقت ها گیج، یه وقت هایی هم از سر کنکاش. بعد از هفت ماه از شروع زندگیم اومده بودم برای گرفتن حقم. حقی که باید سپهر در مقابل تمام کتک ها و خشونت هاش بهم برمی گردوند. چند روز پیش بود که بعد از این که سپهر با مشت و لگد به جونم افتاد و تمام تن و بدنم رو کبود کرد به خودم اومدم. دیگه خسته شده بودم از این یک طرفه کتک خوردن و صدمه دیدن. به فاصله ی سه چهار روز رفتم دنبال کارهای شکایت، کلانتری و پزشکی قانونی. به هر حال باید راهی برای ادب کردن سپهر پیدا می کردم که حداقل دست از این کتک های مداوم برداره. - خانم نجفی بیاید تو. وارد اتاق مردی که قرار بود به پشتوانش مَردم رو آدم کنم شدم. ای کاش که می تونست حداقل با حکمی که می ده سپهر رو درست کنه، سر به راه کنه. هنوز بهش امیدوار بودم. هنوز اون قدر دل زده نشده بودم. فقط می خواستم بعد از چند ماه آدم بشه. یه اتاق کوچیک بود، با یه میز معمولی و دو سه تا صندلی رو به روش. نه شبیه به دادگاه هایی که دیده بودم بود، نه شبیه به جایی که حداقل بتونم حقم رو بگیرم. شبیه به همه جا و هیچ جا بود. یه مرد پشت میز وسط نشسته بود که ازهمون اول با اون قیافه ی جدیش فهمیدم که قاضی پرونده ی ماست. یه نفر هم سمت چپش نشسته بود که صدام کرد. مرد برگه ها رو به دست مرد پشت میز داد. قاضی که مرد میانسال و پخته ای بود. نگاهی به برگه ها و نگاهی به من انداخت. برگه ی پزشکی قانونی رو از بین برگه ها بیرون کشید و دوباره رو کرد به مرد سمت چپیش. - سپهر صولتی نیومده؟ - نه آقای فراهانی، هنوز نیومده. همون لحظه یه تقه به در خورد و در با بفرمایید گفتن همون مرد سمت چپی که فکر می کنم منشی قاضی بود، باز شد. سپهر مغرور و جذاب مثل همیشه وارد اتاق شد. بوی ادکلنش دوباره دلم رو به هم پیچید. اعتماد به نفس ستودنی ای داشت این مرد. با دیدن من پوزخندی زد و چشم هاش درخشید. دست و پام یخ کرد. ارکیده نجفی این براقیت چشم ها رو خوب می شناخت. مطمئنا نقشه ای داشت و ترفندی برای فرار. با ورود نفر بعدی، پشت سر سپهر، لب هام به هم دوخته شد. این، این جا چی کار می کرد؟ - آقای سپهر صولتی؟ - بله خودم هستم. قاضی رو به زن همراه سپهر کرد. همون فرد مجهولی که بی نهایت برام آشنا بود و نزدیک. - خانم بیرون باشید. سپهر درجا پاسخ داد: - آقای قاضی این خانم شاهد من هستن. کلمه ی شاهد تو سرم نوشته شد. شاهد؟ چه شاهدی؟ مطمئنا این شاهد، شاهد کتک های من نبوده. یعنی اصلا برای احقاق حق من نیومده. پس ... پس شاهد چیه؟ اون هم این زن نا به کار؟ قاضی مقتدرانه گفت: - خب پس بیرون باشید تا صداتون کنم. مستانه بیرون رفت و من موندم با یه سوال بی جواب. مستانه، همسایه ی کناری خونم، چه ربطی به ماجرای دیه گرفتن من از سپهر داشت؟ اون شب کذایی که تا سر حد مرگ کتک خوردم و دم نزدم کسی نبود که بخواد شاهد کتک خوردن های من باشه. پس حضور مستانه به چه درد می خوره؟ - خانم ارکیده ی نجفی، این جور که این جا نوشته شده شما به جرم ضرب و شتم، از همسرتون آقای سپهر صولتی شکایت کردید؛ درسته؟ - بله درسته. - برای گرفتن دیه اومدید؟ - بله، این آقا به ناحق منو زده. حالا می خوام بابت تموم صدمات جسمی ای که به من وارد شده ازش دیه بگیرم. قاضی برگشت به سمت سپهر. - خب آقای صولتی چه توضیحی دارید؟ سپهر همون طور که خوش رو و جنتلمن به صندلی مندرس اطاق کوچیک تکیه زده بود، جواب داد: - همش دروغه آقای قاضی. خانم من از پله ها پرت شده و برای گرفتن پول مفت از من همچین شکایتی کرده. در ضمن من شاهد هم دارم که این خانم از پله ها افتاده. لب هام به هم دوخته شد و گلوم خشک. می دونستم، می دونستم که برق نگاه درخشان و روباه صفت سپهر بی جهت نیست. بی دلیل نیست. -خیلی خب، بگید شاهدتون بیاد تو. منشی مستانه رو صدا کرد و من بعد از اومدنش، دیگه نه چیزی شنیدم، نه چیزی دیدم. نفهمیدم، درک نکردم، فقط این رو بگم که مستانه بعد از این که ثابت کرد همسایه ی خونه کناریمونه، با پررویی تمام خیره شد تو نگاهم. لبخند ملیحی زد و گفت وقتی برای گرفتن پیاز به در خونه ی صاحبخونم رفته بود، من رو دیده که از بالای پله ها پرت شدم پایین و تمام کبودی بدنم به خاطر پرت شدن از اون پله هاست. اون لحظه به لجن کشیده شدن رو با تمام وجودم حس کردم. این که خدا بد جوری داره تاوان اشتباهم رو به رخم می کشه. مستانه رفت و قاضی شروع کرد به نصیحت من. فکر می کرد ناسازگارم و می خوام زندگیم رو خراب کنم و من در سکوت بدی که هیچ جوری نمی تونستم بشکنمش خیره موندم به موزاییک های کف اتاق. حتی قاضی با کمال بی رحمی بهم گفت که اگه سپهر بخواد می تونه ازم شکایت کنه و من لرزیدم از فکر به این که نکنه همین اندک حقوق ناچیزم رو هم به خاطر این حماقت ابلهانم از دست بدم. اون قدر درمونده و بی پناه بودم که فهمیدم راه به جایی ندارم. ناامید شدم از گرفتن هر حقی که داشتم. باید می سوختم و می ساختم! این تاوانم بود. تاوان شکستن خط و مرزها، تاوان پشت پا زدن به اون همه اعتقاد. خودم کردم. باید تو آتیش این حماقتم خاکستر می شدم تا می فهمیدم که اونی که اون بالاست جای حق نشسته. با کلی حس بد از اتاق بیرون اومدم. این هم یکی دیگه از درهای بسته ای که سپهر با اندکی پول به مستانه خانم و زبون خوشش حلش کرد و من هیچ جوری نتونستم از این در رد بشم. سپهر با نامردی تمام زد زیر همه چیز و من پشت دستم رو داغ کردم که دیگه دنبال حق و حقوق داشته و نداشتم نرم؛ چون این جور که معلوم بود، با پول سپهر و جنس ناجور خرابش، خوب می تونست هر ادعای من رو به ناحق پایمال کنه. تو این دنیای سراسر مردانه، حقی برای زن پا کج گذاشته ای مثل ارکیده وجود نداشت. این همون چیزی بود که خدا مردانه بهم نشونش داد.» ***** **** یه تقه به در خورد ..ونرگس سرش رو اورد تو .. -بیدار شدی ارکید جان ..؟ با دیدن چشمهای بازمن کاملا اومد تو ودروپشت سرش بست .. -حالت بهتره ..؟ یه لبخند نیمه زدم ..بعد از اون دعوای لفظی که حتی نمیدونم نرگس هم شنیده یا نه ..تمام انرژی ذخیره ام تموم شده .. -مرسی نرگس جان زحمتت شد .. -نه عزیزم ..چه زحمتی ..؟خدا کنه زودتر خوب شی ..دکتر میگفت اینقدر حالت تهوع داشتی فشارت اومده بود پائین یه سرم زد ..یه ازمایش خون هم نوشته که بعدا انجام بدی ... میگفت ممکنه مال کم خونی باشه .. از ته دل دعا میکنم که ایشالله مال کم خونی باشه نه بچه ای که هیچ تمایلی ..(دقت کن )...هیچ تمایلی برای بوجود اومدنش ندارم .. تو همین لحظه یه تقه به در میخوره -خانم سروری ...خانم نجفی به هوش اومد ..؟ صدای حاج رسولیه ..مرد مردستان ..مردی که غیرتش... محبت ومردونگیش از خیلی از مردهای امروزی بیشتره ومن چقدر حسرت میخورم که زمونهءمردهای این چنینی گذشته .. -بله حاح رسولی بفرمائید تو .. درباز که میشه حاج رسولی با اون قد وقامت ومحاسن زیباش سر به زیر وارد اطاق میشه ...میخوام نیم خیز بشم که میگه - راحت باش دخترم ... حتی نگاهم نمیکنه تا معذب نشم .. حق دارم این قدر دوستش داشته باشم نه ..؟درست مثل یه پدر ...پدری که وقتی انگ دختره هر..ه رو پیشونیم خورد دیگه برام پدری نکرد .. بدترین کار ممکن رو در حقم کرد ..اینکه رهام کرد ...دست حمایتش رو از رو شونه ام برداشت ومن رو هل داد تو دل این دنیای نامرد ... -بهتری دخترم .؟ این دخترم گفتن حاج رسولی مثل شیرینی عسل تو رگ وپی ام میشینه ... -بله حاج اقا به مرحمت شما .. -شکر خدا ... یه دونه تسبیح رو رد میکنه اون طرف تسبیح ...گویا ذکر گفته یا صلوات .. -اگه حالتون بهتره مرخصتون کردن بفرمائید که برسونمتون منزل .. شرمندهءاین همه محبتش میشم .. -نه حاج اقا بیشتر از این زحمتتون نمیدنم ...با خانم سروری برمیگردم .. -این چه حرفیه دختر جان ما بیرون منتظریم .تشریف بیارید .. وبدون اینکه حتی منتظر حرف من بشه از اطاق بیرون میره .کلمهء (ما)تو سرم گیر میکنه ... -منظور حاج رسولی چی بود نرگس ..مگه با کی اومدیم ..؟ نرگس با بی خیالی گفت .. -معلومه دیگه با پسرش .. -چـــــــی ...؟امیر حافظ ...؟ وای برمن ... -اره دیگه بعد مستقیم نشست کنارم رو تخت وبا چشمهای گشاد شده شروع به تعریف کردن جریان کرد .. -وای ارکید اصلا دوست ندارم برگردم به چند ساعت قبل ..همینکه اومدیم بیرون .. تو یه دفعه ای از حال رفتی ...من که عین ماست کیسه ای وارفته بودم اصلا نمیدونستم چی کار باید بکنم ..تنفس دهان به دهان بدم بهت یا پاهات رو هوا کنم که فشارت بیاد بالا ...؟ هرچی هم به صورتت ضربه میزدم ..سیلی میزدم افاقه نکرد ..به هوش نیومدی که نیومدی .. رنگ وروت شده بود عین هو شیر برنج ...به خدا یه لحظه گفتم تموم کردی ...نبض نداشتی که اصلا ... اخر سر حاجی گفت این جوری که نمیشه ببریمش بیمارستان ... خواست بره یکی از خانم ها رو برای کمک بیاره که امیر حافظ که تا حالا سایلنت بود وفقط نگاه میکرد بی توجه به حاجی دست انداخت زیر زانوت وبلندت کرد .. -چــــــی ..؟راست میگی ..؟ -اره بابا دروغم چیه ..؟من ومیگی کم مونده بود شاخهام دربیاد .ولی باز خدا خیرش بده ..چون همینکه رسیدیم بیمارستان دکتر گفت اگه دیر اورده بودیمت یه بلایی سرت میومد ... وای ارکید حاجی اینقدر سرخ وسفید شد که نگو ولی هیچی نگفت با همون حال خراب پرسیدم -سپهر رو هم دیدن .؟ -معلومه که دیدن ... نگاهش پراز دلسوزی شد ..پس حرفهای سپهر رو شنیده بود ...نفسی گرفتم ..از همین میترسیدم ..اینکه حاجی ونرگس مخصوصا امیر حافظ از جریان سپهر وزندگی سگی ام بیشتر بدونن .. -ارکید جان ..بگم بیان سرمت رو دربیارن ... فقط سرتکون دادم ونگاهم رو به پنجره دوختم ...حالا دیگه حتی اگه میخواستم هم نمیتونستم مخفی کاری کنم ..دستم برای همه رو شده بود ... مخصوصا امیر حافظی که چشم دیدنم رو نداشت...به راحتی همهءحرفها وبی حرمتیهای بینمون رو شنیده بود چقدر من تو این لحظات احساس خواری میکنم ...کاش سپهر نمیمومد ...حداقل میگفتم نبود ...نیست ...ولی حالا که اومده بود ...حالا که این جوری ناجوانمردانه ترکم کرده بود .. از خودم وتقدیرم منزجر شده بودم ...دل گرفته از این تقسیم ناعادلانهءروزگار .. پرستار که اومد تو ...نگاه از شیشهءخاک گرفتهءپنجره گرفتم ..این روزها ...بدجور عجیبی میرم تو خلسه ...انگار برام فرقی نداره که صبح یا شب ...فقط خیره میشم به یه جا وغرق میشم تو دنیای تاریک خودم .. -سلام خانم ..بالاخره بیدار شدی ... یه لبخند نیم بند رو لبم نشست ...اونقدر فکر وذهنم مشغول بود که همین لبخند هم به عنایت صورت مهربون وروی خوش پرستار نصیبش شد ... به زور چادرم و رو سرم کیپ میکنم وبا کمک نرگس قدم های سستم رو به حرکت درمیارم ...معدهءملتهبم اروم شده ولی این لختی وسری دست وپام بدجوری داره رمقم رو میکشه .. از درکه میریم بیرون نگاهم به تسبیح دونه یاقوتی حاج رسولی گیر میکنه ... اونقدر عاشق وشیفتهءحاج رسولی هستم که حتی حاضرم جونم رو هم براش بدم .. تعجب نکن حاج رسولی تو روزهایی که از بی پولی وبی کسی داشتم تو چالهءرندان گرگ نمای زمونه میوفتادم به دادم رسید ..من رو کشید بالا تا جایی که الان رسیدم ... اون روز رو خوب یادمه ..اون روزی رو که نمیدونم باید بگم خیر بود یا شر .. هرچی که بود... ریسمانی شد برای بیرون کشیده شدنم از مردابی که داشتم تا خرخره توش فرو میرفتم .. امیر حافظ سرش تو گوشیش بود وحاج رسولی همون جور مثل همیشه زیر لب ذکر میگفت ..ومن درحیرت میمونم از این همه تفاوت مابین پدر وپسر ... یکی مثل امیرحافظ همچین پدری داره ویکی مثل من درحسرت یه دست نوازش حاج رسول ...مرد مومن دنیام ... با شنیدن صدای پامون حاج رسولی سر بلند میکنه نگاه نگرانش رو که میبینم دلم میخواد از شرم اب بشم وبرم تو دل زمین ..چقدر شرمندهءاین مرد هستم .. شرمندهءمحبت بی دریغ پدرانه ای که بی مزد ومنت به پام میریزه ..ومن هیچ جوابی ... برای این همه محبت این مرد ندارم ... حاج رسولی نیم قدم جلو میاد وباز نگاهش رو به رسم احترام میدزده ...ولی امیر حافظ هنوز سرش تو موبایلشه ...یه لبخند نیمه رو لبش .. -بهتری باباجان ..؟ -مرسی حاج رسولی شرمنده ..فقط براتون زحمت میتراشم .. -این چه حرفیه تو هم مثل فاطمهءمن چه فرقی بینتون هست ..؟ دلم ریش میشه وتو دلم مینالم .. (اِی حاج رسولی ..از تفاوت های کثیر من وفاطمهءشما همین بس ...که اون پدری مثل شما داره ومن یه بچه یتیمم که حتی نمیتونم بگم پدری دارم یا نه ..؟) تازه امیر حافظ خان شازده پسر حاج رسولی سر از موبایلشون درمیاره وگوشه چشمی به من ونرگسی که سر پاوایسادیم میندازه .. حاجی که میبینه حتی تحمل سر پا نگه داشتن خودم رو هم ندارم برمیگرده .. -بفرمائید ماشین تو پارکینگه ... امیر حافظ هم انگار با این حرف از بی تفاوتی درمیاد وجلوتر از ما به سمت پارکینگ میره ..برام عجیبه که پسر دائم العصبانی حاجی... چه طوری بی حرف وبی کلام از وقت ازادش زده وپا به پای حاجی تو بیمارستان موندگار شده .. امروز از اون روزهایی که مشاعرم به کل از کار افتاده ودرکم از اطرافم به زیر صفر رسیده ...از پله ها که با زور نرگس پایئن میرم دوباره شرم از رو سیاهیم سرتا به پام رو میگیره ... چرا به جای سپهر ..به جای مرد من ..باید با سه تا غریبه به خونه ام برگردم ..؟ چرا سپهری که دید کارم به بیمارستان کشیده اینقدر از سنگ شده که حتی نموند تا من رو به خونه برگردونه وابروم رو جلوی سه تا غریبه حفظ کنه .؟ دلم شدید وعجیب میگیره ..کاسهءچشمم پر میشه وتازه یادم میوفته که باید با حاجی وپسرش ونرگس برگردم به خونه ولی کدوم خونه ..؟ همونی که چهار چوب زنگ زده اش از ده فرسخی جار میزنه که چه خونه ایه ..؟یا همون محله ای که با تاریکی هوا حتی جرات قدم گذاشتن به بیرون از خونه رو نداری ...؟واقعا کدوم خونه وسرپناه دست وپام دوباره ضعف میره ..درسته که حاجی وضع وحالم رو میدونه ولی من جلوی نرگس وهمین امیر حافظ یاغی آبرو دارم ..حتی نمیتونم تصورش رو کنم که امیر حافظ یه دست اویز جدید برای به سخره گرفتن من پیدا کنه ...ونگاه دلسوز نرگس ترحم امیز تر از قبل بشه .. نرگس بازوم رو میکشه که قدم هام بی اراده می ایسته ...نرگس با تعجب برمیگرده به سمتم .. -چیه ارکیده؟ -تو دیگه برو نرگس جان ..نمیخوام بیشتر از این مزاحمت بشم .. -نه عزیزم این چه حرفیه؟ باهات میام ... -نه به خدا نرگس جان باهات که تعارف ندارم از کی الاف من شدی ..دوست ندارم شوهرت ناراحت بشه .. -ولی .. -برو عزیزم ..تروخدا من روبیشتر از این شرمنده نکن .. -مطمئنی که میخوای برم ؟..اخه امیر حافظ -اره عزیزم مطمئنم ...اگه بتونم با حاج رسولی هم نمیرم درست نیست مزاحمشون بشم .. -ولی حالت خوب نیست ... با بی حالی میخندم .. -جهنم وضرر یه آژانس میگیرم ومیرم .. -پس بزار به حاجی بگم وبدون اینکه منتظر حرف من بشه قدم تند میکنه تا به حاجی برسه ...چند کلامی با حاجی حرف میزنه که نزدیکشون میشم .. -پس حاج رسولی دست شما سپرده ... -برو دخترم برو خیالت راحت همسرت هم حتما خیلی نگران شده .. نرگس دستش رو رو بازوم گذاشت .. -ببخشید ارکید جان -تو ببخش نرگسی زحمتت شد .. -چه زحمتی ..شماره ام رو که داری کاری بود بهم بگو .. -چشم از حاج رسولی وحتی امیر حافظ هم خداحافظی میکنه ....یه نفس عمیق میکشم تا نرگس ازمون دور بشه ..بعد برمیگردم به سمت حاج رسولی .. چادرم رو جلوتر میکشم تا یه وقت از سرم نیوفته ... -حاج رسولی یه خواهش کنم ...؟ همون جور که منتظره تا امیر حافظ ماشین رو جا به جا کنه برمیگرده به سمتم .. -بفرما دخترم .. -میشه خواهش کنم اجازه بدید خودم برگردم ..؟ نگاه حاج رسولی از اسفالت پارکینگ جدا میشه وتو نگاهم خیره ... اینبار من به جای حاج رسولی سرم رو پائین میندازم -چیزی شده ..؟به خاطر امیر حافظ میگی ..؟ -نه حاج رسولی نمیخوام شما رو به زحمت بندازم ..اینقدر تو این چند وقته مزاحمتون شدم که دیگه روم نمیشه زحمتتون بدم ... -این چه حرفیه ..گفتم که بهت تو هم جای فاطمه ام .. -شمام جای پدر من ..ومن رو حساب پدر ودختری از شما این خواهش رو میکنم . مکثی میکنه وبعد از چند لحظه با صدایی سنگین میگه -باشه دخترم ..هرچند که میدونم به خاطر وجود امیر حافظ این حرف رو میزنی ولی باشه هرجور صلاحته .. حداقل تا یه آژانس معتبر میبرمت تا با ماشین بری با این حالت اصلا نمیتونم اجازه بدم تنهایی برگردی .. جوابی درمقابل این همه لطف ودرایتش ندارم ..هیچی ..پس فقط میگم .. -مرسی حاج رسولی ..ایشالله به شادیتون جبران کنم .. -ممنون بابا جان بیا بشین که هوا گرمه اذیت میشی .. با سستی رو صندلی عقب میشینم وسرم رو به شیشه تکیه میدم ..اونقدر بیحال وبی بینه ام که شک دارم بتونم این تن رنجور رو به خونه برسونم .. صدای نوای نالهءفلوت وعلی رضا افتخاری تو گوشم میپیچه درجهءتعجبم بالاست از پسر حاجی درتعجبم با این اهنگ سنتی وپرسوز وگدازش ... (شب که از ساز دلم ناله برخيزد نغمه ها در جان من شعله مي ريزد سر به ديوار غمت مي گذارد دل اختران را تا سحر مي شمارد دل) چشم میبندم فضای ماشین پراز ارامش ملکوتی وجود حاج رسولیه ...بازهم تو دلم میگم .. خوش به سعادت خونواده ات حاج رسولی ...کاش یکم از سعادت فرزندانت نصیب من میشد .. **** *** یاد اولین باری که حاجی رو دیدم دوباره برام زنده میشه ..اون روز شوم ...اون شب شام غریبان تنهایی من ..دوروز بود که جز اب چیزی برای خوردن نداشتم ...دریغ حتی از یه لقمه نون ... سپهر دو هفته بود که بعد از کلی کتک رهام کرده بود ومن حتی نمیدونستم باید به دامن کی پناه ببرم ..ذخیرهءپولیم پاک پاک بود درست مثل زندگی حالم ..که هیچ چیزی توش ارزش نداشت .. نه تیکه طلایی داشتم برای فروش ..نه مدرکی برای کار ..نه حتی جراتی برای کُشتن وتموم کردن این زندگی سراسر نجاست .. شب بود ومن از گشنگی به گریه پناه اورده بودم ..تو اون شب نفرین شده ..اونقدر زجه زدم واز خدای خودم گلایه کردم که نایی برای حرکت نداشتم .. ساعت ده شب بود وفردا صبح صفیّه خانم برای گرفتن اجاره اش میومد ...واگراجاره اش رو نمیدادم تهدیدم کرده بود که تمام اسباب اثاثیهءناقابلم رو پشت در خونه میزاره .. صدای افتخاری من رو برد به همون ساعت ها ..همون دقیقه های جهنمی ..همون لحظه هایی که صد دفعه تا پای مرگ رفتم وبرگشتم .. (يک ستاره مي شود روشن و خاموش همچو من گويا کشد بار غم بر دوش تا سحر، در سفر، از دل شب ها، يکه و تنها اختر من گه نهان، گه شود پيدا) *** خدا اخه این چه زندگیه ایه ..؟چرا باهام اینکارو میکنی ..؟میخوای حالیم کنی که چه بلایی سر زندگیم اوردم ؟...باشه حالیم شد ..فهمیدم ...غلط کردم ..حالا بگو چی کار کنم ..؟به کی پناه ببرم ..؟ صورت خیسم رو با استین لباسم پاک کردم وسرم رو به سمت سقف کبره بستهءخونه ام بلند کردم .. -دیگه نمیکشم... به بزرگی خودت نمیکشم ..دوروزه که لب به هیچی جز اب نزدم ..دیگه حتی مغازه دار هم بهم نسیه نمیده .. سپهر نیست شده... صاحب خونه صبح فردا برای گرفتن اجاره خونه اش میاد ومن حتی یه قرون پول ندارم تا اجارهءاین سگدونی رو بدم .. ببین وضعم رو ..اخه دیگه چقدر بکشم ؟..بسم نیست ...؟بگو تا کی میخوای لهم کنی؟ ..تا کی میخوای تقاص اون گناهی رو که مرتکب شدم بگیری؟ .. جقدر بگم غلط کردم.. ببخشید ..؟چقدر به درگاهت بنالم که الهی الغوث الغوث ..تاکی خدا ..تاکی ..؟ مثل یه بچه که داره با مادرش دعوا میکنه وحقش رو میخواد یک طرفه میتازوندم ..یه دفعه ای مثل عصیان زده ها نالیدم .. -اصلا دیگه ازت نمیخوام ببخشیم ..دیگه نمیخوام کمکم کنی ... تو یه تصمیم آنی از جا بلند شدم ومانتوم رو تنم کردم ..از زور فشار وگشنگی چند قلب اب خوردم وسرپله ها وایسادم .. نگاهم به ظلمات وسیاهی پله ها خیره موند ..با خودم پچ پچ کردم ...با خدای خودم ....انگار که درست کنارم وایساده وداره پله ها رو میبینه .. -از این پله ها که رفتم پائین ....دیگه بقیه اش دست خودت ..یا بُکش یا یه فرجی کن ..دیگه فرقی برام نداره ...فرقی نداره که به عنوان یه هر.ز.ه ..سوار ماشین یه از خدا بی خبربشم یا برم زیر یه تریلی وتموم کنم .. قدم های اول ودوم رو سست وبی جون برداشتم حتی نای پائین رفتن از اون پله ها رو هم نداشتم .. کفشهام رو اروم پام کردم وبدون کوچکترین صدایی از لای در بیرون رفتم .. حتی کلید رو هم برنداشتم انگار که میدونستم امشب شب اخره ..یا این بدبختی یه جوری تموم میشد یا من تموم میشدم...برام فرقی نمیکرد به کجا میرسیدم.... مهم این بود که یه جوری از این فلاکت راحت بشم .. قدم هام که به سر کوچهء خلوت نزدیک شد نبض های قلبم بی نظم شد ...دیگه مغزم کار نمیکرد ..فقط یه چیز رو میخواستم این روکه اون بالایی ....اونی که خالق همه... من جمله منه ..یه راه پیش پام بزاره همین ..یه نشونه بهم بده تا به این زندگی سگی ادامه بدم .. تا سرکوچه با قدم هایی که میرفتن و....برمیگشتن طی کردم .. اونقدر فکرهای مختلف توذهنم تاب میخورد وگشت میزد که نمیدونستم میخوام چی کار کنم .. رسیدم به سر خیابون ..قلبم وایساد ..حالا نوبت خدا بود که راهی پیش پام بزاره ..ماشین های رنگ ووارنگ از جلوی چشمهام رد میشدن ..یه قدم دیگه... لرزان جلو گذاشتم ..بازهم یه قدم دیگه... حالا دیگه کاملا تو تیرس نگاه راننده ها بودم ..یه پژو 405 درست کنارم زد رو ترمز ... نگاه خریدار مرد از پشت شیشه خنجر شد به قلبم .. خدایا اینه راهی که جلوی پام گذاشتی ..؟اینه ..؟واقعا اینه ..؟ انگار از نگاه تیز وسردم خوشش نیومد ..شاید هم ترسید .. اخه کدوم زن نرمالی ..حتی خرابی ..این وقت شب ..با همچین قیافه ای با یه صورت سرخ وچشمهای سرد این طوری بی پروا کنار خیابون وایمیسته ..که من دومیش باشم ..؟ نگاهش رو از نگاهم گرفت ..دنده داد وراه افتاد ..ترسید ..حق داشت ..منه نفس بریده ..کم از مجنون های بی عقل نداشتم ..کم از دیوونه های لجام گسیختهءبی دین ... مرد که رفت ..سر بلند کردم... پس این نبود سرنوشتم ..یه قدم دیگه جلو گذاشتم ..سر بلند کردم وخیره شدم به اسمون تیرهءشب حالا نوبت خدا بود که برام دستم رو بُر بزنه ..حالا تاس بعدی رو بندازه... خدایا من منتظر یه نشونه از توام تا ایمان بیارم وبازهم به این زندگی سگی ادامه بدم .. اسمون بی ستاره با اون تاریکی مطلق چشمهام رو تر کرد .. ماشین ها از کنارم رد میشدن ..حتی بعضی کنارم وایمیستادن ولی نه من نگاهشون میکردن نه اونها من رو ..انگار از دیوونه بودنم اطمینان داشتن که سمتم نمیومدن .. میترسیدن از این مجنون شب گرد ..پوزخندی روی لبم نشست ..بازهم خدا روشکر .. چون اگه یک نفر ..حتی یکی از این راننده ها بهم پیشنهاد میداد چشم از درگاهت میگرفتم ...ودیگه بهت نگاه هم نمیکردم ... چون هرکی من رو نشناسه تو یه نفر من رو خوب میشناسی ..درسته که یه بار اشتباه کردم ولی خودت خوب میدونی که چقدر تاوان دادم وبه اندازه تارموهای باقی مونده روی سرم... تنهایی کشیدم ویک تنه کتک خوردم ودم نزدم . حتی یک بار هم تیغ به دست نگرفتم تا این زندگی رو تموم کنم ... پلک زدم ..اشکام سرازیر شد .. خب حالا که این راه رو برام نذاشتی.. میرم سراغ راه بعدی ...
-به به سلام خانم دزده ... بي تفاوت به امير حافظ پسر با نام ونشون حاجي به کارم ادامه دادم ..کاري که گه گاهي خوشي لحظاتم ميشد.. رديف کردن خازن ها ومقاومت ها ..دي يود ها وزنرها ..پتانسيل ها وآي سي ها ..همه چي وهمه چي درکنار هم ....روي يه مادربورد کوچيک ...قد کف دست ... اين کارو دوست داشتم ..رنگهاي رنگارنگ مقاومت ها رو که هرکدوم يه اندازه اي رو مشخص ميکرد .. خازن ها رو ...دي يودها رو ...اِل اي دي هاي رنگي سبز و زرد و قرمز رو .. کارخونهءحاج رسولي پراز محصول بود ..محصول هاي جالب الکترونيکي ..از سنسور مخازن بزرگ اب بگير تا کنترل سه فاز وتک فاز برق .. حتي ساختن وتعمير مادربوردهاي کامپيوتر .. وکار من تو اين کارخونه ءبزرگ حاج رسولي ...درست مثل يه چرخ دندهءمتحرک بود ...يه وقت اينجا ..يه وقت اونجا .. يه وقت درحال پيچ ومهره کردن قطعات ...يه وقت درحال بسته بندي ...يه وقتهايي هم اگه شانس مي اوردم چينِش مقاومتها وخازن ها ..کارمورد علاقه ام .. به سرعت از تو ظرفهاي کوچيک 5در10 مقاومتهاي کف بورد رو ميچيدم ..جامپرها رو ...دستم مثل يه ماشين سريع کار ميکرد .. عادت کرده بودم که مقاومت رو تو دستم بگيرم وبا سرانگشتهام پايه هاش رو خم کنم وبزنم رو بورد نقشه دار ... آي سي ..دي يود ..زِنِر ...حالا ميرفتم سراغ قطعات پايه بلند ..دنيايي بود براي خودش ومن عاشق اين دنيا .. يه وقتهايي که کنار دست نرگس وايميستادم تا براش قطعه سوا کنم ...قبطه ميخوردم بهش ..اون هميشه اصل بود ومن فرع .. توقع زيادي نداشتم .بازهم شکر ..ميخواستم کم کم زمينه رو براي اقاي سياحي بچينم تا بزاره پاي ثابت مونتاژبشم که اين ماجرا پيش اومد وهمون نَم نَمَک دل خوشي من هم پريد . هرچند که امروز به يُمن کمبود وقت ...بازهم داشتم لذت غرق شدن تو دنياي زيبام رو لمس ميکردم که با صداي نه چندان آروم پسرِ سرشناس حاج رسول داغ شدم ....سِر شدم ولذت از سرم پريد .. -پارسال دوست امسال اشنا سرکار خانم ... سرش رو کمي نزديک تر کرد وگفت .. -ميشه از عليا مخده بپرسم تصميم به دزدي از کدوم قسمت کارخونه گرفتيد ...؟ صداي خنده هاي ريز ريز از گوشه وکنار بلند شد .. -مونتاژ ...؟بسته بندي ..؟قطعات انبار ...؟اي واي يادم رفت ..گاو صندوق کارخونه ..؟ با اين حرف صداي خنده هاي ريز ريز کرکننده تر شد ..نگاش نکردم ..حتي دستم هم از حرکت باز نموند ..نلرزيدم ...من چيزهاي بدتر از اين رو گذروندم ..ابديده شدم درمقابل حرف وکنايه ... فقط دلم سوخت ..وبا خودم گفتم .. -شايد يه روزي ببخشمت امير حافظ رسولي ..ولي اون روز... روزيه که مطمئنا ابروي رفته ام رو ازت پس گرفته باشم .. که فکر نکنم هيچ وقت بشه اب رفته رو به جوب برگردوند ..اين سبو شکسته اقاي رسولي ..بي خيال بخشش من شو ... -يه لطفي کنيد خانم نجفي... دفعهءبعد به بنده اطلاع بديد تا کارتون رو براتون راحت تر کنم ..ميخواين اصلا رمز گاو صندوق رو بدم خدمتتون يه موقع خداي نکرده تو زحمت نيفتيد .. (نميدونم اون چک بي صاحاب کجا رفت ..وچي شد ..اصلا دست کي موند؟ ..خرج شد؟؟يا دود شد رفت هوا ..؟ ولي لکهءننگش نشست رو دامن من ..وانگار قرار نيست تا اخر عمرم از رو پيشونيم پاک بشه ..حتي با وجود تمام محبت ها ودل گرمي هاي حاج رسولي .. با خودم گفتم .. -عيب نداره پسر حاج رسولي ..شما هم بتاز ..ارکيده.... پيشوني باخته تراز اين حرفهاست ..) (اين روزها دلم اصرار دارد فرياد بزند اما . . . من جلوي دهانش را مي گيرم وقتي مي دانم کسي تمايلي به شنيدن صدايش ندارد !!! اين روزها من . . . خداي سکوت شده ام خفقان گرفته ام تا آرامش اهالي دنيا خط خطي نشود . . .!) -اينجا چه خبره ..؟ جمعِ خنده کنان ...مگسان دور شيريني امير حافظ... سکوت کردند..دستهاي من اما .. نه ايستاد ..نلرزيد ...بلکه مثل هرروز بورد کوچيک رو گذاشت کنار و....رفت سراغ بورد بعدي . يه جامپر ..دو تا مقاومت سيصد ونود کيلو اُهم ...سه تا دي يود ..يه دونه زِنِر شيشه اي ...يه آي سي مشکي که کمي بايد پايه هاش رو خم کنم تا راحت رو بورد سوار بشه ... -همتون بريد سرکارتون .. سرم پائين بود انگار نه انگار که بهم توهين شد... تهمت زده شد ..باز با خودم گفتم .. (-بزار بگن با حرف يه مشت لاف زن من که خراب نميشم .. ولي اين حرفم دروغ محض بود ..چون خراب شده بودم ..ويرون و...سرپا شدن سخت بود ...خيلي سخت ..) صداي زمزمهءحاجي به اين زخم ها مرهم شد...دست حمايتي شد براي سرپا شدن .. -ببخش بابا جان ..جوونه وجاهل .. همون لحظه يه سوال چسبيد به بيخ گلوم .. (مگه من جوون نبودم ..؟جاهل نبودم ..؟خبط نکردم ..؟درست مثل امير حافظ ...شايد بدتر از خبط امير حافظ .. ولي ديدي که بابام چي گفت ..؟گفت مرده ام براش ..گفت ديگه ارکيد نداره .. خدايا ...چقدر باباها با هم فرق دارن ..يه بابا مثل بابا فرزين من ...يه بابا مثل حاج رسولي ...که رو زخم زبون هاي تک پسرش ..دردونه پسرش ..شاه پسرش ...ماله ميکشه.. بازهم دستهاي من نه ايستاد ..نلرزيد ..بلکه رفت سراغ مقاومتهاي بزرگ ...خازن هاي ايستاده ...پتانسيل هاي سه پايه .. دونهءتسبيح تو دست حاج رسولي يه دونه افتاد ..صلوات فرستاد يا استغفار کرد ..نفهميديم ..فقط صداي سين کشيده اش دلم رو نرم کرد .. اينبار دستم ايستاد ..لرزيد .. بغض تو گلوم نشست ...خوب ميدونستم که طاقت دل شکستهءحاجي رو ندارم ..حاجي جزو کسائيي بود که بي اختيار راجع بهشون ميگفتم .. (برآيم در رديف کساني هستي کــــــه به قول نيمايوشيج : يادت روشنم ميدآرد) وواقعا هم همين بود ..حاجي ارج وقرب بالايي پيش من داشت ...حاج رسولي منجي بي قيد وشرط من بود ... براي بار دوم حرف چند روز پيشم رو تکرار کردم .. -حلاليد حاج رسولي ..غصه نخوريد .. با اين حرفم سبک که نشد هيچ... بدتر از قبل سنگين شد ..درست مثل يه کوه ...توقع بخششم رو نداشت ولي من بخشيدمش ..به حرمت همون دونه تسبيحي که نميدونستم استغفار بود يا صلوات ..ولي بدجور ناجوري دلم رو اروم کرد .. بخشيدمش به اين بغض تو گلوم که نه بابا ميرفت ونه پائين ...گير کرده بود درست وسط سينه ام .. سينه اي که هرروز تنگ تر ميشد ...مچاله تر ..ومن مدام ميترسيدم که نکنه يه روزي.. يه جايي... ديگه چيزي از اين قلب مچاله شده باقي نمونده .. حاجي رفت وبازهم من چيدم ...قطعات رنگي رنگي دنيام رو ..اين بار ديگه لذت نبردم ..سيب قَندک تو گلوم ...نميذاشت اون همه لذت رو حس کنم .. ***** -نرگس جان اماده شدي ...؟ پشت به من مکث کرده بود انگار رو نداشت برگرده به سمتم ..دستم رو گذاشتم رو شونه اش -چي شده نرگس ..؟ -ارکيده ..؟ برگشت به سمتم ..چشمهاش قرمز وسرخ بود .. -الهي بگردم ارکيد .. -خدا نکنه... چي شده نرگسي ..؟ -دلم طاقت نمياره کسي پشت سرت حرف بزنه ومن بشنوم وچيزي نگم ...اگه قسمم نداده بودي يه چند تا ليچار بار سبحاني ميکردم ...اون امير حافظ ذليل ... لب گزيدم ونگاهي به اين طرف واون طرف انداختم ..خدا روشکر که کسي نبود ... -هيس نرگسي.. نکن اينکارو عزيزم ..چرا بي خودي اعصاب خودت رو خورد ميکني ..؟ ..بزار هرکي هرچي دوست داره بگه ..مهم دل من وخداي بالا سرمه ... شونه ام رو گرفت .. -چرا اينقدر صبوري ارکيد ؟..چه جوري شدي اين ارکيدي که هرکي ...هرچي گفت چشم ميدوزه زمين وحرف نميزنه ... زهر خنده رولبم عميق شد..شکاف خورد و .......وصل شد به سه سال زندگي با موجودي به اسم سپهر .. ولي نرگس که سپهر رو نميشناخت ..فقط ميدونست يه شوهر دارم ..فقط ميدونست يه اقا بالا سر دارم که گه گاه با ماشين اخرين مدلش مياد دنبالم ..وهميشه فرداي اومدن سپهر ازم ميپرسيد .. -چرا با اين مال ومنال شوهرت ..درست مثل سنگ زيرين اسياب ميسوزي ودم نميزني ؟.. کار ميکني وقناعت ميکشي ..وزياد به خودت نميرسي ؟.. ومن هيچ جوابي براي اين سوالهايي که تازگي ها فقط با يه نگاه ازم پرسيده ميشد نداشتم .. چي بگم بهش ..؟تو بگو ..بهش بگم شوهرم صاحب کارخونهءريسندگي صولتي وشرکاست ..؟بهش بگم خودم يه روزي کيا وبيايي داشتم ديدني ..؟ بهش بگم اين دختر فرتوتي که تو جووني دلش به قد يه پيرزن هفتاد ساله مرده است يه زماني به زمين وزمان فخر ميفروخت ..؟ بهش بگم اين دختربدبخت.... يکي از نخبه هاي فيزيک بوده ولي اونقدر يه دفعه اي ...بي واسطه ..بي مقدمه ..از تو خونهءکودکي هاش کشيدنش بيرون.... که حتي نتونست درسش رو تموم کنه ؟ بگم اين زني که از نظر تو صبوره ..يه روزي نه چندان دور بهترين زندگي رو داشت ولي الان شده يه دستمال کاغذي مصرف شده تو دست وبال سپهر که هربلايي که خواست سر اين دختر شاه پريون بياره ... يه آه از ته دل کشيدم ...نميشد که اين دردها روبگم ..هرکدومشون يه مثنوي هفتاد مَن بود براي خودش .... داستان عرش به فرش رسيدن من سردراز داشت وحوصلهءغير بهش قد نميداد .. نگفتم ...هيچي نگفتم وخنديدم ..حداقل تو ميدوني که چرا ..؟تو ميدوني که نميتونستم بيشتر از اين جلوي دوست واشنا خرد بشم ..بيشتر از اين تحقير وتو سري خور .. همين انگ واضح دزدي ...هفت پشت مرا بس ... -بريم نرگسي ..عيب نداره خداي من هم کريمه ..بالاخره يه روزي آبروم رو از پسر حاج رسولي پس ميگيرم ... -به خدا ارکيد اصلا وقتي حاج رسولي وپسرش رو ميبينم اعصابم بهم ميريزه .. دستش رو گرفتم ولب گزيدم .. -نگو نرگس جان ..حاج رسولي حق پدري به گردن من داره ..چه جوري ميتوني همچين حرفي بزني ..؟اگه همين حاج رسولي نبود من الان بايد اوارهءکوچه خيابون ها در به در.. دنبال کار با يه حقوق بخور نمير بودم .. -پس چرا جلوي پسرش رو نميگيره ..؟ -تونست ونگرفت ..؟نتونست نرگسي ..وگرنه من ميدونم که تو دل اون بندهءخدا چي ميگذره ...يه سري حرفها رو نبايد گفت ..بايد بمونه تو سينه تا ابد ..به خاطر همون حرفهاست که دلم نميايد جز خوبيش چيزي بگم .. احساس کردم کاسهءچشمهاي نرگس هم پر شد ...درست مثل اون روز حاج رسولي... مگه چقدر حرفهام سوز داره که با نيم کلام من ...نم اشک به چشمهاشون مياد .. -خانمي به خدا ..خيلي ميخوامت ... براي اينکه از اون حال وهوا دربياد گفتم .. -ما بيشتر ..ميخوايمِــــــــــت ... يه نگاه به سرويس که تقريبا پر شده بود انداختم .. -بجنب نرگسي که اگه از سرويس جا بمونم تا دم خونه ام بايد کولم کني ..چون ديگه جون وايسادن تو مترو وايستگاه اتوبوس رو ندارم .. نفس نفس زنان رسيدم به سرويس وبا نرگس خداحافظي کردم سوار سرويس شدم ونشستم رو صندلي اول ..مثل هميشه .. وحسامي خيره شد بهم مثل هميشه ... رو گرفتم ازش مثل هميشه ... خيره شد بهم مثل هميشه ... چرا دست برنميداشت از اين کار مداوم ..؟چي تو صورت من ..ظاهر من ...چادرسياه وخاکي من .. بود که خيره اش ميکرد ؟..که ماتش ميبرد .. ؟ روزهاي اول عصبي ميشدم ..چند بار جام رو تغير دادم ..فايده نداشت .. حتي يادمه يه بار تو کارخونه کشيدمش کنار بهش گفتم خوبيت نداره به زن شوهر دار خيره بشيد ولي اون حرفي نزد وبازهم خيره شد ...بازهم خيره موند .. اوايل زنها پشت سرمون حرف ميزدن ولي با خطا نرفتن حسامي وظاهر موجهءمن ...حرفها خوابيد ..سکوت شد ولي حسامي دست از خيرگيش برنداشت .. اين کار شد کار هرروزش... کار هرعصر وشبش ..منم عادت کردم به اين سنگيني نگاه ..عادت کردم که راحت نفس بکشم ..فراموش کردم يه نفر بااختلاف چند تا صندلي بهم خيره شده ..بي حرف ..بي کلام ..بي صحبت .. با رسيدن به نزديکي هاي خونه ...فضاي خفهءمحلمون... دوباره بهم دهن کجي کرد ..رسيده ونرسيده سلام کردم به بخت سوخته ام ..به جام آبروي ريخته ام ..به خونه اي که تنها پناه اشتباهم بود .... شـبــهـــا زيــــر دوش آب ســــــــرد (رهــــا ميکـــنـم بـغـــــض زخـــمـهــايــم را در حالي که هــــمــــه ميگويند : خــوش به حـــالــَــش … چه زود فــــــرامــــــوش کـــرد) **** - آقاي روحي پور؟ روحي پور، انبار دار شرکت از بين قفسه هايي که پر از قطعات مختلف الکترونيکي بود سرک کشيد. - سلام، خسته نباشيد. - سلام دخترم، مونده نباشي. - مي شه بيست تا آي سي بهم بديد؟ آقاي روحي پور يه نگاهي بهم انداخت و بدون حرف به سمت قفسه هاي پشت سرش رفت. لوله ي کشيده و طلقي حاوي آي سي ها رو به دستم داد. - مرسي ممنون. مي خواستم راه بيفتم که صدام کرد. - خانم نجفي؟ - بله؟ دفتري رو با نوک انگشت جلوتر آورد. - ببخشيد اين حرف رو مي زنم؛ ولي مي شه اين جا رو امضا کني دخترم؟ يه نگاه مستقيم بهش انداختم. - يعني چي؟ - ببخشيد؛ ولي آقا اميرحافظ ... نفس کشيدم، عميق عميق تا شايد اين بغض دويده تو گلوم رو محو کنم. با خودم گفتم، "صبور باش ارکيد. خوب برخورد کن تا همه يه روزي شرمندت بشن." يه لبخند فقط براي حفظ ظاهر زدم و دفتر رو امضا کردم. اسمم رو نوشتم، تاريخ زدم و مقدار آي سي ها رو هم نوشتم. - کافيه آقاي روحي پور؟ آقاي روحي پور که زير چشمي مي ديد چي نوشتم. فقط سري تکون داد. بنده ي خدا شرمنده بود. دلم سوخت. اون چرا شرمنده باشه؟ اميرحافظ رسولي بايد شرمش بشه و فکر عاقبت تهمت هاش رو بکنه. **** -دوستت دارم ارکيد؛ بگو که تو هم حس من رو داري. داشتم، از ته دل دوستش داشتم؛ ولي روم نمي شد. هنوز خام بودم، پر شرم و حيا. هنوز در مقابل هر دوستت دارم، سرخ مي شدم و دست و پام يخ مي کرد. -بگو ارکيد. حسرت يه دوستت دارم به دلم موند. خيلي مي خوامت ارکيد. بگو، بهم بگو که تو هم مثل من عاشقي. خاطرم رو مي خواي. بگو که بدون من هيچي! و من گفتم. چشم هام رو بستم و از ته دل اعتراف کردم. - دوستت دارم سپهر! با همه ي قلبم دوستت دارم! چقدر تو اون لحظه لبخندش، برق نگاهش برام شيرين بود. حتي بوسه ي پشت دستم. درسته که باز هم سرخ شدم، ولي برام به اندازه ي دنيا ارزش داشت. من عاشق سپهر بودم همه اين ها باعث مي شد شيداتر از قبل بشم. "حـــــــــوا که بغض کند حتي خـــــــــدا هم اگر اجازه برداشتن سيب را بدهـــــد چيزي به جز آغـــــــــــوش آدم آرامش نمي کند." هيجاني که با سپهر تجربه مي کردم، من رو به عرش مي برد، به بالاترين درجه ي خلقت. من عاشق بودم و دل باخته و نمي دونستم که اين دلباختگي مي شه زهر هلاهل تو وجودم، مي شه خنجري که هر لحظه بيشتر از قبل قلبم رو مي شکافت. کاش اون قدر خام نبودم، نارس، اون قدر که نفهمم اين ره که مي روي به هيچستان است! دست هام تو دست سپهر مهر و موم شد. ديگه هم جدا نشد؛ ولي اي کاش مي شد. اي کاش و صد اي کاش يه نفر پيدا مي شد تا دست هاي به هم گره کردمون رو از هم جدا مي کرد. اي کاش يکي مي اومد و منو با خودش به ناکجا مي برد. شايد که اين طلسم نفرين شده تموم مي شد و من از بند سپهر رها مي شدم.» "دلم کمي خدا مي خواهد کمي سکوت کمي دل بريدن مي خواهد کمي بهت کمي آغوش آسماني کمي دور شدن از اين جنس آدم ها." **** **** اخر ساعت کاري بود ..بُوردهاي اماده شده رو رو ميز وسط چيدم... واقعا با ديدن بوردهاي کوچولو کوچولو که هرروز بيشتر از قبل ميشد لذت ميبردم .. -ارکيد بيا بريم ديگه ..دل بِکن از اين قطعه ها .. يه لبخند بهش زدم وگفتم .. -بريم بابا ...چرا اينقدر غر ميزني ..؟ نرگس درحالي که کش وقوسي به بدن خسته اش ميداد گفت .. -اخه من موندم تو که از صبح داري کار مونتاژ ميکني ديگه اينهمه شوق وذوقت براي چيه ..؟به خدا من از بس کار مونتاژ کردم همه چي رو شبيه دي يود وزِنر ميبينم ... -واي چطوردلت مياد بگي نرگس ؟من عاشق قطعه هام ...هزار سال هم اينکارو انجام بدم خسته نميشم ...تازه دارم سعي ميکنم آمارم رو بيشتر از حد نصاب کنم نرگس با چشمهاي گشاد شده اش ناليد ... -واي نه ارکيد تورخدا به من بيچاره رحم کن ...من به زور ميتونم شصت تا بورد رو تو يه صبح تا شب تموم کنم ...چه کاريه خب؟ اروم اروم کارت رو انجام بده ... رسيديم به رختکن پرسنل دستهامون رو شستيم وهمزمان گفتم ... -لذتش به سرعتشه ..من اگه بتونم يه روزي هفتاد تا بورد رو تو يه شيفت کاري تموم کنم شايد اقاي سياحي يا حاج رسولي بزارن بشينم پاي ثابت مونتاژ .. نرگس درحالي که مانتوش رو رو لباس استين حلقه اييش تن ميکرد گفت .. -باباجان من چند بار بگم خودم با اقاي سياحي حرف ميزنم ..که جاي من رو با تو عوض کنه ... با همون سرانگشتهاي خيس کليد رو از تو جيب روپوش کارم دراوردم .. -ديگه چي ..؟همينم مونده که بيام جاي تو ...من اگه ميخوام پاي ثابت مونتاژ باشم دوست دارم اينکارو کنار تو انجام بدم .. کمد رو بازکردم وبا حوله دست وصورتم رو خشک کردم ...نرگس که دو سوته اماده شده بود دستهاش رو ازپشت دور گردنم حلقه کرد -فداي تو دوست گلم بشم که اينقده ماهي ...به خدا يه دونه اي ارکيد .. -قربون تو .. روي دستش رو بوسه زدم که حلقهءدستهاش باز شد ..همون جور که پشت به نرگس داشتم مانتوم رو ميپوشيدم صداش رو شنيدم -پنج شنبه رو چي کار ميکني ..؟ با خونسردي روسريم رو عوض کردم .. -هيچي بليط سفر به جزاير سليمان َم اُکي شده ميخوام با دوزتان برم به تعطيلات ...خودم رو برنزه کنم .. خودم از فکر همچين برنامه اي خنده ام گرفت .. نرگس با مشت ارومي تو بازوم زد وگفت .. -گمشو ...هروقت ازت سوال ميپرسم تو مسخره ميکني .. -خب چي کار ميخوام بکنم ؟...ميشينم توخونه ..درسم رو ميخونم ...تو اين چند وقته لاي کتابهام رو هم باز نکردم ... -واي ارکيد بس کن تروخدا .. يه کم کرم مرطوب کننده رو دستهاش ماليد وگفت .. -اينقدر از خودت کار نکش دختر جان ..ميدوني چند وقته يکم استراحت نکردي ..؟ما که هروقت تو رو ديديم ..داري با کار ودرس خودکشي ميکني .. با سرانگشت نوک دماغم رو کشيد که رايحهءخوش ليمو تو بينيم پيچيد ... -ادم خوب نيست با همچين شوهر پولداري خسيس بازي دربياره ... پوزخندي که به زور داشت رو لبم جا ميگرفت رو عقب فرستادم و باخونسردي جواب دادم .. -بالاخره يه جوري بايد خرج زندگي رو دراورد .. کش چادرم رو انداختم دور سرم وبه همراه نرگس بيرون اومدم .. -ارکيد بهت دروغ نميگم ..وقتايي که ميبينم اين جوري داري جون ميکني... فکر ميکنم شوهرت بهت خرجي نميده که با کار کردن زياد داري خودتو به کشتن ميدي ...همه اش کار ..کار ...درس با ناراحتي برگشتم به سمتش .. -نرگس جان هزار بار گفتم اون چيزي که تو ميبيني همهءزندگي ادمها نيست .. -اره حق باتواِ...ولي بخشي از زندگيشون که هست ..چه طور شوهر تو ماشين اخرين مدل سوار ميشه ..عينک فلان مارک ميزنه ... بوي ادکلنش از ده فرسخي جار ميزنه بعد تو اين طوري ميگردي ...اينقدر ساده ..اينقدر معمولي ..؟ وقتي اين جوري ازم سوال ميکنه براي بار هزارم به خودم ميگم عجب غلطي کردم که بهش گفتم سپهر شوهرمه ... يه وقتهايي واقعا دوست دارم به تندي جوابش رو بدم ..ولي دوستي با نرگس اون هم تو زمان قحط الرجال والناس ..اونقدر برام ارزش داره که دلم نمياد با حرف تند مانع کنجکاويش بشم (خيلي وقت است که "بي تابم..." دلم تاب ميخواهد و يك هل محكم كه دلم هُـــري بريزد پايين هرچه در خودش تلمبار كرده) دستش رو گرفتم تا وايسه و با تمام محبتي که تو قلبم بهش داشتم گفتم: - مطمئن باش يه روزي همه ي زندگيم رو برات تعريف مي کنم و اون وقت مي بيني که همچين هم چيز عجيبي نيست؛ ولي تا اون روز بهم مهلت بده. نگاه نرگس تو ني ني چشم هام چرخيد. - باشه ارکيد جان. خدا گواهه من فقط نگران خودتم که هر روز داري بيشتر از قبل آب مي شي. - مي دونم عزيزم و ازت ممنونم. نگاه نرگس ازم جدا شد و به پشت سرم خيره. از لا به لاي لب هاي به هم دوختش شنيدم که گفت: - بهتره بري ارکيد، شوهرت اومده دنبالت. دست هام انا يخ کرد و مردمک چشم هام شروع به دو دو زدن کرد. يه نگاه به پشت سرم انداختم. آره خودش بود. مــــــــرد من، تو همون بنز سياه رنگش. نرگس که دستم رو فشرد. برگشتم به سمتش و روش رو بوسيدم. - پنج شنبه، جمعه بهت خوش بگذره نرگس جان. - ممنون عزيزم، اميدوارم با اين حجم کار به تو هم خوش بگذره. اين بار واقعا ديگه نتونستم پوزخند کش اومده رو لبم رو دور کنم. مگه مي شه سپهر باشه، ارکيد هم باشه و بهشون خوش بگذره؟! گذشت اون زموني که اين دو موجود شگفت انگيز خلقت در کنار هم آسايش رو مزه مزه مي کردن. "ايـن روزهـــا... احســــاسم دم َدمــــي مــــزاج شـــده گاهــــي آرام گاهـي بـــــــــــارانـي" ازش جدا شدم و به سمت ماشين سپهر رفتم. از دور اميرحافظ رو ديدم که درست نرسيده به ماشين سپهر، دم در با چند تا از مديرها وايساده بود و گپ مي زد. چادرم رو محکم تر تو دست هام فشردم و با گام هاي محکم بهشون نزديک شدم. اين روزها، نمي دونم چرا؛ ولي ديدن اميرحافظ شده برام مصيبت عظما، سخت و طاقت فرسا، نفس گير و نفس شکن. همين که داشتم از کنارشون رد مي شدم، صداي پوزخند صدا دار اميرحافظ در جا قدم هام رو ميخکوب کرد. - بعضي ها با پول دزدي به چه دم و دستگاهي که نمي رسن. فقط من موندم چرا اين قدر رو دارن؟ آدمِ دزد ذاتش مشخصه، نمي تونه جلوي دست کجش رو بگيره و من يه روزي آخر سر مچ اون بعضي ها رو باز مي کنم. نفس شکستم رو دوباره از سر گرفتم. قدم هاي ثابتم رو به زور به راه انداختم. "کاش مي شد مُرد مثل راه رفتن خوابيدن خريد کردن کاش مي شد خواست و مُرد" پشت به نگاه خيره ي مردها و اميرحافظ سر به زير و مطمئن به سمت ماشين سپهر رفتم و در جلوي ماشين رو باز کردم. حتي بعد از سوار شدن هم سر بلند نکردم. دوست نداشتم نگاهم تو نگاهش بيفته. سپهر که راه افتاد من هم يه کام عميق از هواي ماشين گرفتم. نيمه نفس بودن واقعا سخت بود. سر که بلند کردم، همزمان نگاهم افتاد به حسامي، مرد خيره در سرويس. باز هم خيره بود. تعجبي نداشت. حسامي يه عمره که به من خيره مونده بود و دست برنمي داشت از اين مات زدگي کاذب. مثل هميشه نگاه ازش گرفتم و دوباره خيره شدم به بند انگشت هام. نمي دونم چرا سپهر اين کار رو باهام مي کرد. اگه دوستم داشت پس چرا زجرم مي داد؟ و اگه من رو نمي خواست چرا چند وقت يه بار به سراغم مي اومد، آزارم مي داد، کتکم مي زد و در آخر، وقتي که قشنگ تمام روحم رو خرد کرد، مي رفت؟ اصلا درکش نمي کردم. نمي دونستم هدفش از اين کارها چيه؟ انگيزش چيه؟ اصلا چرا اين کار رو مي کنه؟ يه وقت هايي فکر مي کردم سپهر، شوهر من، مـــــرد من، يه آدم دو شخصيته است، يه بيمار رواني که من ندونسته پا تو زندگيش گذاشتم. حالا بعد از سه سال ديگه هيچ حس خوبي نسبت به سپهر تو وجودم نمونده بود، جز نفرت، جز اشمئزار، جز حس کثافت بودن من. از خودم بدم مي اومد، از اين که هر بار تحقير مي شدم، کتک مي خوردم و باز هم ازم سوء استفاده مي کرد. من براش هم نقش يه کيسه ي بوکس رو داشتم هم يه معشوق. نمي گم زن، نمي گم همسر، مي گم معشوق؛ چون تو اون لحظه هاي خاص، سپهر بد جوري شيدا مي شد. وقتي عصباني مي شد، بهم مي گفت بمير، مي گفت گورت رو گم کن، مي گفت ديگه نباش؛ . وضعيت حالاي من درست مثل يه کلاف پيچيده بود که نه سرداشتم نه تَه! گره خورده بودم به هم و باز نمي شدم از اين تکرار مسلسل! " دوستي ها کم رنگ بي کسي ها پيداست راست گفتي سهراب آدم اين جا تنهاست" -ميخوام برم خواستگاري دينا ... اوف ...بالاخره به حرف اومد ومنظورش رو از اين تشريف فرمائي پر طمطراق متوجه شدم .. هيچي نگفتم ..فقط نفس کشيدم ..اروم وبي صدا ..نگاهم هنوز درگير ناخون هاي دستم که به خاطر کار ....سياه وکثيف شده .... بود .. خيلي وقت بود که برام فرقي نداشت شوهرم مال خودم نيست ..خيلي وقت بود که فهميده بودم مجنوي اون روزهاي من ..مجنون هزاران هزار لي لي ديگه است ..خيلي وقته بي نظم وترتيب شعر سياوش قميشي تو ذهنم خونده شد .. (خيلي وقته ديگه بارون نزده .. رنگ عشق به اين خيابون نزده .. خيلي وقته ابري پر پر نشده .. دل اسمون سبک تر نشده ..) نميدونم چرا شعر سياوش قميشي اين قدر سريع تو ذهنم نشست ..شايد به خاطر تک کلمهءاول بيتهاش .. خيلي وقته ... خيلي وقته .. -فکر کنم خوب بشناسيش ...اصلا مگه ميشه دوست زمان دانشجوئيت رو نشناسي ...؟رفيق گرمابه وگلستانت رو نشناسي ...؟ به هرحال اومدم اينبار مرد ومردونه باهات حرف بزنم ..به خدا ديگه نميکشم ارکيد ..بيا طلاقت رو بگير وخلاصم کن .. بابا اصلا همين خونه اي که توشي رو از صاحبخونه ات ميخرم وبه نامت ميکنم ..تو فقط راضي به طلاق شو .. قسمت دوم شعرپابرهنه تو ذهنم ميچرخيد ...تاب ميخورد وسياوش قميشي با اون صداي پرهجاش ..برام ميخوند ..از خيلي وقتها .. (مه سرده رو تن پنجره ها .. مثل بغض تو سينهءمنه .. ابر چشمهام پراشک اي خدا .. وقتشه دوباره بارون بزنه ..) -باشه ارکيد ..؟قبوله ..؟ جوابم يک کلام بود ... -نـــــــه .. نه گفتن من همان وتو دهني آني سپهر هم همان ...مزهءخون مثل يه قطره جوهر سياه رنگ تو ليوان شفاف اب ..تو دهنم پخش شد.. صداي پراز حرصش رو ازپشت حس هاي مختلف درد ميشنيدم . -چقدر تو قُدي ارکيد ..تا کي ميخواي کتک بخوري ..؟ زبونم رو رو اماس لبم کشيدم ...اين نه از ته دلم بود ..سپهر من رو از ريشه سوزوند ..من هم ميسوزوندمش وخاکسترش ميکردم ..اونقدري که مثل گداخته هاي اتشفشان هيچي ازش باقي نمونه ..شايد که با اين گداختن .. نفرت انباشته شده تو دلم اروم بگيره ... حتما برات عجيبه که چرا سپهري که اينقدر مشتاق جدائي از منه... خيلي راحت نميره ودرخواست طلاق نميده ..؟با اين همه اشتياق سپهر... چه احتياجي به رضايت ارکيد هر...زه ...؟ ولي سپهر نميتونست طلاقم بده ...بابام سر عقد... نه مهريه خواست ..نه شير بها ..نه چک زد ونه چونه ..مهموني نخواست ..هل هله ودست وشادي هم نخواست ..فقط چند تا مورد رو مکتوب کرد ... حق طلاق با ارکيد ..حق کار وحق پيشرفت تحصيلي .ودراخر اگه سپهر به هردليلي ميخواست بدون رضايتم طلاق بده ..سه چهارم اموالش به نام من ميشد ... حالا ريش سپهر... گروي من بود وبدتر از اون اينکه نميتونست من رو از همه پنهون کنه ... اون ابروريزي اي که خونواده هامون راه انداختن ..کافي بود تا تمام بازار وگردن کلفت ها بدونن که سپهر زن گرفته وحق طلاق با زنشه .. يعني من ..يعني ارکيده نجفيِ سياه بخت ..ومن به خاطر تمام بدي هاش ..به خاطر تمام کثافت کاري هاي که دامن من رو هم گرفته بود ..ميگفتم نه .. کتک ميخوردم وبازهم ميگفتم نه .. زجر ميکشيدم و....بازهم ...ميگفتم ...نه .. يادمه اوايل صبوري ميکرد... ولي وقتي هفت ماه بعد از عقدمون حرفش رو اجرا کرد ورفتيم دادگاه خونواده ومن قرص ومحکم سر تمام حق وحقوقم موندم ... رفتارش صد درجه بدتر شد ..رزيلانه تر ..تا جايي که يه وقتهايي ازته دل مرگش رو از خدا ميخواستم .. با نه گفتنم سپهر رو به اتيش ميکشوندم وخودم هم تو اين اتيش خاکستر ميشدم ...شايد اين نه گفتن يه خودکشي خود خواسته بود ... اينقدر سير بودم از زندگي که ديگه برام مهم نبود دارم تو اتيش انتقام از مــــــردم خاکستر ميشم .. يه تو دهني ديگه من رو به خودم اورد ..به حالي که انگار حال نبود ...گذشته بود... شايد هم اينده ...تو خودم جمع شدم ومزهءخون رو هيجي کردم .. -ادم نميشي ؟..نه ادم نميشي ..اي خدا من چيکار کنم از دست اين افريته ..؟نه ميميره نه طلاق ميگيره اخه من با تو چي کار کنم ارکيد ... بابا من دينا رو دوست دارم ميخوام زندگيم رو درست کنم ..ولي بدبختي شرط گذاشته که تا وقتي طلاق نامه رو نيارم زنم نميشه ... اخه چي ميخواي از جون من ..؟بابا منم ادمم ..دلم يه زن درست وحسابي ميخواد نه مثل تو دست خورده وهر---ه ..يکي که هرروز با يه نفر دوست نبوده ... تو اين جور مواقع گوشهام رو به خواستهءخودم ميبندم ...نميشنوم ..تو ذهنم ادامهءاهنگ سياوش رو که هيچ ربطي به حال من نداره ميخونم وگوشهام رو همچنان بسته نگه ميدارم .. با غيض برميگرده به سمتم وميجوشه .. -ارکيد يه کاري نکن که بندازمت تو خونه وحبست کنم تا از گشنگي بميري ..؟ تو دلم يه پوزخند ميزنم ..ادم مُرده رو چه باک از مُردن ...اگه اينکارو ميکرد مسلما لطفش شامل حالم شده بود .. بازهم يه پوزخند ديگه از ياداوري اولين کلماتش تو دلم ميزنم .. چقدر جالب !!..حرف مردو مردونه ءمرد من ..حبس خونگي بود وتو دهني ها ي تو دهنم ..نميدونم اگه حرف غير مردونه اي داشت چه ميکرد ...به ارومي زمزمه ميکنم - خودت ميدوني که نميتوني ... -اره معلومه که ميدونم وبه خاطر همين هم خون خونم رو ميخوره ...اون باباي بيشرف تر از خودت فکر همه چي رو کرده بود ..حق طلاق وکار وتحصيل ...کم مونده بود بگه حق مردنت هم دست دختر هرزهءمن .. پوزخند رو لبم رو که ديد انگار ديگه طاقت نياورد که با دست راستش پنجه کشيد تو موهايي که از پشت بسته بودم وزير چادر ومقنعه ام مشخص بود .. برخلاف تو دهنيش درد زيادي نداشتم ولي مقنعه وچادرم تو مشتش اسير بود .. -ميدوني ارکيد اينقدر ازت متنفرم که دلم ميخواد همين جوري که موهات تو مشت امه سرت رو بکوبم تو همين داشبورد ..اونقدر بزنمت .اونقدر بزنمت که درجا ضربهءمغزي بشي تا از دستت راحت بشم... بادست چپم مچ دستش رو گرفتم ودست راستم رو داشبورد ماشين گرفتم .. از سپهر بعيد نبود که همچين کاري رو انجام بده ... مـــرد من تبحر وافري ...تو انواع واقسام شکنجه هاي خاص داشت .. با پيچيدن يه ماشين جلوي ماشينش سرم رو با ضربه به سمت داشبورد هل داد ...بي شرف بدجوري هم هل داد ..پيشونيم به داشبورد خورد ودرد تو سرم پيجيد ..همون لحظه از ته دل ناليدم ... -خدايا پس کي تمومش ميکني .. سعي کرد ماشين رو کنترل کنه که اي کاش نميتونست ..واخر سر هم بي حرف بعد از کلي فحش به من ورانندهءبي چاره.... به سمت خونه ام به راه افتاد .. همون محلهءدل گير ..همون پناه بي پناهي هام ..که دقيقا نميدونستم براي من جهنمه يا بهشت .خدايا من که ديگه عادت کردم به اين ذلت ....ولي تو بيا خدايي کن وتمومش کن ..همين .. (فرياد ها مرده اند، سکوت جاريست، تنهايي حاکم سرزمين بي کسي است، مي گويند خدا تنهاست من که خدا نيستم پس چرا از همه تنهاترم) تعجبم از طاقت تموم نشدنيم بود. از اين که اين همه درد مي کشيدم و باز هم در جواب طلاق خواستن سپهر مي گفتم نه. دوباره فکرم رفت سمت اين که چرا هميشه بهش مي گم نه، چرا هر بار کتک مي خورم و باز هم مي گم نه. شايد هر کس ديگه اي جاي من بود، يه بله مي گفت و خودش رو راحت مي کرد؛ ولي من نمي تونستم، اون هم به هزار و يک دليل ديده و نديده. اولين و آخرين دليلش نفرت از سپهر بود. مهم ترينشون سوزوندن سپهر تو آتيش انتقامم بود؛ ولي بعد از اون مشکلات و سختي هايي بود که اگه از سپهر جدا مي شدم دامنم رو مي گرفت. تو اين مدتي که تنها بودم، کم نبودن گرگ هاي مردنمايي که مي خواستن بهم دست درازي کنن. وقتي گرگ هاي دور و برت بو بکشن که غريبي، که کسي رو نداري، اون وقته که کمين مي کنن براي دريدنت. و من به تنهايي از پسشون برنمي اومدم. اون هم تو محله اي که مجبور به زندگي درش بودم. سپهر خيلي وقت بود که خرجي نمي داد، خودش رو از هفت دولت آزاد کرده بود، حتي يه قرون يا به قول قديمي ها يه پول سياه هم کف دستم نمي ذاشت. مجبور بودم با همون چندرغازي که که در مي آوردم، هزينه ي اجاره خونه و خورد و خوراکم رو بدم. درسته که سپهر هيچ وقت نبود، ولي همين که چند وقت به چند وقت، ماشين بنز سياهش سر کوچه مي ايستاد، يعني اين که اين زن صاحاب داره، مزاحمش نشيد، دورش رو يه خط قرمز بکشيد. و همين برام بس بود. بدون سايه ي مرد، بدون پشتوانه ي مادي و معنوي چه جوري مي تونستم سالم زندگي کنم؟ اون هم با شرايطي که من داشتم؟ من وقتي از سپهر جدا مي شدم که يا مي تونستم خونه ي بهتري، تو يه جاي بهتر کرايه کنم تا کسي جرات نگاه چپ انداختن بهم رو نداشته باشه. يا بايد پشتوانه اي پيدا مي کردم که بعد از جدايي از سپهر بتونم بهش تکيه بدم و آسوده زندگي کنم. بر خلاف تمام حرف هايي که مي زد، مطمئن بودم يه ريال هم کف دستم نمي ذاره. سپهر عادت کرده بود که برام خرج نکنه، بعيد مي دونستم که حاضر بشه خونه اي به نامم بخره. بارها بهش گفته بودم باشه خونه به نامم کن، يه جايي که بدونم مال خودمه. قبول نمي کرد و مي انداخت پشت گوش. و من مي دونستم که اين حرف هيچ وقت عملي نمي شه. پول به جون سپهر وصل بود. حالا که مي ديدم هيج کدوم از خواسته هام تحقق پيدا نمي کنه؛ پس بايد باهاش مي سوختم و مي ساختم. اين تنها کاري بود که تو اين شرايط به نظرم عاقلانه مي اومد. سر کوچه ماشين رو نگه داشت. پهناي بنز سياه رنگ سپهر، به عرض کوچه سَر بود و بخاطر همين هميشه سر کوچه مي ايستاد. به تندي برگشت به سمتم. - پاشو گورت رو گم کن تا نزدم نفلت کنم! در ضمن خوب گوش هات رو باز کن، دينا دوست صميمي جنابعالي، برگ برنده ي منه! اگه باهاش ازدواج کنم، خيلي راحت مي تونم تمام سهام کارخونه رو به دست بيارم، پس سعي نکن سد راهم بشي، چون ممکنه واقعا به قصد کشت بزنم و جنازت رو تو بيابون هاي بيرون تهران بسوزونم که هم خودت از اين زندگي راحت بشي و هم من! بهم نزديک شد و با قاطعيت گفت: - ارکيد بترس از اون روزي که من خر بشم و نذارم نفس بکشي؛ مي فهمي؟ بدون اين که جواب بدم يا حتي گوشه چشمي بهش بندازم، از ماشين پياده شدم و قدم به کوچه گذاشتم. صداي گاز دادن شديد ماشين از پشت سرم اومد؛ ولي اهميتي برام نداشت. خيلي وقت بود که تو زندگي من هيچ جايي براي ترس باقي نمونده بود. ترس وقتي به سراغ آدم مي ياد که زندگيت برات ارزش داشته باشه، که زندگيت رو دوست داشته باشي؛ ولي من اون قدر زجر کشيده بودم که تا خرخره پر شده بودم و آماده براي خلاص شدن از اين درد هر روزه. کليد رو در آوردم و در رو باز کردم. صفيه خانم از بين موج هاي پرده ي حريرش سرک کشيد بيرون. فقط به احترام سن و سالش سري به معني سلام تکون دادم و راه افتادم به سمت اون هشت تا پله ي هميشگي که به تک اتاق بالا ختم مي شد. به ياد دينا افتادم. بيچاره دينا، نمي دونست سپهرِ عاشق پيشه ي جذاب، چه شيطان پليدي تو بطنش داره. نمي دونه براي سپهر جذاب، سهم شرکت مهمه؛ نه خودش و نه وجودش. مطمئن بودم که دينا هم يه بدبختيه مثل من که سپهر براي مال و اموال پدريش دام پهن کرده بود. اي کاش دينا هم اشتباه منو نمي کرد و هيچ وقت دونه هاي چيده شده ي سپهر رو نمي چيد، تا مثل من تو دام سپهر نمي افتاد. بيچاره دينا که داشت مي شد ارکيد دوم. شايد يه کم بهتر، شايد يه کم بالاتر؛ ولي با همون درجه و مقام. سپهر صولتي تمام محبت هاش بخاطر پول و سهم الارث پدري دينا بود و خدا اون روز رو برات نياره دينا که آه در بساط نداشته باشي. اون وقته که همين سپهر ِ فرشته صفتِ يوسف چهره، مي شه اهريمنِ عزرائيل صفت. اون وقته که مي شي يکي مثل ارکيد، شايد يه کم بهتر، شايد يه کم بالاتر؛ چون تو پشتوانه داري و ارکيد بدبخت هيچي نداره، هيچي جز خداي بالا سر که شايد يه وقت هايي از سر تفنن صفحه هاي پر درد ارکيد رو هم بي حوصله ورق مي زنه. "چشمانم را مي بندم سياهپوش خاطرات شده ام چشمانم را مي گشايم سوگوار حقيقت به جا مانده ام آي ايها الناس ... پناهي مي شناسيد از اين برزخ بي پايان؟" «دستهام يخ کرده بود وتو رختکن حموم دور خودم ميچرخيدم .. -خدايا چي کار کنم ؟...واي چي کار کنم ...؟ لبم رو به دندون گرفتم اونقدر محکم که خون لبم جاري شد ...باکي نداشتم از اين خون ريزي لبهام ولي ... چشمهام رو با حرص ماليدم وناليدم .. -خاک برسرت کنن ارکيد ..چي کار کردي ..؟حالا ميخواي باهاش چي کار کني ..؟ واي نه ..خدايا نه ..اگه مامان بفهمه ...بابا ..واي نه آبروم ميره..خدايا حالا با اين بچه چي کار کنم ؟...کجا بندازمش ..؟ دوباره بي بي چک رو تو دستم گرفتم ..اشکهاي رگبار بارانم حتي نميذاشت به خوبي صفحهءبي بي چک رو ببينم ...ولي حقيقت تلخ واضح تو از اون بود که بتونم با تاري چشمهام نفيِ ش کنم ... خدايا نه ..واي نه... دو تا خطه .. اي بميري ارکيد ...بميري ايشالله ..بري زير هيجده چرخ ...حالا ميخواي جواب بابا ومامان رو چي بدي؟ ...نميگن اين بود جواب اعتمادمون به دختر دانشگاه رفتمون ..؟ واي سپهر ...سپهر ..اخه چرا مواظب نبودي ..؟حالا من با اين بچه چي کار کنم ..؟ بي بي چک رو گذاشتم رو کابينت رختکن وبازهم دور خودم چرخيدم . واي خدا چي کار کنم ..چي کار ..؟چي کار ..؟اگه بابا بفهمه منو ميکشه ..خونم حلاله ...واي نه ....اي خدا چي کار کنم ... از اضطراب ودلشوره حس ميکردم افت فشار پيدا کردم وسرم گيج ميره ...نشستم رو زمين وسعي کردم بدون گريه کردن فکر کنم .. ولي تو همين لحظه يه تقه به درخورد ومامان درحموم روبازکرد ..با ديدن من تو اون وضعيت نگاهش نگران شد وسراسيمه اومد تو ومن خوش بينانه سعي کردم با چنگ انداختن به مستطيل کوچيک بي بي چک اون رو مخفي کنم .. ولي افسوس که دير جنبيدم ومامان اون چيزي رو که نبايد بيينه ديد .. -اون چيه ارکيد..؟ دستم رو که مشت کرده بودم مثل بچه ها پشتم قائم کردم ... -هي ..هيچي .. چشمهاي مامان گشاد شده بود وبا صورتي که انگار هرلحظه بيشتر از قبل ...خون صورتش رو ميکشيدن پرسيد .. -ميگم اون چيه ..؟ ترسيده بودم ..يه دختر ترسيدهءحامله ...مامان که ديد جوابي نميدم تو يه لحظه دستم رو کشيد که بي بي چک از دستم دررفت ووسط حموم افتاد .. دو خط تيره رنگ درست مثل دو خنجر تو چشم هردومون فرو رفت .. نگاه مامان دو دو ميزد... نفس هاي من تند بود ومال مامان ...نميدونم کُند ...شايد هم خفه .. با لکنت گفت -اين ....اينکه .... لبهاش درحال تقلا بودن تا اسم ازمايش گير کوچيک خانگي رو ببره ..ولي انگار جرات حرف زدن نداشت ...ميترسيد از به زبون اوردن اسم وسيلهءپخش شده رو کف حموم .. من مثل بارون بهاري هق ميزدم ومامان ..به ارومي دست دراز کرد تا اون وسيلهءکوچيک حاوي خبر بي ابروگي دخترش رو برداره بي بي چک رو با چنان دستهاي لرزوني برداشت که حس کردم هرآن از دستش ميوفته .. دو خط تيره رو از نظر گذروند .. -ارکيد ...اين بي بي چک ..دست تو چي کار ميکنه ..؟ هنوز خوش بين بود ..هنوز حتي فکرش رو هم نميکرد که تک دخترش ...نمونه دخترش ..همچين بي ابروگي اي رو مرتکب بشه .. هق هقم به زار زدن تبديل شد ..تو ميون اشکام زمزمه کردم .. -ببخشيد ...نميخواستم ..اين جوري بشه ...نميخواستم ..مامان ...ببخشيد .. -چـــــي ..؟ بي اراده پنجه انداخت تو موهام وبي بي چک رو به صورتم نزديک کرد .. -با توام خيرنديده ميگم اين چيه ...دست تو چي کار ميکنه ..؟ درد موهام زياد بود... خيلي زياد .ولي مامان اونقدر کلافه بود که اصلا نميفهميد داره چه بلايي سر موهاي خوشگل دخترش مياره .. -ارکيده حرف بزن ..اين براي کيه ..؟ موهام رو دوباره کشيد که از درد جيغ زدم .. -ارکـــــــــيد ... ودوباره موهام رو کشيد ..به ناچار داد زدم - مال منه .. همين ...همين جمله دست مامان رو ثابت کرد نگاهش تو چشمهاي اشکيم ميچرخيد... انگار ميخواست از تو چشمهام بخونه که راست ميگم يا دارم باهاش شوخي ميکنن ... .. تو عرض چند ثانيه صورتش سفيد شد ولبهاش ..خدايا انگار که تمام خون لبهاش رو کشيدن .. -مال ..؟مال...؟ باهمون دستي که بي بي چک رو نگه داشته بود سينه اش رو مالش داد .. -مال تواِ..؟يعني چي ..؟ يه خندهءعصبي کرد وادامه داد .. -مگه ميشه ..؟چي ميگي ارکيد ..؟ دستهاش رو به ارومي از موهام جدا کرد وبا قوت قلب ولبهايي که ديگه نميتونست مانع لرزششون بشه ناليد .. -حتما مال يکي از دوستاته اره ..؟ اشکايي که ميباريد ونگاه پرازدرموندگيم به مامان ثابت ميکرد که حرفم حقيقته .. ولي مامان شيرين من ...يه مادر بود...قلب کوچيکش هيچ وقت طاقت اين بي ابروگي رو نداشت .. اشکام رو که ديد با لحني که سعي مي کرد ملايم باشه گفت .. -راستش رو بگو ارکيدجان ..به خدا دعوات نميکنم ...بگو اين رو از کجا اوردي .. من هم گوش ميدم ...اصلا مال هرکي باشه مهم نيست تو فقط بگو مال کدوم دوستته؟ اصلا دست تو چي کار ميکنه ..؟ من که ديگه همه چي رو تموم شده ديده بودم ..زار زدم .. -نه مامان مال منه ..منه احمق ...من ...نميدونستم ..نميخواستم مامان ..فکر نميکردم ...مامان ..نميخواستيم اين جوري بشه .. -پس يعني ... يه خندهءعصبي ..درست مثل ادمهاي مجنون کرد . -يعني تو حامله اي ...؟ فقط نگاهش کردم .. -يعني ..دختر من ...دختري که حتي ازدواج هم نکرده ..با يه مرد بوده ..؟ سرش رو با نااميدي بلند کرد ...لبم رو به دندون گرفتم ...نفس براي نفس کشيدن نداشتيم .. -اره ارکيد ...؟اره ...؟ فقط لب زدم -اره .. بي بي چک از دست مامان افتاد ...وتو يه لحظه چنان به سمتم يورش اورد که هيچي نفهميدم فقط وقتي به خودم اومدم که داشتم زير آماج ضربه هاي مامان له ميشدم .. -بي شرف ....هـــــ....رزه... اشغال ...چه بلايي سرمون اوردي؟ ..چي کار کردي تو ..؟ ميکشمت ارکيد...به خدا ميکشمت ... با صداي داد وفرياد مامان درحموم بي هوا باز شد واميد وپشت بندش بابا اومدن تو ... مامان که از شدت عصبانيت کف به دهن اورده بود وصورتش يه پارچه قرمز شده بود ..همچنان من رو له ميکرد ... نفهميدم چه جوري ولي ضربه ها کمتر شد وامير مامان رو برد بيرون از حموم ...ولي صداي داد وفحش هايي که ميداد کافي بود تا هم اميد وهم بابا همه چي رو بفهمن ... واون چيزي که نبايد بشه شد ...تشت رسوايي من از بوم به زمين افتاد ...بابا نعره کشيد -خفه شو.. بگو چي شده ... از همون درباز حموم قشنگ صداي داد بابا ومامان رو ميشنيدم .. -چي شده ..؟؟؟؟بگو چي نشده ...؟دخترت حامله است ...ميفهمي اقا ...؟دختر شوهر نکرده ات حامله است ... تا عمر دارم هيچ وقت نگاه خون چکان امير وبابا رو تو اون لحظه ها فراموش نميکنم ...هيچ وقت .. اون کتک ها رو... اون ترس ولرز رو ...اون ضربه هايي توي شکمم رو که بابا واميد بدون توجه کردن به موقعيتم ميزدن ... همون ضربه هايي که بچهءپانگرفته تو بطنم رو از بين برد ... هيچ وقت هيچي رو فراموش نکردم ..ضربه هايي که به خاطر پا کج گذاشتن هام خوردم ..فراموش نکردم ونميکنم ... (سقط کردم فرزنــد ِ مشــروع ـ عشقــم را از وحشت ِ ايــن مردمــان که عقلشان در چشمشــان است ميدانے؟ عادت کرده انــد زن ِ آبستـن ِ عــشق را هــَـــــر...زه خطاب مي کنــند !» **** ***** برای بار هزارم فاصلهء دستشویی تا اطاق مونتاژ رو میدوئم ..اصلا نمیدونم چی خوردم که تا این حد سیستم گوارشیم رو بهم ریخته .. اخه ارکیدی که همیشه غذاهای ساده وکم هزینه ای مثل کوکو سیب زمینی میخوره چرا باید دچار این حالت تهوع های دست وپاگیر بشه ...؟ امروز به قدری بالا اوردم که حس میکنم دیگه نه معده ای برام مونده... نه دستگاه گوارشی ..انگار همه رو لا به لای زردابه های معدهءخالیم ..بالا اوردم .. -ارکید جان خوبی ..؟ آبی به دست وصورتم میزنم ..حس میکنم تمام انرژی داشته ونداشته ام تموم شده ..نرگس کمکم میکنه سرپا بشم ..زیر بازوم رو میگیره ومثل یه جنازه من رو به دنبال خودش میکشه .. -اخه چی خوردی که به این حال افتادی ..؟ -خودت که دیدی از صبح لب به هیچی نزدم .. نرگس نگاه عصبی ای به من میندازه ..یه حرفی تو چشماشه که عاجزم از خوندنش ..حتی انرژی سوال پرسیدن هم ندارم ولی خود نرگس بی اینکه حرفی بزنم به حرف میاد .. -ارکیده ..شاید ...شاید یه خبری باشه ..؟ ثابت میشم ..معنای واقعی مجسمه بودن رو تجربه میکنم ...امکان نداره ...نه امکان نداره ...خدا با من اینکارو نمیکنه .. خدای من ..خدایی که میبینه تا کجا خرد وخرابم ..این بازی ناجوانمرانه رو با من شروع نمیکنه .. مگه میشه با اون همه مراقبت ..اون همه نگرانی ...اون همه استرس ..جنینی تو وجودم پا گرفته باشه ..؟ اصلا مگه میشه بعد از اون سقط جنین وحشتناک ...که هنوز بعد از سه سال مو به تنم سیخ میکنه رَحم ناقص وبایرم ...امادگی پذیرش یه جنین دیگه رو داشته باشه ..؟ من که تو تمام این مدت مراقب بودم ...من که با وجود تمام ضعف اعصاب ومشکلاتی که به سراغم میومد بازهم هرشب... سروقت ...با کلی خون جگر قرصهام رو میخوردم .. که مبادا یه دفعه ای سپهر مثل بلای اسمانی رو سرم نازل بشه وکاری که نباید ....بشه ... مگه اصلا امکان داره ..؟ -آره ارکید ..؟ -نــــه .. همین قدر قاطع ومحکم ..اونقدر مطمئنم که حرفی توش نیست ..امکان نداره حامله باشم ..اون هم از موجود منزجر کننده ای به اسم سپهر صولتی .. -خانم نجفی ..خانم سروری ..؟ صدای پراز طمطراق امیر حافظ سریعا خون تو رگهام رو منجمد میکنه ..نه به اون موقعی که سال تا سال نمیدیدمش ...نه به الان که کمین کرده برای له کردن من ...برای گرفتن مچ ارکیده نجفی ... -مثل اینکه شما اینجا رو با پیک نیک اشتباه گرفتید .؟ انگشتهای دستم بی اراده با شنیدن کنایهء خوابیده درپس تک تک کلمات طعنه امیز امیر حافظ رسولی ....دردونه پسر حاج رسولی ....مشت میشن .. نرگس لبخند خجلی میزنه .. -ببخشید اقای رسولی ..خانم نجفی حالشون خوش نیست .. امیرحافظ یه نگاه سخت ...پراز حرص ..پراز نفرت ....واز بالا به من میندازه ..جوری که از ذهنم میگذره ..این همه نفرت برای چیه ..؟ برای اشتباهی که مرتکب نشدم ؟...یا برای اینکه حاج رسولی از روزگم شدن برگهءچک به بعد... نشون داده که حرف من رو بیشتر از حرف پسرش قبول داره ..؟ اگه این باشه حق داره ناراحت باشه ..حتی متنفر ..جایگاه من کجا وتک پسر حاج رسولی کجا ...؟ تو این حالت ...که داره از بالا به من نگاه میکنه ...این طور سینه جلو داده وپرغرور ..حس یه بچهء بی پناه رو دارم ..پراز ترس ...پراز لرز ..بی پشتوانهءمادر میخوام سنگینی وزنم رو از رو دوش نرگس بردارم ..ولی خدا میدونه که نمیتونم ..خدا میدونه که ارکیده نجفی هیچ جونی تو پاهاش نداره ..تا قد راست کنه ..تا کنایهءامیر حافظ رو جواب بده .. -ولی خانم نجفی که چیزیشون نیست ...ماشالله هرروز سرومروگنده تراز قبل تو کارخونه میگردن .. والله من موندم پول مفت چه جوری از گلوی این خانم پائین میره ..نه کار میکنه نه حرص وجوش.. الان هم که مثل لُردها تو ساختمون جولون میدن تیزی وبرندگی کنایه هاش... صاف قلبم رو نشونه میگیره ...خوب میدونه درد دارم ..خوب میدونه که حتی نا ندارم سرپا وایسم ...خوب میدونه که با شنیدن خزعبلاتش همین اندک انرژی ای که برام مونده داره ته میکشه .. ولی بازهم خودش رو زده به اون راهی که اسمش... علی چپه ..نرگس یه نگاه نگران بهم میندازه ..دیگه برای همگی عیان شده که امیر حافظ چند وقتیه تیشه برداشته برای از ریشه دراوردن ارکیدهء بی پناه صدای خش دار وضعیفم رو که حتی خودم هم اون رو نمیشناسم میشنوم که جواب امیر حافظ رو این جوری میده .. -ببخشید اقای رسولی حق با شماست ..بریم نرگس جان .. خدا میدونه که با چه جون کندی همین چند کلام روهم از ته حلقم کشیدم بیرون وتحویلش دادم ... نمیدونم بعد از گفتن این حرف ...طعنهءکلامم رو گرفت یا نه ..ولی حرف بعدیش تیکه های قلبم رو چاک چاک کرد .. -پس اگه حق با منه دفعهءاخرتونه که میبینم وسط ساعت کاری... مونتاژ رو ول کردید واومدید بیرون ..با شما هم هستم خانم سروری ..یه بار دیگه ازتون کم کاری ببینم مستقیما با حاج اقا حرف میزنم .. نفسهام به شماره میوفته ..یک دو ..یک دو. ..نه... مثل اینکه امیر حافظ ...امروز ..این جا...همین لحظه ...قصد ویرونی من رو کرده .. ناخواسته پنجه هام مشت میشن ..اصلا نمیدونم از کجا انرژی وارد رگ وپی ام میشه ..اصلا نمیفهمم چه جوری ادرنالین خونم بالا میره ومن قصد میکنم که این مرد رو همین الان سرجاش بشونم .. اون هم تو این لحظه هایی که دوباره تمام هجم معدهءخالی شده ام ..به نوسان افتاده ومن حتی نایی برای حرکت ندارم ...ولی فشار خون پائین ودستهای سردم هم نمیتونه جلوی طغیان آنی ام رو بگیره .. یه قدم جلو میذارم ...بازهم جلوتر ..بوی تلخ وتند ادکلن امیر حافظ شدیدا معده ام رو تحریک میکنه ...تمام سعیم رو میکنم تا مانع بالا اوردن... تو صورت امیرحافظ تک پسر کارخونه دار بشم ... امیر حافظ هم مثل یه گربه ..چشم تیز میکنه به سمتم ..خیره میشه به جلو اومدن های ناهماهنگم ...نرگس میخواد مانعم بشه ولی دیگه دیره من امروز قصد کردم که پوزهءاین مرد رو به خاک بمالونم ..بسه هرچی صبوری کردم ودم نزدم .. -جناب اقای رسولی ..محض اطلاعتون باید بگم ... بنده وخانم سروری موظیم شصت تا برد رو تا انتهای ساعت کاری اماده کنیم .. پس درنتیجه اگه من وخانم سروری کارمون رو تا انتهای روز تحویلتون ندادیم شما حق دارید شکایت ما رو پیش بزرگترتون ببرید .. درغیر این صورت بهتون اجازه نمیدم با حرفهایی که هیچ ارزشی براشون قائل نیستم وقت ارزشمند من رو تلف کنید .. نفس میگیرم ..بازهم نفس ..معده ام از این همه هجم هوایی که رایحهءتند امیر حافظ رو با خود دارن متلاطم میشه ..درست مثل هوای طوفان زدهءدریا ... نفس های تند امیر حافظ نشون از به هدف زدن تیر حرفهای منه ...بالاخره جوابش رو دادم ..سبک شدم ...هرچند که ممکنه با همین جواب اخراجم حتمی باشه ولی دیگه برام مهم نیست .. تو این لحظه ها ...فقط میخوام معده ام اروم بشه ..برام مهم نیست که امیر حافظ نامی ...میخواد اخراجم کنه یا نه ... واقعا از ته دل میگم ...فقط میخوام بمیــــــرم ... (ایــن روزهـــا همــه بــه مــن دلـتــنـــگــی هــدیــه مـی دهنــد لطفـــا آتــش بــس اعــلام کــنید! بــه خـــدا تمــــام شــد دلـــــــــــم...!) *** **** هوای تنفسش روی ریه هام سنگینی می کنه. انگار که موقع عصبانیت تمام دی اکسید کربن رو تو صورت من می دمه. دهن باز می کنه که من رو زیر آماج حرف هاش له کنه که صدای فرشتم یه بار دیگه نجاتم می ده. - امیرحافظ؟ صدای ملکوتی حاج رسولیه، پدر دوست داشتنی مرد نفر انگیز مقابلم! برای هزارمین بار از وقتی که تو این کارخونه مشغول به کار شدم و با حاج رسولی مومن و معتمد آشنا؛ حسرت می خورم به جایگاه امیرحافظ منفور. ای کاش این مرد پدر من بود. کاش دست نوازشش رو سر من بود. ای کاش می شد یه بار، فقط یه بار سر روی زانوی پدرانش می ذاشتم و مثل اون قدیم ها که تو آغوش پدرم گریه می کردم و دردهای دلم رو خالی می کردم. نگاهم گره می خوره به صورت نورانیش، الحق که خدا تو وجود بعضی از بنده هاش نشونه هایی از وحدانیت و محبت خودش رو گذاشته. حاج رسولی هم برای من جزو اون بنده هاست که تمثالی از مهربونی خدای بالای سرمه. تو سلام کردن به مرد مومن مقابلم پیش دستی می کنم. - سلام حاج رسولی. بی این که چشم از امیرحافظ عصبانی بگیره، یه لبخند گوشه ی لبش می شینه. - سلام دخترم، خسته نباشی. نرگس هم به آرومی سلام می کنه. - سلام خانمی سروری. به جای جواب می پیچم به خودم. خدایا معدم! اون قدر سوزش دارم که حتی نمی تونم جواب سوال حاجی رو بدم. حاجی منتظر حرفم نمی شه. -چی شده پسرم؟ یه لحظه از ذهنم می گذره. پسرم؟ دخترم؟ من و امیر حافظ بی اراده پوزخند می زنیم. من کم جون، اون پررنگ. پوزخند هامون رو می گم. - هیچی، خانم نجفی این جا رو با تریبون حمایت از کارگران تنبل اشتباه گرفته بود. داشتن برامون نطق می کردن. خب، می فرمودید خانم نجفی! پس اگه شما و خانم سروری نتونستید تا آخر ساعت کاری، شصت تا برد رو آماده کنید من حق دارم که به بزرگ ترم بگم؛ درسته؟ جلوی حاج رسولی خجالت می کشم. درسته که این پسر، مشمئز کننده ترین فرد بعد از سپهر تو زندگیمه؛ ولی اصلا دوست ندارم رو در روی حاج رسولی باشم. این مرد حق پدری به گردنم داره. امیرحافظ نامرد، چرا این کار رو با من می کنی؟ سعی می کنم کم نیارم. دستم رو ناخواسته رو معدم می ذارم. چشم هام از زور درد و سوزش معدم ریز می شه. می خوام جواب بدم و از حقم دفاع کنم؛ ولی بوی ادکلن امیرحافظ که بیش از حد بهم نزدیک شده، حتی اجازه ی این کار رو هم بهم نمی ده. مایع شکمم هجوم می یاره به بالا که بی درنگ با آخرین انرژی ای که دارم، می دوئم به سمت دستشویی بانوان. نرگس هم از پشت سرم ارکیده کنان دنبالم می یاد. دوباره عق می زنم. دوباره و دوباره بالا می بارم و صد باره و هزار باره از خدا می خوام که مرگ ارکید نجفی رو زودتر برسونه. خدایا این درد چیه؟ من رو که داره از پا می ندازه. نکنه حرف نرگس ... دست و پام سر می شه. دارم می افتم که نرگس نگهم می داره. - چی شده ارکیده جان؟ آخه چته عزیزم؟ حتی نای حرف زدن ندارم. سعی می کنم دست نرگس رو رد کنم. - برو نرگس. رسولی بهت گیر می ده. من که نمی تونم شصت تا برد رو کامل کنم، حداقل تو به کارت برسی. - به جهنم که گیر می ده! کجا برم؟ تو داری از حالی می ری، بعد ولت کنم برم؟ مشت مشت آب به صورتم می پاشه. باز هم کمکم می کنه، در دستشویی رو که باز می کنه، چند قدم اون طرف تر حاج رسولی رو می بنیم که داره با پسرش حرف می زنه. چین افتاده وسط ابروهاش. این چین های عمیق می گه ناراحته. سعی می کنم قدم بردارم. سعی می کنم قوی باشم. اما خیلی دلم می خواد چشم هام رو ببندم و بمیرم، درست مثل همون تیکه متنی که همیشه تو ذهنم جولان می ده. "کـــــــــاش مـــی شــد آدم گـــــاهی به اندازه ی نـیــاز، بمیـــــرد!" ولی پنجاه تا برد ناتمومی که روی میز کارم انتظارم رو می کشه، اجازه ی بسته شدن رو از چشم هام می گیره. انگار که دی یودها و خازن ها من رو صدا می کنن. باید برم. باید تمومشون کنم. من جدای از حقوق این کار، به شدت علاقه ی زیادی به این دنیای رنگارنگ کوچکم دارم. نرگس بازوم رو می کشه که نگاه حاج رسولی و امیرحافظ می گرده روم. نگاه حاج رسولی نگران می شه، حتی نگاه امیرحافظ. یعنی تا این حد سست و شکننده به چشم می یام که نگاه همیشه پر از نفرت امیرحافظ هم نگران شده؟ نمی خوام این طور باشم؛ ولی چاره ای ندارم قدم بعدیم رو می خوام بردارم که دنیا دور سرم می چرخه. انگار که سوار یه چرخ و فلک شدم، دنیام شده اون چرخ و فلک و من دارم تو دنیام می گردم و می چرخم. زیر پام خالی می شه. بی هوا چنگ می اندازم به بازوی نرگس؛ ولی برای پایدار موندن دیگه دیر شده. تو همون تار و روشنی چشم هام می بینم که حاج رسولی و امیرحافط به سمتم خیز برمی دارن؛ ولی بسته شدن چشم هام با داغ شدن بدنم همزمان می شه و من دیگه هیچی نمی فهمم. "اگه این زندگی باشه اگه این سهمم از دنیاس من از مردن هراسم نیست یه حســـــــی دارم این روزا که گــــــــــاهی با خودم می گم شاید مـــــــــــــردم، حواسم نیست." ...
(شاخه ی تکیده.. گل ارکیده ...) **** -کفش وجورابهاتو دربیار .. -چی ..؟ بغض تو گلوم وقطره های اشکم از هم سبقت گرفته بودن ..دیگه از این همه خفت به فغان اومده بودم ...خدایا من دارم به کدوم جرم بازجویی میشم ..؟ -گفتم کفش و جورابهاتو دربیار .. با اشکهایی که دیگه حتی نمیتونستم جلوی ریزششون رو بگیرم ...اروم کفشهام رو دراوردم ... کفشهای ساده وقدیمیم رو که حتی گوشه هاش زخمی بود ومجبور بودم به خاطر معلوم نشدن سوراخ های کنار کفشم جوراب مشکی بپوشم .. نمیخواستم جورابهام رو دربیارم ..نمیتونستم .. -یالالله گفتم جورابهات .. نمیخواستم ..خدایا میبینی؟ نمیخوام ..ولی بنده ات ...همین بندهءمغرورت ...داره زورم میکنه .. دستم به سمت جورابهام رفت یه قطره اشک درست کنار پام رو موزائیک افتاد که در باز شد .. -اینجا چه خبره ..؟ اونقدر خفت کشیده بودم که همون جور که خم بودم از درد تا شدم وصدای هق هقم اطاق رو گرفت . دستهام رو رو صورتم گذاشتم وزار زدم به بخت شومم صدای امیر حافظ رو درست نمیشنیدم ولی معلوم بود که از دیدن پدرش اون هم تو این ساعت از روز تعجب کرده .. -سلام حاجی شما کجا ؟اینجا کجا .. -علیک سلام ..اینجا چه خبره ..؟ صدای طعنه امیز امیرحافظ چنگ زد به اعصاب ناارومم -خانم دزدی کرده دارم دستش رو رو میکنم .. نفس حاج رسولی به قدری سنگین بود که حتی من هم میون هق هق هام صداش رو شنیدم .. -لا الله الا الله ..مگه تو خدایی که داری آبروی یه آدم رو میبری ..؟ -حاجی مطمئنم کارخودشه .. صدای نیمه بلند حاجی من رو هم ترسوند -میشنوی چی میگم امیر حافظ..؟دارم میگم مگه خدایی که همه چی رو بدونی .. -ولی حاجی .. -برو بیرون..برو بیرون تا بیشتر از این گند بالا نیاوردی .. اشکهام بی مهابا میریخت ..بهم گفته بود دزد ..تهمت دست کجی زده بود .. به من... به منی که برای یه لقمه نون حلال حاضربودم هرکاری بکنم حتی طی کشیدن کارخونه .. درکه بسته شد صدای گریه ام هم بلند تر شد ..اونقدر تحقیر شده بودم که میون همون زار زار گریه ام نالیدم ... -میبینی حاج رسولی ..میبینی پسرت با من چه کرده ..؟ صدای نادم حاج رسولی هم نتونست دلم رو اروم کنه .. -شرمنده ام دخترم .. -شرمندگی شما چی رو عوض میکنه حاج آقا ..؟ -بپوش دخترم .. اونقدر دلم پربود که بی توجه به تمام محبت هاش ..به تمام پدرگریهاش برام .. توپیدم ... -اگه دخترتون بودم اونوقت پسرتون بهم تهمت ناروا نمیزد ..منو اینجا گیر نمیانداخت که نکنه یه ریال از تو کارخونتون ببرم بیرون ..من رو نمیسپورد دست خانم شریفی تا لباسهام رو بگرده ... -بیشتر از این چوب کاریم نکن دختر جان .. امیرحافظ بچه است ...جوونه ..پخته نشده .. -حاج رسولی میدونید با ابروم بازی کرد؟ ..میدونید جلوی چند نفر خاروخفیفم کرد ..؟حالا من دیگه با چه رویی بین این ادمها سر بلند کنم .. زار زدم .. -چون پول ندارم ..چون فقیرم ..چون یه ادم اس وپاسم ..باید ابرو هم نداشته باشم …باید هرانگی که خواست بهم بزنه ..؟ یه نفس گرفتم وبا بغض گفتم .. -حاج رسولی ...بد کرد با من .. حاجی جعبهءدستمال کاغذی رو از رو میز برداشت وکنارم خم شد ..نگاهش رو با متانت به یه جای دیگه دوخته بودانگار شرمش میشد تو چشمهام نگاه کنه وبگه تا پسرش رو ببخشم ... خودش هم میدونست که پسرش چه بلایی به سر من اورده بود .... -شرمنده ام جز شرمندگی حرفی ندارم .. چند تا دستمال کشیدم بیرون .. -شما چرا شرمنده ای ..؟شما که بهت تهمت دزدی نزدن ..؟شما که پول داری ..افتخار داری . همه چی داری .. همه پشت سرت نماز میخونن حاج رسولی ..من شرمنده ام ..من رو سیاهم ..منم بندهءبی ابروی خدا .. دستهای حاجی مشت شد -چرا دلت اینقدر پره دخترجان...آبروت رو برات پس میگیرم .. .. دستمال کاغذی تو دستم رو خورد کردم وپرت کردم رو زمین -ابروی من مثل این تیکه های پخش شدهء دستماله ..میتونی جمعشون کنی حاجی ..؟ اگه میتونی بسم الله ..ولی بدون باید تا بشی ..باید زانو بزنی ..باید بگردی دنبال تک تک ریز ریزهاش .. میتونی حاجی ؟...میتونی غرور خودت وپسرت رو بشکنی آبروی من رو برگردونی ؟نمیتونی حاجی .. چرا اینقدر بی رحم شده بودم ..این مرد حاج رسولی بود ..کسی که هربار بی مزد ومنت کمکم کرده بود ولی با این کار پسرش چشمم رو رو همه چیز بسته بودم ...حس میکردم کاسهءچشم حاجی خیس شد .. -نمیتونم ولی سعیم رو میکنم .. بغضم رو قورت دادم .. -نخواستم ..تاحالا از صدقه سریتون نون بردم تو سفره ام ..نمیخوام سرخم کنید ..نمیخوام به خاطر من.. شما خم بشید .. من میرم به حرمت اون نونی که تو سفره ام بردم ...حرمتتون رو نگه میدارم ومیرم .. شروع کردم به پوشیدن کفشهام وبعد هم خم شدم روزمین تا دستمال کاغذی ها رو جمع کنم .. حالا اگه سرکارم برنمیگشتم هم مهم نبود... حداقل تمام اون بار خفت وخاری رو رو دوش حاجی گذاشته بودم .. خدای من هم بزرگ بود ..بالاخره یه جایی.. یه کاری پیدا میکردم .. حاجی کنارم خم شد وگوشهءمانتوم رو گرفت .. -بلند شو دختر جان... میگم بیان تمیزش کنن .. -نه جمع میکنم وجمع هم کردم .وهمه رو ریختم تو سطل اشغال درست مثل ؟؟؟ .. خواستم برم سمت در که صدای حاجی بلند شد .. **** با همون چشمهای خیس از اشک برگشتم به سمت حاجی ... حاجی با شرمندگی پرسید .. -ارکیده خانم مارو بخشیدی ..؟ دوباره کاسهءچشمهام پر شد .. ...کی قرار بود خلاص شم از این همه حقارت ...؟ -من کیم که ببخشم حاج رسولی ..خدا از گناه پسرت بگذره من که دارم میروم و.. بغض توگلوم اجازهء نداد بیشتر از این حرف بزنم .. امان از این بغض ودرد تو سینه چی میگفتم من ..؟کجا میرفتم ؟..تو این برهوت تنهایی کجا رو داشتم که برم ..? صدای پر صلابت حاج رسولی پنجه کشید به افکارم ... -نه شما نمیری ..شما میمونی تا همه چیزرو به حالت اولش برگردونم .. یه پوزخند ناخواسته نشست کنج لبم .. -ولش کنید حاج رسولی ..آدم بزرگی نیستم که طبقه ام بالا باشه .همین که گفتین بهم اطمینان دارین برام بسه ...دوست نداشتم حداقل شما راجع من فکر بد بکنین .. بابت حرفهایی هم که زدم معذرت میخوام درست نبود گناه پسرتون رو به پای شما حساب کنم .. -چرا بری دخترم ..؟مگه آبروت رو نبرد ؟..مگه جلوی همه بهت نگفت دزد؟ ..حالا بمون وبه همه ثابت کن که دزد نیستی با عملت به همه بگو که پسر من اشتباه کرده .. تو دلم گفتم ( من رو با کی در میندازی حاجی ..؟با پسرت ...؟با نبض تپندهءکارخونه ات ...با کسی که با یه گوشهءچشمش ده تا مثل من رو میخره ومیفروشه ...؟فکر میکنی تو این نبرد نا جوانمردانه کی میبازه ..؟خب معلومه ...ارکید پیشونی سوخته ...) -حاج اقا چرا اینکارو میکنید مگه من کیم؟ ..تو این مملکت هرروز کلی ادم متهم میشن ..وکسی هم جوابگو نیست.. من هم مثل اونها .. -من به اون ادمها کاری ندارم ...به کاروکاسبی این مملکت هم کاری ندارم ...بلکه با سرنوشت تو کار دارم ... تو داری پیش من کار میکنی... پسر من بهت تهمت زده ..نمیتونم ساده بگذرم ..امیرحافظ باید درست بشه ..باید یاد بگیره که رو قیافهءادمها قضاوت نکنه .. -پس من رو برای تنبیه کردن پسرتون میخواید ..؟ -این چه حرفیه ..؟من نمیتونم دو روز دیگه که افتادم مُردم... اون دنیا جواب دل شکستهءتو رو هم بدم ..هرچقدر که خوب باشم حلال وحروم سرم بشه ودل خلق الله رو بدست بیارم بازهم تنم میلرزه که اون دختر به خاطر رفتار احمقانهءپسر من بی آبرو شد ..نمیتونم ولت کنم دخترجان. دوباره عزم رفتن کردم ..ولی با یاد اوردی چند دقیقهءقبل برگشتم .. -حاج اقا یه سوال بپرسم .. -بپرس دخترم .. -از کجا میدونید که من دزد نیستم ..شاید واقعا اون چک رو ورداشته باشم .. حاجی یه لبخند ملایم زد ... -دخترجان من ادم شناس قابلیم ..شصت وپنج سال ...صحبت یه عمره ..دوبرابرتجربهءتو واون پسر ...دیگه میدونم جنس گریه ات چیه .. میدونم وقتی تو چشمهات نگاه میکنم غصه داری یانه .. میخواستم بهت بگم امروز رو مرخصی بگیری ..ولی دیدم صلاح نیست ...بمون سر کاروعزتت رو پس بگیر ازهمین پسربیفکرمن هم پس بگیر شاید با این اتفاق سرش به سنگ خورد وادم شد ..شاید فهمید که نباید این جوری راجع به یه ادم بی گناه قضاوت کنه .. واقعا برای خودم متاسفم که بعد ازیه عمر خدا خدا کردن ....پسرم تبدیل به کسی شده که خیلی راحت به دیگران تهمت میزنه وبه عواقبش هم فکر نمیکنه از روت شرمنده ام دخترم ...ایشالله که حلالم کنی ... حس کردم شونه هاش زیر بار حرفهام به قدری خم شده که دیگه راست نمیشه ... -برو دخترم ..وحلالم کن ... نگاهم به صورت ومحاسن زیباش افتاد ...این مرد غرق نور بود ...برام یاداور محبت خدا بود ..فقط خدا میدونه که تا حالا چقدر بهم کمک کرده ودستم روگرفته ... واقعا دلم نمیومد با این سنگدلی ...روح وروانش رو ازار بدم وکاری کنم که مدام شرمنده باشه ... درسته که پدر امیرحافظ بود ..درسته که پسرش ناتو از اب دراومد بود وجنسش خراب بود ..ولی مرد بود ...ومن مدیون تموم محبت های پدرانه اش ... برگشتم به سمتش واز ته دل گفتم ... -حلالید حاج رسولی ..نگران نباشید ... (این روزهایم به تظاهر میگذرد تظاهر به بی تفاوتی تظاهر به بیخیالی به شادی...!!!! به اینکه دیگر هیچ چیز مهم نیست اما... چه قدر سخت میکاهد از جانم این نمایش) سوار سرویس شدم بازهم نگاهم روی حسامی چرخید ..کسی که از روز اولی که پامو گذاشته بودم تو این سرویس فقط بهم نگاه کرده بود ..ساکت واروم ..بدون حرف نگاهش روی صورتم چرخید ولی من زودتر از اون چشمهام رو گردوندم ورو گرفتم ..امروز از اون روزهایی بود که نه حوصله داشتم... نه اعصاب وکشش کافی .. صدای پچ پچ همکارام کم کم داشت برام واضح تر شد .. -مثل اینکه پسرحاجی مچش رو گرفته . -وای راست میگی .؟به قیافه اش كه نمیخوره دزد باشه ... -خب دیگه اونی که ناخلفه.. نمیاد رو پیشونیش بنویسه من دزدم یا دستم کجه ... -اره والله راست میگی ..ادم دیگه تو این زمونه نمیتونه حتی به چشمهاي خودشم اطمینان داشته باشه .. نگاه حسامی سنگین تر میشه ..سنگین وسنگین تاجایی که پَرِ چادرم رو رو صورتم کشیدم واشکایی که پشت پلک چشمام حبس شده بودن و ازاد کردم .. دلم به قد دنیا از همهءدنیا گرفته بود ..امروز از اون روزهایی که فقط میخواستم چشم ببندم ..بمیرم تا ابد ...زیر لب زمزمه کردم .. (کــــــــــــــــآش میــــــــشد آدمــــــــــــــ…….. گــــــآهی به اندازه ی نـیــآز، بمیـــــرد!!! بعد بلند شــــــود آهستــــه آهستــــــــه خــــــــآک هایش رآ بتکــــــــآند گردھآیش بمآند اگــــــــر دلش خوآست، برگردد به زنــــــــــدگی. دلش نخوآست، بخوآبــــــــــــــــد تا ابـــــــــــــــــــــــ د) نه هوایی فرو کنی تو شش هات ..نه انرژی ای بدی به قلبت برای تپیدن ..فقط بمیری ..بمیری وتموم از زیر چادر خیره شدم به شهر سُربی... به ادمهای خاموش... به مردم مُرده .. خدایا اینجا کجاست که زندانیاش به حبس محکوم شدن ...اون هم تا ابد ...؟نفس نفس تا ابد ..؟ گه گاهی هم یه دل خوشکنک ساده... برای راحت تر طی کردن عمر محکومیت . نگاه خیرهء یخ زده وسردابه ام.... به خیابون های پرازتلخی میوفته ...اشکام رو اروم اروم پاک میکنم ..با احترام ... حرمتشون رو نگه میدارم ..حرمت قطره هایی که اگه نبودن.... تا حالا غمباد این دلم رو زیر و رو کرده بود سرکوچه که رسیدم اقای خسروی وایساد... مثل همیشه... مثل این دوسال ...بی حرف وبی کلام .. ومن پیاده شدم...مثل همیشه ...مثل این دوسال ...بی حرف وبی کلام . نگاه حسامی بدرقهءراهم شد تو پا گذاشتن به زهر هلاهلی که هرروز غلیظ تر از قبل میشد .. قدم گذاشتم تو گنداب زندگیم ..سلام بخت وپیشونی سوخته .ارکیده دوباره اومده تا تَن بِده به سیاهی هاتون ..تا بسوزونه باقی عمر سوخته اش رو . پا گذاشتم رو زمینی که حتی شک داشتم که خدا از اون بالا ی اسمونها گوشه چشمی هم بهش داره یا نه ... اصلا میدونه این تیکه زمین وجود داره یا مثل اون قسمت از مثلث برمودا گم شده تو دل زمین ..؟ قدم هام سست بود ..سست وبی جون ...نگو چرا سست .؟نپرس چرا بی جون ..؟ مگه تو زندگیم رو ندیدی؟ ..مگه ندیدی قضا وقدرم رو؟ ...مگه لمس نکردی حقارتم رو؟ .. این سستی هم مال یه حقارت دیگه است... مال زندگی کردن با موجودی به اسم سپهر ..با حیوونی که سگ پاسوختهءدم درحیاط هم شرف داره بهش .. چهار چوب زنگ زده با درسبز لجنی ...مثل هرروز بهم دهن کجی کرد.. به این کسی که سست وبی جونه ...از زندگی با سپهری که... مرد نبود ...نامرد هم نبود ..حیوون وجن واِنس هم نبود .. هرچی بود ...من عاجز بودم از کشفش ..از کشف موجودی که سه ساله دارم سر به بالینش میزارم وهرروز عطر یه زن غریبه رو از لابه لای دکمه های صدفی لباسش بو میکشم .. خیانت که شاخ ودم نداشت ...مال پسر همسایه هم نبود ...خیانت رو پَر سفرهءمن نشسته بود... چه با دعوت ...چه بی دعوت .. مثل یه ربات چادرم رو بالاتر کشیدم ..کلید دروانداختم ورفتم تو . به نظرت روزی سردتر وپژمرده تر از امروز هم وجود داره ..؟نه نداره .. اخه امروز خدای اون بالا .....دست جدیدی برام رو کرده بود ...انگ دزدی ..انگ دست کجی ..به منی که خودش میدونست حاضر بودم بمیرم ولقمهءحروم از گلوم پائین نره ... من که زندگیم رو روپایهءحلال وحرومی گذاشته بودم این عاقبتم بود... چه برسه به بردن لقمهءحروم سرسفره ام دروبازکردم ..بخت سوخته وانتخاب غلط واشتباهم بهم سلام کردن ..پاگذاشتم تو حیاط 3 در3 .. انتخاب غلط پررنگ شد ..پررنگ وپررنگ... تا جایی که من رو حبس کرد تو خودش .تو جواب این انتخاب ..تو عقوبت این خیره سریها ... چادرم رو از سرم برداشتم.. کمرم قد یه کوه سنگین شده بود .. (ای کاش میــــــــشد آدم گــــــآهی به اندازه ی نـیــآز، بمیـــــرد!!! ) *** التماس می کردم؛ مثل همیشه؛ مثل سه سالی که تنم به مزه ی کمربندش بدجوری عادت کرده بود. ـ نزن، بی انصاف نزن. نزن که دیگه این تن و بدن خسته، طاقت یه ضربه ی بیشتر رو نداره. نزن که با هر شلاق اضافه، خون و جونی نمی مونه. آخه چرا می زنی؟ چرا کباب می کنی؟ چرا این تن به گل نشسته رو شکسته تر می کنی؟ مگه من چیم؟ کیم به غیر از یه زن؟ به غیر از یه همسر؟ تا کجا می خوای پیش بری؟ کی این ولع سیری ناپذیرت تموم می شه؟ باز هم شلاق بود و ضربه های مشت و لگد. دردشون اون قدر زیاد و زیاد زیاد شد که دیگه حس نمی کردم، که دیگه درک نمی کردم و داشتم می رفتم رو ابرها. داشتم آسوده می شدم از بند زن بودن؛ ولی باز هم میون ضربه ها التماس می کردم. ـ نزن بی غیرت. به تویی که داری زندگیم رو می بینی می گم. غیرت که به رگ برامده نیست، به بازوهای برجسته نیست. به عدالته، به حفظ حریم زنانگیم. به این که وقتی عصبانی می شی با خودت بگی اون زنه و من مرد، اون نازه و من نیاز، اون حوّاست و من آدمی که به عشقش از بهشت رونده شدم؛ ولی چقدر زود فراموش کردی که تو آدمی و من حوّام. چقدر سریع از یاد بردی که حوّا همون حوّای سابقه؛ ولی تو دیگه اون آدم قبل نیستی. اون عاشق بی قرار که آسمون رو به زمین می آورد نیستی. صدای نفس نفس از یه جای دور می یاد، از میون کلی مه و بوران. خسته شده، حق داره، زدن یه آدم کم چیزی نیست، انرژی می بره، خستگی داره، داره نفس تازه می کنه تا بره برای راند بعدی. راند بعدی؟! حکایت من حکایت همونیه که از درد زیاد زده به طبل بی عاری. پوست کلفت شده تو سختی ها. محکم شده تو چینش لوگوهای رنگارنگ زندگیش. باز هم بی اراده زمزمه می کنم: ـ من همونم كه یه روز می خواستم دریا بشم می خواستم بزرگترین دریای دنیا بشم آرزو داشتم برم تا به دریا برسم شبو آتیش بزنم تا به فردا برسم. رسیدم؛ اما به کجا؟ خب چی عایدم شد از این رسیدن؟ شد این رویای کِبره گرفته. شد این زندگی سر تا پا نجاست و کثافت. صدای زمزمم رو حتی بعد از این همه عصبانیت هم می شناسه. می شنوه و حالش عوض می شه، انگار تازه می فهمه.اِ اِ؟ دیدی چی شد؟ این که همون ارکید خودمه، همونی که پاشنه ی در خونشون رو برای بله گرفتنش از جا کندم. ای دل غافل، پس تو کی هستی؟ تویی که سر و صورت و بدنت پر از کبودی و زخم شده، چه جوری رخنه کردی تو زندگیم؟ حافظش دوباره می پَره به گذشته. مرد شیک پوش من که عطر کِنزووایِرش تمام بینیم رو پر کرده، قلاب کمربند رو آزاد می کنه از دستش. یادش سوخته! یه زمانی، تو دوران جاهلیتم، چقدر این رایحه رو دوست داشتم! دستاش بعد از چند ماه نبودن پَر می کشه برای در آغوش کشیدن جسم مُردَم. می دونی چی تو این لحظات بدتر از مردن آزار دهنده س؟ این که نمی دونی عشق رو باور کنی یا نفرت رو؟ چه تصویری از من تو ذهنش ساخته که این جوری داره لهم می کنه. بیا، تو حداقل بهش بگو، بهش بگو اینی که داری از لمس پوستش مست می شی، همونیه که التماس می کرد تا نزنیش. همونیه که تا یه ساعت پیش از سگ خونت هم کمتر بود؟ بیا بهش بگو عصبانی شدی، کمربند رو از کمر شلوارت باز کردی و به روی تن و بدنش کشیدی، عیب نداره، دستت درست؛ ولی دیگه چرخش کمربند توی دستت و آزاد کردن قلابش، برای زدن تن و بدن این زن سیاه بخت چه حکمتی داشت؟ بس نبود این گوشت و خون رگه رگه شده؟ کافی نبود این کبودی های پهن دلمه دلمه شده ی رو شونه و کتف و کمر و رون پاش؟ باید حتما قلاب کمربندت رو هم با تن و بدن ارکید سینه سوخته آشنا می کردی تا حرصت بخوابه؟ **** **** حالا که شده یه مرد دیگه، شده همون آدم هزار رنگ حوّا. همونی که یه روزی به عشق فردوس برین که وعدش رو داده بود، پا گذاشتم تو خونه اش و بله دادم به همه ی یا علی هاش؛ ولی الان از اون همه یا علی، یه قلاب کمربند مونده و ضربه های محکم و درد تنم. این لحظه ها از اون موقع هاییه که می خوام هوار بکشم، می خوام بگم اینی که داره زجر می کشه، چه فرقی با اونی که یه ساعت پیش پنجت رو تو موهاش فرو کرده بودی و پوست سرش رو با زور غلفتی می کندی داره؟ بدنم که از شدت درد مچاله می شه و سر بلند می کنم و نگاهم رو می چسبونم به سقف اتاق. اگه خونم سقف نداشت، حتم دارم که می رفت و می چسبد به حریم کبریایی خدا و اون وقت بود که می تونستم ازش بپرسم: "خدایا!؟ خسته نشدی از این همه درس عبرتی که به بندت دادی؟ بس نبود تکلیف های شبی که هزاران هزار بار از رو تصمیم کبری نوشتم و دم نزدم؟ کی می خوای تمومش کنی خداجون؟ یه وقتی اون قدیم ندیم ها خیلی مهربون بودی، بعد از کلی دعا دعا و خدا خدا، حاجت روام کردی و آخر سر منو زن سپهر کردی؛ ولی حالا سه ساله که دخیل بستم به دامنت. نیستی؟ هستی؟ نمی بینی؟ یا خودت رو به ندیدن می زنی؟" لب می گزم و چشم می کَّنَم از سقف خونم، جایی که زیرش یه عالم گناه و کُفر خوابیده. از زیر چشم، تو بین دردِ درد آور تنم، یه نگاه زیرزیرکی می اندازم به سقف کبره بسته ی خونم و مثل یه بچه ی دو ساله لب برمی چینم. "کافر شدم خداجون، نه؟ تو ببخش، این قلاب تمام فلزی، عجیــــــــب درد آوره. کافر می کنه مسلمونت رو، بی دین می کنه بندت رو، چه توقعی از ارکید بی جونت داری؟ ای کاش هیچ وقت این ساخته ی بشر نبود، اون وقت شاید من هم این قدر ازت سرد نمی شدم خداجون. این قدر دلزده از قضا و قدر و تقسیم زندگیم." صدای نفس های سپهر درست مثل یه موسیقی ناهنجار گوش هام رو آزار می ده. ـ بخون ارکید، بازم برام بخون. ولی من نمی خوام بخونم. نمی خوام وسیله ی خوشی اش رو بیشتر کنم. دستش که به سمت سگک کمربند می ره، زبونم باز می شه ناخواسته. ـ توی چاله افتادم خاك منو زندونی كرد آسمونم نبارید اونم سر گرونی كرد حالا یه مرداب شدم، یه اسیر نیمه جون یه طرف می رم تو خاك، یه طرف به آسمون. ـ عاشقتم ارکید، تو تنها زنمی، تویی که هر کاری بکنم باز هم هستی. صدام دندونه دار می شه. "خدایا بگو این دل تا کی طاقت بیاره؟ تو فقط یه لطفی کن و زمان بگو، حداقل یه امیدی برام باشه این جوری که همش شده ذلت. همش شده سفر یک طرفه به جهنم روی زمینت. دردها، نفس کشیدن ها، چرا این قدر تهوع آور شده؟" باز هم بی اراده می خونم تا فراموش کنم. تا شاید برم تو شیرینیِ اندک رویاهای قدیمی. ـ خورشید از اون بالاها، زمینم از این پایین هی بخارم می كنن، زندگیم شده همین. "درد، درد! خدایا صدام رو می شنوی؟ من الان می خوامت. گوشه چشمی بهم بنداز. به خداوندی خودت که من هم بندتم، درست مثل همینی که داره خوش میگذرونه، چه فرقی بین من و اون هست؟ به جز این که اون مرده و من زن؟ اون دام پهن کرد و من دونه ی اول رو نخورده تو دامش افتادم؟ ـ با چشام مردنمو دارم این جا می بینم سرنوشتم همینه، من اسیر زمینم. یه جورهایی حس می کنم که اصلا نفس نمی کشه و یا شاید هم هوایی برای نفس کشیدن نداره. ـ بخون ارکید، بخون بذار تموم بشه. و من می خونم. مگه با وجود اون کمربند چرمی قلاب فلزی، چاره ای هم دارم؟ می خونم برای دل اون. برای نجات خودم از این دردی که فکر می کنم تمومی نداره، برای تموم شدن این زجر واپسین. ـ هیچی باقی نیست ازم لحظه های آخره خاك تشنه همینم داره همراش می بره خشك می شم، تموم می شم فردا كه خورشید می یاد شن جامو پر می كنه كه می یاره دست باد و تمام! تموم شد، ارکیده ی سه سال پیش هم تموم شد، یا شاید هم خیلی وقته که تموم شده و خودش خبر نداره و داره دست و پای بیخود می زنه برای زنده موندن. تازه می تونم نفس بگیرم. بعد از دقیقه هایی که نمی دونم چقدر طول کشیده تازه می تونم یه نفس از ته دل بکشم. کشون کشون با همون تن و بدن، با همون زخم های خون ریز بدنم، می رم گوشه ی دنج اتاقم پناه می گیرم و پشت می کنم بهش و رو به دیوار با سر انگشت لرزان می نویسم. "این روزها به احساسم می گویم نفس نکش عجیب آلوده است هوای دل ها." **** صداش رو از پشت سرم می شنوم. ـ ارکید پاشو یه چایی بده. سعی می کنم تن خرد و خستم رو از جا بلند کنم. اون قدر ضعیف و بی حال شدم که حتی نای بلند شدن رو هم ندارم؛ ولی باید بلند شم و برم برای راند سوم. حالا راند سوم چیه؟ کار کردن برای مردی که حتی از تنفس بوی عرق تند بدنش که تو فضای شیش متری اتاقکم می پیچه متنفرم. از سر راه دونه به دونه لباس هام رو جمع می کنم و تو نمی دونی که چه دردی رو برای خم و راست شدن و جمع کردن اون دو، سه تا تیکه لباس پاره تحمل می کنم. "تو اگر می دانستی که چه دردی دارد که چه زجری دارد، خنجر از دست عزیزان خوردن!" از برکت ضربات بی وقفه ی قلاب کمربند مــَــــردم، پام تیر می کشه و یه جورایی لنگ لنگون خودم رو به بیرون اتاق می کشونم. هوای تازه رو تو سینم پر می کنم و لباس های مچاله شده رو که با هر حس دردی تو دستم مچاله تر شده بود، یه گوشه می ذارم تا سر فرصت رفوشون کنم. پول اضافه ای برای خرید همین سه تیکه لباس هم ندارم. باید با حقوقم، تا آخر ماه سر کنم. لباس های مرتب شدم رو از تو کمد گوشه ی راهرو در می یارم. جای زخم ها داره هوا می کشه و یه جور عجیبی می سوزه. انگار که تازه عصب های تن و بدنم درد رو حس کردن و فهمیدن چه بلایی سرشون اومده. با جون کندن، دقیقا عین کلمه ی جون کندن، لباس ها رو به تن می کنم. سلانه سلانه می رم سمت آشپزخونه ی سه متریم، یه آشپزخونه ی جمع و جور که به جز یه یخچال کوچیک پنج فوت و یه گاز سه شعله ی رومیزی که مش حیدر، پیرمرد مهربون همسایه برام جور کرده و یه کهنه شور دوقلوی سه کیلویی دست دوم، چیزی دیگه ای توش نشونه دار نمی شه. همه ی دار و ندارم از دار دنیا همین سه قلم جنس و اون کمد و فرش زیر پامه. ـ پس چی شد این چایی؟ رفتی از کارخونه بسازی و بیاری؟ بعد از اون همه انرژی ای که مَــــــردم مصرف کرده، حق داره با یه لیوان چایی، رمقی به جسم خستش بده. مَــــردم شدیــــــد خسته س، خسته از کتک هایی نفس بُر من . زیر کتری رو که از همون اول با اومدن سپهر روشن کرده بودم کم می کنم و تو قوری کوچیک گل سرخیم یه پیمونه چایی می ریزم و دم می کنم. سوزش گردنم نسبت به زخم های دیگم آزاردهنده تره. دستی به گردنم می کشم که رگه های دلمه دلمه بسته روی دستم باعث می شه بچرخم به سمت ظرفشوییم و خون خشکیده روی گردنم رو تمیز کنم. از بوی خون و کثافت چندشم می شه، از خودم، از زن حقیر سپهر! ـ ارکـــــــیـــد! دستام سریع شروع به کار می کنن. می دونم این ارکید گفتن یعنی بدو تا دوباره با کمربندِ قلاب نشانم نیومدم سراغت. بجنب و تیز و بُز اون لیوان چایی رو برسون به دستم تا خر نشدم و یه نشون دیگه از قلاب کمربندم رو رو تنت امانت نذاشتم. پس می جنبم، قبل از این که تن و بدن خرد شدم با درد آشنای کمربند دوباره جلا پیدا کنه. تو لیوان دسته دار سادم که به اندازه ی سال های بدبختیم قدمت داره، چایی خوشرنگ رو می ریزم. درسته که چاییم زیاد مرغوب نیست؛ ولی با چاشنی هل و دارچین اون قدر خوش عطر شده که بی هوا یه نفس از ته ریه ام می کشم و خودم رو مهمون عطر خوش هل و دارچین می کنم. لیوان رو همراه قندون کوچیکم تو سینی دو نفرم می ذارم و لنگ لنگون از آشپزخونم بیرون می رم. یه نگاه به سینی می اندازم. چقدر جمع و جور، چقدر غریب، درست مثل زندگیم، درست مثل بخت سوختم، درست مثل پیشونی نوشته سیاهم. سینی رو که جلوش می ذارم، "چه عجب" زیر لبش رو می شنوم. یه جبه قند برمی داره و یه جرعه چایی می خوره. مثل همیشه از خودم سوال می پرسم: "چه جوری می تونه چایی ای به این داغی رو بخوره؟ دمای این چایی صد درجه س؛ شاید هم نود درجه، چه جوری اون زبون نیش مارش جزغاله نمی شه؟" با صدای دادش از جا می پرم. ـ اَه، این که باز مزه ی آب زیپو می ده. لیوان رو با عصبانیت پرت می کنه تو سینی و قندون چَپه می شه و تمام حبه قندهای ریز ریزی که تنها شیرینی این زندگی همیشه تلخه، خیس از مایع قهوه ای رنگ چایی می شه. ـ پس تو، تو خونه ی ننه و بابات چی یاد گرفتی؟ فقط عشوه گری و تور پهن کردن واسه پسرای مردم؟ سی سالته، هنوز بلد نیستی یه چایی درست و درمون دست شوهرت بدی! تو دلم مثل همیشه به کلمه ی شوهر نیشخند می زنم. چقدر هم که برازنده ی مَـــــرد لجام گسیخته ی رو به رومه. کم کم عصبانی می شه و با دست می زنه زیر سینی چایی و سینی و لیوان و چایی داخل سینی و قندون و حبه های خیس خورده، تمام اتاق کوچکم رو می گیره. ـ مَردُم زن می گیرن، ما هم زن می گیریم. نه هنری، نه دستپختی، فقط بلدی زهرمار درست کنی بدی به خورد شوهرت. پس تو کی می خوای هنر شوهر داری رو یاد بگیری؟ هان؟ تو دلم می گم: "وقتی که یه نفر عاشق زندگیش باشه، همه ی هنرها هم تو وجودش جمع می شه؛ ولی وقتی یکی مثل من باشه، گنجینه ی هنر هم که باشی، گند می زنی به تمام اون هنرها." *** **** ـ کی می خوای بفهمی که باید چه جوری شوهر داری کنی؟ وقتی سرم رو گذاشتم زمین و مُردم؟ یه آمین زیر لب به این حرفش می گم، شاید که مرغ حق همین جا زیر سقف همین اتاق کوچکم باشه و حرف دلم رو اجابت کنه. ـ هر چند غیر از این هم از شازده خانم توقع ندارم، اون قدر تو خونه ی ننه و بابات خوردی و پَروار شدی که دیگه وقتی برای یاد گرفتن هنر خونه داری نداشتی. فقط خوردی و خوابیدی و هیکل گنده کردی تا قاپ پسر مردم رو بدزدی. از جا بلند شد. سعی کردم نگاهم رو از تک تک اعضای بدنش بگیرم، تا یه وقت مثل دفعه ی قبل بالا نیارم و مهمون ناخونده ی کمربند های اضافه ی دم رفتنش نشم. یه نفس عمیق می کشم و سعی می کنم تا فکرم رو منحرف کنم. هر چند که نفس عمیقم هم بخاطر حس بوی تنفر آور عرق بدنش بی بازدم می مونه. همون جوری غرغر می کنه. ـ اَه، باز ما اومدیم تو این دیوونه خونه، گند زد تو اعصابمون. لباسش رو با حرص می پوشه و می ره جلوی آیینه و همون جوری که داشت جلوی آیینه دکمه هاش رو می بست موعظه هاش رو ادامه داد: ـ برو زَنیَّت رو از زن های مردم یاد بگیر. چنان شوهر داری می کنن آدم حال می کنه، خوشگل، خوشتیپ، خوش هیکل، نه مثل توی نی قلیون که آدم برای دیدنت باید کفاره بده. آخرین دکمه رو هم بست و ادامه داد: ـ خدایا آخه من به چی این زنیکه دل بستم که خر شدم؟ اینی که معلوم نیست جز من با چند نفر دیگه بوده؟ برگشت سمت من و با چشمای دریدش غرید: ـ جز من برای چند نفر دیگه ترانه خونده و با صداش دلبری کرده. چشمام رو می بندم، مثل یه مجسمم، غیر از مجسمه بودن کار دیگه ای از دستم بر نمی یاد. این سناریوی همیشه تکراری رو قشنگ از برم، این داستانی رو که مَــــــردم راوی اونه و یک طرفه می خوندش، سال هاست که دارم می شنوم و مشق شب می نویسم. ـ می دونی ارکید؟ وقتی فکرش رو می کنم که چه جوری تو دامت افتادم از خودم بدم می یاد. منو چه به دختر دوست پسر بازی مثل تو؟ حرفی نمی زنم. خودش هم می دونه که اولین و آخرین دوست پسرم و ختم کننده ی اشتباهاتم سپهر صولتی بوده. ـ حالا ببین، ببین زندگی منو به کجا کشوندی که تهوع می گیرم تو روت نگاه کنم، حالم ازت به هم می خوره ارکید. یاد لحظات قبل برام تازه می شه. حالش به هم می خوره؟ دروغ می گه عین سگ. ـ این که قبل از من با چند تا پسر دیگه دوست بودی مثل خوره روح و روانم رو می خوره. بیخودی هم برای من ادای آدم های مظلوم رو در نیار که تو اولین و آخرین عشقم بودی. از کجا معلوم که جز من با کس دیگه ای نبودی؟ فکر کردی من اون قدر سادم که نفهمم؟ با این که یه عمره دارم این حرف ها رو می شنوم، با این که سال هاست که عادت به شنیدن این اراجیف دارم؛ ولی باز هم هر بار با شنیدنشون لاله ی گوشام می سوزه و دلم آتیش می گیره از این عدالت ناجوانمـــــــردانش. جرات ندارم حتی دستم رو به سمت گوشام ببرم. باید باز هم مجسمه باشم و باز هم سعی کنم نشنوم؛ ولی باز هم عجیـــــب می شنوم و عجیــــــب دلم می سوزه. خدایا! ننگ به من که خام حرفاش شدم. خام اون زبون چرب و نرمش که حیثیتم رو به باد داد. خام اون لحظه هایی که مسخ سر انگشت های سحرانگیز سپهر شدم. این هم از تشکرِ !. خم می شه به سمت کمربندشو دستش که به سمت کمربند می ره موهای تنم سیخ می شه و روزگار برام تنگ. گارد می گیرم و سر خم می کنم که نکنه دوباره هوس یه پذیرایی دیگه ازم رو داشته باشه؛ ولی انگار خدای اون بالا، همون خدایی که چسبیده به سقف خونم داره نظارم می کنه، این بار با منه؛ چون کمربند رو دونه به دونه از بندینک های کمر شلوارش رد می کنه و من با هر رد شدن یه پله به نفس کشیدن نزدیک می شم. دونه ی آخر رو هم رد می کنه و قلاب رو می بنده و تمام! یه نفس عمیق، مهمون شش های مچاله شدم می شه. این نفس از اون نفس های راحتیه که فقط خدا می دونه که چه جوری حس شیرین رهایی رو به رگ و پِیَم تزریق می کنه. بُرسِش رو از رو تلویزیون برمی داره و همون جوری که به موهایی که یه زمانی در دوران جاهلیتم، دیوانه وار عاشق هر تارشون بودم شونه می زنه ادامه می ده. ـ ای تف به ذاتت ارکید. آخه چرا منو بدبخت کردی؟ زندگی منو ببین، بخاطر این که اسم تو، تو شناسناممه، نه می تونم زن بگیرم، نه راه به جایی دارم. خیر سرت اون قدر هم پوست کلفتی که هر چه قدر کتک می خوری باز هم پا می شی و نمی افتی بمیری که حداقل از شرت راحت بشم. با این جمله انگار عصبانیتش به قدری فوران می کنه که آناً برمی گرده و بُرس تو دستش رو با ضرب پرت می کنه تو صورتم. ضربه کاری تر و سرعتی تر از اونه که بتونم عکس العمل نشون بدم و آخر سر اون چیزی که نباید بشه می شه. شونه با ضرب می خوره به شقیقم و گوشه ی ابروم رو زخم می کنه. باز تو دلم می گم: "خدا لعنتت کنه مــــــرد، این همه خودم رو کشتم تا خراشی به صورتم نیفته؛ ولی توی نامرد باز هم کار خودت رو کردی." نیشخندی می زنه و از کنارم رد می شه. انگار این کارش آبی بوده رو آتیش درونش. خودش خوب می دونه که چقدر برام مهمه که آبروداری کنم و نذارم کسی پی به زندگی سراسر لجنم ببره. ـ دعا کن بیفتی بمیری که یه جماعت رو از شر خودت خلاص کنی، آخه من موندم، تویی که نه ننه و بابای درست و حسابی داری و نه پشت و پناهی، واسه ی چی خدا زنده نگهت داشته؟ بیخودی داری برای خودت راست راست می گردی و اکسیژن حروم می کنی. برو خودت رو بنداز زیر ماشینی، تریلی ای، والا به خدا ثواب می کنی و من بیچاره رو از بند آزاد می کنی. به خدا خسته شدم از این یه بوم دو هوایی. بابا جان چرا نمی فهمی؟ می خوام زن بگیرم. یا طلاق بگیر یا بمیر. هر کدوم رو که صلاح می دونی؛ فقط زودتر که یه موقع دیدی صبرم لبریز شد و خودم زدم کشتمت. بدبختی شانس هم ندارم، می ترسم بزنم لهت کنم ناقص بشی و بیفتی وبال گردنم. از بس که پوست کلفتی. با ادای آخرین کلمه لگدی به پهلوم زد که دیگه نتونستم مجسمه باشم و مثل مار به خودم پیچیدم. بی شرف زده بود روی زخم قلاب کمربند. انگار همین عکس العمل کافی بود تا خیالش راحت بشه و از پله ها سرازیر بشه. نفس حبس شدم رو رها می کنم. بالاخره عزراییل رفت! نفسی می کشم از ته دل، اندکی راحت، اندکی آسوده. همون جور که نگاهم به اتاق به هم ریخته خیره س، لب می زنم. "اختلافی نداریم کمی جغرافیای ما متفاوت است. قلب من در شمال غربی تنم می تپد و قلب تو در جنوب مرکزیت من دلتنگ ماضیم که بعید شده تو اسیر حالی، فرقی ندارد ساده یا استمراری. فصل مشترکی که نود درجه اختلاف دارد رویاهای تو، کابوس های من." *** **** «ـ الو، بفرمایید؟ ـ الو؟ بابا؟ سکوت اون طرف خط باعث شد تا بغض تو گلوم بزرگ تر بشه. ـ بابا صدام رو می شنوی؟ یا مثل تمام روزهایی که بهت زنگ زدم فقط گوش می دی و بعد هم بدون جواب قطع می کنی؟ دلت می یاد باز هم با من این کار رو کنی؟ من دخترتم، ارکید، همون دختر کوچولویی که می نشستم رو پاهات و با شونه ی انگشتیت ریش هات رو مرتب می کردم. یادت می یاد بابایی؟ بغض صدام بیشتر می شه. ـ بابا به خدا اشتباه کردم، هنوز چند ماه نیست که زنش شدم؛ ولی داغونم کرده، دارم نابود می شم بابا، ارکیدت، ارکید کوچولوت داره زیر بار زندگی با اشتباهش خرد می شه. ـ انتخاب خودت بود، نبود؟ سکوت می کنم. جوابم جز یه آره ی سنگین چیز دیگه ای نیست. ـ بابا پشیمونم. صدای شکستش که انگار از ته قلب زخم خوردش بلند می شه، تیشه می زنه به همون روزنه های کوچیک امید. ـ پشیمونی دیگه سودی نداره، روزی که با آبروم بازی کردی ... نفسش سنگین شد، نفس من هم. بابا اون ور خط، من این ور خط. خدایا چرا حتی یه مولکول اکسیژن هم تو هوای این شهر پر دود و دَمت نیست؟ ـ چی کار کنم بابا؟ ـ وایسا پای اشتباهت. ـ یعنی بسوزم و بسازم؟ با دل سنگی ای که بعد از اشتباه نابخشودنی من بهش دچار شده بود گفت: ـ آره، بسوز و بساز، خاکستر شو، مردونه پای اشتباهت بمون. ـ دلم تنگتون شده بابا، تنگ شما و مامان و امید! ـ بهتره عادت کنی به این دلتنگی، ما داریم می ریم، امید بورسیه ی کانادا شده. قلبم ایستاد. دنیا جلوی چشمام شد قد یه ارزن، بی ارزش، بی رنگ، بی نور و صدا. من شدم اون تیکه ی برفی که جلوی اولین تابش اشعه های خورشید ذره ذره آب می شه. ـ چه جوری می تونی این قدر سنگدل باشی بابا؟ من دخترتم، مثل امید که پسرته. برای اون حاضری از خونه زندگی ای که یه عمر براش جون کندی بگذری؛ ولی برای من ... ـ برای تو هم همه کار کردم، زندگیم رو به پات ریختم؛ ولی تو شدی گربه کوره و پنجول کشیدی به چشمام، به قلبم، به زندگیم. بد کردی باهامون ارکیده، از دلخوشیم نیست که دارم می رم، از درد بی آبروییه که دارم چوب حراج می زنم به دار و ندارم و خاک غربت رو سرمه ی چشمام می کنم. از درد نیش و کنایه های مردمه که می خوام بشم شبگرد کوچه های غربت. ـ بابا چرا منو یادت نمی یاد؟ یعنی این قدر بدم؟ سیاهم؟ نجسم که نمی خوای دستم رو بگیری و از این لجن درم بیاری؟ بابا منم ارکید، دخترت. صدای سرد بابا خط صاف قرمز کشید رو التماس هام. ـ من و زنم دیگه دختری به اسم ارکید نداریم. ـ بابا؟! ـ دیگه به این جا زنگ نزنید خانم، اهالی این خونه قصد سفر دارن و دیگه هم برنمی گردن. ـ دلتون می یاد؟ صدای بوق اشغال، اشک های چیکه چیکم رو رگبار کرد. منو نمی خوان، منی رو که شش ماه پیش بزرگترین خبط زندگیم رو مرتکب شدم نمی خوان، منی که رو سیاه عالم و آدمم رو نمی خوان، پدر و مادرم، ارکیده ی بی حیثیتشون رو نمی خوان.» "این روزها عجیب دلم می خواهد بخوابم درست مثل ماهي حوضمان كه چند روزيست روي آب خوابيده است."
هر چقدر که به ویلا نزدیک تر می شدیم خاطرات اون موقع که با ارسان اومده بودیم شمال بیشتر توی ذهنم نقش می بست یه احساس عجیبی داشتم یه حس نا امیدی یا شاید پشیمونی از گذشته ای کاش انقدر اذیتش نمی کردم ای کاش انقدر عشقشو به بازی نمی گرفتم حقش نبود اینطوری ولش کنم با صدای سامیار از فکر بیرون اومدم سامیار-یه وقت تو اقیانوس فکرات غرق نشی دختر لبخند زدم -نه من حواسم به خودم هست سامیار-خدا کنه .....می گم غزاله میشه یه چیزی بگم -اره بگو راحت باش سامیار-می گم فکر نمی کنی اگه محرم شده بودیم راحت تر بودیم - نه واسه چی الکی محرم شیم در ضمن تو چرا انقدر اصرار داری ما محرم بشیم من که واقعا دلیل این همه پافشاریتو سامیار-اخه ....اصلا هیچی ولش کن -چرا حرفتو کامل نمی زنی سامیار- مهم نیست ولش کن -اگه نمی خوای حرفی بزنی اصلا از اول شروعش نکن سامیار-می خوام بگم ولی می ترسم از واکنش تو -نترس قول می دم عصبانی نشم حالا بگو دیگه مردم از فضولی سامیار-خب ....ببین می شه ازت خواهش کنم تو این یه هفته .....چطوری بگم .....ببین غزاله با من ازدواج می کنی؟؟ تو بهت فرو رفتم با صدای خفه ای گفتم :چی؟؟؟؟ سامیار-می خوام دربارم فکر کنی اگه اصرار داشتم بهم محرم شیم به خاطر این بود که بهم نزدیک تر شیم تا بتونی راحت تر تصمیم بگیری با عصبانیت گفتم :من به تو اعتماد کرده بودم سامیار سامیار-خواهش می کنم عصبانی نشو این فقط یه پیشنهاد بود -همین الان دور بزن برگرد سامیار-واسه چی؟ -تازه می گی واسه چی ....همین الان بگرد سامیار-غلط کردم به خدا -بهت می گم برگرد سامیار-بابا به خدا به جون حاجی به جون ساراجون غلط کردم ببخشید دیگه -واقعا که فقط به تو یکی اعتماد داشتم که تو هم.... سامیار-ببین دیگه داره بهم برمی خوره ها مگه من تا الان خطایی ازم سر زده که تو اینطوری می کنی اینم فقط یه پیشنهاد بود که تو هم جواب دادی تموم شد رفت -ببین اگه فقط یه بار دیگه یه بار دیگه اون پیشنهاد مسخرتو تکرارکردی من می دونم و تو سامیار-ای بابا مگه من دیگه جراتشو دارم .....حالا هم ببخشید دلخور نباش دیگه سکوت کردم هنوز از دستش عصبانی بودم سامیار-ببخش دیگه باز هم سکوت کردم راهنما زد و ماشینو گوشه ی جاده متوقف کرد -چرا وایسادی ؟ سامیار-تا منو نبخشی این ماشین از اینجا جم نمی خوره - بخشیدم سامیار-نه اینطوری فایده ای نداره باید از ته ته دلت بگی -دیوونه شدی سامیار-فکر کن اره -گفتم که بخشیدم سامیار-پس یه لبخند بزن تا راه بیافتم خندیدم -خیلی مسخره ای سامیار-ما چاکر شما هم هستیم چند دقیقه ای به سکوت گذشت -می گم تو هنوز تینا رو دوست داری سامیار بعد از چند ثانیه سکوت گفت:اره هنوز نتونستم فراموشش کنم می دونم می دونم الان زن یکی دیگه است ولی نمی تونم -پس چرا به من درخواست ازدواج دادی وقتی هنوز قلبت پیش کسی دیگه ای هست سامیار-نمی دونم با خودم گفتم شاید اگه با یه نفر دیگه ازدواج کنم بتونم فراموشش کنم -و چرا من باید اون یه نفر باشم سامیار-چون تو همه چی تمومی لبخند زدم -این که تعارف بود حقیقتو بگو سامیار-اگه بگم قول می دی این چند روز به پیشنهادم فکر کنی -تو که میدونی جواب من منفیه سامیار-باشه تو قول بده این چند روزه فکر می کنی جوابش هرچی باشه مهم نیست با کلافگی از این همه اصرار سرمو تکون دادم -خیلی خوب بابا قبول حالا جواب سوالمو بده سامیار-چون تو هم مثل من شکست خورده ای ... تو دختر مغروری هستی ولی در عین حال خیلی مهربونی ...خوشکلی تحصیلکرده ای ....باهوشی.....و من مطئنم با تو خوشبخت می شم بقیه راه به سکوت گذشت بالاخره بعد از چند ساعت رسیدیم به ویلا .................................................. ............. -صبح به خیر خانم ورزشکار تینا-صبح تو هم به خیر -همیشه ورزش می کنی تینا-اره توصیه دکتر هم واسه بچه ها خوبه هم واسه خودم -حالا کی به دنیا می یان ؟ تینا-دقیقا 1 ماه دیگه -انشاا... تینا- راستی دیشب با سامی هم دعواتون شده بود -چطور مگه ؟؟؟ تینا-اخه ارسان نیمه های شب اومده بود پایین اب بخوره دیده بوده رو کاناپه خوابیده مونده بودم چی جوابشو بدم برای همین به دروغ گفتم : نه دعوامون که نشده بود فقط یه خورده بحثمون شده بود تینا- خب اینا که شیرینی دوران نامزدیه .....راستی یه سوال ببینم شما عقد کردید -نه چطور شانه ای بالا انداخت تینا-هیچی همینطوری پرسیدم همون موقع صدای ارسان توی گوشم پیچید: مگه قرار نشد به خودت فشار نیاری خوشکل خانوم چیزی توی قلبم تکون خورد ارسان نزدیکمون شد ارسان-صبح به خیر تینا با محبت جوابشو داد من هم سرسری صبح به خیر گفتم ارسان پیش تینا رفت تا به خودم بیام دیدم لباشو روی لبای تینا گذاشت احساس کردم اگه یه لحظه دیگه اونجا وایسم خفه می شم دستام شروع به لرزیدن کرد سعی کردم با مشت کردنشون مانع از لرزششون شم رومو برگردوندم به سرعت برگشتم داخل خونه از پله ها بالا رفتم . پریدم توی اتاق سامیار داشت تو چمدونش دنبال چیزی می گشت با دیدن من سراسیمه از جاش بلند شد و با نگرانی پرسید: چی شده ؟ بغضم ترکید و زدم زیر گریه سامیار اومد کنارم و با عصبانیت گفت: بهت می گم چی شده واسه چی داری گریه می کنی ....نکنه ارسان چیزی بهت گفته ها؟ میون گریه گفتم :جواب من بهت مثبته ....من باهات ازدواج می کنم سامیار-هیچ معلومه چت شده ...این حرفا چیه می زنی -مگه جواب نمی خواستی خب من دارم جواب خواستگاریتو می دم سامیار-اخه..... -چیه نکنه پشیمون شدی سامیار-نه بابا پشیمون کجا بود من که از خدامه ولی اخه تو چرا داری گریه می کنی ...اتفاقی افتاده؟ با دستم اشک هامو پس زدم -نه مهم نیست یعنی دیگه مهم نیست ....حالا هم بیا بریم پایین سامیار با تردید پرسید :تو مطمئنی خوبی؟ -اره خوبم خیلی هم خوبم..... حالا بریم؟ سامیار سری تکون داد سامیار-بریم شونه به شونه سامیار از پله ها پایین اومدیم تینا و ارسان دور میز ناهار خوری وسط سالن نشسته بودن پسری جوون مشغول سرو کردن صبحانه بود سامیار با صدای بلند صبح به خیر گفت .من وسامیار روی دو صندلی رو به روی تینا و ارسان نشستیم پسرک چند لحظه ای ایستاد و بعد رفت سامیار-می گم اقا ارسان بهتر نیست به جای این پسره یه زن و شوهر بیاری ارسان همونطوری که اب پرتقالشو سر می کشید گفت :چند سال پیش یه زن و شوهر به اسم مش صفر و ملوک خانوم اینجا زندگی می کردن بنده خدا ملوک خانم همون موقع ها فوت کرد(ارسان زل زد به من ) من اون موقع تازه سهم پسر سازگار رو خریده بودم و با دخترش شریک بودیم مش صفر رو بردم شیراز تو کارخونه الانم که خودم واسه زندگی اومدم تهران اوردمش تو کارخونه تهران از اون موقع تا حالا چند نفر رو هی اوردم و عوض کردم این پسره پسر زبر و زرنگیه بیچاره گنگه ولی قابل اعتماده تینا-می گم سامی با غزاله جون اشتی کردی سامیار-مگه قهر بودیم ؟ تینا-اخه دیشب رو کاناپه خوابیده بودی ؟ سامیار-اهان از اون لحاظ .....خب در واقع.... در واقع ..... همینطوری ارسان پوزخند زد تینا-وا... من که سر از کار شما دوتا در نیاوردم ......راستی ببینم شما دوتا تا کی می خواین نامزد بمونین نمی خواین عقد کنین ؟ سامیار-خب در واقع ...در واقع ... نگاهمو به ارسان دوختم که داشت لقمه نون پنیرشو به دهن می برد حرف سامیار رو قطع کردم -تصمیم داریم وقتی برگشتیم تهران مقدماتشو فراهم کنیم به همین زودی ها کارت دعوت میرسه دستتون نگاهم هنوز روی ارسان بود صورتش قرمز شد و افتاد روی سرفه تینابا نگرانی گفت:ای وای چی شدی ارسان با لبخند مرموزی روی لبم اب پرتقال دست نخورده خودمو گرفتم جلوش نگاهی عصبانی بهم انداخت و دستمو پس زد و از روی صندلیش بلند شد و به طرف دستشویی رفت سامیار-چی شد ؟ تینا-نمی دونم چرا یهو اینجوری شد من برم ببینم چش شده لبخندم پررنگ تر شد .................................................. ............... -هنوز ارسان نیومده تینا با نگرانی گفت:نه هنوز که نیومده دلم خیلی شور میزنه -نگران نباش دیگه باید کم کم پیداش شه تینا-نمی دونم چش شده اصلا از صبح سر میز صبحونه تا حالا یه ادم دیگه شده اون از ناهار که همینطوری با غذاش بازی کرد اینم از الان که ساعت 2 شب هستش و هنوز نیومده -انقدر استرس نداشته باش واست خوب نیست اصلا تو برو خواب من منتظرش می مونم تینا-سامی کجاست -تو اتاقه تینا-خوابیده ؟ -نمی دونم لپ تابش و یه چند تا دفتر دستک کارخونه جلوش باز بود فکر کنم داشت حساب کتاب می کرد....تو برو بخواب بالاخره پیداش میشه تینا-خودت خوابت نمی یاد -نه فعلا که بیدارم تینا-اخه زحمتت می شه -به جای اینکه نگران من باشی نگران دوتا بچه ات و خودت باش برو استراحت کن چشمات از بی خوابی قرمز شده دختر تینا-خیلی خوب پس من رفتم -به سلامت بعد از رفتن تینا روی سکوی کنار دریا نشستم و مشغول تماشای موج های دریا که مثل من حال خوشی نداشتن شدم بعد از چند دقیقه گوشیم زنگ خورد بی حوصله بدون اینکه ببینم شماره کی افتاده دکمه سبز رو فشار دادم -بفرمایید؟ (سلام دایی جون) از روی سکو پایین پریدم -رسول تویی؟ (خب پس جای شکرش باقیه هنوز داییتو یادت نرفته) -نه من تورو یادم نرفته تو منو نزدیک 3 ساله یادت رفته رسول-نمی خوای حالمو بپرسی -خیلی ازت دلگیرم رسول این همه مدت رفتی پشت سرتم نگاه نکردی نگفتی من تنها اینجا چیکار باید بکنم اون از بهرام بیشعور که نمی گه خدایی نکرده یه خواهری هم اینجا داره اینم از تو رسول-می دونم حق داری ولی منم بی خبر از حال تو نبودم دائم از نیما حالتو می پرسیدم -برو خودتو خر کن اگه می خواستی حالمو بپرسی به خودم زنگ می زدی نه به نیما رسول-اقا ما بگیم ببخشید غلط کردیم حله؟ -ببخشید و غلط کردنتو واسه خودت نگه دار بی عاطفه بی احساس رسول-حالا چرا انقدر دلت پره دختر -نباشه؟ رسول-گفتم که ببخشید اصلا اصلا زنگ زدم بهت بگم می خوام برگردم همه این به قول تو بی عاطفگی و بی احساسیمو تو این چند سال جبران کنم من 10 روز دیگه پیشتم -رسول من دیگه شیراز زندگی نمی کنم رسول-می دونم خانمی جنابعالی الان نزدیک 8ماهه تو تهران زندگی می کنی دیدی خیلی هم ازت بی خبر نیستم -رسول فقط دلم می خواد ببینمت تا دق دلی تنهایی این چند مدت رو سرت یه جا خالی کنم رسول-اوه اوه باریکلا تهدید می کنی -معلومه که تهدید می کنم فقط پاتو بزار ایران تک تک موهاتو از جا می کنم رسول-باشه پس اینبار داییتو با کله 3 تیغه میبینی -موهاتم بزنی یه جور دیگه حالتو می گیرم رسول-خیلی خوب بابا بزار بیام پیشت بعد هرکاری می خوای بکنی بکن خب دیگه مزاحمت نباشم -بهم زنگ بزن تاریخ دقیق اومدنتو بهم بگو رسول-به روی چشم بانو حالا اگه نمی زنی و نمی کشی خداحافظ خندیدم -خداحافظ گوشی رو که قطع کردم صدای باز شدن در ویلا اومد گوشیمو تو جیبم گذاشتم و به طرف در دویدم ارسان داشت در ساختمونو باز می کرد که با دیدن من دستشو از روی دستگیره برداشت -به به چه عجب جناب شریف تصمیم گرفتن برگردن مثل همیشه دستشو تو جیب شلوارش کرد و چشماشو تنگ کرد و با اخم گفت: ببخشید نمی دونستم باید برای عبور و مرورم از جنابعالی اجازه بگیرم -پسره بیشعور حالیت نیست زنت حامله است براش استرس خوب نیست ارسان-اونش دیگه به خودم و خودش ربط داره نه به جنابعالی -اصلا به درک برو هر غلطی دلت می خواد بکنی بکن پسره بی لیاقت منو باش تا الان منتظر توی احمق بودم دو قدم برداشت و بهم نزدیک شد ارسان-چیه نگرانم شده بودی ناخواگاه قدم به عقب برداشتم هر قدم که من عقب می رفتم اونم یه قدم بر می داشت و به من نزدیک می شه -نه من نگران تینا بودم نه تو با خشونت گفت:این مزخرفات چی بود امروز صبح سر میز گفتی -مزخرف نبود واقعیت بود ارسان-پس می خوای ازدواج کنی -با اجازتون بللله ارسان-تو غلط کردی که می خوای ازدواج کنی مگه دست خودته -ببخشید می تونم بپرسم پس دست کیه ارسان-ببین یه کاری نکن برم به سامیار بگم قبلا زنم بودی -اخه زحمتتون میشه یه وقت....محض اطلاع جنابعالی سامی جون همه چیرو می دونه ارسان-جدااااا یعنی واقعا می دونه تو با برادرم به من خیانت کردی -خفه شو عوضی من هیچ وقت به تو خیانت کردم ارسان-زخم روی پیشونیت که یه چیز دیگه می گه -گذشته ها گذشته ارسان-اره گذشته پس سعی کن یه کاری نکنی که دوباره گذشته تکرار شه همین امشب همه چی رو به هم میزنی در جوابش نیشخند زدم -دیگه کار از کار گذشته قربان تا به خودم بیام یقه لباسمو توی دستش گرفت ارسان-یه سوال ازت می پرسم عین بچه ادم جواب می دی .....تو با این پسره رابطه که نداشتی ؟ -فکر نمی کنم به تو ربطی داشته باشه ارسان-ببین اگه فقط یه خورده دیگه رو اعصابمو خطی خطی کنی تو همین دریا می کشمت -خیلی دوست داری بدونی ؟ فریاد زد :جوابمو بده داشتی یا نداشتی -اره داشتم اونم نه یه بار چند بار سرم به دوران افتاد درد وحشتناکی روی گونه ام احساس کردم سیلی که به صورتم زد خیلی برام گرون تموم شد دستمو بردم بالا تا جواب سیلیشو بدم اما دستمو تو هوا گرفت به سختی مانع از ریزش اشکام می شدم با بغض گفتم:خیلی بی شعوری ارسان-نه به بی شعوری تو -دستمو ول کن فشار بیشتری به دستم وارد کرد -اخ اخ ولم کن دیوونه ارسان- میبینی اگه بخوام راحت می تونم مچ دستتو بشکنم پس حواست به اخطارم باشه و گرنه دفعه بعد حتما می شکنمش...خب حالا یه بار دیگه می پرسم عین بچه ادم جواب بده تو با این پسره احمق رابطه داشتی صدام از درد می لرزید -گفتم که اره فشار دستشو بیشتر کرد احساس کردم الان هاست که دستم بشکنه -ولم کن احمق داری دستمو می شکنی ارسان-جوابمو بده -اخ ...نه هیچی بین من و سامیار نیست دستمو ول کرد ارسان-اهان حالا این شد ارسان رفت و روی یکی از سکو ها نشست چند قدم به طرف ساختمون برداشتم اما یهو به سرعت به طرف ارسان رفتم و رو به روش ایستادم سرشو بلند کرد ارسان-دوباره چیه؟ دست چپمو بالا بردم و به سرعت با همه قدرت باقیموندم خوابوندم توی صورتش چند لحظه ای با گیجی بهم نگاه کرد -اینکه بهت گفتم هیچی بین من و سامیار نیست راست گفتم اما اصلا منظورم این نبود که قرار هم نیست چیزی بینمون اتفاق بیافته شب به خیر اقای شریف شروع به دویدن کردم و خودمو رسوندم تو اتاق سامیار هنوز سرش تو حساب و کتاب بود -مگه نمی خوای بخوابی سرشو از توی لپ تابش بلند کرد سامیار-چرا دیگه کم کم می خواستم برم پایین -می گم ....امشب هم می خوای بری رو کاناپه بخوابی سامیار-اره خب -من می گم بیا این چند شب که اینجاییم نوبت بزاریم هر شب یکی رو تخت بخوابه یکی رو زمین اینجوری نه من عذاب وجدان می گیریم نه این دوتا شک می کنن خندید سری به نشونه تایید تکون داد -سلام تینا-سلام صبح به خیر -صبح تو هم به خیر می گم تینا سامیار رو ندیدی؟ تینا-با ارسان رفتن بیرون بساط جوجه کباب رو تهیه کنن....راستی دیر از خواب بلند شدی علی میز صبحونه رو جمع کرد بزار بهش بگم برات صبحونه بیاره -نه ...نه ممنون گرسنه نیستم فقط یه لیوان چایی می خورم کنار تینا روی مبل نشستم تینا با صدای بلند گفت:علی اقا دوتا چایی بردار بیار واسه ما بعد از چند لحظه به ارومی گفت:می تونم یه سوال ازت بپرسم -اره راحت باش نفس عمیقی کشید و گفت:سامیار از من به تو چی گفته -چیززیادی نگفته تینا-مثلا بهت گفته که ما از بچگی همدیگرو دوست داشتیم -اره خب یه چیز هایی مختصر گفته....فقط راستش خیلی دوست دارم بدونم چرا باهم ازدواج نکردید تینا-همش به خاطر خانوادهامون بود -خانوادهاتون؟ تینا-اره دیگه می دونی همش به خاطر مشکلات بابا و حاجی بود سامیار خیلی سعی کرد یه جوری حاجی رو به این وصلت راضی کنه ولی نتونست یعنی هیچکس نتونست حاجی یا بابای منو قانع کنه ولی الان دیگه گذشته ها گذشته راستش وقتی شنیدم داره ازدواج می کنه اول یه احساس خاصی پیدا کردم ولی الان خیلی خوشحالم که داره با یه دختر خوب مثل تو ازدواج می کنه شما دوتا واقعا بهم می یان -مرسی یفت از تعر تینا- من که باهات صادق بودم حالا می خوام یه چیزی ازت بپرسم قول می دی تو هم با من صادق باشی -خب....خب قول نمی دم تو بگو ..... تینا-نشد باید بهم قول بدی -اخه شاید ...... تینا-خواهش می کنم غزاله از روی کلافگی سری تکون دادم -خیلی خوب حالا تو بگو تینا-باید قول بدی -باشه بابا قول می دم بگو دیگه تینا-تو همون غزاله همسر سابق ارسانی مگه نه سکوت کردم تینا-قول دادی جوابمو بدی -شرمنده ولی نمی تونم بگم تینا-پس همونی اره دوباره سکوت کردم تینا-از همون اولش به تشابه اسمیتون شک کرده بودم ولی دیروز مطئن شدم خودشی -تینا انقدر حساس نباش همه چی بین ما دوتا خیلی وقته تموم شده نزدیک 10 ساله تموم شده تینا-من حساس نشدم فقط کنجکاو بودم -حالا من می تونم ازت بپرسم تو چی درباره رابطه ما می دونی ؟؟ تینا – من همه چیز رو می دونم ...راستش همیشه با خودم فکر می کردم تو باید دختر سنگدلی باشی که انقدر ارسانو اذیت کردی لبخند زدم -حالا هستم تینا-چی هستی ؟ -سنگدل دیگه لبخند زد تینا-نه بر عکس خیلی هم مهربونی خنده روی لبش محو شد با نگرانی پرسیدم :چیزی شده؟ تینا-نه خوبم فقط فکر کنم باید یه خورده استراحت کنم از جاش بلند شد تینا-من برم تو اتاق یه خورده استراحت کنم -می خوای باهات بیام تینا-نه بابا من حالم خوبه به طرف پله ها رفت اما هنوز پاشو روی پله اولی نگذاشته پهن شد روی زمین فریاد زدم -تیناااااا .................................. (باید سریع ببریمش اتاق عمل حالش اصلا خوب نیست به همسرش زنگ بزنید باید بیاد رضایت بده ) -زنگ زدم توی راهه دیگه باید برسه (شما فعلا برید پیش بیمار تنها نباشه بهتره ) رفتم توی اتاق تینا از درد داشت به خودش می پیچید کنارش رفتم و دستشو توی دستم گرفتم -اروم باش تینا جان اروم باش تینا-تورو.... خدا.... یه خواهشی..... ازت دارم.....قول بده.....قبول کنی -تو جون بخواه دختر تینا-اگه ....بچه هام.... سالم.... موندن.... قول بده ....خودت...ازشون... مراقبت کنی ....نه بزار ...زیر دست ...نامادری... بیافتن ...نه حتی بزار ....حتی مادرم ...بزرگش کنه....قول ....بده تا پای جون.... دست ازشون نکشی قول ....بددده -این حرفا چیه میزنی انشاا... به سلامت میای خودت بزرگشون می کنی تینا-بهم....قولللل بده - قول می دم تا اخرش....پاشون وایسم تینا-قسمت می دم....هیچ وقت... تنهاشون نزاری ... چند پرستار وارد اتاق شدن و تینا رو بیرون بردن از اتاق بیرون اومدم ارسان و سامیار هرکدوم گوشه ای ایستاده بودن من هم در سکوت روی یکی از صندلی ها نشستم چند ساعتی گذشت در اتاق عمل باز شد من و ارسان با شتاب پیش دکتر رفتیم سامیار دورتر از ما مشغول صحبت کردن با موبایلش بود ارسان-چی شد اقای دکتر دکتر-بچه ها هردو سالمن ارسان-خودش چی....حالش چطوره دکتر سرشو پایین انداخت دکتر-متاسفم .................................................. ................................... 1 ماه بعد -دیگه امروز می تونیم بریم اقای دکتر دکتر-بله امروز می تونید ببرینشون -خیلی ممنون شما این چند روز خیلی زحمت کشیدن دکتر-فقط یه چیزی برای ترخیص حتما باید پدرشون باشه -دکتر ایشون اجازه کتبی به من دادن که به جای ایشون کار هارو انجام بدم دکتر-بسیار خوب پس مشکلی نمی مونه از اتاق دکتر بیرون اومدم دایی با یه ابمیوه توی دستش به طرفم اومد دایی-چی شد کی میریم ؟ ابمیوه رو به طرفم گرفت -امروز دایی-خبری از ارسان نشد -نه پسره بی شعور تو این 1 ماه نیومده یه سری به بچه هاش بزنه مگه نبینمش دایی-بالاخره زنش فوت کرده باید بهش حق داد دپرس شده باشه پوزخند زدم -این چه دپرس شدنیه که بعد از 1 ماه تموم نشده ارسان-بالاخره باید بهش وقت داد ...فقط یه چیزی برگشتیم تهران می خوای به کی تحویلشون بدی -می خوام ببرمشون اپارتمان خودم دایی-دیوونه شدی نه ؟؟ -واسه چی؟؟؟ دایی-د اخه دختر اینا که با تو نسبتی ندارن اگه بنا به دلسوزی باشه مادربزرگ و پدر بزرگشون باید بیشتر از تو نگران باشن -دلت خوشه دایی ها این دوتا بچه عین ما بی کس و کارن مگه نمیبنی 1 ماه ما اینجاییم یکی از خانواده تینا نکردن دو قدم راه پاشن بیان رشت این دوتا بچه رو ببینن بیچاره تینا یه چیزی می دونست انقدر قسمم می داد خودم مراقبشون باشم دایی-بالاخره صلاح هم نیست تو نگهشون داری بالاخره تو زندگی خودتو داری -دایی میشه لطفا بس کنی 20 روزه اومدی همینطور یه پشت هر روز هر ساعت به جون من غر می زنی دایی-یه قول خودت 20 روزه برگشتم ایران اون وقت همش تو این بیمارستان بالای سر این دوتا بچه ام بعد می خوای غر هم نزنم -من که بهت گفتم تهران بمون نمی خواد بیای اینجا خودت گوش نکردی دایی-خب دختره نفهم دلم واست تنگ شده بود بعدشم دلم نمی اومد توی احقمو تنها بزارم اینجا فکر کردی همه مثل خودت بیشعور و بی احساسن خندیدم -یعنی عاشق این ابراز علاقتم دایی جون خندید دایی-می گم راستی بالاخره کی ما این اقا سامیار شما رو از نزدیک میبینیم -رسول تو چرا انقدر اصرار داری سامیار رو ببینی دایی-خب بالاخره باید خوب بشناسمش تا اجازه بدم بیاد خواستگاریت - خواستگاری .....زود قضاوت نکن دایی فکر نمی کنم دیگه خواستگاریی درمیون باشه دایی-چی؟؟؟؟؟ .................................................. ......................................... 8 ماه بعد ................................................ -به به سلام سامیار- علیک سلام -چرا نیومدی بالا ؟ سامیار-نمی خواستم جلوی داییت حرف بزنیم -اتفاقی افتاده؟ پوزخند زد سامیار-تازه میگی اتفاقی افتاده.....هیچ معلومه داری چیکار می کنی ......دفتر هم که دیگه هیچی حاجی حاجی مکه ول کردی رفتی ..... حرفشو قطع کردم -خیلی خوب حالا چرا داد می زنی؟؟؟ سامیار-داد نزنم واقعا داد نزنم چند ماه ول کردی رفتی حالا میگی داد نزنم -من جایی ول نکردم برم این چند ماه هم همش تو اپارتمانم بودم تو که انقدر ادعات میشه چرا این چند ماه نیومدی سربزنی سامیار-چیه حالا یه چیزی هم بدهکار شدم -حرف حسابت چیه اقای احتشام نیشخند زد و با طعنه گفت:اقای احتشام ....نه خوبه خوب پیشرفت کردی -ببین اگه حرفی نداری لطفا برو بچه ها تنهان دایی هم باید بره سرکارش سامیار-ببینم خانم غزاله سازگار (صداشو بلند کرد)شدی دایه عزیز تر از مادر -ببین یه بار بهت گفتم بازم بهت می گم صداتو واسه من بلند نکن سامیار-خیلی خوب باشه ....تکلیف منو معلوم کن..... من کجای زندگی تو هستم -نمی دونم .... دوباره صداشو بلند کرد سامیار-نمی دونی باشه عیب نداره من بهت می گم تو 9 ماه پیش تو شمال به خواستگاری من جواب مثبت دادی .... - سعی کن بفهمی شرایط عوض شده سامیار-این شرایط رو کی عوض کرده بچه های دو نفر دیگه که هیچ ربطی به تو ندارن -تینا بچه هاشو به من سپرده سامیار-بس کن دیگه اون چند ماهه زیر یه خروار خاک خوابیده اون مرده می فهمی مرده و سرپرستی این بچه ها با پدرشونه با مادربزرگشونه نه با تو -به به پس این بود همه عشقت به تینا سامیار-تینا مرده - اره تو قلب تو شاید مرده باشه ولی روحش هنوز زنده اس (کمی مکث کردم )متاسفم اقای احتشام ولی فکر نمی کنم دیگه چیزی بین ما مونده باشه خداحافظ تا خواستم برم داخل بازومو گرفت سامیار-چیه نکنه دوباره پای ارسان وسطه ها؟ -نه پای ارسان یا هرکس دیگه ای وسط نیست مشکل من تویی....وقتی کسی رو که انقدر دوست داشتی بعد از یه مدت کوتاه اینطوری ازش حرف میزنی وای به حال من سامیار-حرف اخرته -اره دستمو ول کرد سامیار-به درک سوار ماشینش شد به سرعت از جلوی چشمام گذشت نفس عمیقی کشیدم و برگشتم تو اپارتمانم دایی تو اشپزخونه بود -مانی و ماندانا کجان ؟ دایی-به هزار بدبختی خوابوندمشون -داری چایی دم می کنی ؟ دایی-اره مهمون داریم -کی ؟ دایی-ارسان زنگ زد گفت تا چند دقیقه دیگه اینجاست -چی شده بالاخره یادش افتاده بچه داره دایی-ببین غزاله لطفا دعوا باهاش راه ننداز که اصلا اعصابشو ندارم -اصلا واسه چی می خواد بیاد دایی-می خواد بیاد دنبال بچه ها -کورخونده ...چیه فکر کرده به همین سادگی میزارم بچه هارو ببره دایی-بس کن دایی جون بالاخره اون پدرشونه -چی شده بعد از 8 ماه یادش افتاده پدره رسول-به هر صورت هیچ خوشم نمی اد بحثتون شه تا خواستم چیزی بگم صدای زنگ ایفون بلند شد رسول به طرف ایفون رفت و دروباز کرد دست به سینه به اپن اشپزخونه تکیه دادم و نگاهمو به استکان هایی که رسول توی سینی چیده بود دادم بعد از چند دقیقه اومد داخل نگاهمو به طرف در دادم ارسان به گرمی دایی رو در اغوش کشید وقتی از بغل دایی بیرون اومد تازه تونستم خوب برندازش کنم صورتش مثل همیشه سه تیغه بود بوی عطر تندش تو فضا پیچیده بود تی شرت لیمویی رنگش کاملا به بدنش چسبیده بود با نگاه های خیره اش به خودم اومدم و رومو به طرف دایی برگردوندم ارسان همونطور که به من نگاه می کرد به دایی گفت:راستی اقا رسول رسیدن به خیر تا دایی خواست جواب بده خودمو انداختم وسط و گفتم :جمله رسیدن به خیر رو وقتی کسی تازه از جایی برگشته بهش می گن نه بعد از 8 ماه دایی با چشم و ابرو ازم می خواست به ارسان سلام کنم اما من بی توجه به اشاره های رسول زل زدم تو چشمای ارسان ارسان-به شما سلام کردن یاد ندادن -به شما چی یاد دادن؟ ارسان-سلام از کوچکتره خانم نسبتا محترم من موندم خانم شما ادبتو از کی یاد گرفتی با دست به سرتاپاش اشاره کردم -از بی ادبان دایی-ای بابا حالا بزارید دو دقیقه بهم برسید بعد شروع کنید به دعوا اقا ارسان بفرما بفرما دایی با دست به طرف مبل ها اشاره کرد ارسان-نه مرسی مزاحمتون نمی شم راستش اومدم عزیز های دل بابا رو ببرم پوزخند زدم و مثل خودش گفتم:عزیز های دل بابا ارسان-ببین اقا رسول به این خواهر زاده ات بگو من واسه دعوا نیومدم اینجا اومدم دنبال بچه هام دستامو از هم جدا کردم به طرف ارسان رفتم -ببین کورخوندی اگه فکر کردی میذارم بچه هارو ببری ارسان-ببخشید جنابعالی ؟؟؟ -این بچه ها رو تینا به من سپرده ارسان-پدر این بچه ها منم -به فرض هم بزارم ببریشون میخوای چه جوری ازشون نگهداری کنم ارسان-تو نگران نباش انا که هست پرستار هم می تونم بگیرم با بهت سری تکون دادم و گفتم:انا !!!!! مگه برگشته ؟؟؟ ارسان-اره دو سه ماهی میشه -میبینم که خواهرتم معرفتش شده عین تو (با خودم زمزمه کردم)انگار نه انگار یه زمانی ما دوست صمیمی بودیم ارسان-به هر حال تو همین چند ماه هم شما خیلی واسه بچه ها زحمت کشیدین -الکی هندونه بهم قرض نده من نمیذارم بچه ها رو ببری ارسان-خدایا گرفتاری شدیم ها ....باباجان بچه هامن دلم می خواد با خودم ببرمشون -نمیذارم ارسان-کاری نکن زنگ بزنم 110 -منو میترسونی برو هر غلطی دلت می خواد بکن 110 که خوبه 120 هم زنگ بزنی من نمی ذارم صدای گریه بچه ها بلند شد رسول بعد از گفتن (انقدر داد زددید که بچه ها بیدار شدن)به طرف اتاق بچه ها رفت من بعد از یه چشم غره به ارسان رفتم توی اتاق رسول مانی رو بغل کرده بود من هم ماندانا رو برداشتم شروع کردم به اروم کردنش ارسان وارد اتاق شد ماندانا اروم شده بود اما مانی همچنان گریه می کرد ارسان به من نزدیک شد و دستاشو باز کرد ماندانا رو توی بغلش گذاشتم ارسان به نرمی ماندانا رو به اغوش کشید احساس کردم چشماش پر اب شدن مانی تو بغل رسول اروم شده بود بعد از چند لحظه ماندانا شروع به گریه کرد ارسان هول شده بود ارسان-چیکارش کنم ؟ -بدش به من ماندانا رو داد بهم -بچه غریبی می کنه حق هم داره منم اگه از وقتی به دنیا اومده بودم بابامو نمیدیدم از اینم بدتر می کردم ارسان-میشه انقدر سرکوفت نزنی -کارات می طلبه سرکوفت زدنو ارسان به طرف دایی رفت و مانی رو بغل کرد مانی اصلا غریبی نمی کرد و برعکس تو بغل باباش خیلی هم اروم شده بود برخلاف انتظارم که منتظر یه دعوای درست و حسابی دیگه بودم ارسان دیگه پافشاری برای بردن بچه ها نکرد و بعد از 1 ساعت از پیش ما رفت .................................................. ................................................ -به به دیوار جان چه عجب یادت افتاد یه رفیقی دوستی چیزی هم داری انا-ترو خدا ببخش غزاله جون به خدا نشد که بیام -اره می دونم دیوار جون ماشاا... انقدر سرت گرم از ما بهترونه که دیگه معلومه مارو نبایدم یادت بیاد انا-به خدا انقدر سوغاتی واست اوردم که اگه ببینیشون مطئنم هر کینه ای از من به دل داری فراموش می کنی -چیه خانم دیوار می خوای با دوتا کادو که از همین الان معلومه رفتی از بازاری تهران خریدشون خرم کنی اره عزیزم انا-من غلط بکنم ...حالا تو یه لحظه روتو کن اینور بزار حداقل بعد این همه مدت ببینمت -لازم نکرده شما همون داداش جونتو ببین بسه انا-اگه من بگم شکر خوردم حله -خانمو بعد از چند ماه بلند شده اومده اون وقت می خواد باید نقطه چین خوردن همه چی رو حل کنه خندید انا-خب تو بگو چیکار کنم که راضی شی -اگه واقعا می خوای باهات اشتی کنم باید قول بدی داداشتو راضی کنی کاری به بچه ها نداشته باشه انا-دیوونه شدی -فکر کن اره انا-چشممممم حالا بیام واسه اشتی -قول می دی انا-معلومه رومو به طرفش برگردوندم و بعد از مدت ها همدیگرو در اغوش گرفتیم -ولی خدایی خیلی بی مرامی اون از رفتنت اینم از برگشتنت انا-ببخشید به خدا -حالا راستشو بگو ببینم ارسان نگذاشت تو این چند ماه بیای پیش من؟ انا-نه بابا اینطوری که فکر می کنی نیست خب راستش نشد بیام -به به چه دلیل قانع کننده ای ......ببینم نمی خوای بچه های ارسانو بببینی انا با شوق گفت:معلومه که می خوام از خدامه دستشو گرفتم و بردمش داخل اتاق مانی و ماندانا داشتن با اسباب بازیهاشون بازی می کردن انا با دیدنشون با شوق و ذوق رفت سمتشون و بغلشون کرد انا-وای خدا این دوتا چقدر نازن ....اسمشون چیه؟ -راستش اقا داداشتون که هنوز وقت اسم انتخاب کردن پیدا نکردن ولی دایی مانی و ماندانا را پیشنهاد کرده انا-قشنگه -اسم ها یا دایی رسول لبخند زد -به به می بینم که نیشت تا بنا گوش باز شده انا-چیکار می کنه؟؟ -می خواستی چیکار کنه از وقتی برگشته ایران تو یکی از بیمارستان ها هر روز مشغول پیاده کردن مغز مردمه انا-فوق تخصص گرفته -بله با اجازتون .....اگه بدونی چه کلاسی میزاره واسه چپ میره راست میاد این مدرک فوق تخصص مغز و اعصابشو می کوبه تو سر من انا-ازدواج نکرده؟ -خودت چی حدس میزنی انا-بگو دیگه اذیت نکن -نه بابا کی میاد به این دایی ترشیده و گند اخلاق مزخرف پر مدعا .... ناگهان دستی روی شونه ام قرار گرفت جیغ زدم و برگشتم عقب (به به چقدر تعریف بابا یواش تر صفات خوب منو بشمر وگرنه یهو میبینی رگ های قلبم از ذوق و شوق زیاد گرفت ) -تو اینجا چه غلطی می کنی دیوونه داشتم از ترس میمردم رسول-نترس بادمجون بم افت نداره -شیطونه می گه ..... رسول- شیطونه غلط کرد با تو انا-سلام رسول-سلام عرض شد خانم خیلی خوش اومدین -اوه اوه چه لفظ قلم رسول-غزاله دایی جون انقدر حرف مفت نزن عزیزم ...خب من برم مزاحمتون نباشم -فکر کنم بیشتر از اینکه رسول تو مزاحم باشی من مزاحمم می خواین من برم تعارف نکنید ها رسول با حرص گفت:غزالههههههه -جون دلم دایی صدای زنگ ایفون بلند شد انا-فکر کنم ارسانه اومده دنبال من -از قدیم خوب گفتن بر خر مگس معرکه لعنت رفتم سمت ایفونو و گوشی و برداشتم -کیه؟ ارسان-باز کن منم -جنابعالی ارسان-یعنی تو منو نمی شناسی -باید بشناسم ارسان-ببین درو باز کن بیام بالا یه کاری می کنم که خوب بشناسیم -تهدید می کنی ؟ ارسان-خدایا امروز رو به خیر بگذرون خانم محترم درو باز می کنی یا.... سکوت کرد -یا چی ؟ ارسان-الان اگه بگم غلط کردم حله؟ -اهان حالا این شد درو باز کردم رسول با مانی و انا با ماندانا اومدن بیرون چند دقیقه بعد سر و کله ارسان پیدا شد طبق معمول بدون سلام به طرف دایی و انا رفت وبعد از سلام کردن به اونها مانی و ماندانا رو بغل کرد دایی و ارسان روی مبل ها نشستن من و انا هم رفتیم تو اشپزخونه چهارتا چایی ریختم و برگشتم پیششون چایی رو اول جلوی دایی و بعد جلوی انا گرفتم و بعد به طرف ارسان رفتم -بفرمایید ارسان-مرسی نمی خورم -تعارف نکنید شما که خیلی وقته نمک گیر ما شدید ولی مثل اینکه خودتون خبر ندارین ارسان-نمی خورم یه قدم به عقب برداشتم اما پام به یه چیزی گیر کرد به طرف جلو پرتاب شدم و سینی چایی روی پای ارسان فرود امد و ارسان مثل فشنگ از جا پرید انا و دایی از جا پریدن انا-خاک بر سرم چی شدی دایی-اقا ارسان خوبین ارسان با حرص به من نگاه کرد و گفت:بله خوبم فقط دارم اتیش میگیرم دایی دست ارسانو گرفت دایی-بیا بریم تو اتاق من بهت یه دست لباس بدم ارسان-نه مرسی لازم نیست هرچقدر سعی کردم نتونستم و اخر زدم زیر خنده رسول-خیلی وقیحی غزاله..... همین الان معذرت خواهی کن. -مگه دیوونم رسول-اعصاب منو خورد.... ارسان-بی خیال دایی اتفاق دیگه می افته ...راستش غرض از مزاحمت غزاله خانوم اومدم درباره یه مسئله خیلی مهم البته بدون دعوا باهاتون صحبت کنم -بفرمایید می شنوم ارسان-اگه میشه بریم بیرون توی راه بهتون می گم -من جایی با کسی نمی یام شما حرف داری همین جا بزن رسول-می خواین من انا خانومو برسونم شما هم همین جا صحبت کنید انا-اره منم موافقم به ارومی گفتم-شما دوتا موافق نباشید کی باشه ارسان-چیزی گفتین غزاله خانوم -نه خیر با جنابعالی نبودم ....به نظر منم اینطوری بهتره چون الان هوا سرده نمیشه بچه هارو بیرون برد رسول و انا چند دقیقه بعد از خونه رفتن -خب امرتون؟ .................................................. ............ نگاهی به بچه ها انداخت ارسان-واسشون اسم انتخاب کردی ؟ -چه عجب یادت افتاد این دوتا باید اسمم داشته باشن ارسان-جوابمو بده -مانی وماندانا ارسان-قشنگه....... راستی این چند ماه مطئنم زیاد واسشون خرج کردی هرچقدر هزینه کردی بگو چکشو بنویسم بدم بهت -لازم نکرده ثروتتو به رخ من بکشی درسته از اسب افتادم ولی هنوز از اصل نیافتادم جنابعالی هم بهتره به جای چک کشیدن بعد از 8 ماه بری برای بچه هات شناسنامه بگیری پدر فداکار ارسان-مشکلی نیست همین امروز ترتیبشو می دم -خب ؟؟؟ ارسان-خب ؟؟؟ -خب یعنی اینکه کاری اصلیتو بگولطفا به پشتی مبل تکیه داد ارسان-مانی و ماندانا رو دوست داری ؟ -منظور!!!؟؟؟ ارسان-جوابمو بده -خب معلومه که اره ولی منظورتو نمی فهمم ارسان-منظورم اینه که .....ببین میدونی من ادم رکی هستم اهل طفره رفتن هم نیستم این بچه ها به مادر احتیاج دارن و من .... - تو چی ؟؟؟؟ ارسان-می خوام ازدواج کنم اب دهنمو قورت دادم -با کی ؟ ارسان-اونش دیگه به خودم ربط داره با عصبانیت گفتم:کور خوندی جناب من نمی ذارم بچه ها زیر دست نامادری بزرگ شن ارسان-فکر نمی کنم اینم به تو ربطی داشته باشه -اتفاقا محض اطلاع جنابعالی خیلی هم ربط داره تینا بچه هارو به من.... حرفمو قطع کرد ارسان-بسه دیگه هزار بار این جمله مزخرفتو تکرار کردی من مطئنم اینا همش فیلمه و تا داری به دروغ از طرف تینا حرف میزنی قصدتم خوب می دونم چیه می خوای یه کاری کنی تا به بهانه بچه ها با من ازدواج کنی اینم که تینا بچه هارو به من سپرده همش بهونس هدف تو به دام انداختن منه.... با عصبانیت از جام بلند شدم و رو به روش ایستادم -برو بابا جمعش کن چه خودتو تحویل میگیری فکر کردی کی هستی یعنی واقعا فکر می کنی انقدر واسه من ارزش داری که بخوام به خاطرت دروغ بگم و زندگیمو نابود کنم .... رو به روم ایستاد ارسان- تو چشمام زل بزن بگو ازم متنفری دلم می خواست با صدای بلند بهش بگم ازت متنفرم اما یه چیزی از ته دلم مانع می شد کلمات تو دهنم نمی چرخید ارسان-چرا لال شدی قبلا ها صریح تر بودی 10 سال پیش خیلی راحت تر می گفتی دوستم نداری راحت تر جلوی من به یکی دیگه ابراز علاقه می کردی چیه حالا نمی تونی چیه الان لال مونی گرفتی سکوت کردم ارسان-دنبال دلیلش نگرد بزار من دلیلشو بهت بگم ....دوستم داری ...اعتراف کن با صدای ضعیفی گفتم:اینطوری که فکر می کنی نیست من هیچ احساسی به تو ندارم اگرم میبینی انقدر دور و بر بچه ها می چرخم به خاطر حس تعهدی هست که دقیقه های اخر به زنت دادم دوباره روی مبل نشست نفس عمیقی کشید ارسان-بسیار خوب اگه واقعا انقدر حس مسئولیت نسبت به بچه ها داری و دوست داری ازشون نگهداری کنی من فقط یه پیشنهاد واست دارم مثل چند سال قبل که از سهمت تو کارخونه گذشتی الانم می تونی قبول نکنی و از بچه بگذری بعد از چند لحظه سکوت گفت:به عنوان همسرم بیا تو خونم و پرستار بچه ها شو با گیجی گفتم:نمی فهمم چی می گی ؟ ارسان-با هم عقد می کنیم جلوی بقیه زن و شوهریم اما تو خونه تو فقط پرستار بچه هایی مثل یه خدمتکار -و اگه قبول نکنم ارسان-این پیشنهاد منه اصلا هم برام مهم نیست قبول کنی یا نه چون در هر صورت بچه های من تو خونه خود من بزرگ میشن چیزی هم که زیاده پرستاره -باید یه مدت فکر کنم ارسان-شرمنده من وقت ندارم همین الان باید جواب بدی به چشماش نگاه کردم هنوز هم می توستم برق انتقام و تنفر رو تو چشماش ببینم اما اینبار دلم نمی خواست ازش فرار ارسان-چطوره ؟می پسندی -عالیه.....بزرگ و قشنگ ماشین رو رو به روی عمارت متوقف کرد ارسان-پیاده شو خودش از ماشین پیاده شد چند لحظه ای منتظرشدم تا بیاد در سمت منو باز کنه ارسان-چرا پیاده نمی شی ؟ منتظر چیزی هستی از خیال مسخره ای که پیش خودم کرده بودبه خودم پوزخند زدم و درو باز کردم و پیاده شدم ارسان وارد عمارت شد و من هم با لباس بلند سفیدم به دنبالش حرکت کردم از دیدن نمای داخلی خونه تازه فهمیدم بقیه حق دارن بگن ارسان تو یه کاخ کوچیک زندگی میکنه ارسان رفت توی اشپزخونه و بعد از چند لحظه با یه جام توی دستش برگشت ارسان-نمی خوای با من نوشیدنی بخوری ؟ چشممو از مایع قرمز رنگ توی جام گرفتم -نه مرسی ارسان روی یکی از مبل های وسط سالن نشست ارسان-راستی مانی و ماندانا کجان ؟ -انا با خودش بردشون پوزخند زد ارسان-حتما خواسته مزاحم شب رویایی ما نباشن سکوت کردم ارسان-نمی خوای بشینی کنارم با ترس گفتم:میشه لطفا.... اتاقمو بهم....نشون ...بدی ارسان-به اونم میرسیم عزیزم واسه چی عجله می کنی -تو حالت خوب نیست جامو روی گل میز کنار مبل گذاشت و به طرفم اومد لحن صداش بدنمو به لرزه در می اورد ارسان-خب خانم غزاله سازگار دوباره بهم رسیدیم روبه روم ایستاد ارسان-میبینی دنبا چقدر کوچیکه ارسان-یه روز اذیتم کردی حالا وقتشه تقاص پس بدی وحشت زده قدمی به عقب برداشتم ارسان-چیه ازم می ترسی -توروخدا اذیتم نکن ارسان-دنیا دار مکافاته اذیت کردی ....حالا باید اذیت شی یه قدم به طرفم برداشت من هم یه قدم به عقب برداشتم هر چقدر عقب می رفتم اونم به دنبالم عقب می اومد دستشو به طرف دکمه های لباسش برد چشماش از خشونت برق میزد به در خوردم لبخندی پر از شرارت زد -ارسان....قرارمون این نبود ارسان-قرار؟؟؟من که چیزی یادم نمی یاد -توروخدا باهام کاری نداشته باش ارسان-از شوهرت می ترسی ؟ -توالان حالت خوب نیست ارسان-اتفاقا خوبم خیلی خوب ......نمی خوای امشب یه خورده رویایی شه صورتشو به صورتم نزدیک کرد به نفس نفس افتاده بودم صورتش به اندازه چند میلیمتر بیش تر باهام فاصله نداشت اشک هام بی محابا روی صورتم پایین می اومد یه ان عقب کشید ارسان-خیلی خوب حالا ابغوره واسه من نگیر ....نترس من تا وقتی به پام نیافتی و نگی عاشقمی هیچ کاری باهات ندارم اتاقتم اونجاست حالا هم از جلو چشمام دور شو .................................................. .................. لب تاپو روی میزی گذاشتم . -این عکس هارو کی گرفتی که من نفهمیدم انا-خب دیگه اونش بماند اینو ببین همون موقع است که ارسان اومد ارایشگاه دنبالت ...ببین چه جوری داره با نگاهش می خورتت ....از بس که دوست داره پوزخند زدم چه خوش خیاله -راستی کی می خوای برگردی اینجا انا-حالا فعلا که خونه خالمم نمی خوام روزهای اول زندگیتون مزاحمتون بشم دلم می خواست داد بزنم و بهش بگم داره اشتباه می کنه اما در جوابش فقط تونستم یه لبخند کج و کوله بزنم -راستی رابطت با رسول چطوره انا-ای بدک نیست -نمی خواین یه فکر درست و حسابی درباره زندگیتون کنید انا-نمی دونم ....می ترسم دوباره همه چیز خراب شه ....تو که وضع منو می دونی از کجا معلوم دوباره چند سال بعد درگیری پیدا نکنیم -مگه نگفتی باهاش حرف زدی... انا-چرا ولی ....اون حق داره پدر شه ....می ترسم مثل امیر جا بزنه - دیوونه رسول واقعا دوست داره تا خواست جواب بده گوشیش زنگ خورد انا-رسوله -خب بردار دیوونه الان قطع میشه از جاش بلند شد و به گوشه سالن رفت دوباره به عکس های تو لب تاپ نگاه کردم از همه چیز عکس گرفته بود از روز هایی که برای خرید عروسی رفتیم تا شب عروسی ارسان انقدر طبیعی نقش بازی می کرد که خودمم فکر می کردم واقعا دوستم داره چند لحظه بعد انا برگشت لب تاپشو از جلوم برداشت درشو بست انا-خب دیگه من باید برم ارسان هم اگه می خواست بیاد تا حالا اومده بود یه روز دیگه می ام میبینمش کاری نداری با من -کجا تو که تازه اومدی انا-با رسول قرار گذاشتیم شامو بیرون بخوریم باید برم -ماشین اوردی انا-اره همون ماشینی که ارسان بهم داده -خیلی خوب هرجور راحتی انا بعد از یه خداحافظی مختصر رفت چند لحظه بعد زینت خانم خدمتکار خونه که تازه چند روزیه باهاش اشنا شدم با یه سینی توی دستش اومد زینت- وا پس انا خانم کجا رفتن ؟ -چند دقیقه ای هست رفته زینت-شربت اورده بودم واستون -دیر اوردی زینت خانوم زینت-ای بابا...راستی خانم شما نمی خواین شام بخورین نگاهی به ساعت مچیم انداختم -نه ....منتظر ارسان می مونم زینت-اخه خانم ساعت 1 شبه -عیب نداره زینت-پس با اجازتون برم تو اشپزخونه بعد از رفتن زینت خانوم روی مبل دراز کشیدم چشمامو روی هم گذاشتم ........ با صدای شکستن چیزی از خواب پریدم به محض باز کردن چشمام نور افتاب خورد تو صورتم پتویی که روم کشیده شده بود و گوشه ای انداختم و به طرف اشپزخونه رفتم زینت خانوم مشغول جمع کردن خورده شکسته های لیوان روی زمین بود -چیزی شده زینت خانوم سرشو بلند کرد زینت-ای وای ببخشید خانوم از دستم افتاد -خودت خوبی زینت-بله خانوم -اقا نیومده؟ زینت-چرا خانوم دیشب بعد از اینکه شما خوابتون برد اومدن -نگفت واسه چی دیر اومده زینت خانوم جوابی نداد و دوباره سرگرم جمع کردن خورده شیشه ها شد -جوابمو ندادی زینت خانوم دوباره سکوت کرد -اتفاقی افتاده زینت خانوم ...ارسان کاری کرده زینت-چی بگم خانوم از اشپزخونه بیرون اومدم و به طرف اتاق ارسان رفتم و درو باز کردم و چیزی رو دیدم که هیچ وقت حتی به ذهنمم خطور نمی کرد قلبم داشت وایمیساد دلم می خواست زمین دهن باز کنه و منو ببلعه از اتاق بیرون اومدم و درو محکم بهم کوبیدم تازه می فهمیدم چرا زینت خانوم از جواب دادن طفره می رفت بیچاره حق داشت چی می گفت می گفت شوهرت با یه زن اومده خونه از ناتوانی خودم عصبانی بودم باید می رفتم و می زدم تو گوشش برگشتم توی اتاقم و روی تخت نشستم و سرمو مابین دستام گرفتم نمی دونم چقدر گذشت که در باز شد سرمو بلند کردم ارسان-کی به تو اجازه داده بیای داخل اتاق من ها؟ از سرجام بلند شدم و با عصبانیت گفتم :خجالت بکش ارسان-از چی ؟ -از من ارسان-اون وقت وقت من چرا باید از تو خجالت بکشم نه واقعا چرا فکر کردی باید از خجالت بکشم -من زنتم ارسان- نه نه اشتباه نکن تو زن من نیستی تو پرستار بچه هامی و نهایتش اگه خیلی دوست داری معشوقه ام فریاد زدم :تو حق نداری .... ارسان-من حق دارم هر کاری دلم خواست بکنم سعی کن اینو تو کلت فرو کنی از حالا بعد هم هر وقت هر شب با هرکس دلم خواست میام تو خونه خودم.....تو هم اگه یه بار دیگه بخوای اینطوری رفتار کنی حالتو می گیرم به طرف در رفت ولی قبل از اینکه پاشو بزاره بیرون برگشت سمتم ارسان-در ضمن امشب یه مهمونی دعوتیم یه مهمونی خیلی مهم .................................................. .................................................. ............. ارسان-راستی امشب دو ساعت تو و سامیار احتشام چی باهام پچ پچ می کردید -هیچی ارسان-دوساعت هیچی بهم نمی گفتید .....بببین من خر نیستم ها -میدونی وقتی داشتی تو دخترا غلت می خوردی چی بهم گفت....گفت خلایق هرچه لایق ارسان-یعنی چی ؟؟؟اصلا به اون چه ؟؟به من توهین کرده اون وقت وایسادی باهاش خوش و بش کردی -چرت نگو من کی باهاش خوش و بش کردم ارسان-خنده داره وایسادی کنارش دو ساعت باهاش حرف زدی باهام رقصیدید واست شام کشیده اون وقت من چرت می گم -تو که همش حواست پی دخترا بود کی این چیز هارو دیدی ارسان-حالاااااا....ولی اگه یه بار دیگه دیدم با این سامی گرم گرفتی حالتو می گیرم -ارسان مگه تو ازمن متنفر نیستی ارسان-خب اره این که دیگه سوال نداره -پس چرا انقدر رو کارام حساسی به من من کردن افتاد ارسان-خب....خب می دونی ....راستش ....ببین بالاخره اسمت تو شناسنامم هستش و خواسته یا ناخواسته مادر بچه هامی (یهو با عصبانیت گفت)پس نمی ذارم هر غلطی دلت خواست بکنی -یعنی می خوای بگی فقط به خاطر اسمم تو شناسنامته ارسان-معلومه که اره پوزخند زدم -سعی می کنم باور کنم گوشیش زنگ خورد بعد از یه خورده معطل کردن جواب داد ارسان-بله ؟؟؟ ..... ارسان-الان؟؟ ..... ارسان-حالا ببینم چی پیش میاد ..... ارسان-خداحافظ گوشی رو قطع کرد صدای موزیک رو کمی بلند کرد ارسان-تورو می رسونم خونه خودم باید برک جایی -کجا؟ ارسان-مهمونی -این وقت شب ساعت 2 شبه ما هم که الان تازه از مهمونی اومدیم ارسان-می دونم ولی باید برم -پاریته؟؟ ارسان-فکر کن اره -هنوز ادم نشدی ارسان-نهههههههه -دیگه داری شورشو بالا می یاری ارسان-قبلا ها انقدر حساس نبودی خبریه؟؟؟؟ -نه چی خبری؟؟؟ ارسان-حسودیت میشه نه؟؟؟ -ببخشید به چی اونوقت ارسان-به همه چی.....حتما وقتی ازت خواستگاری کردم با خودت گفتی ارسان هنوز همون ارسان سابقه که هرچی شیلنگ تخته بندازم بازم صبوری می کنه و نازمو می کشه -من هرچی می گم به خاطر بچه هاست خوب نیست فردا پس فردا که بزرگ شن دائم بیان باباشونو تو منکرات جمع کنن ارسان-ببین جوجه تو توکلامت می تونی عشقو انکار کنی ولی چشمات همه چی رو لو می دن -چشم های من غلط می کنن که اطلاعات غلط می دن ارسان-یعنی تو هیچ احساسی به من نداری ؟ -نه ندارم ارسان-دروغ می گی عین .... بقیه حرفشو خورد چند لحظه ای بینمون سکوت برقرار شد ارسان-راستی یه چیزی انا امشب بهت گفت با رسول چه تصمیمی گرفتن -نه زیاد باهم رو به رو نشدیم ارسان-از بس که سر شما شلوغ بود -حالا چه تصمیمی گرفتن ارسان-قراره اخر هفته بریم شمال ویلای من می خوان همونجا برن محضر و یه عقد ساده برگزار کنن -خوبه دوباره گوشیش زنگ خورد .................................................. ........................................ رسول-از زندگیت راضی هستی ؟ -خب اره رسول-مطئنی ؟ -اره دایی جان مطئنم رسول-ولی من مطمئن نیستم -بی خیال دایی بابا امروز تازه روز اول ازدواجتونه بیخودی با این فکرا خرابش نکن رسول-اذیتت می کنه نه؟ با کلافگی گفتم:نه ......اصلا چرا این سوال ها رو می پرسی رسول-فکر کردی من خرم نمی بینم نمی فهمم دائم داره با دخترا با گوشیش پچ پچ می کنه فکر نفهمیدم از وقتی اومدیم شمال شب ها تو یه اتاق جدا از ارسان می خوبی فکر کردی من خرم -بس کن دایی اومدن انا مانع از ادامه صحبتامون شد انا-ای بابا معلومه شما دوتا چی دارید پچ پچ می کنید خندیدم -هیچی بابا درد دل دایی و خواهرزاده اش بود انا-می گم غزاله موافقی بریم دریا یه خورده شنا کنیم رسول-لازم نکرده دریا الان طوفانیه انا-وای رسول دوباره شروع کردی ها بابا ما که زیاد دور نمی شیم همون جلو هاییم رسول-عزیزم بزار برای فردا انا-اصلا تو چی میگی غزاله میای نگاهم به گوشه سالن افتاد ارسان روی صندلی نشسته بود و گوشیشو چسبونده بود به گوششو و بازهم مشغول خوش وبش کردن بود –اره میام رسول-وقتی گفتم نه یعنی نه نگاهمو از ارسان گرفتم -طوریمون نمی شه بیا بریم انا فرصت اعتراض به دایی ندادیم بعد از اماده کردن لباسامون رفتیم تو دریا اولش یه خورده اب بازی کردیم انا زود خسته شد و از اب بیرون رفت انا-می گم غزاله انگار حق با رسوله بیا بیرون فردا که یه خورده دریا اروم تر شد میایم شنا -تو برو من می خوام یه خورده شنا کنم انا-اخه... -برو دیگه بعد از اون رومو به طرف دریا برگردوندم دلم پر بود از همه چیز دوره جوانیم در حال گذر بود به طرف جلو رفتم کم کم همه اتفاقات از 18 سالگیم مثل فیلم از جلوی چشمام گذشت موجی بلند به طرفم اومد دستامو باز کردم تا در اغوشش بگیرم .................................................. ............ کم کم صدا ها برام مفهموم شد صدای جیغ های انا و فریاد های رسول توی گوشم می پیچید احساس می کردم کسی به قفسه سینه ام فشار میاره حالم داشت جا می اومد چشمامو باز کردم نگاهم تو نگاهش گره خورد تا اومدم به خودم بیام دیدم تو اغوشش فرو رفتم از کنار شونه اش نگام به دایی و انا افتاد چشماشون خیس اشک بود انا خواست بیاد سمتم اما رسول مانع شد و دستشو گرفت و از اونجا دور شدن صدای بغض الود ارسان بلند شد :دختره احمق تو به چه حقی به چه حقی می خواستی منو تنها بزاری ها ....لعنتی کی بهت اجازه داده بود ....اگه یه بلایی سرت می اومد .....من بیشعور چه خاکی تو سرم میریختم.....اصلا من به درک بی انصاف مانی ماندانا چیکار می کردن دوباره می خواستی بی مادرشون کنی با صدای ضعیفی گفتم:ارساننننن ارسان-جون دلم گریه ام گرفت باورم نمی شد دوباره شده بود ارسان سابق مهربون و خوش اخلاق از اغوشش جدام کرد ارسان-خوبی ؟ سرمو به ارومی تکون دادم نگاهم به اشک های روی صورتش افتاد به ارومی دستمو به طرف اشک هاش بردم دستمو توی دستش گرفت دوبره نگاهم در نگاهش گره خورد اروم اروم صورتشو جلو اورد و به ارومی تو گوشم زمزمه کرد:دوست دارم و برای اولین بار با تمام قدرتم فریاد زدم:دوست دارم پایان .............................................. تو لحن خنده هات احساس غم نبود من عاشقت شدم دست خودم نبود این خونه روشنه اما چراغی نیست دنیام عوض شده این اتفاقی نیست احساس من به تو مابین حرفام نیست هرچی بهت می گم اونی که می خوام نیست احساس من به تو مابین حرفام نیست هرچی بهت می گم اونی که می خوام نیست ما مثل هم هستیم من عاشق و دیوونه ام منم شبیه تو پابند این خونم این خونه روشنه اما چراغی نیست من عاشقت شدم این اتفاقی نیست احساس من به تو مابین حرفام نیست هرچی بهت می گم اونی که می خوام نیست احساس من به تو مابین حرفام نیست هرچی بهت می گم اونی که می خوام نیست .................................................. ........................................... پايان
بهرام-ارتین فقط به بهونه کارخونه بهت نزدیک شد -می دونم بهرام-با این حساب بازم دوستش داری -گفتم که دست خودم نیست در خونه باز شد هم من هم بهرام رومونو برگدوندیم تا ببینیم کی اومده بابا و دایی اومده بودن دایی -چیزی شده بچه ها بهرام-نه دایی داشتیم با هم حرف می زدیم بابا-غزال پاشو برو لباساتو جمع کن ارسان الان می یاد دنبالت با تعجب زل زدم به بابا بهرام-چی بابا؟؟؟ بابا-حق با ارسانه بالاخره هرچی نباشه غزاله زن رسمی و قانونیشه بهرام-من نمی ذارم بابا-به تو چه تو کار زن و شوهر دخالت می کنی بهرام-بابا غزاله طلاق می خواد بابا-می دونم ولی فعلا نمی شه کاری کرد یعنی کاری از دستمون بر نمی یاد رابطه ما با خانواده شریف به اندازه کافی خراب شده دیگه نباید بزاریم از این خراب تر شه ناسلامتی می خوایم بریم خواستگاری انا برای داییتون بهرام-ولی بابا.... بابا-دیگه ولی نداره بزار تکلیف انا و رسول معلوم شه بعد می افتیم دنبال کارای طلاق فعلا نمی شه کاری کرد برو حاضر شو الان ارسان می یاد -من با ارسان هیج جا نمی نمی رم بابا-نمیشه باید بری شوهرته همین الانشم اگه بخواد خیلی راحت می تونه ازمون شکایت کنه که زنشو بی اجازش تو خونمون نگه داشتیم برو غزال اماده شو بهت قول می دم همه چی درست می شه به بهرام نگاه کردم اما اینبار نگاهم با همیشه فرق داشت دیگه مثب قبل ازش متنفر نبودم اشکو توی چشماش دیدم یه قدم بهم نزدیک شد خودمو اند اختم تو بغلش زدم زیر گریه بهرام-ارسان پسر خوبیه مطمئنم اذیتت نمی کنه بالاخره راضی میشه طلاقت بده من همیشه پشتتم قول می دم قول می دم دیگه تنهات نزارم من اون شب برگشتم خونه ارسان همش منتظر بودم ارسان اذیتم کنه یا یه جوری بهم حالی کنه حرفشو به کرسی نشونده ولی ارسان مثل قبل مهربون و خوش اخلاق بود محبت هاش به جای اینکه دلمو نرم کنه باعث می شد بیشتر ازش متنفر شم ارسان مثل قبل با گرمی به طرف من می اومد و من با سردی تموم پسش می زدم بالاخره چند روز بعد مراسم خواستگاری دایی از انا برگزار شد اون مراسم اولین مراسمی که من و ارسان با هم توش حضور پیدا می کردیم همگی به خونه پدر ارسان رفتیم هیچ چیز اونجا شباهتی به مراسم خواستگاری نداشت همه یه جورایی تو خودشون بودن اون شب من بعد از مدت ها نبات خانم و اقای شریف رو دیدم دیگه از اون همه تعریف و تمجید نبات خانم خبری نبود مثل غریبه ها باهام برخورد می کرد به نظر از ازدواج دایی و انا راضی نبود اما اقای شریف مثل همیشه خونسرد بود خبری از ارتین نبود نمی دونم حتما خواسته ارسان بوده اون شب همه چی خیلی اروم و بی سر صدا تموم شد برای دو هفته بعد قرار محضر گذاشته شد و من روز شماری می کردم تا دایی و انا زودتر با هم عقد کنن و اون وقت من بدون هیچ عذاب وجدانی از خراب کردن زندگی داییم دنبال طلاق برم به خواست رسول بینشون یه صیغه محرمیت خونده شد تا راحت تر رفت و اماد کنن قرار شد من و انا با هم برای خرید های مراسم بریم برای خرید حلقه من ارسان هم باهاشون رفتیم ارسان مارو پیش یکی از دوستاش برد دایی و انا مشغول انتخاب حلقه شدن من و ارسان هم گوشه ای ایستاده بودیم و به حلقه ها نگاه می کردیم ارسان-کدومشو دوست داری؟؟؟ -چی؟؟؟ ارسان-می گم هرکدمو دوست داری بردار من و تو هیچ وقت حلقه نداشتیم هر کدومو می خوای بردار -حلقه لازم نیست ارسان-چرا؟؟؟ -بی خیال دیگه گفتم که لازم نیست خیلی اروم توی گوشم زمزمه کرد:اگه فکر کردی بعد از عقد داییت با انا دست از سرت بر می دارم اشتباه فکر کردی -حوصله جر و بحث ندارم بعد از انتخاب حلقه ها برای خوردن شام رفتیم به یکی از رستوران های نزدیک همون جا مشغول خوردن غذا بودیم که یهو چشمم به نیما افتاد ناخود اگاه از جام بلند شدم هر سه با تعجب بهم نگاه کردن ارسان-چیزی شده؟؟؟ -دایی اونجارو نیما دایی بلافاصله به پشت سرش نگاه کرد دایی-این اینجا چیکار می کنه ؟؟؟ به طرف میز نیماینا رفتم خودش و یه پسر جوون دیگه نشسته بودن سرش پایین بود داشت با موبایلش ور می رفت وقتی نزدیک میز شدم اون پسر جوون با تعجب بهم نگاه کرد نیما هم سرشو بلند کرد -به به جناب وکیل شما کجا اینجا کجا نیما-غزال تویی؟؟؟ -پ ن پ..... از روی صندلی بلند شد نیما-تو اینجل چیکار می کنی -من اینجا چیکار می کنم مثل اینکه یادت رفته ما تو شیراز زندگی می کنیم تو اینجا چیکار می کنی ؟؟؟ نیما-راستش.... دایی-به به باد اومد بوی عنبر اورد نیما به طرف دایی رفت و بغلش کرد و با گلگی گفت:مرد مومن معلومه کجایی ؟؟؟این بود سفر 2 روزت اون پسره هم از روی صندلیش بلند شد دایی-به به شما که اینجایید اقا امیر اون پسر که تازه فهمیدم اسمش امیره به گرمی با دایی سلام احوالپرسی کرد نیما-معرفی می کنم ایشون غزال خانم خواهر زاده ی اقا رسول ایشونم اقا امیر یکی از دوستان صمیم امیر-خوشبختم -بله منم همینطور سر و کله ارسان پیدا شد ارسان-بابا یکی به ما بگه اینجا چه خبره؟؟؟ دایی بهم معرفیشون کرد بعدش نیما رو به دایی گفت :نمی خوای بگی چی باعث شده تو از شهرمون دل بکنی این همه مدت اینجا اتراق کنی ؟؟؟ دایی-ایشون باعث شدن دایی به انا که داشت با خنده بهمون نزدیک می شد اشاره کرد همونطور که به صورت انا نگاه می کردم ناگهان متوجه شدم حالت صورتش تغییر کرد رد نگاهشو گرفتم دیدم امیر هم صورتش منقبض شده فقط من متوجه تغییر حالاتشون شدم چون دایی و نیما مشغول شوخی و خنده بودن انا که نزدیک شد دایی دستشو گرفت انا-خب معرفی می کنم اقا نیما و اقا امیر از دوستان من و ایشونم انا خانم نامزد من ناخود اگاه نگاهم به طرف امیر کشیده شد سرشو پایین انداخته بود نیما به گرمی با انا احوالپرسی کرد اما امیر فقط دایی-خب تعریف کن ببینم واسه چی اومدی شیراز ؟؟؟ نیما-راستشو بخوای واسه خودم نیومدم امیر دنبال یکی از دوستای سابقش می گرده تو لندن همکلاسی بودن تریپ عشق و عاشقی بوده دیگه امیر-نیماااااااااااااا نیما-مگه دروغ می گم اصلا بزار اسمشو بهشون بگیم شاید بشناسنشون بالاخره اینطور که معلومه کارخونه دارای معروفین -اگه اینطوریه خب بگید شاید بشانسیمشون امیر-نه ممنون لازم نیست (نگاهی به انا انداخت)یعنی دیگه لازم نیست نیما-حالا اینا رو بی خیال شما اینجا چیکار می کنید؟؟؟ دایی-در گیر خرید های عروسی هستیم امروز هم واسه خریدن حلقه به اقا ارسان شوهر غزاله زحمت دادیم نیما-چی ؟؟؟؟؟شوهر؟؟؟؟؟تو کی ازدواج کردی وروجک که من نفهمیدم ببینم چرا به ما خبر ندادی از شام عروسی ترسیدی ؟؟؟پس بگو یهو واسه چی سریع و بی هوا برگشت شیراز پس خبرایی بوده دایی-اشتباه می کنی نیما جون غزاله قبل از اینکه بیاد اصفهان با اقا ارسان ازدواج کرده بود نیما-چی!!!!؟؟؟؟؟ ازدواج کرده بود ؟؟؟پس چرا به من گفتی مجردی؟؟؟؟ -ای بابا حالا شما هم اصول دین می پرسید به جای این حرفا نیما ظرف عذای خودتو و دوستتو بردار بریم سر میز ما با هم غذا بخوریم امیر-نه مرسی ما دیگه باید بریم نیما-کجا ما که هنوز چیزی نخوردیم امیر-نه دیگه بهتره بریم نیما-یعنی چی چت شد تو یهو؟؟؟ امیر-حالا بعد بهت می گم خب دیگه ما رفع زحمت می کنیم هر چه اصرار کردیم نتونستیم مانع از رفتنشون بشیم بعد از رفتنشون انا هم با رسول رفتن مطمئن بودم یه کاسه ای زیر نیم کاسه است که یهو هم امیر هم انا اونطوری شدن ما برگشتیم سر میز و من مشغول غذا خوردن شدم ارسان اما به غذاش دست نزد زل زد به من بعد از چند لحظه کلافه از نگاهاش گفتم:چیه زل زدی به من ؟؟؟ ارسان-چرا بهش گفته بودی مجردی ؟؟؟ -از دهنم پرید ارسان-جداااااا......دیگه داری کلافم می کنی غزاله -اگه می خوای بیشتر از این کلافه نشی عین یه مرد بلند شو بیا دادگاه خیلی اروم از هم جداشیم ارسان-طلاقت بدم که دوباره بری طرف ارتین -از اونجا به بعدش دیگه به خودم مربوطه ارسان-اخه من چه هیزم تری به تو فروختم بی انصاف که داری اینطوری می کنی -من چه هیزم تری به تو فروختم که دست از سرم بر نمی داری افتادی رو زندگی من بلندم نمی شی چرا نمیذاری ازاد شم ارسان-نمی تونم....به خدا نمی تونم ازت جدا شم سرشو نزدیک اورد و اروم و زمزمه وار گفت:من دوست دارم -ولی این منم که دوست ندارم می فهمی ارسان-بزار برای بعد عقد انا و داییت یه فکری می کنیم -اون موقع هم میزنی زیرش همون کاری که تا الان چند بار به سرم اوردی ارسان-نه تو راست می گی اینطوری نمی شه ادامه داد قول می دم بعد از عقد یه کاری کنم والبته هیچ وقت عقدی برگزار شد که ارسان به قولش وفا کنه .................................................. با صدای موبایلم دوباره از اعماق خاطرات به بیرون کشیده شدم دایی-هیچ معلومه کجایی دوساعته جلوی خونه منتظر جنابعالیم -تو راهم دیگه دارم می رسم بدون اینکه چیز دیگه ای بگه گوشی رو قطع کرد اینم دیگه واسه ما شاخ شده یکی دیگه نیشش زده منو گاز می گیره بعد از چند دقیقه رسیدم دم خونه ماشینو پارک کردم و بیرون پریدم -چرا نرفتی داخل دایی-می شه بفرمایید با کدوم کلید ضریه ای روی پیشونیم زدم -ای وای اصلا یادم رفته بود بهت کلید بدم ببخشید تورو خدا رفتیم داخل اسانسور خراب بود مجبور شدیم از پله ها بالا بریم توی راه رسول دائم غر زد دایی-د مگه مجبوری بیای خونه طبقه چهارم بگیری که اینطوری ادم از پا بیافته -میشه لطفا انقدر رو اعصابم راه نری دایی-کجا بودی تا حالا -بهت که گفته بودم رفتم چیزامو از دفتر جمع کنم دایی-جمع کردی ؟؟؟ -نه قرار شد نیما ترتیبشو بده دایی-می بینم خوب با نیما صمیمی شدی -اره خب نیما حق برادری گردنم داره دایی-یعنی تو فقط به چشم برادری بهش نگاه می کنی -معلومه که اره ببینم اصلا منظورت از این سوالا چیه ؟؟؟ دایی-منظورم واضحه نیما تورو دوست داره که تا حالا ازدواج نکرده -ببینم خودت تنهایی به این کشف بزرگ رسیدی یا کسی کمکت کرد .....محض اطلاعت داره نامزد می کنه از قضا عاشق نامزدشم هست دایی-واقعا؟؟؟ -بله واقعاااا دایی- یه سوال ازت بپرسم غزاله -اگه بیخود و چرت نیست بپرس رسیدم به دم در کلیدو از جیبم دراوردم و درو باز کردم و رفتیم داخل رسول-انا با امیر خوشبخته؟؟؟ . -می خوای بدونی؟؟؟ رسول-وقتی ازت پرسیدم یعنی اره می خوام بدونم -چند ماهی هست طلاق گرفتن عینکشو از روی چشمش برداشت رسول-طلاق؟؟؟!!!!اخه برای چی ؟؟؟ -اینو دیگه نمی دونم رسول-نمی دونی یا نمی خوای بگی -فکر کن هر دو رسول-باشه نگو برام مهم نیست .......خب دیگه من باید برم -کجا؟؟؟ رسول-سمینار -راستی کی می خوای برگردی اصفهان رسول-چیه مزاحمم -ای بابا تو هم که من هرچی می گم یه چیز دیگه جواب می دی رسول-خب راستش نمی خوام برگردم اصفهان برای فردا شب بلیط دبی دارم از اونجا هم می خوام برم کانادا با بهت گفت:چی؟؟؟؟ رسول-مگه گوشات نمی شنون می گم می خوام از ایران برم -دیوونه شدی این مسخره بازی ها یعنی چی ؟؟؟ رسول-یعنی همون که شنیدی دارم از ایران می رم با گیجی سری تکون دادم -چرا داری الان بهم می گی اصلا...اصلا واسه چی می خوای بری مگه این جا چی کم داری دیوونه رسول-برای موندن دلخوشی ندارم ... -اخه.... رسول-من تصمیمو گرفتم هیچ چیزی هم نمی تونه مانعم شه رفت تو اتاقشو درو محکم کوبید بهم نمی تونستم حرفشو هضم کنم باورم نمی شه می خواد بره صدای زنگ گوشیم بلند شد شماره انا افتاده بود انا-سلام -سلام به روی ماهت حالت خوبه صداش گریه الود بود انا-نه خوب نیستم حالم خیلی بده -از رسول دلگیر نشو بالاخره اونم دلش شکسته انا-می دونم....می دونم .....راستش زنگ زدم زنگ زدم ازت خداحافظی کنم فریاد زدم:خداحافظی واسه چی ؟؟؟ انا-مگه یادت رفته برای تمدید اقامتم باید می رفتم لندن چند روز پیش که بهت گفته بودم -اره راستی گفته بودی ....ترسوندیم یه ان فکر کردم می خوای واسه همیشه بری انا-راستشو بخوای شایدم دیگه برنگشتم -تو دیگه چرا دیوونه تو دیگه واسه چی انا-مگه این جا دیگه کی رو دارم ؟؟؟.....بعد از مرگ مامان و بابا و ارتین فقط به خاطر امیر مونده بودم که اونم ....اونم اونطوری شد -منم که اینجا بوقم نه ؟؟؟ انا-این چه حرفیه می زنی دیوونه -اصلا من به کنار تو هنوز ارسانو داری انا-جک می گی ها ارسان که کاری به من نداره - با شناختی که من از ارسان دارم فکر نمی کنم بزاره بری انا-اشتباه می کنی همین پیش پات بهش زنگ زدم فقط برام ارزوی موفقیت کرد -مردشه شورشو ببرن پسره بی فکر ....حالا ببینم واسه کی بلیط داری -الان تو راه فرودگاهم -چی؟؟؟؟کجایی؟؟؟ انا-امروز اومده بودم تا ازت خداحافظی کنم که اونطوری شد ...دیگه مجبور شدم بهت زنگ بزنم -من که گیج شدم اخه چرا انقدر هول هولکی انا-شد دیگه -اینو نگی چی بگی انا-خب دیگه مزاحمت نباشم -خیلی بی مرامی خیلی ... انا-خداحافظ -خداحافظ با عصبانیت گوشی رو پرت کردم طرف گلدون روی اپن هم گلدون هم گوشیم و پخش زمین شدن و با صدای مزخرفی شکستن در اتاق رسول باز شد و سراسیمه پرید بیرون رسول-چی شده؟؟؟؟ -رفت رسول-کی رفت ؟؟؟ -دلت خنک شد رسول-چی میگی تو دیوونه شدی -انا داره میره رسول-خب...خب....بره...به من چه -داره از ایران می ره رسول-گفتم به من چه -یعنی واقعا واست مهم نیست کمی مکث کرد و بعد با جدیت گفت:نه مهم نیست -هنوزم وقت هست ببین اگه بخوای می تونیم بریم جلوشو بگیرم .... رسول-بسه دیگه سرمو بردی چقدر حرف می زنی گفتم که مهم نیست ....من برم سمینار دیر می شه در خونه رو باز کرد تا خواست پاشو بیرون بزاره فریاد زدم:دیوونه اید هردوتون دیوونه اید تو یه چشم به هم زدن رسول هم از ایران رفت حالا با رفتن هردوشون واقعا تنها شدم تنها دلخوشیم نیما نامزدش بودن که اونا هم چون نامزد نیما دانشگاه همدان قبول شده بود رفتن همدان حالا چند ماهی از خونه نشین شدن من می گذره دربه در دنبال کار می گردم اما نیست که نیست دیگه چیز زیادی از پولای بابا تو حسابم نمونده مثل روزهای دیگه صبح سریع از خواب بلند می شم و لباسامو عوض می کنم توی اینه مشغول مرتب کردن مقنعمم که چشمم به شکستی کنار پیشونیم می افته دستی روش می کشم .این زخم یاداور خاطرات تلخ زیادیه .................................................. ................... اون شب بعد از برگشتن به خونه سریع به انا زنگ زدم باید می فهمیدم چی به چیه اولش خیلی طفره رفت ولی وقتی دید من دست بردار نیستم بعد از کلی من و من کردن گفت:تو لندن با هم همکلاس بودیم همه چی از یه دوستی ساده شروع شد ولی ولی یه خورده که گذشت خیلی به هم وابسته شدیم 4 سال با هم دوست بودیم تا روزهای اخر که جر و بحثمون شد از یه چیز احمقانه شروع شد ولی ولی بعد سر لج و لجبازی هی بزرگ و بزرگ تر شد تا اینکه من با ارتین و ارسان برگشتم ایران قرار شد یه مدت به هم فرصت بدیم و فکر کنیم چند وقت بعدش بهم زنگ زد و گفت همه چیز بینمون تمومه چند وقتی طول کشید تا همه چیز رو فراموش کنم بعدشم که سر و کله رسول پیدا شد -حالا می خوای چیکار کنی انا-هیچی اون خودش گفت همه چی بینمون تموم شده منم قصد ندارم چیزی رو شروع کنم من اون شب با خیالی راحت از اینکه همه چیز بین انا و امیر تموم شده خوابیدم اما ...اما انا روی حرفش نموند روز عقد رسید به خواست انا کسی همراهش ارایشگاه نرفت همش دلم شور می زد مبادا اتفاقی بیافته .قرار بود مراسم عقد تو خونه خود اناینا برگزار شه همه چیز به خوبی و در حد عالی اماده شده بود ساعت حدودای 9 شده بود همه مهمونا و عاقد معطل ایستاده بودن هرچی به گوشی رسول یا انا زنگ می زدیم کسی گوشی رو بر نمی داشت ارسان و بابا رفتن بیرون تا شاید بتونن پیداشون کنن من بیرون تو حیاط گوشه ای نشسته بودم دائم ساعتمو چک می کردم که سر و کله ارتین پیدا شد ارتین-اجازه هست ؟؟؟ از سرجام بلند شدم خواستم برم که جلوی راهمو گرفت ارتین-تا نذاری حرف بزنم نمی ذارم بری -ببین الان ارسان می یاد ببینتت خون راه می افته لطفا برو ارتین-کجا برم؟؟؟ -چی می خوای ؟؟؟چرا دست از سرم بر نمی داری ارتین-من فقط یه فرصت کوچیک برای جبران می خواستم خواسته زیادیه -اره خیلی زیاده خیلی چرا نیم فهمی همه چی بین ما تموم شده ارتین-تو ارسانو دوست نداری و این یعنی هنوز یه چیزایی بینمون هست -اشتباه می کنی هیچی بین ما نیست ارتین-اگه تو بخوای هست -چیه دوباره کفگیرت به ته دیگ خورده پیدات شده اون دفعه که برای کارخونه اومدی اینبار برای چی اومدی ارتین-تو فقط یه فرصت جبران بهم بده -نمی تونم می فهمی نمی تونم ارتین-چرا؟؟؟ -چون ارسان دست از سرم بر نمی داره ارتین-تو به یه سوال من جواب بده بعدش مطمئن باش هرکاری می کنم تا دوباره به دستت بیارم (کمی مکث کرد)تو هنوزم منو دوست داری؟؟؟ جوابی ندادم ارتین-جوابمو بده ....به خدا خیلی داغونم بعد از ازدواج با شیلا تازه فهمیدم چه فرشته ای رو از دست دادم ...اونجارو به پشت سرم نگاه کردم دایی و ارسان با هم به طرف سالن می رفتن بی توجه به ارتین به طرف سالن دویدم کنار در که رسیدم صدای دایی توی گوشم پیچید:از همگی عذر می خوام ولی مراسم به هم خورده ارتین اومد و پشت سرم ایستاد ارتین-چی شده غزاله؟؟ زیر لب زمزمه کردم:نمی دونم ارسان به عقب برگشت چند ثانیه ای نگاهشو بین من و ارتین چرخوند اما بعد روشو برگردوند تنها چیز هایی که از اون شب به خاطر دارم داد و فریاد های اقای شریف سر انا تلاش بابا و بهرام برای اروم کردن اقای شریف و نگاه های پر از بهت نبات خانم و نگاه های بی تفاوت ارسان به من و کلافگی دایی رسوله دیگه همه چیز هایی رو که بین انا و امیر اتفاق افتاده بود می دونستن انا عقدشو به خاطر امیر بهم زده بود اما اون طوفان هم مثل بقیه طوفان ها گذشت دایی رسول برگشت اصفهان و انا هم چند وقت بعد خیلی بی سر صدا به عقد امیر در اومد ارتین مدام سر راهم سبز می شد و طلب بخشش می کرد من ازش فرصت خواستم یه فرصت که بتونم از ارسان جدا شم بعد دربارش تصمیم بگیرم نیما هنوز شیراز بود تصمیم گرفتم از نیما کمک بخوام نیما بعد از شنیدن تمام اتفاقاتی که بین من و ارسان افتاده بود دادخواست طلاق داد نمی دونم چی باعث شده بود که ارسان به طلاق رضایت بده شاید دیگه واقعا باورش شده بود اگه صدسال هم بگذره من بهش علاقمند نمی شم .هنوز روز دادگاه رو به خوبی به یاد دارم قاضی:می خواید توافقی از هم جدا شید -بله جناب قاضی قاضی:فکراتونو کردید -بله قاضی:چرا می خواید جدا شید -تفاهم نداریم قاضی لبخندی زد و گفت:این که دلیل نمی شه دخترم یه دلیل..... ارسان-جناب قاضی خانمم منو دوست نداره و یکی دیگه رو دوست داره این دلیل جداییمونه قاضی عینکشو روی چشمش گذاشت:پناه برخدا ....بسیار خوب مثل اینکه دیگه چاره نیست قاضی حکم طلاق رو صادر کرد توی محضر وقتی دفتر رو امضا کردیم ارسان رو به من کرد و با بغض گفت:دلمو شکستی خدا دلتو بشکنه دعای ارسان مستجاب شد خیلی سریع تر از اون چیزی که بقیه فکرشو می کردن رفت و امد هام با ارتین زیاد شده بود کم کم داشتم کینه گذشته رو از دلم پاک می کردم فکر می کردم همه چیز داره درست میشه اونم به بهترین شکل اما یادم رفته بود که نفرین ارسان همیشه دنبالمه اون روزهم مثل روزهای دیگه در کنار ارتین تو ماشینش نشسته بودیم و می گفتیم و می خندیدیم ارتین طبق عادت همیشگیش که چراغ قرمز سر چهار راه رو رد می کرد از چراغ قرمز گذشت که........ ......................................... دوباره دستی روی زخم کنار پیشونیم می کشم این زخم یاداور 6 ماه تو کما رفتن منه این زخم یاداور مرگ ارتینه این زخم یاداور سکته کردن بابامه و از همه مهمتر یاداور اه ارسانه که سال هاست دامن گیرم شده صدای زنگ تلفن خونه بلند میشه از جلوی اینه بلند می شم شماره از خارج از کشوره -بله؟ (غزاله خودتی؟) -بهرام تویی؟ بهرام-اره خودمم خوبی؟چه خبر؟ -سلامتی تو چه خبر ؟ بهرام-راستش زنگ زدم ازت کمک بخوام - چیه؟ دوباره چه گندکاری بالا اوردی؟؟؟ بهرام-سهمتو به ارسان بفروش پولشو برام بفرست -چشم امر دیگه ای باشه ؟چیز دیگه ای نمی خوای تعارف نکن بگو بهرام-الان وقت طعنه زدن نیست دارم بدبخت می شم اگه برام پول نفرستی باید برم پشت میله ی زندان -بهتر ادمی مثل تو باید بره اون تو تا بفهمه چی به چیه ....سهم خودت کم بود دادی بهش حالا نوبت منه بهرام- من وقت شنیدن این حرفا رو ندارم همین امروز برو باهاش حرف بزن اینطور که شنیدم وضعش خیلی توپ شده مطمئنم سهمتو می خره -متاسفم نمی تونم بهت کمکی کنم چون من دیگه تو کارخونه سهمی ندارم از پشت گوشی فریاد زد :چی؟؟؟؟ -مگه کری گفتم که من الان به غیر یه ته مونده پول توی حسابم هیچ چی ندارم اپارتمانمم که می دونی رهنه چند وقت دیگه باید بلند شم وضع منم بهتر از تو نیست بهرام-چیکار کردی با پول سهمت ...چه بلایی سرش اوردی -همون بلایی که تو سر همه سرمایه های بابا اوردی متاسفم ولی من هیچ کمکی نمی تونم بهت بکنم چون خودمم الان بیشتر از هر وقت دیگه به کمک احتیاج دارم بهرام-تورو خدا اذیتم نکن به خدا به پول احتیاج دارم -ندارم که بدم می فهمی ندارم سعی کن اینو تو اون کله پر از گچت فرو کنی بهرام-خواهش می کنم خواهش... تلفنو قطع کردم پسره احمق بعد از این همه وقت زنگ زده پول می خواد فکر کرده بابا گنج قارون داشته که هرغلطی دلش خواست بکنه از خونه بیرون اومدم و طبق معمول رفتم جلوی دکه روزنامه فروشی تا یه روزنامه بخرم و دنبال کار بگردم داشتم پول از توی جیبم در می اوردم که چشمم به تیتر یکی از روزنامه ها که بهم دهن کجی می کرد افتاد ((ازدواج ارسان شریف جوانترین کارخانه دار کشور با دختر احمد بابایی صاحب بزگترین کارخانجات فراورده های گوشتی )) .................................................. ............................................. نیما تو مطمئنی بد نمیشه یه وقت ؟؟؟ یه وقت نشناستم ابروم بره ؟؟؟ نیما-نگران نباش تو فقط اگه یه وقت ازت سوال کرد نسبتی با خانواده سازگار داری بگو نه -باشه....فقط یه چیزی واسه خونه چیکار کردی؟؟؟ نیما-اون که حله بعد از اینکه از دفتر یارو اومدی بیرون برو هتل چمدونتو بردار بهم زنگ بزن بهت ادرس بدم -اسباب اثاثیه رو چیکار کردی نیما-انقدر نگران نباش بابا جان اسباب اثاثیت الان تو اپارتمانت چیده شده حالا به جای این حرفا سریع تر برو یه وقت کار رو از چنگت درنیارن -وای نیما به خدا نمی دونم چطوری محبتاتو جبران کنم نیما-این چه حرفیه می زنی دختر تو بیشتر از اینا گردن من حق داری حالا برو دیگه -خیلی خوب به خانمتم سلام برسون خداحافظ نیما-خداحافظ گوشی رو قطع کردم و گذاشتم تو کیفم یه نفس عمیق کشیدم و وارد برج شدم به طرف نگهبان رفتم -اقا ببخشید دفتر کارخونه بستنی عسل کجاست ؟؟ نگهبان –خانم چشمت اون تابلو راهنما به اون بزرگی رو نمی بینه به طرفی که اشاره کرد نگاه کردم -خب ببخشید حالا چرا انقدر عصبانی میشید نگهبان-ای بابا اخه خانم اعصاب واسه ادم نمی ذارن که -بله حق با شماست به هر حال ببخشید به کنار تابلو رفتم و بعد از یه خورده گشتن پیداش کردم طبقه دوازدهم بود سوار اسانسور شدم و بعد از یه مدت زمان کوتاه به طبقه مورد نظرم رسیدم زنگ زدم بعد از چند لحظه در باز شد یه دختر جوون با یه ارایش غلیظ دروباز کرد -سلام دختر با ناز و عشوه گفت:سلام امرتون؟ -من سازگار هستم برای مصاحبه اومدم از جلوی در کنار رفت (بفرمایید داخل ) با کفش پاشنه بلندش به طرف یه میز رفت (اقای احتشام خیلی وقته منتظرتونن هیچ معلومه چرا انقدر دیر کردید) -ببخشید ولی من قرار بود ساعت 8 اینجا باشم الانم که هنوز 5 دقیقه مونده به 8 (به هر حال اینو گفتم تا از حالا به بعد دیر نکنید ) -بللللللللللله گوشی تلفن رو میز رو برداشت و دکمه ای رو فشار داد (سامی جون خانم سازگار اومدن) ..... (باشه عزیزم الان می فرستمش داخل) گوشی رو گذاشت (بفرمایید داخل اقای احتشام منتظرتونن) به طرف اتاقی که اشاره کرد رفتم روی در یه پلاک نصب شده بود (( مدیر عامل سامیار احتشام )) تقه ای به در زدم (بفرمایید) دروباز کردم پا توی اتاقی که بی شباهت به یه سالن بزرگ نبود گذاشتم به پشت میز نگاهی انداختم اما کسی ننشسته بود نگاهم به طرف یه پنچره شیشه ای بزرگ و یه مرد قد بلند چهار شانه که دستاشو تو جیب شلوارش کرده بود و از پنجره شیشه ای به بیرون نگاه می کرد کشیده شد (خوش اومدید خانم ...سازگار درست گفتم) -بله درسته ( چرا ایستادید بفرمایید بشینید )روی یکی از مبل ها نشستم چرخی زد و به طرف میزش حرکت کرد هنوز به خوبی نمی تونستم صورتشو ببینم وقتی روی صندلیش نشست تازه تونستم صورتشو ببینم چشمانی ابی و وحشی بینی قلمی و پوستی برنزه موهای قهوه ای و یک ته ریش کوچک (می تونم بپرسم نیما کشوری نسبتش با شما چیه؟) -ایشون یکی از دوستان خانوادگی هستن (می دونید من و نیما توی اصفهان با هم توی دانشگاه حقوق همکلاسی بودیم که البته بعدش من به خاطر مسئولیت هایی که پدرم بهم واگذار کرد مجبور شدم بیام تهران ) -بله (راستی یه سوال شما با خانواده سازگار کارخونه دار سابق معروفو می گم نسبتی دارید ؟) -نه خیر فقط تشابه اسمیه (بیچاره اقای سازگار تا وقتی خودش زنده بود کارخونشون برو بیایی داشت از وقتی که فوت کرد و کارخونه دست اون دختر پسر ناخلفش افتاد همه ی اون وجهه خوبش از بین رفت حالا هم که کارخونه افتاده دست اون ارسان عوضی الانم که داره کارخونه تولید بستنیشو راه اندازی کرده و شده موی دماغ من ) -بله ( اصلا من چرا این چیزا هارو دارم به شما می گم معذرت می خوام یهو کنترلمو از دست دادم بگذریم ....مدرک تحصیلیتون چیه؟) -صنایع غذایی (خب پس به درد کار ما می خورید راستش من احتیاج به یه مشاور دارم که بتونه به پیشرفت بستنی های عسل کمک کنه ) -بله من تمام سعیمو می کنم که کمکتون کنم (گفتید چندسالتونه؟) -من چیزی نگفتم (اهان یام نبود نباید از خانما سنشونو پرسید) -28 سالمه (بسیار خوب خانم سازگار شما می تونید از همین حالا کارتونو شروع کنید یه اتاق کنار اتاق خودم برای شما اماده شده البته فراموش نکنید شما فعلا به صورت ازمایشی اینجا کار می کنید باید نتیجه کارتونو ببینم فعلا بزرگترین هدف من کنار زدن ارسان شریفه ....بسیار خب می تونید تشریف ببرید ) -فقط ببخشید اقای (چی بود فامیلش )اقای .....در واقع (احتشام هستم سامیار احتشام ) -بله اقای احتشام ممکنه من از فردا مشغول به کار بشم سامیار –مگه مشکلی هست ؟؟ -نه فقط یه چند تا کار عقب افتاده دارم سامیار-بسیار خب مشکلی نیست از فردا در خدمتتون هستیم -بله مرسی خداحافظ سامیار-خداحافظ از اتاق بیرون اومدم و نفس عمیقی کشیدم منشی مشغول سوهان کشیدن ناخناش بود سرسری ازش خداحافظی کردم و از بزج بیرون اومدم تاکسی گرفتم به طرف هتل حرکت کردم . بعد از اینکه از دفتر بیرون اومدم رفتم هتل و چمدونامو برداشتم و برای گرفتن ادرس به نیما زنگ زدم نیما-به به سلام عرض شد خانم مهندس -علیک سلام خوبی ؟ نیما-خدارو شکر تو چه خبر تعریف کن ببینم بالاخره پسندیدی؟ -چی رو ؟ نیما- اولا چیو نه کیو ثانیا جناب احتشام رو عرض کردم -از کارش که اره خیلی خوشم اومده از خودشم اگه اون چشم های ابی وحشیشو فاکتور بگیریم ای بدک نیست نیما-خب پس فکر کنم به توافق رسیدید دیگه نه؟ -اره قراره از فردا برم سرکار فقط یه چیزی نیما تو چرا به من نگفته بودی احتشام رقیبه ارسانه؟ نیما-خب تو نپرسیده بودی -من نپرسم تو هم نباید بگی نیما-اووووه حالا انگار چی شده -ببین بعدا یه وقت واسم دردسر نشه ها نیما-نه بابا نترس اتفاقی نمی افته -امیدوارم......خیلی خوب حالا اگه زحمتی نیست ادرس اپارتمانو بهم بده نیما-یادداشت کن..... بعد از گرفتن ادرس دوباره تاکسی گرفتم به سمت اپارتمان رفتم. .................................................. .. در دفتر باز بود وارد شدم نگاهم به سمت میز منشی کشیده شد خبری از منشی نبود با صدای زنگ تلفن روی میز از جا پریدم منتظر بودم تا کسی بیاد و گوشی رو برداره اما خبری از کسی نبود هنوز چشمم به تلفن بود که در اتاق احتشام باز شد به طرفش برگشتم احتشام-خانم اون تلفن سوخت چرا برش نمی داری - با من هستید ؟؟؟؟ احتشام-مگه غیر از شما کسی دیگه ای اینجاست بردار خانمو گوشیو الان قطع میشه با اکراه به طرف تلفن رفتم و گوشیو برداشتم -بفرمایید؟؟؟ (چرا دوساعته گوشیو برنمی دارید بابا الان احتشام بزرگ سر میرسه زود برو به سامیار بگو خودشو اماده کنه ) تلفن قطع شد گوشیو گذاشتم سرجاش احتشام هنوز سرجاش ایستاده بود سامیار-کی بود؟؟ -یه اقایی بود گفت به شما بگم احتشام بزرگ داره میاد خودتونو اماده کنید چشماش چهارتا شد با ترس و فریاد گفت:چی گفتی بابا داره میاد ؟؟ شانه ای بالا انداختم -نمی دونم محکم با دست زد تو پیشونیش سامیار-وای بدبخت شدم بعد هم به سرعت برگشت توی اتاقش من همچنان گیج و منگ سرجام وایساده بودم سامیار از توی اتاقش بلند گفت:سازگار بیا تو کارت دارم با قدم هایی اهسته رفتم توی اتاقش سامیار داشت با دست روی موهاش می کشید و موهاشو روی سرش صاف می کرد سامیار-خانم اون کمد رو باز کن اون تسبیح منو بردار بیار -بله؟؟ دستشو از روی موهاش برداشت و مشغول بستن دکمه های بالای پیراهنش شد سامیار-بله و بلا مگه نمی شنوی چی می گم زودباش الان حاجی میاد پرتم می کنه بیرون به سمت کمدی که اشاره کرد رفتم درشو باز کردم و تسبیحشو برداشتم سامیار کتشو از روی صندلیش برداشت و تنش کرد و به سمت من اومد و تسبیح رو از دستم گرفت سامیار-ببینمت صورتمو به طرفش برگردوندم -چیزی شده؟؟؟ سامیار-نه نه خوبه فقط یه خورده مقنعتو بکش جلوتر -ببخشید من اصلا نمی فهمم اینجا چه خبره سامیار-خبری نیست خانم محترم شما چرا امروز انقدر گیج می زنید زنگ در به صدا در اومد سامیار-وای بسم ا... اومد خانم شما پشت سر من بیا بار دیگه یقشو مرتب کرد و از در بیرون رفت من چند لحظه ای ایستادم صدای سلام احوالپرسی سامیار با مردی می اومد د از در بیرون اومدم سامیار در کنار پیرمردی که یه تسبیح زیتونی رو توی دستاش می چرخوند و چند تا انگشتر عقیق تو انگشتاش بود ایستاده بود پیرمرد با دیدن من با جدیت رو به سامیار گفت:خانم کی باشن؟ سامیار-حاجی خودتون گفته بودید مشاور استخدام کنم خب ایشونم مشاورن دیگه (پدر سوخته من منظورم مشاور مرد بود نه زن ...حالا ببینم دختر زبونتو موش خورده یا سلام کردن بلد نیستی ) اب دهنمو قورت دادم -سلام (علیک سلام دخترم ) دوباره رو به سامیار گفت :ببین پسر امروز اومدم باهات اتمام حجت کنم تکلیف منو معلوم کن یا این نامزدی رو که هی ازش دم میزنی نشونم میدی یا اینکه همین امشب میریم خواستگاری دختر حاج مرادی نه هم نیار که مناینبار دیگه کوتاه بیا نیستم سامیار-اخه حاجی... احتشام بزرگ -دیگه حاجی ماجی نداریم ببین مناصلا دیگه دلم نمی خواد تو هوش و حواست پی دختر بابایی باشه حالیته یا نه؟؟ سامیار با کلافگی گفت:بله فهمیدنی که می فهمم ولی اخه.... احتشام بزرگ-د نشد دیگه ببین اخر این هفته عقد پسر بابایی هستش همه هم منتظرن ببین این نامزدی که هی جنابعالی ازش دم می زنی کیه خلاصش اینه که اگه اون شب با نامزدت نیای پشت سرت حرف در میاد که چی ؟ که تنها پسر احتشام بزرگ اون شب برای اینکه جلوی دختر بابایی کم نیاره یه لافی زده ..... سامیار-دست شما درد نکنه حاجی لاف کدومه اصلا به من میاد اهل دروغ و ریا باشم احتشام بزرگ-اگه واقعا دروغ نمی گی و چیزی تو کلات نیست این نامزدتو به ما نشون بده سامیار-اخه... احتشام-ببین پسر منو نپیچون من خودم اند پیچوندنم راست و حسینی بگو ببینم این نامزد تو کیه سامیار-خب درواقع ....در واقع ...در واقع ...اصلا می دونی چیه (با دست به من اشاره کرد)بفرما ایشون خانم غزاله سازگار هستن همون که من قصد دارم باهاشون ازدواج کنم به سرفه افتادم با تعجب و چشمایی از حدقه بیرون اومده به سامیار نگاه کردم هر لحظه منتظر بودم بگه شوخی کردم ولی نه انگار نه انگار احتشام بزرگ-نفهمیدم نفهیدم چی شد تو که می گفتی ایشون مشاورته سامیار-خب اون که اره یعنی می دونی حاجی ..... احتشام بزرگ-فعلا برو یه لیوان برای این دختر بیا الان پس میافته......د بجنب پسر چند لحظه بعد سامیار با یه لیوان اب جلوم ظاهر شد دلم می خواستم با دوتادستام خفش کنم پسره پررو لیوانو به طرفم گرفت و زمزمه وار گفت :خواهش می کنم خواهش می کنم ضایعم نکنید لیوانو ازش گرفتم و یه نفس سر کشیدم اقای احتشام چند دقیقه ای بیشتر نموند و از دفتر رفت بلافاصله بعد از رفتن احتشام بزرگ با عصبانیت کیفمو از روی میز برداشتم و به طرف در رفتم که سامیار اومد جلوم ایستاد مانع از رفتنم شد سامیار-خانم سازگار خواهش می کنم -چیو خواهش می کنی اقای محترم برو خداروشکر کن جلوی بابات ابروتو نبردم برو کنار اقای محترم اینجا دیگه جای من نیست سامیار-باور کنید به کمکتون احتیاج داریم -برید کنار اقای محترم سامیار-بابا من یه غلطی کردم حالا عین خر توش موندم -مسائل و مشکلات شما به خودتون ربط داره نه به من حالا لطفا برید کنار سامیار-چیه حالا هی قرص برو کنار برو کنار خوردی بزار یه لحظه من حرفمو بزنم..... -لازم نیست بگید من خودم می دونم چی می خواید بگید حالا لطفا برید کنار سامیار-ای بابا چیه حالا هی قرص برو کنار برو کنار خوردی بزار می خوام حرف بزنم فقط 5 دقیقه می خوام وقتتونو بگیرم خواهش می کنم -خیلی خوب می شنوم سامیار-شما تا حالا تو زندگیتون دروغ نگفتید -منظورتونو نمی فهمم ؟؟؟ سامیار-منظورم اینه که تا حالا نشده یه دروغی بگید توش بمونید -چرا شدنی که شده ولی بعدش برای جبرانش از خودم مایه گذاشتم نه از بقیه سامیار-باور کنید نمی خواستم اینطوری یعنی اصلا فکر نمی کردم اینطوری بشه یعد یه طوری که انگار داره با خودش حرف می زنه زمزمه وار گفت:ای خدا لعنتت کنه ارسان شریف ببین چه گندی به زندگی من زدی کنجکاو شدم بدونم این قضیه چه ربطی به ارسان داره -ببخشید ها ولی این خرابکاری جنابعالی چه ربطی به ارسان شریف داره سامیار- خانمو تازه می گه چه ربطی به شریف داره ...... خانم همه این اتیش ها از گور اون عوضی بلند میشه از وقتی پا تو زندگی من گذاشته من یه روز خوش ندیدم -ببخشید ها ولی هنوز متوجه نمی شم ..... سامیار-ببین خانم ارسان شریف شده داماد احمد بابایی شوهر خاله من با تعجب گفتم:چی ؟؟؟ سامیار - اون لعنتی با دختر خالم تینا تنها عشق زندگی من ازدواج کرده هفته پیش عقدشون بود و منم برای اینکه یه جورایی به اون تینای بی معرفت حالی کنم که برام مهم نیست بلند جلوی همه اعلام کردم نامزد کردم -و حالا حتما می خواید من نقش نامزد قلابیتونو بازی کنم بله؟ سامیار- درسته -متاسفم کاری از من بر نمی اد سامیار-خواهش می کنم واقعا به کمکتون احتیاج دارم -نمی تونم واقعا نمی تونم سامیار-چرا نمی تونید دلیلشو بهم بگید شاید بشه یا راه حلی براش پیدا کرد -گفتم که نمیشه حالا هم لطفا برید کنار می خوام برم دیگه موندن من تو این دفتر جایز نیست سامیار-تا دلیل مخالفتتو نگی نمی ذارم بری -متاسفم ولی دلیلشم نمی تونم بگم سامیار-ببینم پای نامزدی دوستی چیزی درمیونه -نه خیر شازده صحبت این چیز ها نیست با عصبانیت گفت:پس صحبت چیه ؟؟؟چرا رک حرفتونو نمی زنید -لطفا برید کنار با صدایی بلند گفت :گقتم که تا دلیلشو نگی نمی ذارم بری -خیلی دوست داری بدونی ؟؟؟ سامیار-اره خیلی زیاد نفسمو پر صدا بیرون دادم - خیلی خوب حالا که قراره برم شاید بهتر باشه شما هم یه چیزایی بدونی ببین اقای احتشام من و ارسان شریف کسی که انقدر ازش متنفری قبلا زن و شوهر بودیم به خاطر همینه که نمی تونم بهت کمکی کنم زل زد بهم سامیار-پس درست حدس زده بودم تو دختر اقای سازگاری کارخونه دار معروف -بله درست حدس زده بودید ....فکر کنم دیگه حرفی نمونده و..... سامیار- نه اتفاقا بدم نشد اینطوری حال ارسان هم اساسی گرفته می شه چی بهتر از این ...خب دیگه فکر کنم مشکلی نباشه مگه نه ؟؟؟ -منظورتون از اینکه فکر می کنید مشکلی نباشه چیه سامیار-خب دیگه خانم سازگار اوخ ببخشید غزاله جان موافقی امشب بریم با خانواده من اشنا شی؟؟ -ببخشید من منظورتونو ....... از جلوی در کنار رفت و با دست به طرف اتاقم اشاره کرد سامیار -خب عزیزم می تونی بری به کارات برسی -تو دیوونه ای مگه نه؟؟؟؟ سامیار-اره دیوونه ی تو -مسخره تا خواستم از در بیرون برم پرید جلوم سامیار-د نشد دیگه ما الان حرف زدیم تو قول دادی کمکم کنی -ببخشید میشه بفرمایید من کی قول دادم که خودم یادم نیست سامیار-مهم اینه که من یادمه -لطفا برید کنار سامیار-نچچچ -ببین تنها پسر احتشام بزرگ دیگه داری کلافم می کنی یه بار بهت گفتم نمی تونم بهت کمک کنم سامیار-خواهش می کنم -نمی تونم سامیار-ترو خدا نذار من جلوی ارسان کم بیارم سکوت کردم سامیار-خواهش می کنم -خیلی خوب باشه فقط فقط دلم نمی خواد این بازی زیاد کش پیدا کنه سامیار-باشه قول می دم .................................................. .. -من می ترسم اقای احتشام.... سامیار-اقای احتشام دیگه کدوم خریه مگه ما این همه تمرین نکردیم که به من بگی سامیار -اخ اخ راست می گی ها سامیار-خیلی خوب حالا ارامشتو حفظ کن که اونجا گند نزنیم یه وقت یه نفس عمیق کشیدم تا یه خورده اروم شم سامیار دستشو روی زنگ گذاشت بعد از چند لحظه در باز شد وقتی پامو داخل خونه گذاشتم مثل ندید بدید ها به اطراف نگاه کردم -وای خونتون چقدر خوشکله مثل قصر می مونه سامیار-اره خب بد نیست -اینجا عالیه اون وقت تو تازه می گی بد نیست به عمارت رسیدیم سامیار درو باز کرد و وارد سالن شدیم اقای احتشام بزرگ در کنار یه خانم فوق العاده خوشکل و خوشتیپ که تضاد زیادی با احتشام بزرگ داشت ایستاده بود من و سامیار سلام کردیم اون زن با دیدن من با خوشحالی به سمتمون اومد و منو بغل کرد (سلام به روی ماهت عزیزم ماشاا... ماشاا... چقدر نازی تو دختر ) سامیار-معرفی می کنم سارا مادرم ایشونم غزاله جان نامزدم -خوش بختم سارا-منم همینطور عزیزم احتشام بزرگ-یکی هم مارو تحویل بگیره سامیار با خنده به طرف پدرش رفت و پدرشو در اغوش گرفت احتشام-چه عجب اقا محمد از اون اپارتمانتدل کندی و یادت افتاد یه پدر و مادری هم داری سامیار-ما چاکر شما هم هستیم حاجی جون -من درست شنیدم شما به سامیار گفتین محمد سامیار-اخ یادم رفته بود بهت بگم من دوتا اسم دارم احتشام بزرگ- دخترم تو قضاوت کن محمدی که من انتخاب کردم قشنگ تره یا سامیاری که مامانش انتخاب کرده سارا-معلومه که سامیار قشنگ تره مگه نه غزاله جون -خب ....خب به نظر من هردوش قشنگه سامیار-ای بابا شما زن و شوهر بعد از 33 سال هنوز سر اسم من به توافق نرسیدید؟؟ احتشام-تقصیر مادرته بابا جان سارا-تقصیر منه یا تقصیر تو با اون افکار پوسیده ات احتشام-افکار پوسیده من خیلی بهتر از افکار تجدد زده شماست خانم -ای بابا حالا واسه چی بحث می کنید اتفاقی نیافتاده که سارا-اره عزیزم تو راست می گی وا... بعد از 34 سال زندگی با این مرد نه من تونستم متقاعدش کنم نه اون تونست منو متقاعد کنم بیا بیا بریم عزیزم تو اتاق لباستو عوض کن سارا جون منو برای تعویض لباس برد تو یه اتاق بعد از اینکه لباسمو دید با خوشحالی گفت:از همون اولش می دونستم سلیقه سامیارم حرف نداره از اتاق بیرون اومدیم سامیار و پدرش تو سالن روی مبل کنار هم نشسته بودن من و سارا جون هم درکنارشون نشستیم احتشام بزرگ-خب نگفتید چه جوری با هم اشنا شدید ببینم خدایی نکرده با دوست و رفیق که نبودید سارا-به فرض هم که دوست بوده باشن عیبش چیه احتشام-سر تا پاش عیبه خانم سارا-تو باز شروع کردی احتشام-من یا تو تا سارا جون خواست چیزی بگه خودمو انداختم وسط و برای اینکه مسئله ختم به خیر بشه گفتم:نه بابا دوست چیه ما همکار بودیم سامیار-اره غزاله راست می گه ما همکار بودیم همین احتشام بزرگ-اگه فقط همکار بودین پس چرا الان انقدر با هم راحتین و به اسم کوچیک همدیگرو صدا می زنید سارا-خب بزنن بابا ناسلامتی نامزدن احتشام بزرگ-با کدوم صیغه محرمیت نامزد شدن که ما نمی دونیم سارا-ای بابا مرد حتما به توافق رسیدن احتشام بزرگ-من این چیز ها حالیم نمیشه هرچه سریعتر باید بینتون یه صیغه محرمیت خونده شه سامیار-خیلی خوب حالا شما فعلا بزارید من برم تو اتاقم لباسامو عوض کنم بیام بعد مفصلا درباره این مسئله حرف می زنیم سارا-برو مادر سامیار از سالن بیرون رفت و اقای احتشام و سارا خانوم هم توی سکوت زل زده بودن بهم و داشتن با نگاه برای همدیگه خط و نشون می کشیدن بعد از چند لحظه سکوتو شکستم و گفتم:ببخشید من یه خورده سرم گیج میره می تونم برم تو حیاط سارا-اره عزیزم راحت باش -پس فعلا با اجازتون از روی مبل بلند شدم و از سالن بیرون اومدم چشمم به پله گوشه خونه افتاد کنجکاو شدم بدونم طبقه دوم این قصر چه شکلیه برای همین اروم از پله ها بالا رفتم طبقه دوم هم مثل طبقه اول زیبا و پر از مجسمه و تابلو بود مشغول تماشای تابلو ها شدم که یهو چشمم به در باز یکی از اتاق ها افتاد به ارومی به طرف اتاق حرکت کردم و وقتی رسیدم درو به ارومی باز کردم و وارد اتاق شدم چشمم به گوشه اتاق افتاد سامیار مشغول خوندن نماز بود پوزخندی زدم و با خودم گفتم حتما اینم مثل تسبیح دست گرفتنش جلوی باباشه بعد از چند دقیقه نمازش به اتمام رسید -قبول باشه به عقب برگشت و با تعجب بهم نگاه کرد سامیار-قبول حق.... تو کی اومدی من نفهمیدم -چند دقیقه ای هست اینجام.......می تونم یه سووال بپرسم سامیار-اره بپرس راحت باش -تو چرا انقدر ریا کاری پسر سامیار-منظورتو نمی فهمم -منظورم اینه که نگه داشتن اون شرکت به این همه ریاکاری نمی ارزه این نماز خوندتم که حتما مثل تسبیح دست دست گرفتنته مگه نه ؟؟ سامیار-نه اینطوریا هم که فکر می کنی نیست می دونی من بین یه پدر مادری بزرگ شدم که اندیشه هاشون زمین تا اسمون با هم فرق داشته و داره نمی دونستم باید شکل بابا شم یا مامان اوایل که یه خورده جوون تر بودم دائم دنبال این بودم بدونم کدومشون درست می گن ولی راستش بعد ها فهمیدم هردوشون اشتباه فکر می کنن اگه تیپ و قیافم جلوی حاجی از روی اجباره ولی نمازمو با شعف دل می خونم نماز به من ارامش میده اگه هرچیزیم ریا باشه این نیست الان هم تو می تونی باور کنی میتونی هم باور نکنی.....حالا هم پاشو پاشو تا مامان و بابا دعواشون نشده بریم پیششون .................................................. .................................. -دلم شور میزنه نکنه یه اتفاقی بیافته سامیار-ای بابا تو چرا انقدر بدبینی دختر -نمی دونم ولی می ترسم بعد از دوسال با ارسان رو به رو شم اونم وقتی با زنشه سامیار-اصلا نگران نباش وارد تالار شدیم صدای موزیک به شدت بلند بود زن و مرد در کنار هم مشغول خوشگذرونی بودن -راستی یه چیزی سامیار سامیار-باز چی شده -می گم من مطئنم بابات امشب اینجا پاشم نمی ذاره خندید سامیار-تو از کجا فهمیدی بابا نمی یاد -با شناختی که من از حاجی پیدا کردم مطمئنم پا تو همچین مراسم هایی نمی ذاره سامیار-اره می دونی بابا هیچ وقت تو مهمونی های فامیل من شرکت نمی کنه -پس چطور اجازه می ده تو بیای همچین جاهایی سامیار-منم نمی اومدم ولی برای عقد ارسان و تینا حاجی گفت برو تا یه وقت فکر نکنن کم اوردی الانم برای این گذاشته بیام که نامزدمو به همه نشون بدم -عجبببب!!!! سامیار-خاله و مامان دارن میان حواست باشه سارا جون و خواهرش به ما نزدیک شدن سارا جون منو به خواهرش معرفی کرد خاله سامیار به اجبار بهم دست داد و یه احوالپرسی ظاهری باهام کرد سارا جونو منو برای تعویض لباس به یکی از اتاق ها برد و وقتی لباسمو دید با خنده گفت:باریکلا چه لباس پوشیده ای ......همین کار ها رو کردی انقدر تو دل حاجی جا باز کردی دیگه دختر -می گم حاجی نمیان؟ سارا جون با دلخوری گفت :نه عزیزم اون نمی یاد یعنی می دونیم با هم قرار گذاشتیم من تو مراسم های خانواده اون نرم اونم تو مراسم های فامیل من شرکت نکنه -عجبب!!! از اتاق که بیرون اومدیم رفتم پیش سامیار که گوشه ی تالار روی صندلی نشسته بود روی صندلی روبه روش نشستم سامیار با دیدن من لبخند زد سامیار-خوشکل شدی -تو هم همینطور سامیارنگاهی به کت و شلوارش انداخت سامیار-سلیقه توئه دیگه -هنوز نیومدن سامیار-کیا؟؟؟ -ارسان و تینا دیگه سامیار-من که هنوز ندیدمشون سرشو انداخت پایین می دونستم حالش زیاد خوب نیست یعنی حق هم داشت بالاخره اون تینا رو دوست داشته و حالا حتما براش خیلی سخته اونو کنار کسی دیگه ای ببینه ....خیلی دوست دارم واکنش ارسانو وقتی می فهمه من نامزد سامیارم ببینم یعنی اونم مثل سامیار ناراحت می شه نه معلومه که ناراحت نمی شه اون خودش بهم گفت که دیگه هیچ علاقه ای بهم نداره و ازم متنفره .ترجیح دادم دیگه به ارسان فکر نکنم حواسمو به اهنگی که داشت پخش می شد دادم (وقتی تو نیستی تنها می مونم از همه دنیا دست می کشم جای دوتامون گریه می کنم جای دوتامون نفس می کشم این که اسمش زندگی نیست من بدون تو دیوونم به هوای تو نشستم ولی می دونم) همونطور که با خواننده زمزمه می کردم سرمو بلند کردم اما یه ان احساس کردم ضربان قلبم بالا رفته ناخود اگاه به نفس نفس افتادم باورم نمی شد بعد از دوسال دارم میبینمش انگار اونم متوجه من شد که سرشو به طرفم برگردوند و زل زد بهم (می دونم واسه من دیگه توی قلب تو جانیست می دونم دیگه هیچی شبیه گذشته ها نیست بی تو بارون توی کوچه ها می باره می دونم تنهایی منو تنها نمی ذاره) سامیار-دیدشون؟؟؟ بدون اینکه چشم از ارسان بردارم سرمو تکون دادم -اره سامیار- کجان؟؟؟ -پشت سرت ارسان با تکان های دست مردی در کنارش چشم از من برداشت سامیار -تینا هم هست؟؟؟ -من که دختری پیشش نمی بینم سامیار-خیلی خوب حالا نمی خواد انقدر نگاش کنی نگاهمو از ارسان گرفتم و به سامیار نگاه کردم سامیار-تو هم مثل من دلشوره داری مگه نه سرمو به معنای تایید تکون دادم سامیار-دوستش داری ؟؟؟ با گیجی سرمو تکون دادم -کیو؟؟ سامیار-هیچ معلومه حواست کجاست خب ارسانو می گم دیگه -نمی دونم سامیار-نمی دونی !!!؟؟؟ -ارسان تنها ادمی تو زندگی من هست که هیچ وقت نفهمیدم چه احساسی بهش دارم...تو چی تو تینا رو دوست داری ؟؟؟ سامیار-من عاشقش بودم -پس چرا باهاش ازدواج نکردی ؟؟؟ تا سامیار خواست جواب بده خالش سر رسید و رو به سامیار گفت:وا خاله شما چرا اومدید اینجا تک تنها نشستید بابا بلند شو خانمتو به بقیه معرفی کن بابا از سر شب تا حالا صد نفر سراغتو گرفتن تازه ارسان و تینا هم همین حالا رسیدن و تینا خیلی مشتاقه نامزدتو ببینه پاشو خاله پاشو خاله همینطوری اینجا نشین زنی با صدای بلند از انتهای سالن گفت:عروس و دوماد دارن میان خاله با شنیدن این حرف از ما جدا شد چند لحظه بعد عروس و دوماد وارد تالار شدن صدای کف و سوت بلند شد چند لحظه بعد ارکستر شروع به زدن اهنگ های شاد کرد همه ریختن وسط من و سامیار در سکوت به بقیه نگاه می کردیم .چند دقیقه بعد یه پسر جوون به سمتمون اومد (به به ببین کی اینجاست ) سامیار با گفتن سیروس از جاش بلند و پسررو بغل کرد وقتی از هم جدا شدن سیروس به نگاه کرد و به سامیار گفت:معرفی نمی کنی سامی جون سامیار-نامزدم غزاله ایشونم سیروس پسر داییم -خوشبختم سیرو-همچنین(صورتشو به طرف سامیار برگردوند )پس اون شب راست گفته بودی نامزد داری اره؟ سامیار-فکر می کردی خالی بستم سیروس-فکر نمی کردم مطمئن بودم سامیار--حالا روت کم شد بچه پررو سیروس-ما که رومون کم شده خدایی هست جای این حرفا پاشو بیا روی این ارسانو کم کن نمی دونی این چند روزه چقدر کری خونده واست سامیار-دارم واسش تمیز سیروس -هنوز ندیدت نه ؟؟ سامیار-نه یعنی به غیر از خاله هنوز کسی مارو ندیده سیروس-خیلی خوب پس پاشو دست خانمتو بگیر بریم می خوام امشب هم رو سورپریز کنم سامیار رو به من کرد سامیار-بریم؟؟؟ -بریم سیروس -ای زن ذلیل بدبخت سیروس جلوتر از ما به راه افتاد من و سامیار هم پشت سرش حرکت کردیم سامیار مارو به طرف یه جمع پر از دختر و پسر برد همه با دیدن ما دست از حرف زدن برداشتن با تعجب زل زدن به من و سامیار سیروس-دوستان این شما و اینم اقا سامی و نامزدشون غزاله خانوم بزن کف قشنگ رو صدای کف و سوت بلند شد همه به طرف ما اومدن و به من و سامیار تبریک گفتن همونطور که داشتم جواب تبریک های دیگران رو می دادم نگاهم توی نگاه ارسان که دستش پشت کمر یه دختر بود قفل شد توی نگاهش معنی نگاهشو نمی فهمیدم وقتی به ما نزدیک شدن دختر با شادی گفت:این جا چه خبره به ما هم بگید سیروس- تینا جان چه خبری مهم تر از اینکه اقا سامی بالاخره نامزدشو به ما نشون داد تینا-چی؟؟؟ نامزد ؟؟؟ سیروس-بله نامزد یه ان لبخند تینا محو شد اما بعد دوباره به خودش اومد و اومد سمت من و دستشو به طرفم دراز کرد تینا-سلام هنوز نگاهم به ارسان بود یه ان صورتش از خشم قرمز شد رگ های گردنش بیرون زد نگاهم ازش گرفتم و دستمو توی دست تینا گذاشتم -سلام عزیزم تنیا-من تینا دختر خاله سامی هستم -منم غزاله هستم تینا-خوشبختم -منم همینطور تینا یه سلام و احوالپرسی مختصر با سامیار کرد و نامزدیمونو بهش تبریک گفت سامیار خیلی خشک و جدی جوابشو داد تینا به عقب برگشت و دست ارسانو گرفت و به طرف ما اومد تینا-معرفی می کنم ایشونم اقای ارسان شریف همسرم هستن همسر ...همسر چه کلمه اشنایی.... نمی دونم چی شد که یهو ناخواد اگاه اخمم تو هم رفت خیلی سرد و رسمی رو به ارسان گفتم:خوشبختم در جوابم فقط به اجبار سری تکون داد حالا علاوه بر صورتش چشماشم به شدت قرمز و ترسناک شده بود سیروس-خیلی خوب حالا اگه مراسم معرفیتون تموم شده بیایم بریم وسط سامیار-نه مرسی من و غزاله نمی رقصیم صدای اعتراض همه بلند شد سیروس-مگه دست خودته بیاین ببینم به زور مارو بردن وسط سالن بالاخره من و سامیار تسلیم شدیم شروع کردیم به رقصیدن هردومون سکوت کرده بودیم مطئن بودم اونم مثل من حال خوشی نداره بعد از چند لحظه سکوتو شکست سامیار-خوبی؟؟ خندیدم -معلومه که خوبم تو چی؟؟؟ تو خوبی؟؟؟؟ اونم خندید سامیار- اره منم خوبم...موافقی یه خورده گرم تر برقصیم -اره چرا که نه اینبار پر شور و پر حرارت شروع به رقص کردیم چرخی زدم دست سامیار از کمرم جدا شد وقتی دوباره برگشتم خبری از سامیار نبود و من قبل از اینکه بتونم عکس العملی نشون بدم افتادم تو بغل ارسان اصلا متوجه نشدم کی جاشو با سامیار عوض کرده ارسان با چشم هایی به خون نشسته دستشو دور کمرم انداخت و به شدت کمرمو فشار داد خواستم ازش جدا شم اما نگذاشت اهنگ عوض شد و یه اهنگ ملایم تو فضا پخش شد چراغ ها کم نور شدن و تقریبا می شه گفت خاموش شدن اروم به ارسان گفتم: ولم کن ارسان-اینجا چه غلطی می کنی ها -به تو چه ارسان-این مزخرفات چی بود سیروس می گفت تو با این بچه قرتی چه غلطی کردی -هوی وقتی داری از نامزدم حرف میزنی مراقب حرف زدنت باش پوزخند زد ارسان-نامزد!!!!یعنی می خوای باور کنم تو با این مردک عوضی ازدواج کردی -می تونی باور کنی می تونی هم باور نکنی اونش دیگه به خودت ربط داره ارسان-عوضی چرا دست از سر زندگی من برنمی داری -اولا عوضی خودتی ثانیا من چیکار به زندگی تو دارم ارسان-اون موقع که عشق و احساسمو گرفتی حالا اومدی دنبال چی؟؟؟با این پسره ریختی رو هم می خوای زندگی منو نابود کنی پوزخند زدم -زندگی !!! ولم کن عوضی ارسان-اگر نامزدیشی یا دوست دخترشی همین امشب همه چی رو میزنی مفهوم شد -چشممممم امر دیگه ای باشه ارسان-ببین منو عصبی نکن غزاله وگرنه بد میبینی -هیچ غلطی نمی تونی بکنی زندگی منم به تو هیچ ربطی نداره ارسان-باشه هرغلطی می خوای بکنی بکن ولی مطمئن باش حالتو اساسی می گیرم -مال این حرفا نیستی تو اون تاریکی چشماش برق عجیبی به خودش گرفت با لحن وحشتناکی گفت – ببین اگه یه وقت تینا بفهمه من و تو قبلا با هم زن و شوهر بودیم اون وقت مطمئن باش با دستای خودم فکتو خورد کنم از ترس اب دهنمو قورت دادم چراغ ها روشن شد ارسان فشار خفیفی به کمرم وارد کرد و بعد هم رهام کرد .................................................. .................................................. ..................................... 6 ماه بعد سامیار-خب چطوره خوشت اومد ؟؟؟ خندیدم -عالیه فکرشم نمی کردم انقدر زود جواب بده سامیار-اینا همش به خاطر تلاش شماست خانم مشاور تا خواستم جواب بدم در باز شد منشی اومد داخل سامیار-خانم عبدی طویله که نیست سرتو می اندازی همینطوری میای تو عبدی-وا سامی چرا داد میزنی سامیار-خانم محترم چندبار باید خدمتتون عرض کنم من احتشام هستم نه سامی عبدی-اصلا هیچ معلومه تو چت شده از وقت بعضی پاشونو گذاشتن تو این دفتر(با چشم به من اشاره کرد )تو اصلا به من توجه نمی کنی سامیار-همینه که هست ناراحتی استعفا بده برو خانم عبدی با گفتن واقعا که درو بست و رفت بیرون -اقای احتشام چیکار داشتی با بنده خدا سامیار-دیگه داره زیادی پررو میشه همین روزها باید عذرشو بخوام تلفن روی میز سامیار زنگ خورد سامیار-دوباره چیه خانم عبدی نمی دونم خانم عبدی چی به سامیار گفت که سامیار از جا پرید سامیار-خیلی خوب بفرستشون داخل گوشی رو سرجاش گذاشت کتشو از روی صندلیش برداشت -چی شد یهو ؟ سامیار-پاشو که بدبخت شدیم اومدن -کیا؟؟ سامیار-ارسان و تینا اومدن -چی گفتی ؟؟ اونا اینجا چیکار می کنن سامیار با کلافگی گفت:من چه می دونم تقه ای به در خورد سامیار-بفرمایید داخل از روی صندلیم بلند شدم درباز شد و ارسان با نیش تا بناگوش بازش اومد داخل و پشت سرش تینا اومد داخل اتاق از دیدن تینا با اون شکم بالااومده اش حالم دگرگون شد نگاهی به سامیار انداختم اونم با حالی ناخوش تر از من داشت تینا تماشا می کرد ارسان-سلام عرض شد جناب احتشام سامیار به خودش اومد و لبخند مصنوعی زد سامیار-سلام از بنده است خیلی خوش اومدید قربان سامیار و ارسان همدیگرو بغل کردن من هم دستمو به طرف تینا دراز کردم -سلام تینا-سلام شما هم اینجایید؟؟ -بله با اجازتون ارسان و سامیار از هم جدا شدن مختصر سلام احوالپرسی با ارسان کردم بعد از اون همگی روی مبل های جلوی میز سامیار نشستیم -راستی مبارک باشه تینا جون تینا با لبخندی ملایم دستی روی شکمش کشید تینا-خیلی ممنون -دختره یا پسر ارسان با خنده گفت :وا... می گن احتمالا هردوش -یعنی دوقلو هستن تینا با خنده سرشو به معنای اره تکون داد سامیار-خب به سلامتی انشاا... ارسان-راستش غرض از مزاحمت اقای احتشام یکی از دلایلی که امروز مزاحمتون شدیم اینه که موفقیت های روز افزونتونو تبریک بگیم سامیار-مرسی ممنون راستش من همه موفقیت هامو مدیون غزاله هستم تینا-جدا -نه بابا اقای احتشام دیگه دارن زیادی بزرگش می کنن اقای احتشام....خاک بر سرم خراب کردم که تینا-چی اقای احتشام .....ببینم شما چرا انقدر رسمی با سامی حرف می زنید برای اینکه خرابکاریمو رفع و رجوع کنم گفتم :اخه می دونی عزیزم من تو محل کاری سامی رو به فامیلش صدا می زنم ارسان با کنایه گفت:بللللللله کاملا واضحه تینا-خب حالا بگذریم راستش دلیل دیگه ای که باعث شده ما بیایم اینجا اینه که راستش من و ارسان قراره بریم شمال ویلای ارسان اومدیم از شما هم دعوت کنیم که با ما بیاید هم من و هم سامیار به من من افتادیم سامیار-اخه ....اخه مزاحمتون می شیم ارسان-مزاحمت چیه اقا سامی شما رو چشم ما جا دارید قربان -نه مرسی اخه ... تینا- انقدر بهونه الکی نیارید من تا شما دوتارو راضی نکنم از این جا جم نمی خورم سامیار-اخه ما اینجا کار داریم ارسان-بابا الان که عیده دیگه کار کجا بود سامیار-من که مخالفتی ندارم باید ببینم غزاله نظرش چیه ارسان به من نگاه کرد ارسان-شما که مخالفتی ندارید غزاله خانم دارید؟ دلمو به دریا زدم -نه مخالفتی ندارم سامیار با دهنی باز به من نگاه کرد تینا-خیلی خوب پس همین امشب حرکت می کنیم که برای سال تحویل اونجا باشیم ارسان رو به تینا گفت :خب عزیزم بهتره بریم سامیار-تشریف داشتید حالا ارسان-نه دیگه مرسی مزاحم نمی شیم بعد از رفتن ارسان و تینا از دفتر سامیار کتشو در اورد و نشست روی صندلیش سامیار-واسه چی قبول کردی دختر خوب -چه می دونم بابا یهو از زبونم پرید سامیار-از دست تو حالا چیکار کنیم -من چه می دونم اصلا....اصلا یه ساعت دیگه زنگ می زنیم میگیم پشیمون شدیم سامیار-دیگه الان نمی شه کاری کرد سامیار-نمی دونم ولی یه حسی بهم می گه دیگه اخراشه ....چی شد حالا قبوله؟ -نمی دونم باید فکرامو بکنم
ارسان بعد از گفتن حرفاش رفت و منو بین یه دنیا شک و تردید گذاشت برگشتم خونه توی حیاط بهرام رو دیدم داشت از خونه می رفت بهرام-سلام کجا بودی؟ بدون اینکه جوابی بهش بدم از کنارش گذشتم صداشو از پشت سرم شنیدم بهرام-سوال پرسیدیم ها ؟ بی مقدمه برگشتم عقب -راسته ارسان از من شکایت کرده؟ بهرام-رفتی دیدیش؟؟؟ -اونش به خودم مربوجواب منو بده؟؟ بهرام-خب راستش اره ببینم چی بهت گفته؟؟ بدون اینکه جواب سوالشو بدم رومو برگردوندم رفتم داخل خونه بابا و دایی کنار هم روی مبل نشسته بودن -سلام بابا-سلام دخترم خوبی؟ -بد نیستم دایی-کجا یهو غیبت زد؟؟ -رفته بودم جایی بابا-پیش ارسان بودی ؟؟ -اره بابا-از شکایتشم بهت گفت؟؟ -اره یه چیزایی گفت یه شرط هایی هم گذاشت برای رضایت دایی-چه شرط هایی؟؟ -ببخشید ولی نمی تونم بگم یعنی یعنی یه چیزی بین خودمون دونفره برگشتم توی اتاقم حدود نیم ساعت بعد صدای زنگ خونه بلند شد بعد از چند لحظه دایی صدام کرد از اتاق بیرون رفتم -چیزی شده؟ دایی-یه خانمی اومده با تو کار داره -کیه؟؟ دایی-نمی دونم می گفت اسمش.... در باز شد چهره همیشه خندون انا رو دیدیم تا منو دید جیغ کشید پرید تو بغلم انا-وای عزیزم خوبی نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود -تو اینجا چیکار می کنی دختر خوب ار بغلم بیرون اومد انا-اومدم زن داداش ارسانمو ببینم بد کردم؟ -خیلی خوش اومدی با صدای سرفه دایی هردمون رومونو به طرف برگردوندیم دست انا رو گرفتم نزدیک دایی رفتم و بهم معرفیشون کردم انا با خوشحالی دستشو به طرف دایی دراز کرد انا-خوشبختم دایی با عصبانیت سری تکون داد دایی-پناه برخدا بعد هم از پیشمون رفت انا-وا این داییت چرا اینجوری کرد -ولش کن بابا یه خورده خود درگیری داره ...خب تعریف کن ببینم نبات خانم چطوره ؟؟؟بابا خوبن؟؟؟ انا-اره هردوشون خوبن دوست داشتن بیان ببیننت ولی خب هم یه خورده ازت خجالت می کشن هم یه خورده به خاطر ماجرای ارسان ازت دلخورن روی مبل نشستیم -ارسان با بابات اشتی کرد انا-ظاهرا اره ولی اصلا خونه نمی یاد کارخونه هم که به امون خدا ول شده -مگه ارتین نیست؟؟ انا-نه سه چهار ماهی میشه برگشتن انگلیس - خب تعریف کن ببینم خودت چیکار می کنی ؟؟؟ انا-هیچی بابا علافی بیکاری همینطوری واسه خودم می گردم دیگه -چی شد یهو یاد من کردی بی معرفت انا-الحق که خیلی پررویی من بی معرفتم یا جنابعالی که این همه مدت ول کردی رفتی اصفهان -اوه حالا هم چی می گی این همه مدت هرکی فکر نکنه می گه من 10 سال اونجا بودم کلش 6 ماه شده انا-واسه جنابعالی زود گذشته بیچاره ارسان هرروز منتظر بود تو برگردی خدایی خیلی خاطرت رو می خواد اصلا تا حالا اینطوری ندیده بودمش فکر کنم حسابی عاشق شده پوزخند زدم زیر لب گفتم :اره جون خودش عاشق شده پسره هوسباز عوضی انا-چیزی گفتی؟؟ -نه چیزی خاصی که نبود انا-خیلی خوب من دیگه باید برم کاری با من نداری -کجا حالا به این زودی بزار برات چایی بیارم انا-نه بابا بی خیال حالا انشاا... یه وقت دیگه کاری با من نداری -اخه اینطوری که بد شد انا-نه بابا بد کجا بود تا دم در بدرقه اش کردم انا-از قول من از این دایی بدعنقتم خداحافظی کن -باشه حتما انا-خداحافظ -خداحافظ برگشتم داخل خونه دایی جلوی در ورودی ایستاده بود دایی-رفت؟؟؟ -بله با اجازتون از کنارش رد شدم رفتم داخل دایی-می گم ایشون خواهر اقا ارسانه -اره چطور؟؟؟ دایی-هیچی همینطوری ماشاا... چه دختر خانمی بودن -اونوقت به خاطر همین خانمیش اونطوری باهاش برخورد کردی بدون اینکه جوابمو بده پرسید:چند سالشونه اونوقت ؟؟ -به شما ارتباطی داره ؟؟؟ دایی-نه من همینطوری پرسیدم محض کنجکاوی -اره جون خودت رومو برگردوندم و به طرفم اتاقم برگشتم تا عصر فکر کردم به ارسان به خواست ارسان باید زودتر این ماجرا رو تموم می کردم از یه طرف دوست نداشتم پیشنهاد ارسانو قبول کنم از یه طرف دیگه می ترسیدم از اینکه واقعا رضایت نده و اون وقت از دست هیچکس هیچ کاری بر نمی اومد حسابی با خودم در حال جدال بودم ولی بالاخره گوشی رو برداشتم و شماره ارسانو گرفتم طبق معمول چند لحظه ای طول کشید تا گوشی رو برداره ارسان-بله؟ -زنگ زدم بگم ....بگم... ارسان-سلام عصر شما هم به خیر مرسی منم خوبم -خیلی خوب سلام ارسان-اهان حالا شد علیک سلام امرتون؟ -خواستم بگم ...بگم ارسان-چی بگی؟؟؟ -خیلی خوب قبول من شرطتو قبول می کنم ولی چه ضمانتی هست وقتی برگشتیم تو رضایت بدی و منو طلاق بدی ارسان-نگران نباش من انقدر احمق نیستم با یه دختر وحشی و بی ادب یه عمر زندگی کنم این سفر هم بیشتر به خاطر خوش گذرونی خودمه بدم نمی یاد یه خورده مزه ازدواجو بچشم -کسی تا حالا بهت گفته خیلی بیشعوری ارسان-اره خودت زیاد بهم گفتی ...خب حالا اخر نفهمیدم قبول کردی یا نه؟ -فقط به بابااینا چی بگم اصلا به چه بهونه ای من با جنابعالی باید بیام سفر ارسان-مهم ترین دلیلش اینه که تو زنمی و فکر نمی کنم لازم باشه برای مسافرت با همسرم از کسی اجازه بگیرم ولی نگران نباش من خودم با بابات حرف می زنم می گم میریم یه سفر یه سنگامونو وا بکنیم حله؟ -کی میریم؟ ارسان-فردا صبح نگفتی حالا حله؟ نفس عمیقی کشیدم -باشه قبول ارسان-وسایلتو همین امشب جمع کن برای فردا صبح بلیط گرفتم ساعت 6 صبح میام دنبالت -تو از کجا مطمئن بودی من قبول می کنم که سرخود رفتی بلیط گرفتی ارسان-ببین من مطئن بودم تو قبول می کنی چون اصولا هیچ دختری برای با من بودن نه نمی گه؟؟ با عصبانیت گفتم:خیلی بی حیایی ارسان ارسان-خودم می دونم ...خب عزیزم فردا می بینمت خداحافظ -به خاک سپردمت گوشی رو قطع کردم و پرتش کردم رو تخت .................................................. ...................................... شب سر شام ارسان به موبایل بابا زنگ زد تقریبا نیم ساعتی باهاش حرف زد نمی دونم چی بابا گفت که وقتی بابا برگشت سر میز شام به من گفت:ارسان گفت فردا ساعت 6 می یاد دنبالت پاشو برو بخواب فردا سرحال باشی بهرام دست از غذا خوردن کشید بهرام-مگه قراره جایی برن؟؟ بابا-اره می خوان یه مدت برن مسافرت بهرام-مسافرت دیگه واسه چی اینا که قراره چند وقت دیگه از هم جدا شن مسافرت رفتنشون دیگه چه صیغه یه الان خودم زنگ می زنم به ارسان و کنسلش می کنم بابا با عصبانیت رو به بهرام گفت:تو لازم نکرده دخالت کنی ارسان هنوز شوهر شه می فهمی بهرام-من نمی ذارم یه بار حماقت کردم خواهرمو بدبخت کردم دیگه نمی ذارم این بدبختی ادامه پیدا کنه جلوی ضرر رو از هرجا بگیری منفعته -واسه این حرفا دیگه خیلی دیره اقا بهرام خیلی دیر بهرام-یعنی چی خیلی دیره تو چرا اینطوری شده ببینم نکنه ارسان تهدیدت کرده اره؟؟ داره اذیتت می کنه ؟؟ چرا حرف نمی زنی ؟؟؟بگو بزار کمکت کنم از روی صندلیم بلند شدم -همون یه بار که کمکم کردی واسه تمام زندگیم بسه دیگه لازم نیست خودتو به زحمت بندازی دایی-ای بابا چرا مسئله به این کوچیکی رو انقدر بزرگ می کنید بابا یه مسافرت کوچیک که دیگه انقدر بحث و جدل نداره ؟؟ -چی چیو دایی یه مسافرت کوچیک معلوم نیست این پسره چه خوابی واسه ما دیده اصلا از کجا معلوم قصد اخاذی نداشته باشه بابا-بس کن بهرام یه بار بهت گفتم تو کاری که بهت ربطی نداره دخالت نکن دخترم تو هم برو تو اتاقت استراحت کن فردا خسته نباشی شب به خیری گفتم و برگشتم تو اتاقم باید از فردا تا یک ماه دیگه خودمو برای یه زندگی جدید اماده می کردم نگرانی همه وجودمو گرفته بود برای اولین بار از ارسان ترسیده بودم تا صبح نخوابیدم و فقط روی تخت غلت زدم صبح با بی حوصلگی چند تا تیکه لباس برداشتم و ریختم توی چمدون ساعت یک ربع به شش بود از اتاق بیرون اومدم همه خواب بودن رفتم تو حیاط منتظر شدم تا ارسان بیاد چند دقیقه ای نگذشته بود که سروکله دایی پیدا شد دایی-سلام تو هنوز نرفتی -سلام نه هنوز نیومده تو واسه چی از خواب بیدار شدی دایی-راستش اومدم قبل از اینکه بری یه چیزی ازت بگیرم -چی؟؟؟ دایی-میشه لطفا شماره انا خانمو بهم بدی؟؟ با تعجب گفتم:جانم!!!؟؟؟شماره کیو می خوای ؟؟؟ سرشو پایین انداخت دایی-انا خانم -اون وقت واسه چی؟؟؟ دایی-تو چیکار به این کار ها داری شماره رو بده -اولاحاج اقا از شما بعیده مزاحم دختر مردم شید ثانیا به انا می گم اگه خودش راضی بود بعدا شمارشو بهت می دم دایی-اولا من نمی خوام مزاحم ایشون شم و هدفم کار خیره ثانیا تو الان می خوای بری مسافرت معلوم نیست کی برگردی شماره رو رد کن بیاد -شرمندتم تا خودش اجازه نده نمی تونم خواست چیزی بگه که صدای بوق ماشین اومد بلافاصله از دایی خداحافظی کردم و رفتم تو کوچه ارسان جلوی در منتظرم بود با تاکسی اومده بود به ارومی بهم سلام کردیم راننده کمک کرد چمدونمو توی صندوق عقب بزارم توی راه هیچ کدوم حرفی نزدیم وقتی به فرودگاه رسیدیم ارسان کرایه راننده رو حساب کرد و رفتیم داخل سالن پرواز تاخیر نداشت و راس ساعت پرید ساعتی بعد توی فرودگاه رشت فرود اومد توی فرودگاه مرد نسبتا پیری منتظرمون بود اسمش اقا صفر بود خیلی هم مهربون و خوش اخلاق بود چند دقیقه ای توی راه بودیم تا به یه ویلا رسیدم ارسان گفت اینجا ویلای خودش و شریکش پیمانه ویلای شیک و مرتبی بود وقتی رسیدیم خانم اقا صفر رو هم دیدم اسمش ملوک بود اونم مثل اقا صفر مهربون و خوش اخلاق بود با کمک اقا صفر وسایلمو بردم طبقه وقتی به پاگرد طبقه دوم رسیدیم اقا صفر گفت:خانم وسایلتونو کجا بزارم؟ 2 اتاق در کنار هم قرار داشت خواستم چیزی بگم که ارسان اومد بالا ارسان-چرا اینجا وایسادید ؟ صفر-منتظرم ببینم خانم می خوان برن تو کدوم اتاق ارسان-نمی خواد اقا صفر تا همین جاشم زحمت کشیدی تو برو من وسایل خانمو می برم صفر-اخه اقا... ارسان-گفتم که خودم می برم برو مش صفر صفر-هرچی شما بگید اقا با اجازه مش صفر برگشت پایین ارسان چمدونا رو برداشت و در یکی از اتاق ها رو باز کرد هم چمدون من و هم چمدون خودشو داخلش گذاشت من هنوز بیرون ایستاده بودم از اتاق بیرون اومد ارسان-تو که هنوز اینجا وایسادی ؟؟؟نمی خوای بیای داخل اتاقو ببینی قبل از اینکه حرف بزنم دستمو گرفت و کشوندم داخل اتاق ارسان-چطوره می پسندی با بی تفاوتی شونه ای بالا انداختم -بد نیست خوبه ارسان-خوب نه و عالی اینجا عالیه این اتاق اختصاصا مال منه و از 3 ماه پیش که این ویلا را خریدیم هیچکسی تا حالا پاشو اینجا نگذاشته خیلی بهت افنخار دادم گفتم بیای اینجا پوزخند زدم -برو بابا تو هم قدمی به طرفم برداشت ارسان-تو چرا انقدر بی ذوقی دختر الان هرکسی بود می پرید بغل شوهرشو ازش تشکر می کرد که تو خلوتش راش داده اون وقت تو اینطوری می زنی تو ذوق من اون جلو می اومد من عقب می رفتم سکوت کرده بود برق نگاهش عوض شده بود دستشو به سمت دکمه های پیراهنش برد من با ترس عقب می رفتم تموم اعضای بدنم از ترس می لرزید همونطور که عقب می رفتم از پشت به در خوردم بهم رسید دودستش دوطرف من روی در گذاشت ارسان-نمی خوای ماه عسلمونو شروع کنیم ؟؟؟ صورتشو جلو اورد ارسان-حقشه به خاطر اون باری که لبمو گاز گرفتی الان تلافیشو سرت در بیارم فاصله صورتش تا من کم و کمتر می شد چشمامو بستم قلبم تند تند می زد صدای تقه ای که به در خورد باعث شد به سرعت چشمامو باز کنم ارسان خودشو عقب کشیده بود صدای مش صفر از پشت در اومد صفر-اقا تشریف بیارید پایین صبحونه اماده است حال ارسان هم پریشون بود رنگ و روش پریده بود با صدایی لرزون گفت:باشه الان می یایم مش صفر دکمه های پیراهنشو بست به ارومی رو به من گفت :فکر نکن از زیرش در رفتی ها من دست بردار نیستم خودمو کنار کشیدم ارسان دروباز کرد و از اتاق بیرون رفت نفس عمیقی کشیدم و به سرعت لباسامو عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم با این که میلی به خوردن صبحونه نداشتم اما چند لقمه ای به زور خوردم ارسان بعد از خوردن صبحونه با گفتن اینکه ظهر بر نمی گرده خونه از ویلا بیرون رفت ارسان علاوه بر ناهار برای شام هم پیداش نشد نزدیک های ساعت 12 شب بود که رفتم بخوابم وسایلمو برداشتم و رفتم تو یه اتاق دیگه و با خیال اینکه امشب رو از شر ارسان خلاص شدم خوابیدم نیمه های شب با صدای باز شدن در از خواب پریدم با دیدن ارسان وحشت همه وجودمو گرفت ارسان به ارومی گفت:جنابعالی به چه اجازه ای اومدی تو این اتاق از روی تخت بلند شدم ارسان-قرارمون که یادت نرفته -نه یادم نرفته ولی بزار برای یه وقت دیگه الان اصلا امادگیشو ندارم خواهش می کنم ارسان-ولی من حسابی امادگی دارم پس مشکلی نیست به سمتم اومد خواستم با دستام مانعش شم ولی نتونستم محکم بغلم کرد -تورخدا دست از سرم بردار ارسان-تو از چی میترسی اخه یعنی من انقدر وحشتناکم -بزار برای یه وقت دیگه ارسان-نمی شه دوباره از زیرش در میری ما باهم قرار گذاشتیم دوباره صورتشو به صورتم نزدیک کرد دوباره استرس همه وجودمو گرفت هر لحظه دعا می کردم این کابوس زودتر تموم شه نمی دونم چرا اما داشت گریه ام می گرفت قبل از اینکه لبای ارسان روی لبام قرار بگیره صدای فریاد اومد بازهم صدای مش صفر باعث شد نجات پیدا کنم صفر-اقا کمک ملوک ملوک داره از دستم می ره ارسان با نارضایتی منو ول کرد و از اتاق بیرون رفت دستمو روی قلبم گذاشتم و نفسی از روی اسودگی کشیدم از اتا ق بیرون اومدم و رفتم پایین چراغ ها روشن شده بود ارسان و مش صفر بالای سر ملوک خانم نشسته بودن ارسان با دیدن من سراسیمه بلند شد ارسان-حالش خوب نیست باید سریع برسونمیش بیمارستان منو و مش صفر می بریمش تو برو بالا بخواب مش صفر بلندش کن تا بریم -می خوای منم بیام ارسان-فکر نکنم لازم باشه تو برو استحرات کن ارسان و مش صفر از ویلا بیرون رفتن منم که حسابی خواب از سرم پریده بود برای اولین بار وارد محوطه خارجی وسلا شدم و رفتم کنار دریا به موج های بلند دریا خیره شدم چند ساعتی گذشت و من همچنان روبه روی دریا نشسته بودم و به کلاف سردرگم زندگیم فکر می کردم صدای پایی رو از پشت سرم شنیدم رومو که برگردوندم ارسانو دیدم نور ماه توی صورتش افتاده بود چهره اش خسته به نظر می اومد برای اولین بار با دقت اجزای صورتشو تجزیه و تحلیل کردم پیشونی بلند بینی قلمی چشم های به شدت مشکی و موهای پرپشت که اغلب نامرتب به نظر می اومد هنوز هم نمی تونستم نسبتی رو که با این پسر داشتم درک کنم با صداش از فکر بیرون اومدم ارسان-تو چرا اینجایی ؟؟چرا نخوابیدی؟؟؟ اومد و درکنارم نشست ارسان-نکنه منتظر من بودی ؟؟؟ -نه خوابم نمی اومد اومدم اینجا ...ارسان یه سوال بپرسم ارسان-شما دوتا سوال بپرس -ارسان نسبت من و توچیه با گیچی سری تکون داد ارسان-چی!!؟؟ -منظورم اینه که ارتباط من و تو چیه اصلا اصلا تو از کج یهو تو زندگی من پیدات شد؟؟؟ ارسان-نمی دونم -نمی دونی؟؟؟ ارسان-نه واقعا نمی دونم من تنها چیزی رو که می دونم اینه که بعد از مرگ امی دوست دخترمو می گم خیلی عوض شدم امی هیچ فرقی با بقیه دوست دخترام نداشت اما وقتی به خاطر سهل انگاری من جونشو از دست داد خیلی عذب وجدن گرفتم دیگه حوصله هیچکسو و هیچ چیز رو نداشتم همه فکر می کردن به خاطر عشق امیه که من اینطوری شدم ولی حقیقتش این بود که عذاب وجدان داشت منو داغون می کرد نه عشق وقتی برگشتیم ایران و تورو دیدم برام زیاد با بقیه فرقی نداشتی از نظر من تو یه دختر ساده بودی که با دوتا دوست دارم گفتانای داداشم عاشقش شدی بودی من فقط به تو به چشم زن ارتین گاه می کردم همین تا اون اتفاق افتاد تا اومدم به خودم بیام دیدم اون دختر ساده به خاطر من از خانوادش طرد شده تا اومدم بفهم چی به چیه دیدم اسمش تو شناسناممه نمی دونم چرا ولی وقتی به هوش اومدی و دیدی تو خونه منی وحمله کردی بهم ازت خوشم اومد شاید برای اینکه تازه داشتم می فهمیدم همچینم دختر دست پاچلفتی نیستی وقتی سرتو کوبوندی تو دیوار و من 1 روز تمام بالای سرت بودم تازه فهمیدم یه جورایی داری به دلم میشینی رفتار های تو با من خیلی بد بود ولی من هرچقدر بیشتر کم محلی می کردی بیشتر جذبت می شدم دیگه نمی خواستم از دستت بدم باید یه کاری می کردم تا تورو پابند خودم کنم اون شب تا اونجایی که جا داشتم مشروب خوردم انقدر که دیگه اختیار هیچی دستم نبود چیز زیادی از اون شب یادم نمی یاد راستش اصلا یادم نمی یاد چی بینمون اتفاق افتاد روز بعدش وقتی چشمامو باز کردم دیدم تو بیمارستانم و ارتین و بابا بالای سرمن کم کم همه چی مثل یه فیلم از جلوی چشمام گذشت وقتی پرسیدم کجایی گفتن زدی و در رفتی تازه اون موقع بود که همه باور کردن هیچ بین من و تو نبوده و نیست باباتو و بهرام برگشتن ایران با بابات حرف زدم قسم خوردم حتی گریه کردم و گفتم که تو بی گناهی حالا نگرانی همه این شده بود که تو کجا رفتی من دائم با خودم می گفتم تو بالاخره پیدات میشه وقتی دو سه ماه گذشت و نیومدی حسابی بهم ریختم حوصله هیچکسو نداشتم جای خالی تو تو خونه بدجور منو عذاب می داد رفتم و ازت شکایت کردم با خودم گفتم شاید اینطوری زودتر پیدا شی هر روز منتظر بودم خبر دستگیرتو بدن تا دوباره دیدمتو و برای رضایت شرط مسافرت رو گذاشتم غزال من بهت علاقه پیدا کردم و دلم نمی خواد به هیچ قیمتی تورو از دست بدم -تو قرارمون عشق و عاشقی نداشتیم اقا ارسان مگه نه؟ ارسان-منظورتو نمی فهمم -منظورم خیلی واضحه اگه تو به من علاقه داری اگه تو به من وابسته شدی من نشدم متاسفم ارسان من هنوزم مثل روز اول ازت متنفرم اگه الانم اینجام به خاطر اینه که زودتر از این وضعیت خلاص شم یا درست ترش اینه که زودتر از دست تو خلاص شم بلند شدم و به طرف ویلا رفتم دیگه نمی خواستم به حرفاش گوش کنم ارسان-صبر کن ببینم..... اومد و روبه روم ایستاد مانع حرکتم شد ارسان-کجا سرتو انداختی پایین داری میری -چرا دست از سرم بر نمی داری؟؟؟ ارسان-تو منو دوست داری مگه نه؟؟؟ -نه من تنها حسی که بهت دارم تنفره می فهمی تنفر تو 1 سال از بهترین سال های زندگی منو خراب کردی بابا دوست داشتن که اجباری نیست !!! دستی تو موهاش کشید ارسان-به خاطر ارتینه نگو هنوز دوستش داری که خندم می گیره!!! -نه مطمئن باش من همون قدری که از تو متنفرم از خان داداشتم متنفرم حالا برو کنار می خوام رد شم ارسان-داری دروغ می گی تو هم از من خوشت می یاد مطئنم پوزخند زدم -ببیین سعی کن بفهمی من....ازت....متنفرم می فهمی متنفر ارسان-مهم نیست از الان به بعد تمرین کن دوستم داشته باشی -دیوونه شدی نه!!؟؟ ارسان-اره از دست تو از دست کارات از دست کلاف سردرگم احساساتت دارم دیوونه شدم تو تکلیفت با خودتم معلوم نیست -چرا درباره تو تکلیفم با خودم معلومه من ازت متنفرم می فهی متنفر حالا هم دارم روزشماری می کنم تا زودتر این مسخره بازیات تموم شه و برگردم و طلاق بگیرم ارسان-اگه نخوام طلاقت بدم چی؟؟؟ با عصبانیت گفتم :لعنتی قرارمون این نبود ارسان-از حالا به بعد هست -چه تو بخوای چه نخوای من ازت جدا می شم ارسان-تا من نخوام نمی تونی -نترس می تونم ارسان-نمی تونی -اره تو راست می گی نمی تونم برو کنار می خوام رد بشم می خوام برم بخوابم خیلی خستمه ارسان-اره راست می گی منم خسته ام با هم میریم می خوابیم -من با تو هیج جا نمی یام ارسان-چرا اگه من بخوام میای مچ دستمو گرفت و منو به طرف داخل خونه کشید تقلا می کردم تا دستمو از توی دستش بیرون بکشم ولی نمی تونستم قدرتش خیلی بیشتر از من بود منو برد داخل اتاق و پرتم کرد روی تخت تا به خودم بیام دیدم افتاده روم ارسان-از امشب به بعد باید سعی کنی منو دوست داشته باشی فریاد زدم -ازت متنفرم می فهمی متنفر..... فریادم تو گلو خفه شد هرچی دست و پا زدم و تقلا کردم نتونستم جلوشو بگیرم و بالاخره تسلیم شدم نزدیک های ظهر از خوب بلند شدم اصلا موقعیت خودمو به یاد نداشتم سرمو به چپ و راست چرخوندم نگام به لباس هام که گوشه ای از اتاق روی صندلی قرار داشت افتاد کم کم همه چیز رو به خاطر اوردم ....ارسان....من.... لب دریا....ابراز عشقش .....از روی تخت بلند شدم سرم گیج می رفت لباسامو به سختی پوشیدم باید عصبانی می بودم ولی نبودم ارسان فوق العاده مهربون و با احساس بود اما دیشب من به هیچ کدوم از ابراز احساساتش جواب ندادم نمی دونم چرا چرا نمی تونستم به خودم بقبولونم منم کم کم دارم بهش علاقمند می شدم از پله ها پایین اومدم بوی چایی و نون داغ بدجوری اشتهامو تحریک می کرد رفتم داخل اشپزخونه نگاهش به من افتاد با مهربونی و لبخند گفت:سلام عزیزم ....صبحت به خیر یه احساسس بهم می گفت نزنم تو ذوقش و مثل خودش مهربون جوابشو بدم اما یه حس دیگه بهم می گفت بهش کم محلی کنم و حالشو بگیرم با بی تفاوتی گفتم:علیک سلام ظهر شما هم به خیر دست از کار کشید و با تعجب به من نگاه کرد ارسان-خوبی؟؟؟ -نه خوب نیستم شما هم بهتره به جای بازجویی یه چیزی بدی من بخورم روی صندلی نشستم به سرعت همه چیز رو روی میز چید و خودش هم روبه روم نشست -کی برمیگردیم؟؟ زل زد بهم به چشماش نگاه کردم خستگی و بی خوابی از چشماش می بارید ارسان-کجا برگردیم؟؟؟ -شیراز می خوام زودتر مقدمات طلاق رو فراهم کنی تکه ای نون برداشت و کمی پنیر و گردو روش گذاشت و به طرف من گرفت ارسان-من که نمی فهمم تو چی می گی ؟؟؟حالا بیا فعلا اینو بخور تا بعد -من خودم دست دارم و می تونم واسه خودم لقمه بگیرم جواب منو بده لقمه رو جلوی من گذاشت ارسان-عزیزم من که دیشب بهت گفتم نمی خوام طلاقت بدم -تو که به اون چیزی که می خواستی رسیدی دیگه چرا این مسخره بازی هارو تموم نمی کنی ارسان-نه من به اون چیزی که می خواستم نرسیدم -لعنتی تو چی از جون می خوای می خواستی جسممو تصرف کنی که کردی دیگه چیرا دست از سرم برنمی داری ارسان-من هدفم تصرف جسم تو نبوده و نیست چون خودتم خوب می دونی اگه واقعا قصدم این بود همون موقع که تو خونم بودی به هدفم میرسیدم من قصدم تصرف قلب و احساسته ...خواهشا سعی کن بفهمی -ببین اگه صد سال هم بگذره من هیچ علاقه ای به تو پیدا نمی کنم سعی کن اینو ملکه ذهنت کنی از روی صندلی بلند شدم دستمو گرفت ارسان-بشین صبحونتو بخور بعدا برو -نمی خوام دستمو ول کن از روی صندلیش بلند شد و بدون اینکه دستمو ول کنه اومد سمتم و نشوندم روی صندلی ارسان-تو چرا فقط زبون زور و اجبار سرت می شه لقمه ای رو که از قبل گرفته بود از روی میز برداشت و به طرفم گرفت ارسان-بگیر بخور -مگه زبون حالیت نمی شه می گم نمی خوام لقمه جلوی دهنم گرفت ارسان-دهنتو باز کن -گفتم که نمی خوا.... لقمه رو به زور تو دهنم گذاشت زیادی بزرگ بود لپام باد شدن ارسان خنده اش گرفته بود به زور لقمه رو قورت دادم -مرض چرا میخندی ؟؟؟ ارسان-تو کی می خوای بزرگ شی بابا دیگه نزدیک 20 سالته هنوز باید به زور بهت غذا بدن ...خیلی خوب حالا خودت عین بچه ادم صبحونتو می خوری یا دوباره به زور متوسل شم -لازم نکرده خودم می خورم ارسان-خیلی خوب پس من دیگه برم از کنارم بلند شد -کجا مگه خودت گرسنه ات نیست؟؟بیا یه چیزی بخور ارسان-مگه واست مهمه!!!؟؟؟ شونه ای بالا انداختم -نه همینطوری گفتم هرجور راحتی ارسان-من باید برم بیمارستان پیش مش صفر و زنش تو هم صبحونتو خوردی برو تو اتاق استراحت کن خداحافظ -خداحافظ ................................ ارسان از ویلا بیرون رفت منم برگشتم تو اتاق بی حوصله و کسل بودم گوشیمو برداشتم دایی چند بار زنگ زده بود شمارشو گرفتم دایی-بله ؟ -به به سلام عرض شد حاج اقا دایی-علیک سلام هیچ معلومه دختر تو کجایی می دونی چند بار زنگ زدم چرا گوشیتو بر نمی داشتی؟؟؟ -داشتم صبحونه می خوردم ببخشید دایی-خدا ببخشه خب چه خبر خوش می گذره شمال -ای بدک نیست تو چیکار می کنی ؟؟؟ دایی-غزال من بهش زنگ زدم صاف سرجام نشستم -به کی زنگ زدی؟؟؟ دایی-به انا خانم -به به چشم و دلم روشن می بینم که مزاحم دختر مردم هم میشی ... خب حالا چی بهش گفتی ؟؟؟ دایی-هیچی...یعنی ...یعنی نمی دوستم باید چی بگم فقط سلام و احوالپرسی کردم و.... -خب بقیش؟؟ دایی-قرار گذاشتم بریم امروز با هم رستوران ناهار بخوریم ؟؟؟ -به به پس اقا رسول جنابعالی هم بله؟؟؟ دایی-اتفاقا بنده نخیر من نیتم پاکه دختر جون -دایی ولمون کن بعنی من باید باورم بشه جنابعالی با اون همه ادعا و اون انگشتر عقیق و اون دکمه یقه تا اخر بسته شده عاشق یه دختری مثل انا شدی ؟؟؟ دایی-اشکالش چیه؟؟؟ -سرتا پا اشکاله حاج اقا تو و انا یه دنیا با هم فاصله دارید دایی-عشق که این چیزا سرش نمی شه با خنده گفتم:دایی می بینم حسابی راه افتادی !!! دایی-مسخره می کنی؟؟؟ -من غلط بکنم اقااااا....من فقط می خوام بهت بگم اگه واقعا عشقی هم هست همین الان جلوش بگیر تو و انا خیلی با هم فرق دارید دایی- تو نگران نباش وقتی ازدواج کردیم تیپ و قیافشم عوض میشه -خیلی خوب بابا اصلا هرکاری می خوای بکنی بکن فقط خوب فکراتو کن که بعد پشیمون نشی کاری بامن نداری دایی-نه به ارسان هم سلام برسون خداحافظ قبل از اینکه گوشی رو قطع کنم چیزی به خاطرم اومد -راستی رسول تو شماره انا رو از کجا اوردی ؟؟؟ خندید دایی-هیچ وقت منو دست کم نگیر گوشی رو قطع کرد خواستم گوشی رو روی میز بذارم که دوباره زنگ خورد شماره انا روی نمایشگر افتاده بود جواب دادم انا-السلام علیک یا زنداداش -علیک سلام شیطون شدی دختر انا-کجای کاری شیطون بودم -یه چیزایی درمورد تو و دایی شنیدم انا-اوه ه ه منو باش می خواستم بهت خبر دست اول بدم -قبل از تو دایی بهم زنگ زد گفت ببینم نکنه یه وقت دایی چشم و گوش بسته منو سرکار بزاریا انا-حالا هم چی می گی چشم و گوش بسته هرکی فکر نکنه می گه چه دایی افتاب مهتاب ندیده ای داری !!!! -مگه نیست؟؟؟ انا-از قدیم گفتن نترس از ان که های و هوی دارد... -خیلی خوب حالا این حرفا رو ول کن ببین انا نمی خوام اذیتش کنی اگه نمی خوایش همین امروز بپیچونش انا-حالا تو از کجا مطمئنی من از داییت خوشم نمی یاد؟؟؟ -مشکوک می زنی !!! انا-نه مشکوک نمی زنم فقط راستش یه جورایی از داییت خوشم می یاد شاید باورت نشه ولی از ظاهرش خیلی خوشم اومده می دونی یه جوری با تمام پسرایی که تو اقوام و دور و بری ها هستن فرق داره راستش بدم نمی یاد شانسمو باهاش امتحان کنم -ببین انا بزار خیالتو راحت کنم دایی به قصد ازدواج داره بهت نزدیک میشه نه به قصد دوستی که تو بخوای شانستو باهاش امتحان کنی با دلخوری گفت:منم منظورم دوستی نبود غزال جون که تو اینطوری باهام حرف می زنی تو درمورد من چی فکر کردی ؟؟؟فکر کردی من چه جور دختریم ؟؟؟واقعا ازت انتظار نداشتم -خیلی خوب بابا ببخشید چه زود بهت برمی خوره حالا...اصلا این دایی بد عنق من پیشکش تو راحت شدی حالا خندید انا-راستی ارسان کجاست؟؟؟ -رفته بیرون انا-رابطتون چطوره ؟؟؟ با هم کنار اومدید نفسمو پر صدا بیرون دادم -نمی دونم ...واقعا نمی دونم انا-خیلی خوب دیگه مزاحمت نشم -برو به سلامت امروز ظهر هم بهت خوش بگذره خداحافظ گوشی رو قطع کردم و اومدم پایین بی هدف شروع به طی کردن عرض سالن کردم باید یه فکر اساسی میکردم هنوز باورم نمی شد ارسان بهم علاقه داره پسری که هر روز با یه دختر بود اصلا قابل اعتماد نبود باید راضیش می کردم همه چیز رو تموم کنه دیگه بیشتر از این نمی تونستم ادامه بدم ظرفیتم پر شده بود هنوز احساسی رو که به ارسان داشتم درک نمی کردم یه وقت هایی تنفر یه وقتایی دوست داشتن خودمم نمی دونستم چم شده بعد از چند ساعت صدای ماشین اومد از سالن بیرون اومدم ارسان ماشینو اورده بود داخل مش صفر زیر بغل ملوک خانمو گرفته بود به طرفشون رفتم ملوک خانم با دیدن من لبخند روی لبش اورد -خوبی ملوک خانم ملوک-الهی شکر خانم بهترم ببخش توروخدا شما رو هم نگران کردم -این حرفا چیه می زنی ملوک خانم ارسان اومد جلوم نگام بهش افتاد ارسان-مش صفر ملوک خانمو ببر تو اتاقتون استراحت کنه خودتم بمون پیشش استراحت کن دیشب تا حالا بیدار بودی صفر-اخه ناهار اقا.... ارسان-نگران نباش بالاخره از گشنگی که نمی میریم برو مش صفر برو مش صفر ملوک خانمو برد داخل اتاقشون گوشه ی ویلا تا وقتی که برن داخل اتاق من و ارسان با نگاهمون بدرقشون کردیم بعد هم رفتیم داخل روی مبل نشستم ارسان هم رو به روم نشست باید یه جوری از یه جایی شروع می کردم دنبال یه جمله مناسب بودم که راحتم کرد ارسان-چیزی می خوای بگی؟؟؟ ناخود اگاه باعصبانیت گفتم:نمی خوای این بازی مضحکی رو که راه انداختی تموم کنی ارسان-چی شده دوباره چرا انقدر ناراحتی ؟؟؟ -من خسته شدم ارسان-دوباره از چی؟؟؟ از جام بلند شدم داد زدم -از تو از این زندگی از خودم از همه چی چرا دست از سر من بر نمی داری لعنتی اونم از جاش بلند شد و روبه روم ایستاد ارسان-دست از سرت برنمیدارم چون زنمی چون دوست دارم می فهمی دوست دارم ....بهت که گفتم تو هم باید منو دوست داشته باشی می فهمی (فریاد زد )می فهمی بغضم ترکید -د اخه لعنتی دوست داشتن که اجباری نیست چرا نمی فهمی دوست ندارم بابا باید به کی بگم از هرچی عشقه تو دنیا متنفرم می فهمی متنفر چرا نمی ذاری به حال خودم بمیرم به ارومی جلو اومد و بغلم کرد اختیار اشکام از دستم در رفته بود ارسان سعی می کرد منو اروم کنه ولی من با خشم به سینش مشت می زدم نمی دونم چقدر گذشت که منو از خودش جدا کرد و نشوندم روی مبل خودش هم رفت تو اشپزخونه و با یه لیوان شربت برگشت کنارم نشست و شربتو داد دستم چند قلپ خوردم کمی اروم تر شده بودم ارسان-ببین هرچی بگی قبول می کنم ولی طلاق نه ؟؟؟نمیذارم ازم جدا شی فقط در یه صورت می تونی ازم جدا شی می دونی اون چیه؟؟؟ با استفهام بهش نگاه کردم ارسان-درصورتی که من بمیرم اون وقت راحت ازم جدا میشی رومو برگردوندم -تو قول دادی قول دادی طلاقم بدی ارسان-نمی تونم نمی تونم به قولم عمل کنم تو مال منی می فهمی مال من نیم ذارم دست هیچکس بهت برسه هیچکس بهتره اینو بفهمی از من نمی تونی فرار کنی بهتره قبول کنی الان زنمی باصدای زنگ در به خودم اومدم نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم ساعت دقیقا 11 بود از روی مبل بلند شدم و به طرف ایفون رفتم -کیه؟؟؟ (مهمون نمی خوای صاحبخونه) با شور و شوق گفتم:دایی رسول تویی!!!؟؟؟ (اره خودمم بابا درو باز کن بارون حسابی خیسم کرده) درو باز کردم گوشی رو سرجاش گذاشتم با خوشحالی پریدم در اپارتمانو باز کردم چند دقیقه ای طول کشید تا در اسانسور باز شد تا پاشو از اسانسور بیرون گذاشت پریدم بغلش -وای رسول باورم نمیشه اومدی اینجا دایی-خیلی خوب بابا حالا تو هم لهم کردی برو عقب ببینم دختر لوس از بغلش بیرون اومدم -خوشم می یاد هنوز عوض نشدی همونطوری گند دماغ و غیر قابل تحملی خندید دایی-خیلی خوب حالا بیا کمکم کن چمدونامو بیارم داخل نگاهی به چمدوناش انداختم -هوی چه خبره مگه قراره چند روز اینجا پلاس باشی برداشتی این همه وسایل با خودت اوردی دایی-بزارم بیام داخل عرقم خشک بشه بعد دونه دونه چشمه های مهمون نوازیتو رو کن چمدونا رو بردیم داخل دایی وقتی اومد داخل نگاهی از روی تحسین به خونه انداخت دایی-باریکلا از کی تاحالا انقدر خوش سلیقه شدی ؟؟؟؟دکور اینجا کارخودته؟؟؟ -اره کار خودمه ولی با کمک انا اسم انا ناخواسته از دهنم در رفته بود رسول با شنیدن اسم انا قیافش حسابی تو هم رفت سعی کردم یه جوری خرابکاریمو جمع کنم -راستی نگفتی ادرس اینجا رو از کجا اوردی ؟؟؟ بگی نگی هنوز قیافش تو هم بود دایی-یه جوری پیدا کردم دیگه -خب دایی می خوای تو برو تو اون اتاق (با دست به اتاق کنار اشپزخونه اشاره کردم)لباساتو عوض کن بیا منم برم یه چایی چیزی واست درست کنم دایی-باشه...راستی لباس بیرون تنته می خوای بری جایی؟؟؟ -نه از کارخونه برگشتم دایی-تا این وقت شب تو کارخونه چیکار می کردی ؟؟؟ -چند ساعتی هست اومدم منتهی وقت نشد لباسامو عوض کنم یه خورده فکرم مشغوله دایی-اتفاقی افتاده -نه......یعنی اره ..حالا برو لباساتو عوض کن برات تعریف می کنم دایی یا چمدوناش داخل اتاق رفت منم رفتم لباسامو عوض کردم و رفتم تو اشپزخونه و گذاشتم اب جوش بیاد بعد از چند دقیقه دایی اومد توی اشپزخونه و روی صندلی نشست دایی-خب تعریف کن ببینم شراکت با ارسان چطوره با کمی مکث گفتم:افتضاح خیلی افتضاح اومدم و رو به روی دایی نشستم دایی-چرا؟؟؟ اون بیچاره که هرکی رو اذیت کنه با تو کاری نداره بالاخره یه روزی عاشقت بوده و گمونم الانم باشه -دایی ارسان خیلی عوض شده خیلی زیاد همه چیزش حرف زدنش لباس پوشیدنش مهم تر از همه اخلاقش باورت می شه شاید بشه گفت تنها چیزیش که عوض نشده دختر بازیشه با هزار نفر دوسته دایی-ارسان پسر خوبیه کاری به دختر بازیش ندارم ذاتش پاکه اگرم بد اخلاق شده باشه تقصیر توئه تو خیلی اذیتش کردی فقط من می دونم وقتی داشتی دوباره با ارتین نامزد می کردی چه حسی داشته غزال تو اونو خورد کردی -اره راست می گی اذیتش کردم ولی ولی الان می خواد انتقام 6 سال پیشو ازم بگیره دایی با سردرگمی پرسید:نمی فهمم چی می گی داستان شرط بندی رو برای دایی مو به مو تعریف کردم وقتی تعریفم تموم شد دایی با عصبانیت از روی صندلی بلند شد دایی-جدا که خیلی احمقی د اخه دختر ادم سر همچین چیزی شرط می بنده جدا که احمقی حالا می خوای چه غلطی کنی -چه جالب دایی تو هم مثل انا با هام برخورد کردی اون دقیقا مثل تو کلی فحش بارم کرد دوباره با شنیدن اسم انا قیافش تو هم رفت دایی-میشه ازت خواهش کنم دیگه اسمشو جلوی من نیاری؟؟؟ - فکر می کردم فراموشش کردی دایی-اره فراموشش کردم چند ساله فراموشش کردم حالا این حرفا رو ول کن تو می خوای چیکار کنی ؟؟؟ -خب راستش تا قبل از اومدن شما می خواستم بهش جواب مثبت بدم ولی الان میبینم نمی تونم حق با شماست من خوردش کردم ولی ولی نمی تونم تحمل کنم بخواد ازم انتقام بگیره (چند لحظه ای مکث کردم و بعدش دلمو به دریا زدم)از کارخونه می گذرم دایی-بعدش می خوای چیکار کنی مگه چقدر پس انداز داری -بالاخره شاید یه جایی استخدامم کنن دایی-با این مدرکی که تو داری من چشمم اب نمی خوره جایی استخدامت کنن -از گشنگی بمیرم بهتر از اینه که ارسان اذیتم کنه دایی-خود کرده را تدبیر نیست ....من دیگه برم بخوابم خیلی خسته شدم -راستی نگفتی واسه چی اومدی شیراز دایی-یه سمینار پزشکی دعوت دارم ....حالا می خوای چیکار کنی می خوای بهش زنگ بزنی و بگی پیشنهادشو رد کردی -نه گفت راس 12 منتظر اس ام اسه اگه اس ام اس ندادم یعنی قبول نکردم دایی-خیلی خوب شب به خیر -ای وای اب گذاشتم جوش بیاد واسه چایی دایی-میل ندارم عزیزم شب به خیر -شب به خیر بعد از رفتن دایی واسه خودم چایی دم کردم ساعت از12 گذشته بود سرمو روی میز گذاشتم پلکام روی هم افتاد با صدای زنگ موبایلم چشمامو باز کردم شماره انا افتاده بود با خواب الودگی جواب دادم -بله؟؟؟ انا-بله و بلا چی شد چیکار کردی قبول کردی نه ؟؟؟من می دونستم خودم می دونستم تو خیلی احمقی اخه واسه چی قبول کردی.... -وای یه لحظه صبر کن بابا تو هم پشت سر هم جمله ردیف می کنی محض اطلاع جنابعالی تصمیم گرفتم از کارخونه بگذرم الانم می خوام برم دفتر وسایلمو جمع کنم انا-خیلی خوب من الان جلوی اپارتمانتم درو باز کن بیام بالا با هم بریم دومتر از جام پریدم -کجایی؟؟؟ صدای زنگ ایفون بلند شد انا-مگه کری می گم جلو اپارتمانتم درو باز کن با حرص گفتم :داخه تو واسه چی بلند شدی اومدی اینجا؟؟؟ انا-وا پناه بر خدا خب دلم خواسته دایی از اتاق بیرون اومد از قیافش معلوم بود از خواب پریده دایی-کیه این وقت صبح ؟؟؟چرا ایفونو جواب نمی دی قبل از اینکه بتونم کاری کنم دایی گوشی رو برداشت دایی-کیه انا از پشت تلفن گفت:این دیگه کیه غزال؟؟؟ دایی-چرا جواب نمی دی مردم ازار گیج شدم -انا دایی رسوله با صدای بلند گفت:چی گفتی رسوله؟؟؟ دایی بعد از چند بار گفتن کیه گوشی رو با عصبانیت سرجاش گذاشت و اومد توی اشپزخونه دایی-این وقت صبح این جا چه خبره ؟؟؟راستی داری با کی حرف می زنی؟؟؟ انا-ببین غزال من پایین منتظرتم گوشی رو قطع کرد دایی-تو چته ؟؟؟ چرا رنگت پریده با من و من گفتم:من ...من هیچی دایی-با کی حرف میزدی؟؟ -یکی از دوستام بود ...دایی من باید برم کارخونه چیزامو بردارم دایی-پس صبر کن منم حاضر شم باهات بیام -نه نهههه نمی خواد خودم میرم دایی-خب می خوام بیام ارسانو ببینم -حالا وقت زیاده شما امروز استراحت کن منم میرم زود میام دایی-یعنی چی ؟؟؟گفتم می خوام بیام بگو چشم چرا انقدر بهونه میاری -اخه دایی می دونی ...انا اومده دنبالم می خوام با انا برم دایی-خودش بود زنگ خونه رو زد نه؟؟؟ -اره کمی مکث کرد و بعد با خونسردی گفت :باشه اشکالی نداره همه با هم میریم -چی!!!؟؟؟؟ دایی-می خوام بهش نامزدیشو تبریک بگم از نظر تو اشکالی داره ؟؟ اخه.... دایی-دیگه اخه و اگر و اما نداریم من سه سوته حاضر می شم تو هم برو حاضر شو قبل از اینکه بتونم مخالفتی کنم دایی پرید تو اتاق منم رفتم تو اتاقمو حاضر شدم با خودم گفتم اول و اخرش که چی بالاخره باید با هم رو به رو بشن یا نه دایی به قول خودش سه سوته حاضر شد تا رفتیم پایین هزار بار مردم و زنده شدم انا پایین به مزدا3 سفیدش تکیه داده بود و سرش تو موبایلش بود دایی پشت سر من می اومد -سلام سرشو بلند کرد با دیدن رسول خنده روی لبش جمع شد رسول اومد و کنار من ایستاد هردو بهم خیره شدن بعد از چند لحظه رسول نگاشو از انا گرفت رسول-با ماشین من میریم -اخه انا ماشین اورده دایی رسول-بعد که برگشتیم ایشون می تونن ماشینشونو بردارن این همه راه از اصفهان تا اینجا با لند کروزم نیومدم که بزارم اینجا خاک بخوره انا سرشو پایین انداخته بود انا-نه مرسی من مزاحمتون نمیشم رسول-بالاخره ما که داریم میریم شما رو هم می بریم رسول به طرف ماشینش رفت انا با عصبانیت اومد پیشم انا-اینو دیگه واسه چی اوردی با خودت -من چه می دونم بابا خودش گیر داد گفت می خوام بیام انا-من نمیام -اول و اخرش که چی تا کی می خواید خودتونو از هم قایم کنید انا-زبونش از نیش مار بدتره -اگه الان نیای یعنی جا زدی اونم به اندازه تو مقصر بوده رسول پیچید جلومون من در جلو رو باز کردم و نشستم کنار رسول انا هم عقب پشت سر من نشست رسول بعد از یه خورده ور رفتن با با سی دی ها بالاخره یه سی دی گذاشت با شنیدن صدای ...... با تعجب بهش نگاه کردم خودش خوب می دونست انا از .....خوشش نمی یاد با این کارش نشون داد می خواد از همین الان اعلان جنگ بده شده بود مثل ارسان از توی اینه به انا نگاه کردم قیافش تو هم رفته بود بعد از چند دقیقه رسول سکوت رو شکست رسول-راستی انا خانم چه خبر از اقا امیر خوب که هستن انشاا... انا-بله خوبن رسول-امیدوارم اینبار یه موقعیتی پیش بیاد تا ایشونو زیارت کنیم حقیقتا خیلی دوست دارم بدونم این اقا امیر چه شکلی و چه تیپی هستن که شما به خاطرش به همه چی پشت پا زدی انا-میشه خواهش کنم ادامه ندید اقا رسول رسول-ای وای چی شد به دختر شاه پریون بر خورد مگه دروغ می گم مگه به خاطر همون اقا امیر نبود که منو ول کردی بعدشم کلی بهونه اوردی تا خود تو تبرئه کنی هر جا نشستی گفتی من گیر می دم گفتی من گفتم باید چادر بپوشی انقدر گفتی و گفتی تا همه باورشون شد من خشک مذهبیم ویه ادم عقب افتاده انا-همه رو گردن من ننداز تو خودتم مقصر بودی یادت رفته چقدر چپ می رفتی راست می اومدی بهم گیر می دادی یادت رفته دیگه این اخریا نمی ذاشتی تو هیچ مراسمی برقصم نمی ذاشتی یه لباسی که دلم می خواد بپوشم رسول-بد بود نمی خواستم دست هر کس و ناکسی بهت بخوره بد بود نمی ذاشتم نگاه کسی به بدنت بیافته انا-اینا همش بهونس تو هیچ وقت به عقاید من احترام نگذاشتی رسول-مگه تو گذاشتی انا-تو از اولش می دونستی من چه جوریم بیخودی بهونه نگیر حالا هم نگهدار می خوام پیاده شم می خواستم چیزی بگم که رسول نگذاشت و با عصبانیت گفت:با تمام این حرفا بهت تبریک می گم که بالاخره با کسی ازدواج کردی که اجازه می ده ازاد باشی با هرکسی دلت می خواد برقصی هر لباسی هم که دلت می خواد بپوشی خوشحالم از اینکه می بینم حالا به راحتی تو بغل هرکسی که می خوای میری بدون اینکه شوهرت بهت گیر بده انا-کافر همه را به کیش خود پندارد -بس کنید دیگه رسول ماشین رو گوشه ای از خیابون متوقف کرد انا درو باز کرد انا-واقعا برات متاسفم اقای پزشک جراح مغز و اعصاب ....غزال خداحافظ تا پاشو بیرون گذاشت رسول پاشو روی گاز گذاشت و ماشین از جا کنده شد با عصبانیت سرش فریاد زدم:تو خجالت نمی کشی با دختر مردم اینطوری برخورد می کنی اصلا تو به چه حقی اینجوری باهاش حرف زدی لعنتی مگه خودت کم اذیتش کردی داخه انصافت کجا رفته فریاد زد:تو دیگه نمی خواد از انصاف حرف بزنی خودت یادت رفته چه جوری ارسان بدبختو له کردی یادت رفته به خاطرت چه زجری کشید یادت رفته وقتی داشت برات له له می زد جنابعالی با اقا ارتین که یه روز مثل اشغال از زندگیش بیرونت انداخت خوش بودی اصلا می دونی همتون عین همید فقط ادعا می کنید وفادارید انگ هرچی بی وفاییه تو دنیا به ما می زنید ولی خودتون پاش برسه از همه بی وفا ترید اب نیست وگرنه همتون شناگر ماهری هستید .... -بس کن دیگه...نگهدار وسط خیابون پاشو رو ترمز گذاشت صدای بوق ماشین های پشت سرمون داشت کرم می کرد از ماشین بیرون پرید به سرعت از خیابون رد شد خودمو به صندلی راننده رسوندم و ماشینو به حرکت دراوردم ماشینو گوشه خیابون پارک کردم و سرمو روی فرمون گذاشتم تا کمی التهاب درونیم کم شه بعد از چند دقیقه به طرف کارخونه روندم ماشینو تو محوطه بیرونی کارخونه پارک کردم و رفتم داخل دفتر مثل همیشه دفتر شلوغ و پر سر و صدا بود خیلی اروم بدون اینکه کسی متوجه شه رفتم داخل اتاقم نگاهی به فضای اتاقم انداختم دور تا دورش کتاب چیده بودم بیشتر شبیه کتاب خونه بود تا یه دفتر کار به طرف یکی از قفسه ها رفتم و بی حوصله یکی از کتاب ها رو برداشتم با صدای باز شدن در به عقب برگشتم مثل هیشه اروم محکم و یه تبسم کوچیک روی لبش ارسان-روز به خیر -روز شما هم به خیر اومد و کنارم ایستاد مثل همیشه دستاشو تو جیب شلوارش کرد ارسان-تا دیشب فکر می کردم می خوای به هر قیمتی که شده کارخونه رو برای خودت نگه داری ولی مثل اینکه اشتباه می کردم همچینم عاشق این کارخونه نیستی کتابو بستم -هستم خیلی زیاد چون چون تو این چند سال از جون و دل مایه گذاشتم ولی نمی تونستم با تو کنار بیام سرشو کنار گوشم اورد و اروم گفت : ترسیدی نه؟؟؟؟ سرمو کنار کشیدم -فکر کن اره ترسیدم حالا هم می خوام از دستت فرار کنم تا دیگه دستت بهم نرسه ارسان-به هر حال مطمئن باش من بالاخره تلافی همه کاراتو سرت در می یارم -علنا داری تهدید می کنی نه؟؟؟ اقای محترم تهدید کردن جرمه ارسان-شکستن دل ادما چی اون جرم نیست (سکوت کرد من هم ساکت شدم چون جوابی براش نداشتم)به هر حال منتظر یه حال گیری اساسی باش -مگه گوشات نمی شنون گفتم تهدید جرمه ارسان-اینو اقای نیما کشوری وکیل پایه 1 دادگستری بهت گفته ؟؟؟ - فکر کن اره.....راستی میشه بگی الان برای چی اومدی تو اتاق ؟؟؟ ارسان- در جواب سوالت باید بگم دلم خواست شما مشکلی دارید ؟؟؟ -نه خیر شما راحت باشید ارسان-هستم بعد از چند لحظه مکث گفت:انشاا... تا امروز عصر اینجا تخلیه است دیگه ؟؟؟ -امیدوارم ارسان-راستی حالا که دارید میرید یه پیشنهاد کار دارم واستون -پیشنهاد؟؟؟؟.....دوباره چه خوابی واسم دیدی ؟؟؟ ارسان-خب خانم ضیایی رو دارم منتقل می کنم یه جای دیگه و به جای ایشون به منشی احتیاج دارم پوزخند زدم -حتما توقع داری با مدرک مهندسی بیام منشی جنابعالی شم قراراتو با دوست دخترات تنظیم کنم ارسان-اگه شما مهندسی صنایع غذایی داری ما دکتراشو داریم پس لازم نیست هی این مدرک نیمچه مهندسی رو به رخ من بکشی در ضمن بهتره مدرکتونو بزارید دم کوزه ابشو بخورید -بله جناب دکتر لازم باشه دم کوزه هم میذارمش ارسان-به هر حال این یه پیشنهاد بود همین -ببین من از گشنگی هم بمیرم زیر دست تو یکی کار نمی کنم با خنده مسخره اش گفت:هرجور راحتید خانم مهندس روز خوش به طرف در رفت ارسان-به پیشنهادم فکر کن خانم سازگار دیر بجنبی همین سمت منشی گری هم از دست پریده در بسته شد با عصبانیت کتابو پرت کردم سمت در .پسره احمق همین کم مونده بیام منشی جنابعالی دوباره نگاهی به قفسه های کتاب انداختم و زیر لب با حرص گفتم اخه یکی به من بگه این همه کتاب واسه چی می خواستی رفتم و روی صندلیم نشستم و با بی حالی به دور و بر نگاه کردم .تقه ای به در خورد بعد در باز شد نیما بود سرشو اورد داخل نیما-اجازه هست ؟ -بیا تو اومد داخل نیما-ببینم این پسره داره راست می گه؟؟؟ -کدوم پسره نیما-ارسانو می گم دیگه -مگه چی گفته؟؟؟ نیما-هیچی امروز اومد دفترم گفت داری سهمتو بهش واگذار می کنی ...چرت می گفت دیگه نه؟؟ با بی نفاوتی شانه ای بالا انداختم نیما-بالاخره اره یا نه؟؟ -فکر کن اره نیما-فکر کن اره یعنی چی ؟؟؟چرا درست جوابمو نمی دی تو بدون مشورت با من که ناسلامتی وکیلتم سهمتو واسه چی واگذار کری به این پسره -جناب کشوری مجبور شدم؟؟ نیما-اون وقت چی باعث شده جنابعالی مجبور شید ؟؟؟ -اگه بهت بگم عصبانی می شی ولش کن نیما-چی چی رو ولش کن من وکیلتم باید بدون چی به چیه ؟؟؟ -یه شرط بندی احمقانه باعث شد سهممو دو دستی تقدیم اقا کنم نیما-دوباره چه غلطی کردی خانم مهندس -ول کن تورو خدا گیر نده دیگه حالا بعد بهت می گم الان اگه بهت بگم می خوای وایسی دعوا کنی دیگه منم حوصله ندارم بعدا بهت می گم نیما-این بعدا دقیقا یعنی کی ؟؟ -چه می دونم اصول دین می پرسی گفتم زنگ می زنم دیگه نیما-خیلی خوب هرجور راحتی راستی اومدم اینم بهت نشون بدم تازه نگاهم به روزنامه ای که تو دستش بود افتاد روزنامه رو روی میز گذاشت به تیتر اول روزنامه نگاه کردم ((راه اندازی مجدد کارخانجات محصولات لبنی شریف با مدیریت ارسان شریف)) به نیما نگاه کردم -این یعنی چی اینا که ورشکست کرده بودن نیما-اره ولی ارسان دوباره داری خط تولید رو راه اندازی می کنه وضعش خیلی توپ شده اگه این کارخونه هم کامل نصیبش شه می شه یکی پولدارترین کارخونه دارای کشور -همینه دیگه اگه شانس با ادم باشه همینطوری می شه انگار نه انگار چند سال پیش که با هم زندگی می کردیم فقط یه اپارتمان زپرتی و یه 206 داشت و یه شرکت در پیت صادرات گیاهای دارویی حالا اقا هم دوتا کارخونه داره هم اون شرکت زپرتی رو گسترش داده منم که هیچی دیگه کارم به جایی رسیده که پیشنهاد منشی گری می ده نیما با تعج ابروهاشو بالا برد نیما-چی گفتی الان؟؟؟ -مگه نمیشنوی می گم زل زده به من می گه برو مدرک مهندسیتو بزار دم کوزه ابشو بخور و بیا اینجا بشو منشی الواتی های من نیما-چی بگم وا... تو که تعریف نمی کنی ببینم چی شده -گفتم که بعد بهت می گم فعلا یه فکر به حال من کن این همه کتابو چیکار کنم نیما-می خوای تو برو من ترتیبشو می دم -نه بابا زحمتت می شه نیما-تعارف که ندارم باهات گفتم خودم واست ترتیبشو می دم -خیلی خوب پس من برم خونه یه خورده حالم خوب نیست امروز رسول گند زد به اخلاقم رفت نیما-رسول!!!!؟؟؟؟ با دست زدم رو پیشونیم -ای وای یادم رفت بهت بگم رسول دیشب اومد شیراز نیما-جدا !!!!پس چرا به من خبر نداد -چه می دونم بابا سرش شلوغه دیگه الانم برای یه سمینار پزشکی اومده نیما-باشه حالا خودم بهش زنگ می زنم تو هم برو استراحت کن -از روی صندلیم بلند شدم و به طرف در رفتم قبل از اینکه از اتاق بیرون برم برگشتم به طرف نیما -مطمئنی واست زحمت نمی شه نیما-کارای شما واسه ما زحمت نیست رحمته در جواب محبتاش لبخند زدم دوباره رومو برگردوندم وخواستم از در خارج شم که دوباره دلم راضی نشد و برگشتم سمتش نیما-چی شد دوباره ؟؟؟ -نیما تو این چند سال تو خیلی واسه من زحمت کشیدی من واقعا نمی دونم کی می تونم زحمتاتو جبران کنم نیما-جنابعالی خراب کاری نکن و اتو دست ارسان نده جبران کردن پیشکش حالا هم برو دیگه -باشه خداحافظ از دفتر بیرون اومدم نگاهم به خانم ضیایی افتاد طبق معلوم سرش شلوغ بود داشت با این و اون سروکله می زد دوباره بی سر صدا از کارخونه بیرون اومدم و سوار لند کروز دایی شدم راه افتادم توی ماشین دوباره فکرم درگیر گذشته شد ...................................... به هزار بدبختی ارسانو راضی کردم زودتر برگردیم شیراز تحملش برام سخت شده بود محبتاش برای اینکه منو به طرف خودش جذب کنه نتیجه عکس می داد توی قلب من واقعا جایی برای ارسان نبود با اینکه تنفرم نسبت ارتین فقط تلقینی بود اما از ارسان قلبا متنفر بودم و خودمم نمی فهمیدم چرا ......وقتی برگشتیم شیراز بر خلاف اجبار و خواهش های ارسان برگشتم خونمون همه از اینکه من و ارسان قراره چه تصمیمی بگیریم گیج بودن اما من خوب می دونستم باید چیکار کنم باید هرجور شده بود از ارسان جدا می شدم جدایی از ارسانو تنها راه نجاتم می دیدم دایی می خواست رسما از انا خواستگاری کنه اما منتظر بود ببینه من و ارسان قراره چیکار کنیم دایی تو یکی از بیمارستان های شیراز مشغول کار شده بود و قصد بازگشت به اصفهانو نداشت بهرام هم کلافه تر از همیشه بود کم و بیش فهمیده بودم با نامزدش سارا که تو تهران زندگی می کرد مشکل بهم زده هیچ وقت رابطه بهرام با نامزدشو درک نکردم خودش شیراز بود نامزدش تهران رابطشون فقط تلفنی بود حتی از بابا شنیدم وقتی فرانسه هم بودن بهرام فقط تلفنی جویای حال نامزدش می شده منم سارا فقط یکبار اونم تو مراسم خواستگاری دیده بودم ...... یه جورایی زندگی هممون تو هاله ای از ابهام بود بابا مشکل دانشگاه رفتنمو حل کرده بود و مثل همیشه این درس خوندن بود که فقط باعث تغییر روحیه ام می شد ارسان هر روز به یه بهانه ای می اومد پیشم هر چقدر سعی می کردم کم دایی می اد دنبالم دلخور شد ولی قبول کرد من هم با خیال راحت بعد از اتمام کلاسام رفتم تو کافی شاپ کنار دانشگاه مثل همیشه کافی شاپ شلوغ بود یه میز خالی انتخاب کردم و نشستم همه چه دختر چه پسر با دوستاشون اومده بودن اونجا فقط من اونجا تنها بود همیشه همینطوری بودم تنها و بدون هیچ دوست و رفیق قهوه و کیک سفارش دادم و با حسرت به بقیه نگاه کردم نمی دونم چقدر گذشت که صدایی از پشت سرم شنیدم (اجازه هست اهو خانم) جرات برگشتن به عقب رو نداشتم تن صداش هنوز هم مثل قبل بود صدایی اشنا که برای اولین بار قلبمو تسخیر کرده بود همون کسی که فکر می کردم همون قدر که دوستش دارم دوستم داره همون کسی که به راحتی از من گذشت وقتی دید عکس العملی نشون نمی دم میز رو دور زد و اومد و مقابلم به صندلی اشاره کرد ارتین-اجازه هست ؟؟؟ وقتی دید عکس العملی انجام نمی دوم صندلی رو عقب کشید و نشست چند لحظه ای به سکوت گذشت تا اینکه سکوت رو شکست ارتین-دلم برات تنگ شده بود .....خوبی ؟؟؟ دوباره همه چیز مثل فیلم از جلوم گذشت صدای ارتین توی سرم پیچید ( فکر کردی واسه چی بهت نزدیک نمی شد چون ازت خوشش نمی اومد ....ارتین به تو به چشم سکو پرتاب نگاه می کرد) کیفمو برداشتم و از روی صندلی بلند شدم تا خواستم قدمی بردارم دستمو گرفت ارتین-بشین باهات کار دارم -من هیچ حرفی با یه ادم نامرد مثل تو ندارم ارتین-توروخدا یواش تر حرف بزن ببین من باید باهات حرف بزنم -گفتم که حرفی ندارم ارتین-ولی من دارم گارسون در حالیکه با تعجب به ما نگاه می کرد و اومد و قهوه و کیک رو روی میز گذاشت -دستمو ول کن می خوام برم ارتین-تا حرفامو نشنوی نمی ذارم بری -مگه کری می گم حرفی ندارم با خشونت دستمو از توی دستش بیرون کشیدم و به طرف صندوق رفتم و پول قهوه و کیک خورده نشده رو حساب کردم بعد هم با بی اعتنایی نسبت به ارتین از کافی شاپ بیرون اومدم پشت سرم می اومد ارتین-خواهش می کنم یه لحظه صبر کن بابا باهات کار دارم بی انصاف وارد کوچه ای که ماشینمو پارک کرده بودم شدم و به طرف ماشینم رفتم درو باز کردم خواستم سوار شم که درو بست ارتین-باور کن فقط یه لحظه یه لحظه باهات کار دارم -چیه ...دیگه چی می خوای زود بگو باید برم ارتین-غزال منو ببخش من ...من اشتباه کردم با طعنه گفتم :جدا ....چه زود به این نتیجه رسیدی!!! ارتین-ببین من اون موقع تو شرایط خوبی نبودم من دربارت اشتباه کردم و حالا می خوام جبرا.... -بس دیگه این بچه بازی هارو تموم کن دیگه داری حوصلمو سر می بری من دیگه با تو با کسی که فقط به قصد به دست اوردن کارخونه پدرم بهم نزدیک شد با کسی که مثل یه اشغال از زندگیش پرتم کرد بیرون کاری ندارم دستتو بردار می خوام برم رومو به طرف شیشیه ماشین برگردوندم ارتین-غزال باور کن داری اشتباه می کنی من ...من دوست دارم اخ ...اخ به عقب برگشتم با دیدن ارسان خون تو رگ هام منجد شد از پشت دست ارتین و گرفته بود و داشت دستشو می پیچوند ارسان-گفتی کیو دوست دارم ؟؟؟ ارتین-اخ ...اخ دستمو ول کن دیوونه مریض ارسان-به چه حقی مزاحم همسر من شدی ؟؟؟ ارتین-این خانم یه روزی نامزد من بوده اخ...اخ ول کن دستمو وحشی ارسان-در حال حاضر نامزد سابق جنابعالی همسر همسر بنده اس شما هم یه بار دیگه مزاحمش بشی بد میبینی خان داداش دستشو ول کرد ارسان-کی از اون جهنم دره فرار کردی و برگشتی ها؟؟؟ ارتین-فکر نکنم به تو ربطی داشته باشه دوباره دستشو گرفت ارتین-ول کن دستمو دیوانه اصلا به تو چه مگه من باید به تو توضیح بدم دلم خواست بیام غزاله رو ببینم به تو چه؟؟؟ دستشو محکم تر پیچوند صورت ارتین از شدت درد قرمز شده بود ارسان-اولا غزاله نه و خانم سازگار ثانیا اگه یه بار دیگه این دور وبر ببینمت می کشمت فهمیدی ؟؟ ارتین-اره فهمیدم دستمو ول کن دارم می میرم ارسان-نشنیدم بلند تر ارتین-گفتم باشه دستشو ول کرد ارسان-هری با دست دیگه اش دستشو مالش داد ارتین-من بعدا باهات حرف غزاله قبل از اینکه ارسان واکنشی نشون بده پا به فرار گذاشت و از کوچه بیرون رفت چند لحظه بعد ارسان با عصبانیت رو به من گفت:مگه نگفتی داییت میاد دنبالت بی اعتنا رومو برگردوندم و در ماشینو باز کردم ارسان-نگفتی این انیجا چیکار می کرد دوباره برگشتم به عقب -من چه می دونم ارسان-جدا....یعنی تو واقعا نمی دونی ؟؟؟ -نه نمی دونم ارسان-تو گفتی و منم باورم شد -دلیلی نمی بینم بخوام به جنابعالی توضیح بدم ارسان-ببین غزاله اعصاب منو خورد نکن -مثلا اگه اعصابت خورد شه می خوای چه غلطی کنی اصلا می دونی چیه دلم خواست باهاش حرف زدم اصلا ...اصلا هنوز دوستش دارم ..... هنوز جملمو کامل نکرده بود که یهو گیج شدم سوزش عجیبی روی گونه هام احساس می کردم با تعجب بهش نگاه کردم باورم نمی شد روم دست بلند کرده ارسان می خواستم چیزی بهش بگم سرش داد بزنم دلم می خواست تلافی کارشو سرش در بیارم ولی نتونستم رومو ازش برگردوندم و در ماشینو باز کردم و نشستم هنوز خودشم گیج بود اما یهو به خودش اومد تا من خواستم پامو روی گاز بزارم اومد و در ماشینو باز کرد و کنارم نشست -برو بیرون جوابی نداد -مگه کری نمی شنوی گمشو بیرون وحشی ارسان-معذرت می خوام دست خودم نبود به خدا نمی خواستم.... -نمی خوام هیچی بشنوم هیچی فقط برو بیرون ارسان-تو منو عصبی کردی -برو بیرون ارسان-راه بیافت -تو گورتو گم کن من راه می افتم ارسان-بی انصاف اگه جای من بودی عصبی نمی شدی زنت وایسه جلوت زل بزنه تو چشمات بگه یکی دیگه رو دوست داره شمرده شمرده گفتم:من زن تو نیستم می فهمی نیستم بهتره اینو تو کلت فرو کنی ارسان-چیه دوباره چشمت به ارتین خورد فیلت یاد هندوستون کرد -به جنابعالی هیچ ارتباطی نداره ارسان- ببین تو زن منی و همه کارات به من ربط داره سعی کن این مسئله حالیت شه -تو هم سعی کن این مسئله حالیت شه که من زنت نیستم که من ....که من ....ازت بدم می یاد هیچ علاقه ای بهت.... دوباره با لب هاش لبامو بست می خواستم مانعش شم اما نمی تونستم هیچ راه فراری نداشتم بالاخره بعد از چند لحظه زجر اور ولم کرد ارسان-یه چند وقت پیشم نبودی یه چیزایی رو یادت رفته -کثافت....کثافت ...ازت بدم می اد ازت متنفرم متنفرم ارسان-راه بیافت جوابی ندادم فریاد زد :بهت می گم راه بیافت نمی شوی پامو روی گاز گذاشتم ارسان-برو خونه من -من تو خونه تو پا نمی ذارم ارسان-مگه دست خودته تو زن منی باید تمکین کنی -برو بابا تو هم من از خونه بابام جم نمی خورم ارسان-باشه عیب نداره پس امشب منتظر پلیس باش -هیچ غلطی نمی تونی بکنی ارسان-حالا می بینی .....حالا هم نگهدار ماشینو گوشه ای متوقف کردم -هری ارسان-امشب منتظرم باش در ضمن اگه یه بار دیگه ببینم داری با ارتین می پری حالتو بد رقم می گیرم -برو بابا تا پاشو از ماشین بیرون گذاشت راه افتادم و رفتم خونمون فقط بهرام خونه بود روی مبل نشسته بود و داشت و روزنامه می خوند مثل همیشه خواستم از جلوش بی تفاوت بگذرم که صدام کرد بهرام-می دونستی ارتین برگشته ؟؟؟؟ ایستادم روزنامه رو بست و گذاشت روی میز کنار مبل بهرام-شیلا رو طلاق داده و برگشته -به من چه ؟؟ اصلا چرا اینارو به من می گی ؟؟؟ بهرام-برات مهم نیست؟؟؟ -بودن یا نبودنش فکر نمی کنم به تو ربطی داشته باشه بهرام-غزاله تو خواهر منی من دوست دارم دیوونه اخه کدوم برادری بد خواهرشو می خواد ......بهم زنگ زد گفت....گفت دوست داره ..... -بهتره تمومش کنی نمی خوام چیزی بشنوم بهرام-تو ارسانو دوست داری؟؟؟؟ جوابی ندادم یعنی جوابی نداشتم بدم بهرام از روی مبل بلند و اومد و روبه روم ایستاد بهرام-بزار کمکت کنم -همون یه باری که کمک کردی برای هفتاد پشتم بسه من احتیاجی به حمایت های جنابعالی ندارم بهرام-دوستش نداری می دونم چشمات داد می زنن از ارسان بدت می یاد ....مطمئنم هنوز دلت پیش ارتینه -اینطوری که فکر می کنی نیست بهرام-اگه غیر از اینه پس الان اینجا چیکار می کنی اگه واقعا ارسانو دوست داری پس چرا تو خونه شوهرت نیستی ؟؟؟ -من می خوام ازش جداشم بهرام-به خاطر ارتین -به جای این حرفا اگه خیلی حس برادریت گل کرده یه کاری کن اون عوضی طلاق منو بده بهرام-باشه ولی اول جوابمو بده تو هنوز ارتینو دوست داری ؟؟؟ سکوت کردم بهرام-نشنیدم؟؟؟بگو بزار کمکت کنم دوباره سکوت کردم بهرام-به من اعتماد کن -اره...من هنوز اون عوضیو دوست دارم دست خودم نیست دلم پیش ارسان نیست
ارسان-ببین غزال می دونم چی می خوای بپرسی می دونمم که تا بهت جواب ندم دست بر نمی داری ببین اون ضربه ای که به سرت زدی درست به گیجگاهت خورده بود و باعث شد 3 سال بری تو کما و از همه بدتر اینکه اینکه رشته های عصبیت دچار مشکل شدن و و کاملا بدنت فلج شده البته نگران نباش من تا اخر عمر ازت مراقبت می کنم بالاخره من بهت مدیونم با تمام وجود و از ته دل فریاد زدم:نهههههههههههه (غزاله .....غزاله) با ضربه هایی که به صورتم خورد چشمامو باز کردم ارسان-چی شده چرا داد می زدی ؟؟نکنه خواب بد می دیدی؟؟؟ اول از همه دستامو تکون دادم بعد هم پاهامو ارسان با تعجب داشت به کارام نگاه می کرد بلند شدم و روی تخت وایسادم نه پس خداروشکر طوریم نیست پس همش کابوس بوده ارسان-می شه بگی چرا اینطوری می کنی!!!؟؟؟ خواستم جوابشو بدم که یهو سرم تیر کشید دستمو به سرم کشیدم -این چیه به سرم بستی؟؟؟ ارسان-مگه یادت نیست جو گرفتت سرتو کوبوندی تو دیوار.... ولی خدایی چه جسارتی داری اصلا بهت نمی خورد بیشتر بهت می خورد یه دختر نازک نارنجی و ضعیف باشی -میشه خفه شی لطفا ارسان-تو چرا انقدر قدر نشناسی بابا 1 یه روز تموم بیهوش بودی من بالای سرت بودم می دونی چقدر کولت کردم بردمت بیمارستان و برت گردوندم اونوقت اینطوری جوابمو می دی دکتر می گفت ضربه تو گیج گاهت خورده بوده و ممکنه بوده بمیری -زیاد به دلت صابون نزن من اگه بخوام بمیریم از بس که عاشقتم تورو هم با خودم می برم ارسان-وای دارم میمیرم از این همه عشق بیا بریم بیرون غذا گرفتم به کنار تخت نگاه کردم ببینم خورده لیوان ها رو جمع کرده یا نه که دیدم هیچ اثری ازشون نیست خودمم به اندازه یه گاو زخمی گرسنه بودم باید قدر سلامتیمو بدونم اصلا می خوام دیگه ناراحت نباشم حتی فکر این که یه روز مثل اتفاقی که تو خواب واسم افتاد برام بیافته دیوونه ام می کرد از روی تخت پریدم پایین و از اتاق بیرون اومدم اشپز خونه هم تمیز شده بود ارسان-همه چیز اماده است واسه جنابعالی تا بشکنیشون -الان بیشتر از هرچیزی دوست دارم استخوانای تورو بشکنم ارسان-گردن ما که از مو هم باریک تره اگه ارومت می کنه بیا بشکن -اینجا خونه خودته ارسان-اره چطور -تو که خونه باباتینازندگی می کردی دیگه واسه چی خونه خریدی ارسان-حالااااااا - ببینم نکنه دوست دخترت ها می اوردی اینجا؟؟؟ ارسان-ای یه همچین چیزی -الحق که خیلی ... ارسان-خیلی چی؟؟ -هیچی بابا ولش کن روی صندلی نشستم نگاهم به غذاهای روی میز افتاد چلوکباب زرشک پلو جوجه کباب خورشت قیمه -چرا انقدر غذا خریدی مگه مهمونیه؟؟ ارسان-نمی دونستم چی دوست داری که برات بخرم در ضمن مگه حتما قراره مهمون بیاد مگه خودمون ادم نیستیم؟؟ -اره راست می گی وضعیت به این خوبی واقعا هم احتیاج به مهمونی داره به خصوص مهمونی های مورد علاقه جنابعالی پر سر و صدا شلوغ ارسان- از نظر من اتفاق خاصی نیافتاده -اره خب اتفاقی نیافتاده که فقط من و تورو تو پارتی توی یه اتاق تو اون وضعیت گرفتن منم یه شب بازداشتگاه گذروندم بعدشم هزار جور فکر جا و بی جا درموردم کردن بعدشم به زور عقدمون کردن الانم 3 روزه داریم با هم زندگی می کنیم یه زندگی اروم با یه خورده عصبانیت و یه خورده زد و خورد نامزدم که قرار بود چند روز دیگه باهاش عقد کنم رفت و پشت و سرشم نگاه نکرد برادر و بابام که مثل یه اشغال از زندگیشون پرتم کردن بیرون و رفتن خارج دیگه چی از این بهتر اصلا مگه بهتر از اینم میشه ارسان-خسته نشدی این دو سه روز فقط غر زدی بی خیال بابا ول کن - بالاخره می خوای چیکار کنی؟؟ ارسان-الان فکر کنم فقط می خوام غذا بخورم -من جدی پرسیدم قاشق چنگالشو تو بشقابش گذاشت ارسان-کاری خاصی نمی کنیم فقط زندگی می کنیم مثل دوتا دوست تا کی نمی دونم ولی ولی در همیشه رو یه پاشنه نمی چرخه زندگی می کنیم ولی کاری به هم نداریم تو زندگی خودتو کن من زندگی خودمو من خیلی کم می یام خونه روزا که سرکارم شب ها هم که اکثرا مهمونیم تو هم راحت می تونی درستو بخونی و زندگی کنی و من زندگی جدیدمو تو خونه ارسان شروع کردم اولا ها خیلی سعی می کرد باهام شوخی کنه باهام حرف بزنه ولی من هربار با جواب کوبنده ای که بهش می دادم حالشو می گرفتم انقدر که وقتی تو خونه بود اون کار خودشو می کرد و منم کار خودمو بابا کارخونه رو به معاونش واگذار کرده بود خبر خاصی ازشون نداشتم حتی شماره تلفنی هم ازشون نداشتم فقط می دونستم رفتن فرانسه ارسان با یکی از دوستاش یه شرکت صادرات گیاهان دارویی زده بود دوباره همه چیز روال عادیشو گرفته بود تا اون شب ارسان زودتر از هر شب برگشت خونه داشتم تلویزیون نگاه می کردم که با صدای بلند سلام کرد اروم جوابشو دادم اومد و روی مبل رو به روم نشست ارسان-می گم پایه ای امشب بریم مهمونی؟؟ -پارتی؟ ارسان- تولده زن دوستمه همون که باهم شریکیم پارتی نیست مهمونیه البته یه خورده شلوغ تر -اینجور مجالس مناسب احوالات جنابعالیه نه من ارسان-حالا نه تو خیلی تو قید و بند حجاب و دین و نمازی - من نه نماز می خونم نه جلوی نامحرم روسری می پوشم ولی بی حیا و هرجایی نیستم ارسان- بابا همپا ندارم تنهایی هم که حال نمی ده بیا بریم دیگه -با یکی از دست دخترات برو ارسان-می خواهم با تو برم -اعصابمو خورد نکن گفتم نمی یام ارسان-بابا بی خیال مگه نمی خوای غم و غصه هاتو فراموش کنی بهت قول می دم بیای اونجا غم همه ی عالم و دنیا یادت میره بهت خوش می گذره باور کن جای خطرناکی نیست -به فرضم بخوام بیام لباس ندارم ارسان-خب الان که تازه ساعت هفته می ریم می خریم -باشه قبول می یام ولی شب باید زود برگردیم ارسان-قبول بلند شدم و رفتم مانتومو پوشیدم از وقتی اومده بودم اینجا چون هیچ لباسی نداشتم یه چند دست بلوز شلوار خریده بودم ولی مانتوم همون بود که اخرین بار باهاش از خونه بیرون اومده بودم سوار 206 ارسان شدم می دونستم بعد از اون قضیه باباش بنزشو ازش گرفته بود و این 206 رو هم مثل خونش با پول خودش خریده بود رفتیم به سمت یکی از مراکز خرید ارسان چند تا لباس شب برام انتخاب کرد اما من یه دست کت و شلوار مشکی برداشتم ارسان اولش خیلی مخالفت می کرد اما وقتی دید من زیر بار نمی رم از ترس اینکه از رفتن به مهمونی منصرف شم همون کت و شلوار رو برام خرید یه دست صندل و یه مانتو هم خریدم . توی راه یه اهنگ خارجی گذاشت و صداشو تا ته برد بالا دوباره داغ کرده بود از اینکه می دیدم به خاطر یه مهمونی انقدر خوشحاله تعجب می کردم الحق که ادم بی خیال و خوشگذرونی بود وقتی رسیدیم یه زن و مرد جوون به استقبالمون اومدن ارسان بهم معرفیمون کرد اون مرده پیمان شریک ارسان و اون هم زنش بود لاله .لاله منو برد تو یه اتاق و من لباسامو عوض کردم و کت و شلوار و پوشیدم لاله با تعجب به من نگاه کرد خواست چیزی بگه ولی نگفت باهام رفتیم بیرون نمی دونم ارسان درباره رابطمون چی بهشون گفته بود ولی هرچی گفته بود لاله زیادی دور و بر من می چرخید و همش پیش من می نشست کم کم صدا موزیک بلند شد و همه ریختن وسط سالن یه چند نفری هم دور و بر لاله اومدن و بردنش وسط سالن با چشم دنبال ارسان گشتم پیداش نبود خدا می دونست کجا سرش گرمه پسره بی شعور منو تنها ول کرده خودش رفته دنبال عیاشی همونطور که داشتم با چشم به دنبالش می گشتم یه لحظه یکی از چهره ها در نظرم اشنا اومد وقتی روشو کامل به طرف من برگردوند تازه فهمیدم کیه همون پسره که اون شب نحس بهم زنگ زده بود اسمش چی بود ...رامین رامتین اهان رامبد...وقتی چشمش به من افتاد به طرفم اومد وقتی بهم رسید دستشو به طرفم دراز کرد رامبد-سلام شاید بشه گفت مقصر اصلی همین رامبد بود خواستم یه چیزی بگم حالشو بگیرم ولی بهد با خودم فکر کردم این بیچاره هم که کف دستشو بو نکرده بود که چه اتفاقی قراره بیافته با نارضایتی بهش دست دادم در کنارم نشست رامبد-راستش من به شما یه معذرت خواهی بدهکارم تقصیر من شد که اینطوری شد -مگه شما می دونید بعد از اون شب چه اتفاق هایی افتاده رامبد-راستش اره ببینید غزاله خانوم من خیلی سعی کردم برای پلیس و خانوادتون و نامزدتون توضیح بدم ولی متاسفانه چون من دوست ارسان بودم کسی حرفمو باور نکرد همه فکر می کردن من دارم دروغ می گم -مهم نیست چند ماه گذشته تقصیر شما هم نبود یعنی تقصیر هیچکس نبود رامبد-ببخشید که دوباره باعث تجدید خاطرات بدتون شدم -مهم نیست این خاطرات دائم با دیدن ارسان داره برای من تجدید می شه رامبد-با یه دور رقص موافقید حالتون عوض میشه دستشو به سمتم دراز کرد از نشستن بی جا روی صندلی بهتر بود دستمو توی دستش گذاشتم و رفتیم وسط سالن چراغ ها کم نو تر می شدن و کم کم یه اهنگ اروم پخش شد نمی دونم چقدر گذشته بود که یهو سر و کله ارسان پیدا شد تو گوش رامبد چیزی گفت دست رامبد از کمرم جدا شد و ارسان جاشو گرفت خواستم دستشو از کمرم جدا کنم که محکم تر منو به خودش فشرد صداش تو گوشم پیچید ارسان-چطور به همین راحتی اجازه می دی رامبد باهات برقصه ولی به من که می رسه ادای این دخترای چشم و گوش بسته رو در می یاری -ولم کن ارسان- ولت کنم که بری با یکی دیگه برقصی -مگه واسه جنابعالی مهمه ارسان-معلومه که هست با کنایه گفتم:اهان....اون وقت چرا ؟ ارسان-چون خب ...خب ....خب همینطوری فکر کن روت غیرت دارم خندیدم با سردی گفت:مگه جک واست تعریف کردم -اره از جک هم خنده دار تر ...تو و غیرت... اصلا به قیافت نمی خوره بیشتر به قیافت عیاشی و خوشگذرونی می خوره ارسان-درباره من چی فکر کردی .....نگاه به الانم نکن اگه الان می بینی به قول خودت عیاش شدم واسه خاطر اتفاق هایی که برام افتاده ببین من تا چند سال پیش یه نماز قضا هم نداشتم حتی یه بارم پامو تو پارتی نگذاشته بودم پوزخند زدم -ببینم مشروبی چیزی خوردی زده به سرت توهم برت داشته تو و نماز خوندن !!! ارسان-اره مگه من چمه!!؟؟؟ -هیچی بابا ولش کن ....دستتو بردار می خوام برم ارسان-دستمو بردارم که بری واسه یکی دیگه دلبری کنی -به شما ربطی داره اون وقت ؟؟؟ ارسان-معلومه که ربط داره یادت که نرفته من قانونا یه نسبت هایی باهات دارم -ببین بار اخرت باشه تو کارای من دخالت می کنی تو هیچ نسبتی با من نداری عوضی ارسان-برگه دوم شناسنامت که یه چیز دیگه می گه -خفه شو تا نزدم دندوناتو تو دهنت بشکنم الانم ولم کن تا داد نزدم ارسان-باشه ولت می کنم ولی ولی فکر نکن ازت ترسیدم در ضمن تو زن منی رسما شرعا و قانونا حتی اگه خودت نخوای ....راستش خودمم بدم نمی یاد یه زن و شوهر واقعی شیم با عصبانیت فریاد زدم -تو غلط می کنی ارسان-تو که دوباره بی ادب شدی خانمی -ولم کن وگرنه داد می زنم ...تا 3 می شمارم ...1 2 3 خواستم داد بزنم که یهو صدام تو گلو خفه شد احساس کردم نفسم داره بند می یاد ارسان لباشو روی لبام گذاشته بود داشتم می مردم انقدر شوک زده بودم که نمی دونستم باید چیکار کنم ولی بعد یهو سلول های خاکستری مغزم فعال شد و با تمام وجود لباشو گاز گرفتم چشماشو باز کرد هنوز لباشو بر نداشته بود با تموم قدرت دندونامورو لبش فشار می دادم یهو کنار کشید لبش خون می اومد متعجب به من نگاه می کرد دستشو روی لبش گذاشت نزدیک گوشم گفت: دختره وحشی.... سریع برو حاضر شو 5 دقیقه دیگه جلوی ماشین منتظرتم بعد هم ازم جدا شد و به طرف در خروجی رفت هنوز چراغ ها خاموش بودن به سرعت رفتم تو اتاق و مانتومو پوشیدم و بیرون اومدم توی ماشین روی صندلی نشسته بود و دستمالی رو روی لباش گذاشته بود سوار ماشین شدم پاشو روی پدال گاز گذاشتو ماشین از جا کنده شد بهش نگاه کردم چشماش دو تا کاسه خون شده بود حقش بود پسره نفهم وقتی رسیدیم خونه سریع تر وارد خونه شدم و رفتم توی اتاقم و درو قفل کردم بعد از چند لحظه صدای عصبانیش بلند شد ارسان-درو باز کن باید با هم حرف بزنیم؟ داد زدم:من هیچ حرفی با توی عوضی ندارم ارسان-کاری باهات ندارم درو باز کن -مگه جراتشم داری کاری داشته باشی ارسان-ببین اگه خیلی شجاعی بیا بیرون کر کری بخون نه پشت در بسته با سرتقی تموم درو باز کردم و رفتم بیرون با دیدن من نزدیک بود بود از تعجب شاخ در بیاره رو به روش ایستادم -بیا الان جلوی خودتم می گم هیچ غلطی نمی تونی بکنی سرشو خاروند ارسان-اره راست می گی من هیچ غلطی نمی تونم بکنم چون خودمم نمی خواهم غلطی بکنم چون اصولا ادم وحشی نیستم که کسی رو اونطوری گاز بگیرم نگاهم به لبش افتاد بد جوری زخمی شده بود دلم خنک شد خنده محوی گوشه لبم نشست وقتی خنده مو دید دستشو روی لبش کشید ارسان-با ارتین هم همینطوری برخورد می کردی که یه بار هم بوست نکرد این لعنتی دیگه از کجا می دونست که ارتین حتی به من نزدیک هم نشده نباید کم می اوردم -نه خیر ارتین به من نزدیک نمی شد چون برام احترام قائل بود چون مثل تو نامرد نبود ارسان- نمردیم و فهمیدم ادمی که نامزدشو حتی یه بوس خشک و خالی هم نمی کنه از احترام زیادشه (پوزخند زد )ببین دختر تو واقعا خری یا خودتو زدی به خریت فکر کردی ارسان بهت نزدیک نشده به خاطرش علاقش بهت بوده نخیر خانم ارتین اصلا به تو علاقه ای نداشته -مزخرف نگو ارسان-ارتین به تو به چشم سکو پرتاب نگاه می کرد می دونی چرا ما برگشتیم ایران به خاطر خواست بابا بود کارخونه بابا وضعش روز به روز داره خراب تر میشه همین روزا هم خبر ورشکستگیش به گوشت می رسه ارتین فقط واسه کارخونه بابات بود که می خواست با تو ازدواج کنه می خواست کارخونه مارو با کارخونه شما ادغام کنه ارتین حتی قبل از اومدن به ایران هم تو فکر ازدواج با تو بود اینارو بهت گفتم تا دیگه برچسب نامرد بودنو بهم نزنی سرم داشت منفجر می شد نمی خواستم حرفای ارسانو باور کنم ولی ولی همچین هم بیراه نمیگفت کم محلی های ارتین کنجکاوی زیاد از حدش درباره کار خونه زیر زیرکی حرف زدناش با بابا - پس بگو توطئه خانوادگی بوده پس بگو چرا نبات خانوم انقدر دور و بر من می چرخید نگو همگی نقشه ها داشتید بیچاره بابا چقدر سنگ رفیق به ظاهر شفیقشو به سینه می زد ارسان-این نقشه ارتین بود مامان و بابا و انا هیچی نمی دونستن پس الکی اونا رو دخالت نده اصلا می دونی چیه هردوتون برین به درک الحق که لنگه همید هردوتاتون نامردید بی حوصله به طرف در رفتم باید یه خورده هوای ازاد به کلم می خورد از پشت سر صداشو شنیدم ارسان-کجا میری حالا این وقت شب ؟؟؟ جوابی ندادم و به راهم ادامه دادم که اومد جلوی در رو به روم وایساد ارسان-بهت می گم کجا می خوای بری -به تو ربطی نداره ارسان-ببین دوباره بچه بازی در نیار این وقت شب خطرناکه حاج خانوم -توی نمی خواد نگران من باشی من از پس خودم بر میام کنارش زدم و از خونه بیرون اومدم نگاهی به ساعت مچیم انداختم حدودای 10 بود بی هدف شروع به راه رفتن کردم به بچه بازی هام فکر کرد به اون شب ها که مثل احمق ها از ازدواج با ارتین سرمست بودم چقدر همه چیزو قشنگ و رویایی می دیدم ببین چی بودم و چی شدم غزاله سازگار تک دختر و عزیز دردونه بابا و برادرش از کجا به کجا رسیده.دیگه توی این دنیا به کی می تونم تکیه کنم چقدر زود تنها شدم شاید اگه مامان زنده بود هیچ کدوم از این اتفاقا برام نمی افتاد با صدای بوق ماشینی از جا پریدم و به عقب نگاه کردم (اخی خانم خوشکله چرا داری گریه می کنی؟؟؟ کی اذیتت کرده ؟؟؟بگو برم جیزش کنم) رومو برگردوندم و قدمهامو تند کردم باید بهش کم محلی می کردم تا گورشو کنه ولی نه مثل اینکه دست بردار نیست (خانمی نمی یای سوار شی قول می دم نزارم بهت بد بگذره ) (بیا دیگه بابا ) هنوز دنبالم می اومد بازم بچگی کرده بودم اخه این وقت شب هم وقت هوا خوری و فکر کردن بود از ترس به خودم لرزیدم باید بر می گشتم خونه ی ارسان فعلا امن ترین جا برام بود صدای ترمز ماشینی از جا پروندم به خیابون نگاه کردم ماشینی جلوی اون ماشین مزاحم پیچیده بود تو یه چشم به هم زدن ارسانو دیدم که از اون ماشین بیرون اومد و به طرف پسره رفت با خشم پسر رو از توی ماشین بیرون کشید و یه مشت حواله صورتش کرد با بهت بهشون نگاه می کردم از ترس دستمو جلوی دهنم گرفتم و پشت یه درخت کنار خیابون قایم شدم در عرض چند دقیقه مردم دورشونو گرفتن و به زور از هم جداشون کردن پسره رو سوار ماشینش کردن و فرستادنش بره ارسان رو هم به اون گوشه ی خیابون کشوندن من هنوز تو پیاده رو وایساده بودم بعد از چند دقیقه دور ارسانو خالی کردن و رفتن به ارومی از پشت درخت بیرون اومدم و از خیابون رد شدم و به طرف ارسان رفتم سرش پایین بود وقتی صدای پامو شنید سرشو بلند کرد رفتم و کنارش نشستم اروم ولی عصبانی گفت: خیالت راحت شد دلت خنک شد به صورتش نگاه کردم دوباره گوشه چشمش کبود شده بود لحنش عوض شد با خنده گفت: ترو خدا ببین از وقتی تو زندگی من پیدات شده چند بار به خاطرت کتک خوردم -بهت نمی یاد اهل کتک زدن باشی بیشتر بهت می خوره کتک خور باشی خدایی وقتی دیدم داری پسره رو می زنی نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم راستش اول که دیدمت گفتم الان که پسره حسابی گوشمالیت می ده ارسان- این پسره که به یه فوت بند بود از جا بلند شد و به طرف ماشین رفت ارسان-پاشو بریم ماشین بدجاییه اینبار مطیعانه به حرفش گوش دادم و سوار ماشین شدم ارسان-تو نمی خوای معذرت خواهی کنی -بابت ؟ ارسان- بی خیال بابا ولش کن می ترسم اگه دوباره باهات یک به دو کنم یا خودت یه جاییمو ناقص کنی یا زمینشو فراهم کنی -نه دیگه ازت ترسیدم اون مشت هایی که به اون پسره زدی اگه یکیشو به من بزنی که تا چند روز بیهوش می شم ارسان-می دونی من اصولا رو بعضی حتی اگه بمیرمم دست بلند نمی کنم تو هم یه جورایی شدی جزو اونا - اونوقت چرا رو اون بعضی ها دست بلند نمی کنی ؟؟؟ ارسان-چون اونا یه جورایی خاطرشون بد رقم عزیزه -مهربون شدی ارسان- بودم دیگه حرفی از اون مهمونی و اون بوسه کذایی نشد ارسان دیگه هیچ وقت سعی نکرد بهم نزدیک شه دوباره همه چیز مثل سابق شد با این فرق که ارسان کم تر مهمونی می رفت و اکثر وقتشو تو خونه می گذروند هنوز هم مثل قبل بهش کم محلی می کردم گاهی وقتا که یاد بابا و بهرام می افتادم فحشش می دادم و سرش داد می زدم و اذیتش می کردم اما اون مثل همیشه صبور بود و سعی می کرد منو اروم کنه دوباره فصل امتحان های دانشگاه شده بود من و ارسان هم رشته بودیم با این تفاوت که اون فوق لیسانس صنایع غذایی داشت و من تازه دانشجوی ترم 3 بودم ارسان خیلی سعی می کرد تو درسا بهم کمک کنه و البته اگه کمک های ارسان نبود من هیچ وقت با اون همه مشکل روحی که داشتم اون ترمو پاس نمی کردم ارسان خوب بود مهربون بود ولی من هنوز ازش بدم می اومد هرکاری می کردم سعی کنم دیدگاهمو نسبت بهش عوض کنم و نسبت بهش مهربون تر باشم نمی تونستم بر عکسش روز به روز بد اخلاق تر می شدم و بیشتر بهش پرخاش می کردم حدودا 6 ماه گذشته بود اون شب ارسان نصف شب برگشت خونه من تو اتاق خوابیده بودم که با صدای در اتاق از خواب پریدم چراغ اتاق روشن شد با ترس از جا پریدم قیافه ارسان خیلی بهم ریخته و نامرتب بود ارسان-خوابیده بودی عزیزم ببخشید که بیدارت کردم عسلم لحنش عوض شده بود کم کم داشتم می فهمیدم حالش طبیعی نیست به طرفم می اومد از بوی الکل فهمیدم مست کرده اومد به طرفم خواست بغلم کنه که از زیر دستش فرار کردم و از اتاق بیرون اومدم ارسان هم به دنبالم می اومد هر از گاهی به در و دیوار می خورد اصلا حالش خوب نبود فکر کنم زیاده روی کرده بود هر جا می رفتم به دنبالم می اومد حسابی ترسیده بودم رفتم تو اشپزخونه اون هم دنبالم می اومد تو یه چشم به هم زدن یه چاقو از روی کابینت برداشتمو با دستانی لرزان چاقو رو به سمتش گرفتم -ارسان اگه یه قدم دیگه بیای جلوتر می کشمت ارسان-اوه چه خشن تو که اینطوری نبودی عزیزم این کار ها چیه می کنی زشته اخه کدوم زنی با چاقو می ره به استقبال شوهرش -ارسان به خدا می زنمت ارسان-اوه اوه چه شجاع شدی خانمی ..... خب دیگه مسخره بازی بسه چاقو بزار کنار و بیا بغلم -ارسان نیا جلو ....نیا جلو به خدا می زنم اما اون بی توجه جلو می اومد تا اینکه تقریبا بهم رسید فاصلش باهام خیلی کم بود تا خواست قدمی برداره و بیاد به سمتم ناگهان چاقو رو فرو کردم تو شکمش روی زمین افتاد با ترس بهش نگاه می کردم داشت جون می داد نمی دونستم باید چیکار کنم از اشپزخونه بیرون اومدم داشتم از ترس سکته می کردم همینطور دور خودم می چرخیدم نگاهم به سوییچ ماشین ارسان که روی اپن بود افتاد تو یه چشم به هم زدن رفتم تو اتاق و به سرعت چند تکه لباس برداشتم مانتومو تنم کردم از اتاق بیرون اومدم قبل از اینکه از خونه بیرون برم تلفنو برداشتم و شماره ارتینو گرفتم خدا خدا می کردم شمارشو عوض نکرده باشه بعد از چند تا بوق گوشی رو برداشت با صدای خواب الودی گفت:یفرمایید فریاد زدم -ارسان داره می میره هوشیار شد ارتین-غزال تویی -اره منم بهتره بیای به دادش برسی چون داره میمیره بلافاصله گوشی رو قطع کردم بدون اینکه دوباره نگاهی به اشپزخونه بندازم از خونه بیرون اومدم به سرعت ماشینو روشن کردم و راه افتادم تا به خودم اومدم دیدم تو جاده هستم و دارم به سمت اصفهان می رم امن ترین جا برای من خونه مادربزرگ مادریم بود بهترین جا بود برای قایم شدن حتما تا الان ارسان مرده خسته بودم ولی تا اصفهان یه پشت رفتم جاده زیاد شلوغ نبود من هم بی توجه به دوربین های توی راه گاز می دادم خداروشکر خبری از پلیس هم نبود داشتم از دلهره می میردم از یه طرف می خواستم بدونم چه بلایی سر ارسان اوردم از یه طرف می ترسیدم زنگ بزنم به ارتینو بهم بگه ارسان مرده وای اگه پیدام کنن چی ؟؟ نه هیچ کدوم از اونا از خانواده مادریم چیزی نمی دونن نکنه یه وقت بابا بهشون بگه ولی نه بعد از این همه سال بابا هم به فکرش نمی رسه من رفتم پیش مادر بزرگ این ماشینم می ترسم برام دردسر شه باید یه جوری از شرش خلاص شم بهتره وقتی رسیدم اصفهان بزارمش تو حیاط خونه مادر بزرگ و نیارمش بیرون .ساعت حدودای 8 صبح بود که وارد اصفهان شدم خیلی وقت نیومده بودم اصفهان با تعجب به دور و برم نگاه می کردم خیابوناش زیادی گیج کننده بود منم که فقط یه اسم توی ذهنم بود چهار باغ به هزار بدبختی بعد از اینکه از هزار نفر راهنمایی گرفتم وارد چهار باغ شدم یادمه خونشون کنار یه مسجد بود دوباره با کمک گرفتن از یه خانم نسبتا مسن که از ورزش صبحگاهی بر می گشت تونستم اون مسجد رو هم پیدا کنم خونه مادربزرگ بغل دست مسجد بود بالاخره پیداش کردم هنوز درش همون در قبلی بود با خوشحالی ماشینو جلوی خونه پارک کردم و از ماشین پریدم بیرون خدا خدا می کردم خونشونو عوض نکرده باشن جلوی در رسیدم جای اون زنگ قدیمی حالا یه ایفون تصویری گذاشته شده بود زنگ زدم بعد از چند دقیقه صدای خواب الود و عصبانی مردی اومد (کیه؟) -منزل اشرف سادات امینی (امرتون؟) -میشه چند لحظه تشریف بیارید دم در (خانم صبح اول صبحی وقت گیر اوردیا امرتونو بفرمایید ماهم بریم کپه مرگمونو بزاریم) -حالا شما چند لحظه بیاین دم (لا اله الا ا... خدا امروزمونو به خیر بگذرونه) گوشی رو گذاشت برای دیدن مامان بزرگ دل تو دلم نبود چند دقیقه ای طول کشید تا درباز شد چهره مردی با ریش و سبیل و عینک با پیراهنی که تا اخرین دکمشو بسته بود جلوم نمایان شد سرش پایین بود -سلام (سلام علیکم خواهر امرتونو بفرمایید؟) از کنار شونه اش نگام به داخل خونه افتاد ناخود اگاه اون مرد و کنار زدم و رفتم داخل با خوشحالی بالا و پایین می پریدم همه چیز مثل همون موقع بود (خانم مگه اینجا طویلس سرتونو مثل (ادامه حرفشو خورد)بفرمایید بیرون خانم بفرمایید ) -شما اصلا کی هستید که بخواید منو بیرون کنید ؟ببینم نکنه باغبون مادربزرگی ها؟ سرشو به طرف اسمون بالا برد (کجایی مادر کجایی ببینی این رسولت گیر چه اعجوبه ای افتاده) با خوشحالی فریاد زدم -رسول تویی پریدم تو بغلش به زور سعی کرد منو از خودش جدا کنه با تهدید و حرص گفت رسول-ببین خانم محترم دیگه داری اعصاب منو خورد می کنی به قران مجید می زنم .... از بغلش بیرون اومدم -اه دایی رسول چقدر تو خنگی بابا منم دیگه غزال رسول عینکشو از روی چشمش برداشت و با بهت به من گفت:تو دختر عطیه ای با خنده سرمو به نشونه تایید تکون دادم با لحن بچه گونه ای انگشتمو بردم بالا گفتم:حالا اقا اجازه هست بیایم بغلتون کنیم بالاخره اخماشو باز کرد و خندید دوباره پریدم بغلش -وای دایی دایی نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده دوباره منو از خودش جدا کرد و اخماشو تو هم کرد رسول-انقدر دلت برام تنگ شده بود که رفتی و پشت و سرتم نگاه نکردی انگار نه انگار که اینجا یه دایی و مادر بزرگ هم داری -خیلی خوب دایی حالا وقت واسه گله کردن زیاده راستی مادر بزرگ کجاست دلم خیلی براش تنگ شده سرشو پایین انداخت رسول-مادر دو سالی هست فوت کرده با تعجب گفتم:پس چرا ما نفهمیدیم اصلا چرا به ما خبر ندادید عینکشو روی چشمش گذاشت رسول-به اون پدر بی عاطفت خبر دادم ولی انگار نه انگار بی انصاف فقط از پشت تلفن تسلیت گفت نکرد حداقل برای ختمش بیاد حالا هم می دونم می دونم تورو برای این خونه فرستاده می دونم چشمش دنبال این خونه است اومده دنبال سهم الارث خواهر خدا بیامرزم حالا خودش کجاست افتخار ندادن بیان اینجا بهشون زنگ بزن بگو رسول خوش نداره فامیلش تو اصفهان تو هتل بمونن زنگ بزن بگو بیان اینجا -چی می گی دایی تو ....من تنها اومدم سهم الارث چیه ...این حرفا چیه می زنی رسول-تنها اومدی واسه چی اون برادر بی غیرتت چطوری گذاشته این همه راهو تو این جاده ها تنها بیای -وای رسول ول کن دیگه گیر دادیا بابا ناسلامتی مهمون واست اومده بی انصاف حداقل بزار بیام داخل بعد به جون من غر بزن رسول-خیلی خوب حالا چمدونات کو -تو ماشین رسول-مگه با ماشین اومدی -اره دیگه پس توقع داشتی با چی بیام رسول-وای وای امان از این بابای تو اخه چطوری یه دختر تنها رو با ماشین ول کرده تو جاده دیگه داشت حرصمو در می اورد -رسول بزار بیام داخل بعد شروع کن به موعظه دادن رسول-خیلی خوب بیا بریم درو باز کنم ماشینو بیار داخل ماشینو بردم داخل کیسه لباسامو برداشتم وقتی کیسه رو دید با تعجب گفت:این دیگه چیه مگه چمدون نداشتی که اسبابتو ریختی تو پلاستیک -هول هولکی شد بعد وقت نکردم همه چیزامو بیارم حالا بعد اینجا می رم خرید یه چند دست لباس می خرم حالا اگه سوالاتون تموم شده بریم داخل رفتیم داخل خونه هنوز بوی مادر بزرگو می داد با افسوس گفتم:کاش حداقل قبل از فوتش یه بار دیگه دیده بودمش رسول-بیچاره خیلی دوست داشت تو و بهرام و ببینه ....نگفتی برای چی تنهایی اومدی اینجا نگو اومدی به من سر بزنی که باور نمی کنم ببینم نکنه یه وقت خدایی نکرده زبونم لال روم به دیوار از خونه فرار کردی -فرار کدومه تو هم اصلا تو چرا اینجوری شدی چرا انقدر گیر می دی بابا بزار برم تو اتاق لباسی عوض یه ابی به دست و صورتم بزنم خستگی راه از تنم بیرون بره بعد میام پیشت هرچقدر خواستی غر بزن رسول-خیلی خوب برو ولی تو بالاخره باید به من بگی واسه چی اومدی اینجا با حرص دندونامو رو هم فشار دادم -چشم می گم خونه مادربزرگ اتاق زیاد داشت اما یکی از اتاق ها بود که از بچگی من و بهرام سرش دعوا داشتیم رفتم تو همون اتاق کاش خانم جون زنده بود حالا چه جوری این رسولو بپیچونم کفیه بفهمه چی غلطی کردم کت بسته و پا بسته به پلیس تحویلم می داد لباسمو عوض کردم و چند ساعتی استراحت کردم و نزدیک های ظهر از اتاق بیرون اومدم داشت سجاده نمازشو جمع می کرد -سلام رسول-علیک سلام ساعت خواب -جاده حسابی خسته م کرده بود رفتم روی یکی از مبل ها نشستم -خانم جون که از مبل خوشش نمی اومد چطور گذاشته مبل بخری رسول-بنده خدا این اخریا نمی تونست رو زمین بشینه به خاطر همین مبل خریدم -چه حیف شد ندیدمش رسول-پاشو پاشو اذون گفته برو نمازتو بخون بعد بیا با خیال راحت بشین شونه ای بالا انداختم و با بی تفاوتی گفتم :من نماز نمی خونم رسول-به به دست بابات درد نکنه با این دختر بزرگ کردنش -رسول به جای این حرفا یه فکری به حال ناهار کن خیلی گشنمه رسول-همه چی تو یخچال داریم برو هرچی می خوای برای ناهار درست کن -من که جز نیمرو چیزی بلد نیستم اهی کشید رسول-ای خواهر کجایی ببینی شوهرت چی تربیت کرده -وای تورو خدا دوباره شروع نکن رسول-ببینم حالا با این همه هنر و خانمی که داری ازدواجم کردی -ازدواج؟؟؟......نه...نه نه هنوز مجردم رسول-پس خداروشکر چون با چیزی که من از تو می بینم شوهرت دوروزه طلاقت می ده اخه چطوری تو یه اشپزی ساده هم بلد نیستی اگه فردا پس فردا یکی سرش به سنگ خورد و اومد گرفتت چی می خوای بزاری جلوش بخوره -رستوران رو برای همچین موقعی ها ساختن دیگه رسول-هر مردی هم باشه بیشتر از چند روز دووم نمی یاره یهو از دهنم پرید -ولی بیچاره ارسان 6 ماه هر روز ظهر و شب غذا از رستوران می گرفت نگاهی مشکوک بهم انداخت رسول-ارسان دیگه کیه -ارسان...خب ارسان...خب اصولا دوست بهرامه بیچاره خانمش عین من اشپزی بلد نبود بعد اون هر روز غذا از رستوران می گرفت رسول-طلاقش نداد -نه بیچاره عمرش قد نداد رسول-پنا بر خدا واسه چی -اخه اخه زنش کشتش رسول-اعوذ باا... ادم این روزا چه چیزا که نمی شنوه زنشو چیکار کردن اعدامش کردن -زنش.....خب ...می دونی فرار کرد حالا ول کن این حرفا رو برای ناهار چی بخوریم اصلا تو خودت تنهایی چی می خوری اشپزی بلدی رسول-بله ما مثل بعضی ها تو پر قو بزرگ نشدیم -خوشم می یاد اخلاقت بد رقم گند و غیر قابل تحمل شده از جا بلند و رفت توی اشپزخونه رسول-مادمازل اگه خسته نمی شن بیان اینجا یه خورده کمک کنن -حالا یه غذا می خوای بدی بخوریما رسول-پاشو تنبلی نکن رفتم تو اشپزخونه پیشش کار هایی رو که می گفت انجام می دادم یه بار که در کابینتو باز کردم چشمم به کیک شکلاتی کارخونه بابا افتاد از کابینت بیرونش اوردم و جلوی رسول گرفتمش -این کیک مال کارخونه باباست کیکو از دست گرفت و گذاشت سرجاش رسول-اره می دونم حداقل اگه این همه مدت ندیدیمتون محصولات کارخونتونو جای شما دیدیم صدای زنگ ابفون بلند شد -دایی منتظر کسی بودی؟؟؟ دایی-نه کسی قرار نبود بیاد -ببینم نکنه کلک دوست دخترته دایی-پناه بر خدا این چه حرفیه می زنی دختر -خیلی خوب حالا چرا داد می زنی !!! چه بهت بر می خوره با عصبانیت سری تکون داد دایی-من برم ببینم کیه -می خوای تو بالا سر غذا ها وایسا من برم ببینم کیه؟؟ دایی- لازم نکرده تا وقتی یه مرد تو خونه است..... -باشه باشه غلط کردم هرچی تو بگی برو برو از اشپزخونه بیرون رفت من بدبخت هم که شانس ندارم از چاله در اومدم افتادم تو چاه.یه نگاه به غذا ها انداختم یه ناخنک زدم نه بابا این دایی ما هم اگه اخلاق نداره به جاش اشپزیش بدک نیست خواستم یه خورده دیگه برنج بردارم که صداش اومد دایی-انقدر دست تو اون غذا نکن هول شدم دستم به بدنه قابلمه خورد -اوخ سوختم اه تو چرا اینجوری می کنی دایی-پاشو برو روسری و مانتتو بپوش مهمون داریم -کی هست حالا ؟ دایی-برو حاضر شو وقتی اومدی میبینیش رفتم توی اتاق اولش نمی خواستم روسری سرم کنم ولی وقتی یاد اخم های رسول افتادم روسری هم سرم کردم از اتاق بیرون اومدم صدای تعارف و خوش امد گویی می اومد سرک کشیدم یه مرد جوون با یه ریش پروفسوری با یه سامسونت توی دستش این دیگه کیه!!؟؟ رفتم جلو و سلام کردم با لبخند و محترمانه جواب سلاممو داد رسول-یعنی باور کنم شما دوتا همدیگرو یادتون نمی یاد؟؟؟ یه نگاه دیگه به پسره انداختم اونم با دقت به من نگاه می کرد -نه فکر نکنم قبلا دیده باشمشون رسول-اخه مگه این کوچه چند تا زلزله داشت یادتون رفته دوتایی با هم اسایشو از این محل سلب کرده بودید یادتون رفته چقدر شیشه شکوندین پسره با تعجب به من نگاه کرد (غزال تویی!!؟؟) حرفای عمو کم و بیش برام گنگ بود (منم نیما ....نیما کشوری ) یهو جرقه ای تو ذهنم زده شد -وای نیما تویی !!!؟؟چقدر دلم برات تنگ شده بود دستشو به طرفم دراز کرد خواستم دستمو توی دستش بزارم که با چشم غره دایی نیما دستشو عقب کشید دایی-خیلی به موقع اومدی نیما دیگه کم کم داشتیم غذا رو می کشیدیم نیما-نه من مزاحمتون نمی شم -نه بابا مزاحم چیه شما مراحمید اقا دایی-غزاله کمک کن سفره رو پهن کنیم سفره رو با کمک نیما پهن کردیم سر غذا نیما مدام از بابا و بهرام می پرسید من هم سعی می کردم با جواب های مختصرم هم اونو هم عمو رو بپیچونم بهشون گفتم بابا و بهرام برای یه مدتی رفتن فرانسه و منو فرستادن اصفهان تا تنها نباشم نیما بگی نگی قانع شد ولی نگاه های رسول با زبون بی زبونی بهم می گفت خر خودتی. نیما بعد از ناهار کمی پیش ما موند و بعد رفت تا شب رسول مشغول کتاب خوندن شد من هم از روی ناچاری تلویزیون نگاه کردم البته بیشتر حواسم دور و بر حوادث اون چند ماه می چرخید یاد حرفای ارسان درباره ارتین افتادم اگه اون شب اون اتفاق نیافتاده بود الان چند ماه از زندگی مشترکم با ارتین می گذشت بود حتما تا الان کارخونه ها ادغام کرده بود و کارخونه باباشو از ورشکستگی نجات داده بود و طبیعتا وقتی خرش از پل می گذشت یه جوری از خجالت من در می اومد به ارسان فکر کردم به تموم اون چند ماهی که تو خونش بودم تو اون مدت ارسان حتی نگذاشت تو دلم اب تکون بخوره حقش نبود اونطوری جواب محبتاشو بدم رسول بعد از رفتن نیما دیگه چیزی ازم نپرسید فقط گهگداری سرشو از روی کتاب بلند می کرد و به من نگاه می کرد و سری از روی تاسف تکون می داد شب هم یه غذای مختصر درست کرد باز هم سر سفره سکوت کرد نمی دونم یهو چه مرگش شده بود که اینقدر ساکت شده بود بعد از شام شب به خیری گفت و رفت توی اتاقش من هم بلافاصله بعد از اون رفتم تو اتاقم بعد از چند ساعت غلت خوردن توی رختخواب بالاخره خوابم برد ...... -توروخدا ببخشید به خدا تقصیر من نبود یهویی شد بابا تورو خدا کمکم کن من نمی خوام بمیرم بابا خواهش می کنم به خدا نمی خواستم ارسانو بکشم یهویی شد تورو خدا منو اعدام نکنید به خدا من نمی خواستم اینطوری شده تورو خدا خواهش می کنم ......با ضربه هایی که به صورتم خورد از چشمامو باز کردم دایی-نترس دایی جون خواب بد می دیدی نترس عزیزم نترس به گریه افتادم دایی بغلم کرد بالاخره بعد از کلی حرف ارامش بخش خوابم برد صبح که از خواب بیدار شدم دایی مشغول دم کردن چایی بود با سر سنگینی جواب صبح به خیرمو داد روی کابینت نشستم دوباره صدای اعتراض گونه اش بلند دایی-برای چی رفتی روی کابینت نشستی بیا پایین دختر -جام خوبه راحتم دایی-من ناراحتم -چته دوباره اول صبحی اخمات تو همه دایی-نمی خوای بگی -چی رو ؟؟؟ دایی-ارسان کیه که دیشب انقدر تو خواب صداش می زدی ؟؟؟ببین غزاله به من دروغ نگو راست حسینی به من بگو تو برای چی اومدی اینجا ؟؟؟از چی داری فرار می کنی !!!؟؟؟ از روی کابینت پایین پریدم -من از هیچی فرار نمی کنم تو هم اگه از بودن من اینجا ناراحتی رک و راست بهم بگو تا برم خواستم از اشپزخونه بیرون بیام که دستمو گرفت دایی-بیخودی با این بهونه ها منو نپیچون راستشو بگو بزار کمکت کنم ...ببینم تا با کسی دعوات شده یه وقت خدایی نکرده بلایی سر کسی اوردی راستشو بهم بگو احمق بزار کمکت کنم -باشه می گم ولی نه الان شاید شاید یه چند روز دیگه بهت بگم ولی الان نه نمی تونم الان بهت بگم حالا هم ولم کن تا برم دایی-همین الان بگو -نمی تونم می فهمی نمی تونم دایی-بهت می گم بگو بگو و خودتو راحت کن -دست از سرم بردار دستمو ول کرد دایی-خیلی خوب داد نزن من باید برم بیمارستان امروز دوتا عمل دارم تو هم برو یه چند دست لباس برای خودت بخر کاری با من نداری عصبانیتم فروکش کرد و با خنده گفتم -دایی مگه تو دکتری دایی-با اجازتون بله -بیچاره مریض ها باید چه دکتر اخمویی رو تحمل کنن دایی-مگه من چمه دکتر به این خوش اخلاقی خوشکلی خوشتیپی خیلی هم دلت بخواد -یه خورده دایی از خودت تعریف کن بابا اخه چقدر تو فروتنی دایی-خیلی خوب دیگه بسه متلک گویی من رفتم خداحافظ -خداحافظ بعد از رفتن دایی رفتم تو حیاط یه خورده واسه خودم گشتم و فکر کردم شاید بهتر بود به دایی همه چیز رو می گفتم اول و اخرش که چی بالاخره دیر یا زود همه چیز معلوم می شد تا اخر عمرمم که نمی شد پنهان شم دایی هم حتما انقدر مرد هست که لوم نده بالاخره من تنها یادگار خواهرشم حتما دلش نمی خواد منو پای چوبه دار ببینه .چند هفته گذشت کابوس های شبونه من ادامه داشت دایی هر دفعه بیشتر از قبل پا پی ماجرا می شد اما من هربار طفره می رفتم تا اون شب که خوابی وحشتانک تر از همیشه دیدم همیشه کابوسم تا وقتی که طناب رو به دور گردنم می انداختن ادامه پیدا می کرد اما اون شب کابوسم طولانی تر شد صحنه ای که صندلی رو از زیر پام کشیدن هنوز هم در خاطرم هست هنوز وقتی یاد اون صحنه می افتم تنم می لرزه .من بالاخره اون شب همه چیز رو از اول برای دایی گفتم دایی مثل همیشه سکوت کرد اولش فکر کردم تا بفهمه سریع می گه باید بری خودتو تحویل بدی ولی دایی هیچی نگفت نه اون روز و نه روز های دیگه رسول خوش اخلاق شده بود می گفت و می خندید انگار هیچ اتفاق خاصی نیافتاده رفت و امد های نیما زیاد شده بود نیما وکیل یه شرکت بازرگانی بود و برای خودش برو و بیایی داشت وقتی می دیدمش ناخود اگاه به یاد دوران کودکی می افتادم و پر شر و شور می شدم نیما مثل قبل بود شوخ و پر طراوت و این حسشو به من هم منتقل می کرد از وقتی همه چیز رو به دایی گفته بودم کابوس هام کمتر شده بود اون روزها با وجود نیما و رسول زندگی دوباره روی خوشش رو به من نشون داده بود 6 ماه گذشت .پنجشنبه بود و اواخر خرداد ماه بود هوا زیادی گرم شده بود با نیما رفته بودیم خرید نزدیک های ظهر بود که منو رسوند خونه در قفل نبود با خودم فکر کردم حتما دایی امروز زودتر از بیمارستان برگشته با خوشحالی درو خونه رو باز کردم رفتم داخل و از توی حیاط با صدای بلند گفتم:من اومدمممممم بدون اینکه نگاهی به جا کفش بندازم کفشمو دراوردم و رفتم داخل خونه -سلام بر دایی عزیز تر از....... با دیدن بهرام خنده روی لبم ماسید با نگاه به دنبال دایی گشتم اما به جای دایی بابا رو دیدم که روی یکی از مبل ها نشسته بود مغزم قفل کرده بود نمی دونستم دور و برم فکر اینکه دایی لوم داده مثل خوره وجودمو می خورد قدمی به عقب گذاشتم باید فرار می کردم خواستم یه قدم دیگه به عقب بردارم که از پشت به چیزی برخورد کردم رومو که برگردوندم دایی رو دیدم با بغض گفتم:دستت درد نکنه دایی خوب از یادگار خواهرت مواظبت کردی دایی-اروم باش فریاد زدم -اروم باشم ...اخه بی انصاف چرا اینا رو خبر کردی حداقل مستقیم به پلیس زنگ می زدی چرا به اینا گفتی ها (گریه ام گرفت)چرا به اینایی که حتی حاضر نشدن به حرفم گوش کنن گفتی اینایی که مثل یه تیکه اشغال از زندگیشون پرتم کردن بیرون گفتی ها واسه چی اینارو خبر کردی چرا حرف نمی زنی .....لعنتی چرا حرف نمی زنی دستی روی شونه ام قرار گرفت صدای گریه الود بابا تو گوشم پیچید بابا-دخترم منو ببخش من اشتباه کردم ....من اشتباه کردم به دختر پاک تر از گلم تهمت زدم منو ببخش عزیزم وقتی ارسانو تو اون وضعیت دیدم به پاک بودنت ایمان اوردم بدون اینکه به عقب برگردم گفتم:خیلی دیره بابا خیلی دیگه نمی شه جبرانش کرد دیگه خیلی دیره شما هم زندگی منو خراب کردید هم زندگی اون بدبخت ارسانو که الان زیر یه خروار خاکه بابا منو به طرف خودش برگردوند و بغلم کرد صدای گریه هامون تو هم پیچیده بود بابا-همه چیز درست می شه دخترم درست میشه -چی درست می شه اصلا مگه چیزی هم مونده که درست شه بهرام-ارسان زنده است یعنی ...یعنی خدا خیلی بهت رحم کرد ه که زنده مونده ار بغل بابا بیرون اومدم به بهرام نگاه کردم سرش پایین بود وقتی متوجه نگاهم شد سرشو بلند کرد یه قدم جلوتر اومد خواست بغلم کنه که خودمو کنار کشیدم -دارید دروغ می گید می خواید اینطوری منو راضی کنید باهاتون بیام تا ببرین تحویلم بدین دایی-ارسان حالش خوبه غزاله نگران نباش بابا-باید برگردیم شیراز بهرام برای 3 ساعت دیگه بلیط گرفته باید راه بیافتیم تا به پرواز برسیم -من هیج جا با شما نمی یام من همین جا پیش دایی می مونم دایی-من خودمم دارم می یام شیراز برو چیزاتو جمع کن اماده شو -خیلی خوب من خودم تنها اینجا می مونم بهرام-مگه حرف حالیت نیست برو چیزاتو جمع کن بریم -به هرکی ربط داشته باشه به تو یکی هیچ ربطی نداره بار اخرت باشه برای من تعیین تکلیف اقا بهرام دستی تو موهاش کشید بهرام-خیلی خوب عصبی نشو غلط کردم حالا لطفا برو حاضر شو باید بریم دیر می شه -من بر نمی گردم شیراز دایی-از چی می ترسی غزاله چرا نمی فهمی ارسان حالش خوبه کسی کاری به تو نداره -از کجا معلوم دروغ نمی گید بهرام با عصبانیت گوشیشو از توی جیبش دراورد و مشغول شماره گرفتن شد گوشی رو ایفون گذاشت بعد از چند تا زنگ گوشی برداشته شد (بله؟) بهرام-الو ارسان خودتی (بهرام تویی ؟) بهرام گوشی رو قطع کرد بهرام-صداشو شناختی ؟؟؟حالا باورت شد زنده است -اره صدای خودش بود ولی من بر نمی گردم شیراز بابا-چرا دخترم ؟؟؟مگه دلت نمی خواد برگردیم خونمون و مثل سابق بشیم پوزخند زدم -شما که منو از خونتون بیرون کرده بودین دایی-بس کن غزاله الان وقت سرزنش کردن نیست دیر میشه باید بریم فرودگاه با حرص گفتم: -حالا تو چرا انقدر عجله داری !!!؟؟؟ دایی-می خوام امروز قبل از غروب خورشید برم سر خاک مادرت بابا-دخترم ما اشتباه کردیم تو درست می گی ما تورو تو بد وضعیتی رها کردیم ولی الان وقت گلگی نیست بزار بریم شیراز بعد هر چی خواستی گلگی کن به چشمای بابا نگاه کردم مثل همیشه در مقابل خواست بابا کوتاه اومدم درست بود در حقم بد کرده بود ولی بالاخره پدرم بود و دوستش داشتم رفتم توی اتاق لباسامو جمع کردم تلفنی با نیما خداحافظی کردم و همراه بابا و دایی و بهرام رفتم فرودگاه هنوز چند دقیقه ای تا پرواز مونده بود بابا و دایی با هم به گوشه ای رفتن و مشغول صحبت کردن شدن بهرام در کنارم نشسته بود خودشو بهم نزدیک کرد بهرام-دلخوری؟؟؟ بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:نباشم؟؟؟ بهرام-غزال ما تو بد شرایطی بودیم به خدا به خدا انگار انگار مغزمون از کار افتاده بود من نمی خواستم باور کنم که خواهرم اون چیزی که فکر می کردم نیست ولی نمی تونستم باور کن اگه تو هم تو شرایط ما بودی همین کار رو می کردی -هم زندگی منو خراب کردید هم زندگی اون بدبخت ارسانو بهرام- خیلی اذیتت کرد نه؟؟ -نه به اندازه شما بهرام-حالا نمی خوای با من اشتی کنی -نه بهرام-خوب اگه بگم غلط کردم -1 سال از زندگیمو خراب کردی اون وقت می خوای با گفتن یه غلط کردم همه چیز رو حل کنی بهرام-هر کاری بگی می کنم فقط باهام اشتی تحمل سردی هاتو ندارم ابجی کوچولو از روی صندلی بلند شدم -بهرام من هیچوقت تورو نمی بخشم از بابا همون لحظه که بغلم کرد گذشتم ولی از تو نمی تونم می فهمی نمی تونم ازت بگذرم بالاخره بعد از چند دقیقه معطلی سوار هواپیما شدیم و برگشتیم شیراز دایی بلافاصله از فرودگاه رفت بهشت زهرا ما هم رفتیم خونه از دیدن دوباره اتاقم احساس ارامش کردم هیچ وقت نمی کردم یه روز انقدر دلتنگ اتاقم بشم اون شب بابا از ارسان گفت از اینکه اگه چند دقیقه دیرتر ارتین به سراغش رفته بود می مرد بابا می گفت ارتین بهشون زنگ زده و ماجرا رو گفته و اونا هم برگشتن ایرانو وقتی وضع ارسانو دیدن و حرفاشو شنیدن باور کردن که من تقصیر نداشتم .شب موقع خواب گوشیم زنگ خورد با دیدن شماره ارسان یخ کردم به سختی دکمه سبز رو فشار دادم چند لحظه ای سکوت برقرار شد ارسان-سلام اب دهنمو قورت دادم -سلام ارسان-زنگ زدم بگم فردا می خوام ببینمت می خوام درباره یه سری چیز ها باهات حرف بزنم میای؟؟ اره ميام ارسان-فردا ساعت 9 جلوی پارک خونه من منتظرتم بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد گوشی رو روی میز کنار تختم گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم انقدر به حرفایی که ارسان قرار بود بهم بزنه فکر کردم تا خوابم برد صبح ساعت 8 صبح بدون اینکه به کسی بگم از خونه بیرون اومدم و تاکسی گرفتم ترافیک سنگینی توی شهر بود یک ساعت و نیم توی راه بودم و ساعت نه و نیم رسیدم بهش زنگ زدم تا ببینم کجای پارکه چند بوق خورد گوشی رو برنداشت با خودم گفتم حتما خواسته سرکارم بزاره داشتم گوشی رو قطع می کردم که صداشو از پشت سرم شنیدم ارسان-دنبال من می گشتی با شنیدن صداش دست و پامو گم کرد نفس عمیقی کشیدم دستامو مشت کردم تا مانع از لرزششون بشم به عقب برگشتم با دیدن ارسان توی یه ست ورزشی سفید با مو های بهم ریخته چیزی تو دلم فرو ریخت بهش خیره شدم نمی تونستم حرفی بزنم احساس عجیبی داشتم دیگه از اون نفرت همیشگی خبری نبود ارسان-پسندیدی؟ با گیجی سرمو تکون دادم -چی رو ؟ خندید ارسان-هیچی بی خیال بیا بریم فکر کنم بهتره قدم بزنیم توی راه با هم صحبت کنیم موافقی؟ -باشه ارسان شروع به قدم زدن کرد من هم درکنارش راه افتادم ارسان-نمی خوای چیزی بگی؟ -چی بگم؟؟ ارسان-مثلا نمی خوای بپرسی چی شد که زنده موندم ؟؟؟ -بابا بهم گفته ارسان-بابات بهت نگفته من از شکایت کردم ایستادم و با تعجب پرسیدم -شکایت؟؟؟ ارسان هم کمی جلوتر ایستاد به طرف من برگشت ارسان-اره شکایت -اون وقت به چه جرمی ارسان-چیزی مهمی نیست به جرم یه ضرب و جرح مختصر که نزدیک بود به خاطرش یه ادم کشته شه -حالا که فعلا زنده ای ارسان-ممکن بود نباشم قدمی به جلو برداشتم -مهم اینه که الان هستی ببین ارسان خواهشا اذیتم نکن ارسان-اذییت نمی کنم فقط می گم اگه می خوای شکایتمو بردارم شرط دارم -چه شرطی اونوقت ارسان-من دیه می خوام -خیلی خوب باشه قبول دیه اش هرچی باشه بابا پرداخت می کنه بهت ارسان-می بینم که دوباره عزیز دردونه بابات شدی خب خداروشکر ما که بخیل نیستیم -خیلی خوب اگه فقط مشکلت دیه است که فکر کنم حله کی بریم دادگاه برای تقاضای طلاق ارسان-هر وقت دیه رو دادی -خیلی خوب به بابا می گم همین امروز هرچقدر پول می خوای بریزه به حسابت حالا حله؟؟؟ ارسان چند قدم اومد و درست رو به روم ایستاد و زل زد تو چشمام ارسان-من پول نمی خوام -مگه نمیگی دیه می خوای!!!؟؟؟ ارسان-چرا دیه که می خوام ولی دیه ام پول نیست -پس چیه؟؟؟ رنگ نگاهش عوض شد ارسان-دیه من تویی با عصبانیت گفتم:هیچ معلوم هست چی می گی تو اصلا معلومه چی می خوای ؟؟؟ ارسان-یک ماه با هم میریم مسافرت در واقع می ریم ماه عسل تو اون یک ماه تو معشوقه من میشی و مثل یه زن و شوهر واقعی زندگی می کنیم بعد از اینکه برگشتیم میریم دادگاه و تقاضای طلاق می دیم بعد تو میری سر زندگیت منم می رم سر زندگیم خب چطوره موافقی؟؟؟مسافرت خوبیه منم نمی ذارم بهت بد بگذره تموم خشم و عصبانیتمو توی دستام ریختم دستمو بردم بالا تا تا بزنم تو صورتش وتموم دق دلیمو سرش خالی کنم که دستمو تو هوا گرفت و محکم فشار داد ارسان-ببین غزاله خانم اگه یه بار دیگه دستت خطا بره بد می بینی خیلی بد -تو چی فکر کردی پسره احمق بیشعور حاضرم صدسال برم زندان ولی با تو نکبت ...... بقیه حرفمو خوردم ارسان-خب بقیش ... با من نکبت چی؟؟؟ -تو احمق چی درباره من فکر کردی ؟؟؟ ارسان-تو درباره من چی فکر کردی فکر کردی انقدر خرم که بزارم همینطوری بری دادگاه و گواهی پزشک قانونی بگیری و راحت دیگه مهر طلاق هم تو شناسنامت نخوره ؟؟؟نخیر عزیزم کور خوندی اونی که فکر کردی ارسانه خودتی -دستمو ول کن ارسان-اگه ول نکنم -اخه مگه من چه هیزم تری به تو فروختم بی انصاف اصلا اصلا مگه قرار ما این نبود وقتی همه حقیقتو فهمیدن از هم جدا شیم ارسان-چرا منم قرارمون یادم نرفته ولی تو قرار ما این نبود تا با چاقو بیافتی به جون من و فرار کنی بری 6 ماه بعد پیدات شه -دستمو ول کن داره دردم میاد نیشخندی زد و دستمو ول کرد ارسان-بسیار خوب من حرفامو زدم شرط هامم گذاشتم امروز عصر منتظر جوابتم مطئن باش شرط رضایت من فقط همونیه که گفتم در ضمن بهتره کسی از قرامون خبر دار نشه چون اون وقت به هیچ عنوان رضایت نمی دم
بهش نگاه می کنم با خونسردی ذاتیش به من خیره شده باید سعی کنم یه جوری خرابکاریمو جمع کنم سعی می کنم خونسرد باشم با دست به صندلی جلوی میزم اشاره می کنم -بفرمایید بشینید خدایی نکرده ممکنه خسته شید دستشو از توی جیبش در میاره و با خنده محوی رو لبش میشینه روی صندلی ارسان-باید این با ادب شدن تاریخی جنابعالی رو تو گینس ثبت کرد -امرتونو بفرمایید جناب دکتر ارسان-مزاحمتون شدم خانم مهندس تا بدونم کی قرار محضر رو بزارم خودمو به اون راه زدم و با خنده کجی روی لبم گفتم:محضر واسه چی ؟؟؟ ارسان هم خنده کجی روی لبش اورد و با تمسخر گفت:اخی.... می دونم ...می دونم این باخت شما بدجوری تو روحیتون تاثیر منفی گذاشته ولی چاره ای نیست غزاله خانم بعضی وقتا ادم باید باخت رو قبول کنه زندگیه دیگه با جدیت روی صندلیم صاف نشستم و انگشتمو به سمتش گرفتم -من با جنابعالی هیچ قبرستونی نمی یام پوزخند زد ارسان-مگه دست خودته یادت که نرفته امضا کردی قول دادی نمی تونی به همین راحتی زیرش بزنی - این عادلانه نیست ارسان-می خواستی وقتی داشتی برای پنجاه درصد سهم من دندون تیز می کردی به این چیز ها فکر کنی -حالا من اون موقع جو زده شده بودم یه غلطی کردم خندید ارسان-اصولا یا ادم غلطی نمی کنه یا اگه کرد پاش وایمیسه -ببین ارسان .... حرفمو قطع کرد ارسان-ارسان نه و اقای شریف لطفا تو حرف زدنتون دقت کنید با حرص گفتم:ببین اقای شریف ما هنوز نمی تونیم درباره شکست یا پیروزی محصول اظهار نظر کنیم از روی صندلیش بلند شد ارسان-واقعا دیوونه ای یا خودتو زدی به دیوونگی خانم مهندس.....این محصول تو بازار شکست خورده و به خاطر ندونم کاری احمقانه جنابعالی محصولات دیگه ما داره پاسوز کیک پرتقالی مزخرف جنابعالی میشه با لحن طلبکارانه ای گفتم: -تو باید اون موقع جلوی منو می گرفتی ؟ ارسان-یادت رفته چقدر غره بودی هرچی بهت می گفتم هرچی برات دلیل می اوردم قبول نمی کردی یه گوشت در بود یه گوش دیگه ات دروازه اون مردک کشوری هم که دائم پشتت در می اومد من چیکار می تونستم بکنم -خب ...خب حالا حالا گذشته ها گذشته اصلا اصلا من بچگی گردم تو بیا اقایی کن .....بیا بی خیال شرط شو ارسان-یادت که نرفته قراردادمون به درخواست خودت محضری شده و الان هم نمیشه کاری کرد ... بسیار خوب فکر کنم دیگه بحث کردن بس باشه نگاهی به ساعت مچیش انداخت بسیار خوب از الان تا 24 ساعت دیگه دفترو خالی کنید امیدوارم فرداشب همچین ساعتی که اومدم تو این اتاق دوباره باهاتون رو به رو نشم چون اونوقت مجبورم قانونا اقدام کنم از روی صندلیم بلند شدم و به طرفش رفتم و رو به روش ایستادم و با لحن دلجویانه بهش گفتم -خواهش می کنم ارسان این کارخونه همه زندگی منه خواهش می کنم تو تصمیمت تجدید نظر کن ببین هرکاری بگی انجام می دم به جز گذشتن از سهمم تورو خدا با زندگیم بازی نکن (باید غرورمو زیر پا می ذاشتم)التماست می کنم ارسان با حسرت بهم نگاه کرد ارسان-کار دنیا رو می بینی یه روز من التماست می کردم حالا تو داری التماسم می کنی ....از قدیم راست گفتن از هر دستی بدی از همون دست پس می گیری... متاسفم خانم مهندس برای این حرفا خیلی دیر شده شب خوبی داشته باشی به طرف در رفت به دنبالش حرکت کردم -خواهش می کنم ارسان توروخدا ارسان بی اعتنا به التماس های من از اتاق بیرون رفت و درو محکم بهم کوبید همونجا وایساده بودم سرمو انداخته پایین و با پام رو ضرب گرفته بودم قدرت اینکه برگردم سرجامو نداشتم بعد از چند لحظه درباشتاب باز شد سرمو به سرعت بلند کردم دوباره خودش بود حالت جدید تو صورتش بود دوباره چه نقشه ای داشت ارسان-چون دلم برات سوخت یه پیشنهاد برات دارم که اگه قبول کنی جایگزین شرطمون میشه مشکوکانه پرسیدم:چه شرطی ؟ ارسان-حدس بزن چشمامو محکم بهم فشار دادم تا عصبانیتمو سرکوب کنم پسره بیشعور تو این وضعیت 20 سوالی راه انداخته -میشه بری سر اصل مطلب ارسان-می بینم که بدرقم حالت گرفته است -میشه خواهش کنم حرف اصلیتو بزنی ارسان-بسیار خوب حرف اصلیم این که با من ازدواج کن تا من بیخیال شرطمون بشم اب دهنمو قورت دادم اصلا نمی فهمم منظورش از این کار ها چیه ارسان-خب؟ -تو که می گفتی منو فراموش کردی چی شد حالا نظرت عوض شده ؟ ارسان-خب راستش یه زمانی دوست داشتم بعد از اون بلایی که سرم اوردی فراموشت کردم و راستش الان تنها حسی که بهت دارم ....تنفره ....راستش خیلی دوست دارم انتقام تک تک لحظه های زندگیمو که تو تلف کردی ازت بگیرم می خوام تموم اذیت هاتو جبران کنم با ترس گفتم: - معلومه چی داری می گی ؟ لبخند زد ارسان-هیچی فقط گفتم اگه این کارخونه رو خیلی دوست داری با من ازدواج کن -من ....من باید فکر کنم ارسان-ساعت 12 شب منتظرم اگه اس ام اس دادی یعنی پیشنهاد ازدواج رو قبول کردی اگرم که اس ام اس ندادی یعنی جونت و احساست بیشتر از کارخونه برات مهمه و پیشنهاد رو رد می کنی در ضمن اگه 1 دقیقه هم عقربه از 12 گذشت و اس ام اس ندادی یعنی قبول نکردی پس حواست باشه راس 12 منتظرتم نه یه خورده این ور نه یه خورده اون ور تر فعلا هم خداحافظ دوباره از اتاق بیرون رفت با شانه هایی افتاده به طرف صندلی رفتم که تا چند دقیقه پیش روش نسته بود نشستم و سرمو و بین دو دستم گرفتم بعد از چند لحظه دوباره در با شتاب باز شد فکر کردم حتما دوباره خودشه که صدای شاد انا تو گوشم پیچید انا-سلام عرض شد بانو سرمو بلند کردم -تو اینجا چیکار می کنی انا-عجب استقبال گرمی اومد و رو به روم نشست انا-چیه قیافت تو همه -انا بدبخت شدم انا-چی شده اتفاقی افتاده؟؟؟ -بدبخت شدم انا-خفم کردی بگو دیگه ؟؟؟ با بغض گفتم:همش ...همش به خاطر اون کیک پرتقالی مزخرفه انا- اه اه مرده شورتو ببرن عوضی ترسوندیم گفتم حالا چی شده خب قرار نیست که همه محصولات یه کارخونه بترکونه اصلا نشد که نشد فدای سرم که نشد یعنی الان تو به خاطر همین غمبرک زدی -کاش فقط همین بود بابا یه غلطی کردم حالا انگار خر تو گل موندم انا-مثلا چه غلطی سکوت کردم انا-تو که دوباره خفه خون گرفتی بگو دیگه بابا دارم سکته می کنم - من با ارسان سر این کیک پرتقالی مزخرف شرط بندی کرده بودم که اگه تو بازار جواب داد ارسان خان سهمشو به من واگذار کنه به من اگر هم محصول شکست خورد من سهممو واگذارکنم به اون حالا هم اون برده و من باید سهممو تمام و کمال واگذار کنم بهش انا-ای بابا حالا همینطوری زبونی یه چیزی گفتید دیگه چیزی که بلنده دیوار حاشا بزن زیرش این که دیگه کاری نداره -مشکل همینه دیگه نمی تونم بزنم زیرش انا- اخه واسه چی؟ -اخه...اخه بدبختانه قراردادمون محضری شده انا با تعجب به من خیره شد انا-تو چه غلطی کردی... دختره خر نفهم احمق بیشعور.... معلوم هست چه خاکی ریختی تو سرت حالا می خوای چه غلطی بکنی -نمی دونم....نمی دونم....نمی دونم انا-د اخه دختر نفهم تو اون کله پر از گچ تو نباید یه جو عقل باشه می دونی چه غلطی کردی تو نمی دونی ارسان از تو کینه داره نمی دونی منتظر فرصته تا زهرشو بریزه نمی دونستی دنبال بهونس تو هم صاف بهونه رو گذاشتی تو دامنش -حالا من چیکار کنم ؟؟؟ انا- حالا خودش چی میگه ؟؟؟ -خودش که می گه یا تا فردا اینجا رو تخلیه کن یا ... انا-یا چی؟ -یا باهاش ازدواج کنم انا-یا قمر بنی هاشم شما دوتا چه مرگتونه دوباره ....تو که یه وقت قبول نکردی -گفتم باید فکر کنم امشبم ساعت 12 باید بهش خبر بدم انا-یه وقت خر نشی بهش جواب مثبت بدیا -واسه چی؟ انا-تازه می گی واسه چی نمی دونی ازت کینه داره نمی دونی می خواد حالتو بگیره نمی دونی اگه دستش بود خفت می کرد یادت نیست چه ضربه ای بهش زدی.... یادت نیست نزدیک بود بکشیش .....ببین غزاله نمی خوام بترسونمت ولی من داداش خودمو خوب می شناسم می خواد اذیتت کنه خر نشی یه وقت قبول کنی یهو می زنه می کشتت -نمی تونم از کارخونه بگذرم انا-زندگی رو برات جهنم می کنه -وقتی پای کارخونه وسط باشه برام مهم نیست انا-پاک عقلتو از دست دادی نه؟ -خب تو می گی چیکار کنم انا-از کارخونه بگذر -نمی تونم انا-پس باید از زندگیت بگذری -راه دیگه ای ندارم انا-نمی شه از بهرام کمک بگیری -نمی شه اون خودش این روزا تو فرانسه به اندازه کافی با زنش درگیری داره انا- وا... من نمی دونم این زندگی خودته خودت باید دربارش تصمیم بگیری ولی سعی کن منطقی باشی اتیش عشق ارسان الان جاشو به یه کوه سرد و یخ نفرت داده من دیگه بایدبرم منو باش اومدم باهام بریم بیرون شام بخوریم پاک اشتهای منم کور کردی خداحافظ -ای بابا پس کی هواپیماشون می شینه ....من موندم بابا چرا انقدر زود مارا کشوند اینجا بابا هنوز ننه و باباشون نیومدن اون وقت ما مثل خوشحال ها اینجا نشستیم نه به اون موقع که برای استقبال از عمویینا اخرین نفر اومدیم نه به حالا که برای استقبال از دوتا غریبه انقدر زود اومدیم بهرام همونطوری که با موبایلش ور می رفت شانه ای بالا انداخت بهرام-من چه می دونم چرا سر من غر میزنی -خسته شدم دوساعته این جا سرکاریم )انقدر غر نزن عزیزم ( بابا بود چند تا ابمیوه تو دستاش بود و داشت به من و بهرام نزدیک می شد -بابا خسته شدم بابا-بیا اینو بخور یکم سرحال شی بهرام-ما هم که بوقیم اینجا نشستیم... خوش به حال بعضی ها نازشون چه خریدار داره -حالا نمی خواد از حسودی بترکی مگه نمی بینی بابا واسه تو هم خریده بهرام با خوشحالی سرشو از توی گوشیش بلند کرد و وقتی ابمیوه ها رو دید رو به بابا گفت:زنده باد مرد بزرگ بابا کنارمون نشست و مشغول خوردن ابمیوه شدیم بابا- ببینید بچه ها شما که می دونید من و شریف از قدیم الایام با هم رفیق بودیم مادر خدابیامرزتون با نبات خانم دوست صمیمی بودن شما اون موقع خیلی بچه بودید یادتون نمی یاد از وقتی مادرتون فوت کرد رابطه این دوتا خانواده کمتر و کمتر شد تا اینکه دیگه کلا قطع شد همون موقع ها هم شریف سه تا بچه هاشو فرستاد خارج پیش برادرش و وقت نشد شما بچه ها با هم اشنا شید البته اون سه تا کاملا منو می شناسن و اون چند باری هم که من رفتم انگلیس می رفتم پیش اونا خیلی دوست داشتم دخترشونو برای بهرام بگیرم ولی خب قسمت نشد حالا انشاا... فرصتی پیش بیاد ..... بهرام حرف بابا رو قطع کرد بهرام-بله انشاا... یه فرصتی پیش بیاد(با دست به من اشاره کرد ) این ترشیده رو بچپونیم بهشون -بهرام به خدا بلند میشم می زنم..... بابا-بچه ها شریف زنش دارن می یان هم من هم بهرام به پشت سرمون نگاه کردیم بله جناب شریف و ملکه شون تشریف فرما شدن نمی دونم چرا زیاد از این نبات خانم خوشم نمی یاد نه که بد باشه ها نه اتفاقا خیلی هم مهربونه ولی یه جوریه خیلی حرف میزنه بابا به سمتشون رفت بهرام هم از جاش بلند شد و پوست ابمیوه ها رو توی سطل اشغال ریخت و رو به من گفت:چرا نشستی پاشو دیگه -اه اه باز دوباره این نبات خانم پیداش شد وای بهرام اصلا حوصلشو ندارم اقای شریف و نبات خانم اومدن به سمتمون نبات خانم تا چشمش به من خورد همچین منو بغل کرد و فشارم داد که احساس کردم الان از حال می رم نبات-وای ماشاا... ماشاا... بزنم به تخته روز به روز خوشکل تر میشی غزال جون کی میشه من ترو کنار پسرم ببینم عزیز دلم اولش از تعریفش نیشم تا بنا گوش باز شد ولی بعدش وقتی اسم پسرشو اورد خندمو جمع کردم بهرام زیر زیرکی پوزخند شد منم برای اینکه از حرف های نبات خانم راحت شم با اقای شریف سلام و احوالپرسی کردم همون موقع بالاخره بعد از این همه تاخیر اعلام کردن بالاخره هواپیمای فرزاندان خاندان شریف تمرگید روی زمین خداروشکر که این نبات خانم تا فهمید پسران برتر از گلش اومدن دست از سر کچل من برداشت و رفت بابا و اقای شریف هم به دنبالش رفتن بهرام ولی کنار من ایستاد بهرام-نمی دونی وقتی از دست این نبات خانم حرص می خوری چقدر بامزه میشی -اقا بهرام میشه شما اظهار نظر نفرمایید بهرام-نخیرررررر.......نمی دونم حالا تورو واسه کدومشون می خواد واسه ارتین یا اون یکی ارسان -میشه حرف نزنی بهرام- شانس نداریم که چی میشد خواهرشونم باهاشون می اومد بلکه بخت ماهم باز شه -بهرام انقدر حرف مفت نزن چش سفید مگه تو خودت نامزد نداری بهرام-اون که تهرانه الانو بچسب -واقعا که بهرام-اونجارو به جایی که اشاره کرد نگاه کردم دو تا پسر تقریبا هم قد با یه دختر که کمی ازشون کوتاه تر بود به طرف نبات خانم و اقای شریف و بابا رفتن و هرکدوم تو بغل یکی جا گرفتن بهرام-این دوتا که زن نداشتن ببینم نکنه انا خواهرشونه -تو ازکجا می دونی بهرام-می دونم دیگه - خاک به سرم نگاه کن دختر رو چه جوری رفته تو بغل بابا بهرام-ببین تورو خدا این خارجیها چطور فرهنگ مارا زیر پاشون له می کنن من که روم نمیشه به این صحنه نگاه کنم -گمشو نیست تو خودت بلد نیستی بهرام-معلومه که بلد نیستم تو درباره اقا داداشت چی فکر کردی ببینم تو تا حالا پسر پاک تر از من تو زندگیت دیدی ؟؟؟ -می گم ولی بهرام اون پسره هست پالتو قهوه ای تنشه بهرام-خب اینا که دوتاشون پالتوهاشون شکل همه -اون که عینکیه بهرام-خب؟ -خیلی جنتلمنه خیلی خوشم اومد ازش ببین شاید بخوام به پیشنهاد نبات خانم درست و حسابی فکر کنم بهرام-این چه وضعه حرف زدنه نمی دونی من غیرتیم -اره خیلییییییی اصلا من کشته همین غیرتتم اق داداش بعد از چند لحظه بالاخره همه از بغل هم بیرون اومدن همون موقع بهرام دست منو گرفت و به طرف اونا کشوند حالا که نزدیک تر میشدیم قیافشون واضح تر می شد نه واقعا جنتلمن بود وقتی رسیدیم با هم سلام کردیم اقای شریف با دست به دو بچه هاش اشاره کرد شریف-معرفی می کنم پسرام ارتین و ارسان )بعد به سمت اون دختر اشاره کرد)و ایشون هم دخترم انا که قرار بود چند وقت دیگه بیاد (بعد هم به من و بهرام اشاره کرد)ایشون هم اقا بهرام و غزال خانوم منو انا همدیگرو بغل کردیم و پسرا هم به هم دست دادن و ابراز خوشبختی کردن بعد از اون همون خوشتیپه که فهمیدم اسمش ارتینه دستشو به طرفم دراز کرد ارتین-پس اون غزال خانومی که مامان انقدر ازش تعریف می کرد شمایید لبخند زدم و دستمو تو دستش گذاشتم و لبخند شدم نگاهم به اون یکی افتاد نمی دونم چرا این اخماش تو همه اصلا چرا اینطوری به من نگاه می کنه خیلی رسمی سلام کرد و من هم مثل خودش جوابشو دادم بعد از اینکه از فرودگاه بیرون اومدیم چون نزدیک ساعت 3بود به پیشنهاد بهرام رفتیم رستوران توی رستوران انا کله منو به کار گرفت وا... ما شنیده بودیم ایرانی های که می رن اونور اروم و سربه زیر می شن حالا چطور انا اینطوری در امده خدا داند بابا و اقای شریف هم که طبق معمول بحث بازار صادرات واردات راه انداخته بودن نبات خانم هم داشت تو گوش اون برج زهرمار حرف میزد ارتین و بهرام هم که خنده بازار راه انداخته بودن بعد از چند دقیقه ارتین اروم به انا گفت:انا جون جاتو با من عوض می کنی عزیزم انا- وا واسه چی؟ ارتین-هیچی فقط یه چند لحظه می خوام غزال خانمو ازت قرض بگیرم یه نگاه به بهرام انداختم تا ببینم بالاخره غیرتش می جوشه یا نه که دیدم نه خیر تازه از اینکه انا کنارش میشینه خیلی هم خوشحاله انا جاشو با ارتین عوض کرد حالا ارتین کنار من و انا هم کنار بهرام نشسته بود ارتین-ماشاا... ماشاا... شما چقدر خوش جذابید با تعجب بهش نگاه کردم -ببخشید!!!! ارتین-منظورم این که ...این که خیلی چهره زیبایی دارید شبیه این نقاشی های مینیاتورید -بله مرسی از تعریفتون ارتین-تعریف که نیست واقعیته بعد از چند لحظه دوباره به ارومی گفت:غزال خانوم می تونم یه سوال ازتون بپرسم ؟؟؟ -بفرمایید؟ ارتین-شما خدایی نکرده یه وقت از ارسان بد عنق ما که خوشتون نیومده ؟ -چطور؟؟؟ ارتین-اخه می دونید مامان تعریف شما رو خیلی واسه ارسان کرده همین الانم فکر کنم در گوشش داره از شما میگه فکر کنم یه چیزایی تو سرشه مشکوکانه بهش نگاه کردم -مثلا چه چیزایی؟ ارتین –مثلا مثلا خیلی دوست داره شما و ارسان رو کنار هم ببینه ای بخشکی شانس پس این نبات خانم منو واسه ارسان خانش می خواد اه اه همین دیگه من اگه شانس داشتم اسمم شانس علی بود بگو نمی شد حالا منو واسه این ارتین جذاب و دختر کش بخواد ارتین وقتی سکوت منو دید با لحنی نگران پرسید:پس خوشتون اومده به سرعت گفتم: چی چی رو خوشم اومده شما هم مثل مامانت می بری و می دوزی نفس عمیقی کشید ارتین-پس خداروشکر بعد از چند لحظه دوباره پرسید:می تونم یه سوال دیگه بپرسم -شخصیه؟ ارتین-خب...خب یه جورایی اره -میشه نپرسید خیلی بهش برخورد خودشو به بی خیالی زد ارتین-باشه هرجور میلتونه زیاد هم مهم نبود .................................................. .................... با صدای در از فکر بیرون اومدم مش صفر بود مش صفر-خانم شما که هنوز اینجایید ساعت هفته نمی خواید برید؟ -اصلا نفهمیدم کی ساعت شد هفت خانم ضیایی هم رفته مش صفر-بله فکر کنم 1 ساعتی میشه رفتن -خیلی خوب الان می رم مش صفر-راستی خانم مهندس اقای کشوری هم بیرون منتظرتونن -کشوری اینجا چیکار می کنه؟ مش صفر-نمی دونم خانم -خیلی خوب الان می یام کیفمو و سوییچ ماشینمو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم کشوری با دیدن من به طرفم اومد کشوری-سلام خانم سازگار -سلام شما اینجا چیکار می کنید کشوری-راستش می خواستم درباره یه مسئله مهم باهاتون صحبت کنم -درباره چی؟ کشوری-محصول جدید کارخونه یعنی کیک پرتقالی -خب؟ کشوری-راستش من پاک گیج شدم اصلا سابقه نداشته همچین اتفاقی بیافته نمی دونم چرا اینجوری شده اصلا انگار هیچی سرجاش نیست محصولا هم که دائم دارن مرجوع می شن و رقبا هم که بهونه افتاده تو دستشون -نمی دونم وا... چی بگم کشوری-باید یه جلسه فوری بگیریم -باشه واسه بعد من باید برم خیلی خسته ام خداحافظ کشوری-خداحافظ از کارخونه بیرون اومدم سوار ماشینم شدم و راه افتادم دوباره فکرم دور و بر گذشته چرخید. .................................................. ....... دروغ چرا از ارتین خوشم می اومد نمی دونم شاید برای این بود که ارتین هم خوشکل بود هم خوشتیپ از همه مهم تر خوش اخلاق هم که بود چی از این بهتر دقیقا یه هفته بعد پدرشون یه جشن بزرگ به افتخار برگشتنشون توی خونشون گرفت منم که تازه امتحانای دانشگاهمو داده بودم و بدم نمی اومد یه خورده خوش بگذرونم وقتی رسیدیم از دیدن اون همه ماشین ترس برم داشت چه غلغله بازاری راه انداخته بودن وقتی رفتیم داخل اقای شریف و نبات خانم به سمتمون اومدن نبات خانم دوباره با دیدن من شروع کرد به زدن حرفای تکراری که چه می دونم وای چه خوشکل شدی یا کی میشه تو رو کنار پسرم ببینم همین مزخرفات اما خداروشکر با اومدن انا دست از سرم برداشت با انا احوالپرسی گرمی کردم حقیقتا خیلی ازش خوشم می اومد بدمم نمی اومد یه خورده از ارتین برام حرف بزنه انا منو برد تو اتاقش تا لباسامو عوض کنم یه نگاه به اتاقش انداختم انا وقتی نگاهمو دید گفت:هنوز وقت نکردم یه فکری به حال دکور اینجا کنم کمکم می کنی؟؟؟ -اره چرا که نه وقتی مانتومو در اوردم و تیپمو دید با تعجب گفت:وا تو چرا تیپ اسپرت زدی -راستش تو لباس شب راحت نیستم انا-به حق چیزای ندیده و نشنیده با نگرانی پرسیدم:خیلی ضایع است؟ انا-نه بابا بی خیال شوخی کردم خیلی هم بهت می یاد یه جورایی مثل این دختر بچه های هفت هشت ساله شیطون شدی -حالا این تعریف بود یا انتقاد انا-هردو بیا بریم بیرون که امشب می خوام حسابی بهت خوش بگذره با هم از اتاق بیرون اومدیم و به سمت سالن رفتیم صدای موزیک بد جور روی اعصابم بود -می گم انا جون دیسکو راه انداختید ؟ انا-چی نمی شنوم بلند تر گفتم:می گم دیسکو راه انداختید انا-نه ....واسه چی؟؟؟؟ -چرا اینجا اینجوریه انقدر شلوغه این صدای موزیک هم که ادمو کر می کنه انا-چه می دونم وا... تز های ارسانه دیگه می دونی عاشق مهمونی های شلوغ و پر از هیجانه -بله بفرمایید عاشق بی بند و باریه انا-چیزی گفتی؟ -نه بابا با خودم بودم ولی خوبیش اینه اینجا تاریکه کسی هم کاری به لباس من نداره انا-چی؟ با صدای بلند گفتم:هیچی بابا هیچی انا منو رو یکی از صند لی ها نشوند انا-من برم جلوی مهمونا الان می یام -باشه برو انا-چی؟ -هیچی برو برو انا دستی برام تکون داد و رفت با چشم دنبال بهرام و بابا گشتم ولی پیداشون نکردم بعد از چند لحظه چشمم به ارتین افتاد که داشت به سمت من اومد یه کت و شلوار تنگ سورمه ای تنش بود موهاشو هم کمی حالت داده بود ارتین –اجازه هست بشینم کنارتون ؟؟؟ -خواهش می کنم راحت با شید ارتین-سلام -سلام ارتین-خوبید؟ -بله خیلی ممنون ارتین-بهتون که خوش می گذره؟ -راستشو بخواید نه؟ خندید ارتین-راستش به منم خوش نمی گذره زیادی شلوغ شده یه جورایی شده مثل اش شله قلمکار همه چی در هم برهمه .... اگه سردتون نمی شه می خواید بریم تو حیاط -فکر خوبیه باز تحمل سرما خیلی بهتر از این شلوغیه از جا بلند شدم و با ارتین به سمت حیاط حرکت کردیم قبل از اینکه از سالن خارج بشیم چشمم به ارسان افتاد که چند تا دختر دور و برش حلقه زده بودن و ارسان هم نیشش تا بنا گوش باز بود پس خیلی هم بد عنق نیست به موقعش خیلی هم اهل بگو بخند هست فقط واسه ما اخماشو تو هم می کنه ارتین منو به گوشه ای از حیاط برد با دیدن یه تاب بزرگ با خوشحالی به طرفش دویدم و نشستم روش ارتین هم اومد و کنارم نشست با گرچه هنوز صدای موزیک می اومد ولی خب زیاد اذیت نمی کرد به ارومی تاب می خوردیم ارتین به من خیره شده بود ارتین-چه عجیب شما مثل بقیه خانم ها نه زیادی ارایش کردید نه کفش پاشنه بلند پوشیدید و نه لباس شب -خب شاید درست نباشه دختری به سن من برای همچین مراسم هایی تیپ اسپرت بزنه ولی راستش من تو لباس شب و با کفش پاشنه بلند خیلی اذیت می شم ارتین-چه عجیب اولین باره می بینم یه دختر همچین نظری داره -می تونم یه سوال بپرسم ارتین-حتما -راستش وقتی انا بهم گفت اقا ارسان از اینجور مراسم ها خوشش می یاد خیلی تعجب کردم اصلا باورم نمی شد اقا ارسان اینجوری باشه حقیقتش بیشتر فکر می کردم این که این مراسم این شکلی باشه درخواست شما بود ولی مثل اینکه اشتباه می کردم ارتین-اره خب اشتباه کردید البته نه شما تقریبا همه این اشتباه رو می کنن می دونید ارسان از بچگی همین طوری بوده یا خیلی ساکته یا خیلی شلوغ حد وسط نداره -درست بر خلاف شما ارتین-خب اره من یه خورده متعادل ترم ....خب من به سوال شما جواب دادم حالا می تونم همون سوالی رو که توی رستوران می خواستم ازتون بپرسم و شما نذاشتید رو مطرح کنم -یعنی انقدر سوالتون انقدر مهمه ارتین- فکر کن اره حالا بپرسم؟؟؟؟ -خب اگه انقدر مهمه بفرمایید ارتین-تو زندگی شما کسی که بهش علاقه داشته باشید وجود داره؟؟؟؟ -براتون مهمه؟؟؟ ارتین-راستشو بخوای اره خیلی مهمه -و چرا؟ ارتین-خب ...نمی دونم یه جورایی از وقتی دیدمت بدجور به دلم نشستی به خصوص چشمات الحق که خوب اسمی روت گذاشتن چشمات کپی چشمای اهوئه..... راستش من به عشق تو یه نگاه اعتقادی نداشتم ولی الان راستش دارم بد رقم بهش ایمان می یارم (بعد از چند لحظه سکوت دوباره گفت)حالا نمی خوای جوابمو بدی اهو خانم ببینم کسی تو زندگیت هست ؟؟؟ بهش نگاه کردم نا خود اگاه گفتم:نه نیست ارتین-چه خوب .....راستش من دیشب با مادرم حرف زدم اولش زیاد خوشحال نشد نمی دونم شاید به خاطر ارسان ولی امروز صبح با ارسان حرف زد می تونم حدس بزنم ارسان بهش چی گفته اولش مامان یه خورده رفت تو هم ولی بعد با خوشحالی از پیشنهادم استقبال کرد حالا فقط نظر تو می مونه با کنجکاوی پرسیدم:اقا ارسان چی به مادرتون گفتن ؟؟؟ ارتین با شک نگاهی به من انداخت ارتین-چرا می خوای بدونی؟؟؟؟ -همینطوری محض کنجکاوی ارتین- باشه اگه فقط محض کنجکاویه می گم ......می دونید ارسان دوست دخترشو تو یه تصادف وقتی خودش پشت فرمون بود از دست داد از اون موقع کلا از این رو به اون رو شد ه بیشتر خودشو با پارتی های شبانه مشغول می کنه تا زیاد به اون اتفاق فکر نکنه ارسان در کل ادم پیچیدیه...... خب حالا اگه کنجکاویتون درباره ارسان برطرف شد می تونم بپرسم نظر شما درباره من چیه؟ همون موقع سر و کله انا پیدا شد وقتی ما رو دید با حرص گفت:نگاه کن تورو خدا ملت و عالم و ادم دارن دنبال شما می گردن اون وقت شما دوتا نشستید اینجا درد دل می کنید بعد به طرف من اومد دستمو گرفت و از روی تاب بلندم کرد همونطور که منو به می کشوند رو به ارتین گفت:پاشو تو هم بیا همه دارن دنبالت می گردن وقتی کمی ار ارتین دور شدیم با شیطنت گفت:می بینم که داری واسه ی داداشم تور پهن می کنی ببینم خبریه ؟؟؟ لبخند زدم ........ با صدای بوق ماشین پشت سرم متوجه چراغ سبز شدم و به راه افتادم بی حوصله ماشین رو گوشه خیابون متوقف کردم سرمو روی فرمون گذاشتم .................................................. .................................................. ........... وقتی خونه برگشتیم ساعت حدودای 2 شب بود برای همین مستقیم رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم خودمو روی تخت انداختم چشمام کم کم داشت گرم میشد که صدای موبایلم بلند شد با بی حالی برش داشتم -بله؟ (سلام اهو خانم( از جا پریدم صاف روی تخت نشستم (تحویل نمی گیری؟) -اقا ارتین شمایید ؟ (نکنه منتظر کسه دیگه ای بودی) -نه منتظر کسی که نبودم ولی یه جورایی تعجب کردم شما شماره منو از کجا اوردید ؟ (اصولا دست یابی به هیچ چیز تو دنیا برای ارتین شریف سخت نیست به خصوص پیدا کردن شماره کسی که بهش علاقه پیدا کرده .... راستی خواب که نبودی؟؟؟ ) -نه تازه داشتم می خوابیدم .....خب حالا چی باعث شده شما این وقت شب به من زنگ بزنید ؟؟؟ ارتین-دوتا چشم مثل چشمای اهو لبخند زدم ارتین-نمی خوای چیزی بگی ؟؟؟ -حرفی برای زدن ندارم ارتین-خیلی خوب اگه تو حرف نداری من دارم راستش زنگ زدم تکلیفمو بدونم ... می خوام بدونم اجازه هست توی همین دو سه روز برای خواستگاری مزاحمتون شیم؟؟؟ -اخه...اخه... ارتین-حرفتو بزن راحت باش -خب فکر کنم شما بهتره با بابام صحبت کنید با خنده گفت :پس از طرف عروس خانم اوکیه دیگه اره؟؟؟ -اره چند روز بعد ارتین با خانوادش اومدن خواستگاری بابا مخالفتی نداشت اما بهرام چندان راضی به نظر نمی رسید قرار شد یه مراسم نامزدی ساده برگزار کنیم و زمان عقد به 1 ماه بعد موکول شد مراسم نامزدی تو خونه پدر ارتین برگزار شد و بر خلاف میل من مراسم نامزدی هم شکل و شمایلی مثل مهمونی قبلی به خودش گرفت باز هم مهمونی به سلیقه ارسان برگزار شد اینبار مهمونی خیلی شلوغ تر از قبل شد و این مسئله منو به شدت ناراحت کرده بود از اینکه می دیدم ارسان هرکاری دلش می خواد می کنه و هیچکسی مخالفتی باهاش نمی کنه عصبی می شدم توی سالن سرد و خشک کنار ارتین نشسته بودم ارتین-چیزی شده غزال ؟؟؟....چرا اینطوری شده ؟؟؟چرا اخمات توهمه؟؟؟ -ارتین مگه قرار نبود یه مراسم ساده باشه تو نمی دونی من از مراسم های شلوغ بدم می اد ارتین-خب اره ولی ارسان اینطوری دوست داشت -ارسان ارسان همش ارسان بس کن دیگه ارتین-خیلی خوب حالا چرا انقدر ناراحتی امشب که نباید ناراحت نباشی اهو خوشکله ارسان بهمون نزدیک شد کت و شلوار سفید پوشیده بود و دوباره کلش داغ کرده بود ارسان-بابا چرا نشستید بلند شید یه خورده برقصید پاشید بابا تنبل بازی در نیارید با حرص گفتم:همون شما دارید می رقصید بسه ارتین-راست می گه بلند شود ارتین از جاش بلند شد و دستمو گرفتو منو هم بلند کرد رفتیم وسط سالن با اومدن ما وسط سالن صدای جیغ و سوت بلند شد کمی که با هم رقصیدیم سر و کله دختر خاله ارتین پیدا شد اسمش شیلا بود نمی دونم چرا اما از همون دقیقه اول خشم و دشمنی اشکاری رو توی چشماش دیدم ارتینو از من جدا کرد و با هم مشغول رقص شدن خواستم برگردم سرجام که ارسان جلوم ظاهر شد تا به خودم اومدم دیدم تو بغلشم و دارم باهاش می رقصم ارسان-خوشحال به نظر نمی یای زن داداش اتفاقی افتاده تصمیم گرفتم درباره شیلا کمی کنجکاوی کنم -اقا ارسان یه سوال این شیلا خانم رابطه خاصی با ارتین داشته ؟؟؟ ارسان-خودت چی فکر می کنی -من دارم از تو می پرسم اگه می خواستم فکر کنم که دیگه مزاحم وقت شریف جنابعالی نمی شدم ارسان-از خود ارتین بپرس -پس یه چیزی بینشون هست نه ؟؟؟؟ ارسان-بی خیال این حرفا ها رو راستی از مراسم خوشت اومد؟؟؟ حال کردی نه ؟؟؟مطمئنم هیچ وقت به خوابتم نمی دیدی همچین مراسمی برای نامزدیت برگزار شه ....بالاخره تو الان عروس خانواده شریف صاحب بزرگترین کارخونه تولیدات لبنی -اشتباه گرفتی اقای محترم اینجا تلویزیون نیست که داری تبلیغ می کنی ارسان-تا حالا کسی بهت گفته خیلی بد می رقصی -کارت دعوت نفرستاده بودم واستون خواستم ازش جدا شم که محکم تر بغلم کرد ارسان-از من بدت می یاد نه؟؟؟ -اره درست فهمیدی ازت متنفرم ارسان-راست گفتن از قدیم دل به دل راه داره -از نظر من تو یه ادم گند دماغ و مغرور و خوش گذرونی که نصف عمرش تو پارتی گذشته ..... ارسان-از نظر منم تو یه دختر لوس و ناز پرورده ای که زیادی ننرش کردن -ولم کن کن می خوام برم بشینم دستشو از دور کمرم باز کرد نگاهی به ارتین انداختم گرم رقصیدن با شیلا بود با عصبانیت برگشتم سرجام بالاخره بعد از چند دقیقه ارتین دل کند و برگشت سرجاش -خوش گذشت؟؟؟ ارتین-دوباره چی عصبیت کرده عزیزم -رک و پوست کنده بگو رابطه تو با شیلا چیه؟؟؟ ارتین-بهت که گفته بودم دختر خالمه -اره جون خودت فقط دختر خالته خندید ارتین-حالا چرا حرص می خوری عزیزم -منو چی فرض کردی ارتین ؟؟؟ ارتین-یه اهوی خوشکل -الکی نپیچون راستشو بهم بگو ارتین-خب راستش مامان خیلی دوست داشت من و شیلا و باهم ازدواج کنیم -اتفاقا خیلی هم به هم میاید ارتین-باز که تو عصبی شدی....گفتم مامانم می خواست نه من -ولی مثل اینکه تو هم همچین بدت نمی یاد ازش همچین محکم بغلش کرده بودی که مبادا از دستت فرار کنه ارتین-چرا همه چیو قاطی می کنی خب رقص بود دیگه یه رقص معمولی مثل رقص تو با ارسان ....ای بابا اخماتو باز کن دیگه بابا ناسلامتی امشب یکی از بهترین شب های زندگیمونه چرا اینطوری می کنی بزار به هردومون خوش بگذره ....حالا اشتی دیگه چیزی نگفتم ارتین-ببین اگه نبخشی اون وقت یهو می بینی زد به سرمو جلوی همه بغلت کردم و به زور مجبورت کردم باهام اشتی کنی جوابی ندادم ارتین-خیلی خوب خودت خواستی تا خواست از جاش بلند شه دستشو گرفتم و گفتم :خیلی خوب بابا اشتی روز ها گذشت و به تازیخ عقد نزدیک می شدیم و من خوشحال تر از همیشه بودم شاید هیچ وقت حتی به ذهنمم نمی رسید همه چیزی اونطوری بهم بریزه تقریبا 10 روزی تا عقدمون مونده بود ساعت حدودای 11 بود من کم کم داشتم می رفتم بخوابم که گوشیم زنگ خورد شماره ارسان بود -بله؟ صدا زیاد واضح نبود یکی پشت تلفن داشت نفس نفس می زد موزیک پر سر و صدایی پخش می شد )الو ...غزال خانوم(..... -بفرمایید )ارسانم( با نگرانی پرسیدم:اتفاقی افتاده اقا ارسان )ارتین....ارتین( با نگرانی پرسیدم -ارتین چیزی شده ؟؟؟ معلوم بود داره به سختی حرف می زنه ) نهههههه.....ببینم پیش ....پیشششش شمااا نیست( -نه اینجا نیست چرا به گوشیش زنگ نمی زنید )خاموشه( -شما حالتون خوبه قطع شد سریع شماره ارتینو گرفتم بله خاموش بود برای ارسان نگران بودم شمارشو گرفتم بر نمی داشت خواستم قطع کنم که بالاخره جواب داد -الو اقا ارسان )سلام خانوم( -سلام میشه گوشی رو بدید به ارسان )شما چیکارشید( -زن داداشش )خانم دستم به دامنت ارسان از حال رفته حالش اصلا خوب نیست من نمی دونم باید چیکار کنم راستش شوهرتون گوشی رو بر نمی داره من هم می ترسم به مامان و باباش زنگ بزنم نم دونم باید چیکار کنم) -این صدای چیه داره می یاد دارم کر می شم اصلا شما کجایید )راستش اینجا مهمونیه یعنی تولده ارسان نمی دونم چی شد یهو حالش بد من رامبد دوستشم الان نمی دونم باید چیکار کنم( -ادرسو بده من الان می یام پسره سریع ادرسو داد سریع لباسامو پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم بهرام و بابا توی هال نشسته بودن و داشتن تلوزیون نگاه می کردن بهرام-کجا این وقت شب؟؟؟ حالا بیا درستش کن حالا به اینا چی بگم نمی دونم چی شد که یهو از دهنم پرید:ارتین حالش بده زنگ زد برم پیشش بهرام-یعنی چی این وقت شب لازم نکرده برو تو اتاقت بابا-چی چی رو بره تو اتاقش برو بابا جان برو به نامزدت برس -فقط بابا یه وقت به مامان باباش نگید اونا نمی دونن بهرام-یعنی چی اونا نمی دونن مگه خونه خودشون نیست -نه ...می دوونید تو ماشینش حالش بد شده اصلا معلوم نیست من این دروغ ها رو از کجا می یارم ...امشب به اندازه تمام عمرم دروغ گفتم بهرام-صبر کن منم حاضر شم باهات بیام با صدای بلند گفتم:نههههههههه نمی خواد گه احتیاجی بود زنگ می زنم خداحافظ قبل از اینکه فرصت اعتراضی به بهرام بدم از خونه بیرون اومدم و سوار ماشینم شدم و راه افتادم تو راه دوبار شماره ارتینو گرفتم ولی همچنان خاموش بود خداروشکر زیاد دور نبود وقتی رسیدم دوباره به شماره ارسان زنگ زدم پسره گفت الان می یاد جلوم صدای موزیک خیلی بلند بود بیچاره همسایه ها پسره اومد با هم رفتیم داخل وقتی پا تو سالن گذاشتم تازه فهمیدم چه خبره به پسره با طعنه گفتم:مطمئنی اینجا فقط تولد و یه وقت خدایی نکرده پارتی نیست )خانم خواهش می کنم ارسان حالش خیلی بده الان وقت این حرفا نیست( با پسره از پله ها بالا رفتیم یه لحظه ترس برم نداشت خاک برسم نکنه یه وقت نقشه دارن من احمق چرا به همین سادگی پا شدم اومدم اینجا حسابی ترسیده بودم ولی وقتی یاد لحن ارسان پشت تلفن افتادم ترسو کنار گذاشتم اون نیاز به کمک داشت پسره درو باز کرد رفتم داخل ارسان روی تخت خوابیده بود پیراهنشو دراورده بودن دستمو به صورتش زدم اتیش بود رو به پسره با عصبانیت گفتم:چی خورده ؟ )به خدا نمی دونم......توروخدا یه کاری کنید) -خیلی خوب ببینم چیکار می تونم بکنم به سختی نفس می کشید یه ان نفس کشیدنش قطع شد ذهنمو متمرکز کردم تو کلاس فوریت های پزشک بهم یاد داده بودن همچین موقعی باید چیکار کنم تموم اعتماد به نفسمو جمع کردم دهنمو به سمت دهنش بردم باید بهش تنفس مصنوعی می دادم و گرنه می مرد دهنمو روی دهنش گذاشتم بعد چند بار روی قفسه سینه اش فشار دادم خواستم برای اخرین بار بهش تنفس مصنوعی بدم دهنمو روی دهنش گذاشتم که یهو در شکسته شد صدای آژیر پلیس تو گوشم پیچید با صدای تقه ای که به شیشه ماشین خورد سرمو از روی فرمون برداشتم و شیشه رو پایین کشیدم افسر بود (مشکلی پیش اومده خانم) -نه چی مشکلی؟ )خیلی بد جا توقف کردید لطفا حرکت کنید ( -باشه چشم ماشینو روشن کردم و راه افتادم بلاخره بعد از یه ترافیک اعصاب خورد کن به اپارتمانم رسیدم ماشینو پارک کردم و رفتم بالا درو باز کردم مثل همیشه دلم از تنهاییم گرفت اره راستی راستی خیلی تنها بودم بدون اینکه لباسمو دربیارم رفتمو و روی مبل نشستم به عکس بابا که حالا یه ربان مشکی روش بود نگاه کردم چقدر دلم براش تنگ شده بود روی مبل دراز کشیدم دستمو روی پیشونیم گذاشتم و دوباره به اون روز ها برگشتم ............................................ (غزاله سازگار بیا بیرون اومدن دنبالت) از جا بلند شدم نگاهی به اطرافم کردم من بین اینا چیکار می کردم ناگهان احساس ترس از واکنش بابا و بهرام و ارتین تمام وجودمو گرفت ولی من که کاری نکرده بودم من باید قوی باشم من فقط داشتم به ارسان کمک می کردم خدایا تو که خودت شاهدی من باید محکم باشم به همراه مامور زن به راه افتادم کمی بعد جلوی یه در ایستادیم درو باز کرد و منو برد داخل تا پامو گذاشتم داخل نگاهم به بابا و بهرام و ارتین افتاد بهرام به محض دیدن من اومد جلو و محکم کشید تو گوشم بهرام-این بود جواب ما اره.....(فریاد زد)اره بغضم ترکید -به خدا دارید اشتباه می کنید دوباره زد تو گوشم بهرام-که ارتین تو ماشینش حالش بد شده اره؟ افسری که پشت میز نشسته بود سری از روی تاسف تکون داد افسر-اخه دخترم شما دیگه چرا شما که خودتون نامزد دارین... ماشاا... خانواده ای به فهمیدگی دارید شما چرا باید تو همچین مجالسی شرکت کنید -بابا چرا نمی فهمیدید دارید اشتباه می کنید بابا ارسان داشت می مرد ارتین با عصبانیت از جاش بلند شد و به طرفم اومد دستشو تهدید گونه تکان داد و با فریاد گفت ارتین-اسم اونو نیار اسم اونو نیار -ارتین.... ارتین-هیچی نگو هیچی نگو بابا-بسه دیگه بلند شید بریم افسر-قبلش دختر خانمتون باید تعهد بدن -تعهد ....مگه من چیکار کردم من تعهد نمی دم چون کار اشتباهی نکردم بهرام با عصبانیت دستمو گرفت و به طرف میز بردم بهرام-تا نزدم دندوناتو تو دهنت خورد کنم امضا کن با خونسردی گفتم:من امضا نمی کنم بهرام دستشو برد بالا که بابا اومد جلو و مانعش شد بابا-امضا کن -ولی.... داد زد بابا-امضا کن بالاخره تسلیم شدم و امضا کردم بعدش بابا دستمو گرفت و همراه خودش کشوند بیرون از پاسگاه بیرون اومدیم بابا منو به سمت ماشینش برد ارتین و بهرام هم به دنبالمون می اومدن وقتی به ماشین رسیدیم بابا درو باز کرد بابا-برو داخل ارتین-اقای سازگار اجازه می دید من بیارمش ؟؟؟ بابا-اخه.... بهرام-بزار راحت باشه بابا شاید بخواد برای اخرین یه چیز هایی به این بگه بهرام حتی حاضر نبود اسممو بگه بابا سوییچ ماشینو تو دست ارتین گذاشت و خودش و بهرام هم ازمون دور شدن فرصت خوبی بود باید برای ارتین توضیح می دادم باید از اشتباه درش می اوردم ارتین-سوار شو سوار شدم چند لحظه بعد ماشین ازجاش کنده شد باید شروع می کردم -ارتین ارتین-نمی خوام چیزی بشنوم -ارتین ولی... ارتین-هیچی نگو هیچی نمی خوام هیچی ازت بشنوم هیچی هیچی ...گفتنی هارو پلیسی که تو اتاق گرفتتون بهم گفته..... اگه الان اینجایی به خاطر این نیست که توضیح بدی برای اینه که اخرین حرفامو بشنوی .....بد کردی هم به من هم به خودت بد کردی بد.....لعنتی تو که ارسانو دوست داشتی چرا منو بازی دادی لعنتی مامان که از همون اول می خواست بیاد خواستگاری تو برای ارسان دیگه لازم به این کار ها نبود.... می دونی وقتی شنیدم وقتی شنیدم تو بغل اون برادر نامردم گرفتنت دلم می خواست بمیرم می فهمی می فهمی می خواستم بمیرم ولی ولی دیگه مهم نیست تو دیگه واسه من مردی هم تو هم اون نا برادر بازم خداروشکر به موقع شناختمت فقط به خدا واگذارت می کنم -ارتین چرا نمی ذاری.... فریاد زد:هیچی نمی خوام بشنوم هیچی پس خفه شو از اون همه بی پناهی دلم گفت و اینبار با صدای بلندی زدم زیر گریه نمی دونم چقدر گذشت که توقف کرد ارتین-پیاده شو به بیرون نگاه کردم -این جا کجاست ارتین-همون جایی که به ارسان عزیزت می رسی و لازم نیست قایمکی بری تو بغلش و ببوسیش پیاده شو هیچ کاری نکردم ارتین-مگه کری ....می گم پیاده شو لعنتی وقتی دید کاری نمی کنم خودش پیاده شد و اومد سمتمو دروباز کرد و بازومو گرفت و کشوندم به طرف خودش با دیدن تابلو محضر ازدواج نکنه بخوان ....وای نه خدا .....یخ کردم نه نه نباید اینطوری تمام شه -ارتین به خدا ارسان داشت می مرد من فقط می خواستم بهش کمک کنم می فهمی (فریاد زدم)می فهمی جلوی در بهرام و بابا منتظرم بودن ارتین منو داد دست بهرام و خودش رفت ولی قبلش از رفتنش یه ان تو چشمام خیره شد حلقه اشک رو تو چشماش دیدم .بهرام دستمو گرفت و منو از پله ها بالا برد وقتی رسیدیم هلم داد دا خل محضر دار با دیدن من سری از روی تاسف تکون داد بهرام دوباره اومد دستمو گرفت و بردم تو یه اتاق با دیدن ارسان با اون صورت زخمی و خونی زبونم بند اومد منو کنارش نشوند سرم به دوران افتاده بود نمی دونم چقدر گذشت صدای عاقد تو گوشم پیچید نمی دونم چی شد که احساس کردم دنیا جلوم سیاه شد. چشم که باز کردم همه جا تاریک بود کمی طول کشید تا همه چیز رو به خاطر بیارم بازداشتگاه محضر صورت داغون ارسان .... یعنی الان کجام کمرم خشک شده بود به سختی روی تخت نشستم به دست چپم نگاه کردم خبری از انگشتری که نبات خانم شب خواستگاری از من برای ارتین دستم کرده بود نبود دلم می خواست از اتاق برم بیرون و ارسان پیدا کنم و بکشمش پسره کثافت تمام زندگیمو خراب کرد ای ارتین بی انصاف حتی حاضر نشد حرفامو بشنوه پس این بود همه عشق و علاقش بهرامو بگو بگو مگه تا حالا از من خطایی دیده بودی که اینطوری باهام رفتار کردی . درباز شد تاریک بود نمی دیدم کیه چراغ رو روشن کرد جلوی چشممو گرفتم تا نور اذیتم نکنه ولی بعد سریع دستامو از روی چشمام برداشتم ارسان روبه روم ایستاده بود تا خواستم چیزی بگم لیوانی که دستش بود رو جلوم گرفت ارسان-بیا اینو بخور به سختی از تخت بلند شدم روبه روش ایستادم تمام صورتش کبود بود تمام قدرتمو جمع کردم و خوابوندم تو گوشش دستشو روی صورتش گذاشت معلوم بود حسابی دردش گرفته ارسان-چرا می زنی؟ فریاد زدم -چرا بهشون نگفتی ها چرا بهشون نگفتی لعنتی چرا بهشون حقیقتو نگفتی ارسان-اول بیا اینو بخور بعد حرف می زنیم زدم زیر دستش لیوان با صدای بلندی شکست دوباره فریاد زدم -چرا بهشون نگفتی عوضی کثافت ها چرا نگفتی؟ ارسان-مگه به تو مهلت دادن حرف بزنی که به من مهلت بدن تا جون داشتم کتکم زدن من اصلا نفهمیدم چی شد اصلا اصلا تو برای چی اومدی اونجا ها واسه چی؟ -واسه اینکه جون یه ادم انگلو نجات بدم می فهمی واسه خاطر توی عوضی که همه زندگیم به گند کشیدی ارسان-می دونم رامبد بهم گفت داشتی بهم تنفس مصنوعی می دادی به خدا به خدا خیلی سعی کردم از سوتفاهم بیرونشون بیارم حتی رامبد هم خیلی تلاش کرد براشون توضیح بده ولی ولی نمی دونم اون افسری که دیده بودمون چی بهشون گفته بود که حتی حاضر نشدن حرفامو بشنون دوباره با تمام قدرتم تو گوشش زدم ارسان-مگه من مقصرم که منو میزنی پسره بی شرف تازه میگه مگه من مقصرم به طرفش هجوم بردم یقشو گرفتم که با سوزش وحشتناکی که کف پام احساس کردم روی زمین افتادم خرده شیشه توی پام رفته بود و پام داشت خون می اومد ارسان وقتی پامو دید با ترس کنارم نشست خواست پامو بگیره که فریاد زدم:به من دست بزنی خفت می کنم بی توجه به فریادام پامو گرفت که با عصبانیت به طرفش حمله کردم و موهاشو توی دستم گرفتم و کشیدم ارسان پامو ول کرد سعی کرد موهاشو از توی چنگم بیرون بیاره ارسان-ولم کن وحشی -پسره بیشعور می کشمت می کشمت زندگیمو خراب کردی زندگیتو داغون می کنم عوضی درد عمیقی که کف پام احساس کردم باعث شد موهاشو ول کنم و دوباره پاهامو بگیرم سعی کردم خورده شیشه ها رو از توی پام بیرون بیارم ارسان-نکن دست نزن دست نزن ممکنه زخمت عمیق تر شه بزار الان من می یام از اتاق بیرون رفت بعد از چند لحظه با یه سری وسایل توی دستش برگشت نشست کنارم ارسان -دستتو بردار برنداشتم ارسان-بزار پاتو پانسمان کنم بعد هر چقدر می خوای بزن تو گوشم و موهامو بکش ولی الان بزار کمکت کنم دستمو برداشتم خورده شیشه ها رو بیرون کشید و مشغول ضدعفونی کردن و پانسمان شد اروم گفتم:حالا من باید چیکار کنم جوابی نداد دوباره فریاد زدم -مگه کری ؟ با صدای ارومی گفت:نمی دونم خودمم نمی دونم -من باید باهاشون حرف بزنم ارسان-فکر کردی باور می کنن مثل اینکه نمی فهمی من تورو باهم رو تخت اونم وقتی داشتی بهم تنفس مصنوعی می دادی گرفتن می فهمی اونا فکر می کنن من وتو داشتیم همدیگرو می بوسیدیم ؟ دوباره با عصبانیت موهاشو تو دستم گرفتم ارسان-ولم کن دیوونه گفتم بزار پاتو پانسمان کنم بعد هر غلطی می خوای بکنی بکن موهاشو ول کردم و زدم زیر گریه - اخه اخه چرا من چرا باید به من همچین تهمتی بزنن منی که تاحالا پامم کج نگذاشتم همش به خاطر وجود نحس توئه... تو بابام و برادرم و نامزدمو که انقدر دوستم داشت ازم گرفتی ارسان-انقدر دوست داشت که نذاشت از خودت دفاع کنی به نظرم ارتین بیشتر از اون که دوست داشته باشه بهت شک داشته فریاد زدم -خفه شو به تو هیچ ربطی نداره عوضی اینبار جوابی بهم نداد بعد از چند دقیقه کارش تموم شد ارسان-پانسمان پات تموم شد اینجا هم زیاد راه نرو تا بیام اینارو جارو کنم انقدر هم داد نزن هم گلوی خودت درد می گیره هم گوش من وسایلشو جمع کرد و از اتاق بیرون رفت من هم با بیچارگی و زاری سرمو بین دو دستام گرفتم نمی دونم چقدر گذشته بود که صداش اومد ارسان-بیا بیرون شام گرفتم بیا بخور خیلی وقته چیزی نخوردی ضعف می کنی کاش به جای ضعف می مردم حالا باید چیکار کنم اصلا الان من و این عوضی چه نسبتی با هم داریم نکنه راستی راستی اسمش تو شناسنامم رفته باشه ولی ولی من که بله رو نگفتم از جام بلند شدم هنوز خورده شیشه های روی زمین جارو نشده بودن با دقت از روشون رد شدم و از اتاق بیرون اومدم نگاهی به دور و بر کردم یه خونه نقلی و مرتب نگام به اشپزخونه افتاد ارسان نشسته بود روی میز به سمتش رفتم پشت اپن اشپزخونه وایسادم نگاش به من افتاد ارسان-چیزی شده؟ -منو بدبخت کردی بعدا می گی چیزی شده دستی تو موهاش کشید ارسان-دوباره می خوای شروع کنی -نه حال و حوصله دعوا ندارم فقط فقط می خواستم بدونم ....بدونم اون روز تو محضر من که بله رو نگفتم پس نباید...نباید چیزی بینمون باشه ارسان-تو بله رو نگفتی ولی....ولی همه چیز تموم شد الان من و تو قانونا ......قانونا..... با عصبانیت گفتم:چی می گی تو مگه میشه چرا حالیت نیست من بله رو نگفتم ارسان-ببین فاصله من با تو زیاد نیست منم کر نیستم پس احتیاجی به داد زدن نیست جواب سوالتم برو از بابات و داداشت بگیر اپن رو دور زدم رفتم داخل اشپزخونه و جلوی میز ناهار خوری وایسادم ارسان-بشین غذاتو بخور با خونسردی تمام دستمو بردم سمت میزو هرچی روش بود و پرت کردم روی زمین صدای شکستن ظرف ها بلند شد با بهت بهم نگاه کرد ارسان -این کارا چیه می کنی مگه تقصیر منه که اینجوری باهام برخورد می کنی -ببخشید میشه بپرسم پس تقصیر کیه ؟ ارسان-تقصر هرکی باشه تقصیر من نیست -تو عوضی زنگ زدی فریاد زد ارسان-اره زنگ زدم چون اون ارتین بیشعور گوشیش خاموش بود گفتم شاید پیش تو باشه اره من زنگ زدم بهت ولی ازت نخواستم بیای کمکم تو خودت سرخود بلند شدی اومدی اونجا -اگه من نمی اومدم که الان زیر خاک بودی ارسان-می خواستی نیای -اره راست می گی اشتباه کردم باید می ذاشتم می مردی یه ادم کثافت مثل تو حق زندگی نداره تو اصلا به وجود اومدی برای بدبخت کردن دخترا اون از دوست دخترت که کشتیش اینم از من که همه چیزمو ازم گرفتی و بدبختم کردی به طرفم اومد عصبانی شده بود با خشم گفت:کی به تو درباره امی حرف ...اخ اخ اخ تیکه های ظروف چینی تو پاش رفته بود روی صندلی نشست و پاشو تو دستش گرفت ارسان-دلت خنک شد ببین پامو چیکار کردی برو اون جعبه ای رو که رو اپن گذاشتم بیار -به من چه؟ ارسان-به تو چه....مثل اینکه تو پامو اینطوری کردی -به من چه مگه به زور دستتو گرفتم و گفتم پاتو زار روی شیشه ها ارسان-بی انصاف همین چند ساعت پیش خودتم اینطوری شدی من پاتو پانسمان کردم -می خواستی نکنی ارسان-خیلی بی چشم و رویی -نه بی چشم رو تر از تو که جونتو نجات دادم اونوقت می گی می خواستی نیای ارسان-دوتاپام زخمی شده نمی تونم راه برم خواهش می کنم اون جعبه رو برام بیار با احتیاط از کنار خورده شیشه ها گذشتم و جعبه رو از روی اپن برداشتم گذاشتم روی میز جلوش ارسان-کمکم نمی کنی -بلد نیستم ارسان-چطور تنفس مصنوعی بلدی ولی پانسمان کردن بلد نیستی -به تو ربطی نداره خودش در جعبه رو باز کرد یکی از پاهاشو رو دیگری گذاشت مشغول دراوردن خورده شیشه ها شد ارسان-فکر می کنی اگه با من لج کنی داد بزنی موهامو بکشی بزنی تو گوشم همه چی حل میشه -نه ولی دلم خنک میشه ارسان-بهت نمی خورد انقدر بی انصاف باشی -می دونی بیشتر از هرچیزی چی اعصابمو خورد می کنه سرشو بلند کرد و منتظر جوابم شد -خونسردی بیش از حد جنابعالی ارسان-می گی چیکار کنم ؟ -یه کاری که این وضعیت تموم شه ارسان-کاری از دستم بر نمی یاد -نکنه جدی جدی می خوای زن و شوهر بشیم و زندگی کنیم ارسان-نه مگه دیوونه شدم زندگی مشترک اونم با اخلاق گند تو غیر ممکنه -بار اخرت باشه توهین می کنی ها ارسان-چطور تو هرچی از دهنت در می یاد میگی -من فرق دارم ارسان-چه فرقی اونوقت -تو زندگی منو خراب کردی ارسان-بالاخره یه روز می فهمن -اره البته اگه تااون موقع من تورو نکشته باشم ارسان-ببین خانم کوچولو صبر منم یه اندازه ای داره انقدر منو اذیت نکن ....ببین کاری از دست هیچ کدوممون بر نمی یاد بهتره یه مدت اروم و بی سر صدا مسالمت امیز با هم زندگی کنیم تاببینیم چی میشه -من باید ارتین حرف بزنم ارسان-دوستش داری؟ - اره خیلی زیاد ارسان-ولی فکر نکنم اون تورو خیلی دوست داشته باشه ادم کسی رو که دوست داره اینطوری متهم نمی کنه یا حداقل اگه متهم کرد اجازه دفاع از خودشو بهش می ده به نظر من که ارتین خیلی هم تورو دوست نداشته -نظرتو برای خودت نگه دار ارسان-من برادر خودمو می شناسم -میشه خفی شی ارسان-باز که بی ادب شدی تو -تو نه شما ارسان- خانم تو نه شما بهتره از فکرش بیای بیرون داره نامزد می کنه با ناباوری گفتم:تو از کجا می دونی!!!؟؟؟ ارسان-امروز انا بهم زنگ زد البته قایمکی چون بابا هرگونه ارتباط با منو قدغن کرده گفت امشب می خوان برن خواستگاری شیلا -باورم نمی شه غیر ممکنه اخه...اخه چرا انقدر زود !!!؟؟؟ ارسان-بهتره بری اینو از خودش بپرسی با عصبانیت به طرفش حمله کردم که با فریادش وسط راه موندم ارسان-نیا جلو دیوونه اینجا پر از خورده شیشه است اون یکی پاتم زخمی میشه برگشتم سرجام نشستم روی زمین دیگه چشمه اشکمم خشک شده بود اصلا حال گریه کردن هم نداشتم -پس من برای ارتین چی بودم ....این بود همه عشقش!!! ارسان پاشو پانسمان کرد در جعبه رو بست و با احتیاط از روی خورده شیشه ها رد شد و به طرفم اومد روبه روم نشست من و من می کرد می خواست چیزی بگه -هر خبری می خوای بدی بده دیگه پوستم کلفت شده تحمل شنیدن هرچیزی رو دارم بگو چی می خوای بگی؟؟؟ ارسان-ولش کن بزار بعدا بهت می گم بزار یه خورده سرحال تر شی بهت می گم فریاد زدم -بهت می گم بگو ارسان- خیلی خوب می گم چرا داد می زنی .....راستش از اینکه به خاطر جون من مستحق همچین تهمتی شدی عذاب وجدان گرفتم -حرف اصلیتو بزن....ببینم نکنه برای بابام اتفاقی افتاده؟؟؟ ارسان-اره یعنی نه نگران نباش..... -به خدا هم تورو می کشم هم خودمو بگو دیگه بابا طوریش شده ؟؟ چیزی نگفت یقه لباسشو گرفتم و با عصبانیت گفتم -بگو لعنتی ارسان-انا می گفت ...می گفت ....باباتو بهرام امشب دارن از ایران می رن با بهت گفتم:چی؟ ارسان-متاسفم ظرفیتم تکیل شد دیگه بس بود بدبختی ....سرمو محکم چندبار به دیوار کوبیدم صدای ارسان هر لحظه گنگ تر می شد (غزاله ....غزال… ) چشم که باز کردم خودمو بین کلی دستگاه دیدم نمی فهمیدم کجام نمی دونم چی شد که بعد از چند لحظه کلی دکتر و پرستار ریختن رو سرم دوباره پلکام روی هم افتاد (غزاله....غزال خانوم نمی خوای بیدار شی ....بلند شو دیگه تنبل ) به ارومی چشمامو باز کردم ارسان-بالاخره بیدار شدی با دیدن ارسان دوباره ذهنم فعال شد تک تک صحنه ها از روزی که اومدن ایران تا وقتی با ارسان بودم از جلوی چشمم گذشتن لحظه های اخر یه چیزی گفت گفت بابام چی شده ؟ هرچی به ذهنم فشار اوردم یادم نیومد چی بهم گفت می خواستم ازش بپرسم بابا چی شده ولی نتونستم تنها کلمه ای که روی زبونم اومد (بابا)بود چند لحظه ای بهم خیره شد من هم به صورتش نگاه کردم اثری از اون کبودی ها روی صورتش نبود ارسان-خوبی غزاله غزاله به چه جراتی اسممو صدا کرد چشمم به موهای روی شقیقه اش افتاد چند تار سفید توش خودنمایی می کرد این که موی سفید نداشت یعنی تو همین یه مدت اینطوری شده .....اصلا اصلا چند وقته من بیهوشم !!؟؟؟ ارسان-چیه اینطوری زل زدی به من تا حالا خوشکل ندیدی این چرا اینطوری شده ؟؟چرا اینطوری حرف میزنه؟؟ ارسان-خب تعریف کن ببینم اون بالا بالا ها چه خبر بود -م..ن ارسان-تو چی؟ نمی تونستم جملمو به زبون بیارم اشک تو چشمام جمع شد نمی تونستم این همه ناتوانی رو تحمل کنم با رفتن انا سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم.
تعداد صفحات : 10