roman
رمان کلت طلایی فصل 6 * یه خونه خیلی بزرگ بود.زنگ در رو زدم و منتظر شدم.کسی در رو باز کرد. - بله؟ - ببخشید... نذاشت حرفمو بزنم- شمایین؟ بیاین تو آقا افشین. شدیدا کنجکاو شده بودم.این از کجا منو می شناخت. - یگانه کجاست؟ - منتظرتونن.توی سالن اصلی. - بهش بگو بیاد... - سالن اصلی از اینجا فاصله داره آخه. بی طاقت بودم- باشه من میام. داخل خونه شدم.چند قدم بیشتر نرفته بودم که اصابت ضربه ای به سرم رو حس کردم و دیگه چیزی نفهمیدم.وقتی چشمام رو باز کردم توی یه اتاق تاریک بودم.به یه صندلی بسته بودنم.داد زدم. - کدوم آشغالی این غلط رو کرده؟ نگاهم به یه دوربین افتاد.سردی روی دستام باعث شد بفهمم با دست بند دستام رو بستن به صندلی. پس احتمال اینکه بتونم فرار کنم به صفر می رسید.همونجا منتظر موندم.یه سوال توی ذهنم شکل گرفت. - یعنی این کار یگانه ست؟ قبل از اینکه بتونم به این فکر بها بدم در اتاق باز شد و نور افتاد تو چشمم.چشمام رو تنگ کردم تا بتونم تازه وارد رو ببینم. - تو کی هستی؟ چشمام که به نور عادت کرد تقریبا داد زدم- تو؟تو مرده بودی... - آره من...زنده ام. - چطور ؟ تو یه آشغالی...روانی احمق. - این چه طرز حرف زدنه آخه...من و تو یه مدت با هم دوست بودیم. - تو خائنی. - آره می دونم دیگه چی؟ - وای خدایا...چرا آخه... - برای دیدن یگانه اومدی دیگه...بزار پس بیارمش برات... - صبر کن...خواهش می کنم. - چی می خوای؟ - چرا اینکارا رو کردی؟ - چون کارمه.چون از این راه نون می خورم. - از ... از کی؟ - از خیلی وقت پیش.از خیلی قبل از اشنایی با تو. - من...ما بهت اعتماد کرده بودیم. - این تجربه برای دفعه های بعدی که وجود نداره.سعی کن دیگه بهم اعتماد نکنی. دیدم داره می ره. - کجا داری می ری لعنتی؟ - می رم یگانه رو بیارم.می رم عشقت رو بیارم. صدای بسته شدن در تو فریادم گم شد- یـــــــاشــــــــــار. یاشار در رو قفل کرده بود.هرچی خودمو به آب و آتیش زدم تا بتونم در رو باز کنم نشد.کاراش عجیب بود. از یاسین هم خبری نبود.آخر عصبانی شدم و یه لگد به در زدم. - یاشار این در وامونده رو باز می کنی یا بشکونمش؟ تهدیدم تو خالی بود.در به داخل باز می شد و نمی تونستم بشکنمش. رفتم سمت پنجره.حفاظ داشت.از پنجره یاشار رو دیدم که از یه کانکس بیرون میومد و حاضر بودم قسم بخورم صدای داد و فریاد از اون کانکس می شنیدم.یاشار بر خلاف موقعی که به اتاق من اومده بود و یه کت چرم تنش بود دیدم که یه آستین کوتاه تنگ پوشیده بود و از اون فاصله که زیادم نبود یه خالکوبی رو بازوش دیدم.چشمام گرد شد.یاد وقتی افتادم که صدای خشمگین یه نفر تو گوشم پیچید. - تمومش کن... پس...امکان نداشت...مگه می شه.پس..حتی یاسین هم نفهمیده بود.توی اون کانکس کی بود؟شاید یاسین.صداش کم میومد و نمی تونستم تشخیص بدم که کیه که داره داد می زنه.صدای پا شنیدم و سریع پنجره رو بستم.در باز شد.خود نامردش بود.ولی این بار کتشم پوشیده بود.خالکوبی رو از مخفی می کرد.لبخندی بهش زدم. پرسید- چه خبرا؟ لبخندم رو گشادتر کردم.تو دلم گفتم- ای درد بگیری که داری به این لبخند می زنی. بهش گفتم- سلامتی...چرا در رو قفل کرده بودی داداشی؟ داداشی رو روش تاکید کردم.باید می فهمید که من رازشو فهمیدم. اما نفهمید.تعجب کردم چون همه می گفتن که به تیزهوشی معروفه. - همینجوری خواهرم.یه لحظه با من میای؟ از جام بلند شدم- کجا؟ - یکی می خواد ببینتت. اگه نمی رفتم ضایع بود.شالم رو روی سرم انداختم و از اتاق رفتیم بیرون.داشتیم می رفتیم سمت اون کانکس...همون بود.صدای دادی ازش بلند نمی شد.در کانکس رو باز کرد و بهم گفت - برو تو... نور که افتاد توی کانکس صورت افشین رو دیدم. افشین تا منو دید داد کشید- یگانه ازش دور شو... خواستم در برم که دستاش دور کمرم قفل شدن و توی یه حرکت پرتم کرد توی کانکس و در رو بست. - یگانه خوبی؟ نگاهی بهش کردم- آره تو چطور؟ - آره ... - باید فرار کنیم. - می بینی دستام رو با دستبندم بسته به صندلی؟ -تو هم می دونی که من با این که یه قاتلم ولی دلیل نمی شه که راه های دزدی رو بلد نباشم؟ - چی؟ کلید دستبند رو نشونش دادم. - وقتی منو گرفت از جیب شلوارش کش رفتم. دستاش رو باز کردم.همونطور که دستاش رو می مالوند با خشم گفت. - امیدوارم ناراحت نشی از اینکه می خوام گردن برادرت رو بشکنم. با خونسردی بهش نگاه کردم و به دیوار کانکس تکیه دادم- اون برادر من نیست. - چی؟ - اون برادر من نیست...اون یاشار نیست. - پس...کیه؟ چشمام رو روی چشماش متمرکز کردم- مسعود مظفر. - از کجا می دونی؟ - ببین...این قیافه یاشار بود اما مبدل بود...قطعا می دونی چجوری با لاتکس صورت مبدل درست می کنن. - خوب آره ولی تو از کجا فهمیدی؟ - اولا یاشار برادرمه...اون هیچوقت اهل خالکوبی نبود...ثانیا...خالکوبی مسعود مظفر یه خالکوبی تکه...نقشش خیلی تکه. - از کجا می دونی؟ - نقشش طراحی خودم بوده. ابروهاش رو داد بالا- پس یاشار... - نمی دونم شاید همون موقع کشتمش.شایدم زنده ست نمی دونم...واقعا نمی دونم.خلاص شدن از اینجا مسئله ماست.مسعود مطمئنا دفعه بعدی با یه گروه میاد و تیربارونمون می کنه. - شاید... اومدم برم کنارش که پام روی یه تیکه موکت که کف کانکس بود لیز خورد و پرت شدم توی بغل افشین. خندید- خانم حرفه ای این چه کار.... صداش کم کم خاموش شد.رد نگاهش رو دنبال کردم.یه در کف کانکس بود. - یگانه... - بله؟ - وقتی میومدی...دیدی که این کانکس روی ارتفاعه یا روی زمین؟ - رو ارتفاع... - چقدر؟ - فکر کنم یه متری بود. خوشحال شد- خدا برامون خواسته. خم شد و کمی با در وررفت.ناراحت سرش رو بالا آورد- چاقو داری؟ - آره... - بده من. ازم گرفت و کمی باهاش ور رفت.یه ربعی سرپا بودم.از جاش بلند شد و اشاره ای بهم کرد. - بازش کن. هرچی با پام زدم رو درش باز نشد.یه افشین نگاه کردم.با تعجب نگاهم می کرد. - خب سفته... - یگانه این قفله رو ندیدی؟ اول این رو باز کن... زد زیر خنده.در رو باز کرد و اول با سر رفت بیرون بعد خودشو کشید بالا- کسی نیست. پرید پایین و خم شده منتظر من شد.با قد دو متری خیلی براش سخت بود که توی اون ارتفاع خم بشه. بهش حندیدم و رفتم پایین.از زیر کانکس بیرون رفتیم و شروع کردیم به دویدن. دستمو یه دفعه کشید.پرت شدم تو آغوشش.زیر گوشم گفت- صبر کن. کمی خودشو جابه جا کرد.پشت یه دیوار بودیم.می خواست ببینه کسی هست یا نه که چشماش به یه جا خشک شد. - لعنتی...بدو یگانه تا الان فهمیدن. - چی؟ - دوربین مداربسته دارن.بدو دستم رو کشید و دویدیم.صدای یکی اومد.مسعود بود با قیافه یاشار.کلت طلایی دستش بود. - صبر کنین. بهش نگاه کردیم.ادامه داد. - بیاین جلوتر... زودباشین. داشتیم می رفتیم نزدیکش.صدای افشین رو به سختی شنیدم. - باهاش که درگیر شدم فرار می کنی. خواستم عکس العمل نشون بدم که دستمو فشرد.نگاهی بهم کرد- خواهش می کنم یگانه. - آخه... دیگه نتونستم چیزی بگم. صدای نحس مسعود رو شنیدم- مرغ های عشق سریعتر. تو یه متری ش ایستادیم. - کجا دارین در می رین؟ داشتیم خوش می گذروندیم. کسی نیومد طرفمون.کسی اصلا تو حیاط نبود.کم کم داشتم به نتیجه ای می رسیدم. - جز ما سه نفر کسی تو این خراب شده نیست.نه؟ مسعود- آره خوب حدس زدی. - می دونی چقدر دلم می خواد خفه ت کنم؟ - برادرت رو؟ - تو برادر من نیستی...تو یاشار نیستی.نمی تونی منو گول بزنی. متوجه شدم که جا خورد.بعد لبخند کجی رو لب هاش اومد و لایه لاتکس رو از رو صورتش کند. - از کجا فهمیدی؟ - خالکوبیت..یادت نیست خودم واست طراحیش کردم؟ - آها....یادم اومد...خب نگفتی؟ کجا می رفتین؟ افشین- داشتیم می رفتیم پیش پلیس. پوزخندی زد- کدوم پلیس؟ همونی که ازش تقریبا طرد شدی؟ افشین- تو فکر کن اینجوریه. مسعود رو به من کرد- تو چی؟ تو هم می رفتی پیش پلیس؟ می دونی که بگیرنت کمترین مجازاتت اعدامه. - آره می دونم. مسعود- پس بذار برای لحظات قبل از مرگت یه چیزی بهت بگم. منتظر موندم. مسعود- یاشار واقعا زنده ست.اون داستانی که برات تعریف کردم واقعیت داره.تو یاشار رو نکشتی.اون فرار کرد.واقعا دلم می خواد بدونم کجاست...اما وقتی فهمیدم تو بعد از اون انفجار زنده موندی اقدام کردم و فهمیدم یاشار با خانواده ش ارتباط برقرار نکرده.رفتم سراغ یاسین...می دونستم یه روز میای سراغش. مشخص بود.یاسین بهت گفت یاشار زنده ست.خودمو عصبانی نشون دادم اما در واقع داشتم از خوشحالی می مردم.خدایا مگه می شد اینقدر خوش شانسی بهم رو کنه.باورم نمی شد.تو رو که دیدم باور کردم خواب و خیالات نبوده.از احوالات این آقا هم خبر داشتم.می دونستم که برادرش کاری کرده مسئولیت اون پرونده رو ازش بگیرن.می دونستم برای این عشق و عشق بازی هاش داره از نیروی پلیس کنار گذاشته می شه.زنگ زدم بهش و اونم با کله اومد.اسم یگانه باعث همه چی شد. خندید- یگانه می دونستی قراره آخرش با همین کلت قشنگ کشته بشی؟این کلت رو با کیوان خریدی منتها من گفتم برات کنار بزارنش...می دونستم خوش سلیقه ای و همین چشمتو می گیره. اخمام رو باز کردم- از شانس بد تو من کاملا می دونم چطور قراره کشته بشم. - جدا؟ افشین نگاهی بهم کرد.نگاهش بوی خداحافظی می داد.قبل از اینکه مسعود بفهمه چی به چیه افشین لگدی به گردنش زد و فریاد زد- یگانه برو. افشین و مسعود با هم درگیر شدن.یه مشت مسعود می زد و سه تا مشت می خورد.یهو دیدم مسعود پاشو بلند کرد و محکم به پهلوی افشین زد.بی اختیار دویدم سمت افشین.مسعود کلت رو برداشت و به سمت افشین گرفت.صدای گلوله همه جا پیچید.افشین روی زمین غلط خورد.چشمام روی افشین قفل کرد... امکان نداشت.نفسم بالا نمیومد.مسعود کلت رو انداخت زمین و بهم گفت. - خب...تو باید یه ذره به من سرویس بدی بعد بمیری اینجور که نمی شه... داشت میومد طرفم- یگانه اونو ولش کن...تیر خورد به قلبش.مرد.. جیغ زدم- نه... مسعود جلوی چشمام روی زمین افتاد.دویدم سمت افشین که کلت از دستش افتاد زمین.سرش رو توی بغلم گرفتم.موهاش رو ناز کردم.خون رو از روی صورتش پاک کردم.بغض داشت خفه م می کرد.چشماش رو بوسیدم.چشماش رو باز کرد.داشت برای آخرین بار بهم نگاه می کرد.چشماش بهم می گفت داره می ره. هینی کردم- افشین...توروخدا...افشین. خندید- چی تورو خدا؟ چی می خوای خانومی؟ - من دیگه طاقت ندارم افشین...من... زدم زیر گریه. - من طاقت ندارم ببینم گریه می کنی یگانه من...نذار آخرین تصویر توی مغزم چشمای پر از اشکت باشه. دید به حرفش گوش نمی دم با آخرین توانش جدی گفت- می گم گریه نکن. - زور نگو. بی حال خندید- عشق من... بوسه ای طولانی روی لب هاش زدم.دستمو محکم گرفته بود اما یهو شل شد.با ترس بهش نگاه کردم.چشمای بازش بهم خیره مونده بودن.دستمو روی دهنم گذاشتم تا جیغ نزنم.سرش رو از روی پاهام برداشتم و آروم گذاشتمش زمین.کلت رو برداشتم و افتان و خیزان به از اون خونه لعنتی خارج شدم.دو تا کار ناتموم داشتم. **** آرتین در اتاقش مطالعه می کرد که تلفنش زنگ خورد - بفرمایید؟ - سرگرد رضایی؟ - بله خودم هستم... - برادر سرگرد افشین رضایی هستین؟ - بله...اتفاقی افتاده؟ - بنده سروان ناصری هستم...راستش... - می شه ادامه حرفتونو بگین خانم؟ - می شه تشریف بیارین بیمارستان .... - نیم ساعت دیگه اونجام. آرتین اونقدر سریع به بیمارستان رسید که متوجه نشد دقیقا چطور زمان گذشته بود.از ماشینش بیرون پرید و وارد بیمارستان شد.خودش رو به پذیرش رسوند - ببخشید ...بیماری به اسم افشین رضایی دارین؟ - برای چی بستری شدن؟ - احتمالا اصابت گلوله ... پرستار نگاه متعحبی بهش کرد- یه لحظه... کمی توی کامپیوترش گشت اما چیزی پیدا نکرد.سرش رو بالا آورد تا جواب آرتین رو بده که توجه آرتین به جایی دیگه معطوف شد. - سرگرد رضایی. آرتین نگاهی به زن چادری کرد- سروان ناصری؟ - بله قربان...اگه میشه با من بیاین... - افشین کجاست؟ - قربان برای چند دقیقه... آرتین بی طاقت دنبال سروان ناصری راه افتاد.ناصری جایی ایستاد.حواس آرتین جمع نبود و نزدیک بود به این سروان تازه رسیده برخورد کنه.سرهنگ رازقی روی یکی از صندلی ها نشسته بود و اون رو نگاه می کرد. آرتین احترام گذاشت- قربان. - آزاد سرگرد...بیا اینجا. آرتین از انعطاف سرگرد شگفت زده شد اما به روی خودش نیاورد. آرتین کنار سرگرد نشست. - ببینی پسرم...توی زندگی ممکنه هر اتفاقی بیفته.ناملایمت ها مال همه ست. مشکوک نگاهش کرد- اگه ناملایمت های زندگی با من رو می گین...خیلی بیشتر از بقیه آدما بوده. - هر که در این بزم مقرب تر است/ جام بلا بیشتر می دهند - می شه بپرسم منظورتون از این مقدمه چینی ها چیه؟ افشین کجاست؟ - افشین....افشین... - افشین چی؟ - افشین رفته بوده به یه خونه ای...که اونجا با صاحب خونه یه درگیری پیش میاد...و سرهنگ نفس عمیقی کشید- تیر می خوره. - خب...اون صاحب خونه کی بوده؟ - بر طبق شواهد...سه نفر اونجا بودن.یه زن...دو مرد. آرتین با بی طاقتی گفت- هویتشون؟ - زن..یگانه رنجبران...مرد ... افشین رضایی و مسعود مظفر. آرتین از جا پرید- مسعود؟ دستگیرش کردین؟ یگانه رو چی؟ افشین حالش خوبه؟ - فقط یه نفر زنده از اون خونه بیرون اومده. آرتین با ناامیدی گفت- کی؟ - یگانه رنجبران. - یعنی...یعنی...چی؟ اف...افشین...پس؟ سرهنگ به زمین نگاه کرد. آرتین نعره زد- افشین مرده؟ سرهنگ چیزی نگفت.آرتین با حرص گفت- یگانه می کشمت. شروع کرد به داد و هوار کردن.سه پرستار مرد قوی هیکل به سمتش دویدن اما نمی تونستن مهارش کنن.آرتین دیوونه شده بود.یکی از پرستارا رو هل داد که خورد به دیوار و ناله ش بلند شد.یه دکتر زن آمپول آرام بخشی آورد تا برای چند ساعت آرتین رو آروم کنه اما سوزن توی دست آرتین شکست.چشم آرتین به زن افتاد.آرتین یه دفعه آروم شد.با خودش فکر کرد چشمای این سبزه...چشمای یگانه سبز بود. دو پرستار رو هل داد و با دست هاش دکتر رو گرفت و داد زد. - یگانه خفه ت می کنم. دکتر دست و پا می زد و نمی تونست خودشو نجات بده.یه دفعه آرتین پخش زمین شد.سرهنگ با قنداق تفنگش به گردن آرتین زده بود و اونو بیهوش کرده بود.آرتین رو به اتاقی بردند. دکتر درحالیکه گردنش رو می مالید روی صندلی نشست.سروان ناصری پیش دکتر رفت. - سلام. دکتر به قیافه ای خسته بهش نگاه کرد- سلام... - ازتون عذر می خوام. - شوهرتون هستن؟ - خیر. - چه اتفاقی افتاده بود؟ - برادرش رو کشتن. دکتر با تعجب به در اتاقی که آرتین توش بود نگاه کرد و آروم گفت- خدابیامرزتش. **** - مطمئنی خوبی؟ - بله خوبم...اون همه آرام بخشی که شما بهم زدین خوب نبودم جای تعجب داشت... دکتر شونه ای بالا انداخت و به طرف در رفت. - دکتر... دکتر برگشت و به آرتین نگاهی کرد- بله؟ - منو ببخشید...من...یه لحظه کنترلم رو از دست دادم... - مشکلی نیست...من یه روانشناس... - دکتر من اون لحظه دچار شک عصبی شدم...فقط اون لحظه اونم به خاطر مرگ برادرم...همین احتیاجی به روانشناس ندارم.اگه می شه برگه مرخصی رو امضا کنین می خوام برم خونه م. - اما... - دکتر من حالم خوبه. ساعتی بعد آرتین تک و تنها توی خونه ش نشسته بود.خونه ای که از پنج نفر ساکنینش فقط یه نفر مونده بود.و همه اینا زیر سر یگانه بود. آرتین غرغر کرد- یگانه...یگانه دستم بهت برسه.. زنگ در زده شد.آرتین در رو باز کرد و با دیدن شخص پشت در منفجر شد.گردن یگانه رو گرفت و اونو به داخل کشید.بعد یگانه رو پرت کرد توی پذیرایی.سر یگانه به میز خورد و صورتش درهم رفت.آرتین به سمت یگانه می رفت.یگانه از جاش پرید- صبر کن. آرتین غرید- چرا موقع کشتن برادرم تو صبر نکردی؟ یگانه جیغ زد- من افشین رو نکشتم. - باورش سخته...غیر ممکنه. آرتین شونه یگانه رو گرفت و محکم به دیوار کوبیدش.ناله یگانه بلند شد.آرتین دستشو گذاشت روی دهن یگانه.زیر گوشش گفت. - یگانه...تو مستحق عذابی...باید بمیری...با زجر بمیری. آرتین تعجب کرده بود که چرا یگانه از خودش دفاع نمی کنه.طنابی برداشت و دست و پاشو بست به صندلی و خودش نشست روبه روش. - خب...خودت بگو چجوری بکشمت؟ - به من گوش کن... - نه تو به من گوش کن...اشتباه بزرگی کردی که اومدی اینجا... - من افشین رو نکشتم...کار مسعود مظفر بود. - گلوله کلت لعنتی تو، قلب برادر بدبخت منو شکافت... - مسعود کلتم رو برداشته بود... - برای چی اومدی لعنتی... - اومدم ازت کمک بخوام... - برای کشتن خودم؟ - برای پیدا کردن یاشار. آرتین اشکارا جا خورد- یاشار؟ - آره برادرم. - مگه نمرده؟ - نه...مسعود گفت نمرده. - به من چه؟ یاشار چندین سال هست که گم شده... - باید پیداش کنیم... - باشه قبلش باید به خاطر کشتن برادرم سرت بره بالای دار... -به خدا من افشین رو نکشتم...من دوستش داشتم. آرتین دیوانه شد.چنان سیلی به گوش یگانه زد که یگانه با صندلی روی زمین پرت شد.آرتین یگانه رو بلند کرد... - از عشق و عاشقی حرف نزن که حال خودمو نمی فهمم و لهت می کنم. یگانه گرمای خون رو که از بینش راه افتاده بود حس کرد. - ببین من مرض نداشتم که اینجا بیام و خودمو توی هچل بندازم...من می خوام انتقام افشین رو بگیرم... - تو در حدی نیستی که... - آره...من در اون حد نیستم ولی بذار خودمو بهش برسونم.باید یاشار رو پیدا کنیم.یاشار قطعا زنده ست و داره در مورد ای عوضیا اطلاعات جمع می کنه...اونو که پیدا کنیم می تونیم با کمکش مرجانه رو پیدا کنیم.می تونیم باندشونو متلاشی کنیم.باورم کن...من آدم عوضی هستم... - تو باید سرت بره بالای دار. - باشه ... من آخرش می میرم اما بذار اول انتقام خون ریخته شده افشین رو بگیریم بعد...خواهش می کنم.مهتاب رو پیدا کنیم..بدون کمکت تو نمیشه... آرتین به عکس برادرش که توی پذیرایی به دیوار بود نگاه کرد.به جوانی افشین از دست رفته ش افسوس خورد و روی زمین تا شد.وقتی سرش رو بالا آورد یگانه از سرخی چشماش بهت زده شد.یه کلمه از لای دهان قفل شده آرتین شنید- باشه... **** - خب...ببین من از چند نفر که می شناختمشون در مورد یاشار پرسیدم.یه نفرشون دیدتش... - خب؟کجا؟ - طالقان.یه روستا به اسم سوهان. - اونجا چرا؟ - چراش رو نمی دونم...فقط مادرم مال اونجا بود... - اونجا خونه داشتین؟ - آره...ولی من نرفتم اونجا - خب بریم... - فقط... - چی؟ - می شه یاسین هم بیاد؟ - نه... - خواهش... - یگانه خودتو به زور تحمل می کنم... یگانه اخم کرد- بریم. نزدیک سه ساعت در راه بودند. - نمی دونی این سوهان کجاست؟ از کجا می رن؟ -گفتم که... من هیچ وقت طالقان نرفتم....از اون پیرمرده بپرس. به پیرمردی اشاره کرد که داشت کنار جاده خاکی راه می رفت.آرتین کنارش نگه داشت. - پدر جان.. پیرمرد نگاهشون کرد.آرتین ادامه داد- سلام...ببخشید شما می دونی سوهان از کجا می رن؟ - سوهان؟ سوهانم جایه؟ بیا بریم فشندک بهت شیر می دیم ماست می دیم. یگانه خندید و به آرتین گفت- یه کم با سوهانی ها مشکل دارن... به هر شکلی بود بالاخره آدرس رو از پیرمرد گرفتن و وارد روستای سوهان شدند.از جایی به بعد دیگه ماشین رو نبود.از ماشین پیاده شدند و کمی راه رفتند تا به یه پیرزن رسیدن که جلوی خونه ش نشسته بود. یگانه- سلام مادر... - سلام عزیزم.سلام دخترم - مادر شما می دونی خونه مهری خالقی کجاست؟ - شما دخترشی؟ - آره مادر... - منو نمی شناسی؟ - نه والا. - من دوست صمیمی مادرتم...بذار ببینمت.چقدر شبیه شی.خودش کجاست؟ - فوت کرده. فشاری که آرتین به دست یگانه آورد باعث شد چهره یگانه از درد جمع بشه.به زور دستشو از توی دست آرتین بیرون کشید. - مادر بهم می گی کدوم خونه ست. پیرزن خونه ای رو نشون داد- همونه...داداشتم اونجاست.. یگانه نگاهی به ارتین کرد و شروع کرد به دویدن به سمت خونه. - وایستا.... ارتین اینو گفت و پشت سر یگانه شروع کرد به دویدن.هر دو پشت در خونه ایستادند.یگانه نگاهی به آرتین کرد و چند ضربه به در زد.صدای مردانه ای رو شنیدند. - حوا خانوم به چیزی احتیاج ندارم.... یگانه با بی طاقتی دوباره در زد.در باز شد و قامت مرد بلندقدی از پشت در نمایان شد.یاشار به یگانه نگاه کرد و یه دفعه چشماش گرد شد... - یگانه؟ یگانه نفسش رو حبس کرد.می ترسید دوباره رو دست بخوره. یاشار اخمی کرد- برای چی اومدی اینجا؟ نگاه یاشار به آرتین افتاد. - شماها...برای چی اومدین اینجا؟ آرتین تو منو از کجا پیدا کردی؟ یگانه- یاشار... یاشار داد زد- حرف نزن یگانه.حرف نزن...فقط دهنتو باز کن تا ببین چطور می کوبم تو دهنت که دندونات خورد بشه. آرتین- یه دقیقه صبر می کنی؟ یاشار هیچ تغییری نکرد- چی کار دارین؟ - بذار بیایم تو. - همینجا بگو؟ آرتین سری تکون داد- تو با مسائل خیلی محرمانه آشنایی نداری؟ یاشار یگانه رو نشون داد- فکر نکنم اون موقع ها جلوی یه قاتل درمورد مسائل محرمانه حرف می زدیم. می زدیم؟ - بذار بیایم تو برات توضیح می دم. آرتین دست یاشار رو که جلوی درگاه رو گرفته بود زد کنار رو وارد شد.یگانه سر جاش موند.آرتین نگاهی به یگانه کرد.وقتی دید دختر قصد ورود به خانه رو نداره دستشو گرفت و کشید طرف خودش.یاشار پوفی کرد و در رو بست. یاشار نگاهی به دوست قدیمی اش کرد- افشین چطوره؟ آرتین ناله کرد- مرده... - چی؟ کی کشتتش؟ یگانه – مسعود مظفر... یاشار انگشت تهدید به سمت یگانه گرفت- ببینم مگه من نمی گم اون دهنتو باز نکن؟ نمی گم؟ به آرتین رو کرد- این از کجا می دونه کی افشین رو کشته. - اونجا بوده. - و باور کردی که داره راستشو می گه...این دختر یه روده راست تو شکمش نیست. - راست می گه...اثر انگشت مسعود روی کلت بود. - مگه اثر انگشت مسعود رو دارین؟ - مسعود مرده. یاشار خنده ای عصبی کرد- ای خدا...همه اینا بازی اینه...بازی این احمقه. یگانه آتیشی شد- یاشار یه دفعه دیگه به من توهین کردی نکردی ها... - مثلا چه غلطی می کنی؟ - ممکنه کاری رو که سالیان پیش نکردم رو الان بکنم. - پس بگو...این بیچاره رو فریب دادی که بیای منو بکشی.الان از کی دستور می گیری؟ - انقدر تند نرو...ما اومدیم جناب عالی رو پیدا کنیم که با کمکت بتونیم باند مسعود رو از بین ببری.مسعود به من گفت تو زنده ای.اومدم دنبالت و با من اینجوری رفتار می کنی... - تو قصد کشتن منو داشتی...و فکر نکن نمی دونم کی فرنود رو کشته. - من مجازات خواهم شد اما بذار متلاشی شدن این باند رو ببینم. - اصلا تو از کجا می دونی که من اطلاعات دارم؟ - چون می شناسمت...می دونم چجور آدمی هستی. یاشار از خواهرش رو برگردوند- من به تو اعتماد ندارم... یگانه جیغ زد- بگو می ترسم. یاشار منفجر شد.گردن یگانه رو گرفت و کوبیدش به دیوار.آرتین خشکش زد.فریاد یاشار توی گوش یگانه می پیچید. - من ترسوام؟ منی که هشت ساله دارم تو خفا...از این آشغالا مدرک جمع می کنم تا بکوبمشون زمین؟ من ترسو نیستم...از این آرتین بپرس که منو خیلی بهتر از توی احمق می شناسه...چی فکر کردی؟ فکر کردی چون چهارتا آدم کشتی الان گادفادر زمان خودتی؟اون موقع که جلوی چشمام مادرم رو کشتن ترس دیگه تو وجودم نیومد....فقط واسه توی کثافت نگران بودم که تو منجلاب نیفتی که...سخت اشتباه کردم... تو... خود... منجلابی...تو ...خود.... کثافتی... رنگ صورت یگانه رو به کبودی رفت.آرتین به خودش اومد و به سختی یاشار رو از یگانه جدا کرد.آخرین جملات یاشار مثل سیلی توی گوش یگانه می خورد...یگانه حس کرد داره هوشیاریش رو از دست می ده.آخرین صحنه ای که دید درگیری بین آرتین و یاشار بود. ***** - یگانه...یگانه نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو باز کردم.یاشار بالای سرم بود.خواستم جوابشو بدم که یادم افتاد چی شده و رومو برگردوندم. - یگانه حق داری عصبانی باشی...ولی...منو ببخش.خیلی عصبانی بودم. جوابشو ندادم. - تا یه ربع دیگه یاسین می رسه اینجا. خوشحال شدم ولی عکس الملی نشون ندادم. - یگانه ...باشه...از من متنفری باش...ولی می خواستم بهت بگم با هم همکاری کنیم. می خواستم داد بزنم و بگم می خوام صدسال باهام همکاری نکنی. یاشار - ولی قبلش می خوام که بریم و بابا رو ببینیم.از آخرین اطلاعاتی که ازش دارم وضعش خیلی خرابه... - چرا...؟ یاشار - چون...دکترش گفته ممکنه زمان کمی برای ادامه زندگی داشته باشه. چشمام رو بستم. - داره راحت می شه... یاشار - آره اما می خوام یه کار دیگه هم بکنم. - چی؟ یاشار - یه ذره نامادری نامردمون باید مزه ترس رو بچشه...یادمه خیلی عذابت می داد. - من ازش انتقام نمی خوام بگیرم. یاشار - ولی من می خوام...برای همه اون سالهایی که از دست رفت. - نمی دونم می خوای به چه نتیجه ای برسی اما....تمام چیزی که من از برادرم ساختم وقتی که منو کوبوندی به دیوار فروریخت. یاشار - انسان ممکن الخطاست دختر. - که چی؟ یاشار - تو کم خطا نکردی... - الان اینجایی که خطاهای منو به رخم بکشی؟ یاشار - نه...دارم می گم بذار دوباره به زندگی برگردیم. نگاهش کردم- می دونی زندگی برای من چه مفهومی داره؟ چیزی نگفت. - عین یه سطل آشغاله...که بوی گندش همه دنیا رو پر کرده پس خواهش می کنم... لبامو کش دادم- خواهش می کنم با من از زندگی دوباره حرف نزن چون تو همین اولیش مثل خر موندم دومیش پیش کش. اخمام رو کردم تو هم- بعدشم...من فقط می خوام انتقام افشین رو بگیرم که جلوی چشمام پرپر شد. یاشار - می خواستی انتقام منم بگیری که...آرتین گفت.. - حالا که زنده ای.انتقام زنده ها رو هم که نمی گیرن چون خود زنده ها بلدن چکار کنن. یاشار - یعنی کلا رابطه ها رو می خوای کات کنی؟ - رابطه ای تو زندگی من نمونده که بخوام کاتش کنم یا نه. یاشار - یگانه ناامید... - ناامید؟ می دونی تا الان چند نفر به خاطر من مردن؟ زدم زیر گریه-یاشار...من ... من افشین رو دوست داشتم. ماه من تو شبای تار، چشماتو روی هم بزار، حرفامو به خاطر بیار شاید این بار آخره، لحظه ها داره میگذره، تازه شو تا یادت نره پیدا کن شبو مثل من، گوشه ای واسه گم شدن ماه من اگه عاشقی، عاشقا گاهی گم میشن گریه کن پای رازقی، گریه کن پای نسترن این تویی که شکسته ای، این تویی اگه خسته ای مثل من اگه عاشقی، چشماتو اگه بسته ای این تویی که یادت میره، عهدایی که شکسته ای این تویی تو شبای تار، چشماتو روی هم بزار، خورشیدو به خاطر بیار اون که گل به تو هدیه داد، تا ابد عاشقت میخواد، تازه شو تا یادت بیاد پیدا کن شبو مثل من، گوشه ای واسه گم شدن ماه من اگه عاشقی، عاشقا گاهی گم میشن گریه کن پای رازقی، گریه کن پای نسترن این تویی که شکسته ای، این تویی اگه خسته ای مثل من اگه عاشقی، چشماتو اگه بسته ای این تویی که یادت میره، عهدایی که شکسته ای ***** - سلام خواهر کوچولو. یگانه بی اعتنا به یاسین با گوشیش ورمی رفت. - جواب سلام واجبه خواهری. یگانه سرش رو بالا گرفت و از دیدن صورت یاسین بهت زده شد. یاسین - چیه مگه عزراییل دیدی؟ یگانه دستی روی زخم های صورت برادرش کشید- اینا...کار کیه؟ یاسین- یاشار قلابی. یگانه- عوضی... یاسین- عیب نداره خانومی... یگانه- حیف که مرده وگرنه دو سه بار دیگه می کشتمش. یاسین سری تکون داد- شنیدم می خوای دست عوامل اون باند رو رو کنی؟ یگانه- درست شنیدی. یاسین- خودت چی می شی؟ یگانه خودشو به نشنیدن زد.یاسین تکرار کرد. یاسین- خودت چی؟ یگانه به چشمای برادرش نگاه کرد- تو چی فکر می کنی؟ یاسین- راستش رو بخوای عاقبت خوبی برای این قضیه نمی بینم. یگانه- دقیقا درسته. یاسین- یعنی می ذاری پلیس دستگیرت کنه؟ یگانه- پلیس هیچوقت توانایی انجام اینکار رو نخواهد داشت...مگه من مرده باشم... صدای یاشار اونا رو از حرف زدن بازداشت- خیلی از خودت مطمئنی یگانه. یگانه – چرا نباشم برادر گلم؟ تا الان که نشده... یاشار- می دونی همین الان می تونم دستگیرت کنم؟ یگانه- آره...ولی اینکار رو نمی کنی.فعلا بهم نیاز داری..منم بهت نیاز دارم.بدون همدیگه این کار انجام نمیشه. یاشار-خوشم میاد می فهمی چی به چیه. یگانه کلتش رو برداشت و دستی بهش کشید. یاسین- قشنگه... یگانه- می دونم...چشما رو خیره می کنه. یاشار- یه وقتایی حس می کنم اون خانواده ت هست نه ما... پشتتش رو به اونا کرد- حاضر بشین می خوایم بریم بابا رو ببینیم. *
رمان کلت طلایی فصل 4 - جدی می گی؟ - شوخیم چیه...پسر فرید رو کشتن. - یعنی...یعنی کار کیه؟ - نمی دونم...والا.خاله وضعش خیلی خرابه.یه سکته رو رد کرده. - الان کدوم بیمارستانی؟ - .... - من می رم خونه یه سر به یگانه بزنم بعدش میام اونجا. - اوکی منتظرم. گوشی رو پرت کردم روی داشبرد و بیشتر گاز دادم. - یگانه...یگانه کجایی؟ - یگانه...خانومی. - چرا جواب نمی ده؟ یگانــه... یگانه تو خونه نبود.آخه این وقت شب کجا می تونست باشه.رفتم تو اتاق خواب.کمد رو به هم ریخته دیدم.با نگرانی توش رو گشتم.اسلحه یگانه نبود. - یعنی چی؟ چشمم به میز توالت افتاد.یه برگه سفید تا شده روش بود.رفتم و برداشتمش و خوندمش.خوندنم که تموم شد نفسم گرفت. -یگانه...یگانه تو چکار کردی؟ لگدی به دیوار زدم که دردش توی پام پیچید.همون پایی که یگانه بهش تیر زده بود.بازم یگانه. داد زدم- تو نمی تونی با اونا دربیفتی ابله. صدایی تو سرم گفت- یگانه از خودشونه. - از خودشون بود... صدای تو سرم جوابمو داد- بالاخره اونم یه قاتله.دیدی که.یاشار رو اون کشته.قتل فرید رو هم که اعتراف کرد حتما قتل کیوانم کار خودشه. صدام درنیومد که بگم- انتقام گرفت. - انتقام؟ از گناهش کم نمی کنه.تو عاشقش شدی که شدی.احمق که نیستی.اون حالا حافظه اش برگشته.باید پیداش کنی و دستگیرش کنی و تحویل مراجع قانونی بدیش. - اعدامش می کنن. - به درک...تو مگه قسم نخوردی با ظلم و فساد بجنگی. بیحال از جام بلند شدم- باشه...باشه تو بردی.پیداش می کنم و دستگیرش می کنم. **** یگانه جعبه کلت رو تو دستش گرفته بود و توی خیابون راه می رفت.موهاش از زیر شال بیرون زده بودن و باد شدید داشت شال رو با خودش می برد ولی یگانه هیچ اهمیتی بهش نمی داد. - خانم موهاتو بکن تو. یگانه برگشت و به مخاطبش نگاه کرد.عاقله مردی بود که داشت از ماشینش پیاده می شد.یگانه حوصله دردسر نداشت برای همین شالش رو محکم کرد و راه افتاد.لب های قلوه ایش رو زیر دندوناش فشار می داد.طعمه بعدیش منتظر بود.منتظر بود تا طعم کلت طلایی رو بچشه.مطمئنا اون از کشته شدن کیوان و فرید خبر داشت. یگانه سرشو کج کرد- دارم میام مستانه مهاجری.منتظرم باش. یگانه پشت درختی ایستاد.دو ساعتی بود که اونجا منتظر بود.در با شدت باز شد و مردی تقریبا به بیرون پرت شد.دو مرد درشت هیکل اون رو پر کرده بودن. - محافظ های مستانه.هیچ وقت بدون اونا جایی نمی ره. هیکل زنی توی چهارچوپ نمایان شد.چیزی به مرد گفت و به داخل خونه رفت.یگانه مجبور بود از سد اون محافظ ها رد بشه.مستانه، یگانه رو نمی شناخت.محافظ هاش هم همینطور.بازی به نفع یگانه بود.یگانه فقط فرصتی برای نفوذ به اون خونه می خواست.مستانه رو فقط در حال خواب می شد کشت. - خانم شما اینجا کاری دارین؟ یگانه برگشت.مردی جوان با تعجب و کنجکاوی نگاهش می کرد. - خیر... - آخه الان نیم ساعته پشت شما ایستادم ولی شما تکون نخوردین. - جای شما رو تنگ کردم؟ - خیر اما... - خب پس می تونین رد بشین. - اینجا چکار دارین؟ - فکر نکنم به شما مربوط باشه آقا. - من اینجا زندگی می کنم. - خب که چی؟ - الان متوجه می شین. مرد سرش رو پایین انداخت تا به گوشیش نگاه کنه- شما مشکوکین.باید به پلیس زنگ بزنم. سرش رو که بالا برد اثری از یگانه نبود. - کجا رفت؟ **** - سلام... مرد سرشو آورد بالا- یگانه؟ - آره منم. - تو که...؟ - تو هم فکر می کردی من مردم؟ - هر کسی که تو رو می شناخت فکر می کرد مردی. - حالا که زنده ام.چند تا گلوله می خوام.برای کلت طلایی. - صبر کن برم از انبار بیارم.گلوله های اون کلت خیلی نابن. رفتم دنبالش.مردک فکر می کرد من بهش اعتماد دارم.من به هیچ کس اعتماد ندارم.دیدم دستش رفت سمت گوشی تلفن.کلت رو به سرعت گرفتم سمتش.چشماش گشاد شد. - یگانه... - من هنوز قصد لو رفتن ندارم کامران. - یگانه من نمی خواستم لوت بدم. - منم باور کردم...حتما.راه بیفت برو اون گلوله هامو بیار. دیدم که سرجاش وایستاده داد زدم- یالا راه بیفت. یه جعبه بهم داد و گفت- بیا اینم گلوله هایی که می خواستی. لبخندی تمسخرآمیز زدم- دستت درد نکنه. کلت رو بردم سمت صورتش. - چی کار داری می کنی یگانه؟ - خودت می دونی تو قتل یاشار سهیم بودی. - من... - چیه؟ من چی؟ تو مگه جای یاشار رو به اون فرید نامرد لو ندادی؟ - من... با بی نفاوتی به چشماش نگاه کردم- دیگه نمی خوام صداتو بشنوم. ماشه رو فشار دادم. **** - پیتزاتونو آوردم. در کامل باز شد- ما پیتزا نخواستیم. کلت رو گرفت سمت مرد و مرد روی زمین افتاد.یگانه لگدی به در زد.اون یکی بادیگارد دوید سمت یگانه و اونم با یه گلوله توی سرش مثل همکارش به زمین افتاد. - چه راحت بود. صدای خشمگین زنی توجه ش رو جلب کرد.مستانه اسلحه رو به سمتش نشونه رفته بود. - نه همچینم راحت نیست.من هنوز هستم. یگانه با بی تفاوتی به دیوار تکیه داد - می دونم. - تو کی هستی؟ - یگانه رنجبران...منو می شناسی؟ مستانه کمی فکر کرد- آهان آره.وقتی داشتی برادرت رو می کشتی اونجا بودم. یگانه دندان غروچه ای کرد- کثافت هرزه... - چیزی گفتی؟ - فحشی که لیاقتش رو داری بهت دادم زنک هرزه. - نه که تو قدیسی. - از تو بهترم که سگ دربون مسعود مظفری. - تو هم بودی...نبودی؟ - آدما حماقت هایی می کنن...مهم اینه که خودتو از لجن بکشی بیرون. - الان تو خودتو از لجن کشیدی بیرون؟ - نه هنوز.تو نیمه راهم.با کشتن شما... - کشتن ما؟ما بیشماریم.ما نمی میریم.حداقل به دست سگ مثل تو نمی میریم. - تو می دونی مسعود کجاست؟ - من از همه به مسعود نزدیکترم برای چی ندونم. - کجاست؟ - تو خونه ش.داره به ریش تو و امثال تو می خنده و معامله های گنده می کنه. - خونه ش کجاست... - به تو چه؟ - چون می خوام بکشمش. - فعلا که اسلحه من به صورت تو نشونه رفته. - خب پس گفتن اینکه خونه مسعود کجاست هیچ مشکلی نداره. - شاید...یه ویلای خیلی قشنگ تو کرج.می دونی چی از همه ویلاها متمایزش می کنه؟ - چی؟ - یه ققنوس طلایی توی حیاطشه.بی اختیار توجه آدمو جلب می کنه.اما مشکل اینه که تو هیچوقت به اونجا نمی رسی.آخرین جایی که می بینی همینجاست. - تو هنوز مهارت منو ندیدی. - تو هم همینطور. - می خوای امتحان کنیم. - عالیه فقط می خوای جسدت رو چکار کنم؟ - تو می خوای من چکارت کنم؟ بسوزونمت خوبه؟ - مگه به خواب ببینی. - تو یه مشکل داری... - چی؟ - خیلی آدم خودبینی هستی و اینکه نمی دونی من چندوقته رو دور شانسم. مستانه حتی فرصت نکرد پلک بزند.چشماش وقتی روی زمین می افتاد پر از تعجب بود.یگانه بالای سر قربانی اش رفت. - جهنم خوش بگذره. خواب و بیدار بودم که تلفنم زنگ زد.کورمال کورمال سعی کردم با چشمای بسته پیداش کنم.وقتی فهمیدم پرت شده رو زمین چشمامو باز کردم و آباژور رو روشن کردم.گوشی رو از روی زمین برداشتم. - بله؟ - جناب سرگرد؟ - بله بفرمایید. - یه قتل دیگه با کلت طلایی. از جام پریدم- ضارب رو دستگیر کردین؟ - خیر قربان. - آدرس رو بگو الان میام. ادرس رو که گرفتم آرتین رو هم بیدار کردم و به سرعت به محل جنایت رفتیم.وقتی رسیدیم از ماشین پیاده شدیم و خواستیم بریم طرف ساختمونی که کلی پلیس دورش رو گرفته بودن. - ورود به اونجا ممنوعه. به مخاطبم نگاه کردم.یه مرد میانسال بود بدون لباس فرم ولی بیسیم و اسلحه دستش بود. من و آرتین نگاهی به هم کردیم و هم زمان کارت هامون رو نشونش دادیم.اونم نگاهی بهمون کرد و کارتش رو درآورد. - سرهنگ رازقی از اداره جنایی مافوق جدیدتون. احترام گذاشتیم. - قربان... سرهنگ نگاهی بهم کرد- شنیدم تو مسئول پرونده کلت طلایی هستی. - بله قربان. - خوب اینجا دقیقا سه نفر با گلوله اسلحه مشهورمون کشته شدن.و قاتل...تو قاتل رو می شناسی؟ نگاهی به آرتین کردم و تصمیمم رو گرفتم- قربان...بله می شناسمش. - خب؟ - می تونم گزارشش رو فردا بهتون بدم؟ - گزارش شفاهی می خوام نه کتبی.فردا راس ساعت یک بعد از ظهر بیا به این آدرسی که بهت می گم.نمی خوام تو محیط اداره باشه.بیا رستوران....الانم برو تو و وضعیت رو بررسی کن.فردا گزارش کامل می خوام ازت. *** - خب چی می خورین سرگردها؟ روی صندلی جابه جا شدم- ممنونم قربان...چیزی نمی خورم. آرتین هم تشکری کرد و چیزی نگفت. بعد از اینکه گارسون اومد و رفت شروع کردم. - خب...قربان.من ماه ها و ماه ها دنبال فردی به اسم مسعود مظفر بودم.یکی از روسای بزرگ باند مواد مخدر در کشور هست و البته نقشه قتل خیلی از افراد ما رو کشیده.بعد از کشته شدن سرگرد یاشار رنجبران که اون هم با من همکاری می کرد...خواهرش به نام یگانه گم شد که البته من هیچوقت ندیدمش.ما یاشار رو سوخته پیدا کردیم و از کارت شناساییش که کنارش بود شناختیمش.گلوله ای که بهش شلیک شده بود از یه اسلحه خاص بود.نظیر این گلوله و اسلحه رو من خیلی کم دیده بودم.بعد از کشته شدن یاشار چند نفر از افراد برجسته نیروی پلیس ترور شدن.در کنار این ترورها بعضا چند قتل داشتیم که مقتول خودش خلافکار بود که احتمال می رفت اونو برای این کشتن که از سر راه کنار بره.من پرونده افراد کشته شده پلیس رو بررسی کردم.همه اونها روی پرونده مسعود مظفر کار می کردن.آخرین قتل، قتل سرهنگ تهرانی و دخترش بود.یه نفر از ضارب فیلم گرفته بود.من حدس زدم با توجه به طرز حرکت کردن و استیلش اون به دختره و من دستش اون کلت طلایی رو دیدم.بعد از اون قتل دیگه خبری از ضارب نشد. آهی کشیدم- چند روز بعد...یه دختر به آپارتمان ما اسباب کشی کرد.دختری به اسم مرسده تهرانی.البته خوب نسبتی با سرهنگ تهرانی نداشت. آرتین که دید من ادامه نمی دم خودش رشته کلام رو به دست گرفت- مرسده کم کم وارد زندگی ما شد. مادرم خیلی بهش علاقه مند بود و البته همسرم.کم کم متوجه شدم افشین هم بهش علاقه مند شده. خوب البته این قضیه هیچ مشکلی نداشت...تا اینکه... سرهنگ- تا اینکه چی؟ - یه روز مادرم و همسرم و دخترم رفتن بیرون خرید.من اون موقع نبودم.اونا صبح رفتن و بعد از ظهر که من برگشتم خونه نیومده بودن.هر چقدر ما باهاشون تماس گرفتیم جواب ندادن.بعد...بعد ما از مرسده سراغشون رو گرفتیم اون گفت از صبح اونا رو ندیده.و اون یه دفعه اسلحه ش رو سمت ما گرفت.همون کلت طلایی معروف. - خب؟ - و گفت منو مرسده صدا نکنین.گفت اسمش یگانه ست. آرتین مکثی کرد و ادامه داد- اون به ما دست بند زد.به افشین شلیک کرد تا اطلاعاتش رو بدست بیاره. اما دقیقا موقعی که خواست ما رو بکشه نمی دونم چی شد که اسلحه ش رو پایین آورد و از اونجا فرار کرد.من دستمو باز کردم و افشین رو که تقریبا بیهوش شده بود بردمش تو ماشین.تو راه بیمارستان یهو یه خونه منفجر شد و یه دختر به عقب پرت شد.از ماشین پیاده شدم و رفتم طرفش.یگانه بود.بیهوش شده بود.هر دو رو بردم بیمارستان.یگانه رفته بود تو کما. نگاهی به سرهنگ کردم و بعد به آرتین- خوب...من بعد از اینکه خوب شدم رفتم خونه پدر یاشار.عکس یگانه رو دیدم.یگانه رنجبران همون صاحب کلت طلایی بود.همونی که گلوله ش تو بدن برادرش بود.ما...بعد از اینکه یگانه به هوش اومد متوجه شدیم که حافظه ش رو از دست داده. - و شما اونو تحویل مراجع قانونی ندادین؟ - اون...داشت آبروریزی می کرد تو بیمارستان و من مجبور شدم بهش دروغ بگم که من شوهرشم. - تو چی کار کردی؟ - قربان من مجبور شدم عقدش کنم...وگرنه بهمون اعتماد نمی کرد. - تو از کجا می دونی اون واقعا حافظه ش رو از دست داده بود؟ شاید ادا در میاورد. - نه قربان دکترش بهمون گفته بود که اون حافظه ش رو از دست می ده اما گفت دوباره بعد از چند وقت دوباره همه چی یادش میاد. - بقیه ش رو می شنوم. - خب...ما می خواستیم به محض اینکه اون حافظه ش برگشت ازش بازجویی کنیم اما اون به ما نگفت که همه چی یادش اومده.. - خب؟ - خب اون کسائی رو که تو قتل برادرش سهیم بودن رو داره می کشه. - تو مطمئنی؟ - بله الان چهار نفرشون رو کشته. - تو می دونی چه کسائی تو قتل سرگرد رنجبران سهیمن؟ - نه قربان. - پس از کجا...؟ نامه یگانه رو نشونش دادم.سری تکون داد- شاید الان نه...اما بعد از تمام این جریانات شما یه چند وقتی باید بازداشت بشین تا بفهمین نباید دقیقا عکس دستورات عمل کنین.ملتفت شدین؟ من و آرتین با هم جواب دادیم- بله قربان. **** - سلام... - سلام خانوم کاری دارین؟ - یه اتاق می خواستم. پسر پررو زل زد بهم- به یه خانوم تنها که اتاق نمی دیم. - کی گفته بنده تنهام؟ - والا... - کسی که پول داره که تنها نیست. بعد یه مشت پول رو پرت کردم جلوش- به نظرت هست؟ چشماش برق زد و دوباره بهم زل زد.یه لحظه با خودم فکر کردم شاید یقه ای چیزی بازه اما نه دیدم این یارو چشماش فیل.تر شکن داره. - ولی واسه ما مشکل داره. دوباره پول بیشتری بهش دادم- مشکلت حل شد؟ چند دقیقه بعد توی سوییت کوچیک ایستاده بودم و داشتم پالتومو درمیاوردم.کلت رو گذاشتم روی میز و نشستم جلوی تلویزیون.یه ذره کانال ها رو اینور و اونور کردم و چندتا فحش به سازنده فیلم های آبدوغ خیاری تلوزیون دادم و بعد خاموشش کردم.چشمامو بستم. - خوب...نفر بعدی. پوزخندی زدم- مرجانه...مرجانه سحابی. از جام بلند شدم- حالا دیگه با کمک اون کیوان بی شرف منو می کشونی تو باند؟ غریدم- فکر کردی همه مثل خودت نفهمن که وایستن و کثافت کاری های شما آشغالا رو تماشا کنن؟ بهت می فهمونم یه من ماست چقدر کره می ده.می فهمونم یه لجن کشیدن آدما آخرش به کجا می کشونتت.فکر کردی منو کشوندی تو باند و دیگه هیچی ... تموم شده؟ عصبی خندیدم- نه...بدجور تو اشتباهی...خیلی بد. چشمام رو به کلت طلایی دوختم- به حسابت می رسم.به همین زودی. کلت رو برداشتم و تمیزش کردم.کسی در زد.اسلحه م رو قایم کردم و در رو باز کردم. همون پسره بود- چیزی لازم ندارین؟ - خیر اگه داشتم صداتون می کنم. - خواستم برای ناهار صداتون کنم خانم. راستش تا نیم ساعت دیگه بیشتر سرویس نمی دیم... - الان میام. در رو محکم بستم و خندیدم- اینم بیکاره ها. **** از اداره که برگشتم رفتم به اتاقم و روی تخت دراز کشیدم.یهو احساس نیاز شدیدی به شنیدن آهنگ کردم.گوشیمو برداشتم و آهنگ مورد علاقه مو گذاشتم.یعنی خوب بعد از آشنایی با یگانه این علاقه به این آهنگ پیش اومد که واقعا از ته دلم می خواستم که کاش هیچ وقت با یگانه آشنا نمی شدم.یگانه اونی نبود که... به تو از تو می نويسم به تو ای هميشه در ياد ای هميشه از تو زنده لحظه های رفته بر باد وقتی که بن بست غربت سايه سار قفسم بود زير رگبار مصيبت بی کسی تنها کسم بود وقتی از آزار پاييز برگ و باغم گريه می کرد قاصد چشم تو آمد مژده ی روييدن آورد به تو نامه می نويسم ای عزيز رفته از دست ای که خوشبختی پس از تو گم شد و به قصه پيوست ای هميشگی ترين عشق در حضور حضرت تو ای که می سوزم سراپا تا ابد در حسرت تو به تو نامه می نويسم نامه ای نوشته بر باد که به اسم تو رسيدم قلمم به گريه افتاد ای تو يارم روزگارم گفتنی ها با تو دارم ای تو يارم از گذشته يادگارم به تو نامه می نويسم ای عزيز رفته از دست ای که خوشبختی پس از تو گم شد و به قصه پيوست در گريز ناگزيرم گريه شد معنای لبخند ما گذشتيم و شکستيم پشت سر پلهای پيوند در عبور از مسلخ تن عشق ما از ما فنا بود بايد از هم می گذشتيم برتر از ما عشق ما بود ***** ناهارم رو که خوردم به سوییتم برگشتم.از اونجایی که آهنگ همیشه نقش لالایی برام داشته اهنگی گذاشتم. مثل یک رنگین کمون هفت رنگ سرگذشت زندگیمون رنگ رنگ ای صمیمی ، ای قدیمی ، هم قطار بر دل شب ، شبنم عشقی بکار شهر شب با مردم چشمک زنش غصهها را ریخته توی دامنش ازدحام کوچههای بی کسی پرشده ازیک بغل دلواپسی این منم دلواپس بود و نبود از غم ای کاش ها چشمم کبود تا به کی از آرزوها مون جدا با تو هستم ، با تو هستم ای خدا بقچهی عشقم همیشه باز باز جانمازم تشنهی راز و نیاز هم زبونی ها اگر شیرینتره همدلی از همزبونی بهتره اشک هام تمام صورتم رو پر کرده بود.غمی که توی این آهنگ بود تمام وجودم رو زیر و رو می کرد.به دلم که نمی تونستم دروغ بگم.عاشق افشین شده بودم. **** از اداره که برگشتم رفتم به اتاقم و روی تخت دراز کشیدم.یهو احساس نیاز شدیدی به شنیدن آهنگ کردم.گوشیمو برداشتم و آهنگ مورد علاقه مو گذاشتم.یعنی خوب بعد از آشنایی با یگانه این علاقه به این آهنگ پیش اومد که واقعا از ته دلم می خواستم که کاش هیچ وقت با یگانه آشنا نمی شدم.یگانه اونی نبود که... به تو از تو می نويسم به تو ای هميشه در ياد ای هميشه از تو زنده لحظه های رفته بر باد وقتی که بن بست غربت سايه سار قفسم بود زير رگبار مصيبت بی کسی تنها کسم بود وقتی از آزار پاييز برگ و باغم گريه می کرد قاصد چشم تو آمد مژده ی روييدن آورد به تو نامه می نويسم ای عزيز رفته از دست ای که خوشبختی پس از تو گم شد و به قصه پيوست ای هميشگی ترين عشق در حضور حضرت تو ای که می سوزم سراپا تا ابد در حسرت تو به تو نامه می نويسم نامه ای نوشته بر باد که به اسم تو رسيدم قلمم به گريه افتاد ای تو يارم روزگارم گفتنی ها با تو دارم ای تو يارم از گذشته يادگارم به تو نامه می نويسم ای عزيز رفته از دست ای که خوشبختی پس از تو گم شد و به قصه پيوست در گريز ناگزيرم گريه شد معنای لبخند ما گذشتيم و شکستيم پشت سر پلهای پيوند در عبور از مسلخ تن عشق ما از ما فنا بود بايد از هم می گذشتيم برتر از ما عشق ما بود ***** ناهارم رو که خوردم به سوییتم برگشتم.از اونجایی که آهنگ همیشه نقش لالایی برام داشته اهنگی گذاشتم. مثل یک رنگین کمون هفت رنگ سرگذشت زندگیمون رنگ رنگ ای صمیمی ، ای قدیمی ، هم قطار بر دل شب ، شبنم عشقی بکار شهر شب با مردم چشمک زنش غصهها را ریخته توی دامنش ازدحام کوچههای بی کسی پرشده ازیک بغل دلواپسی این منم دلواپس بود و نبود از غم ای کاش ها چشمم کبود تا به کی از آرزوها مون جدا با تو هستم ، با تو هستم ای خدا بقچهی عشقم همیشه باز باز جانمازم تشنهی راز و نیاز هم زبونی ها اگر شیرینتره همدلی از همزبونی بهتره اشک هام تمام صورتم رو پر کرده بود.غمی که توی این آهنگ بود تمام وجودم رو زیر و رو می کرد.به دلم که نمی تونستم دروغ بگم.عاشق افشین شده بودم. یگانه روی زمین افتاد.یاد تمامی اتفاق ها بیش از حد تحملش بود.مرجانه متوجه شد و فرار کرد.یگانه به حالت هیستریک گریه می کرد. - خانم حالتون خوبه؟ یگانه در حالیکه می لرزید بلند شد- بله...بله...من خوبم. - آخه الان یه ربعه که اینجا... یگانه به مرد نگاه کرد که حرفشو قطع کرده بود.مسیر نگاه مرد رو دنبال کرد.کلت طلایی روی زمین افتاده بود.یگانه تقریبا روی کلت پرید اما دست مرد یگانه رو محکم گرفت و یگانه نتونست کلت رو بگیره.مرد دستای یگانه رو محکم از پشت گرفته بود. - ولم کن... - تو کی هستی؟ این کلت مال کیه؟ - بهت می گم ولم کن. یگانه سردی دستبند رو روی دستاش حس کرد.خشکش زد امکان نداشت گیر پلیس افتاده باشه. مرد کلت رو برداشت و یگانه رو کشوند طرف خونه ش.یگانه تقلا می کرد- اصلا تو کی هستی؟ صدای سرد مرد تو گوش یگانه پیچید- سرگرد حامد مردانی هستم از اداره جنایی. - ولم کن...مگه من چکار کردم؟ حامد چیزی نگفت و بعد یگانه رو تقریبا پرت کرد توی خونه ش. - از شانس بدت....من همکار افشین رضایی هستم و اون هم تمام اطلاعات تو رو به سازمان داده خانم یگانه رنجبران. یگانه سعی کرد از دست حامد فرار کنه اما حامد نشوندش رو مبل. - پس چرا به پلیس زنگ نمی زنی؟ - من پلیسم خودم. - که منو ببرن. - باهات یه ذره کار دارم. یگانه خودشو توی مبل جمع کرد- چه کاری؟ - مسعود مظفر کجاست؟ - نمی دونم. حامد کمی به جلو خم شد- تو رو نمی برم اداره چون امکان بازجویی درست و حسابی ندارم...می فهمی که. یگانه غرید- من نمی دونم اون آشغال کجاست. سیلی حامد برق رو از سرش پروند.یگانه داد زد- وحشی... - ببین دختر اینجا کسی نیست که به دادت برسه...بهتره اعتراف کنی. - زبون آدم سرت... بقیه حرفش رو نتونست بزنه...مشت حامد توی شکمش نشسته بود.نفس یگانه بند اومد.نباید اجازه می داد که حامد هرکاری دلش می خواد بکنه. یگانه به سختی گفت- من...من دنبال.... مسعود می... گردم چون... می خوام بکشمش.ولی فعلا... نمی دونم کجاست... - چرا فکر می کنی دروغات رو باور می کنم؟ - دروغ نمی...گم. - خب...چطور وارد این باند شدی؟ - وارد باندم کردن. - کی؟ - مرجانه سحابی و کیوان عزیزی. - چرا از باند بیرون نیومدی؟ - نمی شد. - چرا؟ - اونا...منو شکنجه می دادن. - نمی خوای که منکر کشتن برادرت بشی؟ - نه... - چرا کشتیش؟ - برای باند خطرناک بود. - اون برادرت بود. - من خیلی وقت بود که انسانیتمو از دست داده بودم....یه خواهش دارم. - چی؟ - زنگ بزن افشین. - چرا؟ - باهاش کار دارم. حامد از جاش بلند شد و وقتی پشت به یگانه کرد یگانه از فرصت استفاده کرد و چنان با شدت حامد رو هل داد که حامد به میز شیشه ای خورد و چند لحظه بعد تمام سالن پر از شیشه شده بود.یگانه با یه حرکت ساده دستاش رو به جلو آورد و بعد کلید دستبند رو پیدا کرد و دستاش رو باز کرد.حامد بیهوش شده بود.کمی حامد رو اینور و اونور کرد تا ببینه زخم عمیقی برنداشته باشه.تلفنش رو برداشت و شماره گرفت. صدای آرامش بخش مردی توی گوشش پیچید- سلام حامد جان. - افشین... افشین مکث کرد-...یگانه؟ - افشین بیا به خونه حامد...بیهوش شده اما حالش خوبه. - یگانه با حامد چکار داشتی؟ - من به اون کاری نداشتم...برای یه چیز دیگه اینجا اومده بودم که اون دستگیرم کرد. - یگانه...بلایی که... - ای بابا می گم حالش خوبه.من باید برم. - داری چی کار می کنی دختر؟ - کاری که از اول باید می کردم.خداحافظ... یگانه گوشی رو پرت کرد.کلت رو برداشت و از خونه زد بیرون. **** کلت رو پشت شلوارم محکم کردم.از اون کوچه اومدم بیرون و وارد خیابون شدم. - یگانه... به سرعت برگشتم.افشین بود.داشت میومد جلو- افشین نیا جلو... - یگانه چکار داری می کنی؟ - دارم انتقام می گیرم. - از کی؟ برای چی؟ - از خودم و اونایی که باعث مرگ برادرم و مادرم شدن.از کسایی که منو دیوونه کردن.تو از هیچی خبر نداری. - بگو تا خبردار بشم. - نمی خوام دستگیر بشم افشین. - من نیومدم اینجا تا تورو دستگیر کنم. - پس حامد چی؟ - یه گشت الان تو خونه شه و داره می برتش بیمارستان. - من کاریش نکردم. - باور می کنم یگانه.بیا و به من بگو داری چکار می کنی... دستش رو به طرفم دراز کرده بود. - خواهش می کنم. دستمو رو به طرفش دراز کردم.منو تو آغوشش کشید.خیلی به این آغوش گرم و مردونه نیاز داشتم.سوار ماشینش شدیم. - کجا می ریم؟ - می ریم یه جایی که خیلی قشنگه...من خیلی دوستش دارم.یه جا تو کوه که تهران زیر پاته. کمی تو سکوت رانندگی کرد. - یگانه...نمی گی؟ - چی رو؟ - اونجا چکار می کردی؟ - داستان داره...داستان یه عمر زندگی منه.بی انصافی می شه اگه تند تند بگمش.بذار برسیم. کنار یه ایست بازرسی نگه داشت.دستم رفت سمت کلتم.متوجه شد. - یگانه چیزی نیست...فقط برای ورود به اونجاست. دستمو مشت کردم و سر جام جا به جا شدم. ماموری نزدیک شد- نمیشه برین تو. افشین متعجب بهش نگاهی کرد-چرا؟ - اونجا خانواده هستن. - خب ما هم خانواده ایم. - کارت شناسایی... افشین دست تو جیبش کرد.مامور تا کارتشو دید احترام گذاشت- ببخشید قربان. افشین سری تکون داد- آزاد...میشه بریم؟ - بله قربان. از اونجا که رد شدیم دیدم افشین داره می خنده. - چرا می خندی؟ - تجربه نکردی اینو...خیلی حال می ده وقتی از قدرتت می تونی استفاده کنی. با آه گفتم- چرا تجربه کردم. - چی؟ - قدرت من تو کلت طلاییه...بارها و بارها تجربه ش کردم. افشین پارک کرد- بریم بیرون یا همین جا بشینیم؟ - بیرون. - هوا سرده ها. - مهم نیست. روی یه نیمکت نشستیم و به تهران توی شب نگاه کردیم. چند دقیقه بعد سکوتو شکستم- من دختر سردار رنجبران هستم.گرچه الان از اون سردار جز یه پیرمرد شکسته نمونده.وقتی یه سالم بوده...من و یاشار و مامانم رو می دزدن.مامانم رو جلوی چشمای یاشار می کشن.اینا رو از مرجان شنیدم.کسی که امشب دنبالش بودم. افشین دستامو گرفت.بهش نگاه کردم- من تا شش سالگی بدون مادر،بزرگ شدم.روابطم با پدرم خوب نبود.همیشه حس اضافی بودن داشتم.اون خونه رو هیچوقت خونه خودم ندونستم.الان که فکر می کنم می بینم پدرم خیلی دوستم داشت.باهام مهربون بود.من و یاشار و یاسین از وجودش بودیم.اما منو از اونا بیشتر دوست داشت ولی هرچی بیشتر بهم محبت می کرد من بیشتر ازش فاصله می گرفتم.بابا منو تو هفت سالگی فرستاد تیراندازی باد بگیرم.یاشار مثل بابا شد یه پلیس.می خواست اونایی رو که مامانمو کشتن رو از بین ببره.یاسین مهندس شد.از بچگی عاشق ریاضی بود.منم ریاضی خوندم وارد دانشگاه شدم... کامپیوتر.یه روز...یادمه بیست سالم بود.وقتی داشتم از کلاس تیراندازی برمی گشتم یه ماشین جلوم ترمز کرد و یه مرد منو کشید تو ماشین.انقدر سریع منو کشید تو ماشین که فرصت نکردم جیغ بزنم. وقتی بیدار شدم بدون لباس توی یه اتاق کوچیک بودم.می دونی...من و یه نفر تو دانشگاه با هم آشنا شده بودیم.اسمش فرنود بود.توی اون اتاق یه مانیتور بود که تقریبا چسبیده به سقف گذاشته بودنش. یادآوری اون لحظات داشت دوباره دیوونه م می کرد.لرزیدم.افشین اینو به حساب سرما گذاشت و بغلم کرد.سرمو آروم گذاشتم رو سینه ش.از لرزش بدنم کم نمی شد.چند دقیقه بعد حس آرامش بهم دست داد.وجود آرومم می کرد. - چند ساعتی رو توی اون اتاق بودم.یه مرد یهو اومد تو اتاق. زدم زیر گریه- افشین ... نمی دونی چقدر من اون روز و روزای بعدش آرزوی مرگ کردم.نمی دونی چطور من روحم رو اونجا از دست دادم. صدای نفس های تند تند افشین باعث شد من بفهمم داره عذاب می کشه از شنیدن این موضوع. - وقتی اون مرد وحشی کارشو تموم کرد از اتاق بیرون رفت.مانیتور روشن شد.فرنود رو دیدم.به یه صندلی بسته بودنش.افشین... به بدترین نحو شکنجه ش می کردن.سعی می کرد صداش درنیاد اما وقتی با یه فندک شروع کردن به سوزوندن بدنش فریادش بلند شد.خیلی سخته که شکنجه شدن کسی رو که دوستش داری ببینی و نتونی کاری براش بکنی.فقط خدا رو صدا می زد.وقتی این تراژدی تموم شد همه قوای من تحلیل رفته بود.منو همونجو لخت بردن جلوی فرنود.فرنود سرشو انداخت پایین.از بدنش هیچی نمونده بود.یه نفر یه اسلحه به من داد.گفت فرنود رو بزنم.من امتناع کردم.گفتم هیچوقت این کار رو نمی کنم.اما اونا شروع کردن به زدن من.فرنود ازم خواست بکشمش.من یه آشغال بودم که طاقت چندتا ضربه رو نداشتم.تفنگ رو گذاشتم رو سرش و ...فرنود واسه همیشه خاموش شد. کلت رو پشت شلوارم محکم کردم.از اون کوچه اومدم بیرون و وارد خیابون شدم. - یگانه... به سرعت برگشتم.افشین بود.داشت میومد جلو- افشین نیا جلو... - یگانه چکار داری می کنی؟ - دارم انتقام می گیرم. - از کی؟ برای چی؟ - از خودم و اونایی که باعث مرگ برادرم و مادرم شدن.از کسایی که منو دیوونه کردن.تو از هیچی خبر نداری. - بگو تا خبردار بشم. - نمی خوام دستگیر بشم افشین. - من نیومدم اینجا تا تورو دستگیر کنم. - پس حامد چی؟ - یه گشت الان تو خونه شه و داره می برتش بیمارستان. - من کاریش نکردم. - باور می کنم یگانه.بیا و به من بگو داری چکار می کنی... دستش رو به طرفم دراز کرده بود. - خواهش می کنم. دستمو رو به طرفش دراز کردم.منو تو آغوشش کشید.خیلی به این آغوش گرم و مردونه نیاز داشتم.سوار ماشینش شدیم. - کجا می ریم؟ - می ریم یه جایی که خیلی قشنگه...من خیلی دوستش دارم.یه جا تو کوه که تهران زیر پاته. کمی تو سکوت رانندگی کرد. - یگانه...نمی گی؟ - چی رو؟ - اونجا چکار می کردی؟ - داستان داره...داستان یه عمر زندگی منه.بی انصافی می شه اگه تند تند بگمش.بذار برسیم. کنار یه ایست بازرسی نگه داشت.دستم رفت سمت کلتم.متوجه شد. - یگانه چیزی نیست...فقط برای ورود به اونجاست. دستمو مشت کردم و سر جام جا به جا شدم. ماموری نزدیک شد- نمیشه برین تو. افشین متعجب بهش نگاهی کرد-چرا؟ - اونجا خانواده هستن. - خب ما هم خانواده ایم. - کارت شناسایی... افشین دست تو جیبش کرد.مامور تا کارتشو دید احترام گذاشت- ببخشید قربان. افشین سری تکون داد- آزاد...میشه بریم؟ - بله قربان. از اونجا که رد شدیم دیدم افشین داره می خنده. - چرا می خندی؟ - تجربه نکردی اینو...خیلی حال می ده وقتی از قدرتت می تونی استفاده کنی. با آه گفتم- چرا تجربه کردم. - چی؟ - قدرت من تو کلت طلاییه...بارها و بارها تجربه ش کردم. افشین پارک کرد- بریم بیرون یا همین جا بشینیم؟ - بیرون. - هوا سرده ها. - مهم نیست. روی یه نیمکت نشستیم و به تهران توی شب نگاه کردیم. چند دقیقه بعد سکوتو شکستم- من دختر سردار رنجبران هستم.گرچه الان از اون سردار جز یه پیرمرد شکسته نمونده.وقتی یه سالم بوده...من و یاشار و مامانم رو می دزدن.مامانم رو جلوی چشمای یاشار می کشن.اینا رو از مرجان شنیدم.کسی که امشب دنبالش بودم. افشین دستامو گرفت.بهش نگاه کردم- من تا شش سالگی بدون مادر،بزرگ شدم.روابطم با پدرم خوب نبود.همیشه حس اضافی بودن داشتم.اون خونه رو هیچوقت خونه خودم ندونستم.الان که فکر می کنم می بینم پدرم خیلی دوستم داشت.باهام مهربون بود.من و یاشار و یاسین از وجودش بودیم.اما منو از اونا بیشتر دوست داشت ولی هرچی بیشتر بهم محبت می کرد من بیشتر ازش فاصله می گرفتم.بابا منو تو هفت سالگی فرستاد تیراندازی باد بگیرم.یاشار مثل بابا شد یه پلیس.می خواست اونایی رو که مامانمو کشتن رو از بین ببره.یاسین مهندس شد.از بچگی عاشق ریاضی بود.منم ریاضی خوندم وارد دانشگاه شدم... کامپیوتر.یه روز...یادمه بیست سالم بود.وقتی داشتم از کلاس تیراندازی برمی گشتم یه ماشین جلوم ترمز کرد و یه مرد منو کشید تو ماشین.انقدر سریع منو کشید تو ماشین که فرصت نکردم جیغ بزنم. وقتی بیدار شدم بدون لباس توی یه اتاق کوچیک بودم.می دونی...من و یه نفر تو دانشگاه با هم آشنا شده بودیم.اسمش فرنود بود.توی اون اتاق یه مانیتور بود که تقریبا چسبیده به سقف گذاشته بودنش. یادآوری اون لحظات داشت دوباره دیوونه م می کرد.لرزیدم.افشین اینو به حساب سرما گذاشت و بغلم کرد.سرمو آروم گذاشتم رو سینه ش.از لرزش بدنم کم نمی شد.چند دقیقه بعد حس آرامش بهم دست داد.وجود آرومم می کرد. - چند ساعتی رو توی اون اتاق بودم.یه مرد یهو اومد تو اتاق. زدم زیر گریه- افشین ... نمی دونی چقدر من اون روز و روزای بعدش آرزوی مرگ کردم.نمی دونی چطور من روحم رو اونجا از دست دادم. صدای نفس های تند تند افشین باعث شد من بفهمم داره عذاب می کشه از شنیدن این موضوع. - وقتی اون مرد وحشی کارشو تموم کرد از اتاق بیرون رفت.مانیتور روشن شد.فرنود رو دیدم.به یه صندلی بسته بودنش.افشین... به بدترین نحو شکنجه ش می کردن.سعی می کرد صداش درنیاد اما وقتی با یه فندک شروع کردن به سوزوندن بدنش فریادش بلند شد.خیلی سخته که شکنجه شدن کسی رو که دوستش داری ببینی و نتونی کاری براش بکنی.فقط خدا رو صدا می زد.وقتی این تراژدی تموم شد همه قوای من تحلیل رفته بود.منو همونجو لخت بردن جلوی فرنود.فرنود سرشو انداخت پایین.از بدنش هیچی نمونده بود.یه نفر یه اسلحه به من داد.گفت فرنود رو بزنم.من امتناع کردم.گفتم هیچوقت این کار رو نمی کنم.اما اونا شروع کردن به زدن من.فرنود ازم خواست بکشمش.من یه آشغال بودم که طاقت چندتا ضربه رو نداشتم.تفنگ رو گذاشتم رو سرش و ...فرنود واسه همیشه خاموش شد. *
فصل 4 - جدی می گی؟ - شوخیم چیه...پسر فرید رو کشتن. - یعنی...یعنی کار کیه؟ - نمی دونم...والا.خاله وضعش خیلی خرابه.یه سکته رو رد کرده. - الان کدوم بیمارستانی؟ - .... - من می رم خونه یه سر به یگانه بزنم بعدش میام اونجا. - اوکی منتظرم. گوشی رو پرت کردم روی داشبرد و بیشتر گاز دادم. - یگانه...یگانه کجایی؟ - یگانه...خانومی. - چرا جواب نمی ده؟ یگانــه... یگانه تو خونه نبود.آخه این وقت شب کجا می تونست باشه.رفتم تو اتاق خواب.کمد رو به هم ریخته دیدم.با نگرانی توش رو گشتم.اسلحه یگانه نبود. - یعنی چی؟ چشمم به میز توالت افتاد.یه برگه سفید تا شده روش بود.رفتم و برداشتمش و خوندمش.خوندنم که تموم شد نفسم گرفت. -یگانه...یگانه تو چکار کردی؟ لگدی به دیوار زدم که دردش توی پام پیچید.همون پایی که یگانه بهش تیر زده بود.بازم یگانه. داد زدم- تو نمی تونی با اونا دربیفتی ابله. صدایی تو سرم گفت- یگانه از خودشونه. - از خودشون بود... صدای تو سرم جوابمو داد- بالاخره اونم یه قاتله.دیدی که.یاشار رو اون کشته.قتل فرید رو هم که اعتراف کرد حتما قتل کیوانم کار خودشه. صدام درنیومد که بگم- انتقام گرفت. - انتقام؟ از گناهش کم نمی کنه.تو عاشقش شدی که شدی.احمق که نیستی.اون حالا حافظه اش برگشته.باید پیداش کنی و دستگیرش کنی و تحویل مراجع قانونی بدیش. - اعدامش می کنن. - به درک...تو مگه قسم نخوردی با ظلم و فساد بجنگی. بیحال از جام بلند شدم- باشه...باشه تو بردی.پیداش می کنم و دستگیرش می کنم. **** یگانه جعبه کلت رو تو دستش گرفته بود و توی خیابون راه می رفت.موهاش از زیر شال بیرون زده بودن و باد شدید داشت شال رو با خودش می برد ولی یگانه هیچ اهمیتی بهش نمی داد. - خانم موهاتو بکن تو. یگانه برگشت و به مخاطبش نگاه کرد.عاقله مردی بود که داشت از ماشینش پیاده می شد.یگانه حوصله دردسر نداشت برای همین شالش رو محکم کرد و راه افتاد.لب های قلوه ایش رو زیر دندوناش فشار می داد.طعمه بعدیش منتظر بود.منتظر بود تا طعم کلت طلایی رو بچشه.مطمئنا اون از کشته شدن کیوان و فرید خبر داشت. یگانه سرشو کج کرد- دارم میام مستانه مهاجری.منتظرم باش. یگانه پشت درختی ایستاد.دو ساعتی بود که اونجا منتظر بود.در با شدت باز شد و مردی تقریبا به بیرون پرت شد.دو مرد درشت هیکل اون رو پر کرده بودن. - محافظ های مستانه.هیچ وقت بدون اونا جایی نمی ره. هیکل زنی توی چهارچوپ نمایان شد.چیزی به مرد گفت و به داخل خونه رفت.یگانه مجبور بود از سد اون محافظ ها رد بشه.مستانه، یگانه رو نمی شناخت.محافظ هاش هم همینطور.بازی به نفع یگانه بود.یگانه فقط فرصتی برای نفوذ به اون خونه می خواست.مستانه رو فقط در حال خواب می شد کشت. - خانم شما اینجا کاری دارین؟ یگانه برگشت.مردی جوان با تعجب و کنجکاوی نگاهش می کرد. - خیر... - آخه الان نیم ساعته پشت شما ایستادم ولی شما تکون نخوردین. - جای شما رو تنگ کردم؟ - خیر اما... - خب پس می تونین رد بشین. - اینجا چکار دارین؟ - فکر نکنم به شما مربوط باشه آقا. - من اینجا زندگی می کنم. - خب که چی؟ - الان متوجه می شین. مرد سرش رو پایین انداخت تا به گوشیش نگاه کنه- شما مشکوکین.باید به پلیس زنگ بزنم. سرش رو که بالا برد اثری از یگانه نبود. - کجا رفت؟ **** - سلام... مرد سرشو آورد بالا- یگانه؟ - آره منم. - تو که...؟ - تو هم فکر می کردی من مردم؟ - هر کسی که تو رو می شناخت فکر می کرد مردی. - حالا که زنده ام.چند تا گلوله می خوام.برای کلت طلایی. - صبر کن برم از انبار بیارم.گلوله های اون کلت خیلی نابن. رفتم دنبالش.مردک فکر می کرد من بهش اعتماد دارم.من به هیچ کس اعتماد ندارم.دیدم دستش رفت سمت گوشی تلفن.کلت رو به سرعت گرفتم سمتش.چشماش گشاد شد. - یگانه... - من هنوز قصد لو رفتن ندارم کامران. - یگانه من نمی خواستم لوت بدم. - منم باور کردم...حتما.راه بیفت برو اون گلوله هامو بیار. دیدم که سرجاش وایستاده داد زدم- یالا راه بیفت. یه جعبه بهم داد و گفت- بیا اینم گلوله هایی که می خواستی. لبخندی تمسخرآمیز زدم- دستت درد نکنه. کلت رو بردم سمت صورتش. - چی کار داری می کنی یگانه؟ - خودت می دونی تو قتل یاشار سهیم بودی. - من... - چیه؟ من چی؟ تو مگه جای یاشار رو به اون فرید نامرد لو ندادی؟ - من... با بی نفاوتی به چشماش نگاه کردم- دیگه نمی خوام صداتو بشنوم. ماشه رو فشار دادم. **** - پیتزاتونو آوردم. در کامل باز شد- ما پیتزا نخواستیم. کلت رو گرفت سمت مرد و مرد روی زمین افتاد.یگانه لگدی به در زد.اون یکی بادیگارد دوید سمت یگانه و اونم با یه گلوله توی سرش مثل همکارش به زمین افتاد. - چه راحت بود. صدای خشمگین زنی توجه ش رو جلب کرد.مستانه اسلحه رو به سمتش نشونه رفته بود. - نه همچینم راحت نیست.من هنوز هستم. یگانه با بی تفاوتی به دیوار تکیه داد - می دونم. - تو کی هستی؟ - یگانه رنجبران...منو می شناسی؟ مستانه کمی فکر کرد- آهان آره.وقتی داشتی برادرت رو می کشتی اونجا بودم. یگانه دندان غروچه ای کرد- کثافت هرزه... - چیزی گفتی؟ - فحشی که لیاقتش رو داری بهت دادم زنک هرزه. - نه که تو قدیسی. - از تو بهترم که سگ دربون مسعود مظفری. - تو هم بودی...نبودی؟ - آدما حماقت هایی می کنن...مهم اینه که خودتو از لجن بکشی بیرون. - الان تو خودتو از لجن کشیدی بیرون؟ - نه هنوز.تو نیمه راهم.با کشتن شما... - کشتن ما؟ما بیشماریم.ما نمی میریم.حداقل به دست سگ مثل تو نمی میریم. - تو می دونی مسعود کجاست؟ - من از همه به مسعود نزدیکترم برای چی ندونم. - کجاست؟ - تو خونه ش.داره به ریش تو و امثال تو می خنده و معامله های گنده می کنه. - خونه ش کجاست... - به تو چه؟ - چون می خوام بکشمش. - فعلا که اسلحه من به صورت تو نشونه رفته. - خب پس گفتن اینکه خونه مسعود کجاست هیچ مشکلی نداره. - شاید...یه ویلای خیلی قشنگ تو کرج.می دونی چی از همه ویلاها متمایزش می کنه؟ - چی؟ - یه ققنوس طلایی توی حیاطشه.بی اختیار توجه آدمو جلب می کنه.اما مشکل اینه که تو هیچوقت به اونجا نمی رسی.آخرین جایی که می بینی همینجاست. - تو هنوز مهارت منو ندیدی. - تو هم همینطور. - می خوای امتحان کنیم. - عالیه فقط می خوای جسدت رو چکار کنم؟ - تو می خوای من چکارت کنم؟ بسوزونمت خوبه؟ - مگه به خواب ببینی. - تو یه مشکل داری... - چی؟ - خیلی آدم خودبینی هستی و اینکه نمی دونی من چندوقته رو دور شانسم. مستانه حتی فرصت نکرد پلک بزند.چشماش وقتی روی زمین می افتاد پر از تعجب بود.یگانه بالای سر قربانی اش رفت. - جهنم خوش بگذره. خواب و بیدار بودم که تلفنم زنگ زد.کورمال کورمال سعی کردم با چشمای بسته پیداش کنم.وقتی فهمیدم پرت شده رو زمین چشمامو باز کردم و آباژور رو روشن کردم.گوشی رو از روی زمین برداشتم. - بله؟ - جناب سرگرد؟ - بله بفرمایید. - یه قتل دیگه با کلت طلایی. از جام پریدم- ضارب رو دستگیر کردین؟ - خیر قربان. - آدرس رو بگو الان میام. ادرس رو که گرفتم آرتین رو هم بیدار کردم و به سرعت به محل جنایت رفتیم.وقتی رسیدیم از ماشین پیاده شدیم و خواستیم بریم طرف ساختمونی که کلی پلیس دورش رو گرفته بودن. - ورود به اونجا ممنوعه. به مخاطبم نگاه کردم.یه مرد میانسال بود بدون لباس فرم ولی بیسیم و اسلحه دستش بود. من و آرتین نگاهی به هم کردیم و هم زمان کارت هامون رو نشونش دادیم.اونم نگاهی بهمون کرد و کارتش رو درآورد. - سرهنگ رازقی از اداره جنایی مافوق جدیدتون. احترام گذاشتیم. - قربان... سرهنگ نگاهی بهم کرد- شنیدم تو مسئول پرونده کلت طلایی هستی. - بله قربان. - خوب اینجا دقیقا سه نفر با گلوله اسلحه مشهورمون کشته شدن.و قاتل...تو قاتل رو می شناسی؟ نگاهی به آرتین کردم و تصمیمم رو گرفتم- قربان...بله می شناسمش. - خب؟ - می تونم گزارشش رو فردا بهتون بدم؟ - گزارش شفاهی می خوام نه کتبی.فردا راس ساعت یک بعد از ظهر بیا به این آدرسی که بهت می گم.نمی خوام تو محیط اداره باشه.بیا رستوران....الانم برو تو و وضعیت رو بررسی کن.فردا گزارش کامل می خوام ازت. *** - خب چی می خورین سرگردها؟ روی صندلی جابه جا شدم- ممنونم قربان...چیزی نمی خورم. آرتین هم تشکری کرد و چیزی نگفت. بعد از اینکه گارسون اومد و رفت شروع کردم. - خب...قربان.من ماه ها و ماه ها دنبال فردی به اسم مسعود مظفر بودم.یکی از روسای بزرگ باند مواد مخدر در کشور هست و البته نقشه قتل خیلی از افراد ما رو کشیده.بعد از کشته شدن سرگرد یاشار رنجبران که اون هم با من همکاری می کرد...خواهرش به نام یگانه گم شد که البته من هیچوقت ندیدمش.ما یاشار رو سوخته پیدا کردیم و از کارت شناساییش که کنارش بود شناختیمش.گلوله ای که بهش شلیک شده بود از یه اسلحه خاص بود.نظیر این گلوله و اسلحه رو من خیلی کم دیده بودم.بعد از کشته شدن یاشار چند نفر از افراد برجسته نیروی پلیس ترور شدن.در کنار این ترورها بعضا چند قتل داشتیم که مقتول خودش خلافکار بود که احتمال می رفت اونو برای این کشتن که از سر راه کنار بره.من پرونده افراد کشته شده پلیس رو بررسی کردم.همه اونها روی پرونده مسعود مظفر کار می کردن.آخرین قتل، قتل سرهنگ تهرانی و دخترش بود.یه نفر از ضارب فیلم گرفته بود.من حدس زدم با توجه به طرز حرکت کردن و استیلش اون به دختره و من دستش اون کلت طلایی رو دیدم.بعد از اون قتل دیگه خبری از ضارب نشد. آهی کشیدم- چند روز بعد...یه دختر به آپارتمان ما اسباب کشی کرد.دختری به اسم مرسده تهرانی.البته خوب نسبتی با سرهنگ تهرانی نداشت. آرتین که دید من ادامه نمی دم خودش رشته کلام رو به دست گرفت- مرسده کم کم وارد زندگی ما شد. مادرم خیلی بهش علاقه مند بود و البته همسرم.کم کم متوجه شدم افشین هم بهش علاقه مند شده. خوب البته این قضیه هیچ مشکلی نداشت...تا اینکه... سرهنگ- تا اینکه چی؟ - یه روز مادرم و همسرم و دخترم رفتن بیرون خرید.من اون موقع نبودم.اونا صبح رفتن و بعد از ظهر که من برگشتم خونه نیومده بودن.هر چقدر ما باهاشون تماس گرفتیم جواب ندادن.بعد...بعد ما از مرسده سراغشون رو گرفتیم اون گفت از صبح اونا رو ندیده.و اون یه دفعه اسلحه ش رو سمت ما گرفت.همون کلت طلایی معروف. - خب؟ - و گفت منو مرسده صدا نکنین.گفت اسمش یگانه ست. آرتین مکثی کرد و ادامه داد- اون به ما دست بند زد.به افشین شلیک کرد تا اطلاعاتش رو بدست بیاره. اما دقیقا موقعی که خواست ما رو بکشه نمی دونم چی شد که اسلحه ش رو پایین آورد و از اونجا فرار کرد.من دستمو باز کردم و افشین رو که تقریبا بیهوش شده بود بردمش تو ماشین.تو راه بیمارستان یهو یه خونه منفجر شد و یه دختر به عقب پرت شد.از ماشین پیاده شدم و رفتم طرفش.یگانه بود.بیهوش شده بود.هر دو رو بردم بیمارستان.یگانه رفته بود تو کما. نگاهی به سرهنگ کردم و بعد به آرتین- خوب...من بعد از اینکه خوب شدم رفتم خونه پدر یاشار.عکس یگانه رو دیدم.یگانه رنجبران همون صاحب کلت طلایی بود.همونی که گلوله ش تو بدن برادرش بود.ما...بعد از اینکه یگانه به هوش اومد متوجه شدیم که حافظه ش رو از دست داده. - و شما اونو تحویل مراجع قانونی ندادین؟ - اون...داشت آبروریزی می کرد تو بیمارستان و من مجبور شدم بهش دروغ بگم که من شوهرشم. - تو چی کار کردی؟ - قربان من مجبور شدم عقدش کنم...وگرنه بهمون اعتماد نمی کرد. - تو از کجا می دونی اون واقعا حافظه ش رو از دست داده بود؟ شاید ادا در میاورد. - نه قربان دکترش بهمون گفته بود که اون حافظه ش رو از دست می ده اما گفت دوباره بعد از چند وقت دوباره همه چی یادش میاد. - بقیه ش رو می شنوم. - خب...ما می خواستیم به محض اینکه اون حافظه ش برگشت ازش بازجویی کنیم اما اون به ما نگفت که همه چی یادش اومده.. - خب؟ - خب اون کسائی رو که تو قتل برادرش سهیم بودن رو داره می کشه. - تو مطمئنی؟ - بله الان چهار نفرشون رو کشته. - تو می دونی چه کسائی تو قتل سرگرد رنجبران سهیمن؟ - نه قربان. - پس از کجا...؟ نامه یگانه رو نشونش دادم.سری تکون داد- شاید الان نه...اما بعد از تمام این جریانات شما یه چند وقتی باید بازداشت بشین تا بفهمین نباید دقیقا عکس دستورات عمل کنین.ملتفت شدین؟ من و آرتین با هم جواب دادیم- بله قربان. **** - سلام... - سلام خانوم کاری دارین؟ - یه اتاق می خواستم. پسر پررو زل زد بهم- به یه خانوم تنها که اتاق نمی دیم. - کی گفته بنده تنهام؟ - والا... - کسی که پول داره که تنها نیست. بعد یه مشت پول رو پرت کردم جلوش- به نظرت هست؟ چشماش برق زد و دوباره بهم زل زد.یه لحظه با خودم فکر کردم شاید یقه ای چیزی بازه اما نه دیدم این یارو چشماش فیل.تر شکن داره. - ولی واسه ما مشکل داره. دوباره پول بیشتری بهش دادم- مشکلت حل شد؟ چند دقیقه بعد توی سوییت کوچیک ایستاده بودم و داشتم پالتومو درمیاوردم.کلت رو گذاشتم روی میز و نشستم جلوی تلویزیون.یه ذره کانال ها رو اینور و اونور کردم و چندتا فحش به سازنده فیلم های آبدوغ خیاری تلوزیون دادم و بعد خاموشش کردم.چشمامو بستم. - خوب...نفر بعدی. پوزخندی زدم- مرجانه...مرجانه سحابی. از جام بلند شدم- حالا دیگه با کمک اون کیوان بی شرف منو می کشونی تو باند؟ غریدم- فکر کردی همه مثل خودت نفهمن که وایستن و کثافت کاری های شما آشغالا رو تماشا کنن؟ بهت می فهمونم یه من ماست چقدر کره می ده.می فهمونم یه لجن کشیدن آدما آخرش به کجا می کشونتت.فکر کردی منو کشوندی تو باند و دیگه هیچی ... تموم شده؟ عصبی خندیدم- نه...بدجور تو اشتباهی...خیلی بد. چشمام رو به کلت طلایی دوختم- به حسابت می رسم.به همین زودی. کلت رو برداشتم و تمیزش کردم.کسی در زد.اسلحه م رو قایم کردم و در رو باز کردم. همون پسره بود- چیزی لازم ندارین؟ - خیر اگه داشتم صداتون می کنم. - خواستم برای ناهار صداتون کنم خانم. راستش تا نیم ساعت دیگه بیشتر سرویس نمی دیم... - الان میام. در رو محکم بستم و خندیدم- اینم بیکاره ها. **** از اداره که برگشتم رفتم به اتاقم و روی تخت دراز کشیدم.یهو احساس نیاز شدیدی به شنیدن آهنگ کردم.گوشیمو برداشتم و آهنگ مورد علاقه مو گذاشتم.یعنی خوب بعد از آشنایی با یگانه این علاقه به این آهنگ پیش اومد که واقعا از ته دلم می خواستم که کاش هیچ وقت با یگانه آشنا نمی شدم.یگانه اونی نبود که... به تو از تو می نويسم به تو ای هميشه در ياد ای هميشه از تو زنده لحظه های رفته بر باد وقتی که بن بست غربت سايه سار قفسم بود زير رگبار مصيبت بی کسی تنها کسم بود وقتی از آزار پاييز برگ و باغم گريه می کرد قاصد چشم تو آمد مژده ی روييدن آورد به تو نامه می نويسم ای عزيز رفته از دست ای که خوشبختی پس از تو گم شد و به قصه پيوست ای هميشگی ترين عشق در حضور حضرت تو ای که می سوزم سراپا تا ابد در حسرت تو به تو نامه می نويسم نامه ای نوشته بر باد که به اسم تو رسيدم قلمم به گريه افتاد ای تو يارم روزگارم گفتنی ها با تو دارم ای تو يارم از گذشته يادگارم به تو نامه می نويسم ای عزيز رفته از دست ای که خوشبختی پس از تو گم شد و به قصه پيوست در گريز ناگزيرم گريه شد معنای لبخند ما گذشتيم و شکستيم پشت سر پلهای پيوند در عبور از مسلخ تن عشق ما از ما فنا بود بايد از هم می گذشتيم برتر از ما عشق ما بود ***** ناهارم رو که خوردم به سوییتم برگشتم.از اونجایی که آهنگ همیشه نقش لالایی برام داشته اهنگی گذاشتم. مثل یک رنگین کمون هفت رنگ سرگذشت زندگیمون رنگ رنگ ای صمیمی ، ای قدیمی ، هم قطار بر دل شب ، شبنم عشقی بکار شهر شب با مردم چشمک زنش غصهها را ریخته توی دامنش ازدحام کوچههای بی کسی پرشده ازیک بغل دلواپسی این منم دلواپس بود و نبود از غم ای کاش ها چشمم کبود تا به کی از آرزوها مون جدا با تو هستم ، با تو هستم ای خدا بقچهی عشقم همیشه باز باز جانمازم تشنهی راز و نیاز هم زبونی ها اگر شیرینتره همدلی از همزبونی بهتره اشک هام تمام صورتم رو پر کرده بود.غمی که توی این آهنگ بود تمام وجودم رو زیر و رو می کرد.به دلم که نمی تونستم دروغ بگم.عاشق افشین شده بودم. **** از اداره که برگشتم رفتم به اتاقم و روی تخت دراز کشیدم.یهو احساس نیاز شدیدی به شنیدن آهنگ کردم.گوشیمو برداشتم و آهنگ مورد علاقه مو گذاشتم.یعنی خوب بعد از آشنایی با یگانه این علاقه به این آهنگ پیش اومد که واقعا از ته دلم می خواستم که کاش هیچ وقت با یگانه آشنا نمی شدم.یگانه اونی نبود که... به تو از تو می نويسم به تو ای هميشه در ياد ای هميشه از تو زنده لحظه های رفته بر باد وقتی که بن بست غربت سايه سار قفسم بود زير رگبار مصيبت بی کسی تنها کسم بود وقتی از آزار پاييز برگ و باغم گريه می کرد قاصد چشم تو آمد مژده ی روييدن آورد به تو نامه می نويسم ای عزيز رفته از دست ای که خوشبختی پس از تو گم شد و به قصه پيوست ای هميشگی ترين عشق در حضور حضرت تو ای که می سوزم سراپا تا ابد در حسرت تو به تو نامه می نويسم نامه ای نوشته بر باد که به اسم تو رسيدم قلمم به گريه افتاد ای تو يارم روزگارم گفتنی ها با تو دارم ای تو يارم از گذشته يادگارم به تو نامه می نويسم ای عزيز رفته از دست ای که خوشبختی پس از تو گم شد و به قصه پيوست در گريز ناگزيرم گريه شد معنای لبخند ما گذشتيم و شکستيم پشت سر پلهای پيوند در عبور از مسلخ تن عشق ما از ما فنا بود بايد از هم می گذشتيم برتر از ما عشق ما بود ***** ناهارم رو که خوردم به سوییتم برگشتم.از اونجایی که آهنگ همیشه نقش لالایی برام داشته اهنگی گذاشتم. مثل یک رنگین کمون هفت رنگ سرگذشت زندگیمون رنگ رنگ ای صمیمی ، ای قدیمی ، هم قطار بر دل شب ، شبنم عشقی بکار شهر شب با مردم چشمک زنش غصهها را ریخته توی دامنش ازدحام کوچههای بی کسی پرشده ازیک بغل دلواپسی این منم دلواپس بود و نبود از غم ای کاش ها چشمم کبود تا به کی از آرزوها مون جدا با تو هستم ، با تو هستم ای خدا بقچهی عشقم همیشه باز باز جانمازم تشنهی راز و نیاز هم زبونی ها اگر شیرینتره همدلی از همزبونی بهتره اشک هام تمام صورتم رو پر کرده بود.غمی که توی این آهنگ بود تمام وجودم رو زیر و رو می کرد.به دلم که نمی تونستم دروغ بگم.عاشق افشین شده بودم. یگانه روی زمین افتاد.یاد تمامی اتفاق ها بیش از حد تحملش بود.مرجانه متوجه شد و فرار کرد.یگانه به حالت هیستریک گریه می کرد. - خانم حالتون خوبه؟ یگانه در حالیکه می لرزید بلند شد- بله...بله...من خوبم. - آخه الان یه ربعه که اینجا... یگانه به مرد نگاه کرد که حرفشو قطع کرده بود.مسیر نگاه مرد رو دنبال کرد.کلت طلایی روی زمین افتاده بود.یگانه تقریبا روی کلت پرید اما دست مرد یگانه رو محکم گرفت و یگانه نتونست کلت رو بگیره.مرد دستای یگانه رو محکم از پشت گرفته بود. - ولم کن... - تو کی هستی؟ این کلت مال کیه؟ - بهت می گم ولم کن. یگانه سردی دستبند رو روی دستاش حس کرد.خشکش زد امکان نداشت گیر پلیس افتاده باشه. مرد کلت رو برداشت و یگانه رو کشوند طرف خونه ش.یگانه تقلا می کرد- اصلا تو کی هستی؟ صدای سرد مرد تو گوش یگانه پیچید- سرگرد حامد مردانی هستم از اداره جنایی. - ولم کن...مگه من چکار کردم؟ حامد چیزی نگفت و بعد یگانه رو تقریبا پرت کرد توی خونه ش. - از شانس بدت....من همکار افشین رضایی هستم و اون هم تمام اطلاعات تو رو به سازمان داده خانم یگانه رنجبران. یگانه سعی کرد از دست حامد فرار کنه اما حامد نشوندش رو مبل. - پس چرا به پلیس زنگ نمی زنی؟ - من پلیسم خودم. - که منو ببرن. - باهات یه ذره کار دارم. یگانه خودشو توی مبل جمع کرد- چه کاری؟ - مسعود مظفر کجاست؟ - نمی دونم. حامد کمی به جلو خم شد- تو رو نمی برم اداره چون امکان بازجویی درست و حسابی ندارم...می فهمی که. یگانه غرید- من نمی دونم اون آشغال کجاست. سیلی حامد برق رو از سرش پروند.یگانه داد زد- وحشی... - ببین دختر اینجا کسی نیست که به دادت برسه...بهتره اعتراف کنی. - زبون آدم سرت... بقیه حرفش رو نتونست بزنه...مشت حامد توی شکمش نشسته بود.نفس یگانه بند اومد.نباید اجازه می داد که حامد هرکاری دلش می خواد بکنه. یگانه به سختی گفت- من...من دنبال.... مسعود می... گردم چون... می خوام بکشمش.ولی فعلا... نمی دونم کجاست... - چرا فکر می کنی دروغات رو باور می کنم؟ - دروغ نمی...گم. - خب...چطور وارد این باند شدی؟ - وارد باندم کردن. - کی؟ - مرجانه سحابی و کیوان عزیزی. - چرا از باند بیرون نیومدی؟ - نمی شد. - چرا؟ - اونا...منو شکنجه می دادن. - نمی خوای که منکر کشتن برادرت بشی؟ - نه... - چرا کشتیش؟ - برای باند خطرناک بود. - اون برادرت بود. - من خیلی وقت بود که انسانیتمو از دست داده بودم....یه خواهش دارم. - چی؟ - زنگ بزن افشین. - چرا؟ - باهاش کار دارم. حامد از جاش بلند شد و وقتی پشت به یگانه کرد یگانه از فرصت استفاده کرد و چنان با شدت حامد رو هل داد که حامد به میز شیشه ای خورد و چند لحظه بعد تمام سالن پر از شیشه شده بود.یگانه با یه حرکت ساده دستاش رو به جلو آورد و بعد کلید دستبند رو پیدا کرد و دستاش رو باز کرد.حامد بیهوش شده بود.کمی حامد رو اینور و اونور کرد تا ببینه زخم عمیقی برنداشته باشه.تلفنش رو برداشت و شماره گرفت. صدای آرامش بخش مردی توی گوشش پیچید- سلام حامد جان. - افشین... افشین مکث کرد-...یگانه؟ - افشین بیا به خونه حامد...بیهوش شده اما حالش خوبه. - یگانه با حامد چکار داشتی؟ - من به اون کاری نداشتم...برای یه چیز دیگه اینجا اومده بودم که اون دستگیرم کرد. - یگانه...بلایی که... - ای بابا می گم حالش خوبه.من باید برم. - داری چی کار می کنی دختر؟ - کاری که از اول باید می کردم.خداحافظ... یگانه گوشی رو پرت کرد.کلت رو برداشت و از خونه زد بیرون. **** کلت رو پشت شلوارم محکم کردم.از اون کوچه اومدم بیرون و وارد خیابون شدم. - یگانه... به سرعت برگشتم.افشین بود.داشت میومد جلو- افشین نیا جلو... - یگانه چکار داری می کنی؟ - دارم انتقام می گیرم. - از کی؟ برای چی؟ - از خودم و اونایی که باعث مرگ برادرم و مادرم شدن.از کسایی که منو دیوونه کردن.تو از هیچی خبر نداری. - بگو تا خبردار بشم. - نمی خوام دستگیر بشم افشین. - من نیومدم اینجا تا تورو دستگیر کنم. - پس حامد چی؟ - یه گشت الان تو خونه شه و داره می برتش بیمارستان. - من کاریش نکردم. - باور می کنم یگانه.بیا و به من بگو داری چکار می کنی... دستش رو به طرفم دراز کرده بود. - خواهش می کنم. دستمو رو به طرفش دراز کردم.منو تو آغوشش کشید.خیلی به این آغوش گرم و مردونه نیاز داشتم.سوار ماشینش شدیم. - کجا می ریم؟ - می ریم یه جایی که خیلی قشنگه...من خیلی دوستش دارم.یه جا تو کوه که تهران زیر پاته. کمی تو سکوت رانندگی کرد. - یگانه...نمی گی؟ - چی رو؟ - اونجا چکار می کردی؟ - داستان داره...داستان یه عمر زندگی منه.بی انصافی می شه اگه تند تند بگمش.بذار برسیم. کنار یه ایست بازرسی نگه داشت.دستم رفت سمت کلتم.متوجه شد. - یگانه چیزی نیست...فقط برای ورود به اونجاست. دستمو مشت کردم و سر جام جا به جا شدم. ماموری نزدیک شد- نمیشه برین تو. افشین متعجب بهش نگاهی کرد-چرا؟ - اونجا خانواده هستن. - خب ما هم خانواده ایم. - کارت شناسایی... افشین دست تو جیبش کرد.مامور تا کارتشو دید احترام گذاشت- ببخشید قربان. افشین سری تکون داد- آزاد...میشه بریم؟ - بله قربان. از اونجا که رد شدیم دیدم افشین داره می خنده. - چرا می خندی؟ - تجربه نکردی اینو...خیلی حال می ده وقتی از قدرتت می تونی استفاده کنی. با آه گفتم- چرا تجربه کردم. - چی؟ - قدرت من تو کلت طلاییه...بارها و بارها تجربه ش کردم. افشین پارک کرد- بریم بیرون یا همین جا بشینیم؟ - بیرون. - هوا سرده ها. - مهم نیست. روی یه نیمکت نشستیم و به تهران توی شب نگاه کردیم. چند دقیقه بعد سکوتو شکستم- من دختر سردار رنجبران هستم.گرچه الان از اون سردار جز یه پیرمرد شکسته نمونده.وقتی یه سالم بوده...من و یاشار و مامانم رو می دزدن.مامانم رو جلوی چشمای یاشار می کشن.اینا رو از مرجان شنیدم.کسی که امشب دنبالش بودم. افشین دستامو گرفت.بهش نگاه کردم- من تا شش سالگی بدون مادر،بزرگ شدم.روابطم با پدرم خوب نبود.همیشه حس اضافی بودن داشتم.اون خونه رو هیچوقت خونه خودم ندونستم.الان که فکر می کنم می بینم پدرم خیلی دوستم داشت.باهام مهربون بود.من و یاشار و یاسین از وجودش بودیم.اما منو از اونا بیشتر دوست داشت ولی هرچی بیشتر بهم محبت می کرد من بیشتر ازش فاصله می گرفتم.بابا منو تو هفت سالگی فرستاد تیراندازی باد بگیرم.یاشار مثل بابا شد یه پلیس.می خواست اونایی رو که مامانمو کشتن رو از بین ببره.یاسین مهندس شد.از بچگی عاشق ریاضی بود.منم ریاضی خوندم وارد دانشگاه شدم... کامپیوتر.یه روز...یادمه بیست سالم بود.وقتی داشتم از کلاس تیراندازی برمی گشتم یه ماشین جلوم ترمز کرد و یه مرد منو کشید تو ماشین.انقدر سریع منو کشید تو ماشین که فرصت نکردم جیغ بزنم. وقتی بیدار شدم بدون لباس توی یه اتاق کوچیک بودم.می دونی...من و یه نفر تو دانشگاه با هم آشنا شده بودیم.اسمش فرنود بود.توی اون اتاق یه مانیتور بود که تقریبا چسبیده به سقف گذاشته بودنش. یادآوری اون لحظات داشت دوباره دیوونه م می کرد.لرزیدم.افشین اینو به حساب سرما گذاشت و بغلم کرد.سرمو آروم گذاشتم رو سینه ش.از لرزش بدنم کم نمی شد.چند دقیقه بعد حس آرامش بهم دست داد.وجود آرومم می کرد. - چند ساعتی رو توی اون اتاق بودم.یه مرد یهو اومد تو اتاق. زدم زیر گریه- افشین ... نمی دونی چقدر من اون روز و روزای بعدش آرزوی مرگ کردم.نمی دونی چطور من روحم رو اونجا از دست دادم. صدای نفس های تند تند افشین باعث شد من بفهمم داره عذاب می کشه از شنیدن این موضوع. - وقتی اون مرد وحشی کارشو تموم کرد از اتاق بیرون رفت.مانیتور روشن شد.فرنود رو دیدم.به یه صندلی بسته بودنش.افشین... به بدترین نحو شکنجه ش می کردن.سعی می کرد صداش درنیاد اما وقتی با یه فندک شروع کردن به سوزوندن بدنش فریادش بلند شد.خیلی سخته که شکنجه شدن کسی رو که دوستش داری ببینی و نتونی کاری براش بکنی.فقط خدا رو صدا می زد.وقتی این تراژدی تموم شد همه قوای من تحلیل رفته بود.منو همونجو لخت بردن جلوی فرنود.فرنود سرشو انداخت پایین.از بدنش هیچی نمونده بود.یه نفر یه اسلحه به من داد.گفت فرنود رو بزنم.من امتناع کردم.گفتم هیچوقت این کار رو نمی کنم.اما اونا شروع کردن به زدن من.فرنود ازم خواست بکشمش.من یه آشغال بودم که طاقت چندتا ضربه رو نداشتم.تفنگ رو گذاشتم رو سرش و ...فرنود واسه همیشه خاموش شد. کلت رو پشت شلوارم محکم کردم.از اون کوچه اومدم بیرون و وارد خیابون شدم. - یگانه... به سرعت برگشتم.افشین بود.داشت میومد جلو- افشین نیا جلو... - یگانه چکار داری می کنی؟ - دارم انتقام می گیرم. - از کی؟ برای چی؟ - از خودم و اونایی که باعث مرگ برادرم و مادرم شدن.از کسایی که منو دیوونه کردن.تو از هیچی خبر نداری. - بگو تا خبردار بشم. - نمی خوام دستگیر بشم افشین. - من نیومدم اینجا تا تورو دستگیر کنم. - پس حامد چی؟ - یه گشت الان تو خونه شه و داره می برتش بیمارستان. - من کاریش نکردم. - باور می کنم یگانه.بیا و به من بگو داری چکار می کنی... دستش رو به طرفم دراز کرده بود. - خواهش می کنم. دستمو رو به طرفش دراز کردم.منو تو آغوشش کشید.خیلی به این آغوش گرم و مردونه نیاز داشتم.سوار ماشینش شدیم. - کجا می ریم؟ - می ریم یه جایی که خیلی قشنگه...من خیلی دوستش دارم.یه جا تو کوه که تهران زیر پاته. کمی تو سکوت رانندگی کرد. - یگانه...نمی گی؟ - چی رو؟ - اونجا چکار می کردی؟ - داستان داره...داستان یه عمر زندگی منه.بی انصافی می شه اگه تند تند بگمش.بذار برسیم. کنار یه ایست بازرسی نگه داشت.دستم رفت سمت کلتم.متوجه شد. - یگانه چیزی نیست...فقط برای ورود به اونجاست. دستمو مشت کردم و سر جام جا به جا شدم. ماموری نزدیک شد- نمیشه برین تو. افشین متعجب بهش نگاهی کرد-چرا؟ - اونجا خانواده هستن. - خب ما هم خانواده ایم. - کارت شناسایی... افشین دست تو جیبش کرد.مامور تا کارتشو دید احترام گذاشت- ببخشید قربان. افشین سری تکون داد- آزاد...میشه بریم؟ - بله قربان. از اونجا که رد شدیم دیدم افشین داره می خنده. - چرا می خندی؟ - تجربه نکردی اینو...خیلی حال می ده وقتی از قدرتت می تونی استفاده کنی. با آه گفتم- چرا تجربه کردم. - چی؟ - قدرت من تو کلت طلاییه...بارها و بارها تجربه ش کردم. افشین پارک کرد- بریم بیرون یا همین جا بشینیم؟ - بیرون. - هوا سرده ها. - مهم نیست. روی یه نیمکت نشستیم و به تهران توی شب نگاه کردیم. چند دقیقه بعد سکوتو شکستم- من دختر سردار رنجبران هستم.گرچه الان از اون سردار جز یه پیرمرد شکسته نمونده.وقتی یه سالم بوده...من و یاشار و مامانم رو می دزدن.مامانم رو جلوی چشمای یاشار می کشن.اینا رو از مرجان شنیدم.کسی که امشب دنبالش بودم. افشین دستامو گرفت.بهش نگاه کردم- من تا شش سالگی بدون مادر،بزرگ شدم.روابطم با پدرم خوب نبود.همیشه حس اضافی بودن داشتم.اون خونه رو هیچوقت خونه خودم ندونستم.الان که فکر می کنم می بینم پدرم خیلی دوستم داشت.باهام مهربون بود.من و یاشار و یاسین از وجودش بودیم.اما منو از اونا بیشتر دوست داشت ولی هرچی بیشتر بهم محبت می کرد من بیشتر ازش فاصله می گرفتم.بابا منو تو هفت سالگی فرستاد تیراندازی باد بگیرم.یاشار مثل بابا شد یه پلیس.می خواست اونایی رو که مامانمو کشتن رو از بین ببره.یاسین مهندس شد.از بچگی عاشق ریاضی بود.منم ریاضی خوندم وارد دانشگاه شدم... کامپیوتر.یه روز...یادمه بیست سالم بود.وقتی داشتم از کلاس تیراندازی برمی گشتم یه ماشین جلوم ترمز کرد و یه مرد منو کشید تو ماشین.انقدر سریع منو کشید تو ماشین که فرصت نکردم جیغ بزنم. وقتی بیدار شدم بدون لباس توی یه اتاق کوچیک بودم.می دونی...من و یه نفر تو دانشگاه با هم آشنا شده بودیم.اسمش فرنود بود.توی اون اتاق یه مانیتور بود که تقریبا چسبیده به سقف گذاشته بودنش. یادآوری اون لحظات داشت دوباره دیوونه م می کرد.لرزیدم.افشین اینو به حساب سرما گذاشت و بغلم کرد.سرمو آروم گذاشتم رو سینه ش.از لرزش بدنم کم نمی شد.چند دقیقه بعد حس آرامش بهم دست داد.وجود آرومم می کرد. - چند ساعتی رو توی اون اتاق بودم.یه مرد یهو اومد تو اتاق. زدم زیر گریه- افشین ... نمی دونی چقدر من اون روز و روزای بعدش آرزوی مرگ کردم.نمی دونی چطور من روحم رو اونجا از دست دادم. صدای نفس های تند تند افشین باعث شد من بفهمم داره عذاب می کشه از شنیدن این موضوع. - وقتی اون مرد وحشی کارشو تموم کرد از اتاق بیرون رفت.مانیتور روشن شد.فرنود رو دیدم.به یه صندلی بسته بودنش.افشین... به بدترین نحو شکنجه ش می کردن.سعی می کرد صداش درنیاد اما وقتی با یه فندک شروع کردن به سوزوندن بدنش فریادش بلند شد.خیلی سخته که شکنجه شدن کسی رو که دوستش داری ببینی و نتونی کاری براش بکنی.فقط خدا رو صدا می زد.وقتی این تراژدی تموم شد همه قوای من تحلیل رفته بود.منو همونجو لخت بردن جلوی فرنود.فرنود سرشو انداخت پایین.از بدنش هیچی نمونده بود.یه نفر یه اسلحه به من داد.گفت فرنود رو بزنم.من امتناع کردم.گفتم هیچوقت این کار رو نمی کنم.اما اونا شروع کردن به زدن من.فرنود ازم خواست بکشمش.من یه آشغال بودم که طاقت چندتا ضربه رو نداشتم.تفنگ رو گذاشتم رو سرش و ...فرنود واسه همیشه خاموش شد. *
صدای جیغم تموم خونه رو گرفت.افشین خودشو در عررض چند ثانیه پرت کرد تو اتاق. - چی شده؟ با وحشت بهش خیره شدم. - پرسیدم چی شده؟ - هیچی. - چی؟ - هیچی...می گم چیزی نشده. - پس چرا جیغ زدی؟ - همین جوری. - یگانه! - بله؟ - راستشو بگو؟ - کابوس دیدم... - همین؟ وقتی جواب مثبتمو شنید پوفی کرد و بیرون رفت.صدای آرتین رو می شنیدم که ازش می پرسید چی شده.اما فکرم رفت سمت همه چیزایی که توی خواب دیدم.همه چیزایی که یادم اومد.یادم اومد من کی بودم.یادم اومد من یه قاتلم. زیرلب گفتم- من یه قاتلم. دوباره به همون بی احساسی چندماه قبل شدم.شدم همون یگانه اما یه لحظه فکر افشین تمرکزم رو به هم زد.یادم اومد که کلتم رو گرفتم سمتش.اما شلیک نکردم.چشمای پر از دردش اجازه نداد که ماشه رو بکشم.کلت رو آوردم پایین و از خونه زدم بیرون.یادم اومد که با کیوان رفتم سمت خونه جدیدم.یادم اومد که همه چی منفجر شد و بعد...همه چی از یادم رفت.یادم اومد که مائده و شیوا مردن.مهتاب گم شده.به آرتین حق دادم از من عصبانی باشه.افشین رو درک نمی کردم.اصلا...باید منتظر می موندم....تا صبح فردا افشین و آرتین برن.تا انتقاممو بگیرم.انتقام برادر پرپرشده م.یاشارم که... خودم کشتمش.همون موقع هم چشمای یاشار داد می زد که منو مقصر می دونه.یاشار می تونست زندگی خوبی رو داشته باشه. زندگی من نابود شد و زندگی یاشار هم...وقتی کیوان بهم دستور داد تیر رو توی سر برادرم خالی کنم یه لحظه دستم لرزید اما از بس کشته بودم...زن ها رو بچه ها رو مردا رو...عادی شده بود.وقتی کلت طلاییمو گذاشتم روی سرش گفت ازت نمی گذرم یگانه.گفت تو پاک نیستی.گفت یه روز خواهی سوخت.توجه نکردم و ماشه رو فشار دادم.باید می کشتمشون.تمام کسائی رو که من رو بدبخت کردن...انتقام من باید شروع می شد.باید سخت شروع می شد.دلم می سوخت برای کسائی که از این به بعد با اون کلت طلایی قشنگ کشته می شدن همونایی که منو از نزدیک می شناختن و با تحسین به اسلحه م نگاهش می کردن.با کیوان خریدمش...از یه قاچاقچی اسلحه.کلی بابت پول دادم اما پشیمون نشدم.صلابت بهم می داد و هرکسی منو می دید از ترس خشکش می زد.همیشه با اسلحه همین بودم.دوست من اسلحه م بود نه آدما.نه حتی کیوان...کیوان اولین شکار من خواهد بود.من برگشته بودم. **** - یگانه ما امشب یه کم دیر برمی گردیم مشکلی نداری؟ - نه چه مشکلی...شام می خورین یعنی؟ - آره می خوریم. - به سلامت. وقتی بیرون رفتن یه فکرم رسید که باید یه کم مهارتمو تقویت کنم.خیلی وقت بود دست به اسلحه نبرده بودم.رفتم تو بالکن.درختی رو که تقریبا تو فاصله شش یا هفت متری م بود در نظر گرفتم.یه برگو انتخاب کردم و بعد از اینکه صدا خفه کن رو روی کلت گذاشتم نشونه رفتم.تیر سوم خورد به برگی که نشونش کرده بودم. لبخندی زدم- پس همچینم یادم نرفته. بازم تمرین کردم.دو سه ساعت بعد کلت رو گذاشتم سر جاش و غذامو درست کردم.رفتم سر لپ تاپ افشین.هنوزم رمز نداشت.باید بهش تذکر می دادم.البته بعد از اینکه اطلاعاتمو کشیدم بیرون.باید می دونستم کیوان کجاست...موبایلشو خودم خریده بودم و می دونستم چطور از اینترنت پیداش کنم.شماره شو وارد کردم و دعا کردم که عوضش نکرده باشه.بعد از چند دقیقه کار و یه ذره ورود غیر مجاز به بعضی سایت ها پیداش کردم.پس خونه شو عوض نکرده بود....لبخند شیطانی زدم. - کیوان...منتظرم بمون. لپ تاپو جمع کردم و سی دی های افشینو پیدا کردم و یکی شو تو پلیر گذاشتم. گذشتم از جلوی چشمام دارن رد میشن آهسته تو رویام تو رو میبینم یه رویای پر از غصه با چشمای پر از اشکم بهت راهو نشون دادم خودم گفتم برو اما به پاهای تو افتادم تو آسون رد شدی رفتی تو کوران غمو سختی منم رفتمو پی کارم تو هم دنبال خوشبختی گذشتم ا جلوی چشمام دارن رد میشن آهسته تو رویام تو رو میبینم یه رویای پر از غصه با چشمای پر از اشکم بهت راهو نشون دادم خودم گفتم برو اما به پاهای تو افتادم تو آسون رد شدی رفتی تو کوران غمو سختی منم رفتم پی کارم تو هم دنبال خوشبختی کی توی قلبت جای من اومد اسمو از تو خاطر تو برد کی بوده اینقدر اینقدره راحت باعثش بود که خاطراتمو برد چی شده حالا که از این دنیا زندگی رو بدون من میخوای چجوری میشه چجوری میتونی میتونی با خودت کنار بیای یه جوری ریشه هام خشکید که انگار کار پاییزه خزونه رفتنت انگار داره برگاشو میریزه یه جوری گریه میکردم که بارون بینشون گم بود کاش این رویا از آغازش فقط خوابو توهم بود کی توی قلبت جای من اومد اسمو از تو خاطر تو برد کی بوده اینقدر اینقدره راحت باعثش بود که خاطراتمو برد چی شده حالا که از این دنیا زندگی رو بدون من میخوای چجوری میشه چجوری میتونی میتونی با خودت کنار بیای - آخی چرا تو انقدر دپرسی افشینی... یه ذره فکر کردم.ونکنه افشین عاشقم شده باشه جدا.عاشق چی من شده؟یه آدم قاتل که عاشق شدن نداره. زدم آهنگ بعدی و دعا کردم دپسرده بازی نباشه. تو خیالمی هنوزم وقتی نزدیکم به دوری وقتی حس می کنم از من هر لحظه تو در عبوری تو خیالمی هنوزم وقتی که چشم انتظارم من هنوزم جز خیالت از خودم چیزی ندارم واسه برگشتن از فکرت دیره داره فکرت دنیامو میگیره دیگه این رویای با هم بودن داره از یاد این خونه میره واسه برگشتن از فکرت دیره داره فکرت دنیامو می گیره دیگه دیره دیگه دیره داره فکرت دنیامو می گیره تو خیالمی هنوزم وقتی بارون با عطر تو می باره وقتی که دستای من هر لحظه تو بارون دستاتو کم میاره تو خیالمی وقتی هر کسی با عشقش از کنارم رد می شه تو خیالمی هر جا باشم هر جا باشی هر لحظه تا همیشه هر لحظه تا همیشه واسه برگشتن از فکرت دیره داره فکرت دنیامو می گیره دیگه این رویای با هم بودن داره از یاد این خونه می ره واسه برگشتن از فکرت دیره داره فکرت دنیامو می گیره دیگه دیره دیگه دیره داره فکرت دنیامو می گیره دیگه دیره دیگه دیره دیگه دیره دیگه دیره دیگه دیره زدم زیر خنده- نه بابا این جدا عاشق شده... دراز کشیدم و بهش فکر کردم.بد نبود.چشمای درشت مشکی رنگ.تقریبا دو متری قدش بود.احتمالا ارثی بود چون آرتین هم همینجوری بود.هیکلی و دقیقا همونجور که من وقتی نوجوون بودم عاشقش بودم.اجزای صورتش کاملا سخت و محکم به نظر می اومدن.احتمالا تو ماموریتا حسابی مجرما رو می ترسوند....داشت خوابم می برد که از جا پریدم.نباید خوابم می برد.حال و حوصله کابوس نداشتم. صدای در اومد.بلند گفتم- افشین اومدی؟ صدای آرتین اومد- نه...آرتینم. از آشپزخونه اومدم بیرون و یه دفعه خشکم زد.لباس آرتین غرق خون بود. - چی شده؟افشین کجاست؟ - تیر خورد...بیمارستانه...اومدم لباسم رو عوض کنم و برم اونجا. - افشین خوبه؟ - به پهلوش خورده بود.تا موقعی که من بیمارستان بودم خوب بود. رفت سمت اتاقش- کجا؟ - دارم می رم لباسمو عوض کنم کاری داری؟ - یعنی...می گم منم میام. - نه... - چرا؟ - چون افشین تا قبل از این که از هوش بره دقیقا گفت تو نباید از این خونه بیای بیرون. - دارم با تو میام. - چه ربطی داره.همینجا می مونی.من شب نمیام. می دونستم کل کل کردن باهاش بی فایده ست.همیشه مرغش یه پا داشت.آرتین که رفت رفتم سراغ کلت.دستی روش کشیدم.کاپشن چرمی رو که افشین برام خریده بود تنم کردم و با یه تیپ پسرونه زدم بیرون.ساعت هفت شب بود.کلت رو تو جیبم فشار می دادم. تاکسی سوار شدم و نزدیک خونه ویلایی کیوان پیاده شدم.رفتم پشت در.صدای تلویزیون میومد.کلت رو دراوردم و سمت در گرفتم و با دست دیگه م در زدم.در باز شد و کیوان رو دیدم که با تعجب به من زل زد. - سلام عزیزم. - تو...تو. - از خوشحالی زبونت بند اومده؟ بذار بیام تو با هم حرف می زنیم. در رو با پام کوبیدم.هنوز بهم زل زده بود- کیوان اون نگاهتو بکش اون ور. - تو چطوری زنده ای؟ - شاید روحمه اومده ازت انتقام بگیره...از کجا مطمئنی؟ - ببین یگانه. - ببین نداریم. - یگانه دست من نبود. پوزخند زدم- بعدا به اونی که دستش بود می رسم. داد زدم- برو بشین روی اون صندلی. - یگانه بیخیال. - بیخیال چی؟ منو می خواستین بکشین...من ولتون نمی کنم. - یگانه تو زنده نمی مونی. - چیزی که می دونم رو به من نگو.بله من زنده نمی مونم و اینم به خوبی می دونم.که چی؟ - برای چی الکی می خوای منو بکشی؟ با دست چپم گونه م رو لمس کردم- نظر خودت چیه؟بذار من بهت بگم.کمترینش اینه که منو می خواستی بکشی. بیشترینش اینه که تو اونقدر منو از انسانیت دور کردی که برادر خودمو کشتم. چشمامو به آرومی بستم و باز کردم و ادامه دادم- دلیل دیگه ای لازمه؟ دست کیوان رو دیدم که با یه اسلحه به سمتم نشونه رفت.بازوم سوخت و منم شلیک کردم.کیوان پرت شد زمین.رفتم نزدیک.گلوی خونینش رو دیدم- من از همون اول از تو بهتر بودم.با من نباید در میوفتادی. من صداخفه کن داشتم منتها کیوان نداشت.از اون خونه زدم بیرون.دستم خونریزی داشت.یه ماشین گرفتم و رفتم خونه.کسی هنوز خونه نبود.دویدم تو حموم.جعبه کم های اولیه داشتم.یه سختی تونستم گلوله رو دربیارم و زخم رو بخیه زدم.خیلی خون ازم نرفته بود.همه جا رو تمیز کردم و گلوله رو انداختم دور.یه چیزی خوردم.لباس آستین بلند پوشیدم تا کسی متوجه نشه.خودمو پرت کردم تو رخت خواب. **** دو سه روز گذشت و افشین مرخص شد ولی چند روزی باید خونه استراحت می کرد.چایی رو ریختم توی استکان و بردم توی اتاق خواب.افشین دراز کشیده بود و داشت تلویزیون می دید.منو دید و لبخند زد. - زحمت نکش... سرمو کج کردم- وظیفه مه. سینی چایی رو روی میز کنارش گذاشتم و خودم هم رفتم اونور تخت و خودمو پرت کردم رو تخت.افشین خندید- چی کار می کنی؟ - خیلی تخت باحالیه...چون می ده واسه بالا و پایین پریدن. افشین سری به نشونه تاسف تکون داد- هنوز بچه ای نه؟ - تا تعریفت از بچه چی باشه. - رفتارهایی که با سن آدم نخونه...کوچکتر از سن رفتار کردن. - اینجوری که درست نیست...نمی شه که همیشه زانوی غم بغل بگیریم.یا اصلا غمم نه...همیشه منطقی فکر کنیم...دنیای بچه ها رو برای این دوست دارم که همیشه کاری رو می کنن که خودشون خوششون بیاد.کمتر بچه ای هست که برای خوش آمد اینو اون بخواد کاری بکنه.یا حداقل من ندیدم. - شاید تو راست بگی... چند دقیقه به سکوت گذشت.نگاهی به سینی انداختم- اون چایی رو بخور بعدش باید پانسمانتو عوض کنم. - مگه بلدی؟ - آرتین دیروز که خواب بودی یادم داد.بدو بخور دیگه. داشت چاییشو می خورد که رفتم و وسایل پانسمان رو برداشتم و بردم تو اتاق. - خوردی؟ - آره. - لباستو دربیار. یه ذره سعی کرد که دیدم صورتش تو هم رفت.پرسیدم- چی شد؟ - پهلوم کشیده می شه.نمی تونم. رفتم کنارش- دستاتو تا اونجایی که می تونی بیار بالا. بعد از چند دقیقه تلاش لباسشو درآوردم. - مجبوری انقدر لباسای تنگ بپوشی؟ - من تنم نکردم فکر کنم کار آرتینه. - به اون یکی پهلوت دراز بکش. وسط تخت نشستم و پانسمانش رو باز کردم. - از دیدن زخم بدت نمیاد؟ - چرا بدم بیاد؟ - معمولا دخترا اینجورین. - با چند تا دختر معاشرت داشتی که به این نتیجه رسیدی؟ - یه ستوانی داریم تو اداره...یه دفعه که من توی یه عملیات با یه چاقو دستم زخمی شده بود غش کرد. - خوب بعضیا بدشون میاد. - بگو اکثرا. - نخیرم...خانما ظریف هستن...از کثیف کاری خون بدشون میاد. - پس تو چرا...؟ تو دلم گفتم- چون باعث این جور زخما خودمم. جوابشو ندادم.پانسمان رو گذاشتم رو زخمش.تنش داغ داغ بود. - چرا انقدر داغی تو؟ - جدی؟ نفهمیده بودم. - می تونی بلند بشی...تموم شد. افشین دستمو کشید کشید و افتادم روش. افشین - آخ... سعی کردم بلند بشم – خوب این چه کاری بود آخه؟ - مرض دارم... نفس عمیقی کشید.انگار دردش زیاد بود. - افشین جان دستمو ول م کن بلند بشم؟ الان بخیه ت باز می شه. دستمو محکم تر گرفت- نه. اشاره به سرم کرد- بیارش پایین. - در مورد کیسه شلغم که حرف نمی زنی می گی بیارش پایین.کله ست. - شاید توش شلغم باشه؟ از کجا می دونی؟ سرمو ببردم پایین تر- نذار روتو کم کنم. - ببینم چجوری می خوای اینکار رو بکنی؟ دست آزادم رو بردم زیر گردنش و خودمو چسبوندم بهش...حس می کردم چراغ و میز و تخت و تابلو و همه چی چشم درآوردن دارن ما رو نگاه می کنن.همونطور که تو بغلش بودم پرسیدم- چی شد که تیر خوردی؟ - یه داستان جنایی. - آخ جون من می میرم واسه داستان جنایی. - حوصله شو داری؟ - منو تو بغلت قفل کردی و نمی تونم تکون بخورم.لااقل حوصله م سر نمی ره.داستان بگو پسری. خندید و گونه م رو بوسید- باشه...تعریف می کنم خانومی. دستشو رو فرو کرد تو موهام. - یکی بود یکی نبود.غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.دو تا آقا پلیسه بودن به اسم های افشین و آرتین.یه روز مافوقشون زنگ زد و گفت باید بریم که ماموریت برای دستگیری آقا دزده.افشین از خانوم کوچولوش خداحافظی کرد...در حالیکه می دونست احتمال زنده برگشتنش از این ماموریت کمه...خیلی کم.آقا پلیسا رفتن نزدیک یه وبلا خارج شهر.می خواستن یه آدم خیلی بد رو دستگیر کنن.آدم خیلی خیلی بدی بود. صدامو بچگونه کردم- چیگد بد بود؟ - خیلی بد...آدم می کشت...آدما رو اذیت می کرد.دشمن آدمای خوب بود. خیلی سعی کردم تو بغلش هیچ عکس العملی نشون ندم.انگار داشت منو توصیف می کرد.آدما رو اذیت می کردم.افشینم رو اذیت می کردم. - حواست هست کوچولو؟ - آره...بوگو بقیه شو بابایی. - رفتن تو ویلا.آدم بده که اسمش مسعود بود به افشین شلیک کرد.افشین حواسش نبود.مسعود از پشت بهش تیر زد. بی اختیار گفتم- نامرد ... افشین سرشو فرو کرد تو موهام- آرتین خودشو پرت کرد سمت افشین.اما نتونست جلوی تیر خوردنش رو بگیره.مسعود هم فرار کرد. - این ویلا کجا بود؟ - یه ویلا تو کرج...چطور؟ - هویجوری... - چی؟ زیرنویس برو. ابروهامو بالا پاینن کردم- نه...پس این مسعود .... مسعود چی؟ - مسعود مظفر... - آقای ما رو زخمی کرد؟ - آره. - خودم موخورمش. افشین دستش رو گذاشت رو کمرم.گرمای دستش رو از روی لباس هم تشخیص می دادم.منو بیشتر به خودش فشرد.موهام ریخت تو صورتش.صدای آهسته و خش دارش رو شنیدم. - دوستت دارم... یه قطره اشک از چشمم افتاد رو گونه ش.با تعجب بهش نگاه کردم.سالیان سال بود که گریه نکرده بودم. - چرا گریه می کنی؟ می خواستم داد بزنم و بگم من لیاقت عشق تو رو ندارم اما فقط گفتم- منم دوستت دارم. لب هام روی لب هاش سر خورد. در باز شد و آرتین رو از گوشه چشمم دیدم که گوشی تلفن دستش بود و داشت حرف می زد.یه هو ما رو دید و ابروهاش بالا رفت.سرشو محکم تکون داد و در اتاق رو محکم بست. من و افشین با صدا زدیم زیر خنده. فشین به چشمام نگاه کرد- چکارا کردی؟ - کی؟ - همین چند روز که من بیمارستان بودم. - آهان...خونه بودم دیگه. - جایی نرفتی؟ - نه....کجا رو دارم برم. - تو چرا از من نپرسیدی که چرا در مورد اسمت بهت دروغ گفتم. خودمو کشیدم اونور- خوب چون تو منو پیچوندی. - یعنی با یه پیچوندن من تو خودتو کشیدی کنار. - شاید...شایدم بهت اعتماد کردم. - خودت گفتی بهم اعتماد نمی کنی. - اگه نمی کردم الان تو بغلت نبودم. - پس بذار بهت بگم.من با اسم مرسده عاشقت شدم. - یعنی من بهت دروغ گفته بودم در مورد خودم؟ - آره. - پس چرا هنوز منو دوست داری؟ - بیشتر سعی می کنم خودمو سرکوب کنم. خندیدم- مشخصه خودتو داری سرکوب می کنی. - به هر شکل من از تو جز یه اسم و فامیل و اینکه خواهر دوستم هستی چیز دیگه ای نمی دونم. - من باید چکار کنم؟ - سعی کن یادت بیاد کی بودی.کجا بودی بعد از کشته شدن یاشار. از رو تخت بلند شدم-باشه سعی خودمو می کنم. یکی در زد.صدای آرتین بلند شد- اگه کاراتون تموم شد از اتاق من بیاین بیرون می خوام لباس عوض کنم. خندون در رو باز کردم و از جلوی نگاه سرد آرتین خودمو کنار کشیدم و رفتم تو پذیرایی.صدای آرتین رو شنیدم. آرتین - تو جدا عقلتو از دست دادی. افشین - چطور؟ - داری عاشق کی می شی؟ - برادر من صبر کن.منم یه نقشه ای دارم. - به نظر من تو داری تو نقشه اون مکار حل می شی. - اون چیزی یادش نمیاد. - اون مشکوکه. - آرتین خواهش می کنم برای یه بارم که شده به من اعتماد کن.باشه؟ - خدا کنه تو هچل نیفتی. تو دلم گفتم- خداکنه. **** موندن افشین تو خونه برام دردسر ساز شده بود.نمی تونستم برم بیرون دنبال بقیه کارهام.کار که می گم همون شکار اوناییه که منو بدبخت کردن.آرتین عوض شده بود.قبلا از من خوشش نمیومد حالا انگار می خواست سر به تنم نباشه.می خواست این حس رو به افشین هم منتقل کنه.روزام بدون هیچ اتفاق خاصی می گذشت و من از انتقامم دورتر و دورتر می شدم.می ترسیدم یه روزی برسه که همشون فرار کنن بدون اینکه زخم یه گلوله از کلت طلایی رو تنشون نشسته باشه.حس می کردم که دارم عصبی و کم طاقت می شم.نمی خواستم افشین از جریان بویی ببره.برای همین باهاش نرم رفتار می کردم اما کارها و رفتارهای آرتین واقعا رو اعصابم رژه می رفت.یه روز منو آدم حساب نمی کرد و اصلا باهام حرف نمی زد یه روز هم چنان با خشم و عصبانیت صدام می کرد که هر لحظه فکر می کردم قراره یه بلایی سرم بیاره.کلت تو جعبه نقره ای رنگش داشت خاک می خورد و منم رو فکرم خاک نشسته بود.وقتی تفنگ دستم نبود نمی تونستم فکر کنم.منی که حداقل هر هفته یکی رو از زندگی ساقط می کردم این طرز زندگی یه مقدار واسم مشکل درست کرده بود.گرچه به خودم افتخار نمی کردم که هر هفته یکی رو می کشتم اما ترک عادت موجب مرضه.سرگرم دیدن تلویزیون بودم که صدای افشین متوجه م کرد که بیدار شده.رفتم تو اتاقش. - ساعت خواب؟ - رمق بلند شدن ندارم. - جناب سرگرد سه روز دیگه خواستی بری اداره بح کله سحر چطوری می خوای بلند بشی؟ - از الان واسه همون عزا گرفتم دیگه. - از فردا شروع کن به سحر خیزی که سه روز دیگه که مرخصیت تموم شد بتونی به کارت هم برسی. - چشم حتما...کمکم می کنی بلند بشم؟ - تو پات تیر خورده یا پهلوت؟ - چطور؟ - چون واسه هرکاری از من کمک می گیری. - یه ذره تکون می خورم پهلوم تیر می کشه. پوفی کردم و بهش کمک کردم بلند بشه. - ناهار کی درست می شه؟ - تازه ساعت یازده صبحه.برو یه لقمه نون و پنیر بخور طرفای یک آماده می شه. **** ظرفای صبحونه شو داشتم می شستم. - یگانه امشب مهمون داریم. - کی؟ - خاله م. - مگه خاله داری؟ - خوب آره.تعجب نداره که. - اسمش چیه؟ - میترا.یعنی ما صداش می کنیم خاله میترا. - چجوریه؟ - چی چجوریه؟ - اخلاقش رو می گم. - عین مامانمه. از دهنم پرید- پس خوبه. ابروهای افشین پرید بالا- مگه تو مامان منو یادت میاد؟ - نه. - پس از کجا می دونی که مامان من اخلاقش خوب بود؟ - خوب حدس زدم...از اینکه تو و آرتین انقدر دوستش داشتین و چیزایی که می گین و از این حرفا. از آشپزخونه اومدم بیرون.می تونستم سنگینی نگاه افشین رو رو خودم حس کنم. تو دلم گفتم- گند زدی یگانه. **** یکی در زد و رفتم در رو باز کردم.آرتین بود و یه بسته دستش. - سلام. آرتین با سردی جوابمو داد- سلام. کنار رفتم تا بیاد تو.همونجور که داشت کفش هاش رو درمیاورد بسته رو داد بهم. - اینا رو افشین گفت برات بخرم. - چی هستن؟ - برو وازشون کن خودت می فهمی. رفتم تو اتاق خواب و در جعبه رو باز کردم.یه شلوار لی سفید توش بود و با یه تونیک آّبی آسمونی و یه شال با طرح آبی و سفید. - قشنگن؟ افشین بود.برگشتم و نگاهش کردم- آره خیلی.فقط... - فقط چی؟ - شال برای چی؟ - خالم یه پسر داره...ازت می خوام که می دونی زیاد باهاش گرم نگیری آدم مضخرفیه. - چطور؟ - کمترینش هیزیشه. - باشه... دیدم خیلی ناراحت شد خواستم راضی ش کنم.رفتم جلوش وایستادم. - می خوای پوشیه بزنم عزیزم؟ دستی تو موهام کشید و خندید- می دونی اگه دست من بود می گفتم بزن چشمات خیلی جلب توجه می کنه. سرمو برگردوندم- مگه تقصیر منه؟ - فکر کنم باید یه تسویه حساب با خدا داشته باشم. - اوا... - همه این خوشگلیا رو خدا توی این بدن جمع کرده و مواظب باش...تو راه کج نیفتی. اینو گفت و از اتاق بیرون رفت.تو دلم گفتم- من خیلی وقته تو راهه کج افتادم.تو خبر نداری. رفتم تو آشپزخونه.آرتین و افشین پشت میز نشسته بودن و صحبت می کردن.من که وارد شدم حرفشونو قطع کردن.مشکوک نگاهشون کردم- می خواین من برم. افشین به صدا اومد- نه ....نه تموم شد حرفمون. یه چایی ریختم و بهشون دادم. افشین- ناهار چی داریم؟ - زرشک پلو با مرغ. - به به.من عاشق زرشک پلوام. - از رو کتاب آشپزی درستش کردم.دیدم مهمون داریم گفتم آبروداری کنم. اشاره آرتین به افشین رو دیدم و لحظه ای بعد افشین دنبال بردارش رفت. وقتی داشتم شال رو دور سرم می پیچیدم زنگ در رو زدن. افشین گفت- من در رو باز می کنم. صدای در اومد و بعد صدای احوالپرسی.شال رو محکم کردم و رفتم تو پذیرایی.با زنی که همون میترا بود احوالپرسی کردم.خیلی آدم خوش برخوردی بود.چشمام رو گردوندم تا پسرش رو ببینم که خشکم زد. پسر هم همینطور بود اما هردو خیلی زود خودمون رو جمع کردیم و سلامی زیر لب بهش کردم و رفتم تو آشپزخونه.سنگینی نگاه افشین رو حس می کردم.دلم می خواست سرم رو بکوبم به دیوار.امکان نداشت که اون....خدایا.چطوری؟آخه...چطور ؟ - یگانه خوبی؟ سریع برگشتم.افشین بود.لبمو تر کردم- آره...الان چایی میارم. - یه مقدار عصبانی به نظر میای. - نه نه خوبم. یه کم اومد جلو- یگانه من خیلی احمق به نظر میام؟ سرمو بردم عقب- یعنی چی؟ - تو فرید رو می شناسی؟ - فرید کیه؟ - پسرخاله م. - نه از کجا باید بشناسم. - از خودت بپرس. - نمی شناسمش باور کن. - من خیلی وقته خیلی چیزا رو باور نمی کنم.و اگر یه روز بفهمم که دروغ گفتی...فقط خدا به دادت برسه. سرمو تکون دادم- نمی شناسمش.حالا برو تو پذیرایی زشته. چایی رو ریختم و رفتم پیششون.میترا خیلی خوب بود.دقیقا عین مائده.نگاه خیره فرید رو گاهی رو خودم متوجه می شدم.اگه می تونستم چشماش رو از کاسه درمیاوردم.مشخص بود منو شناخته.افشین حق داشت بگه این یارو آدم مضخرفیه....گرچه نمی دونست تا چه حد. میترا- افشین جان ناراحت شدم ازت. افشین- چرا خاله؟ - همین که نگفتی با یه دختر به این خوبی ازدواج کردی. - یهویی شد خاله.شما ببخش. چشمای میترا اشک آلود شد- اگه خواهرم اینجا بود....همه دغدغه ش این بود که تو رو سروسامون بده. آرتین تقریبا سفید شده بود.حق داشت مرگ زن و مادرش و گم شدن بچه ش تا حدودی تقصیر من بود.زیر لب معذرت می خوامی گفت و رفت تو اتاقش. میترا ادامه داد- بچه م آرتین خیلی شیوا رو دوست داشت.تو که بیمارستان بودی ندیدی چه می کرد سر خاک شیوا و مامانت.همه ش می ترسیدم سکته کنه بچه م. صدای نحس فرید رو شنیدم- مامان حالا این حرفا چیه می گی؟اومدیم مهمونی ها... چایی ها رو جمع کردم و رفتم تو آشپزخونه.سه ساعت بعد مهمونی تموم شده بود.موقع رفتن فرید یه کم کنار در طولش داد و افشین و آرتین با مائده رفتن تو پارکینگ. - پس زنده ای. - آره به کوری چشم تو. - چطوری قاپ اینو دزدیدی؟ - فکر نکنم به تو مربوط باشه. - جدی؟ کیوانم تو کشتی؟ سعی کردم خودم رو شگفت زده نشون بدم- چی؟ کیوان مرده؟ خیلی قشنگ فیلم بازی کردم.انگار باور کرد- تو نمی دونستی؟ اه چرا این اشکا نمیاد- نه...آخه....کدوم نامردی این کار رو کرده. - هنوز نمی دونیم ولی دستمون بهش برسه حسابش رو می رسیم. - پیداش کردین به من بگو.باید خودم انتقامش رو بگیرم. - از خودت می خوای انتقام بگیری؟ به انگار باور نکرد.بهتر اصلا قضیه رو نمی پیچونم- انتقام از خودم به موقعش...بعد از کشتن چند تا نره خر مثل تو. - این آرزو رو با خودت به گور می بری. - حالا... - الانم برای این خون کثیفتو نمی ریزم که این دوتا پسرخاله هام هستن... - چه تفاهمی.دقیقا به همون علته که من مغزتو نمی ریزم رو دیوار.منتظرم باش. - هستم. از پله ها دوید پایین. شالمو از سرم کشیدم- من خیلی بدشانسم. **** صبح بود که افشین و آرتین زدن از خونه بیرون.باید کار فرید رو می ساختم.فرید کسی بود که یاشار رو گیر انداخت و به اون خونه متروکه برد.فرید مستحق مرگ بود.درست مثل من.با لذتی وصف ناشدنی کلت رو دستم گرفتم و سویشرت چرمم رو تنم کردم از خونه رفتم بیرون.نیم ساعت بعد نزدیک خونه اون رذل بودم.در باز شد و میترا رو دیدم که از خونه ش بیرون اومد و فرید هم کنار در ایستاده بود و با مادرش خداحافظی می کرد.میترا که رفت و فرید در رو بست رفتم پشت در خونه و زنگ رو زدم.صدای فرید رو شنیدم. - مامان نرفته برگشتی که. وقتی در رو باز کرد تعللش رو دیدم.کلاه سویشرت رو کشیده بودم رو سرم تا کسی منو نبینه.یهو بی هوا هولش دادم تو خونه.پرت شد رو زمین.کلاه رو از سرم کشیدم.موهام ریخت تو صورتم. خندیدم- دارارااااام....من اومدم. خواست بلند بشه که کلت رو گرفتم سمتش- سر جات بمون.زحمت نکش....اومدم خودتو ببینم و برم. - چی می خوای ازم یگانه؟ - یاشار رو بهم برمی گردونی؟ - چی؟ - یاشار رو بهم برگردون زندگیتو ازت نمی گیرم. - یاشار مرده.خودت کشتیش. - نمی خوام حماقت هام رو بهم یادآوری کنی.تو یاشار رو به اون خونه لعنتی آوردی. - دستور رئیس بود. - به موقعش به رئیسم می رسم. - دستت به رئیس نمی رسه. - تو جهنم می بینیش و می فهمی دستم بهش رسیده یا نه. - با کشتن من به جایی نمی رسی یگانه. - روح یاشار آروم می شه. - من یاشار رو نکشتم. - هر کسی تو قتل یاشار دست داشته باید بمیره.حتی من. کلت طلایی رو بلند کردم و یه گلوله تو پاش زدم.فریادش بلند شد. پوزخند زدم- یادته وقتی داشتی یاشار رو کتک می زدی صداشم در نیومد؟ داد زدم- یادته آشغال؟ ادامه دادم- اون مرد بود.مردی بود که همه مون باعث مرگش شدیم.ماها باعث مرگ کسائی شدیم که در برابرشون ارزش یه پشه رو هم نداریم.و ببخش منو.... گلوله بعدی توی سرش نشست.از کنارش رد شدم و ادامه دادم - که تو رو می کشم. به خونه برگشتم.اما دیگه جای من اونجا نبود.اونا متوجه گلوله های کلت می شدن و قطعا شکشون به من می رفت.جعبه کلت رو برداشتم.یه برگه کاغذ گیر آوردم و روش برای افشین نوشتم. - افشین جان...من خیلی بهت بدی کردم.منو ببخش.من باعث مرگ مادرت و زن داداشت شدم.اما مطمئن باش انتقامشون رو می گیرم.هم از خودم هم از تمام کسائی که باعث مرگشون شدن.انتقام برادرم رو هم می گیرم.یاشار الکی کشته نشد.یاشار رو من کشتم.من به دستور رئیس همون مسعود مظفر برادرم رو کشتم.پسرخاله ت رو که پرسیدی چطور می شناسمش....اون کسی بود که یاشار رو گیر انداخت.امروز حسابش رو رسیدم.اون آدم ناپاکی بود.خیلی بد.این که اون یا مسعود یا حتی کیوان و امثال اونا کثیفن منو اذیت نمی کنه...این که آدم های پاکی مثل تو و آرتین گیر اینا می افتین اعصابمو به هم می ریزه.افشین به آرتین بگو نهایت سعیم رو می کنم که مهتاب رو برگردونم.مهتاب زنده س.سعید مظفر برادر مسعود اونو نگه داشته.می دونی اگه یه روز قاتل نبودم با سر زنت می شدم اما...ایتا تقریبا اعترافای من بود.امیدوارم به دردت بخوره.من سرهنگ تهرانی و دخترش رو به دستور اونا کشتم.این کلت طلایی فعلا دست من باشه تا بتونم همه کسائی رو که تو زندگیم دخیل بود از سر راه بردارم.به امید هرگز ندیدنت.منو ببخش و حلالم کن. و از خونه بیرون زدم.
رمان کلت طلایی فصل 2 * داشت کلتشو تمیز می کرد که کسی زنگ در رو زد.کلت رو جمع کرد و گذاشتش یه جای محفوظ و در رو باز کرد.مائده بود. - سلام مانده خانم. - سلام دخترم...خوبی؟ - ممنونم. - یه خواهشی داشتم عزیزم. - بفرمایید. - راستش...من داشتم لپ تاپ افشینو تمیز می کردم فکر کنم خرابش کردم. یگانه سرشو برد جلو- چجوری تمیزش کردین؟ - با پاک کننده. - اوپس. - خراب میشه؟ یگانه ابروهایش رو بالا برد- باید ببینم.شاید رو کیبردش آب ریخته. - میای یه نگاهی بکنی...آخه افشین رو کامپیوترش خیلی حساسه. - باشه حتما.فقط من یه چیزی بپوشم. به تاپش اشاره کرد- الان میام. چند دقیقه بعد یگانه در لپ تاپ افشین رو باز کرد و روشنش کرد.ویندوز بالا اومد. مائده- من برم برات جایی بیارم. - زحمت می شه. - نه بابا چه زحمتی. وقتی مائده رفت یگانه وارد اکانت افشین شد.خوشبختانه رمز نداشت.کمی در فایل هاش گشت زد.چند تا فایل پی دی اف پیدا کرد که توی یه پوشه به نام مهم ذخیره شده بودن.فلشش رو که به جاکلیدیش وصل بود به کامپیوتر زد و فایل ها رو کپی کرد.لپ تاپ رو درست سر جاش گذاشت و به پذیرایی رفت. - مائده خانم سالم سالمه. - خب خدا رو شکر.بیا بشین یه چایی بخور. - راستش یه مقدار درس دارم. - مگه درست تموم نشده. یگانه کمی هل شد- خب برای فوق می خونم. - آها...خوب پس.. - مزاحمتون نمی شم.خدانگهدار. فلش رو به لپ تاپش زد.فایل ها رمز داشتن. تلفنش زنگ زد- بگو؟ - چی پیدا کردی؟ - تو کامپیوتر افشین چندتا پی دی اف پیدا کردم منتها رمز داره. - سعی کن پیداشون کنی. - امر دیگه؟دارم همینکارو می کنم. یه ذره شیرینی درست کرد و برد دم خونه رضایی ها.افشین در رو باز کرد.یه حوله رو سرش بود و داشت موهاشو خشک می کرد. - سلام. - سلام مرسده خانم.خوب هستین؟ - ممنونم...براتون شیرینی درست کردم. - برای من؟ یگانه خندید- برای همه خانواده تون. - آها...ببخشید مرسی.زحمت کشیدین. یگانه پلکی زد و چشم های سبزش رو به چشم های مشکی افشین دوخت.افشین برای چند ثانیه بی اختیار به یگانه نگاه کرد.بعد از چند ثانیه متوجه شد و نگاهشو به زمین دوخت. یگانه- با اجازه من برم. وقتی در رو می بست افشین همونجا ایستاده بود. ***** - افشین...افشین چی شده؟ نگاهی به آرتین انداختم که داشت از پله ها بالا میومد. - هیچی. - این چیه دستت. - مرسده درست کرده. - از این کارام بلده؟ آفرین.خب الان چرا خشکت زده؟ - هان...نه هیچی بریم تو. در رو بستم و ظرف رو روی میز گذاشتم.آرتین در حالیکه داشت یکی یکی شیرینی ها رو می خورد پرسید - مامان کو؟ - با شیوا و مهتاب رفتن بیرون. - بدون من؟ - جنابتون سر کار بودی. - حالا کجا رفتن؟ - انگار واسه مهتاب می خواستن لباس بگیرن. - این بچه منو ورشکست کرد انقدر که لباس براش خریدیم.کی رفتن؟ نگاهی به ساعت انداختم- ساعت 6 بعد از ظهره... - نگفتم ساعت چنده می گم کی رفتن؟ خیلی آروم گفتم- ده صبح. آرتین تقریبا داد زد- کی؟ده صبح؟ بعد سریع شماره گرفت.چند بار شماره گرفت.روی مبل خودشو پرت کرد- نه مامان جواب می ده نه شیوا. - می رم ببینم شاید پیش مرسده ان. - بریم...با هم بریم. در زدم.آرتین کنارم بی قرار بود.مرسده در رو باز کرد- بله؟ - مرسده خانم مامان و شیوا پیش شما نیومدن؟ لباشو جمع کرد- نه. - اصلا ندیدینشون؟ - نه از صبح که داشتن می رفتن بیرون و باهاشون سلام و علیک کردم دیگه ندیدمشون.اتفاقی افتاده؟ - نه...نه. آرتین- مرسده خانم زنگم بهتون نزدن؟ - نه...دارین نگرانم می کنین. آرتین همونطور که دستمو می کشید گفت- اتفاقی نیفتاده. ***** تلفنش رو برداشت و شماره گرفت- الو کیوان. - چیه چی کار داری؟ - اونا پیش توان؟ - کیا؟ - مائده و شیوا و مهتاب. - آره همینجان. - برای چی نقشه رو تغییر دادین بدون اینکه بهم بگین؟ - کارتو راحت کردیم...اینطوری از کشتن سه نفر فارغ شدی.فقط می مونه اون دوتا نره غول. - اگه بفهمن گروگان گیری کردین که اصلا دستم بهشون نمی رسه. - دستور از رئیس بود.من کاره ای نبودم. - خیلی احمقی... و گوشی رو پرت کرد. باید دست به کار می شد.باید رمز فایل ها رو بدست می آورد.صدای ترمز یه ماشین اومد.پرده رو زد کنار.افشین و آرتین از ماشین پیاده شدند.یگانه کلتش رو از جعبه ش درآورد و پشت درایستاد.افشین و آرتین در خونه شونو باز کردند و خواستن برن تو که یگانه در رو سریع باز کرد.دو برادر با هم برگشتند و با دیدن یگانه سلام کردند. یگانه لبخندی زد- سلام...خویبن؟ به ارومی کلتش رو به سمت افشین گرفت- من خیلی خوبم. افشین زل زد به کلت- کلت طلایی؟ همون... - همون که خیلی دنبال صاحبش می گشتی. آرتین- تو؟ - آره من...اسلحه هاتونو دربیارین و بدین به من. آریتن نگاهی به برادرش کرد.یگانه با فراست قصدشون رو فهمید- حرکت بیجا بکنین مختون سوراخ شده.مطمئن باشین سرعتم از شما دو تا بیشتره. دو برادر اسلحه شونو به یگانه دادن. - حالا برین تو...یالا. - مرسده خانم... - آقا افشین برو تو...در ضمن من مرسده نیستم اسمم یگانه ست. ***** کپ کرده بودم.من یه فکر دیگه در مورد مرسده...یعنی یگانه می کردم.می خواستم به مامان بگم بره خواستگاریش...خنده داره. با دست بندامون دستامونو به صندلی بست. - خب...تمام اطلاعاتت رو می خوام. خندیدم- کدومشون؟ - هرچی در مورد قتل سرهنگ و هر اتفاقی که به اون مربوطه داری. - اگه ندم.؟ - خانواده تو بهت نمیدم. از این همه پستی تعجب کردم.آرتین تقریبا داد کشید- ولشون نکنی خودم می کشمت آشغال هرزه. یگانه با کلتش محکم زد تو صورت آرتین.خون از دماغ آرتین زد بیرون. - به دفعه دیگه مضخرف بگی حسابت با کرام الکاتبینه. - آریتن یه لحظه...تو چی می خوای؟ یگانه سرشو مالش داد- خودت چی فکر می کنی؟ - من فکر می کنم تو اطلاعاتو از من می گیری...بعد همه مونو می کشی...ماموریتت اینه. - آفرین..خوب حدس زدی.دقیقا همینه. - پس من بهت اطلاعات رو نمی دم. کلتش رو گرفت طرفم.سوزش بدی تو پام پیچید.از درد تند تند نفس می کشیدم. - خیلی آشغالی. - یه چیز جدیدتر بگو عزیزم. بعد اومد طرفم و دستش رو روی گونه م گذاشت.سرمو تکون دادم. - می دونستی حیلی خوش قیافه ای؟ - در عوض تو عین دیوی. - هر طور میلته. گلوله بعدی تو دستم جا گرفت. آرتین داد زد- ولش کن لجاره. - مگه من به تو نمی گم درست حرف بزن. - خفه شو... یگانه با بی رحمی بهم نگاه کرد- اگر اطلاعاتو ندی داداشتو اول عقیم می کنم بعد با زجر جلوت می کشمش.مهتاب کوچولو رو بگو. هم پدرش می میره.هم مادرش و هم مادربزرگش. تو چطور می تونی ده سال دیگه تو روش نگاه کنی و بگی مادر و پدرش به خاطر تو مردن؟ نفس عمیقی کشیدم- باشه...تو بردی.فقط کاریشون نداشته باش.قول بده. - قول می دم. - تو کامپیوترمه.تو چند تا فایل پی دی اف. - رمزشونو بگو. - تو از کجا می دونی رمز دارن. - چون قبلا گشتم.بگو دیگه... اسلحه لعنتی شو سمت آرتین گرفت.داد زدم- باشه..باشه. آرتین - افشین اونا محرمانه ان. - آرتین چیزی نگو...تورو قرآن چیزی نگو. - رمزشون artafs213145 هست. سریع یادداشت کرد و بعد با لبخند گفت- ممنون. کلت طلایی رو گرفت سمتم. **** یگانه دوید بیرون.کمی دور و برش رو نگاه کرد. 206 مشکی رنگی رو دید که جلوش ترمز کرد.یگانه در جلو رو باز کرد و خودش رو پرت کرد توش. - برو... کیوان گاز داد.در بین راه کیوان پرسید- چی شد؟ - چی می خواستی بشه؟ - چکارشون کردی؟ - گلوله بارونشون کردم.بازم سوالی داری؟ - نه. - مهتاب و شیوا و مائده رو چکار کردی؟ - زنا مردن...بچه هه رو نکشتیم. - چرا؟ - سعید گفت می خواد نگهش داره. - بابا این خله. - فکر نکنم مشکلی داشته باشه.همه کس و کار اون بچه مردن.نگهش داره مگه چیه؟ - اون مورد رو ول کن...تموم شد.کی می رسیم؟ - اطلاعات رو گیر آوردی؟ - پ ن پ.بدون گرفتن اطلاعات یارو رو کشتم. - بده... - چیو؟ - اطلاعاتو دیگه. یگانه فلشی رو به کیوان داد. کیوان- رسیدیم. یگانه به خونه نگاه کرد.کیوان- خونه جدیدته.تمام وسایلت از جمله کلکسیون اسلحه خوشگلت هم تو خونه س. یگانه لبخندی خشک زد- مرسی. - برو تو ببین از خونه خوشت میاد.من همینجا منتظرم. کیوان کلیدها رو به یگانه داد و یگانه از ماشین پیاده شد.یگانه به سمت خونه ویلایی رفت.کلید رو توی قفل گذاشت و در را باز کرد. احساس کرد نیرویی اون رو به عقب هل داد و دیگه چیزی نفهمید. **** - دکتر نصیر...دکتر بیمارتون به هوش اومد. سعی می کردم چشمامو باز کنم اما خیلی سخت بود.صدای مردی گوشم رو پرکرد. - دخترم...دخترم سعی کن چشماتو باز کنی. بالاخره با زور بازشون کردم- آخ... - جاییت درد کنه؟ - همه جام... - اسمت چیه؟ - نمی دونم - مادر و پدر داری؟ - نمی دونم سعی کردم بلند بشم- چی شده؟ - دراز بکش دختر.خونه ت منفجر شده.جلوی خونه ت بودی.پرت شدی.سرت خورده به جدول.دو ماه بی هوش بودی. - من...پول بیمارستان رو میدم. - کی پول خواست...اونایی که آوردنت پولو دادن. - کیا؟ - نیم ساعت دیگه پیداشون می شه. - اسمشون چیه؟ - فکر کنم آرتین و افشین. - کی هستن؟ - بذار خودشون بیان... دوباره دراز کشیدم.چم شده بود.هیچی یادم نبود.حتی اسمم.سرم درد می کرد.خواستم بخوابم که در باز شد و دو تا مرد اومدن داخل. نمی شناختشون حتی اگر آشنا بودن.کمی جا به جا شدم.خیلی محکم و با جذبه نگاهم می کردن. - شما...شما کی هستین؟ یکی شون که دستشو باندپیچی کرده بود و کمی هم می لنگید پوزخند زد- نمی شناسیمون؟ - نه...نه. - بنده سرگرد افشین رضایی هستم ایشونم برادرم سرگرد آرتین رضایی. - چه نسبتی با من دارین؟ افشین - متوجه می شی... آرتین- دکترت گفته حافظه تو از دست دادی.غیر از اون مشکل دیگه ای نداری.مرخصی. - می گم شماها کی هستین؟ آرتین غرید- با ما میای بعد متوجه می شی. افشین آروم گفت- آرتین آروم... - اگه نگین با من چه نسبتی دارین از اینجا تکون نمی خورم.جیغ و داد می کنم که بریزن سرتون. افشین تند تند گفت- باشه...باشه.من شوهرتم. آرتین نیم نگاه متعجبی به برادرش انداخت. زیرلب گفتم- شوهر؟ افشین- چیه؟ معنی شوهرم یادت رفته؟ همونطور که میومد جلو گفت- بدو..لباسات توی کشوی بغل تخته.عوضشون کن بریم. - کجا؟ - خونت دیگه بدو... لباسامو برداشتم.آریتن رفت بیرون ولی افشین نشست روی تخت. - چرا اینجایی؟ - مگه چیه؟ - می خوام لباس عوض کنم. - خب بکن. - می شه بری بیرون. - نه. - من خجالت می کشم. - مشکلی نیست...می تونی با همین لباس بیمارستان بیای. بالاخره لباسامو عوض کردم اما دیدم که نگاهم نمی کرد.به روی خودم نیاوردم.داشتیم از بیمارستان میومدیم بیرون. - دست و پات چی شده؟ - یه آدم نامرد بهم شلیک کرد. خیلی بد نگاهم می کرد.آرتین رو پشت فرمون یه ماشین دیدم و رفتم صندلی عقب سوار شدم. - اسم من چیه؟ آرتین از آینه نگاهم کرد اما افشین هیچ عکس العملی نشون نداد.تکرار کردم - پرسیدم اسمم چیه؟ - مرسده...مرسده تهرانی. - آهان... - چند سالمه؟ - 27 سال. - بچه داریم؟ - نه. - تو مطمئنی شوهر منی؟ افشین یهو برگشت طرفم- چطور؟ - اصلا عین شوهرا باهام رفتار نمی کنی... پوزخندی زد- اونا مال شبه عزیزم. سرخ شدم. افشین- البته یه چیزی بهت بگم.ما هنوز ازدواج نکردیم.نامزدیم. - من مادر و پدر هم دارم؟ - نه. - کی مردن؟ - 6 سال پیش.خواهر برادرم نداری.انقدر سوال نپرس حال ندارم جوابتو بدم. - تو مادر و پدر داری؟ نگاه خشمگین آرتین داشت وجودم رو از بین می برد. آرتین- نه...نداریم. - شما ازدواج کردی؟ - بله...همسرم فوت شده.بچه هم ندارم. دیگه چیزی نگفتم.اینا چشون بود.می خواستن منو خفه کنن انگار.رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم.افشین دستمو گرفت و وارد آپارتمان شدیم و از پله ها بالا رفتیم.آرتین کلید رو از جیبش درآورد و در رو باز کرد.کفشم رو در آوردم و رفتم داخل. برگشتم و به افشین نگاه کردم- اتاقتمون کجاست؟ لب هاش رو به هم فشرد.اتاقی رو نشون داد.رفتم توی اون اتاق.توی یه کشو لباس پیدا کردم.یه لباس آستین سه ربع پوشیدم و شلوار جینمو درنیاوردم.شالمو پرت کردم یه گوشه که عکس یه زن رو دیدم با یه بچه بغلش.کنارش افشین و آرتین و یه زن مسن بودن. عکس رو برداشتم و رفتم تو پذیرایی.داشتن با هم حرف می زدن.خودمو کشیدم کنار تا منو نبینن. - جدا می خوای باهاش ازدواج کنی؟ - آره. - اجازه پدرش.. - دختر نیست. - از کجا می دونی؟ - توی بیمارستان به یه دکتر گفتم چک کنه. آرتین دستشو توی موهاش فرو کرد- اعصابمو به هم می ریزه. - فعلا کاریش نمی شه کرد. - نمی خوای بهش بگی؟ بلند گفتم – چیو به من بگه؟ افشین بهم نگاه کرد- گوش وایستاده بودی؟ - آره.بهم بگو...بگو من کیم.بگو چرا وقتی پدرم مرده برای ازدواج اجازه شو می خوای؟ چرا داداشت ازت می پرسه جدا می خوای باهام ازدواج کنی؟ مگه این قضیه جدی و شوخی داره؟ و بگو...اینا کین؟ آرتین سریع اومد کنارم و عکس رو ازم گرفت. - اینو می بینی...مامانمه.مرده.دو ماهه.اون زنه رو می بینی؟ اون زنمه.شیوا که اونم دوماه پیش مرد...اینم بچه مه..دو ماهه غیبش زده. الان هشت ماهشه.بازم بگم؟ - چرا دعوا می کنی؟ مگه تقصیر منه؟ یه ثانیه فکر کردم می خواد بگه آره...اما چیزی نگفت و از خونه بیرون رفت. افشین بهم نزدیک شد- دیگه در این موارد حرف نزن... همینجور که اون بهم نزدیک می شد عقب عقب می رفتم که خوردم به دیوار.افشین با دستش گردنمو گرفت و یه لحظه فهمیدم که لباش رو لبام بود.چه اشکالی داشت.ما با هم نامزد بودیم.همراهیش کردم. سرشو برد عقب- به حرفم گوش کن. سرمو تکون دادم- باشه... افشین و آرتین رفته بودن سرکار.نمی دونستم چرا در رو قفل کرده بودن اما به حرف افشین گوش دادم و اعتراضی نکردم.تصمیم گرفتم دستی به سر و گوش خونه بکشم.خیلی کثیف بود.رفته بودم سراغ کمد که واقعا مصداقی از کمد آقای ووپی بود.همه چیو ریختم بیرون.نیم ساعتی گذشته بود که یه جعبه نقره ای پیدا کردم.روش Y.R حک شده بود.درش رو باز کردم.یه کلت طلایی رو دیدم.با دو تا خشاب پر کنارش.یه چیزی دیدم.توی فکرم...پلک زدم تا از ذهنم بره.سرم رو تکون دادم.یه صدای واضح تو ذهنم پیچید. - یگانه...یگانه...یاشارو کشتن...یاشارو کشتن...یگانه. سرمو گرفتم تو دستام.نفس نفس می زدم. - یاشار...یگانه..اینا کین دیگه؟ کمد رو مرتب کردم و جعبه رو گذاشتم سر جاش.صدای در اومد.از اتاق اومدم بیرون. افشین- اون تو چکار می کردی؟ - داشتم تمیزکاری می کردم. کتش رو درآورد و آویزون کرد. - یگانه کیه؟ سریع به طرفم برگشت- کی؟ - یگانه...یگانه کیه؟ - از کجا می شناسیش؟ - نمی شناسمش. - از کجا اسمشو می دونی؟ - یه...صدایی تو سرم پیچیده بود آخه...می گفت...یگانه یاشارو کشتن. سرشو تکون داد- نمی دونم...نمی شناسم. سری تکون دادم و رفتم تو آشپزخونه تا شام درست کنم. پتو رو کشیدم روم تا بخوابم.صدای آرتین میومد. - دادگاه فعلا تشکیل نمی شه. - طبیعیه ...این دختره چیزی یادش نمیاد. - تو واقعا می خوای عقدش کنی؟ - آره...وگرنه بهمون اعتماد نمی کنه. - فقط اگه یادش میومد...فقط اگه می دونست چکارا کرده...خودم می کشتمش. - آرتین... - چی؟ زنم مرده.مادرم مرده و بچه م غیبش زده. - اون مامان منم بود.شیوا جای خواهرم بود...منم مهتابو دوست دارم...فکر نکن خودت فقط نگرانی. - سختمه اینجا زندگی کردن... - صبر کن.بذار یادش بیاد...شاید بدونه مسعود کجاست...شاید بدونه مهتابو کی برده. - دلم می خواد خفه ش کنم. - تو صبر داشته باش.به خاطر من...لااقل بتونیم مسعود رو محکوم کنیم. خیلی دلم می خواست برم جلو و ازشون بپرسم در مورد چی دارن حرف می زنن.من باید چی یادم بیاد و چرا آرتین آرزوی کشتن منو داره....اون کلت طلایی مال کیه...یه برق جلوی چشمام دیدم.یه مرد رو دیدم که روی زمین افتاد.پتو رو بیشتر کشیدم روم.این کابوس ها برای چی بود.چشمامو بستم. - یگانه....تو پاک نیستی.باید بسوزی.بایدبسوزی تا پاک بشی.همه چی تقصیر تو بود. از خواب پریدم.پتو رو پرت کردم یه گوشه و از اتاق اومدم بیرون.وارد پذیرایی شدم.همه جا خاموش بود.چراغ رو روشن کردم و رفتم تو اَشپزخونه تا یه کم آب بخورم. - چرا نخوابیدی؟ با وحشت برگشتم.افشین روی صندلی نشسته بود و به من زل زده بود. - خوابم نبرد. - خوابیده بودی...خودم دیدم.از خواب پریدی؟ - کابوس دیدم. - چی دیدی؟ - یه نفر بهم می گفت- که همه چی تقصیر من بوده. پوزخندی زد و چیزی نگفت. توپم پر بود- تو یه چیزی در مورد من می دونی و داری پنهونش می کنی و من اصلا از این قضیه خوشم نمیاد. - به موقعش. - موقعش کیه؟ - هر وقت جز الان ...ساعت 3 تصفه شبه...من می رم بخوابم.تو هم همینکار رو بکن. هنوز لنگ می زد و یه پاشو روی زمین می کشید.رفتم تو اتاقم و خودمو پرت کردم روی تخت. - مرسده حاضری؟ از تو آشپزخونه اومدم بیرون- برای چی؟ - بریم محضر. - الان؟ - پس کی؟ - باشه...صبر کن آماده شم. لباسام رو پوشیدم و ده دقیقه بعد تو راه محضر بودیم.آرتین رانندگی می کرد.درد پای افشین اجازه رانندگی رو بهش نمی داد. افشین- به حاجی زنگ زدی؟ آرتین - آره... - کاشکی یکی دیگه رو پیدا می کردیم که شاهد بشه. - کی مثلا؟ما کیو می شناسیم؟ سرهنگ مثلا؟ اگه می دونست که دو تاییمونو تیربارون می کرد... دیگه به این حرفاشون عادت کرده بودم...اگه ازشون می پرسیدم می زدن تو ذوقم و دیگه ادامه نمی دادن.برای همین سعی می کردم بیشتر گوش بدم و از حرفاشون سر در بیارم. - شناسنامه شو آوردی؟ - آره. - راستی سرهنگ گفت فردا بریم اداره کار واجب داره باهامون. - اوکی. چند دقیقه ای گذشت و رسیدیم.بعد از چند تا زوج نوبت ما شده بود.زوج هایی که همه خندون بودن و دست تو دست هم داشتن.نه مثل من و افشین.من از افشین چیزی نمی دونستم.یا شاید یادم نبود.برادر شوهرمم که به خونم تشنه بود.چی از این بهتر...مردی اومد و باهامون احوالپرسی کرد.احتمالا همون حاجی بود.حاج آقایی که اونجا بود و خطبه می خوند نگاهی به من کرد و پرسید. - اجازه پدرتون رو دارین؟ افشین فورا یه برگه روی میز گذاشت.عاقد نگاهی به برگه کرد و اخماش تو هم رفت. - باشه...شناسنامه هاتونو بدین. افشین شناسنامه ها رو داد.عاقد شروع کرد یه چیزایی رو به عربی خوندن.سرم درد می کرد.صدای عاقد تو گوشم پیچید. - سرکار خانم یگانه رنجبران فرزند رسول... - بله؟ عاقد تعجب کرد- بله خانم؟ - شما منو چی صدا کردین؟ افشین رو دیدم که نفسشو فوت کرد. عاقد- یگانه رنجبران. - ولی اسم من... با نگاه خشمگین آرتین آب دهنمو قورت دادم و چیزی نگفتم. عاقد- اسم شما؟ به تته پته افتادم- ه..هم...همینه...اسمم یگانه رنجبرانه. عاقد با شک بقیه خطبه رو خوند و با مهریه 14 سکه به عقد افشین دراومدم. **** خودمو پرت کردم تو ماشین- قضیه چیه؟ آرتین با خونسردی گفت- کدوم قضیه؟ - چرا بهم دروغ گفتین؟ چرا گفتین اسم من مرسده س در حالی که اسمم یگانه س. افشین جا به جا شد- الان مشکل فقط اسمته؟ تقریبا داد زدم- مشکل دروغ گویی شما دوتاست. آرتین عصبانی بهم نگاه کرد- زنک یه دفعه دیگه صداتو بردی بالا نبردیا...من صدام از تو بلندتره. افشین به برادرش توپید- آرتین...شما راه بیفت. ادامه داد- اولین باری که دیدمت خودتو به نام مرسده تهرانی بهم معرفی کردی.تمومه؟ - تو که می دونستی اسم من یگانه ست. - آره می دونستم خب که چی؟ - چرا به من نگفتی؟ - این مسله بزرگی نیست... - معلوم نیست چند تا دروغ دیگه بهم گفته باشی؟ - الان وقت جواب دادن به سوالای تو نیست.... - پس کی وقتشه؟اونی که شبا تو کابوسام میاد منو صدا می کنه و می گه یاشارو کشتن.یاشار کیه؟ - بذار برسیم خونه. - نه الان می خوام بدونم. افشین به آرتین اشاره کرد تا نگه داره بعد اومد صندلی عقب نشستوآرتین دوباره راه افتاد. - یاشار برادرت بود. بهت زده به نگاه کردم- برادرم؟پس...مرده؟ - آره...یاشار همکار من بود.من خانواده ش رو نمی شناختم.فقط می دونستم یه خواهر داره به اسم یگانه.روزی که یاشار کشته شد یگانه هم گم شد...کسی اثری ازش پیدا نکرد. - من...تو می دونی من کجا بودم؟ به جلو نگاه کرد- نه... - تو می دونی. داد زد- نه...باید خودت یادت بیاد. - شاید تا قیامتم یادم نیومد. - اهمیت نداره. - اذیت نکن منو. دستمو گرفت- بهم اعتماد کن. دستمو با خشونت کشیدم- هیچ وقت....من...به..یه...آدم دروغگوی پست...اعتماد...نمی کنم. چشماشو بست و یه لحظه بعد سیلی بود که تو صورتم نشست. با نفرت گفتم- ازت متنفرم.حدس می زنم که تو رو دوست نداشتم.تو داری بازم بهم دروغ می گی و ما هیچ نسبتی با هم نداشتیم نه؟ صدای بی رحمشو شنیدم- نه. - پس همینجا پیاده می شم. دستمو که رفت سمت در گرفت.هرکاری کردم نتونستم دستامو آزاد کنم.داد کشیدم- ولم کن. - کاری نکن بهت دست بند بزنم یگانه. با بی حالی تو چشماش نگاه کردم- حالم ازت به هم می خوره... با بی تفاوتی بهم نگاه کرد- هر طور میلته. سرمو تکیه دادم به در و تو دلم به زمین و زمان فحش دادم.
رمان کلت طلایی رمان کلت طلایی فصل 1 مقدمه از نور می آیم.... نفس می کشم.... چشم باز می کنم.... زندگی می کنم..... و.... به سوی تاریکی می دوم.... با قلبی بسان سنگ.... در تاریکی شناور می شوم.... مهربانی را سر در قلبم بر دار می آیزم.... چاقو را در قلب محبت میزنم و ..... سه گلوله حرام انسانیت مینمایم.... در تاریکی می رقصم.... چشمانم را میبندم.... نفس نمی کشم.... نفسش را می گیرم.... چشم هایش را تا ابدیت بسته نگاه میدارم.... در میان نور و غرق در تاریکی می رقصم.... رقصی تلخ در میان دریایی از نفس های گرفته شده.... چشمان همیشه بسته و..... انسانیت های خاک شده.... چشمانم را نمیبندم.... نفسی میکشم و.... نفس ها میگیرم.... چشم ها بسته می شوند برای ابدیت.... با چشم باز میگیرم! نفس انسانیت را... و چشمان مهربانی را برای همیشه... و مردم را میکشم! با چشمان باز و در تاریکی قلبم.... کمی خستگی در کرد.نفس عمیقی کشید و منتظر شد.روی سطح سرد پشت بوم تو هوای پاییزی دراز کشیدن این سختی ها رو هم داشت.بالاخره انتظارش سر اومد.نیمچه لبخندی رو لباش نشست.یه چشمش رو بست و اون یکی رو هم پشت دوربین تفنگش. به هدفش خیره شد.آروم گفت- از اون ماشین شیکت بیا پایین دیگه. هدف انگار منتظر حرفش بود چون از ماشین خارج شد.دستش رو روی ماشه تفنگ شکاریش گذاشت و ثانیه ای بعد صدای خفه ای شنیده شد و مرد روی زمین افتاد.کسی توی کوچه نبود.وسایلش رو جمع کرد و سریع از ساختمون خارج شد.مرد به آسونی مرده بود. تا یه مسافتی رو دوید.وقتی مطمئن شد کاملا از محل حادثه دور شده و به یه جای شلوغ رسیده نفس عمیقی کشید.دستی برای ماشین های عبوری تکون داد.سوار ماشینی شد که مردی راننده بود و یه زن هم عقب نشسته بود. - کجا پیاده می شی؟ - نیاوران. راننده دیگه چیزی نگفت.چند دقیقه بعد صدایش سکوت رو شکست- همینجا... راننده نگه داشت- می شه پونصد تومن. پول رو داد و وارد کوچه ی محل سکونتش شد.جلوی در خونه ش ایستاد.کلید رو از جیبش در آورد و در رو باز کرد.در رو پشت سرش بست و سویشرت گشاد کلاه دارش رو از تنش درآورد و به جالباسی آویزون کرد.کیف بزرگش که هر کی نمی دونست فکر می کرد توش گیتاره رو کنار در گذاشت.خودش رو پرت کرد روی مبل و کنترل تلوزیون رو برداشت.شروع کرد به عوض کردن کانال ها.جند دقیقه بعد غرغر کردنش شروع شد. - خاک بر سرتون با این برنامه های آب دوغ خیاری... آخرین شبکه ای که دید داشت فیلم لئون رو نشون می داد.توجه ش جلب شد و تا اخرش رو دید.آخرش با بی تفاوتی گفت. - یه فیلم مثل بقیه فیلم ها... از جاش پرید و رفت تو اشپزخونه.در یخچال رو باز کرد و دو تا تخم مرغ برداشت و نیمرو کرد.شامش که تموم شد ظرف رو شست و رفت سمت حموم.موهاش رو که با کش بسته بود باز کرد و طبق عادتش چند بار سرشو تکون داد.از حموم که دراومد خیس خیس بود.عادت نداشت خودشو با حوله خشک کنه.موبایلشو رو برداشت و شماره گرفت. صدای خشنی جواب داد - بله؟ - با اربابت کار دارم نره خر. - کی هستی؟ - اربابت می دونه. - می گم کی هستی؟ - می گم اربابت می دونه...بده گوشی رو بهش. مرد غرغر کرد و چند لحظه بعد صدای مردی توی گوشش پیچید- بله؟ - بلا!!! - توئی؟ - نخیر دختر دایی پسر عمومه. - چه خبر؟ - دوستت با مغز خورد زمین. - صدمه چقدر بود؟ - صد در صد. - پول بیمارستان رو کجا باید بدم. - جلوی پارک همیشگی - خودت می گیری؟ - آره. - کی بیاره؟ - خودت. - باشه.فردا می بینمت.راس ساعت 9 صبح. تماس رو قطع کرد.باید رمزی حرف می زد.احتیاط شرط عقله.رفت تو رخت خواب.به دقیقه نکشیده خوابش برد. - یگانه...یگانه...یاشارو کشتن...یاشارو کشتن...یگانه. خوابش برد و دیگه کابوس ندید.البته کابوس دیدن که کار هر شبش بود.صبح ساعت 7 از جاش بلند شد و همه کاراشو که انجام داد.یه کلاه گیس مشکی گذاشت رو سرش و نصفشو ریخت تو صورتش.عینکی هم زد به چشمش و یه اسلحه هم گذاشت تو کیفش محض احتیاط. یه ربع به قرار مونده بود که رسید به پارک.تیپش ضایع نبود فقط موهای تو صورتش تو چشم می زد.یه مانتوی مشکی با شلوار جین. روی صندلی نشست و شروع کرد به بازی با زپ کیفش.چند دقیقه نگذشته بود که صدای پای یکی اومد و بعد بوی عطرش.از این عطرش نفرت داشت و برای همینم تو ذهنش مونده بود.دید نیومد کنارش بشینه آروم گفت – نمیای؟برم؟ خندید- کجا بری؟ کار داریم حالا حالاها. از بین موها دید اومد کنارش نشست- خوب چه خبر؟ - خبر و مرض...می دی یا برم؟ - ای بابا چقدر اصرار داری؟ باشه. توی اون کیف سامسونتیه که بغلت گذاشتم. نگاهی به کیف کرد.آهی از سر ناامیدی کشید- تو نمی فهمی یه زن با یه کیف سامسونت یه مقدار ضایعست؟ - دیگه ببخشید.مطمئنی مرده؟ - مگه اینکه گلوله از سرش کمونه کرده باشه. - مثل همیشه عالی. - بعله می دونم.به امید هرگز ندیدنت. - مگه نمی خوای دیگه با ما کار کنی؟ - نه دیگه کافیه. دو سه تا پروژه باهاتون بودم.یه کم تنوع لازم دارم. از جاش بلند شد و کیف رو برداشت و به سرعت به خونه ش برگشت.کلاه گیس رو برداشت.عینکو پرت کرد روی جاکفشی.اسلحه طلایی رنگشو توی یه کیف دیگه گذاشت و کیف رو برداشت.شال مشکیشو عوض کرد و یه شال سفید انداخت رو سرش.موبایلشو برداشت و دوباره رفت بیرون.کنار خیابون وایستاد و به ماشینی که جلوش توقف کرد گفت- تجریش؟ پسری که پشت فرمون نشسته بود زل زد بهش- آره می رم. مسافری تو پیکان سفیدرنگ نبود.در رو تقریبا کوبید.10 دقیقه بعد با وجود ترافیک تجریش بودند.اصلا حوصله پیاده روی نداشت. - چقدر می شه؟ - شما بده هزار. تعجب کرد- مگه سر گردنه ست؟ - می دونی چقدر ترمز کردم؟ لنتم داغون شد... - باشه بابا. یه هزار تومنی از توی کیف پول مشکیش کشید بیرون و انداخت روی صندلی کمک راننده.توی ایستگاه اتوبوس تقریبا ده دقیقه ای معطل شد تا بالاخره اتوبوسی که داشت از فرط وجود آدم توش می ترکید اومد.یه تعداد خارج شدند و یگانه سوار شد.کنار پنجره ایستاده بود که متوجه شد کیفش تکون خورد.برگشت و دختری رو دید که حدس زد یه ذره از خودش کوچکتره.اهمیتی نداد ولی بالاخره مچش رو گرفت.دختر هم فهمید خودشو لو داده.یگانه مچش رو گرفت و آروم طوری که فقط دختر بشنوه گفت - به نفع خودته که دست توی این کیف نکنی...عاقبت خوبی نداره. - ببخشید. - سعی کن که دیگه تکرار نشه. نفسس صداداری کشید و به پنجره تکیه داد.سنگینی نگاهی رو حس کرد و چشماش رو باز کرد.یه پسر رو دید که تو فاصله یه متریش ایستاده بود.چشم غره ای رفت اما پسر از رو نرفت.همیشه از این حالت بدش میومد.اشاره ای به پسر کرد.پسر جلو اومد. - شماره بدم؟ - یه جای دیگه رو نگاه نکنی چشماتو درمیارم...شک نکن. - چقدر خشن! - خیلی خشن.سعی کن زیاد خودتو درگیر اینو اون نکنی. - تو خیلی خوشگلی. یگانه با حرص بهش نگاه کرد- فارسی می فهمی؟ - چرا عصبی می شی؟واقعیت رو گفتم. - ببین بعضی از این واقعیت ها ممکنه سرتو به باد بده. - تو ظریف تر از اونی هستی که بخوای به کسی صدمه بزنی. یگانه پوزخندی زد و وقتی دید یه صندلی خالی شده خودش را از پسرک دور کرد و روی ان نشست. - چرا رفتی؟ یگانه طاقت نیاورد- ببین تو خیلی پررویی...واست گرون تموم میشه ها. تو دلش از پسرک می خواست بحث رو تموم کنه تا یه وقت اونجا حموم خون راه نیفته.خوشبختانه به ایستگاه موردنظرش رسیده بود. نفس راحتی کشید و پول رو پرداخت کرد و پیاده شد.کمی راه رفت تا بالاخره رسید.پشت یه درخت وایستاد و به در خونه ای خیره شد.در خونه ای که همیشه فکر می کرد حالش از اونجا به هم می خوره.احساس الانش هم همین بود.در خونه پدریش باز شد و یه مرد بیرون اومد.یه مردی که دخترش ناپدید شده بود.یگانه نفس بلندی کشید و بیشتر پشت درخت قایم شد.بعد یه پسر اومد بیرون.یاسین بود.زیر بغل پدرشو گرفت و با هم سوار ماشین شدند.از همون جا نامادریش رو تشخیص داد که نصفه نیمه از در خونه خودشو بیرون آورده بود..مثل بچه ای شده بود که پدرش بیرونش می کنه و بچه چشمش به خونه س تا کی پدرش در رو باز کنه تا به یا جای اشنا برگرده اما...نه آشنا...اون خونه هیچوقت واسه یگانه آشنا نبود..ماشین یاسین از جلوش رد شد.وقتی که ماشین تو پیچ کوچه ناپدید شد از پشت درخت کنار رفت و راه افتاد.یه ساعت بعد به خونه رسید.تلفنش زنگ خورد. - بله؟ - سلام جوجه. - فرمایش؟ - بعدی رو بگیر. - یه ذره بهم فرجه بده. - نه...همین فردا. - از آخرین بار فقط یه هفته گذشته. - مهم نیست.نیم ساعت دیگه اطلاعات برات میاد. - باشه. گوشی رو قطع کرد.رفت تو آشپزخونه دلبازش و یه قهوه درست کرد.قهوه رو که خورد زنگ در زده شد.از چشمی مخاطبش رو شناخت و بعد در رو باز کرد.مرد کوچک اندام بسته ای رو تو دستای یگانه چپوند و تو یه ثاثنیه سوار موتورش شد و رفت.انگار عجله داشت.یگانه نشست و بسته رو باز کرد.عکس یه مرد توش بود.همه محتویات رو روی میز ریخت. زیرلب گفت- خوب...جناب سرهنگ منصور تهرانی.53 ساله.معاون اداره مبارزه با مواد مخدر...به به چه سمتی.حتما با اینا کل کل کرده که باید بمیره.خوب...مثل اینکه فقط مرگ می خوان و بس.یه دختر جوون داره به اسم زهرا.زنش ده سال پیش به مرگ طبیعی مرده.خب خیلی ضایعه اگه برم و اسلحه مو بگیرم سمتش...یه لحظه نگذشته یه لشکر نامرئی سوراخ سوراخم می کنن.بهترین راهو انتخاب می کنم. پوزخندی زد و به اتاقش رفت و چند دقیقه بعد با وسایلی برگشت و تمومش رو با احتیاط روی زمین چید.4 ساعت بعد به بمب ساعتی دست سازش با افتخار خیره شده بود و به خودش آفرین می گفت. - فردا منصور خان وقتی بره سوار ماشینش بشه استارت نزده می ره رو هوا. لبخندی روی لب هاش نشست.هیچ احساسی نداشت.دوباره تلوزیون رو روشن کرد.اخبار رو دید و فیلمی خارجی نگاه کرد و بعد به رخت خواب رفت.چشماش رو بست. - یگانه...یگانه. - یاشار؟ - آره...چرا اینجایی؟ - باید کجا باشم؟ - نزدیک من نباش. - چرا؟ - تو گناه کاری...حق اینجا بودن رو نداری...از اینجا دور شو. یاشار فریاد کشید و یگانه به آتش کشیده شد.دوباره از خواب پرید.دستی به صورتش کشید و دوباره به خواب رفت.از خواب که بیدار شد صبحانه مفصلی خورد.تمام برنامه از قبل چیده شده بود و فقط یگانه رو کم داشت.بمبمش رو اروم توی کیفش گذاشت.سویشرت گشادش رو پوشید و شلوار جینش رو پاش کرد و کلاه سویشرت رو هم انداخت روی سرش.موهای بلندش رو زیر سویشرت پخش کرده بود تا کسی متوجه دختر بودنش نشه.از خونه اومد بیرون و وقتی از تاکسی پیاده شد که نزدیک خونه هدفش بود.ماشین شناسایی شده بود.یه آر دی.ماشین رو پیدا کرد.به تمام کوچه نگاه کرد.تمام خونه ها.کسی نبود.تازه اول صبح بود.بمبش رو جاسازی کرد. از اونجا دور شد و 20 متر آنطرف تر وایستاد.عادت داشت قربانیش رو موقع مرگ ببینه. - اینم از سرهنگ خودمون.چه وقت شناسه. لبخندی زد.بمب راس ساعت 7 صبح منفجر می شد.انگار که آهنگی رو زمزمه می کنه گفت- سه و سه و سه.دو و دو و دو.یک و یک و یک.و بنگ.صدای کر کننده ای همه جا رو فرا گرفت و دو ثانیه بعد صدای جیغ...حتما صدای زهرا بود.خواست رد بشه که زهرا دیدش. - آقا...آقا ...زنگ بزنین پلیس...آقا. درنگ درست نبود.زهرا دیده بودش.دوید سمت دختر.هنوز کسی نیومده بود.شاید ده ثانیه از انفجار گذشته بود.اسلحه طلایی اش رو درآورد و سمت زهرا گرفت.ثانیه ای بعد زهرا روی زمین افتاده بود.به سرعت از اونجا دور شد و به خونه ش برگشت.دو ساعت بعد خبر از تلوزیون پخش شد. - همه دارن لعن و نفرینم می کنن الان. خبرنگار با مردی شروع به صحبت کرد.چشمای مرد سرخ بود. - جناب سرگرد رضایی...مدرکی بدست آوردین در مورد کسی که بمب رو گذاشته. - بله...به همین زودی دستگیرش می کنیم. یگانه داد زد- هیچ غلطی نمی تونین بکنین. - یکی از همسایه های سرهنگ یه نفر رو دیده که به دختر سرهنگ بعد از حادثه شلیک کرده. یگانه با بهت گفت - چی؟ - اطلاعات ببشتر رو درصورت موافقت مافوقم بعدا دراختیارتون می زارم. - سرگرد...یه سوال دیگه...هیچ گروهی تا به حال مسئولینت سوء قصد رو به عهده گرفته؟ - خیر. قبل از اینکه خبرنگار سمج دوباره سوال کنه سرگرد رضایی از محدوده دید دوربین خارج شد.یگانه تلویزیون رو خاموش کرد و کنترلش رو پرت کرد- گندت بزنن. گوشیش زنگ خورد- بله؟ - گند زدی که. - من... - من نداره.احتمال این که بگیرنت 60 درصده. - اونا فقط یه آدمو دیدن.نمی دونن من کیم. - من دیگه تو رو نمی شناسم...و مطمئن باش تو واسه گروه یه خطری. - گمشو. - مرگت رسیده یگانه. - مردک روانی...اونا از من هیچی ندارن. - من که چیز دیگه ای دیدم. - پس برو چشماتو معالجه کن.و اگر هر کدوم از اون نره خرهات رو نزدیکم ببینم بعد از کشتن اونا یه گلوله می کارم تو کله پوک تو.اینو تو مغزت فرو کن. و گوشی رو روی مبل انداخت. - این دیگه چه مصیبتیه؟ برای اولین بار ترسیده ود.مغزش کار نمی کرد.در کسری ثانیه تصمیم گرفت از تهران خارج شه که بعد از یه ذره فکر این راه رو احمقانه دید.پاهاش رو روی زمین کوبید و گفت – لعنت به این شانس. کمی فکر کرد- اصلا از کجا معلوم؟شاید این سرگرده لاف زده.شاید اون مردک صورتمو ندیده.وای خدایا این آشغالو چکارش کنم. تلفنش زنگ خورد- باز توئی که؟ - یگانه یه مامورت دیگه.باید هفته دیگه انجامش بدی. - ببین اگه می خوای منو به پلیسا تحویل بدی بگو تکلیفم رو بدونم. - چی داری می گی؟ می گم ماموریته. - تو فکر کردی با بچه طرفی؟ - ببین...باید انجامش بدی.اوکی؟ - کی هست حالا؟ - این سرگرده رو دیدی؟ - همین رضایی؟ - آره همون... - باید بکشمش؟ - نه...یعنی به مرور زمان.باید به زندگیش وارد بشی.اطلاعاتش رو بکشی بیرون و همه خانواده ش رو بکشی. - چجوری آخه. - اونش به خودت مربوطه.فقط ما برات یه هویت جدید درست می کنیم.خودت می دونی چطور باید بهش نفوذ کنی. نفسی کشید- اطلاعاتشو کی برام می فرستین؟ - هم اطلاعات سرگرد و هم هویت جدیدت رو فردا برات می فرستیم.منتظر باش ***** - جناب سرگرد افشین رضایی.34 ساله.متولد تهران.فرزند خلبان شهریار رضایی که سال 1360 زمانی که افشین فقط 4 سالش بوده توی جنگ شهید می شه.مادرش مائده رضایی که با شهریار دختر عمو و پسر عمو بودن و سال 1350 ازدواج می کنن.دو سال بعد پسر دار می شن و اسمشو می زارن آرتین.دخترشون افرا یه سال بعد به دنیا میاد و سه سال بعد افشین.افرا توی بمبارون تهران کشته می شه.چه پرونده جالبیه.آرتین رضایی هم پلیسه.درجه ش مثل برادر کوچکترشه.خوب...با این حساب من باید افشین،آرتین،مائده رو بکشم؟ کیوان- آرتین زن داره...اونم همینطور به علاوه بچه شش ماهه شون. - چی؟ - مشکلیه؟ مکثی کردم- نه. - نبایدم باشه. - اسم من چیه؟ - تو مرسده تهرانی هستی.27 سالته متولد تهران.لیسانس مترجمی زبان داری.واحد رو به رویی سرگرد رو برات خریدیم.پدر و مادر نداری. منظورم اینه که هیچ کس رو نداری.ازدواج نکردی.پدر و مادرت شش سال پیش توی تصادف کشته شدن.خواهر و برادر نداشتی. سوال خاصی نداری؟ - نه. - خونه ای که خریدیم مبله خریدیم.فقط وسایل ضروریتو ببر.شامل هر نوع اسلحه ای هم که داری می شه.اینجا هیچ نوع اسلحه ای جا نمی زاری. - اون اطلاعاتی که از سرگردمون باید در بیارم در مورد چیه؟ - در مورد ما...و باندمون.سرگردمون خیلی پیش رفته.سریع باید جمعش کنی...وگرنه پای خودتم گیره. - باشه... - دیگه هم از اون کلت طلایی خوش دستت استفاده نکن. - چرا؟ - اونا الان گلوله هاشو دارن.نمی خوام گیر بیفتی. - دیگه چی نمی خوای؟ - نبود تو رو.وقتی این ماموریت تموم شد مال خودمی. خندید – حالا. ***** در خونه جدید زده شد.در رو باز کرد.مائده بود- سلام. - سلام دخترم...همسایه کناریتون هستم. - خوشبختم.من مرسده هستم. - مائده هستم.مائده رضایی. - بفرمایین تو خانم رضایی. - نه عزیزم مزاحم نمی شم. - چه مزاحمتی...بفرمایین تو. خونه مبله خریده بود اما یگانه با سلیقه خودش دکوراسیون رو تغییر داد.مائده ده دقیقه ای نشست و بعد رفت.یه ظرف شکلات آورده بود.ظرفش یه بار مصرف ولی خوشگل بود.برش داشت و انداختش توی سطل آشغال.جعبه کلتش رو باز کرد.همیشه خیلی شیک تمیز نگهش می داشت.عاشق اسلحه ش بود.خیلی خوشگل و خوشدست.باعث می شد وقتی یه کسی رو می کشه احساس بدی بهش دست نده.دستش گرفت و کمی حرکتش داد و حرکات حرفه ای باهاش انجام داد.بعد از یه ربع خسته شد و کلت رو سر جاش گذاشت.خندید. - کنار خونه ای که دو تا سرگرد توش زندگی می کنن اسلحه بازی خیلی جالبه. سرگرد رو از پنجره دید که وارد محوطه آپارتمان شد.پالتوی قهوه ای اش رو پوشید و شال کرمی هم روی سرش انداخت و بیرون رفت.پاشنه کفشش بلند بود.سرگرد از پله ها بالا میومد.پاشنه ش رو به اون یکی گیر داد و تعادلش به هم خورد.افشین یگانه رو دید که پرت شد طرفش.بنا به غریزه گرفتش که شدت ضربه هلش داد و محکم به دیوار خورد.حواس یگانه جمع شد. - وای...ببخشید. افشین نگاهی به کفش یگانه انداخت- فکر کنم پاشنه ش شکست. - اوپس. - شما تازه اومدین؟ - بله. - همسایه رو به روییتون هستم. صدای بم مردی بلند شد- افشین...افشین کجا موندی؟ مردی چهار شانه تر از افشین از پله ها بالا اومد.یه لحظه نگاهش رو افشین و یگانه قفل کرد.یگانه به خودشون نگاه کرد.کمتر از ده سانت فاصله داشتن. مرد که به یقین آرتین بود گفت- بد وقع مزاحم شدم؟ افشین نگاهی به برادر بزرگترش کرد- آرتین جان...ایشون بالای پله ها تعادلشون رو از دست دادن... آرتین با بی صبری وسط حرف افشین پرید- خوب...الان چرا اینجایی؟ نگاه گنگ افشین باعث شد یگانه آروم بخنده.آرتین گفت- بابا مگه نرفتی لباس فرمتو عوض کنی با لباس شخصی بریم؟ - آها... آرتین جوری که هر دو شنیدند گفت- مرض و آها. افشین رفت و یگانه هم که دید کفشش داغون شده برگشت خونه.نگاه سختشو به دیوار دوخت- اولین قدم انجام شد. در زدم.صدایی شنیدم- بفرمایید تو. داخل شدم و احترام گذاشتم- سلام قربان. سرهنگ رفیع گفت-سلام...آزاد سرگرد.خبری از ضارب نشد؟ - خیر قربان. - هبچ مدرکی؟ - شاهد از ضارب یه فیلم پانزده ثانیه ای گرفته.من یه فرضیه دارم. - چی؟ - حدس می زنم ضارب یه زنه. - چطور؟ - اون فیلم زیاد کیفیت بالایی نداره منتها از طرز راه رفتن و استیلش کاملا می شه به این مسئله پی برد. - صورتش معلومه؟ - خیر...اما یه کلت دستشه.یه کلت طلایی.و من کاملا این کلت رو می شناسم. - توضیح بیشتر بده. - این کلت باعث مرگ خیلی ها شده.چون گلوله هاش خاص هستن.قبل از قتل دختر سرهنگ قتلی انجام شد.یکی از کله گنده های مواد با شش گلوله توی بدنش پیدا شد.همه گلوله ها از همون اسلحه ای شلیک شدن که دختر سرهنگ رو کشت. - اصلا چرا دختر سرهنگ..؟ - احتمالا قاتل رو دیده بوده. - پس ما یه قاتل سریالی داریم؟ - خوب نمی شه اینجور نتیجه گرفت. - علتش؟ - یه قاتل سریالی معمولا طعمه هاش به هم شباهت دارن.حالا یا شباهت ظاهری...یا تو یه مورد به هم شبیه ن.مثلا تویه کار.اما کسایی که با این کلت طلایی کشته شدن هیچ شباهتی با هم ندارن.وکیل. وزیر. سرهنگ. قاتل . جنایتکار...من همه رو بررسی کردم نقطه مشترکی با هم نداشتن. - پس... - یه چیز می مونه .این زن برای یه گروه کار می کنه که اون گروه دستور می ده هر کی براش دردسر درست می کنه رو بکشه. - پیچیده شد...معلوم نیست نفر بعدی کی باشه. - تحقیق کردم.اون وکیل و تمام کسایی که نام بردم به غیر از اون قاتلی که کشته شد و کله گنده مواد تو یه مورد مشترک بودن. - چه موردی؟ - همون موردی که سرهنگ دنبالش بود. - یعنی؟ - بله...محکوم کردن مسعود مظفر و به دار آویختنش. - تو هم داری همین کار رو می کنی که. - پس دنبال منم میان. - به آرتین گفتی؟ - بله و الان اون نگران شیوا و مهتابه.می شه گفت تقریبا گیج شده. آرتین- خودت گیجی. نگاهی به آرتین انداختم که وارد شد و به سرهنگ احترام گذاشت. - سرهنگ این داره شایعه سازی می کنه.خودش قاطی کرده. سرهنگ- هم تو هم مادرت هم افشین هم زن و بچه ت دخیل شدین.باید نگران باشین. آرتین جدی شد- باید چکار کنیم؟ - نمی دونم فعلا...اما مواظب خودتون باشین. **** - آرتین باید چکار کنیم؟ - داداش کوچیکه ترسیدی؟ - نه نترسیدم... آرتین چشماشو تنگ کرد.ناچار گفتم- آره ترسیدم...ولی بیشتر به خاطر مامان و شیوا و مهتاب. - منم تربچه ام دیگه نه. - تو می تونی از خودت دفاع بکنی. - خب اینم حرفیه. - باید از اینجا دورشون کنیم. - آقای زرنگ ببخشید کجا؟ - نمی دونم... - پس نظر نده الکی. - راستی این دختره رو دیدی؟ - کدوم؟ - همین همسایه رو یه رویی؟ - خب؟ - قشنگه. آرتین زد زیر خنده- واقعا؟ - چرا می خندی؟ - هیچی همینطوری.آخه..یاد دیروز افتادم که باهات ده سانتم فاصله نداشت. - بابا صد دفعه ..از بالای پله ها پرت شد...گرفتمش. - منم باور کردم. - آرتین می شه نیمه منحرف مغزتو برای ده ثانیه از کار بندازی؟ - نه... - می دونم ازت بعیده این کارا. - بریم خونه؟ - گشنمه شدید. وارد خونه شدیم.آرتین صدا زد- مامان...شیوا...کجایین؟این دختر بابا رو بیار شیوایی...خانمی... شیوا دوید سمتمون- چیه صداتو انداختی رو سرت.مهمون داریم.سلام افشین. آرتین - به اف اف سلام می کنی به شوهرت نمی کنی.مهمونمون کیه؟ شیوا - سلام آقای من.همین همسایه جدیده.مامان دعوتش کرد واسه شام. - چه سریع دوست شدن. آرتین- خوبه حالا همسنش نیست. - من می رم لباسمو عوض کنم.میام. رفتم سمت اتاقم.بلیزمو درآوردم که در باز شد و یه دختر وارد شد.چشمش به من افتاد و یه لحظه موند.بعد از اتاق دوید بیرون.منم همینجوری وایستاده بودم و در اتاقمو نگاه می کردم.همسایه جدیدمون بود.یه نگاه به خودم کردم.نیم تنه لخت بودم.دوباره در باز شد و آرتین اومد تو. - به به...خدا بده برکت.عضله تو برم داداش. - این دختره رو دیدی؟ - مرسده؟ - اسمش مرسده ست؟ - آره.چی شد؟ - اومد تو اتاق. - ای وای...تو همین جا همینطوری بودی؟ - آره. - دیدم مامان بهش گفت چادر می خواد بیاد تو اتاق تو.فکر کردم رفتی دست شویی بهش چیزی نگفتم.رسوا شدی داداش. مامان همیشه نمازشو تو اتاق من می خوند.می گفت اینجا بهتره.نمی دونم چرا.شاید به خاطر پنجره های قدی بود که حس می کرد به خدا نزدیک تر می شه.برای همین چادرش همیشه تو اتاق من بود. - چرا چرند می گی؟دختر که نیستم رسوا بشم. - ممکنه باشی...رفتی معاینه کنی؟ - دیوونه ای واقعا. - تو دیوونه ای که لخت جلوی من وایستادی داری کل کل می کنی. یه بلیز آستین کوتاه به طرفم پرت کرد- بیا بپوش آبرومونو بردی. وارد پذیرایی که شدیم مرسده و مامان و شیوا داشتن میز رو می چیدن.آرتین گفت. - شیوایی این نی نی بابا کجاست؟ شیوا - نی نی تون خواب تشریف دارن. - داداشی مهتاب به خودت رفته خواب آلوئه. آرتین - نخیرم به عموش برده. - نه خیرم... مامان – باز دوباره شما دوتا افتادین به جون هم؟ آرتین- می خوام پشت پسر کوچولوتونو به خاک بمالم مامانی. بعد شروع کردیم به کشتی گرفتن.یه چند دقیقه ای که گذشت دیدم داره واقعا پشتمو به خاک می ماله.بلند شدم و دستاشو گرفتم و یه زیرپایی بهش زدم.با هم افتادیم زمین.صدای مامان دراومد. - پسرا این همسایه پایینی هام آدمن. آرتین - زیاد درگیرشون نشو مامان. - بسه دیگه بیاین شام. با خنده و شوخی رفتیم سر میز شام.شاممونو خوردیم که گفتم- خوب...من و آرتین ظرفا رو می شوریم. آرتین- چی؟ من ظرف بشورم؟ عمرا. شیوا – نه خیر آقا آرتین باید بشوری.. داشتیم بحث می کردیم.یه دفعه دیدم نصف ظرفا جمع شده.مرسده داشت بقیه ظرفا رو می برد آشپزخونه. - مرسده خانوم شما مهمونین...نباید.. - نه آقا افشین...مشکلی نیست. مامان هم اومد تو آشپزخونه.دنبالش آرتین و شیوا هم اومدن.آرتین صداشو کلفت کرد. - نه دیگه به غیرتمون برخورد...افشین برادر...اون کلتتو بیار بریم به جنگ ظرفا... ***** - من دیگه برم مائده خانم. - بودی گلم. - نه دیگه بهتره برم...دیر وقته. - هر جور راحتی دخترم. یگانه از خونه ی رضایی ها بیرون اومد و وارد خونه خودش شد. - لعنتی اگه تو اون اتاق نبود می تونستم اطلاعاتشو دربیارما...ای لعنت به ذاتت. تلفنش زنگ خورد- چیه کیوان؟ - چه خبر از خونه اونا. - از کجا فهمیدی؟ - تو خونه ت دوربین داریم. - تو خجالت نمی کشی؟ - نه. - می دونم با وجودت ناسازگاره. - دلم می خواد زودتر شر اینا رو بکنم. - اعصابم خورده. - چی شده؟ - امشب امکانش بود که اطلاعاتو گیر بیارم. منتها پسره تو اتاقش بود نشد.یعنی من فکر کردم نیست. - یگانه مواظب باشیا...گیر بیفتی... - بله به تو ربطی نداره.فهمیدم...دیگه هم الکی بهم زنگ نزن.
تو ماشین بودیم و اون رانندگی می کرد..هیچ کدوم حرف نمی زدیم..صدای زنگ اس ام اس گوشیش بلند شد.. یه نگاه بهش انداخت و نمی دونم چی توش نوشته بود که با حرص پرتش کرد جلو و اخماشو کشید تو هم.. حس کردم کلافه ست..نگاهش سرگردون بود.. دستشو به طرف ضبط ماشین برد و با حرص دکمه ش رو زد..بعدم کلافه تو موهاش دست کشید و آرنجشو به پنجره ی ماشین تکیه داد..حسابی تو خودش بود.. (آهنگ تقدیر - شهاب بخارایی) دلم عاشقت نمي شه براي هميشه امروز ، دور اسمت خط كشيدم با همه بدي و خوبي ، ديگه از تو دل بريدم تو برام فقط يه خوابي كه تو چشمام خونه داره تويي اون قصه كهنه كه برام فايده نداره دلم عاشقت نمي شه ، اينو خوب بدون هميشه كه من از آهن و سنگم ولي تو از جنس شيشه چرا همیشه آهنگای مایوس کننده و غمگین گوش می کرد؟..این اهنگ در عین حال که هیجان داشت ولی غم و ناامیدی درش بیداد می کرد..انگار همیشه یه آرشیو از اینجور آهنگا داشت.. راه ما با هم يكي نيست ، ما زمين و آسمونيم برو از دلم جدا شو ، نمي شه با هم بمونيم برو با خاطره ي خوش از من خسته جدا شو اينه تقدير من و تو ، گريه بسه ، بي صدا شو دلم عاشقت نمي شه ، اينو خوب بدون هميشه كه من از آهن و سنگم ولي تو از جنس شيشه به صورتش نگاه کردم..اخماش تو هم بود..با سرعت رانندگی می کرد.. نگام فقط صورت گرفته و در همونحال عصبی ارشام رو می دید.. می دیدم که تو خودش فرو رفته..می دیدم که حواسش به اطراف نیست .. سرعتش هر لحظه بیشتر می شد.. براي هميشه امروز ، دور اسمت خط كشيدم با همه بدي و خوبي ، ديگه از تو دل بريدم تو برام فقط يه خوابي كه تو چشمام خونه داره تويي اون قصه ي كهنه كه برام فايده نداره دلم عاشقت نمي شه ، اينو خوب بدون هميشه كه من از آهن و سنگم ولي تو از جنس شيشه نتونستم بی تفاوت باشم و پرسیدم: همیشه به آهنگای غمگین گوش میدی؟.. با اخم جوابمو داد: چرا می پرسی؟.. -آخه هر وقت از ضبط ماشینت یه اهنگ شنیدم یا درمورد جدایی می خونه یا کلا غمگین می خونه.. جوابمو نداد..یه گوشه نگه داشت..سمت چپم تا چشم کار می کرد دریا بود ..پیاده شدیم..یه سراشیبی اونجا بود که ازش پایین رفت..منم پشت سرش راه افتادم.. بی توجه به من قدم برداشت..رو به روی یه صخره ایستاد ولی نگاهش به دریا بود.. پشت سرش ایستادم..یه قدم به جلو برداشتم و کنارش قرار گرفتم..به صورت گرفته و ناراحتش نگاه کردم..اره ناراحت بود.. تو عمق چشماش همون غم همیشگی نشسته بود..غمی که از وقتی فهمیدم حسم نسبت بهش چیه تونستم تو چشمای سیاه و نافذش ببینم.. نفس عمیق کشید ..در همون حال تو موهاش دست کشید و نگاهشو به من دوخت..اطرافمون تا حدودی خلوت بود..ولی گه گاه مردم از کنارمون رد می شدن و با لبخند به دریا نگاه می کردن.. آرشام _ تو میگی تو زندگیت درد کشیدی..میگی نامردی دیدی و دم نزدی..تحمل کردی و چشماتو بستی.. مکث کرد.. -- امروز حرفاتو زدی..منم شنیدم..ولی حالا من می خوام حرف بزنم..و تو باید بشنوی.. منتظر نگاش کردم که چشم ازم گرفت و به دریا خیره شد.. -- همه یه سری اسرار تو زندگیشون دارن..یه راز..یه راز که می تونه بزرگ باشه و یا کوچک و بی ارزش..ولی از دید اون کسی که راز رو پیش خودش داره دارای بالاترین ارزش ِ..تو دختر ازادی هستی..ازاد فکر می کنی و ازاد هم عمل می کنی..بی پروایی..گستاخ و محکم..شاید همین ویژگی در تو جلب توجه می کنه..رفتاری که ذاتا تو وجودت هست..نگاهت و رفتارت به ظاهر نشون نمیده رازی تو دلت داشته باشی..اینکه بخوای یه گوشه از زندگیت رو..مخفی کنی یا حتی جزو اسرارت نگه داری..ولی همه چیز در ظاهره.. سکوت کوتاهی کرد..نمی دونستم چی می خواد بگه ولی حسابی محو گفته هاش شده بودم.. -- بعضی حرفا گفتنی نیست..جاشون تو اعماق قلبته..می خوای نباشه ولی باید بمونه..باید بمونه تا بتونه هدفت رو مشخص کنه..شایدم اهدافتو.. نگام کرد.. -- هدفت چیه دلارام؟!..نابودی شایان؟!.. با دهان باز نگاهش کردم..که ادامه داد: می خوای ازش انتقام بگیری..می خوای همونطور که اون تو و خانواده ت رو به روز سیاه نشوند تو هم همون بلا رو به سرش بیاری..هدفت همینه؟!.. من من کنان همراه با تعجب گفتم: من..مـ..ن نمی فهمم چی داری میگی.. پوزخند زد وسرشو تکون داد.. -- می فهمی..اینبار همه ی حرفامو می فهمی..درکشون توی چشمات پیداست.. سرمو زیر انداختم.. -- تو می خوای حقتو بگیری..رازت همینه درسته؟.. نگاهش کردم و حیرت زده گفتم: رازم؟!..اما من.. --وقتی حرفاتو زدی فهمیدم تا چه حد از شایان نفرت داری..و می دونستم شایان با تو وخانواده ت چه بازی کرده و از نتیجه ش هم باخبرم..فکر می کردم وقتی برای بار آخر شایان بهت پیشنهاد بده قبول می کنی چون برای گرفتن انتقام باید اینکارو می کردی..ولی تو قبول نکردی..حدس زدم قرار نیست به گرفتن حقت فکر کنی..ولی هر لحظه می بینم نفرتت داره نسبت به شایان بیشتر میشه و هراس از این داری که اون حرف تو رو پیش بکشه..اسمش که میاد وحشت می کنی..نگاهت به وضوح تغییر می کنه و..می فهمم که چی تو سرته..چون این نگاه رو قبلا دیدم..با این نگاه کاملا اشنام.. و با لحنی محزون در حالی که چشم به دریا داشت ادامه داد: ازادی هرکار که می خوای بکنی..وقتی برگردیم تهران یه سری تغییرات رو تو زندگیت می بینی..دیگه دلارامی نیستی که زیر دست من کار می کرد..دختر ازادی هستی که هر کار بخواد انجام میده..می خواستی ازاد زندگی کنی و منم جلوتو نمی گیرم.. نگام کرد.. --مسیرتو خودت انتخاب می کنی..ولی.. مکث کرد.. -- یکی هست که مراقبت باشه.. چون اونم یه درد ناعلاج داره..یه درد که..صد برابر بیشتر از تو داره عذابش میده.. نگاه آخرشو به دریا دوخت ..وبعد هم راهشو کشید و رفت طرف ماشین.. و من موندم و یه ذهن درهم و برهم ..پس فهمیده بود..اینکه می خوام انتقام خانواده م رو از شایان بگیرم.. ولی این رو تنها کسی می تونه از تو چشمام بخونه که خودشم حس مشابهه منو داشته باشه..کسی که دنبال انتقام باشه.. وگرنه مطمئن بودم هیچ کس تا به الان نتونسته اینو بفهمه..حتی فرهاد که همیشه کنارم بود.. به فکر فرو رفتم.. (-- یکی هست که مراقبت باشه.. چون اونم یه درد ناعلاج داره..یه درد که..صد برابر بیشتر از تو داره عذابش میده..) درد ناعلاج..دردی که با انتقام هم درمان نمی شد..پس آرشام هم دنبال انتقامه!!..ولی از کی؟!..برای چی؟!.. خدایا چقدر دوست داشتم بدونم این مرد ِ مغرور و سرسخت رو چی به این روز انداخته؟!..چی باعث شده آرشام به فکر انتقام بیافته؟!.. گفت برگشتیم ازادم!!..می تونم به هدفی که همیشه دنبالش بودم برسم.. ولی چرا خوشحال نیستم؟!..چرا؟!.. رفتم کنار ماشین ..دستاش رو فرمون بود و سرشو تکیه داده بود..نشستم کنارش که به ارومی سرشو بلند کرد.. وبدون اینکه نگام کنه ماشینو روشن کرد.. تو مسیر برگشت هیچ کدوم حرفی نزدیم..بی هدف تو خیابونا می چرخید.. منی که ذهنم درگیر آرشام و حرفاش بود.. و آرشام که.. *********************** «آرشام» باز همون حس لعنتی..باز همون تشویش ها و ..تکرار و تکرار و تکرار.. پس کی می خواد تموم بشه؟..کی به آرامش میرسم؟.. اصلا یه روزی میرسه که از اینهمه دروغ و تیرگی خلاص بشم؟.. ولی تموم میشه..تمومش به اون دو نفر بستگی داره..نفر نهم و..دهم..نفر دهم که مهره ی اصلی ِ این بازی بود..و نفر نهم..خودش میاد طرفم..منم می دونم چطور ازش استقبال کنم..تصمیمی که داشتم ازش بر می گشتم رو از نو گرفتم.. ماشینو بردم تو.. در کمال تعجب دلربا رو کنار ارسلان دیدم.. پیاده شدم و به طرفشون رفتم..نگهبان هراسان نگاهم کرد.. -- آقا من بی تقصیرم..ارسلان خان گفتن شما در جریان هستید.. زیر لب غریدم: فقط خفه شو و برو سر کارت.. --چـ..چشم آقا.. برگشتم و به دلارام نگاه کردم که متعجب به ماشین تکیه داده بود و نگاهش این طرف بود.. ارسلان _ ببین کی اینجاست.. نگاهم به سمت دلربا کشیده شد..نگاه عسلی و جذابش..با همون درخشش ِ همیشگی.. به طرفم اومد و با لبخند کوچکی که رو لباش بود دستشو به طرفم دراز کرد.. -- سلام آرشام..مشتاق دیدارت بودم.. صداش هم تغییری نکرده بود.با همون غرور همیشگی..غروری که .. نخواستم که بیاد..ولی حالا که با پای خودش اومده .....باید بمونه.. دستشو تو دستم گرفتم و فشردم.. - فکر می کردم می دونی خوشم نمیاد مهمونم ناخونده باشه.. دستشو رها کردم..لبخندش رو حفظ کرد..به طرف ساختمون حرکت کردم.. -- هنوزم همون آرشامی.. وارد سالن شدم و روی صندلی نشستم..با همون غرور خاص و زیبایی که همیشه در خودش داشت نگاهم کرد و با لبخند نشست..همزمان ارسلان هم وارد شد.. -- خب خب من دیگه میرم به کارام برسم..فکر کنم تنها باشین بهتره..حتما حرفای زیادی برای گفتن دارین.. انگشت اشاره ش رو به پیشانی زد : روز خوش.. به در سالن نگاه کردم.. دلربا دهان باز کرد تا حرفی بزنه که خدمتکار رو صدا زدم.. -- بله آقا.. - دلارام تو باغ ِ..صداش بزن بگو بیاد داخل.. -- چشم آقا.. با رفتن خدمتکار نگاه کوتاهی بهش انداختم که یک تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:بعد از این همه مدت اومدم دیدنت چه استقبال گرمی.. -- همون توقعاته همیشگی..دلربا از این همه یکنواختی خسته نشدی؟.. -- خسته؟!..آرشام تو...... با یک نفس عمیق به پشتی صندلی تکیه داد..مغرورانه نگاهم کرد.. --از این لحاظ تغییر کردی.. --ولی تو تغییر نکردی.. لبخند زد.. --آره می دونم..واسه ی همینه که........ --سلام.. نگاهه هر دوی ما به سمت دلارام کشیده شد..جلوی در ایستاده بود.. به طرفم امد..نگاه کوتاهی به دلربا انداخت و کنارم نشست.. دلربا موشکوفانه نگاهی به او انداخت و رو به من گفت: ایشون رو معرفی نمی کنی؟!.. نگاهش کردم.. --دلارام..یکی از دوستانه نزدیکمه .. سرش رو زیر انداخت..پنجه هاش رو در هم فشرد.. و به دلربا نگاه کرد و لبخند زد.. ************************* «دلارام» وقتی گفت دوستشم نه معشوقش حال بدی بهم دست داد..برام جای سوال داشت که چرا جلوی این دختر منو دوستش خطاب کرد؟!.. یعنی منو به همین چشم می بینه؟!..یه دوست؟!.. پس چرا جلوی ارسلان جور دیگه ای رفتار می کرد؟!.. اون دختر که بعد فهمیدم اسمش دلرباست با لبخندی از روی غرور نگام کرد..واقعا هم اسمش به چهره ی جذابش می اومد.. تو صورتش دقیق شدم..چشمای عسلی، کمی درشت و کشیده.. لبای نسبتا گوشتی و بینی قلمی و کوچیکی که بهش می خورد عمل کرده باشه..پوست برنز و براق.. موهای بلوند رنگ کرده که قسمت جلو رو کاملا از شال بیرون گذاشته بود..آرایشش غلیظ نبود..چهره ش بیشتر از اینکه زیبا باشه جذاب بود..جذاب و لوند.. -- جدا؟!..چه جالب..خوشبختم.. به زور سرمو تکون دادم و زیر لب گفتم: منم خوشبختم.. ولی تو دلم نالیدم: بدبختی از این بیشتر؟!.. -- یه دوستی ساده یا..؟!.. و آرشام با حرفی که زد رسما داغونم کرد.. -- فقط یه دوستی ساده.. تموم مدت جدی جواب دلربا رو می داد..نامرد خردم کرد..این مدت گرمایی از نگاهش و حرارتی از دستاش دیده بودم که پیش خودم می گفتم حتما حس متقابلی نسبت بهم داره..ولی حالا با این جوابی که به دلربا داد همه ی دنیامو رو سرم آوار کرد.. دوست نداشتم بمونم ولی جونی تو پاهام نبود تا از جام بلند شم..می ترسیدم نگامو روش نگه دارم و از همون نگاهه گله مند دستمو بخونه.. می ترسیدم پاشم و عین ادمای فلج بین راه سقوط کنم و رسوا بشم.. بنابراین از روی درد به روی هردوشون لبخند پاشیدم و زخمی که رو قلبم نشسته بود رو پشت همون لبخند کذایی پنهون کردم..ترجیح دادم سکوت کنم و فقط شنونده باشم.. کنجکاو بودم بدونم این دختر کیه؟!.. کیه که آرشام مثل بقیه بهش نمیگه من معشوقه شم؟!.. درسته اینها در ظاهر همه ش دروغه..ولی حس می کردم این دختر با بقیه فرق می کنه..با کسایی که اطرافمون بودن و مخصوصا..شیدا.. دلربا با غرور پا روی پا انداخت و نگاه عسلی وجذابش رو معطوف چهره ی جدی وخشک آرشام کرد.. -- مدت زیادی نیست که همراه خانواده م از آمریکا برگشتم..پروازمون با ارسلان همزمان شد..اون شب که شایان مهمونی گرفته بود ما هم یه جشن خودمونی به مناسبت ورودمون و دیدن اقوام و اشناها ترتیب دادیم..ارسلان اصرار داشت به مهمونیش بیام ولی متاسفانه نتونستم مهمونای خودمو راضی کنم.. تا اینکه خواستم بیام دیدنت ولی شایان گفت اومدی کیش..این مدت هم کارای شرکت و کارخونه وقتمو گرفته بود.. شایان به بابام پیشنهاد کرد تو این سفرهمراهیش کنیم..منم فقط محضه خاطره اینکه تو رو ببینم از این پیشنهاد استقبال کردم.. این شد که ما هم اومدیم..دیگه صبر نکردم تا فردا،خواستم همین امروز ببینمت.. و با شیفتگی ِ خاصی زل زد تو چشمای آرشام و گفت: از اینکه می بینم هنوزم مثل اونوقتا هستی خوشحالم.. --چی شد که برگشتی؟.. لبخند دلربا کمرنگ شد.. -- دلیل خاصی نداشت..پدر عزم برگشت کرده بود که من و مامی هم استقبال کردیم..دلم واسه اینجا و..مخصوصا تو تنگ شده بود.. آرشام یه لبخند کج نشوند گوشه ی لباش.. --جالبه.. بر می گردی؟.. -- نه..قصد برگشت ندارم..می خوام همینجا به کارم ادامه بدم..خواستیم بریم ویلای خودمون ولی اماده نبود..این مدت که نبودیم معلومه هیچ کس بهش رسیدگی نکرده.. شایان پیشنهاد کرد این مدت که کیش هستیم تو ویلای اون باشیم..من که حرفی ندارم..منتهی اینجا رو بیشتر دوست دارم.. یادمه اونوقتا که می اومدیم کیش اولین نفر تو بودی که پیشنهاد می دادی اینجا بمونیم..واقعا چه روزایی بود..برای من پر از خاطره ست.. و لبخندی از روی ظاهر زد و نفسش رو آه مانند بیرون داد.. معلوم بود خیلی باهم صمیمین..رفتارش سبکسرانه نبود..نگاهش مملو از غرور بود و حرکاتش از روی لوندی.. مثل شیدا جلف و بی مزه رفتار نمی کرد..مهمتر از اون اینکه نگاهش به من با خصومت نبود..به روم لبخند نمی زد یا دوستانه نگام نمی کرد..کاملا معمولی..انگار نه انگار که دوست آرشامم.. لااقل خودش که اینو می گفت..خوبه باز منو دوست خودش خطاب می کنه نمیگه کلفتشم.. چقدر احمق بودم که فکر می کردم آرشام نسبت به من بی احساس نیست..می خواستم اونو عاشق خودم کنم..می خواستم شیفته م بشه و کاری کنم قلبش فقط برای من به تپش بیافته.. ولی این نگاه سرد و لحن جدی درست عکس تموم تصوراتم رو به رخم می کشید.. آرشام _ گذشته ها همه شون گذشتن و تموم شدن..و هیچ وقت هم مایل نبودم خاطرات قدیم رو پیش بکشم.. -- ولی من با اون خاطرات تا به الان زندگی کردم ..واقعا میگم که توی این 5 سال به امید اینکه یه روز برگردم و باز ببینمت روزامو به شب می رسوندم.. و به من نگاه کوتاهی انداخت رو به آرشام گفت: می تونم باهات تنها صحبت کنم؟.. آرشام به من نگاه کرد..به منی که پدر خودمو در اوردم تا از حالت صورت و لرزش نامحسوسه دستام پی به حال درونیم نبره.. بگو اره می تونی..بگو دلارام برو تو اتاقت و خبر مرگت دیگه هم بیرون نیا.. تو رو خدا آرشام بهم بگو برو..دارم دق می کنم.. حدس می زدم دلربا چیا می خواد بگه..خرفت که نبودم، تا تهشو خوندم اینا قبلا عاشق هم بودن..لابد الانم هستن..خودمم به همین درد ِ بی درمون گرفتارم می دونم چه مرضی ِ.. آرشام از روی صندلی بلند شد و ایستاد..تو چشمای جذاب دلربا خیره شد و گفت: بریم تو باغ.. هر دوشون که رفتن من موندم و یه مشت رویا و ارزوی تخریب شده..یه خرابه..یه سراب...آره همه ش سراب بود..من عاشقش بودم..هنوزم هستم..ولی آرشام.. یعنی تموم مدت این حس لعنتی بهم دروغ می گفت؟!..اینکه رفتار آرشام گرمتر از سابق شده؟..اینکه در برابر گستاخی های من کمتر عکس العمل نشون میده؟..اینکه وقتی باهام حرف می زنه محوم میشه و اینکه در مقابل ارسلان وقتی نزدیکم می شد حساسیت نشون میده.. یعنی چشممو به روی همه ی اینا ببندم؟..بگم چی؟..بگم تمومش توهم بود؟..یه خوابه شیرین ولی کوتاه؟.. چرا انقدر احمق بودم که فکر می کردم دارم آرشام رو شیفته ی خودم می کنم؟..چرا به خودم امید الکی دادم؟..چرا تموم مدت خودمو به خواب زدم که حالا با یه تلنگر از طرف آرشام اینطور بپرم و هراسون بفهمم که همه ش رویا بوده؟.. خاک تو سرت کنن دلارام که این همه وقت عین عروسک تو دستاش بودی..هرکار خواست باهات کرد..عقاید نصفه نیمه ای که برات مونده بود رو همین مرد به باد داد و تو چشماتو بستی.. اونو محرم خودت دونستی چون عاشقش بودی.. چرا عین منگولا تا فهمیدی عاشقشی گذاشتی باهات بازی کنه؟..چرا یه درصد به خودت و غرورت بها ندادی؟..چرا لعنتی؟..چرا؟.. نفهمیدم کی صورتم از اشک خیس شد و نفهمیدم تموم مدت که اونا داشتن تو حیاط حرف می زدن من رو همون صندلی عین مجسمه خشک شده بودم و به در بسته نگاه می کردم که چند دقیقه ی پیش ارشام بدون توجه و یا حتی یه نگاهه کوتاه به من بیرون رفته بود.. این دختر کی بود؟..کی بود که داشت رویاهامو خراب می کرد؟..کیه که با ورده بی موقعش باعث شد قلبم بشکنه و بفهمم که تموم مدت تو توهماته خودم سیر می کردم؟.. ولی با این همه می خوام که عقب بکشم؟..دلارام می خوای سرپوش رو عشقت بذاری و ندید بگیریش؟..چون آرشام تو رو نمی خواد؟..چون عشق قدیمیش برگشته؟..چون دلربا اومده و دلارام باید بره بمیره؟..عشق رو تو نگاهه دلربا دیدم..اشتباه نکردم.. اره..دلارام دلشو زد حالا دلربا رو تو مشتش داره..وگرنه ارشام به همین اسونی در مقابل کسی کوتاه نمیاد..اگه بینشون کدورتی هم بوده باشه مطمئنم دلربا بلده چطور رفعش کنه.. اره..واسه همینم برگشته..برگشته که رشته ی بینشون رو به هم پیوند بزنه..و من هم مثل یه علف هرز کنار بشینم و نگاشون کنم.. یه برگ دستمال کاغذی از روی میز برداشتم و اشکامو پاک کردم..خواستم برم تو اتاقم ولی نتونستم و ناخواسته قدم هام رو به طرف بیرون برداشتم.. ولی اونجا نبودن..اصلا به درک..چرا بیخودی خودمو داغون می کنم؟.. سمت چپ دور تا دور باغچه رو سنگ کار کرده بودن که رفتم و روش نشستم..زانوهامو جمع کردم تو شکمم و چونه م رو گذاشتم روش..زل زده بودم به زمین و عمیق تو فکر بودم.. نمی دونم چند دقیقه تو همون حالت بودم و داشتم به بدبختیام فکر می کردم که با شنیدن صدای ارسلان حواسم جمع شد.. -- زانوی غم بغل گرفتی؟.. د بیا..همینو کم داشتم..لولو سرخرمنم از راه رسید.. اخمامو کشیدم تو هم با صدای گرفته گفتم: زانوی غم بغل نگرفتم..اجازه ندارم چند دقیقه واسه خودم تنها باشم؟.. در کمال پررویی اومد کنارم با فاصله ی کم نشست ..کمی خودمو کشیدم عقب ولی نتونستم بیشتر برم چون یه کم دیگه می رفتم می افتادم.. -- تنهایی گاهی اوقات خوبه..منتهی اینکه یه سنگ صبور داشته باشی صدبرابر بهتر از تنهایی جواب میده.. نگاه سبزش رو تو چشمام دوخت.. --میگی نه؟..امتحان کن..من میشم سنگ صبورت.. خواستم بلند شم که مچمو گرفت..با پرخاش دستمو کشیدم عقب که به حالت تسلیم دستاشو برد بالا و با لبخند گفت: باشه بابا تسلیم..دختر چته؟.. خواستم بلند شم که با حرفش در جا خشکم زد.. -- فرارت از چیه دلارام؟..منکه می دونم بین تو وآرشام چیزی نیست.. -چی می دونی؟!..چرا این رابطه رو می بینی و انکار می کنی؟!.. -- چون قبولش برام سخته که آرشام دوباره بخواد عاشق بشه..در ضمن شایان همه چیزو بهم گفت..و می دونم بهم دروغ نگفته.. حیرت زده نگاهش کردم..ولی جدا از جملاته آخرش قسمت اول حرفش بدجور ذهنمو بهم ریخت.. -تو..تو گفتی که..آرشام دوباره.. -- نگاشون کن.. و با دست به رو به رو اشاره کرد..که آرشام و دلربا کنارهم زیردرختا قدم می زدن و دلربا دستشو دور بازوی آرشام حلقه کرده بود..داشت لبخند می زد و آرشام هم از حالت صورتش فهمیدم جدی ِ ولی نه مثل همیشه..اروم بود.. -خب..اونا.. -- اونا عاشقه هم بودن..و البته الانم هستن..5 سال پیش دلربا به خاطر موقعیت شغلی و ادامه ی تحصیل تو امریکا همراه خانواده ش مقیم امریکا شد..آرشام خواست جلوش رو بگیره ولی دلربا تصمیم خودش رو گرفته بود..کاراشونو خودم انجام دادم..چون اونجا زندگی می کردم و گه گاه می اومدم ایران..با امورش هم آشناییت داشتم.. - چطور..چطور با هم آشنا شدن؟!.. --شایان واسطه ی این اشنایی بود..پدر دلربا یکی از دوستان صمیمی شایان محسوب می شد و از این طریق تو یکی از همین مهمونی ها دلربا و آرشام همدیگرو دیدن..دلربا اخلاق خاصی داشت..با غروری که در عین حال با لوندی همراه بود تونست آرشام رو جذب خودش کنه..آرشام هم با بقیه فرق داشت.. مکث کرد.. --اون نه به زنها بها می داد و نه حتی داخل ادم حسابشون می کرد..همیشه با نفرت به اونها زندگی می کرد ولی به وضوح مشخص بود رفتارش با دلربا جدا از بقیه ست.. پس حدسم درست بود..حسی که نسبت به این قضیه داشتم دروغ نبود..می دونستم همینه..اونا عاشقه هَمَن..هنوزم هستن..وگرنه اینطور اویزونه هم نمی شدن.. دلربا چه زود با یه ذره ناز و عشوه کدورتاشون رو از بین برد..شاید چون اسمامون به هم شبیه ِ این مدت آرشام با من نرمتر رفتار می کرد..اره حتما همینه.. سرمو زیر انداختم..یه قطره اشک نزدیک بود از چشمم بیافته که با سر انگشت گرفتمش و صورتمو برگردوندم تا ارسلان نبینه.. -- ویلای شایان از اینجا دور نیست..امروز مجبورش کردم همه چیزو بگه..شک داشتم که امروز به یقین رسیدم..برای همین دلربا رو با خودم اوردم..هم اون اصرار داشت که هر چه زودتر آرشام رو ببینه و هم من می خواستم از این طریق بفهمم که ارشام هنوز همون آرشام ِ و تغییر نکرده.. بغضم گرفته بود و چونه م بدجور می لرزید..چشمام می سوخت..اشک توش پر شده بود و دنبال یه موقعیت بودم تا همه شونو خالی کنم..صورتمو برگردونده بودم تا چشمای خیسمو نبینه.. -- آرشام جذابه..به هر چی که خواسته رسیده..تو سن 30 سالگی یه فرد قدرتمنده.. و حس کردم تموم این جملات رو با حرص و نفرت خاصی به زبون میاره.. دیگه نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم..خیلی خودمو کنترل کردم که گریه نکنم.. پاشدم برم که دستمو گرفت..مجبورم کرد وایسم..تقلا کردم ولی ولم نکرد..سرمو که بلند کردم دیدم آرشام با اخم غلیظی اونطرف کنار دلربا ایستاده و ما رو نگاه می کنه.. لعنت به تو که داری منو می کشی..دارم دق می کنم از دستت نامرد.. -- دلارام چت شده؟!..دستت چرا انقدر سرد ِ؟!.. بی توجه به صورت عصبانی آرشام برگشتم طرف ارسلان..دستمو گرفته بود ول نمی کرد.. بهش توپیدم: فهمیدی بین ما چیزی نیست..ولی شایان چیز دیگه ای هم بهت گفته؟.. میخواستم بدونم در مورد این 1 ماه بهش حرفی زده یا نه..خیر سرم خواستم حرفو عوض کنم..تا بلکن یه جوری از دستش خلاص شم.. یه جور خاصی نگام کرد وبا یه لبخند کج گفت: که قراره به زودی ملکه ی قصرش بشی؟..ولی قصر آرشام که چشمگیرتره..اینطور نیست؟.. با حرص جوابشو دادم: من با آرشام و قصرش کاری ندارم..حالا که همه چیزو می دونی حتما اینو هم می دونی که من فقط وفقط یه خدمتکارم..خدمتکار مخصوصش که تو این سفر همراهش اومدم..اینکه چرا منو جلوی تو معشوقه ش خطاب کرده رو برو از خودش بپرس..به من ربطی نداره..ولی اون عموی پست فطرتت کور خونده که دستش به من برسه..نه تو می تونی خرم کنی نه اون عـوضی ..همتون از یه قماشین.. با عصبانیت بازمو گرفت و کشید طرف خودش..سفیدی چشماش به سرخی می زد..یعنی تا این حد رو عموش حساس ِ..ولی اینطور نبود.. -- بفهم چی داری از دهنت می ریزی بیرون..من کاری به شایان ندارم..ولی تو برام فرق می کنی..آرشام که باهات نیست..پس چرا به من فکر نمی کنی؟.. -ولم کن..من غلط بکنم بخوام از این غلطای زیادی بکنم..حرف حق تا بوده تلخ بوده..طاقتشو نداری به من چه؟.. با حرص دستمو کشیدم بیرون و برگشتم تا دستش روم بلند نشده بزنم به چاک که صورتم محکم خورد تو سینه ی سفت و عضلانی ِ آرشام .. دماغمو محکم چسبیدم..از درد اشک تو چشمام نشست..بهتر ..بالاخره یه جوری باید می ریختن بیرون..بهونه ش هم اینجوری جور شد.. در همون حال به جفتشون توپیدم: لعنت به همتون.. و خواستم از کنارش رد شم که نذاشت.. -- چی بهش می گفتی ارسلان؟.. ارسلان پوزخند زد ..با نفرت گفت: خصوصی بود رفیق..مگه کسی موقع لاو درکردن ِ تو و دلربا مزاحمتون شد تا ازت بپرسه چی دارین بهم میگین که تو هم یه دفعه سر رسیدی اینو می پرسی؟.. با اینکه از دست ارسلان حرصی بودم ولی یه دمت گرم تو دلم بهش گفتم.. نگاهمو به ارشام دوختم تا ببینم عکس العملش در مقابله این حرف ارسلان چیه..ولی مثل همیشه فقط اخماش تو هم بود .. نگام کرد و خواست یه چیزی بگه که امونش ندادم و به طرف ساختمون دویدم.. دلربا همونجا زیر درختا رو صندلی نشسته بود و نگاه کنجکاوش رو آرشام و ارسلان می چرخید.. رفتم تو اتاقم..دلم حسابی پر بود..دوست داشتم گریه کنم..در اتاقو قفل کردم و افتادم روتخت..دیگه جلوی خودمو نگرفتم و ازته دل زار زدم.. به حماقته خودم..به اینکه تموم مدت بیخود و بی جهت داشتم نقش بازی می کردم در صورتی که همه چیز به همین راحتی برملا شد.. دلیلش شاید برای ارشام مهم باشه ولی دیگه برای من پشیزی ارزش نداره.. اینکه معشوقه ش باشم یا نه..اینکه کنارش بمونم یا نمونم تمومش کاذب بود...ای کاش یه ضبط تو اتاق داشتم و الان یه آهنگ غمگین می ذاشتم گوش می کردم و ضجه می زدم.. هر وقت از چیزی ناراحت بودم خودمو با آهنگای غمگین خالی می کردم..خود به خود هرچی بغض رو دلم داشتم تخلیه می شد..با تموم اشکایی که از چشمام سرازیر می شد عقده هامم می ریختم بیرون.. ارسلان به همین راحتی همه چیزو فهمید و من بیخود خودمو درگیرش کرده بودم..اینکه ارشام بفهمه ارسلان همه چیزو می دونه برام مهم نیست می خواد چکار کنه..حتما می دونست که به دلربا گفت من فقط دوستشم..اگه نمی دونست هم لابد تصمیمش عوض شده چون دلربا رو دیده.. کسی که سالهاست عاشقشه..معلومه هنوزم عشقشون رو فراموش نکرده که با یه نگاه باز یادش افتاده.. حالا باید چکار کنم؟..اگه دلربا خواست اینجا بمونه چی؟..حتما با پدر و مادرش میان اینجا..به قول خودش مثل قدیما پیش همن.. اونوقت منه کم شانس چه خاکی تو سرم کنم؟..صبح تا شب شاهده نگاههای عاشقونه شون باشم که به هم میندازن؟.. دلربا هر چی ام مغرور باشه جذابه..از همه مهمتر عاشقه..منی که عقایده خودمو داشتم دل و دینمو به باد دادم اون که 5 سال هم آمریکا زندگی کرده لابد.. خدایا دارم دیوونه میشم..دارم هذیون میگم..چکار کنم؟..اگه بمونه چکار کنم؟..جایی رو ندارم که برم..نمی خوام شاهد باشم..شاهد عشقبازیشون و نگاههاشون به هم..نمی خوام عذاب بکشم.. خدایا آه ِ فرهاد چه زود دامنمو گرفت..دسته رد به عشقش زدم و اینجوری به خاک سیاه نشستم..دیگه بدتر از این؟!..دیگه بدتر ازاینکه غرورم..عشقم..قلبم..همه چیزمو باختم؟..شکستم و نابود شدم؟..مگه از این بدترم هست؟.. کم درد داشتم که یه درد دیگه از سر عشق نشست رو بقیه ی دردام؟..این درد زجرم میده..الان که اولشه اینجوریم وای به حال بعدش.. اصلا شاید آرشام اونو نخواد..شاید بگه دیگه دوستت ندارم.. احمق شدی دلارام؟..خب اگه نمی خواستش که نمیذاشت اونجوری بازوشو بگیره..اصلا باهاش حرفم نمی زد.. شاید ازش گله داشته باشه ولی دلربا رفعش می کنه..عین اب خوردن..احساسشو برمی گردونه..من می دونم..من که شانس ندارم.. ای کاش یه جایی رو داشتم می تونستم اینجا نمونم..ولی کجا رو دارم؟.. ای کا ش فرهاد پیشم بود..دوست داشتم باهاش حرف بزنم..ولی چه فایده؟..اون منتظر جواب مثبته..من گفتم جوابم منفیه ولی قبول نمی کنه.. ای کاش حرف از علاقه ش پیش نمی کشید تا الان با خیال راحت بهش زنگ می زدم و ازش می خواستم بیاد پیشم.. می دونم نامردیه..می دونم خودخواهم..ولی چکار کنم؟..کسی رو جز اون ندارم..تموم مدت فک می کردم مثل برادرمه ولی حالا.. یاد حرف آرشام افتادم که گفت برگردیم تهران ازادم.. اره دیگه منو می خواد چکار؟..دلربا جونش پیششه..آی آی دلارام دیدی چطوری انداختت دور؟.. هر کار می کردم از ذهنم بیرونش کنم نمی شد..بدتر می شد که بهتر نمی شد..به جای اینکه عشقشو ندید بگیرم ترغیب می شدم عاشقش بمونم وبرای رسیدن بهش تلاش کنم.. همیشه تا می دیدم یکی عاشقه ولی تا تقی به توقی می خوره میگه فراموشت می کنم و بعدشم طرف میره رد کارش آی حرصم می گرفت که دوست داشتم با دستام طرفو ریز ریزش کنم..د آخه اینم شد عشق؟!.. حالا قسمته خودم شده بود..داشتم جا می زدم..به خاطر اینکه فکر می کردم آرشامم دلربا رو دوست داره.. ولی باید مطمئن می شدم..باید مطمئن بشم آرشام هم اونو می خواد یا نه..بعد می تونستم تصمیم بگیرم.. تا اون موقع سنگین و اروم میشم..دیگه مثل سابق زرت و زرت نمیرم تو دست وپاش که فک کنه خبریه.. به قول مامانم که خدا بیامرزدش خدای ضرب المثل بود ..میگفت (سنگ ِ سنگین رو هیچ وقت جریان ِ اب با خودش نمی بره..ولی سنگ ِ سبک با یه موج کوچیک کنده میشه و با جریان اب حرکت می کنه).. منم میشم اون سنگ ِ سنگینی که هیچ موجی نتونه حرکتم بده.. الکی جا نمیزنم..وگرنه ممکنه بعدها پشیمون شم.. می مونم.. تا مطمئن بشم و بتونم تصمیمم رو بگیرم.. ************************** «آرشام» -چی بهش گفتی عوضی؟.. --گفتم که ..خصوصــــیه.. - ارسلان منو بیشتر از این عصبانی نکن، بگو چی داشتی بهش می گفتی؟.. -- هر چی که می دونستم..دیگه چرا فیلم بازی می کنی؟..شایان همه چیزو بهم گفته.. یقه ش رو چسبیدم: زر نزن ارسلان ..بفهمم پاتو کج گذاشتی دودمانتو به باد میدم..می دونی که اینکارو می کنم.. -- کی رو داری می ترسونی آرشام؟..هر چی نباشه منم یکیم لنگه ی خودت..عشق قدیمیت که برگشته دیگه این همه هارت و پورت واسه چیه؟.. - قضیه ی دلربا برای من تموم شده ست..بهتره اینو خوب تو گوشاتون فرو کنین..هم تو وهم اون عموی پست فطرتت .. پوزخند زد.. --جدا؟!.. به دلربا اشاره کرد.. -- ولی اینطور به نظر نمیاد..هر چی نباشه وقتی خواست از ایران بره عاشقت بود..الانم با همون حس برگشته پیشت.. - به درک..من دیگه اون آرشام نیستم..در ضمن الان معشوقه ی من فقط دلارامه.. -- تو انگار حالیت نیست من چی دارم میگم..بهت میگم شایان همه چیزو بهم گفته .. - از اول میدونستم اون عموی بی شرفت دهنش چفت وبس نداره..برام مهم نیست که از چیزی خبر داری یا نه..ولی دلارام معشوقه ی منه..چه از وقتی به تو معرفیش کرده باشم، چه از حالا به بعد..پس دورشو خط می کشی و حد خودتو نگه می داری ..حالیته که؟.. -- زیاد مطمئن نباش رفیق..اصل ِ کاری دلارامه که اون میگه معشوقه ت نیست..قضیه ی دلربا رو هم می دونه..وقتی یه عاشق به این لوندی و خوشگلی کنارت داری دیگه دلارام رو واسه چی می خوای؟..ازش خواستم به من فکر کنه..لااقل من در حال حاضر تنهام..مثل تو عاشق دل خسته کنارم ندارم.. و همراه با پوزخند ادامه داد: شاید دلارام همونی باشه که سال هاست دنبالشم.. از فرط عصبانیت بی هوا مشت محکمی تو صورتش زدم ..چرخید .. و با صدایی که بی شک شبیه به نعره بود گفتم:یه بار دیگه بگو چه گ..... خوردی بی شرف..بگو تا تیکه تیکه شده ت رو بندازم جلوی سگا .. به خودش اومد خواست بهم حمله کنه که محکم زدم زیر دستش و چسبوندمش به درخت..تقلا می کرد یقه ش رو ازاد کنه..امونش ندادم و مشت دوم رو هم زدم اونطرف صورتش .. -فکر کردی مثل چند سال پیش بازم ساکت می شینم تا هر غلطی خواستی بکنی اره؟..دور دلارامو خط می کشی..از همین حالا..شیر فهم شد؟.. زد زیر دستم..مشتی که ناغافل تو صورتم زد باعث شد گوشه ی لبم پاره بشه..با هم گلاویز شدیم.. -- دلارام مال تو نیست که بخوای واسه ش خط و نشون بکشی..اون ازاده هر کار بخواد بکنه.. - آزاد هست ولی نه واسه انتخاب کردنه توی کثافت..تا وقتی پیشه منه حق نداری نگاهه چپ بهش بندازی.. پرتش کردم رو زمین..لباسش پاره شده بود و یقه ی من هم از وسط جر خورده بود..طرف راست صورتم از ضربه ی ارسلان داغ شده بود..تو جای جای ِ صورتش کبودی به چشم می خورد و گوشه ی لبش خون آلود بود.. از روی زمین بلند شد..به لبش دست کشید.. -- با اینکه ازت بزرگترم ولی ضرب شصتت هنوزم مثل قدیماست.. انگشت اشاره م رو تهدیدکنان جلوی صورتش گرفتم وفریاد کشیدم: واسه بار اخر دارم بهت میگم ارسلان..حق نداری نزدیکش بشی..اگه یه بار..فقط یه بار دیگه ببینم مزاحمش شدی قسم می خورم زنده ت نذارم..به شایان بگو محضه دهن لقیش واسه ش گذاشتم کنار، وقتش که شد تحویلش میدم..در ضمن همین امروز از ویلای من میری و از جلوی چشمام گورتو گم می کنی..چون بدجور به خونت تشنه م.. و نگاهی از سر نفرت به صورت سرخ شده از خشمش پاشیدم و به طرف ساختمون رفتم.. -- آرشام چی شده؟!..چرا عین سگ و گربه افتادین به جونه هم؟!.. به صورت نگرانش نگاه کردم..درخشش چشماش بیشتر از قبل خودنمایی می کرد.. - چیزی نیست..ارسلان داره میره می تونه برسونتت.. بازومو گرفت..ایستادم..مظلومانه نگاهم کرد..دستمال سفیدی از کیفش بیرون اورد و گذاشت رو لبم..از دستش گرفتم.. -- آرشام من کاری کردم؟..حرفی زدم؟.. -نــه ..می بینی که حوصله ندارم.. لبخند زد.. --امشب شام بریم بیرون؟..پدر و مادرم مشتاقن ببیننت.. - اگر مشتاقن میتونن بیان اینجا..فعلا وقت گردش و این حرفا رو ندارم.. لبخندش کمرنگ شد.. --درکت می کنم..همیشه کارت تو اولویت قرار داشته و هنوزم داره.. - امیدوار بودم تو اینو نگی.. از لحن تندم پی به معنی کلامم برد.. -- گفتم که منو ببخش.. - و گفتم چی؟.. -- گفتی فرصتی واسه جبران نیست..ولی هست..به خدا هست تو بخواه میشه.. - نمیشه.. -- آرشام.. دوستم داری؟.. نگاهه مستقیمم رو به چشماش دوختم..جدی بودم..جدی تر از همیشه..جوابی از جانب من نگرفت و مغموم سرش رو زیر انداخت.. - سکوتت رو پای هیچی نمیذارم..معنیش نمی کنم ولی بذار جبران کنم.. - کسی حاضره جبران کنه که بدونه چیزی این وسط هست..وقتی نیست به چه امیدی می خوای جبران کنی؟..اصلا چی رو می خوای جبران کنی؟.. بغض کرد.. -- بذار بهت ثابت کنم که یه چیزی بینمون هست..می دونم..اشتباه کردم..داشتی بهم احساس پیدا می کردی که رهات کردم..بهم هیچ وقت نگفتی ولی نگاهت رو هنوز فراموش نکردم آرشام..می دونی که اهل التماس نیستم..ولی به خاطر عشقی که بهت دارم می خوام فرصت جبران رو بهم بدی..برای همین..می خواستم ازت یه خواهش بکنم.. -می شنوم.. -- اجازه میدی همراه خانواده م یه مدت اینجا باشیم؟..البته اینجا که..ویلای مجاور.. - که چی بشه؟.. -- قرار نیست چیز ِ خاصی بشه آرشام..چرا به همه چیز بدبینی؟.. سکوت کردم ولی اون ادامه داد: اجازه میدی؟..فقط به عنوان مهمون.. پوزخند زدم.. -- مهمون؟!..مطمئنی؟!.. لبخند زد.. --اره، مطمئنم..من به خودم این فرصتو دادم..از وقتی تصمیم گرفتم برگردم.. - ولی من فرصتی به خودم نمیدم..چون از اول چیزی نبوده که بخوام بیخود ذهنمو درگیرش کنم.. -- بوده آرشام..قبول کن که بوده.. با اخم نگاهش کردم.. - بس کن دلربا..با این حرفا به جایی نمی رسی..حرفی رو که بزنم تا اخر سرش می ایستم ..پس تمومش کن.. محزون نگام کرد.. --باشه..هر چی تو بگی..اصلا هر چی تو بخوای..حالا اجازه میدی؟.. نگاهش کردم که تند گفت: گفتم که فقط به عنوان مهمون..باشه؟.. تردید نداشتم..ولی خواستم اون اینطور حس کنه.. با لوندی انگشتاشو در هم گره زد و زل زد تو چشمام.. سرمو به ارومی تکان دادم که با خوشحالی لبخند زد.. -- وای مرسی..بابا و مامی حتما خیلی خوشحال میشن.. عقب عقب رفت ودستشو برام تکان داد.. --پس فعلا بای.. برگشتم..نایستادم تا با نگاهم بدرقه ش کنم.. سرمو رو به بالا گرفتم..نگاهم به پنجره ی اتاقش افتاد..پشت پنجره ایستاده بود..انگشتش رو به نرمی به شیشه کشید..دستشو مشت کرد و نگاه خاکستری و ارومش رو از من گرفت..دیگه پشت پنجره نبود.. نگاهمو به پایین دوختم..نفس عمیق کشیدم و طبق عادت دستامو بردم تو جیبم.. رفتم داخل..بالاخره شر ارسلان هم از اینجا کنده شد..می دونستم با شایان چکار کنم..مطمئن بودم احساس خطر کرده..اینکه دلارام پیش من موندگار بشه..دیگه بعد از این همه مدت کاملا می شناختمش.. از این رفتار شایان یه حدسایی زده بودم که..برای به یقین رسیدن باید یه کاری انجام می دادم.. ولی هنوز زمانش نرسیده بود.. ************************* چند ساعت گذشته بود..باید باهاش حرف می زدم..مطمئنا حرفای زیادی برای گفتن داره.. بدون اینکه در بزنم دستگیره رو کشیدم..رو تختش دراز کشیده بود که با حضور غیرمنتظره ی من هراسان روی تخت نشست.. درو بستم ..به طرفش رفتم.. لباسم رو عوض کرده بودم ولی جای زخم کوچیکی که گوشه ی لبم بود به وضوح دیده می شد..با دیدنم در وهله ی اول تعجب کرد ولی خیلی زود به خودش اومد و با اخم نگاهم کرد.. چشمای خاکستریش در این حالت تیره تر از حد معمول به نظر می رسید..ولی در عین حال معصومیتی خاص چهره ش رو پر می کرد.. -- واسه چی سرتو عین ِ.. مکث کرد..عکس العملی از جانب من ندید ولی تغییری هم تو حالت صورتش ایجاد نشد.. -- واسه چی اومدی اینجا؟..خواهش می کنم برو بیرون.. بی توجه به حالت پرخاشگرانه ای که به خودش گرفته بود رو تخت نشستم..مثل همیشه لحنم جدی بود..با اخم نگاهش کردم.. -به ارسلان چی داشتی می گفتی؟.. -- ببخشید ولی به شما ربط داره؟.. چونه ش رو با خشونت تو دستم فشردم..اخماش جمع تر شد..اینبار از روی درد.. - وقتی ازت سوال می پرسم درست جوابمو بده..پرسیدم بهش چی گفتی؟.. دستشو گذاشت رو دستم..ولی رهاش نکردم.. -- ول کن ..خردش کردی لعنتی.. - بخوای زیر ابی بری حالیت می کنم با کی طرفی..گرفتی؟.. سرشو تکون داد..ولش کردم.. -بگو، می شنوم.. -- خودش همه چی رو می دونست..من هیچی نگفتم..اون شایان ِ عوضی همه چیزو بهش گفته بود..اونم بهم گفت خبر داره من خدمتکارتم.. حس کردم رو قسمت اخر حرفش یک جورایی تاکید داره.. بهش نزدیک شدم..نگاهم عصبی بود و اون با دیدن خشم درون چشمانم به عقب خزید.. -- بهت پیشنهاد داد، اره؟.. --چی؟!..منظورتو نمی فهمم.. داد زدم: اون کثافت بهت پیشنهاد داد باهاش باشی اره؟..جوابه منو بده.. به بالای تخت تکیه داد..زانوهاش رو تو شکم جمع کرد..هنوز هم گستاخ بود..ولی صداش می لرزید.. --پیشنهاد ارسلان به من مربوط میشه نه شما.. پوزخند زدم..مچ دستشو گرفتم و فشار دادم..جیغ کشید..با خشونت کشیدمش سمت خودم.. جیغ کشید: ول کن دستمو عوضی.. -- خفه شو..به ارسلان گفتم تو معشوقه ی منی..اینکه الان می دونم که از همه چیز باخبره ولی باز هم روش تاکید کردم ذهنشو درگیر می کنه..گفتم حق نداره نزدیکت بشه..پس هر چی رویا واسه خودت بافتی رو از همین الان می ریزیشون دور..فهمیدی؟.. پوزخند زد.. --اِ..نه بابا..به همین خیال باش..تازه از دستت راحت شدم..به همین خیال باش که باز می تونی خرم کنی و پامو بکشی وسط..هه معشوقه؟!..در حال حاضر که عشق قدیمتون برگشته دیگه چی میگی؟..دو تا دوتا؟..سردی و گرمی جواب نمیده جناب.. - موضوعه دلربا به تو ربطی نداره.. -- موضوعه ارسلان هم به تو ربطی نداره..حالا که جوابتو گرفتی برو بیرون.. شونه هاشو گرفتم و با خشم تکونش دادم..چشماش از ترس گشاد شده بود.. -- ببین دختره ی احمق..بهتره از همین حالا موقعیتت رو بشناسی..تو هنوزم کارت به من گیره ..تا من نخوام خلاص نمیشی..پس بیشتر از این نذار عصبانی بشم.. بی پروا داد زد.. - برو به درک لعنتی..فک کردی هنوزم می تونی باهام بازی کنی؟..فک کردی انقدر پپه ام بتمرگم اینجا تا هر کار خواستی باهام بکنی اونم واسه خاطره اینکه کارم بهت گیره، اره؟.. کوچه رو عوضی اومدی، اینجا از این خبرا نیست..اگه چپ و راست بخوای تهدیدم کنی با پای خودم میرم پیش ِ شایان دیگه هر کار خواستم بکنمم به هیچ کس ربطی نداره.. با سیلی که تو صورتش خوابوندم پرت شد رو تخت..با خشم موهای بلندش رو تو مشت گرفتم وسرشو بلند کردم..صورتشو با دست پوشوند و از ته دل جیغ کشید.. فریاد زدم : فقط یه بار دیگه اون زِری که زدی رو بازم بزن اونوقت ببین باهات چکار می کنم..دلارام خودت می دونی اون روی سگم بالا بیاد چی میشه..بلایی به سرت میارم نه زنده ت معلوم بشه نه مرده ت..پس با اعصابه من بازی نکن و بتمرگ سر جات.. با گریه تو چشمام نگاه کرد..صداش می لرزید.. -- فک کردی الان حالم خوبه؟..فک کردی الان دارم راحت زندگیمو می کنم عین خیالمم نیست؟..بدبخت، الانم کم از یه مرده ندارم..من مردم..خیلی وقته که نابود شدم..یه مرده ی متحرک که تهدید کردن نداره..زدن نداره.. بیا بکش..بیا خلاصم کن..بذار از این تحرک هم بیافتم..شاید اونوقت باورت بشه که دلارام مرده..خرد شده.. دلارام یه وسیله شده واسه بازی کردن..واسه استفاده بردن.. دست به دست می چرخم..فقط خوبه هنوز دارم نفس می کشم..هر کی جای من بود صد دفعه خودشو می کشت.. و با هق هق ادامه داد: شایان..منصوری..تو..ارسلان.. همه تون لنگه ی همین..هیچ کس منو به خاطر خودم نمی خواد..همه دنبال هوا و هوسشونن..همه چشم دوختن به جسمه نیمه جونه من ونگاشون به این ته مونده نفسیه که از سینه م میاد بیرون.. میگن اینکه داره جون میده..اینکه همینجوریش بدبخت هست پس بذار این دم ِ اخری یه حالی ازش ببریم.. شایان چشمش دنبال جسمه منه و یه شب باهام باشه همین سیرش می کنه..تو که معلوم نیس از کدوم جهنم دره ای سر و کله ت تو زندگیم پیدا شده و دم به دقیقه یه ساز می زنی و بهم میگی د ِ یالا پاشو برقص.. خدمتکار..معشوقه..دوست دختر..دوست..اخرشم یه برده که بهش میگی برو هری ازادی.. منم یه ادمه عُقده ای َ م..مثل تو که به زنا به چشم یه وسیله واسه سرگرمی نگاه می کنی..انگار نه انگار منم ادمم..عقده هات رو تَلَنبار کردی و داری سرمنه بیچاره خالیشون می کنی.. توقع داری دم نزنم؟..هیچی نگم؟..فک کردی این همه وقت دهنم باز نشده و ساکت موندم یعنی حالیم نیست؟..پیش خودت گفتی یه دختر خر و نفهم به پستم خورده پس تا می تونم ازش استفاده می برم.. حالا که ارسلان همه چیزو فهمیده و دارم یه نفس راحت می کشم اومدی رو سرم هوار شدی که چی؟..که چرا ارسلان بهم پیشنهاد داده؟.. صورتش غرق ِ اشک بود..خیلی وقت بود که موهاشو رها کرده بودم ومحو چشمای خاکستریش شدم.. نگاهش همراه با گریه تو صورتم بود ..خاکستری تیره که رعد وبرق چشماش درخشش اونا رو صد چندان کرده بود.. قدرت حرکت نداشتم..نگاهش طوفانی بود.. چشماشو بست ودوباره بازکرد..صداش از زور بغض می لرزید.. -- من شوهر دارم؟!..نامزد دارم؟!..دوست پسر دارم؟!..به کسی تعهد دادم؟!..من ازادم..می تونم برای خودم تصمیم بگیرم..حق دارم سرنوشتمو خودم انتخاب کنم.. کنار دریا بهم گفتی برگشتیم تهران ازادم..می تونم برم دنبال هدفم..ولی انگار هیچ وقت قرار نیست برگردیم..پس بهتره مدت زمان این 1 ماه رو جلو بندازی..من میخوام برم ویلای شایان..می خوام هدفمو جلو بندازم..هرچه سریعتر بهتر.. - می فهمی چی میگی؟!.. --آره می فهمم..هر چه زودتر برم اونجا بهتره..می دونم الان وقتش نیست ولی همین روزا موقعیتش جور میشه..به محض ِ اینکه پیشنهادشو تکرار کرد قبول می کنم..اینجوری هم من به هدفم می رسم و هم تو به.. سکوت کرد..سرشو زیر انداخت...انگشت اشاره م رو بردم زیر چونه ش و سرشو بلند کردم.. -جمله ت رو ادامه بده.. -- هیچی..مهم نیست..فقط حالا که عشقت دوباره برگشته پیشت درست نیست منم اینجا باشم..دوست ندارم اینم مثل شیدا باهام سر لج بیافته و تحقیرم کنه.. - دلربا از این اخلاقا نداره..رفتارش زمین تا اسمون با شیدا فرق می کنه.. --مشخصه..تو همون نگاهه اول تونستم اینو بفهمم..ولی بازم نمی خوام اینجا بمونم..برم بهتره.. بازوهاشو تو دست گرفتم..ترسید ولی عصبانی نبودم..حرکاتم از روی خشم بود ولی نه اونی که دلارام فکر می کرد.. -- ولی تو حق نداری ازاینجا بری.. با تعجب نگام کرد که ادامه دادم: تا من نخوام نمی تونی..هنوز تو کیش هستیم و در حال حاضر من هنوز رئیستم.. نگاه ِ گرفته و محزونش رو تو چشمام دوخت..حس کردم دیگه اروم نیست..اون ارامش همیشگی رو نداشت.. -- ولی دلربا اومده..دلارام اینجا جایی نداره..طبق گفته های خودتون دیگه خدمتکارتونم نیستم..پس وجودم اضافیه.. - دلربا چه ربطی به تو داره دلارام؟..اره خدمتکارم نیستی ولی من هنوز رئیستم.. میونه اون همه اشک لبخند زد.. -- خودت فهمیدی چی گفتی؟..اگه خدمتکارت نیستم پس دیگه شما هم رئیسم نیستی.. برای یه لحظه همون ارامش همیشگی رو تو چشماش دیدم.. -هستم..تو فقط بگو چشم.. --مثل همیشه؟!.. -مثل همیشه.. -- ولی این تو بمیری دیگه از اون تو بمیری ها نیستا..گفته باشم.. از روی تخت بلند شدم..به طرف در رفتم..دستگیره رو گفتم..برگشتمو نگاهش کردم.. چشمای خاکستریش برام پر از معنا بود..ولی.. تو معنی کردن این چشمها مونده بودم..می دونستم باهام حرف داره ولی.. نمی تونستم معنیشون رو بفهمم.. هنوز برام مبهم بود.. ************************ شماره ی شرکت رو گرفتم.. --الو..اقای رئیس شمایین؟.. -چه خبر؟.. -- هیچی قربان..خبر خاصی نیست..جز همونایی که براتون میل زدم.. -جوابش رو فرستادم،نشونه شرکا بده..در ضمن من مدت بیشتری کیش می مونم..شاید 1 هفته..بنابراین حواست به اوضاع ِ شرکت باشه..چشم و گوشه من در حال حاضر تو هستی.. -- چشم قربان..خاطرتون جمع باشه.. ************************** «دلارام» دلربا و خانواده ش 3 روزه که تو ویلای مجاور ساکن شدن..ولی خب..دلربا صبح تا شب اینطرف پرسه می زد.. گاهی با من سلام و علیک می کرد ..ولی بی خیال رد می شد و می رفت تو اتاق آرشام..منم عین گوشت تو روغن ِ داغ جلز و ولز می کردم..بدجور داشتم می سوختم.. مخصوصا که گاهی شاهد مکالماتشون هم بودم و از همه بدتر دلبری های دلربا..چقدرم کاراش به اسمش می اومد..بدجور دل می برد.. حس می کردم ارشام نرمتر از سابق باهاش رفتار می کنه..لااقل وقتی پیش هم بودن اخم نمی کرد و باهاش حرف می زد.. دم به دقیقه هم دلربا اویزونش بود..نه اینکه زرت و زرت ببوسن همو و چه می دونم بیحیا گیری هایی که شیدا می کرد..نه از این خبرا نبود..یا داشتن تو باغ قدم می زدن اونم شونه به شونه ی هم یا دم به دقیقه بیرون بودن.. من هم از پشت پنجره ی اتاقم شاهدشون بودم..شاهد مکالماته عاشقانه ی دلربا و نگاهای پر از مهرش به آرشام..و نرمشی که آرشام در مقابل از خودش نشون می داد.. گاهی می نشستم رو تختم وبه بخت خودم لعنت می فرستادم..از ته دل می زدم زیر گریه و تهش از حال می رفتم.. بیدار که شدم دیدم هوا تاریکه..ساعت 10 شب بود..گرسنه م بود ولی با خودم لج کرده بودم..نمی خواستم چیزی بخورم..شاید اینجوری اروم اروم جون بدم راحت شم.. نخواستم..این زندگی کوفتی رو نخواستم..زندگی که بخواد باهام این معامله رو بکنه..قلبمو بشکنه وعشقمو با یکی دیگه ببینم می خوام اون زندگی از بیخ و بُن نباشه.. عصر دیده بودم که با هم از ویلا بیرون رفتن..یعنی هنوز برنگشتن؟!..اره خب اگه تو ویلا بودن که تا الان صدای خنده ی دلربا ویلا رو پر کرده بود.. از اتاقم رفتم بیرون..راهرو زیر نور اباژورها با نور کمی روشن شده بود..ناخداگاه دستم رفت سمت دستگیره ی در اتاق آرشام..می خواستم ببینم که هست..دلم بی قرارش بود.. یه نگاه..فقط یه نگاهه کوچولو بهش بندازم شاید این دل ناارومم اروم بگیره.. ولی نبود..با دیدن اتاق خالی قلبم فرو ریخت..ولی پا پس نکشیدم..رفتم تو..درو بستم..به طرف تختش قدم برداشتم..روش نشستم..دستامو گذاشتم روی روتختیش و .. دستامو سُر دادم..رو شکم خوابیدم و صورتمو تو تختش فرو بردم..نفس عمیق کشیدم..بالتشو بو کشیدم..بوی عطر همیشگیش رو می داد..لبخند زدم..چشمامو بستم و دوباره بو کشیدم..نفسمو تو سینه حبس کردم..نمی خواستم این بوی خوش رو بیرون بدم..جاش تو سینه م بود..نزدیکه قلبم..جایی که متعلق به خودش بود..آرشامم.. عکسش رو میز عسلی بود..برش داشتم..به پشت رو تخت خوابیدم و قاب عکسشو جلوی چشمام گرفتم..انگشتمو رو صورتش کشیدم..یه کت اسپرت مشکی تنش بود و یه بلوز مشکی که یقه ش بند داشت..زمینه ی پشتش ابی تیره بود و نگاهه ارشام مستقیم تو دروبین نبود..نگاهش مثل همیشه بود و خاص..طره ای از موهای جلوش ریخته بود رو پیشونیش و.. صلیبش..همونی که همیشه به گردنش داشت رو پوست سینه ش می درخشید..خیلی دوست داشتم بدونم چرا اون صلیب همیشه به گردنشه؟!.. عکسشو به لبام نزدیک کردم و صورتشو بوسیدم..چشمامو بستم ودوباره بوسیدمش..اوردمش پایین ومحکم تو بغلم گرفتمش..درست روی قلبم..فشارش دادم.. زیر لب اروم و گرفته زمزمه کردم: خیلی نامردی آرشام..بی معرفت قلبمو بهت دادم چرا نگرفتی؟..چرا نگاه بی قرارمو ندیدی؟!.. آه کشیدم.. از بیرون صدای پا شنیدم..با ترس چشمامو باز کردم..وای خدا یکی داره میاد.. هراسون از جام پریدم و فقط تونستم قاب عکس رو همونجوری بذارم رو میز و به طرف در بالکن برم.. قفلشو باز کردم و رفتم تو ولی نبستمش لاشو یه کم باز گذاشتم..کنار دیوار مخفی شدم..قلبم تند تند می زد..کم مونده بود بزنه بیرون و بیافته جلوی پاهام.. خداروشکر پرده ها از قبل کنار بودن ومی تونستم داخل اتاق رو از پشت شیشه ببینم.. کمی سرمو خم کردم..آرشام و دلربا هر دوشون اومدن تو اتاق..دست دلربا یه بسته بود..لبا و چشماش می خندید..ولی صورت ارشام گرفته بود..انگار خسته ست.. -- وای ارشام خیلی خوش گذشت..ازت ممنونم..دوست ندارم تنهایی برم خرید.. -- پس این همه مدت با کی خرید می رفتی؟.. دلربا دلبرانه لبخند زد و یقه ی کت اسپرت آرشام رو گرفت..کشید طرف خودش و لبخند عاشقانه ای به صورتش پاشید.. -- نمی دونی وقتی که غیرتی میشی تا چه حد جذاب میشی آرشام.. آرشام یقه ی کتش رو از تو دستای دلربا اروم کشید بیرون.. کت رو از تنش در اورد ودر همون حال گفت: حرفمو پای غیرتم نذار.. ناز کرد و تو چشمای ارشام خیره شد.. -- پس پای چی بذارم؟..ولی نگران نباش این مدت دوست پسر نداشتم..با مامی و دوستام می رفتم خرید.. و بعد با اشتیاق در جعبه رو برداشت و یه لباس قرمز که خیلی هم زرق و برق داشت رو از توش اورد بیرون.. -- وااااای که من عاشقه این لباسم..یاد 5 سال پیش افتادم..بعد از اون مهمونی..یادته آرشام؟.. وبرگشت و تو چشماش زل زد..لباسو اورد بالا و نشونش داد..ارشام یه لبخند کج که بیشتر شبیه به پوزخند بود تحویلش داد وسرشو تکون داد.. -- می خوام امشب تکرارش کنم..ولی تا آخرش..خواهش می کنم مثل اونبار نصفه رهاش نکن.. آرشام با تعجب نگاش کرد ولی دلربا لباسو برداشت و رفت قسمت رختکن کمد ایستاد..یه دیوار کشویی که باز کرد و پشتش ایستاد.. نمی دونستم قراره چی بشه..ولی حس خوبی نداشتم.. اگه بر می گشتم و پشتمو نگاه می کردم بالکن اتاقمو می دیدم که با یه گام می تونستم بپرم تو بالکن و برم تو اتاقم .. ولی نرفتم..وایسادم تا ببینم چی می خواد بشه..دلربا می خواست چکار کنه؟!.. نگاهه ارشام به قاب عکسش افتاد.. که بر عکس افتاده بود رو میز عسلی کنار تخت..وای خدا از بس هول شده بودم نتونستم درست بذارم سر جاش..با تعجب برش داشت و نگاش کردم..بعدم گذاشتش رو میز.. باز خوبه ماتیک نزده بودم وگرنه جای لبام رو شیشه قاب عکس می موند.. به تختش دست کشید..عجب ادمیه ها..نکنه فهمیده؟!..می دونستم باهوشه ولی نه دیگه تا این حد..اصلا شایدم نفهمیده باشه..بی خیال شو دختر.. با دیدن دلربا تو اون لباس ِ رقص عربی چشمام از کاسه زد بیرون و قلبم اومد تو دهنم..وای خدا..اینجا چه خبــــــره؟!.. آرشام با دیدن دلربا که تو اون لباس قرمز و براق مخصوص رقص واقعا هم دل رو می ربود دهانش باز موند..نشست رو تخت ولی چشم از دلربا نمی گرفت..قلبم درد گرفت..دستمو گذاشتم روش..نگاش نکن لعنتی.. به دلربا نگاه کردم..یه لباس مخصوص رقص ِ عربی قرمز رنگ که درخشندگی خاصی داشت..قسمت بالای لباس که یه نیم تنه از جنس ساتن بود و لبه های لباس ریشه های همرنگ و نقره ای کار شده بود..و رو قسمت شکم حریر سرخی که روش سنگ کار شده بود و درخشندگیش رو صد چندان کرده بود..و دامن بلند و راسته ای که روی پای چپش تا بالای رونش چاک داشت و وقتی با لوندی راه می رفت پای خوش تراشش کامل می افتاد بیرون و به رخ آرشام می کشید..اخمای ارشام جمع شد.. نم اشک نشست تو چشمام..حدس می زدم می خواد چه اتفاقی بیافته.. دلربا به طرف سیستم پخشی که رو به روی تخت آرشام بود رفت..یادمه قبلا اینجا نبود..پس.. صدای موزیک عربی تو اتاق پخش شد..ارشام محو دلربا شده بود و اونم با لبخند تو چشمای ارشام نگاه می کرد.. شروع کرد به رقصیدن..ماهرانه کمرش رو لرزوند..با هر لرزش کمر دلربا و نگاهه خیره ی ارشام قلبم صد تیکه می شد.. خواستم چشمامو ببندم ولی نتونستم..میخواستم ببینم..ببینم ارشام چکار می کنه..ببینم داره چه به روزم میاره.. دلربا به حالت رقص به طرف ارشام رفت که آرشام از روی تخت بلند شد وایستاد..رفت سمت پخش ولی بین راه دلربا نگهش داشت..دورش چرخید و پشتش ایستاد..شونه ش رو به حالت رقص به شونه ی آرشام کشید و دستاشو باز کرد..چرخید و رفت وسط اتاق.. آرشام رفت سمت یکی از کمدا و درشو باز کرد..یه قفسه پر از مشروب..به واسطه ی منصوری و اینکه از مهموناش پذیرایی می کردم یک به یکشون رو می شناختم..یه شیشه اورد بیرون..یه لیوان پایه دار از زیر قفسه برداشت.. دلربا با لوندی لیوان شراب رو از دست آرشام گرفت..ازش خورد..نگاهش تو چشمای آرشام قفل شده بود..لیوانو برد سمت لبای ارشام و اونم تا تهشو سر کشید.. لیوانو از دست دلربا کشید..پشت سر هم می خورد..داشت مست می کرد..نه خدایا همینو کم داشتم..مست کنه تمومه..دلربا مست..آرشام مست..هر دو تنها تو یه اتاق..خدایا چه خاکی تو سرم بریزم؟.. دیگه کارم به هق هق رسیده بود..خدایا امشب به صبح برسه من می میرم..اونوقت باید ارشامو تو قلبم بکشم..این عشقو از بین ببرم..نمی تونم خدا..نذار بیچاره بشم .. دلربا هنوز براش می رقصید..آرشام پشت سر هم می خورد و با چشمای خمار محو اندام دلربا شده بود..اندام ش ه و ت انگیزی که تو اون لباس قرمز و موقعیتی که توش بودن صد چندان ت ح ر ی ک کننده شده بود.. چشمای دلربا خمار شده بود..اونم هر بار از لیوان آرشام می خورد..حرکاتش شل شده بود و عشوه هاش بیشتر شد ..قهقهه می زد..مست شده بود.. آرشام شیشه ی شراب و لیوانشو گذاشت رو میز.. تلو تلو می خورد..افتاد رو تخت..صدای آهنگ تو سرم بود.. دلربا مستانه خندید و چرخید..لب تخت که رسید خودشو پرت کرد رو آرشام و.....نزدیک بود جیغ بکشم که جلوی دهنمو گرفتم..پشتمو بهشون کردم تا نبینم که چطور دستای ارشام دور کمر دلربا حلقه شد.. تحمل نکردم..به سختی پریدم تو بالکن اتاقم و رفتم تو..داشتم اتیش می گرفتم..خودمو پرت کردم رو تخت و از ته دل زار زدم..مشتای ظریف و کم جونمو می زدم رو تخت و می نالیدم..قلبم درد می کرد..شکسته بود..نابودم کردی آرشام..بدبخت شدم لعنتی.. همه چی تموم شد..دیگه تا فردا زنده نمی مونم..بهش که فکر می کردم اتیش می گرفتم..اینکه الان دارن با هم.. خدایـــا نــــــه..انقدر گریه کردم که چشمام می سوخت..اتاق تاریک بود..بالشت از اشکای من خیس شده بود.. نمی دونم چقدر گذشته بود که حس کردم یکی در اتاقو باز کرد..سرمو از رو بالشت بلند کردم..سایه ی یه مرد افتاده بود رو دیوار.. از پنجره نور کمی افتاده بود تو اتاق و همون روشنش می کرد..ولی اونقدر زیاد نبود که بتونم تشخیص بدم این مرد کیه.. ارسلان که دیگه تو ویلا نیست..هیچ مردی هم جز آرشام تو ساختمون نیست اونا هم که..بغضم گرفت.. صدام در نمی اومد..انقدر گریه کرده بودم که اگرم می خواستم حرف بزنم صدام نا مفهوم به گوشش می رسید.. تو نور که ایستاد دیدمش..وای خـــــدا..آرشام بود..اون..مگه الان..با.. با دهان باز زل زده بودم بهش..انگاریه روح وسط اتاقم وایساده..سریع آباژور کنار تختمو روشن کردم..موها و صورتش خیس بود..چشماش سرخ شده بود..چشماش اروم نبود..طوفانی هم نبود..گرفته بود.. از موهاش قطرات اب به روی صورتش می چکید..نگاهش به من یه جوری بود..انگارهم منو می دید هم نمی دید..مثل ادمایی که تو خواب راه میرن..گیج و منگ بود.. رو تخت نیمخیز شده بودم..کنارم نشست..از حضورش اون هم کنارم به قدری شوکه شده بودم که دست و پام سِر شد.. خواستم تو جا بشینم..ولی دستشو گذاشت تخت سینه م..با ترس نگاش کردم..حالت صورتش بر عکس همیشه یه معصومیته خاصی داشت..اخماش تو هم بود ولی صورتش مثل همیشه نبود.. اروم زمزمه کردم: چیزی شده؟!.. جوابمو نداد..روم خم شد و چشمای منم از اونطرف بازتر شد..سرشو گذاشت رو سینه م..کاملا کنارم دراز کشید..خشکم زد..سر آرشام رو سینه م بود..موهای خیسش و..حالته عجیبه صورتش.. تکون خوردم که عکس العمل نشون داد..دستشو انداخت رومو و بازومو گرفت.. -- تکون نخور.. - ولی..تو مستی.. -- نیستم.. - هستی..خود ِ.....یعنی از حالتت معلومه مستی.. با خشونت سرشو به قفسه ی سینه م فشار داد.. -- نیستم لعنتی..سرمو زیر اب سرد بردم..مست نیستم.. قلبم از زور هیجان تندتند می زد..قفسه ی سینه م به شدت بالا و پایین می رفت.. - چرا اومدی اینجا؟!.. --ارومم کن.. -چیـــکار کنم؟!.. --ارامشی که تو وجودت هست رو می خوام..ارومم کن.. تموم مدت صداش زمزمه وار بود.. - مگه من قرص آرامبخشم؟!..یه چی میگی ها..برو دلربا جونت ارومت کنه..که انگار داشت همین کارم می کرد.. -- من دل آرام رو می خوام تا ارومم کنه..و با حرص گفت: این دله لامصب رو اروم کن.. - انگار حالت خوب نیست.. --نه.. - مشخصه..وگرنه قفسه ی داروهاتو با من عوضی نمی گرفتی..عشقتو می خوای اونوقت اتاقو اشتباه اومدی؟!.. -- من عشق نخواستم..فقط آرامش می خوام.. - لابد اونم از من می خوای.. -- فقط تو می تونی.. -چرا من؟!.. سرشو بلند کرد..سیاهی چشماش زیر نور آباژور می درخشید.. -- نمی دونم..فقط تو.. اینو با لحن اروم و خاصی گفت..در حالی که تو چشمام خیره بود باعث شد یه حسی بهم دست بده..حسی که تپش قلبمو تندتر کرد.. - چکار کنم تا اروم بشی؟..من خودم محتاجه یکیم ارومم کنه..وضعم از تو بدتره..پس سراغه اهلش نیومدی.. صورتشو اورد پایین و گردنمو بو کشید..نفس داغش که به گردنم خورد ناخداگاه چشمامو بستم.. -- اتفاقا اینبار راهمو درست اومدم..تو منو می خوای..منم تو رو.. - مستی حالیت نیست چی داری میگی..فردا که هوشیار شدی ومستی از کله ت پرید می فهمی اطرافت چه خبره.. با حرص ِ خاصی گردنمو گاز گرفت..دردم نگرفت..برعکس یه حالی بهم دست داد.. -- میگم مست نیستم توام هی اینو نکوب تو سرم..اومدم ارومم کنی..پس اینکارو بکن.. عجب گیری کردما.. - خب چیکار کنم؟..تو بگو من همون کارو می کنم.. -- مگه دل آرام نیستی؟.. - خب هستم.. -- پس راهشو بلدی.. موهامو بو کشید..کامل روم نیمخیز شده بود..دستامو گذاشتم رو بازوهاش و پسش زدم ولی تکون نخورد.. -- هی هی چیکار می کنی؟..سو استفاده نکن بکش عقب ببینم.. زمزمه کرد:نمیشه.. خنده م گرفته بود.. - تو سعی کن..من مطمئنم میشه.. گونه م رو که ب و س ی د گر گرفتم..خدایا این مرد داره با من چکار می کنه؟!.. با همه ی زورم پسش زدم و تو جام نشستم..به پشت افتاد رو تخت.. نفس نفس می زدم..به گونه م دست کشیدم..جای لباش می سوخت.. -چکار کردی؟!.. -- ب و س ی د م ت..مگه چیزی شده؟.. نه بابا؟..بفرما یه م ا چ م اینور صورتم بکن..روتو برم.. -پاشو برو تو اتاقت بذار منم به درد و بدبختیام برسم.. نیمخیز شد طرفم..چشماش خمار بود.. --دردت چیه؟!.. -به تو چه آخه؟..انگار اروم شدی..پس پاشو برو بذار منم بکپم.. باز خوابید رو تخت..دستاشو گذاشت زیر سرش و با اخم نگام کرد.. --هنوز که کاری نکردی..هنوز اروم نشدم.. زدم به بازوش.. - به من چه که اروم نشدی..عجب گیری کردما..پاشو برو دلی جونت ارومت کنه..منو سننه.. رو پهلو خوابید و یه جور خاصی نگام کرد..اروم زمزمه کرد:نگران نباش.. الانم پیشِشَم.. با تعجب گفتم: پیش ِ کی؟!.. --دلی .. از این حرفش گر گرفتم..دمای بدنم هر لحظه بالاتر می رفت.. -منظور من ..دلربا بود.. -- منظور منم دلارام بود.. - ولی دلربا به مزاج ِ تو سازگارتره.. یه لبخند کج نشست رو لباش که صد برابر جذابترش کرد.. - فعلا دل آرام به کار من بیشتر میاد.. حرصم گرفت .. -عجب رویی داری تو..حال وحولتو با دلربا جونت کردی حالا اومدی دنبال ارامشش؟.. --من با کسی حال و حول نکردم..طبق معمول دچار توهم شدی .. بهش اشاره کردم.. -کاملا مشخصه..حاضرم شرط ببندم الان رو تختت گرفته خوابیده اونم به بدترین شکل ممکن .. منظورم برهنه بود که خودش گرفت چی میگم..چشماش خمار شده بود..باز به پشت خوابید..انگار عین خیالش نیست من چی میگم.. --اون رو تخته من باشه یا نباشه..مهم اینه که من اینجام.. زل زد تو چشمام و ادامه داد: پیش دلارام..نه دلربا.. -منظورت چیه؟!.. -- تو چرا هر حرف ِ منو به منظور می گیری؟.. - چون با منظور حرف می زنی.. بی هوا دستمو گرفت کشید طرف خودش..افتادم تو بغلش ..با حرص خواستم بیام بیرون نذاشت و از روی خشونت حلقه ی دستاش دورم تنگ تر شد.. -- ولم کن دیوونه.. --چرا؟..از دیوونه ها می ترسی؟.. - من از هیچ کس نمی ترسم.. -- چرا؟!.. -چرا چی؟!.. -- چرا با بقیه فرق داری؟!..چرا همیشه حاضر جوابی و با اینکه به راحتی میشه ترس رو تو چشمات دید ولی بازم گستاخی؟!.. تقلا کردم..ول کن نبود.. -نمی دونم..همیشه همین بودم..حالا ولم کن.. دست چپش کمرمو گرفته بود ..دست راستشو اورد بالاتر و گذاشت پشت گردنم.. دست از تقلا برداشتم..زل زدم تو چشماش که یه شیفتگی خاصی رو توش دیدم.. با خشونت سرمو اورد پایین..لال شده بودم..فقط نگاش می کردم..دست و پام یخ بسته بود ولی تنم کوره ی آتیش بود.. آرشام یه تیشرت مشکی تنش بود که رو سینه ش طرح های خاکستری داشت..منم یه بلوز استین کوتاه آبی تنم کرده بودم با یه شلوار کتان مشکی.. موهام موج مانند از روی شونه م ریخت تو صورتش..سرمو تکون دادم تا موهامو بزنم کنار ولی نذاشت..سرمو نگه داشت و موهامو بو کشید..بعد از یه مکث نسبتا طولانی به نرمی موهامو کنار زد و نگاه خمارش رو تو چشمام دوخت.. عشق وصف حال رابطه ی ما نبود..من عاشقش بودم ولی اون نه..اون منو به عنوان یه وسیله واسه رسیدن به اهدافش می خواست.. صدام می لرزید.. -میشه بری؟.. خمار زمزمه کرد: کجا؟!.. - تو اتاقه خودت.. --پیش دلربا؟.. اب دهنمو قورت دادم..ای کاش لال می شدم ولی گفتم: اره..فقط برو.. چند لحظه زل زد تو صورتم..میدونستم هنوز حالت مستی رو داره..منتهی خودش انکار می کرد..اون همه شرابی که خودم با چشمای خودم دیدم خورد حتم داشتم تا فردا اثرش نمی پره..هر چقدرم اب سرد بزنه به سر وصورتش.. ولی خب تاثیرش تا حدی کمتر شده بود.. اخماشو کشید تو هم..نگاهش دیگه ارامش چند لحظه پیش رو نداشت..انگار باز تو قالب اصلیش فرو رفته بود.. تقریبا پرتم کرد کنار و از روی تخت بلند شد..دیگه نگام نکرد..دوست داشتم داد بزنم بگم نرو..بمون..نرو پیش دلربا.. ولی اینبار تموم سعیمو کردم تا بتونم جلوی زبونمو بگیرم..رفت..با شنیدن صدای در قلبم لرزید.. خواستم بره چون طاقتشو نداشتم بمونه..چون با هر نگاهش بی تاب تر می شدم..نخواستم بمونه و خلافه میلم بیرونش کردم..پشیمون بودم ولی باید اینکارو می کردم..اون نباید با من مثل ِ یه عروسک رفتار کنه..دیگه نمی خواستم ازم سواستفاده بشه..تا همینجاش بس بود.. ولی داشتم میمردم..عین شبگردا رفتم تو بالکن..باید می دیدم تو اتاقش چه خبره..خودمو رسوندم به بالکن اتاقش.. بین بالکن اتاق من واتاق ارشام به نرده ی اهنی بود که ازش رد شدم..از پشت شیشه تو اتاقو نگاه کردم..نور اباژور فضا رو روشن کرده بود..دلربا غرق خواب با همون لباس افتاده بود رو تخت..پس لباسه هنوز تو تنشه.. آرشام تو اتاق نبود.. ترسیدم یه وقت بی هوا برگرده تو اتاقم و ببینه نیستم..سریع خودمو رسوندم تو اتاقم..ولی اروم و قرار نداشتم..می خواستم بدونم کجاست.. واسه همین از اتاق رفتم بیرون.. به همه جا سرک کشیدم تا اینکه تو باغ دیدمش..دستشو برده بود تو جیبش و زیر درختا قدم می زد..چراغای باغ روشن بود..نسیم ارومی وزید و به صورتم خورد ..باعث شد حال خوبی بهم دست بده.. سایه به سایه دنبالش قدم برداشتم..به شدت تو خودش فرو رفته بود که نفهمید یه دیوونه ی عاشق دیوونه وار افتاده دنبالش و داره نگاهش می کنه.. با نوک کفش به زمین و چمنای زیر درخت ضربه می زد..گاهی هم نگاهشو به اسمون شب می دوخت و مهتابی که عکسش تو چشمای ارشام افتاده بود.. وقتی صورتشو به طرفم برگردوند پشت یکی از درختا مخفی شدم.. نگاهش به اسمون افتاد..و این نقش زیبا و شفاف رو تو درخشندگی چشماش دیدم.. خدایا هر لحظه که می گذره بیشتر عاشقش میشم.. کاری کن بهش برسم.. کاری کن اونم عاشقم بشه.. خدایا چی میشه یه معجره رخ بده؟.. می دونم عاشق شدن این مرد در حد معجزه ست..ولی فقط تو می تونی.. نذار حالا که برای اولین بار عشق رو تجربه کردم طعم تلخ شکست رو بچشم.. تو موقعیتی که حواسش نبود خودمو رسوندم به ساختمون و یک راست رفتم تو اتاقم..ولی تا خود صبح تو باغ قدم زد و منم پا به پاش با نگاهه سرگردونم از پشت پنجره همراهیش کردم.. ************************ روز بعد از طرف شایان پیغام رسید که یه کشتی تفریحی اجاره کرده و توش یه مهمونی کوچیک ترتیب داده..همه رو هم دعوت کرده بود.. نمی دونستم منم می تونم باهاش برم یا نه.. به هرحال الان دیگه همه می دونن من نسبتی با آرشام ندارم مهمتر از همه ارسلان و شایان ..از طرفی چون مهمونی از طرف شایان بود خودمم تردید داشتم..نمی دونم یه جورایی انگار دودل بودم.. هم می خواستم که برم و ببینم چه خبره و خب دلم به آرشام گرم بود که همراهمه و نمیذاره شایان کاری بکنه.. و از طرفی دوست نداشتم تو مهمونیه اون کفتاره پیر شرکت کنم..ازش می ترسیدم..از چنین ادمی بایدم ترسید.. کسی که جون ادما براش کوچکترین اهمیتی نداره و گرگ صفته..کسی که حیا و نجابته یه زن شوهردار رو به راحتی ازش می گیره..از این ادم باید ترسید و دوری کرد.. و منتظر بودم ببینم آرشام چی میگه..اینکه باهاش برم یا نه..حالا که دودلم یکی تو انتخاب کمکم کنه خیلی بهتره.. پشت پنجره ی اتاقم نشسته بودم و از همونجا منظره ی باغ رو تماشا می کردم.. دیشب که هیچی نخورده بودم الانم از زور گرسنگی رو به موتم.. آرشام خیلی وقته از ویلا زده بیرون و الان می تونستم برم پایین یه چیزی بخورم..دیگه نمی تونستم طاقت بیارم.. فکر نمی کردم دلربا هم پایین باشه..تو سالن پشت میز نشسته بود و صبحونه ش رو می خورد.. با دیدن من لبخند کمرنگی نشست رو لباش و سرشو تکون داد که یعنی سلام..منم مثل خودش فقط سرمو تکون دادم.. پشت میز نشستم..خدمتکار صبحونه مو حاضر کرد..حینی که اروم مشغول بودم صدای دلربا رو شنیدم.. -- خیلی وقته با آرشام دوستی؟.. -نه خیلی.. -- چطور آشنا شدین؟.. لقمه م رو جلوی دهنم نگه داشتم..نگاش کردم..از چشماش درصد بالای کنجکاویش رو خوندم.. لقمه رو گذاشتم دهنم و جویدم..یه قلوپ از چاییم خوردم و جوابشو دادم.. - مگه خودش نگفته؟.. --نه..یعنی ازش نپرسیدم.. -پس ازش بپرس..خودش بگه بهتره.. یه تای ابروشو داد بالا و با تعجب نگام کرد.. -- باشه..زیادم مهم نیست..روش حساس نیستم.. - روی کی؟!.. با عشق زمزمه کرد: آرشام..بهش اطمینان دارم..می دونم که عاشقمه.. فنجونو تو دستم فشار دادم..باید اروم باشم ولی نیستم.. -خودش بهت گفت؟!.. نه می تونستم و نه حتی می خواستم که باهاش رسمی صحبت کنم..وقتی اون این همه راحته من چرا خودمو بگیرم؟.. سرشو تکون داد و لبخند زد.. -- آره..وگرنه این همه ازش مطمئن نبودم.. کم مونده بود فنجون تو دستم منفجر بشه.. نامرد.. بی وجدان.. منو ندیدی؟!..جلوت بودم..عاشقت بودم.. ای بگم چطور بشی آرشام که دلمم نمیاد..چرا با من اینکارو می کنی لعنتی؟!.. فنجونو گذاشتم رو میز..از بس فشارش دادم دستم قرمز شد..2 تا لقمه بیشتر نخورده بودم..دیگه راه گلوم بسته شد.. انقدر با اطمینان گفت (خودش بهم گفته دوستم داره) که دیگه جای شک و شبهه ای باقی نمی ذاشت.. یعنی واقعا آرشام بهش ابراز عشق کرده؟!.. لابد کرده دیگه..وگرنه چرا دلربا باید دروغ بگه؟!.. رفتار آرشام هم که باهاش خوبه.. خاک تو سر ِ من کنن که با اتفاق دیشب فکر کردم نسبت بهم بی میل نیست..فکر کردم وقتی بهم گفت پیشت ارامش دارم یعنی .. پــووووووف..چه خیاله خامی.. خواستم از پشت میز بلند شم که صداش از پشت سر درجا خشکم کرد..طرف صحبتش دلربا بود.. --فکر کردم تا الان رفتی.. دلربا با لبخند نیم نگاهی به من انداخت بعدم بلند شد و به طرف آرشام رفت..دستشو گرفت و زل زد تو چشماش.. یعنی آرشام این همه طنازی و دلبری از این دختر دیده که عاشقش شده؟!.. -- صبر کردم برگردی ویلا..وقتی بیدار شدم دیدم نیستی..سرمم درد می کرد..یه فنجون قهوه خوردم ولی بازم اروم نشدم..الان بهترم.. آرشام سرشو تکون داد و دستشو از تو دست دلربا بیرون کشید..به من نگاه کرد که منم سرمو انداختم پایین و وانمود کردم دارم صبحونه مو می خورم..ولی کوفت بخورم بهتره.. بلدم باهات چکار کنم..مرتیکه ی مغرور فقط بلده واسه من خودشو بگیره..اونوقت واسه این خانم فاز عاشقانه در می کنه..دیشبم دید عشقش مست و خوابه اومد سر وقته من..عوضی.. تو دلم جوابه خودمو دادم: خب شاید اونجوریا هم نباشه..تو که رفتارشو می بینی چرا اینو میگی دلارام؟..اگه عاشقه دلرباست پس چرا انقدر سرده؟.. نمی دونم..دیگه دارم دیوونه میشم..خودمم گیج شدم..لااقل یه کوچولو احساس هم از خودش بروز نمیده تا من بفهمم یه چیزی بارشه..ادم به این بی بخاری به عمرم ندیدم.. --دلارام.. با شنیدن صداش سرمو با تعجب بلند کردم..رو به روم اونطرف میز ایستاده بود..دلربا هم کنارش بود.. - بله.. -- بیا تو اتاقم..باید باهات حرف بزنم.. منتظرجوابم نشد و از سالن بیرون رفت.. دلربا نگاه خمارشو از در سالن گرفت و به من دوخت.. بی توجه بهش از پشت میز بلند شدم.. اگه شیدا بود با اون صدای جیغ جیغوش ویلا رو، رو سر منو آرشام خراب می کرد..ولی دلربا انگار با سیاست تر از این حرفاست.. *************************** -چیزی شده؟!.. لب تخت نشست..نگاهشو به من دوخت..وقتی دیشب از خودم روندمش توقع داشتم الان بهم محل نده..ولی رفتارش مثل همیشه بود.. شایدم نمی خواد موضوعه دیشب رو پیش بکشه..چون مطمئنا اونقدرام مست نبوده که بخواد فراموش کنه..دیشب تو حیاط که قدم می زد اینطور نشون نمی داد.. --بیا بشین.. جلوی در بودم.. - نه همینجا راحتم..فقط بگین که.. -- گفتم بیا بشین.. جوری با تحکم جمله ش رو تکرار کرد که زبونم بسته شد و رفتم سمتش..منم لب تخت نشستم ولی با فاصله.. جدی پرسیدم: چی می خواین بگین؟!.. سرشو کج کرد و نگام کرد..اخماشو کشید تو هم و گفت: یه دقیقه رسمی و یه دقیقا خودمونی حرف می زنی..گفتم که عادی باش.. -گفتی.. ولی اون واسه وقتی بود که ارسلان رو داشتیم بازی می دادیم.. -- الان هم چیزی تغییر نکرده..من ازت خواستم پس انجامش بده.. پوزخند زدم..دیگه نباید جلوش ساکت باشم..انگار زیادی خودمو ساده جلوه دادم.. - ولی من به خواسته ی کسی توجه نمی کنم..همیشه می بینم خودم چی می خوام همون کارو انجام میدم.. از لحن جدی و محکمم تعجب کرد..تو چشماش خوندم ولی اخماش هنوز تو هم بود.. -- تا وقتی که من رئیستم خواسته ت برام مهم نیست.. - این خودخواهانه ترین جمله ای بود که تا حالا شنیدم..رئیسم باشین یا نباشین بازم من سر حرفم هستم..در ضمن منو خواستین اینجا تا این حرفا رو تحویلم بدین؟!.. خواستم بلند شم که مچمو گرفت..دستمو به تخت فشار داد..شدیدا دردم گرفت ولی فقط اخمامو کشیدم تو هم و دندونامو رو هم فشار دادم تا ناله نکنم..باید جلوش محکم باشم..باید بفهمه من عروسکش نیستم.. با خشم زیر لب غرید: بتمرگ سر جات شر و ورم تحویل ِ من نده.. حرصم گرفت..زل زدم تو چشمای خوشگلش که لامصب ادمو مسخ می کرد..ولی لحنم کاملا جدی بود.. - اینکه حرف حق جلو چشمای شما شر و ور به حساب میاد مشکله خودتونه نه من..حرفی دارین بزنین باید برم.. -- چیه.. دور برداشتی؟..تا گفتم برگردیم ازادی فکر کردی خبریه اره؟.. و فشار دستشو بیشتر کرد..صدای ناله م رو تو گلو خفه کردم.. - به تو ربطی نداره..دستمو ول کن.. دستمو اورد بالا و با اون یکی دستش هولم داد عقب..حرکتش کاملا پیش بینی نشده بود..پرت شدم عقب که پشتم به تاج بالای تخت خورد.. دردم نگرفت..ولی دستمو هنوز ول نکرده بود.. خیز برداشت سمتم که قلبم در جا ایستاد و بعد از چند لحظه باز شروع به تپیدن کرد.. معلوم نیست چه مرگشه..چرا همچین می کنه؟.. جوری روم خیمه زد که خودمو کشیدم پایین و تقریبا افتادم رو تخت..بوی عطرش بینیم رو نوازش داد..از این همه نزدیکی نمی دونم چرا ولی بغضم گرفت..نخواستم که بفهمه .. بنابراین به سختی بغضمو قورت دادم.. صورتشو اورد پایین..نگاهش یه جوری بود..اتیشم می زد..چشماشو خمار کرد و با تحکم گفت: می دونی چیت بیشتر از همه جلب توجه می کنه؟!..
اخل ویلا صد برابر از بیرونش خوشگل تر بود.. سمت راست یه سالن بزرگ که 2 ست مبل و2 ست هم صندلی مدل ِ سلطنتی .. ترکیبی از رنگ های نقره ای و طلایی ..و البته شکلاتی تیره.. پرده ها رو کشیده بودن و رنگشون سفید و قهوه ای تیره بود..گوشه های سالن گل های طبیعی قرار داشت که حدس می زدم بومی باشن و متعلق به همین منطقه..واقعا زیبا بودن.. مجسمه های بزرگ و شیکی که اطراف سالن چیده شده بودن واقعا به زیبایی این ویلا افزوده بود.. اصلا باورم نمی شد یه همچین ویلای باشکوهی متعلق به ارشام باشه..معرکه ست.. و سمت چپ که ردیف پله ها قرار داشت و مطمئنا بالا هم باید به بزرگی وخوشگلی ِ پایین باشه.. کنار راه پله ها یه راهروی عریض قرار داشت که یه سرش به آشپزخونه و یه سرش که انتهای همین راهرو بود به سرویس بهداشتی ختم می شد.. البته آرشام قبلا بهم گفته بود که هر اتاق شامل سرویس بهداشتی میشه ..و به نظرم این خیلی خوبه..اینجوری دیگه نیاز نداشتم بیخود و بی جهت از اتاق بیرون بیام.. خدمتکارا به ردیف کنار پله ها ایستاده بودن که با دیدن آرشام سراشونو زیر انداختن و سلام کردن..هیچ کدوم رفتاراشون صمیمی نبود..انگار قوانین این ویلا با ویلایی که تو تهران داشت فرق می کرد.. آرشام سرشو تکون داد و از کنارشون رد شد..به طرف پله ها رفت.. به پشت سرم نگاه کردم ارسلان در حالی که نگاهش اطراف ویلا رو می کاوید یه پوزخند محو رو لباش داشت .. بالای پله ها که رسیدیم چشمم به یه سالن نسبتا بزرگ افتاد که یه ست مبل ویه ست صندلی با طرح های مختلف در رنگ های تیره با فاصله از هم چیده شده بودن.. این سالن به بزرگی سالن پایین نبود ولی در نوع خودش هم بزرگ بود و هم شیک.. دو طرفمون راهرو قرار داشت که آرشام رفت سمت راست منم که بلاتکلیف بودم دنبالش رفتم تا ببینم کدوم اتاق رو واسه من در نظر گرفته..4 تا اتاق اونجا بود.. موبایلش زنگ خورد..نگاهی به صفحه ش انداخت و جواب داد..کمی ازمون فاصله گرفت.. زیر نگاه سنگین ارسلان اخمام رفته بود تو هم..واقعا نمی فهمم چرا هی به من نگاه می کنه؟!..اخه نگاه کردنشم با بقیه فرق داشت ..رو بهش بدی درسته قورتت میده.. آرشام هنوز داشت با تلفن حرف می زد..ارسلان انگار می دونست تو کدوم اتاق باید بره..یا شایدم از بس احساس راحتی می کرد سرخود تصمیم می گرفت که چمدونش رو از خدمتکار گرفت و رفت تو یکی از همون اتاقا.. منم که دیدم ارشام انگار قصد نداره تلفنشو تموم کنه پیش خودم گفتم بی خیال یکی رو بر می دارم..اتاق با اتاق مگه فرق داره؟! والا.. چمدونمو از خدمتکار گرفتم که ممانعت کرد گفت خودش می بره تو اتاق ولی من نذاشتم و دسته ش رو گرفتم.. در یکی از اتاقا رو باز کردم..اتاقی که انتخاب کردم درست رو به روی اتاق ارسلان بود..رفتم تو وچمدونمو گذاشتم کنار تخت..دستمو به کمرم زدم و یه نگاهه سرسری به اطراف انداختم.. نسبتا بزرگ بود ..یه تخت دو نفره که رنگ ِ رو تختی و پرده ها ست سفید و سرمه ای و کمی هم مشکی ..یه میز آرایش کوچیک ولی شیک که جنسش از فلز و رنگش مشکی بود رو به روی تخت قرار داشت..میزهای عسلی کنار تخت که اونا هم از جنس همون میز آرایش بودن.. یه اینه ی قدی کنار میز و کمد دیواری هایی با درهای سرمه ای وسفید درست سمت چپ قرار داشتن..ترکیب جالبی بود..همه چیز این ویلا عالیه..ایرادی نمی شد ازش گرفت..مثل صاحبش.. از این فکر لبخند زدم.. دستامو با خستگی ازهم باز کردم و به بدنم کش وقوس دادم..برگشتم .. با دیدن آرشام که به درگاه اتاق تکیه داده بود و منو نگاه می کرد اروم دستامو اوردم پایین و به روش لبخند زدم..به طرفش رفتم.. - اینجا فوق العاده ست..سلیقه ی صاحبش حرف نداره.. رو به روش ایستادم..با همون لبخند کج نگام می کرد.. --باید بگی سلیقه ی طراح دکوراسیون ِ این ویلا فوق العاده ست..صاحبش تو این زمینه کاری انجام نداده.. با خنده زل زدم تو چشمای سیاه و نافذش.. - ولی من مطمئنم رنگ و دکور این اتاق و بقیه ی جاهای ویلا سلیقه ی خودته.. یه تای ابروشو داد بالا و با همون لبخند کج روی لباش، گفت: جدا؟!..میشه بدونم از کجا اینقدر مطمئنی؟!.. - از اونجایی که دکور اتاق و فضای ویلا همه از رنگ ها تیره و خنثی تشکیل شده ..سالن پایین خیلی شبیه سالن ِ اون یکی ویلایی ِ که توی تهران ِ..یادمه بتول خانم بهم گفته بود که واسه اونجا خودت رنگاشو انتخاب کردی..پس اینجا هم حتما همینطوره..از رنگای تیره خوشت میاد..کاملا مشخصه.. تموم مدت که من حرف می زدم گاهی نگاهش به روی لبام و گاهی چشمام خیره می موند.. با صدای ارسلان به خودمون اومدیم.. -- چه جالب..قراره جدا از هم باشین؟.. نگاهش کردم..پشت سر آرشام ایستاده بود و با پوزخند زل زده بود به ما.. آرشام خونسرد برگشت و نگاهش کرد.. ارسلان خونسردی آرشام رو که دید به اتاق کناری اشاره کرد.. -- دیدم که خدمتکار چمدونتو برد تو اون یکی اتاق..اینجا رو هم که دلارام برداشته..به نظرم یه کم دور از ذهنه که شما دوتا بخواین تو اتاقای جدا بمونین..شایدم.. تو چشمای ارشام زل زد وهمراه با پوزخند و رگه هایی از تمسخر گفت: لابد عشق و عاشقیتون یه بلوف بوده که محض رو کم کنی انداختینش واسط حالا هم توش موندین که چطوری راست و ریستش کنین ..اره به نظرم این به واقعیت نزدیک تره.. و با لحن بدی ادامه داد:از تو که یه همچین چیزی بعید نیست ..به هر حال خیلی خوب می شناسمت.. آرشام طاقت نیاورد و یقه ی ارسلان رو تو مشتش گرفت و چسبودنش سینه ی دیوار..صدای فریادشون راهرو رو برداشت ..وحشت زده نگاشون کردم که چطور با نفرت تو چشمای هم خیره بودن.. آرشام سرش داد زد: بهتره همین اول راهی باهات اتمام حجت کنم که تا وقتی اینجایی و توی خونه ی من ول می چرخی تحت فرمان ِ خودمی..پا کج بذاری روزگارتو سیاه می کنم ارسلان..من هنوزم همون آرشام قدیمم..اگه تغییر کرده باشم این اخلاقم هنوز سرجاشه که به هر بی سرو پایی حق دخالت تو زندگی خصوصیم رو نمیدم..پاتو از زندگی من بکش کنار و حرفامو اویزه ی گوشت کن.. ارسلان با خشم دستای آرشام رو از روی یقه ش برداشت..اونم داد می زد.. --پس یادت باشه منم هنوز همون ارسلان ِ سابقم..می بینی که سرحال و قبراق تر از همیشه..ازاد و بدون تعهد، خودم هستم و خودم..هرکارم که بخوام می کنم ..ولی خیلی وقته پامو از زندگی تو کشیدم بیرون..چون فهمیدم تو از ما نیستی.. -- اره نیستم..افتخارم همینه که نیستم..اینکه یه شارلاتان نیستم..اینکه مثل تو واسه گند بالا اوردن نمی زنم به چاک..اره من مثل تو نیستم..این مدت مهمون ِ منی خیلی خب قبول..به خاطر شایان هیچی بهت نگفتم و گذاشتم اینجا بمونی..اگه خودمم اینجا کار نداشتم هیچ وقت به بهانه ی تو راهمو اینورا نمی کشیدم ..ولی حالا که اینجا موندی مجبورم تحملت کنم..پس حد خودتو بدون و سعی کن منو عصبی نکنی..چون مطمئنم می دونی بعدش چی میشه.. برگشت وبه من نگاه کرد..ارسلان سینه ی دیوار وایساده بود و صورتش پر از خشم بود.. آرشام از زور عصبانیت سرخ شده بود و نفس نفس می زد..به اتاقم اشاره کرد و با صدایی که سعی داشت کنترلش کنه تا بالا نره گفت: چمدونتو بردار ببر تو اتاق ِ من.. اوضاع جوری نبود که بخوام باهاش مخالفت کنم..پیش خودم گفتم بعدا یه کاریش می کنم.. چمدونمو بردم تو اتاق کناری که اتاق آرشام بود..تقریبا با اون یکی اتاق فرقی نداشت منتهی دکور و رنگش متفاوت بود..ترکیبی از رنگ های مشکی و زرشکی و سفید ..به نظرم حتی جالب تر از اون یکی اتاق اومد.. چمدونمو گذاشتم کنار چمدون آرشام و همونجا مردد ایستادم.. اومد تو و درو بست..انگار هنوز عصبانی بود..از حرفایی که آرشام به ارسلان می زد حدس زدم ارسلان تو گذشته درحقش نامردی کرده..حالا اینکه چکار کرده رو نمی دونم خدا کنه زودتر بفهمم چون بدجور انتن فضولیم فعال شده.. نشستم رو تخت و نگاش کردم..کت اسپرت مشکیشو از تن در اورد و انداخت رو تخت..ولی رو تخت بند نشد.. لبه ش افتاده بود که سر خورد افتاد پایین تخت.. کج شدم و کتشو برداشتم..بوی عطرشو حس کردم..صافش کردم و گذاشتم کنارم..سرمو که بلند کردم دیدم رو به روم ایستاده و داره نگام می کنه.. نگاهش سنگین ولی..میشه گفت برای من دلنشین بود ..و داشتم داغ می کردم که من من کنان سر حرفو باز کردم تا از اون حالت در بیام.. --مـ..میگم که..حالا باید چکار کنیم؟!.. گنگ نگام کرد..اخماشو کشید تو هم و اومد کنارم نشست.. -- چی رو چکار کنیم؟!.. فاصله ش باهام کم بود.. من که خودم تو هوا سیر و سیاحت می کنم اینم میاد می شینه ور ِ دله منه بیچاره و رسوا دل.. نه خب خداروشکر هنوز رسوا نشدم..نمیذارمم بشم..اول اون، دوم من..از این حرفم که تو دلم به خودم زده بودم خنده م گرفت و اثرش یه لبخند بود که نشست رو لبام.. نگاهشو دیدم که با تعجب به لبام و لبخندی که روش جا خوش کرده بود دوخته بود.. جدیدا عین خُل مَشَنگا چرا هی دم به دقیقه لبخند ژکوند تحویلش میدم؟!..خودتو جمع کن دختر.. -همین دیگه..من..اینجا..نمیشه که اخه.. - چرا نمیشه؟!.. حالا این من بودم که با تعجب نگاش می کردم ..نگاهش یه جورایی بود ..پیش خودم چه جوری تعبیرش کنم؟!..شیطنت؟!..اخه از این مرد بعیده..داره اذیتم می کنه یعنی؟!..اخه لحنش که جدیه.. - چراش که دیگه مشخصه..من میگم حالا که این ارسلان خان رو به روی اتاق ما اُتراق کرده و نمیشه کاریش کرد شبا وقت خواب من یواشکی میرم تو اتاق خودم همین بغل ..دیگه خل و چل نیست که بخواد نصف شبی بیاد تو اتاقت سرک بکشه.. یه جوری با اخم نگام کرد و گفت: اونوقت تو اتاق ِتو چی؟!..........که به تته پته افتادم..مگه چی گفتم؟!.. - اتاق من چی؟!..هیچی دیگه مگه قراره تو اتاق منم بیاد؟!.. -- غلط می.. حرفشو خورد و لا به لای موهاش دست کشید..پشت گردنشو ماساژ داد.. باز برگشت نگام کرد..انگار سعی داشت خودشو کنترل کنه ولی خب از لحنش فهمیدم که اصلا اروم نیست.. - خیلی خب همین کارو می کنیم..منتهی در اتاقتو قفل می کنی و تا مطمئن نشدی قفلش کردی یا نه نمی گیری بخوابی..شیر فهم شد؟.. با خنده سرمو تکون دادم و به ارومی با یه لحن خاص که مختص به خودم بود صدامو کشیدم.. -- چشــــم، حتمـــا اقای رئیس.. یه کم تو چشمام نگاه کرد ..نه اخم داشت ونه لحنش مثل چند دقیقه پیش با تحکم بود.. -- مگه بهت نگفتم دیگه به من نگو اقای رئیس؟.. سر به سرش میذاشتم واسه همین با همون لحن گفتم: پس چـی بگم؟!..خب بالا بریم پایین بیایم شما رئیسی منم خدمتکار شخصیتون..غیر از اینه؟!.. سکوت کرد..انگار می خواست با همون نگاهه مستقیم و نفوذ گرش بهم یه چیزی بگه..ولی چی؟!..برام کاملا مبهم بود.. لبخند از روی لبام محو شد..فاصله مونم که کم بود..نگاهه خیره ی آرشام و تن ملتهب ِ من ..همه ی این نشونه ها می گفتن دلارام بزن به چاک که اوضاع خطری ِ.. ولی انگار با چسب منو به تخت چسبونده بودن..ناخداگاه این نگاه سوزان منو یاد اون خوابم انداخت..خوابی که درش آرشام و من.. وای اصلا الان چه وقت یادآوریش بود؟!..همینجوریش حالم یه جوری شده.. شال رو موهام بند نبود..خدا خدا می کردم از سرم نیافته..حتی حس نداشتم درستش کنم..با حرکتی که آرشام کرد و کمی به طرفم مایل شد عین گلوله ی اتیش از جام پریدم و نفس زنون کف اتاق وایسادم..وای تابلو شدم فک کنم..ولی نه نگاهه اونم تب دار شده.. درحالی که صدام می لرزید با انگشتام بازی می کردم..سرمو انداختم پایین که نگاهمو نبینه..شال کامل از سرم افتاده بود رو شونه هام و موهای مواج و بلندم کاملا در معرض دیدش بود.. -مـ..من..من مـیـ..میگم برم تو اتاق ..باید استراحت کنم..الان من..مـ..من.. نمی فهمیدم چی میگم و نمی دونستم باید چکار کنم..فقط بدجور هول شده بودم.. بدون اینکه نگاش کنم چرخیدم سمت در و قدم اول رو برداشتم ولی قدم اول به دومی دستمو از پشت سر گرفت..تو جام خشک شدم یا بهتره بگم از زور هیجان یه جورایی مردم و زنده شدم.. قلب ِ بیچاره م که دیگه جوری خودشو به دیواره سینه م می کوبید که احتمال می دادم هران سینه م رو بشکافه و بیافته بیرون.. صداش رو زیر گوشم شنیدم..جدی بود..ولی.. ارامش صداش رو تو همین چند جمله حس کردم.. - شب به اندازه ی کافی وقت داری و می تونی استراحت کنی..برو حاضر شو.. -واسه ..چی؟!..آخه من.. -- فقط بگو چشم.. سکوت کردم و اون ادامه داد:حاضر که شدی تو سالن ِ پایین منتظرم باش.. سرمو تکون دادم..لال شده بودم..دستم تو دستش بود ..کمی فشرد..نه جوری که دردم بگیره..تو همه ی کارهاش خشونت دخیل بود ولی اینبار از یه نوع ِ دیگه..جوری که اذیتم نمی کرد.. دستمو ول کرد ..نا اروم و بی طاقت به طرف در اتاق دویدم و حتی نتونستم درو پشت سرم ببندم به سرعت وارد اتاق خودم شدم و درو بستم و بهش تکیه دادم.. نفسم بالا نمی اومد..خدایا چه به روزم اومده؟!..این چه حسی ِ که هم بهم ارامش میده و هم نا ارومم می کنه؟.. قلبم به قدری بی طاقت شده که یاد ندارم هیچ وقت این بلا به سرش اومده باشه..انگار دیوونه شدم..یه دیوونه ی عاشق.. خندیدم..ولی همین که یاد لباسام افتادم لبخندم محو شد..خاک تو سرم چمدونم که تو اتاقش موند پس حالا چجوری لباس عوض کنم؟!.. خواستم یکی بزنم تو سر خودم که یه تقه ی کوچیک و اروم به در اتاقم خورد..شالمو رو سرم مرتب کردم..درو اروم باز کردم..کسی نبود..نگاهمو به پایین دوختم..چمدونمو گذاشته بود پشت در اتاق..لبخند زدم..اوردمش تو و درو بستم.. باید اماده می شدم..بر خلاف اینکه می دیدمش حال و روزم به کل تغییر می کرد ولی در کنار همین احساس و هیجان دوست داشتم مرتب پیشش باشم.. نگاهش کنم و.. نگاهه جدی و در عین حال ارومش رو که فقط من اینو حس می کردم به جون بخرم.. اره.. خریدارش بودم.. خریدار ِنگاهه سرسخت و پر از غرور ِ آرشام.. ************************ خواستم سوار ماشین شم که دیدم اجازه نداد راننده پشت فرمون بشینه و خودش جاشو پر کرد.. برام جالب بود که با وجود راننده آرشام شخصا بخواد رانندگی کنه..یعنی اینم یکی دیگه ازعادتای خاصش بود؟!..چون به قدری قاطعانه گفت( خودم میشینم تو می تونی بری ) که حدسم غیر از این نمی تونست باشه.. تو مسیر بودیم..و اینکه کجا داشتیم می رفتیم رو نمی دونستم.. و بالاخره لب باز کردم و ازش پرسیدم.. - داریم کجا می ریم؟!.. نگاه کوتاهی به صورتم انداخت و باز به جاده خیره شد.. با یه نوع حرص ِ خاصی گفت: همونجایی که به خاطرش، همراه ارسلان اومدیم کیش.. لبخند زدم.. - اهان ، باشگاه سوارکاری..راستی یه چیزی، ارسلان اگه متوجه بشه ما جدا از هم اتاق داریم ..این.. نذاشت ادامه بدم.. --مهم نیست..اون مدتها تو امریکا زندگی کرده و فرهنگ اونجا تا حد زیادی روش تاثیر گذاشته..به این بهانه میشه باهاش کنار اومد..در ضمن اون حق دخالت تو زندگی خصوصی من رو نداره..و برای من هم فقط ظاهر ِ قضیه مهمه.. سرمو تکون دادم..اره خب اینم حرفیه..چه می دونم والا صلاح مملکته خیش خسروان دانند.. -مگه خانما رو هم تو باشگاه سوارکاری راه میدن؟!..آخه فکر نکنم اینجایی که داریم میریم مخصوص بانوان باشه.. --منظور؟!.. -منظورم اینه زن و مرد می تونن با هم واردش بشن؟!.. سکوت کوتاهی کرد و جوابمو داد.. -- اون بخشی که مختص به ما میشه از قبل هماهنگ شده..فکر نمی کنم مشکلی باشه..در هر صورت سرمایه گذار اون باشگاه به عنوان یکی از دوستان نزدیک من محسوب میشه..در ضمن تا به حال چیزی در این خصوص نشنیدم.. نگام کرد وبا لحن خاصی ادامه داد: ولی خب، تا حالا یه خانم رو با خودم نیاوردم تو باشگاه که حالا از این چیزا با خبر باشم..به نظرم واسه تجربه بد نیست.. پوزخند زد وباز به جاده نگاه کرد.. منظورشو یه جورایی هم درک کردم و هم نکردم..میگه تا حالا با هیچ زنی نیومده اونجا..خب اینکه حرف بدی نیست ولی چرا من حس کردم یه دلیلی برای گفتن این حرفش داشته؟!.. *********************** با دیدن اون همه اسب ذوق زده شده بودم.. تو اصطبل بودیم و شونه به شونه ی آرشام وسط اون راهروی عریض قدم می زدم و به اسبایی نگاه می کردم که جدا از هم تو مکان های مشخصی از اصطبل قرار داشتن و سراشون رو از در کوچیکی که جلوشون بسته شده بود اورده بودن بیرون ومن از کارای بامزه ای که می کردن خنده م گرفته بود.. تا حالا یه اسب رو از نزدیک لمس نکرده بودم..نمیگم ندیدم..اتفاقا دیدم اونم تو یه پارک تفریحی که یه کالسکه بهش وصل کرده بودن..ولی اینجا باشگاه اسب سواری بود و کلی با اونجا فرق داشت.. مسئول اسبا هم پشت سرمون با فاصله حرکت می کرد..وقتی رسیدیم رئیس باشگاه آرشام رو شناخت و با روی خوش گذاشت بیایم داخل ..ظاهرا از قبل می دونست ما قراره بیایم.. خیلی خلوت بود..تک و توک سوارکارا تو یه میدون دایره ای شکل که دورش حصار چوبی کشیده شده بود مشغول سوارکاری بودن..و حالا من بین این همه اسب ایستاده بودم و نمی دونستم آرشام می خواد چکار کنه.. به مسئول اسبا نگاه کردم..یه مرد تقریبا 45 ساله..از روی کارتی که به لباس مخصوصش وصل بود فهمیدم فامیلیش فرجی ِ.. آرشام _ اماده شون کن.. آقای فرجی _ همون اسبای همیشگی رو قربان؟!.. آرشام سرشو تکون داد..منم بی طرف داشتم نگاشون می کردم.......که صدام زد.. -- حتما باید لباس سوارکاری بپوشی.. با تعجب نگاش کردم.. - کی؟!..من؟!..مگه قراره منم سوار شم؟!.. -- قرارم نیست همینجا وایسی و با لبخند به اسب ها عین تابلوهایی که تو نمایشگاه به دیوار زدن زل بزنی .. داره منو مسخره می کنه؟!.. حرصم گرفته بود ولی سعی کردم خودمو کنترل کنم..منتهی طبق معمول زبون درازم این اجازه رو بهم نداد.. اخمامو کشیدم تو هم.. -ولی من تا حالا سوار اسب نشدم..در حال حاضر قصدشم ندارم .. -- و لابد..به خاطر ترس.. - ترس ِ چی؟!.. -- مطمئنم مثل بیشتر خانما از اسب فراری هستی.. تموم مدت جدی حرفاشو به زبون می اورد.. اِِِِِ.....اینجوریاست؟!..مثلا می خواست روی منو کم کنه.. - ترس نه، فقط بی تجربه م..این دو کاملا با هم فرق می کنن.. -- جدا؟!..ولی من اگر جای تو بودم برای اولین بار تجربه ش می کردم.. با تردید نگاش کردم..نیم نگاهی به اسبا انداختم..پُر بی راهم نمیگه ها.. ولی اگه نتونستم و از پسش بر نیومدم چی؟.. نکنه اسب ِ وحشی بازی در بیاره پرتم کنه زمین؟.. ولی الان اگه هر چی بهش بگم یه چیزی تو اسیتنش داره جوابمو بده.. محض تجربه بد نبود امتحان کنم.. اصلا هر چه بادا باد.. *********************** لباس مخصوص پوشیدم..ولی حاضر نشدم کلاه رو سرم بذارم..خود آرشامم کلاه نداشت..لابد زیادی وارده.. به اطرافم نگاه کردم..جایی که پرنده هم پر نمی زد چه برسه به ادم..یه فضای کاملا خاکی که گوشه و کنار چندتا درخت به چشم می خورد..با اینکه تو این فصل هوا باید خنک باشه اینجا خیلی گرم بود.. افسار اسبش رو تو دست داشت..اسب منو هم آقای فرجی اورد.. - چطوریاست که اینجا جز ما هیچ کس نیست؟!.. با اخم جواب داد: عادت ندارم یک جمله رو چند بار تکرار کنم.. قبلا گفتم که هماهنگ کردم.. - حالا من نمی اومدم چی می شد؟!.. -- چون ارسلان داره میاد اینجا..پس باید می اومدی.. یه تای ابرومو انداختم بالا..پس بگو واسه خاطره چی منو دنبال خودش راه انداخته..خیاله خام که واس خاطره خودمه..هه..چی فک می کردم چی از اب در اومد.. آرشام افسار اون یکی اسب رو هم از اقای فرجی گرفت و گفت که می تونه بره..اونم بی چون و چرا ما رو گذاشت اونجا و رفت.. پشت اصطبل اسبا بودیم..به هیچ کجا دید نداشت.. اسب انتخابی ِ آرشام تماما رنگش مشکی بود.. عجب ادمیه ها..همه ش سیاه؟!..خسته نمیشه از این همه رنگ تیره که دور و اطرافش رو پر کرده؟!.. به اسبی که واسه من انتخاب کرده بود نگاه کردم..اوخی چه نازه..بدنش مشکی بود ولی رنگ یال ها و دمش سفید بود..پاهاشم کمی نزدیک به سُم به همین رنگ بود.. باز خوبه همه ش سیاه نیست..کلا انگار به این رنگ آلرژی پیدا کردم.. افسارشو داد دستم..نگام با تردید روی اسب می چرخید.. --اینجور مواقع باید نوازشش کنی.. در این صورت میشه به راحتی باهاش ارتباط برقرار کرد.. با تردید نگاش کردم وسرمو تکون دادم..دستمو پیش بردم .. بدن نرم و لطیفشو نوازش کردم.. اروم به گردن و یالش دست کشیدم..ناخداگاه لبخند زدم.. - چه بامزه ست..هیچ کاری نمی کنه..انگار خوشش اومده.. و صداش با جدیت همیشگی تو گوشم پیچید.. -- ارتباط برقرار کردن با اسب تو بعضی مواقع خیلی سخته..باید نسبت بهت اعتماد پیدا کنه..به نوعی اگر بتونی اعتمادش رو جلب کنی سواری باهاش برات اسون میشه.. - چکار کنم تا بتونه بهم اعتماد کنه؟!.. --باید کاری کنی که حس کنه داری ازش حفاظت می کنی..در اون صورت از هر فرصتی واسه ی فرار استفاده نمی کنه.. با تعجب نگاش کردم.. - یعنی ممکنه سوارش که شدم رم کنه؟!.. سرشو تکون داد.. -- امکانش هست..به هر حال اسب هم یه حیوونه که به طور طبیعی تو گله زندگی می کنه..و هر زمان که احساس خطر بکنه واکنش نشون میده..برای همین جلب اعتمادش کار سختیه.. به اسب نگاه کردم..این کجاش وحشی ِ.. نوازشش کردم..اتفاقا رام تر از این فک نکنم اسبی وجود داشته باشه.. -نژادش چیه؟!.. -- هر دو از نژاد عرب ..یه نژاد ِ عالی در نوعه خودش.. بی طاقت نگاش کردم و با شوق گفتم: می خوام سوار شم..الان می تونم؟!.. یه کم نگام کرد..اشتیاق ِ سوارکاری رو تو چشمام دید..افسار اسبش رو به میله ی آهنی که کنارش بود بست..به طرفم اومد و افسارو از تو دستم گرفت.. کنار اسب ایستادم..حالا چجوری سوارش بشم؟.. اول پامو بذارم رو رکاب یا خودمو بکشم بالا بعد پامو بذارم روش؟.. مونده بودم چکار کنم که کنارم ایستاد و دستمو گرفت.. --پاتو بذار رو رکاب و دستتم بذار رو زین..به ارومی خودتو بکش بالا.. یه دستم که تو دستش بود و اون یکی دستمو گذاشتم رو زین اسب و همون کاری که گفته بود رو انجام دادم..خیلی اسون بود.. وقتی نشستم با لبخند نگاش کردم..دستمو به آرومی رها کرد و افسار اسب رو بهم داد.. -- ممکنه چندتا نکته رو ندونی یا اگر هم بگم فراموش کنی..ولی بهتر ازاینه که ندونسته بخوای سوارکاری رو یاد بگیری.. منتظر چشم بهش دوختم ..رفت طرف اسبش وسوار شد..افسارو گرفت تو دستش و با پاش کمی به پهلوی اسب ضربه زد و افسار وبه طرف من کشید..اسب به ارومی اومد طرفم..کنارم ایستاد.. -- همین حرکتی که من انجام دادم رو به نرمی روی اسبت پیاده کن..یادت باشه ضربه ت نباید محکم باشه.. -باشه،باشه..هولم نکن.. استرس داشتم..حس می کردم هر ان از روی اسب میافتم و این سقوط دخلمو میاره.. اسبا مطیعانه موازی با هم حرکت می کردن.. آرشام _ از روی بعضی حرکات که از خودش نشون میده می تونی متوجه منظور اسب بشی.. - واقعا؟!..چطوری؟!.. -- برای مثال حرکت گوش های اسب تو این زمینه بی تاثیر نیست..مثلا وقتی گوشاش رو به سمت جلو چرخوند و سرشو بالا گرفت معنیش اینه که یه صدایی ناراحتش کرده و دنبال منبع صدا می گرده..و زمانی که گوشای اسب به سمت پایین مایل میشه باید بدونی که در اون زمان مطیع تو شده و می تونی ازش سواری بگیری..که البته تو بیشتر موارد بعد از نوازش حس امنیتی که بهش میدی این کارو انجام میده..که این درمورد اسبای رام صدق می کنه ، نه وحشی.. نکته هایی که گفت به نظرم جالب اومد..معلوماتش تو این زمینه معرکه ست..مثل یه مربی جدی و با تجربه داشت بهم اموزش می داد.. همون موقع اسبی که سوارش بودم سرشو چرخوند و گردنشو تاب داد..آرشام که دید هول شدم سریع گفت: نترس مشکلی نیست.. - ولی اخه چرا همچین می کنه؟!.. -- داره سر به سرت میذاره..وقتی سرشو می چرخونه و زبونشو از دهانش بیرون میاره یعنی اینکه داره بازیگوشی می کنه.. با تعجب نگاش کردم.. - وا..یعنی چی خب؟..زبونشو میاره بیرون که سر به سرم بذاره؟..مگه از این چیزا هم حالیشه؟!.. -- بیشتر از اونچه که فکرشو بکنی اسب می تونه حرکات و رفتارها رو درک کنه.. خندیدم و نگاش کردم.. - باورم نمیشه انقدر خوب همه چیزو در مورد اسبا بدونی..می تونی یه مربی نمونه باشی.. همون لبخند کج و خاص همیشگیش نشست رو لباش.. سرشو تکون داد و گفت: فعلا دارم همینکارو می کنم.. یه تای ابرومو دادم بالا و با لبخند به یال اسب دست کشیدم.. سنگینی نگاهش رو حس کردم..توی اون موقعیت نمی خواستم باز احساساتمو قلقلک بده.. نگاش کردم و گفتم: میشه بازم برام از حرکات و عکس العملاش بگی؟..برام جالبه..راستی اسمشون چیه؟..منظورم اسم ِ اسباست.. بعد از یه مکث کوتاه جوابمو داد: اسبی که تو داری ازش سواری می گیری اسمش طلوع ِ و اسب من..رعد.. - اوه چه باحال..حتما خیلی تند میره که اسمشو گذاشتی رعد..ولی حالا چرا طلوع؟!.. به اطرافش نگاه کرد..چیزی هم دیده نمی شد جز همون زمین خاکی و چندتا درختی که اطرافمون بود.. منتهی کمی جلوتر تعداد درختا بیشتر می شد.. جوابمونداد..ولی اخه چرا؟!.. منم دنبالشو نگرفتم..حالا طلوع یا هر چیزه دیگه..اسمش که خیلی خوشگله.. واسه اینکه بیشتر از اون شاهد سکوتش نباشم با لحن بامزه ای گفتم: نمی خوای بقیه شو بگی؟..تازه به جاهای جالبش رسیده بودیم استاد.. نگام کرد..سرشو تکون داد ..ولی بازم مکث کرد..انگار حواسش اونجا نبود.. لباش ازهم باز شد و صداش رو شنیدم..گرم ولی..تا حدی به سرما می زد..گرمای زیادی نداشت..حسم اینو می گفت.. --وقتی که اسب گوشاش رو به عقب چرخوند و پاهای جلوش رو به زمین کوبید باید کاملا احتیاط کنی..چون در اونصورت اسب احساس خطر کرده، یه جور عصبانیت..وبه همون حالت که گوشاشو به عقب داده اگر اونا رو خوابوند یعنی بیش از حد عصبانیه که در اون حالت باید مهارت کافی رو داشته باشی تا بتونی کنترلش کنی..در ضمن اینو هم یادت باشه که اگر پاهای عقبش رو به زمین کوبید و خودش رو بالا کشید بدون داره به چیزی که ناراحتش کرده اعتراض می کنه..پس بهتره تو اینجور مواقع حواستو خوب جمع کنی.. با دقت به حرفاش گوش می دادم..ولی با این حال از اونجایی که به یه حالت باشم کسل میشم حوصله م سر رفته بود.. کمی محکمتر پامو به پهلوهای اسب فشار دادم و افسارشو تکون دادم که حرکتش تندتر شد..این حرکتش تحریکم کرد و باعث شد محکمتر بهش ضربه بزنم..و با این کارم آهسته شیهه کشید و ....وای خدا سرعتش بیشتر شد.. دیگه هر کار می کردم نمی تونستم نگهش دارم..زانوهامو سفت گرفته بودم رو پهلوهاش ونمی دونستم باید چکار کنم.. سرعتش هر لحظه بیشتر می شد..اگه طلوعش اینه غروبش دیگه چیـــه؟!.. وای خدا عجب غلطی کردم.. خاک عالم تو سرم کنن که بازم بدون فکر یه کاریو انجام دادم.. صدای آرشام رو از پشت سر می شنیدم..ولی از بس هول شده بودم نمی دونستم دقیق باید چکار کنم.. نزدیکم شد..اسبش به سرعت می دوید..ولی با این حال طلوع هم سرعتش خیلی بالا بود.. --افسارو به طرف خودت بکش وبه ارومی به شکمش ضربه بزن..حرکتشو به نرمی متوقف کن.. بلند گفتم: نمی تونم..خیلی تند میره.. عصبانی شد..داد زد: پشت فرمون ماشین که نیستی..همون کاری رو بکن که بهت میگم..افسارشو محکم بکش..زانوت رو بیش از حد توی پهلوهاش فشار نده..حرکتشو کند کن..د ِ زود باش چرا خشکت زده؟.. ترسیده بودم..لابه لای درختا بودیم..همینو کم داشتم..اونجا که فضاش بازتر بود نتونستم هیچ غلطی بکنم اینجا که هیچ رقمه نمی شد کنترلش کرد.. افسارو با تمام توانی که داشتم کشیدم..صدای اسب بیچاره در اومد..همزمان به زیر شکمش ضربه زدم..حالا اهسته یا محکم نمی دونم چون توی اون لحظه فقط سعی داشتم متوقفش کنم..اونم به هر نحوی..اسب شیهه کنان خودشو رو دو پای عقب بلند کرد.. اولش اروم بود که همچین جیغ کشیدم ظاهرا بیشتر ت ح ر ی ک شد و منه خاک بر سرم نابَلَد .. فک کنم زدم کلا پهلو مهلوشو ناقص کردم ..اخه خره تو رو چه به اسب سواری..میمردی باز یه دنده بازی در نمی اوردی و سوارش نمی شدی؟!.. با ترس و لرز چسبیده بودم به افسار و از زور وحشت چشمامو بستم..اسب همچنان شیهه می کشید و خودشو به زمین می کوبید.. بالاخره هم موفق شد و منو از اون بالا پرت کرد پایین..چون پامو زیاد تو رکاب جلو نبرده بودم گیر نکرد و پرت شدم وگرنه حتما عین این فیلما که از اسب میافتن زمین منو دنبال خودش می کشید.. دست و زانوم بدجوری درد گرفت..مخصوصا آرنج دستم..پهلومم که تازه خوب شده بود ولی با اون ضربه درد بدی توش پیچید.. صدای اه وناله م در اومده بود..جوشش اشک رو تو چشمام حس کردم..آرشام به سرعت از اسبش پیاده شد و به طرفم دوید..تو صداش نگرانی موج می زد..ولی اون لحظه به قدری حواسم پرت بود که به این چیزا توجه نداشتم.. دستشو گذاشت رو بازوم.. -- حالت خوبه؟..... و عصبی ادامه داد: مگه بهت نگفتم مراقب باش؟..اون همه برات توضیح دادم، چرا انقدر بی دقتی؟.. با حس از سر ِ درد آرنجمو فشار دادم ..صدام می لرزید.. -مگه نمی بینی حالم خوب نیست ..نشستی بالا سرم موعظه می خونی؟.. -- وقتی سر به هوا باشی و گوش نکنی همین میشه..توقع داری بهت افرین بگم؟.. زیر بازومو گرفت و خیلی آروم بلندم کرد.. رو یه تخته سنگ نشستم و اونم جلوم زانو زد..حس می کردم گوشه ی پیشونیم کمی می سوزه..ولی کم بود..لابد خراش پیدا کرده.. -اسب ِکجا رفت؟!.. به دست و پام نگاه می کرد.. --خودش بر می گرده طرف باشگاه.. سرمو زیر انداختم و با بغض گفتم: اخه من که گفتم بلد نیستم.. -- خودت خواستی تجربه ش کنی.. بهش توپیدم: همه ش تقصیر تو شد..اگه تحریکم نمی کردی که سوار بشم الان به این روز نمی افتادم.. جوابمو نداد..نگاهشو از چشمای خیسم گرفت و به آرنجم دوخت..همون قسمت پاره شده بود و سر زانومم همینطور..سرتا پام غرق ِ خاک بود..اَه..لعنت به من.. دستمو گرفت و خواست به آرنجم نگاه کنه نذاشتم ولی اون لجبازتر از من بود..دستمو کشید که دردم صد برابر شد.. - آآ..آی چکار می کنی؟..شاید شکسته باشه..درد می کنه نکن.. -- ساکت شو تا وضعتو از این بدتر نکردم.. به قدری جدی و با لحنی که درش خشم رو می شد حس کرد جمله ش رو به زبون اورد که ترجیحا سکوت کردم..ولی بازم تقلا کردم چون درد داشتم.. آرنجم به شدت قرمز شده بود و یه زخم کوچیک رو پوستم افتاده بود..همین زخم ِ به ظاهر کوچیک همچین می سوخت دوست داشتم زمینو گاز بزنم.. به زانوم نگاه کرد که اونم خراش پیدا کرده بود..شلوارم کمی پاره شده بود که از همونجا تونست زخم رو ببینه.. یه دستمال سفید از تو جیبش در اورد و بدون اینکه نگام کنه یا من اعتراضی بکنم به دستم درست روی زخم بست.. اخمام از درد جمع شده بود ولی نگاهمو از روی صورت اخمو و عصبیش بر نداشتم..دستمو گذاشتم رو دستمال .. - چجوری برگردم باشگاه؟!.. سرشو بالا اورد و نگام کرد..نگاهش که تو چشمام قفل شد باز همون حالت بهم دست داد..نزدیکش که بودم اینکه بخوام رو احساساتم سرپوش بذارم یا به نوعی نادیده ش بگیرم برام سخت بود..دیگه خیلی هنر می کردم نمیذاشتم حتی شده از نگام این حس رو بخونه..یاد ندارم همچین ادمی بوده باشم که اینکارا ازم سر بزنه..ولی در مقابله این مرد خلع سلاح می شدم..به راحتی اب ِ خوردن.. -- با اسب.. تعجب رو تو چشمام دید.. هنوزم نم اشک توش نشسته بود..چشمامو روی هم فشار ندادم که قطره ای ازش جاری نشه.. - ولی من دیگه هیچ وقت سواراسب نمیشم..اصلا دیگه غلط بکنم طرف اسب جماعت برم..کنترل کردن یه 18 چرخ از این حیوون راحت تره.. بلند شد ایستاد..گردنمو کج کردم ..نگاش تو چشمام بود..اروم خم شد و زیر بازومو گرفت..بدون هیچ حرفی بلندم کرد..با آه و ناله راست ایستادم ولی بدجور شَل می زدم.. به طرف اسب خودش رفت..منظورشو فهمیدم..خواستم اعتراض کنم که تو یه عمل انجام شده قرارم داد، عین یه بچه بغلم کرد و مجبورم کرد بشینم رو اسب.. دهنمو باز کردم بگم (نکن نمی خوام با اسب برگردم) که دیدم افسارو گرفت تو دستشو خودشم پشتم نشست..به زور جا شدیم ولی این ادم از بس قُد و یه دنده ست که هیچ جوری ول کن نیست.. نصف موهام از شال ریخته بود بیرون..نمی تونستم تکون بخورم..تلاشی هم واسه ش نکردم.. - اینجوری که سخته .. بی حوصله جوابمو داد..انگار هنوزم عصبی بود.. -- نمیشه منتظر ماشین شد..کم کم داره شب میشه.. راست می گفت..خورشید دیگه داشت غروب می کرد..اسب اروم حرکت کرد.. از پشت تو بغل آرشام بودم..هرکار کردم ذهنم منحرف بشه یه طرف دیگه دیدم نمیشه..دستاش از کنار پهلوم اومده بود جلو و افسارو گرفته بود.. صورتمو که به نیمرخ بر می گردونم می دیدم صورتش با فاصله ی کمی از من قرار داره..نمی دونم چرا ولی از عمد اونطور نگهش می داشتم..و برای اینکه تابلو نشم خیلی کوتاه صورتمو می اوردم جلو و نگاهمو به اطراف می چرخوندم..اما فقط خدا می دونست که چشمم هیچ کجا رو نمی دید و فقط این چشم ِ دلم بود آرشام رو هدف خودش قرار داده بود..انگار فقط اونو می دیدم.. گرمی نفسهاش پوست صورتمو نوازش می داد..باد ملایمی که از روبه رو می وزید موهای بیرون افتاده از شالم رو با دست نوازشگر خودش آزادانه تو هوا تکون می داد..دقیقا حس می کردم موهام هر بار که تو صورتش می خوره نفس عمیق می کشه..فاصلمون کم بود، بایدم حسش می کردم.. درد زانوم زیاد نبود و حتی زخم آرنجمو توی اون موقعیت فراموش کرده بودم..تو دلم به خودم گفتم وقتی مرحم دردام پیشمه دیگه چطور باید دردی رو حس کنم؟!.. هر لحظه می دیدم که دارم بیش از پیش نسبت بهش احساس پیدا می کنم..احساس به مردی که ازش هیچی نمی دونستم..مردی که برام گنگه و هنوز ناشناخته باقی مونده..ولی با تموم اینها این حس ِ دوست داشتن رو هم تو قلبم داشتم..حسی شفاف..آرشام خاص بود..یه مردی که همه چیزش برام جالب بود..مخصوصا غرورش که نمونه ش رو هیچ کجا ندیده بودم.. بازوهای مردونه و عضلانیش محکمتر به دورم احاطه شد..به دستش نگاه کردم..افسار رو محکم گرفته بود.. از قصد سرمو بیشتر کج کردم تا بتونم صورتشو کامل ببینم..لبه های زین رو در همون حال تو دستام گرفته بودم، با وجوده اینکه آرشام ازپشت هوامو داشت..صورتامون مقابل همدیگه بود..من به حالت نیمرخ و اون کاملا واضح تو چشمام زل زده بود.. قلبم تو سینه خودشو به در و دیوار می کوبید..صداش وجودمو پر کرده بود..صورتم گر گرفته بود و نگاهم رو تا حد ممکن معمولی نگه داشتم..ولی ..هر دو مسخ هم دیگه شده بودم.. گرمی نفسش علاوه بر صورتم به نرمی لبامو لمس می کرد ..با یک حرکت کوچیک کار تموم بود..ولی اینو نمی خواستم..در حدی که دلم اروم بگیره خواستم تو صورتش نگاه کنم اما حالا می دیدم وضع بدتر شده و ضربان قلبم رو بیتاب تر از قبل تو همه ی وجودم حس می کردم..نگاهش مخمور بود..شایدم به خاطر وزش باد بود و من فکر می کردم معنی ِ این نگاه از یه چیزه دیگه ست.. قبل از اینکه اتفاقی بیافته و اون نگاهه مستقیم و سوزان اتیشم بزنه صورتمو برگردوندم..اب دهنمو قورت دادم و چشمامو بستم..به شدت میل به این داشتم که پشت سر هم نفس عمیق بکشم ولی نمی تونستم..در اونصورت تابلو بود یه چیزیم هست..تا همینجاشم زیادی پیش رفتم..ولی خدا شاهد بود که کنترلی روی احساساتم نداشتم..انگار مغزم اینجور مواقع به کل از کار می افتاد و بدنم از قلب فرمان می گرفت..از قلبی که با هر بار دیدن آرشام اینطور بی قراری می کرد.. وقتی رسیدیم دیگه هوا داشت تاریک می شد..غیر از ما کسی اونجا نبود..وقتی با کمکش از اسب اومدم پایین شالمو مرتب کردم.. خودم خنده م گرفته بود که همه برام نامحرم بودن ولی آرشام یا به قول خودم این خون آشام ِ مغرور با بقیه برام فرق داشت که جلوش حجاب رو یه جورایی اونم تا حدی بی خیال می شدم.. که خب صد البته از وقتی پی به احساسم برده بودم اینطور شدم.. ************************ تو مسیر برگشت بودیم..بدون اینکه نگاش کنم گفتم: درسته سوارکاری امروز به نفع من تموم نشد ولی درهر صورت برام یه جورایی خاطره به حساب میاد.. نگاش کردم..ولی نگاهه اون مستقیما به جاده بود..انگار حواسش به من نیست و منم به سکوت گاه و بی گاهش عادت کرده بودم.. به لباسای خاکی و پاره پورم نگاه کردم..یه دفعه یاد چیزی افتادم و خواستم الان پیش نکشم ولی مگه این زبون میذاره؟!.. - یه چیزی بپرسم؟!.. کوتاه نگام کرد.. و سرشو تکون داد.. -- چرا تو کمد ِ منی که فقط یه خدمتکارم اون همه لباسای جور واجور هست؟..نمیگم همشون سایزه منن ولی خب بازم همه چیز توش پیدا میشه..کامل و بی نقص.. بعد ازسکوت کوتاهی لب باز کرد و خشک جوابمو داد.. -- اگه منظورت به ویلای من تو تهران ِ که تنها قصدم از اون کار این بود بهانه ای برای بیرون رفتن از ویلا دستت ندم..مطمئن بودم یه همچین چیزی رو وسط می کشی که بتونی از اونجا بیرون بیای..ولی خب.. نگام کرد..پوزخند زد و گفت: دیدی که نشد.. - ولی من نیازی بهشون نداشتم.. یه جور خاصی نگام کرد و گفت: جدا؟..........که به حرف خودم شک کردم !!.. به جاده خیره شد و ادامه داد: و لابد بهشون نیاز نداشتی که اون شب اون لباس رو از بین اون همه لباس خواب انتخاب کردی ..شاید هم به چنین لباسایی عادت داری.. نگام نکرد ولی من با این حرفش بدجور اتیش گرفتم.. - پس حالا که بحث به اینجا کشیده شد بذار حقیقته ماجرا رو برات بگم تا بفهمی که قضیه از چه قراره.. و یه خلاصه ی کوچیک از اتفاقاته اون شبو براش گفتم..حرفام که تموم شد دیدم ابروهاشو داده بالا و داره سرشو تکون میده.. از پنجره بیرونو نگاه کرد.. - شاید داری حقیقتو میگی..ولی مهم نیست.. هه..اره تو گفتی منم باور کردم.. اگه براش مهم نبود عمرا حرفشو پیش می کشید.. خواستم بحثو عوض کنم..چه اشتیاقی داشتم به حرف بگیرمش بماند.. - پس چرا ارسلان خان نیومد باشگاه؟!.. برگشت و نگاهشو تو چشمام دوخت..اخم کمرنگی نشست رو پیشونیش.. -- چرا می پرسی؟.. - همینجوری..محض کنجکاوی.. -- پس محض ارضای کنجکاویت باید بگم نمی دونم..ولی به زودی معلوم میشه.. تو لحنش یه جورایی حرصو نشون می داد..خب من که حرفی نزدم..یعنی انقدر رو این موضوع حساسه؟!.. چند دقیقه که گذشت گفت: شایان فردا به مقصد کیش پرواز داره.. دلم هُری ریخت پایین..با چشمای گشاد شده نگاش کردم.. -آ..آخه..چرا انقد زود؟!.. متوجه وحشتم شد..نگام کرد و ارومتر از قبل گفت: وقتی داشتی اتاق انتخاب می کردی به گوشیم زنگ زد..گفت که داره میاد..فقط همین.. - ولی من.. نذاشت ادامه بدم: اون تو ویلای خودش می مونه..کاری با ما نداره.. ناخداگاه یه نفس راحت کشیدم..با لبخند گفتم: پس یعنی نمی بینمش؟!.. --می بینیش..منتهی زیاد تکرار نمیشه.. سرمو تکون دادم و با شَک پرسیدم: میگم نکنه منصرف بشه منو زودتر از 1 ماه ازت بگیره؟..از این ادم هر کاری بر میاد..عین آب خوردن می زنه زیر حرفش.. اخماشو بیشتر کشید تو هم و با تحکم گفت: در مقابله بقیه اگر اینطورباشه جلوی من نمی تونه اینکارو بکنه..شایان روی قول من در همه حال حساب می کنه.. کمی فکر کردم و گفتم: چطور میذاره تو ویلای تو باشم؟..یعنی منظورم اینه به ارسلانم انگار چیزی نگفته.. -- تا وقتی من نخوام نه چیزی میگه و نه کاری ازش سر می زنه.. از جوابای کوتاهی که می داد چیزی سر در نیاوردم..فقط امیدوار بودم همه چیز به خیر و خوشی بگذره.. اصلا شاید با اومدن شایان ارسلانم شرش از ویلای آرشام کم شه..اینجوری راحت ترم هستم و دیگه کسی نبود که جلوش بخوام معذب باشم..یا فیلم بازی کنم.. ************************* وقتی رسیدیم ویلا به دستور آرشام و به کمک یکی از خدمتکارا زخمام رو ضد عفونی و پانسمان کردم..چیز زیاد مهمی نبود .. گوشه ی پیشونیم یه خراش کوچیک افتاده بود منتهی با این حال حاضر نشدم روش چسب زخم بزنم ..مگه چی شده بود؟!..از این لوس بازیا خوشم نمی اومد که واسه یه خراش ِ سطحی بخوام سر و صورتمو پر از چسب زخم بکنم.. موقع شام طبق عادتم می خواستم به خدمتکارا کمک کنم ولی نه هیچ کدوم جوابمو می دادن نه حتی اجازه می دادن بهشون کمک کنم.. فقط یکیشون که انگار یه کم نرمتر از بقیه بود لب باز کرد و بهم گفت: اقا دستور ندادن شما تو ویلا کاری انجام بدید..و اگه خلاف اینو ببینن عصبانی میشن.. بعدشم محترمانه گفت از آشپزخونه برم بیرون.. منم شونمو انداختم بالا و رفتم تو سالن نشستم تا آرشام بیاد ببینم تکلیفم چیه؟!..مطمئن بودم به واسطه ی ارسلان باید بینشون باشم و کنارش غذا بخورم.. یه شلوار جین سفید پوشیده بودم با یه بلوز خاکستری که قسمت جلوش طرحای درهم وبرهم داشت..مدلش اسپرت بود..یه شال سفید هم انداخته بودم رو سرم.. با وجود ارسلان دوست نداشتم لباسای باز بپوشم..اون موقع که به آرشام احساس نداشتم با الان کاملا فرق می کرد.. نمی دونم چرا ولی الان هیچ کس رو محرمتر از اون به خودم نمی دیدم..یه اعتماد خاصی بهش داشتم..یعنی از روی احساس حس محرمیت بهم دست داده؟!..محرمیتی که می تونست قوانین ِ خاص خودش رو داشته باشه..با وجود یکسری حریم ها می شد این محرمیت ِ از روی دل رو ثابت کرد.. یاد حرفاش افتادم..وقتی بهم گفت واسه چی اون لباسا رو واسه م خریده..لبخند زدم..واقعا چه کارا که نمی کرد..به خاطر اینکه بهونه نداشته باشم و از ویلا نرم بیرون کمدمو پر از لباس کرده بود. .ولی آخه چرا؟!..خب فوقش منو با یکی از محافظاش می فرستاد خرید..اصلا به همچین لباسایی نیاز نداشتم.. اما کی می تونست در مقابل آرشام مخالفت کنه؟!..هرچی من یه چیزی بگم اونم از اونطرف تمومش رو رد می کنه.. بالاخره سر و کله ش پیدا شد..شیک و جذاب..مثل همیشه..با دیدنش لبخند زدم و از جا بلند شدم..جلوم ایستاد و یه نگاهه دقیق به سرتا پام انداخت.. استین بلوزم روی پانسمان رو پوشونده بود ..خداروشکر اخم نداشت..ولی همچنان صورتش جدی بود..با همون جذبه ی همیشگی.. -- چرا اینجایی؟!.. - منتظرت بودم..باید کنار شما..منظورم اینه باید با تو شام بخورم؟!.. یه کم نگام کرد وسرشو به نشونه ی مثبت تکون داد..راه افتاد سمت میز منم پشت سرش.. بالای میز رو صندلی نشست.. مونده بودم کجا بشینم.. اون همه صندلی خب برو رو یکیش بتمرگ دیگه خیر ِ سرت .. تو دلم داشتم غرغر می کردم که یکی از صندلی ها رو کشیدم عقب..تقریبا 2 تا صندلی با آرشام فاصله داشتم.. خواستم بشینم که صداش باعث شد همونجوری بین زمین و هوا بمونم.. -- بیا اینجا.. نگاش کردم..با تعجب دیدم به صندلی کناری خودش اشاره می کنه..تعجبمو که دید اخماشو به ارومی کشید تو هم و جدی گفت: قرارمون یادت رفت؟.. از خنگ بازی های خودم خسته شده بودم..واقعا تعجبم بی مورد بود.. خب معلومه اینا همه ش یه بازی ِ..دلتو به چی خوش کردی آخه دلارامه بدبخت.. یه لبخند نصفه نیمه تحویلش دادم که مثلا بگم حواسم نبوده ..و رفتم رو همون صندلی که بهش اشاره کرده بود نشستم..درست نزدیک به خودش.. خدمتکارا میز رو از قبل چیده بودن..عجب میزی هم بود..ادم اگه گشنه شم نباشه این غذاهای رنگ و وارنگو که می بینه ناخداگاه حس می کنه 10 ساله داشته از گرسنگی تلف می شده..لااقل من که الان همین حس رو دارم.. صدای ارسلان رو از پشت سرم شنیدم..کمی برگشتم تا نگاهش کنم..از در سالن اومد تو و انگار نه انگار امروز با آرشام بحثش شده همون لبخندشو رو لباش داشت.. -- سلام به همگی..عجبا.. بدون من؟!..مثلا مهمون اوردین تو خونتون یه بفرمایی،تعارفی چیزی.. بعدشم درست اومد روبه روی من صندلیشو کشید عقب و نشست..به آرشام یه نیم نگاه انداخت که اونم حسابی اخماشو کشیده بود تو هم و بدفرم به ارسلان خیره شده بود..اما ظاهرا ارسلان عین خیالش نبود.. اروم جواب سلامشو دادم و سرمو با غذام گرم کردم..خدمتکار برام سوپ ریخت.. ای کاش ارسلان پیشمون نبود ..اینجور که این میخه منه مگه می تونستم یه لقمه غذا کوفت کنم؟.. به آرشام نگاه کردم که قاشق رو بی هدف گرفته بود تو دستش و زیر چشمی ارسلان رو نگاه می کرد که چطور بی پروا زل زده بود تو صورته من و با وجود اخمی که رو صورتم داشتم نگاهشو ازم نمی گرفت.. فقط ای کاش می تونستم همونجا بپرم بهش وبگم:د ِ آخه بزغاله مگه تو اون خراب شده ای که تا الان زندگی می کردی ادم ندیدی؟!.. ولی جلوی ارشام نمی خواستم اینکارو کنم..گرچه می دونستم اگه به ارسلان رو بدم یا بخوام باهاش صمیمی رفتار کنم اونم متقابلا همینکارو می کنه..پس سعی کردم جلوی زبونمو بگیرم .. ارسلان به بشقاب سوپم نگاه کرد که خیلی اروم داشتم غذامو می خوردم و گفت: پس واسه ی همینه که اینطور بی نظیر فرم ِ اندامت رو نگه داشتی.. حیرت زده سرمو از روی بشقاب بلند کردم..نگام به چشمای خندون و هیزش افتاد..سبزی چشماش پررنگتر از همیشه بود.. - ببخشید متوجه منظورتون نشدم.. نیم نگاهی به صورت اخموی آرشام انداخت و با لبخند رو به من گفت: چرا خودتو اذیت می کنی دختر؟..عادی باش..بهم بگو ارسلان.. اخمامو کشیدم تو هم..جرات نداشتم به آرشام نگاه کنم ولی گه گاه نگام بهش می افتاد که قاشق رو تو دستش فشار می داد و همونطور تو سوپش می چرخوند..آروم ولی..کاملا عصبی.. -معذرت می خوام ارسلان خان ولی من همینجوری راحت ترم..دلیلی نداره که بخوام باهاتون صمیمی برخورد کنم.. با این حرفم آرشام سرشو بلند کرد ونگاشهو به من دوخت..ولی نگاهه جدی من تو چشمای سبز و گستاخ ارسلان دوخته شده بود.. خندید و سرشو تکون داد.. - اگه خودت اینطور می خوای باشه حرفی نیست..ولی اخلاق و رفتاره خاصی داری..که من.. و صدای عصبی آرشام رشته ی کلامشو از وسط پاره کرد.. -- و تو مشکلی با اخلاق و رفتاره دلارام ِ من داری؟؟!!.. همین که این جمله از دهنش در اومد هم من و هم ارسلان تو جامون خشک شدیم..اون که انگار فقط تعجب کرده بود ولی من دلم هری ریخت پایین وقتی گفت (دلارام ِ من).. از هیجان سرمو زیر انداختم و به ظاهر سرمو با سوپ گرم کردم ولی خدا می دونست که درونم چه خبـــــــره.. ارسلان یه لبخند که بیشتر به پوزخند شبیه بود نشوند رو لباش و به من نگاه کرد..ولی طرف صحبتش آرشام بود.. --دلارام ِ تو؟!..هه جالبه..از آرشامی که من می شناختم بعیده از این حرفا بزنه.. و به آرشام خیره شد و ادامه داد: نه چرا باید مشکل داشته باشم؟..اتفاقا می خواستم بگم همین اخلاقه خاصش باعث شده یه برداشت دیگه ای روش داشته باشم.. نتونستم جلوی کنجکاویم رو بگیرم..نمی دونستم منظورش چیه.. -چه برداشتی؟!.. آرشام هم منتظر به ارسلان چشم دوخته بود که جواب سوالم رو بده.. ارسلان سرشو تکون داد و در همون حال نگاهش بین من و آرشام در چرخش بود.. -- چه تو آمریکا و چه ایران دخترای زیادی رو دیدم که وقتی با دوست پسراشون هستن برای رسیدن به آزادی و آزاداندیشی ِ خودشون از هیچ کاری دریغ نمی کنن..اینجور دخترا خیلی راحت وبی ملاحظه َن..وقتی که آرشام گفت تو معشوقه ش هستی پیش خودم گفتم تو هم یه دوست دختری مثل همونایی که دیدم..توقع داشتم با اطرافیانت راحت برخورد کنی ولی اینطور نبود..حتی الانم همینطوری..دقیقا برداشتم ازت روی این منظور بود.. حرفاش که تموم شد نگاهمو به میز دوختم..فکرکردم می خواد بگه از اوناشم که آب به خودم نمی بینم وگرنه شناگر ماهریم.. کلا از اون حرفش یه چیز دیگه پیش خودم برداشت کرده بودم ..اما اون منظورش به یه چیز دیگه بود.. اره خب خبر نداره من دوست دختر آرشام نیستم و همه ی اینا نمایشی ِ..که ای کاش نبود..لااقل الان اینو نمی خواستم..می خواستم که حقیقت داشته باشه ولی دوست دخترش نباشم..پیشش باشم ولی نه به عنوان دوست دختر..همچین ادمی نبودم.. صدای جدی و محکم آرشام منو به خودم اورد.. -- مطمئنا کسایی که ذهنیت خرابی تو این زمینه دارن دچار برداشت اشتباه هم میشن.. و حس کردم پشت این جمله ش یه معنی ِ خاصی نهفته که زل زد تو چشمای ارسلان و با اخم ادامه داد: تجربه اینو بهم ثابت کرده..پس الان دقیقا می تونم بفهمم منظورت از این حرفا چیه.. بعد هم یه پوزخند تحویلش داد .. با دیدن دستای ارسلان که کنار بشقابش مشت شده بود فهمیدم ازاین جمله ی آرشام عصبانیه.. -- می خوای شروع کنی؟!.. و آرشام نگاشهو به بشقابش دوخت و با همون پوزخند و لحنی سرد جوابش رو داد: من خیلی وقته که این بازی رو تموم کردم..و می دونی وقتی بازی ای رو به اتمام برسونم دیگه هیچ وقت هوس نمی کنم از نو شروعش کنم.. ارسلان با این حرف آرشام عصبی چشماشو بست و باز کرد..دیگه هیچ کدوم حرفی نزدن و به ظاهر مشغول خوردن شام شدن.. منم که تو خودم بودم و داشتم به افکار درهم و برهمم نظم می دادم گه گاه یه قاشق غذا میذاشتم دهنم .. اشتهام به کل از بین رفته بود.. ************************ نصفه شبی به قدری گشنگی بهم فشار اورده بود که معده م می سوخت..از طرفی تشنه م هم بود.. گلوم خشک شده بود وشدیدا میل به یه لیوان آب داشتم..چون اینجا عادت نداشتم یادم رفته بود اب بیارم تو اتاق..ازاینکه برم تو دستشویی و از روشویی اب بخورمم خوشم نمی اومد..دست خودم نبود..باید یه چیزی بخورم این قار و قور شکمم بخوابه.. کلافه نشستم تو جام..اَه نمی تونم بخوابم..هرکار کردم بی خیال باشم نشد.. از تخت اومدم پایین..لباس خوابم یه بلوز وشلوار سفید بود که روی قسمت شکم و شونه هام طرح قلب داشت..قلبای قرمز و کوچیک .. اینو واسه راحتیش پوشیده بودم وگرنه با این لباس شده بودم عین دختربچه ها.. با چشمای خمار دنبال شالم می گشتم بندازم رو سرم ولی نبود..معلوم نیست کجا انداختمش.. بی خیال برو ابتو بخور کی این موقع از شب بیداره آخه؟!..اصلا شال می خوام چکار؟.. به ساعت روی میز نگاه کردم 2/5 بود.. به چشمام دست کشیدم و اروم و پاورچین از اتاق رفتم بیرون.. ******************** آخیــــــش ..عجب حالی داد.. اینکه نصف شب با گلوی خشک پاشی بری دنبال یه لقمه نون و اب بعدم که پیداش کردی با ولع بخوریش وای که عجب لذتی داره.. یه کم از نونی که تو سبد رو میز بود با آب خوردم..از هیچی بهتر بود..امشب که سر میز خوب غذا نخورده بودم اینم میشه کارم.. همه ی اباژورها روشن بودن واسه ی همین یه نور ملایم و دلنشینی فضا رو، روشن کرده بود.. داشتم از پله ها می رفتم بالا.. که حس کردم یکی داره پشت سرم میاد..با ترس سر جام ایستادم و همین که برگشتم ارسلان رو پشتم دیدم..از ترس «هــــــی» کردم و جلوی دهنمو گرفتم.. با لبخند نگام می کرد .. اروم گفت: این موقع از شب مگه نباید خواب باشی؟.. نفسمو دادم بیرون.. -بودم..منتهی تشنه م بود اومدم پایین آب بخورم..شبتون بخیر.. پشتمو کردم بهش و داشتم از پله ها می رفتم بالا که اونم دنبالم اومد.. -- بدون شال جذاب تر میشی..حیف این همه زیبایی نیست که زیر اون لباسای پوشیده و بلند مخفیش کنی؟!.. سر جام ایستادم..از زیباییم تعریف کرد ولی نمی دونم چرا خوشم نیومد..اصلا لحنش یه جوری بود..شاید اگه هر دختر دیگه ای جای من بود وبا تعریفایی که از ارسلان می شنید الان ذوق مرگ می شد ولی من در مقابلش عکس العمل نشون دادم.. جدی برگشتم و نگاش کردم..بالای پله ها بودم و اون یه پله از من پایین تر ایستاده بود.. - چه دلیلی داره که بخوام جلوی شما یا بقیه همه ی داراییم رو به نمایش بذارم؟!.. --دارایی؟!.. -بله دارایی..تموم سرمایه و دارایی و هستی یه دختر که من به این شکل به قول شما مخفیش می کنم..و از این بابت به هیچ عنوان ناراحت نیستم.. لبخند کجی نشوند رو لباش: من محض ِ خاطره خودت گفتم..اینکه چرا می خوای با وجود این همه زیبایی خودت رو معذب کنی و در مقابله بقیه حجاب بگیری؟.. - من حجاب نمی گیرم..اتفاقا به اندازه ی خودم ازادم ولی می دونم باید چطور رفتار کنم که دیگران منو به هر چشمی نگاه نکنن.. راه افتادم که صداشو از پشت سر شنیدم: گستاخ و بی پروا، با لحنی قاطع و محکم..واقعا میگم که معرکه ای عزیزم.. دستامو مشت کردم و برگشتم طرفش..رو به روم ایستاد..طبقه ی بالا نور کم بود و درخشش چشماش منو به وحشت می انداخت.. -- چرا نمی خوای باهام صمیمی باشی خانم کوچولو؟.. - من خانم کوچولو نیستم جناب..دلیلی هم نداره که بخوام باهاتون صمیمی باشم.. -- من دوست صمیمی ِ ارشامم..می تونم دوست تو هم باشم..ولی لحنت با من حتی دوستانه هم نیست.. با حرص جوابشو دادم: می دونین چرا؟!..چون می دونم با هر کس در حدش باید رفتار کنم..در ضمن فکر نمی کنم شما و آرشام با هم دوستای صمیمی باشین..لااقل ظاهر قضیه که اینو نشون نمیده.. اخماش جمع شد.. جلوی اتاق خودم و آرشام ایستادم..دقیقا مابین این دو اتاق..مونده بودم جلوی ارسلان وارد کدومش بشم؟!..خب شاید بدونه که ما جدا از هم می خوابیم..احتمالشم هست ندونه..باز جنبه ی احتمال رو در نظر بگیرم بهتره.. با همین فکر بدون تردید دستم رفت سمت دستگیره ی در اتاق آرشام..ولی قبل از اینکه بازش کنم صدای ارسلان رو اروم شنیدم..تو درگاهه اتاقش ایستاده بود.. --هر کسی رو از روی ظاهر نمی تونی بشناسی خانم خوشگله..تو هم مستثنا نیستی.. و با لبخند بهم چشمک زد و زیر لب شب بخیر گفت..نرفت تو و همونجور منو نگاه می کرد..با خشم نگاهش کردم و بدون اینکه جوابی بهش بدم نگاهمو چرخوندم رو دستگیره ی در.. خدا،خدا می کردم قفل نباشه..که وقتی کشیدم دیدم به ارومی باز شد..لبخند محوی زدم..رفتم تو و بدون اینکه برگردم و به ارسلان نگاه کنم خیلی اروم بدون کوچکترین سر و صدایی درو بستم..پشتمو به در تکیه دادم وسرمو بالا گرفتم.. نفس عمیق کشیدم.. عجب رویی داره این ادم..بی پروا که حرفاشو می زنه هر کارم بخواد می کنه..در کل دست عموشو از پشت بسته.. به خودم که اومدم فهمیدم کجام..قلبم لرزید..سرمو اوردم پایین و به روبه روم نگاه کردم..اتاق آرشام و خودش که روی تخت دراز کشیده بود..دیوارکوب روشن بود.. یه نورخیلی کم و ملایم .. به طرفش قدم برداشتم..از روی استرس دستمو به موهام کشیدم و تره ای از اونها رو فرستادم پشت گوشم..بقیه رو هم ریختم یه طرف شونه م.. یه رکابی جذب و مردونه ی مشکی تنش بود..یه ملحفه ی سفید هم تا کمر انداخته بود رو خودش..الان که خواب بود راحت تر می تونستم نگاش کنم..گرچه دیگه مثل سابق نبودم.. دستمو گذاشتم رو تخت و اروم نشستم..تخت یه کم صدا کرد ..آرشام تکون خورد ولی چشماش هنوز بسته بود..یه نفس عمیق کشید و برگشت..حالا به پشت خوابیده بود.. با دیدنش اونم از اون فاصله ی نزدیک حس کردم قلبم تو دهنم می زنه..صورتش به طرف من بود..قفسه ی سینه ش با هر نفس به نرمی بالا و پایین می رفت.. دوست داشتم همونجا بشینم و تا خود صبح چشم بدوزم به صورتش که حتی تو خواب هم جذبه ی خودش رو حفظ کرده بود.. با تکونی که خورده بود ملحفه از روش کمی رفته بود کنار..کج شدم و به ارومی کشیدم روش.. هوای کیش نسبت به تهران خیلی گرمتر بود و با این حال پنجره رو باز گذاشته بود..خب الان تو فصلی هستیم که هوا خنکه ولی اینجا اب و هواش کاملا با تهران فرق می کرد.. آهسته بلند شدم و پنجره رو بستم..باز برگشتم طرفش..پتو رو از پایین تختش برداشتم و بدون اینکه سر وصدایی ایجاد کنم انداختم روش..دستم روی پتو بود که دست مردونه ش از زیر پتو بیرون اومد و مچمو گرفت.. قلبم اومد تو دهنم..با ترس و هیجان نگاش کردم..پلکش لرزید و بعد هم چشماشو کامل باز کرد..هیچ حرکتی نمی کرد و فقط نگاهش بود که به تنم اتیش می زد.. لبای خشک شده م رو با زبونم تر کردم..دستمو به نرمی کشید ..نشستم کنارش..تو جاش نیمخیز شد..پتو و ملحفه رو انداخت کنار ولی هنوزم نگام می کرد.. نمی تونستم چشم ازش بردارم.. صداش گرفته بود..حتما واسه اینه که از خواب بیدار شده.. -- تو این اتاق چکار می کنی؟!.. یه کم نگاش کردم و مهر سکوت رو از روی لبام برداشتم.. - راستش ..تشنه م شده بود..رفتم آب بخورم که تو پله ها ارسلان رو دیدم..بعد اون.. میون حرفم اومد و با اخم گفت: باهات چکار داشت؟!.. صداش آهسته ولی آمیخته به خشونت بود.. - هیچی فقط باهام تا دم اتاقش اومد دیدم اگه برم تو اتاق خودم ممکنه شک کنه ..شایدم شک کرده باشه و بدونه که تو اتاقای جدا می خوابیم..ولی باز احتمال دادم ندونه واسه همین اومدم اینجا تا بی خیال بشه..همه ش همین بود.. تموم مدت که حرف می زدم نگاهش رو لحظه ای از روی صورتم بر نداشت..اخماش کمی ازهم باز شد.. ولی مچ دستمو هنوز چسبیده بود..خواستم بیارمش بیرون.. که نذاشت.. -- کجا؟!.. -اتاقم دیگه.. -- مگه نمیگی ارسلان دیده اومدی اینجا؟.. سرمو تکون دادم که حرفشو ادامه داد: پس فعلا باید همینجا بمونی.. - اما آخه..خب زود میرم تو اتاقم از کجا می فهمه؟!.. -- واسه اینکه متوجه نشه باید اروم در اتاقا رو باز و بسته کنی..با این وجود چطورمی تونی سریع عمل کنی؟!.. اره خب اینم حرفیه..تازه ممکن بود این وسط تو این سکوتی که فضای ویلا رو پر کرده بود سر و صدایی هم بشه و بفهمه که برگشتم تو اتاقم.. لااقل اگه پیش خودش فکر کنه ما جدا می خوابیم می تونه باور کنه که یه شب کنار هم خوابیدیم اونم رو حسابه همین رابطه ی کذایی.. سکوتمو که دید فهمید قبول کردم.. ولی تا صبح اینجا چکار کنم؟..اصلا چجوری بخوابم؟.. اینا رو ازش پرسیدم که جوابمو داد: توی همین اتاق ..مگه قراره چیزی بشه؟!.. چشمام گشاد شد..نه بابـــا عجب رویی داره این..جدی، جدی حرف می زد.. - می فهمی چی میگی؟!..اینجا؟!..لابد اونم رو تخت ِ تو؟!.. پوزخند زد .. ازم فاصله گرفت..دستمو ول کرد و به پشت رو تخت خوابید.. -- تخت ِ من مشکلی داره؟.. تو دلم گفتم: نه بابا کی با تخت مشکل داره من با خودم و خودت مشکل دارم..اصل ِ کار تویــــی.. - نه ..منظورم این نبود.. با حرص نگام کرد.. -- نصف شب اومدی تو اتاقم ومنو از خواب بیدار کردی بعدم واسه خوابیدن روی تخت ِ من ادا و اصول در میاری..می دونی اگه هر کس دیگه بود چکارش می کردم؟!.. لحنش شده بود مثل اون وقتایی که باهام سر ناسازگاری می ذاشت.. اب دهنمو قورت دادم.. -مـ..من ..آخه درست نیست که.. و جمله م رو برید و با خشونت ِ خاصی بازمو گرفت و به طرف خودش کشید..پرت شدم کنارش..ارنجم که زخم شده بود کمی درد گرفت ولی برام مهم نبود.. -- حیف که کارم بهت گیره وگرنه حالیت می کردم..پس بگیر بخواب انقدرم اراجیف سر هم نکن.. از این کارش هم شوکه شدم و هم عصبانی.. نیمخیز شدم و تو صورتش توپیدم: حرفای من اراجیف نیست جناب..کارت گیر ِ که گیره..مگه من بهت پیشنهاد دادم؟!.. اخماش تو هم بود ولی دقیق بهم نگاه می کرد..نیمیخز شد..من رو دست راستم و اون رو دست چپ..با اخمای درهم روبه روی هم گارد گرفته بودیم.. -- بگیر بخواب دلارام..اصلا حوصله ی جر و بحث با تو یکی رو ندارم.. - ولی من اینجا نمی تونم بخوابم.. باز پرتم کرد و با حرص گفت: می خوابی چون من میگم..دیگه ام حرف نباشه.. از روی لجبازی و اون خوی سرکشم رو تخت نشستم و با صدایی که سعی داشتم بلند نباشه ولی تحکم رو بشه توش حس کرد گفتم: چرا همیشه باید هر چی که تو میگی باشه؟!..رئیسمی درست..ولی تو همه ی مسائل که اختیارم با شما نیست..من یه دختر مستقلم و می تونم واسه خودم تصمیم بگیرم..کسی ام نمی تونه به کاری زورم کنه.. با عصبانیت رو تخت نشست ..صورتش زیر اون نور کم کاملا مشخص بود که تا چه حد از دستم عصبیه.. بی هوا هر دو تا بازومو گرفت تو دستش و با خشم تو چشمام زل زد.. --ولی امشب به حرف رئیست گوش می کنی..فراموش نکن که کار تو هم این وسط به من گیره.. منظورش به شایان بود..می دونستم داره این حرفا رو می زنه تا به حرفاش گوش کنم.. ازخدام بود پیشش باشم ولی می ترسیدم..ترسم از این بود کنارش بخوابمو این وسط شیطون بیافته به جونمون و.. دیگه خر بیار و باقالی بار کن..اونوقت باید چه خاکی تو سرم بریزم؟!.. لج کردم وبازومو کشیدم بیرون ولی بدتر شد چون نمی دونستم اون یه دنده تر از منه..نمی دونستم نمیشه در مقابل آرشام ایستاد.. هنوزم باهاش در ستیز بودم که خودمو بین بازوهای عضلانی و محکمش حس کردم..با خشونت در حالی که تو اغوشش بودم پرتم کرد رو تخت..وضعمون بدتر شد ..اون سعی داشت منو نگه داره و من دست وپا می زد تا از بغلش بیام بیرون.. این وسط هم خنده م گرفته بود وهم حرصی بودم.. حرصم گرفته بود چون طاقت حرف زور نداشتم..اصلا تو کتم نمی رفت.. ای کاش از همون اول می رفتم تو اتاقه خودم.. حس کرد دارم می خندم..پشتم بهش بود و دستاش دور شکمم حلقه شده بود..تقلا نمی کردم و فقط می خندیدم.. برم گردوند و با تعجب نگام کرد..با دیدنم یه تای ابروشو داد بالا .. نفس نفس می زد..واسه تقلایی که کرده بود..منم دست کمی ازش نداشتم..مخصوصا اینکه حسابی گرممم شده بود.. چند تار از موهام ریخته بود تو صورتم.. نمی تونستم جلوی خنده م رو بگیرم که حالا به یه لبخند پررنگ رو لبام تبدیل شده بود.. صداش اروم بود و پر از تعجب.. -- به چی می خندی؟!.. با خنده گفتم: نمی دونم فقط بذار برم تو اتاقم.. زل زده بودیم تو چشمای هم..نگاهه متعجبش جاشو به همون جذبه ی همیشگی داد..ولی لحنش همچنان اروم بود.. مرموز گفت: و اگه نذارم؟!.. - مطمئن باش یه جوری میرم.. --می تونستی بی دردسر همینجا بخوابی.. - بی دردسر؟!..مطمئنی؟!.. --چطور؟!.. - هیچی فقط هیچ رقمه به شما مردا نمیشه اعتماد کرد.. پوزخند زد و جوابمو داد.. -- و در مقابل، منم همین نظر رو نسبت به شماها دارم.. خواستم خودمو از تو بغلش بکشم بیرون واسه همین خیز برداشتم تا در برم که اروم دستشو زد تخت سینه م ..و باز افتادم رو تخت.. -- کجا؟!..بمون هنوز باهات کار دارم.. به حالت گریه نالیدم: ای بابا من غلط کردم اصلا..بذار برم عجب گیری دادی تو آخه.. -- چه بخوای چه نخوای امشب تو همین اتاق می مونی..پس تلاش بیهوده نکن، نمی تونی از دست من فرار کنی.. ای کاش باهام بد رفتار می کرد .. مثل اون اوایل..ولی اینجوری باهام حرف نمی زد که این قلب ناارومم وضعش از اینی که هست بدتر بشه.. د اخه لامصب تو چه می دونی تو دل من چه خبره؟..دارم واسه اغوشت بال بال می زنم..دوست ندارم از کنارت جم بخورم ولی نمی تونم اینجوری بمونم..نمی خوام از اینی که الان هستم وابسته تر بشم.. همینجوریش حال خودمو نمی فهمم و هر لحظه وضعم بدتر میشه با این کارا و حرفاش به جونم اتیش می زد.. ترجیح دادم بیشتر از این کشش ندم چون مطمئن بودم نمی تونم از پسش بر بیام..همیشه این آرشام بود که برنده می شد..و به اون چیزی که می خواست می رسید.. - خیلی خب می مونم ..حالا ولم کن.. تو چشمام خیره شد..انگارمی خواست حقیقت رو از تو چشمام ببینه.. از اغوشش اومدم بیرون..خزیدم گوشه ی تخت که دستمو گرفت و کشید طرف خودش..تو دلم نالیدم..نخیر انگار نمی خواد بی خیال بشه.. - چکار می کنی؟!.. -- گفتم کاریت ندارم پس بچه بازی در نیار بگیر بخواب..یعنی چی اینکارا؟!.. - کدوم کار آخه؟!..خبرم گرفتم خوابیدم دیگه باز ولم نمی کنی؟!.. -- بخواب..منتهی همینجا.. سرمو کوبیدم به بالشتش و نالیدم: باشه بابا بی خیال شو دیگه..بیا آآ خوب شد؟.. پتورو انداخت طرفم ولی روم نکشید..نامرد ِ بی احساس.. ولی من که بهش احساس داشتم گفتم: پس خودت چی؟!.. -- ملحفه کافیه..کاری به من نداشته باش بگیر بخواب.. زیر لب بهش غرغر کردم: خون آشام ِ بداخلاق..به کجای دنیا بر می خوره یه نمه از خودت مهربونی نشون بدی؟!.. پشتشو بهم کرده بود که برگشت وگفت: چیزی گفتی؟!.. چشمامو بستم ولبامو رو هم فشار دادم با حرص گفتم: نخیــــــر..شب بخیر.. از لای چشمام دیدم روشو کرد طرفم ..جدی و عصبی گفت: از بس مثل بچه ها لجبازی کردی دیگه چیزی تا صبح نمونده.. بی خیال شونه م رو انداختم بالا و با چشم بسته زمزمه کردم: به من چه..در ضمن من الان خوابم ..گفتی بخواب خوابیدم ول کن جون ِ عزیزت.. دیگه صداشو نشنیدم ولی سنگینی نگاهش رو حس می کردم.. خوابــــم نمی برد.. ولی تکونم نمی خوردم..نمی دونم چند دقیقه گذشته بود ..که چشمام تو همون حالت بسته گرم شد.. و در این بین نفهمیدم کی خوابم برد.. ************************** «آرشام» منتظر تماس شایان بودم..بعد از صرف صبحانه تو باغ قدم می زدم که بالاخره تماس گرفت.. - الو.. -- رسیدیم الان تو فرودگاهیم.. با تعجب بعد از مکث کوتاهی گفتم: یعنی چی که رسیدین؟!..مگه تنها نیستی؟!.. بلند خندید.. -- چرا تنها؟!..مطمئنم بفهمی کیا رو با خودم آوردم خیلی خوشحال میشی.. - منظورت چیه شایان؟!..حرفتو بزن؟!.. و بی مقدمه گفت: دلربا و خانواده ش اینجان.. با شنیدن اسمش اخمام جمع شد و با خشم تو گوشی بلند گفتم: چی داری میگی شایان؟..مگه نباید امریکا باشن؟..هیچ می فهمی چکار می کنی؟!.. صداش ارومتر به گوشم رسید.. -- صبر کن رسیدیم با هم حرف می زنیم..ممطئنم نظرت عوض میشه.. - قبلا حرفامو دراین رابطه بهت زده بودم..بهتره تمومش کنی..ببین شایان همین الان دارم بهت میگم اونا حق ندارن پاشونو تو ویلای من بذارن..شنیدی که چی گفتم؟.. صدای فریادم رو که شنید سکوت کرد..ولی با اینکه اروم حرف می زد از لحنش می شد تشخیص داد که تا چه حد عصبانی و ناراحته.. -- قصدمم همین بود ببرمشون ویلای خودم..منتهی دلربا بی قراره هرچه زودتر تو رو ببینه.. - غلط کرده..حق نداره پاشو اینجا بذاره.. -- باید باهات رو در رو حرف بزنم..فعلا نمی تونم صحبت کنم..بعدا می بینمت.. و تماس رو قطع کرد..گوشی رو با حرص میان انگشتام فشردم .. لعنت به همتون .. لعنت به تو شایان که هر بار با یه نقشه و حیله منو تو عمل انجام شده قرار میدی..معلوم نیست باز می خواد چکار کنه.. با خشونت تو موهام دست کشیدم ..کلافه بودم.. باید تکلیفمو از همین الان با این قضیه روشن کنم.. اینطور که معلومه در حال حاضر قرار نیست حالا حالاها آرامش به زندگیم برگرده.. ************************** «دلارام» حوصله م سر رفته بود..نه کاری داشتم که انجام بدم و نه کسی بود که باهاش حرف بزنم.. صبح وقتی بیدار شدم دیدم تو اتاق نیست..یه حس خاصی داشتم..پشیمونی و یا حتی.. یه حس متضاد.. پشیمون بودم چون نباید کوتاه می اومدم ..ای کاش یه کاناپه ای چیزی تو اتاقش بود که لااقل رو همون می خوابیدم.. ولی با این حال بین دو حس متضاد گیرکرده بودم و حالا که هوشیار شدم یه حال خاصی بهم دست داده بود.. گیج و منگ رفتم تو اتاقم..خداروشکر کسی هم تو راهرو نبود منو ببینه..مخصوصا ارسلان که معلوم نبود دیشب از کجا و چطوری پشت من سبز شد.. به دست وصورتم اب زدم و رفتم پایین کسی تو سالن نبود..از خدمتکار که پرسیدم گفت آقا داره تو باغ قدم می زنه..از پشت پنجره دیدمش..با اخم تو باغ راه می رفت و به صفحه ی موبایلش نگاه می کرد.. صبحونه م رو خوردم ولی هنوزم بیرون بود..باز خوبه جن بو داده سر وکله ش پیدا نیست..منظورم به ارسلان بود که همیشه عینهو جن جلو ادم ظاهر می شد.. خداییش چی تو وجوده این بشر بود که نه من ازش خوشم می اومد و نه آرشام..خودم که کلا حس خوبی نسبت بهش نداشتم ولی کینه ی آرشام و خشمی که از ارسلان داشت انگار به خیلی سال پیش بر می گرده..اینو از حرفا و رفتارش می شد فهمید.. کلافه از جام بلند شدم..اینجوری نمی تونستم طاقت بیارم باید می رفتم بیرون.. حاضر شدم ..یه مانتوی مشکی و شلوار جین سفید و شال سفید و ساده ای که روی موهام انداخته بودم..یه کفش اسپرت که بتونم راحت باهاش قدم بزنم..آرشام رو اون اطراف ندیدم..به طرف در رفتم ولی نگهبان اونجا ایستاده بود..جلومو گرفت.. -- کجا خانم؟.. با اخم جوابشو دادم.. - یعنی چی کجا؟..مگه نمی بینی دارم میرم بیرون..بفرمایین کنار لطفا.. -- متاسفانه نمیشه..آقا دستور ندادن.. - مگه اون باید دستور بده که برم بیرون یا تو ویلا بمونم؟..برو کنار بت میگم.. با کیفم زدم به بازوش ولی هیکل گنده ش یه تکون ِ کوچولو هم نخورد.. -- چه خبره اونجا؟.. برگشتم..آرشام با نگاهی جدی پشت سرم ایستاده بود.. - می خوام برم بیرون ولی این اقا نمیذاره.. -- بیرون واسه چی؟.. - حوصله م سر رفته..گفتم برم این اطراف قدم بزنم.. -- تو باغ هم می تونی قدم بزنی..لازم نیست بری بیرون.. لحنش اروم نبود..انگار از چیزی عصبانیه.. - اما آخه.. -- اما و آخه نداره..برو تو.. باز افتادم رو دور لجبازی .. -ولی من باید برم بیرون..مگه اینجا زندونی ام؟!.. با شنیدن صدای ماشین سرمو کج کردم واز روی شونه های پهن و مردونه ش به پشت سرش نگاه کردم.. یکی از همون ماشینای مدل بالا ولی این یکی رنگش سفید بود..حدس زدم ماشین ارسلان باشه..از همون راه سنگلاخی به طرفمون می اومد..انگار قصد داشت از ویلا بره بیرون.. کنارمون زد رو ترمز و پنجره رو پایین داد.. -- اینجا چرا وایسادین؟..می خواین برین بیرون می رسونمتون.. آرشام با خشم جوابشو داد: مگه نمی خوای بری بیرون؟..پس سریعتر.. ارسلان ریلکس خندید و جوابشو داد: می دونم از خداته ولی جواب سوالمو هنوز نگرفتم..دلارام چرا عصبانیه؟..نکنه دعواتون شده؟.. تو دلم گفتم مگه تو فضولی مرتیکه؟!..ولی از روی لجبازی با آرشام نگاهش کردم و گفتم: من و آرشام تا حالا نشده با هم دعوا کنیم..حوصله م سر رفته بود ولی ارشام اجازه نمیده برم بیرون.. آرشام با عصبانیت بهم توپید: برو تو ویلا ..لازم نکرده واسه کسی توضیح بدی.. اروم بودم..در اصل نبودم ولی اینطور نشون می دادم.. - خب چرا؟!..نکنه تا اخر این سفر باید اینجا زندونی باشم؟!.. ارسلان با لبخند رو کرد به من وگفت: اتفاقا منم دارم میرم این اطراف یه گشتی بزنم..خوشحال میشم تو هم باهام بیای.. قبل از اینکه جوابشو بدم آرشام با مشت زد رو سقف ماشین و از پنجره تو صورت ارسلان داد زد: خفه شــــو ارسلان..بــرو ولی دلارام حق نداره با تو هیچ کجا بیاد.. راتو بکش و برو..تا بیشتر از این عصبانیم نکردی.. ارسلان با پوزخند جوابشو داد: شاید به ظاهر تغییر کرده باشی ولی ذاتت همونه که هست..چرا باهاش مثل یه اسیر رفتار می کنی؟..مگه اون ادم نیست؟..حق داره ازاد باشه ..هیچ وقت رفتار بیخودتو با خانما درک نکردم.. و آرشام دندوناشو روی هم سایید و به صورت کاملا وحشتناک سر ارسلان فریاد زد: ارسلان اگه همین الان نزنی به چاک قسم می خورم همون کاری رو باهات بکنم که چندین ساله ارزومه به سرت بیارم.. حرفاش جدی بود..حتی جدیتر از همیشه..و ارسلان اینو فهمید ..صورتش سرخ شده بود و خشم از چشمای هردوشون شعله می کشید.. حاضرم قسم بخورم تا به حال ارشام رو اینطور عصبانی ندیده بودم.. عجب غلطی کردما..حالا نخواد تلافی رفتار ارسلان رو سر من در بیاره؟!.. ارشام به نگهبان اشاره کرد درو بازکنه و ارسلان به سرعت از ویلا بیرون رفت.. موندن رو جایز ندونستم و خواستم یواشکی بزنم به چاک که صدای مملو از خشونتش رو از پشت سر شنیدم.. -- کجـــا؟..صبر کن باهات کار دارم..مگه نمی خواستی قدم بزنی؟.. با ترس پا گذاشتم به فرار بدون اینکه برگردم و پشت سرمو نگاه کنم..ولی صدای پاشو می شنیدم که به شتاب پشت سرم می دوید.. نفس کم اورده بودم که دستم از پشت کشیده شد ..وقتی یه دور، دوره خودم چرخیدم مجبورم کرد سر جام وایسم.. - ولم کن مگه دزد گرفتی؟.. داد زد:حالیت می کنم با کی طرفی دختره ی احمق.. اون حرفا چی بود تحویله ارسلان دادی؟.. - مگه چی گفتم؟..ول کن دستم شکست.. -- به درک..خیلی دوست داشتی باهاش باشی اره؟.. هه.. پس بگو دردش چیه.. - معلومه که نه..ازش خوشم نمیاد..همونطور که از عموی پست فطرتش بیزارم..اصلا به تو چه ربطی داره..ولم کن.. با خشم پوزخند زد و سرم داد زد: هم ازش متنفری و هم خوشت میاد باهاش باشی ..کورخوندی گربه ی وحشی..تا وقتی زیر دسته منی حق نداری نزدیک اون بی شرف بشی..گرفتی که؟.. دستمو پیچوند ..کم مونده بود از درد دستشو گاز بگیرم..چند بار خیز برداشتم طرفش ولی امونم نداد و دستمو بیشتر فشار داد..صدای جیغ و دادم بلند شده بود.. - ولم کن بذار برم..بذار برم به درد بی درمونه خودم بمیرم..ول کن دستمو.. دستمو برد پشتم ..چسبوندم سینه ی دیوار..سینه هام درد گرفت..صداشو بیخ گوشم شنیدم.. -- د آخه تو چه دردی داری گربه ی وحشی؟..اصلا تو چی از درد می دونی؟..درد تو چیه؟..مریضی؟..بی پولی؟..خانواده نداری ؟..هــــــان؟..کدومش لعنتی؟.. اشک تو چشمام حلقه بست..با درد داد زدم: اره درد من ایناس..درد منه خاک بر سر نداریه..نداشتن یه خانواده ی درست و حسابیه..یه مادر که بشه محرم رازم..یه پدر که سایه ش بالا سرم باشه..منم درد دارم..بدبختیای خودمو دارم..........جیغ کشیدم: اگه درد نداشتم که گیرادمایی مثل تو و شایان و منصوری نمی افتادم.. اشک صورتمو خیس کرده بود..با خشونت برم گردوند..اخماش وحشتناک در هم بود و فکش از زور خشم منقبض شده بود.. زل زد تو چشمای خیسم و فریاد کشید: ناراحتی که گیر من افتادی اره؟..داری عذاب می کشی؟..ولی باید تحمل کنی..فهمیدی؟بایـــد.. پوزخند زد..خشم صورتشو پر کرده بود.. -- از دست من خلاص بشی گیر یکی از من بدتر میافتی..یکی مثل شایان که واسه داشتنه تو حاضره هر کار بکنه..اره اینم درده..یه درد نا علاج..تو انتخابتو کردی..بهت حق مخالفت نمیدم که حالا جلوم قد علم کنی و هر چی که دلت خواست بگی..حالیته که چی میگم؟.. با گریه گفتم: اگه بفهممم باید خودمو بزنم به نفهمی..اگه حرفاتو نفهمم باید به دروغ بگم که می دونم چی میگی.. همیشه همین بوده..این شماها هستین که برای دیگران تصمیم می گیرین و با قانونه خودتون پیش میرین..همین قانونه لعنتیتون منو به این روز انداخت.. شایان کثافت باعث شد مادرم دق کنه و پدر بی غیرتم به اون روز بیافته..برادره نامردم وجود خواهرشو انکار کنه و انگار نه انگار یه بدبخت، یه گوشه از این دنیا داره بال بال می زنه.. بین گریه هام به حالت جیغ ادامه دادم: خودمو به اینجا رسوندم اونم با چنگ و دندون..تو فک کردی آسونه یه دختر بین این همه گرگ باشه و دست نخورده باقی بمونه؟..فک کردی به همین راحتیه که نگاههای دیگران رو به روی خودم تو هر گورستونی ببینم ودم نزنم؟..انگار که ندیدم؟.. منم حق دارم عین ادم زندگی کنم..به کجای این دنیا بر می خورد اگه شایان پاش به خونمون باز نمی شد؟..به خدا منم ادمم..حق دارم یه نفس راحت بکشم..از شایان متنفرم..از اون کثافت بیزارم..بیزارم..بیـــزار.. شونه ها م از زور هق هق می لرزید و صدام هر لحظه تحلیل می رفت..دستمو از تو دستش کشیدم بیرون و رو زمین زانو زدم..صورتمو با دستام پوشوندم و گریه کردم.. هنوز چهره ی معصوم مادرم جلوی چشمام بود..پدرم وقتی که هنوز بی غیرتیش به رخم کشیده نشده بود..برادرم و مهربونیاش..چرا همه ی این نگاههای خوب و مهربون یه شبه دود شدن رفتن هوا؟!..چرا؟.. جلوم ایستاده بود..بینیمو کشیدم بالا و از تو جیب مانتوم یه دستمال در اوردم..داشتم اشکامو پاک می کردم ولی تاثیر نداشت چون اشکایی که از چشمام جاری می شد سریع جاشونو پر می کرد.. صداش گرفته و بم به گوشم خورد.. -- پاشو وایسا.. تکون نخوردم که کمی بلندتر تکرار کرد: گفتم وایسا.. حوصله نداشتم باهاش جر وبحث کنم..اروم ایستادم ولی نگاش نکردم..خواستم برم تو که دستمو گرفت.. -- مگه نمی خواستی بری بیرون؟.. با صدایی که بغض درش کاملا پیدا بود گفتم: دیگه نمی خوام.. -- ولی باید با من بیای..می خوام باهات حرف بزنم.. از پشت پرده ای از اشک نگاهش کردم..صورتش مثل همیشه جدی بود و نگاهش اینو بهم ثابت می کرد... - چی می خوای بگی؟!.. دستمو ول کرد.. -- یه اب به صورتت بزن سرحال که شدی بیا تو ماشین ..منتظرم.. بعدم پشتشو بهم کرد و رفت پشت باغ..درست قسمتی که پارکینگ قرار داشت..
-- باشه بهتون خوش بگذره..ایشاالله به سلامت برین و برگردین.. موندم اینو واسه چی بهش گفتم؟!..لال بمیری تو دختر.. از میز که جدا شد نگاش کردم..به طرفم می اومد..جلوی روم که ایستاد نگامو از صورتش به یقه ی پیراهنش دوختم..یه پیراهن خاکستری فوق العاده تیره..این چرا همیشه عزاداره؟!..یه بار ندیدم رنگ روشن بپوشه..همه ش تیره.. حتی رنگ دیوارای اتاقشم تیره ست.. بوی ادکلنش.. ت ح ر ی ک کننده نبود ولی تلخ بود..بوش معرکه ست و همینطور..خاص.. -- برات مهمه؟!.. با این حرفش که کاملا جدی بود نگام رنگ تعجب به خودش گرفت..زل زدم تو چشماش..اونم همینطور.. -چی برام مهمه؟!.. رک جوابمو داد: اینکه من به سلامت برگردم ویلا.. به من من افتادم.. -خـ..خب چیزه..من..من.. -- تو چی؟!.. نفس عمیق کشیدم..خبرم چرا هول شدم من؟!.. - خب هر کس دیگه ای هم بود ..حتما همینو می گفت.. --نه.. -چی نه؟!.. -- هیچ کس تا حالا اینو بهم نگفته بود.. چشمام از تعجب گرد شد.. -واقعا؟!..آخه مگه میشه؟!.. سرشو تکون داد..اروم حرف می زد..ولی اخماش تو هم بود.. -- دقیقا..تو اولین نفری.. - فکرنمی کردم اینو صادقانه بهم بگین.. --چطور؟!.. - خب ..از اونجایی که این مدت تونستم تا حدودی شما و اخلاقتون رو بشناسم..یه جورایی انگار خیلی تودارین.. -- اره هستم..ولی این حرف ِ من جزو تودار بودنم محسوب نمی شد..خواستم که دلیلش رو بدونم.. - دلیلی نداشت..همینجوری گفتم.. پوزخند زد.. --همینجوری؟!..خیلی جالبه.. نیم نگاهی به صورتم انداخت وپشتشو بهم کرد.. به تابلویی که روی دیوار بود خیره شد..تابلویی از منظره ی یه جنگل ِ تاریک..وهم برانگیز بود..ولی در عین حال که می تونست ترسناک باشه ستودنی هم بود..عاشق نقاشی بودم.. - هنوزم تصمیم داری به دیدن اون دکتره بری؟.. -- منظورتون فرهاد ِ ؟!..اره باید ببینمش.. --چرا باید؟!.. - خب مدتیه ازش بی خبرم..اونم همینطور..نمیتونم اینو نادیده بگیرم.. برگشت..چشماشو خمار کرده بود.. -- چرا برات مهمه که از نگرانی در بیاد؟!.. - چون فرهاد تنها کسی ِ که برام مونده..مثل برادرم دوستش دارم..حتی از برادر خودم بیشتر کمکم کرده.. ابروهاشو بالا برد و لباشو به روی هم فشرد..چند لحظه مکث کرد و با نگاهش سرتا پام رو از نظر گذروند..و در اخر تو چشمام ثابت موند.. -- انگار موضوع جالبتر از اون چیزیه که فکرشو می کردم.. - کدوم موضوع؟!..منظورتون چیه؟!.. -- مهم نیست..فقط تو مطمئنی اون مرد حسش نسبت به تو متقابله؟!منظورم حس خواهر و برادری ِ.. با این حرفش بیش از پیش تعجب کردم.. چی داره میگه؟!.. خب معلومه که همینطوره.. -چرا باید اینا رو به شما بگم؟!.. چیزی نگفت..رفت و پشت میزش نشست.. توی این اتاق از تختخواب و اینه ی قدی خبری نبود..این اتاق درست مجاور اتاق خوابش بود..اتاقی که بی شباهت به اتاق کار نبود.. --ارسلان من رو به همراهه تو دعوت کرده..و می دونی که من جلوش وانمود کردم که تو معشوقه ی منی.. - اره خب ولی شایان حتما تا الان بهش گفته هیچی بین ما نیست.. -- نه نگفته.. -نگفته؟!..مگه ممکنه؟!.. --اره ممکنه..چون من ازش خواستم که چیزی بهش نگه.. -خب چرا؟!..اون شیدا یا هر دختر دیگه ای نیست که بخواین به این بهانه دکش کنین.. -- تو چیزی نمی دونی..پس هیچی نگو.. - حالا از من چی می خواین؟!.. بی مقدمه گفت: اینکه با من توی این سفر همراه باشی..در ظاهر به عنوان معشوقه نه..یک همراه.. که البته ارسلان جور دیگه ای فکر می کنه.. با شنیدن این حرف از دهان آرشام چند تا حس با هم هجوم اوردن طرفم.. تعجب.. ناراحتی.. عصبانیت.. وحتی خوشحالی.. که همه رو تو چندتا جمله سرش خالی کردم.. - اولا من قبول کردم فقط جلوی شیدا باهاتون همکاری کنم چون خودمم چشم دیدنشو نداشتم اونم واسه خاطره حرفایی که بهم زده بود و اینکه تموم مدت منو تحقیر می کرد.. دوما با کاری که اون شب کردین بهم ثابت شد هرکار بخواین می کنین و به هیچ وجه هم به طرف مقابلتون بها نمی دیدن که شاید اون از کارای شما خوشش نیاد یا تفکراتش یه چیزی خلافه ذهنیت و افکاره شما باشه.. خودش فهمید منظورم به ب و س ه ش اونم اونطور غیرمنتظره و.. گرم بوده که.. لبخند کجی که روی لباش داشت پررنگتر شد.. با حرص ادامه دادم: سوما قبلا هم گفتم که من عروسکه خیمه شب بازی شما نیستم که به هر ساز شما برقصم و هرکار خواستین باهام بکنین..همون اولم گفتم من چطور دختریم و اخلاقم با دخترایی که دوره تون کردن کاملا فرق می کنه.. نفسمو که تموم مدت حبس کرده بودم تا بتونم پشت سر هم جملاتم رو ردیف کنم و تحویلش بدم رو دادم بیرون.. هیچی نمی گفت..فقط با همون لبخند کج که بی شباهت به پوزخند نبود منو نگاه می کرد.. رفتم سمت در و در همون حال گفتم: شبتون بخیر.. ولی با شنیدن صداش و حرفی که زد دستم رو دستگیره خشک شد.. -- شاید با قبول این درخواست از جانبه من بتونیم بر سر رفتن یا موندن تو اون هم توی این ویلا یه تصمیماتی بگیریم.. برگشتم طرفش..تعجب رو تو چشمام دید که سرشو تکون داد.. - منظورتون چیه؟!.. -- فکر می کنم منظورم کاملا روشن بود..تو درخواست منو قبول می کنی و از طرفی من در مورد رفتن یا موندن تو یه تصمیم جدی می گیرم.. - مگه همین الانش تصمیمتون رو نگرفتین که من باید برای همیشه اینجا بمونم؟!.. -- خب همیشه یه استثنا وجود داره.. -یعنی من..می تونم به رفتن از اینجا فکر کنم؟! یا حتی امید داشته باشم؟!.. -- شاید.. -دیگه شایدش واسه چیه؟!.. --همه چیز بستگی به تصمیمی داره که تو می گیری..یا تا آخر این 1 ماه با من می مونی اخرش هم بدون شایان و یا تا آخر عمرت اینجا موندگار میشی و مسئله ی شایان به من مربوط میشه.. - ولی..منظورتون از اینکه می گین تا آخرش با شما بمونم..چیه؟!.. -- شایان 1 ماه به من فرصت داده..تو هم طی این 1 ماه به عنوان معشوقه ی من جلوی ارسلان نقش بازی می کنی.. پوزخند زدم گفتم: اوهـــو..حالا گرفتم چی شد..بعدش هم سر 1 ماه منو تحویل میدی به شایان و اونوقت شما رو بخیر و ما رو به سلامت اره؟..نچ.. از این خبرا نیست .. -- چرا هر دقیقه لحن بیانت تغییر می کنه ؟!..اینو بدون یه بار دیگه حرفم رو قطع کنی شده باشه تو اتاق به زنجیر می کِشمت ولی نمیذارم حتی باغ این ویلا رو ببینی چه برسه بیرون از اینجا.. سکوت کردم..می خواستم حرفاشو بزنه.. چه زودم قاطی می کنه..همه ش یا اخم داره یا جدی داره حرف می زنه.. -- توی این 1 ماه نقش معشوقه ی من رو داری و بعد از اون بهت قول میدم کاری کنم دست شایان بهت نرسه که هیچ، حتی چشمش هم بهت نیافته.. - مثلا می خواین چکار کنین؟!.. -- تو به اونش کار نداشته باش..ولی اینو بدون قول آرشام قول ِ.. - اره ..لابد مثل همون قولی که به شایان دادین.. -- شایان قضیه ش جداست که به تو هم مربوط نمیشه.. - چرا ازم همچین درخواستی رو می کنین؟!..چرا فقط جلوی ارسلان؟!.. -- اگه به تو ربط داشت اینو بدون حتما بهت می گفتم..موضوعه من و ارسلان 2 موضوعه کاملا جدا از همه .. - خب چرا من؟!.. -- چون تو رو به عنوان معشوقه م جلوش معرفی کردم..نمی تونم کس ِ دیگه رو جای تو بذارم.. - یعنی می تونم مطمئن باشم که سر 1 ماه ازادم و دست شایان هم بهم نمی رسه؟!.. -- مطمئن باش..........حالا چی؟..تصمیمت چیه؟.. سکوت کردم..تصمیم سختی نبود..حس می کردم می تونم بهش اعتماد کنم..هم نگاهش و هم نوعه بیانش این اعتماد رو تو قلبم ایجاد می کرد.. به دلم که رجوع کردم می گفت بگو قبوله..عقلمم همینو می گفت.. مگه خلم بگم نه؟!..قضیه ی شایان واسه من شده یه کابوس..اینکه از دستش خلاص شم ارزومه.. ولی خلاص هم بشم دست از سرش بر نمی دارم..اون خانواده ی منو ازم گرفت.. مادرم.. پدرم وبرادرم.. و حالا منی که موندم باید تقاص خون اونا رو از این نامرد پس بگیرم.. و خیلی خوب می دونستم باید چکار کنم.. - باشه من حرفی ندارم..این 1 ماه رو هم صبر می کنم.. سرشو به ارومی تکون داد..دستاشو گذاشت رو میز و کمی به جلو خم شد.. -- مطمئن باش تصمیم درستی گرفتی.. - ولی به شرطی که توی این مدت ..شما کاری نکنی از تصمیمم پشیمون بشم.. فهمید چی میگم.. گره ی ابروهاش محکمتر شد..یا بهتره بگم اخماش حسابــــی رفت تو هم.. --کسی حق نداره به من دستور بده که چکار کنم و چکار نکنم..می تونی بری .. منم خودمو نباختم.. با اینکه از این ادم و اخماش یه جورایی حساب می بردم و گاهی جوری باهام رفتار می کرد که حد خودمو بفهمم .. - منم حرفامو زدم..شب بخیر.. معطلش نکردم و از اتاق اومدم بیرون..ولی تا رفتم تو اتاق خودم دلم می خواست جیغ بکشم که چــــــی؟!.. اگه حالا پیش خودم رو حسابه معشوقه شدنم نباشه و اون یه تیکه رو فاکتور بگیرم .. می تونستم تو این سفر باهاش باشم..وای عالی میشه.. نشستم رو تخت..تو فکر بودم.. نه به اون موقع که فهمیدم می خواد بره پکر شدم وحتی اشتهامم کور شده بود..نه به الان که از بس شارژ شده بودم دوست داشتم جیغ بزنم و بگم خداجون نوکرتـــــــم.. ولی فرهاد چی؟!.. باید یه جوری آرشام رو راضی می کردم که فردا برم دیدنش..پس فردا که باهاش برم دیگه معلوم نیست کی بتونم ببینمش..وقتی هم برگردیم که دیگه دیر شده.. حالا کاملا اشتهام باز شده بود..رفتم تو اشپزخونه که یکی دو تا از خدمتکارا و بتول خانم اونجا بودن.. نشستم پشت میز و با لبخند رو به بتول خانم گفتم: چیزی از غذای امشب مونده بتول خانم؟..انگار گشنمه.. با تعجب خندید.. -- اره دخترم غذا هست..الان برات میارم..چی شده حس می کنم خیلی خوشحالی؟!.. - نه همینجوری..چیزی نشده.. بشقاب غذا رو گذاشت جلوم.. -ممنونم..دست و پنجه تون طلا.. -- نوش جانت مادر.. با اشتها غذام رو می خوردم.. فکرم به این سفر نبود..پیش آرشام بود که می خواستم باهاش همسفر بشم.. انقدر شوق داشتم که به این فکر نمی کردم چرا ازاین بابت این همه خوشحالم؟!.. *************************** «آرشام» وارد شرکت شدم که همزمان شیدا رو،رو به روی خودم دیدم..نگاهمون درهم گره خورد ..نگاهی اجمالی به سر تا پاش انداختم و همراه با پوزخندی که بر لب داشتم از کنارش رد شدم.. جلوی میز منشی ایستادم..با دیدن من تو جاش ایستاد ..شیدا هم کنارم بود.. --سلام قربان..صبحتون بخیر.. سرمو تکان دادم .. - بیا اتاقم باهات کار دارم.. -- چشم قربان.. راه افتادم ..صدای قدم های شیدا رو از پشت سر شنیدم..کیفمو روی میز گذاشتم و روی صندلی نشستم.. شیدا بدون اینکه اجازه بدم رو به روی من رو صندلی نشست.. منشی در حالی که چند تا پوشه در دست داشت جلوی میز ایستاد.. با اخم و صدایی پر تحکم رو به شیدا کردم و تقریبا با صدای بلند گفتم: خانم صدر من کی اجازه ی ورود به اتاقم رو به شما دادم؟!.. در کمال گستاخی نگاهش رو درون چشمانم دوخت..با لحنی که حرص درونش رو کاملا برملا می کرد در جوابم با غرور گفت: باهاتون کار داشتم اقای مهندس..کاملا فوری ِ.. - کارتون هر چی که می خواد باشه هر چند فوری و الزامی، تا قبل از اینکه من بهتون اجازه ی ورود ندادم سر خود چنین اجازه ای رو ندارین..پس بفرمایین بیرون .. با عصبانیت از جا بلند شد و رو به روم ایستاد..یک دستشو روی میز گذاشت .. -- من یکی از شرکای شما هستم و فکر نمی کنم برای ملاقات ِ شما اون هم در هر ساعت از زمان کاری باید وقت قبلی بگیرم.. - پس باید بدونین اینجا رئیس من هستم و من میگم که کی چه کاری رو در چه زمانی انجام بده..بفرمایین بیرون و بیشتر از این با من بحث نکنید خانم.. -- ولی کار من همینجاست..دقیقا با شما.. طاقتم تموم شد..خیلی غیرمنتظره از روی صندلی بلند شدم و مشتم رو روی میز کوبیدم..ترسید ویک گام به عقب برداشت.. فریاد کشیدم: برو بیرون و تا خبرت نکردم نمیای تو اتاق.. تو نگاهش ترس رو دیدم..حتی منشی هم که که تقصیری نداشت با این عمل ِ من وحشتزده پوشه ها رو بغل گرفته بود و من رو نگاه می کرد.. شیدا لبانش را به روی هم فشرد .. با قدم هایی بلند از اتاق بیرون رفت و در رو محکم به هم کوبید.. سرمو خم کردم و چند بار نفس عمیق کشیدم ..به گردنم دست کشیدم و روی صندلی نشستم.. رو به منشی گفتم: این پوشه ها چیه؟!.. هنوز هم ترس رو تو چشماش می دیدم.. --قـ..قربان اینا رو باید امضا کنین..مربوط به شرکتای طرف قرارداد هستن.. --کدوم شرکت ها؟!.. -- ققنوس و شمیم.. - بسیار خب ..قبل از اینکه یه نگاه بهشون نندازم امضا نمی کنم..بذار رو میز.. --چشم قربان..فقط گفتن چون قرارداد بسته شده برای عملی کردن این پروژه عجله دارن..گفتن که باهاشون تماس بگیرین.. -در خصوص سیستم های جدید چیزی نگفتن؟!.. -- خیر قربان.. پرونده ها رو گذاشتم تو کشوی میزم .. - من برای یه مدت نسبتا کوتاه نیستم..اگه کسی با من کار داشت بگین مهندس رفته مسافرت ..و حد الامکان اگه با من کار ضروری دارن بگین به همراهم زنگ بزنن..هر خبری که تو شرکت شد مو به مو به من گزارش می کنی..هر حرکتی که دیدی و هر حرفی که شنیدی..شیرفهم شد؟.. --حتما قربان..خیالتون راحت باشه.. - کوچکترین کوتاهی ازت ببینم بدون فوت وقت اخراجی..و اگه ببینم در نبوده من بر علیهم و به سود دیگران کاری رو انجام دادی..قبل از اینکه اخراج بشی مجازات سختی رو متحمل خواهی شد..منظورمو کامل متوجه شدی؟!.. ترسید..من من کنان سرش رو تکان داد .. -- بـ..بله قربان..گـ..گفتم که خیالتون راحت باشه حواسم هست.. -بسیار خب می تونی بری..به خانم صدر بگو بیاد اتاقم.. -- چشم قربان..با اجازه.. و از اتاق بیرون رفت.. هر دو آرنجمو روی میز گذاشتم..دستامو مشت کردم و پیشونیم رو بهشون تکیه دادم.. نمی تونستم قبل از رفتنم از خیر شیدا بگذرم..باید تکلیفش رو یکسره می کردم.. منتظرش شدم..به صندلیم تکیه دادم و انگشتانم رو درهم گره کردم..صدای کفش های پاشنه بلندش رو حتی از پشت در به راحتی می شنیدم که هر لحظه نزدیک تر می شد.. دستگیره کشیده شد و شیدا ابتدا در درگاه اتاق ایستاد و نگاهی مملو از خشونت به من انداخت..وارد شد و درو بست.. ارام وشمرده به طرفم امد و روی صندلی نشست.. نگاهم رو ازش نگرفتم ..اون هم همینطور.. به حالتی مسخره چشمانش رو باریک کرد و گفت: چه عجب اجازه فرمودین مهندس تهرانی..ما کم سعادت شدیم یا شما ما رو پایین تر از خودتون می بینین؟!..قبلا خیلی بهتر از اینها با من رفتار می کردی.. لحنم کاملا جدی و کوبنده بود.. -- من به هر کس و ناکسی چنین سعادتی نمیدم خانم صدر..تا جایی که یادم میاد رفتارم با شما کاملا دوستانه بود..مگه اینکه شما جز این فکرکرده باشید.. -- نبوده آرشام..چرا با من اینکارو کردی؟!..چرا باعث شدی جلوی اون همه ادم غرورم خرد بشه؟!.. - به همون دلیل که تو و پدر ِ به ظاهر محترمت برای اموال من کیسه دوختین و منتظر یه فرصته مناسب که به راحتی تموم دارایی ِمن رو تصاحب کنید..اون هم با نقشه ای کاملا فریبکارانه توسط حلیه گری چون تو که می خواستی از راه عشق من رو به سمت خودت بکشی که خب.. پوزخند زدم.. - دیدی که تیرت به سنگ خورد..الان اینی که رو به روته من هستم و پیروز ِ این بازی..و این تویی که بازنده بیرون از گود داری من رو تماشا می کنی.. دندونامو از روی خشم به روی هم ساییدم و از میان لبان فشرده شده م غریدم: نفرتی که از تو و کسایی که هم قماشه تو هستن دارم فراتر از اون چیزیه که حتی بتونی بهش فکر کنی..ارزوی من خرد شدن افرادی مثل شماهاست..وقتی که می بینم شکست خوردین..به اونچه که می خواستین نرسیدین..بهم حس لذت میده..لذتی وافر..لذتی ناتمام.. آرشام به ارومی یه نسیم وارد زندگی شماها میشه ولی وقتی که پاشو خارج از زندگیتون میذاره چیزی جز ویرانی اون هم بر روحتون برجا نمیذاره..روحتون رو به نابودی می کِشم..با جسمت کار نداشتم..چون روحت رو تو چنگ داشتم .. فکر کنم اینو بدونی که هر ادمی از طریق روح بیشترین اسیب رو می بینه..اسیبی که حتی با یه خنجر ِ تیز هم نمیشه این حس ِ درد رو ایجاد کرد.. بهت زده نگاهم می کرد..اشک درون چشمانش حلقه بست.. و تیر خلاص رو زدم.. - خنجر توی دستام مرئی نبود ولی می بینی که تا چه حد موفق بودم..تو خرد شدی..شکستی..تو اوج بودی و به حسابه خودت داشتی من و تمومه داراییم رو ازان ِ خودت می کردی..ولی حالا چی شد؟..به ته خط رسیدی ودیدی این تویی که باختی..و برنده کسی نیست جز..آرشام.. کسی که می باید بازنده ی این بازی باشه ولی آرشام کسی نیست که رو دست بخوره.. نگاهم رو خمار کردم و کمی به جلو خم شدم.. جملات همچنان مرموز ولی در عین حال دردناک از میان لبانم خارج می شد.. - با حس انتقامی که تو من شعله می کشید پا به زندگیت گذاشتم شیدا صدر..می خواستم وابسته تر از اینی که هستی بشی ولی دیدم نه..حالا این تویی که برای من نقشه کشیدی..نباید میذاشتم بیش از این پیشروی کنی..من هر ریسکی رو نمی پذیرم..همین که کمی نرمش از جانبه من دیدی خودت رو باختی.. چون توقع نداشتی آرشام به همین راحتی تو تله ی تو بیافته..بنابراین ادامه دادن این بازی بیش از این جایز نبود..تا همینجاش هم پیش خودت زیادی حساب کرده بودی که من به راحتی تمومش رو لگد مال کردم.. صورتش غرق در اشک بود و من همچنان ادامه می دادم.. لحنم مملو از نفرتی بود که قلبمو به اتش می کشید.. - اوه راستی اینو هم بگم که من از جانب تو هیچ سرمایه ای رو وارد شرکت نکردم..تعجب کردی نه ؟..اره خب به صورت صوری این کارا انجام شد..ولی در واقعیت..همچین چیزی وجود نداشت.. اون سرمایه همین امروز بعد از اینکه تو وارد شرکت شدی توسط یکی از زیردستای ِ من به منزلت فرستاده شد.. می تونستم به حسابت واریز کنم ولی اینکارو نکردم تا بتونی تموم سرمایه ت رو اینکه مُهر ِ برگشت خورده بود رو با چشم ببینی..چه به صورت قانونی و چه هر طور که خودت بخوای تو از حالا به بعد تو این شرکت هیچ سِمتی نداری..از قبل هم نداشتی..تمومش نقشه ی من بود..در ضمن به دنبال رد پایی از من تو گذشته ی خودت نباش..من اثری از خودم به جای نمیذارم.. تموم مدت به صورت آزمایشی اینجا فعالیت می کردی که خب از حالا به بعد اخراجی..اسنادی که دستت بودن و صدق این شراکت رو ثابت می کرد تمومش تا الان نابود شدن.. فکر می کنم دیروز درست جلوی ویلای پدرت یه موتورسوار که کلاه ایمنی روی سرش داشت کیف دستیت رو زده باشه..کیفی که حامل ِ تموم مدارک مربوط به این شراکت می شده..یادته که خودم ازت خواسته بودم اونا رو به شرکت بیاری..و همزمان شخصی از طرف من اون رو ازت گرفت.. به جلو خم شدم و نگاهم رو سوزان و ملتهب درون چشمان خیس و پر از خشمش دوختم.. - تموم شد شیدا صدر..همه چیز تموم شد..به همین راحتی خرد شدنت رو دیدم..اوه راستی سلام منو به پدرت برسون و از طرف من بگو لذت واقعی یعنی این..یعنی حسی که الان آرشام داره.. به در اتاق اشاره کردم.. -حالا می تونی بری..اون هم برای همیشه..دیدار دوباره ای نخواهیم داشت..و اگه بخوای مزاحم من بشی تاوان ِ سنگینی رو متحمل میشی.. به محض تموم شدن جمله م با خشم دستانش رو مشت کرد و از روی صندلی بلند شد..جلوم ایستاد و دستاشو روی میز گذاشت..کمی به طرفم خم شد و جملاتش رو عصبی به زبون اورد.. -- یادت نره که هر باختی می تونه بهت انگیزه ی بُرد رو بده..چون براش تلاش می کنی..ولی اونی که همیشه برنده ست خودش رو تو اوج می بینه..هیچ تلاشی نمی کنه چون فکر می کنه همیشه دنیا همینطور باقی می مونه.. و خشمگین فریاد کشید: ولی اینی که جلوت وایساده و به ظاهر شکست خورده ست یه روز..یه جایی.. تو یه زمان مناسب دنیات رو به اتیش می کشه..منتظر اون روز باش مهندس آرشام تهرانی.. با عصبانیت از روی صندلی بلند شدم..به طرف در می رفت که میز رو دور زدم وبا چند گام بلند پشت سرش ایستادم و بازوش رو تو چنگ گرفتم..اونو به طرف خودم برگردوندم..تقلا کرد ولی رهاش نکردم.. فریاد زدم: تو فکر کردی کی هستی؟..تو هیچی نیستی..هیچی..از تو قوی تر و شجاع تراشَم نتونستن با من برابری کنن..با چند تا تهدید و یه لحن پر خشونت نمی تونی چیزی رو بهم ثابت کنی..من دست کسی نقطه ضعف ندارم..برای همین به اینجا رسیدم.. -- ولی هیچ کس بدون نقطه ضعف نیست..اینو فراموش نکن.. هولش دادم سمت در که به خاطر کفش های پاشنه بلندش دستاشو به لبه ی میز ِ کنار در گرفت تا از سقوطش جلوگیری کنه.. - برو بیرون..دیگه هیچ وقت نمی خوام ببینمت..درضمن فراموش نکن جمله به جمله ی حرفام رو به گوش پدرت برسونی..حالا هم برو بیــــرون از اینجا گورتو گم کن.. قبل از اینکه از اتاق بیرون بره نگاهی شیطانی همراه با خشم تو چشمام انداخت ..در که بسته شد چشماموبستم..به صورتم چند بار دست کشیدم و در اخر انگشتای شصتم رو به پیشونیم فشردم.. پشت میز نشستم و دکمه رو زدم.. -- بله قربان.. هنوز عصبی بودم..بلند گفتم: بگو یه فنجون قهوه برام بیارن..همین حـــالا.. --چـ..چشم قـ..قربان..همین الان میگم براتون بیارن.. سرمو تو دست گرفتم..دستامو مشت کردم و به روی میز کوبیدم..خشمی تو وجودم بود که داشت اتیشم می زد.. این دختر نفرت انگیز بود..هیچ کدوم جرات نداشتن منو تهدید کنن ولی این..این دختر گستاخ تر از این حرفا بود.. قسم خوردم اگه پا کج بذاره و بخواد کاری کنه که تمومش برعلیه من باشه اون روز، روز مرگ شیدا خواهد بود.. طاقت نداشتم..امروز روز اخر کاریم بود و تا بعد از مسافرت و یه استراحت کوتاه از این همه استرس خبری نبود.. باز می شدم همون ارشامی که باید باشم.. بعد از خوردن قهوه م صبرم تموم شد و تصمیم گرفتم برگردم خونه..حس می کردم اونجا می تونم آرامش رو پیدا کنم.. حسی درون قلبم می جوشید..حسی که می گفت بزن از اینجا بیرون ارشام..برو جایی که بتونی خودت باشی..جایی که حس کنن تو هستی..و در حال حاضر هیچ کجا برای من بهتر از ویلای خودم نبود.. جایی که تنهایی هام رو توش سپری می کردم و برام رنگ و بوی یکنواختی داشت الان مأمن ارامشم شده بود.. حس می کردم شیشه ی کدر ِ تنهایی هام ترک برداشته.. حسی عجیب و در عین حال.. شاید قابل تحمل.. *************************** جلوی ویلا ترمز کردم..سرایدار درو باز کرد.. نگاهم به مردی افتاد که مضطرب به داخل ویلا نگاه می کرد..کنار یه پرشیای نقره ای ایستاده بود و عینک افتابیش رو تو دستاش تکان می داد.. خودش بود..همون دکتره.. ماشینو نبردم تو..پیاده شدم وبا اخم به طرفش رفتم..با دیدن من اون هم به طرفم قدم برداشت.. - اینجا چی می خوای؟!.. -- اومدم دلارامو ببینم..حالش خوبه؟!.. - خوبه..حالا می تونی بری.. -- حتما باید ببینمش.. - گفتم از اینجا برو..دنبال شَر که نمی گردی؟.. -- شر واسه چی؟!..دارم میگم می خوام.. زدم تخت سینه ش و به ماشینش اشاره کردم.. - سوارشو و برو رد کارت..منو بیشتر از این عصبانی نکن .. تمام مدت اروم و جدی حرف می زد.. -- من کاری به شما ندارم..فقط اومدم اینجا تا دلارامو ببینم.. مشکوکانه نگاهش کردم.. - ببینم نکنه خودش بهت زنگ زده؟!.. پوزخند زد.. -- مگه شما همچین اجازه ای بهش میدی؟!..خودم اومدم اون روحشم خبر نداره.. - پس برو..نمی تونی دلارامو ببینی.. -- ولی من حق دارم ببینمش.. - چه حقی؟!.. -- من تنها کسی هستم که دلارام داره.. به حالت عصبی رو به روش ایستادم و نگاهم رو تو صورتش دوختم.. - دلارام از حالا به بعد یکی رو داره که تنهایی هاش رو پر کنه..حالا که خیالت از این بابت راحت شد یالا بزن به چاک.. بهت زده نگام کرد.. -- یعنی چی ؟!.. - یعنی همین که شنیدی.. -- ولی من حتما باید ببینمش..نمی تونم بدون اینکه باهاش حرف بزنم از اینجا برم..مطمئن باش از اینجا هم که برم بالاخره یه فرصت پیدا می کنم تا بتونم ببینمش و باهاش حرف بزنم.. مکث کردم..نگاه کوتاهی به چهره ی مضطربش انداختم.. - اگه دیدیش ..بعدش باید برای همیشه ازش دور باشی..فهمیدی؟.. -- نمی تونم.. - همین که گفتم..هر چی که بهش نزدیک باشی به ضرر جفتتون تموم میشه.. -- چرا انقدر اصرار داری کسی دلارام رو نبینه؟!.. - فعلا با تو مشکل دارم نه هرکس ِ دیگه.. -- چرا ؟!.. - از من سوال نپرس..جواب منو بده..اگه می خوای ببینیش باید دیگه دور و برش افتابی نشی.. سکوت کرد..معلوم بود داره فکر می کنه..به ماشینش تکیه داد..نگاهشو به ویلا دوخت و بعد از چند لحظه به من نگاه کرد.. سرشو تکان داد و گفت: باشه..بذار ببینمش.. - یادت باشه روی حرفت بمونی..وگرنه با من طرفی که منم به همین آسونی ولت نمی کنم.. -- خیلی خب.. - ماشینتو بذار همینجا..خودت میای تو و فقط واسه 10 دقیقه می مونی بعد هم میری..و اگه بخوای حرفمو ندید بگیری به بچه ها می سپرم بیرونت کنن که خب مطمئنا رفتارشون به مؤدبی ِ من نیست.. قفل ماشینشو زد و پشت سرم راه افتاد..نشستم تو ماشینم و گفتم که سوار شه..وارد ویلا که شدیم سرایدار درو بست.. ************************* توقع داشتم وقتی میرم تو خودش به استقبالم بیاد..مثل همیشه..ولی به جای اون یکی از خدمتکارا جلو اومد.. -- سلام آقا.. - دلارام کجاست؟!.. -- بالاست اقا.. - بگو بیاد تو سالن.. -- چشم اقا .. از پله ها بالا رفت .. رو بهش کردم و گفتم: برو تو سالن منتظر باش.. وقتی که رفت بتول خانم رو صدا زدم..مثل همیشه مطیع بیرون امد و جلوم ایستاد.. -- بله اقا کارم داشتین؟!.. - برو تو سالن و تا وقتی اون پسره و دلارام بیرون نیومدن حق نداری از اونجا خارج بشی.. -- کدوم پسره اقا؟!.. - خودت بری می فهمی..به بهانه ی تمیز کردن وسایله سالن سرتو گرم کن ولی دقیق به حرکاتشون نگاه می کنی..در ضمن.. گوشی ضبط صدا رو که همیشه همراه خودم داشتم دادم بهش و گفتم: این دکمه رو فشار میدی و بعد هم گوشی رو میذاری کنار همون مجسمه ی طلایی.. -- باشه اقا همه رو انجام میدم..تو رو خدا شرمنده م اینا رو میگم ولی چرا خود شما نمیرین پیششون؟!.. می دونستم منظورش چیه..من هیچ کس رو بدون اجازه ی خودم یا حتی بدون حضوره خودم جایی تنها نمی ذاشتم.. واین عمل برای اولین بار ازم سر می زد.. ولی من ادمی نبودم که به راحتی آتو دست کسی بدم..با حضور خودم خیلی از حدسیات رو اثبات می کردم..ولی در اینصورت خط بطلان بر تمام حرفها و حرکاتم کشیده می شد.. - تو فقط کاری که ازت خواستمو انجام بده..می تونی بری.. -- چشم اقا.. رفت تو سالن .. مثل همیشه دستمو بردم تو جیبم و از پله ها بالا رفتم..همزمان که به بالای پله ها رسیدم خدمتکار از کنارم رد شد و دلارام رو دیدم که .. شال رو سرش نداشت و متوجه من هم نشده بود.. شال سفیدی که تو دستاش بود رو تکان دادم..موهای بلندش رواز روی شونه هاش برد پشت سرش و شال رو به نرمی روی سرش انداخت.. همونجا ایستادم و نگاهش کردم.. یه سارافن سبز کمرنگ و یه بلوز سفید..شلوار جین ابی تیره و.. شال سفید.. و اولین چیزی که به ذهنم رسید و تو دلم زمزمه کردم حالت دلنشینی بود که به خودش گرفته بود.. انتهای راهرو بود که وقتی به اواسطش رسید نگاهش به من افتاد..به طرفش رفتم..با دیدنم لبخند زد.. --سلام..چه زود برگشتین.. سرمو به عادت همیشه تکان دادم.. -- خدمتکار گفت برم تو سالن..کارم دارین؟!.. - برو..مهمون داری.. تعجب رو تو چشماش دیدم ولی صبر نکردم که حرفی بزنه و از کنارش رد شدم.. ***************************** «دلارام» منظورشو نفهمیدم..یعنی چی که مهمون دارم؟!..مگه کسیَم می تونست به دیدن من بیاد؟!.. ولی وقتی رفتم تو سالن و فرهاد رو کنار پنجره دیدم همزمان هم ذوق کردم و هم از تعجب کم مونده بود پس بیافتم.. نگامو حس کرد..سرشو چرخوند و با دیدن صورت مبهوته من لبخند زد..از پنجره جدا شد و به طرفم اومد.. -واااای سلام..فرهاد تو اینجا چکار می کنی؟!.. با لبخند رو به روم ایستاد..با اشتیاق به صورتم نگاه می کرد.. -- سلام دلی خانمی..احوال شریف..می خواستی واسه چی اینجا باشم؟..محض دل تنگی که بدجور بهم فشار اورده بود.. خندیدم.. - خیلی خوشحالم که اینجایی..ولی آرشام..اون چطور اجازه داد که بیای تو؟!.. لبخندش کمرنگ شد.. -- آرشام؟!..یعنی انقدر باهاش صمیمی هستی که اسمشو صدا می زنی؟!.. هول شدم.. - نه خب..چیزه..اصلا بیا بشین تعریف کن این مدت چه خبر بوده؟!.. از زیر نگاه سنگینش رد شدم و رو صندلی نشستم..قسمتی از سالن رو مبل چیده بودن و اون قسمتی که رو به ورودی بود صندلی های سلطنتی قرار داشت.. نگامو چرخوندم..بتول خانم اونطرف وسایل رو گردگیری می کرد..با دیدنم لبخند زد که منم با لبخند جوابشو دادم.. فرهاد رو صندلی، کنارم نشست..نگاهشو از روم بر نمی داشت..حس می کردم این نگاه با نگاه های دیگه فرق می کنه..یه جور گرمای خاصی داشت.. به شوخی زدم به بازوش و گفتم: هی حاجی چشا درویش.. خندید.. -- چشمای من وقتی تو رو می بینن تازه بازتر از همیشه میشن..اصلا یه نوری می گیره دیدنی.. - کو پس ؟!..چرا من اون نور ِ دیدنی رو نمی بینم؟!.. اروم زمزمه کرد: چون دقت نمی کنی عزیزم.. وقتی گفت عزیزم خیلی تعجب کردم..فرهاد هیچ وقت از این حرفا نمی زد..اصلا حرکاتش امروز یه جورایی بود.. به بتول خانم اشاره کرد و اروم گفت: می خوام باهات تنها حرف بزنم.. - تو با قانون اینجا اشنا نیستی فرهاد..هر کس باید به وظایف خودش عمل کنه وگرنه آرشام..یا همون مهندس تهرانی عصبانی میشه.. -- ولی من می خوام باهات تنها باشم.. - خب باشه اون بنده خدا که کاری با ما نداره..فاصله ش که از ما دوره..پس مشکلی نیست.. از روی ناچاری سرشو تکون داد و نفسشو فوت کرد.. -- خیلی خب..تعریف کن.. - چی بگم؟..حالم که عالیه..موقعیتمم بد نیست، راضیم..مهندس هم باهام کاری نداره..در کل صد پله از خونه ی اون پیری بهتره.. پوزخند محوی نشست رو لباش.. -- چرا اینجا رو دوست داری؟!.. - نگفتم دوست دارم..گفتم راضیم..مگه تواَم همینو نمی خواستی؟!.. -- نه..هیچ وقت اینو نخواستم..همیشه دوست داشتم بیای پیش خودم..تو خونه ی این و اون کار نکنی..ولی گفتی میخوای مستقل باشی و مردم برات حرف در نیارن..هنوزم سر حرفم هستم..مطمئنم اگه خودت بخوای خیلی راحت می تونی بی خیاله این خونه و ادماش بشی و بیای پیش ِ من.. - ولی من اینجوری راحت ترم فرهاد..درکت می کنم..می دونم نگرانمی..ولی خیالت از بابت ِ من راحت باشه..جام خوبه.. -- نمیگم جات بده دختر ِ خوب.. به طرفم خم شد و دستمو گرفت..چشمام گرد شد..ادامه داد: من به فکر ِ هر دومونم..ولی تو برام مهمتری..نمی خوام از دستت بدم می فهمی؟.. گیج و منگ نگاش کردم.. - واضح تر حرفتو بزن فرهاد..یعنی چی که نمی خوای منو از دست بدی؟!.. -- چون من عاشقتم دلارام..بفهم که دوستت دارم.. دستام که تو دستاش بود درجا یخ بست..تو دلم خالی شد و نگام بازتر از حد معمول.. خدایا چی می شنوم؟!..فرهاد؟!..فرهاد میگه عاشقمه؟!.. ولی من که تموم مدت اونو..اونو به چشم برادری می دیدم پس.. خشکم زده بود..بازومو گرفت و تکونم داد.. -- چت شد دلی؟!..دلی؟!..چرا اینجوری می کنی؟!.. هول شده بود..سرمو اروم تکون دادم و لرزون گفتم: یه بار دیگه ..بگو..یعنی درست شنیدم؟!..تو.. لبخند کمرنگی زد و نفس عمیق کشید.. -- تو که منو کشتی دختر..اره.. می خوامت..علاقه م واسه همین یکی دو روزه نیست..از خیلی وقته پیش می خواستمت..وقتی که فهمیدم از فکرم بیرون نمیری ..وقتی که هر جا رو نگاه می کردم تو رو می دیدم..زمانی پی به علاقه م بردم که دیدم با هربار نگاه کردن بهت به ارامش می رسم..اینا از عشقه و منم نمی خوام از دستت بدم.. بهت زده از جام بلند شدم..اونم ایستاد..نمی دونستم دارم چکار می کنم..گیج شده بودم..راه افتادم سمت در سالن که بازومو گرفت..تنم لرزید.. -- کجا میری دلارام؟!..صبر کن هنوز حرفام تموم نشده.. اروم و با صدایی مرتعش گفتم: نکن فرهاد..نذار اعتمادمو نسبت بهت از دست بدم..بگو همه ش یه شوخی بود.. با خشونت برم گردوند..حالتش عصبی بود.. تو صورتم بلند داد زد: هیچ کدوم از حرفام شوخی نبود..تمومش حقیقته محض ِ دلارام..چرا نمی خوای باور کنی که دوستت دارم؟!.. اشکام خود به خود رو صورتم جاری شد.. - چون..چـ .. چون من..چون این عشق.. -- این عشق چی دلارام؟!..من حرفای دلمو بهت زدم تو هم بگو..بگو و راحتم کن.. به هق هق افتادم..سرمو زیر انداختم و با گریه گفتم: عشقت یه طرفه ست..من..من تموم مدت..تو رو مثل ِ..مثل ِ داداشم دوست داشتم..به خدا من.. دستاش روی بازوم شل شد..سرمو اهسته بلند کردم..دستاش افتاد.. چشماش دو دو می زد..نگاش یه لحظه ثابت نبود..تو چشمام و اجزای صورتم می چرخید..لباشو با زبون تر کرد.. -- یعنی می خوای بگی.. سکوت کرد..سرمو تکون دادم.. - مگه همیشه بهت نمی گفتم که می دونم حست برادرانه ست؟!..چرا اون موقع چیزی نگفتی؟!.. داد زد: چون فکر می کردم داری اشتباه برداشت می کنی..وقتیم می خواستم برات توضیح بدم حرف تو حرف می اومد یا یه بحثی کشیده می شد وسط و نمی شد حرف دلمو بزنم..دلارام.. صدام زد..نگاش کردم.. -- باهام بمون..قول میدم کاری کنم بهم علاقمند شی..تنهات نمیذارم.. هق هقم بلندتر شد.. نگام به بتول خانم افتاد که دستمال گردگیری تو دستاش بود و با ناراحتی منو نگاه می کرد.. باز به فرهاد نگاه کردم..اشک صورتمو خیس کرده بود.. هر چی تو قلبم می گشتم می دیدم هیچ حس خاصی نسبت بهش ندارم..حسی که بشه روش اسم عشق یا حتی دوست داشتن گذاشت..دوست داشتنم با دوست داشتنای دیگه فرق داشت..من اونو مثل برادرم می دونستم..شاید اگه همون اول از احساسش بهم می گفت من الان اینا رو بهش نمی گفتم..شاید بهش احساس پیدا می کردم..ولی ندونسته باعث شدم موضوع به اینجا کشیده بشه.. گریه می کردم..دست خودم نبود.. سرم داد زد..بدنم لرزید.. -- دیگه اشک ریختنت واسه چیه دلارام؟..چرا می ریزی تو خودت؟..هر چی تو دلته رو بریز بیرون..بهم بگو دلارام..بگو دختر عذابم نده..داری داغونم می کنی.. بازومو گرفت تو دستاش و خیلی غیرمنتظره بغلم کرد..صدای هق هقمو خفه کردم..عین مجسمه سر جام خشک شده بودم و فرهاد سعی داشت ارومم کنه..ولی نمی تونستم اروم باشم.. دستامو گذاشتم تخت سینه ش و خودمو از تو اغوشش بیرون کشیدم.. صدام بغض داشت.. -اینکارو نکن فرهاد..درست نیست.. --ولی من.. -می دونم..اما.. -- دلارام جوابمو نمیدی؟.. - نمی تونم.. --نمی تونی چی؟!.. اب دهنمو قورت دادم..بغض لعنتی تو گلوم گیر کرده بود و پایین نمی رفت.. - نمی تونم از اون دیدی که تو می خوای دوستت داشته باشم..حسی که بهت دارم و خواهم داشت..فقط خواهر و برادری ِ فرهاد.. -- دلارام چرا حتی نمی خوای در موردش فکر کنی؟..چرا حاضر نیستی برای یه مدت کوتاه هم که شده پیشم بمونی؟!..قول میدم حست نسبت بهم تغییر کنه..من مطمئنم.. برای این سوالش جوابی نداشتم..خودمم نمی دونستم چرا نمی خوام بهش فرصت بدم..چرا حتی حاضر نیستم در موردش فکر کنم؟!.. چرا حس می کردم در ِ قلبم بسته شده ولی توش خالی نیست..یکی اونجا هست که نمیذاره فرد دومی واردش بشه!!.. نگاه غرق در اشکم به در سالن بود..خدا،خدا می کردم یکی بیاد تو و من بتونم از زیر نگاه گرفته و پریشون ِ فرهاد فرار کنم..برم تو اتاقم و تا جایی که می تونستم گریه کنم..به بخت و اقبالم لعنت بفرستم که اینجور گرفتارم کرده بود.. - فرهاد الان حالم خوب نیست..خواهش می کنم درکم کن.. مکث کرد و با ناراحتی سرشو تکون داد.. -- باشه دلارام..من از اینجا میرم..ولی اینو بدون هیچ وقت نمی تونم فراموشت کنم..از اینجا میرم ولی این رفتنم رو این حساب نیست که ازت دست می کِشم..بهم یه فرصت بده..فکراتو بکن..بعد تصمیم بگیر.. - ولی من که.. --نگو دلارام..بذار حالا که دارم میرم امیدوار باشم که لااقل به من و پیشنهادم فکر می کنی..اگه دیدی ذره ای علاقه تو قلبت نسبت بهم پیدا میشه خبرم کن..اون روز بی برو برگرد مال خودم میشی.........مراقب خودت باش..خداحافظ.. پشتشو بهم کرد وبه طرف سالن رفت..دیدم سرشو زیر انداخت وبه صورتش دست کشید.. هیچ کدوم حال درستی نداشتیم..اون که رفت بیرون منم با گریه از پله ها بالا رفتم..می خواستم برم تو اتاقم که آرشام در اتاقشو باز کرد..صدای هق هقم تو راهرو می پیچید.. با دیدنش مکث کردم و ایستادم..حالت صورتش معمولی بود ولی با دیدن اشکا و حالت پریشونه من اخماش جمع شد.. از در گاه اتاقش فاصله گرفت و جلوم ایستاد.. -- چرا گریه می کنی؟!..این چه وضعی ِ ؟!.. با هق هق سرمو انداختم پایین..با انگشتام ور می رفتم..خواستم از کنارش رد شم نذاشت..بازمو گرفت برم گردوند سر جام.. -- ازت سوال کردم..گریه ت واسه چیه؟!.. -چیز مهمی نیست.. -- مهم نیست و گریه می کنی؟!.. از توجهش که میشه گفت غیرمستقیم بود یه جوری شدم..شایدم می خواست ازهر اتفاقی که تو ویلاش میافته باخبر بشه..ولی احساس من به اولی بیشتر بود.. - بذارین برم تو اتاقم..حالم خوب نیست.. -- پس اماده شو.. - کجا؟!.. -- بیمارستان.. از حالت جدی که به خودش گرفته بود میون اون همه اشک لبخند محوی نشست رو لبام..حس کردم دلم واسه توجه های پی در پیش ضعف میره.. - نه خوبم..از نظر روحی گفتم.. از تو جیب سارافنم یه دستمال بیرون اوردم و اشکامو باهاش پاک کردم..ولی مطمئن بودم هم چشمام سرخ شده هم بینیم..صدام بدجوری گرفته بود.. دیدم چیزی نمیگه و فقط داره نگام می کنه رفتم طرف اتاقم..اینبار جلومو نگرفت.. رو تختم نشستم..حس می کردم سرم داره منفجر میشه..این همه فکر و خیال یکجا هجوم اورده بودن طرفم.. با خودم و احساسم درگیر بودم.. فرهاد..حرفایی که بهم زد ..هنوزم باورم نمیشه فرهاد اونا رو گفته باشه..اخه چرا باید اینجوری بشه؟.. نمی تونستم همینجوری بی خیال ازش بگذرم..حالا که خودشو برادرم نمی دونست می خواستم که لااقل دوستم باشه..نمی خواستم از دستش بدم..سالهاست نزدیکمه و بهش مدیونم.. ولی رو این حساب نمی تونستم اینده مو بسازم..برای تشکیل یه زندگی علاقه لازمه..حالا علاقه هم نشد یه دوست داشتن کوچیک می تونه واسه شروع خوب باشه و تو زندگی مشترک پررنگ بشه.. ولی چی بگم که از اول اونو برادر خودم می دونستم نه چیز دیگه.. ناخداگاه فکرم کشیده شد سمت آرشام..نمی دونم دلیلش چی می تونه باشه ولی به اون که فکر می کردم نمی تونستم اروم باشم.. پیش خودم گفتم می تونم اونو هم در اینده مثل برادرم بدونم؟!.. نه اصلا امکان نداره..انقدر که صمیمی نیستیم.. اگه بودیم چی؟!.. بازم نه..حس کردم نمیشه.. اسمش..نگاهش..شخصیت مرموز و جا افتاده ش..ابهتش و جدیت کلامش..همه و همه منو از خود بی خود می کرد..جوری که نمی تونستم یه دقیقه از فکرش بیام بیرون.. حرفای فرهاد تو گوشم زنگ زد..چشمام اروم اروم گشاد شد.. (وقتی که فهمیدم از فکرم بیرون نمیری ..وقتی که هر جا رو نگاه می کردم تو رو می دیدم..زمانی پی به علاقه م بردم که دیدم با هربار نگاه کردن بهت به ارامش می رسم..اینا از عشقه ).. تو سرم پشت سر هم تکرار می شد.. از .. عشقه؟!..یعنی چی؟!.. نسبت به فرهاد اینجوری نبودم..با دیدنش حس اینکه یکی رو دارم تنها نباشم و اینکه یه پشتوانه کنارم هست.. ولی علاقه اصلا..ولی.. ولی این مرد..آرشام..از فکرم بیرون نمیره.. و هر وقت می بینمش یه ارامشی میشینه تو دلم..مدتیه نسبت بهش ارومم..در مقابلش کمتر جبهه می گیرم..شیطنتام کم شده.. یاد پری افتادم..که یه بار با هم رفته بودیم بیرون داشت از دوستش برام می گفت که دختر سرزنده ای بوده و حالا که عاشق شده به قدری ارومه که صدای اطرافیانش دراومده .. پری اون روز گفت که یه جا خونده دخترا وقتی عاشق میشن تو خودشون میرن..ساکتن ولی در عین حال یه پریشونی تو چشماشونه..کم حرف میشن و بیشتر فکر می کنن.. رفتم جلوی اینه ایستادم..دقیق به خودم نگاه کردم..تغییر کردم؟!.. به صورتم و چشمام دست کشیدم..چطوری باید بفهمم که تغییر کردم یا نه؟!..از کجا بدونم که چی می خوام و این حس ِ عجیب و غریب اسمش چیه؟!.. تپش قلب دارم..خب لابد مریض شدم.. نگام پریشونه؟!..اره الان که انگار هست.. وقتی می بینمش دست و پام قندیل می بنده (یخ می زنه)..بوسه ی اون شبش..تو مهمونی و..اون همه نزدیکی..رقصمون..نگاهش در حین رقص..هر بار که منو چرخوند نگاهش که تو چشمام قفل می شد تنمو می لرزوند.. دستای گرمش ملتهبم می کرد ..گاهی بدنم سرد می شد وگاهی گرم.. خدایا چم شده؟!..مریضم؟!..مرضم چیه؟!..جسمی یا روحی؟!..شایدم هر دو..نکنه واقعا عاشق شــــدم؟!..یعنی ممکنه خل شده باشم؟!..حالا چرا ارشام؟!..کسی که هیچی ازش نمی دونم..نمی دونم کیه. .چیه..چکاره ست.. هر چی که دیدم ظاهر بوده از باطنش هیچی نمی دونم.. اصلا می خوام این حس رو واسه همیشه داشته باشم؟!..می خوام همینجور بمونه؟!..حتی اگه به نتیجه نرسه؟!.. همینطور که تو اینه به خودم نگاه می کردم یه دفعه یاد مکالمه ی اون روز خودم و پری افتادم..ناخداگاه خندیدم.. (- ولی من اگه عاشق بشم سکوت مُکوت نمی کنم..وا مگه خرم؟!.. -- پس چی؟!..میری جلوش قد علم می کنی و میگی آق خوشگله خر مغزمو گاز گرفته عاشقت شدم یا خودت میای منو می گیری یا من میام پاچه تو می گیرم.. اره؟!.. - نچ از این خبرا نیست..اگه عاشقم بود که هیچ چه بهتر همه چی رله میشه..ولی اگه ندونم که منو می خواد یا نه.. اونوقت چی؟!.. -- چی؟!.. - نخود چی!!.. -- نه حالا واقعا بی شوخی چی؟!.. -هیچی دیگه بلایی به سرش میارم که با زبونه خودش بیاد تو چشمام زل بزنه بگه دلارام عاشقتــــم.. -- برو مسخره مگه میشه؟!..چطوری؟!.. - تو کاریت نباشه..شدنش که مطمئن باش میشه..فقط وقتی می فهمی که واقعا عاشق شده باشم.. -- بنده خدا..از همین الان واسش دلم می سوزه.. - نگران نباش دلی رو دست کم گرفتیا..) صدای خنده ش تو سرم پیچید..دلم هواشو کرد..مدتی ِ ازش خبر ندارم..این غیبتاش همیشگی بود و برام تازگی نداشت..ولی خب اگرم می خواست منو ببینه نمی دونست کجام..الان که فرصتشو نداشتم ولی بعد از سفر باید برم ببینمش..یا حداقل بهش زنگ بزنم..یکی دو باری که تماس گرفته بودم خاموش بود..که البته اینم کار همیشه ش بود..ازدست نامزد سیریشش خاموش می کرد.. اون روز به حرفامون خندیدم..ولی الان .. الان واقعا مطمئنم که حسم از چیه؟!..اره..مطمئنم..می تونم مطمئن تر از اینم بشم.. اون روز به پری گفتم می دونم عاشق شدم چکار کنم..هزار راه رو می شناختم که بتونم اونو هم شیفته ی خودم کنم..هم غرورم سر جاش می موند و هم اونو محک می زدم..محک که نه..عاشقش می کنم.. یه ذوقی نشست تو دلم..تو اینه نگاه کردم و زیر لب گفتم: نه انگار واقعـــا خـــل شدم.. یاد فرهاد که افتادم لبخندم محو شد..از این بابت مطمئن بودم که حسی بهش ندارم..باید از اول بهم می گفت..اون موقع که می فهمید بهتر بود تا اینکه این همه مدت ازش بگذره.. باید بتونه منو فراموش کنه..حتما سخته ولی باید بتونه..عشقی که یک طرفه باشه نمی تونه یه زندگی ایده ال رو تشکیل بده.. فرهاد از همه نظر عالی بود..چهره ..موقعیت شغلی و مالی..حتی موقعیت اجتماعی..از همه نظر ایده ال بود.. ولی قلبی که کسی رو نخواد دیگه بالا بری پایین بیای بازم اون ادم رو نمی خواد.. نباید بیخودی امیدوارش کنم..با اینکه جواب قطعیم رو بهش دادم ولی بازم..بازم اون قبول نکرد.. برگشتم حتما باهاش حرف می زنم و قانعش می کنم.. ******************************* -- تا حالا سوار هواپیما شدی؟!.. نشده بودم..دروغم نگفتم.. - نه.. از ماشین بیرونو نگاه کرد..تو تاکسی بودیم..داشتیم می رفتیم سمت فرودگاه.. --پس حتما استرس داری .. - نه..مگه میخواد چیزی بشه؟!.. مکث کرد وگفت: خودت می فهمی.. - باشگاه اسب سواری که می خواین برین تو کیش ِ.. --شنیدی که.. -اره خب داشتین با ارسلان خان حرف می زدین شنیدم.. -- تو فرودگاه منتظره..بلیطا رو از قبل تهیه کردم تموم مدت کنار منی ..و.. نگام کرد وجدی ادامه داد: کاری نمی کنی که به چیزی شک کنه.. -باشه.. فقط چیزه..شایان هم میاد؟!.. --نه.. لبخند زدم.. - یعنی کلا نمیاد دیگه؟!.. --میاد..منتهی الان نه.. زیر لب با حرص گفتم:ایشاالله که هیچ وقت نیاد..اصلا بره به درک عوضی.. --چیزی گفتی؟!.. نفسمو دادم بیرون.. -پووووفـــــــ.. نه با خودم بودم.. ***************************** سوار هواپیما شدیم..وقتی داشت اوج می گرفت انگار داشتن تو دلم رخت چنگ می زدن.. کی میــــگه من الان ارومم؟!..دارم میمـــیرم.. آرشام بغل دستم نشسته بود و چشماشم که بسته ست..صورتش نشون می داد ارومه..ولی من کنار دستش داشتم جون می دادم.. چشمامو بستم و زیر لب صلوات فرستادم.. تکون که خورد نزدیک بود جیغ بزنم جلو دهنمو گرفتم..وای خدا این چی بود دیگه؟!.. چشمامو تا اخرین حد باز کردم..رنگم پریده بود.. --چی زیر گوشم می خونی ؟!.. سرشو کج کرده بود و به من نگاه می کرد.. - هـ..هیچی ..دارم صلوات می فرستم.. یه تای ابروشو داد بالا..انگار دنبال دلیلش می گشت.. - خب چیزه دیگه..اینکه به سلامت برسیم.. --انگار حالت خوب نیست .. یه کم جا به جا شدم.. - نه خوبم..عالی ِ عالی.. -- از رنگ صورتت کاملا مشخصه.. خواستم جوابشو بدم که یه دکمه رو فشرد ..بعد از چند لحظه یکی از مهماندارا با عشوه ی خاصی بطرفمون اومد و کنارمون ایستاد..صداش نازک و میشه گفت جذاب بود.. -- بفرمایین مشکلی پیش اومده؟.. آرشام مثل همیشه با همون لحن جدی و گیرایی که داشت رو به مهماندار گفت: یه لیوان شربت قند و یه اب پرتقال به همراه یه شکلات..در ضمن لیمو ترش دارین؟.. -- بله .. --پس همینا رو بیارین.. -- بله چشم..الان براتون میارم.. مهماندار نیم نگاهی به صورت رنگ پریده م انداخت و رفت.. حالت تهوع داشتم ..فقط حالتش بود .. هیچی نمی گفت و فقط نگام می کرد.. همون مهماندار با یه سینی به طرفمون اومد و سفارش آرشام رو بهش داد.. با لحن خوشی گفت: اگر به چیز دیگه ای نیاز داشتین در خدمتم.. آرشام سرشو تکون داد..من که حال نداشتم جُم بخورم..می ترسیدم با یه حرکت حالم بد شه.. میز کوچیکی که کنارم بودو باز کرد و سینی یک بار مصرف رو گذاشت جلوم..یه لیوان کاغذی که توش حتما اب پرتقاله..اخه در داشت ویه نی هم توش بود..یه بسته شکلات و یه لیوان یکبار مصرف شربت قند.. برش داشتم..دستام می لرزید.. هم لیوانه.. هم اب وقندی که توش بود توی دستم بندری می رقصیدن.. آرشام زیرشو گرفت.. --ولش کن.. - وا خب می خوام بخورم..مگه واسه من نیست؟!.. با این حرفم نگاش چرخید تو چشمام..یه لبخند کج نشست رو لباش و اروم گفت: ول کن بهت میگم.. ولش کردم..خاک تو سرم کنن که یه اب قندم بهم نیومده..دارم می میرم این لیوانو از دستم کشید.. در کمال تعجب لیوانو گرفت تو دستش و اورد سمت لبام..با همون حالم زل زدم بهش.. -- باز کن.. خواستم از دستش بگیرم نذاشت..مجبوری لبامو از هم باز کردم..کمی از محتویات لیوانو خوردم..شیرینی اب واقعا حس خوبی بهم داد..لیوانو گذاشت تو سینی.. -- چون عادت نداشتی این حالت بهت دست داد..حواس پرتی اینجور مواقع جواب میده.. - ممنون.. ولی حواس ِ به همین راحتی پرت نمیشه..مگه این حالم میذاره؟.. نگام کرد..به پشتی صندلیش تکیه داد.. -- دیروز اون دکتره چی بهت گفت؟!.. با تعجب نگاش کردم..یعنی داره حواسمو پرت می کنه؟!.. - هیچی..گفتم که چیز مهمی نبود.. -- ولی مطمئنا بینتون اتفاقی افتاده که اونطور گریه می کردی..غیر از اینه؟!.. - نه خب..ولی اتفاقه بدی نیافتاد..اصلا بهتره بی خیالش بشیم .. پوزخند زد وسرشو تکون داد..نی رو گذاشتم دهنم و کمی از اب پرتقال خوردم.. حالت تهوم کم کم داشت برطرف می شد..انگار داشتم به محیط عادت می کردم..گاهی اَم زبونمو میزدم به لیمو ترش و ترشی دلنشینش رو تو دهنم مزه مزه می کردم.. گه گاه تک سرفه می کرد..انگار گلوش خشک شده بود..چون سعی داشت با این تک سرفه ها و قورت دادن اب دهنش خشکی گلوش رو برطرف کنه.. -- بگم مهماندار اب بیاره؟!.. تک سرفه کرد و سرشو به نشونه ی نه تکون داد..نگاهشو به دستم دوخت..لیوان اب پرتقال تو دستم بود که تو یه عمل غیرمنتظره از دستم کشید و نی رو به سمت لباش برد.. میون بهت و تعجب من از همون نی که من دهن زده بودم اب پرتقال رو تا ته خورد.. بعد هم لیوان خالی رو گذاشت تو سینی.. نگاه کوتاهی بهم انداخت و سرشو به صندلی تکیه داد..چشماشو بست ..ولی من چشم ازش بر نداشتم..باورم نمی شد چنین ادمی که بتول خانم بارها بهم گفته بود بی نهایت وسواسی ِ اینکارو بکنه.. سرمو خم کردم تا اونطرف و ببینم..ارسلان درست کنارمون بود..وقتی نگاش کردم دیدم نگاهه اونم به ما دو نفره.. با دیدنم لبخند زد وسرشو تکون داد..ولی من به همون لبخند کمرنگ بسنده کردم و هنوز داشتم نگاش می کردم که آرشام چشماشو باز کرد و به ما دو نفر نگاه کرد .. دستشو اورد سمت من و گذاشت تخت سینه م..تقریبا پرتم کرد طرف صندلی ..تکیه دادم بهش..با اخم نگام می کرد.. - وا چیه؟!..چرا همچین می کنی؟!.. خودمم فهمیده بودم وقتایی که از دستش حرصی میشم خودمونی حرف می زدم و وقتی که اروم بودم رسمی.. -- بشین سر جات .. مثل اینکه یادت رفته تو هواپیمایی.. - خب مشکلش چیه ؟!.. -- خم شدن اونم اینطور ناشیانه درست نیست..اگه یک دفعه هواپیما تکون بخوره می دونی چی میشه؟!.. دست به سینه نشستم و بهش زل زدم.. -اره خب گردنم می شکنه.. چیزی نگفت ولی دیگه چشماشو نبست..انگار می ترسید باز اون کارو تکرار کنم..از این فکر خندیدم..چرا همه ی رفتارای این مرد واسه من دلنشینه؟!..حتی اخم کردن ها و زور گفتناش..کلا یه وضع و اوضاعی ِ.. بالاخره رسیدیم..تو فرودگاه ِ کیش بودیم..تاحالا اینجا نیومده بودم..همه چیزش برام تماشایی بود.. من و آرشام کنارهم قدم برمی داشتیم که ارسلان هم طرف دیگه ی من ایستاد.. خیلی ریلکس جلوی آرشام سرشو خم کرد و زیر گوشم گفت: مطمئنم از اینجا خوشت میاد..من که عاشق ِ کیشم.. تو دلم گفتم: بپا مات نشی ..که آرشام دستشو گذاشت پشت کمرم و یه کم منو کشید سمت خودش.. ارسلان با این حرکت آرشام اروم صاف ایستاد و لبخندش به پوزخند تبدیل شد..هه..خوشم اومد چه زود مات شد.. جوابشو ندادم ..مگه جرات داشتم جلوی آرشام زبون باز کنم؟!.. فهمیده بودم جلوی ارسلان بدجور حساس ِ..و با علم به اینکه اگه می خواستم کاری کنم مطمئنا بعدشم بدجور سیماش قاطی می کرد.. چمدونا رو 2 نفر برامون تا بیرون اوردن.. جلوی در فرودگاه بودیم..پیش خودم گفتم لابد باید سوار یه کدوم از این تاکسی ها بشیم .. ولی اینطور نشد .. آرشام رفت اونطرف خیابون جلوی یه ماشین مدل بالای مشکی ایستاد، منم دقیقا کنارش بودم.. راننده که لباس مخصوص تنش بود با تعظیم درو براش باز کرد..آرشام به من اشاره کرد که برم تو ..با لبخند نشستم.. خودشم کنارم نشست..ارسلان سر چمدونا بود که آرشام صداش زد.. -- بشین تو ماشین چمدونا رو یه ماشین دیگه میاره.. سرشو تکون داد و نشست جلو.. به پشت سرم نگاه کردم..یه مرد کت و شلواری که هیکلی هم بود کنار یه ماشین مشابهه همین ماشین ایستاده بود و با کمک همون راننده داشتن چمدونا رو انتقال می دادن تو ماشین پشت سری.. ارسلان کامل برگشت سمت ما..نگاه طولانی و سنگینی همراه با لبخند به من انداخت و رو به آرشام گفت:داریم میریم ویلای من درسته؟.. آرشام هم جدی جوابش رو داد.. -- تو مختاری ولی من و دلارام میریم ویلای خودم.. یه تای ابروشو داد بالا و با پوزخند گفت: چه کاریه آرشام ..من دوست دارم همگی پیش هم باشیم..خیلی وقته به ویلام سر نزدم..گفتم اینجوری که بریم یه لطف دیگه داره.. -- گفتم که ..نمیشه..من قبلا همه چیز رو هماهنگ کردم.. با همون پوزخند جواب آرشام رو داد.. -- اره دارم می بینم..کاملا مشخصه..ماشین ، دم و دستگاه و امکانات..متعجبم چطور به فکرخودم نرسید.. تو مسیر بودیم و این دو همچنان داشتن با هم بحث می کردن.. خودم مایل بودم پیش آرشام باشم..یعنی تو ویلای اون..از نگاههای گاه و بی گاهی که ارسلان بهم می انداخت و اونم کاملا بی پروا جلوی آرشام هیچ خوشم نمی اومد.. حتی لحن و بیانش با اینکه در کمال ارامش بود یه جور سیاست خاصی رو تو خودش داشت..حالا یا من اینجوری فکر می کردم یا این کلا از اون بچه زرنگای روزگار بود که به راحتی هر چیزی رو بروز نمیدن.. آرشام _ مهم نیست ویلای من هم چیزی کم نداره..می تونی اونجا راحت باشی.. نیش ارسلان بازتر شد.. --جدا؟.. یعنی این حرفتو بذارم پای پیشنهادی که می خوای بهم بدی دیگه درسته؟.. --پیشنهاد؟!.. --اینکه بیام ویلای تو و گاهی به ویلای خودم سر بزنم.. آرشام مکث کرد..ولی جوابشو با جدیت تمام داد.. -- به هرحال تو اینجا مهمون ِ ما حساب میشی..اگه هنوز یادت نرفته باشه من هیچ وقت نمیذارم به مهمونم بد بگذره..هر چند.. تو چشمای ارسلان خیره شد.. با لحن خاصی که نفرت رو به راحتی می شد درش دید گفت: اون مهمون یه رفیق قدیمی باشه که رفاقت الانش یه رنگ و بوی دیگه ای داره و از گذشته فاصله گرفته.. لبخندش اروم اروم با هر جمله ی آرشام محو شد..لحن اون هم مملو از نفرت شد..چشماش برق خاصی داشت که با سبزی نگاهش هیچ جور در نمی اومد..وحشتناک بود.. -- بهتره هرچی که به قدیم مربوط میشه رو به همون قدیم بسپریم رفیق ِ امروز..باز کردن زخمای کهنه دردی ازت دوا نمی کنه ،بدتر..یه درد هم به دردایی که رو جیگرته اضافه میشه.. بعد هم پوزخند زد و پشتشو به ما کرد.. به آرشام نگاه کردم..از همون فاصله ی نزدیک که کنارم نشسته بود دیدم چقدر عصبانیه..لباشو رو هم فشار می داد ..دست چپش که روی پاش بود مشت شد..به قدری محکم فشارش می داد که حس کردم کل وجودش داره می لرزه.. دلم گرفت..از حرفاشون چیزی سر در نیاوردم ولی با این وجود نگاهه من فقط آرشام رو می دید که عصبی و ناراحت، نامحسوس می لرزید و بیرون رو نگاه می کرد.. از دست ارسلان عصبانی بودم..نمی دونستم چی بینشون بوده و الان چرا این همه از هم کینه به دل دارن..ولی دوست نداشتم کسی باعث ناراحتی آرشام بشه..این حس قلبیم بود..حسی که وقتی ارسلان داشت اون حرفا رو بهش می زد به راحتی تو وجودم احساسش کردم.. ناخداگاه کاری که از من بعید بود رو توی اون لحظه انجام دادم..دستمو پیش بردم و روی دست داغ و مشت شده ی آرشام گذاشتم.. اخماش بدجوری تو هم بود..صورتش گرفته و ناراحت بود..قلبم فشرده شد.. با این کارم صورتشو به ارومی برگردوند و نگاهمون تو هم گره خورد..غم نگاهشو دیدم..تا به حال این همه نسبت بهش توجه نکرده بودم..با اینکه اخم داشت..با اینکه صورتش رو هاله ای از عصبانیت پوشونده بود..ولی تو عمق چشماش یه غم نشسته بود..یه غم کهنه.. به روش لبخند زدم..لبخنده من در مقابل ابروهای گره خورده ی آرشام.. حس کردم اخماش کمی از هم باز شد..ولی اون غم..هنوز اونجا بود.. صورتمو بردم جلو..زیر گوشش زمزمه کردم: «جواب ابلهان خاموشی ست»..اینو یه بنده خدایی هی بهم می گفت ولی منه زبون دراز هیچ وقت گوش نمی کردم..حالا می فهمم بعضی اوقات بدجور به کار میاد..این یه نصیحت دوستانه بود..اون دوستم بهم گفت ولی کو گوش ِ شنوا؟!.. منظورم به پری بود که همیشه اینو بهم می گفت.. وقتی با لبخند و یه هیجان خاصی داشتم زیر گوشش نجوا می کردم حس کردم مشتش اروم اروم باز شد و دستشو از زیر دستم بیرون کشید ..حرفام که تموم شد سرمو کشیدم عقب .. دستمو تو دستش گرفته بود..همونی که قبلا مشت شده بود الان دست ظریف منو تو خودش داشت.. پنجه هاشو لابه لای پنجه هام قفل کرد وروی پاش گذاشت ..ارنجشو به پنجره ی ماشین تکیه داد و انگشت اشاره ی اون یکی دستشو گذاشت رو لبش ..بیرونو نگاه کرد..اخم نداشت..همون لبخند کج رو لباش بود.. با لبخند کمرنگی به دستامون نگاه کردم..که چطور پنجه های مردونه ش رو حصار دست من کرده بود و می فشرد.. نزدیکش بودم و از این بابت خوشحالم..حس کردم همه ی حرکاتش رو دوست دارم..الان که پی به احساسم برده بودم می فهمیدم که نسبت بهش دقیق تر شدم..جوری که این همه مدت اون غم رو ندیدم ولی الان.. ماشین جلوی یه ویلا ایستاد ..سرایدار درو باز کرد..دیوارای کوتاه که یه در بزرگ ِ سفید بینشون قرار داشت.. درختای نخل گوشه و کنار خیابون و حتی وسط بلوار به چشم می خورد ..راننده ماشینو برد تو.. اطراف ویلا رو درختای بومی و نخل های بلند و..گل های بوته ای زیبا کرده بودن.. پیاده که شدیم نمی تونستم چشم از اون همه زیبایی بگیرم..یه ویلای شیک با نمایی کاملاسفید..نمونه ش رو تو هیچ کجا ندیده بودم..و یه سنگ فرش عریض که منتهی می شد به در ورودی ویلا..و از پشت سرمون هم به در خروجی.. دو طرفمون گل ها و درختای بلند وسرسبز قرار داشتن که به نظرم با وجود اونها ویلا جذاب تر به چشم می اومد.. وقتی پیاده شدم دیگه دستم تو دست آرشام نبود..ولی از کنارم تکون نمی خورد.. چند تا خدمتکار مرد از ویلا اومدن بیرون و حین سلام کردن و احترام گذاشتن به آرشام چمدونارو با خودشون بردن تو.. ارسلان لبخند می زد و اطرافشو نگاه می کرد.. واقعا عجب رویی داشت با اون حرفایی که تو ماشین بینشون رد و بدل شد و اون همه تندخویی با این حال اینجا مونده بود و ریلکس به روی همه چیز لبخند می زد.. لابد عادت داره که خیلی زود رنگ عوض کنه..مثل عموجونش..هر چی نباشه ارسلان برادرزادشه..هم خونن.. از عموش که متنفر بودم این یکی رو هم نسبت بهش حس خوبی نداشتم.. حس می کردم از اون ادمای زرنگ و هفت خطه که بدون برنامه تو هر کاری جلو نمیره..از اونایی با خونسردی پیش میرن و به هر اونچه که بخوان می رسن.. شونه به شونه ی آرشام قدم بر می داشتم و ارسلان پشت سرمون بود.. رو به آرشام آهسته گفتم: ویلای شما اینجاست؟!.. -- تو.. با چشمای گرد شده نگاش کردم.. -- چی من؟!.. خونسرد و اروم جوابمو داد.. -- نگو شما..بگو تو..مگه قرارمون این نبود؟!.. لبخند زدم.. -- آهان چرا..باشه فهمیدم..حالا اینجا ویلای خودته؟!.. سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد..بابا دمش گرم عجب جایی ِ..
به نام خدا گناهکارِ قصه ی ما یه مردِ..آرشام..مردی که به ظاهر خودش رو گناهکار نمی دونه..ولی.. حِرفه ش چیه؟..زورگیری؟!..باج گیری؟!..کلاهبرداری؟!..یا.. گناهش خلافه یا خلافش گناه؟..شاید هم هر دو.. گناهکارِ قصه ی ما دل داره؟!..وجدان داره؟!..من که میگم داره..ولی اگر دل داره و وجدان حالیشه پس چرا شد گناهکار؟!!.. چی شد که آرشام این مسیر رو تو زندگیش انتخاب کرد و تهش رسید به اینجا که این اسم شد لقبش؟!لقبی که خودش به خودش داد ولی کسی جرات نداشت اونو گناهکار بخونه.. این قصه از کجا شروع شد؟!..شاید از اونجایی که آرشام فهمید توی این دنیای بزرگ بین این ادمای دوراندیش و ظاهربین یا باید درّنده باشی یا بذاری اونا تو رو بدرن.. آرشام توی زندگیش یک هدف داره..هدفی که براش بی نهایت مهمه..خیلی ها رو برای رسیدن به این هدف از سر راهش بر می داره.. ایا عشق به سراغش میاد؟!.. مردی که حتی از اسمش هم فراریه..کسی که همیشه به عشق پشت پا زده و اون رو مزاحم تو کارش می دونه می تونه عاشق بشه؟!.. دلارام دختری پر از شور و احساس..درست نقطه ی مقابلِ مردی سرسخت از جنس غرور..این دختر چطور وارد زندگی آرشام میشه؟!..از راه عشق یا.. دختری که به هیچ عنوان حاضر نیست تو زندگیش حرف زور بشنوه و همیشه با زبون تند و تیزش از خودش دفاع می کنه..دختری که نترس نیست ولی لفظ قوی داره.. و اما شغل گناهکارِ ما چیه؟..به گناهش مربوطه؟.. خودش همیشه میگه :اسمم گناهکار..رسمم تباهکار.. پس.. با اخم غلیظی نگاهش کردم..گریه می کرد..برام مهم نبود..ای کاش خفه می شد..صداش رو اعصابم بود.. رو بهش کردم و با صدای بلند گفتم :هستی برو پایین ..دیگه حتی نمی خوام لحظه ای تحملت کنم.. با گریه داد زد :نمی خوام..آرشام..چرا درکم نمی کنی؟..تو که می دونی عاشقتم..چرا با من چنین معامله ای کردی؟..چرا؟..چــــرا؟.. از صدای شیون و جیغ هایی که می کشید کنترلم رو از دست دادم .. سریع از ماشین پیاده شدم..به طرفش رفتم..درو باز کردم..بازوشو تو چنگ گرفتم و کشیدمش بیرون.. در برابر من توان مقاومت نداشت..هیچ کس چنین جراتی رو نداشت.. غریدم :بیا بیرون عوضی..دیگه نمی خوام چشمام به ریخت نحست بیافته..یا گم میشی..اونم برای همیشه یا همینجا کارتو یکسره می کنم.. یک طرف زمین خاکی بود و یک طرفه دیگه پل هوایی..کسی اون اطراف دیده نمی شد.. جیغ کشید:دیگه می خوای باهام چکار کنی؟..من عوضیم یا تو؟..ابرومو بردی..بدبختم کردی..به روز سیاه نشوندیم..دیگه چی دارم که می خوای ازم بگیری؟.. هلش دادم و با اخم گفتم :باهات چکار کردم؟..بهت تجاوز کردم؟..ازت فیض بردم؟..یه شب رویایی رو برات رقم زدم؟..چکارت کردم کثافت؟.. هق هق می کرد..به خاطر اشک هایی که روی صورتش جاری شده بود یه حلقه ی سیاه از مایع ریمل دور چشماش نشسته بود.. نشست رو زمین..زار می زد.. دلم براش نمی سوخت..اره..این رو برای اونها به حق می دیدم..اینکه خردشون کنم..اینکه اونها رو تا پای نابودی بکشونم..لذت می بردم وقتی می دیدم اینطور جلوم زانو زدن وشیون و زاری راه انداختند.. من..آرشام هستم..کسی که هیچ چیز و هیچ کس نمی تونست باهاش برابری کنه..غروری که من داشتم برای خودم ستودنی بود..فقط خودم..مهم من بودم..نه هیچ کس دیگه.. یه لگد به پاش زدم :پاشو خودتو جمع کن..دارم بهت هشدار میدم هستی..اگر یک بار دیگه اون طرفا پیدات بشه زنده ت نمی ذارم.. سرشو بلند کرد و با گریه گفت :می دونم..خیلی خوب می شناسمت..هر غلطی ازت بر میاد..توی این مدت منو به بازی گرفتی..کاری کردی دوستت داشته باشم..ولی بعد که از خانواده م جدام کردی کشیدی کنار و گفتی همه ش یه بازی بود..خیلی نامردی آرشام..خیلی نامردی.. عصبانی شدم..نباید با چنین جسارتی زل می زد توی چشمام و اینها رو می گفت.. یقه ش رو چسبیدم و بلندش کردم..جیغ خفیفی کشید..زل زدم تو چشماش..تموم خشمم رو ریخته بودم تو چشمام..فکم منقبض شده بود.. تکون محکمی بهش دادم و داد زدم :برای اخرین بار بهت میگم..تو برام مثل یه اسباب بازی بودی..تو اولین و اخرین کسی نیستی که اینطور اونو به بازی می گیرم..می دونی چیــه؟.. بلند تر داد زدم :عاشق اینم که خورد شدنتون رو ببینم..اون روح و احساس لطیفتون رو به اتیش بکشم..اشک رو تو چشماتون ببینم و کاری کنم که جلوم زانو بزنید..دوست دارم تو چشمام با اشک زل بزنید و بگید غلط کردم آرشام ..هرکار بگی می کنم فقط ترکم نکن..و اونجاست که برام با یه تیکه اشغال هیچ فرقی نمی کنید.. هلش دادم..به پشت افتاد رو زمین..ناله کرد..بی صدا هق هق می کرد..از صدای بلندم وحشت کرده بود.. سریع نشستم پشت فرمون و بدون اینکه به اطرافم توجه داشته باشم حرکت کردم.. از اینه عقب رو نگاه کردم..زانوهاش رو بغل گرفته بود و سرشو انداخته بود پایین..لبخند زدم..لبخندم پررنگ تر شد و کم کم تبدیل به قهقهه شد..انقدر بلند می خندیدم که تو باور خودم هم نمی گنجید.. آرشام هیچ وقت نمی خندید..فقط وقتی که تو بازی پیروز می شد..شاد می شد و از شکست طرفش سرمست ..اونوقت بود که با صدای بلند قهقهه می زدم.. ولی مثل همیشه اروم اروم صدام پایین اومد..تا جایی که حتی اثار لبخند هم روی لبام نموند..نمی دونم این چه حسی بود که دقیقا بعد از اجرای کارم بهم دست می داد.. صدایی تو گوشم تکرار می شد که تو یک گناهکاری ولی این پژواک رو دوست داشتم..اره..آرشام گناهکار بود..و از این بابت خوشحالم.. دخترا برام یک جور وسیله ی سرگرمی بودند..می گرفتم تو مشتم و هر وقت که می خواستم به میل خودم ولشون می کردم..اونا صرفا برام حکم اسباب بازی رو داشتن نه چیز دیگه..عاشقم می شدند ولی عشقی تو کار من نبود..هه..عشق.. اونا هم از روی هوس می اومدن تو اغوشم..گرماش رو که حس می کردن دیگه بیرون برو نبودند..مثل یه حیوون رامم می شدن..هر کار که می خواستم می کردند ..هر کار..هرکــار.. از تو اینه ی جلو به صورت خودم نگاه کردم..مثل همیشه یه اخم روی پیشونیم درست بین ابروهام نشسته بود..این اخم با من انس گرفته بود..نه خودم می خواستم که دور بشه و نه اون منو تنها میذاشت.. دستمو دراز کردم سمت ضبط و دستگاه پخش رو روشن کردم.. صداش رو تا جایی که می تونستم بالا بردم .. وقتی یکی از اون اسباب بازی ها رو دور می انداختم..درونم پر خروش می شد که با این تندی صدا اروم می شدم.. (اهنگ دار مکافات.. امیرعلی) آهای دنیا آهای دنیا همین امشب خلاصم کن اگر کفره بزار باشه اگه حقه جوابم کن آهای دنیا ببین دارم با چشم خون بهت میگم بیا این بار و مردی کن بگو آسوده میمیرم تو هر کار که دلت میخواد با این جون و تنم کردی آهای دنیا آهای دنیا چه بی رحمی و نامردی نزاشتی یک شبم باشه بدون حسرت و خواهش ببین حتی یه روزم تو نداشتی باهام سر سازش همیشه گریه و زاری همش روزای تکراری یه دنیا غصه و ماتم همش درد و گرفتاری تا اینجا که رسیدم من یه روز خوش ندیدم من میگن داره مکافاتی به این جمله رسیدم من با حرص ضبط رو خاموش کردم..این اهنگ حس من رو نشون نمی داد..ولی نمی دونم چرا هر بار همین رو گوش می کردم.. تهش هم پشیمون می شدم..ازانتخاب اهنگ..از..از..نه..تمامش هیچی بود..پوچ و تو خالی..عین حباب...اره..این حسم عین حباب بود..تهی از هر احساسی.. جلوی خونه ترمز کردم..در رو با ریموت بازکردم..ماشین رو بردم تو .. هنوز پامو از ماشین بیرون نذاشتم که مثل همیشه چندتا از خدمه ها که بیرون از ویلا بودند جلوم صف کشیدند.. اروم پیاده شدم.. همه سراشون روبه پایین بود..به هیچ کدومشون نیازی نداشتم..ولی چون بیشتر مواقع مهمانی های مربوط به کارم رو اینجا برگزار می کردم نیاز داشتم که توی خونه م حضور داشته باشند.. ولی از بین این همه خدمه تنها شکوهی بود که مشاور و یک جورایی دست راست من محسوب می شد.. از رمز و راز من با خبر نبود.. فقط تا حدی که خودم می خواستم اطلاعات داشت..انقدری که به دردم بخوره..همین و بس.. نگاهش کردم..با همون نگاه فهمید که باهاش کار دارم..یک قدم به طرفم برداشت..دستاش رو جلوش گرفته بود .. سرش رو کمی خم کرد و گفت :سلام قربان.. مثل همیشه هیچ جوابی از جانب من نشنید..تنها به تکان دادن سر اکتفا کردم..همین.. نه می خواستم و نه بلد بودم.. با قدم هایی محکم به طرف ساختمان رفتم..بقیه هم پشت سرم حرکت کردند.. توی سالن ایستادم..رو به خدمه دستم رو بالا اوردم و با یک اشاره مرخصشون کردم..سریع از جلوی چشمام پراکنده شدند.. به طرف اتاق کارم رفتم..اتاقی که جز خودم هیچ کس حق ورود به اونجا رو نداشت..چه در حضور من و چه در نبودم.. اگر کسی به یک قدمی اینجا نزدیک می شد و یا قصد کنجکاوی داخل اتاق رو داشت بی برو برگرد باید جلوی چشمام مجازات می شد.. هچ وقت نمی تونستم تحمل کنم که زیر دست من از فرمانم سرپیچی کند..در غیراینصورت جزاش خیلی خیلی سنگین بود.. جلوی در رو به شکوهی کردم وبا همون اخمی که بر صورت داشتم گفتم :بگو.. می دونست اینجور مواقع تنها به اصل قضایا گوش می کنم نه جزئیات گفت :قربان اقای شایان تماس گرفتند و اصرار داشتند حتما یه سر برید پیش ایشون..ظاهرا کار مهمی با شما داشتند و.. دستمو بالا اوردم ..سکوت کرد..پشتمو بهش کردم و بدون هیچ حرفی وارد اتاق شدم..در رو از داخل قفل کردم.. تاریک بود..با زدن کلید برق، فضای اتاق روشن شد..ولی نه..روشناییش خیلی کم بود..خیلی خیلی کم.. دوست نداشتم حتی ذره ای نور به داخل این اتاق بتابه..اینجا باید تاریک می موند..فقط تاریکی..هیچ کس و هیچ چیز جز آرشام حق ورود به اینجا رو نداشت..به نور هم چنین اجازه ای رو نمی دادم.. مثل همیشه با نگاه تیز و دقیقی فضای اطرافم رو از نظر گذروندم..همه چیز سر جای خودش بود..کمد مخصوصم..میز و صندلی وسط اتاق..وایت بردی که روی سه پایه گوشه ی دیوار بود..و همینطور صفحه ی عکسام که به دیوار نصب شده بود.. هه..عکس..اره عکس ولی نه هر عکسی..عکس همه ی اونایی که می اومدن تو چنگم..عکس اسباب بازی هام.. اونایی که باید تقاص پس می دادن..تقاص یک اشتباه بزرگ..انقدر بزرگ که براشون چنین مجازاتی رو در نظر گرفتم.. حق بود..بر اونها..بر همه ی کسانی که مخالف آرشام بودند..بر همه شون حق بود و من این حق رو بهشون می دادم..حق مجازات شدن..حق خرد شدن .. شکستن.. این گناه من بود و من با این گناه تا سر حد مرگ غرق لذت می شدم.. و بین این 10 نفر فقط نفر دهم با بقیه یه جورایی برام فرق داشت.. پشت میز نشستم..با ژست خاصی به پشتی صندلی تکیه دادم..انگشتام رو در هم گره زدم ..نگاهی به اطراف انداختم.. از این فضای نیمه تاریک خوشم می اومد..به قدری که دوست نداشتم قدم به بیرون از اتاق بذارم.. ولی نه..من برای انجام کارم..برای تموم کردن هدفم و به سرانجام رسوندن اون باید از این اتاق بیرون می رفتم.. هر وقت وارد اینجا می شدم یعنی نفر بعدی باید انتخاب می شد..انتخاب برای مجازات شدن..اون هم به روشی که آرشام در نظر می گرفت.. از روی صندلی بلند شدم..به طرفشون رفتم..دیگه نیازی به شمارش اونها نبود..فقط 3 نفر باقی مونده بود..از 10 نفر..3 نفر.. این یعنی لحظه به لحظه به هدف نزدیک شدن..یعنی قدمی رو به پیروزی برداشتن..با هر نفر..یک قدم.. طبق معمول که می خواستم نقشه م رو مرور کنم و نفر بعد رو انتخاب کنم موسیقی مختص به خودم رو گوش می کردم..به طرف دستگاه پخشی که کنار کمد بود رفتم.. فقط یک اهنگ از این ضبط پخش می شد..اون هم به خواسته ی خودم..دکمه ش رو فشردم..و صدا تو فضای اتاق پخش شد.. برای من روح نواز بود..دلنشین..ارامش بخش..حرفای دلم رو می زد..حرفای آرشام .. (آهنگ پرونده.. از حمید عسکری) این بار اولی نبود که توی قلب من میمرد با نگاهای عجیب کفر منو در می آورد هرز می پرید من کشتمش در فکر کشتن کشتمش من اون بد لعنتی و با اشک و لبخند کشتمش یه سیگار از تو جلد در اوردم..با فندک طلاییم روشنش کردم..فندک رو پرت کردم روی میز..پک عمیقی به سیگار زدم..چشمامو بستم و سرمو بلند کردم..دودش رو به ارومی بیرون دادم .. وقتی چشمامو باز کردم نگاهم بهش افتاد..به طرفش رفتم..عکس شماره ی هشت..نفر بعدی اون بود..یه دختر با موهای بلوند..چشمان سبز..زیبایی چشمگیری نداشت..نه..زیبا نبود..برای من معمولی بود.. زیباترین موجود روی این کره ی خاکی هم جلوی چشمان من چشمگیر نبود..انگشت اشاره م رو روی صورتش کشیدم..پوزخند زدم.. ماژیک قرمز رو از روی میز برداشتم..روی عکس دو تا خط به حالت ضربدر کشیدم..دو تا خط که از روی هم رد می شدند..هم رو نصف می کردند..و با قرمزی رنگشون هشدار می دادند..نه به من..به صاحب عکس..به این دختر..به..شیدا صدر.. پرونده هام کامل شدن با چند تا سیگار و یه عکس در پی اثبات یه جرم با عشق و نفرت کشتمش انکار می کرد حرف منو وقتی که چشمامو میدید گناه تازه ای نداشت فقط یکم هرز می پرید همه شون یک مشت ه ر ز ه بودند..اینکه تا گوشه چشمی بهشون می کردم خودشون رو تسلیم من می کردند.. به هفته ی دوم نمی کشید که خامم می شدند.. کارم رو بلد بودم..حرفه ای عمل می کردم..جوری که مو لای درزش نمی رفت.. اون ها ادمهای خاصی بودند..پس باید خاص باهاشون رفتار می کردم.. با این همه حرف و حدیث حیثیت منو می برد وقتی که داشت تموم می کرد جون منو قسم می خورد " آرشام..به خدا دوستت دارم..آرشام به جون خودت که عشقمی..به جون خودم..چرا باورت نمیشه؟..چرا انقدر نامردی؟..چرا با من اینکارو می کنی؟..آرشـــــام".. صداشون توی گوشم زنگ می زد..انگار جلوی چشمام ایستاده بودند..هر 7 نفرشون.. اونایی که تو اغوش غرورم ذوب شدند..اونایی که وسیله ی سرگرمی و انتقام آرشام بودند و..روحشون توسط من به تباهی کشیده شده بود.. مردی که غرورش رو نادیده گرفتند..کسی که تونست همه شون رو به نابودی بکشونه..ولی نخواستن که باور کنند..قدرت من رو نادیده گرفتند.. و حالا..منتظر مجازات باشند..پک دوم رو به سیگارم زدم.. آروم و هوشیار کشتمش بیدار بیدار کشتمش چاره ی دیگه ای نبود از روی اجبار کشتمش هرز می پرید من کشتمش در فکر کشتن کشتمش من اون بد لعنتی و با اشک و لبخند کشتمش لبخند تلخی نشست روی لبام..از روی غمی بود که تو دلم داشتم..غمی که منو مجاب به این انتقام میک رد.. تو سرم افکار مختلفی چرخ می خورد.فکر..خواب و شایدم..یه کابوس.. اره..به کابوس بیشتر شبیه بود..کابوس های من همیشه به حقیقت می پیوست..و اینبار هم همینطور می شد.. با انگشت اشاره م به عکس ضربه زدم و با پوزخند گفتم :منتظرم باش..من دارم میام.. پک محکمی به سیگارم زدم..و اینبار دودش رو تو صورتش بیرون دادم.. عکس رو از صفحه برداشتم..وقت خرد شدنش رسیده بود..باید می رفتم..نفر هشتم ..منتظرم بود..منتظر آرشام.. خدمتکار مخصوص شایان به استقبالم اومد..مثل همیشه رسمی جلوم ایستاد.. -اقای شایان توی اتاقشون هستند؟.. --بله آقا..منتظر بودند تا شما تشریف بیارید.. سرمو تکان دادم..بدون هیچ حرفی از پله ها بالا رفتم..اتاق شایان درست سمت راست بود..خدمتکار می دونست به هیچ عنوان خوشم نمیاد کسی راهنماییم کنه..برای همین بدون اینکه خودم بهش تذکر بدم راهش رو کشید و رفت.. با قدم هایی بلند ولی محکم به طرف اتاقش رفتم..صدای قدم هام انعکاس عجیبی رو به سالن و فضای اطراف بخشیده بود..از این صدا خوشم می اومد.. هر چند محکم تر قدم برمی داشتم..صدا توی گوشم روح نوازتر جلوه می کرد.. این نشانه ی محکم بودن خودم..و قدرتم بود.. پشت در اتاق ایستادم..تقه ای زدم..صداش رو شنیدم..سرد..جدی..مثل همیشه.. --بیا تو.. دستم روی دستگیره ثابت مانده بود..مثل همیشه به محض ورودم نگاهی به اطراف انداختم..هیچ چیز تغییر نکرده بود..همانطوری بود که از اینجا رفتم.. --بیا تو آرشام..خوش اومدی پسر.. یه قدم به داخل برداشتم..در رو بستم..نگاهم به رو به رو بود..میز بزرگی که انتهای اتاق قرار داشت..و یک صندلی بزرگ که پشت به من بود.. با یک چرخش به طرفم برگشت..حتی ژستش هم مثل همیشه بود..خسته کننده.. روی صندلی لم داده بود..نگاه تیز و برنده ش روی من ثابت بود..ابروهاش رو جمع کرد..پک عمیقی به سیگارش زد..سر سیگار روشن شد..سرخ و اتشین..و طولی نکشید که خاکستر شد.. بعد هم به حالت خاصی اون رو با حرص تو جا سیگاریِ کریستالش خاموش کرد.. --مثل همیشه به موقع اومدی..بیا جلوتر.. فقط نگاهش کردم..دوست نداشتم کسی بهم دستور بده..حتی اون..حتی شایان..کسی که فقط استادم بود.. چند لحظه که تو چشماش زل زدم قدمی به جلو برداشتم..نخواستم به محض صدور دستور اوامرش توسط من به اجرا در بیاد.. رو به روش ایستادم..همون اخم همیشگی مهمون صورتم بود..مثل خودش سرد نگاهش کردم.. جدی و خشک گفتم :ظاهرا با من کار مهمی داشتی.. زل زد تو چشمام..سرش رو تکون داد..می دونست عادت ندارم موقع شنیدن حرف های طرف مقابلم بنشینم..برای همین تعارف به نشستن نکرد.. با تموم علایق و خصلت های من اشنا بود..باید هم می بود..یک عمر اون استادم بود و من شاگرد..ولی حالا..اینی که رو به روش ایستاده بود به راحتی همه رو درس می داد..خودش یه پا استاد شده بود.. ولی شایان رذالتی تو وجودش داشت که این همه سال با تموم تلاشی که کردم نتونستم به پای اون برسم..بی بند و باری که تو وجودش داشت من ازش فراری بودم.. یه پاکت سفید گذاشت رو میز..به طرفم هُل داد.. --بردار..تموم اطلاعات داخلش هست..مثل همیشه..اینبار هم باید کارت رو درست انجام بدی..فقط 1 ماه فرصت داری..ب.. -فهمیدم.. و با این کلام کوتاه حرفش رو بریدم..هیچ کس چنین جراتی رو نداشت ولی من فرق می کردم..من هر کس نبودم..خودش هم می دونست که ارشام با بقیه متفاوته.. اگر کسی میان حرف شایان می پرید و به اوامرش بی توجهی می کرد کوچک ترین مجازاتش از دست دادن تک تک انگشتان دستش بود.. ولی من..ارشام بودم..کسی که حتی استادش هم نمی تونست مقابلش بایسته.. فقط نگام کرد..اون هم اخم کرده بود.. پاکت رو از روی میز برداشتم..نگاهش کردم..سرش رو تکان داد.. اینبار قدم هام رو محکم تر برداشتم ..از اتاق بیرون اومدم..پاکت رو توی دستام فشردم.. ****************** جلوی اینه ایستادم..دستی به کت و شلوار خوش دوختی که به تن داشتم کشیدم..مشکی..رنگ مورد علاقه ی من بود.. امشب برای اجرای مرحله ی اول نقشه م دعوت شده بودم.. شیشه ی شفاف ادکلنم رو از روی میز برداشتم..به زیر گردن.. و موچ دستم زدم..بوش مست کننده بود..تحریک کننده..جذب کننده..همونی که می خواستم..برای امشب مناسب بود.. تو اینه به خودم نگاه کردم..چشمان مشکی که در وجود هر ادمی نفوذ می کرد..روح رو می شکافت..جسم که در برابر نگاه من توان مقاومت نداشت.. پوزخند زدم..مرحله ی اول نقشه م داره شروع میشه..شیدا صدر..منتظرم باش..ارشام داره میاد..بهتره به بهترین شکل ممکن ازش استقبال کنی.. دیگه توی اینه نگاه نکردم..سوئیچم رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون.. هیچ وقت دوست نداشتم کسی برام رانندگی کنه..تا به الان هیچ احدی جرات نکرده بود پشت فرمون ِ این ماشین بنشینه.. یه فراری مشکی....رنگش خاص بود..مثل همه ی چیزهایی که متعلق به من بود.. حرکت کردم..امشب مهندس صدر توی خونه ش به مناسبت تولد دخترش شیدا..مهمانی با شکوهی ترتیب داده بود.. مطمئنا مهمان های زیادی می اومدن..و کادو های زیادی هم تقدیم دختر نازنینش می کردند..ولی من..با دادن هدیه م به اون در قبالش یک چیز هم دریافت می کردم.. و اون هم..قلب شیداست..امشب اون قلبش رو به من می بازه.. فصل دوم *************** وسط باغ باشکوهشون ایستادم..ظاهرا جشن رو خارج از ویلا برگزار کرده بودند.. دست راستم رو توی جیبم فرو بردم و نگاه دقیقی به اطراف انداختم.. تعداد مهمان ها شاید بیش از 300 نفر می رسید..زیاد نبودند..نه..برای چنین مهمانی تعداد کم بود.. صدای موزیک ملایمی فضا رو پر کرده بود..قسمتی از باغ رو به پیست رقص اختصاص داده بودند..عده ای از مهمان ها حسابی مشغول بودند و عده ی دیگری هم به عیش ونوش .. نگاهم به مهندس صدر افتاد..با لبخند و نگاهی مغرور به طرفم می اومد..حالتم رو تغییر ندادم..حتی قدمی به طرفش بر نداشتم.. رو به روم ایستاد..تنها توی چشماش خیره شدم..سرد..جدی..مغرور.. لبخند از روی لب هاش محو شد..ظاهرا توقع داشت گرم برخورد کنم و برای هر اقدامی پیش قدم بشم..ولی آرشام اهل این کارها نبود.. دستش رو جلو اورد و با لبخندی مصلحتی گفت :سلام مهندس تهرانی..از دیدنتون خوشحال شدم..سرافرازمون کردید.. نگاهم رو از روی صورتش به دستش سوق دادم..بلاتکلیف ایستاده بود..دستم رو از توی جیبم دراوردم.. باهاش دست دادم و تنها به کلمه ی " سلام " اکتفا کردم.. به مهمان ها اشاره کرد:بفرمایید..چرا اینجا ایستادید؟..خیلی خیلی خوش امدید..حضورتون افتخاریست برای ما.. همان موقع یکی از خدمه ها رو صدا زد.. --بله اقا.. صدر به من اشاره کرد:اقای مهندس رو راهنمایی کن..بهترین جایی که تو باغ در نظر گرفتم و مخصوص مهمان های ویژه م هست رو در اختیارشون بذار..در ضمن به بهترین شکل ازشون پذیرایی کن.. --چشم قربان.. صدر با رضایت لبخند زد و سرش رو تکان داد.. نگاهم به خدمتکار بود..رو به من کمی خم شد و با احترام راهنماییم کرد..برای صدر سرم رو کمی تکان دادم و همراه خدمتکار رفتم.. قدم هام مثل همیشه هماهنگ و محکم بود..سنگینی نگاه مهمان ها رو خیلی خوب حس می کردم..برام یک امر عادی بود..هر کجا که قدم می گذاشتم با چنین عکس العمل هایی رو به رو می شدم.. ولی از بین این همه نگاهه کنجکاو فقط یکی از اونها برام مهم بود..نگاه شیدا..دختر مهندس صدر..اون باید به دامم می افتاد..به دام من..به دام افکاری که در سر داشتم.. درست قسمت بالای باغ میز و صندلی های شکیل و زیبایی چیده شده بود..میزهایی با پایه های طلایی و روکش سفید..که روی هر کدام از انها انواع نوشیدنی و شامپاین چیده شده بود.. سمت راست میز بزرگ مستطیل شکلی قرار داشت که روش رو با هدایای رنگارنگ و بزرگ پر کرده بودند.. روی صندلی نشستم..هیچ کس اون نزدیکی نبود..پس درحال حاضر مهمان ویژه ی امشب من بودم..خوبه.. خدمتکار مشغول پذیرایی شد..ولی نگاه کنجکاو و تیز من اطراف رو می پایید..در بین جمعیت به دنبالش می گشتم..نگاهم جوری نبود که بشه تشخیص داد به دنبال شخصی هستم.. و بالاخره دیدمش..توی پیست با پسری جوان و قد بلند مشغول رقص بود.. دقیق تر نگاهش کردم..فاصله م باهاش نسبتا زیاد بود ولی نه اونقدر که نتونم به اندازه ی کافی اون رو انالیز کنم.. تاپ و دامن سفید و کوتاه..کفش های پاشنه بلند بندی به رنگ نقره ای که با هر چرخش تلالو خاصی ایجاد می کرد..موهای بلوند و بلند که نیمی به حالت فر و نیمی دیگر رو صاف و حالت دار پشت سرش بسته بود.. ارایش انچنانی نداشت..یعنی اونقدری نبود که نشه تشخیص داد این همان دختر است..کسی که قرار بود تو اولین مرحله از بازی آرشام شرکت کند.. همراه پسر تانگو می رقصید.. ظاهرا سنگینی نگاه من رو حس کرد..چشمانش اطراف رو پایید..ولی همچنان مشغول رقص بود.. نگاهم رو چرخوندم..نباید متوجه نگاهم می شد..چشم های زیادی روی من بود..برای همین نمی تونستم تشخص بدم که یکی از انها متعلق به شیداست یا نه..باید صبر می کردم..مطمئن بودم قدم جلو میذاره..وهمینطور هم شد.. لیوان پایه بلند شامپاینم رو برداشتم..خدمتکار اماده ی خدمت کنارم ایستاده بود..با تکان دادن دستم مرخصش کردم.. به پشتی صندلی تکیه دادم..پا روی پا انداختم وبا ژست خاصی مشغول نوشیدن شامپاین شدم..از بالای لیوان پاهای خوش تراشش رو دیدم.. لیوان رو از لبام دور کردم..نگاهم رو از روی پاهاش به سمت بالا کشیدم..ارام..مغرور..و در عین حال بی تفاوت.. نگاهم توی چشماش قفل شد..به روی لب هاش لبخند بود ولی من هیچ عکس العملی نشون ندادم..بی توجه به اون و لبخندش سرم رو چرخوندم.. مشغول مزه مزه کردن شامپاین شدم..چشمامو بستم و یک نفس سر کشیدم.. بازی شروع شد.. حضورش رو کنارم حس کردم..چشمامو اهسته باز کردم..لیوان خالی توی دستم بود..گذاشتم روی میز..حالتم رو تغییر ندادم و در همون حال به رو به رو خیره شدم.. صداش رو شنیدم..ظریف و طناز..همون چیزی که انتظار می رفت.. -سلام..شما باید مهندس تهرانی باشید درسته؟!.. مکث کردم..اروم سرم رو چرخوندم و نگاه سردی بهش انداختم.. نگاه سبز و شیفته ش توی چشمام قفل شده بود و لب هاش به لبخند باز بود.. دوباره به حالت اولم برگشتم و در همون حال جدی و خشک گفتم :بله..شما منو می شناسید؟.. با هیجان گفت :کسی نیست که شما رو نشناسه..پدرم گفته بودند امشب یه مهمان ویژه توی جشن تولدم حضور داره..ولی به هیچ عنوان فکر نمی کردم اون مهمان شما باشید.. توی دلم پوزخند زدم..ولی صورتم هیچ حالتی رو نشان نمی داد.. -چطور؟.. --خب برام جای تعجب داشت وقتی که دیدم شما اون مهمان هستید..واقعا باعث افتخارمه که امشب اینجا حضور دارید.. نگاه کوتاهی بهش انداختم.. -سال هاست که با مهندس صدر اشناییت دارم..ولی تا به الان شما رو توی هیچ یک از مهمانی هاشون ندیدم.. لبخند زد..ردیف دندان های سفید و براقش نمایان شد..لب های سرخ و اتشینش اونها رو چون قابی در خود جای داده بود.. --بله..من چند سالی خارج از کشور زندگی کردم..برای ادامه تحصیل به اروپا رفتم و الان مدت کوتاهی هست که برگشتم.. سرم رو تکون دادم :عالیه.. --چی عالیه؟.. توی صداش شیفتگی موج می زد..می دونستم تمام جملاتی که از دهانم خارج می شد رو روی هوا می قاپید.. برام تازگی نداشت..اینکه تحویلش می گرفتم و باهاش هم کلام می شدم جزوی از بازیم بود.. مکث کوتاهی کردم وگفتم :برای چی برگشتید؟.. وقتی دید جواب سوالش روندادم کمی پکر شد..ولی با این حال ظاهرش رو حفظ کرد و با لبخند گفت : دیگه از زندگی توی اروپا خسته شده بودم..هیچ جذابیتی برام نداشت..بعد از فارغ التحصیلیم همونجا مشغول به کار شدم..ولی خب اینجا هم برای من کار هست..در حال حاضر تو شرکت پدرم هستم.. سرم رو تکان دادم..و ترجیح دادم سکوت کنم.. --شما خیلی کم حرف می زنید.. سرد و مغرور گفتم :بی دلیل حرف نمی زنم.. --اوه..خیلی خوبه..تعریفتون رو زیاد شنیدم..خیلی دوست داشتم برای یک بار هم که شده از نزدیک ببینمتون.. -می تونستید به شرکتم بیاید.. --درسته..ولی پدرم گفته بودند که شما هر کسی رو به اونجا راه نمی دید و بدون هماهنگی هم حق دیدنتون رو ندارم.. نگاهش کردم..حالتش اون رو نسبت به من صمیمی نشون می داد..هنوز خیلی زود بود که بخواد باهام راه بیاد.. نگاه خاصی بهش انداختم.. - شما بدون هماهنگی هم می تونستید وارد اونجا بشید.. صورتم روبرگردوندم..نمی خواستم توی چشمام کذب گفتارم رو ببینه..هیچ کدوم از حرفام بویی از حقیقت نداشت.. صداش ذوق زده بود..ظاهرا منتظر چنین پیشنهادی از جانب من بود.. --وای شما فوق العاده این مهندس تهرانی..جدا به من لطف دارید..اگر می دونستم که حتما مزاحمتون می شدم.. نفس عمیق کشیدم : مزاحم نیستید.. همچنان نگاهم به روبه رو بود و کلامم سرد..ولی در همون حال هم می تونستم جز به جز حرکاتش رو حدس بزنم..لحظه به لحظه بیشتر هیجان زده می شد.. صدای نفس های عمیق و کشیده ش رو شنیدم..اروم بودم..خیلی اروم.. نیم نگاهی بهش انداختم..با لبخند به من زل زده بود.. -چیزی شده خانم صدر؟.. بدون اینکه ثانیه ای رو از دست بده گفت :شیدا..خواهش می کنم من رو به اسم کوچیک صدا بزنید.. به نگاهم رنگ تعجب دادم.. -چطور؟!.. سرش رو پایین انداخت..با انگشتای ظریف و کشیده ی دستش بازی می کرد.. --هیچی..ولی خب من به کسایی که برام مهم هستند و بهشون اهمیت میدم این اجازه رو میدم.. -چه اجازه ای؟.. سرش رو بلند کرد..تو چشمام زل زد..زیبایی انچنانی نداشت..ولی می تونست جذاب و لوند باشه..برای من از هر دختری معمولی تر جلوه می کرد.. --اینکه من رو به اسم کوچیک صدا بزنید.. تنها سرم رو تکان دادم ونگاهم رو از روی صورتش برداشتم.. دستم و به سمت شیشه ی شامپاین دراز کردم که اون سریعتر از من دست به کار شد.. --اجازه بدید خودم براتون بریزم.. سکوت کردم و با غرور نگاهش کردم..نمی خواستم جلوش رو بگیرم..این بازیه من بود و من می گفتم که اون باید چکار کنه.. همین رو می خواستم..این که در برابر من تسلیم بشه..قلبش رو به لرزه در بیارم و در بهترین موقعیت اون رو در هم بشکنم.. بر اونها حق بود..اینکه نابود بشن..خرد شدنشون به دست ارشام نوشته شده بود..پس باید تا انتهای این بازی پیش می رفتم.. نگاهم به رو به رو بود که درخشندگی لیوان و شامپاین داخلش چشمم رو زد..لیوان پایه بلند رو درست جلوی صورتم گرفته بود.. نگاهم رو از رو دست تا روی صورتش کشیدم..با همون غرور همیشگیم نگاهش کردم..دستم رو به ارومی به سمت لیوان بردم و بدون اینکه کوچکترین تماسی با دستش ایجاد کنم اون رو ازش گرفتم.. تعجب رو تو چشماش دیدم..به وضوح مشخص بود ..ولی اون از افکاری که در سر داشتم با خبر نبود..هیچ کس قادر به شناخت آرشام نبود..هیچ کس.. صندلی رو به روی من رو بیرون کشید و درست مقابلم نشست..پاهای خوش تراشش رو روی هم انداخت و با لوندی اونها رو تکان داد.. نگاهم رو از روی پاهاش تا گردن وصورتش کشیدم..در همون حال در سکوت شامپاینم رو مزه مزه می کردم.. نگاهم دقیق بود..ریز به ریز حرکاتش رو زیر نظر داشتم..دست راستش رو روی میز گذاشته بود و دست چپش رو هم روی پاهاش..با نوک انگشتانش پوستش رو نوازش می کرد.. متوجه نگاه های زیرچشمی که بهم می انداخت شده بودم ..بی تفاوت نگاهم رو از روی صورت و اندامش برداشتم.. اینبار اهنگ ملایمتر پخش می شد..نورهای اطراف کم شده بودند و جمعیت حاضر در پیست نرم و هماهنگ می رقصیدند.. چنین لحظه ای رو پیش بینی می کردم..اینکه الان بی نهایت مشتاق رقص با من بود..ولی الان وقتش نبود..اینکه بخوام در اولین برخورد خودم رو مشتاق نشون بدم.. همون مرد جوونی که باهاش می رقصید جلو اومد و دستش رو دراز کرد..از گوشه ی چشم به من نگاه کرد ولی من کاملا خونسرد بودم و توجهی به اون نداشتم.. با لبخند کاملا ظاهری از جا بلند شد ودست تو دست پسر به میان جمعیت رفت.. نگاهش کردم..در حال رقص هم چشمانش لحظه ای از من گرفته نمی شد.. ******************** توی مسیر خونه م بودم..امشب همه چیز به نحو احسنت به پایان رسید..مرحله ی اول به خوبی اجرا شد..و من از این بابت خوشحال بودم..زمان خداحافظی کارتم رو بهش دادم و گفتم منتظر تماسش هستم.. توی هیچ کدوم از نقشه هام من اولین نفری نبودم که به طرف مقابلم زنگ می زدم..این کار رو به خود اونها محول می کردم که هر بار هم به راحتی پیش قدم می شدند.. حالا ذهنم درگیر اون پاکت سفید بود..شایان و درخواست جدیدش..هنوز هم درش رو باز نکرده بودم.. بازی جدیدم برام از هر چیزی مهمتر بود..ولی حالا که از همه جهات خیالم راحت شده بود می تونستم به دیگر کارهام هم رسیدگی کنم.. خیابان فرعی خلوت بود..از هر دو مسیر هیچ ماشینی تردد نمی کرد..ساعت 12 شب بود ..خواستم کنار جاده ترمز کنم تا سیگارم رو روشن کنم که با کم شدن سرعتم صدای مهیب و بلندی از پشت سرم شنیدم.. ماشین تکان شدیدی خورد و به سرعت پام رو روی ترمز فشار دادم..ماشین با صدای گوشخراشی در جا ایستاد.. سرم رو به جلو خم شد و محکم به فرمون خورد..انگشت اشاره م رو به پیشونیم کشیدم..خون کمی از جای زخم بیرون زد.. اخم هام رو بیشتر درهم کشیدم ..همون موقع یکی محکم به شیشه ی پنجره زد..با تعجب نگاهش کردم.. شیشه رو کامل پایین کشیدم ..با اخم به من زل زده بود .. با عصبانیت داد زد :مرتیکه مگه پشت یابو نشستی؟..این چه وضع رانندگیه؟..تو که عرضه نداری یه همچین ماشینی رو برونی برو گاری کشی که مطمئنم توش استادی.. با تعجب نگاهش کردم..این دختر به چه جراتی چنین اراجیفی رو سر هم می کرد وبه من نسبت می داد؟.. تا خواستم دهان باز کنم و جواب گستاخیش رو بدم بلندتر داد زد :بیا پایین ببین چه به روز عروسکم اوردی..د مگه با تو نیستم؟..کر و لالی الحمدالله؟..چه بهتر..وقتی یه خسارته تپل پیاده ت کردم اونوقت یاد می گیری که کِی و کجا افسار یابوتو بکشی..نه اینکه وسط خیابون بی توجه به پشتِ سریت زرتی بزنی رو ترمز .. ظرفیتم کامل شد..بیش از حد بهم توهین کرده بود..خسارت می خواست؟..هه..خب بهش می دادم.. در ماشین رو باز کردم..حرکاتم نشون نمی داد که از گفتار دختر عصبانی هستم ولی درونم جور دیگری بود.. پیاده شدم..رو به روش ایستادم..دست راستم رو روی در گذاشتم و با اخم غلیظی توی چشماش زل زدم.. قدش به زور تا شونه هام می رسید..سرش رو بالا گرفت و با شجاعت توی چشمام زل زد .. اون هم عصبانی بود..ولی نه به اندازه ی من.. در ماشین رو محکم به هم کوبیدم..در جا پرید..اینبار با تردید نگام کرد.. با همون اخم تو چشماش زل زدم ..هیچ حرکتی نمی کرد..یک قدم به طرفش برداشتم که در مقابل این حرکتم یک قدم به عقب رفت.. دستش و روی بدنه ی ماشین گذاشت و نگام کرد..حالا ترس رو توی چشماش می دیدم..ولی توی حرکاتش..نه.. سرشو انداخت بالا وبا گستاخی گفت :چیه؟..ادم ندیدی؟..چشماتو درویش کُنا وگرنه .. -وگرنـه؟!.. صدام اروم ولی با تحکم بود..ساکت شد و فقط نگام کرد..ولی خیلی زود به خودش اومد و گفت : وگرنه بلایی به سرت میارم که خودت حض کنی.. پوزخند زدم.. بی تفاوت یک قدم به طرفش برداشتم..اینبار از جاش تکون نخورد..هه..نه..مثل اینکه دل و جراتش بیشتر از این حرفاست..بسیار خب..حرفی نیست.. با همون لحن محکم و جدی همیشگیم گفتم :شما فاصله ت رو با ماشین من حفظ نکردی..با اینکه من به این اصل توجه کردم و ترمز کردم ولی این شما بودی که از عقب به ماشین من زدی و در اینصورت مقصر شمایی خانم محترم..با این حال من حرفی ندارم..می تونید زنگ بزنید پلیس بیاد تا کروکی بکشه..اگر بنا بود من خسارت بدم که میدم ولی در غیر اینصورت.. با خشم نگاهش کردم و ادامه دادم :به خاطر توهین ها و حرف های رکیکی که به من نسبت دادید باید جزاش رو هم ببینید..خب..حالا چی میگید؟..خسارت می خواین؟.. کاملا مشخص بود از لحن و گفتارم وحشت کرده..ولی با این حال با سرسختیِ تمام نمی گذاشت که ظاهرش تغییر کنه.. اینبار صداش لرزش خیلی کمی داشت که با کمترین دقتی میشد اون رو تشخیص داد.. -- واقعا که روتون خیلی زیاده..خسارت که نمیدی هیچ تازه به فکر مجازات کردنمم هستی؟..خیلی پررو تشریف داری حضرت اقا..اصلا شما کی باشی که بخوای منو مجازات کنی؟..برو کنار ببینم.. وقتی دید همچنان جلوش ایستادم و هیچ حرکتی نمی کنم با حرص لبه ی کتم رو گرفت و کشید کنار..ولی باز هم از جام تکون نخوردم..هر چی سعی می کرد بی فایده بود.. پوزخند زدم..اروم نگاهش رو بالا کشید و با تردید توی چشمام خیره شد.. -چی شد؟..پس چرا نمیری؟.. اب دهانش رو قورت داد و گفت :هیکل گنده ت رو بکش کنار ببین چطوری میرم.. با غرور یک تای ابروم رو بالا انداختم..اروم رفتم کنار تا بتونه رد بشه..با این حرکتم انگار جسورتر شد و پوزخند زد..حالا نگاه اون مغرور بود.. همین که از کنارم رد شد دستم رو به سمتش دراز کردم..مهم نبود که دستشو گرفتم یا استین لباسش یا..فقط می خواستم جلوی این دختر بی پروا رو بگیرم.. کشیدمش جلو..بدون اینکه برگردم..دستش توی دستم بود..محکم فشارش دادم..با درد ریز ناله کرد و اخماشو کشید تو هم.. -کجـــا؟..هنوز که تسویه حساب نکردیم.. نالید :اقا جونه هر کی که دوست داری برو رد کارت اصلا خسارت رو بی خیال شدم..فقط گیر نده خواهشا.. -چــرا؟..خب من می خوام خسارتت رو بدم..به هرحال لطف کردی از عقب زدی به ماشینم و خوب نیست دست خالی برگردی.. تمام جملاتم رو با لحنی سرد و جدی بیان می کردم..و باعث می شد بیش از پیش وحشت وجودش رو پر کنه..همین رو می خواستم.. خواست دستش رو که اسیر دست من بود رو ازاد کنه ولی نتونست.. با حرص گفت:مگه با تو نیستــم؟..میگم ولــم کن اصلا غلط کردم بکش کنار دیگه.. توی چشماش خیره شدم..ترسیده بود..باید بهش می فهموندم که هیچ کس نمی تونه به آرشام توهین کنه..حتی اون هایی که من رو نمی شناختند..نمی تونستم این حرکتش رو تحمل کنم..به هیچ عنوان.. دستش رو کشیدم وبردمش طرف ماشین ..در کنارم رو باز کردم و پرتش کردم تو..وحشت کرده بود .. سریع نشستم پشت فرمون و قفل مرکزی رو زدم..ماشین و روشن کردم..که صدای جیغش فضای سر بسته ی ماشین رو پر کرد.. --کثافته رذل داری چکار می کنی؟..درو باز کن.. -بهتره باهاش کشتی نگیری..چون این درحالا حالاها باز نمیشه.. --تو خیلی بیجا می کنی..بهت میگم بازش کن..د بــــاز کن این لکنتَه رو.. تقلا می کرد تا در رو باز کنه ولی موفق نمی شد..تا من نخوام اون نمی تونه حتی قدمی به بیرون برداره.. -بهتره اروم باشی..مطمئن باش نمیذارم امشب بهت بد بگذره.. باپوزخند نگاش کردم..رنگ از رخش پرید.. -می دونم اینکاره ای..وگرنه این موقع شب توی خیابون چکار می کردی؟..پس بهتره هیچی نگی و با من راه بیای.. ماشین رو به حرکت در اوردم..اشک روی صورتش نشسته بود..ولی من بی توجه به اون با سرعت تو خیابونِ خلوت می راندم.. به بازوم چنگ زد :تو رو خدا ولم کن..بذار برم عوضی..چرا اینجوری می کنی؟..من که کاریت نداشتم.. -هم نمیشه و هم نمی خوام که بشه..پس خفه شو .. --من اینکاره نیستم ..ولم کن.. -هه..باشه باور کردم.. --د نکردی لعنتی..وگرنه دست از سرم برمی داشتی..رفته بودم بیمارستان..به خدا دارم از اونجا بر می گردم..بذار برم.. از گوشه ی چشم نگاهش کردم..اخمامو بیشتر در هم کشیدم و گفتم :بهت نمیاد چیزیت باشه..از منم سالم تری.. --نگفتم به خاطرخودم رفتم..اصلا چرا باید برای تو توضیح بدم؟..بکش کنار بذار پیاده شم.. -این موقع شب نگه دارم که گیر یکی دیگه بیافتی؟..نه..بهتره با خودم باشی که یه جورایی باهات تسویه هم کرده باشم.. با هق هق گفت :چه تسویه ای؟..چی داری میگی روانی؟..من که از خیرش گذشتم.. همچین سرش داد زدم که خودش رو جمع کرد وچسبید به در.. -خفــــه شــــو..به چه حقی توی چشمام زل زدی و اون اراجیف رو سر هم کردی؟..هه..به من میگی روانی و به ماشین من اهانت می کنی؟..پس بهتره بدونی هیچ عمل نابخشودنی جلوی چشم من بدون مجازات نخواهد بود.. عصبانی بودم..درست همونجوری که می خواستم رابطه م رو با دخترا بهم بزنم..دخترایی که مدتی رو باهاشون بازی می کردم و بعد هم از زندگیم برای همیشه پرتشون می کردم بیرون.. این دختر یکی از اونها نبود..ولی چیزی هم کم نداشت..اونها با هدف نابود می شدند واین بی هدف..برای تنوع بد نبود.. با سرعت می روندم که حس کردم بازوی راستم به شدت سوخت..داد زدم وسریع نگاهش کردم..یه چاقو توی دستش بود و از بازوم خون به شدت بیرون می زد ..بهم حمله کرد که زدم کنار..فکر اینجاشو نکرده بودم که می تونه همراهش چاقو داشته باشه.. همین که زدم کناردستاشو اورد جلو تا بهم ضربه بزنه..داد می زد و تمام تلاشش رو می کرد تا بتونه با چاقو سینه م رو بشکافه.. ولی دستاشو محکم نگه داشته بودم..از طرفی خون از بازوم جاری بود و سوزش شدیدش نشون می داد که زخمش عمیقه.. پرتش کردم عقب..پشتش محکم خورد به در..محکم به در می کوبید تا بتونه بازش کنه..وحشی شده بود و از طرفی حالم زیاد خوب نبود.. قفل در رو زدم..مثل برق پرید پایین و فرار کرد..از تو اینه ی جلو نگاهش کردم..خیلی تند می دوید..دنده عقب گرفتم .. یک لحظه برگشت و با دیدنم سرعتشو بیشتر کرد..رفت تو خیابون اصلی..از ماشین بیرون اومدم وبه طرفش رفتم..ولی بهش نرسیدم چون سریع پرید تو یه تاکسی و خیلی زود از جلوی چشمام دور شد.. دست چپم روی بازوم بود و از لا به لای انگشتام خون جاری بود..یک لحظه یاد ماشینش افتادم..باید می رفتم سراغش..خیلی دختر با دل و جراتی بود که چنین کاری رو باهام کرد.. ولی وقتی رسیدم دیدم اثری از ماشینش نیست..رفته بود..لعنتی.. فقط ای کاش یک بار دیگه به پستم می خورد..در اونصورت می دونستم باهاش چکار کنم..به بدترین شکل ممکن شکنجه ش می کردم..جوری که از کرده ی خودش روزی هزاران بار به غلط کردن بیافته.. فقط ای کاش همچین روزی برسه..برای اولین بار از جانب یک دختر بهم اسیب رسیده بود و این حسابی برام گرون تموم شد.. اینکه آرشام از یک دختر ضربه ببینه..اینبار اگر گیرم می افتاد نابودش می کردم..نابود..
تعداد صفحات : 10