roman
رمان ببار بارون فصل 9 واسه اینکه بحثوعوض کنم اروم گفتم: بنیامین هنوز نامزده منه و من........... پرید میون حرفم و گفت: و تو داری ازش فرار می کنی..برای همینم هست که اینجایی.... نگاهش کردم که با جدیت کامل، ابروهاشو بالا داده بود و به صورتم نگاه می کرد.. با حرکت سر به خودش اشاره کرد و گفت: پیش ِ من........ واقعا رک و بی پروا بود..همینش باعث می شد یه حال عجیبی بهم دست بده.. خواستم از سوتفاهمی که احتمال می دادم بینمون باشه درش بیارم.. جمله ش رو تصحیح کردم و گفتم: پیش ِ عزیزجون........ لباشو کج کرد و نیم نگاهی به اطرافش انداخت: پیش من یا پیش عزیزجون..چه فرقی می کنه؟........ نگاهشو تو چشمام ثابت نگه داشت: مهم اینه که منم اینجام....... - اشتباهه این قضیه همینجاست..اگه پدرم منو پیدا کنه و شما رو اینجا ببینه می دونید چی میشه؟..... انگشت اشاره شو کشید رو گردنش و لبخند زد: برام مهم نیست....... سرمو تکون دادم: شما اونو نمی شناسید..پدرم کاری رو که بخواد بکنه به منطقی بودن یا نبودنش فکر نمی کنه ممکنه هردومون رو به کشتن بدید..... نزدیک تر بهم ایستاد و خیره تو چشمام گفت:اما من اینجام که ازت محافظت کنم.. - با این کار فقط اوضاعو بدتر می کنید.. پوزخند زد: فکر می کنی الان اوضاع بر وفق مراده؟..تا همینجاشم قصد جونتو کرده چه فرقی داره که بعدش می خواد چکار کنه؟....... سکوت کردم..نمی دونم، شاید حق با اون بود..من با فرارم از خونه یه جورایی حکم مرگمو به دست پدرم امضا کرده بودم..دیگه ادامه دادن یا ندادنش چه فرقی به حالم داشت؟....... --سوگل....... نگاهش کردم..سرشو کج کرده بود و منو نگاه می کرد.. مظلومانه زمزمه کرد: بمونم؟..... از حالتی که به خودش گرفته بود خنده م گرفت ولی به روی خودم نیاوردم و سرمو تکون دادم: نه...... پکر شد و اخماشو تو هم کشید..ادامه دادم: تا دلیل واقعیتونو ندونم نمی تونم قبول کنم....... جوش اورد..با همون اخمی که ابروهاشو به هم پیوند داده بود گفت:کدوم دلیل ِ واقعی؟..من که بهت گفتم دیگه چرا کشش میدی؟........ متقابلا منم اخمامو تو هم کشیدم و از کنارش رد شدم: متاسفم......... تا به خودم بیام و بفهمم که داره چکار می کنه استین لباسمو گرفت و کشید جلو..با اینکارش مجبور شدم بایستم..با اینکه قلبم اومد تو دهنم، ولی دستمو کشیدم و برنگشتم که به صورتش نگاه کنم.. نفسشوعصبی بیرون داد و گفت: باشه قبول...... مکث کرد..انگار که تردید داشت حرفشو به زبون بیاره.. ولی بالاخره لب باز کرد و گفت: من یه هدف دیگه ای هم به جز اونی که برات گفتم دارم..یعنی اولش فقط به خاطر سارا بود..ولی وقتی با اون گروه و ادماش اشنا شدم.... سکوت کرد....فقط واسه چند لحظه و گفت: سوگل نمی تونم برات بگم..به خداوندی خدا نمی تونم..شکافتن این قضیه نیاز به یه زمینه سازی از پیش تعیین شده داره..فقط همینقدر بدون که من نه پلیسم نه پلیس مخفی..اسمشو هر چی که می خوای بذار..نفوذی..جاسوس یا هر چیز دیگه ای من فقط به خاطر اهدافم این راهو انتخاب کردم و ادامه ش میدم..گفتن ازش دردی رو دوا نمی کنه چون نه به مشکل تو مربوط میشه نه کمکی به من می کنه....... پشت سرم بود.. نمی دیدمش.. صداش می لرزید!!!!!.. اما از چی بود؟!.. -- سوگل تو چیزی رو ازم می خوای که با به زبون اوردنش فقط زخممو تازه می کنی....واقعا قصدت همینه؟....... نتونستم بیشتر از اون جلوی خودمو بگیرم..سریع برگشتم طرفش و خیره تو چشماش با لحنی که سعی داشتم اونو محکم نشون بدم بلند گفتم: پس چرا انقدر باهام صمیمی رفتار می کنی؟..تو کی هستی؟..چرا بهم چیزی نمیگی؟..چرا هر بار با یه لحن خاص اسممو صدا می زنی؟..چـــرا؟!..تو چی از جونم می خوای؟!....... میون جملات سهمگینم حس می کردم غم توی چشماش هر لحظه داره بیشتر میشه.. نگاهش تو نگاهم دو دو می زد..لب پایینشو گزید.. منتظر جوابش بودم ولی اون هیچی نگفت..فقط نگاهم کرد.. چند ثانیه پشتشو بهم کرد و دومرتبه برگشت طرفم!.. حرکاتش انقدر تند وعصبی بود که متعجبم می کرد.. من فقط ازش دلیل صمیمتشو پرسیدم ولی اون............!!.. اون زخمی که ازش حرف می زد چی بود که باعث می شد به خاطرش بهم بریزه؟!.. چرا چیزی نمی گفت و منو هر لحظه بیشتر گیج و سرگردون می کرد؟!..مگه از این کار چه سودی می برد؟!... *********************************************** صداش بدجور گرفته بود.. برنگشت نگاهم کنه راه افتاد سمت خونه و گفت: تو همینجا باش!.......... بی توجه بهش راه افتادم پشت سرش، که صدای قدمامو شنید و ایستاد..هنوزم نگام نمی کرد.. لحنش اروم ولی محکم بود..نیمرخشو به طرفم گرفت و ملتمسانه گفت :خواهش می کنم سوگل دنبالم نیا!...... همونجا ایستادم..سریع رفت تو و درو بست.. دهنم باز مونده بود.. یهو چش شد؟!.. مگه من چی گفتم که بهم ریخت؟!....... رفتم پشت پنجره..خواستم ببینم داره چکار می کنه؟..تو هال نبود ولی چون در اتاق رو به رویی باز بود دیدمش که با عزیزجون وسط اتاق ایستادن و آنیل داره تند تند یه چیزایی رو براش توضیح میده.. همونجا کنار پنجره خشکم زده بود.. عزیزجون مات و مبهوت در حالی که جلوی دهنشو گرفته بود چشم از آنیل بر نمی داشت.. از پنجره فاصله گرفتم وخواستم از پله ها برم بالا که در خونه باز شد و آنیل اومد بیرون....نیم نگاهی به من انداخت ولی هیچی نگفت.. با دیدن من سعی داشت لبخند بزنه.. دستشو ازهم باز کرد و کش و قوسی به شونه های پهن و عضلانیش داد.. و با لحنی که انگار نه انگار چند دقیقه پیش بینمون چه خبر بوده رو کرد بهم و گفت: این هوا جون میده واسه پیاده روی.... از پله ها پایین اومد و کتشو که دستش گرفته بود با یه حرکت سریع پوشید.. کنارم ایستاد و دستشو به طرف در حیاط دراز کرد: ولی تنهایی صفا نداره....... بی توجه به خواسته ش گفتم: به عزیزجون چی گفتید؟!.. یه تای ابروشو بالا داد و گفت: اولا « گفتید » نه و « گفتی »، دوما.......خم شد و یه پاشو گذاشت رو پله و با دستمالی که از جیبش در اورده بود کفششو پاک کرد.......ادامه داد: دید زدن اونم یواشکی کار خوبی نیست..به یه خانم باشخصیت از اینکارا نمیاد!.. بالا سرش ایستادم: از بازی دادن ِ من خوشتون میاد؟..به نسترن همه چیزو گفتید حالا هم با عزیزجون حرف می زنید اونم بدون اینکه بهم اجازه بدید بیام تو..اینکارا واسه چیه؟....... صاف ایستاد و دستمالو توی دستش مچاله کرد.. نگاهم تو چشماش بود که گفتم: من خودم به اندازه ی کافی تو زندگیم مشکل دارم ازتون خواهش می کنم شما دیگه ....... بی مقدمه گفت:می خوای همه چیزو بدونی؟!....... سکوت کردم..جدی بود..سرشو کمی به جلو خم کرد: همه ی اون چیزی رو که به نسترن وعزیزجون گفتم..با تموم جزئیتاش می خوای بدونی؟!.. بدون معطلی ولی با کمی تردید سرمو تکون دادم: خب..معلومه........ راه افتاد سمت در و گفت: بعد از فسخ صیغه ت با بنیامین همه چیزو میگم..... جلوی در ایستاد..رفتم طرفشو با تعجب گفتم: این موضوع چه ربطی به بنیامین داره؟!.. لباشو روی هم فشرد و سرشو تکون داد: ربط داره..به تو..به بنیامین..به من..به همه چیز و همه کس ربط داره.... دستشو روی قلبش گذاشت و صاف زل زد تو چشمام..جدی بدون کوچکترین شوخی تو صداش آروم و شمرده گفت: بهت قول میدم..قول میدم به محض جداییت از بنیامین همه چیزو بهت بگم..دیگه خودمم خسته شدم ..حس می کنم اگه الان وقت گفتنش نباشه بازم زود نیست..... نگاهه شفافش تو چشمام می دوید.. سرشو تکون داد و گفت: قبوله؟....... سکوت کردم..همه چیز در حال حاضر دست اون بود..برای شنیدن حقیقتی که نسترن و بی شک عزیزجون ازش باخبر بودند باید قبول می کردم.. از کی تو حیاط وایستادم تا برای کاراش دلیل قانع کننده بیاره ولی اون هر بار به راحتی از زیرش در رفت.. پس تا نخواد نمی تونم از زیر زبونش حرف بکشم.. منتظر نگاهم می کرد..از روی ناچاری فقط سرمو تکون دادم..لبخند زد و دستشو از روی سینه ش پایین اورد.. درو کامل باز گذاشت و با دست به بیرون اشاره کرد.. بدون اینکه جواب لبخندشو بدم از در بیرون رفتم و اونم پشت سرم اومد.. داشت درو می بست که برگشتم طرفش و گفتم: اگه پدرم و بنیامین سرو کله شون پیدا شد چی؟....... راه افتاد و تو همون حالت که اطرافشو نگاه می کرد گفت: نترس اونا تا بخوان بفهمن که اینجایی یا حتی به چیزی شک کنن نسترن باخبرت می کنه اگرم نشد بازم کاری از دستشون ساخته نیست.. -چطور خیلی راحت اینو میگی؟.. -- بهتره سخت نگیری چون درغیراینصورت خودت ضرر می کنی....... - من نمی تونم اروم باشم و مثل شما با خونسردی به همه چیز نگاه کنم..اونا دستشون بهم برسه مـ ............. بی هوا ایستاد و برگشت طرفم .. **************************************** -- سوگل خوب گوش کن..تو از خونه زدی بیرون و اومدی روستا پیش مادربزرگت چون از اون همه تشویش و دلهره خسته شده بودی..اگه پدرتو دیدی همینو بهش میگی، حرفی از فرار و بنیامین به میون نمیاری..اتفاقا برعکس اصلا جلوی بنیامین جبهه نگیر..بهشون بگو قبلش به عزیزجون خبر دادی که می خوای یه مدت اینجا باشی ..میگی که چون می دونستی به پدرت بگی این اجازه رو بهت نمیده پس مجبور شدی اینکارو بکنی.... - چرا باید دروغ بگم؟....درضمن پدرم در هر دوصورت منو می کشه چون شبونه از خونه فرار کردم..این اسمش فراره، فرار.......... کلافه شده بود..سرشو تکون داد.. -- میشه انقدر اینو تکرار نکنی؟..تو فقط همینارو بگو، به نتیجه ش کاری نداشته باش.... - چرا من باید بهت اعتماد کنم؟!.... اروم اروم لبخند رو لباش جای گرفت..نگاهشو از تو چشمام گرفت و راه افتاد.. دستاشو برد پشت سرش و تو هم قلاب کرد.. -- اعتماد می کنی..نمیگم که مجبوری، همه چیز دست خودته ولی اینکه الان اینجایی و داری کنار من قدم برمی داری یعنی که تا حدودی تونستی اعتماد کنی.... از گوشه ی چشم نگاهه خاصی بهم انداخت و با همون لبخند گفت:منتهی نمی خوای قبولش کنی.... لبامو با حرص روی هم فشار دادم..این مرد چی از جونم می خواست؟!...... دید اخمامو کشیدم تو هم ریز خندید و سرشو تکون داد: خیلی زود بهت برمی خوره..من که چیزی نگفتم.. صادقانه گفتم: احساس می کنم از مسخره کردن من خوشتون میاد.. قدماشو اهسته کرد و در نهایت ایستاد..دستاشو رو سینه ش گره زد و سرشو کمی به راست خم کرد.. نگاهم می کرد وهیچی نمی گفت..دیگه از اون لبخند چند لحظه پیش خبری نبود.. نگاهه نافذشو تاب نیاوردم و سرمو چرخوندم.. نگاهم ناخودآگاه همون لحظه که سنگینی نگاهه آنیلو رو صورتم احساس می کردم، معطوف زن روستایی شد که با همون لباسای محلی و زیبا یه سبد حصیری رو که توش پر بود از گل های ریز ِ وحشی گذاشته بود روی سرش و به قسمت بالایی روستا می رفت.. دیدم که آنیل از جلوم رد شد و به طرفش رفت..زن رو صدا زد..زن ایستاد و اروم به طرفمون برگشت.. کنار آنیل ایستادم و با کنجکاوی به اون زن و سبد توی دستش خیره شدم.... نمی دونم چرا ولی آنیل با دیدن زن لبخندش رو فرو داد و در حالی که سرشو تکون می داد گفت: شرمنده خانم اشتباه شد..فکر می کردم این گلا فروشین!........... و فورا برگشت سمت من ولی اون زن که انگار آنیل رو خیلی خوب می شناخت لبخند آشنایی زد و یک قدم به طرفش برداشت: سلام آقا..رسیدن بخیر....... صورت آنیل رو به من بود..دستپاچگی رو تو حرکاتش می دیدم.. بدون اینکه برگرده سمت اون زن تند گفت: خانم گفتم که اشتباه شده....... و رو به من گفت: راه بیافت باید از اینجا بریم......... نگاهه من با کنجکاوی زیاد بین صورت سرخ شده ی آنیل و نگاهه متعجب زن در رفت و امد بود.. زن سبد رو از روی سرش پایین اورد و به طرفمون قدم برداشت.. آنیل داشت از کنارم رد می شد که با شنیدن صدای زن ایستاد.. -- علیرضا خان، منم ماه منیر..زنه عمو یدالله........ علیرضا؟!.. انیل رو با اسم علیرضا صدا زد؟!.. این اسم برام آشنا بود..خیلی هم آشنا..انگار که یه جایی......اره..درسته!!..این همون اسمی بود که گوشه ی سجاده ی آنیل گلدوزی شده بود و من اون شب دیدم.. آنیل لبخند مصلحتی زد و برگشت..نیم نگاهی به من انداخت و رو به زن روستایی کرد و گفت: بله درسته..ماه منیر..شرمنده که به جا نیاوردم ..عمو یدالله چطوره؟..مجید..گلناز........ ماه منیر لبخند گرمی تحویلش داد و گفت: خوبن آقا، زیر سایه تون نفسی میاد و میره.... آنیل که انگار هنوز هم کمی دستپاچه بود سرشو تکون داد و به گلای توی سبد اشاره کرد: خبریه ماه منیر؟!.. ماه منیر_ امشب عروسی ِ حسین ِ ، پسر شیرمحمد، زن کدخدا حیدر باهام کار داشت واسه همین اومدم اینجا.. این گلا رو هم اون بهم داده که بدم به زن شیرمحمد....زن بیچاره پادرد داره نمی تونه بیاد عروسی، اینا رو با یه دستمال نون شیرمال فرستاده تا با خودم ببرم.... آنیل لبخند زد: خب پس به سلامتی..به همه سلام برسون..مخصوصا به حسین و از طرف من بهش تبریک بگو.. ماه منیر_ چرا خودتون تشریف نمیارین اقا؟..عمه تون هم دعوت شدن، این روزا زیاد سراغتونو می گیرن.. --نه ماه منیر الان نمی تونم، ایشاالله تو یه فرصت بهتر میام و بهش سر می زنم.. ماه منیر_ هرجور خودتون صلاح می دونید اقا..پس بااجازه!.. و نیم نگاهی به من انداخت و رفت!.. **************************************** آنیل مستاصل ایستاده بود و منو نگاه می کرد.. خواستم در مورد اون زن بپرسم که گوشیم زنگ خورد..با عجله از تو جیب مانتوم بیرون اوردم و به صفحه ش نگاه کردم.. شماره ی نسترن بود..سریع جواب دادم.. -الو.. صدای نگران نسترن تو گوشی پیچید..جوری که از صداش دلشوره ی عجیبی بهم دست داد.. -- الو سوگل، خوبی؟!کجایی؟!.. - خوبم نسترن..روستام پیش عزیزجون.. --سوگل بدبخت شدیم، بابا....... وجودم سست شد..ترس بدی تو دلم نشست.. -بابا چی نسترن؟!..بابا طوریش شده؟!.. -- نه چیزیش نشده..خیلی وقته راه افتاده سمت روستا..مثل اینکه بنیامینم باهاشه.. تنم یخ بست..نه خدایـــا.. --الو....سوگل....الو..الو...... -نـ..نسترن..داری راستشو میگی؟..آخه..آخه اونا چطور فهمیدن؟.. --نمی دونم به خدا نمی دونم..نفهمیدم چی شد که دم صبح خوابم برد، صدای فریاد بابا رو که شنیدم از خواب پریدم..بابا فهمیده بود رفتی،نامه تو خونده بود..می گفت سوگل غیر از خونه ی عزیز جای دیگه ای رو نداره که بره واسه همین اول داره میاد اونجا.... گریه می کرد..خدایا..چقدر سخته که یه بغض کشنده توی گلوت باشه و بخوای سرکوبش کنی ولی نتونی..هر لحظه ش مثل صدبار جون دادنه.. -- سوگل به خدا نتونستم زودتر خبرت کنم مامان منو زیرنظر گرفته به بهونه ی دستشویی تازه الان تونستم از دستش خلاص شم.... لبمو محکم گزیدم که مبادا بغضم بشکنه..می خواستم حرف بزنم..این سکوت لعنتی داشت منو می کشت.. -حالا باید چکار کنیم؟..اگه بابا دستش بهم برسه کارم تمومه نسترن.. --تو نگران نباش فقط به آنیل همه چیزو بگو اون می دونه چکار کنه.. به آنیل نگاه کردم که اخماشو کشیده بود تو هم و دستاشو به کمرش زده بود..نگاهش روی من خیره بود .. چشم از گوشی ِ توی دستم و چشمایی که نگرانی درش بیداد می کرد بر نمی داشت.. --الو سوگل صدامو داری؟.. -باشه نسترن.. -- هر خبری شد بهم زنگ بزن تو رو خدا بی خبرم نذاری سوگل؟.. - باشه.. --الهی قربونت بشم بغض نکن همه چیز درست میشه.. یه قطره اشک از چشمام چکید..نفهمیدم چجوری از نسترن خداحافظی کردم و جسم ناتوانمو، روی تخته سنگی که کنارم بود رها کردم.. دیگه مجالی نبود.. اشکام یکی یکی پشت سر هم جاری شدند.. صدای نگران آنیل و شنیدم:نسترن چی بهت گفت؟.. خم شدم و دستمو رو پیشونیم گذاشتم.. میون گریه ی بی صدا و حال پریشونم نالیدم: بابام..بابام و بنیامین دارن میان اینجا.... سرمو بلند کردم و از پشت پرده ی تار و پوشیده از اشک اطرفمو نگاه کردم.. -دیگه همه چی تموم شد..پیدام کردن.. اروم و قرار نداشتم..خودمو تکون می دادم و بی صدا اشک می ریختم.. آنیل متفکرانه صورتشو از من گرفت..فک منقبض شده ش نشون می داد که عمیقا تو فکره.... مرتب زیر لب ناله می کردم که «تموم شد..دیگه همه چی تموم شد».... از زور گریه کم مونده بود از حال برم که صداشو شنیدم: گریه نکن، هنوز یه راهی هست.. سرمو بلند کردم..صورتم خیس بود..نگاهه منتظرمو که دید سرشو تکون داد.. --پاشو بیا تا بهت بگم.. افتاد جلو و من به سختی جسم بی جونمو از روی تخته سنگ کندم و به دنبالش کشیده شدم.. کمی جلوتر یه جوی اب بود که برخلاف تصورم ابش کاملا تمیز بود.. آنیل نشست و دستاشو توی اب فرو برد .. مشت بزرگی به صورتش پاشید.... قطرات اب روی صورتش سرگردون سر می خوردند که رو کرد به منو گفت: آب ِ موتورخونه ست واسه زمینای این اطراف ِ، تمیزه نترس.. کنارش نشستم و خم شدم سمت جوی..دستامو توی اب فرو بردم..وای خدا چقدر خنکه.. مشتمو از اب پر کردم و به صورتم پاشیدم..حالی که با اون دل پر از دردم بهم دست داد جوری بود که تا سه بار تکرارش کردم..مشتای پر از اب پشت سر هم..نفسم داشت تازه می شد.. آنیل_ زنگ بزن خونه ی عزیزجون و بهش بگو ساکتو یه جا مخفی کنه و به پدرتم چیزی نگه..اصلا انگار که تو رو اینجا ندیده..زود باش عجله کن.. دستامو با گوشه ی مانتوم خشک کردم و شماره ی عزیزو گرفتم.. مو به مو چیزایی که آنیل گفته بودو به عزیزجون گفتم..بنده خدا نگرانم بود ولی بهش اطمینان دادم که به محض رفتن بابا بر می گردم.. گوشیمو گذاشتم تو جیبم.. سکوت بیش از اندازه ش باعث شد نگاهش کنم..به تنه ی یکی از درختا تکیه داده بود.. حسابی تو فکر بود، که حتی متوجه نگاهه سنگین منم روی خودش نشد.. - باید چکار کنم؟.. این چیزی بود که نسترن ازم خواسته بود..اینکه از آنیل کمک بگیرم..الان تنها راهی که برام باقی مونده بود همین بود.. نگاهم کرد..نفس عمیقی کشید و از درخت فاصله گرفت.. ************************************ -- تو لازم نیست کاری بکنی.. -یعنی چی؟.. --همینجا باش من میرم یه سر و گوشی اب میدم و برمی گردم.. - نه نمیشه..منم باید بیام.. -- لج نکن دختر اگه اونا ببیننت...... - نمی تونم اینجا بمونم.. --اما.. -می خوام که بیام.. انقدر جدی بودم که بفهمه اینجا بمون نیستم.. سرشو تکون داد و ناچار شد که بگه: خیلی خب..پس احتیاط کن..گوشیتم بذار رو سایلنت........ ********************* آنیل_ اگه صبح زود راه افتاده باشن همین حدوداست که برسن.. سکوت کردم..می ترسیدم..خیلی خیلی می ترسیدم..اصلا خدا کنه نیان..چه می دونم ماشینشون پنچر بشه..اصلا منصرف شن یا بین راه بابا زنگ بزنه به عزیز و اون بهش بگه که من اینجا نیستم.. خدا کنه قانع بشه و از اینجا بره.......خدایا خودت کمکم کن.. همین که از پیچ کوچه گذشتیم ماشینشون رو جلوی در دیدیم..آنیل استینمو گرفت و همراه خودش کشید پشت دیوار..انگشت اشاره شو به نشونه ی سکوت روی بینیش گذاشت.. سرشو کمی خم کرد..فاصله مون با در خونه ی عزیزجون انقدرکم بود که صدای قدماشونم می شنیدم.. پشت دیوار بودیم..صدای بابا تا حدودی می اومد..انگار که داشت سر عزیز داد می زد.. بابا_ پس این بی ابرو کدوم گوریه؟.. عزیزجون_آروم باش پسرم، خدایی نکرده یه بلایی سر خودت میاری.. بابا_ به درک..بذار بمیرم راحت شم عزیز..دختره ی چشم سفید شبونه از خونه فرار کرده معلوم نیست کدوم گوری مخفی شده..از ترس ابروم جرات نمی کنم پامو تو پاسگاه بذارم...........این پسر چه گناهی کرده؟..وقتی که شنید جای اینکه پا پس بکشه راه افتاده پا به پای من داره دنبال زنش می گرده..آخه خدا رو خوش میاد؟!.. صدای کثیفشو شنیدم که در جواب بابام گفت: عموجان خودتونو اذیت نکنید هرجور که باشه پیداش می کنیم..اینجا که نیست بهتره جاهای دیگه رو هم بگردیم.. بابا_ غیر از اینجا کجا رو داره که بره؟..ترسم از اینه گیر یه مشت ادم ناخلف خدانشناس افتاده باشه اون وقت چه خاکی تو سرم بریزم؟..حیثیتم داره به باد میره......... و بلندتر داد زد: مگر اینکه دستم بهش نرسه..به ولای علی خونشو می ریزم..دختری که مایه ی ننگ باشه رو نمی خوام..به خداوندی ِ خدا خونشو حلال می کنم.... از شنیدن حرفای عاری از احساس پدرم انقدر حالم بد بود که آنیل هم فهمید..برگشت و نگام کرد..موقعیت جوری نبود که بخوام به اون نگاه و به حرفایی که تو چشماش بود توجه کنم.. داشتم کنار دیوار سر می خوردم..پشتم درد گرفته بود ولی این درد کجا و دردی که تو دلم آتیش به پا کرده بود کجا.. نزدیک بود بیافتم سینه ی دیوار که آنیل محکم بازومو گرفت..حواسم بهش نبود..تموم حواسم به پشت همین دیوار لعنتی بود که پدرم سرسختانه ایستاده بود و از ریختن خون دخترش حرف می زد.. چه راحت از ابروش می گفت، اما دنبال دلیل فرارم نمی گشت.. اره من فرار کردم..از دست پدرم..از دست همین ابرو و حیثیتی که پدرم ازش دم می زد.. من به خود ِ خدا پناه اوردم..از دست کسایی که همه ی زندگیمن دارم فرار می کنم.. احساس می کردم این مردی که داره از حلال کردن خون دخترش حرف می زنه باهام غریبه ست.. هیچ احساس نزدیکی بهش نداشتم.. درعوض وجودم پر از ترس بود.. می لرزیدم..می لرزیدم و خودم رو هر لحظه به مرگ نزدیکتر می دیدم.. از گرمای حضور پدرم دور و..به اغوش سرد و بی روح مرگ نزدیک تر بودم!.... دیگه صدایی نمی شنیدم..اگر می خواستمم نمی تونستم..همه ی وجودم سر شده بود.. آنیل کمکم کرد تا بتونم قدم از قدم بردارم..موندنمون اونجا درست نبود.. کنار همون جوی نشستیم..زانوهامو بغل گرفتم..دوست داشتم با صدای بلند گریه کنم..منم می شدم مثل همین جوی و با این بغضی که راهه گلومو بسته سدی نمی ساختم که جلوی ریزش اشکامو باهاش بگیرم.. روان می شدم.. خروشان.. ازاد.. بدون هیچ ترسی.... چقدر روان بودن خوبه.. چقدر داشتن آرامش می تونه خوب باشه..و برای یکی مثل من در عین حال یه رویاست.. آنیل_ ادمای بنیامین حتما اینجا رو هم زیرنظر می گیرن..دیگه نمی تونی برگردی خونه ی عزیز جون.. جوابی از جانب من نشنید..توی خودم مچاله شده بودم..سردم بود.. -- موندنمون بیشتر از این جایز نیست ممکنه این اطرافو هم بگردن....... مکث کرد..مردد بود..با اینکه نمی دیدمش ولی از صدای نامنظم و کشیده بودن ِ نفساش می فهمیدم که حرفی رو می خواد بزنه ولی تو گفتنش تردید داره.. --سوگل..حقیقتش..یه ده همین نزدیکی هست که اونجا منو خیلی خوب می شناسن..فرصتی نیست واسه ت همه چیزو توضیح بدم فقط..فقط اگه موافق باشی..می تونیم امشب و.......... سرمو بلند کردم.. نگاهمو که دید ساکت شد..زل زد توی چشمام و گفت: بهم اعتماد کن..خواهش می کنم.. فقط نگاهش می کردم.. اعتماد؟!.. اخه چطوری؟!.. من الان تو موقعیتی از این زندگی ِ کوفتیم قرار دارم که حتی نمی تونم به پدر خودم اعتماد کنم! اونوقت چطور باید به حرفای مردی اطمینان می کردم که مدت زیادی نیست می شناسمش؟!.. اعتماد برای من یه واژه ی تعریف نشده ست.. به همه بدبین شدم.. می ترسم.. و همین ترس باعث بدبینی بیش از حدم شده و نمیذاره که با دید بهتری به اطرافم و ادمای اطرافم نگاه کنم.. مسببش کیه؟!.. پدرم؟!.. ابروی خانواده م؟!.. و یا بنیامین؟!..... ******************************* سرمو زیر انداختم..باید یه چیزی می گفتم..و همونی که تو دلم بود رو به زبون اوردم.... زمزمه کردم: نمی تونم..متاسفم.. بدون مکث گفت: می تونی..باید بتونی..ببین، تنها جایی که برات مونده همینجاست ولی دیدی که پیدات کردن..دیگه کجا رو داری که مخفی بشی؟!.. تو حال خودم بودم..بی جون..بدون هیچ روحی..خالیه خالی..انگار که واقعا حرفاشو نمی شنوم..اصرارشو واسه اطمینان کردن نمی بینم..دگرگونی صداش رو حس نمی کنم.. کاملا ازخود بی خود شده بودم....... - مخفی نمیشم!...... صداش در عین متعجب بودن، عصبی هم بود: منظورت چیه؟!.. هنوز سرم پایین بود.. -برمی گردم.... از رو زمین بلند شدم و راه افتادم....نمی دونستم دارم چکار می کنم..انگار که داشتم توی خواب قدم بر می داشتم..بدون اینکه بدونم مقصدم کجاست..فقط می خواستم برم..بدون هیچ هدفی!.. صدای قدماشو شنیدم..دوید سمتم و راهمو سد کرد..سعی داشت داد نزنه ولی اروم هم نبود.. -- می فهمی چی میگی؟..می خوای دستی دستی خودتو بدبخت کنی که چی بشه؟!.. بغض داشتم..صورتم خیس بود..جلومو گرفته بود نمی ذاشت رد شم..سرمو بلند کردم..رو به روم نفس زنان ایستاده بود و صورتش از عصبانیت سرخ شده بود.. نگاهه اشک الودمو که دید نفسای بریده ش رو عمیق بیرون داد..نگاهشو از تو چشمام گرفت.. - من هر کجا که برم اونا پیدام می کنن..انگار که واقعا نفرین شده ام..همیشه باید تو اتیشی که سرنوشت واسه م خواسته دست و پا بزنم..من حق اعتراض ندارم.. به هق هق افتادم..چند نفری که از کنارمون رد شدند با تعجب بهمون نگاه کردند.. صداشو نرم کنار گوشم شنیدم: خیلی خب آروم باش.. اینجا نمی تونیم حرف بزنیم بریم یه جای خلوت.. با همون حال خرابم، خواستم از کنارش رد شم ولی اون بی هوا بازومو از روی مانتو توی چنگ گرفت..نباید اینکارو می کرد..به چه حقی بهم دست می زد؟!.. شنیدم که زیر لب غرید: نمی خوام که اینجوری بشه..سوگل، منو وادار به انجام کاری که دوست ندارم نکـن..دیگه بسه، تو حرفاتو زدی بذار منم حرفامو بزنم بعد هرکار که خواستی بکن هیچ کسم نیست که جلوتو بگیره..حتی من.........پس راه بیافت...... بازومو رها کرد..با دستش به پشت موتورخونه اشاره کرد..بدون اینکه بخوام و یا بدونم که چی می خواد بشه دنبالش راه افتادم..من جلو بودم و اون پشت سرم می اومد.. پشت موتورخونه یه الونک چوبی بود..درشو باز کرد و کنار ایستاد تا برم تو.. حقیقتا تردید داشتم..و با همون تردید نیم نگاهی بهش انداختم..متوجه ترسم شده بود.. با سرش به داخل اشاره کرد: برو تو، قرار نیست بخورمت.. گونه هام رنگ گرفت..گوشه ی لبمو که گزیدم و صورتمو ازش گرفتم خندید..از کنارم رد شد ولی درو با دستش نگه داشت..منتظر من بود...... --ممکنه همین الان پدرت و بنیامین این اطراف باشن..اینجا نمی تونن پیدات کنن، بالا غیرتن بیا تو و شر درست نکن دختر خوب........ به اطرافم نگاه کردم....با اینکه تا چند دقیقه پیش قصد داشتم با پاهای خودم برم اونجا ولی حالا که حالتم نسبت به قبل طبیعی تر شده بود، می دیدم هنوزم از رو به رو شدن باهاشون وحشت زده ام.... رفتم تو و آنیل درو محکم بست..نگاهمو یه دور اطراف الونک چرخوندم..فقط چندتا جعبه ی چوبی ردیف کنارهم دور تا دور اونجا چیده شده بود.. آنیل روی یکی از اونها نشست..رو به روش درست اونطرف الونک نشستم..با اینکه فضای داخلش خیلی کم بود ولی بازم از مردی که برای من مثل یه کلاف پیچیده بود و رو به روم نشسته بود فاصله می گرفتم.. با اون نگاهه نافذ و لبخند خیره کننده، یعنی هر کس دیگه ای هم که جای من بود دقیقا همین حس بهش دست می داد؟!..احساس شرم؟!.. من چی دارم میگم؟!..حتی فکرکردن ِ بهشم باعث می شد گر بگیرم.. بی مقدمه گفت: اسم اصلی من علیرضاست..علیرضا سلطانی،پسرمحمدرضا خان ِ سلطانی....تو ده سال آباد به دنیا اومدم..ولی هیچ وقت قسمت نشد اونجا زندگی کنم!....... پوزخند غمگینی زد..به بند چرمی که به مچش بسته بود نگاه می کرد.. --یه طفل 10 روزه تو یه شب بارونی دزدیده میشه..از تو خونه ی محمدرضا خان..پدرم خان بود و من خان زاده، کسی جرات ِ یه همچین کاری رو نداشت..ولی خب..زمان خودش پدرم دشمن زیاد داشت و اینو همه می دونستن....هیچ کس نفهمید که کی اینکارو کرد....و درست فردای همون شب یه زن و مرد جوون منو پیدا می کنن..زیر پل تو یکی از پارکای تهران..وقتی صدای گریه مو می شنون نظرشون به زیر پل جلب میشه و.......... سرشو بلند کرد..به صورتش دست کشید و نفس عمیق کشید..همون پوزخند روی لباش بود..صداش پر از غم شد..محوش شده بودم.. و اون بدون اینکه بهم نگاه کنه ادامه داد: همراهه من یه نامه توی سبد پیدا می کنن..همون ماجرای کلیشه ای فقر و نداری و ..که پدر و مادر بچه مجبور میشن اونو بذارن سر راه و..بقیه شم که مشخصه!.... پوزخند صداداری زد و اینبار نگاهم کرد: من پسر یه خان بودم..بر سر دشمنی دزیده میشم و به این بهونه منو سر راه میذارن..جالبه نه؟..با یه دشمنی، به خاطر یه کینه سالهای سال با اسمی که مال خودم نبود بزرگ میشم و هویتمو که از اول هم نمی دونستم چیه رو فراموش می کنم.. شاید عجیب باشه ولی من فقط 2 ساله که فهمیدم کیم و گذشته م چی بوده..ادمایی که تو گذشته ی بدون من بودن چی شدن؟..الان کجان؟..اصلا هنوزم به من فکر می کنن؟..اون موقع که فهمیدم، تموم این سوالاتو توی ذهنم داشتم و فقط دنبال یه جواب می گشتم..یه جواب منطقی!.. با اسم آنیل مودت بزرگ شدم..تو خانواده ی حاج اقا مودت..کسی منو به چشم یه بچه ی سرراهی نگاه نمی کرد..هیچ کسم این موضوع رو به روم نمی اورد ..همه به جز، مادر آروین..............لبخند تلخی زد: یا به قول معروف زنداییم!....... سرشو زیر انداخت..کمی به جلو خم شد و به اون یه تیکه چوب، توی دستش خیره شد.. ************************************** --تا اینجای قضیه رو خلاصه گفتم..حتی دوست ندارم به گذشته برگردم و به اون لحظات فکر کنم..ولی خواستم برای تو بگم..چون باید بدونی..اینکه بتونی اتفاقاتی که می خوام برات تعریف کنمو تا حدودی درک کنی.. مکث کرد..با لبخند نگاهم کرد و گفت: یه چیزی هم که هست اینه که من خودم دوست دارم علیرضا صدام کنن ولی خب..تو خانواده همه منو به آنیل می شناسن نه علیرضا!..این برای اونا قابل هضمه......اسمی که روی من گذاشتن رو مادربزرگم یعنی حاج خانم انتخاب کرده..یه اسم ترکی..اصل و نصب حاج خانمم بر می گرده به همین قضیه.. لبخندش کمرنگ شد..خیره تو چشمام با لحن اروم و در عین حال محزونی ادامه داد: شاید پیش خودت بگی این ماجرا چه ربطی به من داره!..ولی ربط داره سوگل..خیلی هم ربط داره..این دقیقا همون رازی ِ که باید بهت می گفتم و دنبال زمان مناسب واسه مطرح کردنش می گشتم...... صداش می لرزید..لباشو با سر زبونش خیس کرد: ببین سوگل..در حقیقت..اون..چطور بگم........ سکوت کرد..نگاهشو از توی چشمای متعجبم گرفت..به پشت گردنش دست کشید و به دیوار الونک تکیه داد.. به از لحظاتی سکوت، که جونمو به لبم رسوند گفت: اون زن و مردی که منو پیدا کردن، اونا..اونا در واقع پدر و مادر تو بودن!.. دهنم از چیزی که می شنیدم باز موند..دیگه کارم حتی از تعجبم گذشته بود.. -مـ .. منظورت چیه؟!..بابا نیما و مامان راضیه؟!..تو مطمئنی؟!...... سرشو تکون داد: نـه..چطور بگم؟درسته پدرت نیماست ولی مادرت..اون..راستش..... خدایا چی می خواد بگه؟!.. حلقم داشت می سوخت، خشک ِ خشک بود..همه ی وجودم شده بود چشم و فقط لباشو می دیدم که لرزون و مضطرب تکون می خورن...... مردد بدون اینکه نگام کنه اون تیکه چوب رو توی دستش فشار داد و گفت: اسم مادرت ریحانه ست..ریحانه مودت......راضیه مادر واقعی تو نیست...........و محکم و کشیده نفسشو بیرون داد و اون تیکه چوب رو از وسط شکست!.. ولی همراه اون چوب انگار این جسم و قلب من بود که خرد شد..همه ی هستیم در هم شکست..توی همین چند ثانیه!.... احساس می کردم نفسم به سختی بالا میاد..شوک بزرگی بود برام..مرتب تصویر مادرم توی ذهنم تداعی می شد.. نگاههای سردش به من..اینکه هیچ وقت بهم نگفت دخترم..همیشه یا اسممو صدا می زد یا این و اون خطابم می کرد.....خدایا..خدایا تو رو به بزرگیت قسم بگو که چی دارم می شنوم؟!.. حضورشو کنارم احساس کردم ولی نگاهه من مات دیوارک چوبی بود.. سردم بود.. خدایا طاقتشو ندارم، چرا خلاصم نمی کنی؟..دارم از ته دل میگم بسه چرا تمومش نمی کنی؟.. اخه چطور باور کنم؟.. چطور حرفاشو باور کنم؟.. نه.. اون داره دروغ میگه..این حقیقت نداره..راضیه مادر منه..من کسی رو به اسم ریحانه نمی شناسم.. بابام..اون............. -- سوگل..سوگل خواهش می کنم اروم باش..نفس بکش..نفس بکش و سعی کن اروم باشی..سوگل صدامو می شنـــوی؟!.. هق زدم..زمزمه هام نامفهوم بودند..هق می زدم و زیر لب چیزی رو زمزمه می کردم..اینکه دروغه..حقیقت نداره........ چشمام باز بود و گریه می کردم..آنیل رو کنارم می دیدم..دیدم که چند بار دستشو پیش اورد تا بغلم کنه ولی هر بار با خشونت خاصی عقب می کشید..حتی دستمو هم نگرفت..تقلاهاشو می دیدم..واسه اروم کردنم..واسه دست زدن بهم....نفساش هنوز نامنظم بود که از کنارم بلند شد و سرشو با هر دو دستش گرفت.. -- بس کن سوگل خواهش می کنم..دیگه گریه نکن.. ولی من میون گریه گفتم: تو داری دروغ میگی..داری دروغ میگی مگه نه؟..راضیه مادره منه..اون مادرمه.. ولی هنوزم نگاه های سردش پیش چشمام بود..اگه مادرم بود پس اون محبت مادرانه ای که با جون و دل نثار نگین می کرد، واسه ی من کجا بود؟!..چرا تو خونه فقط با من بد رفتار می کرد؟..درست مثل دشمنش بهم نگاه می کرد...با نسترن هم از وقتی فهمید با من خوبه سرد شد..همه ی اون رفتارا به خاطر من بود؟!...... یه دفعه کنترلمو از دست دادم و با همون صدای خفه ای که حنجره م رو اتیش می زد جیغ کشیدم: چرا داری باورهامو بهم می ریزی؟!..اون مادرمه..بگو که دروغ گفتی..بگو که با تموم بی مهری هاش بازم مادرمه..بگو که این همه سال خودمو شکنجه ندادم که اخرش یکی پیدا شه و بهم بگه مادرت یکی دیگه ست..بگو..تو رو خدا بگـــو!.. ************************************* جلوم زانو زد..دستاشو اورد بالا و تا جلوی صورتم گرفت..ولی مشتشون کرد.. --سوگل تو رو به علی..تو رو به قرآن گریه نکن..اصلا من غلط کردم، بسه تمومش کن این اشکا رو.... صورتمو با دستام پوشوندم وسرمو انقدر خم کردم تا به زانوهام برسه.. صداشو می شنیدم: سوگل اونا اون بیرونن، بذار حرفامو بزنم..به خدا خودمم دیگه طاقتشو ندارم ..خیلی وقته این درد تو این سینه ست و می خوام بگم ولی نمی تونم..بذار بگم سوگل..خودت و منو عذاب نده.. انقدر گریه کردم که از اون فقط هق هقای ریزی ته گلوم مونده بود.. آنیل با صدای دورگه ای گفت: سرتو بلند کن.. مطیعانه سر بلند کردم..دستمال سفیدی جلوی صورتم گرفته بود..بدون اینکه تشکر کنم ازش گرفتم.. عصبی بودم..با این وجود دستام می لرزید..اون دستمال ِ نرم رو محکم روی پوستم می کشیدم..حالم دست خودم نبود.. یه دفعه دستمال از تو دستم کشیده شد..مات و مبهوت نگاهش کردم..صورتم رو به بالا بود..چشمام قفل ِ چشماش....خم شد رو صورتم و دستشو بالا اورد..دستمالو اروم پای چشمام کشید.. قبلا انقدر فشار داده بودم که حتم داشتم قرمز شده....چشمام فقط چشمای اونو می دید..بدون هیچ تماسی با صورتم اشکامو پاک می کرد.. لباش تکون خوردن: خیلی حرفا رو نمی شه گفت..خیلیاش توی دلت می مونه..می خوای بگی ولی نمی تونی..می ترسی که از گفتنش خیلی زود پشیمون بشی و این پشیمونی بعدش واسه ت هیچ سودی نداشته باشه..اون زمان به خودت بیای و ببینی همه چیزتو از دست دادی..همه ی هستیتو..همه ی اون چیزی رو که یه روزی دنیات می دونستی....این خودش ته ِ جهنمه واسه ت.... دستشو عقب کشید..لباش خندید..چال روی گونه هاش دوباره خیلی زود نظرمو جلب کرد..فهمید که دارم نگاهش می کنم..و صداشو که هنوزم می تونست شیطون باشه رو شنیدم: نمی خوام اسیر بمونم زیر اون بارون چشمات..تو بگو چجوری رد شم از میون ابر ِ اخمات؟!.. اخمام ناخودآگاه از هم باز شد..واقعا اخم کرده بودم؟!.. نگاهمو که ازش گرفتم باز یاد حرفاش افتادم..باز نگاهم بارونی شد..فهمید که هوای باریدن به سرم زده که کنارم نشست و گفت: من همه چیزو برات میگم..فقط می خوام که اروم باشی..اگرم نمی خوای بشنوی و امادگیشو نداری بهم بگو تا...... - نـه.. نگاهم کرد.. بدون اینکه جواب نگاهشو بدم انگشتامو تو هم گره زدم و گفتم: می خوام همه چیزو بدونم..هر چی که هستو باید بدونم.... سکوت کرد..بعد از چند لحظه که برای من به عمری گذشت گفت: خیلی خب..این حق تو ِ که بدونی..چه از زبون من چه هر کس دیگه ای که حقیقتو می دونه.... مکث کوتاهی کرد و ادامه داد: پدرت و ریحانه عاشق هم بودن..ریحانه تک دختر حاج اقا مودت بود..ولی اون زمان حاج اقا به خاطر گذشته ی پدرت، هیچ وقت حاضر نمیشه به این ازدواج رضایت بده..پدرت هم به اجبار خانواده ش با راضیه ازدواج می کنه.. بعد از به دنیا اومدن نسترن، پدرت با اولین دیدار بازم یاد گذشته ش میافته..عشقی که به ریحانه داشته هنوزم بعد اون سال ها توی قلبش زنده بوده و ریحانه هم هنوز همون حس رو به پدرت داشته.. گرچه اونم یه ازدواج ناموفق می کنه و شوهرش 6 ماه بعد از ازدواجشون تو یه تصادف کشته میشه.. ریحانه سعی می کنه پدرتو از خودش دور کنه چون زن و بچه داشته و اینو حق اونا نمی دونسته که بخواد نیما رو به دست بیاره..ولی پدرت واقعا عاشق ریحانه بوده و دست از سر اون بر نمی داره.. ریحانه تو خونه ی جدا یا همون خونه ی همسر سابقش زندگی می کرده و یه شب دست بر قضا به خونه ش دزد می زنه، اونم تنها کاری که می تونه بکنه این بوده که به نیما زنگ بزنه.. نیما پلیسو خبر می کنه و خودشو سریع می رسونه اونجا ولی دزد که یکی از اراذل همون محل بوده با سر وصدایی که ریحانه راه میندازه، فرار می کنه و دست پلیس بهش نمی رسه..پدرت پاشو می کنه تو یه کفش که باید با من ازدواج کنی چون وقتی مال من بشی کسی نمی تونه با نظر بد بهت نگاه کنه..ظاهرا پدرت سر این مسائل خیلی حساس بوده و ریحانه رو حسابی لای منگنه میذاره.. ریحانه اولش قبول نمی کرده..ولی پدرت دست به هرکاری می زنه تا اونو راضیش می کنه..بعد از عقد پدرت همه چیزو به راضیه میگه اونم قشقرق به پا می کنه..بهش میگه که شک داشته ولی باور نمی کرده که نیما اینکارو بکنه..ظاهرا یکی دوبار تعقیبش می کنه و تا حدودی سر از ماجرا در میاره ولی بازم سکوت می کنه!.. پدرت تصمیم می گیره از راضیه جدا بشه اینو به خودشم میگه ولی راضیه زیر بار نمیره..اون موقع ریحانه باردار بوده.. بعد از به دنیا اومدن تو دقیقا 3 ماه بعد خبر می رسه که حال حاج اقا بد شده..ظاهرا بهش خبر رسوندن که ریحانه چکار کرده حالا از کجا؟.... شاید خودتم متوجه شده باشی که کار کی بوده!........ چشمامو بستم و سرمو تکون دادم..حتما مادرم..یا به قول آنیل راضیه!.. چقدر سکوت اجباری سخته خدایا.... اینکه برای دونستن حقایق مهم زندگیت فقط باید شنونده باشی..واقعا سخته!.. -- ریحانه تو رو میذاره پیش پدرت و میگه که باید یکی دو روز بره شمال تا خانواده شو ببینه..پدرت هم می خواد باهاش باشه ولی راضیه سخت مریض بوده..ریحانه مجبورش می کنه بمونه و خودش تنهایی راهی سفر میشه.. شاید بشه گفت تقدیر..سرنوشت..یا هر چیزی که بشه این اتفاق رو به قسمت ربطش داد.. دست بر قضا تو مسیر اتوبوس دچار سانحه میشه و اتیش می گیره..تموم سرنشینانش توی اتیش سوزی کشته میشن که همه فکر می کنن ریحانه هم با اونا بوده..ولی ریحانه با اینکه اسمش تو لیست مسافراست بین راه پیاده میشه و با تاکسی میره روستا..چون ماشین بین راه خراب میشه و اونم که با وجود شنیدن حال خراب حاج اقا دل تو دلش نبوده زودتر برسه تصمیم می گیره بقیه ی راهو با تاکسی طی کنه!.. یه دفعه ساکت شد....سریع از کنارم بلند شد و رفت پشت در.. صدای 2 نفر و می شنیدم ..با اینکه صدای موتورخونه زیاد بود ولی اون دو نفر دقیقا کنار الونک ایستاده بودن و به همین خاطر صداشون تا حدودی شنیده می شد.. از جا بلند شدم و به طرف آنیل رفتم..کنارش ایستادم..دستشو حصار بین من و خودش قرار داد و انگشتشو به نشونه ی سکوت روی بینیش گذاشت.. گوشم به در الونگ بود واون صدایی که برام خیلی خیلی آشنا بود.. صدای پدرم..و اون کسی هم که داشت باهاش صحبت می کرد کسی نبود جز، بنیامین........ --تو به دوستت خبر بده این اطراف باشه شاید خبری شد!.. --باشه عموجان حتما!.. شما خودتونو نگران نکنید، همه چیزو بسپرید به من!.. --مگه می تونم نگران نباشم بنیامین؟.. سوگل جگرگوشمه..درسته که از کارش عصبانیم و از سر عصبانیت یه چیزی میگم ولی دخترمه دلم داره اتیش می گیره که مبادا بلایی سرش اومده باشه!.. --من مطمئنم حال سوگل خوبه..از روی لجبازی یه کاری کرده ولی خیلی زود بر می گرده خونه!.. --با اینکه خیلی دوسش دارم ولی همین که برگرده بلایی به سرش میارم که روزی صد بار از کرده ش پشیمون بشه..نشونش میدم که با ابروی خانواده ش نباید بازی کنه.. دیگه صدایی نشنیدم..تموم مدت نگاهه آنیل رو صورتم سنگینی می کرد.. با اینکه حرفای پدرم برام تازگی نداشت ولی بازم دلمو می سوزوند.. با این حالم می تونستم درکش کنم که چی داره می کشه ولی بازم می دیدم پای سرنوشتم وسطه که همین پدرم با علاقه و افکار غیرمنطقیش می خواد اون رو به بازی بگیره!.. آنیل با دست به گوشه ی آلونک اشاره کرد..همراهش رفتم.. اروم و شمرده گفت:همونطور که حدس می زدم بنیامین ادماشو اطراف اینجا میذاره ولی انگار هنوز نرسیدن.. گلوم خشک بود و از درون بال بال می زدم واسه یه قطره اب، ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم: با این اوصاف چطور می تونیم بریم بیرون؟!.. موبایلشو در اورد و شماره گرفت.. همون موقع یاد ماشینش افتادم..وقتی رسیدیم دیدم که جلوی خونه ی عزیزجون پارکش کرد ولی وقتی از اونجا اومدیم بیرون دیگه نبود.. -راستی ماشینت کجاست؟.. همونطور که آهسته قدم بر می داشت و حواسش به گوشیش بود جوابمو داد: گفتم بیان ببرنش الان اینجا نیست همون موقع که رسیدیم بردنش!.. خواستم بپرسم کیا بردنش که ظاهرا تماس برقرار شد و تو گوشی گفت: الو..سلام مجید جان....می تونی ماشینو بیاری؟....اره اره.... الان می تونی؟....خیلی خوب بیا پشت اصطبل ِ قدیمی، من اونجا منتظرتم....دمت گرم داداش، یاعلی!.. گوشی رو جلوم تکون داد: اینم از این..قضیه ی ماشینم حل شد!.. - اما آخه چطور انقدر زود؟!...... --مجید راننده ی عمارت ِ..ماشینو دادم اون برد، الان یکی از ماشینا رو میاره پشت اصطبل!.. -ولی بابام و بنیامین اون بیرونن............... -- اینجا موندنمون فایده ای نداره تا ادمای بنیامین نرسیدن باید خودمونو برسونیم ده اونجا جامون امن تره........ رفت سمت در و گفت:هر وقت اشاره کردم بیا بیرون..حواست باشه!.. از الونک بیرون رفت..ولی درو کامل باز گذاشت..رو به روم بیرون الونک بود..کمی اطرافو پایید..انگار کسی اونجا نبود.. از همونجا با دست بهم اشاره کرد که می تونم بیام بیرون.... با احتیاط کنارش ایستادم.. -- بنیامین همین الان رفت پایین ده، دارن این اطراف دنبالت می گردن، تا اینجا هم اومدن واسه همین.. -این اصطبلی که میگی کدوم طرفه؟!.. --دور نیست فقط باید یه نفس بدویی..می تونی از پسش بر بیای؟.. سرمو تکون دادم..مجبور بودم.. خدایا گلوم بدجور داره می سوزه..ولی حاضر نشدم چیزی به آنیل بگم..شاید واسه اینکه فرصتی نبود..از ترس اینکه دیده بشیم از خیر اب خوردنمم گذشتم!.. آنیل جلو بود ومن پشت سرش..راهو بلد نبودم و اون نشونم می داد.. وای خدا دارم از نفس میافتم..زبونم خشک شده بود و چسبیده بود به سقم..لبام می سوختن..واسه یه قطره آب هلاک بودم!.. مسیرشم بدجور بود..اولش سربالایی بود و از اونطرفم یه شیب ِ تند....چون جاده ش خاکی و سنگلاخی بود پاچه های شلوارم تا زیر زانوم خاکی شده بود..خدایا ببین تو چه مصیبتی گیر افتادم!.. همین که رسیدیم پشت اصطبل هر دو نفس زنان ایستادیم..دیگه جون نداشتم قدم از قدم بردارم چه برسه که بخوام بدوم.. آنیل که صورتش خیس عرق بود دستاشو به کمرش زد و برگشت سمتم..انگار تازه متوجه حال خرابم شده بود که دستاش از کمرش افتادن و با چند گام بلند خودشو بهم رسوند.. -- خوبی تو؟.. سرمو تکون دادم..یعنی نه دارم می میرم.. دید لبام خشکه با اون حالی هم که من داشتم کاملا معلوم بود به چی نیاز دارم.. -- چرا زودتر نگفتی دختر داری هلاک میشی..بیا اینجا یه شیر آب هست.. نشسته بودم رو یه کنده چوب که خواستم دستمو بهش بگیرم پاشم ولی نمی دونم کی تو این وامونده میخ کرده بود همین که تو عالم بی خیالی دستمو محکم گذاشتم روش میخ کف دستم فرو رفت ولی چون سرش بود فقط یه زخم سطحی ایجاد کرد.. با اون یکی دستم روشو محکم گرفتم و فقط یه (آخ) ِ ریز از ته گلوم بیرون اومد.. آنیل که داشت شیر آب و باز می کرد متوجه من نشد و صدامم انقدر بلند نبود که بتونه بشنوه.. جلوی شیر که ایستادم دید دستمو چسبیدم..خم شدم سمت شیر ِ آب ولی چون کوتاه بود نمی تونستم با دهن اب بخورم.. -- با دستت چکار کردی؟!.. داشت می خندید..و من داشتم با حسرت به آبی که از شیر بیرون می اومد نگاه می کردم.. -نمی دونم میخ کجا بود به کنده، که دستمو برید.. با همون لحن شوخش گفت: خدا بعدی رو بخیر کنه!..ببینم دستتو..... ************************************** نشونش ندادم و فورا دستمو گرفتم زیر شیر..وای خــدا داره خــون میاد..اون یکی دستمم خونی بود و از این حالت چندشم شده بود.. هرچی دستمو می گرفتم زیر آب بازم ازش خون می اومد..حالا چجوری با این دست آب بخورم؟!.. عزا گرفته بودم واسه ش که دیدم آنیل دستشو گرفت جلوم..منم همونطور خم شده بودم و دستمم ثابت زیر شیر آب بود.. مشت بزرگ و مردونه ش رو پر از آب کرد و در کمال تعجب گرفت جلوی صورتم....از اینکارش قلبم لرزید..نگاهمو از روی دستش تا روی صورتش بالا کشیدم....خم شده بود سمتم و نگاهه خندون و پر از شیطنتش توی چشمام بود.. دید مات و مبهوت دارم نگاهش می کنم با چشم و ابرو به دستش که از آب پر بود اشاره کرد و با همون شیطنتی که تو صداش حس می کردم گفت: پس چرا معطلی؟مگه تشنه ت نبود؟!.... واقعا فکر می کرد من اینکارو می کنم؟!.. یا شاید واقعا داشت باهام شوخی می کرد؟!.. ناخودآگاه اخمامو کشیدم تو هم و سرمو کنار کشیدم: نه ممنون....... بازم کم نیاورد و کنار نکشید..دقیقا با همون لحن قبلی جوابمو داد: تعارف می کنی؟..یه مشت اب که بیشتر نیست، مهمون من!.. پس داشت مسخره م می کرد!.. دستمو از زیر شیر کشیدم و پشتمو بهش کردم، خواستم برم سمت همون کنده که استین مانتومو گرفت و نگهم داشت!..خیسی دستش به مانتوم سرایت کرد و از خنکی اون با بازوم، تنم مورمور شد!.. --خیلی خب داشتم شوخی می کردم!.........حالا برگرد!.. برنگشتم و با ضرب استین مانتومو از تو دستش بیرون کشیدم..با 2 قدم بلند راهمو سد کرد..به قدری قد بلند و چهارشونه بود که حتی نمی تونستم جلومو ببینم.. سرم پایین بود..با اینکه قلبم تند می زد ولی نمی خواستم نگاهش کنم!.. --معذرت بخوام حله؟!.... نمی دونستم چرا فقط در مقابل آنیل این همه سماجت نشون می دادم؟؟!!..چیزی که واقعا از من بعید بود!.. دیدم داره دستشو میاره سمت چونه م که سرمو عقب کشیدم و یک قدم ازش فاصله گرفتم..زل زدم تو چشمای خندونش و گفتم: چکار می کنی؟!......... محو چشمام بود..و با همون نگاه زبونمو بند اورد.. صدای بوق ماشین از پشت سر هردومون رو در جا پروند!..یه ماشین مدل بالای مشکی درست پشت سر آنیل پارک شده بود.. راننده خواست پیاده شه که آنیل بهش اشاره کرد همونجا بمونه!.. نفسشو عمیق بیرون داد و گفت: تا کسی توجهش بهمون جلب نشده راه بیافت.. و در عقبو برام باز کرد.. ماشین راه افتاد..و من هنوزم ضربان قلبمو احساس می کردم!.. لحظه ای نگاهش از جلوی چشمام محو نمی شد.. کنارم بود و من جرات نگاه کردن بهش رو نداشتم!.. ******************************** ماشین جلوی یه در بزرگ آهنی ایستاد.. راننده 2 بار پشت سرهم بوق زد تا اینکه در توسط پیرمردی گوژپشت از هم باز شد.. از همونجا نمای ساختمون کاملا پیدا بود..انقدر بزرگ، که به عمارت بیشتر شبیه بود تا یه ویلای معمولی!.. راننده جلوی عمارت نگه داشت و یکی از خدمه ها که با لباس فرم اونجا ایستاده بود به طرف ماشین دوید و در سمت آنیل رو باز کرد.. همراه آنیل پیاده شدم.. رو به روم عمارتی قرار داشت که هرچند قدیمی، ولی واقعا زیبا و چشمگیر بود.. سالهایی که به خودش دیده بود هم چیزی از استقامتش کم نکرده بود.... من اینجا غریب بودم و واقعا هم احساس غریبی می کردم.. آنیل کنارم بود.. و نگاهه من به زنی که با عجله از پله ها پایین می اومد.. صداشو زیر گوشم شنیدم.. -- هر وقت حس کردی که اینجا راحت نیستی فقط کافیه بهم بگی!.. خواستم برگردم سمتش و جوابشو بدم، که اون زن با رویی گشاده بهمون رسید و دستاشو ازهم باز کرد و آنیل و توی آغوشش گرفت..
رمان ببار بارون فصل 8 ******************************************* یک قدم بهم نزدیک شد و بلندتر از من صداشو برد بالا و گفت:ساکت شو سوگل فقط ساکت شو..... داد زدم: به من نگو سوگل..اسممو صدا نزن..صدام نزن لعنتی!.. گوشامو گرفتم ولی صداشو می شنیدم:تو دیوونه ای ولی اون راننده ی بدبخت چه گناهی کرده که باید به خاطر حماقت تو بیافته پشت میله های زندان؟..اگه نکشیده بودمت کنار که زیر لاستیکای اون ماشین تیکه تیکه شده بودی!...... میون گریه عصبی جیغ کشیدم: به تو چه؟..تو چرا دخالت می کنی؟..این زندگی مال منه می خوام که نباشه..هرکار که دلم بخواد باهاش می کنم.... پوزخند زدم..نفس کم اورده بودم ولی با این حال گفتم: تو الان بودی و تونستی جلومو بگیری ولی بالاخره یه روز مـ ........ دستشو مشت کرد و برد بالا و همزمان با بسته شدن چشمام نعره کشید: ببند اون دهنتو تا دندوناتو توش خرد نکردم!......... از ترس ِ صدا و چشمای وحشتناکش که از زور خشم سفیدیش به سرخی می زد و هیچی از عسلی چشماش مشخص نبود سرجام میخکوب شدم و چشمامو بستم.. نفس تو سینه م حبس شده بود..با بیرون دادنش لای پلکامو باز کردم..داشت نگام می کرد..ازش می ترسیدم!.. لباشو روی هم فشار داد .. اینبار تن صداش پایین تر اومده بود ولی هنوزم عصبانی بود..خیلی زیاد!.......... با سر به ماشینش اشاره کرد: برو بشین تو ماشین...... بی اختیار لبام ازهم باز شد و گفتم:مـ..من..من با تو جایی نمیام..ایـ ..این درست نیست!.. خیره تو چشمام موند..نرم نرمک اخماش از هم باز شد..چشماشو واسه چند ثانیه بست و باز کرد..گوشه ی لبشو گزید و دیدم که لبخند زد و سرشو چند لحظه زیر انداخت..اینبار که سر بلند کرد و تو چشمام نگاه کرد، با وجود اینکه چشماش هنوز هم قرمز بود ولی اثری از عصبانیت تو صورتش ندیدم.. برام عجیب بود .. یعنی به این سرعت رفتارش تغییر کرد؟؟!!.. مردونه خندید و نگاهه من ناخودآگاه به چال ِ گونه هاش کشیده شد ولی خیلی زود نگاهمو گرفتم و سرمو زیر انداختم..اب دهنمو قورت دادم..نه از ترس..از هیجان.. -- منو ببین..... اروم سرمو بلند کردم..با همون لبخند رو لباش با سر به ماشینش اشاره کرد: برو بشین.... لب باز کردم تا بگم نمیشینم که دستشو اورد بالا و دعوت به سکوتم کرد.. نگاهش تو چشمام بود: خواهرت تو رو دست من سپرده..الان دستم امانتی بهش قول دادم و اگه فکر می کنی که آنیل اهل بدقولی کردن و نامردیه سخت در اشتباهی..گفتم می برمت پس اینکارو می کنم..حالا راه بیافت.... ابروهاشو بالا برد....حالا که ازش پرسیدم نباید خیلی زود کوتاه بیام..دلیلش قانعم نمی کرد.. - چرا نسترن باید منو دست تو بسپره؟..می دونم که اون اینکارو نمی کنه.. -- خودش تو رو سوار ماشین کرد..منو هم دید....دیگه چرا شک می کنی؟........ - چرا نباید شک کنم؟..اصلا نمی فهمم..علت این کار نسترن برام واضح نیست.. مچشو اورد بالا و رو شیشه ی ساعتش ضربه زد: بیا برو بشین دختر دیرمون شد.. موبایلمو در اوردم و شماره ی نسترنو گرفتم..امیدوار بودم که بیدار باشه..5 بار بوق خورد دیگه داشتم ناامید می شدم که جواب داد..ولی انقدر اروم که صداشو واضح نمی شنیدم.. --الو..... -الو نسترن..بیداری؟.. پوفی کشید و نگران گفت: تو این موقعیت می تونم بخوابم؟..یعنی اگه بتونم که از خدامه..چی شده چرا زنگ زدی؟..حالت خوبه؟.. -نمی تونی یه کم بلندتر حرف بزنی؟..صداتو ضعیف دارم.. -- سوگل نمی تونم مامان رفته تو اشپزخونه داره اب می خوره من تو اتاقم، بفهمه کارمون تمومه........... -باشه باشه..اگه کارم مهم نبود بهت زنگ نمی زدم........ و به انیل نگاه کردم که دست به سینه رو به روم رژه می رفت و سرشو تکون می داد.. از حالت بامزه ای که به خودش گرفته بود قبل از اینکه لبخند بزنم نگاهمو گرفتم و پشتمو بهش کردم.. -- چی شده سوگل؟..مگه آنیل پیشت نیست؟.. - اتفاقا چون پیشمه بهت زنگ زدم..نسترن چرا اینکارو کردی؟.. --سوگل یعنی فقط واسه همین زنگ زدی؟!.. - مهم نیست؟؟!!.. -- الان کجایی؟.. - کنار جاده..بیرون ماشین.. -- دیوونه تو انگار متوجه موقعیتی که توش هستیم نیستی اره؟..برو بشین..صبح باید روستا باشی تو رو خدا آتو نده دست ِ این جماعت.. - نسترن واقعا نمی فهمم چی میگی..چطور حاضر شدی منو با یه مرد جوون........ با حرص جمله مو قطع کرد: سوگل خواهش می کنم بس کن..اگه به آنیل اعتماد نداشتم فکر می کردی به همین راحتی میذاشتم پیشش باشی؟..بهش اعتماد کن فقط اونه که می تونه کمکت کنه!.. به پیشونیم دست کشیدم و کلافه گفتم: یعنی چی؟..نسترن چرا گیجم می کنی؟..اصلا این آنیل کیه؟..تو از کجا می شناسیش؟.. ********************************** -- الان نمی تونم زیاد حرف بزنم فردا تو یه موقعیت مناسب خودم بهت زنگ می زنم هر کاری داشتی بهم اس بده اگه واجب بود زنگ بزن .. هر اتفاقی که افتاد باخبرت می کنم حالا برو وقتو از دست نده هر چی آنیل گفت گوش کن باشه؟.. - اما اخه............ -- اما و اخه نداره سعی کن بفهمی سوگل.....قول بده کاری رو نسنجیده انجام نمیدی....... سکوت کردم که گفت: سوگل..دردسر درست نکن باشه؟.. - چه دردسری؟!.... -- فقط سعی کن اروم باشی و به چیزی هم فکر نکنی من همه چیزو حل می کنم.. -........ --ســـوگل......... -خیلی خب........ نفس راحتی کشید و گفت: کاری نداری؟.. - نه فقط............ -- سوگل باید برم از بیرون صدا میاد شاید مامان باشه..تا بعد!.. و صدای بوقی که تو گوشی پیچید و نشون می داد نسترن گوشی رو قطع کرده.. دستمو پایین اوردم..نگاهم به سنگریزه های کنار جاده بود که زیر نور کم موبایلم تنها سایه ای ازشون دیده می شد.. -- رخصت؟....... گنگ نگاهش کردم..به صورتم لبخند می زد..چال رو گونه هاش با همون لبخند کوچیک انقدر عمیق بود که نمی شد تو صورتش نگاه کرد و متوجه اونها نشد....... منگی چشمامو که دید گفت: اگه همینطور بخوای لفتش بدی کم کم سپیده می زنه..لااقل از این جاده خلاص بشیم بقیه ش مهم نیست زود می رسیم...... من من کنان گفتم: خواهرم چرا تو رو با من..فرستاده؟....... یه قدم دیگه بهم نزدیک تر شد..با همون لبخندی که از نظرم دلنشین بود!.. ولی به خودم جرات ندادم که بیش از اون بخوام حتی تو دلمم در موردش چیزی بگم....... متقابلا یک قدم به عقب برداشتم..پام که به اسفالت رسید ایستادم..رو به روم بود..مسخ چشمام..مسخ چشماش..برق نگاهی که توی تاریکی بهتر خودشو نشون می داد.. لبخندش کمرنگ شده بود ولی لحنش اروم بود.. -دوست نداری کنارت باشم؟....... به قدری نرم جمله شو به زبون اورد که یه حالی بهم دست داد..حالی که تب گونه هامو بیشتر کرد و داغی ِ نگاهمو افزون....... انگار که لبام به هم دوخته شده بود..باز هم نجوا کرد: دوست نداری اونی که می خواد از ته دل حامی و محافظت باشه من باشم؟.... قلبم می کوبید..تند می کوبید..با صدای بلند می کوبید..سرسام اور بود صداش..کف دستام عرق کرده بود ولی سر انگشتام سرد بود........ سرشو پایین تر اورد..بی پروا تو صورتم نگاه می کرد..ولی نگاهه خیره ی من از سر بی پروایی نبود..از مسخ نگاهش بود که میخکوب شده بودم..تاب و توانمو ازم ربوده بود......... چشم تو چشم هم..صداش نرم تر از قبل تو گوشم پیچید: اگه که بگم..بگم که خودم می خوام..اگه که بخوام باهات باشم تا دیگه ابر ِ بارونی نباشی..اگه بگم که حتی حاضر نیستم دست از سر سایه ت هم بردارم که مبادا تو تاریکی محو بشه و دیگه نتونم پیدات کنم..اگه خودم بخوام بمونم و کنارت باشم چی؟!.......... و قدمی که با برداشتنش فاصله ی محدود بینمون رو پر می کردو برداشت و من ناخوداگاه بدنمو منقبض کردم و به عقب مایل شدم که مبادا با سینه ی ستبرش برخورد کنم.... اینبار علاوه بر نرمشی که تو صداش بود نگاهش هم با ارامش خاصی همراه بود.. خیره تو چشمام گفت: اگه تو هم بخوای، من نمی خوام که برم.... حالم یه جوری بود..یه جور عجیب..یه حس عجیب....اما پسش زدم..به همون سرعتی که تو دلم رخنه کرده بود .. با بدبختی جرات پیدا کردم تا بپرسم..لرزون بپرسم..با صدایی که گویی از ته چاه بیرون می اومد..لب باز کردم و پرسیدم: چرا؟...... و با مکث کوتاهی جواب شنیدم: فکر کن از روی وظیفه...... چشمام از تعجب گرد شد و تکرار کردم: وظیفه؟!.. لبخند زد و سر تکون داد: کنجکاوی نکن.... با نگاهم جوابشو دادم که نمی تونم..نمی تونم ببینم و هیچی نگم..در مقابل این مرد مرموز نمی تونستم کنجکاو نباشم...... نگاهمو دید ولی معنا نکرد..یا شاید هم کرد وهیچی نگفت.... راه افتاد سمت ماشین.. 3 قدم که ازم فاصله گرفت بی اختیار پاهام به حرکت در اومدن و پشت سرش راه افتادم..گیج بودم..منگ بودم..سرم پر بود از افکار درهم و برهم..ذهنم قفل کرده بود..گنجایش این همه سوال رو نداشت.......... هر دو سکوت کرده بودیم....دلم می خواست حرف بزنم..می خواستم فکر کنم..به حرفای نسترن..به اوضاع ِ فعلی خودم..به حرفای آنیل که از همه بیشتر ذهنمو به خودش مشغول کرده بود.. وقتی که برق نگاهشو دیدم و حرفاشو شنیدم پیش خودم احساس کردم از روی یه حس مبهم داره این حرفا رو می زنه..حسی که برای من هم گنگ بود..برای همین ترسیدم.... ولی وقتی گفت از روی « وظیفه » داره کمکم می کنه تردید کردم که نه....حرفاش نمی تونه از روی همون حس ِ ناشناخته باشه پس.... پــــوفــــــ..ای کاش ادامه می داد..اون و نسترن یه چیزی می دونن و بهم نمیگن.. واقعا آنیل کیه؟!..حضورش توی زندگیم غیرمنتظره بود..من هنوز هم با اون احساس بیگانگی می کنم..من اونو نمی شناسم.... ولی.... چرا دروغ؟..اره..گاهی حس می کنم که برام اشناست..انگار که قبلا اون نگاهو دیدم..درونم این حس رو دارم و همین برام عجیبه..نمیگم که از نظر شخصیتی برام مجهول نیست..نه....یه جور حسه..یه حس گنگ با اینکه به هیچ وجه ازش سر در نمیارم ولی..انگار که غریبی نمی کنم.. اون هم منی که با دیدن نگاهه خیره ی یک مرد روی خودم، سریع رنگ به رنگ می شدم و سرمو زیر می انداختم حالا تو نگاهه مردی که هیچی ازش نمی دونم خیره می مونم و حتی با وجود داغی ای که سراپام رو تو خودش می گیره بازم نمی تونم بی تفاوت باشم.. در مقابل اون نگاه قلبم بی تاب میشه..ضربانش شدت می گیره......... دستمو مشت کردم و جلوی دهنم گرفتم..از پنجره بیرونو نگاه کردم.. این حس رو درک نمی کنم.. و دوست ندارم که درکش کنم.. هیچ وقت هم نمی خوام!......... **************************************** ******************************* اروم لای پلکامو باز کردم..نور از پنجره ی ماشین مستقیم تو صورتم می خورد..چشمامو باریک کردم چون اذیتم می کرد..به صورتم دست کشیدم..کمرم درد می کرد .. تا خود صبح به حالت نشسته خوابم برده بود.. به ساعتم نگاه کردم..7 و نشون می داد.. چند ساعته که خوابم؟!..... آنیل تو ماشین نبود..از پشت شیشه بیرونو نگاه کردم..نتونستم ببینمش..اونجا هم نبود!.. درو باز کردم و پیاده شدم..قمقمه ای که تو کیفم بود رو برداشتم و کمی اب رو دستم ریختم و پاشیدم تو صورتم.. با گوشه ی شالم صورتمو خشک کردم .. نیم نگاهی به اطرافم انداختم..پس کجاست؟!..منو تنها اینجا ول کرده و رفته؟!.... در ماشین باز بود خم شدم تا قمقمه رو بذارم تو کیفم.. زیپ کیفمو بستم و کمرمو صاف کردم و از ماشین بیرون اومدم که همون موقع صدایی از پشت سرم گفت: صبح بخیر...... جیغ خفیفی کشیدم و بی هوا برگشتم که پشتم محکم خورد به در ماشین..دردم گرفت و صدای ( آخ) م بلند شد..خندید و از خنده ش حرصی شدم ولی تنها با نگاه و اخمای درهمم حرص تو چشمامو نشونش دادم..من هر وقت که بیش از حد ِ نصاب عصبانی باشم زبونم به بیان هر جمله ای کار میافته ولی فقط تا وقتی که ارومم جواب طرف مقابلم رو با سکوتم میدم.. و نگاهی که حرفامو اونجا حبس می کنم..می دونم که چیزی ازشون نمی فهمه...... یه پاکت ِ پلاستیکی گرفت جلوم و گفت: بگیر حرص نخور..بهتر از اونم واسه خوردن هست.. و با چشم به پلاستیک توی دستش اشاره کرد: بسم الله.......... اخمام در کمترین زمان ممکن از هم باز شد.. پلاستیکو از دستش گرفتم: از کجا اوردیش؟!.. در سمت راننده رو باز کرد: از تو یخچال خونه مون..... لبخند زدم ..لای در ایستاد و رو به من گفت: نکنه فکر کردی از یه جایی همین اطراف خریدم؟.. سرمو تکون دادم: پس کجا رفته بودی؟.... یه تای ابروهاشو بالا انداخت و حینی که رو صندلی می نشست گفت: داشتم با تلفن حرف می زدم این اطراف درست انتن نمیده..بشین باید راه بیافتیم...... بدون هیچ حرفی نشستم و آنیل حرکت کرد..تو پاکت ساندویچ نون و پنیر و گردو بود....خیلی خیلی گرسنه م بود..جوری که تا تهشو با میل خوردم و تموم مدت حواسم نبود که آنیل از جلو نگاهش به منه...... -- سیر شدی؟.. سر تکون دادم و با لبخند گفتم: ممنونم خیلی خوشمزه بود.. با لبخند سرشو تکون داد: صبحونه ی مورد علاقه ی من همینه..ولی خب فقط..... از تو اینه نگاهم کرد وخندید: دست ساز مامانم بهم مزه میده......... لبخند زدم ..ولی خیلی زود، رو لبام خشکید و جاشو به غمی عمیق تو چشمام داد.. مادر!.... تو دلم بهش حسادت کردم..لحظه ای بود ولی همینم داغ دلمو تازه می کرد..خوش به حالش..من از بچگی ارزوم بود که یه بار مامانم واسه م لقمه بگیره و با محبت بهم بده و بگه که « بخور دخترم نوش جونت ».. همیشه با اخم و تخم، نون و مینداخت جلوم و می گفت: زود سق بزن و برو مدرسه دیرت شد.... به اون حس تلخ پوزخند زدم..چونه م می لرزید و چشمام اماده بودند که ببارند...... با تکون محکمی که ماشین خورد و صدای لاستیکا و..سرعــــت زیادش....جیغ کشیدم و محکم خودمو چسبوندم به صندلی..چشمامو تا اخرین حد ممکن باز نگه داشتم.. آنیل پاشو محکم روی پدال گاز فشار می داد و ماشین با سرعت تو دل اون جاده ی مسکوت حرکت می کرد.... با ترس خم شدم و دستمو گذاشتم پشت صندلیش: تـ..تو رو خدا..یواش تر....... بلند گفت: نمی شنوم.. بلندتر گفتم: یواش برو..خواهش می کنم.. بازم داد زد: بلندتر سوگل صداتو نمی شنوم..بلندتر بگو.. می دونستم که می شنوه ولی از کاراش سر در نمی اوردم..از طرفی سرعتش انقدر زیاد بود که اگه بگم اون لحظه رسما داشتم پشت صندلیش جون می دادم دروغ نگفتم.. صدامو بردم بالاتر و داد زدم: اروم برو الان تصادف می کنیم.. داد زد: نه..اینجوری نمیشه..جیغ بزن و بگو..بلـــند.... با اینکه ترسیده بودم اما از این حرفش تعجب کردم..چشمایی که تا چند لحظه پیش پر بودند از اشک، حالا از ترس و هیجان خشک شده بودند.... به حالت نیمرخ برگشت و نگاهم کرد: تا وقتی صدای جیغت تو ماشین نپیچه سرعت ماشینو کم نمی کنم....شروع کن......... و سرعتشو بیشتر کرد..حس می کردم ماشین داره پرواز می کنه ..سرعت ِ زیاد..صدای گوشخراش لاستیکا روی اسفالت..حرکتای مارپیچ و حرفه ای ..تکونای شدید ماشین..وای خدا قلبم داره از حلقم می زنه بیرون.. به نفس نفس افتاده بودم..از زور هیجان چیزی نمونده بود پس بیافتم.... می دیدم گاهی وقتا حرکت دستش آروم میشه حتی وقتی بخواد چیزی رو بگیره.. حتما به خاطر زخمش بود هرچند تا الان باید خیلی بهتر شده باشه.. تو حال خودم بودم و نگاهم رو دستش بود که کاملا ماهرانه فرمونو کشید سمت چپ.. ماشین دورخودش می چرخید..سرم داشت گیج می رفت..ماشین تو یه مسیر مستقیم قرار گرفت و اینبار محکم تر پاشو روی گاز فشار داد..انقدر ناگهانی که صدای جیغ لاستیکا بلند شد.. یه کامیون نارنجی رنگ مستقیم داشت به طرفمون می اومد، آنیل دقیقا رو به روش بود..وحشت زده به اون ماشین غول پیکر خیره شدم ..توی اون لحظه احساس می کردم حتی مویرگ های چشممم نبض دارند.. ****************************************** دیگه نتونستم بیشتر از اون جلوی خودمو بگیرم .. دستامو گذاشتم روی گوشام و از تـــه دلم جیغ کشیدم.. فریاد زدم.. انقدر بلند که سرم تیر کشید.. انقدر جیغ کشیدم که گلوم اتیش گرفت.. دستم رو گوشام بود و چشمامو محکم بسته بودم.. هیچ صدایی از اطرافم نمی شنیدم جز صدای خودم.. و زمانی به خودم اومدم که ماشین کنار جاده ایستاده بود..آنیل بدون اینکه برگرده و نگاهم کنه از ماشین پیاده شد..بی رمق و خسته به کاپوت تیکه داد.. تو موهاش دست می کشید و من از ترس قلبم هنوز تند می زد..انقدر تند که می گفتم هران سینه م رو می شکافه و می زنه بیرون.... لرزون از ماشین پیاده شدم و رفتم سمتش..هم عصبانی بودم و هم یه جورایی احساس آرامش می کردم..احساس عجیبی بود..دو حس متضاد..عصبی بابت کاری که کرد و حالی که الان دارم..اروم بودنم بابت هیجانی که دیگه نبود و همه رو با جیغ و فریاد خالیشون کردم.. و حالا احساس سبکی می کنم..انگار که از اون بغض همیشگی خبری نیست..حتم داشتم اگه تو گلوم می موند باز هم مثل دیشب قصد جونمو می کرد تا بخواد نفسمو بند بیاره..ولی الان دیگه نبود..الان در عین حال که خشمو درونم حس می کردم ولی نمی تونستم منکر سبکی جسمم باشم.. رو به روش ایستادم..سرشو زیر انداخته بود..نگاهش از روی کفشام بالا اومد..تا روی صورتم و..توی چشمام ثابت موند..نگاهشو تاب نیاوردم و به یقه ش زل زدم..عصبی بودم....لب باز کردم تا سرش داد بزنم و گله کنم.. ولی قبل از هر حرکتی از جانب من، دستاشو بالا اورد و گفت: معذرت می خوام، ولی لازم بود..... تو صورتش نگاه کردم..سرشو اورد جلو: اینو از حالا بدون تا زمانی که من محافظتم از رعد و برق و اسمون ابری و نم بارون و رگبار و تگرگ و سیل و کلا هر چی که به بارون و بارندگی مربوط میشه نه می خوام ببینم ونه می خوام ببینی.......... تو عسلی چشمام زل زد و چشماشو باریک کرد..نگاهشو بالا کشید تا توی اسمون..بازم همون حس لعنتی..اخه چرا برام گنگی؟!...... نفسشو با آه عمیقی بیرون داد و نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: می خوام که همیشه آروم باشی..بدون حتی یه ابر مزاحم تو آسمون چشمات...... نمی دونم چرا و به چه علت ولی با همین یه جمله ی کوتاه یه جورایی حس کردم که دلم لرزید.. نگاهشو معطوف چشمای مبهوتم کرد..بیش از اون به مات چشمام مهلت پیشروی نداد..دستاشو همچین محکم زد بهم که با یه پرش خفیف به خودم اومدم..انگار که تا اون موقع خواب بودم و الان بیدار شدم....نه....خواب نه..انگار که هیپنوتیزمم کرده بود....... خندید و گفت: حس الانت چیه؟.. من که اون لحظه با خودم درگیر بودم، منگ نگاهش کردم و گفتم: چی؟!.. چند لحظه خیره تو چشمام موند..سرشو تکون داد و لبخندش عمق گرفت.. اروم با لحنی خاص که برام تا حدودی عجیب بود گفت: دیگه هیچی..... و از کنارم رد شد..بوی عطری که تو نسیم حضورش پیچیده بود بینیم رو نوازش داد، همون عطری بود که وقتی دیشب نشستم تو ماشینش با گرماش یه حس خوب وخاصی رو تو دلم نشوند....... خواستم که نفس عمیق بکشم ولی با اولین تشری که به خودم زدم راهمو کج کردم و سریع نشستم تو ماشین.. سعی کردم به صورتش نگاه نکنم.. باز هم همون تضاد ِ عجیب.. هم نمی خواستم و هم.......... خدایا........ این دیگه چه بلایی ِ ؟!..... ***************************** عزیزجون سینی استیل صبحونه رو گذاشت کنار سفره و آه و ناله کنان نشست.. نگاهه با محبتی به من انداخت و گفت: بازم خوش اومدی دخترم..دلم برات تنگ شده بود خوب کردی اومدی..ای کاش نسترنم با خودت می اوردی.... به صورت شکسته و چروکیده ش لبخند زدم: عزیزجون نسترن کار داشت نتونست بیاد در اولین فرصت حتما بهتون سر می زنه..... نُچی کرد و به صورتش دست کشید: هی مادر..پسر بزرگ کردم عصای پیری و کوریم باشه ولی چی شد؟..مادر پیرشو ول کرده اینجا به امان خدا و حتی نمی کنه یه زنگ بهش بزنه..دلم خوش ِ به این مرغ و خروسا..یار و همدمم همینان........ استکان کمر باریک چایی رو گذاشت جلوم و گفت: تقصیر مادرته..می دونم که چشم دیدن منو نداره اما چه کنم؟..می بینم بچه م خوشبخته میگم همینجا بمونم غم تنهایی و بی کسیمو بخورم..حاضر نیستم واسه یه روز اسباب ِ عذاب ِ جیگر گوشه مو با دستای خودم بنا کنم.... اشک گوشه ی چشماشو با سر انگشتاش پاک کرد..دلم گرفت..واسه اینکه بغضم نگیره یه قلوپ کوچیک از چاییم خوردم و گفتم: نه عزیزجون اینو نگید..بابا این روزا خیلی سرش شلوغ بود وگرنه حتما بهتون سر می زد..تو خونه همیشه یادتون می کنه.... لبخند زد..ولی مصلحتی بودنش کاملا مشخص بود.. -- باشه مادر یه لقمه از این ماست محلی بخور جون بگیری..خسته ی راهی بعدش برو استراحت کن.. داشتم لقمه مو می جویدم که گفت: سوگلم..مادر، این پسره کیه که باهات اومده؟..... لقمه تو دهنم موند..نگاهم به عزیزجون بود و حقیقتا نمی دونستم چی باید جوابشو بدم.... آنیل تو حیاط بود..همون موقع تقه ای به در خورد..عزیزجون با روی خوش گفت: بیا تو پسرم..... آنیل در چوبی رو باز کرد و همزمان گفت: یاالله....... و تو درگاه ایستاد.. عزیزجون رو بهش گفت: بیا تو هم یه لقمه بخور پسرم نمک نداره...... آنیل با لبخند کنارم نشست..با اینکه باهاش فاصله داشتم ولی از حضورش کنارم اون هم جلوی عزیزجون معذب شدم و ناخواسته جمع و جورتر نشستم.. که همین حرکت غیرمنتظره ی من از نگاهه تیزبین عزیزجون پنهون نموند!...... ***************************************** عزیزجون یه استکان چای ریخت و جلوی آنیل گذاشت..آنیل با لبخند ازش تشکر کرد و لقمه ی کوچیک نون و سرشیری که تو دستش بودو به طرف لباش برد که با سوال عزیزجون دستش تو هوا خشک شد.. عزیزجون_ پسرم راننده تاکسی هستی؟....... ابروهای من و انیل از تعجب بالا رفت..آنیل نیم نگاهی به من انداخت و رو به عزیزجون خنده ی مردونه ای کرد و گفت: چطور مگه؟..بهم میاد راننده تاکسی باشم؟....... عزیزجون که انگار از لحن شوخ و اروم انیل خوشش اومده بود خندید و گفت: نه پسرم هزار ماشاالله به سر و شکلت نمی خوره واسه همین پرسیدم..اخه نوه مو تو اوردی روستا........ آنیل لقمه شو کنار استکانش گذاشت و تو همون حالت که سرشو زیر انداخته بود و کمر استکانو تو دستاش محکم گرفته بود گفت: نسترن بهتون چیزی نگفت؟...... از این همه ارامش تو صداش و اینکه اسم نسترن رو خیلی راحت و صمیمی به زبون اورده بود متحیرانه نگاهش می کردم.. عزیزجون هم که دست کمی از من نداشت تک سرفه ای کرد و گفت: نسترن چرا باید درموردت به من بگه پسرم؟..تو اونو از کجا می شناسی؟..... انیل لقمه شو برداشت و متواضعانه سر تکون داد: اگه اجازه بدید بعد براتون مفصل توضیح میدم....... عزیزجون خجالت زده زد پشت دستش: ای وای پسرم..شرمنده م، گرفتمت به حرف بخور بخور..اگه چاییت سرد شده بده تا عوضش کنم..... انیل یه قلوپ از چاییشو خورد و با لبخند گفت: نه همین خوبه..زحمت نکشید...... داشتم چاییمو می خوردم که بی مقدمه رو به من گفت: سوگل صبحونه ت که تموم شد باید باهات حرف بزنم....... همزمان با تموم شدن جمله ش چایی شیرین پرید تو گلوم و درحد مرگ به سرفه افتادم..انقدر عمیق سرفه می کردم که دیگه نفسم بالا نمی اومد.. انیل هول شده بود و عزیزجون نرم می زد پشتم..آنیل صدام می زد و ازم می خواست نفس بکشم..دستشو دیدم که لیوان اب و جلوم گرفته بود و ازم می خواست سر بکشم.. از فرط سرفه اشکام سرازیر شدند..شیرینی چای داشت کار دستم می داد که با چند قلوپ ِ بزرگ از اب احساس کردم حالم بهتره و می تونم نفس بکشم.. میون سرفه های پی در پی صدای عزیزجونو شنیدم: دخترم یواش تر قبض روحم کردی ...... صدام گرفته بود با این حال معذرت خواستم.. عزیزجون_ خوبی مادر؟.... سرمو تکون دادم..صورتم داغ کرده بود..لیوان تو دستم بود..صورتمو برگردوندم سمتش..رو زانوهاش نشسته بود .. خم شده بود سمتم..نگاهش مثل دیشب بود..شباهتش تو سرخی چشماش بود..سرخی که از عصبانیت خالی و از نگرانی پر بود.... لبامو به زور از هم باز کردم و با ارومترین لحن ممکن گفتم: ممنونم...... تشکرم بابت لیوان ابی بود که داد دستم..با اینکه باعثش خودش بود..اینکه اینطور به سرفه بیافتم و احساس خفگی کنم دلیلش حرفی بود که بهم زد..صمیمیت بیش از حدش!.. ولی..بازم ازش ممنون بودم.. صورتش عرق کرده بود با اینکه هوای اتاق خنک بود..به نیمرخش دست کشید .. بدون اینکه نگاهی بهمون بندازه گفت: شرمنده م....... و با سرعت از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت.... احساس می کردم نفسم حبس بوده که حالا به راحتی بازدمش رو می تونم حس کنم......اره..انگار که نفس کشیدن دیگه مثل دقایقی قبل برام سخت نیست.... عزیزجون_ دخترم این پسر کیه؟..چرا با تو و نسترن انقدر صمیمیه؟.... مچ دستمو اروم گرفت..نگاهش کردم..چشماش نگران بود.. عزیزجون_ مادر خدایی نکرده شماها که..... ترسیدم و از ترسم دستمو از دستش بیرون کشیدم..دیگه ادامه نداد.. لبخند خشکی رو لبام نشوندم و عقب رفتم: عزیزجون دستت درد نکنه دیگه سیر شدم..من..من برم بیرون یه کم هوا بخورم گلوم هنوز می سوزه.. و نفهمیدم که چطور و با چه سرعتی بلند شدم و خودمو ازاتاق پرت کردم بیرون..انیل تو بالکن ایستاده بود که با شنیدن صدای در برگشت و نگاهم کرد..نگاهش کردم ولی خیلی کوتاه..خواستم از پله های اجری پایین برم که صدام زد......... -- صبر کن سوگل...... برگشتم..و جمله ای که همون لحظه داشتم بهش فکر می کردمو به زبون اوردم: دلیل این همه صمیمیتو نمی فهمم.... صورتمو برگردوندم و نگاهمو از نگاهه خندونش گرفتم..5 تا پله رو پایین رفتم و روی تخت چوبی کنار گلدونای شمعدونی نشستم.. عاشق این گلا بودم......با اون گلبرگای سرخ و لطیفشون..... حضورشو کنارم حس کردم..در ظاهر توجهی بهش نداشتم..در عین حال که در مقابلش سرد بودم ولی بیش از حد تصور مایل بودم که اون حرف بزنه و من گوش کنم.. صداشو شنیدم..تردید نداشت..اروم بود..بدون کوچکترین لرزشی..محکم و..جدی!...... -- بهت حق میدم..منم اگه جای تو بودم گیج می شدم..تو این حقو داری که تعجب کنی..حتی بگی از اینجا برم..بگی که نیازی به محافظ نداری..با اینکه خودم خواستم اینجا باشم ولی من همون کاری رو می کنم که تو ازم بخوای!.... مکث کرد و اینبار ارومتر ادامه داد: تا نگام نکنی نمی تونم حرف بزنم....... ********************************** اشتیاق ِ شنیدن حرفاش تو وجودم شعله می کشید..صورتمو برگردوندم و نگاهش کردم.. همون لبخند اینبار کمرنگ روی لباش خودنمایی می کرد.. به محض اینکه نگاهم بهش افتاد گفت:می خوام هر چی که من گفتم و تو شنیدی رو باور کنی....بعد از اینکه حرفام تموم شد ازم هیچ سوالی نپرس چون مطمئن نیستم که جوابی براشون داشته باشم.... مکث کرد و نگاهشو ثابت تو چشمام نگه داشت: لااقل الان ازم جواب نخواه..باشه؟.. تا چند لحظه فقط نگاهش کردم..منتظر چشم به لب ها و چشمام دوخته بود تا تاییدش کنم..برای دونستن هر اونچه که باید بدونم نیازی به صبر اونم تا این حد نبود.. سرمو تکون دادم و زیر لب قبول کردم.. نگاهشو از روم برداشت..با یه کلافگی خاصی نفسشو بیرون داد..انگار که خیالش از این بابت راحت شده بود.. به پشت گردنش دست کشید و صورتشو به سمت ایوون چرخوند..تموم حرکاتشو زیر نظر داشتم..پس چرا چیزی نمیگه؟.. از کنارم بلند شد و رفت سمت حوض..یه جور کم طاقتی رو تو حرکاتش می دیدم.. مجبور بودم سکوت کنم..مجبورم کرده بود..خودش اینطور خواسته بود..زیر داربست درختای انگور ایستاد و شونه ی راستشو به تنه ی یکی از تیربست ها تکیه داد.. نیمرخ مردونه و ناراحتشو کامل می دیدم.. علاوه بر اون صدای لرزونش بود که نظرمو به خودش جلب کرد.. حالا..دیگه اثری از اون لبخند چند لحظه پیش رو لباش نبود.. -- خوب یادمه که هر هفته با بچه ها می رفتیم کوه.. اون موقع 22 سالم بیشتر نبود..برنامه ی هر هفته مون همین بود..جمعه ها صبح زود می رفتیم و نزدیکای ظهر بر می گشتیم..ناهارو تو پاتوق همیشگیمون می خوردیم و...... میونش مکث کرد و نفس عمیق کشید: عجب دورانی بود..بی خیال بودیم واسه خودمون..هیچ دغدغه ای نداشتیم..تابستون بود و روزای گرم ِ عشق و حال..دوست و رفیق زیاد داشتم..جمعا 8 نفر بودیم......پایه ی ثابتشونم آروین بود..واقعا برام مثل یه برادر بود و کمترشو حس نمی کردم.... لبخند کمرنگی رو لباش نقش بست: پژمان پزشکی می خوند..پسر اروم و توداری بود..کامران عشقه خلبانی بود..شیطون و پایه..همیشه سر به سرش می ذاشتیم.......... لبخند بی روحش رنگ گرفت..دستاشو برد پشتش و به ستون تکیه داد..نگاهش به گلدونای کنار حوض بود.. --محمد..آرش..وحید..شروین..اگه بخوام خصوصیات تک تکشونو واسه ت بگم یه صبح تا شب طول می کشه..از ته دل واسه هم مایه می ذاشتیم..نارفیقی تو قانونمون نبود..با هر کدومشون تو موقعیتای مختلفی اشنا شده بودم ولی بعد از مدتی به بهانه ی همین کوه رفتنامون حلقه ی دوستیمون محکم تر شد.. همه چیز خوب بود..تا اینکه اون روز مثل همیشه طبق برنامه ای که با بچه ها چیده بودیم حاضر شدم و کوله و وسایلمو برداشتم..من و آروین همیشه با یه ماشین می رفتیم.. همه اومده بودن..ولی اینبار یه نفر به جمعمون اضافه شده بود..و اون یه نفر سارا خواهر وحید بود.. وحید و سارا از یه خانواده ی سرشناس و پولدار بودن و البته تا حدی معتقد!..اون روز ظاهرا مجبور میشه که خواهرشو با خودش بیاره..دلیلشو هیچ وقت نفهمیدم و وحید هم به هیچ کس نگفت فقط گفت که از روی اجبار بوده و بس!.. سارا محجبه نبود..تیپش عادی بود..ولی برعکس وحید که همیشه سرش تو لاک خودش بود و کاری به کسی نداشت سارا شیطون و پرحرف بود.. اولش فکر می کردم چون مذهبین با پسرا حرف نمی زنه و یه جور محجوبیتو تو رفتارش می دیدم ولی فقط همون بود..شیطنتاشو می ذاشتم پای کم سن و سال بودنش.. فقط 17 سالش بود...... وحید تو جمع خودمون پسر راحتی بود ولی اون روز هر بار سعی داشت جلوی پرحرفی های خواهرشو بگیره ولی خب..موفق نبود............. به سنگریزه ای که جلوی پاش بود ضربه ای زد : از همون موقع به بعد وحید هر هفته سارا رو با خودش میاورد..سارا تو جمع ما فقط با من و آروین راحت بود..وحید هم ظاهرا باهاش مشکلی نداشت ولی اگه سارا زیاده روی می کرد جلوشو می گرفت..گرچه برام عجیب بود که چطور زیاد روش تعصب نشون نمیده و یا حتی حاضر شده سارا رو هر هفته با خودش بیاره اونم بین چندتا پسر..اره..از نظر من غیرعادی بود ولی خب عادت نداشتم تو زندگی شخصی دوست و رفیقام سرک بکشم.. کم کم به حضورش تو گروه عادت کردیم..بقیه رو نمی دونم ولی من به اون به چشم خواهرم نگاه می کردم..من که هیچ وقت طعم داشتن خواهرو احساس نکرده بودم با وجود شیطنت ِ همراه با آرامش ِ سارا داشتم این احساس رو تجربه می کردم.... مکث کوتاهی کرد و بدون اینکه نگاهم کنه گفت: شاید پیش خودت بگی این غیرممکنه..مگه میشه یه دختر بین اون همه پسر باشه و کسی نظر بد بهش نداشته باشه..ولی خب من از دید خودم همه چیزو برات میگم..من از دل محمد و آرش و بقیه خبر نداشتم..کسی هم جلوی من کاری نمی کرد و حرفی نمی زد تا اون موقع هم متوجه چیزی نشده بودم..من فقط از احساس خودم برات میگم و ظاهر بقیه.... بگذریم......... نشست کنار گلدونا و دستشو تو اب زلال و شفاف ِحوض که عزیزجون اول صبح عوض کرده بود فرو برد.. ********************************** -- وحید سارا رو خیلی دوست داشت..رو حرفش نه نمیاورد..ولی بعدها حس کردم از اوردن سارا میون جمعمون زیاد هم راضی نیست..که خب بهش حق می دادم.. چند ماهی گذشت..یه روز تو همین قرارای همیشگی سارا با حرفی که بی پرده بهم زد شوکه م کرد.......... صورتش قرمز شده بود..دست خیسشو از اب بیرون اورد و به صورت ملتهبش کشید.....قفسه ی سینه ش محکم بالا و پایین می شد..انگار که از یاداوری خاطراتش حس خوبی نداشت....... دستش هنوز رو صورتش بود که گفت: من واقعا اونو مثل خواهرم دوست داشتم..بهش از اون دیدی که می خواست نگاه نمی کردم..اما اون..... مکث کرد و دستشو از رو صورتش برداشت: بهم گفت عاشق شده..گفت که احساس می کنه منو...... اب دهنشو قورت داد و دستشو دوباره توی اب فرو برد..به هیچ وجه نگام نمی کرد.......... -- اون روز هر کار کردم که از این فکر و احساس ِ عجولانه منصرفش کنم نشد..می گفت که این حس مال ِ امروز و دیروز نیست مدت هاست که می خواد بگه ولی جراتشو نداره..ولی حالا دیگه نمی تونه بیشتر از این بریزه تو خودش و از نگاهه بی تفاوت من فرار کنه......... صورتشو به طرفم برگردوند و پوزخند زد : می دونی جالبیه این قضیه کجاست؟..اینکه همون شب فهمیدم آروین به سارا علاقه داره....وقتی مثل هر شب تو هوای دم کرده و گرم تابستون رو تخت، زیر الاچیق دراز کشیده بودیم بهم گفت که خاطرشو می خواد ولی نمی دونه چطوری بهش بگه.. تا اون شب فکر می کردم آروین هم از همون دیدی به سارا نگاه می کنه که من نگاه می کنم..وقتی این حرفو از دهنش شنیدم قلبم لرزید..شاید از ترس بود..من به سارا کوچکترین علاقه ای نداشتم ولی می ترسیدم..از حرفای سارا..از علاقه ی آروین..از احساس ِ سارا به خودم وحشت داشتم.. کم کم همه چیز داشت بهم می ریخت اونم با یه حسی که نباید می بود ولی..بود و من از بودنش احساس خطر می کردم.. آروینو مثل برادرم دوست داشتم و دیگه میلی به دیدن سارا نداشتم..تا اون موقع حسم برای دیدنش موجه بود ولی از حالا به بعد که متوجه معنی نگاهش به خودم شده بودم درست نبود که بخوام ادامه ش بدم.. کم کم از گروه جدا شدم..وحید می گفت که سارا گوشه گیر شده و با کسی حرف نمی زنه..ولی برام مهم نبود سعی می کردم با کم محلی هام اونو هم از این بازی منصرف کنم اما اون سرسختانه ادامه می داد.. از طرفی آروین تو تب و تاب عشق سارا می سوخت و فقط با من درد و دل می کرد..چند بار اومد رو زبونم که همه چیزو بهش بگم ولی بازم همون ترسو تو قلبم احساس می کردم و همین جلومو می گرفت.... اون موقع ها بدنسازی می رفتم..خودم یه باشگاه داشتم ولی چون زیاد به کارم نمی اومد اجاره ش داده بودم.. یه روز که بر می گشتم سارا رو نزدیک خونه مون دیدم..اول شک کردم که خودش باشه ولی خودش بود..همین که جلو پاش ترمز زدم و خواستم پیاده شم در جلو رو باز کرد و نشست..از ترس ِ اینکه کسی ما رو با هم ببینه و برای هردومون بد بشه سریع راه افتادم..مسیرم خونه ی اونا بود..خودشم اینو فهمیده بود.. یه لحظه که برگشتم تا نگاش کنم و دلیل اومدنش به اونجا رو بپرسم دیدم داره گریه می کنه اما انقدر بی صدا که متوجه نشده بودم.. بازم همون حرفا رو زد..از علاقه ش گفت..از عشق زیادش به من..با اینکه ناراحت شده بودم و یه جورایی دلم به حالش می سوخت ولی ترجیح دادم همه ی حرفامو همین حالا که موقعیتش جور شده بهش بزنم..این عشق یکطرفه بود و راه به جایی نداشت..برای اونم بهتر بود که فراموشم کنه.. تصمیم گرفتم از علاقه ی آروین باخبرش کنم..همه چیزو بهش گفتم..از اینکه هیچ احساسی بهش ندارم.. تو سکوت فقط گوش می داد..سعی می کردم خونسرد باشم و اروم اروم حرفامو بهش بزنم..از آروین که گفتم گریه ش بیشتر شد..دیگه نمی دونستم باید چکار کنم..دوتا کوچه بالاتر از خونه شون نگه داشتم..قبل از اینکه پیاده شه بهش گفتم منو فراموش کن، این برای هردومون بهتره..این حس زودگذره پس بهش توجه نکن.. شاید چون احساسی بهش نداشتم انقدر خونسرد رفتار می کردم..در صورتی که اون اشفته و بی قرار بود..می دیدم ولی انکار می کردم....... گذشت و گذشت تا اینکه اون شب ِ شوم از راه رسید..شروین بهم زنگ زد که با بچه ها هماهنگ کرده یه مهمونی توپ افتادیم تو هم بیا..آروین وقتی شنید وحیدم هست به امید اینکه بتونه سارا رو ببینه حسابی سر شوق بود.. من نمی خواستم برم ولی اون مجبورم کرد..اگه یه درصد می دونستم که قراره چه اتفاقی بیافته هیچ وقت پامو اونجا نمی ذاشتم..جز آرش و کامران هیچ کس نمی دونست که مهمونی مختلطه.. وحید سارا رو با خودش نیاورده بود..شاید می دونست که اینجا چجور مهمونی ایه..برعکس من که از این بابت خوشحال بودم آروین دمق و گرفته بود..اولای مهمونی یکنواخت بود..همه می رقصیدن ما هم یه گوشه واسه خودمون حرف می زدیم..کاملا به اون وسط بی توجه بودم..چندبار خواستم برگردم ولی بچه ها دستمو می کشیدن و نمی ذاشتن.. یه نیم ساعت که گذشت اهنگ عوض شد..یه موسیقی راک عجیب و غریب..صداش انقدر بلند بود که مو به تنم سیخ می کرد..بدتر از اون اتفاقاتی بود که بعدش افتاد..دخترا و پسرا جیغ می کشیدن..همه جا رو دود برداشته بود..همه مون از جامون پا شده بودیم.. یه سینی که توش پر از قرص بود، جلوی مهمونا می گرفتن و همه با اشتیاق بر می داشتن..ما هم برداشتیم ولی نخوردیم..با چشم خودم دیدم که هر کی قرصا رو می خورد چه بلایی سرش می اومد.. در کمترین زمان ممکن سرگیجه می گرفتن و قهقهه می زدن..انگار که تاثیرش خیلی قوی بود.. بعد از اون لیوانای یکبار مصرف نوشیدنی رو اوردن..حالا علاوه بر اون حالی که بهشون دست داده بود مستم کرده بودن..هر کی 3 تا 4 تا لیوان می داد بالا........دیگه کسی به کسی نبود..جلوی چشمای متعجب ما همه لباساشونو در میاوردن و ............. اخماشو تو هم کشید..چشماشو برای چند لحظه بست و دوباره باز کرد.. دستشو مشت کرد و گرفت جلوی دهنش..از چیزایی که می شنیدم هر لحظه تعجبم بیشتر می شد.. تموم این صحنه ها رو تو اون مهمونی ش.ی.ط.ا.ن پ.ر.س.ت.ا دیده بودم ولی تا حدی با اینی که آنیل می گفت فرق داشت!... ************************************** -- همه کنترلشون و از دست داده بودن..6 نفر که ماسکای عجیب و غریبی به صورتاشون زده بودن وارد مجلس شدن....یه سری زنجیر و شلاق و جام هایی به شکل تُنگ که محتوای توش سرخ وغلیظ بود گرفته بودن دستشون.. اونی که جلو بود یه صلیب وارونه گرفته بود دستش و یه جمجمه ی سر انسان هم تو دست دیگه ش بود.. با صدای بلند یه چیزایی رو به لاتین می خوندن..همه سرتا پا سیاه پوش بودن.. محیط خفقان اوری بود..محمد گفت که بزنیم بیرون تا کسی نفهمیده ما عقلمون سر جاشه.. وقتی خواستیم از اونجا بیایم بیرون انقدر جمعیت زیاد بود که همو گم کردیم..اونا تونستن برن بیرون ولی من و وحید گیر افتادیم.. پشت سالن یه در بود که صدای جیغ و داد یه دختر از توش می اومد..با اینکه ماتمون برده بود ولی صدای شکستن اشیاء باعث شد که وقتو از دست ندیم و هردومون با شونه محکم به در ضربه بزنیم.. وحید که انگار فهمیده بود با بغض داد می زد که این صدای ساراست..اما وقتی در باز شد............... انگشت شصت و اشاره شو رو چشماش گذاشت و فشار داد.. تو همون حالت با صدایی که می لرزید گفت:نمی تونم برات بگم که اون صحنه چه منظره ی رقت انگیزی داشت..اونی که بهش تجاوز کرده بود وقتی ما داشتیم به در ضربه می زدیم فرصت کرده بود از بالکن فرار کنه ............ وحید جسم بی جون و خون الوده خواهرشو پیچید دور ملافه و بغلش کرد..سارا داشت می لرزید..صورتمو برگردونده بودم تا نبینم .. اشک صورت جفتمونو خیس کرده بود..وحید قربون صدقه ی سارا می رفت و شونه های مردونه ش زیر ِ بار این مصیبت می لرزید.. صدای سارا رو که شنیدم برگشتم..صورتش مهتابی بود..سفید و بی روح..چشمای قهوه ایش نیمه باز مونده بود..تو بغل وحید ناله می کرد..بالا سرش بودم..از لا به لای پلکاش منو دید..می خواست لبخند بزنه ولی نمی تونست..جونی تو تنش نبود.. ملحفه ی سفید خونی شده بود، همه ی تن و بدنش زخمی بود..بعدها پزشک قانونی ضربات چاقو رو، رو قسمتای مختلف بدنش تایید کرد.. لرزون تو همون حالت که دندوناش روی هم می خورد گفت به خاطر من جوری که وحید نفهمه پشت سرش اومده..گفت که فقط اومده بوده منو ببینه..گفت که تو شاید منو دوست نداشته باشی ولی من.............. آنیل لب پایینشو گزید و ساکت شد..بدون اینکه متوجه باشم صورتم از اشک خیس بود.. داستانی که آنیل با غم بی حد و نصاب ِ توی صداش تعریف می کرد واقعا هم سوزناک و غم انگیز بود.. سرنوشت دختری که قربانی بی گناهیش شده بود!.. -- تا چند روز بعد از تشییع جنازه ش وحید حاضر نشد باهام حرف بزنه..آروین همه چیزو فهمیده بود..یعنی من براش تعریف کردم.... خودمو گناهکار می دونستم..دیگه روی نگاه کردن تو چشمای بچه ها رو نداشتم..با مرگ سارا انگار که به وحید و آروین خیانت کرده بودم.. بعد از 1 هفته وحید خودش اومد سراغم..سیاهپوش ِ خواهرش بود که بهم گفت همه چیزو می دونه..سارا براش تعریف کرده بود و من فکر می کردم وحید از چیزی خبر نداره.. گفت بهت حق میدم تو علاقه ای به خواهرم نداشتی ولی بعد از اینکه با اون کارت سارا رو از خودت روندی سارا شکست..گفت که بعد از چند روز اومد پیشم و گفت دیگه به آنیل فکر نمی کنم.....سارا همه چیزو تو خودش می ریخته و دم نمی زده........ وحید می گفت منم باید مثل همه ی برادرا غیرتی می شدم و می زدم تو صورت خواهرم ولی دلم نمی اومد..می گفت تا حالا تو صورتش سیلی نزده بودم همیشه حامیش بودم دلم نمی اومد حالا که قلب کوچیکش عشق رو تجربه کرده بزنم تو گوشش و اشکشو ببینم..می گفت من برخلاف خانواده م عقایدم با اونا فرق می کنه.. بعد از اون روز به مدت 2 سال از خونه دور بودم..اومدم تهران..از درامد باشگاه یه واحد تو یکی از اپارتمانای بالای شهر خریدم..اون موقع باشگاهو داده بودم اجاره درامدشم بد نبود.. کم کم خودم اونجا مشغول به کار شدم..محمد و اوردم پیشم و سخت خودمو تو ورزش و باشگاه غرق کردم.. ولی کابوسای شبانه دست از سرم بر نمی داشتن..صحنه های اون مهمونی پیش چشمام بود..درست وقتی که پلکامو روی هم می ذاشتم.. بعدها فهمیدم اون مهمونی یه جور پارتی برای جلب اعضای گروه تو فرقه ی ش.ی.ط.ا.ن پ.ر.س.ت.ا بوده.. اونجا ازادی از هر نوعی رو نشون جوونا می دادن تا همین نیاز رو وسیله کنن برای ورودشون به اون فرقه.. در نتیجه با هزار جور حیله و نیرنگ پای خیلیا رو به گروهشون باز می کردن.. یه شب تا خود صبح فکر کردم..تو اینترنت کلی تحقیق کردم..تا حدودی با فرقه شون اشنا شدم.. می خواستم تو گروهشون نفوذ کنم..احساس گناه دست از سرم بر نمی داشت..همه ش به خودم می گفتم اگه سارا اون شب به خاطر من نیومده بود هیچ کدوم از این اتفاقا نمیافتاد.. من عامل اصلیش بودم..تو یه همچین شرایطی با وجود کابوسایی که می دیدم خودمو مقصر می دونستم..نگاهه غم گرفته ی وحید..چشمای اشک الود سارا..صورت سرد و بی روحش اون شب توی اتاق وقتی که تو اغوش برادرش داشت جون می داد..هیچ کدومو نمی تونستم فراموش کنم.. پس باید یه جوری جبران می کردم..فهمیده بودم که اونا به دخترای باکره از یه دید دیگه نگاه می کنن.. اونا سرسختانه مبارزه می کردن و هر بار تو مهمونیاشون جونه چندین دختر ِ بی گناه رو می گرفتن، اونم فقط و فقط به جرم ِ بی گناهی..به جرم خداپرست بودن..به جرم ِ..پاکی و نجابت..... ************************************* ولی از یه طرف باید ساپورت می شدم..تنهایی راه به جایی نمی بردم.. تا اینکه محمد و در جریان گذاشتم..پسر خیلی خوبیه هنوزم باهاش کار می کنم.. تا اون موقع چندبار خودشو بهم ثابت کرده بود..خودش و خانواده شو کامل می شناختم.. بهم گفت با عموش که سرهنگه صحبت می کنه و خبرشو بهم میده..بهترین موقعیت بود که باید ازش استفاده می کردم..محمد که در جریان همه چیز بود با عموش صحبت می کنه و از من و هدفم براش میگه.. می دونستم سازمان اطلاعات تو این زمینه دنبال افرادی می گرده که تو گروهه خودشون مهره ی اصلی نباشن و بعد از اینکه امتحانشونو پس دادن بتونن نقش نفوذی رو بازی کنن.. اینکار واقعا سخت بود..اونا روی من شناخت نداشتن و همین خودش 1 سال طول کشید.. با سوالایی که ازم پرسیدن در موردم تحقیق کردن..جوری که خودمم نفهمیدم....6 ماه بعد گفتن که تایید شدم ولی هنوز چند خان دیگه رو باید رد می کردم.. نمی تونم اطلاعات زیادی در این زمینه بهت بدم فقط اینو بدون که تا بخوام اماده بشم و به هدفی که می خواستم برسم چند ماهی زمان برد ولی خب فرصت زیادی نبود، از دست دادن 1 روزم تو این زمینه خودش خیلی بود.. سازمان اطلاعات هم با نفوذی که داشت به سری ترین مدارک از من دست پیدا می کرد و این کار برای اونا زمان زیادی نمی خواست به همین خاطر کارام جلو افتاد و با اینکه همیشه کنترلم می کردن و تحت نظرشون بودم ولی تونستم اعتمادشونو جلب کنم..ولی خب...... جنبه ی احتیاط رو هم نمی تونستن نادیده بگیرن!.. با روحیه ای که به دست اورده بودم وقتش بود برگردم پیش خانواده م و در ظاهر یه زندگی عادی داشته باشم.. اولش راضی کردن آروین کار سختی بود..ولی خب..به هر حال این 2 سال دوری تاثیر خودشو گذاشته بود.. گرچه اوایل باهام سرد بود ولی بالاخره تونستم کاری کنم که هردومون برگردیم به همون حال و هوای گذشته.......... به طرفم اومد و رو به روم ایستاد..برای اینکه بتونم تو صورتش نگاه کنم باید سرمو بالا می گرفتم.. جلوی پاهام روی زانوهاش نشست و دستاشو به لبه های تخت گرفت..از این همه نزدیکی اون به خودم قلبم تند می زد.. نگاهش تو چشمام بود: از فعالیتم نه می خوام و نه می تونم چیزی بگم..بهت اعتماد دارم و به خاطر همینه که همه چیزو واسه ت تعریف کردم.. متاسفانه بنیامین یکی از اون چند مهره ی اصلی توی این فرقه ست که پشتش به داییش گرمه.. خانواده ش چیزی از این موضوع نمی دونن برای همینم هست که کاراشو جوری پیش می بره که سیاست داییش پشتش باشه.. من با نفوذی که دارم و شگردایی که بلدم می تونم کاری کنم تا اون خیلی راحت از تو زندگیت بره کنار ولی اینکار نیاز به زمان داره..تا اون موقع باید ازت محافظت کنم..پس بهم این اجازه رو بده!........ لبام خود به خود از هم باز شدن که انگشت اشاره شو بدون اینکه کوچکترین تماسی با لبام ایجاد کنه جلوی صورتم گرفت و گفت: باشه..می دونم چی می خوای بگی..اینکه من چرا می خوام ازت محافظت کنم درسته؟....... سرمو اروم تکون دادم..لبخند زد و دستشو پایین اورد..چشماش سرخ بود ولی برعکس اون چشما، لباش می خندید.. -- ازت خواسته بودم که بعد از شنیدن حرفام ازم سوال نکنی.. تو هم قبول کردی..یادت رفته؟.. به صورتم که هنوز رد پای اشک دیده می شد دست کشیدم و گفتم: ولی من نمـ...... - ولی حالا می دونی.......... خودشو به طرفم مایل کرد..فاصلمون از کم هم کمتر شده بود..دستامو گذاشتم پشتم و خودمو کمی عقب کشیدم.. با اینکارم لبخندش پررنگ شد.. نگران بودم عزیزجون هرآن سر برسه و ما رو تو این وضعیت ببینه..اون موقع چه فکرایی که در موردمون نمی کرد!....... بدون اینکه چشم ازم برداره گفت: درسته..حرفام هنوز تموم نشده..یعنی انقدر زیاده که تو همین اندک زمانی که برام مونده نمی تونم جاش بدم....دلایل ِ من برای محافظت از تو خیلی زیاده..برای اینکه بتونی قبولم کنی مجبور شدم این رازو پیشت فاش کنم..جز تو و نسترن کسی از فعالیتم چیزی نمی دونه..از خواهرت مطمئنم به تو هم اعتماد دارم..پس.................... صورتشو برد کنار صورتم..گلوم از فرط هیجان خشک شده بود..خدایا..این مرد بدون اینکه با بدنم تماسی ایجاد کنه داره منو تا سرحد مرگ پیش می بره.... چشمامو بستم تا شاید اروم بشم..صداشو که کنار گوشم شنیدم قلبم فرو ریخت.......... -- بهم اعتماد کن..قصد من فقط حفاظت از تو ِ ..بذار باشم اگه ذره ای بی اعتمادی نسبت بهم تو قلبت احساس کردی بگو..اون موقع دیگه نمی مونم که با حضورم عذابت بدم..اینو بهت قول میدم سوگل!....... توی اون حالت اسممو که از زبونش شنیدم لبمو به دندون گرفتم.. دیگه بس بود....تا اون حد توانشو نداشتم.. دستامو مشت کردم و با تک سرفه ای صدامو صاف کردم..از شنیدن صدای سرفه م کمی خودشو عقب کشید و من تونستم ازش فاصله بگیرم.. از رو تخت بلند شدم و رفتم کنار تیربستی ایستادم که انیل چند دقیقه قبل بهش تکیه داده بود.. ***************************************** دوست داشتم که بهش بگم بره..نمونه تا بخواد ازم مراقبت کنه..بگم که خودم می تونم از پس مشکلاتم بر بیام و نیازی به تو ندارم.. ولی....حس کردم که نمی تونم..جدالی در درونم احساس می کردم که همون رو عامل امتناعم می دیدم.. نمی ذاشت که بگم.. انگار که نمی تونستم..یا شایدم.....نمی خواستم که بگم!.. به قدری تو خودم بودم که متوجه نشدم پشت سرم ایستاده و صداش رو که نزدیک گوشم شنیدم ناخوداگاه تنم لرزید!.. آنیل_ سوگل خواهش می کنم سکوت نکن..بهم بگو..هر چی که تو دلت هستو بگو من گوش میدم....... مکث کرد..صداش بم بود..و حالا گرفته تر از قبل: نمی خوای که بمونم درسته؟..حضورم ناراحتت می کنه؟................... چشمامو ثانیه ای بستم..گوشه ی لبمو به دندون گرفتم..خدایا این همه هیجانو چطور تاب بیارم؟..اصلا چرا اینجوری شد؟........ بدون اینکه برگردم و بدون اینکه بتونم رو لرزش صدام کنترلی داشته باشم گفتم:مـ..من..من نمی تونم......... نذاشت ادامه بدم با سرعت رو به روم ایستاد و با بی قراری که تو چشماش موج می زد نگاهه مرتعشمو غافلگیر کرد و حرفمو برید: چیو نمی تونی؟..نمی تونی تحملم کنی؟..حتی به خاطر خودت؟......... دستاشو از هم باز کرد و بدون اینکه لحظه ای چشم ازم بگیره با حرص و ارتعاشی که صداش پیدا کرده بود گفت: منه لعنتی به درک، به خاطر خودتم که شده نمی تونی تحملم کنی؟........ رفته رفته عصبی ترمی شد:یعنی انقدر برات سخته؟.......... نگاهش کردم..چونه م از بغض و لبام از حجم جمله ای که پشتش مخفی شده بود می لرزید.... دستشو اورد سمت صورتم..خودم متوجه اون قطره اشک ناخواسته نشده بودم ولی اون که نگاهش محو اون قطره بود دستش هر لحظه نزدیک تر می شد.... ترس ِ امیخته به هیجان وجودمو پر کرد..قدرت هر عکس العملی ازم سلب شده بود..اون با حرکاتش جلوی هر حرکتی رو به روی من می بست.. چیزی نمونده بود که دستش به نرمی روی صورتم بنشینه..نفسای هردومون نامنظم بود..اینو کامل حس می کردم.. چشمامو بستم تا نبینم..دیگه داشتم می مردم..دستام سرد و تنم داغ بود..چند ثانیه گذشت..اتفاقی نیافتاد..لای پلکامو باز کرد..و اولین چیزی که پیش چشمام دیدم لبای خندونش بود و بعد هم شیطنتی که تو چشماش نشسته بود.. دستش کنار سرم چسبیده به تیربست چوبی بود و تغییری تو فاصله ش با من ایجاد نکرده بود.. طاقت نداشتم..اون حق نداشت با من اینکارو بکنه..پا روی تموم احساسات ضد و نقیضم گذاشتم و با فرو دادن اب دهنم از کنارش رد شدم.. قدمی به سمت حوض برداشتم و تو همون حالت گفتم: بهتره از اینجا برید..من نیازی به محافظ ندارم..خودم ازپس هرکاری بر میام..درست نیست که شما اینجا باشید.. من حامی نمی خوام..مخصوصا کسی که....باهاش غریبه باشم و هیچی هم ازش ندونم.......... صداشو از پشت سر شنیدم: ولی من برات گفتم..از خودم، از گذشته ی خودم ..پس دیگه چرا قبولم نمی کنی؟!........ بدون اینکه برگردم و باهاش چشم تو چشم بشم جوابشو دادم: دلایلتون قانعم نکرد..شما دنبال اون گروه و ادماش هستید این به من و زندگی ِ من ربطی نداره..می خواین انتقام بگیرید دیگه محافظت از من که جزو هدفتون محسوب نمیشه پس بحث درموردش بی فایده ست.. کنارم ایستاد..به نیمرخم زل زده بود..بعد از چند لحظه سکوت گفت: از همون اول که بنیامینو دیدم شناختم..داییش با اونی که واسه ش کار می کنم رقیبن..درظاهر شاید اینطور نباشه ولی تو خودشون مشکل دارن..وقتی پای این فرقه وسط باشه میشن رفیقای صمیمی که هیچ کس بهشون شک نمی کنه ولی همین که پای معامله و قاچاق میاد وسط هفت پشت با هم غریبه میشن که حتی سایه ی همو با تیر می زنن..من یکی دو بار بنیامینو تو مهمونی دیده بودم..اونم همینطور......اون روز جلوی ویلا منو شناخت ولی به روی خودش نیاورد چون می دونست که این موضوع براش دردسرساز میشه..با منم حرفی نزد می دونست چطور ادمی هستم و با کیا می پرم پس فکر کرد یکی از خودشونم منتهی تو گروهه مقابل..اون ادم انقدر هفت خطه که تا الان خیلی راحت تونسته خانواده و اطرافیانشو با کاراش گول بزنه اونم به واسطه ی داییش که ازش حمایت می کنه..جوری نقششو بازی می کنه که مو لای درزش نمیره..محال ممکنه که کسی به کاراش شک کنه ولی توی رفتار خوب می تونه خودشو نشون بده مثل همون کاری که با تو کرد و می خواست تو اون خرابه سر به نیستت کنه..با وجود همه ی اینا ازم می خوای که کنارت نمونم و ازت محافظت نکنم؟........... مات و مبهوت، با شنیدن قسمت اخر جمله ش سرمو چرخوندم سمتش و با تعجب گفتم: تو اینا رو از کجا می دونی؟.. اخماش از هم باز شد..کمی تو چشمام زل زد..با لحن شوخ و بامزه ای سرشو تکون داد و گفت: من یک ساعته دارم واسه ت لالایی می خونم دختر ِ خوب؟..کجایی؟........ لحن و نگاهش جوری بود که بر خلاف تصورم به سختی تونستم جلوی لبخند ناخواسته مو بگیرم و جای اون رو به اخم کمرنگی روی پیشونیم بدم.. صدای خندونشو شنیدم: خیلی خب باشه، اخم نکن من تسلیم........ دستاشو برد بالا که دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و با لبخندی که نشست رو لبام سرمو برگردوندم و به حوض خیره شدم.. خم شد و زیر گوشم زمزمه کرد: لبخند بهت میاد فقط نمی دونم چرا خیلی کم ازش استفاده می کنی؟....... لحنش شاید به ظاهر شوخ ولی کاملا جدی بود..لبخندمو به سرعت قورت دادم و گوشه ی لبمو بر حسب عادت گزیدم.. خنده ی کوتاهی کرد و صورتشو عقب برد..انگار که از شرم کردن من لذت می برد.. چرا هر کار می کنم تا جلوش سخت باشم نمی تونم؟!..هربار با زرنگی ِ تمام منو از اون حالت سرد و بی روح بیرون میاورد!..
رمان ببار بارون فصل 7 ************************************************* * صداش هر لحظه بم تر می شد..بغضشو حس می کردم..مرد بود..غیرت داشت..پدر بود..درکش می کردم ولی چرا بهمون فرصت نمیده تا حرف بزنیم؟..چرا یک طرفه به قاضی می رفت؟..یعنی به همین راحتی درحق بچه هاش قضاوت می کنه که ما بی ابروییم؟!.. نگاهه مامان چرخید روی من .. با نفرتی که اینبار به وضوح تو چشماش می دیدم و لحنی بد و زننده گفت: می دونستم هر چی اتیشه از گور این ذلیل مرده بلند میشه..دختره ی بی شرف.... و با گریه ای که مصنوعی بودنش کاملا مشهود بود نشست کنار بابا و گفت:منو بگو که همیشه می گفتم اگه نگین و نسترن سرزبون دارن سوگل بچه م خانمه..شاید از دیوار صدا در شه ولی این دختر همیشه ساکته و اروم.. با همون گریه سرشو دو دستی چسبید و خودشو تکون داد: مار تو استینم پرورش می دادم..افسردگی رو بهونه کرده تا بره و هر غلطی دلش خواست بکنه.... و با چشمای اشک الودش زل زد تو صورت رنگ پریده و چشمای سردم: این بود جواب محبتای ما؟..مگه واسه ت چی کم گذاشتیم؟..بچه های مردم احترام پدر و مادراشونو دارن جوری که پا جلوشون دراز نمی کنن که یه وقت بی احترامی نکرده باشن اونوقت دختر من با پسر مردم تو شمال قرار میذاره که...... به تخت سینه ش زد و ضجه کنان گفت: الهی کفن بپوشم و اون روزو نبینم که فردا دهن به دهن تو محل بپیچه دختر راضیه خانم ننگ بالا اورده و با پسر نامحرم رابطه داره!..الهی بمیرم واسه بنیامین..حتما دیده اونجا چه خبره غیرتش، صبر و طاقتشو ازش گرفته......... و باز تو چشمای یخ زده م خیره شد و به منی که فقط ثانیه ای تا مرگم فاصله داشتم گفت: دکش کردی اره؟..بدبختو چجوری دست به سر کردی که مزاحمتون نباشه؟....با بچه ی مردم چکار کردی که حتی روش نشده جواب تلفنامونو بده؟.....الهی خبر مرگتو واسه م بیارن..الهی به زمین گرم بخوری دختر.. نسترن داد زد: مــامان..... مامان برگشت و سرش جیغ کشید: مامان و درد بی درمون..مامان و مرض ..تو هم باهاش همدست شدی اره؟..یا شاید تو هم خبر نداشتی و اینا تمومش نقشه ی خودش بوده؟........ نسترن که به گریه افتاده بود گفت: مامان چطور دلت میاد؟..سوگل از برگ گلم پاک تره..چطور دلت میاد بهش تهمت بزنی؟....هق هق می کرد..میون گریه گفت: به خدا این تهمتاتو یه جایی باید جواب بدی..چقدر اذیتش می کنی؟چرا انقدر ازارش میدی؟..مگه چکارت کرده؟...... مامان از رو مبل جهید و دست به کمر فریاد زنان رو به نسترن گفت: دیگه می خواستی چکار کنه؟..ابرومونو برده..بی حیثتمون کرده..فردا چطور سرمونو جلوی مردم بلند کنیم؟....... نسترن_ انقدر دم از ابرو نزن مامان..تو که این همه ابرو واسه ت مهمه می دونی نگین این موقع شب کجاست؟..چطور اجازه میدی هر شب تا دیروقت بیرون بمونه و اونوقت به سوگل گیر میدی؟...... مامان_ نگین ِ من پاکه..بچه م داره با دوستاش درس می خونه پشت سر خواهرت صفحه نذار...... نسترن پوزخند زد: هه..درس؟......از کجا مطمئنی؟......مگه همه جا باهاش هستی که ببینی کجا میره؟با کیا نشست و برخاست می کنه؟..مگه روز و ازش گرفتن که شبا پا میشه میره خونه ی دوستاش؟..این بی ابرویی نیست که دختر 14 ساله ت شب بیرون از خونه بمونه و گاهی هم به بهونه ی درس خونه ی دوستاش بخوابه و تازه فردا ظهرش برگرده خونه ؟!............. مامان گوشه ی لبشو با حرص می گزید و با چشم به بابا اشاره می کرد و از نسترن می خواست دیگه ادامه نده.. بابا از رو مبل بلند شد و در حالی که چشماشو باریک کرده بود با تردید پرسید: تو چی گفتی؟..نگین الان کجاست؟........ رو به مامان گفت: مگه تو اتاقش نیست؟!.. مامان لب باز کرد حرف بزنه که نسترن با همون پوزخند ِ خاصش گفت: شبایی که شما شیفتی نگین درسشو بهونه می کنه و خونه ی دوستاش می مونه..نمی دونم چرا مامان تا حالا باهاتون در میون نذاشته حتما واسه اینه که به نگین چیزی نگید..مامان شاید بتونه پنهون کاری کنه اما من نه!....... بابا سر مامان که اخماشو کشیده بود تو هم داد زد: نسترن راست میگه؟..راست میگه راضیه؟...... مامان هم طبق معمول از نگین دفاع کرد و با صدای بلند گفت: خوبه خوبه حالا چیه شلوغش کردید؟..همه ی دوستاشو می شناسم..هر وقت خواسته بمونه با دوستش حرف زدم...... بابا_ چرا به من نگفتی؟..و بلندتر ادامه داد:چرا موضوعه به این مهمی رو از من پنهون کردی؟..... مامان رو ترش کرد: چرا داد می زنی؟..اگه پدری و وظایفتو می شناسی وایسا بالا سر بچه هات واسه من داد و هوار راه ننداز....... بابا_ وظیفه ی من اینه که برم بیرون از خونه و صبح تا شب با هزار نفر دهن به دهن بذارم و اوقاتمو بکنن اوقات سگ تا یه لقمه نون بذارم سر سفره ی زن و بچه م..تربیت بچه ها کار تو ِ نه من..مادرشونی براشون مادری کن.. مامان داد زد: دیگه باید چکار کنم؟..از خوشیام دارم براشون مایه میذارم که یه وقت احساس ناراحتی نکنن..مردم سالی 10 بار زناشونو می برن مسافرت ولی من چی؟..هی بشور، بپز، بذار جلوی شوهر و بچه هات تهشم اینجوری جوابتو میدن...... بابا_ مگه من واسه ت کم میذارم؟..سال تا سال یه پیرهن واسه خودم نمیخرم هر چی دارم و ندارم میدم دست تو و خرج زندگیمون می کنم هر تابستون می برمتون یه وری دیگه وسعم نمی کشه تو میگی چکار کنم؟.... مامان_ مردم شوهراشون چکار می کنن؟ تو هم همون کارا رو بکن....این پول ِ بخور نمیرت کفاف زندگیمونو نمیده....... بابا از روی حرص پوزخند زد: اگه ولخرجی های تو نبود بعد از این همه سال یه مغازه واسه خودمون داشتیم که کمک خرجمون باشه..ولی اونوقت کی هر هفته 200 هزارتومن پول آرایشگاه بده و مدل به مدل لباس بخره و دکور خونه رو عوض کنه؟.....همین حقوق به قول تو بخور نمیرمون رو تو داری صرفه چیزای بیخودی می کنی..شوهرای مردم همه شون یه شبه به مال و منال نرسیدن..کسی از تو شکم ننه ش پولدار به دنیا نمیاد..من واسه همین یه لقمه نون تو سفرمون عرق می ریزم..زحمت می کشم فقط واسه اینکه حلال باشه..اگه ارزوی خونه های انچنانی و شوهر ِ خرپول و زندگی های مرفه و ماشینای مدل بالا رو داشتی پس چرا قبول کردی با من ازدواج کنی؟..چرا دم از عشق و عاشقی می زدی؟..فقط می خواستی منو بدبخت کنی؟....... ***************************************** بابا فریاد می زد و مامان بغض ِ توی گلوش از اون نگاهه سرزنش بار سنگین تر می شد.. نمی دونم چی شد!!!!!..اصلا چرا اینکارو کرد؟!!!!..فقط به خودم که اومدم دیدم مامان داره به سرعت میاد سمتم..دستش که رفت بالا نشستم سینه ی دیوار و تو خودم مچاله شدم..صدای جیغم انقدر بلند بود که خودمم به وحشت افتادم.. منو گرفت زیر مشت و لگد و با خشم و جنون داد می زد: همه ش به خاطر اینه..به خاطر این کثافت..بدبختیای من تمومش به خاطر این بی همه چیزه..وجودش توی زندگیم نحسه..شومه........ نسترن و بابا هر کار می کردن نمی تونستن جلوشو بگیرن..مشتای مامان واقعا رو تن نحیفم سنگینی می کرد..از روی درد ناله می کردم و صدای ضجه هام تو فریاد مادرم گم می شد..دستامو گذاشته بودم رو سرم و خودمو گوشه ی دیوار جمع کرده بودم..هر مشتی که تو سر و کمرم می خورد می مردم و زنده می شدم.. نسترن گریه کنان روم خیمه زد..مثل اینکه بابا بالاخره موفق شده بود مامان رو بکشه کنار..نسترن سرمو می بوسید وهر دو با صدای بلند گریه می کردیم..میون گریه جملات نامفهومی رو زمزمه می کرد که انگار قصد داشت باهاشون ارومم کنه ولی حالم خیلی بد بود...... کمکم کرد بلند شم..زیر کتفمو گرفته بود..کمر و پهلوهام درد می کرد..چشمامو بسته بودم و فقط هق هق می کردم.. صدای نسترنو شنیدم: دست از سرش بردارید..شما دیگه چجور پدر و مادری هستید؟..خوشی و زندگیشو ازش گرفتین بس نیست که حالا قصد جونشو کردید؟...... راه افتادیم سمت اتاق..پهلوم خیلی درد می کرد و با هر قدم دردش بیشتر می شد.. با گریه گفتم: نسترن......... نسترن_ الان می برمت تو اتاق عزیزم..فدات شم هیچی نیست.. کمکم کرد رو تخت دراز بکشم..گریه هام از روی درد بود..دردی که حالا علاوه بر قلبم، جسمم ام ازار می داد!.. نسترن تو درگاه اتاق ایستاد و رو به بابا گفت: شما که این چیزا برات مهمه تا حالا شده یه تحقیق درست و حسابی در مورد بنیامین بکنی؟..پاره ی تنتو دادی دست یه ادم روانی..کسی که کنترلی رو رفتارش نداره....... با دست به من اشاره کرد: باهاش جوری رفتار می کنید که نتونه حرف دلشو پیش یه کدومتون بزنه..بنیامین مدتهاست داره سوگل رو اذیت می کنه.....سوگلو با خودش برده تا خونه ای که خریده نشونش بده همونجا خواسته بهش دست درازی کنه اونم به طرز وحشیانه ای که خودشم پیش سوگل اعتراف کرده تو اینجور مسائل نمی تونه خودشو کنترل کنه..وقتی با حال زار برگشت خونه تن و بدنش زخمی بود کدوم یک از شماها که حالا با افتخار دم از پدر بودن و مادر بودنش می زنه اومد دست محبت به سرش بکشه؟.........مامان تو که باید محرم رازدخترت باشی و بذاری باهات درد و دل کنه چرا مثل دشمنت باهاش رفتار می کنی؟....سوگل بنیامین رو پس نزد بنیامین تو شمال کارایی کرده که اگه واسه تون بگمم باور نمی کنید..اون یه کثافت به تمام معناست که هیچ وقت نمی تونه سوگلو خوشبخت کنه..اون لیاقت پاکی و نجابت سوگلو نداره...... بابا اومد تو درگاه و با اخم تو چشمای نسترن نگاه کرد: یعنی چی این حرفا؟..چرا چرت میگی دختر؟...... نسترن پوزخند زد: من چرت میگم بابا؟..اینایی که بهتون گفتم تمومش حقیقته نه چرت..می تونید از خود سوگل هم بپرسید..بیچاره از ترسش پیش هیچ کدومتون حرفی نزده که مبادا سرزنشش کنید..باور داره که دوسش ندارید و اگه حقیقتو بگه طردش می کنید..چون انقدر که به بنیامین اعتماد دارید به دختر خودتون ندارید......با بغض ادامه داد: اگه حرفامو باور نمی کنی بابا خودت برو تحقیق کن..ببین این پسره چکاره ست؟....هنوز هیچی نشده هر کار که دلش بخواد می کنه دیگه وای به حال اینکه......... نفسشو داد بیرون و صورتشو با دستاش پوشوند..شونه هاش می لرزید..داشت گریه می کرد..دردم کمترشده بود ولی تنم همونطور خشک مونده بود و عضلاتم درد می کرد......گریه هام بی صدا بود و نگاهم به نسترن..خواهری که اگه می گفتم عاشقش بودم دروغ نگفتم.. صدای مامان نمی اومد انگار که دیگه اونجا نبود..ولی بابا رو به روی نسترن ایستاده بود و از همونجا زل زده بود به من..قدمی به داخل اتاق برداشت و همونطور که اروم به طرفم می اومد گفت:نسترن چی میگه؟..واقعا بنیامین با تو همچین کاری کرده؟.... لبمو گزیدم و همزمان با قطره ای که از گوشه ی چشمم چکید سرمو تکون دادم...... بابا اهی از سر کلافگی کشید و کنارم نشست: پس چرا چیزی نگفتی؟.. بغض کردم..نتونستم بگم که چون می ترسیدم دیگه همین یه ذره توجه رو هم ازم بگیرید!..نگران بودم سرزنشم کنید و برای همیشه به دست فراموشی سپرده شم!.. نسترن اومد کنارمون..صورتش هنوز از اشک خیس بود.. رو به بابا گفت: این نامزدی رو بهم می زنید دیگه درسته؟.. بابا نیم نگاهی بهش انداخت و گفت: معلومه که نه.... هر دو با تعجب نگاهش کردیم و نسترن گفت: یعنی چی بابا؟..مگه......... بابا_ من با بنیامین حرف می زنم..این دوتا الان نامزدن الکی که نیست.. نسترن_ عقد که نکردن چند روزم بیشتر تا پایان محرمیتشون نمونده اون موقع نامزدی رو بهم می زنیم.. بابا بلند گفت: گفتم نه......من پیش مردم ابرو دارم دختر!.. نسترن_ یعنی فقط عقایده مردم براتون مهمه؟..پس سوگل چی میشه؟..خوشبختیش براتون مهم نیست؟.. بابا_ معلومه که مهمه وگرنه نمی ذاشتم عروس اردشیرخان بشه..من باهاش یه عمر رفیق بودم می شناسمش.. نسترن_ بابا تو این دوره و زمونه خواهر و برادر هم اونطور که باید همدیگه رو نمی شناسن اونا که هم خونن اونوقت شما تکیه کردی رو یه رفاقت ِ چند ساله و اینجوری می خوای رو زندگی دخترت ریسک کنی؟.. بابا از کنارم بلند شد و راه افتاد سمت در: همین که گفتم..فردا میرم شرکت اردشیر باهاشون حرف می زنم..دیگه نمی خوام چیزی بشنوم.. تو درگاه ایستاد..رو کرد بهمون و گفت: شب جمعه دعوتشون می کنم بیان اینجا.. ایشاالله همون موقع قرار مدارامونو می ذاریم واسه عقد و عروسی..اگه بنیامین مشکل روانی داشت من حتما می فهمیدم..بدون تحقیق که دخترمو ندادم بهشون از دو تا آدم درست و حسابی پرس و جو کردم..همه ازشون تعریف کردن و گفتن ادمای خوبین، کاری هم به کسی ندارن!...... ****************************************** رو به من گفت: تو هم خودتو اذیت نکن هنوز قضیه ی امشب تموم نشده فردا باید مفصل باهات حرف بزنم..خیلی چیزا هست که تو و خواهرت باید برام توضیح بدید..درضمن بهتره فکر جدایی از بنیامینو از سرت بیرون کنی چون من هیچ وقت رضایت نمیدم که با افکار بچگانه ت زندگیتو نابود کنی..همون جلسه ی اول بهش بله رو دادی پس یعنی که دوسش داری و انتخابتو کردی..ازدواج که بچه بازی نیست امروز بگی می خوام و فردا پشیمون بشی!...... نیمخیز شدم و قبل از اینکه از در بره بیرون گفتم: ولی بابا من بنیامینو دوست ندارم.. موشکوفانه نگام کرد: پس چرا انتخابش کردی؟.. به تته پته افتادم: چون..چون می خواستم........... به نسترن نگاه کردم..ساکت بود تا من حرفمو بزنم.. شاید دیگه موقعیتی بهتر از الان پیدا نمی کردم.. بابا_ چون چی؟..بگو دلیلت چیه؟.... دلمو به دریا زدم و گفتم: چون فکر می کردم شما دوسم ندارید و می خواستم اینجوری..منظورم اینه که قصدم فقط..فقط جلب توجه بود.. در حقیقت هم جلب توجه و هم اینکه ازادی و خوشبختیم رو تو ازدواج می دیدم ولی جرات نداشتم اینو به بابا بگم.. در کمال تعجب بابا خندید و سرشو تکون داد: دختر برای من فیلم بازی نکن می دونم الان به هر ریسمونی چنگ میندازی که بنیامینو پس بزنی ولی نگران چیزی نباش بهش یه فرصت دیگه بده منم باهاش حرف می زنم همه چیز حل میشه.... مکث کرد: این دلایل بچگانه تو نمی تونم باور کنم..دنبال راهی نگرد که بتونی از بنیامین جدا بشی..من حوصله ی بگو مگوهای مامانت و نگاه های در و همسایه رو ندارم که هر روز یه چیزی واسه حرف زدن پیدا کنن..کاری نکن اخرش اسباب اثاثیه مونو جمع کنیم و با سرافکندگی از این خونه بریم..اون موقع دیگه اسمی ازت نمیارم..انگار که از اول دختری به اسم سوگل نداشتم.. و بدون اینکه توجهی به نگاهه خیس و غم گرفته م بکنه از اتاق بیرون رفت و درو محکم پشت سرش بست!..... خودمو به پشت پرت کردم رو تخت و نالیدم: می دونستم..می دونستم نسترن..به خدا می دونستم اخرش همین میشه!.. نسترن مچ دستمو گرفت: الان که فکرشو می کنم می بینم یه جورایی حق داشتی سکوت کنی..اینا هیچ کدوم حرفای من و تو رو درک نمی کنن!.. - حالا چکار کنم نسترن؟..بنیامین همینجوریش به خون ما تشنه ست بابا با این کارش بیچاره مون می کنه..به نظرت بهتر نیست به بابا همه چیزو بگیم؟.. -- همین یه چیز ِ معمولی رو باور نکرد حالا بیایم بهش بگیم طرف از قضا ش.ی.ط.ا.ن. پ.ر.س.ت.م هست به نظرت بعدش چه عکس العملی از خودش نشون میده؟.... پوزخند زد و جواب سوال ِ خودشو داد: هیچی بهمون می خنده و میگه اونی که مشکل روانی داره شماهایین نه بنیامین ِ بیچاره!.. - به خدا وقتی داشت از بنیامین دفاع می کرد دلم می خواست برم بالای پشت بوم و از همون بالا خودمو پرت کنم پایین....باور کن حاضرم بمیرم ولی زن اون کثافت نشم.. نسترن اخم کرد: مگه خل شدی؟..هزارتا راه هست واسه خلاص شدن از دستش، فقط چند روز از محرمیتتون مونده..1 ماه که بیشتر صیغه نبودید...... - ولی بعد از فسخش میگی چکار کنم؟!.. -- بعدش نه ولی قبلش میشه یه کاری کرد..به نگار و سارا زنگ می زنم که حواسشونو بیشتر جمع کنن چون ممکنه بنیامین سراغ اونا هم بره..اگه تو گروهشون تحقیق کنه و بفهمه ما هم اون شب اونجا بودیم سه سوت دستمونو می خونه و اون موقع خر بیارو باقالی بار کن..قبل از اینکه دستش بهت برسه و بابا بخواد کاری کنه یه مدت کوتاهی برو پیش عزیزجون تو روستا..صیغه که فسخ بشه نامزدیتون تمومه...... - پس تو چی؟..اینجا ولت کنم و برم؟..فقط کافیه بابا بفهمه اونوقت می دونی چی میشه؟.. لباشو جمع کرد و گفت: نگران من نباش..بالاخره یکی باید اینجا باشه که بهت انتن بده یا نه؟..کسی کار به من نداره همه ی کارا رو خودت می کنی..شبونه یه نامه می نویسی که برای همیشه داری از اینجا میری ولی نمیگی کجا..فقط میگی جات امنه و از این حرفا...من از قبلش یه تاکسی خبر می کنم که پشت کوچه منتظرت باشه..از این آژانسای نزدیک خونه نه، جایی که بابا نتونه راننده شو پیدا کنه و ادرستو گیر بیاره..بقیه ش هر چی که شد با من.... -ولی اینجوری جون تو هم به خطر میافته.. خندید: دیوونه الان جون هر 4 نفرمون تو خطره..من و تو و نگار و سارا..به اونا می سپرم هوای خودشونو داشته باشن.. - اما....... -- اما و اگر نیار....پس فرداشب حرکت می کنی..تو این مدت زیاد بیرون نرو باشه؟.. انقدر نگاهم کرد که به ناچار سرمو تکون دادم..لبخند زد و خواست از کنارم بلند شه که مچ دستشو گرفتم.. نسترن_چی شده؟!.. - تو بیمارستان خواستم باهات حرف بزنم ولی موقعیتش جور نبود..بابا هم که تازه رسیده بود!.. --چه حرفی؟!.. طبق عادت موقع استرس لبمو با سر زبونم تر کردم و نگاهمو لحظه ای به دستام دوختم و باز تو چشماش خیره شدم.. ****************************************** -من حرفای تو و آنیل رو توی اتاق شنیدم..داشتین درمورد من حرف می زدین.... صورتشو برگردوند و سکوت کرد.. واسه اینکه بتونم سکوتشو بشکنم و بفهمم در پس این خاموشی چه رازی نهفته گفتم: شما اسم منو هم بین مکالماتتون اوردین..چرا انیل می خواد از من محافظت کنه؟..اون چه رازیه که باید بهم بگه تا بتونه نزدیکم باشه و ازم مراقبت کنه؟..آنیل داشت از یه چیزی فرار می کرد..این طفره رفتناش واسه چی بود؟...... نگاهم نمی کرد ..با انگشتای کشیده ی دستش سرگرم بود که پرسید: بهت چی گفت؟.. - فقط گفت از خواهرت هیچی نپرس و صبر کن....... --پس صبر کن!..... با حرص بازوشو گرفتم و تکونش دادم: نمی تونم..تو خودت جای من باشی چه حسی بهت دست میده؟..سردرگمم نسترن خودم کم تو زندگیم مشکل داشتم که حالا این موضوع شده قوز ِ بالا قوز!.. -- بذار خودش بهت میگه..من نمی تونم...... -چـــرا؟..چرا نمی تونی بهم بگی؟.. نگاهم کرد و اروم گفت: چون به خاطرش قسم خوردم!...... از کنارم بلند شد..فقط نگاهش می کردم..کلافه بود.. رفت سمت در: یادت نره چیا بهت گفتم.. -نسترن!... -- من همه چیزو هماهنگ می کنم...... -نسترن...... جلوی در ایستاد: کسی چیزی نمی فهمه.. - نسترن خواهش می کنم...... -- برم ببینم تو اشپزخونه چیزی پیدا می کنم بخوریم..کل مسیر گشنه بودم ولی از ترسم جیکم در نیومد..بابا بدجور جوش اورده بود می ترسیدم یه چیز بگم و بپره بهم.. نگاهم کرد و با سر به بیرون اشاره کرد: تو هم با شکم خالی نگیر بخواب بیا تو اشپزخونه....یا نه نمی خواد بیای غذامونو میارم همینجا......... می دونستم به خاطر مامان اینو میگه..فرصت نداد لب از لب باز کنم سریع رفت بیرون!.. با احساس سردرگمی و تشویش ِ عجیبی رو تخت نشستم و سرمو بین دستام گرفتم..میون پنجه هام انقدر فشارش دادم که انگار می خواستم بزنم و لهش کنم.. سرم درد گرفته بود..از این همه فکر و خیال!..حرفای بابام!..حرکت عجیب مامانم که نزدیک بود زیر مشت و لگداش جون بدم!..حرفایی که می زد و منو مسبب بدبختیاش می دونست!..حالا هم که بنیامین!.. این همه مشکل..واسه م مثل یه کابوس ِ ..یه کابوس ِ بد و وحشتناک که لا به لای حریر کدر و سیاهش تک تک روزای نحسم رو به نمایش گذاشته.. ولی ای کاش همه چیز واقعا یه کابوس بود که در اون صورت خیالم راحت می شد وقتی که بیدار شم دیگه اثری ازشون تو زندگی واقعیم نمی بینم.. اما زندگی من واقعیه..به کابوس شبیه ولی واقعیه!.. هنوز هم زنگ صدای بنیامین، اون روز که اومد تو اتاق و بهم گفت دوستت دارم تو گوشمه.. «بنیامین_ سوگل به کی قسم بخورم که دوستت دارم؟!..من می خوامت..برای اولین بار وقتی رو به روی یه دختر قرار می گیرم دستام می لرزه..دلمو می لرزونی سوگل .. اینو می فهمی؟!..» اون روز واقعا از شنیدن حرفاش یه حال عجیبی بهم دست داد..قلبم تندتر می زد..نمیگم دوسش داشتم یا علاقه ای بینمون بود..نه..... ولی رفتارش هیجان زده م می کرد..به قدری با احساس حرف می زد که تاب و توانو ازم می گرفت.. که توی اون لحظه نخوام به درستی ِ راهی که دارم میرم فکر کنم.. اون هدیه..اون شاخه ی گل..هر دوشون رو گذاشتم توی همون ویلا و برگشتم..دیگه نمی خواستم هیچ اثری از اون شیطان صفت تو زندگیم ببینم..من بنیامین رو درست نشناختم..اون مرد زندگی من نبود.. کسی که بتونم بهش تکیه کنم و به عنوان شوهرم دوستش داشته باشم نبود.. اون ادم بنیامین نبود!.. ********************************** « آنیل_راوی سوم شخص » دکمه های بلوز آستین کوتاهه سفید با چهارخونه های سرمه ای رنگش را باز کرد..شانه ی عضلانیش هنوز هم محصور ِ بانداژ بود و با همین حرکت کوچیک که بلوز را از تنش در اورد اخم هایش از درد جمع شد!.. بلوزش را با یک تیشرت مشکی جذب عوض کرد..لبه های تیشرتش را پایین کشید و همزمان نگاهش درون آینه، به طرح گیتاری افتاد که در میان شعله های اتش می سوخت..طرح زیبایی که درست وسط تیشرت ساده ش خودنمایی می کرد.. سگک کمربندش را محکم کرد..دستی به شلوار کتانش کشید.. شیشه ی شفاف ادکلنش را از روی میز برداشت و کمی از ان مایع ِ زرد رنگ با بویی سرد و تلخ به زیر گردن و سرشانه هایش زد.. نفس عمیقی کشید..بوی مدهوش کننده ای داشت..در یک همچین مواقعی لازم بود که از همین عطر استفاده کند.. قانونش همین بود..نه..این جزو قوانین گروه نبود تنها در کتاب ِ قانون ِ آنیل اهمیت داشت..برای اثبات هویتی کذب و پنهان کردن شخصیت واقعی ِ خود!.. بند چرمی قهوه ای ِ تیره ش را دور مچش محکم کرد..پلاک X را به گردنش انداخت.. از این علامت متنفر بود..دلش برای گردنبند « الله » ش تنگ شده بود..زنجیری که مادرش به عنوانه هدیه ی تولدش به گردنش اویخته بود.. با نفرت ِ خاصی به زنجیر خیره شد .. این هم یکی از نمادهای ش.ی.ط.ا.ن. پ.ر.س.ت.ی بود ..علامت x که خیلی ها بدون اگاهی از هویت و معانی ای که در پس ان نهفته به عنوان زیبایی و مد استفاده می کردند.. حتی آنیل بارها دیده بود که اکثر مردم این علامت را در ابعادی بزرگتر به اینه ی جلوی ماشین هایشان نصب می کنند..X نماد شیطان و ش.ی.ط.ا.ن. پ.ر.س.ت.ی ست..نمادی که کم کم با نااگاهی و سهل انگاری دارد جای خودش را میان مردم ساده اندیش باز می کند.. ************************************** نگاهی سرسری به موهایش انداخت..همینطور هم آراسته و خوش حالت بود ولی به قول خودش برای جذب ِ انظار باید همرنگ جماعت شد.. با دقت و حوصله موهایش را اتو کشید و تافت زد تا حالتش بهم نریزد..از مدل موهای سیخ و زننده خوشش نمی امد..همیشه به همین حالت ِ ساده که چند تار روی پیشانیش افتاده بود بسنده می کرد.. به قول دوستانش فقط جزو آرشیو ِ فشن و مد باشد کافی ست..همین اسم ِ کوفتی برای جلب اعضای گروه بس بود..البته تا حدی!.... کارش که تمام شد دستی به صورتش کشید و نگاهی اجمالی به درون آینه انداخت..پوزخندی محو، بر لبان گوشتی و خوش فرمش نقش بست..به این همه تفاوت پوزخند زد........بین ِ آنیلی که درحال حاضر جلوی آینه ایستاده با آنیل ِ چند دقیقه قبل زمین تا اسمان فاصله بود..در ظاهر همه چیز فرق می کند اما....... پوفی کشید و نگاهش را از عکس چشمانش درون اینه برداشت..از اتاق بیرون رفت........صدای مادرش را شنید..مثل همیشه پای تلفن بود و طبق معمول پشت خط مادر نازنین!.. برای انکه بهانه دستش ندهد بی سر و صدا کت اسپرت مشکیش را از روی جا لباسی برداشت....خم شد تا پشت کفشش را بکشد که همان موقع صدای مادرش، از پشت سر نفسش را در سینه حبس کرد..در دل امیدوار بود که یک امروز را سر وقت برسد...... --اوغور بخیر پسرم..کجا شال و کلاه کردی با این عجله؟!.. لبش را از روی حرص گزید .. دستش را از پشت کفشش برداشت و ایستاد.. --آنیل؟!....... دستش روی دستگیره بود که گفت: همیشه کجا میرم مادر ِ من؟.. -- هنوز حالت کامل خوب نشده باشگاه رفتنت واسه چیه؟..نمی خواد بری بمون خونه استراحت کن.. آنیل با اخم و نگاهی دلسوزانه به مادرش زل زد: به اندازه ی کافی استراحت کردم می دونی که تو فضای بسته طاقت نمیارم و خفه میشم .....و با چشمک بامزه ای ادامه داد: قول میدم تا شب نشده ور ِ دلت باشم.... دستگیره را کشید..گرمی دست مادرش را به روی بازویش احساس کرد.. و همین حرکت، توانش را برای قدم بعدی سست کرد!.. -- وایسا چند لحظه باهات کار دارم.. آنیل به ناچار برگشت..به صورت معصوم مادرش لبخند زد: الهی قربونت برم بذار برگشتم با هم حرف می زنیم، امروز کارم گیره به خدا....... و مچ دستش را بالا اورد و به ساعتش اشاره کرد.. مادرش لبخند زد و بازوی پسرش را کشید، دست انیل از روی دستگیره رها شد: بهونه نیار کار همیشه هست هر وقت خواستم دو کلمه درست و حسابی باهات حرف بزنم با یه بهونه ای میدونو خالی کردی!.. آنیل خنده ش گرفته بود..رو به رویش ایستاد و گردنش را خم کرد: این گردن از مو باریک تر شما امر کن نامردم بگم نزن، ولی الان یه گُردان آدم چشم براهه من نشستن تو باشگاه.. با اونا چه کنم؟...... مادرش چپ چپ نگاهش کرد و گفت: ای بشکنه این دست که نمک نداره..کارت به جایی رسیده که دوست و رفیقاتو به مادرت ترجیح میدی اره؟..برو..برو به کارت برس........... غرغرکنان پشتش را به انیل کرد........دلش گرفت..خندید و به سمت مادرش خیز برداشت و دستش را محکم گرفت..تا مادرش بخواهد ممانعت کند آنیل بوسه ای پشت دستش زد و سرش را بلند کرد..اشک درون چشمانش حلقه بست و با محبتی مادرانه دستی بر سر پسرش کشید.. آنیل نگاهش را در چشمان مادرش دوخت و با همان لبخند گفت: فدای چشمای خوشگلت بشم، بارونیشون نکن..آنیلت غلط بکنه بخواد دلتو بشکنه.... مادرش میان اشک، لبخند زد..چین های گوشه ی لبش عمیق شد و نگاهه انیل به ان چین و چروک هایی افتاد که هرکدام گذر عمر ِ پر از درد را بر جان فریاد می زدند!.. -- خدا نکنه پسرم..برو به کارت برس خدا پشت و پناهت باشه مادر، شب که برگشتی با هم حرف می زنیم...... آنیل دستانش را به حالت تسلیم بالای سرش برد و شیطنت وار به مادرش خیره شد: من چاکر شما هم هستم دربــست، فقط بگو از کدوم وری دورت بگــردم؟.. مادرش با همان لبخند از گوشه ی چشم نگاهه تیزی به او انداخت و قبل از انکه لب باز کند و چیزی بگوید آنیل خنده کنان از در بیرون رفت و قبل از انکه در را کامل ببندد به داخل سرک کشید و گفت: اگه این همه قربون صدقه رو خرج دختر ِ شمسی خانم همسایه ی دیوار به دیوارمون کرده بودم تا توی 19 سالگی انقدر واسه م عشوه نیاد الان دو جین نوه دورتو گرفته بود..ولی حالا در عوض دارم خرج شما می کنم تهش چیزی جز اخم و تخم عایدم نمیشه..اینم میذارم پای کم شانسیم!.. و صدای مادرش را در میان خنده هایش شنید: خدا بگم چکارت نکنه پسر برو دیگه..در ضمن تو که نازنینو داری خدا رو شکر کن که نذاشتم عزب بمونی........ لبخند به یکباره روی لبان آنیل سرد شد و به همان سرعت رنگ باخت..و قبل از انکه مادرش متوجه چیزی شود زیر لب خداحافظی کرد و در را بست!....پله های بالکن را تند و پشت سر هم طی می کرد و در دل بر سر خود غر می زد: خودت کردی حالا هم بکش..خاک تو سرت کنن..گاهی حتی یادت میره که نازنین نامزدته......... سوئیچش را از جیبش بیرون اورد و اینبار کمی بلندتر زیر لب با حرص گفت : چون نیست که بخواد یادم بمونه....و به خودش تشر زد: تو نامزدی به اسم نازنین نداری..هر کی هر چی می خواد بگه..فقط تو مهمی!........ دزدگیر ماشینش را زد و قبل از انکه درش را باز کند صدای حاج آقا از پشت سر میخکوبش کرد: این موقع صبح چی زیر لب پچ پچ می کنی پسر؟....... آنیل پوف بلندی کشید و چشمانش را لحظه ای بست و زیر لب نالید: لعنت به این شــانس........... و سعی کرد لبخند بزند و با همان لبخند ِ زورکی برگشت!........ - به به، حاج اقا سحرخیز..مخلصیم... حاج آقا با نگاهی جستجوگرانه، سرتا پای نوه ش را از نظر گذراند.. نتوانست منکر خوش قد و بالا بودن و جذبه ی مردانه ش شود و در دل قربان صدقه ش نرود.. ولی با این حال اخم هایش را در هم کشید و با همان صلابت همیشگیش گفت: این چه سر و وضعیه پسر؟..حیا هم خوب چیزیه..... آنیل که کامل پی به منظور حاج آقا برده بود از این رو سعی کرد خودش را بی توجه نشان دهد..لبه های کتش را گرفت و با همان لبخند ِ دلنشین روی لبانش چرخی زد و دستانش را از هم باز کرد: حال می کنی حاجی نوه ت چه خوش تیپه؟..جون من استایل رو نیگا..لاکردار چی ساخته.... و ضربه ی محکمی به بازوی قطور خودش زد و لبخندش عمق گرفت..اخم های حاج آقا کمی از هم باز شد و لبخندی محو روی لبانش جای گرفت: خیلی خب میدم اختر واسه ت اسپند دود کنه ولی این لباسا در شان خانواده ی مودت نیست.....و به سرش اشاره کرد: این چه مدلشه؟ اصلا تو روت میشه با این سر و شکل پاتو از خونه میذاری بیرون؟....... انیل لبخند زد و کاملا ریلکس دست به سینه به بدنه ی ماشینش تکیه داد: آره..چرا نشه حاجی...... حاج اقا لبه ی سبیل های پرپشتش را با حرص جوید: حیا کن پسر..شرم کن..لا اله الا الله........... *************************** آنیل دستش را بالا برد و ضربه ای به ساعت مچیش زد: حاجی دیرم شده..اگه خدایی نکرده رئیسم اخراجم کرد اونوقت من بیام یقه ی کیو بچسبم؟..از کار بیکارم کنه میرم تو خیابونا..رفقای ناباب میان سراغم.. از راه به درم می کنن..معتاد میشم..زنمو طلاق میدم..زنم بچه رو میذاره اجرا..منظورم مهریه ش ِ که میذاره اجرا.. بعد منه معتاده گِل به سر گرفته از کجا بیارم مهرشو بدم؟.. لااقل بذار برم کار کنم خرج مهریه شو در بیارم..خرج اعتیادمم هست..تازه هنوز بچه رو نگفتم.. مـ............ حاج اقا عصایش را بالا اورد و بلند گفت: بسه پسر سرم رفت..تو غلط می کنی معتاد بشی..بعدشم تو که هنوز زنتو عقد نکردی بخوای طلاقش بدی......و با عصایش ضربه ی ارومی به بازوی آنیل که شانه هایش از زور خنده می لرزیدند زد و جدی گفت: منو سیاه می کنی؟ تو که تو اون باشگاهه خراب شده همه کاره ای رئیست کجا بود؟.......و عصایش را بالا برد و گفت: بزنم با همین عصا......... آنیل دست هایش را تسلیم وار بالا برد و تند گفت: غلط کردنو واسه همین موقع ها گذاشتن دیگه حاجی، جونه اخترت بی خیال ما شو....... حاج آقا خیز برداشت سمتش که انیل در ماشینش را باز کرد و نشست..استارت زد و همزمان شیشه ی ماشین را پایین کشید.. رو به حاج آقا که لبخندزنان به عصایش تکیه داده بود خندید و گفت: حاجی اسپند یادت نره!....... حاج آقا خندید و سرش را تکان داد: برو بچه دهن منو وا نکن برو........ آنیل انگشت اشاره ش را به پیشانی زد و گفت: مخلص ِ حاجی..زت زیاد!...... و پایش را روی گاز فشرد و سرایدار در را برایش باز کرد.. انیل با تک بوقی از در بیرون رفت!....... ************************************ پشت ترافیک گیر کرده بود.. شماره ی محمد را گرفت و به محض اینکه تماس برقرار شد گفت: الو محمد، امروز دیرتر می رسم بچه ها رو خودت راه بنداز.. محمد_ بـــَه داش علی خودمون..علیک....باز چی شده که داری از زیر کار در میری؟.. - پشت ترافیکم، خلاص شم یه جا کار دارم تا ظهر علافم.. محمد_ ولی امروز برنامه ی بچه ها عوض میشه خودتم باید باشی.. - بگو برنامه رو تنظیم می کنم میدم دست رسولی بهشون بده فعلا که گیرم......... محمد_ باشه یه جوری راست و ریستش می کنم..میگم بیا 3 دونگ این باشگاتو به نامم بزن جون ِ علی لااقل این خرحمالیاش یه جوری باید جبران بشه یا نه؟.. آنیل خنده ش گرفت: وظیفه تو انجام میدی ....... محمد_ بدبخت یه روز اینجا نباشم شاگردات یه لنگ در هوا می مونن نصف تمریناشون زیر نظر خودمه کم هارت و پورت کن!.. آنیل بلندتر خندید و گفت: خیلی خب برو رد کارت فقط یادت نره چی بهت گفتم به رسولی بسپر حواسش باشه منم سعی می کنم تا ظهر خودمو برسونم....یا علی!.. صدای بلند محمد تو گوشی پیچید: وایسا بینم........علیرضا........الو........ .. - می شنوم...... محمد_ حواست هست؟....... - محمد الان نمی تونم حرف بزنم بذار واسه بعد.. صدای نفس عمیقش را شنید: خیلی خب..می بینمت!..یاعلی......... تماس را قطع کرد و بدون انکه چشم از پورشه ی مشکی رنگی که رو به رویش بود بردارد پایش را تا حد نرمالی روی گاز فشرد.. بدون آنکه جلب توجه کند پشت سرش حرکت کرد.... پورشه رو به روی جواهر فروشی ایستاد..آنیل نگاهی به تابلوی سردر جواهر فروشی انداخت..دستور فرامرز خان را به خاطر داشت و اون هم یکی از برنامه های امروزش بود.. و به هیچ عنوان از حضور بنیامین جلوی جواهر فروشی تعجب نکرد........ از ماشینش پیاده شد و قفل ان را زد....بنیامین بعد از دقایقی از مغازه بیرون امد و سوار ماشینش شد.. آنیل که با فاصله ی زیادی از او ایستاده بود نگاهی اجمالی به اطرافش انداخت و به سمت جواهرفروشی راه افتاد .... نادر مثل همیشه پشت میزش نشسته بود و تمام حواسش را به صفحه ی مانیتورش داده بود..از شنیدن صدای برخورد زنگوله ی اویز با لبه ی در، سرش را بلند کرد.. با دیدن آنیل لبخند بر لب از پشت میزش بلند شد و به طرفش رفت: به به..داش آنیل ..چه عجب کم پیدایی....... با هم دست دادند و آنیل نگاهی کوتاه به اطرافش و جواهرات داخل ویترین انداخت: زیر سایه ت می گذرونیم..چه خبر؟...... نادر دستش را روی ویترین گذاشت و کمی به سمتش مایل شد: خبرا که پیش شماست..شنیدم میون بچه ها بودی ...... سرش را تکان داد: سفارشا حاضره؟...... نادر_ تا دونه ی اخرش..همین دیشب رسید دستم..الان می بری؟..... - اره دستورش رسیده.... نادر گوشیش را در اورد و درحالی که متن اس ام اس را ارسال می کرد گفت: پس صبر کن بگم بچه ها بیارن..همون تعداد که خواستی ِ..استیل ِ خالص!.... آنیل خندید و با سر انگشتانش روی ویترین ضرب گرفت: قبولت داریم داداش..فرامرزخان سفارشتو کرده!...... نادر_ مخلصیم..بگو تیشرتا رو هم سفارش دادم به یکی از رفیقام..ادم مطمئنیه گفته ظرف 1 هفته می رسونه دستم..رسید خبرشو بهت میدم..... - باشه فقط قبلش فرامرزو هم در جریان بذار، یه وقت سه نشه مثل اون بار..... نادر خندید: اوکی، حواسم هست!..... ********************************************* در قهوه ای رنگی که انتهای مغازه بود باز شد و پسری ریز نقش با موهایی بلند که با کش نازکی از پشت سر بسته بود بیرون امد..یک جعبه ی مشکی رنگ توی دستاش بود.. زیر گوش نادر پچ پچی کرد و نادر سرش را تکان داد..پسرک جعبه را به دستش داد و از همان در برگشت.... نادر_ اینم از سفارش شما..دقیق 200 تا گردنبند با همون پلاکایی که فرامرز خواسته بود.. آنیل در جعبه را برداشت و به داخلش نگاهی انداخت..سرش را تکان داد: خوبه..همونایی که سفارش دادم..کارت حرف نداره......... و دستش را به طرف نادر دراز کرد..نادر با غروری خاص و همان لبخند روی لبانش دست آنیل را فشرد و سرش را تکان داد.. - خب دیگه داداش کاری نداری؟....... نادر_ نه، فقط سلاممو به فرامرزخان برسون و بگو اونی که تیشرتا رو می فرسته حق زحمه شو یکجا می خواد..گفتم که در جریان باشی!.. - خیلی خب بهش میگم....کاری باری؟..... نادر_ امشب بچه ها کرج برنامه دارن سفارش کردن تو هم باشی..پایه ای؟...... - نه امشب نیستم..تا چند روز سرم شلوغه نمی رسم ولی هفته ی دیگه فرامرز خان قراره میزبان باشه، بیا همه هستن!.. نادر_ حتما....می دونی که من سرم درد می کنه واسه اینجور جاها..... آنیل خندید و چشمکی حواله ش کرد..دستش را به نشانه ی خداحافظی بلند کرد و از مغازه بیرون رفت.. مقصد بعدی خانه ی فرامرز خان بود.. یک عمارت بزرگ تو بالاترین نقطه از شهر.. فرامرز خان مردی مستبد و سخت گیر بود..اکثر خلافکارهای شهر او را می شناختند..کسی جرات سرپیچی از دستوراتش را نداشت..در میان سینه چاکانش تنها چند نفر را بیش از دیگر افرادش قبول داشت که آنیل هم جزوی از آنها بود.. آنیل امتحان خود را پس داده بود..هنوز هم که به گذشته فکر می کرد مو به تنش سیخ می شد.. چه کارهایی که انجام نداد..چه زخم هایی که بر تن و روحش نزدند..تمامی آنها به کابوسی بدل شد که تا اخر عمر گریبانگیرش باشد.. رهایی از آن........بی فایده ست!....... ********************************** « سوگل » نسترن_ دِ دست بجنبون دیر شد.. دسته ی ساکمو با استرس بین انگشتام گرفته بودم و فشار می دادم: نسترن می ترسم..اگه بیدار بشن چی؟.. نسترن نچی کرد و گفت: بیا برو ساعت 1 نصفه شبه 2 ساعته که خوابیدن........ دستمو کشید و اروم و پاورچین از اتاق بیرون رفتیم..تا پشت در ورودی نفسمو حبس کرده بودم..دست و پام می لرزید..تا حالا از این کارا نکرده بودم.. اسم این کارمو چی بذارم؟.. فرار؟!..... نه.. من فرار نمی کنم..فقط واسه یه مدت دارم میرم پیش عزیزجون..پدرم نخواست به حرفام گوش کنه..بدبخت شدن من رو به ابروش ترجیح داد..راهی جز این جلوی پام نذاشت..مجبورم..جای بدی که قرار نیست برم..میرم پیش عزیزجون.. تا یه مدت آبها از اسیاب بیافته و این 5 روزم تموم بشه!......... نسترن خیلی آروم درو باز کرد..شالمو رو سرم محکم کردم..هردومون رفتیم بیرون و نسترن به همون ارومی درو بست..همین که پامو گذاشتم تو کوچه یه نفس راحت کشیدم.. تا سر کوچه یک نفس دویدیم..یه ماشین مشکی ِ مدل بالا سرکوچه ایستاده بود و از چراغای روشنش فهمیدم منتظر ِ ماست.. با تردید دست نسترنو گرفتم و کشیدم.... نسترن_ چیه؟!..... با سر به همون ماشین اشاره کردم: من باید با این ماشین برم؟.. نسترن_ اره خودشه..زود باش!.. -ا..اما..تو مطمئنی این تاکسیه؟.. نسترن هولم داد طرفش و گفت: اره بابا بیا برو کم لفتش بده..... - اخه....این ماشین....... نسترن_ رسیدی روستا بهم زنگ بزن با عزیزجون هماهنگ کردم...... هنوز نگاهم به همون ماشین بود..راننده شو نمی تونستم ببینم.. اروم سرمو تکون دادم..با بغض صورتشو بوسیدم و زیر گوشش گفتم:خواهری مدیونتم..می دونم من که برم اونا دست از سرت بر نمی دارن و اذیتت می کنن..تو رو خدا منو ببخش..... دستمو گرفت..صدای اونم می لرزید..بغض داشت: برو بشین سوگل نگران منم نباش..کی می خواد بفهمه که من کمکت کردم؟..فقط همیشه گوشیتو روشن بذار..یادت نره فقط با همون سیم کارتی زنگ بزن که امروز بهت دادم اینجوری بابا و بنیامین نمی تونن ردتو بگیرن..باشه؟..... بغض داشتم..فقط سرمو تکون دادم..صورت همو بوسیدیم و در عقبو باز کردم و نشستم..اون موقع ِ شب هوا نسبتا خنک بود و تو ماشین با وجود بوی عطری که یهو تو صورتم خورد واقعا گرم و..خاص بود........ نسترن برام دست تکون داد و درو بست تا وقتی که راننده ماشینو روشن کنه و بخواد از پیچ کوچه رد بشه نگاهه من فقط به نسترن بود..هنوز داشت برام دست تکون می داد.. خدایا با این بغض تو گلوم چکار کنم که قصد جونمو کرده و داره خفه م می کنه؟..... سرمو که چرخوندم طاقت نیاوردم..اشک خود به خود از چشمام جاری شد و نتونستم رو هق هق های ریزم کنترلی داشته باشم.... به صورتم دست کشیدم..راننده یه برگ دستمال کاغذی گرفت طرفم ولی هیچی نگفت..نگاهم کشیده شد سمتش..یه کلاه لبه دار ِ سفید گذاشته بود رو سرش و نگاهش هم فقط به جاده بود.. صورتش معلوم نبود ولی از پشت سر که دیدمش چهارشونه بود..با یه تیشرت استین کوتاهه سفید که جذب بازوهای کلفتش شده بود.. نسترن چطور اعتماد کرد منو این موقع شب با این مرد جوون بفرسته تو جاده؟؟!!..برام عجیب بود..انقدر که هولم می داد سمت ماشین مهلت نمی داد حرف بزنم..از طرفی نصف شب بود و نمی شد تو کوچه راحت حرف زد!... دستمالو از دستش گرفتم و زیر لب تشکر کردم..کلاهو از سرش برداشت و لا به لای موهاش دست کشید..ناخوداگاه و از روی ترس حرکاتشو زیر ذربین گذاشته بودم..آینه ی جلو رو، روی صورتم تنظیم کرد.... و اون موقع بود که تونستم چشماشو ببینم..چشمای عسلیش زیر نور ِ کم داخل ماشین می درخشید..نگاهش روی من بود.. ابروهاشو انداخت بالا و شیطنت وار گفت: سلام خانم ِ فراری..به جا اوردین؟........ از تعجب دهنم خود به خود باز موند.. -شـ .. شما.....!!!!!!... و با لحن بامزه و ارومی گفت: راننده شخصی ِ شمــا!........ خدای من.. گلوم خشک شده بود..نمی تونستم این کار نسترنو درک کنم.. چه توجیهی براش داشت؟.. اصلا..اصلا آنیل اینجا چکار می کرد؟؟!!........... ************************************* دوست داشتم می تونستم این سوالا رو از خودش بپرسم..باید علتشو می پرسیدم..باید می دونستم..اخه..اخه چه دلیلی می تونست داشته باشه؟.. من آنیل و نمی شناسم..جز اون چند باری که باهاش برخورد داشتم چیز زیادی ازش نمی دونم..... برخورداش..برخورداش واسه م عجیبه..اون اوایل حتی نگاهمم نمی کرد و..و حالا..انقدر صمیمی!...... چند بار لبای سردمو با زبونم خیس کردم و اماده بودم که ازش بپرسم اما..نمی دونم..نمی دونم چرا هر بار منصرف می شدم تا جایی که حتی جمله م نوک زبونم می اومد ولی..لبام سرسختانه روی هم محکم می شدن واجازه ی بیان هیچ کلمه ای رو بهم نمی دادند.. دست خودم نبود..می ترسیدم..دلیل برای ترسم زیاد بود.........ترس از خانواده م........ترس از اینکه الان توی این جاده ی خلوت با یه مرد غریبه م......... می دونستم که نسترن کاری رو بی دلیل انجام نمیده حتما به این قضیه فکر کرده ..اما..اما بازم............. سرمو که خم کردم و به شیشه ی سرد ِ پنجره تکیه دادم ذهن آشفته م کشیده شد سمت پدرم و مادرم....سمت بدبختیام..سمت مصیبتایی که تمومی نداشتن..سمت بنیامین....و آهی که با یاداوری اسمش از ته دل کشیدم....بنیامین..چرا اومدی تو زندگیم؟..چرا اون شب ِ نحس زبون وامونده م چرخید و لبام به انتخابت از هم باز شد؟..چرا قبولت کردم؟..چرا خودم و از چاله تو چاه انداختم؟.. بابا راست میگه..من خودم بنیامین رو خواستم..کسی زورم نکرد..ازم نظر خواستن و منم..منم جواب مثبت دادم..همه چیز در کمال سادگی اتفاق افتاد..ولی..ولی اون شب..نمی دونستم که یه روز تا این حد از کرده م پشیمون میشم...... نگاهمو بالا کشیدم..ازپشت شیشه به چادره سیاهه شب....اسمونی که حتی با وجود این سیاهی هم پاک بود..خالص بود..کینه نداشت..زلال بود..حتی با وجود این تاریکی..بازم..بازم همه دوستش داشتن....... ای کاش ما ادما هم مثل همین اسمون، با وجود تیرگی هایی که توی زندگیمون داشتیم می تونستیم ارامشو هم کنارمون داشته باشیم..از غم پر نباشیم..از نفرت لبریز نباشیم..وسط دنیایی از تشویش و دلهره با وجود اینکه حس می کنی ادمایی رو داری که مردم بهت انگ ِ بی کسی رو نبندن ولی بازم گلوتو بغض نگیره و تو دلت داد نزنی که مـــن بــــی کســــم..من تــنــــهام..خـــــدا..من هیچ کسو جز تو ندارم..همه کسم تویی.... ای کاش ..ای کاش می تونستم با صدای بلند داد بزنم..عقده های چندین و چند ساله م رو یه جوری و یه جایی خالی کنم..با صدای بلند گریه کنم..با صدای بلند فریاد بکشم..شِکوه کنم..شکایت کنم..گله کنم.. ای کاش می تونستم..ای کاش توانشو داشتم که تو صورت مشکلاتم سیلی بزنم..جلوشون بایستم.. ای کاش قدرتشو داشتم.. من دارم خالی میشم..دارم سبک میشم..از ارامش..از محبت...... در عوض ِ تموم اینها دارم پر میشم از تاریکی..سیاهی..همون سیاهی که مامان میگه وجودمو پراز نحسی کرده..من دارم پر میشم..دارم لبریز میشم از کینه..کینه از ادمایی که هستن ولی انگار که هیچ وقت نبودن..ادمایی که تکه ای از وجود ِ منن..قسمتی از زندگیشونم ولی منو نمی بینن..تو چشمام زل می زنن و میگن که منو نمی خوان.. نگاهمو معطوف اون سیاهی ِ آرامش بخش کردم...... دارم پر میشــــم خــــدا..خدایــی که اون بالایی..منو می بینی درسته؟..داری نگام می کنی؟..می بینی که چطور دارم نابود میشم؟..که چطور دیواره های امیدم دارن سست میشن؟.. من دیگه امید به این زندگی کوفتی ندارم..تنها راهه باقی مونده رو با ترس و لرز، با به جون خریدن رسوایی خانواده م دارم امتحان می کنم..اگه نتونم..اگه بازم برسم به بن بست..اگه برای هزارمین بار احساس پوچی کنم می بُرم..تموم میشم..نیست میشم.. اون موقع..دیگه سوگلی میون اون ادمای بی معرفت نیست که کسی بخواد بزنه تو سرش و بهش بگه نحس..بی همه چیز..کثافت.. خدایا باهات عهد می بندم..عهد می بندم که اگه ته ِ این راه قراره بازم برگردم به همون زندگی ِ مصیبت بار، نقطه ی پایان رو کنار اسمم بذارم و..پایان بدم به سرخط اخرین سطر از زندگیم....... چشمای خسته مو بستم..پر بودن از اشک، که با همین اشاره سرازیر شدند..پشت سرهم....صورتم خیس شد..لب پایینمو گزیدم که صدای هق هقم بلند نشه.. دست راستمو روی بازوی چپم گذاشتم و تو مشتم فشار دادم..می لرزیدم..این بغض لعنتی بهم فشار میاورد..می گفت داد بزن و خودتو خلاص کن.. هنوز چشمام بسته بود..که صدای نفسای بلند آنیل رو شنیدم و بعد از اون..صدای آهنگی که فضای سرد و مسکوت ماشینو شکست.. صدایی که تنمو لرزوند ولی از سرمای وجودم نبود...... با هر کلمه..با هر واژه چشمام اروم اروم از هم باز می شدند.......... (آهنگ ساحل تنهایی هام از مازیار فلاحی و احسان حق شناس ) من گریه تـــو می بینم احساستـــو می فهمم دستات تو دستامه من حالتـــو می فهمم من گریه تـــو می شناسم وقتی که چشات بسته ست دستات تو دستامه انگار دلت خسته ست سرمو از شیشه جدا کردم..بدون اینکه بتونم و بخوام که به صورتم دست بکشم و اشکامو از نگاهش پنهون کنم به اینه ی جلو خیره شدم..نگاهش به جاده بود..اخماشو کشیده بود تو هم و انگارکه چیزی رو جز اون خیابون ِ تاریک نمی دید.. خواستم نگاه از اون اخمای گره خورده بگیرم که غافلگیرم کرد!.. با دیدن نگاه و چشمای پر از غم و خیس از اشکم اخماش اروم از هم باز شد.... انقد دوست دارم که حاضرم بمیرم تـــو یه لحظه بخندی غم چشماتـــو نبینم انقد دوست دارم که حاضرم نباشم تـــو فکر و خیالم دل دستاتـــو بگیرم انقد دوست دارم انقد دوست دارم انقد دوست دارم انقد دوست دارم از صدای بوق ماشین جلویی به خودش اومد و فرمونو تو مشتش فشار داد.. دیگه نگاهم نمی کرد..ولی من دیدم که ثانیه ای چشماشو بست و باز کرد و نفسشو عمیق بیرون داد.. دست چپشو به صورتش کشید و پشت گردنش رو ماساژ داد.... نگاهمو به پنجره دوختم..اب دهنمو قورت دادم..انگار که این بغض ِ مزاحم هم با من لج کرده بود..پایین نمی رفت..بدتر با هر فشاری که به گلوم می اوردم احساس می کردم اون سنگین تر میشه و این کشمکش ها حلقه ی اشک رو تو چشمام عمیق تر می کرد.. دستات که تو دستامه من حال خوشی دارم وقتی که تـــو اینجایی از عشق تـــو می بارم دستات که تو دستامه حس تـــورو می گیرم مجنون نگات میشم بی عشق تـــو می میرم انقد دوست دارم که حاضرم بمیرم تـــو یه لحظه بخندی غم چشماتو نبینم انقد دوست دارم که حاضرم نباشم تو فکر و خیالم دل دستاتـــو بگیرم انقد دوست دارم انقد دوست دارم انقد دوست دارم انقد دوست دارم *********************************** آهنگ که تموم شد ضبطو خاموش کرد..انگار که حرصش گرفته بود..عصبی بود..لااقل من که از حرکات ِ تندش اینطور برداشت کردم!.. سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم ..داشت منفجر می شد..چشمامو بستم..چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشیدم....سرفه م گرفت..حس می کردم هیچ اکسیژنی تو ماشین نیست که بتونم نفس بکشم.. لبه های شالمو گرفتم و زیر گلومو شل کردم..فایده نداشت..هر چی چشمامو بیشتر روی هم فشار می دادم و نفسامو عمیق به درون سینه م می کشیدم حالم بدتر می شد..تا جایی که به خس خس افتادم.... دیگه نفسام کشیده می شد..ماشین از حرکت ایستاد..فقط همینو حس کردم و در ماشین که با صدای بلندی کوبیده شد...... یقه ی مانتومو تو مشتم گرفتم و به جلو کشیدم و به قفسه ی سینه م مشت زدم..مشتام کم جون بود..فایده ای نداشت....... در کنارم باز شد..چشمامو باز کردم..از ترس گریه م گرفته بود ولی صدام در نمی اومد.. دوست داشتم جیغ بکشم..داد بزنم و گریه کنم.. استینم کشیده شد..صداش تو سرم تکرار می شد..پشت سر هم انعکاس داشت.. -- بیا بیرون دختر..داری بال بال می زنی..سوگل..سوگل چشمات..چشماتو باز کن.. عین یه تیکه سنگ، سنگین شده بودم و چسبیده بودم به صندلی..به زور منو برد بیرون..پاهام جون نداشتن..همونجا کنار ماشین پشت به جاده رو زانوهام افتادم..زانوم درد گرفت ولی نیاز داشتم که نفس بکشم.. اون تکرار می کرد که « جیغ بکش »..التماس می کرد که « داد بزن »...... ولی من نفسام عمیق و کشیده بود و چشمام چیزی نمونده بود که از کاسه بیرون بزنه .. نفهمیدم چی شد..چشمام باز مونده بود و داشتم خم می شدم سمت زمین که بازوی چپمو میون پنجه های قوی و محکمش گرفت و شونه مو کشید بالا جوری که بدنم در اثر انقباض عضلاتم و بی رمق بودن جسمم به عقب کشیده شد و تا بخوام به خودم بیام سیلی محکمی تو صورتم خوابوند.. سیلی ای که حکم یک شوک ِ قوی رو برای من داشت..شوکی که باعث شد بلند جیغ بکشم و با همون صدایی که از گلوم بیرون اومد بغضم بشکنه و بتونم داد بزنم.. انقدر بلند که گوشم کیپ بشه.. بتونم ضجه بزنم..از ته دل..جوری که گلوم بسوزه.. ناله کنم..از روی درد..جوری که با چند قطره اشک هم نتونم اروم بگیرم.... زانوهام خم بود..صورتمو تو دستام گرفتم و میون گریه نالیدم: دارم میمیرم..دیگه خسته شدم..من..من حق نفس کشیدن ندارم..نفسمو دارن ازم می گیرن..دارن می کُشنَم..اونا می خوان که من نباشم.... دستامو از رو صورتم برداشتم و به طرفینم باز کردم، جیغ کشیدم: می خوان که من بمیرم..اون ادما راضی به نفس کشیدنم نیستن..من میمیرم..منو می کشن..با کاراشون.. با نگاه هاشون....... حالت ادمای عصبی رو داشتم که هیچ کنترلی رو خودشون ندارن..کسایی که اون موقع اگه یه چاقو کنار دستشون باشه بی برو برگرد فرو می کنند تو شکمشون تا نفسشون ببره و راحت بشن..کسایی که اون زمان هیچ دردی رو جز درد و زخمی که بر روحشون نشسته احساس نمی کنند.. نگاهمو از قامت بلندش که تو هاله ای از تاریکی محو شده بود گرفتم و تند از جام بلند شدم..آنیل که صورتش از عرق خیس شده بود با این حرکتم دستاشو برد عقب و نگاهم کرد.. قبل از اینکه بتونه جلومو بگیره دویدم سمت جاده..جاده ای که اون موقع از شب چند تا ماشین هم به زور ازش رد می شد..همه جا تاریک بود جز قسمتی که نور چراغای جلوی ماشین روشنش کرده بود.. وسط جاده ایستادم و دستامو ازهم باز کردم..جیغ می کشیدم و داد می زدم که می خوام بمیرم..دیگه نمی خوام نفس بکشم..دیگه نمی خوام با درد نفس بکشم......... مانتومو از پشت گرفت و کشید..پرت شدم عقب و برای لحظه ای نگاهم به چشمای سرخش افتاد..از خشم قرمز شده بود و لبایی که روی هم فشرده می شدند.. عقب عقب رفتم و اینبار از ترس دویدم..تو تاریکی درست مسیر مخالفی که آنیل ایستاده بود.. با صدای بلند گریه می کردم..برنگشتم که پشتمو نگاه کنم..از پشت پرده ای از اشک نور ماشینی رو دیدم که از رو به رو به این طرف می اومد..سرعتمو بیشتر کردم.. صدای فریاد عصبی انیل از پشت سرمم باعث نشد که بایستم..التماس می کرد .. ولی من واقعا قصد جونمو کرده بودم.. ماشین تو دل تاریکی با سرعت بهم نزدیک می شد و از اون طرف صدای گریه های من هم بلندتر می شد..... چیزی نمونده بود که پرت شم جلوی ماشین و چشمامو برای همیشه روی این دنیای کثیف ببندم که یکی محکم زد پشتم درست رو کتف راستم و بعدشم پرتم کرد کنار جاده.. کنترلمو از دست دادم و خوردم زمین..کف دستام اتیش گرفت..رو شکم افتاده بودم و گریه می کردم.. بازومو گرفت و بلندم کرد و حتی فرصت نداد بهش نگاه کنم همچین محکم زد تو صورتم که برق از چشمام پرید و صدای هق هقم بند اومد.. این دومین شوک بود.. بریده بریده میون نفسای نامنظمش داد زد: دختره ی احمق می خواستی چکار کنی؟..داشتی همه مونو بدبخت می کردی دیوونه....... پر شدم از حرص...منی که سکوت یار و همدمم بود..منی که همیشه دیدم و دم نزدم فقط ریختم تو خودم......فوران کردم..مثل کوه اتشفشانی که درونش از مواد مذاب پر شده و حالا می خواد طغیان کنه.. وجودم پر بود از عقده های کوچیک و بزرگی که با خوردن 2 تا سیلی از آنیل و اینکه حامیم شده بود تا نتونم به اونچه که می خوام برسم، برام بهونه ای شد تا همه رو سر اون خالی کنم.. جنون امیز جیغ زدم و خودمو کشیدم عقب..تو چشماش خیره شدم و با صدایی که از بغض می لرزید داد زدم: چرا جلومو گرفتی؟..چرا نذاشتی تمومش کنم؟..تو کی هستی؟..چی می خوای از جونم؟..چرا دست از سرم بر نمی داری؟..چرا ولم نمی کنی؟..چـــرا؟.....
رمان ببار بارون فصل 6 آنیل هر کجا که نور چراغ قوه رو می چرخوند نگاهه ما هم به همون سمت کشیده می شد..کمی جلوتر یه حوض ِ سنگی که نصف دیواره ش ریخته بود و چندتا گلدون شکسته اطرافش افتاده بود....و رو به رومون یه ساختمون قدیمی که به یه خرابه بیشتر شبیه بود!..3 تا ستون چوبی داشت که به وسیله ی 3 تا پله ی بزرگ به بالکن منتهی می شد و بعد هم 3 تا اتاق جلوی هر ستون.... روی ستون ها با رنگ سفید اشکال عجیب وغریبی ترسیم شده بود..چیزی ازشون سر در نیاوردم..حتی قابل تشخیص هم نبودند..توی اون موقعیت انقدری ترسیده بودم که نه بتونم و نه بخوام به چیزی زیاد از حد دقیق بشم..مخصوصا من که همیشه ادم کنجکاوی بودم وهستم!..ولی موقعیت ِ الان کاملا فرق می کرد.. زوزه ی باد میون زوزه ی وحشتناک گرگ ها..صدای مکرر واق واق سگ ها ..صدای بلند رعد و برق ..شرشر بارون و برخورد قطراتش با سقف شیروونی خونه..یه حوض قدیمی و گلدونای شکسته.... دیوار و سقف و پله های فرسوده ..و اشکال و خطوط کج و معوجی که روی دیوارها و ستون خونه کشیده شده بود....تمومش به ترسم دامن می زد و من رو یاد صحنه هایی می انداخت که دوست نداشتم حتی ثانیه ای به اون زمان برگردم و یاداور ِ لحظات نحسش باشم!.. آنیل رو به روی یکی از درها ایستاد..شیشه هاش کاملا ریخته بود و با پلاستیک ضخیمی پوشیده شده بود..با پا ضربه ی محکمی بهش زد ..در با صدای بلندی از هم باز شد..داخلش تاریک بود..نور چراغو تو درگاه انداخت و با احتیاط قدم برداشت.. زانوهام می لرزید..ترس هم یک غریزه ست که ناخوداگاه به سراغت میاد..من هم از این قاعده مستثنا نبودم..دست خودم نبود.. بوی نا و خاک و کهنگی همه مون رو به سرفه انداخت.. سارا_اَه چه بوی بدی میاد!...... وسط اون اتاق تاریک که یه گوشه از سقفش هم ریخته بود بلاتکلیف ایستاده بودیم..آنیل نور چراغ رو اطراف چرخوند..روی دیوارها هم اون خط و نوشته ها دیده می شد..بعلاوه چندتا مجسمه ی سیاه رنگ، روی طاقچه....باد شدید بود و محکم به در چوبی برخورد می کرد..سر و صداش زیاد بود و آنیل هم که پی به ترسمون برده بود محکم بستش و قفلشو زد.. نسترن دستشو روی طاقچه ی چوبی کشید.. چندتا شمع اونجا بود..اونها رو برداشت و توی دستش چرخوند: خیس نیستن..میشه روشنشون کرد.. آنیل از تو پاکتی که دستش بود یه چیزی شبیه به فندک در اورد و داد دست نسترن..3 تا شمع بیشتر نبود..روشنشون کرد و گذاشتش کنار طاقچه و یه حباب شیشه ای که گوشه ش شکسته بود رو گذاشت روشون تا باد اونها رو خاموش نکنه!..... نسترن_ شاید این بارون تا صبح بند نیاد..اینجا هم که بدتر از بیرونه!... آنیل_ شاید بند نیاد ولی کمتر میشه!....... من و نگار محو اون نوشته هایی بودیم که به لاتین روی دیوار کشیده شده بود.. نگار_ خطش جوریه که نمی تونم بخونم!.. سارا_ تو که زبانت خوبه!.. نگار_ گفتم که نمیشه خوند!..کج و کوله ست!.. آنیل_ یه چیزو همین اول کار بدونید بد نیست..توی این خونه نه به چیزی دقیق شید و نه درباره شون کنجکاوی کنید.. من که تا اون موقع روی زبونم بود این سوالو بپرسم، اخر هم طاقت نیاوردم و درحالی که صورتم سمت اون نوشته ها بود گفتم: این خونه یه جورایی عجیب وغریبه..اینو تو یه نظر هم میشه فهمید..ولی اخه چرا؟!.... برگشتم و نگاهش کردم..صورتش رو به من بود..آروم گفتم: چی این خونه رو خاص کرده؟!..این نوشته ها؟!..یا.............. همون موقع صدای تقی از بیرون اومد..مثل یه جسم اهنی که یکی محکم بهش ضربه بزنه و بندازتش زمین..سارا جیغ کشید و نگار جلوی دهنشو محکم چسبید.. وسط اتاق ایستاده بودم و با چشمای گرد شده زل زده بودم به در که سایه ی درختا روش افتاده بود و بادی که زوزه کشان از لای درز پلاستیک ها می اومد تو و..واقعا حس بدی بود..حسی بد و دلهره اور!.. صدای رعد و برق..و سایه ای که همزمان از جلوی در رد شد اینبار تاب و توانمو ازم گرفت و من هم بلند جیغ کشیدم و چشمامو محکم بستم.. وای خدا..دارم میمیرم..قلبم به چه تندی می زد!.. سارا که به گریه افتاده بود گفت: بـ..بچه ها..اون..سایه..چـ..چی بود؟!.. آنیل سریع رفت پشت پنجره و بیرونو نگاه کرد..رعد و برق که می زد بیرون روشن می شد ولی فقط واسه یه لحظه.. آنیل_ اینجا چیزی نیست..سایه ی درختا بوده افتاده رو در!.. باز همون صدا ولی اینبار بلندتر..تا جایی که همه مون جز انیل جیغ کشیدیم و عقب رفتیم.. آنیل که انگار از صدای جیغ های پی در پی ِ ما عصبانی شده بود گفت: گفتم جیغ نکشیــد، صدا از تو حیاط نیست..حتما پشت ساختمونه!.. نسترن_ توی این بارون گربه و هر جک و جونور دیگه ای که نمی تونه باشه..اون سایه ی یه ادم بود..من مطمئنم.. نگار_مـ..منم همینطور..مطمئنم که ادم بود!..ولی خیلی سریع دوید اونطرف.. آنیل که از پنجره بیرونو می پایید گفت:من میرم یه سر و گوشی اب بدم ببینم چه خبره!..و جلوی در برگشت و رو به ما گفت: همینجا باشید هر صدایی هم شنیدید تاکید می کنم هر صدایی، به هیچ وجه بیرون نمیاین!...... زبونم به کار افتاد..می ترسیدم..می ترسیدم جون اون هم به خطر بیافته..ما..اینجا..تنها..توی این اوضاع و احوال........اون چه گناهی داشت؟!.. -و..ولی خطرناکه..اگه یکی اون پشت باشه چی؟!..ا..اگه که...... سکوت کردم..زبونم نمی چرخید اونی که می خواستمو بهش بگم..خندید..نگاهش توی چشمام بود..با ارامش گفت: هیچ اتفاقی نمیافته..هر کی هم که باشه می تونم از پسش بر بیام..فقط یادتون نره که چی گفتم!..... نگاهه کوتاهی بهمون انداخت و بی معطلی از در بیرون رفت.. کسی جرات نداشت بره جلو و قفل درو بزنه.. دست نسترنو گرفتم:نسترن حس بدی دارم.. نسترن دستمو فشرد: منم........ - نکنه........ نگام کرد: نکنه چی؟!.. *********************************************** اب دهنمو قورت دادم و با تردید گفتم: بنیامین!..او..اون به همین راحتی.. دست بردار نیست..دیدی که با چه ادمایی می گرده!....... نسترن رنگ پریده و لرزون دستمو فشار می داد..معلوم بود ترسیده.. و با لبخند کم جونی روی لب، سعی داشت اون رو مخفی کنه.. نسترن_نه.. نگران نباش..کاری ازش بر نمیاد!.. - اما..اما می ترسم با اون حرفایی که بهش زدیم..بخواد یه جوری زهرشو بهمون بریزه!......با بغض ادامه دادم: اون ادم روانیه نسترن....این وسط آنیل و بقیه هم به پای ما می سوزن!.. تو نگاهه خیسم زل زد ..اشک توی چشماش حلقه بسته بود..لباش تکون خورد..خواست چیزی بگه که.......... صدای فریاد یک نفر از پشت ساختمون و بعد از اون صدای شکستن شیشه از بیرون،با صدای جیغ ِ آمیخته به وحشت ما گره خورد.. نسترن دوید سمت در و قفلشو زد.. رفتیم طرف پنجره..صدای بلند گریه ی سارا حس تشویش رو تو دلم بیشتر می کرد..بیرون تاریک بود..صدای رعد و برق لحظه ای قطع نمی شد..بیرون کسی نبود..حتی اون سایه!.. نسترن که به نفس نفس افتاده بود گفت: مـ .. من میرم بیرون ببینم چه خبره!.... دستشو محکم چسبیدم: نه..نسترن مگه دیوونه شدی؟...... نگار با صدای مرتعش و گرفته ای گفت: زده به سرت؟..مگه صداها رو نمی شنوی؟....و با بغض گفت: من مطمئنم اون یارو یه بلایی سر آنیل اورده..صدای داد اون بود...... اشک صورتمو خیس کرده بود..خدایا.....خودت به فریادمون برس!.... نسترن_ دست رو دست بذاریم که چی بشه؟!.... یک نفر مثل یه سایه تند از جلوی پنجره رد شد و ما که متوجهش شده بودیم جوری جیغ کشیدیم که لرزش پرده ی گوشم رو خیلی راحت احساس کردم!..گلوم آتیش گرفته بود..لرزون و شمرده چند قدم رفتیم عقب..ولی چشم از اون پنجره و شیشه ی ترک خرده ش بر نمی داشتیم.... سارا به تته پته افتاده بود: شـ..شما..هم.. دیدید؟!.. نسترن_ مرد بود..من.. دیدمش!.. هق زدم و تو صورتش نگاه کردم..چشماش از حدقه زده بود بیرون: نسترن..نسترن خوبی؟!.. تکرار کرد: من دیدمش..مرد بود..ولی..ولی.... داد زدم: ولی چی نسترن؟..نسترن داری می لرزی..نسترن..... نفسش بالا نمی اومد..رنگش به سفیدی می زد..و فقط زیر لب یه چیز رو تکرار می کرد: صورتش..صورتش..... نگار_ بسم الله الرحمن الرحیم!....... سارا_ چی؟!.. نگار وحشت زده گفت: شاید جن باشه........ سارا_ ببند دهنتو..چرا بیخود جو میدی؟!..نمی بینی حالمونو؟.. نگار_ نه به قرآن راست میگم......از مادربزرگم شنیده بودم که تو خونه های قدیمی زندگی می کنن لابد از اینکه ما اینجاییم عصبانی شدن حالا می خوان..می خوان دخلمونو بیارن...... سارا جیغ خفیفی کشید و چشماشو بست.... به روح و اینجور چیزا اعتقاد نداشتم ولی به جن....با اینکه از موجودیتش چیزی نمی دونستم ولی بی اعتقاد هم نبودم..عقیده م این بود اگه وجود نداشت خداوند تو قرآن ازش اسمی نمی برد..پس حتما وجود داره!.....اما اینکه اینجا خونه شون باشه..نمی دونم چرا ولی اصلا تو کتم نمی رفت!.... نسترن رو زمین زانو زد..دوره ش کردیم..بلند صداش زدم..چشماش نیمه باز بود.. - نسترن..خواهری..الهی قربونت برم چی شدی؟..نسترن عزیزم چشماتو باز کن..نسترن..جونه سوگل..تو رو خدا چشاتو باز کن..... نگار_ نسترن..چی شدی اخه؟..مگه چی دیدی؟..نسترن داری می ترسونیمون..نستـــرن..... یهو یکی محکم به در ضربه زد..نتونستم جلوی خودمو بگیرم و جیغ نکشم..هر سه برگشتیم سمت در..همون سایه..با پاش محکم به در لگد می زد.. نگار جیغ کشید: بچه ها داره درو می شکنه..الان میاد تو.. سارا که از بس جیغ کشیده بود صداش بم و گرفته شده بود میون هق هق گفت: یا پنج تن..بچه ها نفسم بالا نمیاد دارم می میرم..وای..خـ..خدا..... چشماش از کاسه زده بود بیرون..خس خس می کرد و قفسه ی سینه ش به شدت بالا و پایین می شد....یه چشمم به در بود و یه چشمم به سارا..وحشتزده زل زده بود به در.. نگار بدتر از اون بود ..و من که زانوهام کنار نسترن خم شده بود و قلبم کم مونده بود سینه م رو بشکافه و بیرون بزنه..نا نداشتم گریه کنم یا حتی جیغ بکشم.. در طاق به طاق باز شد..باد که خودش رو پشت در حبس کرده بود با باز شدن در به داخل وزید و شدتش به قدری زیاد بود که شمعا رو خاموش کرد..همه جای اون اتاق متروکه تو تاریکی فرو رفت..نگارجیغ کشید..سارا توان ایستادن نداشت..نسترن بیهوش شده بود و نگار می لرزید....و من..چیزی تا مردنم نمونده بود..خدایا..چیزی تا قبض روح شدنم نمونده!.. اون سایه که حالا جسمی شده بود تو درگاهه اتاق و تصویرش از جنس همین تاریکی بود قدم بلندی به داخل برداشت..نگاهم هیچ کجا رو نمی دید جز اندام چهارشونه ی اون سایه و صدای خرخری که ازش به گوش می رسید..مثل خُرناس..مثل کسی که از شدت خشم و عصبانیت صدای نفس کشیدنش به خُرناس تبدیل بشه.. قدم دومو به طرفم برداشت و من عجیب حس می کردم که هیچ چیز از اطرافم نمی فهمم....فقط اون..فقط احساس ترس..وحشت....اون بود و این حس کشنده....توی تاریکی محض..وجود یه سایه مقابل نور ِ کم سویی از درگاهه اتاق به داخل....جلوتر که اومد متوجهه دستاش شدم..یه خنجر.. درست تو دست راستش.. توی اون تاریکی واضح نمی دیدم ولی سرش خیس بود که چند قطره از اون خیسی ِ سرش روی زمین چکید..اینو از سایه ی اون قطره ها روی زمین فهمیدم..باد وزید و بوی تند خون رو به مشامم رسوند..خــون!..یک خنجر ِ خونی..تو دستای این مرد!....... گردنم خشک شده بود..توان این رو نداشتم که سرمو بچرخونم و به بچه ها نگاه کنم.. چرا گوش هام هیچ صدایی رو جز صدای زوزه ی باد و خرناس پی در پی اون مرد نمی شنوه؟!..چرا صدای بچه ها نمیاد؟..چرا چیزی نمیگن؟..چرا نگار جیغ نمی کشه و سارا گریه نمی کنه؟....نسترن..خواهرم بیهوشه!....چرا..چرا نمی تونم نگاهمو از این جسم ِ تاریک و خنجر ِ منفورش بگیرم؟.. خدایا!.. خدایا صدامو می شنوی؟!.. کمکم کن!........ چشمامو بستم....راهی نداشتم..قدرت حرکت نداشتم مقابله که جای خود داشت.. طبق عادتی که از بچگی موقع ترس بهم دست می داد و با خدا توی دلم حرف می زدم..موقعی که از زور بی پناهی به کنج تاریک اتاقم تو یه شب بارونی پناه می بردم و چشمامو می بستم و گوشامو می گرفتم تا صدای غرغرای مامانو نشنوم.. و درونم رو پر می کردم از نجوا و اسم زیبای خدا..خدایی که الان..توی همین لحظه....وجودش رو بیشتر از هر زمانی حس می کردم....زیر لب..لرزون..از روی عادت چندین و چند ساله م..با دلی که از یاد خدا سعی داشت اروم بگیره ولی از روی غریزه هم ترس رو لمس می کرد و لرزشش گویای همه چیز بود....با هر قدم که اون مرد به طرفم بر می داشت و من حتی با چشمای بسته هم صدای قدم هاشو می شنیدم، با خودم تند و بی وقفه نام مقدس و آرامش دهنده ی قلب بی پناهان و خسته دلان رو از ته دل صدا می زدم..خدایا..مرا شرح پریشانى چه حاجت، که بر حال پریشانم گواهى................ ************************ ******************************* چشمام سنگین بود و می سوخت!..جونی نداشتم که بخوام باز نگهشون دارم!..صداهای مختلفی توی سرم می پیچید..از بین اونها، فقط صدای نسترن رو تشخیص دادم.. ولی به وضوح متوجه نبودم که چی داره میگه.. جملاتش.. صدای گریه هاش..همه و همه توی سرم انعکاس داشت و پشت سر هم تکرار می شد.... شدت نور رو از پشت پلکای بسته م احساس می کردم..عکس ِ اون نور پشت پلکام، باعث شد چشمامو جمع کنم و بخوام که بازشون کنم.. اما همه چیز تار بود..نگاهم به سقف و گوشام پر شده بود از صدای حرکت چرخ های برانکاری که بی حرکت روی اون افتاده بودم .. با چند بار باز و بسته کردن چشمام دیدم بهتر شد و حالا واضح همه چیز رو می دیدم..گردنم درد می کرد..راحت نمی تونستم تکونش بدم!.. صدای نسترن که میون گریه ذوق زده شده بود رو شنیدم: الهی قربونت برم..خواهری منو ببین..منو ببین بگو حالت خوبه..سوگل..عزیزم....... لبامو تکون دادم..اسمشو صدا زدم.. ولی انقدر اروم که حتی خودمم به سختی شنیدم!.. -- خانم شما بیرون باشید.. نسترن_ ولی خواهرم..... -- می بینید که حالشون خوبه!..بیرون منتظر باشید.. و چند لحظه بعد صدای همون مرد..سرمو تا جایی که می تونستم کج کردم..دردم گرفت و اخمامو کشیدم تو هم.. --خانم پویان..حالتون خوبه؟.. سرمو به سختی تکون دادم.. --احساس درد یا سرگیجه و حالت تهوع ندارید؟!.. زمزمه کردم: گردنم..درد می کنه! --مشکلی نیست درد گردنتون ناشی از تنش های عصبی ِ..تا چند ساعت اینده برطرف میشه!..حالت تهوع ندارید؟.. - نه..فقط..می خوام خواهرمو ببینم!.. دکتر که مردی تقریبا 45 ساله با موهای جوگندمی بود، بعد از معاینه با دقت چیزهایی رو روی کاغذی که تو دستش بود یادداشت کرد، برگه رو داد دست پرستار و گفت: تزریقاتشو انجام بدید... پرستار_ چشم اقای دکتر! دکتر نیم نگاهی به من انداخت و خواست از در بره بیرون که صداش زدم..بین راه برگشت و منتظر نگاهم کرد.. - کی مرخص میشم؟.. لبخند کمرنگی روی لباش نشست: نگران مرخص شدنت نباش دخترم..فعلا استراحت کن بدنت خیلی ضعیفه! از در که رفت بیرون پرستار هم پشت سرش رفت..نگاهم هنوز روی در بود که بعد از چند لحظه باز شد و نسترن با چشمای اشک الود وارد اتاق شد..با دیدنم لباش به لبخند از هم باز شد..با 3 قدم بلند خودشو رسوند کنار تختم و دستمو گرفت.. -- سوگل حالت خوبه؟.. با لبخند کم جونی نگاهش کردم و گفتم: خوبم.... از یاداوری اتفاقاتی که برامون افتاده بود ابروهامو کشیدم تو هم و با لحنی نگران ادامه دادم: تا جایی که یادم میاد تو بیهوش بودی..الان حالت خوبه؟!.. با همون لبخند و بغضی که چونه ی خوش فرمش رو می لرزوند سرشو تکون داد: خوبم..چیزیم نیست.. -بچه ها کجان؟..حالشون چطوره؟!.. -- اونا هم خوبن..فقط سارا حالش بد شده بود که الان نگار زنگ زد بهم گفت بهتره.. - الان کجان؟.. --اداره ی آگاهی..ما هم بـ .. پرستار درو باز کرد و وارد اتاق شد..میز چرخداری که روش سرم و آمپول و چند جور قرص بود رو به سمت تخت هدایت کرد..بعد از اینکه کارش تموم شد و سرمم رو تزریق کرد ازم پرسید که به چیزی احتیاج ندارم؟.. فقط سرمو تکون دادم .. به صورتم لبخند زد و از اتاق بیرون رفت!.. نسترن کنارم روی تخت نشست..هنوز دستم تو دستش بود!.. - نسترن..هیچی یادم نیست..اون مرد درو بازکرد و اومد تو اتاق..دستش یه خنجر خونی بود..جلوم که ایستاد چشمامو بستم و تو دلم داشتم با خدا حرف می زدم و ازش می خواستم کمکم کنه........دیگه بعدشو یادم نیست!....هیچی یادم نمیاد... فشار کمی به دستم اورد و سرشو تکون داد: من اون موقع هوش بودم..ولی نمی تونستم بلند شم..از بس که ترسیده بودم نا نداشتم رو پاهام وایسم.... صورتش از یاداوری اون صحنه ها جمع شده بود..ادامه داد: اون مرد صورت کریهی داشت..به عمرم یه همچین چیزی رو ندیده بودم..انگار که صورتش به طرز فجیعی سوخته باشه حتی انگار که لب و بینیش کامل از بین رفته بود..نمی خوام بیشتر از این توضیح بدم چون دکترت گفته تشویش و نگرانی واسه ت خوب نیست!.. اون مرد تو اتاق بود که بیهوش شدی ..سارا از حال رفته بود و نگار بلند گریه می کرد..ولی من از دیدن هیکل چهارشونه و صورت زشتش لال شده بودم..هر چی زور می زدم که صدام در بیاد و داد بزنم « ازت فاصله بگیره » توانمو بیشتر از دست می دادم ..انقدر که به خودم فشار اوردم چشمام اتیش گرفته بود..ازحد معمول بازتر شده بود..حس می کردم دارم خفه میشم..اصلا یه حال عجیبی داشتم.. اب دهنشو قورت داد..به نقطه ی نامعلومی روی ملحفه ی سفیدی که روم کشیده بودند خیره شد و ادامه داد: تو تازه از هوش رفته بودی و اون مرد فقط یک قدم باهات فاصله داشت که از بیرون صدای شلیک گلوله اومد..نفهمیدم چی شد سوگل..به خدا نفهمیدم..باورت نمیشه اون مرد به محض شنیدن صدا چطور خودشو از داخل اتاق پرت کرد بیرون..انقدر سریع که خشکم زده بود و حواسم به صدای شلیک نبود!....... محو گفته هاش شده بودم و اشتیاقم برای دونستن ادامه ی حرفاش قابل وصف نبود........... نسترن تو چشمام نگاه کرد و با لحن محزون و گرفته ای گفت: آنیل چاقو خورده..از پشت بهش ضربه زدن ..دکترا میگن خون زیادی از دست داده الان تو اتاق عمله..مثل اینکه پلیسا رو هم اون خبر کرده بود ولی نمی دونم چطوری!..شاید با موبایلش..نمی دونم!..ولی حالش اصلا خوب نیست....... *************************************** مات و مبهوت جلوی دهنمو گرفتم..خدایا باورم نمیشه..پس اون خنجر خونی توی دستای نفرت انگیزه اون مرد.... بغضم گرفت..نمی دونم چرا ولی ناخوداگاه چهره ی مهربون و اروم آنیل پیش چشمام تداعی شد..با هر جوشش از قطره ی زلال اشک توی چشمام، تصویرش تارمی شد اما.. حرکت جالب ِ اون شبش که سجاده ش رو بهم داد تا روش نماز بخونم..موقعی که خواستم سجاده ش رو بهش برگردونم و نگاهه خاص ِ همراه با شرمش توی صورتم، مخصوصا چشمام..اینکه سعی داشت نگام نکنه ولی انگار دست خودش نبود.... اون شب توی مهمونی..اینکه جونمو نجات داد با اینکه جون خودشم تو خطر بود!....تموم اون لحظات مثل پرده ی فیلم از جلوی چشمام رد می شد.. به خودم که اومدم صورتم خیس بود .. بغض تو گلوم گیر کرده بود و اذیتم می کرد..نه می تونستم قورتش بدم نه با ریختن چند قطره اشک خودمو راحت کنم.. انگار اشکام هم قادر نبودند اون بغض لعنتی رو بشکنند....نگاهه خیره ی نسترن تو چشمای نمناکم بود.. بالاخره طاقتمو از دست دادم..صدای هق هقم بلند شد..فقط هق هق بود و ناله ای که رو شونه ی نسترن خالیش کردم.. گردنم دیگه درد نمی کرد.. نسترن پشتمو نوازش داد ..ازم می خواست اروم باشم.. ولی چرا نمی تونم؟.. چرا احساس می کنم دلم اتیش گرفته؟.. چرا نمی تونم این تپش های نامنظم رو درک کنم؟!.. نسترن_ سوگل تو رو خدا اروم باش..تازه داره حالت بهتر میشه با خودت اینکارو نکن!.. رو شونه ش هق زدم: نسترن اگه اون چیزیش بشه من خودمو نمی بخشم..اون به خاطر نجات جون ما خودشو به خطر انداخت!.. نسترن_ خودخوری نکن سوگل این وسط اگه کسی مقصر باشه اون منم..منی که مثل همیشه با خودخواهیام همه رو تو دردسر انداختم..اگه به حرف آنیل گوش کرده بودم و برگشته بودیم هیچ کدوم از این اتفاقا نمیافتاد..تقصیر من بود سوگل نه تو...... از تو بغلش بیرون اومدم..تو صورتش نگاه کردم..اونم بی صدا گریه می کرد..حس پشیمونی تو چشماش موج می زد.. اب دهنمو برای هزارمین بار قورت دادم تا از شر اون بغض خلاص شم..اما نشد..لعنتی با این کارم سنگین تر شد: حالش خوب میشه؟!.. نگاهم کرد..واسه گفتن چیزی که سر زبونش بود تردید داشت.. اروم سرشو تکون داد و با لبخندی که مصنوعی بودنش کاملا مشهود بود زمزمه وار گفت: ایشاالله..توکلمون به خداست..آنیل ورزشکاره حتما می تونه مقاومت کنه!.. توکل!..تنها کاری که تو یه همچین موقعیتی از دستمون بر می اومد.. به صورتم دست کشیدم..گریه م به هق زدنای ریزی تبدیل شده بود..به صورت گرفته ی نسترن نگاه کردم..نگاه های کوتاه و عجیبی بهم می انداخت و با اضطراب خاصی انگشتای دستشو به بازی گرفته بود.. - نسترن........... سرشو بلند کرد و زل زد تو چشمام..تردید توی نگاهش بیداد می کرد.. دماغمو بالا کشیدم و گفتم: چی شده؟..چی می خوای بگی؟.. نسترن من من کنان از کنارم بلند شد و گفت:نه..هیـ .. هیچی .. سرمت تموم شده برم به پرستار بگم که......... پریدم میون حرفش و دستش که از تو دستم رها شده بود رو گرفتم: تا نگی چی شده و این تردید تو چشمات از چیه نمیذارم پاتو از این در بیرون بذاری..بگو چی شده؟.. نمی دونم چرا ولی دلشوره گرفته بودم.. کمی تو چشمام خیره موند..اروم اومد جلو و کنارم نشست..لبای خشک شده از استرسش رو با سر زبونش تر کرد.. نسترن_ سوگل..اون مرد..... - اون مرد چی؟!.. نسترن چشماشو ریز کرد و اروم و شمرده گفت: بنیامین یه خالکوبی شبیه اسکلت رو مچ دست راستش داشت که اسمشم روش خالکوبی شده بود..یادته؟.. - خب..چطور مگه؟!.. نسترن_ اون مرد..وقتی رسید جلوت یه چراغ قوه از تو جیبش در اورد و روشنش کرد..دیدم که چشاتو بستی و داری زیر لب یه چیزایی رو زمزمه می کنی..نور که اطرافو روشن کرد دوباره صورتشو دیدم و از اونجایی که زبونم بند اومده بود و نمی تونستم جیغ بزنم فقط تموم تلاشمو کردم که نگاش نکنم..ولی نمی تونستم چشم از اون خنجر بردارم..محکم تو دستش گرفته بود و فشارش می داد.... مکث کرد و لرزون گفت: سوگل من......من اون خالکوبیو رو مچ دستش دیدم..همون اسکلت بود و اسم بنیامین وسطش که به لاتین حک شده بود..سوگل، همون خالکوبی بود!..حتی توی اون نور کم تونستم تشخیص بدم..مو نمی زد!.. اب دهنمو با ترس قورت دادم..چشمام تا اخرین حد ممکن گشاد شده بود..لبهای سردم روی هم می لرزیدند.. نمی دونستم چی می خوام بگم..گیج و منگ فقط به نسترن زل زده بودم.. متوجه رنگ ِ پریده م شد و دستمو محکم فشار داد..خودشو کشید جلو و صورتمو با دستاش قاب گرفت و پشت سر هم گفت: سوگل..سوگل عزیزم هیچی نیست اروم باش..به قرآن حدس زدم فقط حدس بود سوگل..سوگل........ اون دستم که سرم بهش وصل نبودو گذاشتم رو دستش..دستای جفتمون سرد بود.. شوکه بودم..مثل اینکه برق به تنم وصل کرده باشن..با بغض گفتم: نسترن..اون خالکوبی..گفتی که دیدیش..نسترن داری راستشو میگی مگه نه؟..نسترن..بنیامین..اون....... نسترن نرم و آروم گونه مو نوازش کرد: تو فقط اروم باش من همه چیزو برات میگم..باشه؟.. سرمو تکون دادم..فقط می خواستم که بگه..حالم بد بود ولی می خواستم که بشنوم.. حقیقت هر چی که می خواد باشه..من باید بدونم..حقم بود که بدونم!.. پرستار اومد تو اتاق و سرمو از دستم باز کرد..گفت که باید استراحت کنم.. از نسترن خواست که از اتاق بره بیرون ولی من نذاشتم..با اصرار 5 دقیقه بهمون وقت داد و از اتاق بیرون رفت. ****************************************** نسترن بعد از رفتن پرستار رو کرد بهم و گفت: وقتی که صدای گلوله اومد ترسید و فرار کرد ولی من اون خالکوبی رو دیدم..این اتفاقا نمی تونه تصادفی باشه..اونم کسی که چشم دیدنمونو نداره.. -آخه اون چرا باید اینکارو بکنه؟..چرا می خواست ما رو بکشه؟!.. نسترن_ نمی دونم..فرصت نبود بهش فکر کنم ولی الان که دارم اینا رو برات تعریف می کنم فقط یه حدس می تونم بزنم.. -چه حدسی؟! مکث کوتاهی کرد و گفت: اون روزو یادته با بنیامین دعوامون شد که آنیل همون موقع سر رسید و جلوی بنیامینو گرفت؟.. - یادمه..بعدشم آنیل و تهدید کرد که « یه روز جواب اینکارتو میدم » به منم گفت « از دست من خلاص نمیشی » ..درست یادم نیست ولی انگار یه همچین چیزی رو گفت.. نسترن_ من تو عصبانیت از دهنم پرید بهش گفتم که می دونم تو اون مهمونی بین اون ادما بوده..خب تا اینجا یه جورایی مطمئن شدیم که بنیامین با اونا دستش تو یه کاسه ست، خودتم خوب می دونی که چه کارایی ازشون بر میاد، کشتن ادما که واسه شون مثل آب خوردنه..من میگم شاید چون از جانب ما که دستش پیشمون رو شده احساس خطر کرده و واسه اینکه یه وقت جایی درز نکنه و کثافتکاریاشو به گوش بابا و پلیسا نرسونیم خواسته اینجوری، هم تلافی کرده باشه و هم اینکه کلکه همه مون رو بکنه!.. - یعنی تو میگی..تموم مدت داشته تعقیبمون می کرده تا تو یه فرصت مناسب ما رو بکشه؟!.. نسترن_ خب من حدس می زنم این باشه..غیرمنطقی هم نیست، جور در میاد..ما 4 نفر همه چیزو در موردش می دونستیم..اون روز آنیل رو هم که تهدید کرده بود پس می تونه انگیزه شو داشته باشه!.. هنگ کرده بودم..باورم نمی شد که بنیامین، نامزدم بخواد منو بکشه..اخه چطور ممکنه؟؟!!.. خب تو اینکه اخلاقای بخصوصی داره شکی نیست ولی اینکه بخواد دست به یه همچین کار وحشتناکی بزنه ..........خدایا چطور باور کنم؟!.. - مگه نمیگی صورتش سوخته بود؟..پس نمی تونه بنیامین باشه!.. نسترن پوزخند زد و سرشو بالا انداخت: تو چه ساده ای دختر..اینکه کاری نداره با یه گریم ساده می تونه خودشو به هر ریخت و قیافه ای در بیاره..اگه قصدش کشتن ما بوده باشه که نمیاد خودشو نشون بده..در هر صورت اون ادم چه بنیامین باشه چه هر ادم خل و چل دیگه ای به بابا همه چیزو میگم..دیگه بیشتر از این نمیشه طولش داد، داره دردسرساز میشه!.. - ولی نسترن اگه بنیامین باشه ..اگه احتمالش وجود داشته باشه حتی واسه 1درصد، بازم ممکنه اینکارو تکرار کنه..اگه به بقیه بگیم که وضع بدتر میشه!.. نسترن_ فکر اینجاشم کردم..همه چیزو به پلیس میگیم..حتی از اون مهمونی و ادمایی که اونجا دیدیم..چیزی رو پنهون نمی کنیم اینجوری واسه خودمونم بهتره!.. سرمو تکون دادم .. به فکر فرو رفتم..حق با نسترن بود..تو یه همچین شرایطی که نه راه پس داشتیم نه راهه پیش بهترین تصمیم همین بود!.. نسترن گفت که آنیل و اوردن تو همین بیمارستان!..نمی تونستم بی تفاوت باشم..حالمم خوب بود ومشکلی نداشتم بنابراین دکتر دستور ترخیص داد!.. نسترن به بابا زنگ زد و فقط گفت که چون بارون شدید بوده بین راه به مشکل برخوردیم..بابا ترسیده بود و فکر می کرد تصادف کردیم..ولی نسترن تونست ارومش کنه!.. گوشی رو که قطع کرد پرسیدم: بابا چی می گفت؟!.. نسترن_ گفت فردا تا ظهر خودشو می رسونه..ادرس اینجا رو دادم!فکر می کرد تصادف کردیم ولی گفتم حال سارا خوب نبوده و اوردیمش بیمارستان!.. - در مورد آنیل چیزی بهش نگفتی؟..بالاخره که بیاد همه چیزو می فهمه.... نسترن_ نشد..وقتی اومد بهش میگم!..فردا باید بریم اگاهی..چون حالت خوب نبود گفتم فردا صبح میایم مثل اینکه می خوان ازمون بازجویی کنن.. جلوی اتاق عمل کسی جز آروین نبود..با دیدنمون از رو صندلی بلند شد و با لبخند کمرنگی اومد طرفمون..چهره ش خسته بود!.. قبل از نسترن من پرسیدم: حالشون چطوره؟!.. نگاهه آروین به من بود که گفت: هنوز خبری نشده.. نسترن_ ایشاالله خطر رفع میشه نگران نباشید!.. آروین تو موهاش دست کشید و نفسشو بیرون داد.. اخماش تو هم بود..انگار که از چیزی ناراحته: به بدبختی از خونه زدم بیرون، مامان و نازنین خبر ندارن..و به در اتاق اشاره کرد و گوشه ی لبشو گزید: حالا هم که آنیل............ ادامه نداد..کلافه بود.. همون موقع در اتاق باز شد .. اقای دکتر با صورتی خسته که روپوش سبزرنگی هم به تن داشت از اتاق بیرون اومد !.. آروین سریع خودشو به دکتر رسوند و گفت: اقای دکتر حالش چطوره؟!.. ***************************************** دکتر لبه ی ماسکش رو گرفت و از رو صورتش پایین کشید..نگاهه کوتاهی به هر 3 نفرمون انداخت و گفت: خون زیادی از دست داده ولی بدنش قویه..همین باعث شد زیر عمل طاقت بیاره..خداروشکر دیگه خطری تهدیدش نمی کنه بهوش که اومد منتقل میشه بخش!.. و از کنارمون رد شد و حتی مهلت نداد ازش تشکر کنیم!.. اولین کاری که کردم شکر ِ خدا اونم از ته دلم بود.. لبهام به لبخند کمرنگی از هم باز شد.. دروغ چرا خیلی خوشحال بودم.. اگه آنیل چیزیش می شد من هیچ وقت خودمو نمی بخشیدم.......... ********************************* صبح ساعت 9 آنیل به هوش اومد و منتقلش کردن بخش.. آروین هنوز هم به خانواده ش خبر نداده بود.. نسترن خواست بره ملاقاتش قبل از اون خواستم برم بیرون کمی هوا بخورم..از محیط بیمارستان حالم داشت بهم می خورد.. نسترنم خواست باهام بیاد که قبول نکردم..نیاز داشتم که تنها باشم و کمی با خودم خلوت کنم.. توی محوطه قدم می زدم و با خودم و افکارم درگیر بودم..با افکار درهم و برهمی که بنیامین رو مسببش می دونستم.. حالا که به خودم و جایگاهم توی این زندگی، حتی توی این دنیا نگاه می کنم می بینم نه به خواسته م رسیدم و نه آرامشو تو زندگیم پیدا کردم..انتهای این راه به خوشبختی ختم نشد..به کسی که بتونم بهش تکیه کنم.. انتهای این مسیر به جایی رسید که احساس پوچی کنم.. روی این کره ی خاکی و بین ادمای زمینی، احساس بودن نکنم.. همیشه تهی بمونم..احساس کنم که نیستم..من بین این ادما نیستم..اصلا بشمار نمیام.. قسمت من این نبود،« خودم خواستم که به اینجا رسیدم ».. چقدر نسترن بهم گفت ومن گوش نکردم..با زندگی و ابروی همه مون بازی کردم..با ابرویی که دیگه شاید برنگرده.. از همین الان پچ پچ ها و نگاه های بد زنای همسایه رو می تونم تجسم کنم.. « این همون دختره ست که میگن نامزدش ولش کرده ».. « معلوم نیست دختره چه عیب و ایرادی داشته که پسر به اون آقایی و با شخصیتی پسش زده ».. هیچ کس واقعیت ها رو نمی بینه .. همه اون چیزی رو می بینند که دوست دارند ازش یاوه ببافند.. هیچ کس از دل بنده های خدا خبر نداره..هیچ کس از حقیقت ها حرفی نمی زنه.. می دونم..می دونم که زیر بار حرف مردم می شکنم .. خودمو می شناسم.. زیر نگاه های سرزنش بار ِ مادرم.. نیش و کنایه های نگین.. حتی سکوت سنگین پدرم.. دلمو به کی خوش کنم که بدونم بعد از این پشتمه و هوامو داره؟.. به کی تکیه کنم؟.. غم هامو پیش کی فریاد بزنم؟.. بارون نرمک نرمک می بارید..سرمو رو به اسمون بلند کردم..قطره ای شفاف و خنک روی صورتم نشست.. نگاهم به اون اسمون ِ گرفته و مه الود بود که تو دلم نجوا کردم: دردامو پیش کی بگم خدا؟..خدایی که اون بالایی و من فقط تو رو یار و مونس شب های تنهاییم می دونم..خدایی که تنهایی و ادمای تنها رو خیلی خوب درک می کنی.. خدایا می ترسم.. می ترسم یه روز..یه جایی..با یه تلنگر کوچیک بشکنم..ببرم..از این زندگی..می ترسم ایمانم سست بشه و برسم به اخرین خط این فصل زرد و خشک شده از کتاب کهنه و پوسیده ی زندگیم..نقطه ی پایانی رو جلوی اسمم بذارم و ........ نفسم رو عمیق از سینه بیرون دادم تا بغضم نگیره.... چشمامو بستم..نسیم خنکی به صورتم خورد و قطرات نرمی که شبنم وار رو صورتم می نشستند.. می ترسم.. کمکم کن بتونم.. توانی بهم بده که طاقت بیارم.. سخته ولی.. اگه تو بخوای میشه.. تو بخوای هر چیز ِ غیرممکنی ممکن میشه.. فقط تو بخواه.. بغضم گرفت.. شکست.. چشمامو باز کردم.. اشکام با قطرات ارامش بخش بارون پیوند خوردند.. اینبار دل هم با صدام می لرزید.. زمزمه کردم:خدایا .. تویی حاظر، چه می جویم تویی ناظر، چه می گویم.. خدایا .. از کسی یاری نمی جویم .. فقط........... تنها.. تو.. کنارم باش!.. ******************************************** ********************************** کسی توی راهرو نبود..پشت در اتاق ایستادم..لای در باز بود ولی درستش این بود که قبل از ورود در بزنم.. دست سرد و لرزونمو اوردم بالا.......با شنیدن صدای عصبانی نسترن دست ِ مشت شده م تو هوا خشک شد!!.. نسترن_ می تونستی جلومو بگیری.. آنیل_ درک کن که لجبازی....... نسترن_ نمی تونم درک کنم آنیل..چرا پیشنهاد ندادی تو ماشینت بمونیم؟..از اون خونه ی متروکه و عجیب و غریب که بدتر نبود، بود؟!.. و صدای پر از حرص و خشونت آنیل_چون اون لعنتی داشت پشت سرمون می اومد..از جلوی ویلا تعقیبمون می کرد..بردمتون اونجا چون می دونستم سر و کله ش هرطور که باشه پیداش میشه..اگه تو ماشین مونده بودین که همون ثانیه ی اول کلکتونو میکند چرا نمی خوای بفهمی؟!.. نسترن_ من همه چیزو به پلیس میگم.. آنیل_ تو اینکارو نمی کنی..... نسترن_ از همون اول قضیه رو شل گرفتم که شد این..اگه سرسختی به خرج داده بودم الان تو این مخمصه گیر نیافتاده بودیم.. آنیل_ با این لجبازیات همه مونو تو دردسر میندازی .. نسترن_ پای جونم وسط بود می گفتم بی خیال ولی الان سوگل پاش کشیده شده وسط مـ ....... آنیل تقریبا داد زد: د ِ لعنتی درد ِ منم همینه.. نسترن_ پس بذار همه چیزو بگم..بگم و تمومش کنم.. آنیل_ با اینکارت زندگی سوگلو به خطر میندازی!.. نسترن- اما من...... آنیل_ بفهم نسترن، اون کثافت دنبالتونه..تا حدی که بدونم، می تونم از پسش بر بیام جلوشو می گیرم اما شماها چی؟..فکر کردی به پلیس همه چیزو بگی قضیه فیصله پیدا می کنه و میره پی کارش؟..تو فکر کردی اون عوضی از خودش وگروهش اثری به جا میذاره که پلیس بخواد دنبالشونو بگیره؟..فقط با اینکارت اوضاعو از اینی که هست بدتر می کنی....سوگل جونش در خطره بفهم اینو نسترن!.. نسترن_ من به خاطر سوگل هر کاری می کنم..ولی چاره ی دیگه ای ندارم اگه به پلیسا نگم پس کی می خواد از جونش محافظت کنه؟.. آنیل_مــن....من ازش محافظت می کنم..اون تحت حمایت من می مونه!.. نسترن_ تا وقتی بخوای سکوت کنی نمی تونی نزدیکش باشی..سوگل بهت توجهی نمی کنه آنیل!..بذار من هـمه چیزو بگم......... آنیل_ نه...... نسترن_ حالا کی داره لج می کنه؟من یا تو؟..سوگل حقشه که بدونه..آنیل اگه سوگلو در جریان بذاری می تونی همیشه نزدیکش باشی..منم قول میدم به پلیسا چیزی نگم.. آنیل_ این حرفتو پای تهدید بذارم یا یه پیشنهاد دوستانه؟.. نسترن_ پای هر چی که خودت می خوای ولی همه ی حرف ِ من همینه..به سوگل همه چیزو بگو تا بتونی ازش محافظت کنی در غیر اینصورت ممکنه اون بنیامین آشغال از هر حقه ای استفاده کنه تا سوگلو......... آنیل_ نسترن حرفتو مزه مزه کن بعد بزن!.. سکوت نسترن.. ریتم نامنظم قلب من.. دستای سردتر از همیشه م.. همه ی وجودم می لرزید..از حرفایی که می شنیدم ..از گنگی حرفاشون..از گیج بودن خودم..اینکه مات موندم پشت در و قدرت هیچ حرکتی رو تو خودم نمی بینم..اینجا چه خبره؟..آنیل و نسترن دارن درباره ی چی حرف می زنن؟.. صدای اروم نسترن منو به خودم اورد.. نسترن_ تو که حتی طاقت شنیدنشو نداری پس چطور می خوای محافظ جونش باشی؟..بهش بگو آنیل..این حقو از سوگل نگیر....... آنیل_ دیگه ادامه نده..دیگه نمی تونم..هیچی نگو......... نسترن_ باشه .. باشه، تا هر چقدر که می تونی لال مونی بگیر و لب از لب باز نکن..هر روز و هر ثانیه قسمم رو به روم بیار..ولی با اینکارت داری زندگی سوگلو ازش می گیری..سوگل با شنیدن حرفام شکست آنیل..با اینکه بنیامین رو دوست نداشت ولی خرد شدنش رو دارم می بینم..اون طاقت این همه حرفو نداره به محض بهم خوردن نامزدی.......................... اشک صورتمو خیس کرده بود..گریه ی بی صدام از چیه؟..من که از حرفای اونا چیزی نمی فهمم پس وجود این اشک های لعنتی رو صورتم به خاطر چیه؟.. نتونستم طاقت بیارم..نتونستم بمونم ومثل همیشه نسبت به اطرافم واتفاقات درش بی تفاوت باشم.. اون حق چیه که نسترن ازش حرف می زنه و اون رو به من نسبت میده؟..آنیل از چی داره فرار می کنه و دلیل ِ سکوتی که نسترن ازش حرف می زنه چیه؟....چه موضوعی این وسط وجود داره که آنیل با صراحت تمام میگه ازم محفاظت می کنه؟...... اینا سوالاتی بودن که پشت سر هم تو ذهنم ردیف می شدند.. بی هوا میون حرفشون درو باز کردم..انقدر سریع توی درگاه ایستادم که حرف تو دهن نسترن ماسید و چشمای هردوشون از تعجب گرد شد..آنیل شاید فقط واسه 5 ثانیه نگاهش تو صورتم خیره موند که تند چشماشو بست و لباشو روی هم فشار داد و شنیدم که زیر لب گفت: لعنتی...... نسترن کنار تختش ایستاده بود .. از دیدن صورت بهت زده ی من رنگش پرید..خواست بیاد سمتم که تو همون قدم اول لب باز کردم و با صدایی که حتی به زور شنیده می شد گفتم: داشتید از چی حرف می زدید؟...... نسترن مات و مبهوت زل زد تو صورتم و من من کنان گفت: سـ ..سوگل..من......... - همه ی حرفاتونو شنیدم.. به طرفش رفتم..ولی نگاهه خیره م فقط صورت درهم فرو رفته ی آنیل رو نشونه گرفته بود.. نسترن که بغض کرده بود نیم نگاهی به آنیل انداخت و با گفتن: همینو می خواستی؟..........به طرف در دوید..صداش زدم و پشت سرش راه افتادم.... نرسیده به در صدای آنیل درجا میخکوبم کرد.. --ســوگل..... ************************************ خشکم زده بود..تحکمی تو صداش بود که ناخودآگاه قدمامو سست می کرد..تا جایی که نسترن با شتاب از اتاق بیرون رفته بود و من با شنیدن اسمم، توان حرکت از پاهام سلب شده بود!.. -- برگرد منو ببین!.... برگردم تا کیو ببینم؟.. مردی که از نظر من فقط یک غریبه ست ولی لحنش کذب این حقیقت رو ثابت می کرد؟.. مردی که صداش در عین محکم بودن ارامشی رو تو خودش داره که قصد تزریقش رو به تن ِ مرتعش از هیجان ِ من داشت ولی..من عجیب در برابرش مقاومت می کردم.. --سوگل..خواهش می کنم..... اروم برگشتم..نگاهم که تو نگاهه گرم وعجیبش گره خورد نفسم برید..این چشما چی داشتن که با قلب کم جونم همچین معامله ای می کردن؟..این اشک از چیه؟.. -- بیا جلو.. قدمی به طرفش برداشتم..ناخواسته بود..بدون اراده..مغزم قفل کرده بود..پس این اراده از چیه؟..... تنها 2 قدم با تختش فاصله داشتم که ایستادم..به سختی نگاهمو از تو چشمای شفاف و مسخ کننده ش گرفتم..به دستش دوختم..به سرمی که قطره قطره از طریق اون شلنگ نازک وارد رگ دستش می شد.. لباسش یه پیرهن استین کوتاهه ابی کمرنگ بود..لباس مخصوص بیمارستان......2 تا از دکمه های بالای پیرهنش رو باز گذاشته بود..نگاهم واسه ثانیه ای روی باند سفید رنگی افتاد که از قسمت یقه ش مشخص بود.. سوالای بی جواب زیادی داشتم که بخوام بپرسم و بی جواب نمونم..ولی مثل همیشه که در مقابل جنس مخالف قرار می گرفتم سکوت می کردم و قدرت بیان ازم گرفته می شد..اینبار حس می کردم می خوام حرف بزنم ولی نمی دونستم چطور و از کجا باید شروع کننده ی این بحث باشم..ای کاش کمی از جسارت نسترن رو من هم داشتم.... آنیل_ همه چیزو شنیدی؟...... سرمو بلند کردم..نگاهمو به یقه ی لباسش دوختم و سرمو تکون دادم..... صدای خنده شو شنیدم که گفت:چرا نگاهتو می دزدی؟.. گوشه ی لبمو نامحسوس و بر حسب عادت گزیدم و همون نیم نگاه رو هم ازش گرفتم.. خندید..اینبار کمی بلندتر..حس می کردم شرمم رو به تمسخر گرفته..اخمامو کشیدم تو هم.. سکوتمو، بعلاوه ی اخم روی پیشونیمو دید که گفت: قصد مسخره کردنتو نداشتم..اخماتو باز کن..... از این همه صمیمیت و ارامش کلامش حیرت زده موندم ..حواسمو جمع کردم تا بتونم عکس العمل بعدیم رو در مقابلش پیش بینی کنم.. آنیل_ تا وقتی جسارت به خرج ندی و زل نزنی تو چشمام.. کنجکاویتو برطرف نمی کنم!..پس نگام کن........ سخت بود..مخصوصا حالا که به روم میاورد..نگاهمو به دستش و از اونجا به سمت یقه..چونه و لبای خندونش..ودر اخر تو نگاهه شیطون و روشنش کشیدم.. خودم خیلی راحت بی قراری چشمامو حس کردم..این که تو معذوریتن و نمی خوان نااروم بمونن..ولی مجبورن..من هم مجبورم!...... سرشو تکون داد و با اینکه نگاهش رنگی از شیطنت داشت ولی لحنش کاملا بی تفاوت بود: خواهرت توهم زده..می خواست از این قضیه با پلیس حرف بزنه که من مجبور شدم اون حرفا رو تحویلش بدم..حرفی واسه گفتن ندارم..اگه که بخوای با............... نگاهم سرد شد..سرمایی که با اخم روی پیشونیم باعث شد جمله ش رو نیمه تموم بذاره و توی چشمام خیره بشه..منو احمق فرض کرده؟..چه حرفایی که پشت همین در نشنیدم .. مکالماتشون هنوز هم داره توی سرم تکرار میشه اون وقت دم از اجبار می زنه؟........قبل از اینکه بخواد چیزی بگه نگاهمو ازش گرفتم و از اتاق بیرون زدم.. آروین تازه رسیده بود پشت در که چون عجله داشتم حواسم نبود و بهش تنه زدم..بدون اینکه برگردم زیر لب معذرت خواستم و به سمت در خروجی دویدم.... چقدر ساده بودم که اطرافیانم فکر می کردن با 2 کلمه حرف خام گفته هاشون میشم و بی تفاوت از کنارشون می گذرم..یعنی تا این حد؟..تا این حد ساده لوحانه رفتار کردم که هر کس از راه رسید بتونه بازیم بده؟..چه با حرف و چه تو عمل بهم نیش بزنه و به ریشم بخنده؟.. چقدر احمقی سوگل!..چقدر کودنی!..چرا به خودت نمیای؟........ نسترن تو حیاط بیمارستان نشسته بود..کنارش نشستم..صورتش درهم و گرفته بود.. بعد از چند لحظه بدون اینکه نگاهم کنه گفت: چی بهت گفت؟.. نفسمو با حرص فوت کردم: هیچی..میگه خواهرت توهم زده و واسه اینکه به پلیسا چیزی نگه مجبور شدم اون حرفا رو بهش بزنم.. پوزخند زد..نگاهم کرد..واسه چند ثانیه خیره شد تو چشمام و گفت: تو باور کردی؟.. - معلومه که نه........ سکوت کرد.. واسه پرسیدن سوالام تردید داشتم..می ترسیدم از اون هم بپرسم و بخواد که به سکوتش ادامه بده....ترجیح دادم تو یه زمان مناسب تر قضیه رو پیش بکشم..موقعیتی که این همه تشویش دوره مون نکرده باشه و بتونیم تو ارامش با هم حرف بزنیم..مطمئنا حرفای زیادی برای گفتن داشت ولی الان زمان مناسبی برای مطرح کردنش نبود....خواهرمو می شناختم و می دونستم تو یه همچین موقعیتی لب از لب باز نمی کنه.. ********************************** بابا ساعت 11:30 رسید بیمارستان....نگران بود..نسترن همه چیزو واسه ش توضیح داد ولی حرفی از بنیامین نزد.. از دستمون عصبانی شد..اینکه چرا شبونه حرکت کردیم؟..بیشتر از اون نسترن رو سرزنش کرد..در اصل نگاهش به هردومون سرزنش بار بود و سکوتش پرمعنا.. به ملاقات آنیل رفت ولی من و نسترن بیرون ایستادیم.. هنگام خروج از بیمارستان، من و نسترن مادر آروین و نازنین رو دیدیم که تو ماشین آروین نشسته بودن و وارد حیاط بیمارستان شدند.. متوجه ما نشدن و از همین جهت خدا رو شکر کردم..با سابقه ای که از مادر آروین و از اون بدتر نازنین سراغ داشتم کمتر از چیزی که تو ذهنم بود اتفاق نمیافتاد.. همراه بابا رفتیم اداره ی آگاهی..پدر نگار و پدر سارا هم اونجا بودند..بعد از سلام و احوال پرسی صدامون کردن داخل اتاق.. مردی چهارشونه تو لباس فرم سبزرنگ پلیس با صورتی جدی و نگاهی جستجوگرانه و تیز پشت میز نشسته بود.. نیم نگاهی به ما سه نفر انداخت و با دست به صندلی اشاره کرد: بنشینید لطفا..... ********************************************* با تشکری زیر لب، نشستیم.. با اولین سوال جناب سروان حرفایی که نسترن بین راه بهم زده بود رو به یاد اوردم..ازم خواسته بود هیچی از مهمونی و بنیامین به زبون نیارم....دلیلش هر چی که بود به مکالمه ی بین خودش و انیل مربوط می شد..واسه پی بردن به اصل قضایا مجبور بودم که چیزی نگم..... جناب سروان ازمون سوالاتی رو پرسید مبنی بر اتفاقات اون شب که ما همه و هر اون چه که اون شب اتفاق افتاده بود رو تعریف کردیم..منتهی حرفی از اون خالکوبی و مهمونی به میون نیاوردیم.. بابا تموم مدت سکوت کرده بود و من و نسترن که به اخلاقش واقف بودیم خیلی خوب می دونستیم این ارامش قبل از طوفانه که بابا داره لحظه شماری می کنه تا پامون به تهران برسه.. خودم رو برای رویارویی با هر برخوردی اماده کرده بودم..بابام اصولا مرد ارومی بود ولی وقتی که عصبانی می شد به سختی می تونست جلوی عصبانیتش رو بگیره.. اگه بفهمه..اگه موضوع جدایی ِ من از بنیامین و اینکه می خوام نامزدی رو بهم بزنمو بفهمه..خدایا..اگه این قضیه رو بهش می گفتم بلوا به پا می شد.. اما چاره ی دیگه ای نداشتم..باید تمومش می کردم..یکبار برای همیشه دردسرشو به جون میخرم فقط اون شیطان رو از تو زندگیم بیرون میندازم!.... همونجا از نگار و سارا خداحافظی کردیم..بابا رفت کارای تحویل ماشین رو انجام بده..تو محوطه ایستاده بودیم که صدای زنگ اس ام اس گوشیم بلند شد..شماره ش ناشناس بود!!..ولی با این حال پیامو باز کردم.. « بهتره کار احمقانه ای نکرده باشی..گفته بودم که دست از سرت بر نمی دارم..من کابوست میشم سوگل..زندگیتو به جهنم تبدیل می کنم..فکت بجنبه بدن تیکه تیکه شده ی اعضای خانواده ت رو جلوی چشمات ردیف می کنم....منتظرم باش»........ چشمام کم مونده بود از کاسه بزنه بیرون ..با تموم شدن متن پیامش تنم یخ بست..اولین کاری که برای جلوگیری از سقوطم کردم دستمو به لوله ی سرد و آهنی گرفتم که به عنوان حصار دور اون باغچه ی تقریبا بزرگ کشیده شده بود.. نزدیک بود گوشی از دستم بیافته که نسترن بازومو چسبید..گوشی تو دستم مشت شد.. صدای نگران نسترن تو سرم پژواک عجیبی داشت: سوگل..سوگل چی شدی؟..سوگل..سوگل داری از حال میری!..... همونجا زانو زدم..نسترن کمکم کرد نشستم سینه ی دیوار..سرمو به دیوار تکیه دادم..نفسم بالا نمی اومد..مرتب جملاتی که خونده بودم با تصویر بنیامین و اون لبخند مشمئزکننده ش پشت پلکای بسته م نقشی از حقیقت می بست..... نسترن گوشیمو از دستم گرفت و متن پیامو خوند..چشمامو باز کرده بودم و میون هق هقای ریزم نگاهش می کردم..دیدم که با دستی لرزون گوشیشو از تو جیبش در اورد و متن رو از موبایل من فرستاد رو گوشی خودش..نمی دونم قصدش چی بود!..ولی با خوندن پیام چونه ش می لرزید..متن رو ارسال کرد..اما واسه کی؟!.. -نسترن......... گوشیشو گذاشت تو جیبش و دستامو گرفت..حلقه ی اشکو تو چشماش دیدم.. -نسترن..اون..یعنی اون ادم بنیامینه؟!.. سرشو تکون داد: اگه تا الان شک داشتم ولی حالا مطمئن شدم.... -اما چرا؟..چرا داره اینکارو باهامون می کنه؟..ما که کاری بهش نداریم؟..... -- احساس خطر کرده!..از همین می ترسیدم که بخواد کار احمقانه ای بکنه..برای همین گفتم چیزی به پلیس نگو..فعلا باید صبر کنیم.. هق زدم: که تهدیدشوعملی کنه؟.. میون گریه ی پر از دردم، نسترن با بغض بغلم کرد و زیر گوشم گفت: سوگل تو یه همچین شرایطی فقط باید قوی باشیم..چرا ضعف نشون میدی؟..یه کم محکم باش دختر....پاشو..پاشو الان بابا بیاد ببینه تو این حال و روز افتادی سینه ی دیوار بهمون شک می کنه..... دستمو گرفت و بلندم کرد.. نسترن_ خطمونو عوض می کنیم..یه مدت که ببینه کاری بهش نداریم از خر شیطون میاد پایین.. هیچ کدوم از حرفاش با اطمینان نبود..انگار خودش هم به صدق گفته هاش ایمان نداشت.. و چیزی که این وسط بارز و روشنه اینه که هردوی ما می دونیم بنیامین حالا حالاها دست از سرمون بر نمی داره.. فقط امیدوار بودم به این جدایی تن بده.. از شیر ابی که کنار باغچه بود مشتی اب به صورتم پاشیدم..با دستمال صورتمو خشک کردم .. رو به نسترن که به صفحه ی موبایلش خیره شده بود گفتم: اون موقع به کی اس دادی؟!.. گنگ نگاهم کرد و گفت: هوم؟!.. - دیدم که پیام منو فرستادی رو گوشی خودت بعدشم ارسال کردی..واسه کی فرستادی؟.. مکث کرد و گوشیشو گذاشت تو جیب مانتوش: واسه کسی که حتم دارم فقط اون می تونه بهمون کمک کنه!.. -کی؟!...... قبل از اینکه جوابمو بده ماشین بابا کنارمون ایستاد و گفت که سوار شیم.. *********************** تو مسیر بودیم..و من بدون اینکه حواسم باشه داشتم به آنیل فکر می کردم..به نگاهش..به وقتی که گفت برگرد و نم اشک رو تو چشماش دیدم..و همین درخشش ِ عجیب بود که اون چشمها رو با نگاهی مسخ کننده همراه می کرد.. صدای اس ام اس گوشیم منی که تو خودم و افکارم غرق بودم رو از جا پروند..حتی ترس اینو داشتم که به صفحه ش نگاه کنم..نسترن که جلو نشسته بود متوجه شد ولی به خاطر اینکه جلوی بابا تابلو نشیم عکس العملی نشون نداد.. این شماره هم ناشناس بود.. با ترس و لرز پیامشو باز کردم.. لبام از زور استرس خشک بودند.. « رسم معرفت اینه؟..به خاطرت افتادم رو تخت بیمارستان..تشکر نمی خوام ولی خداحافظی هم نباید می کردی خانم پویان؟» چشمام از تعجب گرد شد.... آنیل؟؟!!.. این شماره و این پیام......... اما اون شماره ی منو از کجا اورده؟.. نگاهم کشیده شد سمت نسترن که از پنجره بیرونو نگاه می کرد....پوفی کشیدم و سرمو تکون دادم..ممکنه کار اون باشه؟.. ترجیح دادم جوابشو ندم..وقتی رسیدیم به آفرین زنگ می زنم ...... صدای بلند زنگ اس ام اسم سکوت ماشینو شکست..بابا از اینه ی جلو نگاهه مشکوکی بهم انداخت .. سرمو زیر انداختم که شاهد نگاهه شَک برانگیزش نباشم........ به صفحه ی گوشیم نگاه کردم.. « می دونم که جوابمو نمیدی، اما یه خواهشی ازت دارم..از خواهرت در مورد من چیزی نپرس..صبرکن..فقط همین.......در پناه خدا» نگاهمو از صفحه ی گوشیم گرفتم و به پنجره دوختم.. به قطرات بارونی که شیطنت وار، نرم و ریز رو شیشه ی پنجره سُر می خوردند.. از زور کنجکاوی داشتم هلاک می شدم.. پس این مسیر چرا به انتها نمی رسه؟!....... ********************************************* از همین الان استرس گرفتم.. فعلا تنها چیزی که برام اهمیت داره اینه که چطور درمورد بنیامین با، بابا حرف بزنم؟..چطور قانعش کنم؟.. من اهل حرمت شکنی نیستم..نمی خوام تو روی پدرم بایستم..دوست دارم اونم درکم کنه..بهم اهمیت بده..به درد ِ دلم گوش کنه و بفهمه که تو این دل وامونده م چه خبره.. اگه خوشبختی من براش مهم باشه حتما یه کاری می کنه..کاری که باعث بشه دیگه اثری از بنیامین تو مسیر نااروم زندگیم نبینم.. برام سخته..اگه بنیامین هم نباشه بازم اثرات منفیش توی هر لحظه از زندگیم حس میشه.. اون به همین اسونی کنار نمی کشه!..... ***************************** در خونه رو همچین باز کرد که محکم خورد به دیوار و صدای لرزش بلند شیشه تن ِ منو هم با خودش لرزوند..نسترن لحظه ای چشماشو بست ..اونم ترسیده بود ولی سعی داشت به روی خودش نیاره.. بابا با صدایی که مشخص بود داره به سختی خشمش رو کنترل می کنه تا همین جلوی در حسابمون رو نرسه گفت: یالا برید تو..... نفس نفس می زد..نسترن دستمو گرفت و رفتیم تو..قبل از اینکه بابا پشت سرمون بیاد و بهمون برسه قدمامون رو تندتر برداشتیم تا بریم تو اتاق که با شنیدن صدای بلندش از پشت سر وسط هال خشکمون زد ..دیگه نتونستم قدم از قدم بردارم.. بابا_ شما دوتا با خودتون چی فکر کردید؟.... رو به نسترن داد زد: دختره ی احمق این بود نتیجه ی اون همه اعتمادی که بهت داشتم؟!..دخترای من انقدر بی سر و پا شدن که هر کار دلشون بخواد می کنن؟....و بلندتر فریاد زد: پس چرا لال مونی گرفتید؟...... من که واقعا لال شده بودم..حرف برای گفتن زیاد داشتم ولی بغض سنگینی که تو گلوم گره خورده بود بهم این اجازه رو نمی داد.. صدای نسترن می لرزید..نگاهشو از تو چشمای سرخ و عصبانی بابا دزدید و گفت: بابا به خدا..به خدا اون چیزی که شما فکر می کنید نیست..من..من و سوگل فقط........ بابا _ فقط چی؟..فقط چی نسترن؟..فقط می خواستید ابروی منو ببرید؟..گفتی 3 روز میریم حال و هوامون عوض میشه و بر می گردیم..گفتم سوگل حالش خوب نیست باشه اجازه میدم ولی شرط گذاشتم..شرط گذاشتم که فقط خونه ی کاویانی می مونید..همین که رسیدین اونجا گفتید زنش نیست و نمیشه..رفتید خونه ی کسی که نه اسمی ازش می دونستم و نه حتی می دونم ادمای درستین یا نه..هی با خودم می گفتم دخترام الان کجان؟..دارن چکار می کنن؟..راهش که نزدیک نیست برم بردارم بیارمشون..به رئیسم رو انداختم بهم مرخصی ساعتی بده تا بیام ببینم بچه هام اوضاعشون چطوره؟..هر کار کردم حتی واسطه فرستادم نشد..ولی بازم گفتم شاید داره بهشون خوش می گذره و نباید سخت بگیرم............. تو موهای پرپشت و جوگندمیش دست کشید..تو هال قدم می زد و سرشو تکون می داد..تا حالا بابا رو انقدر عصبانی ندیده بودم!.. رو کرد به هردومون و گفت: ولی بعد از 2 روز دختر بزرگم بهم زنگ می زنه و میگه ما تو یکی از بیمارستانای گیلانیم بیا دنبالمون....جون به لب شدم تا رسیدم.. پیش خودم هزار جور فکر و خیال کردم..به خودم لعنت فرستادم که چرا گذاشتم برید..چرا جلوتونو نگرفتم..این سفر انقدر مهم بود که برم بچه هامو از تو بیمارستانا پیدا کنم؟.... پوزخند زد و نگاهشو از رو صورت ناراحت و گرفته ی ما برداشت.. مامان خیلی وقت بود که تو درگاهه اشپزخونه به تماشای این مشاجره ایستاده بود و مات و مبهوت به ما نگاه می کرد....دستکشای پلاستیکی زرد رنگشو از دستش در اورد و انداخت رو کابینت.. از اشپزخونه اومد بیرون و نگاهه نگرانش رو به بابا دوخت: چی شده نیما؟..بس که پشت سر هم داد و قال راه انداختی ادم جرات نمی کنه بیاد سمتت چیزی بپرسه..ارومتر در و همسایه می شنون..... بابا دستشو بلند کرد و گفت: بذار بشنون به درک....چرا نباید داد و قال کنم؟..رفتم می بینم موقع برگشت به جای بنیامین یه پسر غریبه باهاشون بوده..تو جاده مشکل داشتن و با همون پسر ِ غریبه رفتن تو یه خونه ی خرابه و......... مامان محکم با دست زد تو صورت خودش و گفت: خدا مرگم بده..چی داری میگی نیما؟....... نسترن یه قدم رفت جلو و گفت: بابا بذار برات توضیح بدم موضوع اصلا.............. بابا با خشونت پرید وسط حرفش و خیز برداشت سمت نسترن: ببر صداتو دختره ی .......... جمله شو ادامه نداد و رفت سمت نسترن.. نسترن جیغ کشید و پشت مبل ایستاد و منم عقب عقب رفتم و چسبیدم به دیوار..از ترس داشتم قبض روح می شدم..چرا بابا نمی ذاشت واسه ش توضیح بدیم؟!.. بابا_ منو چی فرض کردید شما دوتا؟..بی غیرت؟..بی ناموس؟..جفتتون کمر به بی ابرویی من بستین؟..زنده تون نمیذارم..من همچین اولادایی رو نمی خوام..اولادی که باعث ننگ خانواده ش بشه رو نمی خوام....... نسترن پشت مبل سنگر گرفته بود و بابا به هر سمتی که می رفت نسترن به جهت مخالفش فرار می کرد.. میون اون همه تشویش و سر و صدا، صدای جیغ مامان هم بلند شد: نیما صداتو بیار پایین..الان همسایه ها می ریزن تو کوچه..تو رو خدا..غلط کردن ولشون کن..اگه کسی هم با خبر نباشه تو داری خبردارشون می کنی..نیما.. بابا که صورتش سرخ شده بود نفس زنان افتاد رو مبل..مامان در حالی که تندتند با دست بادشو می زد رو به نسترن گفت: برو داروهاشو بیار چشم سفید چرا وایسادی منو نگاه می کنی؟....... نسترن که رنگش پریده بود دوید سمت اشپزخونه..گوشه ی دیوار کز کرده بودم..صورتم از اشک خیس بود.. بابا قرصشو با اب خورد..ریتم نفساش طبیعی نبود..مامان با روسریش که افتاده بود رو مبل صورتشو باد می زد: اروم باش داری خودتو به کشتن میدی.. بابا با صدایی بی رمق و کم جون گفت: بذار بمیرم زن..بذار بمیرم و راحت شم..رفتم اگاهی جلوی جناب سروان خار و خفیف شدم..برگشته میگه چرا دختراتو تو یه همچین مسیر خطرناکی تنها راهی کردی؟......چی داشتم که بگم؟..بگم دامادمم باهاشون بوده و دلم از این قرص بوده که هواشونو داره ولی حالا معلوم نیست کجا غیبش زده؟..بگم انقدر به بچه هام اعتماد داشتم که گذاشتم تنها پاشن برن مسافرت؟..چی بگم..چی بگم که هر چی می کشم از ندونم کاری های خودمه..سوگل حالش خوب نبود..دلم سوخت گفتم شاید به این سفر احتیاج داشته باشه ولی از کجا می دونستم که همین سفر میشه خنجر بی ابرویی و قلبمو هزار تیکه می کنه؟..از کجا می دونستم؟......
فصل 3 نسترن با لبخند از تو بغلش اومد بیرون: باور کن نتونستم بیام.... آفرین لبخند زد و در حالی که دستشو به نشونه ی تعارف به سمت ویلا گرفته بود گفت: بی خیال این حرفا، بیاین تو چرا دم در وایسادین؟!.. پسری که تو درگاه ایستاده بود کمی عقب ایستاد..تو صورتش نگاه نکردم .... آفرین رو به بنیامین گفت: منم ازتون معذرت می خوام..یه سر ِ قضیه تقصیر من بود.. بنیامین که حالا اخماش ازهم باز شده بود گفت: مشکلی نیست..اتفاق بود!.. آفرین با لبخند به من نگاه کرد: شما باید خواهر نسترن جون باشید درسته؟!.. متقابلا با لبخند سرمو تکون دادم: بله....و دستمو به سمتش گرفتم که مشتاقانه باهام دست داد.. -اسمم سوگل ِ ..از اشناییتون خوشبختم....... --منم آفرینم....و به همون پسری اشاره کرد که به بنیامین کمک کرده بود: برادرم آروین و....نگاهشو اطراف چرخوند و با تعجب گفت: پس آنیل کجا رفت؟!..الان همینجا بود..... آروین_ داره با گوشیش حرف می زنه!.. نگاهمو اطراف چرخوندم..نمای بیرونی ویلا سبک معمولی داشت ولی چشمگیر بود..باغی پر از دار و درخت که اکثرشون درختای بومی بودند..پرتقال .. انار .. انگور..و گل های رنگارنگی که هوش از سر ادم می برد!..صدای پرنده ها لا به لای درختا..صدای شرشر اب از فواره ای که وسط یه حوض بزرگ سمت راست باغ قرار داشت.. از پله ها بالا رفتیم..کنار هر پله یه گلدون ِ گل شمعدونی گذاشته بودند..با دیدن گلدونی که کمی بزرگتراز بقیه بود ناخوداگاه ایستادم..شمعدونی سرخ و شادابی که به هیچ وجه نمی ذاشت نگاهمو به سمتی جز رخ شفاف و ظریفش بچرخونم!.. متوجه بچه ها نشدم ..رفته بودن تو..با شنیدن صدای قدمهایی از پشت سرم برگشتم..همون پسری بود که آفرین، آنیل معرفیش کرد..نگاهش که به من افتاد مکث کرد..سرشو زیر انداخت و پله ها رو آروم طی کرد..نگاهه کوتاهی به همون شمعدونی انداختم و رفتم تو!.. بنیامین با دیدنم اومد سمتم و کنارم ایستاد!..بچه ها تو راهرو بودند.. یه راهروی نسبتا عریض که از رو به رو به راه پله ها و از سمت راست به سالن راه داشت..سمت چپ هم شبیه به مهمونخونه بود..با دیدن سالن خالی از اثاثیه با تعجب همونجا ایستادیم.... نسترن_ فکر می کنم بد موقع مزاحم شدیم!.. آفرین و آروین داشتن لول یکی از فرشا رو باز می کردن.. آفرین_ داریم اثاث کشی می کنیم..فقط یه چندتا چیز دیگه مونده که فردا میان می برن!.. نسترن_ شرمنده نمی دونستم سرتون شلوغه وگرنه زنگ نمی زدم.. پسری که اسمش آروین بود فرشو غلت داد و لولش رو باز کرد.. رو به نسترن گفت: اثاثیه رو می برن ولی ما تا 1 هفته اینجاییم.. نسترن_ اگه به خاطر ما اینو می گید که..... آروین میون حرفش اومد و گفت:من و آنیل یه مدت کوتاه اینجا کار داریم مجبوریم بمونیم!.. و رو به آفرین گفت: من یه سر میرم روستا کاری داشتی به گوشیم زنگ بزن!.. آفرین_ باشه..آنیل ام باهات میاد؟!.. آروین_ نمی دونم .. اگه خواست بیاد بهت خبر میدم!.. و زیر لب « با اجازه ای » گفت و از سالن بیرون رفت..آفرین به فرشی که با کمک آروین پهن کرده بود اشاره کرد: چرا سر ِ پا؟!..بشینید دیگه!.. نسترن_ ما تا شب بیشتر اینجا نیستیم..بازم معذرت، حضورمون بی موقع بود!.. افرین یه اخم ساختگی نشوند رو پیشونیش و گفت: این چه حرفیه مگه من میذارم از اینجا برید؟!..بعد از یه مدتی تازه پیدات کردم!.. نگار که از همه خوش سر و زبون تر بود گفت: همین الانشم کلی معذبیم اینجا....و به سالن اشاره کرد: تو این اوضاع و احوال سرزده اومدیم درست نیست یه جورایی!.. آفرین کنار من نشست و با لحنی که معلوم بود دلخور ِ گفت: به اینجا نگاه نکنید تو 3 تا از اتاقا هنوز اسباب و اثاثیه هست..اشپزخونه هم همینطور..فقط 2 تا از سالنا و خورده ریزای اطراف و جمع کردیم..منم تا وقتی بچه ها اینجان پیششون هستم دیگه واسه چی برید؟!.... به نسترن نگاه کرد: به جون مامان مریمم اگه بذارم پاتونو از اینجا بیرون بذارید..حالا ببین!.. نسترن خندید....... --پس موندنمون یه شرط داره!.. آفرین منتظر نگاش کرد که نسترن گفت: باهامون مثل غریبه ها رفتار نکنید..اینجوری معذب میشیم!.. آفرین با ذوق خاصی که تو صداش مشهود بود گفت: من که از خدامه..خیالت راحت................ صدای بسته شدن در و بعد از اون صدای مردی که گفت: واقعا صدآفرین.......... آفرین از جاش بلند شد....... آفرین_ با منی آنیل؟!.. آنیل پیراهنی که تو دستاش بود رو اورد بالا و گفت: این چیه؟!.. آفرین با دیدن لکه ی نسبتا تیره ی رو پیراهن لبشو گزید و رفت سمتش!.. آفرین _ ای وای ببخشید..یه لحظه حواسم پرت شد افتاد رو لباس مشکیا..رنگ گرفته!.. آنیل_ بله رنگ گرفته..حالا من چی بپوشم؟!.. آفرین_ یعنی جز این لباس دیگه ای نداری؟!.. آنیل_ دارم فقط استیناش زیادی کوتاهه!.. آفرین_ خب همون خوبه دیگه..فعلا بپوش تا بقیه شون خشک شن!.. آنیل_ یعنی میگی با زیرپوش برم جلو اون همه ادم؟!.. آفرین با تعجب نگاهش کرد که آنیل با لبخند گفت: مگه بهت نگفتم همه رو نمی خواد بشوری؟!..فقط 2تا زیرپوش واسه م باقی گذاشتی هر چی داشتم و نداشتم ریختی تو اون وامونده!.. آفرین یه تای ابروشو انداخت بالا و گفت: هوا گرمه زود خشک میشه..تازه مگه من خدمتکاره شما دوتام که دم به دقیقه دستور میدین؟!..اون از آروین که میگه جورابامو لنگه به لنگه شستی..اینم از تو که میگی یه دونه پیرهن ندارم بپوشم!..هر دقیقه لباس عوض می کنید توقع دارید چیزی هم تمیز بمونه؟!.. آنیل خندید: پس تو موندی اینجا چکار؟!.. آفرین _ تا کارای دانشگاهمو انجام بدم اونوقت با خیال راحت برگردم تهران..نموندم که کلفتی شما دوتا رو بکنم!.. آنیل که انگار تازه متوجه ما شده بود لبخندشو کمرنگ کرد .... اومد جلو و با بنیامین دست داد: بابت لنگه کفش شرمنده..من نشونه گیریم همیشه دقیقه ولی خب اینبار........ و با لبخند به سر بنیامین اشاره کرد..اخمای بنیامین تو هم رفت و دستشو عقب کشید:مهم نیست!.... نگار با لبخندی غلیظ دستشو جلو برد و گفت: من نگارم، دوست نسترن!.. آنیل نگاهش کرد و بدون اینکه خودشو متوجه ِ دست دراز شده ی نگار نشون بده سرشو تکون داد و گفت: خوشبختم...... و رو به آفرین گفت: پس چرا راهنماییشون نمی کنی؟....... و به طبقه ی بالا اشاره کرد............... نگاهه من به نگار بود که لبخندشو قورت داد .. دستش رو هوا مشت شد و آروم عقب کشید.. از نسترن شنیده بودم که نگار بر عکس فرهنگی که ما توش بزرگ شدیم به محرم و نامحرم بودن چندان اهمیتی نمیده!.. ************************************** - از کجا آفرینو می شناسی؟!.. --قضیه ش مفصله بعدا برات میگم..ولی اتفاقی باهاش اشنا شدم..با خودش و خانواده ش..تو یه خانواده ی 5 نفره زندگی می کنه..مادرش اسمش مریم ِ که چون از خانواده ی ثروتمندی ِ میشه گفت یه جورایی مغروره..خود ِ آفرین بارها برام تعریف کرده..........پدرش هم اسمش حسینه..مرد مهربون و مودبیه ..متین و با شخصیت.........برادرش آروین مدیر هتل ِ ..هتل واسه بابا بزرگشونه تو تهران!..........آنیل هم باشگاه بدنسازی داره ..آفرین می گفت یه مغازه ی عطر فروشی هم تو یکی از پاساژا بالای شهر تو تهران داره که گه گاه بهش سر می زنه!.... نگار با خنده گفت: دمت گرم بابا شجره نامه شونو در آوردی!..چجوری این همه اطلاعات ازشون گرفتی؟!.. نسترن فقط خندید.. سارا _ چیز ِ دیگه ای هم مونده که ازشون نگفته باشی؟!.. نسترن- فقط همین که یه بابابزرگ دارن به اسم حاج مودت..مرد معتقد و مومنی ِ .. آفرین می گفت یه روستا رو اسمش قسم می خورن!..اینجا هم ویلای بابابزرگشه!.. نگار با بداخلاقی ابرهاشو کشید تو هم و گفت: از این پسره آنیل هیچ خوشم نمیاد..خیلی خودشو می گیره!.. سارا_ کجا بیچاره خودشو گرفت؟!..نکنه واسه این میگی که باهات دست نداد؟!.. و با شیطنت خندید..نگار با حرص زد تو پهلوی سارا: بُشکه ببند نیشتو....از خداشم باشه بخواد با من دست بده..منو بگو فک کردم ادمه.. سارا که با اخم داشت پهلوشو می مالید گفت: پس فک کردی چیه؟!..هر کی زل بزنه تو چشات و هیز بازی در بیاره از نظر تو ادمه؟!..ولی خوشم اومد بالاخره یکی پیدا شد روی تو رو کم کنه!.. نگار دهنشو باز کرد که یه چیزی به سارا بگه، همون موقع تقه ای به در خورد و تا یکی از ما خواست جواب بده در رو پاشنه چرخید......... با دیدن بنیامین لبخندمو خوردم و از رو تخت بلند شدم.. نیم نگاهی به بقیه انداخت و رو به من گفت: چند لحظه بیا بیرون کارت دارم!.. بدون اینکه به بچه ها نگاه کنم از اتاق بیرون رفتم!.... به محض اینکه درو بستم با غیظ گفت: می خوای اینجا بمونی؟!.. سرمو تکون دادم: اره.....تو مشکلی داری؟!.. -- معلومه که مشکل دارم..بین این دوتا غول تشن بمونی که چی بشه؟!..ما میریم مسافرخونه برو وسایلتو جمع کن!.. - ولی نسترن و دوستاشم هستن..تو هم که اینجایی واسه چی بریم مسافرخونه؟!.. -- از اول قرار شد بریم خونه ی دوست بابات نه ویلای دوست نسترن!.. - دیدی که نشد....الان هم خواستیم بریم آفرین نذاشت!.. -- نسترن هر کاری بخواد بکنه برام مهم نیست تو با من میای.. با اخم و صدای لرزونی گفتم: من با تو جایی نمیام.. جدی تو چشمام زل زد و مچ دستمو گرفت: همین که گفتم..برو کیفتو بردار..... -ول کن دستمو زشته صدامون میره پایین..بنیامین خواهش می کنم..... دیدم ساکته و فقط داره نگاهم می کنه فکر کردم کوتاه اومده ولی با چیزی که شنیدم درجا خشکم زد........ -- خیلی خب اگه بناست بمونیم من واسه ش یه شرط دارم!..تو باید تو یه اتاق با من باشی.. -چی؟؟!!...... -- همین که گفتم..لوازمتو میاری اون اتاق........در غیر اینصورت میریم هتل.. -ولـ .. ولی من..من نمی خوام!.. کشیده شدم سمتش..زور بنیامین زیاد بود و من توان مقابله با اون رو نداشتم..از لا به لای دندونای کلید شده ش غرید: تو غلط می کنی!..یادت نره تو نامزد منی....... از خشمی که تو چشماش دو دو می زد و دردی که رو مچم احساس می کردم بغضم گرفت ..جسم لرزونمو محکم بین بازوهاش نگه داشت.. حتی بهم حق نفس کشیدن هم نمی داد.. - با اون کاری که تو ویلا باهام کردی..ازت می ترسم..من..من پیشت نمیام..ولم کن....... تکونم داد و به همون ارومی ولی با خشم گفت: بهت گفتم ولت نمی کنم..بهت گفتم دست از سرت بر نمی دارم..تو هم فقط میگی چشم.... چشماشو باریک کرد و همونطور که تو چشمای خیسم خیره بود گفت: فک کردی واسه چی حاضر شدم کار و زندگیمو ول کنم و واسه چند روز باهات بیام اینجا؟!..بابات فکر کرده واسه دخترش بادیگارد گرفته؟!..اومدم که بهت نزدیک باشم..تو رو وابسته ی خودم می کنم..از این حجب و حیای دست و پا گیر و مزخرفت متنفرم اینو می فهمی؟..ولی من برش می دارم..کاری می کنم هیچ کجا رو جز................... --چیزی شده؟!.. صورتمو برگردوندم..آنیل با نگاهی از سر تعجب با فاصله ی کمی از ما ایستاده بود!..بنیامین حتی با وجود اون هم ذره ای کنار نکشید!..یه قطره اشک از گوشه ی چشمم رو گونه م چکید و نگاهمو زیر انداختم..توی موقعیتی که گیر افتاده بودم از اون مرد خجالت می کشیدم و از دست بنیامین عصبانی بودم!.. با شنیدن صدای بنیامین چشمامو بستم.... -- اتاق ما کجاست؟!....... لبمو از شرم گزیدم.........و صدای آنیل............. --اتاق شما؟!..منظورتون چیه؟!....... بنیامین_اتاق ِ من و نامزدم!....... تقلا کردم تا ولم کنه..ازش می ترسیدم.. - بنیامین تو رو خدا ولم کن..من با تو، تو یه اتاق نمی مونم!.. و صداشو شنیدم..بی توجه به من جمله ش رو مجددا تکرار کرد...... سرمو بلند کردم..اخمای آنیل شدیدا تو هم رفت..نگاهش تو چشمام افتاد..چشمای گریونم....با بغض بنیامین رو پس زدم و محکم به در اتاق نسترن چسبیدم....و قبل از اینکه گریه م بگیره رفتم تو و درو سریع بستم و قفلش کردم..چسبیده به در زانو زدم..صدای هق هقم بلند شد..سرمو گذاشتم رو زانوهام.. صدای بچه ها رو می شنیدم..صدای بنیامینو که ازم می خواست درو بازکنم رو می شنیدم.. نسترن_ سوگل قربونت برم خواهری چی شده؟!.. دستش که رو سرم نشست نگاهش کردم..با همون وضع خودمو انداختم تو بغلش و با هق هق گفتم: نسترن یه کاری کن اون از اینجا بره..ازش می ترسم..تو رو خدا ...... پشتمو نوازش کرد: چی شده؟!..سوگل به خاطر خدا یه چیزی بگو.. با گریه به لباسش چنگ زدم......... - اون دیوونه ست..نمی خوام منو ببره.. نسترن_ بچه ها میشه چند لحظه تنهامون بذارید؟!.. نگار و سارا بدون هیچ حرفی از اتاق رفتن بیرون.....نسترن از رو زمین بلندم کرد..رو تخت نشستیم..اشکامو با سر انگشتاش نوازشگرانه پاک کرد و گفت: باز چت شده سوگل؟!..بنیامین باهات چکار کرده؟!.. تو صورتش نگاه کردم..نسترن بابا نبود..نسترن مامان نبود..نسترن کسی نبود که بخواد سرزنشم کنه..نسترن خواهرم بود..آره..وقتی همه چیزو بهش بگم منو شماتت نمی کنه که چرا اینکارو کردم.. تموم مدت سکوت کردم چون می ترسیدم..می ترسیدم لب باز کنم و همه منو به چشم مقصر ببینن..می ترسیدم از بنیامین بگم و همه سرزنشم کنن..که همین یه ذره محبت رو هم از دست بدم..من می ترسیدم..ولی نسترن با بقیه فرق داشت..پس....... سکوتم رو شکستم و همه چیزو تعریف کردم. بعد از تموم شدن حرفام زانوهامو بغل گرفتم..نگاهم مستقیم رو یه نقطه ی نامعلوم ثابت مونده بود.. نسترن_ وای از دست تو سوگل.. اینا رو باید الان بگی؟!.. نگاهش کردم..اشک تو چشماش حلقه بسته بود........ - می ترسیدم..می ترسیدم بگم و سرزنشم کنی..به بابا هم نتونستم چیزی بگم..روشو نداشتم که بگم!.. بغلم کرد..با بغض گفت: چرا تو انقدر مظلومی؟!..چرا درد و غماتو انبار می کنی تو دلت؟!..مگه من خواهرت نیستم؟..مگه من سنگ صبورت نیستم سوگل؟!.. هق زدم..صدام انقدر اروم بود که انگار از ته چاه شنیده می شد: نسترن من از بنیامین بدم نمی اومد فقط دوسش نداشتم..ولی با کاری که باهام کرد ازش می ترسم..نزدیکم که میشه وحشت می کنم..دستمو که می گیره می مـ ................. نسترن_هیسسسس..باشه..آروم باش..خودم تمومش می کنم!..تو فقط آروم باش!.. از تو بغلش اومدم بیرون..با پشت دست اشکامو پاک کردم: چطوری؟!.. -- اینجا نمیشه حرفی زد..این چند روز و تحمل کن تا برگردیم تهران..به بنیامین هم هیچ حرفی نزن خب؟!.. - می خوای چکار کنی؟!..نکنه به بابا.............. -- بس کن سوگل..روز به روز داری اب میشی دختر به خودت یه نگاه بنداز..دیگه چی ازت مونده؟!..تا قبل از اینکه با بنیامین نامزد کنی با وجود اینکه همیشه این غم تو چشمات بود ولی خنده رو هم رو لبات می دیدم..گاهی سعی می کردی بی تفاوت باشی با اینکه سخت بود واسه ت........تو می تونی با یه همچین ادمی زندگی کنی؟!..اونم بدون هیچ علاقه ای؟!.. با بغض سرمو انداختم بالا: نه......... دستامو نوازش کرد: پس بسپرش به من..این به نفع هر دوی شماست..تو با بنیامین احساس خوشبختی نمی کنی اونم مثل تو..اون همه چیزو تو نیازش می بینه ولی همین که وارد زندگی مشترک بشید واسه ش همه چیز یکنواخت میشه و این سردی دلشو می زنه..اونوقت این تویی که بدبخت میشی..جنگ ِ اول به از صلح اخر......... - نسترن هر کار می کنم می بینم نمی تونم..تا قبل از این اتفاق به خودم تلقین می کردم که میشه..اون نامزدمه و اگه از این دید بهش نگاه کنم که تا اخر عمرم باید کنارش باشم و بهش محبت کنم میشه همه چیزو تحمل کرد..ولی با اون کارش ترسیدم..با وجود این ترس نمی تونم نسترن..اونی که بنیامین دنبالشه من نیستم..اون یه زن مطیع و چشم و گوش بسته می خواد تا هر کاری که خواست بکنه و هر چی که گفت بگه چشم ولی من اینجوری نابود میشم..فکر می کردم با این کارم دارم راه درست و انتخاب می کنم ولی حالا می بینم اون راه تهش بن بست ِ .. -- نگران هیچی نباش..به محض اینکه برسیم تهران خودم همه چیزو درست می کنم!.... دستمو تکون داد..نگاهش کردم ..با لبخند تو صورتم زل زده بود: دیگه گریه نکن..نذار فکر کنه که جلوش کم اوردی..هر چی که گفت جوابشو بده..نترس هیچ کاری نمی تونه بکنه ..اگه اینجا نبودیم و بچه ها پیشمون نبودن می رفتم 2 تا حرف کلفت بارش می کردم..ولی صبر کن پامون برسه تهران اون موقع حالیش می کنیم با کی طرفه!.. ****************************************** نسترن با خونه تماس گرفت..اول مامان گوشی رو برداشت بعد از اینکه حالمونو پرسید گوشی رو داد به بابا....بابا راضی نمی شد اینجا بمونیم..نزدیک به نیم ساعت نسترن فقط داشت التماس می کرد..ولی بی فایده بود..می گفت معلوم نیست اونجا خونه ی کیه و قراره پیش چجور ادمایی بمونید......... نسترن حرفی از آنیل و آروین به میون نیاورد..فقط گفت ادمای مطمئنی هستن و بنیامین هم اینجاست و مشکلی هم پیش نمیاد!..چون گوشی رو ایفن بود منم صدای بابا رو می شنیدم!.. بابا_ دختر اینا که دلیل نمیشه!.. نسترن_ بابا حال مادرزن اقای کاویانی خوب نیست ..حتما زنش شب پیش مادرش می مونه بعد ما چطور تنهایی تو خونه ی مردم بمونیم؟!..اینجا لااقل دوستم هست، می شناسمش!.. بابا_ خانواده شو چی؟!..اونا رو هم می شناسی؟!.. نسترن_ اره بابا با خانواده شم اشنام..مردم خوب و ابرودارین..مگه شما به من وسوگل شک دارید؟!.. بابا_ نه دخترم..ولی به این مردم اعتباری نیست..نگرانتونم!.. نسترن_ نگران نباش بابا..فقط 3 روز که بیشتر نیست زود بر می گردیم!.. بابا_ ای کاش بهم مرخصی می دادن همین فردا راه میافتادم.. نسترن_ من بهتون قول میدم هیچ اتفاقی نیافته..خواهش می کنم بابا.. صدای نفس عمیق و نااروم بابا رو از پشت خط هر دومون شنیدیم: بازم به کاویانی زنگ می زنم..اگه گفت شب همه شون خونه هستن باید برگردین اونجا..باشه؟!.. نسترن با لبخند یه چشمک حواله ی من کرد و گفت: ای به چشـــم.. خندیدم .. بابا_ غروب بهت زنگ می زنم.. و بعد از خداحافظی با نسترن تماس رو قطع کرد.. - حالا چکار می کنی؟!..بریم یا بمونیم؟!.. --نه بابا می مونیم حالا صبر کن و ببین..راستی یه چیز جالب که می دونم خوشحالت می کنه..مامان حال تو رو هم پرسید!.. لبخندمو جمع کردم: خب تعجب نداره گاهی اینکارو می کنه!.. --اما اینبار صداش یه جور دیگه بود..حس می کردم واقعا دلتنگه!..... نگاه منو که رو خودش دید گفت: به جون خودم........ سکوت کردم..این امکان نداره..اگرم اینکارو می کرد در حضور بابا بود و اونم گاهی که مجبور می شد ولی ..نسترن می گفت دلتنگ بوده!..اما اخه چطور ممکنه؟!.. ************************************************** ***** عصر بعد از یه استراحت کوتاه رفتیم تو باغ..بالاخره بابا موافقت کرد اونجا بمونیم..ظاهرا زنگ می زنه به اقای کاویانی و اونم از برادرش می پرسه که شب خونه هستن یا نه..ولی برادرش میگه خانمم پیش مادرش تو بیمارستان می مونه..خب با این وجود بابا اجازه نمی داد اونجا بمونیم.. گرچه بابا هنوزم از وجود آنیل و آروین تو ویلا باخبر نبود وگرنه بی برو برگرد ازمون می خواست یا بریم هتل یا مسافرخونه!.. کنار بچه ها، لا به لای درختا ایستاده بودم که متوجه ِ نسترن و بنیامین شدم..با فاصله ی زیادی از ما جلوی ساختمون حرف می زدند..نسترن عصبانی بود .. چند لحظه بعد اومد کنارم ایستاد..اهسته زیر گوشش گفتم: چی شده؟!.. با حرص گفت: بهش اولتیماتوم دادم که تا اینجاییم حق نداره به تو نزدیک بشه!..گفتم من پیش دوستم ابرو دارم و اگه بخوای ابروریزی کنی زنگ می زنم به بابا و همه چیزو بهش میگم ..اون موقع که دیپورت شدی می فهمی یه من ماست چقدر کره میده!.. از لحن عصبانی و جملاتی که پشت سرهم با حرص ردیف می کرد خنده م گرفت.. با دیدن لبخند رو لبام چشم غره رفت: اره بخند..خنده هم داره..واقعا تو تا الان چطور این زبون نفهمو تحمل می کردی من موندم..اصلا کوچکترین وجه اشتراکی بین شما دوتا نیست!..به خدا از زور پررویی روی سنگه پا رو هم کم کرده!.. به درخت پرتقالی که بچه ها ازش اویزون شده بودند نگاه کردم .. - شاید واسه همینه که تا الان نتونستم بهش احساس نزدیکی کنم..ما زبون همو نمی فهمیم........ -- اون که کلا زبون نفهمه..زبون هیچ بنی بشری رو نمی فهمه..... رو به بچه ها داد زد: هـــــــوی.. وایسید بینم.. دستمو گرفت و دویدیم سمت نگار و سارا که از شاخه ی درخت بیچاره اویزون شده بودند!.... نسترن مانتوی نگارو گرفت و کشید: بیا پایین ببینم عین میمون چسبیدی به این درخت بخت برگشته..ابروی منو بردی بیا پایین الان آفرین میاد!.. نگار شاخه رو ول کرد و دستاشو به هم مالید: خب حالا تو ام .. نسترن_ خب حالا تو ام ؟!.....رو به سارا که داشت تخمه می شکست گفت: پوسته هاشو نریز رو زمین مگه خونه ی باباته؟!..........و با حرص نالید: ای خدا عجب غلطی کردم با این دوتا اومدم مسافرت!.. آفرین_ بی خیال نسترن دیگه بابابزرگم که نیست رو این چیزا حساس باشه.. آفرین با یه سبد میوه پشت سرمون ایستاده بود..سبد میوه رو گذاشت رو میزی که زیر درخت انگور بود: بیاین بشینید..از دست آنیل همین چندتا میوه تو یخچال مونده بود!.. نگار_ چطور مگه؟!.. آفرین در حالی که تو بشقابامون میوه می ذاشت گفت: چون ورزشکاره میوه زیاد می خوره..میگه ابی که در اثر تعرق تحلیل بره، میوه با اب طبیعی خودش جایگزین می کنه!..در کل به سلامتی و هیکلش زیاد اهمیت میده!.. سارا_ چه جالب نمی دونستم..پس با این حساب از این به بعد وقتی از باشگاه برگشتم خونه می شینم یه دل سیر میوه می خورم!.. نگار چپ چپ نگاهش کرد و اخرم طاقت نیاورد چیزی بهش نگه..... نگار_ تو یکی اگه سند 6 دونگ میدون تره بار رو هم به اسمت بزنن بازم تغییری تو هیکل مانکنی و خوشگلت حاصل نخواهد شد خواهر ِ من !.. سارا اخم کرد و به نگار توپید: مرض....تو انگار عادت کردی راه به راه به هیکل من گیر بدی، اره؟!.. نگار_ نه..ولی خب نه که زیادی باربی تشریف دارید شما، اینه که نمی تونم ببینم و هیچی نگم..بس که جلو چشــــمی ماشاالله.....و لپاشو باد کرد و دستاشو به طول چیزی حدود ِ 1 متر از هم باز کرد!.. من و نسترن و آفرین از خنده اشک تو چشمامون جمع شده بود..نگار جدی حرف می زد و سارا هم از این جدیت کلام نگار حرص می خورد..به قول نسترن این دوتا کنارهم می شدن لورل و هاردی که واقعا هیچ کس نمی تونه درمقابلشون جلوی خودشو بگیره و نخنده!........ در ویلا باز شد و آروین در حالی که یه پاکت بزرگ تو دستش بود دوید سمت ساختمون..پشت سرش آنیل اومد تو حیاط که تا چشمش به ما افتاد ایستاد و با یه مکث کوتاه اومد اینطرف.... آفرین با دیدنش گفت: هنوزم مونده؟!.. آنیل نفس زنان پشت صندلی آفرین ایستاد و از همونجا خم شد یه سیب از تو سبد برداشت!.. -- دیگه تموم شد!.. آفرین_ با آروین حرف زدی؟!.. آنیل بی خیال نگاهی به اطرافش انداخت و گازی به سیبش زد: واسه چی؟!.. آفرین از رو صندلی بلند شد و رو به روش ایستاد: تازه می پرسی واسه چی؟!..منو هم هر جور شده باید امشب با خودتون ببرید!.. آنیل با کمی اخم ابروهاشو انداخت بالا و گفت: اونجا جای تو نیست!.. آفرین_ چطور جای تو و آروین هست به من که رسید آسمون تپید؟!.. آنیل_ می خوای بیای بین یه مشت پسر که چی بشه؟!.. آفرین_ می دونم بینتون دخترم هست!.. آنیل- ولی نه از اون دخترایی که تو فکر می کنی..بخوای بدونی این یه مهمونی معمولی نیست! بالا غیرتا از خر شیطون بیا پایین بذار برم به بدبختیم برسم!.. راه افتاد که آفرین آستینشو گرفت..حرکتی نکرد و همونجا ایستاد....آفرین با تعجب ابروهاشو انداخت بالا و گفت: یعنی چی؟!..مگه فقط پارتی نیست؟.. آنیل بدون اینکه جوابی به آفرین بده راه افتاد سمت ساختمون که آفرین جلوشو گرفت: به ارواح خاک حاج خانم اگه با زبون خوش ما رو هم با خودتون نبرید یه جوری خودمو می رسونم اونجا حالا ببین!.. آنیل_ « ما » یعنی کیا؟!.. آفرین به ما اشاره کرد .. آنیل نگاهشو واسه چند لحظه اینطرف انداخت و گفت: نمیشه..اردوی تابستونه که قرار نیست بریم!...... نسترن از رو صندلی بلند شد و گفت: آفرین تو اگه می خوای بری برو ولی ما تا همینجاشم کلی مزاحمتون شدیم دیگه درست نیست......... آفرین_ این چه حرفیه نسترن..اینا دارن میرن یه مهمونی معمولی منم تا قبل از اینکه شما بیاین داشتم سر رفتن باهاشون بحث می کردم منتهی اینا قبول نمی کنن!..حالا خوبه آروین از دهنش پرید و گفت که دخترم بینشون هست!.. آنیل بی حوصله رفت سمت ویلا و گفت: به من ربطی نداره خان داداشت اجازه داد حرفی نیست....... آفرین صداش زد: پس دوستام چی؟!.. آنیل برگشت و در حالی که عقب عقب می رفت دستاشو اورد بالا و گفت: از من گفتن بود..دیگه خود دانید!.. و دوید سمت ساختمون!.. ************************************************** *** آفرین در حالی که اخماش رو حسابی تو هم کشیده بود نگاهشو از ساختمون گرفت.. نسترن_ درست نبود اسم ما رو هم بیاری..شاید داداشت و پسرعمه ت خوششون نیاد!.. آفرین با حرص گوشه ی لبشو جوید: غلط کردن جفتشون..تنها، تنها برن عشق و حالشونو بکنن اونوقت ما رو اینجا ول کنن به امان خدا؟!..باز جای شکرش باقیه شما امروز اومدید به اینا باشه عین خیالشونم نیست که قراره شب اینجا تنها بمونم.. نگار دست به سینه کمرشو به صندلی تکیه داد: من که با آفرین موافقم..حالا کاری ندارم کی می خواد چکار کنه ما اومدیم یه مدت اینجا خوش بگذرونیم دیگه مگه نه؟!..حالا اگه جور شه یه پارتی هم بریم که دیگه........... نسترن با اخم میون حرفش پرید: قرار ما پارتی رفتن نبود..ما فقط اومدیم یه کم اب و هوا عوض کنیم 3 روز بعدم برمی گردیم تهران!.. سارا_ تو خون خودتو کثیف نکن نگار یه چیزی گفت.....لباشو جمع کرد و ادامه داد: ولی خب راستش منم......... نسترن_تو چی؟!.. سارا در حالی که نگاهش بی هدف روی درخت پرتقال می چرخید جواب نسترن رو داد: منم بدم نمیاد با آفرین برم.......و به نسترن نگاه کرد: تهران که بودیم دم به دقیقه مامان پاپیچم می شد که کجا میری؟..مهمونی کدوم دوستته؟!..تولده یا پارتی؟!..خلاصه پدرمو در میاورد و تهشم مهمونی زهرمارم می شد..حالا که اینجا کسی نیست بهمون امر و نهی کنه ادای مامان بزرگا رو در نیار خواهشا!.. نسترن نفسش رو از سر حرص بیرون داد: من ادای کسی رو در نیاوردم..فقط میگم......... نگار_ اِِِِِ ..نسترن کوتاه بیا جون مادرت..فقط یه مهمونی ِ ساده ست..قرار که نیست اتفاقی بیافته انقدر « نه » میاری!.. نسترن دستشو گذاشته بود روی میز که آفرین مچشو گرفت و نرم تکونش داد: تازه از صحبتایی که بین پسرا رد و بدل می شد فهمیدم یه جور بالماسکه ست..یعنی کسی با لباس معمولی نمیره اونجا، پس می تونیم یه جوری بریم که کسی ما رو نشناسه.. نسترن_ من میگم کلا اصل کارمون اشتباهه اونوقت شماها میگید عشق و حال و بالماسکه و این کوفت و زهرمارا؟!.. آفرین- به خاطر من نسترن..خودم حلش می کنم.. نسترن_ چی رو می خوای حل کنی آفرین؟!..داداشت عمرا بذاره پامونو تو اون مهمونی بذاریم!..مگه ندیدی پسر عمه ت چی می گفت؟!.. آفرین در حالی که سعی داشت تن صداش رو پایین تر از حد معمول بیاره کمی به سمت ما خم شد و گفت: قرارم نیست پسرا متوجه ِ چیزی بشن!.. با تعجب نگاهش کردیم: چی؟!؟!.. نسترن_ منظورت چیه؟!..آفرین نگو که می خوای.......... آفرین_ جلوتر از اینکه پسرا راه بیافتن یه تاکسی می گیرم و بهش میگم سر کوچه منتظرمون باشه!.. نگار با لبخند شیطنت باری سرشو تکون داد: بابا ایول داری دختر..عجب فکری..قضیه هیجانی شد، خوشم اومد.. نسترن_ پس می خوای تعقیبشون کنی آره؟!.. آفرین سرشو تکون داد..من که تا اون موقع جلوی خودمو گرفته بودم تا چیزی نگم، نتونستم ساکت بمونم و به ریسکی که قضیه داشت توجه نکنم: ولی به دردسرش نمیارزه..آفرین جون می دونی اگه داداشت بفهمه چی میشه؟!..یا حتی پسر عمه ت..حتما یه چیزی هست که میگن دخترا نباید باشن!.. آفرین پوزخند زد: اونا به فکر من و تو نیستن عزیزم..اونا فقط به فکر خودشونن که یه وقت کسی اشنا تو مهمونی نباشه تا ازشون آتو بگیره..من داداشمو می شناسم.......اصلا می دونید اونا واسه چی اینجان؟!.. سکوت و نگاهه منتظر ما رو که دید ادامه داد: مامانم افتاده رو دنده ی لج که آروین باید با دختر دوستش ازدواج کنه!..آروین هم زیر بار نمیره..از وقتی مامان دیده آنیل نامزد کرده پشت سر هم داره به آروین بیچاره گیر میده که تو هم باید سر و سامون بگیری..به هر روشی که فکرشو بکنید خواست راضیش کنه ولی آروین تن نداد..تا اینکه با آنیل قرار گذاشتن به بهونه ی کارای فروش زمینای بابا بزرگ که در اصل نصفش به نام آنیل ِ و نصف دیگشم به نام آروین، بیان اینجا و یه مدت بمونن..ولی مامان هنوز خبر نداره..قرار شده بابا بهش بگه ولی می دونم به محض اینکه بفهمه راه میافته میاد اینجا!.. نگار خندید و گفت: پس بگو..داداشت دوماد فراری ِ .. آفرین با لبخند سرشو تکون داد: آره خنده دارتر از اون اینه که عمه ریحانه می خواد نازنین رو بفرسته اینجا تا آنیل تنها نباشه.. سارا_ نازنین نامزد آنیل ِ ؟!.. آفرین _ آره..اینم قضیه ش مفصله .. فقط بهتون بگم که اگه این دوتا رو ول کنی به حال خودشون به قول عمه تا اخر عمر عزب می مونن..از دید حاج مودت هم این خودش آخرت ِ هرچی گناهه!.... نگار_ اگه اینجوریاست پس چرا آنیل نامزد کرده؟!.. آفرین_ میگم که اینم قضیه داره واسه خودش!..راستش عمه م مریضه..تا الان 2 بار سکته کرده و هر دو بارش خدا رو شکر بخیر گذشته.. ولی دکترا میگن با سکته ی سوم خدایی نکرده ممکنه........ مکث کرد و آرومتر ادامه داد: آنیل سر همین موضوع خیلی عذاب کشید..چون سکته ی دوم عمه تقصیر اون شد..راضی نبود ازدواج کنه ولی عمه می گفت تا قبل از مرگم می خوام سر و سامون گرفتنتو ببینم..آنیل هم مجبور شد..گرچه با نازنین ابشون تو یه جوب نمیره ولی خب..همه می دونن که اون داره از یه چیزی فرار می کنه ولی هیچ وقت ازش حرفی به میون نمیاره.. نگار_ نازنین دوسش داره؟!.. آفرین_ اوه خیلی..به قول خودش جونش در میره واسه ش..نمیگم دختر ِ بدیه ها..نه اتفاقا.. به قول عمه با اصل و نصب ِ.. اما خب..زیادی خشکه..چطور بگم یه جورایی مغروره..البته از دید عمه این خصلت ِ نازنین اصلا ایراد به حساب نمیاد چون تربیت نازنین بر می گرده به خانواده ش که همه شون همینطورن!..............ای بابا این همه حرف زدم چه ریلکس دارن گوش میدن پاشین بریم تو اتاق واسه شب کلی برنامه چیدم!.. نسترن پوفی کرد و به بدنش کش و قوس داد: گیر دادیا آفرین..من میگم کلا بی خیالش شیم، به فکر یه برنامه ی دیگه باش.. آفرین از پشت میز بلند شد و دست نسترنو کشید: « نه » نیار دیگه نسترن..بچه ها که راضی شدن.. نگار به من اشاره کرد: این دوتا خواهر سر هر چیزی با هم یه جور نظر میدن..اگه تونستی نسترنو راضی کنی بعدش باید بری سراغ سوگل!.. از لحن شاکی و بامزه ش خنده م گرفت..آفرین با اون یکی دستش که آزاد بود دست منو هم گرفت و کشید: باور کنید خوش می گذره..من یکی دو بار بالماسکه رفتم می دونم عاشقش می شید.. نسترن ایستاد و گفت: من کاری به مهمونیش ندارم فقط میگم اگه کسی بفهمه در موردمون چی فکر می کنه؟!..عین بچه ها راه بیافتیم دزدکی بریم مهمونی؟!..فکر کردی اونجا هم هر کی هر کیه و همینجوری رامون میدن تو؟!.. آفرین_ واسه اونجاشم یه فکری می کنیم..تو فقط اوکی بده بقیه ش با من..اوکی؟!.. نسترن نگاهشو اروم کشید سمت من که هنوز نشسته بودم ولی دستم تو دست آفرین بود.. نسترن_ تو چی میگی سوگل؟!.. شونه مو انداختم بالا: با اینکه به اینجور مهمونیا عادت ندارم ولی بس که آفرین و بچه ها تعریف کردن .. خب........ لبامو به نشونه ی « نمی دونم » کج کردم..نسترن به آفرین نگاه کرد که چطور ملتمسانه تو چشماش خیره شده بود.. شونه ای بالا انداخت و نفس عمیق کشید: اوکی..حرفی نیست..ولی به محض اینکه دیدیم مهمونیش مشکوکه سریع می زنیم بیرون..قبول؟!.. آفرین با خوشحالی لبشو گزید و گفت: تو الان هر چی که بگی من فقط میگم قبول.. بچه ها خندیدند.. ************************************** « آنیل_راوی سوم شخص » در اتاقش را بست..حوله ش را از روی جالباسی برداشت..به صورتش کشید....جلوی آینه ایستاد..حوله را با طمانینه پایین اورد..به تصویر خودش درون آینه خیره شد..انگشتان مردانه ش را شانه وار لا به لای موهایش کشید.. به سمت کمد رفت..گوشه ی اتاق..کلید این کمد را هیچ کس جز آنیل نداشت..درش را باز کرد..بدون انکه حواسش را پرت لوازم و خاطرات گذشته ش کند سجاده ش را برداشت..رو به قبله روی دو زانو نشست..با صلواتی زیر لب سجاده را پهن کرد..بوی عطر محمدی بینی اش را نوازش داد..مثل همیشه..چشمانش را بست..بو کشید..عمیق و کشیده..ریه ش پر شد از ان بوی ناب.... چشم باز کرد..نگاهش در دو چشم گیرا و دوست داشتنی گره خورد..تصویر دخترک لا به لای گلبرگ های صورتی و خشک شده به همون زیبایی ِ سابق می درخشید.. قبل از هر حرکتی..قبل از ایستادن..قبل از بستن قامت..قبل از هر نیتی دستش را پیش برد..چهره ش را لمس کرد..با سر انگشتان کشیده ش..نرم..آرام.. گویی بر جسمی ظریف و شکننده که ممنوعیت ِ لمس کردنش بر گوهر وجودیش اثبات شده.. اشک در چشمانش حلقه بست..خم بود روی صورتش..روی تصویر دخترک..قطره ای چکید..قطره ای زلال از میان مژگان پرپشت و سیاهش..چکید بر صورت دخترک..بر نگاهش..بر ان دو چشمی که آنیل در دل امید زندگی صدایش می زد.. دخترک می خندید..لبان خوش فرم و صورتی رنگش..دل آنیل را می لرزاند..آن دختر چه داشت با ان نگاهه سحرانگیز؟!.. و در دل زمزمه کرد: چرا پابندتم؟!.. سرش خم شد..به روی تصویر....... اینبار زمزمه کرد: اما نباید.... ************************************************** ***** لبانش بی تابانه در کمترین فاصله از صورت دخترک ایستاد..صورتش را از خط مجاز پیش نبرد..هنوز هم دو دل بود....باز هم پس زد..همان احساس سرکش را که مدتهاست قصد سرکوب کردنش را دارد..هنوز هم با خود و احساسش درگیر بود.. تصویر را همراه تسبیحش برداشت..عکس را توی جیب پیراهنش گذاشت..قلبش می کوبید..به روی تصویر.. به عشق اون عکس؟.. به عشق صاحب اون عکس!.. دیوانه شده بود و آنیل را هر بار در این دیوانه بازی های تکراریَش شریک می کرد!.. تسبیح را که چون قطره ای شفاف از دانه های باران بی رنگ و زلال بود بوسید..در میان انگشتان مشت شده ش فشرد..بویید..چشمانش را چند لحظه فرو بست تا ارام گیرد.. وقت نیایش بود..وقت عبادت..عبادت ِ معبود..معبودی که بر همه چیز عالم بود..او می دانست..تنها او از راز دلش آگاه بود..دستش را روی قبلش فشرد..یا شاید هم روی آن تصویر.. نزدیک به قلبش بود..عمیق نفس کشید.. زیر لب نجوا کرد: د ِ آروم بگیر لعنتی..بسه..... ولی آرام و قرار نداشت..این قلب ارامشش را گرفته بود و قراری بر او باقی نذاشته بود!..نفسش را بیرون داد..نگاهش را بالا کشید..به سقف اتاقش..رو به آسمان..آسمانی از پس ان سقف ِ سنگی.. و باز هم همان احساس همیشگی..اما اینبار قوی تر..احساس خفگی می کرد..نفس در سینه ش گره خورده بود..با یک تصمیم آنی سجاده ش را جمع کرد و آن را از روی زمین برداشت..دوید..تا خود باغ یک نفس دوید..باران می بارید..نم نمک..نفس کشید..باز هم عمیق..باز هم پر عطش..با حرارت..صورتش را رو به آسمان گرفت..زیر سقف این آسمان..با دلی عاری از آرامش..سجاده ش را پهن کرد..تسبیحش را که دور مچ قطور و محکمش گره خورده بود باز کرد..به دور مهر بزرگ و معطرش حلقه کرد..ایستاد..آسمان امشب بارانیست..همچون چشمان آنیل که عجیب هوای باریدن دارد...... قامت بست..دیدش تار شد......نیت کرد..چشمانش را بست......قطره ای چکید..به روی گونه ش..قطره ای از باران نوازشگرانه به روی صورتش فرود امد....با ذکر الله اکبر چشمانش را باز کرد..دلش لرزید..با هر سوره..با هر آیه..با هر تکرار....نمازش را خواند.. در حضور معبودی چون خدا حق بر این بود که دل بلرزد و نیازش را نزد او فریاد زند..فریاد زد..در دل نالید و فریاد زد.. او اهل گناه نبود ولی خود را گناهکار می دید..ناخواسته گناهکار بود..ندانسته گناهکار بود..گناهکار بود که حالا از حضور صاحب تصویر تهی مانده بود..وجودش خالی بود..از یک چیز....و از یک چیز پر بود و لبریز..آن هم صبر..دیگر تحمل نداشت..بنشیند و چه چیز را بنگرد؟!..تحمل تا به کی؟!..امروز با دیدن آن صحنه گویی قلبش برای لحظه ای از تپش ایستاد..دیدن و لب فرو بستن سخت بود..برای آنیل سخت بود.. گناهکاری در درگاهه خداوند نشسته و سجده می کند ..هر روز و هر لحظه از او بخشش طلب می کند..و در تمام این سالها یکبار از او نخواست که جلوی گناهش را بگیرد..او را بازدارد..و یا حتی فراموشش کند....خواست گناه کند..چه گناهی شیرین تر از ان؟!..اگر ناخواسته است، گناه است..اگر هدفش ان است باز هم گناه است..ولی هدفش همین است.. سجاده ش کمی خیس شده بود....تصویر را بی درنگ در سجاده ش گذاشت و ان را بست..نخواست که نگاهش کند..می ترسید..از رسوایی هراس داشت..بیم ان را داشت که روزی........ سرش را تکان داد..افکار ِمزاحم را پس زد..از روی زمین بلند شد و با قدم هایی آهسته وارد ویلا شد..صدای خنده ی دخترها فضا را پر کرده بود..یک ناارامی خاص و در عین حال دلهره آور در وجودش فریاد می کشید..جلوی درگاه پذیرایی مکث کرد..نگاهش ناخوداگاه به همان سمت کشیده شد..دخترها با دیدن آنیل سکوت کردند..آنیل سعی کرد بی توجه باشد..صورتش را گرداند سمت راه پله و تند و بی وقفه پله ها را طی کرد!.. سجاده ش را توی کمدش گذاشت و بعد از بیرون اوردن یک دست لباس کامل از داخل کمد در ان را قفل کرد و کلیدش را برداشت.. آروین_ پس چرا رفتی بیرون؟!.. توجهی نکرد..به طرف در رفت.. اروین_ دیدم داری تو تاریکی ته باغ نماز می خونی..تعجب کردم..چیزی شده؟!.. خنده ش گرفته بود..اروین هیچ وقت در کارهایش سرک نمی کشید.. شانه ی چپش را به درگاه اتاق تکیه داد و نگاهش را همراه با لبخند به آروین دوخت: وقتی اینجوری وایسادی جلوم و سین جیمم می کنی یعنی که یعنی.......... اروین اخم کرد: یعنی که یعنی چی؟!.. آنیل خندید و چشمک زد: زن دایی رو پختیش یا نه؟!.. اخمای آروین کمی ازهم باز شد و لبانش را روی هم فشرد: یعنی نامردتر از تو هم رو زمین هست آنیل؟!.. آنیل پشتش را به او کرد و در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت:می تونی؟ برو امارشو در بیار.. اروین پشت سرش راه افتاد:چرا گزارش کار تحویلش میدی؟.. آنیل در حمام را باز کرد..آروین پشت سرش ایستاد..آنیل دمپایی های پلاستیکی آبی رنگ را پوشید و لباس هایش را به چوب لباسی میخ ِ دیوار اویزان کرد..در حالی که دکمه های پیراهنش را باز می کرد گفت: قسمم داد.. آروین_ تو هم با یه قسم باید همه چیو میذاشتی کف دستش؟!.. آنیل_ همه چیو که نه!..« و با تک سرفه ای کوتاه سعی کرد صدایش را مثل مادر اروین ظریف و کشیده نشان دهد» بچه م کوجاس؟!..چکار می کنه؟!..اب و دون داره گشنه نمونه؟..الهی بمیرم براش..دیشب خوابشو دیدم بچه م منو صدا می زد..دلم طاقت نداره اگه می دونی کوجاست بوگو بیام ببینمش!..........خندید و با یک حرکت پیراهن خیس را از تنش بیرون کشید..رکابی ِ خیس جذب عضلات ِ ورزیده ش شده بود .. *********************************************** آروین_ آنیل وای به حالت.. یعنی اگه پاشه بیاد اینجا اونوقت من مـی د ......... میان حرفش پرید و در حالی که کمر شلوارش را گرفته بود گفت: بذار بیاد دور هم یه دعوای خانوادگی راه میندازیم ..فقط اگه حریف حاج آقا مودت بشی....و خندید و با شیطنت تو چشمان سیاه و عصبی اروین خیره شد: زیاد رو پا وایسادی دم در بده بخوای هستم در خدمتت دادااااااااش.. و به پایین تنه ی آروین اشاره کرد..لب های آروین به لبخندی کمرنگ از هم باز شد ولی هنوز هم از دست سهل انگاری های آنیل عصبانی بود.. برگشت که آنیل از روی شیطنت دستش را گرفت و با لحنی ظریف که با کُلُفتی صدایش در هم آمیخته بود محکم گفت: ناز و کرشمتو به قربون..خریدارشم فقــــط بگو چنــد...... آروین هم که دست کمی از آنیل نداشت برگشت و با لبخند مشتش را گره کرد و بالا برد..آنیل به حالت تسلیم عقب رفت: تو روح هر چی ادم بی جنبه ست..نخواستیم بابا بکش بیرون هیکلو.. آروین _ خریدارشی درست ولی فروشی نیست....مگه اینکه اهلش باشی، اونوقت............ آنیل صاف ایستاد و مشت گره کرده ش را بالا برد که آروین سریع از در بیرون رفت.. آنیل داد زد:پس چرا در رفتی؟!..وایسا تا نشونت بدم اهلش هستم یا نه!.. صدای قهقهه ی آروین بلند شد..آنیل لبخند زد.. در حالی که سرش را به نشانه ی افسوس تکان می داد زیر لب زمزمه کرد: بچه پررو......... شیر اب را باز کرد..از اون گرمای مرطوب حس خوبی داشت..حسی که در عین رخوت با افکار درهمش ازاردهنده بود..حسی که امید داشت با همین آب شسته شود.... صدای مادرش..صدای قسم هایش..صدای گریه هایش..زمانی که یواشکی از درگاهه اتاق شاهد مناجات مادرش با خدا بود..دست به سوی اسمان بلند می کرد..زیر لب دعا می خواند و آنیل نام خود را از زبان مادرش شاهد بود..او دعا می خواند..به خاطر آنیل..که برگردد..که نگوید..که فراموش کند.... زیر دوش به نفس نفس افتاد..قطرات آب به روی عضلات مرتعش از خشمش رقصان و عجولانه در حرکتند..دست راستش مشت شد..رگ های دستش تا روی گردنش متورم شد..صورتش را بالا گرفت..چشمانش بسته بود..اب به صورتش شلاق زد..ای کاش شلاق زمانه مثل شلاق این اب بی رحمانه نبود..طاقت نیاورد..برگشت..مشت زد..مشتی از سر جنون.. بر دیوار ِ ضخیم و شیشه ای ِ حمام....... پیشانیش را به ان تیکه داد..چشمانش را بست..اما چه دید؟!..باز همان تصویر..تصویری که دو حس متضاد را در او زنده می کرد..حس ارامش..و در کنارش احساس عذاب داشت..از دید آنیل این دو حس ِ در عین حال تلخ، چه خنده دار و مضحک بودند..بر تلخی ان لبخند زد..بر گس بودن ان خندید..قهقهه زد.. سرش را بلند کرد.. نگاهش در دو چشم عسلی با رگه هایی از سبز گره خورد..همه می گفتند جذابی و دخترا خیلی زود عاشقت میشن ولی بلد نیستی از جذابیتت استفاده کنی!..آنیل به این فکر خندید..بلند و مستانه....از نظر او این چیزها مهم نبود..این اراجیف واسه تو قصه هاست..پسر جذاب..صورت جذاب..چشمان گیرا و مسخ کننده....بارها همان چیزهایی را که دیگران در نگاهش می دیدند در نگاهه خود جستجو کرده بود..نتیجه ای نداشت..از دید خود همه چیز معمولی بود.. به خودش در اینه خیره شد..اندامی ورزیده که دعا به جان باشگاه و تمریناتش می کرد..حرفه ای بود..یک استاد کامل در رشته ی خودش..به واسطه ی آن آموخته بود که چطور خشم را سرکوب کند..چطور و در چه زمانی ان را تخلیه کند تا دیگران را به شک نیاندازد.. به بوکس و کاراته علاقه ی خاصی داشت..با هر ضربه به بدنه ی چرمی و سنگین کیسه خالی می شد..با هر فریاد.. از این همه خشمی که وجودش را احاطه کرده بود.. به کمک ورزش ِ بوکس و ضربات سهمگینی که بر ان فرود می اورد می توانست با تکنیک و استقامت.. نیرو و تعادلش را هماهنگ کند..ذهنش را ازاد کند و فارغ شود از این همه درد که حتی توان ِ به زبان اوردنش را هم در خود نمی دید..به کمک کاراته خشمش سرکوب می شد و فریادش را در گلو حبس نمی کرد!.. او مرد بود..مرد که زیر کوهی از غم گریه نمی کند!..دل مرد که بلرزد دیگر لرزیده....مردی که می خندد بی شک در پس ان لبخند دردی دارد که ماسکی از بی تفاوتی بر چهره نشانده تا بگوید: من هستم..من شادم..من غمی ندارم.... ولی هر انچه که نشان می دهد تنها تظاهر است..دیگران ظاهر را می بینند و همین برای خام شدن انها بس است..خود او مهم است..خود او و رازی که بر قلبش سالهاست حکمرانی می کند.......فرمان می دهد..آنیل عمل می کند.....فرمان می دهد و انیل گاهی کم میاورد.. قلبش فرمان می دهد و او را به انجام ِ این گناه وادار می کند..گناهی که شاید از دید خداوند هم گناه نباشد ولی از دید بندگانش ظلم است....گناهکاری با گناهی به ظاهر سنگین..نیاز به کمک داشت..به دستان ِ امدادگر ِ کسی که تنها او از راز ِ سنگین و خفته درون سینه ش خبر دارد... ************************************************** ******** پشتش را به دیواره سرد حمام تکیه داد..سرش را بلند کرد..رو به سقف..رو به اسمان....زمزمه کرد.... گفت: نامت چه بود؟........ بگفتم: آدم................... --محل تولد؟....... - بهشت پاک.................. --اينک محل سكونت؟.... -زمين خاک........................ --آن چيست بر گرده نهادی؟..... -امانت است.................. --قدت؟..... -روزی چنان بلند كه همسايه ی خدا،اينک به قدر سايه ی بختم به روی خاک................. --رنگت؟ ...... -اينک فقط سياه ، ز شرم چنان گناه................. --چشمت؟..... - رنگی به رنگ بارش باران ، كه ببارد ز آسمان................... --وزنت ؟ ...... -نه آنچنان سبک كه پرم در هوای دوست، نه آنچنان وزين كه نشينم بر اين خاک.......................... --جنست؟....... -نيمی مرا ز خاک ، نيمی دگر خدا.............................. --شاكی ِتو؟..... -خدا........................ --نام وكيل؟....... -آن هم خدا........................... --جرمت؟..... - يک سيب از درخت وسوسه.................. -- تنها همين ؟..... -همين!..................... --حكمت؟..... - تبعيد در زمين........................ --همدست در گناه؟..... -حوای آشنا..................... --ترسيده ای؟.... -كمی............. --ز چه؟.... - شوم اسير خاک......................... --داری گلايه ای؟.... -ديگر گلايه نه.. ولی ........................ --ولی؟.... -حكمی چنين، آن هم به يک گناه؟.................. --داری تو ضامنی؟.... -بله............... --چه كس ؟.... - تنها كَسم خدا....................... --در آخرين دفاع؟.... - می خوانمش كه چنان اجابت كند دعا.. سکوت کرد..صورتش خیس بود..نه از اب حمام..نه از بخار و رطوبت حمام....صورتش خیس بود، چون تنها در پیشگاهه او با ریختن 2 قطره اشک آرام می گرفت..پیش او مرد بود با دلی بی طاقت..پیش او مرد بود با نگاهی تب دار و بی قرار..پیش او..مرد بود..با دلی که به اتشش کشیدند........این دو قطره اشک چیزی از مردانگیش کم نمی کرد چون..پیش او..نزد معبود..خداوندی که آنیل با دلی پاک ستایشش می کرد..پرده ای بر این راز وجود نداشت......... پس چه عیبی داشت که گریه کند؟!..پیش چشمان دیگران بخندد و شاد باشد و نزد او گریه کند و بگوید: تنهاترین بنده ت رو هیچ وقت تنها نذار.. ****************************************** از حمام بیرون امد..تو قسمت رختکن، پایین تنه ش را با حوله ای کوتاه و سفید پوشاند..عادت نداشت بعد از حمام بدنش را خشک کند..حوله ای کوچک به روی موهایش انداخت.. بخار حمام ازارش می داد..امروز زیادتر از معمول در حمام مانده بود و بی دلیل شیر اب را باز گذاشته بود..در حالی که به سختی با افکار درهمش می جنگید لباس هایش را برداشت و از حمام بیرون آمد.. با قدمهایی پیوسته و ارام به سمت اتاقش می رفت ..حوله را به موهایش کشید.. ناگهان صدای جیغ دختری را از فاصله ی نزدیک شنید و همزمان دستش روی حوله ثابت ماند..سرش را از زیر آن بیرون اورد.. دخترک وحشت زده در حالی که صورتش را با دست پوشانده، رو به رویش ایستاده بود..تازه یادش امد!..مهمانان ِ آفرین!..و این دختر.........چطور فراموش کرده بود؟!.. ناخوداگاه کف دستش را به پیشانی زد..دخترک دستش را پایین اورد ..نگاهش مجدد به انیل افتاد..چشمانش را بست و صورتش را برگرداند..هر دو بی حرکت مانده بودند....دخترک از ترس خشکش زده بود..و آنیل از تعجب.... لب باز کرد..حس کرد در این حالت نباید سکوت کند..آن دختر نیاز به توضیح داشت..باید چیزی می گفت تا سوتفاهمی پیش نیاید..آنیل اهل دردسر نبود.... در كل اينترنت رمان ببار بارون > فصل 4 رمان ببار بارون فصل 4 اما دختر پیش دستی کرد..صدایش می لرزید..زنگ دلنشینی داشت..آنیل لبخند زد..از دیدن تَن ِ مرتعش دختر که با دیدن آنیل با اون سر و وضع دستپاچه شده بود لبخندش عمیق تر شد.. -- بـ ..ببخشید..من..مـ..من حواسم نبود که شما تو حمومین وگرنه........... آنیل یک قدم به طرفش برداشت..دخترک که چشمانش را بسته بود متوجه نشد.. آنیل_ من باید معذرت بخوام..پاک فراموش کرده بودم که دوستای آفرین الان تو ویلان و.......... جمله ش نصفه ماند..ادامه ش در نگاهه ان دختر گره خورد..از دیدن چشمان ِ او لبخندش رنگ باخت..خواست اخم را جایگزین کند ولی نشد..نتوانست!.. دخترک با دیدن آنیل نزدیک به خودش، دستپاچه تر از قبل با یک « ببخشید » به سمت اتاقش دوید..نگاهه آنیل بی هدف به روی رد پاهای دخترک خیره ماند..رد پاهایی که دیده نمی شد ولی .......... نگاهش را بالا کشید..به در اتاق..با بسته شدن در نفسش را بیرون داد..به خودش نگاه کرد.. از آنیل بعید بود که با این سر و شکل جلوی دختری بایستد و با او حرف بزند..لبخند زد..سرش را تکان داد..حوله را دور گردنش انداخت..پنجه هایش را میان موهای خیس و نمدارش کشید.. نگاهش برای لحظه ای کوتاه روی راه پله ثابت ماند..منتظر دختر بعدی نبود..خندید.. به گردنش دست کشید و در همان حال به سمت اتاقش رفت!.. مهمانی ساعت 10 شروع می شد..چیزی تا زمان شروعش نمانده بود!.. *************************************** « سوگل» آفرین رو به راننده گفت: آقا همینجا نگه دار.. سارا جلو نشسته بود، بقیه مون صندلی ِعقب..تو هم فشرده شده بودیم..کل 45 دقیقه رو که تو مسیر بودیم دل و روده م اومد تو دهنم.. تموم مدت داشتم به حرفای خودم و بنیامین فکر می کردم..به مکالماتمون..به نگاهه عجیب ِ بنیامین!...... بعد از اون خرابکاری جلوی حمام که همون لحظه از خدا خواستم زمین دهن باز کنه و منو بکشه تو خودش، جرات نداشتم از اتاق برم بیرون که مبادا با آنیل چشم تو چشم بشم........ ازش خجالت می کشیدم.. پامو که گذاشتم تو اتاق قلبم به قدری تند می زد که در اثر کوبش شدیدش قفسه ی سینه م درد گرفته بود..ولی یه لحظه خنده م گرفت..اونم دستپاچه شده بود..همین که یادش میافتم ناخواسته لبخند می زنم!..یادمه که چطور با دیدن من و جیغی که کشیدم درجا خشکش زد..با اینکه سریع جلوی چشمامو گرفتم ولی بعد از اون متوجهش شدم!.. تو خودم بودم که بنیامین سر زده اومد تو اتاق..کسی پیشم نبود..با دیدنش و ترسی که ناگهانی افتاد تو دلم باعث شد از جا بپرم و بگم: چرا اومدی اینجا؟!.. دستاشو برده بود پشت سرش..با لبخند به من نگاه می کرد..رنگی از شرارت تو اون چشما ندیدم..اروم بود..برعکس وقتی که با هم توی راهرو، جلوی همین اتاق حرف می زدیم.. به طرفم قدم برداشت..عقب رفتم..تخت پشت سرم بود..به ناچار نشستم..ولی نگاهمو از روی صورتش بر نداشتم..اگر هم می خواستم نمی شد..رنگم پریده بود..دستام سرد و بی حس شده بود.. کنارم نشست..هنوزم با لبخند نگاهم می کرد..دستاشو اورد جلو..تو دست راستش یه جعبه ی کادو پیچ شده بود و تو دست چپش یه شاخه گل رز....با تعجب نگاهمو از رو دستاش تا روی صورتش بالا کشیدم.. بنیامین_با هر چی عشق تو قلبم نسبت بهت دارم اینا رو تقدیمت می کنم خانمم..فقط منو ببخش!.. فقط نگاهش می کردم..بدون هیچ حرکتی..زبونم بند اومده بود..خدایا این خود ِ بنیامین ِ ؟؟!!.. جعبه ی کادو و گل رو گذاشت کنارم..کمی به طرفم خم شد..نگاهش رنگی از التماس داشت..باورم نمی شد!!.. بنیامین_ سوگل به کی قسم بخورم که دوستت دارم؟!..من می خوامت..برای اولین بار وقتی رو به روی یه دختر قرار می گیرم دستام می لرزه..دلمو می لرزونی سوگل .. اینو می فهمی؟!.. ************************************************** **** دستای سردمو توی دستاش گرفت..گرم بود..دستای بنیامین بر خلاف دستای بی روح من داغ بود..می سوزوند ولی..گرمم نمی کرد.. بنیامین_ کار اون روزم غیرارادی بود..چون می خواستمت..می خواستم مال خودم باشی..برای اولین بار بود که بهت دست می زدم واسه همین ازخود بیخود شده بودم..اون لحظه حالمو نمی فهمیدم!.... صورتشو اورد جلو..زیر گوشم..هرم نفسش که زیر گوشم از روی همون شال پیچید یه حالی بهم دست داد..نه از روی علاقه..نه..نه از گرمی ِ نفسهای بنیامین هم نبود.......از یه چیزی که سر در نمیاوردم..قادر به معنا کردنش هم نبودم.. بنیامین_منو ببخش سوگل..بگو که می بخشی!..بگو که منو بخشیدی....بگو تا دنیا رو به پات بریزم.. صداش آرومتر شد..دستمو فشار داد: دوستت دارم سوگل!.. تنم لرزید..شاید چون برای اولین باره که داره اینطور باهام حرف می زنه..نمیگم تحت تاثیر حرفاش قرار نگرفتم..منکرش نمیشم.... اما از طرفی دوست داشتم پسش بزنم..و بهش بگم بیش از این حق پیشروی نداری..ولی نمی دونم..نمی دونم و برام عجیب بود که چرا در مقابلش کاری نکردم..حرفی نزدم.. گذاشتم که باور کنه سکوتم از سر رضایت بر این علاقه ست؟..من سکوت کردم چون حرفی برای گفتن نداشتم..حتی نگاهش هم نکردم..ولی اون لب های فرو بسته م رو پای اشتیاقم گذاشت و از اتاق بیرون رفت.. اما....بنیامین نفهمید که سکوت همیشه به معنای رضایت نیست..شاید حرفی تو دلت هست که می خوای بگی ولی..توان گفتنش رو نداری و جز سکوت راهی برات باقی نمی مونه.. قبل از اینکه از در بیرون بره گفت شب یه جایی همین حوالی کار داره و دیر بر می گرده..ازم خواست مراقب خودم باشم!.. ازش نپرسیدم کجا..اونم چیزی نگفت و درو پشت سرش بست..هنوزم کادوشو باز نکردم..ولی شاخه گلی که اورده بود رو لمس کردم..بوییدم..لبخند نزدم..لبخندی حاصل از اون بوی خوش ..دست خودم نبود.. با شنیدن صدای بچه ها به خودم اومدم..از تاکسی پیاده شدیم..ماشین که از اونجا دور شد صدای پارس سگ ها و زوزه ی گرگ ها و صدای جیرجیرک ها تنها چیزی بود که می تونستیم بشنویم!..همه جا تاریک بود.. نسترن- اینجا دیگه کجاست؟!.. آفرین_ اوناهاش..ویلا ِ همونه..ماشینشون پیچید اونطرف!.. نگار_ اینجا که جز همین ویلا هیچ خونه ی دیگه ای نیست..همه جا هم اونقدر تاریکه که چیزی دیده نمیشه!.. سارا- بچه ها من غلط کردم..اصلا پشیمون شدم مثل سگ، میگم برگردیم.. نگار _د ِ زر نزن تو بینم..اولا که تا اینجا اومدیم هنوز چیز ِ مشکوکی هم ندیدیم که بخوایم برگردیم..دوما بخوایمم برگردیم با چی اخه آی کیو؟!..تو اینجا یه ماشین می بینی که رد بشه؟!.. سارا_ وقتی آفرین به راننده گفت همینجا نگه دار، خود ِ یارو چارشاخ موند که 5 تا دختر تو این دشت ِ برهوت چکار می تونن داشته باشن؟!..گیرم اینجا ویلا ست، ولی طرف حتما یه جای کارش می لنگیده که اومده اینجا مهمونی گرفته!.. آفرین- آروین وآنیل الان اون تو َ ن ..نترسید چیزی نمیشه!..خب شاید یارو از اب و هوای اینجا خوشش اومده دوست داشته تک و تنها واسه خودش زندگی کنه به خاطر همینم هوس کرده مهمونی بگیره.......... نسترن_من با سارا موافقم..بر گردیم بهتره!.. نگار_ نسترن ضدحال نزن جون عزیزت..گفتم که بخوایمم نمی تونیم..لااقل بریم تو ببینیم چه خبره اگه دیدیم حال نمیده بر می گردیم!.. آفرین_ نگار راست میگه..اینجا هم خیلی تاریکه یه کوچولوی دیگه بمونیم سکته رو زدم.. به ناچار راه افتادیم سمت ویلا که چیزی جز دیوارای بلندش مشخص نبود.. نسترن_ این خراب شده احیانا در نداره؟!.. نگار_ چرا من پیداش کردم..ایناهاش اینجاست!.. یه در سیاه رنگ که یه لامپ کم نور سر درش نصب بود..رعد و برق زد..هوا بارونی بود..چند دقیقه شدید می بارید و دقیقه ای بعد کمتر می شد.. سارا_ بچه ها در بسته ست!.. آفرین_ نقاباتونو بزنید تا زنگ بزنم!.. نسترن_ مگه همینجوری زنگ بزنی باز نمی کنن؟!.. آفرین_ نمی دونم..ولی خب محض اینکه شناخته نشیم گفتم!.. یه پلاستیک ِ بزرگ ِ سفید رنگ دستش بود..یکی یه دونه نقاب از توش در اورد و داد دستمون..واسه من سفید بود با یه پر ِ نقره ای سمت راستش .. نسترن_ میگم حالا رفتیم تو ازمون نخوان لباسای عجق وجق بپوشیم؟!..گفته باشم اگه بخواد اینجوری باشه مـن ............. نگار حرفشو قطع کرد و گفت: از غروب تا حالا 100 بار تهدید کردی..خیلی خب خودمون اینا رو می دونیم!.. نسترن_ هیچ حس خوبی به این مهمونی ندارم!..حالا ببینید کِی گفتم!.. - منم همینطور..نمی دونم چرا ولی دلم شور می زنه..انگار که بخواد یه اتفاق بد بیافته!.. سارا_ وای سوگل دلم آشوب شد..بچه ها بهتر نیست بی خیال شیم؟!.. نگار_ آفرین زنگو بزن دیگه دارم دیوونه میشم..هی آیه ی یاس می خونن..بزن زنگو.. آفرین انگشتشو روی دکمه ی ایفن گذاشت..و چند لحظه بعد بدون اینکه کسی جواب بده در با صدای تیکی باز شد!.. نگاهی همراه با شَک بینمون رد و بدل شد..اولین قدم رو نگار برداشت..پشت سرش راه افتادیم.. در فلزی با صدایی بلند پشت سرمون بسته شد..تنم لرزید!..نگاهمون به ساختمون قدیمی ای افتاد که در فاصله ی نسبتا زیادی از ما قرار داشت..مدلش ویلایی بود..با اجرنماهای قهوه ای ِ تیره..و پنجره هایی که با پرده های ضخیم اونا رو پوشونده بودند و از پشت اونها فقط سایه های محوی دیده می شد.. -- شما کی هستید؟!.. از شنیدن اون صدای کلفت و مردونه سارا جیغ کشید و هر 5 نفر وحشت زده برگشتیم..اما در کمال تعجب صاحب صدا یک زن بود!!..زنی قد بلند و چهارشونه با هیکلی توپر و نگاهی اخم الود!.. نگاهه مشکوکی به سر تا پامون انداخت و گفت: چی می خواین؟!.. آفرین من من کنان گفت: مـ..ما راستش..جزو مهمونای این ویلا هستیم!.. زن بی وقفه گفت: اسم رمز!.. آفرین_ چی؟!.. --اسم رمزو بگو..د ِ یالا جوجه..... عصبانی شده بود.. آفرین نیم نگاهی به ما انداخت و با تردید رو به زن گفت:گربه ی سياهی در اتاق تاریکتر از خود پنهان شده!.. لبای زن به پوزخندی ازهم باز شد..سرشو تکون داد..افتاد جلو و گفت: راهو نشونتون میدم!.. با قدم هایی آهسته پشت سرش حرکت کردیم.. نسترن زیر گوش آفرین گفت: تو اسم رمزشونو از کجا می دونستی؟!.. آفرین که از حالت چهره ش مشخص بود هنوزم ترسیده آروم گفت: وقتی آنیل داشت با آروین حرف می زد شنیدم..اون موقع به نظرم مسخره اومد ولی خداییش شانسی حفظش کردم!.. زن رو به روی در بزرگ ساختمون ایستاد..دو تقه پشت سرهم و یکی با فاصله ی چند ثانیه..انگار اینم یه جور رمز بود!... در اروم باز شد!.. راهرویی تنگ و تاریک..بوی تند سیگار..بوی مشمئزکننده ی الکل..و یه بوی خیلی بد..بویی که وادارم کرد جلوی دهنمو بگیرم که مبادا بالا بیارم.. خدایا اینجا دیگه کجاست؟!.. از راهرو که رد شدیم رو به رومون سالنی رو دیدیم که از زور دود و شلوغی هیچ چیزش واضح دیده نمی شد!.. زن با دست گوشه ای رو نشونمون داد که تو اون مه ِ غلیظ هیچ کدوممون نتونستیم تشخیص بدیم که دقیقا منظورش به کدوم قسمت از سالن ِ : برید اونجا، به بچه ها میگم بیان واسه پذیرایی.. و به حالت مسخره ای چشماشو ریز کرد و گفت: خوش بگذره جوجوهای خوردنی..مواظب پیشی ها باشید.. بلند خندید و به حالتی که انگار تعادل نداشت از کنارمون رد شد.. با دیدن سالن غرق در دود و بوی گند دستمو گرفتم جلوی دهنم..صدای موزیک سرسام اور بود..بدتر از اون بوی تند الکل..صدای جیغ..فریاد..دخترا با موهای هایلایت شده ی بنفش و قرمز ..و پسرا با موهای سیخ شده رو هوا و بعضی ها هم پوف کرده که در کمال تعجب هر دو گروه آرایش کرده بودند..ارایش های زننده و بی روحی که واقعا ترسناک بود..کمی که جلو رفتیم با دیدن یه عده شون که تو بغل هم بدون هیچ پوششی می رقصیدند مات و مبهوت درجا خشکمون زد!..این چه وضعشه؟؟!!.. یه عده هم لباسای تیره با مارک های عجیب وغریب روی سینه شون کنار سالن رو صندلی نشسته بودند و با لبخند و فریاد به اونایی که می رقصیدن نگاه می کردند ..از فحش های رکیک و افتضاحی که به هم نسبت می دادند مو به تنم سیخ شد!.. سارا وحشت زده داد زد: خدایا اینجا جهنمه؟!..بچه هــــا.. و صدای بلند انفجار از بیرون..مثل نارنجک..یا شاید هم یه جور ترقه..همه جیغ کشیدند و صدای موزیک بلندتر شد....خدایـــــا..خدایا اینجا کجاست؟!.. نسترن داد زد: دست همو بگیرید بچه ها..مواظب باشید همدیگه رو گم نکنید.. تنم می لرزید..وحشت زده شاهد ادمایی بودم که پیش چشمامون مثل حیوون به جون هم افتاده بودند..به سختی خودمون رو رسوندیم سینه ی دیوار وهمونجا ایستادیم!.. صدای بلند یک نفرو شنیدم..با دیدن هیکل بزرگ و غول آسای مردی قد بلند نزدیک بود زانوهام از وحشت خم بشه و رو زمین فرو بریزم.. داد می زد: شاهرخ بجنب..لیوانا رو بیار..بچه ها تشنه شونه.... و پیش چشمای ما لیوان های یکبار مصرفی بین میهمانان توزیع شد که محتوای داخلش سرخ و غلیظ بود.. پسرک جلوی ما که رسید نسترن دست لرزونشو پیش برد و یکی برداشت!..می خواست بدونه محتواش چیه!..چیه که همه تو اون حالت وحشی گری دارن می خورن و جیغ می کشن؟!.. کمی بو کشید..یه دفعه عق زد و لیوانو پرت کرد کف سالن..به حدی تعدادشون زیاد بود که کسی متوجه نشد!.. آفرین رو به نسترن که هنوزم داشت عق می زد داد زد: نسترن..نسترن چی شدی؟!..نسترن....... بازوی نسترنو گرفتم..سرشو بلند کرد..رنگش حسابی پریده بود!..زد زیر گریه..چیزی نمونده بود پس بیافتم ..دستم به قدری سر شده بود که جون نداشتم بازوشو تکون بدم!.. و شنیدم که با هق هق گفت: بچه ها تو لیوانا خون ِ ..خــون.. سارا جیغ کشید..رنگ از رخ نگار پرید..آفرین چهره درهم کشید و وحشت زده دستش افتاد ..و من که دیگه توانی برام نمونده بود سر خوردم و همونجا به حالت نشسته افتادم .. آفرین دستمو گرفت..نگاهه بی رمق من به ادمایی بود که با ولع خون داخل لیوان های یکبار مصرف رو سر می کشیدند و قهقهه می زدند.. صدای اهنگ حالمو بدتر کرد..عق زدم..ولی معده م خالی بود..عق زدم..بوی خون تو فضا پیچیده بود..دستمو گرفتم جلوی دهنم و رو به زمین خم شدم.. آفرین_ سوگل..سوگل عزیزم..سوگل.... گوشم از فرط بلندی اون همه صدا و هیجان کیپ شده بود و صدای بچه ها رو واضح نمی شنیدم!.. سرمو تو دست گرفتم و جیغ کشیدم..از ته دل جیغ کشیدم..از سر وحشت..از زور ترس..جیغ کشیدم ..فریاد زدم.. سکوت که کردم صداها تا حدی واضح شد..دست و پام می لرزید.. نگار_ اینا چی می خونن؟..چرا اینجوری سراشونو دارن تکون میدن؟!..این لعنتیا چشونه؟!.. و آفرین که لاتین می فهمید تک تک جملاتی که مهمونا دیوانه وار به زبون می اوردن رو معنی کرد.. Everything's been said before همه چیز گفته شده Nothin' left to say anymore چیزی برای گفتن نمونده When it's all the same وقتی همه چیز مثل قبله You can ask for it by name می تونی با بردن اسمش اونو طلب کنی Rebel, Rebel, Party, Party یاغی گری، یاغی گری، جشن، جشن Blah, blah, blah اه،اه،اه Stick your stupid slogan in نعره بزن Everybody sing along بقیه هم با تو همخونی می کنن ************************************************** *** آفرین_ آنیل و آروین اونجان..بچه ها دیدمشون..باور کنید خودشون بودن!.. این لباسایی که تنشونه رو قبلا تو اتاقشون دیدم.. به سمتی که اشاره می کرد نگاه کردم..2 تا مرد سیاهپوش و قد بلند، که مثل بقیه لباس پوشیده بودند و رو صورتشون نقاب بود..توی اون مه و دود غلیظ، واضح نمی تونستم ببینمشون.. با دیدن دختری که تعادل نداشت و با دیدن اون رد ِ پررنگ از خون کنار لبای سرخش حالم بدتر شد..از بس عق زده بودم که حس می کردم دل و روده م بهم گره خورده!.. یه دفعه صداهای اطراف بلندتر شد..اوج گرفت..همه به هیاهو افتادند..می دویدند سمت در ..به خاطر شلوغی هیچ جا رو نمی دیدم..دستامو به دیوار گرفتم و سعی کردم از جام بلند شم..چشم چرخوندم تا نسترن و بچه ها رو پیدا کنم..ندیدمشون..نبودن..خدایـا !.. دختر و پسر همونطور بدون هیچ پوششی می دویدند سمت حیاط..اونایی هم که لباس تنشون بود دیگه تو سالن نبودن.. هیچ کدوم از بچه ها رو ندیدم..خدایا گمشون کردم!..دستمو به ستون گرفتم..جمعیت کمتر شده بود..صدا زدم: نستـــــرن..آفریــــن..بچه هـــا..... هیچ کس جواب نداد..سالن پر بود از لیوان های یکبار مصرف.. و لکه ها خون رو پارکت ها به طرز وحشتناک و حال بهم زنی دیده می شد.. رومو گردوندم ..خواستم برم سمت در، با دیدن مردی که اونطرف درست رو به روی من ایستاده بود سر جام خشک شدم..بنیامین با کت و شلوار مشکی و کلاهی استوانه ای شکل و کوتاه تو راهروی تنگ درست رو به روی من جلوی یه دختر ایستاده بود و باهاش حرف می زد..صورتش نشون نمی داد مست باشه..همه ی تعجبم از این بود که اون اینجا چکار می کنه؟!.... تنم لرزید..لرزی ناگهانی..لرزی که وجودم رو درهم شکست..انگار هنوزم باور نداشتم که این مرد می تونه خود ِ بنیامین باشه! ..رفتم جلو..جلو..جلوتر..دیگه هیچ صدایی رو نمی شنیدم..فقط تصویر اون دوتا پیش چشمام بود..دخترو از کنار دیوار سُر داد سمت یکی از اتاقا..رفتن تو..بنیامین درو پشت سرش هول داد ولی در کامل بسته نشد.. پاهام می لرزید ولی هر جور که بود خودمو به پشت در رسوندم..دستمو جلوی دهنم گرفتم تا صدام بلند نشه!..داشتن دعوا می کردن..بنیامین سر دختر فریاد می کشید و دختر بی پروا تو چشماش خیره شده بود.... دست یکی نشست رو بازوم..نفسم حبس شد..جیغ کشیدم..ولی صدام بلند نشد..یه نفر با اون دستکشای چرمی که دستش کرده بود محکم جلوی دهنمو گرفته بود!.. به تقلا افتادم..منو با خودش چرخوند سمت دیوار..یه جایی تو قسمت تاریک راهرو..به دور از دیوارکوب های قرمزرنگ روی دیوار........ نفس نفس می زد.. زیر گوشم با تشر گفت: هیششششششش .. صدات در نیاد.. گریه می کردم و ناله ای که شنیده نمی شد..با دستش محکم به دیوار فشارم داد تا جلوی تقلاهامو بگیره.. -- بهت گفتم ساکت باش..می خوام ببرمت بیرون..فقط جیغ نزن!..اگه می خوای از این خراب شده نجاتت بدم ساکت باش!......... دست از تقلا برداشتم....ارومتر از قبل زمزمه کرد: قول میدی آروم باشی؟!.. سرمو تکون دادم..راه دیگه ای نداشتم!.. --دنبال من بیا!..بدون اینکه یه کلمه حرف بزنی.. دستشو که برداشت نفس عمیق کشیدم ..مچ دستم از روی مانتو کشیده شد..اون جلو می رفت و من پشت سرش ..صورتشو نمی دیدم..یه مرد چهارشونه و قد بلند با یه تیشرت چسبون مشکی و شلوار ِ همرنگش..لباساش تقریبا مثل بقیه ی مهمونا بود!..یه نقاب سیاه و چرمی هم به چشماش زده بود!.. رفتم تو حیاط..مات و مبهوت به اون صحنه نگاه می کردم..هیزمایی که روی هم تلنبار کرده بودند.. به اتیش کشیده شدن اونها توسط 3 تا پسر..2 تا تیر چوبی بسته بودن وسط هیزما..روی یکی از تیرها به ترتیب یه « صلیب » چوبی و بعد از اون نشان « الله » و چند جور کلمه که به لاتین نوشته شده بود رو بسته بودند و اون نشانه ها میون شعله های رقصان اتیش در حال ذوب شدن بودند.. عده ای دیوانه وار دور اتیش می چرخیدن و شعر می خوندند..بقیه قهقهه می زدن و شادی می کردند.. میون جملاتشون بارها اسم شیطان و معبود رو شنیدم..زیر یکی از درختا به دور از بقیه ایستادیم..هنوز مچمو ول نکرده بود.. پس چرا از اینجا نمیریم؟!..این مرد کیه؟!..نسترن و بقیه کجان؟!.... صورتم از اشک خیس بود..از دیدن صحنه ای که پیش روم بود.... طاقت ایستان و تماشا کردنش رو نداشتم..این بی حرمتی ها دیدن نداشت!.. یک دفعه اونایی که جلوی اتیش ایستاده بودند رو زمین زانو زدند و به حالت سجده خم شدند.. مردی با سر و شکل مسخره و کاملا ترسناک رو به روشون ایستاد ..هاله ای سیاه رنگ دور چشماش کشیده شده بود..چند جای صورتش انگار به طرز فجیعی بخیه خورده بود..لبای کبود و نگاهه سرد..موهایی که از یه سمت کامل زده بود....دوتا حلقه ی بزرگ سیاه به گوشاش اویزون بود..یه حلقه به همین رنگ و کمی کوچیکتربه بینی و ابروی سمت چپش..با بالا تنه ی باز و شلوار مشکی جذب که تیکه پاره شده بود..بدن نحیف و استخونیش که خالکوبی های درهم و وحشتناکی از اسکلت ِ سر انسان روی سینه و بازوهاش حک شده بود زیر نور شعله های اتیش از دید من ترسناک و رقت انگیز بود!.. یه صلیب ِ بزرگ به حالت معکوس به گردنش داشت ..و کنارش یه تیغ که کوچکتر از اون صلیب ِ وارونه بود..شبیه به گردنبند.. دستاشو که اورد بالا همه جیغ کشیدند و خم و راست شدند..به حالت ستایش.. یه چیزیایی کوچیک شبیه ِ گرز و جمجمه ی انسان تو دست چپش بود و یه نماد به حالت دو مثلث وارونه، تو دست راستش.............. ************************************************** از زور ترس زبونم بند اومده بود..مغزم قفل کرده بود..هیچ فرمانی نمی داد.. از دیدن اتفاقات پیش روم به قدری متحیر و متعجب بودم که بیشترین ترسم از این بود طاقتمو از دست بدم و همونجا از حال برم.. دستمو تکون دادم..مرد سیاهپوش برگشت و نگاهم کرد..از ترس تو صورتش نگاه نکردم.. - بذار برم!.... صورتشو برگردوند و شنیدم که آروم گفت: قولتو یادت رفت؟!.. دستام می لرزید: بـ ..باید برم..خـ .. خواهرم و دوستام.......... --هیشششششش....فقط ساکت باش!.. -نـمی .... --گفتم ساکت باش!.. از صدای بلندش تنم لرزید و چشمامو بستم!..بغضم شکست..بغض سنگینی که با ریختن چند قطره اشک هم دلم راضی نمی شد.....دیگه نه اون چیزی گفت و نه من..... واقعا چه کاری از دستم بر می اومد؟!..نگران نسترن و بقیه بودم!.خدا، خدا می کردم که اتفاق بدی براشون نیافتاده باشه!..... از شنیدن صدای مردی که جلوی آتیش ایستاده بود ناخوداگاه سرمو بلند کردم..جوری حرف می زد که اگر هم می خواستم نمی تونستم نگاهمو به یه سمت دیگه منحرف کنم!.. -- به نام شیطان ای فرمانروای زمین..ای پادشاه جهان.. من گردن می نهم نیرویی از تاریکی را که به امانت گذاشته ای.. باز کن پهنای دروازه های جهنم را و برسان اکنون از عمق وجودم سلام مرا .. من تحیر دارم از نام تو، چرا که بخشی از وجود من است..من زندگی می کنم همانند چهارپایان در مزرعه و خوشحال هستم از این زندگی حیوانی..من طرفدار عدالتم ونفرین می فرستم بر پوسیدگی.. کنار تموم خدایان درون چاه، من گردن می نهم چیزهایی را که باید بگویم رخ خواهد داد.. بیرون بیا و به نام خودت به خواسته های من جواب ده!.. ( همون به نشانه ی « آمین » این قسمت رو میگن!) انگار یه جور ستایش بود..پیش خودم یه حدسایی زده بودم ..از لا به لای کتابا و مطالبی که تو کامپیوترم داشتم می تونستم مطمئن بشم که حدسم درسته یا نه..گرچه با وجود این همه شواهد جز این نمی تونستم فکر کنم....این کارها جزو لاینفک فرقه ی ش.ی.ط.ا.ن. پ.ر.س.ت.ا.س.ت.... خدایا باورم نمیشه.. که این منم بینشون؟!.. و باز هم صدای همون مرد که اینبار بلندتر از قبل می گفت.. -- ما راهی را انتخاب کرده ایم که شیطان نشانمان داد.. همه به حالت سجده کج و راست شدند..صداها به قدری بلند بود که گوشم سوت کشید.. --ما كسانی را كه چيزی را كوركورانه دنبال می كنند، سـرزنش می كنيم.. ما مخالف خداگرايی هستيم، ما بيرونی كردن گناه را نادرست و دردناک می دانیم ... ما به جای جمع كردن امتياز همراه با رياضت، برای رسيدن به دنيايی خوب بعد از مرگ، به شادی خويش و جسم معتقديم.. همه جیغ کشیدن و یه عده زیر لب یه چیزایی رو زمزمه کردن.. -- ای گناهکاران هوشیار باشید که شیطان از پدر شما آدم برتر بود..شیطان سرور یکتاپرستان است..سعی کنید آتش جهنم را روشن نگه دارید..دوزخی در هیچ کجا نیست..اخرت وجود ندارد..زندگی ِ دوباره دروغ است.. ضربه را با ضربه..تمسخر را با تمسخر..و بدرفتاری را با بد رفتاری فرو ریزید....آن را با خواست مضاعف و آزادی انتخاب کنید چشم را با چشم و دندان را با دندان..خود را برای ترور و کشتن مخالفانت بساز.... و در میان ولوله ای که بین جمعیت به راه انداخته بود فریاد زد:این شعار ماست..شعاری برای خوشحالی شیطان و آرامش خودمان..شعاری از دل آتش ِ وجودیمان..همه فریاد بکشید........ در میان بهت و ناباوری من همه شروع کردن به خودزنی..اونایی که لباس به تن نداشتن نشسته بودن وسط معرکه و جیغ می کشیدند.. صدای موزیک بلند شد..همه دیوانه وار بلند شده بودند و می رقصیدند..البته به ظاهر رقص بود وگرنه مثل یه مشت حیوون وحشی که از گله فرار کرده باشن افتاده بودند به جون هم.. یعنی این ادما هیچ بویی از انسانیت نبردند؟!..شک دارم که اصلا ادم باشن!......... خودشون دارن اعتراف می کنن که از حیوونات وحشی هم درنده ترن.. شنیده بودم تو یه همچین مهمونی هایی مواد مخدر مصرف می کنن..مثل شیشه..هروئین..حشیش..قرصای توهم زا..مصرف می کردن تا نفهمن که دارن با جسم و روح خودشون چکار می کنند.... با چشمای خودم شاهد بودم که این مواد کوفتی چطور عقل و منطقشون رو ازشون گرفته و پوچ و بی ارزششون کرده!.. 6 تا مرد قوی هیکل با 6 جام سیاه رنگ تو دستاشون کنار اون مرد ایستادند..مرد یکی از جام ها رو از دستشون گرفت و جلو رفت..محتویاتش و رو سر اونایی که محکم خودشونو تکون می دادن و به ظاهر می رقصیدند پاشید و بلند بلند یه چیزایی گفت..از زبونشون چیزی سر در نیاوردم..واضح نبود.. داشت می اومد سمت ما..مرد سیاهپوش لباسمو کشید .. تا اون موقع تو یه قسمتی از تاریکی زیر سایه ی درخت ایستاده بودیم و حالا پشت تنه ی قطورش مخفی شده بودیم.. مرد جام به دست از کنارمون رد شد..بیرون که اومدیم نتونستم ببینم و نپرسم.. تشنه بودم که بدونم..تشنه ی دونستن و فهمیدن.. نمی تونستم به راحتی بگذرم............ از هر چیزی که اطرافم می دیدم و نسبت بهش احساس کنجکاوی می کردم!.. ************************************************** ******** ناخواسته این جمله روی زبونم چرخید: این چی بود؟!.. نمی دونم از کجا ولی انگار مطمئن بودم که جوابمو میده!.. و همونطور که احتمال می دادم سکوت نکرد و بدون اینکه نگام کنه گفت: چی می خوای بدونی؟!.. -همینی که ..این مرد داره می ریزه رو سر ِ .............. ادامه ندادم.. نفس عمیق کشید..سکوتش رو که دیدم ناراحت شدم..دوست داشتم بدونم توی اون جام ها چیه؟!.. تا حالا در موردشون جایی نخونده بودم!.. یه دفعه بدون هیچ مقدمه ای گفت: توی اون ظرفا نجاست ریختن..به عنوان آب مقدس می ریزن رو سرشون.. یه بار دیگه کامل چیزایی رو که شنیده بودم رو تو ذهنم ردیف کنار هم چیدم.. نجاست؟!....آب مقـــدس؟؟؟؟!!!!!!..وای.....از حالت تهوعی که بهم دست داد محکم جلوی دهنمو گرفتم....و دقیقا توی اون لحظه، چیزی که خیلی خوشحالم کرد این بود که از محتویات اون جام روی من ریخته نشد!..اگه یه قطره ش بهم می پاشید خودمو زنده به گور می کردم!.. مرد سیاهپوش برگشت.. و با دیدن صورت رنگ پریده م که خیلی وقت بود ماسکمو برداشته بودم مچ دستمو ول کرد..محکم چسبیدم به درخت .. -- حالت خوبه؟!.. حالمو پرسید ولی به اون ربطی نداشت..اون یه غریبه ست..یکی از همیناست..رومو ازش گرفتم..صدای کرکننده ی موزیک رو اعصابم بود.... صدای واق واق سگا رو که شنیدم سرمو بلند کردم.. جلوم ایستاده بود و نمی تونستم رو به رومو ببینم.. نخواستم پسش بزنم..اگه اون صحنه ای که حدس می زنم پیش روم باشه نمی خوام که ببینم.. انگار اونم فهمید که همونجا ایستاد و یه ذره هم کنار نکشید..چشمامو روی هم فشار دادم.. صدای زوزه ی سگ ها..از روی درد زوزه می کشیدن.... با اینکه نمی دیدم ولی حالم بد شد..تصورش هم بد و نفرت انگیز بود.. بعد از چند دقیقه..دیگه هیچ صدایی نمی اومد..با ترس و لرز کج شدم..قدش از من بلندتر بود..نگام افتاد به اونایی که به نوبت می رفتن جلو و دستاشون رو تو تشت خون می زدن و به سر و صورتشون می مالیدن..اون مردی که جام رو تو دستاش نگه داشته بود با یه خنجری که رو دسته ش ستاره ی پنج پر رو نشون می داد آروم رو شونه هاشون ضربه می زد .. جسم بی جون چند تا سگ رو کنار تشت دیدم..اونا رو قربانی کرده بودند.. سریع صورتمو برگردوندم و پای همون درخت زانو زدم.. خدایا منو از این جهنم نجات بده..خدایا زنده م و دارم جهنمت رو به چشم می بینم..خدایا مگه من چه گناهی کردم؟.... سرمو به تنه ی درخت تکیه داده بودم و هق هق می کردم ... -- پاشو دختر، داری تابلومون می کنی.. تکون نخوردم..اینبار محکمتر گفت: بت میگم پاشو، شک کنن خونمونو حلال می کنن.. خواستم بلند شم ولی نتونستم..زانوهام خم می شد..دستمو به درخت گرفتم و لرزون و با ترس رو پاهام ایستادم..اگه تنه رو ول می کردم محکم می خوردم زمین.. - تـ .. تو..تو گفتی منو..منو نجات میدی..درسته؟!.. هیچی نگفت..فقط نگاهم کرد.... با همون حال خرابم ادامه دادم: می خوام برم..می خوام از این جهنم برم بیرون..دیگه نمی تونم.............. به سرفه افتادم..گلوم خشک بود.. صداشو شنیدم: بازم باید صبر کنی!.. دیگه هیچ کس اون اطراف نبود..اونایی هم که لباس تنشون بود لباساشونو در اوردن و رفتن وسط جمعیت..دختر و پسر به طرز وحشتناکی داشتن با هم............ جیغ کشیدم وصورتمو با دستام پوشوندم.. این حیوونای وحشی دارن چکار می کنن؟!..صدای جیغ و داد دخترا بلند شده بود.. یه جایی خونده بودم که مهمترین اصل تو قانونشون همچین رابطه هایی ِ اونم به طرز وحشیانه ای..انگار که یه چیز ضروری ِ بینشون.. یکی مچمو گرفت و دستمو از رو صورتم برداشت..هراسون نگاهش کردم..قبل از اینکه به خودم بیام منو کشید پشت درختا و گفت: راه بیافت تا کسی نفهمیده!.. فقط می دویدم....زمینش صاف نبود و هر جا که پامو می ذاشتم سنگ ریزه بود و علفای هرز و بلند.. پشت به دیوار دستمو ول کرد: همینجا وایسا از جات تکونم نخور!.. قدرت تکون خوردن رو هم تو خودم نمی دیدم چه برسه بخوام فرار کنم!.. یه توده ی بزرگ از خار و چوب های خشک کنار دیوار بود که همه رو برداشت و ریخت کنار..یه سوراخ اونجا بود..یه سوراخ نسبتا بزرگ .. در حالی که با نگاهش اطرافو می پایید با سر به دیوار اشاره کرد: رد شو......... کمرمو خم کردم و خیلی راحت از سوراخ رد شدم..پشت سرم اومد و خم شد اونطرف و چوب خشکا رو کشید سمت سوراخ..اما کامل جلوی سوراخ رو نگرفت.. -- پشت سرم بیا....... راه افتاد....و قدم های من آروم آروم شل شد..چرا باید دنبال این مرد برم؟!..از کجا معلوم تموم اینا نقشه نباشه؟!..اونم تو این مهمونی بوده و شاید می خواد از این طریق سواستفاده کنه!.. اونجا راهی نداشتم که به حرفاش گوش کنم ولی حالا که بیرونم چطور بهش اعتماد کنم؟!..من اون مرد و نمی شناسم!.... چند قدم ازم فاصله گرفته بود که برگشتم و به سمت مخالف دویدم..نمی دونستم دارم کجا میرم..هر چی از اون ویلا و ادماش دورتر، بهتر... اون لحظه فقط همینو می خواستم..درست وغلطش برام مهم نبود..مغزم به تکاپو افتاده بود و بهم هشدار می داد.. راهی جز فرار از دست اون مرد نداشتم!.. رعد و برق زد..هنوزم بارون می بارید..اون موقع که داخل ساختمون بودیم کمتر بود ولی حالا شدید و سیل آسا می بارید.. ************************************************** ***** صداشو از پشت سر شنیدم: وایسا دختر..کجا داری میری؟..این اطراف خطرناکه!.. اهمیت ندادم..نه به خطرناکی شماها..شماها از حیوون هم پست ترین..نه ..حیوون در مقابل اینا واقعا بی آزاره.. نفس کم اوردم..صدای جریان رودخونه رو که شنیدم نفس گرفتم..دویدم..به همون سمتی که با نزدیک شدن بهش صدای شر شر آب هم واضح تر می شد.. کمی جلوتر رودخونه رو دیدم..کنار جاده ی سنگلاخی تیرچراغ برق بود که نورش رودخونه رو روشن می کرد.. شدت بارون زیاد بود..مانتوم خیس به تنم چسبیده بود.. نفس زنان لب رودخونه ایستادم..دیگه جون تو پاهام نبود که بدوم.. مانتوم بی هوا از پشت کشیده شد..جیغ زدم و برگشتم..خودش بود..نفس نفس می زد..دستاشو به زانو گرفت و خم شد: خدا..لعنتت نکنه دختر..چرا انقدر تند و تیزی؟!..مردم........... خودمو کنار کشیدم..سرشو بلند کرد و یه قدم بهم نزدیک شد..صورتش که تو هاله ای از نور چراغ قرار گرفت دیدمش..نقاب نداشت......با دهان باز نگاهش می کردم..رو لباش لبخند بود و تو نگاهش خشم.... استینمو کشید: راه بیافت به اندازه ی کافی دنبال بازی کردی.. مغزم به کار افتاد..اونم یکی از اعضای همون گروه بود!.. - منو کجا می بری؟!.. -- پیش اون 4 تا چشم سفید!.. -مگه می دونید کجان؟!.. در ماشینشو باز کرد و با سر اشاره کرد: بشین...... تردید کردم..نگاهمو کوتاه بین خودش و ماشینش چرخوندم!.. -- دست بجنبون تا یکی از اهالی اون ویلا سر و کله ش پیدا نشده!.. همین ترس واسه نشستنم و پس زدن تردیدم کافی بود..نشست پشت فرمون و سریع راه افتاد..سرعتش زیاد بود..جرئت نداشتم ازش چیزی بپرسم..فقط می خواستم هر چه زودتر نسترن و ببینم.... وارد ویلا که شدیم نگام به نسترن افتاد که تو بالکن ایستاده بود..با دیدنمون دوید سمت ماشین..سریع پیاده شدم و همدیگه رو محکم بغل کردیم..تو اغوش هم می لرزیدیم..هردمون سر رو شونه ی همدیگه بغض داشتیم.. صورتمو رو شونه ش فشار دادم و بغضمو خالی کردم: نسترن........ --جانم عزیزم..داشتم دق می کردم سوگل.... سرشو بلند کرد..صورتمو با دستاش قاب گرفت و دقیق تو چشمام نگاه کرد..لباش می لرزید..چشماش از اشک خیس بود..زمزمه کرد: خوبی؟..چیزیت نیست؟!.. سرمو تکون دادم..لبخند زد و نفس راحتی کشید.. دخترا و آروین تو بالکن بودن..آروین، آنیل رو که تازه از ماشین پیاده شده بود رو دید..با قدمای بلند و شتاب زده از پله ها اومد پایین .. یکراست رفت سمت آنیل و جلوی چشمای متعجب ما یقه ش رو محکم چسبید.. داد زد: د ِ نامرد ِ بی شرف، مگه تو نگفته بودی جمع خودیه ؟!..این کثافتکاریا چی بود؟!..چرا وقتی ازت پرسیدم گفتی فقط بالماسکه ست؟!.چرا آنیـــل؟!.. و محکم یقه ش رو ول کرد که پشت انیل خورد به در ماشین..هیچی نگفت..با یه پوزخند محو رو لباش به آروین نگاه می کرد که مثل اسپند رو اتیش بالا و پایین می پرید.... رفت سمت افرین و با عصبانیت در حالی که دستشو تو هوا تکون می داد گفت:مگه من بهت نگفته بودم حق نداری پاتو بذاری اونجا؟!..هان؟..آفرین با تو ام گفتم یا نگفتم؟!.. آفرین که به گریه افتاده بود سرشو تکون داد..آروین داد زد: پس چرا خودسر پاشدی اومدی یه همچین جایی؟!..اگه آنیل به موقع متوجهتون نمی شد می دونی الان کجا بودی؟!..اگه بین اون جمعیت یکی کار دستتون می داد چی؟!..اون موقع می خواستی چکار کنی افرین؟!.. و با خشم برگشت سمت آنیل و دستشو تو هوا تکون داد: از تو یکی توقع نداشتم آنیل..ایول..دست خوش به مرامت......... دوید سمت در حیاط که آنیل تند پشت سرش رفت و بازوشو گرفت..یه چیزایی زیر گوشش گفت که آروین جوش اورد ولی انیل دستشو ول نکرد و کشیدش سمت ویلا....پسرا که رفتن تو نسترن آفرین رو بغل کرد تا آرومش کنه!.. نسترن_ گریه نکن آفرین..داداشت حق داشت اینجوری از کوره در بره..می دونی اونجایی که ما رفتیم کجا بود؟!.. آفرین با هق هق گفت: اما نباید اینجوری سرم داد می زد..می دونم من کار درستی نکردم..ولی تقصیر من چیه؟!..فکر می کردم یه مهمونی ساده ست مثل همونایی که با دوستام می رفتیم، از کجا باید می دونستم................. سرشو رو شونه ی نسترن گذاشت و گریه کرد.. سارا هم صورتش خیس بود.. نگار_ منو ببخش آفرین..منم مقصر بودم نباید اونقدر اصرار می کردم!.. سارا_ وای خدا اگه مامانم بفهمه امشب پامو گذاشتم یه همچین جایی پدرمو در میاره.. نگار پشت چشم نازک کرد با اینکه صداش هنوزم از بغض دورگه بود گفت: برو بمیر تو هم، هی مامانم مامانم..آی کیو اگه خودت از دهنت نپره بیرون که چه غلطی کردی مامانت می خواد از کجا بفهمه؟!.. سارا دستمالشو به دماغش کشید و گفت: من هر کار کنم اون می فهمه..از بچگی همینطور بودم هر خطایی که مرتکب می شدم مامان سریع از یه جایی خبردار می شد همین امروز 10 بار بهم زنگ زده..اگه بابام اجازه نمی داد مامانم هیچ وقت راضی نمی شد بیام مسافرت.. ترسیده بود..رفتم طرفش..دستای سردشو گرفتم..با لحن ارومی دلداریش دادم: نگران نباش ساراجون..غیر از ما چند نفر کسی از موضوع ِ امشب خبر نداره..اصلا این مثل یه راز بین ما می مونه چطوره؟!.. نگار_ موافقم.. سارا_ پام برسه تهران صدقه میدم که خدا امشب هفتادتا که هیچ هفتصد بلا رو ازم دور کرده..هنوزم که یادشون میافتم تنم می لرزه بچه ها!.. نگار_ از سنت خجالت بکش..بعدشم همون موقع که نسترن گفت خون، فهمیدم پامون به کجا باز شده..درباره شون تو اینترنت سرچ کنید خیلی چیزا دستتون میاد!.. سارا_ من که اسمشونم نشنیده بودم..خدا به همه مون رحم کرد!.. آفرین_ بچه ها منو ببخشید..می دونم مقصر اصلی من بودم ..شما تازه امروز رسیده بودید بعد من به خاطر لجبازی های خودم نزدیک بود جونتونو به خطر بندازم!.. نگار_ ما که بدبخت خدادادی هستیم آفرین جون..ولی من میگم از همین الان فراموشش کنیم و دیگه هم اسمشو نیاریم..وقتی همه چیز به خیر گذشته دیگه کشش ندیم، باشه؟!.. نسترن_ نگار درست میگه بیشتر از این بخوایم کش بدیم قضیه رو، اعصاب خودمون خرد میشه .. - راستی یه چیزی..شماها چطور از اونجا اومدید بیرون؟!.. نسترن_ وقتی همه دویدن سمت در به بچه ها که کنارم بودن گفتم دست همو بگیرید.. تا خواستم برگردم که ببینم کجایی هولمون دادن و ما رو هم با خودشون بردن بیرون..اوضاع خیلی بد بود..بیرون که رسیدیم دیدم یکی داره صدامون می زنه..آروین بود..بردمون یه گوشه گفت سر و صداها که زیاد شد فرار می کنیم..هر چی بهش گفتم تا سوگل رو هم پیدا نکنیم هیجا نمیام قبول نکرد..می گفت آنیل پیداش می کنه و بعدش میان ویلا..اوضاع هم جوری نبود که بخوام باهاش بحث کنم..از دور دیدمت که کنار یه مرد وایساده بودی..آروین گفت انیل ِ ..خواستم بیام پیشت ولی آروین نذاشت.....هر جوری بود از اونجا فرار کردیم..دل تو دلم نبود..مرتب به خودم فحش می دادم که چرا تو رو با خودم بردم اونجا.......به نگار نگاه کرد و خندید: این وسط کلی هم به نگار توپیدم .. نگار_ اصلا دیوار کوتاهتر از من گیر نمیاد..بچه ها بریم تو من دیگه دارم حروم میشم.. ************************************************** ******** راه افتادیم سمت ساختمون..بازوی نسترنو کشیدم.. صورتشو برگردوند و نگام کرد.. --چیه؟!.. - نسترن باید باهات حرف بزنم.. --چی شده؟!.. - بذار بچه ها برن تو بهت میگم...... تو بالکن ایستادیم..بقیه که رفتن تو، نسترن برگشت طرفم و در حالی که چشماشو طبق عادت همیشه ش از روی کنجکاوی باریک کرده بود گفت: نکنه واقعا چیزی شده و نتونستی جلوی بچه ها بگی؟!.. سرمو تکون دادم .. چشماش گرد شد..بازومو گرفت: خاک تو سرم، پس چرا گفتی خوبم؟!..وای خدا..سوگل بگو چی شده جون به لبم کردی.... مثل اینکه درست متوجه ِ منظورم نشده بود!..منظور من به بنیامین بود و نسترن فکر می کرد که....... دستشو گرفتم و رفتیم طرف صندلی هایی که دور یه میز ِ کوچیک، دایره وار چیده شده بودند.. - نسترن من خوبم چرا الکی شلوغش می کنی؟!.. نفسشو داد بیرون..معلوم بود حرصش گرفته: چرا همچین می کنی تو؟!..قبض روح شدم..درست و حسابی بگو چی شده؟!.. لبامو با زبون تر کردم..آروم آروم همه چیزو واسه ش تعریف کردم..از بنیامین گفتم..از اون دختر......و می دیدم که لحظه به لحظه چشمای نسترن چطور از فرط تعجب داره گشاد میشه تا جایی که هنوز حرفم کامل تموم نشده بود گفت: تو مطمئنی سوگل؟!..مطمئنی که خودش بود؟!.. - مطمئنم..یه کت و شلوار مشکی تنش کرده بود با یه کلاه استوانه ای شکل..دیدم که با دختره رفتن تو اتاق..داشتن دعوا می کردن که همون موقع آنیل سر رسید!...... لباشو روی هم فشار داد: عجب بی شرفیه..با اون چیزایی که تو ازش تعریف می کردی تعجبی هم نداره اینجور جاها ظاهر بشه!.. - یعنی تو میگی با اون ادما دستش تو یه کاسه ست؟!.. -- جز این چی می تونه باشه؟!..مرتیکه ی آشغال.......حالیش می کنم!.. - نسترن با وجود اتفاقات امشب و اون مهمونی ِ کوفتی ترسم از بنیامین چند برابر شده!..دیگه حتی جرئت نمی کنم مستقیم تو چشماش نگاه کنم!..ش.ی.ط.ا.ن. پ.ر.س.ت.ی دیگه فراتر از حد تصورمه!.. --نگران نباش، برسیم تهران به بابا همه چیزو میگم!.. - اونوقت اگه بابا پرسید تو اینا رو از کجا می دونی چی می خوای جوابشو بدی؟!..می دونی اگه بابا بفهمه ما هم.................... -- نترس، بابا قرار نیست چیزی بفهمه!..فوقش میگیم یکی از دوستای من اتفاقی پاش به اونجا باز شده و بنیامینو دیده!..به هر حال تو و بنیامین رو چندباری بچه های دانشگاه دیدن!.. -اگه بنیامین به همین راحتی کنار نکشه چی؟!..اگه خواست تلافی کنه اونوقت............. سکوت کردم.. نسترن خم شد طرفم و گفت: غلط کرده..نگران نباش کاری ازش بر نمیاد!.. - تو یه همچین گروهی فعالیت می کنه یعنی چی که کاری ازش بر نمیاد؟!..می دونی این ادما چه کارایی می تونن بکنن؟!.. -- فعلا صداشو در نیار تا با بابا حرف بزنم!............. صدای گوشیش بلند شد..به صفحه ش نگاه کرد: باباست.....تو گوشیت خاموشه؟!.. -نمی دونم..غروب شارژش کم بود فکر کنم خاموش شده!..... از روی صندلی بلند شد و جواب داد!...... نزدیک به 10 دقیقه با بابا حرف زد..مثل اینکه نگرانمون شده بود!.. گوشی رو داد دستم: باباست..میگه با تو کار داره!.. تلفن رو کنار گوشم گرفتم: الو..سلام بابا!.... صدای مهربونش تو گوشی پیچید:سلام بابا..چطوری دخترم؟..همه چیز رو به راهه؟!.. لبخند زدم..چقدر توی اون لحظه دلتنگش بودم..حتی دلتنگ مامان..حتی دلتنگ نگین....یک آن بغضم گرفت!.. - خوبم بابا..دلم براتون تنگ شده!.. -- منم دلتنگتم دخترم..با اینکه تازه 1 روزه ازم دور شدین.....بنیامین اونجاست؟!..هر چی به گوشیش زنگ می زنم خاموشه!.. هول شدم..نگام به نسترن افتاد که رو به روم نشسته بود و نگاهشو به لبای لرزون از تشویش من دوخته بود!.. - آ..آره همینجاست..ولی خوابه....می گفت سرش درد می کنه!.. --باشه فردا بهش زنگ می زنم!..مراقب خودتون باشید..به نسترن هم گفتم سعی کنید زودتر برگردید........ - باشه چشم....مامان خوبه؟!.. --خوبه..تو اتاق گرفته خوابیده وگرنه می اومد باهات حرف می زد!.. لبخند زدم..لبخندی که بیشتر شبیه به پوزخند بود..حتی نسترن هم پی به تلخی اون لبخند برد که اخماش جمع شد!.... مامان هیچ وقت توی این ساعت نمی خوابید!!.. - باشه بابا، خوشحال شدم صداتو شنیدم.. -- منم همینطور دخترم..تا می تونی سعی کن بهت خوش بگذره..بازم میگم مراقب خودت باش!.. - چشم.. --خداحافظ!.. - خدانگهدار!.. گوشی رو دادم نسترن.. دستمو به چشمام کشیدم..خیس نبودن ولی می سوختند.. - بابا چی گفت؟!..ریختی بهم!....... - هیچی..نسترن من میرم بخوابم..... ************************************************** **** -- باشه با هم میریم منم خسته م..راستی فردا باید یه تشکر درست و حسابی از پسر عمه ی افرین و داداشش بکنیم..خداییش اگه امشب به دادمون نرسیده بودن معلوم نبود چه بلایی به سرمون می اومد..کم ِ کمش یا مجبورمون می کردن عضو گروهشون بشیم یا مثل اون سگای زبون بسته دخلمونو می اوردن!..... - هنوزم باورم نمیشه نسترن!.. اینکه امشب یه همچین جایی بودیم!..بین ادمایی که خودشون هم قبول دارن مثل حیوون وحشی و درنده ن ....... --بی خیال سوگل..اسمشون که میاد اعصابم خرد میشه..بریم تو!.. شاید حق با نسترن بود..شاید حتی دیگه نباید اسمی ازشون به میون می اومد.. ولی من حال خودمو میگم!..خواه ناخواه تو ضمیرناخداگاهم ثبت شده بود..که وقتی رو تشک دراز کشیدم و چشم رو هم گذاشتم تموم اون صحنه ها پیش چشمام جون گرفتن و تا خود صبح یک لحظه کابوس های وحشتناک و چندش اور دست از سرم برنداشتند!........... ************************************** « آنیل_راوی سوم شخص» آروین_ آنیل راستشو بگو!.. آنیل پوفی کشید و انگشتانش را لا به لای موهایش فرو برد..عادتش همین بود..هنگامی که کلافه و سرگردان باشد عکس العملش همین است..آروین این را خیلی خوب می دانست.... آنیل لپ تاپش را روشن کرد.. صدای آروین بلند شد: با تو ام آنیل..فکر نکن خیلی راحت ازش می گذرم!....و با سر انگشت محکم به شانه ش زد.. آنیل بدون آنکه منتظر بالا آمدن پنجره ی ویندوز باشد به سمت کمد لباس هایش رفت..در دل زمزمه کرد: گند زدی آنیل ..گند زدی! ....... بلوزی سفید رنگ از میان لباسهای تا شده و منظمش بیرون آورد و روی تخت انداخت!.. با یک حرکت تیشرت خیس را از تنش بیرون کشید: خودمم فکر می کردم بالماسکه ست!.. آروین که از روی حرص گوشه ی لبش را می جوید داد زد: د ِ داری دروغ میگی مثل سگ..اون همه اطلاعات داشتی ازش..اسم رمز و لباس و ساعت دقیق مهمونی و حتی اون دعوتنامه ی کوفتی که مخصوص مهمونای ویژه شون بود.....آنیل تو همه چیزو می دونستی و به من دروغ گفتی..گفتی اونجا فقط یه مهمونی ِ ساده ست..گفتی یا نگفتی لعنتی؟!.... آروین فریاد می زد..اما آنیل خونسرد بود و همین خونسردی ذاتیش آروین را عصبانی می کرد..گرچه دلیل این عصبانیت را هر دو خوب می دانستند!.. روی تخت نرم و راحتش نشست..کمی بالا و پایین رفت و از شنیدن صدای جیر جیر فنر تختش برای یک لحظه یاد بچگی هایش افتاد....لبخند زد..لبخندی که هر چند کمرنگ، ولی آروین را دیوانه می کرد!.. آروین_ یه زری بزن بفهمم لال نیستی..واسه من می خندی؟!.. آنیل سرش را بلند کرد..با دیدن صورت برافروخته ی آروین خنده ش رنگ گرفت....عضلاتش گرفته بود..چند ضربه ی محکم روی بازوی راستش زد و کتف چپش.... باران بی موقع امشب کارش را ساخته بود..نیاز به یک دوش آب گرم داشت..از فکر کردن به حرارت و گرمای اغوش آب هم غرق در لذت می شد!.. برای انکه هر چه زودتر آروین دست از سرش بردارد با نگاهی از سر بی تفاوتی و لحنی کاملا معمولی گفت: من فقط می دونستم بالماسکه ست خبر نداشتم قراره توش چکار کنن!..بچه های باشگاه گفته بودن یه چند ساعت دور همیم دیگه بقیه شو........ شانه ش را بالا انداخت..آروین نگاه شک برانگیزی حواله ش کرد و گفت: خودتی آنیل..خر خودتی!.. آنیل خندید و دو انگشت اشاره ش را بالای سرش برد: خرتم میشیم داداش..فقط تو اراده کن!... آروین ناخواسته لبخند زد..سخت بود..جلوی حرفها و نگاه های آنیل بی تفاوت ماندن سخت بود..برای آروینی که خاطرات کودکی و نوجوانی و جوانیش را با تنها دوست صمیمش آنیل پر کرده بود سخت بود کنار او باشد و در کمترین زمان ممکن آرام نگیرد!.. آنیل برای همه گنگ بود..مثل یک گره ی کور..یک معمای پیچیده..کسی از کارهای او سر در نمیاورد و آروین هم بر این امر واقف بود.. آنیل_ مرض..نیشتو ببند!...... با همین یک جمله ی کوتاه از جانب آنیل به خودش امد..آنیل می خندید و چپ چپ نگاهش می کرد..ظاهرا چند دقیقه به همان حالت مانده و به او خیره شده بود.. آنیل شیطنت بار نگاهش کرد: یه جایی..یه بنده خدایی..یه چیزی گفت که الان یاد تو افتادم..هر وقت نگاهه یکی روت سنگینی کرد بدون یا از عشقه یا نفرت..اگه خاص باشی خاص نگات می کنن...... صدایش را بم کرد و کشید ..و با چشم به تخت اشاره کرد: زیادی خاص نگاه می کنی دادااااااش!..قربونه اون حسرت ِعزب مونده ی چشات..بسه دیگه بوی ترشی همه جا رو برداشت!....ننه م می گفت با پسر عزب نگرد شیطون رفیق فابریکشه من گوش نگرفتم..اگه شبی، نصفه شبی اومدیم و جنابـ.............. آروین به سمتش حمله کرد که آنیل خندید و از روی تخت پرید!.. اروین نشست و در حالی که صورتش از خنده سرخ شده بود گفت: تو روحت آنیل!.. آنیل پشت سیستمش نشست و در کمترین زمان ممکن همان نقاب بی تفاوتی را بر چهره زد..و آروین متحیر بود..از این همه تغییر ِ ناگهانی..خونسردی آنیل ذاتی نبود..آروین یقین داشت که این بی تفاوتی ها از یک جای دیگر آب می خورد....ولی از کجا؟!......... Local Drive : D را باز کرد..دنبال پوشه ی مورد نظرش می گشت..روی پوشه ی ( Bodybuilding) کلیک کرد..همه ی اطلاعات باشگاه را توی همین درایو ذخیره می کرد!.. آروین که حالا بالای سرش ایستاده بود گفت:هنوزم سبکت جو کای بو کاراته ست؟!..(ترکیبی از جودو، کاراته و بوکس) آنیل_ و Bodybuilding..خیلی وقته به باشگاه سر نزدی!.. آروین_ وقتشو ندارم..این چند روز تازه دارم یه نفس راحت می کشم..از دست مامان و عقایدش کلافه م.... آنیل پوشه ی تصاویر را باز کرد..در حالی که دقیق به صفحه ی مانیتور زل زده بود گفت: تو که آخرش مجبوری گردن خم کنی بگی چشم ..همین الان اون وامونده رو بیار پایین بذار منم برم رد زندگیم!.... آروین آرنجش را گذاشت پشت صندلی آنیل و خم شد: تو خرت از پل گذشته حالیت نیس من چی دارم میگم!..همه ی دردشون اینه که زن بگیرم و بعدشم بچه و......پـــــــوف..درد اینا فقط بچه ست انیل نه اینده ی من........ .....آنیل دسته ی صندلی را گرفت و با یک حرکت چرخید..آروین کمی کنار کشید..نگاهه آنیل خیره تو چشمای آروین بود..جستجوگرانه و دقیق!....... آروین یک تای ابرویش را بالا داد: هوم؟!..چته؟!.......... ********************************************** آنیل_ یه چیزی رو لا به لای حرفات نگرفتم! ..مگه همه زن نمی گیرن که خانواده تشکیل بدن و بچه و اینده و فلان، که تو انتظارت ازش یه چیز دیگه ست؟!.... آروین گوشه ی لبش را بالا برد..پوزخند زد و کنار کشید..جلوی در ایستاد: من اهل این مسخره بازیا نیستم..یا زن نمی گیرم..یا اگرم بگیرم از روی علاقه اینکارو می کنم..مامان تا اینجا نتونسته کاری بکنه مِن بعدم نمی تونه..... آنیل لبخند زد و با لحنی که حتم داشت آروین را عصبانی می کند گفت: بــــرووو..دیگه هر کی زن دایی رو نشناسه من یکی خوب می دونم که چکارایی ازش ساخته ست!..پاش بیافته خِرکِشت می کنه و به زور می تمرگی سر سفره ی بردگی..صدای بع بع بعــله گفتنت از همین حالا بیخ گوشمه داش آروین!....... آروین برخلاف تصور آنیل لبخند زد و سرش را تکان داد: اگه همچین روزی رو با چشمات دیدی هر چی خواستی میگم چشم!نه بیارم نامردم.......... آنیل_ من جلو جلو دیدم....خواستی یه شب ب.ی. س.ا.ن.س.و.ر.ش.و واسه ت تعریف می کنم....... آروین اخم کرد: من هنوز بی خیال تو یکی نشدما حواست باشه! قضیه ی امشب حسابی بو داره.... آنیل_ باشه برو به تحقیقاتت برس ..بو بکش ببینم به کجا می رسی هر چند خر زرد برادر شغاله!........ اخم روی پیشانی آروین عمیق تر شد: منظور؟!....وای به حالت آنیل اگه........ آنیل خندید و با سر به در اتاق اشاره کرد: برو داداش رد کارت، کار ِ من از تهدید و این حرفا گذشته..... آروین_ دوره منم می رسه .. راستی امشب از این یارو خبری نیست!..... آنیل مکث کرد و پرسید: کدوم یارو؟!.. اروین_ همین که هنوز از گرد راه نرسیده فکر کرده این خونه ارث باباشه راه به راه دستور میده..بنیامینو میگم!.. آنیل ابروهایش را بالا انداخت و سرش را تکان داد..او بنیامین را توی مهمانی دیده بود..ولی به آروین چیزی از این موضوع نگفت...... اروین_ من میرم تو اتاقم آفرین و دیدی بهش بگو یه مدت جلوی چشمم افتابی نشه................. آنیل_ سخت نگیر تو ام ....خودش فهمیده چکار کرده شورشو در نیار!.. آروین_ حیف که حال وحوصله شو ندارم وگرنه می موندم و حالیت می کردم شورشو در اوردن یعنی چی!..شک ندارم همه ی این اتیشا از گور تو یکی بلند میشه!..معلوم نیست داری چه غلطی می کنی..بیچاره عمه........ آنیل_ تو مگه خوابت نمی اومد؟!..برو بکپ بذار منم به کارم برسم..... آروین_ زهرمار، بار اخرت باشه عین خر جفت پا می پری وسط حرفم!.. آنیل خندید و چیزی نگفت..اروین در حالی که سرش را تکان می داد از اتاق بیرون رفت!.. لبخند آنیل خود به خود محو شد!..به حالت قبل بازگشت....فرصت زیادی نداشت..قبل از اینکه مزاحم بعدی سر برسد متن ایمیل را آماده کرد.... انگشتانش ماشین وار روی صفحه ی کیبورد حرکت می کردند..متن را یک بار از اول مرور کرد و روی دکمه ی ارسال کلیک کرد!.. پیام با موفقیت ارسال شد.......... نفسش را بیرون داد..نگاهی به ساعت مچیش انداخت!..بی صبرانه منتظر بود..پنجره ی دریافت ایمیل روی صفحه ی مانیتور لپ تاپش بالا امد..نفسش را در سینه حبس کرد..روی پنجره کلیک کرد..صفحه باز شد..متن را کامل خواند..لبخند زد و خودش را به عقب پرت کرد..سرش را بالا گرفت..به صورتش دست کشید..حسابی عرق کرده بود........ گردنش را به چپ و راست چرخواند..از صدای تیریک، تیریک ِ رگ های خشک شده ی گردنش خوشش آمد..در حالی که از روی صندلی بلند می شد آلبوم ترانه های گلچین شده را باز کرد..از سر عادت روی آهنگ شماره 9 کلیک کرد....آهنگ play شد..... به بدنش کش و قوس داد و انگشتانش را در هم قلاب کرد..در اتاقش را قفل کرد..شلوارش را در اورد..کمر شرت چسبان و اسپرت مشکی رنگش را گرفت و هر دو انگشت شصتش را یک دور لب آن چرخاند!.... صدای خواننده در سرش پیچید..زیر لب زمزمه کرد: غروبم، مرگه رو دوشم طلوعم کن، تو می تونی تمومم...سایه می پوشم شروعم کن، تو می تونی ساعت نزدیک به 5 صبح بود و احساس خواب آلودگی نمی کرد..برعکس دوست داشت با تمام انرژی دور باغ را بدود..امشب خواب با او بیگانه بود..فقط امشب......... شدم خورشید ِ غرقِ خون میون مغرب ِ دریا منو با چشمای بازت ببر تا مشرق ِرویا به شکم روی زمین دراز کشید..کف هر دو دستش را روی زمین گذاشت و آرنجش را بالا آورد..لبانش را روی هم فشار داد و جسمش را با هر دم و باز دم، به بالا و پایین حرکت داد.. جسمش از روی عادت نرمش ها را پشت سر هم انجام می داد ولی ذهنش..پر بود.....پر بود از خاطراتش.......در دل با خواننده همنوا شد .......... دلم با هر تپش با هر..... شکستن داره می فهمه که هر اندازه خوبه عشق همون اندازه بی رحمه نفس زنان روی زمین غلت زد..اینبار به پشت خوابید..پاشنه ی هر دو پایش را لب تخت گذاشت..دستانش را درهم قلاب کرد..کمرش را هماهنگ بالا کشید..تنش از عرق خیس بود.. چه راهایی که رفتم تا بفهمم جز تو راهی نیست خلاصم کن از عشقایی که گاهی هست و گاهی نیست نشست..آرنج دست راستش را روی زانو گذاشت .. با دست چپ موهایش را که روی پیشانیش ریخته بود به عقب هدایت کرد..چشمانش را بست..با انگشت شصت و اشاره ی دستش پشت پلکانش را فشار داد...... تو خوب سوختنو می شناسی سکوتو از اونم بهتر من آتیشم یه کاری کن نمونم زیر خاکستر آه کشید..با هر دو دست صورتش را پوشاند!..او در گذشته هیچ چیز نداشت..از گذشته فرار می کرد..ماندنش در کوچه پس کوچه های خاطراتش بی فایده بود..او خاطره ای نداشت..خاطراتش یک شب ِ سوختن و نابود شدند....ولی حالا..بعد از این همه مدت......... می خوام مثل همون روزا که بارون بود و ابریشم دوباره تو حریر تو مثل چشمات ابری شمرمان ببار بارون فصل 5 به ساعتش نگاه کرد..چیزی تا اذان صبح نمانده بود..ترجیح داد قبل از هر چیز دوش بگیرد.... باز هم همان شلاق نوازشگر....و اینبار پشت چشمان بسته و پلک های خاموش، صحنه هایی از اتفاقات امشب را می دید..جزء به جزء ..بعد از این همه وقت به این مراسم های تکراری عادت داشت..... پوزخند زد..ش.ی.ط.ا.ن. پ.ر.س.ت.ا.ن!........ آروین سرش داد می زد که تو از همه چیز باخبر بودی و چیزی نگفتی..و آنیل انکار می کرد..ولی این حقیقت ماجرا نبود.......لبخند زد..چشمانش را باز کرد..باز هم خودش را درون همان آینه می دید.. آروین هیچ چیز نمی دانست..نمی دانست که آنیل شاهد چه چیزهایی بوده و مراسم امشب کمترین چیزش را نشان داده بود..کمترین و کمرنگ ترین اتفاقاتش را.... او به چشم شاهد قربانی شدن دختران ِ بی گناهه زیادی بوده است.. که تنها جرمشان باکرگی و پاکی ِ جسم و روحشان بود.. شیطان علیه انسان می جنگد..انسانی که باعث شد شیطان از بهشت رانده شود..انسانی که باعث شد خداوند او را از خود براند..شیطان در دل ِ سیاه و چرکینش کینه دارد..از انسان.... او فریاد می زند که خودت را بکش..شیطان فریاد می زند.....برای همین است که ش.ی.ط.ا.ن. پ.ر.س.ت.ا.ن خود را انسان نه..بلکه حیوان می پندارند و از این بابت ابراز خوشحالی می کنند.. خوی حیوانی را در خود پرورش می دهند و قوی می سازند تا در مقابل انسانها بایستند..آنها شیطان را خدا نه..بلکه نمادی برای رسیدن به ازادی می دانند..اما این اسمش ازادی نیست تنها رذالت است!.. شیطان در صدد نابودی انسان به پا خواسته..او به اخرت ایمان ندارد..و فریاد می زند هر که دنیای مرگ را تجربه کند باز می گردد چون دنیای کثیفش هنوز کامل نشده است.... آنیل همه ی اینها را می دانست..ولی حضورش بین چنین افراد ش.ی.ط.ا.ن. پ.ر.س.ت و حیوان صفتی الزامی ست..او رسالتی به گردن دارد که هیچ کس از ان باخبر نیست..تنها خود و خدایش........ امشب با تمام اتفاقاتش گذشت..حضور دخترها غیرمنتظره و خارج از برنامه ی انیل بود ولی گذشت..خواسته خدا بود که از ان جهنم نجات پیدا کنند..آنیل راه و رسم گروهی که درش فعالیت می کرد را بلد بود ولی آروین و دخترها.............. تمام نگرانیش ازهمین بود..آنها چیزهایی را دیده اند که نباید می دیدند..شاهد اتفاقاتی بوده اند که نباید...... از اول هم می دانست که اروین اینکاره نیست..شهامتش را ندارد..قصدش چیز دیگری بود ولی طبق تصوراتش پیش نرفت......... دوش اب را بست و از حمام بیرون امد!....صدای اذان را شنید..مسجد ِ محل، فقط 1 کوچه با انها فاصله داشت.. دست و صورتش را کامل خشک کرد..موهایش هنوز خیس بود..مجبور شد سشوار بکشد..لباسهایش را پوشید............از اتاق بیرون رفت و وضو گرفت ..طبق عادت در اتاقش را قفل کرد..سجاده ش را از کمد بیرون اورد..اینبار بدون آنکه به تصویر دخترک نگاه کند آن را برداشت و درون جیب پیراهنش گذاشت..قلبش یک امشب را دیگر گنجایش نداشت..همین درد برای از پا در آمدنش بس بود.... 2 رکعت نماز صبحش را در ارامش خواند..تسبیح عقیق سفیدش را برداشت..بویید..بوی گل مشامش را پر کرد..چه لذتی داشت بوی عطر محمدی.... تسبیح را بوسید..سجده کرد..تسبیح در دست راستش بود و پیشانیش بر مهر بزرگ و معطرش.. در دل خواند:ي َأَيهَُّا الَّذِينَ ءَامَنُواْ إِنَّمَا الخَْمْرُ وَ الْمَيْسرُِ وَ الْأَنصَابُ وَ الْأَزْلَامُ رِجْسٌ مِّنْ عَمَلِ الشَّيْطَانِ فَاجْتَنِبُوهُ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُون‏ (اى كسانى كه ايمان آورده‏ ايد، شراب و قمار و بت ها و گروبندى با تيرها پليدى و كار شيطان است، از آن اجتناب كنيد تا رستگار شويد.............سوره مائده ایه 90) چشمانش را بست..هنوز هم به حالت سجده بود..لرزان زمزمه کرد: خــدایا .. شیطان رو از درگاهت بیرون کردی به خاطر انسان..اما انسان با تو چه معامله ای کرد؟..با شیطان متحد شد و در مقابلت ایستاد..شیطان بر او سجده نکرد ولی انسان بر شیطان سجده کرد..خدایا قربون صبر و تحملت برم..چطور می بینی و دم نمی زنی؟!..چطور خیانت بندگانت رو می بینی و کاری نمی کنی؟!........ سرش را از روی مهر برداشت و دستانش را رو به اسمان بلند کرد و اینبار کمی بلندتر زمزمه کرد: خدایا از ما زمینیان ِ خاکی نشین، امتحانی نگیر که نتونیم ازش سربلند بیرون بیایم..خدايا لذت و شيرينی محبتت رو به همه ی بنده هات نشون بده.....کمکم کن خدایا..به این بنده ی خاطی و گناهکارت کمک کن.......دستش را به صورتش کشید و در دل آمین گفت!.. تصویر را از توی جیب پیراهنش بیرون اورد..نتوانست رخ دلنشینش را ببیند و لبخند نزند..نگاهش در نگاهه دخترک گره خورد.. در دل نجوا کرد: اخه من باید با تو چکار کنم؟!..تویی که دنیامو گرفتی توی دستات..تویی که شدی دنیای آنیل..من با تو چه کنم؟!.......... نگاهش روی لب های خندون و خوش فرم دخترک خیره ماند..چشمانش را برای چند ثانیه ای کوتاه بست و با یک نفس عمیق باز کرد..تند و شتاب زده تصویر را درون سجاده برگرداند.. و بر سر خود و به صاحب تصویر غر زد: واسه همینه که نمی خوام به صورتت نگاه کنم..دیوونه م می کنی..دیوونه م می کنی و خودت از هیچی خبر نداری..... سجاده ش را درون کمد گذاشت و درش را قفل کرد....... و اخرین جمله را در دل زمزمه کرد: خوش به حالت که تو بی خبری موندی و مثل من میون این همه حرف و حدیث دست و پا نمی زنی....خوش به حالت دنیای من!........ ************************************* « سوگل » سارا_ وای دیگه نا ندارم همینجا خوبه بشینیم نفسم جا بیاد!.. زیر اندازو انداختیم زیر یکی از درختا و نگار رو به سارا گفت: یه کم راه برو چربیات اب شه!..باز خوبه شکم نداری ولی از پشت عین ماشینای صندوق داری هستی که ............... با مشتی که سارا بی هوا پروند سمتش، نگار قهقهه زد و جا خالی داد!.. ************************************************** نگار_ حقیقت تلخه!..مانتوی چسبون هم که می پوشی.. همه ی زار و زندگیت زده بیرون.. سارا_ به تو چه آخه؟!..باز مانتوی من یه کوچولو از سر زانوهام بالاتره تو که تا یه وجب زیر ناکجاآبادته چی میگی؟!.قلمبه سلمبه انداختی بیرون خجالتم نمی کشی!.......... نگار خودشو پرت کرد کنار سارا و به شوخی با ارنجش زد تو پهلوش.. نسترن_ بسه، باز که شروع کردید!.. به شوخی و خنده هاشون نگاه می کردم و من هم سعی داشتم مثل نگار و سارا خودمو بی خیال نشون بدم و لبخند بزنم.. ولی تو دلم غوغایی بود........دیشب بنیامین برنگشت ویلا..اعصابم خرد بود....آفرین هم می خواست امروز باهامون بیاد ولی آروین اجازه نداد..تو قضیه ی دیشب همه ی ما مقصر بودیم و دلم نمی اومد آفرین تنها مجازات بشه!..روشو هم نداشتم برم و با داداشش حرف بزنم..................... نگار_ اِ سوگل نامزدتم که اینجاست!.. مثل برق گرفته ها تو جام پریدم و سرمو بلند کردم..بنیامین بود..با یه لبخند بزرگ روی لباش..داشت می اومد سمتمون!..به نسترن نگاه کردم..اخماشو کشیده بود تو هم و نگاهش تیز روی بنیامین بود!.. بنیامین_ سلام خانم خانما.....پدرم در اومد تا پیداتون کردم! اینجا چکار می کنید؟!.. نسترن بلند شد ..با دیدن حالت تهاجمی که به خودش گرفته بود تند بلند شدم و کنارش ایستادم!.. سینه به سینه ی بنیامین ایستاد و گفت: به تو چه ربطی داره؟..هان؟!..بزن به چاک تا زنگ نزدم پلیس بیاد..د ِ یالا!....... بنیامین مات و مبهوت تو چشمای نسترن خیره شد..یک دفعه پقی زد زیر خنده و خنده ش به قهقهه تبدیل شد.. بنیامین_ باز که تو رم کردی خواهر زن!..پلیس؟!..خب زنگ بزن بیاد منو از چی می ترسونی؟!..اصلا معلوم هست مشکل تو با من چیه؟!.......... و مچ دست منو گرفت و گفت: سوگل زن منه تو که هیچ باباتم نمی تونه جلوی منو بگیره.... تنم می لرزید..بدبختانه جایی بودیم که کمتر کسی از اونجا رد می شد..بیشتر به خاطر زمین سرسبزش و رودخونه ای که کنارش بود بچه ها اینجا رو واسه پیک نیک انتخاب کرده بودند!.......... از یاداوری دیشب و بنیامین و اون دختر، دوست داشتم دستمو مشت کنم و بزنم توی دهنش..اون لحظه به قدری عصبانی بودم که اگه دستمو نگرفته بود شک نداشتم اینکارو می کردم.... با اون یکی دستم که ازاد بود زدم تخت سینه ش و گفتم : ولم کن روانی..چی از جونم می خوای؟!.. بنیامین پوزخند زد..کشیده شدم سمتش..یک لحظه احساس کردم مچ دستم تو حصار انگشتاش خرد شد..رنگم پریده بود و بدتر از اون اینکه ازش می ترسیدم..اونم یکی از ادمای همون مهمونی بود..یکی از همون ش.ی.ط.ا.ن. پ.ر.س.ت.ا و همین به ترسم دامن می زد!.. نسترن با کیفش محکم زد به شونه ی بنیامین: ولش کن کثافت..برو گورتو گم کن تا یه کار دستت ندادم..گمشو عوضی!....... بنیامین خندید..از صدای بلندش گوشم سوت کشید.. بنیامین: حرص ِ چی رو می زنی؟!..من و سوگل زن و شوهریم ممکنه مثل همه ی زن و شوهرا یه وقتایی بینمون اختلاف به وجود بیاد این به خودمون مربوطه و می دونیم چطور رفعش کنیم!.... و رو به من گفت: راه بیافت عزیزم..باید باهات حرف بزنم!...... نسترن که دیگه از فرط عصبانیت سرخ شده بود کیفشو پرت کرد رو زمین و استین بنیامین رو گرفت و کشید:تو غلط اضافه کردی..مرتیکه ی بی همه چیز فک کردی از کثافتکاریای ِ دیشبت خبر ندارم؟!..اینکه تو هم بین اون خوکای کثیف بودی و با یه دختر از قماش خودت می پریدی؟............ صورت بهت زده ی بنیامین رو که دید پوزخند زد: هه..چیه؟..فک کردی همه مث خودت خرن، آره؟..یکی از دوستای مشترک من و سوگل دیشب اتفاقی توی اون مهمونی بوده و دست بر قضا تو رو اونجا می بینه.. راپورتتو تمام و کمال داده حواست به خودت باشه!..حالا هم بزن به چاک تا خبرشو به گوش پلیسا نرسوندم و دودمانتو به باد ندادم..همین یه شهادت کوچیک کافیه که پلیس بریزه تو اون ویلا و کارتونو یکسره کنه..یالا شرتو کم کن....... تا حالا نسترن رو انقدر عصبانی ندیده بودم..می لرزید..دستاشو مشت کرده بود و چاره نداشت همون دست گره کرده ش رو تو صورت بنیامین فرود بیاره.... بنیامین منو ول کرد و خیز برداشت سمت نسترن که ناخوداگاه بینشون سد شدم .. داد زد: ببند اون دهنتو بی شرف تا خودم نبستمش!..تو گ.و.ه خوردی یه همچین چیزایی رو به من نسبت میدی.... نسترن_مراقب حرف زدنت باش!..هه..که می خوای بگی از هیچی خبر نداری و اونی هم که تو مهمونی بود تو نبودی اره؟!.. بنیامین خواست منو بزنه کنار که نذاشتم..محکم جلوشون ایستاده بودم..شک نداشتم برم کنار کم ِ کمش یه سیلی می خوابونه تو صورت نسترن که اگه اینکارو می کرد ابرو براش نمی ذاشتم و هست و نیستشو به باد می دادم!........ بنیامین_ زر نزن، من اصلا نمی دونم داری از چی حرف می زنی..برو کنار سوگل..برو کنار تا حالیش کنم با کی طرفه..دختره ی ........... نفس نفس می زدم..در آن ِ واحد سه حس رو به وضوح در خودم می دیدم..نفرت..خشم..ترس....... و همین سه احساس در یک خط ثابت، کافی بود که بزنم به سیم آخر و با فریاد ِ « خفه شو » سیلی محکمی بخوابونم زیر گوشش و پرتش کنم عقب!........ بنیامین چند قدم رفت عقب و در حالی که دست چپشو گذاشته بود روی گونه ش مات و مبهوت منو نگاه می کرد.. نسترن بازومو گرفت و زمزمه کرد: سوگل........... چشمام می سوخت..دلم می خواست قدرتشو داشتم برم جلو و انقدر بزنمش تا صدای سگ بده بی همه چیز...... با چشمای خودم توی مهمونی دیده بودمش و حالا انکار می کرد..به خواهرم توهین می کرد..به من..به شعورم..به خانواده م ..به همه چیزم....چه راحت تونست بازیم بده..چه راحت به ریشمون خندید..بازم از رو نمی رفت؟!..انکار می کرد؟!........ دندوناشو روی هم فشار داد..دست راستشو مشت کرد و هجوم اورد سمتمون که هر 4 نفرمون جیغ کشیدیم و یه قدم رفتیم عقب.. ولی دست بنیامین با فریاد یک نفر از پشت سر تو هوا خشک شد: هی، وایسا بینم مرتیکه!...... *********************************************** یکی دست چپشو گرفته بود..بنیامین برگشت و تا خواست بفهمه که اون شخص کیه مشت محکمی حواله ی صورتش شد و با یک چرخش نقش زمین شد!..... وحشت زده دستمو گرفتم جلوی دهنم..شدت ضربه به قدری زیاد بود که بنیامین قدرت بلند شدن از روی زمین رو نداشت..فقط ناله می کرد و صورتش رو دو دستی چسبیده بود!....... نگاهمو از روی بنیامین بالا کشیدم..آنیل با صورتی سرخ و عصبانی جلومون ایستاده بود..دستش هنوزم مشت بود..آب دهنمو به سختی قورت دادم..نگاهم روی رگ های متورم و عضله های قطورش خیره بود.. بنیامین تلو تلو خوران بلند شد و ایستاد..گونه ی چپش قرمز شده بود و از گوشه ی لبش خون زده بود بیرون!.... انگشت اشاره شو جلوی آنیل تکون داد: یه روز..یه جایی..جواب اینکارتو میدم..نتیجه شو می بینی عوضی..بد می بینی..بد............. نگاهش چرخید سمت من..با اون سر و وضع پریشون واقعا ترسناک شده بود..پوزخند زد و گفت:از دست من خلاص نمیشی..اینو یادت نره!......... نگاهه وحشتناکی به تک تکمون انداخت و راه افتاد سمت ماشینش........از اونجا که دور شد یه نفس راحت کشیدم.. آنیل برگشت سمتمون و در حالی که نگاهش روی من بود گفت: چیزیتون که نشد؟!.. سرمو تکون دادم..نمی دونم چرا ولی از نگاهش خجالت کشیدم..این بار سوم بود که من و بنیامین رو تو بدترین وضعیت ِ ممکن غافلگیر می کرد!....... آنیل_ اومده بود ویلا سراغتونو می گرفت آفرین ادرسو بهش داد..به خاطر دیشب و اتفاقاتش احساس خوبی بهش نداشتم واسه همین چند دقیقه بعد پشت سرش راه افتادم....مثل اینکه حضورشو انکار می کنه درسته؟!.. نسترن_ حالا حالا ها دست بردار نیست..می دونستم همینکارو می کنه!.. سارا_ بچه ها برگردیم دیگه، گردش زهرمارمون شد...... زیر اندازو جمع کردن و راه افتادن سمت ماشین....نسترن سبدو برداشت و قبل از اینکه بره پیش بچه ها رو کرد به آنیل و با لبخند گفت: راستی یه معذرت خواهی و یه تشکر بهتون بدهکارم..اگه به موقع نرسیده بودید الان من و سوگل عین دوتا میوه ی له شده چسبیده بودیم به این چمنای ترو تمیز که با اب همین رودخونه باید جمعمون می کردن!.. آنیل لبخند زد و قبل از اینکه بخواد جوابشو بده نسترن رفت پیش نگار و سارا که کنار ماشین منتظرش ایستاده بودند.. آنیل رو به روم ایستاده بود..یه جورایی معذب بودم..احساس می کردم باید یه چیزی بگم.. سرمو زیر انداختم..سنگینی نگاهشو احساس کردم..نگاهمو که بالا کشیدم مسیر چشماشو منحرف کرد سمت رودخونه!..ناخوداگاه لبخند زدم......... - راستش منم باید ازتون تشکر کنم..شما سه بار شاهد بگو مگوهای شدید من و بنیامین بودید و از این بابت خجالت می کشم و ازتون معذرت می خوام..مهمونای خوبی براتون نبودیم..اون از قضیه ی دیشب که دردسر ساز شدیم واسه تون اونم از امروز با کاری که بنیامین کرد!.... صدای خنده ی ارومش تو گوشم پیچید: این چه حرفیه ..نه نیازی به تشکر ِ و نه لازمه که عذرخواهی کنید....دیشب همه چیز اتفاقی پیش اومد.. چه خود ما و چه حضور شما اونجا!.. نتونستم جلوی کنجکاویمو بگیرم و نپرسم: شما دیشب از کارایی که توی اون مهمونی می شد خبر داشتید؟!.. سکوت کرد..سرشو زیر انداخت..با بند چرمی که به دستش بسته بود بازی می کرد....یه شلوار گرمکن مشکی با سیوشرت ِ همرنگش ست کرده بود و آستیناش رو تا آرنج بالا زده بود.. داشتم نگاهش می کردم که بی هوا سرشو بلند کرد و نگاه خیره ی منو رو خودش غافلگیر کرد....از روی خجالت گوشه ی لبمو به دندون گرفتم و سرمو زیر انداختم..این کار عادتم بود.. با یک مکث کوتاه گفت: ما فکر می کردیم که یه بالماسکه ی ساده ست!....اما خب.......نبود!....... نگاهش کردم..تو موهاش دست کشید..انگار که کلافه بود..به زور سعی می کرد لبخندشو حفظ کنه: این همه جای باصفا و شلوغ، چرا یه جای خلوتو برای پیک نیک انتخاب کردید؟!.. راه افتادیم سمت ماشین و در همون حال جوابشو دادم: پیشنهاد بچه ها بود..اگه می دونستم قراره سر و کله ی بنیامین پیدا بشه هیچ وقت قبول نمی کردم!...... چیزی نگفت.....رسیدیم پیش بچه ها..سوار شدم و نسترن حرکت کرد..آنیل هم با ماشین خودش پشت سرمون می اومد........ جلوی ویلا نسترن خواست پیدا شه که آنیل بوق زد و اشاره کرد بشینه!..خودش پیاده شد و در ویلا رو باز کرد..نسترن با تک بوقی که واسه تشکر از آنیل زد ماشینو برد تو حیاط ِ باغ و جلوی ساختمون نگه داشت.... ماشین آنیل هم پشت ماشین ما ایستاد....متعجب از صداهای بلندی که از داخل ساختمون می اومد پیاده شدیم.......آنیل که از اون همه سر و صدا جا خورده بود به خودش اومد و دوید سمت ساختمون..پشت سرش رفتیم!.. همه مون تو درگاه هال ایستادیم..... اروین کلافه طول وعرض مهمونخونه رو طی می کرد..آفرین اخم کرده بود و یه گوشه ایستاده بود..یه زن شیک پوش با نگاهی اشک الود ولی عصبانی وسط هال ایستاده بود و به آروین نگاه می کرد....و زن جوون و خوشگلی که کنار آفرین بود و سر و تیپش از نظر شیک پوشی و وقار شباهت بی حد و اندازه ای به همون زن داشت !....... با دیدن آنیل لبخند زد و با قدمهایی پیوسته به طرفش اومد و بازوشو گرفت.. _ سلام عزیزم....... آنیل ابرو در هم کشید و دستشو از تو دست اون دختر بیرون کشید!..... آنیل_ اینجا چه خبره زن دایی؟!.. پس اون زن مادر آروین بود..ولی این دختر کیه؟!..پیش خودم احتمال می دادم همون نامزد آنیل باشه....نازنین!......... _ دیگه می خواستی چی بشه زن دایی؟این پسر ابرو واسه من نذاشته.... آروین داد زد: ابروی چی مادر ِ من؟!..مگه من دخترم که بخواین به زور شوهرم بدین؟!.. آفرین لبخند زد ولی خیلی زود جلوی لباشو گرفت که آروین لبخندشو نبینه!.... ************************************************** مادرش با لحن ارومی گفت: پسرم..عزیزدلم..این چه حرفیه که می زنی؟..کسی که نمی خواد مجبورت کنه..تو یه نظر بیا این دخترو ببین..باهاش حرف بزن بعد اگه دیدی ازش خوشت نمیاد خب دختر که قحط نیست پسرم، می گردم یکی بهترشو واسه ت پیدا می کنم!.......... آروین_ مامان جان، حرف من یه چیز دیگه ست..من میگم فعلا زن نمی خوام و شما حرف خودتو می زنی؟ای بابا عجب گیری کردما!....... _ پسرم پس دل من چی ..دل پدرت چی؟!..29 سالته مادر پس کی وقتش می رسه؟!...... با دست به آنیل اشاره کرد و گفت: یه نگاه به پسر عمه ت بنداز..ماشاالله هزار ماشاالله فقط 1 سال از تو کوچیکتره ولی هم زنشو داره هم زندگیشو..به خودت بیا مادر من که بدتو نمی خوام!....... آنیل اخم کرد و گفت: زن دایی من خودمو در اون حد نمی دونم که بخوام تو کارتون دخالت کنم ولی خواهشا پای منو وسط نکشید..قضیه ی من و نازنین بحثش جداست!...... نازنین_ یعنی چی این حرف؟!.. آنیل _ یعنی همین که گفتم!..چرا هر کی تو این قوم می خواد زن بگیره پای منو می کشه وسط؟!..با اینکه همه تون خوب می دونید من به خاطر چی قبول کردم............ مادر آروین_ پسرم زن گرفتن که عار نیست شما دوتا چتونه آخه؟!....... آنیل با همون اخم روی پیشونیش چشماشو از روی حرص بست و سرشو زیر انداخت..بدون هیچ حرفی و بدون اینکه نیم نگاهی به کسی بندازه از کنارمون رد شد..نازنین هم که حالت ِ درهم و پریشون صورتش نشون می داد تا چه حد عصبی و ناراحته پشت سرش راه افتاد!....... آروین_ همینو می خواستی؟!..چرا هر بار پای آنیلو می کشی وسط؟..انگار واقعا واسه همه تون عادت شده!....... مادرش رو ترش کرد و یه تای ابروشو بالا انداخت : مگه من چی گفتم؟..اونم عین ریحانه یه دنده ست، رو حرفشون نمیشه حرف زد......... آروین_ چرا این دختره رو با خودت اوردیش اینجا؟!..... _ اولا دختره نه و نازنین..ناسلامتی عروس عمه ت ِ .......دوما آنیل هم یکی مثل تو..جوونین کله تون باد داره..دختر به این خوشگلی و خانمی دیگه ناز کردن داره؟!....حالا خوبه که......... آروین_ بس کن مامان........ صدای فریاد آروین مادرشو بهت زده و ما رو میخکوب کرد!..... اصلا ما چرا اونجا وایسادیم؟..این یه بحث خونوادگیه و حضور ما شاید بقیه رو ناراحت کنه!.. موندن من تا اون موقع فقط محض ارضای کنجکاویم بود..بقیه هم لابد به همین خاطر مات و مبهوت خشکشون زده!..گرچه مادرش هنوز متوجه ما نشده بود..انقدری درگیر بحث خودشون بودند که متوجه نباشن!....... دست نسترنو کشیدم: بریم بالا، به ما که ربطی نداره!زشته اینجا وایسادیم....... نسترن که تازه به خودش اومده بود تند تند سرشو تکون داد.. ولی طبقه ی بالا هم صدای داد و هوار آنیل و نازنین شنیده می شد.....ما سمت دیگه ی سالن جلوی در اتاقمون بودیم که در اتاق آنیل به شدت باز شد و نازنین فریادزنان اومد بیرون و درو محکم به هم کوبید!...... نازنین داد زد: بالاخره یه روز این سکوت لعنتی رو می شکنم..فقط صبر کن و ببین!........ وسط راه همین که نگاهش به ما افتاد قدماشو اهسته کرد....نگاهش رنگ تعجب گرفت..لباشو از روی حرص فشرد و با عجله از پله ها پایین رفت!.... نگار_ ای بابا اینجا چه خبره؟..خیر سرمون خواستیم 2،3 روز بیایم اینجا خوش بگذرونیما..اون از روز اولش که کلا گند زدیم و خرد تو حالمون اینم از امروز..خدا سومیشو بخیر کنه!...... نسترن_ دیگه روز سومی در کار نیست همین فردا راه میافتیم سمت تهران!.... سارا_ آی قربون ِ دهنت نسترن....باور کن طی همین 2 روز نصف گوشت تنم آب شد!.... نگار خندید: حالا گریه نکن، تو خودتم می کشتی تو تهران 2 ساله انقدر اب نمی کردی دعاشو به جون نسترن کن که این سفر 2 روزه تونسته معجزه کنه!........ خندیدیم..سارا که حرصش در اومده بود افتاد دنبال نگار و نگارهم پا به فرار گذاشت و رفتند تو اتاق.. نسترن از خنده سرخ شده بود: جون به جونشون کنن ورژن اصلی ِ تام و جرین!....بیا بریم تو تا کار دست هم ندادن!....... منم خنده م گرفته بود..سرمو تکون دادم و با لبخند گفتم: اگه از جاهای دیگه می خوره تو ذوقمون ولی وجود این دوتا توی این سفر نعمتی بود!.. نسترن_ اینو حقیقتا راست گفتی!...... با شنیدن صدای بلند نازنین از پشت سرمون، بهت زده سرجامون ایستادیم : بیا زن دایی، بیا با چشمای خودت ببین .. نازنین در حالی که دست مادر آروین رو محکم گرفته بود رو به رومون ایستاد..آروین و آفرین نفس زنان پشت سرشون از پله ها اومدن بالا....... نازنین نگاهی از سر حقارت به سرتاپای من و نسترن انداخت و گفت: پس بیخود نیست آنیل باهام چپ افتاده و آروین هم میگه که نمی خواد ازدواج کنه.....و با دست به ما اشاره کرد و لباشو کج کرد: معلومه از کجا داره آب می خوره!.. آفرین_ ببند دهنتو نازنین..تو حق نـ ........ مادر آروین_ بسه آفرین............... آروین_ مامان شما داری یـ .......... مادرش داد زد: خفه شو آروین......و با بغض گفت: دستت درد نکنه..خوب دستمزدمو دادی..چشممو روشن کردی!..... از چیزایی که به من و نسترن ربط می دادند هر دو پام به زمین خشک شده بود و دهن هردومون از تعجب باز مونده بود.. نگار و سارا از اتاق اومدن بیرون..در اتاق انیل باز شد .. توی درگاه ایستاد..برای یک لحظه نگاهم روش ثابت موند..موهاش پریشون بود و صورتش گرفته....اومد جلو و کنار آروین ایستاد....یه تیشرت ِ سفید استین کوتاهه جذب تنش بود..عضله های کلفتش از عصبانیت منقبض بودند!........ آنیل_ این سر و صداها واسه چیه؟!..... ************************************************ نازنین با بغض گفت:آنیل این دخترا کین تو ویلا؟!..با شماها اینجا چکار دارن؟!.. اخمای آنیل تو هم رفت و نگاهشو از روی نسترن تو چشمای من سوق داد..ولی فقط واسه چند لحظه ی کوتاه .. آنیل_ این خانما فقط دوستای آفرینن....... نازنین پوزخند زد و مادر آفرین رو کرد به آنیل و گفت: من فقط یکی دو بار نسترنو دیدم ولی اینکه چندتا دختر بخوان تو یه ویلا با دوتا پسر مجرد بمونن از نظر من در شان دخترای با اصل و نصب نیست......... چشماشو باریک کرد و از گوشه ی چشم نگاهه تیزی به ما 4 نفر انداخت..لحنش بوی حقارت می داد..تلخ بود و این تلخی رو به بدترین شکل ممکن با چند کلمه ی به ظاهر ناچیز ولی سنگین، به کاممون پاشید: به سر و شکل این دخترا نمی خوره خانواده دار باشن..وگرنه اینجا بین 2 تا پسر موندگار نمی شدن..تمومش واسه گول زدن پسرای ساده لوح و زودباوری مثل شماهاست!.. خدا می دونه که با حرفاش چندبار وجودمو لرزوند و خردم کرد .. نمی دونم ..نمی دونم با چه جسارتی زانوهامو صامت نگه داشته بودم تا بتونم تو چشمای وقیحش خیره بمونم اما سکوت کنم!.. به صورت نسترن نگاه کردم که چطور از عصبانیت سرخ شده بود و لباشو روی هم فشار می داد .. خواهرم حرمت نگه می داشت..مثل من..مثل نگار و سارا که اشک توی چشماشون جمع شده بود و لب فرو بستند تا به احترام افرین هم که شده جواب این زن کوته فکر رو ندن!.. نسترن بغض داشت..مثل من چونه ش می لرزید..همه ی رفتاراش رو می شناختم و می دونستم الان سخت داره جلوی خودشو می گیره تا حرفی نزنه!.. امروز به اندازه ی کافی از جانب بنیامین کشیده بودم..و هنوز هم اون ناراحتی رو تو وجودم داشتم و با شنیدن این حرف های نامربوط و تهمت های بی پایه و اساس تنم خود به خود می لرزید و تو دلم فریاد می زدم که ای کاش می تونستم جواب این نگاه های بی شرمانه رو بدم....ولی منم می ترسیدم..مثل نسترن.. اینکه لب باز کنم و حرمت شکنی کنم!.....به خاطر آفرین..فقط همین!.....ولی سخت بود..واقعا سخت بود!..... آروین_ مامان دیگه داری شورشو در میاری..تمومش کن.. -- پسرمو دارن دستی دستی ازم می گیرن حواسم نباشه معلوم نیست تهش سر از کجاها که در نمیاری!.. آنیل به صورتش دست کشید و چشماش رو بست و بعد از چند لحظه باز کرد..مثل کسی که بخواد فریاد بزنه ولی داره به سختی جلوی خودشو می گیره که طغیان نکنه در همون حد سرخورده و بی تاب بود.. آروین که به نفس نفس افتاده بود صداشو بلند کرد و گفت: سرخود پاشدی اومدی اینجا تا اوقات همه مون رو تلخ کنی؟..گفتی زن بگیر گفتم نمی گیرم وسلام..دیگه چرا به این بنده خداها توهین می کنی؟!.. -- تو و انیل اینجا تنهایین..چرا 4 تا دختر باید با شماها شب و روزشون رو بگذرونن؟..مگه بی صاحابن؟!..خونه زندگی ندارن که بیان بین شما دوتا زندگی کنن؟!..ما اینجا ابرو داریم نذار این دم اخری که داریم میریم مردم پشت سرمون حرف در بیارن!.. همون لحظه آنیل کنترلشو از دست داد و همچین اروین رو از جلوش پس زد که شونه ش محکم خورد به دیوار و صدای جیغ نازنین بلند شد.. تخم چشماش سرخ ِ سرخ بود..رگ گردنش متورم شده بود و فکش رو به قدری محکم روی هم فشار می داد که عضلاتش به وضوح دیده می شد..انگشت اشاره ش رو جلوی زن داییش تکون داد..چندبار بدون هیچ حرفی..انگار با همون نگاهه پر از غیظ و نفرت حرف ها داشت واسه گفتن .. چشمای مادر آروین از حدقه بیرون زده بود..آنیل در حالی که چشماش رو تو نگاهه اون زن زووم کرده بود شمرده شمرده با لحنی که بوی خشم می داد گفت: دیگه بس کن..هر چی خواستی گفتی و به خیالت که این جماعت لالن و نمی تونن جوابتو بدن آره؟.. و محکمتر و بلندتر از قبل مسلسل وار جملاتش رو به زبون اورد: میگم « لطفا » چون می خوام مثل این دخترا حرمت نگه دارم..میگم « لطفا » تا یه فرقی بین کلام من وشما باشه..مرز میذارم بینش ..مرز گذاشتن بین حرفا و حد و حدودا رو ببین و حرفی نزن که بعد، از گفتنش پشیمون بشی....این مردم اگه بخوان حرف درست کنن اینکارو می کنن چه با بهانه، چی بی بهانه..وجود 4تا دختر توی این خونه چیزی رو عوض نمی کنه..به درک بذار حرف در بیارن..بذار انقدر بگن تا تو وهم و خیالاتشون غرق بشن و نفسشون ببره..اگه به حرف اینا باشه نفسم نباید بکشی تا مبادا خفت ابروتو بگیرن و وسط همین میدون وصلت کنن به چوبه ی دار..شما دنبال بهانه ای تا آروین رو به کاری که نمی خواد مجاب کنی خیلی خب.. ولی حق نداری به کسی تهمت بزنی..حق نداری توهین کنی زن دایـــی!..حق نـــداری!.. نگاهه انیل هنوز تو چشمای مات ِ اون زن بود که نازنین با همون بغض توی گلوش ولی با ظاهری مظلومانه گفت: عزیزم ما که منظوری نداشتیم..من نامزدتم حق دارم که روی شوهرم تعصب داشته باشم....با دست به ما اشاره کرد و گفت:من کاری به این دخترا ندارم.. ولی تعصباتمو پای علاقه م بذار آنیل.. نسترن که دیگه نقطه ی جوشش به حد نصاب رسیده بود رو به نازنین با صدای لرزونی گفت: خانم محترم.. شاید توهین کردن واسه شما که خودتو از ما بهترون می دونی راحت باشه ولی ما انقدر شعور داریم که نخوایم دهنمونو مثل خودتون باز کنیم و هر چی دلمون خواست بریزیم بیرون.... و رو به مادر آروین که با اخم ما رو نگاه می کرد گفت: ما نه بی صاحابیم و نه اواره، که بخوایم شخصیت خودمونو له کنیم و این حرفای صدمن یه غازو بشنویم!..یه چند روز اینجا مسافر بودیم و توی این خونه مهمون، ولی دیگه با وجود این حرفا از نظر من درست نیست بیشتر از این لفتش بدیم و بمونیم تا امثال شماها بتونن خیلی راحت به دیده ی حقارت نگامون کنن!...... نگار و سارا رفتن تو ..ما هم خواستیم بریم که انیل صدامون زد.. صداش گرفته بود و نگاهش به ما رنگی از شرمندگی داشت: فقط یه سوتفاهم بود..می دونم این حرفا ناراحتتون کرده ولی............. من که می دیدم نسترن بغض کرده طاقت نیاوردم و خودمم که دلم پر بود و پی بهانه می گشتم تا خالیش کنم در جواب انیل محترمانه گفتم: من و خواهرم شما رو درک می کنیم..وجود ما اینجا از اولشم درست نبود و صورت خوشی نداشت!..شاید اگه ما هم جای زن دایی و نامزدتون بودیم همین برداشتو می کردیم..ولی بهتره ما بریم اینجوری حرفی نمی مونه ما هم راحت تریم!.... آروین جلو اومد و درحالی که سرشو زیر انداخته بود آروم گفت: من از جانب مادرم و نازنین ازتون معذرت می خوام.. به هر جون کندنی بود یه لبخند کمرنگ ولی سرد نشوندم رو لبام..سرمو زیر انداختم و گفتم:نیازی به عذرخواهی نیست..این مدت هم به اندازه ی کافی باعث زحمتتون شدیم..قصدمون این بود که فردا حرکت کنیم ولی حالا..میندازیمش جلو.. *********************************************** رو به مادرش کردم و با یه لبخند خشک رو لبام و آرامشی که سعی داشتم تو کلامم حفظش کنم گفتم: از طرف خودم و خواهرم ازتون معذرت می خوام که ناخواسته باعث شدیم شما درموردمون فکرای بدی بکنید.......با اجازه!.... هیچ کدوم چیزی نمی گفتند..فقط اخم ِ روی پیشونیشون و نگاهی که هیچ رنگ و بویی از شرمندگی نداشت!..هر حرفی بود زدن و ما هم گوش کردیم..اونها چی داشتن که بگن؟.. و ما در جوابشون چیا گفتیم؟!..به قول آنیل مرز بود بین حرفامون که حرمتها شکسته نشه.. دست نسترن رو گرفتم و رفتیم تو اتاق..همین که درو بستم صدای هق هقش بلند شد..بغلش کردم..بغض منم شکست....نسترن از تهمت بیزار بود.... گرچه تو چشمای منم اشک حلقه بسته بود ولی سعی داشتم نشونش ندم و بگم که بی تفاوتم..گرچه نمایان بود و درخشش رو نمی تونستم کاری کنم ولی برای اروم کردن خواهرم مجبور بودم ناراحتیمو پنهون کنم!..... -نسترن..خواهری اروم باش........ سرشو از تو بغلم بیرون اورد و با حرص دندوناشو روی هم فشار داد: چطور سوگل؟..چطوری اروم باشم؟..هر چی لایق خودشون بودو بار ما کردن..دیدی؟..واقعا از مادر آفرین توقع نداشتم..درسته منو نمی شناسه ولی حق نداره وقتی رو کسی شناخت نداره اینطوری درموردش قضاوت کنه!..حتی اون نازنین احمق!.... نگار هم پشت حرفو اورد و گفت: حق با نسترنه..من که دیگه یه لحظه هم حاضر نیستم این قوم عجوج مجوج رو تحمل کنم..انگار اسمون پاره شده این دوتا بــا اصـــل و نصــــب افتادن پایین که بقیه بلانسبت بی پدر و مادرن!.. من و سارا میون اشک خنده مون گرفت..نسترن و نگار از ته دل عصبانی بودن و حرفاشونو با غیظ می زدند.....لبخندو که رو لبای ما دیدند چند لحظه مات توی چشمامون خیره موندن و..یک دفعه هردوشون پقی زدند زیر خنده!..... نگار رو به سارا کرد و با خنده گفت: مرض، بالاخره گریه می کنی یا می خندی؟!....پوفی کشید و ادامه داد: وااااااای دارم دیوونه میشم..چطور وایسادم تا هر چی خواستن بگن؟!.. دلم می خواست با همین ناخنام چشای اون دختره ی دریده رو از کاسه در بیارم..ولی به جون مامانم فقط به خاطر افرین هیچی نگفتم..... سارا_ من که کلا لال شده بودم..واقعا یه ادم تا چه حد می تونه وقیح باشه؟!.... نسترن اشکاشو پاک کرد و دماغشو بالا کشید: خیلی خب به جای این حرفا پاشید لباساتونو جمع کنید..هرجور شده تا شب راه میافتیم!..... سارا_ من گشنمه...... نگار_ حیف که منم گشنه م شده وگرنه یه تیکه ی چرب و چیلی مهمونت می کردم!.. سارا اخم کرد: مرض تو جونت که هیچ رقمه از رو نمیری!... - من میگم بریم تو روستا یه چیزی بخوریم..حال و هوامونم عوض میشه..بعد که برگشتیم وسایلمونو جمع می کنیم..... نسترن_ اگه ماشین بنزین داشت همین الان راه میافتادیم ولی باکش خالیه باید از یه جایی گیر بیارم!.. نگار_انقدری نداره که تا یه پمپ بنزینی جایی بکشه؟!.. نسترن_ نه....فک کنم اخرش مجبورم به یه کدوم از این پسرا رو بندازم!.. ******************************************* ناهارمونو تو روستا خوردیم..چند جور غذای محلی و خوشمزه..میرزا قاسمی که از بادمجون و گوجه فرنگی و سير و تخم مرغ و ادويه و رب درست شده بود.. و باقلا قاتق که غذای مورد علاقه ی نگار بود..من ونسترن از هر دوشون خوردیم..واقعا عالی بودند.. بعد از اون کمی توی روستا گشتیم و چند تا کاردستی مثل کلاهه حصیری و عروسکای خوشگل که کار دست اهالی همین روستا بودند رو جای سوغاتی خریدیم.. نسترن یه قالیچه ی خوشگل خرید که بیشتر جنبه ی تزئینی داشت با نقش وان یکاد....نمی دونم چرا ولی تموم مدت که بیرون بودیم احساسم بهم می گفت یکی ما رو گرفته زیر ذره بین و داره نگاهمون می کنه ..خیلی خوب حسش می کردم.. ولی خدا رو شکر اتفاقی نیافتاد.......همون اتفاقی که به کابوس زندگیم، بنیامین ربطش می دادم .. دست پر برگشتیم ویلا....همه توی سالن نشسته بودن و سکوت سنگینی فضا رو پر کرده بود........ آنیل زودتر از بقیه متوجه ما شد..نسترن یه قدم رفت جلو و کاملا معمولی گفت: شرمنده ولی تو باک ماشینمون بنزین نیست اگه که اشکالی نداره و براتون مقدوره........... سکوت کرد..آنیل با سر به اروین اشاره کرد و رو به نسترن گفت: نه این چه حرفیه الان اروین ترتیبشو میده.... نسترن تشکر کرد و پشت سر آروین رفت بیرون..ما هم خواستیم برگردیم بالا که آنیل گفت: سوگل..خانم!.......... برگشتم و نگاهش کردم..ولی نگاهه گرفته ی اون میخ چشمام بود و این من رو معذب می کرد..سرمو زیر انداختم که آرومتر از قبل گفت: خواهش می کنم از روی عصبانیت تصمیم نگیرید..من بهتون حق میدم اما..رفتنتون اونم اینطور..آخه.... کلافه بود..تو موهاش دست کشید و پشت گردنش رو ماساژ داد..در مقابلش فقط سکوت کردم..حرفامو بهش زده بودم..موندمون جایز نبود و خودشم اینو خوب می دونست..مخصوصا با وجود نازنین و مادر آروین که هنوزم نگاهشون به ما خصمانه که نه ولی دوستانه هم نبود!....... سنگینی نگاهه آنیل روم بود..سرمو بلند نکردم..زمزمه وار گفتم: ما که بریم برای همه مون بهتره....بااجازه!.. پشتمو بهش کردم تا دنبال بچه ها برم که گفت: پس یه کم صبر کنید اروم که شدید راه بیافتید..باشه!..... برگشتم ..اینبار سرمو زیر ننداختم..توی چشماش هم نمی تونستم زل بزنم..نگاهم به یقه ی تیشرتش بود که خیلی کوتاه گفتم: قراره شب حرکت کنیم...... و بدون اینکه فرصت دوباره ای بهش بدم تا بخواد چیزی بگه، قدمامو تند کردم و از پله ها بالا رفتم.... ************************************** شب شده بود..نسترن گفت بین راه یه چیزی می خوریم..تا اون موقع هنوز آفرینو ندیده بودم..وقتی هم که از روستا برگشتیم تو سالن نبود.. خدا رو شکر توی اتاق حموم شخصی بود..قرار بر این شد که عصر حموم کنیم و بعد راه بیافتیم..2 روز بود حموم نکرده بودم و حتی بدم می اومد تو اینه به خودم نگاه کنم..اخرین نفر من رفتم و بعد از 20 دقیقه اومدم بیرون..... داشتم موهامو خشک می کردم که یکی آروم زد به در... ************************************************ نسترن دکمه های مانتوشو می بست، یکی از دستاش بند مانتوش بود که درو باز کرد....آفرین بود!..سرشو زیر انداخت و اومد تو....دستاشو تو هم قلاب کرد.. نگاهم کشیده شد سمت بچه ها..صورت همه گرفته بود..از جوی که به وجود اومده بود.. و سکوتی که یه جورایی میشه گفت ازاردهنده بود هیچ کدوم راضی نبودیم!.. آفرین با بغض سرشو زیر انداخت: بچه ها به خدا شرمنده م....از ظهر تا حالا خودمو تو اتاق حبس کردم ..روشو نداشتم تو چشماتون نگاه کنم..... نسترن دستشو دوستانه دور شونه ی آفرین حلقه کرد و با لحنی که سعی داشت اونو شاد نشون بده گفت: هی هی تو که هنوز این عادتو ترک نکردی..چرا تا تقی به توقی می خوره به دل می گیری؟....بابا بی خیال چیزی نشده که..اونا که ما رو نمی شناسن شایدم به قول سوگل حق داشتن........ آفرین_ نه نسترن، اونا حق نداشتن بهتون توهین کنن..قبلا برات گفته بودم که اخلاق مامان همیشه همینطور بوده..الان یه جورایی پشیمونه ولی نازنین از بس قد و مغروره که به روی مبارکشم نمیاره!....شما که رفتید بیرون کلی باهاش بحثم شد..... دستای نسترنو گرفت و رو به 4 نفرمون گفت: مدیونین اگه با دل گرفته از اینجا برین........ لبخند نسترن پررنگ شد و دستای افرین رو نرم فشرد: دختر این چه حرفیه که می زنی؟.. آفرین_ همین که گفتم!عقایده مامانم برام مهم نیست شاید اون تو رو نشناسه ولی من انقدری روت شناخت دارم که بهترین دوستم بدونمت و باهات معاشرت داشته باشم!........ نگار خندید و دستاشو از هم باز کرد: من که کلا هیچی تو دلم نیست خاطرت جمع..این دل پاکه پاک ِ ....... آفرین با لبخند نگاهش کرد.....سارا گفت: آفرین جون خودتو ناراحت نکن منم اصلا به دل نگرفتم...... آفرین به من نگاه کرد..با لبخند سرمو تکون دادم و گفتم: عزیزم سخت نگیر هیچ اتفاقی نیافتاده..رفتن ما به خاطر حرفای مامانت و نازنین نیست.. نسترن_ سوگل راست میگه ما می خواستیم فردا راه بیافتیم که تصمیم بر این شد امشب حرکت کنیم..از طرفی بابام اصرار داره که زودتر برگردیم!.. آفرین_ اخه شب که نمیشه، خطرناکه..درضمن بدجور بارون میاد!.... نسترن_ نگران اونش نباش حواسم هست!..منو دست کم گرفتی؟.... و به خاطر اینکه افرین رو از اون حال و هوا بیرون بیاره گفت: حالا اون سگرمه هاتو باز کن تا دلم نگرفته..... آفرین خندید..هنوزم شرمندگی تو چشماش موج می زد....اون چه گناهی داشت که بخواد به پای حرفای مادرش بسوزه؟!.. هیچ وقت اهل دل سوزوندن نبودم، هنوزم نیستم..حتی اینکه بخوام دل دشمنم رو بسوزنم، افرین که ماه بود!.. بعد از چند لحظه لبخندش کمرنگ شد .. با انگشتای دستش بازی می کرد .. آفرین_ به خدا خیلی گلین....سرشو بلند کرد و همونطور که نگاهش روی ما می چرخید ادامه داد: اولش فقط نسترنو دوست خودم می دونستم ولی حالا خوشحالم که 3 تا دوست ِ خوبه دیگه هم بهش اضافه شد..دیدار اولمون زیاد خوب از اب در نیومد ولی حتما دفعه ی بعد جبران می کنم..اینو بهتون قول میدم!.... نسترن اخم کرد و به شوخی گفت: ای بابا زیر بغلمو پر کردی از هندونه....و نگاهی از سر خباثت به بچه ها انداخت: واسه این دوتا هم زیاد نوشابه باز نکن عادت ندارن بیچاره ها رودل می کنن توی راه میافتن رو دستم.... صدای جیغ بچه ها بلند شد و من و نسترن و افرین زدیم زیر خنده! ******************************************* هر کار کردیم تا آفرین رو راضی کنیم که شامو بیرون می خوریم و هر چی بیشتر بمونیم دیرتر میشه قانع نشد..انقدر قسممون داد و برامون خط و نشون کشید که دیگه جرات نکنیم روی حرفش نه بیاریم...... کم کم باید راه میافتادیم..ساعت 9:30 بود..بچه ها نشسته بودن رو تخت و حرف می زدن .. چادر نماز و مهرمو از توی ساک برداشتم...نسترن که داشت سوغاتی ها رو می ذاشت تو چمدون گفت: کجا میری؟!....... -اینجا سر و صداست میرم تو هال نماز بخونم!.... --باشه فقط سریعتر تا هوا بدتر نشده راه بیافتیم.. سرمو تکون دادم و بعد از اینکه وضو گرفتم چادر ِ سفیدمو سرم کردم و از اتاق رفتم بیرون..همه تو اتاقاشون بودن..طبقه ی پایین هم 2تا اتاق بود که آفرین می گفت متعلق به مادرش و نازنین ِ ........ چراغای پایین خاموش بود..فقط چندتا از دیوارکوبای رنگی گوشه ی سالنو روشن گذاشته بودند.. رفتم تو هال که هیچ اثاثیه ای توش نبود و احتمال هم نمی دادم کسی اونجا بیاد.. مهرو گذاشتم جلوم و ایستادم.. همیشه عادت داشتم توی سجاده ی خودم نماز بخونم ولی از اونجایی که یه وقت تو ساک فشرده نشه وقتی می اومدم مسافرت با خودم نمیاوردمش..اینجور مواقع همین مهر هم کفایت می کرد!.. چادرمو توی صورتم کشیدم..قامت بستم و نیت کردم....سکوت ِ فضای اطراف بهم حس آرامش می داد..هیچ صدایی رو جز صدای نجوای درونم اون هم با خدا نمی شنیدم.. آخرای نمازم بود که حضور یک نفر رو کنارم احساس کردم..بوی عطری که واسه م آشنا نبود..چادر ِ سفیدم صورتمو پوشونده بود و نمی تونستم چیزی جز گلهای ریز آبی رنگشو ببینم..ولی درست زمانی که سر از روی مهر برداشتم نگاهم روی دستای مردونه ش بی حرکت موند..یه سجاده ی سرمه ای رنگ توی دستاش!..... نمازم تموم شده بود، به سجده رفتم و مهر رو بوسیدم....سرمو که بلند کردم نبود..نگاهم به سجاده ای افتاد که کنارم باز شده بود.. اون دستای مردونه..اون بوی عطر نا آشنا برای من!........ سجاده رو اروم کشیدم جلوم..بوی عطر محمدی بینیم رو نوازش داد..لبخند زدم..چه حس خوبی داشت..یاد سجاده ی خودم افتادم.... روی مخمل لطیفش دست کشیدم..نقش حرم امام رضا(ع)....به گوشه ش دقیق شدم..(آنیل)!!.....و گوشه ی سمت چپش (علیرضا)!!......روی اسم های گلدوزی شده دست کشیدم.... با وجود این اسم..و عطر مردونه ای که هنوز هم حسش می کردم......این سجاده متعلق به آنیل بود!... *********************************************** تو حال خودم بودم ولی احساس کردم یکی اینجا نزدیکم ِ و داره نگام می کنه..هر چی اطرافمو نگاه کردم و چشم چرخوندم کسی رو ندیدم.... وقت نبود..هر ان امکان داشت صدای نسترن بلند شه که «زود باش سوگل داره دیرمون میشه!».... ادامه ی نمازمو اینبار روی سجاده خوندم.... تسبیح عقیق سفیدی که دور مهر با نظم خاصی پیچ خورده بود رو برداشتم و بوییدم..خدایا چقدر این بو رو دوست داشتم..بوی گل محمدی....تسبیح رو به چشمام کشیدم..و بوسیدم.... اون بوی خوش با اون حس خوب توی قلبم به قدری غلیظ و محکم درهم امیخته بود که باعث می شد کنترلی روی حرکاتم نداشته باشم و توی اون خلسه ی شیرین فرو برم!.... به کل فراموش کرده بودم که این سجاده مال من نیست و این مهر و تسبیح صاحبش یکی دیگه ست..اون هم یک مرد..مردی که از هر جهت باهاش غریبه م!........ صدای بسته شدن درو که شنیدم به خودم اومدم..چشمام بسته بود .. اون آرامش هنوز هم وجودش حس می شد........... چشمامو باز کردم..تسبیح لا به لای انگشتام بود..گذاشتم کنار مهر و سجاده رو جمع کردم....از پله ها رفتم بالا و جلوی اتاقش ایستادم..باید سجاده ش رو بهش می دادم و ازش تشکر می کردم!.... یه تقه ی کوچیک.. و اروم به در اتاقش زدم..جواب نداد..اینبار کمی بلندتر زدم..نه جواب می داد و نه درو باز می کرد.... چادرمو که داشت از سرم می افتاد رو کشیدم جلو و برگشتم ..همون موقع دیدمش که اخرین پله رو توی پاگرد طی کرد و اومد اینطرف..سرش پایین بود..چند قدم باهام فاصله داشت..صورتش خسته بود و با همون احساس کلافگی سرشو بلند کرد..منو که جلوی اتاقش دید قدماش آهسته شد..و همون نگاهه خیره و کوتاه..و پشتش شرمی که ناخواسته معذبم می کرد.. از دیدن من جلوی اتاقش تعجب کرده بود..اینو از نگاهش می خوندم!..موها و سر شونه هاش خیس بود..امشب هوا بارونی بود!.. رو به روم که ایستاد با لبخندی کمرنگ و نگاهی که هر لحظه از تو چشمای روشنش می دزدیدم سجاده رو به طرفش گرفتم و گفتم: فکر می کنم این سجاده مال شماست درسته؟!.... با یه مکث کوتاه دیدم که سرشو تکون داد و آروم زمزمه کرد: بله.....قبول باشه!.. سجاده توی دستم بود..دستشو پیش اورد.. - ازتون..ممنونم.... دستش روی سجاده موند..بدون هیچ حرکتی ..بدون اینکه عکس العملی نشون بده!..سجاده هنوز تو دست من بود...نگاهمو بهش دوختم..نتونستم کنترلش کنم..حرکتش برام عجیب بود.. نگاهشو کشید بالا تا روی صورتم و توی چشمام نگه داشت..می دیدم ..اون شرم خاصی که تو چشماش نشسته بود رو به وضوح می دیدم..برقی که تعبیری واسه ش نداشتم..شاید نگاهه خیره و سرکشم فقط واسه چند لحظه تو چشمای آنیل موند ولی با گزیدن گوشه ی لبم به خودم تشر زدم که این کارم درست نیست!..دست خودم نبود ولی....من..دختری نبودم که بتونم با جرات تو چشمای یک مرد زل بزنم..آنیل برای من غریبه بود!.. سنگینی نگاهش روی من بود و بدتر از اون حال من و التهابی که ناگهانی زیر پوستم دوید و گونه هام رو گلگون کرد.. با اون یکی دستم لبه ی چادرمو گرفتم و کمی کشیدم جلو....می ترسیدم سجاده رو ول کنم و از دست جفتمون رها شه.... از عمد که اونو متوجه اطراف کنم دستمو حرکت دادم..با همین تکون کوچیک انگار که به خودش اومد..صدای نفس عمیقش رو شنیدم و بعد از اون سجاده رو ازم گرفت و زیر لب گفت: معذرت می خوام!..مـ..من...... سکوت کرد..بودنم رو بیش از اون جایز ندونستم..از کنارش که رد می شدم بوی عطرش رو حس کردم..همون عطر مردونه موقع ِ نماز!.. لبمو گزیدم و چشمامو ثانیه ای بستم و باز کردم..تنم گر گرفته بود..قدمامو تند بر می داشتم..صورتم داغ شده بود و بر خلاف اون دستام سرد بود..یک تضاد عجیب!.... بچه ها حاضر بودند..مانتومو پوشیدم و ساکمو برداشتم و همراهه بقیه رفتم پایین.. دم در بودیم و داشتیم خداحافظی می کردیم..دیدم آنیل در حالی که داره کت اسپرت مشکیش رو می پوشه با عجله از پله ها میاد پایین..ظاهرا فقط من متوجهش شده بودم..خواستیم از در بریم بیرون که صدامون زد..بچه ها هم با من برگشتند.. دوید طرفمون و رو به رومون که ایستاد گفت: این جاده واسه 4 تا دختر جوون امن نیست..با ماشین پشت سرتون میام!.... نسترن_ نه زحمت نکشید..ما خودمون میریم...... آنیل چتر مشکی رنگی رو از روی جالباسی کنار در برداشت و درو باز کرد: من میرم ماشینو روشن کنم..بیرون منتظرم!..... همین که از در رفت بیرون افرین گفت: یه دنده ست، از پسشم بر نمیاین فقط هر چی که گفت بگین چشم!.. نسترن_ اما آفرین می دونی تا تهران چقدر راهه؟..... آفرین خندید: نه بابا آنیل تموم زار و زندگیش تهرانه..حتما دلش واسه باشگاهش تنگ شده فردا برمی گرده..... تو بالکن بودیم که سر و کله ی آروین هم پیدا شد..آنیل چترشو گرفته بود بالای سرش و لای در ماشین ایستاده بود .. آروین از همونجا رو بهش داد زد: چند دقیقه صبر کنی منم حاضر شدم!..... آنیل_ زن دایی و بقیه تنهان وجودت اینجا لازمه..فردا عصر برمی گردم...... آروین پوفی کشید و سرشو تکون داد: منم کارا رو راست و ریست می کنم برنامه مون جور شه پس فردا راه میافتیم!..... آنیل سرشو تکون داد..... از آروین و آفرین خداحافظی کردیم و راه افتادیم سمت ماشین. ***************************************** نسترن نشست پشت فرمون..من کنارش بودم و نگار و سارا صندلی عقب نشستند.. نسترن استارت ماشینو زد و گفت: عجب بارونی میاد!.. نگار_ احتیاط کن، جاده ی شمال زیاد امن نیست مخصوصا تو یه همچین شبی!.. نسترن سرشو تکون داد و ماشینو راه انداخت: حواسم هست!.. زیر لب « بسم الله » گفتم و حرکت کردیم....هنوز از در باغ بیرون نرفته بودیم..نگاهمو از پنجره به بیرون و فضای سرسبز باغ دوختم..درختها زیر رگبار بارون شسته می شدند و انگار از برخورد این قطرات ِ نوازشگر، با تن پوش سبز و لطیفشون سرمستن وغرق ِ شادی!.. دوست داشتم پنجره رو پایین بکشم و به اندازه ی یک نفس عمیق صورتمو به دست نوازش بارون بسپرم..ولی به خاطر بچه ها مجبور بودم فقط به تماشای اونها بسنده کنم!.. از در باغ بیرون رفتیم..ماشین آنیل پشت سرمون با فاصله می اومد!.. چشمامو بسته بودم.. و به صدای برخورد بارون با شیشه ی جلوی ماشین گوش می دادم که صدای نگار رو میونش شنیدم: نمی دونم چرا ولی دیگه از این شازده بدم نمیاد!..برعکس یه جورایی ازش خوشمم اومده!.. چشمامو باز کردم.. سارا_ کیو میگی؟!.. نگار با لحنی که پر بود از شیطنت ذاتیش، در جواب سارا گفت: همونی که پشت سرمونه!..بابا دمش گرم دست خوش به غیرتش!..اصلا وقتی گفت خوب نیست 4تا دختر این موقع شب تو جاده تنها باشنا قند تو دل من آب کردن!.. سارا_ باز تو یه پسر دیدی احساساتت به قُل قُل افتاد؟!.. نگار_ بُشکه خفه!.. سارا_ زهرمارو بُشکه..نگار می زنم اون...... نسترن تشر زد: بچــه ها....... سارا از روی حرص نفس نفس می زد..چند لحظه سکوت بود..نگار با یه مکث کوتاه آه کشید و گفت: من کلا عاشق مردایی ام که غیرتشون خرکی باشه!..اصلا عجیب باهاشون حال می کنم .... نسترن_ حالا تو از کجا می دونی غیرت آنیل خرکیه؟!.. من و سارا خندیدیم.. نگار _ تا خود تهران داره عین بادیگارد پشت سرمون میاد دیگه خرکی تر از این؟!.. اینبار نسترن هم به خنده افتاد!.. نگار دوباره آه کشید و گفت: اگه همین فرداشب بیاد خواستگاریما بی برو برگرد بله رو بهش میدم!.. سارا_ ادم قحطه که بیاد تو رو بگیره؟!.. نگار_ پ نه پ بیاد تو ِ کدو تنبلو بگیره!..... جیغ سارا بلند شد و من که به سختی می تونستم جلوی خنده مو بگیرم برگشتم عقب و گفتم: بچه ها خواهش می کنم..هوا که همینجوریش ریخته بهم بذارید نسترن رانندگیشو کنه!.. نگار اخماشو کشید تو هم: ای بابا..ادم دو کلوم میاد حرف دلشو پیش دوستاش بزنه راه به راه می زنن تو برجکش..خیلی خب من خفه خون می گیرم..نسترن جون تو هم حواستو جمع کن کار دستمون ندی فرداشب که انیل اومد خواستگاریم دست و پا شکسته جلوش نشینم خوبیت نداره عروس شب خواستگاریش دستش وبال گردنش باشه!.. به قدری بامزه حرف می زد که همه مون زدیم زیر خنده و سارا در همون حال سری به نشونه ی تاسف تکون داد!.... دیگه هیچ کس حرفی نزد..سکوت سنگینی فضای ماشینو پر کرده بود و تنها صدای بارون قادر به شکستن این سکوت، بین ما بود!..بارون به شدت می بارید جوری که نسترن به سختی می تونست رانندگی کنه.. هنوز 1 ساعت بیشتر از راه طی نشده بود ..نسترن در حالی که نگاهش از اینه ی ماشین به پشت سر بود گفت: بچه ها داره راهنما می زنه!..... نگار و سارا همزمان برگشتند عقب..نسترن اروم کنار جاده نگه داشت.......آنیل پشت سرمون زد رو ترمز و پیاده شد..چترشو باز کرد و دوید سمتمون....نسترن شیشه رو داد پایین....... نسترن_ چی شده؟!.. آنیل_ یه کم جلوتر راهو بستن.. صدای آه ِ من و نسترن بلند شد و نگار گفت: اَه..اینم از شانس ما!.. نسترن با حرص اروم زد رو فرمون..بعد از چند لحظه رو کرد به انیل و گفت: شما از کجا فهمیدید؟!.. آنیل که با وجود چتر باز هم صورتش خیس شده بود به صورتش و موهاش دست کشید و گفت:به یکی از دوستام زنگ زدم که مطمئن شم، اون خبر داد.. نسترن نگاهشو به جاده دوخت و پرسید: راهه دیگه ای نداره؟!.. آنیل_ این جاده ی اصلی ِ که بسته ست .. یه راهه فرعی ام پشت همین جنگله که زمینش خاکیه و رد شدن ازش تو این اوضاع ریسکه.....به نظرم برگردیم بهتره!..... نسترن_ برگشتمون بی فایده ست..اگه میشه همون راهه فرعی رو نشونمون بدید ممنون میشم!.. آنیل_ اما اون راه زیاد امن نیست..ممکنه تو گل و لای گیر کنید!.. نسترن_ ایشاالله که چیزی نمیشه!.. آنیل_ با این امید نمیشه کاری کرد..توی جاده ش نه تیربرق هست که بتونید راحت جلوتونو ببینید و نه میشه رو امنیتش حساب کرد!.. نسترن مثل همیشه که رو تصمیمی پافشاری می کرد سرسختانه گفت: ولی راهه دیگه ای نداریم ما باید امشب برگردیم شما همون راهو نشونمون بدید، تصمیممون همینه!.. آنیل که خم شده بود نگاهه کوتاهی به من انداخت .. اخماشو کشیده بود تو هم....می دونستم نسترن حرفی رو که بزنه تا عملیش نکنه ول کن نیست..لجبازتر از این حرفا بود که بخواد ریسک این مسیر رو قبول نکنه!.... آنیل به ناچار سرشو تکون داد و گفت: پس خیلی آروم پشت سرم حرکت کنید .. و با یه حرص خاصی گفت: مراقب چاله چوله ها هم باش!........ رفت سمت ماشینش و نسترن هم شیشه رو کشید بالا.. ماشین آنیل جلو افتاد و ما هم پشت سرش.. نگار_ اخر حرصشو در اوردی..چش سفید!.. نسترن خندید و چیزی نگفت.. جاده ش پر بود از چاله های کوچیک و بزرگ که رد شدن ازشون واقعا کار سختی بود..با اینکه سرعتمون خیلی کم بود ولی ماشین پشت سر هم تکون می خورد .. نور چراغهای جلوی ماشین، تاریکی رو تا حد کمی از بین برده بود ولی فقط قسمت جلوی ماشین، اطرافمون کاملا تاریک بود....صدای برخورد قطرات سنگین بارون با شیشه ی جلو و درختایی که چیزی جز سایه هاشون دیده نمی شد.....طبیعت ِ شب، واقعا منظره ی وحشتناکی رو پیش رومون به نمایش گذاشته بود!...... ************************************************** ** سارا_ نمی خوام بترسونمتون ولی بدجور تاریکه..خوف برداشتم شدید!.. نگار_ استثنائا این یه قلمو باهات موافقم..نسترن خدا بگم چکارت کنه اگه یه بلایی سرم بیاد جواب پدر و مادر و شوهر اینده مو چی می خوای بدی؟!.. نسترن_ بادمجون بم تا حالا افت به خودش ندیده تو هم نمی بینی نترس!.. نگار_ تو روحت یعنی!..حداقل یه آهنگ بذار حواسمون پرت شه!.. نسترن_ اَه..دو دقیقه نمی تونی ساکت باشی؟..ضبط روشن باشه تمرکزم می پره!.. نگار با مسخرگی خندید و گفت: اوهو، خوبه پشت iran air نیستی..ادمو برق بگیره عینه تو جو نگیره !..هواپیما که نمی رونی، روشن کن اون وامونده رو!.. نسترن لب باز کرد تا جواب نگارو بده که ماشین تکون ِ وحشتناکی خورد و سارا جیغ کشید و صدای « یا خدا »ی من ونسترن بلند شد.... ماشین توی همون حالت که به سمت چپ مایل شده بود در جا ایستاد..وهر سه ی ما با چشمای گرد شده شاهد تلاش نسترن بودیم که هر چی پاشو روی گاز فشار می داد ماشین هیچ حرکتی نمی کرد و فقط صدای چرخش شدید لاستیکای ماشین زیر اون رگبار سیل آسا شنیده می شد.. نگار_ چی شد؟!.. نسترن_ بچه ها بدبخت شدیم..انگار ماشین تو چاله گیر کرده.. سارا که ترسیده بود با غیظ رو به نگار گفت: مرد شورتو ببرن با اون سق سیاه و نحست..یه کاره داشت تمرکز می کردا!.. نگارکه خنده ش گرفته بود هیچی نگفت و فقط به سارا چشم غره رفت!.. آنیل دنده عقب گرفت و ماشینشو جلوی ماشین ما نگه داشت..پیاده شد و با چند قدم بلند اومد سمتمون..نیم نگاهی به لاستیک سمت چپ ماشین انداخت..نسترن شیشه رو داد پایین.. آنیل_ گاز نده ممکنه چاله رو عمیق کنی....چتر دارین؟!.. نسترن_ اره چطور مگه؟!.. آنیل_ پیاده شین.. چترامونو از صندلی عقب برداشتیم و پیاده شدیم..وای خدا عجب بارونی!....بدتر از اون اینکه همه جا تاریک بود..هر سه مون چسبیده بودیم به در ماشین و نسترن کنار آنیل ایستاده بود!.. نگاهی به جلوی ماشین انداخت و گفت: حالا چکار کنیم؟!..نمیشه درش اورد؟!.. آنیل_ گفتم که جاده ش درست و حسابی نیست!.. نگار_ اینجا هم که مگس پر نمی زنه..چه تاریکه!.. آنیل_ خیلی کم پیش میاد کسی از اینجا رد بشه.. نسترن_ چطور؟!..مگه راهه فرعی نیست؟!.. آنیل مکث کرد و دستی به جلوی ماشین کشید: به ریسکش نمیارزه..همه اینو می دونن!.. نگاهم روی صورتش بود..متوجه منظورش نشدم..خب از دید من ریسکش می شد جاده ی لغزنده تو یه شب بارونی، که مسلما همیشه بارونی نبود اون هم به این شدت....پس منظورش چی بود؟!..مردم حاضر نبودن ریسک این جاده رو قبول کنن؟ ولی اخه چرا؟!.. آنیل_موبایل من انتن نمیده..... نسترن گوشیشو نگاه کرد و ناامیدانه گفت:مال منم همینطور.. گوشی ما هم انتن نداشت..خدایا عجب گرفتاری شدیم.... نسترن_ نمیشه کمک کنید ماشینو از تو چاله در بیاریم؟!.. آنیل- چاله ش عمیق ِ ولی امتحانش ضرری نداره..شما برید کنار.... کنار ایستادیم..آنیل کتشو در اورد و همراه با چترش انداخت تو ماشین..بارون به قدری شدید بود که سریع سرشونه و موهاشو خیس کرد..جلوی ماشین رو گرفت و به عقب هل داد..ماشین تکون کوچیکی خورد ولی هیچ اتفاقی نیافتاد.. بعد از چند لحظه نفس زنان کنار ایستاد و دستاشو به کمرش زد: بدجور تو گل و لای فرو رفته..چسبیده بیرون نمیاد!.......تو موهای خیسش دست کشید: راهی نیست..نمیشه درش اورد!.. نسترن_ پس اگه واسه تون مقدروه ما رو برسونید یه جایی بارون که بند اومد یکی رو میاریم کمک کنه!.. رفت سمت ماشینش و توی همون حالت جواب نسترنو داد: شما این اطرافو نمی شناسید این جاده طولانیه نه میشه برگشت نه ادامه داد، ممکنه همین بلا سر ماشین منم بیاد اونوقت دیگه راهی نمی مونه و تا خود صبح توی همین تاریکی گیر میافتیم!.. کتشو پوشید و چترشو برداشت..در داشبورتو باز کرد ..یه چراغ قوه و همراهش یه پاکت مشکی برداشت و گفت: هر چی که می دونید لازمه از تو ماشین بردارید، درو هم قفل کنید..... نسترن_ که چی بشه؟!.. آنیل_ همین نزدیکی یه خونه ی متروکه ست چند قدم بیشتر از اینجا فاصله نداره ..می برمتون اونجا تا بارون بند بیاد!..... نسترن نگاهه کوتاهی به ما انداخت..ظاهرا چاره ی دیگه ای نداشتیم.. آنیل چراغ قوه شو روشن کرد و جلو افتاد..توی همون چند قدم پاهام تا بالاتر از پاچه گلی شد..قدم برداشتن واسه م سخت شده بود..سارا و نگار محکم دست همو چسبیده بودند..زمین سُر بود و هر بار صدای جیغ سارا بلند می شد!..و این دلهره ی منو بیشتر می کرد که عجیب امشب به دلم افتاده بود ..کمی جلوتر آنیل جلوی یه دیوار نرده ای ایستاد.. آنیل_همینجاست!حواستون باشه که سر و صدا نکنید!..نه کسی جیغ بکشه و نه بلند حرف بزنه!.. نسترن_ چرا؟!..مگه کسی هم اینجا زندگی می کنه؟!.. آنیل که از روی دیوار ِ کوتاه و چوبی اطراف خونه رو زیر نظر گرفته بود سرشو تکون داد: کسی اگرم بخواد نمی تونه اینجا زندگی کنه ..مجبور نبودم نمیاوردمتون..فقط همون کاری که گفتمو بکنید!.. افتاد جلو و ما هم با فاصله ی کمی پشت سرش حرکت کردیم!..خونه قدیمی بود و در و پیکر درست و حسابی نداشت..یه در نرده ای که اونم باز چوبی بود و لولاهاش صدا می کرد..به کمک نورچراغ قوه مسیری که توش حرکت می کردیم روشن بود..ولی اطراف خونه توی تاریکی محو شده بود و حتی سایه ی درختا هم مشخص نبود..صدای واق واق سگ و زوزه ی گرگ ها ترس بدی رو به جونم انداخته بود..جرات نداشتم برگردم و پشت سرمو نگاه کنم!..
رمان ببار بارون فصل 2 نگاهش کلافه بود.. ولی من تصمیممو گرفته بودم!.. -- ببین اگه واقعا بنیامینو می خوای، پس سعی کن حفظش کنی..اونم فقط مال خودت..نذار نگاهش بره سمت زنای دیگه..الان فقط نامزدشی و درسته عقد دائم نکردید ولی به هم محرمین........... - خب به نظر تو من باید چکار کنم؟!.. --اینطور که از ظاهر امر پیداست و از خودتم شنیدم تو حتی اجازه نمیدی پسره ببوستت..یا حتی با خیال راحت دستتو بگیره..خب این درست نیست....اگه می خوایش، باید تو چند مورد باهاش راه بیای وگرنه کمترینش اینه با وجود تو که همسرشی خواسته هاش براورده نشه و اونوقت........مکث کرد و تو چشمام زل زد: خودت منظورمو که می فهمی درسته؟!.. سرمو تکون دادم و نگاهمو به دستام دوختم..با انگشت اشاره م به پشت دستم می کشیدم و به حرفای نسترن فکر می کردم..درسته..من با اینکه قلبا علاقه ای به بنیامین ندارم ولی انتخابش کردم..می خوام که باهاش ازدواج کنم و از این خونه برم..از اول هم قصدم همین بود.. صدای نسترن منو به خودم اورد!.. -- سوگل الان تو این دوره و زمونه دخترا برای جلب توجه ِ همسر و یا حتی نامزدشون هزار جور کار انجام میدن..نمیگم تو هم همونا رو مو به مو عملی کن....نه، منظورم اصلا این نیست ولی کمی بهش توجه کن..روی خوش نشونش بده..می دونم با روحیه ای که تو داری سخت میشه اینکارو کرد ولی سعی ِ خودتو بکن..اگه خواست دستتو بگیره ممانعت نکن..خواست صورتتو ببوسه این اجازه رو بهش بده بالاخره به هم محرمین مشکلی نداره..اگه بهت زنگ می زنه که حاضر شو میام دنبالت بریم بیرون نگو نه حوصله شو ندارم..کمی به ظاهرت برس....چیه این رنگای تیره و کدر، واسه دختری به سن تو که از قضا نشون کرده هستی و انگشتر نامزدی دستت کردن مناسب نیست.... دستامو گرفت:عزیزم خواهرانه دارم بهت میگم..درسته من این تجربه ها رو نداشتم تو زندگیم ولی خب نخوردیم نون گندم ولی دیدیم دست مردم!..بالاخره 2 تا چیز ِ به درد بخور تو این کتاب متابا یاد گرفتم دیگه درسته؟!.. به صورتش نگاه کردم..لبخند می زد..چقدر دوسش داشتم..من اگه نسترنو نداشتم حتما تا الان مرده بودم!.. ناخوداگاه بغلش کردم..گونه ش رو بوسیدم و گفتم: ممنونم نسترن..اگه تو........ اروم زد پشتم و به شوخی گفت: خیلی خب من باز 2 کلوم با تو حرف زدم زرتی جو گیر شدی؟!.. لبخند زدم..از تو بغلش بیرون اومدم.. زل زد تو صورتم.... -- الان حتما بابت بی توجهیات ازت دلگیره..اینطور که معلومه از همون روز اول بهش روی خوش نشون ندادی.. شاید واسه همینه که گاهی تند رفتار می کرده و این عدم توجه باعث میشه که تو فکر کنی اون درکت نمی کنه و اونم فک کنه که بهش علاقه ای نداری.. پس یه کم کوتاه بیا.... فقط........ ابروهاشو طبق عادت انداخت بالا و با لبخند شیطنت باری گفت: فقط یه وقت نذاری شیطونی کنه!..حواست باشه خواهری زیاد از حد بهش رو نده.... خندید ..و من از اون خنده ی خاص و معنی دار سرخ شدم و با لبخند سرمو زیر انداختم.. به شوخی زد به شونه م و گفت: هوی تو که باز عین لبو پخته، قرمز شدی؟!....سوگل؟!.. نگاهش کردم..لبخندش کمرنگ شده بود ولی نگاهش همونطور مهربون وشیطون تو چشمام قفل شد!.. -- نمی خوای بیشتر فکر کنی؟!..عزیزم ازدواج و زندگی ِ مشترکی که قراره کنار همسرت داشته باشی مثل خاله بازی نیست..هزار جور فراز و نشیب و باید متحمل بشی..اگه شوهرت واسه ت همسر نباشه و اون درک صحیح رو در مقابل مشکلات و علی الخصوص همسرش نداشته باشه زندگی واسه ت جهنم میشه سوگل..داغون میشی!..تنها و یه تنه چطور می تونی از پس مشکلات بر بیای؟!..به این امید که شاید یه روزی علاقه ای به وجود بیاد زندگیت و بر چه پایه و اساسی می خوای بسازی؟!..فقط به همین شایدها می خوای تکیه کنی؟!.. - نمیگم کارم درسته ولی راهه دیگه ای برام نمونده..تو که از همه چیز خبر داری..از نگاه های بی تفاوت مامان..از نفرت نگین نسبت به من که خواهرشم..از اخلاق خاص بابا که گاهی باهام خوبه و گاهی تحت تاثیر حرفای مامان سرد میشه و....... لبمو گزیدم .. صدام می لرزید: من هیچ گرمایی از محبت اطرافیانم جز تو حس نمی کنم نسترن..از همون بچگی آرزوی یه تغییر فصل کوچیک تو زندگیمو داشتم..اینکه بهار بیاد و خزون و سرما رو از وجودم بگیره..ولی نیومد..21 ساله که تو آرزوش دارم بال بال می زنم..نمی دونم..شاید دارم با این کارم بدتر زمستونو به زندگیم دعوت می کنم..همه ش حدس و گمان ِ .... نیشخند زدم و ادامه دادم: اون اوایل رفتار بنیامین باهام خوب بود..با علاقه نگام می کرد..خودم این بلا رو سر خودم اوردم....تو راست میگی..من با ندونم کاری دارم بنیامین رو از خودم دور می کنم..اگه واقعا واسه ش زن باشم اون هیچ وقت نگاهش سمت دخترای دیگه کشیده نمیشه!.. با لبخند سرشو تکون داد و از روی تخت بلند شد..دستمو کشید و منو هم وادار کرد بایستم!.. -- بسه دیگه دهنم کف کرد بریم یه چیزی بخوریم.. - کجا؟!.. --این موقع شب که جایی نمیشه رفت فعلا بریم تو اشپزخونه..امروز هوس کردم یه جعبه رولت گرفتم تا نگین خوابه بریم دخلشونو بیاریم!.. به نگاه و کلامش که رنگی از شیطنت کودکانه داشت لبخند زدم.. - چطور امشب نگین انقدر زود خوابیده؟!.. شونه شو بالا انداخت : چی بگم..تو که زدی بیرون اونم از مامان اجازه گرفت با دوستاش بره بیرون....پوزخند زد:می دونی که فقط جلو مامان کافیه لب تر کنه....خلاصه که دیر برگشت خونه..بابا هم عصبانی شد و بحثشون بالا گرفت..نگین ام با قهر رفت بالا و مامان رفت پیشش..اینطور که اون موقع می گفت خوابیده!.. کسی تو هال نبود!.. همراه ِ نسترن کمی از رولت شکلاتی و نارگیلی رو با ابمیوه خوردیم.. -- فردا با 2 تا از بچه های دانشگاه قرار داریم بیرون..تو هم بیا.. - باور کن حوصله شو ندارم.... اخم کرد: ای بابا باز که تو گفتی حوصله ندارم!..بیا بهت خوش می گذره..داریم ترتیب یه سفر 3 روزه رو میدیم.. -- از طرف دانشگاه؟!.. خندید: نه بابا ما که از این شانسا نداریم!..همینجوری.. - کجا؟!.. -- جاشو هنوز مشخص نکردیم..ولی به جون خودم اگه « نمیشه » و « حوصله ندارم » و چه می دونم کلا « نه » بیاری تو کار، من می دونم و تو..اینجا رو دیگه حتما با خودم می برمت!.. سکوت کردم.. از سفر بدم نمی اومد ولی خلوت ِ خودمو بیشتر دوست داشتم..شاید هم بهش عادت کرده بودم و حاضر به ترک این عادت نمی شدم!.. *************************************** سارا کمی رو صندلی جا به جا شد و گفت: خب چی سفارش بدیم؟!.. نسترن دست به سینه تکیه داد: فقط بستنی!..تو این گرما هلاکم!.. به من نگاه کرد و سرشو تکون داد: تو چی سوگل؟!.. شونه م رو از سر بی تفاوتی بالا انداختم: فرق نمی کنه!.. نگار که تا اون موقع ساکت نشسته بود گفت: منم مثل نسترن بستنی سفارش میدم..یه چیکه اب تو تنم نمونده همه ش تبخیر شد!.. سارا پشت چشم نازک کرد: پس چرا می خوای بستنی بخوری؟!..برو دهنتو بگیر زیر ِ شیر اب سردکن........ نگار خندید: تو رو سننه .. سفارشتو بده!.. همه سفارش بستنی دادن.. نگار یه مقدار ِ زیاد از بستنی رو گذاشت دهنش ..از سرمای زیاد اخماش جمع شد و چشماشو باریک کرد: پوکیـــدم!.. نسترن و سارا خندیدن..نگار به سارا چشم غره رفت: کوفت.....و به لپای باد کرده ی سارا اشاره کرد و گفت: نترکی هِـــی..کمتر بخور، قرار که نیست فرار کنه.. به سارا نگاه کردم..با ولع بستنیش رو می خورد..دختر تپل مپلی بود..و صد البته بامزه!.. سارا اخم کرد و خواست جوابشو بده که نسترن گفت: ای بابــا ..ما باز با اینا اومدیم بیرون و نشد یه بار مثل ادم با هم حرف بزنن ..از سنتون خجالت بکشین!.. سارا_ صد دفعه بهش گفتم به هیکل من گیر نده اما بازم...... نگار با شیطنت ابروشو بالا انداخت: تو نخور، بعد ببین من گیر میدم؟!..همینجور پیش بری2 روز دیگه از در پارکینگم تو نمیریا از ما گفتن بود!.. سارا بی تفاوت کمی از بستنیش رو خورد.. سارا_ مال تو رو که نخوردم..مال بابامه می خورم نوش جونم!.. نگار لباشو کج کرد: قشنگ معلومه همه هم گوشت و چربی شده به جونت.. نسترن خندید و من با لبخند سرمو زیر انداختم.. سارا حسابی جوش اورده بود.. نسترن_ بس کنید بچه ها می خوام یه چیزی بهتون بگم!.. سارا و نگار ساکت شدند .. نگاهشون به نسترن بود.. نسترن_ یادتونه چند روز پیش سر یه سفر ِ سه روزه با هم حرف زدیم؟!.. اخمای سارا از هم باز شد و گفت: اره یادمه.. که قرار شد رو جاش فکر کنیم.. نگار_ منم پیشنهاد دادم بریم اصفهان!.. سارا_ نه بابا تو این گرما هلاک میشیم..بریم یه وَری که از این اب و هوا خبری نباشه!.. نگار_ الان همه جا همین بساطه..پیشنهاد خودت چیه نسترن؟!.. نسترن مکث کرد..دستاشو گذاشت رو میز و کمی به جلو خم شد: گیلان!.. نگار با تعجب گفت: گیلان؟!..چرا اونجا؟!.. نسترن_ چرا اونجا نه؟!.. نگار_ خب 4 تا دختر تنها پاشیم بریم جایی که نمی شناسیم بگیم چند من ِ ؟!..باز اصفهان خونه ی عمه م هست راحتیم!...... نسترن_ من اونجا رو تا حدودی می شناسم، مشکلی نیست!.. با تعجب نگاهش کردم..ولی نسترن متوجه ِ من نشد..گیلان چه ربطی به نسترن داشت؟!.. سارا_ من که موافقم..اتفاقا اب وهوای گیلان الان محشره.. نگار پوفی کرد و گفت: خونه رو چکار کنیم؟!..جایی واسه موندن نداریم اونجا!.. نسترن_ تو فکر اونش نباش..هم جاش هست هم کلی جا واسه تفریح.. نگار رو به من گفت: تو نمی خوای چیزی بگی؟!.. - چی بگم؟!.. نگار_ نظری چیزی!.. - نسترن ازم خواست همراهتون بیام منم حرفی ندارم..این برنامه بین خودتون بوده من دخالت نمی کنم!.. نسترن با لبخند گفت: پس همگی اوکیو دادید دیگه نه؟.. سارا سرشو تکون داد..نگار گفت: هر جا باشه جز تهران من پایه م..کلی دود و دم فرستادم تو، بریم گیلان یه کم تصفیه ش کنم.. منم که حرفی نداشتم و موافق با جمع .. و بنا بر این شد که اخر هفته یعنی 5 روز دیگه حرکت کنیم!.. ************************************ تقریبا 2 روزی می شد که از بنیامین خبر نداشتم..نه اون زنگ می زد و نه من سراغی ازش می گرفتم..توی این مدت روی تک تک حرفای نسترن فکر کردم..اینکه باید چکار کنم تا بنیامین رو نگه دارم.. برای خودم؟!.. اره چون قراره باهاش ادواج کنم..یه ازدواج معمولی اما..هر چند از دید همه الان اون همسرم محسوب می شد!.. گوشیم زنگ خورد..خودش بود..با دیدن اسمش روی صفحه ی گوشیم نفس عمیق کشیدم..باید نقش بازی می کردم که از دستش ناراحت نیستم..دکمه ی برقراری تماس رو فشردم.. -الو..... به اندازه ی 3 ثانیه سکوت و بعد از اون صداش آروم و تا حدی گرفته تو گوشی پیچید: الو....سوگل.... لبای ترک خورده از خشکی نفسهام رو با سر زبونم خیس کردم: سلام!....خوبی؟!.. -- سلام..خوبم تو چطوری؟!.. تعجب رو تو صداش حس کردم..من هیچ وقت حالش رو نمی پرسیدم!.. - خوبم ممنون!.. سکوت کرد..سکوت کردم..چی داشتم که بگم؟!..از چی بگم؟!.. --سوگل هنوز پشت خطی؟!......... - آره بگو..چیزی شده؟!.. --نه، هیچی....می خوام امروز ببینمت!.. مکث کردم..از روی تردید..از روی بی تفاوتی، که سرسختانه به مبارزه با اون ایستاده بودم..از روی سرمایی که اصرار بر محو شدنش داشتم و..چه بسا موفق نبودم!.. اما گفتم: باشه!..کی؟.. --عصر منتظرم باش میام دنبالت!.. -باشه..... --تا بعد.. تماسو قطع کرد..بدون اینکه منتظر جمله ای از جانب من باشه.... با بغض ِ ناخواسته ای گوشی رو انداختم رو تخت..طبق عادت تو موهام چنگ زدم و سرمو فشردم.. پس این کابوس کی می خواد تموم شه؟!.. ********************************************** سر میز شام نسترن موضوع سفرمون رو پیش کشید..بابا نیم نگاهی به من انداخت و همونطور که با محتویات بشقابش مشغول بود گفت: چند روز؟!.. نسترن_ 3 روز..فقط بابا میشه ماشینتون و قرض بگیرم؟!.. بابا سرشو تکون داد: از دست فرمونت خاطرم جمع ِ ..فقط بازم مراقب باش!.. نسترن با لبخند سر تکون داد ....به مامان نگاه کردم..اخماشو کشیده بود تو هم....به نگین نگاه کردم که دست از غذا کشیده بود و با خشم به نسترن نگاه می کرد..و همون نگاه متوجه ِ منم بود!.. رو به بابا گفت: اَه این که نمیشه..پس من چی؟!.. بابا جدی گفت: قرار نیست تو باهاشون بری!.. نگین رو ترش کرد: آخه چرا ؟!..چطور......با سر به من اشاره کرد و با لحن بدی گفت: این باهاشون بره اونوقت من..... بابا قاشقش رو انداخت تو بشقابش..و صدای برخورد قاشق با بشقاب ِ چینی، نگین رو وادار به سکوت کرد.. بابا_ این چه طرز صحبت کردن با خواهر بزرگترته؟!..« این » یعنی چی؟!....در ضمن تو باید به دَرسِت برسی و نمره ی تک ریاضیتو جبران کنی.. نگین که از گستاخی کلامش ذره ای کم نشده بود گفت: من این چیزا رو نمی فهمم اصلا میرم همونجا درسمم می خونم..چطور اونی که لیاقت نداره باس بره، اونوقت منی که ....... بابا_ نگیـــــن........ بابا از زور عصبانیت سرخ شده بود و لباشو روی هم فشار می داد.. نگاهی از سر خشم به نگین انداخت..ولی نگین بی توجه از پشت میز بلند شد و رفت بیرون.... و حالا نوبت مامان بود..برای حمایت از نگین.. سرمو زیر انداخته بودم و به بشقاب دست نخورده ی غذام نگاه می کردم.. صدای عصبانی مامان سکوت اشپزخونه رو شکست..تنم لرزید و نگاهم تار شد..دوباره همون حریر نمناک رو پیش چشمام شاهد بودم!.. مامان _ خب راست میگه بچه م..این همه میره با دوستاش درس می خونه کمی هم به تفریح نیاز داره.. بابا_ خانم شما دخالت نکن..نگین فقط 14 سالشه..نیازی نیست که تنهایی بره مسافرت..هر وقت امتحانشو داد همگی چند روزی رو از.......... مامان_ بسه نیما، دیگه شورشو در اوردی..هر وقت این بچه ازت یه چیزی خواست زدی تو ذوقش..چی میشه با نسترن بره؟!.......سر بلند کردم..با دست به من اشاره کرد و بدون اینکه نگاهم کنه گفت: این که هست!.. این!..نمیگه سوگل!..نمیگه دخترم!..میگه این!!..انگار که داره به یک شی ء ِ بی جون و بی مصرف اشاره می کنه.... چونه م از بغض لرزید..احساس خفگی بهم دست داد.. ولی حتی اینم برام عادت شده بود..به این احساس ِ خفقان اور عادت داشتم..وابسته بودم به این حس...... نسترن که ناراحت شده بود رو به مامان گفت: منم حقو به بابا میدم اگه نگین بخواد با ما بیاد یکی اونجا فقط باید چارچشمی هوای اونو داشته باشه که یه وقت دسته گل به اب نده..حرف که تو گوشش نمیره پاشو از این در بذاره بیرون هر کار دلش بخواد می کنه!.. از پشت میز بلند شدم..نسترن مچ دستمو گرفت..کنارش بودم!.. نسترن_ تو که چیزی نخوردی سوگل!.. لبام تکون خورد..انگار گفتم سیرم..ولی صدایی از لا به لای لب های سردم شنیده نشد..حتی صدا هم تو گلوم خفه شده بود.. پشتمو بهشون کردم و خواستم برم بیرون که مامان بلند گفت: همه ش تقصیر اینه..اگه قبول نمی کرد با نسترن بره نگین هم ناراحت نمی شد..بچه م دید تک و تنها تو خونه می مونه دلش گرفت!.. ************************************************** ************* صدای نسترن بلند شد..ترس ِ اینو داشت که تحت تاثیر حرفای مامان از تصمیمم صرف نظر کنم.... نایستادم..به پاهای لرزونم تا حدی توان قدم برداشتن بخشیدم که فقط بتونم برم..برم از اون محیط متزلزل و پر شده از سرما و حس های بد و آزاردهنده.. دستمو به ستون اپن گرفتم..ولی پشت دیوار طاقت نیاوردم و نفس زنان ایستادم..داشتم خفه می شدم..نفس عمیق کشیدم..لا به لای اون نفس های نامنظم و کشیده صدای نسترن رو شنیدم......... نسترن_ چه ربطی به سوگل داره مامان؟!..خود ِ سوگلم قبول نمی کرد به زور راضیش کردم.. بابا_ این بحثو همینجا تمومش کنید..نگین الان تو شرایطی ِ که فقط باید بچسبه به درسش، سوگل و نسترن هم می تونن برن فقط باید لحظه به لحظه با من در تماس باشن!..واسه اینکه خیالم راحت باشه برید ویلای کاویانی..ادرسشو دقیق ازش می گیرم.. نسترن_ اقای کاویانی قبول می کنه بابا؟!..مزاحمشون نباشیم؟........ بابا_ نه دخترم برادرش و زن برادرش با بچه هاشون اونجا زندگی می کنن..برید اونجا خیالم راحت میشه....گر چه اگه یه مرد بود که باهاتون بفرستم خوب مـ........ سکوت کرد..دیگه حتی صدای نفسامو هم نمی شنیدم..........نکنه..... دست چپمو روی قفسه ی سینه م گذاشتم.....و بابا بیش از اون اجازه نداد تردید تو دلم پیشروی کنه و گفت: به نظرم صلاحه که بنیامین هم باهاتون باشه!.. نسترن_ نه بابا خودمون می..... بابا_ همین که گفتم..نمیشه که 2 تا دختر و تنها بفرستم تو جاده..خوبیت نداره بابا..... نسترن سکوت کرد..تا قبل از اینها خوشحال بودم که لااقل برای 3 روز به دور از همه ی ادمهای این شهرم و می تونم برای خودم زندگی کنم اما.. چه خیال ِ خامی.. ************************************************** اروم اروم دکمه های مانتوی مشکی و ساده م رو بستم ..حواسم تو اتاق نبود..تا جایی که متوجه ِ ورود نسترن نشدم....دستی رو شونه م نشست..تو جام پریدم..با ترس نگاهش کردم..خندید.. -- نترس منم..کجا سیر می کنی؟!.. نفسموعمیق بیرون دادم..کیفمو برداشتم....... خواستم برم سمت در که جلومو گرفت: کجا؟!.. -با بنیامین قرار دارم..تا 10 دقیقه دیگه می رسه!.. -- عجله داری؟!.. عجله؟!..برای دیدن بنیامین؟!..نمی دونم..شاید..شاید قصدم فقط فرار باشه!..فرار از فشاری که روی تک تک سلول های بدنم احساس می کردم..فشار جسمی نه، بلکه من از روح بیمارم..از روح اسیب دیده ام و مجالی برای ترمیم این روح ِ بیمار نیست!.. نشستم رو تخت.... نسترن رفت سمت کمد لباسام.. -- تو که باز شدی کلاغ سیاه..مگه نگفتم کمی تغییر لازمه تا.......... - همین خوبه نسترن..حالشو ندارم عوض کنم!.. همونطور که داشت تو کمدمو نگاه می کرد گفت: مگه دست خودته؟!..ما یه قول و قراری با هم گذاشتیم..من اون همه فک زدم، بیخودی؟!.. یه مانتوی روشن بیرون اورد و متفکرانه نگاهش کرد..رنگش آبی بود..تا حالا اون رو نپوشیده بودم .. کادوی بنیامین بود..و تا الان نو و دست نخورده تو کمدم افتاده بود!.. دستمو گرفت و بلندم کرد.. -- همین عالیه..نو هم که هست..یالا بپوشش!.. - نسترن........ چپ چپ نگاهم کرد: نکنه می خوای خودم دست به کار شم؟!.. به شیطنت چشماش لبخند زدم..ولی چه سرد و بی روح بود این لبخند!.. --من میرم بیرون حواس مامان رو پرت می کنم تو هم برو تو کوچه!.. دکمه هامو باز کردم: چرا، مگه منو ببینه چی میشه؟!!.. کلامم سرد بود..سردتر از همیشه.. و نسترن این سرمای بی تفاوت رو به خوبی حس کرد!.. -- یه امروز حوصله ی داد و بیداد کردنشو ندارم..سر قضیه ی نگین هنوز عصبانیه از زمین و زمان ایراد می گیره.. به خاطر من می گفت..خواهرم نمی خواست قرارم با این غر و لند های همیشگی خراب بشه.. ولی الان نه..شاید چند ساعته دیگه..شاید هم چند روز بعد.. مهم اینه که هیچ وقت تمومی نداشت!.. ************************************** به محض اینکه نشستم تو ماشین سلام کردم..جوابمو اروم داد..تعجب کردم..که مثل همیشه تلاشی برای گرفتن دستم نکرد..فقط یه نیم نگاهه کوتاه و همون جواب سلام ِ کلیشه ای.. -- چه خبر؟!.. از پنجره بیرونو نگاه کردم.. - هیچی.... -- نمی پرسی کجا دارم می برمت؟.. نگاهش کردم..طولانی و عمیق....ولی نگاهه اون به خیابون بود..خیابون ِ شلوغ و پر تردد!..مثل ذهن ِ آشفته ی من.. - کجا داریم میریم؟!.. -- حدسم نمی تونی بزنی؟!.. چشم بسته غیب می گفت!.. از کجا بدونم که منو داری کجا می بری؟!..این سوال های بی ربط واسه چی بود؟!.. - نه..... -- پس صبرکن تا خودت بفهمی!..... - بنیامین من.......... لبخند زد.. -- صبر کن گفتم...... سکوت کردم..سکوت کردم تا جایی که ماشین رو گوشه ای از خیابون نگه داشت و بهم گفت پیاده شم!..کل مسیر تو 1 ساعت و نیم طی شد!.. پیاده شدم و کنارش قدم برداشتم..رو به روی خونه ای بزرگ و ویلایی ایستاد.. - اینجا کجاست؟!.. با همون لبخند: خونه ی من..و تو..که قراره بشه خونه ی ما..... درو باز کرد و دستشو گذاشت پشتم و به داخل هدایتم کرد....ناخوداگاه نرم کنار کشیدم..مردد بودم..برای ورود به خونه ای که بنیامین مالکیتش رو جمع بسته بود..ولی هیچ احساس تعلقی نسبت بهش نداشتم!.. یاد حرفای نسترن افتادم..یاد حرفای خودم..پس چرا تردید می کنم؟!..مگه راهمو مشخص نکرده بودم؟!.. از همونجا به راهه باریک و سنگلاخی ِ ویلا نگاهی انداختم..خوب ببین سوگل..این همون مسیری ِ که تو انتخابش کردی..همون مسیر ِ نو توی زندگیت..همون راهه باریک بین تموم بیراهه های زندگیت..خوب نگاه کن..مردی که کنارت ایستاده همسر اینده ت ِ و این خونه همون انتخاب نهایی ِ ..پس......... تردید و پس زدم..قدم برداشتم..برای اولین بار قدم به خونه ای گذاشتم که....« شاید » بتونم درش خوشبختی رو پیدا کنم!.. ************************************************* سرمو زیر انداختم..دسته ی کیفمو طبق عادتی که همراه با استرس بهم دست می داد لا به لای انگشتام فشردم!.. نزدیک ویلا که شدیم سرمو بلند کردم..سمت چپ ردیف کامل درخت کاری شده بود و زیر هر درخت با فاصله ی اندکی گل های سرخ و صورتی دیده می شد..سمت راست هم چند تا درخت بود منتهی در مرکز اونها استخر بزرگی قرار داشت که با وجود درختان کوتاه و بلند، زیاد تو دیدراس نبود و من هم با کمی دقت متوجه شدم!.. به ساختمون اصلی نگاه کردم..نمایی متشکل از رنگ های سفید و قهوه ای روشن..سبک و طرحش ویلایی بود..با اینکه رو همچین خونه هایی شناخته انچنانی نداشتم ولی ظاهرش رو بیش از این نمی تونستم تو ذهنم ترسیم کنم!.. بنیامین قفل در ورودی رو باز کرد و مجدد دستشو پشت کمرم گذاشت..اینبار کنار نکشید..گرمای دستش از روی مانتوی نخی هم قابل لمس بود..هیچ احساس ِ خاصی تو قلبم به این گرمای شدید نداشتم!..ولی اولین تجربه م بود و این باعث می شد بی تفاوت نباشم!..قلبم تند می زد..نه از روی هیجان..نه از روی علاقه..از روی نزدیکی ِ یک مرد به خودم که برام تازگی داشت!.. سرشو اورد پایین و زیر گوشم گفت: چطوره عزیزم؟!..خوشت میاد؟!.. و نگاهه من رو دور ِ تند، اون اطراف می چرخید..راهرو..سالن..راه پله..و اشپزخونه ی اپنی که سمت راستمون بود..فضای داخلی کاملا مبله و شیک بود.. اگر بناست اینجا زندگی کنیم پس این اثاثیه برای چیه؟!..مگه رسم ِ اوردن جهیزیه با عروس نیست؟!.. و همین رو ازش پرسیدم.. بنیامین با لبخند به سمت پله ها راهنماییم کرد و گفت: چه اشکالی داره عزیزم؟!..از دکورش خوشت نیومد؟!..کاره بهترین طراح ِ این شهره!.. از پله ها بالا رفتیم....... - نه..منظور من به دکورش نبود..ولی جهیزیه ی منو باید کجا بچینیم؟!..اینجا حتی واسه 2 متر جای خالی وجود نداره!.. خندید..همزمان دستمو توی دستش گرفت..لبمو گزیدم تا عکس العملی از خودم نشون ندم..مکث کرد..منتظر امتناع ِ من از عمل سرزده ش بود و زمانی که بی توجهیم رو به کارش دید لبخند روی لباش غلیظ تر شد و گفت: خانمی من ازت جهیزیه نمی خوام..از همون اولم با خانواده ت در میون گذاشتم که لازم نیست با خودت چیزی بیاری..منتهی بازم نتونستم پدرتو راضی کنم..قرار بر این شد که پول جهیزیه رو بهمون بدن..منم اون پولو میدمش به تو چون خودم بهش نیازی ندارم..تو هم هر کاری که خواستی مختاری باهاش انجام بدی..چطوره؟!.. حالا داشت نظرمو می پرسید؟!..چرا کسی چیزی به من نگفت؟!..حضور من توی اون خونه چه ارزشی داشت؟!..در مورد من و هر اونچه که به من مربوط می شد تصمیم ها از قبل گرفته شده بود و الان با پیش کشیدن این موضوع باید باخبر می شدم که پدرم چنین قصدی داره!.. از فشاری که به دستم اورد به خودم اومدم و حواسم با یک نفس عمیق جمع شد!.. -- خوشگلم ناراحت شدی؟!..احساس کردم رفتی تو خودت...... -نه!مشکلی نیست.... و مثل همیشه خیلی زود قانع شد ! ناراحتیم کاملا مشخص بود ولی بنیامین به روی خودش نمی اورد!.. 3 تا اتاق طبقه ی بالا بود که در یک به یکشون رو باز کرد!.. و با باز کردن در اخرین اتاق منو به طرف درگاه هدایت کرد و گفت: اینم از بزرگترین اتاق ویلا که قرار اتاق ما باشه!..از دکور و چیدمانش خوشت میاد؟!.. با قدمی اهسته وارد شدم!..نگاهم روی جای جای ِ اتاق می چرخید!..سمت چپ ردیف کمد های دیواری همه یکدست سفید.........رو به رو، سرتاسر اتاق پنجره کار شده بود..پرده هایی که حریرش سفید و والان روش ترکیبی از رنگ های سرمه ای براق و آبی بود.........تختی دو نفره سمت راست که دو طرفش عسلی های سفیدرنگ چیده شده بودند همراه با اباژورهای سرمه ای..........رو تختی هم ازهمون رنگ تشکیل شده بود..سفید و سرمه ای..طرح جالبی داشت..حالت چروک که تو قسمتای جمع شده مروارید های سفید و پولک های همرنگ کار شده بود..زیر نور لوستر کوچکی که از سقف اویزون بود برق می زد!...........میز آرایش رو به روی تخت همرنگ عسلی ها بود با نواری از رنگ سرمه ای......در کل رنگ دیوارها و دکور و اثاثیه ی اتاق فقط از سه رنگ آبی و سرمه ای و سفید تشکیل شده بود..این رنگ بهم آرامش می داد..اما نه تا حدی که همه ی غم هام رو توش گم کنم..ولی این بوی نو بودن اثاثیه و اون رنگ های ارامش بخش تو روحیه م، پُر بی تاثیر نبود!.. هر دو وسط اتاق ایستاده بودیم..دستمو کشید سمت تخت..آروم دستمو از تو دستش بیرون کشیدم و وانمود کردم که حواسم اونجا نیست و به اشیاء ِ توی اتاق نگاه می کنم!.. -- نمی خوای نظرتو بگی؟!.. نگاهش کردم..با فاصله ی کمی از من نشسته بود و به صورتم لبخند می زد..تو چشمای قهوه ای و براقش واسه چند ثانیه خیره شدم و گفتم: خیلی خوبه..از رنگ بندیش خوشم میاد!.. لباشو جمع کرد و سرشو تکون داد: شک نداشتم که خوشت میاد!.. ************************************************** ************** دستمو از روی پام برداشت..نگاهمو لغزان از روی دستم تا روی صورتش بالا کشیدم..قلبم تندتر می کوبید..معذب بودم..در حضور بنیامین معذب بودم.. لبخند رو لباش کمرنگ شد..نگاهش تو چشمام بود ..خواستم بلند شم ولی با وجود دستم که تو دستاش بود نتونستم....تنها بودیم..این یعنی زنگ خطر!..توی این خونه تنها با بنیامین حس خوبی رو بهم القا نمی کرد!.. صورتشو به قصد بوسیدن گونه م جلو اورد....چرا داغ نمیشم؟!..چرا بر عکس اونچه که تصور می کردم دستام سرده؟!..مگه توی کتاب های عاشقانه هزاران هزار بار ننوشته که تو یه همچین لحظه ای جسم تو التهاب این حرارت باید بسوزه و تن رو به اتیش بکشه؟!..پس چرا من از این سرمای محض دارم می لرزم؟!...چرا سردمه؟!..چرا این نگاه گرمم نمی کنه؟!..نگاهه بنیامین اگر هم گرما داشت قادر به ذوب کردن یخ وجودی ِ من نبود!..کوچکترین گرمایی از این چشمها به جسم خسته ی من نفوذ نمی کنه!.. اما رنگی از تعجب رو تو نگاهش می دیدم..اینکه بی حرکتم..اینکه مثل همیشه کاری نمی کنم..چرا که دیگه قصد ندارم ازش فرار کنم.. صدای نسترن تو سرم می پیچید..مثل نواری که تا انتها می رفت و باز از نو تکرار می شد.. (اینطور که از ظاهر امر پیداست و از خودتم شنیدم تو حتی اجازه نمیدی پسره ببوستت..یا حتی با خیال راحت دستتو بگیره..خب این درست نیست....اگه می خوایش، باید تو چند مورد باهاش راه بیای وگرنه کمترینش اینه با وجود تو که همسرشی خواسته هاش براورده نشه و اونوقت........خودت منظورمو که می فهمی درسته؟!).. با دو حس متضاد درگیر بودم..هنوزم قصد فرار داشتم..فرار از دستان بنیامین..ولی پاهام از زور استرس نیرویی برای کشیدن جسمم نداشتند!..لباش رو گونه م نشست..همزمان چشمامو بستم و نفسمو تو سینه م حبس کردم!..بغض داشتم..نامزدم داشت صورتمو می بوسید و من بغض داشتم..نامزدم دستامو گرفته بود و من هوای گریه داشتم.. بنیامین با خشونت خاصی دست سردمو کشید سمت خودش..تن مرتعشم تو اغوشش پنهون شد!..تو اغوش مردی که حتی دوست نداشتم سر رو شونه ش بذارم و گریه کنم!..دلم می لرزید..از بغض پر بود و توان خالی شدن نداشت!..تنم می لرزید..احساس اسارت می کرد تو دستای این مرد...... برای یه لحظه به خودم گفتم من اینجا چکار می کنم؟!..این مرد کیه که تونسته به من نزدیک بشه؟!..این بوی عطر مردونه..بوی مطبوعی داشت و من از این رایحه ی خوشبو تو همین مدت زمان کوتاه دلزده شدم!.. و باز هم صدای نسترن......... (کمی بهش توجه کن..روی خوش نشون بده..می دونم با روحیه ای که تو داری سخت میشه اینکارو کرد ولی سعی ِ خودتو بکن..اگه خواست دستتو بگیره ممانعت نکن..خواست صورتتو ببوسه این اجازه رو بهش بده بالاخره به هم محرمین مشکلی نداره).. کجایی که ببینی با هر حرکت دستش دارم جون میدم؟!..کجایی که ببینی این تماس ها حتی از روی لباس هم برای من عاری از لذت و مملو از عذابه؟!.. زیر گوشم گفت: می دونی چقدر انتظار این لحظه رو می کشیدم؟!.. و با یک حرکت شال رو از روی موهام کشید که چند تار از موهام همراه شال کشیده شد و دردم گرفت......تو دلم هق زدم و لبمو گزیدم تا صدام بلند نشه!..بنیامین صورتمو نمی دید.. موهای بلندمو با گیره پشت سرم بسته بودم..دستش اومد بالا و گیره رو باز کرد..دستامو از تو دستش بیرون اوردم و گذاشتم رو سینه ش و کمی به عقب هلش دادم..ولی اون بی تفاوت به عکس العمل من با شدت بیشتری پیشروی می کرد!.. موهامو چنگ زد و سرمو به سمت شونه ی چپم کج کرد..صورتشو رو گردنم گذاشت..هنوزم تنم سرد بود..حتی سردتر از قبل..مثل یه مرده..بدنم منقبض شده بود..در برابر حرکات بی رحمانه ی بنیامین مانند جسمی بی روح تنم به تکه ای از یخ ِ در حال انجماد بیشتر شبیه بود!.. از تماس دستاش با گردنم انزجارم ازش بیشتر شد!..تقلا کردم....فشار جسمم توسط دستای بنیامین نفسمو برید.. نالیدم: بنیامین..خواهش می کنم!.. بی تفاوت به بغض ِ تو صدام پرتم کرد..حرکاتش با خشم همراه بود..آروم نبود..به قول نسترن عاشقانه نبود....عطش داشت و این عطش منو به ترس وا می داشت!..ای کاش نمی اومدم..ای کاش اون قدم لعنتی رو بر نمی داشتم!.. دستامو گذاشتم رو شونه هاش و خواستم پسش بزنم!.. ریتم نفس های بنیامین نامنظم بود!.. -- عزیزدلم..چرا منو از خودت.. منع می کنی؟!..ما که نامزدیم..ما که..همو دوست داریم.....و با لحنی که حرص و خشم رو در خودش داشت فریاد زد: بذار باهات باشم لعنتی.....بذار باهات باشم..تا کی می خوای ازم فرار کنی؟!..دیگه بسه.. نفسم رفت..دیدم تار شد و سیاهی، نور رو از چشمام ربود!..با بغض نالیدم.. نالیدم که ولم کنه!..ولی احساسات مردونه و سرکشش این اجازه رو بهش نمی داد که کنار بکشه!.. صورتم خیس بود از اشک ....... - بنیامین..ولم کن..بنیامین خوا..خواهش می کنم.. سرشو بلند کرد..تو چشمای خیسم زل زد..صورتش سرخ شده بود از این همه تقلا.. -- چرا نه سوگل؟!....باهات کاری ندارم .. خودم می دونم باید چکار کنم..فقط می خوام کـه با تموم وجود قبولم کنی..بذاری انقدر نزدیکت شم که صدای تپش های قلبتو احساس کنم......... اون غرق خوشی های پوچ خودش بود و من از سر نفرت هر لحظه داشتم جون می کندم!..لبمو گزیدم و نیمخیز شدم تا از کنارش بلند شم که دستمو کشید!.. با لحن خشونت باری گفت: تو زنمی سوگل..رفتاراتو درک نمی کنم.. حرکاتش قوی تر شده بود..لا به لای خشونتی که تو رفتارش داشت دکمه های مانتومو باز کرد..چشمام از زور وحشت گرد شده بود ..زیر مانتو هیچی تنم نبود و نمی خواستم مانتومو در بیاره.. دستاشو گرفتم تا منعش کنم ولی دستامو پس زد..دو تا از دکمه هامو باز کرد و دو طرف یقه ی مانتومو تو دست گرفت و از هم باز کرد ..نگاهش که بهم افتاد وحشی شد..وحشیانه رفتار می کرد..خشن..بی رحم..و چه دردی داشتن این دست های بی رحم..دردی که حالا علاوه بر جسم به قلبم هم آسیب می زدن.. ناخواسته جیغ می کشیدم و دردمو فریاد می زدم..بلند و گوش خراش..و حس می کردم همین باعث رفتار خشونت آمیز بنیامین شده..واقعا وحشی بود!.... چون ببری گرسنه که آهویی لذیذ رو در چنگال داشت اسیرش بودم!.. با صدای بلند گریه می کردم..عصبانی شد..و با فریاد ِ « ببر صداتو » به صورتم سیلی زد..جیغ کشیدم و حس کردم دارم از حال میرم..دست چپمو رو صورتم گذاشتم.. شدت سیلی انقدر زیاد بود که موهام از یه سمت تو صورتم پخش شد!.. صدای گوشیش بلند شد..با غرولند و ناسزایی زیر لب وجود نحسشو کنار کشید!..تنم خرد بود..حس می کردم قفسه ی سینه م داره آتیش می گیره!..بهش دست کشیدم..از پشت پرده ای از اشک سرمو خم کردم تا ببینم چه بلایی سرم اورده..تا 2 دکمه از مانتوم رو بیشتر نتونسته بود باز کنه..با احساس خیسی خون سر انگشتام شوکه شدم!..به قدری محکم گاز گرفته بود که از جای دندوناش خون زده بود بیرون..و اون جاهایی هم که سالم مونده بود به کبودی می زد!....خدای من..بنیامین با من چکار کرده بود؟؟؟؟!!!!!...... بنیامین_ الو....سلام چی شده؟!....اره خاموش بود!..کدوم بیمارستان؟!..الان نمی تونم!..گفتم نمی تونم....خیلی خب..خیلی خب باشه....تا کی؟!..باشه..گفتم باشه...فعلا........ تو این مدت که داشت با تلفنش حرف می زد سریع خودمو جمع و جور کردم..موهامو با گریه ای بی صدا بستم و شالمو رو سرم انداختم!....مکالمه ش داشت تموم می شد که از اتاق بیرون زدم..قدمام بلند بود..صداشو که از پشت سر شنیدم قدمامو تندتر برداشتم تا جایی که به شتاب می دویدم.. -- صبر کن بت میگم سوگل..وایسا باهات کار دارم..سوگل..سوگل با تو ام...... چند بار نزدیک بود بخورم زمین..پاهام می لرزید..زیر لب اسم خدا رو صدا می زدم تا بهم توان بده و بتونم از اون خراب شده بزنم بیرون..از دست اون هیولا فرار کنم و خودمو به جایی برسونم که احساس خطر نکنم!.. دستمو گرفت....از زور ترس و دلهره به جنون رسیده بودم..به محض اینکه برم گردوند دستامو محکم زدم تخت سینه ش .. نتونست خودشو کنترل کنه و پرت شد عقب..فکرشو هم نمی کرد بتونم اینچنین با خشم پسش بزنم!.. از در زدم بیرون .. فقط می دویدم..به کجا؟!..نمی دونستم..فقط می دویدم.. من همیشه در حال فرارم..ولی زمونه دستش بهم می رسه..سرنوشت زورش بهم می چربه..مثل الان..توی همین لحظه.... با شنیدن ترمز شدید ماشین از پشت سرم که صدای بوق های ممتدش اعصابم رو متشنج می کرد برگشتم..یه تاکسی زرد رنگ بود..راننده سرشو از پنجره اورد بیرون و دستشو بلند کرد: خانم برو کنار وسط جاده چکار می کنی؟!.. لبخند زدم..میون اون همه اشفتگی لبخند زدم..تند رفتم سمت ماشینش و در عقبو باز کردم و نشستم.. - برو آقا..تو رو خدا فقط برو.. راننده با تعجب نگام کرد.. -- خانم حالت خوبه؟!.. صدام می لرزید: خوبم..خوبم اقا برو.. به عقب برگشتم..اثری از بنیامین نبود..نفس راحتی کشیدم....تا برگشتم در سمت چپم باز شد و با دیدنش قالب تهی کردم!.. دستم رفت سمت دستگیره که بازومو گرفت: سوگل........ جیغ کشیدم: ولم کن.... راننده رو به بنیامین گفت: اقا برو پایین با دختر مردم چکار داری؟!.. بنیامین که توی اون لحظه مثل یه ببر زخمی عصبانی بود سرش داد زد: ببر صداتو مرتیکه، این خانم زن منه به تو چه که دخالت می کنی؟.. راننده که انگار از ترسش حرف بنیامین رو باور کرده بود با اخم و تعجب به من نگاه کرد.. با ترس در حالی که صدام به زور شنیده می شد گفتم: نه..دروغ میگه..دروغ میگه..این یه روانیه..دیوونه ست..ولم کن..ولم کن می خوام برم.......... بنیامین سرم داد زد: خودم می رسونمت بیا پایین.. خودمو کشیدم سمت در .. حالت نرمالی نداشت..منم نداشتم..اون عصبانی بود و من وحشت زده.. میون این کشمکش ها صدای راننده در اومد: خانم برو پایین واسه من شر درست نکن..چرا به حرف شوهرت گوش نمی کنی؟!....برو پایین خانم!.. بنیامین با یه حرکت منو از ماشین کشید بیرون..تقلاهای منم فایده ای نداشت..راننده پاشو روی گاز فشرد و از کنارمون رد شد..بنیامین دستمو کشید..ای کاش می تونستم جیغ بکشم..داد بزنم..مردمو صدا کنم تا یکی پیدا بشه و کمک کنه ولی اون لحظه لال شده بودم..زبونم از ترس بند اومده بود!..همین که هنوز زنده م و سنکوپ نکردم جای تعجب داشت!.. در جلوی ماشینش رو باز کرد و پرتم کرد رو صندلی....به حالت هشدار دستشو اورد بالا و گفت: می شینی از جاتم جم نمی خوری .. نترس می رسونمت خونتون!.. درو محکم بهم کوبید..نشست پشت فرمون و حرکت کرد..سرعتش نسبتا زیاد بود..فین فین کنان با یه برگ دستمال کاغذی که از تو جعبه رو داشبورت برداشته بودم اشکامو پاک کردم!.. ************************************************** ***** صداشو شنیدم..عصبانی بود ولی سعی داشت اروم حرف بزنه........ -- من یه عادتی که دارم تو اینجور روابط خشن رفتار می کنم..نمی تونم رمانتیک باشم..هر چی طرفم بیشتر اذیت بشه بیشتر خوشم میاد.. ساکت بودم..سرمو انداخته بودم پایین.. و اون به خاطر سکوت پر از اجبارم، فکر می کرد بهش این اجازه رو دادم تا رفتار بی رحمانه ش رو در قبال ِ من با یه همچین دلایلی رفع و رجوع کنه.. -- فقط اینجور وقتا این کارا ازم سر می زنه..وحشی گری و وحشی بازی بهم انرژی میده..بازم کاری نکردم ..وقتی اوردمت تا ویلا رو نشونت بدم فقط قصدم یه نزدیک شدن ساده بود..ولی بعدش..دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم!.. مکث کوتاهی کرد و گفت: این حرفا رو می خواستم قبلا بهت بزنم نه الان..من ممکنه تو یه همچین حالتی فحش بدم..حتی کتکت بزنم..ولی مطمئن باش از اون نظر یه جوری جلوی خودمو می گیرم..ممکنه ازت توقعاتی داشته باشم که شاید به نظرت دور از ذهن باشه..اینجور مواقع یه چیزی رو تو خودم حس می کنم که کنترلش خیلی سخته................ - چرا همون شب که اومدی خواستگاری بهم نگفتی؟..چرا الان؟!...چرا الان من باید بفهمم که تو........... سکوت کردم..تند گفت: چون می دونستم تا به زبون بیارم جواب رد میدی.. صورتمو برگردوندم سمتش و نگاهش کردم: تو جای من بودی قبول می کردی؟!.. نیم نگاهی به صورتم انداخت و کلافه تو موهاش دست کشید.. -- نمی دونم..من جای تو نیستم....من فقط توقعات خودمو در نظر دارم..وقتی دیدمت ازت خوشم اومد..خوشگل بودی و اروم..یه ارامشی تو رفتارت بود که نسبت بهت یه جور کشش خاصی داشتم..حاضر بودم هرکاری بکنم تا به دستت بیارم..ولی تو خیلی ساکت بودی..ارامشت زیاد از حد بود..از طرفی بهم توجه نداشتی..کنارت که بودم دوست داشتم باهات باشم شاید مستقیم نه ولی تا یه حدی چرا....دوست داشتم دستتو بگیرم ولی تو هر بار کنارگیری می کردی..من قبلا دوست دخترای زیادی داشتم..چندتاییشون مثل خودم بودن ولی بعضیاشونم به اینجاها نمی کشیدن و.... - دیگه ادامه نده!.. نمی دونم شنید یا نه..صدام بغض داشت و لحظه به لحظه تحلیل می رفت!.. شنید و گفت: می دونم باید اینا رو همون اول بهت می گفتم..ولی منم مثل همه یه خواسته هایی تو خودم می دیدم و برای رفع اونا احتیاج داشتم که با............. اشک نشست رو صورتم..نالیدم: بنیامین................. -- فقط خواستم همه چیزو بدونی..دیگه واسه برگشتنت دیره چون من نمیذارم..چون می خوامت..هر چی هم تو نتونی راضیم کنی ولی من دست از سرت بر نمی دارم..بالاخره عادت می کنی..عادت می کنی که باهام بمونی..بهت قول میدم که اگه بتونی باهام راه بیای واسه ت کم نذارم..چه عاطفی چه مالی چه هر چی که خودت بخوای..من دوستت دارم..اینو روزی هزار بار بهت میگم..کارای من از روی علاقه ست و چون زنمی وظایفی هم داری..تو اینکارو برای من انجام بده..منم هرکاری که تو بخوای دریغ نمی کنم.......... سرم در حال انفجار بود..چقدر بی شرم بود این مرد....من قرار بود همسرش بشم و فقط محض برطرف کردن خواسته هاش و بس؟؟!!..و اون در عوض روزی هزار بار بهم بگه دوستت دارم؟!..یعنی زندگی مشترک ما قراره تو همین دو مسیر خلاصه بشه؟!..خواسته ها و توقعات بنیامین و عقده های روحی ِ من؟!..زندگی یعنی این؟!.. زندگی که قرار بود بعد از فرار از اون خونه قسمتم بشه این بود؟!.. خدایا چقدر من بدبختم..چقدر من احمقم..چطور بدون فکر خودمو از چاله کشیدم بیرون و در عوض به قعر چاه انداختم؟!.. ****************************************** مامان_ نمی دونم باز چه مرگش شده از کی تا حالا تو اتاقشه واسه شامم نیومد بیرون!.. بابا_ یعنی چی این حرف راضیه؟.. مامان_ چیه باز طرفشو گرفتی؟.. بابا_به تو چیزی نگفت؟!.. مامان_ مگه درست و حسابی جواب میده؟!..بهش میگم چته چرا رنگ و روت پریده ؟..میگه حالم خوب نیست بخوابم خوب میشم..بعدم رفت تو اتاقش.. بابا_ نرفتی بهش سر بزنی؟!.. مامان_ رفتم ولی گرفته خوابیده!.. بابا_ شامشو می بردی تو اتاقش........ مامان_ دیگه چی؟!..لازم نکرده بد عادتش کنی..اونوقت از فردا تقی به توقی بخوره میگه حوصله ندارم و باید غذاشو ببریم تو اتاق.............کجا میری؟!.. و صدای باز شدن در اتاق باعث شد اروم لای پلکامو باز کنم..با دیدن بابا تو درگاه دستمو گذاشتم رو قفسه ی سینه م و خودمو کشیدم بالا..به خاطر اینکه زخمام دیده نشه یه پیراهن که طرح و مدلش مردونه بود پوشیده بودم..فکم در اثر سیلی که بنیامین بهم زده بود هنوز درد می کرد.. بابا نشست کنارم رو تخت و مهربون نگام کرد: خوبی بابا؟!..مامانت می گفت حالت خوش نیست!.. سرمو تکون دادم......موهامو نوازش کرد..وقتی مهربون می شد از ته دلم دوسش داشتم..وقتی هم از دستم عصبانی می شد بازم دوسش داشتم..مگه می تونستم از پدرم بگذرم؟!..من فقط دنبال محبتم..اینکه منو هم ببینن..نیاز داشتم که بغلم کنه و تو بغلش اشک بریزم..نیاز به محبت داشتم..همیشه این حس باهام بود و همین هم باعث شد راهو اشتباه برم!.. *************************************** بابا که انگار از تو چشمام راز دلمو خونده بود، دستمو گرفت و نرم کشید سمت خودش..آغوشش چقدر گرم بود..چقدر ارامش بخش بود..نفس عمیق کشیدم و با بازدمش بغضم شکست..لرزش شونه هام گریه ی بی صدام رو به گوش پدرم می رسوند!.. موهامو نوازش کرد و با لحن ارومی گفت: چرا گریه می کنی بابا؟!..کسی اذیتت کرده؟!.. -................. -- دخترم اگه چیزی ناراحتت کرده بگو......... -.................... سرمو از تو بغلش بلند کرد..نگاهمو زیر انداختم..چی باید می گفتم؟..که بنیامین باهام چکار کرده؟!..چی بگم بابا؟!..بگم نامزدم نمی تونه نیازاشو کنترل کنه؟!..روشو داشتم که بگم؟!..دردمو به کی بگم خدا؟!.. به مادرم که حتی نگامم نمی کرد چه برسه بخواد براش درد و دل کنم!..فقط نسترن بود که امشب سرش درد می کرد و زود خوابید..من کیو داشتم که از دردای دخترونه م براش بگم؟!.. - چیزی نیست بابا..فقط همینجوری دلم گرفته!.. لبخند کمرنگی مهمون لباش شد...... -- فقط همین بابا؟!..به خاطر همین داری گریه می کنی؟!.. سرمو تکون دادم!.. --چیز دیگه ای ناراحتت نمی کنه؟!.. - نه............... -- با بنیامین میونه تون خوبه؟!.. سکوت کردم....به تکون دادن سرم که بگم اره با هم خوبیم، تردید داشتم....ولی اگه بیشتر از اون خودم رو مردد نشون می دادم بابا حتما شک می کرد.. سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم..انگار که خیالشو راحت کردم..با یه نفس عمیق لبخندش رنگ گرفت....... - خب خدا رو شکر..بنیامین هم پسر خوبیه..رو خانواده ش خیلی خوب شناخت دارم....مکث کرد: بیشتر به خاطر تو درخواست سفر نسترنو با دوستاش قبول کردم .. منتظر به صورتش خیره شدم..ادامه داد: می دونم چند روز که آب و هوای اونجا به سرت بخوره روحیتو به دست میاری!....دوست دارم وقتی برگشتی بازم لبخند و رو لبات ببینم.... لبخند زدم..فقط برای دلخوشی بابا..کمرنگ و دلگیر..چی می شد همیشه همینطور باشی بابا؟!.. --یکی، دو باری گذاشتم نسترن با هم دانشگاهیاش بره اردو ولی اینبار 4 تا دختر بیشتر نیستید..فعلا مرخصی بهم نمیدن..واسه اینکه خیالم از جانبتون راحت باشه سفارشتونو به کاویانی کردم..بنیامین هم که مثل پسرم می مونه..غریبه که نیست دامادمه..باهاتون باشه خاطرم جمع ِ که اتفاقی نمیافته!.. سرمو زیر انداختم..بابا چه می دونست بنیامین که نزدیک من باشه برام از صد پشت غریبه غریبه تر ِ ؟!..ای کاش می تونستم با اومدنش مخالفت کنم!.. --ظاهرا امروز اردشیر قلبش درد می گیره می رسوننش بیمارستان..الان حالش بهتره..چند دقیقه پیش بنیامین زنگ زد گفت اوردنش خونه!..مثل اینکه وقتی تو رو میذاره خونه یه راست میره بیمارستان!.. پس مکالمه ش با تلفن به خاطرهمین بود که اسم بیمارستان رو اورد!.. از کنارم بلند شد و گفت: پاشو دخترم..پاشو بیا تو اشپزخونه یه چیزی بخور.. - گشنه م نیست بابا.......... دستمو گرفت: پاشو دخترم..مامانت غذاتو گرم کرده......... به اصرار بابا از جام بلند شدم و همراهش رفتم..دلم درد می کرد..این یعنی گرسنه م ولی به روی خودم نمی اوردم تا از اون در بیرون نرم..می ترسیدم از تو چشمام بخونن که امروز چه بلایی سرم اومده!.. اما حالا در مقابل مهربونی پدرم تسلیم بودم..اگه همیشه باهام همینطور بود شاید نصف غصه هام تموم می شد...... ******************************************* نگار_ مرگ من این درختا رو نیگا..ادم با دیدنشون جون می گیره!.. سارا_ من که دارم عشق می کنم..از دیدن طبیعت و آب وهوای شمال هیچ وقت سیر نمیشم !.. نسترن با لبخند گفت: کی بود می گفت بریم اصفهان؟.............. نگار تند گفت: خب حــــــالا تو ام دست گرفتی!..نگاهشو به جاده انداخت و ادامه داد: چه می دونستم جاده ی گیلان انقدر جیگره!....از تو اینه منو نگاه کرد: راستی این نومزد ِ خوش تیپت بادیگاردم هست؟!.. با تعجب نگاهش کردم........ - نه..چطور؟!.. شونه شو انداخت بالا: هیچی فقط جای اینکه تو ماشین اون باشی اومدی اینور..اون بدبختم خط راستو گرفته و داره پشت سرمون میاد!.. اخم کردم و چیزی نگفتم.....نگار ادامه داد: میونه تون شکرابه؟!.. سکوت کردم که نسترن گفت: به تو چه آخه!..جلوتو نگاه کن به کشتنمون ندی..درضمن امانتی بابامه حواست باشه!.. نگار با اخم ساختگی روشو برگردوند و گفت: خیلی خب بابا..ندید بدید بازی در نیار.. نسترن_ اگه خسته نبودم خودم می نشستم پشت فرمون!.. سارا_ ای کاش خودت رانندگی می کردی نسترن، نگار این چاله چوله ها رو نمی بینه دل و روده م اومد تو دهنم به خدا!.. نگار _ دو کلومم از قالپاق ماشین عروس بشنو..اخه گرد و قلمبه با این شکمی که تو داری و از همون اول که استارت زدیم کله تو کردی تو آخور و یه دم داری می لمبونی معلومه باید دل و روده ت بیاد تو دهنت..معده ت مثل mp3 عمل می کنه آره؟!..فشرده و جادار...... نگار با هر جمله بیشتر حرص می خورد..نسترن بلند زد زیر خنده و منم نتونستم جلوی خودمو بگیرم!.. سارا که وقتی عصبانی می شد جیغ می زد گفت: تو اون روحت نگار..حیف که داری رانندگی می کنی و پای جونم وسطه وگرنه........ نگار خندید و با شیطنت گفت: وگرنه هنوز جا داری منم می خوردی اره؟!.. اینبار منم همصدای نسترن خندیدم..سارا از زور عصبانیت نزدیک به انفجار بود..حالت هر دوشون توی اون لحظه واقعا بامزه بود.... *********************************** سارا برای بار چهارم انگشتشو روی زنگ فشرد.... نگار که کلافه شده بود رو کرد بهش وگفت: بسه بابا پوکوندی زنگ مردمو.. سارا_ اخه باز نمی کنه...... نگار_ خب لابد نیستن......... از خونه ی کناری یه زنی با لباس محلی اومد بیرون و با همون لهجه ی شیرین گیلکی گفت: با کی کار دارید؟!.. نسترن رفت جلو و گفت: سلام خانم..ما مهمونای اقای کاویانی هستیم از تهران اومدیم ولی ظاهرا کسی خونه شون نیست!.. زن سرشو تکون داد و گفت: اره دخترم نیستن رفتن شهر.. نسترن_ نمی دونید کی بر می گردن؟!.. -- مثل اینکه حال مادرزنش بد شده بردنش بیمارستان..احمد اقا اومد بهم گفت هر وقت مهموناش اومدن بگم شرمنده تا شب بر نمی گردن.... سارا_ پس حالا ما باید چکار کنیم؟!.. نگار_ انگار باید تا شب صبر کنیم دیگه راهی نیست!.. بنیامین که تا اون موقع ساکت بود گفت: می برمتون مسافرخونه.. نسترن _ نه لازم نیست می دونم باید کجا بریم!.. زن همسایه با روی خوش که عاشق لهجه ش شده بودم رو بهمون گفت: بیاین تو تا شب که نمیشه اواره ی کوچه و خیابون باشید..بفرمایید تو مهمونای احمد اقا مهمونای ما هم هستن!.. نسترن با لبخند گفت: ممنونم ازتون..لطف دارید شما......ولی نه مزاحمتون نمیشیم..میریم خونه ی دوست من!.. --باشه مادر هر جور خودتون صلاح می دونید..بی تعارف گفتم!.. نسترن_ ممنونم..فقط اگه آقای کاویانی اومدن و سراغ ما رو گرفتن بگید با این شماره......«شماره شو نوشت رو یه کاغذ».......تماس بگیرن!.. --باشه دخترم..حتما بهش میگم!.. زن که رفت تو، رو به نسترن گفتم: دوستت اینجا زندگی می کنه؟!.. نسترن_ اینجا که نه..تو یه روستا همین حوالی.. نگار_ از بچه های دانشگاست؟!.. نسترن_ نه.......بهتره بریم منم بهش زنگ می زنم هماهنگ می کنم!.. سارا_ نکنه اونجایی که از اول قرار بود بریم همون خونه ی دوستت بود؟!.. نسترن سرشو تکون داد..داشتیم می رفتیم سمت ماشین که بنیامین دستمو گرفت و نگهم داشت..گرمای شدید دستش مثل صاعقه از تنم رد شد.. -- تو بیا تو ماشین من!.. - اما......... -- راه بیافت!..... جلوی بچه ها نمی تونستم چیزی بگم!..دنبالش رفتم و بنیامین که در ماشینو برام باز کرد نسترن برگشت.. برای اطمینانش سرمو تکون دادم..به صورتم لبخند زد و نشست تو ماشین.... ولی من تو دلم عزا گرفته بودم!.. *********************************** تو مسیر هیچ کدوم حرفی نزدیم..می دونست هر چی هم که بگه من سکوت می کنم!..تو این مدت با خلق و خوی من تا حدودی آشنا شده بود!.. نیم ساعت بعد نسترن جلوی یه خونه ی ویلایی نگه داشت..از روستا رد شده بودیم..و این ویلا دقیقا بالاترین نقطه از روستا قرار داشت!.. همه جلوی در بزرگ و سفید رنگش ایستاده بودیم.. نگار که دهنش باز مونده بود گفت: عجب دوست مایه داری..من که وقتی اسم روستا رو اوردی گفتم الان میریم تو یه خونه ی محلی و با یه مشت گاو و گوسفند و مرغ و خروس سر و کله می زنیم ولی اینجا که خیــــلی خفنه!.. سارا_ نسترن تو از این دوستا هم داشتی و رو نمی کردی؟!.. نسترن با لبخند زنگو زد و پشت در ایستاد..من کنارش بودم و بنیامین پشت سرم..سارا و نگار هم کنار نسترن ایستاده بودن!.... توقع نداشتیم به این زودی کسی درو باز کنه که یه دفعه در با شتاب باز شد و یکی با صدای مردونه بلند داد زد: به ارواح خاک حاج خانم می کشـــمت.............. و تا اینو گفت نسترن جیغ کشید: سوگل سرتو بدزد............. که همزمان دستمو گرفت و با خودش کشید پایین....و این حرکت ما همراه شد با صدای فریاد بنیامین از پشت سرمون!.. نگار و سارا از خنده غش کرده بودن!..من و نسترن مات و مبهوت سرمونو بلند کردیم که ببینم چه خبره و چی به چیه که با دیدن 2 تا مرد جوون رو به رومون سیخ سر جامون ایستادیم..اونا هم با تعجب به ما نگاه می کردن.. از شنیدن صدای ناله ی بنیامین برگشتم و نگاهش کردم..افتاده بود رو زمین و سرشو چسبیده بود و یه لنگه کفش مردونه هم افتاده بود کنارش!.... نسترن که از این همه سر و صدا هول کرده بود گفت: ای وای، کی با لنگه کفش زد تو سر بنیامین؟!.. و همین جمله ی نسترن بود که باعث شد نگار و سارا بلندتر از قبل بزنن زیر خنده!.. صدای یکی از پسرا از پشت سر اومد: من واقعا معذرت می خوام ..نمی دونستم شما پشت در هستید وگرنه........ما که برگشتیم اروم گفت: بازم معذرت!........ یکیشون رفت سمت بنیامین و دستشو گرفت بلندش کرد......بنیامین با حرص دستشو پس زد ...... -- نسترن!.......... نسترن با دیدن دختر جوونی که جلوی در ایستاده بود لبخند زد و به طرفش رفت!.. نسترن_ آفرین جون..وای چقدر دلم برات تنگ شده بود!.. همدیگه رو بغل کردن و آفرین با لبخند گفت: از بس بی معرفتی!....... آخ
رمان ببار بارون رمان ببار بارون فصل 1 بدون اینکه حتی پلک بزنم به تصویر خودم تو آینه خیره شدم.. به تصویر دختری که ظاهر ارومش می تونست نشانگر غمی باشه که مدت هاست تو دلش جای گرفته.. چشمای غم زده م رو بستم..نمی خوام شاهد تصویر درون آینه باشم..اون من نیستم..می خوام که نباشم.. اما حقیقت نداره..من همینی ام که آینه بهم نشون میده..یه دختر بی پناه..دختری که تو اغوش غم محو شده و سیاهی بر بخت و اقبالش سایه انداخته.. بغض داشتم..چشمام بارونی بود..بازشون کردم..یک قطره اشک بی اراده به روی گونه م چکید.. حس تنهایی اراده م رو ازم گرفته بود..با اینکه اطرافم پر بود از ادم هایی که به ظاهر بهم نزدیک بودن ولی باز هم احساس تهی بودن می کردم..اینکه تنهام و کسی رو ندارم تا پناهم باشه.. نسترن درست می گفت..تا وقتی اراده ای از خودم نداشته باشم اوضاعم هیچ تغییری نخواهد کرد..هیچ چیز دست من نبود..این روزگار تلخ با بی رحمی ِ هر چه تمام تر زنجیرش رو به ناحق به دست و پام بسته بود.. تقه ای به در خورد..با سر انگشت اشکام و پاک کردم..در باز شد..نسترن لبخند بر لب وارد اتاق شد ولی با دیدن چهره ی درهم و گرفته م خیلی زود لبخند از روی لب هاش محو شد.. -- تو که هنوز نشستی..دختر پاشو تا مامان قشقرق به پا نکرده.. - نمی تونم نسترن..به مامان میگی که حوصله ندارم؟.. -- چرا خودت نمیگی؟.. نگاهش کردم..غم تو چشمام و دید..با مهربونی نگام کرد..به طرفم اومد و کنارم روی صندلی نشست.. -- سوگل تا کی می خوای حرفات و تو دلت نگه داری؟..چرا انقدر ارومی؟.. - تو که حال و روزم و می بینی دیگه چرا می پرسی؟.. -- بس کن تو رو خدا..پاشو خودت و جمع کن .. توسری خور نباش سوگل..حقت و از همه بگیر..نذار ناراحتت کنن.. از روی صندلی بلند شدم.. - دیگه واسه این حرفا دیر شده.. -- ای وای منو ببین اومدم تو رو ببرم خودمم موندم تو اتاق..پاشو تا صداش در نیومده..منتظرما.. با لبخند نگام کرد و آهسته از اتاق بیرون رفت.. باز به آینه خیره شدم..با حرص خاصی یه برگ دستمال کاغذی از روی میز برداشتم و محکم کشیدم به لبام.. به زور مامان آرایش کرده بودم .. تموم مدت بالا سرم وایساد و تا با چشم خودش ندید دست از سرم برنداشت.. دیگه اثری از ماتیک صورتی رو لبام نمونده بود..کیفم و برداشتم و از اتاق رفتم بیرون.. مامان تو درگاه اشپزخونه وایساده بود و با نگین حرف می زد..چشمش به من افتاد..لباش از حرکت ایستاد و با اخم به طرفم اومد.. -- داشتی تو اتاق چکار می کردی؟..حنجره م پاره شد از بس صدات زدم..بیا برو دم در منتظرته.. - مامان حالم خوب نیست.. -- واسه من بهونه نیار.. نمی فهمم بیچاره نامزدت دلش و به چیه تو خوش کرده ..واقعا حیف شد پسر به اون محترمی و با شخصیتی ..صد بار به بابات گفتم این دختر ِ وقت شوهر کردنش نیست نکن اینکارو ولی کو گوش شنوا، بازم کار خودش و کرد..پس چرا وایسادی بِر و بِر منو نگاه می کنی بیا برو .. نگین مثل همیشه برام پشت چشم نازک کرد و از کنارم رد شد.. با بغض تا دم در رفتم .. مادرم کسی که منو به دنیا اورده بود جوری باهام رفتار می کرد که همیشه احساس می کردم توی این خونه زیادی ام.. نگین خواهر کوچکترم که فقط 14 سالش بود هر وقت به من نگاه می کرد نفرت خاصی تو چشماش موج می زد.. پدرم مرد زحمت کشی بود..کارمند یه شرکت دولتی.. زندگی ساده ای داشتیم..البته اگه بریز و بپاش های بیخودی مامان نبود میشه گفت حقوق کارمندی بابا کفاف یه زندگی متوسط رو می داد.. و خواهرم نسترن..دختری خوش قلب ولی شیطون..2 سال ازم بزرگتر بود و توی این خونه اون تنها کسی ِ که منو درک می کنه و با حرفاش ارامش بخش روح خسته ی منه.. شبهایی که سر رو شونه های مهربونش می ذاشتم و از این همه ظلمی که در حقم شده بود گریه و شکایت می کردم.. اینکه هیچ کس تو این خونه جز پدرم و نسترن دوستم نداشت..اگه نگین خطایی می کرد به پای من نوشته می شد..اگه مشکلی تو خانواده به وجود می اومد منو مقصر می دونستند.. و حالا با وجود نامزدم.. کسی که قلبا علاقه ای بهش نداشتم ولی به زور هم زنش نشده بودم، خودم خواستم.. فکر می کردم ازدواج کنم و از اینجا برم راحت میشم ولی همه چیز برعکس شد..نامزدم از طبقه ی ثروتمندان بود و با من کوچکترین وجه اشتراکی نداشت.. اون تو یک خانواده ی ازاد رشد کرده بود و من تو خانواده ای که چنین کارهایی رو گناه می دونستند.. افکارمون با هم جور نبود و همین مسبب مشکلات زیادی شده بود..بنیامین اصرار داشت باهاش تو مهمونی ها و مجالس انچنانی شرکت کنم و همپای دیگر مهمانان خودم رو ازاد و رها نشون بدم..و اخر شب به خونه ش برم و یک شب رویایی رو تا صبح باهاش بگذرونم........ خانواده م از این موضوع با خبر نبودند.. بینمون صیغه ی عقد موقت خونده شد تا توی این 1 ماهه دوران نامزدی مشکلی پیش نیاد و همین امر سبب شد که تو ذهن بنیامین افکاری روشنفکرانه تداعی بشه.. اینکه هر کار خواست بکنه و مشکلی نداشته باشه..ولی از دید من بزرگترین مشکل همین بود..اینکه بذارم اینکار تا قبل از ازدواج انجام بشه.. عاشقش نیستم ولی قبولش کردم..اونم شده بود جزوی از زندگی من.. ********************** به محض اینکه نشستم تو ماشین دستم و گرفت و با لبخند لباش و جلو اورد تا صورتم و ببوسه..ممانعت کردم.. چهره ش درهم شد و عقب کشید..تازه می فهمیدم که علاقه تا چه حد می تونه توی این روابط تاثیر گذار باشه.. اینکه تو قلبم حسی بهش نداشتم باعث می شد ناخوداگاه از خودم عکس العمل نشون بدم که خب..این حرکات برای بنیامین خوشایند نبود.. -- سوگل تو الان نامزد منی، چه اشکالی داره ببوسمت و یا اینکه یه شب و تو خونه ی من بگذرونی؟!.. ماشین و روشن کرد و راه افتاد.. - قبلا درمورد این موضوع حرف زدیم.. -- دیگه داری شورش و در میاری سوگل..اینجوری نمیشه ما باید هر چه زودتر عقد کنیم.. - من عقاید خودم و دارم..همون شب اول تو خواستگاری بهت گفتم تو هم قبول کردی.. -- اره ولی نمی دونستم تا این حد سفت و سخت رو حرفت وایسادی.. سفت و سخت نبودم مسئله اینجا بود که احساسی بهش نداشتم..شاید اگه عاشقش بودم اوضاع با الان فرق می کرد.. نامزدی ما کاملا سنتی انجام شد..پدر بنیامین از دوستان قدیم پدرم بود که سالها همدیگر رو ندیده بودند.. ولی یه روز که گذر اردشیر خان(پدر بنیامین) به شرکتی که بابام اونجا کار می کرد میافته همدیگه رو می بینن و........ این میشه سراغاز اتفاقی نو در زندگی پر از تشویش ودلهره ی من.. آشنایی ما بر پایه ی دوستی پدرامون بود که تو همون شب خواستگاری خانواده هامون موافقتشون رو اعلام کردند و ما نامزد شدیم.. اون شب بنیامین حرفای دیگه ای می زد..حرف هایی که نشون می داد تا حدودی سلایق و عقایدمون می تونه شبیه به هم باشه ولی اینطور نشد.. خلق و خوی واقعیش رو کم کم نشون داد و من فهمیدم که تا چه حد از همسر اینده م فاصله دارم.. - داری کجا میری؟!.. -- چه عجب صدات در اومد.. سکوتم و که دید ادامه داد: امشب تولد یکی از بچه هاست..تو رستوران یه جشن خودمونی گرفتیم همه جمع میشیم اونجا.. صورتم و سمت پنجره ی ماشین برگردوندم.. با این سن وسال واسه هم جشن تولد می گیرن!..شاید چیزعجیبی نباشه ولی برای من که یادم نمیاد کسی تولدم رو جشن گرفته باشه چیز عجیب وغریبی بود.. 21 سال از خدا عمر گرفته بودم ولی یکبار خانواده م برام از اینکارا نکردن..در عوض نگین هر سال با دوستاش به همین مناسبت مهمونی می گرفت.. هر چی به نسترن اصرار می کردن قبول نمی کرد و می گفت جشن گرفتن واسه بچه هاست..می دونستم اینو به خاطر من میگه تا ناراحت نشم.. بنیامین 30 سالش بود ولی یه کم از سنش بزرگتر نشون می داد..می گفت ارثیه ..پدرشم همینطور بود.. تو افکارم غرق بودم که دیدم جلوی رستوران نگه داشت.. **************************** happy birthday to you.. happy birthday to you.. happy ........birthday ..........to you صدای دست........ جیغ.......... هــورا......... سرم در حال انفجار بود.. کنار بنیامین تنها نقش یک تماشاچی ِبی خاصیت رو داشتم..نه کسی بهم توجه می کرد..نه باهام هم کلام می شد!.. تقصیر اونها نیست..نه..تقصیر هیچ کس نیست.. اونها شادن..تو دلشون هیچ غصه ای نیست..لااقل هیچ غصه ای به تلخی ِغصه ی من نیست.. فارغ و بی خیال از اتفاقات و ادمای دنیای اطرافشون خوشحالن ..و این خوشحالی رو جشن گرفتند.. جشن تولد دختری به اسم لیدا..تولد 24 سالگیش..با شعف ِ خاصی به 24 شمع سوخته ی روی کیکش نگاه می کرد..کوهی از هدایای رنگارنگ و کوچیک و بزرگ کنار ظرفه کیک اون رو سر شوق اورده بود.. حسرت خوردم..برای چندمین بار؟!..نمی دونم!..ولی هُرم ِحسرت اینبار هم قلبمو سرد کرد.. در کنار دوستانش تو یه رستوران شیک..همه از طبقه ی بی نیازان..از طبقه ی بنیامین..حسرت اینو نداشتم..حسرت ثروت بی حد و حسابشون رو نداشتم....ولی حسرت اون نگاه های دوستانه و پر محبت رو به تن می کشیدم..حسرت می کشیدم چون اون دختر احساس تنهایی نمی کرد و من با وجود این جمع بازم این خلاء ِ احساس رو در خودم پررنگ می دیدم.. تو جمع بر خلاف بقیه اهل شلوغ کاری و گرم گرفتن با این و اون نیستم..و ترجیح میدم بیشتر تو لاک خودم باشم و به قول مامان منزوی و گوشه گیر.. به همین خاطر هیچ کس باهام نمی جوشید.. با کسی جور نمی شدم، کسی هم با من جور نمی شد..از اول همینطور بار اومدم.. تا جایی که یادم میاد تنهایی همزادمه..تنهایی شده همه کسم..تنهایی شده یار شب های برفی و سپید پوشم..شب های بی روح..شب هایی از انفجار ِ بغض..از فریاد ِمادر..از نگاهه سرزنش بار ِپدر..از نفرت خواهر....از..حتی از پشتیبانی های خواهر..ولی..باز هم این تنهایی ِ که منو تو اغوشش جای میده..به قدری تهی از هر چیزم، که اون رو همزاد ِ خودم می دونم..اون با منه..از بدو تولد همراهمه..پس همزادمه..... بغضم گرفت..از دیدن اون چشمای خندون و شاد بغضم گرفت.. با دیدن بنیامین که بی قید و بند و بی توجه به حضور من جلو رفت و گونه ی دختر رو بوسید و دستش رو تو دست گرفت ..و باز هم پیش نگاهه لرزان ِ من بر پشت اون دست های ظریف بوسه زد و نگاهی از سر ِشیفتگی نثار ِچشمان دخترک کرد بغضم گرفت.. نزدیکم..نزدیک به ترَک برداشتن ِ شیشه ی نازک احساسم.... هیچ نگاهی روم سنگینی نمی کرد..هیچ کس منو نمی دید..بین 15 نفر نشستم و هیچ کس شاهد حضورم نیست.. چرا؟!.. چون از خودشون نیستم؟!.. چون یه دختر پولدار نیستم؟!.. چون غرور ندارم؟!.. چون تکبر رو نمی شناسم؟!.. چون ساده م؟!.. ولی مگه ادم نیستم؟!.... به دختری نگاه کردم که جلوی من، درست اونطرف ِ میز نشسته بود..با غرور خاصی سگ پشمالوی کوچیک و سفیدش رو بغل گرفته بود .. و انگشتای ظریف و کشیده ش رو لا به لای کرکای تن حیوون فرو برده بود و با ناخن های لاک زده ی قرمزش اونها رو نوازش می کرد.. با دیدن اون حیوون که لایق نوازش و نگاهه هرچند گرم و پر مهر ِ ادمها بود نفسم رفت..با هر لحظه حضور توی اون جمع ِ شاید دوستانه، محیط رو خفقان اور احساس می کردم.. چه سخت بود!.. من هر کجا که باشم تنهام.. به بنیامین نگاه کردم..کسی که حکم نامزدم رو داشت..همسر اینده م....... لبمو گزیدم..تو دلم داد زدم.. تو می دونی چقدر تنهام؟!.. یه غم دارم توی چشمام؟!.. که میگه.. از همه دردام؟!.. ولی نه..تو نمی دونی!...... همراهمی....کنارمی ولی .. بازم نمی دونی!.. چون منو نمی بینی!..با چشم دلت نمی بینی!.. من اینجام.. تو..کسی که دیده به جسم یخ زده م داری و من طلب ِ نگاهی از سر احساس به روح ِ خسته م.. آره..تو.... بشنو..روحم خسته ست!.. احساس طلب می کنم و.. تو نمی بینی!.. شاید سنگینی نگاهمو حس کرد..سرشو در حالی که به صورت لیدا لبخند می زد به سمتم چرخوند.. تو چشمای قهوه ایش خیره شدم..لبخند از رو لباش آروم آروم محو شد.. و لبایی که حالا اثری از اون شوق و لبخند درش دیده نمی شد رو با سر زبون تر کرد..کمی به طرفم خم شد و زیر گوشم با حرص گفت: حوصله ت سر رفته؟!..چرا تو هم یه چیزی نمیگی؟!.. اخم کردم..نگام به دستای در هم قلاب شده م روی میز بود.. - عادت به همچین....با نگام غیرمستقیم بهشون اشاره کردم: ادمایی ندارم!.. لحنم آروم بود..ولی پر از غیض..که هر وقت این حس ِ تلخ تو وجودم می دوید ناخواسته به سراغم می اومد.. نگاهش نکردم ولی صداش زیر گوشم پیچید.. - سوگل یه امشبَ رو تحمل کن، خواهشا با این رفتارای بیخودت آبروی منو پیش اینا نبر!.. بغضمو قورت دادم.. من ابروشو می برم!..منی که قرار بود زنش باشم یه موجودی ام که ابروی شوهرمو با حضور ناچیزم پیش دوستاش می برم.. ولی من همینم..از اولم همین بودم..پس چرا برای تصاحب من پیش قدم شد؟!..چرا؟!.. به قول خودش از روی علاقه؟!.. هه!......... ************************************** جلوی خونه محکم زد رو ترمز..کیفمو برداشتم و خواستم پیاده شم که دستمو گرفت: صبر کن!.. از فشار دستش دور مچم پی به خشم ِ بی حد و اندازه ش بردم..ترسیدم..اما سعی کردم ترسم تو رفتارم مشهود نباشه!.. نمی دونم تا چه حد موفق بودم اما نگاهه بنیامین از شیشه ی جلوی ماشین به رو به رو بود.. به کوچه ای که نیمی از اون تو روشنایی ِ چراغ ها و نیمی دیگه ش تو تاریکی محو شده بود.. خواستم دستمو بکشم ولی حلقه ی انگشتاش قوی تر از تقلاهای نامحسوس ِ من بود.. نگام کرد..تو فضای نیمه روشن ماشین چشماش می درخشید..از سر ِ خشم..... سرمو چرخوندم تا ترسو تو چشمام نبینه.. -- چرا سوگل؟!..آخه چرا؟!.. اب دهنم رو قورت دادم.. خواستم بگم چی چرا؟! که بلندتر از حد معمول گفت: چرا با من اینکار و می کنی؟!..چرا باهام راه نمیای؟!....و بلندتر داد زد: چرا خودتو از من می گیری؟!.. متحیر از این فریادهای بی سابقه و بلند، به صورتش خیره شدم...... - منظورت چیه؟!..مگه من نـ ....... -- بسه دیگه..بسه سوگل، تمومش کن .. همه ش حرفای تکراری....همه ی زندگیم تو همین مدت زمانه کوتاه شده التماس به تو و « نه » شنیدن های من..مگه ما نامزد نیستیم؟..مگه به خاطر عقاید تو محرم نشدیم؟.... و با خشم تا حدی که سعی داشت تن صداش رو کنترل کنه داد زد: بگو آره یا نه؟!.. تنم لرزید..چشمامو رو هم فشار دادم..توان ِ حرف زدن نداشتم فقط تونستم سرمو تکون بدم.. آره..تموم اینکارا رو کرده بودیم!..هم من..و هم بنیامین.. دستمو کشید سمت خودش..دست راستم که آزاد بود رو کنار فرمون تکیه دادم که پرت نشم تو بغلش..نفس نفس می زد..تند..نامنظم.. -- پس بی وجدان وقتی من همه جوره دارم به سازت می رقصم، چرا تو یه قدم واسه من بر نمی داری؟!..چرا تا نزدیکت میشم مثل ادمای مریض که بیماری مسری دارن باهام رفتار می کنی؟!..چـــرا؟!...... بی امان تو دلم داد زدم چون دوستت ندارم..ندارم بنیامین..ندارم!..منو ببخش!.. ولی لبام تکون نخورد..حتی کوچکترین لرزشی بر مبنای حرف زدن و به زبون اوردن ِ حرف دلم نداشت......فقط نگاه بود..هر چی که بینمون بود از سر ِ نگاه بود و بس.. هیچ کدوم گناهی نداشتیم.. ولی چرا..بود..گناهه من انتخاب عجولانه م بود و گناهه اون انتخاب ِ منی که از هیچ لحاظ باهاش برابری نمی کردم!..... کمی که تو چشمام خیره شد ولم کرد..محکم و با حرص.. بی معطلی درو باز کردم و پریدم پایین..بدون اینکه حتی به پشت سرم نگاه کنم کلید و از تو کیفم در اوردم .. کلید لا به لای انگشتای سردم ثابت نمی موند.. صدای گاز ِ ماشینشو شنیدم.. و در کوتاهترین زمان ممکن، تنها صدایی که تونست سکوت کوچه ی «شهید مصطفی نیک نژاد» رو برهم بزنه صدای گوشخراش لاستیک های ماشین بنیامین بود.. قبل از اینکه کلید و تو قفل بچرخونم در باز شد..دماغمو بالا کشیدم و از پشت پرده ای از حریر ضخیم ِ اشک، نگاهش کردم..مامان بود.. با دیدنم توی اون وضعیت اخم کرد..خدایا..به جای اینکه تو یه همچین موقعیتی موجی از نگرانی رو تو چشماش شاهد باشم.. در عوض اخم ِ محکم ِ روی پیشونیش شهادته بی تفاوتی ِ مادرم رو می داد.. رفتم تو و توی همون حالت که داشتم بی حوصله کفشام رو در می اوردم پرسید: چی شده باز؟!.. جواب ندادم..می دادم بغضم می شکست و صدای هق هقم بلند می شد..و این یعنی شروع غرغرهای پایان ناپذیر و سرزنش های درداور ِ مامان.. خواستم برم تو اتاقم که صدای بابا رو شنیدم..تو هال نشسته بود..دسته ی کیفمو تو مشت لرزونم فشار دادم و برگشتم..سرمو زیر انداختم و به صورتم دست کشیدم تا مبادا ردی از اشک رو صورتم باقی مونده باشه.. صدای مهربونش مثل همیشه تونست تا حدی قلبمو گرم کنه..ولی هنوزم غم داشت..دلم با مهری خواهرانه غم رو به اغوش کشیده بود..شاید برای همیشه!.. -- سوگل ِ بابا چی شده؟!.. رو به روش نشستم.. نسترن با یه سینی چای از اشپزخونه اومد بیرون..با دیدن من مکث کرد و لبخند زد ولی با دیدن چشمای سرخم لبخندش کمرنگ شد.. سرمو زیر انداختم و با بغض زمزمه کردم : بابا..من...... سکوت کردم.. بابا نفس عمیق کشید.. می دونست مشکلم هر چی که هست به بنیامین بر می گرده که تا این موقع باهاش بودم ولی نمی دونست من حتی با خودمم مشکل دارم..با همه چیز ِ این زندگی....... --بگو دخترم!.. صداش گرما داشت..گرمایی پدرانه....پدرانه ای در قبال ِ فرزندش..ولی حیف..حیف که این گرما با یه تشر ِ مامان و دو تا جمله ی به ناحق از جانب نگین از هم می پاشید و دیگه حتی اون نگاه رو هم نداشتم.. نمی دونستم باید از کجا شروع کنم..اصلا چی باید می گفتم؟!.. این انتخاب ِ خودم بود..من خودم بنیامین رو خواستم..کسی مجبورم نکرده بود....حالا چی داشتم که بگم؟!.. بگم دیگه نمی خوامش؟!..بگم تازه فهمیدم چه غلطی کردم؟!..بگم اون موقع که داشتم تو اتاق باهاش حرف می زدم کور بودم و کر؟!..ندیدم و نشنیدم حرفاش رو ...... بگم نامزدم می خواد دستمو بگیره نمیذارم؟!..بگم می خواد صورتمو ببوسه و من....... با شرم لبمو گزیدم..واقعا چی داشتم که بگم؟وقتی همه ی جوابا پیش خودم بود!.. شرم نمی کنم؟!..که می خوام به پدرم..به خانواده م گلگی کنم در حالی که خودم کردم؟!.. مگه نمیگن خود کرده را تدبیر نیست؟.. پس باید بکشم.. حقم نیست ولی مجبورم.. مجبورم بمونم و.... شاید تونستم بسازم!.. مامان_ پس چرا دردتو نمیگی دختر؟!.. نگاهش کردم..هنوزم اخم داشت!..دردم؟!..دردم نگاهه عاری از مهرته..چی بگم از دردم؟!.. مثل همیشه باز هم ترجیح دادم سکوت کنم..دم نزنم از درد و غم ِ تلنبار شده روی دلم..بگذرم..بازم بگذرم و چشم ببندم بر هر اونچه که تا به الان روحا و جسما آزارم داده.. به تک تک اعضای خانواده م از پشت همون حریر خیس نگاه کردم..پدرم..مادرم..خواهرم...... منم عضوی از این خانواده بودم..عضوی که به حسابش نمی آوردند.. فقط می خواستن بدونن چی شده!..از سر کنجکاوی....نه از سر ِ محبت........ از جام بلند شدم و سر به زیر در حالی که سعی داشتم نگاهه اشک الودم با نگاهه پدرم تلاقی نکنه گفتم: می تونم برم تو اتاقم؟!.. سکوتی طولانی....و با یک نفس عمیق: برو........ شتابی که روی پاها و قدم های لرزونم داشتم کنترل شده نبود..فقط می خواستم برم..از بین اونها..از بین خانواده م..انگار که قصد فرار داشتم.. درو بستم..کیفمو پرت کردم رو صندلی..رمقی تو پاهام احساس نمی کردم و تن خسته م رو پرت کردم روی تخت..صورتمو تو تشک تخت فرو بردم..هق هقم رو همونجا خفه کردم..جیغ کشیدم..ناله کردم..ولی صدام بلند نشد..نرمی ِتشک خفه َش کرده بود...... صدای باز و بسته شدن در منو به خودم اورد..سر بلند کردم..نسترن بود..مثل همیشه با نگاهی مهربون اما گرفته......سنگ صبورم.. کنارم نشست..دست نوازشش رو به صورت خیس از اشکم کشید.. --چی شده سوگل؟!..چرا باز چشمات بارونی ِ خواهری؟!.. با بغض طاقت از کف دادم و خودم رو پرت کردم تو بغلش..جسم مرتعش از بغض و هق هق ِ بی صدام رو تو اغوشش فشرد..پشتمو نوازش داد.. هق زدم: نسترن من چرا نمی میرم؟!.. دست ِ نوازشگرش از حرکت ایستاد..بازوی چپم رو گرفت و منو از آغوشش جدا کرد..تو چشماش خیره شدم..شوکه بود..از حرفم.. -- دیوونه شدی سوگل؟!..این چه حرفیه که می زنی؟!.. و باز هم هق زدم: دیوونه م نسترن..آره دیوونه م..ادمی که خودشو ته ِ خط ببینه ناخوداگاه دیوونه میشه.. صورتمو با دستاش قاب گرفت.. -- بسه حرف مفت نزن..ته ِ خط یعنی چی؟!..محکم باش....... - نمی تونم..خواستم ولی نشد..نسترن تو و خدای بالا سر شاهد بودید چقدر تلاش کردم قوی باشم و بگم بی خیال سوگل هر کی هر چی گفت تو فکرتو مشغول نکن فقط توکل کن..ولی نتونستم..نه که نخوام.. نشد..سخته نسترن..که مادرت رو کنارت داشته باشی و خودش از آغوشش محرومت کنه.. با حرص بغلم کرد.. -- تو نیازمند آغوش ِ مادرانه ای؟!..پس من چیم سوگل؟!..من هم خواهرتم هم مادرت..مهرم برات بس نیست؟!.. با خشمی ناخواسته کشیدم کنار..چسبیدم به نرده های فرفورژه ی بالای تختم..به حالت عصبی اشکامو پاک کردم و گفتم: تو هر چی هم بهم محبت کنی ولی مادرم نیستی..نسترن تو خواهرمی مادرم نیستی..من مادر می خوام..من مهر ِ مادرمو می خوام..مادر خودمو نه سـ......... لبامو روی هم فشار دادم.. اشک تو چشمای نسترن حلقه بست..جلو اومد و دستامو گرفت.. --باشه..باشه هر چی تو بگی فقط گریه نکن..من مطمئنم یه روزی همه چی درست میشه.. پوزخند زدم: یه روزی؟!..چندین ساله که قراره اون روز برسه پس کو؟!..صبر کنم تا یه روزی مامان بغلم کنه و با مهربونی زیر گوشم بگه دخترم؟!..هان نسترن؟!..اینه رسمش؟!....... --بس کن سوگل..من همه ی اینا رو می دونم.. - ولی دلیلشو نه....دلیلشو نمی دونی.. -- اره دلیلشو نمی دونم..نمی دونم چرا مامان همچین رفتاری رو باهات داره..گاهی حتی با منم سرسنگین میشه!..اما تو سعی کن با آرامش برخورد کنی..... خودشم می دونست شدنی نیست..همچین چیزی امکان پذیر نبود..با آرامش اونم تو چنین وضعیتی؟!.. لبخند زد و به نگاهش رنگ شیطنت پاشید.. -- حالا از این حرفا بگذریم بگو ببینم با بنیامین خوش گذشت؟!.. می خواست حرفو عوض کنه..این تغییر مسیر ِ ناگهانی بین حرفامون کار ِهمیشگیش بود!.. نگاهمو به پنجره ی اتاقم دوختم........ - خوش بگذره؟!..اونم با بنیامین؟!.. --چطور؟!.. - سر جمع ِ این چند ساعت و بین چند تا دختر و پسر هم تیپ ِ خودش گذروندم..همه از اون مایه دارای باکلاس که محل سگ به ادم نمیدن.... --پـــــوف..حالا گرفتم چی شد!..پس آه و ناله های امشبت به خاطر این بود آره؟!.. بدون فکر گفتم: بعلاوه رفتار ِ اخیر بنیامین..نسترن اصلا نمی تونم درکش کنم..حداقل اونم درکم نمی کنه..انگار راهمون با هم یکی نیست!..دو قطب منفی چطور می تونن به هم نزدیک بشن؟!.. -- یعنی تا این حد؟!.. - از اینم بدتر.... -- نمی خوای به من بگی؟!.. - از چی؟!.. -- از همه چی..تو خودت نریز هر چی تو دلت هست بریز بیرون شاید تونستم راهنماییت کنم!.. - هیچ راهی واسه ش نیست!.. --شاید باشه!..به من اعتماد نداری؟!.. اعتماد داشتم..به تنها کسی که تو این خونه اعتماد داشتم نسترن بود..تردیدم از سر عادت بود..عادت به خودخورگی و سکوت داشتم..هر چیزی رو به زبون نمی اوردم.. نسترن که پی به تردیدم برد دستمو کمی فشار داد: بهم بگو سوگل..چی انقدر پریشونت کرده؟!.. لبام لرزید..سرمو زیر انداختم..می خواستم بگم..لااقل برای اولین بار..برای خواهرم همه چیزو بگم..شاید واقعا بتونه کمکم کنه!..حس می کردم لبریزم..کاسه ی صبرم سر اومده و دیگه نمی تونم تو خودم نگه دارم.... و گفتم..از بنیامین و خواسته های بی حد و نصابش..حرکت و حرفای امشبش..بوسیدن و بغل کردن اون دختر و.............. نسترن صبور و اروم به همه ی حرفام گوش داد..سکوتش باعث می شد زمان رو فراموش کنم و ادامه بدم.. ساکت که شدم چیزی نگفت..تا چند لحظه فقط نگام کرد.. با چشمانی مخمور و نگاهی متفکرانه.. -- می خوای با بنیامین بمونی؟!.. -چرا اینو می پرسی؟!.. -- بگو سوگل می خوای زنش بشی یا نه؟.. - مگه چاره ی دیگه ای هم دارم؟!.. -- اگه دوسش نداری مجبور نیستی تحملش کنی..شما تازه نامزد کردید فوقش می گیم از هم خوشتون نیومده و خلاص!.. مکث کردم: به همین آسونی؟!..من بگم بنیامینو نمی خوام بعدش می دونی چی میشه؟..علاوه بر ولوله ای که تو خونه میافته حرف مردم چی؟!..مگه دیگه میشه جلوی دهن مردمو گرفت؟!.. اخم کرد: تو به حرف مردم چکار داری؟!..مگه واسه مردم داری زندگی می کنی؟!..به خاطر این چرت و پرتا می خوای خودتو بدبخت کنی؟!.. پوزخند زدم.. - من بدبخت ِخدایی هستم نسترن.. -- وقتی خودت هی تو مغزت تکرارش کنی میشه تلقین..تلقین هم از دید خودت به واقعیت نزدیکه ولی از دید اطرافیانت یه چیز دیگه ست..اگه می خوای باهاش بمونی بهم بگو تا راه حل نشونت بدم اگرم دوسش نداری بگو تا با بابا حرف بزنم!.. با ترس نگاهش کردم و گفتم: نه نسترن یه وقت به بابا چیزی نگی..خواهش می کنم!.. با تعجب گفت: آخه چرا؟!..وقتی خودت نخـ....... -می خوام..من بنیامینو می خوام.. دومین شوک رو هم بهش وارد کردم..مات و مبهوت نگاهم کرد.. -- سوگل تو منو خر فرض کردی؟!..تا همین چند دقیقه پیش داشتی از دستش زار می زدی حالا میگی می خوای باهاش بمونی؟!.. نمی تونستم بهش بگم..اینکه از اول این راهو انتخاب کردم تا از این خونه و ادماش فرار کنم..نمی تونستم بهش بگم اون موقع که بدون هیچ علاقه ای به بنیامین جواب مثبت دادم همه ی فکر و ذکرم این بود یه جوری نظر خانواده م رو به خودم جلب کنم..با دوری و فاصله گرفتن از اونها.. وقتی نباشم شاید جای خالیم رو احساس کنند..شاید.... مسیر ِعاقلانه ای نبود ولی واسه دختری با شرایط من تنها راه همین بود.. از کنارش بلند شدم و رفتم سمت پنجره..پرده ی نسبتا ضخیم دودی رنگ اتاقم رو کنار زدم!..صدای جیرجیرک ها حتی از پشت پنجره ی بسته هم شنیده می شد.. آه کشیدم..نگاهم به بالا کشیده شد..رو چادر سیاه شب..به اسمون..به قرصه ماه..گاهی درد را جز با سکوت نمی توان جواب داد.......گاهی اشک اگر بیاید حرمت غم می شکند........گاهی باید خود را آه کشید..........گاهی باید چون قاصدک اسیر سرگردانی باد شد.......گاهی....گاهی............. نفس عمیق کشیدم و گفتم: نسترن من تو چنگال این روزگار اسیرم..ناجوانمردانه دارم شکنجه میشم..اون منو به هر سو که بخواد می کشه..گاهی عصبانی و پر از خشم..گاهی نرم نرمک که بغضم نگیره..ولی بغض دارم..بغضی که با سکوتم سعی دارم بپوشونمش..با نگاهه خسته م اونو فریاد می زنم اما......کسی منو نمی بینه.. پشت به پنجره ایستادم و نگاهش کردم.. - من محکومم به سکوت..نمی تونم سرپیچی کنم.. -- سوگل منظورتو واضح بگو!.. زهرخنده عمیقی رو لبام نشست..سرمو تکون دادم و بعد از مکث کوتاهی گفتم: من بنیامینو می خوام..قبول کردم زنش بشم رو حرفمم هستم..مطمئنم بعد از ازدواج علاقه خود به خود به وجود میاد!.. پوزخند زد: می خوای رو زندگیت قمار کنی؟!.. زیر لب زمزمه کردم: قمــار!!!!.. و بلندتر جوری که بشنوه گفتم: من بهش میگم یه مسیر ِنو..یه مسیر نو تو بیراهه های زندگیم..شاید ریسک باشه ولی چون خواسته ی قلبیم همینه همه چیز درست میشه!.. داشتم دروغ می گفتم..داشتم خودم و نسترن رو گول می زدم..هر دو می دونستیم ته ِ این مسیر به کجا می رسه.. من قصد جون ِ خودمو کرده بودم..قصد داشتم به ظاهر با این کار به خودم امید واهی بدم و ثابت کنم که می تونم..بد رو بد می دونستم و خوب رو خوب ..اما الان تو مرحله ای از زندگیم قرار داشتم که درسته بر هردوی اونها آگاهم ولی داشتم با چشم باز و آگاهیه کامل خودمو بدبخت تر از اینی که هستم می کردم..یک مرگ ِ تدریجی.. کسی که از اول به بن بست رسیده باشه اخرش تصمیمی جز این نمی تونه بگیره.. -- پس می خوای یه ازدواج ِ معمولی بدون احساس داشته باشی و تو زندگی ِ مشترکت با بنیامین هم فقط همسرش باشی درسته؟!.. - مگه قرار ِ غیر از این باشه؟!.. با شوق خاصی که سعی داشت اون رو به من هم القا کنه گفت: آره چرا که نه؟!..تو می تونی با عشق ازدواج کنی....مرد ِ زندگیتو پیدا کن سوگل..بی گدار به آب نزن..باور کن صبر بهترین راهه..وقتی با عشق ازدواج کنی علاوه بر همسر، دوست و همه کسش میشی تو..همه ی زندگیت میشه اون مرد..مردی که واقعا عاشقش باشی...... - عشق؟!..آخه کدوم بدبختی میاد عاشق من شه؟!..اصلا می خواد عاشق ِ چیه من بشه؟!..من چی دارم که به درد ِ عشق وعاشقی بخوره؟!..روح ِ من نیمه جونه..با همین روحی که داره نفسای آخرشو می کشه رو پا وایسادم نسترن..چی داری میگی تو؟!.. -- تو خوشگلی..آرومی..سر به زیر و محجوبی..هزاران هزار خواهان پیدا می کنی .. فقط باید خودتو نشون بدی..به همه بودنت رو ثابت کنی..صبح تا شب خودتو تو اتاقت حبس نکن..به جای اینکه سرتو با کتاب و دلنوشته و یه مشت آهنگ ِ غمگین گرم کنی برو بیرون و با ادمای این جامعه آشنا شو..کمی مردمی تر فکر کن سوگل!.. - من به این زندگی عادت کردم.. -- به زندگی با بنیامین چطور؟..می خوای اونم از روی عادت ادامه ش بدی؟!.. - گفتم که، شایدعلاقه بـ....... -- شاید..شاید..شاید......شاید و کاشتن هیچی ازش سبز نشد..حالا تو اصرار به دِرو کردنش داری؟!.. کلافه نشستم کنارش و تو موهام چنگ زدم........ - این چیزا برام مهم نیست..راه حلتو بگو!.. -- کدوم راه حل؟!.. - گفتی اگه بخوام باهاش بمونم راه حلشو نشونم میدی!.. ابروهاشو بالا انداخت : سوگل تو مطمئنی؟!.. سرمو تکون دادم.. -- نمی خوای رو حرفام فکر کنی؟!.. - فایده نداره نسترن..راه حلتو بگو..
خلاصه رمان بینوایان ( معروفترین رمان جهان در قرن 19 ) خلاصه رمان بینوایان نویسنده ویکتور هوگو جهت معرفی ویکتور هوگو کلیک کنید مقدمه : ويکتور هوگو، شاعر، نمايشنامه و رمان‎نويس فرانسوي در قرن نوزدهم (???? ـ ????) يکي از مشهورترين داستان‎نويسان رمانتيک اين قرن است. پدر وي از فرماندهان ارتش ناپلئون بود. ده ساله بود که مادرش از پدرش طلاق گرفت. چند سال بعد با اينکه مادر هوگو مي‎خواست او وکيل شود اما ويکتور دنبال نويسندگي رفت. پانزده ساله بود که برخي از اعضاي فرهنگستان فرانسه به اشعار او علاقه‎مند شدند. چهار سال بعد نيز لويي شانزدهم چنان از نخستين مجموعة اشعارش خوشش آمد که براي او مقرري سالانه برقرار کرد. هوگو با اينکه شاعر، نمايشنامه‎نويس و رمان‎نويس بود، و در حدود پنجاه اثر از خود به يادگار گذاشت، اما شايد راز جاودانگي‎اش بيشتر به خاطر رمان‎هايش به ويژه بينوايان (1862) باشد. اين رمان که انسان‎دوستي و عشق به فقرا در آن موج مي‎زند، به خاطر داستان گيرا، شخصيت‎هاي گوناگون، صحنه‎‎هاي رنگارنگ و ارائة تصاويري واقعي از بي‎عدالتي و فقر شايد ـ به قول هوگو ـ تا وقتي فقر در جهان هست، هنوز ميليون‎ها خواننده داشته باشد. اما اين رمان اهميت ديگري نيز دارد: تاريخ، جغرافيا، روابط اجتماعي و سياسي فرانسه و مردم آن را، ضمن داستاني جذاب و با ريزبيني خاصي تصوير مي‎کند، آن هم در دوره‎اي که غير از رسانه‎هاي نوشتاري، رسانة ديگري نبود. اما اين نقطة قوت در ضمن نقطة ضعف آن نيز هست: هوگو در جاي جاي رمان، داستان را رها مي‎کند تا اطلاعاتي سياسي، علمي، اخلاقي، جامعه‎شناختي و... به خواننده بدهد و همين نيز رمان را بيش از حد طولاني کرده است. کوتاه کردن اين رمان که بيش از دو هزار صفحه است، کاري است توانفرسا، اما بي‎شک هيچ متن خلاصه شده‎اي خواننده را از خواندن اين اثر سِترگ بي‎نياز نمي‎کند. خلاصه رمان بینوایان : در اکتبر سال 1815 هنگام غروب، مردي چهل ساله و تنومند، با سر و وضعي ژوليده و خاک‌آلود و توبره بر دوش وارد شهر «دين‌يه» شد. مرد که لباسي زرد و مو و ريش‌هايي بلند داشت به شهرداري رفت و بيرون آمد و بعد به غذاخوريِ بهترين مسافرخانة شهر رفت و غذا و جايي براي خواب خواست. صاحب مسافرخانه از او پرسيد: "پول مي‌دهيد؟" مرد گفت: "بله پول دارم." اما صاحب مسافرخانه پسرکي را به شهرداري فرستاد و وقتي پسرک برگشت، به مرد گفت نمي‌تواند به او غذا و جا بدهد چون مي‌داند او کيست، نام او "ژان‌والژان" است! ژان‌والژان به صاحب مسافرخانه التماس کرد که خسته و گرسنه است، اما فايده‌اي نداشت. اين بود که در خيابان اصلي به راه افتاد. غمگين بود و احساس خفت مي‌کرد. آن شب به کافة ديگري هم رفت، اما خبر ورود او در شهر پخش شده بود و کسي به او جا و غذا نمي‌داد. ژان‌والژان حتي براي گذران شب به زندان شهر هم مراجعه کرد اما فايده‌اي نداشت. درِ يکي از خانه‌ها را نيز زد اما صاحبخانه مي‌خواست با تفنگ او را بکشد. اين بود که بالاخره بعد از پرسه‌هاي زياد از خستگي روي نيمکتي سنگي دراز کشيد. پيرزني که از کليسا بيرون مي‌آمد پرسيد : چرا اينجا خوابيدي؟ ژان‌والژان مشکلش را به او گفت. پيرزن به خانة کوچکي اشاره کرد و گفت : "برو درِ آن خانه را بزن." درست قبل از اينکه ژان‌والژان درِ خانة کوچک اسقف 85 سالة دين‌يه را بزند، خدمتکار اسقف سر ميز غذا به خواهر اسقف گفت:"موقع خريد براي شام در شهر، از مردم شنيدم که يک فراري خطرناک به شهر آمده. ممکن است اتفاق ناجوري بيفتد. درِ خانه هم هميشه باز است. اگر عاليجناب اجازه بدهند قفل‌ساز را بياورم به همة درها قفل بزنيم." در همين موقع ژان‌والژان در زد. اسقف گفت: "بفرماييد." درِ خانه چارتاق باز شد و ژان‌والژان با نگاهي خشن و بي‌ادبانه وارد شد. خدمتکارِ اسقف از ترس مي‌خواست جيغ بزند. مرد اسمش را گفت و گفت محکوم و نوزده سال در زندان بوده، چهار روز پيش آزاد شده اما هيچکس او را راه نداده. و پرسيد:" اينجا مسافرخانه است؟ پول دارم." اسقف مثل هميشه به خدمتکارش گفت مهمان دارند. بشقاب نقره‌اي بياورد و شمعداني‌هاي نقره را روشن کند. از ژان‌والژان نيز خواست بنشيند و با آنها غذا بخورد. ژان‌والژان باورش نشد. دوباره گفت که او محکوم سابق است و خواست جايي براي خواب در طويله به او بدهند، و باز گفت پول هم دارد. اما اسقف دوباره گفت تختي براي او در نمازخانه آماده کنند. بعد رو به ژان‌والژان کرد و گفت: "لازم نيست پولي بدهيد. من کشيش هستم و اينجا مکاني مذهبي است. شما هم خسته و گرسنه و رنج‌کشيده هستيد. پس قدمتان روي چشم." ژان‌والژان مثل قحطي‌زده‌ها شام خورد. بعد از شام وقتي اسقف او را به نماز‌خانه مي‌برد، آنها از اتاق خواب اسقف گذشتند و ژان‌والژان خدمتکارِ اسقف را ديد که ظروف نقره‌اي را در گنجة بالاي سر اسقف گذاشت. آن شب ژان‌والژان براي اولين‌بار روي تخت خوابيد و زود خوابش برد. پدر ژان‌والژان هَرَس‌کار بود و هنگامي که ژان‌والژان کوچک بود از درخت افتاد و مرد. مادرش نيز در اثر تب مرد. ژان‌والژان را خواهرش که هفت پسر و دختر قد و نيم‌قد داشت بزرگ کرد. ژان‌والژان درس نخواند و هرس‌کار شد. و وقتي 25 سالش بود شوهر خواهرش نيز مُرد و او سرپرست خواهر و بچه‌هاي او شد. او و خواهرش کار مي‌کردند اما مزد کم آنها کفاف زندگيشان را نمي‌داد. تا اينکه در زمستان سختي او کار پيدا نکرد. بچه‌هاي خواهرش گرسنه بودند. اين بود که يک شب شيشة يک مغازة نانوايي را شکست و قرص ناني برداشت و فرار کرد. اما نانوا بيدار شد، او را ديد و تعقيب کرد و با دستي خون‌آلود دستگير کرد. دادگاه، ژان والژان را به پنج سال حبس محکوم کرد. وقتي با غل و زنجير او را مي‌بستند تا به زندان «تولون» ببرند، گريه مي‌کرد. در زندان همة گذشته‌اش را فراموش کرد. فقط يک‌بار در زندان شنيد که خواهرش در محلة فقير‌نشين «سن‌سولپيس» با يک بچه کار و زندگي مي‌کند اما کسي نمي‌دانست بقية بچه‌هاي خواهرش کجا هستند. سال چهارم از زندان فرار کرد اما دوباره دستگير شد و اين بار به سه سال زندان محکوم شد. در ششمين سال باز فرار کرد که به پنج سال زندان ديگر محکوم شد. در دهمين سال براي سومين بارفرار کرد اما باز دستگير و به سه سال زندان ديگر محکوم شد. وقتي پس از نوزده سال زنداني کشيدن به خاطر دزديدن قرصي نان، بالاخره آزاد شد، افسرده و سنگدل شده بود چون نوزده سال بود که ديگر گريه نکرده بود. البته خواندن و نوشتن را در زندان آموخته بود، چون احساس مي‌کرد هر چه بيشتر ياد بگيرد کينه‌اش نسبت به جامعه بيشتر مي‌شود. به علاوه در زندان با کارهاي طاقت‌فرسا، قوي و زورمند شده بود و گاه مثل اهرم با پشتش بارهاي سنگين را بلند مي‌کرد و براي فرار، ياد گرفته بود که به راحتي از ساختماني سه طبقه بالا برود. ... آن شب دو ساعت پس از نيمه شب، ژان‌والژان با زنگ ساعت کليسا بيدار شد. بعد از يکي 2 ساعت که با خود کلنجار رفت، بالاخره با احتياط زياد بالاي سر اسقف رفت و از گنجه بشقاب‌هاي نقره را که دويست فرانک ـ دو برابر پولي که در مدت نوزده سال در زندان جمع کرده بود ـ مي‌ارزيد برداشت و به نمازخانه برگشت و از پنجره فرار کرد. ... صبح خدمتکار اسقف وحشت‌زده به او گفت ميهمانش ظروف نقره‌اي را دزديده است. اما اسقف فقط گفت: "ظروف چوبي که هست. در آنها غذا مي‌خوريم." ... اسقف با خدمتکار و خواهرش صبحانه مي‌خوردند که در زدند. و لحظه‌اي بعد پاسبان‌ها در حالي که ژان‌والژان را گرفته بودند ظاهر شدند. فرماندة آنها سلام نظامي داد و گفت: "عاليجناب..." و تازه آنجا بود که ژان‌والژان فهميد کشيش، در حقيقت اسقف است! اما قبل از اينکه فرماندة پاسبان‌ها گزارش دزدي را بدهد، اسقف جلو آمد و گفت: "آه شما هستيد. پس چرا يادتان رفت شمعداني‌ها را ببريد؟ "ژان‌والژان بهتش زد و پاسبان‌ها که ديدند انگار خود اسقف ظرف‌هاي نقره را به ژان‌والژان داده است ژان‌والژان را رها کردند و رفتند. سپس اسقف به ژان‌والژان گفت : "يادتان باشد که از اين ظروف استفاده کنيد و آدم درستکاري شويد. ژان‌والژان، برادرم، شما ديگر به بدي تعلق نداريد. من روح شما را خريدم و به خدا هديه کردم." ... آن روز ظهر ژان‌والژان از شهر بيرون رفت. سرگردان و گرسنه بود. خشمگين بود اما نمي‌دانست از دست کي؟ نمي‌دانست جا خورده يا تحقير شده است. با اين حال غروب آن روز در سه‌فرسخي آنجا روي تخته سنگي نشسته بود که پسرک شادي نزديکش آمد. پسرکِ نوازنده، سکه‌هايش را بالا مي‌انداخت و مي‌گرفت. اما سکه‌اي چهل‌سويي از دستش لغزيد و جلوي پاي ژان‌والژان افتاد. ژان‌والژان فوري پايش را روي سکة پسرک که بعداً فهميد اسمش "پتي‌ژروه" است گذاشت. پتي‌ژروه زور زد پاي ژان‌والژان را کنار بزند اما نتوانست. اين بود که به گريه و التماس افتاد. و وقتي ديد فايده‌اي ندارد گريه‌کنان رفت. چند دقيقه بعد ژان‌والژان چشمش به سکه افتاد و به خود لرزيد. از جا پريد و در دشت دنبال پسرک گشت. اسم پسرک را صدا مي‌زد و مي‌دويد. به کشيشي رسيد و وقتي فهميد او نمي‌داند پسرک کجاست، به او گفت : "پدر بگوييد مرا دستگير کنند. من دزدم." اما کشيش از ترس فرار کرد. چند دقيقه بعد ژان‌والژان براي اولين بار پس از نوزده سال به گريه افتاد. ... «فانتين» از تودة مردم بود. در «مونتروي سورمر» به دنيا آمد و بدون آنکه خانواده‌اي داشته باشد، با فقر زندگي کرد و بزرگ شد. از ده سالگي در مزارع کار مي‌کرد. پانزده ساله بود که به دنبال سرنوشتش به پاريس آمد. اينک دختري شاداب بود و موهايي طلايي و دندان‌هايي صدفي و چشماني آبي داشت اما آدمي احساساتي و رويايي بود. عاشق دانشجويي هوسران و پولدار به نام «تولوميس» شد که صورتي پرچين وچروک داشت و کم‌کم داشت موهايش مي‌ريخت. دو سال بعد يک روز توموليس با فانتين قطع رابطه کرد. فانتين آن روز زار زار گريه کرد چون او همه چيزش را عاشقانه نثار توموليس کرده بود و از او يک بچه داشت. ده ماه بعد وقتي فانتين ديد که ديگر از شدت فقر نمي‌تواند در پاريس بماند و کسي را هم ندارد تا از او کمک بخواهد دختر کوچکش «کوزت» را برداشت تا به شهرش مونتروي سورمر برگردد و کاري پيدا کند. اما ابتدا بايد گناهش را مي‌پوشاند و بچه‌اش را پنهان مي‌کرد. همة لباس‌ها و وسايل زينتي‌اش را فروخت اما قرض‌هايش را که داد، فقط 80 فرانک برايش ماند. ... وقتي به شهرش مي‌آمد سر راه در دهکدة «مون فرمي» به مسافرخانه‌اي رسيد که خانم و آقايي به نام «تنارديه» آن را مي‌گرداندند. خانم تنارديه زني سرخ‌مو، و سي‌ساله بود. فانتين در بيرون مسافرخانه کنار خانم تنارديه نشست و سر صحبت را با او باز کرد و وقتي ديد دختر سه ساله‌اش کوزت با دختر‌هاي کوچک خانم تنارديه بازي مي‌کند فکري به ذهنش رسيد. به خانم تنارديه گفت که نمي‌تواند هم دخترش را نگه دارد و هم کار کند و از او خواهش کرد دخترش را برايش نگه دارند تا همراه دختران خانم و آقاي تنارديه: «اَپونين» و «آزلما» بازي کند. آقاي تنارديه که از داخل مسافرخانه به حرف‌هاي آنها گوش مي‌کرد، پيشنهاد او را پذيرفت اما شرط گذاشت که ماهي هفت فرانک بگيرد. به‌علاوه بايد پانزده فرانک هم براي مخارج اوليه و پول شش‌ماه را هم پيش مي‌داد. فانتين پذيرفت و کوزت را پيش آنها گذاشت و گريه‌کنان رفت. بعد از رفتن او آقاي تنارديه به زنش گفت: "پول بدهي که داشتيم جور شد. تو و دخترهايت تله موش خوبي هستيد." ... تنارديه قبلاً گروهبان ارتش بود ولي از آدم‌هايي بود که پس از جنگ‌ها بين کشته‌ها و زخمي‌ها دنبال غنائم مي‌گشت. يک‌بار هم پس از جنگ «واترلو»، موقع برداشتن انگشتر طلايي و خالي کردن جيب سرهنگي مجروح و فرانسوي به نام «پون مرسي» فهميده بود او زنده است. پون مرسي به خاطر اينکه تنارديه او را از زير مرده‌ها و مجروح‌ها در‌آورده و جانش را نجات داده از او تشکر کرده و نامش را پرسيده بود. تنارديه با غنائمي که از کشته‌ها و مجروح‌هاي جنگ واترلو برداشته بود به مون‌فرمي آمده و با آن پول، اين مسافرخانه را راه انداخته بود. ... تنارديه آدمي بدهکار بود. بعد از اينکه لباس‌هاي قشنگ کوزت را هم فروخت کم‌کم احساس کرد دارد به خاطر انسانيت از کوزت نگهداري مي‌کند. به همين جهت رفتارش با او عوض شد. لباس‌هاي کهنة بچه‌هايش را تن او کرد و کوزت مثل سگ و گربه‌ها زير ميز غذا مي‌خورد. تنارديه هنوز يک سال نشده، در نامه‌اي از مادرکوزت پول ماهانة بيشتري خواست. در سال سوم احساس کرد احتمالاً کوزت دختري نامشروع است و باز هم پول بيشتري خواست که فانتين داد. در سال پنجم کوزت کلفت آنها شد و زن تنارديه دائم کوزت را کتک مي‌زد. کوزت لاغر و رنگ‌پريده شده بود. از شش صبح تا شب بايد کارهاي مسافرخانه را مي‌کرد وشب و روز با دستان لاغرش از چشمه‌اي که يک ربع از مسافرخانه دور بود با سطل آب آشاميدني مي‌آورد. ... وقتي فانتين پس از دوازده سال به مونتروي سورمر برگشت شهر زادگاهش از نظر صنعتي خيلي عوض شده بود. سه سال قبل از آمدن او، مردي به نام پدر «مادلن» با يک ابتکار: تغيير مواد خام توليد کهربا و شيشة مات، انقلابي در اين صنعت ايجاد کرده و هم خود ثروتمند شده بود و هم براي بسياري، کار با دستمزدهاي خوب ايجاد، و وضع مردم شهر خوب شده بود. مي‌گفتند اين مرد ناشناس يک روز غروب توبره بر دوش وارد شهر شده بود و با به خطر انداختن جانش، بچه‌هاي فرماندة پليس را از ساختمان فرمانداري که در آتش مي‌سوخت نجات داده بود. به همين دليل ديگر کسي نپرسيده بود کيست. آقاي مادلن مردي پنجاه ساله و تنها سرگرمي‌اش مطالعه بود. در کارخانه‌اش براي همة آدم‌هاي نيازمند کار داشت و فقط از همه درستکاري مي‌خواست. يک کارگاه براي زنان و يک کارگاه براي مردان داشت و سرپرست کارگاه زنان هم پيرزني بود که کشيش معرفي کرده بود. او با اينکه ششصد هزار فرانک ثروت در بانک «لافيت» پاريس داشت اما يک ميليون فرانک براي مردم شهر خرج کرده بود و براي مردم نيازمند بيمارستان، نوانخانه و داروخانه راه انداخته بود. در سال‌هاي 1819 و 1820 شاه دو بار به دليل خدمات او به مردم منطقه، او را به عنوان شهردار مونتروي سورمر منصوب کرد اما او نپذيرفت ولي بالاخره به خاطر اصرار و اعتراض مردم، شهردار شد. با وجود اين همچنان زندگي ساده‌اي داشت و به نيازمندان خدمت مي‌کرد. ... اما در اين شهر فقط يک نفر از او خوشش نمي‌آمد و او بازرس پليس «ژاور» بود که به مادلن مشکوک بود و فکر مي‌کرد او محکوم سابق ژان‌والژان است. ژاور از خانواده‌اي کولي و پدرش نيز خود يکي از محکومان بود. اما چون در جواني فکر مي‌کرد مردم يا ضد جامعه يا محافظ جامعه هستند، به نيروي پليس پيوست تا از جامعه محافظت کند. در چهل سالگي نيز بازرس پليس شد. وي در اوايل مدتي در زندان‌هاي جنوب فرانسه خدمت کرد و آجودان نگهبانان زنداني بود که ژان‌والژان چند بار در آن به زندان محکوم شده بود. ژاور قدي بلند، بيني نوک‌عقابي، چشماني چون چشمان عقاب داشت و هميشه چوب تعليمي همراهش بود. موقع جدي بودن تبديل به سگ نگهبان مي‌شد. زندگي او در بيداري و نگهباني خلاصه شده بود. گوش به فرمان مقامات بالا و از هرگونه تخلف و نافرماني بيزار بود. و واي به روز خلافکاري که به دستش مي‌افتاد. حتي پدرش را هم به زندان مي‌انداخت. براي همين همة خلافکارها از شنيدن نامش وحشت مي‌کردند. ... بازرس ژاور يک روز شکش نسبت به پدر مادلن بيشتر شد. آن روز پيرمردي به نام «بابا فوشلووان» زير گاري چپ‌شده‌اش گير کرده بود و ناله مي‌کرد. ژاور و مادلن به فاصلة کمي از همديگر به آنجا رسيده بودند. کسي دنبال اهرم رفت اما تا چند دقيقه بعد دنده‌هاي پيرمرد خرد مي‌شد. اگر گاري و اسب را بدجوري بلند مي‌کردند پيرمرد مي‌مرد. کسي بايد با پشتش گاري را بلند مي‌کرد. مادلن مي‌خواست چندين سکه طلا به کسي براي اينکه اين کار را بکند، بدهد اما کسي توان اين کار را نداشت. بالاخره هم خود مادلن زير گاري رفت و فوشلووان را نجات داد. سپس اسب و گاري او را به مبلغ بالايي خريد. اما چون ديگر کار سنگين از فوشلووان برنمي‌آمد، او را پس از معالجه، براي کار به کليسايي در پاريس معرفي کرد. ژاور براي شکش به مادلن دليل داشت : فقط ژان‌والژان زور بلند کردن آن گاري را داشت. ... فانتين در کارگاه زنانة کارخانة مادلن کار مي‌کرد و از ترسش به کسي نگفته بود بچه دارد. اما چون سواد نداشت زن‌هاي کارگاه فهميدند براي او نامه‌هايي مي‌رسد و به کسي نامه مي‌نويسد. از طريق نامه‌نويس نيز بالاخره فهميدند او بچه دارد و يک روز صبح سرپرست کارگاه او را به جرم بدکاره بودن اخراج کرد. فانتين از آن روز کينة مادلن شهردار را به دل گرفت. بابت کرايه و اثاثية خانه‌اش بدهکار بود و نمي‌توانست به شهر ديگري برود. اثاثيه‌اش را فروخت ولي باز هم بدهکار بود. خواست خدمتکار شود اما کسي خدمتکار نمي‌خواست. براي سربازان لباس مي‌دوخت و پول کمي مي‌گرفت. ديگر پول ماهانة کوزت را مرتب نمي‌فرستاد. ياد گرفت چطور مثل فقرا صرفه‌جويي کند ومثلاً بدون روشن کردن شمع، از روشنايي خانة همسايه استفاده کند. ابتدا خجالت مي‌کشيد با لباس‌هايي که به تن داشت به خيابان برود ولي بعد ياد گرفت فکر کند که کسي او را نمي‌بيند. بدهکاري‌هايش زياد شده بود. تنارديه هم دائم نامه مي‌فرستاد و پول مي‌خواست. يک بار که نوشته بود براي لباس زمستان کوزت پول مي‌خواهد، فانتين به سلماني رفت و موهايش را فروخت. بار ديگر تنارديه نوشته بود کوزت مريض شده و پول براي خريدن دارو مي‌خواهد. فانتين دو دندان جلويش را نيز به دندانسازي که قبلاً گفته بود آنها را مي‌خرد فروخت و پول را فرستاد. اما کوزت مريض نبود. فانتين براي اينکه خود را درآينه نبيند، آينه‌اش را دور انداخت. او مادلن را باعث بدبختي‌اش مي‌دانست و روز به روز بيشتر از او متنفر مي‌شد. طلبکارها رهايش نمي‌کردند و خياط هم دستمزدش را کم کرده بود. تنارديه هم برايش نوشت اگر برايش صد فرانک بابت بدهکاري‌هايش نفرستد کوزت را در سرما از خانه بيرون مي‌کند. فانتين فکر کرد: «صد فرانک! به من روزي چند سو پول مي‌دهند.» ديگر چاره‎اي نداشت. ... چندي بعد يک بار که جلوي کافه‌اي قدم مي‌زد جوان خوشگذراني براي شوخي با او مشتي برف از پشت در لباسش انداخت. فانتين مثل ماده پلنگي خشمگين ناخن‌هايش را در صورت مرد فرو کرد و به او فحش داد. جمعيت جمع شد. اما فانتين با ديدن ژاور رنگش پريد و زبانش بند آمد. ژاور با عصبانيت فانتين را به تالار ادارة پليس برد. سپس او را به شش ماه زندان محکوم کرد و دستور داد او را به زندان ببرند. فانتين لرزيد و به خاطر کوزت به التماس افتاد. ژاور گفت: «بس است. ديگر حتي خود خدا هم نمي‌تواند برايت کاري کند.» اما قبل از اينکه سربازها فانتين را ببرند مادلن که کمي قبل بي‌صدا وارد تالار شده بود گفت، دست نگه دارند. ژاور گفت: «چه گفتيد آقاي شهردار؟» فانتين که فهميد آن مرد، شهردار مادلن است جلو رفت و گفت: «توي سگ باعث همة اين‌ها هستي. به خاطر حرف‌هاي چند تا زن مرا از کارخانه بيرون کردي» و به صورت مادلن تف انداخت. اما شهردار گفت: «اين زن را آزاد کنيد.» ژاور گفت: «نمي‌شود.» شهردار گفت که خود او شاهد ماجرا بوده و فانتين بي‌گناه است و چون موضوع در صلاحيت پليس شهرداري است فانتين بايد آزاد شود. ژاور با عصبانيت تعظيمي کرد و رفت. ژان‌والژان به فانتين گفت که چرا وقتي شما را از کارخانه بيرون کردند پيش من نيامديد؟ فانتين به گريه افتاد و از ضعف و بيماري از حال رفت. ... به دستور آقاي مادلن، فانتين تحت درمان قرارگرفت و خواهري روحاني پرستار شبانه‌روز او شد. مادلن دربارة فانتين تحقيق کرد و همه چيز را فهميد. براي تنارديه نيز به جاي 120 فرانک بدهکاري فانتين، 300 فرانک فرستاد و براي آنها نوشت مادر کوزت مريض است و او را فوري بفرستند. اما تنارديه صورتحساب 500 فرانکي براي مادلن فرستاد. مادلن سيصد فرانک ديگر براي تنارديه فرستاد اما تنارديه که طمعش زياد شده بود باز کوزت را نفرستاد. حال فانتين روز به روز بدتر مي‌شد و براي ديدن دخترش بي‌تابي مي‌کرد. مادلن تصميم گرفت خود برود و کوزت را بياورد. به همين دليل نامه‌اي به امضاي فانتين گرفت تا کوزت را تحويل او بدهند، اما به خاطر اتفاقي نتوانست برود. روز بعد بازرس ژاور به دفتر مادلن آمد و از شهردار خواست دستور دهد او را اخراج کنند و گفت: «من جرمي نسبت به مقام شهردار مرتکب شده‌ام. در اثر عصبانيت به مقامات گزارش داده بودم که شما همان محکوم فراري ژان‌والژان هستيد. اما رئيس پليس برايم نوشت که ديوانه شده‌ام چون ژان‌والژان به خاطر دزديدن سيب از باغي دستگير شده است. من هم رفتم و او را ديدم و با اينکه مرد ادعا مي‌کرد شان‌ماتيو است او را شناختم. ضمناً غروب فردا هم در دادگاهي در آراس محاکمه مي‌شود براي همين قرار است براي شهادت در دادگاه فردا به آراس بروم. قرار است سه نفر از همبند‌هاي ژان‌والژان هم که او را شناخته‌اند، در آنجا شهادت بدهند.» مادلن مي‌خواست ژاور را مرخص کند اما در برابر اصرار او براي مجازات، قول داد به موضوع رسيدگي کند. ... عصر مادلن بهترين کالسکه را کرايه کرد تا صبح زود به دادگاه آراس که در بيست فرسخي آنجا بود برود و خود را معرفي کند تا مردي را که به ناحق ژان‌والژان معرفي شده بود آزاد کند. اما شب تا صبح خوابش نبرد و در اثر فشار روحي زياد، همة موهايش سپيد شد. چرا که تا صبح مردد و با وجدانش در کشمکش بود. فکر مي‌کرد اگر خود را معرفي کند کارخانه و خدماتي که او به فقراي شهر مي‌دهد چه خواهد شد و آيا اين همه فعاليت‌هاي خير او مهم‌تر از نجات جان يک انسان نيست؟ و تازه فانتين و کوزت چه مي‌شدند؟ اما بالاخره سپيدة صبح سوار بر کالسکة تيز‌رو با تمام سرعت به طرف آراس رفت. با وجود اين، ساعت هشت شب به آراس رسيد. فکر کرد دادگاه تمام شده است اما به محل دادگاه که رسيد فهميد هنوز دادگاه به خاطر طول کشيدن دادگاه قبلي ادامه دارد. در دادگاه جا نبود اما وقتي عنوانش را گفت او را با احترام به جاي مخصوص مقامات در پشت سر قاضي راهنمايي کردند. دادگاه داشت شان‌ماتيو را نه فقط به خاطر سيب‌دزدي، بلکه به خاطر سرقت مسلحانه در هشت سال پيش از پسرکي به نام پتي‌ژروه و دزدي از خانة اسقف محاکمه مي‌کرد و ممکن بود حتي او را به اعدام محکوم کند. مادلن يا همان ژان‌والژان از دادگاه اجازه گرفت و گفت که او ژان‌والژان واقعي است، اما همه فکر کردند شهردار مادلن ديوانه شده است. اين بود که ژان‌والژان خطاب به سه همبند سابقش در زندان، نشاني‌هايي را داد که جز ژان‌والژان و آنها کسي نمي‌دانست. بعد هم به دادگاه گفت چون چند کاري را بايد انجام دهد مي‌رود اما آقاي دادستان جاي او را مي‌داند و مي‌تواند دستور دهند او را دستگير کنند. ... شان‌ماتيو آزاد شد، اما روز بعد وقتي ژان‌والژان به مونتروي سورمر برگشت و بالاي سر تخت فانتين که منتظر کوزت بود رفت، بازرس ژاور در حالي که از خشم مي‌لرزيد براي دستگيري‌اش وارد اتاق شد. فانتين از ديدن ژاور رنگش پريد. داد‌ زد:«آقاي شهردار نجاتم بدهيد!» مادلن گفت:«راحت باشيد. او به خاطر شما اينجا نيامده.» ژاور گفت: «خفه شو زنيکه بي‌حيا. اين يک دزد است نه شهردار.» ژان‌والژان خواست از ژاور سه روز مهلت بگيرد تا برود و دختر فانتين را پيش او بياورد. اما ژاور به او خنديد و مسخره‌اش کرد. فانتين که اين صحنه را ديد شوکه شد و جان داد. سپس ژاور ژان‌والژان را به زندان شهر برد. با اينکه دستگيري مادلن ابتدا در شهر سر و صدا به پا کرد اما مردم خيلي زود موضوع را فراموش کردند. ... با وجود اين ژان‌والژان شب از زندان فرار کرد و به خانه‌اش برگشت. نامه‌اي به کشيش نوشت تا پس از پرداخت بدهي‌هايش و تدفين فانتين، بقية اموالش را به فقرا بدهد. سپس همان شب به طرف پاريس حرکت کرد. در پاريس نيز به بانک لافيت رفت و ششصد هزار فرانک خود را گرفت و جايي پنهان کرد. اما هنگامي که مي‌خواست با کالسکه به دهکدة مون‌فر مي‎برود و کوزت را از تنارديه بگيرد، دوباره دستگير شد. اين بار او را به حبس ابد با اعمال شاقه محکوم کردند و به زندان تولون بردند. در تولون از زنداني‌ها کارهاي سخت مي‌کشيدند. يک روز هنگامي که در بين محکومان در عرشة يک کشتي نظامي کار مي‌کرد يک نظامي نيروي دريايي در بالاي دکل دچار حادثه شد و ژان‌والژان اجازه گرفت تا جان او را نجات دهد. اما بعد از نجات او، خودش را در دريا انداخت و فرار کرد. با اين حال همه فکر کردند او در آب افتاده و غرق شده است و روزنامه‌ها هم همين را نوشتند. ... ژان‌والژان درست شب کريسمس به نزديکي‌هاي ده مون‌فرمي رسيد. هنگامي که در تاريکي شب در جنگل به طرف مسافرخانة تنارديه مي‌رفت، به دخترک وحشت‌زده و لاغري برخورد که با دستان يخ‌زده‌اش سطل بزرگي را که از خودش بزرگ‌تر بود و با آن از چشمه آب آورده بود، به زور به همان مسافرخانه‌اي که در آن کلفتي مي کرد مي‌برد. سطل را از او گرفت. در راه نيز فهميد دخترک هشت سالة لاغر و رنگ‌پريده که لباس‌هاي پاره پوره داشت همان کوزت است. بازار کريسمس هنوز باز بود. به در مسافرخانه که رسيدند دخترک از او خواهش کرد سطل را بدهد وگرنه خانمش، تنارديه کتکش خواهد زد. با ورود او ناسزاهاي خانم تنارديه شروع شد. اما با ديدن ژان‌والژان که اتاق مي‌خواست رفتارش فوري عوض شد. چند لحظه بعد خانم تنارديه مي‌خواست کوزت را که يادش رفته بود نان بگيرد و پول نان را هم گم کرده بود به باد کتک بگيرد اما ژان‌والژان به دروغ گفت او پول را پيدا کرده است. و سکه‌اي به خانم تنارديه داد. کمي بعد خانم تنارديه باز مي‌خواست کوزت را به خاطر کار نکردن کتک بزند و اين بار ژان‌والژان پنج فرانک به خانم تنارديه داد تا آن شب کوزت به جاي کار، براي خودش بازي کند. اما خانم تنارديه دست‌بردار نبود. کمي بعد دوباره سراغ کوزت آمد تا او را به خاطر بازي با عروسک دخترانش اَپونين و اَزلما کتک بزند. اين بار ژان‌والژان بيرون رفت و عروسکي قد خود کوزت به سي فرانک خريد و به کوزت داد. آقا و خانم تنارديه خشکشان زده بود. حدس زدند که مرد پولدار است و رفتارشان با کوزت عوض شد. روز بعد ژان‌والژان رو به آقا و خانم تنارديه که مي‌گفتند با همة نداري، مجبورند مخارج کوزت را هم که مادرش مرده بدهند، پيشنهاد کرد کوزت را به او بدهند. حتي حاضر شد 1500 فرانک به تنارديه که به دروغ گفت تا حالا خيلي خرجش کرده بدهد به شرطي که اسم و نشاني او را نپرسد. تنارديه قبول کرد اما بعد از رفتن کوزت و ژان‌والژان پشيمان شد و آنها را تعقيب کرد و مي‌خواست پول بيشتري از ژان‌والژان بگيرد که ژان‌والژان با خشم او را مجبور کرد برگردد. ژان‌والژان با کوزت به پاريس رفت و در آپارتماني اجاره‌اي زندگي تازه‌اي را شروع کرد. در اين هنگام ژان‌والژان که تاکنون هميشه تنها بود و هرگز پدر، عاشق، شوهر يا دوست کسي نشده بود براي نخستين بار عشق پدري را نسبت به کوزت با تمام وجود حس کرد. ... اما تقدير چنين بود که روي آسايش نبيند. ژاور به ادارة پليس پاريس کمک کرده بود ژان‌والژان را دستگير کنند. براي همين معاون پليس پاريس از او خوشش آمده بود و او را براي خدمت به پاريس آورده بود. مدتي بعد ژاور تصادفاً به گزارشي از پليس در بارة شکايت مسافرخانه‌داري از شخصي ناشناس در دهکدة مون‌فرمي که دختري به نام کوزت را دزديده بود برخورد. ژاور مي‌دانست مادر دختر کيست، و چون قبلاً پليس ژان‌والژان را هنگام سوار شدن به کالسکه‌اي که به اين دهکده مي‌رفت دستگير کرده بود، شک کرد که نکند ژان‌والژان هنوز زنده باشد. چندي بعد از طريق خبرچين‌هاي پليس شنيد که در خانه‌اي در پاريس آدم عجيبي زندگي مي‌کند، که کسي اسمش را نمي‌داند اما دخترِ هشت سالة همراهش مي‌گفت از مون‌فرمي آمده‌اند. ژاور از طريق پيرزن سرايدار ساختمان ژان والژان نيز فهميد که مرد گفته سرمايه‌گذار ورشکسته‌اي است که اينک با سود پولش زندگي مي‌کند. همين پيرزن گفت که او فقط شب‌ها بيرون مي‌رود و يک بار اسکناسي 1000 فرانکي به او داده تا خرد کند. ژاور يک بار جاي گداي جلوي کليسا که خبرچين پليس بود و ژان‌والژان هر شب به او صدقه مي‌داد نشست تا چهره‌ي مرد را ببيند. اما قيافة ژان‌والژان را خوب نديد. ژان‌والژان نيز چهرة ژاور رابه طور مبهم ديد اگر چه مطمئن نبود که گدا همان ژاور است. ژاور خانه‌اي در ساختمان ژان‌والژان اجاره کرد اما يک بار که در راهرو بود ژان‌والژان او را از سوراخ کليد ديد. روز بعد ژان‌والژان همراه با کوزت از خانه فرار کرد ولي ژاور که با چند پليس خانه را زير نظر داشت او را تعقيب کرد. ژاور نمي‌توانست فوري ژان‌والژان را دستگير کند. چون به خاطر ظاهر غلط‌انداز ژان‌والژان هنوز شک داشت مرد همان ژان‌والژان است. به علاوه چون بعضي از دستگيري‌هاي خودسرانه در آن ايام در مجلس و مطبوعات آزاد جنجال به پا کرده بود مي‌ترسيد که مرد را اشتباهي دستگير کند. از طرف ديگر به خاطر اينکه دستگيري محکومي فراري موفقيت بزرگي بود مي‌خواست سر صبر و مثل گربه‌اي که با موش بازي مي‌کند او را دستگير کند و اين موفقيت را با کس ديگري در ادارة پليس تقسيم نکند. ثالثاً وقتي موقع تعقيب ديد که رفتار مرد مشکوک است فکر کرد شايد پيرمرد رئيس دزدها است و اگر او را ديرتر دستگير کند بتواند همدستانش را هم بشناسد. ژان‌والژان که متوجه شده بود او را تعقيب مي‌کنند به آن طرف رودخانه رفت اما بعد ازگذشتن از چند خيابان و کوچه، در انتهاي کوچة بن‌بستي گير کرد. او در زندان بالارفتن از هر ديوار راستي را به خوبي ياد گرفته بود اما مشکل کوزت بود. طنابي را که با آن فانوس‌هاي گازسوز تيرک‌ها را بالا و پايين مي‌کشيدند بريد و به کوزت گفت خانم تنارديه آمده او را ببرد و او نبايد سرو صدا کند. سپس کراواتش را دور بدن کوزت و يک سر طناب را نيز به کراوات بست و از ديواري که ظاهراً ديوار باغي بود بالا رفت. به بالاي ديوار که رسيد کوزت را نيز بالا کشيد. سپس هنگامي که فرياد گشتي‌ها و پليس‌ها را مي‌شنيد کم‌کم از شيب بام به پايين سر خورد و در پايين آن، به حياط وسيعي که شبيه باغي غم‌انگيز بود پريد. در حياط صداي سرودي مذهبي مي‌آمد : آنجا صومعة خواهران روحاني بود. کمي بعد ژان‌والژان در تاريکي شب پيرمرد باغبان لنگي را ديد که زنگوله‌اي به پا داشت. پيش او رفت و از او کمک خواست اما ناگهان فهميد پيرمرد باغبان همان بابا فوشلووان است که او چند سال پيش جانش را در زير گاري نجات داده و براي کار به آن صومعه فرستاده بود. در آن صومعه هيچ مردي به جز بابا فوشلووان نبود براي همين خواهران روحاني از بابا فوشلووان خواسته بودند زنگوله به پايش ببندد تا از رفت و آمد او باخبر شوند. ... بابا فوشلوان که خانه‌اش در باغ بود به ژان‌والژان و کوزت جا داد. ژاور نيز سپيدة صبح دمغ و ناراحت به ادارة پليس برگشت. فوشلووان نمي‌دانست ژان‌والژان يا به قول او پدر مادلن چه کرده اما ژان‌والژان جان او را نجات داده بود و همين براي او کافي بود تا به او کمک کند. براي همين چند روز بعد پيش خانم رئيس صومعه رفت و گفت که چون پير شده است و کار صومعه زياد و سخت است مي‌خواهد برادر پيرش را که باغباني ماهر است و نوة دختري‌اش نيز با او زندگي مي‌کند پيش خودش بياورد تا به او کمک کند. خواهر روحاني صومعه نيز پذيرفت. به زودي ژان‌والژان کوزت را نيز درمدرسة شبانه‌روزي خواهران روحاني گذاشت تا درس بخواند. ... ماريوس کوچک و خوشگل، نوة دختري آقاي «ژيونورمان» بود. ژيونورمان از بورژواهاي سلطنت طلب و اصيل قرن نوزدهم بود که از ناپلئون، انقلاب کبير فرانسه، جمهوري و انقلابي‌ها بيزار بود. وي پيرمرد متکبر، شاد و شنگول و سابقاً عاشق پيشه و عصبي بود که حتي هنوز هم گاهي پيردختر پنجاه ساله و پولدارش را که با او زندگي مي‌کرد با عصا مي‌زد. وي که سنش از نود گذشته ولي هنوز دندان‌هايش سالم بود و موهايش نريخته بود، ورشکست شده بود و اينک با سود ساليانه‌اي که داشت زندگي مي‌کرد. او دو دختر داشت: از زن اولش دختري داشت که پنجاه سالش بود و هنوز ازدواج نکرده بود و از زن دومش دختري رمانتيک داشت که با مردي قهرمان ازدواج کرد: سرهنگ «پون‌مرسي» يکي از فرماندهان ناپلئون که نشان لژيون دو‌نور را به خاطر شجاعت‌هاي بي‌نظيرش در جنگ‌ها از ناپلئون گرفته بود. براي همين هم پيرمرد از همان ابتدا با اين ازدواج مخالف بود و حتي بعدها نيز حاضر نبود ريخت داماد به قول خودش قداره بند و راهزنش را که قبلاً از مريدان ناپلئون بود، ببيند. اين بود که بعد از مرگ دختر دومش در سي‌سالگي، با دامادش شرط کرد که اگر مي‌خواهد ماريوس از ارث او و پيردختر ديگرش (که ارث زيادي از فاميل مادرش برده بود و تنها وارثش ماريوس بود) محروم نشود بايد ديگر هرگز او را نبيند. سرهنگ پون‌مرسي هم براي سعادت پسرش در آينده اين شرط را پذيرفت و ماريوس از زمان نوزادي پيش ژيونورمان و خالة بزرگِ خود بود. از آن موقع نه تنها ماريوس پدرش را نديد بلکه حتي آقاي ژيونورمان نامه‌هاي سالي يک بار پدرش را نيز به او نمي‌داد. ... هنگامي که آقاي ژيونورمان به محافل اشرافي و سلطنت‌طلب مي‌رفت همه از زيبايي ماريوس هفت ساله تعريف مي‌کردند اما به پدر او، انقلاب فرانسه و ناپلئون بد و بيراه مي‌گفتند. ماريوس چيزي از پدرش نمي‌دانست و فقط به دليل حرف‌هايي که در محافل پشت پدرش مي‌گفتند از داشتن چنين پدري خجالت مي‌کشيد. از سوي ديگر در همان موقع، پدر پنجاه سالة ماريوس يعني سرهنگ سابق ژرژ پون‌مرسي که پس از بازگشت سلطنت مغبوض و منتظر خدمت شده بود، در شهر ورنون در گوشة عزلت و تنهايي باغباني مي‌کرد. اما يکشنبه‌ها به پاريس مي‌آمد و در کليسايي که ماريوس کوچولو با خاله‌اش مي‌رفت ماريوس را از دور مي‌ديد و اشک مي‌ريخت. ... در همان کليسايي که ماريوس کوچولو مي‌رفت پيرمردي به نام «مابوف» ـ که سرپرست کليسا و برادرش نيز کشيش شهر ورنون بود ـ اتفاقاً سرهنگ پون‌مرسي را هنگام اشک ريختن ديده بود. با او آشنا شده و بعدها با برادرش در ورنون پيش او رفته و ماجراي او را شنيده بود. همين پيرمرد نيز بعداً اتفاقي با ماريوس آشنا شد. ... ماريوس پيش معلم سرخانه درس خواند و بعد به دبيرستان و بالأخره به دانشگاه رفت تا حقوق بخواند. در اين هنگام او نيز سلطنت‌طلبي متعصب بود. هنگامي که هجده سال داشت يک روز آقاي ژيونورمان نامه‌اي از پدرش به او داد که نوشته بود به زودي مي‌ميرد و خواسته بود ماريوس را براي آخرين‌بار ببيند. ماريوس به ورنون رفت تا پدري را که هرگز نديده بود و احساسي نسبت به او نداشت ببيند. اما هنگامي به خانة پدرش رسيد که او مرده بود. پدرش فقط براي او وصيت‌نامه‌اي نوشته بود و در آن ضمن اينکه عنوان «بارون»ي‌اش را به پسرش داده بود نوشته بود که در جنگ واترلو گروهباني به نام تنارديه جانش را نجات داده و او احتمالاً در مون‌فرمي مسافرخانه‌اي دارد. پسرش نيز بايد هر کاري از دستش مي‌آيد براي تنارديه بکند. ... ماريوس بعد از تدفين پدرش به پاريس برگشت و تحصيلاتش را از سر‌گرفت. اما يک روز که باز به همان کليساي دوران کودکي‌اش رفته بود اتفاقاً به آقاي مابوف سرپرست کليسا برخورد. او جاي آقاي مابوف را در کليسا اشتباهي اشغال کرده بود. آقاي مابوف به او گفت آن‌جا براي او مقدس و مهم است چون هر بار پيرمردي در آنجا مي‌آمده و پسرش را از دور مي‌ديده و اشک مي‌ريخته است. وقتي آقاي مابوف مرد را بيشتر معرفي کرد ماريوس فهميد آن مرد پدرش بوده است و اين آگاهي انقلابي در او به وجود آورد‌. از آن به بعد هر چه بيشتر دربارة پدرش تحقيق کرد و تاريخ را خواند بيشتر شيفتة پدرقهرمانش، ناپلئون و انقلاب فرانسه شد. به علاوه براي خودش کارت ويزيتي به نام بارون ماريوس پون‌مرسي چاپ کرد. چند بارهم سر قبر پدرش رفت و بعد دنبال تنارديه گشت تا به وصيت پدرش عمل کند اما او را پيدا نکرد. ... آقاي ژيونورمان و خاله‌اش تغيير رفتار ماريوس را مي‌ديدند اما فکر مي‌کردند او عاشق دختري شده است. ولي بعد يک روز کارت‌هاي ويزيت او و وصيت‌نامة پدر ماريوس را در جيب‌هايش پيدا کردند. بين پيرمرد و ماريوس جر و بحث تندي شد. آقاي ژيونورمان به ناپلئون و انقلاب فرانسه و پدرماريوس ناسزا گفت و ماريوس به بوربون‌ها و لويي هجدهم. سپس پيرمرد گفت: «بسيار خوب. باروني مثل شما و بورژوايي مثل من نمي‌توانند زير يک سقف زندگي کنند. گم شو از خانه برو.» و ماريوس نيز با سي فرانک و چند دست لباسش از خانه به طرف دانشکده‌اش رفت. ... ماريوس در محوطة ميدان سن ميشل سوار بر کالسکه مي‌گشت و سرگردان بود که دو نفر از دانشجويان انجمن انقلابي آ.ب‌.س او را ديدند و يکي از آنها ـ کورفراک ـ او را به خانه‌اش برد. ماريوس در ميان افراد انجمن کم‌کم شيفتگي‌اش نسبت به ناپلئون کمتر شد اما زياد هم از عقائد جمهوري‌خواهي دانشجويان انجمن آ.ب.س پيروي نمي‌کرد. در اين دوران زندگي به او سخت مي‌گذشت. مجبور شد ساعت طلايش را بفروشد. با اينکه لباس‌هايش پاره بود و گاهي گرسنگي مي‌کشيد ششصد فرانک پولي را هم که خاله‌اش براي او فرستاده بود با غرور تمام برگرداند. کم‌کم دريک کتابفروشي کاري گير آورد و براي ناشران و مجلات چيزهايي را ترجمه مي‌کرد و درآمدي به دست مي‌آورد. ... اينک سه سال بود که پدر‌بزرگش را ترک کرده بود اما بعد از رفتن او چشم پدر‌بزرگش به در بود تا باز نوة عزيزش را که مي‌پرستيد، ببيند. اما چون مغرور بود مي‌خواست ماريوس بيايد وشخصاً به پايش بيفتد. از طرف ديگر ماريوس نيز حاضر نبود پيش کسي که به پدرش توهين کرده برود. ... چندي بعد ماريوس اتاقي در ساختماني اجاره کرد. يک روز نيز از طريق زن سرايدار فهميد همساية ديوار به ديوارش، خانوادة فقيري است که نمي‌تواند اجاره‌اش را بپردازد و او پنهاني اجارة آنها را پرداخت تا آنها را بيرون نکنند. اين خانواده دو دختر داشت و ماريوس به طور اتفاقي فهميد آنها از راه نامه‌نگاري با اسامي مستعار به اين و آن، گدايي مي‌کنند. حتي يک بار وقتي دختر بزرگ و لاغر و پابرهنة خانواده: اَپونين، که در اثر فقر و بدبختي قيافه‌اش شبيه پيرزن‌ها بود و لاتي حرف مي‌زد به اتاقش سر زد تا نامة پدرش را به ماريوس بدهد و پولي از او گدايي کند با او نيز آشنا شد. اما از حرف‌هاي دخترک که حتي اسم ماريوس را مي‌دانست معلوم بود که عاشق ماريوس شده است. ... ماريوس اينک جواني زيبا با موهاي مشکي پرپشت بود اما با اينکه دخترها او را به هم نشان مي‌دادند او خجالتي بود و از آنها فرار مي‌کرد. يکي از سرگرمي‌هاي ماريوس قدم زدن در پارک لوگزامبورگ بود. ماريوس در آنجا هر روز دختر چهارده ساله و تقريباً زشتي را که لباس دختران مدارس مذهبي را به تن داشت همراه با پيرمرد موسفيد و هيکل‌داري مي‌ديد که روي نيمکت نشسته بودند و با هم حرف مي‌زدند. ماريوس تصادفاً و بدون آنکه بداند چرا، شش ماهي براي پياده‌روي به پارک لوگزامبورگ نرفت اما بعد که به پارک رفت باز آن پيرمرد و دختر را ديد با وجود اين دختر در اين مدت چنان چهره و لباس‌هايش عوض و زيبا شده بود که ماريوس بي‌اختيار شيفته و عاشقش شد. دختر نيز از طرز نگاه او اين را فهميد اما علاقة خود را به ماريوس از ترس پيرمرد همراهش بروز نداد. ... اين پيرمرد ژان‌والژان، و دختر همان کوزت بود. ژان‌والژان بعد از چند سال زندگي در صومعه به بهانة مرگ بابا فوشلووان و نيز ارثي که به او رسيده پنج هزار فرانک بابت مخارج 5 سال تحصيل کوزت به صومعه داده و با خواهران روحاني خداحافظي کرده بود. چرا که نمي‌خواست با ماندنش در آنجا زندگي آيندة کوزت نابود شود. ولي براي اينکه اشتباه دفعه قبل را تکرار نکند يک خانة ويلايي و دو آپارتمان ديگر نيز در سه نقطة شهر اجاره کرده بود تا هر گاه مشکلي پيش آمد بتواند فوري خانه‌اش را عوض کند. به علاوه براي اينکه يک جا ساکن نباشد هر چند وقت در يکي از اين خانه‌ها زندگي مي‌کرد. اما در مدتي که درصومعه بود و پس از آن، فقط از يک چيز نتوانسته بود فرار کند و آن عضويت اجباري در گارد ملي بود. والژان با وجود اينکه سنش بالا و از خدمت معاف بود اما چون شناسنامه نداشت پذيرفته بود که سالي دو، سه بار لباس فرم بپوشد و در مراسم رسمي ارتش شرکت کند. ... ماريوس از آن روز به بعد هر روز لباس‌هاي نويش را مي‌پوشيد وبراي ديدن کوزت به پارک لوگزامبورگ مي‌رفت. اما ژان والژان کم‌کم از تغيير سر و وضع او، نگاه‌هاي معني‌دارش و اينکه هربار ژان‌والژان و کوزت مي‌رفتند او نيز پارک را ترک مي‌کرد متوجه نگاه‌هاي خاص ماريوس به کوزت شد. حتي بعداً فهميد ماريوس آنها را تا ساختمانشان تعقيب کرده و از سرايدارشان چيزهايي پرسيده است. به همين دليل فوري همراه با کوزت خانه‌اش را عوض کرد و به خانة ويلايي ديگر در نقطة ديگر پاريس که باغي متروک در جلوي آن بود و دو در و دو ساختمان مجزا داشت نقل مکان کرد. به علاوه ديگر با کوزت به پارک لوگزامبورگ نرفت. ... ماريوس افسرده و ناراحت شده بود اما هر چه کرد نتوانست نشاني کوزت را به دست آورد. آنها غيبشان زده بود. ... چندي بعد در يک روز زمستان، وقتي در اتاقش بود به طور اتفاقي حرف‌هاي خانوادة فقير ديوار به ديوارش را شنيد و وقتي از سوراخي در تيغة بين دو اتاق نگاه کرد فهميد خانوادة فقير همسايه او به پيرمرد نيکوکار و ثروتمندي نامه‌اي نوشته‌اند و قرار است آن پيرمرد به خانة آنها بيايد و به خانوادة آنها کمک کند. ... پيرمرد نيکوکار با دختري جوان آمد. دختر همان کوزت بود! پيرمرد نيکوکار يعني ژان‌والژان نيز وقتي وضع زندگي رقت‌بار خانوادة فقير همساية ماريوس را ديد قول داد که عصر با کمک‌هاي بيشتري بيايد و رفت. ماريوس باز هم از اتاقش به حرف هاي همسايه‌اش گوش داد و رفتار آنها را از سوراخ ديوار نگاه کرد. ناگهان از حرف و کارهاي آنها فهميد که آنها پيرمرد نيکوکار را مي‌شناسند و قصد دارند پيرمرد يعني پدر زن احتمالي او در آينده را، عصر در آن خانه با همدستي چند دزد و خلافکار ديگر گروگان گرفته و با تهديد از او پول گزافي بگيرند. فوري يواشکي به ادارة پليس رفت و موضوع را با بازرس ژاور در ميان گذاشت. ژاور آن ساختمان را مي‌شناخت‌. کليد در ساختمان را از ماريوس گرفت و به او دو تپانچة پر داد. سپس از او خواست دوباره به خانه برگردد و وانمود کند در خانه نيست اما گوش به زنگ باشد تا به محض اينکه همسايه‌اش و دزدان خواستند کاري بکنند با تپانچه‌ها چند تير هوايي شليک کند تا او و پليس‌ها به خانه‌ حمله کنند و دزدان را دستگير کنند. ... ماريوس به خانه‌اش برگشت. پيرمرد نيز عصر با پول خوبي آمد و پول را به همساية فقير او داد اما ناگهان رفتار همساية فقيرش با ژان‌والژان عوض شد و با کمک همدستانش ژان‌والژان را گرفتند و بستند. سپس بين ژان‌والژان و همسايه‌اش صحبت‌هايي رد و بدل شد که ماريوس فهميد همساية فقير او در واقع همان تنارديه است! به همين دليل دچار ترديد شد. نمي‌دانست که بايد به وصيت پدرش نسبت به تناردية پست عمل کند يا با شليک چند تير پليس را خبر کند و جان پدر‌زن آينده‌اش را نجات دهد. تنارديه ژان‌والژان را تهديد کرد و گروگان نگه داشت، تا زنش با يکي از همدستانش به نشاني‌اي که ژان‌والژان داده بود برود و کوزت را بياورد تا بلکه بعداً بتوانند از ژان‌والژان پول گزافي بگيرند. زن تنارديه رفت و برگشت اما گفت که نشاني که ژان‌والژان داده بود قلابي است. دزدان خشمگين شدند و خواستند ژان‌والژان را بکشند اما ماريوس از سوراخ ديوار، کاغذي در اتاق آنها انداخت که در آن نوشته بود: «پليس‌ها اينجا هستند!» تنارديه و دزدان فکر کردند کاغذ را اَپونين که بيرون کشيک مي‌داد، به داخل انداخته است. براي همين بعد از خواندن کاغذ سعي کردند از پنجره با کمک نردباني طنابي فرار کنند. اما ژاور و پليس‌ها سر رسيدند و همه دزدان را دستگير کردند. ژاور بعد از دستگيري دزدها مي‌خواست با پيرمرد نيکوکار يعني ژان‌والژان نيز صحبت کند اما بعد فهميد پيرمرد دستانش را باز کرده و از پنجره فرار کرده است. تنارديه و همدستانش به زندان افتادند اما روز بعد وقتي ژاور دوباره به آن ساختمان برگشت تا با ماريوس صحبت کند فهميد ماريوس از آن خانه اسباب‌کشي کرده و رفته است. ماريوس دوباره پيش دوست دانشجويش کورفراک رفته بود. ... تنارديه بعد از ورشکستگي در گرداندن مسافرخانه‌اش در مون‌فرمي به پاريس آمده بود و با گدايي از اين و آن و از راه همدستي با شبکه‌هاي خلافکاران پاريس زندگي مي‌کرد. او از آن زمان به بعد صاحب سه پسر ديگر نيز شده بود. پسر اولش گاوروش را در خيابان‌ها رها کرده بود تا خودش بزرگ شود و دو پسر ديگرش را نيز در کوچکي به زني خلافکار که پسرانش مرده بودند اما به دو پسر احتياج داشت تا از مرد ثروتمندي حق‌السکوت بگيرد، فروخته بود. گاوروش اينک ولگرد و لات شده بود اما مثل همه کودکان دلي پاک داشت. تنارديه دخترانش به خصوص اََپونين را نيز به کارهاي خلاف وادار مي‌کرد. بعد از دستگيري تنارديه، اََپونين که عاشق ماريوس بود و ماريوس قبلاً از او خواسته بود نشاني پيرمرد نيکوکار و دخترش کوزت را پيدا کند، با زحمت زياد ماريوس را پيدا کرد و نشاني کوزت را به او داد. ماريوس نيز پنهاني به باغ جلوي خانة ژان‌والژان رفت و کوزت را ديد اما آن دو به ژان‌والژان نگفتند عاشق يکديگر شده اند. در همين دوران تنارديه و همدستانش از زندان فرار کردند و قصد داشتند براي دزدي به خانة ويلايي و قديمي ژان‌والژان دستبرد بزنند. آپونين که همان شب در بيرون باغ خانة ژان‌والژان کشيک مي‌کشيد و مي‌دانست کوزت و ماريوس در باغ هستند نگذاشت دزدان به خانة ژان‌والژان وارد شوند. اما بعد به خاطر حسادت نسبت به کوزت، تصميم گرفت کوزت و ماريوس را از هم جدا کند. روز بعد در کاغذي نوشت: «خانه‌تان را عوض کنيد!» و آن را از پشت سر جلوي ژان‌والژان که روي تپه‌اي نشسته بود، انداخت و فرار کرد. ژان‌والژان که قبلاً هم يک بار در خياباني در نزديکي خانه‌اش تنارديه را ديده بود، نگران بود. براي همين تصميم گرفت چند روز بعد براي مدتي از فرانسه به انگلستان برود و به کوزت نيز گفت براي اين مسافرت آماده شود. کوزت شب در باغ موضوع مسافرتش را به ماريوس گفت و ماريوس نيز به خاطر عشق به کوزت، غرورش را کنار گذاشت و شتابزده و بعد از چهار سال سراغ پدر‌بزرگش رفت تا از او اجازه بگيرد و رسماً با کوزت ازدواج کند. پدر‌بزرگش دلش براي ماريوس پر مي‌کشيد و از آمدن ماريوس دستپاچه و خوشحال شده بود اما چون بلد نبود جز با خشونت ابراز محبت کند با ديدن او گفت «هان، آمدي معذرت بخواهي؟ پس فهميدي اشتباه کردي؟» ماريوس گفت براي چه کاري آمده. آقاي ژيونورمان از او راجع به وضع مالي خانوادة دختر پرسيد و وقتي فهميد دختري که ماريوس قصد دارد با او ازدواج کند از خانوادة معمولي است و چيزي ندارد، ماريوس را مسخره کرد و بعد به او پيشنهاد کرد بدون ازدواج با دختر با او فقط رابطه داشته باشد. ماريوس که احساس مي‌کرد پيرمرد اين بار دارد به همسر آينده‌اش توهين مي‌کند بار ديگر با نااميدي و با حالت قهر از خانة او بيرون زد. ... در سال 1832 پاريس مدت‌ها بود که ملتهب و آمادة شورش عليه پادشاه لويي فيليپ بود. مرگ ژنرال لامارک و تشييع جنازة او که هم در ميدان نبرد شجاع بود و هم در مجلس وطن‌پرستي خوش‌سخن، بهانه‌اي به کارگران و دانشجويان داد تا تشييع جنازة او را بدل به شورش بزرگ شهري کنند. ارتش نيز با حمله به مردم به اين شورش دامن زد و به زودي مردم در کوچه‌ها و خيابان‌هاي پاريس با شعار زنده‌باد جمهوري، ده‌ها سنگر درست کردند تا با ارتش مبارزه کنند. يکي از اين سنگر‌ها نيز سنگري بود که دوستان ماريوس و دانشجويان انجمن آ.ب.س در خيابان «شانوروري» بنا کرده بودند. اتفاقاً گاوروش پسر کوچک تنارديه نيز وقتي در خيابان‌ها دنبال کارگران و دانشجويان راه افتاد به آنها در ساختن اين سنگر کمک کرد و در سنگر ماند. ... ماريوس تا دو ساعت بعد از نيمه‎شب در خيابان‌ها پرسه زد و بعد به خانة کورفراک رفت. صبح کورفراک و دانشجويان مي‌خواستند به تشييع جنازة ژنرال لامارک بروند اما او با آنها نرفت. ولي چون پاريس شلوغ بود تپانچه‌هايي را که ژاور به او داده بود، برداشت و شب مثل هميشه به باغ رفت تا کوزت را ببيند اما کوزت و ژان‌والژان بي‌خبر از آنجا رفته بودند! انگار دنيا را سر ماريوس خراب کرده بودند. وقتي در باغ با نااميدي و عصبانيت پرسه مي‌زد پسرک ناشناسي در تاريکي صدايش زد و گفت دوستانش در سنگر خيابان شانوروري منتظرش هستند و بعد در تاريکي رفت. اين ناشناس همان اَپونين بود اما ماريوس او را نشناخت. اپونين که لباس پسرهاي کارگر را به تن کرده بود و دائم در آنجا کشيک مي‌داد از سر حسادت تصميم گرفته بود ماريوس را به سنگر انقلابي‌ها بفرستد تا در آنجا کشته شود. روز قبل نيز کوزت پيش از اسباب‌کشي به آپارتمان سوم ژان‌والژان، فوري نامه‌اي به ماريوس نوشته و نشاني خانة جديدشان را به او داده بود ولي چون نمي‌توانست آن را پست کند همراه با 5 فرانک به اولين نفر ناشناس در آن اطراف داده بود تا نامه‌اش را به ماريوس برساند. و اين ناشناس همان اَپونين بود. اما اَپونين نامه را نرسانده بود بلکه به خانة کورفراک رفته و همراه آنها نيز به سنگر دانشجويان رفته بود. و چون مطمئن بود ماريوس دوباره شب به باغ سر‌مي‌زند به باغ برگشته بود تا ماريوس نااميد را با پيغامي دروغين به سنگر دانشجويان بفرستد، سنگري که همه در آن کشته مي‌شدند. اين وضع با حال و روز ماريوس که فکر مي‌کرد کوزت ديگر به او علاقه‌اي ندارد، و دنبال خودکشي بود کاملاً متناسب بود. اما اَپونين هم بعد از فرستادن ماريوس به سنگر، خود نيز به طرف سنگر دانشجويان رفته بود تا زودتر از کسي که عاشقش بود بميرد. ... در اين موقع گاوروش کوچولو که در سنگر به انقلابي‌ها کمک مي‌کرد متوجه حضور بازرس پليس که قبلاً در خيابان‌ها زياد ديده بود در سنگر شد و اين موضوع را يواشکي به «آنژولراس» رئيس دانشجويان انقلابي و فرماندة سنگر گفت. انقلابي‌ها جاسوس پليس را که همان ژاور بود دستگير کردند و به دستور فرمانده سنگر به تيرکي در کافة پشت سنگر بستند تا آخرين نفر انقلابي‌ها او را بکشد. چون نمي‌خواستند گلوله‌هايشان را حرام کنند. سپس گاوروش کوچولو تفنگ قشنگ او را که قبلاً نشان کرده بود با خوشحالي گرفت. ... شانوروري از هر طرف محاصره بود و کسي نمي‌توانست از آن خارج شود. اما ماريوس با زحمت زياد از پاريس شلوغ عبور کرد و از تنها کوچة باريکي که هنوز باز بود وارد سنگر شد. و اين درست موقعي بود که ارتش به سنگر يورش برده و وارد آن شده بود و يکي از آنها مي‌خواست گاوروش را بکشد. ماريوس با تپانچه سرباز را کشت. سپس وقتي چرخيد سربازي او را نشانه گرفت و شليک کرد اما دستي جلوي لوله تفنگ سرباز را گرفت و گلوله به ماريوس نخورد. اين دست، دست اَپونين بود که مي‌خواست زودتر از ماريوس بميرد. ماريوس که مي‌ديد کم‌مانده سنگر سقوط کند مشعل و بشکة باروتي برداشت و بر سر نيروهاي ارتشي فرياد زد: «برويد وگرنه سنگر را منفجر مي کنم!» ارتشي‌ها که جاخورده بودند، به زودي از ترس فرار کردند و سنگر نجات پيدا کرد. ... ژان‌والژان با اثاثية مختصري همراه کوزت و خدمتکارشان به خانة سومي که در خيابان «لوم‌آرمه» براي مواقع خطر اجاره کرده بود نقل مکان کرده بود. اما کوزت از ناراحتي خودش را تقريباً در اتاقش حبس کرده بود و بيرون نمي‌آمد. روز بعد ژان‌والژان فهميد در پاريس شورش به راه افتاده است. نگران کوزت بود و داشت در اتاق قدم مي‌زد که نوشتة عجيبي را در آينه ديد و خشکش زد: «عزيزم پدرم اصرار مي‌کند فوري برويم. امشب ما در خيابان لوم‌آرمه شماره 7 هستيم.» و اين همان نامة کوزت به ماريوس بود. کوزت مرکب خشک کني را که با آن نامه‌اش را خشک کرده و با خود آورده بود، از حواس‌پرتي جلوي آينه گذاشته بود و نوشتة روي آن در آينه منعکس شده بود. اين نامه همة کاخ‌هايي را که ژان‌والژان در ذهنش ساخته بود ويران کرد. کوزت براي او همه چيز بود و مي‌خواست او فقط متعلق به وي باشد اما اينک مي‌ديد عشق خودخواهانه و پدرانة او به کوزت به پايان رسيده است. فوري ذهنش را کاويد و به همان جواني رسيد که مدت‌ها پيش در پارک لوگزامبورگ آنها را تعقيب کرده بود و کينة ماريوس را به دل گرفت. اگر چه اسم ماريوس را نمي‌دانست. ... ماريوس شب در سنگر مي‌گشت که در تاريکي کسي صدايش زد. دولا شد و اَپونين را روي زمين ديد که داشت درد مي‌کشيد و جان مي‌داد. اَپونين به او گفت که براي نجات جان او دستش را جلوي گلوله گرفته است. به علاوه براي ماريوس اعتراف کرد که او عاشق ماريوس است و به خاطر حسادت به کوزت و عدم علاقة ماريوس به او، او را به آن سنگر کشانده تا بميرد. اما چون مي‌خواسته قبل از او بميرد دستش را جلوي گلوله گرفته است. در همين موقع گاوروش در سنگر ترانه‌اي خواند و اَپونين گفت که گاوروش برادر اوست و بهتر است او را نبيند. سپس نامة کوزت به ماريوس را که ژان‌والژان هم در آينه ديده بود به ماريوس داد و چشم از جهان فرو‌بست. ماريوس نامه را با خوشحالي خواند اما چون ديگر نمي‌توانست از آنجا نجات پيدا کند وداع نامه‌اي به کوزت نوشت و گفت که وقتي نامه به دست او برسد وي در سنگر مرده است. و بعد چون هنوز خود را زير دين تنارديه و خانواده‌اش مي‌ديد گاوروش را صدا زد تا به بهانة رساندن نامة او به کوزت ،او را به بيرون از سنگر بفرستد و جانش را نجات دهد. سپس خود نيز در دفتر يادداشتش نشاني خانة پدربزرگش را نوشت و در جيبش گذاشت تا پس از مرگش، جسد او را به آنجا ببرند. ... گاوروش نامة ماريوس را به در خانة ژان‌والژان برد. در اين موقع ژان‌والژان که جلوي ساختمان نشسته و در فکربود به دروغ به گاوروش گفت که او بايد نامه را به کوزت برساند و فهميد نامه از سنگر خيابان شانوروري فرستاده شده است. نامه را گرفت و خواند و از اينکه دشمنش داشت مي‌مرد اول خوشحال شد اما بعد تغيير عقيده داد. لباس گارد ملي‌اش را به تن کرد و با لباس نظامي در تاريکي شب از خيابان‌هاي پاريس و حلقة نظاميان گذشت و خود را به سنگر، پيش ماريوس رساند. ... در سنگر همه از ديدن ژان‌والژان تعجب و به او شک کردند اما وقتي ماريوس به فرماندة سنگر گفت او را مي‌شناسد همه از والژان استقبال کردند. با وجود اين ماريوس نمي‌دانست چرا ژان‌والژان به سنگر آمده است. کمي بعد گاوروش ناگهان با خوشحالي دوباره به سنگر برگشت و ماريوس از ديدن او عصباني شد. اما گاوروش گفت ژان‌والژان را نمي‌شناسد. ژان‌والژان دو بار با کارهايش باعث نجات سنگر در برابر حملة نظامي‌ها شد با وجود آن او از سر نيک‌انديشي کسي را نمي‌کشت و اين را انقلابي‌هاي در سنگر هم متوجه شدند. ... گاوروش که مي‌ديد فشنگ انقلابي‌ها رو به اتمام است داوطلبانه زنبيلي برداشت و ميان کشته‌هاي نظامي روي زمين بين سنگر و نيروهاي ارتش رفت و فشنگ زيادي جمع کرد اما در آخرين لحظه گلوله خورد و در برابر چشم انقلابي‌ها جان باخت. چيزي نمانده بود که ارتش سنگر را فتح کند. ژاور هنوز به تيرکي در کافة پشت سنگر بسته شده بود. ژان‌والژان که او را ديده بود پيش فرماندة سنگر: آنژولراس رفت و از او خواست به خاطر اينکه دو بار سنگر را نجات داده کشتن ژاور جاسوس را به عهدة او بگذارد. آنژولراس موافقت کرد اما ژان‌والژان برخلاف تصور ژاور، او را به آن طرف سنگر برد و آزاد کرد و حتي نشاني خانة خود را هم به ژاور داد. ژاور چنان جا خورده بود که موقع رفتن گفت: «شما مرا زجر مي‌دهيد بهتر بود مرا مي‌کشتيد.» ... سنگر سقوط کرد و تقريباً همة انقلابي‌ها کشته شدند. ژان‌والژان که مراقب ماريوس بود وقتي ديد او زخمي شد و به زمين افتاد، او را به دوش کشيد و دنبال راه نجاتي گشت. ناگهان چشمش به دريچة آهني فاضلاب افتاد و قبل از آمدن نظامي‌ها وارد آن شد و ماريوس خون‌آلود را از راه فاضلاب از ميدان نبرد دور کرد. اما پليس و نظامي‌ها که مي‌دانستند احتمال دارد انقلابي‌ها از راه فاضلاب فرار کنند درشاخه‌هاي کيلومترها تونل فاضلاب دنبال آنها مي‌گشتند. با وجود اين ژان‌والژان از دست يک گروه از آنها جان سالم به در برد. اما چند بار نزديک بود در ظلمات تونل‌هاي پيچ در پيچ و هزار‌تو گم شود. يک بار نيز در باتلاقي گير کرد و تا يک قدمي مرگ رفت. اما بالأخره چشمش از دور به نوري سفيد افتاد و وقتي به طرف آن رفت به نرده‌هاي دريچة خروجي تونل در نزديکي رودخانة سن رسيد. اما نردة خروجي تونل قفل بود. ساعت هشت و نيم شب بود و او اينک نه راه برگشت داشت و نه راه پيش. با نااميدي ماريوس را زمين گذاشت و خسته و گرسنه خود را تسليم سرنوشتش کرد. پليس ضمن اينکه در زير زمين دنبال انقلابي‌ها مي‌گشت در روي زمين همچنان دنبال تبهکاران بود. به همين دليل هم به ژاور ماموريت داده بودند که مراقب ساحل راست سن باشد. ژاور موقع گشت در آنجا، چشمش به مردي مشکوک با سر و وضعي ژوليده افتاد. کالسکه‌اي را براي پيشامد احتمالي صدا زد و مرد را که همان تنارديه بود تعقيب کرد. تنارديه که متوجه شده بود تعقيبش مي‌کنند خود را به دريچة تونل فاضلاب در ساحل رودخانه رساند و وارد آن شد و دريچه را قفل کرد. ژاور چند دقيقه بعد به دريچه تونل رسيد و چون مطمئن بود که مرد بالأخره بيرون مي‌آيد پشت دريچه منتظر ماند. درست چند دقيقه بعد ژان‌والژان نااميد به آن طرف اين دريچه رسيد. اما وقتي نا اميد و گرسنه ماريوس را روي زمين گذاشته بود ناگهان صدايي گفت: «نصف نصف!» ژان‌والژان نگاه کرد و تنارديه را در نور دريچه شناخت. اما او در تاريکي قرار داشت و همه جايش لجني بود و تنارديه او را نشناخت. تنارديه با حرف‌هايي که زد معلوم شد فکر کرده ژان‌والژان، ماريوس را به خاطر سرقت پول‌هايش کشته است و حال مي‌خواهد او را در رود سن بيندازد. براي همين پيشنهاد کرد نصف پول‌ها به او داده شود تا او هم در خروجي تونل را باز کند. ژان‌والژان سي فرانکي را که در جيب‌هايش داشت به تنارديه داد. تنارديه غرغري زد و همة آن را برداشت. بعد جيب‌هاي آنها را گشت اما چيزي پيدا نکرد. با وجود اين براي شناسايي قاتل و مقتول در آينده، تکه‌اي از لباس ماريوس را کند. سپس دريچه را باز کرد تا ژان‌والژان و ماريوس را همچون طعمه‌اي جلوي ژاور بيندازد و در دريچه را پشت سر آنها بست. ژان‌والژان در کنار رودخانه آب برمي‌داشت که ژاور بالاي سرش آمد. ژان‌والژان و ژاور فوري همديگر را شناختند اما ژان‌والژان از ژاور خواهش کرد که ابتدا کمک کند ماريوس را به خانه‌اش برسانند سپس او را بازداشت کند. والژان که قبلاً دفترچه يادداشت ماريوس را ديده بود آن را درآورد و نشاني ماريوس را به ژاور داد. آن دو با کالسکه ماريوس را به خانة پدر‌بزرگش رساندند. ژاور به خدمتکار گفت جسد ماريوس را که به سنگر رفته بود آورده‌اند. اما ماريوس نمرده بود و خاله و خدمتکار کسي را دنبال پزشک فرستادند. دير وقت بود اما پدربزرگ ماريوس نيز بيدار شد و از ذوق و نگراني، حاضر نبود حتي يک لحظه از ماريوس عزيزش که روي تخت بود جدا شود. وقتي ژان‌والژان و ژاور از خانه بيرون آمدند ژان‌والژان براي اينکه با کوزت خداحافظي کند و نشاني ماريوس را به او بدهد دوباره از ژاور خواهش کرد اجازه دهد اول سري به خانه‌اش بزند بعد ديگر کاملاً در اختيار اوست. در کمال تعجب ژاور اين بار هم پذيرفت. ژان‌والژان وارد خانه‌اش شد اما وقتي ازپنجرة پاگرد طبقة اول پايين را نگاه کرد خشکش زد. ژاور جلوي در خانه‌اش نبود. ... ژاورکه انقلابي در وجودش رخ داده بود از آنجا به کنار رودخانة سن رفت. ساعت‌ها با خود کلنجار مي‌رفت اما چون نمي‌توانست بين وظيفة قانوني وآزاد گذاشتن ژان‌والژان که جانش را نجات داده بود يکي را انتخاب کند بالاخره خود را در سن انداخت و خودکشي کرد. وقتي حال ماريوس بهتر شد مي‌ترسيد دوباره موضوع ازدواجش را با پدربزرگش مطرح کند اما بالأخره دل به دريا زد و موضوع را مطرح کرد. در کمال تعجب ديد نه تنها پدربزرگش با ازدواج او مخالفتي ندارد بلکه به او گفت در اين مدت بارها کوزت و پدرش به او سر زده‌اند و او نيز دربارة آنها تحقيقاتي کرده است. ... به زودي مقدمات ازدواج ماريوس و کوزت فراهم شد. ژان‌والژان نيز به آنها اطلاع داد که کوزت 584 هزار فرانک پول دارد و خانوادة ماريوس که فکر مي‌کردند او فقير است تعجب کردند. سپس همة پول را به پدربزرگ ماريوس داد. ... چند روز بعد نيز ژان‌والژان به آنها اعلام کرد کوزت دختر او نيست بلکه تنها دختر خانوادة فوشلووان بوده است و پول‌هاي کوزت نيز از شخصي ناشناس به کوزت ارث رسيده است. به علاوه چون خودش قبلاً شهردار بود مدارک هويت قانوني نيز براي کوزت به نام اوفرازي فوشلووان درست کرد. با اين حال چون کوزت والديني نداشت خودش و آقاي ژيونورمان سرپرست و جانشين سرپرست کوزت شدند. از طرف ديگر در شب عروسي عمداً دستش را به بهانه زخمي شدن باند پيچي کرد تا اسناد ازدواج را به جاي او آقاي ژيونورمان امضا کند. چند شب بعد نيز به بهانة دست‌درد بعد از بازگشت از شهرداري و کليسا، در مراسم عروسي کوزت و ماريوس نماند و به خانه رفت. ماريوس و کوزت به اصرار آقاي ژيونورمان در خانة پدربزرگش ماندند و کتابخانة آقاي ژيونورمان دفتر کار وکالت ماريوس شد. آنها از ژان‌والژان نيز خواستند با آنها زندگي کند اما والژان قبول نکرد. ... روز بعد از ازدواج ،ژان‌والژان به خانة ماريوس رفت و وقتي با ماريوس تنها شد به او گفت که او يک محکوم فراري است و براي همين اسناد ازدواج آنها را امضا نکرده است. ضمناً همه فکر مي‌کنند او مرده است با وجود اين براي اينکه در آينده براي آنها مشکلي درست نشود اين مسائل را به او مي‌گويد و پيش آنها نيز زندگي نمي‌کند. اما از ماريوس که هنوز از تعجب درنيامده بود خواست اين مسائل را با کوزت در ميان نگذارد. ... ماريوس با اينکه کوزت را مي‌پرستيد اما بعد از اعترافات ژان‌والژان، سعي کرد خانواده‌اش و کوزت را از ژان‌والژان دور نگه دارد. در واقع خود را بين کوزت و ژان‌والژان قرارداد تا کوزت ژان‌والژان را فراموش کند. به علاوه هنوز نمي‌دانست ششصد هزار فرانک کوزت از کجا آمده است. براي همين نمي‌خواست از اين پول استفاده کند. ژان‌والژان که از بي‌اعتنايي‌ها و سردي‌هاي ماريوس همه چيز را فهميده بود کم‌کم رفت و آمدش را به خانة کوزت قطع کرد و به خدمتکار کوزت نيز که بارها از طرف کوزت آمد تا بفهمد چرا ژان‌والژان به او سر نمي‌زند گفت بگويد که او به مسافرت رفته است. از آن پس نيز به خاطر افسردگي روز به روز بيشتر تحليل مي‌رفت تا اينکه بالاخره به بستر بيماري افتاد. ... ماريوس سئوالات زيادي در ذهن داشت و تحقيق‌هاي زيادي کرده بود. او مي‌خواست بداند چه کسي او را نجات داده است؟ اما از تحقيقاتش چيزي نفهميد. ضمناً چون خود را هنوز به خاطر پدرش مديون تنارديه مي‌دانست سعي کرد بفهمد او کجا است تا به خانوادة تنارديه کمک کند. از تحقيقاتش فهميد خانم تنارديه در زندان مرده است و تنارديه و دخترش اَزلما ناپديد شده‌اند. بالاتر از همه به طور اتفاقي از طريق يکي از کارمندان بانک لافيت چيزهايي دربارة پول ژان‌والژان کشف کرد. بنابر‌اين ديگر وظيفة خود مي‌دانست که پول را به والژان برگرداند. ... شبي که ژان‌والژان به بستر بيماري افتاد، پيرمرد ناشناسي که قيافه‌اش را خوب عوض کرده بود به ديدن ماريوس آمد تا به قول خودش اطلاعاتي قيمتي دربارة شخصي از نزديکان ماريوس به او بفروشد. پيرمرد همان تنارديه بود اما ادعا مي کرد ديپلمات بازنشسته است و ماريوس را قبلاً در محفلي ديده است. اما او روز عروسي، ژان‌والژان را در کالسکه‌اي ديده بود و پس از تحقيقات زياد دربارة او، آمده بود چيزهايي را درباره‌اش افشا کند و پولي بگيرد. به ماريوس گفت پدر همسر او دزد و آدمکشي به نام ژان‌والژان و محکومي فراري است. اما با تعجب ديد ماريوس اين چيزها را مي‌داند. گفت رازي دربارة ثروت خانم ماريوس مي‌داند و به بيست هزار فرانک مي‌فروشد. ماريوس که او را شناخته بود گفت اين راز را هم مي‌داند. حتي اسم خود او را هم مي‌داند و با عصبانيت پانصد فرانک به صورت او پرت کرد. تنارديه که اينطور ديد وسايل تغيير قيافه‌اش را کنار گذاشت تا راحت‌تر بتواند راز مهمي را که هنوز پيش خود نگه داشته بود بگويد. از طرفي ماريوس که مي‌خواست او را بيشتر به حرف زدن وادارد گفت: «من مي‌دانم ژان‌والژان دزد و آدمکش است چون ثروت يک کارخانه‌دار بزرگ به نام آقاي مادلن را دزديده و بازرس ژاور را کشته است.» اما تنارديه به او گفت اشتباه مي‌کند و ژان‌والژان به اين دلايل دزد و آدمکش نيست. سپس با روزنامه‌هايي که آورده بود ثابت کرد مادلن و ژان‌والژان يکي هستند. به علاوه ژاور را والژان نکشته بلکه او خودکشي کرده است. گفت: «ژان‌والژان به اين دليل دزد و قاتل است که خودم در تونل فاضلاب شاهد بودم که چطور يک شب جواني ثروتمند و خارجي را که کشته بود تا پول‌هايش را بدزدد از راه فاضلاب مي‌برد تا در سن بيندازد.» بعد تکه‌اي از لباس مقتول را هم به ماريوس داد. ماريوس رنگش پريد و از کمد ديواري پالتوي خون‌آلود و کهنه‌اش را درآورد و کف اتاق انداخت و به تنارديه گفت: «آن جوان من بودم و اين هم همان لباس است.» بعد مشتي اسکناس به صورت تنارديه پرت کرد و گفت: «شما آمده بوديد به ژان‌والژان تهمت بزنيد اما او را بزرگ کرديد. پول‌ها را برداريد و گم شويد. بايد با دخترتان به آمريکا برويد. موقع حرکت هم من بيست هزار فرانک ديگر به شما خواهم داد. فقط به خاطر ديني که به شما دارم. اما اگر نرويد من چيزهايي از شما مي‌دانم که براي به زندان انداختنتان کافي است.» ... تنارديه رفت. ماريوس دوان دوان سراغ کوزت که فکر مي‌کرد ماريوس ديوانه شده رفت و هر دو به سرعت با کالسکه خود را به خانة ژان‌والژان و کنار بستر او رساندند. کوزت گريه مي‌کرد و مي‌گفت: «پس چرا مسافرتتان اينقدر طولاني شد؟» و ماريوس دائم مي‌گفت: «مرا عفو کنيد پدر جان. مرا عفو کنيد.» آنها اصرار داشتند ژان‌والژان را با خود ببرند اما ژان‌والژان به آنها گفت که ديگر زنده نخواهد ماند. کوزت گفت: «نه شما زنده مي‌مانيد. من مي‌خواهم شما زنده بمانيد. شنيديد؟» ... اما کمي بعد حال ژان‌والژان رو به وخامت گذاشت. کوزت و ماريوس گريه مي‌کردند. به زودي ژان‌والژان از آنها خواست جلو بيايند و در حالي که دستانش را به زحمت روي سر آنها گذاشته بود با دنيا وداع گفت.
داستان عاشقانه و غمگین معنای خوشبختی داستان عاشقانه و غمگین معنای خوشبختی دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت. دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد. در 19 سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد. روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد. دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود. دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد. زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد. ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید. زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و 20 درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟ پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد. چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت. مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟ پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد. مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟ مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم. پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟ پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟ کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود:: معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.
رمان کلت طلایی فصل 7 قسمت آخر یاشار و یاسین سوار ماشین یاشار شدند و منم رفتم پیش آرتین.در طول چند ساعت گذشته آرتین خیلی ساکت شده بود و من علتش رو نمی فهمیدم. - پخش نداری؟ آرتین - من آهنگ گوش نمی دم. - می شه من بذارم؟ آرتین با کمی مکث گفت- باشه. You’re everything I thought you never were تو تمام اون چیزی هستی که همیشه فکر می کردم هرگز نبودی And nothing like I thought you could’ve been و هیچ کدوم از اون چیزایی که من فکر می کردم نیتونی باشی But still you live inside of me ولی هنوز جات تو اعماق قلبمه So tell me how is that? بگو چجور میشه که اینطور باشه You’re the only one I wish I could forget تو تنها کسی هستی که آرزو میکنم که کاش میتونستم فراموشت کنم The only one I’d love to not forgive تنها کسی که دوست دارم بتونم نبخشمش And though you break my heart, you’re the only one و اگرچه قلبمو شکستی، برام تو زندگی تکی And though there are times when I hate you و اگرچه بارها شد که ازت متنفر شدم Cause I can’t erase The times that you hurt me And put tears on my face چون نمیتونم دفعاتی رو که منو ناراحت کردی و اشک تو چشمام انداختی رو از ذهنم پاک کنم And even now while I hate you و حتی الانشم که از متنفرم It pains me to say برام درد آوره که بهت بگم I know I’ll be there at the end of the day میدونم که تا آخر عمرم اونجا پیش تو می مونم I don’t wanna be without you babe عزیزم نمیخوام بی تو باشم I don’t want a broken heart من یه دل، شکسته نمیخوام Don’t wanna take a breath without you babe نمیخوام بی تو حتی نفس بکشم I don’t wanna play that part نمیخوام برات اون نقشو بازی کنم I know that I love you میدونم که عاشقتم But let me just say ولی بذار فقط اینو بهت بگم که I don’t want to love you in no kind of way no no به هیچ وجه نمیخوام عاشقت باشم I don’t want a broken heart من یه دل، شکسته نمیخوام And I don’t wanna play the broken-hearted girl…No…No نه، نمیخوام نقش یه دختر دلشکسته رو بازی کنم No broken-hearted girl من یه دختر دلشکسته نیستم I’m no broken-hearted girl من یه دختر دلشکسته نیستم Something that I feel I need to say چیزی که احساس می کنم باید بهت بگم But up to now I’ve always been afraid ولی تاحالا جرعت نمی کردم بهت بگم That you would never come around که شاید بگم دیگه این دورو برا پیدات نشه And still I want to put this out ولی هنوز میخوام بهت بگم You say you’ve got the most respect for me بهم گفتی که بیشترین احترام رو به من گذاشتی But sometimes I feel you’re not deserving me ولی گاهی فکر می کنم که تو مستحق من نیستی And still you’re in my heart و تو هنوز در قلب منی But you’re the only one and yes اما تو تو زندگیم تکی و آره There are times when I hate you گاهی میشه که ازت متنفر میشم But I don’t complain ولی جر و بحث نمی کنم Cause I’ve been afraid that you would’ve walk away چون میترسیدم که ترکم کنی Oh but now I don’t hate you آه، اما دیگه الان ازت متنفر نیستم I’m happy to say و خوشحالم که بهت بگم That I will be there at the end of the day که تا آخر عمرم اونجا پیش تو می مونم I don’t wanna be without you babe عزیزم نمیخوام بی تو باشم I don’t want a broken heart من یه دل، شکسته نمیخوام Don’t wanna take a breath with out you babe نمیخوام بی تو حتی نفس بکشم I don’t wanna play that part نمیخوام برات اون نقشو بازی کنم I know that I love you میدونم که عاشقتم But let me just say ولی بذار فقط اینو بهت بگم که I don’t want to love you in no kind of way no no به هیچ وجه نمیخوام عاشقت باشم I don’t want a broken heart من یه دل، شکسته نمیخوام And I don’t wanna play the broken-hearted girl…No…No نه، نمیخوام نقش یه دختر دلشکسته رو بازی کنم No broken-hearted girl من یه دختر دلشکسته نیستم Now I’m at a place I thought I’d never be…Oooo حالا در مقامی هستم که فکر نمی کردم هیچ وقت بهش برسم I’m living in a world that’s all about you and me…yeah تو دنیای زندگی می کنم که همش راجع به من و تو هستش Ain’t gotta be afraid my broken heart is free دیگه نمی ترسم و دل شکسته من دیگه ازاده To spread my wings and fly away Away With you ازاده که بالهاش رو باز کنه و با تو پر بزنه و بره yeah yeah yeah, ohh ohh ohh I don’t wanna be without you babe عزیزم نمیخوام بی تو باشم I don’t want a broken heart من یه دل، شکسته نمیخوام Don’t wanna take a breath with out you babe نمیخوام بی تو حتی نفس بکشم I don’t wanna play that part نمیخوام برات اون نقشو بازی کنم I know that I love you میدونم که عاشقتم But let me just say ولی بذار فقط اینو بهت بگم که I don’t want to love you in no kind of way no no به هیچ وجه نمیخوام عاشقت باشم I don’t want a broken heart من یه دل، شکسته نمیخوام And I don’t wanna play the broken-hearted girl…No…No نه، نمیخوام نقش یه دختر دلشکسته رو بازی کنم No broken-hearted girl من یه دختر دلشکسته نیستم Broken-hearted girl No…no… من یه دختر دلشکسته نیستم No broken-hearted girl من یه دختر دلشکسته نیستم No broken-hearted girl من یه دختر دلشکسته نیستم صدای آرتین دراومد- اصلا یه کلمه ش رو فهمیدی؟ بدجور نگاهش کردم- من به زبان انگلیسی مسلطم. پوزخند زد- آفرین... - که چی الان؟ چه نفعی می بری از اذیت کردن من؟می خوای به هر نحوی ضایع م کنی... - اذیت...یگانه مثل اینکه یادت رفته تو بودی که منو اذیت کردی...تو بودی که خانواده مو ازم گرفتی. کنترلم رو از دست دادم-من غلط کردم....من .... خوردم....راضی شدی؟ نگاه بی تفاوت آرتین یه لحظه اتیشی شد ولی خودشو کنترل کرد- نه... نفس عمیقی کشید- می دونی کی راضی می شم؟ چیزی نگفتم.ادامه داد. - وقتی سرت بالای دار بره...برادرم و زنم و مادرم برنمی گردن ولی حداقلش قاتلشون تو جهنم عذاب می کشه و همین برام کافیه... جوابشو ندادم.گذاشتم آهنگ بعدی خونده بشه به یادت داغ بر دل می نشانم ز دیده خون به دامن می فشانم افشین رو دیدم.با اون نگاه معصومش...اشک تو چشمام جمع شد...باید خون می باریدم.باید گریه می کردم.باید ازش طلب بخشش می کردم.اما...دیگه دستم بهش نمی رسید.اون بالا بالاها واسه خودش خوش بود. چو نی ، گر نالم از سوز جدایی نیستان را به آتش می کشانم دلم می خواست همه جا رو به هم بریزم.هرکی که دستم میومد رو از بین می بردم.باید باعث و بانی ش رو نیست و نابود می کردم.عشقم مرده بود. به یادت ای چراغ روشن من زداغ دل بسوزد دامن من یاد خوبی هاش...یاد مهربونی هاش...وقتی آخرین کلمه ش...صداش تو گوشم پیچید- عشق من...شالم رو که دور گردنم پیچیده بود باز کردم.هوا کم آورده بودم. ز بس در دل، گل یادت شکوفاست گرفته بوی گل ، پیراهن من لب هاش رو لبام بود.نمی خواستم هیچ وقت ازش جدا بشم...همه زندگی من...همه وجودم یاد افشین بود. همه شب خواب بینم ، خواب دیدار دلی دارم ، دلی بی تاب دیدار کابوس هام به یادم اومد.افشین ازم رو برنمی گردوند.فقط می گفت پاک باش.یگانه من...پاک باش....دلم می خواد دوباره ببینمش.کاش این خدا یه بارم که شده جوابم رو بده. تو خورشیدی و من شبنم چه سازم نه تاب دوری و نه تاب دیدار سری داریم و سودای غم تو پری داریم و پروای غم تو غمت از هرچه شادی دلگشاتر دلی داریم و دریای غم تو نفسم دیگه بالا نمیومد.صدای مبهمی رو می شنیدم. - یگانه...یگانه چت شد؟ کسی سرم داد زد- یگانه نفس بکش....کبود شدی دختر. کسی منو روی زمین خوابوند.صداها قطع شد.افشین رو دیدم.افشینم اومده بود. لبخند قشنگی روی لبش بود- یگانه من. دستاش رو باز کرد.توی آغوشش فرو رفتم.هق هق می کردم. - کاش پاک بودم افشین...من... افشین سرم رو از سینه ش جدا کرد- عشق من...باید برگردی. زار زدم- نه...نه من باید باشم...همینجا... - نه یگانه هنوز وقتش نرسیده. صدای فریاد یاشار گوشم رو پرکرد- برگشت. چشمام کم کم باز شدند.یاشار رو دیدم که بالای سرم بود و چشماش سرخ شده بود.نیم خیز شدم. - این چه زیرم... دست بردم و یه سنگ بزرگ درآوردم. - لااقل آدمو می خواین احیا کنین ببرینش یه جای صاف. لبخند رو رو لبای سه تاشون دیدم.خودم فهمیده بودم که برای چند ثانیه رفته بودم اون دنیا.از جام بلند شدم. - بریم دیر شد... سرم گیج رفت و افتادم تو بغل آرتین.یاشار بغلم کرد و منو برد صندلی عقب ماشینش خوابوند.یاسین سوار ماشین آرتین شد.ده دقیقه از راه افتادنمون نگذشته بود که یاشار پرسید. - اذیتت کرد؟ - کی؟ - آرتین. - نه بابا...اون از این کارا بلد نیست... - پس چرا...؟ - فکر کن یه حمله عصبی. - باور کنم...؟ - آره باور کن...یاد افشین افتادم. - خیلی دوستش داشتی؟ - خیلی دوستش داشتم...جلوم جون داد... موضوع رو عوض کردم- می گم...این سالها همه ش طالقون بودی؟ - نه...فقط دو سه سال گذشته رو.بیشتر تو تهران بودم. - چیزی هم علیه اینا جمع کردی؟ - خیلی چیزا. - می شه یه خواهش کنم؟ - چی؟ - ببین...یاشار آب از سر من گذشته...می شه...مرجانه رو من بکشم؟ - مگه قراره کشته بشه؟ - آره...مرجانه رو باید بکشم...یه تسویه حساب شخصیه.از سعید مظفر هم...دختر آرتین پیش اونه...اونو به آرتین تحویل بدیم و بعد دیگه هر کاری دلتون خواست بکنین. کی سکوت شد و بعد از چند دقیقه یاشار سکوت رو شکست. - چرا یگانه؟ - چی چرا؟ - چرا ادامه دادی؟ - وقتی از انسانیت فاصله بگیری هرکاری می کنی... - پس چرا الان...؟ - فکر کن یه بیداری...به قول کتاب معارف ورود به وادی انسانیت... - یگانه شاید بهت تخفیف بدن اگه باهامون همکاری کنی... خودشم می دونست که همچین چیزی امکان نداره.لبخندی زدم و به راه خیره شدم. ***** یاسین کلید رو انداهت توی قفل و در با صدا باز شد. - بیاین...بابا طبقه بالاست... یاشار- خونه تنها بود؟ - نه...صنم هست. یگانه نگاهی به آرتین کرد که به ماشینش تکیه داده بود- نمیای؟ - نه...برو. یاشار و یاسین و یگانه یه طبقه بالا رفتند. یاسین صدا زد- صنم خانم. زنی در حالی که روسری سرش نبود از یه اتاق اومد بیرون. - سلام یاسین... صنم نگاهش به یگانه و یاشار افتاد و به وضوح رنگش پرید.به تته پته افتاد. روح خبیث یگانه از خواب بیدار شد- سلام صنم خانوم....خوبی؟ یگانه دیگه از صنم قد بلندتر شده بود و با فراست فهمید که صنم ازش می ترسه... - تو...تو..شماها... - همه مون زنده ایم.برعکس اونچه که آرزوش رو داشتی... صدای بم یاشار یهش هشدار داد- یگانه...بعدا با صنم صحبت خواهیم کرد...بریم بابا رو ببینیم. صنم جرئت پیدا کرد- اون که شماها رو نمی شناسه. اخم های یاشار رفت توی هم- اتفاقا همین علت اینجا بودن ماست...با اجازه. یاشار در اتاق رو باز کرد و رفت داخل.مرد پیری روی تختش نشسته بود و قامتی که یه روز سر به فلک می زد خمیده شده بود. یگانه چشم هاش رو بست و آروم گفت- سلام بابا... مرد به سمتشون برگشت و در تاریک و روشن اتاق معلوم بود که شگفت زده شده... یاشار زیرلب از یاسین پرسید- مطمئنی حافظه ش رو از دست داده؟ - آره بابا ... منو که یادش نمیومد...نمی دونم...شاید ادا درمیاورده .... صداش تو صدای پیر سردار رنجبران گم شد... - اومدین؟ بالاخره اومدین؟ گفتم می میرم و دیگه نمی بینمتون... یاشار به خودش اومد و در آغوش پدرش فرورفت.یگانه نگاهی به اونها کرد و از اتاق دوید بیرون.از در خونه که خارج شد آرتین پرسید- چی شد؟ یگانه- هان...هیچی. آرتین- نخواستی پدرتو ببینی نه؟ یگانه- دیدمش... آرتین- پس چی؟ یگانه- چی...نمی خوام دیگه احساسات تو وجودم جریان پیدا کنه...ول می کنی یا نه؟ آرتین خاموش شد.حوصله جواب دادن نداشت.اما یگانه روی دور افتاده بود. - من هرکی رو که دوست داشتم از بین رفته...نمی خوام نفر بعد پدرم باشه... یگانه در ماشین رو باز کرد و سوار شد و محکم کوبید.صدای آرتین دراومد - ماشینه ها...پول بالاش رفته. گوشی یگانه زنگ خورد. - بله؟ - کجا رفتی؟ - تو ماشین آرتینم. - بیا بالا. - نمیام. - چت شده؟ یگانه فریاد کشید- هیچی...هیچ مرگیم نیست...نمی خوام ببینمش.زوره مگه؟ گوشی رو پرت کرد و به شیشه خورد.آرتین در ماشین رو باز کرد و سریع نشست. - تو حالت خوش نیست؟ - به تو چه؟ - درست صحبت کن... - مثلا اگه درست حرف نزنم چه غلطی می کنی؟ آرتین از کوره در رفت.دست بندش رو از داشبورد درآورد و دستای یگانه رو گرفت. یگانه داد زد- چه کار می کنی عوضی؟ آرتین روی یگانه خم شد و دست هاش رو به در دست بند زد.بعد دهنش رو کنار گوش یگانه برد. - وحشی بازی دربیاری این میشه...من پول حروم درنیاوردم که اگه به ماشینم آسیب بزنی ککم نگزه. واسه این زحمت کشیدم.جیغ و داد هم بکنی دهنتم می بندم...بچه پررو. یگانه در دل هرچه فحش بلد بود نثار آرتین کرد. - وا کن این دست بند وامونده رو... - تا وقتی داری اینجوری جفتک می اندازی معذورم. در خونه باز شد و یاشار اومد بیرون.به طرف ماشین رفت و در سمت یگانه رو باز کرد.یگانه که به در دست بند شده بود پرت شد بیرون و بعد شروع کرد به فحش دادن به آرتین.یاشار بهت زده نگاهش می کرد.از آرتین پرسید. - چرا بهش دست بند زدی؟ - یه مقدار اذیت می کرد... - می تونی بازش کنی...؟ آرتین کلید دست بند رو به یاشار داد و اون هم دست بند رو باز کرد.یگانه از جاش بلند شد و خواست بره طرف آرتین که از ماشین پیاده شده بود ولی یاشار دست هاش رو دور خواهرش حلقه کرد و جلوش رو گرفت. - کجا داری می ری؟ - می رم حسابش رو برسم. - چرا؟ - چرا...؟ خودت چی فکر می کنی؟ به آرتین نگاه کرد- دلم می خواد خفه ت کنم...می فهمی؟ آرتین بی خیال بهش نگاه کرد- زورش رو نداری. یگانه دوباره آتش گرفت- ولم کن یاشار بذار نشونش بدم... یگانه متوجه شد که یاشار در هیچ شرایطی ولش نمی کنه، چشماش به پنجره افتاد که صنم داشت اونا رو نگاه می کرد.فکری شیطانی توی سرش اومد و آروم گفت. - یاشار می شه ولم کنی؟ - چی کار می خوای بکنی؟ - نترس کاری به همکارت ندارم. یاشار آروم دستاشو از دور یگانه برداشت.یگانه به سمت خونه راه افتاد.به خوبی می دونست اون پنجره مال آشپزخونه ست.وارد آشپزخونه شد.صنم خودش رو مشغول کرده بود. - چه خبرا؟ - هیچی. - می دونی برای چی اومدم اینجا؟ صنم شونه ش رو بالا انداخت. - می دونی چرا اومدم تو خونه ای که همش خاطرات عذاب آور رو تو ذهنم میاره؟ صنم باز جوابی نداد. - واسه این که علت اون عذاب ها رو ببینم و انتقام بگیرم. رنگ صنم به وضوح پرید. یگانه پوزخند زد- چیه؟ ترسیدی؟ خودتم می دونی که چقدر اذیتم کردی؟ یگانه فریاد کشید- خودت می دونی؟ در کسری ثانیه یگانه یقه صنم رو گرفت و هل داد.صنم به کابینت پشتش خورد و ناله ش بلند شد.یگانه سیلی به نامادری اش زد و وقتی خواست دومی رو بزنه دستی دستش رو گرفت و پشتش نگه داشت صدایی رو شنید - تو مثل اینکه آدم نمی شی نه؟ - آرتین خفه ت می کنم. - برو بابا. - ول کن دستمو. آرتین همونجور که دست یگانه رو گرفته بود از خونه بیرون بردش و هلش داد سمت ماشین. یگانه منفجر شد.کلت رو از پشت شلوارش کشید بیرون و به سمت آرتین گرفت.یاشار سر جاش خشک شد. یاشار- یگانه قلافش کن... یگانه- یه دقیقه وایسا یاشار ... من تکلیفم رو با این مشخص کنم. آرتین که بی خیال وایستاده بود گفت- می خوای چکار کنی؟ شلیک کنی؟ - می خوام بهت بفهمونم که دیگه تو کارای من دخالت نکنی...می فهمی یا یه جور دیگه بهت بفهمونم؟ یاشار- یگانه بذارش کنار... آرتین- فکر نکنم هنوز یادت رفته باشه که برادرم با همین اسلحه کشته شد. یگانه یادش نرفته بود.همین فکر هر لحظه داشت از پا می انداختش. آرتین – فکر نکنم یادت رفته باشه که با همین اسلحه به افشین شلیک کردی. همه چیز جلوی چشم یگانه داشت سیاه می شد. آرتین- پس فکر نکن برام آسونه که تو رو ببینم و جلوی خودمو بگیرم که گردنت رو نشکنم. صدای فریاد یاشار توی گوشش پیچید- بس کن آرتین. یگانه روی زمین افتاد. **** یاشار تقریبا دنبال دکتر دوید- چی شده آقای دکتر؟ چرا نمی گین؟ - ببینید آقای رنجبران.خواهر شما... - خواهر من چی؟ - خواهرتون یه تومور مغزی داره...کاملا پیشرفته است...از دست من کاری برنمیاد. یاشار بهت زده دکتر رو نگاه می کرد- پس...پس...چقدر...؟ - شاید سه ماه.مشخصا اگه از همون اوایل شروع بیماری خودش رو به یه دکتر نشون می داد شاید الان انقدر بیماری پیشرفت نمی کرد. یاشار به طرف اتاقی که یگانه در اون بستری بود دوید.یگانه روی تخت دراز کشیده بود و داشت تلویزیون نگاه می کرد.یاسین هم روی صندلی نشسته بود و داشت کتاب می خوند. یاشار – چرا یگانه؟ - چی چرا؟ - چند وقته سردرد داری؟ - چند ساله...چطور؟ - تو چند ساله سردرد داری و یه دکتر نرفتی؟ - خب حالا مگه چی شده؟ دارم می میرم؟ یاشار سعی کرد سر یگانه داد نزنه- آخه...نمی گی شاید یه مرضی داری که اینجوری می شی؟ - داشته باشم ... آخرش مرگه دیگه....بدترین اتفاقی که می افته مردنه دیگه.حالا چی شده؟ یاشار که دید یگانه خیلی راحت با قضیه برخورد کرد آروم گفت- تومور. یگانه در دل به رقص دراومد.شاید اگر در شرایط دیگه ای بود ناراحت می شد. - خب...که چی؟ یاسین از جاش پرید- تومور داری...که چی؟ یاسین نگاهش رو از یگانه گرفت و به یاشار نگاه کرد- قابل درمان هست؟ یگانه صداش رو بالا برد- اوی...داری در مورد کی حرف می زنی؟من...؟ بابا خیلی خوشحالی پسر...مگه من باید درمان بشم؟ یاسین چیزی نگفت.یگانه رو به یاشار ادامه داد- می شه برگه مرخصی رو بگیری؟ یاشار که می دونست بیماری یگانه درمان نداره از اتاق بیرون رفت.آرتین پشت در اتاق همکارش رو نگاه می کرد. - چی شده؟ قضیه تومور چیه؟ یاشار دستش رو روی سرش گذاشت- یگانه داره می میره. آرتین برای لحظه ای خشکش زد.اما یاد جنایت هایی که یگانه در حقش کرده بود باعث شد به خودش بگه به من چه. اما دنبال یاشار راه افتاد و با هم دنبال مرخص کردن یگانه رفتند.یگانه در حالیکه لباس هاش رو عوض می کرد شادمانه برای خودش آهنگ می خوند. یاسین ناآرام به خواهرش نگاه می کرد- چرا انقدر خوشحالی؟ - خودت چی فکر می کنی؟ - چرا انقدر عاشق مرگی؟ - آدمی مثل من لیاقت زنده موندن نداره. - چچرا انقدر خودتو دست پایین می گیری؟ - تو مثل اینکه از کثافت کاری های من خبر نداری. - مگه دست خودت بوده؟ - شروعش دست من نبود...بقیه ش که با خودم بود. - شاید ببخشنت یگانه... - خودتم می دونی که همچین چیزی امکان نداره...بذار به بقیه این زندگی نکبت بار برسم. - از کجا می دونی که داری می میری. - چون اگه یه درصد احتمال زنده موندنم بود با یه کلمه حرف من یاشار نمی رفت دنبال برگه مرخصی. یگانه روسریش رو روی سرش انداخت- تازه شم...اگه قرار نبود بمیرم خودم کار خودمو تموم می کردم... البته خودمونیم این مرگ چندان مرگ با افتخاری نیست که با یه بیماری بمیری...مرگ با کلت طلایی رو ترجیح می دم. یاسین زیر لب گفت – واقعا که. **** سرم گیج رفت.بازوی یاشار رو گرفتم تا نیوفتم. یاشار- آخ... بهش نگاه کردم- چی شد؟ یاشار- هیچی. - می گم چی شد؟ آرتین- وقتی افتادی زمین یه گلوله از اسلحه ت شلیک شد و خورد به بازوی یاشار. با پشیمونی به یاشار نگاه کردم- ببخشید... - خواهری عیبی نداره.بریم سوار ماشین بشیم.یاسین منتظره تو ماشین. خودمو پرت کردم تو ماشین- حالا باید چکار کنیم؟ یاشار بهم نگاه کرد- جای مرجانه رو پیدا کردیم. **** داد کشیدم- ساکت شو... خندید- مثل اینکه دلت می خوام بازم برات داستان بگم؟ کلت رو گرفتم سمتش- این دفعه دیگه از دستم درنمیری. - یگانه...تو نمی تونی منو بکشی...قدرتت رو از دست دادی. - می خوای امتحان کنی؟ اولین گلوله رو توی پاش کاشتم.یاشار وارد اتاق شد.صورتش کمی خون آلود شده بود. - نکن یگانه. - یاشار این لعنتی باید بمیره...باید بمیره. - یگانه کلت رو بده به من. کلت رو گرفتم طرفش- یاشار جلو نیا. مرجانه رو دیدم که از جاش تکون خورد.می خواست یه غلطی بکنه.سرش رو نشونه گرفتم و چند ثانیه بعد روی زمین افتاد. یاشار به مرجانه نگاه کرد- برای چی این کار رو کردی؟ - برای چی؟ خودت فکر کن برای چی؟ من ازت قول گرفتم یاشار...من باید این ماده سگ رو می کشتم. یاشار با تاسف بهم نگاه کرد- بیا بریم....بدو. یاشار دستم رو کشید.همونطور که داشتیم می رفتیم ازش پرسیدم – چرا صورتت خونیه؟ - با چند تا از این نگهبانا درگیر شدم.تو هم که تا دیدی راه بازه سریع رفتی سراغ مرجانه. - تسویه حساب بود...باید می مرد. یاشار به ماشین یاسین اشاره کرد- سریع تر... ارتین روی صندلی جلو نشسته بود- چی شد؟ یاشار سرشو تکون داد- یگانه مرجانه رو کشت.نتونستم جلوش رو بگیرم. چشمای آرتین از خشم پر شد اما چیزی بهم نگفت.شونه ای بالا انداختم و شروع کردم به ور رفتن به کلت طلایی. آرتین - یگانه یه لحظه به من گوش می کنی؟ - بله؟ - ببین...من جای سعید رو پیدا کردم. - خب؟ - به مافوقم اطلاع دادم... بی اختیار بلند گفتم- چه کار کردی؟ - صبر کن ادامه ش رو بگم.به مافوقم گفتم کجاست...اما یه خواهش دارم ازت... - بگو؟ - ما پس فردا عملیاتمون شروع می شه...برای حمله به خونه سعید.اما من می ترسم اون مهتاب رو بکشه یا ازش برای اینکه جلوی ما رو بگیره استفاده کنه...می خوام خواهش کنم فردا مهتاب رو از اونجا خارج کنی... کمی فکر کردم.تنها کاری که از دستم برمیومد همین بود. - باشه. یاشار- چی چی باشه؟ مگه به همین راحتیه؟ می دونی چقدر خطرناکه؟ - یاشار من خیلی ساله که خود خطرم.با من از خطر حرف نزن. از آرتین پرسیدم- آدرس خونه رو بهم می دی؟ وقتی آدرس رو گفت با حیرت گفتم- مطمئنی؟ - چطور؟ - من...سه چهار دفعه رفتم اونجا... - جدی؟ - آره...همه سوراخ سنبه هاش رو بلدم.آخه یه دفعه یه پارتی بود اونجا...یهو پلیس ریخت تو خونه بعد از همون جاهای مخفی من و سعید در رفتیم. یاسین با ناراحتی گفت- دیگه چی؟ از غیرتش خنده م گرفت ولی چیزی نگفتم. آرتین- فردا چه ساعتی می ری؟ - نصفه شب. یاشار- منم میام. - نه تنها می رم. یاشار- نمی شه...نمی ذارم. - اون راه های مخفی فقط جای عبور یه زنه نه یه مرد درشت هیکل مثل تو. یاشار-خوب از یه جای دیگه می ریم. - نداره خوب چرا زور می گی؟ یاشار- نمی تونم بذارم یگانه. - به اون بچه فکر کن.من سعید رو می شناسم آدم قصی القلبیه.بعید نیست قصد کشتن مهتاب رو داشته باشه...حتی بعید نیست تا الان... دیگه چیزی نگفتم.دلم نمی خواست حتی بهش فک بکنم. - فقط یه چیزی. یاسین- چی؟ - برای کلتم گلوله بخرین...احتیاج دارم. ***** قیچی رو دستش گرفت. یاشار- نکن یگانه حیفه. یگانه - چی حیفه؟ نمی تونم بکنمشون زیر کلاه. یاشار – من که هرچی بگم کار خودتو می کنی... زیر پاهاش پر مو شد.موهاش رو تا گردنش زد.کلاه رو گذاشتم سرش.سویشرت مشکی ش رو تنش کرد و گفت. - من حاضرم... یاشار خواهرش رو توی بغلش گرفت- یگانه...مواظب باش...سالم برگرد. یگانه لبخندی زد- مواظبم. نگفت مواظب چی.نگفت سالم برمی گردم.فقط گفت مواظبم.از اتاق اومد بیرون.نگاهی به آرتین کرد که روی مبلی نشسته بود.به یاسین نگاه کرد و گفت. - من می رم طبقه بالا با بابا خداحافظی کنم. منتظر جواب نشد و از پله ها دوید بالا.در زد.صدای شکسته مردی گفت – بیا تو. در رو باز کرد و گفت- سلام بابا. پیرمرد خندید- سلام دخترم...سلام عزیزم. پیرمرد دستهاش رو باز کرد.یگانه در اغوش پدرش فرو رفت.آرامشی عمیق رو توی وجودش حس کرد. - بابا... - جان بابا...جان دلم. یگانه زد زیر گریه- بابا...بابا ...منو ببخش. - کاری نکردی که ببخشمت دخترم...کاری نکردی عمر بابا. پدر دست های دخترش رو نوازش کرد.سریع دست یگانه رو بالا برد و دستش رو بوسید. یگانه نفس کم آورد- بابا این چه کاریه آخه... نتونست طاقت بیاره و روی پاهای پدرش افتاد. - بابا... من پشیمونم ...از هر کاری که کردم...پشیمونم.خدا منو نمی بخشه...خدا منو خیلی وقته که ندیده. پیرمرد دخترش رو بلند کرد- خدا از رگ گردن بهت نزدیک تره یگانه...خدا همیشه حواسش به همه هست. - پس چرا منو یادش رفت؟ پس چرا من محو شدم؟ پس چرا... بغضش اجازه حرف زدن بهش نمی داد. - خدا جلوت یه راه گذاشت...تو راه رو انتخاب کردی؟ - شما...شما می دونستید؟ - من وقتی فهمیدم که دیگه دستم بهت نرسید...یگانه م گم شد.دخترم گم شد.گفتم بذار حافظه م هم گم بشه.مادرت تو رو به من سپرده بود...روم نمی شد حتی باهاش تو خیالم هم حرف بزنم. - من... یگانه نفس عمیقی کشید.نباید وا می داد.باید می شد همون یگانه استوار. - من حالم خوبه...باید برم... پیرمرد مخالفت نکرد.فقط یه کلمه گفت- خدا به همراهت. یگانه در رو باز کرد.نگاهی به پدرش کرد- حلالم می کنین؟ پیرمرد چیزی نگفت.قطره اشکی که از چشماش افتاد گویای همه چیز بود.صدای بسته شدن در همه رو از جا پروند.انگار کسی انتظار نداشت یگانه از اون اتاق بیرون بیاد.حتی خود یگانه... یگانه زیپ سویشرت رو تا ته بالا کشید.نگاهی به چشمان اشک آلود یاسین انداخت.با خنده به طرفش رفت. - بابا سفر قندهار که نمی خوام برم.سفر آخرت هم... یگانه خودش ساکت شد.دوباره خندید- مگه مرد گریه می کنه...نگاهش کن...ببینم اصلا یه سوال؟ شوما چرا مزدوج نشدی؟ سی سالت باید باشه دیگه نه؟ زنت که دادیم درستت می کنه. یگانه نگاهی به کلتش انداخت و پشت شلوارش مخفی کرد.نگاهی به همه کسانی که برای بدرقه اش اومده بودن انداخت.لبخندی گوش تا گوش زد و دستاش رو از هم باز کرد. - سی یو ( See You ) عزیزان من... در که پشت سرش بسته شد نفس عمیقی کشید- چه سخته نقش بازی کردن. صدایی از پشت سرش شنید- آره موافقم باهات. نگاه کرد و آرتین رو دید- می رسونمت. - خودم می رم. - می گم می رسونمت. یگانه سوار ماشین شد.حوصله بحث نداشت.توی راه آرتین پخش رو روشن کرد و یه جمله گفت. - افشین عاشق این آهنگ بود. خدا ما رو برای هم نمی ‏خواست فقط می ‏خواست هم رو فهمیده باشیم بدونیم نیمه ی ما ، مال ما نیست فقط خواست نیمه ‏مون رو دیده باشیم تموم لحظه‏ های این تب تلخ خدا از حسرت ما با خبر بود خودش ما رو برای هم نمی ‏خواست خودت دیدی دعامون بی ‏اثر بود چه سخته مال هم باشیم و بی هم می ‏بینم می ری و می ‏بینی می رم تو وقتی هستی اما دوری از من نه می شه زنده باشم ، نه بمیرم نمی گم دلخور از تقدیرم اما تو می دونی چقدر دلگیره این عشق فقط چون دیر باید می ‏رسیدیم داره رو دست ما می ‏میره این عشق تموم لحظه‏ های این تب تلخ خدا از حسرت ما با خبر بود خودش ما رو برای هم نمی ‏خواست خودت دیدی دعامون بی ‏اثر بود خدا ما رو برای هم نمی ‏خواست فقط می ‏خواست هم رو فهمیده باشیم بدونیم نیمه ی ما ، مال ما نیست فقط خواست نیمه ‏مون رو دیده باشیم یگانه چیزی نگفت...خودش هم این آهنگ رو دوست داشت.وقتی از ماشین پیاده شد قبل از بستن در ماشین گفت. - حلالم کن... جوابش صدای کشیده شدن تایر ها روی زمین بود.لب هاش رو جمع کرد و به راه رو به روش متمرکز شد. شروع به دویدن کرد و نزدیک در خونه سعید ایستاد.دقیقا می دونست دوربین های امنیتی کجان.و می دونست که سعید تعداد زیادی محافظ و نگهبان توی خونه ش نداره.از دیوار بالا رفت و اون طرف دیوار به آرومی پایین اومد.کلت رو دستش گرفت.کمی که راه رفت کسی یه دففه گفت. - هی... یگانه سریع برگشت و به طرف اجازه حرکت اضافه نداد.مرد روی زمین افتاد.یگانه مرد رو به گوشه ای کشوند و به راهش ادامه داد.دقیقا می دونست که مهتاب رو کجا نگه می دارن.وقتی چیزی واسه سعید مهم بود فقط اون رو توی اتاق خودش نگه می داشت.وارد امارت شد و تیر بعدی رو توی سر یکی از مافظ ها خالی کرد.زنگ هشدار به صدا دراومد. یگانه پوزخندی زد و گفت- به درک. تیر بعد توی سر خدمتکار سفیدپوش جا گرفت.اتاق سعید طبقه بالا بود.از پله ها دوید بالا.انقدر شلیک کرد تا مجبور شد خشاب عوض کنه.لگد محکمی به در زد.مهتاب روی تخت سعید گریه می کرد.یگانه به سمت مهتاب دوید.کسی لگدی بهش زد.یگانه به دیوار خورد و افتاد زمین.از جاش بلند شد و سعید رو دید.سعید کلت طلایی رو به طرفش گرفته بود. - فکر نمی کردم انقدر احمق باشی که بیای اینجا. یگانه خندید- تا تعریفت از حماقت چی باشه. سعید ماشه کلت رو فشار داد.دست یگانه به سمت شکمش رفت اما روی زمین نیفتاد...با اقتدار به سمت سعید رفت.سعید خواست دوباره ماشه رو فشار بده که یگانه دستش رو گرفت و پیچوند.با دست دیگه ش ضربه ای به نقطه ای خاص در گردن سعید زد.سعید هشیاری اش رو از تقریبا دست داد.یگانه دست سعید رو که هنوز کلت رو گرفته بود به سمت سرش چرخوند و ماشه رو فشار داد.کلت رو از دست سعید بیرون کشید و مهتاب رو توی بغلش گرفت.در باز شد و کسی داخل شد.یگانه گلوله بعدی کلت رو توی گردن مرد نشوند و از پله هایی که از بالکن به سطح زمین می رسید فرار کرد.به سختی توانست با خونریزی که داشت و با وجود مهتاب از دیوار بالا بره.کمی دوید.چند نفر دنبالش بودن.ماشینی جلوی پاش ترمز زد.آرتین بود.یگانه خودش رو توی ماشین پرت کرد و از مهلکه فرار کردند.مهتاب هنوز گریه می کرد.آرتین خوشحال بود و مرتب دخترش رو ناز می کرد.یگانه داشت هشیاری اش رو از دست می داد اما آرتین متوجه نبود.جلوی در خونه نگه داشتن و یگانه، مهتاب رو به آرتین داد.آرتین بوقی زد و خواست در رو باز کنه که متوجه شد لباس مهتاب خونیه.ولی به نظرش رسید که خون از مهتاب نیست.با ترس به یگانه نگاه کرد.یگانه چشماش رو بسته بود و سرش رو به در ماشین تکیه داده بود.آرتین با وحشت بلند یاشار و یاسین رو صدا زد.یاشار بیرون اومد و پشت سرش یاسین... آرتین- فکر کنم تیر خورده. یاشار دوید.در ماشین رو باز کرد و یگانه توی بغل برادرش افتاد.چشماش باز شد.بریده بریده حرف می زد. - مهتاب...مهتاب سالمه... اشک توی چشمای یاشار حلقه زد- آره...خوبه. یگانه می لرزید- س..سرده...خیلی... یاشار کتش رو روی تن خواهر انداخت.یاسین کنار یگانه روی زمین نشست.چیزی برای گفتن نداشت. یگانه- به بابا بگو...بگو...خدا منو ...دوست داشت...من...می خواستم...خودکشی کنم...ولی ... گناه نکردم...سعید منو زد...سعید شلیک کرد...خدا رو ...شکر.خدا...من...منو یادش ... نرفت. یاشار – یگانه...بس کن...بس کن انقدر حرف نزن. یگانه خندید- هیچ .. وقت انقدر...حرف نزده بودم. چشمای سبزش رو به چشم های مشکی برادرش دوخت- حلالم می کنی... بغض یاشار ترکید.یاسین از جاش بلند شد و با لگد با ماشین کوبید.فریادش بلند شد. - خــــــــــــدا. یگانه – یاشار... - چیه خواهرم یگو... - افشین اومده...می خواد با هم بریم.آرتین رو صدا کن... یاشار همون کار رو کرد.آرتین به سمتشون دوید.مهتاب رو به صنم داده بود. یگانه – ارتین منو ببخش...خواهش می کنم. آرتین آروم گفت- من کیم که نبخشم...من... - افشین...افشین میگه...آرتین دلش بزرگتر از ایناست...می گه صورتش پشت یه نقاب خشن گم شده... آرتین رفت.کسی ندید کجا اما رفت تا با خودش خلوت کنه.نمی تونست بمونه.چشمای یگانه آروم آروم بسته شد.چشماش رو به روی تمام بدی ها بست و رفت.فراقش موند برای تمام کسایی که دوستش داشتند و نداشتند.یگانه درحالی رفت که کاراش رو تموم کرده بود.همه چیز با رفتنش تموم شد. تو تب و تاب رفتنم شوق سفر داره تنم تو این تبار موندنی اون که نمی مونه منم من راهی رهایم ام کی میدونه کجا ئی ام با خود و بی خبر زخود عاقل و دیوانه منم خونه ما خونه عشق آدمهاش هم خونه عشق اونکه پر عشق و خاطره میره از این خونه منم گم گشته دشت جنون پیدا به چاه عاشقی یاد غریب یوسفم بوی خوش پیراهنم رودی زلال و پر خروش بر خاک سرسبز وطن رنگین کمانی بی غبار بر آسمان میهنم تموم شد... به پایان آمد این دفتر حکایت هم چنان کم کم
تعداد صفحات : 10