roman
هوا روشن بود،صبح بود و از دیوار ته باغ خبری نبود! دریا آرام بود وموجهاش رو به روی ساحل با ریتم منظمی به رقص درآورده بود،فاصله ام با دریا زیاد بود،از دور یه سیاهی روی آب به این سمت میومد،کم کم ظاهرش معلوم شد..یه قایق بود،به لب ساحل رسید،جوانی سراسیمه پیاده شد،شناختمش..امیر بود،هی چند قدم به سمت باغ میومد،هی به سمت قایق میرفت،دست آخر خم شد وکنار قایق نشست.سرش رو گذاشت لبه ی قایق،بدنش لرزش مشهودی داشت.صدای گریه اش تا اینجا میومد.. صدای دراتاق بلند شد،به پشت سرم نگاه کردم،خانوم در اتاق رو باز کرد وگفت: بیا بریم شام بخوریم. با لبخندی گفتم: باشه الان میام. از اتاق خارج شد ودر رو بست.دوباره به بیرون نگاه کردم..شب بود ودیوار هنوز سر جاش بود... حالم خوب ود،قلبم نه تند میزد نه سنگین.فقط ذهنم مشغول بود،زیر لب گفتم: پس امیر به ساحل برگشت..! از پنجره فاصله گرفتم واون رو بستم واز اتاق خارج شدم... .... بعد از شستن ظرفهای شام برگشتم به اتاقم؛گوشیمو برداشتم وتوی لیست مخاطبینم روی اسمش نگه داشتم،مردد بودم که تماس بگیرم یا نه؟ نزدیک به دوماه بود که صداش رو نشنینده بودم،درسته که اون من رو فراموش کرده بود اما من باید تلاشم رو میکردم،اتصال رو برقرار کردم،بوق سوم یا چهارم بود که صدای مادرم تو گوشی پیچید: جانم؟ چشمامو بستم ونفس عمیقی کشیدم،آروم گفتم: سلام...خوبی؟ مامان: سلام عزیزم،من خوبم تو چطوری؟ چرا خوب نباشه!به اونچه که میخواست رسیده بود...آزادی... صدام لرزید: خبرداری بابا خونه رو فروخته؟ ...چند ثانیه سکوت...نفسشو فوت کرد وگفت:دیره..حتی اگه قصر هم بخره برنمیگردم. پوزخندی زدم: زهی خیال باطل! ساکت شد،من ادامه دادم: میخواد زن بگیره. صدای پوزخندشو شنیدم،بهش توجهی نکردم وادامه دادم:رفیقهاش دوره اش کردن که براش زن بگیرن،عین رفیقهای تو که دوره ات کردن وزندگیتو از هم پاشیدن. بهم تشر زد: مهناز! تُن صدات داره میره بالا ومن هیچ خوشم نمیاد! دندونامو به زور به هم فشاردادم ولبخند تلخی زدم: معذرت میخوام مامانِ مهربونم! معذرت میخوام صدامو بالا بردم...شما هر جور دوست دارین عشق کنید واز جوونیتون لذت ببرین،گور بابای من ومهران... مامان جیغ زد: ساکت شو مهناز،اگه بخوای به چرند گفتنت ادامه بدی قطع میکنم. ساکت شدم،سریع توی ذهنم یه دروغ آنی ساختم: واسه کار دیگه ای زنگ زده بودم مامان با تحکم گفت: بگو میشنوم با خونسردی گفتم: اگه تو جای من بودی حاضر میشدی برای تصمیم ازدواج گرفتن با یه مطلقه مشورت کنی؟ مامان ساکت شده بود اما صدای نفس های عصبیش رو میشنیدم،گفتم: معذرت میخوام که اینقدر باز صحبت کردم،نباید مزاحمت میشدم،کاری نداری؟ مامان خیلی خشک ومتعجب گفت: مهناز!! صدام لرزید: شب بخیر گوشی رو قطع کردم.رفتم پای پنجره،باید یه حرکتی میزدم،من تنها نمیتونستم بند این معما رو باز کنم.روی شماره ی سهیل پیام جدید رو باز کردم ونوشتم: سلام؛باید باهاتون صحبت کنم،راجع به مرگ خواهرتون منتظر بودم که پیام مثل همون سری که به زهرا میخواستم راپورت این خونه رو بدم برگشت بخوره،اما خیلی سریع رسید وپیام تحویلش هم اومد، وبعد از دقایقی مسیج جدید از سوی آقا سهیل: فردا باهاتون تماس میگیرم. آخی! حتماً پیش عیالش بود وموقعیت صحبت کردن نداشته!نگاهم به تاقچه اتاق افتاد،کتاب شعر فریدون مشیری انگار داشت بهم دهن کجی میکرد،به حماقتم واسه اینکه رفتم توی عمارت قدیمی رو ببینم پوزخندی زدم،خوب بود سکته نکرده بودم،تا یک ساعت مثل احمق ها پای پنجره واستادم وهی چشمامو رو هم گذاشتم وهی باز کردم تا شاید اون صحنه هایی که دیدم ادامه پیدا کنه،اما نشد.... ...با صدای زنگ گوشیم ازخواب پریدم،صبح شده بود وآفتاب کل اتاق رو روشن کرده بود،به یادم اومد که من دیشب پرده ها رو ننداخته بودم؛گوشی رو برداشتم وجواب سهیل رو که داشت خودشو پرپر میکرد دادم:بله؟ صدام به شکل خنده داری کلفت شده بود،به فاصله ی این که سلام کنه وحالم رو بپرسه چند بارآب دهنم رو وقورت دادم،پرسید: ببخشید که بیدارتون کردم،چون خودم خیلی وقته بیدار شدم فکر نمیکردم خواب باشین پرسیدم: مگه ساعت چنده؟ - ساعت ده صبح توجام نشستم: نه دیگه باید بیدار میشدم گفت: راستش بابت پیام دیشب تماس گرفتم،چه حرفی میخواستین بزنین؟ واسه چندثانیه مغزم هنگ کرده بود،یه مرورکلی کردم وگفتم:آها! آره...راستش یه چیزایی هست که باید باهاتون درمیون بذارم،شاید فکرکنین که من فضولی کردم اما برای این کارم دلیل دارم. با کمی مکث گفت: الان نمیشه تعریف کنید؟ گفتم: راستش برای من فرقی نمیکنه،اما ترجیح میدم یه زمانی با شما صحبت کنم که خونه نباشم. تن صدامو پایینتر آوردم وادامه دادم: بابت مادرتون میگم. در تایید حرفم گفت: باشه،حرفی نیست،کی تماس بگیرم؟ اصلاً حسش نبود برم بیرون،یعنی نمیخواستم تنها برم،از طرفی هم دوست نداشتم ترانه وزهرا رو درجریان بذارم.گفتم: یه ساعت دیگه تماس بگیرین چشمی گفت وخداحافظی کردیم،ازجام بلند شدم وپنجره اتاق رو باز کردم،رخت خوابم رو جمع کردم وگوشه اتاق چیدم؛موهام رو مرتب کردم واز اتاق بیرون رفتم،بعد از صبحانه هم لباس هامو عوض کردم وبا در جریان گذاشتن کسرا رفتم به سمت دریای پشت دیوار. با یک بدبختی از چوبها رد شدم،به ساعت گوشیم نگاه کردم نزدیک بود که یک ساعت بشه، دریا آرام بود،مثل صحنه هایی که دیشب دیده بودم. نگاهم به دیوار ثابت موند،دیواربتنی ودور ودراز... گوشیم زنگ خورد،جواب دادم: سلام آقا سهیل،شرمنده که مزاحمتون شدم سهیل خنده ی سنگینی کرد: خواهش میکنم،این چه حرفیه! واسه خودشیرینی گفتم: پویان چطوره؟ - خوبه،امروزا امون من ومادرش رو بریده،همه اش باید چهارچشمی مواظبش باشیم ساکت شدم،اون سکوت رو شکست: خب مهناز خانوم،من سراپا گوشم. با مِن ومن گفتم: راستش،نمیدونم ازکجاشروع کنم! خیلی رک گفت: از خواهر من چی میدونی؟ به جزاون چیزهایی که مادرم گفته؟ گفتم: من با مادرتون اونقدرها صمیمی نیستم که بخواد چیزی رو تعریف کنه! راستش من... من...وای خدا..قول بدین مسخره ام نکنین لحنش متعجب شد: مگه چی میخواین بگین؟ گفتم: من خواهرتون رو دیدم خیلی عادی گفت:خب؟ گفتم: خب؟ یعنی این اصلاً جای تعجب نداره؟ نفسشو بیرون فرستاد: خب خیلی ها خواهرمنو دیدن. فهمیدم بد متوجه شده ،گفتم: منظورم حالا بود،تو این زمان ساکت شد،جسورترشدم وادامه دادم: وهمینطور شوهرخواهرتون رو لحنش کلافه وعصبانی شد:فکر کردین من اینقدر بیکارم که به خزعبلات شما گوش کنم؟ خواستم حرفی بزنم اما مانع شد: این یه جور دفتردستک جدیده؟ یه شکل اخاذی مدرن؟ من از اون دست آدمای احمق نیستم که گول بخورم. عصبانی شدم،گفتم: من از شما پول خواستم؟! من خواستم یه سری حقایق رو بگم واز شما کمک بخوام. بهم توپید: با دروغ گفتن درمورد مرگ خواهرم؟ دندونامو به هم فشاردادم،صدام بالا رفت: شما اصلاً گذاشتی که من حرف بزنم تا بفهمین دروغ میگم؟ ساکت شد،از فرصت استفاده کردم وگفتم: من پدرتون رو دیدم... رفتم به عمارت قدیمی گفت : شما... رفتم میون کلامش: میدونم کار درستی نکردم اما باید میرفتم. از روز اول که اومدم لیدا خواسته خودش رو به شکلهای مختلف به من نشون بده. ساکت شده بود ومن صدای نفس های عصبیش رو به سختی میشنیدم، مجبور بودم با صدای نسبتاً بلند حرف بزنم تا صدام با صدای دریا یکی نشه.نفس گرفتم: خواهرتون از من کمک میخواد با لحنی خسته وعصبی گفت: بابت چی؟ کلافه گفتم: نمیدونم،ولی یه رازی هست، یه چیزی که شاید به امیرمربوط بشه،به حبس شدن پدرتون تو عمارت قدیمی و ترک کردن مادرتون وصد درصد دیوار بزرگ ته باغ.. نفس عمیقی کشید: ازکجا باورکنم که شما دروغ نمیگین؟ لبمو به دندون گرفتم،یهو به خاطرم اومد،گفتم: میتونم بگم،لیدا وامیرروزمرگشون چه لباسی پوشیده بودن،حتی میتونم بگم لیدا چه قسمتهایی از سرو صورتش زخمی شده بود خیلی صریح گفت: خب بگین، ومن تک به تک ظاهر اون دونفر رو توضیح دادم.حرفهام که تموم شد هنوز ساکت بود،گفتم: خب آقا سهیل،چی میگین؟ نفسشو فوت کرد: قبول کنید که باورش سخته...حالا چه کاری از من ساخته اس؟ گفتم: امیر روز مرگ لیدا به ساحل برگشت.زنده وصحیح وسالم! صدایی که توش موج تمسخر داشت رو تشخیص دادم: خب؟ادامه گفتم: دارین مسخره ام میکنید؟ گفت: البته یه جوردیگه هم میشه برداشت کرد.مثل اینکه امیرزنده باشه وخودش این حقایق رو به شما گفته باشه. سعی کردم به اعصابم مسلط باشم،گفتم: این هم هست،اما یه شک دیگه هم هست پرسید: و اون یکی؟ گفتم: اینکه امیر مرده بدون اینکه تو دریا غرق شده باشه، نمیدونم چی از حرف من برداشت کرد که صداش بالا رفت: هیچ میفهمی چی میگی؟ میخوای بگی امیر با اون هیکل نره غولش از یه پیرزن وپیرمرد کم آورده وکشتنش؟ آره این هم یه ایده اس! گفتم: چرا شلوغ میکنین؟ من منظورم خود کشی بود! اما حرفش بدجورفکرم رو مشغول کرد،دوست داشتم قطع کنم،اون بزرگترین راهنمایی رو کرده بود ودیگه به کمکش احتیاجی نداشتم،اما از طرفی نمیشد همینطوری ولش کرد،امکان داشت به مادرش خبربده وبندازنم بیرون. با لحن دلجویی گفتم: خواهش میکنم کمکم کنید هرچه زودتر این معما حل بشه، باور کنید هربار که باهاش روبرو میشم ازترس میخوام سکته بزنم! از یه طرف حس میکنم روح خواهرتون در عذابه! نفس عمیقی کشید: رو چه حسابی؟ گفتم: در جریان میذارمتون، فقط خواهش میکنم حرفی به پدر ومادرتون نزنید خندید: با پدرم که اصلاً حرف نمیزنم،مادرم هم که کافیه بدونه با روح دخترش در ارتباطی دیگه ولت نمیکنه. خنده اش پر از غم بود گفتم: بخدا من عین حقیقت رو گفتم! ساکت بود،ادامه دادم: ممنون که به حرفهام گوش دادین. با صدای آرومی گفت: فقط خدا کنه دروغ نگفته باشی و گرنه من آدم مهربونی نیستم در حالی که اخم کرده بودم وکلافه بودم گفتم: من دروغ نگفتم! گفت: هر ساعت شب که ترسیدی باهام تماس بگیر،هرموقع باشه خودم رو میرسونم،از اون بابای بی عاطفه ام که حتی عروسی پسرش شرکت نکرد هیچی بعید نیست،خودم هم به مرگ امیرمشکوکم. در حالی که سعی میکردم خنده ام رو مخفی کنم گفتم: هرموقع شب شد با شما تماس بگیرم که شما صبح جواب بدین؟ گفت: دیشب جایی مهمونی بودم،خانومم آدم روشن فکریه مرده شور روشن فکریش رو ببرن،بی توجه به کنایه اش گفتم:بازم معذرت میخوام که وقتتونو گرفتم گفت: خواهش میکنم. خداحافظی کردم وتلفن رو قطع کردم وبه دوروبرم نگاه کردم،قایق؟ مطمئنم اول که اومدم اون اینجا نبود! نزدیک قایق شدم،پاهام میلرزید،انگار میدونم که قراره چی ببینم! ولی این که اینقدر بهش نزدیک باشم من رو بیشتر میترسوند.بهش رسیدم،حدسم درست بود،لیدا دراز به دراز توی قایق افتاده بود،موهای کوتاه وبلندش به صورت پریشون دورش ریخته بودن.کف قایق پر بود از آب وخون. - بخدا راست میگم صدای هق هق مردونه...پشت پلکش کنده شده بود. - من عاشق لیدا بودم وباز هم هق هق..چاقوی میوه خوری کف قایق افتاده بود کمی بالاتر از سر لیدا. - من خودم موهاشو بریدم،موهای لیدای قشنگمو باز هم گریه..چرا چاقو رو برگردونده؟ که بفهمونه بیگناهه؟ مهم لیدا بود که خبر داشت. صدای عصبی خانوم که فریاد زد: تو قاتلی..تو دخترمو کشتی. یهو لیدا چشماشو باز کرد: دیوار رو بکن. از ترس پریدم عقب وبه سمت صدای خانوم نگاه کردم،هیچی نبود جز یه دیوار بتنی دور ودراز مثل دیوار چین. قلبم تند میزد،اثری از قایق نبود..لبه های شلوارم از تماس با آب خیس شده بود،چرا متوجه نشدم؟ عقب رفتم،حس میکردم ظرفیتم خیلی پایین اومده،بدنم میلرزید،من رو چه به این کارها،تا همین جاش هم بیش تر از حد شجاعتم پیش رفتم.روی ماسه ها نشستم،بغض راه گلومو بسته بود،علناً ترسیده بودم،نه راه پس داشتم نه راه پیش،میتونستم بزنم زیر همه چی وازاون خونه برم،اما عذاب وجدان ولم نمیکرد، میتونستم هم بمونم و پی به راز اون باغ ببرم،اما توانم کم بودو واقعاً میترسیدم. گوشیم توی جیبم ویبره رفت، در آوردمش از طرف مهران پیام اومده بود: حیف که دلم نمیخواد باهات حرف بزنم،تا آخر تابستون هر غلطی دلت میخواد بکن،وقتی برگشتی من میدونم وتو ابورهام تو هم رفت،چرا این حرفو زده؟ بهش زنگ زدم،جواب نداد،همین که قطع کردم خودش زنگ زد،تا رفتم حرف بزنم گفت: چیه؟ با دلخوری گفتم: این چه طرز حرف زدنه مهران؟ناسلامتی خواهر بزرگترتم! با مسخرگی خندید وگفت: اوه یادم نبود! آبجی بزرگه فکرمیکنی بابا پول پارو میکنه؟ پاشدی رفتی اونجا با دوستات ول ول بگردی و همه کار کنی جز درس خوندن ودست آخر بشی یکی لنگه مامان؟ بیشتر از تحملم بارم کرد،صدام بالا رفت: دهنتو ببند جغله بچه! همینم مونده که تو برام دست بگیری! نه که تو معدلت خیلی بالاست وپرونده ات پاکه!! یادت نره که تو هم بچه همون مامانی،مثل مامان بودن هزار برابر بهتر از مثل بابا بودن وبی عرضه بودن وبعدش هم نامرد بودنه. مهران عصبی داد زد: خفه شو مهناز تا خودم خفه ات نکردم،بابا چیکار باید میکرده که نکرده؟ جنس شما زنا همه مثل همه، از دم بی لیاقتین! هر دوبه نفس نفس افتاده بودیم،سابقه نداشت اینطور با هم حرف بزنیم،اون زودتر به خودش مسلط شد: کارنامه مشروطیت اومده خونه. به غیر از یکی که هفده شدی بقیه رو گند زدی. اوف! اصلاً فکرشو نکرده بودم که دانشگاه یه همچین کاری رو میکنه! با کلافگی گفتم: اومده که اومده، فکرمیکنی شرایط خوبی داشتم؟ از دل خوشم واز گشتن با دوستام نمره کم گرفتم؟ تو که از همه چی باخبر بودی! صدام لرزید: زنگ زدی که متلک بگی؟ فکرمیکنی الان شرایطم بهتراز اون موقع شده؟ مهران هنوز لحن خشکش رو داشت ولی صداش آروم تر شد: خو حالا!.. نمیخواد آبغوره بگیری بینیمو بالا کشیدم،هنوز اشک نریخته آب بینیم راه افتاده بود! آروم گفت: بابا دروغ گفته با تعجب گفتم: یعنی خونه رو نفروخته؟ جواب داد: چرا فروخته،قسمت مربوط به زن گرفتنش دروغ بود.تو راست میگی اون بی عرضه اس وبا لحن محکم تری ادامه داد: ولی نامرد نیست!. میخواست تو رو تحریک کنه که به مامان خبر بدی. پوزخندی زدم وگفتم: بهش بگو موفق شده،من به مامان خبر دادم. گفت: ونتیجه؟ - مامان به تو یا بابا زنگ زده؟ - نه - پس نتیجه معلومه پوفی کرد: آره خب! سکوت.. یهو هردو خندیدیم، مهران با خنده گفت: عاشق انسجام خانواده ام! به ظاهر شاد بودیم ولی خنده هامون هم تلخ بود، پرسیدم: یعنی باز هم باید بابت اسباب کشی بیام؟ مهران گفت: بابا دوست داره باشی، وگرنه ما که میدونیم از تو آبی گرم نمیشه. با حرص گفتم: مهران! خندید: جونِ مهران! باشه بابا نمیخواد بیای، بچسب به کارِت، خودم بابا رو یه جور می پیچونم. ازش تشکر کردم وبا هم خداحافظی کردیم، از جام بلند شدم ونفسمو فوت کردم وبه طرف ویلا برگشتم. فصل سیزدهم: اینقدر گریه کرده بود که سرش مثل ساعت صدا میداد، بارها نبض وضربان قلب لیدا رو سنجیده بود ومطمئن شده بود که لیداش دیگه تو این دنیا نیست، مدام با خودش میگفت: چجوری برگردم؟ کاش الان لحظه آخرعمرم بود. سرش رو روی زانوهاش گذاشت وبا صدای بلند ناله زد، این آخر وعاقبت سه سال عشق وعاشقی نبود...این پایانِ اون همه سختی ومخالفت خانواده ها نبود... بعد از ساعتی با همه ناتوانیش موتور رو روشن کرد وبه ساحل برگشت، از قایق پرید پایین، شاید اگه اون لحظه با یه کودک نوپا گلاویز میشد کم می آورد! قایق خاموش رو به ساحل کشوند، اونقدر بیرون کشید که خیالش راحت شد قایق عقب نمیره، دوباره نگاهی به اندام غرق خون لیدا توی قایق انداخت وزیر لب گفت: کاش مجبورت کرده بودم سوار بشی! قدمی به سمت باغ برداشت،دلش طاقت نیاورد با تیمسار روبرو بشه، دوباره برگشت، به لیداش نگاهی انداخت وبهش گفت: تو بگو چجوری به پدرومادرت خبر بدم؟ نفس عمیقی کشید ودوباره به سمت باغ راه افتاد، پاهاش سست شده بود،نشست... با اینکه بی وقفه اشک میریخت اما یه چیز قلبمه تو گلوش گیر کرده بود، گریه هم سبکش نمیکرد، همه اش با خودش این جمله رو مرور میکرد: من با دستهای خودم باعث مرگش شدم... داشت از درون فروپاشی میشد، بارها به سمت باغ رفت ودوباره به سمت قایق برگشت، آخرهم ترجیح داد کنار لیدا بشینه، نتونست خودش رو راضی کنه که به پدر ومادر لیدا خبربده، نشست وازته دل ناله زد. صدای شیون دلخراش امیر به گوش تیمسار وهمسرش که روبروی تراس اتاق خودشان رو نیمکت نشسته بودند تا نفسی تازه کنند، رسید، تیمسار وهمسرش صدای قایق رو شنیده بودند ومنتظر بودند تا چهره ی دختر وداماد خود را بعد از دقایقی ببینند واین تاخیر را به این حساب گذاشته بودند که لابد با هم سرگرم هستند وحالا صدای گریه ی بلند مردی که بی شک متعلق به امیر بود آنها رو شوک زده به سمت ساحل می کشاند. صحنه ای که از دور می دیدند: امیر که سر به قایق گذاشته و گریه میکند واثری از تک دخترشان نیست!.... فصل چهاردهم: با عصبانیت گوشی رو خاموش کردم وانداختم روی بالش، نفسمو فوت کردم وزیر لب گفتم: ترانه دعا کن تا فردا زنده نمونم. به قدری ازدستش عصبانی بودم که حد نداشت، حالا چه از عمدو از روی شوخی وچه غیر عمد و از سر لج نباید شماره ی من رو به اون پسره ی لا آبالی میداد! اصلاً بد بیاری پشت بد بیاری! اون از رسولی که هردقیقه فلاح رو میفرسته جلو من رو کرده گاو پیشونی سفید، اون از اوضاع خانواده ام! این از اوضاع باغ و روح بازیم، حالا هم که مزاحمت آقا شاهین! یعنی پر شدم، شاید هرکی جای من بود به شاهین فکرمیکرد اما من نمیتونستم. من وشاهین هیچ وجه اشتراکی حتی برای دوستی نداشتیم! کتاب شعر فریدون رو از روی طاقچه برداشتم، از شبی که گرفته بودمش هر وقت دلم میگرفت چند تا شعر به ترتیب جلو میرفتم، اول به جلدش نگاه کردم، البته فکرم به سمت پدر لیدا رفت: باور نمیکنم که شک وشبهه هام در مورد تو صدق کنه، خدا کنه فکرهام اشتباه باشه. به محض اینکه بفهمم منظور لیدا کدوم قسمت دیوار بود دست به کار میشم... وشعر بعدی رو باز کردم: دریاب مرا،دریا اي بر سر بالينم، افسانه سرا دريا ! افسانه عمري تو، باري به سرآ دريا . اي اشك شبانگاهت، آئينه صد اندوه، وي ناله شبگيرت، آهنگ عزا دريا . با كوكبه خورشيد، در پاي تو مي ميرم بردار به بالينم ، دستي به دعا دريا ! امواج تو، نعشم را افكنده درين ساحل، درياب مرا، دريا؛ درياب مرا، دريا . ز آن گمشدگان آخر با من سخني سر كن، تا همچو شفق بارم خون از مژه ها دريا . چون من همه آشوبي، در فتنه اين توفان، اي هستي ما يكسر آشوب و بلا دريا ! با زمزمه باران در پيش تو مي گريم، چون چنگ هزار آوا پر شور و نوا دريا ! تنهائي و تاريكي آغاز كدورت هاست، خوش وقت سحر خيزان و آن صبح و صفا دريا . بردار و ببر دريا، اين پيكر بي جان را بر سينه گردابي بسپار و بيا دريا . تو، مادر بي خوابي. من كودك بي آرام لالائي خود سر كن از بهر خدا دريا . دور از خس وخاكم كن، موجي زن و پاكم كن وين قصه مگو با كس، كي بود و كجا ؟ دريا ! عوض اینکه دلم باز بشه بیشترگرفت، کتاب رو بستم وگذاشتم کنار، دستمو دراز کردم و وموبایل رو از روی بالش برداشتم و روشنش کردم، سیل پیام های ترانه رو گوشیم سرازیر شد: 1. مهناز بردار 2. مهناز بخدا من مقصر نیستم 3. شاهین حالش با خودش نیست،اصلاً نفهمیدم کی گوشی رو برداشته! تا خواستم چهارمی رو باز کنم خودش باهام تماس گرفت، جواب دادم: بله؟ ترانه با ناراحتی گفت: مهناز واسه چی گوشیتو خاموش میکنی؟ به خدا تقصیر من نبود! نفسموداخل کشیدم: مهم نیست، بیخیال. ترانه با صدای آروم وناراحتی گفت: فقط دو دقیقه رفتم دستشویی... حالشو میگیرم، تو که از دست من ناراحت نیستی؟ آخه من اگه میخواستم شماره تو رو بدم که ازت اجازه نمی گرفتم! جواب دادم: می فهمم عزیزم، گفتم که.. مهم نیست. سعی کردم از حالت غم زده ام در بیام، گفتم: اصلاً واستا ببینم! اگه پسره حالش با خودش نیست تو پیشش چه غلطی میکنی؟ خندید: دیگه الان پیشش نیستم، قهر کردم ودارم برمیگردم خونه. باز لحنم ناراحت شد: ترانه تو واقعاً دوستش داری؟ ترانه خندید، ولی خنده اش پر از غم بود: منم خرم دیگه! باید رودربایسی رو با خودم بذارم کنار؛ میدونم تو هم مثل همه فکر میکنی شاهین ارزش نداره... شاید خودم هم به این نتیجه رسیدم. ... خب گلی کاری نداری؟ لبخندی زدم: نه عزیزم. شب خوش وبه تماس خاتمه دادیم، باقی پیام های ترانه رو خوندم ویک پیام هم از طرف زهرا، بازش کردم،جوک فرستاده بود، با دیدن پیام زهرا یاد نوید فلاح افتادم، باید تکلیف این یکی رو همین امشب معلوم میکردم ،سریع به همراه رسولی پیام فرستادم: سلام آقای رسولی، من نمیفهمم وقتی شما خودتون شماره ی من رو دارین و حتی میدونید من کجام! چه دلیلی داره هر دقیقه آقای فلاح رو بفرستین جلو! به دقیقه نرسید گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن، چند تا نفس عمیق کشیدم تا به اعصابم مسلط بشم،جواب دادم: بله؟ - سلام خانوم ناصری،شما خوب هستین؟ ابروهام تو هم رفت وبا کنایه گفتم: بله به لطف دوستان! رسولی با لحن متعجبی گفت: من منظور شما رو از پیامی که دادین درک نکردم! در واقع من اصلاً نوید رو جلو نفرستادم. با تعجب گفتم: ولی ایشون هر جلسه سر راه زهرا دوستم رو میگیره و ... خندید، بهم برخورد، گفتم: میشه بپرسم کجای حرفم خنده داره؟ به خودش مسلط شد وگفت: شرمنده. دست خودم نبود، آخه من فقط باهاش در میون گذاشتم که به شما علاقه دارم، به قول خودتون من هم شماره شما رو دارم و هم از روز اول خودم حرفم رو زدم احتیاج به زبون کسی دیگه ندارم! وبعد ادامه داد: شما از دید دیگه ای به این قضیه نگاه کنید؛ حرف زدن راجع به من وشما یه بهونه اس و بلافاصله ادامه داد: البته من از جانب رفیق خودم حرف میزنم. آره..چرا به فکر خودم نرسیده بود! ایول...ایول زهرا..لبخندی از سر رضایت زدم ولی غرورم رو حفظ کردم وگفتم: پس خواهشاً به رفیقتون بگین یه موضوع دیگه پیدا کنه، وبهتر این که موضوع خودش باشه. با صدای آروم ولحن دوستانه ای گفت: میتونم ازتون یه خواهشی کنم؟ تو بچه که جز خواهش کار دیگه ای نکرده بودی! گفتم: بفرمایین گفت: شما موضوع رو از دست نوید بگیرین، یعنی دوستتون رو در جریان بذارین، چون این نویدی که من میبینم به خودش باشه هیچ کاری از پیش نمی بره وقتی جمله اول رو گفت فکر کردم میخواد بگه به خودش جواب بدم، دهنمو آماده پرتاب فُحش کرده بودم که خودش در ادامه تصحیح کرد، هرچند که داشتم بال بال میزدم که قطع کنه وبه زهرا خبر بدم اما واسه حفظ ظاهر گفتم: ترجیح میدم عقب نشینی کنم ونشنیده بگیرم، فکر نمیکنم وجهه خوبی داشته باشه که یه دختر حرف دل یه پسر رو به شخص مورد علاقه اش برسونه، البته زهرا رو میشناسم که میگم. حرفمو تایید کرد، دیگه داشت مدت مکالمه زیاد میشد ومن از صمیمیت خوشم نمیومد، گفتم: ببخشید که مزاحم شدم، امری نیست؟ جواب داد: این چه حرفیه، امیدوارم که رفع کدورت شده باشه، شب خوش. قطع کردم وزدم زیر خنده، مثلاً فکر کن شوهر آدم این طور لفظ قلم صحبت کنه!! باز بی دلیل خندیدم، اصلاً ذوق داشتم، ولی نمیخواستم با اس ام اس بازی به زهرا بگم بعداً میرفتم خونشون وبهش میگفتم. تنها کاری که کردم یه پیام به زهرا دادم: سلام مهمون نمیخواین؟ وزهرا که جواب داد: سایه مهمون سنگین شده وگرنه ما که هلاک مهمون! خندیدم، واسش نوشتم: فردا میام اونجا، فقط جون من تهیه نبین. جواب داد: باشه بابا! بوقلمونی که درآوردیم میذاریم دوباره تو فریزر، تو فقط بیا. ...صبح که از خواب بیدار شدم به زری گفتم که ناهار نیستم، تا قبل از ساعت یازده هم آماده شدم وکسری من رو رسوند خونه زهرا اینا. خدا روشکر محمد تا بعد از ظهر نبود وما راحت می تونستیم آبا واجداد هر کی که می شناختیم رو بررسی کنیم، مامان زهرا هم که پایه!!! ... زهرا دستهاشو شست وگفت: اونقد بدم میاد از پسرای بی عرضه ولال! اینایی که لقمه رو ده دور، دورِ سرشون تاب میدن تا برسه به دهنشون. لبخندی زدم وگفتم: خب همه که مثل سپهر رسولی جسور نیستن! وقهقهه زدم، زهرا لبخندی زد وگفت: چیه! شارژی با رسولی حرف زدی! خنده ام رو جمع کردم وگفتم: خیلی نامردی زهرا، من خیلی از بابت نوید خوشحال شدم. زهرا سرش رو تکان داد وگفت: حالا زیاد خوشحال نباش، تا وقتی که خودش حرف نزده مدیونی اگه چیزی به رسولی بگی. یه ابرومو دادم بالا وگفتم: نه که من ورسولی خیلی باهم صمیمی هستیم وهر شب با هم مکالمه داریم! زهرا با لبخند سرش رو تکان داد وگفت: حالا. خیارها رو که همه رو پوست کنده بودم شروع کردم به ریز کردن، زهرا یکی از صندلی ها رو کشید عقب وگفت: خب دیگه چه خبر؟ یک تکه خیار گذاشتم دهنم وگفتم: از چی؟ -از خانوم شریفی. از اون خونه؟ چند ثانیه مکث کردم وتوی ذهنم همه چیزو مرور کردم وگفتم: هیچی، امن وامان. دستشو تکیه گاه چونه اش کرد وگفت: فکر می کنی راست میگه؟ منظورم روح دخترش واین حرفاست. با اطمینان کامل گفتم: نه، فکر نمی کنم تا بحال روح دخترش رو دیده باشه. اخم کرد وپرسید: از کجا اینقدر مطمئنی؟ بدون اینکه نگاه از کارم بردارم گفتم: این طور که من تو این مدت فهمیدم اون انگار عذاب وجدان داره. زهرا با تعجب گفت: عذاب وجدان از چی؟ نگاهمو به زهرا دوختم وگفتم: هر وقت علتش رو پیدا کردم بهت میگم. زهرا به صندلیش تکیه داد وگفت: از کجا اون وقت؟! یه نگاه به در آشپزخونه انداختم تا مطمئن بشم مادرش نمی آد. سرم رو جلو بردم وبا صدای آرومی گفتم: یه فکرایی تو سرمه، همین روزها می فهمم. زهرا خودش رو کمی عقب کشید وگفت: نکن اینطوری می ترسم! لبخندی زدم وبه کارم مشغول شدم، گفت: چی تو سرته؟ باز کارآگاه بازیت گل کرده؟ سرمو به معنی نه تکان دادم وگفتم: شرمنده، از لو دادن عملیات معذورم. زهرا اخم با نمکی کرد وگفت: جون زهرا یه کوچولو بهم بگو. از گوشه چشم بهش نگاه کردم و گفتم: قول می دی سِر نگه دار باشی؟ زهرا با هیجان سرش رو آورد جلو وگفت: آره قول می دم. من هم سرم رو جلو بردم وگفتم: آقای شریفی توی خونه ته باغ زندگی می کنه؛ چند ساله. تا قیافه اش حالت مسخره کردن گرفت، سریع گفتم: به جون مهرانمون. زهرا همین طور خشک شده بهم نگاه کرد ومن ادامه دادم: با چشمای خودم دیدم، حتی با هم حرف هم زدیم، تازه... پسرش سهیل هم تایید کرد. چشم های زهرا گرد شد وگفت: نــــه!! ابروهامو تو هم کشیدم وگفتم: بابا چه خبرته؟ قول دادی زهرا، به کسی نگی آ! حتی مامانت. زهرا با گیجی سرش رو تکان داد وگفت: باشه، باشه. وتو جاش فرو رفت، بعد از چند ثانیه گفت: خب چه کاریه! چرا پنهونش کردن؟! چاقو رو کنار گذاشتم وگفتم: خودش پنهون شده. از جام بلند شدم وبه طرف شیر آب رفتم وگفتم: عذاب وجدان وناراحتی از همسر وفشار کار وزندگی گوشه گیرش کرده. زهرا روی صندلیش چرخید و رو به من که پشتش قرار می گرفتم گفت: مهتاج خانوم فهمید؟ بهش نگاهی انداختم وگفتم: فکر نکنم، من از آقای شریفی خواستم که به کسی نگه، لابد نگفته که هیچ عکس العملی هم از دور وبریام ندیدم. زهرا در حالی که توی فکر بود گفت: تیمسار. گفتم: چی؟ بهم نگاه کرد وگفت: ما به نام تیمسار می شناختیمش. بعد از انقلاب باز هم با این عنوان صداش می کردند. چند ثانیه ای بی حرکت کنار سینک ایستاده بودم، زهرا صداش دراومد گفت: چیه؟ تو فکری! نمی دونستم باید باهاش در میون میذاشتم یا نه! فکری که مثل خوره مغزم رو می خورد. زهرا دوباره صدام کرد: مهناز این جوری میشی ازت می ترسم. به زهرا چشم دوختم وگفتم: میشه یه خواهشی بکنم؟ زهرا با نگرانی گفت: بگو. نزدیکش شدم وگفتم: میشه یه شب با من بیای ویلا؟ زهرا با صدای آرومی که توش ترس موج میزد گفت: واسه چی؟ نفس گرفتم وگفتم: یه قسمت هایی از دیوار رو باید بکنم، ولی تنهایی نمی تونم، از یه طرف باید حواسم به خانوم شریفی باشه واز طرف دیگه به آقای شریفی یا به قول شما تیمسار. زهرا که معلوم بود از حرف های من چیزی سر در نیاورده گفت: کجاهای دیوار رو؟ برای چی؟ دیدم این طور سربسته نمیشه تقاضای کمک کنم، یکی از صندلی ها رو عقب کشیدم ونشستم وگفتم: راستش من همه اش خواب لیدا رو می بینم که از من می خواد کارهایی رو بکنم، تابحال هر چی دیدم درست در اومده، اون گفت دیوار رو بکنم، مطمئنم که یه رازی هست. زهرا گفت: فکر می کنی من وتو نهایتاً چقدر می تونیم خرابی به بار بیاریم؟! چندجای دیواررو خراب کنیم! اصلاً از کجا شروع کنیم؟ میدونی درازای اون دیوار چقدره؟! گفتم: فکر نمی کنم احتیاجی به کندن دیوار باشه، میتویم زیرش رو بکنیم، آخه خاکش سسته. زهرا نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت وگفت: خودت هم داری میگی خاکش سسته، وقتی میخوان یه بنایی رو تو خاک سست بسازن، زیر بنای خیلی زیادی میگیرن. چند متر باید تا زیر زمین بکنی تا به ته دیوار برسی. به صندلیم تکیه دادم ودرمونده گفتم: نمی دونم، بخدا نمی دونم. دیگه موندم چی کار کنم! در همین حین صدای ژاله خانوم اومد که داشت به ما نزدیک می شد: چی کار میکنین دخترا؟ من وزهرا لبخند مصنوعی روی لبمون نشوندیم وبه در آشپزخونه نگاه کردیم که حالا ژاله خانوم توی چهارچوبش ایستاده بود، با لبخند مهربونی گفت: داشتین خلوت می کردین؟ ببخشید مزاحم شدم. بلند شدم وگفتم: این چه حرفیه؟ همین الان کارمون تموم شد، میخواستیم بیایم بیرون. مادر زهرا که تابلو معلوم بود حرف من رو باور نکرده، بازهم لبخندی زد وگفت: اشکال نداره عزیزم، راحت باشین. وبعد رو به زهرا گفت: مادر تا محمد بیاد من میرم حال زینب خانوم رو بپرسم، زود برمی گردم. وبعد رو به هردو گفت: شما هم اگه گشنه تونه منتظر نمونین، ناهارتونو بخورید. من وزهرا سرمون رو به نشونه تایید تکان دادیم وژاله خانوم رفت. به محض خروجش زهرا گفت: بد ذهنمو مشغول کردی مهناز. من همون طور ول معطل وسط آشپزخونه ایستاده بودم، یهو زهرا با هیجان گفت: ولی پایه ام. با تعجب بهش نگاه کردم: توی چی پایه ای؟ زهرا در حالی که چشماش برق میزد گفت: توی تجربه کردن هیجان، فقط کافیه مامانم رو راضی کنم، البته باید قبلش یه نقشه توپ بکشیم. ودوتایی در حالی که توی پوستمون نمی گنجیدیم روی صندلی نشستیم وزهرا ادامه داد: حتماً که نباید شب اول کار رو تموم کنیم! می تونیم یه بار سر وگوشی آب بدیم، شاید احتیاجی نباشه دیوار رو بکنیم.... همین طور دوتایی غرق در نقشه کشی بودیم که گوشی زهرا زنگ خورد وزهرا به سمت گوشیش که توی هال بود تقریباً پرواز کرد، این حرکات از زهرا بعید بود! به موبایلش که رسید ازش پرسیدم: کیه؟ خیلی عادی جواب داد: فلاح. با تعجب گفتم: شماره ی تو رو داره؟! لبهاشو به هم فشار داد وگفت: به خاطر توی خیر ندیده بهش شماره مو دادم. وموبایلش رو سایلنت کرد وجواب نداد.، گفتم: حالا چر جواب نمی دی؟ گفت: بی ادبی کرده، بهم دروغ گفته، اونقدر جوابشو نمی دم تا زبونش باز بشه. لبخندی زدم وگفتم: بابا تو دیگه کی هستی! یه ابروشو داد بالا وگفت: پس چی! به خاطر داشتن رفیقی مثل من به خودت افتخار کن. به حرفش خندیدم ودوتایی به سمت اتاق زهرا رفتیم تا ادامه ی صحبتهامونو داشته باشیم... ... قبل از اینکه ژاله خانوم جواب بده محمد گفت: بری که چی بشه؟ لازم نکرده. باز این قاشق ناشور خودش رو انداخت وسط! هی من میرم با این خوب برخورد کنم آ! چنان چشم غره ای به محمد رفتم که زهرا هم رنگش پرید، محمد که فهمید باز بهم برخورده گفت: منظورم اینه که.. ژاله خانوم میون حرف محمد رفت وگفت: از نظر من مشکلی نیست. زهرا بالا وپایین پرید وگفت: ایول مامان. منم رو به محمد لبخند حرص درآری زدم. محمد چشماشو برام تنگ کرد وبا حرص لقمه اش رو قورت داد. آخی! طفلک به خونم تشنه بود. ژاله خانوم حرفش رو ادامه داد: البته فکر نکنم مهتاج خانوم زیاد خوشحال بشه. محمد با پوزخندی جفت ابروشو بالا برد ویه لقمه دیگه گذاشت دهنش. من در جواب ژاله خانوم گفتم: نه اتفاقاً فکر کنم استقبال کنه چون واسش سخته که همه اش حواسش به منه. لقمه توی گلوی محمد گیر کرد وشروع کرد به سرفه کردن، زهرا براش آب ریخت، همین که سرفه اش قطع شد با خنده و تعجب گفت: شما مواظب ایشونی یا ایشون مواظب شما! یه ابرومو دادم بالا وگفتم: هردوش، قرار بود همدمش باشم، پس باید طبیعی باشه که اون هم حواسش به من باشه! ژاله خانوم دستش رو گذاشت روی شونه ام وگفت: پس اگه اینطوره که زهرا میتونه بیاد. به زهرا لبخندی زدم وهمینطور که به سمت محمد می چرخیدم ذره ای از لبخندم کم نکردم و رو محمد زوم کردم. محمد هم متقابلاً لبخندی زد وشونه هاش رو بالا انداخت که من معنی این کارش رو نفهمیدم! از همین زمان که پشت میز نشسته بودم وداشتم با لبخند های گاه وبیگاهی که با زهرا رد وبدل میکردم، محمد رو حرص می دادم، ته دلم هم از شدت هیجان و استرس پیچ می خورد. بعد از ناهار یه استراحت کوتاهی کردیم وبعد محمد مارو رسوند باغِ خانوم شریفی... ... محمد در حالی که از توی آینه نگاهش به من بود گفت: مرگ من بگین چی تو سرتونه؟ یه ابرومو دادم بالا وگفتم: منظورتون رو نمی فهمم! نگاهش رو از من گرفت و رو به زهرا گفت: این اصرار بیش از اندازه شما یه دلیلی داره. و با حالت تهاجمی گفت: حتماً ترانه هم میاد! من وزهرا هر دوبا هم گفتیم: نه. محمد که معلوم بود از اینکه هیچی دستگیرش نشده عصبیه صدای پخش ماشین رو زیاد کرد وخودش ساکت شد، من وزهرا هم لبخند خبیثی به هم زدیم ودیگه هیچی نگفتیم. وقتی هم پیاده شدیم تا ورودمون به باغ سر کوچه منتظر موند وبعد از این که کسری در رو باز کرد حرکت کرد. کسری با حالت متعجبی به زهرا نگاه کرد، اون زهرا رو می شناخت وتعجب توی نگاهش هم از این بابت بود که می دید یه نفر رو با خودم آوردم. زری که مارو دید توی نگاهش اضطراب موج می زد وبه محض اینکه زهرا رفت توی اتاقم تا وسایل هاشو بذاره زری من رو کشید یه گوشه وگفت: با خانوم هماهنگ کرده بودی؟ با این که خودم هم دلهره داشتم که یه وقت خانوم قبول نکنه اما با ظاهر نسبتاً خونسردی گفتم: خب الان هماهنگ می کنم. وسپس به طرف اتاق خانوم رفتم تا باهاش صحبت کنم. خدا رو شکر مشکلی نداشت واتفاقاً گفت: خیلی هم خوبه. طفلکی از شبی که من اون وحشی بازی ها رو از خودم درآورده بودم خواب راحت نداشت. اون روز زری هم زود تر رفت وشام گردن من وزهرا موند، مشغول تهیه یه شام سبک بودیم وداشتم به غرغرهای زهرا گوش می دادم، زهرا در حالی که سیب زمینی پوست می کرد گفت: منو نگاه. نگاهش کردم، با چاقو پیشونی اش رو اشاره کرد وگفت: اینجا نوشته زهرا کارگر؟ زدم زیر خنده، گفتم: می خواستی با زری تعارف تیکه وپاره نکنی! مگه نمی دونی تعارف اومد نیومد داره؟ قیافه اش رو ترش کرد وگفت: خو حالا تو هم. همینم مونده که تو منو نصیحت کنی! وزیر لب ادامه داد: اِ اِ اِ! عقلمو دادم دست دختره ی ناقص العقل پاشدم راه افتادم دنبالش که دیوار رو بکنم. وبعد با حرص رو به من گفت: مثلاً از زیر دیوار چی در بیاریم؟ روی صندلی نشستم وگفتم: مثلاً جنازه. زهرا دندوناشو به هم فشار داد وگفت: اونوقت کی این جنازه رو زیر دیوار گذاشته؟! با چشمام اتاق خانوم رو اشاره کردم. زهرا نزدیکم شد وگفت: خودش به تنهایی؟ منظورش رو نفهمیدم، گفتم: چی میخوای بگی؟ یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت وگفت: یا اونچه که زیر دیواره بی ارزشه ویا اینکه این دیوار رو کارگر وبنا جماعت نساخته که حالت دوم غیر ممکنه ومورد سومی هم وجود داره واون اینکه اصلاً چیزی زیر دیوار نیست. و روی صورتم میخ شد، توفکر فرو رفتم، حرف های زهرا درست بود، مطمئناً اگه امیر توی زمین زیر دیوار چال شده باشه زمان ساخت دیوار متوجه می شدند چون خانوم و تیمسار به تنهایی نمی تونن این دیوار رو ساخته باشن! رو به زهرا گفتم: حرف تو درست ولی پس چرا لیدا گفت دیوار رو بکن؟ زهرا با کلافگی سرش رو تکان داد ودوباره به کارش مشغول شد وگفت: بیا این بادمجون هارو رنده کن. وبعد ادامه داد: من که میگم به خواب اعتباری نیست ولی شاید منظورش اطراف دیوار بوده و تو خوب نشنیدی. خواب نبود وبیداری بود، ولی خب برای اینکه زهرا باور کنه گفته بودم خواب دیدم. بلند شدم ورنده رو گرفتم وگفتم: شاید. وشروع کردم به رنده کردن بادمجون ها برای پخت کوکو بادمجان... ...آخرین لیوان رو هم تو جاظرفی گذاشتم ودستهام رو با شلوارم خشک کردم واز پله ها بالا رفتم، زهرای نامرد کمک نکرد حداقل یه قاشق آب بکشه! اول جلوی در اتاق خانوم توقفی کردم وشب بخیر گفتم وبعد رفتم تو اتاقم، دیدم زهرا خانوم قشنگ رخت خواب من رو پهن کرده وخودش هم داره خواب هفت پادشاه می بینه! صدای خانوم باعث شد روم رو برگردونم که می گفت: بیا از توی کمد اتاق من یه دست رخت خواب بردار. به روش لبخندی زدم ودر حالی که داخل اتاقش می رفتم گفتم: مثلاً اومده که امشب رو با هم باشیم! خانوم هم لبخندی زد وگفت: حتما خسته بوده. همه اونچه که میخواستم رو باهم گرفتم ودر حالی که کمرم به سمت عقب خم شده بود به طرف اتاقم رفتم، خانوم بهم تذکر داد: مهناز کمرت درد می گیره! با همون حالت به سختی جواب دادم: نه مسیر کوتاهه. در رو با پام باز کردم ورفتم داخل. رخت خواب رو کنار زهرا پهن کردم، می خواستم بیدارش کنم ولی دلم نیومد، گوشیم رو برداشتم وشروع کردم گیم بازی کردن. ساعتی گذشته بود که دیدم تا صبح طاقت نمیارم، زهرا رو آروم صدا زدم: زهرا؟ زهرا کوچک ترین حرکتی نکرد، دوباره صداش زدم واین بار تکانش دادم. بدون اینکه چشمهاشو بازکنه گفت: ما که بیل نداریم! خنده ام رو به زور نگه داشتم وگفتم: حالا امشب زمین رو نکن، پاشو بریم وارسی. آروم چشم هاشو باز کرد وگفت: چیه؟ تو جام نشستم و گفتم: خیر سرت نیومدی اینجا بخوابی که! زهرا هم به سختی تو جاش نشست وگفت: خدا نکشتت مهناز، چه خواب نازی می دیدم! ساعت چنده؟ گوشیم رو برداشتم، فکرکنم صفحه اش قاطی کرده بود یه عالمه عدد نشون می داد، گفتم: گوشیم قاطی کرده. خودش گوشیش رو نگاه کرد وگفت: ساعت نزدیک سه نیمه شبه. با تعجب گفتم: چه قدر زود گذشت من اصلاً چشم رو هم نذاشتم! چپ چپ نگاهم کرد وبعد با لبخند گفت: من هم شبایی که به نوید فلاح فکر می کنم گذر زمان رو نمی فهمم. زدم به بازوش ودوتایی در حالی که میخندیدیم بلند شدیم. چراغ قوه رو برداشتم وجلو تر از زهرا از اتاق خارج شدم، خانوم خواب بود، بنا براین دوتایی بی صدا از ویلا خارج شدیم. قیافه ی باغ خیلی وهم انگیز بود انگارهمه ی اون درخت های بلند توی تاریکی شب به طرف زمین خم شده بودند، این حرف رو که زدم زهرا خندید، یه خنده غیر معقول. بعد ازپنج دقیقه پیاده روی، اونم در حالی که سرهامون مثل سر جغد هی دورتادورمون می چرخید تا ویلای تیمسار وهی ویلای خانوم رو ببینیم به دیوار رسیدیم. زهرا دست هاشو به کمرش زد وگفت: خب رسیدیم حالا چه کنیم؟ وسپس با لهجه افغانی ادامه داد: فقط به من یه کلنگ بدین تا من از همینجا کارمو شروع کنم. وباز خندید، من هم خندیدم وگفتم: زهرا خواهشا خوشمزگی بسه، من دارم از استرس می میرم! روی زمین نشست ودستش رو روی خاک کشید وگفت: عجب کیجای سرتقی هستیا! وبعد رو به من گفت: اون چراغ قوه رو واسه دکوری آوردی؟ لبخندی زدم وگفتم: توقع نداری بعد از هفت سال هنوز زمین برآمده باشه که! وخودم از این که لو دادم دستم رو جلوی دهنم گذاشتم، ولی زهرا خیلی عادی وخونسرد گفت: خودم میدونم، اون چرغ قوه رو روشن کن. از تعجب داشتم شاخ در می آوردم. همین طور داشتم نگاهش می کردم که زهرا بلند شد و گفت: اصلاً قوه داره؟ سرم رو با گیجی تکون دادم وگفتم: آره داره، وسریع چراغ قوه رو روشن کردم وانداختم روی پایین دیوار. زهرا گفت: همین قسمتی که هستیم تاب بده ببنیم کجاش غیر معقوله. در حالی که به حرفش گوش داده وچراغ قوه رو حرکت می دادم گفتم: تو که گفتی به احتمال زیاد زیر دیوار چیزی نیست! وهمون لحظه از جلوی زهرا رد شدم. دهنم خشک شد.. زهرا گفت: باز هم جهت اطمینان یه نگاهی بندازیم بد نیست. قلبم تند میزد، همین طور ایستاده بودم، به اونچه که چند ثانیه پیش دیده بودم شک داشتم، زهرا با تعجب گفت: چرا وایستادی پس؟ حرکت بده دیگه! به صورت زهرا نگاه کردم وگفتم: می گم، برگردیم ویلا؟ زهرا پوزخندی زد وگفت: واسه همین من رو نصفه شب بیدار کردی؟ از فرصت استفاده کردم ودوباره چراغ قوه رو انداختم روی پاهاش. قلبم وایستاد.. درست دیده بودم... در حالی که تموم بدنم معلوم نبود داغه یا یخ کرده به صورتش نگاه کردم که خیلی عادی بود، گفت: چیه؟ چرا این شکلی نگاه میکنی؟ مگه نمیخوای بدونی از کجا شروع کنی به کندن! چی می گفتم؟ آب دهنم رو قورت دادم وگفتم: زهرا..پاهات. بدون اینکه به پاهاش نگاه کنه گفت: بی خیال، بیا به کارمون برسیم. سرمو به معنی نه تکون دادم وگفتم: من برمی گردم ویلا. وسریع رومو ازش گرفتم، اما یهو دیدم زهرا جلومه، از ترس به عقب افتادم وچراغ قوه از دستم پرت شد اون طرف، در حالی که نفس نفس می زدم گفتم: نمی خوام بدونم. زهرا به سمتم خم شد وگفت: ولی من می خوام بهت بگم. تو خودت گفتی که کمک می کنی. صورتم رو عقب بردم وگفتم: ولم کن. وسعی کردم از جام بلند بشم، انگار درخت ها بیشتر خم شده بودند. حتی نمی خواستم واسه ثانیه ای نگاهم برای بار دوم به پاهای بدون انگشت زهرا بیفته، تا خواستم دوباره قدمی بردارم این بار با صدای دیگه ای گفت: بیا بهت بگم کجا رو بکنی. ومن از ترسِ صدایی که شنیده بودم شروع کردم به دوئیدن، هنوز چند قدم نرفته بودم که محکم به زمین خوردم و با باز کردن چشم هام دیدم توی اتاق هستم وزهرا با ترس داره تکونم میده، به محض دیدن چشمهای بازم من رو بغل کرد: الهی قربونت برم داشتی خواب بد می دیدی. دیدم گوشیم روی شکممه، سریع زهرا رو از خودم جدا کردم وپتو رو کنار زدم وبا دیدن پاهاش نفس راحتی کشیدم، زهرا از من فاصله گرفت وبا نگاه مضطربی گفت: چه مرگته؟ واسه چی پاهامو نگاه کردی؟ لبخندی زدم وگفتم: خواب می دیدم تو جنی. با اخم گفت: تو غلط کردی! وسریع پتو رو کنار زد وبه پاهای من نگاه کرد وبا دیدن پاهام رو به من شروع کرد به خندیدن، من هم خندیدم. یهو به در ضربه خورد ودوتایی در حالی که نفس کشیدن یادمون رفته بود به در چشم دوختیم، در باز شد، زهرا سریع خودش رو به من چسبوند وبازوم رو فشار داد، خانوم سرش رو آورد داخل وگفت: حالتون خوبه؟ من وزهرا نفسمون رو صدا دار بیرون فرستادیم وزهرا با لبخند گفت: خانوم شریفی این دختره دیوونستا! خانوم لبخندی زد وگفت: نگو این حرف رو. در رو کامل باز کرد و رو به من گفت: باز هم خواب بد دیدی؟ سرم رو با شرمندگی تکون دادم وگفتم: واقعاً معذرت می خوام که بیدارتون کردم. خانوم گفت: نه من بیدار بودم، داشتم قرص هام رو میخوردم. وبعد در حالی که بیرون می رفت رو به زهرا گفت: اگه مادرت مشکلی نداره باز هم اینجا بمون، تابستونه واوقات بیکاری زیاد، در عوض مهناز هم تنها نمی مونه. هر دولبخندی زدیم ورو به خانوم گفتیم: ممنون. به محض اینکه خانوم در رو بست زهرا گفت: حالا خواب چی می دیدی؟ گفتم: اونو ول کن، کِی بریم سراغ دیوار؟ زهرا با تعجب گفت: یعنی باز هم میخوای بری؟ با اطمینان سرم رو تکان دادم وگفتم: آره، حالا که این موقع بیدار شدیم بریم، من اون دفعه هم که می خواستم برم عمارت قدیمی خواب وحشتناک دیدم ولی شکلش فرق می کرد. زهرا پوزخندی زد وگفت: من رو هم دیوونه می کنی. و ادامه داد: بذار خیالمون راحت بشه که خوابیده، بعد می ریم. حرفش رو تایید کردم واولین کاری که کردم قرآن جیبیم رو برداشتم ومثل سری پیش بستم به مچ دستم وشروع کردم به آماده شدن. زهرا با تعجب به من نگاه می کرد، رو بهش گفتم: تو هم یه چیزی سرت کن، یه وقت دیدی باز این تیمساره رو دیدیم. زهرا هم از جاش بلند شد وتنها کاری کرد این بود که مانتو و روسری سرش کرد، خودم هم تی شرتم رو درآوردم ومانتوی نخی پوشیدم. مثل سری پیش موهامو محکم بستم وروسریم رو هم سرم کردم، چراغ قوه و موبایل سایلنت شده و.... از اتاق بیرون رفتم و به اتاق خانوم سرک کشیدم، خواب بود. به زهرا اشاره کردم وزهرا هم بیرون اومد ودوتایی از پله ها پایین رفتیم، به محض اینکه خم شدم تا کلید رو از جاکفشی بردارم صدایی از طبقه بالا اومد، من وزهرا در حالی که با چشم های گرد شده به هم نگاه می کردیم چند ثانیه بی حرکت ایستادیم. همه ترسم این بود که اگه خانوم بیدار باشه ومن رو با این لباس ببینه چه توضیحی بدم! دیگه هیچ صدایی نیومد، زهرا با لبخند گفت: قولنج لوازم خونگی بود. ودوتایی ریز خندیدیم. کلید رو برداشتم ودررو باز کردم ورفتیم بیرون. زهرا بازومو چسبید وگفت: دستشویی دارم مهناز. با حرص نگاهش کردم وگفتم: زهرِ مار. دستشو جلوی دهنش گذاشت وخندید وگفت: بی خیال برگشتیم میرم. با خنده گفتم: البته همون لابلای درخت ها هم می تونی کارتو بکنیا! چیزی که اینجا زیاده سنگ وکلوخ. وخودم آروم خندیدم، زهرا کلافه نگاه کرد وگفت: کوفت. خنده ام رو فرو خوردم وبا هم به راهمون ادامه دادیم، زهرا هنوز دستم رو چسبیده بود با لبخندی گفتم: زهرا توی خواب خیلی شجاع تر بودیا! زهرا با لبخند خبیثی گفت: آخه اون خودم نبودم. وبعد دوتایی با ترس به هم نگاه کردیم وزوم کردیم روی پاهامون وزهرا گفت: دیگه هیچی نگو مهناز، باشه؟ سرم رو تکون دادم وگفتم: باشه. نگاهی به عمارت قدیمی انداختم، چیزی هم دستگیرم نشد، به راهمون ادامه دادیم تا به دیوار رسیدیم، زهرا دستهاش رو به کمرش زد وگفت: خب رسیدیم حالا چه کنیم؟ با هول گفتم: نکن این طوری! دست هاتو بنداز. طفلک با تعجب دست هاشو انداخت واز ترسش هیچی هم نپرسید. در حالی که هنوز چراغ قوه خاموش بود گفتم: حالا چیکار کنیم؟ زهرا گفت: خب من هم که همین رو پرسیدم! دست به سینه ایستادم وگفتم: فرق می کنه. زهرا همین طور متعجب نگاهم می کرد، لبخندی زدم وگفتم: بی خیال، می گم زهرا! من تابحال اینجا نیومده بودم. قسمتی از دیوار رو نشون دادم وگفتم: ولی دوبار تابحال دیدم که چیزی توی این قسمت وارد میشه. زهرا که صداش می لرزید گفت: چی؟ بدون اینکه نگاهم رو از اون قسمت دیوار بردارم گفتم: نمی دونم. زهرا با تعجب وترس بهم نگاه کرد، ومن برای اینکه از ترسش کم کنم گفتم: توی خواب البته. سرش رو تکون داد وگفت: خب این هم مدرک برای شروع. گفتم: همین امشب شروع کنیم؟ زهرا گفت: معلوم نیست باز هم قسمت بشه که بتونیم بدون سرخر اینجا بیایم یا نه! وچون نگاه منتظر من رو دید گفت: اینجا بیل وکلنگ دارن؟ گفتم: توی انبار. زهرا: کلیدشو داری؟ سرمو تکون دادم وگفتم: توی دست کلیده. با زهرا بی هیچ حرفی به سمت انبار به راه افتادیم، دسته کلید رو به زهرا دادم، انبار سه پله از زمین پایین تر بود وپشت ویلای خانوم قرار داشت. زهرا پایین رفت ومن ابتدای پله ها ایستادم. لامپ انبار رو روشن کرد.. صداش اومد که می گفت: خدا خیربده کسری رو که دم دست هم گذاشته خبر مرگش. با خنده گفتم: بالاخره خدا خیرش بده یا خبر مرگش بیاد! صدای خنده اش اومد: اولی، طفلک زری گناه داره. و لامپ انبار رو خاموش کرد و بیل وکلنگ رو کنار در گذاشت ومشغول قفل کردن در شد ودر همون حال گفت: مهناز این بلند کردنش به این سختیه وای به حال استفاده کردنش! تا خواستم جوابش رو بدم، صدایی پشت سرم شنیدم که نتونستم تشخیص بدم که از چیه. روم رو برگردوندم وبا وحشت به پشت سرم نگاه کردم. چشم هام رو چرخوندم، وچون چیزی ندیدم زیر لب گفتم: لیدا؟ زهرا کنارم ایستاد وگفت: چی؟ نفسمو فوت کردم وگفتم: هیچی؟ کلنگ رو به دستم داد: بگیرش سنگینه. وخودش هم بیل رو بروی دوش گرفت وجلو جلو به سمت دیوار رفت، از شدت خنده خم شده بودم، زهرا با لهجه خنده داری حرف می زد ودر مورد کندن زمین نظر می داد. دقیقاً مثل کسی که یک عمره کارش کندن زمین باشه! به طرز عجیب وغریبی هم راه می رفت. تا جایی که می تونست قدم هاش رو بلند وسریع بر میداشت که بیشتر شبیه پرش بود تا قدم زدن! کنار همون قسمت دیوار ایستاد وگفت: خانِم جان از کجا کارمه شروع کنم ؟ کلنگ رو گذاشتم روی زمین واز شدت خنده ام کم کردم وگفتم: خدا بگم چیکارت نکنه زهرا، دلم درد گرفت؛ بعد چشم چرخوندم وگفتم: بذار ببینم. به پنجره اتاقم نگاه کردم وسعی کردم یه بار دیگه مسیر رو بررسی کنم، به بوته ای که مبدا حرکتش بود نگاه کردم، به زهرا پشت کردم وبه طرف بوته حرکت کردم، جلوی بوته ایستادم وبعد رو به دیوار تو جهت مسیر حرکت کردم، حضورش رو پشت سرم حس می کردم، حضور کسی که لیدا نیست! نفس هام تند وکوتاه شده بود، به من چسبیده بود، انگار که من دارم حرکتش می دم! دو سه قدم مونده به دیوار مانع حرکتم شد. زهرا متعجب داشت نگاهم می کرد، گفت: مهناز چته؟ چرا رنگت پریده؟ زمین زیر پام صدا داد: تَپ ..تَپ وبعد شونه هام سبک شد، از من فاصله گرفته بود. زمین رو اشاره کردم: همین جاست، بیا شروع کنیم. زهرا گفت: برو کلنگ رو بیار. رنگ زهرا هم پریده بود، بی شک اگر متوجه می شد سکته رو زده بود، من بودم که سگ جون بودم! سرم رو به معنی باشه تکون دادم وبه طرف کلنگ که چند قدمی باهام فاصله داشت رفتم. روی زمین خم شدم و چوبش رو گرفتم، تا خواستم سرم رو بالا بگیرم پاهاشو دیدم، کمتر از یک قدم جلوی صورتم ایستاده بود، در عجبم که زهرا چطور اون رو نمی دید، رنگ پوستش خیلی روشن وبراق بود، زرد براق! آب دهنم رو قورت دادم، زهرا صدام کرد: اگه کلنگه اینقدر سنگینه بیام کمک! بدون اینکه بیشتر از اون سرم رو بالا بیارم تا نگاهش کنم سرم رو برگردوندم وبه طرف زهرا رفتم، زهرا کلنگ رو از من گرفت وگفت: من فکر می کردم که من ترسو ام، تو که وضعت از من هم بدتره! کلنگ رو گرفت واولین ضربه رو به زمین زد، شاید فقط چند میلی خاک راست شد، زهرا لبخندی زدو گفت: برم تیمسار رو صدا کنم بیاد کمک؟ لبخندی زدم وگفتم: چرا که نه! اتفاقاً خیلی هم مشتاقه. زهرا دومین کلنگ رو هم زد ودقیقاً مثل قبلی. کلنگ رو کنار پاش به زمین زد وگفت: این طوری پیش بریم تا صبح هم کاری از پیش نمی بریم. نمی دونم چرا اینقدر به من نزدیک می شد! دوباره کنارم شونه به شونه ام ایستاد، هم قد خودم بود. شاید بلند تر، اصلاً نمی خواستم دقت کنم. زهرا متعجب به من نگاه کرد وگفت: خوبی مهناز؟ نگاه پر از ترسم رو به زهرا دوختم وگفتم: زهرا ... من وتو تنها نیستیم. چشم های زهرا گرد شد وگفت: یعنی چی؟! دهنم نیمه باز بود وتو نگاهم ترس موج می زد، زهرا چشم هاشو تو نگاهم تیز کرد و دوباره چشمهاش درشت شد وزیر لب گفت: چند تا؟ در حالی که صدام به طرز وحشتناکی می لرزید گفتم: فعلاً یکی. زهرا سرش رو به آرامی بالا وپایین برد وگفت: بسم الله الرحمن الرحیم. من هم تکرار کردم، و آیه مربوطه رو هم خوندم، فقط کمی ازم فاصله گرفت اما نرفت. رو به زهرا گفتم: فکر نمی کنم بخواد به ما آسیبی بزنه! زهرا لبهاش رو به هم فشار داد واشک بروی گونه اش چکید: می ترسم مهناز. خم شدم وکلنگ رو از دستش گرفتم ومحکم به زمین زدم، یه مقدار بیشتراز زهرا موفق شدم، مسلماً اگه یه مرد بود کار زودتر پیش می رفت. کلنگ بعدی رو هم زدم، با این که خودم مثل سگ ترسیده بودم اما برای کم کردن ترس زهرا مجبور بودم طبیعی عمل کنم. رو به زهرا گفتم: این طوری نمیشه باید بریم چاقو بیاریم. زهرا گفت: من دارم. وسریع از جیب شلوارش چاقوی کوچک وتاشویی رو درآورد: این به درد می خوره؟ از دستش گرفتم وشروع کردم به خراش دادن زمین، خود زهرا هم با کلید به کمکم اومد؛ حدود ده سانت رو که با عرض نهایتاً بیست سانت کندیم خاک تقریباً حالت مهربون تری گرفت، از جا بلند شدیم وبا راحتی بیشتری به کلنگ زدن ادامه دادیم، دیگه خاک راحت تر کنده می شد، من کلنگ می زدم ومی کندم وزهرا با بیل برمی داشت.حدود سی سانتی رو کنده بودیم، تمام ناخن هامون پر از خاک شده بود، دیگه از اون خبری نبود، البته حضورش رو حس می کردم ولی انگار فاصله اش زیاد شده بود. زهرا گفت: ما داریم برای چی زمین رو می کَنیم؟ دست از کار کشیدم وبه چشمهای زهرا نگاه کردم وبا لحن شل وصدای آرومی گفتم: جنازه ی امیر رو در بیاریم. دستهاشو جمع کرد و خودش رو عقب کشید: چی؟! نفسم رو بیرون فرستادم وگفتم: خواهش می کنم زهرا، الان وقت جا زدن نیست! به محض اینکه صبح بشه کسری متوجه کنده شدن زمین میشه، دیگه نمی تونیم ادامه بدیم، صبح همه بهمون شک می کنن. زهرا سرش رو به چپ وراست تکون داد وگفت: چرا الان بهم میگی؟ چرا بهم نگفته بودی؟! با درماندگی گفتم: زهرا جان گفتم، نگفتم می خوام دنبال جنازه بگردم؟! زهرا در حالی که لبهاش می لرزید گفت: جدی نگفتی! مهناز تو از کی اینقدر شجاع شدی؟ من رو می ترسونی! باز اشکهاش بروی گونه اش چکیدند. دستهامو به مانتوم مالیدم ونزدیکش شدم، کمی خودش رو جمع کرد، دستهامو دورش قلاب کردم وگفتم: وقت ترسیدن نیست زهرا؛ به محض روشن شدن هوا همه چیز رو برات تعریف میکنم، خودم هم مطمئن نیستم که بعد از هفت سال چیزی از جنازه ی امیر باقی مونده یا نه! زهرا با گریه گفت: کی اونو اینجا چال کرده آخه؟ - من. هر دو به سمتش برگشتیم وهمزمان زیر لب گفتیم: تیمسار! تیمسار در حالی که نگاهش رو از چاله کوچکی که کنده بودیم برنمی داشت گفت: من چالش کردم. بدن زهرا شروع کرد به لرزیدن: اینجا چه خبره مهناز؟! من زود تر به خودم مسلط شدم، دندونهامو به هم فشار دادم وگفتم: شما امیر رو کشتین؟ تا تیمسار نگاهش رو به من دوخت، صدای خانوم مانع شد که با خشم می گفت: نباید پاتو از گلیمت دراز می کردی! سرم رو چرخوندم، خانوم بدون عصا ودر حالی که تفنگ شکاری دستش بود با خشم داشت به ما نزدیک می شد، زهرا رو بیشتر به خودم فشار دادم، در حالی که سعی می کردم به خودم مسلط باشم ولی صدام می لرزید گفتم: شما می دونید که روح دخترتون داره عذاب میکشه! خانوم با خشم داد زد: به تو ربطی نداره. تیمسار با صدای آروم وعصبی گفت: اون قدر منم منم کردی که باعث شدی از شدت احساس گناه حتی نتونم عروسی پسرم شرکت کنم. خانوم رو به تیمسار فریاد زد: تو خفه شو، تو هر چی به سرت میاد از بی عرضگی خودته. می خواستی به اعصابت مسلط باشی و پسره رو به کشتن ندی! تیمسار با عصبانیت گفت: آره من بی عرضه ام که به خاطر گریه تو به اون حمله کردم و با چماغ زدم تو سرش! آروم دسته کلید رو برداشتم وکلید در حیاط رو ازش جدا کردم وتوی دست زهرا جا دادمش.زهرا رو از خودم جدا کردم وگفتم: فقط بدو زهرا. ودر چشم به هم زدنی زهرا شروع کرد به دوئیدن، خانوم تفنگ رو به سمت زهرا گرفت، از جام پریدم وهولش دادم و هردو با هم افتادیم زمین وتیر با صدای وحشتناکی به سمت هوا شلیک شد، صداش توی سرم پیچید، خانوم جیغ زد: چیکار میکنی؟ با دستهام تفنگ رو چسبیدم وسعی کردم از دستهاش در بیارم. چرخیدیم ومن رو قرار گرفتم، متوجه شدم که تیمسار به سمت کلنگ خم شد، سریع تفنگ رو از دستش بیرون کشیدم و سعی کردم دور بشم که خانوم پامو چسبید وبا صورت به زمین خوردم وبعد سوزشی رو پشت ساق پام حس کردم، پام داغ شد وسپس سوزش بعدی، پامو بالا کشیدم وبا قنداقه تفنگ زدم به پیشونی خانوم که باعث شد پامو ول کنه، با چاقوی زهرا که روی زمین افتاده بود به پام ضربه زده بود، تیمسار کلنگ رو راست کرد وبه طرف سر خانوم فرود آورد، فقط دستم رو جلوی صورتم نگه داشتم وداغی خون رو روی دستم حس کردم، اما انگار دل تیمسار خنک نمی شد وضربات بعدی رو به حالت جنون آمیزی فرود می آورد. ترس برم داشت که تیمسار به من هم قصد داره صدمه بزنه. با اون وضع پام نمی تونستم تا در باغ برم، نزدیک ترین جا انبار بود که کلیدش رو هم داشتم، از وضع پیش آمده استفاده کردم وبه سمت انبار در حالی که پام رو می کشیدم حرکت کردم، نزدیک انبار که شدم صدای تیمسار رو شنیدم که داد زد: کجا؟ نباید تا اینجا می فهمیدی! تورو هم همین جا چالت می کنم. به سرعتم اضافه کردم وخودم رو از پله ها پرت کردم جلوی درش، وقتی صداش نزدیک تر میشد، کاملاً ناخودآگاه جیغ میزدم وگریه می کردم، با بدختی کلید رو تو قفل کردم وچرخوندم وخودم رو پرت کردم داخل، تیمسار پشت در رسید، با همه توانم در رو هول دادم وکلید رو چر خوندم وبعد بیرون کشیدم، با کلنگ به در ضربه میزد ومن تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که جیغ بزنم و گریه کنم. دستهامو جلوی دهنم گذاشتم وبه در نگاه میکردم وبه پیش روی تیمسار که داشت موفق می شد. قلبم رو به ایستادن پیش میرفت وانگار که پام بی حس شده بود. بالاخره تیمسار موفق شد وداخل شد، کلنگ رو بالا برد، چشمهامو بستم... صدای ضربه ای اومد وبعد: آخخخ. ودستهایی که بازوهامو چسبید وتکونم داد: حالتون خوبه خانوم ناصری؟ چشم هامو باز کردم وبا سپهر رسولی چشم تو چشم شدم، چند بار بی صدا سرم بالا وپایین رفت وبغضم ترکید وبه گریه افتادم: می خواست منو بکشه.... تو اون زمین جنازه چال شده... اون کشته بودش. وبا دیدن تیمسار که دراز به دراز افتاده بود روی زمین و بی حال سرش رو تکون می داد، از ترس به رسولی پناه بردم وبازوش رو با دودستم محکم چسبیدم وشروع کردم به لرزیدن، سریع دستش رو روی دستم گذاشت وگفت: چیزی نیست، با پلیس تماس گرفتم، الاناست که برسن. وکمکم کرد که بلند بشم، از دردی که توی پام پیچید به ناله افتادم، متوجه پام شد وبی درنگ بغلم کرد. فشارم پایین افتاده بود، چشمهام به سختی می دید. رسولی در حالی که به من دلگرمی می داد به سمت در می دوئید. ومن لبهام لحظه به لحظه باز تر میشد ونفسم منقطع تر، خون زیادی ازم رفته بود. من رو به خودش فشار داد: چیزی نیست. تو دختر قوی هستی مگه نه؟ یهو صدای شلیک گلوله توی باغ پیچید که باعث شد رسولی کمی سرش وخم کنه وبه سرعتش اضافه کنه. گردنم شل شد وآخرین چیزی که دیدم نور های قرمز وآبی ماشین های پلیس بود و چشمهام که به آرامی بسته شد... ....صدای گریه یه زن رو می شنیدم، اول فکر کردم مامانمه اما با باز کردن چشمهام دیدم یه پیرزن چروکیده است که با دیدن چشمهای بازم صورتم رو غرق بوسه کرد. یه لحظه با خودم فکر کردم: نکنه رفتم تو جلد یه نفر دیگه! اما هنوز از این فکر بیرون نیومده بودم اتاق پر شد وقیافه های آشنا از قبیل ترانه وزهرا ومهران وژاله خانوم رو دیدم، والبته یه پیر مرد با ابهت، یکی یکی صورتم رو بوسیدند، رو به مهران گفتم: پس بابا ومامان کجان؟ مهران با لبخندی رو به پیرمرد وپیرزن گفت: اونا رو بی خیال. وسپس رو به من گفت: بذار معرفی کنم. اونها رو اشاره کرد وگفت: بابا بزرگ ومامان بزرگ، پدر ومادر مامان هستن، ومن تصمیم گرفتم که از این به بعد من وتو پیش اونها زندگی کنیم. چشمهام گرد شد: چی؟ مهران پیشونیم رو بوسید وگفت: مجبور بودم باهاشون در میون بذارم، الان مدتی هست که باهاشون در تماسم ولی نخواستم چیزی بهت بگم. بابا بیرونه، مامانم هست ولی جفتشون وقتی فهمیدن تو به چه علت توی اون خونه بودی از خودشون خجالت کشیدن. من و تو هم برای عوض کردن آب وهوا تا پایان تابستون میریم پیششون، بلکه یه فرصتی هم به مامان وبابا بدیم تا با هم کنار بیان. وبا محبت به چشمهام زل زد: نظرت چیه؟ گفتم: هر چی تو بگی. ودوباره صورتم رو بوسید وگفت: حال پات چطوره پهلوون. سعی کردم تکونش بدم، اما درد شدیدی توی پام پیچید، گفتم: درد میکنه. ترانه گفت: دکتر گفته زیاد جدی نیست، خوب میشه. پیرمردی که حالا فهمیدم بابابزرگمه رو بهم لبخندی زد ودستم رو توی دستهاش گرفت وگفت: کم کاری این بیست سال رو جبران می کنم. پلکی زدم وبه روش لبخند زدم. مهران دست مامان بزرگ رو گرفت وبا اونها از اتاق خارج شد، به محض خروجش ترانه با هیجان گفت: یه روز دیگه بیمارستان بمونی دکتره رو تور کردم. زهرا با خنده زد به بازوی ترانه وگفت: تو هم هی از آب گل آلود ماهی بگیر! بعد به سمت تختم اومد وگفت: یه خبر توپ داریم مهناز. ترانه گفت: خانوم خودم آمارشو درآوردم بذار خودم بگم. زهرا قیافه اش رو ترش کرد وگفت: خو بگو؛ لوس! ترانه با هیجان مثل بچه ها لباشو به هم فشار داد وگفت: رحیمی رو که یادته؟ همون مجری خوش تیپه، پولداره؟ گفتم: خب؟ شناختم بابا! ترانه گفت: فرشید میگه وضع مالیش معمولیه. ابروهامو بالا بردم وگفتم: این بود خبر توپتون؟ زهرا گفت: بابا مگه ماشین های رنگ و وارنگش رو ندیدی؟ با تعجب گفتم: منظورتون رو نمی فهمم! ترانه گفتم: بابا خنگ خدا، ماشین ها مال رسولی بود، رسولیه که خر مایه اس. با یاد آوری رسولی گفتم: نگو رسولی، بگو فرشته ی نجات. و سعی کردم آغوش آرامش بخشش رو به یاد بیارم. ترانه وزهرا ریز خندیدن و ترانه گفت: طفلک اون قد دم در اون باغ کشیک داد تا بالاخره یه جا به درد خورد! به حرفش لبخندی زدم. زهرا گفت: همین امروز صبح فلاح بالاخره جون کند وحرفش رو زد. با هیجان بهش نگاه کردم وگفتم: خب تو چی گفتی؟ زهرا خیلی عادی گفت: بهش گفتم فعلا قصد ازدواج ندارم. من وترانه با تعجب گفتیم: واسه چی؟ زهرا دست به سینه وایستاد وگفت: مگه من چیم از تو کمتره؟ باید پسره مثل رسولی سریشم بشه تا بگم باشه. ترانه لبخندی زد ورو به من گفت: راستی شیطون! نگفته بودی خانوم پسر به این خوش تیپی داره؟ تا نگاه منتظر من رو دید گفت: ولی حیف که زن وبچه داره، دیروز بعد از ظهر که بیهوش بودی یه سر با خانومش اومدن اینجا ولی زود رفتن، بد بخت یهویی دوتا غم با هم دید، اون با چه وضعی! با تعجب گفتم: چرا دوتا؟ زهرا گفت: همون موقع همزمان که تو وسپهر داشتین از باغ در میومدین خود کشی کرد. وترانه ادامه داد: با کلت خودش. زهرا یهو گفت: راستی وقتی بیهوش بودی زری وکسری هم اومدن دیدنت، وزری پیغام داد بهت بگم که: دلت خنک شد دیوار ته باغ رو کندن! وخندید، با تعجب گفتم: ما که فهمیدیم توی دیوار چیزی نیست وجنازه امیر با فاصله از دیوار چال شده دیگه واسه چی دیوار رو کندن؟ زهرا شونه هاش رو بالا انداخت وگفت: لابد واسه محکم کاری. در همین حین مهران سرش رو آورد داخل وگفت: مهناز جان، سوپر مَنِت اومده، بگم بیاد تو؟ ترانه کمک کرد که بشینم، رو به مهران گفتم: بگو بیاد تو. در همین حین پرستاری اومد داخل و رو بهم با خوشرویی گفت: بعد از ملاقاتی بیا طبقه پایین اتاق انتهای راهرو، انتظارت رو می کشن. وسریع رفت بیرون، با تعجب رو به ترانه گفتم: ترانه اتاق آخر راهروی طبقه پایین کجاست؟ ترانه با لبخند گفت: سردخونه، بابا تو که هنوز به اونجا احتیاجی نداری! دلم لرزید، گفتم: واسه چی پرستاره گفت برم اونجا؟ ترانه که هنوز لبخند می زد در حالی که نگاهش به در بود گفت: کدوم پرستار؟ زهرا در اتاق رو باز کرد ورسولی در حالی که دسته گل بزرگی در دست داشت وارد اتاق شد وبا خوش رویی گفت: سلام خانوم ناصری. پایان
فصل 4 من وزهرا ومادرش باهم ناهار خوردیم وهرچی مادرش محمد رو صدا کرد گفت: فعلاً خسته ام وناهار نمیخورم. من هم اصلاً به روی خودم نیاوردم،پسره ی بیتربیت؛ اصلاً قهر کردن یعنی چی؟! چه معنی داره برادر قدرتشو به رخ خواهر بکشه! حیفِ مهران نیست! داداشِ به این ماهی! بعد از ناهار رفتیم تو اتاق زهرا واز تو قفسه کتاب هاش چند تا کتاب مختلف اعم از داستان وکتاب های علمی برداشتم طرفهای ساعت پنج عصر هم عزم رفتن کردم،رو به زهرا گفتم: زهرا جان زنگ میزنی آژانس؟! مادرش که متوجه شد با تعجب ودلخوری گفت: چرا آژانس؟(بعد یهو با صدای بلند داد زد)محمد.. من دست پاچه گفتم: نه ژاله خانوم،آقا محمد هم خسته اس؛خودم میرم صدای محمد باعث شد ساکت بشم،جلوی در اتاقش ایستاده بود ورو به مادرش گفت: چیه مامان؟ مادرش منو اشاره کرد وگفت: مهناز جونو برسون محمد هم بدون اینکه به من نگاه کنه،باشه الان آماده میشم دست زهرا رو فشردم،زهرا به روم لبخندی زد،از مادر زهرا تشکر کردم ورفتم داخل حیاط.دقایقی بعد محمد هم حاضر وآماده اومد توی حیاط،وسایلم رو صندلی عقب گذاشتم وخودم جلو نشستم تا باغ حرفی بینمون رد وبدل نشد؛میخواست بره داخل کوچه که من مانع شدم وگفتم: ممنون همین جا پیاده میشم. توقف کرد،تا خواستم در رو باز کنم گفت: نمیخواستم باعث ناراحتیتون بشم توجام ثابت نشستم وگفتم: من از این که با زهرا جلوی من اونشکلی برخورد کردین ناراحت شدم،و اِلا مسائل خواهر وبرادری شما به خودتون مربوطه. در رو باز کردم وپیاده شدم،محمد هم از سمت دیگه پیاده شد،در عقب رو باز کردم ووسایلم رو برداشتم.در رو که بستم گفت: مهناز خانوم من بارها با زبون خوش ودوستانه از زهرا خواستم که روابطش با ترانه رو به همون دانشگاه محدود کنه. شونه هامو بالا انداختم: چی بگم!؟.... خب ببخشید مزاحم شما هم شدم،کاری ندارین؟ محمد به آرامی پلک زد وگفت: چه مزاحمتی؟ وظیفه امه،هر کاری داشتین خجالت نکشین؛هر موقع شب اگه مشکلی پیش اومد خبرم کنید،میام با لبخندی سرم رو تکون دادم وگفتم: ممنون،لطف دارین وبه سمت کوچه رفتم،به پلاستیک توی دستم نگاهی انداختم چراغ قوه همون رو بود،از تصور اینکه شب داره نزدیک میشه ته دلم پیچ میخورد،جلوی در رسیدم وبه در ضربه زدم،بعد از دقایقی کسرا در رو باز کرد،رو به محمد که هنوز سر کوچه بود دست تکون دادم ووارد باغ شدم. به کسرا سلام کردم ووارد خونه شدم،زری طبق معمول توی آشپزخونه بود،سلامی دادم واز پله ها بالا رفتم،جلوی در اتاق خانوم توقف کردم،بازهم پشت پنجره روی صندلیش نشسته بود. یکی دو دقیقه ای همونجا ایستادم،نا خودآگاه یاد حرف شاهین بی فکر افتادم،نگاهم سُر خورد روی کفشهاش،تواین یه هفته ده روزی که اینجام ندیدم کفشهاشو از پاش در بیاره. ترس به جونم افتاد،از در اتاق فاصله گرفتم ورفتم داخل اتاق خودم. هر جوری حساب میکردم نمیتونستم راهی واسه دیدن پاهاش پیدا کنم،باید صبر میکردم که بخوابه،مگر اینکه توی خواب کفش هاشو از پاش در بیاره! ساعتی گذشته بود که زری ازم خداحافظی کرد ومن رو با خانوم توی باغ تنها گذاشت.هوا رو به تاریکی میرفت،پشت پنجره اتاقم ایستاده بودم،آسمون چند رنگ شده بود ترکیبی از نارنجی وآبی وبنفش،اگه این دیوار لعنتی نبود شاید میتونستم رنگ زرد آسمون رو هم ببینم. به پایین دیوار نگاه کردم،همونجایی که دیشب اون آدم،... موجود....روح .... حالا هرچی رفت توی دیوار. آروم زیر لب زمزمه کردم: دوست داری خودتو به من نشون بدی؟.... بذار من به سمتت بیام... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: مهناز چیزی به اسم ترس وجود نداره. وسایل های داخل پلاستیک رو خالی کردم وچراغ قوه رو گذاشتم روی تاقچه. صدای زنگ SMS گوشیم بلند شد بازش کردم،مهران بود: یه خبر توپ.مامانو گشت ارشاد گرفته،دارم میرم درش بیارم پسره ی کودن! آخه این خبر توپه؟ سریع بهش زنگ زدم،با صدای آرومی جواب داد: خودم بهت زنگ میزنم،فعلاً قطع کن دوباره به فضای باغ خیره شدم.پنجره اتاق رو باز کردم ونفس کشیدم قاصدکی روی هوا شناور بود،دستم رو دراز کردم کف دستم نشست،یاد شعر مهدی اخوان ثالث افتادم وزیر لب زمزمه کردم: قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟ از کجا،وزکه خبر آوردی؟ خوش خبر باشی،اما،اما گردِ بام و درِ من بی ثمر میگردی، نه زیاری نه زدیّارو دیاری- باری، برو آنجا که بوَد چشمی وگوشی باکَس، برو آنجا که تورا منتظرند، قاصدک! در دل من،همه کورند وکرند. دست بردار از این در وطن خویش غریب. قاصد تجربه های همه تلخ، با دلم میگوید که دروغی،تو دروغ که فریبی تو فریب. قاصدک! هان، ولی... آخر... ای وای! راستی آیا رفتی با باد؟ با توام،آی ! کجا رفتی؟آی...! راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟ مانده خاکستر گرمی، جائی؟ در اجاقی- طَمع شعله نمیبندم- خُردک شرری هست هنوز؟ قاصدک! ابرهای همه عالم شب و روز در دلم میگریند. قاصدک رو فوت کردم،قطره اشکی از گوشه چشمم چکید،برادر ما رو باش! مادرمونو گشت ارشاد گرفتن ذوق میکنه! گلوم درد گرفت،استرس یه خونه وحشتناک ویه آدم عجیب! وعجیب تر طلاق بد هنگام ومسخره پدر ومادرم! یه آینده نامعلوم،یه خواستگار دراز بی قواره! عجیـــــب خوشبختم! صدای تالاپ تولوپ افتادن چیزی باعث شد از حس در بیام،سریع پنجره رو بستم واومدم بیرون،خانوم وسط اتاق پخش زمین شده بود.رفتم به سمتش،دستش رو گرفتم وبا نگرانی گفتم: حالتون خوبه؟ آروم از جاش بلند شد وگفت: سرم گیج رفت. به سمت صندلیش بردمش وگفتم: کاری داشتین صدام کنید،یه وقت خدایی نکرده میفتین چیزیتون میشه آروم وپر از گلایه گفت: من هیچیم نمیشه! من سگ جونم بهش چشم دوختم،صداش از بغض لرزید: کدوم مادریه که جنازه ی دخترشو ببینه ودووم بیاره؟ روشو از من گرفت و باز به عمارت قدیمی چشم دوخت،ما آخر نفهمیدیم دخترش تو دریا غرق شده یا تو عمارت قدیمی مرده! با خودم گفتم بهتره تنهاش بذارم،به سمت اتاقم رفتم،هنوز در اتاق رو نبسته بودم که متوجه پنجره شدم که هر دوتا لَتش باز بود،وباد پرده ها رو تکون میداد،باد! تو وحش گرما! آب دهنم رو قورت دادم ونگاهم رو دورتادور اتاق چرخوندم وبه سمت پنجره رفتم فصل نهم: امیر کلافه از ساختمان ابتدای باغ خارج شدوبه سمت عمارت قدیمی رفت ،تیمسار بیل را کنار پایش به زمین فرو کرد ورفتار عصبی دامادش را برانداز کرد،امیر وارد عمارت قدیمی شد با کشیدن چند نفس پی در پی رفتار تحقیر آمیز مادر زنش را به فراموشی سپرد.در اتاق خواب را آهسته باز کرد،لیدای عزیزش در خواب عمیق بو.د،صورتش در خواب هزار برابر معصوم میشد.مگر میشد لیدای عزیزش را ببیند و غمهایش را فراموش نکند!؟ لبخند محوی بر روی لبهای امیر نشست،آهسته به سمت لیدا رفت وبه صورت او خیره شد.نتوانست خودش را کنترل کند،به آرامی بر روی گونه لیدا بوسه ای نشاند.لیدا چشمهایش را باز کردودر حالی که لبخند میزد گفت:صبح به خیر خیلی وقته بیدار شدی؟ امیر در حالی که بازوی لیدا را گرفته بود وبه او کمک میکرد تا بنشیند گفت: نیم ساعتی میشه،خوب خوابیدی؟ لیدا به چشمان امیر خیره شد: مگه میشه تو پیشم باشی وبد بخوابم.! ولبهایش را بروی لبهای امیر گذاشت،بعد از یک بوسه ی طولانی صدای تیمسار آرامش آنها را به هم زد: لیدا،مادرت کارِت داره لیدا لبهایش را از امیر جدا کرد وبا دستپاچگی گفت: وای مامانم! تمام حرفهای مادر لیدا -مهتاج خانوم- در ذهن امیر مرور شد واین خوشی چند دقیقه ای را دود کرد. لیدا در مقابل آینه قرار گرفت ودر حالی که موهایش را مرتب میکرد گفت: چیه امیر تو فکری؟ این اولین سفریه که باهمیم،خوشحال نیستی؟! امیر لبخندی زد وگفت: مگه میشه خوشحال نباشم! اما مادرت زیاد از حضور من... لیدا به میان کلام امیر رفت وگفت: مامانمو بی خیال،اون به همه چیز گیرمیده.چند روز که بین ما باشی متوجه میشی که حتی به سهیل بدبخت که پسر خودشه هم رحم نمیکنه. دوباره صدای تیمسار بلند شد: لیدا...پس چرا نمیای؟ لیدا از همانجا داد زد: اومدم بابا وقتی میخواست گل سرش را از کنار آینه بردارد،دستش به قاب عکس خورد وقاب بعد از برخورد با پایه میز به زمین افتاد،لیدا با ناراحتی گفت: ای وای..! امیر جان میشه اینا رو جمع کنی؟ امیر نگاهی به تکه های شیشه ی روی زمین انداخت وگفت: باشه،تو برو لیدا قدمی به سمت در برداشت ودوباره رو به امیر گفت: راستی به سلیقه ی خودت یه دست لباس هم واسه من انتخاب کن،برگشتم با هم بریم قایق سواری امیر نگاه مضطربش را به لیدا دوخت : نمیشه صبر کنیم سهیل هم بیاد! تو که میدونی شنا بلد نیستم! لیدا ابروهایش را در هم کشید:اینقدر بد به دلت راه نده! قرار نیست اتفاقی بیفته، من میخوام که ما بیشتر تنها باشیم امیرسرش را برای آرامش خاطر لیدا تکان داد ولیدا از اتاق خارج شد. امیر نگاهی به تکه های شیشه انداخت،قاب عکس را از روی زمین برداشت وبه آن چشم دوخت،عکسی که خودش ولیدا در روز نامزدیشان گرفته بودند،امیر در این عکس دستهایش را دور کمر لیدا حلقه کرده بود وسرش را روی شانه او گذاشته بود،وهردو از عمق دلهاشان لبخند زده وبه دوربین نگاه میکردند.لبخندی بر روی لبهای امیر نشست،دیروز این عکس را از تهران اورده بودند مخصوص این اتاق.بوسه ای بروی صورت لیدا در عکس زد و قاب عکس را روی میز گذاشت و به سمت چمدان لیدا رفت. فصل دهم: هرچی با گوشی مهران تماس گرفتم رد میداد نامرد، دست آخر هم پیام داد که: اینقدر زنگ نزن،دارم به هدفم نزدیک میشم. شام رو که خوردیم،خانوم مثل هرشب به اتاقش رفت،هر چه بیشتر به آخر شب نزدیک میشد ترسم هم بیشتر میشد.ساعت قرصهای خانوم شریفی یکیش 12 شب بود ویکیش ساعت 2،باید بعد از ساعت 2 میرفتم به عمارت قدیمی تا استرس بیدار شدن خانوم رو نداشته باشم.والان ساعت از نه شب گذشته بود.میدونستم خانوم به این زودی نمیخوابه،به اتاق خودم رفتم وخودمو با یکی از کتابهایی که از زهرا گرفته بودم مشغول کردم،برای گوشیم پیام اومد،شماره ناشناس بود،نوشته بود: سلام خانوم ناصری، میتونم باهاتون صحبت کنم؟ هرچی فکر کردم شماره به چشمم آشنا نیومد،جواب دادم: شما؟ بعد از یکی دودقیقه جواب داد:رسولی هستم با خودم گفتم: اوف شماره منو از کجا گیر آورده! جواب دادم: من با شما هیچ حرفی ندارم،بای طفلک رسولی..حتماً این هم پی به اخلاق سگ من برده که اول پیام میده تا اجازه صحبت کردن بگیره! خدایا من گفتم یکی مثل بابام نصیبم کن؟! همین الان حرفمو پس میگیرم. پسره ی نمیدونم چی چی دیگه هم پیام نداد! لابد مثل بابا خواسته به من احترام بذاره وبگه هرچی تو بگی! آره ارواح خاک عمه ات! چشمام به راه گوشیم سفید شد،خبری نشد،حتی از مهران،چشمام داشتن درد میگرفتن،من کلی خسته بودم،تازه ساعت ده شده بود.میتونستم تا ساعت دو یه استراحتی بکنم.گوشیمو روی ساعت دو تنظیم کردم وبه خواب رفتم.... .... سراسیمه توی جام نشستم،به صفحه گوشیم نگاه کردم.چند دقیقه مونده بود که ساعت دو بشه،گوشیم رو از روی آلارم برداشتم؛آروم در اتاق رو باز کردم ونگاهی به بیرون انداختم،لامپ اتاق خانوم شریفی خاموش بود،یعنی قرصش رو خورده ؟! همچین فرقی هم نمیکنه خورده باشه یا نه چون اون که نمیاد در اتاق من رو باز کنه! دوباره برگشتم داخل وچراغ قوه رو برداشتم واز اتاق خارج شدم،خونه توی تاریکی مطلق بود،فقط نور ضعیف لامپ کوچکی باعث میشد چند تا پله ی اول رو ببینم.دراتاق رو به آرامی بستم واز پله ها پایین رفتم،چراغ قوه رو روشن کردم وتا دم در راه رو نمایان کردم،دستگیره رو پایین دادم،در قفل بود،کلید روی در بود،کلید رو چرخوندم، هنوز هیچ کاری نکرده قلبم توی دهنم بود!دوباره نگاهی به ابتدای پله ها انداختم،شاید فکر میکردم خانوم شریفی داره نگاهم میکنه،خبری نبود. در رو باز کردم هوا گرم بود وراکد،نفس عمیقی کشیدم واز خونه خارج شدم،چراغ قوه رو خاموش کردم،مهتاب حیاط رو کمی روشن کرده بود،راه زیادی بود تا عمارت قدیمی،من چه جراتی داشتم!!!! آهسته به سمت عمارت قدیمی گام برداشتم،دلم پیچ میخورد،نگاهی به استخر انداختم،اتفاق یه هفته پیش توی ذهنم مجسم شد،یه دختر با سر وضع آشفته وموهای آشفته تر..نگاهم رو روی عمارت قدیمی ثابت کردم،کسی که روز اول پشت پنجره بود،نمیدونم مرد بود یا زن اما یه حسی از درون بهم میگفت این ها دونفر متفاوت بودن.دیوار ساختمان خانوم که تمام شد استرسم چند برابر شد وته مانده ی شجاعتم پر کشید.نگاهم رو چرخوندم وبه دیوار ته باغ نگاه کردم،اگه اون بازهم به همون سرعت بدوئه من هیچ کاری از دستم برنمیاد،چشام داشت از جا در میومد،من برم عمارت قدیمی که چی بشه؟ اگه همه ی این احساسات ضد ونقیضم درست باشه ومن با چیزهای عجیب وغریب روبرو بشم چی؟! من به اون عمارت نمیرم،تا همینجاش هم بیش از حد تحملم جلو رفتم،عزم برگشتن داشتم،دوسه قدم عقب گرد کردم وبعد تمام رخ برگشتم که برگردم داخل ساختمون اما یه نفر جلوی در ایستاده بود،تو جام خشک شدم،فکرکردم خانومه ،داشتم توی ذهنم دلیل جمع وجور میکردم که متوجه شدم خانوم نیست،اون یه دختر جوون بود...یه دختر آشفته... با لباسهای خیس.... وموهای پریشون که روی صورتش ریخته بود...آب دهنم خشک شد. لبهام به سختی باز شد: تو کی هستی؟ لبهاش خندید...یه لبخند بسته... چشمامو تنگ تر کردم تا دقیق تر ببینم. هوا هنوز راکد بود اما موهای اون شروع به حرکت کرد... صورتش...نه... شدت حرکت موهاش به عقب بیشتر شد،نصف سرش از جای رویش موهاش.... توجام نشستم،قلبم...قلبم به وضع وحشتناکی میزد.،آب میخواستم اما کی جرات داره الان بره پایین،دستمو گذاشتم روی قلبم،خواب بود... یه خواب وحشتناک،حتی واسه ثانیه ای نمیخوام صورتش رو به یاد بیارم.از جام بلند شدم، شاید اگه باد به صورتم میخورد حالم بهتر میشد،پرده رو با شدت کنار زدم،اون با همون صورت بریده شده اش پشت پنجره چسبیده به شیشه بود،جیغ کشیدم. توجام نشستم،...نیشگونی از پشت دستم گرفتم،این دفعه بیدار بودم.نگاهی به گوشیم انداختم،ساعت تازه دوازده شب بود،و هنوز ساعت گوشیم روی تنظیم بود. اون شاید میخواسته با این خواب بهم بفهمونه که نباید به اون خونه برم!هنوز تا ساعت دو کلی راه بود وچشمای من مثل چشمای قورباغه باز بود،به گوشی مهران تک زدم،یه ربع صبر کردم خبری نشد،عجب گوش به زنگ بود! بعد به ترانه وزهرا همزمان تک زدم،نامردا هیچ کس به این فکر نمیکرد که من شاید ترسیده باشم! البته واقعاً ترسیده بودم،حالا که خیالم راحت شده بود اینها همه اش یه خواب بوده، داشت صحنه های خوابم جلوی نظرم میومد،صورت اون دختره، موهای کوتاه وبلندش،وقسمتی از پیشونیش که مونداشت،..ترس دوباره بهم غلبه کرد،همه ی هم اتاقی هام این موقع خونه هاشون بودن،تازه اگر هم نبودن اونقدر اقتصادی عمل میکردن که مطمئناً اگه من تک میزدم اونها هم در جوابم تک میزدن، شروع کردم به خوندن مسیج هام،چشمم به پیام رسولی افتاد،با خودم گفتم: شاید بیدار باشه! همینطوری تک زدم،سریع هم پشیمون شدم،اگه زنگ نزد چی؟ ببین چجوری خودمو ضایع کردم! اگه یکی از بچه های کلاس الان پیشش باشه چی؟ آخه میدونستم با چند نفر اینجا خونه دارن،ولی نمیدونستم با کیا. تو همین خود درگیری ها بودم که شماره اش افتاد روی گوشیم، داشت زنگ میزد،حالا چی میگفتم؟ اصلاً ترسم پرکشیده بود وحالا به غلط کردن افتاده بودم؛چاره چیه؟ دکمه اتصال رو زدم: سلام رسولی با همون متانت همیشگی: سلام خانوم ناصری،شبتون بخیر به گوش برادری،عجب صدایی داشت! به خودم مسلط شدم: خیلی با خودم فکر کردم،وبه این نتیجه رسیدم که به حرفهاتون گوش بدم. نفس عمیقی کشید: خوابگاهی؟ چه صمیمی! جواب ندادم،خودش ادامه داد: البته فرقی هم نمیکنه،مهم اینه که قابل دونستین که به حرفهام گوش بدین،حتی شده نیمه شب! متلک انداخت؟ این الان به من متلک انداخت؟ ...آره متلک انداخت،ولی چه مودبانه! چرا نمیتونستم گوشی رو قطع کنم؟ فقط به خاطر ترسی که داشتم؟! با صدایی که توش موج خنده داشت گفت: انگار فقط میخواین حرفهای من رو گوش کنین که اصلاً حرفی نمیزنید! لبخندی زدم وگفتم: من اصلاً به ساعت نگاه نکردم. با صدای آرومی گفت: خوشحالم. چون اونطوری مجبور بودم تا صبح بیدار بمونم. وای خدای من یکی منو بگیره....خنده ی گیج وبی مفهومی کردم،وسریع به خودم مسلط شدم وگفتم: ترم تابستون برداشتین؟ جواب داد: نه، با نگرانی گفتم: یعنی الان شهر خودتونین؟ باز هم با همون لحن آرام: نه ساکت شدم،آروم گفت: به قول سهیلی از تو پنهان چه کنم؟ همچو همایی زقفس بهر پرواز به سویت هوس پر کردم. غلط نکنم این پسره حالش ناخوش بود وداشت چرند میگفت!،ادامه داد: خانوم ناصری من به هرشکلی که یه پسر میخواد برای دختری جلب توجه کنه به شما نزدیک شدم،نمیخوام دلیل جواب منفیتونو بگید، خودم میدونم؛شما اولین دختری هستید که من دلم براش لرزید، روز آخر کلاس فارسی عمومی،چند نفر توی کلاس موندیم،شما به سمت استاد پهلوانی رفتین وشعرهایی رو خوندین که من مسخ شدم. حتی استاد هم تحت تاثیر بود اما من خیلی زودتر از اینها فکرم به شما مشغول شده بود ودلیلش رو نمیدونستم،اما اونروز به خودم اعتراف کردم که این کششی که نسبت به شما داشتم یه احساس قلبیه. شاید اول فقط برای دوستی جلو اومدم اما بعدش نظرم تغییر کرد؛ منتظر بودم کتاب شعر رو معرفی کنی اما گفتی مال خودته، بعدش هرچی به استاد اصرار کردم پوشه شعرهاتونو بده گفت : باید ازتون اجازه بگیرم. از وقتی فهمیدم شاعر مورد علاقه ات مهدی سهیلیه،همه شعرهاشو حفظ کردم. صداش کمی اوج گرفته بود اما همچنان وقار رو میشد از تک تک حروفش حس کرد: خانوم ناصری من، من اینشکلی ام،بلد نیستم اونطور که باید از احساسم حرف بزنم، نمیگم هرچی بخوای فراهم میکنم،اما همه سعیم رو میکنم،نمیگم به من جواب مثبت یا منفی قاطعانه بدین،اما فقط...فقط تا آخر تابستون پابند کسی نشین.میتونم چنین درخواستی ازتون داشته باشم،نه؟! خوش به حالش چقدر راحت حرف زد! با صدایی که خودم هم به زور میشنیدم گفتم: باشه صداش ذوق گرفت: ممنونم...ممنون با لحن شلی گفتم: شب بخیر وگوشی رو قطع کردم.حالا نه که خواستگارام تا سر کوچه صف کشیدن! مجبورم تا آخر تابستون صبر کنم،چه کار سختی! نفسمو بیرون فرستادم وبا بغض زیر لب گفتم: تو هم اگه از اوضاع خانواده ی من با خبر بشی دیگه سمت من نمیای... اشکی از چشمم چکید بروی گونه ام،سرمو روی زانوهام گذاشتم وترس ناشی از این خونه وحس قشنگ صحبت های رسولی و شرایط زندگیم ،همه وهمه به شکل گریه ظاهر شد. قبل از اینکه ساعت یک بشه خوابم برد،یعنی ترس بهم غلبه کرد وخودم رو قانع کردم که به عمارت قدیمی نرم. یک هفته به همین منوال گذشت،هیچ اتفاق خاصی نیفتاده بود،حتی از حموم هم استفاده میکردم،اما شکل استفاده کردنم خیلی خنده دار بود،مثلاً چشمهامو اصلاً نمیبستم،ولباسی که از تنم در میاوردم رو جلوی آینه به لبه هاش آویزون میکردم تا چیز خاصی توش نبینم،تمام روز رو تصمیم میگرفتم که شب برم عمارت قدیمی اما شب که میرسید دوباره ترس وباز هم خواب های مشابه. هفته ی اول مرداد بود،رفته بودم توی حیاط و روبروی تراس اتاق خانوم سمت دیگه ی استخر روی نیمکت نشسته بودم،روز قبل از کسرا خواسته بودم بذر گل بگیره ودستی به سروگوش باغ بکشه،داشتم نگاهش میکردم.البته بهونه نگاه کردنم کسرا بود،چشمم همه جا میچرخید وهمه اش منتظر بودم یه چیز عجیب ببینم.رو به کسرا با صدای آرومی گفتم: تو از اون ساختمون چی میدونی؟ کسرا رد نگاهم رو دنبال کرد وبعد از نگاه به عمارت قدیمی پوفی کرد ودوباره به کارش مشغول شد،ادامه دادم: جن ها اینقدر خودشونو تابلو نمیکنن که همه صداشونو بشنون! کلافه نگاهم کرد وزیر لب گفت: استغفرالله؛دختر تو به این کارها چیکار داری؟! نگاهم رو روی خونه قدیمی ثابت کردم وبا صدای آرومی گفتم: خودت هم خوب میدونی که اون روز صدای شکستن ربطی به اجنه نداشت،مگه نه! بعد منتظر بهش نگاه کردم،نفس عمیقی کشید وگفت: تو بعد از تابستان از اینجا میری وشاید هیچ وقت یادت نیاد که چنین باغی وجود داشته،پس به باقی چیز ها کاری نداشته باش. تا خواستم چیزی بگم اومد میون کلامم و وادار به سکوتم کرد: هر خانه یه راز داره،تو حاضری راز خانه خودت رو فاش کنی؟ ساکت شدم،صدای در بلند شد،کسرا بیلش رو به در تکیه داد وبه سمت در حیاط رفت،با نگاهم دنبالش کردم،خانوم هم اومد روی تراس اتاقش،کسرا در رو باز کرد،سهیل بود،پسر خانوم اما این بار بدون پویان. از جام بلند شدم واز همون راه دور به هم سلام کردیم وسهیل وارد ساختمون شد.دوباره سر جام نشستم؛کسرا نزدیکم شد وبیل رو برداشت ورفت سراغ یه قسمت دیگه،معلوم بود حسابی از دستم عصبانیه. یکی از چیزهایی که من بابتش واقعاً خدا رو شکر میکردم این بود که گوشیم توی این گورستان آنتن میداد! گوشیم زنگ خورد،مهران بود،جواب دادم: بله؟ مهران: سلام مهنازی،خوبی؟ با بی حوصلگی جواب دادم: چیه؟ باز چیکار کردی که خوشحالی؟ مهران با ناراحتی گفت: این چه طرز حرف زدنه مهناز؟ مگه تو همینو نمیخواستی که بابا محکم باشه! با بغض گفتم: نه به این قیمت که مامان بذاره بره وچهار روز ازش بی خبر باشیم! مهران گفت: همچین هم ازش بی خبر نیستم!میدونم خونه دوستشه. ساکت شده بودم،مهران با لحن دلجویی گفت:مهناز جان؟ درست میشه،بعدش هم! ما این همه سال بدون توجهِ مادرمون بزرگ شدیم،از این به بعد هم... گریه ام گرفت وبه فس فس افتادم،مهران ساکت شد،بعد با لحن متعجب وناراحتی گفت:داری گریه میکنی؟! برای کی؟ برای کسی که در حقت مادری نکرده! گوشی رو قطع کردم،هرچی بود مادرم بود وحضورش توی اون خونه واجب! شاید من ومهران بهش احتیاجی نداشتیم،اما بابام چی؟! اون یه مرد بود،دوست نداشتم برای برطرف شدن نیازش به زنهای بد رو بیاره. مهران دوباره تماس گرفت بهش پیام دادم: فقط وقتی جوابت رو میدم که مامان برگشته باشه. هنوز پیام تحویلم نیومده مهران جواب داد: به تَهِ پام کسرا داشت مشکوک نگاهم میکرد،بذار اونقدر نگاه کنه که جونش درآد،به قول خودش هرکی توی خونه اش یه راز داشت،بعد تو دلم با خباثت تمام گفتم: ولی من بی خیالِ راز این خونه نمیشم. نمیدونم روی چه حسابی ولی مطمئن بودم که همه چیز اون چیزی نیست که کسرا میدونه! یعنی راز این خونه بیشتر از دونسته های کسراست. به اتاق خانوم نگاه کردم، از همین جاهم میتونستم حالتهای عصبی سهیل رو ببینم،یه نفس راحت کشیدم،خانوم آدمه،و شک شاهین بی پایه واساسه، اگه به فرض خانوم آدم نبود پس سهیل اینجا چه غلطی میکرد؟ بعد خودم به خودم جواب دادم: شاید خودش رو به شکل خانوم درآورده سهیل هم این موضوع رو متوجه نشده! تنم لرزید،از جام بلند شدم؛با حرص به کسرا نگاه کردم، تا نگاهم کرد با غیظ رومو ازش گرفتم ورفتم توی خونه،لابد الان با خودش فکر میکنه من ناراحتی اعصاب دارم! رفتم توی آشپزخونه پیش زری،اونقدر نگاهش کردم که صداش دراومد: باز چیه؟ قیافه ام رو مظلوم کردم: شوهرت خیلی آدمو اذیت میکنه. زری ابروهاشو از تعجب بالا برد: تو هم که هیچ کاری نکردی! پوفی کردم وگفتم: من فقط خواستم در مورد اون خونه قدیمیه ته باغ یه کم توضیح بده زری لبخند زد: به من که زنشم هیچی نمیگه! اونوقت بیاد به تو... حرفشو نصفه گذاشت،به پشت سرم نگاه کردم،سهیل داشت نزدیک آشپزخونه میشد،دوباره سلام کردم،سهیل هم کمی سرش رو به نشونه ادب خم کرد وگفت: میشه با هم صحبت کنیم؟ سرم رو با گیجی تکون دادم: بله،البته با دستش در رو اشاره کرد،پشت سرش راه افتادم واز خونه خارج شدیم،کلی ذوق کردم با خودم گفتم: الان میریم سمت عمارت قدیمی و من میتونم بحث رو به اونجا بکشونم اما نامرد راهش رو به سمت دیوار کج کرد،من هم با لب ولوچه آویزون باهاش همقدم شدم،به صورت نمادی یقه ی بلوزش رو تکون داد وگفت: هوا خیلی گرمه من هم با لبخندی کلافه گفتم: آره خیلی. به یکی از درختها تکیه داد،کسرای فضولباش همه اش نگاهش به ما بود،ولی به خاطر فاصله زیادش قطعاً صدای ما رو نمی شنید.سهیل با صدای آرومی گفت: لابد متوجه حالات عجیب مادرم تو این مدت شدین! خودمو زدم به اون راه(منظور راه فرعیهJ) گفتم: کدوم حالات؟ سهیل دستشو توی موهای بلندش فرو کرد: مادرم تابحال حرف عجیبی نزده؟ بی هیچ حرفی به صورتش خیره شدم(از اون دست کارها که ازم بعید بود!) اخم کرد: منظرم در مورد خواهرمه. با آرامش گفتم: فقط گفت حس میکنم روح دخترم تو باغه ومن به ایشون حق میدم با کلافگی گفت: خواهشاً به توهم های مادرم شاخ وبرگ ندین، داشت من رو متهم میکرد،اخم کردم وگفتم: من شاخ وبرگ ندادم،فقط گفتم چون دخترش براش عزیز بوده نمیخواد مرگ اون رو باور کنه. معلوم بود کلافه شده حالا از دست من یا مادرش خدا میدونه! قبل از اینکه حرفی بزنه گفتم : میتونم یه سوال بپرسم؟ منتظر نگاهم کرد(البته هنوز اخم داشت)،گفتم: البته ببخشید اینو میپرسم،خواهرتون چه شکلی مرد؟ کمی اخمهاش بازشد،رفت توی فکر،گفتم: میتونین جواب ندین. بهم نگاه کرد وگفت: توی دریا غرق شد،من خونه نبودم؛ رفته بودم توی شهر یه چرخی بزنم،وقتی اومدم ...(آهی کشید )جنازه اش رو دیدم. هردوساکت شده بودیم،با صدای آروم ولی متعجب گفتم: یعنی همون روز که غرق شده بود به ساحل برگشت؟ چه طوری؟ مگه نزدیک ساحل غرق شده بود! بهم نگاهی کرد ؛انگار دوست نداشت به خاطر بیاره،اما من سمج تر از این حرفها بودم،بالاخره باید به یه جایی میرسیدم، نگاهش رو ازم گرفت وبه دیوار دوخت: وقتی خواهرم رودیدم قیافه اش رو نشناختم، نمیدونم کجای دریا غرق شده بودن اما شواهد اینجور نشون میداد که قایق در حال حرکت بوده که اونها به آب افتادن،خواهرم شنا بلد بوده اما گویا موهاش به پره های موتور قایق گیر کرده بود ونصف سرش رو تراش داده بود. دستهام یخ کرد،پس اونچه که من دیدم! مطمئناً رنگم پریده بود،دستم رو به درخت گرفتم تا نیفتم،سهیل متعجب گفت: اتفاقی افتاده! شما حالتون خوبه؟ به سختی سرم رو تکان دادم وگفتم: من خوبم، به خودم مسلط شدم: واقعاً برای مادرتون سخت بوده سهیل سرش رو تکان داد وگفت: واسه همینه که شرایطش این شده،دیگه هیچ چیز خوشحالش نکرد،حتی ازدواج وبچه دار شدن من،دیگه من رو نمیدید،پدرم رو نمیدید،اون پدرم رو مقصر میدونست که با ازدواج لیدا وامیر موافقت کرده بود وپدرم هم اون رو چون بابام میگفت که صبحش مادرم وامیر باهم بحث کرده بودن.یه مدت بعد از این اتفاق پدرم هم مادرم رو ترک کرد ورفت. درحالیکه سرم پایین بود گفتم: وجنازه ی دامادتون؟ با پوزخندی گفت: هیچ وقت پیدا نشد،شاید توی دریا تجزیه شده! توی دلم گفتم: شاید هم اصلاً نمرده! ازش پرسیدم: با پدرتون در تماسین؟ یه ابروشو بالا برد وگفت: شما پلیسین؟ اونقدر بهم برخورد که نگو!!!!! ابروهامو تو هم کشیدم وهیچی نگفتم ولی داشتم منفجر میشدم.سعی کردم خونسرد باشم گفتم: نه و به سمت ساختمون خانوم قدم برداشتم،سهیل صدام زد: ببخشید مهناز خانوم به سمتش برگشتم: بله اصلاً هم بروی خودش نیاورد که منو ناراحت کرده! گفت:میخواستم ازتون بخوام اگه مادرم نیمه شب حالش بد شد یا به کمک من احتیاجی شد با من تماس بگیرین،شماره ام هم :.... تند تند هم شمارشو گفت،بعد گفت: به خاطرتون موند؟ من هم که اصلاً دقت نکرده بودم گفتم: نه سرشو به آرامی تکان داد: شمارتون رو بگین من میس میندازم همونطور با اخم بهش نگاه کردم،سرش رو به حالت سوالی تکان داد وگفت: چیزی میخواین بگین؟ ابرومو بالا بردم وگفتم: شاید هیچ وقت مشکلی پیش نیاد! گوشیمو توی دستم گرفتم وگفتم : شمارتونو بگین من سیو میکنم پوزخندی روی لبش نشست ودوباره شماره رو تکرار کرد، من هم بعد از سیو کردن شماره اش گفتم: خب دیگه امری نیست؟ سرش رو مثل بچه های معصوم کج کرد وبا لبخند گفت: نه، لطف کردین بی هیچ حرفی برگشتم توی ساختمون،قصد نداشتم بی ادب برخورد کنما! خودش باعث شد،پسره ی پررو. رفتم توی اتاقم و در رو بستم،برام پیام اومد،بازش کردم ترانه بود : سلام،فردا میای بریم بیرون؟ نفسمو فوت کردم،برای زهرا فرستادم: ترانه پیام داده که فردا بریم بیرون ،میای؟ جواب داد: خیلی دوست دارم،ولی رفتار محمد رو که خودت اونروز دیدی! برای ترانه فرستادم: زهرا میگه نمیاد ترانه جواب داد: من هم نگفتم که زهرا بیاد! من و تو باهم بریم اصلاً حوصله نداشتم تنها برم،فرستادم: یعنی بیام آمل؟ جواب داد: اگه زورت میاد من بیام بابلسر،بریم لب دریا،خیلی دلم گرفته، خواهش... دلم سوخت،جواب دادم: باشه بیا سریع جواب داد: ساعت ده به بعد میام،یه چیزی هم واسه ناهار برمیدارم. بوس لبه ی پنجره نشستم،به دیوار نگاه کردم،پس اونکه من هم خوابش رو دیدم و هم خودش رو دخترخانوم یعنی لیدا بود! پس دلیل اینکه دیدم جلوی در خونه وایستاده ومانع ورود من به خونه میشد شاید این بود که نمیخواست من جا بزنم! شاید اون از من کمک میخواد! واسه چی؟ ساعتی بعد صدای خداحافظی سهیل رو با مادرش شنیدم،بعد از ناهار هم گرفتم خوابیدم،میخواستم برای شب سرحال باشم تا خواب وتوهمات ناشی از اون مانع از کاوُشگریم نشه. گوشیمو گذاشتم توی شارژ وباتریش پر شد؛وقتی از خواب بیدار شدم هوا تاریک شده بود وزری وکسرا هم رفته بودن؛ نمازم رو هم خوندم و بعد رفتم توی آشپزخونه، بساط شام رو آماده کردم وخانوم رو صدا زدم،مشغول شام خوردن شدیم ومن همه اش میخواستم خودمو عادی جلوه بدم تا ترسم رو فراموش کنم،از خانوم پرسیدم: چرا تلویزیون ندارین؟ خانوم نیم نگاهی به من انداخت وگفت : داشتیم، ازش استفاده نمیکردیم،بخشیدم به زری همین که دومی یا سومین قاشق رو به دهنم نزدیک کردم برق ها رفت. خونه توی تاریکی مطلق فرو رفته بود.تمام بدنم شروع کرد به مور مور شدن،از رو نرفتم وبه غذا خوردنم ادامه دادم،گفتم: یعنی فیوز پریده! خانوم جواب نداد،دلم خالی شد،دوباره پرسیدم، با کلافگی گفت: من چه میدونم! چون یهو گفت ترسیدم وکمی پرش کردم،قاشقم افتاد روی زمین. خم شدم وکورمال کورمال دست کشیدم روی زمین تا پیداش کردم.برداشتمش، گفتم: من میرم قاشقم رو بشورم گفت: باشه چه اشتباهی کردم گوشیمو با خودم پایین نیاوردم،یه دستم رو دراز کردم که از روبرو به چیزی نخورم وآروم آروم به سمت آشپزخونه رفتم، اگه حتی از یه نقطه نور میتابید مسلماً باید چشمهام به تاریکی عادت میکرد،اما هنوز چیزی عادی نشده بود؛به سختی ظرفشویی رو پیدا کردم و قاشقم رو آب کشیدم و دوباره سر وته کردم تا بقیه شامم رو کوفت کنم؛همین که پامو از آشپزخونه بیرون گذاشتم متوجه شدم خانوم داره خیلی تند غذا میخوره،صدا قاشق وچنگالش به هم نزدیک شده بود کم کم که نزدیک میز میشدم متوجه شدم که گاهی اوقات قاشق وچنگالش رو همزمان به بشقاب میزنه،روی صندلیم که نشستم متوجه شدم صداش سه تایی وسپس چهارتایی شد،یعنی صدای قاشق وچنگال نفر سومی هم اومد،قلبم توی گلوم میتپید،نگاهم روی پاهام ثابت موند،اما جرات نکردم سرم رو بلند کنم تا ببینم نفر سوم کیه! بدون اینکه به خانوم نگاه کنم گفتم: شما هم میشنوین؟ خانوم: چی رو؟ - نه ساکت شدم،دوباره خانوم: چی رو میشنوم؟ - اون نمیشنوه نفسمو حبس کردم،باز هم صدای خانوم: مهناز! حالت خوبه؟ گریه ام گرفته بود،گفتم: هیچی خانوم. وباز به خوردنش ادامه داد،سرم رو با ترس ولرز بلند کردم،میتونستم برق چشمهاش رو ببینم،چقدر به من نزدیک بود،درست روبروم؛حتی خون روی پیشونیش رو هم میدیدم،من صداش رو شنیدم،همون صدایی که روز اول باهام صحبت کرد! به میز جلوش نگاه کردم،چیزی نبود که اون بخوره، شاید میخواسته من رو اینشکلی متوجه حضورش کنه،تو نگاهش التماس موج میزد، از وحشت داشتم قالب تهی میکردم اما نمیتونستم نگاهمو ازش بگیرم،صورتش سفید سفید بود،مثل آدمی که مدت زیادی توی آب باشه! همینطور که نگاهش میکردم یهو برقها اومد،اولش نور چشممو زد،چشمم رو بستم،تا باز کردم دیدم نیست،خانوم خیلی عادی گفت: چه عجب یه بار غذاتو تا آخر خوردی! با نگاه به بشقابم دهنم باز موند: خالیه خالی بود... باهزار ترس ولرز میز رو جمع کردم وپای ظرفشویی ایستادم تا ظرفها رو بشورم،یعنی گردنم مثل گردن جغد 360 درجه میچرخید،هی دور وبرم رو نگاه میکردم.سریع برگشتم اتاقم وهمون کار شب اول رو تکرار کردم.یعنی با گوشیم شروع کردم با صدای بلند آهنگ گوش دادن،یکی از کتابها رو هم برداشتم ومشغول شدم،فیکس تا ساعت دو کتاب خوندم،اسم کتابش هم این بود: «محمّد،ستاره ای که در مکّه درخشید» الحق کتاب خوبی بود.البته من به این دلیل این کتاب رو انتخاب کردم که با خوندنش از ترسم کم بشه،آخه فکر کنم همه قبول داشته باشن که تو لحظاتی که آدم میترسه اسم خدا وپیامبران وائمه چقدر بهش آرامش میده. ساعت دو و ربع شده بود ودیگه صدایی از اتاق خانوم نمیشنیدم،موهام رو باکش چندلا پیچیدم وروش هم روسری سرم کردم تا رو اعصابم نباشه.مخصوصاً که قضیه لیدا رو فهمیده بودم اصلاً از موهام وحشت داشتم. یه قرآن جیبی کوچیک هم داشتم توی روسری دیگه پیچیدم وبستم به دور مُچم،گوشیم رو هم سایلنت کردم وگذاشتم تو جیب شلوارم.چراغ قوه رو برداشتم و آروم از اتاق اومدم بیرون ودر رو بستم. برعکسِ اونچه که تو خواب دیدم خونه اونقدر ها هم تاریک نبود،بدون هیچ مشکلی تا دم در اومدم،صندل هام رو پام کردم وکلید رو از توی جاکفشی برداشتم ودر رو آروم باز کردم،دوباره نگاهی به ابتدای راه پله انداختم و از خونه خارج شدم.کلید رو هم گذاشتم توی جیبم. نگاهم به استخر افتاد،سریع رومو ازش گرفتم وبه حرکت در اومدم وزیر لب هم میگفتم: فقط میخوام برم تو اون خونه تا ببینم نفر دوم کیه! از ساختمون خانوم فاصله گرفتم،به دیوار ته باغ نگاه نمیکردم،زیر لب اشهدم رو خوندم،یکی نبود به من بگه آخه دختره ی ناقص العقل به توچه! تو جام ایستادم.چنان نفس نفس میزدم که انگار چند کیلومتر راه رو دوئیده بودم! سرم رو به عقب برگردوندم،از همونجا که ایستاد بودم به پنجره ی اتاق خانوم نگاه کردم،چیزی دیده نمیشد. دوباره به عمارت قدیمی چشم دوختم،اگه این یکی هم خودش رو به من نشون بده چی! اگر وحشتناک تر از لیدا باشه! اگه اصلاً روح نباشه!.....اگه آدمیزاد هم نباشه!!! وای خدای من یعنی برگردم؟ تا کِی؟ تا کی این موش وگربه بازیها رو در بیارم؟! دوباره به سمت عمارت قدیمی قدم برداشتم وبه خودم گفتم: نه مهناز...توبیخیال نمیشی... لیدا از تو کمک میخواد...اون دستش از زمین و آسمون کوتاهه به خودم نهیب زدم: اگه همه اینها دستشون تیه کاسه باشه چی؟ اصلاً اگه همشون آدمیزاد نباشن! دلم به طرز وحشتناکی پیچ میخورد،شدیداً به دستشویی نیاز داشتم،به خودم اومدم دیدم جلوی در عمارت قدیمی ایستادم.آب دهنم رو قورت دادم،دهنم رو بستم وسعی کردم با بینیم نفس بکشم،اما انگار کار خیلی سختی بود وبینیم گنجایش جابجایی حجم اون همه هوا رو نداشت! دوباره به دور وبرم نگاهی انداختم وآروم روی در دست کشیدم،اول نوک انگشتم وبعد تمام کف دستم رو...مثل بچه ای که از داغ بودن بخاری ترس داره! دستگیره رو به پایین فشاردادم..در بسته بود. اَه !!! چرا فکراین قسمتش رو نکرده بودم!؟ کلافه بودم. تا اینجا اومده بودم ونمیخواستم که دست خالی وبا یه ذهن مشغول برگردم، باز به دور وبرم نگاه کردم. انگار منتظر بودم لیدا بیاد ویه دسته کلید بهم بده! کمی از عمارت فاصله گرفتم وبهش نگاه کردم،پایین ترین تراسش سمت چپ در بود وحدود سه متر از زمین فاصله داشت.دوطرف در ورودی دوتا ستون بلند ونسبتاً پهن داشت،چراغ قوه رو به دندون گرفتم ودست وپاهام رو به دور ستون حلقه کردم یه خورده که بالا رفتم با دراز کردن دستم تونستم نرده ها رو بگیرم وبه بدبختی خودم رو بالا کشیدم.. یعنی گند زدم به لباس! چراغ قوه رو از دهنم برداشتم فکر کنم دهنم گشاد شده بود. با خودم گفتم: خب خانوم عقل کل! به این فکر کردی که چجوری برگردی؟ با کلی نذر ونیاز دستگیره ی در اتاق رو به پایین حرکت دادم در کمال ناامیدی در باز شد! وارد اتاق شدم،چراغ قوه رو هنوز روشن نکرده بودم،میخواستم تا جایی که احتیاجم نیست روشنش نکنم تا باتریش من رو قال نذاره. نگاهمو توی اتاق چرخوندم،یه تخت خواب دونفره،یه چمدون روش که به هم ریخته ونصف محتویاتش روی تخت و وسط اتاق ریخته شده.. حالا وقت وارسی نبود. به سمت در رفتم،نزدیک در زیر پام چیزی چرق چرق کرد.سریع چرغ قوه رو روشن کردم،خورده های شیشه بود. خم شدم،محدوده اش فقط تو همین قسمت یعنی جلوی میز بود. چراغ قوه رو حرکت دادم روی میز، یه آینه ی قاب کرده وقشنگ/ یه سری لوازم آرایش به هم ریخته..یه قاب عکس که شیشه اش فقط قسمت های نزدیک به قاب بود وقطعاً خورده شیشه ها مربوط به همین قاب عکس بود.عکس رو برداشتم وبهش نگاه کردم،یه دختر فوق العاده خوشکل با یه آرایش جذاب وگیرا توی بغل یه پسر خوشتیپ،اصلاً استیل پسره از تو همین عکس معلومه چه توپه! تو دلم گفتم: خدایا طرفم یه چیزی تو مایه های این هیکل باشه! بعد یدونه محکم زدم پس کله وجدانم وبهش گفتم: تو این شرایط که معلوم نیست زنده میمونی یا نه به همین چیزها فکر کن! کار چندان سختی نبود که بفهمم اون عکس متعلق به کیه،بی شک اون دختر لیداست وپسری هم که اون رو از پشت سردر آغوش گرفته همسرش امیره،همین هایی که سهیل گفته بود،لابد اینجا اتاقشون بوده! چرا شیشه شکسته؟ یعنی دعواشون شده بوده! زیرلب گفتم: حتماً دعوا کردن که اینطور اتاق به هم ریخته! از کجا معلوم امیر لیدا رو به کشتن نداده باشه! تا به آینه نگاه کردم قیافه ی لیدا رو دیدم که عصبانی پشت سرم ایستاده،سریع به پشت سرم نگاه کردم ،اما جز من کسی توی اتاق نبود؛ با صدای آرومی گفتم: یعنی خواستی بهم بفهمونی که شوهرت بی گناهه. باشه..فهمیدم فقط تظاهر به خونسردی میکردم ،در واقع داشتم سکته میکردم.آروم در اتاق رو باز کردم و سرم رو بردم بیرون.روی همه ی مبل ها پارچه های سفید کشیده شده بود،آدم وحشتش میگرفت،زیر لب زمزمه کردم: خونه ی ارواح... آروم از اتاق اومدم بیرون،خب حالا کجا برم؟ باید تک تک اتاقها رو سرک بکشم تا ببینم چیزی دستم میاد یانه! چند تا پله میخورد به سمت پایین تا به سرسرای بزرگ برسه واز سمت دیگه چند تا پله میخورد وبه اتاق های بالایی راه پیدا میکرد،به خاطرم اومد که روز اول اون که متوجهش شدم از اتاق زیر شیروانی به من نگاه میکرد،پس هر خبری هست تو اتاق های بالاییه.پس راهمو به سمت پله هایی که به بالا میخورد کج کردم. با اینکه چشمام به تاریکی عادت کرده بود اما هنوز چراغ قوه روشن بود.به سمت بالا قدم برداشتم،هر یک پله که میرفتم سریع برمیگشتم پشت سرم رو نگاه میکردم وبعد روبروم رو ؛هر وقت سرم رو میچرخوندم ومیخواستم دوباره به راهم ادامه بدم،تصور میکردم الان که سرم رو برگردونم یه نفر جلو راهم وایستاده! در واقع هیچ کس نبود ومن فقط حدس میزدم. حدود 6-7 تا پله که بالا رفتم تقریباً سه متری پله نداشت وسطح صاف بود،سمت چپم یه پنجره ی بزرگ بود که عرضش تمام این سه متر وطول پنجره هم تا سقف ادامه داشت و من میتونستم دیوار ته باغ رو که حالا فاصله اش خیلی بیشتر شده بود رو ببینم(آخه ساختمون خانوم به دریا نزدیک تر بود؛که البته اون هم کلی فاصله داشتا!) اگه شب نبود مطمئناً این پنجره فضای رمانتیکی رو ایجاد میکرد،باید چندتا پله ی دیگه رو طی میکردم تا به اتاق های بالایی برسم،پله ها رومیشمردم، یک..دو..سه..چهار..پنج.. پام رو که روی ششمی یعنی آخری گذاشتم یه صدایی اومد.سریع چراغ قوه رو خاموش کردم ونفسم رو حبس کردم.گوشهامو تیز کردم: قیژ(کوتاه) لخ..لخ.. صدای پایی بود که روی زمین کشیده میشد. سریع پله ی آخر رو هم طی کردم وگوشه ای ترین قسمت رو انتخاب کردم وتوی تاریکی ایستادم.خیسِ عرق بودم.چشمامو از ترس گرد کرده بودم که هیچ صحنه ای رو جا نندازم،اصلاً پلک هم نمیزدم.صدای باز شدن در یکی از اتاق ها که انگار لولای اون خشک بود واحتیاج به روغن کاری اساسی داشت بلند شد: قیــــــــژژژ..دیگه نفس هم نمیکشیدم.پاهاشو روی زمین میکشید. صدا نزدیک میشد. به جلوی من رسید،قدِ بلند،شونه های آویزون که از شدت لاغری خم شده بود وحالت نسبتاً قوزداشت.سر تا پا سیاه پوشیده بود وموهای یک دست سفید. سریع به پاهاش نگاه کردم،حالت طبیعی داشت ودمپایی هم به پا داشت.خدا لعنت کنه شاهین رو که فکر تو سر من انداخت! اصلاً من رو ندید وبه سمت پله ها رفت.آدم بود؟!..آره آدم بود،اگه نبود حتماً متوجه من میشد! کی بود؟! از پله ها کامل پایین رفت و وارد سرسرا شد وبعد رفت زیر طبقه ای که من ایستاده بودم، سریع ولی با قدمهای سبک خودم رو به اتاقش رسوندم.خدا رو شکر در هنوز باز بود وگرنه با باز کردنش صدای نکره اش در میومد. به داخل اتاق نگاه کردم،روبروی در یه پنجره ی کوچیک بود،یه تخت یه نفره ویه قفسه ی بزرگ کتاب.یه بار دیگه به بیرون نگاه کردم،هنوز خبری ازش نبود،رفتم به سمت قفسه ی کتابها،ای جان!!فریدون مشیری.. سریع کتابو برداشتم وگذاشتم زیر تی شرتم وبه کمری شلوارم بندش کردم.اسم این کاردزدی نیست،بعداً یه جوری میارم میذارم سرجاش. چشممو دور اتاق چرخوندم...یه قاب عکس بزرگ به دیوار نصب بود. خانوم ویه مرد خوشتیپ که حتماً شوهرشه رو یه مبل سلطنتی کرم قهوه ای نشسته بودن.یه دختر تقریباً هجده ساله که حتماً لیداست پشت مبل بالای سر خانوم دستهاشو حایل پشت مبل کرده وپسری تقریباً 15 ساله هم روی دسته مبل طرف شوهر خانوم نشسته بود،این هم که آقا سهیل بد اخلاقه.. -اینجا چیکار میکنی؟ از ترس جیغ خفه ای کشیدم چراغ قوه رو انداختم روی زمین،حالا صورتش رو میدیدم که با ابروهای گره کرده در حالی که توی درگاه ایستاده بود به من نگاه میکرد. از ترس زبونم بند اومد بود،نگاهم بین عکس وصورت اون گَردش کرد،هر چند خیلی شکسته تر شده اما هنوز قابل شناختنه،شوهر خانوم بود،با لکنت گفتم: س..سلام با اخم گفت: سلام..اینجا چیکار میکنی؟ آب دهنم رو قورت دادم و فقط نگاهش میکردم. نگاهش به زمین، کنار پام افتاد،رد نگاهش رو دنبال کردم،به چراغ قوه بود.خم شدم وبرداشتمش. پوزخندی زد: منتظرت بودم ابروهامو از تعجب بالا بردم،منتظر من بود؟!!! لخ لخ کنان به سمت تخت رفت ونشست (صدای قیژ کوتاه از تخت در اومد) وگفت: ناشی گریِ خودم باعث شد تو اولین روز من رو ببینی وحالا از کسرا جویای این خونه بشی. پس اون کسرای موزمار از همه چی خبرداشت! نامرد میدونست ومن رو توی خماری گذاشت. ناخواسته لبخندی زدم: خیلی معذرت میخوام که اینو میگم، اما در واقع من اصلاً فکر نمیکردم اون که دیدمش آدم باشه! ابروهاشو بالا برد وگفت: مگه تو غیر آدم رو هم میبینی! اوه! گاف دادم. ولی یهویی به ذهنم رسیدتیری به تاریکی بندازم وبا خنده گفتم: آخه حس میکنم دارم یه مدیوم میشم. یه واسطه بین دنیای آدما و از مابهترون. روی تخت دراز کشید و در حالی که سعی میکرد خونسرد باشه گفت: این دفعه دیدیشون بهشون بگو از مسواک من استفاده نکنن،من وسواس دارم. خودم هم خنده ام گرفت،بدون اینکه به من نگاه کنه انگشت اشاره اش رو به سمت من گرفت: اون چیه زیر لباست قایم کردی؟ تازه متوجه سرو وضعم شدم،من با لباس تو خونه جلوی یه مرده غریبه بودم،خدا رو شکر حداقل روسری سرم بود.زیر تی شِرتم قشنگ معلوم بود یه چیز مستطیلی هست، آخه کتاب شعر بود و نسبتاً کلفت. با تته پته گفتم: راستش، من قصد داشتم بر گردونمش،نمی خواستم واسه خودم بردارم. با تعجب به من نگاه کرد: از قفسه کتاب من برداشتی! کتاب رو از زیر لباسم در آوردم.نگاهی به کتاب کرد وچشمهاشو تنگ کرد: کدومه؟ جواب دادم:فریدون مشیری لبخندی زد: تابحال شعرهاش رو خوندی؟ من هم متقابلاً لبخندی زدم و زمزمه کردم: بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم،خیره به دنبال تو گشتم نگاهش رو از من گرفت وبه یه نقطه نامعلوم خیره شد و ادامه داد: شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم هر دو همزمان گفتیم: شدم آن عاشق دیوانه که بودم... هر دو ساکت شدیم.. صداش از بغض لرزید وبعد بیت آخر رو زمزمه کرد: رفت در ظلمتِ غم، آن شب وشبهای دگر هم! نه گرفتی دگر از عاشقِ آزرده خبر هم! نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم...! بی تو، امّا، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم.... آخِی..طفلکی چه عاشق پیشه هم بود! فقط یه چیزی! هدفش که احتمالاً خانوم نبود؟! آخه اون ماموت که عاشق شدن نداشت! آهی کشید ودر حالی که مخاطبش من بودم ولی نگاهش به من نبود گفت: مهتاج در مورد من چیزی نمیگه؟ سعی کردم لبخندم رو مخفی کنم،پس اسم خانوم مهتاج بود! چرا تابحال از زهرا اسمش رو نپرسیده بودم؟ جواب دادم: ما هنوز اون طور که باید صمیمی نشدیم. با غصه بهم زل زد، گفتم: ولی خیلی دیدم که از پنجره ی اتاقش زل زده به اینجا. پوزخندی زد وگفت: با دست پس میزنه، با پا پیش میکشه! در حالی که سعی میکردم لحنم ناراحتش نکنه گفتم: همه ی این هفت سال رو اینجا بودین؟ سرشو تکون داد وگفت: تا یک سال سعی کردم پیش مهتاج بمونم وبه زندگیم سر وسامونی بدم،اما نشد...نه من میتونستم..نه اون میخواست. بعدش هم برگشتم شهرم،یکی دوسال بعدش هم که برگشتم اینجادیگه نخواست که با من باشه من هم اومدم اینجا. بی اراده گفتم: چرا؟! به قاب عکس روی دیوار خیره موند: مهتاج خیلی دوست داشت سهیل ولیدا دانشگاههای خارج از کشور تحصیل کنند،اما اونها علاقه داشتن اینجا بمونن،لیدا وکالت خوند وبا یکی از همکلاسیهاش که بچه ی اصفهان بود به نام امیر به هم علاقه مند شدند.امیر سطح زندگیش خیلی پایینتر از ما بود وبرای طائفه ما یه وصله ی ناجور بود. من خودم هم با این وصلت مخالف بودم، اما لیدا خیلی پافشاری کرد،حتی دست به خود کشی هم زد که ناکام موند.بعد از فارغ التحصیلیشون عقد کردند ویک هفته بعد از عقد اومدیم اینجا تا جمع جدید خانواده با هم صمیمی تر بشیم ولی روز دوم از اومدنمون اونها... چشماش پر از اشک شد وآهی کشید و اشک هاش رو پس زد ...ساکت شد. بیچاره ها چه دردی کشیده بودن! روز دوم از تفریحشون دختر ودامادش غرق شدن،اونم به چه وضع دردناکی! البته هنوز از مرگ دامادش امیر مطمئن نبودم،گفتم: آقا سهیل خبر داره که شما اینجایین؟ پوزخندی زد:سهیل هیچ چیز براش مهم نیست، میدونه! اما دونستن با ندونستن براش فرقی نداره،هیچ وقت نیومده حالم رو بپرسه. وباز آهی کشید،به کتاب توی دستم نگاهی انداختم ودوباره بهش نگاه کردم وگفتم: نگفتین! میتونم کتابو ببرم؟ وقتی بخونم برمیگردونمش. به کتاب نگاهی انداخت و با پوزخند گفت: این وقتِ شب! این همه راه رو اومدی.با توجه به اینکه درخونه قفله صد در صد از یکی از پنجره ها داخل شدی،یعنی این همه سختی رو طی کردی که کتاب فریدون مشیری رو بگیری؟!! لبخندی زدم وگفتم: راستش... میخواستم ببینم که صدای شکستنی که یه هفته پیش اومد دلیلش چیه واونی که روز اول دیدمش کیه،شما که خودتون گفتین اومدنم رو حدس زده بودین! با خنده سرش رو تکون داد وگفت: اونروز عصبانی بود وزدم گلدون توی اتاق زیر شیروونی رو شکستم، حالا ابهاماتت برطرف شد؟ با گیجی سرم رو کمی به راست خم کردم وگفتم: بله تقریباً بعد با هول گفتم: راستی.؟ با حالت سوالی نگاهم کرد،گفتم: میشه کسی نفهمه که من؟ آخه فکر نکنم خانوم زیاد.. سریع سرش رو تکون داد وگفت: باشه،خیالت راحت،حتی به کسرا هم نمگیم،در ضمن زری از هیچ چیز خبر نداره،بهش چیزی نگو فوراً گفتم چشم،قدمی به طرف در برداشتم ودوباره رو بهش گفتم:در اصلی قفله با لبخندی گفت: کلید روی دره لبخندی زدم وگفتم: ممنون خداحافظ در جوابم گفت: باز هم بیا،البته با احتیاط،خدانگهدار از پله ها پایین اومدم ودر رو باز کردم،گوشیم رو از جیبم در آوردم،به صفحه اش نگاه کردم ساعت سه ونیم صبح بود،سریع به سمت ساختمون خانوم قدم برداشتم.البته توی راه کلی سوال توی ذهنم اومد،یه عالمه افکار ضد ونقیض. مثلاً یه چیزی که خیلی برام جالب بود این بود که وقتی توی اتاق لیدا وامیر بودم با خودم فکر کردم که کار امیر ولیداست،روی چه حسابی این قضاوت رو کردم؟ اون هم با این قاطعیت! شاید کسی اونجا رو به قصد پیدا کردن چیزی به هم ریخته! نزدیک خونه تو جام ایستادم،از چیزی که توی ذهنم گذشت لبخندی رو لبم نشست: وقتی فکر ویه ساختار ذهنی بدون کوچکترین زحمت وتعریفی توی ذهنت بیاد یعنی واقعیت محض...(این برای من ثابت شده) به ساختمان قدیمی وبه اتاق لیدا نگاه کردمو گفتم: اون اتاق هفت ساله که دست نخورده! بعد آروم زمزمه کردم: مگه نه لیدا؟ پوزخندی زدم وبی صدا وارد ساختمون شدم،دوباره در رو قفل کردم وکلید رو گذاشتم توی جاکفشی، آروم از پله ها بالا رفتم؛خدا خدا میکردم خانوم تمام این مدت رو خواب بوده باشه.یکراست رفتم توی اتاقم و وسایلم که شامل چراغ قوه وکتاب وقراًن بود رو گذاشتم اونجا ودوباره برگشتم پایین، اونقدر تشنه بودم که حد نداشت، بعد از خوردن آب رفتم بالا وپشت در اتاق خانوم قرار گرفتم،در نیم لا بود، سرم رو بردم تو،یاد حرف شاهین افتادم، الان بهترین موقعیت بود که پاهاشو ببینم، یه جورایی خودم مطمئن بودم که اون آدمه ولی خب میخواستم مطمئن تر بشم.سعی کردم بدون تکان دادن در رد بشم، وموفق هم شدم، رفتم پایین تخت رو بروش ایستادم، به حالت خودم لبخندی زدم و توی دلم گفتم: آخر وعاقبت ما رو باش که نصفه شب پاشدم به حرف یه آدم بی عقل اومدم پاهای یه پیرزن رو ببینم، اونم چه پیرزنی! همچین تیــــغ کشیده بود که انگار میخوان بذارنش توی قبر،فکرکنم حد اکثر قد آدم تو این موقعیت نمایش داده میشه! در حالی که لبخند روی لبم بود ملحفه اش رو آروم از روی پاش کنار زدم،از اونچه که دیدم دهنم خشک خشک شد.... ..... ترانه با صدای بلند خندید، زدم به بازوش: خفه شو دیوونه،همه دارن نگاهمون میکنن. ترانه دستش رو جلوی دهنش گذاشت: من دیوونه ام یا تو؟ زدی پیرزنه رو نصفه شب از ترس کشتی! باز به خندیدنش ادامه داد،پاهامو توی شکمم جمع کردم وبه دریا خیره شدم، گفتم: تقصیر اون پسرخاله ی ناقص العقل تو بود دیگه! و اِلا من اصلاً به خاطرم هم نمیرسید برم پاهاشو نگاه کنم. ترانه سرش رو با خنده تکون داد وگفت: ولی خداییش زنه یه چیزیش میشه ها! آخه گرمای تابستون یه طرف! کی میاد شب با کفش بخوابه؟ سرم رو به چپ وراست تکون دادم وگفتم: وقتی دیدم داره نگام میکنه ازترس داشتم سکته میکردم،اصلاً به یقین رسیدم که یارو جنه! تو نمیدونی به چه وضع اصفناکی فرار کردم که!بدبخت همینطور دنبالم میومد که بهم بگه نترسم من هم همینطور جیغ میزدم وفرار میکردم؛آخرش هم جلوی اتاق کله پا شدم. زد روی شونه ام و گفت: عوضش خیالت راحت شد که طرف آدمه. لبم رو گاز گرفتم: از روبرو شدن باهاش خجالت میکشم ترانه، بیچاره به خاطر افکار مسموم من پاهاش رو از کفش در آورد وبهم نشون داد؛ خدا ذلیل کنه شاهینو ترانه لبخندی زد وهیچی نگفت،هر دو به دریا خیره شدیم، به نیم رخ ترانه نگاهی انداختم،به بینی عملیش ولبهای برجسته اش.ابروهای نازک وکشیده اش،با صدای آرومی گفتم: چته ترانه؟ بدون این که بهم نگاه کنه گفت: هیچ وقت فکر نمیکردم یه روز به کسی علاقه مند بشم! ابروهامو بالا بردم: پس بالاخره یکی پیدا شد که دل ترانه خوشکل مارو ببره! ترانه پوزخندی زد وگفت: نبرد! دل من خودش رفت. الان هم خورده به کوچه بن بست، معنی حرفهاشو نمی فهمیدم، شونه اش رو تکان دادم وگفتم: ترانه جون واضح صحبت کن آهی کشید وگفت: بی خیال، من میخواستم که امروز رو باهم باشم تا به چیزی فکر نکنم. لبخندی زدم وگفتم: اما گاهی اوقات با به زبون آوردن مشکلاته که آدم سبک میشه. بهم نگاه کرد،با صدای آروم همراهِ لبخند پرسیدم: طرف کیه؟ لبخند شرمگینی زد: همون پسره ی ناقص العقل که رفیق من رو ترسونده منظورش شاهین بود،اصلاً ازش خوشم نمیومد،قیافه ام رو تو هم کشیدم وگفتم: آخه پسر قحطه! این همه خوشکل وخوشتیپ دور وبرت رو گرفتن اون وقت شاهین؟! ترانه لبهاشو کج کرد وگفت: دِله دیگه! دست خودم نبود...اصلاً نفهمیدم کی بهش دل بستم. گفتم: حالا چرا خورده به کوچه بن بست؟ سرش رو انداخت پایین وگفت: شاهین اصلاً تو فاز احساس نیست؛ اون فقط میخواد خوش بگذرونه، اونقدر با من صمیمیه که در مورد همه ی کارهاش حرف میزنه،جلوی من در مورد بقیه زن ها ودخترها اظهار نظر میکنه، یه جورایی من رو رفیق صمیمیش میدونه واصلاً به من فکر نمیکنه زیر چشمی به من نگاه کرد وزیر لب گفت: الان هم چهار-پنج روزه که به من پیله کرده که شمارتو بهش بدم. چشام گرد شد وبدون فکر کردن گفتم: غلط کرده. بهش بگو من از اون دخترها نیستم. ترانه هیچ جوابی نداد وهمچنان به ساق سفید پاهاش که حالا زیر نور آفتاب برق میزد چشم دوخته بود؛ من داشتم جلز و ولز میکردم، اصلاً از شاهین خوشم نمیومد،احتیاجی نبود که ترانه بگه هر کی برخورد شاهین رو میدید میفهمید آدم درستی نیست. - ترانه یه چیزی بگم قول میدی بین خودمون بمونه؟ بهم نگاه کرد وگفت: شده تا بحال چیزی به من بگی و من هم برم به کس دیگه ای بگم؟ با لبخند گفتم: نه من بهت اعتماد کامل دارم،اما این راز زندگیمه، خیلی واسم مهمه. متقابلاً لبخندی زد وگفت: بگو عزیزم راحت باش. با مِن ومِن گفتم: راستش، من تو خانواده ام یه مشکلی دارم.. الان مدتیه که مادر وپدرم از هم جدا شدن. چشمای ترانه گرد شد: وا! چرا؟ مامانت به اون خوشکلی لبامو غنچه کردم وبهش نگاه کردم: چه ربطی داره! بعد آهی کشیدم وگفت: هرچند که هرچی به سرمون اومده ازخوشکلی مادرمه. خانوم بابامو هم سطح خودش نمیدونه. ترانه با لحن دلسوزانه ای گفت: چرا؟ بابات که مرد مهربونیه! نفسمو بیرون فرستادم وگفتم: هربار با مادرم بیرون میرفتم همه فکرمیکردن خواهرمه، مادرم خوش پوش وخوش آرایش. اما بابام همیشه دستهاش سیاه بود ولباسهاش بوی روغن میداد. اونقدر شکسته شده که همه فکرمیکنن با مادرم پدرودخترن،کسی باور نمیکنه که همه اش دوسال باهم اختلاف سنی دارن. ترانه با تعجب گفت: جدی میگی؟ اصلاً بهش نمیاد دوسال اختلاف سنی داشته باشن! چپ چپ نگاهش کردم،خنده ام گرفت،گفتم: خیلی بیشعوری ترانه. لبخندی زد وگفت: حالا با مامانت زندگی میکنی یا بابات؟ منم مختصراً ماجرا رو براش تعریف کردم،دهنش از تعجب باز مونده بود، دست آخرهم گفتم: بیشتر علت گوشه گیریم هم همین طور چیزهاست. یهو بی هوا زد پشت گردنم که چشمام تکون خورد، با غیظ گفت: تو غلط کردی.انگار مردم هیچ مشکلی تو زندگیشون ندارن! گوشه گیری تو به خاطر اخلاق گند خودته. ادامه دادم: وتیپ وقیافه ام وهیکلم چشماشو گرد کرد وگفت: فقط خفه شو مهناز. تیپ آدم به خودش برمیگرده، هیکلت هم خیلی خوبه، قیافه ات هم مگه چشه؟ چه عیب ونقصی داری؟ اگه زشت بودی که رسولی اینقدر پاپیچت نمیشد،شاهین هم نمیرفت تو نخِت! تا خواستم جوابی بدم،با گوشیش شروع کردم به جایی زنگ زدن، بعد از چند ثانیه : سلام زهرا جون خوبی؟چه خبر؟ - ..... - آره گلم،جات واقعاً خالیه - .... - راستش زنگ زدم یه خواهش کوچولو دارم.میشه زنگ بزنی یه آرایشگاه یه نوبت فوری بگیری؟ - ... - نه بابا! شوهر کجا بود زهرا جون! میخوام مهناز رو ببرم وزنش رو کم کنم بعد با صدای بلند خندید وگفت: پس من منتظرم،فوری گلم.بای بعد با لبخند زل زد به من: خب خوشکلیتون که الان حل میشه، با خودت پول آوردی؟ با گیجی گفتم: آره، چقدر میخوای؟ ابروشو بالا برد: چقدر داری؟! جواب دادم: به اندازه آرایشگاه که دارم،کارت پولم هم همراهمه،تازه حقوق گرفتم،پُره دستاشو به هم زد: خب پس امروز یه خرید اساسی افتادیم به این حالات دوست داشتنیش لبخند زدم، اگه کسی باهاش دوست نبود فکر میکرد دختر مغروریه اما اصلاً اینطور نبود، در واقع شخصیت ترانه مثل جولیا پندلتون تو داستان جودی ابوت بود.در عین اینکه کلاس میگذاشت وگاهی اوقات هم خودش رو برتر میدید اما همیشه در شرایطی که به کمکش احتیاج بود دریغ نمیکرد. بعد از چند دقیقه زهرا زنگ زد وگفت برای ساعت یک وقت گرفته، وآدرس رو هم به ترانه داد، در حین ناهار خوردن بودیم و ترانه داشت خاطراتش با دوستهای محترمش رو تعریف میکرد،اونقدر اسم همکلاسیها رو آرود که من یاد رسولی افتادم، گفتم: راستی ترانه نمیدونی رسولی اینجا با کی خونه داره؟ ترانه سرشو تکون داد وگفت: اون پسره که مجری برنامه های دانشگاه هست؟ من سریع گفتم: رحیمی؟ سرشو سریع تکان داد وگفت: آره آره. من ادامه دادم: کثافت خرمایه، چطور شده که رسولی با این خونه گرفته! ترانه جواب داد: هردو شیرازیَن. بعد ادامه داد: هر روز با یه ماشین میاد، پریروز با کیوان رفته بودم دانشگاه،دیدم رحیمی با پرادو اومد. لبامو کج کردم وگفتم: خوشتیپ هم هست عوضی. ترانه خندید وگفت: نهایت عصبانیته توئه نه! با این حرفش با هم خندیدیم،بعد از ناهار هم رفتیم آرایشگاه... .... کلی رنگ وروم وا شده بود،اصلاً پوستم چند درجه روشن شده بود،توی ماشین نشسته بودیم وداشتیم میرفتیم بابل که بریم بازار.آدرس این فروشگاه ها روهم از زهرا گرفتیم. با خنده گفتم: اگه مهران منو ببینه! ترانه حواسش به آینه بود،گفتم: ترانه؟ با گیجی به من نگاه کرد،گفت:جانم متوجه نشدم چی گفتی؟ دوباره حرفمو تکرار کردم،اخم کرد وگفت: آدم به برادر کوچیکتر از خودش رو میده؟ بعد باز به آینه خیره شد وگفت: مهناز یکی داره تعقیبمون میکنه ابرومو بالا بردم وگفتم: جان؟ ادامه داد: اول فکر نمیکردم که قصد تعقیب داره،اما الان که فکر میکنم یادم میاد که از دریا تا آرایشگاه هم بود.سرعتم رو کم میکنم کم میکنه،سرعتمو زیاد میکنم زیاد میکنه. گفتم: موتوره؟ یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت: مهناز! با پرادوی مشکی.عین ماشین رحیمی با خنده گفتم: من میدونستم این رحیمی عاشق من شده ها و با صدای بلند خندیدم،ترانه گفت: دیگه آخر توهمی؛ رحیمی نیست، عینک دودی زده ولی قیافه اش نافرم آشناست. هنوز حرفش تموم نشده بود با لبخند معنی داری گفت: مهناز خانوم حدست درسته،طرف دنبال توئه با مسخرگی گفتم: اینا رو همین الان گفت؟ چپ چپ نگاهم کرد وگفت: خره، رسولیه ودر حالی که من لبخندم داشت محو میشد ادامه داد: کیوان گفته بود که ترم تابستون برنداشته، پس حالا میشه فهمید علت آمل موندنش چیه! اون مونده که مراقب تو باشه وبا صدای بلند خندید،ولی من حسابی حالم گرفته شد. در تمام مدت خرید ترانه مدام حواسش به دور وبرش بود وثانیه به ثانیه گزارش رسولی رو میداد،ولی من حتی یک بار هم برنگشتم نگاه کنم، ترانه به سلیقه ی خودش هرچی دلش میخواست برای من برمیداشت ومن فقط زحمت پرو کردنش رو میکشیدم وپول حساب کردنش.دو تا مانتو خریدم،یه شلوار جین. با چند تا شال و روسری ویه کیف. ساعت دور وبر شش غروب بود که برگشتیم،من رو سر کوچه پیاده کرد وخودش رفت، وارد کوچه شدم، همین طور که به سمت در باغ میرفتم وتوی دستم هم کلی وسایل بود به پشت سرم نگاه کردم، رسولی توی ماشین نشسته بود.خب آدرس اینجا رو هم که یاد گرفت، همین که کسرا برام در رو باز کرد،بعد از سلام کردن سریع گوشیم رو درآوردم وبه رسولی پیام دادم: برای تعقیب کردن تا آخر تابستون وقت میخواستی؟ جوابم رو نداد، به زری سلام دادم ویکراست رفتم توی اتاقم،خجالت میکشیدم با خانوم روبرو بشم. خرید هام رو جابه جا کردم وخودم نشستم یه گوشه،به اتفاقات دیشب دوباره فکر کردم، خب حالا من رفتم عمارت قدیمی رو دیدم وفهمیدم که آقای پدر زنده و همینجا حضور داره،چی شد؟ به خاطر دونستن این موضوع من نزدیک بیست روزه دارم له له میزنم؟ یعنی روح لیدا تنها به همین دلیل خودش رو به من نشون میده ومیاد توی خوابم؟ ضربه ای که به در خورد من رو ترسوند،جواب دادم: بله؟ زری بود که گفت: من وکسرا داریم میریم،کاری نداری؟ از جام بلند شدم ودر رو باز کردم : نه عزیز،برین به سلامت خداحافظی کرد ورفت.من همونجا جلوی در اتاقم ایستاده بودم وبه در اتاق خانوم نگاه میکردم.یه معذرت خواهی بهش بدهکار بودم... فصل یازدهم: امیر بعد از خالی کردن محتوای چمدان بر روی تخت یه تونیک قرمز با نوشته های مشکی به همراه شلوار تنگ مشکی برای لیدا کنار گذاشت ولباس های خودش را هم تعویض کرد،در همین حین لیدا وارد اتاق شد،امیر به سمت او برگشت وبا عجله گفت: لیدا جان جلو نیا، لیدا با تعجب گفت: چرا؟ امیر شیشه های روی زمین را نشان داد،لیدا لبخندی زد وگفت: خیلی تنبلی امیر،هنوز جمعشون نکردی؟ بعد با پرشی از روی شیشه ها رد شد وخودش را به امیر رساند، لباسهایی که امیر برایش کنار گذاشته بود را پوشید ودوتایی به سمت ساحل به راه افتادن. به محض اینکه به لب ساحل رسیدند لیدا با ناراحتی گفت: امیر هیچی نیاوردم بخوریم! امیر لبخندی زد: بی خیال،نمیخواد لیدا در حالی که دوباره برمیگشت گفت: تا تو قایق رو آماده کنی من هم اومدم. وشروع کرد به دوئیدن.امیر سرش را تکان داد،قایق موتوری کوچک را آماده کرد،از بین دوقایقی که اینجا وجود داشت او فقط روشن کردن این یکی را بلد بود،چون موتورش ساده بود.شلوارش را تا بالای زانو تا زد وقایق را از ساحل دور کرد والبته تلاشش برای خیس نشدن شلوارش بی فایده بود.لیدا در حالی که سبد کوچکی در دستش بود به ساحل برگشت وبا ناراحتی گفت: امیر! من تا اونجا بیام خیس میشم که! امیر قایق را رها کرد تا به سمت لیدا بیاید که لیدا با خنده گفت: ولش نکن امیر،موج حرکتش میده،خودم میام. وشلوارش را در آورد ودور گردنش انداخت و وارد آب شد،امیر به حرکات لیدا میخندید ومیگفت: دختر این چه کاریه! یکی میبینه زشته. ولی لیدا با خنده ودر حال رقص به سمت امیرمی آمد و در دست دیگرش سبد را بالای سرش میبرد وتکان میداد. هنوز قدمی مانده بود تا به امیر برسد که امیر طاقتش تاق شد وبا یک دستش کمر لیدا را گرفت وبه سمت خودش کشید ولبهایش را بروی لبهای لیدا گذاشت. صدای تیمسار آنها را از حال خوششان در آورد: لیــــدا! سرما میخوری! لیدا لبش را گاز گرفت و به رو به پدرش که با آنها فاصله ی زیادی داشت فریاد زد: بابا هوا گرمه، سرما کجا بوده؟ وکنار قایق ایستاد، امیر در حالی که لبخند به لبش بود گفت: دیدی آبرومو جلو بابات بردی؟ وکمر لیدا را چسبید واو را سوار قایق کرد،لیدا خندید وگفت: چرا؟! ما که کار بدی نکردیم! سریع شلوارش را پوشید، امیر هم سریع سوار قایق شد و موتورش را روشن کرد. امیر در انتهای قایق نشسته بود وبه حرکت قایق فرمان میداد،لیدا هم در ابتدای قایق نشسته بود وباد موهای بلندش را به پرواز درآورده بود ودل امیر را بیش از پیش بیتاب خود میکرد،آنقدر از ساحل فاصله گرفته بودن که فقط یک خط شده بود، امیر طاقت نیاورد وقایق را خاموش کرد،لیدا با دلخوری گفت: امیر داشتم حال میکردما! امیر هم با خباثت گفت: تنها تنها!؟ ودستانش را باز کرد ولیدا خودش را به او رساند ودرآغوشش جا گرفت... ....امیر تکه سیبی که پوست کرده بود در دهان لیدا گذاشت، لیدا با دهن پر گفت : قیافه ات دیدن داره امیر امیر یک تای ابرویش را بالا برد: چرا؟ لیدا با لبخندی گفت: تابلو رنگت پریده! امیر لبخندی زد وگفت: دارم به این فکر میکنم اگه قایق برگرده وبیفتیم تو آب چیکار کنیم؟ لیدا با اعتماد به نفس گفت: خب من شنا بلدم، تو رو هم نجات میدم. امیر قهقهه ای زد وگفت: تو نصف من هم نیستی،چطور میخوای منو نجات بدی؟! لیدا ابروهایش را بالا برد: یعنی فکر میکنی من ضعیفم؟ امیر درحالی که همچنان میخندید گفت: من چنین جسارتی نکردم عزیزم! لیدا سرپا وسط قایق ایستاد وگفت: نه دیگه حرفتو زدی باید پاش واستی. دوپایش را از هم بازکرد وشروع کرد به بازی دادن پاهاش،به نوبت: چپ...راست... قایق خاموش به سمت چپ وراست بالا وپایین میرفت،امیر در حالی که ته دلش احساس ترس میکرد،اما سعی کرد خودش را خونسرد نشان دهد: لیدا جان نکن.قایق برمیگرده یه وقت. لیدا ریتم ضرباتش را تند ترکرد واز قصد خودش را از سمت چپ به داخل آب انداخت،امیر آنقدر ترسیده بود که اصلاً متوجه عمد بودن حرکت لیدا نشد. با هول از جایش پرید واز لبه ی قایق به آب چشم دوخت،خبری از لیدا نبود،ترس به جانش افتاد؛صدازد: لیدا؟ اصلاً به کل از خاطرش رفته بود که لیدا شنا کردن بلد است! به سمت آب خم شده بود وتوان انجام هیچ عکس العملی را نداشت که ناگهان لیدا به سرعت سرش را از آب بیرون آورد که باعث شد امیراز ترس به عقب پرش کند اما از ترس اینکه از آن سوی قایق به آب بیفتد به خودش مسلط شد ودر جایش ایستاد وبا کلافگی گفت: لیدا خیلی شوخی مسخره ای بود بیا بالا. لیدا قهقهه زد: دیوونه تو مگه نمیدونی من شنا بلدم؟ وباز دوباره سرش را به زیر آب فرو برد،امیر کلافه بود، دوباره گفت: لیدا بیا بالا، تفریح رمانتیک تموم شد. خبری از لیدا نبود،نفسش را از حرص بیرون داد: میای بالا دیگه! اونوقت من میدونم وتو. لیدا این بار از سمت راست قایق سر در آورد و با خنده گفت: نمیام،تو داری منو تهدید میکنی، امیر لبخندی زد: بدو بیا بالا وخم شد تا دست لیدا را بگیرد، لیدا به سمت عقب رفت ولبهایش را غنچه کرد: نُچ.نمیام..باید از من معذرت خواهی کنی. ودوباره به زیر آب رفت.امیر هم خنده اش گرفته بود وهم عصبانی بود،سرش را تکان داد وگفت: خب معذرت میخوام،حالا بیا بالا،چون میخوام موتورو روشن کنم وبه سمت موتور قایق رفت ودر همین حال گفت:شنیدی؟ میخوام قایق رو روشن کنم. لیدا شنیده بود وبه سمت انتهای قایق میرفت تا امیر را غافل گیر کند، امیر دوباره با صدای بلند گفت: روشن کردما! وبا این حرف زنجیر را باقدرت کشید وپروانه موتور در زیر آب به حرکت درآمد و به فاصله ی چند ثانیه شدت گرفت... پروانه برای یک لحظه ثابت ماند وسپس دوباره سرعت گرفت و آب دریا از همان قسمت شروع به سرخ شدن کرد،برای یک لحظه مغز امیر فرمان نداد..سریع موتور را خاموش کرد، دستش را درمیان آب خون فرو برد،شاید هنوز باور نکرده بود که چه به سر لیدایش آمده!.. با دستش سر لیدا را لمس کرد،بغضش شکست: لیدا! لیدا جان؟ سریع به خودش مسلط شد: شاید زنده باشه! از کمر به سمت آب خم شد وبرای بار هزارم خودش را به خاطر شنا بلد نبودن لعنت فرستاد...سعی کرد لیدا را بیرون بکشد اما چیزی مانع بالا آمدن سر او میشد، آشفته به داخل قایق نگاه کرد تا شاید چیزی پیدا کند که به دردش بخورد،نگاهش به چاقوی میوه خوری افتاد،آن را برداشت وبه سمت لیدا رفت، اشکهایش بی وقفه میباریدند، دوباره خم شد، به زور یک دستش به پروانه میرسید،اما یک دست توانایی بریدن موها را با یک چاقوی کوچک نداشت، هردودستش را خم کرد دیگر استرس چپ شدن قایق را نداشت، به سختی موهایی که با پروانه درگیر شده بودند را برید،هر ثانیه که میگذشت خودش را بیشتر آماده میکرد که دیگر لیدایش کنارش نخواهد بود.. به محض اینکه مطمئن شد موها را بریده بدن بی جان لیدا را داخل قایق کشید وآن را کف قایق دراز کرد، دستانش را جلوی دهانش گذاشته بود وحتی نفس نمیکشید، این صورت زیبای لیدایش بود!؟ با همان موهایی که دل امیر را بی قرار میکرد؟!!!! فصل دوازدهم: یه ضرب المثل معروف هست که میگه خودم کردم که لعنت بر خودم باد! البته مظمون اصلیش اینه که هرچی به سرم میاد تقصیر خودمه پس لعنت بر خودم،اما من ینجا یه جور دیگه معنیش کردم واون اینه که لعنت بر شاهین که بلاهاش داره سر خانوم بد بخت میاد! زدم یه شب بدبخت رو تا مرز سکته بردم وطفلک تا ده شب بعد تا نزدیک اذون صبح کشیک میداد که من خواب بد نبینم! واقعاً از خودم خجالت میکشیدم، ده شب گذشته بود وخانوم هنوز از بابت من نگران بود! خدا رو شکر به ژاله خانوم؛مامان زهرا هیچی نگفته بود،خیر سرم اومده بودم همدم ومواظبش باشم ولی الان اون مواظب من بود. نیمه ی مرداد بود وهوا واقعاً گرم یعنی اگه تمام روز رو هم حموم بودم باز هم احساس کثیفی میکردم، بدی هوای شرجی همینه که یکسره آدم عرق میکنه. تو این مدت لیدا دیگه خودش رو تو واقعیت به من نشون نداده بود، البته اگه نشون میداد و باز میخواست که کاری بکنم واقعاً کاری هم از دستم بر نمیومد، چون توی طول روز که کسری وزری بودن شبها هم که خانوم همه اش بیدار بود. ولی توی خواب نه اینکه لیدا رو ببینم ولی همه اش خوابهای بی سروته و وحشتناک میدیدم. از خواب عجیب تر ووحشتناک تر زندگی خودم بود، مهران دیگه بهم نه زنگ زد ونه پیام میداد، واین یعنی مامان برنگشته وما باید خودمون رو برای دیگه هیچ وقت ندیدنش آماده میکردیم. تو این مدت هربار زهرا دانشگاه کلاس داشت باهاش رفته بودم، وبعد از اینکه برمیگشتیم زهرا زنگ میزد ومیگفت که باز نوید فلاح درمورد من ورسولی باهاش حرف زده،من نمیدونم وقتی همه اش تو دانشگاه ور دل زهرا بودم اینها کی وقت میکردن همو ببینن!!! حوله ولباسهام رو برداشتم واز اتاق بیرون اومدم، خانوم که صدای در اتاقم رو شنیده بود خودش رو به در اتاقش رسوند وگفت: این موقع شب میری حموم؟ با لبخند گفتم: ساعت تازه هشت شبه، عرق کردم،نمیتونم تا صبح صبرکنم سرش رو تکون داد وگفت: پس زود در بیا. رفتم توی حموم ولباسم رو از جالباسی آویزون کردم وشیر آب رو باز کردم، خدارو شکر اون لامپ قلمبه زرده دوسه روز پیش سوخت وکسری به جاش لامپ سفید وصل کرده بود. لباسهامو در آوردم ورفتم زیر دوش آب، یه خورده که موهام خیس شد شامپو رو برداشتم ومشغول کف مالی شدم؛تا به سمت آینه برگشتم متوجه شدم که یادم رفته روی آینه رو بپوشونم؛صورتم رو آب زدم و با همون موهای کفی برگشتم توی رختکن وتی شرت کثیفم رو برداشتم که روی آینه بندازم. اما در کمال تعجب دیدم روی آینه بخار گرفته، قلبم به تپش افتاد، خودم رو به دیوار انتهای حموم چسبوندم،وبا چشمهای گرد شده به آینه نگاه کردم، واقعاً دلیل بخار گرفتن آینه رو نمیفهمیدم، نه من آب گرم رو باز کرده بودم ونه هوا سرد بود! آب روی آینه راه گرفت وبا سرعت کم بعضی از قسمت ها بخارش محو شد ودر گذر چند ثانیه قسمت های بی بخار نامفهوم قابل خوندن شدن ومن با دهن باز اونچه که نوشته شده بود رو خوندم: دیـــوار درچشم به هم زدنی بخار آینه از بین رفت،ولی من مثل گوشت یخ زده هنوز به دیوار پشت سرم چسبیده بودم،حس میکردم دیگه گنجایش یه استرس جدید رو نداشتم،منظورش از دیوار چی بود؟ شیطونه میگه برم سرم رو بکوبم به همون دیواروخودم رو راحت کنما! به سمت آینه رفتم وتی شرت رو بهش آویزون کردم وسرم رو آب کشیدم وازحموم بیرون رفتم. به محض اینکه در حموم رو بستم صدای خانوم از داخل اتاقش بلند شد: مهناز در اومدی؟ جواب دادم: بله وبه سمت اتاقم رفتم،وقتی وارد اتاقم شدم تا دقایقی به پرده ی اتاق خیره بودم،یه کششی به سمت پنجره داشتم اما ترس مانع میشد،صدای زنگ گوشیم بلند شد.به سمتش رفتم،شماره ی خونه بود.جواب دادم: بله؟ بابام بود: سلام دخترم،خوبی؟ لبخندی زدم: سلام بابا،مرسی شما خوبین؟ بابا: من هم خوبم دخترم،هنوز هم کلاس میری؟ جواب دادم: آره چطور؟ - هیچی ،گفتم اگه میتونی یکی دو روزه بیای اینجا واسه اسباب کشی؟ با تعجب گفتم:بابا خونه رو فروختی؟!!! بابا خیلی خونسرد گفت: آره..اینجا خیلی از شهر دوره. کلافه گفتم: مهم اینه که محل کار شما بهش نزدیکه ومجبور نیستی مسافت زیادی رو طی کنی.بعدش هم بهای خونه های داخل شهر زیاده! بابا با همون خونسردی لج درآر گفت:میخوام یه حرکتی به زندگیم بدم،خیلی یکنواخت شده. شاخکهام تکون خورد وحسادت زنونه ام گل کرد.با شک گفتم: مثلاً چه حرکتی؟! بابا با مِن ومن گفت: خودت که خوب میدونی...مادرت دیگه برنمیگرده....من... دیگه احتیاجی نبود چیزی بگه.خودم تا ته خط رو رفتم،با صدای آرومی گفتم: میخوای ازدواج کنی؟ بابا ساکت شد،من ادامه دادم:کسی رو مد نظر داری؟ آروم گفت: شخص خاصی نه..رفیقام چند مورد رو معرفی کردن. سعی کردم بغضم رو مخفی کنم ولی نتونستم ،صدام لرزید: این جوری مامان رو دوست داشتی؟ .... حد اقل میذاشتی عده اش تموم بشه! نتونستم ادامه بدم،به تماس خاتمه دادم.به وضع خودم پوزخند زدم: خودم اینهمه درگیری دارم بعد چوب میکنم تو قبر یکی که هفت سال پیش در حین عشق وحال مُرده! یهو پنجره ی اتاق چهارتاق باز شد وپرده ها به حرکت دراومدند.چنان خودم رو به سمت دیوار کشیدم که سرم با دیوار برخورد کرد.به ثانیه دوم نرسید که پرده ها از حرکت ایستادند اما پنجره همچنان باز بود.از جام بلند شدم وجلوی پرده ایستادم،قلبم هرده ثانیه یه بار محم میزد.انگار سنگین شده بود! دستهام رو لبه ی پایینی پنجره گذاشتم وسرم رو کمی بیرون آوردم و به دیوار خیره شدم،سعی کردم با یه شوخی مسخره حالم رو مساعد کنم،لبخندی زدم وگفتم: جونِ من اگه تو عشق وحال نبودی با نامزدت تو قایق چیکار میکردی؟ هیچ صدا وهیچ حرکتی ندیدم.ترسم بیشتر شد،زیر لب گفتم: معذرت میخوام،حرفم رو پس میگیرم.من حاضرم کمکت کنم. باز هم هیچی! با خودم فکر کردم دیگه دارم کم کم دیوونه میشم،یهو یه چیزی به سرعت دوئید ورفت توی دیوار ومحو شد،تپش قلبم تو ثانیه بالا رفت،لیدا بود؟ به اون نقطه از دیوار خیره شدم،چشمهامو بستم وزیر لب دعای آرامش قلب رو خوندم،آروم چشمهامو باز کردم.
حموم که چه عرض کنم! تاریکخونه.یه رختکن یه متری داشت که به وسیله یه در نازک آهنی زنگ زده از حموم 6 (2×3) متری جدا شده بود.لابد خونوادگی میومدن حموم که اینقدر بزرگ ساخته بودنش . همه ابعادش هم با کاشی های قهوه ای تیره پوشیده شده بود.کلید لامپ درست پشت در اولی بود.لامپش از این زرد پُرمصرفهای قلمبه کم نور بود که من از بچگی از این لامپها بدم میومد یه جورایی غصه ام میگرفت. با دیدن دوش آب خنده ام گرفت.انگار اول لوله اش رو جویده بودن بعد به شیر آب وصل کردن.یه سردوش آهنی زنگ زده هم به سرش وصل بود درست روبه روی شیر آب یه آینه بدون قاب به دیوار بست داده شده بود.من هنوز در حیرتم که ثروتی که زهرا ازش حرف میزد کجاست!!!! شیر آب سرد رو تاآخر باز کردم.با پام لگن وکاسه ای که زیر شیر بود رو کنار زدم وزیر لب گفتم: این حجری ها هنوز از تشت ولگن استفاده میکنن! وشیر مخصوص دوش رو باز کردم ابتدا چند قطره آب چکید وبعد با ضربه مهیبی که به سرم وارد شد علت استفاده از لگنشون رو فهمیدم.سرم رو چسبیدم وسردوشی رو که کنده شده بود رو از روی زمین برداشتم وبه گوشه ای گذاشتم. خدا رو شکر فاصله ام با دوش زیاد نبود واِلا حتماً سرم میشکست.آروم وبی صدا مثل بچه آدم لگن رو کشیدم زیر شیر آب و شیرِدوش رو بستم.به شامپوهای توی رختکن نگاهی انداختم. جالب بود که شامپو بچه هم بینشون بود،با خودم گفتم حتماً مال نوه اشه.شامپو بچه رو برداشتم ابتدا سرم رو خیس کردمو بعد طبق عادت رو به آینه ایستادم، چشمهامو بستم وشروع کردم به کف مالی کردن سرم.احساس کردم باد خنکی به بدنم خورد به سرعت چشمهامو باز کردم از نَدیدن تصویر خودم توی آینه جاخوردم.سریع چشمهامو آب زدم ودوباره نگاه کردم اما من توی آینه بودم.نفسمو بیرون دادم.چند بار سوره ناس رو خوندم قلبم به شدت میزد.زود خودمو آب کشیدم ایندفعه با چشمهای باز.فقط حوله ام رو از زیر بغلم تا نزدیک زانو هام به دورم پیچیدم ولباسهام رو زدم زیر بغلم ودویدم از حموم بیرون.به محض خروجم جوونی که رو مبل نشسته بود در حالی که سرشو به سمت بالا میگرفت گفت: بالاخره بیدارشدی مادر! اما با دیدن من سریع سرشو پایین انداخت وبا عصبانیت گفت: این چه وضعیه خانوم؟ از شدت دستپاچگی میخواستم برگردم توی حموم اما با یادآوری اون اتفاق پشیمون شدم وبه سمت اتاقم دویدم.پشت در نشستم.چند ثانیه طول کشید تا تنفسم به حالت عادی برگرده.عجب حمومی بود!!! چهره پسره اصلاً شبیه به مادرش نبود.سبزه، موهای مشکی نسبتاً بلند ولَخت که اون هارو به عقب زده بود.اندام نسبتاً درشتی داشت با اینکه جوون بود اما تیپ مردونه ای زده بود.با خودم گفتم حتماً به شوهره رفته. هرچی که بود تا اینجا در اولین برخوردهام با اعضای خانواده گند زده بودم.خدا رو شکر حوله ام بزرگ بود!از جام بلند شدم ولباسهامو پوشیدم. فصل هفتم: زهرا به زور خودشو از لابلای جمعیت بیرون کشید وکاغذی به سمتم گرفت: بیا این شماره صندلیت،کلاس 202 با ترانه دوتا صندلی فاصله داری.تویه کلاسین کاغذو از دستش گرفتم.ترانه لبخند زنان به سمتمون اومد: خب تنبل خانوم امروز قسم تقلب نَکردنتو بشکن.میخوام یه حال اساسی بهت بدم. منظورش من بودم.البته من قسم نخورده بودم که تقلب نکنم.دوست نداشتم.ترانه وزهرا برنامه ریخته بودن به هر نحوی که شده آخرین امتحانم رو نمره بالا بگیرم.ترانه دستمو کشید وبا هم وارد ساختمون انسانی شدیم.توی کلاس 202 هشت نفراز بچه ها امتحانمون یکی بود که به صورت ضربدری باهم یکی میشدیم.ترانه هماهنگی های لازم رو با بچه ها کرد.البته فقط یکی دو نفرشون زرنگ بودن:فرشید وبهروز که هردو با ترانه صمیمی بودن.امتحان که شروع شد بچه ها از در ودیوار بهم رسوندن.برگه ام رو پُرِ پر کردم واز جام بلند شدم.زهرا کلاس بغلی بود که همزمان با هم از سالن خارج شدیم. زهرا:چطور بود؟ لبه باغچه نشستم: اگه غلط نرسونده باشن.همه رو نوشتم کنارم نشست در حالی که لبخند شیطونی روی لبش بود: مهناز اون مورد پرستاری رو که گفتم یادته؟ سرمو به معنی آره تکون دادم.ادامه داد:مامان موفق شد که راضیش کنه که پرستار بگیره. با حالتی که انگار از موافقت من مطمئنه گفت: کی میری خونشون؟ با تعجب گفتم: من که هنوز قبول نکردم.باید بیشتر در موردش بدونم. لبخند زد: چشم.تا جایی که میدونم ومامان بهم گفته برات تعریف میکنم. وشروع کرد به توضیح دادن: خانوم شریفی یه پیرزن 60 ساله اس.که شوهرش نظامی بوده. دخترش حدوداً 7 سال پیش توی دریا با نامزدش که رفته بودن قایق سواری غرق میشن.یه پسر حدوداً 25-6 ساله هم داره که چند سال پیش رشت ازدواج کرد(صداشو پایین آورد) زنش با خونواده شریفی اصلاً رفت وآمد نداره یعنی خانوم شریفی رو قبول نداره، میگه دیوونَس.. بعد آروم خندید.با تعجب پرسیدم: چرا میخندی؟ نکنه دیوونَس؟!! چشمکی زد: کم هم نه! میگه روح دخترم توی باغه.تازه شوهرش هم چند وقت بعد از فوت دخترش ناپدید شد. تنها کسی رو که توخونه اش راه میده مامان منه. صدامو کلفت کردم: بابا بی خیال ما رو راهی دیوونه خونه نکن.!! زد پشتم: خاک تو سرت دیوونه.طرف خرپوله.حقوق خوبی میده نیش خندی زدم: اتفاقاً بعضی پولدارها خدا هرچی بیشتر بهشون میده دلشون تنگ تر میشه. - اما این از اون دست پولدارها نیست.پول واسش ارزشی نداره. سرمو پایین انداختم.شونه ام رو تکون داد: چی میگی؟قبوله؟ جواب دادم: نمیدونم.باید ببینم خونواده ام(منظورم فقط مهران بود)چی میگن.حالا چند ساعت در روزه؟ - چند ساعت چیه! کل روز.شب هم اونجا میخوابی.24 ساعت. - چی میگی!! میخوای کامل دیوونه بشم؟ - توفکر کردی واسه چی پرستار میخواد.اون خودش کلفت داره.یکیو میخواد که شبها پیشش باشه چون کلفته خونه اش اونجا نیست.یعنی دوست نداره خانومه شبها توی خونه اش بخوابه. - یعنی شبها فقط من وپیرزنه تو باغ تنهاییم! سرشو به معنی آره تکون داد ودنباله اش با لبخند ادامه داد: تنهای تنها که نه.ارواح محترمه هم تشریف دارن. دلم لرزید اخم کردمو زدم به بازوش ودوتایی خندیدیم ترانه از سالن خارج شد،با چشم به دنبال ما میگشت دستمو تکون دادم که مارو دید وبا سرعت به سمتمون اومد.چند قدم مونده بود به ما برسه پاش برگشت وشکستن پاشنه همانا وپخش شدن ترانه روی زمین همانا..به زور خندمو نگه داشتم.فوراً با زهرا ترانه رو بلند کردیم.ترانه در حالی که چشمهاش پر از اشک شده بود به اطراف نگاه کرد.خدا رو شکر زیاد شلوغ نبود.همونهایی هم که بودن به خاطر عکس العمل سریع ما متوجه نشده بودن.ترانه وقتی دید کسی متوجه افتادنش نشده شروع کرد با صدای بلند خندیدن. من وزهرا هم که تا اون لحظه خودمون رو نگه داشته بودیم با دیدن خنده ترانه از خنده ترکیدیم. ترانه: حالا چیکار کنم؟.قابل جا انداختن هم نیست! زهرا: بزن اون یکی رو هم بشکن. ترانه خم شد لبه باغچه وشروع کرد به کوبیدن پاشنه کفش سالمش تا این یکی رو هم جدا کنه.در همین حین فرشید از سالن خارج شد.با پام به ترانه زدم:پاشو پاشو فرشید داره میاد. سریع کفشش رو پاش کرد وکنار ما ایستاد.رنگش پریده بود: حالا این سیریشو چیکار کنم! فرشید نزدیکمون شد وبه زهرا سلام کرد بعد رو به من گفت: چطور بود خانوم ناصری؟ لبخندی زدمو گفتم: ممنونم - ایشالله که نمره بالایی بگیرین(بعد زیر چشمی به ترانه نگاهی کرد) واِلا سرمونو میکنه( انگشت اشاره اشو روی گردنش کشید) پِخ پخ. هر چهار تایی خندیدیم.بعد رو به ترانه گفت: عزیزم.ماشین که نیاوردی؟ ترانه به نشونه نه سرشو تکون داد.فرشید ادامه داد: پس من میرسونمت. ترانه فوراً جواب داد:نه مرسی فرشید جون.نمیخواد. فرشید جواب داد: بیا میخوام جایی ببرمت. ترانه: آخه..آخه من پیش دستی کردم: آخه میخواد بیاد پیش من. فرشید روشو به سمت من کرد: حالا نمیشه امروزو به من قرض بدینش؟ لبخندی زدم: شرمنده ها! ولی ما قبلاً نوبت گرفتیم خندید.سرشو تکون داد وکش دار گفت :باشه..(رو به سمت ترانه) از دست دادیش ترانه خانوم سوپرایزتو. ترانه که معلوم بود داره از فضولی میمیره که بدونه فرشید کجا میخواسته ببرتش با دلخوری گفت: خب فرشید جون فردا بریم!! فرشید چشمکی زد: حالا تا فردا ببینم چی پیش میاد. ودر حالی که لبخند روی لبش بود از ما فاصله گرفت.سه تایی به سمت واحد دانشگاه حرکت کردیم. ترانه که لنگان لنگان راه میومد رو بهم گفت: مهناز جون یه مورد کاری خوب پیدا کردم سریع جواب دادم: من نخوام تو واسه من کار پیدا کنی کیو باید ببینم؟ - اِ...لوس.خیلی دلت هم بخواد. - دلم نمیخواد.کار نمیخوام.اصلاً کاری که تو پیدا کنی نمیخوام! چشماشو تنگ کرد: حتی اگه پیشنهاد شاهین باشه!!! دلم میخواست ترانه رو له کنم.جواب دادم : چرا فکر میکنی اگه پیشنهاد کاری از شاهین باشه من با سر قبول میکنم! ترانه با نگاه مشکوک پرسید:یعنی تو قبول نمیکنی؟! خم ابروهامو باز کردم: تا چی باشه!(آخه من که از شاهین بدم نمی اومد) لبخندی زد: شاهین داره یه شرکت میزنه احتیاج به منشی داره جواب دادم: باز منشی؟ مگه نگفتم دوست ندارم منشی بشم؟ یهو از کوره در رفت: آخه نه که مدرک فوق لیسانس داری!.چطوره بذارنت مدیر عامل؟ زهرا از خنده دولا شد.خودم هم خنده ام گرفت.توقع عصبانیت ترانه رو نداشتم.ناخن انگشت شصتم رو به دندون گرفتم ومثل بچه ها گفتم: حالا چرا دعوام میکنی؟! لبخندی زد ودوباره تو همون غالب ترانه همیشگی ادامه داد: شاهین خیلی تو انتخاب آدمای دور وبَرش حساسه.(تنه ای بهم زد) خوب جا وا کردیا شیطون! سه تایی سوار شدیم.میدون قائم که میخواستم پیاده شم تو آخرین لحظات زهرا رو به من گفت: به مامان چی بگم مهناز؟ گفتم: خبرشو بهت میدم. واز سرویس پیاده شدم.مطمئناً جوابم نه بود آخه من وچه به هم صحبتی با یه پیرزن دیوونه! تو ذهنم واسه یه لحظه صورت شاهین رو تصور کردم.آخه از چی من خوشش اومده بود که میخواست منشیش بشم! شونه هامو بالا انداختم وبا خودم گفتم:شاید منو انتخاب کرده که تو محیط کاریش حواسش پرت نشه. شب با مهران صحبت کردم وهردو مورد روبراش توضیح دادم.هرچند اون کاملاً با موندنم مخالف بود اما بعد از کلی خواهش قبول کرده بود حالا هم که ازش نظرخواهی میکردم.به نظر مهران مورد پرستاری بهتر بود چون هم شبها مجبور نبودم تو خوابگاه تنها بمونم(آخه واسش توضیح داده بودم که فقط یکی دو نفر میمونن که اونها هم رفت وآمد میکنن) هم میگفت محیطش بهتره چون فقط منم ویک پیرزن.جدا از این مزیت ها،از اونجایی که مهران، هم ترانه رو دیده بود هم زهرا رو، میگفت زهرا قابل اطمینان تره. خلاصه به هر طریقی بود مهران راضیم کرد که بیخیال ترانه وپسرخاله اش بشم وپرستاری رو قبول کنم. من هم با زهرا تماس گرفتم وموافقتم رو اعلام کردم.زهرا هم گفت که وسایلهامو جمع کنم وهر وقت آمادگیشو داشتم باهاش تماس بگیرم. من هم چیزهایی رو که لازم داشتم تو یک ساک سر وتهش رو هم آوردم.فردا صبحش با زهرا تماس گرفتم وگفتم که آماده ام.ساعتی بعد زهرا به من زنگ زد که برم سر خیابون وایستم راننده خانوم شریفی_آقا کسرا_ میاد دنبالم. .... نفس زنون خودمو سر خیابون رسوندم.ساک سنگینم رو لبه جوب گذاشتم وچند تانفس عمیق کشیدم. لحظاتی بعد اتوموبیل بی اِم وِ مدل قدیمی جلوی پام ترمز کرد.سرمو خم کردم: آقا کسرا؟ مرد چاق ومُسنی پشت فرمون بود.چَپَکی نگاهم کرد: خانوم ناصری؟ از تصور قیافه ای که از اسم کسرا توذهنم داشتم خنده ام گرفت.از ماشینش پیاده شد ودر عقب اتوموبیل رو واسم باز کرد.تشکری کردمو نشستم.ساکم رو صندوق عقب گذاشت وبه سمت بابلسر حرکت کرد. سه شنبه: 16/تیرماه/1388 ساعت 9 صبح فصل هشتم: 16/تیرماه/1388 ساعت 11:30 صبح صدای زری میومد که داشت در مورد من توضیحاتی به پسر خانوم شریفی میداد: ژاله خانوم معرفیشون کردن. منظور از ژاله خانوم مامان زهرا بود.صدای پسره رو واضح نمیشنیدم.تلاشم هم بی فایده بود.فقط زمانی صداش واضح مشد که خطاب به بچه اش با صدای بلند حرف میزد،پویان نکن، بشین،دست نزن واز همین تذکرهای معمولی.اون قدر سریع دوییده بودم تو اتاق که اصلاً بچه ای ندیده بودم.دقایقی گذشت وصدای احوال پرسیش با مادرش یعنی خانوم شریفی اومد. انگار زهرا راست میگفت.پسره زنش همراهش نبود. تقه ای به در خورد وصدای زری اومد: مهناز خانوم؟ جواب دادم: بله؟ - بیاین پایین لطفاً - چشم ،تا چند دقیقه دیگه میام. صدای پای زری به گوشم خورد که داشت دور میشد.موهامو دُم اسبی بستم وشال سفیدم رو هم سَرَم کردم.جلوی آینه ایستادم وبرای آخرین بار نگاهی به خودم انداختم.خداروشکر تنها حُسنی که ایام امتحانات برای من داشت این بود که چون زورمون میومد غذا درست کنیم کم میخوردم ولاغر شده بودم واثری از چری های زائد دور پهلوم نبود.یه تونیک زرشکی ریون تنم بود با شلوار قد 90 سفید که لبه پاچه اش پاکتی بود.با اینکه آرایش نداشتم اما به نظرم همه چیم خوب بود.از اتاق خارج شدم.خانوم شریفی که اصلاً به من نگاه نکرد.پسرش هم زیر چشمی وبا اخم تمام نگاهم کردمیتونستم حدس بزنم که اخمش به خاطر چیه! از پله ها پایین اومدم وکنار مبل خانوم شریفی ایستادم و رو به پسرش سلام دادم. با حرکت سر جواب سلامم رو داد و دستش رو از زیر چونه اش درآورد: بنشینید لطفاً. کنار خانوم شریفی نشستم.پامو روی هم انداختم وبه میوه خوری روی میز چشم دوختم. خطاب به من پرسید: دانشجویی؟ سرمو بالا آوردم.نگاهمون روی هم سُر خورد.اون بی مهابا به چشم های من زُل زده بود اما من از نگاه کردن مستقیم به چشمهای مردها واهمه داشتم.به همین خاطر سرمو پایین انداختم: بله - چه رشته ای؟ - مدیریت صنعتی قلبم تو دهنم بود.نمیدونم چرا استرس داشتم.دستش رو به سمتم دراز کرد: سهیل هستم اونقدر بدم میاد از آدمهای جو زده ای که اینجا رو با اروپا اشتباه میگرین؛به دستش نگاهی نکردم که مثلاً بگم دستتو ندیدم،با نگاه به چشمهاش گفتم: مهناز ناصری نگاه سردی به دستش انداخت وآروم به سمت خودش برد. خانم شریفی با صدای بلند گفت: به اون گلها دست نزن. من وپسرش سرمون رو به جهت نگاهش چرخوندیم.پسر سهیل،پویان که بهش میخورد حدوداً یکی دو سالش باشه میخواست از توی گلدون بزرگ کنار در گل دربیاره. دوباره خانوم شریفی با تحکم گفت: مگه نمیگم به اونا دست نزن بچه؟ سهیل با عصبانیت سر پویان داد زد: پویان بذار سر جاش! پویان تکانی خورد.لبهاشو غنچه کرد.یهو دهنش باز شد وشروع کرد به نعره کشیدن.اشکهاش مثل فواره میومدن.خانوم شریفی دستشو به نشونه کلافگی روی پیشونیش گذاشت.سهیل که ژِست مادرش رو دید با صدای بلندتری رو به پویان گفت: ببند دهنتو پویان باز جَو منو گرفت،از جام بلند شدم وبه طرف بچه رفتم بغلش کردمو از خونه خارج شدم.روی نیمکت روبه روی در نشستم.پویان که انگار تازه یک تکیه گاه پیدا کرده بود با صدای بلندتری گریه میکرد انگار میخواست با زبون بی زبونی با من حرف بزنه.چند دقیقه ای به همین منوال گذشت تا کم کم صداش کم شد وساکت شد.روی نیمکت دراز کشید وسرشو روی پای من گذاشته بود تقریباً نیم ساعت بعد،در خونه باز شد وسهیل با شتاب خارج شد رو به داخل با صدای بلند داد زد: از اولش هم نظرتونو تحمیل کردین. وبه سمت من اومد.خم شد که پویان رو بگیره.خانوم شریفی خودش رو به جلوی در رسوند: از این به بعد هم خواستی بیای این وروجکو(وعصاشو به سمت پویان گرفت)میذاری پیش مادرش وخودت تنها میای سهیل هم با عصبانیت گفت: ناراحتی خودم هم دیگه نمیام. بچه رو از روی پام بغل کرد.طفلک پویان بی صدا ومتعجب به پدرش ومادر بزرگش چشم دوخته بود. خانوم شریفی هم جواب داد: به جهنم! وعصاشو محکم به زمین کوبیدوبه داخل خونه رفت ودرو محکم بست.دستهای سهیل به وضوح میلرزیدن. دندونهاشو به هم فشار داد.جرات نظر دادن نداشتم.بعد از چند ثانیه در حالی که سعی داشت عصبانیتش رو مهار کنه رو به من گفت: مواظبش باشید چند قدمی ازم دور شد ودوباره رو بهم گفت: بابت این فسقلی هم ممنون. به زور لبهامو باز کردم: خواهش میکنم.من که کاری نکردم. سرشو تکون داد وازحیاط خارج شد دقیقه ای بعد هم صدای روشن شدن اتوموبیلش اومد واز اونجا دور شد.دلم گرفته بود.ناخواسته سرمو به عقب برگردوندم وبه عمارت قدیمی نگاه کردم، انگار یه گورستان قدیمی بود.ترسیدم بیشتر نگاهش کنم چون حس میکردم که الانه یه صحنه وحشتناک میبینم.چشمامو بستمو رومو برگردوندم.به تراس ساختمون نوساز نگاه کردم خانوم شریفی پشت نرده ها ایستاده بود وبه من نگاه میکرد.هیچ چیز از نگاهش خونده نمیشد،به خودم نهیب زدم: آخه دختر تو چی از پرستاری از یه پیرزن میدونی؟ زری درو باز کرد:بیاین تو مهناز خانوم.ناهار آماده اس. نگاهمو از خانوم شریفی گرفتمو به داخل اومدم.ساعت تازه از دوازده گذشته بود،رو به زری گفتم: چرا اینقدر زود غذا میخورین؟ به داخل مطبخ رفت از همونجا باصدای آرومی جواب داد: همیشه همینطور بوده. روبروی در مطبخ داخل آشپزخونه ایستادم:بگین چیارو ببرم در حالی که داخل دیس توی دستش برنج میکشید بدون اینکه نگاهم کنه گفت:ظرفا رو گذاشتم روی کابینت کنار ظرفشویی.ببر روی میز توی سالن بچین رومو به سمتی که گفته بود کردم وبا تعجب گفتم: چرا دوتا دوتا! کمرشو راست کرد: شما وخانوم ودوباره مشغول شد.منم دیگه سوال نپرسیدم ومشغول چیدن میز شدم.واقعاً صحنه خنده داری خلق شده بود.یه میز دراز وبزرگ که یه گوشه اش برای دونفر چیده شده.داشتم با لبخند به میز نگاه میکردم که صدای نکره خانوم شریفی از پشت سرم منو سه متر هوا پروند: مجبور نبودی اینقدر نزدیک من بشینی که حالا بهش بخندی ناخودآگاه لبهام از هم فاصله گرفتن ودهنم وا موند.یعنی فهمید من به چی فکر میکردم!!! با طمانینه رفت وصدر میز نشست.بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: تا کی میخوای نگاه کنی؟ بیا بشین با پاهای لرزون رفتم وکنارش نشستم.تا پایان ناهار دیگه حرفی بینمون رد وبدل نشد.بعدش هم زری خانوم کاغذی رو بهم داد که توش ساعت داروهای خانوم شریفی نوشته شده بود.بعد از ظهر از شدت بیکاری گرفتم خوابیدم... با تاریک شدن هوا کم کم داشت ترس برم میداشت.تازه فهمیدم چه غلطی کردم، هوای اتاقی که توش بودم داشت مثل خوره منو میخورد از اتاق اومدم بیرون تا حداقل برم رو اعصاب زری خانوم اما در کمال ناباوری دیدم مانتو پوشیده و داره کیفشو روی دستش مرتب میکنه،با دیدن من بدون تغییری توی عضلات صورتش گفت: من دارم میرم،شامتون رو گذاشتم روی گاز،فقط گرمش کن.خانوم خودش داروهاشو میخوره،شما سر همون ساعت هایی که بعد از ظهر بهت دادم به دستش یه لیوان آب بده. آب دهنم رو قورت دادم وگفتم: شمارا دارین میرین؟! ابروهاشو توهم کشید وگفت: وا دختر! یه ساعت دارم چی میگم؟ با بی میلی گفتم: متوجه شدم ولی،امشب رو هم نمیتونین بمونین؟ آخه من شب اولیه که... اومد میون کلامم : نه نمیشه،خداحافظ منتظر جواب من نشد وخونه رو ترک کرد.زیر لب تکرار کردم: مهناز قرار نیست اتفاقی بیفته ترس تو بی مورده. چند بار این جمله رو تکرار کردم وبه اتاقم رفتم ،گوشیمو که تا الان خاموش بود روشن کردم،کلی پیام از جانب ترانه بود که همه اش هم الفاظ قشنگ و دوست داشتنی به کار برده بود.نفسمو بیرون فرستادم وگفتم: چه میشه کرد! خوبی ترانه اینه که هیچ وقت هزینه ی تماسها براش مهم نیست وبه قول زهرا شارژ گوشی ترانه به شهرداری وصله.گوشی توی دستم لرزید وعکس بَزک کرده ی ترانه افتاد روی گوشیم،جواب دادم: جانم؟ با حرص گفت: جانم ومرض.جانم ودرد، من چی به تو بگم؟ میدونی چندبار بهت زنگ زدم؟ حالا گوشیتو واسه من خاموش میکنی؟ بوق..بوق ..بوق من همینطور هاج و واج مونده بودم،وا! این چرا گوشیشو قطع کرد؟ شروع کردم به تماس گرفتن اما از شانس مرده ی من گوشیشو خاموش کرده بود،وای نه ترانه الان وقت قهر کردن نبود.اشک تو چشمام جمع شده بود،ترانه تورو بخدا روشن کن من ازت معذرت خواهی میکنم؛اما این کارا بی فایده بود. به در ضربه ای خورد،جواب دادم: کیه؟ صدای زن جوانی اومد: باز کن لحنش نه تحکمی بود ونه دوستانه،به سمت در رفتم ودررو باز کردم...خدای من هیچ کس پشت در نیست!!! توی چهار چوب در وایستادم وبدون حرکت دادن سرم چشمم رو توی فضای خونه چرخوندم.ناخودآگاه به سمت اتاق خانوم کشیده شدم،باز هم روی همون صندلی راحتیش نشسته بود وبه بیرون زل زده بود،من نمیدونم آخه یه باغ کثیف وشلوغ چقدر میتونه آدم رو جذب کنه که این مادر فولاد زره از نگاه کردنش سیر نمیشه! توی چهارچوب در ایستادم،گلومو صاف کردم تا متوجه من بشه،سرش رو به طرف من برگردوند: تو هم متوجه شدی؟ چشمامو تنگ کردم وبه حالت سوالی بهش نگاه کردم،آروم زیر لب گفت: اون توی این باغه... بی اختیار به پشت سرم نگاه کردم و دوباره به خانوم واین کار احمقانه رو چند بار تکرار کردم؛خدایا غلط کردم حاضرم برم با مامانم روی یه تخت بخوابم اما یه لحظه تو این باغ نمونم،به سمت اتاق رفتم،من امشب اینجا نمیمونم،من بمیرم هم اینجا نمی مونم.وارد اتاق شدم نگاهم به فضای بیرون خورد،هوا حالت گرگ ومیش بود. وسایلی که صبح با پهن کردنشون خودمو سرگرم کرده بودم وریختم توی کیفم،یه بار چِک کردم،کتاب فارسیم نبود ،نگاهمو توی اتاق چرخوندم،مطمئنم روی تاقچه بود! چند تا نفس عمیق کشیدم تا اعصابم بیاد سرجاش تا بتونم تمرکز کنم ببینم کتابو کجا گذاشتم؛من که اصلاً امروز فرصت نکردم بخونمش!به صورت اتفاقی دیدم روی رخت خوابمه،اصلاً دلم نمیخوست حتی حدس بزنم که کتاب چجوری رفته اونجا. کتابو برداشتم وگذاشتم توی کیف،مانتو وشلوارم رو پوشیدم،شالم کو پس؟ آخه این اتاق که جای گم کردن نداره! بی خیال مقنعه میپوشم،وای مقنعه ام رو ته ساک گذاشته بودم،با بی میلی ساکو خالی کردم ومقنعه ام رو برداشتم وسرم کردم ودوباره وسایلو توی ساک برگردوندم.از شدت گرما عرق کرده بودم اما چون استرس باعث سرمای درونیم میشه عرقم سرد شده بود. تو جام ایستادم واز خودم پرسیدم: همه چیمو برداشتم؟ گوشیم. دستمو بردم توجیب مانتوم،من که مانتو رو تازه تنم کردم! قبلش کجا گذاشتم؟ دورو برم رو نگاه کردم،گریه ام گرفته بود؛با خودم مرور کردم،من با گوشیم زنگ زدم به ترانه وبعد صدای در اومد،چشمهامو بستم تا تصور کنم که آیا گوشی رو با خودم از اتاق بیرون بردم یا نه! با باز کردن چشمهام از ته دل جیغ زدم،خانوم دقیقاً دماغ تو دماغ ِ من ایستاده بود،ابروهاشو تو هم کشید وگفت: موبایلت رو روی تاقچه اتاق من جا گذاشتی؟ با چشمهای گرد شده نگاهش میکردم، من که توی اتاق نرفتم!،یهو لبخند مهربونی زد وگفت: علت ترست رو نمیفهمم! یعنی من اینقدر ترسناکم که داری از اینجا میری؟ آب دهنمو قورت دادم که باعث شد لبخندش پررنگ تر بشه،با صدای آرومی گفت: تو که جوونی اوضاعت اینه! پس من چی بگم که این همه مدت تو این خونه تک وتنهام، موبایل رو توی دستم جا دادو در حالی که از اتاق خارج میشد گفت: اگه اصرار ژاله خانوم نبود،من قبول نمیکردم که به اینجا بیای، توی چهارچوب در ایستاد وبه سمتم چرخید: موندن یا نموندنت میل خودت،اما اینو بدون وقتی اینجایی خطری تهدیدت نمیکنه. و از اتاق خارج شد.نمیدونم چرا ولی انگار حرفهاش آبی بود روی آتش.حرفشو کاملاً باور کردم.جلوی در اتاقم ایستادم،و رفتنش رو به اتاقش نگاه کردم،با خودم فکرکردم: من الان کجا برم؟ خوابگاه؟ یا برگردم به شهرم؟ من آدم ترسویی نیستم، این ترس بی سابقه هم به خاطر تعریف های زهرا بود؛گوشی توی دستم ویبره رفت،مهران بود جواب داد: سلام مهران: سلام مهناز خوبی؟ چه خبر؟ برگشتم داخل اتاق وگفتم: خوبم،خبر خاصی نیست.اونجا چه خبر؟ صدای مهران بی نهایت کسل بود: اینجا هم هیچی،همون اوضاع همیشگی،امروز کلی با بابا صحبت کردم نشستم لبه تاقچه: در چه مورد؟ مهران: در مورد این که باید مامانو ادب کنه،بندازش از خونه بیرون،ودیگه مهریه اش رو نده با تایید حرفش گفتم: کار خوبی کردی،خب نتیجه؟ نفسشو فوت کرد: بابای ما زن ذلیل تر از این حرفاس،به من گفت تو کارهاش دخالت نکنم پوزخندی زدم: خسته نباشی چند ثانیه سکوت بینمون بود،مهران سکوتو شکست: پول لازم نداری؟ جواب دادم: فعلاً که نه با لحن دلگرم کننده ای گفت: هر موقع شب بیدار شدی،ترسیدی یا خواب بد دیدی روت نشد پیرزنه رو بیدار کنی به من زنگ بزن،من گوش به زنگم. لبخندی روی لبم نشستم: قربون داداشم برم،چشم مهران که انگار از چشم گفتن سریع من خوشش اومده بود لحنش از اون حالت سرد در اومد: خب مهناز جان کاری نداری؟ جواب دادم: نه،ولی بازم تلاشتو راجع به مامان وبابا بکن،باید یه تصمیم جدی گرفت. - باشه.فعلاً - خداحافظ گوشی رو قطع کردم واز همونجایی که نشسته بودم به پشت سرم یعنی فضای باغ نگاه کردم،اما زیاد نخواستم که دقت کنم،از جام بلند شدم وپرده رو کشیدم. مطمئناً نمیتونستم اینقدر زود بخوابم،با بی میلی مانتوم رو از تنم درآوردم واز پله ها پایین رفتم،میتونستم خودمو با آشپزخونه سرگرم کنم،همچین دختر فعالی نبودم ولی از این بیکاری بیش از حد هم عصبانی بودم،دوتا قابلمه روی گاز بود،به داخلش سرک کشیدم،یکیش سوپ بود واون یکی غذای ظهر بود.زیر هردو رو روشن کردم،الکی در کابینت ها رو بازمیکردم وتوشونو نگاه میکردم،زیاد ظرف نبود، از هر چیز نهایتاً دودست میدونستم که خونه اصلیشون تهرانه واز وقتی اومدن اینجا با کسی رفت وآمد ندارن.هر چند دقیقه هم به بالای راه پله نگاه میکردم تا باز یهو نیاد غافلگیرم کنه،یه خورده که به همه چی وررفتم به گوشی ترانه اس فرستادم: ترانه جونم ببخشید،بیا آشتی اما پیام تحویلش نیومد،واین یعنی هنوز گوشیش خاموشه،جای تعجب داشت که چطور ترانه طاقت آورد گوشیشو خاموش نگه داره! همه ی لامپهای سالن رو روشن کرده بودم،اگه بابا اینجا بود بهم میگفت: مگه عروسی پدرته؟ آهی کشیدم: طفلک بابام.این طور که بوش میاد اگه مامان با کس دیگه هم عروسی کنه باز بابا به پاش میشینه،خدایا چی میشه یکی مثل پدرمون نصیب ما کنی؟ قول میدم من مثل مامانم بی جنبه نباشم. صدای خانوم من رو از فکار پراکنده ام بیرون کشید: میخوای بمونی؟ به ابتدای پله ها یعنی همونجایی که ایستاده بود نگاه کردم وبا تکون دادن سرم گفتم: بله دوباره رفته بود تو همون جلد خشکش ،از پله ها پایین اومد ودر همون حال هم حرف میزد: زری هم اوایل میترسید، ولی الان فهمیده که چیزی برای ترسیدن نیست. اگه نمی پرسیدم دق میکردم: پس منظورتون از اینکه گفتین اون تو باغه،چی بود؟ آخرین پله رو هم طی کرد،همونجا ایستاد وبدون اینکه چیزی بگه چندثانیه ای نگاهم کرد وبعد آروم گفت: تو به روح اعتقاد داری؟!! خیلی خودمو نگه داشتم نخندم،آخه این تکیه کلام مهران بود وقتی که عصبانی میشد،مثلاً اگه میگفتم آره یعنی واقعاً جوابی که مهران همیشه میده رو میخواد بهم بده؟ وقتی سکوتم طولانی شد ،به این منظور گرفت که اعتقاد ندارم؛ادامه داد: پس حرفم در تو اثر نمیکنه با هول گفتم: نه،اعتقاد دارم؛منتها یه خورده باورش برام سخته لبخندی زد: من حس میکنم دخترم اینجاست.یه چیزی میخواد بهم بگه. در حالی که یکی از صندلی ها رو عقب میکشیدم گفتم: مرگ عزیزان چیزی نیست که به این راحتی بشه باورش کرد،به شما حق میدم صندلی رو اشاره کردم وگفتم: بفرمایید تا شام رو بیارم. در حالی که نزدیک میز میشد گفت: شاید حق با تو باشه ودیگه هیچی نگفت؛ولی کاش یه چیزی میگفت،با این حرکت شَکم رو به یقین تبدیل کرد که اون واقعاً با روح ارتباط داره.انگار خودش از این که این موضوع رو با من مطرح کرده باشه پشیمون شده وبه همین خاطر زود کوتاه اومد وحرف من رو تایید کرد. بعد از اینکه شامش رو خورد به سمت اتاقش رفت والبته قبل از اینکه کامل بره داخل اتاقش گفت: راستی،نمیخواد نیمه شب من رو بابت قرصم بیدار کنی،من خودم عادت دارم بیدار میشم. با لبخند گیجی نگاهش کردم ولی چیزی نگفتم،عادت داره!! یعنی باید احتمال این رو بدم که با راه رفتن نیمه شبش زهره ترک بشم. بعد از شستن ظرفها به اتاق برگشتم واولین کاری که کردم این بود که با گوشیم با صدای بلند به آهنگ گوش بدم. جام رو پهن کردم وکتاب فارسیم رو هم برداشتم،حالا که با خواب بی موقع بعد از ظهرم خواب شب رو از چشمام گرفتم باید خودم رو با یه چیزی سرگرم میکردم. در حال خوندن کتاب بودم که صدای تک بوق پیام تحویل گوشیم بلند بود،پیامم به ترانه رسیده بود.سریع گوشی رو برداشتم که باهاش تماس بگیرم،بعد از خوردن دوسه تا بوق رد تماس داد وپشت بندش پیام داد: الان نمیتونم صحبت کنم،خودم فردا باهات تماس میگیرم. منم دیگه بی خیال شدم.ساعت نزدیک دوبود که بالاخره چشمام سنگین شد،اونقدر گردنم رو چرخونده بودم که رگ به رگ شده بود... صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم،زهرا بود،جواب دادم: بله؟ زهرا: ای وای خواب بودی؟! گلومو صاف کردم: دیگه باید بیدار میشدم،علیک سلام! خندید: سلام خانومی. من پول به حساب دانشگاه واریز کردم بابت ترم تابستون،امروز نوبت انتخاب واحده،هر کاری میکنم سایت باز نمیشه،میخوام برم دانشگاه باهام میای؟ توجام نشستم: اشکالی نداره وسط روز بیام بیرون! زهرا: نه بابا،اصلاً زنه همون شب هم به تو احتیاج نداره،پاشو آماده شو،نیم ساعت دیگه میام دنبالت - باشه، خداحافظی کردم واز جام بلند شدم... زری توی آشپزخونه مشغول بود،رو بهش صبح به خیر گفتم؛با دستش سینی صبحونه رو اشاره کرد: میخواستم الان برات بیارم،حالا که اومدی خودت بخور. در حین خوردن صبحانه ازش پرسیدم: اگه بخوام برم بیرون اشکالی نداره؟ زری با لبخندی جواب داد: نه،فقط قبل از اذان مغرب برگرد،چون میخوام برم خونه سرمو تکون دادم. ....مقنعه ام رو روی سرم مرتب کردم وبرای بار آخر صورتم رو توی آینه چک کردم وکرم جمع شده گوشه چشمم رو تمیز کردم.باید یه فکری هم به حال ابروهای چنگیزیم میکردم،صورتم که بیش از حد معمولی بود هیچ! بدبختی اینجا بود که آرایش کردن هم بلد نبودم که حداقل خط چشم بکشم یا درست درمون رژ گونه بزنم...سرمو با تاسف برای خودم تکون دادم وکیفم رو برداشتم واز اتاق بیرون اومدم؛ رفتم جلوی در اتاق خانوم تا ازش خداحافظی کنم که صدای زری تو جام متوقفم کرد: خانوم توی اتاقش نیست به سمتش برگشتم،زری ادامه داد: رفته توی باغ قدم بزنه از پله ها پایین اومدم ورفتم بیرون،کسری داشت ماشین رو تمیز میکرد،بی اختیار گفتم: کاش بجای رسیدن به ماشینی که خودش تمیزه یه دستی هم به سروگوش باغ میکشیدین کسری متعجب نگاهم کرد،خودم هم به خاطر اینکه باهاش همکلام شدم پشیمون شدم ولی سعی کردم اقتدارم رو حفظ کنم،آهسته به سمت در قدم برداشتم،با صدای آرومی گفت: قشنگی این باغ به کثیف بودنشه با تعجب نگاهش کردم وگفتم: جدی!!!! دارم میبینم وآب کثیف استخر رو اشاره کردم و دیگه منتظر نموندم تا جوابمو بده،در رو باز کردم واومدم بیرون،وقتی توی کوچه تنگ وباریک ایستادم نگاهی به ته کوچه انداختم وبا خودم گفتم: یادم باشه بعداً برم دریا رو ببینم،حیفه که اینقدر نزدیکش باشم وبه دیدنش نرم به سمت سر کوچه راه افتادم.چند دقیقه ای منتظر بودم که زهرا وداداشش رسیدن،سلامی کردم ونشستم. محمد با خنده گفت: مهناز خانوم سالمی؟ با لبخند گفتم: فعلاً که آره زهرا به سمت عقب برگشت: با خانوم شریفی حرف هم زدی؟ سرمو تکون دادم،زهرا با هیجان گفت: خب؟ ناخودآگاه یاد حرف دیشبش افتادم وگفتم: به من گفت به روح اعتقاد داری؟ محمد با صدای بلند زد زیر خنده.زهرا هم خنده اش گرفت وفکر کرد من دارم شوخی میکنم،گفت: خیلی بیشعوری مهناز دیگه بحثو ادامه ندادم،پرسیدم: به ترانه هم گفتی بیاد؟ زهرا: آره، محمد رو به زهرا گفت: بیخود. چه دلیلی داره وقتی کارنداره با شما بیاد؟ زهرا با اخم به محمد نگاه کرد وگفت: محمد! محمد از توی آینه به من نگاه کرد: بد میگم مهناز خانوم؟ پوزخندی زدم وگفتم: خب من هم کاری ندارم! محمد خواست حرفشو جمع کنه: منظورم شما نبودید. آخه ترانه.. زهرا گفت: بسه دیگه محمد،رانندگیتو بکن دیگه تا خود دانشگاه حرف نزدیم.... .....روی میز نشسته بودم وپاهامو آویزون کرده بودم وهی تکون میدادم،ترانه با گوشیش به زهرا زنگ زد: زهرا توروخدا بیا،این بچه آبرومو برد گوشی رو قطع کرد: مهناز بیا بشین رو نیمکت،همه دارن نگامون میکنن سرمو چرخوندم،جز سه چهار تا دختر تو آلاچیق بغلی هیچ کس نبود.اونها هم سرشون به کار خودشون گرم بود.رو به ترانه گفتم: یعنی چهارتا دختر اینقدر برات مهمن! ترانه اخماشو تو هم کشید: حتماً باید یکی ببینه تا تو بیای پایین؟ بعد روشو به سمت دیگه ای کرد،با بغل پام به پاش ضربه ای زدم: هنوز قهری خانوم خوشکله؟ گوشه چشم نگام کرد وجواب داد: مگه بچه ام؟ ابرومو بالا بردم: آهان..معلومه اصلاً قهر نیستی! ترانه گوشیشو درآورد ودر همون حالت که سرش پایین بود گفت: میگم قهر نیستم، پرسیدم: پس چرا گوشیتو خاموش کردی؟ ترانه: باید ادب میشدی تا دیگه گوشیتو واسه من خاموش نکنی - حالا چیکارم داشتی؟ - میخواستم بپرسم واقعاً نمیری پیش شاهین؟ نفسمو فوت کردم وگفتم: نه سرشو بالا آورد و در حالی که نگاهش به پشت سرمن بود گفت: آقای رسولی با حرص گفتم: آقای رسولی وکوفت،مگه نگفتم اسم اینو جلوی من نیار صدای رسولی که از پشت سرم میومد من رو سه متر هوا پروند: یعنی اینقدر از من بدتون میاد؟ سریع پریدم از روی میز پایین وبه سمتش برگشتم.دست پیشو گرفتم که پس نیفتم: منو ترسوندین سپهر رسولی: معذرت میخوام،ترم تابستون برداشتین؟ دست ترانه پهلومو سوراخ کرده بود.جواب دادم: نه یه ابروشو بالابرد: چرا اینجایین پس؟! اخم کردم وگفتم: باید به شما جواب بدم؟ نگاهش بین من وترانه چرخش کرد ورو به من گفت: نه....ببخشید مزاحم شدم.خداحافظ وراهشو گرفت ورفت،به محض دور شدنش ترانه آهی کشید وگفت: دل بچمو شکستی با حرص نگاهش کردم،خودشو عقب کشید: نخوری منو! روی نیمکت نشستم: پسره ی بیشعور واسه من غیرتی میشه! ترانه قهقهه ای زد: ولی قیافه ی اخموش بد جذابه ها!!! چپ چپ نگاش کردم که شدت خنده اش بیشتر شد: از نظر هیکل هم خیلی به هم میاین،هم طولی هم عرضی دست به سینه نشسته بودم وفقط نگاهش میکردم،اونقدر خندید که اشکش دراومد،زهرا هم اومد با تعجب گفت: چته ترانه دانشگاه رو گذاشتی رو سرت؟ ترانه بریده بریده گفت: نبودی...نبودی زهرا زهرا با حالت سوالی به من نگاه کرد،کلافه گفتم: سپهر رسولی اومده به من میگه اگه کاری نداری واسه چی اومدی دانشگاه زهرا لبخندی زد ونشست: آخرهم همین میاد میگیرت رو به زهرا با دلخوری گفتم: زهرا!!! ترانه چند تا نفس عمیق کشید وگفت: دل منو شاد کرد خدا دلشو شاد کنه بعد رو به من وزهرا گفت: کیوان میگه رسولی والیبالیسته زهرا با هیجان گفت: جدی؟ بهش هم میاد،خب قدِ بلند اون فقط به درد اینطور رشته ها میخوره ترانه گفت: آره،کیوان میگفت بازیش هم خوبه زهرا تا خواست حرفی بزنه،ترانه درحالی که به زهرا نگاه میکرد گفت: زهرا بدون اینکه ضایع بازی در بیاری به سمت راستت نگاه کن،قیافه ی جوون عاشق رو ببین زهرا هم گفت باشه،بعدش هم خیلی ضایع برگشت سمت راستشو نگاه کرد وزد به شونه ام: گناه داره مهناز،ببین چجوری داره اینجا رو نگاه میکنه! از جام بلند شدم وکیفم رو از روی میز برداشتم: آدم دوتا رفیق مثل شما داشته باشه دیگه احتیاجی به دشمن نداره که! واز آلاچیق بیرون اومدم وبه سمت ایستگاه سرویس رفتم،حتی پشت سرم رو نگاه نکردم که ببینم میان یا نه؛ از جلوی سپهر رسولی که رد میشدم نگاه دلخوری بهش انداختم که اخمش برطرف شد ونگاهش حالت تعجب گرفت. من موندم پیش خودش چی فکر کرده که از ترم اول گیر داده به من! من واون هیچ وجه تشابهی نداشتیم. من قدم به زور به 160 میرسید واون شاید 2 متر هم میشد.من پوستم سبزه روشن بود واون به سیاهی میزد. من هیکل توپری داشتم ولی اون خیلی لاغر بود. خدایا چی میشد یه خورده صفات من ورسولی رو تقسیم میکردی تا هردومون به حالت نرمال برسیم!!!!!! کمی مونده بود به سرویس برسم سرویس از جایگاه در اومد،پریدم وسوار شدم،صدای ترانه رو شنیدم که صدام کرد؛از شیشه نگاهم به رسولی افتاد،بچه شیراز بود،خیلی هم درسخون.ترم اول همه ی کلاسهامون یکی بود اما ترم پیش به خاطر عقب افتادن من فقط یک درسمون یکی بود. گوشیم زنگ خورد،زهرا بود،جواب دادم: چیه؟ - خیلی .... - خیلی چی؟ - اولین ایستگاه مثل بچه آدم پیاده شو و تماس رو قطع کرد،اولین ایستگاه پیاده شدم وسوار ماشین ترانه شدم؛اولش یه خورده سنگین بودیم،بعد اونقدر ترانه مسخره بازی درآورد که یَخم باز شد،تا بعد از ظهر باهم بودیم ونزدیکهای اذون بود که ترانه من و زهرا رو رسوند،اول زهرا رو پیاده کرد بعد وقتی من داشتم پیاده میشدم گفت: مهناز تو که روزا بیکاری،کار شاهین هم اونقدر سنگین نیست،چرا قبول نمیکنی بری پیشش؟ پیاده شدم وگفتم: فکرامو میکنم وخبر میدم در رو بستم وبه سمت کوچه راه افتادم.هوا داشت کم کم تاریک میشد و این ترسی که از صبح خبری ازش نبود داشت باز هم به سراغم میومد،جلوی در خونه ایستادم ونگاهی به ته کوچه انداختم؛دستم رو که به سمت زنگ برده بودم رو پس کشیدم وقدمی به سمت ته کوچه برداشتم،یه حس شدیدی من رو به سمت دریا میکشید.هنوز قدم دومم رو برنداشته بودم که درباغ باز شد وصدای کسری من رو توی جام متوقف کرد: اومدی؟ باچندتا نفس کوتاه تپش قلبم رو به حالت طبیعی برگردوندم ورو بهش سلام کردم وبدون اینکه بروی خودم بیارم چرا از در فاصله داشتم رفتم داخل باغ وراه ساختمون رو در پیش گرفتم،کسری گفت: خوب بود به جای حرفهای صُبحِت یه نگاهی هم مینداختی! به سمتش برگشتم وبا تعجب نگاهش کردم،استخر رو اشاره کرد،با نگاه به استخر منظورش رو فهمیدم؛آبش تمیزِ تمیز شده بود،لبخندی زدم وروبهش گفتم: ماشالله سرعت عمل بالایی دارین لبخند محوی زد ودوباره اخم کرد،صدای زری از پشت سرم اومد: اومدی مهناز جان؟ به سمتش چرخیدم وسلام کردم،ولحظاتی بعد در حالی که من هنوز کنار استخر ایستاده بودم اونها رفتند.اثری از برگهای خشک شده که صبح اطراف استخر بودن نبود،لبه آب ایستادم ونگاهی به سایه ی خودم انداختم،ناخواسته نگاهم به سمت عمارت قدیمی کشیده شد..من مطمئنم که دیروز یه نفر اونجا بود... به بالای سرم یعنی تراس اتاق خانوم شریفی نگاهی انداختم،خانوم باز هم عصا به دست ایستاده بود،داشت به من نگاه میکرد،لبخند شادی زدم: استخر رو دیدین؟ خانوم سرش رو به آرامی تکان داد،استخر رو دور زدم وسمت دیگه اش یعنی روبروی خانوم ایستادم وبا صدای بلندی گفتم: اونقدر تمیز شده که میتونم خودمو توی آب ببینم ونگاهی به آب که حالا سایه ساختمان توی اون افتاده بود انداختم،پشت سر خانوم دختر جوانی ایستاده بود،دستمو روی سینه ام گذاشتم وجیغ خفیف ودرونی کشیدم: هیــــع مثل اینکه نفسم ایستاده باشه،دوباره به خانوم نگاهی انداختم که حالا نگاهش مضطرب شده بود: چی شد؟! باز نگاهی به آب انداختم اما خبری نبود.رو به خانوم با لبخند گیجی گفتم: فکر کنم گرما زده شدم،حس کردم حیوونی توی آبه خانوم سرش رو تکون داد ودر حالی که به اتاقش برمیگشت زیر لب گفت: حیوونمون کجا بوده!! با رفتن خانوم دیگه جرات نمیکردم داخل آب رو نگاه کنم،با قدم های بلند وتند خودم رو به داخل ساختمون رسوندم ویکراست رفتم توی اتاقم.با بستن در سعی کردم چهره ی اون دختر رو تصور کنم.قد بلندی داشت؛ موهای بلند و پریشون،مشکی رنگ بود،معلوم بود موهاش خیسه،لباس معمولی تنش بود،مثل لباس توی خونه،اما اون هم خیس و وارفته...با ویبره ی گوشیم درجا پریدم ودستم رو روی قلبم گذاشتم،شماره ی المیرا بود،جواب دادم،چند دقیقه ای با اون مشغول بودم؛یه سری حرفهای چرت وپرت رد وبدل کردیم ،به خاطر شدت گرمایی که امروز تجربه کرده بودم به یه دوش طولانی احتیاج داشتم اما نه جراتشو داشتم که برم این موقع حموم ونه اینکه حموم اینجا آدمو سرِحال میاورد! لباسامو عوض کردم؛یه تاپ بنفش پوشیدم با شلوارک صورتی ،موهام رو هم با گیره جمع کردم وچند دور دور گیره پیچیدم.گوشیمو گذاشتم تو جیب شلوارکم واز اتاق اومدم بیرون،یک راست رفتم آشپزخونه وبساط شام رو آماده کردم،خدا خیرش بده زری خانومو که مجبور نیستم غذا بپزم؛میز رو که چیدم خانوم رو صدا زدم،بازهم مثل دیشب بی هیچ حرفی شام رو خوردیم وبعدش رفت توی اتاقش،ومن هم مشغول جمع کردن شدم؛رفتم توی اتاقم وتوی جام دراز کشیدم؛آخه یه کتاب فارسی عمومی مگه چندتا شعر به درد بخور داره! من ده بار بیشتر این کتابو دور کردم(اینجاست که آدم قدر نعمت رمان های نودهشتیا رو درک میکنه)؛خدا رو شکر امروز زیاد خسته شده بودم وچشمهام داشت گرم میشد؛دیگه مطمئنم که اینبار من اون دختر رو دیده بودم،یا واقعاً اینجا خبراییه! یا من دارم دیوونه میشم.شعر کیفر از حمد شاملو رو که خوندم دیگه چشمام به هم قفل شد وبیت آخر رو بدون نگاه کردن به کتاب خوندم: مرا گر خود نبود این بند،شاید بامدادی همچویادی دور ولغزان،می گذشتم از تراز خاک سرد وپست... جرم این است! جرم این است! ......کسرا در حالیکه سرفه می کرد گفت: تو دختر تا مارو نکشی ولمون نمیکنی! رو بهش گفتم: آقا کسرا قرار نشد دیگه غُر بزنیا! زری آهسته خندید.صدای شکستن چیزی از عمارت قدیمی توجه هرسه مارو به اون سمت جلب کرد.زری آهسته گفت: شنیدی کسرا؟ باز هم.. کسرا به زری توپید: چیزی نگو، وبعد زیر لب گفت: بسم الله الرحمن الرحیم آب دهنمو قورت دادم: آقا کسرا!!!؟ زری دستم رو توی دستهاش فشرد وگفت: تو هم فکر میکنی اون خونه... این بار کسرا رو به هردو تشر زد: گفتم چیزی نگید ومشغول تکان دادن موکت شد،شدت خاک اونقدر زیاد شده بود که دستمو جلوی دهنم گرفتم؛آروم پشت سرم رو نگاه کردم،به عمارت قدیمی. با چشم هام نگاه عمیقی به تک تک پنجره هاش انداختم،اما هیچ چیز گیرم نیومد. رو به کسرا گفتم: شما یه مردی،عجیب نیست که به اینجور چیزا اعتقاد داری؟ کسرا پوزخندی زد: چه ربطی به مرد بودن داره! بدجور پِت پِتهام گرفته بود(مور مورم میشد) که بدونم توی اون خونه چه خبره،اما کسرا آدم محکمی بود که نه چیزی بروز میداد ونه میذاشت خودم بفهمم؛مطمئن بودم زری بوقه وچیزی نمیدونه،اما کسرا زرنگ بود.توی این یه هفته اونقدر در طول روز از خودم کار میکشیدم که شب سرم به بالش نرسیده بیهوش میشدم ودیگه فرصت فکر کردن به چیزهای عجیب وغریب رو نداشتم،خودم که هیچ این دوتا بدبخت رو هم به کار گرفته بودم،دوبار تو این هفته حموم رفتم،البته نه حموم اینجا هربار محمد میومد دنبالم ومیرفتم خونه اونها.باید یه فکری میکردم مخصوصاً من که خیلی زود عرق میکردم،نمیشد سه ماه تابستون هی برم خونه اونها که! امروز داشتیم انباری رو تمیز میکردیم کسرا مشغول آب پاشی موکت شد، من وزری شُت به دست کمی عقب تر ایستاده بودیم تا موت که کاملاً خیس شد بیفتیم به جونش،به زری گفتم: چرا ته باغ دیواره؟ زری نگاهی به دیوار که فاصله اش با ما خیلی زیاد بود انداخت وگفت: خانوم میخواد که نگاهش به دریا نیفته،میگه قاتل دخترمه با تعجب گفتم: خب چه کاریه! چرا برنمیگردن تهران،خونه خودشون؟ زری شونه هاشو بالا انداخت وبعد با خنده گفت: خدا دلش به حال نونِ ما سوخته لابُد! من هم متقابلاً لبخندی زدم؛زری نزدیک گوشم آروم گفت: جنازه دخترش برگشت اما دامادش نه. با تعجب بهش نگاه کردم: یعنی چی! مگه نمیگن دریا از هرجا که آدمو بگیره به همونجا برمیگردونه؟ زری پوزخندی زد: شاید دریا اونها رو از لب ساحل نگرفته بوده! با صدای کسرا هردومون تکانی خوردیم،کسرا با ابروهای درهم کشیده شده گفت: اگه قرار نیست کاری کنید،این قدر حرف نزنید بالای سر من پودر رو گرفت وروی موکت پاشید؛زری خم شد وشروع کرد به شُت کشیدن من هم مشغول شدم،اما اونها همه اش منو مسخره میکردن چون بلد نبودم،من که قرار نبود فرش شستن یاد بگیرم! فقط میخواستم خودمو خسته کنم. ...بعد از شام به اتاقم رفتم تا یه خواب راحت بکنم،بعد از خستگی خواب خیلی میچسبه،همین که رخت خوابم رو پهن کردم گوشیم زنگ خورد،بابام بود! با خودم گفتم: چه عجب! بالاخره یادشون اومد که من هم وجود خارجی دارم! جواب دادم: سلام بابا بابا: سلام دخترم خوبی؟ - مرسی،شما چطوری؟ بابا: ما هم خوبیم،چه کار میکنی با درسها؟ خنده ام گرفت؛چه پدر باحالی دارم من! حتماً مهران نگفته که من ترم تابستون برنداشتم. گفتم: میگذره،(آخر هم طاقت نیاوردم وگفتم) چه عجب یادی از ما کردی؟ بابا با کنایه گفت: نه که تو دم به ساعت زنگ میزنی حال پدرتو می پرسی! راست میگفت. من هم کم بی معرفت نبودم! آهسته خندیدم وگفتم: شرمنده. از این به بعد زنگ میزنم؛از مامان چه خبر؟ اون که پاک منو فراموش کرده. بابا ساکت شد،اِی لال نمیری دختر! اصلاً یادم نبود بابا ومامان از هم جدا شدن.با صدای آرومی گفتم: معذرت میخوام بابا،اصلاً یادم... بابا گفت: نمیخواد چیزی بگی. راستش بابت همین موضوع زنگ زدم گفتم: خب؟ بابا: این روزها مهران خیلی روی اعصابمه.خیلی باهام حرف زده. اما من واقعاً مادرتونو دوست دارم نفسمو فوت کردم،شرمندگیم پر کشید وبه جاش عصبانیت اومد؛با توپ پُر گفتم: بابا بس کن. اگه دوستش داشتی چرا تلاقش دادی؟ بابا جواب داد: آخه میخواستم بهش بفهمونم که حاضرم به خاطرش هرکاری بکنم. - باور نمیکنم بابا. یه مرد با اقتدارش جذابه؛تو باید نگهش میداشتی؛مردهایی مثل تو با همه ی عشقی که به زنشون دارن فقط واسه یک هفته قابل تحملن ساکت شد،فهمیدم تند رفتم؛به لحنم حالت دلسوزانه ای دادم وگفتم: بابا هنوز هم دیر نشده،تا مامان برای همیشه از خونه نرفته یه کاری کن،بهش بگو یا به عقدت در بیاد یا بذاره وبره بابا با حالت نگرانی گفت: اگه گذاشت ورفت چی؟ با کلافگی گفتم: نمیره،اون جایی رو نداره که بخواد بره! بابا با عصبانیت گفت: تو وبرادرت عقل تو سرتون نیست.اگه گذاشت رفت من چه خاکی توی سرم بریزم؟ وتلفن رو قطع کرد؛من وبرادرم عقل تو سرمون نیست! کاش بهش میگفتم همین که تو وزنت عقل دارین بسه! به سمت پنجره اتاقم رفتم وبه باغ نگاه کردم،به دیوار خیره شدم وبا خودم گفتم: اگه دوست نداره یاد مرگ دخترش بیفته پس چرا اینجا مونده؟ اگر هم توی این خونه مونده که خاطره دخترش فراموش نشه پس چرا ته باغ رو دیوار کشیده! اگه دختر ودامادش توی دریا غرق شدن وکسی مقصر نیست چرا شوهره ناپدید شده؟ یه چیزی لابلای درختها تکون خورد؛چشمهامو تنگ کردم تا دقیق ببینم،شروع کرد به دوییدن خیلی سریع تا خواستم جیغ بزنم رفت توی دیوار بزرگ،آدم بود؟ یه آدم نمیتونه اینقدر سریع بدوئه!!!!!! سریع از پنجره فاصله گرفتم،پرده رو کشیدم،قلبم بدجور محکم میزد،حس میکردم آخر دنیام،یاد کسری افتادم وزیر لب بسم الله الرحمن الرحیم گفتم.نمی خواستم برم پیش خانوم،تو این لحظه بیشتر از روح وجن از خود خانوم میترسیدم،گوشیمو درآوردم وبه زهرا اس دادم: زهرا من میترسم،اینجا یه خبراییه چند ثانیه بعد پیام به خودم برگشت خورد،دوباره فرستادم؛بازهم،شاید ده بار پیام رو فرستادم وهر ده بار پیام برگشت میخورد،به گوشیش زنگ زدم اما در دسترس نبود،گوشیم توی دستم لرزید،ترانه بود سریع جواب دادم: بله؟ ترانه: بَه! خانوم بی معرفت! من موندم تو چطور روت میشه بعد از تابستون تو چشای من نگاه کنی! من با کلافگی گفتم: ترانه مسخره بازی در نیار ،الان تو شرایط خوبی نیستم ترانه با نگرانی گفت: چی شده مهناز؟ در حالی که حس کردم رنگ پرده داره تیره میشه نفسم رو توی سینه ام حبس کردم وگفتم: ترانه اینجا داره یه اتفاق عجیب می افته ترانه: چی گفتی؟ متوجه نشدم؟ تیرگی روی پرده داشت شکل میگرفت وجمع میشد: ترانه من میترسم،اینجا... ترانه: صدات بد میاد مهناز اون تیرگی از پرده نبود،سایه بود... جیغ زدم: ترانه،یکی پشت پنجره اس ترانه: مهناز من اصلاً صدات رو ندارم،قطع میکنم دوباره میگیرم با ترس گفتم: نه ترانه قطع نکن. صدای بوق اِشغال توی گوشی پیچید.نفسم رو حبس کردم وزل زدم به سایه ی پشت پرده که هی کوچکتر میشد تا به سایز یک ادم رسید،مغزم روی قسمت غیرفعال بود؛حالا مطمئن بودم سایه به پنجره چسبیده وسعی داره پنجره رو باز کنه...تق ...تق یهو در اتاقم باز شد،از ته دل جیغ زدم؛خانوم شریفی دستش رو به کلید رسوند ولامپ رو روشن کرد: چی شده ؟چرا جیغ زدی! پنجره رو اشاره کردم: یکی اونجاست خانوم به سمت پنجره رفت وپرده رو کشید،چشمهامو بستم،صدای خانوم اومد: اینجا کسی نیست چشمهامو آروم باز کردم؛از جام بلند شدم وبا پاهای لرزون به سمت پنجره رفتم.با ترس ولرز نگاهی به باغ انداختم،تا خواستم چیزی بگم خانوم گفت: خوب نگاه کن،دیوار زیر پنجره ی اتاقت صافه وسنگی،دور وبر پنجره هم تراس یا ایوونی نیست! بنا براین کسی نمیتونه از اینجا بیادتوی اتاقت. بدبختی همینجا بود که کسی نمیتونست از این قسمت بیاد واین ترس من رو بیشتر میکرد وبه یقین میرسوند که کسی که پشت پنجره بود...آدم نیست. خانوم گفت: میخوای من اینجا بمونم تا بخوابی؟ فوراً گفتم: نه....ممنون سرش رو تکون داد واز اتاق خارج شد.نگاهی به دیوار انداختم وآروم گفتم: تو که تونستی از دیوار رد بشی! چرا میخواستی پنجره رو باز کنی؟ پنجره رو بستم وپرده رو هم کشیدم،رخت خوابم رو کشیدم گوشه دیوار،گوشیم زنگ خورد،ترانه بود، تصمیم گرفتم چیزی نگم وبحث رو کشوندم به یه سمت دیگه،از سه چهار روز پیش که باهاش اتمام حجت کردم که پیش شاهین نمیرم دیگه با هم حرف نزده بودیم.ترانه اونقدر حرف زد که یادم نمیاد ازش خداحافظی کردم یانه!.... ......از اتاقم اومدم بیرون،رو به کسری گفتم: ممنونم کسری ولوله کشی که همراهش بودن از پله ها پایین رفتند،به حمام سرک کشیدم،دوش آب رو درست کرده بودن،زری پشت سرم داخل اومد،رو بهش گفتم: خودِ خانوم اذیت نمیشد با این حموم؟ زری گفت: خانوم تو اتاق خودش سرویس بهداشتی داره ابروهامو بالا بردم وگفتم: آهان توی دلم کلی بد وبیراه به هفت جد وآبادشون گفتم.دوباره برگشتم توی اتاقم،کیفم رو برداشتم وبه گوشی ترانه پیام دادم : من حاضرم از اتاق اومدم بیرون،رو به زری گفتم: من دارم با دوستام میرم بیرون،سعی میکنم قبل از تاریکی برگردم. زری سرش رو تکان داد ومن از خونه خارج شدم،به گوشیم از جانب ترانه پیام آمد: تا یه ربع دیگه میرسیم از باغ بیرون اومدم به ته کوچه نگاه کردم،یک ربع ساعت وقت داشتم؛ به سمت ته کوچه براه افتادم.هرچه به دریا نزدیک تر میشدم،اتفاقات دیشب بیشتر جلوی نظرم میومد؛بالاخره به ته کوچه رسیدم.اونم چه رسیدنی!!! ته کوچه که عرضش به زور به دومتر میرسید با یه عالمه شاخه های نازک وکلفت بسته شده بود،البته میشد ازش رد شد،اما نمیخواستم همین اول تفریحم لباسم رو کثیف کنم؛یه خورده از همونجا به دریا نگاه کردم،دستم رو به دیوار سمت راستم کشیدم،یعنی دیوار باغ و با تُن صدای معمولی گفتم: یعنی همه ی اینها توهمه؟ گوشهامو تیز میکردم تا شاید چیزی بشنوم،یه لحظه از این حالتم خنده ام گرفت،با خودم گفتم: حالا که هوا روشنه شجاع شدم اگه شب همین شجاعت رو داشتم درسته!!! آروم به سمت سر کوچه به راه افتادم با رسیدنم به خیابون ترانه هم رسید،البته شاهین پشت فرمان بود،مگه این بشر خودش ماشین نداره؟! در عقب رو باز کردم ونشستم،بی هیچ حرفی راه افتادیم،رو به ترانه گفتم: دنبال زهرا نمیریم؟ ترانه: الان دانشگاهه تا ما برسیم اونم کلاسش تموم میشه رو به شاهین گفتم: آقا شاهین شرمنده،به خاطر من راهتون دور شد از گوشه چشم نگاهی بهم انداخت وبعد به جاده: خواهش میکنم به بیرون چشم دوختم،من آدم ترسویی نیستم اونچه که بیشتر از ترس بر احساسم غلبه میکنه کنجکاوی منه؛خطاب به ترانه گفتم: ترانه جونم،یه خواهش ترانه با خنده گفت: باز چی تو سرته مهناز؟ جواب دادم: میشه یه سرهم خوابگاه بریم؟ آخه یه سری وسایل میخوام شاهین جواب داد: من راننده ام،درخواستی داری به من بگو ترانه با خنده گفت: اصلاً هم مهم نیست ماشین مال کیه شاهین با خنده به ترانه نگاه کرد ودر جواب من گفت: من امروز هرجا که شما خانوما بگین در خدمتم با لبخندی گفتم: ممنونم تودلم گفتم: اصلاً احتیاجی به تو نبود آقای مزاحم! .... جلوی خوابگاه توقف کرد ومن پیاده شدم،بعد از اینکه خانوم نعمتی در رو باز کرد رفتم داخل.چند دست لباس لازم داشتم والبته.... به گوشی المیرا زنگ زدم: سلام المیرا المیرا: سلام خوشکله،خوبی؟ - مرسی،عزیز.تو خوبی؟ - قربونت،چه خبر؟ در حالی که جلوی چمدون المیرا نشسته بودم گفتم: راستش خانومی به یکی از وسایلات احتیاج داشتم - چی عزیزم؟ قفل چمدونش رو باز کردم: چراغ قوه - عزیزم اجازه گرفتن نداره که اون چمدون همه اش مال تو در چمدون رو باز کردم وچراغ قوه رو گرفتم: خب خودتو لوس نکن گرفتمش.کاری نداری؟ - نه گلم،بایخداحافظی کردم وگوشی رو قطع کردم،چراغ قوه رو هم روی بقیه وسایلهام گذاشتم وپلاستیکم رو برداشتم.... .....بعد از اینکه رفتیم دنبال زهرا ،به پیشنهاد ترانه رفتیم محمود آباد،زهرا هم دقیقاً عین مرغ کُرچ که رو تخمهاش میخوابه ومدام با خودش قدقد میکنه سر من بدبخت غُر میزد که چرا ترانه برداشته شاهین رو با خودش آورده؟ ترانه رو به من وزهرا گفت: کجا بریم؟ زهرا لباشو جمع کرد،من هم برای اینکه ترانه جلوی پسرخاله اش ضایع نشه گفتم: همون جای همیشگی ترانه با ابروهای گره کرده نگاهم کرد بعد در حالی که سعی میکرد خنده اش رو نگه داره آدرس یک پارک ساحلی رو به شاهین داد.ما اصلاً تا بحال سه تایی باهم نیومده بودیم محمودآباد،فقط دوسه بار با هم اتاقی هام اومده بودم.زهرا هم به من چپ چپ نگاه کرد ونگاهشو به بیرون دوخت. شاهین جلوی همون پارک ساحلی که ترانه گفت نگه داشت،قبلاً با دوستام اینجا اومده بودیم؛شاهین گفت: میرین داخل یا همین بیرون بشینیم؟ من به جای بقیه جواب دادم: این همه راهو اومدیم دریا رو ببینیم بعد بریم داخل بشینیم؟ ترانه وشاهین حرف منو تایید کردن،اما زهرا هیچی نگفت،آخرین تخت رو انتخاب کردیم و روش نشستیم، شاهین گفت: چی میخورین؟ باز هم من پیش قدم شدم: اینجا ودستم رو به سمت یکی از چادرها دراز کردم: آیس پک های خیلی خوش مزه ای داره زهرا خیلی جدی گفت: من با طعم قهوه میخورم شاهین نگاهش بین من وزهرا چرخید و روی من ثابت موند،من گفتم: من هم وانیلی میخورم شاهین سرش رو تکون داد ورفت،ترانه هم لبخندی زد ورو به ما گفت: من هم کوفت میخورم من وزهرا لبخند زدیم،زهرا گفت: ترانه پسرخاله ات خودش ماشین داره؟ ترانه ابروهاشو بالا برد وبا لبخند گفت: آره لکسوس داره من وزهرا خیلی عادی به هم نگاه کردیم و زهرا گفت: من مدل ماشینشو پرسیدم؟! ترانه لباشو به هم فشار داد وگفت: من برم بگم زعفرونی میخورم یه وقت طعم دیگه ای نگیره واز جاش بلند شد وبه سمت شاهین رفت؛به محض اینکه ازما دور شد با زهرا زدیم زیر خنده ودستهامونو کوبیدیم به هم،به زهرا گفتم: دَمت گرم،خوب ضایعش کردی،میخواست کلاس بذاره زهرا حرفمو تایید کرد ودرحالی که کش چادرشو درست میکرد گفت: راستی امروز فلاح جلومو گرفت من با هیجان گفتم: خب؟ (هیجانم به خاطر این بود که ما از ترم قبل فکر میکردیم نوید فلاح به زهرا علاقه داره،اما اون هر بار میومد جلو یا جزوه میگرفت یا درمورد اردو حرف میزد یا هرچیز دیگه ای که تابلو بود داره حرفو میپیچونه وقصدش چیز دیگه ایه؛یعنی تابلو علاقه داشت ولی حرفی نمیزد) زهرا گفت:هیچی،در مورد تو سوال پرسید یخ کردم وبا اخم گفتم: خاک تو سرش ورومو از زهرا گرفتم وبه دریا چشم دوختم،زهرا زد به شونه ام وگفت: واسه خودش نه که! به سمتش برگشتم وگفتم: پس واسه کی؟ خنده اش گرفت ولبهاشو به هم فشار داد: واسه رسولی چشام گرد شد وزهرا زد زیر خنده: بچه بد جور داره از فضولی میمیره،میخواد بدونه تو برای چی تابستون اینجا موندی! با کلافگی گفتم: زهرا بس کن. زهرا خنده اش رو جمع کرد وگفت: مهناز چرا بهش فرصت نمیدی؟ با حرص گفتم: به فرض که فرصت دادم،اومد وخودش رو ثابت کرد! قیافه اش رو چیکار کنم؟ زهرا هاج و واج نگاهم کرد وگفت: یعنی تا این حد قیافه واست مهمه؟!! گفتم: نه!!! اما یه خورده عادی باشه که! خیلی لاغره،خیلـــــی زهرا گفت: خب شرط بذار چاق بشه. ابروهامو بالا بردم،زهرا ادامه داد: مطمئن باش اونقدر دوستت داره که هرکاری حاضره بکنه،از این مردها کم پیدا میشه. ترانه وشاهین داشتن به سمت ما میومدن،رو به زهرا گفتم: فعلاً دیگه حرفی نزن. زهرا سرشو تکون داد و ساکت شد؛ شاهین سینی حاوی آیس پک رو روی تخت گذاشت،هرکس لیوانش رو برداشت،مال خودش هم وانیلی بود، زهرا بهم چشمک زد،فهمیدم منظورش اینه که لج ترانه رو در بیاریم،شروع کردم به هورت کشیدن، که چون موادش سفت بود لپهام از دو طرف میرفت تو ،زهرا هم همین کارو میکرد،ترانه رونم رو نیشگون گرفت،یهو دیدیم شاهین هم داره همین کارو میکنه،ترانه با حرص گفت: خاک تو سر هر سه تون. واز جاش بلند شد ورفت لب دریا،من وزهرا سریع به حالت طبیعی برگشتیم،شاهین با خنده گفت: نه خوشم اومد،اصلاً بهتون نمیخوره اهل اذیت کردن باشین! زهرا با قیافه حاوی اعتماد به نفس گفت: نه ما اصلاً اذیت نکردیم! بعد شروع کرد با همون حالت مسخره هورت کشیدن،من که داشتم منفجر میشدم،شاهین با تعجب به زهرا نگاه میکرد،زهرا لیوانش رو گرفت ورفت سمت ترانه. - وقتی ترانه گفت دنبال کار میگردی فکر کردم اگه پیشنهاد بدم سریع قبول میکنی! به سمت شاهین برگشتم وبا خونسردی گفتم: بله اما نه هر کاری شاهین کمی از محتویات لیوانش رو خورد وگفت: هرکاری؟ خیلی خودشو دست بالا گرفته بود،گفتم: زیاد با منشی بودن موافق نیستم یه ابروشو بالا برد وگفت: منشی؟! جواب دادم: ترانه گفت منشی شرکت! با خنده سرشو تکان داد: امان از دست ترانه! شرکت کجا بوده؟ گلوشو صاف کرد وادامه داد: من نمایندگی فروش لوازم صوتی وتصویری محصولات ..... رو دارم.چون خودم صبح تا ظهر پیش پدرم هستم میخواستم یه نفر توی فروشگاه باشه. در حالی از درون داشتم به خاطر عصباینت منفجر میشدم خونسردیم رو حفظ کردم وگفتم: دیگه بدتر! و رومو به سمت ترانه وزهرا برگردوندم،صدای شاهین رو شنیدم که گفت: با من مشکلی داری؟ با تعجب بهش نگاه کردم: چرا باید با شما مشکلی داشته باشم؟ معلوم نیست که دفعه بعد که شما رو میبینم کِی باشه! با سر زهرا وترانه رو اشاره کرد وگفت:اما دوستت معلومه از من خوشش نمیاد. با کلافگی گفتم: اون هم با شما مشکلی نداره. میخواستم از جام بلند بشم که گفت: از دخترایی مثل تو خوشم میاد. با تعجب نگاهش کردم،پوزخندی زد وگفت: نه عشوه میریزی نه کَل کل میکنی! در کل به فکر جلب توجه نیستی. ابروهامو تو هم کشیدم وگفتم: زیاد به خودت فشار نیار،موضوع های مهم تری هم به غیر از شما آقایون وجود داره. میخواستم لیوانم رو که نیمه بود بکوبم روی تخت اما حیفم اومد، فقط پامو به زمین کوبیدم ورفتم سمت زهرا وترانه.در حالی که بهشون نزدیک میشدم همینطور با خودم غر میزدم: پررو پررو زل زده تو چشم من میگه به فکر جلب توجه نیستی! یه باره بلند شو بگو جذاب نیستی دیگه! اگه پول آیس پَکو دادم درسته! وقتی به زهرا وترانه رسیدم لیوان خالی رو پرت کردم توی دریا،ترانه با غیظ نگاهم کرد وگفت: یعنی آخر بی فرهنگی هستی مهناز! شونه هامو بالا انداختم وگفتم: بی خیال. ترانه به پشت سرش نگاهی انداخت وگفت: شاهین چی میگفت؟ در حالی که نگاهم به دریا بود گفتم: هیچی،زیاد مهم نبود. اون هم دیگه پاپیچ نشد،ترانه گفت: زهرا میگه،نوید فلاح... رفتم میون کلامش: بی خیال ترانه،قبل از تو با زهرا در موردش حرف زدیم. زهرا وترانه به هم نگاهی انداختن ودیگه چیزی نگفتن.... ....توی ماشین نشسته بودیم،قرار بود تا غروب باهم باشیم اما زهرا گفت:دیشب مامانش ازپله ها افتاده وباید زودتر بره خونه،تا همین الانش هم به اصرار ما باهامون بوده،بهش گفتم: خاک توسرت،مامانت از پله ها افتاده بعد تو با میای گردش؟ زهرا با لبخند گفت: طوریش نشده فقط کوفتگیه. من وترانه همزمان گفتیم: خب خداروشکر ترانه با هیجان به من گفت:راستی مهناز از اون خونه بگو،زهرا میگه خیلی خوفناکه! رو به زهرا گفتم: تو خودت اون خونه رو دیدی؟ زهرا سرشو به معنی نه تکون داد وگفت: ولی ازمامانم شنیدم. ترانه گفت: نمیترسی شبها با پیرزنه تنهایی؟ لبهامو به هم فشار دادم وگفتم: دروغه اگه بگم نمیترسم! ترانه گفت:پس چیکار میکنی؟! جواب دادم: سعی میکنم خودمو سرگرم کنم.زهرا پرسید: تا بحال صدایی نشنیدی یا چیزی ندیدی که ادعای خانوم شریفی رو ثابت کنه؟ با خودم مرور کردم،هم دیده بودم وهم شنیده بودم.شاید سکوتم طولانی شد که نگاه هردوی اونها رنگ وحشت گرفت.شاهین در حالی که نگاهش از توی آینه به من بود گفت:جریان چیه؟ ترانه به حالت طبیعی نشست وگفت: اونجایی که مهناز میره یه باغ بزرگه که شبها مهناز وپیرزنه یعنی صاحب باغ تنهان،پیرزنه هم ادعا میکنه که روح دخترش توی خونه اس. شاهین مجدداً نگاهی از توی آینه بهم انداخت وگفت:چیز عجیبی هم تا بحا دیدی ازش؟ دلم نمیخواست باهاش همکلام بشم،اما نمیدونم چرا یه حس احمقانه بهم از درون میگفت: الان تو این جمع شاهین عقل کُله! جواب دادم: فقط یه بار داشتم نگاهش میکردم زری صدام کرد تا رومو برگردوندم دیدم نیست،شاید در عرض چند ثانیه! شاهین بی مقدمه گفت: تابحال پاهاشو دیدی؟ منظورم انگشتهاشه. ترانه دستشو گذاشت روی قلبش وچشمهاش گرد شد،خودم هم داشتم از درون قالب تهی میکردم،زهرا با حالت تهاجمی گفت: اِ !! آقا شاهین! این چه حرفیه؟ اولاً ما خانوم شریفی رو چند ساله که میشناسیمش،دوماً یه وقت پیش خودتون نمیگید این دختر شب تو اون خونه تنهاست؟ ترانه تند تند گفت: بسم الله، بسم الله و دور سرش رو فوت کرد،شاهین بدون انیکه جواب زهرا رو بده گفت: جایی شنیدم باید کامل بگی،بسم الله تنها دفع نمیکنه. زهرا در تایید حرف شاهین گفت: آره من هم شنیدم،در ضمن استاد قبادی میگفت که بهتره آیه مربوطه به این موضوع رو هم بخونی. من سریع گفتم: آیه اش چیه؟ زهرا گفت: باید کامل بگی این طوری: اعوذُ بلله مِنَ الشَیطانِ الرَجیم، بسم الله الرحمن الرحیم، لا حول وَلا قُوَۀِ الی بالله العلی العظیم، صَدِقَ الله العلی العظیم چند بار با خودم تکرار کردم تا قلبم آرام گرفت. علی رقم اصرار های زهرا که از شاهین میخواست ایستگاه بابلسر نگه داره،شاهین وترانه مارو رسوندن؛مثل دفعه پیش اول قصد داشتن زهرا رو برسونن بعد من رو ،اما من هم همراه زهرا پیاده شدم.میخواستم حال مادرشو بپرسم.قشنگ قیافه ی شاهین تو هم رفت. ....چند دقیقه ای کنار مادر زهرا نشستم وبعد رفتیم آشپزخونه،علناً خودمو ناهار تلپ کردم.داشتم میز ناهار رو میچیدم که صدای محمد باعث شد دست از کار بکشم وبهش نگاه کنم: من با خودم میگم چرا امروز خونه ما اینقدرروشن شده! نگو مهناز خانوم اینجاست. رو بهش گفتم: سلام لبخند گرمی زد: سلام کتش رو در آورد روی لبه ی صندلی گذاشت وبه سمت سینک ظرفشویی رفت.زهرا صورت محمد رو بوسید وگفت: خسته نباشی داداشم. اوضاع جوی این هفته چه طوره؟ محمد هم در حالی که دستهاشو میشست،گفت: صاف تا قسمتی ابری،همرا با وزش نسیم ملایم ودر بعضی نقاط بارش باران ودر ارتفاعات هم ریزش برف... زهرا با لبخند گفت: بسه دیگه محمد فهمیدم چه خبره! چیز دیگه ای هم موند؟ محمد هم خندید: برای بار هزارم،من تو قسمت اداری ام.من هم همونقدر از اوضاع آب وهوا خبر دارم که تو از اخبار هواشناسی میشنوی. بعد رو به من گفت: خیلی وقته اومدین؟ جواب دادم: نه،نیم ساعت هم نمیشه محمد: خب به من زنگ میزدین،میومدم دنبالتون! بدون فکر کردن جواب دادم: دیگه با ترانه بودیم،خودش هم مارو رسوند زهرا رنگش پرید،محمد به ابروشو بالا داد ورو به زهرا گفت: باز با این دختره رفته بودین بیرون؟ زهرا گفت: اومده بود دانشگاه کار داشت،دیگه من رو هم رسوند محمد با عصبانیت گفت: صد دفعه نگفتم شده با آژانس بیای و کرایه چند برابر بدی با ترانه نیا!؟ زهرا هیچی نگفت وبا ترس تو چشمای محمد نگاه کرد،محمد صداشو بالابرد: گفتم یا نه؟! زهرا تکون خورد وسرش رو تکون داد،محمد گوشش رو نزدیک صورت زهرا کرد: نشنیدم! زهرا در حالی که چشماش پر از اشک شده بود آروم گفت: ببخشید من همینطور خشک شده بودم،محمد همچنان عصبانی گفت: ببخشید چی؟ گلومو صاف کردم: ببخشید آقا محمد؟ هردو به من نگاه کردند.طفلک زهرا ترس تو نگاهش بود(احتمالاً از گند بعدی من میترسید!) رو به محمد گفتم: طوری برخورد میکنید که انگار ترانه خیلی عذر میخوام دختر خرابیه! محمد قامتش رو راست کرد وگفت: من در مورد ظاهرش صحبت میکنم که غلط اندازه! ما تو محله ی کوچیکی زندگی میکنیم،دوست ندارم چون بابام دائم در سفره مردم واسه خواهرم حرف درست کنن. هرچند تو دلم از بابت ترانه حق رو به محمد میدادم ولی برخوردش با زهرا برام قابل قبول نبود.با حرص گفتم: حالا به هر دلیلی! شما طوری برخورد کردین که من از حرف زدنم پشیمون شدم! والبته به خاطر داشتن برادری مثل مهران امیدوار. انگار قصد داشت بازم حرف بزنه اما وقتی جمله آخرم رو گفتم دهنش بسته شد.کتش رو برداشت ودر حالیکه اخم داشت از آشپزخونه خارج شد؛سابقه نداشت به قصد دفاع از یکی دیگه جلوی کسی در بیام! یکی از صندلی ها رو عقب کشیدم ونشستم. زهرا به سینک ظرفشویی تکیه داده بود،چندثانیه بینمون سکوت بود،تا به زهرا نگاه کردم لبخندی زد وگفت: اگه حرفی از شاهین میزدی خون جفتمون حلال بود. لبخندی زدم وگفتم: خدا رحم کرد
دستهامو محکم روی گوشم گذاشتم.خیر سرم اومده بودم خونه درس بخونم اما از روزی که اومدم همه اش شاهد متلک های مامان وبابا به هم بودم این دو هفته بهم زهر شده بود خداروشکرکه فرداش قرار بود برگردم.دستهامو که همچین حجاب خوبی برای نشنیدن صداها نبود رو ازروی گوشهام برداشتم احساس کردم صدای یکیشون قطع شده.از اتاقم اومدم بیرون.مامان روی راحتی جلوی تلویزیون نشسته بود و داشت گریه میکرد.به سمت آشپزخونه رفتم واز یخچال لیوان آبی برداشتم.لیوان آب رو به دستش دادم ازم گرفت: مرسی مهناز جون. روی مبل کناری نشستم: بازم دعوا !! خسته نشدین؟ لیوان رو روی میز گذاشت وبا انگشت های ظریفش شروع کرد به مالیدن شقیقه هاش:خجالت هم نمیکشه! پرسیدم: مگه بابا چی میگفت؟ قیافه حق به جانبی گرفت: به من میگه بیا بریم خونه دوستم مهمونی! طوری نگاهم کرد که انگار منتظر بود طرفشو بگیرم اما من با خونسردی گفتم: خب باهاش برو. چشمهاشو گرد کرد:هیچ معلوم هس چی میگی؟ مثلاً ما ازهم طلاق گرفتیما!!! از کوره در رفتم: طلاق !! کو؟ من که جدایی نمیبینم!خجالت هم خوب چیزیه از جام بلند شدم ودرحالیکه از عصبانیت پامو به زمین میکوبیدم به سمت اتاقم اومدم ودر روبستم. از توی اتاق داد زدم:این دفعه برم دیگه برنمیگردم تا شما دوتا بچه تکلیفتونو روشن کنید. به نظرم از مامان من پررو تر تو عالم وجود نداشت.طلاق گرفته بود اما همچنان داشت تو خونه پدرم زندگی میکرد.از پول بابام که خرج میکرد هیچ!، مهریه اش رو هم میخواست.واز پدرم هم بدبخت تر وجود نداشت که اول زنشو طلاق داده بعد داره مهریه اش رو میده. به گوشی نسرین پیام دادم: بلیط واسه ساعت چنده؟ جواب داد: ساعت هشت صبح.کاش قبول میکردی امروز میرفتیم. من هم از خدا خواسته جواب دادم:باشه.زنگ بزن تعاونی اگه داره امروز میریم یه ربع بعد به گوشیم اس داد: ساعت هشت امشب حرکت. به ساعت نگاه کردم ساعت سه بود. وسایلهامو جمع کردم ولباسهامو از روبند برداشتم.به گوشی مهران پیام دادم: از بابا واسم پول بگیر.امشب میرم فوراً زنگ زد.جواب دادم:جانم؟ -سلام.چی شد؟مگه فردا نمیخواستی بری؟ -چرا.اما به دلیل صمیمیت خانواده امشب میرم که دلم بیشتر تنگ شه. -لوس نکن خودتو!! چیزی شده باز؟ -همون شرایط همیشگی.حالا واسم پول میگیری یانه؟ -چقدر میخوای؟ -زیاد بگیر تابستون هم میمونم با صدای بلند خندید: بابا هم داد!! وبعد ادامه داد: بعد از دانشگاه میرم گاراژ هر موقع خواستی بری بگو خودم میام میبرمت. ... نتونسته بود زیاد واسم پول بیاره.همون قدر هم که کنده بود خودش کلی بود.البته بابا آدم خسیسی نبود،این چند وقته یه خورده دستش تنگ بود. چند دقیقه ای منتظر موندیم تا نسرین هم برسه بعد از مهران خداحافظی کردمو سوار اتوبوس شدیم. نسرین با خنده گفت: چه تیپی زدی!! زدم به پیشونیم:آخ دیدی چی شد؟ طفلک با ترس گفت:چی شد؟ -مانتوتو جا گذاشتم. با یه حالت خنده داری نگاهم کرد: مانتوی من دست تو چیکار میکرد؟! -میخواستم بیام اینجا پوشیدم. -کدومو؟ -سفیده. -ای درد ! گذاشته بودم هوا گرمی بپوشمش. بعد با محبت گفت:اشکال نداره حالا همه اش سه هفته میخوایم بمونیم اونجا. با خونسردی گفتم:واسه تو نگفتم که!خودم میخوام تابستون اونجا بپوشم با تعجب گفت: مگه ترم تابستون برمیداری؟ -اوهوم -پول ریختی به حساب دانشگاه؟ با تعجب گفتم:پولِ چی؟ -یه مقدار باید پول بریزی تا تابستون سایت انتخاب واحد واست باز بشه که دیگه فرصتش تموم شده. تو صندلیم فرو رفتم: وای... حالا باید چیکار میکردم؟ ابداً دوست نداشتم سه ماه تابستونو برگردم به خونه... فصل چهارم: کسرا ساکم رو گذاشت پشت در.چند ثانیه بعد خانومی حدوداً 40-45 ساله اومد نزدیک وساکم رو برداشت. سلام کردم.جوابی زیر لب گفت وبا دستش هدایتم کرد که داخل بشم.با دو دستم کیف دستی کوچکم رو جلوی شکمم گرفته بودم.یه سالن نسبتاً بزرگ که پر بود از تابلو ها واشیاء با طرح های قجری. مبل های سلطنتی .پرده های ضخیم وقهوه ای سوخته با کتیبه های هخامنشی.طرح کلی خونه قهوه ای بود. بیشترش هم تیره.(کلاً دکور ناشیانه بود،انگار هدف فقط گذاشتن اشیاء گرون قیمت بوده وفخر فروشی) حال وهوای خونه بوی مرگ میداد.حتی پرده ها رو هم جمع نکرده بودن که لااقل نور بیرون فضای خونه رو زنده کنه.یکی نیست به من بگه تو حرف نزنی میمیری! رو به اون خانوم گفتم: چرا پرده ها رو جمع نمیکنی؟ اینجا خیلی تاریکه! جواب داد: خانوم نمیذارن پرسیدم: چرا!! آخه روشنتر باشه قشنگیه خونه بیشتر به چشم میاد که! یهو صدای خش داری از پشت سرم گفت: اون پرده ها هیچ وقت کنار نمیرن. یا حضرت فیل! از نزدیک خیلی وحشتناک تره.شبیه مومیاییه.نفسم توی سینه ام حبس شد.همون پیرزنه روی تراس بود.چند تا پله پایین اومد وهمونجا روی راه پله ایستاد.همینطوریش که از من بالاتر ایستاده بود سرش رو هم بالا گرفت وبه سختی به من نگاه کرد: اسمت چیه؟ به جون خودم اسممو یادم رفت.همینطوری نگاه کردم.خانومه به پهلوم زد:خانوم با شماست. به خودم اومدم:مهناز دوباره با همون حالت پرسید: چند سالته؟ - نوزده - خیلی جوون نیستی برای کار کردن! سرمو پایین انداختم ودر دلم خونواده ام رو سرزنش کردم .جواب دادم: به پولش احتیاج دارم. سرشو تکون داد ودر حالی که دوباره به سمت اتاق های بالایی میرفت با صدای بلند گفت: زری اتاقو به مهناز نشون بده. زری خم شد وساکم رو از روی زمین برداشت گفت:به دنبالم بیاین فصل پنجم : -مهناز یه چیزی! هدفونو از گوشم درآوردم: چیزی گفتی؟ نسرین: من تابحال این موقع شب تو راه نبودم.حالا ماشین از کجا گیر بیاریم؟ (نسرین یک سال از من جلو تر بود اما به دلیل اینکه تو اکثر درسهاش در جا زده بود میشد گفت فقط 10-12 واحد جلو بود.) راست میگفت ما همیشه طوری حرکت میکردیم که هوا روشنی اینور میرسیدیم اما ایندفعه ساعت 12- یک شب میشد.ساری رو که رد کردیم فکری به سرم زد.سریع با ترانه تماس گرفتم.کلی بوق خورد بعد زمانی برداشت که فکر کردم خوابه ومیخواستم قطع کنم.در حالی که مثل همیشه اول صدای قهقهه اش اومد جواب داد:جونم عشقم؟ -مرگ! سلام -سلام خوبی؟ -مرسی.ترانه جون زیاد شارژ ندارم.کجایی؟ صدای بوق اشغال اومد.تاخواستم فحش بدم گوشیم زنگ خورد.ترانه بود،فوری جواب دادم: دربدر چرا قطع میکنی؟ خودشو لوس کرد: خب،خودت گفتی شارژ نداری دیگه!! خنده ام گرفت:قربونت جیجر.حالا بگو کجایی؟ با یه حالت کشدار وبا منظوری گفت: با شاهینم.چطور؟ به یادم اومد که شاهین پسرخاله اشه.بی تفاوت گفتم: یعنی نمیتونی بیای دنبالم؟ با نگرانی گفت: کجایی؟ - توراهم تا 20 مین دیگه میرسم. - باشه میام.اتفاقاً ما هم بیرونیم. - مرسی ناناز.پس میدون هزارسنگر منتظرم باش. با خنده گفت:به روی چشم.منتظر هستیم.. رومو به سمت نسرین کردم.شبیه گاوهای وحشی شده بود انگار داشت منو پارچه قرمز میدید ومیخواست شاخم بزنه.ناخوداگاه لبخند زدم.یهو قاطی گفت: واسه چی زنگ زدی به اون لک لک!مگه خودمون اینجوری ایم؟ ومچ دستشو کج کرد. از لفظش خنده ام گرفت: راست میگیا! ترانه خیلی شبیه لک لکه. وبا صدای بلند خندیدم. نسرین با عصبانیت: کوفت.زنگ بزن بگو نمیخواد بیاد با خنده از جام بلند شدم: حالا که زنگ زدم. کمی خودمو به سمتش خم کردم: خاک تو سرت داره با پسرخاله اش میاد.بذار ببینیم چه شکلیه! لبهاشو غنچه کرد.کمی فکر کرد وبعد با حالتی که انگار به نتیجه رسیده باشه گفت: وای بحالت اگه پسره زشت باشه! اون هم از جاش بلند شد.سرعت اتوبوس کم شد.شاگرد راننده داد زد:هزار سنگر.. ودوباره تکرار کرد.به اتفاق نسرین پیاده شدیم.با فاصله کمی از ما 206 آلبالویی ترانه پارک شده بود.به محض اینکه شاگرد راننده ساکم رو از بغل ماشین درآورد.ترانه وشاهین هم از ماشین پیاده شدند.نگاه گذرایی به شاهین انداختم وبه سمت ترانه دویدم.همدیگه رو بغل کردیم.بعد از تو بغلش دراومدم ورو به شاهین سلام کردم.نسرین هم با هردوی اونها سلام کرد.شاهین یه جوون نسبتاً قد بلند،حدوداً 27-8 ساله سفید پوست چشمهای قهوه ای روشن با موهای خرمایی مجعد.تقریباً شبیه به ترانه بود.وقدش با ترانه که کفش پاشنه ده سانتی پاش کرده بود برابری میکرد.شاهین پشت فرمون نشست وترانه هم کنارش من ونسرین هم پشت نشستیم.در حالت عادی که بی ریخت بودم،با گذشت چند ساعت توی اتوبوس قشنگ آرایشم ماست شده بود وصورتم کپک زده بود.من مونده بودم شاهین به چیِ من هر دقیقه از آینه ماشین زل میزنه.احتمالاً داشت توی دلش دختر خاله خوشکلشو به خاطر دوستی با من سرزنش میکرد. با صدای ترانه به خودم اومدم: مهنازی! بریم خونه ما؟ فوراً جواب دادم:نه عزیز.تا همینجاش هم مزاحم شدم بسه. قیافه اش رو لوس کرد: چه مزاحمتی؟نکنه دوست نداری بیای؟ مهربون نگاش کردم: نه دیوونه! باید برم خوابگاه.ناسلامتی فردا اولین امتحانه.ایشالله یه شب دیگه. هرچند به ظاهرش میخورد راضی نشده باشه اما گفت: قول دادیا! بهش لبخند زدم.جای تعجب داشت که شاهین اصلاً حرف نمیزد.اگه موقع سلام کردن صداشو نشنیده بودم.مطمئن میشدم که لاله.رو به ترانه گفت: کدوم طرف برم؟ ترانه هم بهش آدرس خوابگاه رو داد. ابتدا نسرین پیاده شد.درحالی که داشتم پیاده میشدم رو به ترانه گفتم:بازم شرمنده که مزاحم شدم. ترانه مشکوک نگاهم کرد: چی شده تو جوجه مودب شدی هی تعارف تیکه پاره میکنی؟!!! با دست زدم پشت سرش: گمشو لوسسس شاهین هم خنده اش گرفت.رو به اون هم تشکر کردم، با طمانینه جواب داد: خواهش میکنم وظیفه بود. از ماشین پیاده شدم.خنده ام گرفته بود.چه وظیفه ای؟ نسرین زنگ خوابگاهو زد.پس از دقیقه ای در باز شد به گوشی ترانه اس دادم: میذاشتی این طفلک پاش به ایران باز بشه بعد تورش میکردی! جواب داد:گول نخور هنوز موفق نشدم. ..... تو آلاچیق نشسته بودمو سرم رو روی میز گذاشته بودم.گرما اَمونم رو بریده بود.با صدای زهرا سرم رو بلند کردم.چشمهامو به زور باز کردم: دیدی؟ کتابشو روی میز گذاشت با قیافه ناراحت گفت:آره. از قیافه اش میشد فهمید چند شدم.دوباره سرمو روی میز گذاشتم.زهرا تو دیدم بود،گفتم : افتادم.نه؟ با دلخوری گفت: چرا درس نمیخونی مهناز.با 9 افتادی.یکم میخوندی قبول بودی. ابروهامو بالا انداختم: دلت خوشه ها!! واقعاً فکر میکنی برگه ها رو تصحیح میکنن؟ ابروهاش تو هم رفت: نه پس به هرکی با توجه به چشم وابروش نمره میدن!! با حالت خواهرانه ای ادامه داد: دیوونه.تا الان سه تا درس رو نمره اشو زدن.دوتا رو با ده پاس کردی. یکیش رو هم که افتادی. با این وضع پیش بری این ترم هم مشروطیا! حد اقل این آخریو بخون. واسم اصلاً مهم نبود حتی اگه اخراج میشدم.بی تفاوت گفتم: واسه اون قضیه چیکار کردی؟ اون که بی تفاوتی من رو دید بیخیال شد وگفت: به بابا ومحمد داداشم سپردم، یه چند مورد پیدا شد.یکیش حقوقش کم بود یکی ساعت کاریش بد بود، خلاصه هر کدوم یه عیبی داشت.ترانه چیکار کرد؟ با کلافگی گفتم: وای خدا گفتی ترانه..دیوونم کرده.هر چی مورد کاری پیدا کرده یا منشی بوده یا مسئول فروش یا هر چیزی که احتیاج به بَرورو داشته.شغل های اون به درد تیپ خودش میخورن نه منِ پَخمه. توی فکر فرو رفت: یه مورد دیگه هم هست اگه جور بشه اون خوبه. بعد رو به من:اشکالی نداره اگه طرفهای ما باشه که!(منظورش بابلسر بود) سرمو بلند کردم: نه فرقی نمیکنه. حالا چی هس؟ - پرستاری. فوری گفتم: من کهنه مُهنه نمیشورما! اعصاب بچه هم ندارم. خندید: حالا کی گفت بچه اس؟ - پس چی؟ - طرف یه پیرزنه .از اون تر وتمیزها.البته هنوز اوکی نشده.اون ماموریت مامانه.هروقت راضی شد تو اولین گزینه ای.اگه درست بشه بیشتر نقش همدم داری تا پرستار. میشد گفت مورد خوبی بود.حداقل مجبور نبودم تو محیط عمومی کار کنم. فصل ششم: اتاق مربعی شکلی بود بهش میخورد 25 متری باشه.یه قسمت از دیوار نیم متری به شکل مستطیل داخل تَر بودو یه میله هم به فاصله یک و نیم متری از زمین، از دوطرف مستطیل رد شده بود بهش میخورد جای آویز لباس باشه.یه دست رخت خواب هم گوشه اتاق بود. یه پنجره بزرگ رو به دریا داشت. البته فقط جهتش به دریا بود، دریایی دیده نمیشد.چون یه عالمه درخت توی باغ بود ودر انتها یه دیوار خیلی بلند. جلوی پنجره ایستادم وبی توجه به حضور زری گفتم: چه آدمهای عجیبی! - چیزی گفتین؟ سرمو به سمتش برگردوندم.خداروشکر حرف بدی نزده بودم ولی دستپاچه گفتم: چرا ته باغ دیواره؟این طوری که دریا دیده نمیشه! چند ثانیه ای نگام کرد.انگار دوست داشت باهام حرف بزنه اما هنوز بهم اعتماد نداشت.سرشو انداخت پایین ودر حالی که از اتاق خارج میشد گفت: کاری داشتین صِدام کنین.دستشویی، حموم هم بین اتاق شما وخانومه. واتاق رو ترک کرد.یاد حرف زهرا افتادم که میگفت خانوم شریفی آدم عجیبیه وبا کسی رفت وآمد نداره.میگفت بعد از مرگ دخترش دیگه از خونه بیرون نیومده.از بخت خودم خنده ام میگیره: مثلاً از خونه خودمون میخواستم فرار کنم که سه ماه تابستون تشنج اعصاب نداشته باشم اما حالا... از ساکم وسایل هامو درآوردم.4-5 دست بیشر لباس نیاورده بودم با دوتا مانتو که یکیش کتان کاغذی کرم رنگ بود واون یکیش هم مشکی.خداروشکر مانتو هامو با آویزش آورده بودم.اون دوتا رو آویزون کردم.مابقی لباسهام رو هم تا کردمو گذاشتم زیر جالباسی رو زمین.آینه ام که سایز متوسطی داشت رو از کیفم درآوردم گذاشتم لبه پنجره.لوازم آرایش هام رو هم جلوش چیدم.تنها کتابی که با خودم آورده بودم کتابی بود که استاد فارسی عمومی به عنوان منبع ترم یک بهمون معرفی کرده بود.چون شعرهاش قشنگ بود به کسی نبخشیده بودمش. نگاهی به اتاق انداختم: عجب منظره ی باشکوهی!! روی فرش چهارزانو نشستم.من مونده بودم زهرا از چی ثروت اینا تعریف میکرد.یعنی نداشتن یه تخت واسه من بگیرن بذارن تو اتاق که من رو زمین نخوابم!!!! با صدای زنگ موبایلم از فکر کردن به این اتاق رویایی بیرون اومدم.شماره ترانه بود.اصلاً اعصاب حرف زدن با این دختره پرچونه رو نداشتم.سایلنت کردم وبعد از قطع شدنش خاموش کردم.حوله ام رو برداشتم واز اتاق اومدم بیرون.در اتاق خانوم شریفی باز بود.کمی سرمو خم کردم ، روی یک صندلی چوبی نشسته بود واز پنجره روبه تراس به بیرون زل زده بود.رد نگاهشو دنبال کردم داشت به همون خونه قدیمیه نگاه میکرد.با صدای زری نگاهمو از خانوم گرفتم: میخواین برین حموم؟ - بله با قیافه ای عبوس گفت: آب گرمه میتونین تشریف ببرین یه بچه 5 ساله هم میتونست از لحن زری تشخیص بده که منظورش اینه که فضولی ممنوع!! سری تکون دادم.زری به سمت آشپزخونه رفت.دوباره به اتاق نگاه کردم تا ببینم عکس العمل خانوم شریفی نسبت به فضولی من چی بوده.اما اثری از اون نبود.صندلی هنوز همونجا بود.مگه چند ثانیه حرف زدن من با زری طول کشید!تو دلم گفتم: پیرزن جِرقی عجب واکنش سریعی داشت!!! دستهامو محکم روی گوشم گذاشتم.خیر سرم اومده بودم خونه درس بخونم اما از روزی که اومدم همه اش شاهد متلک های مامان وبابا به هم بودم این دو هفته بهم زهر شده بود خداروشکرکه فرداش قرار بود برگردم.دستهامو که همچین حجاب خوبی برای نشنیدن صداها نبود رو ازروی گوشهام برداشتم احساس کردم صدای یکیشون قطع شده.از اتاقم اومدم بیرون.مامان روی راحتی جلوی تلویزیون نشسته بود و داشت گریه میکرد.به سمت آشپزخونه رفتم واز یخچال لیوان آبی برداشتم.لیوان آب رو به دستش دادم ازم گرفت: مرسی مهناز جون. روی مبل کناری نشستم: بازم دعوا !! خسته نشدین؟ لیوان رو روی میز گذاشت وبا انگشت های ظریفش شروع کرد به مالیدن شقیقه هاش:خجالت هم نمیکشه! پرسیدم: مگه بابا چی میگفت؟ قیافه حق به جانبی گرفت: به من میگه بیا بریم خونه دوستم مهمونی! طوری نگاهم کرد که انگار منتظر بود طرفشو بگیرم اما من با خونسردی گفتم: خب باهاش برو. چشمهاشو گرد کرد:هیچ معلوم هس چی میگی؟ مثلاً ما ازهم طلاق گرفتیما!!! از کوره در رفتم: طلاق !! کو؟ من که جدایی نمیبینم!خجالت هم خوب چیزیه از جام بلند شدم ودرحالیکه از عصبانیت پامو به زمین میکوبیدم به سمت اتاقم اومدم ودر روبستم. از توی اتاق داد زدم:این دفعه برم دیگه برنمیگردم تا شما دوتا بچه تکلیفتونو روشن کنید. به نظرم از مامان من پررو تر تو عالم وجود نداشت.طلاق گرفته بود اما همچنان داشت تو خونه پدرم زندگی میکرد.از پول بابام که خرج میکرد هیچ!، مهریه اش رو هم میخواست.واز پدرم هم بدبخت تر وجود نداشت که اول زنشو طلاق داده بعد داره مهریه اش رو میده. به گوشی نسرین پیام دادم: بلیط واسه ساعت چنده؟ جواب داد: ساعت هشت صبح.کاش قبول میکردی امروز میرفتیم. من هم از خدا خواسته جواب دادم:باشه.زنگ بزن تعاونی اگه داره امروز میریم یه ربع بعد به گوشیم اس داد: ساعت هشت امشب حرکت. به ساعت نگاه کردم ساعت سه بود. وسایلهامو جمع کردم ولباسهامو از روبند برداشتم.به گوشی مهران پیام دادم: از بابا واسم پول بگیر.امشب میرم فوراً زنگ زد.جواب دادم:جانم؟ -سلام.چی شد؟مگه فردا نمیخواستی بری؟ -چرا.اما به دلیل صمیمیت خانواده امشب میرم که دلم بیشتر تنگ شه. -لوس نکن خودتو!! چیزی شده باز؟ -همون شرایط همیشگی.حالا واسم پول میگیری یانه؟ -چقدر میخوای؟ -زیاد بگیر تابستون هم میمونم با صدای بلند خندید: بابا هم داد!! وبعد ادامه داد: بعد از دانشگاه میرم گاراژ هر موقع خواستی بری بگو خودم میام میبرمت. ... نتونسته بود زیاد واسم پول بیاره.همون قدر هم که کنده بود خودش کلی بود.البته بابا آدم خسیسی نبود،این چند وقته یه خورده دستش تنگ بود. چند دقیقه ای منتظر موندیم تا نسرین هم برسه بعد از مهران خداحافظی کردمو سوار اتوبوس شدیم. نسرین با خنده گفت: چه تیپی زدی!! زدم به پیشونیم:آخ دیدی چی شد؟ طفلک با ترس گفت:چی شد؟ -مانتوتو جا گذاشتم. با یه حالت خنده داری نگاهم کرد: مانتوی من دست تو چیکار میکرد؟! -میخواستم بیام اینجا پوشیدم. -کدومو؟ -سفیده. -ای درد ! گذاشته بودم هوا گرمی بپوشمش. بعد با محبت گفت:اشکال نداره حالا همه اش سه هفته میخوایم بمونیم اونجا. با خونسردی گفتم:واسه تو نگفتم که!خودم میخوام تابستون اونجا بپوشم با تعجب گفت: مگه ترم تابستون برمیداری؟ -اوهوم -پول ریختی به حساب دانشگاه؟ با تعجب گفتم:پولِ چی؟ -یه مقدار باید پول بریزی تا تابستون سایت انتخاب واحد واست باز بشه که دیگه فرصتش تموم شده. تو صندلیم فرو رفتم: وای... حالا باید چیکار میکردم؟ ابداً دوست نداشتم سه ماه تابستونو برگردم به خونه... فصل چهارم: کسرا ساکم رو گذاشت پشت در.چند ثانیه بعد خانومی حدوداً 40-45 ساله اومد نزدیک وساکم رو برداشت. سلام کردم.جوابی زیر لب گفت وبا دستش هدایتم کرد که داخل بشم.با دو دستم کیف دستی کوچکم رو جلوی شکمم گرفته بودم.یه سالن نسبتاً بزرگ که پر بود از تابلو ها واشیاء با طرح های قجری. مبل های سلطنتی .پرده های ضخیم وقهوه ای سوخته با کتیبه های هخامنشی.طرح کلی خونه قهوه ای بود. بیشترش هم تیره.(کلاً دکور ناشیانه بود،انگار هدف فقط گذاشتن اشیاء گرون قیمت بوده وفخر فروشی) حال وهوای خونه بوی مرگ میداد.حتی پرده ها رو هم جمع نکرده بودن که لااقل نور بیرون فضای خونه رو زنده کنه.یکی نیست به من بگه تو حرف نزنی میمیری! رو به اون خانوم گفتم: چرا پرده ها رو جمع نمیکنی؟ اینجا خیلی تاریکه! جواب داد: خانوم نمیذارن پرسیدم: چرا!! آخه روشنتر باشه قشنگیه خونه بیشتر به چشم میاد که! یهو صدای خش داری از پشت سرم گفت: اون پرده ها هیچ وقت کنار نمیرن. یا حضرت فیل! از نزدیک خیلی وحشتناک تره.شبیه مومیاییه.نفسم توی سینه ام حبس شد.همون پیرزنه روی تراس بود.چند تا پله پایین اومد وهمونجا روی راه پله ایستاد.همینطوریش که از من بالاتر ایستاده بود سرش رو هم بالا گرفت وبه سختی به من نگاه کرد: اسمت چیه؟ به جون خودم اسممو یادم رفت.همینطوری نگاه کردم.خانومه به پهلوم زد:خانوم با شماست. به خودم اومدم:مهناز دوباره با همون حالت پرسید: چند سالته؟ - نوزده - خیلی جوون نیستی برای کار کردن! سرمو پایین انداختم ودر دلم خونواده ام رو سرزنش کردم .جواب دادم: به پولش احتیاج دارم. سرشو تکون داد ودر حالی که دوباره به سمت اتاق های بالایی میرفت با صدای بلند گفت: زری اتاقو به مهناز نشون بده. زری خم شد وساکم رو از روی زمین برداشت گفت:به دنبالم بیاین فصل پنجم : -مهناز یه چیزی! هدفونو از گوشم درآوردم: چیزی گفتی؟ نسرین: من تابحال این موقع شب تو راه نبودم.حالا ماشین از کجا گیر بیاریم؟ (نسرین یک سال از من جلو تر بود اما به دلیل اینکه تو اکثر درسهاش در جا زده بود میشد گفت فقط 10-12 واحد جلو بود.) راست میگفت ما همیشه طوری حرکت میکردیم که هوا روشنی اینور میرسیدیم اما ایندفعه ساعت 12- یک شب میشد.ساری رو که رد کردیم فکری به سرم زد.سریع با ترانه تماس گرفتم.کلی بوق خورد بعد زمانی برداشت که فکر کردم خوابه ومیخواستم قطع کنم.در حالی که مثل همیشه اول صدای قهقهه اش اومد جواب داد:جونم عشقم؟ -مرگ! سلام -سلام خوبی؟ -مرسی.ترانه جون زیاد شارژ ندارم.کجایی؟ صدای بوق اشغال اومد.تاخواستم فحش بدم گوشیم زنگ خورد.ترانه بود،فوری جواب دادم: دربدر چرا قطع میکنی؟ خودشو لوس کرد: خب،خودت گفتی شارژ نداری دیگه!! خنده ام گرفت:قربونت جیجر.حالا بگو کجایی؟ با یه حالت کشدار وبا منظوری گفت: با شاهینم.چطور؟ به یادم اومد که شاهین پسرخاله اشه.بی تفاوت گفتم: یعنی نمیتونی بیای دنبالم؟ با نگرانی گفت: کجایی؟ - توراهم تا 20 مین دیگه میرسم. - باشه میام.اتفاقاً ما هم بیرونیم. - مرسی ناناز.پس میدون هزارسنگر منتظرم باش. با خنده گفت:به روی چشم.منتظر هستیم.. رومو به سمت نسرین کردم.شبیه گاوهای وحشی شده بود انگار داشت منو پارچه قرمز میدید ومیخواست شاخم بزنه.ناخوداگاه لبخند زدم.یهو قاطی گفت: واسه چی زنگ زدی به اون لک لک!مگه خودمون اینجوری ایم؟ ومچ دستشو کج کرد. از لفظش خنده ام گرفت: راست میگیا! ترانه خیلی شبیه لک لکه. وبا صدای بلند خندیدم. نسرین با عصبانیت: کوفت.زنگ بزن بگو نمیخواد بیاد با خنده از جام بلند شدم: حالا که زنگ زدم. کمی خودمو به سمتش خم کردم: خاک تو سرت داره با پسرخاله اش میاد.بذار ببینیم چه شکلیه! لبهاشو غنچه کرد.کمی فکر کرد وبعد با حالتی که انگار به نتیجه رسیده باشه گفت: وای بحالت اگه پسره زشت باشه! اون هم از جاش بلند شد.سرعت اتوبوس کم شد.شاگرد راننده داد زد:هزار سنگر.. ودوباره تکرار کرد.به اتفاق نسرین پیاده شدیم.با فاصله کمی از ما 206 آلبالویی ترانه پارک شده بود.به محض اینکه شاگرد راننده ساکم رو از بغل ماشین درآورد.ترانه وشاهین هم از ماشین پیاده شدند.نگاه گذرایی به شاهین انداختم وبه سمت ترانه دویدم.همدیگه رو بغل کردیم.بعد از تو بغلش دراومدم ورو به شاهین سلام کردم.نسرین هم با هردوی اونها سلام کرد.شاهین یه جوون نسبتاً قد بلند،حدوداً 27-8 ساله سفید پوست چشمهای قهوه ای روشن با موهای خرمایی مجعد.تقریباً شبیه به ترانه بود.وقدش با ترانه که کفش پاشنه ده سانتی پاش کرده بود برابری میکرد.شاهین پشت فرمون نشست وترانه هم کنارش من ونسرین هم پشت نشستیم.در حالت عادی که بی ریخت بودم،با گذشت چند ساعت توی اتوبوس قشنگ آرایشم ماست شده بود وصورتم کپک زده بود.من مونده بودم شاهین به چیِ من هر دقیقه از آینه ماشین زل میزنه.احتمالاً داشت توی دلش دختر خاله خوشکلشو به خاطر دوستی با من سرزنش میکرد. با صدای ترانه به خودم اومدم: مهنازی! بریم خونه ما؟ فوراً جواب دادم:نه عزیز.تا همینجاش هم مزاحم شدم بسه. قیافه اش رو لوس کرد: چه مزاحمتی؟نکنه دوست نداری بیای؟ مهربون نگاش کردم: نه دیوونه! باید برم خوابگاه.ناسلامتی فردا اولین امتحانه.ایشالله یه شب دیگه. هرچند به ظاهرش میخورد راضی نشده باشه اما گفت: قول دادیا! بهش لبخند زدم.جای تعجب داشت که شاهین اصلاً حرف نمیزد.اگه موقع سلام کردن صداشو نشنیده بودم.مطمئن میشدم که لاله.رو به ترانه گفت: کدوم طرف برم؟ ترانه هم بهش آدرس خوابگاه رو داد. ابتدا نسرین پیاده شد.درحالی که داشتم پیاده میشدم رو به ترانه گفتم:بازم شرمنده که مزاحم شدم. ترانه مشکوک نگاهم کرد: چی شده تو جوجه مودب شدی هی تعارف تیکه پاره میکنی؟!!! با دست زدم پشت سرش: گمشو لوسسس شاهین هم خنده اش گرفت.رو به اون هم تشکر کردم، با طمانینه جواب داد: خواهش میکنم وظیفه بود. از ماشین پیاده شدم.خنده ام گرفته بود.چه وظیفه ای؟ نسرین زنگ خوابگاهو زد.پس از دقیقه ای در باز شد به گوشی ترانه اس دادم: میذاشتی این طفلک پاش به ایران باز بشه بعد تورش میکردی! جواب داد:گول نخور هنوز موفق نشدم. ..... تو آلاچیق نشسته بودمو سرم رو روی میز گذاشته بودم.گرما اَمونم رو بریده بود.با صدای زهرا سرم رو بلند کردم.چشمهامو به زور باز کردم: دیدی؟ کتابشو روی میز گذاشت با قیافه ناراحت گفت:آره. از قیافه اش میشد فهمید چند شدم.دوباره سرمو روی میز گذاشتم.زهرا تو دیدم بود،گفتم : افتادم.نه؟ با دلخوری گفت: چرا درس نمیخونی مهناز.با 9 افتادی.یکم میخوندی قبول بودی. ابروهامو بالا انداختم: دلت خوشه ها!! واقعاً فکر میکنی برگه ها رو تصحیح میکنن؟ ابروهاش تو هم رفت: نه پس به هرکی با توجه به چشم وابروش نمره میدن!! با حالت خواهرانه ای ادامه داد: دیوونه.تا الان سه تا درس رو نمره اشو زدن.دوتا رو با ده پاس کردی. یکیش رو هم که افتادی. با این وضع پیش بری این ترم هم مشروطیا! حد اقل این آخریو بخون. واسم اصلاً مهم نبود حتی اگه اخراج میشدم.بی تفاوت گفتم: واسه اون قضیه چیکار کردی؟ اون که بی تفاوتی من رو دید بیخیال شد وگفت: به بابا ومحمد داداشم سپردم، یه چند مورد پیدا شد.یکیش حقوقش کم بود یکی ساعت کاریش بد بود، خلاصه هر کدوم یه عیبی داشت.ترانه چیکار کرد؟ با کلافگی گفتم: وای خدا گفتی ترانه..دیوونم کرده.هر چی مورد کاری پیدا کرده یا منشی بوده یا مسئول فروش یا هر چیزی که احتیاج به بَرورو داشته.شغل های اون به درد تیپ خودش میخورن نه منِ پَخمه. توی فکر فرو رفت: یه مورد دیگه هم هست اگه جور بشه اون خوبه. بعد رو به من:اشکالی نداره اگه طرفهای ما باشه که!(منظورش بابلسر بود) سرمو بلند کردم: نه فرقی نمیکنه. حالا چی هس؟ - پرستاری. فوری گفتم: من کهنه مُهنه نمیشورما! اعصاب بچه هم ندارم. خندید: حالا کی گفت بچه اس؟ - پس چی؟ - طرف یه پیرزنه .از اون تر وتمیزها.البته هنوز اوکی نشده.اون ماموریت مامانه.هروقت راضی شد تو اولین گزینه ای.اگه درست بشه بیشتر نقش همدم داری تا پرستار. میشد گفت مورد خوبی بود.حداقل مجبور نبودم تو محیط عمومی کار کنم. فصل ششم: اتاق مربعی شکلی بود بهش میخورد 25 متری باشه.یه قسمت از دیوار نیم متری به شکل مستطیل داخل تَر بودو یه میله هم به فاصله یک و نیم متری از زمین، از دوطرف مستطیل رد شده بود بهش میخورد جای آویز لباس باشه.یه دست رخت خواب هم گوشه اتاق بود. یه پنجره بزرگ رو به دریا داشت. البته فقط جهتش به دریا بود، دریایی دیده نمیشد.چون یه عالمه درخت توی باغ بود ودر انتها یه دیوار خیلی بلند. جلوی پنجره ایستادم وبی توجه به حضور زری گفتم: چه آدمهای عجیبی! - چیزی گفتین؟ سرمو به سمتش برگردوندم.خداروشکر حرف بدی نزده بودم ولی دستپاچه گفتم: چرا ته باغ دیواره؟این طوری که دریا دیده نمیشه! چند ثانیه ای نگام کرد.انگار دوست داشت باهام حرف بزنه اما هنوز بهم اعتماد نداشت.سرشو انداخت پایین ودر حالی که از اتاق خارج میشد گفت: کاری داشتین صِدام کنین.دستشویی، حموم هم بین اتاق شما وخانومه. واتاق رو ترک کرد.یاد حرف زهرا افتادم که میگفت خانوم شریفی آدم عجیبیه وبا کسی رفت وآمد نداره.میگفت بعد از مرگ دخترش دیگه از خونه بیرون نیومده.از بخت خودم خنده ام میگیره: مثلاً از خونه خودمون میخواستم فرار کنم که سه ماه تابستون تشنج اعصاب نداشته باشم اما حالا... از ساکم وسایل هامو درآوردم.4-5 دست بیشر لباس نیاورده بودم با دوتا مانتو که یکیش کتان کاغذی کرم رنگ بود واون یکیش هم مشکی.خداروشکر مانتو هامو با آویزش آورده بودم.اون دوتا رو آویزون کردم.مابقی لباسهام رو هم تا کردمو گذاشتم زیر جالباسی رو زمین.آینه ام که سایز متوسطی داشت رو از کیفم درآوردم گذاشتم لبه پنجره.لوازم آرایش هام رو هم جلوش چیدم.تنها کتابی که با خودم آورده بودم کتابی بود که استاد فارسی عمومی به عنوان منبع ترم یک بهمون معرفی کرده بود.چون شعرهاش قشنگ بود به کسی نبخشیده بودمش. نگاهی به اتاق انداختم: عجب منظره ی باشکوهی!! روی فرش چهارزانو نشستم.من مونده بودم زهرا از چی ثروت اینا تعریف میکرد.یعنی نداشتن یه تخت واسه من بگیرن بذارن تو اتاق که من رو زمین نخوابم!!!! با صدای زنگ موبایلم از فکر کردن به این اتاق رویایی بیرون اومدم.شماره ترانه بود.اصلاً اعصاب حرف زدن با این دختره پرچونه رو نداشتم.سایلنت کردم وبعد از قطع شدنش خاموش کردم.حوله ام رو برداشتم واز اتاق اومدم بیرون.در اتاق خانوم شریفی باز بود.کمی سرمو خم کردم ، روی یک صندلی چوبی نشسته بود واز پنجره روبه تراس به بیرون زل زده بود.رد نگاهشو دنبال کردم داشت به همون خونه قدیمیه نگاه میکرد.با صدای زری نگاهمو از خانوم گرفتم: میخواین برین حموم؟ - بله با قیافه ای عبوس گفت: آب گرمه میتونین تشریف ببرین یه بچه 5 ساله هم میتونست از لحن زری تشخیص بده که منظورش اینه که فضولی ممنوع!! سری تکون دادم.زری به سمت آشپزخونه رفت.دوباره به اتاق نگاه کردم تا ببینم عکس العمل خانوم شریفی نسبت به فضولی من چی بوده.اما اثری از اون نبود.صندلی هنوز همونجا بود.مگه چند ثانیه حرف زدن من با زری طول کشید!تو دلم گفتم: پیرزن جِرقی عجب واکنش سریعی داشت!!!
اگه زورم میرسید دست می انداختم گردن استاد وخفه اش میکردم.ساعت سه بعد از ظهر به خاطر این کچل،موندم دانشگاه ودارم شُر شر عرق میریزم.مابقی کلاسها از هفته پیش تموم شده بود اما این آقا میخواست نونش حلال باشه وبه زور بره تو بهشت.ترانه با آرنج به بازوم زد.با حرص نگاهش کردم:دستمو شکوندی! چته؟ انگشت اشاره اشو جلوی صورتش چرخوند:همه چیم میزونه؟ -آره خبر مرگت ترانه یه دختر لاغر 19 ساله یعنی همسن خودم.سفید پوست با چشمهای سبز ودرشت وموهای فر(البته موقت)خرمایی.فوق العاده شیک پوش وخوش آرایش.با اینکه قدش از من بلندتر بود وبه یک متر وهفتاد میرسید بازم همیشه کفش های پاشنه بلند میپوشیدو با این کارش قدش از من که همیشه اسپورت پام میکردم یه سروگردن میزد بالا. با50% پسرهای دانشگاه رفیق بود.البته دله نبودا !! بر اساس منفعتش رفیق میشد.من نمیدونم وقتی استاد یه مرد کچل وخپله.دانشجوها هم همه دخترن واسه چی هر دقیقه از من میپرسه میزونه یا نه! با دلخوری گفت: مگه نگفتی میزونم! از فکر بیرون اومدم:چرا گفتم.چطور؟ با لبخند لوسی گفت: پس واسه چی زوم کردی روم؟ چشمهامو خمار کردم وبا عشوه گفتم: میخوام بخورمت هلو خودشو بیشتر لوس کرد وبا لحن حاوی اعتمادبه نفس گفت:از همون اولش هم معلوم بود بهم نظر داری.. ابروهامو تو هم کردم:خفه شو بابا. نِی قلیون. خودم خنده ام گرفت با این لفظ حسابی زدم تو بُرجَکش.احساس کردم کلاس ساکت شده به استاد نگاه کردم که با غضب به ما دوتا زُل زده بود.تا دید دارم نگاهش میکنم گفت: ان شاء الله تموم شد دیگه؟! همه دخترا به سمت ما برگشتن.بدون حرفی فقط نگاه کردم.ترانه پیش دستی کرد:ببخشید استاد ادامه بدید. سری از روی تاسف تکون داد ودوباره شروع کرد به سخنرانی. بالاخره یه ربع به پنج از بس التماس کردیم رضایت داد که بریم.به محض خروج راهمو به سمت راه پله کج کردم،ترانه دستمو گرفت:کجا عطیقه؟ -عطیقه خودتی.یعنی چی کجا،خب بریم دیگه! دستشو به سمت صورتش گرفت وگفت:با این قیافه؟ منظورش این بود که بریم سرویس بهداشتی تا خانوم تجدید آرایش کنن.با خواهش گفتم:به خدا خوشکلی ترانه.همه چیت خوبه. چشماشو که مثل چشای گربه بود نازک کرد:خواهش مهناز جونم.قول میدم یکی دودقیقه بیشتر طول نکشه. ودستمو گرفت وبه سمت سرویس بهداشتی کشوند.من هم با غرغر گفتم:آره جون عمه ات!کمتر از یه ساعت شد اسممو عوض میکنم. دروباز کرد ودوتایی با هم وارد شدیم.ماشالله مثل اینکه یه وعده کلاس هم اینجا برگزار میشد.انگار همه بچه ها به خاطر اومدن به اینجا داشتن یه ساعت التماس استادو میکردن. ترانه خندید وگفت:حالا میخوای اسمتو چی بذاری؟ -چی؟ کیفشو به دستم داد:حواست کجاست؟میگم اگه زودتر از یه ساعت آماده بشم اسمتو چی میذاری؟! درحالی که نگاهم به دخترهای دیگه بود:میزارم سپهر رسولی. با صدای بلند خندید وگفت:خیلی باحال میشه معلومه بهش فکرمیکنیا نه! قیافه امو ترش میکنم واُغ میزنم.باز میخنده وکیف لوازم آرایشش رو درمیاره. سپهر رسولی ... بی خیال ارزش توضیح دادن هم نداره. پَد پنککم رو در میارم وفقط زیر چشامو میکشم و رژم رو تجدید میکنم. میشینم روی نیمکت ومنتظر عروس خانوم میشم.ابتدا دور چشمشو تمیز کرد وبعد مشغول کشیدن خط چشم ومداد مشکی ونقره ای و همه مُخَلفاتِ ممکن که به چشم مربوطه.چه اعصابی داره این! حالا واجب بود حرف هم بزنه: کیوان میگه رنگ روشن بهم نمیاد.راست میگه؟ دستمو روی صورتم گذاشته بودم واز بین انگشت شصت واشاره ام نگاهش میکردم.با علامت سر حرف کیوانِ دیلاق رو تایید کردم.نگاهشو ازم گرفت:هردوتون غلط کردین.حسودیتون میشه پسرها به من نگاه کنن. پشت چشمشو کشید وبعد نوبت دنباله اش بود.ادامه داد: میگم به نظر تو با فرشید برم مهمونی کلاسم بیشتر حفظ میشه یا کیوان؟ با اینکه فرشید خوش تیپ تر بود اما از لج ترانه گفتم: کیوان. -خاک تو سر سلیقه ات مهناز. حیف فرشید نیس؟ یهو جیغ کشید.کُفری گفتم:چی شد؟ با لوس بازی دستمالی برداشت: یکی نشدن.تابه تا شد.(روشو به طرفم کرد)نه؟! تابلو دنباله های خط چشمش تابه تا بود اما حوصله ام سررفته بود گفتم:نه خوبه. چشماشو گرد کرد یه نگاه به آینه انداخت ودوباره به من: مگه چشمای تو کجه دختر؟! به این ضایعی! وشروع کرد به پاک کردن.با کلافگی گفتم:ترانه من ساعت هفت بلیط دارم.توروخدا زود تر. -اوووه.حالا کو تا هفت؟ -باید برم خوابگاه وسایلامو جمع کنم یا نه؟ -امروز تو چته؟ بی حوصله ایا! سرمو به طرف راست خم کردمو دستمو تکیه گاهش: اصلاً دوست ندارم تنها سوار اتوبوس شم.وقتی نسرین هم باشه بیشتر حال میده. روشو به سمتم کرد:خوب شد؟ -آره بابا خوبه. جواب داد: بی خیال.نشستی بلوتوثتو روشن کن تا خونه حالشو ببر. خم شد ورژ گونه اش رو برداشت.جواب دادم:که فیلمهای مبتذل بگیرم! چشماشو تنگ کرد:آخ بمیرم که تو چقدر هم از این دست فیلمها بدت میاد!! دوتایی باهم خندیدیم. پرسیدم: راستی مهمونی کجا قراره بری؟! لبخند زد وگوشه چشمی نگاه کرد:دیدم نپرسیدی شک کردم.آخه مهناز وبی تفاوتی!!! ادامه داد: شاهین پسرخاله ام از لندن اومده.میخواد مهمونی بده اونم فقط به دوستاش من رو هم دعوت کرده وگفته با "بوی فِرندَم" برم(زیر لب گفت) بد بخت خارج ندیده. این بچه اصلاً واسش فرقی نمیکرد،حتی غیبت فک وفامیلاشم میگفت.جواب دادم: چشمتون روشن! تو ترم تابستون برمیداری؟ فوراً جواب داد: نه بابا حوصله داری! تو این وحش گرما کی اعصاب درس وکلاس داره! حالا نوبت موهاش بود که مرتبشون کنه.پرسید:توچی؟ -بذار ببینم این ترم چه میکنم.ترم پیشو که گند زدم. ساعت پنج وربع شده بود یعنی ما نیم ساعت بود که اینجا بودیم.دستشویی هی پر وخالی می شد اما ترانه همچنان پای ثابت آینه بود.با عصبانیت گفتم:ترانه بس کن دیگه! دویید به سمت کیفش: ببخشد ببخشید.رژمو بزنم بریم. رژ لبش رو هم زد ودوتایی خارج شدیم.کیفشو رو دستش جابجا کرد: خب خانوم رسولی برنامه چیه؟ با عصبانیت گفتم:رسولی وزهرمار! بار آخرت باشه ها. با صدای بلند خندید. کامیار که از بچه های ترم بالایی بود وبرحسب اتفاق ترانه جان با ایشون هم رفاقت کوتاه مدتی رو پشت سر گذاشته بودن. با صدای کشداری رو به ترانه گفت:جوووون! بدون اینکه بهش توجهی کنیم از کنارش رد شدیم.با کنایه گفتم:چی شد!!! سرد برخورد کردی؟ قیافه حق به جانبی گرفت وکمی مقنعه اش رو مرتب کرد وبا صدای کلفت گفت: اون دیگه یه مهره سوخته است.واسم نفعی نداره این بار من خندیدم.سرویس واحد دانشگاه داشت از جایگاه خارج میشد که هیجان زده به سمتش دوییدم وپریدم بالا.اما ترانه با طمانینه وکلاس تمام سوار شد وکنارم نشست: خاک توسرت مهناز که مایه آبروریزی خجالت نمیکشی میدویی.خب این نشد با سرویس بعدی میرفتیم! خودم هم از این حرکت سبُکم خنده ام گرفت.خب جو گیر شده بودم دیگه..بعد از اینکه از سراشیبی خارج و وارد جاده هراز شدیم رو بهم گفت:حالا چه اصراری هست بری خونتون؟ همه اش دو هفته دیگه تا امتحانا مونده. با تعجب گفتم: دو هفته کمه؟ -خب بیا خونه ما با هم درس بخونیم نیشخندی زدم:حتماً هم ما با هم میتونیم درس بخونیم! نه عزیز برم خونه شرایط بهتری دارم.(توی دلم به این حرفم خندیدم) میدون قائم پیاده شدم وهمدیگه رو بوسیدیم.داخل خیابون خوابگاه که شدم با مهران داداشم که یک سال از من کوچکتر بود تماس گرفتم بعداز 7-8 تا بوق در حالی که نفس نفس میزد جواب داد: بله؟ -سلام.خوبی؟ کجایی؟ -سلام.سالن -داری چیکار میکنی؟ صدای نفسش واسه ثانیه ای قطع شد: داریم تمرینِ یه قل دو قل میکنیم واسه فردا مسابقه داریم. خندیدم:چته چرا عصبانی هستی؟ -هیچی.کی میای؟ -ساعت هفت بلیط دارم.چطور؟ -همینطوری.نزدیک بودی بگو بیام دنبالت. -باشه.اتفاق خاصی که نیفتاده؟ صداش حالت خشکی گرفت:اگه جداییشونو فاکتور بگیریم.نه اتفاق خاصی نیفتاده. با این که توقع طلاق بابا ومامان رو داشتم اما دلم ریخت.فقط همینو کم داشتم تا بیشتر گوشه گیر شم. پرسیدم: الان پیش کی هستی؟ - الان که تو سالنم.ولی کلاً خونه خودمون با مامان. با تعجب گفتم: بابا چی ؟ - باباهم هست.زندگی خوب وخوشی داریم. همه رو برق میگیره ما رو ... ننه ادیسون. این هم دور از انتظار نبود.مامان جایی رونداره بره خونه هم که به اسم باباس.کلافه گفتم: من نمیدونم چرا شارژمو واسه صحبت با تو هدر میدم.کاری نداری؟ - از اولش هم نداشتیم.خدافظ و منتظر جواب من نشد.پشت در رسیدم زنگ رو زدم.صدای خانم نعمتی(سرپرست)اومد: بله؟ -باز کن.مهناز ناصری ام. خوابگاه ما...در واقع پانسیون ما متشکل از هشت تا اتاق بود که اتاق ما طبقه اول از بالا انتهای راهرو ، رو به خیابون که درب خوابگاه توش قرار داشت بود.یه سوییت دو خوابه هم سر دیگه حیاط بود.جمعاً تو هر اتاقی 4 الی 8 نفر میشدیم که بسته به اندازه اتاق متغیر بود.اتاق ما 6 نفره بود.سه تخت خواب دوطبقه.که تخت خواب من والمیرا -که من طبقه بالایی بودم- نه روبروی در بود نه پنجره،کلاً تو نقطه کور اتاق بودیم. الهه توی اتاق بود.بقیه رفته بودن.سلام کردمو خودمو انداختم روی تخت المیرا.جواب سلامم رو داد وپرسید: ساعت چند میری؟ -شیش ونیم. -پس زودتر پاشو وسایلتو جمع کن.با هم بریم.من میرم میدون وامیستم. از جام بلند شدم.ساکم رو قبل از کلاس جمع کرده بودم.فقط باید آرایشم رو تمدید میکردم.جلوی آینه قدی ایستادم،آرایشم خوب بود فقط باید چشمامو مشکی تر میکردم.در کمد دیواری رو بازکردم و نگاهی به مانتوهام انداختم رو به الهه:کدومو بپوشم که بیشتر بهم بیاد؟ از جاش بلند شد ودر حالی که نگاهش به مانتو ها بود گفت: دوست داری چطور به نظر بیای؟ خندیدم وگفتم:پسرکُش؟ باصدای بلند خندید وبهم نگاه کرد:مهناز تو هم؟ ادای گریه در آورد ودستشو جلوی دهنش گذاشت:کی تورو خرابت کرد؟! زدم پشتش: بگو کدومو بپوشم؟ قیافه جدی گرفت ودستشو تکون داد:متاسفم شما با این لباسها عمراً پسر کش بشی. بعد پاشو گذاشت لبه کمد ورفت بالا واز آخرین ردیف مانتوی سفید تترون نسرین رو برداشت وبه سمتم گرفت: این خوبه.نه تنها پسرکش میشی دختر کش هم میشی .خودت هم کشته میشی. خندیدم ومانتو رو ازش گرفتم.این تنها مانتوی نسرین بود که اندازه ام میشد.آخه این از بقیه اش گشاد تر بود.البته من زیاد چاق نبودما!نسرین زیادی لاغر بود.لباسامو عوض کردم وبا الهه رفتیم اتاق سرپرستی. بعد از دقایقی سرویس آژانس اومد ودوتایی به طرف میدون هزارسنگر به راه افتادیم. الهه میدون پیاده شد ومن رفتم ترمینال.ساعت از هفت گذشته بود که سوار اتوبوس شدم وبه سمت خونه راهی شدم... پدرم مکانیک بود وبا من 18 سال اختلاف سنی داشت مادرم هم ازم16 سال بزرگتر بود.فکرکنم با این توضیح مختصر دلیل بچه بازی پدرومادرم تا حدی روشن شده باشه. قدم 160 وزنم هم بالای شصت البته آخرین بار که خودمو وزن کرده بودم عید بود که قاعدتاً الان کمتر شده بود چون به ظاهر لاغر تر شده بودم.سبزه چشم وابرو مشکی مهران هم کپی من.البته اون لاغر وقد بلندتره.یه دانشجوی نسبتاً تنبلم که ترم قبل یعنی ترم اول مشروط شده بودم.البته از لحاظ ذهنی خنگ نبودم به خودم زحمت خوندن نمیدادم.در این مورد هم مهران کپی من.جدا از اون هیچ وقت شرایط خونه مساعد نبوده .چون از 365 روز سال مامان وبابا 360 روز باهم قهر بودن.اون پنج روزش رو هم احتمالاً یادشون میرفته که زن وشوهرن.الان هم که طلاق گرفتن...ما هیچ فامیلی نداریم چون مامان وبابا به خاطر اینکه با هم فرار کرده بودن از جانب خونواده هاشون طرد شده بودن. -بیا دخترم نون وپنیر از فکر بیرون اومدم.پیرزنی که کنارم نشسته بود داشت بهم نون وپنیر تعارف میکرد: مرسی نمیخورم - دستهام تمیزه ها! لبخند زدم : عادت ندارم توی ماشین چیزی بخورم. قبل از اینکه دوباره تعارف بزنه هندزفریمو گذاشتم توی گوشمو به بیرون زل زدم.طبق معمول به یکی از آهنگهای گوگوش گوش میدادم.نه اینکه از گوگوش خوشم بیاد بیشتر از خود متن آهنگ خوشم می اومد. ساعت از یازده شب گذشته بود که اتوبوس برای صرف شام جلوی یک رستوران بین راهی توقف کرد.عادت نداشتم چیزی بخورم البته پولی هم دیگه ته کیفم نمونده بود.یه رانی هلو خریدمو رفتم نمازخونه. آینه جیبیمو درآوردم،نگاهی به صورتم انداختم همه چی به قول ترانه میزون بود.شالمو مرتب کردمو رژ لبم رو هم پررنگ تر.بیست دقیقه ای گذشت اومدم بیرون بند کفشهامو بستم وکنار اتوبوس منتظر ایستادم.جوونی که از مسافرهای اتوبوس بود به سمتم اومد وکنار ورودی ایستاد وزل زد بهم.زیر این مدل نگاه ها معذبم مخصوصا وقتی تنهام.باز حالا اگه طرف قیافه داشته باشه یه چیزی!یارو سیاه ِ تاس معلوم هم بود سربازه.با صدای نخراشیده ای رو بهم گفت:دانشجویی؟ سرمو به نشونه تایید تکون دادمو قبل از اینکه ادامه بده از اتوبوس فاصله گرفتم.احساس کردم کسی پشت سرم داره میاد.گوشه چشمی نگاه کردم خودش بود.پرسید:بچه کجایی؟ یهو با غیظ نگاهش کردم.خودش حساب کاردستش اومد چون ازم فاصله گرفت.نمیدونم چرا یکی مثل ترانه این همه پیشنهاد از پسرهای خوش تیپ داشت ومن...البته چیز عجیب ودور از انتظاری نبود.خب ترانه از همه لحاظ از من سر بود.قیافه، تیپ،ثروت وسرزبون و... من چی!؟ یه دختر چاق و تنبل وگوشه گیر و از لحاظ خونواده هم که بی ثبات.احساس میکردم اگه بچه ها پی به شرایط خانوادگیم ببرن سوژه میشم. صدای شاگرد راننده که انگار هنجره اش لوله بخاری بود توی محوطه پیچید. سریع رفتم وسرجام نشستم. به گوشی مهران اس دادم: نیم ساعت دیگه میرسم. از جام بلند شدم وکنار صندلی راننده ایستادم: آخر کمربندی پیاده میشم. پیاده شدم وچشم چرخوندم مهران در حالی که به موتورش تکیه داده بود دستهاشو به دو طرفش باز کرد و بلند فریاد زد: هم وطن خوش آمدی. نزدیکم شدو محکم زد پشتم: چطوری مزمز؟ شاکی گفتم: دردم گرفت مهران چه خبرته؟ به هم دست دادیم وبه سمت موتورش براه افتادیم. ... دورکمرشو محکم چسبیدم :مهران جون مامان یواش تر برو.شالم از سرم افتاد! اما گوشش بدهکار نبود هر دقیقه تک چرخ هم میزد با وجود ساکی که بینمون بود به سختی خودمو خم کرده بودم به سمتش تا نیفتم.به خونه که رسیدیم در حالی که پیاده میشدم محکم زدم پشت گردنش و گفتم: هر وقت از زندگی سیر شدم دوباره سوار موتورت میشم. نیشخندی زد:یعنی هنوز زندگی رو دوست داری؟ حالم گرفته شد.راست میگفت ما خیلی پوست کلفت بودیم که هنوز به زندگی ادامه میدادیم. لامپها خاموش بود.از مهران تشکر کردمو به اتاقم اومدم.با دیدن منظره روبروم اومدم بیرون.مهران هنوز توی هال بود انگار توقع داشت که برگردم.با تعجب گفتم: چرا مامان تو اتاق منه؟ خندید: مثل اینکه طلاق گرفته ها!! توقع که نداری هنوز اتاقهاشون یکی باشه. این حرفو زد وبه اتاق خودش رفت.بله من با مادرم هم اتاقی شده بودم.یه تخت دیگه هم روبه روی تخت من سمت دیگه اتاق بود ومادرم اونجا خوابیده بود.من نمیدونم این دیگه چه مسخره بازیه!! فقط مانتومو درآوردم وخزیدم زیر پتو وخوابم برد. [ فصل دوم: شیشه رو پایین دادم وهوای مطبوع صبحگاهی تابستونی رو داخل ریه هام کردم.آقا کسرا با خشکی تمام گفت: شیشه رو بدین بالا سرما میخورین! درهمون حالت با لبخند گفتم: هوای به این گرمی سرما کجا بوده! انگار گوشهاش کر بود چون دوباره حرفشو با همون لحن تکرار کرد مثل نواری که به عقب برگشته باشه: شیشه رو بدین بالا سرما میخورین! انگار حرف زدن با این تانکر بی فایده بود.شیشه رو دادم بالا وتکیه دادم.تو این یکساله که دانشجو بودم تابحال بابلسر نیومده بودم.این اولین بار بود زیاد به محله ها آشنایی نداشتم.کنجکاوی هم به خرج نمیدادم که اسم خیابون وکوچه حفظ کنم.اصراری هم به دونستن بیشتر نیست هر وقت خواستم برم بیرون با زهرا تماس میگیرم. رو به کسرا پرسیدم: شما با خانوم شریفی نسبتی دارین؟ جوابی نشنیدم.با خودم گفتم نکنه کره یاگوشهاش سنگینه!.شونه هامو بالا انداختم وبه بیرون خیره شدم. به گوشی زهرا پیام دادم: این یارو کَره؟ جواب داد: کسرا رومیگی؟ نه بابا کلاً کم حرف میزنه. وارد یه کوچه شدیم که اون ته مَها سبزی چشم نواز دریا دیده میشد.کوچه سنگ وخاکی بود وباریک ، احساس میکردم اگه کسرا واسه یه لحظه تعادلش رو از دست بده آینه بغل های ماشین اسقاطیش به دیوار میخورن وکنده میشن.تقریباً وسطهای کوچه کمی گشادتر میشد هنوز تا ته کوچه کلی راه بود.توی همین قسمت گشادتر یه دربزرگ وسنگین شبیه در قلعه بود آدم از دیدن بیرونش وحشت میکرد خدا داخلشو ختم به خیر کنه.کسرا تندی از ماشین پرید پایین ودروبازکرد.سرمو همون داخل ماشین خم کردمو از شیشه جلو سعی کردم داخلو دید بزنم اما زیاد موفق نشدم.چند دقیقه ای گذشت وکسرا سروکله اش پیدا شد نشست پشت فرمون وآهسته داخل حیاط شدیم.استرسی که میشم ته دلم خالی میشه وپیچ میخوره.با دیدن منظره باغ روی صندلی عقب ماشین یخ میزنم.یه باغ خیلی بزرگ زیبا ولی وهم انگیز مثلاً تابستونه اما کلی برگ خشک شده روی زمینه انگار سالها پاییزو بهار با هم مخلوط شده بودن وکسی دست به سر وروی باغ نکشیده بود. درِ سمت من توسط کسرا باز شد: بفرمایین خانوم ناصری. به خودم اومدم واز جام کنده شدم بدون اینکه به کسرا نگاه کنم در حالی که چشم میچرخوندم تا زیبایی باغ رو توی یه نگاه تجزیه وتحلیل کنم گفتم: ممنون . یه استخر خیلی بزرگ درست وسط حیاط بود که توش لجن بسته بود وروش کلی برگ بود یه عمارت بزرگ وقدیمی سر دیگه باغ بود که با جایی که من ایستاده بودم فاصله زیادی داشت.ویه ساختمون نسبتاً نوساز وکوچکتر هم همین ابتدا وجود داشت به غیر از محوطه کوچکی جلوی هر ساختمون و اطراف استخر سرتاسر باغ پر بود از درختان کاج.احساس کردم کسی پشت پنجره اتاق زیر شیروانی عمارت قدیمی ایستاده وقتی متوجه نگاه من شد از پنجره فاصله گرفت.رو به کسرا گفتم: کسی اونجا زندگی میکنه؟ کسرا با سردی جواب داد: نه. وقبل از اینکه ادامه حرفمو بزنم با تحکم گفت: لطفاً در مسائلی که به شما مربوط نیست دخالت نکنین. خیلی بهم برخورد تصمیم گرفتم اصلاً با این مرد خشن همکلام نشم.جلوجلو به سمت ساختمون نوساز راه میرفت.سرمو به سمت تراس گرفتم.پیرزنی خوش استایل عصا به دست با مَنِشی شاهانه ونگاهی مغرور به من زل زده بود بی اخیار در حین راه رفتن سرمو به نشونه سلام تکون دادم و از زیر تراس رد شدیم ودیگه ندیدم جواب سلاممو داد یا نه! البته ساختمون نوساز که میگم همچین تازه ونو نبود! نسبت به عمارت ته باغ تازه بود واِلا این هم دست کم از زیرخاکی نداشت. رمان
هنوز هم بعضی وقتها مسخره بازی های خودشو داشت. گاهی فکر می کنم با وجودیکه سیزده سال از من بزرگتره ولی سرزنده تر و شاداب تر از من مونده. از شدت قلقلکش خنده ی بلندی کردم که باعث شد پررو بشه و گفت: -آشتی٬ آشتی. و دست هاشو عقب کشید. به سمتش چرخیدم و با شیطنت گفتم: - باشه. ولی یه شرط داره! ابروهاش تو هم رفت و گفت: -به خدا به خاطر این شرطهای شما سر به کوه وبیابون میذارم، هفته ای هفت روز برام شرط می ذارین. اصلا به درک نمیخواد آشتی کنی. و قدمی به سمت هال برداشت، دست به سینه شدم و گفتم: - بیچاره شرطم به نفع خودت بود. گوشاش تیز شد و به سمتم برگشت: -شرطت چی بود؟ در حالی که لبخند خبیثی روی لبم بود خودمو مشغول چیدن میز نشون دادم و گفتم: - هیچی دیگه وقتت تموم شد. قبول نکردی! نزدیکم شد و مثل بچه های مظلوم گفت: - جون من . جون حورا. جون سهیلا. اخمی مصنوعی کردم: - جون بچمو قسم نخوری هـــا!! که حساسم. لباشو به هم فشار داد و گفت: - ای بمیری حورا که جون آدمو بالا میاری تا آشتی کنی. در حالی که نمی تونستم جلوی خنده امو بگیرم به سمتش چرخیدم: - خیلی خب دلم واست سوخت شرطمو بهت میگم. منتظر نگاهم کرد. - اول چشماتو ببند. مطیعانه چشماشو میبنده در حالیکه قاشق سالاد اولویه تو دستم بود صورتمو به سمت صورتش کشیدم و لبهامو روی لبهاش گذاشتم و بعد از یه بوسه ی طولانی ازش جدا شدم. چشم هاشو که باز کرد انگار توش پروژکتور روشن کرده بودن! با شیطنت گفت: -یعنی باید قبول کنم که بزرگ شدی و دست از شرطهای مسخره ات برداشتی؟ خنده ای کردم و چشمکی زدم که باعث شد به نیت دوباره بوسیدنم چشماشو ببنده و صورتشو جلو بیاره که منم قاشق سالادی رو مالیدم به صورتش. چشماشو باز کرد و شاکی از این کارم داد زد: - ای تو روحت حورا. از دستش در رفتمو خودم رو به اتاق خواب رسوندم و در رو هم بستم. پشت در ایستاد و با پا به در می زد و می گفت: -مگر به چنگم نیفتی من میدونم و تو. بعد از چند لحظه از در فاصله گرفت و خونه غرق در سکوت شد. چند دقیقه که گذشت سرمو مثل دزدها از لای در بیرون آوردم و نگاهی به دور و بر انداختم. خبری از طاهر نبود، ظاهرا بی خیال شده بود. با خیال راحت به سمت آشپزخونه راه افتادم که نزدیک به آشپزخونه یهو از پشت بغلم کردو بلندم کرد و در حالی که سعی می کردم صدای جیغ و خنده ام بلند نشه منو به سمت اتاق خواب برد و با شیطنت گفت: - آخر به دستی ملخک. با خنده گفتم: - طاهر بچه خونه است. زشته بذارم پایین. با خونسردی جواب داد: - شما نگران تربیت سهیلا جونتون نباشید، درو روش قفل کردم و گفتم تا مشقاتو ننویسی از بیرون اومدن خبری نیست. به طرف اتاق خواب رفت و در نیمه بازو با پاش باز کرد. درو با پاش بست و باهم افتادیم روی تخت. صدای شَترق بلند شد و این یعنی باز تخته زیر تختمون شکست. با درموندگی گفتم: - وای طاهر باز شکست! به خدا خجالت می کشم دوباره به اوستا حسن نجار بگم یک تخته دیگه برامون بیاره. این دفعه آخری میگفت بالام جان مگه شما رو تختتون کشتی می گیرید؟ طاهر قهقه ای زد و گفت: -تو چی گفتی؟ - چی میگفتم. از خجالت سرمو پایین انداختم و به دروغ گفتم سهیلا رو تخت بپر بپر میکنه و تختو میشکنه. - حالا هم همینو بگو. اصلا یه تخت جدید می گیرم. خوبه؟ همزمان صدای سهیلا بلند شد: -بابایی درو باز کن مشقامو نوشتم. خنده خبیثانه ای کردم و گفتم: - بجنب٬ جناب پدر. در اتاقشو باز کن. مشقاش تموم شده. طاهر دندوناشو به هم سایید و گفت: -نوبت ماهم میشه حورا خانمِ ملخک. با ناراحتی ازاز اتاق بیرون رفت و من هم بلند شدم و لباسمو مرتب کردم و خودمو تو آینه نگاه کردم و در حالی که از فکرم گذشت امشب طاهر تلافی می کنه و تا صبح نمی ذاره بخوابم به سمت آشپزخونه رفتم تا میز شامو بچینم. پایان
حرف مامان زیبا که به اینجا رسید به ساعت موبایلم نگاه کردم. از نه شب گذشته بود. سه روز از رفتن طاهر میگذشت و من هیچ خبری ازش نداشتم. طاهری که روزی چند بار زنگ میزد و حالمو میپرسید، سه روز بود که بی خبرم گذاشته بود. دیشب که مامان زیبا بعد از خاطره هاش پیشم موند و امروز هم که من اومدم اینجا! غرور وامونده ام هم اجازه نمی داد من بهش زنگ بزنم! درس هم که کلا این دو روز تعطیل. دلم هم مثل سیر و سرکه می جوشید که مبادا براش اتفاقی افتاده باشه. روز اول از نبودش نه تنها ناراحت نشدم بلکه شاد هم شدم ولی از دیروز صبح دلتنگش شده بودم... باید اعتراف می کردم که در حال باختن شرط بودم و طاهر با همون ترفندهاش منو وابسته به خودش کرده بود. به قدری یک دنده و لجباز بودم که باختم رو قبول نداشتم. از دیروز تا حالا چندین بار رفتارهای طاهر رو مرور کرده بودم، هیچ کجا غیر از کمی شیطنت مردونه که عاصیم کرده بود، باعث ناراحتیم نشده بود. باید اعتراف کنم که نسبت به داداش حسینم خیلی مسئولیت پذیرتر بود... حالا از خصلت یک دندگی و کمی خود راییش که بگذریم، روی هم رفته مرد قابل اعتمادی بود. از جا بلند شدم که مامان زیبا گفت: - کجا؟ شام درست کردم. - ممنون باید برم! - مگه نگفتی شوهرت رفته دبی کنگره . آهی کشیدم که مامان زیبا چپ چپ بهم نگاه کرد: - نکنه دلت واسش تنگ شده؟ سرم رو به زیر انداختم. مامان زیبا دستمو گرفت و گفت: - نمیخواد امشب بری خونه تون... همینجا باش میخوام از حالا به بعدشو واست تعریف کنم. تازه رسیدیم به اصل ماجرا.... ........................................ شب شام را دور هم خوردند! عنایت ا... خان هم که از صبح دیده نشده بود سر شام حاضر شد. با نگاهش به زینب لبخندی زد که تازه عروس از خجالت سرش را به زیر انداخت. اصلا باور نمیکرد این مرد قوی هیکل چهل و پنج ساله شوهرش است و باید شبها را با او سر کند. در حال شام خوردن بودند که رجب به داخل اتاق آمد: - عنایت ا... خان ... آقا زاده ها با ساره خانم همراه آقا رسول اومدن! هرکار کردم آقا رسول گفتن که باجناغشون شام منتظره و باید برن اونجا و داخل نیومدن...! عنایت ا... خان گفت: - به بچه ها بگو بیان داخل اتاق. بعد از چند دقیقه دو پسر که یکی از زینب بزرگتر بود و یکی چند سالی کوچکتر، به همراه دختری که هم سن و سال زینب بود وارد اتاق شدند و سلام کردند. عنایت ا... خان رو به زینب کرد و گفت: - خانم... اینا بچه هام هستن... چند روز فرستاده بودم روستا پیش خانم باجی دایه شون تا مراسم تموم بشه! با دست اشاره کرد: - غلامرضا... ساره.... محمد علی. رو به بچه ها کرد و گفت: - این خانم از این به بعد جای مادرتونه... باید بهش احترام بذارید. با در آمدن این حرف از دهن عنایت ا... خان همه به هم نگاه کردن... خنده دار بود که زینب ده ساله مادر آنها محسوب شود. فرزندان عنایت ا... خان سر سفره نشستن. ساره در کنار زینب جا گرفت. به محض اینکه کنارش نشست. سرش را به سمت گوش زینب برد: - تو زن بابامی؟ زینب با تکان سر گفت بله! ساره ادامه داد: - بابام گفته بود یه مامان جدید براتون میارم ولی تو که هم سن و سال خودمی... بابام یه همبازی واسم آورده عوض مامان... عنایت ا... خان که به فاصله ی کمی از ساره نشسته بود چشم غره ای به ساره رفت که دخترک بیچاره رنگش پرید و لب به دندان گرفت. شام که تمام شد، عنایت ا... خان رو به همه کرد: - زینب امشب خسته ست... من هم خوابم میاد... شب همتون بخیر. و با نگاه به زینب فهماند که به دنبالش برود. وارد اتاق که شدند چشم زینب به رختخواب جمع نشده افتاد. عنایت ا... خان گفت: - رسمه رختخواب عروس تا یه هفته پهن باشه! نگاهی به تارهای سفید روی سر شوهرش کرد و نگاهش به دستهای بزرگ و پهن او افتاد. چشمش به روی دستهای کوچک و ظریفش کشیده شد. در دلش گفت: - ننه م میگفت سی سال از بابام کوچیکتر بوده! آهی کشید و باز در دلش گفت: - ولی ننه م وقتی عروس شد سنش زیاد بود ... دومرتبه ترس به جانش نشست. به گوشه ی اتاق رفت و کز کرد. عنایت ا... خان که به ترس دخترک پی برده بود، به سمتش رفت و او را با دستهای قدرتمندش به آغوش کشید: - از من میترسی؟ زینب مثل یک گنجشک باران زده سرش را تکان داد. عنایت الله خان چادر را را از روی سر زینب برداشت: - دیشب مجبور بودم... پوف بلندی کشید ادامه داد: - دلم نمیخواست اذیت بشی... دست زینب را گرفت و او را به سمت رختخواب آورد. او را در آغوش کشید و سرش را به سینه ش چسباند و گفت: - چند وقت دیگه واسه ماه عسل میریم کرمانشاه... رییس فرهنگ اونجا دعوتمون کرده! مادرتم با خودمون میبریم. زینب نگاهی به چشمهای نه چندان درشت عنایت ا... خان کرد. مرد لبخندی به زنش زد و با مهربانی گفت: - همین جا آروم بخواب زیبا خانم! بعد از چند روز مرخصی عنایت ا... خان به اتمام رسید و مجبور شد که تازه عروسش را در خانه بگذارد و به محل کارش برود. تا لحظه ی آخر به ساکنین منزل سفارش می کرد که هوای زینب و مادرش را داشته باشند تا مبادا احساس غریبی کنند. با خارج شدن عنایت ا... خان از منزل ساره به اتاقی آمد که همه مشغول خوردن صبحانه بودند. پسرها لباس پوشیده و عازم مدرسه بودند. از روزیکه زینب به منزل عنایت ا... خان آمده بود پسرها را فقط سر سفره دیده بود. اگر صمیمیتی با زینب نداشتند آزاری هم نداشتند و ناراحتش نمی کردند. بقیه زمانها یا به مدرسه رفته بودند و یا در اتاق هایشان مشغول مطالعه بودند. ساره دو سال از زینب بزرگتر بود و تا کلاس پنجم دبستان خوانده بود . در آن زمان درس خواندن زنها خیلی اهمیت نداشت و از طرفی ساره هم هر سال را با تجدید می گذراند. از این جهت عنایت ا... خان اصراری بر ادامه ی تحصیلش نداشت. ساره به سمت زینب رفت و کنارش نشست. سرش را بیخ گوش زینب آورد: - خودتو سیر نکن چیز بهتری واسه خوردن دارم... زینب سرش را کنار کشید و با چشمان متعجب به ساره نگاه کرد.ساره ادامه داد: - بیا بریم تو حیاط. هر دو با هم به حیاط رفتند. ساره دست زینب را گرفت و او را به ته باغ برد. چشم زینب به یک اتاق بسیار بزرگ در ته باغ افتاد. ساره گفت: - انبارمونه... آقام هر چند وقت دستور میده که رجب بره از بازار کلی مواد غذایی بخره و بیارن اینجا . همیشه رجب با چند تا گاری بر می گرده و چند تا کارگر میگیره تا مواد غذایی رو گاریها رو به اینجا بیارن. آقام خیلی پول داره همه چی تو خونه مون هست. فکر نمی کردم زن آقام تو بشی. زینب سوالی به ذهنش رسید و به میان کلام ساره پرید: - مادرت کجاست؟ ساره نگاهی به زینب انداخت. میخواست بفهمد که میتواند به این زن پدر هم سن و سالش اعتماد کند یا نه؟ با صدای خیلی آرامی گفت: - دارو المجانین... از پارسال بردنش. همش جیغ میزد و خودشو میزد. ولی بابام به کسی نگفته تو هم به روت نیار... باشه؟ زینب سرش را تکان داد. ساره پیرهنش را بالا زد و از داخل جیب شلوارش کلیدی در آورد و در انبار را باز کرد. زینب از دیدن آن همه کیسه برنج و مواد غذایی مات و مبهوت مانده بود. ساره دستش را گرفت و به ته اتاق برد. جعبه هایی را که روی هم چیده بودن به زینب نشان داد: - اینا قند نبات یزده... خیلی خوشمزه ست. میخوای بخوری؟ زینب که تا حالا اسم قند نبات یزد به گوشش نخورده بود با اشاره ی سر گفت: -آره. ساره دست کرد و یک کله قند گرفت و گفت: -بیا بریم. ساره، زینب را به سمت شیر آب پشت درختِ ته باغچه کشاند . سر کله قند را زیر شیر قرار داد و روبه زینب کرد: - دهنتو بذار زیرش. زینب همان کار را کرد... ساره کمی شیر آب را باز کرد و بعد از چند لحظه آب شیرین بود که به دهن زینب سرازیر می شد و واقعا هم قندش ، قند نبات بود. هنوز کله قند سوم را زیر شیر نگرفته بودند که رجب مچ هر دوی آنها را گرفت. رجب با دیدن ساره و زینب و قندهای در دست آنها محکم روی دستش زد: - دَدَم وای... اگه آقا بفهمه! زینب رنگش پرید و قند را را داخل باغچه انداخت و به سمت چادر گلدارش که جلوی در انبار افتاده بود رفت و آن را سرش کرد. رجب که به ترس زینب پی برده بود گفت: - خانم جان همش تقصیر این ساره خانمه... بار اولش نیست. ساره با چشم سفیدی می خندید! انگار بار اولش نبود که او را در حال شیطنت می دیدند... زینب چادرش را جمع کرد و غمگین به اتاقش رفت... لباس هایش را درگنجه چیده بود. درِ گنجه را باز کرد و عروسک پارچه ای اش را از لابه لای لباسه ا در آورد. چهار زانو روی زمین نشست و عروسکش را روی پایش گذاشت. چادر را روی عروسک کشید و شروع کرد به بازی با او. و مثلا خواباندنش. این سرگرمی بهتر از شرارت های ساره بود! حد اقل از استرس و دلهره خبری نبود. به قدری محو خواباندن عروسکش بود که حضور شوهرش را در اتاق متوجه نشد. با صدای عنایت ا... خان که میگفت: -زیبا خانم چکار میکنی؟ سرش را بلند کرد. چادرش را بیشتر روی پایش کشید تا مبادا عروسکش دیده شود. عنایت ا... خان به سمت زینب رفت و چادر را از روی پایش کنار زد و با دیدن عروسک بمب خنده اش منفجر شد. زینب را را در آغوش گرفت و از روی زمین بلند کرد و گفت: - زیبا خانم تو الان بزرگ شدی... شوهر کردی...صحیح نیست عروسک بازی کنی. انشاا... تا چند سال دیگه بچه ی خودتو روی پات میذاری... زینب که از خجالت گونه هایش گرم شده بود. سرش را بین گردن و شانه ی عنایت ا... خان گذاشت و آهسته گفت: - باشه... *** بعد از دو هفته که از مراسم ازدواج زینب گذشت، همراه عنایت ا... خان به کرمانشاه رفت و چقدر رییس فرهنگ آنجا متحیر شد که فهمید دوست دوران جوانی اش همسری به این کم سن و سالی دارد! عنایت ا... خان تمام تلاشش را می کرد تا به عنوان یک حامی و همسری مهربان در کنار زینب باشد. دل به دل این زن کوچک می داد و برای او هم شوهر بود و هم دوست... کم کم زینب به حضور عنایت ا... خان در کنارش عادت کرد. روزها سرگرم بازی و شیطنت با ساره می شد و شب ها نقش همسری بازیگوش را برای عنایت ا... خان بازی می کرد و این مرد چهل و پنج ساله را پر از شور و شعف می کرد... مادر زینب هم روز به روز از وصلت زینب با عنایت ا... خان قوامی راضی تر می شد و باد غرور به غبغب می انداخت... هنوز یکسال از ورود زینب به منزل عنایت ا... خان نگذشته بود که ساره هم به عقد یکی از کارمندان جوان اداره ی فرهنگ در آمد. زمانیکه زینب شوهر بیست ساله ی ساره را با همسر خودش مقایسه میکرد خنده ای بر لبانش از این تفاوت می نشست و در دلش می گفت: - درسته که آقا از من خیلی بزرگتره ولی مرد خیلی خوبیه! هوامو داره! همه چی برام میخره ولی شوهر ساره همش بهش می گه باید اول زندگی صرفه جویی کنی. استدلال هایش هم در خور سن و سالش بود. یک روز زینب با کمر درد و دل درد از خواب بیدار شد و احساس کرد مسئله ای غیر قابل باور رخ داده است. اشک در چشم هایش جمع شد و فکر می کرد به بیماری لاعلاجی دچار شده است. تا زمان باز گشت عنایت ا... خان خودش را در اتاقش به بهانه ی سردرد حبس کرد و اشک ریخت . وقتی عنایت ا... خان از اداره ی فرهنگ بازگشت و جویای حال زینب شد آسیه با نگرانی گفت: - آقا... خانم از صبح از اتاق بیرون نیومدن و همش گریه می کنن که سرم درد میکنه! عنایت ا... خان خود را با عجله به اتاق رساند و زینب را دید که گوشه ی دیوار سر در گریبان نشسته است. وقتی به سمتش رفت، زینب سر از روی زانوهای به بغل کشیده ش برداشت و با بغض گفت: - من درد بی درمون گرفتم. دارم می میرم. عنایت ا... خان به زینب نزدیکتر شد و با دیدن لکه های خون در جلوی پیراهنش خنده ی بلندی کردو از اتاق بیرون رفت. بعد از چند دقیقه آسیه به اتاق آمد و بدون حرفی به زینب کمک کرد که لباسهایش را عوض کند. بعد از گذشت دقایقی عنایت ا... خان به اتاق برگشت و چشمش به زینب افتاد که لباسهایش را عوض و در گوشه ای کز کرده است. عنایت ا... خان زینب را روی پای خودش نشاند و دستی به سرش کشید: -زیبا خانم... زیبا خانم... اینکه درد بی درمون نیست که توگرفتی! چرا الکی خودتو ناراحت میکنی؟ چرا به مادرت نگفتی که بیاد و برات توضیح بده؟ زینب در حالی که بغضش را می خورد گفت: -به ننه م نگفتم... میترسیدم حرص بخوره! عنایت ا... خان تمام زیر و بم مسائل مربوط به زنانگی را برای زینب توضیح داد. وقتی لبخند شادی را بر لب زینب دید گفت: -پاشو خانم! بریم نهار بخوریم که خیلی گرسنه م. به رجب میگم فردا اوستا بنا خبرکنه و تو زیر زمین خزینه بسازن که مجبور نشی یه سره تو راه حموم باشی و برات حرف در بیارن. پاشو زیبا خانم. چند روز بعد رجب به دستور عنایت ا... خان عمل کرد و در زیرزمین خانه چند حوضچه درست کردند تا زینب برای حمام کردن راحت باشد. آنجا هم شد یکی از مکانهای تفریحی زینب و ساره عقد کرده که به هر بهانه ای به آنجا میرفتند و آب بازی میکردند. *** نگاهمو رو صورت مامان زیبا چرخوندم. اشک تو چشماش جمع شده بود. خودم هم حالم خوش تر از اون نبود. دلم واسه طاهر تنگ شده بود. تمام مدتی که مامان زیبا از مهربونی عنایت ا... قوامی میگفت دلم به سمت طاهر پر میکشید. دیگه به خودم که نمی تونستم دروغ بگم! از روزیکه رفته بود نه زنگ زده بود و نه پیام داده بود. ایمیل هم نفرستاده بود. تو اون خونه بدون حضور طاهر دلم طاقت نمی آورد. به هر طرف نگاه میکردم یه خاطره از شیطنتهاش و سر به سر من گذاشتناش بود. با بچگی و دلایل بی منطقم اونو از خودم رنجوندم. دستمو دراز کردم و دست مامان زیبا رو گرفتم. بغضم ترکید و اشکام رو گونه ام جاری شد. مامان زیبا هم به اشکاش اجازه داد رو صورتش بریزه: -آقا خیلی خوب بود. اجازه نمی داد آب تو دلم تکون بخوره. کم کم بزرگ شدم و اون درتمام مراحل زندگیم مثل یه کوه پشتم بود. به من میگفت تو سوگلی سالهای پیری منی. عین سوگلیش هم با من رفتار میکرد. به مادرم خیلی احترام میذاشت. بچه هاش اجازه نداشتن به من تو بگن. حسرت هیچی رو تو دلم نذاشت. گاهی وقتها زیبا خانم صدام میکرد و بعضی اوقات بهم میگفت سوگلی. هر شهری که می رفت منو با خودش میبرد. کم کم بزرگ شدم و یه زن کاملی شدم. آهی کشید و گفت: -« وقتی منیره میومد خونه مون و صورتمو اصلاح میکرد آقا میگفت سوگلی چه خوشگل شدی! سعی میکرد یه سری جوک و حرف با مزه داشته باشه که وقتی کنار منه احساس نکنم شوهرم پیره. بارها از من میپرسید: -سوگلی از ازدواج با من پشیمون نیستی؟ شاید اون اوایل ازدواج از حضور آقا معذب بودم و نمی فهمیدم زن و شوهری چیه ولی وقتی به بلوغ رسیدم همه چی واسم معنی پیدا کرد. نگاه های عاشق آقا، دستهای مهربونش و نوازشها و آغوش گرمش همه و همه باعث آرامشم شد... » با لبخند به نقطه ی نامعلومی خیره شد و گفت: - فر زدن موها تازه مد شده بود. نه مثه الان که میرن آرایشگاهو بیگودی مخصوص میپیچن... پارچه ها رو باریک باریک میبریدیم و شب سرمونو خیس میکردیم و موهامونو به تکه های خیلی کوچک تقسیم میکردیم و دور پارچه ها می پیچیدیم و شب میخوابیدیم. روز بعد که موها خشک میشد و پارچه ها رو باز میکردیم، موهامون فر فری میشد. اولین باری که اینکارو کردم چهارده ساله بودم. تازه موهامو باز کرده بودم و مشغول پوشیدن لباسی بودم که با آقا از آبادان خریده بودیم. مامان زیبا با صدای بلند خندید و گفت: -«در اتاق بیهوا باز شد و آقا داخل اومد. دست بردم به سمت روسریم. از موقعیکه بالغ شده بودم. شرم و حیا رو بیشتر احساس میکردم. از حال و هوای بچگی در اومده بودم و شیطنت نمیکردم . بین راه آقا دستمو گرفت و منو به سمت خودش کشید. منو تو بغلش گرفت و زیر لب گفت: -چقدر زیبا شدی سوگلی... همیشه موهات اینطوری باشه. -هرچی من پا به دنیای جوونی میذاشتم و آقا وارد دنیای میانسالی میشد، عشق و علاقه مون افزایش پیدا می کرد. تا شبها دستش به دور کمرم حلقه نمیشد و سرمو رو سینه ش نمیذاشتم، خواب به چشمم نمیومد. روزها میگذشت و من هر روز زیباتر میشدم. آب زیر جلدم رفته بود و واسه خودم یه زن کاملی شده بودم. مادرم هم با ما زندگی میکرد. واسه بچه دار شدن خیلی دوا و درمون کردیم ولی فایده ای نداشت. عشق به آقا اونقدر تو جسم و روحم رسوخ کرده بود که هیچوقت احساس نمیکردم نیاز به یه بچه هم دارم. آقا تو زندگی واسم چیزی کم نمی ذاشت که احساس کمبود کنم. چند بار هم گفت: -سوگلی اگه دلت بچه میخواد بیا بریم یکی از پرورشگاه بگیریم. منم میگفتم: - نه ... واسه چی؟ همینطور خیلی هم خوشیم! بعدش هم اونقدر خوشبختی بچه هاش برام مهم شده بود و احترام متقابل بینمون بود که با همه ی کم سن و سالیم فکر می کردم ازشون بزرگترم! آقا سالهای آخر خدمتش، به کربلا و نجف مامور شد تا مدیر مدرسه بچه های ایرونی ای بشه که پدر یا مادرشون توسفارت بودن. من و مادرم هم با آقا رفتیم. بهترین سالهای عمرمو اونجا بودم. حسابی تپل شده بودم و این آقا رو حساس کرده بود که رو حجابم سخت بگیره حتی واسم دستکش خریده بود و می گفت: -سوگلی میری بیرون دستکش دستت کن. نمیخوام مردای غریبه دستای سفیدتو ببینن. منم وقتی میخواستم شیطنت کنم میگفتم دستکشارو گم کردم.» نفس عمیقی گرفت و رو به من گفت: - «حورا جان روزهایی که با آقا داشتمو از یادم نمیره. هر شب دوره شون میکنم. ولی چشم مردم نذاشت که زندگیمون به آخر برسه... بیست سالی رو با آقا زندگی کردم. یه روز زن همسایه مون که ایرانی بود واسه گرفتن پیاز به خونه مون اومد. وقتی دامن کوتاه من و موهای فر شده مو دید و نگاهی به دور خونه انداخت و متوجه شد هیچ کم و کسری ندارم، آهی از سر حسرت کشید و گفت: -خوش به حالت زینب چقدر شوهرت دوستت داره! همون شد که فردای همون روز کپسول گاز پیک نیک بترکه و آشپزخونه با وسایلش داغون بشه. آقا هم تو مدرسه سکته کنه و هنوز به بیمارستان نرسیده عمرشو بده شما... نمی دونی وقتی خبر فوت آقا رو بهم دادن چه حالی شدم. دنیا پیش چشمم تیره و تار شد. روزی چند بار از گریه غش میکردم و بهم سرم میزدن. آقا رو نجف دفن کردیم. با مادرم به ایران اومدیم. مادرم چند سال بعد از فوت آقا از دنیا رفت و منو تنها گذاشت. ارثیه آقا رو به خواست خودم بین بچه هاش تقسیم کردن. من موندم حقوقش و مقداری پول... چند سال قبل هم که دیدم حقوقش خرج زندگیمو میده، پولشو واسه بچه های بی سرپرست خرج کردم.» مامان زیبا چنان از عشق و علاقه و دلتنگیش واسه عنایت ا... خان میگفت که بی اختیار گریه م شدت گرفت. یه دختر ده ساله درک و شعورش از من بیست و پنج ساله بیشتر بود! اون تونسته بود یه زندگی توام با عشق رو کنار یه مرد همسن پدرش تجربه کنه ولی من زندگی رو به کام خودم و طاهر زهر کرده بودم. برای عوض کردن جو موبایلم رو برداشتم و گفتم: - میشه یه عکس یادگاری با هم داشته باشیم؟ وقتی دیدم مامان زیبا داره موشکافانه نگاهم می کنه، سرمو پایین انداختم و با صدای آرومی گفتم: -منم دلم واسه شوهرم تنگ شده! مامان زیبا از جاش بلند شد و روی مبل کنارم نشست و سر منو رو سینه ش گذاشت و گفت: -فهمیده بودم که تو هم نتونستی هنوز شوهرتو بپذیری... اینایی که گفتم داستان نبود مادر جان... زندگی خودم بود که بهت بگم. سن و شکل و ظاهر چیزی نیست که تو علاقه زن و شوهری خیلی مهم باشه. مهمه ولی نه تا اون حد که زندگیتو به خاطرشون ببازی... دیگه برام مهم نبود که طاهر ازم سیزده سال بزرگه و قیافه ش چطوریه و تیپش چطوریه... دلم واسش یه ذره شده بود. مامان زیبا با لبخندی گفت: - حالا که هر دوتامون چشم و دماغمون قرمزه توی عکس قشنگ تر می افتیم. و من تازه متوجه شدم که خودمو با گریه جلوی مامان زیبا رسوا کردم. اشکامونو پاک کردیم و درحالی که دست در گردن هم انداخته بودیم و گوشی توی دست من بود رو به لنز دوربینش لبخند زدیم. *** یک هفته گذشته بود، داستان مامان زیبا تموم شده بود و رسیده بودیم به درد و دل هاش از زندگی و گلایه هاش از روزگار، نه اینکه برام جذابیت نداشته باشه! اما چون از هیجان اولیه ام کم شده بود، نبود طاهر بیشتر به چشم می اومد. از عصر که به حسین زنگ زدم و اون هم از طاهر خبر نداشت دچار استرس بدی شدم. انگاری دل و روده ام تو حلقم اومده بود. هر چقدر خودمو سرگرم کردم فایده ای نداشت. دلشوره ی بی صاحاب افتاده بود به جونمو ولم نمی کرد. البته همچین بی صاحب هم نبود! برای طاهر دلواپس بودم. همسری که همسر بودنش رو جدی نگرفته بودم. و به خاطر یه حس بچگانه رنجوندمش. مستاصل روی مبل خودم رو پرت کردم و با بغض گفتم: - خدایا! یه وقت نزنی ضایعم کنی دست از پا دراز تر برگردم خونه ی بابام! قول می دم طاهر بیاد دیگه دختر خوبی بشم. بعد چشمامو ریز کردم و گفتم: - حالا که کسی بینمون نیست، ولی قبول داری خود طاهر هم مقصر بود؟ آخه من هی بهش می گفتم .... حرفمو با یه آه دردناک قطع کردم و با لب و لوچه ی آویزون گفتم: - حالا که منو جز آدمیزاد حساب نکرده و رفته! دیگه چه فرقی می کنه کی مقصره؟! با شنیدن صدای زنگ، به هوای این که مامان زیباست از روی مبل بلند شدم و به سمت آیفون رفتم. اما با دیدن تصویر طاهر جیغ خفه ای از خوشحالی کشیدم و خواستم دکمه ی در باز کن رو بزنم، ولی به موقع جلوی خودم رو گرفتم و بدون باز کردن در به سمت اتاق خواب دویدم، می دونستم طاهر کلید داره. فرصت زیادی نداشتم فقط موهامو شونه زدم و مرتبشون کردم و رژ لبی صورتی کمرنگی هم روی لب هام کشیدم و پیراهن گشادم رو با تی شرت و شلوارک راحتی عوض کردم. و به سمت در هال قدم برداشتم اما قبل از اینکه بهش برسم خود طاهر در رو باز کرد و وارد خونه شد. مثل همیشه با انرژی! تیشرت پرتقالی و جین سورمه ای تنش بود و کیف سامسونت هم به دستش. تمام گلومو بغض گرفت. نه می تونستم بهش سلام کنم و نه اینکه از اونجا برم. دلم براش به اندازه ستاره های آسمون تنگ شده بود. این بی خبری حقم نبود. نیشش رو تا بناگوش باز کرد: - سلام خانومی! تو چشماش نگاه کردم، پرده ای از اشک جلوی دیدمو گرفت. دیگه نتونستم بغضم رو نگه دارم و زدم زیر گریه. طاهر با دستپاچگی کیفش رو کنار پاش رها کرد و به سمتم اومد و منو در آغوشش گرفت و شروع کرد به پرسیدن سوال هایی که نشون می داد اصلا به روی خودش نمیاره که یک هفته منو بی خبر گذاشته! - چی شده؟ .... کی اذیتت کرده؟ .... من نبودم کسی اینجا بود؟ .... تو دانشگاه برات اتفاقی افتاده؟ ... نفس عمیقی کشیدم و برای بستن دهنش گفتم: - نه. لحنش نگران تر شد: - پس چی شده که این طور داری گریه می کنی؟ دختر تو که منو نصفه عمر ... - نگرانت بودم. نوازش دست هاش روی موهام متوقف شد. یهو نگرانی های عالم ریخت توی قلبم، نباید این حرفو می زدم؟! دست هاش روی بازوهام نشست و کمی منو از خودش فاصله داد و با چشم های درشت شده گفت: - درست شنیدم؟ .. نگران من؟ حس کردم خون به گونه هام دوید. سرم رو پایین انداختم و گوشه ی لبم رو به دندون گرفتم. با صدای خندونی گفت: - ای جونم! و یهو محکم منو به آغوش کشید، طوری که سرم محکم خورد به قفسه سینه اش و استخون هام ترق ترق صدا دادن. اگر بحث دلتنگی و هیجان لحظه اش نبود، با دیوار یکیش می کردم. ولی خودداری کردم تو ذوق جفتمون نخوره که باز یه هفته ی دیگه گم و گور نشه! در حالی که با دیو بازی تمام داشت منو به شیوه ی خودش در آغوش می کشید شروع کرد به بازگو کردن تمام کارهای خاک بر سریش! و جملاتی از این قبیل: - خانومی مغز فندقی من، من از کجا تپلی مثل تو پیدا کنم (چقدر هم که من تپلم !!!!) .... لبات مثل ..... و جمله های دیگه ای که پیدا کردن ربطش به اون لحظه کار تقریبا ناممکنی بود! و آخر حرف هاش هم اضافه کرد: - میدونم گله داری و از من شاکی هستی ولی لازم بود برم ... باید تنهایی فکر می کردیم ... هر دوتامون. باید فکر می کردی، تا بفهمی وابسته شدی یا دلبسته. منهم باید عادت میکردم که دوری از تو چه به سرم می یاره. دم عمیقی گرفت و ادامه داد: - یک لحظه فراموشت نکردم. از جلوی چشمم دور نرفتی. لحظه ای اسم قشنگت از ذهنم پاک نشد. در حالیکه تو آغوشش فس فس می کردم و بینیمو به پیرهنش می مالیدم گفتم: - اونوقت خودت تنهایی باید در مورد هر دوتامون تصمیم میگرفتی؟ مثل همیشه ؟ خودت فقط مهم بودی؟ اصلا تا حالا فهمیدی چرا دوستت نداشتم؟ چون تو خودخواهی. همیشه متکلم وحده هستی. هیچوقت به نظر طرف مقابلت احترام نمیگذاری. فکر نکردی اگه بهت عادت هم کرده باشم ممکنه نگرانت بشم. اونوقت به من میگی مغز فندقی. حداقل این فندق تو سر من میگه کسی رو نگران خودم نکنم. ازش جدا شدم و به سمت اتاق رفتم. صداش می اومد که میگفت: - اه اه لباسمو دماغی کرد. خب منم دل دارم دیگه! یهو دلم خواست خودمو لوس کنم.ساکمو از داخل کمد برداشتم و چند تکه لباس توش انداختم. حالا از شدت هیجان و همین طور ناراحتی به خاطر این همه دوری که آقا از سر درایتشون موجب شده بودن اشکهام هم شر شر از گونه هام پایین می اومد و نداجون میگفت حالا کجا میخوای بری؟ حالا چطوری میخوای بعد از چند روز ندیدن دوباره نبینیش. با عصبانیت گفتم: - ندا خفه. خفه که از دست تو هم دلم خونه. چند تکه لباس و چند تا کتابو چپوندم تو ساک. مانتو شلوارمو پوشیدم و فین فین کنان از اتاق بیرون اومدم. طاهر روبروی تلویزیون روی مبل نشسته بود. سرشو به مبل تکیه داده بود.یه دستشو تو سینش بغل کرده بود و با دست دیگه اش چشماشو گرفته بود. با شنیدن صدای فس فس من دستشو از رو چشماش برداشت و سرش رو بلند کرد. با دیدنم اول تعجب کرد ولی بعد که دید دارم به سمت در می رم به خودش اومد و سریع به سمت در رفت و راهمو سد کرد و با تعجب گفت: - کجا؟ با فخ فخ و فین فین گفتم: - صلاح دیدم مدتی از هم دور باشیم تا فکر کنیم. ابروهاشو بالا داد و گفت: - اونوقت تو با کی این صلاحو دیدی؟ اخم کردم و خیره تو چشماش گفتم: - با خودم و نداجون دست به سینه شد و گفت: - ندا جون دیگه کیه؟ پس بگو خانم مشاور هم دارن. و در حالی که با خودش غر غر می کرد گفت: - هی میگم این چرا مثل هوای بهاری مودش عوض میشه و با خودش می جنگه. نگو یکی بهش خط میداده. و با تحکم گفت: - ندا کیه؟ بهش زل زدم و حرفی نزدم. با خودم گفتم باز این چی بود از دهنت پرید حالا چطور میخوای حالیش کنی که ندا خود درونته؟ فقط همین مونده که فکر کنه دیوونه ام! دوباره بلند تر گفت: -گفتم ندا کیه؟ بدون اینکه نگاه خیرمو از تو چشمهای گشادش بردارم گفتم: -دوستمه. حرفی هست؟ - نگو که از دوستای دانشگاهته که به خدا یک کاری میکنم همین ترم از دانشکده به علت دخالت در زندگی دیگران اخراجش کنند. با خیرگی گفتم: - همتون همینطوری هستین. تو بیشتر .فقط قدرت نمایی میکنید و تواناییهاتونو به رخ میکشید. از اخراج اون بدبخت چی گیر تو میاد. من که دارم میرم چه ندا اخراج بشه چه نشه. نفسش رو فوت کرد و با کلافگی گفت: - باشه! باشه! حق با توست. یک کم تند رفتم. منم که باز بهم میدون دادن!! با پررویی ادامه دادم: - یک کم؟ همیشه تند میری. اصلا حورا کیلویی چنده؟ استاد دانشگاهی قبول. جز بهترینها هستی، قبول. سالی چند بار مقاله هات تو کنگره های خارجی قبول میشه قبول. پولداری قبول. خوش تیپی قبول. دخترها واست می میرن قبول. ولی اینها هیچکدوم دلیل نمیشه که تا این حد خودشیفته باشی. اونم جلوی من. جلوی زنت. ندا ساکت،ناسلامتی زنت بودم. ندا خفه، همسرت بودم. خیر سرم قرار بود مادر بچه هات بشم. محرم اسرارت بشم. ندا بمیـــر. این حرفهای من نبود که میزدم. ندا اختیارو از دستم گرفته بود و مثل وروره جادو حرف میزد و منهم هی وسط حرفام میگفتم ندا خفه. طاهر با هشت تا چشم بهم نگاه میکرد. سر در گم بود از این حرفهای من و ندا خفه هایی که میگفتم. کم کم تعجبش جاشو به یک لبخند گله گشاد تو صورتش داد. قیافش مثل قورباغه ای شده بود که دهنشو باز کرده بود تا پشه بگیره. بازومو گرفت و منو به سمت خودش کشید و گفت: -آی قوربون این ندا خوشگله بشم. یادم باشه که این ترم به استاداش بگم که یک بیست گنده پای برگه هاش بزنند. اخم کردم و گفتم: -دست به من نزن. میخوام برم. دستاشو دورم حلقه کرد و گفت: - نه دیگه. مگه تو گوش به فرمان ندا جونت نبودی؟ همونکه چند ماهه تو رو روانی کرده منم عاصی. ولی خودمونیم ها! این آخر کاریها رو همه خطاهاش با این حرفاش ماله بتنی کشید. با سماجتی مصنوعی گفتم: - طاهر ولم کن میخوام برم. با لحن شیطونی گفت: - کجا خانم خانوما. مگه شهر هرته که همینطوری شوهرتو. بابای بچه هاتو ول کنی و بری؟ خیر سرم زنمی. همسرمی. مادر بچه هامی. اومدم که از دستش در برم که دست انداخت زیر زانوهام و منو بغل کرد. یک دستش دور شونه هام بود و یک دستش زیر زانوهام. مثل موقعیکه خواب بودم و بابایی منو به سمت اتاق خواب می برد تا رو تختم بذاره. طاهر هم دقیقا همین کارو کرد و به سمت اتاق خواب راه افتاد.نالیدم و گفتم: - طاهر!!!!!!! با تحکم گفت: - ساکت! بازی دیگه تعطیل. تا حالا به دلت راه اومدم که نگی طاهر پیره٬ بی هیجانه٬ خشکه و رسمی و هزار تا اراجیف دیگه که پشت سرم به حسین گفته بودی تا بهم جواب بله رو ندی. تو دلم چهار تا بد و بی راه مثبت هجده به حسین خواهر فروش خائن دادم. طاهر با شیطنت ادامه داد: - دیگه باید زندگیمونو شروع کنیم. نه من دیگه عمرم قد میده که ناز تو رو بکشم و نه جون لاغر مردنی تو که هی به خاطر دوری از من گریه کنی. یکی زدم تو سینه اش و گفتم: - اصلا هم اینطوری نیست. قهقه ای زد و گفت: - ازم نخواه که ندا جونو به حرف بگیرم. باز هم اینبار حرف حرف طاهر بود مثل همه موقع های دیگه. یکماه تا اتمام شرطمون مونده بود و من دوست داشتم این یکماه دیگه هم بگذره بعد بهش بگم نمی خوام ازش جدا شم و شرط رو باختم ولی باز هم طاهر تصمیم گرفت که پنج ماهه این شرط تموم بشه. منو رو تخت گذاشت و خودش هم روم خیمه زد. در حالی که لبخند به لب هام دویده بود گفتم: - بروکنار. هنوز من به تو علاقمند نشدم. اون هم با نگاه خندون گفت: - یک درصد خیال کن که منم تو رو به خاطر عدم علاقه ات، طلاق می دم. ابروهامو بالا دادم و گفتم: - حتی اگر دوستت نداشتم؟ - حتی اگر دوستم نداشتی. لب هامو جلو دادم و گفتم: - خیلی خودخواهی تو قول دادی. - آره من خودخواهم. می خوام زیر قولم بزنم. - طاهر؟ ابروهاشو تو هم کشید: - کوفت. مرض . حناق.پنج ماهه داره جلوم دلبری میکنه و عشوه میادو واسم خط و مرز تعیین میکنه و من میگم باشه اشکال نداره. بچه است میخواد بازی کنه. مگه زندگی شوخیه که سرش شرط بندی کنیم. از امشب بازی تعطیل تو هم باید بزرگ بشی. بیست و پنج سالته. زنهای قدیم تو بیست و پنج سال بچه هاشون هم وقت ازدواجشون بود! اونوقت ما هی باید ناز خانومو بکشیم و ماهی چند بار به اعترافاتش گوش بدیم و به روی خودمون نیاریم. تازه نوشته های دفتر خاطراتشم به کنار.... هین بلندی کشیدم و حرفشو قطع کردم: - دفترم دست توئه؟ کی به تو اجازه داد تا اونو بخونی؟ با لبخند کش اومده ای گفت: - نوید جون. با بی حواسی گفتم: - نوید جون دیگه کیه؟ در حالی که به خنده افتاده بود گفت: - یه چیزی تو مایه های ندا جون. بعدشم آدم تو دفتر خاطراتش خاطره مینویسه! نه اینکه عطسه و سرفه هاشو! خواستم از خودم دفاع کنم که طاهر انگشتشو گذاشت روی لبم و گفت: - هیسسس و این یعنی باز هم حرف حرف طاهر. صورتش مماس با صورتم شد با مهر داغی که بر لبهام گذاشت من هم سکوت کردم. نمی دونم! شاید حق با طاهر بود. البته خودم هم به این نتیجه رسیده بودم که شرط گذاریم شب خواستگاری کار بچگانه ای بود. اما نمی خواستم این تصویر توی ذهن طاهر بمونه که من همیشه بچه می مونم. اختیارمو دادم دست دلم، دستم رو پشت گردنش بردم و به موهاش چنگ زدم. سرش رو کم عقب برد با تمنا به چشمهای مست وخمارم نگاه کرد. فهمیدن اینکه چی می خواد سخت نبود حرفی نزدم درسته موافق نبودم ولی بی میل هم نبودم. تا اینجای کار هم با گوشه کنایه های مامان آش نخورده و دهن سوخته شده بودم. شرطو هم باخته بودم باید پای حرفم می ایستادم از اول هم شرطمون همین بود. بوسه ریزی به گردنش زدم و لبخندش عمیق شد و قیافه اش رو با مسخره بازی شبیه به آدم های بیش از حد بی طاقت نشون داد و بعد لبهام مهمون بوسه های داغ و آتشینش شد. با بوسه سوم یا شاید هم چهارم من هم کاملا وا دادم... .... چشم هامو باز کردم و روی تخت نشستم. با متوجه شدن این موضوع که لباسی به تن ندارم ملحفه رو دورم پیچیدم. سردم شد و مور مورم شد، یاد شب گذشته افتادم. شب که چه عرض کنم سحر گذشته. همش تقصیر این ندای درون بی شعورم بود که باعث شد بی سیرت بشم. باز صداش تو سرم پیچید: - حالا نه اینکه خودتم بهت بد گذشت! اون موقع که وسط عشق و حال بودی ندا کیلو چند بود؟ وجدانت کجا بود؟! سرم رو تکون دادم تا از خوددرگیریم خلاص شم. به سمت راستم نگاه کردم طاهر کنارم به آرامی خوابیده بود. به صورتش خیره شدم و زیر لب زمزمه کردم: - مردک خبیثِ ... من! لبخندی روی لبم نشست که با بلند شدن صدای شکمم از بین رفت. گرسنه ام بود. دیشب نگذاشت شام بخوریم. من نمی دونم این همه طاقت رو از کجا آورده بود! هرچی من بد و بیراه میگفتم اون قربون صدقه ام می رفت. سه بار که واسم شربت آلبالو درست کرد و دست آخر یک کاسه از مغز آجیلها آورد و به زور بهم داد که بخورم. بلاخره این بسته هایی که هر بار میومدم مشهد واسه طاهر خان می آوردم یک جا به درد خودم خورد. منم که مثل این بچه ننه ها از درد کمر و زیر دل آروم زرزر میکردم و اشکام گوله گوله رو صورتم میومد. طاهر هم که عـــــاشق. منو بغل کرده بود و کمرمو ماساژ میدادوبا پررویی تمام میگفت: - باور کن نمیخواستم قبل از مراسم عروسیمون این اتفاق بیفته. ولی لازم بود. حالا حداقل مطمئن هستم که مال خودمی. صد سال هم تا عروسیمون طول بکشه صبر میکنم. با حرص به صورتش نگاه کردم و در حالی که لبخند دوباره به لبهام می اومد زیر لب گفتم: -نه پس! صبر نکن. بچه پررو. حالشو کرده . اونوقت میگه صبر میکنم. حورا نباشم اگه تا یکماه دیگه عروسی راه نندازم! صدای خواب آلود طاهر بلند شد: - حورا بگیر بخواب همش سه ساعته که خوابیدیم. از لحظه ای که بیدار شدم دلم از گرسنگی قارو قور می کرد. نگاهی به ساعت دیواری انداختم، هشت صبح بود. از تخت پایین اومدم و در حالی که کمی خم شده بودم و ملحفه رو دورم پیچیده بودم به سمت یخچال رفتم. میزی که شب قبل چیده بودم دست نخورده مونده. خدا رو شکر که خودش شعورش کشید غذا ها رو تو یخچال گذاشته! یک تکه نون از تو ظرف نون برداشتم و جلوی یخچال ایستادم و یه عالمه پنیر روش مالیدم. چند تا هم گردو گذاشتم و یک ساندویج درست کردم و به طرف اتاق برگشتم. رفتم زیر پتو و شروع کردم به گاز زدن. طاهر دوباره خواب آلو پرسید: - چی میخوری؟ با دهن پر گفتم: -نون پنیر گردو. با لحن بچگانه ای گفت: - منم میخوام. من گفتم این شعور داره؟ من غلط کردم. یعنی متوجه نشد دیشب چه اتفاقی افتاده و من به چه وضعی عین پیرزن های قوز رفتم و برگشتم!!! گفتم: -برو واسه خودت درست کن. - میخوام مال تو رو بخورم. - بی ادب. بی تربیت. یک نگاه به صورتش کردم. چشماش باز بود و لبخند شیطونی رو لبش بود. ساندویچ رو بردم جلوی دهنش و گفتم: - این حرفتو نشنیده میگیرم. بیا یک گاز کوچولو بزن. دلم واست سوخت یک گاز زد و گفت: - چه ساندویج دهنی خوشمزه ای.میری یکی دیگه هم درست کنی؟ یک نگاه خشمگین بهش کردم و تو دلم گفتم عجب آدم پر روییه ها به سنگ پای قزوین گفته زکی. پشتمو بهش کردم و مشغول خوردن شدم که با دستش منو برگردوند. ساندویچ تو دستم جلوی صورتش قرار گرفت با یک حمله غافلگیر کننده یک گاز بزرگ به ساندویچ زد که فقط تهش تو دستم موند که اونهم فقط نون خالی بود. مثل بچه ها اشکم در اومد. به خاطر ساندویچ بود؟! نه نبود. دوست داشتم طاهر نازمو بکشه. از دیشب تا حالا همش منو گریه انداخته بود. دستشو انداخت دور کمرم و منو به سمت خودش کشید و گفت: - آخی آخی نینی کوچولو . بیا بغل خودم عمو جون. واسه بَه بَه گریه میکنی؟ خودم واست میخرم. منو تو بغلش گرفت و مشغول نوازش دادن پشتم شد و بعد از یک ساعتی که گذشت کمی دل و پهلوم آروم شد و کمکم کرد که بلند بشم و در همون حال گفت: - بسه دیگه، نه تو اهل خوابی نه می ذاری من بخوابم! پاشو اگر حالشو داری لباس بپوش بریم بیرون یه گشتی بزنیم و یه چیزی هم بخوریم. به پهلو چرخیدم و گفتم: - اووو کی می ره این همه راهو؟! من جون ندارم از جام جم بخورم. ابروهاشو در هم کشید و گفت: - پس می گی چی کار کنیم؟ اولین روز زندگی مشترکمونو بچپیم تو خونه؟ خنده ام گرفت. یعنی باید این اتفاق می افتاد که زندگیمون مشترک بشه؟ نگاهش مشکوک شد و گفت: - به چی فکر کردی خندیدی؟ خونسرد گفتم: - مثل یه مرد خوب، برو دوش بگیر و بعد برو از بیرون غذا بگیر تا اولین روز زندگی مشترکمونو کنار هم توی خونه باشیم. چند ثانیه همونطور مشکوک نگاهم کرد و بعد گفت: - چی بگم! نفسش رو بیرون فرستاد و در حالی که از تخت فاصله می گرفت، گفت: - امر امر حورا خانوم. روی لبم لبخندی نشست و به دور شدنش نگاه کردم. راه رفته رو دوباره برگشت و من رو هم به زور بلند کرد و در حالی که نگاهش شیطون شده بود، گفت: - دیگه همه چیز مشترک حتی حموم. *** به محض شنیدن صدای در هال که خبر از رفتن طاهر می داد، سشوار رو خاموش کردم و به سمت جا لباسی رفتم و مانتو و شلوارم رو برداشتم و تنم کردم. دلم نمی اومد خبر خوب شدنم با طاهر رو به زیبا خانوم نگم. می خواستم بهش بگم من هم به خاطر اختلاف سنی زیادم با همسرم به مشکل خورده بودم و صحبتای شما باعث شد که بفهمم زندگی واقعی و محبت بین زن و شوهر خیلی به این چیزا بستگی نداره و حالا می خوام به خودم شانس خوش بخت بودن رو بدم. پشت در خونه اش قرار گرفتم و دکمه زنگ رو فشردم و منتظر موندم. بهش می گم من هم می خوام تلاش کنم که زندگیم رنگ خوش بختی رو ببینه. اون از گذشته هاش تعریف کرده بود ولی من چیز زیادی نگفته بودم. سر فرصت براش تعریف می کنم ولی الان فقط می خواستم بهش بگم پر از انرژی مثبتم. شاید ازش راهنمایی هم گرفتم. دوباره زنگ رو به صدا در آوردم و منتظر موندم. چرا باز نمی کرد؟! یکی دو دقیقه دیگه هم گذشت. موجی از نگرانی توی دلم ریخت. زنگ طبقه دوم رو زدم. بعد از چند لحظه صدای زنی اومد: - بله؟ صورتم رو نزدیک کردم: - من با زینت خانم کار دارم. همسایه طبقه پایینی . نیستن؟ - نمی دونم! یه ساعت پیش که خونه بودن! لبم رو به دندون گرفتم، ماشین طاهرجلوی در خونه ی خودمون توقف کرد و من همچنان همونجا بودم. در جواب زن گفتم: - میشه ببینین هستن یا نه؟ نگرانشون شدم. طاهر پیاده شد و به سمتم اومد و با اخم کمرنگی پرسید: - چرا اومدی پایین؟ در رو اشاره کردم و گفتم: - یه لحظه با مامان زیبا کار داشتم، هر چی زنگ می زنم باز نمی کنه، همسایه طبقه بالایی می گه یه ساعت پیش خونه .... صدای جیغ زن همسایه اونقدر بلند بود که به گوش ما هم رسید. با بی حواسی خواستم برم داخل که محکم خوردم به در. طاهر بازومو چسبید: - چته حورا! نکشی خودتو. شروع کردم محکم با کف دست به در کوبیدن تا وقتی که در رو باز کردن و از پله ها دویدم بالا و متوجه شدم زن همسایه با کلید یدکی که مامان زیبا بهش داده بود در رو باز کرده و هنوز صدای جیغ جیغش می اومد. سراسیمه خودمو بهش رسوندم. مامان زیبا بی حال، روی راحتی دراز کشیده بود و به سختی نفس می کشید. طاهر رو صدا زدم و تا رسیدن تیم اورژانس بالای سرش موندیم. زن همسایه هم تند تند با تلفن صحبت می کرد و متوجه شدم داره به بچه هاش، خبر می ده. انگار همه فهمیده بودیم که لحظات آخریه که داریم می بینیمش. به همراه طاهر به بیمارستان رفتیم. رسیدن دخترِ شوهرش به همراه خونواده اش، باعث شد کمی از جمع فاصله بگیریم. بی قراریش برای همسر پدرش واقعا ستودنی بود. پیش خودم این طور برداشت کرده بودم که اون زمان به خاطر ترس از پدرشون به مامان زیبا احترام می ذاشتن، اما حالا که عنایت الله خانی نبود! چه چیزی می تونست این بین باشه به غیر از روح بزرگ خود مامان زیبا؟! هر چند که ساعتی بعد دیگه بینمون نبود و من چقدر حرف نگفته داشتم!! شاید عمر دوستی من و مامان زیبا خیلی کوتاه بود و در حد تعریف کردن خاطره های جوونیش. اما با رفتنش نبود یه دوست خوب رو به شدت حس می کردم. دوستی که با تعریف کردن خاطراتش و گفتن از بچگی هاش منو به خاطر رفتارم خجالت زده کرد. به عکسش توی موبایلم نگاهی انداختم و دستمو روی چهره ی مهربونش کشیدم. با یادآوری خاطرات مامان زیبا لبخندی روی لبم اومد، یه دختر بچه که برای راضی کردن دل شوهرش همه سعیشو می کنه. اونوقت من و امثال من قسمت خوب زندگیمونو با یه سری دلایل بچگانه تلخ می کنیم. بعد از تموم شدن ترم سوم و راحت شدن از درس های تئوری به مشهد برگشتیم و عروسیمونو برگزار کردیم. از نظر خانواده ام تغییر رفتار یهوییم عجیب بود. طاهر هم که رو ابرها پرواز می کرد! کسی چه می دونست که من یه دختر بچه رو الگوم قرار داده بودم. هر چند که شوهر من عنایت ا... خان قوامی نبود و طاهر نامی بود که از هر فرصتی واسه چزوندن من استفاده می کرد! و حتی نوع محبت کردنش هم فرق می کرد. یعنی به معنی واقعی منو به غلط کردن انداخت که شب خواستگاری سنشو کوبیدم تو سرش! طوری تلاش می کرد خودشو جوون نشون بده که به من حس پیری دست می داد. دیگه فراموش کرده بودم که طاهر به اندازه عدد نحس سیزده از من بزرگتره. دیگه به این فکر نمی کردم که برای به دست آوردن زندگی و ماشین زیر پام زحمت نکشیدم. شاید هم به بی منطق بودن دلایلم برای رد کردن طاهر پی برده بودم. برای ماه عسل به ایتالیا و یونان رفتیم، دو هفته بیشتر نتونستیم بمونیم چون باید پروژمو تحویل می دادم و طاهر هم کلاس داشت. حالا چرا این دو کشور؟ چون طاهر خان گفتن بقیه کشورها رو دیدن و فقط این دوجا رو ندیده. باز هم حرف خودشو به کرسی نشوند. خدا رو شکر می کردم که نگفت بورکینو فاسو یا افغانستان رو ندیدم! البته که طاهر سعی می کرد راضی نگهم داره ولی خب باز هم یه سری جاها نمی تونست، یعنی از دستش خارج می شد و مستبد می شد. مثلا هنوز هم یه سری تصمیماتش رو بدون مشورت با من می گرفت. اوایل قهر می کردم ولی بعد فهمیدم با قهر من چیزی درست نمی شه و از هر چیزی که ناراحت می شم باید به زبون بیارم و توقع نداشته باشم حرف نگاهمو بخونه. تا یک ماه بعد از دفاعم تهران بودیم. بعدش هم با درایت طاهر جان و باز هم بدون پرسیدن نظر من به مشهد کوچ کردیم. با انتقالیش موافقت نشد و کلاس هاش رو به صورت فشرده یک هفته در میان توی تهران نگه داشت و توی مشهد هم سهم پدرم از کارخونه رو خرید و با حسین شریک شدن. کلا دوست داشت همه نوع تجربه رو داشته باشه! مثل پدر شدنش! در رابطه با بچه دار شدنمون طاهر نمونه ی یک مرد غد و یه دنده بود، از مهربونیش کم کرد و با تخس بازیش زد زیر قولش و سال دوم ازدواجمون بچه دار شدیم. ولی خب از اونجایی که ته همه تصمیماتش به نتیجه ی خوب می رسیدیم این یکی هم همینطور شد. بعد از به دنیا اومدن دخترم سهیلا وابستگی من و طاهر به هم دیگه بیشتر شد ولی خب یه سری تبعات اعصاب خرد کن هم داشت! من جمله طاهر که کارش از جوونی کردن گذشته بود و رسما بچه شده بود و به سهیلا به چشم هووش نگاه می کرد. عین یه پدر نمونه به دخترش محبت می کرد اما وقتی من قربون صدقه ی دخترم می رفتم مثل بچه ها خودشو بهم می چسبوند و می دونستم بعد از سهیلا نوبت طاهره که باید نازشو بخرم! من می دونستم که خدا داشت منو به خاطر فکر نکرده حرف زدنم ادب می کرد. من یه کلمه گفتم پیره! خداییش این همه تنبیه داشت؟! از همه بدتر شب ها بود که یه پام اتاق سهیلا بود و یه پام اتاق خواب. این ور می اومدم صدای گریه ی سهیلا بلند می شد اون ور می رفتم صدای غر غر طاهر! البته در این مورد شعور سهیلا بیشتر بود و در برابر پدرش کم آورد و طاهر زورش چربید و ساعت های بیداری سهیلا منظم شد. تو این قسمت هم به این نتیجه رسیدم که من چقدر خاک بر سرم! یه نوزاد از من بیشتر می فهمید و زود تر از من به درک پدرش رسید! طاهر هم به پاس درک دخترش از وقتی شیر خشک رو به غذای سهیلا اضافه کردم خودش نیمه شب ها به اتاق دخترش می رفت تا من کپه ی مرگم رو بذارم. البته اونهم بعضی شبها نه همیشه. بهونه اش هم این بود که چون صبح تا شب داخل کارخانه مشغول کاره، شبها باید خوب بخوابه که بد اخلاق نشه و با کارگرها بدخلقی نکنه. از طرف دیگه هم هر سال طاهر درخواست انتقالی برای دانشگاه می داد. از رو نمیرفت که!! می گفت من از اینها پرروترم!!! منم می گفتم بر منکرش لعنت مگه منو با پررویی به دست نیاوردی؟ انتقالیتو هم میگیری. بالاخره بعد از پنج سال با انتقالی طاهر موافقت شد و طاهر عضو هیات علمی دانشگاه آزاد مشهد شد. خدا رو شکر زندگی ما از نظر مالی مشکلی نداشت. طاهر حسرت چیزی رو تو دلم نگذاشته نه مادی و نه روحی. تنها عیبش یک دندگیشه که تا به اونچه که می خواد نرسه ول کن نیست! من و طاهر پیرو فلسفه تک فرزندی بودیم اونهم به دلیل اینکه طاهر خان فرمودن حوصله ندارن تا شصت سالگی دیکته شب بگن. نه که اون قرار بود دیکته بگه به بچه ام! باز هم حرف حرف طاهر بود. البته خودمم از خدا خواسته بودم. سر بزرگ کردن سهیلا طاهر غیر از غر زدن کار دیگه ای انجام نداد. حسنا و میلاد که اونقدر آتیششون تند بود٬ تا چهار سال بعد از عروسی ما مجلس نگرفتن و بهونه شون هم این بود که تا میلاد تخصصش تموم نشه و حسنا طرحشو نگذرونه دلیلی نداره برن خونه خودشون. *** تو آشپزخونه مشغول درست کردن سالاد الویه واسه شام بودم. غذای مورد علاقه طاهر و سهیلا. طبق معمول صدای طاهر به گوش می رسید که داشت سهیلا رو نصیحت می کرد: - ببین دخترم مگه شما فردا بعد از ظهر تولد آرش، پسرِ خاله حسنا دعوت نیستی؟ و سهیلا هم با شیرین زبونی جواب داد: - چرا بابایی. و طاهر هم خرسند از تایید دخترش ادامه داد: - خب این دختر گل من فکر نمی کنه که باید اول تکالیف مدرسه شو انجام بده، بعد بره سراغ کارتون تماشا کردن؟ - خب بابایی فردا صبح مشقامو می نویسم. - فردا صبح که طبق معمولِ جمعه ها دیر بیدار میشی! بعدشم که باید با مامانی بری حموم . از حمومم که بیای نهار و بعد خوابِ بعد از ظهر، که شب بد اخلاق نشی. پس کی میخوای کاراتو بکنی؟ و ته حرفاش هم برای کامل تحریک کردن سهیلا به انجام کارهاش، اضافه کرد: -دختر بابا باید همیشه تکالیفشو اول وقت انجام بده که شاگرد اول بشه. سکوتی در خونه حکم فرما شد. می تونستم سهیلا رو تصور کنم که سرشو پایین انداخته و انگشت اشاره شو جلوی دهنش گرفته و داره فکر میکنه. دوباره صداش اومد که میگه : -باشه بابایی ولی یه شرط داره. طاهر پوف بلندی کشید و گفت: -شما مادرو دختر منو با این شرط گذاشتناتون دیوونه کردین. نخیر٬ همین که گفتم پا میشی مثل یک بچه خوب و مودب اول تکالیفتو انجام میدی و بعد می شینی کارتون نگاه میکنی. باشه؟ می دونستم دیگه سهیلا چاره ای جز چشم گفتن نداره . همیشه همینطور بود اول طاهر نازشو می خرید و وقتی می دید جنبه نداره می زد به در دیکتاتوری .بارها هم بهم گفته بود« دخترت هم مثل خودت بی جنبه است حورا». صدای تق تق صندل های سهیلا رو سرامیکها بلند شد. صدای باز شدن در اتاقش اومد و بعد هم محکم بسته شد. مثل من بی جنبه و مثل طاهر یک دنده بود، فقط طاهر از پسش بر میومد. من که گاهی اوقات جلوش کم می آوردم ولی هنوز جرات نکرده بود بهم بی احترامی کنه چون میدونست کافیه من به پدرش بگم که منو اذیت کرده هنوز هم پشت به پذیرایی در حال اضافه کردن سس به سالاد الویه بودم که نفس های گرم طاهر رو کنار گوشم حس کردم: - حورا خانومی؟ از دو روز پیش هنوز باهاش حرف نمی زدم چون از دستش کفری بودم. بدون مشورت با من ماشینمو فروخته بود و با سلیقه ی خودش برام ال 90 گرفته بود و با پررویی نیششو تا بناگوش باز کرده بود که خانومی تولدت مبارک! وقتی خشم و عصبانیت منو دید و از دستش شاکی شدم که چرا بی خبر از من ماشینمو فروخته گفت میخواستم سورپرایزت کنم ولی نفهمید که من از این کارش شوکه شدم تا هیجان زده! آخه ماشینمو خیلی دوست داشتم. از اونجایی که به خودم حق می دادم به قهرم ادامه دادم و حالا هم جوابشو نمی دادم. - هنوزم نمیخوای با من آشتی کنی؟ با حرص گفتم: - تو جا واسه این میذاری که آدم به آشتی هم فکر کنه. مثل بچه ها گفت: - به خدا نمی دونستم اینقدر ماشینتو دوست داری. با ناراحتی گفتم: - اگه به خودتون زحمت میدادین و قبل از قولنامه کردن یک زنگ بهم میزدین، میفهمیدین. لحنش جدی شد: - خب حالا میگی چکار کنم. برم فیش ماشین رو پس بدم؟ با اخم گفتم: - که اونوقت چی بشه؟ با پررویی گفت: - هیچی دیگه. همین! دستاشو از دور کمرم باز کردم و در حالی که سالاد رو توی دیس خالی می کردم گفتم: -ماشینمو که بدون مشورت با من فروختی. فیش اینم پس بدی اونوقت من با اتوبوس این ورو اونور برم و همه خریدهای این خونه رو انجام بدم. باز دوباره بهم چسبید: - عوضش اگه اون یکی به نام خودم بود این یکی رو می خوام به نام خودت بزنم! اصلا هرچی تو بگی قبول. فقط با من آشتی کن. دلم واست تنگ شده. با غضب به سمتش برگشتم: - آهــــا! پس بگو. آقا فیلشون یاد هندستون کرده اومده سراغ ما. اخمی مصنوعی کرد: - لوس نشو دیگه مثلا مامانی ها! این بچه بازیا چیه! دستاشو آورد دو طرف شکمم گذاشت و شروع کرد به قلقلک کردن من. در حالی که سعی می کردم جلوی خنده مو بگیرمو دستاشو از خودم دور کنم بریده بریده گفتم: - میگم نکن ... طاهر ... نکن. بدم میاد .... جیغ میکشما!!! بدون اینکه دستاشو عقب بکشه گفت: - جیغ نکشی بچه میترسه. زهره ش آب میشه.
*** به تنم کش و قوسی دادم و سعی کردم تمرکز کنم که ببینم صدا از کجاست! به پهلو چرخیدم و با دیدن جای خالی طاهر به خاطر آوردم که تموم دیشب یه خواب راحت نداشتم! من الان دقیقا می خوام بدونم که شرطهای شب خواستگاری رو واسه چی گذاشتم؟ واسه خنده؟! دوباره صدا بلند شد و این بار با هشیاری کامل صدای زنگ خونه رو تشخیص دادم و سریع از تخت پایین پریدم و به سمت آیفون رفتم و با دیدن چهره مهربون مامان زیبا توی مانیتور لبخندی روی لبم نشست و در رو باز کردم و گوشی رو برداشتم و گفتم: - بفرمایید بالا. دکمه در باز کن رو فشار دادم. با نگاهی به لباس نا مناسبم به سمت اتاق خواب دویدم و خیلی سریع لباس خواب عروسکیم رو با یه تیشرت و شلوار راحتی عوض کردم و بعد از زدن آبی به صورتم، جلوی در خونه به انتظار مامان زیبا ایستادم. بعد از لحظاتی مامان زیبا در حالی که پلاستیکی به دست داشت مقابل در قرار گرفت و با تعارف من وارد خونه شد. پلاستیک رو به سمتم گرفت: - بیا مادر، آجیل آوردم بخوریم. لبخندی روی لب نشوندم، تو همین مدت کوتاه این پیرزن بدجور تو دلم جا باز کرده بود، تعارفش کردم که بشینه و خودم وارد آشپزخونه شدم، با دیدن صبحونه مفصلی که بی شک کار طاهر بود به خاطر آوردم که چقدر گشنمه! روی میز خم شدم و یه لقمه ی بزرگ از کره و عسل پیچیدم و خواستم بذارم توی دهنم که متوجه شدم مامان زیبا به دیوار کنار در آشپزخونه تکیه داده و زل زده بهم. با لبخندی گفت: - تازه بیدار شدی؟ گونه هام از شدت خجالت داغ شد و قبل از اینکه حرفی بزنم وارد آشپزخونه شد و یکی از صندلی ها رو بیرون کشید و با لبخندی گفت: - تو خواب بودی که شوهرت از خونه رفته؟ با اشاره سر حالیش کردم که آره! اخماشو تو هم کشید و گفت: - مادر جون یادت باشه دختر وزیر هم که باشی بازم زن خونه تی! هیچوقت سفره ی شوهرتو ترک نکن وگرنه شوهرت یاد میگره که غذاشو با کسای دیگه بخوره و نتیجه ش هم پای خودته! صبحها باهاش بیدار شو. صبحونه شو آماده کن تا باهم بخورین! اگه خواستی بعد از اینکه خونه رو ترک کرد تو هم برو بخواب. یه ذره حرفش بهم برخورد. همینم مونده بود هر روز سحر پاشم واسه طاهر خان میز صبحونه هم بچینم. مامان زیبا هم که حس کرد من کمی ناراحت شدم ادامه داد: - این حرفا رو واسه زندگی خودت میزنم وگرنه به من دخلی نداره! حالا، به صرف صبحونه دعوتم نمی کنی؟ نیشم تا بناگوش باز شد و با ذوق گفتم: - باعث افتخاره بانوی زیبا! و سریع دو تا لیوان چای ریختم و رو بروش نشستم و در حالی که هر دو مشغول خوردن صبحونه بودیم گفتم: - یه چیزی بخوام بهم نمی گین فضولم؟ با لبخند عجیبی نگاهم کرد و گفت: - یه چیزی مثل بقیه ی ماجرای مامانم و مد ابرام؟ دوباره سی و دو تا دندونم و به نمایش گذاشتم و گفتم: - آخه واسم خیلی جذابه، مخصوصا که شما جوری تعریف می کنین که من کامل اون فضا رو تصور می کنم! سرش رو تکون داد و گفت: - تا کجا گفتم؟ فورا جواب دادم: - تا اولین ملاقات و بالا دادن پوشیه.... .................. مد ابرام واسه چند ثانیه ای ماتِ چهره ی فاطمه ماند و حتی پلک هم نزد، مرد بینوا در آستانه ی پنجاه سالگی دلش لرزیده بود! فاطمه هم که انگار متوجه این حالت شده بود، سرش را به زیر انداخت و گفت: - همین خوبه، بِبُرش مدابرام. مدابرام بُرید، بدون اینکه نگاهش را از منبع لرزاننده ی قلبش بگیرد! پارچه ی مورد نظر و پارچه ی زیریش را با هم برید! و همین طور دستش را. با پایین انداخته شدن پوشیه توسط فاطمه، مد ابرام متوجه سوزش دستش شد، فاطمه خجالت زده عقب گرد کرد و به خانه برگشت و خریدن پارچه را به وقت دیگری موکول کرد. اما انگار قلب فاطمه هم از این لرزش بی نصیب نمانده بود. دو روز بعد که برادرش خبر از آمدن مد ابرام به خونه آنها را داد، با توجه به حال خوشی که پیدا کرده یود، برای شام سنگ تمام گذاشت و همه ی هنری که در آشپزی داشت خرج کرد. سر شب مد ابرام به همراه پیش نماز مسجد وارد خانه شد. شبی که سرنوشت فاطمه رقم خورد، همه چیز خیلی سریع تر از آنچه فکرش را کند پیش رفت، برادرش مخالفتی با سن و سال مد ابرام نکرد، چرا که سن فاطمه از سن ازدواج در آن زمان گذشته بود. مد ابرام هم که انگار هم از جواب مثبت خیالش راحت و هم هول بوده است. با همراه کردن پیش نماز با خودش این مسئله را نشان داد که چقدر در کارش عجول است. از او عجول تر برادر فاطمه بود که به پیش نماز گفت آن ها را عقد کند و از برادر فاطمه عجول تر، خودش بود که موافقت کرد. عقد آن شب و عروسی آخر هفته، مد ابرام را در قزوین ماندگار کرد و با اجاره کردن مغازه ای دست از گاری اش کشید. مدت زیادی طول نکشید که پس اندازش زیادتر شد و خانه ای در همان شهر خرید، زندگی روی خوشش را به فاطمه و مد ابرام نشان داده بود و آنقدر مزه ی زندگی شیرین زیر دندانشان رفته بود که تصمیم گرفتند با بچه دار شدن این شیرینی را دو چندان کنند. اما با سقط شدن جنین سه ماه ی فاطمه کامشان تلخ شد، و با ناکام ماندن سه بارداری بعدی اش، تلخی کامشان هم چند برابر شد. حرف مردم و زخم زبانشان روی زندگی فاطمه و مد ابرام سایه انداخت و فاطمه روز به روز بیشتر در خودش فرو می رفت و افسرده تر می شد. باور کرده بود که اجاق کور است ! وقتی برای بار پنجم باردار شد، برای حفظ این کودکش همه ی سعی اش را به کار برد و حتی به رمال و جادوگر رو آورد. از بستن دعا به بازو و آب دعا خوانده خوردن گرفته تا شکستن هر روزه ی تخم مرغ به نیت باطل کردن هرگونه چشم زخم و رعایت طرز نشستن و برخاستن و آداب دستشویی و حمام و ..... و رعایت کردن چیزهایی که شاید حتی یک بار هم به عمرشان نشنیده بودند! بارداری اش تا ماه نهم ادامه پیدا کرد و خداوند دختر زیبا چهره ای به آنها هدیه داد که نامش را زینب گذاشتند و زینب، زینت زندگیشان شد. دختری که رنگ چشمهایش آبی- خاکستری بود و به قول مد ابرام، رنگش به چشمهای پدر خدا بیامرزش شباهت داشت. اما بعد از به دنیا آمدن زینب دیگر همان بارداری های کوتاه مدت هم اتفاق نیفتادند و به کل اجاق فاطمه کور شد. زینب، عزیز و دردانه ی مد ابرام و فاطمه بود و از آنجا که خوشی فقط برای مدتی کوتاه در خانه ی آن ها می ماند، مد ابرام که برای آوردن جنس به تهران رفته بود، هرگز به قزوین برنگشت و خبرآوردند که در راه برگشت گیر یاغی ها افتاده و هزار و یک حرف و حدیث دیگر که موجب شد فاطمه و زینب چهار ساله اش برای همیشه تنها بمانند و دیگر مد ابرام را نبینند. فاطمه سعی کرد با گرداندن مغازه خرج زندگی شان را در بیاورد اما با تمام شدن پارچه ها تنها منبع در آمدشان قطع شد و باز هم برادرش با اینکه دستش چندان باز نبود، مخارج او و دخترش را عهده دار شد..... ***** .... مامان زیبا به من که دستم رو زیر چونه ام زده بودم نگاه کرد و با لبخند گفت: - تو که عین خیالت هم نیست! من برم خونه مو یه سر و سامونی بدم. وقت واسه تعریف کردن زیاد. با این حرفش نگاهی به ساعت انداختم. ساعت از یک هم گذشته بود. مامان زیبا از پشت میز بلند شد و در حالی که میز صبحونه رو جمع می کرد گفت: - پاشو فکر ناهار کن دختر، پاشو. من هم بلند شدم و دستش رو نگه داشتم و گفتم: - زحمت نکشین الان خودم همه چیزو سریع جمع می کنم. مامان زیبا هم بعد از گذاشتن استکانهای توی دستش روی میز صبحونه، خداحافظی کرد و از خونه بیرون رفت، البته قبل از رفتنش قول یه وعده ناهار رو ازم گرفت. با رفتن مامان زیبا نفسم رو راحت فوت کردم. نمیدونم چرا ولی جلوی اون دوست نداشتم نشون بدم که کدبانوی خونه ی طاهر نیستم! با آرامش خاطر شروع به پختن ناهارو جمع کردن میز صبحونه شدم. با خودم گفتم: - معلومه که هیچ وقت هم کدبانو ی خونه طاهر نمی شم. عمرا"! حورا حرفش یکیه! وقتی عمیقا فکر میکردم، میدیدم که طاهر همیشه سعی میکنه به هر روشی که خودش باور داره، منو وابسته ی خودش کنه. تازگیها معادله هام جور در نمیومد. هرچی فکر میکردم، میدیدم از زمانی که به عقدش در اومدم، تمام وظایفِ یه همسرو به خوبی داره انجام میده، هرچند که با شیطنتهاش لجِ منو در میاره! خودم مونده بودم که چه مرگمه و از زندگی چی میخوام! ولی مگه این لجبازی میذاشت که آروم بگیرم و به زندگیم برسم! هرچند که طاهر از من لجباز تر بود. یه جاهایی هم رفتاراش حسابی حرصمو در می آورد، مثلا یک ماه بود که ازش خواسته بودم به پایان نامه ی نیمه آماده ام نگاهی بندازه و نظرش رو بگه. همه ش پشت گوش می نداخت. صبح می گفت ظهر! ظهر می گفت شب، شب هم می گفت حالا وقت خوابه. برنج رو که دم گذاشتم طاهر هم به خونه برگشت و دوباره مردونگیشو که در ارتباط با در آوردن حرص من بود به رخ کشید. داشتم به این نتیجه میرسیدم که از حرص دادن من هم مثل بچه بازیهام، لذت می بره. *** آقای رحیمی جلوی صندلی من منتظر بود و من هم داشتم جزوه هامو دسته بندی می کردم. نوشین هم با اخم های در هم روی صندلی کناری ایستاده بود. چون نوشین ترم قبل واحد کم برداشته بود، با هم همکلاس شده بودیم. جزوه ها رو جدا کردم و به دست آقای رحیمی دادم. در حالی که به سمت در می رفت گفت: - الان کپی می کنم میارم براتون. جوابی ندادم و از در خارج شد. به سمت نوشین برگشتم و با لبخند گفتم: - اخماشو ببین! با حرص گفت: - حرف نزن با من حورا که می زنم بری تو دیوار. مگه استاد مفاخری زن نداشت؟ پس اون حلقه چی بود تو دستش؟! قهقهه زدم و گفتم: - بی خیال اون حلقه شو نوشین. همش فیلم بود. زنش کجا بود! ولی به خدا من هیچ کاره بودم تو ماجرای عقدم. و گرنه خودت که می دونی من اصلا قصد ازدواج نداشتم! با اخم به سمتم برگشت و گفت: - می بینم اصلا قصد نداشتی که رفتی توی خونه ش زندگی می کنی. دست مشت شده ش رو جلوی دهنش گرفت و با حرص آغشته به تعجب گفت: - اِ اِ منِ ساده رو باش که تازه داشتم واسه خودم پردازش می کردم که این همه رفت و آمدت به دفتر دکتر مفاخری با توجه به اون دسته گلی که فرستاده بود خوابگاه یعنی این که تو هم داری دل می بندی. یهو صداش بالا رفت: - نگو خانوم به عقد دکتر مفاخری هم در اومده و ما بی خبریم. با چشم های گرد شده گفتم: - هیسسس چه خبرته؟ می خوای همه خبردار بشن؟ از روی صندلی بلند شدم و به سمت در کلاس رفتم و بستمش و از همون جا گفتم: - خواستم بهت بگم. اما چون هنوز با هم به تفاهم نرسیده بودیم دو دل بودم واسه گفتن. یه ابروشو بالا فرستاد و گفت: - الان به تفاهم رسیدین که بهم گفتی؟ لب هام و جلو فرستادم و گفتم: - از نظر پدر و مادرم طاهر خیلی خوبه ولی از نظر من نه! حس می کنم منو خیلی کوچولو می بینه! می دونی! دوست دارم به نظرم اهمیت بده و منو شریک زندگیش بدونه. نوشین ابروهاشو بالا داد و گفت: - یعنی الان بهت اهمیت نمی ده؟ دوستت نداره؟ به خودم گفتم: - هی دختر! یادت رفته نوشین برای برادرش تو رو خواستگاری کرده بود؟ طاهر چه هیزم تری بهت فروخته که داری پیش نوشین خرابش می کنی؟ سرم رو تند تکون دادم و گفتم: - دوستم که داره! یعنی خیلی حواسش بهم هست. اما فکر کنم زمان لازم باشه تا بهش وابسته بشم. صدای تک بوق پیام گوشیم بلند شد. به سمت گوشیم رفتم و پیام رو باز کردم، طاهر بود: - آخ که مُردم از خستگی، به خانومم بگو بیاد دفترم. لبخند روی لبم نشست، این بشر درست بشو نبود. در برابر نگاه کنکاش گر نوشین به سمت در رفتم و گفتم: - آقای رحیمی که اومد جزوه م رو ازش بگیر. من برم خونه که برام می خواد مهمون بیاد. چشم و ابرویی اومد و به زور زیر لب گفت: - باشه. از کلاس که بیرون اومدم در جواب طاهر نوشتم: - خانومتو ندیدم که بهش پیامت رو برسونم. آخه من تو دانشگاه نیستم. و سریع خودم را به سرویس دانشگاه رسوندم و سوار شدم. دوباره واسه گوشیم پیام اومد: - باشه حورا خانوم! بپیچون. ناهار نمیام خونه، ولی شب که با هم تنها می شیم! لبخند دندون نمایی زدم و اُسکل وار به گوشیم خیره شدم. و تو دلم گفتم: - نه که میومدم تو اتاقت، شب با هم تنها نمی شدیم! جواب پیام طاهر رو ندادم. ذوق ناشی از در رفتن از ملاقات با طاهر باعث شد یه استرس کوچولوی شیک و مجلسی بهم فشار بیاره و احتیاج به دستشویی پیدا کنم. و زمانی که وارد کوچه شدم چیزی به ریختنش باقی نمونده بود. از همون ابتدای کوچه دستمو توی کیفم کردم که کلید و پیدا کنم. اما انگار لامصب قصد پیدا شدن نداشت. چند قدم بعد از من مامان زیبا در حالی که سبد خریدش دستش بود وارد کوچه شد و از همون دور برام سر تکون داد و قبل از اینکه از کنارم کامل رد بشه گفت: - بیا برو خونه من، فکر نکنم با این هولت بتونی کلید و پیدا کنی. از خجالت لبم و به دندون گرفتم و در حالی که پشت سرش راه افتاده بودم گفتم: - یعنی اینقدر قیافه م تابلوئه؟ قهقهه ای زد و گفت: - از تابلو هم اون ور تر. و در رو باز کرد و خودش هم سعی کرد تند تر راه بیاد و به محض ورود به خونه اش با راهنمایی خودش پریدم توی دستشویی. از دستشویی که در اومدم مامان زیبا که روی راحتی داخل هال نشسته بود با لبخندی گفت: - چرا اینقدر خودتو نگه می داری که اینجوری بشی؟ خندیدم و گفتم: - به خاطر سردی هواست. و نگفتم به خاطر جز دادن طاهر ذوق کردم و سیستم داخلی بدنم جنبه ی ذوق کردن نداره! به سمت کیفم رفتم و گفتم: - خب دیگه من برم. حالا منتظر یه اشاره بودم که خودمو ناهار بندازم. انگار مامان زیبا حرف دل منو خوند: - شوهرت کی میاد؟ فورا جواب دادم: - غروب بر می گرده. چشم هاش از خوشحالی برق زد: - پس بمون ناهارو پیش خودم. منم بعد از یه خرده تعارف تیکه پاره کردن قبول کردم و مانتومو از تنم در آوردم و همراه مامان زیبا وارد آشپزخونه شدم و ازش خواستم در حالی که داره ناهاررو درست می کنه برام تعریف کنه، البته من هم کمکش کردما! مامان زیبا شروع کرد و من دوباره رفتم تو حال و هوای بچگیش .... .... زینب که هفت ساله شد، با دیدن بچه های همسن و سال همسایه که به مکتب یا به مدرسه میرفتند هوس مدرسه رفتن به سرش زد . پایش را در یک کفش کرد که "میخوام برم مدرسه!" مادرش یکی تو دهنش زد که "میخواهی بری مدرسه خوندن ونوشتن یاد بگیری و با پسرا نامه بده و بستون کنی و تو نوشته هاتون دل و قلوه بهم بدین؟" به هیچ طریقی نتوانست مادرش را راضی کند برای همین گفت: - پس بذار برم مکتب. مادرش برای رد کردن آن هم دلیل خودش را داشت - میخوای بری مکتب عشق و عاشقی یوسف و زلیخا رو بخونی و یاد بگیری تو کوچه خیابون دنبال یوسفت بگردی! هرچه زینب التماس کرد فایده ای نداشت. وقتی دید التماس هایش فایده ای ندارد، در عین کودکی فکری به ذهنش خطور کرد. به پستو ( انباری پشت آشپزخانه ها در آن زمان) رفت و همه سرکبریتها را خورد که مثلا خودکشی کند. و به خیال خودش عملیاتش می توانست اثرگذار باشد اما مادرش زمانی که زینب در حال خوردن گوگرد های سر کبریت بود از راه رسید، زینب را به اتاق برد و با مگس کش دست سازی که دسته اش چوب بود و سرش چرم به جانش افتاد و گفت: - همچین بزنمت که دیگه هوس خودکشی به سرت نزنه! از یه طرف دل پیچه و حالت تهوع و درد بدنش به دنبال کتک خوردن و از طرف دیگر کلپوره و جوشانده ها و دوا درمان های خانگی بود که در حلقش می ریختند. برای اینکه از فکر مدرسه و کتاب بیفتد، او را نزد سکینه خانم خیاط فرستادند تا از او خیاطی یاد بگیرد. ولی مگر یک دختر هفت ساله چه کاری از دستش بر می آمد؟ از صبح تا ظهر یکسره کمرش خم بود و سرقیچی و نخ ریزه و سوزن ته گردهای روی زمین ریخته شده را جمع می کرد. ظهر هم خسته و کوفته به خانه برمی گشت و بعد نهار مجبور بود ظرفها را کنار حوض بشوید و در پختن غذای شب به مادرش کمک کند. فصل ترشی و شوری هم، همپای زنهای شوهر کرده همسایه جان می داد. روزگار زینب می گذشت تا زمانی که ده ساله شد، الگو کشی و راسته دوزی را بلد شده بود ولی هنوز پارچه به دستش نمی دادند که قیچی کند. کمی جمع و تفریق و اعداد را از سکینه یاد گرفته و در حد اینکه از پس الگوها بر بیاد سکینه به او خواندن و نوشتن یاد داده بود. یک روز که به خانه آمد، چند جفت کفش زنانه پاشنه بلند پشت در اتاق مهمان دید. گوشهایش را تیز کرد و پشت در چسباند. خواستگار بودند. کلثوم خانم، نوه عموی مادرش برای قاسم پسرش آمده بود خواستگاری! در آغاز سن ازدواج قرار گرفته بود و این مسئله چندان دور از انتظار نبود. قاسم را می شناخت، شانزده ساله بود و در نجاری عمویش شاگردی میکرد. نجاری عموی قاسم در راه برگشت او از خیاط خانه بود. یکی دوبار قاسم برایش سوت زده بود و چند باری هم چشمک. یک بار هم یک کاغذ گلوله شده جلوی پایش انداخت. از ترس اینکه یکی او را در خیابان ببیند و بگوید دختر مدابرام و فاطمه در کوچه که راه می رود سر به هواست و کج و کوله میشود تا بقیه را به طرف خودش جلب کند اصلا به کاغذ نگاه نکرد و راهش را کشید و با عجله به خانه رفت. از اینکه مادر قاسم به خواستگاری اش آمده بود، زیر پوستش خوشی وصف ناپذیری نفوذ کرد. در فکر و رویا سیر می کرد که مادرش بی هوا در اتاق را باز کرد و او با سر داخل اتاق افتاد. دختر بیچاره، کم مانده بود از خجالت آب شود، رنگ به گونه هایش دوید و در حالی که با دستپاچگی خودش را جمع و جور می کرد، سر پا ایستاد و به مادر قاسم سلام کرد. آنها هم در حالی که به زور جلوی خنده شان را گرفته بودند جواب سلامش را دادند و زینب فورا از اتاق خارج شد، و آن ها بعد از مدتی از خانه رفتند. زینب دلش بی قرار بود، هر چه بود اولین خواستگارش بود و قاسم هم به عنوان اولین نفر در دلش جا باز کرده بود. کوچک بود دیگر! دلش زود گرم می شد. فقط کمی، البته یه مقدار بیشتر از کمی شیطنت داشت. مثل ماجرای خواستگار بعدی اش که به فاصله ی چند روز بعد از خواستگاری مادر قاسم به خانه شان آمده بود. آن روز از داخل اتاق، صدای مادرش را شنید که با چند خانم صحبت می کرد و آنها را به اتاق مهمان دعوت کرد. وقتی فال گوش ایستاد فهمید که خواستگارند. او هم که گلویش پیش قاسم گیر کرده بود، یواشکی کفش های خواستگارها را برداشت و داخل تنور گوشه حیاط خانه قایم کرد و چادرش را سرش کرد و به خانه سکینه خیاط رفت. این فقط یک چشمه ی کوچک از شیطنت های زینب بود! والبته مثل همیشه بعدش هم چوبش را می خورد، درست مثل همان روز، چند ساعت بعد، وقتی که به خانه برگشت؛ همین که در زد انگار مادرش پشت در منتظرش بود. تا در را باز کرد، دست انداخت و گیس هایش را از روی چادر گرفت و او را به خانه کشید و کتک درست و حسابی ای را نوش جان کرد! تا جایی که جا داشت کتکش زد و می گفت: - ذلیل مرده تو آبرو واسه من نذاشتی. واسه چی کفشای خواستگارا رو تو تنور قایم کردی ها؟؟؟ نیم ساعت دنبالشون می گشتیم تا تونستیم از تو تنور پیداشون کنیم. و زینب هم با تون زار و صدای لرزان گفت: - من زن علی نقی کفتر باز نمیشم. و برای بار دوم در همان روز کتک را نوش جان کرد. جالب بود! انگار زینب برای شیطنت به دنیا آمده بود و مادرش برای کتک زدن او را به دنیا آورده بود. زینب از ترس کتک های مادرش زبان به دهن گرفت و سکوت کرد، مدتی گذشته بود و زینب کمی آرام تر شده بود. البته نه این که زینب ذاتش آرام باشد! در واقع کاری به خواستگار هایش نداشت. یک روز که در خیاطی بود. پسر شش ساله ی همسایه دوان دوان خودش را به خیاطی رساند و به زینب گفت که مادرش پیغام فرستاده است که خودش را زود به خانه برساند. زینب هم با نگرانی از سکینه خیاط خداحافظی کرد و خودش را با سرعت به خانه رساند. با باز کردن در حیاط چشمش به سینی های بزرگ مسی افتاد که پراز وسایل بودند و سرتا سر ایوان خانه چیده شده بودند! در یکی آینه و شعمدان و قرآن بود. درون بعدی چادرهای رنگی روشن و مشکی بود و در بعدی ها به ترتیب قواره های پارچه های مجلسی، خرت و پرت های زنانه و حتی میوه و شیرینی! و .. زینب با دهان نیمه باز نگاهش را چرخاند و روی کفش های زنانه و مردانه ی پشت در مهمان خانه ثابت ماند و با خودش گفت: -من که شوهر نکردم! نکنه ننه م شوهر کرده این خنچه و طبق ها رو اونا واسمون فرستادن! دهانش را جمع کرد و خودش را به اتاق دیگر رساند و منتظر ماند تا مهمان ها بروند. اما با آمدن مادرش فهمید فعلا رفتنی در کار نیست. چرا که مادرش گفت: - پاشو خودتو ولو نکن رو زمین. شانس در خونه ت رو زده پاشو هفت- هشت تا چایی بریز بیا تو اتاق مهمون. زینب مطیعانه از جایش بلند شد و چای ها را ریخت پوشیه اش را روی صورتش قرار داد و بعد از چند دقیقه پشت سر مادرش وارد اتاق مهمان شد. با ورودش به اتاق چشمش به مرد شیک پوشی به سن و سال مادرش افتاد که به قول معروف خط اتوی کت شلوارش خربزه را قاچ می داد! نگاهش را چرخاند. چند زن دیگر و چند مرد کت و شلواری دیگر هم در اتاق بودند ولی هیچ کدام به خوش پوشی مرد اول نبودند. خوب که مهمان ها را از نظر گذراند، نقاب را بالا زد و سلام کرد. همه ی سر ها به سمتش چرخید به غیر از همان مرد اولی. قدم های بعدی را برداشت و شروع به تعارف کرد. وقتی به مرد رسید، سرش را بلند کرد و بعد از نگاه کوتاه ولی عمیق به زینب لبخندی گوشه ی لبش نشست. زینب برای اولین بار از چنین نگاه بی پروا و معنی داری هول کرد و از او گذشت و بعد از تعارف کردن چای به همه از اتاق خارج شد. به محض دور شدن از اتاق زیر لب غر زد: - حتما پدر داماده، چه هیز هم بود! حتما می خواسته عروسشو خوب ببینه! و با شیطنت کودکانه اش ریز ریز خندید. بعد از رفتن مهمان ها مادرش زینب را صدا کرد و در حالی که وسایل داخل سینی ها را یکی یکی به دستش می داد و گفت: -اینا رو بذار تو گنجه گوشه اتاق که با جهزیه ات بفرستم. زینب نگاه ناباورانه ای به مادرش انداخت و گفت: - مگه جواب دادین بهشون؟ مادرش با اخمی گفت: - نه پس! می خواستی جواب ندم که از شهر بیرونمون کنن؟ بعدش هم نه که خواستگارهای دیگه ات بهتر از اینن؟! کجا می خوای بری از اینا بهتر؟ لب های زینب آویزان شد و گفت: - ما که هنوز پسره رو ندیدیم! شاید کور و چلاق باشه که این همه چیز میز فرستادن! مادرش به سمتش برگشت و با چشم غره ای گفت: - پس اون مرده کت شلوار مشکیه کی بود؟ داماد به اون خوش تیپی رو ندیدیش؟! زینب چند ثانیه ماتش برد و بعد با صدای بلند خندید و با خنده گفت: - ننه تو هم شوخی بلد بودیا! جان من بذار اول پسره رو ببینیم! مادرش بهش توپید: - من با تو یه وجب قد و بالا چه شوخی دارم؟ می گم همون بود. مرده رییس فرهنگ قزوینه. از اون بالا تر می خوای؟ دهن زینب باز ماند: - اون که خیلی پیر بود! جای بابامه. مادرش ابرو در هم کشید: - خبه خبه! جوون باشه و دهنش به آسمون باشه که خدا یه لقمه نون تو دهنش بندازه خوبه؟ بعدش هم کجاش پیره؟ همه اش چهل و پنج سالشه، همون هم تازه بهش نمیاد که این قدر سن داشته باشه! من هم از بابات سی سال کوچیکتر بودم. زینب نالید: - اما ننه ... مادرش با تندی حرفش را قطع کرد: - من جوابتو دادم. وای به حالت اگه به اون قاسم بی تمبون فکر کنی؟ چند وقته که آدماش دارن تو رو تا خیاطخونه تعقیب می کنن و زیر نظرت دارن. هم قباله خوبی بهت میده و هم شیربهای خوبی. دستشم به دهنش میرسه. زینب آخرین تلاشش را می کرد: - چطور تا حالا زن نگرفته؟ مادرش با خونسردی گفت: - کی گفته زن نداره؟ داره ولی تهرونن! واسه خودش رییس فرهنگه ها. یه زن هم از قزوین می خواد که هم اینجا چراغ خونه اش روشن باشه و هم زنش جوون باشه که تو سفر هاش همراهش باشه! زینب با شنیدن این حرف به گریه افتاد: - من نمی خوام. زنش نمی شم. مادرش درمانده از کتک زدن دستش را بند پیشانی اش کرد و با استیصال گفت: - زینب نمی خوام بدمت دست یه گشنه گدا که بعد از گور به گور شدنم تنم بلرزه که سیاه بخت شدی! حالا هم ناله نکن. مرد خوبیه. فردا هم عاقد میاد محرمتون کنه. اینقدر هم گریه واره نکن! می خواد برات عروسی بگیره اون هم چه عروسی ... اما زینب فقط گریه می کرد. با اشک و آه وسایل ها را جابه جا کرد و بعد به اتاق پناه برد و در خلوتش قنبرک زد. *** مامان زیبا آهی کشید و گفت: - ای مادر یادت بخیر که چقدر واسه من دل سوزوندی و من اون موقع نمی فهمیدم. می خواستم بگم: - کجاش دلسوزی بود؟ به زور می خواسته شوهرت بده به اون پیر خرفت! باز دم مامان بابای خودم گرم. حداقل من بیست و پنج سالمه و طاهر فقط سیزده سال بزرگتره. آخه اسم این کار می شه دلسوزی؟ بچه ده ساله رو بدی به مرد چهل و پنج ساله ی زن دار؟!! با به صدا در اومدن زنگ خونه سیل بیانیه ی ذهنیم نصفه موند. مامان زیبا به سمت آیفون رفت و بعد از جواب دادن شروع به خوش و بش و تعارف کرد، فهمیدم طاهر اومده. تقصیر خود مامان زیبا شد. وقتی بین تعریف هاش رفتیم ناهار بخوریم ازم پرسید: - مادر، شوهرت می دونه اینجایی؟ منم گفتم: - نه تا عصر سر کاره، قبل از اومدنش می رم خونه. و مامان زیبا هم چسبید بهم و کلی نصیحت که بی خبرش نذار و نباید حتی چیزهای کوچیک و پنهون کنی. و من برای این که ولم کنه به طاهر پیام دادم که خونه ی مامان زیبام، اون خیره سر هم جواب داد: - چه خوبه که تو خونه می مونی و رو پایان نامه ات کار می کنی! حالا هم که پشت در بود و مامان زیبا داشت بهش تعارف می کرد و چند لحظه بعد هم با کمال پررویی اومد تو خونه! و چنان با مامان زیبا گرم گرفت که قبل از خروج که اون هم با اشاره ی طاهر بلند شدم! مامان زیبا در گوشم گفت: - هوای شوهرتو داشته باش. مرد خوبیه. تو دلم گفتم: - همین مونده بود که مامان زیبا هم بره تو جبهه ی طاهر و به من گل بزنه! بعد از بیرون اومدن از خونه طاهر با انرژی به سمتم برگشت و گفت: - نظرت چیه یه تفریح کوچولو داشته باشیم؟ با تعجب گفتم: - کِی؟ الان؟ سرش رو با خونسردی تکون داد و گفت: - آره. هنوز کلی تا آخر شب راهه! و شروع کرد به گفتن برنامه هاش: - بریم پارک حال و هوامون عوض بشه. بعد بریم پیتزا بخوریم. شب هم با هم فیلم نگاه کنیم. با توجه به سلیقه اش بابت فیلم هایی که نگاه می کرد گفتم: - با دو مورد اول موافقم اما سومی که فیلم باشه شرمندتم، چون من اون فیلم های بزن بزن و کشت و کشتار رو که تو و حسین دوست دارین نمی بینم. با لبخند خبیثی گفت: - حالا فیلم نگاه نمی کنی! همراهی که می تونی کنی! و دستم رو گرفت و به سمت ماشینش برد. الان دقیقا همراهی کردن وقتی نخوای فیلمو ببینی چه جوری می شه؟ البته با منطق طاهر هر کاری امکان پذیر بود! کش و قوسی به بدنم دادم و با نگاه به اطرافم متوجه موقعیتم شدم. من دیشب روی راحتی توی هال خوابیده بودم و مقصرش هم طاهر بود. آب دهنم رو قورت دادم و با پیچیدن درد وحشتناک توی گلوم توی دلم فحشی نثار طاهر کردم. بینیم هم که کامل کیپ شده بود! از دست خودم عصبانی بودم. وسط های فیلمی که من حتی یه دقیقه اش رو هم نتونستم با دقت ببینم چون شازده دستش هرز می رفت، پاشد و تلویزیون رو خاموش کرد و گفت: - بریم بخوابیم. از دست خودم حرصی بودم، حسم دچار دوگانگی شده بود. نمی تونستم قاطعانه پسش بزنم، خودش هم ذره ای همکاری نمی کرد، من هم دیشب قاطی کردم و گفتم که نمی خوام پیشت بخوابم. اون هم بعد از این که یه کم نازمو کشید و دید شدیدا افتادم رو دنده ی لج، خیلی شیک و مجلسی وارد اتاق خواب شد و با صدای بلند گفت: - به درک، بذار سرما بخوری صبح سلامت می کنم! و در رو به هم کوبید. این که توی یه خونه باشیم و طاهر کنارم نباشه و بهم نچسبه، یه جوری بود. انگار یه چیزی کم بود. اما خودمو به خیرگی زدم و خوابیدم. اونقدر هم مغرور بودم که برای گرفتن پتو به اتاق نرفتم! هر چند صبح زود متوجه شدم که پتو رومه و بی شک کار طاهر بود، اما همون سرمای اول خواب تاثیرش رو گذاشته بود و گلوم درد می کرد. صدای جا به جا کردن ظرفها از توی آشپزخونه می اومد. از روی مبل بلند شدم که به سمت دستشویی برم. از داخل هال نگاه گذرایی به آشپزخونه انداختم. میز صبحونه رو چیده بود. با دیدنم اخم شیرینی کرد و گفت: - بیا خانمی صبحونه آماده ست. تحویلش نگرفتم و به دستشویی رفتم. بعد از اینکه برگشتم. طاهر تو آشپزخونه نبود. بدون توجه به اینکه کجا رفته پشت میز نشستم. صدای دمپایی روفرشی شو روی سرامیکهای هال شنیدم و تحویل نگرفتم. داخل آشپزخونه شد: - سلام عرض شد بانو. زیر لب گفتم: - چیــشــــش... نمیدونم چرا اونروز از دنده ی چپ بلند شده بودم. از دست خودم عصبانی بود که چرادر مقابل طاهر طی این چند ماه کم آوردم... قرار نبود بهش حسی پیدا کنم. تمام عقده دلیمو دوست داشتم سرش خالی کنم. فکر کنم طاهر از کلمه ی چیش من بهش برخورد. خیلی جدی گفت: -میشه بگی معنی این ادا و اصول هات چیه؟ هرچی بهت هیچی نمیگم بچه بازی هات روز به روز بیشتر میشه! عصبی گفتم: - برو حوصله تو ندارم. طاهر محکم با دست روی میز کوبید: - به درک که حوصله نداری... فکر کردی چه خبره؟ باورت شده که اونقدر صبورم که در مقابل همه ی کارهای بی منطقت سکوت کنم... ؟ در حالیکه به اتاق خواب میرفت داد زد: - همه زن دارم ما هم زن داریم. خیر سرمون گفتیم از مملکت خودمون زن بگیریم شعورشون بیشتره... بعد از یک ربع لباس پوشیده و با یک چمدون از اتاق خارج شد نگاهم رنگ تعجب گرفت. قرار نبود که جایی بره...! نکنه داره قهر میکنه...؟ با این ذهنیت که مرد از خونه قهر کنه، خنده ام گرفت. خشمناک بهم نگاه کرد که یه آن از ترس نزدیک بود خودمو خیس کنم.. طاهر خشم اژدها شده بود.... از آپارتمان که خارج شد ندای درونم صداش در اومد: - پاشو رفت... همینطور نشستی کره عسل می لومبونی. شونه هامو بالا انداختم و به صبحونه خوردنم ادامه دادم، در واقع کوفتم شد، چون دلم مثل سیر و سرکه می جوشید! البته حدودا نیم ساعت بعد قلبم آرام گرفت وقتی به موبایلم پیام فرستاد: - اصلا برام مهم نیست که بدونی! فقط جهت اطلاع، دارم می رم دبی، کنگره داریم، معلوم نیست کی برگردم. لبخند رضایتی روی لبم نشست و ندا جون، همون ندای درونمو می گم یه فحش خوشگل بهم داد و مجبور شدم در جواب طاهر بنویسم: - به سلامت. بعد از جمع و جور کردن خونه هم رفتم سراغ درسم، خیلی دلم می خواست برم پیش همدم جدیدم مامان زیبا، اما جلوی خودمو گرفتم، دیگه نمی شد کار و زندگیمو ول کنم و همش پیش اون باشم که! البته تز جذابم فقط یه روز دووم داشت و روز بعد رفتم دم در خونه اش و به ناهار دعوتش کردم و اون هم قبول کرد و یک روز خوش دیگه رو کنار هم سپری کردیم.... ............................................. آن شب زینب تا صبح زیر لحاف گریه کرد و به عشق نافرجامش به قاسم فکر کرد. روز بعد، صبح زود مادرش از خواب بیدارش کرد، هنوز لقمه ی صبحانه را به دهن نگذاشته بود که همسایه ها دایره و تنبک زنان همراه رقیه بند انداز به خانه شان آمدند. رقیه با بی رحمی تمام افتاد به جون صورت و ابروهایش. یکی میخواند و یکی دایره میزد: امشب چه شبی است شب مراد است امشب این خانه همش شمع و چراغ است امشب ..... بعد از اینکه پوست صورتش را تقریبا کندند و ابروهایش را به شکل کمانی در آوردند. چند دختر که در دوران نامزدیشان بودند با ساز و دهل به حمام بردنش و رسم و رسومات را به جا آوردند. هنگام اذان ظهر بود که زینب را لب تشنه و گشنه به خانه آوردند، خانه ای که لبالب مهمان در آن نشسته بود. زینب را به اتاق بردند و روی یک کناره پارچه مخملی نشاندند. با صدای مردی که یاا... می گفت همه ی زن ها چادرهایشان را روی سرشان کشیدند. زینب که چادر سفید روی صورتش بود و کسی را نمی دید فقط حضور کسی که بی شک همسر آینده اش بود را کنارش حس کرد و صدای عاقد بلند شد. بعد از به جا آوردن مراسم عقد و اجازه خواستن عاقد برای خواندن خطبه، زن ها یک صدا حرف از زیر لفظی زدند، آقای داماد دست کوچک زینب را در دستان پهنش گرفت و چیزی شبیه قوطی کبریت ولی سنگین، کف دستش گذاشت. دخترک بینوا از زیر چادر کلفتش چیزی را نمی دید و فقط این ها را حس می کرد. شاید چادر زیاد کلفت نبود اما آن قدر بدنش ضعف داشت که به هیچ چیز دقت نکند! حتی به خاطر نداشت که چگونه بله را به زبان آورد! دستی چادر را از سرش برداشت و نگاهش در نگاه مردی گره خورد که لبخند به لب به او نگاه می کرد. باورش نمی شد که زن مردی به سن و سال مادرش شده باشد. با نگاه به کف دستش شمش طلا را دید که در دستش قرار دارد، حتی دیدن آن هم نتوانست لبخند بر لبانش بنشاند. نهار به همه آبگوشت دادند آنهم آبگوشتی که تا بحال در قزوین کسی به یاد نداشت که به آن خوشمزگی و پرگوشتی بوده باشد... بعد از نهار آقا داماد و عروس خانم را تنها در اتاق گذاشتند. زینب چادر به سر در گوشه ای کز کرده بود و چادرش را به سرش کشیده بود. آقای داماد خودش را جلو کشید و با دست چادر را از سر زینب پس زد: - از من میترسی؟ زینب بغض کرده بود. چیزی از آیین شوهر داری نمی دانست. مادرش هم چنان هول بود که فرصت نکرد در مورد آن با زینب صحبت کند... حرفی نزد. لب برچیده بود. آقای داماد یا عنایت ا... خان قوامی دستی به سر زینب کشید و گفت: - کم کم عادت میکنی، همه ی دخترها اولش ترس دارن... باز هم زینب حرفی نزد. عنایت ا... خان لبخند کجی زد و گفت: - زبونتو موش خورده؟ زینب زبان درازش به کار افتاد: - وقتی داماد جای بابای آدم باشه آدم میترسه .... عنایت ا... خان قهقه ای زد: - نه پس زبونتو موش نخورده! ماشاا... چه دراز و تند تیز هم هست. ولی عیبی نداره خیلی زود می فهمی که من از همه ی جوونهای دو رو برت هم جوونترم و هم بهترم. عنایت ا... خان از جا بلند شد و در حالیکه از اتاق بیرون می رفت گفت: - تا موقعیکه تو تهران عروسی نگرفتم کاری باهات ندارم . خدا بخواد هفته ی دیگه می ریم تهران . واسه مجلس عروسی به بچه ها گفتم که تهران همه چیزو آماده کنن. همه منتظر ورود عروس خانم هستن... تو این چند روز هم چیزای لازم رو مادرت بهت یاد میده تا دیگه از من نترسی... در مدت کوتاهی که عنایت ا... خان زینب را به حال خودش گذاشته بود تا از مادرش رسم و رسوم شوهر داری را بیاموزد مادرش همه مدل کاری از رخت شستن و جارو کشیدن و آشپزی به او آموخت الا راه وروش شوهرداری و چیزهایی که یک ختر باید برای مراسم ازدواجش بداند. و آخرین هنرش را با اجازه ندادن به زینب برای رفتن به کلاس خیاطی نشان داد. هر روز عنایت ا... خان با راننده ی اداره ی فرهنگ برای منزل زینب گوشت و میوه و انواع مخلفات غذایی می فرستاد. یک هفته گذشت و عنایت ا... خان به دنبال زینب و مادرش آمد تا برای مراسم عروسی عازم تهران شوند. شب قبل از رفتنشان عنایت ا... خان برای شام به منزل زینب دعوت شد... رسم نبود دختر خیلی جلوی مرد عقدکرده اش جولان بدهد. عنایت ا... خان روی تشکچه ی بالای اتاق انداخته شده نشسته بود و با مادر زینب که روبروی او و در پایین پایش نشسته بود حرف می زد. عنایت ا... خان مادر زینب را آبجی و او هم دامادش را جلوی رو مانند بقیه و پشت سر مرتیکه صدا میزد. زینب بیچاره هم در رفت آمد بین مطبخ و اتاق مهمان بود که یکبار هم پایش پیچید و به زمین افتاد و سر زانویش خراشید. بعد از چند دقیقه گریه کردن از جا بلند شد و برای آماده کردن سفره ی شام به مطبخ رفت. مگر چند سال داشت... همش نه یا ده سال! اعتقاد داشتند پدری خوشبخت است که خون حیض دخترش را در خانه ی خودش نبیند! به هر حال رسم زمانه آن بود چه با پدر وچه بی پدر، بالای شانزده سال وارد مرز ترشیدگی می شدند! سر شام زینب روبروی همسرش نشست ولی نفهمید که چه خورد و چه مزه ای بود چون عنایت ا... خان چشم از دختر بینوا برنمی داشت. بعد از شام عنایت ا... خان گفت که حکم انتقالی به تهران را گرفته است و بعد از عروسی به قزوین باز نخواهند گشت و از مادر زینب هم خواست که همراه آنها برای زندگی به تهران بیاید... مادر زینب هم از خدا خواسته قبول کرد. اصلا هم به روی خودش نیاورد که تا قبل از این دلیل ازدواج مجدد عنایت ا... خان داشتن همسر در شهر قزوین است و به قول خودش روشن نگه داشتن چراغ خانه ی قزوینش! و اگر قرار بود به تهران برود دیگر چه دلیلی داشت که همسر دوم بگیرد! صبح روز بعد عنایت ا... خان به همراه راننده ی اداره ی فرهنگ به دنبال زینب و مادرش آمدند. اولین بار بود که زینب سوار ماشین می شد آنهم بنز سیاه اداره ی فرهنگ. زینب و مادرش بقچه های لباسشان را به دست راننده دادند و عقب ماشین نشستند. عنایت ا... خان قوامی هم با جاه و جلال کامل جلوی ماشین نشست و آمرانه به راننده گفت: - بریم. زینب از این همه اقتدار ته دلش فرو ریخت... ترس برش داشت که قرار است با چنین مردی بقیه زندگی اش را سر کند. مسافت بین قزوین تا تهران را خواب بود. شب قبل بعد از رفتن شوهرش، با مادرش وسایل خانه را جمع کردند و در یک اتاق گذاشتند. قرار شد که مادرش بعد از مجلس عروسی چند روزی به قزوین برگردد و خانه شان را اجاره دهد. با صدای عنایت ا... خان که گفت: - آبجی... زینب خانم... رسیدیم. چشمهایش را باز کرد. با دیدن تعدادی مرد و زن که سر کوچه سپند دان به دستشان گرفته بودند و کل می کشیدند و دست زنان به سمت ماشین می آیند وحشت کرد. پیرمردی شصت ساله با یک ظرف اسپند دانی جلوی ماشین آمد. از آن طرف هم یه مرد سبیل تاب داده ی هیکلی و چاق که چاقویی را بین لبهایش گرفته بود و طناب گوسفندی را می کشید پشت سر پیرمرد ظاهر شد. با یک حرکت گوسفند را خواباند و جلوی ماشین سر برید. عنایت ا... خان رو به مادر زینب کرد: - آبجی خونه داخل همین کوچه پهنه ست. تا اونجا پیاده میریم. تو کوچه غلغله ی آدمه نمیشه با ماشین رفت. زینب و مادرش پوشیه هایشان را روی صورتشان انداختند و از ماشین پیاده شدند. عمو حیدر رو به عنایت ا... خان کرد: - تبریک میگیم آقا. عنایت ا.. خان سرش را با غرور تکان داد. تعداد زیادی زن آنها را دوره کرده بودند و دایره زنان و شعر خوانان آنها را تا دم در حیاط بدرقه کردند. عنایت ا... خان در کنار زینب قدم برمی داشت. زینب از زیر پوشیه نگاهی به قد بلند و هیکل درشتش انداخت و باد انداخته شده در غبغبش را دید و زیر لب گفت: - رییس فرهنگها همشون مغرورن؟ جلوی یک در بزرگ سبز رنگ آهنی ایستادند. در حیاط نیمه باز بود. پیرمرد سپند دون به دست در را باز کرد و گفت: - همگی بفرمایید ... عنایت ا... خان جلوتر از همه رفت و رو به پیرمرد کرد: - عمو رجب همه چی آماده ست؟ - - بله آقا نهار واسه دویست نفر تهیه دیدیم... شام شب هم که جای خود داره... سپس عمو رجب رو کرد به یک زن و داد زد: - آسیه... آسیه... زن که سنش از مادر زینب جوان تر می زد با تشر گفت: - چیه رجب، چرا داد میزنی؟ - خانما رو به بیرونی راهنمایی کن. خانمِ آقا و مادرشون رو هم ببر اندرونی استراحت کنن تا واسه مراسم سرحال باشن! زینب پا به داخل خانه باغ عنایت ا... خان که گذاشت، چشمش به یک باغ بسیار زیبا و بزرگ با باغچه های متعدد پر از گل افتاد که که در کنار باغچه ها ستون برق نصب شده بود... خانه ی عنایت ا... خان خیلی با خانه هایی که در قزوین دیده بود فرق میکرد. حتی با خانه ی ثروتمندهای آنجا... مردها و زنهای رنگ و وارنگ از جلوی آنها می گذشتند و سر خم می کردند: - سلام عنایت الله خان...! مبارک باشه. با هر احوال پرسی، غرور عنایت ا... خان بیشترمی شد و سرش سنگین تر حرکت می کرد. زینب با مادرش به اتاقهای اندرونی راهنمایی شدند. اتاق که نبود هر اتاق به اندازه کل مساحت دو تا اتاق خانه ی قزوینشان بود. چشم گرداند. دور تا دور اتاق با تشکچه های رویه مخملی و پشتی های دستباف ترکمن تزیین شده بود. نگاهش به صورت مادرش افتاد که از تعجب دهانش نیمه باز مانده بود. ثروت عنایت ا... خان خیلی بیشتر از آن چیزی بود که تصور می کردند. هنوز گرد راه از خودشان دور نکرده بودند که یک زن بدون حجاب، که خیلی با زنهای دور و بر زینب متفاوت بود با یک ساک، پا به داخل اتاق گذاشت و پشت سرش آسیه وارد شد: - منیره خانم... عروس عنایت ا... خان و تا جایی که میتونی خوشگلش کن. میدونی که ایشون چقدر روی زیبایی تاکید دارن! منیره لبخندی زد و سری تکان داد: - ای به چشم... عنایت ا... خان خیلی بیشتر از اینها به گردن من حق داره! زینب هاج و واج به موهای درست شده ی زن و لبهای سرخش نگاه میکرد. در همین موقع مادرش بی محابا به میان حرف منیره پرید: - عنایت ا... خان چه لطفی به شما داشته که انقدر مدیونشید؟ آسیه و زینب خیره به دهان فاطمه شدند. منیره قهقهه ای زد و گفت: - عروس خانم چقدر حساس تشریف دارن... خیالت راحت عنایت ا... خان چشم پاک تر از اونیه که فکر میکنید... از دست یه نامرد نجاتم داد! آسیه پخی زد زیر خنده و گفت: - منیره خانم اشتباه گرفتی ... با انگشت زینب را نشان داد: - عروس اون یکیه. به همان اندازه که ابروهای منیره بالا رفت، دهنش باز شد: - اینکه بچه ست؟ فاطمه با زبان تند تیزش رو به منیره کرد: - کجاش بچه اس؟ به قد و قواره ش نگاه نکن. ده سالشه! منیره هم زیر خنده زد و به سمت زینب آمد: - پاشو دختر جون پاشو که درستت کنم... الانه که مادرت منو بزنه! پاشو عزیز جون! تازه منیره آینه رو از تو ساکش در آورده بود که چند تا زن دایره و تنبک زنان وارد اتاق شدند و به دنبالش زنهای دیگه شروع کردن به آواز خواندن. آسیه دست زینب را گرفت و جلوی منیره نشاند: - منیره جون دستت طلا... ببینم عروس عنایت ا... خان رو چکار میکنی. صدای زنها تو اتاق می پیچید: - مادر داماد الهي نگيره دستت بالا پيرهن دوماد رو دوختي زدي دکمه طلا کاسه چيني توي طاقچه بنگ بلبل مي زنه شازده دوماد توي حجله بوسه بر گل ميزنه منیره دست انداخت و چانه ی زینب را گرفت و با دقت به صورتش نگاه کرد: - ابروهات که هنوز پهنه دختر... ولی صورتتو خوب اصلاح کرده. منیره دست برد و موچین را از ساکش در آورد و به جان ابروهای زینب افتاد... صدای دایره و تنبک، دست و کل کشیدن زنها، دست زدنها، و جیغ کشیدنهای از روی شادی بچه ها، خستگی تو راه و درد کنده شدن ابروهایش باعث شد که چشمهایش سیاهی برود و فقط جیغ منیره را شنید: - خاک بر سرم عروس غش کرد. بوی گلاب و کاه گلی که به مشامش میخورد، حالش را به هم می زد. چشمانش را باز کرد. در یک لحظه یادش رفت که در خانه ی شوهرش است. نگاهش رنگ ترس و وحشت گرفت که با دیدن مادرش که رویش خم شده بود و مشت پر کاه گلش را جلوی بینی اش گرفته بود، ترس از دلش پر کشید. آسیه مشت مشت گلاب به صورتش میزد. از جا بلند شد. دور و برش کسی نبود به جزمادرش، آسیه و منیره.آسیه با دیدن چشمهای گشاد شده ی زینب گفت: - مثل اینکه بدجور دل عنایت ا... خانو لرزوندی؟ تا فهمید از حال رفتی همه ی زنها رو دعوا کرد و به آسیه گفت همه رو ببرن تو سمت بیرونی خونه بنشونن و پذیرایی بشن... پاشو عروس خانم که اذون ظهرو دادن و ما هنوز هیچ کاری نکردیم. دو ساعتی طول کشید که زینب آماده شد. منیره رو به آسیه کرد: - لباسش کو؟ آسیه محکم روی دستش زد: - دیدی چه خاکی به سرمون شد؟ عنایت ا... خان سرمونو میکنه! قرار بوده به رجب بگم بره لباس خانمو از بازار بگیره و بیاره! آقا چند روز قبل تلگراف فرستاده بود که بریم بازار پیش پسر روح ا... خان دوستش و به سلیقه خود اون یه لباس عروس واسه خانم بگیریم... رجب رو فرستادم ولی پسر روح ا... خان گفته بود که لباس به سایز خانم نداره چند روزه دیگه بیاید... قرار بود که به رجب بگم بره که یادم رفت. انقدر که دامادی آقا هولکی شد... منیره خانم! خاک عالم به سرمون شد! حالا چیکار کنیم؟؟! سلام دوستان گلم. نرگس پست رو چند روزه که به من رسونده منتهی من فرصت نمی کردم ویرایش کنم. نمی تونم بابت روند پست گذاری قولی بدم چون نمی خوام بدقول بشم. ولی سعیم رو می کنم که بیشتر همکاری کنم. در جواب نقد به جای آرزو خانوم. مقصر منم که تاریخ هار و جا به جا کردم. وگرنه اول درست بود. الان شروع قصه ی زینب شد 1305 (خاطرات مادرش) پس هنوز تو دوره ی رضا شاهن مرسی از تذکرت عزیز چند ضربه به در اتاق زده شد. آسیه که از اتفاق افتاده عصبی شده بود با عصبانیت گفت: - باز کیه؟ در اتاق باز شد و فرنگیس عروس روح ا... خان پا به داخل گذاشت در حالیکه یک بسته هم در دستش بود. بدون معطلی گفت: - این بسته رو علی نقی داد و گفته که قرار بوده رجب بیاد بگیره ونیومده. بهم گفت به احتمال زیاد درگیر کارا بودن و فراموش کرده... بیاین اینم لباس عروس... فقط ببخشید دیر شد. مگه آدم از دست این بچه ها فرصت میکنه به کارای دیگه هم برسه؟ آسیه خیز برداشت و بوس آبداری از صورت فرنگیس کرد. ناگهان چشم فرنگیس به عروس خانم افتاد که منیره در حال آرایش صورتش بود. خنده ای کرد و گفت: - نه به ملوک السلطنته که ماشالله هیکلش کم از عنایت ا... خان نمی آورد و نه به این عروس خانم ریزه میزه! هیچکی سر از کار عنایت ا... خان در نمیاره! انگار عروسش از ده سالگی دیگه رشد نکرده! مادر زینب دومرتبه بران شد: - عروس همش ده سالشه... یعنی چی رشد نکرده؟ یه دفه بگید دختر عقب مونده مونو بند عنایت ا... خانتون کردیم. فرنگیس که از لحن خشن و شاکی فاطمه ترسیده بود گفت: - به خدا خانم قصد توهین نداشتم... فکر نمیکردم عروس عنایت ا... خان ده ساله باشه! زینب از لحظه ی ورود چندین بار شنیده بود که می گفتند: - زن عنایت ا... خان کوچیک مونده و یا بچه ساله. که هر دفعه مادرش با لحن تندی از او حمایت کرده بود! پس یک جای کار ایراد داشت! چرا مادرش این ایراد را ندید و با ازدواج زینب با مردیکه همسن و سال خودش بود موافقت کرد... عروس را آماده کردند و یک چادر سفید گلدار روی سرش انداختند و به سالن بیرونی آوردند. زنها دوره نشسته بودند. زینب به واسطه چادر چیزی را دقیق نمی دید . با ورود به سالن، دست زدن ها و کل کشیدن ها شروع شد و صدای دایره در فضا پیچید. آسیه دست زینب را در دست گرفته بود و او را به طرفی می کشید. بعد از اینکه زینب را روی صندلی نشاند، چادر را از روی سرش برداشت و زن ها یکی، دوتا وسط آمدند و مشغول رقصیدن شدند... جلوی باغ را هم فرش کرده بودند تا مردها در آنجا بنشینند. با بلند شدن صدای خواننده از بیرون، زنها دست از دایره زدن کشیدند و با آهنگی که پری خماری می خواند، شروع به رقصیدن کردند. پری خماری رقاص و خواننده ی معروف مجالس آن زمان بود که در مجالس عروسی حاضر میشد و در قسمت مردها می خواند و می رقصید... رسم همین بود که رقاص زن را برای قسمت مردها می آوردند... شام به همه چلو گوشت دادند. فاطمه با دیدن آن همه ریخت و پاش بادی به غبغب انداخته و از این وصلت تمام سلولهای تنش راضی بود. عزت بانو خواهر عنایت ا... خان که سنش بیش از پنجاه سال بود مدیریت مجلس زنها را بر عهده گرفته بود. دستهایش پر بود از النگو و دست بندهای طلا و در گردنش هم یک زنجیرطلا به کلفتی بند انگشتان دست انداخته بود و در هر صحبتش دستش را چنان می چرخاند که تا چند نفر آنطرف ترش از صدای جرینگ جرینگ النگوهایش می فهمیدند که از همسر یکی از کارمندان دربار است و از طرز برخوردش با زنها معلوم بود که اخلاق نچسب و سر و زبان تندی دارد... تمام مدت زینب پر بود از تشویش و اضطراب. احساس غریبی و بیگانگی با جمع حاضر می کرد. هر بار هم که به مادرش چشم می دوخت تا بلکه او با نگاهی گرم و مهربان او را آرام کند، فاطمه را میدید که چنان در حال فخر فروشی و تعریف از زندگی اش برای مهمانهاست که زینب بدون شک باور کرد که مادرش دچار توهم شده است. عنایت ا... خان تا آخر مجلس نزد عروسش نیامد. بعد از اینکه مجلس جشن و سرور تمام شد و مهمان ها رفتند، عزت بانو به سمت فاطمه مادر زینب رفت و چیزی در گوشش گفت. فاطمه هم با تکان دادن سرش حرفهای عزت بانو را تایید می کرد. عزت بانو با چرخاندن چشمهایش اشاره ای به آسیه کرد. آسیه به سمت زینب آمد و چادر سفید را روی سر عروس خانم انداخت. دست دخترک بینوا را گرفت. دل زینب مثل گنجشک در باران مانده از ترس می لرزید. کسی هم حرفی به او نمی زد. مادرش هم انگار نه انگار که باید در کنارش باشد. بقدری از این وصلت مست غرور شده بود که وظیفه ی مادری اش را هم به باد فراموشی سپرده بود. زینب از جا بلند شد و همراه آسیه راه افتاد. در همین موقع چند تا از زنها که دخترهای خواهر و از اقوام نزدیک عنایت ا... خان بودند، دایره زنان به دنبالشان راه افتادند. آسیه زینب را به اتاقی برد. زینب چشم گرداند. اتاق بزرگ بود با تزییناتی به مراتب زیباتر از اتاقی که لحظه ی ورود به آنجا رفته بودند. چشمش به یک دست رختخواب افتاد که در وسط اتاق پهن شده بود و لحاف با رویه ی مخمل زرشکی که رویش با مرواریدهای درشت تزیین شده بود. با تمام بچگی و چشم و گوش بسته بودنش می دانست که آنشب باید پذیرای عنایت ا... خان باشد. در خیاط خانه دخترهای عقد کرده تا حدی چشم و گوشش را باز کرده بودند. کاری که در اصل مادرش باید انجام می داد. بند دلش از دیدن آن رختخواب پاره شد. احساس تنها بودن مطلق کرد. اشک در چشمهایش حلقه زد. مادرش را مسبب این وضع می دانست ولی زبانش نمی چرخید که توهینی به مادرش بکند. صدای دست و دایره قطع شده بود و خوشحال بود از اینکه حداقل کسی در این شرایط مزاحمش نیست. ناگهان صدای زنها را از پشت در شنید: - بفرمایید... بفرمایید... مبارک باشه داداش... مبارک باشه دایی... بفرمایید آقا داماد، عروس خیلی وقته منتظره! عنایت ا... خان تشریف آورده بودند. زینب دلش می خواست در آن لحظه دیوار از هم می شکافت و او داخل آن میشد. رعب و وحشت تمام هیکلش را گرفته بود. دستهایش یخ زده بودند و پاهایش توانشان را برای نگه داشتن جثه ی کوچکش از دست داده بودند. ناگهان فکری به ذهنش رسید. با عجله گوشه ی قالی را بالا زد و تیمم کرد. در خانه خودشان همیشه در طاقچه ی اتاقها جانماز می گذاشتند. با امیدواری چشم گرداند و جانماز کوچکی را گوشه ی طاقچه دید. آن را برداشت و شروع کرد به نماز خواندن... اولین چهار رکعت را که خواند در اتاق باز شد و عنایت ا... خان، که بنا به توصیه ی مادرش قرار بود به او آقا بگوید، وارد اتاق شد. زینب با عجله بلند شد و دومرتبه اقامه بست و تا جایی که توانست نمازش را طولانی کرد و چهار رکعت نماز را به یک ربع خواند. عنایت ا... خان لباسهای دامادی اش را در آورد و لباس های راحتی اش را پوشید. در گوشه ای نشست و لبخند به لب مشغول تماشای زینب شد. زینب سلام دوم را که داد از جا بلند شد تا چهار رکعت سوم را شروع کند که عنایت ا... خان مجالش نداد و به سمتش رفت و دستش را گرفت: - چیکار میکنی خانم کوچولو؟ زینب چشمهایش را گرد کرد: - دارم نمازای قضامو می خونم. - حالا همین امشب باید نمازای قضاتو بخونی؟ زینب در حالی که نگاهش را می دزدید گفت: - امشب شب اول ماهه ثواب داره! ابروهای عنایت ا.. خان بالا پرید: - کی گفته که امشب شب اول ماهه؟ امشب شب دومه! زینب خونسردانه جواب داد: - همه ی شبای خدا مثه همن. مهم اینه که میگن دختر هنوز خونه ی شوهر نرفته باید نمازای قضاشو بخونه! عنایت ا... خان قهقهه ای زد و گفت: - حالا میخوای از زیر وظایفت در بری یه چیزی... چرا از خودت فتوا می دی؟ باشه تو نماز بخون من هم وایمیستم تا نمازت تموم بشه! تا روز قیامت که نماز قضاهات طول نمی کشه! زینب بی توجه به عنایت ا... خان اقامه بست و بیش از پنجاه مرتبه به رکوع و سجده رفت بطوری که در رکعت های آخر کمرش را از درد می گرفت و بلند میشد. عنایت ا... خان هم خونسرد به او نگاه میکرد و می خندید. بالاخره صبر عنایت ا... خان بر خیرگی و لجبازی زینب غلبه کرد... زینب درد کمرش شدید شده بود و مجبور شد که سلام دهد. عنایت ا... خان عزمش را جزم کرده بود که تا صبح قیامت هم که شده روبروی دخترک بنشیند و منتظرش شود. دومرتبه صدای دایره و تنبک زنها از پشت در اتاق بلند شد و صدای نه چندان خوشایندشان را با خواندن دوبیتی ها رایج ول کردند. صدای بلند آواز خواندنشان زینب را کلافه کرده بود. جانماز را جمع کرد و با چادر گوشه ی اتاق نشست. عنایت ا... خان به استرس دخترک بینوا پی برد. از جا بلند شد و به سمت در رفت. در اتاق را باز کرد و با صدای بلند و خشمگین گفت: - آسیه... این اداها چیه در میارید؟ .... از شما بعیده خواهر که پا به پای این زنها اینجایید! عزت بانو با یک دستش روی دست دیگرش زد و گفت: - وااا! رسمه داداش... باید پشت در اتاقی که حجله بستن بزنیم و برقصیم... از همه مهمتر باید بدونیم عروسمون... عنایت ا... خان به میان کلام خواهرش پرید و گفت: - جمع کنید بساطتونو... خجالت بکشید. همه تون برید خونه هاتون! فردا تو پاتختی عروسو می بینید و از احوالش جویا می شید... بلند شین! عنایت ا... خان به قدری ابهت داشت که با یک صدا بلند کردنش همه دست و پایشان را جمع کردند. آقای داماد به داخل اتاق برگشت و به سمت گنجه ی کنار اتاق رفت. در گنجه را باز کرد و یک کاسه از بیرون آورد و به طرف زینب رفت که هنوز چیزی نشده درد بدی در کمرش احساس می کرد. نگاه مهربانی به او انداخت: - راحت شدی خانم کوچولو؟ کاسه را کناری گذاشت و دست هایش را دراز کرد و دخترک ده ساله را در آغوش کشید. فقط خدا می دانست که در آن لحظه دل زینب پر بود از رعب و وحشت! چشم زینب به کاسه ی حاوی سکه های طلا افتاد. بغض بیخ گلویش گیر کرده بود. از این مرد که همسرش بود می ترسید .عنایت ا... خان سرش را نزدیک گوش زینب آورد: - منو دوست داری یا این کاسه ی پر از سکه رو؟ در آن زمان اینکار یکی از راههایی بود که شوهر بفهمد زن او را به خاطر خودش قبول کرده است یا ثروتش... زینب بیجاره داشت امتحان پس میاد... بغضش سنگین تر شد. ترکید و بین هق هقش گفت: -نه تو رو دوست دارم نه این سکه ها رو... من ننه مو میخوام... عنایت ا... خان که به تشویش زینب پی برد دستی به موهای بلندش کشید و گفت: - از این به بعد من هم شوهرتم... هم ننه ت و هم دوستتم... نباید کنار من غریبی کنی... نا سلامتی زن و شوهریم. و بعد بدون توجه به رضایتی یا نا رضایتی زینب او را به رختخواب برد و در آغوش کشید. صبح روز بعد چشم که باز کرد عنایت ا.. خان را ندید. درد بدی زیر دل و کمرش میپیچید. اشکش از آنهمه دردی که شب قبل کشیده بود جاری شد. در اتاق باز شد و آسیه کاسه بدست وارد اتاق شد. گل از گل آسیه شکفته بود. به سمت زینب آمد: - بیدار شدید خانم جان؟ مبارک باشه...! انشالله به پای هم پیر بشید! در همان حال زینب از ذهنش گذشت: - یعنی عنایت ا.. خان جوونه که قراره پا به پای من پیر بشه؟ آسیه قاشق حاوی ماده ای حلوا شکل را جلوی زینب گرفت: - بخور خانم جان جون بگیری! زینب نگاهی به قاشق انداخت و نگاهی به چشمهای آسیه کرد و آسیه جواب داد: - کاچیه خانم جان... واسه تازه عروسا و زائو ها میدن... بخور جون بگیری! ایشالله کاچی بعدی رو موقع به دنیا آوردن یه کاکل زری بخوری! به زور هم که شده بود چند قاشق به زینب کاچی داد. آسیه در حالیکه از جا بلند شده بود تا از اتاق بیرون برود رو به زینب گفت: - خانم جان حموم سر کوچه رو آقا گفتن خلوت کنن تا شما رو به حموم ببریم. الان براتون صبحونه میارم. بعدش با سمیه، دختر عزت بانو خانم میبریمتون حموم... نا سلامتی امروز پاتختتونه! صبحانه که خورده شد، زینت را چند نفری به حمام بردند... دختر عزت بانو او را به کیسه کش حمام سپرد که تن و بدن زینب را ماساژ دهد و او را بشوید. او هم نامردی نکرد و چنان زینب را مشت و مال داد که تمام جانش درد میکرد... سمیه چشمهایش را چهار تایی روی زینب باز کرده بود. مثل اینکه به او سپرده بودند تا هرگونه عیب و ایرادی را به گوششان برساند... بعد از اینکه دلاک حمام زینب را شست، چند عدد گوجه و تخم مرغ روی سرش گذاشت... برای لحظه ای از خنکی که به بدنش رسید جگرش حال آمد. عروس خانم را با سلام و صلوات به خانه برگرداندند و منتظر منیره ی آرایشگر شدند تا برای آرایش زینب بیاید. مادرش هم از صبح همان روز نیست شده بود. چقدر زینب دلش میخواست که مادرش در کنارش باشد تا بتواند کمی با او در مورد شب قبل و عذابی که کشیده بود درد دل کند... نیمه های مجلس پاتختی بود که مادرش مغرور وارد مجلس شد و به سمت زینب آمد. سر زینب را گرفت و بوسه ای بر پیشانی اش زد: - رو سفیدم کردی دختر جان... مبارک باشه! پاتختی هم با کل کشیدنها و دست زدنهای زنها و سرو صدای بچه ها به اتمام رسید. چقدر زینب خجالت زده شد که عزت بانو به هر مهمانی میگفت: - عروسمون رو سفید بیرون اومد!
یه دفعه به خودم اومدم و تو دلم گفتم: - دختر چته انقدر داری میخندی؟ خوبه که تو راضی به این وصلت نبودی! اعتراضی که به تشک چسبوندش نکردی که هیچ! هِر هر هم داری باهاش می خندی؟ بی جنبه! قیافه مو جدی کردم و پرسیدم: - به چی میخندی؟ پر رو تو چشمام زل زد و گفت: - به تو. اخم کردم و گفتم: - میشه بفرمایید چیه من خنده داره؟ انگشتشو جلو آورد و کنار لبم کشید و بعد انگشت لواشکی شده اش رو جلوی صورتم گرفت و گفت: - باید قیافه تو ببینی! نگاهی به انگشت طاهر و بعد به دست های خودم انداختم و لبخندی زدم. طاهر دست انداخت دور کمرم و منو به سمت خودش کشید و با صدای آرومی گفت: - از این به بعد جات همین جاست. شرطمون هم به قوت خودش باقیه! خب؟ وبعد یه لبخند شیطنت آمیزی زد که یعنی اسکُلت کردم! و قبل از عکس العملی از جانب من لبهامون به هم دوخته شد. و زمانی که حس کردم هوایی برای نفس کشیدن ندارم صورتش رو عقب برد. اگه یه ذره دیرتر ازم جدا میشد نیشگونه رو از پهلوش گرفته بودم! در حالی که لب هاش رو مزه مزه می کرد گفت: - اولین بوسه ای که باید شیرین باشه برای ما ترش بود! نگاهم رو ازش گرفتم. توی سرم بی نهایت حس گرم شدن می کردم. طاهر با صدای آروم و لحن خبیثی گفت: - از همون بچگی هیچ چیزت به آدمیزاد نرفته بود که بخوام توقع داشته باشم اولین بوسه ات به بقیه بره! خجالت و گذاشتم کنار و با اخم نگاهش کردم و گفتم: - یعنی چی؟! لبخند شیطنت باری رو مهمون لبش کرد: - منظورم شیشه و پستونک خوردنت تا کلاس اوله! اون موقع من و حسین تازه با هم دوست شده بودیم. ترم اول دانشکده بودیم. از اینکه طاهر می دونست من تا کلاس اول شیشه و پستونک میخوردم خجالت کشیدم و سرمو تا جای ممکن پایین انداختم. سرمو بالا آورد و به چشمهام نگاهی انداخت و با قیافه ی مثلا متعجب، گفت: -یعنی تو خجالتم بلدی؟ اخم نامحسوسی کردم و دوباره نگاهمو ازش گرفتم. خواستم از توی بغلش در بیام که اجازه نداد و با همون لب و لوچه ی لواشکی توی بغلش خوابم برد. صبح که از خواب بیدار شدم. لبهام درد میکرد و احساس کردم کمی متورم شده! توی دلم کلی برای طاهر خط و نشون کشیدم که خوابمو تا صبح زهرمارم کرد. و البته دفتر خاطراتی که صبح مونده بودم توش چی بنویسم! و چون در حال حاضر نمی تونستم با کسی درددل بگم همه چیزو از ریز و درشت توش نوشتم. *** گوشی تلفنو گذاشتم و در حالیکه از حرص و عصبانیت ناخونامو می جویدم به سمت مبل رفتم. مامان گفت: - کی بود؟ - طاهر. - چی می گفت؟ میس مارپل بازی مامانم از روز عقد گل کرده بود و یه سره می پرسید طاهر چی گفت؟ با عصبانیت گفتم: - گفته تا یه ساعت دیگه میاد. - پس پاشو آماده شو که معطل نمونه! نگاه خشمگینمو به مامان دوختم : - مگه آماده شدن من چقدر کار داره که هی به من گیر میدید؟ یکی ندونه میگه طاهر پسرتون و منم عروستون، انقدر هواشو دارید. و بلافاصله با کلافگی از جام بلند شدم و به اتاقم رفتم. به قدری از تصمیم خودسرانه طاهر عصبی شده بودم که از لحظه ای که بهم زنگ زد و گفت با حسین صحبت کرده و اجازه منو گرفته تا با هم بریم شمال، کارد می زدن خونم در نمی اومد. حسنا هم که یه سره رو اعصاب بود و چپ می رفت و راست می اومد، می گفت: - خدا شانس بده! هیچکس هم حرف منو قبول نداشت که عجز و لابه میکردم: - چرا طاهر به جای اینکه به داداش حسین بگه به خودم نگفته؟ مگه من زنش نیستم! بارها اینو گفتم و بارها مامان جواب داد: - چون عاقله. می خواسته به بزرگترت احترام بذاره! واسه همینه که من و بابات هم دوستش داریم. با شنیدن صدای سلام و احوال پرسی مامان و حسنا فهمیدم که طاهر خان نزول اجلال فرمودن! حوصله شو نداشتم. به اندازه زمین و زمان ازش شاکی بودم. اون از بی خوابیهای چند روزه اخیر از دست شیطنتهای گل کرده آقا و اینم از خیر سرم، اولین مسافرت دو نفره مون که نفر آخری بودم که فهمیدم قراره چند روز با هم به شمال بریم. رسما فکر کرده بود عروسک گرفته عوض زن! چند ضربه به در اتاقم خورد و من به خیال اینکه مامانه گفتم: - دارم آماده می شم الان میام. یک دستمو تو آستین مانتوم کرده بودم که ناگهان دستی به دورم پیچید و گرمای نفسهایی به بناگوشم خورد: - حورا خانمی من چطوره؟ با وجود قلقلکی که از تماس دستش با شکمم احساس می کردم، خودمو شق و رق گرفتم و گفتم: - الان حاضر میشم بریم. صداش مهربون تر شد: - ناراحتی؟ اخم کردم: - نباید باشم؟ بدون این که به روی خودش بیاره گفت: - آخه چرا؟ مگه من چکار کردم؟ به سمتش چرخیدم و مانتوم رو از دستم در آوردم و پرت کردم روی تخت و با اخم گفتم: - من نباید به عنوان زن جنابعالی در جریان تصمیم گیری هاتون باشم؟ طاهر دستشو از دور کمرم برداشت و با گامهای محکم چرخی دورم زد و شمرده شمرده و با لحنی جدی گفت: - به عنوان زن و همسر بنده که چرا! بالاسر من هم جا داری حورا خانمی! ولی تو اول برادریتو ثابت کن بعد به دنبال طلب ارثت باش! از حرص دندون هامو به هم فشردم. فکر نمی کردم این مدلی حرف و شرط خودم رو به سرم بکوبه. از نظر خودش حرفش هم کاملا حساب بود! از یه طرف بهش دار دار میکردم که زنت نیستم و بعد از شش ماه جدا می شم و سانتافه ات رو باید بهم بدی و از طرف دیگه ادعا می کردم چرا مشورت نکردی! تو فکر خودم بودم که با صدای جدیش به خودم اومدم: - زودتر حاضر شو! تا شب نشده باید به یه جایی برسیم. و با اخم از اتاق خارج شد. بیا! حالا یه چیزی هم بدهکار شدیم. با کلافگی نفسم رو فوت کردم و دوباره شروع به پوشیدن مانتوم کردم. از اتاق که بیرون اومدم، طاهر سرگرم خوش و بش با حسنا بود. چشمم به سبد مسافرتیه تا خرخره پر شده کنار چمدون افتاد. به سمتش رفتم و توشو نگاه کردم. یه ظرف فریزری دیدم که از توش بوی کوکو سبزی به مشام می خورد. با ظرف به آشپزخونه رفتم. مامان در حال ریختن چایی بود. ظرفو روی میز آشپزخونه گذاشتم و به سمت در برگشتم که مامان صدا زد: - چرا اینو آوردی؟ به تندی پرسیدم: - اینو واسه چی گذاشتین؟ شام کو کو بخوریم؟ نداره که زنشو یه شب شام ببره رستوران؟ مامان پوزخندی زد و گفت: - آها! این شما بودید که دوست داشتید زندگیتونو با شوهرتون از صفر شروع کنید و روی کف اتاق خاکی بشینید و نون و عشق بخورید! چی شد مادر جان؟ با دیدن یه ظرف کوکو سبزی داغ کردی؟ من اگه بچه مو نشناسم که مادر نیستم. مامان جدی شد: - نخیر اینو گذاشتم تا اگه شب بین راه موندید یا دیر رسیدید ته دلتونو بگیره! حالا هم ظرفو ببر بذار تو سبد که بچه م طاهر دیده و گفته کو کو سبزی هم دوست داره! نگاه چپ چپی به مامان انداختم و با حرص گفتم: - که حالا طاهر بچتون شده!حورا بمیره که.... صدای طاهر از پشت سرم اومد که: - چی شده باز حورا کُشون راه انداختی؟ بجنب که دیر میشه! مامان استکان چای رو به سمت طاهر گرفت: - بخور مادر تا سرد نشده! کلی راه باید رانندگی کنی! نگاه خصمانه ای به طاهر و مامان کردم که در حال قربون صدقه رفتن برای هم دیگه بودن! در حالیکه زیر لب میگفتم: -بچه م! بچه م! به سالن برگشتم. و بعد از چایی خوردن آقا طاهر مامان از زیر قرآن ردمون کرد و حسنای وحشی چنان کاسه آبو پشتمون پاشید که با وجود جهشی که زدم. پاچه شلوارم تا بالای مچ پام خیس شد. وقتی کمی از مسیر رو طی کردیم با توجه به فضای ماشین تازه به این مسئله دقت کردم که یعنی واقعا من عاشق طاهر می شم؟! اگر عاشقش بشم که سانتافه پر! بعد خودم به استناد بچگانه ی خودم خندیدم، و سریع هم خنده ام رو جمع کردم که یه وقت طاهر فکر نکنه مغزم معیوبه. *** گیج خواب بودم. موزیک ملایمی که طاهر روشن کرده بود و هوای مطبوع توی ماشین با بوی عطر سرد طاهر هوش از سرم برده بود. با صدای طاهر که گفت: - خانمی میشه یه چای برام بریزی؟ چشمامو باز کردم. مامان انقدر واسم خوراکی تو سبد گذاشته بود که اگه یه هفته هم تو جاده می موندیم بازم چیزی واسه خوردن کم نداشتیم. لیوانو از آبجوش فلاسک پر کردم و چای کیسه ای رو توش انداختم. موزیک تایتانیک از دستگاه پخش میشد. با صدای آروم و بی حال گفتم: - طاهر؟ بدون اینکه چشم از جاده بگیره با لحن کشدار گفت: - جــــانم! ای درد جانم! من که می دونم این کمر همت بسته که منو حرص بده! سرم رو در حالی که به پشتی صندلی تکیه داده بودم به سمتش چرخوندم: - تو می فهمی اینا چی میگن؟ یه نگاه کوتاهی به من انداخت و مجددا چشماشو به جاده دوخت: - مثل اینکه من چند سال آمریکا بودم ها! بعد از چند ثانیه گفتم: - میتونم یه سوال خصوصی ازت بپرسم؟ با لبخند خبیثی گفت: - تا چه حد خصوصی باشه؟ بهم برخورد. می خواستم بهش اعتراض کنم که زن و شوهرها نباید هیچی از هم مخفی داشته باشن که با خودم گفتم باز میگه برادریتو ثابت کن! خفه خون گرفتم و ادامه حرفمو گفتم: - توی آمریکا دوست دختر هم داشتی؟ بدون معطلی گفت: - فت و فراوون. یه ذره حالیش نبود که بهم بربخوره! حتی اگه برادر هم نباشم نباید این حرفو بزنه. بدون اینکه متوجه بشم با عصبانیت گفتم: - پس چرا با اونا ازدواج نکردی؟ طاهر سرعت ماشینو کم کرد و به من نگاه طولانی تری انداخت و یه لبخند گوشه لبش نشست: - حسودیت شد؟ خشمگین از جواب طاهر، صدامو یه کم بلند کردم: - نخیر! چرا باید حسودی کنم؟ خیلی خونسرد جواب داد: - از رنگ و روت و لحن حرف زدنت معلومه! یعنی می تونم امیدوار باشم حورا ؟ رسما داشت رو نروم یورتمه میرفت، لب هام و به هم فشار دادم و بعد گفتم: - چرا از جواب دادن طفره میری؟ گفتم چرا با اونا ازدواج نکردی؟ دوباره به روبرو خیره شد و گفت: - با یکی شون میخواستم ازدواج کنم ولی نشد؟ - اونوقت چرا؟ بدون مکث گفت: - لبنانی بود و مشکل مذهب داشتیم. اهل تسنن بود. پدرش راضی به ازدواجمون نشد. - با هم رابطه هم داشتید. نگاه متعجبشو به چشمام دوخت: - حورا!!!! معلوم هست چی میگی؟ میگم مسلمون بود! در ثانی درسته که من شر و شوخم که البته یه مقدارش به خاطر توئه که باز نگی طاهر پیرمرده، ولی آدم کثیفی نیستم. خجالت زده از حرفی که زده بودم سرمو به زیر انداختم و آروم گفتم: - معذرت میخوام. جدی شد: - اون چایی سرد نشد بدی بهم؟ نگاهم به تی بگ تو لیوان افتاد که رنگ چای رو سیاه کرده بود. فورا پنجره رو پایین دادم و سر لیوانو خالی کردم و دوباره آبجوش ریختم و دادم به دست طاهر و گفتم: - فکر کنم وقت خوردنشه! طاهر لیوانو از دستم گرفت: - قند؟ یه دونه قند تو دهنش گذاشتم: - میتونم یه سوال دیگه ازت بپرسم؟ - اگه مثل سوال قبلته نه. حرفی نزدم و ساکت شدم. بعد از یه دقیقه گفت: - بپرس ذوق زده از اجازه ای که صادر کرده بود بدون هر گونه قهر و نازی گفتم: - چرا با من ازدواج کردی؟ عصبانیت توی صداش محو شد: - آها! این شد سوال درست و حسابی! جونم خدمت حورا خانمی بگه که.... یادته قبل از رفتنم به آمریکا واسه خداحافظی اومدم خونتون؟ فکر کنم تو اون موقع دوزاده سالت بود نه؟ - آره! یادمه! - فکر کنم اون روز حال خوشی هم نداشتی. لپهات گل انداخته بود! درسته؟ بله که یادم بود! کدوم دختری اولین ماهانه اش رو یادش می ره؟ خنده شیطانی ای کرد و گفت: - همون روز یه جورایی تو دلم نشستی. بماند که هروقت هم که خونتون می اومدم تا با حسین درس بخونیم، با اون دامن چیندار گل گلی شیرینی میاوردی تو اتاق و میگفتی، مامانم گفته حتما شیرینی بخورید! مثل چی از سوالم پشیمون شدم. حالا واسه ما قصه ی حسین کرد شبستری تعریف می کنه! خنده بلندی کرد و ادامه داد: - کی میدونست اون دختر کوچولو یه روزی زنم میشه و کنار من با هم میریم مسافرت؟ از همون موقع ها دوستت داشتم. وقتی که شب تولدت اومدم خونتون و تو رو با اون ریخت و وضع دیدم اون حس خوشایند چند سال قبل دوباره خودشو نشون داد! تو دیگه اون دختر دوازده ساله نبودی بلکه واسه خودت خانمی شده بودی! به مامانم گفتم و اونو مامور کردم که تو رو از بابات خواستگاری کنه و بقیه ش رو هم خودت میدونی!! به این قسمت از حرفش که رسید یه احساس خوشایندی بهم دست داد، از اینکه طاهر اینطوری در مورد علاقه اش به من صحبت میکرد احساس غرور میکردم ولی نهیبی به دلم زدم که خفه بمیر! طاهر ادامه داد: - در ضمن کادوی تولدت هم هنوز پیش من محفوظه! رفتیم شمال هرچی خواستی بگو تا واست بخرم لبخند عمیقی که داشت با تمام قدرت روی صورتم جا خوش می کرد رو به سختی جمع کردم، آخه داشتم ذوق مرگ میشدم، همیشه از اینکه یکی واسم کادو بخره، کیف می کردم! هوا تاریک شده بود و ما هم اونقدر آجیل و شیرینی خورده بودیم که سیرسیر شدیم. به جنگل گلستان رسیدیم و طاهر گفت شب رو تو گرگان می خوابیم! البته اسمش خواب بود. هر دو بیهوش شدیم از خستگی ده ساعت بی وقفه توی ماشین بودن. صبح دیر از خواب بیدار شدیم. طاهر گفت بعد از خوردن صبحونه راه میفتیم به سمت بابلسر و همونجا هتل می گیریم و دو روز می مونیم. وقتی به بابلسر رسیدیم ساعت از دو بعد از ظهر گذشته بود. بعد از خوردن ناهار در رستوران و مقیم شدن در هتل و یه استراحت یک ساعته که البته واسه من حکم عذاب الهی رو داشت با شیطنتهای طاهر، تصمیم گرفتیم به دریا بریم. چند سال بود که به شمال ایران نیومده بودم. طاهر در یکی از فرعی ها پیچید و به سمت دریا رفتیم. جایی که رفتیم یه جای دنج بود و تعداد کمی مسافر به طور پراکنده تو ساحل بودن. طاهر که ماشینو لب ساحل نگه داشت، عین این آب ندیده ها کفشامو در آوردم و پاچه های شلوارمو دادم بالا و به سمت دریا دویدم و جیغ میزدم: -طاهر! طاهر! تو هم بیا. از دیشب با خودم عهد کرده بودم که این چند روز مسافرتو اصلا به این فکر نکنم که شاید قرار بوده زن طاهر نمونم! دوست داشتم حالا که بعد از چند سال اومدم شمال حسابی خوش بگذرونم! کلی تو آب بالا و پایین پریدم و طاهر هم کنار ساحل دستشو به کمرش زده بود و بهم می خندید! چنان شالاپ شلوپی راه اندخته بودم که نگو و نپرس! طاهر کفشاشو درآورد و پاچه های شلوار جینشو بالا داد و تو آب اومد. منم به سمتش دویدم و خواستم دستشو بگیرم و تو آب بکشمش که نمیدونم از کجا یه چیزی تو آب دور پام پیچید و پرت شدم به جلو و روی طاهر افتادم و هردوتا باهم گرومب افتادیم تو آب! حالا طاهر زیر و من هم رو! چشم در چشم هم . ضربان قلبم شروع کرد به رقصیدن و لپهام داغ شد. به من میگن یک آدم نحس به تمام معنا! طاهر دستشو انداخت دورمو و منو محکم گرفت و با صدای بلند گفت: - جــــان! عجب دریای توپی شد! چند روز دیگه هم هستیم! وبلند بلند خندید. فورا خودمو از بغل طاهر بیرون کشیدم و گفتم: - یعنی خدای سوءاستفاده ای! رو که ببینی آستر هم میخوای! مثل اینکه من و تو قول و قرارهای دیگه ای داشتیم ها! اون از شبت، اون از روزت و اینم از دریات! اگه بهت میگفتم زنتم، راحت تر بودم تا الان! عصبی از ساحل خارج شدم و به سمت ماشین اومدم که یادم افتاد چمدون لباسامون تو هتله. زدم به سرم و گفتم: - خدا مرگم! لباس نداریم! طاهر پشت سر من گفت: - - یعنی میشه این کشتو کشتارو از زبونت حذف کنی؟ اصلا از این اصطلاح خانمها خوشم نمیاد! عصبانی نگاش کردم و گفتم: - طاهر هیچی نگو که خیلی از دستت شاکی ام. حالا چکار کنیم؟ شانه هایش را بالا انداخت و گفت: - ببخشید که شما منو خیس کردید ها! بدهکار هم شدیم؟ در ماشینو باز کردم که بشینم که جلوتر از من دوید وگفت: - با لباسای خیس نری تو ماشین ها! صندلیهاش خیس میشه و با این هوای بارونی شمال خشک هم نمیشه و باید بوی گندشو تا تهران تحمل کنیم! چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: - به خاطر بوی گندش میگی یا صندلیهای ماشینت خراب میشن؟ خنده شیطنت باری کرد: - به خاطر هردوش! به سمت عقب ماشین رفت و من هم عصبی لبامو می جویدم! و بعد از چند دقیقه با سفره یه بار مصرفی که مامان توی بارمون گذاشته بود برگشت. دهنم از تعجب باز مونده بود! دو تیکه کرد و یکی رو روی صندلی من پهن کرد و یکی هم روی صندلی خودش! اصلا هم به روی خودش نیاورد که من از عصبانیت در حال انفجارم. پشت فرمون نشست و گفت: - بشین دیگه! الان سرما می خوری! نفسم رو برای چند ثانیه حبس کردم و بعد از اینکه کمی به اعصابم مسلط شدم، نشستم و به سمت هتل راه افتادیم! اون شب به خواست من که خیلی خسته بودم از هتل جایی نرفتیم. شامو که خوردیم، قسمت هزارم شیطنتهای طاهر شروع شد ولی ایندفعه طوری بود که رسما عصبیم کرد و موقع دیدن فیلم با شدت دستش رو از یقه ام پس زدم و به سرش داد کشیدم: - میشه منظورتو از این کارها بگی؟ پر رو تو چشمام زل زد و گفت: - مگه شرط نکردیم که من سعیمو بکنم تا تو رو جلب کنم و تو هم سعی کنی که عاشقم نشی؟ خب هرکسی داره از طرف خودش تلاششو میکنه دیگه! جیغ کشیدم: - اینطوری ؟ مگه من زن.... خنده بلندی کرد و گفت: - هرکسی هر طوری دوست داره وارد عمل میشه! به نظر من این روش جواب میده! با عصبانیت مانتومو پوشیدم و شالمو سرم کردم و به لابی اومدم. ساعت از دوازده گذشته بود! مشغول نگاه کردن به ال سی دی نصب شده در لابی بودم، که سر وکله طاهر نمایان شد. کنارم روی مبل نشست و با لحن مهربونی گفت: - خانمی از دستم ناراحت شدی؟ چشم غره ای رفتم: - نخیر خیلی هم خوشحالم و میخوام از شادی بشکن بزنم! لحنشو ملتمسانه کرد: - پاشو بریم بالا! قول میدم پسر خوبی باشمو اذیتت نکنم! زیر لب گفتم: - پررو. صداشو جدی کرد و گفت: - آی آی! حرف بی ادبی ممنوع که تنبیهت میکنم شدیدا؛ اونم از اون مدل هایی که دوست نداری! با نگاه کردن به چشم های شیطونش و تمرکز روی لحن جدیش متوجه شدم واقعا هیچ کاری ازش بعید نیست. واسه همین دهنم واسه جواب دادن بسته شد. جلوتر از طاهر راه افتادم. چند قدم که برداشتم، به پشت سرم نگاه کردم دیدم داره به طور کاملا شیطانی ریز ریز میخنده! عصبی خودمو به اتاق رسوندم و بعد از تعویض لباسام خوابیدم. بچمون چون قول داده بود تا چهار صبح، هر مدل که دوست داشت، سر به سر من گذاشت و من کلافه بالشمو برداشتم و از رو تخت پایین اومدم و در حالیکه اشک تو چشمام جمع شده بود گفتم: - انشا... بمیری که حورا از دستت راحت بشه! که تو خونه بابام یه خواب راحتی هم که داشتم، تو ازم گرفتی!! از تخت پایین اومد و بالشو کنار بالش من گذاشت و گفت: - آشتی ! آشتی! تو جام نشستم و از حرص موهامو بهم ریختم. بلند بلند خندید و دستمو گرفت و گفت: - بیا رو تخت بخواب. زمین رطوبت داره کمر درد میشی! بالشمو برداشتم و رو تخت اومدم. اشک جلوی دیدمو تارکرده بود. سرمو تو بالش کردم و گریه کردم. دستی به دور کمرم اومد و منو به خودش نزدیک کرد و گفت: - خانمی من دوستت دارم. فکر میکنم این شیطنت ها واسه هردومون لازمه! به هر حال زن و شوهر باید یه فرق هایی با خواهر و برادر بکنن! رسما منو به عنوان زنش پذیرفته بود مرتیکه شاسکول! ظاهرا طاهر تحت هیچ شرایطی از مقام و درجه شوهری کوتاه نمی اومد و این منو بیشتر عصبی میکرد. از طرفی هم تمام سعیشو میکرد تا منو خوشحال نگه داره! کوچکترین خواسته منو برآورده میکرد. تموم اون سه روز گردش رو سنگ تموم گذاشت، از گشتن و خوردن گرفته تا خرید کردن! چمدون نیمه پری که از مشهد همراهم بود، موقع رفتن به تهران پر از لباس و کیف و کفش شده بود. حالا هرچند که موقع خرید اونها انقدر به سرم غر زد و سلیقه خودشو اعمال کرد که از دوتا مغازه با حالت قهر بیرون اومدیم. منطقش هم این بود که من لباس هام مثل دختر بچه هاست و باید خانمانه تر لباس بپوشم! به زور دوتا لباس خواب هم واسم خرید. هرچند که من با داد گفتم: - عمرا اگه اینا رو بپوشم! و اون هم با لبخند شیطانی گفت: - به موقعش باز تر از اینا رو هم می پوشی! روی هم رفته مسافرت بدی نبود. از شلوغ کاریها و یکدندگی طاهر در بعضی مسائل بگذریم، خوش گذشت! یکی از صفات بسیار ماه (البته گند) طاهر در این سفر واسم روشن شد که طاهر تا هر چی رو که می خواد بهش نرسه دست بردار نیست! این منو به این فکر واداشت که در عرض شش ماه تکلیفمو روشن کنم و به شش ماهو یه روز کارو نکشونم! مگه اینکه طاهر، اونی بشه که من می خوام! که اینم از محالات بود. روز حرکت، تصمیم گرفتیم که زود از خواب بلند شیم. زود که چه عرض کنم! شما بگید یکی که ساعت پنج صبح بخوابه صبح ساعت چند بلند میشه؟ ساعت سه بعد از ظهر از خواب بیدار شدیم. اگه کلاس های من شروع نمیشد، عمرا طاهر قصد عزیمت به تهران می کرد! به قدری تو راه نگه داشت و هی گفت« بیا با هم از این هوا لذت ببریم» که به پست بارون خوردیم و مجبور شدیم دو ساعتی رو کنار جاده نگه داریم و تو ماشین بشینیم که شدت بارون کم بشه! یه سری از رفتارهاش مثه بابام بود. لج در آر و مستبدانه! حالا به حال من چه فرقی میکرد. من فرض کرده بودم که دوست پسرمه حالا یه پله نزدیک تر از دوست پسر! که قراره شش ماه بعد با هم بای بای کنیم! حول و حوش نه شب بود که به تهران رسیدیم. رو به طاهر کردم و گفتم: - منو این موقع خوابگاه راه نمی دن، باید بیای و شناسنامه هامونو نشون بدیم که با هم ازدواج کردیم تا اجازه بدن این موقع به خوابگاه برم! ابروهاشو بالا انداخت و بهت زده گفت: - خوابگاه؟؟ اونجا چرا؟ میریم خونه خودمون. متعجب صدامو بلند کردم و پرسیدم: - کدوم خونه؟ نکنه منظورت اینه که بیام و با تو زندگی کنم؟ بی خی خی بابا! توهم زده ت که زن گرفتی؟ حتما فردا هم میخوای به همه دانشکده شیرینی بدی و بگی حورا جهانبخش زنمه؟ پوزخند صداداری زدم که طاهر نگاه خشمگینشو مهمون چشمای خیره ام کرد که باعث شد دهنم به صورت خودکار بسته بشه. صداش جدی شد و کمی عصبانی و گفت: - امشب می ریم خونه خودمون! فردا هم میارمت خوابگاه که وسایلتو جمع کنی! به دانشکده هم شیرینی نمیدم. بیشتر از تو آبرومو دوست دارم! ولی وای به حالت که واسه خودت خواستگار جور کنی و یا به دوستای نزدیکت حرف بزنی که اون موقع شرط بی شرط. دیگه هم نمی خوام سر این موضوع بحثی داشته باشیم. و با تحکم ادامه داد: - از حالا به بعد با هم زندگی میکنیم و تا زمانی هم که اسمم تو شناسنامه ت هست، فرض کن یه شوهر علیل و ناتوان داری که فقط وظیفه ش نگهداری از توئه! فهمیدی؟ خیلی داغ کرده بود! رسما آمپر سوزونده بود. اولین بار بود که تا این حد جدی و عصبانی با هام صحبت میکرد. شده بود طاهر سر کلاس فیزیک! همه شجاعتمو جمع کردم و با حداقل انرژی باقیمونده ام گفتم: - مامانم اینا چی؟ ما هنوز عقدیم! بدون اینکه به من نگاه کنه، با همون لحن جدی و عصبانی گفت: - به حسین گفتم که دیگه نمی ذارم خوابگاه بمونی. نگران اونا نباش! و زیر لب ادای منو در آورد: - ما هنوز عقدیم! ما هنوز نامزدیم! نمیدونم کی مردم می خوان دست از این خاله زنک بازی ها بردارن؟! اخم کردم و سکوت کردم. یه بار دیگه در مقال عمل انجام شده. حتی اگر یه درصد هم بخوام به طاهر فکر کنم خودش باعث میشه دوباره رو دنده لج بیفتم. حتی اگر از چشم خانواده ام بیفتم ازت جدا می شم. تا هم اونا ادب بشن هم تو! دقایقی بعد جلوی آپارتمانی توقف کرد. حرفی نزدم، اونقدر توی خودم فرو رفته بودم که حتی به نمای خونه هم دقت نکردم. حالا وقت واسه دید زدن خونه زیاد بود. تا جایی که می تونستم وسایلو برداشتم. بیشترشو خود طاهر برداشت. پشت سرش راه افتادم و وارد خونه شدم. با دستش اتاقی رو نشون داد و گفت: - اتاق خواب اونجاست. به سمت اتاق رفتم و مانتو و شالمو از تنم در آوردم و بدون انجام هیچ کار دیگه ای روی تخت دراز کشیدم. صدای جا به جا کردن وسایل از بیرون می اومد. اما خیلی زود قطع شد و لحظاتی بعد در اتاق باز شد و طاهر وارد شد و بدون توجه به حضور من شروع به تعویض لباسش کرد. جالب اینجاست که ساکت بود! شاید بد حرف زده بودم! مقصر خودش بود! زده بود زیر همه ی قول و قرارمون. حساب حسین رو هم به وقتش می رسم. چشمامو بستم. ظاهرا قهر کرده بود! چه بهتر! حداقل امشب از دست درازی هاش در امان بودم. اما فکرم به آخر نرسیده بود که تخت تکونی خورد و با خشونت تو بغلش کشیده شدم. چشمامو باز کردم و با تعجب صورتشو نگاه کردم. چشم هاشو چنان بسته بود که انگار خیلی وقته خوابیده. نفسم رو فوت کردم. بله حورا خانوم! خوش به حال خیال خوشت!! لب هاشو به گوشم چسبوند و پچ پچ گونه گفت: - قهر نباش. خنده م گرفته بود. می خواستم بگم چقدر هم که قهر و آشتی من به چشم میاد! اما حرفی نزدم. یهو گوشم سوخت. با حرص لاله ی گوشم و از بین دندونش بیرون کشیدم و به صورتش نگاه کردم تا چیزی بگم که گفت: - نباید سرت داد می کشیدم. لبخند فاتحانه ای تا پشت لب هام اومد اما مانع از نقش بستنش روی لبهام شدم. دستاشو محکم تر دورم پیچید و در حالی که هنوز چشم هاش بسته بود گفت: - من دلم نمی خواد از این جا به بعد حتی یه ثانیه از عمرم تو تنهایی بگذره. آروم گرفتم و بهش تکیه دادم، این تقریبا یه دلیل منطقی بود و یه عذر خواهی مودبانه، البته اگر دستی که داشت می رفت زیر تی شرتم رو نادیده می گرفتم، با حرص دستش رو پس زدم و گفتم: - نکن. ریز خندید و هیچی نگفت. رفتارها و شیطنتهای طاهر واسم جالب بود. دوباره نگاهی به صورتش انداختم و بهش خیره شدم. چهره ش خیلی مردونه بود، مثه بابام و داداش حسین. قیافه ش با میلاد (نامزد حسنا) خیلی فرق میکرد. جیک نمی زدم. یه چشمشو باز کرد و منو دید که بهش زل زدم. حلقه دستشو تنگ تر کرد و خندید. یاد طاهر یه ساعت قبل تو ماشین افتادم. وقتی صداشو واسم بلند کرد، از ترسم جرات نداشتم جیک بزنم. اصلا اون طاهر، طاهر شمال نبود که! مگه من چکارش کرده بودم؟؟؟؟؟ ندای درونم سرو کله ش پیدا شد و گفت: - مسافرت رو از دماغ پسره مردم در آوردی با اخلاق گندت! خاک تو سرت بی لیاقت، تو خوابگاهو به اینجا ترجیح میدی که گند زدی به آخر مسافرتتون؟ اما تحویلش نگرفتم چون غرورم مهم تر بود! مهم این بود که حالا دیگه اون خشم و ناراحتی تو چشمای طاهر نبود. یه آن بغض کردم. توقع نداشتم منو دعوا کنه و بعدش هم با هام قهر کنه! انگار دوست داشتم همش با شوخی و خنده نازمو بکشه! یه آن دلم واسه مامان و بابام تنگ شد، تو خونه طاهر حس غریبی داشتم. یه حس عجیب و غریب که نمی تونستم درکش کنم. با دستش پشتمو نوازش داد وگفت: - معذرت میخوام عزیزم. خیلی تند رفتم ولی بهت اجازه نمیدادم که بری خوابگاه! منم که بی جنبه! دیدم داره نازمو میکشه گفتم بذار خوب نازکشی کنه تا حالش جا بیاد و دیگه سرم داد نزنه و کولی بازی را بندازه! واسه همین با صدای گرفته و لرزون گفتم: - اصلا ازت توقع نداشتم! تازه داشتم بهت عادت می کردم ولی این کارت باعث شد که دوباره .... نذاشت حرفمو بزنم وگفت: - پاشو! پاشو! فیلم بازی نکن. من اگه تو رو نشناسم که خودمو به آب و آتیش نمی زدم تا تو رو به چنگ بیارم. پاشو برو صورتتو بشور که یه شامی بخوریمو بخوابیم که باید...... از بغلش در اومدم و با چشمایی که اشکش خشک شده بود گفتم: - اصلا هم بهت عادت نکرده بودم و به سمت آشپزخونه رفتم. *** خودکارو بین لبهام گرفته بودم و مثلا تمام فکر و ذهنم روی درسم متمرکز بود، اما در اصل حواسم رو این بود که طاهر حکم کرده بود که پایان نامه ام رو با خودش بردارم! اونم در مورد یکی از مشکلاتی که بابا و حسین تو کارخونه باهاش دست و پنجه نرم می کنن! حتی نذاشت تعطیلات بین دو ترم برم مشهد و مجبورم کرد روی پروپوزالم کار کنم؛ واسم عجیب بود که واقعا طاهر دانشکده همون طاهر تو خونه ست؟ بقدری تو دانشکده جدی میشد که یادم میرفت مثلا شوهرمه! روزی یه بار هم منو به بهانه پایان نامه به اتاقش صدا می زد و تا حرصمو در نمی آورد ول کنم نبود. به این نتیجه رسیده بودم که جریان پایان نامه فیلمش بوده تا بهانه ای واسه دیدن من تو دانشکده داشته باشه. وگرنه مگه کم دانشجو هست که عاشق فیزیک نورن و میتونن با طاهر کار کنن؟ خصوصا دخترهای مکش مرگ ما که توجهی هم به حلقه تو دست طاهر نمیکردن! منم که عین ماست. انگار نه انگار می دیدم دور طاهرو گرفتنو عشوه میان! به من چه؟با این اخلاقش معلومه که من قرار نیست تا ابد زنش باشم. فقط شش ماه! خدا رو شکر طاهر از خر شیطون پایین اومده بود و فعلا بی خیال اثبات جوونیش بود. صدای آروم اخبار گوش کردنش از توی هال شنیده می شد. برای گوشیم پیام اومد، بازش کردم؛ نوشین بود: - کجایی تو دختر؟ یه سر به ما نمیزنی؟ دلمون واست تنگولیده!! نفسمو فوت کردم، حالا نوشینو کجای دلم بذارم! با این که به غیر از ایام امتحانات چند بار دیگه هم دیده بودمش و حتی موقع جمع کردن وسایلم از خوابگاه هم اونجا بود اما وقت نکردم اصل ماجرا رو تعریف کنم و با کلی دروغ از اونجا رفتم؛ باید حضوری براش توضیح می دادم، در جوابش نوشتم: - علیک سلام! فردا تو دانشگاه می بینمت. و پیام رو ارسال کردم. چند ضربه به در اتاق خورد، نگاهم رو به در دوختم. - بیام تو؟ دهنم ناخودآگاه باز موند. طاهر و ملاحظه؟!!! با ناباوری زمزمه کردم: - بیا داخل. در اتاق رو باز کرد و همونجا به چارچوب در تکیه داد و گفت: - درس خوندنت تموم نشد؟ همه رو گذاشتی واسه امشب؟ حوصله ام سر رفت! ابروهامو بالا دادم و توی دلم گفتم: - الان بیای باز به من دست درازی کنی حوصله ات جبران می شه؟ از حالت دراز کشیده در اومدم و به صورتش نگاه کردم و گفتم: - احتیاج به مطالعه دارم، خوبه بذارم همه رو آخر ترم بخونم؟ امتحانای ترم قبل رو که به خاطر یکی شدن با مراسم خواستگاری و نامزدی، خوشگل افت معدل داشتم! ابروهاشو تو هم کشید و گفت: - حالا خوب شد! کم کاری کل ترمتو بنداز گردن من و مراسم خواستگاری. یکی ندونه فکر می کنه من از اول تو زندگیش بودم! کلافه نگاهش کردم و گفتم: - من الان چه جوری اسباب سرگرمیتو فراهم کنم؟ خنده اش گرفت. لب هاشو به هم فشار داد و گفت: - بریم بیرون؟ سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم: - رفتن و برگشتن حداقل چهار پنج ساعت وقت مفیدمو می گیره. حوصله آماده شدن ندارم، اصلا حس بیرون رفتنم نیست! ابروهاشو با شیطنت بالا برد و گفت: - خب پس خودت خواستی که سرگرمی داخل خونه ای داشته باشیم. و به سمتم اومد. چشم هامو گرد کردم: - دست بهم زدی نزدی! اما من واقعا با کی بودم؟ چون طاهر که به حرفم گوش نکرد! *** از صبح که بیدار شدم، اعصابم خرد و خاکشیر بود.حالا درسته که قرار بود طاهرو شش ماه به عنوان شوهرم قبول کنم و می دونستم که به عنوان یک زن، یک سری وظایف نسبت به اون دارم ولی این دلیل نمیشه که اونم ماله بکشه رو تصمیم هامون و حدو حدود خودشو یادش بره! خیر سرمون با هم قول و قرارهایی گذاشته بودیم! دیشب تا صبح دستش هرز میرفت و نذاشت یه لحظه کپه مرگمو بذارم! حسابی کلافه ام کرده بود. دوبار آمپر سوزوندم و بهش اعتراض کردم که یکبارش با پررویی تموم به چشمام زل زد و گفت: -می خوای برم صفحه منچو با مهره ها بیارم و با هم منچ بازی کنیم؟! فکر کنم کلمه پر رویی و خیرگی، از روی چشمهای طاهر خلق شده! آخر سر هم با کلی جیغ جیغ پتو و بالشتمو برداشتم و اومدم رو مبل سه نفره تو هال خوابیدم! خدارو شکر که تا دو روزدیگه سروکله اش تو خونه پیدا نمیشه! خدا پدرو مادر تبریزی ها رو بیامرزه که ازاون سر ایران واسه نیروگاه برقشون با این طاهرقرار داد بستن که اونم مجبوره ماهی یکبار واسه سرکشی به تبریز بره. یک هفته هم مخ منو تیلیت کرد که منم باهاش به تبریز برم، ولی من بهونه پروژه مو آوردم. واقعا هم بهونه بود. می دونستم اگه با طاهر برم، اونجا رو با ماه عسل عوضی میگره و فاتحه می خونه به مسافرتم. واسه همین از قید دیدن تبریزگذشتم! امان از شوهر آتیشی! تو همه چیزش زیاده روی داشت. تو مدرک تحصیلیش، کار کردنش، پول درآوردنش، پول خرج کردنش، مسخره بازیهاش، عشقش، میل مردونه ش، جدی بودنش، شوخیهاش ودر نهایت تیپ و قیافش! عـــُــق! حالم به هم خورد!!!! ولی غیر از اون یه بار، عصبانیتشو به خودم ندیدم! بیشتر مواقعی که از دستم کفری می شد، حرصمو در می آورد و منو عصبی میکرد و بعدشم می نشست و هِر هِر به من می خندید! و میگفت" وقتی عصبی میشی، تو دل برو تر میشی و من بیشتر می خوامت" که اونوقت سیل کوسنای مبل بود که رو سر و صورت طاهر فرود می اومد و منم ناگهان از دهنم یه حرف زشتی مثل بی شعور در میومد و سکانس های تنبیه شروع می شد! اونم همونکه طاهر تعیین میکرد و همش به لب و لوچه و جاهای ممنوعه ختم میشد! گاهی وقتها حیرت میکردم که این بشر با این طبع تند و آتیشی که داره، چطوری خودشو تا سی و هفت سالگی نگه داشته! و یا چرا تا حالا منو خاک تو سر نکرده!!! و حالا که نیست حسابی حوصله م سر اومده بود، کانالهای ماهواره قطع، برنامه های تلویزیون تکراری، خیلی هنر می کردن و یه فیلم می ذاشتن از کشور رومانی یا مجارستان. انقدر این فیلم روستای فونتامارا رو نشون داده بودن که شبها خوابمو تو اون روستا می دیدم!! دلم هوس شیرینی کرده بود، به آشپزخونه رفتم ودر کابینتها رو یکی یکی باز کردم تا شاید یه چیزی پیدا کنم و بخورم که تا نهار ته دلمو بگیره و بعد زنگ بزنم واسم پیتزا بیارن. طاهر همیشه مقداری پول تو خونه نگه می داشت و به من هم تاکید میکرد که: - حورا وقتی میری بیرون جیبت بی پول نباشه ها! من کار ندارم که از بابات پول می گیری یا نه! اپولها اینجاست هرچقدر خواستی بردار فکر صرفه جویی هم نباش! عین این زنهای حامله ویار شیرینی کرده بودم. یک شکلات هم تو کابینتها نبود ولی هرچی دلتون بخواد انواع و اقسام آجیلهای شور بهم چشمک می زدن. پسته شور، بادوم شور، نخود شور و.... مانتو و شلوارمو پوشیدم و از خونه زدم بیرون تا از سوپر سر کوچه یه کیکی، کلوچه ای بگیرم و تا نهار دلمو باهاش سیر کنم! به سر کوچه که رسیدم، دیدم خانمی یک جعبه شرینی تو دستش گرفته و از روبرو میاد. با سرعت به سمتش رفتم: - سلام خانم. - سلام دخترم. جعبه شیرینی رو اشاره کردم و گفتم: - ببخشید این شرینی هارو از کجا خریدین؟ - از قنادی! چه خوب شد که گفت! چون من واقعا نمی دونستم. دوباره پرسیدم: - می دونم از قنادی! منظورم اینه که مغازه شیرینی فروشی کجاست؟ - آهااا! اولین چها راه نه، چند قدم بعد از دومین چهار راه! با نا امیدی گفتم: - خیلی از اینجا دوره؟ - یه ده دقیقه پیاده روی. لبخندی از سر رضایت زدم: - ممنونم. هوس شیرنی و راه افتادن آب دهنم به قدری زیاد بود که به خودم ببینم تا شیرینی فروشی برم! به شیرینی فروشی که رسیدم به تابلوش که بالای مغازه نصب شده بود، نگاه کردم. شیرینی فروشی آنی! با خودم گفتم صاحبش مسیحیه؟ یاد شیرینی فروشی کنار خوابگاه افتادم که اسمش ژانت بود و صاحبش یک آقای باشخصیت مسیحی! یک شرینی فروشی هم کمی بالاتر قرار داشت که اسمش شیرینی فروشی تاپ بود وهمیشه خدا اون کسی که شیرینی می داد، انگشتش تو بینیش در حال شماره گیری بود. یه روز که از قنادی ژانت شیرینی گرفته بودم و به خوابگاه رفتم، یکی از بچه های واحد روبرویی رو تو آشپزخونه مون دیدم که گفت کل شعله های اجاق گاز واحدشون اشغال شده و واسه گرم کردن غذاش به واحد ما اومده. در جعبه رو باز کردم و بهش شرینی تعارف کردم, نگاهی به شیرینی ها انداخت و گفت: - از کجا گرفتی؟ ژانت یا تاپ؟ - از ژانت. رو ترش کرد: - نمی خورم. با ابروهای بالا رفته گفتم: - چرا؟ - واسه اینکه نجسه! چشم هام گرد شد و با بهت گفتم: - نجسه!!؟ - مال مسیحی هاست. از این حرفش عصبی شدم. هیچی از دین و ایمونو خدا پیغمبری نمی دونستن! اونوقت ادعای مسلمونی می کردن! دیگه هر کسی می دونست که پیروان پیامبرهای الوالعزم هم، دینشون مورد تاییده! با حالت اعتراض گفتم: -کی گفته نجسه؟ اونها هم مثل ما خدا رو قبول دارن و پیغمبرشون جز الوالعزمهاست و کتاب دارن! چرا تحریف تو دین میکنی؟ با خونسردی لج درآری گفت: - به هر حال من حرفاتو قبول ندارم. اگه شیرینیت ازقنادی تاپ بود، میخوردم. چرخی به خودم دادم و به سمت در آشپزخونه راه افتادم و برای در آوردن حرصش گفتم: -میل خودته! حیفه که از شیرینی های ژانت بخوری که همیشه دستکش تو دستشونه و لباس سفید تنشون. همون شیرینی های تاپو که پرسنلش دستش تو دماغشه بخور، نوش جونت! وای نستادم که به جیغ جیغش گوش بدم. قبل از اینکه به اتاقم وارد بشم داد زدم: - از این به بعد هم وقتی میای اینجا از گازمون استفاده کنی، اول اجازه بگیر. دختره پررو. صاف تو صورتم وایمیسته و میگه شیرینهات نجسه! نمیخورم. با یادآوری اون روز لبخندی روی لبم نشست، همون روز نوشین ازمن واسه داداشش که داروساز بود، خواستگاری کرد که بدون فکرکردن جواب رد بهش دادم. باز کی حال داشت به شیراز عروس بشه. ننه و بابا و فک و فامیلام مشهد بودن، دانشگاهم تهران، شوهرم هم شیراز! والا دو تا پا بیشترنداشتم که بگم یه پام اینجاست و یه پام اونجا. یکی از جاها از قلم می افتاد!!! تو همین فکرو خیال ها بودم که وارد شیرینی فروشی شدم. یک مغازه بزرگ و بسیار شیک. در حال نگاه کردن به شیرینی های داخل یخچال شیشه ای بودم که صدای خانم مسنی توجه مو جلب کرد: - پسرم! از اون شیرینی ها که هفته پیش بردم نداری؟ - تموم شده مادر! سری جدیدش هنوز تو فره. تا نیم ساعت دیگه حاضر میشه. سر چرخوندم. یک خانم مسن با قدی کوتاه که یک مانتوی بلند مشکی گشاد که از روی شونه های خمیده ش آویزون شده بود، به تن داشت. روسری پشمی گلداری که گره نامنظمی زیر چونه داشت، سرش بود. به سمت فروشنده رفتم تا سفارش شیرینیمو بدم. نگاه مهربون اون خانم رو صورتم چرخید. چشماش درشت و آبی – خاکستری بود. بینیش کمی بزرگ بود و روی لب بالاییش تعداد زیادی چروکهای ریز به چشم میخورد. تو صورتش چروکهای ریز و درشت زیادی از سر و کول همه بالا می رفتن و این موضوع حدس زدن سن اون خانمو مشکل میکرد. لبخند گرمی به من زد و با لحن بامزه ای که کمی ته لهجه ترکی داشت گفت: -تو هم شیرینی میخوای مادر؟ - بله سرشو آورد جلوی صورتم و صداشو آهسته تر کرد و گفت: -الکی به شیرینی های دیگه نگاه نکن! از این شرینی های که من میخوام بگیرم بخر. من همه شیرینی های اینجا رو خوردم، این مدلش از همه خوشمزه تره! به طرف چند صندلی که کنار مغازه چیده شده بود رفت و روی یکی از اون ها نشست. من هم چشمم به مسیری که رفت، کشیده شد. بدون اینکه منتظر نظر من در مورد شیرینی بشه گفت: -بیا مادر! بیا اینجا بشین! پاهات خسته میشن. هنوز نیم ساعت دیگه مونده که شیرینی ها رو از فر بیرون بیارن. کاری نداشتم. اونطور هم که اون از شیرینی ها تعریف کرد و واسه خریدن اونها اونجا نشست، منم وسوسه شدم که از همون مدل شیرینی بخرم. بنابراین به سمتش رفتم و روی صندلی کنارش نشستم. چشمم به دستاش افتاد. دستهایی سفید و چروکیده داشت. یک انگشتر فیروزه در انگشت حلقه ش جلب توجه میکرد. یک ساعت قدیمی زنانه صفحه مشکی هم به مچ دست چپش بسته شده بود. با صدای گرم و مهربونی پرسید: -دانشجویی؟ - بله - معلمی می خونی؟ از این قضاوتش تعجب کردم! کجای من شبیه دانشجوهای تربیت معلم بود که ازم این سوالو پرسید؟ جواب دادم: - نه. فیزیک میخونم - پس قراره آخرش معلم بشی؟ خنده ام گرفته بود: - معلوم نیست! هرچی خدا بخواد. - آفرین دخترم. لحظه ای بینمون به سکوت گذشت. دومرتبه پرسید: -شوهر هم داری؟ - بله. - بچه چطور؟ - هنوز عقدم. کاملا جدی گفت: - یادت نره رفتی خونه شوهرت زود بچه بیاری. اینطوری شوهرتم دلش به زندگیش گرم تر میشه. با لحن کشیده ای گفتم: -چشـــم. یعنی فقط زندگی من و طاهر بچه کم داشت!! دو مرتبه چند لحظه سکوت و شروع سکانس بیست سوالی: - شوهرت تهرونه؟ - بله. - تهرونیه؟ - نه! مشهدیه. - پس اینجا چکار میکنه؟ - استاد دانشگاهه - مثل محمد علیه من که استاد دانشگاست. ولی اون اینجا نیست، انگلیسه. دقیقه ای سکوت بین ما حاکم شد. تو دلم گفتم خدا رو شکر! مثل اینکه سوالاش تموم شد که باز صداش اومد: - اسمت چیه؟ - حورا. - به به ! چه اسم قشنگی. با لبخندی تشکر کردم. و سوال بعدی رو پرسید: - اسم شوهرت چیه؟ - طاهر. - اسم اونم خیلی قشنگه. - مرسی. شما لطف دارید! با لبخند عمیقی گفت: - اسم بچه های منم قشنگه: محمدعلی، غلامرضا و ساره . در همین موقع صاحب مغازه صدامون زد که شیرینی ها رو آوردن. هرکدوم یک جعبه شیرینی خریدیم و با هم از مغازه خارج شدیم. به ظاهر مسیرمون یکی بود. پا به پای هم به سمت خونه هامون راه افتادیم. تو راه کمی از خانواده م و شغل پدرم و خیلی چیزهای دیگه پرسید. من هم دیدم که سوالهاش در حد مسائل پیش و پا افتاده ست، همه رو جواب دادم. حین صحبت کردن بودیم که جلوی کوچه خونمون ایستاد و گفت: -مادر خونه ما تو همین کوچه اس. و بعد انگشت اشارشو به یک آپارتمان قدیمی که ته کوچه بود گرفت و گفت: -من تو اون آپارتمان ته کوچه میشینم. طبقه اول. سرم رو تکون دادم و گفتم: - خونه ما هم تو همین کوچه است. آپارتمان سوم. همون که تازه ساخته شده! گل از گلش شکفت: - چه خوب مادر! پس الان با من بیا بریم خونه من! یه چیزی واسه نهار با هم می خوریم. تو همین مدت کوتاه می شد فهمید که خانم مهربون و خون گرمیه. با لبخندی جواب دادم: -خیلی دوست دارم بیام ولی باید برم خونه. کمی بهم ریخته. باید اونجا رو مرتب کنم . یه روز دیگه مزاحمتون میشم. با لبخندی از ته دل، ابراز خوشحالی کرد و بعد از رسیدن به خونه، ازش خداحافظی کردم و به آپارتمانمون رفتم. .............................. *** طاهر صبح روزی که قرار بود به تهران برگرده بهم زنگ زد و بعد از کلی لاو ترکوندن و سر به سر من گذاشتن، گفت که سیستم برق نیروگاه مشکل پیدا کرده و مجبوره یه روز دیگه هم تبریز بمونه. وقتی این حرفو زد، کمی دمق شدم ولی همه رو به حساب عادتی گذاشتم که تو این چند وقت همخونه بودن با طاهر شکل گرفته بود. بعد از خواب بعد از ظهر حسابی کلافه شده بودم. هیچوقت فکر نمیکردم که از نبود طاهر تو خونه حوصله م سر بره. سرو کله ندای درونم پیدا شد: - حورا خانم! داری وا میدی ها! با توپ و تشر گفتم: - اصلا هم اینطور نیست. آهی کشیدم و گفتم: - یه آشنایی هم این دور و بر نیست برم خونشون! نوشین و بچه های خوابگاه بودن، ولی اون لحظه حسش نبود برم، یهو یاد خانم مسن همسایه افتادم. با خودم گفتم: - بَده اگه برم یه ساعتی خونه ش بلکه یه کم دلم وا بشه؟! و با درماندگی نالیدم: -ای بمیری طاهر که قبلا بودنت مایه عذاب بود و حالا نبودنت هم داره مایه عذاب میشه! لباسمو تنم کردم و به قصد منزل خانم مسن همسایه از آپارتمان خارج شدم. *** چند لحظه بود که وارد خونه ش شده بودم، با اینکه خیلی با خوشرویی باهام برخورد کرد و خوشحال شده بود از اومدنم، اما مثل چی، از اینکه بی خبر اومده بودم پشیمون شدم، بنده خدا مهمون داشت و این منو معذب می کرد، سه نفر بودن؛ یه خانوم و دو تا آقا که خیلی مسن بودن، طوری که حس کردم از خودش بزرگترن!خانم همسایه رو به من کرد وگفت: -بچه هام هستن. و بعد با اشاره دست اونها رومعرفی کرد: - محمد علی.... غلامرضا.... ساره.... نگاه پر از بهت و تعجبم رو بین خانم همسایه و مهمون ها چرخوندم. چطور همچین چیزی ممکن بود، یعنی حافظه تخمین ذهنم تا این حد ایراد داشت؟ بعد از نیم ساعت مهمونها رفتن. خانم همسایه در حالیکه سینی چای به دستش بود خنده کنان به سمتم اومد وسینی رو روی میز گذاشت و کنارم نشست: - بچه هامو دیدم روحیه م باز شد. محمد علی چند روز قبل از انگلیس اومده. سه تایی به دیدنم اومدن. به خودم گفتم خیلی زود به دیدن مادرش اومده. مثل بعضی ها نبوده که وای میستن دم رفتن واسه خداحافظی میان که هر دو کارو با هم انجام بدن. جوون هاش رعایت نمی کنن! اما این آقا با این سن و سال!! دومرتبه نگاه متعجبمو به صورتش دوختم: - خانم.... وسط حرفم اومد: - به من بگو مامان زیبا... اسمم زینبه ولی همه منو مامان زیبا صدا می زنن. خوره فضولی به جونم افتاده بود که بفهمم این مهمونها کی بودن که مامان زیبا با دیدنشون انقدر انرژی گرفته. واسه همین گفتم: - اینا واقعا بچه های شما بودن؟ لبخندی زد و گفت: - نه حق مادری به گردنشون دارم. تعجبم بیشتر شد. نگاهی به ابروهای بالا انداخته م انداخت و گفت: - قصه ش طولانیه! حوصله داری برات بگم؟ منم که فضول. از طرفی هم بیکار! با اشتیاق گفتم: - البته! مامان زیبا اینطوری شروع کرد: -مادرم قزوینی بود . پدرم هم یه پارچه فروش دوره گرد. اسمش محمد ابراهیم قماشچی بود که همه به اسم مَد ابرام میشناختنش. یه گاری داشت که به یه الاغ وصل بود. سالی چند بار به قزوین میومد. شغلش دوره گردی و فروش پارچه بود. عقب گاریشو اتاق زده و وسایلا رو اونجا جا داده بود. همونجا هم زندگی میکرد. پارچه ها رو از تهران می خرید و به شهرهای دو ر و اطراف میرفت و میفروخت. علاوه بر پارچه اجناس دیگه هم تو گاریش داشت. لباس، بلور جات، حوله و به قول مادرم از شیر مرغ تا جون آدمیزاد تو گاریش پیدا میشد. مادرم بیست و هفت ساله بود که بابام اونو دید. اون زمان یه دختر بیست و هفت ساله یعنی یه ترشیده کامل. سن ازدواج اگه از چهارده-پونزده می گذشت یعنی رفتی تو گروه ترشیده ها حالا فرض کن که مادر من بیست و هفت ساله بود. مامان زیبا خنده ای کرد و ادامه داد: - مادرم حکم سیر چند ساله رو پیدا کرده بود. دو تا برادر داشت، یکیشون جنوب واسه کار رفته بود که هر چند سال ازش خبر میشد و اون یکی دیگه هم آهنگر بود. بعد از مرگ مادر بزرگ و پدر بزرگم مادرم با برادرش زندگی میکرد.... گره چادر قاجاری اش را زیر سینه اش محکم کرد. دوباره صدای بچه هایی که داخل کوچه می دویدند به گوش رسید: - مَد ابرام قماشچی اومده .. مَد ابرام قماشچی... پولی که صبح برادرش قبل از رفتن به او داده بود را برداشت، باید برای فرزندِ در راه برادرش لباس می خرید. رو بندش را به روی صورتش انداخت و از خانه خارج شد. مد ابرام طبق معمول در حال پارچه متر کردن برای یکی از مشتری ها بود. خودش را به گاری مد ابرام رساند و روبرویش ایستاد و سلام کرد و گفت: - اُقُر بخیر! خواهر جمالم! چه این دفعه غیبت داشتی! ده روز قبل منتظرت بودیم؟ مد ابرام در حالیکه پارچه ای را برای زنی دیگر برش می زد گفت: - ای خواهر جمال. ناخوش بودم. آدمی که خونه زندگی نداشته باشه همینه دیگه! سرما خوردگی سختی منو گرفته بود. هرچی به دواخونه و مریض خونه می رفتم، افاقه نمی کرد. از مدت ها پیش مد ابرام را می شناخت، مردی جا افتاده و سن و سال دار؛ علت آشنایی آنها دوستی جمالِ آهنگر (برادر فاطمه) با مد ابرام بود، حتی یک شب هم مد ابرام در خانه ی جمال مانده بود اما هنوز صورت فاطمه را ندیده بود. یعنی آن طور برخوردی با هم نداشتند و هم کلام نشده بودند. مدابرام آهی از روی خستگی کشید و خطاب به فاطمه گفت: - چی می خواستی خواهر جمال؟ - چند دست لباس نوزادی و ناف بند و قنداق واسه بچه ی تو راهِ جمال میخواستم. یه پارچه هم میخوام که بدم خیاط بدوزه واسه جشن دهه ی بچه! مد ابرام یه طاقه پارچه از درون بارهای داخل گاری اش بر داشت و جلوی چشم فاطمه گرفت. فاطمه در حالی که سرش را بالا می آورد پوشیه اش را بالا زد که طاقه را از مد ابرام بگیرد که برق نگاهش هوش از سر مد ابرام بی نوا برد... ***** حسابی تو حس بودم که صدای موبایلم بلند شد. نگاهی به صفحه انداختم. طاهر بود، جواب دادم: - بله؟ - سلام حوری خوشگله. لبخندی روی لبم نشست: - سلام. خوبی؟ - خوبه خوب. کجایی همسر مهربان! حورا نیستم اگر کرم موجود تو لحنشو تشخیص ندم! جواب دادم: - خونه ی دوستم. - زودی بیا خونه که دلم واست خیلی خیلی تنگ شده. صدام از تعجب بالا رفت: - طاهر؟ با خونسردی گفت: - جان طاهر! - تو تهرانی؟ - آره حوری خوشگلم. لحن صدام به حالت عادی برگشت: - مگه نگفتی که فردا میای؟ - کارم زود تموم شد و بقیه شو به مهندساشون واگذار کردم و اومدم! زود بیا که شام میخوایم بریم بیرون. با وجودیکه دوست داشتم پیش مامان زیبا باشم و قصه عشق و عاشقی مادرش با مد ابرامو بشنوم، مجبور شدم ازش خداحافظی کنم وقول بدم که یه روز دیگه بیام. خوشحال بودم که یه دوست جدید و متفاوت پیدا کردم. مامان زیبا هم موقع خداحافظی وقتی فهمید که طاهر اومده گفت: - برو مادر هیچوقت شوهرتو تو خونه تنها نذار. پوزخند محوی زدم و تو دلم گفتم: - شوهر! با این حال با صدای آروم، چشمی گفتم و به خونه خودمون رفتم، پامو که تو خونه گذاشتم. طاهر مثل کنه بهم چسبید: - کجایی تو؟ نمیگی میام خونه نیستی دلم می گیره؟ چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: - تو که قرار نبود شب بیای؟ یه آن نگاهش مشکوک شد و گفت: - این خونه دوستت کجا بود که انقدر زود رسیدی؟ لبخندی روی لبم نشست و گفتم: - آها! خانم همسایه ته کوچه ست. اسمش مامان زیباست. خیلی خانم ماهیه. تو قنادی باهاش آشنا شدم! خیلی بامزه ست . بچه هاش از خودش بزرگترن! نگاه عاقل اندر دیوانه ای بهم انداخت و گفت: - نبودم مغزت تکون خورده؟ با دلخوری گفتم: - نه به خدا خودش گفت بچه هاشن! طاهر دستی به صورتش کشید و گفت: - خب بچه های هووشن دیگه! واسه همین میگه بچه هاشن. از ذهنم عبور کرد که چرا خودم به این فکر نیفتادم. اصلا به جز این موضوع میشه برداشت دیگه ای هم کرد؟ طبیعتا اولین فکری که به ذهن آدم می رسه همینه که طاهر گفت! اصلا به روی خودم نیاوردم که خنگ بازی در آوردم و به سمت اتاق خواب رفتم تا لباسمو عوض کنم، طاهر گفت: - زود بجنب که من خیلی گرسنه م. امشب میخوام ضیافت بگیرم. یه کباب ترکی باحال و بعدشم.... سرمو به سمتش چرخوندم. با یه نگاه خبیثانه سر تا پامو برانداز کرد. پوفی کردم و داخل اتاق رفتم و زیر لب گفتم: - باز اومد!
فصل 2 قبل از اينکه دانشجو بشم سالي دو بار با بابا به تهران مي اومديم. پدرم يک کارخونه ساخت کليد و پريز و اسباب و آلات برق و برق کشي داره که برادرم مهندس اونجاست. هر سال که بابا يا حسين واسه قرار دادهاي جديد يا ويزيت شرکتهاي مختلف به تهران مي اومدند ماها رو هم با خودشون مي آوردند تا به قول خودشون آب و هوامون عوض شه.واسه همين بيشتر خيابونهاي تهرانو بلد بودم. پرسون پرسون به ايستگاه مترو رفتم و سوار شدم. بين راه يکسره از مردم مسير و آدرسو مي پرسيدم تا گم نشم. بالاخره بعد از بيست دقيقه به دانشگاه رسيدم. محوطه دانشگاه زياد بزرگ نبود ولي همون محوطه کوچيکو هم مثل فضاي سبز در آورده بودن و چند تا نيمکت توش گذاشته بودند. چشمم به تابلو راهنما افتاد که اطلاعات ساختمون روش بود و يک گوشه اش نوشته بودکافي شاپ. يک فلش هم کنارش بود. يک ربع تا شروع کلاسم مونده بود. به کافي شاپ رفتم و يک فنجون نسکافه سفارش دادم و به مسئولش گفتم که ميخوام بيرون ببرم. نسکافه رو تو يک ليوان يکبار مصرف کاغذي که روش عکس کارتوني بود بهم دادن. نگاهي به عکس پسر شجاع و شيپورچي وخرس قهوه اي انداختم و گفتم: - واقعا که. نميگن حداقل سن دانشجوهاي اينجا نوزده ساله. خجالت هم نميکشن با اين ليواناشون. رو يکي از نيمکت هاي دانشکده نشستم و مشغول ديد زدن دانشجوها شدم. خدايي واسه خودش تگزاسي بود. ماشينهاي مدل به مدل بود که دم در دانشگاه مي ايستاد و زوج هاي خوشگل و ماماني و فشن که انگار رو فرش قرمز راه مي رفتند? از جلوم رد مي شدند. يکدفعه چشمم افتاد به دوتا چشم آشناي سياه رنگ. خودش بود، طاهر! دوستِ داداش حسين. يک کتاب دستش بود و در حال توضيح دادن چيزي به يکي از دخترهاي مکش مرگ ماي دانشکده بود. احساس کردم انگشتش زير نور آفتاب برق زد بيشتر که دقت کردم چشمم به حلقه رينگ ساده اي افتاد که تو انگشت چهارم دست چپش بود. ياد حرف حسنا افتادم که گفت خوش به حال خانمش. يک دفعه سرشو بلند کرد و چشمش به من افتاد. تند سرمو گردوندم تا منو نبينه. حوصله احوال پرسي نداشتم. از طرفي با گندي که خونمون زده بودم دلم نميخواست چشم تو چشمش بشم. اونم مثل اينکه متوجه حضور من نشد چون بدون هيچ توجهي با اون دختره از کنارم گذشتند. نسکافه ام رو خوردم و با عجله به طرف کلاس دويدم. يک صندلي وسط کلاس خالي ديدم و سريع روش نشستم. هنوز جابجا نشده بودم و دنبال خودکار تو کيفم ميگشتم که با بلند شدن دانشجوها فهميدم استاد وارد شده. با ديدن استاد آه از نهادم بر اومد، طاهر بود! خدايي خوش تيپ بود. آنچنان جدي و خشک برخورد مي کرد که اگر خنده هاشو تو خونه مون نديده بودم يک اسمي واسش مي ذاشتم يه چيزي تو مايه هاي اخموک. کيف سامسونتش رو روي صندلي پشت ميز استاد گذاشت و با گام هاي آهسته به وسط کلاس اومد. يک دستشو تو دست ديگه گذاشت و خيلي با ابهت شروع به معرفي خودش کرد: - سلام . من مفاخري هستم. اين ترم دو واحد فيزيک نور با من درس داريد. اميدوارم اين مدتي که با هم هستيم دوستان خوبي براي هم باشيم. دمي گرفت و ادامه داد: -من روش کارم اينطوريه که معتقدم جنگ اول به از صلح آخر. به خاطر همين نکاتي رو که روش حساس هستم همين اول براتون ميگم تا خداي ناکرده بعدا ناراحتي پيش نياد. نگاهش جدي تر شد و شروع کرد به گفتن قانون هاش: - يک،به هيچ وجه ورود بعد از خودم به کلاس رو نميپذيرم. دو،غيبت بيشتر ازيک جلسه به منزله حذف واحده، سه ...نمره امتحان ميان ترم نيمي از کل نمره است و با امتحان ميان ترم قسمت هاي مربوط از امتحان آخر ترم حذف مي شه ... صحبت کردن با هم ديگه و زنگ خوردن موبايل رو به هيچ وجه نمي پذيرم، موقع درس دادن جزوه ننويسيد چون جزوه ي آماده رو مي تونيد از انتشارات دانشگاه تهيه کنيد. و به رديف اول اشاره کرد و گفت: - از همون جا توي يه برگه ي سفيد اساميتون رو يادداشت کنيد. و دوباره رو به جمع گفت: -حالا اگر سوالي نداريد به شروع درس بپردازيم. و چون توضيحش کامل بود کسي سوالي نداشت و شروع کرد به گفتن مطالب درسي! خدايي خيلي به مطالب مسلط بود. آنقدر زيبا روش بدست آوردن فرمول ها رو توضيح مي داد که تو ذهنت نقش مي بست. تمام مدتي که درس مي داد سرمو پايين انداخته بودم تا متوجه من نشه. بلاخره برگه به دست من رسيد و روي آن اسمم رو با ترس و لرز نوشتم. کلاس که تموم شد. برگه رو گرفت و تک تک دانشجويان رو به نام صدا کرد. اسم هرکسي رو که مي گفت، اون فرد بلند مي شد. گهگاهي هم سوالاتي در مورد دانشگاه محل تحصيل کارشناسي اون دانشجو مي پرسيد، مخصوصا آقايون؛ در مورد خانم ها جدي تر برخورد مي کرد خصوصا اون هايي که کمي راحت تر بودند. به من که رسيد. چند لحظه به کاغذ نگاه کرد و گفت: - حورا جهانبخش. دستمو بلند کردم و ايستادم. سرم پايين بود. گفت: -شما نسبتي با مهندس حسين جهانبخش داريد؟ سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم لبخند شيطنت باري رو لباش بود. انگار مي گفت: - با اين سوال اُسکُلِت کردم. نه؟ تو دلم گفتم: - يعني تو منو نمي شناسي؟ يک حالي از تو بگيرم که نفهمي چطوري ازت حالگيري شده. و سعي کردم با خونسردي جواب بدم: - بله. ايشون برادر من هستند. کمي جدي تر شد و گفت: - بفرماييد بنشينيد. نفسم رو بيرون فرستادم و روي صندليم نشستم. بالاخره ساعت کلاس تموم شد و من يک نفس راحت کشيدم. خدا رو شکر که فقط دو واحد باهاش درس داشتم وگرنه فاتحه ام اين ترم خونده شده بود. روز اول دانشکده حسابي ضد حال خورده بودم. توقع همه چيزو داشتم الا ديدن طاهرو. نميدونم چرا اين موجود اينهمه نچسب بود. چند روز بعد يکي از دانشجويان دختر در محوطه دانشگاه منو ديد و گفت: شما خانم حورا جهانبخش هستيد؟ - بله. با من کاري داشتيد؟ - من نه. استاد مفاخري مي خوان شما رو ببينند. گفتن که به اتاقشون بريد؟ با تعجب گفتم: - من !! نمي دونيد چکاري با من داره؟ دختر خيلي ريلکس گفت: - نه. من تو اتاقشون بودم ايشون شما رو از پنجره بهم نشون دادند و گفتند که بهتون بگم بريد پيششون. ازش تشکر کردم و به اتاق طاهر رفتم. چند ضربه به در زدم - بفرماييد براي حفظ اعتماد به نفسم نفس عميقي گرفتم و در رو باز کردم، چشم به يک اتاق مرتب و منظم که دکوراسيون کرم و قهوه اي داشت، افتاد. يک گلدون گل طبيعي بزرگ هم گوشه اتاق بود. طاهر پشت ميزش رو برو ي کتابخونه اي که در اتاق قرار داشت، نشسته بود. دو طرف اتاق هم دو تا مبل قرار داشت. چشم از بررسي اتاق گرفتم و رو به طاهر گفتم: - سلام استاد. با من کاري داشتيد؟ طاهر جلوي پاي من بلند شد و گفت: -بفرماييد بشينيد. روي مبل نشستم. از فکر اينکه چه کاري ميتونست با من داشته باشه، کمي استرس داشتم. به من نگاه کرد و گفت: - چرا رنگت پريده؟ اونقدر جدي اين سوال و پرسيد که ناخود آگاه دستمو به سمت صورتم بردم و روي صورتم کشيدم و گفتم: - نه ... من؟! فکر نمي کنم. با پوزخندي گفت: - با کف دستت رنگ پريدگيتو تشخيص ميدي؟ از اين حرفش صورتم داغ شد و هجوم خون رو تو صورتم حس کردم. نفسم و با حرص بيرون فرستادم و گفتم: - ببخشيد استاد. خنده بلندي کرد و گفت: - حورا من طاهرم! دوست حسين. چرا اينطوري شدي دختر؟ چرا هول کردي؟ هي رنگ عوض ميکني؟ استرسم کمي پررنگ تر شده بود و من واقعا علتش رو نمي دونستم! پامو تکون ميدادم و دستامو تو هم قفل کرده بودم و فشار مي دادم. براي کنترل استرسم اخم کردم: - با من کاري داشتيد؟ از پشت ميزش بلند شد و اومد روي مبل روبروي من نشست و گفت: - به من نگاه کن. سرمو بلند کردم و يه نگاه سريع بهش انداختم و دوباره سرمو پايين انداختم. منم که سر به زير! دوباره تکرار کرد: - حورا به من نگاه کن. تو دلم گفتم: - مرض داره انگار! منو صدا کرده که هي بگه به من نگاه کن! سرمو بلند کردم و بهش خيره شدم، تو چشماش پر از شيطنت بود. کمي به خودم مسلط شدم، گفتم: - ببخشيد ميشه زودتر کارتونو بگيد؟ الان کلاسم شروع ميشه. - تو خوابگاه راحتي؟ ابروهام اتوماتيک وار بالا رفت. اين از کجا فهميده که من تو خوابگاهم؟ خب وقتي اين شکلي سوال مي پرسه يعني مي دونه ديگه! - بله. راحتم. به پشتي مبل لم داد و گفت: - ازت خواستم بياي اينجا که بهت بگم اگه کاري داشتي و يا مشکلي پيدا کردي حتما بهم بگو. البته به شرطي که دانشجوها از آشنايي من با تو با خبر نشن. حيف از اون استرسي که من به خودم وارد کردم! بدون هيچ حسي گفتم: - ممنونم از لطفتون. مشکلي ندارم. همچنان حس انسان دوستيش در حال فوران بود: - به هرحال اينجا احساس غربت نکني . دوست دارم اگه کاري داشتي بهم بگي. هنوز هم متعجب بودم، هم نمي دونم چرا کمي عصبي. در حالي که بلند مي شدم گفتم: - چشم. اجازه ميديد که برم؟ استاد مقيمي کسي رو بعد خودش تو کلاس راه نميده. با خونسردي گفت: - برو. مواظب خودت باش. يک بار ديگه تشکر کردم و از اتاقش خارج شدم. همون شب داداش حسين به من زنگ زد و گفت که طاهر بهش زنگ زده و گفته که من شاگردشم. داداش حسين هم کل آمار منو داده بود به دست طاهر. عاشق داداشم شدم يعني! .... توي خوابگاه با نوشين صميمي شده بودم، دختر خوبي بود. هفته اي سه روز بيشتر تهران نبود. در اولين فرصت بايد راجع به طاهر ازش مي پرسيدم. من هم که فضول! نوشين داخل آشپزخونه مشغول سرخ کردم مرغها بود. در حيرت بودم که اين دختر چقدر از آشپزي خوشش مياد. چيزي که من هميشه بدون ميل انجام مي دادم، اون هم واسه اينکه از گرسنگي تلف نشم. پشت سرش قرار گرفتم: - سلام نوشين! نوشين سرشو به سمت من برگردوند و گفت: -اِ. حورا تويي؟ چقدر امروز زود اومدي؟ مگه يکشنبه ها تا ساعت پنج کلاس نداري؟ - چرا. امروز با دکتر مفاخري درس داشتيم. ديروز از آموزشگاه خبر دادند که واسه يک کنگره رفته تبريز. با پوزخندي سر تکون داد: - خودش که غيبت ميکنه چيزي نيست ولي اگه کسي بيشتر از يک بارغيبت داشته باشه يعني حذف واحد ... زورگو. براي در آوردن حرصش گفتم: - دلت مياد بهش اينطوري بگي؟ خيلي ماهه! چشم هاش و ريز کرد: - من نمي دونم اين بشر چي داره که تو اينطوري ازش تعريف مي کني؟ - نگاه به قيافه جديش نکن. خيلي مهربونه. - منکه اصلا ازش خوشم نمياد. بي تقاوت به حرصي که به جونش انداخته بودم گفتم: - حالا ! چه بوي خوبي راه انداختي؟ نيشش تا بناگوش باز شد بوي مرغ سوخاري ضعفه به دلم انداخته بود. خيلي وقت بود که مرغ سوخاري نخورده بودم. خودمو لوس کردم و گفتم: - نوشين جونم! نوشين جونم!نوشين خنديد و گفت: - باشه تنبل خانم تو هم بخور ولي شستن ظرفها و شام شب با تو. بهت گفته باشم. من نيمرو و املت نميخورم ها! از پشت گردنشو بغل کردم و گفتم: - باشه. حالا يک تکه مرغ ميخواي بهم بدي ها!! ابرويي بالا انداخت و گفت: - هميني که هست. و با لبخند پهني گفت: -سزاي طرفداران استاد مفاخري! بعد از مدتي به خاطر يه سري مشکلات با هم اتاقي هام اتاقم رو عوض کردم و با نوشين هم اتاقي شديم. دکتر مفاخري بعد از دو هفته از کنگره تبريز با بغلي پر از خود شيفتگي باز گشتن. مقاله ي ايشون به عنوان مقاله برتر کنگره پذيرفته شده بود. بدترين روز دانشگاهم روزهايي بود که با طاهر درس داشتم. به قدري جدي و خشک شده بود که نمي تونستيم جيک بزنيم چه برسه به اينکه شوخي کنيم يا بخنديم. خدا رو شکر دو واحدي رو که با طاهر داشتيم جز واحدهاي اصلي نبود وگرنه پوست از سرمون ميکند. شايد بعد از مکالمه اي که با هم داشتيم و حمايتي که اعلام کرده بود يه مقدار حس مي کردم صميمي هستيم! اما با اخراج و حذف واحد کردن چند تا از دانشجو ها کاملا برام اثبات شد که اين آدم، توي کلاس آشنا و غريبه نمي شناسه. هر دقيقه هم با دست ديگه ش حلقه رو به دور انگشتش مي چرخوند و اين يعني من زن دارم پس دور منو خط بکشيد. واه! واه! مرتيکه از خود راضي. حالا کي به اون نگاه ميکنه!!! البته يه سري از دختر هاي بي درد و عار حلقه رو نمي ديدن. دو ماه از اومدنم به تهران مي گذشت. با وجود اينکه مامان و بابا يه شب در ميون با من تماس مي گرفتن? ولي احساس دلتنگي عجيبي داشتم. خصوصا که همه روزه هم کلاس نداشتم و بيشتر داخل خوابگاه بودم و اين باعث شده بود شبيه افسرده ها بشم. اوايل آذر ماه بود. به دليل چند تا از تعطيلي هاي رسمي که پشت سر هم افتاده بود تونستم چند روزي به مشهد برم. روزي که قرار بود به تهران برگردم. با سميه به بازار رفتيم تا براي فصل سرما لباس زمستوني بخرم. وقتي برگشتم يک خانم هم سن و سال مامان رو تو خونه، پيش مامان ديدم که خودشو خانم مفاخري يا بهتره بگم مامان همون طاهر خودمون معرفي کرد. طاهر خودمون!!!! خانوم با شخصيتي بود و بر خلاف طاهر که خود شيفته و بداخلاق بود، بسيار مهربون و خوش برخورد بود. از من خواهش کرد تا بسته اي رو به دست طاهر برسونم. من هم تو رو دربايستي قرار گرفتم و قبول کردم، وگرنه ساکم رو چنان با مواد غذايي و لباس پر کرده بودم که زيپش در حال پاره شدن بود. روز بعد از برگشتنم به تهران با دکتر مفاخري کلاس داشتم. اون روز يه کيف بزرگ روي دوشم انداختم و بسته رو هم داخلش گذاشتم، تا کسي متوجه نشه. اون روز طاهر طبق معمول کلاس رو با خشک ترين و جدي ترين شرايط به پايان رسوند. عجيب بود که با اين اخلاق گندي که داشت دخترهاي کلاس کشته مرده ش هم بودند! بعد از کلاس با ترس و لرز به سمت اتاقش رفتم. نميدونم چرا مثل سگ از اين بشر مي ترسيدم. يا واقعا ترسناک بود و يا من به قول نوشين موضوع رو خيلي جدي گرفته بودم. اصلا اونقدر سر کلاس هاش جدي شده بود که يادم رفته بود يه شب اومده خونه ي ما و جز خنديدن کاري نکرده! چند ضربه به در اتاقش زدم. صداش بلند شد: - بفرماييد تو. در رو به آرومي باز کردم و گفتم: -اجازه هست استاد؟ - بفرماييد تو. سرش پايين و در حال ياد داشت کردن چيزي بود.سلام کردم. در حالي که سرش پايين بود جواب داد: -سلام و سرش رو بلند کرد و لبخندي زد وگفت: -به به خانم جهانبخش. حورا خانم. بفرما بشين. اخلاقش صد درجه عوض شد. نگاه و لحن صحبتش شد درست مثل روز تولد من ! روي مبل کنار ميزش نشستم. گوشي تلفن رو برداشت و زنگ زد: - دو تا چاي لطفا. با دستپاچگي گفتم: -مزاحمتون نمي شم استاد! بايد برم سر کلاسم. خيلي خونسرد جواب داد: - امروز استاد مقيمي نيم ساعتي رو ديرتر مياد. بهم زنگ زد که به آموزش خبر بدم. تو هم با خيال راحت بشين و چاييت رو بخور. و با ورود آبدارچي لبخند آرامش بخشش رو روي صورتم نگه داشت. با بسته شدن در اتاق، دستم رو داخل کيفم بردم و بسته رو در آوردم. از روي صندلي بلند شدم پلاستيکي حاوي بسته رو روي ميز طاهر گذاشتم و گفتم: -ببخشيد استاد اين بسته رو خانم مفاخري براتون فرستادن. داخل پلاستيک رو نگاه کرد و گفت: - دست شما درد نکنه. راضي به زحمت نبودم. چاييمو نصفه نيمه خورده بودم که از روي مبل بلند شدم و به قصد رفتن به سمت در رفتم و در همون حال گفتم: -ممنونم استاد بابت چاي و به خانمتون سلام برسونيد. طاهر که آماده بود جواب تشکرم رو بده با گفتن جمله ي آخرم ابروهاش به نشونه تعجب بالا رفت و گفت: - خانمم؟ احساس کردم حرف درستي نزدم و سريع گفتم: -ببخشيد استاد منظوري نداشتم. بلند خنديد و گفت: - فکر ميکردم تو حداقل بدوني که من ازدواج نکردم. نگاهم به حلقه اش افتاد. رد نگاهمو دنبال کرد و گفت: -آها! اينو ميگي. باديگاردمه! با تعجب پرسيدم: -باديگارد؟! سرش رو تکون داد و گفت: -خب? آره ... منو از شر بعضي از شيطون هاي مونث نجات ميده. ابروهام و بالا دادم و آهاني گفتم و بدون اينکه حرف ديگه اي بزنم، خدا حافظي کردم و از اتاق بيرون اومدم. بعد از بسته شدن در اتاق زير لب گفتم: -الحق که هم خودشيفته اي هم مغرور و متکبر. و بعد اداشو در آوردم که: - باديگاردمه! خيلي باورشه که دخترا دنبالشن. عوق!!! برنامه هامو جوري تنظيم کرده بودم که ماهي يه بار به مشهد برم. اينطوري کمتر دلتنگ ميشدم. هردفعه هم که ميرفتم خانم مفاخري ما رو مفتخر مي کردن و چند بسته آجيل و خشکبار از برگه هلو و زردآلو گرفته تا مغز بادوم ? فندق و پسته حواله پستي ما مي کرد تا براي طاهر جونشون به تهران بياريم. الحمدلله که اداره پست نقش هويج رو ايفا مي کرد! و اين مسئله باعث مي شد من به اتاقشون برم و بعد از تحويل امانتي و يک چايي نصفه نيمه و کلي حرص خوردن از خودشيفتگيش خداحافظي کنم و بيرون بيام و تا روز بعد خودم و لعنت کنم که چرا به تعارفش گوش مي کنم و تو دفترش مي شينم! ترم اول تموم شد. براي تعطيلات بين دو ترم به مشهد اومدم. مثل عقده اي هاي از زندون گريخته از کوچه و خيابون جمع نمي شدم. من و حسنا انگار يک متر برداشته بوديم و صبح تا شب مشغول متر کردن خيابونها بوديم! به اعتراضات مامان هم گوش نمي کرديم. گاهي ميلاد(نامزد حسنا) هم به عنوان دستيار ما رو در متر کردن کمک مي کرد. يه شب داداش حسين و سميه اومدن خونمون، گفتن شام خوردن و روي مبل ها نشستن! وسط هاي شام بوديم که داداش حسين بدون مقدمه رو به بابا گفت: - امروز طاهر زنگ زده و به من گفت که از شما و مامان اجازه بگيرم تا واسه خواستگاري حورا با خانواده ش بيان اينجا. من که انگار برق دويست و بيست ولت بهم وصل کرده باشن، نشسته خشک شدم و قاشق بين بشقاب و دهنم معلق موند. بابا و مامان نگاهي به هم و بعد به من انداختن. همه در يک آن ساکت شدن. و داداش حسين با خونسردي ادامه داد: - البته قبول دارم که يک کم اختلاف سن بين حورا و طاهر زياده ولي چند سال که طاهر رو مي شناسم. پسر با مسئوليت و اهل زندگيه. تحصيلکرده هم هست. وضع ماليش هم که بد نيست! فکر نمي کنم اين اختلاف سن چيز مهمي باشه که به تقاضاش فکر نکنيد، اين طور نيست؟ بابا دستي به صورتش کشيد و گفت: - چي بگم؟ ... طاهر جوون خوب و سالميه ... والا! مامان لقمه اش رو فرو داد و گفت: - من که فکر مي کنم اين اختلاف سن چيز مهمي نباشه که اصلا بخوايم در موردش بحث کنيم! مگه دختر خانم توفيقي مداح از شوهرش 15 سال کوچکتر نيست؟ بيا ببين چه کيا و بيايي داره و چقدر تو فاميل شوهر احترامش ميکنند. شوهرش هم يک خانم جان ميگه ده تا خانم جان از بغلش ميريزه. بابا نگاه نسبتا جدي به مامان انداخت و در جواب حسين گفت: - در هر حال نظر حورا مهمه. داداش حسين رو کرد به من و گفت: -چي مي گي حورا ... حورا با تو ام چرا جواب نميدي؟ از حالت شوک بيرون اومدم و گفتم: -ها! چي ميگي؟ با من بوديد! داداش حسين نظرش رو فوت کرد و گفت: -نظرت چيه حورا؟ به طاهر بگم با خانواده اش بياد ابروهام و در هم کشيدم: - اينکه ديگه پرسيدن نداره. نه!! مگه ميخوام زن بابا بزرگم بشم؟ خوبه که خودش مي گفت وقتي مي اومده خونه ما، من شيشه مي خوردم. مامان با لب هاي جلو داده رو به من گفت: - نمي خواي فکر کني؟ مي خواي به همين زودي جواب نه بدي؟ از جام بلند شدم. بغض کرده بودم. اشکم پرده اي جلوي چشمام کشيده بود. غذامو نيمه تموم ول کردم و با صداي گرفته شده گفتم: -اينم چيزيه که شما مي خواين بهش فکر کنم. نکنه خيلي تو خونتون زيادي ام! خودمو به اتاقم رسوندم و درو پشت سرم محکم بستم. صداي مامان و بابا و داداش حسين مي اومد که با هم حرف مي زدن و تو کلامشون معلوم بود از اين برخورد تند من تعجب کردن. ولي من بي توجه به حرفهاي اونها خودم رو تختم انداختم و پتو رو به سرم کشيدم. آخه رفتار طاهر طوري نبود که من چنين برداشتي کنم! بعد از نيم ساعت حسنا به اتاق اومد. در رو آهسته بست و گفت: -حورا بيداري؟ از زير پتو گفتم: -هوم با مِن و من گفت: -فکر نمي کني خيلي زود تصميم گرفتي؟ با غيض گفتم : -نه - ولي بهتره يک کم منطقي تر فکر کني. پتو رو از روي سرم کنار کشيدم و گفتم: لازم نيست تو ديگه به من بگي چکار کنم! رو تختش دراز کشيد و رفت توي جلد حسناي هميشگي وگفت: -به جهنم. حيف طاهر واسه تو! وبعد پشتشو به من کرد و خوابيد. چند روز بعد به تهران برگشتم. تا موقع برگشتنم حرفي از خواستگاري طاهر به ميون نيومد. ولي از اون به بعد هروقت مامان زنگ مي زد اول صحبتمون با سلام شروع مي شد و به طاهر ختم مي شد. ديگه کلافه شده بودم. طاهر رو هم توي ترم جديد، تو دانشگاه نديده بودم تابعد از يکماه که متوجه شدم براي انجام يک پروژه سه ماهه به دبي رفته و به داداش حسين گفته که در اين مدت حورا خانم مي تونه فکراشو بکنه. حتي تو اين مدت نوشين هم حرف برادرش رو پيش کشيد که به لطف مامان و گير هاش در جا رد کردم. درست با شروع فرجه امتحانات و برگشت طاهر تماس هاي مامان دوبرابر شد و بيشتر حرص من رو در مي آورد. حتي از عشقي که واسه رفتن به خونه داشتم چشم پوشي کردم و فرجه ها رو خوابگاه موندم. تا اينکه شب تولد يکي از ائمه، سرپرست خوابگاه بسته گل ميخک سفيدي رو برام آورد توي اتاق و با چشم و ابرو و کلي ذوق نهفته گفت: - اين سبد گل رو پيک آورد. ظاهرا از طرف استاد مفاخريه! که با ديدن نوشته ي روي کارت دهنم سه متر باز موند. « عزيزم عيدت مبارک. تقديم با عشق.» من هم همه ي دلتنگي و حرصم و برداشتم و اومدم خونه. رفتن من مصادف شد با اجازه مجدد طاهر براي اومدن به خونه ما واسه خواستگاري. ولي اين بار به پدرم درخواست داده بود نه به داداش حسين. و پدرم هم بدون در نظر گرفتن خواسته من به اونها اجازه داده بود که بيان خونمون. از نظر بابا و مامان دلايلم بي منطق و پوچه. وحالا هم که بحثم با مامان محترم نتيجه اي نداشت!!! وقتي ديدم اعتراض هام بي تاثيره تصميم گرفتم از طريق خود طاهر وارد بشم و من هم مثل بقيه منتظر موندم تا مراسم خواستگاري اجرا بشه. همگي منتظر ورود اعلي حضرت آقاي دکتر طاهر مفاخري بوديم. ساعت از هشت گذشته بود. مامان در حالي که سعي مي کرد نگرانيش رو پشت ظاهر خونسردش پنهون کنه رو کرد به حسين و گفت: - حسين جان! فکر نميکني دير کردن؟ حسين هم لب هاش و کج کرد و گفت: - نميدونم والا! گفت بعد از هفت ميايم. حسنا مثل هميشه بدون فکر کردن گفت: - شايد فکر کردند شام دعوتن؟ سميه هم با ابروهاي بالا داده گفت: -نه بابا! کي واسه خواستگاري شام مياد؟ رومو کردم به سميه و گفتم: - کسي که خودشو به زور واسه خواستگاري جا کنه? مطمئن باش امکانش هست واسه شام هم بياد. حسين به من اخم کرد و گفت: -حورا مودب باش. زبونت خيلي دراز شده. طاهر خيلي هم از سرت زياده! سميه با اعتراض به حسين گفت: اِ! حسين اين چه حرفيه؟ حالا درسته که طاهر دوست صميميته ولي هيچ کس در حد حورا جونم نيست! چه برسه که بخواد سر هم باشه! حسين پوف بلندي کشيد و به حياط رفت. از حرف داداش حسين اشک تو چشمام جمع شد. ازش توقع نداشتم که به خاطر طاهر منو ضايع کنه. از جام بلند شدم و با بغض گفتم: - مثل اينکه نون خور اضافي بودم که همگي داريد پرتم مي کنيد بيرون! بابا تسبيحشو روي ميز مقابلش گذاشت و گفت: -لا اله ا.... زبون که نيست نيش عقربه! ببين واسه يه مراسم خواستگاري چه قشقرقي به پا مي کني! داداش حسين که دوباره داخل خونه برگشته بود با شنيدن اعتراض بابا انگار که قدرت گرفته باشه با عصبانيت به من گفت: - مگه طاهر چه عيبي داره که اين کارها رو مي کني؟ ها!؟ نکنه پاي کسي در ميونه که ما بي خبريم؟ حالا خوب شد! ديدم اگه به بحث ادامه بدم يک چيزي هم بهم مي چسبونن. سرم رو به نشونه تاسف تکون دادم و خطاب به داداش حسين گفتم: - شما که داداشمي اينطوري بگي واي به حال بقيه! با صداي آيفون داداش حسين از جواب دادن به من منصرف شد و رفت تا در رو باز کنه و مامان و بابا هم واسه خوش آمد گويي به حياط رفتن. سميه از کنارم رد شد و گفت: - حورا جون خيلي سخت نگير. به خدا الکي داري مته به خشخاش مي ذاري. طاهر مرد خوبيه. مي تونه يک تکيه گاه خوب تو زندگي واست بشه. جوابي به سميه ندادم، سعي کردم به خودم مسلط باشم، بايد لجبازي رو کنار مي ذاشتم، چون داداش حسين خيلي شکار بود. مي دونسم مامان تمام حرفهاي منو بدون کم و کاست به حسين گفته. خودم رو به در هال رسوندم تا بهشون خوش آمد بگم. پدر طاهر اولين کسي بود که وارد خونه شد. يک مرد با موهاي خاکستري و کم پشت ولي کپي برابر اصل طاهر. انگار طاهر هفتاد ساله رو مي ديدم. بعد از پدر طاهر، مامانش وارد شد که طبق معمول گرم و خوش سر زبون بود. و طاهر هم آخرين نفر بود. يک سبد غنچه گل سرخ که سه شاخه گل مريم توش گذاشته بودن در دست داشت. و در اون لحظه مسخره ترين فکر ممکنه به ذهنم رسيد: -سه تا نسبت با طاهر پيدا کرده بودم. اول دوست داداشم بود بعد شد استادم و در اون شب خواستگارم بود. رو بروم قرار گرفت و سبد گل رو جلوي صورتم نگه داشت. گل رو ازش گرفتم، کمي نزديکم شد، نمي دونم رو چه حسابي، شايد به خاطر اين که استادم بود! سرم رو پايين انداختم همراه با فوت کردن نفسش سلام کرد، نفسش بوي آدامس توت فرنگي ميداد. تو دلم گفتم: - والا ما نديديم که مرد آدامس توت فرنگي بخوره! سرمو که بلند کردم. چشم تو چشم شديم. تو چشماش پر بود از شيطنت و علامت پيروزي. کت و شلوار خوش پوشي تنش بود و کفشهاي چرم واکس زده به پا داشت. اينو که نمي شد ناديده گرفت که طاهر هميشه خوش لباس بود و دخترهاي دانشگاه هم عاشق همين تيپش و لباسش شده بودن وگرنه اخلاق که نداشت عين هندونه ابوجهل بود. تلخ تلخ! با صداي تحليل رفته و هول جواب دادم: -سلام استاد. خيلي خوش اومديد. از شنيدن کلمه استاد از دهنم، قهقهه بلندي زد که همه برگشتن و با تعجب نگاهمون کردن. داداش حسين هم که با طاهر وارد شده بود اونو در خنديدن همراهي مي کرد. داداش حسين که ديد من از زردي به بيرنگي مي زنم، با خنده رو به طاهر گفت: -طاهر فکر کنم جبروتت تو کلاس خيليه که حورا رنگشو باخته؟ و طاهر با لبخند مکش مرگ مايي گفت: - نه بابا ! کلاه ما از بچگي پشم نداشت. خرمون هم بي دم به دنيا اومد! من که حسابي از دست حسين و طاهر به خاطر خنده هاي مسخره شون شاکي شده بودم? صاف تو صورت داداش حسين نگاه کردم و گفتم: -اتفاقا خيلي هم تو کلاس بد اخلاق بودن! حسين اخم غليظي بهم کرد. طاهر ديد که اوضاع داره قمر در عقرب ميشه گفت: -خدايي اينو که راست ميگه تو کلاس آخر بدخلقي ام! حسين دستش رو پشت کمر طاهر گذاشت و در حالي که به هال هدايتش مي کرد گفت: -طاهر جان بفرماييد تو. اينجا وايستيم، تا صبح حورا ما رو به حرف مي گيره. واقعا که داداش ما عجب آدم فروش خرابيه!!! طاهر با دستش به حسين تعارف کرد تا داداشم جلوتر بره بعد سرشو به سمت من برگردوند و گفت: - از داداش حسينت کتک نخوري بعدا?. خيلي از دستت شاکيه! فهميدم که من از قبل توسط داداش حسين به طاهر فروخته شدم و عدم رضايتم واسه خواستگاري رو گفته! لبخند کجي نثار طاهر کردم و با مسخرگي هر هر کردم و به محض اينکه سرش و برگردوند به رو بروش زير لب گفتم: - غلط زيادي! طبق رسم و رسوم مسخره خواستگاري چايي ها رو تو استکانهاي پايه نقره ريختم و جلوي مفاخري بزرگ گرفتم. آقاي مفاخري نگاهي به چاييهاي داخل سيني انداخت و گفت: -اين چايي خوردن داره. به مامان طاهر هم تعارف کردم که حين برداشتن گفت: - دستت درد نکنه عروس گلم. با شنيدن عروس گلم از دهن خانم مفاخري احساس کردم هردو خانواده به توافق رسيده بودن و تنها کسي که بي خبر بود، من بودم. يعني اگه اون لحظه سيني رو توي سر خودم مي کوبيدم صحنه ي بدي بود؟! به طاهر که تعارف کردم بعد از برداشتن استکان چاي گفت: - چه چايي خوشرنگي. خودت دم کردي؟ انگار اومده بود خاله بازي. يه لحظه تا پشت لبم اومد بگم چاي کيسه ايه! بعد ديدم ارزش کار خودم و ميارم پايين. مرتيکه ي خودشيفته! حالا استادم بودي درست! ولي الان من عروسم و احترامم واجب! با صداي آرومي گفتم: -چه فرقي ميکنه. مهم اينه که خوش رنگه! طاهر هم در حالي که مي خنديد بدون اين که لب هاش تکون بخوره زير لب گفت: -زبون خوشگلت هنوز درازه! واقعا که اين بشر خيلي پررو بود! داداش حسين رو کرد به طاهر و گفت: -طاهر جان اگه مي خواين با هم صحبت کنيد مي تونيد بريد تو اتاق. و بعد رو به بابا گفت: -شما که حرفي نداريد؟ بابا هم با لبخند مهربوني به داداش گفت: - نه پسرم. خودت صاحب اختياري. بابا به داداش حسين خيلي احترام مي گذاشت و همه تو خونه مي دونستن که بابا رو حرف داداش حسين حرف نمي زنه و به خاطر همين احترام بود که من و حسنا يک کلمه "داداش" تنگ اسم حسين مي چسبونديم. اصلا انگار تو طايفه ي ما جا افتاده بود که مردها از صبح تا شب واسه هم کارت تبريک مي فرستادن و سر نوشابه باز مي کردن. با هم وارد اتاق من و حسنا شديم. نگاهي به درو ديوار اتاق و عروسک ها و روتختيمون که عکس باربي داشت انداخت و گفت: - مهد کودکه؟ با حرص گفتم: - نخير! اتاق من و حسناست. - چه جالب! تا حالا اتاق دختر خانم ها رو نديده بودم. - پس مبارکه. تو سي و هشت سالگي ديدين. هرچند که فکر مي کنم يک کم زوده! با لبخند به سمتم برگشت: - مسخره مي کني؟؟ حرفي نزدم. بدون اينکه منتظر بشه تا بهش تعارف کنم رو تخت حسنا نشست من هم رو بروش روي تخت خودم نشستم. دستاشو قلاب کرد و روي زانوهاش گذاشت و بدون مقدمه گفت: -مي دونم که دوست نداري با من ازدواج کني. حسين همه چيزو بهم گفته. چشمام از تعجب شيش تا نه، دوازده تا شد. يعني داداش ديوونه من تمام حرف هاي منو کف دست طاهر گذاشته بود؟ ادامه داد: -راستش تعجب کردم! آخه از يه خانوم تحصيلکرده چنين دليلي واقعا غير منطقي و بچگونه به نظر مي رسه. سعي کردم حساب شده حرف بزنم، چون نمي دونم روي چه حسابي! حس کردم مي تونم باهاش به توافق برسم. لبخندي روي لب نشوندم و گفتم: - پس شما هم به همين نتيجه رسيدين که ما به درد هم نمي خوريم! آخه شما آدم منطقي و من از نظر شما بي منطق .... - اتفاقا? شما دقيقا همون فردي هستيد که مدتها دنبالش مي گشتم. من از خانم هاي بازيگوش و شيطون خوشم مياد هرچند خودم به دنبال يک زندگي آروم و بي دردسر هستم! نمونه ي يک مردم آزار واقعي بود! يک خانوم بازيگوش و يک زندگي بي دردسر! ابروهام و بالا بردم و گفتم: - در هر حال من هنوز روي حرف خودم هستم و جوابم منفيه. لبخند عريض و حرص در آري زد و گفت: -خوشبختانه خونواده ي فهميده اي دارين و اون ها هم مثل من دلايلتون رو قبول ندارن. يک نفر! فقط يک نفر يک دليل قانع کننده بگه تا من راضي به ازدواج با طاهر بشم. نفسم رو بيرون فرستادم تا خشم احتماليم رو کنترل کنم. -به نظر شما اينکه من مي گم احتمال داره به خاطر اختلاف سنيمون حرف و احساس هم ديگه رو متوجه نشيم و ... - اون يک احتماله. به خاطر اينکه مثل قاشق نشسته پريده بود وسط حرفم اخم کردم. با لبخندي به ابروهاي در همم نگاه کرد و گفت: - قبول دارم يه کمي اختلاف سنيمون زياده. ولي اون قدر زياد نيست که بخوام خودم و قاطي پيرمردها کنم. مهم اينه که دل آدم جوون باشه. يه مقدار رو بعضي مسائل حساسم، شايد حتي کمي يک دنده به نظر برسم که اون رو هم بذار به حساب اين که گل بي عيب، خداست. بار الها!! خدايا چرا منو در جا نکشتي؟؟ با لبخند رو به قيافه ي در حال انفجار به من گفت: - اگر مشکلت فقط سن منه! قول مي دم به چشم نياد. نفسم رو بيرون فرستادم تا به اعصابم مسلط بشم. و با لحن نسبتا ملايمي گفتم: -ببينيد آقاي مفاخري! تو خونه ما پدرم هميشه تصميم گيرنده بوده و مادرم هم هميشه اجرا کننده. من دوست دارم توي زندگي آينده م در تصميم گيريهاي همسرم نقش داشته باشم. يا به عبارت ساده تر بگم ... از زندگي مرد سالاري بدم مياد. لبخند رضايتي روي لب هاش نشست و گفت: - نمي دونم چرا فکر کردي تفکرات من مرد سالاره! سعي خودم رو مي کنم که توي زندگي مشترکمون خواسته هاي تو رو هم مد نظر قرار بدم. حرف ديگه اي هست در خدمتم. ظاهرا نه منطقي قانع مي شد و نه غير منطقي! پس حرفم رو رک زدم: - ممکنه همين دلايل به نظر شما بچگونه باشه ولي من هيچ وقت به شما علاقه مند نميشم لبخند حرص در آرش عميق تر شد و با حرفي که زد تا نا کجا آبادِ منو سوزوند: - ظاهر امر نشون ميده خونواده ت با من هم عقيده ن و مراسم خواستگاري هم بر خلاف ميلته! پس ترجيح مي دم به جاي اينکه مرتبا تنها دليلت رو گوش کنم اگه حرف و شرط ديگه اي هست بشنوم، چون اين که ما اينجا داريم با هم صحبت مي کنيم تاثيري روي نتيجه ي خواستگاري نداره. دستم رو به لبم رسوندم. با ناراحتي بهش زل زدم، خيلي بهم برخورده بود و همه ي اطرافيانم و همچنين خود طاهر رو مقصر مي دونستم. از موضع لجبازيم پايين اومدم، چون حس سرشکستگي بهم دست داد. انگار خود طاهر هم متوجه بد بودن حرفش شد که سعي کرد رفع و رجوعش کنه: -ولي من روي تصميم ازدواجم مُصرم و حالا حالاها با يک جواب نه پا پس نمي کشم. و قول مي دم همه سعيم رو بکنم تا بهم علاقه مند بشي. همه ذهنم درگير شده بود، طاهر با اطمينان خاطر حرف مي زد و هر دختر ديگه اي هم که جاي من بود نرمش نشون مي داد، اما برخورد خونواده م و همين طور به زبون آوردن اين برخورد توسط طاهر اونقدر ناراحتم کرده بود که حد نداشت. احتياج به فکرکردن داشتم، اما مي دونستم به نتيجه اي نمي رسم. دوباره سکوت رو شکست: - پدرت اصرار داره به محض اينکه موافقت طرفين اعلام شد مراسم عروسي انجام بشه، ولي من بهت قول مي دم تا زماني که دلت با من يکي نشده جشني در کار نباشه. ناخنم رو به دندون گرفتم. کاش قدرتي داشتم تا يه مدت طولاني از خونه دور باشم، تا اعتراضم به اين رفتار رو به خونواده م نشون بدم. اما از بچگي با اين اخلاق پدرم کنار اومده بودم. من هميشه براي بابام يه دختر مطيع بودم. نفسم رو بيرون فرستادم: - شرط دارم. لب هاش به لبخند کش اومد و گفت: - حالا شدي دختر خوب! بفرما. آب دهنم رو قورت دادم و با کمک حرف هاي خودش گفتم: - همون طور که خودتون گفتين مدتي نامزد باشيم. حتي اگه خانواده ها اصراري به جشن گرفتن داشتن و مجبور شديم مراسم عروسي بگيريم .... نفسي تازه کردم و گفتم: - باز هم بين خودمون به نامزديمون ... چي گفتم! ساکت بهش نگاه کردم و اميدوار بودم خودش مطلب رو گرفته باشه. خنده ي بلندي سرداد و بعدش با صداي آرومي گفت: -يعني رسما بشم خواجه ي حرمسرا! .... متاسفم. قول صد در صد نمي دم. و باز خنديد. چقدر دلم مي خواست با تمام قدرت بهش بگم درررررد! خيلي بهم برخورده بود. پسره پررو فکر ميکرد کيه! هنوز هيچي نشده حرف از روابط مي زديم و اون هم قشنگ اعتراف مي کرد که قبول نمي کنه! والا حيا هم خوب چيزي بود. رکسانا ميگفت که مرداي بالاي سي سال خيلي پررو هستند من باور نميکردم، که الان خودم به اين نتيجه رسيدم. با لبخندي حرص در آر کمي به جلو خم شد و گفت: - خب ! شرط بعدي؟ با پوزخندي گفتم: - نه که اولي رو قبول کردين! خنديد و گفت: - خب بچگونه بود! بعدش هم من که خودم گفتم تا وقتي که دلت با دل من يکي نشده به اين درخواستت احترام مي ذارم. دختر زود باش! بيروني ها دل تو دلشون نيست که ما از اتاق در بيايم! اخمي کردم و مثل خودش بي حيا شدم: - اگر شما زدين زير حرفتون و اتفاقي بينمون افتاد و بعدش نتونستم زندگي رو تحمل کنم؟! دست به سينه شد و گفت: - جدا مي شيم. من هم جدي شدم و گفتم: - يه تضميني بهم بدين که بعد از جدايي نخوام برگردم پيش خونواده. اخم عميقي کرد و خيلي جدي گفت: - به غير از قباله ت ماشينم رو هم به نامت مي زنم. ابروهام بالا رفت، از حسين شنيده بودم که چقدر روي سانتافه ش وسواس داره! واسه همين با دودلي پرسيدم: - کدوم ماشينتون؟ لبخندي زد: - فقط يه دونه سانتافه دارم. همون و گفتم. چند ثانيه نگاهش کردم. هنوز هم دلم بي قرار بود، شايد از موضع سفت و سخت «نه» گفتنم تا حدي پايين اومده بودم ولي جوابم مطلقا «بله» هم نبود. وقتي متوجه مردد بودن من شد خودش رو جلو کشيد و گفت: - اگر شرط ديگه اي نداري بريم بيرون؟ سرم رو با شک کمي خم کردم. ايستاد و با لبخند مرموزي گفت: - ولي به خواب ببيني که ماشينو بهت بدم. مشکوک نگاهش کردم. در حالي که به سمت در مي رفت با اعتماد به نفس گفت: - عاشقم مي شي خانومم! از اين همه پررويي ابروهام تا جاي ممکن بالا رفت. خانومم؟؟؟ با حرص گفتم: - چه زود پسر خاله شدين ! لبخند مهرباني زد: - نه عزيزم! پسر خاله چيه؟ من و تو يه نسبت ديگه پيدا مي کنيم. کثافت انگار تو چشماش پروژکتور روشن کرده بودن. نفسم رو با قدرت از راه بينيم بيرون فرستادم تا به اعصابم مسلط بشم. از روي تخت بلند شدم و کنارش قرار گرفتم و با صداي کنترل شده اي گفتم: - زود تر بريم بيرون. سرش رو به نشونه ي تاييد حرفم تکون داد و در اتاق رو باز کرد و با هم خارج شديم. همه چشمشون به دهن ما بود، مفاخري بزرگ سکوت رو شکست: - مبارکه طاهر جان؟ طاهر هم کمي سرش رو به نشونه ي ادب خم کرد و رو به بابام گفت: - اميدوارم لياقت دومادي خانواده آقاي جهانبخش رو داشته باشم. چه مودب هم شد واسه عمه ش! با اين حرف طاهر همه دست زدن و تبريک گفتن. خونواده ي من اونقدر خوشحال بودن که به يقين رسيدم نون خور زيادي بودم! فعلا که همه چيز مطابق خواست آقا طاهر پيش رفته بود. داداش حسين به سمت طاهر اومد و اونو بغل کرد و گفت : -مبارکت باشه طاهر جان. نگفتم خودت از پسش بر مياي! من و طاهر به سمت مبل ها رفتيم و من تو اين فکر بودم که صحبتي بين بابا و طاهر و داداش حسين انجام شده که من از اون بي خبرم؟ حسنا ظرف شيريني رو برداشت و به همه تعارف کرد. نوبت طاهر که شد، حسنا با خوشمزگي گفت: -مبارکتون باشه آقا طاهر. دستتون درد نکنه مارو از شر حورا نجات داديد؟ چشم غره اي بهش رفتم که سميه و داداش حسين با ديدن قيافه ي من زدن زير خنده. طاهر نگاه گرمي به من کرد و به حسنا گفت: -داشتن حورا يه سعادته. که گويا از درک شما خارجه. حسنا که خير سرش مي خواست شوخي کنه، لبخند شرمنده اي زد و گفت: - اون که بله! بابا نگاه تحسين آميزش رو به طاهر دوخته بود. اصلا از نگاهش عشق چکه مي کرد! بابا اصرار داشت يه جشن خونوادگي بگيريم ولي با توجه به توافقي که بين من و طاهر صورت گرفته بود، با پدرم مخالفت کردم و گفتم فقط يک جشن مي خوام اونم بعد از اتمام درسم. بابا اولش مخالفت کرد ولي نمي دونم طاهر چي در گوش داداش حسين گفت که داداش حسين هم دفاع کرد و بابا هم ديگه حرفي روي حرف داداش حسين نزد و ماجراي جشن موقتا منتفي شد. تموم امشب رو حرص خورده بودم. بايد يه جوري خودم رو تخليه مي کردم تا يه وقت نصفه شب سکته نکنم! و چه کسي بهتر از طاهر که خودش عظيم ترين منبع حرص خوردنم بود؟! قبل از رفتنشون صداش زدم: - آقاي مفاخري؟ به سمتم چرخيد و با صداي آرومي گفتم: - مي شه يه لحظه بياين؟ جلوي بابام با کمال پررويي گفت: - جانم حورا جان با من بودي؟ يعني کارد مي زدي خونم بيرون نمي ريخت. نزديکم که شد با خشم گفتم: - بد نيست يه کم جلوي بزرگترا رعايت کنين! نگاهي به دور و بر کرد و گفت: - منکه حرفي نزدم! عصبي گفتم: - بي خيال! گفتم بياين که يادآوري کنم مواظب ماشينم باشين. در ضمن قبل از اينکه تحويلم بدين حتما ببرينش کارواش! نگاهشو شيطون کرد و با لبخند پهني گفت: - عجب روياي شيريني دارن اين دخترا! و ژست يک مرد مطيع رو به خودش گرفت و گفت: - به روي چشم. و با صداي آرومي ادامه داد: -مي ذارم پشتش بشيني و بوق بزني. دلم مي خواست چنگ مينداختم تو موهاش و تا آخرين نفس از ريشه مي کشيدمشون! مثلا مي خواستم حرص بخوره که خنک بشم! بدتر شد و خودم بيشتر حرص خوردم. بعد از رفتن خونواده مفاخري و جمع کردن ظرفها و مرتب کردن سالن پذيرايي، بدون خوردن شام به اتاقم رفتم. اونقدر چند روزي که به مشهد اومده بودم حرص خوردم که سير شده بودم واصلا اشتهايي به غذا نداشتم. دنبال يک تلنگر مي گشتم که با همه دعوا کنم. بعد از اينکه نيم ساعت روي تخت غلت زدم و هرچي دلم خواست بد و بيراه به طاهر گفتم، حسنا داخل اتاق اومد. به پهلو چرخيدم و با صداي آرومي گفتم: - حسنا؟ خودش و انداخت روي تخت و گفت: - ها؟ با کلافگي گفتم: - نمرديم يه بار تو رو صدا کنيم بگي بله! با چشم هاي بسته پوفي کشيدم و گفت: - بنال حورا. خوابم مياد. فردا صبح هم با برو بچ قرار داريم بريم کوه. چشمام پر اشک شد و بغض گلومو گرفت و گفتم: - من اصلا طاهرو دوست ندارم. چشم هاش و باز کرد و با لحن آروم تري گفت: - يعني ازش بدت مياد؟ سرم رو تکون دادم: - راستش آره. ابروهاش و بالا فرستاد: - واسه چي؟ پسر مردم به اين ماهي! لب زيرينم رو جلو دادم و گفتم: - طاهر خيلي خودشيفته است. يک ترم باهاش درس داشتم اخلاقشم گند بود. شايد تو محيط کار اينطوري باشه و تو خونه فرق کنه! يکدندگي تو ذاتشه. نديدي تا به زور جواب بله رو ازم نگرفت ولم نکرد؟ حسنا با ناراحتي گفت: - اگه واقعا ازش خوشت نمياد ... هنوز دير نشده مي توني بزني زير همه چيز. روي تخت نشستم و با درموندگي گفتم: - بابا و داداش حسينو چکار کنم. به قول طاهر حسين خيلي شکاره. مي زنه لت و پارم مي کنه. امشب همه موضوع رو تموم شده فرض کردند. از طرفي هم مامان گفت تا من عروس نشم حسنا و ميلاد هم برنامه اي نخواهند داشت. شما هم گناه دارين. تا کي مي خواهين با ترس و لرز همو ببينيد. حسنا هم روي تخت نشست و گفت: - توکل کن به خدا. هرچي اون بخواد. شايد تو داري اشتباه مي کني! اگه اينطوري بود که داداش حسين روي ازدواج تو و طاهر تاکيد نمي کرد. با دلخوري گفتم: - بدبختي همين جاست که حسين رفته تو گروه حريف و داره به من گل مي زنه. حسنا چند ثانيه بهم زل زد و بعد در حالي که دراز مي کشيد گفت: - باز يه چيزي هم بگم منو مسخره مي کني! ... ولي قبول کن داري لج مي کني. و قبل از اينکه من جوابش رو بدم پتو رو روي سرش کشيد و گفت: - من خوابم مياد، شب بخير. دهنم رو که باز کرده بودم براي جواب دادن بستم. شايد حق با حسناي ناقص العقل بود! من هم دراز کشيدم و سعي کردم فکرم رو آزاد کنم. يعني من واقعا لج کرده بودم؟! نه! اين طور نبود. اگر همين حسنايي که ادعاي عاقل بودن مي کنه جاي من بود تا الان طاهرو با خاک کوچه يکسان کرده بود! و دوباره با يادآوري خودشيفتگي طاهر نفسم رو با حرص فوت کردم و چشم هامو بستم. دو روز بعد درگير کارهاي آزمايش خون و خريد انگشتر براي من بوديم که مثل ديدار قبلي با خوشمزگي و خوش خدمتي هاي طاهر در جمع و حرص دادن من در خلوت(حتي يک دقيقه) گذشت. روز بعد از خريد هم با اصرار مامان به آرايشگاه رفتم. آرايشگر هم که فهميد قراره عصر همون روز عقدم کنن، ابروهامو کوتاه و پهن گرفت و موهامم دو درجه روشنتر کرد. ابروهامم به رنگ موهام کرد. قيافه ام عوض شده بود. خودم راضي بودم. ساعت شش بعد از ظهر. مانتو آبي کاربني با شلوار سفيد پوشيدم. کيف و کفشم و شالم سورمه اي بود. مامان هرکار کرد که شال سفيد سرم کنم حريفم نشد.سميه کمي صورتمو آرايش کرد. وقتي به محضر رسيديم. خانواده مفاخري هم اومده بودن. برادرهاي طاهر هم همراه همسرانشون اومده بودن. حسنا تا جاري هامو ديد دم گوشم گفت: - حورا تو از هردو تاشون خوشگل تري. لبخندي حاکي از رضايت زدم .طاهر کتو شلوار نوک مدادي با پيراهن سفيد پوشيده بود و کراوات نوک مدادي که خطوط ريز سفيد داشت زده بود. کفشهاي واکس زده چرمش بدجوري برق ميزد. انصافا مرد خوش لباسي بود. هميشه لباسهاش از برندهاي معروف بود و براي هر کت و شلوارش کفش مخصوص خودشو داشت. يک دسته گل ميخک سفيد که لا به لاش برگهاي شويدي گذاشته شده بود و يک روبان سفيد داشت. به طرفم گرفت و گفت: -تقديم به زيباترين حوري عالم. با خجالت نگاهي به دور و بري ها انداختم و گونه هام داغ شد، گل رو گرفتم و زير لب گفتم: - مرسي. خم شد و نگاه گرمي به چشمهايم انداخت و با صداي آرومي گفت: -خوشگل شدي. يک امتياز منفي براي خودم! يا به خاطر بي تجربگيم بود و يا کلا بي جنبگيم! که من از تعريف طاهر ذوق مرگ شدم. *** نگاهم رو به بيرون دوختم در حاليکه لبخندي احمقانه روي لبم جا خوش کرده بود. يه حس خوشايند به خاطر باد خنک کولر و موزيک ملايمي که پخش مي شد توي رگ هام جريان داشت. ساعت هشت و نيم شب بود و يک ساعت قبل با مهريه صد و چهارده سکه طلا و يک سفر حج عمره و دوازده شاخه گل مريم به عقد طاهر در اومده بودم و حالا هم به اصرار مادرش، با طاهر به طرقبه مي رفتيم تا مثلا کمي با هم تنها باشيم و خجالت من از بين بره! نفس عميقي گرفتم و قبل از بيرون فرستادنش سوزشي رو قسمت رون پام حس کردم که صداي آخم در اومد. با دهن باز به دست راست طاهر که از پام جدا مي شد نگاه کردم و بعد صداي قهقهه ش بود که تو فضاي بسته ي ماشين پيچيد! مرتيکه ي رواني پامو کبود کرده بود و داشت مي خنديد! با اخم و در حالي که با دستم جاي نيشگونش رو مي ماليدم گفتم: - واسه چي اين کارو کردي؟ با خنده گفت: - زيادي تو فکر بودي. خواستم بيرون بيارمت! و با نگاه به دستم که هنوز در حال ماساژ رونم بود گفت: - اووووو! حالا انگار پاش تير خورده! با اخم گفتم: - کبود مي شه جاش. با نگاه شيطوني گفت: - بوس مي کنم خوب ميشه. چشمام نامحسوس گرد شد و گرم شدن گونه هامو حس کردم. واسه جلوگيري از رسوا شدنم مجبور شدم دوباره اخم کنم. -خطبه رو که خوندن عوض اينکه زبون مادرمنو که مادرشوهره بدوزن مثه اينکه زبون تو رو دوختن. کم حرف شدي! به طاهر که اين سوال رو پرسيده بود نگاه کردم. ظاهرا خيلي سرخوش بود! ته دلم حس مي کردم با همين سرخوشي قول و قرار شب خواستگاري رو هم مثل يه تفريح مي دونسته و قبولش نداره! لبخندي زدم و گفتم: - حرفم نمياد! لبخندش پهن تر شد و کشيده گفت: - به حرفت هم مياريم! و خبيثانه خنديد و بعد گفت: - خب کجا برم؟ و قبل از اينکه من جواب بدم خودش گفت: - بستني ميوه اي پايه اي؟! چشم هامو ريز کردم و خواستم ناز کنم اما ديدم از بستني ميوه اي نمي تونم بگذرم پس کمي سرم و خم کردم و گفتم: - اوکي. و اين اوکي گفتن من مساوي شد با از دست دادن شخصيت مغرورم! در اون يک ساعتي که با طاهر بودم، از خوردن بستني به فجيع ترين شکل ممکن گرفته تا ذوق احمقانه م براي چهار تا دونه لواشک و نيم کله قره قروت! همه و همه باعث شد اونقدر کودن به نظر برسم که طاهر در حالي که شونه هاي منو در حلقه ي دستهاش فشار مي داد بگه: - اي جونم! عجب خانم کوچولوي کثيف مثيفي دارم من! بماند چقدر خودمو توف و لعنت کردم! آخر سرهم با تماس هاي پي در پي حسين و حسنا و برادرهاي طاهر، بالاخره رضايت داد که پيش بقيه برگرديم و به رستوران بريم. بر عکس ساعتي قبل که اون همه سر به سرم گذاشته بود! توي رستوران کاملا در نقش يه همسر با شخصيت ظاهر شد و کلي قند ته دلم آب شد. البته اين قندهايي که آب شدن زياد شيرينيشون دووم نياورد! چون مادر طاهر عين چي! به مامان چسبيد که طاهر شب اونجا بمونه. مامان هم بعد از کلي صحبت با بابا و سعي در رفع اخم و تخمش به خاطر پيشنهاد مامان طاهر، اونو راضي کرد و آقاي استاد اومد خونه ي ما! البته يقين دارم حتي اگر توي فاميلمون چنين چيزي باب نبود هم با توجه به مثبت انديشي مامان در رابطه با طاهر، خودش اين رسمو ايجاد مي کرد. *** صورتم رو با حوله خشک کردم و توي آينه نگاه کردم. خدا رو شکر اثري از آرايشم نمونده بود. به در دستشويي ضربه خورد. ديگه کاري نداشتم. درو باز کردم. صداي صحبت بابا و طاهر از توي هال ميومد. مامان که پشت در ايستاده بود گفت: - حورا جان توي اتاق مهمان براتون رخت خواب پهن کردم. لباس راحتي هم واسه طاهر گذاشتم. خواستم اعتراضي کنم که يادم اومد مامانم هم طرف طاهر و مخالف منه! پس به گفتن باشه اي اکتفا کردم و خودم رو به اتاق مشترکم با حسنا رسوندم و سريع لباس راحتي پوشيدم و با برداشتن کيفم ، زود تر از طاهر به اتاق مهمون رفتم. البته متلک حسنا رو هم بي جواب گذاشتم که گفت: - مي خواي موهاتم خرگوشي ببند تکميل شي! انگار داره مي ره مهدکودک با اين لباس جينگلي مستونش! خيلي هم خوشگل بود لباسم. حالا چند تا دونه عروسک روي لباس که به کسي بر نمي خورد! تشک هايي که مامان چفت هم انداخته بود رو از هم فاصله دادم و هر کدوم و يه سمت پهن کردم. بسته ي لواشکي که سر شب طاهر برام خريده بود رو از توي کيفم در آوردم و بعد از اين که روي تشک دراز کشيدم شروع کردم به خوردنش. حسابي تو فاز خوردن لواشک بودم که حس کردم در اتاق داره باز مي شه. با سرعت نور پتو رو روي سرم کشيدم و در همون حالت خشک شدم. وارد اتاق شد و صدام زد: - حورا؟ خوابيدي؟ هيچ تکوني به خودم ندادم. هنوز لبم روي لواشک بود! در حالي که صداش نزديک مي شد گفت: - آره جون خودت! منم گذاشتم که تو جدا بخوابي! با يه کم دقت متوجه شدم که رخت خوابش رو کنار من آورده. به زود خنده مو نگه داشتم. با دلخوري گفت: - بعد سي و هشت سال زن نگرفتم که جدا بخوابم. حالا يکي لواشک و از دست من بگيره که داشت آبروم مي رفت. با يه حرکت پتو رو کنار زد که بعد از چند ثانيه که با تعجب به صورتم و بعد به لواشک توي دستم نگاه کرد. هر دو زديم زير خنده.
تعداد صفحات : 10