roman

دوستان رمان ببار بارون ادامه داره بعد تموم شدنش بقیه قسمتاشم براتون میزارم

 

یه انتقاد 

 

چرا عضو  نمیشین بابا عضو شین یه پا نویسنده شین زود باشین منتظرمبوسهخجالتی

 

 

با تشکر 

 

مدیریت

رمان ببار بارون فصل 21 نفسمو محکم دادم بیرون..هرم داغشو لاله ی گوشش از زیر شال حس کرد که با یه نفس عمیق سرش چرخید به جهت مخالف و دستاش سپر شد بینمون..می لرزیدن دستاش.. می خواست بذاره رو سینه م که ازش فاصله بگیرم..ولی مگه نمی دونست که علیرضا از این فاصله ها که طعم جدایی میدن متنفره؟.. نه..سوگل نمی دونست.. پسم بزن سوگل..بگو نزدیکم نشو..بگو..هر چی می خوای..فقط یه حرفی بزن.. صورتمو بردم عقب و زل زدم تو چشماش که شرم توش قلبمو تو حرارتش ذوب می کرد.. قاتلم بود..قاتل دل ِ بی دلم.. - چرا نمی خوای باور کنی که من حتی حاضر نیستم واسه یه ثانیه غم و ناراحتی رو تو چشمات ببینم؟..وای به اون روزی که از منم برنجی!..سوگل، هنوز نمی دونی تو چه آتیشی دارم دست و پا می زنم؟.... با بغض خفه ای لباش تکون خورد.. -- واسه همین..اومدی و نجاتم دادی؟..می تونستی ولی نیومدی تا جلوی عقدو بگیری..آره؟.. مات چشماش شدم..عصبی لبخند زد .. -- می دونی چقدر منتظرت بودم؟..می دونی تا لحظه ی آخر که عاقد خطبه رو می خوند و همه انتظار بله رو ازم می کشیدن امید داشتم که خدا هنوز فراموشم نکرده و علیرضا رو یه جوری می فرسته که اون عقد کذایی رو بهم بزنه؟..تو اینا رو می دونی و اونوقت با بی رحمی ازم می خوای ناراحت نباشم؟.. دستام از دیوار سر خوردن و افتادن.. سوگل گفتم که بگو هر چی تو دلت هست..ولی دختر چرا شرمنده م می کنی؟..یعنی می کِشَم این همه حس ِ ندامتو؟..منو ببخش!..ندونسته اشتباه کردم!..منه لعنتی رو ببخش!.. بغضش ترکید و هق زد: اون زنی که عمری صداش زدم مادر با بی انصافی ظرف عسلو از تو سفره ی عقدم برداشت و گرفت جلوم که شیرینیش به کامم باشه تا همیشه تو زندگیم از اینکه با بنیامینم احساس خوشبختی کنم.. ولی می دونی چی شد؟..می دونی اون لحظه چه حسی داشتم؟.. حتی اون موقع هم یاد تو بودم..یاد جمله ای که واسه م یادداشت گذاشته بودی کنار گلدون..که هیچ عسلی تو دنیا شیرینی عسل چشمای منو نداره واسه ت علیرضا یادته؟..از یادآوریش و اینکه حالا تا خرخره تو لجن زار گیر افتادم و دیگه اگر علیرضایی هم باشه که بخواد نجاتم بده دستی نیست که به طرفش دراز کنم هزار بار مردم و زنده شدم و عذاب کشیدم.. من به حبس ابد تو زندانی که زندانبانش بنیامین ِ محکومم..اگه اون موقع یه نامزدی ساده بود که بگم با فرار می تونم تمومش کنم حالا اسم اون شیطان تو صفحه ی دوم شناسنامه م مهر شده و همه ی حس بدبخت و بیچاره بودنم می دونی از چیه؟..اون عوضی از دینی که عمری پیروش بودم بر علیهم استفاده کرد..بین من و شیطان آیه خونده شد..خدا شاهد عقد من با اون بود..به آیاتی که خدا امر کرده بود با سیاست تمام بله گفت فقط واسه اینکه به اون چیزی که می خواست برسه..هدف بنیامین شکنجه دادن منه..نابود کردن منه..اول با روحم شروع کرد و اون شب کذایی رو برام رقم زد و آخرش رسید به جسمم..دست از سرم بر نمی داره..هیچ وقت اینکارو نمی کنه!.. با هق هق صورتشو پوشوند.. عقب عقب رفتم..نگاهم کشیده شد سمت پنجره..حس کردم آسمون امشب تیره تر از همیشه ست.. نه..این دل منه که آسمونش کدر شده.. پس چرا نمی باره؟..چرا هیچ قطره ی بارونی از آسمون ابری دلم نمی ریزه؟..چرا سیاهی رو نمی شوره و از این همه تاریکی نجاتم نمیده؟.. پشت پام به پایه ی تخت خورد و سر جام ایستادم..سوگل گریه می کرد..کاش دل من این همه اشک واسه باریدن داشت.. سرگردون دنبال چیزی بودم که باهاش تسکینش بدم.. - امروز و فردا کار بنیامین تموم میشه..دیگه برای همیشه آزادی!.. دستاش رو صورتش سر خوردن تا زیر چونه ش..چشماش پر از سوال بود.. لبخند زدم..از روی بی خیالی؟.. نه..باید از جنسش باشی تا بتونی معنیش کنی!..باید همدلش باشی.. که سوگل بود و لب زد: می..می خوای چکار کنی؟..نـ .. نکنه بکشیش؟.. خندیدم..سوگل دیگه تا این حد زبون دلم نباش!.. --هیچ وقت دستامو به خون یه عوضی که حتی نمیشه بهش گفت حیوون، آلوده نمی کنم!.. تکیه شو از دیوار گرفت .. زیر چشماشو دست کشید..می دیدم دستاشو..که چطور داشتن می لرزیدن.. صداش پر بود از نگرانی..رو به روم ایستاد و خیره تو چشمام گفت: مگه تو با پلیس همکاری نمی کنی؟..پس چرا هیچ کس کاری نمی کنه؟..چرا نمی گیرین حبسش کنید؟..مطمئنم خونه ی پُرِش حکمش اعدامه..دیگه چند نفرو باید قربانی هدف شومش کنه تا همکارات به خودشون بیان؟.. سرمو خم کردم و آروم ولی جدی گفتم: اگه منظورت به اون دختراست تو مهمونی، اینو بدون که تو فقط یه شب شاهد کثافتکاریاشون بودی نه مثل من که حداقل هفته ای 1 بار و هر بارم پای معامله های هِنگُفتشون نشستم.. هر هفته بساطشون این نیست..بدتر از اونایی که دیدی هم هست.. برای حل این مسئله باید اول بدونی که واقعا چی می خوای؟..مثل کسی که ظاهر واسه ش از باطن مهم تره..ولی تو کار ما فقط باطن مهمه..فقط اونی که اصل کاریه..بعد باید دنبال عاملش باشی..بنیامین و دار و دسته ش حکم سگ دست آموزی رو دارن که زیر نظر صاحبشون از روی عادت دم تکون میدن و از روی غریزه ی وحشی بودنشون هر کی که سد راهشون باشه رو تیکه و پاره می کنن.. براشونم مهم نیست اون آدم کی می خواد باشه..حتی به مادر خودشونم رحم نمی کنن تا این حد برات بگم که اینا چقدر پست و کثیفن.. تو اصلا می دونستی که بنیامین با پدر و مادرش زندگی نمی کنه و مستقله؟!.. سرشو انداخت بالا.. - هیچ وقت واسه م مهم نبود..فقط یه بار منو برد یه خونه رو نشونم داد و گفت قراره اینجا زندگی کنیم..اون موقع هنوز نمی دونستم همچین آدمیه!.. --مطمئن باش اگه اون شب هم با آفرین به اون مهمونی نمی اومدی هیچ وقت نمی فهمیدی بنیامین چه ذات خرابی داره!..پدر و مادرش اگه سالی یه بارم ازش خبری نشه دنبالش نمیرن که ببینن چکار می کنه!..ولی بنیامین تحت نفوذ داییش که سیاستش زبانزده بهشون سر می زنه و هر بار به قدری معمولی و موقر رفتار می کنه که هر کس رفتارشو تو اجتماع و بین مردم ببینه محال ممکنه که یه درصد شک کنه این آدم پالونش کجه و از اون هفت خطای روزگاره..واسه همین تحقیقات پدرت به نتیجه ای که تو می خواستی نرسید!.. بی تفاوت شونه شو بالا انداخت.. - بنیامین هر چی که بوده اون موقعش که فکر می کردم می تونم بهش اعتماد کنم و خودمو همسرش بدونم برام اهمیت نداشت چه برسه به الان که حتی 1 ثانیه خودمو زن عقدیش نمی دونم..فقط حس می کنم یه زندانبانه بی رحمه که حبسم کرده..ولی من هنوز با قضیه ی دخترا کنار نیومدم..چه گناهی کرده بودن که عاقبتشون باید اون باشه؟!.. دستامو بردم تو جیبم و قدم زدم..نشست رو تخت و منتظر نگاهم کرد.. دستی به پشت گردنم کشیدم و گفتم: مشکل اینجاست اونا هیچ گناهی نداشتن و به جرم بی گناهی مجازات شدن!..تو قانون اونا بی گناه حکمش مرگه..شیطان پرستا هر چیزی که اطرافشون می بینن که نشونه ای از عدالت داره، درست برعکسشو تو آیینشون اجرا می کنن!..مثلا صلیب باید حتما برعکس باشه حتی نمادشو گردنشون میندازن..« الله » رو گاهی جوری نمادشو درست می کنن که « لا » اولش جدا شده باشه یا حتی شکسته باشه..با پاکی و نجابت مشکل دارن..هر چی کثیف تر و خونخوارتر و پست تر باشی بیشتر خوششون میاد.. -- ولی آخه اون دخترا گناهی نداشتن که بخواد اون بلا سرشون بیاد!.. پوزخند زدم و تو چشماش نگاه کردم.. - اگه بنا به بی گناهیشون بود تا بخوان ازشون بگذرن که دیگه این فرقه وجود نداشت..هر چی گناه و آزادی ج.ن.س.ی و بی بند وباری تو دنیا بیشتر باشه این فرقه روز به روز بزرگ و بزرگ تر میشه..و یه مشت آدم فرصت طلب و کاسه لیس زن مثل بنیامین و داییش و فرامرزخان از کنارش سود هنگفتی می برن!..همه جا ادمای سودجو پیدا میشه مخصوصا یه همچین جایی که از مهموناشون با مواد مخدر پذیرایی می کنن!.... اخماشو کشید تو هم.. - ولی حقشون این نیست..چرا باید آزاد باشن؟!.. -- می دونم که حق بر عدالت این نیست!..برای همینه که نقش یه نفوذی رو تو فرقه شون دارم..چون این حقو بهشون نمیدم که بخوان از سادگی و ساده لوحی ِ جوونای این مملکت بر علیه اونها و به نفع خودشون و یه مشت آدم نما بهره ببرن.. جوونای ما وقتی پای حرفا و درد و دلاشون بشینی اولین چیزی که ممکنه همه شون به زبون بیارن یه چیزه..فقط آزادی.. حالا هر کدوم آزادی رو یه جور معنی می کنن!..و اونی به کار این گروه میاد که بیشتر دنبال آزدی ج.ن.س.ی باشه و وقتی مُخ ِ یه دخترو زد نخواد با هزار ترس و لرز دنبال جا و مکان بگرده که کارو یکسره کنه.. اول می کشن میارنش تو پارتی هایی که درصدش خیلی نرمال تر از اونیه که بخواد شک کنه.. تو نوشیدنیش قرص حل می کنن و میدن به خوردش..کم کم خودش پا میده واسه هر کاری..موادو با لذت می کشه و دیگه هیچی واسه ش مهم نیست..بعدشم می فرستنش قاطی یه سری دختر و پسری که اونا هم یه روز مثل خودش از همین راه وارد شدن.. اونجا مثل یه حیوون وحشی، نیازشو ارضا می کنه..فقط باید تو رابطه خشونت داشته باشه و برای اینکه یه وقت وسط کار دلش به رحم نیاد بهش شیشه و هروئین میدن مصرف کنه!.. - خب یه شب بوده و تموم میشه..چرا باز دنبال این کار میره؟!.. خندیدم و سرمو تکون دادم.. --دختر خوب، وقتی تو همون یه شب چند بار پشت سر هم مواد بهش دادن و اونم تو حالت گیجی و لذت، هر چی دادن کشیده و عین خیالش نبوده و رسما یه عملی ازش ساختن دیگه چطور می تونه رام اون آدما نباشه؟.. مثل برده ای که به گردنش قلاده بستن و لبه های قلاده انقدر تیزه که هر بار بخواد تقلا کنه این گلوی خودشه که می بره و زخم رو زخم میاد تا از خون ریزی یه گوشه جون بده!.. حالا یا از زور درد خودشو می کشه که اونا هم دنبال همینن..یا به مرور زمان جسمش تحت تاثیر مواد می پوسه و تیکه تیکه میشه.. بعضیاشون با اینکه زنده ن به قدری بوی تعفن میدن که انگار هفته هاست مردن..اونایی که دیگه تا لجن فرو رفتن وضعشون بدتره.......... --اَه علیرضا تو رو خدا..بسه حالم داره بهم می خوره!.. خندیدم..به حالت چندش صورتش جمع شده بود و چشماشو بسته بود.. - واقعیت همینه سوگل!..تو اون شب شاهد یه گوشه از جنایتایی که مرتکب می شدن بودی ولی همه ش اون نبود.. اعضای این فرقه حتی به خودشونم رحم نمی کنن..زنده زنده همو اتیش می زنن چون معتقدن وقتی بمیرن جاودانه میشن..اون موقع تا هر وقت که بخوان می تونن رابطه ی ج.ن.س.ی داشته باشن و لذت ببرن.. در اصل یکی از مهمترین اهدافشون همینه که این عمل زشتو بین جوونا ترویج بدن..نقطه ضعفی تو دستشونه که حداقل از هر 10 نفر 4 تاشون کشیده میشن تو این فرقه.. دختر و پسر هم واسه شون فرق نمی کنه..دخترا رو باهاشون از در دوستی وارد میشن..حالا این ادما می تونن خودشونو تو هر شغل یا سمتی جا بزنن.. مهندس..دانشجو..پزشک..تاجر، خلاصه هر چی که بتونه دل یه دخترو نرم کنه واسه یه رابطه ی دوستی که ظاهرش ساده شروع میشه ولی ادامه ش به خیر ختم نمیشه که خودتم یه نمونه شو دیدی!.. اون دخترایی که اون شب آورده بودن فقط تعداد زیادیشون از همین راه دزدیده شدن..اونای دیگه یا فراری بودن یا با وعده و وعیدای الکی پاشونو به یه همچین جاهایی باز کردن.. همین فرامرزخان می دونی چندتا پسر جوون که کارشون همینه زیر دستش کار می کنن؟.. تو فرض کن پسره 27 سالشه و تیپش خفن و ظاهرش و هیکلش همه چی تموم یه ماشین مدل بالا هم زیر پاش، خب حالا به نظر تو یه همچین تیکه ای واسه یه دختر بلندپرواز ایده ال نیست که با دیدنش دل ببازه و خیلی راحت با یه مشت وعده ی سر خرمن که یکیش ثروت و سفر به اونور آبه فریب بخوره؟.. مات و مبهوت پلک زد و زمزمه کرد: یعنی تا این حد؟!.. -- بدون اغراق میگم..حتی از اینم بدتر!.. -- پس چرا پلیس فرامرز و دایی بنیامینو دستگیر نمی کنه؟.. - چون اینا هم آدمای یکی دیگه ن..ما دنبال اصل کاری می گردیم، این خُرده ریزه ها به دردمون نمی خورن..اینکه امروز 26 تا دختر تو مهمونیاشون سلاخی شدن یه گوشه ی قضیه ست و اونی که روزی 100 تا دخترو باکرگیشونو می گیرن و معتادشون می کنن و می فرستن اونور آب که حالا یا کشته میشن یا سر از ناکجا آباد در میارن هم یه چیز دیگه ست..وقتی این کارو قبول کردم می دونستم باید با بدتر از ایناش رو به رو بشم..با هر اتفاقی که نمی تونم پا پس بکشم!.. -- تا کی می خوای ادامه بدی؟.. -تا آخرش!.. --به قیمت بازی کردن با جونت؟.... نگران بود و من عاشق این نگرانی صداش بودم..چشمایی که داد می زدن حرفای دلشو..شیشه ای بودن و شفاف..خیلی راحت درونشو می دیدم!.. - فقط 1 ماه مونده!.. خیره تو چشمام لب باز کرد تا چیزی بگه که تقه ای به در خورد..هر دومون چرخیدیم..نسترن درو باز کرد و در حالی که یه دستش به دستگیره بود منو نگاه کرد.. -- آنیل میشه چند لحظه بیای؟.. لبخند می زد ولی زیاد از حد مصنوعی بود..سوگل هم فهمید.. -- چیزی شده نسترن؟!.. نگاهش چرخید رو سوگل و دستپاچه گفت: نه بابا چیزی نیست مثل اینکه آروین با انیل یه کار مهم داشت اومده بود دم در.. و نگاهش که یه جور خاصی سنگین بود چرخید رو من و با سر به بیرون اشاره کرد..پس یه چیزی هست که نمی خواد سوگل بفهمه!.. رو کردم به سوگل که منو نگاه می کرد و گفتم: تو یه کم دیگه استراحت کن..امشب جایی کار دارم نیستم ولی وقتی برگشتم حتما بهت سر می زنم.. لبخند کمرنگی زد و سرشو تکون داد.. پشتم به نسترن بود که با حرکت لب بی صدا گفتم: آشتی؟.. لبخندش رنگ گرفت و چشماشو بست و باز کرد..انگار همه ی ارامش عالم با باز کردن چشماش نشست تو دلم.. برای هزارمین بار نگاهمو با حسرت از رو صورتش گرفتم و بی معطلی زدم بیرون..نفسی که حبسش کرده بودم رو از ته دل دادم بیرون و به صورتم دست کشیدم.. نسترن درو بست و اومد طرفم.. نیم نگاهی به در بسته انداختم و اینبار آروم تر گفتم: چی شده؟..اتفاقی که نیافتاده؟.. با بغض گفت: نمی دونم آنیل..بابا زنگ زد گفت پلیس هنوز نتونسته نگینو پیدا کنه..داشت پشت تلفن گریه می کرد..قلبم تیر کشید از صداش..به خدا نمی دونم چکار کنم..جایی نبوده که زنگ نزده باشم..به همه ی دوستاش..اشناها....هیچ کس ازش خبر نداره.. چشمامو باریک کردم و سرمو تکون دادم.. --باشه..فهمیدم چی می خوای!.. -- آنیل ازت خواهش می کنم تو یه کاری بکن..نمی خوام عاقبت نگین مثل اون دخترا بشه..می ترسم بلایی سر خودش بیاره!.. - خیلی خب نگران نباش..من امشب دارم میرم عمارت فرامرز..حتما پیگیرش میشم اگه دار و دسته ی اون پیداش کرده باشن که می دونم محلشون کجاست ..فقط شانس بیاریم دست آدمای سیروس نیافتاده باشه!.. --سیروس کیه؟!.. - دایی ِ بنیامین!.. -- همونی که می گفتی ساپورتش می کنه؟.. - آره..خود ِ بی وجدانشه!.. گریه ش گرفته بود.. هرجوری بود راضیش کردم کار مشکوکی نکنه که سوگل چیزی بفهمه منم پیگیر این قضیه میشم.. همین دوتا خلافکار تو تهرون به این بزرگی نبودن ولی بی همه چیزا مثل قلابای زنجیر به هم وصلن.. مخصوصا کله گنده هایی مثل فرامرز و سیروس!.. ******* انگشتامو حلقه وار به دورمچ چپم کشیدم..بعد از وضو یادم رفته بود ساعتمو ببندم..دیگه کم کم باید راه میافتادم.. دستامو بی حوصله به لبه ی مبل گرفتم و بلند شدم..رفتم تو اتاق و کتمو از رو تخت چنگ زدم و انداختم رو دوشم..رفتم تو راهرو..همینطور که قفل ساعت مچیمو می بستم گوشی تو جیبم لرزید و زنگ خورد.. به صفحه ش نگاه کردم..شماره ی شهرام بود!.. قبل از اینکه مهلت بده حرف بزنم صدای نگرانش تو گوشی پیچید.. -- آنیل کجایی؟..پدرم در اومد تا گرفتمت.. -چی شده؟!.. -- هر جا هستی خودتو برسون عمارت که اوضاع قمر در عقربه!.. -یعنی چی؟.. -- گربه سیاهه غیبش زده!.. -چـــی؟..مگه بچه ها بالاسرش نبودن؟.. -- از آدمای خودمون اومدن سر وقتش!.. - درست حرف بزن ببینم چی میگی؟.. -- از هتل که برگشتم بچه ها خبر دادن نوچه های فرامرز اومدن بردنش.. - کی اونو خبر کرد؟.. -- فکر می کنی کار کیه؟..همینایی که گذاشته بودیم مراقبش باشن راپورتشو دادن دست فرامرز......الان کجایی؟.. - هنوز هتلم..تازه داشتم راه میافتادم که تو زنگ زدی..میام عمارت.. -- باشه منم تو راهم..منتظرتم فقط دیر نکن!.. تماسو قطع کردم و از روی عجله چند ضربه ی محکم پشت سرهم به در زدم که نسترن با نگرانی درو باز کرد..با دیدنم نفسشو داد بیرون.. --تویی؟..ترسیدم گفتم کیه اینجوری داره درو از پاشنه درمیاره.... - من دارم میرم عمارت فرامرز..سپردم آروین شامتونو میاره بالا حواسشم به همه چی هست تا من برگردم..اگه کسی اومد پشت در، جز آروین هر کی بود درو باز نمی کنی حتی اگه یکی از پرسنل هتل باشه!.. -- حواسم هست!.. - فقط یه کم بیشتر احتیاط کن باشه؟.. سر تکون داد و من من کنان گفت:..نگین چی؟..... - خبرشو بهت میدم.. از بالای سرش به داخل سرک کشیدم: سوگل چکار می کنه؟.. درو کشید سمت خودش.. -- هوی هوی تو اتاق دو تا دختر سرک کشیدن ممنوع!.. - اونوقت این قانونو تو وضع کردی؟..نگفتی کجاست؟..حالش که خوبه؟.. -- فقط پرسیدی چکار می کنه!.... -نستـــرن!.. -- خیلی خب بابا جوش نیار، سرش درد می کرد قرص خورد خوابید.. - گفته بودم آروین چیزایی که احتیاج دارینو بیاره اتاق، اورد؟.. -- آره همه چیز هست ممنون!.. دستمو به نشونه ی خداحافظی اوردم بالا و رفتم سمت آسانسور.. هنوز دستم به دکمه نرسیده صدام زد..برگشتم..با تردید نگاهم کرد..سکوتشو که دیدم سرمو تکون دادم که یعنی « چیه؟ » .. --چیزه..می خواستم بگم که........... -چیزی لازم داری؟.. -- نه..فقط..الان که داری میری اونجا..شهرامم باهاته؟.. از اینکه بعد از اون همه مدت، حالا مستقیم به شهرام اشاره می کرد تعجب کردم..با شَک سرمو تکون دادم..منتظر بودم حرف بزنه ولی انگار هر بار تردید مانعش می شد!.. - نسترن من عجله دارم اگه حرفی هست بزن.... --.......... - نکنه نگرانشی؟.. سرشو که زیر انداخته بود بلند کرد..با دیدن لبخندم اخم کرد و کمی خودشو کشید تو.. -- کاری ندارم می تونی بری!.. خندیدم و دکمه ی آسانسورو زدم.. برگشتم تا ببینم رفته تو یا هنوز همونجاست؟..تکیه داده بود به در و منو نگاه می کرد.. یه تای ابرومو انداختم بالا و لبخند مرموزی زدم.. - خداوکیلی در و تخته بدجور با هم جورین..چه اون دیوونه که ادعا می کنه فراموشت کرده ولی تا چشماش تو رو می بینه لال میشه..چه تو که از کی تا حالا اینجا وایسادی و می خوای بگی نگرانشی ولی غرورت بهت اجازه نمیده و....میگی به سلامت!.. چشمای گرد شده ش خیلی راحت بهم فهموند تعجبش از حقیقت حرفایی ِ که بی پرده زدم.. بالاخره یکی باید به روشون بیاره..خندیدم و انگشت اشاره مو به پیشونیم زدم و رفتم تو آسانسور.. به دیوار سرد و شیشه ایش تکیه زدم و تا لحظه ی آخر که بخواد در بسته شه نگاهش رو صورتم بود!.. ************ « راوی سوم شخص » نسترن در را بست و به آن تکیه داد..دلش آشوب بود..تپش های ناهماهنگ قلبش عذابش می داد.. همین که برگشت سوگل را دید که به درگاه اتاق تکیه داده!.. --اِ ..تو مگه خواب نبودی؟.. - سردرد دارم نمی تونم بخوابم..علیرضا بود دم در؟.. --آره..گفته بود که شب داره میره جایی نیست، قبل رفتن اومده بود سفارش کنه..سراغ تو رو هم گرفت!.. - خب؟!..چی می گفت؟!.. -- هیچی!..... تن خسته اش را روی مبل پرت کرد! .. کنترل تلویزیون را برداشت.. نگاهش به صفحه ی رنگی آن بود و حواسش.... حواسش؟....خدا می داند که کجا بود!.. با احساس اینکه کسی تکانش می دهد پرید و مبهوت برگشت..سوگل با چشمانی پر از نگرانی به او زل زده بود!.. - خوبی تو؟..چته هر چی صدات می زنم جواب نمیدی؟.. --ها؟..آره خوبم..چی گفتی؟حواسم نبود.. - میگم چته؟..انگار از یه چیزی ناراحتی.. -- نه..خوبه خوبم.. - پس چرا کلافه ای؟.. -- نه خوبم..تو بهتری؟.. تعجب تو چشمای سوگل موجی از نگرانی داشت.. - نه انگار واقعا حالت خوش نیست!..همین الان پرسیدی که گفتم سرم درد می کنه!.. --آهان آره راست میگی.. - علیرضا چی می گفت؟!.. از یادآوری حرف های آنیل اخم هایش در هم رفت و خُلقش تند شد.. -- ول کن سوگل حال و حوصله ندارم!.. و با اخم تکیه داد..سوگل هر لحظه بیشتر از کارها و حرف های خواهرش بهتش می گرفت!.. نسترن چش بود که اینطور جوابش را می داد؟.. نفس عمیقی کشید و دست به سینه کنار خواهرش تکیه داد و نگاهش را به صفحه ی تلویزیون دوخت.. مجری تمام وقت پشت سر هم حرف می زد.. سوگل که از آن همه پرچانگی حرصش گرفته بود دکمه ی آف را فشرد و کنترل را روی میز پرت کرد.. نسترن با تعجب برگشت.. -- چرا خاموش کردی؟.. - حوصله ندارم!.. -- به خاطر سردردته؟.. - نه.... --........ - نسترن؟.. --هوم؟.. -دلم شور می زنه.. نسترن که نگاهش به میز شیشه ای وسط اتاق بود با این حرف سوگل رعشه ای کوتاه بر تنش افتاد و سریع نگاهش را بالا کشید.. سوگل سر چرخاند و بی توجه به اضطراب چشمان خواهرش ادامه داد: دیشب یه خواب بد دیدم..یه خواب عجیب..همه تو روستای عزیزجون جمع بودیم..حتی علیرضا هم بود..رفته بودیم کنار موتور اب و زیرانداز انداخته بودیم و نشسته بودیم کنار جوی آب..من و علیرضا پیش هم بودیم..تو هم کنار یه مرد بودی که پشتش به من بود و چهره شو خوب یادم نیست.. نمی دونم چی شد یه دفعه بابا داد زد و دوید سمت موتور خونه!..همه برگشتیم..نگین جیغ می کشید و کمک می خواست..صداش از بالای موتورخونه می اومد.. با ترس سر چرخوندم سمت جوی دیدم آبش قرمز ِ ..درست رنگ خون..اصلا انگار جوی پر خون شده بود..جیغ کشیدم و رفتم عقب..علیرضا دستمو گرفت همون موقع چشمم افتاد به بابا که غرق خون از اب اومد بیرون..یه نفرو گرفته بود بغلش وقتی گذاشتش زمین دیدم نگینه.. همه جاش پر خون بود..حال و روزش به حدی بد و رقت انگیز بود که هیچ کس جرات نداشت نزدیکش بشه..تو دستای بابا یه چاقو دیدم ولی نمی دونستم واسه چی گرفته دستش.. مامان با گریه به لباسای خونی نگین چنگ زد و پاره شون کرد..مرتب جیغ می کشید و می گفت تقصیر من بود....با گریه خواستم دستمو از دست علیرضا بکشم بیرون نذاشت گفت نزدیک نگین نشو..گفتم می خوام برم پیش خواهرم ببینم چش شده.. انقدر گریه کردم که دیگه داشتم از حال می رفتم..علیرضا مرتب بهم می گفت که نباید نزدیکش بشم وگرنه لباسای منم خونی میشه..انقدر تقلا کردم که مجبور شد ولم کنه.. همون موقع که نشستم کنارش فکر می کردم مرده ولی سرش چرخید سمتم و چشماش باز شد..با اشک لبخند زدم که خواهرم زنده ست ولی بابا چاقویی که تو دستش بودو برد بالا و خواست فرو کنه تو سینه ی نگین که جیغ کشیدم و از صدای جیغ خودم از خواب پریدم..وقتی بیدار شدم تا چند دقیقه تو شوک بودم..انقدر اون خواب از نظرم واقعی بود که زمان و مکان به کل فراموشم شده بود!.. برگشت و به نسترن نگاه کرد..چرا ساکت بود؟.. با دیدن صورت غرق اشک نسترن دلشوره اش بیشتر شد و آستین لباسش را کشید.. - نسترن!..چرا داری گریه می کنی؟!.. نسترن هق هق کنان صورتش را با دستانش پوشاند و رو زانو خم شد.. سوگل که همه ی وجودش از ترس ِ آنچه که در سر داشت می لرزید دستش را پشت خواهرش گذاشت و با صدایی که از بغض مرتعش و گرفته بود گفت: چیزی که نشده هان؟..همه حالشون خوبه، آره نسترن؟..نسترن بگو که کسی چیزیش نشده..اصلا بابا چجوری گذاشته تو بیای اینجا؟..نسترن تو رو خدا یه حرفی بزن دارم دق می کنم!.. دستان نسترن خود به خود به پایین سر خورد و از میان دندان های کلید شده ش فقط زمزمه کرد: نگین............. سوگل بی اختیار جیغ خفیفی کشید.. نسترن با صورتی خیس از اشک نگاهش کرد.. ******* ماشینش را جلوی عمارت پارک کرد..نگاهی به محوطه ی خارجی انداخت..سکوت عجیبی بر فضا حاکم بود!.. زنگ در را زد..کسی جواب نداد!.. مجدد انگشتش را روی دکمه ی سفید رنگ آیفن کشید.. انگار کسی تو عمارت نبود!.... کمی عقب رفت و به سردر ِعمارت نگاه کرد..بالا رفتن از آن با وجود نرده های حفاظ کار چندان راحتی نبود!.. تاریک بود و لامپ جلوی در هم خاموش شده بود..چراغ قوه ی جیبی اش را روشن کرد.. نورش را سمت چپ انداخت..درست همان جایی که دوربین مدار بسته نصب شده بود..چیزی از دوربین باقی نمانده بود.... زیر لب زمزمه کرد.. - یعنی چی؟..اینجا چه خبره؟.. بی معطلی با یک پرش دستش را به نرده های بالای در رساند و به کمک آنها خودش را بالا کشید.. لب دیوار را گرفت و با یک خیز به داخل سرک کشید.. برق عمارت روشن بود و چندتا از نگهبان ها خونین ومالین روی زمین افتاده بودند.. کامل خودش را روی دیوار کشید و با احتیاط دستانش را به لبه ی سنگی آن تکیه داد و به عقب پرید و روی زمین نشست..نفس حبس شده اش را بیرون داد..اسلحه ی کمری اش را لا به لای انگشتانش فشرد و چراغ قوه را خاموش کرد.. با احتیاط قدم برداشت..شاخ و برگ های خشک درختان به زیر قدم هایش سکوت ان قسمت ازعمارت را شکسته بودند.. خودش را به قسمت بالایی عمارت رساند..صحنه ای که ناجوانمردانه پیش چشمانش نقش بست، باور کردنش برای او سخت و نفس گیر بود!.. شهرام غرق خون روی پله ها افتاده و می نالید!..« یا حسین » گویان با چند قدم بلند خودش را بالای سرش رساند و کنارش زانو زد.. -- شهرام، داداش چی شده؟.. قفسه ی سینه اش خس خس می کرد.. چشمان بی فروغش، نیمه باز درون چشمان سرخ شده ی علیرضا مانده بود.. -آ..آنیل....بُـ..بُـر.. -- خیلی خب باشه آروم باش..نمی خواد حرف بزنی.. و تند تند شماره ی اورژانس را گرفت و وضعیت شهرام را در حالی که صدایش گرفته بود گزارش کرد.. سرش را در اغوش کشید..دوست چندین و چند ساله ش که مثل برادر دوستش داشت، در خون غلت می زد و کاری از دستش ساخته نبود!.. -- طاقت بیار..الان امبولانس می رسه.. - آ..آنیل..بُرد..بُردنش.. بِنـ..بنیامین.... اون.. --به درک ولش کن اون عوضی رو..میگم حرف نزن مگه نمی بینی چجوری داره ازت خون میره..تو رو به علی هیچی نگو.. نفس بریده و ناله کنان لب زد: اَگـ..اگه..من..چیزیم..شُـ..شد..به..نستــرن.. بـِـ..بگو..بگـ..بگو..که............ نفس ِ بلند و خش داری کشید و چشمانی که گشاد شده بود به ناگهان آرام گرفت و..بسته شد!.. علیرضا سرش را در اغوش کشید و در حالی که اشک درون چشمانش حلقه بسته بود داد زد: دِ خفه شو بهت میگم لعنتی..نگو..حرف نزن....نمیذارم چیزیت بشه..به علی قسم نمیذارم.... دستان شهرام روی سینه ش بود.. در دست فشرد.. از سردی دستان ِ او تنش لرزید!.. ************ -- کجا میری با این حال و روزت؟.. با گلویی که آتیش گرفته بود داد زدم و همزمان دستامو طرفینم باز کردم.. - ببیـــن..می بینی اینا رو؟..این همه خون و جنازه ریخته رو زمین..چشماتو باز کن و ببیــــن.. قدمام تند بود..محمد به گرد پامم نمی رسید.. از پشت سرم داد زد: خرابش نکن علیرضا........ بازومو گرفت و کشید، با خشم پسش زدم که یه قدم عقب رفت.. چرا این چشمای لعنتی دارن آتیش می گیرن؟.. سوزشی که همه ی وجودمو گرفته.......... ازهمون آتیشی ِ که از نامروتی ِ یه عده گرگ و شغال اینجوری داره شعله می کشه!.. با خشم بهشون دست کشیدم..داغ بودن..می سوزوندن.. اشک تو چشمای محمد حلقه زده بود ولی اون به خودداری ِ من نیست.. آروم سرشو تکون داد و دستاشو به پایین حرکت داد.. -- باشه، بیا بریم یه گوشه حرف می زنیم..بذار اعصابت آروم بشه بعد هرکار خواستی بکن.. پوزخند زدم..کنترل صدام از دستم در رفته بود!.. نقش بی روح و سرد و چشمای بسته ش هنوز پیش چشمامه..تا اخر عمرمم صحنه ی امشبو فراموش نمی کنم!.. - نه اینجوری نمیشه..نمی خوام آروم بگیرم..نمیذارم این قلب وامونده سرد بشه..به بدترین شکل انتقام خونشو از اون لاشخورا می گیرم.... پشتمو بهش کردم که داد زد: نفر بعدی کیه؟..خودت؟..بذار با برنامه پیش بریم..خبر به اون بالایی ها برسه که سرپیچی کردی خیلی سریع ماموریتو ازت می گیرن اون موقع چی؟..می خوای چکار کنی؟....... - فکر کردی تو این موقعیت این چیزا واسه م مهمه؟....دیگه بسه هر چی با برنامه پیش رفتم و به جایی نرسیدم..بسه هر چی نشستم و نگاه کردم..بسه این همه بی تفاوتی.. از وقتی پامو گذاشتم تو این عملیات لعنتی و شدم جاسوس یه روز خوش به خودم ندیدم..هر روز خون و خون ریزی..دیگه تا کی شاهد کشته شدن دخترا و پسرایی باشم که جرمشون از دید این کثافتا فقط بی گناهیه؟.. صدام لرزید و اوج گرفت.. -جلوی چشمام، بهترین دوستم غرق خون تو بغلم جون داد..سر همین عملیاتی که تو از قانون و قوانینش داری بهم درس میدی، اون مرد عشق و زندگیش و احساسشو گذاشت زیر پاهاش و فقط به هدفش فکر کرد..همین هدف جونشو گرفت.. هنوز قلبش واسه دختری که سالها عاشقش بود می تپید..تا قبل از اینکه نفس اخرشو بکشه و چشماشو به روی این دنیای کثیف و بعضی آدمای کثیف تر از خودش ببنده فقط اسم اونو صدا زد.. فکر کرده بود من از بی قراریاش خبر ندارم ولی می دیدم که شبا چجوری با خیالش حرف می زنه و درد و دل می کنه..عشقش از کارش مهم تر بود که اون دخترو ول کرد..به خاطر خودش..به خاطر زندگی و آینده ی اون دختر، پشت پا زد به همه چیز.. گذاشت ازش متنفر شه ولی بازم لب از لب باز نکرد که بگه هنوزم خاطرت واسه منی که عمرمو می ریزم به پات عزیزه....... محمد، شهرام نباید می مرد..شهرام حقش نبود.. اونی که با جون و دل واسه خداش بندگی می کرد، حقش این بود که تو این سن به درجه ی شهادت برسه؟!..... بدون اینکه بفهمم جوری با سوز حرفای تلانبار شده رو دلمو بلند و آزاد می زدم که حواسم نبود خیلی وقته هر دومون گرفته و بارونی رو به روی همیم و مردونه هیچی نمی گیم.. محمد پشت به من شونه هاش می لرزید و چشماشو با انگشت اشاره و شصت فشار می داد.. شهرام رفیق صمیمی ِ هردومون بود ولی از عشقش فقط من خبر داشتم..منی که شاهد بی تابی ها و بی قراریاش بودم.... با خشونت کف دستامو به چشمام کشیدم و مشت کردم.. این قطره ها از درد زمونه بود..از این همه نامردی.... ناخودآگاه سرم چرخید و نگاهم افتاد به همون پله ای که هنوزم آغشته به خون سرخ شهرام بود.. لبخند زدم..ولی پر بود از غم..پر بود از درد ِ اون همه ظلم..لبخند محوی که گویای هزاران درد ِ بی درمون بود رو این دل صاب مرده.. لب زدم و زمزمه کردم: بازم نارفیقی کردی بی وفا؟..از کی رفیق نیمه راه شدی؟..یعنی تا این حد واسه شهادت عجله داشتی که................ لبام لرزید و از نسیمی که با وزش ملایمش رد خنکی از خودش رو نم اشک تو چشمام گذاشت پلک زدم.. سرمو رو به آسمون بلند کردم..ابرای سیاه و گرفته ای که بغضشون سنگین تر از بغض حبس شده ته گلوی من بود، هوای دلشون حسابی غبار گرفته و بارونیه!..شاید قطرات زلال و پاکش تسکینی باشه بر دل تموم بندگان داغدیده و داغداری که دستای امیدشون فقط به سوی یک نفر دراز شده....همون یک نفری که............ اسمشو زیر لب صدا زدم و لب فرو بستم و نگاهمو از چشمای غمگین آسمون گرفتم و دویدم سمت در.. مقصدم مشخص بود.. جایی که برای همیشه این طلسم شکسته می شد.. طلسمی که باطل سِحرش فقط تو دستای من بود.. ************ صدای نحسشون کل باغو برداشته.. دستمو مشت کردم و دندونامو رو هم کشیدم..پست فطرتای آشغال.. خودمو کشیدم سینه ی دیوار و شاخه ی بلند و قطوری که سد راهم شده بود رو زدم کنار و در سیاه رنگی که تو دیوار مخفی شده بود رو باز کردم.. مثل همیشه تاریک بود..چراغ قوه رو روشن کردم و نورشو انداختم رو پله ها..قدمامو اروم و با احتیاط برداشتم.. شانس آوردم آدمای اینجا همه خودین و واسه ورودم مشکلی درست نکردن!.. دور تا دور روی دیوارای اتاقک پر بود از نمادین شیطانی که قرار بود تو یه همچین شبی ازشون استفاده بشه.. تای گونی رو باز کردم و دونه به دونه شونو جمع کردم..پوسترا و پرچما و قاب هایی که رو هر کدومشون یه نماد خاص کشیده شده بود رو برداشتم و ریختم تو گونی و سرشو تو مشتم گرفتم و بلندش کردم.. نشد همه رو از اون اتاقک لعنتی بکشم بیرون..تعدادشون بیشتر از اون چیزی بود که بشه تو یه گونی معمولی جا داد.. بطری بنزین رو از تو کمد برداشتم..واسه اتیش زدن قربانیانشون از محتویات این بطری استفاده می کردن بی وجدانا.. تموم بنزینی رو که تو بطری بود خالی کردم رو دیوارا و پوسترا و وسایل تو اتاق.. عقب عقب پله ها رو رفتم بالا و فندکمو از جیبم در آوردم و روشن کردم.. از پله ای که ایستاده بودم شعله کشید و به جلو یورش برد..آتیش با بی رحمی زبانه می کشید و جلو می رفت.. این آتیش بی رحم بود ولی نه به بی رحمی این آدما.. نه به بی رحمی این فرقه ی شوم و قوانین گول زنکش.. این آتیش حکم آبو داشت..آب همیشه می شوره و پاک می کنه....و اینجا فقط آتیشه که می سوزونه و خاکستر می کنه ولی..می تونه پاک کنه.. یه مشت لجن و نجاستی که دیوارای این اتاقک رو غرق کثافت کرده بود.. به قدری کثیف و منفوره که با آب هم پاک نمیشه.... فقط آتیش.. تا دیروز اونا بودن که حکم صادر می کردن بر علیه بی گناهان!.. و امروز این منم که که به حکم قصاص جلوشون قد عَلَم می کنم!.. حرارت آتیش تو صورتم خورد..عقب رفتم و بدون اینکه کسی متوجه رفت و امدم بشه و بخواد به چیزی شک کنه خودمو رسوندم پشت باغ..گونی رو زیر شاخ و برگای تلانبار شده سینه ی دیوار مخفی کردم و از اونجا دور شدم.. پارتیشون تو ساختمون بود..درو که باز کردم انواع بوهای مشمئزکننده و تهوع آور خورد تو صورتم و از حفره های دماغم رد شد و تا مغز و استخونمو سوزوند.. بوی الکل و کثافت!..بوی عرق!..بوی خون!....بوی مرگ!.. جلوی در بودم و قصد داشتم داخل سالن تاریکی بشم که فقط توسط چند تا لامپ ریزی که گوشه به گوشه ی سقف کار شده بود یه کم به خودش نور می دید! ..لامپای ریز و قرمز رنگی که فقط واسه تشخیص این حیوونای انسان نما روشن گذاشته بودن، از طرفی هم نور قرمز تو تحریک شدنشون موثر بود!.. رفتم تو و درو بستم.. همین که برگشتم یکی از همون دخترایی که از زور مستی و خماری حال راه رفتنم نداشت اومد جلو و چسبید به سینه م و دستاشو انداخت دور کمرم.. از اون همه الکل مست بود و از جایی هم که می اومد معلوم بود تا خرخره شیشه مصرف کرده و مغزش از کار افتاده.. یه دختر 21 یا 22 ساله که صورت جذابی داشت و به طرز فجیعی آرایش کرده بود .. با بالا تنه ی نیمه ب.ر.ه.ن.ه کامل چسبیده بود به من و ول کن هم نبود!.. تا بخوام از خودم عکس العمل نشون بدم سرشو چسبوند به قفسه ی سینه م و با لحن خمار و کشیده ای گفت: هــی.. خوشگلــه..بیا..بیـــا بغلـــم کن و..ببـــرم..تــــو..یـــکی از اتــــاقا...... پوزخند زدم و شونه هاشو گرفتم و پرتش کردم عقب ولی سفت بلوزمو چسبید.. با چشمای نیمه بازش زل زد تو صورتم.. -- جون ِ تو..توپه توپــم ...............تلو تلو خورد و سر انگشت اشاره شو گرفت جلو صورتم: فقط به خاطر من..بیا انقد..فقط انقد حال بهم بده..یه حال اساسی..نذار فازم بپره..تو..خیلی خوشگلی..دوست دارم.. امشبو..باهات باشم..بریم تو اتاق؟............و دستشو کشید رو سینه م............... بزنم فک مکشو پیاده کنم این جوجه دوزاری رو..ای بر باعث و بانیش لعنت.. دختره در حد مرگ کشیده هیچی حالیش نیست اونوقت هنوز از گرد راه نرسیده چسبیده به من و طلب سکـ...... می کنه!..قیافه ش داد می زد بار اولشه!..تشخیصش واسه منی که مدت هاست تو این کارم سخت نیست!.. با نگاهی از سر ش.ه.و.ت و نیاز تو چشمام زل زد .. آروم آروم نگاهش اومد پایین و به لبام خیره شد!.. وظیفه م این نبود به اینجور آدما تو مهمونی اهمیت بدم..هیچ وقت اینکارو نکردم..ولی اینبار.. چی باعثش شد نمی دونم.. با وجود تموم آتیشی که تو قلبم احساسش می کردم، با اکراه دستشو کشیدم و بردمش سمت یکی از اتاقا.... نگهبانی که جلوی در بود با دیدنم رفت کنار..درو باز کردم و بدون اینکه خودمم باهاش برم تو، با غیض پرتش کردم وسط اتاق و تا بخواد به خودش بیاد درو بستم و قفل کردم.. کلیدو دادم به نگهبان و گفتم: تا خودم نیومدم درو باز نکن..اگرم دیدی زیاد کولی بازی در میاره خبرم کن!.. به نشونه ی اطاعت سر تکون داد و با نگاه کوتاهی که به در انداختم عقب گرد کردم و از راهرو اومدم بیرون!.. نتونستم بی تفاوت بگذرم..امشب انگار یه جور دیگه بودم..یه علیرضای دیگه.. اگه بیرون بود با این حال زار و نزاری که داشت هر لحظه آویزون یکی می شد!........ -- پس کجایی تو؟..چرا دیر کردی؟.. فریبرز بود..برادر کوچیکتر فرامرز..دستاشو به کمرش زد و با اخم اومد طرفم.. - خبر نداشتم!.. مشکوک نگاهم کرد.. --قضیه ی عمارتو شنیدی؟.. سعی کردم چیزی از خشمم بروز ندم و اینو فشار انگشتام به کف دستم ثابت می کردن که تا چه حد موفق بودم!.. - خیلیا رو زدن لت و پار کردن!.. انگشت شصتشو کشید به نوک دماغش و پوزخند زد.. -- شهرام حیف شد، تو کار خیلی جدی بود نیازش داشتم!.. اگر میگم که اون همه خشم تو سینه م نزدیک به انفجار بود دروغ نگفتم.. شانس اورد..شانس اورد که نگاهه کثیفشو فقط واسه چند لحظه رو صورتم نگه داشت و سرشو چرخوند سمت بچه ها وگرنه.............. دندونامو رو هم فشار دادم..نبض کنار شقیقه م رو واضح حس می کردم.. --فرامرز هنوز مست ِ مسته..به خوابم نمی دید که دور و برش یه همچین خبرایی باشه!.. -بنیامینو کیا بردن؟!.. اخماش باز شد..نگاهش یه جور خاصی شد..مثل تیری که کمونه بکشه و چشماتو هدف بگیره..مثل همون وقتایی که یه فکر ِ بکر می زنه به سرش!.. --دخلش اومده!.. - یعنی چی؟!.. -- بچه ها آوردنش اینجا.. - مگه آدمای سیروس نبردنش؟.. نیشخند زد.. -- سیروس و آدماش جرات دارن پاشونو بذارن تو عمارت فرامرز؟!.. - پس اونا....... -- کار بچه های خودمون بود!.. - چـــی؟؟!!........ خدایا صبرم کم ِ ..زیاد کن این صبر لعنتی رو..بذار این خشم وامونده سرکوب بشه تا به وقتش.. چشمام یک آن سوزش بدی پیدا کرد..از روی کلافگی جفت دستامو محکم کشیدم رو صورتم.. دستی که پایین آورده بودم رو با خشم مشت کردم..چقدر دوست داشتم با همین مشت بزنم سر و صورتشو له و لورده کنم!.. مستانه خندید و دستشو به شونه م زد..از حرارت دستش عضلاتم منقبض شد و فکمو رو هم فشار دادم..ناخودآگاه با نفرتی که آتیشش از قلب تا بیخ گلوم شعله می کشید پس کشیدم و نفسمو حبس کردم.. متوجه عصبی بودنم نشد و در حالی که نگاهش به بچه ها بود بی خیال گفت: شهرام و چندتای دیگه جلوی بچه ها رو می گیرن..آدمای منم طبق دستوری که ازم گرفته بودن یه کوچولو واسه شون رل بازی می کنن اما خب..حقشون بود که اون بلا سرشون بیاد..آدم هر چی نفهم تر، بدبخت تر.. فرامرز بنیامینو می خواست در ازای یه معامله که از نظر من هیچ ارزشی نداشت برش گردونه پیش اون دایی ِ شغالش.. منم تا اینو شنیدم به آدمای خودم سپردم بگیرن بیارنش..فرامرز الان اینجاست ولی هنوز نذاشتم خبرا بهش برسه..فعلا کیفش کوکه و داره به عشق و حالش می رسه.. - بنیامین کجاست؟.. خباثت از نگاهش می بارید..فکشو کمی کج کرد و به اصطلاح چونه شو خاروند و تو همون حالت که لبخند تندی هم رو لبش بود گفت: یه جای امن!.. ساکت نگاهش کردم که دستشو اورد پایین و گفت: تو همین باغ!.. رمان ببار بارون فصل 22 - پنهونی از فرامرز؟!.. پوزخند زد.. -- می دونی تو از بقیه واسه من سوایی..یه اعتماد خاصی بهت دارم، واسه همین می خوام تا آخرش باهام باشی..یه چیزایی تو سرمه که همین امشب باید تمومش کنم چون به محض اینکه به گوش فرامرز برسه کلک همه مون کنده ست!.. - نقش من این وسط چیه؟.. -- کم کم می فهمی.... رفت تو اتاقی که مجاور سالن بود..تو درگاه تکیه مو دادم و دست به سینه نگاهمو چرخوندم.. سه تا میز مستطیل شکل وسط اتاق، که روش با شیشه (مواد مخدر) چند تا ستاره ی پنج پر رسم کرده بودن!.. دخترو پسر دورش جمع شدن..سراشون رو میز خم شد و..با لذت نفس کشیدن.. کم کم از حالت خماری که بهشون دست می داد قهقهه می زدن و می خزیدن گوشه ی دیوار..مثل مار تو هم می لولیدن و هذیون می گفتن یا بهتره بگم دچار توهم شده بودن.. اونایی هم که اثر بیشتری روشون گذاشته بود همونجور که داد می کشیدن یه دفعه می زدن زیر خنده و به همون سرعت هم ساکت می شدن و شروع می کردن با خودشون حرف زدن!.. فریبرز رو به مردی که پشت یکی از میزا نشسته بود و هوای مصرف اونای دیگه رو داشت گفت: اینا که تموم شدن بفرستشون بیرون بقیه رو بیار تو.. --چشم فریبرز خان!.. --اونایی که بار اولشونه زیاد بهشون نده بذار خوب حال کنن که دفعه ی بعد خودشون مشتری شن!.. مرد سرخوش قهقهه ای زد و با لحن غلیظی گفت: ای به چشــــم، آق فریبرز..حواسم شیش دونگ بهشونه کج نرن!.. فریبرز جدی گفت: مشتریای تازه کارو نپرونی شاهین..ببین چی میگم، برسه به گوش فرامرز حسابت پای خودته، مثل اون سری جاخالی بدی خونتو ریختم!.. -- قُربون خاطرت جمع..همچین بسازمشون که هر بار مث سگ به پر و پاچه تون بیافتن والتماس کنن واسه یه مثقال مواد.... -- ببینیم و تعریف کنیم..هر چند اگه کارت درست نبود اینجا نبودی!.. -- خیلی چاکریم!.. همون لحظه صدای جیغ و دادشون بلند شد.. نگاهشون می کردم که چطور وحشیانه به هم حمله می کنن و تو سر و صورت هم می زنن.. شاهین نعره ای زد و قلاده ها رو از زیر میز کشید بیرون.. دختر و پسر تقلا می کردن و نمی ذاشتن شاهین کارشو بکنه.. فریبرز از تو درگاه داد زد و چندتا از نگهبانا رو کشید تو اتاق که کمک شاهین باشن.. قلاده های سیاه رو با بی رحمی تمام بستن به گردن اون چندتا نوجوونی که تو این حالت هیچ شباهتی به انسان نداشتن!.. فریبرز با خشم داد زد: زنجیرشونو ببند به میله تا از هاری بیافتن سگ مصبا!.. شاهین کاری که فریبرز خواسته بود رو مو به مو انجام داد.... نگاهم که بهشون می افتاد از انسان بودن خودم عاجز می شدم..همینایی که امشب باهاشون مثل یه سگ هار رفتار میشه فردا پای اینترنت دارن با هم گروهی هاشون چت می کنن و از لذت این پارتی برای هم تعریف می کنن و اونایی رو هم که تجربه ندارن مجاب می کنن که برای یه بارم شده پاشون به یه همچین جاهایی باز بشه که به قول خودشون هیچی جز آزادی توش نیست!.. هه..آزادی؟!..واقعا به چه قیمتی؟!.. که مثل یه حیوون ِ وحشی باهاشون رفتار کنن و قلاده به گردنشون ببندن؟!.. اینه اون آزادیی که اکثرا دنبالشن؟!.. اگه این مواد کوفتی رو نریزن تو خِرِشون، بازم با دیدن این اتفاقا دم از آزادی می زنن؟!.. از سالن رد شدیم و رفتیم تو باغ..ماسکمو در اوردم و زدم به صورتم.. - بردیش اتاقک شکنجه؟!.. -- نه اونجا زود لو میره..فعلا بردمش اتاقی که دخترای تازه واردو میارن.... اینو که گفت یک آن یاد نگین افتادم..یعنی امکانش بود که بین همین دخترا باشه؟.. در زیرزمینو باز کرد و رفتیم تو..بوی نا و فاضلاب با هم پیچید تو دماغم که باعث شد اخمامو بکشم تو هم و دستمو بیارم بالا!.. -- یه چندتا دختر جدید واسه مون اوردن..شوکت سفارش کرده ترگل ورگلاشو بذاریم کنار..مثل اینکه مشتری دست به نقد جور شده!..........مسخره خندید و با لودگی گفت: فقط خواستن دخترا زیر 16 باشن که تا دلت بخواد اینجا ریخته!.. -.......... -- کم حرف شدی..چی شده؟.. دستمو آوردم پایین و با لحنی سرد مثل همیشه جوابشو دادم: چند شبه راحت نخوابیدم، خسته م.... سرشو تکون داد.. -- کارمون که تموم شد چند روزی برو استراحت..یه مدت دور و بر فرامرز آفتابی نباشی به نفعته.. - شاید رفتم مسافرت.. -- اینم خوبه..فقط تو دسترس باش که بتونم بگیرمت!.. - من همیشه جواب دادم.. -- خیلی خب محض احتیاط گفتم، ترش کردن نداره!.. نگاهش کردم..لبخند می زد.. امروز زیادی خوشه!..مرتب داره تیکه می پرونه!.. در آهنی رو باز کرد و رفت تو..پشت سرش رفتم و درو بستم.. این اتاق مخصوص ورود دخترای تازه وارد بود..دخترایی که حالا یا به دلایلی گول می خوردن یا از خونه فرار می کردن یا گوشه ی خیابونن و از بی پناهی جایی رو ندارن که تهش گیر همچین ادمایی میافتن!..هر چی نباشه امثال فرامرز وهمدستاش تو این شهر کم نیستن!.... فریبرز که کلید برقو زد همهمه ای توشون افتاد و تو خودشون مچاله شدن!.. سریع سه تا از نگهبانا اومدن تو اتاق و کنارمون ایستادن..دخترا که چیزی حدود 18-19 نفر بودن چسبیده به هم با دست و پای بسته وحشت زده ما رو نگاه می کردن.. با دیدن دوتا بچه بینشون حالم یه جوری شد..دختربچه های حدودا 8 یا 10 ساله که موهای بلندشون ریخته بود دورشون و با ترس و گریه ملتمسانه ما رو نگاه می کردن.. قلب ِ تو سینه م از بغض ِ تو گلوم لرزید..هر بار که این ماسکو می زدم از خودم متنفر می شدم..ولی باز خوب بود که هست تا تو چنین شرایطی ظاهر شکسته شده ام رو پوشش بده!.. ظاهری که اگر پشت نقاب مخفی نمی شد، دستمو پیش تر از اینها رو کرده بود!.. از صدای خنده ی فریبرز به خودم اومدم.. -- نه خوشم اومد تعدادشون میزونه..ظاهرشونم که حرف نداره.. به یکی از نگهبانا اشاره کرد.. -- اون دوتا بچه رو ببرید تو اون یکی اتاق تا وقتش که شد بگم چکار کنید!.. نگهبان مطیع امر فریبرز جلو رفت و با بی رحمی تمام بازوی دو طفلو تو چنگ گرفت و کشید..دست و پاشون بسته بود و به خاطر جثه ی ضعیفشون نمی تونستن بلند شن.. اون که کوچیکتر بود بدجور خورد زمین تا جایی که چونه ش گرفت به کف زیرزمین و از درد جیغ کشید.. دستامو مشت کردم که عکس العملی نشون ندم!.. فریبرز عصبی داد زد: ببرشون بیرون این تخـ ... سگا رو تا همینجا نفله شون نکردم.. نگهبان بعدی به کمکش رفت و از یقه هر سه شونو گرفتن و بلند کردن..جسم ضعیفشون رو زمین کشیده می شد و به زور و تقلا و التماس هم دل کسی به رحم نمی اومد!.. چشمایی که تار شده بودنو از روشون برداشتم و به زمین سرد و سنگی دوختم.. محمد کجایی که ببینی؟!..میگی صبور باش؟!..میگی ببین و هیچی نگو؟!..میگی قانون و عدالت؟!.. اینه اون عدالت؟!..خدایا..چی بگم؟!..چی بگم که گفتنش یه درده و نگفتنش هزاران هزار درد و مصیبت!.. به دخترا نگاه کردم..جوری تو هم مچاله شده بودن که تشخیصشون از هم کار راحتی نبود!.. فریبرز رو به نگهبان گفت: 13 تا از اون خوشگلاشو جدا کن مابقی رو بفرست وَر دست شوکت..سهمشم بده و برگرد!.. -- چشم قربان، همین امروز ترتیبشو میدم!.. سر تکون داد و با اخم گفت: خوبه.......بریم آنیل!.. راه افتاد و از در رفت بیرون.. چند قدم با در فاصله داشتم که برگشتم و به دخترا نگاه کردم.. خواستم برم جلو اما..حتما فریبرز شک می کرد!.. پوفی از سر کلافگی کشیدم.. پنجه هامو تو موهام فرو بردم و به سرعت از در زدم بیرون!.. ******* باور کردنش واسه م سخت بود.. که این لاشه ای که از سقف اتاق تقریبا حلق آویز شده بود..بنیامین باشه!..موهاش ریخته بود تو صورتش و قطرات عرق می غلتیدن و از زیر چونه ش میافتادن رو زمین، درست جلوی چهارپایه ای که روش ایستاده بود!...... تو جای جای ِ بدنش اثر سوختگی به طرز فجیعی دیده می شد..با بالا تنه ی برهنه که قسمت پایین بدنش رو با یه تیکه پاره ی سیاه پوشونده بودن و وسط پارچه نماد ستاره ی پنج پر، که همون نماد شیطان پرستی بود!.. فریبرز سیگارشو آتیش زد..دور بنیامین که بی حال و نفس بریده بین زمین و هوا معلق بود چرخید و سرخوش با لبخند نگاهش کرد.. -- زیاد از رقیب خوشم نمیاد.......... لبخندش به پوزخند تبدیل شد.. --اما..زجر دادنتو دوست دارم.. پوک عمیقی زد که سر سیگار سرخ شد و تا بخواد به خاکستر تبدیل شه کف پای بنیامین خاموشش کرد که صدای فریادش بلند شد..فریبرز قهقهه زد.. -- هنوز درد داری پدرسگ؟..عجب حرومزاده ای هستی!....یعنی عشق می کنم اینجوری می بینمت.... صدای خش دار بنیامین شنیده شد که با غیض گفت: ببند اون دهنتو کثافت..دِ آخه گ.و.ه خورشم نیستی که این همه خودتو تحویل می گیری..فقط اینو بدون هر بلایی بخوای سرم بیاری بعد از اون دخل خودتم اومده!.... فریبرز تمسخرآمیز خندید ولی چهره ی سرخ و رگ برجسته ی پیشونیش، خشم و عصبانیتشو راحت نشون می داد.. با مشتی که اومد بالا و محکم گره خورد و با یه نعره ی بلند فرود اومد تو کمر بنیامین دادش به هوا رفت و ناله کنان به خودش پیچید..ولی دستاش بسته بود.. فریبرز، مشتی که هنوز بسته بود رو گرفت تو دستش و عصبی و نفس زنان یه قدم رفت عقب.. --دوست داشتم قبل از اینکه بکشمت تا وقتی که غلط کردنتو نشنیدم شکنجه ت بدم..می خواستم جلوم صدای سگ بدی تا خرخرتو با یه تیزی بزنم و تیکه و پاره ت کنم.. تو حتی از ما هم نبودی..تو قانون ما ازدواج نیست ولی تو واسه اینکه بتونی پشت اون کار مسخره ت هر گ.و.ه.ی خواستی بخوری قانون به این مهمی رو نادیده گرفتی.. می تونستی اون دخترو یه جوری بکشی تو گروه ولی خواستی تک خوری کنی اونم فقط به نفع خودت که چی؟..که تقش در نیاد کار اصلیت چیه؟.... گوش کن حرومزاده..اینجا اخر راهه..بعد از اون همه شعار، خوبه که یه بارم خودت بهشون عمل کنی..زیادی بهت خوش گذشته ولی تا همینش واسه ت بسه!.. و نگاهش که به خون نشسته بود از رو بنیامین چرخید سمت من..اشاره کرد برم جلو.. از پشت نقاب با خشم نگاهمو بینشون رد و بدل کردم و یه قدم برداشتم.. --بیارش پایین!.. چشمای بنیامین بسته بود..با وجود نقاب نمی تونست صورتمو تشخیص بده..از طناب آوردمش پایین.. و باز فریبرز دستور داد.. -- به پشت درازش کن رو زمین!.. کاری که گفته بود رو انجام دادم..رفتم عقب و اون اومد جلو..رو قفسه ی سینه ش زانو زد..چشمای بنیامین از درد باز شد.. -- وقتی پا از گلیمت درازتر می کنی عاقبتش میشه همین..می دونی؟من ازت اونقدرام متنفر نیستم..برعکس یه جورایی ازت خوشم میاد..چون تو هم درست مثل خودمی..شاید حتی از منم بدتر..تو خود شیطانی این دقیقا شعار اون دایی ِ بی شرفته که هر جا نشست گُنده ت کرد و نشوندت سر زبونا..وقتی امشب جنازه ی بدون سر خواهرزاده ی عزیزشو فرستادم پشت در عمارتش اونوقته که می فهمه کی شیطان واقعیه و کی فقط اسمشو این همه مدت یدک کشیده!..بارت سنگین شده بنیامین..می خوام واسه ت حسابی سبکش کنم!.... یه خط فرضی با انگشت اشاره ش رو گردن بنیامین کشید و خندید..نگاهش به اون بود که منو مخاطب قرار داد.. -- قََمه رو بیار!.. بزرگترین قَمه رو از کنار دیوار که پر بود از انواع چاقو و اسلحه های سرد و وسایل شکنجه، برداشتم و گرفتم جلوش.. از رو سینه ش بلند شد و رفت کنار..با تعجب نگاهش کردم.. با سر اشاره کرد به بنیامین و گفت: کار خودته!.. -........ --معطل نکن!..بزن سرشو!.. با تعجب نگاهش کردم.. - چرا مـــن؟؟!!.. -- پس چی فکر کردی؟آوردمت اینجا واسه همین!.. -.............. -- می خوام این دیوارا رو کامل با خون این حرومزاده رنگ کنی، سرخ ِ سرخ..زود باش بزن!.. - فرامرزخان بفهمه که...............!.. اومد میون حرفم و داد زد: شروع کن!.. لب فشردم و دندونامو روهم کشیدم.. با خشم به صورت بنیامین نگاه کردم که فقط یه کم لای پلکاش باز بود.. چهره ی کریهش منو یاد کارای گذشته ش انداخت..همه ی اون گناه ها..همه ی اون کثافتکاریا.. سایه به سایه همیشه و همه جا دنبالش بودم.. یاد سوگل.. یاد شکنجه های این نامرد.. یاد بلاهایی که سر اون دختر معصوم آورد.. یاد تموم ازار و اذیتاش.. یاد شهرام.. و یاد اون دخترای بی گناه افتادم.. دخترایی که مورد تعرض بنیامین قرار می گرفتن و کسی نبود که از چنگال این عوضی نجاتشون بده!.. دخترا و پسرایی که یه روز تو جایگاه الان خودش بودن و مثل گوسفند قربونی سرشونو بیخ تا بیخ می برید و ککشم نمی گزید!.. دخترا و پسرایی که به واسطه ی این حیوون و نوچه هاش پاشون به اون پارتی ها باز شد و سر از ناکجا آباد در اوردن.. کارنامه ش انقدر سیاه هست که مرگ حقش باشه!.. اما.......... چرا به دست من؟!.. حاضر نبودم دستامو به خون کثیفش آلوده کنم.. دستای کسی باید به خون این حیوون آغشته بشه که عین خودش نه رحم و مروت حالیش بشه، نه خدا رو بشناسه!.. تا به امروز خون هیچ کسو نریختم..بیشتر سعی کردم تو حاشیه باشم.. نه..من نمی تونم..ریختن خون اینا به دست من نیست..من انتقامم رو جور دیگه ای می گیرم!..نه با کشت و کشتار.. درغیراینصورت منم میشم یکی مثل اینا!..قصی القلب و خدا نشناس!.......... با شک و دو دلیم داشتم مبارزه می کردم و تو همون حالت دسته ی قمه رو تو دستم فشار می دادم که در اتاق باز شد و یکی ازنگهبانا سراسیمه اومد تو .. از ترس نفس نفس می زد.. -- قربان برادرتون.. چشمای فریبرز گرد شد.. نگهبان از ترس لال شده بود و فقط نگاه می کرد.. --دِ بنال ببینم چی زِر می زنی؟.. --فرامرزخان دارن دنبالتون می گردن..خیلی هم عصبانین.. فریبرز یه قدم رفت جلو.. -- کسی که چیزی بهش نگفته؟.. -- نه قربان ولی چند دقیقه پیش داشتن با گوشیشون حرف می زدن..شاید......... -- الان کجاست؟.. -- داخل عمارت.. -- خیلی خب تو برو، فقط حواست باشه نیاد اینطرف!.. --اما قربان............... -- ببند چاک دهنتو، گفتم گم شو بیرون.. نگهبان با ترسی مشهود عقب عقب رفت و از در زد بیرون!.. فریبرز که تا چند لحظه مات و مبهوت به زمین زل زده بود یه دفعه هجوم آورد سمت من ..قمه رو با خشونت از دستم کشید..رفت بالا سر بنیامین و دسته ی قمه رو تو دستاش فشار داد.. -فریبرز........... -- وقت نیست اگه الان تمومش نکنم فرصتو از دست دادم!.. - ولی نود درصد فرامرزخان همه چیزو فهمیده!.... داد زد: کسی قرار نیست چیزی بفهمه شیرفهم شد؟.. سکوت کردم.. قمه رو برد بالا..بنیامین زیر لب فحشای رکیکی بار فریبرز می کرد!.. مرگ واسه ش مهم نبود!.. نه فقط برای بنیامین بلکه همه ی اعضای گروه باورشون همین بود!.. اونا مرگو مقدس می دونن که هر کس بمیره بنده ی خالص شیطان شده و می تونه تا ابد تو لذت ش.ه.و.ت و ش.ه.و.ت.ر.ا.ن.ی بمونه و جاودانه زندگی کنه!.. .........اما دیگه خبر نداشت که نابودی ِمطلق، آغوش باز کرده و ملتمسانه اونو می طلبه!....... به احتمال قوی صدای منو هم تشخیص داده بود.. کنار رفتم و گوشه ی دیوار ایستادم..چشمام به دستای فریبرز بود.. فکش منقبض شده بود..یه چیزایی زیر لب خوند که تو هر 4 یا 5 کلمه ش اسم شیطانو زمزمه می کرد..قصد قربانی کردن بنیامین رو داشت!..حتی به اعضای خودشونم رحم نمی کردن!.. می لرزید..چشماش بسته بود..صورتش از عرق خیس بود.. اما بنیامین می خندید..خوشحال بود که مرگ داره بهش نزدیک و نزدیک تر میشه.. چقدر نفهم و کودن بود..با خوشحالی به استقبال مرگ می رفت..اونم یه همچین مرگی که با خفت و خواری همراه بود!.. فریبرز با چشمای بسته زمزمه هاشو کرد و همزمان که صداش اوج می گرفت و اون کلمات نامفهوم از دهنش بیرون می اومد دستش به شدت رو به پایین فرود اومد و........ همزمان با لرزیدن دلم و بسته شدن چشمام، صدای بریدگی ..و پاشیده شدن مایعی رو به اطراف شنیدم.. چند لحظه گذشت؟.. نمی دونم.. فقط سکوت سنگینی که بر محیط حاکم بود باعث شد لای پلکامو باز کنم و.... قمه ی خونی تو دستای فریبرز.. جسم بدون سر بنیامین جلوی پاهاش.. نگاهمو گرفتم!.. حال منقلبم قابل وصف نیست!.. از اون توده ی سنگین بیخ گلوم!.. از این همه کثافتکاری و وحشی گری!.. از این همه خون و خون ریزی و خونخواری ِ آدما!.. خدایا!.. چی بگم؟.. اصلا چی می تونم بگم جز اینکه........... صبر و استقامتت رو شکر!.. نگاهم مسخ جسم بی روح کسی بود که اینبار..خودش قربانی اهداف شومش شد..قربانی چیزی که می پرستیدش!..قربانی ِشیطان!.... چشمامو بستم و به یاد خدا تو دلم این حدیث رو از حضرت محمد (ص) زمزمه کردم: يا اَيُّهَا النّاسُ اِنَّما هُوَ اللّه وَ الشَّيطانُ وَ الحَقُّ وَ الباطِلُ وَالهُدى وَ الضَّلالَةُ وَ الرُّشدُ وَ الغَىُّ وَ العاجِلَةُ وَ الآجِلَةُ وَ العاقِبَةُ وَ الحَسَناتُ وَ السَّيِّئاتُ فَما كانَ مِن حَسَناتٍ فَلِلّهِ وَ ما كانَ مِن سَيِّئاتٍ فَلِلشَّيطانِ لَعَنَهُ اللّه ؛ اى مردم! جز اين نيست كه خداست و شيطان، حق است و باطل، هدايت است و ضلالت، رشد است و گمراهى، دنياست و آخرت، خوبى هاست و بدى ها. هر چه خوبى است از آنِ خداست و هر چه بدى است از آنِ شيطان ملعون است!.. ******** فریبرز رو به نگهبانی که بیرون اتاق ایستاده بود تشر زد: پس کجاست؟!.. -- تو ساختمون اصلی قربان!..درضمن خیلی هم عصبانی بودن!.. -- خیلی خب بکش اون چاک دهنتو! با اخم برگشت و منو نگاه کرد..دیگه نقاب به صورتم نبود! -- تا گندش در نیومده صدا کن بیان جمعش کنن.. سرمو تکون دادم.. دستاشو برد تو جیبای شلوارش و نگاهشو یه دور اطراف چرخوند.. -- این بوی دود چیه؟!.. نگهبان سریع جواب داد: قربان اتاقک وسایل آتیش گرفته!.. فریبرز با ترسی مشهود برگشت..قبل از اینکه بخواد دهنشو باز کنه نگهبان گفت: به خاطر قوطی بنزینی که تو کمد بوده این................ با دادی که فریبرز زد خفه شد و رفت عقب!.. -- پس شما بی خاصیتا اینجا دارین چه گ.و.ه.ی می خورین؟..اون قوطی لعنتی خود به خود آتیش گرفته آره؟!....... و خیز برداشت و یقه ی نگهبانو گرفت تو مشتش..چشمای به خون نشسته و عصبانیشو دوخت تو چشمای وحشت زده ی نگهبان ِ فلک زده که از ترس به خودش می پیچید!.. فریبرز غرید: همین امشب باید بفهمید کار کی بوده و هر گورستونی که مخفی شده می کشین میارینش بیرون و میندازینش جلوی من..غیر از این بشه تک تکتونو وسط همین باغ زنده زنده به آتیش می کشم..خــرفــهـــم شــــد؟.. --بـ ..بله..قربان..پیـ..پیداش می کنیم..پیداش..می کنیم!.. فریبرز با دادی که سرش زد به عقب هلش داد که اونم از ترسش دوید و لا به لای درختا گم شد!.. فریبرز دستی به لباسش کشید..پاچه های شلوارش غرق خون بود..از خون بنیامین!.. از یادآوریش اخمام جمع شد..فریبرز نگاهمو گرفت و به خودش رسید..زیر لب خندید و به منی که مثل چوب خشک تو ژست بادیگاردی ِ خودم فرو رفته بودم و سعی داشتم انقباض عضلاتم رو تو این حالت پنهون کنم نگاهه کوتاهی انداخت و راه افتاد سمت عمارت ولی هنوز قدم دومو برنداشته بود که برگشت سمت من!.. -- تا اونجایی که بتونم حواسشو پرت می کنم فقط سریع کاری که گفتمو انجام بده بعد از اون می تونی بری.. نپرسیدم که با لباساش می خواد چکار کنه چون همیشه یه دلیلی واسه کارای شومش داشت که خودشو پشت اونا مخفی کنه.. لبامو روی هم کشیدم و اینبار هم سرمو تکون دادم.. فریبرز که رفت 2، 3 تا از نگهبانا رو صدا زدم و گفتم که جنازه ی بنیامین رو خیلی زود از تو اتاقک جمع کنن.. گرچه اثار خون رو، روی در و دیوار نمیشه به همین آسونی از بین برد..برای اینکار باید فرامرزو از ویلا می برد بیرون که از فریبرز بعید نمی دیدم موفق نشه..حقه باز تر و پدرسوخته تر از فرامرز همخون خودش بود..فقط فریبرز! گوشیمو در آوردم و شماره ی محمدو گرفتم..موبایلو گذاشتم رو گوشم و چند لحظه منتظر شدم تا جواب داد!..نفس نفس می زد!.. -- الو علی کجـ .. - گوش کن محمد!صدامو که داری؟.. --چی میگی؟!.. -فقط کامل حواستو میدی به من، گرفتی که چی میگم؟.. فهمید جایی نیستم که بتونم درست صحبت کنم!.. -- بگو می شنوم!.. -به کمکت نیاز دارم.. -- چی شده؟!.. - فعلا هیچی!.. --اگه قراره بازم خودسرانه بری جلو، دور من یکی رو خط بکش.. - دیگه قرار نیست کسی خودسر کاری بکنه.. -- چی شده علیرضا؟!..مشکوک می زنی!.. - هر جا هستی خودتو برسون هتل آروین دارم میام اونجا!.. -- خیلی خب تا 1 ساعت دیگه اونجام..تو کی می رسی؟.. - منم همون حدودا.. --پس می بینمت!.. - یاعلی! تماسو قطع کردم.. دستی ازسر کلافگی لا به لای موهام کشیدم و انگشتامو تا پشت گردنم امتداد دادم.. سرمو رو به آسمون بلند کردم..هنوزم گرفته ست ولی نمی باره!.... لبخندی که سرمای غم رو به خودش داشت گوشه ی لبم جا گرفت و زیر لب با همون نگاهی که منتظر رو به آسمون بود، گفتم: فقط یه امشبو نبار..بذار بغضت سنگین تر از اینی که هست بشه..بذار رعد و برق و صدای غرشت همینطور پشت ابرای سیاه و بارونیت بمونه تا به وقتش..الان نه..الان نبار..هنوز وقتش نرسیده!.... سوزشی تو چشمام حس کردم..نگاهمو پایین کشیدم..ناخودآگاه افتاد رو همون اتاقک..لابه لای درختا..تو تاریکی گم شده بود.. با خشم دندونامو رو هم کشیدم و اینبار تو دلم زمزمه کردم: این یه مبارزه ست..یه جنگ بین روشنایی و تاریکی..از اینکه کی قراره پیروز میدون باشه .................. پلک زدم..نگاهمو بالا کشیدم..لب زدم..« فقط تویی که آگاهی..تویی که سالاری..تنهام نذار..تو که باشی....عدالتم هست..عدالت خودت..همون عدالت الهی..می خوام بجنگم..به عشق خودت..به عشق عدالتت..پس قبولم کن!..» ******** محمد لیوان اب رو تا ته سر کشید.. دستش که اومد پایین گفتم: از صحرا برگشتی که آب گیرت نیومده؟.. -- بدجور عطش دارم جون علی!.. - یه پارچ آبو سر کشیدی، چی شده؟ خودشو پرت کرد رو مبل و پا روی پا انداخت و اطرافشو نگاه کرد..تو اتاق من بودیم.. -- مثلا چی بشه؟..تشنه م بود همین!.. پوفی کشیدم و نشستم رو به روش رو مبل و سرمو تو دست گرفتم.. واسه یه لحظه چهره ش پشت پلکام نقش بست.. حتی واسه یه ثانیه صورت غرق خون شهرام از جلوی چشمام کنار نمی رفت.. محمد صدام زد..به سختی سرمو بلند کردم.. امشب بدجور چشمام می سوزه..چشمای محمدم شده بود کاسه ی خون.. نگاهمو که دید گفت: به خونواده ش خبر دادیم..شاید پس فردا تشییـ ......... بغضم پشت لبای بسته م شکست و جفت چشمامو با انگشت اشاره و شصتم فشار دادم و نالیدم: بسه محمد!تو رو به جدت بقیه شو نگو!.... طاقت شنیدن ادامه شو نداشتم..لبامو سرسختانه رو هم فشار می دادم که صدام در نشه ولی شونه هام..زیر بار این غم سنگین بودن و نالان.. چشمامو فشار دادم و به محمد نگاه کردم..کنار پنجره بود..پشت به من..سرش رو به پایین خم شده بود و....شونه هاش می لرزید.. شهادت شهرام واسه ما کم چیزی نبود!.. برای ما که تو راه عدالت و رفاقت از جون مایه گذاشتیم کم نبود این شهادت!.. رفتم تو دستشویی و چند بار پشت سرهم به صورتم آب زدم تا نفسام ریتم خودشونو بگیرن..ملتهب بودم و از تو داشتم ذوب می شدم!.. وقتی برگشتم که محمد نشسته بود..صورت و چشمای اونم سرخ بود.. نگاهش که به من افتاد مثلا خواست بحثو عوض کنه..ولی باز صداش گرفته بود.. -- پشت تلفن یه چیزایی می گفتی!..قضیه چیه؟.. سرمو تکون دادم و بدون اینکه صورتمو خشک کنم تو همون حالت نشستم.. صدای منم خش داشت..ولی تموم سعیم این بود که کنترلش کنم.. محمد چشماشو باریک کرد و زل زد تو چشمای من.. -- چی شده علی؟.. نفسمو عمیق دادم بیرون و دستامو گذاشتم لب مبل و سرمو به عقب تکیه دادم..چشمامو بستم.. - خیلی چیزا.... چشمامو باز کردم.. -بنیامین کشته شد!.. یکدفعه از جا پرید.. --چــی؟!کشتنش؟!.. فقط سرمو تکون دادم.. با اخم گفت: نگو که کار خودت بوده؟........ نیشخند زدم.. -نچ..جوش نیار بشین تا واسه ت بگم.. یه کم تو صورتم نگاه کرد..آروم نشست ولی چشماش هنوز رو من بود و..البته کمی مشکوک.. -- آخه چطوری؟..کی کشتش؟.. با پوزخندی که از اول تا آخر رو لبام بود مو به مو همه چیزو واسه ش تعریف کردم.. از قیافه ی ماتش معلوم بود که تعجب کرده!.. -- فکر نمی کردم فریبرز از بنیامین کینه داشته باشه.. - ولی من فکرشو می کردم..با اینکه برای خودمم غیرمنتظره بود اما از نفرتش خبر داشتم.. -- پس چرا چیزی نگفتی؟.. - چون نمی دونستم انقدر خر میشه که بخواد دست به اینکار بزنه..فکر می کردم فقط تو ظاهره نه اینکه بخواد یه شبه دخلشو بیاره..اونم اینجوری!.. --ولی حالا نقشه هامون بهم می ریزه..می دونی اگه به گوش سیروس برسه چی میشه؟.. -همین الانشم به خون فرامرز تشنه ست.. کمی مکث کرد .. با اینکه تردید داشت ولی پرسید: سوگل که چیزی نمی دونه؟.. - یه راست اومدم اینجا..هنوز خبر نداره!.. --بهش میگی؟.. - می تونم نگم؟.. از گوشه ی چشم نگاهم کرد.. -- آره خب هر چی نباشه شوهـ .. -محمـــد!.. خواست بخنده ولی تا نگاهش به صورت درهم من افتاد لباشو جمع کرد و گفت: باشه بابا به دل نگیر قصدی نداشتم.. سکوتمو که دید گفت: به نظرت سوگل از بابت مرگ بنیامین ناراحت میشه؟.. پوزخند زدم.. - اگه هنوزم بخواد فکر کنه که بنیامین « آدم » بوده شاید!.. یه تای ابروشو انداخت بالا و سرشو تکون داد.. -- اینم حرفیه! نفسمو عصبی دادم بیرون.. - بی خیال..بالاخره یه جوری میشه دیگه..در حال حاضر بدتر از اون نسترن ِ که نمی دونم چجوری قضیه ی شهرامو بهش بگم..حس می کنم تو بد وضعیتی گیر کردم!.. به صورتم دست کشیدم..کل بدنم داغ بود..حقیقتا داشتم می سوختم!.. محمد ساکت بود.. دستمو از رو صورتم پایین آوردم..نگاهه متفکر محمد به میز وسط اتاق خیره بود.. ناخنمو رو پارچه ی مخملی سرمه ای رنگ دسته ی مبل کشیدم..بعد از چند لحظه صداش در اومد!.. -- چی شد رفتی تو فکر؟!.. - می خوام یه کاری بکنم..البته فقط با کمک تو.. -- چه کاری؟!.. نگاهش کردم..حرفم بی مقدمه بود.. -کمتر از یک ماه به پایان این عملیات مونده..اینو که می دونی؟.. -- علیرضا حرفو نپیچون..بگو منظورت چیه؟.. با لبخند نگاهش کردم..از ارامش ناگهانی من نگاهش پر شد از تعجب.... - می خوام یه جنگ راه بندازم!..پایه ی یه عملیات جدید هستی؟.... با دهن باز بدون اینکه حتی پلک بزنه زل زد تو صورتم.... - جای اینکه بِر و بِر منو نگاه کنی بگو هستی یا نه؟.. --تو حالت خوبه؟!.. پوزخندمو حفظ کردم.. - بهتر از اینم می تونم باشم؟!.. -- کاملا معلومه که نه!..احیانا تو اون مهمونی کوفتی که بودی زهرماریی چیزی نزدی بالا؟.. با اخم نگاهش کردم که به پشت تکیه داد.. -- اونجوری نگاه نکن نباید بهت شک کنم؟.. - چرا شک؟!..دارم میگم پایه ی یه جنگ حسابی هستی یا نه، اونوقت جای اینکه جواب منو بدی چرت و پرت تحویلم میدی؟.. -- فرض کن قبول کردم، اونوقت می خوای چکار کنی؟.. - فعلا به اونش کار نداشته باش.. -- مگه قرار نبود کمکت کنم؟.. - نه تا وقتی که از ته دل پشتمو نگرفتی.. -- من که همیشه پشتت بودم این یه بارم روش.. -........ -- علیرضا..خیلی خب اونجوری اخماتو نکش تو هم دارم میگم قبوله..ابوالفضلی پشتتم خوب شد؟.. خودمو کشیدم جلو و دستامو تو هم قفل کردم.. دقیق چشم تو چشمش دوختم و شمرده گفتم: محمد « یاعلی » گفتی دیگه تا تهش باید باشی ها، راه برگشتی نمی مونه واسه ت اگه شک داری همین الان خودتو بکش کنار..نمی خوام قضیه ی شهرام یه بار دیگه تکرار بشه..چه واسه تو، چه واسه یه کدوم از بچه های گروه می فهمی که؟.. سرشو تکون داد و منتظر نگاهم کرد.. زبونمو روی لبم کشیدم و انگشت اشاره مو زدم رو میز.. - وقت تنگه، تا قبل از اینکه فریبرز بخواد بلایی سر دخترا بیاره باید کارو یکسره کنیم.. -- دخترا؟!.. - بی شرف امشبم چندتا دختر از شوکت خرید واسه مهمونی آخر هفته تو کرج.. -- بازم می خوای قانون شکنی کنی؟.. - این اسمش قانون شکنی نیست فقط می خوام واسه آخرین بارم که شده نذارم اون کثافتا به هدف شومشون برسن.. -- همون یه بار خواستی دخترایی که فرامرز خریده بودو فراری بدی درس عبرت نشد واسه ت که نری با دم شیر بازی کنی؟..چیزی نمونده بود لو بریم.. - اون فرق داشت..یه لحظه نتونستم جلوی خودمو بگیرم.. -- که اخرشم کار خودتو کردی!..نمی تونی یه چند روز آروم بگیری تا کار فیصله پیدا کنه نه؟.. - نه!.. از « نه » ِ محکمی که شنید چشماشو با حرص بست و باز کرد..نفسشو عمیق داد بیرون و سرشو تکون داد.. -- همیشه تو دقیقه ی نود خِر ِ من بیچاره رو می چسبی..تقصیر خودمه که آتو دادم دستت.... - هستی؟!.. --خیلی خب..یاعلی!.. با لبخند سرمو تکون دادم.. - ازت همین انتظارو داشتم که برادرانه شونه به شونه م تا آخر باشی.. لبخند زد.. -- داداش تو هنوز منو نشناختی انگار..محمد « بسم الله » و که بگه و بره وسط میدون، دشمنای وطنش باید فاتحه شونو بخونن و یه قبر واسه خودشون ردیف کنن..سر ِ جَدَم قسم خوردم تا تهشم هستم.. - نوکرتم به مولا.. -- چاکریم.. کتری رو آب کردم و گذاشتم رو گاز.. - چایی که می خوری؟.. -- بدجور هوس کردم از صبحونه ای که هول هولکی دادم پایین تا همین الان که رسیدم اینجا یه چیکه آبم بهم نرسیده.. - پس واسه همون داشتی پارچو یه نفس سر می کشیدی.. خمیازه کشید و تو همون حالت که با سر انگشت چشماشو ماساژ می داد سرشو هم تکون داد.. - برو تو اتاق یه کم استراحت کن فردا کلی کار داریم.. -- چیزی تا صبح نمونده نمازمو بخونم یکی دو ساعت دراز می کشم.. با 2 تا لیوان چای برگشتم و رو به روش نشستم..ده دقیقه ای گذشت و تو سکوت چاییمونو خوردیم.. تو همون حالت داشتم به نگین فکر می کردم..حتما فردا نسترن ازم جواب می خواست.. با صدای محمد از فکر در اومدم.. - هوم؟.. -- باز که رفتی تو فکر.. خم شدم جلو و آرنج دست راستمو گذاشتم رو زانوم..موهامو چنگ زدم و به میزی که جلوم بود زل زدم.. - داشتم به یه بنده خدایی فکر می کردم که واسه پیدا کردنش خوردم به بن بست..حداقل امیدوار بودم امشب تو مهمونی می تونم پیداش کنم ولی اونجا هم نبود.. -- کیو میگی؟!..من می شناسمش؟!.. سرمو انداختم بالا و پشت گردنمو ماساژ دادم..حسابی خسته بودم ولی خواب به چشمام نمی اومد.. - واسه م مهمه که بدونم کجاست.. -- حالا می خوای چکار کنی؟..به کسی هم سپردی؟.. - فردا میرم سراغ شوکت..شاید اون بدونه کجاست!.. -- شوکت؟!..همونی که واسه سیروس و فرامرز دختر گیر میاره و می فروشه؟.. - آره همون.. --پس با این حساب گمشده ت باید یه دختر باشه درسته؟.. سرمو تکون دادم.. وقتی دیدم ساکته و چیزی نمیگه نگاهش کردم..هم تعجب کرده بود هم یه کم مشکوک نگاهم می کرد.. -اون چیزی که تو فکرت می گذره نیست پس بیا بیرون.. -- از کجا فهمیدی تو فکرم داره چی می گذره؟!.. - بماند..ولی اصل قضیه یه چیز دیگه ست..ازم نخواه واسه ت تعریف کنم که پای آبروی اون خانواده وسطه.. -- نه بابا درک می کنم چی میگی..اما پیش شوکت بری 99 درصد پیداش کردی.. - امیدوارم.. -- نگران نباش اون عوضی کارش همینه.. - فقط خدا کنه مثل آدم راه بیاد وگرنه مجبورم به زور وادارش کنم حرف بزنه که نمی خوام کار به اونجاها کشیده بشه.. -- فوقش دوتا کشیده بخوره مقور میاد..به هارت و پورتی که می کنه نگاه نکن چشمش که به هیکل تو بیافته خودشو باخت میده.. صدای « الله اکبر » که از مسجد محل بلند شد دستمو به زانوهام گرفتم و پا شدم.. بعد از نماز محمد افتاد رو تخت و بشمار سه صدای خر و پفش بلند شد..منم که خوابم نمی اومد رفتم بیرون و تو محوطه ی هتل قدم زدم.. ظاهرا آروین برگشته بود خونه.. یاد قرارم با مامان افتادم..فردا ساعت 6 میاد هتل تا اون موقع باید برگردم.. نمی دونستم فردا موضوع شهرامو به نسترن بگم یا بذارم یه مدت بگذره و اوضاع آروم بشه بعد.... ولی از یه چیز مطمئن بودم.. اینکه خیلی زود سوگل رو از مرگ بنیامین باخبر می کنم.. شاید همین فردا....واسه این یکی نمی تونستم یه لحظه هم صبر کنم.... ****************** « راوی_بر اساس واقعیت» در اتاق را باز کرد..صورتش از عرق خیس بود و نفس هایش سنگین شده بود.. باز هم همان خواب لعنتی.. ارامشش را گرفته بود.. خواست به سمت یخچال برود و با کمی اب سرد از التهاب درونش کم کند که روشنایی ِ دیوارکوب نظرش را جلب کرد..با تردید جلو رفت.. نسترن در حالی که روی مبل دونفره ای چمباتمه زده بود و سرش را روی زانوانش قرار داده بود گریه می کرد.. صدای ریز هق هقش قلب سوگل را لرزاند..به کل از خوردن ِ آب منصرف شد و کنار نسترن نشست.... نسترن که حضور خواهرش را احساس کرده بود سرش را بالا گرفت..صورت معصوم و مهربانش غرق اشک بود ونگاهش غمگین وگرفته.... قلب سوگل به درد آمد..با دستانش صورت یخ زده ی نسترن را قاب گرفت و با اینکه خودش هم تحت تاثیر خوابی که دیده بود بغض کرده بود در چشمان او خیره شد و لرزان گفت: چرا گریه می کنی خواهری؟..چی شده؟.. نسترن لب زد ولی صدایی از گلویش خارج نشد..چانه ش لرزید و با یک خیز در آغوش گرم و پر مهر خواهرش فرو رفت..سر روی شانه اش گذاشت و صدای هق هقش بلند شد.. سوگل در سکوت کمر نسترن را نوازش کرد..منتظر بود و نگران..خدا خدا می کرد که نسترن حرفی بزند.. کمی بعد نسترن میان هق هق با صدایی گرفته و لرزان گفت: یه خواب بد دیدم سوگل..دعا کن تعبیر نداشته باشه.. از آغوش سوگل بیرون آمد و صورتش را با دستانش پوشاند.. از شنیدن لفظ خواب، سوگل یاد کابوس خودش افتاد..باز هم نگین را در خواب دیده بود.. یعنی خواب نسترن هم همان بود؟!.. - تو هم خواب نگینو دیدی؟.. نسترن که همه ی وجودش از گریه می لرزید با بغض دستانش را پایین اورد و گفت: نه.......... - تو رو خدا گریه نکن..مگه چی دیدی؟.. -- نمی تونم بگم سوگل..وحشتناک بود..انقدر واقعی بود واسه م که تو خواب داشتم گریه می کردم وقتی بیدار شدم صورتم خیس بود.. خودش هم از غم خواهرش گریه ش گرفته بود..سر نسترن را بغل گرفت و روی موهایش را بوسه زد.. - باشه..هیچی نگو..فقط آروم باش.. نوازش های خواهرانه و آغوش گرم و نجوای شیرین و مهربانش تا دقایقی باعث شد دل نسترن آرام بگیرد.. دیگر گریه نمی کرد ولی بغض داشت و همین باعث شده بود نبضش یکی در میان بزند.. --سوگل؟!.. - جانم.. -- تو واسه چی بیدار شدی؟..صدای من نذاشت بخوابی؟.. - نه..منم داشتم کابوس می دیدم..بعدشم با ترس از خواب پریدم.. نسترن سرش را عقب کشید و با تعجب به صورت سوگل نگاه کرد.. -- چه خوابی؟!.. - همونی که واسه ت تعریف کردم.. --نگین؟!.. سرش را تکان داد..نسترن با لبخند غمگینی نگاهش کرد.. - یادته همیشه عزیزجون چی می گفت؟..می گفت دیدن خون تو خواب تعبیرشو باطل می کنه.. -- از وقتی واسه م تعریف کردی ذهنم ریخته بهم..نمی دونم نسترن فقط توکلم به خداست..همه ش دارم دعا می کنم که اتفاقی واسه نگین نیافتاده باشه.. - آنیل قول داده کمک کنه پیداش کنم..حتما فردا ازش خبر می گیرم.. سوگل با یک نفس عمیق زانوانش را بغل گرفت و سرش را به مبل تکیه داد.. دقایقی به سکوت گذشت تا اینکه نسترن با کمی تردید گفت: سوگل..تو.....شهرامو یادت میاد؟!.. سوگل که چشمانش را بسته بود با تعجب سرش را چرخاند و به نسترن نگاه کرد.. - شهرام؟!.. رمان ببار بارون فصل 23 -- یادت نیست؟!..4 سال پیش........... - یادمه ولی چی شد یاد اون افتادی؟.. -- نمی دونم..شاید همینجوری..یادته؟تو اون موقع فقط 18 سالت بود که شهرام اومد خواستگاریم.... سوگل که هنوز هم خاطرات گذشته آزارش می داد پوزخند زد و گفت: آره یادمه..که مامان هم از اول تا اخر ِ مراسم مجبورم کرد تو اتاق بمونم و بیرون نیام..حتی نذاشت ببینم شوهر خواهرم چه شکلیه.... نسترن خندید..نم اشکی که زیر چشمش نشسته بود را با سر انگشت پاک کرد.. - همون شب مادرش انگشتر دستم کرد که نشون کرده ی شهرام باشم..تو همیشه تو لاک خودت بودی..خیلی دوست داشتم از شهرام واسه ت بگم ولی وقتی می دیدم تا چه حد از کارای مامان غمگین و ناراحتی چیزی پیشت نمی گفتم که به خیال خودم بیشتر از اون منم باعث عذابت نباشم.. چه می دونم فکر می کردم اگه بهت بگم و بخوام در مقابل غمی که تو چشماته از بابت نامزدیم ابراز خوشحالی کنم یه جورایی در حقت نامردی کردم.......... - خیلی دیوونه ای به خدا..یعنی چی که ناراحت می شدم؟..به خدا اگه واسه م می گفتی اون همه ناراحتی رو به جون نمی خریدم ومنم از خوشحالی تو خوشحال می شدم..شاید اونجوری از ته دل یه لبخند درست و حسابی می زدم..واقعا چرا یه همچین فکری کردی؟.. -- خب دیگه پیش خودم اینجوری فکر می کردم..می دونم کارم اشتباه بوده ولی خب..اون لحظه افکارم یه جور دیگه بود.. بگذریم..خیلی دوست داشتم یه عکس از شهرام نشونت بدم ولی نشد..چون بعد اون اتفاق همه شونو سوزوندم.. یادت میاد؟..یه شب به شب شیرینی خورون تو رفتی پیش عزیز که مریض شده بود..بابا زنگ زد بهت که واسه مهمونی برگرد ولی تو گفتی می خوای پیش عزیز بمونی..راستش می دونستم به خاطر مامان داری اینو میگی واسه همین خودمم بهت زنگ زدم ولی تو رو حرفت موندی و با التماسای منم برنگشتی.... اینا رو که خودتم می دونی پس بی خیال..داشتم می گفتم، دوست داشتم عکسایی که واسه نامزدی کنار شهرام انداخته بودمو نشون تو هم بدم تا حداقل بدونی شهرام چه شکلیه برای همین منتظر بودم زودتر برگردی خونه..ولی دقیقا یک هفته بعد نامزدی................. هر لحظه بغض توی گلویش حجیم تر می شد.. سوگل که ناراحت حال خواهرش بود با غم نگاهش کرد ولی امیدوار بود که گفتن این حرف ها کمی از ناراحتیش کم کند.. نسترن چشمانش را لحظه ای بست و باز کرد.. -- اون روزو خیلی خوب یادمه..شهرام زنگ زد خونه تا از مامان اجازه بگیره که بیاد دنبال من..مامان یه جورایی از وقار و متانت شهرام خوشش اومده بود برای همین بهش احترام می ذاشت.. همون شب شیرینی خورون داییش واسه 2 هفته بینمون صیغه ی محرمیت خوند که واسه خرید و آزمایش خون و این حرفا تو معذوریت نمونیم....با کلی ذوق و شوق آماده شدم تا بیاد دنبالم..ولی دقیقا با حرفی که تو ماشین بهم زد حس کردم قصر آرزوهایی که تو رویاهام با شهرام واسه خودم ساخته بودمو به یکباره آوار کرد رو سرم.. دیگه نفسم بالا نمی اومد..انقدر حالم بد بود که منو رسوند درمانگاه ولی حاضر نبودم از ماشین پیاده شم فقط می خواستم برم گردونه خونه.. وقتی دید لج کردم بدون اینکه نظر منو هم بپرسه جلوی خونه ی خودش نگه داشت..نمی خواستم حرفشو گوش کنم ولی گفت اگه می خوام دلایلشو بشنوم باید لج نکنم و مثل دوتا آدم عاقل و بالغ بشینیم و سنگامونو با هم وا بکنیم.. خب.. از خدام بود.. بفهمم دلایلش واسه.. پس زدن من چیه..هر کس دیگه ای هم.. جای من بود.. دنبال.. حقیقت.. می گشت.... گریه می کرد و می نالید.. سوگل هراسان شانه هایش را ماساژ می داد .. - نسترن گریه نکن اگه می بینی که حالت بده دیگه ادامه نده اینجوری داری خودتو از بین می بری.. نسترن میان گریه هق زد: نه سوگل بذار بگم..سالهاست این غم رو دلم مونده و کسی رو ندارم که بهش درد این دل واموندمو بگم..حالا که به اون روزای نحس برگشتم بذار حرفامو بزنم.. سوگل سکوت کرد..حال خواهرش را درک می کرد..نسترن نیاز داشت که با کسی درد و دل کند و چه کسی بهتر از سوگل؟..کسی که دل به دلش می داد و همزبانش بود.. از جا بلند شد و لحظاتی بعد با یک لیوان آب برگشت و کنار نسترن نشست.. لیوان را به دستش داد..نسترن کمی از آب را خورد..لیوان سرد را میان دستان ملتهب و لرزانش فشرد و در حالی که به رو به رو زل زده بود زمزمه کرد: خیلی جلوی خودمو گرفتم که گریه نکنم....به احترام عشقی که بهش داشتم دستم بالا نیاد و نزنم تو صورتش....هر چی که هست و نیستو رو زبونم نیارم و و بهش نسبت ندم.. خیلی سخت بود سوگل خیلی..بهم گفت به خاطر کارش نمی تونه باهام باشه..می فهمی اینو سوگل؟.. نامزدم..کسی که عاشقانه می خواستمش بهم گفت واسه کارش می خواد منو بذاره کنار..بهش گفتم چرا حالا؟..چرا حالا یادش افتاده که شغلش چیه و چرا نباید ازدواج کنه؟.. - مگه شغلش چی بود؟!.. نسترن لحظه ای مکث کرد..لبانش را روی هم کشید و بغضش را قورت داد.. -- شهرام پلیس بود!.. - چــی؟!..فقط واسه همین نامزدی رو بهم زد؟!.. نسترن چشمانش را محکم روی هم فشار داد..نفسش را از میان لبانش بیرون فرستاد و گفت: نه!..بعدا فهمیدم که جداییمون فقط به خاطر شغلش نبوده!.. سکوت سوگل را که دید نگاهش کرد..اشک درون چشمانش می درخشید.. صدای نسترن می لرزید.. -- چرا یه دفعه ساکت شدی؟!.. سوگل لبان خشکیده ش را با سر زبان تر کرد و نگاهش را پایین انداخت.. لب گزید و گفت: نسترن منو می بخشی؟.. --چی؟!.. سوگل معصومانه نگاهش کرد..نسترن متعجب بود..سوگل آرام لب زد: انقدر تو تنهایی های خودم غرق بودم که هیچ وقت نفهمیدم خواهرم یه همچین غم بزرگی تو دلش داره..این همه سال در حقت کوتاهی کردم آره نسترن؟..تو رو خدا منو ببخش.. --سوگــل!!.. سوگل اشک هایش را با سر انگشت گرفت و با بغض ادامه داد: از وقتی که یادم میاد همیشه کنارم بودی و تو سختی ها و مشکلات تنهام نذاشتی..سنگ صبورم بودی..محرم رازم بودی..درد و دلامو فقط پیش تو می کردم..گریه ها و عقده های سالهای کودکیمو رو شونه های تو خالی می کردم..ولی من در عوض برای تو چکار کردم؟..هیچی..هیچ کاری نکردم فقط غم رو غمت گذاشتم ..من مرهم دلت نشدم نسترن!.. نسترن دستان سرد سوگل را میان انگشتانش گرفت و فشرد..در پس دریایی از اشک چشم در چشم هم دوختند.. نسترن که هنوز هم بغض گلویش را رها نکرده بود زمزمه کرد: دیوونه شدی یا داری هذیون میگی؟..عزیزم، من اگه چهار ساله که دارم این دردو تحمل می کنم تو که 21 ساله غم مهمون دلت شده..من دیگه بهش عادت کردم..به تنهایی هام..به زخم زبونا..به نگاه های فامیل و به هر چی که منو یاد گذشته می ندازه.... اتفاقا خوبه که حرفی ازش نمی زدی اون موقع نمی خواستم زخمی که حالا مونده و خشک شده بخواد با یه درد ودل ساده تازه بشه و بازم همون دردا و بدبختیا بیاد سراغم.... ولی امشب..امشب یه حال عجیبی دارم..چهار ساله که هر از گاهی خوابشو می بینم..انگار که هنوز نامزدیم..انگار که مثل اون روزا هنوز عاشق همدیگه ایم..دقیقا مثل اونوقتا.. تو خوابم..تو رویاهام..شهرام همیشه پیشم بود با اینکه خواستم فراموشش کنم اما نشد..نمی دونم..شایدم خودم نخواستم که از یادم بره..شاید اونقدرا که باید تلاش نکردم.... هنوز حس می کردم کلید قلبم تو دستای اونه..خودش پیشم نبود ولی یادش وخاطراتش یه لحظه هم از جلوی چشمام محو نمی شدن.... تا اینکه دیدمش..بعد از چهار سال درست همینجا باهاش چشم تو چشم شدم..انگار که تموم اون خاطرات جلوی چشمم جون گرفتن..انگار که فقط من بودم و شهرام..زمین و زمان از حرکت ایستاده بود و من..چشمام فقط اونو می دید.... دستان سوگل را رها کرد..زانوانش را بغل گرفت و دستانش را روی آن گذاشت.. نگاهش به رو به رو بود و..حواسش جای دیگری.... زمزمه هایش را سوگل می شنید.. -- تا اینکه امشب اون خواب عجیبو دیدم..دوتایی تو یه جای سرسبز داشتیم قدم می زدیم..یه جایی که پر از گل بود..مثل یه تیکه از بهشت می موند سوگل..هنوزم می تونم تصورش کنم..کنار شهرام بودم و مثل اونوقتا داشتیم با هم حرف می زدیم..رسیدیم به یه رودخونه..آبش بی نهایت زلال و شفاف بود..مثل یه آینه ی صاف، تصویر هردومون توش افتاده بود.. شهرام خم شد و مشتی از آب برداشت و خورد..کنارش نشستم..تصویر شفاف آب و اون نسیم خنکی که از روش رد می شد و می خورد تو صورتم وسوسه م کرد که منم مثل شهرام از اون آب بخورم.. ولی به محض اینکه دستمو پایین آوردم همه جا رو مه گرفت..سرمو که بلند کردم ناخودآگاه ایستادم..دیگه از اون رودخونه ی زیبا و اون دشت سرسبز خبری نبود..همه جا رو یه نور عجیبی گرفته بود..قدرت نور به قدری شدید بود که باعث شد چشمامو ببندم و دستمو بگیرم جلوی صورتم چون حتی با چشمای بسته هم اون نور رو کامل حس می کردم.. کمی که گذشت لای پلکامو باز کردم..دیگه اون نور رو ندیدم..زمین همون زمین بود و رودخونه هم همون رودخونه..اما شهرام دیگه کنارم نبود..ترس بدی تو دلم افتاد..داد زدم و بلند اسمشو صدا زدم..اما جز انعکاس صدام لا به لای کوه ها و دشت ها هیچ صدایی به گوشم نمی رسید.. خودمم نمی دونستم چم شده فقط بی صدا گریه می کردم..خواستم برم و دنبالش بگردم ولی یه نور خیلی عجیب که انگار از تلالوی یه شیء ِ براق باشه چشممو زد..نگاهمو به همون سمت انداختم که نور افتاده بود تو چشمم.. یه کم جلو رفتم..دقیقا همونجایی که شهرام چند دقیقه ی پیش کنارم نشسته بود ایستادم..رو یه تخته سنگ کوچیک پلاکشو دیدم..قلبم از دیدنش لرزید..همون پلاک « وان یکاد » نقره ای که خودم واسه تولدش خریده بودم.. خم شدم و برش داشتم..با اینکه داشتم خواب می دیدم ولی حواسم بود که شهرام تا همون موقع که کنارم بود این پلاک تو گردنش بوده و اینو می دونستم.... نمی دونم چطور اون لحظه رو واسه ت بگم سوگل ولی به محض اینکه پلاکشو برداشتم و گرفتم تو دستم گریه م گرفت..انگار که بخواد یه اتفاق بد بیافته..انگار اون پلاک داشت بهم گواه یه اتفاقی رو می داد که از وقوعش بی خبر بودم.. هر چی که بود باعث شد از صدای گریه های خودم از خواب بپرم..خواب عجیبی بود سوگل..خیلی می ترسم..نمی دونم باید چکار کنم.... و درون چشمان سرخ و گریان خواهرش نگاه کرد و با بغض و گریه نالید: تو بگو سوگل..تو بگو چکار کنم..دارم دیوونه میشم.. سوگل سرش را در آغوش کشید..نسترن در آغوش خواهر به هق هق افتاد.. -- به خدا خیلی دوسش دارم..از وقتی دیدمش دارم واسه ش بال بال می زنم..از وقتی باهاش حرف زدم قلبم داره از جاش کنده میشه....سوگل..من خیلی تنهام مگه نه؟....خیلی..تنهام..... اشک های سوگل هم یکی پس از دیگری به روی گونه هایش چکید!.. سرنوشت چه ناجوانمردانه بازی می کرد!.. سوگل چشمانش را بست.. روی موهای نسترن را بوسه زد.. - تا خدا هست چرا تنها خواهری؟..مگه خودت همیشه اینو نمی گفتی که آدما پر از کینه و نفرتن، بخوان نباشن هم نمیشه بالاخره شده باشه از یه چیزی متنفر میشن پس نمیشه بهشون امید داشت که دوستت داشته باشن..و من امروز میگم همه اینجوری نیستن نسترن..آدما وقتی می تونن بدون کینه و نفرت زندگی کنن که عاشق باشن..بتونن عاشق بشن و یکی رو از ته دل دوست داشته باشن..اون موقع دیگه همه چیز فرق می کنه..تو هیچ وقت تنها نیستی چون خدا دوستت داره..عشق خدا به بنده هاش مگه کم چیزیه؟!.. نسترن از آغوش سوگل بیرون آمد..نیم نگاهی به صورت پر از آرامش او انداخت!..لبخند کم جانی به صورتش روح بخشید.. بعد از دقایقی چشمانش را لحظه ای بست و دوباره باز کرد.. -- ولی سوگل..آرامش نیست..چون اگه بود قلبم اینجوری خودشو به در و دیوار نمی کوبید!.. - شاید این خودش نشونه ی خوبی باشه!.... و زمانی که نگاهه گنگ نسترن را دید لبخند زد: اینکه با دیدنش آروم و قرار نداری..اینکه هنوز دوسش داری و خیلی راحت بهش اعتراف می کنی که عاشقشی..اینکه اون برگشته پیشت..خب شاید.......... --نه سوگل...... سوگل متعجب از حالت و نگاهه عصبی خواهرش دهانش باز ماند..اما نسترن نگاهش را دزدید.. -- حتی..حتی اگه همه ی اینایی که گفتی حقیقت داشته باشه شهرام دیگه هیچ جایی تو زندگی ِ من نداره..نمی خوام اشتباهه گذشته رو یه بار دیگه تکرار کنم..چون.......... لبانش از بغض لرزید و نگاهش را زیر انداخت..ادامه داد: چون اگه اینبارم بخواد ترکم کنه من....من..حتما می میرم..به خدا سوگل دیگه گنجایششو ندارم!.. سوگل دستش را به نرمی روی دست نسترن گذاشت و فشرد.. - اگه اشتباه نباشه چی؟!..تو که میگی واسه کارش دلیل داشته.......... نسترن سرش را تکان داد..سوگل منتظر بود..لحظه ای بعد نسترن پاهایش را روی مبل گذاشت و آنها را جمع کرد.. چانه ش را روی زانوانش گذاشت و متفکرانه زمزمه کرد: دوست دارم امشب فقط باهات حرف بزنم.. سوگل مشتاقانه روی مبل زانو زد.. - ناراحت نشیا خواهری..ولی می خوام از گذشته بدونم..اما اگه تو نخوای اصرار نمی کنم..کنجکاویمم به خاطر اینه که اون موقع ازش هیچی بهم نمی گفتی.... -- اون موقع نتونستم..ولی..حالا میگم.... و بعد از مکثی کوتاه ادامه داد: اون روز تو خونه باهاش بحثم شد....راستش اول گذاشتم اون حرفاشو بزنه..گفت موقعیت جوری نیست که بتونیم با هم باشیم..گفت یه ماموریت جدید بهش خورده که آخرش به جاهای خوبی ختم نمیشه.. هر چی ازش پرسیدم اون ماموریت چیه هیچی نگفت فقط حرفش این بود که ما نمی تونیم با هم باشیم..برای همینم بود که باهاش بحثم شد.. وقتی گریه مو دید اومد کنارم نشست..خواست بغلم کنه که اینجوری آروم بشم ولی من با پرخاش ازش فاصله گرفتم ..بلند شدم خواستم برگردم خونه که نذاشت..بالاخره با زور تسلیمم کرد.. ازم می خواست آروم باشم ولی مگه می شد؟..یه چیز غیرممکن ازم می خواست..دوست نداشتم جلوش ضعیف باشم ولی دست خودم نبود.. وقتی حال خرابمو دید گفت اگه آروم باشی همه چیزو برات تعریف می کنم.. وقتی اینو ازم خواست تو چشماش نگاه کردم..نگرانی تو چشماش موج می زد..برام یه لیوان شربت آورد و کنارم نشست..نزدیک 10 دقیقه نه اون حرفی زد نه من..شربتو که خوردم و چند دقیقه هم که گذشت حس کردم آروم شدم..دوست داشتم زودتر حرف بزنه..یه کم که گذشت از ماموریتش گفت.. قرار بود با اعضای تیم که چند نفرشون نقش نفوذی رو داشتن وارد 2 تا گروه خطرناک بشن..زیاد برام موضوع رو باز نکرد فقط گفت که این گروه ها وصل میشن به یه سری فرقه های شیطانی و آدمای کله گنده ای که پشت پرده دارن خیلی کارا می کنن..گفت ریسک این کار به قدری زیاده که از همین حالا همه ی هم گروهیاش وصیت نامه شونو نوشتن.. اینو که شنیدم ترسیدم..درسته دلم ازش گرفته بود ولی هنوز می خواستمش و نمی تونستم حتی فکرشو بکنم که روزی خدایی نکرده...... لبانش را روی هم فشرد و چشمانش را بست..قطره ای اشک از لا به لای مژگان بلندش سر خورد و به روی گونه هایش نشست.. چشمانش را باز کرد و اینبار آرام تر گفت: می خواست هر جوری که هست قانعم کنه..می گفت این جدایی به خاطر خودمه..به خاطر اینکه بهم آسیب نرسه..اون روز هر چی گفت من قبول نکردم..گفتم هیچ وقت ولت نمی کنم..ولی اون پافشاری کرد.. وقتی منو رسوند خونه رفت سراغ بابا..نمی دونم بهش چیا گفت که بابا با توپ پر اومد خونه و گفت نامزدی رو بهم زده..داد می زد و می گفت جون دخترمو از سر راه نیاوردم که بدمش دست این یارو.. حدس می زدم شهرام چیا بهش گفته باشه..دقیقا همون چیزایی که خیلی راحت می تونه غیرت مردی مثل بابا رو به جوش بیاره..همون چیزی رو که من با شنیدنش گفتم تا تهش باهات می مونم ولی نظر بابام این نبود..اون گفت الان که کار به عقد وعروسی نرسیده باید تمومش کنیم.. حتی مامان گفت چرا همون اول قبول کردی دختر بهشون بدی؟..ولی بابا زیر بار نمی رفت..می گفت نمی دونستم کار پسره انقدر خطرناکه...... پوزخند زد و گوشه ی لبش را گزید.. --همه چیز بهم خورد..شهرام و خونواده ش از اونجایی که بودن نقل مکان کردن یه جای دیگه ولی خب بعد از مدتی از طریق آنیل تونستم باز ببینمش.. سوگل متعجب نگاهش کرد..نسترن سر بلند کرد.. -آنیل؟!.. درون چشمان سوگل همان سوالی موج می زد که بارها از نسترن پرسیده بود.. - تو آنیل رو از کجا می شناختی؟.. -- به واسطه ی شهرام..اونا با هم دوست صمیمی بودن.. - فقط چون دوست بودن؟.. --میگم برات، مهمونی رویا رو یادته؟...... - آره، چطور؟.. -- همونجا با آنیل آشنا شدم..با شهرام اومده بود..نامزد رویا دوست شهرام و آنیل بود همونم دعوتشون می کنه.. - اما من هیچ کدومشون رو اونجا ندیدم.. -- یادته سرت درد می کرد؟..همه ش تو خودت بودی..نه با کسی حرف می زدی نه حتی به کسی نگاه می کردی.. - آره یادمه..که همونم باعث شد زود برگردیم خونه..پس اونجا باهاشون آشنا شدی؟.. -- با آنیل آره ولی با شهرام نه....اون شب مرتب نگاهه آنیل و رو تو می دیدم..حتی وقتی فهمید تو خواهر منی ازم در موردت پرسید که از چی ناراحتی؟.. راستش اولش تعجب کردم که بین اون همه آدم فقط آنیل در مورد تو ازم پرسید..هیچ کس اون شب نفهمید که حالت خوش نیست می دونستم که مثل همیشه خیلی راحت می تونی ظاهرتو حفظ کنی..برای همین از سوالی که پرسید تعجب کردم.. راستش آنیل پسر محجوب و خوبی بود..با اینکه تو چشم هیچ زنی خیره نمی شد و حتی وقتی با من حرف می زد نگاهشو می دزدید ولی می دیدم که گه گاه حواسش به تو هست..اینو گذاشته بودم رو حساب کنجکاوی.... اما بعدها فهمیدم که به خاطر شباهت تو به مادرش نظرش جلب شده و بعدشم که دنبالشو می گیره ومی فهمه تو دختر ریحانه ای نه راضیه..ولی فکرشم نمی کردم که بخواد یه روز بهت علاقه مند بشه..راستش اون زیاد رو نمی کرد ولی نگاه هاش به تو تابلو حرف دلشو می زد.... سوگل ناخودآگاه از یادآوری ابراز عشق آنیل به خودش لبخند زد.. سرش را زیر انداخت..همه چیز خیلی خوب یادش بود.. تک سرفه ای کرد..نسترن حواسش انجا نبود که سوگل پرسید: اما چی شد که حاضر شدی کمکش کنی؟.. -- خودش چیزی بهت گفته؟.. - نه همینجوری پرسیدم.. -- خب حقیقتش اول نمی دونستم واسه چی دنبالته..بهشم نمی خورد اهل اذیت کردن و این حرفا باشه تا اینکه خودش اومد پیشم و قضیه رو تعریف کرد..ازم خواست کمکش کنم منم که رفتار مامان و بابا رو با تو می دیدم دوست داشتم این کار نتیجه بده و تو بتونی با مادر واقعیت باشی.. ریحانه زنی بود که آنیل همیشه ازش برام تعریف می کرد..وقتی می خواست حقیقتو بهم بگه فهمیدم که چقدر زن صبور و مهربونی ِ ..برای همین بیشتر از قبل راغب می شدم که کمکش کنم..گرچه اولش راضی نشدم ولی اون کلی مدرک رو کرد که حرفشو باور کردم.. سوگل برای پرسیدن سوالش کمی تردید داشت..ولی نسترن که این را فهمیده بود با لبخند گفت: هر چی می خوای بپرس..نگران نباش به همه شون جواب میدم.. - نه خب راستش..می خواستم بپرسم که بعد از..جداییت از شهرام بازم آنیل رو می دیدی؟.. --یه مدت نه ولی بعدش چرا....کم کم با آفرین دختر داییش آشنا شدم و این دوستی روز به روز محکم تر شد حتی وقتی شمال بود تلفنی باهاش در ارتباط بودم.. هر دو سکوت کردند..سوگل با افکار سردرگمی که در سر داشت درگیر بود و نسترن.... سرش را به پشتی مبل تکیه داد و چشمانش را بست..در سرش احساس سنگینی می کرد و چشمانش ملتهب بود.. - برو تو اتاق بخواب نسترن.... لای پلک هایش را آرام باز کرد.. -- الان خوابم نمیاد..اذان که گفت نمازمو بخونم بعد.. - میرم یه دوش بگیرم..حس می کنم همه ی تنم کوفته ست.. --باشه..اتفاقا اینجوری بهتره، احساس خستگی و کسلی هم از تنت میاد بیرون.. سوگل با لبخند کمرنگی از کنار نسترن بلند شد.. نسترن بعد از رفتن سوگل کمی بعد از جا بلند شد و کنار پنجره ایستاد..گوشه ی پرده ی حریر را کنار زد و به آسمان شب خیره شد.. احساس خفگی می کرد.. پنجره را باز کرد.. نسیمی خنک وزید و نوازش گرانه لا به لای موهایش رقصید.. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید.. اما..با این وجود....باز هم قلبش آرام نگرفت!.. ساعت یازده و نیم صبح بود..بعد از صبحونه که تو رستوران هتل خوردیم همراه نسترن برگشتیم اتاقمون.. دیشب نخوابیده بودم و واسه ی همین چشمام بدجور قرمز شده بود..حس می کردم پلکام داغ شدن و اگه یک جا واسه 5 دقیقه بی حرکت می موندم می افتادن رو هم و..خوابم می برد.. ولی بازم سرسختانه خودمو رو مبل جمع کرده بودم و نگاهم لجوجانه به ساعت دیواری بود..شد 11:31 دقیقه.. گوشه ی لبمو از روی استرس می جویدم.. پس چرا نمیاد؟.. نکنه دیشب برنگشته باشه هتل؟.. یعنی الان کجاست؟.. لعنت به من..روم نشد برم جلو و از آروین سراغشو بگیرم.. دل تو دلم نبود..ای کاش می تونستم برم پشت در اتاقش و...... پوفـــــ ..خدایا من چم شده؟!.. هرجوری بود نسترن رو مجبور کردم بره بخوابه..اما خودم........ مگه می تونستم؟..محال ممکنه..تا خیالم با دیدنش راحت نشه نه..به هیچ وجه.. مغز سرکشم بهم فرمان می داد که برو تو اتاق و بگیر بخواب..ولی قلبم..مانع می شد که تا نبینیش نمی تونی یک ثانیه هم چشم رو هم بذاری.. پس کجایی تو علیرضا؟!.. با صدای زنگ در پریدم..دست و پامو گم کرده بودم..شاید چون انتظارشو نداشتم.. اما شاید هم علیرضا نباشه...نه..خدا نکنه.... با این فکر به سرعت شالمو از روی مبل چنگ زدم و انداختم رو موهام..یه نفس دویدم سمت در و قبل از اینکه بخوام از چشمی نگاه کنم درو باز کردم........ نگاهم که با نگاهه قشنگش تلقی کرد یه لبخند ناخواسته نشست رو لبام..گوشه ی لبش با دیدنم به لبخند کشیده شد و خیره شد تو چشمام.... نمی دونم تا کی تو اون حالت بودیم که دستشو از روی درگاه برداشت و یه قدم به طرفم اومد و شونه ی چپش رو به دری که نیمه باز نگهش داشته بودم تکیه داد.... تازه اون موقع بود که حواسم جمع اطرافم شد و سرمو انداختم پایین.. صدای علیرضا عجیب قلبمو گرم کرد.. -- منتظر من بودی؟!.. سرمو کمی بالا گرفتم تا بتونم نگاهش کنم..نگاهم که به لبای خندونش افتاد شرم همراه خون تو رگ هام جریان گرفت و ..اینبار همه ی تنمو با اون حرارت دلپذیرش گرم کرد.. با همه ی صداقتی که تو عشقم نسبت بهش داشتم سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم.. چشماش برق شیطنت داشت..تاب نیاوردم و نگاهمو تا سمت یقه ی تیشرت سرمه ایش سوق دادم و همونجا مکث کردم.. لبمو با زبون تر کردم و زمزمه وار گفتم: راستش..دیشب.... نفس کم اوردم..وای خدایا چرا اینجوری نگاهم می کنه؟.. انگار خودشم متوجه شد که چشماشو چرخوند یه سمت دیگه و با همون لبخند سرشو تکون داد که یعنی ادامه ی حرفتو بزن.. از این حرکتش خنده م گرفته بود اما خودمو کنترل کردم.. دستی به شالم کشیدم و لب زدم: دیشب..نگرانت شده بودم، واسه ی همینم....خب..واسه ی همین.... -- واسه ی همین تا الان منتظر نشستی و هنوزم نخوابیدی درسته؟.. با تعجب سرمو بلند کردم.. از کجا فهمیده بود که دیشب نخوابیدم؟.. همون موقع یاد چشمام افتادم و گوشه ی لبمو طبق عادت گزیدم.... -- سوگل؟!.. صدا و لحنش جدی شده بود..چشمام که تو چشماش افتاد سرشو زیر انداخت.. -- می خواستم در مورد یه موضوعی باهات صحبت کنم..اما بهتره بریم تو اتاق یا اگه تو راحت نیستی می تونیم بریم تو محوطه.... خدایا چی شده؟.. علیرضا چرا مضطربه؟.. حرکاتش اصلا آروم نبود..حتی رنگ نگاهش که یک دفعه تغییر کرده بود.... وای خدایا..نکنه نگین.......... -علیرضا....نگین؟..نگینو پیدا کردی؟..تو رو خدا اگه چیزی هست بهم بگو..نکنه..نکنه بلایی سرش اومده؟..آره؟.. سرشو بلند کرد و تند گفت:نه سوگل!..این یهو از کجا به ذهنت رسید؟..به کل موضوع صحبتم یه چیز دیگه ست.. - یعنی چی یه چیز دیگه ست؟.. -- منظورم بنیامین ِ نه نگین.... - بنیامین؟؟!!..چی شده؟!..بالاخره پلیسا گرفتنش؟.. سرشو طرفین تکون داد.. --نه.. - پس چی؟.. --بریم تو یا بریم بیرون؟.. - نه بیا تو..نسترن خوابیده.. سرشو تکون داد و قدمی به سمت من برداشت که............. -- کـــجــــــاست؟!..کجاست این نمک به حروم؟!.. با تعجب برگشتیم..درست انتهای راهرو....از زور تعجب چشمام گرد شد.. خدایا یه کابوس دیگه؟.. یعنی باور کنم مرد عصا به دست و عصبانیی که همراه آروین داره به این سمت میاد..حاج مودته؟!.. وای خدا.... اما قبل از اینکه حاجی بهمون برسه علیرضا پشت به من تو درگاه ایستاد و با صدایی که سعی داشت بلند نباشه گفت: برو تو سوگل..هر چی هم شد بیرون نمیای فهمیدی؟!..برو تو..د ِ زود بـــاش.. بدجور هول شده بودم..نتونستم درو کامل ببندم هیکل پر و چهارشونه ی علیرضا کل درگاهو گرفته بود.. به ناچار پشت در ایستادم و آب دهنمو به هر بدبختیی که بود قورت دادم.. ولی صدای فریاد حاجی تنمو لرزوند.. -- سوگـــل کجــــاست؟!.. و صدای علیرضا که سعی داشت آروم حرف بزنه.. -- حاجی صداتو بیار پایین..یادت رفته که اینجا هتل ِ نه خونه؟...... -- ببند دهنتو بی ناموس..کجا بردیش؟.... --حاجــــی!.. -- برو کنار.. -- حاجی بسه، مگه همون شب همه ی حرفاتو نزدی؟.. -- برو کنار بهت میگم بی همه چیز....دیگه کارت به جایی رسیده که نوه ی منو با خودت بر می داری میاریش هتل؟.. صدای آروین رو اون وسط تشخیص دادم که مضطرب و عصبی بود.. -- حاجی تو رو به علی کوتاه بیا!..اینی که رو به روت وایساده آنیل ِ هیچ متوجهی چی میگی؟.. -- هر کی که هست خیلی وقته از چشمم افتاده..نوه ی منو با خودش برداشته آورده هتل..نوه ی من..حاج مودت..دیگه بی آبرویی از این بیشتر؟!.. --قضیه اصلا یه چیز دیگه ست حاجی، شما بیا برو اتاق من تا برات توضیح بدم..حاجی..خواهش می کنم ازت.. --دیگه چی مونده که بخوای توضیح بدی؟..با چشمای خودم دختره رو اینجا دیدم.. نسترن در اتاقشو باز کرد و با تعجب اومد بیرون..سریع انگشت اشاره مو به نشونه ی سکوت گذاشتم رو بینیم.... لب زد: چی شده؟..این سر و صداها واسه چیه؟.. سرمو تکون دادم که فقط ساکت باشه..می خواستم صداشونو بشنوم.. صدای عصبی ِ علیرضا باعث شد به در نزدیک تر بشم.. --چی باعث شده که بعد از چند روز تازه الان فیلت یاد هندستون کنه حاجی؟..اون شب که گذاشتیش تو خونه ی من بمونه دورش خط کشیدی حالا اومدی دنبال ِ ............. -- خفه شــــــو.... و صدای کشیده ای که از شنیدنش گوشم سوت کشید و نمی دونم چی باعث شد که چشمامو ببندم و صورتمو با دستام بپوشونم و صدای جیغمو تو دلم خفه کنم.. قلبم بدجور تیر کشید.. خدایا..علیرضا..به خاطر من......... همه جا سکوت بود..ولی از پشت در هم صدای نفس نفس زدنای علیرضا رو می شنیدم.. با بغضی که گلومو گرفته بود درو کامل باز کردم و پشت علیرضا ایستادم..صورتش به راست خم شده بود ولی هنوز با دستاش درگاهو گرفته بود و اینجوری سد راهه حاجی شده بود که نیاد تو.. از روی شونه ی چپش تو صورت سرخ و عرق کرده ی حاجی نگاه کردم.. به چه حقی؟..این سیلی حق کی بود؟..علیرضای من؟.. نمیذارم..نمیذارم کاری که بابام به اسم آبرو و آبروداری با بی رحمی ِ هر چه تمام تر در حقم کرد یه بار دیگه به دست این مرد تکرار بشه.. دیگه بسه..هر چی لال موندم و هیچی نگفتم..هر چی سکوت کردم و فریادمو تو گلوم خفه کردم آخرش این خودم بودم که ضرر کردم.. اما امروز با دیدن علیرضا و سرسختیش در مقابل حاجی برای دفاع از من..جرات پیدا کردم که از حق خودم دفاع کنم.... با دیدن من پشت سر علیرضا اخم تندی روی پیشونیش چین انداخت.. تو همون حالت ِ عصبی که دستش می لرزید به من اشاره کرد و داد زد: دیگه چی رو باید با چشمای خودم می دیدم که ندیدم؟!..هر دوشون با بی شرمی جلوی روم وایسادن......... دستم رفت سمت پهلوی علیرضا و گوشه ی لباسشو گرفتم و کمی به عقب کشیدم.. برگشت و نگاهم کرد..ولی چشمای من فقط رو صورت سرخ و چشمای عصیانگر حاجی زووم شده بود.. انگار که هدف فقط اون بود.. هدف نگاهی که به تنهایی گویای همه چیزه!.. هنوزم داشت پشت سر هم توهین و تهمت ردیف می کرد که از شنیدن صدای من به یکباره ساکت شد..و به نوعی جمله اش رو نصفه و نیمه رها کرد!.. - اگر قاضی عادلی نیستید بهتره ساکت باشید حاج آقا!..شما حق ندارید در مورد نوه تون اینطور قضاوت کنید!.. صورت برافروخته اش گر گرفت و غرش کرد: ببند دهنتو دختره ی بی آبرو..صداتو واسه من می بری بالا؟..خب آره تو هم خیلی باشی اولاد همون مرتیکه ای.......... - می خوام حرمتتون رو نگه دارم حاج آقـــا ولی خودتون نمیذارید!..صدامو می برم بالا ولی نه بلندتر از صدای تهمتای شما..دهنمو به حرفای دلم باز می کنم و چشم تو چشم شمام ولی نه با گستاخی.. -- دیگه بی شرمی از این بیشتر که جلوی ریز و درشت سکه ی یه پولم کردید؟..جلوی چشم همین مردم خار و خفیف شدم.... - چرا؟چون دارن نگاهمون می کنن؟..خب بذارید نگاه کنن حاج آقا..بذارید از زندگی دختر ِ بدبختی مثل من درس بگیرن..بذارید بدونن تا ندونسته به قضاوت آدمای بیچاره ای مثل من ننشینن.. -- بسه دیگه ساکت باش.. - به اندازه ی کافی ساکت بودم حاج اقا..امروز فقط می خوام حرف بزنم..جلوی همین مردمی که به حکم نانوشته چوب قضاوت به زندگیم زدن و به قعر نابودی کشیدنم!..اگه به خاطر همین مردم سکوت نمی کردم..اگه تو هر شرایطی از حقم دفاع کرده بودم..اگه اون همه ناعدالتی رو فریاد زده بودم، الان....الان یه مهره ی سوخته نبودم!.. به حالت عصبی با پشت دست اشکامو پاک کردم و با صدایی که می لرزید گفتم: من تو بازی سرنوشت همیشه یه بازنده بودم..ولی هنوزم دارم نفس می کشم..هنوزم امید دارم خدایی هست که حق رو از ظالم به نفع مظلوم بگیره....پس بذارید بگم.. یه قدم رفتم و جلوش ایستادم..چشم تو چشمش دوختم و بلند گفتم: ساکت باشم که چی بشه؟..که خیلی راحت با آبروی یه دختر بازی کنید؟....خیلی دوست دارید بدونید من اینجا چکار می کنم؟..خیلی خب خودم براتون میگم، دیگه چرا واسه فهمیدنش به آبروتون چوب حراج می زنید؟..اینه رسم آبروداری که واسه لکه دار نشدنش، احترام ِ مردی مثل علیرضا رو که خیلیا روی پاکی و درستکاریش قسم می خورن زیر پاهاتون خرد کنید و تهشم که می بینید نجابت نشون میده و هیچی نمیگه بهش انگ بی ناموسی و بی غیرتی می بندید؟..آره می دونم بالاخره یه جایی رسم آدمایی مثل شما و پدرم باید همین باشه که عاقبت دخترایی مثل من هم این بشه!.. رمان ببار بارون > فصل 24 رمان ببار بارون فصل 24 به هق هق افتاده بودم..همه ی وجودم می لرزید.. با دستم به علیرضا اشاره کردم.. برق چشماش دلمو خون کرد.. هق زدم: اگه همین نوه ای که ناخلف خطابش می کنید نبود، الان منم باید جای اون هزاران هزار دختری می بودم که تو همین جامعه ی کوفتی به دست آدمای خدا نشناس افتادن و بدبخت شدن..ولی علیرضا مردونگی کرد..کمکم کرد..پناهم داد و ازم مراقبت کرد.... تو چشماش داد زدم:علیرضا منو نجات داد و با خودش اورد اینجا چون هیچ سرپناهی نداشتم..من به علیرضا پناه اوردم..به کسی که از پدرم بیشتر بهش اعتماد دارم..حالا شما به یه همچین آدمی تهمت بی ناموسی می زنید؟..به کسی که به خاطر حفاظت از ناموس خود ِ شما تا پای جونش رفت و برگشت؟.. نفسام مقطع و ریتم قلبم نامنظم شده بود.. دستمو به دیوار گرفتم ..علیرضا سمتم مایل شد..فکر کرد که دارم میافتم اما من به دیوار تکیه داده بودم و بی صدا گریه می کردم!.. چشمامو بستم..سرمو رو دیوار گذاشتم.. صدای عصبانی حاجی رو شنیدم!.. -- خوب بلدی ازش طرفداری کنی..دلت باهاشه واسه همینم دفاع می کنی ولی اگه من حاج مودتم که می دونم چطور این بی حیثیتی رو درستش کنم!....برو وسایلتو بردار بیار.... سریع چشمامو باز کردم و سرمو گرفتم بالا..علیرضا هنوز کنارم بود.. تو صورت حاجی نگاه کردم.. فکر می کردم لااقل الان با حرفام کمی نرم تر رفتار می کنه ولی.... میگن سکوت نکن..میگن در برابر ناعدالتی سر خم نکن..میگن ساده نباش حرف دلتو بزن.. ولی منی که امروز نه سر خم کردم و نه حرفی رو تو دلم نگه داشتم، چی شد؟.. وقتی این مرد هیچ منطقی تو زندگیش نداره که بخواد حرفای منو بفهمه..وقتی خیلی راحت به نوه ی خودش تهمت می زنه و قضاوتش می کنه..معلومه که حرفای من نباید روش تاثیری داشته باشه.. اگه حرفای دختری مثل من که زمونه کلی درد ِ بی درمون تو دلش کاشته می تونست رو مرد مستبد و دیکتاتوری مثل حاج مودت که عمری، رو حساب باورهای خودش جلو رفته تاثیر داشته باشه که..الان اوضاع من با پدرم این نبود.. پدرمم یکی مثل همین مرد....اگه اون این همه سال تونست غم های دخترشو از تو نگاهش بفهمه و سکوتشو پای بی دردیش نذاره پس....حاج مودت هم می تونه با دو کلمه حرف مجاب بشه.. نه....این حرفا دیگه به مرور زمان تاثیر خودشون رو از دست داده بودن.. --با توام داری به چی نگاه می کنی؟... سرمو تکون دادم و از کنار علیرضا رد شدم و رفتم تو درگاه ایستادم.. - من با شما هیچ جا نمیام.. -- تو غلط........لا اله الا الله..بسه امروز به حد کافی جلو چشم مردم کوچیک شدم.. - همین که گفتم.. --نذار کاری که به صلاحت نیستو انجام بدم دختر!.. - من پیش علیرضا می مونم..نه به شما و عقایدتون نیازی دارم و نه میذارم که به زور واسه م تعیین و تکلیف کنید!.. حسابی جوش آورد که عصاشو بلند کرد و داد زد: عجب دختر بی شرمی هستی تو..حیا که نمی کنی هیچ، تازه تو رومم وایمیستی؟.. - اونی باید شرم کنه که مردم بی گناه رو قضاوت می کنه!..حساب من که مشخصه خدا اون بالا حواسش هست!.. علیرضا و نسترن حیرت زده نگاهم می کردن.. حاجی با عصبانیت گفت: لیاقتت همینه..جای دخترایی مثل تو تو خونه ی من نیست!.. بغضم گرفت..با نگاهی که موجی از اشک درونش روان شده بود تو چشمای حاجی زل زدم!.. دخترایی مثل من؟!.. مگه گناهه دخترایی مثل من چیه؟!.. علیرضا آستینمو گرفت و آروم کشیدم تو..خودشم باهام اومد.. ولی قبل از اینکه درو ببنده تو صورت حاجی که از زور خشم کبود شده بود نگاه کرد و جدی گفت: حرفت حجته حاجی..پس بذار سوگل همون جایی بمونه که واقعا لایقشه..یاعلی!.. و درو محکم بست..نفس نفس می زد..پشتشو به در تکیه داد و چشماشو بست و نفسشو داد بیرون.. صورتش عرق کرده بود.. نسترن با مهربونی اومد طرفم..با هق هق بغلش کردم و سرمو رو شونه اش گذاشتم!.. سعی کرد آرومم کنه..ولی دلم خیلی گرفته..از همه..حتی از خدا..که چرا باید عاقبتم این باشه؟!.. صدای علیرضا رو شنیدم.. -- من و تو که دیگه با این رفتارا غریبه نیستیم.. از تو بغل نسترن اومدم بیرون و با پشت دست اشکامو پاک کردم.. - تحملش سخته علیرضا!.. اومد کنارم و سرشو خم کرد..نگاه من اشک آلود و لبای علیرضا به لبخند مهربونی از هم باز بود.. تو چشمام خیره شد: با هم آسونش می کنیم..قبوله؟!.. فقط نگاهش کردم.. و همون یه نیم نگاهش واسه گرم کردن قلب سرمازده ی من کافی بود.. نگاهشو یک دور تو کل صورتم چرخوند..رو پیشونیم ثابت موند..دستش ناخودآگاه اومد بالا ولی به همون سرعت هم انداختش پایین.. نگاهشو از رو صورتم برداشت و اینبار آروم تر گفت: گفته بودم که هیچ وقت تنهات نمیذارم..نگفته بودم؟!.. دستمو اوردم بالا و به پیشونیم کشیدم..نصف موهام لجوجانه از شال افتاده بودن بیرون که با دست فرستادم تو..معذب نبودم اما..خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین.. هردومون ساکت بودیم که با تک سرفه ی نسترن همزمان برگشتیم و نگاهش کردیم.. لبخند رو لبش بود که با شیطنت گفت: می خواین من برم پایین تا شماها راحت باشید هان؟..... -- نستـــرن!.. نسترن از شنیدن صدای علیرضا که حسابی اخماشو کشیده بود تو هم خندید و با یه نگاهه خاص به من رفت تو اتاق و درو بست!.. ******* -چـــــــی؟!..این که گفتی..حقیقت داره؟.. سرشو تکون داد.. - یعنی..بـ ِ ..بنیا..بنیامین..کشته..شده؟!.. انگشتاشو تو هم قلاب کرد..کمی به جلو متمایل شد و گفت: همه چیز دقیقا همونی بود که برات تعریف کردم.. -باورم نمیشه.... دستمو جلوی دهنم گرفتم..نمی دونم تو اون لحظه چه حسی داشتم.. ترس..نگرانی..غم..حتی حس ترحم.. هیچ وقت فکر نمی کردم یه روز همچین بلایی سر بنیامین بیاد..اون خیلی اذیتم کرد..دخترای زیادی رو بدبخت کرد..گناه کرد..وجود خدا رو نهی کرد و به شیطان پناه برد.. اون اصلا آدم نبود.. آدم ها خودشون رو جزو مخلوقات خداوند می دونن و به خالقشون عشق می ورزن اما بنیامین.......... --سوگل؟!.. سرمو بلند کردم.. با نگاهه جستجو گرانه اش خیره به من، مِن مِن کنان گفت:می خوام الان..حستو بدونم....منظورم اینه که....... سرشو زیر انداخت..انگشتاشو تو هم فشار داد.. -- احساست به....بنیامین....منظورم..منظور م اینه که الان.... - می دونم چی می خوای بگی.... مشتاقانه نگاهم کرد که گفتم: اما نمی دونم علیرضا..احساسم واسه خودمم گنگه.... با ترس خاصی جا به جا شد و تو چشمام زل زد.. -- یعنی چی؟!.... - من هیچ وقت بنیامین رو دوست نداشتم..همیشه ازش متنفر بودم..وقتی یاد کارایی که باهام کرد میافتم از خودم بدم میاد که چرا روزی بهش جواب مثبت دادم؟..اصلا چرا گذاشتم پاش به زندگیم باز بشه؟.. مسبب اصلی تموم بدبختیام خودمم..اگه از همون اول کوتاه نیومده بودم شاید الان هیچ کدوم از این اتفاقا هم نمیافتاد.... اما بازم کسی از سرنوشتش خبر نداره..منم نمی دونستم که بنیامین می تونه همچین موجود منفور و پلیدی باشه!..اما خدا شاهده که هیچ وقت مرگ کسی رو نخواستم..حتی مرگ دشمنمو.. خب راستش..وقتی شنیدم که چی به سرش اومده دروغ چرا اولش شوکه شدم اما ناراحتم شدم..بنیامین خودش این راهو تو زندگیش انتخاب کرده بود پس..معلوم بود آخر و عاقبتش چی قراره بشه!.... حرفام که تموم شد به وضوح دیدم که نفس راحتی کشید و برگشت عقب و به مبل تکیه داد.... چشمامو خمار کردم و شیطنت وار پرسیدم: تو چیز دیگه ای فکر کرده بودی؟.. یه کم جا خورد ولی به روی خودش نیاورد.. با یه لبخند مصلحتی گفت: چی؟..نه..چطور مگه؟.. شونه مو انداختم بالا و لبخند زدم.. - هیچی..آخه اینجوری حس کردم!.. کمی تو صورتم خیره شد.. نگاهش احساساتمو به جوش می اورد.... اون که نه، ولی من از رو رفتم و نگاهمو زیر انداختم.. چند لحظه به سکوت گذشت.. - بعد از این چی می خواد بشه؟!.. -- خیلی چیزا!.. با تعجب نگاهش کردم.. ولی انگار حواس علیرضا اینجا نبود.. -- یه کارایی هست که ناتموم مونده و باید هرجور شده تمومشون کنم.. - چه کارایی؟!.. حس کردم از سوالم معذب شد.. دومرتبه اون لبخند مصنوعی رو لبش برگشت..دستاشو رو زانوهاش زد و بلند شد.. -- میرم پیش آروین ببینم چکار می کنه!..حتما می دونه که حاجی چطوری فهمیده ما اینجاییم!.. درو باز کرد.. ولی قبل از اینکه بره بیرون برگشت و نگاهم کرد.. -- راستی یادم رفت بگم..امروز عصر مامان داره میاد هتل.. بلند شدم و با تعجب گفتم: جدی میگی؟!..همین امروز؟!.. سرشو تکون داد.. -- خواستم که تو هم در جریان باشی..ناهارتونو میارم بالا، کاری داشتی زنگ بزن باشه؟!.. لبخند زدم و سرمو تکون دادم.. از در که رفت بیرون پوفی کشیدم و همونجا نشستم و.. ذهنم درگیر هزارن هزار فکر و خیال شد.. بنیامین.. مادرم.. واقعا امروز قرار بود ببینمش؟!.. اونم کاملا غیرمنتظره!!.. ********************** کلافه پوفی کشیدم و روی صندلی نشستم!.. علیرضا هم کمی اونطرف تر از من به دیوار راهرو تکیه داده بود.. هردومون عمیقا توی فکر بودیم!..باورم نمی شد اون زن، کسی که به عنوان مادر واقعیم شناخته بودمش این همه وقت منو یادش می اومده ولی....ولی هیچ کاری واسه دیدنم نکرده.. وقتی ازش پرسیدم چرا؟..چرا اونقدر سرد باهام برخورد کردی؟..چرا گذاشتی حاج مودت هر کاری که دلش خواست با دخترت و پسرت بکنه؟.. فقط با چشمای اشک الودش یه جواب بهمون داد.... در مقابل زور و تعصب پدرش ضعیفه..خیلی خیلی هم ضعیفه.. اما این دلیل قانعم نکرد..برعکس، باعث شد تو دلم یه پوزخند بزرگ به بهانه ش بزنم و بگم که دروغه..شک ندارم موضوع دیگه ای این وسطه ولی نمی خواد بگه!.. علیرضا با شک نگاهش می کرد..ولی ریحانه فقط گریه کرد و تموم مدت با سکوتش منو بیشتر به شک می انداخت!.. چرا نمی تونم باورش کنم؟!..با عقل جور در نمیاد..اون ریحانه ای که علیرضا همیشه ازش می گفت..که به خاطر نگه داشتن علیرضا جلوی پدرش ایستاد و حرف و سخن ها رو به گوش شنید و به چشم دید ولی بازم گفت که براش مهم نیست و علیرضا پسر اونه..پس.... پس حالا یه همچین زنی چطور می تونه در مقابل بچه هاش از خودش ضعف نشون بده؟!.. یاد صورت گریونش افتادم..دلم بیشتر گرفت.. وقتی اشکاشو دیدم خودمم بغض کردم..با دیدنم دستاشو به بهانه ی در آغوش کشیدنم از هم باز کرد....و بی طاقت به سمتش پر کشیدم..تو آغوشی فرو رفتم که شاید واسه م تازگی داشت اما..باهام غریبه نبود!..صورتمو بوسید و تو چشمایی که شباهت زیادی به چشمای خودش داشت خیره شد.. فکر می کردم وقتی علیرضا مادرشو ببینه محل نده چون شاهد بگومگوهاشون اون شب با حاجی و ریحانه بودم..اما به محض اینکه نگاهشون به هم افتاد علیرضا با لبخند رفت سمتش و بغلش کرد.. ریحانه با محبت پیشونی پسرشو بوسید و زیر لب اسمشو زمزمه کرد..چشمای علیرضا دلتنگی رو داد می زدن!.. --سوگل؟!..تو خوبی؟!.. نیم نگاهی به صورت خوش فرم ولی نگرانش انداختم و فقط سرمو تکون دادم!.. لبخند دلگرم کننده ای زد و اومد رو به روم نشست.. چشم تو چشمم گفت: داری به حرفای مامان فکر می کنی؟!.. - علیرضا تو باور کردی؟!.. --نـه!.. - منم باورم نمیشه..آخه چطور میشه که ریحانه به خاطر حاج مودت قید من و تو رو بزنه؟!..مگه مادر نیست؟!..اون حتی منو هم یادش اومده اما پنهون کرده!.. نفس عمیقی کشید..کف دستاشو به هم رسوند و کمی به جلو خم شد!.. -- اون دروغ نگفت..ولی تموم حقیقتو هم نگفت!.. -واقعا حاجی....چطور میتونه یه مادرو از بچه هاش جدا کنه؟!.. پوزخند محوی نشست کنج لباش و سرشو تکون داد!.. -- فقط کافیه اراده کنه!..من باهاش زندگی کردم سوگل حرفی که رو زبون حاجی بشینه و از دهنش بیاد بیرون واسه خیلیا حجته!.. - تا این حد که بخواد جای دخترش تصمیم بگیره؟!.. و خیلی زود جواب خودمو دادم.. - درست مثل بابام.... -- سوگل حاج مودت از خیلی جهات شبیه پدرته اما این همه ش نیست!..اون آدم بی منطق و خودخواه و مغرریه ولی..کار خیر هم تو عمرش زیــاد کرده!.. با تمسخر زیر لب خندیدم و نگاهمو از رو صورتش برداشتم.. - آره کاملا مشخصه..این کار برای کی خیر و برکت داشته که حاجی بخواد دنبال اجر و ثوابش باشه؟!.. -- مردمم فقط کارای خیر حاجی رو می بینن..حاج مودت فقط تو خانواده ست که بی منطق حرف می زنه و عمل می کنه!..به خیال خودش صلاح همه ی خانواده پیش اون نوشته شده و می دونه که باید چکار کنه!.. بخوام روراست باشم باید بگم که مامان تنها دختر حاجیه..حاجی هم نمونه ی کامل یه مرد متعصبه..نمیگم « غیرت » چون افراط و تفریط تو رفتار یه مرد، هیچ وقت غیرت به حساب نمیاد....امثال پدر تو و حاجی هر بلایی که بخوان به سر دختراشون میارن و آخرشم که دیدن اشتباهه به اسم غیرت و جوونمردی تمومش می کنن و می شینن کنار.. ولی اگه فقط یه سرسوزن معنی « غیرت » و « جوونمردی » رو می فهمیدن و درک می کردن الان..وضعیت تو و نگین و امثال ریحانه اینی که الان داری می بینی نبود!..قبول داری؟!.. -معلومه که قبول دارم!..اما مامان چرا نباید تموم حقیقتو بهمون بگه؟!..چرا وقتی حافظه شو به دست آورده بازم پنهون کاری کرده؟..فقط چون حاجی نخواسته؟.. شونه شو بالا انداخت و بلند شد..رفت سمت ظرفشویی و شیر آبو باز کرد.. --اونو دیگه باید از زبون خودش بشنویم!.. مشتشو پر از آب کرد و به صورتش پاشید..چند برگ دستمال کاغذی از روی میز برداشت و فقط دستاشو خشک کرد ولی صورتش هنوز خیس بود..انگار که گرمش شده!.. - ای کاش بیشتر اصرار کرده بودیم..شاید اون موقع همه چیزو می گفت!.. --حالش خوب نبود..بذار تو یه فرصت مناسب خودم ته و توشو در میارم!..راستی نسترن کجاست؟!.. - بابا بهش زنگ زد گفت بره خونه.. --اتفاق جدیدی که نیافتاده؟!.. - تا اونجایی که فهمیدم نه!..از نگین خبری نشد؟!.. -- پیگیرشم..نهایتش فرداشب همه چیز معلوم میشه!.. - نگرانم..فرداشب خیلی دیره.... سکوتشو که دیدم منم ساکت شدم.. معلوم بود فکرش مشغوله!.. --امشب بر نمی گرده؟!.. - نسترن؟..نمی دونم!..نیادم مشکلی نیست!.. --اما تنهایی!.. - من همیشه تنهام.... خیره تو چشمام هیچی نگفت..ولی همون نگاه کلی حرف واسه گفتن داشت!.. زبونمو رو لبم کشیدم و زیر لب گفتم: از تنهایی نمی ترسم!.. به یخچال تکیه داد..هنوز نگاهش عمیق تو صورتم بود.. و بدون کوچکترین لبخندی جدی گفت: اما من می ترسم!.. نگاهمو از نگاهش دزدیدم و سرمو زیر انداختم..سنگینی چشمای جذابش به قدری روم فشار آورده بود که حس می کردم نفسام به شماره افتاده!.. صدای قدم هاشو شنیدم..و سایه شو که جلوم افتاد و..دستی که روی صندلی نشست.. -- یه چیزی تو دلم هست که داره سنگینی می کنه..فقط دنبال یه موقعیت می گرده!..واسه به زبون اوردنش خدا می دونه که تردید ندارم اما..موقعیتمون............. وقتی لرزش صداشو حس کردم سرمو بلند کردم و سوالی نگاهش کردم!.. کلافه بود..پشت گردنش دست کشید و کمی ازم فاصله گرفت..صداش آروم تر شده بود!.. -- زدن حرفای دل خیلی سخته..رسیدن به اونی که مدت هاست آرزوشو داری مثل یه امتحان چند مرحله ای می مونه که واسه پشت سر گذاشتنش باید قید بعضی چیزا رو بزنی تا بتونی به اون چیزی که می خوای برسی........ برگشت و تو چشمام نگاه کرد..مقابلم رو زانوهاش نشست و سرشو بالا گرفت.. از کاراش متعجب بودم.. ولی اون جدی و محکم ادامه داد: همیشه این لحظه رو فقط تو رویاهام می دیدم..که رو به روت زانو می زنم و تو چشمات نگاه می کنم و..میگم که..چقدر...... دستام می لرزید..یک آن خون به صورتم دوید و خواستم بلند شم ولی علیرضا گوشه ی آستینمو به موقع گرفت و نگهم داشت.. --نرو ..بذار حرفامو بزنم.... سکوتشو که دیدم منم ساکت شدم.. معلوم بود فکرش مشغوله!.. --امشب بر نمی گرده؟!.. - نسترن؟..نمی دونم!..نیادم مشکلی نیست!.. --اما تنهایی!.. - من همیشه تنهام.... خیره تو چشمام هیچی نگفت..ولی همون نگاه کلی حرف واسه گفتن داشت!.. زبونمو رو لبم کشیدم و زیر لب گفتم: از تنهایی نمی ترسم!.. به یخچال تکیه داد..هنوز نگاهش عمیق تو صورتم بود.. و بدون کوچکترین لبخندی جدی گفت: اما من می ترسم!.. نگاهمو از نگاهش دزدیدم و سرمو زیر انداختم..سنگینی چشمای جذابش به قدری روم فشار آورده بود که حس می کردم نفسام به شماره افتاده!.. صدای قدم هاشو شنیدم..و سایه شو که جلوم افتاد و..دستی که روی صندلی نشست.. -- یه چیزی تو دلم هست که داره سنگینی می کنه..فقط دنبال یه موقعیت می گرده!..واسه به زبون اوردنش خدا می دونه که تردید ندارم اما..موقعیتمون............. وقتی لرزش صداشو حس کردم سرمو بلند کردم و سوالی نگاهش کردم!.. کلافه بود..پشت گردنش دست کشید و کمی ازم فاصله گرفت..صداش آروم تر شده بود!.. -- زدن حرفای دل خیلی سخته..رسیدن به اونی که مدت هاست آرزوشو داری مثل یه امتحان چند مرحله ای می مونه که واسه پشت سر گذاشتنش باید قید بعضی چیزا رو بزنی تا بتونی به اون چیزی که می خوای برسی........ برگشت و تو چشمام نگاه کرد..مقابلم رو زانوهاش نشست و سرشو بالا گرفت.. از کاراش متعجب بودم.. ولی اون جدی و محکم ادامه داد: همیشه این لحظه رو فقط تو رویاهام می دیدم..که رو به روت زانو می زنم و تو چشمات نگاه می کنم و..میگم که..چقدر...... دستام می لرزید..یک آن خون به صورتم دوید و خواستم بلند شم ولی علیرضا گوشه ی آستینمو به موقع گرفت و نگهم داشت.. --نرو ..بذار حرفامو بزنم.... با تعجب سرمو بلند کردم و نگاهش کردم.. - چه تصمیمی؟!.. دل تو دلم نبود.. تند و بی وقفه گفت: من می خوام که..هر چه زودتر عقد کنیم!.. از تعجب لال شدم و فقط با چشمای گشاد شده نگاهش کردم.. انقدر تعجب کرده بودم که خودشم فهمید.. با لبخند گفت:شرمنده حواسم نبود..تصمیم به این مهمی رو نباید بی مقدمه و سریع می گفتم؟!.. با دیدن چشمای شیطونش به خودم اومدم و چشم از نگاهش دزدیدم و به رو به روم نگاه کردم و بعدشم به دستام.... هنگ بودم.. علیرضا ازم خواستگاری کرد؟..اونم اینجوری؟!..خوابم یا بیدار؟!.. و اون بی توجه به حال دگرگون من جدی ادامه داد: عقدت با بنیامین که تکلیفش مشخصه..اگه آدم بود شاید حالا حالاها همچین پیشنهادی رو نمی تونستم بهت بدم اما من حتی اندازه ی یه ارزنم آدم حسابش نمی کردم ولی بازم هر چی تو بگی شک نکن همون کارو می کنم.... به هر جون کندنی بود بدون اینکه سرمو بلند کنم گفتم: اما من..یه مدت کوتاه..زنش بودم.... --اگه منظورت اینه که باید تا 4 ماه و 10 روز صبر کنی؟!..هیچ مشکلی نیست فقط می خوام از جانب تو خیالم راحت باشه همین! و صدای خنده ی ریزشو شنیدم که گفت: ....حالا وکیلم؟!.. از شیطنتی که تو صداش بود به خنده افتادم..ولی چیزی نگفتم.. -- نگامم نمی کنی؟.. از حرارت زیاد، داشتم می سوختم.. --پس این یعنی قبولم نمی کنی؟.. سرمو آروم بلند کردم..لبخندمو جمع کردم و گفتم: بابام چی؟..از اون نباید اجازه بگیرم؟!.. نمی دونم چرا نگاهش و لبخندش هر دو رنگ گرفتن!.. -- من تو این زمینه تابع دستور توام..بخوای میریم باهاش حرف می زنیم!.. - اما من دیگه نمی خوام هیچ کدومشونو ببینم..اگه اون وجود منی که دخترشمو انکار می کنه، منم فراموش می کنم!......... -- سوگل فکراتو خوب بکن!.. - بابام پشت سرم چیزی باقی نذاشته که بخوام به عنوان محبت بهش فکر کنم.. --مطمئنی؟.. یاد حرفای آخرش افتادم..وقتی با بی رحمی تمام منو ازخونه ش بیرون کرد..وقتی به زور نشوندم پای سفره ی عقد..وقتی بهم اعتماد نکرد و با خشم منو گرفت زیر ضربات کمربندش..وقتی صدای گریه ها و التماسامو شنید و خم به ابروش نیاورد..وقتی با الفاظ بد صدام زد..وقتی بهم به چشم یه هرجایی نگاه کرد.. تموم اون لحظات درست مثل صحنه های یه فیلم از جلوی چشمام رد می شدن و ثانیه به ثانیه بیشتر از گذشته ام متنفرم می کردن!.. با حرص لبامو روی هم فشردم و قطره های اشکی رو که قصد فرو ریختن بی کسیمو داشتن با بستن چشمام پس زدم و زمزمه کردم: کاملا مطمئنـــم!.. چند لحظه به سکوت گذشت تا اینکه علیرضا گفت: حالا اونو یه کاریش می کنیم..مطمئنم بدون اجازه ی پدرت نمیشه اما خب...........فعلا مجبوریم صبر کنیم!..باید همه چیز بی سر و صدا انجام بشه، تو مشکلی نداری؟!.. سرمو تکون دادم.. چه مشکلی؟..از خدام بود که زودتر مال علیرضا بشم و برای همه ی عمرم اونو داشته باشم.. --حاضرم قسم بخورم که یه روز بهترین و باشکوه ترین عروسی رو برات می گیرم که تو خاطره ها ثبت بشه!.. با لبخند خجولی سر به زیر شدم و گفتم: من ازت هیچ چیز باشکوهی نمی خوام..فقط آرامش می خوام..می دونم می تونی اونو بهم بدی..همین حس دلنشین برای همه ی عمرم بسه!..دیگه هیچی نمی خوام!.. سرشو خم کرد تو صورتم تا نگاهش کنم..چشمام که تو چشماش افتاد با لبخند آرومی گفت: ولی من رو قولم هستم..اینو علیرضا بهت میگه!.. لبخند زدم.. -اما علیرضا......... --مخلصتم هستم!.. ساکت شدم.. یا بهتره بگم با چشماش دهنمو بست.. نگاهش کردم و چشمامو به نشونه ی تایید حرفاش آروم بستم و باز کردم.. با لبخند جذابی نگاهم می کرد.. ************* علیرضا قضیه ی شهرام رو برام تعریف کرد.. وقتی شنیدم که شهید شده تا چند لحظه رفتم تو شوک!.. و اون لحظه فقط اسم نسترن بود که تو سرم می چرخید و همون موقع بود که یاد حرفای اون شبمون افتادم.. وقتی که خواب بد دیده بود و گریه می کرد!.. « نمی دونم چطور اون لحظه رو واسه ت بگم سوگل ولی به محض اینکه پلاکشو برداشتم و گرفتم تو دستم گریه م گرفت..انگار که بخواد یه اتفاق بد بیافته..انگار اون پلاک داشت بهم گواه یه اتفاقی رو می داد که از وقوعش بی خبر بودم.. هر چی که بود باعث شد از صدای گریه های خودم از خواب بپرم..خواب عجیبی بود سوگل..خیلی می ترسم..نمی دونم باید چکار کنم....» و یادم افتاد که چطور با گریه تو بغلم ضجه می زد و به عشقش اعتراف می کرد.. «-- به خدا خیلی دوسش دارم..از وقتی دیدمش دارم واسه ش بال بال می زنم..از وقتی باهاش حرف زدم قلبم داره از جاش کنده میشه....سوگل..من خیلی تنهام مگه نه؟....خیلی..تنهام.........» علیرضا ازم کمک خواست..اینکه یه جوری خبر شهادت شهرام رو به نسترن بدیم.. اما سخت بود..آخه من چطور می تونم به خواهرم..از شهادت کسی حرف بزنم که بعد از این همه سال هنوزم که هنوزه اونو می پرسته و صادقانه میگه که عاشقشه؟!.. اگه الان بهش بگم مطمئنم یه بلایی سرش میاد، من خواهرمو خیلی خوب می شناسم می دونم که احساسش چقدر پاکه!.. نکنه عقلشو از دست بده و..خدایی نکرده بخواد یه کاری دست خودش بده؟.. اما اگه یه مدت بگذره و بعد بخوام بهش بگمم شاید وضع از اینی که ممکنه پیش بیاد بدترم بشه.. من نه می تونم بهش بگم..و نه می تونم ازش پنهون کنم.... پس باید چکار کنم؟!.. رمان ببار بارون > فصل 25 رمان ببار بارون فصل 25 برای آخرین بار خم شدم و زیر فاتحه ای فرستادم .. همونطور که دستم روی خاک سردش کشیده میشئ نگاهم به قاب عکسی بود که کنار قبر با یه روبان مشکی تزئین شده بود .. توی دلم باهاش حرف میزدم : بهت قول دادم داداش ... قول دادم تا آخرشو برم . همه اون چیزی که یه روز بزرگترین هدف تو بود و حتی از جونتم به خاطرش گذشتی الان شده تنها خواسته ی من برام دعا کن داداش دعا کن آخرش سربلند بیرون بیام و پیش تو و خدا شرمنده نشم .! .. دستی که روی شونه ام نشست یاعث شد چشمامو ببندم .. سرمو زیر انداختم .. دستمو بالا آوردم و روی صورتم کشیدم.. جز صوت گوش نواز قرآن و صدای گریه از گوشه و کنار ، صدای دیگه ای تو اون قبرستون سرد و بی روح شنیده نمی شد .. صدای گرفته محمد که تو گوشم پیچید دستمو از رو صورتم برداشتم .. علی دیگه باید برم .. مکثی کردم و از کنار قبرش بلند شدم .. عینک آفتابیم رو زدم و از پشت شیشه ی دودی بدون اینکه نگاهم رو از قاب عکسش بگیرم گفتم : کجا ؟! .. نزدیک تر بهم ایستاد و گفت : مگه نگفتی هماهنگ کن خبرشو بهم بده ؟ . . خب .. خبری هم شده ؟.. الان تماس گرفتن .. باید بریم منتظرن ! .. لبامو روی هم فشردم و سرمو تکون دادم .. *************************** بعد از تموم شدن حرفام دستمو روی نقشه گذاشتم و به صورت تک تکشون نگاه کردم .. همه تو فکر بودن جز فرمانده که نگاهش هنوز هم به نقشه زیر دستم بود .. نظرتون چیه ؟.. سرشو بالا گرفت و متفکرانه نگاهم کرد .. دستی به صورتش کشید و یک تای ابروشو بالا انداخت.. ( قرارمون از اول این نبود علیرضا ) نقشه رو از روی میز جمع کردم و با پوزخند محوی که روی لبم بود گفتم : می دونم .. دنبال دردسر نگرد .. می دونی با کیا درمیافتی ؟.. سرمو تکون دادم .. کاملا خونسرد جواب دادم : اینو هم می دونم ... اما ......... نگاهش کرئم .. با شک و تردید نگاهم می کرد ...... واسه تموم کردن این عملیات به من نیاز دارید درسته ؟ ... چطور ؟ !... فقط می خوام بدونم .. که باید باشم یا نه ؟ اگه بهت نیاز نداشتیم الان اینجا نبودی .. پس بگو منظورت از این کار چیه ؟!.. فقط یه شرط ... انتظار داشتم تعجب کنه اما این طور نشد نگاهش هنوز هم نگاهی شک برانگیز بود صدای محمد بلند شد .. شرط و شروط یعنی چی علیرضا ؟! .. وقتی به قصد همکاری وارد گروه شدی قرارمون واسه آخرش همچین چیزی نبود .. بی توجه به محمد نگاهم تو چشمای فرمانده بود ..منتظر بودم یه چیزی بگه .. از نگاه جدی و خونسر من کلافه شد و نفسشو محکم بیرون داد .. هر دو دستشو به میز تکیه داد و گفت : بگو شرتتو.. محمد خواست چیزی بگه که فرمانده بلند گفت : بسه محمد بزار حرفشو بزنه .. اما قربان من علیرضا رو میشناسم ، اینکار یعنی بازی با جونش .. حتما خودش فکر همه جاشو کرده .. نگاهش به من بود و منتظر جواب .. سرمو تکون دادم .. سعی کردم لحنم محکم باشه .. جون هیچ کدوم از افراد گروه به خطر نمیافته اینو شخصا بهتون قول میدم ..بعد از اینکه مهره ی اصلی رو تحویلتون دادم می خوام که نقشه ام رو پیاده کنم .. و این تنها شرط منه .. ( این یه بازی نیست علیرضا .. وقتی بی سر و صدا میشه کار رو تموم کرد چرا می خوای خودتو تو آتیش بندازی ؟..اصلا چی شد که این تصمیمو گرفتی ؟ .. اینجوری نمی شد .. مجبور بودم همه چیز و توضیح بدم .. اینکه فرمانده قانع می شد با نه .... دیگه با خدا بود .. شهرامو یادته ؟.. این موضوع چه ربطی به شهرام داره ؟.. الان دقیقا دو هفته از شهادتش می گذره .. و من هم دقیقا دو هفته ست که شب و روزمو واسه طراحی این نقشه گذاشتم .. بزرگ ترین هدف شهرام تو این عملیات همین بود .. یعنی شما ها از قبل این نقشه رو کشیده بودید ؟.. فقط نقشه شهرام بود .. حالا من می خوام اجراش کنم .. فرمانده سکوت کرد .. عمیق توی فکر بود .. اگه اجازه و کمکشو نداشته باشم می دونم که راه به جایی نمیبرم .. گرچه خواسته من به ادامه ی عملیات لطمه ای نمیزد و همه چیز همین جوری پیش می رفت که از قبل دستورش صادر شده بود .. تموم ریسکش واسه من بود .. خودمم باید با خطراتش رو به رو میشدم .. نقشه رو توی کیفم گذاشتم و از میز فاصله گرفتم .. خواستم برگردم که صدای فرمانده رو از پشت سر شنیدم .. ( قبول نمی کنم .. ) به سرعت برگشتم .. خواستم چیزی بگم که ادامه داد : اما در یک صورت ... هرچی باشه ... بعد از اینکه بچه های ما وارد عملیات شدن و همه چیز با موفقیت انجام شد تو می تونی نقشه ها تو پیاده کنی ، روی کمک من حساب کن ! .. ممنون قربان .. ولی .. برا اجرا کردنش به اون دار و دسته و آدماش نیاز دارم .. شاید بشه یه کاریش کرد ولی باید عملیات تموم شده باشه در غیر این صورت اجازه اینکار و نداری .. فهمیدی ؟.. چاره ای دیگه ای نداشتم .. -با شه .. قبول می کنم .. --پس یا علی .. ادامه دارد ...
رمان ببار بارون فصل 16 هنوز منتظر بود..سر تکون دادم..لبخندش رنگ گرفت و با قدم اول درو پشت سرش بست.. هر دو تو یه محیط کاملا بسته تنها بودیم..دروغ چرا دست و دلم می لرزید..با وجود حرفایی که امشب زده شد این شرم وحیای بیش از حد ِ من جلوی آنیل طبیعی بود..نبود؟...... کنارم که نشست ناخودآگاه دستی به شالم کشیدم و جمع و جورتر نشستم.. یه جوری بودم..اینکه کنارمه و صدای نفساشو می شنوم..تو یه سکوت از جنس همین شب که پر از اتفاقای باور نکردنی بود....خب....احساس ضعف شدیدی بهم دست می داد!.. حرفی نمی زد..زیر چشمی پاییدمش..دستاشو تو هم قلاب کرده بود و گذاشته بود رو پاهاش و به جلو خم شده بود..انگار این ژست عادتش بود.. --سوگل.....بابت حرفای امشبم....خب..چطور بگم..... چرخید سمتم..همون نگاهه زیر چشمی رو هم ازش دزدیدم..کوبش قلبم سرسام اور بود.. --اگه ناراحتت کردم..معذرت می خوام....... هه..دیدی سوگل خانم؟..دیدی تمومش یه بازی بود؟..ازت استفاده کرد تا جلوی حاجی قد علم کنه..وگرنه تو رو چه به آنیل؟!.. چرا اون لحظه پاهام یاریم نکردن و با حاج مودت نرفتم؟..چرا به حرف دلم گوش کردم؟.. آنیل تموم این مدت مراقبم بود..من هنوز اون زن رو به عنوان مادر واقعیم نه دیده بودم و نه می شناختم که با آنیل آشنا شدم..اونم تو بدترین شرایط از زندگیم که..باعث شد..دلمو سوق بدم سمتش..اره..اعتراف می کنم که گرفتارش شدم..دلمو به دلش دادم..نمی دونم چی قراره به سرم بیاد ولی..توکلم به اون بالاییه..مگه نمیگن خدا گره گشای تموم مشکلاته؟..پس منو هم فراموش نکرده..همین که هر بار به هر طریقی داره امتحانم می کنه یعنی منو هم می بینه..براش مهمم که حواسش بهم هست..... -- ناراحتت کردم سوگل؟.. لحنش به قدری خاص و قشنگ بود که نتونستم سر بلند نکنم و نگاهمو تو نگاهه روشنش ندوزم..ملتمسانه بهم زل زده بود..منتظر یه جواب.. - نه.......... نفسی از سر آسودگی کشید..خیالش راحت شد؟از چی؟..اینکه ناراحت نیستم؟..انقدر براش مهمه؟.......... -- سوگل همه ی اون حرفام بـ ................... -یه بازی بود؟..می دونم.. گیج و سردرگم نگام کرد.. --چـــی؟!.. نگاهمو از صورتش گرفتم.. - خواستی جلوی حاجی کم نیاری گفتی سوگلو.............. ساکت شدم..دیگه داشتم زیاده روی می کردم.. -- سوگلو چی؟..حرفتو بزن....... - خودت بهتر می دونی.. -- ولی می خوام تو بهم بگی..... مکث کردم که نفس عمیقی کشید و با یه لحن کوبنده، تند و پشت سر هم گفت: چون گفتم مال منی و می خوام برای همیشه پیشم بمونی فکر کردی دارم بازیت میدم؟..آره سوگل؟..تو منو اینجوری دیدی؟..... لب ورچیدم و با بغض گفتم: غیر از اینه؟جز اینکه استفاده بردی چی شد؟.. واقعا ناامید بودم..می دیدم آنیل باهام اینکارو کرده هر چی یاس و حس ِ بد ِ تو وجودم جمع می شد.. بعد از این من بی تکیه گاه چه کنم؟..بدون قوت قلبم چکار کنم خدا؟خودت بگو... نفساش نامنظم بود..خودشو کشید سمتم و با فاصله ی کمی دستشو گذاشت پشت سرم رو تخت..و تا بخوام ازش فاصله بگیرم سرم داد زد: سوگل اگه بشنوم همچین حرفی رو یه بار دیگه به زبون اوردی به خدا قسم قید همه چی رو می زنم!....می خوای دیوونه م کنی؟آره؟!........ تیکه ی آخر حرفشو آروم زد..انقدر آروم و غمگین که دلمو زیر و رو کرد..نگاهش که تو چشمام افتاد گفت: باشه میگم..میگم که خدا رو شاهد می گیرم هر چی امشب به حاجی گفتم..عین حقیقت بود.. شوکی که بهم وارد کرد انقدر قوی بود که دهنم باز بمونه و کامل بچرخم سمتشو بگم:چـــــی؟!.. لبخند کم جونی رو لباش نشست..صورتشو کمی آورد جلو..به قدری مسخش بودم که حرکتی نکردم..انگار که هفت هشت ده نفر تو دلم داشتن رخت می شستن.. صورتشو مماس با صورتم نگه داشت..نگاهه جذابش رو تک تک اجزای صورتم چرخید..محو چشماش بودم که زمزمه کرد: خیلی وقته خاطرتو می خوام..نقش این چشمای قشنگت سوگل، از خیلی وقت پیش رو قلبم حک شده....._نفس عمیق کشید..هرم گرمش تو صورتم پخش شد..می سوختم و لب نمی زدم.. چشماشو که بسته بود، باز کرد..خیره تو چشمام..بی طاقت و بی قرار_..........می خوام که بهم محرم بشی ..دیگه اون علیرضای صبور نیستم سوگل..دیگه طاقت ندارم..می ترسم..از این همه احساسی که بهت دارم می ترسم..هر بار که تو چشمات زل می زنم و قلبم می لرزه ترسم پشتش میاد که مبادا نتونم جلوی خودمو بگیرم و کار دست جفتمون بدم....مگه میشه؟..مگه میشه کنارم باشی و ........ سکوت کرد..صورتش سرخ بود..انگار تو یه عالم دیگه ست..دور از این اتاق.... سرمو زیر انداختم..چشمامو بستم و تو همون حالت که تن گر گرفته ام داشت زیر حرارت چشماش ذوب می شد، صداشو شنیدم: میگم عاشقم ولی هنوز خدا رو اول می دونم..قانون شکنی نمی کنم اینو خودشم می دونه..یه عهد و پیمانی باهاش بستم که اون مردی کرد و تا تهش اومد..حالا نامردیه که بخوام بزنم زیرعهدم....حرومی که خدا گفته رو حلال می کنم سوگل!...._و یه لبخند محو و خواستنی تحویلم میده و سر خم می کنه کنار صورتم_........ --تو حلال خودم میشی..محرم خودم میشی..همه کسم فقط تویی سوگل فقط تویی......... و یه نفس کشدارو سنگین دیگه..تب دارم؟..دارم می سوزم..چرا نمیشه این حسو کنترلش کرد؟.................... -نمی خوام وقتی از ته دلم احساس می کنم که بهت نیاز دارم تا توی بغلم بگیرمت و تو رو نفس بکشم..احساس عذاب و گناه، شیرینی اون حس رو از بین ببره..وگرنه یک راست می رفتم زیر دوش آب سرد تا این فکر از سرم بپره..ولی چه کنم که....این وامونده طاقت از کف داده!....چکار کنم سوگل؟..تو بگو چکار کنم؟....... خدایا آنیل چی داره میگه؟؟!!.. با اینکه می دونم اینکارو نمی کنه و حریم ها رو رعایت می کنه ولی..ولی بازم مرد بود..من که دخترم دارم می سوزم..از اینکه همین اندک فاصله رو هم بردارم و پناه ببرم به آغوش امنش و برای همه ی عمرم آرامش واقعی رو اونجا تجربه کنم، دارم تو حرارت این احساس دست و پا می زنم..اون که مرد ِ الان داره چی می کشه؟!.... نیمخیز شدم تا از کنارش بلند شم که استین لباسم به یه چیزی گیر کرد و بهم این اجازه رو نداد..نگاهه پر از شرمم از انگشتاش که لب استیمو محکم چسبیده بود تا روی صورتش امتداد داشت.. شرمو تو صورتم دید..تو چشمام اون حیایی که باید می دید رو دید و گفتم بی خیالم میشه ولی بدتر شد و استیمو محکم کشید که تقریبا پرت شدم کنارش..لب به دندون گرفتم..می لرزیدم..از زور هیجان و ترس بود این لرز و..دلهره..... --بمون سوگل!.. -آ..آنیــــل!..... --فقط بمون!.... وای..خدایا دارم میمیرم..ما امشب چمون شده؟!.. -آنیل..تو رو خدا..تمومش کن..دارم اذیت میشم.. --اذیت میشی؟..اینکه کنارتم؟.. نگران بود..سر تکون دادم که یعنی نه.. -- سوگل..ببین منو.. با یه مکث به سختی سرمو بلند کردم..چشماش برق می زد..لباش به لبخندی که به حال خرابم دامن می زد از هم باز شد و زمزمه وار زیر گوشم نجوا کرد: دست رد به سینه م نزن سوگل.. نذار تو آتیش عشقت خاکستر بشم..نیست و نابود میشم سوگل.... و تو چشمام زل زد و با زیباترین لحن ممکن گفت: قبولم می کنی؟.. با تعجب نگاهش کردم.. شرم بود و حیا و نگاهی که قصد فرار از اون دو ستاره ی براق ِ چشماشو داشت.. جونم در اومد..ولی تونستم نگاهمو ثابت تو چشماش نگه دارم.... نه.... اون ثابتشون کرد.. دست من نبود.. مسخش بودم.. لباش آروم آروم به لبخند جذابی از هم باز شد!..از همونایی که ناخودآگاه با وجود چالای رو گونه ش، زیر لب قربون صدقه میری و تو دلت قند آب میشه.. -- این چشما دروغ نمیگن..میگن؟.. حسی شیرین همراه با دلشوره خونه ی دلمو پر کرد.. -مگه..چی میگن؟!.. پلک زدم و نگاه از تو نگاهش دزدیدم.. خندید..و با همین یه خنده ی کوچیک چه شیرین دلمو لرزوند.. -- میگن این خانم خانما که جلوت نشسته و از شرم صورت نازش گل انداخته خیلی وقته دل به دلت داده علیرضا....... -......... -- سوگل..ببین منو.. به سختی نگاهمو که دمی اروم و قرار نداشت تو چشماش دوختم.. لبخند محوی نشسته بود رو لباش.. صدای مردونه ش زمزمه وار تو گوشم پیچید:می دونستی این چشما، خیلی وقته شدن آینه ی قلبت؟..و با چشماش به قلبم اشاره کرد:هر چی که اونجا حک شده باشه رو من خیلی راحت از توشون می خونم.. -آنیــل!.. --تو خیلی پاکی سوگل..خیلی..انقدر که گاهی خودمو بابت احساسی که بهت دارم سرزنش می کنم..حتی وقتی که تنهام و محو خیالت میشم..و یا حتی وقتی که ناخودآگاه تو رویاهام تصورت می کنم همون لحظه که قلبم داره تند می زنه احساس گناه می کنم ولی بازم نمی تونم جلوی خودمو بگیرم..همین که کنارتم و در مقابلت خوددارم و........... - آنیــــل!..خواهش می کنم!.... و دست سردمو که می لرزید مشت کردم تا کمتر ابروی دل از خود بی خود شدمو ببره.. -- بگو عزیزم.... معذب شدم.. -میـ ..میشه اینجوری..صدام نکنی؟.. بعد از یه مکث کوتاه..آروم گفت: باشه..اگه که دوست نداری..من......و ادامه شو با نفس عمیقی که کشید بیرون داد.. دوست ندارم؟!..از خدامه آنیل..از خدامه..هنوز..هنوز ضعف اون روزو دارم که صدات زدم « علیرضا » و تو جوابمو جوری دادی که هنوزم که هنوزه واسه م یه رویا می مونه..چطور می تونم دوستت نداشته باشم؟.... - منظورم این نبود..فقط......... سرمو زیر انداختم و لبامو رو هم فشار دادم..تنها نقطه از بدنم که تضاد این گرما رو به خودش داشت فقط دستام بود.... خندید..خیلی آروم..هیچ صدایی جز صدای علیرضا واسه م این همه هیجان به همراه نداشت!.. خدایا..باز گفتم علیرضا؟!.. خودمم گیج شدم که چی باید صداش کنم..من میگم آنیل و اون خودشو علیرضا خطاب می کنه.. باید چکار می کردم؟.. بهتر نبود همونی صداش بزنم که خودش دوست داره؟.. دروغ چرا منم از این اسم خیــلی خوشم میاد..به خاطر اون پاکی و نجابت ذاتی ای که داشت واقعا برازنده ش بود.. خب..چی میشه منم به این اسم صداش بزنم؟.. امتحانش که ضرر نداره..داره؟... -- از من خجالت می کشی؟.. نباید می کشیدم؟!.. رسما داشتم آب می شدم!.. --باشه..درکت می کنم..بعد از این سعی می کنم یه کم خوددار باشم..نمی خوام معذبت کنم سوگل..اینو که می دونی؟.. زیر چشمی نگاهی بهش انداختم و سرمو تکون دادم.. خنده ی کوتاهی کرد..کمی سرمو بالا گرفتم..حس کردم باز داره سر به سرم میذارم.. جدی شدم..ولی هنوز در مقابلش احساس شرم می کردم.. - خجالت کشیدن من..از نظرت خنده داره؟.. خنده ی ریزی کرد و با شیطنت گفت:ناراحت نشو..دلیل خندیدنم اونی نیست که فکر می کنی.. - پس چیه؟!.. -- مشکل اینجاست خجالت که می کشی و صورتتو با شرم ازم می گیری و نگاهتو می دزدی..ناخودآگاه باعث میشی نتونم جلوی خودمو بگیرم و این لبخندم ناخواسته سر و کله ش پیدا میشه.....خیره تو چشمام کمی خم شد رو صورتم: دست خودم نیست..یه امشبه رو ندید بگیر و منو عفو کن!... نرم خندید..ازخنده ش لبخند رو لبام اومد..لبخندمو که دید خنده ش آروم آروم محو شد..تا جایی که یه رد کمرنگ ازش موند..جای اشتیاق حالا حسرت رو تو چشماش می دیدم..ولی بهم اجازه نداد بیشتر از اون دقیق بشم..نگاهشو ازم گرفت و به دستایی که تو هم قلابشون کرده بود دوخت.. -- نمی خوای..بهم جواب بدی؟.. لبخندم کش اومد و چیزی نگفتم..خوب بود که سرش پایینه و صورتمو نمی بینه چون این لبخند ِ بی موقع واقعا ناخواسته بود..لبامو روی هم کشیدم و به سختی قورتش دادم.. -- سوگل.... تو هم....منو............ ترسو تو صداش حس کردم .. منتظر چشم به لبام دوخت.. -- اگه اونی که امشب حس کردم درست باشه و احساس بینمون دوطرفه باشه..و تو هم........ مکث کرد و نفس کشید.. دلهره ای که تو صداش بود دل منو هم آشوب کرد.......... --نمی خوام عجولانه ازت جواب بگیرم..ولی..موقعیتی هم که ..هردومون داریم..چطور بگم.... سرشو زیر انداخت.. موقعیت؟.. نکنه منظورش.. از این فکر گوشه ی لبمو به دندون گرفتم و چند بار پشت سر هم پلک زدم............. و اینبار..ادامه ی حرفاشو ارومتر به زبون اورد.. --می خوام برای تموم عمر کنارت باشم سوگل..احساسم بهت واسه یه شب و دو شب نیست..اگه از جانب خودم مطمئن نبودم هیچ وقت ابرازش نمی کردم..می خوام..رابطه ای که قراره شکل بگیره..رسمی باشه..برای همین..فقط یه راه برامون می مونه که..اگه.......... سر بلند کرد و ادامه ی حرفاشو که رعشه ای به همراه داشت و پر بود از احساس شرم تو چشمام ریخت و گفت: سوگل..امشب رو حرفام خوب فکر کن..اگه حس کردی که..دلت با دلم یکیه.. فردا نزدیک ظهر آماده باش..میام دنبالت........ از کنارم بلند شد..پیشونیش عرق کرده بود..دستی بهش کشید و پشت به من ایستاد.. قلبم یکی در میون می زد..ضربانش قوی بود..تند می تپید و شدت ضربه ها به قفسه ی سینه م به قدری محکم بود که هر آن احتمالش بود پوسته ی ظریف سینه م رو بشکافه و بیافته جلوی پاهام..... صدای نفسای عمیقشو می شنیدم .. زبونمو روی لبام کشیدم.. و آروم صداش زدم.. - علیرضا؟!.. دستی که باهاش پیشونیش رو ماساژ می داد یه لحظه از حرکت ایستاد..و با یه مکث کوتاه برگشت.. کمی تو چشمام نگاه کرد..دستشو اورد پایین و لبخند زیبایی به صورتم زد..لبخندی که پر بود از حس قشنگ آرامش: جان علیرضا؟!.. همون احساس شیرین دوباره داشت تکرار می شد.. لبخندمو قبل از اینکه ببینه خوردم و با تردید پرسیدم:..فردا..کجا باید بریم؟.... بهم نزدیک شد و کنارم نشست..بدنم سست شد..توانشو نداشتم که بخوام در مقابلش از خودم عکس العمل نشون بدم.. یه دستشو برد پشتم و با فاصله از کمرم گذاشت رو تخت و خودشو کشید جلو.. موذیانه تو صورتم لبخند می زد..نمی دونستم قصدش چیه....... تا اینکه سرشو کج کرد زیر گوشم و گفت: فردا..قراره کاری کنم که این فاصله ی جزئی ِ بینمون برداشته بشه و من........ به تته پته افتادم و کمی خودمو به چپ که مخالف جهت علیرضا بود مایل کردم.. -علیرضا!..... غش غش خندید..کمی خودشو کنار کشید.. تو چشماش نگاه کردن جرات می خواست.. ولی.. اون حس تو دلم انقدر زیبا بود که با شرمی دخترانه لبخند بزنم و چشمامو ببندم و لب پایینمو زیر دندونام بگیرم.. -- باشه شوخی کردم..ولی سوگل من حاضرم هر جوری که شده خودمو بهت ثابت کنم..هر کار که بخوای مطمئن باش نه نمیارم و انجام میدم..فقط..جوابت بهم اونی باشه که..دلم ازت می خواد!.. خودشو ثابت کنه؟..به کی؟..به منی که خودمم داشتم تو آتیش عشقش می سوختم؟.. -- خودت نمی دونی ولی خیلی وقته که با چشمات دنیامو عوض کردی دختر..همه ی هست و نیستمم به پات بریزم بازم نمی تونم جبران کنم.. -علیرضا!.. ناز صدامو خرید و زیر لب زمزمه کرد: وقتی اینجوری صدام می کنی چه توقعی داری که جلوی خودمو بگیرم و نگم جانم؟.. با لبخند سر به زیر شدم..تیر نگاهش مستقیم قلبمو نشونه گرفته بود..حتی حرفاشم اون تاثیری که باید می ذاشت رو به بهترین شکل ممکن رو قلب و احساسم گذاشته بود.. چند لحظه که به سکوت گذشت سر بلند کردم.. حالت صورتش جدی بود..انگار تو فکره.. -می تونم ازت یه سوال بپرسم؟.. سر تکون داد.. -- هر چند تا که باشه..... -با نازنین می خوای چکار کنی؟.. به رو به روش نگاه می کرد..به تابلویی که زمینه ش از جنس آینه بود و آیه الکرسی با خط زیبایی روی سطح شفاف آینه نقش بسته بود.... --تکلیف نازنینو خیلی وقته مشخص کردم.. - اما..گناه داره!.. --می دونم.. - پس........ --نمی تونم..این علاقه یه طرفه ست..از همون اول بهش گفتم، اما اون بود که قبول نکرد..همه چیزو می دونست و بهم جواب مثبت داد.. - الان بهت مـ..محرم..نیست؟.. سعی کردم لحنم عادی باشه ولی می دونستم که نیست..اینو از نگاهه مرموز مردی خوندم که کنارم نشسته بود و با اون لبخند کج و جذابش حسو از تنم گرفته بود.. - هیچی بین ما نبوده و نیست..فقط یه نامزدی ساده، همین..مامان و بقیه خیلی تلاش کردن که نظرمو به عقد یا حتی صیغه ی محرمیت جلب کنن..منتهی من هربار یه جوری از زیرش در رفتم.... -امشب جلوی آفرین و آروین.. گفتی که می خوای نازنینو عقد کنی یادته؟.. یه تای ابروشو بالا انداخت و خندید..دستی به صورتش کشید وسرشو تکون داد.. -- نگفتم می خوام عقدش کنم دختر خوب..گفتم همین روزا خبرش بهتون می رسه!..اسم نامزدی رو هم آوردم تا افرین بی خیال بشه.. با دیدن لبخند آرومش منم لبخند زدم..خیالمو راحت کرده بود.. ولی لبخندم خیلی زود محو شد و جاشو به نگرانی داد.. --چی شد؟!.. - نمی دونم چرا به این قضیه حس خوبی ندارم.. پوفی کشید و پنجه هاشو تو موهای خوش حالتش فرو برد.. -- سوگل..قبول کن که من هیچ وقت نمی تونستم واسه نازنین یه مرد ایده ال باشم..این نامزدی اجباری دیگه این آخریا برای جفتمون عذاب آور شده بود..من دیگه نمی تونم به هیچ دختری حتی فکر کنم ..همه ی فکر و خیالم تویی..روحم..جسمم..قلبم..قسم می خورم که هیچ وقت کسیو به اندازه ی تو، تو زندگیم نخواستم......... خدایا در برابر این همه احساس پاک، چی داشتم که بگم؟.. ای کاش لحظه ای می تونستم پرده ی شرم و حیایی که بینمون بود رو کنار بزنم و همه ی احساسمو به زبون بیارم.. حتی نمی تونستم لب از لب باز کنم.. می خواستم بگم اما.. حس می کردم هنوز آمادگیشو ندارم.. عشقشو قبول کرده بودم ولی برای ابرازش از جانب خودم سردرگمم.... ازش ممنون بودم که تحت فشارم نذاشت.. فقط یه چیزو خیلی خوب می دونستم.. من علیرضا رو با دنیا هم عوض نمی کنم!.. مردی که تو اون شرایط سخت تونست خودشو ثابت کنه..بهم نشون داد که تا چه حد می تونه مورد اعتماد باشه.. همون موقع که مهرش تو دلم جوونه زد حس کردم نیمه ی گمشده ی من فقط می تونه علیرضا باشه نه هیچ کس دیگه..ولی لجوجانه ازش فرار می کردم!.. با حضورش کنارم، سیاهی و سرما رو از هر فصل زندگیم پاک کرد.. دل یخ زده ی من تنها به نگاهه اون دلگرم شد.. خدایا.. اینبار می خوام از دل و جونم انتخاب کنم.. اونم بهترین و درست ترین انتخاب زندگیم رو.. مطمئنم که این تصمیم نه عجولانه ست و..نه اشتباه!.. اینبار تو سر تا سر این احساس و جزء به جزءش خودتم حضور داری.. پس.. حالا که به این سطر از زندگی رسوندیم.. دستمو رها نکن.. *********** صبح که بعد از یه خواب راحت چشمامو باز کردم و سر از روی بالش برداشتم، جدا حس فوق العاده ای داشتم..به قدری خوب و قابل لمس بود برام که حس کردم دیگه هیچ غمی تو دلم نمونده که بخوام به خاطرش مثل هر روز بغض کنم و یه گوشه رو تختم چمباتمه بزنم و اشک بریزم.. امروز با روزای دیگه یه فرق اساسی داشت..همون تفاوتی که باعث می شد برای اولین بار جای بغض تو گلوم، لبخند قشنگی مهمون همیشگی لبام باشه.... شالمو رو سرم انداختم و از اتاق رفتم بیرون.. تو دستشویی شیر اب سردو باز کردم و چندبار پشت سر هم مشتامو پر کردم و به صورتم پاشیدم.. هنوزم گرمای دیشب تو تنم مونده بود..اصلا می شد که نباشه؟.... هر بار که یادش میافتم قلبم ناآرومی می کنه.. باحوله صورتمو خشک کردم و رفتم تو اشپزخونه..می خواستم صبحونه رو حاضر کنم ولی همین که نگام به میز غذاخوری افتاد مات و مبهوت تو درگاه خشکم زد.. با لبخند جلو رفتم..وسایل صبحونه به طرز زیبایی رو میز کوچیک آشپزخونه چیده شده بود.. کره..عسل..مربا..پنیر..خامه.. فنجون خالی و قاشق چای خوری کنارش.. و گلدون کریستالی که همیشه خالی وسط میز بود، حالا با 2 تا شاخه گل رز خوشگل تزئین شده بود..با طراوت و شادابی جوری بهم چشمک می زدن که نتونستم جلوی وسوسه م رو بگیرم و دستمو دراز نکنم..اروم یکیشو برداشتم..چشمامو بستم و عمیق و طولانی بو کشیدم و ریه هام رو پر کردم از اون رایحه ی خوش.. با لبخند و اون همه حس خوب تو دلم، چشمامو باز کردم.. خواستم گل رو برگردونم سرجاش که نگاهم سر خورد پایین..درست کنار گلدون، یه کاغذ سفید ِ تا شده بود..با تعجب برش داشتم و آروم بازش کردم..به محض اینکه جمله ی اولشو خوندم، لبام به لبخند غلیظی از هم کش اومد.. « سلام.. صبح شما هم بخیر خانم خانما.. چیه؟تعجب کردی؟.. وای کـــه تصور حالت صورت و چشماتم از این فاصله عالمی داره سوگل!.. کاشکی اونجا بودم.. اما احساسمو الان بهت میگم..از دست این محمد از خدا بی خبر حسابی شاکیم..فقط می خوام که دستم بهش برسه..یه امروز که نباید واسه م کارتراشی می کرد شد خروس بی محل.. اگه مهم نبود یه ثانیه هم تنهات نمی ذاشتم خانمی..اما قول میدم یازده خونه باشم..پس حاضر باش....درضمن صبحونتم کامل بخور.. امروز فقط تونستم یه قاشق عسل بخورم اونم چه عسلی اوووومممم....آهان یه چیزی..بهت گفته بودم که عاشق هر چیزی تو مایه های عسلم؟چه رنگش چه مزه ش....می دونی چیه سوگل؟..الان می خوام فکر کنم که به این علاقه داری حسادت می کنی..ولی این عسل و مزه ی شیرینش همه بهانه ست..هیچ عسلی، شیرینی ِ عسل چشمای تو رو که واسه م نداره..داره؟.. خب خب خب صد در صد الان صورتت از شرم سرخ شده!.... می دونم الان می خوای کلی ناز بریزی تو صداتو و بگی: علیرضـــا؟!.... سوگل، فکر کردی که واقعا می تونم نگم جانم؟..تا قبل از اعترافم آره ولی حالا..... رو در رو که نمی تونستم قربون صدقه ت برم واسه همین همه شو رو کاغذ نوشتم..خوبه که این قلم و کاغذ هست تا از نگفته های دلم برات بگه.... می دونم هنوز ازت جواب نگرفتم..ولی از ته دل می خوام جوابت بهم مثبت باشه..اونوقت دیگه این قلم و کاغذ به کارم نمیاد.... فقط دعا کن سوگل..دعا کن همه چیز درست بشه.... خب دیگه بسه چشمای خوشگلت خسته شد، هنوز باهاشون کلی کار دارم زوده که بخوای همین اول کاری کار دستم بدی!....مواظب خودت باش خانمم..یاعلی! » لبخندی که از اول رو لبام اومده بود رو نتونستم هیچ جوری مهار کنم.. انقدر درونم از اون اشتیاق پر بود که یه بار دیگه دقیق و خط به خط چیزایی که نوشته بود رو خوندم..و قلبم برای هزارمین بار از اون همه محبت گرم شد.. نگام به ظرف عسل افتاد..خندیدم و سرمو تکون دادم.. اگر بخوام با خودم صادق باشم باید بگم که شیطنتاشو یه جور ِ خاص دوست داشتم.. با اشتهای فراوون صبحونه مو خوردم..و چه لذتــی داشت اون صبحونه بماند.. بعد از اون میزو جمع کردم و ظرفا رو شستم.. به ساعت که نگاه کردم ده بود..تصمیم گرفتم تو این فاصله یه دوش مختصر بگیرم.. سریع حوله و یه دست لباس برداشتم و رفتم تو حموم..قبل از اینکه زیر دوش بایستم وان رو از آب پر کردم و آروم نشستم و به دیوارش تکیه دادم..نصف موهام خیس شد و اطرافمو پوشوند.. شامپوی بدن شوی رو برداشتم..اب تقریبا کف کرده بود..کمی تو اون حالت نشستم..رخوتی وجودمو گرفته بود که باعث شد سرمو به عقب تکیه بدم و چشمامو ببندم.. نمی دونم چقدر گذشت..حسابی تو افکارم غرق بودم..به کل زمان از دستم در رفته بود.. از حموم که اومدم بیرون اولین کاری که کردم نگاهمو انداختم به ساعت..ده و نیم بود.. پـــــوف..خوبه پس هنوز وقت هست.. رفتم تو اتاقم و موهامو خشک کردم ولی هنوز ریشه هاش یه کوچولو نم داشت ..در کمدو باز کردم..از بین لباسام یه مانتو شلوار سفید برداشتم و یه شال تقریبا زرشکی ِ ساده هم بیرون کشیدم.. ده دقیقه به یازده بود..داشتم لبه های شالمو مرتب می کردم که زنگ درو زدن..راستش زیاد تعجب نکردم..شاید آنیل باشه مثل دیشب که کلید داشت و زنگ زد..ولی خب انگار ایندفعه تا جلوی واحد اومده بود!.. سریع دویدم و از اتاق رفتم بیرون..تو راهرو چند تا نفس عمیق پشت سر هم کشیدم تا آروم شم..از التهاب و حس خوشی که تو دلم جا گرفته بود گونه هام حسابی گل انداخته بود.. دستی به صورتم کشیدم و خواستم درو باز کنم ولی قبلش از چشمی نگاه کردم تا مطمئن شم که خودشه..با دیدن مرد غریبه ای که پشت در بود لبخند رو لبام ماسید.. این دیگه کیه؟!.. دوباره زنگ زد..خواستم جواب ندم تا بی خیال بشه و بره..ولی دست بردار نبود.. یه بار دیگه از چشمی نگاه کردم..جوون بود و موهای پرپشت و بلندی هم داشت.. زد به در.. --آنیل..داداش باز کن اگه خونه ای..کار واجب دارم باهات.. با تعجب گوشمو به در چسبوندم.. و تقه ی دوم و پشتش با لحنی که حالا نگران بود و عصبی گفت: انیل اگه خونه ای باز کن درو بت میگم..حال مادرت خوب نیست!.. مادرش؟!.. ریحانه؟!.. مادر ِ من؟!.. وای خدا!....... دلشوره ی عجیبی بهم دست داد که باعث شد هول بشم و نفهمیدم چطور درو بازکردم .. مرد که دستشو آورده بود بالا تا یه بار دیگه در بزنه با دیدن من همونجا ثابت نگهش داشت و بعد از چند لحظه دستشو آورد پایین.. نگاهه سنگینی به سر تا پام انداخت که از این حرکتش هیچ خوشم نیومد و اخمامو کشیدم تو هم..و با لبخند خاصی که بعدش تحویلم داد حرصمو در آورد...... --اقا شما کی هستی؟!..مادرم چی شده؟!.. - مادر ِ تو؟!.. از لفظ « تو » که استفاده کرد دندونامو رو هم فشار دادم.... کاغذی رو گرفت جلوم که وقتی تعجبمو دید گفت: بخونش!....... کاغذو با تردید ازش گرفتم و تاشو باز کردم..با تعجب نگاهمو رو برگه ی سفید چرخوندم ولی همین که خواستم سرمو بلند کنم و دلیل این کار بیخودشو بپرسم از جلوی در پسم زد و سریع اومد تو و درو بست..شونه م محکم خورد به دیوار و درش تو کل تنم پیچید..از کارش به قدری شوکه بودم که صدای جیغم تو گلوم خفه شد..به خودم که اومدم تا خواستم دهنمو باز کنم دستمالی رو از تو جیبش در آورد و محکم گرفت جلوی صورتم..اون یکی دستشم گذاشت پشت گردنم تا تکون نخورم.. بوی تندی حفره های بینیمو پر کرد..چشمای گشاد شده ام از ترس، تو صورت مرد ثابت مونده بود و در حالی که تو دستاش بی جون و ناتوان داشتم بال بال می زدم احساس کردم دنیا داره دور سرم می چرخه.. تا جایی که خوابوندم کف راهرو رو فهمیدم ولی.. بقیه ش هر چی که بود تو اون پرده ی سیاهی که جلوی چشمامو گرفت..محو شد!.. *************** -- سوگلم....خواهر خوشگلم..صدامو می شنوی؟.. پلکای سنگینمو از هم باز کردم.. سرم تیر کشید.. همه چیز تار بود.. -- سوگل..خوبی عزیزم؟.. حواسم به اون صدای مملو از بغض جمع شد.. این صدا..این صدای نسترن بود؟.. چند بار پشت سر هم پلک زدم و یه دفعه تو جام نیمخیز شدم که بدتر سرم گیج رفت و به پشت افتادم.. -- نکن سوگل!.. چشمامو بسته بودم و سرمو با دستام فشار می دادم.. -نـ..نسترن!.. -- اروم باش..من اینجام.. اینبار آهسته تر چشمامو باز کردم تا لااقل بتونم صورتشو ببینم..خودش بود..نسترن بود..خدایا شکرت..شکرت.. نگاهه متعجبم تو چشمای سرخ و پف کرده ش ثابت موند....و لبخندی که با اشک چشمام جاری شد از دلتنگیم بود.. هنوز شوکه بودم..نگاهمو اطرافم چرخوندم تا بفهمم کجام؟.. با تعجب چشمامو تا جایی که می تونستم باز کردم.. - نسترن..من اینجا چه کار می کنم؟!.. -- خونه ی خودمونی..نترس.. - نسترن ..من..خونه ی علیرضا.... -- آروم باش..همه چیزو برات میگم فقط بی تابی نکن باشه؟.. سرمو چسبیدم و با گریه تو جام نشستم..همون لباسا هنوز تنم بود.. واقعا اینجا اتاقمه؟!..خونه ی پدریم؟!..نه خدا نه..نذار اون کابوسا دوباره تکرار بشه!.. - اون مرد..همون که دستمال گرفت جلوی صورتم..اون بیهوشم کرد..بعدش هیچی نفهمیدم..اما الان اینجام..چی شده نسترن؟..چه بلایی سرم اومده؟.. نزدیکم شد و با سر انگشت اشکامو پاک کرد..خودشم گریه می کرد ولی سعی داشت منو آروم کنه.. --یکی از آدمای اون کثافت بود..با بنیامین گور به گور شده اوردنت اینجا و به بابا تحویلت دادن..الانم همه اون بیرون نشستن و منتظرن تو هوش بیای.. با ترس و لرز دستاشو تو مشتم گرفت و از بغض نالیدم: نسترن تو رو خدا نذار اینجوری بشه..علیرضا..علیرضا منتظرمه نسترن..من باید از اینجا برم..نذار.. نذار بدبخت بشم..بابا می خواد باهام چکار کنه نسترن؟..بگو..تو رو خدا بگو.. ساکت بود و میون گریه، بی صدا نگام می کرد.. هق زدم: نسترن تو رو جون هر کی که دوس داری یه چیزی بگو..تو رو قرآن بگو چه بلایی داره سرم میاد؟.... --سوگل..بابا..می خواد........... یه دفعه در اتاق همچین باز شد و خورد به دیوار که از صدای بلندش هردومون جیغ کشیدیم و عقب رفتیم..و من از دیدن صورت سرخ بابا با اینکه دستای نسترن تو دستام بود خودمو عقب تر کشیدم.. نسترن محکم بغلم کرد و باصدایی که از نگرانی و ترس پر بود و می لرزید ازم می خواست نترسم و اروم باشم.. ولی برعکس حس می کردم چیزی تا جون دادنم نمونده......مخصوصا..وقتی نگاهه وحشت زده م تو چشمای نحس وشیطانی بنیامین گره خورد..مرگو به چشم دیدم و نفسام به شماره افتاد!.. بابا رو به نسترن داد زد: پاشو برو بیرون!... --اما بابا سـوگـ ......... --بهـــت گفـــتم برو بیــــرون!.. اومد جلو و بازوی نسترن و گرفت..کشون کشون بردش سمت در.. -- بابا التماست می کنم کاریش نداشته باش..بابا بذار حرف بزنه تو رو به قرآن اذیتش نکن..بابا تو رو خدا..بابا............ نسترنو از اتاق بیرون کرد و درو محکم بست..حتی به بنیامینم اجازه نداد بیاد تو.. وحشت زده به دستش نگاه کردم که چطور با خشونت کلیدو تو قفل می چرخوند.. خدایا به فریادم برس.... خون جلوی چشماشو گرفته بود.... جوری سرم داد زد که چهارستون بدنم لرزید.. -- که کارت به جایی رسیده شبونه از خونه فرار می کنی آره؟..خوشی زده زیر دلت هوای ه.ر.ز.گ.ی برت داشته هان؟..حالیت می کنم اخر و عاقبت این بی ابرویی رو..نشـــونـت میـــدم دختـــره ی کثـــافـــت.... دستش که به سگک کمربندش رفت مغزم سوت کشید و همزمان بلند جیغ کشیدم.. وحشت زده، بی پناه و گریان چسبیده بودم به تخت و پاهامو تو شکمم جمع کرده بودم.. انگار گذشته ی سیاه من دوباره داشت تکرار می شد!.. نسترن محکم می کوبید به در و التماس می کرد..ولی گوشای بابا کر شده بود..نمی شنید..فقط نگاهه به خون نشسته اش بود و کمربندی که دور مشتش محکم گره خورده بود.. اومد جلو..تنم یخ بست.. خدایا کمکم کن..خدایا به تو پناه می برم.. دست بابا رفت بالا..چشمامو بستم.. لال بودم لال.. حالا می فهمم وقتی میگن یکی از ترس زبونش بند اومده یعنی چی..انقدر سنگین شده بود که حتی قدرت نداشتم به صدای ریزی اونو تو دهنم بچرخونم.. دارم می میرم..بابا شکنجه م نکن..بابا به جرم بی گناهیم اذیتم نکن..بــابــــا........... اولین ضربه رو زانوهام بود و در عین حال بدترین سوزشی که به عمرم تجربه کرده بودم همون بود..از دستای نوازشگر پدرم..زیر شلاق کمربندش فقط می نالیدم ومثل مار به خودم می لولیدم.. رو تختیمو چنگ زدم..هق زدم..به التماس افتادم..به غلط کردن افتادم..خدا رو صدا زدم..خــــــــدا..تو که بزرگی به کی قسمت بدم تا نجاتم بدی؟.. شلاقایی که به ناحق از پدر بر تن خسته و دردکشیده م حس کردم دردش هـــــزار برابر بیشتر از اون سیخ داغی بود که مامان رو بدنم می ذاشت...... جیغ می زدم بابا تو رو خدا..بابا با من اینکارو نکن..بابا بذار حرف بزنم..بابا بذار برات توضیح بدم..تو رو قرآن ولم کن..نزن بابا نزن.. ملحفه از خون من رنگین شد و بابا هنوز عطش داشت واسه کشتن من..واسه نابود کردن من..واسه منی که دخترش بودم.. بابا چون دخترم داری قصاصم می کنی؟.. بابا چون دخترم داری بی گناه محکومم می کنی؟.. به جرم دختر بودنم بابا؟.. خدایا چرا صدای منه دخترو نمی شنــــوی؟........ بابا زیر لب فحشم می داد..شلاق می زد..هر بار که دستش می رفت بالا و می اومد پایین من بیشتر به عقب کشیده و به مرگ نزدیک تر می شدم..تا جایی که پرت شدم و از تخت افتادم پایین..سرم محکم خورد به گوشه ی عسلی و میون اون همه درد اینو دیگه حس نکردم فقط رفته رفته همه چیز پیش چشمام سیاه و تار شد و .... هنوز صدای فریاد بابا می اومد که « توی ِ لکه ی ننگو باید از رو زمین پاک کنم..دیگه چطوری سرمو جلوی مردم بلند کنم؟..همه میگن نیما دختره ی ه.ر.ز.ه شو از خونه ی پسره ِ غریبه کشیده بیرون..پاشو بی ابرو..پاشو این کتکا هنوز اولشه..پاشو بت میگم.. ».. هنوز کامل از هوش نرفته بودم..چشمام جایی رو نمی دید وضعف داشتم بخوام پلکامو باز کنم ولی صداها رو از هم تشخیص می دادم.. صدای باز شدن در و بعد از اون هق هق نسترنو شنیدم.. پاهام می لرزید.. یعنی دارم جون میدم؟.. همه ی بدنم شده بود نبض ولی از ضعف بود.... گرمای دستیو رو بازوم حس کردم و همون موقع بود که از حال رفتم.. دیگه جونی تو تنم نمونده خدا همین الان منو بکش و خلاصم کن.. بسه این همه درد..بسه.... ******* چشمامو که باز کردم خودمو رو همون تخت لعنتی دیدم..هنوز اینجام؟..هنوز زنده م؟..پس چرا تموم نمیشه؟.. نسترن پیشم بود..دلداریم می داد.. می گفت یه جوری با بابا حرف بزنم.. می گفت هر چی به بابا میگه اتفاقی نیافتاده بابا قبول نمی کنه تو هم براش توضیح بده.. چی داشتم که بگم؟..چی باید می گفتم؟..هنوز لب از لب باز نکرده بودم که بابا با بی رحمی افتاد به جونم.. جای نوازشای پدرانه ش هنوز رو تنمه و چه دردی می کنه جای بوسه های کمربندش.. قلبم از این همه حس پدرانه لبریزه..فقط جای اینکه از مهر فشرده بشه از غم و بی مهری مچاله شده.. علیرضا.. الان کجایی؟.. فقط خدا می دونه که چقدر بهت نیاز دارم.. به نگاهه مهربونت.. به صدای ارومت که دوای همه ی دردامه.. اون لحظه با تنی کبود و زخمی.. با دلی گرفته و پر شده از درد.. با نگاهی خیس و بغض سنگینی که ته حلقمو چسبیده بود، از تــــه دل دعا کردم که خدا علیرضامو بهم برگردونه..آنیلمو..کسی که این احساس پاک رو تو دلم دووند و برای لحظاتی بهم فهموند که زندگی می تونه گاهی هم قشنگ باشه.. هر جور که هست خدا.. حتی حاضرم نصف عمرمو ببخشم فقط برای یه لحظه ببینمش.. برای آروم شدن دلم که بی تابه و بهونه شو می گیره.. به همینم قانعم.. ******* یک هفته رو با اشک و آه گذروندم.. به سختی روزا رو پشت سر میذاشتم فقط به یه امید..به امید دیدن دوباره ی اون.. به دستور بابا هیچ کس حق نداشت پاشو تو اتاقم بذاره جز نسترن که فقط اجازه داشت برام غذا بیاره و مامان جلوی در می ایستاد که یه وقت باهام حرف نزنه.. یک هفته ست تو اتاقم، تو خونه ی پدرم زندانیم.. زخمای تنم بهتر شدن ولی زخمای عمیق و چرکین دلم...... چی بگم؟.. چی بگم که حال و روزم گویای همه چیز هست!.. گوشه ی لبم که ورم کرده بود الان فقط یه رد کمرنگ ازش مونده.. زخم روی پیشونیم بدون هیچ دارویی جوش خورده بود.. گونه ی راستم کمی به کبودی می زد ولی زیاد مشخص نبود..بیشتر روی بازوی چپم و گردنم و پشت کمرم آسیب دیده بود که حالا دیگه درد نمی کرد ولی کبودی هاش به خاطر سفیدی پوستم بیش از حد تو چشم می زد.. هر بار که چشمم بهشون می افتاد بغض گلومو می گرفت.. یاد نگاهه بابا میافتادم که چطور با نفرت دخترشو ه.ر.ز.ه صدا می زد.... این مدت هر کار کردم باهاش حرف بزنم حتی نگامم نکرد..بهش التماس کردم یا ولم کنه یا منو بکشه و راحت شم از این همه خفت و خواری.. می گفت صبر کن بالاخره ولت می کنم چون تو لیاقت مردنم نداری.. می گفت اگه تا حالا گذاشتم زنده بمونی باید به خاطرش بری دست و پای بنیامینو ببوسی که جلومو گرفت و نذاشت توی ننگو از رو زمین بردارم.. می گفت بنیامین هنوز دوستت داره و قسمم داده کاری بهت نداشته باشم.. تو هر جمله ش هزار بار اسم بنیامینو آورد و ده هزار بار منو به اون لاشخور مدیون کرد..بهش هیچ دینی نداشتم..از خدام بود که به دست بابام کشته بشم ولی دست اون عوضی بهم نرسه.. هنوزم از علیرضا بی خبرم.. نمی دونم کجاست؟..نمی دونم چکار می کنه؟.. وقتی حواس مامان نبود یه لحظه که خواستم سینی رو از دست نسترن بگیرم زیر لب ازش پرسیدم ولی گفت گوشیش خاموشه!.. نگرانش بودم....بنیامین آدم درستی نبود حالا که فهمیده این مدت پیش علیرضا بودم حتما یه کاری می کنه.. خدایا نکنه بلایی سرش آورده باشه؟.. علیرضا رو به خودت سپردم.. خودت نگهدارش باش........ ******* امروز جمعه ست..بیرون حسابی سرو صداست..نمی دونم چه خبره!..صدای آهنگ کل خونه رو برداشته.. ساعت 10:30 دقیقه ی صبحه و من منتظرم نسترن بیاد و بهم بگه اون بیرون چه خبر شده؟!..آروم و قرار نداشتم..دلم بدجوری شور می زد..این مدت حال ِ روحی ِ درستی نداشتم و امروز..حس می کردم با روزای دیگه فرق می کنه.. تقه ای به در خورد..از فکر اینکه نسترنه با لبخند دویدم سمتش و بازش کردم..ولی......... با دیدن چشمای خندون و منفور بنیامین همونجا خشکم زد.. شال رو سرم نبود و خیز برداشتم سمت تخت که بازومو از پشت گرفت و درو پشت سرش بست..دستمو کشیدم عقب و سرش داد زدم: اینجا چی می خوای؟برو بیرون.. خندید..دستاشو برد پشت و نگاهشو دور تا دور اتاق چرخوند.. --چه استقبال گرمی خوشگلم..توقعم بیشتر از اینا بود.. - برو بیرون بنیامین..گمشو از اینجا.. یه قدم اومد جلو که یه قدم به عقب برداشتم..چشماش برق عجیبی داشت.. --گلم این چه طرز حرف زدنه؟..دیگه اون سوگل آروم و سر به زیرمو نمی بینم..کجاست؟..دلم براش تنگ شده.. تو چشمام زل زده بود..بدون اینکه پلک بزنه.. دستشو آورد بالا و پشت انگشتاشو گذاشت رو گونه م..به خودم لرزیدم و صورتمو با نفرت کشیدم عقب..با خشونت فاصله رو پر کرد و دستاش دور کمرم حلقه شد.. قلبم تند می زد..از ترس..از اون همه حس تنفر از بنیامین تو دلم.... دستامو اوردم بالا و گذاشتم رو سینه ش و به عقب هولش دادم..ولی جثه ی ضعیف من تو آغوش اون عوضی گم بود.... نمی خواستم دستش بهم بخوره..اون موقع محرم بودیم ازش چندشم می شد الان که احساس می کردم تو بغل یه حیوون وحشی و درنده اسیرم حالم داشت بد می شد و از این فکر ناخودآگاه بدنمو منقبض کردم.. چونه مو با انگشتاش گرفت و سرمو به زور بلند کرد..هنوز داشتم تقلا می کردم..ولی قدرتش خیلی زیاد بود.. -- می خوام واسه امشب سنگ تموم بذاری عزیزم..گل من از همه زیباتره.. گوشام سوت کشید.. یه جور زنگ خطر.. یه هشدار.. امشب؟!..امشب چه خبره؟!.... نگاهم از تعجب پر بود و خیلی راحت فهمید دنبال یه جوابم.. خندید و نگاهشو تو کل صورتم چرخوند.. بنیامین ظاهر ِ جذابی داشت..ولی ذاتش کثیف بود و باطن منفورش برای منی که خوب شناخته بودمش بیشتر به چشم می اومد.. سرشو خم کرد ..تو دو سانتی صورتم ایستاد و نگاهشو قفل چشمای یخ زده م کرد.. زمزمه وار با خشونتی که تن ِ صداشو پر کرده بود گفت: امشب قراره به همه چیز پایان بدیم..تو خوشگل ِ دوست داشتنی برای همیشه متعلق به من میشی..بدون هیچ مزاحمی.... اشکام یکی یکی رو گونه هام سر خوردن.. بدبختی از این بیشتر؟.. پس این سر و صداها............. - تو..تو از جونم چی می خوای؟..می دونم دوسم نداری..می دونم ازم متنفری..می دونم آرزوت کشتن منه چون از کاری که داری می کنی خبردارم پس چرا وقتی از اون خونه اوردیم بیرون نکشتیم و یه راست آوردیم اینجا؟..چـــرا لعنتی؟.. پوزخند زد.. اخماشو کشید تو هم.. صورتش وحشتناک شده بود.. --آره..خوشم میاد که اینجور مواقع عقلت خوب کار می کنه..من ذره ای به تو علاقه ندارم..می دونم که می دونی به عقد و این مزخرفاتم هیچ اعتقادی ندارم..ولی یاد گرفتم که درهمه حال سیاستمو حفظ کنم..وقتی تحویلت دادم در اِزاش اعتماد باباتو خریدم..الان هر چی بگم نه نمیاره فقط کافیه اشاره کنم..وقتی می تونم به این راحتی به دستت بیارم و جوری بکشمت که آب از آب تکون نخوره چرا بدون فکر خودمو تو دردسر بندازم؟..وقتی زنم شدی می برمت تو خونه م..واسه کشتنت همه چیز محیاست گلم...... کمرمو محکم نوازش کرد و دندوناشو رو هم سایید: بعد از یه شب رویایی که برات می سازم، هم تو و هم اون معشوقه ی بدتر از خودتو می فرستم به درک.... سرشو بلند کرد و خندید..خنده ی شیطانی ای که حالمو بد کرد..تن لرزونمو به زور کشیدم عقب و با مشتی که به سینه ش زدم ازم جدا شد.. - دست کثیفتو به من نزن عوضی..تو هیچ کاری نمی تونی با علیرضا بکنی.. یه تای ابروشو داد بالا.. -- چیه؟..بدجور سنگشو به سینه می زنی!..یادت رفته اونم یکیه مثل من، پس چطور عاشقش شدی؟...... از این حرفش تعجب کردم..یعنی اون نمی دونه علیرضا یه نفوذیه؟..این خیلی خوبه..از این بابت خوشحال بودم که هنوز هویت واقعی علیرضا پیششون فاش نشده........ تو چشمام زل زد..خندید و به دور لباش دست کشید:هــــان!گرفتم چی شد..تفاوتش تو اینه که اون یارو زرنگ تر از من بوده و این مدت حسابی هواتو داشته..خب اینکه چیز مهمی نیست عزیزم..آخر شب دعوتش می کنم اونم تو محفلمون حضور داشته باشه..چطوره؟........ دستامو از خشم مشت کردم و داد زدم: خفه شـــــو..به خدا اگه بلایی سر علیرضا بیاری هر جور شده حتی نیمه جون خودمو به پلیسا می رسونم و همه چیزو میگم........ قهقهه ی بلندی زد و دستاشو برد تو جیب شلوارش و سرشو تکون داد.. -- آره..آره حتما اینکارو بکن..فقط قبلش تماشا کن که چطور معشوقه ی عزیزتو جنازه می کنم و میندازم زیر پاهات.... -چی می خوای بگی؟!.... قدمی برداشت و پشت سرم ایستاد..مثل مجسمه صاف و صامت ایستاده بودم و جرات تکون خوردنم نداشتم..خدایا اونی نباشه که فکر می کنم!.. صورتشو اورد کنار صورتم و با خونسردی تمام گفت: اون یارو الان دست بچه های منه..امشب بی سر و صدا بله رو میدی تا قال قضیه کنده شه..اگه چموش بازی در بیاری بد می بینی خانمی.... چرخید و اومد جلوم..سرشو خم کرد و تو چشمام زل زد: و یه چیز دیگه که می خوام خوب گوشاتو وا کنی..امشب کوچک ترین خطایی ازت ببینم با یه اشاره انگشتای معشوقه ت قطع میشه..اوممممم اگه دوست داری زیر لفظی جای طلا و جواهر یکی از اعضای بدن عشقتو برات نفرستم بهتره مثل بچه ی آدم به هر چی که میگم خوب گوش کنی و نذاری شبمون زهر بشه..و در عوض..بهت قول میدم امشبو زیاد بهت سخت نگیرم....باشه خوشگلم؟..... و لباشو به بهونه ی بوسیدن گونه م آورد جلو که رفتم عقب و خودمو تقریبا پرت کردم رو تخت..نشسته بودم و ملحفه رو تو مشتم فشار می دادم..نگاهم به زمین خشک شده بود..چشمام می سوخت..همه چیز و تار می دیدم.. زیر لب نالیدم: خدا لعنتت کنه..تو خود شیطانی.. بی صدا گریه می کردم....خم شد رو صورتم و زیر لب گفت: پس از مردی که شیطان خطابش کردی بترس سوگل..کاری که تو کردی قراره دامن خیلیا رو بگیره..تو مهره ی آخر این بازی هستی عزیزم..همه رو که انداختم بیرون بعد نوبت به تو می رسه..تا همه چیزو با چشمای خودت نبینی کشتنت واسه م لذتی نداره.. و بلند و کریه زد زیر خنده و بعد از چند لحظه شاد و خوشحال اتاقمو ترک کرد.. به در بسته خیره شدم..صدای هق هقم بلند شد.. تموم شد؟..همه چی تموم شد؟..این همه سختی رو تحمل کردم که آخرش بشه این؟..این بود رسمش؟.... خـــــدا مگه بنده ی بدی بودم برات؟..گناهم چی بود که مستحق یه همچین مجازاتی دونستیم؟.. خدایا علیرضا.. جون منو بگیر ولی نذار بنیامین بلایی سر اون بیاره.. تو چنگال یه گرگ ِ گرسنه اسیرم..هیچ کس کمکم نمی کنه..تنها و بی کس افتادم بین یه مشت آدم که هیچ کدوم راضی به زنده بودنم نیستن.. از این همه دردی که تو دنیا کشیدم فقط علیرضا رو داشتم که............. همه چیزمو باختم سر بی عدالتی های زندگی.. ولی در عوض ِ همه ی اینا علیرضا رو به دست آوردم..... خدایا.. اونو دیگه ازم نگیر.. نذار تنها بهونه ی نفس کشیدنامو به یک شیطان ببازم.. نذار.. ******* 3 بعداظهر بود و از دلشوره داشتم می مردم.. یه دقیقه راه می رفتم، یه لحظه می نشستم و باز می دیدم نمی تونم آروم بگیرم بلند می شدم و می رفتم کنار پنجره.. چشم از ساعت بر نمی داشتم..منتظر بودم نسترن به هر بهونه ای که شده بیاد اتاقم.. خدا می دونه که چقدر به حرف زدن باهاش نیاز داشتم.. به همین کورسوی امید هم راضی بودم..شاید هنوز چاره ای باشه!.. ساعت دقیقا 3:35 دقیقه بود که در اتاقم باز شد..همه ی وجودم چشم شد و خیره به در موندم.. نسترنو که دیدم ذوق زده رفتم سمتش ولی از دیدن صورت بی روح و لبای سرد و بسته ش وسط اتاق خشکم زد..خواهرم چش بود؟!.. نسترن که از جلوی در رفت کنار پشت سرش مامان لبخند به لب همراه یه زن غریبه اومدن تو اتاق و درو بستن.. مامان با ذوق و شوقی ساختگی با دست به من اشاره کرد و رو به زن گفت: مهین جون قربون دستت می خوام حسابی هنرتو نشونم بدیا..مژده خانم سفارشتو کرده.... مهین خانم پشت چشمی نازک کرد و تابی به سر و گردن تپلش داد.. -- مژده خانم لطف دارن ولی راضیه جون منم سالهاست تو این کار کسی ام واسه خودم..نگران نباش زشت ترین عروس اومده زیر دست من جوری درستش کردم که شب عروسی حتی خونواده ی خودشم نتونستن بشناسنش.... خنده ی ریزی کرد و اومد طرف منی که عین یه سنگ سنگین، چسبیده بودم به زمین..یه چرخی دورم زد و متفکرانه دستی به گونه ی برجسته ش کشید.. لبخند زد.. -- چه دختر نازی داشتی راضیه جون رو نمی کردی....خندید و گفت: نکنه ترسیدی بدزدنش؟..ماشاالله چشماش خیلی خوشگله، با آرایش عربی معرکه میشه.... دستشو گذاشت زیر چونه م و به چپ و راست چرخوندش..چشمام داشت از حدقه می زد بیرون.. -- نه فیسش از هر نظر عالیه..صورت دلنشینی داره آرایش تند بهش نمیاد یه چیز ملایم نازترش می کنه.. به صورت مامان نگاه کرد..اخماشو کشیده بود تو هم و از عصبانیت سرخ شده بود.. نگاهشو از سر نفرت دوخت تو چشمای من و گفت: شما که از خودی مهین جون اگه به من بود می گفتم یه کرم و ماتیک بسشه ولی سفارش دامادمه گفته باید سنگ تموم بذاریم.. مهین خانم غش غش خندید و ساکشو گذاشت رو تخت.. -- آره خب خرجشم پای داماده ولی خوشم اومد از الان معلومه چقدر خاطر دخترتو می خواد، خوبه که دست به جیبه....... مامان پوزخند محوی زد که فقط من و نسترن دیدیم..مهین خانم سرش تو ساکش بود و نمی دونم دنبال چی می گشت.. -- دامادم یه تیکه جواهره مهین جون..خدا قسمت هر کسی نمی کنه..فقط نگه داشتنش لیاقت می خواد.. پوزخند زدم که بهم چشم غره رفت.. مهین خانم که دچار سوتفاهم شده بود سرشو بلند کرد و با اخم گفت: دستت درد نکنه راضیه جون..مگه خدایی نکرده ما بخیلیم؟.. مامان با دستپاچگی اومد جلو.. -- اوا خاک به سرم این چه حرفیه مهین جون..منظور من اصلا این نبود..میگم ایشاالله که سوگل قدر یه همچین پسری رو بدونه..به خدا این دوره دوماد خوب کجا گیر میاد؟بد میگم؟.. مهین خانم هم که با همین توضیح ناچیز مامان قانع شده بود نگاهی به من انداخت و وسایلشو گذاشت رو میز آرایش.. --اگه اینجور که تعریفشو می کنید باشه نه والا..ایشاالله همه ی جوونا راهی خونه ی بخت بشن و خوشبختی و سعادت قسمتشون بشه.. --ایشاالله....نسترن مادر برو لباس سوگلو از اتاقم بیار..بنیامین دیشب آورد با همون کاورش گذاشتم تو کمد.. نسترن لباشو رو هم فشار داد و با حرص از اتاق رفت بیرون..اشک تو چشمام حلقه زده بود ولی به سختی واسه سرازیر نشدنش، با دلم می جنگیدم.. دلی که بی رحمانه آتیشش زدن و به نظاره ی سوختنش نشستن تا با چشم خودشون شهادت خاکستر شدنشو بدن.. شاید..شاید اون موقع کمی آروم بگیرن.. رمان ببار بارون فصل 17 مهین خانم گفت بشینم رو صندلی ولی از جام تکون نخوردم..دست و پام می لرزید..با نفرت به اون وسایل و آینه ای که رو به روم بود نگاه می کردم.. حتی از خودمم بدم می اومد..منی که عین یه عروسک افتادم تو دستای این جماعت.. ای کاش بی کس و کار بودم ، شاید اون موقع انقدر تحقیر نمی شدم..هر چی حرف پشت سرم بود می گفتم خب آره بی کسم از چی دفاع کنم؟..ولی در عین حال که هم پدر دارم و هم مادر بازم تنهام و این تنهایی انگار تا لحظه ی مرگ قصد جدایی از منو نداره!.. ******* نزدیک به 3 ساعت آرایشگر رو صورت و موهام کار کرد..کار زیادی نداشت فقط موهام خیلی بلند بود وشینیونش تا حدودی کار برد.. لباس عروسی که بنیامین گرفته بود یه لباس نباتی رنگ بود با بالا تنه ی دکلته و قسمت کمرش هم فوق العاده تنگ بود..پایین دامنش کمی پف داشت و مدلش کج بود که از جلو موقع راه رفتن پای چپم تا نزدیک رون می افتاد بیرون و از پشت هم چیزی نزدیک به پنجاه سانت دنباله اش بود..گرچه با وجود کفشای پاشنه بلندی که پام بود زیاد به چشم نمی اومد.. نگاهم که از تو آینه به خودم افتاد جای اینکه از اون همه زیبایی لبخند بزنم غم عالم تو دلم و دریایی از اشک تو چشمام نشست..موج پر تلاطم از اشکای بی امانم، رو گونه هام جاری شدن و شونه هام لرزیدن.. این زیبایی سهم بنیامین نبود.. این لباس ِ سفید، پارچه ی کفنم بود نه لباس ِ بختم.. این عروس غمگینی که جلوی آینه ایستاده و داره گریه می کنه نباید عروس بنیامین باشه.. دختری که نگاهه خروشانش از عشق لبریزه فقط متعلق به علیرضاست.. دستای من سهم دستای اونه..حتی لمس جسم و روحمم سهم نگاه و جسم اونه..همه و همه مالک اصلیشون علیرضا ست نه بنیامین.. خدایا ببین دلمو....می لرزه از درد....لبریزه از عشق....پر شده از نفرت.. خدایا لااقل به صدای یکی از دردام گوش کن..دردمو درمون نمی کنی باشه ولی به صدای تپشای قلبم که می تونی گوش کنی؟.. تو که عاشقا رو یه جور دیگه دوست داری.. تو که پاکی و صداقتو تو عشق ستایش می کنی.. خدایا دیگه چجوری التماست کنم؟..یه راهی نشونم بده..امشب..با بله ای که به بنیامین میدم حکم مرگمو امضام می کنم، می دونم..از مرگ نمی ترسم..ولی از اینکه بخوام به شیطان بله بگم و اونو تو زندگیم شریک شم، آره.... می ترسم.. می دونم روزای باقی مونده از زندگیم نهایتش به دو روز هم نمی کشه ولی اینکه جسممو در اختیارش بذارم..جسمی که تا الان پاک نگهش داشتم منو از خودم بیزار می کنه.. ایمان دارم که فقط تو می تونی کمکم کنی!........... ******* مهین خانم مات و مبهوت کنارم ایستاده بود و از زور تعجب دهنش باز مونده بود.. دستی رو شونه م نشست..آروم برگشتم..نسترن با صورت اشکی نگاهم می کرد..با دیدنش طاقت نیاوردم و خزیدم تو آغوشش....بغض داشتم.. -نسـ..تـ..رن.............. --هیسسسسس..هیچی نگو سوگل..الان هیچی نگو..می دونم خواهری..همه چیزو می دونم.... به خاطر مامان و میهن خانم که تو اتاق بودن اینو می گفت.. ولی اونا برام مهم نبودن..بعد از مدت ها آغوش نسترن مال من شده بود.... مهین خانم_ راضیه جون چیزی شده؟..دخترت چرا همچین می کنه؟.. مامان که از صداش مشخص بود بدجور هول شده گفت: چیزی نیست همه شب عروسی همینن مهین جون مگه خودمونو یادت رفته؟..دختره دیگه..طاقت دوری نداره..برای ما هم سخته!.. مهین خانم که حرفای مامانو باور کرده بود دستشو گذاشت رو بازوم..از بغل نسترن اومدم بیرون و فین فین کنان نگاهش کردم.. --بیا بشین دختر آرایشتو درست کنم این همه زحمت کشیده بودم واسه ش این همه اشکو ازکجا آوردی آخه؟..سفر قندهار که نمیری دخترجان، این شتری ِ که در خونه ی هر دختر دم بختی می خوابه..حالا خدا خواسته یه شوهر همه چی تمومم قسمت تو شده جای اینکه خوشحال باشی نشستی گریه می کنی؟.. پوزخند زدم و نگاهمو از تو چشماش گرفتم..چه ساده بودن این آدما..با دو کلمه حرف و چهارتا تعریف از این و اون بدون اینکه حتی طرفو دیده باشن ازش یه فرد ایده ال و به قول خودشون همه چی تموم می ساختن.. یه مرد رویایی..کسی که از نظر اونا می تونه تکیه گاهه محکمی واسه یه دختر باشه..هه......بتی که ندیده می پرستیدنش.. ستایش به درگاه کی؟..شیطانی مثل بنیامین؟.... خدایا! پس بنده هات کی می خوان دست از این همه ظاهربینی بردارن و بفهمن که همه چیز زیبایی و پول و ثروت نیست؟.. کسی که در ظاهر تو صورتت لبخند می زنه و چهره شو معصوم نشون میده واقعا کی می دونه که این لبخند های محبت آمیز می تونه فقط یه نقاب باشه و پشت این نقاب زیبا چه ذات پلیدی مخفی شده که تو از ماهیتش بی خبری؟.. چرا پدرم جای اینکه به ذات بنیامین توجه کنه و اونو تو هر شرایطی آزمایش کنه همه چیزو تو ظاهر دید و اعتماد کرد؟.. یعنی سرنوشت دخترش انقدر واسه ش بی ارزش بود؟!.. ******* یه لحظه هم نذاشتن نسترن تو اتاق باهام تنها بمونه..هر بار که مامان می دید نسترن حواسش به منه یا نزدیکمه به هر بهونه ای شده بود می فرستادش بیرون..آخه چرا؟!..مگه قرار بود چی بشه؟..دیگه بدتر از این که داشتم از روی اجبار تن به خواسته هاشون می دادم؟!.. همین دلایل بهونه ای می شدن که بیشتر تو خودم فرو برم و دل ابریم بگیره و جای بارون خون بباره!.... ساعت هفت بود که گفتن عاقد اومده و بیرون منتظره.. خدایا..چه زود زمانش رسید!..پس چرا هنوز مرگمو نرسوندی؟!.. با بغض تو اتاق قدم می زدم که نسترن و مامان اومدن تو..مامان یه چادر سفید ساده که گلای ریز نقره ای داشت کشید رو سرم..بازومو گرفت و خواست ببرتم سمت در که سرجام ایستادم..کمی به جلو هولم داد که اینبار خودمو کامل عقب کشیدم.. پاهام یاریم نمی کردن......نمی تونم........نه نمی تونم..من علیرضا رو می خواستم....اگه بناست عقدی صورت بگیره فقط با علیرضا پیمان زناشویی می بندم نه با هیچ مرد دیگه ای.. مامان نیش گون ریزی از بازوم گرفت که دردم اومد و جیغمو تو گلو خفه کردم.. -- بیا برو کم بلای جونمون نشدی..بیا برو بلکم هر چه زودتر شرت از سرمون کم شه دختره ی خیرندیده.... نسترن غرید: مامــان بسه دیگه.. -- خوبه خوبه ببند دهنتو..حساب تو یکی هم جداست بذار تکلیف این چشم سفید مشخص شه بره رد کارش، بعد من می دونم و تو........ از زیر چادر که به نفس نفس افتاده بودم نالیدم: من زن اون کثافت بی همه چیز نمیشم..حاضرم بمیرم ولی دست اون آشغال بهم نرسه...... -- اوهو دیگه چی؟..چه تحفه ای هستی حالا؟..همیشه گفتم بازم میگم واقعا حیف بنیامین نمی دونم چی از توی خیره سر دیده که عاشقت شده..هر کی دیگه جای اون بود با اون همه رسوایی که به بار آوردی همونجا قیدتو می زد ولی تموم این مدت پات وایساد و گفت سوگل هرجوری هم که باشه باز خاطرش واسه م عزیزه..هه..خدا شانس بده..سیب سرخ افتاده دست آدم چلاق..تهشم همین میشه..بیا برو کم با اعصاب من بازی کن!....... --چیزی شده مادرجان؟!...... صدای بنیامین بود..با ترس لبه های چادرمو محکم چسبیدم.. -- نه پسرم..سوگل یه کم خجالتیه..می دونی که؟....... صدای خنده شو شنیدم..و صدای قدم های محکمشو که می اومد اینطرف.. --اگر که اجازه بدید من میارمش..قبل از عقد یه حرفایی هست که باید به خودش بزنم..البته این عمل من رو حمل بر بی ادبی نذارید مادرجان!.. --اوا این چه حرفیه پسرم اجازه لازم نیست سوگل دیگه از امشب زنته صاحب اختیارش تویی ......نسترن....... و از گوشه ی چادر دیدم که دستشو دراز کرد سمت نسترن و تقریبا کشوندش و از در بردش بیرون.... بنیامین درو بست و اومد جلو..یه قدم رفتم عقب.. رو به روم ایستاد..چشمم به کفشای چرم و براقش افتاد و پاچه های شلوار خوش دوخت مشکی رنگش.. دستشو آورد سمت چادرم که عقب کشیدم..دستش رو هوا خشک شد و انداختش..اینبار چادرمو محکم تر گرفتم..تنم می لرزید..دستام از اون همه سرما سر شده بود.. -- حرفایی که صبح زدمو به همین زودی فراموش کردی؟.. -........... -- نکنه دلت واسه معشوقه ت تنگ شده؟..خب اینکه چیزی نیست زودتر می گفتی......... سکوت کرد..قدمی نزدیک تر به من برداشت و کمی رو صورتم خم شد..سایه ش رو چادرم افتاده بود..و صدایی که کنار گوشم با خشم نجوا کرد: فقط کافیه یه اشاره ی کوچیک کنی خوشگلم..سر بریده شو تا قبل از عقد واسه ت می فـ ........ جیغ خفیفی کشیدم و صورتمو برگردوندم..ملتمسانه با بغض نالیدم:نـــه..بس کن تو رو خدا تمومش کن.. بازوهامو گرفت..چادر نازک بود و از برخورد اون گرمای نفرت انگیز با پوست دستم حالت تهوع بهم دست داد.. -- با هم تمومش می کنیم....اگه نمی خوای اوضاعو بدتر کنی پس با زبون خوش راه بیافت.. - قبلش می خوام..باهاش حرف بزنم...... با ترس و دلشوره منتظر جوابش بودم..سکوت بود و..بعد از چند لحظه قهقهه ی بلندش مو به تنم سیخ کرد.. --سوگل انگار زیادی ازم نرمش دیدی که جرات کردی رو حرفم حرف بیاری آره؟..کاری نکن بدون هیچ شکنجه ای با یه تماس روحشو بفرستم پیشت..یه چند ساعت طاقت بیاری حتما می بینیش!.. -من.......... عصبانی شد..محکم بازوهامو تو چنگ گرفت و تکونم داد و با فریادی خفه که سعی داشت صداش از این در بیرون نره گفت: یا مثل بچه ی آدم هر چی گفتم میگی چشم..یا اگه بخوای دنبال باج از من باشی تا وقتی سر بریده شو با چشمای خودت ندیدی حتی نمیذارم پای سفره ی عقد بشینی..انتخاب با خودته..در هر دو صورت من به هدفم می رسم فقط کمی از لذتش کم میشه..اینم میذارم پای دردسرایی که واسه پیدا کردنت کشیدم.... بازومو محکم تر فشار داد و از لا به لای دندوناش غرید: بعدام می تونی لالمونی بگیری....هنوز با این زبون خوشگلت کلی کار دارم..بس بنـــال!.. لب پایینمو به دندون گرفتم و چشمامو بستم..جونم تو دستای اون بود..علیرضام تو دستای اون بود..چی داشتم که بگم؟..جز اینکه سرمو تکون بدم و زیر لب با کوهی از بغض ِ نشسته تو گلوم بگم: باشه!..قبوله!....... حلقه ی انگشتاش از دور بازوم رها شد..راه افتاد سمت در و تو درگاه ایستاد.. -- بیا اینجا.... لبمو گزیدم که گریه م نگیره...... دیگه نه.... دیگه بسه هر چی من گریه کردم و اونا به بدبختیام خندیدن.. هنوز زنده م..نفس میاد و میره!.. تو زندگیم فقط علیرضا رو دارم که واسه داشتش هر کاری لازم باشه می کنم..برای بخشیدن نفس تو سینه ی تنها مرد زندگیم از خودمم می گذرم.. حتی.. حتی به این خفت هم برای آخرین بار تن میدم.. فقط.. برای آخرین بار.... تو سالن که رسیدیم مامان بازومو گرفت و کمک کرد بشینم رو صندلی..حتی کنجکاو نبودم سفره ی عقدمو ببینم..کاش ترمه ی ختمم بود..کاش همون موقع زیر کتکایی که خورده بودم جون می دادم.... عاقد وارد سالن شد و همه برای سلامتیش صلوات فرستادن.. نسترن قرآنو داد دستم ولی بازش نکردم..این قرآن حرمت داشت..واسه خوشبختی و شگون ِ بستن بخت با کدوم مردی باز کنم و آیات ملکوتی و سرشار از معنویتش رو زیر لب زمزمه کنم؟..مردی که کنارم نشسته بود خود شیطان بود..خدایا..تو راضی ای؟..من نیستم..خدایا منو ببخش..کفر نمیگم اما..اینبار راضی به رضای تو نیستم.. -- بسم الله الرحمن الرحیم، لاحول و لا قوة الا بالله علی العظیم..دوشیزه خانم سوگل پویان، آیا وکیلم شما را به عقد دائم آقای بنیامین جهانگیری، در قبال مهریه ی یک جلد کلام الله مجید، یک جام آینه و شمعدان و یک هزار و سیصد عدد سکه ی بهار آزادی در بیاورم؟ آیا وکیلم؟.. صدای مامانو از پشت سرم شنیدم:عروس رفته گل بچینه!.. پوزخند زدم..واسه حفظ ظاهر چه کارایی که نمی کردن.. --عروس خانم وکیلم شما رو به عقد دائم آقای ......... چند دقیقه ی دیگه تا لحظه ی ویرانه شدن احساساتم مونده؟.. یک؟.. دو؟....... شایدم چند ثانیه.. و باز صدای مامان چون ناقوسی از مرگ تو سرم پیچید......... -- عروس رفته گلاب بیاره!.. --برای بار سوم، دوشیزه خانم سوگل پویان آیا وکیلم شما را به عقد دائم آقای بنیامین جهانگیری، در قبال............................ نزدیکه..خیلی نزدیکه..دستامو تو هم مشت می کنم..چشمامو می بندم..صدای قلبم همه ی وجودمو پر کرده..گوشام کر شده..دیگه هیچی نمی شنوم..هیچی..همه چیز رو یه خط فرضی تو سرم ِ که صدای سوت ممتدش نوید مرگ میده....تنم سرده ..حتی از یک جسم بی روح هم سردتر.. یکی محکم به پهلوم سقلمه می زنه..مامانه....درد دارم؟..نه..نه هیچ دردی حس نمی کنم..فقط قلبمه..تیر می کشه..به زبونم فرمان میده لال شو حرف نزن..ولی عقلم..میگه جون عشقت در خطره....حتی حاضر نبودم واسه یه ثانیه به نبودنش فکر کنم.. مامان سقلمه ی دومو هم بهم می زنه..لب می گزم..از درد؟..نه..از سنگینی بغض تو گلوم..از بی مهری آدمای اطرافم..از بی پناهی خودم..منی که..حتی تا دقایق آخر هم امیدمو از دست ندادم اما........ نشد........... - بله!........ بعد از یه مکث نسبتا طولانی مامان دست زد و کل کشید و اینجوری بقیه هم از اون محیط سردی که به وضوح حس می شد بیرون اومدن.. رسم بود قبل از قبول این عقد از پدرم و بزرگترا کسب تکلیف کنم ولی.. کدوم بزرگ تر؟..کدوم پدر؟.. پدری که شاهد عقد فرزندش نه..بلکه به شهادت امضا کردن حکم مرگ دخترش رو به روم نشسته، پدرم بود؟..این مرد پدر من بود؟..بعد از همه ی اینا می تونستم از ته قلبم پدر صداش کنم؟..دیگه حرمتی باقی نمونده بود.... آره..بالاخره تموم شد..دیگه همه چی تموم شد.. و این همون واقعیتی ِ که خواستم ازش فرار کنم..اما نشد.... این دیگه رویا نیست!..حقیقت زندگی همینه!... بنیامین هم بله رو داد و دفتر عقدو امضا کردیم.. بعد از رفتن عاقد و مردایی که نقش شاهد رو تو این مجلس داشتن، مامان خواست چادرو از سرم برداره ولی محکم نگهش داشتم و نذاشتم.. کارم تابلو بود می دونم ولی نمی خواستم نگاهه بنیامین به بالا تنه ی برهنه م بیافته..درسته..الان همسر رسمی و قانونیش بودم..ولی با دلم پیمان نبستم..هر عقدی بدون رضایت قلبی باطله..پس این عقد هم از جانب من هیچ رسمیتی نداشت!.. بالاخره تو این کشمکش ها مامان پیروز شد و چادرو از سرم برداشت..حجابمو که از دست دادم تنم مثل یه تیکه یخ، سرد و منجمد شد........ سرمو زیر انداختم و نخواستم که نگاهه شاهدین این عقد کذایی رو ببینم و بیشتر از این از خودم و این جماعت متنفر بشم!.. با لمس یه چیز گرم لا به لای انگشتام به خودم اومدم..دست چپم تو دست بنیامین بود.. با عصبانیت سر بلند کردم و خواستم دستمو عقب بکشم که محکم نگهش داشت..با لبخند و چشمایی که برق عجیبی داشتن تو چشمام خیره بود.. سردی حلقه ی طلایی رو تو انگشتم حس کردم..نگاه از نگاهش گرفتم و قبل از اینکه به دستم بوسه بزنه اونو از تو دستش بیرون کشیدم.. حلقه رو با نفرت لمس کردم و دستمو مشت کردم..ازت بیزارم بنیامین..ازت بیزارم.... مامان ظرف عسلو برداشت.. این مسخره بازیا چیه؟..کم عذابم دادن که هنوزم حاضر نیستن دست از سرم بردارن؟.. کاسه ی عسلو که گرفت جلوم با همون دستی که حلقه توش بود محکم زدم زیرش که صدای جیغ مامان به هوا رفت و کاسه ی عسل درست خورد وسط آینه ی طلایی رنگی که تو سفره ی عقد بود و با صدای بلندی شکست!.. همه مات و مبهوت به این صحنه و آینه ی شکسته نگاه می کردن!..حتی من!.. تصویر صورت من و بنیامین تو ترکای بزرگ و قسمتای شکسته ی آینه به هزار تیکه نقش بسته بود.. نمی دونم چرا..ولی از ته دل لبخند زدم..یه حسی توام ِ با آرامش قلبمو پر کرد و باعث شد تو دلم اسم خدا رو صدا بزنم و قرآن کریم رو که تو بغلم بودو ببوسم و بلندشم.. می دونستم بابام رو به روم نشسته ولی بدون اینکه نگاهش کنم دویدم سمت اتاقم و درو محکم پشت سرم بستم..سرمو بهش تکیه دادم وچند بار پشت سر هم نفس عمیق کشیدم.. نگاهه غضب آلود بنیامین وقتی که لبخند زدم رو خوب تو ذهنم ثبت کردم!.. هنوز هم ردی از اون لبخند رو لبام بود که قرآن رو دو مرتبه بوسیدم و گذاشتم رو میز کنار تختم.. شالی که رو تختم بودو چنگ زدم و انداختم رو شونه هام.. ******* دیگه از این همه غرغر ونصیحت خسته شدم..همین که پام رسید تو اتاق چند لحظه بعدش مامان اومد و داد و فریاد راه انداخت.. از خانواده ی بنیامین خبری نبود..چه بهتر..برام مهم نبودن.. بابا حتی حاضر نشد نگام کنه یا حتی به قصد نصیحت پا تو اتاقم بذاره..فقط از همونجا صداشو شنیدم که به بنیامین گفت: تو دیگه عضوی از این خونواده ای و به عنوان دامادم نه بلکه جای پسرمی..اینجا هم مثل خونه ی خودته هر وقت دلت خواست می تونی بیای ولی الان دست زنتو بگیر و از اینجا ببرش.... همین..همین حرف بابام از صد تا فحش و بد وبیراه بدتر بود واسه م.. مانتومو رو لباسم پوشیدم و شالی که مامان با حرص داده بود دستمم کشیدم سرم و رفتم بیرون.. بابا با دیدن من اخماشو کشید تو هم و خواست بره تو اتاقش که صداش زدم..توجهی نکرد که اینبار صدامو بردم بالاتر..بین راه ایستاد .. برنگشت نگام کنه..منم نزدیکش نرفتم.. از همونجا با بغض و صدایی که می لرزید گفتم: حتی لایق نیستم تو چشمام نگاه کنی آره بابا؟..خردم کردی بس نبود؟ ..غرورمو شکستی بس نبود؟..دخترتو به چی فروختی بابا تا این دم آخری دلم خوش باشه که شاید ارزششو داشتم؟..به همون ابروی کذایی که همیشه ازش دم می زدی؟..همون ابرویی که منو مسبب بی حیثیتیش می دونی و خودتو در مقابلش مسئول نشون نمیدی؟.. می دونم دیگه به این خونه بر نمی گردم..اصلا به فردامم امیدی ندارم..پس بذار بگم که من بی ابرویی نکردم بابا..خواستم واسه ت توضیح بدم ولی تو مثل همیشه گوش ندادی..می دونی چیه بابا؟!..هنوز باورم نمیشه که من ثمره ی یه عشق دو طرفه باشم!عشقی که ریحانه رو سالهای سال از نیما جدا می کنه و این وسط تنها دخترشون فدای سرنوشت میشه.. حدسم درست بود..تا اسم ریحانه رو آوردم سر بلند کرد و تو چشمام خیره شد .. اشک صورتمو خیس کرده بود که گفتم: کاش مرده بودم بابا..کاش اون موقع که شایعه کردن ریحانه تو تصادف کشته شده منم پیشش بودم..شاید اگه با اون بودم زندگیم الان این نبود..شاید دیگه تنها نبودم..شاید دیگه نگران نگاهه سرد بابام و اطرافیانم نبودم..شاید اگه حاج مودت با دخترش لج نمی کرد الان سرنوشت خیلی ها اینی که الان هست نبود..ای کاش منو با خودت نمیاوردی بابا.... اشک تو چشماش حلقه زد..هر لحظه تعجبش از حرفام بیشتر می شد.. --از چی حرف می زنی؟!..تو اینا رو از کجا می دونی؟!.. نیشخند تلخی زدم و گفتم: از همون پسری که این مدت پیشش بودم..از آنیل..آنیل مودت..پسر ریحانه و نوه ی حاج مودت..همون مرد جوون و به قول شما غریبه ای که تو اوج بی کسیم پناهم داد ولی دست از پا خطا نکرد.. بابا یه قدم اومد جلو و گفت: سوگل چی داری میگی تو؟!..مگه ریحانه زنده ست؟!.. لبخندم تلخ بود..تلخ تر از زهری که امشب از جام سرنوشت نوشیدم.. یه قدم به عقب برداشتم و گفتم: دیگه همه چی تموم شده بابا..فقط بدون بد کردی..خیلی هم بد کردی..هیچ وقت حلالت نمی کنم..به خاطر تموم بی عدالتیات حلالت نمی کنم..من فرار کردم که به اینجا کشیده نشم ولی همه ش بی فایده بود چون پدری مثل تو داشتم..اگه بهم ذره ای اعتماد کرده بودی هیچ وقت خونه رو ترک نمی کردم..اگه این همه سال واقعا منو به چشم تنها یادگار عشقت می دیدی نه یه وسیله واسه حفظ آبروت، هیچ وقت منی که جیگر گوشه ت بودم به این ذلت تن نمی دادم.. با دستم زدم رو سینه م و نالیدم: ولی حالا ببین منو بابا..ببین پاره ی تنته که جلوت وایساده..ببین به کجا رسوندیش!.. باهام چکار کردی بابا؟..همین که هوش اومدم جای اینکه بذاری حرفمو بزنم افتادی به جونم..به چیزایی نسبتم دادی که از یادآوریش شرمم میشه ..خیلی سخته پدری به دخترش بگه ه.ر.ز.ه نه بابا؟..وقتی تو اینو باور کنی دیگه از بقیه چه توقعی باید داشته باشم؟..دختر بدی واسه ت نبودم، بودم؟..منو از خودت دور کردی....ازت راضی نیستم بابا، چه این دنیا چه تو اون دنیا..هر بدیی ازم دیدی حلالم کن ....امشب با کینه ای که دستای نوازشگرت تو دلم کاشت دیگه اون سوگل سابق نمیشم..من امشب مردم..فقط به دستای پدرم.... عقب عقب رفتم کنار بنیامین و با هق هق گفتم: باشه میرم..امشب با بنیامین از این خونه میرم..فقط اینو مطمئنم که از این لحظه به بعد دیوارای این خونه رنگ آرامش و خوشبختی رو به خودشون نمی بینن.... لبخند غمگینم همراه شد با یه قطره ی درشت و شفاف اشک از چشمای بابام.. سرمو انداختم پایین و پشت بهش رفتم سمت نسترن.. بابا صدام زد ولی جوابشو ندادم.. تند صورت نسترن و بوسیدم و تو گوشش گفتم: خواهری حلالم کن..می دونم که دیگه همو نمی بینیم ولی تا همینجا هم بابت همه ی خوبی هات ممنونم..مراقب خودت باش..خداحافظ.. --سوگل، عزیزم صبر کن می دونم همه چی عجله ای شد و کسی نتونست کاری کنه ولی امشب......... با لبخند غمگینی نگاهش کردم و میون حرفش اومدم: من صبرم زیاده نسترن..منتهی دیگه فرصتی برام نمونده!.. بنیامین بازومو گرفت و کشید..نسترن گریه می کرد و دستمو چسبیده بود..به درگاه که رسیدیم مجبور شد ولم کنه..مرتب می گفت صبر کنم و امیدمو از دست ندم!.. کدوم امید نسترن؟.. امید من امشب پای سفره ی عقد پر پر شد.. دیگه از کدوم امید حرف می زنی؟.. ولی نگاهش پر از معنی بود..حس می کردم جلوی بنیامین نمی تونه حرف بزنه و می خواد با نگاهش چیزی رو بهم بفهمونه!.. ******* نشستیم توی ماشین و بنیامین سوئیچو انداخت.. قبل از اینکه راه بیافتیم با پشت دست اشکامو پاک کردم و گفتم: منو کجا می بری؟.. تو صورتم نگاه کرد و خندید.. -- نترس عزیزم..جای بدی نیست..قبلا هم تجربه شو داشتی.. -چی داری میگی؟..منظورت چیه؟.. --عقد کردیم ولی هنوز جشنش مونده خوشگلم..عروسی که بدون جشن صفایی نداره، داره؟.. -خفه شـــو..فقط منو ببر پیش علیرضا.... شاد و سرخوش پاشو رو گاز فشرد و گفت: ای به چشــــم..پیش اونم می برمت..تا یه ساعت دیگه می بینیش..خیلی زود..خیلی خیلی زود........... و قهقهه ی شیطانی سر داد و سرشو به طرف پنجره چرخوند و داد زد: وای کـــه چـــه حالــی بکنــــم مـــن امشـــــب!.. صورتشو گرفت سمت من و با چشمایی که از خوشحالی پـــر بود نگاهم کرد..پشت انگشتای دستش گونه مو لمس کرد..به حالت چندش اخمامو کشیدم تو هم و صورتمو بردم عقب که خنده ش بلندتر شد.. -- من از دخترای چموش خیلی خوشم میاد..مخصوصا تو یه همچین موقعیتایی!.. و چشمک زد و با لحن بدی گفت: می دونی کــــه عزیزم؟..مطمئنم هنوز یادت نرفته!.. پست فطرت عوضی..منظورش به ویلایی بود که اون بار منو برد تا به عنوان خونه ی مشترکمون نشونم بوده.. وحشی بازی هاشو با بی شرفی به روم میاورد.. منو از چی می ترسوند؟..مگه از مرگ، بدترم هست؟!..با آغوش باز پذیرفتمش..ولی قبلش یه کاری بود که باید انجامش می دادم..بعد از اون هر بلایی سرم بیاد واسه م مهم نیست!.. این همه وقت اون نقشه کشید و تا مرحله ی اجرا پیش برد.. و حالا.. نوبت من بود................... رنگی از بغض به صدام دادم و سرمو زیر انداختم.. - دیگه هیچی برام مهم نیست! سنگینی نگاهشو واسه چند لحظه رو صورتم حس کردم!.. -- از همون اول باید اینجوری رامت می کردم!..گرچه این سرکشیات همچین به ضررمم تموم نشد!.. از شنیدن صدای خنده ش فکم منقبض شد و دستامو مشت کردم.. ولی نه..باید بتونم خودمو نگه دارم.. الان هر عکس العملی نشون بدم فقط اونو حساس کردم..باید باور کنه که واقعا از همه چیزم گذشتم و خودمو بهش سپردم!.. فقط باید به دلش راه بیام!..فعلا چاره ای نیست......... ******* زمان از دستم در رفته بود..چند ساعت یا چند دقیقه ست که تو راهیمو نمی دونم..سرمو به پشتی صندلی تکیه داده بودم و بدون اینکه خواب باشم چشمامو بسته بودم.. وقتی به خودم اومدم که ماشین از حرکت ایستاد..لای پلکامو باز کردم..سرم درد می کرد و دلیلش هم فشار عصبی بود.. بنیامین از ماشین پیاده شد..سرمو چرخوندم سمت پنجره..همه جا تاریک بود..هیچ نوری از اطراف دیده نمی شد، انگار وسط بیابون بودیم که صدای زوزه ی گرگا و واق واق سگا از اطراف به این حدسم دامن می زد.. ما اینجا چکار می کنیم؟!..بنیامین کجا رفت؟!.. تو سیاهی گم شده بود.. با ترس بازوهامو بغل گرفتم و از گوشه ی چشم اطرافو زیر نظر داشتم..صورتمو برگردوندم تا از عقب پشت سرمو ببینم که همون موقع یکی محکم زد به پنجره، جیغ بلندی کشیدم و به چپ خزیدم.. با دیدن صورت درهم بنیامین نفس حبس شده امو بیرون دادم..ولی از راحتی نبود..از اجبار بود.. اشاره کرد بیام پایین..با ترس صندلی کناریمو چسبیده بودم و تکون نمی خوردم..درو باز کرد و بازومو گرفت و مجبورم کرد پیاده شم!.. - ول کن دستمو.. -- زِر نزن، راه بیافت.. - اینجا کجاست منو اوردی؟!.... جوابمو نداد..خیلی می ترسیدم..اطرافمون هیچی نبود..لااقل من اینطور حس کردم وگرنه تا چشم کار می کرد تاریکی محض بود...... منو کشید تو بغلش و تو حصار بازوانش فشارم داد.. -- نترس خوشگلم، جای بدی نیاوردمت..امشب واسه جشنمون کلی برنامه چیدم، می دونم که خوشت میاد!.. لحنش یه جوری بود..ترس تو دلم مینداخت.. احساسم بهم می گفت امشب بدترین شب عمرته سوگل و حوادث خوبی در انتظارت نیست!.. از تو جیبش یه چراغ قوه ی کوچیک در اورد و روشنش کرد..فقط مسیری که طی می کردیم مشخص بود.. نزدیک به 10 دقیقه از راهو طی کرده بودیم که رسیدیم به یه خرابه..یه جای متروکه که جز همون خونه، ساختمون دیگه ای اطرافش نبود.. صداهای بلند و گوشخراشی از داخل ساختمون شنیده می شد.. بنیامین نور چراغو انداخت رو در آهنی و زنگ زده ای که از زور پوسیدگی یه سمتش افتاده بود ولی با زنجیر کلفت و محکمی بسته بودنش.. مشتشو آورد بالا و به در کوبید.. در زدنش ریتم خاصی داشت..دو ضربه بی وقفه و یه ضربه ی آروم و تا 3 بار تکرارش کرد .. صدای واق واق سگی که بهمون نزدیک می شد و همراهش قدم هایی که به این سمت می اومد.. -- کی اونجاست؟.. --باز کن درو.. -- اسم رمز...... صدا از پشت در بود.. بنیامین پوزخندی زد و گفت: باز کن نفله بت میگم.... صدای هراسون مرد که گفت: اِ .. بنیامین خان شرمنده..بفرما بفرما!.. و همینطور که احساس شرمندگیشو به زبون میاورد قفل درو هم باز کرد.. بنیامین دستمو تو دستش گرفت و با خودش کشیده شدم تو خرابه!.... داخل تقریبا روشن بود..رو به رومون یه مرد قوی هیکل سیاه چهره ایستاده بود .. 2 تا سگ بزرگ سیاه و ترسناک هم که خرناس کشان انگار هر لحظه آماده ی حمله بودن زنجیر قلاده هاشون تو دستای همون مرد بود.. بنیامین جلو می رفت و منم تقریبا دنبالش کشیده می شدم.. -- آقا سفارشیا رو آوردن.. --کجا؟.. --همون اتاق ته باغ..دقیقا 26 تان.. -- تو وایسا همینجا، می دونی که باید چکار کنی؟.. -- خاطرت جمع آقا حواسم هست.. -- خوبه!...... و راه افتاد و اینبار دستمو محکم تر تو دستش گرفت و فشار داد..صدای ناله ام تو گلوم خفه شد..بدون اینکه برگرده و نگاهم کنه منو با خودش می برد.. اطرافمو نگاه کردم..یه جایی شبیه باغ بود که لا به لای درختا نوارای سیاه کشیده بودن و نمی شد بفهمی پشتشون چه خبره..فقط صدای جیغ و فریاد و موسیقی بود که گوش فلکو کر می کرد.. دستی که آزاد بودو گذاشتم رو گوشم ولی صداها واقعا بلند بود.. بنیامین جلوی یه در آهنی قرمز رنگ ایستاد..یه زنجیر نسبتا ضخیم از در آویزون بود که با کشیدنش در باز شد.. اول منو فرستاد تو و بعد خودش پشت سرم اومد..با ترس و لرز رو به رومو نگاه می کردم..یه جای فوق العاده تاریک که اگه بنیامین دستمو نمی گرفت قدم اول به دوم نرسیده می خوردم زمین..چشم چشمو نمی دید.. جلوتر یه نور کمی مشخص شد تا جایی که با باز شدن دری که سمت راست بود نور شدیدی چشممو زد و باعث شد ابروهامو بکشم تو هم و صورتمو برگردونم.. رفتیم تو و بنیامین درو بست..کمی بعد سرمو چرخوندم و با دیدن تعداد زیادی دختر که وحشت زده و گریان کنار چندتا کارتون و جعبه ی شکسته افتاده بودن از تعجب چشمام گرد شد.. این همه دختر؟!..چرا دست و پاشونو بستن؟!.. 3 تا مرد گردن کلفت و بد هیبت تو اتاق بودن که یکیشون با دیدن بنیامین اومد جلو..هر سه اسلحه دستشون بود و لباسای سرتا سر سیاه پوشیده بودن..خداییش از هیکلای درشت و چشمای سرخشون بدجور ترسیده بودم که باعث شد ازشون فاصله بگیرم و پشت بنیامین بایستم.. نگاهه بدی داشتن..مخصوصا به خاطر آرایشی که رو صورتم بود بد نگاهم می کردن.. ه.و.س تو چشماشون موج می زد.. -- همه رو آوردید؟.. -- آقا دقیق همونایی که خواسته بودید.. -- سیروس خان پیغامی نداد؟.. -- فقط گفت یه سر به عمارت بزنید!.. بنیامین سرشو تکون داد و دستاشو برد زیر کت مشکیش و به کمرش زد.. رفت سمت دخترا و با سر اشاره کرد بلندشون کنن..جیغ می کشیدن و اون مردا به زور رو زمین می کشیدنشون مثل یه تیکه گوشت قربونی باهاشون رفتار می کردن..دلم از بی پناهیشون ریش شد.. اونا هم مثل من گرفتار این آدما بودن.. می تونستم حدس بزنم که واسه چی اوردنشون اینجا....از فکرشم قلبم تیر می کشید.. دخترا با ترس و لرز ایستاده بودن و به بنیامین نگاه می کردن..بنیامین هم مثل فرمانده ای که سربازاشو به صف کرده باشه رو یه خط ثابت، رو به روشون رژه می رفت و دقیق تو صورتاشون نگاه می کرد.. اون 2تا مرد با بی رحمی چونه ی اونایی که سراشون پایین بودو گرفتن و همچین بلندشون کردن که صدای رگ به رگ شدن گردناشونو منی که کنار ایستاده بودمم شنیدم.. اشک صورتاشونو پوشونده بود.. بعضیاشون خیلی خوشگل بودن..دخترای جوون 17-18 ساله.... همون مردی که ازش می ترسیدم و جرات نداشتم تو چشماش نگاه کنم اومد کنار بنیامین و گفت: آقا همه شون دست نخورده ن..چندتاشون دختر فرارین که شوکت ترتیب انتقالشونو داده..اونای دیگه هم یا دزدیده شدن یا گول دوست پسراشونو خوردن..و زد زیر خنده و گفت: آقا پسرا از خودمون بودن.. پشت این حرف همه شون قهقهه زدن که چهار ستون بدنم از صدای نکرشون لرزید.. پست فطرتای بی شرف.. می دونستم اینارو واسه ترسوندن دخترا میگن، مطمئنا بنیامین در جریان همه چیز بود.. بنیامین با نیشخندی که رو لباش بود بازوی یکی از دخترا رو گرفت و کشید جلو..خیلی خوشگل بود..چشمای آبی ِ درشت و پوست سفید و هیکل ظریفی داشت.. دختره با ترس تو چشمای بنیامین نگاه می کرد..دست بنیامین ناجوانمردانه رو بدن دختر حرکت کرد..با انزجار چشمامو بستم..صدای ناله ش بلند شده بود که التماس می کرد بنیامین ولش کنه.. بعد از چند لحظه که ساکت شد چشمامو باز کردم..لباش متورم بود و خون کمی از لب پایینش زده بود بیرون..با نفرت به بنیامین نگاه کردم..وحشی ِ کثافت.... دخترا گریه می کردن..بنیامین چندتای دیگه از بینشون انتخاب کرد..کثافت فقط دنبال خوشگلاش بود.. جمعشون شد 13 نفر ..به دو گروه تقسیمشون کرد.. -- اینا رو ببر اتاق مخصوص..بقیه هم باشن خبرت کردم بیارشون.. --چشم آقا......... دستمو گرفت و برگشتیم بیرون..تقلا کردم.. - واسه چی منو برداشتی آوردی اینجا؟.. -- حرف اضافه نزن راه بیافت.. - با اون دخترا می خوای چکار کنی؟.. داد زد: گفتم ببند اون چاک دهنتو.. دندونامو رو هم فشار دادم..لعنتی.. با اون لباس و کفشا واقعا راه رفتن واسه م سخت بود.. -من با این لباسا نمی تونم اینجا باشم.. همونطور که تو بغلش بودم، دستشو کشید رو بازوم.. -- اتفاقا تو این لباسا خواستنی شدی....و با غیضی که تو صداش بود گفت: حق نداری تا اخر شب دست بهشون بزنی، وقتش که شد خودم از تنت در میارم عزیــــزم.. و محکمتر منو به خودش فشار داد..مو به تنم سیخ شد..از افکار پلیدی که تو سرش داشت..می خواستم بهش فکر نکنم و بگم که بی خیالم ولی.. خدا شاهده که سخت بود.. سخت بود این همه اتفاق رو پشت سر هم ببینم و دم نزنم..انگار که هیچی نشده؟!.. رمان ببار بارون فصل 18 از لا به لای نوارای سیاه رد شدیم..رو به رومون یه راهروی آجری بود که روش اشکال و تصاویر مختلفی نقاشی شده بود.. از روی اطلاعات ناچیزی که در مورد ش.ی.ط.ا.ن.پ.ر.س.ت.ا داشتم و تمومش هم مربوط به دوران دبیرستانم می شد تا حدودی می تونستم بفهمم که این نشونه ها چین!.. سمت راست مرکز دیوار یه ستاره ی پنج پر واژگون یا همون پنتا گرام بود..و رو دیوار مقابلش ستاره ی شش پر هگزاگرام، که هر دو تو یه دایره ی کامل ترسیم شده بودن.. با فاصله از اونا درست تو مسیری که حرکت می کردیم تصویری از یک چشم که یه قطره اشک زیرش کشیده شده بود، بهش می گفتن چشم لوسیفر که لوسیفر همون پادشاه جهنم میشه.. مقابلش چشمی بود که مردمک توش حالت خمیده ای شکل داشت انگار که بخواد هیپنوتیزمت کنه.. کنار ستاره ی پنج پر که به سختی تونستم سرمو خم کنم و از رو شونه های بنیامین ببینمش یه چیزی شبیه ِ شاخ بود که کمی خمیده ش کرده بودن.. رو دیواری هم که رو به رومون بود و میشه گفت مجاور همون اتاقی که دخترا توش بودن یه صلیب وارونه کشیده بودن که قسمت بالایی صلیب دایره وار خم شده بود که بهش می گفتن آنخ یادمه یکی از بچه های کلاس که در موردش تحقیق کرده بود گفت این نماد موجب افزایش قدرت ش.؟.؟.؟نی تو ش.ی.ط.و.ن.پ.ر.س.ت.ا. ست.. و سرتاسر دیوار عدد 666 و سه حرف FFF دیده می شد که اینم باز نمادهای ش.ی.ط.ا.ن.پ.ر.س.ت.ی بود.. اطلاعات من بیشتر در مورد نماداشون بود وگرنه از کارایی که تو فرقه هاشون می کردن اطلاعات چندانی نداشتم.. جز اون باری که ناخواسته پام به یکی از پارتی هاشون باز شد و اگه علیرضا نبود معلوم نبود چی به سرم می اومد.. از یادآوریش چشمامو که می سوختن و تمنای اشک داشتنو لحظه ای بستم و باز کردم..چقدر دلم هواشو کرده بود..واسه یه لحظه دیدنش جون می دادم!.. صدای موزیک نزدیک و نزدیک تر می شد تا جایی که اون دیوارای مارپیچ و مسخره رو رد کردیم و وارد فضای بازی شدیم که جمعیتی از دختر و پسر تو هم می لولیدن و به ظاهر می رقصیدند.. یه عده با بالا تنه ی برهنه و شلوارای سیاه و تنگ و یه عده شونم لباسای عجیب و غریب سیاه رنگی تنشون کرده بودن که جلو و پشت تیشرتاشون یه چیزی تو مایه های جمجمه و صلیب وارونه و دستی که حالت انگشتاش شاخ شیطان رو نشون می داد روشون طراحی شده بود.. حالم از قیافه هاشون بهم خورد.. موهای سیخ شده ی پسرا و موهای ژولیده و رنگ شده ی دخترا که یه سری آبی کرده بودن و یه سریاشونم قرمز و سفید!.. پسر و دختر ابروهاشونو تا اونجایی که می شد باریک کرده بودن و آرایش زننده ای داشتن.. زیر چشماشونو به طرز فجیعی سیاه کرده بودن و لباشون هم سرخ سرخ بود تا جایی که انگار خون مالیده بودن به لباشون.. از اون فکر و حالتی که تو چهره شون بود حالت تهوع بهم دست داد و با انزجار صورتمو جمع کردم!.. بنیامین منو تو حصار دستاش گرفته بود و از کنار جمعیت یه جورایی دنبال خودش می کشید.. نهایت سعیمو کردم که حتی گوشه ی دامنمم بهشون نخوره..آشغالای بی خاصیت.. زیر لب هر چی دلم خواست بهشون گفتم..صدا به صدا نمی رسید که حتی اگه بلندم می گفتم کسی نمی شنید.. بالا تر از همه گوشه ای از اون محفل نحس و شیطانی 2 تا صندلی چوبی کنار هم گذاشته بودن که وقتی بهشون رسیدیم بنیامین اشاره کرد بنشینم و خودشم کنارم قرار گرفت.. به هیچ وجه دستمو ول نمی کرد..حتی وقتی به زور خواستم از تو دستش در بیارمم این اجازه رو بهم نداد و بدتر انگشتامو تو مشتش فشرد که این کارش هر چند با درد همراه بود ولی بهم فهموند حق اعتراض ندارم.. با نفرت به اون حیوونایی نگاه می کردم که تو لباس آدمیزاد هر کار دلشون می خواست می کردن.. صدای موزیک یه لحظه قطع نمی شد.. مردی که با یه شلوارک چسبون مشکی کمی دورتر از ما بالای به اصطلاح سن ایستاده بود و صدای نکره اشو با یه مشت اهنگ غربی و بی محتوا که از سبکش مشخص بود چیه تو گوش این فلک زده های جوگیر فرو می کرد.. و اونا هم که معلوم بود تا خرخره مواد مصرف کردن و م.ش.ر.و.ب خوردن از خود بی خود شده بودن و دیگه کسی به کسی نبود.. End of passion play crumbling away پايان هر بازی و عمل هيجان انگيزی فرو پاشی و ناپديد شدنی هم هست!! Im your source for self destruction من منبع تو برای از بين بردن خودت هستم Venis that pump with fear Sucking darkest clear رگ هايی که ترس به آنها تزريق مي شود Leading on your deaths construction همين رگ ها تو را در ساختن و به وجود آمدن مرگت رهبری مي کنند!!! Taste me you will see More is all you need مرا بچش ميبينی که مقدار بيشتری از من مي خواهی Youre dedicated to how im killing you و به اين وسيله (اعتياد) تو به روشی که تو را مي کشم هميشه پايبندی!!!! Come crawling faster سريع تر جلو بيا در حالی که مي خزی Obey your master به ارباب خود احترام بزار Your life burns faster Obey your master زندگي تو زودتر دود مي شود به ارباب خود احترام بگذار Master of puppets Im pulling your strings ارباب عروسک ها من هستم که بند های تو را مي کشم ! Twisting your mind and smashing your dreams ذهنت را به هم مي ريزم و رويا های را لگدکوب مي کنم Blinded by me you cant see a thing چيزی نمي بينی چون به دست من کور شده ای Just call my name cause ill here you scream Master master Just call my name cause ill here you scream Master master فقط نام مرا صدا بزن چون مي خواهم فريادت را بشنوم فرياد بزن ارباب ارباب تا فريادت را بشنوم Neddlework the way never you betray راه را با سوزن باز کن (اشاره به مصرف هروئين) تو هرگز پشيمان نمي شوی Life of death becoming clearer وجود مرگ برايت واضح تر مي شود Pain monopoly ritual misery درد در انحصار توست و اين آيين بدبختی توست Chop your breakfast on a mirror صبحانه ات را بر روی آينه تکه تکه کن (اشاره به مصرف کوکائين) انقدر بد و ناموزون می خوند که نمی تونستم بفهمم چی میگه.. صورتمو چرخوندم سمت چپ..درست همون طرفی که بنیامین نشسته بود.. کمی با فاصله از ما مردی قد بلند و چهارشونه که یه تیشرت جذب مشکی و شلوار براق به همون رنگ تنش بود و یه نقاب مشکی و خاکستری هم به صورتش زده بود به این طرف می اومد.. جلومون که رسید سینی نقره ای تو دستاشو که 2 تا جام طلایی توش بودو آورد پایین و گرفت جلوی من و بنیامین..سمت چپی که مال بنیامین بودو با احترام برداشت و در حالی که می داد دستش سرشو کمی رو به پایین خم کرد.. اما لیوان منو با همون سینی گرفت جلوم و بدون اینکه چیزی بگه از پشت نقاب نگاهم کرد..هیچ حرکتی واسه برداشتن جام نکردم..نگاهش رو صورتم سنگینی می کرد ولی سرمو بلند نکردم تا حتی بخوام تو چشماش نگاه کنم.. دستمو پیش نبردم که بنیامین زیر لب با یه لحن محکم گفت: بردار سوگل.... تقریبا یه جورایی بهم تشر زد.. می دونستم محتوایاتش چیه..جز نوشیدنی چی می تونست باشه؟..وقتی بنیامین بهم امر کرد لیوانو بردارم دهنش بوی الکل می داد.. با استیصال جامو از تو سینی برداشتم..مرد با کمی تامل ازمون فاصله گرفت و پشت سر بنیامین ایستاد..هنوزم سنگینی نگاهش روم بود..مردک هیز..هه....اینجا که چیز عجیبی نبود..کاش فقط به هیزی ختم می شد.. چه کارایی که امشب نمی خواستن بکنن.. تجربه ای که قبلا به دست آورده بودم بهم نهیب می زد قراره شاهد اتفاقات و حوادث نفرت انگیزی باشم!.. صدای موزیک که قطع شد مردی که عصای مشکی رنگی رو تو دستش داشت و سر عصا هم یه جمجمه شبیه به جمجمه ی انسان بود..وارد شد و یکراست از بین جمعیت رد شد و رفت بالای سن ایستاد.. دخترا و پسرا به افتخارش دست زدن و جیغ کشیدن..هر دو دستشونو آورده بودن بالا..2 انگشت میانی و شصتشونو بسته بودن و فقط انگشت کوچیک و اشاره شون باز بود که با هیجان تکونش می دادن و یه چیزایی رو تو اون همهمه تکرار می کردن.. یه مشت دیوونه دور هم جمع شده بودن!..آخه به اینا هم میشه گفت آدم؟!.. و اونی که از همه دیوونه تر بود دقیقا همونی بود که بالای سن ایستاده بود.. یه کتاب نسبتا قطوری رو گرفته بود دستش .. با صدای بلند و رسا رو به جمع که به یکباره ساکت شده بودند گفت: به نام شیطان، فرمانروای زمین....همانا که از سجده به آدم سر باز زد و از بهشت رانده شد..به شیطان ظلم شده است..او شایسته ی تقدیر است..شیطان همان قدرت بزرگ است، قدرتی که بشر را در زندگی به حرکت در می آورد.. به ناگهان همه جیغ کشیدن و هیاهویی به پا شد..حیرت زده به اون دیوونه هایی نگاه می کردم که رو زمین خم و راست می شدن و سجده می کردن.. ولی طولی نکشید که صداها خوابید و اون مرد اینبار بلندتر ادامه داد: عنان نفست را آزاد بگذار و در لذت ها غوطه ور شو..از شیطان پیروی کن، او تنها دستورهایی به تو می دهد که با طینت تو سازگار است و هستی تو را سرشار از زندگی و پویایی می کند..شیطان، نماد حکمت آلوده و نماد زندگی اصیل است، بنابراین خودت را با افکار دروغین و سراب ها فریب مده.. و اینبار اونا سجده می کردن و مرد بی وقفه ادامه می داد: افکار شیطان محسوس، ملموس و قابل دیدن است و طعم دارد و عمل به آن باعث شفای تمام بیماری های جسمی و روانی است.. و فریاد زد: نباید عاشق شد، زیرا عشق، ضعف و خواری و پستی است..شیطان، نماد دلسوزی و شفقت برای کسانی است که شایستگی آن را دارند و به جای تباه کردن خود و عاشق دیگران شدن، باید عاشق شیطان شد.. حقت را از دیگران بگیر، هر کس به تو یک سیلی زد، با تمام قدرت با مشت بر همه جای بدن او بکوب و به او ضربه بزن.. همسایه ات را دوست نداشته باش و با او همانند اشخاص غریبه و عادی رفتار کن.. و عصاشو بالا آورد و رو به جمعیتی که همچنان در حال سجده بودند فریاد زنان گفت: ازدواج نکن، بچه دار نشو، از اینکه ابزار و وسیله بیولوژیک برای ادامه نسل و زندگی انسان ها باشی، حذر کن، فقط برای خودت باش..هر چقدر می خواهی رابطه برقرار کن، هر طور می خواهی و با هر کس که تمایل داری..دیگران باید تسلیم تو باشند..برای انجام اعمال سرکش و آزاد از مصرف مواد مخدر و نوشیدنی ها نترس و خود را در آن غرق کن..آزادی و خودکشی حق شماست..انسان آزاد است که هر چه می خواهد، بخورد و هر چه می خواهد، بپوشد و هر وقت که دلش می خواهد، بمیرد..خود کشی انتقال به جهان خوشبختی است..اخلاق، ضعف و مایه ی حمایت از ضعیفان است، پس از آن بپرهیزید!.. دستشو که اورد پایین همهمه ها از سر گرفته شد و صدای جیغ و فریاد بود که از هر طرف باغ بلند می شد!.. -- سوگل، نوشیدنیتو بخور!.. بدون اینکه نگاهش کنم خواستم جام رو بذارم زمین که مچ دستمو فشار داد..از زور درد قدرت هر کاری ازم گرفته شد و لبمو محکم گزیدم!.. -بخور بت میگم..... نگاهی به جام انداختم..رنگ سرخش داد می زد که ش.ر.ا.ب.ه..ولی واسه اینکه مطمئن بشم پرسیدم: توش چیه؟.. خندید و بین اون همه سر و صدا داد زد: نگو که نمی دونی.. می دونستم..فقط نمی خواستم به زبون بیارم.. سرشو خم کرد و زیر گوشم بلند گفت: بخور خوشگلم..بخور بذار شبمون کامل شه!.. شبمون کامل شه؟!..نکنه چیزی توش ریخته؟!..شاید می خواد منم مثل این دیوونه ها از خود بی خود شم و راحت تر بتونه باهام..... وای نه!.. همچین تو گوشم داد زد: بده بالا.......که هم از ترس جام تو دستم لرزید و سرش خالی شد و هم حس کردم گوش چپم دیگه هیچ صدایی رو نمی شنوه!.. دستم می لرزید ولی جامو به لبام نزدیک کردم..دیگه چی داشتم که ببازم؟..لبه ی سردش، سردتر از لبای من نبود.. چشمامو بستم و محتویاتش رو مزه کردم..شیرین بود!!..مثل عسل!!..طعمی از الکل نداشت!!.. اینبار چشمامو باز کردم و با تعجب جزعه ای ازش خوردم....مزه ش مثل شربت آلبالو بود!!..همونجور خوشمزه و خنک بود!!.. پس...... به بنیامین نگاه کردم..لبخند کجی رو لباش بود که خم شد رو صورتم و گفت: امشب هردومون از این ش.ر.ا.ب مست میشیم عزیزم..چشماتو وقتی که خمار میشنو دوست دارم.. لبشو آورد جلو که لبامو ببوسه..بوی مشمئز کننده ی الکی که از دهنش خارج شد باعث شد اخم کنم و صورتمو بکشم عقب.. از اینکارم خوشش نیومد و با عصبانیت نگاهم کرد..دستمو فشار داد و به حالت اولش برگشت و شنیدم که گفت: آدمت می کنم!.... پوزخند زدم..کی به کی داره میگه آدمت می کنم!.. از اینکه حرص می خورد هم خوشحال بودم و هم می ترسیدم..اگه با لجبازی همه چیز بهم بریزه چی؟!.. وقتی که گفت با هم از این ش.ر.ا.ب مست میشیم فهمیدم نمی دونه تو جام من شربته نه ش.ر.ا.ب.. ازاین فکر برگشتم و به مردی که نوشیدنی ها رو سرو کرده بود نگاه کردم..پاهاشو به عرض شونه باز کرده بود و با ژست خاصی پشت بنیامین ایستاده بود..بازوان عضلانی و محکمی داشت که آستینای تیشرتش جذبش شده بود..قفسه ی سینه ی ستبر و مردونه ش تو اون تیشرت مشکی تنگ عضلاتشو کامل نشون می داد..هیچ جزئی از صورتش مشخص نبود جز فرم کمی از چونه ش.. نگاهمو که رو خودش حس کرد سرشو چرخوند و از پشت نقاب نگام کرد..سرشو به احترام خیلی کم خم کرد ولی نگاهشو از صورتم نگرفت.. از صدای جیغ چند تا دختر اول اون برگشت بعد هم من..همون دخترایی بودن که تو اون اتاقک زندونیشون کرده بودن..هر 26 نفر.. متحیر از اون همه بی شرمی مسخ کارایی که می کردن شدم..13 تا دختری که خوشگل بودنو یه گوشه نگه داشتن..مظلومانه گریه می کردن.. بقیه رو آوردن وسط و رو به روی هر دختر یه مرد لاغر اندام که خالکوبی های کوچیک و بزرگی رو بازوها و سینه و کمرش داشت ایستاد.. دستای دخترا رو با طناب محکم بسته بودن..به پاهاشون زنجیر زدن و زنجیرا رو به هم وصل کردن و تو یه خط نگهشون داشتن.. پسرا هر کدوم فقط یه شلوار مشکی تنشون بود که رو کمراشون یه چیزی شبیه خنجر گذاشته بودن که وقتی بیرون کشیدن من از ترس قبض روح شدم وای به حال اون دخترای بیچاره.. جیغ کشیدم و صورتمو با گریه برگردوندم که بنیامین داد زد: نگاه کن.. هق زدم: همه تون یه مشت کثافتین..ازتون بیـــزارم!.. اینا رو با گریه زیر لب می گفتم که بنیامین اینبار بلندتر داد زد و وقتی دید عکس العملی نشون نمیدم و از ترس دارم می لرزم دستمو کشید و بلندم کرد..پشتم ایستاد و بازوهامومحکم فشار داد.. تو گوشم داد می زد نگاه کنم وگرنه منو هم می فرسته قاطی اون دخترا.. همین تهدید واسه باز کردن چشمام کافی بود که با تردید و ترس سرمو برگردونم و نگاهشون کنم.. مردا، دخترا رو خوابونده بودن رو زمین و نشسته بودن رو پاهاشون.. به دستور همون مردی که عصا دستش بود و مرتب تکرار می کرد: اینان قربانیانی هستند به درگاه شیطان..ای فرمانروای زمین، تقدیمت می کنیم تا بدانی که پرستش و ستایش تو پایان ناپذیر است!..پاکی و درستی را از زمین می زداییم تا تو را خشنود کرده باشیم!.... قلبم تو دهنم می زد.. مردا خنجراشونو بردن بالا..ناخودآگاه همراه دخترا جیغ کشیدم.. جمعیت سجده کرد..بنیامین بازومو فشار می داد که نتونم چشمامو ببندم.. حس کردم استخونام تو دستاش داره خرد می شه!.. با علامت دست اون مرد، خنجرا به شدت پایین اومد.. صدای جیغ های پی در پی و بلند و گوش خراشم گوش فلکو کر کرد.. جیغ و ناله ی دخترا از درد به هوا رفت و دیگه طاقت نیاوردم و بی حال به حالت ضعف صورتمو برگردوندم.. اون ناله ها تا کی ادامه داشتنو نمی دونم..نمی دونم..فقط حس کردم زانوهام داره بی حس میشه تا جایی که اگه دستای بنیامین دورم احاطه نشده بود بی شک نقش زمین می شدم.. نشوندم رو صندلی..سرمو به عقب تکیه دادم..تنم منجمد بود....کمی از شربتی که جلوی لبام گرفته شده رو مزه کردم..آروم پلکامو از هم باز کردم..خوبه که لبام تکون می خورن فکر می کردم مثل یه تیکه یخ از حرکت افتادم.. چشمامو باز کردم تا ببینم کی اون لیوانو رو لبام گرفته؟..که باز کردن چشمام همزمان شد با گره خوردن نگاهم تو چشمای اون مرد..چه رنگ آشنایی داشت..لیوان بی هدف رو لبام بود و نگاهه من سرگردون تو چشمای اون مرد ِ غریبه!.. وقتی دید خیره تو چشماشم سرشو انداخت پایین و ازم فاصله گرفت..ولی نگاهه منو هم با خودش کشید و برد..همون جای قبلی ایستاد.. بنیامین کجاست؟!.... سرمو چرخوندم..ناخودآگاه همون سمتی که دخترا بودن..کسایی که وسط بودن مشتاقانه می اومدن جلو و دستاشونو به خون اون دخترا آغشته می کردن و می مالیدن به سر و صورتشون.. حالم بد شد و دستمو جلوی دهنم گرفتم و چند بار پشت سر هم عق زدم..سریع بلند شدم و دویدم سمت درختایی که فقط چند قدم از اون جایی که نشسته بودیم فاصله داشتن.. پای یکیشون خم شدم و عق زدم..حس کردم جون از گلوم داره می زنه بیرون..داشتم می مردم..حس کردم بوی تند خون فضا رو پر کرده.. دستمو به یکی از درختا گرفتم و بی حس و نالان همونجا افتادم..نگاهه ماتم برده ام به پرده ی سیاهی بود که رو به روم به دیوار زده بودن که درخشش آب تو لیوان کریستال چشممو زد.. به دستی که اونو جلوم گرفته بود نگاه کردم..نگاهم از مچ تا بالاتر از اون کشیده شد..همون مرد بود..و نگاهش خیره به من!.. چرا به صورتش ماسک زده؟!..چشماش برام آشناست!..یه چیزی تو مایه های رنگ چشمای خودم!.. از یادآوریش نگاهم پر از اشک شد..با شَک لیوانو از دستش گرفتم و زمزمه کردم: تو کی هستی؟!.. سرشو کمی تکون داد و با نگاهش به لیوان اشاره کرد..واقعا به اون آب نیاز داشتم..چشمام رو اون بود که یه قلوپ ازش خوردم..حالم خیلی بد بود!.. لیوانو گذاشتم رو زمین و دستمو به درخت گرفتم و خواستم بلند شم که بین راه رها شدم و نزدیک بود بیافتم که دستی دورم حلقه شد و بدن بی حس شده ی من به عقب مایل شد.. تو همون حالت یه چیزی مثل برق از ذهنم گذشت.. یه لحظه ای تو گذشته برام تداعی شد..یه لحظه ی آشنا.. تو درگاه آشپزخونه.. آنیل با حوله ی حموم بود و من تو حصار دستاش.. همون روزی که متوجهش نشدم و ناخواسته به هم برخوردیم و.... این گرمایی که پر بود از شرم برام چه آشناست!.. سرمو بالا اوردم و اینبار دقیق تر تو چشماش نگاه کردم..سریع عقب رفت و تو موهاش دست کشید.. موهاش؟!..نگاهش؟!.. این حرکتی که همیشه وقتی کلافه می شد از خودش نشون می داد!!..دست کشیدن تو موهاش!!....... - تـ .. تو........ --سوگل........ با صدای بنیامین هر دو برگشتیم..مرد ازم فاصله گرفت و لا به لای جمعیت گم شد..انقدر سریع که نتونستم بفهمم کجا غیبش زد.. بنیامین با اخم اومد سمتم.. -- اینجا داشتی چکار می کردی؟.. من که هنوز قلبم تند می زد و زمان و مکان از دستم در رفته بود لبای خشکمو با زبون تر کردم و سعی کردم نگاهمو از بین جمعیت بگیرم.. - حالم خوب نیست بنیامین..چرا از اینجا نمیریم؟.. خنده ی مسخره ای کرد و دستشو دور بازوم حلقه کرد.. -- میریم خوشگلم..صبر کن هنوز مهمونی تموم نشده!.. - بس کن دیگه حالم داره از این کارا بهم می خوره..نمی دونم چه نسبتی می تونم بهتون بدم جز اینکه شماها خود شیطانین..ازتون متنفـــــرم.. --ببند دهنتو.. - می دونم قصدت اذیت کردن منه ولی ازت خواهش می کنم دیگه تمومش کن!..چرا اذیت شدنم خوشحالت می کنه؟..اگه قصدت کشتن منه خب بکش و خلاصم کن..من که گفتم دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم.. زیر گوشم با لحن بدی گفت: داری عزیزم داری..هنوز مهمترین چیزو ازت نگرفتم..اونو که ازت بگیرم خلاصت می کنم!.. تنم لرزید ولی به روی خودم نیاوردم..تو دلم پوزخند زدم..به همین خیال باش بنیامین جهانگیری..گفتم به مرگ راضی شدم ولی با جسمی که پاک باشه..نمیذارم به لجن بکشیش..نمیذارم!.. -می خوام از اینجا برم..دیگه نمی تونم این چیزا رو تحمل کنم!.. -- تو هر کجا که من باشم همونجا می مونی شیر فهم شد؟!.. - تو........ دستمو گرفت و رخ به رخم ایستاد..تو چشمام زل زد و با عصبانیت تو صورتم غرید: هی، دور برت نداره دختر..فکر نکن عاشق چشم و ابروتم که به هر سازت برقصم..نه از این خبرا نیست پس واسه خودت رویا نباف..اگه دیدی راضی به عقد شدم یا چه می دونم به هرنحوی الان اینجایی، فقط واسه اینه که هیچی تو دنیا واسه م مهم نیست جز خواسته ها و اهداف خودم..هدف من کشتن آدمای به ظاهر بی گناه و بیخودیه مثل تو..اون اول که چشمم تو رو گرفت فقط واسه سرپوش گذاشتن رو اهدافم بود که کسی به کارام شک نکنه.... و با لبخند بدی جمله شو ادامه داد: می دونی که تو کار ما ازدواج معنایی نداره..ولی با وجود تو من خیلی راحت به هدفم می رسیدم..وقتی به چیزی اعتقاد نداشته باشم پس آزادم که هر کار بخوام بکنم..دیدی که هیچ کس هم قدرت مقابله با منو نداشت.. و بلند و وحشتناک خندید و منو کشید سمت خودش.. از صداش می ترسیدم.. --همه تون یکی یکی تقاص پس می دین..فقط صبر کن و ببین خوشگلم!.. با بغض تو چشماش نگاه کردم..بنیامین واقعا یه عوضی بود.. منظورش از اینکه تقاص پس میدیم چیه؟!.. خدایا..بنیامین چه راحت همه مونو فریب داد..اون اول که اومد خواستگاری فکر می کردم واقعا آدمه و می تونم با اطمینان قبولش کنم..ولی حالا............... برگشتیم سر جای قبلیمون.. ولی چی می دیدم؟.. خدایا بس نیست؟.. دیگه گنجایش ندارم.. دخترا و پسرا افتاده بودن به جون هم و به طرز وحشیانه ای عمل وقیح و بی شرمانه ی س.کـ. . .. رو انجام می دادن..میگم بی شرمانه یعنی جوری بود که انگار دو تا حیوون وحشی افتادن به جون هم..انگار که قصدشون علاوه بر لذت تیکه تیکه کردن هم بود..فرقی هم نمی کرد که دوتا جنس مخالف باشن یا موافق..دختر با دختر..پسر با پسر..دختر و پسر با هم.. این دیگه نهایتش بود.. اون 13 تا دختر باکره و خوشگلی هم که کنار گذاشته بودن واسه همین کار بود..که بکارتشونو بگیرن..اونا با باکرگی مشکل داشتن اینو می دونستم.. 13 تا مرد قوی هیکل افتاده بودن به جون دخترا و بدتر از اونایی که تو جمعیت بودن به دخترای بی پناه تجاوز می کردن..بدون هیچ پوششی جلوی هم افتاده بودن رو دخترا و........ دستمو محکم جلوی دهنم گرفتم و چشمامو بستم.. خدایا!.. جهنمت همینجاست، آره؟.. با وجود آتیشایی که از این مشعل های بزرگ شعله می کشه و عمل وقیحانه ای که از این حیوونای آدم نما سر می زنه، جز جهنم چه جایگاهه دیگه ای هست که نگم نجاتم بده من مال اینجا نیستم؟.. من از جنس این آدما نیستم خدا صدامو می شنوی؟!.. دیگه نمی تونم طاقت بیارم!.. منو از اینجا نجات بده! دخترا گریه می کردن و جیغ می کشیدن و التماس می کردن که ولشون کنن ولی اون مردا به قدری وحشیانه رفتار می کردن که همه ی تن و بدن دخترا غرق به خون شده بود..دیگه از اون زیبایی خبری نبود..صدای گریه هام با اینکه بلند بود تو اون همه هیاهو گم شده بود..هر لحظه دمای بدنم پایین تر می اومد..از ترس بود..از وحشتی که با دیدن صحنه های امشب تو ذهنم ترسیم شده بود .. واقعا ارزششو داشت؟..ارزششو داشت که گول ِ وعده و وعیدای یه عده آدم از خدا بی خبرو بخورن و پاشون به یه همچین جاهایی باز بشه؟.. از خونه فرار کنن و گیر یه سری ادم شیطان صفت مثل بنیامین بیافتن؟.. یاد خودم افتادم.. منم یه روزی هم از خونه فرار کردم هم از پدر و مادر ِ نامهربونم.. یاد پدرم افتادم که قصد داشت باهام چکار کنه.. تازه می فهمم که اگر پدر و مادرا همدل بچه هاشون باشن و دل به دلشون بدن و با حضور گرم و پر مهرشون یه محیط امن و صمیمی کنار هم تشکیل بدن یه همچین اتفاقات جبران ناپذیری برای جیگر گوشه هاشون نمیافته!.. اینکه تو یه همچین محافلی قربانی ه.و.س و ش.ه.و.ت یه عده آدم خون خوار بشن و مورد تعرض قرار بگیرن ارزششو داره؟.. خدایا..ما را چه می شود؟!.. آخرش قراره به کجا برسیم؟!.. دنیا رو گناه پر کرده..مرد به مرد..زن به زن هم رحم نمی کنه.. دیگه کارم از گریه گذشته بود..یه جورایی از حال رفته بودم و فقط چشمام نیمه باز بود.. وقتی کارشون تموم شد جنازه ی هر 26 نفرو جمع کردن وسط باغ....همه دایره وار دورشون حلقه زدن و اجساد توسط 6 نفر به آتیش کشیده شدند.. جمعیت رقصان به دور آتیش می چرخیدن و شعرای عجیب و غریبی می خوندن.. صدای موزیک کر کننده بود و با اعصاب و روانت بازی می کرد.. جسد دخترای بی گناه تو اتیش می سوخت و اونای دیگه بی رحمانه خوشحالی می کردن.. خدا ازتون نگذره..شماها خود شیطانین دیگه چرا پرستشش می کنید؟..کثافتای بی شرف..فکر کردید عاقبت اینکارتون چی میشه؟..ساده لوحای بدبخت..آخه چقدر کوته فکر و نادونین که می ذارید یه همچین آدمای سودجویی ازتون به نفع خودشون استفاده ببرن؟..آخه چرا؟.. اون همه زیبایی و نعمتی که خدا در اختیارتون گذاشته رو با چی دارید معامله می کنید؟..با این کثافتکاریایی که اسمشو گذاشتید آزادی؟..آزادی یعنی این؟..یعنی خوی حیوانی و اعمال ج.ن.س.ی و خوردن خون و تیکه تیکه کردن هم نوع خودتون؟..آزادی یعنی همین؟!.. از صدای رعد و برق نگاهم سمت آسمون کشیده شد..شاید به 2 دقیقه هم نکشید که بارون شروع به باریدن گرفت.. اولش نم نم بود و رفته رفته شدیدتر شد تا جایی که جمعیت پراکنده شدن و هر کدوم یه گوشه پناه گرفتن.. انگار خوششون نیومده بود..ناخودآگاه لبخند زدم..آتیش روی هیزما کم کم داشت خاموش می شد..آسمون بلند و خروشان می غرید و بارون رگبار و بی وقفه می بارید.. چشمامو بستم..و از ته دلم زمزمه کردم: ببار بارون....ببار.... قربونت برم خداجون..می دونم این جماعت دلتو شکستن..می دونم نگاه قشنگتو بارونی کردن..ولی دلت خیلی بزرگه..انقدری که بخشنده ای..همیشه بی منت می بخشی فقط به عشق اونایی که از ته دل بنده ی خالصتن.. به خاطر آدم بود که شیطانو از بهشتت روندی ولی حالا..همین آدما دارن با بی رحمی مقابلت می ایستن و در برابرت ادعای برتری می کنن.. خدایا.... خدا جون.. الهی قربونت برم.. بزرگیتو شکر که با وجود بنده های گناهکارت،هنوزم دوستشون داری و می خوای که پاکی و مهربونی رو به یادشون بیاری....ولی حیف.... حیف و صد حیف که این جماعت راهشونو گم کردن و..با میل و رقبت تو تاریکی غرق شدن!.... ******* بعد از بهم خوردن اون مراسم کذایی و نحس همراه بنیامین از اونجا اومدیم بیرون..حسابی مست کرده بود جوری که قدم از قدمو به زور برمی داشت.. دیگه زیاد بهم گیر نمی داد منم سر به سرش نمیذاشتم هم ازش می ترسیدم و هم حس کل کل باهاش رو نداشتم..تو حالت معمولیش یه عوضی به تمام معنا بود تو حالت مستی ازش چه توقعی باید داشته باشم؟!.. -- امـ ..شب..خیلی..خوش گذشت..خوشگلم..بهترین..عروسی رو..برات گرفتم...... مست و بی حال قهقهه زد.. من که اشکام دوباره راهشونو رو گونه هام پیدا کرده بودن در حالی که نگاهه مسخ شده م از پنجره بیرون بود با بغض زمزمه کردم: ازت متنفرم..قسم می خورم تا نفس می کشم ازت بیزارم.. با اون صدای مزخرف و مستش داد زد: ببند دهنتو کثافت.... و با عصبانیت کش اومد سمت من و در داشبوردو باز کرد و یه چاقوی ضامن دار که دسته ی مشکیی داشت رو کشید بیرون و ضامنشو زد..تهدیدکنان گرفت سمتم که ناخواسته جیغ کشیدم و خودمو چسبوندم به در.. -- می بندی دهنتو یا اون زبون کوچولوتو از بیخ بکشم بیرون و ببرم؟!.. تو اون وضعیت ترجیح دادم چیزی بهش نگم..انگار حالش اصلا خوب نبود که اینجوری پاچه می گرفت..گرچه از اون هر کاری بر می اومد و این جای تعجب نداشت!.. ******* یه ربعی از مسیر تو سکوت من و نفسای بلند بنیامین طی شده بود که یه دفعه زد رو ترمز..برگشتم و با تعجب نگاهش کردم..چرا اینجا نگه داشت؟!.. صورتش سرخ شده بود..2 تا از دکمه های بالای پیراهنشو با عجله باز کرد..زل زد تو چشمام ..خدا می دونه که چقدر از اون نگاهه تشنه و ش.ه.و.ت انگیز ترسیدم.... دست سردمو گرفت تو دستش و برد سمت لباش..نگاهش نمی کردم ولی از تماس لباش با پشت دستم تنم مور مور شد و دستمو کشیدم.. با این حرکتم عصبانی شد و بازومو گرفت و کشید سمت خودش..خواست لبامو ببوسه..به تقلا افتادم و با دست به عقب هولش دادم..درسته مست بود ولی زورش هنوزم بهم می چربید.. جیغ زدم: ولم کن آشغال....... ولی تقلاهای من اونو جری تر و در نتیجه عصبانی ترش کرده بود.. پیاده شد و در سمت منو باز کرد..دستمو گرفت و کشیدم بیرون..با مشت می زدم به بازوش ولی ول کن نبود.. دیدم اینجوری نمیشه و واقعا قراره یه اتفاقی بیافته، بی هوا دستمو بردم بالا و کشیده ی محکمی خوابوندم زیر گوشش..انقدر محکم که کف دستم سوخت!.. سرش به راست چرخید و دستشو به گونه ش گرفت..مات و مبهوت نگاهش می کردم..وقتی سرشو آورد بالا و تو چشمام نگاه کرد از ترس یه قدم رفتم عقب..چشمای به خون نشسته ش فوق العاده وحشتناک شده بود..با یه خیز بازومو گرفت و در حالی که هر چی از دهنش در می اومد بهم نسبت می داد در عقبو باز کرد و پرتم کرد رو صندلی.. - ولم کن..چی از جونم می خوای؟.. -- خیلی عجله داشتی واسه ش آره؟!.. کتشو کند و پرت کرد جلو..دست برد کمربندشو باز کرد..تنم یخ بست..وای....نه...... دکمه ی شلوارشو که باز کرد خزیدم عقب و چنگ زدم به دستگیره ولی قبل از اینکه بازش کنم پاهامو سفت چسبید و کشید طرف خودش.. جیغ کشیدم ولی تو اون بیابون برهوت، ساعت 3 بامداد کی بود که به فریادم برسه؟!.. -بنیامین..بنیامین نکن..تو رو خدا.. روم خیمه زد و با لحن کشداری گفت: آره..بتـــرس خوشـــگلم....اگه بدونی چه بلاهایی قراره سرت بیارم خون گریه می کنی، خــــــــون.. تنم می لرزید..بازوهامو تو چنگ گرفت..با یه حرکت دکمه های مانتومو کشید و از تنم درش آورد.. با اشک و التماس هم کاری از پیش نرفت..تو اون لباس سفید دکلته رو به روش بودم و اون عوضی با چشمای خمارش خیره به جسمم بود.. شالو از سرم کشید که به خاطر تاج کوچیکی که رو موهام بود به سختی از سرم درش آورد..در اثر کشیده شدن موهام سرم تیر کشید و با هق هق جیغ زدم.... بی توجه به التماسای من دست برد زیر گردنم..خر خر می کرد ..از مستی زیاد بود..بی شرف ِ پست.. جیغ زدن و گریه کردن فایده ای نداشت..با اتفاقاتی که امشب پیش چشمام افتاد و ترسی که الان داشتم اگه میگم مرده بودم یه مرده ی متحرک، به خداوندی خدا که دروغ نگفتم.. درسته که بنیامین شوهرم بود ولی اینکارش با تجاوز چه فرقی می کرد؟..به زور قصد تعرض داشت و تو یه همچین حالتی اینو نمی خواستم.. چی فکر می کردم و چی شد!..گفتم الان منو می بره خونه و اونجا اگر هم بخواد کاری کنه نمیذارم و کاری می کنم حداقل امشبو نتونه ولی....حالا چی می خواد بشه؟!..کسی نبود به فریادم برسه!.. لباش رو گردن و قفسه ی سینه م حرکت کرد..از ته دل خدا رو صدا زدم..دستش رو یقه م لغزید و حرکتش داد..دستا و تنش داغ بودن و جسم من بی روح و سرد.... بی حرکت فقط بلند بلند نفس می کشیدم و گریه می کردم..هیکلش روم سنگینی می کرد ..داشتم خفه می شدم و نفسای بلندم از همین بود.. به سختی دامن لباسمو داد بالا ولی ثابت نمی موند.. تقلا ها و گریه های بی امانم بیش از قبل عصبیش کرد..با یه دست دامنمو گرفت و با دست دیگه ش فریاد زنان سیلی محکمی تو صورتم خوابوند..جیغ کشیدم و هق هق کنان دستمو گذاشتم رو صورتم..ولی مچمو گرفت و خشونت بار دستمو کشید پایین.. مثل یه حیوون وحشی افتاد به جونم..گردن و لبامو جوری می بوسید که سوزش و درد رو با هم احساس می کردم..گاز می گرفت بی همه چیز..جوری که از گوشه ی لبم خون می زد بیرون.. شوری و مزه ی ضخم خون دهنمو پر کرد..ناخناشو رو قفسه ی سینه م کشید و دستش رفت سمت یقه م و داد پایین..ولی چون تنگ بود نتونست به سینه هام برسه..دیگه از بی پناهی خودم گریه نمی کردم، از درد و سوزش تنم داد می زدم و ناله می کردم!.. خیسی و رطوبت زبونشو رو زخمام حس کردم.. خودمو منقبض کرده بودم از اون همه ترس و وحشتی که به جونم افتاده بود..دست برد و پاهامو لمس کرد و از هم بازشون کرد.... از اون همه درد به سطوح اومدم و مثل خودش وحشی شدم..پامو بلند کردم و کشیدم عقب ولی بی وجدان ناخناشو تو رونم فرو کرد..از ته دل جیغ کشیدم و سست و بی رمق به هق هق افتادم.. بوسه هاش که از سر گرفته شد با مشتای کم جونم به سر و سینه ش زدم ولی اون عوضی مثل یه گرگ گرسنه که مدت ها میون کوهی از برف گیر کرده باشه و حالا با دیدن یه تیکه گوشت لذیذ آب از دهانش سرازیر شده باشه، داشت تیکه و پاره ام می کرد.... هر چی فحش و ناسزا بود بهش دادم..اما انگار از فحاشی من قدرتش صدبرابر می شد.. مچ هر دو دستمو گرفت و بالای سرم با یه دستش قفل کرد..دست آزادشو آورد پایین ولی قبل از اینکه بتونه لباسمو پایین بکشه و دنیا جلوی چشمام تیره و تار بشه، ترمز شدید یه ماشین و بعد از اون صدای فریاد مردی که گفت: می کشمــت حــرومـــزاده ی کثـــافت....... باعث شد دومرتبه به تقلا بیافتم..بنیامین که تا حدی هوشیار بود خواست سرشو بلند کنه که یکی از پشت یقه شو گرفت و کشیدش بیرون.. از اون مرد فقط یه سایه دیدم.. دامن لباسمو دادم پایین و با درد تو جام نشستم..از ترس اینکه نکنه باز بنیامین بیاد سراغم در ماشینو بستم و قفلشو زدم..گریه هام مقطع شده بود و به نفس نفس افتاده بودم.. چیزی جز صدای زد و خورد و ناسزاهایی که بهم نسبت می دادنو نمی شنیدم..بیرون ماشین تاریک بود.. حس می کردم صدای اون مرد برام آشنا ست..مخصوصا وقتی اسم منو بین حرفاش آورد!.. برگشتم و از شیشه ی عقب بیرونو نگاه کردم..صورتشو نتونستم تو اون تاریکی درست ببینم.. وقتی مشت گره کرده ش تو صورت بنیامین فرود اومد و بنیامین محکم خورد به در ماشین و پرت شد رو زمین مات و مبهوت سرمو آوردم بالا و.... زیر بارون خیس شده بود ..موهای خوش حالتش پریشون و نمناک ریخته بود تو صورتش..نگاهشو از پشت پنجره دوخت تو چشمام.. از دیدنش به قدری خوشحال شدم که به کل موقعیتمو فراموش کردم..در ماشینو به شتاب باز کردم و پریدم پایین و دویدم سمتش..صدای گریه ای که از شوق بود نه از ترس، دیگه بند نمی اومد.. صدای بلند ضربات قلبش زیر گوشم بود..از همون فاصله ی نزدیک.. دیگه فکر نمی کردم این مردی که تو آغوششم بهم محرم نیست.. فکر نمی کردم که هیچ وقت نمی تونم متعلق به این مرد باشم..و علیرضا دیگه مال من نیست.. اون لحظه به قدری ترسیده بودم که ذهنم از هر برداشت منطقی ای پاک شده بود و فقط دنبال امن ترین جای ممکن می گشتم برای تسکین قلب شکسته ام.. امن ترین جای ممکن برای من کجا بود؟!جز حصار بازوان علیرضا؟!......... هق زدم: علی..علیرضا.... می لرزید صداش.. -- هیسسس..گریه نکن دختر خوب..همه چی تموم شد!.. تو دلم نالیدم: نه علیرضا..این تازه شروعشه..بدبختیای من تموم شدنی نیست.. با این فکر موجی از نگرانی مثل جریان برق از تنم گذشت و همون منو متوجه اطرافم کرد!.. من!.. بنیامین!.. عقدی که بینمون خونده شد!.. من از علیرضا دور افتادم!.. دیگه باهاش نسبتی ندارم!.. ولی هنوزم دوسش داری سوگل آره؟..انکار می کنی که عاشقشی؟.. نه....ولی............. به شدت خودمو از آغوشش کشیدم بیرون.. من داشتم چکار می کردم؟..اون علیرضاست سوگل..حواست کجاست؟.. سرمو زیر انداختم..وای خدا..با این لباس؟.........سوگل چت شده آخه؟.. گردنم و لبام و قفسه ی سینه م در اثر زخمایی که بنیامین باعثشون بود می سوختن....نگاهش کردم..جسم منفورش کمی با فاصله از ما افتاده بود رو زمین و تکون نمی خورد.. پاهای علیرضا رو دیدم که قدمی به جلو برداشت..عقب رفتم و چسبیدم به در..اون بی توجه به شرم و سرخی گونه های تب دارم جلوتر اومد و....چشمامو بستم!.... رمان ببار بارون فصل 19 گرمای چیزی رو شونه هام باعث شد چشم باز کنم و پلک بزنم!..دستمو بالا آوردم و لمسش کردم..بوی خوش و آشنایی بینیمو پر کرد.... نگاهمو بالا کشیدم..رو به روم بود..خیلی نزدیک..چشمام به یقه ی تیشرتش بود که زیر گوشم زمزمه کرد: معذرت!.... اون چرا؟.. مگه چه کار کرده بود؟!.. کتشو که رو شونه هام بود چنگ زدم و به خودم فشردم ..نگاهمو زیر انداختم..شالمو از تو ماشین برداشتم و رو سرم کشیدم.. در ماشینو که بستم یکی از پشت سر داد زد: اسلحــه اتو بنـــداز.. همزمان برگشتیم سمت اون مرد که پشت سر ما رو نشونه گرفته بود.......برگشتم و از دیدن بنیامین که اسلحه شو گرفته بود سمت من جیغ کشیدم و جلوی دهنمو گرفتم.... علیرضا دستاشو از هم باز کرد و آروم خودشو کشید سمت من..مجبورم کرد پشتش بایستم.. -- اونو بیار پایین بنیامین.. -- بکش کنار تا جای این دختره ی کثافت تو رو نفله نکردم.. علیرضا که دستاش مشت شده بود، داد زد: بت گفتم بیار پایین اون اسلحه رو.. و بنیامین مصمم و جدی سر اسلحه شو که کج کرده بود چرخوند و مستقیم علیرضا رو نشونه گرفت.. مردی که پشت سرمون بود و اسلحه شو گرفته بود سمت بنیامین، کمی جلوتر اومد و تهدیدکنان داد زد: تا 3 می شمرم بنیامین..اگه اسلحه رو اوردی پایین که هیچ..وگرنه........ -- خفه شـــو.... --گفتم بیارش پایین..اوضاعتو از اینی که هست بدتر نکن.. -- گ.و.ه نخور عوضی.._ و به علیرضا و اون مرد اشاره کرد و در حالی که ریتم نفساش کند شده بود گفت: با هر دوتونم، دختره رو بفرستید طرف من و گورتونو گم کنید از اینجا!.. و رو به علیرضا که خونسرد بود، داد زد: سوگلو رد کن بیاد!.. علیرضا پوزخند زد و یه قدم رفت جلو ولی همچنان سپر من بود.. --دیگه چی داری که بخوای از دست بدی؟.. --زِر نزن.. --همه چی تموم شد بنیامین، بهتره تسلیم بشی.. -- ببند دهنتو آشغال..با این چرت و پرتا نمی تونی من یکی رو خر کنی!..گفتم سوگلو بفرست اینطرف تا یه گلوله حرومت نکردم!.. مردی که کنارمون بود داد زد: دیگه آخر خطه بنیامین..یا تسلیم میشی یا اگر بخوای کار احمقانه ای بکنی بی برو برگرد ماشه رو می کشم..بعدشو خودت حدس بزن!.... و با یه پوزخند حرص درار چشماشو باریک کرد و اسلحله رو تو دستش فشرد و یه قدم رفت جلو....و همین که نگاهه بنیامین کشیده شد سمتش، علیرضا با یه حرکت حرفه ای و حساب شده سریع پاشو آورد بالا و با یه چرخش زد زیر دست بنیامین که اسلحه ش پرت شد عقب و همزمان رو اون یکی پاش چرخید و ضربه محکمی تو صورتش زد.. بنیامین که شوکه شده بود و توقع این حرکتو نداشت فریاد زنان نقش زمین شد..علیرضا یقه شو گرفت و با خشم برگردوندنش و محکم رو قفسه ی سینه ش زانو زد و دستش رفت بالا ولی قبل از اینکه فرود بیاد، بنیامین با مشتی که خوابوند تو صورتش،غافلگیرش کرد..به شدت با هم گلاویز شدن.. تو یه فرصتی که علیرضا حواسش نبود بنیامین شیرجه زد سمت اسلحه و همین که برش داشت و خواست به علیرضا شلیک کنه با فریاد اون مرد که علیرضا رو صدا زد: مواظب باشه.. صدای شلیک گلوله فضای مسکوت بیابون رو شکافت!.. جیغ بلندی کشیدم و یه قدم رفتم عقب ..دستمو گرفتم جلوی دهنم و مات و مبهوت به بنیامین خیره شدم که اسلحه تو دستش بود و بی حرکت به پشت افتاده بود رو زمین.. مُــرد؟؟!!!!!!!!.. و این زمزمه ی خفه ی من بود که علیرضا نفس زنان کنارش زانو زد و نبضشو گرفت.. --تموم کرده؟.. علیرضا به نشونه ی نه سرشو تکون داد.. --صدتا جون داره بی شرف!.. -- حقشم نیست بی سر و صدا بمیره......علیرضا؟!.. اما علیرضا بی توجه به اون مرد اومد سمت من که محکم چسبیده بودم به بدنه ی ماشین و وحشت زده بنیامینو نگاه می کردم.. --سوگل؟!.. -......... --سوگل؟!..با توام.... -- از اینجا ببرش..خبر دادم بچه ها تو راهن.. علیرضا بازومو از رو کت گرفت و تکونم داد: سوگل؟..سوگل منو ببین.. از پشت پرده ای ضخیم از اشک نگاهش کردم..مهربون تو چشمام خیره بود.. -- آروم ..باشه؟.. - بنـ ..بنیامین..مُـ..رد؟.. سرشو به طرفین تکون داد..پاهام می لرزید..بردم سمت ماشین خودش و در جلو رو باز کرد..امتناع نکردم..در مقابل علیرضا نمی تونستم!.. نشست پشت فرمون که اون مرد زد به شیشه و علیرضا هم شیشه رو داد پایین.. -- نگفتی، کجا می بریش؟.. -- هتل ِ آروین.. -- ای بابا حالا چرا اونجا؟!.. --جای دیگه سراغ داری که فعلا امن باشه؟!.. --خیلی خب حالا تُرش نکن؟..رسیدی زنگ بزن.. سرشو تکون داد و ماشینو روشن کرد.. مرد کمی از ماشین فاصله گرفت که علیرضا صداش زد: شهرام؟!.. شهرام نگاهش کرد و سرشو به چپ و راست تکون داد که یعنی « چیــه؟! » .. --سوگلو که گذاشتم هتل بر می گردم تا اون موقع به خونوده اش چیزی نگو.. -- ولی علیرضا......... -- همین که گفتم....... شهرام پوفـــی کرد و موهاشو که خیس شده بود فرستاد عقب.. -- خیلی خب..منتظرتم..مراقب باش!.. علیرضا حینی که سرشو تکون می داد فرمونو چرخوند و راه افتاد.. آستینای کتشو که رو شونه م افتاده بود، چنگ زدم و سرمو به عقب تکیه دادم..چشمامو بستم..حالم منقلب بود..سرم خیلی درد می کرد..واسه امشب گنجایش این همه اتفاق بدو یکجا نداشتم.. -- سوگل؟.. چشم باز کردم و نرم سرمو چرخوندم سمتش.. لبخند خسته ای به صورتم زد و گفت: خوبی؟.. خوبم؟.. واقعا می تونم خوب باشم؟.. تو از هیچی خبر نداری.. نمی دونی علیرضا..نمی دونی چه بلاهایی سرم اومده.. توقعت از من چیه؟..که خوب باشم؟.. نه نیستم..دیگه هیچ وقت خوب نمیشم!.. در سکوت از پنجره بیرونو نگاه کردم..از اینکه جوابشو ندادم نمی دونم ناراحت شد یا نه ولی چیزی نگفت.. می دونم که درکم می کنه..علیرضا درکم می کنه..فقط اون بود که منو می فهمید.. بغض داشتم..خواستم قورتش بدم که نشد..هق زدم و ناخواسته لب پایینمو گزیدم..ولی دردی که تو همه ی وجودم در اثر زخمای تنم پیچید صدامو بالا برد.. با دستای سردم صورتمو پوشوندم..شونه هام زیر بار غم هایی که رو دلم سنگینی می کردن می لرزید.. دیگه حرکت ماشینو حس نمی کردم..تا جایی که خاموش شد.. چند لحظه بعد در سمت منو باز کرد و صداش باعث شد لرزون دستمو پایین بیارم.. -- سوگل؟..چرا اینجوری گریه می کنی؟.. فهمیده بود درد دارم؟.. فهمیده بود گریه هام از درد ِ بی درمونیه که تو دلمه؟.. -- سوگل..منو نگاه....چته؟..جاییت درد می کنه؟.. آره..قلبم درد می کنه علیرضا.. گریه م شدت گرفت.. دلم می سوخت.. زخمای تنم آتیش گرفته بودن.. گوشه ی لبم درد می کرد.. داغون بودم داغون.. بازومو از رو کت گرفت و نالید: درد داری؟..آره؟.... سرمو با گریه تکون دادم..آه ازنهادش بلند شد و عصبی تو جاش ایستاد.. ************ «آنیل » نگاهمو کلافه رو به آسمون گرفتم.. قطرات بارون صورتمو خیس کردن..انگار که سعی داشتن آتیشی که تو دلم شعله می کشیدو خاموش کنند.. به صورتم دست کشیدم..داغ بودم و از تو می سوختم.. صدای هق هق ریزش و نفسای مقطع و کشیده ش باعث شد پلک بزنم و سرمو بندازم پایین.. یعنی ممکن بود؟.. سوگل یه چیزی بگو.. نگاهش کردم..سرشو زیر انداخته بود و گریه می کرد..گریه ش از روی درد بود اینو می تونستم حس کنم.. لبامو محکم روی هم فشردم تا به خودم مسلط شم..دستی که می لرزیدو مشت کردم و گذاشتم رو در..خم شدم و بی اختیار جلوی پاهاش زانو زدم..هنوز تو ماشین بود..زمین خیس بود و من فقط نگاهم محو چشمای بارونی دنیام بود.. آسمون امشب می باره..دلش گرفته..دل سوگل ِ منم گرفته.... دست چپمو گذاشتم پشتش رو صندلی..با بغض سرشو بلند کرد..نگاهش با اون همه اشک تو چشماش، بازم آتیش به جونم می زد.. صورتمو بردم جلو..نگاهم غرق التماس بود.. --به موقع رسیدم آره سوگل؟..بگو اون کثافت کاری باهات نکرده..بگو..تو رو خدا فقط یه چیزی بگو بذار آتیش این لامصب بخوابه.. با تعجب نگاهم کرد..گونه هاش گل انداخته بود..با سر انگشت نم اشک زیر چشماشو گرفت..خواست نگاهشو بدزده که نزدیکش شدم..با شرم خاصی کمی به چپ مایل شد و من بی توجه به حیای خوش رنگ چشماش زیر گوشش لرزون ولی محکم زمزمه کردم: می خوای با سکوتت علیرضا رو بکشی؟باشه بکش!..ولی فقط یه کلمه بهم بگو چی شده؟.... صورتمو بردم عقب..چقدر فاصله م باهاش کم بود..متوجه بودم ولی نمی خواستم عقب نشینی کنم..نه تا وقتی که نگاهم از سر ِ دوست داشتن باشه نه ه.و.س!..انقدر می خوامش که جسمشو از جنس شیشه می دونم که خودمو از دست زدن بهش منع می کنم که مبادا آسیب ببینه..سوگل من شکننده ست!.... صداش می لرزید..شاهد نگاهه پر از التماسم بود..زبونشو با استرس رو لبش کشید و نگاه از نگاهم گرفت و شنیدم که با بغض گفت: نمی دونم می دونی یا نه..ولی..مـ .. من و بنیامین..امشب عقد کردیم!.... قبل از اینکه عقلم بخواد منطقشو رو کنه و بفهمم سوگل چی گفته و من چی شنیدم پوزخند زدم و نگاهم که مات چشماش بود رو تو کاسه ی چشم چرخوندم و صورتمو تقریبا به موازات شونه م برگردوندم.... یک آن قلبم تیر کشید..لبمو محکم گاز گرفتم..دردش بد بود..یه درد سرد..سست شدم..نفس تو سینه م موند.. و سوگل ندید حالمو که مثل یه مرده بی حرکت خشک شدم!.. با همون لحنی که چشمای نازشو به بارش نم نم اشکاش تشویق می کرد گفت: نمی دونم چی شد..اصلا نفهمیدم..اون عوضی نقشه هاشو کشیده بود..گفت تو رو گرفته و اگه به خواسته ش راه نیام تو رو ............ --دیگه ادامه نده!.. چشماش با کوهی از نگرانی چرخید سمتم..لبخند زدم..ناخودآگاه یاد این شعر افتادم.. «خنده را معنی سرمستی نکن آن که بیشتر می خندد غمش بی انتهاست » بخند علیرضا بخند.. به بدبختیات بخند.... به بی لیاقتی ِ خودت بخند که انقدر مرد نبودی مراقب ِ امانتیت باشی.. نخواستم بفهمه..ولی فهمید..راز این چشما رو چطور ازش پنهون کنم وقتی هنوز دنیامو تو چشمای اون می بینم؟.. گردنم خم شد..سرمو انداختم پایین..فک منقبض شده ام رو محکمتر فشار دادم و چشمامو واسه چند لحظه بستم....دستمو به زانوهام گرفتم..سوگل صدام زد..بلند شدم.. سنگینی نگاهش رو صورتم بود که در ماشینو بستم.. ای کاش تنها بودم.. ای کاش تو یه جای خلوت و ساکت گیر می افتادم و تا جون داشتم داد می زدم و از اون همه گله و شکایت که با یه جمله از زبون سوگل سرریز شده بود تو دلم، حنجره مو پاره می کردم..اصلا جون می دادم.. وقتی زندگیم قسمت یکی دیگه شده این نفسا به چه امیدی میان و میرن؟!.. هرطور که بود ظاهرمو حفظ کردم..اخمامو کشیدم تو هم و نشستم پشت فرمون..چشمام می سوخت..حتما به خاطر بارونه..چند قطره ش رفته تو چشمم..قلبم چی؟..اون چرا می سوزه؟.. پوزخند زدم..قلبی که با تلقین بخواد بتپه همون بهتر بسوزه و آتیش بگیره.. -- علیرضا!.. علیرضا امشب مُرد سوگل علیرضایی نمونده که بخوای اسمشو بیاری!.. -- علیرضا تو رو خدا......... لبامو فشار دادم تا قفل زبونم باز نشه..نخواستم گله کنم پیش چشماش..حالش خوب نبود.. حال مزخرف من چی؟..منی که همه چیزمو به پای حماقتم باختم!.. دست ظریف و لرزونشو آورد سمت بازومو و آستینمو گرفت و آروم کشید.. --علیرضا به خدا اگه چیزی نگی خودمو از ماشین پرت می کنم پایین.... و دستشو گذاشت رو دستگیره که با عصبانیت برگشتم و نگاهش کردم..نگاهم که قفل چشماش شد قلبم لرزید..داشت گریه می کرد..بسه علیرضا بسه..داری اونو هم با خودت تا پای نابودی می بری!.. نگاهش معصومیت خاصی داشت که با بغض تو صداش دیواره های سست شده ی قلبمو می زد و می ریخت پایین.. لب ورچید و با صداقتی کودکانه لب زد: به خدا من دوسش ندارم..از روی دلم بهش بله ندادم!.... و صدای هق هقش تو ماشین پیچید!..فرمونو تو مشتم فشردم..همه ی وجودم اسمشو صدا می زد..دوست داشتم با یه خیز بکشمش تو بغلم و سرشو به سینه م تکیه بدم و آرومش کنم.... گریه نکن عزیزم..این اشکا رو واسه کی داری هدر میدی؟..من اگه لیاقت داشتم که تو قسمتم می شدی!.. چقدر دوست داشتم این حرفا رو به خودش بزنم ولی تو دلم نگهشون داشتم..دستامو بیشتر مشت کردم..عجیب بهش تمایل داشتم..به آغوش کشیدنش..به بو کشیدنش..یاد اون موقعی افتادم که مثل یه جوجه ی بی پناه وحشت زده به اغوشم پناه آورد..اون لحظه به قدری گیج بودم که حواسم نبود دختری که دستاشو محکم دور کمرم حلقه کرده همون سوگلی ِ که به یه نگاهش جون می دادم..همونی که به خاطر اعتقاداتم خواهش دلمو واسه نزدیک شدن بهش سرکوب می کردم.... بی اراده دست راستم از فرمون کنده شد..سوگل سرشو انداخته بود پایین..احساس و عقایدم با هم در ستیزن..با دلی پر از تردید دستمو بردم جلو..یه چیزی تو وجودم منعم می کرد از کاری که می خواستم بکنم..ولی انگار عقلم از کار افتاده بود..دیگه نمی دونستم چی درسته چی غلط.. دستم نشست پشت سرش رو صندلی..هنوز کت من رو شونه هاش بود..تو لباس عروس چقدر خواستنی شده بود.. تو مهمونی که دیدمش یه لحظه شوکه شدم..حتی شک کردم خودش باشه..هر چیزی رو احتمال می دادم جز اینکه قبلا عقد کرده باشن..بنیامین سردسته ی اون فرقه بود..خوب می دونستم تو قانونشون ازدواج ممنوعه..حق داشتم تردید کنم ولی اون عوضی برای رسیدن به خواسته هاش هر کاری می کرد.. نگاهه سوگل به انگشتای دستش بود که با استرس خاصی تو هم فشارشون می داد..دستمو بردم پایین تر..خواستم بذارم رو شونه ش که صدای زنگ موبایلم بلند شد..با یه لرز خفیف به خودم اومدم..نفسی که تو سینه حبسش کرده بودمو همراه با یه آه بلند دادم بیرون.. من احمق داشتم چکار می کردم؟.. قبل از اینکه متوجه بشه که دستمو از صندلی جدا کردم، سریع مشتش کردم و اوردمش پایین.. گوشی هنوز داشت زنگ می خورد..سوگل نگاهم کرد ولی من نگاهمو دزدیدم.. دختری رو که سالهاست عاشقانه می پرستمش الان متعلق به کس دیگه ست!..چرا؟..چرا باید اون آشغال دقیقا همونی باشه که مدت هاست به خونش تشنه ام؟!.. صدای زنگ قطع شد..ماشینو روشن کردم و راه افتادم..دوباره زنگ خورد..به صفحه ش نگاه کردم..آروین بود!..حتما تا الان شهرام باهاش تماس گرفته!.. پوفـــی از سر کلافگی کشیدم و دکمه شو زدم.. - جانم آروین.. --کجایی پس تو؟.. - شهرام بهت زنگ زد؟.. -- آره خیلی وقته..نمی دونی چجوری از خونه زدم بیرون..چیزی که نشده؟.. نیم نگاهی به صورت رنگ پریده ی سوگل انداختم.. - نه!..کجایی؟!.. -- رسیدم هتل..فکر کردم قبل از من می رسی ولی از کی منتظرم!.. - تو راهیم!.. -- سوگلم باهاته؟!.. -آره.. --حالش چطوره؟.. - نمی دونم.. و باز به صورتش نگاه کردم..چشماشو بسته بود.. -- یعنی چی نمی دونم؟.. - گیر نده رسیدم همه چیزو تعریف می کنم..فقط آروین گفتی هتلی آره؟!.. --آره چطور؟!.. - 2 تا از اتاقا رو آماده کن..فقط کنار هم باشه.. -- خیلی خب..ترتیبشو میدم.. - فعلا کاری نداری؟.. --بیشتر مراقب باش!.. -حواسم هست..می بینمت!.. و قبل از اینکه چیزی بگه تماسو قطع کردم..نگاهم هر چند ثانیه بر می گشت رو صورتش..رنگ پریده تر از قبل بود.. - سوگل؟!.. آروم لای پلکاشو باز کرد..نفس راحتی کشیدم..پس خواب بود!.. ***** جلوی هتل نگه داشتم..یکی از نگهبانا با دیدن ماشینم دوید اینطرف.. آروم سوگلو صداش زدم..حتی یه تکون کوچیکم نخورد..خم شدم و دومرتبه صداش زدم..نخیر..حتی پلکشم نلرزید که بفهمم هوشیاره و می تونه بیدار شه!.. از ماشین پیاده شدم..جواب سلام و خوش آمدگویی نگهبانو سرسری دادم و در سمت سوگلو باز کردم..بازم صداش زدم .. انگار سالهاست که خوابه..از این فکر تنم لرزید..یه حس بدی نشست تو دلم..بی معطلی با پشت دست پیشونیشو لمس کردم..دستم آتیش گرفت..خدایا داره تو تب می سوزه.. دست چپمو دور کمرش حلقه کردم و کشیدمش از ماشین بیرون و رو دست بلندش کردم.. همونطور که تند تند پله های هتل و طی می کردم به نگهبان گفتم: سریع زنگ بزن دکتر مرتضوی بگو خودشو برسونه..بگو مورد اورژانسیه!.. -- چشم قربان همین الان زنگ می زنم..فقط ماشینتون.............. -بده یکی از بچه های خدمه ببره تو پارکینگ.. آروین جلوی در اتاقش بود و داشت با مدیریت حرف می زد..با دیدن من تو اون حال و روز با تعجب دوید سمتم..چشماش از بی خوابی قرمز شده بود!.. --چی شده آنیل؟.. تو صورت سوگل خیره شد و گفت: سوگل چش شده؟.. جلوی اسانسور بودم..آروین دکمه رو زد.. - کدوم طبقه ؟!.. --12 .. اتاقای 201 و 202 ..نمی خوای بگی چی شده؟!.. -نپرس آروین..تا اینجا فکر کردم خوابه..تبش بالاست به حسینی گفتم زنگ بزنه دکتر مرتضوی!.. اسانسور طبقه ی 12 ایستاد..آروین جلو رفت..تو صورت سوگل نگاه کردم..چهره ش مهتابی بود..از رو لباس هم متوجه دمای بالای بدنش می شدم!.. آروین در اتاق 201 و باز کرد..سریع بردمش تو و خوابوندمش رو تخت.. -- من میرم پایین دکتر اومد میارمش بالا.. فقط سرمو تکون دادم.. پیشونیشو لمس کردم..تبش داشت می رفت بالاتر.. خدایا چکار کنم؟..نکنه بلایی سرش بیاد؟.. چرت نگو علیرضا فکر کن ببین تا دکتر برسه باید چکار کنی؟..اصلا هنگم نمی دونم.. کلافه موهامو چنگ زدم..ای بمیری....یه کاری بکن داره از دست میره!.. بدون اینکه نگاهمو جز صورتش به جای دیگه ای بندازم بی معطلی دست بردم و کتمو از تنش در آوردم..خیس عرق بود!.. کتی که لا به لای انگشتام داشتم فشارش می دادم یک آن تو دستم شل شد..با دیدن زخمای تنش یخ بستم..به صورت بی رنگش نگاه کردم..باز به اون زخما.. دندونامو از روی عصبانیت رو هم فشار دادم..بنیامین پست فطرت..بی شرف ِ هیچی ندار..به خداوندی خدا خودم نفستو می گیرم..اجلت منم بنیامین..نمیذارم یه آب خوش از گلوت پایین بره..تو دیگه چه حیوونی هستی؟..چطور دلت اومد؟.. نفسمو عمیق بیرون دادم....باید یه کاری می کردم..کتمو با حرص انداختم کنار و دویدم سمت شیر آب و بازش کردم..کشوی یکی از کابینتا رو کشیدم و یه دستمال برداشتم..دمای آب و تنظیم کردم..یه ظرف برداشتم و تا نصف پرش کردم و برگشتم تو اتاق.. کنارش نشستم و دستمال خیسو رو پیشونیش گذاشتم..چندبار پشت سر هم تکرار کردم..لعنتی..چرا بند نمیاد؟..می دونستم با دوبار دستمال خیس گذاشتن رو پیشونی تب به این شدت بخواد پایین بیاد یه چیز کاملا غیرمنطقیه ولی منی که عقلم از کار افتاده بود این چیزا تو کتم نمی رفت!.. هر بار که نگاهم می خواست کشیده شه پایین به هر جون کندنی بود منحرفش می کردم یه سمت دیگه..چقدر سخت بود.. همونطور که دستمال خیسو می کشیدم رو صورتش و پیشونیش صداش زدم.. چشماتو باز کن گل من..باز کن اون چشمای نازتو..آخه چرا به این روز افتادی؟..کی دل پرپر کردنتو داره؟..کی سوگلم؟..کسی جرات نداره به گل من دست بزنه..هیچ کس نمی تونه با وجود من بهت آسیب برسونه..منو ببخش سوگلم..منو ببخش عزیزم..شاید مقصر همه ی این اتفاقا منم..لیاقتتو نداشتم..منه احمق تو رو به این روز انداختم..خدا لعنتم کنه!.. پس دردت از این زخما بود آره؟..داشتی درد می کشیدی و من اون رفتارو باهات داشتم!.... بغض بدی بیخ گلوم بود..پایین تخت زانو زدم..مرد با این هیکل به زانو در اومده بود..من واسه این دختر هر کاری می کنم..دیگه از جون و عمر بالاتر هست؟..میدم واسه ش..فدای یه تار موهاش.. با شنیدن صدای در، ملحفه رو کشیدم روش و بلند شدم..دکتر بود و پشت سرش آروین.. دستمو گذاشتم تخت سینه ش و نذاشتم بره تو..با تعجب نگاهم کرد.. رو به دکتر که می پرسید مریض کجاست؟ گفتم رو تخته و حالشم خوب نیست!.. دکتر مرتضوی سالیان ساله که دکتر خونوادگیمونه.. یه مرد تقریبا مسن و باتجربه و صددرصد رازنگهدار.. دکتر که رفت، سرمو چرخوندم سمت آروین .. --دستتو بکش..چته تو؟.. -- نمی خواد بیای تو، همینجا باش.. ابروهاش پرید بالا.. - جونم؟.. - آروین حوصله ی شوخی ندارم..برو پایین خیالم از بابت سوگل که راحت شد میام.. --نه اینجوری نمیشه..زیادی مشکوک می زنی.. -آرویـــن!.. -- داری میگی نیا تو برو پایین منم بعدش میام خب یه جای کار می لنگه دیگه برادر من..سوگل چیزیش شده؟..چیز خاصیه؟.. - آروین حال کل کل ندارم.. --خب بگو چرا نمیذاری بیام تو؟.. - لباس سوگل مناسب نیست حالا که فهمیدی برو دیگه.... و با دست کمی هولش دادم عقب تا درگاهو ول کنه و بتونم درو ببندم.. یه لحظه تعجبش خوابید و با یه پوزخند رو لبش گفت: اونوقت نگاهه تو با من چه فرقی داره؟..تو ببینی حلاله، فقط نگاهه من گناهه؟.. دستمو مشت کردم و گذاشتم رو لبه ی در.. - می بینی که منم اینجا وایسادم دارم به اراجیف تو گوش میدم.. خندید و یه تای ابروشو داد بالا.. -- میگم پس هنوز کامل عقلتو از دست ندادی.. - منظور؟!.. با چشم و ابرو داخلو نشون داد.. -- ای بدبخت ِ عاشق!..دل و دینو دادی رفت؟.. اخمامو کشیدم تو هم.. دلم تو اتاق بود ولی پای رفتن نداشتم.. - کم چرت بگو..برو پایین منم دکتر رفت میام.. خواستم درو ببندم که دستشو گذاشت رو در و نذاشت.. -- به حاجی چی بگم؟.. درو به شتاب باز کردم ..خشکش زد.. جدی اخمامو کشیدم تو هم و محکم گفتم: به ارواح خاک حاج خانم بفهمم یه کلمه حرف بهش زدی دیگه نه من نه تو.. متوجه حساس بودن اوضاع شد که با تردید پرسید: فردا که توضیح خواست خودت طرف حسابشی دیگه؟.. سرمو تکون دادم..کمی نگاهم کرد و عقب گرد کرد که بره سمت آسانسور بین راه صداش زدم.. -- خیلی خب قول دادم نگم، نمیگم خاطرت جمع!.. - اونو که می دونم..منظور من فقط به حاجی نبود..هیچ کس تا وقتی نگفتم نباید بفهمه سوگل اینجاست.. -- می دونم قبل از تو شهرام حسابی روش تاکید کرد..ولی توضیح نداد که منتظرم بیای همه چیزو تعریف کنی.. سرمو تکون دادم و درو بستم..با یه نفس عمیق رفتم تو اتاق..دکتر داشت فشارسنجو از دستش باز می کرد.. - حالش چطوره؟.. -- نمی تونم بگم خوبه..وضعیتش مشخصه..فشارش خیلی پایینه ..تبشم عصبیه..با این دختر چکار کردن؟.. به صورتم دست کشیدم..می تونستم بگم نمی دونم؟..پا به پاش منم شاهد بودم!.. -- با دارو حالش بهتر میشه؟.. -- آره فقط باید خیلی خوب استراحت کنه..یه سرم نوشتم با چندتا آمپول طبق دستوری که میدم تزریق کنه..داروهاشو که استفاده کنه به امید خدا رفع میشه.. کیفشو بست و از رو صندلی بلند شد..نگاهه من به سوگل بود..دکتر که پی به نگرانی و حال خرابم برده بود، دستی رو شونه م زد و گفت: نگران نباش خطری تهدیدش نمی کنه!.. لبخند خسته ای زدم و سرمو تکون دادم.. دکتر که رفت برگشتم بالا سرش.. زنگ زدم به آروین که بیاد بالا..جلوی در نسخه رو دادم دستش.. -- این چیه؟.. - نسخه ی سوگل ِ من نمی تونم تنهاش بذارم خودت برو بگیر..فقط زود..یه پرستارم با خودت بیار.. -- تو خوبی؟.. - نه!.. -- کاملا مشخصه!.. - آروین!.. -- آخه مرد حسابی این موقع من پرستار از کجا بیارم؟.. - چه می دونم..یه کاریش بکن..دوستی، آشنایی..فقط زن باشه.. -- تو که دوستای منو می شناسی، کدومشون تزریقاتی بودن؟.. - آروین برو یه کاریش بکن سوگل حالش خوب نیست می زنم یه بلا ملا سرت میارما.. -- خب تو که خیر سرت یه پا آمپول زنی بزن بره پی کارش دیگه!.. - نه نمیشه.. -- چرا؟..حرومه؟..اهان..نــــا محــــرمه!.. خیز برداشتم سمتش که یقه شو بگیرم خندید و رفت عقب.. - میرم داروهاشو می گیرم پرستارم جور نشد خودت باید زحمتشو بکشی.. -- دارم بهت میگم حالش خوب نیست برو نسخه رو بگیر سریع بیا..قبلش به یکی از خدمه های خانم بگو بیاد بالا.. - امری باشه؟.. - فعلا نیست!.. به لباش دست کشید و سر تکون داد..نگاهش به نسخه ی داروها بود که رفت سمت آسانسور.. درو بستم .. صدای ریز و نامفهومی از تو اتاق می اومد..قدمامو تند کردم.. صدای ناله شو که شنیدم نفهمیدم چطور خودمو رسوندم بالا سرش!.. صورتش عرق کرده بود..باز دستمالو از آب خیس کردم و آهسته گذاشتم رو پیشونیش..لباش خشک شده بود..لب پایینش کمی به کبودی می زد و گوشه ش زخم بود.. ای کاش زودتر از اینا متوجه حال بدش شده بودم که به این روز نیافته.. چرا خودش چیزی نگفت؟..گفت علیرضا گفت، ولی تو گوش نکردی!..گفت حالش خوب نیست و درد داره ولی تو ساکت موندی..خدا لعنتت کنه!.. زمزمه های ریزشو می شنیدم..کمک می خواست..مرتب اسم من و نسترن رو زمزمه می کرد..داشت هذیون می گفت.. چطور آرومت کنم عزیزدلم!.. تو رو خدا قسم، دووم بیار!.. زنگ درو زدن..خدمتکار بود..بهش گفتم یه دست لباس کامل برام بیاره.. به ساعتم نگاه کردم.. آروین، کدوم گوری پس؟.. گوشیم زنگ خورد..شماره ی شهرام افتاده بود رو صفحه.. - الو!.. -- علی کجا موندی؟.. - هنوز هتلم!.. -- چیزی شده؟.. - سوگل تب داره، دکتر بالا سرش بود نمی تونم تنهاش بذارم.. صدای نفسای عمیق و عصبیشو شنیدم.. -- کار اون نامرده آره؟..اتفاق خاصی که نیافتاده؟.. - ........... --علیرضا؟!.. - کجا بردینش؟..هنوز دست بچه هاست؟.. -- دارن از خجالتش در میان.. - چیزی که نفهمید؟.. -- نه بابا بی شرف تا خرخره خورده.. - مراقب باش چیزی نفهمه وگرنه بیچاره ایم.. --حواسم هست تو فقط مراقب سوگل باش، تنهاش نذار.. - نمیای اینجا؟.. --فعلا که درگیر اینم نمیشه ریسک کرد و ازش چشم برداشت ولی تو اولین فرصت یه سر می زنم.. کلافه دستی تو موهام کشیدم و نفسمو دادم بیرون.. -- علیرضا؟..هستی؟.. - شهرام..خوب گوش کن، یه چیز می خوام ازت بپرسم فقط راستشو بگو.. -- چی شده باز؟!.. -- قول میدی؟.. -- خیلی خب بپرس.. 2 ردیف دندونامو رو هم کشیدم و با لحن عصبی گفتم: می دونستی که امشب، سوگل..با اون پست فطرت عقد می کنه؟.. -- .......... - شهرام با توام؟!.. -- علیرضا..راستش.......... - پـــس مـــی دونـســــتـــی!.. از صدای فریادم جا خورد.. تند تند گفت: علی بذار اومدم همه چیزو مو به مو برات توضیح میدم باشه؟..زود قضاوت نکن.. -د ِ آخه مرد ِ حسابی، دیگه چی مونده که بخوای واسه م توضیح بدی؟..چرا گذاشتی کار از کار بگذره؟..چرا به من چیزی نگفتی؟..چـــــــرا؟!.. -- خیلی خب علی داد نزن..گفتم میام برات میگم.. عصبی پوزخند زدم و تو موهام چنگ انداختم.. دور خودم چرخیدم و تو گوشی داد زدم: منه احمقو بگو که تا همین الانش فکر می کردم تو هم مثل خودم از هیچی خبر نداشتی..واسه همین شک کرده بودم ولی حالا....شهرام به خداوندی خدا اگه یه توضیح قانع کننده واسه اینکارت نداشته باشی بدجور تاوانشو پس میدی اینو بدون!.... داد زد: منم مثل خودت ته ِ این حرفه ام، پس واسه من خط و نشون نکش..وقتی اومدی تو این کار قبول کردی تو هر شرایطی اول هدفتو در نظر بگیری و احساساتتو یه گوشه چال کنی..اینو می دونستی ولی بازم دم از عشق و عاشقی زدی..همون روز اول فهمیدم این دختر یه روز سد میشه و جلوی هدفتو می گیره.... - خفـــه شــــــو عوضی! اسمشو اینجوری رو زبونت نیـــار.. -- مگه من نتونستم؟..مگه من نگذشتم از اون همه احساسی که به نسترن داشتم؟..چرا تو نتونی؟.. - منو با خودت مقایسه نکن..من نامرد نیستم!.. --اره من نامردم، همون که تو میگی..ولی چرا نمی خوای قبول کنی که سوگل بهترین مهره واسه نابودی بنیامینه؟.. - من هیچ وقت مثل تو مهم ترین و عزیزترین فرد زندگیمو وسیله قرار نمیدم که به هدفم برسم..حتی اگه تو این راه جونمم بذارم، میذارم ولی سوگلو به سمت آتیش هول نمیدم.. -- پس بگو واسه اینکه بتونی همیشه پیشش باشی این ماموریتو خواستی آره؟.. - صد بار واسه ت توضیح دادم دیگه دلیلی نمی بینم بخوام بازم تکرارش کنم.. -- ولی همه ش اون نبود.. - با این چیزا نمی تونی کارتو توجیه کنی..فردا صبح بیا هتل باید حرف بزنیم.. -- .......... - شنیدی یا نـــه؟!.. -- فردا نمیشه ولی تو اولین فرصت میام..فعلا!.. و تماسو قطع کرد..مرتیــــکه.....اگه دوستم نبودی می دونستم باهات چکار کنم.. هه...... هدف!.. کدوم هدف؟!.. هدف من این بود که سوگلمو دو دستی تقدیم اون حرومزاده کنم؟!.. از اول قبول کردم که این روزا رو ببینم؟!.. ******* آروین اومد با دارو ولی بدون پرستار.. گفت نتونسته پیدا کنه، این موقع روز هم هیچ پرستاری به یه مرد جوون اعتماد نمی کنه که دست بر قضا بخواد باهاش هتل هم بیاد!.. حرفش منطقی بود ولی سرم و آمپول سوگلو کی تزریق کنه؟.. -- خودت مگه مُردی؟.. چپ چپ نگاهش کردم، نشست رو مبل و پا رو پا انداخت و پررو پررو نگاهم کرد.. تب سوگل تا حدودی پایین اومده بود..ظاهرا حق با دکتر بود، تنها چیزی که باعث تب و بی حالیش شده بود فشارعصبی بود.. چاره ی دیگه ای نداشتم..سوگل از هر چیزی برام با ارزش تر ِ که تو این موقعیت بخوام به چیزای دیگه فکر کنم.. رفتم تو اتاق و از اینکه مبادا آروین بخواد محض کنجکاوی اون طرفا سرک بکشه درو بستم.. لباسایی که خدمتکار آورده بود تو تنش بود..یه بلوز آستین بلند سفید با سارافن و شلوار سرمه ای که رو لباس فرم خدمتکارا بود.... رفتم بالا سرش و سرمو آماده کردم..آستین دست راستشو زدم بالا..دستم می لرزید..نفس عمیق کشیدم و سعی کردم آروم باشم.. پنبه ی آغشته به الکل رو، روی پوستش کشیدم و با احتیاط سوزنو تو رگش فرو کردم!.. آمپولا رو هم طبق دستور دکتر تو سرمش خالی کردم..فقط می موند یکی از اونا که باید تو عضله می زد و اونم تقویتی بود.. تا یه ساعت دیگه یکی رو میارم کار تزریقشو انجام بده..خودمو می شناسم..این یه کار دیگه از پس من بر نمیاد!.. با تزریق سرم کم کم حالش بهتر شد تا جایی که اروم لای پلکاشو باز کرد..از دیدن عسلی خوش رنگ چشماش، خون توی رگم جوشید!.. تنم سرد بود که با همین یه نیم نگاهه ضعیف و کم جون، گرم شد!.. آروین رفته بود پایین..بهش زنگ زدم و گفتم سوگل حالش بهتره و بگه خدمتکارا وسایل صبحونه رو بیارن بالا.... خودشم اومد تو اتاق..به محض اینکه دیدمش گفتم: قاطی خرت و پرتای آشپزخونه تون بند و بساط سوپم پیدا میشه؟.. -- میشه که پیدا نشه؟.. - اگه تو مدیرشی میشه.. خندید و مشتی حواله ی بازوم کرد....ولی اخماش تو هم رفت و مشتشو ماساژ داد.. -- لاکردار از آهنه.. - بگو ماشاالله.. خندید و سرشو تکون داد!............... رمان ببار بارون فصل 20 خدمتکار که وسایل صبحونه رو، رو میز چید ، آروین مرخصش کرد!.. نشست پشت میز و یه دستشو زد زیر چونه ش و به من خیره شد که تند تند کره و عسل و گردو و خرما رو می ذاشتم تو سینی.. یه لیوان شیر هم گذاشتم کنارش و بالاخره رضایت دادم که تا همین حد کافیه!.. -- بگم بچه ها بیارن بالا؟.. -چی؟!.. -- بند و بساط سوپو کد بانو!.. خندیدم.. - خودم میارم فقط بگو آماده کنن.. -- چه کاریه میگم بیارن.. - خیلی خب..فقط یه چیزی امروز، فردا شهرام میاد اینجا، به محض اینکه اومد خبرم کن ولی نذار بیاد بالا.. -- چرا؟.. - کاریت نباشه.. -- این روزا خیلی مشکوک شدیا.. - تو ذهنت زیادی منحرفه.. -- آره تو که راست میگی..دو روز حاجی ولت کرد به امان خدا، کافر شدی؟.. خندید و با شیطنت ابروهاشو انداخت بالا و لقمه ی کره وعسلی که واسه خودش گرفته بود و گذاشت دهنش.. - اگه دین و ایمون من به کنار حاجی بودنه که حالا بخواد یه شبه به باد بره، همون کافر صدام کنن شرف داره!.. لقمه تو دهنش موند و با تعجب نگاهم کرد..با همون پوزخند محوی که رو لبم بود سینی صبحونه رو برداشتم و رفتم پشت در.. یه ضربه ی آروم بهش زدم ولی جواب نداد..درو باز کردم و رفتم تو..رو تخت دراز کشیده بود..درو که بستم چشماشو باز کرد..با دیدن من آروم نیم خیز شد.. سرمو از دستش در آورده بودم.. چشماش پوف کرده و قرمز بود....با لبخند سینی رو گذاشتم رو تخت و کنارش نشستم.. نگاهش کردم و صورتمو بردم جلو.. -- بهتری؟!.. خواست لبخند بزنه ولی لبش درد گرفت و با یه « آخ » ریز اخماشو کشید تو هم..قلبم تیر کشید..خدا لعنتت کنه بنیامین!.. سرشو انداخته بود پایین.. خم شدم رو صورتش و آروم گفتم: دیشب نصف عمرم تموم شد.. چشماش پر شد از نگرانی..لبخند زدم.. محو درخشش عسلی چشماش بودم که زمزمه وار گفتم: حسابی ترسوندیم دختر خوب..نمیگی قلب من ضعیفه با یه تب از کار میافته؟..اینه رسم عاشقی؟.. گونه هاش رنگ گرفتن و دومرتبه سرشو انداخت پایین.. خدایا یادمه که گفته بودم بهت!..گفته بودم کشته مرده اشم!..کشته مرده ی شرم تو نگاهش که فقط می تونه دلمو از هیجان به ضعف بندازه.. و با همون شرم، نگاهی دزدکی به صورتم انداخت که خندیدم.. ترسیدم..ترسیدم بیشتر از اون تو اتاق بمونم..دیگه سخت داشتم خودمو کنترل می کردم که کاری نکنم.. حسرت لجوجانه دور قلبم حصار کشید و با یه غم مبهم از کنارش بلند شدم..نگاهم کرد..نتونستم چیزی بگم..با چشم و ابرو به سینی اشاره کردم..منظورمو فهمید و با لبخند کمرنگی سرشو تکون داد.. ******* « 2 روز بعد! » -- بسه دیگه صداتو بیار پایین!.. - به خاطر خدا فقط خفه شو شهرام..همه ی اینا رو دارم از چشم تو می بینم.. -- ای بابا حالا یکی باید حالی ِ این کنه..به پیر به پیغمبر حالت خوب نبود 3 روز تموم بی هوش بودی کم چیزی بود؟.. - ای کاش مرده بودم..بهتر از حالیه که الان دارم.. -- سر این قضیه می دونی جون چند نفر افتاد تو خطر؟..اون پیرزن بیچاره رو که تو خونه ی خودش خفه کردن، آب از آبم تکون نخورد..تو رو هم که بین راه زدن نفله کردن انداختنت گوشه ی بیمارستان تا کارشون جلو بیافته بعد ما دست رو دست می ذاشتیم و فقط تماشا می کردیم؟.. - نه دیگه چه تماشایی؟..رفتید دو دستی سوگلو تقدیمشون کردید دیگه از این بدتر؟..ای گند بزنه به این شانسی که من دارم..چرا باید حالا این اتفاقا می افتاد؟..حالا که همه چی داشت خوب پیش می رفت!............... پوفــــــــــــــ .. موهامو گرفتم تو چنگم و با حرص کشیدم..دستمو آوردم پایین و با عصبانیت نشستم رو صندلی و سرمو تو دست گرفتم.. - فقط یه دلیل برام بیار که نخوام از هستی ساقطت کنم نامرد!..نارفیقی کردی شهرام!..نامردی کردی!.. -- اگه بهت گفته بودم که می رفتی و جلوشو می گرفتی..جز اینکه اوضـ ........ با عصبانیت از جا پریدم و داد زدم: آره می رفتم..می رفتم جلوی اون گندکاری ای که می خواستی به بار بیاری رو می گرفتم..تو خودتم می دونی با من و زندگیم چکار کردی؟.... انگشتمو گرفتم بالا و گفتم: برو اون دخترو ببین رو تخت افتاده..اون شب نیمه جون بود که اوردمش..خودتم بودی و دیدی اون کثافت باهاش چکار کرد!..تو که تموم مدت جلومو گرفتی و همه چیزو پنهون کردی چرا قبل از اینکه پامو بذارم تو اون مهمونی ِ کوفتی حقیقتو نگفتی؟..چرا نگفتی تا همونجا که جلو دستم بود جون اون حرومزاده رو بگیرم؟.. آروین درو باز کرد و اومد تو.. -- بسه چه خبرتونه صدای داد و هوارتون کل هتلو برداشته.. با عصبانیت از کنارش رد شدم و به شتاب از در زدم بیرون..شهرام پشت سرم اومد و صدام زد.. -- علی وایسا ببین چی میگم..علیرضا..با توام.. رفتم سمت اسانسور..شهرامم رسید و بازومو گرفت..دستمو کشیدم.. -- عاقل باش، بذار حرف بزنیم.. - هر چی بود شنیدم..مِن بعد دور منو خط بکش.. -- هیچ می فهمی چی از دهنت می ریزی بیرون؟..واسه یه............. -- آنیـل!.. با تعجب برگشتم!.. - نسترن؟!.. با چشمای به خون نشسته و غمگین اومد سمتم..صورتش بی روح و رنگ پریده بود..نگاهش چرخید رو شهرام..و باز تو چشمای من.. -تو اینجا چکار می کنی؟!.. --سوگل کجاست؟!.. دستاشو که می لرزید مشت کرد..شهرام یه قدم جلوتر از من برداشت و نزدیکش شد.. -- نسترن..خانمی این چه حال و روزیه؟..چی شده؟.. حتی نگاهشم نکرد..صورتش رو به من بود..شهرام صداش زد و نسترن توجهی نکرد..یه جورایی بهش حق می دادم..اما.... دکمه ی اسانسورو زدم و رفتم تو..نسترن پشت سرم اومد..شهرام خواست بیاد بالا که نذاشتم.. -- بس کن این مسخره بازیا رو علیرضا.. - شروع کننده ش خودت بودی.. -- مگه اوضاعو نمی بینی؟.. - خواهشا فعلا جلو چشمم نباش شهرام.... از لحن و نگاهه سردم فهمید دلم حالا حالاها باهاش صاف نمیشه..یه قدم به عقب برداشت که در اسانسور بسته شد.. ولی تا لحظه ی آخر چشم از نسترن برنداشت.. نسترن سرشو انداخته بود پایین و با انگشتای دستش بازی می کرد..هیچ کدوم حرفی نزدیم!.. درک نمی کردم که واسه چی پاشده اومده اینجا؟..اصلا از کجا فهمیده ما اینجاییم؟..اگه آدمای بنیامین ردشو زده باشن چی؟.. تو همین فکرا بودم که رسیدیم طبقه ی دوازدهم.. قبل از اینکه درو باز کنم رو بهش کردم و گفتم: واسه دادن خبر بد که نیومدی؟.. با تعجب نگاهم کرد..زبونشو رو لبش کشید و نگاهشو دزدید.. پس حدسم درست بود!.. دستمو از رو دستگیره برداشتم و به دیوار تکیه دادم.. - بگو چی شده؟.. -- فعلا بذار سوگلو ببینم.... - نسترن..بگو چی شده؟.. نگاهم که کرد گفتم: حال سوگل خوب نیست........ رنگ از صورتش پرید و نگران گفت: چش شده خواهرم؟..کجاست؟.. - الان خوبه ولی از تنش و فشارای عصبی تا مدتی باید دور باشه..اگر بناست خبر بَدی بهش بِدی همین الان روشنت کنم که لام تا کام پیشش حرف نمی زنی..فهمیدی؟.. -- باشه چیزی بهش نمیگم..خودمم اومدم پیشش بمونم.. یه تای ابروم از تعجب پرید بالا.. - بمونی؟..اونوقت بابات خبر داره؟.. -- نه!.. - نـــه؟!.. -- مامانو بردن بیمارستان!..سکته کرده!.. - چــی؟!..آخه چرا؟!.. - قضیه ش مفصله.. - همینجا باش الان بر می گردم..تو نیا.. -- اما آنیل....... - گفتم همینجا باش.. جدی نگاهش کردم که از روی اجبار سر تکون داد و چیزی نگفت..درو باز کردم و رفتم تو..سرکی داخل اتاق کشیدم..آروم و معصوم خوابیده بود..از دیدن ارامش صورتش توی خواب ناخودآگاه لبخند زدم و نفس راحتی کشیدم.. برگشتم تو راهرو و درو بستم.. کارتو زدم و در اتاق 202 رو باز کردم..کنار ایستادم تا نسترن بره تو..مردد نگاهم کرد و رفت تو..پشت سرش رفتم و درو بستم..نگاهه کوتاهی به اتاق انداخت و رو مبل نشست.. --چیزی می خوری بگم بیارن؟.. - نه ممنون..میل ندارم.. -- مطمئن؟.. سرشو تکون داد.. رو به روش نشستم و منتظر نگاهش کردم..انگار مضطرب بود! - خب می شنوم..بگو چی شده؟.. چونه ش از بغض لرزید..سرشو زیر انداخت و دسته ی کیفشو تو مشتش فشرد..حرکاتش کاملا عصبی بود..حتی تن صداش.. -- نگین..!.. منتظر شدم ادامه بده..سرشو بلند کرد و با بغض گفت: نصف شب خونه رو ترک کرده و رفته.. - یعنی فرار کرده؟!.. سرشو به نشونه ی مثبت آورد پایین..از رو میز یه برگ دستمال کاغذی برداشت و اشکاشو پاک کرد.. -- قضیه جدی تر از این حرفاست!.. نفسی تازه کرد و گفت: راستش چند ماهی می شد که نگین گاهی شبا خونه ی دوستش ترانه می موند به بهانه ی اینکه تا نزدیکای صبح درس می خونن تا ضعفاشونو جبران کنن.. راستش بابام تا همین چند وقت پیش روحشم خبر نداشت آخه نگین برنامه هاشو تنظیم کرده بود دقیق شبایی خونه ی ترانه می موند که بابا شبش شیف بود..مامان می دونست ولی از اونجایی که همیشه جونش واسه نگین در میره یکی دو بار بیشتر مخالفت نکرد..با مادر ترانه دوست بود و خود ترانه رو هم مثلا می شناخت رو همین حساب چندان مخالف نبود..یکی دو دفعه با نگین بحثش شد سر همین قضیه ولی وقتی از مادر ترانه شنید که بچه ها اونجا فقط سرشون به درس و تمرین گرمه کوتاه اومد.. خونه شون فقط 4 تا کوچه از ما بالاتره..اون روز که بابا من و سوگلو از شمال با اون وضعیت کشوند آورد خونه بهش همه چیزو گفتم..اونم تا یه مدت حواسشو داد به نگین ولی خب همیشه که خونه نبود..مامان باید حواسشو جمع می کرد که مثل همیشه حقو داد به نگین!..نگین هم واسه همه زبونش تند و تیز بود ولی رگ خواب مامان دستش اومده بود.... ترانه یه برادر به اسم سهراب داره که ما فکر می کردیم سربازه و فقط ماهی 1 بار به خونواده ش سر می زنه ولی دیگه خبر نداشتیم که اقا سرباز فراریه....تموم حرفاشون دروغ بود و نگینم چیزی به ما نگفت!.... ساکت شد وبا هق هق اشکاشو پاک کرد.. رفتم سر یخچال و با یه لیوان آب برگشتم..لیوانو دادم دستش که زیر لبی تشکر کرد.. رو به روش نشستم و منتظر شدم..گرچه خودم یه چیزایی حدس زده بودم!.. آب دهنشو قورت داد و با استرس مشغول ریز کردن دستمال توی دستش شد.. -- یه بار که رفتم تو اتاقش دیدم داره ارایش می کنه..تعجب کردم چون نگین هیچ وقت واسه بیرون رفتن از اینکارا نمی کرد.. می دونستم مامان خبر نداره..قسم داد چیزی نگم و در عوض قول داد دیگه این کارشو تکرار نکنه.. اما انگار بدتر شده بود..تازه فهمیدم که این مدت دور از چشم ما با پول تو جیبی که از مامان و بابا می گرفته همراه دوستش می رفتن و وسایل ارایش و لباسای ناجور می خریدن..مثل اینکه ترانه تحریکش می کرده!.. همون شب نگین اونجا بود که پدر و مادر ترانه تصمیم می گیرن برن پیش مادربزرگش که خونه شم شهرستان بوده و همون شب هم خبر میدن که تا فرداشب بر نمی گردن!.. نگین و ترانه تنها تو خونه بودن!..نگین هم با اینکه مامان باهاش تماس می گیره ولی چیزی از این موضوع نمیگه.. ترانه از نگین می خواد یه کم آرایش کنه و لباسایی که خریدنو بپوشه..خواهر ِ ساده ی منم قبول می کنه!.... لب گزید و چشماشو رو هم فشار داد.. بعد از چند لحظه پلک زد و با بغض گفت: وقتی نگین به خیال خودش با ذوق و شوق مو به مو کارایی که ترانه ازش خواسته رو انجام میده ترانه آهنگ میذاره و تشویقش می کنه که برقصن.. وقتی خسته میشن ترانه میره و واسه خودشون شربت میاره..و نگین هم غافل از همه جا شربتو می خوره و بعد از چند لحظه هم سرش سنگین میشه و از حال میره.. خواهر ساده و بدبخت من نمی فهمه که تو عالم بی هوشی اون خواهر و برادر چه بلاهایی به سرش میارن.. سهراب عوضی هر کار که دلش می خواد با خواهرم می کنه و وقتی نیت پلیدشو اجرا می کنه اون خواهر حرومزاده تر از خودشو صدا می زنه که تو حالتای ناجور کلی فیلم و عکس از نگین بگیره که با اینکار به خیال خودشون خواستن در دهن نگینو ببندن که یه وقت پیش کسی چیزی نگه!.... با هق هق صورتشو با دستاش پوشوند.. -- نگین فقط 14 سالشه..چرا باید به خاطر بی مسئولیتی مامان و بابای بی فکر من همچین بلایی سرش بیاد؟.. اون از سوگل که به این روز انداختنش اینم از نگین.... دستشو آورد پایین و تو صورتم نگاه کرد.. -- دیروز اصلا خونه نیومد..هر چی به گوشیش زنگ می زدیم جواب نمی داد..تا اینکه مامان رفت دم خونه ی ترانه، ولی دختره ی بی چشم و رو گفت که نگین صبح از اینجا زده بیرون..مامان ساده لوح منم باور می کنه و خبر نداشته که دختر کوچولوی نازپرورده ش تو چه حالیه!.. سهراب وقتی خوب نگینو تهدید می کنه ولش می کنه تو خیابون..ولی نگین که بچه تر از این حرفا بوده که بخواد چیزی رو راحت پنهون کنه با گریه و حال زار میاد خونه.. اول فکر کردیم تصادف کرده چون گوشه ی لب و گردن و کنار پیشونیش زخم بود..بدون اینکه چیزی بگه انقدر گریه کرد که از حال رفت.. بردیمش بیمارستان و اونجا فهمیدیم چه خاکی تو سرمون شده.. حالا مونده بودم چجوری به بابا بگم..مامان که تا 2 ساعت بی هوش افتاده بود زیر سرم.. هر جور بود با ترس و لرز به بابا زنگ زدم و فقط گفتم حال نگین خوب نیست آوردیمش بیمارستان..ولی وقتی رسید با دیدن ما اولین کاری که کرد رفت سراغ دکتر.. خب حقم داشت شک کنه اخه واسه یه چیز کوچیک که مامان از حال نمیره و منم اونطور رنگ و روم نمی پره.. وقتی فهمید همونجا جلوی دکتر زانو زد.. کمرش خم شد و جوری نعره کشید و به زمین مشت زد که چند نفری که کنارش بودن با ترس و وحشت نگاهش می کردن.. نمی تونم بگم که چیا کشیدیم دیروز..وقتی نگین مرخص شد حالا نوبت بابا بود که بیافته به جونش..دقیقا همون کاری که با سوگل کرد.. وقتی جسم نیمه جون نگینو انداخت یه گوشه رفت سراغ مامان..می گفت مقصر همه ی اینا تویی و مامان هم انکار می کرد و می گفت چرا من؟ چرا خودتو نمیگی؟.. دعواشون بالا گرفت و آخرش حال مامان بد شد..فقط دیدم قفسه ی سینه شو داره فشار میده بعدشم افتاد کف خونه.. بردیمش بیمارستان گفتن سکته کرده و حالشم وخیمه..من سریع برگشتم چون نگین خونه تنها بود..سر و صورتش زخمی بود..با گریه همه چیزو تعریف کرد..گفت می ترسه..دلداریش دادم که نگران نباشه و بابا الان عصبانیه!.. بابا بیمارستان بود منم نمی تونستم نگینو تنها بذارم..ولی صبح که از خواب بیدار شدم دیدم نیست.. سریع به بابا زنگ زدم و خبرش کردم..با اینکه حالش خوب نبود گفت پلیسو در جریان میذاره!.. بعدش زنگ زدم رو گوشیت خاموش بود..ولی آروین گوشیشو جواب داد انقدر بهش اصرار و التماس کردم تا گفت اومدین هتل....تمومش همین بود!.. متعجب از اون همه اتفاق وحشتناک نگاهمو ازش گرفتم و به میز وسط اتاق دوختم.. چقدر اتفاق طی این 2 شب افتاده بود!.. تو خودم بودم و داشتم فکر می کردم که با صدای نسترن سرمو بلند کردم.. - چیزی گفتی؟!.. -- می خوام سوگلو ببینم..قول میدم پیشش چیزی نگم.. به صورت غم زده اش نگاه کردم.. دلم براش سوخت..حال و روزش اصلا خوب نبود.. اما شاید دیدن سوگل بتونه کمی آرومش کنه.. - قول دادی نسترن!.. سرشو تکون داد.. -- قول!.. سرمو تکون دادم و بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون..پشت سرم اومد.. در اتاقی که سوگل توش بود رو باز کردم ..کنار دیوار ایستادم و به نسترن نگاه کردم..تو درگاه ایستاد..با دست به اتاق اشاره کردم.. -- آروم بیدارش کن....در ضمن قولتم یادت نره!.. رو جمله ی آخرم تاکید داشتم که خودش فهمید و با لبخند نگاهم کرد.. -- اگه تو مدتیه عاشقشی من که یه عمر ِ خواهرشم..نگران نباش سلامتی سوگل از هر چیزی واسه م مهم تره.. - اگه خاطر جمع نبودم ازت الان اینجا نبودی..پس برو تو!.. با همون لبخند نگاهشو انداخت به در اتاق و رفت تو..درو بستم و رفتم سمت آسانسور.. فکر نمی کردم شهرام هنوز تو هتل باشه ولی همین که در اتاق آروینو باز کردم در کمال تعجب دیدم کنار پنجره ایستاده و داره با گوشیش حرف می زنه.. از صدای در برگشت..اخمام خود به خود رفت تو هم!.. رفتم تو..حواسم بهش بود ولی نگاهم نه..به میز آروین تکیه دادم..خودش تو اتاق نبود!.. از حرفاش چیزی نفهمیدم..مکالمه ش خیلی زود تموم شد و برگشت طرفم.. با همون اخم رو بهش تشر زدم: تو که هنوز اینجایی؟!.. نگران اومد جلو و رو صندلی مقابلم نشست.. -- نسترن چطوره؟..چرا گریه می کرد؟.. پوزخند زدم.. - نگو که واسه ت مهمه!.. -- نیست؟!.. - باور نمی کنم!.. -- تو دیگه چرا اینو میگی؟..تو که از همه چیز خبر داری!.. - چون خبر دارم باور نمی کنم..چون می دونم در حقش نامردی کردی باور نمی کنم.. -- من نامردی نکردم.. - نکردی؟!..اونوقت زدن زیر قول و قرار ازدواج با دختری که از جونشم بیشتر دوستت داره نامردی نیست؟..تو که همیشه دم از عشقت بهش می زدی چی شد یه شبه از این رو به اون رو شدی؟.. -- گذشته رو به رخم نکش!.. - تو به گذشته ت وصلی، کجای کاری؟.. -- یعنی چی این حرفا؟!.. - هنوز عاشقشی؟!.. به وضوح جا خورد..نگاهه کوتاه و پر تردیدی تو چشمام انداخت و به همون کوتاهی هم دزدیدش.. لبخند کجی کنج لبام بود که گفتم: پس هستی!.. پنجه هاشو تو هم فرو کرد و سرشو تکون داد و محکم و قاطع گفت: آره..هستم..من هنوز عاشق نسترنم..حتی یه روز نیست که بهش فکر نکرده باشم.. - پس اونوقت.......... -- دلیلشو خودت می دونی.. - از نظرت قانع کننده ست؟.. -- برای من آره!.. - نسترن هنوز دوستت داره!.. پوزخند زد.. از رو یه درد آشنا.. دردی کهنه و دلسوز!.. -- از من متنفره، دیگه دوست داشتنی تو کار نیست.. - اینارو به من میگی؟منی که دست هر چی عاشقه از پشت بستم؟!.. خندید و سرشو تکون داد.. وقتی دید هنوز اخمام تو همه گفت: هنوز می خوای اون بحثو کش بدی؟.. - گناهت انقدر پیشم سنگین هست که به خاطرش زیر مشت و لگد لهت کنم بازم می خوای کشش ندم؟.. -- تمومش به خاطر خودت بود..به خاطر هدفی که داشتیم..سوگل تو مرحله ی آخر این بازی نبود.. - ولی تو بازیش دادی..نارفیقی کردی شهرام.. نفسشو محکم داد بیرون و انگشتاشو تو موهاش کشید.. -- کلافه م کردی به خدا..بس کن دیگه، نمی دونم چرا حرفمو نمی فهمی؟!.. - این حرفات به درد من نمی خوره..یه مشت دلیل و برهان ِ مسخره..خودم کم از دست آدمای دور و اطرافم می کشم که اینو هم به مشکلاتم اضافه کردی!.. -- تا شبم واسه ت توضیح بدم باز مرغت یه پا داره!.. تکیه م رو از میز برداشتم و رو به روش نشستم.. گوی شیشه ایی که رو میز بود رو برداشتم و تو دستم بالا انداختم..سنگین بود!.. گوی رو محکم تو مشتم فشار دادم و به شهرام نگاه کردم.. نگاهش به دستم بود!.. لبخند زدم..نگاهش اومد بالا تا رو صورتم..لبخند از حرصم بود..از خشمی که تو دلم طوفان به پا کرده بود..از کار احمقانه ی شهرام..از ندونم کاری هاش..از سرخود بودنش.. انقدر عصبانی بودم که بخوام با همون گوی بزنم خرد و خمیرش کنم..و چقدر سخت داشتم خودمو کنترل می کردم!.. آب دهنشو نامحسوس قورت داد و به صفحه ی گوشیش نگاه کرد..تو فکر بود.!. -- نمی پرسی با کی داشتم حرف می زدم؟..زیر چشمی نگاهم کرد: به تو هم مربوط میشه!.. یه تای ابرومو دادم بالا.. - نکنه فرامرز بود پشت خط؟.. سرشو تکون داد.. -- خودش بود!.. رو به جلو خم شدم و گوی رو گذاشتم رو میز.. - خب..چی می گفت؟.. -- یه سری سفارش داره دست حشمتی گفت باید تحویل بگیریم.. - چرا به خودم زنگ نزد؟.. -- گفت در دسترس نبودی.. - از بنیامین که بهش چیزی نگفتی؟.. -- نه ولی نذار دیر بشه یه جوری بهش برسون.. - امشب قراره برم ویلا خبرشو بهش میدم.. -- بفهمه خواهرزاده ی سیروسو گرفتیم زیر شکنجه، سور میده بی شرف.. - این سگ ِ هار دنبال بهانه بود واسه واق واق کردن که راحت جور شد..فقط یه ماهه دیگه مونده..تا اون موقع هر جور شده باید سرشونو به دم و دستگاه ها گرم کنیم.. -- چهار چشمی حواسمو دادم به فرامرز ولی واسه بنیامین حتما یه نقشه ای داره که نخواد رو کنه!.. - .............. -- علی!!.. نگاهم که متفکرانه به میز خیره بود رو گرفتم بالا.. -- چرا رفتی تو فکر؟!.. - چیزی نیست!.. --پرسیدم نکنه فرامرز و آدماش واسه این گربه سیاهه که تو چنگمونه، نقشه ریخته باشن؟.. ساکت بودم و داشتم فکر می کردم که باز صداش پارازیت شد رو افکارم.. -- تو چیزی می دونی؟..اره؟.. - گیرم که بدونم تو چی میگی این وسط؟.. -- علی خر نشی این دم آخری یه کار دست خودت بدی؟..اگه چیزی می دونی بگو.. - نترس، می دونم دارم چکار می کنم.. خودشو رو مبل کشید جلو و با کنجکاوی تو چشمام زل زد.. - چیه؟!.. -- نگو اونی که تو سرت داره جولان میده، دقیقا همونیه که الان دارم بهش فکر می کنم؟.. با یه خیز به عقب تکیه دادم و پا روی پا انداختم.. - به چی فکر می کنی؟.. -- به خریتی که می خوای بکنی!.. - حساب بنیامین جدای بقیه ست!.. -- علیرضا!!.. دسته های مبلو تو مشتم فشردم و بلند شدم.. راه افتادم سمت در..صدام خشک بود.. - چیزی تا آخر این بازی کثیـف نمونده تو هم که هدفت واسه ت از رفاقت و عشق و مردی ومردونگی مهم تره پس بچسب بهش تو کار منم دخالت نکن!.. از پشت شونه مو گرفت.. -- وایسا ببینم ..می خوای الکی الکی خودتو بندازی تو خطر؟..پس سوگل چی؟.. تو درگاه برگشتم سمتش..با اخم نگاهش کردم و دندونامو رو هم فشار دادم.. - به تو ربطی نـــداره!.... -- ولی من گزارش می کنم!.. - باشه..ولی دیوار حاشا بلندتر از این حرفاست!.. و با همون پوزخندی که رو لبم بود نگاهمو از چشمای متعجبش گرفتم و زدم بیرون از اتاق.. از آسانسور که اومدم بیرون گوشیم زنگ خورد.. کلافه و بی حوصله صفحه شو نگاه کردم..و از دیدن شماره ی مامان چندتا حس همزمان با هم هجوم اوردن سمتم!.. تعجب!..دلتنگی!..و خشم!.. موبایل ممتد و پشت سر هم زنگ می خورد و من هنوز تو شوک بودم.. بار اول قطع شد..و برای بار دوم که زنگ زد تردیدو پس زدم و دکمه رو فشار دادم.. -.......... -- الو..آنیل..الــو..مادر می دونم که صدامو می شنوی!.. -............. -- تو رو خدا جوابمو بده پسرم!.. از بغض تو صداش قلبم به درد اومد!.. دست راستمو گذاشتم رو پیشونی تب زده ام و چشمامو بستم.. -- آنیـــل!..تو رو به جون خودم قسم میدم پسرم، فقط بذار یه بار دیگه صداتو بشنوم!.. صدام لرزید و با چشمای بسته لب زدم: چــرا؟؟!!!!..فقط بهم بگو چــرا؟؟!!.. همین..فقط چرا!.. همه ی خشم و عصبانیت و دلتنگیام جمع بودن تو همین یه جمله!.. بغض داشت مادرم!.. گلوم درد گرفت!.. داشت گریه می کرد!...... -- دلم برات تنگ شده پسرم..بذار ببینمت به خداوندی خدا همه چیزو برات توضیح میدم.. - چرا هنوز منو پسرت خطاب می کنی وقتی جلوی خودت بهم اَنگ بی آبرویی و ناپاکی می بندن؟!.. -- اگه بهت ایمان نداشتم دخترمو دستت به امانت می دادم؟!.. سکوتم از تعجبم بود!!..گفت دخترم؟؟!.. -- آنیل خیلی چیزا هست که باید بهت بگم!.. - حاجی خبر داره دلت برام تنگ شده؟!.. نیش کلاممو گرفت و با بغض خفه ای جواب داد: من مادرتم آنیل!.. خسته به دیوار تکیه زدم.. -- نیستی که اگر بودی بهم پشت نمی کردی!.. - من قسم خوردم..بعد از نیما حاجی قسمم داد که واسه نگه داشتن تو شرط میذاره..که تا آخر عمرم هر چی اون گفت همون باشه.. مبهوت تکیه مو از دیوار گرفتم.. --الو..آنیل......... - یه بار دیگه تکرار کن حرفتو.. صدای خنده شو شنیدم..میون اون همه اشک که از همینجا هم ندیده می تونستم بفهمم چطور صورت دردکشیده شو نم زده کرده!.. - پس....حافظه ت..برگشته؟!.. --نه همه ش..فقط یه بخشیشو محو یادمه.. - از کِی؟!.. -- خیلی وقته!.. - چرا چیزی نگفتی؟!.. -- بذار ببینمت..باشه پسرم؟!.. بازم گفت پسرم!.. چه سِری از زنگ این کلمه بلند میشه که اینطور ناآرومم می کنه تا نتونم بگم « دیگه به من نگو پسرم؟..».. --آنیل؟!.. - کجا بیام؟!.. -- معلومه، بیا خونه!.. -نـــه!!.. --آنیل!.. -فردا راس ساعت 6 بیا هتل آروین.. --چی؟!..چرا اونجا؟!.. - بیا خودت می فهمی!.. -- باشه پس مراقب خودت باش.. لبخند زدم.. - به چَشم..شما هم هوای خودتو داشته باش..خداحافظ!.. -- قربون پسرم..دست خدا به همرات!.. با همون لبخند که انگار رنگی از آرامشو به خودش داشت گوشی رو از کنار گوشم آوردم پایین.. در اتاق سوگلو باز کردم ولی قبل از اینکه برم تو بلند گفتم: یاالله..خانما حجابو رعایت کننا من دارم میام تو!.... و بعد از چند لحظه با لبخند درو کامل باز کردم..اما از دیدن صورت اشک آلود سوگل لبخند رو لبام ماسید.. با دیدن من سعی داشت با پشت دست اشکاشو پاک کنه.. صورت نسترن هم خیس بود..با اخم و غضب نگاهش کردم که سریع بلند شد و از اتاق اومد بیرون و درو بست.. --به خدا من چیزی بهش نگفتم!.. به صورتم دست کشیدم و باز نگاهش کردم..با عصبانیت تو صورتش توپیدم: پس چرا گریه می کرد؟..چکارش کردی؟.. -- بسه آنیل، من خواهرشم.. - هر کی که می خوای باش ولی حق نداری ناراحتش کنی!.. -- داشت از بلاهایی که بنیامین سرش آورده بود، حرف می زد..چیزایی که سوگل تعریف می کرد خون به دل ادم می کنه اونوقت حق نداره گریه کنه؟.. چشمامو باریک کردم و مشکوکانه گفتم: چی گفت بهت؟.. --یعنی چی؟.. - گفتی از بلاهایی که بنیامین سرش آورده برات گفته..خب تعریف کن قضیه چیه؟.. --مگه خودت نمی دونی؟!.. - همه شو نه!.. -- من می شناسمت آنیل!..مطمئنم تو هم اونجا بودی!.. - نستــرن این جواب من نبود!.. -- داشت از مهمونی و کارایی که توش کرده بودن برام می گفت همین.. -همیــن؟!.. -- خب آره!..توقع داشتی چی بشنوی؟!.. نیشخند زدم و سرمو تکون دادم..دستامو از کمرم آوردم پایین و دست راستمو تو موهام فرو بردم.. - می دونی سوگلو تو چه وضعی نجات دادم؟.. -- چی می خوای بگی؟.. سکوت کردم و نشستم..نسترن اومد و رو مبل کنارم نشست.. -- نگو که......... از نگرانی مشهودی که تو صداش بود سرمو چرخوندم سمتش..اشک تو چشماش حلقه زده بود.. یعنی سوگل چیزی بهش نگفته؟!..نکنه تمومش سوتفاهم باشه و من دارم اشتباه می کنم؟!.. از بسته شدن در اتاق هردومون برگشتیم..سوگل با رنگی پریده و چشمای قرمز و خیس جلوی در بود و دستشو گرفته بود به دیوار.. با دیدنش تو اون وضع از جا پریدم و رفتم طرفش ولی بین راه دستشو آورد بالا و گفت: نیا جلو.. وسط اتاق خشکم زد..با تعجب نگاهش کردم که با بغض گفت: تو فکر کردی بنیامین به من..به من........ لب گزید و نگاهش کشیده شد سمت نسترن..نسترن رفت کنارش و دستشو گرفت.. -- سوگلم خواهری به خودت فشار نیار برو تو اتاق استراحت کن.. -- نه نسترن بذار بهش بگم.. تو چشمای من زل زد و معصومانه گفت: بنیامین با من کاری نکرد..به موقع رسیدی چون فقط ..فقط اگه یه دقیقه دیرتر اومده بودی الان من........... ادامه نداد..قطرات اشک، شبنم وار از چشمای درشت و عسلیش رو صورتش افتادن.. قلبم دیوانه وار می کوبید..قدمی به طرفش برداشتم که نسترن مجبورش کرد بره تو اتاق.. خدا بگم چکارت کنه نسترن..حالا من چطوری باهاش حرف بزنم؟.. گل ِ من ازم دلگیر بود.. خب من از کجا می دونستم؟..تمومش حدس و گمان بود اگه دنبال اثباتش بودم که از خودش می پرسیدم..وجود خودشه که واسه م با ارزشه.. خدایا..چرا اینجوری شد؟!.. رفتم تو، بدون اینکه در بزنم..نسترن چشم غره رفت و ندید گرفتم..هردوشون نشسته بودن رو تخت..سوگل سرشو انداخته بود پایین..از چونه ش که می لرزید فهمیدم داره گریه می کنه.. عصبی تر از قبل نگاهمو انداختم به نسترن و با سر به بیرون اشاره کردم که یعنی پاشو برو می خوام باهاش تنها باشم!.. یه نگاه به من و یه نگاه به سوگل انداخت و مردد از رو تخت بلند شد.. -- من..من برم یه لیوان اب واسه سوگل بیارم.. وقتی اومد جلو و از درگاه رد شد جوری که سوگل نشنوه زیر لب گفتم: تا نیومدم بیرون پا تو اتاق نمیذاری!.. چشماش گرد شد..دست چپمو زدم به درگاه و دست راستمم رو در بود..یه قدم رفت عقب و دهن باز کرد تا چیزی بگه که درو بستم!.. پوفــــ ..نفسمو کلافه و کشیده دادم بیرون و چشمامو ثانیه ای بستم و باز کردم!.. چرخیدم سمتش..نگاهش گله مند و بارونی بود..میخ چشمای ملتمس من.. قدمی برداشتم که همزمان از رو تخت بلند شد..نگاهشو زیر انداخت و پنجه هاشو تو هم قفل کرد.. بی توجه به استرسی که از وجودش داد می زد نزدیکش شدم..درست تو یک قدمیش.. زبونمو رو لبم کشیدم و با آروم ترین لحن ممکن صداش زدم!.. نه جوابمو داد و نه حتی خواست نگاهم کنه.. کمی فاصله رو پر کردم.. چقدر از این فاصله ها نفرت دارم..چقدر حسش تلخه.. حس می کنم بغض توی گلوش پنجه شده و داره گردنمو تو مشتش فشار میده..منم مثل خودش احساس خفگی می کنم.. چرا می ترسم حرف بزنم؟.. چرا نگرانم با یک کلمه ی اشتباه دیوار ِ ترک برداشته ی احساسم فرو بریزه و نتونم دل فرشته مو به دست بیارم؟.. وقتی دید عین مجسمه خشکم زده و حرف نمی زنم، بی تاب و دلگیر از کنارم رد شد.. دستمو مشت کردم..از خودم حرصم گرفت..دِ حرفتو بزن، لال که نیستی!..نذار دیر بشه..این نگاهه غم زده رو باید کور بود و ندید!.. برگشتم..کنار پنجره بود و آسمونو نگاه می کرد..با کمترین فاصله که حد مجاز باشه و اون خط فرضی ِ ممنوعه رو رد نکنه ازش ایستادم و زیر گوشش زمزمه کردم: منظور بدی از حرفام نداشتم..درسته شک کرده بودم ولی انقدر وجود خودت واسه م باارزش بود که حتی نخوام ازت چیزی بپرسم.... لرزش صداش از بغض بود.. -- مگه خودت اونجا نبودی؟..پس چرا جوری داشتی واسه نسترن تعریف می کردی که انگار تو بدترین حالت ممکن رسیدی و ما رو تو ماشین دیدی؟.. و کمی به جلو مایل شد و .... باز همون فاصله ی لعنتی.. -شب بود..به خدا اون لحظه به حدی عصبانی بودم که هیچی حالیم نبود، فقط یقه شو گرفتم و بلندش کردم و کشیدمش بیرون..گفتم شاید قبلش............ تکون نخورد..ولی نیمرخشو گرفت سمتم و تکرار کرد: قبلش چی؟..بذار اینو بهت بگم، من اگه دست اون کثافت بهم خورده بود که مهم ترین چیز تو زندگیمو به خاطرش از دست می دادم الان اینجا رو به روی تو، توی این اتاق نبودم..حتی یه ثانیه نفس کشیدن واسه م خفت بود!.... -سوگــــل!.. سر انگشتاشو به صورتش کشید..غرق اشک بود.. از سمت راستش چرخیدم و دستمو به لب پنجره گرفتم..سد نگاهش شدم.. چشماش از روی دستم تا توی چشمام امتداد داشت..نفس عمیق کشید و کمی به عقب مایل شد و تکیه شو به دیوار داد..کشیده شدم سمتش..مسخ نگاهش..انگار جسم ظریف این دختر آهنربا بود و من از جنس آهن.. چرا برخلاف عقایدم تا این حد جذبش میشم که نتونم خوددار باشم؟.. دست راستمو به دیوار درست کنار صورتش تکیه دادم و دست چپمو که مشت شده بود کمی بالاتر از سرش گذاشتم..با دستام دورش حصار کشیدم ولی قادر به لمس جسمش نه..فقط لمس نگاهش بودم.. فاصله بود..هنوزم اون خط ممنوعه بینمونه و دارم عذابو تو چشمای جفتمون می بینم..منی که چشمای سوگلم، آینه ست واسه دیدن نقش قلب عاشقم تو شیشه ی نگاهش!.... سفیدی چشماش سرخ، ولی خشک بود..انگار چشمه ی اشکش دیگه قصد جوشیدن نداشت.. مات و مبهوت نگاهش می لغزید تو صورتم.. گونه هاش گلگون بود که زمزمه کرد: علیرضا!.. و مثل همیشه اراده م رو در مقابل لحن شیرینش از دست دادم و زمزمه وار صورتمو بردم پایین...... -جــانم؟!.. -- خواهش می کنم.. عضلاتم منقبض شد..اون یکی دستمم مشت شد..سرم خم شد زیر گوشش.. - دلت ازم گرفته؟.. -- میشه بس کنی؟.. - نه تا وقتی که آروم نشم!..نه تا وقتی که بهم نگی آرومم!.. --من..من آرومم!.. - نیستی!.. --علیرضا!..
رمان ببار بارون فصل 14 --بسه دختر، گریه ت واسه چیه؟!.. فین و فین کردم و دستمو از رو صورتم برداشتم..کنارم نشسته بود رو مبل دو نفره..نزدیک به من..پر از حرص بودم و با این جمله ی آنیل، به نقطه ی جوش رسیدم.. با یه حالت تدافعی نگاهش کردم و گفتم: گریه م واسه چیه؟!..واسه دردیه که تو جیگرمه..واسه عذابیه که دارم می کشم..خواهرم که عزیزترین کسم تو زندگیمه داره تقاص حماقتای منو پس میده..اون نامرد می بینه دستش به من نمی رسه داره اونو جای من شکنجه می کنه..من کورکورانه از خونه فرار کردم و خواهرمو پشت سرم انداختم تو آتیش..حالا اینجا نشستی ومی پرسی واسه چی دارم گریه می کنم؟!.. تموم مدت اخماشو کشیده بود تو هم و عمیق به چشمای بارونیم نگاه می کرد..هیچی نگفت..فقط گوش کرد..سکوتش بهم اجازه داد هر چی تو دلم تلنبار شده رو بریزم بیرون..باید یه جوری خودمو خالی می کردم.... نگاهمو از چشمای دلخورش گرفتم و با لحنی پر از گلایه که انگار اونم تو این مسئله مقصر بوده هق زدم و گفتم: چرا جای اینکه یه دردی از رو دلم کم بشه، یه درد بدتر از قبلی میاد و می شینه رو اون همه درد و زخم کهنه؟..اولش بی محلی مادرم و سهل انگاری پدرم....حالا هم اسیر شدم تو دستای مردی که یه روزی فکر می کردم می تونم یه عمر کنارش خوشبخت باشم و اون تکیه گاهی باشه واسه جبران روزای بی کسی و تنهاییم..الانم که خواهرمو تو اون وضعیت تنها گذاشتم و خودمو درگیر مسائلی کردم که خودش به تنهایی واسه م صدتا مشکل محسوب میشه..تو این گیر و دار باید بفهمم که راضیه مادر واقعیم نیست و مادرم اسمش ریحانه ست..تویی که نمی دونم چطور سرراهم قرار گرفتی و ادعا کردی که برادرمی و می خوای کمکم کنی..نمی دونم..به خدا دارم دیوونه میشم..دیگه نمی کشم.. سرشو انداخته بود پایین..اخماشو غلیظ کشیده بود تو هم و چشماشو بسته بود.. نفسی کشیدم و میون اون همه اشک و آه نالیدم: هنوز برام گنگی آنیل..اصلا نمی دونم از کجا منو پیدا کردی و چطور با نسترن آشنا شدی که اون بخواد کمکت کنه؟..اگه اینطور بود پس چرا نسترن چیزی به من نگفت؟..چرا از این همه جا گیلان رو واسه تفریح 3 روزه مون انتخاب کرد و گفت اونجا رو خوب می شناسه؟..به خدا اگه بخوام تا صبح برات بگم بیشتر از صد تا سوال تو ذهنمه که واسه هیچ کدومش جواب ندارم....می بینی دردای منو؟..حالا توقع داری با وجود همه ی اینا بشینم و شونه مو با بی تفاوتی بندازم بالا و بگم بی خیال هر چی که شد، شد؟!..... چرخیدم و تقریبا پشتمو بهش کردم..با گوشه ی شالم اشکامو پاک کردم..خم شدم و از روی میز کوچیکی که کنار مبل بود یه برگ دستمال کاغذی برداشتم.. -- سوگل؟!..... صداش گرفته بود..گله مندانه اسممو صدا می زد..... --سوگل برگرد..... دستمالو به دماغم کشیدم و با صدایی که از بغض و گریه خش دار شده بود گفتم: برگردم که چی بشه؟..باز یه مشت حرفو به هم ببافی و تحویلم بدی؟..به جای بازی با کلمات دردتو بگو..بگو که هدفت از اینکارا چیه؟..نگو فقط پیدا کردن خواهر گمشده ت که از نظر من کاملا مسخره ست!....... -- چرا نه سوگل؟!.. قلبم ریخت..نزدیکم بود..خیلی زیاد..بهم نچسبیده بود ولی حس کردم اون حرارت انقدری هست که بتونه از اون فاصله هم آتیش به جونم بندازه..وگرنه..پس...این همه شرم و..این همه حسای مختلف در من از چی می تونه باشه؟.. صداشو کنار گوشم شنیدم..خودشو نمی دیدم ولی صداش و هرم نفس هاش..واسه بیشتر شدن اون شرم ِ ناخواسته کافی بود.. --چرا قبول نداری که منم می تونم واسه خودم تو این دنیا یه گمشده داشته باشم و واسه پیدا کردنش حتی حاضر باشم جونمم بدم؟!.. دستمو به شالم گرفتم..جایی که قلبم می زد..تند می زد..نکوب لعنتی نکوب می فهمه..صدات انقدر بلند هست که گوشای منو هم کر کرده چه برسه به آنیل که حد فاصل 4 انگشت رو هم با من رعایت نکرده بود.. ناخودآگاه خودمو جمع و جورکردم و ازش فاصله گرفتم..کامل به دسته ی مبل چسبیدم.....ولی هنوزم حاضر نبودم برگردم..برگردم که چی بشه؟..رسوا بشم؟..اون راز چشمامو می خونه و می فهمه..نه..نمیذارم............ --برنمی گردی؟!.. گوشه ی لبمو به دندون گرفتم..تو دلم نالیدم بخوامم نمی تونم..می دونی اگه برگردم چی میشه؟!.... گونه هام از این فکر گلگون شد.. خودمم از حال خودم تعجب کرده بودم مخصوصا چیزایی که تو دلم زمزمه می کردم.. دستشو نرم کشید بالای مبل و تا پشت سرم آورد..بدون اینکه تماسی باهام ایجاد کنه داشت سکته م می داد..اینکارا واسه چیه آنیل؟..این رفتارا واسه چیه؟..چرا با من اینکارو می کنی؟.. اوضاع داشت بدتر می شد..با اینکه یه حسی تو دلم داشتم و همون حس بهم نهیب می زد که آنیل کار احمقانه ای نمی کنه و به همه چیز پایبند می مونه ولی نمی تونستم چیزی نگم و سکوت کنم..شاید..شاید با سکوتم پیش خودش فکر کنه که از قصد هیچی نمیگم تا اون بتونه پیشروی کنه..نمی خواستم درموردم همچین برداشتی رو بکنه!.. برنگشتم ولی با صدایی که به زور از بیخ گلوم بیرون می اومد گفتم: میشه..میشه بری عقب؟!.. -- چرا؟!.. چرا؟!.. آخه اینم پرسیدن داره؟!.. - خواهش می کنم!.......... صدام می لرزید..آنیل صورتمو از نیمرخ می دید..بی شک گونه های سرخمو دیده بود و دستایی که اگه مشتشون نمی کردم لرزشش از صدا و قلبمم بیشتر بود.. حس کردم کمی ازم فاصله گرفت و اینو از حرکت دستش فهمیدم وگرنه نگاهه من همه جا رو می پایید جز آنیل..حتی سرمو خم نکردم تا بتونم ببینمش.. بحثو به کجا کشوند؟!..من داشتم گریه می کردم و دق و دلیمو سرش خالی می کردم ولی اون با دوتا جمله مسیر بحثو منحرف کرد تا جایی که همه چیز از ذهنم پاک بشه و فقط یه صدا بمونه..صدای کوبیده شدن قلبم به دیواره ی سینه م .. --حالا میشه برگردی؟!.........و آرومتر گفت: مگه نمی خوای جواب سوالاتو بشنوی؟..... می خواستم!..بی نهایت اشتیاق داشتم واسه شنیدن حرفاش و گرفتن جواب سوالام.. اما.. با این حالم و صدای سرسام آوری که گوشامو پر کرده بود باید چکار می کردم؟!... چند لحظه گذشت..هیچی نمی گفت ولی سنگینی نگاهش روم بود..همون لحظه خواستم برگردم که موبایلش زنگ خورد..از جیبش در آورد و صفحه شو نگاه کرد..تند از کنارم بلند شد و جواب داد.. -- الو جانم.... صدای مخاطبشو نمی شنیدم ولی آنیل نیشش تا بناگوش در رفته بود و جوابشو می داد.. -- اره قربونت برم...........این چه حرفیه،منم همینطور........ای جانم..فدای دل مهربونت بشم............باشه باشه بگو کجا؟!........و راه افتاد سمت اتاقش و بین راه از چیزی که شنیدم قلبم ریخت و تنم لرزید.. -- نازنین ِ من، اونجا نمیشه بذار من انتخاب کنم.........و نمی دونم مخاطبش چی گفت که غش غش خندید و رفت تو اتاق و درو هم بست.. با دهن باز داشتم به در بسته نگاه می کردم تا جایی که زمان از دستم در رفته بود و نفهمیدم کی آنیل شیک وآراسته از اتاقش اومد بیرون و در حالی که داشت لبه های کت اسپرت مشکیشو درست می کرد رو به من که خشکم زده بود نگاهی انداخت و با صدایی که اون لحظه از نظر من کاملا بی تفاوت بود گفت: آخر شب بر می گردم..مراقب خودت باش..اگه شد حتما بهت زنگ می زنم..... دیگه ندیدمش ولی صدای کفشاشو شنیدم..و بعد هم صدای خودشو که از تو راهرو بلند گفت: شام برنمی گردم، منتظرم نباش....... دهنم هنوز باز بود و چشمام پر از تعجب که دستشو به ستون گرفت وسرشو خم کرد تا بتونه منو ببینه..رو لباش لبخند قشنگی بود..یه لحظه تو دلم اعتراف کردم که لبخنداشو دوست دارم ولی خیلی زود پسش زدم و به خودم تشر زدم:نـه..اینطور نیست!............... -- خانمی گرسنه نمون همه چی تو یخچال هست به بیرون زنگ نزن که بخوان غذا بیارن اعتباری نیست، احتیاط کن.......دست بلند کرد و خواست بره که سریع بلند شدم و صداش زدم.. -علیرضا؟!.. باز خم شد و نگام کرد..و با یه لحن آروم که جای ارامش بهم هیجان تزریق می کرد گفت: جان ِ علیرضا؟!.. لبخند رو لباش پررنگ بود و ابروهاشو برده بود بالا و با تعجب نگام می کرد.. چرا صداش زدم علیرضا؟!!!!!!. .من که همیشه می گفتم آنیل؟!!!!!!!!.. اون چرا جواب داد جان علیرضا؟!!!!!!!.. چرا یه دفعه شد علیرضا؟!!!!!..اونم حالا؟!!!!!!.... و واسه خودم دلیل آوردم که شاید...........شاید چون خودش دوست داشت همه علیرضا صداش کنن.. ولی بعد از این همه مدت؟!!!!!!!!!.. افکار درهم و برهمی که تنها کارشون اشوب کردن دل ِ بی قراره من بود رو پس زدم و سنگینی نگاهه منتظرش رو که حس کردم گفتم:راستش......سرمو انداختم پایین..بگو سوگل..ازش بپرس...... --راستش..؟خب ادامه ش؟....... - نمی خوام فکر کنی که دارم تو کارت سرک می کشم یا قصد دخالت دارم..تو مجبور نیستی به من چیزی رو توضیح بدی قصدمم این نیست باور کن........ خندید..چه آهنگ قشنگی داشت.. -- سوگل حرفتو بزن، می دونی که تو هر چی بگی من ناراحت نمیشم..پس بگو.. لبخند کمرنگی رو لبام جای گرفت و سرمو بلند کردم..ولی هنوزم جرات نگاه کردن به چشماشو نداشتم..نافذ بود و جستجوگر.. نفسمو حبس کردم و پشت سر هم گفتم: گفتی تا آخر شب نمیای خب حقیقتش، واسه م سوال شد که بپرسم کجا میری؟!......و هول هولکی ادامه دادم: خب ..خب می دونی..نگران میشم..واسه همین......... و نفسمو عمیق دادم بیرون..وای خدا.....بازم خندید و من احساس کردم هر لحظه که صداشو می شنوم ضربان قلبمو شدیدتر حس می کنم.. --حیف که کفش پامه وگرنه می اومدم اونجا و بهت می ........... ادامه نداد..نگاهش کردم تا دلیل سکوت بی موقعش رو بفهمم..داشتم پیش خودم حرفش رو یه جور دیگه برداشت می کردم که بخواد حسابمو برسه ولی اون....لبخند به لب با شیطنت داشت منو نگاه می کرد.. دستی به کتش کشید و با یه لحن کشیده و خاص گفت: وقتی یه اقا پسر شیک و اتو کشیده تیپ می زنه و از خونه میره بیرون این یعنی چی به نظرت؟!...... حیرون نگاهش می کردم که انگشت اشاره ش رو گرفت سمتم و چشمک زد......احتمالا فهمیده بود که تو ذهنم چی می گذره ولی نمی دونست اونی که فکرمو به خودش مشغول کرده چی می تونه باشه..همونی که برام مثل یه سطل آب سرد بود که یکی بخواد بی هوا رو سرم خالیش کنه....همونی که باعث شد اون همه تپش ناهماهنگ به ناگهان ریتمش کند بشه و با بسته شدن در آپارتمان عرق سردی بشینه رو پیشونیم.. آنیل با یه زن قرار داشت!..واسه همین تیپ زده بود!..اون زن کی بود؟!.. جرقه ای تو سرم زده شد و یاد مکالمه ش افتادم.. « -- اره قربونت برم...........این چه حرفیه،منم همینطور........ای جانم..فدای دل مهربونت بشم............باشه باشه بگو کجا؟!........نازنین ِ من، اونجا نمیشه بذار من انتخاب کنم.........».. نازنین ِ من؟!..نازنین؟!..آنیل با نازنین قرار داشت؟..اما..اما اون که........نکنه..نکنه با هم خوب شدن و آنیل..بهش علاقه داره؟..نه آخه این نمیشه..آنیل اون شب خودش بهم گفت که نازنین رو دوست نداره پس حالا.............تو چرا حیرونی سوگل؟..نامزدشه..نازنین همسر قانونیش نه ولی از چشم خانواده ی آنیل همسر آینده ش به حساب میاد چرا نباید باهاش قرار بذاره؟..توقع داشتی صبح تا شب ور دل تو باشه؟..آنیل متاهل نه ولی متعهد که هست..انگشتر دست نازنین کرده و اسمش روشه پس تو چرا اینجا وایسادی و با یه جانم و 2 تا نگاه دل و دینتو گذاشتی کف دستت؟..تو اینجوری بودی؟..که به مرد نامحرم فکر کنی و اینقدر بهش نزدیک بشی که حال و روزت عوض بشه؟..تو دلت اعتراف کنی که صدای خنده هاشو دوست داری؟..اون نامزد داره و حق داره با نامزدش خوش باشه هر چند تظاهر باشه که اینجوری فکر نمی کنم..حداقل اونطور که آنیل صداش می زد محال بود..تمومش کن سوگل..از رویا بیا بیرون..واقعیتو ببین..قبولش کن!..آنیل هیچ وقت به تو تعلق نداشته!......... به من تعلق نداشته؟!!!!!!..من چی دارم میگم؟!!!!!!..مگه قرار بود غیر از این باشه؟!!!!!.. سوگل دیوونه شدی..زده به سرت داری هذیون میگی..این کار آنیل شوکه ت کرده چون انتظارشو نداشتی فقط همین..تو برای اون مثل خواهرش می مونی که خودت از روی اجبار قانعش کردی فقط دوستت باشه وگرنه که اون همیشه رو این رابطه ی خواهر و برادری اصرار داشت ..مطمئنم هنوزم داره........ ******************** -- ســــــوگل؟!..... هینی کردم و دستمو جلوی دهنم گرفتم تا جیغ نزنم..وای خدا قلبم.. با چشمای گشاد شده نگاش کردم..کی اومد من نفهمیدم؟!..از بس تو افکار خودم غرق بودم که حتی صدای درو هم نشنیدم.. به صورتم و چشمام دست کشیدم که مبادا خیس باشن..خدا روشکر گریه نکرده بودم.. -تو کی اومدی؟!.. -- چند دقیقه ای میشه..هر چی صدات کردم انگار نه انگار، سرتو تکیه داده بودی به مبل و چشماتم بسته بودی....بعد با یه جور حرص تو صداش گفت: دختر قصد جونمو کردی تو؟..تا مرز سکته رفتم و برگشتم.... سرم پایین بود..صدای نفس هاش می اومد.. چند لحظه طول کشید..اینبار کمی آرومتر گفت:خواب بودی؟!.. خواب بودم؟!..نه نبودم!..داشتم به دیشب و اتفاقاتش فکر می کردم ولی انقدر عمیق که حس می کردم برگشتم و دارم دوباره همون لحظات رو تجربه می کنم.. -نه خواب نبودم فقط فکرم مشغول بود.. دروغ نگفتم و امیدوار بودم نپرسه تو چه فکری؟!..فقط چند لحظه نگام کرد..بدون اینکه حرف بزنه..انقدر نگام کرد تا اینکه روم کم شد و سرمو انداختم پایین..صدای نفسای عمیقی که می کشید رو شنیدم..انگار خسته بود..پاهاش که تکون خورد نگاهش کردم..داشت می رفت سمت اتاقش..از رو مبل بلند شدم و صداش زدم.. - چایی بیارم تو اتاقت؟.. در اتاقو باز کرد و فقط گفت: نه ممنون.... و رفت تو و درو هم پشت سرش بست.. جون از پاهام رفت و خودمو پرت کردم رو مبل..از دیشب که برگشته بود خونه همه ش تو فکر بود..نمیگم بهم کم محلی می کرد نه رفتارش عادی بود ولی.....نمی دونم یه حسی داشتم..گنگ بود واسه م اما حتم داشتم یه چیزی شده..حتما به نازنین مربوط می شد..چرا انقدر نازنین و رابطه ش با آنیل برام مهم شده بود؟!..بس کن دیگه سوگل!........ انگار این تشر واسه بستن دهن افکارم کافی بود که دیگه به چیزی فکر نکنم و برم تو آشپزخونه تا به ماکارونی که واسه ناهار پخته بودم سر بزنم..امروز استثنائا آنیل زود برگشته بود خونه.. ********************************** واسه شب استرس داشتم..هر چی زمانش نزدیکتر می شد از اونطرف حال منم بدتر می شد..مرتب یه چشمم به ساعت بود و یه چشمم به پنجره که کم کم داشت هوا تاریک می شد.. می خواستم دوش بگیرم ولی آنیل حموم بود..کلی به خودم غر زدم که چرا زودتر نرفتم؟از ظهر بیکار بودم و حالا قصدشو داشتم؟.... تواشپزخونه بودم و داشتم ظرفا و قابلمه ها رو جا به جا می کردم تا هر کدومو یه جای مشخص بذارم و بدونم چی کجاست و موقع کار راحت باشم..انقدر سر و صدا بود که کلا هیچ صدایی رو جز تق و توق ظروف و قابلمه ها نمی شنیدم.. کارم که تموم شد دستامو بهم زدم و نگاهمو تو آشپزخونه چرخوندم..دیگه کاری نمونده بود..درهمون حال راه افتادم تا برم بیرون که تو درگاه همین که سرمو چرخوندم با یه جسم سفت سینه به سینه شدم و محکم خوردم بهش..جلوی آشپزخونه رو جوری درست کرده بودن که حالت پله رو داشت و اون که یه پاشو گذاشته بود بالا و منم که یه پام رو هوا بود، یه پامم لب اون پله ی کذایی، نتونستم تعادلمو حفظ کنم و ناخودآگاه جیغ کشیدم و چشمامو بستم و به اولین چیزی که اومد تو دستم چنگ زدم....و درست همون موقع که تقلا می کردم تا نیافتم دو تا دست حلقه وار، دو طرف شونه م قرار گرفت و با فریاد ِ « مواظب باش » حس کردم بین زمین و هوا معلق شدم ولی هنوز پاهام رو زمین بود..پس کمرم چرا خم شده؟!..که اگه اون حلقه به دور شونه هام نبود بدون تردید نقش زمین می شدم.. نفسام از ریتم خارج شده بودن و قفسه ی سینه م از شدت تنفس های پی در پی و نامنظم من تیر می کشید..با تشویش و خیلی آروم لای پلکامو باز کردم تا بتونم اون حلقه ای که منو محکم تو خودش گرفته رو ببینم!..ولی.. به محض اینکه چشمامو باز کردم یه جفت چشم سبز ِعسلی رو دیدم که با بهت و ناباوری به من خیره شده بود..لباش نمی خندید..انگار اونم تو شوک بود..ماتم برده بود و نگاهمو با تعجب یه دور تو صورتش چرخوندم....و کشیدمش پایین تا روی دستاش..خم شده بود و منو بین بازوهاش گرفته بود که اگه اینکارو نکرده بود با وجود ستونی که پشت سرم بود، افتادنم مساوی با شکستن سرم اونم در اثر برخورد با لبه ی تیز و سنگی ستون می شد.... مغزم سوت کشید..فاصله مو که باهاش دیدم حرارت بدنم از اونی که بود بالاتر رفت..به دستای خودم که نگاه کردم لب پایینمو گزیدم..آنیل حوله ی حموم تنش بود و منم سرسختانه یقه ی حوله ش رو تو مشتم گرفته بودم..پس اون چیز نرم که بهش چنگ زدم در واقع یقه ی حوله ی آنیل بود؟!.. خدایا منو همین الان بکش و نذار بیشتر از این شرمنده شم!.. مثل کسی که خطای بزرگی مرتکب شده و پی به گناهش برده تند یقه ش رو ول کردم و همچین خودمو کشیدم عقب که آنیل هم تا یه حدی به سمتم کشیده شد..حلقه ی دستاش از دور شونه هام باز شد و اونم که انگار به خودش اومده بود به پشت سرش دست کشید و لب پایینشو به دندون گرفت.. سرشو انداخته بود پایین.. مثل من.. قرمز شده بود.. بازم مثل من.. عین یه تیکه یخ که زیر حرارت و نور مستقیم خورشید باشه، داشتم جلوش آب می شدم.. حس کردم باید یه چیزی بگم..باید واسه ش توضیح می دادم که ندیدمش و کارم از قصد نبوده.. اما چی باید می گفتم؟!.. نمی دونم.. ولی می دونم نمی تونم ساکت باشم..لااقل الان نه.. - من می خـ ............ --سوگل من ............... همزمان هردمون سر بلند کردیم و تو چشمای هم خیره شدیم..نگاهمون تو هم قفل شد..لبای هر دومون نیمه باز بود..چشمای آنیل برق خاصی داشت و چشمای من آروم و قرار نداشت.. بالاخره به هر جون کندنی بود نگاهمو دزدیدم..آنیل صداشو صاف کرد..ولی ارتعاشش محسوس بود وغیرقابل انکار.. -- بگو....... -نه..تو اول بگو....... -- تو اول خواستی یه چیزی بگی که من بعدش اومدم تو حرفت..پس بگو....... سرمو زیر انداختم و انگشتای دستمو مثل همیشه که هول می شدم به بازی گرفتم.... - خب..راستش........ راستش چی؟!.. همیشه یه کلمه می گفتم و واسه ادامه دادنش درجا می زدم..ولی فقط تو یه همچین شرایطی اینجوری می شدم.. کدوم شرایط سوگل؟!..تو تا حالا اتفاقی افتاده بودی تو بغل یه مرد؟..اونم اینجوری؟.... اما دست من نبود همه چیز یهویی اتفاق افتاد..... --می دونم..منم واسه یه لحظه نفهمیدم چی شد!.. -هـــان؟!!!!!!!.. نگاهم کرد..خندید....از نگاهش لبامو روی هم فشار دادم و شرم زده سرمو زیر انداختم..فهمیدم چه گندی زدم..اون جمله ی آخر رو در واقع بلند به زبون آورده بودم و آنیل شنیده بود.... تا چند لحظه بلاتکلیف رو به روی هم ایستاده بودیم..دوست نداشتم این موضوعو کش بدم..در واقع بهونه ام این بود وگرنه به کل مغزم قفل کرده بود.. آنیل دستی تو موهای نمناکش کشید و گفت: می خواستی بری حموم؟.. تو صورتش نگاه نکردم فقط سرمو تکون دادم.. --باشه پس..من..من میرم اتاقم..کاری داشتی صدام کن...... کارش داشتم؟!..من چکار می تونستم باهاش داشته باشم؟!اونم الان که دارم میرم حموم!!.. اون که رفت منم بی معطلی رفتم تو اتاق و لباس و حوله مو برداشتم..خدا رو شکر اینبار لباس زیر خریده بودم..دیروز که آنیل رفت بیرون و فخری خانم مثل همیشه اومد جلوی در تا حالمو بپرسه، ازش پرسیدم که نزدیک ترین فروشگاه به اینجا کجاست؟..اونم بی معطلی گفت فروشگاه از اینجا دوره ولی یه مغازه ی کوچیک همین سر کوچه هست که می تونم از اونجا تهیه کنم.... از صدقه سر آنیل پول داشتم..هر روز برام میذاشت رو اپن، با اینکه اون موقع فکر می کردم بهشون نیازی پیدا نمی کنم ولی حالا به شدت لازمشون داشتم.. می ترسیدم تنهایی برم با اینکه سرکوچه بود از فخری خانم خواستم باهام بیاد چون مغازه رو بلد نبودم اونم با روی باز قبول کرد..زن بدی نبود.. اگه کنجکاوی های زیاد از حدش رو فاکتور می گرفتیم اتفاقا خیلی هم متین و مهربون بود..البته از نظر من......... برای اینکه بیرون کسی نتونه منو بشناسه به بهونه ی الودگی هوا یه ماسک سفید برداشتم و از رو شال زدم به صورتم..با این وجود خیالم راحت شده بود.. تو خیابون بدون اینکه جلب توجه کنم، کنار فخری خانم قدمامو آروم بر می داشتم..بالاخره بدون هیچ مشکلی تونستم خرید کنم..به آنیل چیزی نگفتم چون هم خجالت می کشیدم و هم می ترسیدم از دستم عصبانی بشه.. خب بهش چی می گفتم؟!..که رفتم مغازه تا لباس زیر بخرم؟.. امکان نداشت من همچین چیزی رو به آنیل بگم..از نظرم سکوت می کردم بهتر بود.. از حموم که اومدم بیرون رفتم تو اتاق و حوله رو که مثل شال انداخته بودم رو موهام برداشتم و سشوار رو زدم به برق..با حوصله موهامو خشک کردم..بلند بودن و پر دردسر ولی از طرفی به موی بلند خیلی علاقه داشتم..دلم نمی اومد کوتاهشون کنم.. خشک که شد سشوارو از برق کشیدم و حالا باید یه چیزی واسه مهمونی انتخاب می کردم و می پوشیدم..لباسایی که آنیل برام تو چمدون گذاشته بود همه پوشیده بودن و استین بلند ولی دیروز فخری خانم مجبورم کرد چند دست تاپ و شلوارک بخرم.. آخه کی من از این چیزا پوشیده بودم که این بخواد بار دومم باشه؟!..پیرزن انقدر با اشتیاق لباسا رو می ریخت رو پیشخون ِ مغازه و یکی یکی درمودشون نظر می داد که مونده بودم چی جوابشو بدم؟.. حتی وقتی تردیدمو دید فکر کرد پول ندارم خودش خواست برام بخره که اینجاش دیگه شرمنده شدم و گفتم من تا حالا تو خونه از این چیزا نپوشیدم و روم نمیشه بخرم.. اینو که گفتم توقع داشتم کوتاه بیاد ولی برعکس اینبار بیشتر پافشاری کرد و گفت یعنی چی این حرفا؟!دختر به خوشگلی ِ تو، اونم تو این سن مگه میشه از این جور لباسا نپوشیده باشی؟..خیلی خب مشکلی نیست از حالا به بعد می پوشی!..برادرت که نامحرم نیست روتو می گیری دخترجان نکنه جلوش با شال و مانتو می گردی؟!.. نزدیک بود هول بشم که زود خودمو جمع و جور کردم و به خاطر اینکه بحث بیشتر از این کش نیاد قبول کردم بخرم.. یه تاپ دکلته ی نقره ای بود که پشتش هیچی نداشت جز 2 تا بند نازک..خب همینم روش کار نمی کردن که بهتر بود.. اون دوتای دیگه هم یکیش مشکی بود که فقط رو شونه ی راستش بند داشت اون یکی هم سفید بود که یه لاو خوشگل با سنگای قرمز و نقره ای جلوی سینه ش کار شده بود و حرف O یه قلب قرمز بود که به لاتین توش حرف A گلدوزی شده بود اونم با رنگ نقره ای..خیلی خوشگل بود ..باید اعتراف می کردم که اونو از همه شون بیشتر دوست داشتم.... در کمدمو که باز کردم چشمم بهشون افتاد که مرتب رو هم تاشون کرده بودم..نمی دونم چی شد که دستم رفت سمت همون تاپ سفیده..بیرونش آوردم و جلوی صورتم تاشو باز کردم..خیلی ناز بود..به سرم زد که امتحانش کنم..تا حالا حتی جلوی بابامم اینجوری لباس نپوشیده بودم مگر اینکه واسه راحتی زیر مانتوم می پوشیدم اونم بیشتر اوایل فصل بهار بود..تاپایی هم که من می پوشیدم با اینا زمین تا آسمون فرقش بود..اینقدر شیک و مجلسی نبودن....نخی و ساده...... بلوز آستین بلندی که تنم بود رو در آوردم و انداختم رو تخت..با یه شوق کودکانه تاپ رو پوشیدم و بالبخند جلوی آینه ایستادم..لبه هاشو دادم پایین و مرتبش کردم..بندی بود و یقه هفت.. به نیمرخ ایستادم و از تو آینه به خودم نگاه کردم..قالب تنم بود..واقعا میگم دوسش داشتم..نگاهم رو اون قلب قرمز با حرفی که توش بود ثابت موند..A .. از تو آینه به پشت سرم نگاه کردم..ساعت 7/5 بود..چشمام گرد شد..وای من هنوز حاضر نشدم و ساعت 8 می خواستیم بریم.. خواستم تاپو از تنم در بیارم که صدای فریاد آنیل رو از بیرون شنیدم و همزمان صدای افتادن شی ء ای سنگین رو زمین.. نگام وحشت زده به در اتاق خشک شده بود..آنیل..آنیل..نکنه چیزیش شده باشه؟!..وای خدا..صدای ناله ش می اومد..یا امام زمان..هول و دستپاچه اولین چیزی که تا شده رو لباسام بود رو از تو کمد کشیدم بیرون، چادر نسبتا ضخیم ِ سفیدرنگی بود با گلای ریز ِ نقره ای و مشکی..اصلا حواسم نبود که یه مانتویی چیزی بردارم ..نه مانتو دیر میشه، تا بخوام بپوشم و شال بندازم سرم و دکمه های مانتومو ببندم دیر شده و قلبم وایساده.. چادر بهتر بود و همین که انداختم رو سرم و جلوشو با دست گرفتم هم موهامو پوشوند و هم کل اندامم رو.. بی معطلی دویدم و با ترس از اتاق رفتم بیرون.. -آنیل!..آنیل کجایی؟!.. صدای ناله ش اومد و بعد هم خندید ولی خنده ش همراه با درد بود.. --تو آشپزخونه.. دویدم همون سمت و تو درگاه ایستادم..مات و مبهوت خیره شدم بهش..چرا رو زمین نشسته؟!..قوزک پاشو گرفته بود تو دستش و اخماشم تو هم بود..دویدم طرفش و پایین چادرمو با احتیاط جمع کردم وکنارش نشستم.. -چی شده؟!.چرا پاتو چسبیدی؟.. هیچی نمی گفت..محو صورتم بود که چادر طرح دار ِ سفید اونو تو خودش قاب گرفته بود.. حواسش کجاست؟!.. دستمو جلوی صورتش تکون دادم....پلک زد و سریع صورتشو برگردوند..و فقط شنیدم که آروم گفت: خواستم کلید برقو بزنم لامپ آشپزخونه سوخت..داشتم اونو عوض می کردم که نفهمیدم چی شد صندلی رو سرامیکا لیز خورد و...افتادم.. از لحن آهسته و در عین حال مظلومانه ش و اینکه بعد از اتمام جمله ش مثل بچه هایی که خطایی کرده باشن سرشو انداخت پایین، ناخواسته خنده م گرفت و دستمو جلوی دهنم مشت کردم..صدای خنده مو که شنید سرشو بلند....نگاهش تو چشمام بود..چرا اینجوری نگام می کنه؟!..لبخندمو قورت دادم و لبه های چادرمو محکمتر گرفتم.. هنوز چشماش قفل ِ چشمای من بود که با یه اخم ساختگی رو صورتم سرمو چرخوندم و بلند شدم ولی هنوز کاملا تو جام بند نشده بودم که به قصد نگه داشتنم بی هوا گوشه ی چادرمو گرفت تو مشتش و کشید: نرو سوگل.......... زورش انقدر زیاد بود که لبه های چادر از دستم در رفت و جلوش باز شد ولی چادر به خاطر ضخیم بودنش کمی سنگین بود و از سرم نیافتاد.. چشمای گشاد شده م و نگاهه پر از شرمم تو چشمای گرد شده و مات آنیل میخکوب موند..شاید فقط 5 ثانیه نگاهش روم بود که تند چشماشو بست و سرشو به چپ چرخوند و همین حرکتش منو از شوک بیرون اورد و چون دستپاچه شده بودم و خودمو تو موقعیت بدی می دیدم، نفهمیدم لبه های چادرو باید بگیرم که از سرم نیافته و خواستم گوشه ی چادرمو که هنوز تو دستش بود رو از تو مشتش ازاد کنم و از اونجا برم که با این کارم نزدیک بود چادر از سرم بیافته و میشه گفت لیز خورد از سرم ولی من با یه جیغ خفیف کشیدمش رو سرم و از ترس اینکه دوباره بخواد بیافته و ایستادنم باعث رسواییم بشه تند نشستم و این حرکت عجولانه ام و اون جیغی که کشیدم باعث شد آنیل با ترس و نگرانی چشماشو باز کنه و نگام کنه..تا دیدم چشماشو باز کرده منی که چیزی تا قبض روح شدنم نمونده بود و دست و پامو گم کرده بودم جلوی چادرمو گرفتم تا لااقل نتونه بالا تنه م رو ببینه اونم با وجود تاپی که تنم بود.. اون موقع که جلوی چادرم باز شده بود اونقدری نبود که شونه هامو بتونه ببینه اونم تو اون حداقل زمانی که آنیل نگاهش روم بود..انقدر تعجب کرده بود که شاید چیزی یادش نمونده باشه.. جلو رو چسبیده بودم ولی بالا رو چی؟!..درسته چادر رو سرم بود ولی موهای بلندم لجوجانه از چادر افتاده بودن بیرون و جرات نداشتم دستمو بیارم بالا که مبادا اون پایین باز بمونه.... زیر چشمی در حالی که از شرم سرخ شده بودم و تنم مثل گلوله ای از آتیش در حال سوختن بود نگاهه کوتاهی به آنیل انداختم که اونم سرشو انداخته بود پایین..نگام رفت رو دستاش که یکی رو دور مچش محکم فشار می داد اون یکی رو هم مشت کرده بود و دست مشت شده ش می لرزید..صورتش حسابی قرمز شده بود..مثل من که علاوه بر قرمزی ِ گونه هام احساس می کردم شدیدا تب دارم..داغ بودم و داشتم می سوختم..حس می کردم زیر این چادر دارم پخته میشم.. می ترسیدم بلند شم..یه دفعه آنیل به سرعت از جاش کنده شد و دوید و از آشپزخونه زد بیرون..مگه پاش درد نمی کرد؟!..شاید فقط ضرب دیده بود..هرچی نباشه اون مرد ِ و می تونه تحمل کنه!.. همین که رفت چشمامو بستم و یه نفس راحت کشیدم..چادرمو مرتب کردم و بلند شدم.. وای خدا داشتم می مردم..دیگه اون گرما نبود..اما دمای بدنم نرمال هم نبود.. یعنی همه ی اون التهاب ها و آتیش گرفتنا به خاطر آنیل بود؟؟!!....... ************************** یه مانتوی سرمه ای تیره رو لباسم پوشیدم و یه شال سفید هم رو سرم انداختم..زیرش موهامو ساده با یه کلیپسی که شبیه گل بود و همون روز با لباسا خریده بودم بالا سرم بستم.. آنیل تو سالن نشسته بود با دیدنم از جاش بلند شد..هیچ کدوم رومون نمی شد مستقیم به هم نگاه کنیم.. زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و گفت: بریم؟!.. سرمو تکون دادم ولی ندید و از سکوتم پی برد که می تونیم بریم.. راه افتاد سمت در..پاهام می لرزید..استرس داشتم..واسه امشب..واسه ادمایی که قرار بود باهاشون رو به رو بشم..با اینکه بعضیاشونو قبلا دیده بودم ولی..اصل کاری مونده بود که از فکر رو به رو شدن باهاش از زور نگرانی مو به تنم سیخ می شد.. آنیل جلوی واحد فخری خانم ایستاد..و منم دقیقا کنارش بودم..برای اولین بار بعد از اون اتفاق، سرشو بلند کرد و نگاهه عمیقی بهم انداخت.. --آماده ای؟!.. آماده بودم؟!..می تونستم بگم نه؟!.. سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم..کلافه نفسشو داد بیرون و زنگو زد..انگار هردومون این حس رو داشتیم..حس ترس و دلشوره ونگرانی........ نگاهه هردومون به اون در قهوه ای سوخته ی چوبی بود که ..آروم باز شد.. ******* نگاهم به مرد جوون و قدبلندی افتاد که تو درگاه ایستاده بود..نگاهه مشکی ونافذش خیلی کوتاه بین من و آنیل رد و بدل شد و با لحنی خودمونی و صمیمی گفت: به به خیلی خوش اومدین..بفرمایید تو....و از همونجا فخری خانم رو صدا زد.. رو کرد به ما و با لبخند کنار رفت..با آنیل دست داد و سلام و احوال پرسی کرد.. لبای آنیل نمی خندید..جدی بود ولی لحنش مثل همیشه گرما داشت و تا حدودی هم میشه گفت..دوستانه بود!.. بدون اینکه به صورت مرد نگاهی بندازم زیر لب سلام کردم که محجوبانه جوابم رو داد..اینو از لحن آرومش حس کردم و زمانی که صداشو شنیدم محض کنجکاوی سر بلند کردم ولی اون نگاهش به سالن بود..سرمو چرخوندم..فخری خانم با روی باز به استقبالمون اومد.. لبخند پررنگ رو لباش و انرژی که چاشنی حرکاتش کرده بود رو دیدم و نتونستم بی تفاوت باشم..با لبخند به طرفش رفتم..مادرانه در آغوشم کشید و صورتم رو بوسید..در همون حال که تو بغلش مثل یه عروسک پارچه ای فشرده می شدم سلام کردم..و جوابم رو زمانی که از اغوشش جدا شدم شنیدم.. -- سلام به روی ماهت دختر قشنگم..خیلی خوش اومدین بیاید تو دم در واینستید..بفرمایید.. آنیل لبخند مردونه ای زد و محترمانه سلام کرد که فخری خانم اونو هم کلی تحویل گرفت.. از راهرو که گذشتیم به یه سالن مستطیلی شکل رسیدیم که وسایل درش حتی مجسمه ها و تابلوهای روی دیوار، همه عتیقه بودن و گرون قیمت.. فخری خانم با دست به سمت راست اشاره کرد..یه سالن ِ مجزا که یه دست مبل شکلاتی با طرح های درهم طلایی و شیری و یه دست صندلی با فاصله از مبل ها کنارشون قرار داشت که اونها هم رنگ بندی و حتی طرحشون با مبلا ست شده بود..و همینطور رنگ پرده ها واقعا با سلیقه انتخاب شده بود..پارچه ی براق زیرش شیری بود و یه لایه تور نازک طلایی هم روش افتاده بود با والان قهوه ای شکلاتی.... تموم سعیمو کردم که زیاد خودم رو متوجه اون اشیاء براق و حقیقتا زیبا نشون ندم .. آنیل رو یه مبل دو نفره نشست و من رو تک نفره ای که کنارش بود..همزمان نگاهه خیره ش رو، رو صورتم دیدم ولی نتونستم به دنبال معنی اون نگاه باشم، چون تو اون گیر و دار نگاهه خیره ی فخری خانم هم از طرفی معذبم کرده بود و باعث شد خجالت زده سرمو بندازم پایین و دستی به لبه ی شالم بکشم و ریشه هاش رو به بازی بگیرم.. فخری خانم بعد از تعارفات ِ معمول، از سالن بیرون رفت..سر بلند کردم و بدون هیچ قصدی به کسی که کنارم نشسته بود نگاه کردم..چشمای خیره و نافذش شرم رو درونم به جوش می آورد..همون مرد جوون، دقیقا رو مبل تک نفره ای که در فاصله ی کمی از من قرار داشت، نشسته بود..نگاهه منو که رو خودش دید لبخند زد و با احترام سر تکون داد..بی ادبی بود اگر اخم می کردم و صورتمو بر می گردوندم..نتونستم جوابش رو ندم و تنها به لبخند کمرنگی رو لبام بسنده کردم و سرمو چرخوندم..فخری خانم از اونطرف سالن صداش زد.. -- رادمین جان، پسرم یه دقیقه بیا........... رادمین نیم نگاهی به ما انداخت و با گفتن « ببخشید الان بر می گردم » بلند شد و از سالن بیرون رفت.. و من با یه نفس عمیق راحتی خودم رو علنا اعلام کردم..پــــــوف..چقدر عرق کردم..مطمئنا هوای این سالن نرمال و طبیعی ِ ..ولی این منم که نمی تونم نرمال باشم.. سر چرخوندم تا آنیل رو ببینم که با یه جفت چشم عصبی و ابروهای گره کرده رو به رو شدم..ابروهام خود به خود از تعجب بالا رفت: چیزی شده؟!.. احساس کردم از چیزی به شدت ناراحته..اما از چی؟!.. با اشاره ی سر به کنار خودش رو اون مبل دو نفره و با لحنی که انگار سعی داشت آروم باشه گفت: بیا اینجا بشین........ نیم نگاهی به اونطرف سالن انداختم که کسی نباشه و وقتی خیالم راحت شد رو کردم بهش و گفتم: چرا؟!..اینجا مشکلی داره؟.. چند لحظه نگام کرد و چیزی نگفت..اون لحنش مثل من آروم نبود ولی عجیب سعی داشت بلندتر از حدش نباشه.. با حرص گفت: سوگل بلند شو از رو اون مبل بیا اینجا بشین تا کسی نیومده!.. منظورش چی بود؟!.. صدای کفشای پاشنه بلندی رو شنیدم که داشت می اومد این سمت..نگاهم به صورت ِ درهم و اخم رو پیشونی آنیل بود..صدا نزدیک تر می شد..آنیل فکشو رو هم فشار داد و عصبی صورتشو برگردوند..ازم دلگیر شد؟!....عجب گیری کردم!.. نگاهی گذرا به درگاه انداختم و سریع بلند شدم و تا کسی بخواد بیاد کنارش نشستم..واسه طی کردن همین چند قدم فاصله ای نبود و من به نفس نفس افتاده بودم..از هیجان بود..خنده م گرفت!.. دختری جوون و زیبا در حالی که کت و دامن سفیدی به تن داشت وارد سالن شد..یه ساپورت دودی که با گل سینه ش ست کرده بود، زیر دامنش پوشیده بود..چهره ش آرایش غلیظی نداشت و در همین حد هم افسونگری می کرد، موهای بلند خرمایی رنگش که تا پایین کمرش می رسید جدا می تونم بگم به راحتی چشم هر مردی رو می تونست به خودش خیره کنه!.. یعنی این دختر همون رزیتا ست؟!..خیلی خیلی خوشگله!.... از اینکه حجاب نداشت و تو اون لباس خیره کننده اونطور قدم بر می داشت، من جای اون جلوی آنیل خجالت کشیدم و شرمم شد..نگاهه آنیل پایین افتاد و هر دومون به احترام اون دختر که امشب رو میزبان ما بود ایستادیم.. آنیل سر به زیر جواب سلام دختر رو داد..دستش رو به سمت آنیل دراز نکرد، پس لابد با اخلاقش آشناست!..چه صدای قشنگی داشت..ظریف و خوش آهنگ.. با لبخند اومد سمت من .. در حین روبوسی، احوال پرسی کردیم و با عشوه ای که تو حرکاتش مشهود بود جوابم رو داد و به آنیل نگاه کرد!...... همونجایی که چند دقیقه پیش من نشسته بودم، درست کنار آنیل جای گرفت....پا روی پا انداخت و با طنازی دستی زیر خرمن موهای خوش حالتش کشید..چندتار ریخته بود تو صورتش که با سر انگشت اشاره ش فرستاد پشت ..صورتش فریبنده بود..برای هر مردی!..اینو منی که دختر بودم خیل خوب تشخیص دادم وای به حال دیگران!.. نگاهه دختر رو صورت بی تفاوت آنیل بود که نگاهشو سرسختانه به تابلوی رو دیوار دوخته بود..منظره ای از غروب خورشید از بالای درختان قطور و بلند.... نگاهه شیفته ی رزیتا رو که رو آنیل دیدم پیش خودم گفتم « اون که می دونه آنیل نامزد داره پس با این حال چطور حاضر شده خودشو به اون نزدیک کنه؟!..این نگاه های گاه و بی گاه نمی تونه از سر علاقه نباشه!..» زنی مسن که لباس ِ تنش مثل بقیه ی افراد این خونه فخار و شیک نبود، با سینی شربت وارد شد و پشت سرش فخری خانم و رادمین با لبخند به طرفمون اومدن..فخری خانم تعارف کرد و زنی که حدس می زدم خدمتکار باشه میوه و شیرینی رو با سلیقه روی میز چید.. عطش داشتم که کمی از اون شربت خنک بخورم..زیر فشار اون همه نگاه و استرس گلوم آتیش گرفته بود..تک سرفه ای کردم که ناشی از خشکی گلوم بود، نمی دونم آنیل از کجا پی به حالم برد که بدون رودروایسی یه لیوان شربت آلبالو از تو سینی برداشت و به طرفم گرفت..و با لحنی مهربون بدون اینکه جلوی اون همه نگاهه خیره معذب باشه گفت: بخور عزیزم!..اون بارم بهت گفتم که هر وقت میری تو خیابون حتما ماسک بزنی این هوا آلرژیتو تشدید می کنه!.. لیوان سرد توی دستام ونگاهه متعجبم توی چشمای آنیل با اون برق عجیب قفل شده بود!.....جلوی این همه چشم به من گفت عزیزم؟!..من آلرژی داشتم؟!....آنیل بارها بهم سفارش کرده بود که ماسک بزنم؟!..خدایا چی میگه این؟!.. نگاهه لبریز از حسرت یه نفر روم سنگینی می کرد..رزیتا!!..بقیه هم سنگینی نگاهشون جای خود داشت که جرات نداشتم مستقیم سر بلند کنم..چرا منو گذاشتن زیر ذره بین؟!..اصلا احساس راحتی نمی کردم!.. کمی از شیرینی شربتو مزه کردم..ولی عطشم اینجوری نمی خوابید..یه قلوپ خوردم و لیوانو از لبام دور کردم و روی میز گذاشتم..لااقل دیگه گلوم خشک نبود.. فخری خانم_ دخترم اگه به چیزی نیاز داری بگو برات بیارم .. دستی به گونه م کشیدم که از حرارتش چیزی تا ذوب شدنم نمونده بود..لبخند مصلحتی لبامو از هم باز کرد و گفتم: نه فخری خانم مشکلی نیست..ممنون.. -- تعارف نکن عزیزم اینجا رو هم مثل خونه ی خودت بدون.. سر تکون دادم و زیر لب در جواب لطفی که بهم داشت تشکر کردم..چرا ول کن نیست؟!.. و صدای آنیل تو اون لحظه خوش ترین زنگو تو گوشم داشت.. -- سوگل عادت به یه همچین مهمونی هایی نداره فخری خانم!..بیشتر ِ دورهمیامون جنبه ی خودمونی داره نه تشریفاتی!.. فخری خانم خنده ای کرد: این چه حرفیه آنیل جان ما که غریبه نیستیم....درضمن خدا رو چه دیدی شاید بعدها از یه گوشه و کناری با هم فامیل از آب در اومدیم!.. و نگاهه خاصی به صورت من انداخت..نگاهم ناخودآگاه کشیده شد سمت رادمین..پا روی پا انداخته بود و چیزی نمی گفت..حتی عکس العملی هم در مقابل لبخند مادربزرگش نشون نداد.. نگاهم زیر بود و دست آنیل رو دیدم که تو حد فاصل بینمون روی مبل مشت شد..مشتش باز شد و لبه ی مبل رو گرفت و فشرد..انگارکه بخواد گردن کسی رو زیر انگشتای قوی و نیرومندش خرد کنه..این حرکتو که ازش دیدم به صورتش نگاه کردم..نگاهه خیره ش با یه اخم کمرنگ همراه بود..مسیر نگاهشو دنبال کردم و به صورت رادمین رسیدم که زل زده بود به من..و تا نگاهه من رو متوجه خودش دید نگاهشو دزدید و همون موقع صدای زنگ در اومد.........قلبم ریخت!.. رادمین بلند شد و رفت سمت راهرو..فخری خانم هم با لبخند ما رو نگاه کرد و دستپاچه بلند شد: مثل اینکه ریحانه جون و حاج آقا و بقیه هم رسیدن..برم استقبالشون.. و با این حرف، همراه رزیتا بلند شدن و از سالن رفتن بیرون یا به نوعی به قول فخری خانم تا از مهمونا استقبال کنن.. اونا که رفتن لب پایینمو محکم گاز گرفتم تا در اثر اون همه اضطراب بغضم نشکنه..داشتم مادر واقعیم رو می دیدم و برای دیدنش دلشوره ی عجیبی داشتم.. آنیل که تموم مدت حواسش به من بود متوجه حال خرابم شد..تمام رخ برگشت سمتم و سرشو کج کرد تا چشمامو ببینه..سر بلند کردم..دیگه عصبی نبود..لااقل من اون لحظه اینطور حس کردم!..وقتی دید چشمام خیس و بارونی نیست نفس راحتی کشید و مهربون گفت: آروم باش دختر رنگ به صورتت نیست این چه کاریه؟..می خوای بقیه بفهمن؟!.. همون لحظه صدای خوش و بش مهمونا رو شنیدم و در جواب آنیل نالیدم: به خدا دست خودم نیست..نمی تونم..نمی تونم..قلبم تند می زنه..دستام سرده و سر شده..آنیل می ترســـم!..می فهمی اینو؟!.. صورتشو آورد جلو و زیر گوشم با زیباترین لحن ممکن نجوا کرد: تا من پیشتم حق نداری نگران چیزی باشی..به این فکر کن که بین این همه آدم من هستم که برات غریبه نباشم..هوم؟!.. و سرشو عقب کشید و منتظر شد جوابشو بدم که سکوتمو دید و با یه لحن دلخور اینبار آرومتر گفت: غریبه م؟!.. نگاهم قفل چشمای شیرین و خواستنیش بود که لرزون زیر لب صادقانه گفتم: نیستی!.. نگاهش آروم گرفت..لباش به لبخندی دلنشین از هم باز شد و چشماشو بست و باز کرد..با این کارش بین اون همه دلهره و ترس، دنیایی از آرامش به وجودم پاشید!...... و صدای فخری خانم مثل بمب وجودمو لرزوند ولی نتونست اون ارامشو ازم بگیره..جای اون کنج قلبمه، حتی اگه دیگه احساش نکنم وجودش از درونم پاک نمیشه!.. --بفرمایید خواهش می کنم..از این طرف..خیلی خوش اومدین..سرافرازمون کردید حاج اقا.. آنیل که بلند شد ایستاد، انگار منم بهش چسبیده بودم که ناخواسته همراهش شدم و کنارش ایستادم..به دستاش نگاه کردم..چقدر دوست داشتم تو این شرایط این فاصله ی اندک بینمون نبود و می تونستم کاملا بهش نزدیک باشم و..... ضعف و ترسمو تو گرمای حضورش حل کنم!....به نیمرخ جذابش زل زدم..گرچه، همین الان هم حضورش تاثیر خودش رو داشت!..باورم نمی شد که این اعترافات از جانب من داره تو سرم و قاطی افکار درهمم چرخ می خوره!.. اول از همه آفرین و آروین رو دیدم..حضور دو نفر آشنا واقعا اون لحظه برای من نعمتی بود..آفرین تا چشمش به من افتاد جیغ خفیفی کشید و دوید سمتم..از اینکارش چشمام گرد شد و آروین هم که معلوم بود شوکه شده سرجاش ایستاد..به خودم که اومدم تو بغل آفرین داشتم له می شدم..آنیل که این صحنه رو دید بی معطلی گوشه ی استین آفرین رو گرفت و کشیدش عقب و از لای دندوناش غرید: بکش کنار خفه ش کردی..آفرین قبلا چی بهت گفتم؟ تابلو نکن خواهشا!.. آفرین با لبخندی که به هیچ وجه قادر به کنترلش نبود از بغلم اومد بیرون و تند تند گفت: باشه باشه..شرمنده دست خودم نبود یه دفعه جوگیر شدم.. آروین خنده کنان اومد تو سالن و گفت: آدمو اینجور مواقع برق بگیره اما عین این خواهر ِ سیاه سوخته ی ما جو نگیره..ابرو واسه آدم نمیذاره!..و مردونه با آنیل دست داد و هر دو خندیدند..با لبخند نگاهشون کردم.. آفرین با اخم به آروین نگاه کرد و با ورود بقیه فرصت نکرد جوابشو بده..نگاهه هر 4 نفرمون سمت چپ کشیده شد..وای خدا!..همون زن!..همون زنی که تو عکس کنار آنیل ایستاده بود!....کنارش یه مرد مسن و قد بلند بود که با غرور خاصی به عصای چوبی توی دستش تکیه داده بود و منو نگاه می کرد..پشت سرشون چشمم به مادر آفرین افتاد و یه دختر که انگار از آفرین سنش کمتر بود و شباهت زیادی هم به خودش داشت!..فکر می کنم این دختر آرزو باشه که قبلا در موردش از نسترن شنیده بودم و گفته بود که خواهر آفرین و آروینه!.. و مردی که حدس می زدم حسین، دایی آنیل باشه..مردی متشخص و باوقار..همونطور که نسترن تعریف کرده بود!.. و آخر از همه..نازنین با لبخند وارد سالن شد و تا چشمش به آنیل افتاد « سلام عزیزم » ی گفت و به طرفش اومد..همه به من خیره شده بودند و من هاج و واج مونده بودم که به کدومشون نگاه کنم؟!..به نگاهه اشک الود زنی که باید مادر صداش می زدم؟..یا به چشمای پر از حسادت و کینه ی دختری که عاشقانه تو صورت آنیل زل زده بود و عزیزم صداش می زد؟..و یا حتی به مردی که با صلابت خاصی نگاهم می کرد و اگر هم می خواستم زیر اون همه چشم ِ متعجب، جرات نفس کشیدن هم نداشتم!.. بنابراین تو اون شرایط بهترین راه حل رو انتخاب کردم و سرمو زیر انداختم تا حداقل از شهادتشون در امان باشم.. حالا می تونستم اعتراف کنم که مهمترین دیدارمون تو بدترین جای ممکن اتفاق افتاده بود.. ای کاش فخری خانم دعوتمون نمی کرد..ای کاش اولین دیدارم با خانواده ی واقعیم یه جور دیگه و یه جای دیگه و به دور از این محیط سرد رخ می داد..یه جوری که خارج از برنامه های آنیل نباشه و بتونم با آمادگی بیشتری رو به روشون بایستم و حداقل قدرت اینو داشته باشم که تو صورتاشون نگاه کنم.. فخری خانم_ اِ وا ..حاج آقا، ریحانه جون چرا سر ِ پا وایسادین؟..بفرمایید خواهش می کنم..مریم جون بفرمایید این طرف..صفا آوردید.. نگاهم هیچ کسو جز آنیل که کنار دستم نشسته بود نمی دید..چشمام قدرت دیدن هیچ چیز و هیچ کسو نداشت....این چشما یه امشب رو باید قرنطینه می شدن..محدود می شدن تا مبادا چیزی از این راز سر به مهر گذاشته شده رو بر ملا کنند!.. همه نشستن و تعارفات و احوال پرسی ها از سر گرفته شد..فخری خانم یه نفس حرف می زد و به کسی مجال صحبت نمی داد.. صدای آفرین رو شنیدم.. -- وای سوگل باورم نمیشه هنوز........ نگاهش کردم..خم شده بود سمتم و با اشتیاق مثل کسی که عزیزی رو بعد از سالها داره می بینه نگام می کرد..به زور لبخند زدم..صدای آنیل از طرف مخالف آفرین و از فاصله ی نزدیک به من اومد که آروم گفت: حالا که دیدیش باورت بشه!.. سرمو چرخوندم سمتش..از جایی که من نشسته بودم مایل شده بود سمت آفرین تا صداشو فقط اون بشنوه.. این قلب ِ دیوونه چرا این روزا اینقدر بی جنبه شده بود؟!.. اون فاصله رو رعایت می کرد ولی من محض محکم کاری خودمو محکم به پشتی مبل چسبونده بودم که یه وقت شونه ی پهن و بازوی قطورش به قفسه ی سینه م نچسبه..چون خم شده بود و صورتش کامل رو به روم بود بوی عطرشو واضح حس کردم..احساسی که اون لحظه بهم دست داده بود رو تو هیچ جمله و کلمه و واژه ای نمی تونستم توصیف کنم جز اینکه بدجور قلقلکم می داد..خاص بود واسه م.. صدای نفس عمیقم رو آنیل شنید..کمی عقب کشید و به صورتم نگاه کرد..لبخند رو لباش پررنگ تر و صورت من از اونطرف قرمزتر شد! آفرین با تشر آنیل رو ترش کرد و برگشت سرجاش، و حالا من بودم و..نگاهه خیره ی اون به من..سرشو خم کرد و زیر گوشم موذیانه گفت: این بو رو دوست داری؟!.. قلبم لرزید..گونه هام گلگون شد و تنم گر گرفت..از گوشه ی چشم نگاهش کردم ..با لبخندی مرموز و نگاهی منتظر چشم به لبام دوخته بود تا چیزی بگم....چی باید بگم؟!..چی می تونستم که بگم؟!فقط تنها کاری که اون لحظه به ذهنم رسید رو انجام دادم..و سری که زیر انداخته بودمش رو نرم تکون دادم..حداقل باید با خودم صادق باشم.. و باز همون نجوای جنون آمیز کنار گوشم.. -- منم عاشقشـم!.. یه چیزی تو لحنش حس کردم که باعث شد برگردم و نگاهش کنم..لباش می خندید ونگاهش که به چشمام افتاد احساس کردم چیزی درونم فرو ریخت و باعث شد دلم از این ریزش شیرین و ملموس ضعف بره.. گوشه ی لبمو گزیدم..نگاهش کشیده شد همون سمت..اوضاع ِ خوبی نبود..میون اون همه چشم..نازنین و رزیتا و ریحانه و آروین حواسشون کاملا به ما بود..زیر نگاه های سوزانشون داشتم آب می شدم..مخصوصا ریحانه و نازنین....آنیل بی تفاوت بود به اون همه نگاهی که مصرانه به اینطرف دوخته شده بود!.. خوب بود که چیزی نمی گفتن..حتما موضوع رو می دونستن وجلوی فخری خانم ابروداری می کردن..خب نمی شد که منو مثل یه غریبه تحویل بگیره، کدوم مادری بعد از دیدن دخترش میاد جلو و باهاش چاق سلامتی می کنه؟!..از نظر فخری خانم من دختری بودم که واسه یکی دو روز اومدم پیش برادرم بمونم، پس این رفتار طبیعی بود!.. زیر لب گفتم:دارن نگامون می کنن!.. خونسرد جوابمو داد.. -- خب نگاه کنن!.. -نازنین هم هست..نگاهه بقیه هم یه جوریه!.. --خب باشه!.. - آنیــل؟!.. بدون اینکه به کسی نگاه کنه پا روی پا انداخت و با یه نفس عمیق به پشت تکیه داد.. -- سوگل می دونی که برام مهم نیست!.. - ولی بهتر نیست که................. -- نـه!........ همچین محکم گفت « نـه » که ترجیح دادم فقط و فقط سکوت کنم.. صدای فخری خانم باعث شد سرمو بلند کنم.. -- ریحانه جون، مریم جون اتاق کنار سالن رو آماده کردم می تونید لباساتونو اونجا عوض کنید و راحت باشید.. با این حرف فخری خانم که انگار منظورش به کل خانمای تو سالن بود، همه بلند شدن به جز من.. که فخری خانم دید و گفت: دخترم پس چرا نشستی؟!.. برای چی لباسمو عوض می کردم؟..مگه اومدم عروسی؟..جوری لباس پوشیده بودم که هیچ نیازی به تعویضش نداشتم.. لبخند زدم.. - نه ممنون من همینجوری راحتم.. صدای پوزخندها رو از گوشه و کنار شنیدم که سر چرخوندم و متوجه نازنین و رزیتا شدم..بی تفاوت نگاهمو از روشون برداشتم..قبلا هم شاهد یه همچین نگاه هایی بودم..دیگه باهاشون انس گرفتم..روی من تاثیری نداشت.. فخری خانم_ هرجور راحتی عزیزم!.. و همراه خانما از سالن بیرون رفت..خیلی دوست داشتم ببینم که نازنین قراره تو این مهمونی با چه پوششی ظاهر بشه؟!..با توجه به عقاید حاج آقا و ریحانه و آنیل، حدسم این بود که کت و دامن می پوشه و موهاشم با یه شال می پوشونه....ولی.. وقتی برگشتن کم مونده بود شاخ در بیارم..این نازنین بود؟!!!!.. بلوزش آستین کوتاه و تا حدودی یقه باز بود..و یه شلوار جین تنگ آبی تیره که بلندیش تا یه وجب بالای مچ پاهاش بود..یه شال زیتونی هم رنگ بلوزش هم آزادانه انداخته بود رو موهاش ولی به هیچ وجه جمعش نکرده بود و برعکس موهای رنگ کرده و خوش حالتش از جلو و پشت سر کامل افتاده بود بیرون!.. آنیل از دیدن تیپ و صورت غرق در ارایش نازنین اخماشو حسابی کشید تو هم و همین که نازنین نشست خم شد و نفهمیدم زیر گوشش چی گفت که نازنین هم متقابلا اخم کرد و به همون آهستگی جواب آنیل رو داد..آنیل کشید عقب ولی ابروهای پرپشتش همچنان به هم پیوند خورده بود.. کت و شلوار آفرین زرشکی سیر بود و خواهرش بنفش روشن..ریحانه کت و دامن نوک مدادی که خب دامنش بلند و پوشیده بود..مریم خانم، مادر آفرین هم کت و دامن ِ شیکی به تن داشت که تاحدودی طرحش شبیه به لباس ریحانه بود ولی تو رنگ با هم فرق داشتن و رنگ لباس مریم خانم ابی روشن بود.. سنگینی نگاهی رو، رو صورتم حس کردم..سرمو چرخوندم و نگاهم رو صورت آروین ثابت موند..نگاهمو که رو خودش دید لبخند زد و من هم با لبخند جوابشو دادم..با این اوصاف آروین پسر داییم می شد و باهاش غریبه نبودم ولی خب احساس صمیمیت هم نمی کردم و این از نظر من طبیعی بود!.. بزرگترا اونطرف سالن جمع بودن و صدای بحثشون تا اینجا می اومد..نگاهه خیره ی ریحانه رو گه گاه رو خودم می دیدم و همون لحظه شاهد برق اشک تو چشمای درشت و عسلی خوش رنگش می شدم..خودمم بغض می کردم و هر بار که نگاهم به صورتش می افتاد قلبم زیر و رو می شد.. از ته دل دوست داشتم باهاش تو خونه ی انیل تنها بودم و یه دل سیر نگاهش می کردم و اون بهم می گفت که دخترشم و منو فراموش نکرده و حرفای آنیل حقیقت داره..قلبم بهم دروغ نمی گفت..نسبت بهش یه حسی داشتم که اینبار برخلاف دفعات قبل نه گنگ بود برام و نه مبهم..... آروین بلند شد و اومد سمت ما..خم شد و زیر گوش آنیل پچ پچی کرد و آنیل هم سرشو تکون داد..آروین « ببخشیدی » گفت و از سالن رفت بیرون..آنیل از کنارم بلند شد و آفرینو صدا زد..افرین که داشت با رزیتا حرف می زد رو کرد به ما و آنیل هم با سر اشاره کرد که بلند شه و نمی دونم کنار گوشش چی گفت که آفرین لبخند زد و سریع کنارم نشست..آنیل با لبخند مرموزی نگاهی به من انداخت و پشت سر آروین رفت.. آفرین_ کاش از خدا یه چیز دیگه خواسته بودما.. - چی؟!.. نگام کرد و خندید.. --نفهمیدی آنیل چی بهم گفت؟.. سرمو انداختم بالا.. -نه..چطور مگه؟!.. --گفت بشین جای من هر چی هم شد تو یکی حق نداری از کنار سوگل جم بخوری تا من برگردم!.. خندیدم و چیزی نگفتم..آفرین زد به شونه م و با لحن شوخی گفت: کلک کِی قاپشو دزدیدی؟..انگار بدجور گلوش پیشت گیر کرده آره؟.. لبخند رو لبام ماسید و مبهوت خیره شدم بهش.. - کی؟!..من؟!.. --نگو نه!....... - نمی فهمم چی می گی آفرین جون.... --اولا بهم بگو آفرین نه آفرین جون، ناسلامتی دختر داییتم!..دوما من با آنیل بزرگ شدم برام مثل آروین می مونه تا حالا از این کارا واسه نازنین نکرده ولی با تو تا این حد صمیمیه و نگاهش بهت یه جور دیگه ست! خب اینا نشونه ی چیه؟.. لبخند زدم..کاملا واضح بود که دچار سوتفاهم شده!.. - نه موضوع اصلا این نیست..من و آنیل ................. --سوگل جون......... به رزیتا که منو مخاطب قرار داده بود نگاه کردم..با لبخند گفتم: بله؟!.. با دست به لباسم اشاره کرد: ببخشید که راحت صحبت می کنم....اما شما همیشه اینجور لباس می پوشی؟!.. جوری با اکراه جمله شو رو زبونش چرخوند که به خودم شک کرد و سرتاپامو از نظر گذروندم..مشکلی نبود!..پس منظورش چیه؟!.. - بله، چطور مگه؟!.. -- یعنی خودتون متوجه نشدید؟!.. - میشه واضح تر بگید؟.. --لباساتون خیلی ساده و پوشیده ست..از اونجایی که خواهر آنیل هستید و اونم یک فرد امروزیه برام عجیب بود که اینطور........و دست راستشو جلوی سینه ش گرفت و مشت کرد یعنی « بسته !».. من بسته لباس می پوشم؟!.. -من از پوششم راضیم.. پوزخند زد و تحقیرآمیز نگاهم کرد:خیلی جالبه!.. و با همون پوزخند محوی که رو لباش بود به نازنین نگاه کرد.. - شما باید نامزد آنیل جان باشید درسته؟!.. ابروهای نازنین از تعجب بالا رفت: بله!..آنیل از من برای شما گفته؟!.. --برای من نه اصلا، ولی به مامی یه چیزایی گفته!.. --با آنیل صمیمی هستید؟!.. این سوال رو نازنین پرسید که رزیتا با لبخند عریضی جوابش رو داد: بله خیلی هم زیاد!.. من که از مقصود رزیتا با خبر بودم و می دونستم قصدش فقط یه چیزه اونم بیرون کردن نازنین از میدون، مثل آفرین که با پوزخند نگاهشون می کرد، فقط تماشاچی بودم!.. نازنین که خون خونش رو می خورد و صورتش سرخ شده بود گفت: پس چرا آنیل تا حالا چیزی از شما به من نگفته؟!.. --مگه باید می گفت؟!.. --معلومه!..ما هیچی رو از هم پنهون نمی کنیم!.. آفرین دستشو جلوی دهنش گرفت..زیرزیرکی می خندید..رزیتا که متوجه نشده بود و حرفای نازنین رو جدی گرفته بود اخم کرد و با بدخلقی جوابشو داد: لابد لازم ندونسته بهتون چیزی بگه وگرنه من چندباری واحدش رفتم و اونم هر وقت به مشکلی برخوردم کمکم کرده..واقعا اقا و با شخصیته....ولی خب حیف شد!.. و همون نگاهه تحقیرآمیزش اینبار متوجه نازنین شد! نازنین داشت منفجر می شد..صورتش از عصبانیت قرمز شده بود..و از حرص لباشو روی هم فشار می داد.. حوصله م سر رفته بود..چرا اینجوری می کنن؟!....مثل دو تا دختربچه که سر عروسک مورد علاقه شون دعواشون شده باشه رو به روی هم جبهه گرفته بودن.. درصورتی که نازنین اگر واقعا از ته دل آنیل رو می خواست خیلی راحت با دو تا کلمه حرف می تونست رزیتا رو بنشونه سرجاش!.. آفرین زیر گوشم گفت: پاشو بریم واحد آنیل.. با تعجب نگاهش کردم.. -چرا اونجا؟!.. --هیسسس، یواش تر..این دوتا عجوبه بشنون بعید نیست دنبالمون راه بیافتن..پاشو بریم.. -اما وسط مهمونی خوب نیست!..... دستمو گرفت و زیر گوشم پچ پچ کرد: پاشو، آنیل و آروین هم اونطرفن.. اینو که گفت لحظه ای تردید نکردم و بلند شدم..اون دوتا هنوز داشتن کل کل می کردن که من و آفرین از بینشون زدیم بیرون.. رفتیم واحد آنیل..هردوشون تو سالن نشسته بودن و چندتا کتاب وسی دی هم دست آروین بود.. آنیل با دیدن من کنار آفرین بلند شد.. --چی شد اومدید این طرف؟!.. آفرین خودشو پرت کرد رو مبل.. --اووووووه تو چجوری با این نازنین تا حالا دووم آوردی؟..یه نفس با این دختره رزیتا کل انداخته بود بیا و ببین.. آروین خندید.. -- حالا چرا رزیتا؟!.. و به من نگاه کرد..منظورشو نفهمیدم.. آفرین رو به آنیل چشماشو باریک کرد: بینم تو با رزیتا رابطه داری؟!.. چشمای آنیل باز و بازتر شد و مات تو صورت آفرین نگاه کرد!.. --چــــــــــی؟!.. - رزیتا گفت میاد اینجا، تو هم میری پیشش نازنین هم جوش آورد..البته همون اول فهمیدم داره قُپی میاد.. آنیل نشست و آروین زد پشتش و به شوخی گفت: تو جز بر و رو و هیکل چی داری که دخترا عاشقت میشن؟!..رمز موفقیتت تو زدن مخ دخترا چیه جون ِ آروین بگو من که مجردم به کارم میاد!.. آنیل اخم کرد و چپ چپ نگاهش کرد.. --ببند!.. آروین چشمک زد و کشیده گفت: بســتــــه ست!.. آنیل خندید و آفرین گفت: مرض!..یکی جواب منو بده این وسط..نیومدم که هرهر کردناتونو ببینم!..بعدشم اینجا خانم نشسته!.. آنیل چشم غره رفت.. -- پاشو برو اونور.. --هه..می خوای دک کنی؟!..جوابمو بده.. --برو میام بهت میگم.. -- کی میاین؟!.. --پشت سرت، تو فقط برو.. آفرین سرشو تکون داد و ساعد منو گرفت:بریم.. --سوگل همینجا می مونه تو برو.. آفرین دستاشو به کمرش زد و نگاهشو بین من و آنیل چرخوند.. --نه بابا!..تو گلوت گیر نکنه، چندتا چندتا؟!.. چشمای من و آنیل از تعجب گرد شد و افرین خندید.. -- د ِ منو سیاه نکنیـــد..اونجور که شماها مثل تازه عروس دومادای عاشق جیک تو جیک شده بودین و یه لحظه از هم کنده نمی شدین معلوم بود یه خبرایــی هست!.. داغ شدم و گونه هام رنگ گرفت..وای خدا افرین چی می گفت؟!.. آنیل خندید..چقدر خونسرد بود!.. -- باز جو گیر شدی تو؟..نسبت من و سوگل رو یادت رفته؟!. خدایا!..آنیل قصد داره بازم این بازی ِ مسخره ی خواهر و برادری رو شروع کنه؟!.. آفرین با تعجب گفت: یعنی چی؟!.. و صدای آنیل مساوی شد با یه سطل آب یخ و استخون سوز که رو سرم خالی شد.. -- من سوگل رو مثل خواهرم دوست دارم و به همون چشم بهش نگاه می کنم.. --پس اون همه توجه؟!.. -- دلیلش همین بود اینو خود سوگل هم می دونه می خوای خودت ازش بپرس!.. --آره سوگل؟!.. بغض بدی به گلوم چنگ می زد.. از من نپرس..من نمی دونم..از من نپرس آفرین تو رو خدا از من هیچی نپرس.. چی بگم؟..بگم اره؟..خب می شکنم..لبریزم، فرو می ریزن این اشکا.. آنیل چرا اینو گفت؟!..چرا همه ی اون چیزایی رو که ازش تو قلبم گذاشته بودم رو تو 2 جمله ریخت و رو سرم آوار کرد؟!.. پس همه ی توجهش به من..به خاطر ِ ..این حس لعنتی بود؟!..من خواهرش نبودم..چرا رو این رابطه ی کذایی پافشاری می کرد؟!..اون برادر من نیست..نمی خوامم که باشه..خدایا دیگه چقدر التماست کنم؟!.... زبونم نیرویی واسه چرخیدن نداشت ولی ته مونده ی انرژیی که برام باقی مونده بود رو جمع کردم تو گردنم و تونستم سرمو تکون بدم..به چه نشونه ای؟!..خودمم نمی دونستم ولی آفرین مثبت برداشتش کرد که جیغ خفیفی کشید و گفت: ای بابا منو بگو چه خوابایی دیده بودم واسه تون..پس جریان اینه؟.. -- یادت رفته نازنین نامزد ِ رسمی ِ منه؟.. آفرین پوزخند زد: نخیر یادم نرفته..نه اینکه پشت سر هم نگاهه عاشقانه می ندازید تو چشم هم کسی یه درصدم شک نمی کنه که تو یه لحظه هم نمی تونی دوریشو تحمل کنی!.. آنیل خندید.. --زبونتو کوتاه کن دختر!..نازنین هرچی نباشه نامزدمه.. --آره نامــــزد!..خب حالا کِی عقدش می کنی؟!.. آروین هم خندید و در جواب خواهرش گفت: به تو چه آخه؟!.. -- من باید بدونم..ناسلامتی خواهر شوهر دومیم .. و خودش خندید و من تو دلم خون گریه می کردم خون........ آنیل_ همین روزا خبرش بهت می رسه!.. من و آفرین و آروین با تعجب نگاهش کردیم..منی که دیگه کنترلی رو هیچ کدوم از اجزای بدنم نداشتم حتی چشمام..حتی نگام..افسار هیچ کدوم تو دستای من نبود جز زبونم که محکم بسته بودمش!.. آروین_ جدی میگی؟!.. آنیل خندید و سرشو تکون داد..به عمق چشماش خیره شدم..به لبخندش..به حالت پریشون صورتش..هیچ کدوم طبیعی نبود..حسش نمی کردم..اون لبخند از ته دل نبود..من مطمئنم..خدایا حقیقت داشته باشه و تمومش وهم و خیال نباشه..خدایا اینا رو محض دلخوشی خودم نمیگم بگو که حقیقت نداره!.. بلند شد و گفت که دیگه برگردیم..غیبتمون اونم وسط مهمونی تا همینجاشم درست نبود ولی کی جرات و قدرت اینو داشت که قدمی به جلو برداره؟..جایی که هم نازنین بود و هم آنیل.. اونم کنار هم.. قرار بود به همین زودی عقد کنن!..از خودم بدم اومد!..معلومه که باید اینکارو بکنن..چه خوش خیالی سوگل، آنیل از همون اول متعلق به نازنین بود تو این وسط اضافه بودی و هستی..نازنین قبل از اینکه تو با آنیل آشنا بشی تو زندگیش بود پس این تویی که باید بری و شرتو از زندگیشون کم کنی..به خوشبختی اونا چکار داری؟..یادت رفته که تو گوشی چطور صداش می زد؟.. « نازنین ِ من ».. اون نازنینو دوست داره..افسونگری و زیبایی نازنین کارساز بوده و آنیل عاشقش شده!..اون یه دخترمعمولی و غمگینی مثل تو رو که مرتب دردسر درست می کنه رو می خواد چکار؟!.. پاهام یاریم نمی کرد..جونی تو تنم نمونده بود..داشتم دیوونه می شدم.. دیگه هیچ ضربانی از جانب قلبم احساس نمی کردم.. حتی ضربه ی کوچیکی که بهش امید داشته باشم زنده م ودارم نفس می کشم.. خرد شد قلبم.. شکست.. و.. اون نفهمید!.. رمان ببار بارون فصل 15 ********************************* « راوی سوم شخص » به محض ورودش به سالن، سنگینی نگاهی را احساس کرد..سرچرخاند..تیر نگاهه مادر، قلبش را نشانه گرفته بود..این نگاه، نقشی از آرامش در خود نداشت!..قدمی را که رو به جلو برداشته بود، آنی به سمت مادرش با آن نگاهه پر شِکوه کج کرد.. نگاهی اجمالی به صورت حاجی انداخت....گرفته بود و چشمانش آنیل را نمی دید..گویی از او فرار می کرد..حاجی جدی بود..آن اخم و صلابت چهره؛ که از نظر آنیل خدادادی بود، بر شکش دامن زد.. نگاهش را دور سالن چرخاند..فخری خانم نبود..بهتر که نبود.. - چیزی شده مامان؟!.. --بشین!.. خوب بود که اخم نداشت ولی صدایش سرد بود..برعکس همیشه..مثل دیشب..حتی نگاهش..چه در نگاهش بود؟..موجی از نگرانی!..همان حرف های تکراری!..امیدوار بود که این حدس و گمان ها اشتباه باشد!.. نفسش را کلافه از اعماق سینه بیرون فرستاد و نشست..خواسته یا ناخواسته..از روی دل بود یا بی حواس..نگاهش ثابت ماند روی آن بتی که آنیل مدت هاست او را مورد ستایش قرار می دهد......قدیسه اش قابل ستایش نبود؟..نباید پرستشش می کرد؟..بود..به خداوندی خدا قسم که بود.. اما نگاهه غم زده ی او به آفرین بود.. لبان زیبایش به لبخندی اجباری از هم باز شد..همان کافی بود تا حس را از تن ملتهبش برباید و نگاهش را مسخ کند.. -- آنیــــــــــل؟!.. به خود لرزید..مثل یک شوک....محو چه بود؟..محو ان الهه!..لب گزید..صدای مادر در سرش اکوی عجیبی داشت..صدایش می زد..اما او لحظاتی را به عشقی عارفانه از عالم و آدم جدا گشته بود!.. -- پسرم حواست کجاست؟.. نگاهش را که پایین لغزیده بود بالا کشید..حواسش؟..کجا بود؟..جایی نبود..همین جا بود..دور نبود..تمام حواسش همینجا بود..رو به رویش..فقط..فقط به فاصله ی چند قدم..همین..دور نبود..بود؟..حواسش همینجا بود..همه چیزش همینجا بود.. لبخندی اجباری و سرد روی لبانش آمد.. - هیچی مامان، یه لحظه پرت آفرین شدم..آخه تو واحد............. -- طفره نرو آنیل، اصلا گوشت با من بود؟.. - نه......... « نه » ای که گفت صادقانه بود....نشنیده بود..به کل کر شده بود..کور شده بود..عقل و هوش از سرش پریده بود..توقع مادرش زیاد نبود؟.. صدای نفس بلند و کشیده اش را شنید!..نگاهش کرد..اما نگاهه خیره ی او را محو دختری دید که فقط چند قدم از آنها فاصله داشت.. -- همه چیزو بهش گفتی؟.. جرات نگاه کردن نداشت..این چشمها، اشباعند از راز و مرزی تا لبریز شدن باقی نیست!.. -هنوز نه...... و باز هم همان لحن شماتت بار مادر.. سرزنش و نصحیت.. گفته بود که حس شنوایی اش را از دست داده؟!.. --آنیل..پسرم..من تو رو خوب می شناسم..خودم بزرگت کردم..می دونم اهل خدا و پیغمبری..با دین و ایمونی مادر..حلال و حروم سرت میشه..حالا....... دست چپش مشت شد..آرزو داشت همان چیزی که در سرش جولان می دهد نباشد..نباشد خدا، نباشد.. صدای مادرش، فرسنگ ها با اون فاصله داشت.. کر شده بود؟..ای کاش..ای کاش می شد.... -- می دونی سوگل محرمت نیست؟!.. محرمش؟.......سر ِ به زیر افتاده ش را بلند کرد..ناخواسته بود..نگاهش را بند چشمان افسونگرش کرد..بی اختیار بود..نگاهش لغزید..روی لبان خوش فرم و زیبایش..قلبش لرزید..محرمش نبود؟.... -می دونم!.. صدا، صدای آنیل نبود.. -- می دونی نگاهت بهش حلال نیست؟!.. حلالش نبود.. قلب درون سینه ش مچاله شد.. -می دونم.. که بود که زمزمه می کرد؟..که بود که این صدای خفه را به گوش مادرش می رساند؟.. این صدا متعلق به آنیل نبود..نه..نبود.. --می دونه که مثل خواهرت دوسش داری و حست بهش برادرانه ست نه بیشتر؟..اینا رو به خودش گفتی؟.. قلبش تیر کشید.. برادرانه نبود..به علی نبود..به والله نبود..به همون قرآن ِ تو سینه ی محمد که این نظر برادرانه نبود..نبود خدا، نبود..کجای این احساس برادرانه است؟..کجای این نگاهه تب دار برادرانه است؟.. آتشی که به جانش افتاده و هر لحظه خاکستری از او بر جای می گذارد و باز از حرارت نگاهش جانی دوباره می گیرد و باز هم همان سوزش را در تمام وجودش احساس می کند، برادرانه است؟.. فرشته اش معصوم بود!مظلوم بود! اما گفته بود..گفته بود که برادرانه هایش را نمی خواهد..گفت و زمزمه اش آنیل را دیوانه کرد.. نگاهش هنوز هم مات آن چشمان ِ دلربا بود..بر لبانی که او را به گلی از باغ ِ بهشت تشبیه می کرد..کدام برادری بود که برای بوسیدن و لمس صورت ملیح و دلنشین خواهرش دست و دلش بلرزد؟وجودش خالی شود!خون درون رگ هایش به جوشش دراید تنها از تصور یک بوسه؟؟؟؟!..کدام برادری بود که با هر نگاه درون چشمان خواهرش دل و دینش را ببازد؟..همچین برادری وجود داشت؟!.. نگاهه مادرش منتظر بر لبان یخ بسته ی آنیل بود.. لبانش لرزید..اما صدایش در نمی آمد!.. --آنیل..ازت پرسیدم می دونه که به چشم برادری کنارشی یا نه؟.. ضربانش کند شد و به ناگهان ایستاد..اما صدا همان صدا بود..صدای که بود خدا؟..مطمئن بود که این واژه های سرگردان از دهان خودش خارج نمی شود.. مگر که بمیرد و بگوید این احساس برادرانه است!.. حتما کس دیگریست..خود ِ واقعی اش نیست!.... -می دونه مادر ِ من می دونه..چرا اینجوری می پرسی؟مگه تا حالا از من خطایی دیدی؟.... نفس آسوده ی مادرش، ویرانه ای از او بر جای گذاشت..یعنی تا این حد منزجر بود؟.. لیاقت نداشت؟..لیاقت تصاحب قلب کوچک فرشته ی زمینیش را نداشت؟..چرا؟..مگر او چه کم داشت؟..همه ی دنیا را به پایش می ریزد..فقط..فقط بگوید که تمام اون نگاه های مملو از شرمی دخترانه، تنها متعلق به اوست!.. --بعدا باید باهات حرف بزنم..یه امشبو اینجا مهمونیم، خوبیت نداره!.. تازه به خود آمد و متوجه اطرافش شد..سرچرخاند تا نگاه هایی را که با کنجکاوی روی صورتشان زووم شده بود را غافلگیر کند..ولی جز نازنین شخص دیگری متوجه آنها نبود..نازنین که نگاهه سرگشته ی آنیل را روی خود دید دلبرانه لبخند زد.. حواس انیل آنجا نبود..گوش هایش تیز شده و تنها امواج یک صدا را دریافت می کرد.. سوگل..... صدای آرام و دلنشین خنده هایش با روح و روانش بازی می کرد.. به آفرین حسادت کرد..مرد بود و حسادت می کرد..خصلتی بارز در مردانی که دل در گروی یار می دهند.. چرا نگاهش در نگاهه آفرین نشسته و آنیل از ان بی نصیب است؟..دستان سوگل روی دست آفرین نشسته و آنیل از لمس آنها عاجز است؟.. وقتی آفرین از بدو ورود، اونطور با اشتیاق سوگل را در آغوش کشید و صورتش را بوسید، به خدا قسم که معجزه بود تا توانست جلوی پنجه های محکمش را بگیرد و آنها را از هم جدا نکند.. آفرین دختر بود و آنیل حتی به او هم حسادت می کرد..مرد بود..دست خودش نبود..حتی به هوایی که سوگل از آن نفس می کشید هم حسادت می کرد.. به آن اتاق..به بالشی که شبها سر روی آن می گذاشت و چشمان زیبایش را فرو می بست هم حسادت می کرد.. یاد آن روز لبخندی بی اجازه کنج لبانش نشاند..آن بوی خوش هنوز هم درون سینه ش حبس است..رهایش نمی کند.. فراموش کند؟..از محالات است!.. سوگل حمام بود..آنیل بی طاقت و کلافه در اتاقش قدم می زد..کف دستانش عرق کرده بود..درونش گر گرفته و بیرونش یخ بسته..شیرین بود این احساس..ولی همان احساس شیرین بود که عذابش می داد.. بیرون رفت..صدای دوش حمام می امد..دل ارام و قرار نداشت..می تپید..تند می تپید..قفسه ی سینه ش دیگر گنجایش آن ضربات سهمگین را نداشت.. ناخواسته بود، قدمی که به سمت اتاقش برداشت...... عقل نهیب می زد که وارد نشود و دل تحریکش می کرد که قدم دوم را هم بی مهابا بردارد..مگر چه می شد؟..کاری نمی خواست بکند..فقط یه نگاه به اتاقش بیاندازد و نفسی بکشد..عقل این حال دگرگون را نمی دید که او را از خواسته ی دل منع می کرد؟.. و با همین بهانه ها بود که اینبار خواسته ی دل بر عقل چیره شد.. خودش هم نمی دانست به چه دلیل پا به حریم خصوصیش گذاشته..فقط به دنبال چیزی بود تا آرام گیرد..دلش آرام گیرد..این التهاب فرو کش کند که خواب را از چشمانش ربوده..خسته شده بود..این قلب پرتلاطم نیاز به کمی آرامش داشت.. نگاهش را چرخاند..به دنبال چه چیز؟..خودش هم نمی دانست.. با تردید روی تخت سوگل نشست..دستی روی آن کشید..لبخند محوی که بر لبانش بود لحظه ای پاک نمی شد.. نگاهه مسخ شده اش را جوری به ان بالش پارچه ای دوخته بود که گویی درون چشمان سوگلش غرق است..دست پیش برد..چرا می لرزید؟..احساس کرد از حرارت بدنش که کم نشده هیچ حالا چشمانش هم از شدت تب می سوزد و چشمه ی اشکش به کویری خشک بدل گشته!.. از ته دل بالش را چنگ زد..کمی نگاهش کرد..حریصانه او را در مشتش فشرد و به صورتش نزدیک کرد..نفس کشید..بو کشید.. « هوووووم..خدایا کجا رو به بهشت تشبیه کردی که بوی بهشتت تو دستای منه..بهشت همینجاست خدا..دارمش و نمی تونم بهش دست بزنم..نمی تونم پا به حریمش بذارم..خدایا ارامشمو بعد از اون همه عذاب دو دستی سر راهم گذاشتی ولی حق یه نفس کشیدن رو هم تو هوای بودنش ازم صلب کردی..خدایا مردونگی کن..تو که الرحمن الرحیمی..نظری به منه رو سیاه بنداز..یه راهی پیش روم بذار..خدایا گناهه؟..بذار باشه..فقط باشه ».. چشمانش را بسته بود و از ته دل نفس می کشید..دلی که هنوز هم به ارامش نرسیده بود..بدتر شده بود..مانند کسی که ساعت ها دهانش را بسته باشند، حال که حس آزادی را با پوست و گوشت و استخوانش احساس می کرد هوا را می بلعید.. بالش تو حصار دستاش فشرده می شد....پشت پلک های بسته ش او را تصور می کرد..گناه بود؟..بگذار باشد..چه گناهه شیرینی ست این گناه..مگر چکار می کرد؟..فقط یه تصور..ناخواسته است..از روی عقل نیست..قلب به او فرمان می دهد و انیل اجرا می کند..« می بخشی خدا؟..دست من نیست..نمی تونم..دل و دینمو دارم می بازم خدا..تو رو به بزرگیت قسم منو ببین و یه راهی نشونم بده»..... در نهایت بوسه ای پر از حس ِ تعلق بر صورتش زد..همانی که در تصوراتش با گوشه چشمی هم سیرابش می کرد.. چشمانش را که باز کرد لبان ملتهبش را چسبیده بر پارچه ی لطیفی دید..عقب کشید..حس کرد اغوشش بوی عطر سوگل را به خود گرفته..بی هوا گوشه ی یقه ش را گرفت و بویید..همان بوی خوش و اغواکننده..لبخند زد..لبخندی که ظاهری از خوشی و باطنی از غم درونش نهفته بود.. حلقه اشکی که حالا احساسش می کرد و گویی در این مدت پشت پلکش هایش حبس بوده با نفسی عمیق پس فرستاد و بلند شد.. دستش به قفسه ی سینه اش بود که نگاهش روی شال سفید رنگ سوگل ثابت ماند..نفهمید کی آن را برداشت و به اتاقش پناه برد.. کاری نکرده بود..خدا می بخشد..خدا او را به دل عاشقش می بخشد.. کاری نکرده بود.. فقط..... کمی آرامش می خواست.. خدایا.. این گناهه؟!.......... ******* « آنیل » اعصابم به کل بهم ریخته بود.. صدای نازنین هنوزم تو سرم بود و همین حس و حالمو ازم می گرفت!.. --آنیل..هنوزم از من خوشت نمیاد؟!.. -منظورت چیه؟.. --چرا دیگه منو نمی بینی؟..دوسم نداری نه؟.. پوزخند زدم..دوستش داشته باشم؟..مگه قبلا داشتم؟..بهش گفته بودم..شب خواستگاری سنگامو باهاش وا کندم..اون قبول نکرد.. - مگه قبلا در موردش حرف نزدیم؟!.. -- آنیل من دیگه خسته شدم..دیگه نمی کشم.. - منم مجبورت نکردم نازنین..همه ی اینا رو خودت خواستی..یادت رفته؟.. --نه..همه شو خوب یادمه..ولی اون موقع هر چی که نبود جواب سلاممو می دادی اما الان مدتیه نه جواب تلفنامو میدی نه حتی بهم نگاه می کنی..انگار که باهات غریبه م.... - نیستی؟!.. --آنیـــــل؟!.. - هستی نازنین هستی..تو برای من غریبه ای..همون شب خواستگاری همه چیزو توضیح دادم و گفتم امیدوار نباش که یه روزی بهت دل ببندم..خواستم جوابت منفی باشه ولی تو قبول نکردی.. -- نکردم چون دوستت داشتم.. - اما یه طرفه بود..دوست داشتن یه طرفه به چه درد می خوره؟!.. --امیدوار بودم.. -ناامیدت نکردم.. --کردی آنیل کردی.. - نکردم نازنین، من تو رو به خودم امیدوار نکرده بودم که بعد بخوام بزنم زیرش..مرد و مردونه حرفامو زدم، نزدم؟.. -- زدی.. - پس دیگه چی میگی؟.. --اما من فقط تو رو می خوام.. - نازنین من هیچ علاقه ای بهت ندارم.. --نمی بخشمت آنیل..تو با احساسات من بازی کردی اینو می فهمی؟.. -نازنیـــن؟!.. --دیگه اسم منو نیار..نمی بخشمت آنیل..هیچ وقت نمی بخشمت!.. - به کار نکرده؟!..به جرم کدوم گناه قابل بخشش نیستم؟..نازنین تو همه چیزو می دونستی و جواب مثبت دادی..من به خاطر مادرم پا پیش گذاشتم ولی بازم دلم راضی نشد تو رو ندونسته درگیر خودم کنم..هیچی رو ازت پنهون نکردم تا به خاطر خودتم که شده قبولم نکنی ولی تو چکار کردی؟..همون چیزی که من نمی خواستم.... -- تو دوست داشتن منو یه بازی احمقانه فرض کردی؟.. -معلومه که نه....این همه وقت نامزد بودیم ولی پا از گلیمم درازتر کردم؟.. --.......... - شد واسه یه روز اونی باشی که من می خوام؟.. -- که محدودم کنی؟..مثل مردای دیگه که با عقاید مزخرفشون دست و پای زناشونو می بندن؟!..من امل نیستم آنیل.. نیشخند زدم..خدایا تفاوت ها تا این حد؟..ارزششو داشت که یه روز به خاطرش داشتم مادرمو از دست می دادم؟!.. - منم نخواستم باشی نازنین..خواسته هامو یادته؟..گفتم می خوای آرایش کنی، بکن ولی جوری باشه که وقتی با منی حس کنم نامزدم کنارمه نه یه عروسک....طرز لباس پوشیدنت..حرف زدنت..دوستای رنگ و وارنگت که هیچ کدوم لیاقت هم صحبتی باهات رو هم نداشتن چه برسه به معاشرت باهاشون..گشت و گذارای تموم نشدنیت و سفرایی که حتی به خارج از کشور داشتی ولی چیزی ازشون به من نمی گفتی....بازم بگم نازنین؟........به خودم و خودش اشاره کردم: من و تو هیچ وجه اشتراکی با هم نداریم..همون اولم شروعش اشتباه بود اینو قبول کن!.. --مامانت منو به عنوان عروسش دوست داره..همینجوری هم منو دید و قبولم کرد..تو چرا قبول نمی کنی؟.. - چون ازت دورم.. -- نیستی..بگو که نمی خوای.. -اره..شایدم همین باشه.. --من نمی خوام مثل آدمای متحجر زندگی کنم یا مثل یه عقب افتاده لباس بپوشم..من دوست دارم آزاد باشم آنیل..ازاد.. پوزخند زدم..حرص چی رو می زنه؟.. دستامو از هم باز کردم.. -خیلی خب آزاد باش..مگه من حرفی زدم؟..من که پامو کشیدم کنار، از حالا به بعد هر چقدر که خواستی احساس آزادی کن..بدون هیچ تعهدی..آزاد ِ آزاد.. --آنیــــل! -نازنین من برات احترام قائلم ولی اونی که بتونه خوشبختت کنه من نیستم..اونی هم که تو زندگی بتونه منو درک کنه و مامن آرامشم باشه..تو نیستی!.. به جنون رسید..خروشید..غران و وحشی.. --پس من نفهمم آره؟..نمی تونم درکت کنم؟..اون دختره ی پاپتی چی؟..اون لیاقتتو داره آره؟.. - بسه دیگه نازنین.. -- تمومش نمی کنم آنیل، تمومش نمی کنم..نه تا وقتی که همه چیز روشن نشه..نه تا وقتی که نفهمم کی زیر پات نشسته و دلسردت کرده..اون رزیتای عوضی؟..یا شایدم اون خواهر قلابیت؟..آره خب، اون که این مدت تمام و کمال پیشت بوده و خوب بهت رسیده معلومه تو خلوت با هم کلی................. --خفه شــــــو بت میگــــم!..ببر اون صدای نحستو........ از صدای نعره م ترسید و یه قدم عقب رفت..دست مشت شده ام که تو هوا خشک شده بود رو فشردم..صدای رگ به رگ شدن استخوناشو شنید..چشماش از وحشت گشاد شد..همه ی وجودم از خشم می لرزید....ظرفیتم پر بود..چشمای سرخمو دید..دیگه از اون خونسردی چند لحظه قبل خبری نبود.. --آ..آنیـــل؟!.. مشتمو باز کردم و یقه ی مانتوشو گرفتم..وحشت از چشماش می بارید..رنگش پریده بود.. دندونامو روی هم ساییدم و از لا به لاشون غریدم: تو فقط یه بار دیگه..فقط یه بار دیگه پشت سر اون دختر اینجوری حرف بزن..به ولای علی این دهن نحستو گل می گیرم نازنین.. براق شده بود تو چشمام..اخم داشت ولی ترس هم بود.. -- باشه..تو بردی..من میرم..ولی به خدا قسم نمیذارم یه روز خوش به خودت و اون سوگلیت ببینی..هر چی هم گفتم بدون لیاقتش همینه....... خودشو کشید کنار..و تحقیرانه نگاهم کرد و با یه پوزخند رو لباش گفت: اره خب..خر چه داند قیمت نقل و نبات؟..منو چه به شماها؟... متقابلا نگاهه تمسخرامیزی به سرتاپاش انداختم.. - آره..تو اینطور فکر کن..از نظر منم هر چیزی لیاقت می خواد.. چونه ش لرزید و لبشو گزید..نمی دونم چرا، ولی یه لحظه دلم براش سوخت..اون خودش این راهو انتخاب کرد..من نخواستم ولی اون خواست..بهش گفتم اما اون قبول کرد..هر کس مسئول عقوبت خودشه..یکی مثل نازنین درگیر احساس یکطرفه....و یکی هم مثل من..درگیر نگاهی که از روی قسم نمی خواد آلوده باشه ولی..گاهی هرز میره..دست خودش نیست..رونده ست و دست و دلمو می بنده..اسیرشم..چه کنم؟.... نازنین به خاطر رزیتا نمی تونست اون محیطو تحمل کنه و به این بهانه بعد از شام خواست برگرده خونه..ولی قبلش تو راهرو گفت که می خواد واحدمو ببینه..راستش برام مهم نبود.. و همونجا بود که بحثمون شد و نازنین گذاشت و رفت.. با اینکه تا سر حد مرگ از حرفی که زده بود عصبانی بودم، مردونگیم اجازه نداد تنها رهاش کنم تو کوچه و خیابون.. تو مسیر برگشت به این فکر می کردم که فردا چی می خواد بشه؟!..می دونستم که این قصه سر دراز داره!.. دستم رفت سمت ضبط و روشنش کردم..ذهنم پر بود ..ازهمه چیز.. از ازدحام افکار گوناگون احساس سرگیجه می کردم.. رعد و برق زد..چشمام بی هوا کشیده شد سمت آسمون ..گوشه ای پارک کردم..به عقب تکیه دادم و نگاهمو محو قطراتی کردم که با لجاجتی کودکانه رو شیشه ی جلوی ماشین می نشستن و سر می خوردن.. زیر این بارون قدم زدن چه حسی می تونست داشته باشه؟.. شیشه رو کشیدم پایین..نسیم شبانگاهی، رایحه ای خوش از بارون به صورتم پاشید..قطرات تحت فرمان باد ملایمی که می وزید رو صورتم شبنم وار نشست.. این همه احساس از کجا بود؟.. اینا رو من داشتم تو دلم زمزمه می کردم؟.. به یاد چشماش، قلبم مالامال از شور و هیجان شد.. هیجانی وافر.. لبخند زدم..همه چیز امشب ناخواسته ست.. حتی همین لبخند.. دستم رفت سمت ضبط و آهنگی که می خواستمو انتخاب کردم..صداشو تا حدی زیاد کردم و شیشه رو کامل کشیدم پایین..سرمو به پشتی صندلیم تکیه دادم و دستامو روی فرمون گذاشتم.. نگاهم از پنجره به بیرون بود..به دل ِ اون سیاهی..به تاریکی ای که وهم انگیز نبود برای من..شب بود و سکوتش..شب بود و ارامشش..شب بود و..دل ِ بی قرار آنیل!.. «آهنگ علیرضا روزگار به نام صدای خسته » من و بارون دوباره، به باغ تو رسیدیم تو باشی چیکه چیکه، به پات دنیا رو میدیم صدای خسته ی ما، هنوز چشم انتظاره چقدر باید بمیریم، تا برگردی دوباره به یاد تو می خونیم، شبا از پشت شیشه با هر قطره صدامون، واسه ت تکرار میشه داره بارون می باره، چه بی رنگه ستاره رگای نیمه مرده، نباشی جون نداره داره بارون می باره، چه بی رنگه ستاره رگای نیمه مرده، نباشی جون نداره چی شد که این فکر به سرم زد؟..خودمم نمی دونم ولی تنها کاری که اون لحظه دلم خواست زدن استارت ماشین بود و فشردن پام روی گاز زیر رگبار بارونی که عظمت و بزرگی خدا رو به رخ بندگانش می کشید.. خدایا فقط به امید تو..ناامیدم نکن ..بخواه و بذار همونی بشه که یه عمر از درگاهت طلب کردم..جونمو بگیر ولی منو شرمنده برنگردون!.. بازم قلبم تند می زد..قوی..بی وقفه..نفسام سنگین شد..می خواستمش..از ته دل می خواستمش..کاش محرمم بود..محرم دلم بود.. محرم روحم..جسمم....خدایا..یعنی من تا اون موقع دووم میارم؟..دق نمی کنم از دوریش؟..از ندیدنش؟.. چشماش..چشماش سحرم می کنه..منو می کشه..ولی شیرینه..مرگو با آغوش باز قبول می کنم فقط اگه قاتلم چشمای سوگل باشه!.. بیا تا زیر بارون، به عشق تو بمونیم شبای بی ترانه، برات آواز بخونیم ببین از چشم دنیا، صدای گریه افتاد هنوزم میشه خندید، هنوزم میشه گل داد داره بارون می باره، چه بی رنگه ستاره رگای نیمه مرده، نباشی جون نداره صدای خسته ی من، تو رو یادم میاره داره بارون می باره ، داره بارون می باره ماشینو جلوی خونه پارک کرد..مردد سر چرخوندم..تردید نبود..فقط یه جور دلواپسی!.. پیاده شدم..حتما تا الان همه برگشتن خونه..هیچی از مهمونی امشب نفهمیدم..فقط گرمای حضور اون بود که پاهامو به رفتن تحریک نکرد.. کلیدمو در آوردم و خواستم بندازم تو قفل که..دستمو همونجا نگه داشتم.... یه حسی قلقلکم می داد..که زنگ بزنم..صداشو هر چند کوتاه..فقط بشنوم..حتی یه بله..فقط از دهن اون.... با یه نفس عمیق زنگو زدم..زیر این بارون حسابی خیس شده بودم.. دست راستمو تکیه دادم به دیوار.. چرا جواب نمیده؟!..نگاهمو به پنجره دوختم..برقا روشن بود..با دلی نگران انگشتمو بردم جلو که............ --بله؟!.. قلبم لرزید..امشب بار چندمه؟..نمی دونم..فقط امشب نبود..من یه عمر ِ که خاطر صاحب این صدا رو می خوام.. --آنیل؟!.. لبخند زدم..جان آنیل؟..لب گزیدم..چشم فرو بستم و نفس کشیدم..عمیق و پر از حس قشنگ آرامش.. باید با این همه هیجان که از شنیدن این صدا تو قلبم نشسته چکار کنم؟.... ایفن تصویری، فایده ش همین بود که منو ببینه و اسمو صدا بزنه!.. --باز کن سوگل.. صدای تیک در باعث شد تکیه م رو از دیوار بگیرم..قطرات بارون از نوک موهام می ریخت تو صورتم..هوا خنک بود و من احساسش نمی کردم..گرمم بود..سرما یه حسرت بود برای این دل بی دل ِ من....... سوگلو تو درگاه دیدم..با علاقه به سرتا پاش نگاه کردم..عزیزدلم ساده بود و برای من خواستنی....به صورتش خیره شدم..رنگش پریده بود..نگاهش بارونی بود..التماس می کرد تو چشمام..خدایا چی شــده؟..لبخند رو لبام از جون افتاد..نگرانش بودم..انقدر واضح که خودشم فهمید.. -- چی شده؟..چرا گریه می کنی؟.. سرشو انداخت پایین.. با دیدن حاجی و مامان که تو سالن نشسته بودن دستام یخ بست..سرجام ایستادم و ناخودآگاه به سوگل زل زدم که غم تو چشمای نازش بیداد می کرد..چطور دلشون اومد این چشما رو بارونی کنن؟.. از کنارم رد شد..به صورت مامان لبخند زد..ولی ای کاش نمی زد..درد تو سینه م صدبرابر شد..از غم پر بود این لبخند.... -- چرا وایسادی پسرم؟..بیا بشین اینجا!.. صدای مامان بود..نمی دیدم کجا رو میگه..نگاهه من رو سوگل بود..همه ی توجهم به اون بود..به اونی که دنیامو جدا از این دنیای مادی ساخته بود..سر بلند کرد..با اون چشمای قشنگش غافلگیرم کرد..قدم برداشتم..از عسل ِ چشماش مست بودم..نمی دونم دارم کجا میرم..اما پاهام راهو خوب بلدن.. --آنیـــل؟!.. صدای کوبنده ی مامان از عرش به فرش پرتم کرد..به خودم اومدم..مات و مبهوت..انگار که خواب بودم و الان بیدار شدم.. چشم تو چشم اون..رو کاناپه..هنوزم فاصله ست بینمون..کاش نبود..کاش تنها بودیم....نه.....نه، خدایا نه..بهتر که نبودیم..من با این حالم و دلی که افسارش از دستم در رفته..اونم تو این شب بارونی که همه ی احساساتم رو یه جا بیدار کرده..همون بهتر که با فرشته م تنها نباشم..فرشته ی من پاک بود.. -- چیزی گفتید؟.. -- میگم نازنینو رسوندیش خونه؟حواست کجاست؟.. و چشم غره ای نثارم کرد که حساب کار دستم بیاد..کدوم حساب؟..کدوم کتاب مادر من؟..من همه چیزمو باختم..دل و دین دادم پای این احساس..حالا می خوای حواسم جمع ِ چی باشه؟..با کدوم عقل؟..به جنون رسیدم از دست این دختر.. - رسوندم.. -- می دونم که با هم بحثتون شده..باز چی بهش گفتی؟.. اخمامو کشیدم تو هم..جلوی سوگل نمی خواستم چیزی رو توضیح بدم..بدون اینکه بخوام و به جای اینکه جواب مامان رو بدم به سوگل خیره شدم..سرشو انداخته بود پایین و ریشه های شالشو لا به لای انگشتای ظریفش پیچیده بود و نوازش می کرد..دستام مشت شد..تا مبادا کاری خلاف اون همه عقاید که هنوزم بهشون پایبند بودم ازم سر بزنه.. عجیب هوس گرفتن اون دستا رو توی دستم و نوازش و بوسیدنشون به سرم زده بود.. خدایا..بگذر..دست خودم نیست..این فکرا چیه؟.. --آنیــل..پس کی می خوای جدی بهش فکر کنی؟.. - دیگه هیچ وقت....... گفتم؟..اره..گفتم..و چشمای مامان گشاد شد و سوگل سرشو از رو دستاش بلند کرد..و این وسط صدای حاجی در اومد.. -- یعنی چی هیچ وقت؟..آنیل حرفتو رک و پوست کنده بزن.. -حاجی من..نازنینو نمی خوام!.. --تو غلط می کنی پسره ی .....! لا اله الا الله.......... و به عصاش تکیه داد و بلند شد.. - حاجی من.............. -- ببر صداتو!..مگه الکیه؟امروز بگی دختره رو می خوام و فردا بزنی زیر همه چیز؟..پس غیرتت کجا رفته؟..می خوای ابروی اون طفل معصومو پیش مردم ببری؟..خدا رو خوش میاد؟.. دستمو زدم رو زانوهام و بلند شدم..رخ به رخ حاجی.... - مگه عقدش کردم؟..یه انگشتر ساده بود که اونم پس می فرستیم و تمام... -- خفه شو بی ابرو....... و دستی که ناجوانمردانه رو صورتم نشست و صدای جیغ خفیف سوگل که جیگرمو آتیش زد..از درد اون سیلی نسوختم ولی از دردی که تو صدای اون دختر بود آتیش گرفتم.... -- دختر مردم بازیچه ی دست توی نامرد نیست که هر وقت خواستیش بگیری تو دستتو باهاش بازی کنی وقتی هم که دلتو زد پرتش کنی کنار!.. لبامو روی هم فشردم و از بینشون غریدم:حاجـــــی؟!.. -- زهرمار پسره ی ناخلف..شرم نمی کنی؟از خدا و روز قیامتش نمی ترسی؟من تو رو اینجوری بار آوردم؟که با ابروی دختر مردم بازی کنی؟.. زهرخندی زدم و دستی رو صورتم کشیدم..جای سیلی صورتمو نه..بلکه دلمو می سوزوند..چشمامو چرخوندم..ضربان رفت..جون از تنم رفت..بی حس ِ بی حس..سر شد بدنم.....سوگلم داشت گریه می کرد؟..نریز اون اشکا رو الهی قربونت برم..نریز، می خوای از پا در بیام؟.. لرزی که تو دلم پیچید باعث شد تو صورت حاجی زل بزنم و بگم: حاجی با تموم احترامی که واسه ت قائلم، __انگشتمو بالا گرفتم..پر بودم..از حرص..از عصبانیت..اون چشما هنوزم می باریدن..نبار سوگل..نبار__ نفس بریده ام رو تازه کردم و خیره تو چشمای حاجی ادامه دادم: به خدای احد و واحد قسم، به همون لقمه ی حلالی که سر سفره ت خوردم حاجی..اگه بازم بخوای به کاری که نمی خوام مجبورم کنی قید همه چیزو می زنم..چشمامو می بندم حاجی..رو هر چی خوبی و بدی دیدم می بندم..رو هر چی وابستگیه می بندم..حتی......... -- حتی رو مادرت؟!.... مادرم؟..چرا اون؟..حلقه ی اشک ِ تو چشماش زیر و روم کرد..ویرونم کرد..مادرم نه....ولی.. همین مادر قسمم داد..همین مادر سر سجاده، کلام خدا رو داد دستمو گفت چشم رو عشقت ببند..بهش نظر ننداز..قسم بخور و بگو که تا اخر عمر حکم یه برادرو براش داری.... گفتم چرا؟..چرا منعم می کنی ازچیزی که می دونی نفسمو می بره؟..چرا عمرمو ازم می گیری..چرا جونو از تنم با دستای خودت می کشی بیرون؟... جوابش یه آه بود و یه جمله....نمی خوام از دستت بدم......گریه می کرد..ناله می کرد..زانوهام خم شد..سست شدم..این دلیل قانعم نمی کرد که از نفسم بگذرم..این دلیل برای منع کردنم از زندگی و هوایی که اون توش نفس می کشید منطقی نبود..من یه دلیل محکم می خواستم..این جواب من نبود.. بهش گفتم..گفتم تو رو به همون خونه ی خدایی که رفتی..تو رو به اقا امام رضا بگو دلیلتو..بگو و بعد جونمو بگیر.. فقط گریه کرد..سجده کردم رو زانوهاش..بگو..بگو و خلاصم کن.. شونه هام می لرزید..زیر دستای پر مهرش مرزی تا نیستی و نابودیم باقی نمونده بود..گریه می کرد و میون اشک و آه می نالید....نمی خوام پسرمو ازم بگیرن..نمی خوام از دستت بدم..باشه، حافظه یاریم نمی کنه ولی سوگل دختر منه..عزیز منه..پاره ی تنمه ولی..تو هم پسرمی..جگر گوشمی..خودم به دنیا نیاوردمت ولی واسه به اینجا رسوندنت از گوشت تنم کندم و گذاشتم دهنت..قد کشیدنتو دیدم..تو پسرمی آنیل....مجبورت کردم نازنینو انتخاب کنی تا فکرش از سرت بپره ولی تو هنوزم وِرد زبونت سوگله..آنیل نکن..باهامون اینکارو نکن..تو رو از دست میدم آنیل..مردم دیگه تو رو به چشم پسر ِ ریحانه نگاه نمی کنن..سوگلو عقد کنی این رابطه از بین میره....عمری انداختم تو دهنا که پسر خودمو دارم بزرگ می کنم نذار ابرومون بره....قسم بخور آنیل..قسم بخور فراموشش می کنی..تو رو به جون من قسم بخور که تمومش می کنی.... از دست دادن مادرم؟..ترس عجیبی بود..من تو آغوش همین زن بزرگ شدم..زنی که همیشه مادر صداش زدم..حالا......نه ..خدایا این دیگه چه جور امتحانیه؟..یه طرف مادرم..یه طرف سوگل....بین دوراهی گیر کرده بودم.... اون شب سر نماز دستش که رو سینه ش مشت شد از خود بیخود شدم..نیمه بیهوش رو سجاده ش افتاده بود..به غلط کردن افتادم..نمی فهمیدم دارم چکار می کنم..قرصشو گذاشتم زیر زبونش و با صورتی خیس وقتی که بازم تونستم رنگ دوست داشتنی چشماشو ببینم قسم خوردم..قلبم شکست ولی قسم خوردم..روح از جسمم جدا شد ولی بازم لبام تکون خوردن و زبونم به تکرار اون قسم تو دهنم چرخید.. مادرم اروم شد..نفساش آروم شد..قلب من ضربانشو از دست داد و نبض به قلب مادرم برگشت..کمر من خم و نگاهه مادرم امیدوار..این حرمت و احترام چی بود خدا که حق گلایه رو ازم می گرفت؟.. گفتم پایبندتم..گفتم مخلصتم..گفتم بندتم خدا..ولی نگفتم به جبرانش منو بشکن..نگفتم برای به ارامش رسیدن مادرم ارامشو از قلب من بگیر..گفتم زانوی مادرم سجده گاهمه و می بوسم دستاشو که بی منت و با عشق زیر پر و بالمو گرفت و اواره ام نکرد..به پاس تموم خوبی هاش جونمم میدم خدا اما..سوگلمو نه.. --آنیـــل!.. صدای فریاد حاجی مثل صاعقه دیواره ی افکارمو شکافت..از کی تو خودمم؟.. -- می خوای باز این زنو سکته بدی؟..اون بار سرخود شدی و با یه لجبازی مادرتو تا پای مرگ فرستادی ولی دیگه دست خودت نیست..اختیار ِ همه چیزو ازت می گیرم.......... - نمی تونی حاجی..نمی ذارم.. مات موند تو صورتم..تو چشمای خروشانم که می خواست خون بباره.. - به خاطر مادرم از خودم گذشتم..از جونم..از زندگیم..ازهمه ی خوشیام زدم حاجی..می دونی الان چند شبه خواب به چشمام نیومده؟..همون شب که مادرم انگشتر دست نازنین کرد، دیگه آنیل سابق نشدم..فقط یه مرده ی متحرک بودم که می گفت چشم..شب و روزم معلوم نیست..دیگه ارامش ندارم حاجی..دیگه معنی خوشبختیو نمی دونم..دنیام سیاه شده..همه ش در حال فرارم..کجا برم که ارامش داشته باشم؟..من تو خودمم گم شدم حاجی اسیرم نکن.. چونه ی حاجی می لرزید..چشماش به خون نشسته بود.. -- این آخرین حرفته؟.. محکم بود و مغرور....دیگه اون محبت سابق تو صداش موج نمی زد.. - حرف آخرمه.. -- پاشو ریحانه.. --بابا؟!.. --پاشو بهت میگم.........و ادامه ی حرفشو تو چشمای من سرریز کرد: دیگه کسی حق نداره اسمی از این پسره ی بی ابرو بیاره..از همین امشب دارم بهتون میگم که من دیگه نوه ای به اسم آنیل مودت ندارم....بذار بمونه و هر غلطی که دلش خواست بکنه........ یه چیز تو وجودم آوار شد.. مامان گلایه می کرد و حاجی مثل همیشه مرغش یه پا داشت..چشمای به اشک نشسته ی مادرم خون به دلم کرد.... حاجی رو کرد به سوگل.. -- دختر جون تو هم برو وسایلتو جمع کن.. - حاجــی!.. فریادم تو چشمای پر از خشم حاجی خفه شد..حس کردم دیگه حاج مودتو نمی شناسم..این مردی که تکیه به عصاش داده و سرشو با غرور بالا گرفته صد پشت باهام غریبه ست.. سوگل....نگاهه خیس و مظلومش، تو چشمای من و حاجی می چرخید!.. مات مونده بود.. نگاهه لرزونش تو چشمام ثابت موند!..ترسمو دید؟..دید که اگه بذاره و بره چه به روزم میاد؟.......نه حاجی..نمیذارم..همه کس من این دختره..نمیذارم تنها چیزی که برام مونده رو ازم جدا کنی..نه حالا که فهمیدم چطور باید نفس بکشم....... -- پس چرا وایسادی منو نگاه می کنی؟..برو وسایلتو بیار.. - حاجی تمومش کن!..... با خشم نگام کرد..یه قدم به سمت سوگل برداشت که با فکی فشرده و رگی برجسته قدمی بزرگتر از اون برداشتم و جلوش ایستادم....چشم تو چشم هم..من احترام میذارم و اون در جواب، بی ابرو خطابم می کنه!..این همه سال گفتم چشم، بس نبود که حالا همه چیزمو می خواد ازم بگیره؟..مادرمو گرفت و حالا نوبت به سوگل رسیده؟.... --برو کنار پسر..برو نذار اون روی من بالا بیاد!.. -- شما هرجا خواستی بری مختاری حاجی، ولی سوگل حق نداره پاشو از در این خونه اونورتر بذاره..... حاجی جوشید..عصاش رو به زمین زد و مثل شیری که بخواد قدرت و عظمتشو به رخ ضعیف تر از خودش بکشه داد زد: تو غلط می کنی پسره ی نمک به حروم!..اینه دستمزد اون همه خوبی ای که در حقت کردم؟شدی گربه سیاهه که بی چشم و رویی می کنی و پنجول می کشی تو صورتم آره؟.. انگشت اشاره شو جلوم گرفت و خط و نشون کشید: سوگل نوه ی منه و تو هیچ نسبتی باهاش نداری..پاتو کج بذاری دمار از روزگارت در میارم..خوب گوش کن آنیل، این تو بمیری دیگه از اون تو بمیری ها نیست که بذارم هر غلطی دلت خواست بکنی..همه چیز فرق کرده!... و رو کرد به سوگل که شونه به شونه م ایستاده بود.. -- دیگه نمی خواد از تو خونه ی این بی چشم و رو یه سوزنم با خودت برداری..راه بیافت بریم.... سوگل حرکتی نکرد..سرشو زیر انداخته بود و دستاشو که می لرزید تو هم فشار می داد..دوست داشتم فکر کنم که اونم میلی به رفتن نداره..نگاهمو که حس کرد سرشو آورد بالا..تو چشماش دقیق شدم..نگران بود و تردید تو چشماش موج می زد...... اینو که دیدم انگار واسه مقابله با اونایی که نمی خواستن ما رو کنار هم ببینن یه جون دوباره گرفتم.. -کدوم نوه حاجی؟..تازه یادتون افتاده این دختر نوه تونه؟..این همه سال چکار می کردید؟..مگه همین شما باعث جدایی سوگل از مادرش نشدید؟..حالا این ادعا از کجا اومده که با غرور اونو نوه خطاب می کنید؟..فقط به خاطر اینکه بتونید منو عذاب بدید آره؟می دونید سوگل برام مهمه و می خواید بازم آزارم بدید!.......... نفسی کشیدم و با لحنی که بم بود وعصبانی، تیر ِ خلاصو زدم: دیگه بسه حاجی..گفتم که سوگل با شما نمیاد..حالا هم می تونید برید!..یاعلی!.. حاجی قدم جلو گذاشت و سینه به سینه م غرید: آخه تو نسبتت با این دختر چیه که جرات می کنی جلوی من واسه ش تعیین و تکلیف کنی؟......_و با عصاش به مادرم اشاره کرد که سرشو زیر انداخته بود و گریه می کرد........._این زن مادرشه..سوگل از حالا به بعد دیگه عضوی از خونواده ی منه..رو اسمت خط کشیدم ولی خوب شد که خود ِ واقعیتو نشونم دادی..بیشتر از این خودتو تو چشمم خار نکن و برو کنار.. بغض بدی بیخ گلوم بود..نگم خفه میشم..بذار بدونه و ندونسته بهم پشت نکنه...... لب پایینمو گزیدم..پلک زدم..نفس گرفتم..تند و بی وقفه با همون صدای گرفته تو صورتش خیره شدم و گفتم: منه به قول خودت بی ابرو حاجی یه روزی مریدت بودم ..رو اسمت قسم می خوردم..خالصانه زیر سایه ت نشستم و از ایثار و بزرگیت الگو گرفتم..ولی آخرش چی شد؟..شدم یه آدم پست و همین حاجی که دیروز ورد زبونش این بود آنیل راه راستو از کج می شناسه و همیشه بهش اعتماد دارم، امروز تو صورتم زل می زنه و بهم میگه نمک به حرم!.... چونه م لرزید..سخت بود..به علی سخت بود..تموم اون روزایی رو که پشت به پشتش بودم، همه ی دوران بچگیمو تو همون چند ثانیه مرور کردم.. عذاب بود واسه م..عذابی که یه عمر حرمت نگه داری و به اینجا که رسیدی و دست کمک به طرفش دراز کردی با بی رحمی بزنه تو صورتت و بگه دیگه جزوی از ما نیستی.. به سختی جلوی خودمو گرفتم ولی صدای هق هق مادرم شده بود خنجری که داشت قلب نیمه جونمو تیکه تیکه می کرد.. -حاجی..به همون خدایی که دور خونه ش طواف دادی و هفت مرتبه چرخیدی و گفتی « لَبّیک اَللّهُمَ لَبّیک . لَبّیک لا شریک لَکَ لَبّیک » دیگ جونی برام نذاشتی..حق نفس کشیدنو ازم گرفتی حاجی..هیچ وقت بهم اعتماد نداشتی وگرنه الان رو در روم نبودی..من پشت به پشتت بودم حاجی ولی تو نذاشتی..یتیم پروری کردی حاجی ولی این رسمش بود؟..اره؟....... بین رنگ صورت حاجی و کچ دیوار هیچ تفاوتی نبود..با صدایی که لرزشش به وضوح مشخص بود گفت: خیلی خب حرفاتو زدی؟..دیگه هیچ کدوم از ما با تو کاری نداریم، دیگه طرف اون خونه هم افتابی نمیشی..این همون چیزی بود که خودت با بی شرمی انتخاب کردی..ولی سوگل با من میاد..حقی نداره پیش تو بمونه!.. -نمیذارم.. -- به چه جراتی؟.. انگشت گذاشتم رو سینه م: قدرت اونی که اینجاست انقدری هست که بهم جراتشو بده.. -- منظورت چیــــه؟!.. -سوگل مال منه!.... حاجی میون اون همه عصبانیت با دهن باز بهم خیره شد..نگاهش بین صورت مصمم ِ من و چهره ی مبهوت سوگل چرخید و زمزمه کرد: مال تو؟..نکنه........ عصاشو تو مشتش فشرد و صورتش سرخ شد: نکنه بلایی سرش آوردی؟!.. پوزخند زدم.. یعنی یه شبه همه ی اون قسمایی که رو چشم پاک بودنم می خورد، دود شد و رفت هوا؟..اون منو انقدر پست و نامرد دیده بود؟.. -اگه مورد اعتمادت بودم بهم شک نمی کردی، می کردی؟.. --آنیــــــــل؟!.. دستامو از هم باز کردم و فریادم گوش فلکو کر کرد:چرا هنوزم اسم نحسمو میاری حاجی؟..من که برات مردم دیگه چی می خوای ازم؟!.. --ببر اون صداتو تا.......... - حاجی بسه..بسه دیگه چی مونده ازم که بخوای دو دستی بگیری؟....آره می خوامش ..خاطرشو می خوام حاجی..خیلی وقته این دل لامصب فقط به خاطر ِ اونه که می تپه!......... بی تفاوت به رنگ پریده ی حاجی و هق هق خفه ی مادرم نفس زنان سرمو چرخوندم..نگاهم که تو عسلی چشماش قفل شد ارامشی شیرین وجودمو پرکرد..غیرقابل وصف..چی بگم خدا چی بگم؟..این چه حسیه که داره از پا درم میاره؟!.. رمقی برام نمونده بود..با لحنی خسته و لبخند محوی رو لبام که یه رد بود ازش نه بیشتر زمزمه کردم: می خوام که بهم محرم بشه..برای همیشه!.. لباش لرزید..صورتش سرخ و نگاهش به هر قسمت از صورتم که می افتاد آتیشم می زد..گوشه ی لبشو به دندون گرفت و سر به زیر شد.. گفته بودم که چقدر شرم و حیاشو دوست دارم؟..جون می دادم براش.. دلم ضعف رفت و نتیجه ش لبخندی ناخواسته شد کنج لبام..میون اون همه غم تو دلم از رفتن مادرم..میون اون همه آه ِحسرت که هیچ کس این دل صاب مرده رو درک نمی کرد وهمه یه خنجر آغشته به زهر گرفته بودن دستشون و کمر به نابودیش بسته بودن.. بابا منم آدمم..دل دارم..احساس دارم..جرم که نکردم..حلال خدا رو که حروم نکردم..اگه حرومه..حلالش می کنم.. - پس هنوز آدم نشدی..هنوزم چشمت دنبالشه آره؟!.. -- عشق منطق نمی شناسه حاجی، می شناسه؟..اگه بود که می شد هوس!.. -خفه شو پسره ی بی همه چیز..مار تو آستینم پروروندم که آخرش بشه قاتل ناموسم؟..و رو به مادرم داد زد: تحویل بگیر..نتیجه ی اون همه التماسی که می کردی رو با چشمای خودت ببین.. نیشخند زدم.. -نامـــوس؟!..بابا ایول حاجی تازه یادت افتاده؟!..خدا مصبتو شکر که دری به تخته خورد و حاجی فهمید نوه ای هم داره!.. قدم جلو گذاشت که مامان بازومو گرفت وکشید عقب: آنیل ببر صداتو.... --من این نمک به حرومو می نشونم سر جاش.. - پس چرا تنهام نمیذارید؟..بذارید با دردی که گذاشتید تو سینه م بمونم و به قول شما بمیرم.. فک منقبض شده ش رو روی هم محکم تر کرد و از گوشه ی چشم به مامان نگاه کرد.. --دست دخترتو بگیر بریم..هر ثانیه موندن تو این خونه کفاره می خواد!.. برگشت و اون پوزخند و نگاهی که دل سنگو هم آب می کردو رو لبام ندید..حاجی دست مریزاد..دلمو بد شکستی..بد........ --بابا!..خواهش می کنم!.... حاجی بین راه برگشت..نگاهی به مامان کرد و چشمای پر شده از خشمشو رو صورت سوگل نگه داشت و با غیض گفت:دختر تو چرا هنوز اونجا وایسادی؟..راه بیافت.... سوگل سر بلند نکرد..حاجی اینبار با تاکید بیشتری جمله شو ادامه داد: نکنه می خوای پیش این پسره بمونی؟..حسابی جوش اورده بود که گفت: دختر جون همین حالا بدون که موندنت مساوی میشه با از دست دادن مادرت و خونواده ش..2 راه بیشتر واسه انتخاب نداری..یا این پسره ی نفهم یا اسم و رسم مودت........ اخمای سوگل تو هم رفت..ناخواسته اخم کردم..حاجی حق نداشت اینجوری باهاش حرف بزنه..سوگل فقط سکوت کرد..حاجی کلافه دستی به محاسن سفیدش کشید و رو به مادرم با سر اشاره کرد..این بود اون نوه، نوه کردناش؟!..حاجی غیرتت تا همینجا بود که ناجوانمردانه منو به بی غیرتی محکوم کردی؟!.. شاهد رفتن مادرم بودم....رفتن کسی که بعد از این همه سال هنوزم تابع دستورات حاجی بود..زندگیشو..دخترشو..حافظشو از دست داد و زیر حجم عظیم امر و نهی های پایان ناپذیر و ناعادلانه ی حاجی همه ی هست و نیستشو نابود کرد..بازم اطاعت می کرد؟..حتی از منم گذشت!..من گناهم چی بود مادر؟..عاشقی؟..رسمش رفتنه تو ِ و مردن من؟..این بود اون همه مهری که ازش دم می زدی؟.. چند لحظه ست که خونه تو سکوت فرو رفته؟..نمی دونم..فقط با صدای هق هق سوگل بود که تونستم به خودم بیام..چیزی جز صدای نفس های مقطعش و ریتم ضربان ناموزون قلب خودمو نمی شنیدم.. سرشو کمی بالا گرفت..صورتش از اشک خیس بود و لباشو محکم فشار می داد..رد خونو دیدم..دست و پام لرزید..این دختر داشت با خودش چکار می کرد؟.... فوری دستمالی از تو جیبم بیرون کشیدم و بدون توجه به هر چیزی که منعم می کرد از تصاحب اون نگاه، دستمالو گوشه ی لبش گذاشتم..نامحسوس به خودش لرزید..سر بلند کرد..این گره ی ناگسستنی رو دوست داشتم..گره ی نگاهه من تو نگاهه سوگل!..... دستشو آورد بالا و دستمالو گرفت..عقب کشیدم..فاصله م باهاش کم بود؟..بود..نمی فهمیدم..کم بود و من انگار فرسنگ ها دورم ازش..یه قدم به طرفش برداشتم که از کنارم رد شد و منو مدهوش عطر به جای مونده اش همونجا باقی گذاشت.. صدای بسته شدن در اتاقش وجودمو لرزوند..نفسمو دادم بیرون..دستی تو موهام کشیدم..تا اینجای راهو رفته بودم..مابقیش سخت میشه ولی برام مهم نیست..می دونم این من نیستم..این اون آنیلی نیست که با آرامش رفتار می کرد..این آنیل دیگه اون آنیل سابق نیست....نذاشتن....اونا نخواستن.. این همه احساس..این همه واژه ی سردرگم..این همه ضربات ناهماهنگ و نبض ِ تپنده..از من یه آنیل دیگه ساخته بود! .. خیلی خب حاجی..اسممو خط زدی باشه قبول.. منو دیگه جزوی از خودت نمی دونی اونم قبول.. حق داری..شاید تو هم حق داری..درک احساس من برات سخته..ابروت مهم تره حاجی..اینو منی که عمری زیر پر و بالت بودم می دونم.. ولی.. از امشب من دیگه آنیل مودت نیستم.. فقط علیرضام.. آنیلو امشب با دستای خودت کشتی و پشت سرت رهاش کردی حاجی.. ولی علیرضا هنوز هست..علیرضایی که نه پدر داره نه مادر..تنهای تنهاست..امیدش از خدا هنوزم ناامید نشده..میدونه که اون هست و این خلاء رو تو تنهایی هاش پر می کنه..قلبش..قلبش به اون احساس گرمه.. حاجی.. هنوزم مخلصتم ولی.. منو از خودم گرفتی!.. *********** «سوگل » خدایا تو به فریادم برس.. خدایا بازم داری ازم امتحان پس می گیری؟.. خدایا خیلی می ترسم..این همه اتفاق پشت سر هم تو یه شب؟.. خدایا عظمت و مهربونیتو شکر، ولی منم بندتم..یه نظر بهم بندازی مگه چی میشه؟.... زنی که مادرمه ولی منو یادش نمیاد..حتی وقتی به صورتم نگاه می کنه انگار نقش غریبگیمو توشون می بینم....لحنش خدا لحنش..دریغ از یه حس آشنا.. حق میدم..اون حافظه شو از دست داده..ولی آخه چرا منو تو این موقعیت قرار دادی؟..که دلمو خوش کنی و بعدشم ویرونم کنی؟.. نگاهه حاجی بهم مثل نگاهه یه پدربزرگ به نوه ش نبود..اخم داشت و حاضر نبود تو چشمام زل بزنه و بگه اصلا تو آدمی؟.. اون همه تشویش به خاطر همین بود؟.. اون همه ترس، از دو چشم سرد و یخی و یه نگاهه تند و تیز و اخمای به هم پیوسته بود خدا؟..... مگه من چه گناهه نابخشودنی ای به درگاهت کردم که عقوبتش باید بشه این؟..... از یادآوری کاری که با آنیل کردن اشکام بند اومد..هنوز تو شوک بودم..واقعا اون حرفا رو به آنیل می زدن؟..اون همه حرص..اون همه عصبانیت به خاطر چی بود؟..فقط نازنین؟.... هر بار که نگام تو چشماش می افتاد یه غم ِ بزرگی رو توشون می دیدم..انگار که التماسم می کردن اون چشما.. رخوتی وجودمو تو خودش گرفته بود که می خواستم همونجا زانو بزنم.. باهاش چکار کرده بودن؟.. چطور تونستن دلشو بشکنن؟.. یاد نگاهش قلبمو لرزوند..حرفاش..هر کدوم از کلماتش تو گوشم یه زنگ خاص داشت.. « سوگل مال منه..بسه دیگه چی مونده ازم که بخوای دو دستی بگیری؟....آره می خوامش ..خاطرشو می خوام حاجی..خیلی وقته این دل لامصب فقط به خاطر ِ اونه که می تپه!.........می خوام که بهم محرم بشه..برای همیشه!..».. باور کنم؟..باور کنم آنیل؟..نکنه اینم یه بازیه جدیده؟..اره..خواستی جلوی حاجی کم نیاری از من مایه گذاشتی؟.. ای سوگل بدبخت..انقدر بی دست و پا و ضعیفی که خیلی راحت همه ازت سواستفاده می کنن ککشونم نمی گزه!.. همین یه قلمو کم داشتی..حالا هی بشین یه گوشه و زانوی غم بغل بگیر و کاسه ی چه کنم، چه کنم دستت بگیر!..لیاقتت که بیشتر از این نیست، هست؟.... تقه ای که بی هوا به در خورد از جا پروندم!..افتاده بودم رو تخت که سریع نشستم و خودمو جمع و جور کردم.. --سوگل.. لبای خشکیدمو تر کردم و انگشتای هر دو دستمو تو هم فرو بردم.. --سوگل..بیداری؟!.. بیدارم؟..اصلا خواب به چشمام میاد؟..باهام کاری کردی که از امشب فقط حسرتشو بخورم! --سوگل..اگه بیداری یه چیزی بگو..نمی خوام مزاحمت بشم همین که بدونم خوبی برام بسه!.. اب دهنمو قورت دادم..و فقط تونستم زمزمه کنم: بیا تو.. چند ثانیه به در بسته خیره موندم تا اینکه آروم رو پاشنه چرخید و قامت بلند و چهارشونه ش رو تو درگاه دیدم.. لبخند دوست داشتنی ای مهمون لباش بود که شیطون ابرویی بالا انداخت و گفت: بیام تو؟...... اجازه گرفتنش دیگه واسه چیه؟اون که تا اینجا اومده!.... یه صدایی درونم پوزخند زد و گفت « شاید اینم جزوی از همون بازیه!».... حس بدی بود ولی باعث شد اخمامو بکشم تو هم..
رمان ببار بارون > فصل 13 رمان ببار بارون فصل 13 به صورتش نگاه نمی کردم ولی شنیدم که زیر لب زمزمه کرد:یه حامی؟!......... نگاهمو بالا کشیدم..تا توی چشماش..سرخ بود.. -- برای همین قبول کردی؟..قبول کردی که بیای اینجا؟.. هنوز لبام به کلمه ای از هم باز نشده بود که صدای زنگ در بلند شد..نگاهمو از تو چشماش دزدیدم و سرمو چرخوندم..قدمی عقب رفت..نفسشو بیرون داد..زنگ دوم رو که زدن پوفی کرد و کلافه از کنارم رد شد.. دستی به شالم کشیدم و نفسی که تازه از حبس در اومده بود رو با یه نفس بلند تازه کردم..به در ورودی دید نداشتم ولی صدای مکالمه ی آنیل رو با یه زن شنیدم..صداش به نظرم آشنا اومد....درسته..فخری خانم بود.. -- مزاحمت شدم آنیل جان ولی امروز یه کم آش پخته بودم و چون می دونستم دوست داری گفتم برای تو هم یه ظرف بیارم.. -- دستتون درد نکنه فخری خانم..افتادید تو زحمت.. --چه زحمتی پسرم..خوشمزه شده، بخور نوش جونت.. -- الان ظرفشو خالی می کنم براتون میارم..ولی چرا دم در؟بفرمایید تو!.. فکر نمی کردم قبول کنه که بیاد تو ولی انگار واقعا به همین قصد اومده بود که تا انیل تعارف کرد دست رد به سینه ش نزد.. از دیوار فاصله گرفتم و رفتم وسط سالن.. فخری خانم تا چشمش به من افتاد گل از گلش شکفت و با روی باز اومد طرفم..متقابلا به روش لبخند زدم و بعد از نیم نگاهی که به صورت آنیل انداختم زیر لب سلام کردم.. --سلام به روی ماهت مادر..مزاحمتون شدم؟.. -نه..نه خواهش می کنم این چه حرفیه؟!....و به ظرف ِ آشی که تو دستای آنیل بود اشاره کردم و گفتم: چرا زحمت کشیدید؟.. -- کدوم زحمت دخترجان، یه کاسه آش که این حرفا رو نداره تو و آنیل هی تعارف تیکه پاره می کنید......... و با همون لبخند بزرگ رو لباش چرخید سمت آنیل و گفت: چرا بلاتکلیف اونجا وایسادی هاج و واج ما رو نگاه می کنی پسر؟..ظرفو بده سوگل جون ببره آشپزخونه تو هم برو اون مجله هایی رو که قولشو به رزیتا داده بودی رو بیار، این مدت که نبودی چند بار سراغشونو ازم گرفت.. از این همه صمیمت ِ کلام، مونده بودم چی بگم و چکار کنم؟!..بی اختیار رفتم سمت انیل و ظرف آشو از دستش گرفتم..سنگینی نگاهشو رو صورتم حس کردم.. ظرفو ازش گرفتم و راه افتادم سمت آشپزخونه..صدای فخری خانمو از پشت سر شنیدم که مخاطبش انیل بود.. --ا ِ ..باز که خشکت زده؟!.. و صدای متعجب آنیل: بله؟!.. فخری خانم خنده ای کرد و گفت: برو مجله ها رو بیار.. - اهان، بله بله..الان میارم.... داشتم دنبال قابلمه می گشتم..فرصت نبود اطرافمو نگاه کنم..تو کابینتا رو گشتم و بالاخره یه ظرف مناسب پیدا کردم..داشتم آشو خالی می کردم که فخری خانم از همونجا صدام زد: دخترم قربون دستت یه لیوان آب برای من میاری؟.. با لبخند از رو اپن نگاهش کردم و گفتم: بله حتما.... کاسه ی آش رو شستم و توی سینی گذاشتم..در یخچالو باز کردم که گفت: خنک نباشه از همون شیر بیار مادر.. سرمو تکون دادم..سرم گرم بود و داشتم تو کابینتا دنبال لیوان می گشتم که شنیدم گفت: آنیل جان پسرم دیروز یه اقایی اومده بود باهات کار داشت..گفت اگر که دیدمت حتما بگم یکی هست که می خواد ببینتت و باهات کار فوری داره.. آنیل تو درگاهه اتاقی که تو همون راهروی کنار اشپزخونه بود ایستاد و گفت:اسمشو نگفت؟!.. --والا یادم نیست..اتفاقی جلوی ساختمون دیدمش..گفت منزل آنیل مودت همینجاست؟..منم گفتم همینجاست ولی خونه نیست اونم برات این پیغامو گذاشت.. آنیل یه قدم از درگاه فاصله گرفت..چشماشو باریک کرد و شمرده شمرده گفت: فخری خانم خوب فکر کنید شاید اسمشو یادتون اومد..خیلی مهمه.. فخری خانم نگاهشو یه دور اطراف چرخوند و لباشو جمع کرد: والا چی بگم پسرم..خوب یادم نیست اما آخر اسمش « ین » داشت..نمی دونم رامین بود..آرمین بود..یه همچین چیزی.. لیوان تو دستم بود و انگشتام سرد ِ سرد....بی حواس لیوانو گرفته بودم زیر شیر..شیرآبو بستم و کنار ایستادم تا صداشونو بهتر بشنوم.. زیر لب زمزمه می کردم..اسمشو..اسم نحسشو..شک داشتم..نه اون نیست..حتما یکی از دوستای انیل ِ ..آره..شاید رامین نامی باشه و اون اسمی که با فکرش داره عذابم میده نباشه..بگو که نیست انیل بگو که نیست.. --بنیامین؟!..اسمش بنیامین نبود؟!.. و صدای مشتاق فخری خانم که مثل پوتک تو سرم فرود اومد.. -- آره آره خودشه..گفت بنیامین خان می خواد ببینتت و یه کاری هم باهات داره.. لیوان پر از آب از دستم رها شد و از صدای برخوردش با سرامیکای کف آشپزخونه همه ی تنم لرزید و وحشت زده چشمامو بستم..خشکم زده بود..زانوهام داشت خم می شد و خواستم دستمو به لب کابینت بگیرم نیافتم که نتونستم و به خاطر خیسی سرامیکا پام لیز خورد و زانو زدم..خم شدن زانوهام همانا و صدای بلند جیغ من هم از سوزش و درد همان..همزمان صدای فخری خانم و انیل رو با هم شنیدم که هر دو بلند صدام زدن.. سر زانوم می سوخت..یه تکیه از شیشه پامو زخمی کرده بود و خون سرخی اون سرامیکای سفید رو رنگین کرده بود.. بی صدا گریه می کردم.... آنیل کنارم زانو زد و با نگرانی رو صورتم خم شد: سوگل..سوگل عزیزم..سوگل چکار کردی با خودت؟!.. پشتمو به یکی از کابینتای پایین تکیه داده بودم و از زور درد و سوزش لبمو می گزیدم.. -- پسرجان هول نکن مگه نمی بینی حالشو؟طفلک رنگ به رو نداره، پاشو ببرش بیمارستان.. به سختی در حالی که صدام از بغض دورگه شده بود گفتم: نه..چیزیم نیست..من خوبم.. دیدم که آنیل بدون هیچ حرفی سریع از کنارم بلند شد و رفت از آشپزخونه بیرون....تیکه های شکسته ی لیوان هنوز روی زمین پخش و پلا بود..امکان داشت تو پاشون بره..پام می سوخت ولی دستمو به لبه ی کابینت گرفتم و تلاش کردم که بلند شم.. --دختر چکار می کنی؟..صبر کن آنیل برگرده.. - باید اینا رو جمع کنم.... -- بشین دختر به چه چیزایی فکر می کنی تو این وضعیت!..من کفش پامه حواسمم هست .. زمزمه کردم: آنیل!.. لبخند زد: الهی قربونت برم که به فکر برادرتی..آنیلم حواسش هست نگران نباش..من الان خودم جمع می کنم تو بشین به پاتم فشار نیار.. آنیل با یه جعبه ی سفید تو دستش اومد تو آشپزخونه و منو که دید نیمخیز شدم و می خوام پاشم اخماشو کشید تو هم و گفت: چکار می کنی؟!..بشین تکون نخور.. برگشتم سرجام ولی تموم حواسم به اون خورده شیشه ها بود..به پاهاش نگاه کردم که یه جفت دمپایی رو فرشی مردونه پاش بود..نگاهش رو من بود و حواسش به اون تکیه های شکسته نبود ..همین که خواست پاشو بذاره رو یه تیکه با اینکه صدام به زور در می اومد تند گفتم: مواظب باش.. پای آنیل رو هوا موند..یه کم دیگه اومده بود پایین تر تموم بود.. فخری خانم با احتیاط کف رو جارو زد.. -- پسرم این خواهرت خیلی کم طاقته..خودش داره ازش خون میره ولی به فکر اینه که تو یه وقت زخمی نشی..خدا حفظش کنه..قدرشو بدون.. نگاهه آنیل رو صورتم بود..معذب بودم.. اون لحظه جرات نگاه کردن تو چشماشو نداشتم.... صدای مردونه و آرومش قلبمو لرزوند.. -- قدرشو می دونم فخری خانم..سوگل باارزش ترین چیز تو زندگی ِ منه.. گوشه ی لبمو گزیدم..سرم زیر بود و صورتم بی شک از اون همه التهاب سرخ شده بود..می دونستم جلوی فخری خانم داره اینو میگه ولی دوست داشتم که باور کنم.. زیر چشمی نگاهش کردم..سرش پایین بود و داشت وسایل پانسمانو آماده می کرد.. فخری خانم_ آنیل جان دست دست نکن مادر، پاچه ی شلوارشو بزن بالا ببینم این دختر چه به روز خودش آورده؟.. دست آنیل رو بانداژی که داشت بسته شو باز می کرد خشک شد..حتی سرشو بلند نکرد که به فخری خانم یا حتی من نگاه کنه..فخری خانم صداش زد..آنیل نامحسوس لرزید..خوب تونستم حسش کنم.. زیر چشمی نگاهی به من انداخت و گفت:بـ ..بله؟!.. --پسرم چته؟..چرا هول کردی؟..چیزی نشده که میگم پاچه ی شلوار خواهرتو بزن بالا زخمشو ببینم.... آنیل هنوز سرش پایین بود و مثلا داشت در ِ اون بسته ی نازک رو باز می کرد..پس چرا لفتش می داد؟!.. -- فخری خانم من دستم بنده..بی زحمت خودتون اینکارو بکنید.. صورت فخری خانم جمع شد و با اکراه گفت: مادر خودت که می دونی من دستم به خون بخوره حالم بد میشه..نگاه کنم چیزی نیست ولی رغبت نمی کنم دست بزنم.... لبای آنیل به لبخندی از هم باز شد..باندو از تو بسته بیرون اورد و همراهه پنبه و بتادین تو سینی گذاشت..جلوی پاهام زانو زد..سرش پایین بود و نگاهش با تردید به پاچه ی شلوارم..دیگه لبخند نمی زد..جدی بود..خدایا می خواد چکار کنه؟!.. زیر نگاهه سنگین فخری خانم هردومون داشتیم آب می شدیم..اون چه می دونست تو دلای هر کدوم از ما چه خبره؟!.. حال آنیل رو من درک می کردم..ما هر دو معتقد بودیم و به این مسائل اهمیت می دادیم..اون به من محرم نبود پس دست زدنش به من هم کار درستی نبود..اینو خودشم می دونست و مونده بود جلوی فخری خانم چکار کنه که به شک وشبهش دامن نزده باشه؟!.. می دونستم زخمم عمیق نیست، خونریزیش خیلی کم بود.. آنیل دستشو جلو اورد..دستش می لرزید..شاید فخری خانم این حالت انیل رو هم پای هول شدنش گذاشته بود که چیزی نمی گفت ولی من می دونستم دلیلش چیه..مثل منی که لرزش تنم برخلاف آنیل کاملا مشهود بود.. همین که خواست پاچمو بالا بزنه صداش زدم: آنیل!...... بی حرکت موند....سرشو به آرومی بالا اورد و نگاهشو با احتیاط تو چشمام انداخت..صورتش قرمز بود و نگاهش تب دار.. فخری خانم_ چی شده دخترم؟..چیزی می خوای بگو برات بیارم.. سعی کردم لبخند بزنم ولی تو اون شرایط واقعا کار سختی بود.. -نه نه شما زحمت نکشید.... --نه دخترم چه زحمتی..بگو چی می خوای؟.. خدایا..حالا چی بگم؟..چه بهونه ای بیارم؟.. به صورت انیل نگاه کردم..ملتمسانه بهش زل زده بودم و ازش کمک می خواستم..کمی تو چشمام خیره موند..نگاهه کوتاهی به فخری خانم انداخت و از کنارم بلند شد.. -- فراموش کردم الکلو بیارم تو قفسه ست الان برمی گردم.. و خیلی سریع از اشپزخونه زد بیرون.. --ای بابا این پسر چقدر دست دست می کنه زخمت خشک شد.. - من خوبم فخری خانم ببخشید شما رو هم تو زحمت انداختم.. --نه دخترجان این چه حرفیه..تا خیالم راحت نشه نمیرم دلم طاقت نمیاره.. پـــــوف..ای خدا عجب شانسی دارم من..سرمو چرخوندم..تو دلم ناله می کردم که یه اتفاقی بیافته و فخری خانم از اینجا بره...... صدای انیلو از تو راهرو شنیدم..تا اینکه اومد بیرون و تو درگاهه آشپزخونه ایستاد..داشت با تلفن حرف می زد.. -- بله بله........... درسته می فهمم چی می گید ولی الان.........باور کنید نمی تونم...........یعنی انقدر مهمه؟!..................تو موهاش دست کشید و پشت گردنشو ماساژ داد .. به ما نگاه کرد و تو گوشی گفت: خیلی خب ظاهرا چاره ای نیست..........باشه..فعلا!.. گوشی رو از کنار گوشش اورد پایین و رو به من گفت: سوگل من باید برم یه کار خیلی مهم برام پیش اومده تو این گیر و دار زنگ زدن میگن بیا.. فخری خانم از کنارم بلند شد و بی توجه به دستپاچگی آنیل گفت: پسرم اول زخم خواهرتو پانسمان کن بعد برو، کار که دیر نمیشه........... فخری خانم که حرف می زد انیل منو نگاه می کرد..باهام حرف نمی زد ولی از اون نگاهه پرمعنا می خوندم که قصدش چیه.. از اپن فاصله گرفت.. -- شرمنده م فخری خانم ولی من باید برم..سوگل تو این کار وارده می تونه از پسش بر بیاد......و بلندتر گفت: فعلا...... و صدای بسته شدن در آپارتمان.. فخری خانم برگشت و منو که دید پاچه ی شلوارمو زدم بالا اومد طرفم..زخمم همونطور که فکرشو می کردم اصلا عمیق نبود..نمی شد گفت یه خراش ِ ساده ولی سطحی بود.. -- دخترم خودت می تونی؟!..این پسر که معلوم نیست چشه؟نه به اون همه ترس که وقتی خوردی زمین هول شده بود و نمی دونست چکار کنه نه به این همه بی مسئولیتی..آخه آدم خواهرشو تو این وضع ول می کنه و میره سرکار؟!.. چندشم شده بود منم از خون بدم می اومد ولی مجبور بودم..پنبه رو به بتادین آغشته کردم ..سعی داشتم با زخمم تماس پیدا نکنه که در اونصورت تا جیگرم می سوخت.. - از آنیل گله نکنید فخری خانم اونم سرش شلوغه..من خودم می تونم از پس کارام بر بیام.. -- چه می دونم مادر برادر خودته لابد بهتر از من می شناسیش..من برم؟.. پس موندنش تا الان به خاطر چی بود؟!.. - بازم شـ ....... -- شرمنده نباش دختر چقدر شما خواهر و برادر تعارفی هستین؟..باز آنیل الان خیلی بهتر شده قبلا که تا دلت بخواد خجالتی بود..پس من دیگه میرم ولی بازم میام بهت سر می زنم..مراقب خودت باش دخترم..خدا رو شکر زخمتم عمیق نیست.. یه تیکه چسب رو باند زدم و دستمو به کابینت گرفتم تا بلند شم..پام که نشکسته بود.. رفتیم بیرون و تا جلوی در همراهیش کردم.. -- یه وقتایی که حوصله ت سر میره بیا پیش من واحد ما همین واحد رو به رویی ِ ..خوشحال میشم.. لبخند زدم.. -باشه حتما....بابت آش هم ممنون.. --قابلتونو نداشت..پس فعلا..... سرمو تکون دادم..زنگ واحد خودشون رو زد..درو آروم بستم و پشتمو بهش تکیه دادم..پشت سر هم نفس عمیق کشیدم و چشمای گشاد شده مو به سقف دوختم..وای..خدایا این زن دیگه کی بود؟!..یعنی از این بعد اوضاع همینه؟!.... اون فکر می کنه من و آنیل واقعا خواهر و برادریم..بهش حق میدم برداشتش یه چیز دیگه باشه ولی..حقیقت با اون چیزی که ظاهر قضیه نشون می داد زمین تا آسمون فرق می کرد..حداقل برای ما.. چمدونم هنوز وسط سالن بود..مجبوری بردمش تو یکی از اتاقا ..فعلا باید لباسمو عوض می کردم..بدون اینکه به اتاق و اثاثیه ش دقت کنم یه دست لباس از تو چمدون در اوردم و با اونایی که تنم بود عوض کردم..یه شلوار ساده ی سفید و یه بلوز آستین بلند ابی تیره که نه تنگ بود و نه کوتاه..موهامو باز کردم و دستی توشون کشیدم و دومرتبه با گیره بستم....یه شال سفید هم انداختم رو سرم و در چمدونمو بستم.. لباسایی که قبلا تنم بود رو برداشتم..شلوارم که پاره شده بود بنابراین باید مینداختمش دور..رفتم تو آشپزخونه و گذاشتمش تو یه پلاستیک و انداختمش تو سطل زباله.. مانتو و شالمم گذاشتم تو رختکن حموم تا بعد بشورم.. باید آشپزخونه رو مرتب می کردم.. داشتم سرامیکا رو دستمال می کشیدم که صدای درو شنیدم..از همونجا بلند صدام زد: سوگل؟........سوگل کجایی؟........سو.......... و تا خواستم از رو زمین بلند شم دیدم که نفس زنان تو درگاه ایستاد..منو که تو اون حالت دید دوید سمتم و کنارم نشست..نگاهش به زانوم بود.. -- خوبی تو؟..زخمتو چکار کردی؟..درد نمی کنه؟..نمی سوزه؟..اگه بدجوره بریم بیمارستان..بخیه نمی خواست؟....چرا اینجوری نشستی؟..به زخمت فشار نیار دختر پاشو..پاشو برو بشین تو سالن............ تند تند پشت سر هم حرف می زد و امون نمی داد جوابشو بدم..حس نگرانی تو چشماش بیداد می کرد.. لبخند زدم و در حالی که نمی تونستم چشم از جفت چشمای ملتهبش بگیرم گفتم: من خوبم..فقط یه زخم کوچک بود همین.. نگاهشو تو چشمام انداخت و با تردید زمزمه کرد: مطمئنی؟!.. با همون لبخند سرمو تکون دادم.. بدنش شل شد..نفس راحتی کشید و به دستش تکیه داد.... -- پــــوف.. مردم و زنده شدم تا خودمو رسوندم اینجا.. - کجا بودی؟!.. خندید و سرشو بالا گرفت..گردنشو کج کرد و به من نگاه کرد.. --تو پارکینگ...... اروم خندیدم..خندید و زل زد تو چشمام..نگاهمو دزدیدم.. -- از این به بعد همین بساطو داریم..فخری خانم عمرا کوتاه بیاد.. - یعنی شک کرده؟.. -- نه شک نکرده..یه زنگ به مامانم بزنه تمومه، اون خیالشو راحت می کنه.. -- مگه ریحانه هم..منظورم اینه که مادرتم در جریانه؟!.. با یه نگاهه پرمعنا و لحن مملو از شیطنت خودشو کمی سمتم مایل کرد و گفت: مادرمــون....بله در جریانه.... سرمو زیر انداختم و لبخند زدم.. مادرمون!..آره..چه بخوام چه نخوام اونم صداش می زنه مادر!..پسر ِ ریحانه..مادر ِ واقعی من .. با یه جور ترس و دلهره سرمو بلند کردم..نگاهه انیل به سرامیکا بود..اما مشخص بود که حواسش اونجا نیست.. -آنیل؟!.. --هوم؟!.. سکوت کردم تا حواسش جمع بشه..که همینطورم شد..نگاهش چرخید سمتم.. -- چیه؟!.. - بنیامین!..شنیدی که فخری خانم چی گفت؟.. نگاهش..حالت صورتش..حتی حالت نشستنش، همه چیزش در کمال خونسردی بود..برعکس اون چیزی که من درونم حس می کردم.. سرشو تکون داد.. -- اره شنیدم.. - همین؟!..نمی خوای بگی چی شده؟!.. -- چیزی نشده.. - چیزی می دونی؟!.. --نه!.. -پس چی؟!..اگه چیزی هست بگو..منم حقمه که بدونم.. -- این چه حرفیه سوگل؟..خب معلومه اگه چیزی بدونم حتما بهت میگم..اون مرد از طرف بنیامین اومده اینجا ولی شاید کارش به فرامرزخان مربوط می شده.. -فرامرزخان؟!.. -- همونی که واسه ش کار می کنم..بنیامین به این زودی نمی فهمه که تو پیش منی.. -ولی اون آدرس خونتو داره.. --خب این نسبت به کارم طبیعیه.......تو فقط هر کس که اومد پشت در تا نفهمیدی کیه و نشناختیش باز نکن..آیفن اینجا تصویریه از این نظر مشکلی نیست.. -اگه فخری خانم به کسی بگه که من اینجام چی؟..اگه به گوش بنیامین برسه چی؟..شاید جلوی در یکی کشیک بده........ خندید و سرشو جلو آورد.. --انقدر به همه چیز بدبین نباش دختر..من حواسم هست، تو هم قبل از هماهنگی با من از خونه بیرون نرو..من اوردمت اینجا که تو امنیت باشی اگه بیرون نری مشکلی هم به وجود نمیاد..نگران فخری خانم نباش بهش سفارش می کنم..درسته خیلی کنجکاوه ولی زن خوبیه.. واقعا می ترسیدم..اسم بنیامین که می اومد چهارستون بدنم می لرزید..دست خودم نبود..بنیامین شیطان بود..گرچه اون با ظاهری فریبکارانه مقصودش از نزدیکی به من یه چیز دیگه بود ولی حالا که خدا نخواسته تو دامش بیافتم باید خودمم برای رسیدن به ارامش ِ واقعی تلاش کنم.. سرم زیر بود و به قدری تو خودم و افکار درهمم فرو رفته بودم که متوجه نزدیکی انیل به خودم نشدم..هر دومون رو سرامیکای سرد آشپزخونه نشسته بودیم..اون به دست راستش که سمت من بود تکیه داده بود و تا حدی که شونه ش به شونه م نچسبه به سمتم مایل شده بود..کنار گوشم گفت: حرفای چند ساعت پیشمونو یادت هست؟!.... سرشو کشید عقب ..از یادآوریش اخمامو تو هم کشیدم.. به کجا می خواد برسه؟!.. -میشه دیگه ادامه ندی؟.. جدی گفت: نه!...... نگاهش کردم.. - چرا نه؟!..با رفتنم از اینجا همه چیز درست میشه؟!..رفتنم و سر به نیست شدنم جوابی میشه واسه تموم سوالایی که ازم داری؟!..خیلی خب باشه.... از کنارش بلند شدم و خواستم برم بیرون که تند صدام زد: صبر کن ببینم کجا؟!.... ایستادم..برنگشتم..از حرص و عصبانیت پر بودم..با صدایی لرزون از بغض ولی با صراحت گفتم: دیدی که همه ی درا به روم بسته ست..جایی رو ندارم..جایی که توش احساس امنیت کنم..نه خونه ی پدریم..نه هیچ کجای دیگه....فقط یه جا هست..یه جای آروم..جایی که از اول باید می رفتم..من نباید بین این مردم باشم، جای من فقط سینه ی قبرستون ِ ..من با زنده ها کاری ندارم!...... هق هق کنان زدم از اونجا بیرون..داشتم می رفتم سمت همون اتاقی که چمدونم توش بود..آنیل پشت سرم اومد.. --این حرفا چیه که می زنی؟..سوگل تو چت شده؟!.. - هیچی..من خیلی هم خوبم..فقط می خوام برم جایی که توش احساس امنیت کنم.. -- مگه اینجا احساس امنیت نمی کنی؟.. در چمدونو باز کردم..دنبال یه مانتو می گشتم تا رو بلوزم بپوشم.. - می کردم!..ولی تموم شد..الان دیگه نه..نه با وجود حرفایی که تو بهم زدی!.. کنارم ایستاد..صداش می لرزید.... --مگه چی گفتم؟!..سوگل من از اون حرفا قصدی نداشتم..فقط وقتی گفتی به من به چشم برادرت نگاه نمی کنی گیج شدم.... انگشتام می لرزید ولی هرجوری که بود دکمه هامو بستم.. - به اون چشم نگاه نمی کنم چون تو برادرم نیستی..چرا خودمو گول بزنم؟..هر چی که گفتم حقیقت داشت مگه غیر از اینه؟!.. با پشت دست اشکامو پاک کردم..موبایلمو که قبلا از جیب اون یکی مانتوم در اورده بودم و گذاشته بودم رو میز برداشتم و راه افتادم سمت در ولی آنیل با یه حرکت جلوم ایستاد و سد راهم شد.. -برو کنار.... -- کجا می خوای بری؟.. - آنیل برو کنار..خواهش می کنم.. صورتم از اشک خیس بود.. --سوگل تو رو به علی با من اینکارو نکن.. - رفتن من بهترین تصمیمه و این به نفع تو هم هست.. داد زد: د ِ لعنتی چیش به نفعمه؟..نمی بینی حالمو؟..تا نگی کجا میری نمیذارم سوگل..نِـ می ذا رم.. -بهت گفتم کجا میرم..حالابرو کنار بذار رد شم.. -- اینو نگو سوگل می خوای منو بکشی؟..تو رو خدا انقدر عذابم نده..من یه غلطی کردم تو ببخش.. - تو هیچ کاری نکردی من اشتباه کردم که فکر می کردم می تونم بهت اعتماد کنم..من یه آواره م جای آواره ها هم اینجورجاها نیست.. خواستم از کنارش رد شم که استینمو گرفت و نگهم داشت..انقدر محکم که نتونستم دستمو بکشم.. از زور خشم به خودش می لرزید..داد زد: خیلی خب برو..هر جا که دلت می خواد برو.. ولی قبلش باید از رو نعش من رد شی..بعدش با خیال راحت می تونی پاتو از در این خونه بذاری بیرون .. استینم تو دستش بود..منو دنبال خودش کشید و از اتاق برد بیرون.. -آنیل..آنیل چکار می کنی ولم کن..آنیل تو رو خدا....... وسط سالن ایستاد و در حالی که صورتش از خشم قرمز شده بود یه چاقوی جیبی از تو جیب شلوارش بیرون آورد و گرفت جلوم..دستاش می لرزید..نگاهه وحشت زده م به چاقوی توی دستش بود.. -- بگیر..مگه واسه رفتن عجله نداری؟..پس زود باش تمومش کن..... هق هق می کردم..زیر لب زمزمه کردم: آ..آنیل!!!!.... صدامو که شنید تا چند لحظه فقط تو چشمام خیره موند..دستشو آورد پایین..چاقو از بین انگشتاش افتاد رو زمین..استینمو ول کرد..همونجا زانو زدم..از زور هق هق نفسم بالا نمی اومد.. لحنش آروم بود ولی پر از گلایه..پر از التماس.. --سوگل تنهام نذار..باشه..باشه از این به بعد هر چی تو بگی..من دیگه برادرت نیستم..ولی دوستت که می تونم باشم؟..یا اصلا همون که خودت می خوای فقط یه حامی....ولی از پیشم نرو............... صورتمو با پشت دست پاک کردم و با صدایی دورگه از بغض و گریه گفتم: وقتی قبول کردم که بیام اینجا به هیچی فکر نکردم..مثل همیشه بدون فکر تصمیم گرفتم..حضور من توی خونه ت درست نیست آنیل..شاید همسایه ها باور کنن که من خواهرتم ولی..ولی بازم به دردسر میافتیم، نمونه ش اتفاقی که امروز تو آشپزخونه افتاد اون موقع که حقیقتو بفهمن خودمو نمیگم ولی اینجا که همه تو رو می شناسن به یه چشم دیگه نگات می کنن..من نمی خوام به خاطر کمکا و حمایتتات از من تو دردسر بیافتی..... جلوم زانو زد..نگاهش کردم..با یه لبخند دلنشین تو چشمام زل زده بود.. -- ای کاش همه ی دردسرای دنیا به همین شیرینی بودن..اون موقع دیگه کسی سدی جلوی مشکلاتش نمی ساخت.. مات حرفی که زده بود خیره تو چشماش بودم..شیطنتی تو کار نبود..نگاهش پر بود از صداقت.. --من ولت نمی کنم سوگل..تا پای جونمم شده باشه پیش خودم نگهت می دارم حرف مردمم واسه م مهم نیست چون اگه بود تو رو اینجا نمیاوردم اونم با وجود زنی مثل فخری خانم..... خندید و از صدای خنده ش میون اون همه اشک رو صورتم لبخند کمرنگی روی لبام نشست.. --حرفای امروزمونو فراموش کن..رابطه ی من و تو همینطور دوستانه می مونه ولی فقط بین خودمون..بذار مردم فکر کنن که تو واقعا خواهر منی این برای جفتمون بهتره..قبوله؟.. سرمو تکون دادم.. ظاهرا بهترین تصمیم در حال حاضر همین بود.. --اتفاق امروزو بذار پای بی احتیاطی من..تو این اوضاع نباید فخری خانمو تعارفش می کردم تو خونه.... سرمو زیر انداخته بودم و با انگشتای دستم بازی می کردم..حرفی تو دلم بود که برای زدنش تردید داشتم ولی انیل که تموم حرکاتمو زیر ذره بین گذاشته بود خیلی زود فهمید.. -- سوگل؟.. مردد سر بلند کردم.. --چیزی هست که بخوای بگی؟!.. - راستش........ --راستش چی؟!.......... - هردوی ما آدمای معتقدی هستیم درسته؟.. --خب؟.. - خب به نظرت اینکه یه دختر با یه پسر نامحرم زیر یه سقف تنها بخواد زندگی کنه..حالا هر اسمی هم بشه رو رابطشون گذاشت چه خواهر و برادر ناتنی، چه دوست یا هر چیز دیگه ای ولی اصل کار اشتباهه که اونم ............. ادامه ندادم ولی خوشبختانه خودش متوجه منظورم شده بود.. -- همه ی اینا رو منم می دونم..منم بهش فکر کردم ولی چاره ای نیست.. - آخه اینجوری هم نمیشه..صادقانه بگم من راحت نیستم....یعنی..خواهش می کنم از دستم ناراحت نشو منظور بدی ندارم..نه اینکه بهت اعتماد نداشته باشم من کلا اینجوریم..چطور بگم که دچار سوتفاهم نشی؟..من................. -- خودتو اذیت نکن سوگل من دقیقا متوجه منظورت شدم..تو همون حسی رو داری که من دارم..من به شرعیات اهمیت میدم و به دینم و دستوراتشم اعتقادات قویی دارم..ادم بی قید و بندی هم نیستم اینو مطمئن باش..اما...... با شکی که انداخت به دلم سرمو بلند کردم..نگاهش با تردید به من بود.. -اما چی؟!.. نگاهه نسبتا طولانی تو چشمام انداخت ولی چیزی نگفت..سوالمو که تکرار کردم انگار که به خودش اومده باشه تند تند سرشو تکون داد و بلند شد.. -- هیچی..هیچی.. دستمو به زانوم گرفتم و بلند شدم..داشت می رفت سمت یکی از اتاقا که حدس می زدم اتاقش باشه..صداش زدم.. قدماش اروم شد و جلوی اتاق ایستاد.. - چی می خواستی بگی؟!.. دستش روی دستگیره نشست..و صداشو شنیدم.. -- چیز مهمی نبود.. درو باز کرد ولی من که نمی تونستم به همین راحتی از این موضوع بگذرم رفتم سمتش و قبل از اینکه وارد اتاق بشه گفتم: ولی مهم بود..داشتیم حرف می زدیم که بلند شدی....من حرفامو بهت زدم مطمئن باش نظرمم عوض نمیشه و باهاش کنار بیا نیستم.. نمی دونم چرا یه دفعه جوش اورد..دستگیره رو ول کرد و چرخید سمتم.. -- می خوای چکار کنم؟..هان؟..تو یه راه جلو پام بذار که تهش به صیغه ختم نشه، منم سر خم می کنم و میگم چشم!.. دهنم باز موند و چشمام گشاد شد..زیر لب زمزمه کردم: صیغه؟؟!!.. پوزخند غمگینی زد و با همون لحن قبلی گفت: فقط همین یه راه می مونه که هیچ کدوممون نمی تونیم قبولش کنیم..من به خاطر نازنین و تو هم هر چی بگی حق داری..من به خودم همچین اجازه ای رو نمیدم سوگل..حتی اگه یه صیغه ی ساده باشه بازم نمیذارم همچین اتفاقی بیافته..حاضرم این مدت که پیشمی شبا رو تا صبح جلوی در بخوابم ولی با تو اینکارو نمی کنم..انقدری برام ارزش داری که حتی این دستورو از جانب خدا نادیده بگیرم..اگه موندن ِ با تو زیر یه سقف باعث میشه حلال خدا رو حروم کنم اینکارو می کنم ولی هیچ وقت تو رو خار و بی ارزش نمی کنم..تو لیاقتت بیشتر از این چیزاست..فقط یه مدت تحملم کن خیلی زود همه چی تموم میشه........ به نفس نفس افتاده بود..رگ کنار شقیقه ش برجسته شده بود و پیشونیش عرق کرده بود..رفت تو اتاق و درو محکم بست.. اصلا منظور من به اون مسئله نبود..اما حرفای آنیل عجیب منو به فکر فرو برد!.. همونجا کنار دیوار سر خوردم و نشستم..سرمو تو دستام گرفتم .. چشمامو بستم.. چرا تموم نمیشه؟!.. این همه بدبختی واسه م بس نبود که حالا اینو هم باید بذارم رو دلم؟!.. سرمو رو زانوهام گذاشتم.. تک تک حرفاش تو گوشم زنگ می زد..« حاضرم این مدت که پیشمی شبا رو تا صبح جلوی در بخوابم ولی با تو اینکارو نمی کنم..انقدری برام ارزش داری که حتی این دستورو از جانب خدا نادیده بگیرم..اگه موندن ِ با تو زیر یه سقف باعث میشه حلال خدا رو حروم کنم اینکارو می کنم ولی هیچ وقت تو رو خار و بی ارزش نمی کنم.. » ***************************** موهامو باز کردم و انگشتای دستم رو شانه وار لا به لاشون کشیدم..چند تار رو توی دستم گرفتم و لمس کردم.. کسل بودم و بی حوصله..دلم می خواست دوش بگیرم..شاید کمی آب گرم، حالمو جا بیاره..بی خیال بستن موهام شدم و همه رو ریختم پشتم..می خوام برم حموم دیگه چرا ببندمشون؟!.. به ساعتم نگاه کردم..6 عصر بود..آنیل از ساعت 4 تو اتاقشه و حتم دارم هنوزم خوابه.. تو چمدونو نگاه کردم..لباسا رو زیر رو کردم اما بی فایده بود..چه توقعی داشتم؟که قاطیشون لباس زیرم باشه؟!!!!!!.... همه ش شلوار بود و بلوز..حالا چکار کنم؟..مجبور بودم همینایی که الان تنم هست رو باز بپوشم تا بعد یه جوری تهیه کنم..اتاق من دقیقا کنار اتاق آنیل بود..متوسط بود با دکوری ساده..تخت و روتختی آبی خیلی کمرنگ..دیوارا به رنگ سفید و پرده ها هم ترکیبی از این دو رنگ..وسایل انچنانی توش نبود جز یه میز آرایش و یه تخت و عسلی های کنارش.. اینجوری بیشتر دوست داشتم..از اتاق شلوغ خوشم نمی اومد.. از تو کمد دیواری یه حوله ی تمیز برداشتم و همراه لباسایی که دستم بود گذاشتم تو یه پلاستیک و ازاتاق رفتم بیرون....خواستم برم سمت حموم که بین راه ایستادم..چرخیدم سمت اتاقش..یعنی هنوز اونجاست؟!..می خواستم مطمئن بشم که هست و بعدا با حضورش غافلگیرم نمی کنه..شایدم همه ی اینا یه بهونه بود!.. تقه ای به در زدم..صدایی نیومد..آروم دستمو رو دستگیره گذاشتم و خواستم بدم پایین که............. -- دنبال من می گردی؟!.. صداش از پشت سرم اونم اینطور ناگهانی باعث شد بی هوا جیغ بزنم و برگردم..وای..خدا..نفسم رفت..اینکه اینجاست!...... از وحشت ِ من به خنده افتاد: نترس دختر جن که ندیدی!.. اخم کردم..چرا دلگیر بودم ازش؟!..خودمم نمی دونستم اما..حالم یه جوری بود.. از کنارش رد شدم و زیر لب جوری که نتونه بشنوه: صد رحمت به جن.. -- چطور؟..از جن خوشت میاد؟.. قدمام کند شد..ایستادم..عجب گوشایی داشت..برنگشتم ولی صدای خنده شو شنیدم..حرصمو در میاورد..منی که همیشه در مقابل هر چیزی خونسرد بودم در مقابل آنیل کنترلی رو رفتارم نداشتم..فقط نسبت به اون جبهه می گرفتم..دست خودمم نبود یک دفعه این حالت بهم دست می داد..خودمم نمی دونستم اسمش چیه ولی کلافه م می کرد.. فکرکردم میره تو اتاقش ولی پشت سرم اومد.... --موی مشکی بهت میاد.. یه قدم با حموم فاصله داشتم که بین راه خشکم زد..نگاهش که کردم لبخندش پررنگ شد.. - چرا تعجب کردی؟!.. - تو چی گفتی؟!!!!!.. چند قدم جلو امد..با همون لبخند..و نگاهی که یه جورایی عجیب بود برام.. با چشم به پشت سرم اشاره کرد: نبستیشون!.. اولش نفهمیدم چی میگه ولی همین که متوجه منظورش شدم صورتم سرخ شد..نگاهمو دزدیدم..ناخودآگاه به شالم دست کشیدم..نمی تونستم درش بیارم وموهامو بپوشونم..لعنت به من..چرا گذاشتم باز بمونن؟..همه ش از روی بی حوصلگی بود..موهام بلند بودن و بستنشون سخت بود..بعدشم که 2 دقیقه بعد باید بازشون می کردم فکر نمی کردم بیرون از اتاق باشه چون حتی صدای در رو هم نشنیدم.. عقب عقب رفتم سمت حموم..هنوزم می خندید..یه دفعه چشماش گرد شد و همزمان بلند گفت: پشت سرتو بپــــا..گلدون....... هول شدم و سریع برگشتم....پس کــو؟..هیچ گلدونی پشت سرم نبود.. صدای قهقهه ش بلند شد..از اینکارش حرصم گرفت..چرا هر وقت می بینه صورتم سرخه و خجالت می کشم دستم میندازه؟.. پر از حرص چرخیدم و نگاهش کردم..اینبار نگاهمو ندزدیدم..مستقیم تو چشماش..جوری که خنده ش به لبخند تبدیل شد و چند ثانیه بعد همونم رو لباش باقی نموند.. - همیشه همینطور دیگران رو دست میندازی و بعد هم با تمسخر بهشون می خندی؟.. یه تای ابروشو بالا داد و یه قدم اومد جلو..مات و مبهوت منو نگاه می کرد.. -- نه سوگل..من منظوری نداشتم باور کن.. اخمامو بیشتر کشیدم تو هم و بدون هیچ حرفی در حمومو باز کردم..صدام زد ولی توجهی نکردم و درو محکم بستم و قفل کردم.. زد به در.. --سوگل..سوگل باز کن درو.. -................ --سوگل با توام..میگم باز کن این درو.. حوله رو به جا لباسی اویزون کردم و زیر لب گفتم: باز نمی کنم تا بفهمی مسخره کردن دیگران عاقبتش چی میشه.. می دونستم داره حرص می خوره و از این بابت راضی بودم.. اینبار محکم تر زد به در، جوری که همه ی وجودم لرزید.. --باز کن سوگل..داشتم سر به سرت می ذاشتم......... صدامو بردم بالا جوری که خوب بتونه بشنوه.. - خیلی خب اینکارو کردی..خنده هاتم کردی دیگه حرفی نمی مونه.. --باز کن بهت میگم.. -نمی کنم..بیخود هم اینجا واینستا این در باز بشو نیست..نه تا وقتی من بخوام.. عصبی زد به در و بلند گفت: تا 3 می شمرم سوگل..تا اون موقع باز کردی که کردی وگرنه شک نکن می شکنمش.. جدی بود.... --1 ......... با تردید نگاهمو از در گرفتم و لباسامو به گیره آویزون کردم.. -- 2 ............ دستام می لرزید..از اضطراب بود.... -- 3 رو که بگم درو شکستما سوگل..بهتره خودت بازش کنی....... مردد بودم..الان عصبانیه..نمی دونستم برخوردش باهام می تونه چطور باشه ولی دروغ چرا یه کم می ترسیدم.. دستم رفت سمت کلید...... -- 3 .............. و تکون محکمی که در خورد حتی شیشه های حموم رو هم لرزوند چه برسه به منی که دستمم رو دستگیره بود..اگرم قصد باز کردنشو داشتم الان دیگه جراتــشـو نداشتم.. داد زدم: باز می کنم، باز می کنم درو شکستی......... یه نفس عمیق کشیدم و محکم آب دهنمو قورت دادم همزمان کلیدو تو قفل چرخوندم.... نفس زنان با دست درو هول داد و تو درگاه ایستاد..دستاشو به کمرش زد و مستقیم خیره شد تو چشمایی که از نگاهش در حال فرار بودن.. -چی می خواستی بگی؟.. و به هر سختی بود ظاهرمو حفظ کردم و صورتمو ازش گرفتم که صداش در اومد: گفتم که منظوری نداشتم دیگه چرا اخم می کنی؟.. دلم می خواست می تونستم و بلند می زدم زیر خنده..رسما داشت درو می شکست ..فقط واسه اینکه منو توجیه کنه؟!.. -میشه بری بیرون؟.. شونه ی چپش رو به درگاه تکیه داد ودست به سینه با یه ژست بامزه نگاهم کرد و ابروهاشو انداخت بالا: نچ..نمیشه......... لبخندی ناخواسته رو لبام نشست..قصد کل کل داشت..اینو تو چشماش می خوندم.. - چرا نمیشه؟.. --هنوز جواب منو ندادی!.. - چه جوابی؟.. -- چرا اخم کردی؟.. چون دلم می خواد..البته تو دلم گفتم و رو زبونم چرخید: دلیل خاصی نداره.. -- پس یعنی به خاطر من نیست؟.. -نه........ و نگاهمو پایین انداختم و با دست به بیرون اشاره کردم: لطفا........ --نه.......... تو دلم نالیدم..خدا گیر چه آدمی افتادم.. اخمامو ازهم باز کردم و گفتم: راضی شدی؟.. زیرلب خندید و سر خم کرد سمتم..آروم گفت: اگه بگم هنوزم نه چکار می کنی؟!.. از نگاهش شرمم شد..ولی قبل از اینکه بخواد چیزی بگه دستمو رو در گذاشتم و قصد کردم ببندمش حتی با وجود اون که لای در بود.. در خورد به شونه ش می دونستم دردش نگرفته..فقط خندید..رفت کنار ولی تا خواستم ببندم سرشو اورد جلو و از لای در با همون لبخند تو صورتم نگاه کرد: وقتی سرخ میشی و از زور خجالت سرتو زیر میندازی سوگل به خدا یه دفعه به سرم می زنه که یه کم سر به سرت بذارم..و درست زمانی که داری حرص می خوری وهنوزم خجالت زده ای نمی تونم جلوی خودمو بگیرم و نخندم..می بینی که هیچ کدومش دست من نیست اول خودت شروع می کنی.. و ضربه ی ارومی به در زد و خنده کنان کنار کشید..مات سر جام مونده بودم و نمی دونستم می خوام چکار کنم.... به خودم که اومدم دیگه اونجا نبود..درو بستم و نفسمو فوت کردم بیرون..پشتمو بهش تکیه دادم..دستمو روی قفسه ی سینه م گذاشتم و لبمو گزیدم..تند می زد.. ***** حاضر وآماده از اتاقم اومدم بیرون..باید واسه شام یه چیزی آماده می کردم..صدای سوت زدنشو می شنیدم..با ریتم خاصی سوت می زد.. کنار دیوار ایستادم و به داخل آشپزخونه سرک کشیدم..از دیدنش با اون پیشبند قرمز که گلای ریز زرد داشت و قاشق بزرگی که تو دستش گرفته بود دستمو جلوی دهنم گرفتم و آروم خندیدم..قیافه ش بی نهایت بامزه شده بود.. می خواستم بیشتر نگاهش کنم، اونم بدون اینکه متوجه من باشه حسابی سرش گرم بود..یه دستش به ماهیتابه ی روی گاز بود، یه دستشم به گوجه هایی که رو میز گذاشته بود..با مهارت خاصی، تند گوجه های خرد شده رو چید تو یه دیس و خیارشورای حلقه شده رو هم کنارش گذاشت..سیب زمینی سرخ کرده ها رو هم یه سمت دیس با سلیقه تزئین کرد و کتلتایی هم که درست کرده بود رو خیلی خوشگل چید وسطش..چندتا برگ ریحون هم گذاشت روش و در آخر کنار ایستاد و به شاهکاری که خلق کرده بو با لذت خیره شد..محو کاراش بودم..خوبه پس آشپزی هم بلده..فکرشو نمی کردم.... از دیوار کنده شدم..حضورمو تو آشپزخونه حس کرد.. با لبخند نگاهش کردم: چه بوی خوبی میاد.. سریع رفت پشت یکی از صندلی ها و اونو بیرون کشید..با حرکت آروم سر اشاره کرد که بشینم....زیر لب تشکر کردم و نشستم..نگاهش برق می زد از خوشحالی.. -- بوشو بی خیال مزه شو بچسب.. و دیسو گذاشت جلوم و یه بشقاب و چنگال هم کنارش..خنده ای کردم و یه کتلت از تو ظرف برداشتم..یه کوچولو سر چنگال زدم وگذاشتم دهنم..خیره به من منتظر بود نظرمو بگم.. اوممممم..مزه ش فوق العاده بود.. -- چطوره؟!........ زیر چشمی حواسم بهش بود.. یاد حرکتش جلوی حموم افتادم..یه حسی داشتم..دلم می خواست منم می تونستم سر به سرش بذارم..کاری که تا حالا با هیچ کس نکرده بودم.. آنیل گفت صورت سرخ شده از شرممو که می بینه ناخودآگاه خنده ش می گیره!..یعنی سر به سر گذاشتن یکی انقدر کیف داره که باعث میشه اینطور بهش بخندی؟..پس امتحانش می کنم..به جبران کار خودش..قرار نیست اتفاقی بیافته....... داشتم لقمه م رو می جویدم که یه دفعه مکث کردم..چشمام گشاد شد و الکی به سرفه افتادم..هول شد..خواست پارچو از رو میز برداره که دستش لرزید و پارچ از دستش ول شد رو میز ولی نیافتاد فقط شدید تکون خورد که نصف آب از توش ریخت رو میز و کمیشم رو کتلتای خوشمزه ش با اون همه تزئین و دکور بی نظیر..سرفه هام مصنوعی بود و چون از کارش تو شوک بودم دیگه حواسم نبود که باید ادامه بدم..می خواستم بگم شور شده که این اتفاق پیش بینی نشده اوضاعو خراب کرد.. لبامو جمع کردم و مظلومانه نگاهش کردم..تقصیر من بود..دخل کتلتای بیچاره ش اومده بود و فکر می کردم به تلافی زحمتی که کشیده الان سرم داد می زنه و عصبانی میشه....ولی برعکس..لبخند زد و کم کم لبخندش به خنده ی مردونه و جذابی تبدیل شد..نگاهشو از روم برداشت..رفت عقب و به کابینت تکیه داده..دستاشو گذاشت لب کابینت و خودشو کمی به جلو مایل کرد..از گوشه ی چشم نگاهه تیزی بهم انداخت و همراهه همون لبخند خاص رو لباش گفت: تلافی کردن حس خوبی داره؟.. با تعجب سرمو بلند کردم..دستاشو رو سینه ش قفل کرد و سرشو تکون داد.. -- متاسفانه و یا خوشبختانه من عادت دارم همیشه به غذایی که درست می کنم ناخنک بزنم..می دونم کتلتا هیچ ایرادی نداشتن ولی از کارت خوشم اومد.. تعجبم با این حرفش بیشتر شد..اومد جلو و دستشو گذاشت رو صندلی..سرشو به پایین خم کرد.. -- امشب حس کردم یه سوگل دیگه جلوم نشسته..این سوگل اون سوگلی نیست که با خودم به این خونه آوردم....به فکر تلافی افتادی اونم محض سر به سر گذاشتن من..خواستی مقابله به مثل کنی و این یعنی یه نشونه ی مثبت.....خوشحالم که آروم آروم از پیله ای که دورت تنیدی داری جدا میشی و می خوای طعم یه زندگی واقعی رو بچشی........ با لبخند کمرنگی سرمو زیر انداختم..انگشتای دستمو تو هم قلاب کردم.. -بابت........... سر بلند کردم و نگاهشو که رو خودم دیدم گفتم: بابت کار امشبم ازت معذرت می خوام.. -- من میگم خوشم اومد تو عذر ِ چی رو می خوای.. - در هر صورت باعث شدم زحماتت واسه شام امشب به هدر بره.. -- اما برنامه ی من یه چیز دیگه ست.. - چی؟!.. سرشو تکون داد و خندید..پیشبندشو باز کرد: شام ِ امشبو خودت درست می کنی ..ظرفا هم که آخر شب دست بوسه..اینم از جریمه ت یالا بجنب که حسابی گشنمه......... خندیدم..از رو صندلی بلند شدم و پیشبندو ازش گرفتم.. - قبوله ولی چی درست کنم؟.. --سوسیس و قارچ تو یخچال هست........ آوردمشون بیرون..داشتم سوسیسا رو خرد می کردم که اومد و کنارم ایستاد..یه چاقو برداشت و ظرف قارچو کشید جلوی خودش.. - می خوای چکار کنی؟.. یه قارچ برداشت و گذاشت رو تخته ی چوبی.... -- معلوم نیست؟.. - ولی مگه جریمه م نکرده بودی؟..همه ی کارای شام ِ امشب با منه........ -- یه تبصره ای هم هست که جریمتو سبک کنه.. - میشه بدونم؟!.. قارچو گرفت تو دستشو کاملا حرفه ای تند تند با چاقو خردشون کرد.. -- اینکه ساکت باشی و بذاری من کارمو بکنم.. خندیدم و بعد از یه مکث کوتاه رو چهره ش که قیافه ی جدیی به خودش گرفته بود رفتم کنار گاز و سوسیسا رو ریختم تو ماهیتابه.. اسمش این بود که من آشپزی کنم وگرنه تا می اومدم یه قاشق بردارم از دستم می گرفت..اونم به هر بهانه ای.. پیشبندشو من بسته بودم و آشپزیشو اون می کرد.. ***** 2 روز گذشته بود..تقریبا میشه گفت همه چیز خوب بود و مشکلی با آنیل نداشتم..روزا که تا نزدیک غروب می رفت باشگاه و مغازه، بعد از شام هم می رفت تو اتاقش..جوری رفتار می کرد که معذب نباشم..گرچه وقتی می رفت تو اتاق دل منم کم حوصله می شد و انگار که یه بسته ی کامل قرص خواب خورده باشم بدنم سست و بی رمق می شد..ولی خوابم نمی برد..مرتب رو تخت قلت می زدم .. می خواستم با آنیل صحبت کنم که دیگه اینجا نمونم..دوست داشتم ریحانه رو ببینم..آنیل هیچی ازش نمی گفت.. ریحانه که می دونه من دخترشم یعنی دوست نداره منو ببینه؟..درسته منو یادش نمیاد ولی حتی یه کمم کنجکاو نشده؟.. شاید دلیلی واسه اینکارش وجود داره و من ازش بی اطلاعم!.. گوشی نسترن هنوزم خاموشه..روزا که آنیل می رفت و تو خونه تنها می شدم به بخت خودم لعنت می فرستادم و می نشستم یه دل سیر گریه می کردم..از همه جهت تحت فشار بودم وحالا هم نسترن..خواهر گلم معلوم نبود چه بلایی سرش اومده.. خدا لعنتت کنه بنیامین..خدا لعنتت کنه!.. ***** فخری خانم یکی دو باری اومد جلوی در و حالمو پرسید..انقدر سوال می پرسید که گاهی واسه جواب دادن بهش مغزم به کل هنگ می کرد.. تلویزیونو خاموش کردم و کنترلشو انداختم کنارم رو مبل..دستمو زدم به پیشونیم و چشمامو بستم.. یاد حرفای دیروز فخری خانم افتادم..به بهونه ی پس دادن مجله های آنیل اومده بود دم در.. فخری خانم_پسرم فرداشب به اتفاق مادرت و حاج اقا شام خونه ی ما دعوتید..به مادرتم گفتم، اولش تعارف می کرد ولی بالاخره راضی شد..به حسین اقا و خانمشم گفتم تشریف بیارن..تو هم به اتفاق خواهرت بیاین اونطرف خوشحالمون می کنید........ از این دعوت ناگهانی اونم تو این موقعیت هردومون مات و مبهوت خشکمون زده بود و به فخری خانم نگاه می کردیم..چرا الان؟..یعنی به این زودی؟..مغزم از کار افتاده بود..وقتی اومدیم تو هردومون ساکت بودیم..معلوم بود اونم شوکه شده.. فخری خانم چقدر عجله داشت..حتی آنیل درخواستشو رد کرد و گفت تو یه زمان مناسب تر ولی فخری خانم قبول نکرد و گفت فرداشب منتظره.. فکر می کرد انیل خجالت می کشه و تو رودروایسی مونده، ولی اون پیرزن چه می دونست که با این کارش قراره چه آتیشی رو تو دل من به پا کنه؟.. آمادگی رو به رو شدن با مادرم و خونواده ی واقعیم رو داشتم؟!.. نمی دونم.. هیچی نمی دونم.. خدایا خودت کمکم کن تا بتونم بهتر فکر کنم.. تو این شرایط تنهام نذار.. نگاهی گذرا به صورتم انداخت..منتظر بودم چیزی بگه..هر چی فقط آرومم کنه..دلداریم بده..یه چیزی بگه و منو از این همه دلشوره ونگرانی نجات بده....مرتب تو دلم زمزمه می کردم..انگار فقط آنیل بود که همیشه باید نقش ناجی رو برای من بازی می کرد.. -- نگران نباش..بالاخره باید این اتفاق میافتاد.. -آخه........ نگاهم کرد...... --نمی خوای مادرتو ببینی؟!.. -نه..منظورم این نیست، اتفاقا در حال حاضر آرزوم فقط همینه که بتونم ببینمش اما..اما می ترسم..چطور بگم یه جور استرس و نگرانی که نمی تونم مهارش کنم..نمی دونم قراره چی بشه!.. سرشو تکون داد..رو مبل نشسته بودیم و اون کمی به جلو خم شد..نگاهشو به دستاش دوخت و گفت: می دونم چی میگی ولی دیگه کاریه که شده..سعی کن باهاش رو به رو بشی.... چاره ی دیگه ای هم نداشتم..بالاخره کنجکاوی های فخری خانم کار دستمون داد..گرچه به قول آنیل انگار دیگه وقتش بود و منم نمی خواستم برای همیشه مثل آواره ها سربار آنیل باشم..اگه یه جایی رو داشتم که می شد سرپناهم و می تونستم توش سر کنم هیچ وقت برای مردی که صادقانه کمکم کرده بود اسباب مزاحمت فراهم نمی کردم..اونم با حضور ناممکنم که به اسم خواهر و برادر تو چشم مردم و دوست از نظر خودمون داشتیم زندگی می کردیم.... به صورتش نگاه کردم..عمیق تو فکر بود..ولی بیشتر حس کردم ناراحته.. -آنیل؟!.. متوجه نشد..مسیر نگاهشو دنبال کردم..انگشتاشو قلاب کرده بود و محکم توی هم فشارشون می داد.. به صورتش نگاه کردم..اخم ملایمی رو پیشونیش نشسته بود..دومرتبه صداش زدم ولی اینبار کمی بلندتر که با یه تکون به خودش اومد و گنگ نگام کرد.. -- شرمنده حواسم نبود..چیزی گفتی؟!.. -نه فقط دیدم تو خودتی و کلافه ای خواستم بپرسم چیزی شده؟.. نفسشو فوت کرد بیرون و به مبل تکیه داد..سرشو گرفت بالا..نگاهش به سقف بود که گفت: داشتم به افکارم نظم می دادم..نمی خوام دیدار فرداشبمون باعث بشه که برنامه هام بهم بریزه.. -کدوم برنامه؟!.. سرشو اورد پایین..نگام کرد و لبخند بی رمقی لباشو کمی از هم باز کرد.. --بیا دیگه بهش فکر نکنیم، باشه؟.. -اما آخه....... --اینجوری فقط خودتو عذاب میدی، پس بی خیالش..قبول؟.. با اینکه نمی شد..با اینکه غیرممکن بود بخوام حتی ثانیه ای فراموشش کنم ولی سکوت کردم و سرمو انداختم پایین..منم دستامو تو هم قفل کرده بودم..از استرس بود اینو می دونستم..عادتم همین بود.. سر به زیر تک سرفه ای کردم تا بغضمو رد کنم و صدام صاف بشه.. - الان چند روزه از نسترن خبر ندارم..نگرانم که بلایی سرش اومده باشه.. -- نسترن حالش خوبه!.... همچین سرمو بلند کردم که صدای « تیریک » شکستن رگ گردنمو به وضوح شنیدم.. با دهن باز نگاهش کردم.. -چـــی؟!..تو از کجا می دونی؟!.. لبخندش کمی رنگ گرفت..دیگه بی روح نبود.. -- گوشیش خاموشه چون خراب شده.. - پس چرا خودش بهم زنگ نزد؟..اصلا تو اینا رو از کجا می دونی؟.. -- نسترن بهم زنگ زد.. -چــــی؟!.. هرلحظه تعجبم بیشتر می شد..نسترن به آنیل زنگ زده بود اما به من که خواهرشم و دارم با دلواپسی تو این جهنم دست و پا می زنم نه؟!.. آنیل سری تکون داد و آرنجشو به دسته ی مبل تکیه داد و انگشت شصت و اشاره ش رو به نرمی رو پیشونیش کشید.. -- همون شبی که عمارت بودیم نسترن و بابات بحثشون میشه و بابات که به نسترن شک داشته گوشیشو ازش می گیره ولی نسترن سماجت می کنه و نمیذاره واسه همین وقتی درگیر بودن گوشی پرت میشه و محکم میافته رو سرامیکای آشپزخونه..نسترن از غفلت بابات که داشته با مادرت دعوا می کرده استفاده می کنه و سیم کارتشو بر می داره..دوستش امروز اومده بوده دیدنش اونم از موبایل دوستش یه تماس کوتاه با من گرفت اولش نگران تو بود و حالتو می پرسید بعدشم منو در جریان گذاشت و گفت که بهت بگم از ترسش بهت زنگ نزده تا یه وقت بابات متوجه نشه چون حتی نمیذاره نسترن از خونه خارج بشه..بنیامین هم مرتب اونجاست و از پدرت امار می گیره..یکی دوبارم با نسترن حرفشون شده و نزدیک بوده کار به کتک کاری بکشه که مادرت....... مکث کرد و زیر چشمی نگام کرد..وقتی دید همچنان منتظرم و عکس العملی نشون نمیدم سر زبونش رو کشید رو لباش و ادامه داد: مادر نسترن میانه گیری می کنه و نسترنو می بره تو اتاق........ عصبی به صورتش دست کشید....... --خلاصه اینطور برات بگم که بنیامین خودشو جلوی چشم بابات یه عاشق سینه چاک جا زده و اونم داره به هر سازی که بنیامین می زنه می رقصه.. باورم نمیشه خدا!.. نسترنم!..تنها مونس شبای بی کسیم!..چرا گذاشتم تو دردسر بیافتاده..اون به خاطر من داره عذاب می کشه..خدایا چرا باید اینطور می شد؟..خواهرم!..هنوزم نمی خواد پشتمو خالی کنه!..ولی به چه قیمتی؟..بابام و بنیامین آرامشو ازش گرفتن..آتیشی که بنیامین تو زندگیم انداخت دامن همه مونو گرفت و من فکر می کردم اون شیطان صفت فقط منو هدف قرار داده تا بخواد نابودم کنه ولی اون کثافت کمر به نابودی همه ی خانواده م بسته بود..یاد تهدیدش افتادم وقتی شمال بودیم رو گوشیم پیام داد..« بهتره کار احمقانه ای نکرده باشی..گفته بودم که دست از سرت بر نمی دارم..من کابوست میشم سوگل..زندگیتو به جهنم تبدیل می کنم..فکت بجنبه بدن تیکه تیکه شده ی اعضای خانواده ت رو جلوی چشمات ردیف می کنم....منتظرم باش».. --سوگل؟!..داری گریه می کنی؟........ به صورتم دست کشیدم..خیس بود..اره....داشتم به حال خودم گریه می کردم..به بدبختیای خودم که تمومی نداشت..به حال زار و نزار خودم گریه می کردم.... نتونستم بیشتر از اون تحمل کنم و به هق هق افتادم..صورتمو با دستام پوشوندم و از ته دل گذاشتم ابرای تیره و بارونی چشمام تند و بی وقفه ببارن!..
رمان ببار بارون > فصل 12 رمان ببار بارون فصل 12 --میگم بهت....از دیشب تا حالا به مادربزرگت زنگ نزدی؟.. - زنگ زدم و بهش گفتم حالم خوبه ولی وسطاش شارژ گوشیم تموم شد.. --یه شارژر واسه ش جور می کنم مشکلی نیست..فقط دیگه با جایی تماس نگیر هر اتفاقی ممکنه بیافته.. -نمی تونستم بی خبر بذارمش.. آنیل از روی صندلی بلند شد و دستی به شلوارش کشید: خیلی خب اینبار اشکالی نداره مجبور بودی ولی دفعه ی بعد مراقب باش، بدون هماهنگی با منم کاری نکن باشه؟.. -مجبورم قبول کنم...... آنیل خندید .. -- بریم تو..نمی دونم بقیه دارن چکار می کنن..بالاخره می تونن تا ظهر کباب و حاضر کنن یا نه؟!.. خندید و به سوگل نگاه کرد.. سوگل شرم زده نگاهش را از او گرفت: به نظرم این کارت زیاده روی بود.. --چه کاری؟!.. - منظورم گوسفنده..من دختر ضعیفی نیستم.. لبخند آنیل پررنگ شد..در دلش گفت: برمنکرش لعنت...... -- بذار صادقانه پیشت یه اعترافی بکنم.... سوگل نگاهش کرد و آنیل ادامه داد: تا به حال تو عمرم دختری مثل تو ندیدم که تا این حد اراده ی قوی داشته باشه..سوگل، تو شاید ظاهر شکننده ای داشته باشی ولی روحت فراتر از اون چیزیه که کسی بتونه ببینه و درکش کنه..شاید اطرافیانت ساکت بودن و سربه زیر بودنتو پای سادگیت بذارن ولی من اینطور فکر نمی کنم..هر کس دیگه ای جای تو بود حتما تو همون دورانی که داشت اون همه عذاب و شکنجه رو تحمل می کرد به فرار یا خودکشی هم فکر می کرد ولی تو اینکارو نکردی..چرا؟!....... و سوگل بدون لحظه ای تردید گفت: چندباری به خودکشی فکر کردم..حتی تا یک قدمیشم رفتم تا عملیش کنم ولی..ولی دیدم نمی تونم..از خدا می ترسیدم..از اون دنیا....می دونستم با خودکشی عذابی که اون دنیا متحمل میشم صدبرابر از شکنجه های این دنیام بدتر و دردناک تره....فرار هم..خب جایی رو نداشتم..کسی رو نداشتم که بهش پناه ببرم.. آنیل قدمی به او نزدیک تر شد و گفت: ایمانت به خدا قوی و قابل ستایشه..منم میگم همین ایمانت باعث شده که دختر قویی به نظر برسی..من بیشتر به باطن آدما توجه می کنم تا ظاهرشون..پس شک نکن حق با منه!.. سوگل که از نظر آنیل نسبت به خودش حس خوبی داشت لبخند زد....برای اولین بار کسی توانسته بود او را درک کند..صاف و شفاف..زلال بدون هیچ دروغ و نیرنگی.. آنیل قصد جلب توجه نداشت..حرف هایش را در کمال صداقت و آرامش به زبان می آورد..کلامش حس ِ گرم ِ آرامش را تمام و کمال به وجود یخ بسته ی سوگل تزریق می کرد و وجودش را گرمایی لذت بخش که طعم خوش زندگی را داشت پر می کرد.. آنیل لحظه به لحظه بیشتر از قبل به او نزدیک تر می شود و..همین هم باعث سردرگمی ِ گاه و بی گاه سوگل می شد.. شاید چون فکر می کرد که حقیقت شمردن این حس، غیرممکن است.. باور دارد که شدنی نیست..و همین شاید ضد و نقیض های مکرر سدی شود تا بتواند جلوی پیشروی این حس را بگیرد.. ********************************* « سوگل » امروز واقعا روز خوبی بود..برای اولین بار توی زندگیم....این همه توجه..این همه نگاهه مهربون..اصلا باورکردنی نیست.. من واقعا حال خوبی داشتم..یه حال وصف نشدنی.. غروب کمی با عمه خانم تو باغ قدم زدیم..چندتا سوال در مورد مادرم و انیل پرسید و منم هربار یه جوری از جواب دادن بهشون طفره می رفتم.. تا وقت شام آنیل و ندیدم بعد از اونم یه شب بخیر کوتاه به همه مون گفت و رفت تو اتاقش.. بعد از رفتنش دیگه دوست نداشتم پایین بمونم ومنم برگشتم تو اتاقم.. کلافه بودم و فکر می کردم اگر بخوابم حالم بهتر میشه ولی خوابم نمی برد.. افکار جور واجور تو سرم وول می خوردن و ارامشمو ازم گرفته بودند.. انقدر رو تخت قلت زدم و اینور و اونور شدم تا به خاطر خستگی چشمام سنگین شدن و..بالاخره خوابم برد.. با صدای تقی از خواب پریدم..اتاق تاریک بود..آباژورو روشن کردم..کسی تو اتاق نبود ولی پنجره باز بود..یادم نمی اومد که اخرین بار بسته بودمش یا نه؟.. از تخت اومدم پایین و پنجره رو بستم..داشتم پرده رو می کشیدم که دستی نشست رو شونه م و از ترس تا خواستم برگردم و جیغ بکشم دست دیگهشو گذاشت رو دهنم و تو صورتم اروم ولی با خشونت گفت: هیششششش..ساکت خوشگلم..... تو دلم فریاد زدم..از ترس بین دستاش خشکم زده بود و چشمامو انقدر باز کرده بودم که تخم چشمم می سوخت.. داشتم خفه می شدم و اون نامرد دستشو از روی دهنم برنمی داشت.. به تقلا افتادم.. محکم منو بین بازوهاش گرفته بود: می خوام از یه روز باقی مونده ی محرمیتمون استفاده کنم..واسه من مهم نیست ولی بذار برای همیشه تو ذهن تو بمونه..می خوام بهت بفهمونم که بنیامین کیه و چه کار می تونه باهات بکنه عروسک من........ و همونطور که تقلا می کردم پرتم کرد و افتادم رو تخت .. زیر هیکل سنگین و نحسش داشتم جون می دادم............... جیغ می کشیدم..داد می زدم..حتی گریه می کردم ولی اون عوضی جلوی دهنمو محکم گرفته بود و همین تقلاها باعث می شد احساس خفگی بهم دست بده و نتونم طبیعی نفس بکشم.. چشمام داشت سیاهی می رفت و نفسای اون عوضی روی تنم، داشت حالمو بد می کرد!.. می خواستم یه جوری دستشو گاز بگیرم ولی نمی تونستم....در تلاش بود دکمه های لباسمو باز کنه.. از ته دل جیغ کشیــدم و اسم خدا رو صدا زدم..دیگه حنجره ای برام نمونده بود.. یه دفعه همه جا جلوی چشمام تیره و تار شد..سرم سوت می کشید و حس می کردم تنم کرخت شده..نه چشمام می دید و نه حتی گوشام چیزی رو می شنید..ولی هنوز اون گرما رو حس می کردم..فقط همون گرما بود و حتی سنگینیشو هم دیگه رو خودم حس نمی کردم.. ولی..صدای نفسای یه نفره..دارم تقلا می کنم ولم کنه..دیگه دستی روی دهنم نیست ولی حس می کنم مثل آدمای لال قدرت تکلممو از دست دادم..انگار تو یه حفره ی تاریک و عمیق دارم فرو میرم.. یکی داره دستمو می کشه..من می خوام جیغ بزنم ولی نمی تونم..چشمام هیچ جا رو نمی بینه..می خوام پسش بزنم ولی اون ولم نمی کنه..صداشو نمی شنوم..هیچی رو جز دستای داغش حس نمی کنم.. خدایا دارم می میرم.. از این همه حس خنثی به یکدفعه دارم جون میدم.. تنم خیس بود..داشتم می سوختم..چقدر گرممه....یکی این حرارتو از من دور کنه..یکی نجاتم بده..نجاتم بده..من..مـ..من....... چشمام دیگه سنگین نیست..ولی توان باز کردنشونو ندارم..پس اون تاریکی از بسته شدن چشمام بوده ولی حسش نکردم..اصلا نفهمیدم چی شد..هیچ نوری نیست که چشمامو بزنه برای همین می تونم راحت بازشون کنم.. بعد از یه مکث کوتاه تموم توانمو جمع می کنم..لای پلکام باز میشه..اون گرما هنوز هست..و زمزمه های یک نفر.. من کجام؟..بنیامین..اون..اون اینجاست.. چشمامو تا اخرین حد باز کردم و با یه نفس عمیق نشستم..ریتم نفسام نامنظم بود..ضربان قلبمو تا توی دهنم حس می کردم..قفسه ی سینه م خس خس می کرد.. نگاهم مستقیم و بی هدف رو دیوار رو به روم خشک شده بود.. زمزمه ها بلندتر شد ..واضح..با یه بغض خفه.. --سوگل..عزیزم حالت خوبه؟..صدامو می شنوی..منو ببین.... گردنم درد می کرد..حس می کردم همه ی رگای بدنم خشک شدن و هیچ خونی تو بدنم جریان نداره..همه چیز متوقف شده و قدرت حرکت ندارم.. به هر زحمتی بود با کمی درد تونستم سرمو بچرخونم طرفش.. صورتم خیس بود..از اشک..از عرق ِ ناشی از ترس و اضطراب..هرم نفسام از حرارت اتیش هم شدیدتر بود تا جایی که پشت لبم حسش می کردم.. آنیل کنارم بود..با چشمای سرخ..نگاهش وحشت زده تو چشمام قفل شده بود.. اون اینجا چکار می کرد؟!..بنیامین اینجاست!..اون هردومونو می کشه!.... لبشو گزید و دست لرزونشو آورد جلو که ناخودآگاه جیغ خفه ای کشیدم و خودمو جمع کردم..دستش تو هوا خشک شد..پتو رو تو دستام مچاله کردم و خودمو عقب کشیدم.. - نیا جلو..دست نزن به من..بنیامین اینجاست..برو..برو از اینجا..اون تو رو می کشه..منو می کشه..اون اینجاست..توی اتاقه..همینجا.. چشمامو بسته بودم و پشت سر هم با تنی سرد و بی روح، اون لحظه هرچی به ذهنم می رسیدو می گفتم..کنترلی نه روی حرکاتم داشتم ونه روی حرفام..هر چی که بود فقط ترس بود..فقط همونو حس می کردم..فقط ترس...... صداشو شنیدم.. -- هیچ کس اینجا نیست چشماتو باز کن سوگل..ببین بنیامین تو اتاق نیست، فقط من و تو اینجاییم..باز کن چشماتو عزیزم تو رو به خدا باز کن چشماتو..چرا اینکارو با من می کنی؟..اذیت نکن سوگل.. لای پلکامو باز کردم..نگاهمو اول به چشمای سرخ خودش انداختم، بعد هم تو اتاق چرخوندم..تاریک نبود و آباژور تا حدی اطرافو روشن کرده بود..کسی تو اتاق نبود!..جز آنیل هیچ کس..پنجره بسته بود و پرده هم کشیده شده بود..یعنی همه ش یه خواب بود؟؟؟؟!!!!.. ولی..ولی باورم نمیشه که اون اتفاق یه خواب بوده باشه..من حسش می کردم..همه چیز جون داشت..واقعی بود..حتی هنوز گرمی انگشتاش روی دهنم هست.... نگاهه وحشت زده م اتاق رو می کاوید که زمزمه کردم: نه اون خواب نبود..حقیقت داشت..اون اینجا بود..من می دونم..من دروغ نمیگم..بنیامین اینجاست..می خواست منو..می خواست ابرومو ببره..گفت از یه روز باقی مونده ی محرمیتمون می خواد استفاده کنه..اون همه چیزو می دونه..می دونه همه چیز تموم شده..دست از سرم بر نمی داره..اون..اون........ با ترس و گریه جوری که صدام به سختی در می اومد خیلی ناگهانی چرخیدم سمتش و پتو رو تو بغلم گرفتم.. آنیل خیره تو چشمام خواست لب باز کنه که بهش مهلت ندادم: اون می خواست منو بکشه..می خواست ذره ذره نابودم کنه.......... دستم جوری می لرزید که هرکار می کردم نمی تونستم ثابت نگهش دارم..محکم روی تخت زدم و سعی داشتم بلند حرف بزنم ولی بازم می دیدم نمی تونم..صدام در نمی اومد.. - اینجا..روی همین تخت..منو پرت کرد....گرمم بود..داشت خفه م می کرد..داشت..می خواست.... دستمو روی دهنم گذاشتم..هنوز داغ بود..انقدر تند حرف زده بودم که حس می کردم نفس کم اوردم..بریده بریده نفس می کشیدم..صورتمو با دستای سردم پوشوندم..بلند زدم زیرگریه چون دیگه توانی تو تن نداشتم..داشتم میمردم..فکر کردن بهشم واسه کشتنم بس بود..تجسم اون صحنه ها واسه صدبار جون دادنم تو هر ثانیه کافی بود.. مچ جفت دستام داغ شد..همون گرما..همون داغی..شاید خودش بود..خودش بود..جیغ کشیدم و دستامو آوردم پایین ولی صدای جیغم از صدای طبیعی خودمم پایین تر بود.. آنیل و تو فاصله ی کمی از خودم روی تخت دیدم..میون هق هق می نالیدم..مچ دستام تو دستای قوی و مردونه ی اون بود..هنوزم می لرزیدم..هیچی رو حس نمی کردم جز اون گرمای عجیب دور جفت مچای دستم.. همه ی وجودم سِر شده بود..چشمای اونم پر از غم بود..سرخ و ..شاید بارونی..قفسه ی سینه ش محکم بالا و پایین می شد.. وقتی دیدم مردی که رو به روم ِ آنیل ِ نه بنیامین، دیگه تلاشی برای آزاد کردن دستام نکردم.. -- داری خودتو می کشی دختر، تمومش کن....هیچ کس تو این اتاق نیست فقط یه خواب بود..اون عوضی جرات نزدیک شدن به تو رو نداره..تا من زنده م هیچ غلطی نمی تونه بکنه..دستش بهت بخوره از هستی ساقطش می کنم..دیگه گریه نکن و آروم باش..نذار چشمای نازتو اینطور بارونی ببینم.. لبام لرزید و با ترس گفتم: نه..تو نباید به اون آدم نزدیک بشی..اون تو رو می کشه..اون خود شیطانه بهم قول بده که هیچ وقت نمیری پیشش..نباید بری....... میون اون همه غم توی چشماش لبخند زد..یه برگ دستمال کاغذی از روی میز کنار تخت برداشت و آروم روی صورتم کشید تا اشکامو باهاش پاک کنه.. --هرچی تو بگی من همون کارو می کنم..فقط این چشما دیگه نباید اینطور ببارن..این حقو ندارن..هر دقیقه قلبمو با هر قطره از اشکت زیر و رو نکن شاید تاب نیاوردم..اگه می دونستی جونم تو هر قطره از اشکات اسیره که با ریختنشون منو هم می کشی هیچ وقت اینکارو باهام نمی کردی..من آدم بی جنبه ایم اگه یه روز کنترلمو از دست بدم می دونی چی میشه؟!.... محو صداش بودم..محو نگاهه گرفته ولی جذابش..جذاب به خاطر آرامشی که داشت..لبخندی که هرچند کمرنگ ولی مایه ی دلگرمی من بود..دستی که به واسطه ی اون دستمال ظریف، روی صورتم کشیده می شد..نرم..آروم..ولی پر از احساس.. دستشو کنار کشید..نگاهه اونم تو چشمای من بود..منتظر بود جوابشو بدم..سرمو به نشونه ی نه بالا انداختم.. با این حرکتم لبخندش عمیق تر شد..شاید به خاطر حرکت ساده و بچگانه م بود..چشمای اشک الودم..دماغ قرمز و گونه های گل انداخته م..چشمایی که غم ِ توش معصومیتشو بیشتر می کرد و اینو توی تموم عمرم دیده و شاهدش بودم، جلوش نشستم و معلومه که این حرکتم اسباب خنده شو فراهم می کنه!.. جفت دستاشو گذاشت کنارم روی تخت..کمی خودشو کشید سمتم..با تعجب چشمامو بازتر کردم و آب دهنمو قورت دادم..مقابل حرکتی که انجام داده بود عکس العمل نشون دادم و کمی عقب رفتم.. نگاهش توی چشمام میخکوب بود: دوست داری بدونی؟.... لبام می لرزید ولی بدون مکث زمزمه کردم: دیگه..نه...... چند لحظه تو چشمام خیره موند..لبخند زد..لبخندش رنگ گرفت و کم کم به قهقهه تبدیل شد..خودشو کنار کشید و لب تخت نشست..انگشتاشو لا به لای موهاش فرو برد..هنوز داشت می خندید.. نفس حبس شده توی سینه مو بیرون دادم.. سرشو چرخوند سمتم و با همون صورت خندون گفت: دیگه نه؟!..از چی ترسیدی دخترخوب؟..فکر کردی من از اون مردایی ام که می تونم بـ ...... سریع پریدم میون حرفش و گفتم: نه نه..من منظوری نداشتم..من فقط..فقط همینجوری گفتم.... سرشو تکون داد و نگاهشو ازم گرفت.. -- می دونم..داشتم باهات شوخی می کردم.. شوخی می کرد؟!..به خاطر من؟!..که خوابمو یادم بره؟!.. ولی نمی تونستم..اون خواب انقدر به واقعیت نزدیک بود که نمی تونستم فراموشش کنم.. سرمو زیر انداخته بودم..صداشو شنیدم..جدی ولی آروم.. -- سوگل زیاد از حد داری به بنیامین فکر می کنی..می دونم تو شرایطی نیستی که بتونی آرامش داشته باشی ولی با فکر و خیالم کاری از پیش نمی بری..سعی کن اروم باشی و امیدتو از دست ندی..اون آدم نمی تونه تو رو پیدا کنه چون من نمیذارم..من با همچین آدمایی زیاد سر و کار داشتم و دارم..اگه بنیامین این اطرافو واسه پیدا کردن تو زیر نظر گرفته منم آدمای اونو زیرنظر دارم..خودش به دردم نمی خوره چون مجبوره کنار خانواده ت بمونه تا به چیزی شک نکنن و از طرفی پلیسا رو هم در جریان نذارن....من می دونم دارم چکار می کنم تو نگران چیزی نباش..... کلافه پشت گردنش دست کشید: غیبت منم زیاد شده باید برگردم تهران......... با دلهره ی خاصی نگاهش کردم و خواستم بگم « پس من چی؟ » که انگار خودش فهمید..دستشو به نشونه ی سکوت آورد بالا.. -- چطور می تونم تو رو اینجا ول کنم و باخیال راحت برگردم تهران؟..حتی واسه یه ثانیه هم نمی تونم تنهات بذارم..همین امشب همه ی حواسم بهت بود اونم به خاطر سهل انگاری دیشبم پس چطور فکر کردی که بدون تو بر می گردم؟.... - می خوای چکار کنی؟..من که نمی تونم برگردم تهران......... لبخند زد و کاملا خونسرد گفت: چرا نتونی؟!.. -منظورت چیه؟!.. -- تو هم با من میای..یه چیزایی تو سرم هست که اگه بتونیم با هم عملیشون کنیم نتیجه ی خوبی میده.. - من نباید بدونم؟!.. --برگشتیم تهران بهت میگم.. سرمو زیر انداختم و من من کنان گفتم: یعنی من باید..با..ریحانه..منظورم اینه که برگشتیم می تونم ببینمش؟!.. -- بالاخره که باید این اتفاق بیافته.. - ولی چرا الان؟!.. --چرا الان نه؟!.. - حس می کنم آمادگیشو ندارم.. -- خب چند روز فرصت داری که آمادگیشو پیدا کنی.. -چند روز؟!..یعنی حالا حالاها اینجا هستیم؟!.. ابروهاشو بالا انداخت و شیطنت امیز خندید.. --نه!..... - گیج شدم...اصلا نمی فهمم چی میگی...... -- تو با من میای تهران..ولی نه خونه ی ریحانه، چون اونجا هم حاج آقا هست هم بقیه که هنوز چیزی نمی دونن..اونا هم نیاز به آمادگی دارن حتی شاید بیشتر از تو..گرچه مامان یه جورایی در جریانه ولی مطمئنم با شرایطی که داره فعلا نمی تونه..... -پس واسه چی برگرم تهران وقتی جایی رو ندارم؟!.. -- چرا جایی رو نداری؟!..مگه خونه ی برادرت نیست؟!.. من که اون لحظه حواسم اصلا جمع نبود بی خیال گفتم:من برادر ندارم.... چپ چپ نگام کرد: نداری؟!.. -ندارم!.. --سوگل......... یه کم نگاهش کردم.. وتازه بعد از چند لحظه دوزاریم افتاد که منظور آنیل از این حرف چیه!.. اخمام تو هم جمع شد..منظورش از برادر، به خودش بود؟!.. ولی من برادر ندارم.. هیچ وقت هم نداشتم.. خواستم همینو بهش بگم که از رو تخت بلند شد و گفت: پاشو حاضر شو..درضمن عادت کن که شبا، با روسری نخوابی...... و به شالم اشاره کرد.. وقتی رو تخت دراز کشیده بودم نفهمیدم کی خوابم برد واسه همین برش نداشتم..ولی حالا می دیدم که چه خوب شد دست بهش نزدم.. -- پاشو دیگه پس چرا معطلی؟.. -این وقت شب کجا بیام؟!.. --ببینم تو شک نکردی که چرا عمه و بقیه با این همه سر و صدا بیدار نشدن؟!.. - چرا اتفاقا می خواستم بپرسم..دیشب که تب داشتم و هذیون می گفتم صدامو شنیده بود..الان خوابن؟!.. خندید و دستاشو به کمرش زد.. -- نه بیدارن..حقیقتش کسی تو عمارت نیست.. با تعجب به ساعت کوچیکی که روی میز بود نگاه کردم..ابروهام خود به خود بالا رفت..ساعت 4 بود!.. - یعنی الان هیچ کس تو عمارت نیست؟!.. --رفتن پشت عمارت، ساختمون خدمتکارا.. -اونجا دیگه کجاست؟!.. --نرفتی؟.. - نه..ولی واسه چی؟.. -- یکی از خدمه ها وقت زایمانشه..تا شهر فاصله ی زیادی ِ ظاهرا اوضاعشم اونقدری رو به راه نیست وگرنه با ماشین سریع می رسوندیمش بیمارستان.. - ای وای زایمان اونم تو خونه؟!..ولی آخه خیلی خطرناکه.. رفت سمت در: نگران نباش عمه خانم اونجاست.. درو بازکرد و برگشت و نگام کرد.. خندید و گفت: زنای این روستا همه جور هنری دارن یکیشم همینه که قراره ببینی..البته تو این یه قلم مرحله ی استادی رو هم رد کردن..حالا اگه می خوای صحنه رو از دست ندی بدو حاضر شو منم همین بیرون منتظرت می مونم.. با لبخند کمرنگی سرمو تکون دادم و آنیل همونطور که نگاهش به من بود از اتاق بیرون رفت و درو بست.. زایمان!!..اونم تو خونه!!.. در عین حال عجیب ولی جالب بود.. شالمو جلوی آینه مرتب کردم..چشمام پف کرده و قرمز بود..سرخی چشمای آنیل از منم بیشتر بود..وقتی می خندید هنوزم صداش بم بود و اون گرفتگی رو داشت.. نگاهم از تو آینه به پشت سرم افتاد..تخت خواب....و با فاصله از اون پنجره....شب بود..سایه ی درختا هم از بیرون افتاده بودن رو پرده..مخصوصا وقتی به واسطه ی باد تکون می خوردن وحشتناک می شدن.. یه لحظه یاد اون مهمونی افتادم که بنیامین هم توش بود..پارتی ش.ی.ط.ا.ن. پ.ر.س.ت.ا..فرقه ی ش.ی.ط.ا.ن. پ.ر.س.ت.ی..اون آدما و حرفاشون..چیزای چندش آوری که می خوردن..رقصای عجیب وغریبشون..قیافه های ترسناکی که واسه خودشون ساخته بودن و از همه بدتر خون خوار بودنشون.. از روی شال به گردنم دست کشیدم..چشمامو چند لحظه بستم و باز کردم..واقعا می ترسیدم..اتفاق امشب رو هر چند خواب بود ولی نمی تونستم به همین راحتی فراموش کنم..باید خدا رو از ته دل شکر می کردم که فقط یه خواب بوده نه بیشتر!.. تو حال خودم بودم که یکی زد به در و نفهمیدم چی شد همچین بلند جیغ کشیدم که دستامو گذاشتم رو گوشام.. در به شتاب باز شد و آنیل و تو درگاه دیدم که وحشت زده ایستاده بود و منو نگاه می کرد..چشماش از تعجب پر بود.. -- چی شد سوگل؟!.. نفس نفس می زدم..دستامو اوردم پایین و محکم آب دهنمو قورت دادم.. -هیـ ..هیچی..فـ..فقط یه کم ترسیدم..وقتی..زدی به در..یهو... و نگاهمو ازش گرفتم..اومد تو و درو بست..چند قدم اومد جلو.. --با وجود خواب امشب و کابوس دیشبت از همه چیز واهمه داری می دونم..شاید تا یه مدت این حالتو داشته باشی ولی بالاخره فراموش می کنی.. - نمی تونم..همه ش حس می کنم تو اتاقه و داره نگام می کنه.. --تا حد زیادی تونسته روت تاثیر بذاره..اون یه ادمه تو یه فرقه ی ش.ی.ط.ا.ن.ی ِ خیلی کارا ازش ساخته ست واسه اینکه بتونه تو رو تحت کنترل بگیره..می تونه خیلی راحت از نظر روحی ازارت بده بدونه اینکه پیدات کنه..اون الان داره همین کارو می کنه..می دونه جسمتو نمی تونه پیدا کنه ولی با روحت داره ارتباط برقرار می کنه.. - تو روخدا اینجوری حرف نزن بیشتر می ترسم.. --باید بدونی تا بتونی با چشم باز باهاش مقابله کنی..بنیامین یه آدم معمولیه هیچ قدرتی هم نداره..همه ی اینا کذبه و یا اگرم باشه تو وجود این آدم نیست..روحا داره آزارت میده..به خاطر کارایی که باهات کرده داره خیلی راحت درونت نفوذ می کنه تو خودتم داری بهش کمک می کنی تا پیشروی کنه..نذار این اتفاق بیافته....... -می خوام ولی نمیشه..خواب و رویا که دست خود آدم نیست.. --اگه در طول روز کمتر بهش فکر کنی و بذاری فکرت آزاد بمونه و بیشتر سرتو گرم کنی و بخوای که شاد باشی و با ادمای اطرافت ارتباط داشته باشی میشه..خیلی راحت می تونی پسش بزنی حتی بدون اینکه متوجه بشی.. سکوت کردم.. می خواستم که فکر کنم.. حرفاش حقیقت داشت.. یعنی این تنها راه حلش بود؟!.. به پنجره نگاه کردم.. و صداشو شنیدم: فردا از اینجا میریم!.. با تعجب نگاهش کردم.. -فردا؟!..تو مطمئنی؟!.. چشماشو باریک کرد و گفت: چطور مگه؟!.. -آخه..به این زودی!....یعنی من.. --می ترسی برگردی تهران؟!.. از اینکه تونسته بود دردمو بفهمه و حرف دلمو بزنه، نفس ِ تو سینه حبس شدمو دادم بیرون و سرمو آروم تکون دادم.. لبخند کمرنگی نشست رو لباش و یه قدم دیگه جلوتر اومد.. -- هیچ اتفاقی قرار نیست بیافته..نه تا وقتی من کنارتم اینو بهت قول دادم.. سرمو زیر انداختم و انگشتامو به بازی گرفتم.. -می دونم..ممنونم ولی بازم نمی تونم ترسو از خودم دور کنم..احساس می کنم این حالتا رو تو خودم نمی تونم سرکوب کنم.. --خب این طبیعیه..ترس تو وجود هر ادمی هست و کسی نمی تونه منکرش بشه ولی تو با وجود شرایطی که داری باید بتونی بهش غلبه کنی لااقل سعی خودتو بکن..نمیگم کامل از بین ببرش چون می دونم حتی امکانش وجود نداره ولی تا حدی کمش کن تا بتونی کنارش کمی آرامش به دست بیاری، در غیر اینصورت اینجوری فقط خودتو نابود می کنی!.. حرفاش بهم حس خوبی می داد..مخصوصا الان که صداش هم با یه حس آرامش همراهه..آرامشی که برام خاص و درعین حال انرژی بخش بود.. وقتی حرف می زد و با حرفاش قصد آروم کردنمو داشت واقعا از ته دل حس می کردم که دلم تا حدی که بتونم لمسش کنم آروم گرفته..این حس رو دوست داشتم و ملموس بودنش رو کامل در خودم احساس می کردم!.. -- حاضری بریم؟!.. از صداش که پر بود از انرژی و نگاهی که شیطنت بار به من دوخته شده بود لبخندی ناخواسته بر لبم نشست و سرمو تکون دادم.. به نیم رخ ایستاد و با دست به در اشاره کرد: پس بزن بریم که مطمئنم تا الان اون کوچولو هم به دنیا اومده!.. از ژستی که تو قالب احترام به خودش گرفته بود نتونستم چشم بپوشم و خندیدم..از کنارش رد شدم و گفتم: هنوزم نمی تونم باور کنم که تو این عمارت قراره همچین اتفاقی بیافته.... پشت سرم اومد و هر دو از در بیرون رفتیم..چند قدم باهاش فاصله داشتم که خودشو بهم رسوند..حالا کنارم بود.. -- این اولین بار نیست..اینجا یه روستای نمیشه گفت دورافتاده ولی خب مستقل از روستاهای دیگه ست و به شهر هم خیلی فاصله داره اگه کسی نتونه از پس کاراش بر بیاد هر اتفاق ناخوشایندی ممکنه برای خودش و خانواده ش بیافته!..روستا امکانات شهرو نداره.. - یعنی اینجا حتی یه خونه ی بهداشت یا یه بهداری معمولی هم نیست که بشه به اهالی کمک کرد؟!.. --قبلا بود ولی الان نیست.. - یعنی چی که قبلا بود ولی الان نیست؟!.. -- بهداریش میشه گفت یه جورایی هست ولی خیلی وقته هیچ پزشکی توش پا نذاشته!.. -آخه چرا؟!.. -- حدودا 1 سال پیش بود که در اثر بی احتیاطی بهداریی که کمی پایین تر از همین عمارته آتیش می گیره..قدرت آتیش انقدر زیاد بوده که پزشک و 2 تا از پرستارا با هم لا به لای شعله هاش می سوزن و کسی هم نمی تونه نجاتشون بده..بعد از اون کمی بهداری رو بازسازی کردن ولی نصفه رهاش کردن و هنوزم که هیچی به هیچی.. - اینکه وحشتناکه!!!!!!..ولی آخه اینجوری هم نمیشه..خودت نمی تونی واسه اهالی کاری بکنی؟.. لبخند ِ آرومی زد و در سالنو واسه م نگه داشت..هوای بیرون عالی بود مخصوصا نسیم شبانه ای که با باز شدن در یه دفعه تو صورتم خورد....یه نفس عمیق کشیدم و در همون حال صدای آنیل رو شنیدم.. -- تقریبا دارم یه کارایی می کنم، بازسازی بهداری که تموم بشه حتما زمینه ی کارای بعدی رو هم فراهم می کنم.. با لبخند نگاهش کردم و گفتم: این عالیه..خیلی خوبه که تنهاشون نمیذاری!.... خواست جوابمو بده ولی همون لحظه یکی از مردای عمارت که تا حالا ندیده بودمش به طرفمون اومد..چشماش از خوشحالی می درخشید.. آنیل تا چشمش بهش افتاد و لبخند و رو لباش دید خنده ی کوتاهی کرد و گفت: پهلوون چشم و دلت روشن..نگاهت داره خوشحالیتو داد می زنه!.. و همدیگه رو بغل کردن و اون مرد در حالی که از شادی زیاد صداش می لرزید گفت: آقا نمی دونی چقدر خوشحالم..خدا خیلی به من و نرگس لطف داشته..چشممو روشن کرد آقا چشممو روشن کرد.. آنیل با همون لبخندی که رو لبش بود سرشو تکون داد و گفت: به سلامتی پسر ِ یا دختر؟!.. مرد با صدایی که شور و شعفی خاص درش برپا بود دستاشو تو هوا تکون داد و گفت: هر دو آقا هر دو..قربون کرم و لطف خدا برم بچه هام دوقلو َن.. ابروهای من و آنیل خود به خود بالا رفت و با لبخند به آنیل نگاه کردم..آنیل نیم نگاهی به من انداخت و رو بهش گفت: بابا پهلوون دست مریزاد..پس باید دوبرابر ازت شیرینی بگیرم....و مردونه رو شونه ش زد و گفت: خوشحالم کردی ایشاالله که همیشه خونه ت گرم و سایه ت بالا سر زن و بچه هات باشه!.. مرد که اشک تو چشماش جمع شده بود و چونه ش در اثر بغض تو گلوش می لرزید سرشو خم کرد و گفت: آقا خدا از بزرگی کمت نکنه هر چی که دارم از سایه ی سر شما دارم..به والله نمی دونم چطور باید جبران کنم..شیرینی که چیزی نیست من جونمم بدم کمه آقا!.. آنیل با اخم ساختگی و نگاهی گله مند گفت: دیگه نشنوم این حرفو احمد..این لطف خدا بوده نه من..منم هرکار که کردم وظیفه ی خودم دونستم و چیزی بیشتر از وظیفه م انجام ندادم که بخوای مدیونم باشی..سرت سلامت.....حالا هم برو..برو پیش زنت تنهاش نذار..الان که نمیشه دیروقته ولی فردا حتما میام و کوچولوهای خوشگلتو می بینم..یه چشم روشنی توپم پیش من دارن.. و باهاش دست داد و احمد سر خم کرد تا دست آنیل رو ببوسه ولی آنیل محکم دستشو کشید عقب و مردونه رو شونه ش زد و جدی گفت: برو مرد این چه کاریه؟!.. --آقا دستتم ببوسم کمه..ایشاالله که هر چی از خدا می خوای بهت بده..دست به خاک بزنی طلا بشه..به چشمام نور امید دادی خدا هیچ وقت ناامیدت نکنه اقا!.. آنیل که حالت چهره ش اون رو گرفته و ناراحت نشون می داد گفت: ممنونم پهلوون..همین دعای خیرت تا اخر عمر برام بسه.. صداش برعکس چهره ش کوچک ترین ناراحتی رو نشون نمی داد..پس چرا صورتش گرفته ست و چشماش دیگه خوشحال نیست؟!.. احمد که رفت رو کردم بهش و گفتم: چرا انقدر تشکر می کرد؟!..البته اگه دوست نداری بگی اصرار نمی کنم..فقط..فقط محض کنجکاوی پرسیدم........ نفسشو عمیق بیرون داد و دستی لا به لای موهاش کشید..سرشو رو به آسمون بلند کرد و بعد از چند لحظه به صورتم خیره شد و با صدای آرومی گفت: احمد و نرگس سالهای سال ِ که تو این عمارت زندگی می کنن..ازدواجشون برپایه ی عشق بوده اونم از نوع دوطرفه ش..الان نزدیک به 16 ساله که ازدواج کردن ولی تو این همه سال خدا بهشون هیچ بچه ای نداده بود..وقتی پام به عمارت باز شد کم کم باهاشون آشنا شدم..هردوشون ادمای خوب و زحمت کشین و واقعا میگم که لیاقت خوشبختی رو دارن..با اینکه هیچ ثمره ای نداشتن ولی از ته دل خاطر همو می خواستن و به قول خودشون هیچ وقت پشت همو خالی نکردن.. احمد بارها پیش من درد و دل کرده هربارم از لا به لای حرفاش بیشتر از قبل پی بردم که چقدر زن و زندگیشو دوست داره..یکی از دوستای من خواهرش پزشک زنان ِ..تحصیلاتشو خارج از کشور گذرونده و میشه گفت تو تهران اسم و رسمی واسه خودش داره..به احمد پیشنهاد دادم یه سر به مطبش بزنه ولی احمد گفت توانایی مالیشو ندارم..بهش قول دادم همه جوره کمکش کنم.. خلاصه بعد از مراجعه نزدیک به چند ماه طول کشید تا اینکه یه روز دلو زدم به دریا و اومدم عمارت..دلم واسه همه تنگ شده بود..همون روز احمد با خوشحالی اومد پیشم و خبر پدر شدنشو بهم داد..نمی دونی چقدر خوشحال شدم.. از همون موقع تا الان احمد هر وقت منو می بینه همین بساطو راه می ندازه درصورتی که همه ش لطف خدا بوده نه من.... - ولی تو واسطه شدی که دلشونو شاد کنی..اینکارتم بدون پاداش نمی مونه.. لبخند کمرنگی زد و با نوک کفش چند تا ضربه ی اروم به سنگریزه هایی که جلوی پاش بود زد.. -- نمی دونم، ولی.... - ولی چی؟!.. سرشو بلند کرد..نگاهش تو چشمام قفل شد..یه نگاهه خاص که با گره خوردنش تو چشمام یه چیزی رو تو وجودم به لرزه انداخت..واسه م سنگین بود اون نگاه.. چشم تو چشم من با لحنی خاص تر از اون نگاه زمزمه کرد: من فقط..فقط از خدا.......... لباش می لرزید..قدمی که به طرفم برداشت باعث شد به خودم بیام و نگاهمو به هرجون کندنی که هست بدزدم.. نمی دونم چی شد ولی همین که سرمو زیر انداختم همونجا ایستاد..صدای نفساشو می شنیدم..نفسایی که همراهه دستاش می لرزید..نگاهمو بالا کشیدم ولی قدرت اینو که تو چشماش خیره بشمو نداشتم.. با یه نفس بلند و کشیده لرزون گفت: سوگل بریم تو...... نگفتم چرا؟..نپرسیدم دلیلتو بهم بگو؟چرا حرفتو نصفه رها کردی؟!.. فقط سرمو تکون دادم و خودم جلوتر از اون وارد عمارت شدم..پاهام می لرزید..دستام..همه ی وجودم می لرزید..حتی..حتی اون چیزی که احساسش کردم و..تپش های نامنظم و صدای بلندش درونم رو پر کرده بود.. صدای قدمای محکمشو پشت سرم می شنیدم ولی حتی یک ثانیه هم مکث نکردم..نصف پله ها رو طی کرده بودم اونم تند و بی وقفه.....که صدام زد.. قدمام خود به خود سست شد..و ایستادم..برنگشتم..خودش جلو اومد و به فاصله ی یک پله ازم بالاتر ایستاد..سرم زیر بود و دست سردمو به نرده ی اهنی کنار پله گرفته بودم..حس کردم دستام از این نرده های آهنی هم سردتر ِ .. --سوگل..میشه نگام کنی؟!.. نه..نمی تونم..درونم فریاد می زدم که نمی تونم ولی اون..... --سوگل......خواهش می کنم!.. صداش چقدر اروم بود.. سرمو نرم و آهسته بلند کردم..نگاهم یک دَم ثابت تو چشماش نمی موند و تو تموم اجزای صورتش می چرخید..اروم نبودم و خدا می دونه که تا چه حد داشتم تلاش می کردم آنیل از تلاطم و طوفانی که درونم به پا شده چیزی نفهمه!.. -- یه چیزی هست که می خوام بهت بگم اما..... سکوت کردم.. می خواستم که بگه..هر اونچه که باعث لرزش صداش شده و اون ارتعاش ِ قابل لمس و مملو از هیجان، منو هم تو خودش گرفته.. --اما..اما می بینم نمی تونم..می خوام که زمانش برسه..احساس می کنم الان نه.. قلبم داشت از جاش کنده می شد..نتونستم سکوت کنم..اینبار باید یه چیزی می گفتم.. نگاهمو از صورتش گرفتم و به دستی دوختم که میله ی اهنی رو محکم فشار می داد.. - چیزی که می خوای بگی..مـ..مربوط به گذشته ست؟..گذشته ی من؟.. با یه مکث کوتاه، صداش تو گوشم پیچید..اروم و شمرده.. -- مربوط به گذشت ست..ولی نه فقط گذشته ی تو.... اینبار نگاهش کردم..تو چشماش..هر چند سخت ولی تونستم.. - پس چی؟!.. --ای کاش می تونستم اما سوگل.. نگاهشو از روم برداشت و زمزمه کرد: سخته..فکر نکردن بهش..نادیده گرفتنش..به زبون نیاوردن و بستن چشمام به روی تموم لحظاتش برام سخته .. سخت و کشنده..ولی مجبورم که سکوت کنم...... - پس..پس چرا خواستی که به زبون بیاری؟..تو حیاط حس کردم می خوای چیزی بگی!.. --خواستم ولی دیدم نمیشه..نمی تونم.. - یعنی انقدر مهمه؟!..میگی مربوط به گذشته ی منه و کسی که نمی خوای ازش حرف بزنی..نمی تونم بفهمم.. --به وقتش این رازو هم واسه ت برملا می کنم..باشه؟!.. فقط نگاهش کردم..گفت راز؟!.. آروم تر از قبل گفت: بهم زمان بده.. سکوت کردم..زمان بدم؟!..برای گفتن چیزی که بهش اشاره کردی ولی نمی خوای ازش حرف بزنی؟!..مگه اون چیه؟!.... نگاهه منتظرش تو چشمام بود..حالم خوب نبود..درونم ولوله به پا کرده بود..دیگه نمی تونستم بمونم..فقط تونستم سرمو تکون بدم..و با یه مکث کوتاه زیر لب شب بخیر گفتم و از کنارش رد شدم..با اینکه سحر شده بود و من انقدر تو خودم بودم که حواسم به هیچی نبود.. بالای پله ها رسیده بودم که گفت: نزدیک ظهر راه میافتیم.. ایستادم و خواستم برگردم و بگم من که چیزی با خودم ندارم و هر وقت تو بگی آماده م، ولی دیدم نمی تونم اونجا بایستم و باهاش چشم تو چشم بشم.. سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم و با قدم هایی بلند خودمو به اتاقم رسوندم..جز یه دست لباسی که تنم بود چی داشتم؟!..و یه گوشی که شارژ نداشت و خاموش افتاده بود رو میز.. دوست داشتم با نسترن حرف بزنم..دلم برای صداش تنگ شده بود..می دونستم سخته که بخواد بهم زنگ بزنه و حتی از جانب من زنگ زدن بهش محال ِ ممکن بود.. اما به محض اینکه گوشیم شارژ بشه بهش زنگ می زنم..دیگه طاقت ندارم..می دونم شاید کارم ریسک باشه ولی بهتر از اینه که تو بی خبری بمونم.. نسترن به خاطرمن داره مجازات میشه..نمی تونم چشممو ببندم و بگم بی خیالش هر چه باداباد..نه..من این خصلتو تو خودم نداشتم.. ************************** سرمو به پنجره ی ماشین تکیه دادم و نگاهمو از اون پنجره ی دودی به منظره ی اطراف دوختم..داشتم به اتفاقاتی که امروز برام افتاده بود فکر می کردم.. صبح بعد از صرف صبحونه با شارژری که انیل قبلا قولشو بهم داده بود گوشیمو زدم به شارژ ولی تا خواستم تماس بگیرم خدمتکار گفت که آنیل پایین منتظرمه..می خواست با هم به دیدن بچه ها بریم.. همراهش رفتم و از این بابت خوشحال بودم..می فهمیدم نمی خواد تو خودم باشم و یه جا تنها بمونم..مرتب سعی داشت سرمو یه جوری گرم کنه تا کمتر تو فکر فرو برم..همه چیز برام روشن بود.. از یاداوری صورت شیرین بچه ها ناخودآگاه لبخند زدم..واقعا خوشگل و ناز بودن..دستای کوچولوشونو بوسیدم و به پدر و مادرشون بابت همچین فرشته هایی که خدا بهشون داده تبریک گفتم.. وقتی هم خواستیم برگردیم آنیل یه پاکت به عنوان چشم روشنی به احمد داد..احمد مردونه آنیل رو بغل کرد..شونه ش رو بوسید و بازم بابت همه چیز ازش تشکر کرد..زن وشوهر خونگرم و ساده ای بودن.. بعد از اون وقتی برگشتم تو اتاق دیدم یه چمدون نقره ای رنگ رو تختمه..با تعجب بازش کردم و توشو نگاه کردم..پر از لباس بود!..از خدمتکار که پرسیدم گفت دستور آقاست و گفتن که این چمدون وهرچی که داخلشه متعلق به شماست.. نمی دونستم چی بگم؟!..برم و ازش تشکر کنم؟!..یا ناراحت بشم و بگم که اینا رو نمی خوام؟!.. اما چرا باید ناراحت می شدم؟..درسته من تو این مدت خیلی اونو به زحمت انداختم ولی از اینکارش نمی تونستم گله کنم..ناراحت نشدم اما یه حسی بهم دست داد..مثل زمانی که دلم می گرفت ..واقعا شبیه آواره ها شده بودم..اگه آنیل ادعا می کنه که به من به چشم خواهرش نگاه می کنه و احساسش بر پایه ی حس برادرانه ش به منه نمی تونم باهاش کنار بیام..نه..هنوز نمی تونم.. هر چی به گوشی نسترن زنگ می زدم خاموش بود..دیگه داشتم کلافه می شدم..حتی قبل از حرکت بازم بهش زنگ زدم اما فایده ای نداشت.. تو بی خبری داشتم می سوختم و جرات دم زدن نداشتم!.. --سوگل!..... سرمو از رو شیشه بلند کردم..نگاهمو آروم سمتش کشیدم..نیم نگاهی به صورتم انداخت و چشم به جاده دوخت.. -- چیزی شده؟!.. سرمو به طرفین تکون دادم..و نگاهمو ازش گرفتم.. صداش تو گوشم پیچید..بدون هیچ مکثی.. --ولی یه چیزی شده..درسته؟.. لحنش محکم بود..انگار که مطمئن ِ چیزی هست و من دارم ازش پنهون می کنم.. نگاهه کوتاهی به صورتش انداختم و انگشتامو توی هم گره کردم.. - چیز خاصی که نیست..یعنی..هست اما.... صدای نفساشو که شنیدم ساکت شدم..عمیق و کشیده..بدون اینکه نگام کنه.. --اگه فکر می کنی که به من ربط نداره..نگو.....و نگاهشو تو چشمام انداخت و گفت: هیچ وقت کسایی رو که تو زندگیم مهمن و باارزش، به کاری مجبور نمی کنم..هیچ وقت.... لحنش به قدری صادقانه و نگاهش به حدی اروم بود که خیلی راحت تونست حس ِ تردیدو از دلم پس بزنه..تردیدی که از صبح به جونم افتاده بود..ترسی که می خواستم باهاش مبارزه کنم و هنوز خودمو اماده ی مقابله نمی دیدم.. - من..راستش..امروز....می دونم گفته بودی بهت بگم اما.. و با همون لحن قبلی گفت: از تلفنت استفاده کردی؟!.. وای..چطور فهمید؟!.. همین که جمله ش تموم شد سرمو زیر انداختم..خندید..نه بلند..خیلی آروم و دلنشین.. -- وقتی شارژرو بهت دادم مطمئن بودم همینکارو می کنی..می دونم جز نسترن به کسی زنگ نزدی ولی گفته بودم که احتیاط کنی..نگفته بودم؟!.. - گفته بودی می دونم..ولی باور کن دیگه نتونستم بیشتر از اون صبر کنم..می ترسم به خاطر من تو دردسر افتاده باشه!.. سرشو تکون داد .. دستشو از رو فرمون برادشت و درحالی که با یه دست فرمونو گرفته بود دست راستشو به صورتش کشید .. -- نگرانیتو درک می کنم..ولی سوگل تو هم باید شرایطی که توش هستی رو درک کنی..می دونم که می دونی بنیامین رو نباید دست کم گرفت..ولی اگه خطت افتاده باشه دستش می دونی چی میشه؟..به محض اینکه اولین تماس برقرار بشه اون.......... دستام یخ بسته بود..سر انگشتام بی حس بودن و دستام می لرزیدن..مشتشون کردم..ولی گرم نمی شدن..آنیل درست می گفت..من چرا انقدر بی احتیاطم؟..چرا قبل از هرکاری فکر نمی کنم؟..چرا آنی تصمیم می گیرم و عمیلیش می کنم؟.. -- سوگل، حالت خوبه؟.. بی شک رنگم پریده بود..صورتمو ازش گرفتم و با صدایی که نامحسوس می لرزید گفتم: بنیامین دستش به من نمی رسه..بیخود این همه سختی رو به جون نخریدم..بعد از اون همه اشتباه دیگه نمی خوام تکرارشون کنم..دیگه نمی خوام.. - تو اشتباه نمی کنی..هر چی هم تو گذشته انجام دادی از روی اجبار بوده نه چیز دیگه....تو بنیامینو انتخاب کردی و حتی خواستی باهاش بمونی ولی نشد..فهمیدی بنیامین اونی نیست که تو می خواستی..اون آدمیه که حتی امیدی به عوض شدنشم نیست.. -اون حتی آدمم نیست.. سکوت کرد..ساکت بودم و در حالی که تو سرم هزار جور فکر و خیال داشتم سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم.. دست و پام هنوز سر بود.. نمی دونم چقدر گذشته بود که صدای ضبط ماشینشو شنیدم و آروم لای چشمامو باز کردم.. نگاهم از پنجره به بیرون بود.. آهنگ تو عزیز منی از پوریا احمدی) توی این شهر بی در و پیکر همه می خوان که پیش تو باشن ولی انگاری قسمت ما بود راهیه این سفر شی با من خواستم که نگاهش کنم..دست من نبود..حتی چرخیدن سرم سمتشم دست من نبود..حتی میخکوب شدن نگاهم رو چهره ی جدی و اخمای گره خورده ش هم دست من نبود.. روزا می گذره عشق من بیشتر غم و غصه هام پیش تو پرپر تو چشات میشه شادیو فهمید رو لبات میشه عشقتو بوسید کی می تونه مثل من آرومت کنـــه غم دنیاتو یه روز ِ نابودش کنـــه تو عزیز منی همه چیز منی چجوری می خوای باور کنم می خوای دل بکنی با تکونی که ماشین خورد به خودم اومدم..از کی دارم نگاهش می کنم؟!.. نمی دونم تونسته بود این نگاهه سرکش رو ببینه و متوجهش بشه یا نه؟!.. حواسم نبود.. حواسم اونجا، کنار انیل نبود.. حواسم یه جای دیگه بود..یه جایی دور از اونجا..خیلی دور.. با نگاهه گرم تو باید کوهه غصه ها پیش تو آب شه نذار این همه شادی و خوبی با این بهونه هات خراب شه تو عزیز منی همه چیز منی چجوری می خوای باور کنم می خوای دل بکنی نگاهم به دستاش افتاد..انگشتای کشیده و مردونه ش محکم دور فرمون قفل شده بودن و فشاری که به فرمون میاورد رو حتی منم احساس کردم.. سنگینی نگاهشو رو صورتم حس کردم..یه حسی بهم دست داد ولی باعث نشد نگاهمو از رو دستاش بردارم.. احساس گرما.. گرمایی عجیب و در عین حال قابل لمس..به قدری ملموس که وجودمو آتیش می زد.. بدون شک صورتم سرخ شده بود..تاب نیاوردم و با گزیدن گوشه ی لبم سرمو چرخوندم..ولی نگاه همون نگاه بود و سنگینیش جای اینکه آزارم بده، می دیدم که احساس خوبی رو به وجودم می پاشه..لمسش فوق العاده بود..نمی دونم..نمی دونم که چرا ترسو هم کنارش می دیدم..به وضوح و کاملا شفاف..انکارناپذیر بود.. ********************** آنیل کلیدو توی دستش چرخوند .. درحالی که زیر نگاهه خیره ی خانم شیک پوش و مسنی که همراهه ما از آسانسور پیاده شده بود معذب بودم، سرمو زیر انداختم و خدا خدا می کردم این در هر چه زودتر باز بشه.. آنیل کلیدو به نرمی توی قفل چرخوند..با لبخند دستشو باز کرد و به داخل اشاره کرد.. لبخند نیم بندی رو لبام جا خوش کرد و هنوز قدم اولو برنداشته بودم که صدای همون زن از پشت سر باعث شد بایستم و قدم از قدم برندارم.. -- آنیل جان، پسرم خیلی وقته یه سر به واحدت نزدی..خدایی نکرده که اتفاقی برات نیافتاده؟!.. به نیمرخ چرخیدم و آنیلو نگاه کردم..نفس عمیقی کشید و لباشو روی هم فشار داد..تک سرفه ای کرد و با یک لبخند کاملا ساختگی برگشت و با یه لحن اروم جواب زن رو داد: به به سلام فخری خانم..مشتاق دیدار.... زن با لبخندی بزرگ، نیم نگاهی خاص به من انداخت و رو به آنیل گفت: علیک سلام..ما که از شما مشتاق تر بودیم، مخصوصا رزیتا که همیشه سراغتو ازم می گرفت..نگفتی این مدت چرا یه سر بهمون نزدی؟.. آنیل آب دهنشو قورت داد و در حالی که به وضوح سعی داشت اون لبخند هر چند ظاهری از رو لباش محو نشه گفت: کار داشتم فخری خانم..یه کم سرم شلوغ بود.. فخری خانم_ که اینطور..شنیدم مامان اینا اومدن تهران..واجب شد یه شب دعوتشون کنم شام اینجا، خیلی دلم براشون تنگ شده.... لبخند رو لبای آنیل خشک شد و من من کنان در حالی که این پا و اون پا می کرد گفت: آره آره حتما..ولی..شما از کجا فهمیدی؟!.. -- آروین بهم گفت..یکی دوبار اومد اینجا مثل اینکه اونم نمی دونست کجایی....راستی.... و نگاهشو به من دوخت: این دختر خانمو معرفی نمی کنی؟!.. نگاهه آنیل سمت من کشیده شد..نگاهمو پایین اوردم و با تردید به شونه ش دوختم..اون زن بدجور بهم خیره شده بود.. -- سوگل..خواهرم..... با ریختن چیزی درونم نگاهمو بالا کشیدم..تو چشماش..با دست به من اشاره می کرد..و صدای زن رو شنیدم که با اشتیاق ِ تمام تکرار کرد: خواهرت؟!..مگه تو خواهر داشتی؟!.. آنیل دستی لا به لای موهاش کشید و در حالی که نگاهش کلافه و لحنش آروم بود گفت: داشتم ولی اینجا نبود..فخری خانم بااجازه تون سوگل خسته ست باید استراحت کنه..ایشاالله تو یه زمان مناسب تر حتما......... زن میون حرفش پرید و تند تند گفت: اوه راست میگی..شرمنده م پسرم..از دیدنت انقدر خوشحال شدم که اصلا حواسم پرت شد..برو..سلام ِ منم به مادرت برسون....و نگاهی به من انداخت و با یه لبخند مهربون گفت: دیگه حتما واجب شد یه شب شام دعوتش کنم..البته حتما باید خواهر نازتم با خودت بیاری.. به آنیل نگاه کردم..اخماشو کشیده بود تو هم ..انگار که از چیزی ناراحت بود و بدون اینکه جواب اون زن رو بده سر تکون داد و زیر لب تشکر کرد..بدون اینگه نگام کنه با دست به داخل اشاره کرد و گفت: برو تو سوگل...... من که دلیل این تغییر رفتار ناگهانی رو نمی دونستم و از همین تعجب کرده بودم رو به زن که نگاهش هنوزم به من بود بااجازه ای گفتم و رفتم تو.... آنیل چمدونو از رو زمین برداشت و پشت سرم اومد..درو همچین محکم به هم کوبید که تو اون راهروی تاریک تنم لرزید و از ترس لبمو گاز گرفتم.. کلید برقو زد .. و نگاهم به اولین چیزی که افتاد گره ی محکم ابروهای آنیل بود.. رفت تو سالن و برقا رو روشن کرد..پشت سرش بودم..همونجا ایستادم و نگاهمو خیلی سریع یه دور اطرافم چرخوندم..یه سالن متوسط با یه دست مبل شیری و پرده های سرتاسر سفید..دکورش خیلی ساده بود..حتی وقتی برگشتم تا پشت سرمو هم ببینم چیزی جز یه راهرو که حتما چندتا اتاق توش بود و یه آشپزخونه ی اپن ندیدم.. همه چیز حتی تابلوهای روی دیوار هم ساده ولی در عین حال شیک بودند.. بلاتکلیف همونجا ایستاده بودم و دور و ورمو نگاه می کردم.. -- پس چرا هنوز اونجایی؟..بیا بشین.. سرمو سمتش چرخوندم و نگاهش کردم..رو یکی از مبلا نشسته بود .. از حالت صورت و طرز نشستنش فهمیدم خسته ست و بی حوصله..صورتش درهم بود و سرشو به پشتی مبل تکیه داده بود..نگاهش مستقیم به لوستری بود که از سقف آویزون شده بود.. رفتم جلو و رو مبل تک نفره ای که رو به روش بود نشستم..سرشو آروم اورد پایین و به من نگاه کرد.. نگاهه گرفته ش رو که دیدم طاقت نیاوردم و پرسیدم: از چیزی ناراحتی؟!.. کمی نگاهم کرد..لب پایینشو گزید و هردو دستشو به صورتش کشید..همزمان با بیرون دادن نفسی عمیق، کمی به جلو خم شد و گفت: خانمی که جلوی در باهاش حرف می زدمو دیدی؟.. - خب معلومه.... سرشو تکون داد.. -- نمی خوام زیاد باهاش گرم بگیری..نمیگم زن بدیه نه اصلا اینطور نیست ولی زیادی کنجکاوه..می خواد خیلی زود سر از کار ِ همه در بیاره تقریبا آمار کل واحدای این ساختمونو داره از منم یه چیزایی می دونه ولی نه همه چیزو..تا حالا بهش بی احترامی نکردم تا مجبور نشمم اینکارو نمی کنم ولی می خوام که حواستو خوب جمع کنی..می دونم در نبودم حتما میاد اینجا، هر سوالی که پرسید جوابی بهش نده یا اگرم می بینی نمیشه حقیقتو بهش نگو..من جز تو این آپارتمان جای دیگه خونه ی مستقل ندارم وگرنه هیچ وقت اینجا نمیاوردمت..فعلا مجبوریم با همه چیزش کنار بیایم تا بعد ببینیم چی میشه...... لبخند کمرنگی رو لبام نشوندم و گفتم: من با اینجور آدما غریبه نیستم..تو همسایگی خودمون از اینجور افراد زیاد دیدم و باهاشون برخورد داشتم..می دونم منظورت چیه..ولی..ناراحتیت از چی بود؟!..به خاطر کنجکاوی های این زن؟!.. دستاشو تو هم قلاب کرد و نگاهشو به انگشتای دستش دوخت..دومرتبه اخماشو کشیده بود تو هم.. --چون نمی خوام چیزی ازت پنهون بمونه و می دونم که خودت خیلی زود متوجه همه چیز میشی برات میگم..... حقیقتش فخری خانم 2 تا نوه ی پسری داره به اسم رزیتا و رادمین که پدر و مادرشون خارج از کشورن و اینا هم پیش مادربزرگشون یعنی همین فخری خانم زندگی می کنن..یه روز تصادفا تو آسانسور بهم برخورد و گفت که کامپیوتر نوه ش ویندوزش بالا نمیاد و من برم یه نگاهی بهش بندازم..اون روز تو رودروایسی قبول کردم.... دستی به چونه ش کشید و با یه مکث کوتاه ادامه داد: با اینکه در مورد نازنین همه چیزو می دونه ولی هربار پای رزیتا رو می کشه وسط ..رزیتا هم که انگار از پافشاری مادربزرگش خیلی هم ناراضی نیست هر بار یه چیزی رو بهونه می کنه..یا میاد جلوی در یا یه جایی سر حرفو باز می کنه..درصورتی که من به اون دختر حتی به چشم یه دوست هم نگاه نمی کنم فقط یه همسایه ی معمولی نه بیشتر.. - تا حالا نازنینو اینجا نیاوردی؟!.. تند نگاهم کرد و در حالی که چشماشو باریک کرده بود پرسید: چطور مگه؟!.. - همینجوری..گفتم شاید تا حالا ندیدنش و شک کردن که نامزدی در کار نباشه.. سرشو زیر انداخت.. بعد از یه سکوت کوتاه گفت: راستش تا حالا نخواستم که نازنین اینجا بیاد..یا اون یکی دوباری هم که تنها اومد به خواسته ی من نبود....... حس کردم قفسه ی سینه م گنجایشی واسه نگه داشتن نفس تو سینه م نداره..و باعث شد دستی که رو پام گذاشته بودم رو کاملا نامحسوس مشت کنم.. از اینکه گفت نازنین تنها اینجا اومده و پا تو واحد آنیل گذاشته خوشم نیومد..حس بدی بهم دست داد..یه حس سرد.. اون لحظه، عجیب دوست داشتم اخم کنم و نگاهمو از رو صورتش بردارم ولی می دونستم با اینکارم بهونه ای میدم دستش که ازم دلیل حالتمو بپرسه.. پس فقط دستمو مشت کردم ونگاهمو زیر انداختم..اما صداشو شنیدم..با همون لحن.. --هیچ کس نازنینو با من اینجا ندیده که بخواد در موردش چیزی بپرسه..کسی هم جز فخری خانم اهل آمار گرفتن این و اون نیست..ولی ناراحتی من از یه چیز دیگه ست نه رزیتا........ سرمو بلند کردم..نگاهش مستقیم به من بود..لبای خشکمو با سر زبونم تر کردم..نگاهم منتظر رو صورتش بود..بدون اینکه چشماشو از روم برداره زمزمه کرد: مشکل من رادمین ِ .. ابروهام از تعجب بالا رفت..بدون اینکه چیزی بپرسم گفت: از نگاهه این زن خوشم نیومد..همونطور که منو واسه رزیتا کاندید کرده حتما تو رو هم.......... و دستاشو مشت کرد.. با حرص زد رو پاهاش و چشماشو بست.. سرشو به پشتی صندلی تکیه داد و زیر لب گفت: دیگه حوصله ی یه دردسر تازه رو ندارم.. پس ناراحتیش از این بود..که تو این شرایط گرفتار یه ماجرای جدید نشم..و خودش هم درگیر ِ یه دردسر تازه؟!..اما چه جور دردسری؟!..بر فرض که این اتفاق میافتاد با یه جواب ِ رد همه چیز فیصله پیدا می کرد!.. درسته دیگه نامزد بنیامین نیستم و حتی مدت محرمیتمون هم تموم شده ولی..ناراحتی آنیل رو نمی تونستم درک کنم....و همون چیزی که اون لحظه به ذهنم رسید ناخودآگاه رو زبونم جاری شد.. -غیرت برادرانــه؟!.. فوری چشماشو باز کرد..نگاهشو که رو خودم دیدم با لحنی سرد تکرار کردم: همون غیرت برادرانه ی معروف که همه در قبال خواهراشون دارن؟.. یه تای ابروشو بالا انداخت و با یه پوزخند محو رو لباش سرشو چرخوند..با یک حرکت از رو مبل بلند شد و دستاشو به کمرش زد..همون پوزخند هنوز رو لباش بود.. -- پاشو بریم اتاقتو نشونت بدم.. راه افتاد سمت راهرو که سریع بلند شدم و گفتم: ولی جواب سوالم؟!.. ایستاد..بدون اینکه برگرده گفت: جواب سوالتو خودت بهتر از هر کس دیگه ای می دونی..نیازی نیست من چیزی بگم.. و به نیمرخ برگشت و نگاهشو تو چشمام دوخت..لباش نمی خندید..حتی به یک پوزخند.. -- ببین خودت چی می خوای؟!..احساست..نگاهت....ببین اونا چی میگن؟!..غیرت منو درک کردن که ازت خواستن این سوالو بپرسی..جوابت پیش من نیست سوگل!.. خواست بره که یه قدم رفتم جلو و گفتم: سوال سختی نپرسیدم..باشه دنبال جوابش نمی گردم..ولی یه چیزی رو باید بهت بگم.. نه برگشت که نگام کنه..و نه پرسید که سوالم چیه؟..فقط منتظر بود..پشت به من.... قدم به قدم بهش نزدیک شدم و با صدایی که سعی داشتم کوچک ترین لرزشی رو به خودش نداشته باشه گفتم: من..برادر ندارم..تو هم برادر من نیستی..نمی خوام که ادای برادرای غیرتی رو برای من در بیاری.....و کوبنده تر گفتم: تو برادر واقعی من نیستی، حتی اگه ریحانه مادرم باشه..من از خدا برادر نخواستم که یه شبه معجزه شده باشه و فردا یکی رو سر راهم گذاشته باشه........ پشت سرش بودم..حضورمو حس کرد...خیلی آروم برگشت..چشماش قرمز بود..و همین نگاه به چشمام، رنگی از تعجب پاشید و باعث شد که بیشتر از اون ادامه ندم و سکوت کنم.. لبخند غمگینی تحویلم داد و در حالی که نگاهش ثانیه ای تو چشمام ثابت نمی موند گفت: پس چرا بهم اعتماد کردی؟!.. نفسم بند اومد..سرم سوت کشید..در به در دنبال یه جواب می گشتم..با همون نگاهه متعجب و جسمی که از سرمای اون نگاه، یخ بسته بود.. -- نگو که اعتماد نداری..تو الان رو به روی منی....با مردی که نه شرعا ونه قانونا برادرت نیست تنها تو یه واحد می خوای سر کنی..آره من برادرت نیستم ولی اگه خواهرانه پا به حریم من نذاشتی..پس........... یه قدم رفتم عقب و در حالی که اشک تو چشمام حلقه بسته بود ملتمسانه گفتم: بس کن..خواهش می کنم بس کن.. صدام می لرزید..حس تو تنم نبود..داشتم از حال می رفتم..دستمو به دیوار گرفتم و همونجا ایستادم..من که عقب عقب می رفتم اون به طرفم می اومد..تا جایی که ایستادم اونم جلوم ایستاد..دست راستشو کنار سرم گذاشت و ستون بینمون کرد.. صورتم رو به روی صورتش و نگاهم به یقه ی پیراهنش بود..از اون همه نزدیکی قلبم داشت از جاش کنده می شد..بدتر از اون بوی عطرش بود..صورتم داغ شد و نگاهم بارونی!.. نرم..آهسته..جدی..و با یه خونسردی خاص زمزمه کرد: بهم اعتماد داری..به منی که برادرانه نمی خوای کنارت باشم اعتماد داری..به نامزدت و کسی که محرمش بودی نداشتی ولی به من داری..به پدرت نداشتی ولی به من داری.........و با لحنی که کمی بلندتر از حد معمول بود گفت: حضورتو توی خونه م پای چی بذارم؟..بهم بگو سوگل..بگو که اگه برادرت نیستم پس چیم؟!..چیـــم سوگل؟!..بگــــو.. سرمو تو دستام گرفتم و تند و بی وقفه بدون اینکه فکرکنم بلند گفتم: یه حامی..فقط کسی که حمایتم می کنه..فقط همین....تو رو خدا دست از سرم بردار.. همین که گفتم یه حامی، دستش از روی دیوار سر خورد و پایین افتاد..نگاهم به یقه ی لباسش بود و قفسه ی سینه ای که به شدت بالا و پایین می شد..حتی منقبض شدن رگ گردنشو هم دیدم..و نبضی که از اون فاصله به وضوح احساسش کردم..
رمان ببار بارون فصل 11 خودمو کشیدم کنار دیوار و با فاصله ازش تکیه دادم.. صورتشو به طرفم برگردوند.. سنگینی نگاهش رو صورت پژمرده ی من بود و من نگاهش نمی کردم.. --سوگل..من واقعا............ مهلتش ندادم و گفتم: 15 سالم بود که به بابام گفت پسر همسایه چشمش منو گرفته و منم دارم بهش نخ میدم..می گفت گاهی به بهانه ی خرید واسه مدرسه میرم بیرون که اونو ببینم چند تا از همسایه هام دیدن و به مامانم گفتن....همه ی حرفاش دروغ بود..اون پسر یه رفیق باز ِ موادفروش بود که یکی دو بار با مادرش اومده بودن خواستگاری ولی حتی یه بارم جلوم سبز نشد..دلم از این می سوخت که مامان می گفت باهاش قرار میذارم..بابام اول حرفاشو باور نکرد ولی وقتی نگین با همون بچگیش تحت تاثیر تهدیدای مامان جلوی بابام گفت وقتی تو کوچه داشته بازی می کرده من و اون پسره رو دیده که داشتیم از سر کوچه با هم می اومدیم و حرف می زدیم بابام زد به سیم اخر........... -- سوگل ازت خواهش می کنم........... بی اعتنا به اون سنگینی ِ پر از التماس ادامه دادم: هنوزم مزه ی تلخ اون شلاقا رو از کمربند بابام به یاد دارم..صدای جیغای من و فریاد مامان که نمی دونم واقعی بود یا نه شاید جزوی از نقشه ی شومش به حساب می اومد ولی با اون همه کتکی که من به ناحق خوردم سنگم بود نرم می شد.... از همه جای بدنم خون زده بود بیرون..چند جای بدنمو سگک کمربند بریده بود..پدرم خیلی تعصبی بود..یه غیرت جنون امیز..طبیعی نبود..وقتی به این حال می افتاد دیگه هیچی حالیش نبود.. دستمو رو گوشام گذاشتم و میون گریه نالیدم: هنوزم صدای فریادشو می شنوم..همون صداها..همون کلمات نفرت انگیز..داره تو گوشم زنگ می زنه..بهم گفت هرجایی..برای اولین بار از زبون پدرم این کلمه رو شنیدم..به من..به دخترش..به پاره ی تنش گفت هرجایی........ آرنجمو رو زانوهام که تو شکمم جمع کرده بودم گذاشتم و سرمو تو دست گرفتم.. - تا 6 ساعت خونین و مالین تو اتاق حبس بودم تا اینکه مامان راضیش کرد کلیدو بده..زخمامو نسترن ضدعفونی کرد و بست..من که بیهوش بودم ولی وقتی بیدار شدم اون بالا سرم بود..داشت گریه می کرد.. بابام تا 2 هفته نذاشت برم مدرسه..بعد از اونم باید با نسترن می رفتم و بر می گشتم..نسترن به من اعتماد داشت ولی اونم از غیرت ناجوانمردانه و جنون امیز پدرم می ترسید..مثل من..مثل نگین..ولی مامان رگ خواب بابا دستش بود و ترس از هیچی نداشت!..کی جرات داشت بر علیه ش حرف بزنه؟..خلاف میل مامان چیزی می گفتم تلافیش یا سوزوندن یه تیکه از بدنم بود یا اینکه تو کمد دیواری تاریک حبسم می کرد و درو قفل می کرد..وقتی که بزرگتر شدم تنبیه هاشم فرق کرد....من به سکوت عادت کرده بودم..کم کم که بزرگتر شدم شاید از 17_18 سالگی بود که دیگه نسبت بهم بی تفاوت شد..بهونه ش من بودم..بدنامم کرده بود پیش خونواده م..نگین احترام منی که ازش بزرگتر بودمو نداشت و هر چی می خواست بهم می گفت..بیرون همه بهم احترام میذاشتن و هیچ حرفی پشت سرم نمی زدن ولی تو خونه پیش خونواده م که بودم حتی نفس کشیدنم برام سخت می شد.. چقدر یاداوری اون روزا برام سخت بود..همینا رو هم با هزار جون کندن تونستم بگم.. خودشو کشید طرفم و کنارم نشست..کاملا نزدیک به من..تازه اون موقع بود که سرمو چرخوندم و تو چشماش نگاه کردم..چشمای سرخش!.. به خاطر من؟!....... دستمالی که تو دستش بود رو اورد سمت صورتم..ممانعت نکردم چون دیگه انرژیی واسه عقب کشیدن تو تنم نمونده بود.. داشت خیلی آروم با اینکه صورتش از ناراحتی مچاله شده بود اشکای منو پاک می کرد.. خیره تو چشمام با لحن آروم و خاصی گفت: می خوام یه حقیقتی رو بگم..وقتی تو این حالت می بینمت درد می کشم..یه حسی بهم دست میده مثل حسادت..حتی به این دستمال حسودی می کنم..که چطور می تونه جای دستای من باشه و بتونه بدون هیچ قید و بندی اشکاتو پاک کنه....ای کاش می تونستم بگم این چیزا واسه م مهم نیست..ای کاش خدا تو کتاب عدالتش، واسه دل ادمایی مثل من جای یه بند و تبصره خالی می ذاشت.......... دستی که دستمال توش بود رو عقب برد.. جادوی اون چشما تاثیر عجیبی داشت که منو مثل یه مجسمه صامت و بی حرکت درجا نگه می داشت.... قطره ای اشک از گوشه ی چشمم چکید..نمی تونستم بغضمو قورت بدم..این نم نم ِ بارون از چشمای غم زده ی من هم ناشی از سنگینی همون بغض ِ کهنه بود.. آنیل اون یکی دستشو اورد جلو..نزدیک به صورتم نگه داشت..بی صدا و آروم.... مسیر اون قطره ی اشک رو دنبال کرد و با پشت دست به حالت نوازش با اینکه پوستمو لمس نمی کرد انگشتشو تکون داد.. قلبم بلند و پر تپش می کوبید..قفسه ی سینه م تحمل حجم سنگین این همه تپش ِ بی امان رو نداشت.. با پشت انگشتای دستش بدون اینکه گونه م رو لمس کنه نوازشش می کرد.. با فاصله دستشو که می لرزید حرکت می داد و با اینکه پوستم کوچکترین تماسی با دستای آنیل نداشت ولی اون حرارتو خیلی خوب حس می کردم!..برام عجیب بود که می تونم احساسش کنم!.. زمزمه شو شنیدم: این حسادت گناهکارم کرده..این حسی که قلبمو داره تیکه تکیه می کنه گناهه...........صداش ریز تر شده بود و فاصله ش باهام کمتر..انگار که تو حال خودش نبود..از زور شرم سرخ شده بودم..داشت صورتشو می اورد جلو....خیره تو چشمام گرم و آروم ادامه داد: دارم عذاب می کشم سوگل..دارم عذاب می کشم....اینکه نتونی به خواسته ی قلبیت برسی در عین حال که واسه رسیدنش حاضری جون و عمرتو قربونیش کنی خیلی سخته ،خیلی....اینکه نمی تونم بهت دست بزنم ولی تک تک سلولای بدنم فریاد می کشن که می خوان این اشکا رو........... دیگه داشت زیاده روی می کرد.. به سختی خودمو کنار کشیدم و زمزمه کردم: آنیل..خواهش می کنم......... سرمو زیر انداختم..گر گرفته بودم..حالم یه جور خاصی بود که نمی تونستم وصفش کنم..حرفاش..نگاه هاش.... خدایا..چرا عکس العملم معکوس اون چیزی هست که باید باشه؟!.. حالمو نمی فهمم..خودمو..حسمو.. یا شایدم درکش کردم ولی قدرت باورشو ندارم.. صدای نفسای پی در پی و عمیقش رو شنیدم..عصبی بود..به دیوار تکیه داد و پنجه هاشو مردونه و با حرص لا به لای موهای خوش حالتش فرو برد..مرتب زیر لب تکرار می کرد: نباید اینطوری می شد..نباید........ یه دفعه سرشو بلند کرد و به منی که شاهد حرکات عصبیش بودم و خودمم حالم دست کمی از اون نداشت نگاه کرد و گفت: سوگل من..من....من منظور بدی نداشتم..می دونی من فقط..فقط می خواستم........ صورتشو با یه آه ِ عمیق پوشوند و زمزمه کرد:خدا لعنتم کنه.....خدا لعنتت کنه علیرضا..خدا لعنتت کنه......... از این حرفش قلبم تیر کشید.. با اینکه صدام می لرزید ولی گفتم: اینطوری نگو خواهش می کنم....... دستاشو مشت کرد و از روی صورتش برداشت..چشماشو بست و دستشو جلوی صورتش همونطور مشت شده نگه داشت.. -- دست خودم نبود..حرفام..کارام..صدام که کردی به خودم اومدم وگرنه......... تو موهاش دست کشید: خدایا من داشتم چکار می کردم؟!..خدایا منو ببخش!.... با یه مکث کوتاه از جاش بلند شد..این پا و اون پا می کرد..دستپاچه بود..دستامو تو هم گره کرده بودم و به هم فشارشون می دادم.. صورت هردومون از اون شرمی که بینمون به وجود اومده بود سرخ شده بود.. -- مـ..من بهتره که برم....تو هم استراحت کن!.... راه افتاد سمت در..ولی دستش نرسیده به دستگیره مکث کرد و برگشت سمتم: سوگل....... نگاهش کردم..لباش هر بار به بهونه ی جمله ای تکون می خورد ولی انگار واسه زدن حرفش تردید داشت و هر بار منصرف می شد.... --می خواستم بگم که....بگم که من.......... منتظر نگاهش کردم..توان زل زدن تو چشماشو نداشتم.. با یه نفس عمیق سرشو تکون داد و گفت: هیچی..فقط اگه کارم داشتی من بیرونم....... صداش پر از غم بود..نگاهش که جای خود داشت مخصوصا وقتی که برگشت و صدام زد...... با اینکه دستگیره تو دستش بود و لای درو هم باز کرده بود ولی واسه بیرون رفتن تردید داشت.. بالاخره با یه حرکت درو کامل باز کرد و رفت بیرون و محکم پشت سرش بست.. دستمو رو قفسه ی سینه م گذاشتم..ضربان قلبمو بدون کوچک ترین دقتی زیر پوست دستم حس می کردم.. به گونه م دست کشیدم..با اینکه حتی سر انگشتاشم به صورتم نخورد ولی وقتی دستشو تکون می داد گرماشو حس می کردم..پوستم انقدر سرد بود که بتونم اون حرارتو احساس کنم..این کاملا برام ملموس بود.. امشب با حرف زدن خاطراتمم دوباره برام زنده شدن..همیشه سعی کردم فراموش کنم ولی شدنی نبود.. اگر هر ادمی می تونست هر حادثه ی تلخی رو از تو دفتر زندگیش پاک می کرد ممکن بود بازم همون اشتباهی که اونو عامل بدبختیاش می دونه رو تکرار کنه اونم بدون هیچ ترسی.. پس خوبه که بمونه..پاک نشه..در عوض بشه واسه ش یه تجربه..یه درس عبرت از هزاران پند ِ زندگی.... من دارم می جنگم..با مشکلاتم..با اون چیزایی که نحس بودن و سایه ی تاریکشون رو زندگیم افتاده بود.. آنیل درست میگه..من چرا باید سکوت کنم؟..اونم الان..آب که از سر گذشت چه یه وجب چه صد وجب..من که دیگه پلی پشت سرم نمونده تا بخوام برگردم پس تنها راهه چاره اینه که به آینده م امیدوار باشم.. آینده ای که چه خوب چه بد فقط خودم اونو رقم می زنم..دیگه غصه ی اینو نمی خورم که دیگران یه عمر واسه م تصمیم گرفتن و هر بلایی که خواستن سرم اوردن.. من که تا اینجای راهو رفتم پس بازم می تونم ادامه بدم..شاید میون ِ این همه سیاهی بتونم یه روزنه ی امید پیدا کنم.... خواستم از رو زمین بلند شم که نگاهم به جلوی پاهام افتاد.. دستمال آنیل بود!.. خم شدم و از رو زمین برش داشتم..یه دستمال سفید و ساده.. وقتی که داشت اشکامو پاک می کرد بوی خوبی می داد.. ناخودآگاه به دماغم نزدیکش کردم و عمیق بو کشیدم..چشمامو بستم و دومرتبه نفس عمیق کشیدم.. عطرش همون بو رو می داد..همون بوی آشنا..بویی که اون شب موقع نماز احساسش کردم..وقتی که آنیل سجاده شو واسه م اورد و کنارم گذاشت.. همون لحظه یه حس آرامشی بهم دست داد که دلم قنج رفت و نتیجه ش شد یه لبخند پر از آرامش روی لبام.. چشمامو باز کردم و به دستمال ِ توی دستم خیره شدم.... خدایا.. یعنی یه روزی می رسه که همه ی مشکلاتم تموم شده باشه و منم بتونم برای همیشه آرامشو تو زندگیم تجربه کنم؟!.. ولی تغییر رفتار!.. اونم یه شبه!.. نه نمیشه..هیچ کس نتونسته یه شبه خودشو عوض کنه که حالا من بتونم!.. درسته واسه رسیدن به اون چیزی که می خوام انگیزه دارم و امید رسیدن به هدفم تا الان منو سرپا نگه داشته ولی.... نمی دونم..از وقتی که خونه رو ترک کردم هر دقیقه باید دلشوره ی یه اتفاق جدید رو داشته باشم.. که الان چی میشه؟.. بنیامین پیدام می کنه؟.. چه بلایی قراره سرم بیاد؟.... خدایا انقدر که از بنیامین و اون نگاهه عجیبش واهمه دارم، از پدرم و نگاهه غضب الودش وحشت ندارم.. بنیامین!.. موجودی که به انسانیت نمی شناختمش و اونو به یه حیوون درنده هم نمی تونستم تشبیه کنم.. حیوون هم جزوی از مخلوقات ِ خداوند بود..خوی وحشی گری یکی از خصلتایی ِ که باید داشته باشه و برای کسی غیرعادی نیست.. چه بسا ادم هایی که خوی وحشی گری و خون خواری رو در خودشون دارن و هر لحظه به بدترین شکل ممکن دارن اونو تو وجود نحسشون پرورش میدن، این دیگه یه جور خصلت شمرده نمیشه..این خودش یه جور جنونه..ادمای عادی اینکارا رو انجام نمیدن و کلا دیدشون به این قضایا چیز دیگه ای ِ .. پس بنیامین نه ادمه نه حیوون..موجودیه که هیچ اسمی نمیشه روی جسم کریهش گذاشت ولی اینو مطمئنم که انسان نیست..ظاهرش یه چیزه و باطنش یه چیز دیگه.. فقط امیدوارم پدرم هر چه زودتر پی به ذات منفورش ببره.. آه..ای کاش همه چیز یه جور دیگه اتفاق میافتاد.. هر چند دلم پر بود از تشویش ولی کنار نسترن می نشستم و سرمو می ذاشتم رو شونه ش و اون مثل همیشه با صدا و جملات دل گرم کننده ش آرومم می کرد.. شبای بارونی می رفتیم تو حیاط و در پس نسیم خنکی که می وزید راه می رفتیم و با هم حرف می زدیم..حرفای من از درد و دل بود و حرفای نسترن پر از حس آرامش.. چقدر عاشق بارون بودم..مخصوصا وقتی نم نمک قطرات لطیفش به شیشه ی ظریف پنجره ی اتاقم می خورد..پنجره رو باز می کردم و دستمو بیرون می بردم و چشمامو می بستم.. با احساس کردنشون حس می کردم منم از جنس همونام..دلم مثل همون آسمون بارونیه و این قطرات اشک، ناشی از دل ِگرفته ی منه که دیگه گنجایشی نداره و مثل این ابرای بارونی فقط می خواد که بباره..بباره و بباره تا آروم بشه..عقده هاشو با همون قطرات بیرون بریزه.. ولی حیف.. حیف و صد حیف که حکایت من، حکایت دیروز و امروز و فردا نیست.. این روزها ادامه داره..غم ادامه داره..درد ادامه داره.. غم و غصه با روح و جسمم عجین شده..اینو خودمم باور دارم، چون بهم ثابت شده!.. ********************** - نــه..نـــه مامان..نه..من کاری نکردم..به خدا من کاری نکردم!.. --خفه شو ذلیل مرده..حالا دیگه زاغ سیاهه منو چوب می زنی آره؟..یواشکی تو پذیرایی چکار می کردی؟..راه بیافت تا سیاه و کبودت نکردم!.. صدای گریه ی دخترک به ضجه های یکی در میون تبدیل شده بود.. جیغ می کشید و بریده بریده التماس می کرد: به خدا..به خدا..داشتم بازی می کردم..ما..مامان ولم کن..غلط کردم.. تو رو..تو رو خدا ولم کن!.. زن نیشگون محکمی از کنار رون دختر بچه گرفت که صورت دخترک از درد کبود شد وجسم نحیفش ناله کنان روی زمین افتاد.. زن فریاد می زد: ولت کنم اره؟..ولت کنم که از سیر تا پیازو ببری بذاری کف دست بابات؟..پاشو ننه من غریبم بازی در نیار هنوز مونده تا ادب بشی..دختره ی جزجیگرزده..پاشـــو.... دخترک که پاشو چسبیده بود و مثل مار به خود می پیچید به حالت ضعف افتاد.. زن بازوشو گرفت..غرش کنان و کشان کشان اونو روی زمین می کشید.. دخترک را کنار گاز نگه داشت..سیخ را از توی قفسه برداشت..چشمان درد کشیده و اشک الوده دخترک با دیدن سیخ، گشادتر از حد معمول شد..انگار که نفسش بالا نمی امد..نای جیغ کشیدن نداشت.. جسم ضعیف و مچاله شده ش مانند یک جوجه در انتظار شکار شدن تو چنگال گربه ای گرسنه، می لرزید و زیر لب زمزمه می کرد و مادرشو به اسم خدا قسم می داد.. ولی خون جلوی چشمان زن را گرفته بود..به خیال خود می خواست از دخترک زهرچشم بگیرد تا یک وقت قضیه ی آمد و رفت ها و دخل و خرج های انچنانیش پیش همسرش لو نرود....دختربچه ی بازیگوش همه چیز را دیده بود و این به نفع زن تمام نمی شد.. سیخ سرخ شده و داغ را نزدیک شانه ی دخترک گرفت..دخترک که نفسش بریده بود نگاهه اشک الودش تنها به سر ِ داغ و گداخته ی سیخ خیره مانده بود.. می دانست تا دقایقی دیگر چه خواهد شد..بوی گوشت سوخته در دماغش می پیچد و انقدر جیغ می کشد تا از حال برود.. چهره ی مادرش را چون دیوی وحشتناک می دید..با همان سن کمش در دل نالید که او مگر مادرش نیست؟..پس چرا مثل مادر دوستش فاطمه با او مهربانی نمی کند؟.. بارها دیده بود که مادر فاطمه چقدر فاطمه را دوست دارد .. وقتی در حین بازی زمین می خورد و به گریه می افتد او را بغل می کند و ناز می کند و می بوسد.. پس چرا مادر او جای بوسه بر تنش، گوشت بدنش را آتش می زند؟.. مگر او هم مادر نبود؟..پس دست نوازشش کجاست؟.. این دست؟!..دستی که سیخ داغ را در مشتش نگه داشته و آن را به قصد اتش زدن تیکه ای از جسم کوچک فرزندش پایین می اورد؟!..این زن مادر اوست؟!.. نسترن کجاست؟..چرا مادرش او را به بهانه ی خریدن ماست به بقالی فرستاده بود؟.. ای کاش نسترن بود و نجاتش می داد.... بوی گوشت سوخته و داغی ِ وحشتناک و دردی کشنده وجود دخترک رنگ پریده و نیمه بیهوش را فرا گرفت.. جیغ کشیـــد انقدر بلند و دلخراش که زن برای لحظه ای متعجب دست دخترک را رها کرد.... --دخترم چشماتو باز کن..سوگل....داری خواب می بینی بیدارشو دختر.... همراه با جیغ بلندی چشمامو تا آخرین حد باز کردم و نشستم.. صورتم خیس عرق بود..نفس نفس می زدم.. قفسه ی سینه م می سوخت..دستمو روش مشت کردم.. سرم تیر می کشید....مات و مبهوت با ترس نگاهی به اطرافم انداختم.. این دو تا زن کین کنار من؟..اینجا کجاست؟...... --خوبی دخترم؟..بیا از این آب بخور..نترس داشتی خواب می دیدی..بخور مادر.... به لیوان توی دستش نگاه کردم.. همه چیز یادم اومد..این عمارت..آنیل..عمه خانم.... خدای من یعنی همه ش خواب بود؟!.. به شونه ی راستم دست کشیدم..احساس می کردم هنوزم جای اون سیخ داغ رو تنمه.. -- شهین برو ببین علیرضا کجاست؟!.. --آقا تو عمارت نیستن، خانم!.. --یعنی چی؟!..ساعت 3 نصف شبه کجا رفته؟!.. --نمی دونم خانم.. -- شماره شو برام بگیر.. --چشم خانم.. لیوان آبو تا ته سر کشیدم..نفس کشیدن تا حدی برام راحت تر شده بود ولی هنوزم تپش قلب داشتم و سرمم داشت منفجر می شد.. صدای عمه خانم و خدمتکارشو می شنیدم.. علیرضا!..گفتن که تو عمارت نیست..با اینکه حالم بده و هنوزم اون خوابه لعنتی رو زنده و واقعی جلوی چشمام دارم ولی..ولی نمی دونم چرا ناخودآگاه ترس بدی تو دلم افتاد.. گفت آنیل نیست!.. این موقع شب!.. -- خانم تلفنشون خاموشه!.. و صدای نگران عمه خانم که زد رو دستشو گفت: خدایا..این وقت شب بی خبر کجا گذاشته رفته؟!.... قلبم درد گرفته بود..نگاهه عمه خانم به صورتم افتاد و رنگ پریده م رو پای خوابی که دیده بودم گذاشت و گفت: دخترم حالت بده؟.. به زور سرمو تکون دادم و به پیشونیم دست کشیدم: چیزیم نیست..فقط..یه کابوس بود.. --بخواب عزیزم..ایشاالله که خیره نگران نباش.. به پشت دراز کشیدم.. -- می خوای پیشت بمونم؟.. صورتم به قدری درهم و رنجور بود که حس کردم دلش به حالم سوخته.. لحنش باهام مهربون بود..بغضم گرفت..چقدر دوست داشتم یکی الان بود که بغلم کنه و بذاره تو اغوشش گریه کنم.. ولی پیش عمه خانم معذب بودم..و همین حس بود که باعث شد زمزمه کنم:ممنونم ولی من خوبم..ببخشید نصف شبی اذیتتون کردم!.. نمی دونم پی به بغض ِ نهفته ته گلوم برد یا نه، ولی لحنش همونطور دلسوزانه و گرم بود.. -- این چه حرفیه مادر همین که صدای جیغتو شنیدم خودمو رسوندم تو اتاقت....بعده عروسی دیروقت راننده رسوندتم خونه سرم درد می کرد خوابم نبرد خواسته خدا بود بیدار بمونم داشتی تو خواب بال بال می زدی.... لبخند مصنوعی چاشنی جمله م کردم و گفتم: الان حالم خوبه..شما هم یه کم استراحت کنید.. با لبخند سرشو تکون داد: باشه عزیزم..اگه کاری داشتی صدام کن باشه؟.. فقط تونستم سرمو تکون بدم.. دلم هوای گریه داشت..و چه خوب شد که هردوشون از اتاق بیرون رفتن و شاهد باریدن چشمای ابری و گرفته ی من نشدن!.. حالم بد بود..خیلی هم بد.. خوابی که دیده بودم از یه طرف و این دلشوره ی لعنتی از طرفی امشب داشت ذره ذره جونمو می گرفت.. دلشوره م به خاطر آنیل بود..به خاطر ِ .......... خدایا یعنی کجا رفته؟!.. نکنه بلایی سرش اومده باشه؟!. ******************************* « آنیل_راوی سوم شخص » شیر آب را باز کرد..شاید کمی آب سرد، از خستگی ِ چهره ش کم کند.. مشت اول را که به صورتش پاشید نفسش را حبس کرد..حس خوبی داشت که باعث شد مشت دوم را هم امتحان کند.. نه اینطور نمی شد..با این مشت ها حالش جا نمی امد.. شیر را تا آخر باز کرد و سرش را پایین اورد..آب سرد، آن وقت صبح، وسط باغ و کنار درخت ها چه حس خوبی داشت..چرا هیچ وقت امتحانش نکرده بود؟!.. چشمانش را بست..نفسش از این سرمای لذت بخش در سینه ش گره خورد.. سرش را بلند کرد..انگشتان کشیده ش را لا به لای موهایش فرو برد و رو به بالا شانه وار حرکت داد.. صورتش خیس بود و قطرات آب از نوک موهایش به روی بلوز سرمه ای رنگش می چکید.. -- ای وای خدا مرگم بده..علیرضا این وقت صبح تو حیاط چکار می کنی؟!.. چشمانش را باز کرد و با یک لبخند، پر از حس خستگی برگشت و به صورت نگران عمه ش نگاه کرد.. - صبح عالی متعالی بانو.. و گونه ی عمه ش را کشید و شیطنت امیز نگاهش کرد.. اخم های عمه خانم درهم رفت و نگاهه شماتت باری نثار صورت خسته و چشمان سرخ شده ی برادرزاده ش کرد.. -- دیشب نخوابیدی که چشمات اینجوری سرخ شده؟!..صبح زود اومدی تو حیاط سرتو گرفتی زیر شیر نمیگی خدایی نکرده ممکنه سرما بخوری؟!.. و قبل از آنکه آنیل چیزی بگوید، رو به عمارت صدا زد: شهین..شهین........ شهین نفس زنان روی تراس ایستاد و از بالای پله ها به عمه خانم نگاه کرد.. --بله خانم جون..... -- برو حوله ی آقا رو بردار بیار..زود باش..... -- چشم خانمم الان میارم.... و دوان دوان وارد عمارت شد.. آنیل خنده ای کرد و سرش را تکان داد: حوله واسه چی؟هوا که خوبه!..این بنده خدا رو با این شتاب می فرستی بالا اگه هول شد و بین راه یه بلایی سر خودش آورد، جواب مَشتی رو کی می خواد بده؟!.. -- تو نمی خواد نگران خدمه ها باشی..وظیفه شونو انجام میدن!.. -- می دونی که دوست دارم کارامو خودم انجام بدم!.. و به سمت عمارت راه افتاد.. عمه خانم پشت سرش قدم برداشت و همانطور که در دل صداقت و خوش قلبی برادرزاده ش را قربان صدقه می رفت گفت: پس بیخود نیست که از اومدن تو خدمتکارا ذوق می کنن، چون همیشه یه جورایی هواشونو داری!.. آنیل خندید و چیزی نگفت.. شهین نفس زنان از پله های بالکن پایین آمد و حوله را به دستش داد..آنیل تشکر کوتاهی کرد.. شهین که سال ها خانه زاده آن عمارت و آدم هایش بود، لبخندی از سر مهربانی زد و گفت: سرتون سلامت آقا..خدایی نکرده زبونم لال سرما می خورید..برم براتون یه لیوان آب پرتقال تازه بگیرم؟.. -- نه شهین خانم نیازی نیست.... و با لبخند مشتی بر بازوی عضلانی خودش زد و گفت: به این هیکل میاد سرما بخوره؟!.... عمه خانم اخمی مصلحتی بر پیشانی نشاند و گفت: خوبه خوبه، خودت خودتو نظر می کنی....شهین،زود باش برو واسه ش اسپند دود کن.. --چشم خانم الان میرم....به چیزی احتیاج ندارید؟.. -- میز صبحونه رو چیدی؟.. -- بله خانم آماده ست..مهونتونو بیدار کنم؟.. -- نه نمی خواد..طفلک دم دمای صبح خوابش برد، بذار استراحت کنه..چک کردی ببینی هنوزم تب داره یا نه؟.. -- بله خانم جون خداروشکر تبش قطع شده بود..بالا سرش که بودم هنوز داشت هذیون می گفت چندبارم اسم اقا رو صدا زد.. و به آنیل نگاه کرد.. آنیل مات و مبهوت به مکالمات آنها گوش می داد و هر لحظه اخم هایش بیش از پیش درهم کشیده می شد..صداها در سرش می پیچید و پشت سرهم تکرار می شد.. سوگل.. تب داشت؟!....... میان کلام عمه ش پرید و دستش را بلند کرد: صبر کنید ببینم..سوگل چش شده؟!.. عمه خانم که صورت برافروخته ی آنیل را دید برای لحظه ای جمله ش را فراموش کرد.... صدای آنیل بالا رفت و رو به آن دو داد زد: مگه با شماها نیستم؟..سوگل چش شده؟!..چرا میگین تب داره؟!.... و حوله را بر زمین انداخت و پله ها را دو تا یکی بالا رفت.. عمه خانم و شهین سراسیمه پشت سرش راه افتادند.. -- علیرضا کجا میری؟..صبرکن بذار بگم چی شده!.. آنیل ایستاد..نفسش بند امده بود.. --سوگل تب داره؟..تب داره؟..چرا هذیون میگه؟..چرا یکیتون نمیگه سوگل چش شده؟.. --مادر امون بده تا بگم..ماشاالله یه ریز پشت سر هم سوال می پرسی نمیذاری کسی چیزی بگه..داری سکته می کنی آروم باش....... رو به شهین گفت: برو یه لیوان آب بیار.. --چشم خانم..... و به سمت آشپرخانه دوید.... عمه خانم رو به آنیل که کلافه دور خودش می چرخید گفت: عمه قربونت بره، سوگل چیزیش نیست..نصف شب صدای جیغشو شنیدم هراسون خودمو رسوندم تو اتاقش دیدم داره خواب می بینه..دختر بیچاره صورتش خیس بود و هی تو خواب جیغ می کشید..به زور بیدارش کردم.... --چرا کسی چیزی به من نگفت؟..من الان باید بفهمم؟.... و تازه یادش امد که دیشب در عمارت نبوده..از سهل انگاری خودش عصبانی بود و خشمش را در دستان مشت شده ش جمع کرد و بر دیوار کوبید.. -- تو کجا بودی که بهت خبر می دادیم؟..گوشیتم که خاموش بود....حالا که چیزی نشده حالش خوبه..دم دمای صبح خوابش برد ولی تب داشت به شهین سپردم بهش سر بزنه که یه وقت اگه حالش بدتر شد زنگ بزنیم دکترسپهری بیاد بالا سرش.. آنیل قدمی بلند به سوی پله ها برداشت..عمه خانم همانجا نظاره گر دستپاچگی و عصبانیت انیل بود که چطور سراسیمه پله ها را پشت سر هم طی می کرد.. صدای فریادش را شنید.. تا به حال او را تا به این حد عصبانی ندیده بود.. واقعا این خود آنیل بود که بر سر عمه ی بزرگش فریاد می زد؟!.. --همون موقع که دیدید حالش بده باید زنگ می زدید دکتر بیاد..پس این همه ادم تو این عمارت چکار می کنن؟.... به سمت اتاقش رفت..دستگیره را در مشت گرفت و پایین کشید..دستش می لرزید..همه ی وجودش می لرزید.. وارد اتاق شد و در را به آرامی پشت سرش بست.. نگاهش هیچ چیز را جز او نمی دید..دختری که معصومانه روی تخت در عالم خواب فرو رفته بود.. به طرفش قدم برداشت..حس کرد رنگ سوگل مهتابی تر از همیشه است..قلبش درد گرفت..دستش را جلوی دهانش مشت کرد.. کنار تختش ایستاد..نگاهش روی صورت رنگ پریده ی سوگل خیره ماند.. سوگل در خواب بود و حجاب نداشت..موهای خوش حالت و مشکی رنگش صورت مهتاب گونه ش را در خود قاب گرفته بود.. خواست نگاه بگیرد ولی نتوانست..دست خودش نبود..آن نگاهه سرکش دیگر افسارش در دستان آنیل نبود.. حس می کرد اگر نگاه از او بگیرد قلبش می ایستد..از این همه ترسی که نسبت به آن دختر در دل داشت گاهی حتی خودش هم می ماند که چه کند تا آرام بگیرد؟.. ولی باز هم قدرت ایمانش بر خواسته ی دل ِ دردمندش غلبه کرد..نگاه از آن صورت خواستنی گرفت و به اطراف دوخت..شال سفید رنگ سوگل روی صندلی افتاده بود..آن را برداشت.. چشم ِ جسم را فرو بست و با چشم دل توانست شال را روی موهای سوگل بیاندازد.. در کسری از ثانیه، بدون آنکه بخواهد انگشتش چندتار از موهای سوگل را لمس کرد..همراه با لرز شدیدی که بر دلش افتاد دستش را پس کشید..نفس در سینه ش حبس شد.. گویی جسمش را برق گرفته که در همان حالت خشکش زده بود.... چشمانش را که باز کرده بود ثانیه ای بست و دوباره باز کرد..کلافه بود و از سر همین کلافگی به صورتش دست کشید.. گرمش شده بود..یک گرمای عجیب.. موهایش هنوز خیس بود.. روی تخت، کنارش نشست.. نگاهش را پایین کشید..دست کوچک و ظریفش روی پتو مشت شده بود.. شهین گفته بود که دیگر تب ندارد..دیوانه وار دوست داشت که دستش را بگیرد، پیشانیش را لمس کند و تا خودش مطمئن نشده رهایش نکند.. روی پیشانی آنیل عرق نشسته بود..ناشی از آن گرمای بی حد و نصاب بود.. لبان سوگل تکان خورد..قلب آنیل لرزید..کمی روی صورتش خم شد تا راحت تر صدایش را بشنود.... پلک های سوگل لرزید..چشمانش نیمه باز بود که زمزمه کرد: آنیل!........ آنیل متوجه شد که سوگل هنوز هوشیار نشده است.. لبخند دلنشینی بر لبانش نقش بست..صورتش را پایین تر برد و کنار گوشش زمزمه کرد: من علیرضام، آنیل و دیشب نازنین اومد و با خودش برد!...... سرش را بلند کرد..لبخند روی لبانش، پررنگ تر از قبل به چشم می امد.. چشمان سوگل بازتر شده بود و مات و مبهوت نگاهش می کرد..هوشیاریش را با دیدن صورت خندان و در عین حال گرفته ی آنیل به دست آورد و با دستپاچگی سر از روی بالشت بلند کرد و گفت: وای شما.........آخ...... سرش را در دست گرفت و نتوانست بنشیند.. آنیل که هول شده بود فوری گفت: بخواب دختر نمی خواد بلند شی.. سوگل با چهره ای درهم نالید: سرم داره گیج میره.... لبخند بر لبان انیل خشکید.. لبخندش از سر روحیه دادن به او بود تا هرچه ناراحتی دارد برای لحظه ای فراموش کند ولی ظاهرا یک لبخند کوچک در حال ِ روحی ِ سوگل تاثیری نداشت!.... -- تو فقط استراحت کن باشه؟..یه شب من نبودم ببین با خودت چکار کردی.. و با لحن شوخی ادامه داد: نکنه از درد دوری من به این روز افتادی؟.. صورت و نگاهه سوگل پر شد از شرم و نگاهش را معصومانه از چشمان آنیل گرفت.. آنیل خنده کنان صورتش را در جهت چشمان سوگل قرار داد: پس حدسم درست بوده، آره؟.. سوگل که تحت تاثیر شیطنت آنیل قرار گرفته بود لبخند کمرنگی زد و صورتش را برگرداند.. آنیل که قصد اذیت کردن او را نداشت از کنارش بلند شد وبا همان لبخند و صدایی که پر بود از انرژی، در حالی که به سمت در می رفت گفت:تا سه بشمر اومدم....... لای در ایستاد و رو به سوگل که منتظر نگاهش می کرد لبخند زد:از تختت پایین نیا باشه؟.... سوگل فقط نگاهش کرد.. آنیل چشم غره ای ساختگی نثارش کرد و گفت: نشنیدم...... سوگل لبخند زد و سرش را تکان داد!.. صورت آنیل را آرامشی دلنشین پر کرد.. --حالا شد....الان برمی گردم!.. و از اتاق بیرون رفت.. نفهمید که با چه سرعتی خودش را به آشپزخانه رساند.. دستگاه ابمیوه گیری را از روی کابینت برداشت و روی میز گذاشت.. در یخچال را باز کرد..چندتا پرتقال بزرگ و ابدار از توی جامیوه ای برداشت.. آبمیوه را در عرض 2 دقیقه حاضر کرد.... به همراه یک لیوان شیر و کره و عسل و خامه و چند تکه نان تازه که مَشتی مثل همیشه صبح زود خریده بود در سینی گذاشت.. سینی به دست از در اشپزخانه بیرون می رفت که عمه خانم سر راهش را گرفت.. نگاهی پر از تعجب به دستان آنیل انداخت و گفت: کجا با این عجله؟!..این سینی واسه چیه؟!.. آنیل که واقعا هم عجله داشت از کنارش رد شد: واسه سوگل می برم..مَشتی و حاج قاسم کجان؟.. --تو باغن، چکارشون داری؟!.. جلوی پله ها ایستاد و رو به عمه خانم گفت: یکی از گوسفندا رو می خوام تا ظهر قربونی کنن..فقط سریع باشن!..... --آخه واسه چی با این عجله؟!.. -- همینکه گفتم عمه..خیلی زود!.... و روی اولین پله ایستاد و انگار که چیزی یادش امده باشد برگشت و به صورت غرق در بهت و تعجب عمه ش لبخند زد: آهان راستی به شهین خانم بگید واسه سوگل سوپ بپزه، نهایت تا 2 ساعت دیگه باید آماده باشه!.. و از پله ها بالا رفت.. شهین که تازه وارد عمارت شده بود جمله ی آخر آنیل را شنید و کنار عمه خانم ایستاد.. -- خانم جون این دختر، همون نامزد اقاست؟!.. عمه خانم که هنوز نگاهش به پله ها بود گفت: نه چطور مگه؟!.. -- آخه اقا یه ثانیه سوگل، سوگل از دهنش نمیافته..گفتم شاید....... عمه خانم نگاهش کرد.. -- سوگل خواهرشه.... شهین که از حرف عمه خانم مات مانده بود گفت: خواهرشونه؟!..یعنی چی؟!..آخه مگه آقا خواهر داشتن؟.. -- حالا که داره.. -- ولی آخه....مکث کرد و گفت: هیچی ولش کنین، خانم جون من برم تو اشپزخونه به کارام برسم.. راه افتاد که عمه خانم صدایش زد.. -- حرفتو یا نزن یا اگه می زنی نصفه ولش نکن..بگو چی می خواستی بگی؟.. -- آخه خانم جون..چطور بگم....این همه سال از خدا عمر گرفتم ولی تا حالا ندیدم هیچ برادری اینجوری به خواهرش برسه..آقا پروانه وار دورش می چرخه....فضولی نباشه خانمم ولی اقا تا فهمید سوگل خانم تب داره کم مونده بود خدایی نکرده زبونم لال سکته کنن!.. -- خودمم نمی دونم..مثل اینکه این دختر، دختره ریحانه ست، علیرضا که هنوز چیزی نگفته کم کم می فهمم اینجا چه خبره!...... و ادامه داد: شنیدی که آقا چی گفت؟!.. -- بله خانم الان میرم یه سوپ مرغ خوشمزه درست می کنم که هر کی اشتها هم نداشته باشه با خوردنش حسابی سر شوق بیاد!.. عمه خانم لبخند زد و آرام گفت: دستت درد نکنه!..برو زود حاضرش کن.. ************************ --بسه، دیگه نمی تونم.. --پس این یه لقمه رو کی بخوره؟.. سوگل لبخند زد..حالش خیلی بهتر بود..احساس خوبی داشت.. -- من نمی دونم..ولی دیگه جا ندارم، دلم درد گرفته.. آنیل لیوان شیر را از تو سینی برداشت.. -- خیلی خب ولی اینو باید بخوری..نق و نوق و بهونه هم نداریم!.. لحنش انقدری جدی بود که سوگل نتواند حرفی روی حرفش بزند..لیوان را گرفت و کمی از آن را مزه مزه کرد.. صدای آنیل بلند شد: اینجوری نه، یه نفس سر بکش.. -- آخه عادت ندارم نمی تونم.. -- هی میگه نمی تونم..تا نصفشو که می تونی بخوری؟.. سوگل از روی اجبار چند قلوپ از شیر را خورد و لیوان را درون سینی گذاشت.. آنیل بیش از آن اصرار نکرد..مطمئن شده بود که سوگل سیر است..خودش هم چند لقمه ای کنارش خورده بود و احساس گرسنگی نمی کرد.. سینی را از روی تخت برداشت و بلند شد:من اینا رو می برم پایین تو هم حاضر شو بیا.. -- قراره جایی بریم؟!.. -- تو بیا بهت میگم.. سوگل خواست چیزی بگوید ولی لب فرو بست و سرش را زیر انداخت.. آنیل لبخند زد و گفت: بگو چی می خواستی بگی؟.. سوگل سرش را بلند کرد و بدون آنکه در چشمان آنیل خیره شود گفت: نه..فقط.... -- فقط چی؟.. --دیشب که از خواب پریدم عمه خانم گفتن تو عمارت نیستی........ سکوت کرد.. لبخند آنیل کمرنگ شد و اروم گفت: همین اطراف بودم!.. -- پس..چرا گوشیتو خاموش کرده بودی؟!.. آنیل سکوت کرد و سوگل نگاهش کرد.. سکوتش طولانی شده بود که سوگل گفت: نمی خواستم فضولی کنم..ببخشید!.. صورتش معصومانه تر از قبل بود.. آنیل که ماندنش را با وجود آن قلب دیوانه و نگاهه افسار گسیخته، جایز نمی دانست در حالی که دستپاچگی در حرکاتش مشهود بود به سمت در رفت و گفت: تا 20 دقیقه ی دیگه پایین باش.... در را باز کرد ولی قبل از انکه بیرون برود برگشت.. به صورت سوگل که نگاهش هنوز هم به دنبال آنیل بود لبخند زد.. نگاهش برای قلب دیوانه ش آنقدر سنگین بود که نفسش را حبس کند.. در را که بست نفسش را عمیق بیرون داد و سینی را در دستانش فشرد.. چه پاسخی داشت که در جوابش بدهد؟!.. اصلا چه می توانست بگوید؟!.. از چه حرف بزند؟!.. از چیزی که گفتنش هزار درد بر جای می گذارد؟!.. پس همان بهتر که سکوت کند!.. سکوت، تنها دوای درد اوست!.. جلوی پله ها که رسید صدای زنگ موبایلش بلند شد..سینی را به یکی از خدمه ها داد و به صفحه ی گوشی نگاه کرد..شماره ی حاج آقا بود!..این وقت روز؟!.. -- الو..مخلص ِ حاجی.. -- الو پسر هیچ معلوم هست تو کجایی؟.. زبانش را روی لبش کشید و گفت: جونم حاج آقا چی شده؟.... -- مادرتو اینجا ول کردی به امون خدا کجا رفتی؟.. رنگ از رخش پرید..من من کنان گفت: مامان چی شده؟..حاجی اتفاقی افتاده؟........ -- نگران نباش حالش خوبه..ولی بی خبر کجا گذاشتی رفتی؟اینو بگو..... حاجی همچنان عصبی بود ولی آنیل که خیالش از جانب مادرش راحت شده بود نفس عمیقی کشید و در جواب حاج آقا گفت: به مامان همه چیزو گفتم حاجی، در جریانه که کجام..یه سر اومدم روستا تا فردا پس فردا هم برمی گردم.. -- خیلی خب پس چرا زنتو با خودت نبردی؟.... لبانش را روی هم فشرد که مبادا چیزی بگوید و بعد از آن پشیمانی بزرگی برجای بگذارد.. بعد از سکوت نسبتا طولانی صدای حاج آقا از پشت گوشی بلند شد:الو....آنیل.. --حاجی فعلا نمی تونم حرف بزنم..بعدا خودم باهاتون تماس می گیرم.. --اینجوری نمیشه نازنین الان اینجاست با راننده می فرستمش روستا........ آنیل که از این همه اصرار جوش آورده بود تند و پشت سرهم گفت: نه حاجی نکنی اینکارو..من خودم....... --تو چی؟!.. --من..من دارم بر می گردم.. --خیلی خب..کی؟.. -- امشب که یه کم کار دارم باشه واسه فردا.. --آنیل فردا تا ظهر تهران نباشی نازنینو می فرستم اونجا، گوش به زنگ باش.. -- باشه حاجی حرفی نیست.. --برو به کارت برس..یه تماسم با مادرت بگیر.. --دیشب باهاش حرف زدم حالش خوب بود.. -- بهت میگم زنگ بزن بگو چشم پسر..استغفرالله.... --چشم..امر دیگه؟.. -- به عمه خانم و بقیه سلام منو برسون.. --اونم به چشم..دیگه می تونم برم؟.. -- در امان خدا..مراقب باش.. --حتما..یاعلی!.. و درحالی که لبخند کمرنگی بر لب داشت گوشی را از کنار گوشش پایین اورد.. زیر لب گفت: تو این هیرو ویر فقط نازنینو کم دارم.. صدای عمه خانم را از پشت سرش شنید..برگشت و مسیر نگاهش را دنبال کرد..سوگل درست پشت سرش با فاصله ی چند پله ایستاده بود.. عمه خانم_ دخترم بهتری الحمدالله؟.. سوگل لبخندی از سر خجالت بر لب نشاند و نگاهش را زیر انداخت..در واقع نگاهه خیره و سنگین آنیل را تاب نداشت.. - خیلی بهترم ممنون......و سرش را بلند کرد: بابت دیشب شرمنده م..می دونم اذیتتون کردم.. --این چه حرفیه مادر دشمنت شرمنده باشه..خدا روشکر که رنگ و روتم باز شده..بیا بیرون یه کم هوای آزاد حالتو جا میاره!.. آنیل نگاهش را از روی سوگل برداشت و رو به عمه ش گفت:عمه به مَشتی و حاج قاسم سپردی؟.. --آره پسرم دیگه کارشون داره تموم میشه.. --خوبه پس به شهین خانم و بقیه بگید واسه ناهار کباب درست کنن.. عمه خانم لبخند زد و همراه ِ آن لبخند، نگاهه خاصی به سوگل انداخت..سوگل که از ماجرا بی خبر بود فقط با تعجب نگاهشان می کرد.. آنیل و سوگل از عمارت خارج شدند.. گوشه ای از باغ زیر درختان ِ بلند، 2 مرد قوی هیکل و نسبتا میانسال مشغول بودند.. سوگل با دیدن آن صحنه رویش را برگرداند: گوسفند قربونی می کنید؟.. آنیل با دست به گوشه ی دیگر باغ اشاره کرد.. روی صندلی با فاصله از هم نشستند.. --قربونی که نه..ولی خب...... --پس چی؟.. --تو حالت بهتره؟....... سوگل مکث کوتاهی کرد وجواب داد: بهترم...... --یه کم که تقویت بشی بهتر از اینم میشی!..... سوگل سرش را بلند کرد و نگاهش را به آنیل دوخت.. ولی نگاهه آنیل به رو به رو بود و سوگل تنها نیم رخ او را می دید..نگاهش پایین تر آمد..به سمت لباس هایش..بلوز آستین بلند طوسی و شلوار جین سرمه ای سیر.. آنیل که سنگینی نگاهه سوگل را روی خودش حس کرده بود صورتش را به طرف او چرخاند.. سوگل نگاهش را از او گرفت و سرش را زیر انداخت.. درحالی که با گوشه ی شال سفیدش بازی می کرد گفت: به خاطر من اون گوسفند و........ ادامه نداد.. آنیل با مکثی کوتاه زمزمه وار گفت: وقتی صبح تو حیاط از زبون عمه شنیدم که دیشب حالت بد شده حس کردم زمین و زمان داره دور سرم می چرخه..تو امانت بودی پیش من..اون لحظه انگار هیچ صدایی نمی شنیدم..برای چند لحظه گوشم سوت کشید....درکمال خودخواهی دیشب تو رو تو عمارت تنها گذاشتم و رفتم..نباید اینکارو می کردم..اگه دیشب یه بلایی سرت اومده بود اونوقت من....... ادامه نداد..نگاهش را می دزدید..صدایش گویای حال عجیبش بود.. سوگل ناخواسته سکوت کرده بود..از ته دلش می خواست بگوید که مقصر او نیست..مقصر گذشته ی خودش است..اتفاقاتی که در گذشته برایش افتاده گرچه از جانب او ناخواسته و از جانب نامادریش ظالمانه بود ولی حقیقت داشت و همین واقعیت ها بودند که هیچ وقت دست از سرش برنمی داشتند.... آنیل_ مجبور بودم برم..اگه می موندم حتما دیوونه می شدم..اون موقع که از عمارت زدم بیرون دیروقت نبود ولی وقتی به خودم اومدم که دیدم ساعتها از نیمه شب گذشته و من هنوز سرگردونم و مثل یه شبگرد دارم قدم می زنم.. گوشیمو خاموش کرده بودم تا با هیچ کس در تماس نباشم..فقط یه امشبو می خواستم تنها باشم..خودم باشم و خودم.... یه مشهدی غلام هست همین پایین ده که یه قهوه خونه ی کوچیک داره..دیشب اونجا بودم..داشتم فکر می کردم..به کارای سرخودم..به حرفام..دیشب زیاده روی کرده بودم اینو می دونم..کارایی که می کردم دست خودم نبود..اصلا انگار اون آدم من نبودم.... وقتی سرمو گذاشته بودم رو میز قهوه خونه یه حس بدی بهم دست داد..حسی که باعث شد با یه دلهره ی عجیب سرمو بلند کنم و تا چند لحظه به یه نقطه خیره بمونم..نمی دونستم اون حس از چی می تونه باشه..بالاخره هم طاقت نیاوردم..یه کم که نشستم بلند شدم.. وقتی گوشیمو روشن کردم دیدم چندتا تماس بی پاسخ از عمارت دارم..حدس می زدم عمه باشه که واسه تاخیرم نگران شده..واسه م بی اهمیت نبود ولی اون لحظه حال و حوصله شو نداشتم.. داشتم برمی گشتم که نازنین به گوشیم زنگ زد..بحثمون بالا گرفت و آخرش مجبور شدم بی خداحافظی قطع کنم..انقدر تو خودم و مشکلاتم و افکار درهم و برهمم غرق بودم که نفهمیدم وقتی رسیدم عمارت که دیگه صبح شده....... بعد از تماس نازنین بازم گوشیمو خاموش کردم شاید اون موقع بازم عمه زنگ زده بود ولی من متوجه نشدم..اصلا یه درصدم احتمال نمی دادم که حالت بد شده باشه وگرنه هر اتفاقی هم می افتاد می موندم و پامو از عمارت بیرون نمی ذاشتم!.... سوگل تمام مدت در سکوت به حرف ها و درد و دل های آنیل گوش می داد..پس دلیل غیبت ِ دیشب آنیل این بود!.... چقدر دوست داشت بیشتر از نازنین و رابطه ش با آنیل بداند..چرا حس می کرد که آنیل با نازنین خوشحال نیست؟!..با توجه به گفته های خودش جز این برداشتی هم نمی توانست بکند!.. آنیل که گویی پی به خواسته ی قلبی سوگل برده بود و او هم به دنبال راهی برای بیرون ریختن حرف های ناگفته ی دلش بود، بعد از مکثی طولانی سرش را بلند کرد و بدون آنکه به سوگل نگاه کند نگاهش را به رو به رو دوخت و گفت: مادرم اصرار داشت من با نازنین ازدواج کنم..هیچ وجه اشتراکی بین ما دیده نمی شد اینو حتی خود نازنین هم می دونست ولی مامان معتقد بود نازنین با وقار و اصیل و محترمه و می تونه برای من یک همسر ایده ال باشه.. به قول خودش خوشبختی من آرزوش بود که اونو تو ازدواج با دختری مثل نازنین می دید....بارها و بارها باهاش مخالفت کردم..سفت و سخت گفتم من نازنینو نمی خوام ولی مامان لجبازتر از این حرفا بود..می گفت می ترسم آخرش بری دست یه دختر تازه به دوران رسیده رو بگیری و به عنوان عروس بیاری تو خونه ت..همه ی فکر و ذهنش این بود تا زنده ست بتونه منو تو لباس دامادی ببینه....... بعد از چند لحظه پوزخندی از غم لبانش را از هم باز کرد.. -- سر همین بگومگوها یه شب که بحثمون شده بود قلبش گرفت..بعد از اون با ترسی که به خاطراز دست دادنش تو دلم نشست مجبور شدم کوتاه بیام..گرچه مامان دیگه چندان اصراری به این ازدواج نداشت ولی می دونستم هنوزم ازم دلخوره..اینو با کم محلیاش به خودم می دیدم و می فهمیدم.. طاقت نگاه های سردشو به خودم نداشتم..برای همین تن به خواسته ش دادم..خوشحال شد ولی من نه..اشک شوق تو چشماش نشست وقتی حلقه ی نامزدی رو از جانب من دست نازنین کرد ولی من تموم مدت ساکت بودم و حتی تو صورت نازنین هم نگاه نمی کردم.. برای من خوشحالی مادرم کافی بود..اینده م رو که هیچ، جونمم می دادم تا فقط بتونم اونو برای همیشه سالم و خوشحال کنار خودم داشته باشم.. نازنین به هیچ عنوان به این ازدواج بی میل نبود..شب خواستگاری وقتی قرار شد با هم حرف بزنیم، از سر عذاب وجدانی که داشتم همه چیزو براش توضیح دادم..نمی خوام دروغ بگم اون لحظه واقعا امیدوار بودم بهم جواب رد بده گرچه من به خاطر شنیدن جواب رد همه ی حقیقتو نگفته بودم فقط به خاطر اینکه وقتی ازدواج کردیم عذاب وجدان اینو نداشته باشم که نازنین از چیزی خبر نداشته و با این حال اونو هم به دردسر انداختم..ولی نازنین قبول کرد..چندبار تاکید کردم که من علاقه ای بهت ندارم و صرفا به این ازدواج تن میدم فقط به خاطر مادرم.... ولی بازم حرفی نداشت..می گفت علاقه بعد از ازدواج هم می تونه به وجود بیاد.. نمی دونم....من که نه، ولی اون باور داشت یه روز همینطور میشه..به همه چیز یه نگاهه ساده داشت.. خواستن عقد کنیم ولی هنوز که هنوزه من زیربار نرفتم..درسته شاید واقعا دیگه به همه چیز عادت کردم حتی به وجود نازنین توی زندگیم ولی مطمئنم که علاقه ای بهش ندارم.. اما نازنین دست بردار نیست..فکر می کنه که اگه همیشه کنارم بمونه می تونه احساساتمو نسبت به خودش عوض کنه.... آنیل سکوت کرد.. سوگل مشتاقانه به حرف های آنیل گوش می داد و تک تک جملاتش را با تمام وجود درک می کرد.. یاد خودش افتاد..او هم زمانی همین مشکل را با بنیامین داشت..شاید بدتر....سوگل دختر بود و جنس حساس و شکننده ای داشت..و بنیامین همیشه علاوه بر جسم به دنبال شکستن و خرد کردن روح او بوده و هست..و الان....قاتلی که در به در به دنبال شکار جسمش می گردد.. آنیل خندید..آرام ومردانه..صدایش ارتعاش خاصی داشت.. -- نمی دونم..نمی دونم چرا اینا رو دارم برای تو تعریف می کنم..شاید بگی به من چه ربطی داره که تو، تو زندگیت با نازنین چه مشکلاتی داری ولی سوگل....حس می کنم تو تنها کسی هستی که می تونی درکم کنی..شاید چون فکر می کنم با هم یه جورایی همدردیم..هیچ کدوممون از روی علاقه شریک زندگیمونو انتخاب نکردیم هر چی که بوده از سر اجبار بوده نه چیز دیگه..تو برای رسیدن به آزادی و خلاصی از دست اون همه نگاهه بی تفاوت..منم برای خوشحال کردن دل مادرم که همه ی دنیامه....اگه..اگه که یه وقت با حرفام ناراحتت کردم..منو............. -نه..نه ناراحت نشدم..چرا باید ناراحت بشم؟!..اینکه میگی باهم همدردیمو قبول دارم..ولی نازنین مثل بنیامین نیست..مطمئنم قلبا دوستت داره..شاید باید یه فرصت بهش می دادی..گرچه....شـ..شاید..الانم دیر نشده باشه!.. و دستانش را در هم قلاب کرد و نگاهش را از صورت آنیل گرفت.. در دل گفت: به تو چه ربطی داره که اون می خواد چکار کنه؟..انگار خیلی دوست داری نازنینو همیشه کنارش ببینی؟........... نه..دوست نداشت و هرگز این را نمی خواست.. ولی خوب می دانست که بعد از برهم خوردن نامزدی، یک دختر چه عذابی را می تواند متحمل شود.. برای نازنین دلش می سوخت..گرچه از اخرین برخوردش با او خاطره ی خوبی نداشت اما..هر چه باشد نازنین هم آدم است..هم جنس خودش است..به آنیل احساس دارد..چطور می توانست این را بداند و..بی تفاوت بگذرد؟!.. صدای آنیل را شنید..چقدر گرفته بود.. -- فرصت دادم..به خاطر آینده ی جفتمون اینکارو کردم..ولی نشد..نتونستم..این قلب وامونده قبولش نکرد.... -چرا؟!...... ناخواسته و ندانسته پرسیده بود و مشتاقانه منتظر جوابش بود.. چرا قلب آنیل وجود نازنین را پس می زد؟!.. -- چونکه من.......... --آقا........ هر دو از حضور بی موقع و شنیدن صدای مَشتی گویی از خوابی ارام پریده باشند به خودشان آمدند و به او نگاه کردند.... آنیل که سعی داشت حواسش را جمع کند نفس عمیقی کشید و جوابش را داد: چی شده مشتی؟.. --آقا کاری که خواسته بودین تموم شد..سهم گل بانو رو چکار کنیم اینبارم بهش بدیم؟.. --بده مشتی..به خودش بگو بیاد گوشتشو ببره هر چی هم خواست بهش بدین.... -- چشم اقا..بااجازه!.. و از آنجا دور شد.. آنیل دستی لا به لای موهایش کشید..از آمدن مشتی هم حالش گرفته بود و هم از طرفی خوشحال بود.. صدای سوگل را شنید.. - تو اتاق که بودم دوست نسترن رو گوشیم زنگ زد.. حواسش جمع شد و کامل به طرفش برگشت.. -- خب....از نسترن خبر داشت؟.. سوگل سرش را تکان داد.. - گفت نسترن نتونسته زنگ بزنه از دوستش خواسته منو باخبر کنه که بابام برگشته تهران و خواسته بره پیش پلیس ولی بنیامین نذاشته.. -- لعنتی..می ترسه پدرت پلیسا رو در جریان بذاره..اونجوری کار خودش سخت تر میشه.. - بنیامین همینطور ساکت نمی مونه..حتما یه کاری می کنه.. --مطمئنم آدماش همه جا رو زیرنظر گرفتن..آدمی نیست که بخواد از هر چیزی ساده بگذره.. - تو اونو خوب می شناسی درسته؟.. -- نه زیاد ولی خب از وقتی با تو دیدمش در موردش زیاد پرس و جو کردم..یه ادم روانی و صد البته باسیاست..نمیشه منکرش شد که ادم باهوش و زرنگیه، برای همین باید خیلی مراقب باشیم..حتی ممکنه بو ببره که تو اینجایی.. - یعنی ممکنه؟!.. -- فقط احتمال میدم..به ادمای عمارت سپردم از تو، بیرون ازعمارت پیش کسی حرفی نزنن ولی خب..بازم نمیشه اعتماد کرد.. - پس باید چکار کنیم؟..اینجوری که همه ش باید تو ترس و دلهره بمونم.. -- در حال حاضر عمارت نمی تونه برات جای امنی باشه..باید از اینجا دورت کنم.. -اما آخه چجوری؟..پامو بذارم بیرون آدماش پیدام می کنن.. -- اونش با من.. -جز خونه ی مادربزرگم که جایی رو ندارم برم.. -- شاید دیگه وقتش رسیده باشه!.. - وقت چی؟!..
در ای رمان در كل اينترنت رمان ببار بارون > فصل 10 رمان ببار بارون فصل 10 -- عمه الهی به قربونت بره پسرم، چرا انقدر دیر اومدی؟!.. و صورت آنیل رو با دستاش قاب گرفت و با چشمای خیس از اشکش زل زد تو چشماش: چی باعث شد دلت به رحم بیاد و به منه پیرزن سر بزنی؟..نمیگی یه عمه ای اینجا داری که چشم به راهه ببینه پسرش کی میاد دیدنش؟.... صداش انقدر غمگین و نگاهش به قدری پر از حسرت بود که منم بغضم گرفت.. این روزا خودمو حساس تر از گذشته می دیدم..اگه الان نسترن پیشم بود می گفت تو هم که همیشه اشکت دم مشکته!.. و واقعا هم همینطور بود..همیشه.... با دیدن کوچکترین صحنه ای که بتونه احساساتمو قلقلک بده بغضم می گرفت و اشکم سرازیر می شد.... آنیل پیشونی پر از چین و چروک عمه ش رو بوسید و زیر لب با لحن آرومی زمزمه کرد: قربون عمه ی گلم بشم نریز این اشکا رو .......... و اشکاش رو نوازشگرانه از روی صورتش پاک کرد و گفت: من که الان اینجام..حالا حالاها هم قصد رفتن ندارم، پس خیالت راحت..خب؟..... لبخند آرامش بخشی لبای چروکیده ی عمه ش رو از هم باز کرد.. نگاهش سمت من چرخید ..متوجه اون نگاهه متعجب که شدم با سر انگشتام قطره اشکی رو که گوشه ی چشمم جا خشک کرده بود رو گرفتم.. آنیل به سمتم چرخید و نگاهم کرد!.. بعد از یه مکث کوتاه، به من اشاره کرد و لبخند زد: این خانم خانما اسمش سوگل ِ ..یه مدت اینجا مهمونه ماست!.. عمه خانم نگاهه مرددی به من انداخت: باشه عمه ولی آخه.......... سکوت کرد و آنیل خیلی زود در جواب سکوتش گفت: سوگل خواهرمه.... از این حرفش هر دوی ما با تعجب نگاهش کردیم..ولی شاید درصد تعجب من بیشتر بود چون دقیقا اون لحظه تپش نامتعادل قلبم اینو بهم ثابت می کرد.. گفت خواهرم؟!.. کی؟!.. من؟؟!!.. عمه ش هم حرف دل منو تکرار کرد و با تعجب رو به آنیل گفت: خواهرت؟!..منظورت چیه؟....... آنیل با همون لبخندی که از نظر من سخت تلاش می کرد تا روی لبهاش نگهش داره سر تکون داد و گفت: براتون توضیح میدم، الان هردومون حسابی خسته ایم ........ و رو کرد به من و گفت: راستی این خانم خوشگله هم عمه ی منه..اسمش معصومه ست..اسمش واقعا برازنده شه، اینو بدون اغراق میگم.... عمه ش خندید و اروم به شونه ش زد: بسه پسر، انقدرخودشیرینی نکن بعد از این همه وقت اومدی باید حسابی جبران کنی!.. آنیل انگشت اشاره شو به پیشونیش زد و سرشو خم کرد..عمه ش خندید و هردومون رو به داخل راهنمایی کرد.. حواسم اصلا سرجاش نبود..فقط اتفاقات پیش روم، که بی شباهت به یک خواب ِ بی پایان نبودن رو می دیدم و به کل تمرکزمو از دست داده بودم.. مرتب جمله ی آنیل تو سرم تکرار می شد.. خواهرم!!!!!!!.. آخه چرا؟!......... انتظار داشتم مثل یه مهمون باهام رفتار کنن و یکراست به سالن پذیرایی راهنمایی بشم ولی اینطور نشد.. یکی از خدمه ها کنارم ایستاد و عمه خانم گفت که کدوم اتاق رو دراختیارم بذاره.. آنیل رو کنارم ندیدم چرا که به محض ورودمون به عمارت، بدون هیچ حرفی ازم جدا شد.. عمه خانم دستشو گذاشت پشتم و گفت: من برم ببینم این پسر کجا غیبش زد..خدمتکار اتاقتو نشونت میده دخترم..فکر کن اینجا هم خونه ی خودته..مبادا احساس غریبی کنی.... به زور یه لبخند نیم بند نشوندم کنج لبام وسرمو زیر انداختم و خیلی اروم تشکر کردم.... گلوم داغون شده بود..داشت آتیش می گرفت..پس کی قسمت میشه یه چیکه اب بخورم؟!.... دستمم دیگه نه خون می اومد و نه می سوخت..ظاهرا همون آب خونشو بند اورده بود چون بعدش محکم با دست روشو فشار دادم و اینجوری خونش کامل بند اومد.. زخمش سطحی بود و انگار اون موقع فقط واسه این ایجاد شد که نتونم با خیال راحت آب بخورم!.. من اگه شانس داشتم که....پــــــوف.... همونطور که پشت سر خدمتکار بودم، اطرافو هم نگاه می کردم.. داخل عمارت و تزئیناتشم سبک قدیم بود..و بیشتر از اشیاء عتیقه و شیک استفاده شده بود..بعضیاشون به قدری زیبا بودن که چشم هر بیننده ای رو به خودشون خیره می کردند.. ظاهرا اتاق من طبقه ی بالاست..خدمتکار در یکی از اونها رو که انتهای راهروی باریکی قرار داشت، باز کرد و کنار ایستاد.. لباس فرم نداشت و کاملا معمولی بود.. بدون هیچ حرفی از کنارم رد شد .. وارد اتاق شدم..درو که بستم نفسمو عمیق و کشیده از سینه بیرون دادم..چشمامو ثانیه ای بستم و باز کردم..و تازه متوجه اطرافم شدم.. یه اتاق نسبتا بزرگ....با دیوارهای بلند و سفید....یه پنجره ی بزرگ رو به روم با پرده های زرشکی..با روتختی ساده ای که روی تخت دونفره ی چوبی کشیده شده بود ست بودند.. یه میز آرایش کوچیک با فاصله از تخت و دوتا میز عسلی کنار تخت و یک اباژور کوچیک سفید هم روی یکی از اونها قرار داشت.. همه چیز قدیمی ولی ساده ..واقعا برام جالب بود..اتاق در عین بزرگی با وجود همین لوازم ِ ساده و شیک هم واقعا از دید من زیبا بود.. تن خسته م رو روی تخت رها کردم..و تازه اون موقع بود که متوجه ردیف کمدهای دیواریی شدم که توی دیوار ِ مقابلم کار شده بود....و چون رنگش همرنگ دیوارها سفید بود، همون اول نتونستم تشخیص بدم.. تقه ای به در خورد..خودمو جمع وجور کردم و گفتم: بفرمایید.. در باز شد..همون خدمتکار بود، با یه دست لباس توی دستش.. اونها رو گذاشت روی میز و گفت: خانم گفتن می تونید لباساتونو تعویض کنید....توی کمدتون حوله ی تمیز هست.. خواست از در بره بیرون که صداش زدم.. -- بله!....... -ببخشید..اینجا حموم و دستشوییش کجاست؟.. --داخل همین راهرو دست چپ در سوم....حمام و دستشویی هر دو.. - ممنونم.. --امر دیگه ای ندارید خانم؟!.. -نه..فقط........ منتظر نگاهم کرد.. یه زن تقریبا 45 یا 46 ساله بود..ظاهر ساده ای داشت و نگاهش به من سرد نبود..برای همین هم در مقابلش خودمو معذب نمی دیدم.. - می دونم باعث زحمتتون میشه ولی..اگر که ممکنه یه لیوان اب می خواستم.. لبخند زد و سرشو تکون داد: بله خانم حتما!..چیز دیگه ای لازم ندارید؟.. متقابلا با لبخند گرمی جوابشو دادم:نه ممنونم..بازم شرمنده!.. -- وظیفمه خانم!.. و از در بیرون رفت..گره ی شالمو شل کردم و به پشت رو تخت افتادم.. حرفا ونگاه های آنیل یک لحظه هم دست از سرم بر نمی داشتن.. اون از موضوع توی الونک و حرفایی که در مورد گذشته ی عجیب وغریبم می زد.. این از کاراش.. اونم از نسبتمون، که به عمه ش گفت خواهر و برادریم!!.. پیش خودم گفتم اگه میگه من خواهرشم پس حتما از این جهت گفته که اون زن..یعنی همونی که اسمش ریحانه ست و آنیل معتقده مادر منه مادر اونم هست..یعنی همونی که بزرگش کرده..پس بازم برادرناتنیم میشه نه برادر واقعیم.. وای خــــدا دیگه دارم گیج میشم..اگه بابام و بنیامین سر نرسیده بودن آنیل الان همه چیزو گفته بود.. 2 تا تقه به در خورد..فکر کردم خدمتکاره که برام آب اورده..و انقدر توی فکر بودم اونم با چشمای بسته که تو حالت خماری نا نداشتم بلند شم.. همونجوری اروم گفتم: بفرمایید.. صدای باز و بسته شدن درو شنیدم..و صدای قدم هاشو که با یه مکث کوتاه به طرفم اومد..به خودم تشر زدم، این چه وضعشه دختر بلند شو بشین واقعا خجالت نمی کشی؟!..اون بزرگتره.... بازم خدا خیرش بده به دادم رسید که یه لیوان اب دستم بده.. همین که خواستم لای پلکامو باز کنم و بشینم، چند قطره آب چکید روی گونه ها و لبهام.. لبای خشکم که حالا کمی خیس شده بودن رو به هم زدم و همزمان چشمامو باز کردم.. از دیدن آنیل با اون لبخند جذابش بالا سرم هول شدم و یه ضرب تو جام نشستم..صدای قهقهه ش بلند شد.. وای خدا.. دستمو محکم روی قلبم گذاشتم که محکم می کوبید و لبه های شالمو به هم رسوندم.. خوبه که هنوز از سرم نیفتاده.. با یه پاش رو تخت زانو زده بود که با این حرکت من، کامل نشست کنارم.. هنوز داشت می خندید.. لیوانو گرفت جلوم و گفت: چرا رنگت پرید؟!.. لیوانو از دستش گرفتم و به صورتش اخم کردم.. - این چه کاری بود که کردید؟.... انگشت اشاره شو جلوم تکون داد و گفت: آآآ..دیگه قرار نشد باهام رسمی باشی..ناسلامتی من داداشتم.. و به صورتم لبخند زد.... داداشم؟!.. آنیل؟!.. نه نمیشـــه.. چرا وقتی زمزمه ش می کردم دهنم مزه ی تلخی رو به خودش می گرفت؟!یه تلخی زننده!....به نظرم زمزمه ی برادر اونم از جانب آنیل..نه برام شیرین نبود.... آب رو تا نصفه سر کشیدم تا شاید اون تلخی از بین بره!.. سینی ای که روی میز عسلی بود رو برداشت و گذاشت کنارم..درست مابین خودم و خودش.... اینو کی اورده بود؟!.. 2 تا بشقاب پلو و 2 تا کاسه خورش قرمه سبزی..با یه ظرف سالاد و یه پارچ آب..همه ش تو یه سینی ِ استیل ِ بزرگ.. با چه زوری اینو تا بالا اورده بود؟!.. و نگاهم همون موقع به طرف بازوهای عضلانیش کشیده شد که توی اون تیشرت سرمه ای خودشونو کاملا جذب و گره خورده نشون می دادن.. کی فرصت کرد لباسشو عوض کنه؟!.... قاشقو داد دستم و گفت: بسم الله.... با تردید زیرچشمی نگاهش می کردم..در حضورش معذب بودم..چطوری می تونم غذا بخورم؟!..با اینکه خیلی گرسنه م بود..... دید که کاری نمی کنم..کمی نگام کرد..بلند شد و سینی رو برداشت..با تعجب سرمو بلند کردم.. نشست رو زمین و سینی رو گذاشت جلوش..به رو به روش اشاره کرد و گفت: بیا اینجا.. واقعا گرسنه م بود..درخواستشو رد نکردم و رو به روش نشستم..قاشق هنوز توی دستم بود.. به بشقابم اشاره کرد.. --حالا که دیگه جات راحت تر شده..پس بخور تا از دهن نیفتاده.. لبخند زدم و سرمو زیر انداختم..یعنی تردیدمو پای اینکه رو تخت راحت نمی تونستم غذامو بخورم گذاشته بود؟!.... --ببین اگه نخوری از ادامه ی اون موضوع هم خبری نیستا..از من گفتن بود حالا خود دانی!.. با تعجب نگاهش کردم.. - کدوم موضوع؟!.. لبخند زد و یه تای ابروشو با شیطنت بالا انداخت: امان از فضولی..بد فشار میاره نه؟!.... لب پایینمو گزیدم و تند گفتم: نه..من......... اومد تو حرفمو گفت: می دونم، فقط سوال کردی همین!..ولی جواب سوالتم بعد غذا میدم..پس یالا شروع کن....... به بشقاب خودش نگاه کردم..اونم هنوز به غذاش دست نزده بود..لبخند کمرنگی رو لبام نشست.. لقمه ی اول رو که تو دهنم گذاشتم اونم با رضایت لبخند زد و شروع کرد.. ولی تا وقتی که غذامو تموم کنم یه لحظه ام نگام نکرد..اصلا انگار که اونجا نبودم.. با اشتها ولی در کمال آرامش غذاشو می خورد..از اینکارش یه جورایی خوشم اومد..کاری می کرد که معذب نباشم و بتونم احساس راحتی کنم.. این موضوع رو خوب درک کرده بود و کاملا ماهرانه به یه چیز دیگه ربطش داد و به روم نیاورد!.. --عمه م امشب میره عروسی..ساعت 9 بیا تو حیاط باید باهات حرف بزنم.. - چرا تو حیاط؟!. لبخندشو همراهه نگاهی از سر آرامش به صورتم پاشید: بیا خودت می فهمی!.. فقط تونستم سرمو تکون بدم.. و از اتاق که بیرون رفت مرتب به این فکر می کردم که چی می خواد بگه؟!.. از طرفی نهایت ِ خواسته م این بود که هر جور شده ادامه ی حرفاشو بشنوم.. **************************** « آنیل_راوی سوم شخص » سنگ ریزه ای از کنار باغچه برداشت و با حرص ِ خاصی به نقطه ای نامعلوم پرتاب کرد.. برای صدمین بار به قاب ساعتش نگاه کرد..در دل به حرکت ِ کند ِعقربه ها ناسزا گفت.. از ساعت 8 تا به الان توی باغ در حال قدم زدن است و هنوز 5 دقیقه ی دیگر مانده..5 دقیقه ای که گویی 5 سال طول خواهد کشید.. اما برای این چند دقیقه هم دلش تاب نیاورد..قدم برداشت..پشت باغ..پنجره ی اتاق سوگل همان سمت بود.. می دوید....در دل خدا خدا می کرد..شاید شانس اورد و توانست او را ببیند..از پشت پنجره ..حتی سایه ای از او ..همین هم برایش دنیایی بود......... این دل آرام می گیرد؟.. تپش ها، پر تنش بودند و کوبنده.. همیشه ارزویش را داشت..توی همین لحظه و حالا.... دل توی دلش نبود .. باورش هم برای او سخت بود..نه..حتی غیرممکن.. می ترسید.. ولی حالا این ترس برایش معنایی نداشت..او اینجاست..خیلی دور نیست..همینجا..به فاصله ی یک پنجره.. زمان....این زمان لعنتی چرا قدم های خسته ش را تندتر برنمی داشت؟.. حالش را نمی دید؟.. تاب و توان از دست رفته ش را نمی دید؟.... کمی عقب رفت..سوگل پشت پنجره نبود.. آه کشید..ناخواسته بود..شاید از سر حسرت .... دستانش را به کمر زد و نگاهش را محو پنجره ی اتاق دختری کرد که حالا با حضورش می توانست دنیایش را کامل کند..همان دنیای از دست رفته ش را..همان روزهای نحس و سرد گذشته ش را.. همه ی انها را به او بازمی گرداند.. همین دختر.. با نگاهش هر چند بارانی، دل بیابان زده ی آنیل را زنده می کرد.. صدایش..که تسکین دهنده ی قلب شکسته ش بود.... لبخند زد..لبخندی از سوزش قلبش.. لبخندی که دردها را آسان می پوشاند..همچون ماسکی پر از تظاهر بر چهره ای پر شده از آرامش..آرامشی که همه چیزش کذب بود و....فقط تظاهر.... گاهی یک لبخند هرچند ساده حرفها دارد برای گفتن.. گاهی حرفها هستند و وجودشان در دل حس می شود ولی زبانی برای بیانشان نیست.. زبان ِ دل قاصر و تنها نگاهه پرمعنا قادر به بیان آن راز ِنهان است.... در خودش و افکارش غرق بود.. از لرزش پرده ها قلبش فرو ریخت.. سوگل پشت پنجره ایستاد.. آنیل را دید.... لبخند زد.. و همان لبخند با آن نگاهه دلنشین کافی بود که قلب آنیل را برای هزارمین بار در هم فرو بریزد.. وجودش پر بود از هیجان..هیجانی شیرین..غیرقابل وصف.... دستانش می لرزید.. احساسات مردانه ش برای اولین بار تنها در مقابل این دختر سرکوب، نشده بود.. از پنجره فاصله گرفت..اتاق در خاموشی فرو رفت....سوگل دیگر انجا نبود.. لب پایینش را به دندان گرفت و نگاهش را به اطراف چرخاند.. زیر لب غرغرکنان در حالی که پنجه های بزرگ و مردانه ش را لا به لای موهایش فرو برده بود زمزمه کرد: د ِ لعنتی 2 دقیقه مثل آدم باش..حالا که رسیدی اینجا، می خوای با دستای خودت فراریش بدی؟...... به پشت گردنش دست کشید..آهی از سر دل ِ حسرت کشیده ش بیرون داد و نجواگرانه تکرار کرد: اون هنوز بهت اعتماد نداره..پس اوضاع رو از اینی که هست بدترش نکن........... کلافه بود.... اما اذیتش نمی کرد.... مدتهاست که منتظر این لحظه است....و انتظار، برای ان چیزی که ندانسته در مسیر پایانیش قرار بگیری و از مقصد نهایی آگاه نباشی ، چقدر می توانست سخت باشد.. برای کسی که در تب دیدار، روزها سوخته و شبهایش به خاکستر تبدیل شده بود.. تکرار مکررات....واقعا برایش دشوار بود.. کاش........ کاش همه چیز..یک روزی تمام می شد.. « سوگل » از پله ها پایین رفتم..با چشم دنبالش می گشتم..از پشت پنجره دیده بودم که این بیرونه، پس شاید هنوزم همون اطراف باشه.. خواستم برم پشت باغ ولی کمی جلوتر دیدمش که کنار یه صندلی چوبی، تکیه به درخت ایستاده و داره به آسمون نگاه می کنه.. قدمامو آهسته کردم..نگاهه من هم ناخودآگاه مسیر نگاهه اون رو دنبال کرد..امشب آسمون صاف بود..هیچ وقت از دیدن ستاره ها تو یه همچین شبی سیر نمی شدم.. ای کاش الان هم مثل بچگیام موقعیتشو داشتم که بی دغدغه دراز بکشم رو زمین و زل بزنم به آسمون و به قول نسترن بگردم دنبال همون ستاره ای که عزیزجون می گفت ستاره ی خوش شانسی و بخت و اقباله.... همونی که وقتی بچه بودیم سر می ذاشتیم رو دامن عزیزجون و نگاهمونو محو اون ستاره هایی می کردیم که از ته دل ایمان داشتیم می تونه سرنوشتمونو بهمون نشون بده..چون عزیزجون گفته بود پس حقیقت داشت.... همیشه دوست داشتم اونی که از همه بزرگ تر و نورانی تره مال من باشه..ولی از روی قسمتی که الان داشتم به چشم می دیدم، می شد فهمید که تا چه حد خوش شانس بودم و..هستم!.. آنیل هم ظاهرا محو اون چادره سیاه بود که با وجود نگین های چشمک زن و درخشانش، چشم رو نوازش می کرد.... آروم به طرفش رفتم..هنوز متوجه من نشده بود..دست به سینه سرش رو بالا گرفته بود.. لباساش نظرمو جلب کرد....یه بلوز جذب کلاهدار ِ سفید و شلوار ورزشی مشکی که به خاطر عضلانی بودن هیکلش جذبش شده بود.. صدای قدمامو شنید..سرشو پایین اورد.. با دیدنم لبخند زد و از درخت فاصله گرفت.. حس کردم زیر نگاهه مستقیمش دست و پام شروع کردن به لرزیدن!..اون نگاه، عجیب روم سنگینی می کرد.. کنارش که رسیدم نگاهمو از رو صورتش برداشتم..تو چشماش که اصلا نمی تونستم نگاه کنم..دست و پامو حسابی گم کرده بودم ولی ظاهر ِ اون نشون می داد که کاملا آرومه.. منتظر بودم چیزی بگه تا بتونم سر بحثو باز کنم..ولی فقط همون نگاهه سنگین بود..و این حس مبهم، بهم این اجازه رو نمی داد که سر بلند کنم و حرفایی که تو دلم بود رو راحت به زبون بیارم..... قبل از اینکه اینطور پر از تشویش باشم و رو به روش بایستم، ذهنم پر بود ازسوال و قصد داشتم تمومش رو ازش بپرسم..ولی حالا....در کمال تعجب می دیدم به همین سرعت از تو ذهنم پاک شدن!.. --بیا اینجا....... سرمو بلند کردم..به اون صندلی ِ دو نفره ی چوبی اشاره می کرد..به زور تونستم لبخند بزنم و تشکر کنم..نشستم و اون هم آروم و البته با فاصله کنارم نشست.. سکوت عجیبی بینمون بود..اگرم حرفی یا سوالی داشتم توی این موقعیت راهه پرسیدنشون رو نمی دونستم...... کمی به جلو خم شد..دستاشو تو هم گره کرد..از حالت ِ گرفته ی صورتش معلوم بود که تو فکره!.... سرشو آروم تکون داد و تو همون حالت گفت:حرفای زیادی دارم که می دونم تا چه حد مشتاقی اونا رو بشنوی..ولی قبلش می خوام بدونی یه چیزی واسه م واضحه..اینکه هنوز به من اعتماد نداری.......... سرشو به طرفم چرخوند، ولی نگام نکرد.. -- حرفایی که قبلا بهت زدم و اونایی رو که قراره بشنوی، می خوام که باورشون کنی و حتی یه ذره هم شک به دلت راه ندی که شاید دارم بهت دروغ میگم..می دونم..بهت حق میدم که نتونی اعتماد کنی..اما خب............. نفسشو فوت کرد بیرون و به صندلی تکیه داد.. دستاشو رو سینه ش گره زد و گفت: من یه غریبه م واسه ت..یکی که غیرمنتظره وارد زندگیت شد و یه دفعه هم احساس صمیمیت کرد....انقدر صمیمی که با حرفاش هر دقیقه بیشتر داره سردرگمت می کنه.......... کامل چرخید سمتم و اینبار زل زد تو چشمام.. با دست به خودش اشاره کرد و ملتمسانه زمزمه کرد: ولی به خداوندی خدا دیگه کاسه ی صبرم لبریز شده..این همه مدت فیلم بازی کردم تا باورت بشه که من جز یه غریبه برات هیچی نیستم..سخت بود بشناسمت و ادعا کنم که ازت دورم.... احساس داغی عجیبی بهم دست داده بود..تموم توانمو جمع کردم تو زبونم و با اینکه لرزش خفیفی داشت گفتم:من متوجه حرفات نمیشم..فقط......... و اون که انگار از من کم طاقت تر بود اومد میون حرفم و گفت: میگم سوگل..میگم......به تموم سوالات جواب میدم اینو بهت قول دادم..ولی قبلش ازت یه خواهشی دارم.. - چه خواهشی؟!.. بعد از یه مکث کوتاه تو چشمام، نگاهشو از روم برداشت و به حالت اولش برگشت.. نگاهشو اطراف باغ چرخوند و سرشو تکون داد و قاطعانه گفت: بهم اعتماد کن!........ سکوت کردم.. و اون سکوتم رو پای رد کردن درخواستش گذاشت که بعد از چند لحظه لب پایینش رو گزید و نگاهشو به دستاش دوخت که محکم تو هم قلاب شده بودن و من لرزش اون دستا رو به وضوح می دیدم.. منم حالم دست کمی از انیل نداشت.. سرشو چرخوند سمتم و نگاهم کرد..اون نگاه رنگ التماس داشت.. زمزمه کرد: بهم اعتماد کن سوگل!...... نگاهمون تو هم گره خورده بود و انگار هیچ کدوم توان دزدیدن این نگاهه افسارگسیخته رو نداشتیم..قلبم تند می زد..خیلی تند.....صداش همه ی وجودمو پر کرده بود..می ترسیدم که اونم بتونه بشنوه و......!.. گوشی موبایلش زنگ خورد.......و همین صدا یه شوک بود واسه م که با یه لرزش خفیف به خودم بیام و با یه نفس عمیق جفتمون نگاهمون رو به یه سمت دیگه بدزدیم.. صورتمو ازش گرفتم ..ولی صداشو می شنیدم..اولش نمی دونستم اونی که پشت خطه کیه ولی با اینکه آنیل رو نمی دیدم کاملا از طرز صحبت کردنش مشخص بود که به زور داره جواب مخاطبش رو میده....... -- الو..سلام..بد نیستم، تو خوبی؟.....نه چطور مگه؟..به مامان گفته بودم که بهت بگه....گیر نده نازنین گفتم که....آره تنها اومدم....نازنــین!....برمی گردم..گفتم که برمی گردم، کاری نداری؟باید برم....نه..سلام برسون..باشه، فعلا! پس نازنین یا همون نامزدش بود!.. چطور فراموش کردم؟!..اون نامزد داشت..مردی که الان کنارم نشسته و من از نگاهش دست و پامو گم می کنم و با شنیدن صداش ریتم نامنظم قلبمو احساس می کنم، نامزد داشت و منه احمق چه بی خیال زل می زنم بهش و انگار نه انگار که.......... پــــوف..سوگل آخه تو چت شده؟!..واقعا این تویی؟!..سوگلی که بتونه تو چشمای یه مرد زل بزنه و شهادت از چیزی بده که عالمی ازش دور بوده؟!.... نمی دونم چرا بی دلیل جوش اوردم..دست خودم نبود..واقعا دست خودم نبود.. چه صمیمی اسمشو صدا می زد!....نازنین!..اسم قشنگی هم داشت.. چرا قبلا تا این حد بهش دقیق نشده بودم؟!.. اون دختری که توی شمال هر چی خواست به من و نسترن نسبت داد نامزد آنیل بود!.. اون موقع نسبت بهش چه بی تفاوت بودم و حالا.......... اخمام تو هم کشیده شد..و مثل ادمی که پریشون حال از خواب پریده باشه، به یه گوشه زل زده بودم و به این فکر می کردم که همه چیزو چه ساده گرفتم و چه احمقانه از کنارشون رد شدم.. خودم کم تو زندگیم مصیبت داشتم؟..این دیگه چه دردیه خدا؟!.. --سوگل؟!...... به خودم اومدم و نگاهش کردم..ولی از دیدن چشماش باز قلب واموندم زیر و رو شد.. -- تو حالت خوبه؟!.. سوگل به خودت بیا.. چه مرگت شده؟!.. از شنیدن یه اسم ساده اینطور بهم ریختی؟!..اما نه....شنیدنش از دهن آنیل واسه م ساده نبود..نبود خدا، نبود.......... نوک زبونمو روی لبای خشکم کشیدم..خودمو جمع و جور کردم..نمی خواست باهاش رسمی باشم..می خواست اعتماد کنم!..باشه، ولی این اعتماد با اونی که آنیل دنبالش بود فرق داشت..برای من فرق می کرد.. - داشتم به چیزایی که گفتی فکر می کردم..باشه من حرفی ندارم.....از این به بعد تموم سعیمو می کنم که دیگه نسبت بهت بی اعتماد نباشم ولی تنها انتظارم ازت اینه که همه چیزو مو به مو تعریف کنی..همه چیزو.......... مات و مبهوت منو نگاه می کرد..انگار یه چیزی لا به لای حرفام براش عجیب بود..و فقط من بودم که می دونستم چی باعث تعجبش شده!.. -- تو خوبی؟!.. لحن و نگاهش جوری بود که نتونستم جلوی لبخند بی موقعم رو بگیرم.... - خوبم....میشه ادامه بدید؟..یعنی بدی!........ خندید..دو تا چال ِ روی گونه هاش رو دیدم و به بدبختی نگاهمو از روشون برداشتم..و مدام به خودم تشر می زدم که این مرد نامزد داره..آنیل متاهل نه ولی متعهد که بود..مثل من که هنوز ساعتها مونده تا از شر بنیامین خلاص بشم و یه نفس راحت بکشم.. ولی نازنین، بنیامین نبود..اون واقعا آنیل رو دوست داشت.... --خودمو کامل برات معرفی کردم..از گذشتمم یه چیزایی گفتم..من 28 سالمه..با غرور میونه ی چندانی ندارم ولی وقتی ببینم طرفم حسابی غد و یه دنده ست ناخواسته منم میشم مثل خودش..فکر اینم نیستم که از اینکارم ناراحت میشه یا نه، اینم یکی از خصلتای بدمه، خودمم می دونم........ خندید و سرشو زیر انداخت..با انگشتای دستش بازی می کرد..انگار این کار عادتش بود..از خنده ش لبخند رو لبام نشست.. --همیشه با منطق خودم حرفمو به کرسی می نشونم..حالا اون کار می خواد واقعا منطقی باشه یا..یا حالا هرچی..اینم که از سر حرفم برگردم و یا کاری رو که می خوام بکنم رو انجام ندم، شاید تو یه سری از موارد خاص پیش بیاد.... نگاهم کرد وبا لحن بامزه ای گفت: می بینی تا چه حد از خودم مطمئنم؟..یه مرد ایده ال ِ ایده ال!.... خندیدم و نگاهمو از روش برداشتم.. صدای نفس عمیقشو شنیدم.. --هــــوم خب دیگه هر کی یه جوره..کسی اگه واقعا هم بخواد نمی تونه کامل خودشو عوض کنه..چون تهش به جای اینکه عوض بشه یا عوضی میشه یا خود ِ واقعیشو گم می کنه...... با این حرفش تا حدی موافق بودم..خداوند گل هر کس رو یه جور سرشته.. سرمو به نشونه ی تایید حرفاش تکون دادم و با همون لبخند کمرنگ رو لبام جوابشو دادم: خب منم یه جورایی باهات موافقم، اینکه کامل نمی تونه تغییر کنه..هر چند حرف حساب جواب نداره....... خندید.. یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت: پس حرفم از روی حسابه....مکث کرد و آرومتر ادامه داد: خوبه که لااقل تو این یه مورد قبولم داری!.. لبخندش کمرنگ شد و من جوابش رو فقط با سکوتم دادم.. و یک آن تو دلم آرزو کردم چه خوب می شد که می تونستم باهاش راحت تر از این باشم.. ای کاش.. ای کاش می تونستیم.......... ای کاش واقعا می تونست برادرم باشه..نه......برادرم نه....نمی خوام که اون برادرم باشه!..همون بهتر که نیست.. ولی اون اصرار داره که.......نه اصلا چرا دارم بهش فکر می کنم؟!.. -- از تو فکر بیا بیرون سوگل..کجا رفتی؟!.. چقدر دقیق بود!..هر دقیقه می خواد مچمو بگیره.... لبخند مصلحتی تحویلش دادم و گفتم: نه حواسم همینجاست، تو فکر نبودم..خب ادامه بده!.. نگاهه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت که خجالت کشیدم و چیزی نگفتم..وقتی به این واضحی فهمیده من سعی دارم چیو انکار کنم؟!.. -- یه باشگاه بدنسازی دارم که بیشتر اوقات اونجام..یه مغازه ی عطرفروشی هم هست که گه گاه بهش سر می زنم، میشه گفت مربوط به همون کاری میشه که جریانشو برات تعریف کردم.. مکث کرد..شونه شو آروم بالا انداخت و گفت: گفته بودم که مسیر زندگی من درست 10 روز بعد از تولدم عوض شد..ریحانه دانشجو بود و تهران درس می خوند..همونجا هم با پدرت آشنا میشه..ریحانه از یه خانواده ی پولدار و سرشناس بوده..و نیما از یه خانواده ی متوسط و سنتی..هر دو خانواده از نظر اجتماعی فاصله ی زیادی داشتن ولی خب..عشق که این چیزا سرش نمیشه...... و خندید و ضربه ی آرومی رو پاش زد.... --ریحانه موضوع نیما رو به خانواده ش نمیگه تا وقتش برسه..دقیقا همون روز که با هم تو پارک قدم می زدن نیما موضوع خواستگاری رو پیش می کشه.......... -یعنی می خوای بگی که دقیقا همون روز تو رو زیر پل پیدا می کنن؟ درسته؟.. سرشو تکون داد.. -- درسته..پدر ریحانه یعنی حاج مودت یکی از خیرینی بوده که تو بنای بهزیستی گلهای زندگی نقشی داشته و هر ماه هزینه ی زیادی رو به حساب بهزیستی واریز می کرده..ریحانه که اون بچه رو پیدا می کنه تصمیم می گیره پدرشو در جریان بذاره..با وجود اون نامه حتم داشته که اون بچه رو به خاطر فقر و نداری گذاشتن سر راه.... مکث کرد و بدون اینکه نگاهم کنه گفت: نمی خوام همه چیزو جزء به جزء برات تعریف کنم فقط تا همینجا که حاجی بعد از مدتی می خواسته اون بچه رو به بهزیستی تحویل بده تا پیگیری بشه و در مورد خانواده ش تحقیق کنن...خلاصه بعد از هفت خان رستم آیا پدر و مادر اون بچه پیدا بشن آیا نشن....ولی ریحانه جلوشو می گیره..توی این مدت حسابی وابسته ی اون بچه میشه..می خواسته حضانت بچه رو بگیره ولی حاجی این اجازه رو بهش نمیده..ریحانه مجرد بوده و حاجی هم بهش اخطار میده که این کار جلوی مردم صورت خوشی نداره و فردا کلی حرف پشتت می زنن که این بچه از کجا اومده..... خلاصه کلی با هم بحثشون میشه..نیما هم از طرفی سعی داشته ریحانه رو قانع کنه ولی ریحانه بازم زیر بار نمی رفته..معتقد بوده خدا این بچه رو سر راهش گذاشته پس حتما یه حکمتی داشته....به هر حال اونم دختر حاج مودت بوده و هرطور شده سر حرفش می مونه و بقیه رو راضی می کنه..حاجی به بهزیستی خبر نمیده و موضوع بچه همینطور باقی می مونه.......... - یعنی حتی به پلیسم اطلاع نمیدن؟!.. --نه، خب ریحانه زیر بار نمی رفته..بماند که یه بچه ی 10 روزه بدون شناسنامه و مدرک چقدر می تونه دردسرساز باشه.....ولی هرجور که بود من با اسم آنیل مودت توی اون خونواده موندگار شدم.... نگاهم کرد و لبخند زد: خب حاجی هم برو بیا زیاد داشته!......با اینکه اسم و مشخصات حاجی تو شناسناممه تا الان فقط حاج آقا صداش زدم ولی از همون روزی که زبون باز کردم و اسم مقدس مادر رو به زبون اوردم ریحانه رو مادر خودم دونستم..چون فقط اون کنارم بود..تا دیروقت بالا سرم می موند و باهام حرف می زد و برام لالایی می خوند تا خوابم ببره..من از شیشه ای شیر می خوردم که ریحانه دستش می گرفت..شبا تا اون پیشم نبود آروم نمی گرفتم..تب می کردم اونم باهام تب می کرد.... به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود..زمزمه کرد: هنوزم بهترین مادر دنیاست..لنگش هیچ کجا پیدا نمیشه!..حتی وقتی فهمیدم مادر واقعیم نیست هیچی واسه م عوض نشد..چون معتقد بودم کارایی که ریحانه در حقم کرده رو یه مادر واقعی هم در حق فرزندش انجام میده ولی ریحانه بیشتر از یه مادر بود برام..می پرستیدمش..تا الان نذاشتم و نخواستم حتی سایه ی اشک تو چشماش بشینه، بازم تا بتونم نمیذارم چنین روزی برسه.. چشماشو بست و سکوت کرد.. اوج علاقه شو به مادرش، توی تک به تک ِ کلمات و جملاتش درک می کردم.. منی که محبت مادرم رو ندیدم و همیشه حسرتشو رو دلم داشتم حرفای آنیل رو خوب می فهمیدم.. نهایت احساس واقعی یه فرزند به مادرش، یعنی همین!.. چیزی نمونده بود اشک تو چشمام بشینه..انقدرعمیق از علاقه ش به مادرش می گفت که هر کس ِ دیگه ای هم جای من بود همین حس و حال بهش دست می داد.. واسه اینکه از اون حال و هوا در بیام گفتم: حاج مودت نرفت پیش پلیس تا ببینه می تونن پدر و مادر واقعی بچه رو پیدا کنن یا نه؟!.... -- تا اونجایی که من می دونم نه..با وجود اون دست نوشته که شهادت همه چیز بود کسی پیش پلیس نرفت..همه ترس اینو داشتن که حقیقتو بگن و تنها کسی که اجازه نداد ریحانه بود!..حاجی هم اول به خاطر اصرار بیش از حد دخترش قبول می کنه ولی کم کم مهر اون پسربچه به دلش میافته و دیگه خودشم رضایت میده........خب بگذریم هنوز ادامه ی حرفامون مونده....... تک سرفه ای کرد تا صداشو صاف کنه.. -- نیما با خانواده ش میان خواستگاری که حاجی بعد از یه تحقیق کلی نیما رو رد می کنه..چون از قضا پدر نیما اعتیاد داشته و ادمای خوبی تو خونه شون رفت و امد نمی کردن..گرچه نیما قسم می خوره که زندگیش از پدرش جداست و بعد از ازدواج برای زندگی میرن یه جای دیگه ولی با این حال حاجی رضایت نمیده یه دونه دخترش قسمت یه همچین خانواده ای بشه و نظرشو به ریحانه تحمیل می کنه..ولی ریحانه هم که از حاجی بدتر بوده یه دندگیش گل می کنه و تو روی حاجی می ایسته..حاجی هم به خاطر اینکارش اولین خواستگار که میاد ریحانه رو مجبور می کنه باهاش ازدواج کنه گرچه اونم آدم بدی نبوده و حاجی بی گدار به آب نمی زنه!.......... - اما آخه چرا؟!..با این اوصاف حس می کنم منطق اونم مثل پدرم بوده.... --شاید اینطور باشه..ولی خب اینم یه جور باوره که اینجور آدما بهش اعتقاد عجیبی دارن..درست مثل هوایی که نفس می کشن، با این باور زندگی می کنن..موقعیت اجتماعی و فرهنگی براشون ملاک باارزشیه.. - شاید پدر منم تاثیر این ملاکه ارزشمندو از حاج آقا گرفته باشه..مثلا یه جور عقده شده بوده واسه ش....... یه کم نگام کرد و یه دفعه زد زیر خنده.. با تعجب نگاهش کردم.. - چیز خنده داری گفتم؟!.. خوب که خنده هاش تموم شد سرشو تکون داد و گفت: نه، تعجب نکن حرفت واقعا برام جالب بود..یعنی پدرت تا این اندازه تاثیرپذیره؟!..خب اگه بود که الان اوضاع جفتمون این نبود.. ناخواسته لبخند زدم..میگم حرف حق جواب نداره.. ولی چرا هر بار جمع می بنده؟؟!!...... از لبخند من دومرتبه لبخند زد و سرشو خم کرد..تموم حرکاتش یه جورایی حالمو عجیب و غریب می کرد.. بعد از یه سکوت کوتاه گفت: قبلا گفته بودم که ریحانه یه ازدواج ناموفق داشته، یادته؟.. سر تکون دادم و اون ادامه داد: 6 ماه بعد شوهرش تو یه تصادف کشته میشه..از طرفی نیما با راضیه ازدواج کرده اونم به اجبار خانواده ش تا شاید هوای اون دختر از سرش بیافته ولی هنوز ریحانه رو دوست داشته..گرچه اونا دیگه همو ندیدن ولی خب بعد از مدتی باز سر و کله ی نیما پیدا میشه..ریحانه و شوهرش تهران زندگی می کردن و ریحانه بعد از مرگ شوهرش حاضر نمیشه برگرده شمال!....... دستاشو به هم زد و نفسشو بیرون داد:خب دیگه ادامه ی ماجرا رو هم که قبلا برات تعریف کردم..حالا هر سوالی داری بپرس....... - ریحانه اون موقع که ازدواج کرد تو رو اورد پیش خودش؟.. -- بعد از مرگ اون مرحوم اره، ولی تا قبل از اون نه چون شوهرش راضی نبود.. - بعد از اینکه ریحانه اومد شمال چی شد؟.. --چند روز قبل اینکه خبر برسه حال حاجی بد شده حاج خانم و دایی حسین میان دیدن ریحانه..حالا بماند که با چه بدبختی همه چیزو از چشم برادرش پنهون می کنه ولی حاج خانم می دونسته و در جریان ازدواجش با نیما بوده..ریحانه حس می کرده حاج خانم می تونه درکش کنه واسه همین همون اول اونو در جریان میذاره..حاج خانم با اینکه سعی می کنه ریحانه رو از تصمیمش برگردونه ولی ریحانه زیر بار نمیره تا وقتی که خبر عقدشو میده و میگه که اینجوری خوشبخته..حاج خانم میگه که تو با پدرت لج کردی و به نیما جواب مثبت دادی ولی ریحانه انکار می کنه و میگه که نه من واقعا نیما رو دوست دارم....ولی راضیه که از خبر ازدواج مجدد نیما ناراحت بوده تو یه نامه همه چیزو برای حاجی می نویسه و حاجی هم که این خبرو می شنوه قلبش می گیره و سکته می کنه..... - مامانم..منظورم راضیه ست، از کجا حاج آقا رو می شناخته؟!.. --اونو دیگه نمی دونم..ولی کار سختی هم نبوده..وقتی نیما همه چیزو براش گفته پیدا کردن حاجی هم تو اون روستا کار مشکلی نبوده......وقتی ریحانه میره پیش حاجی می بینه که از بیمارستان مرخص شده و حالش بهتره..ولی حاجی که خبر نداشته ریحانه یه دختر داره میگه که اگه برگردی حلالت نمی کنم..ریحانه با گریه و زاری می خواد برگرده ولی حاجی نمیذاره و به زور با یه ماشین می فرستش شیراز پیش خواهرش توران، یعنی عمه ی ریحانه....وقتی حاجی خبر اون تصادفو می شنوه به همه می سپره که اگه نیما سر و کله ش پیدا شد بگن ریحانه اونجا نیست و اصلا پاش به روستا نرسیده........خلاصه خیلی زود شایعه می کنن که ریحانه مرده و حتی جسدش هم پیدا نشده و تو همون تصادف سوخته....دیگه نمی دونم نیما هم پیگیر این قضیه میشه یا نه ولی حاجی و بقیه با اون رفتاری که باهاش می کنن تا حدودی خیالشو از هر جهت راحت می کنن که ریحانه دیگه اونجا نیست و تو اون تصادف قاطی مسافرا بوده....حاج خانم قضیه ی بچه ی ریحانه رو به حاجی میگه و اونم زمانی می فهمه که نیما و خانواده ش از اون شهر نقل مکان کردن..حاجی نمی تونه بچه رو پیدا کنه و زمانی می رسه شمال که خبر میارن دخترت تصادف کرده و الان تو بیمارستانه..ریحانه بعد از 8 ماه که تو کما بوده به هوش میاد ولی حافظه شو از دست میده..مثل اینکه از شیراز به سمت تهران می اومده و وقتی خواسته از خیابون رد شه حواسش نبوده و این تصادف رخ میده!.. حق با آنیل بود..ما نزدیک به 10 سال تهران نبودیم و اصفهان زندگی می کردیم اونم به خاطر کار بابام.. یعنی اون موقع خانواده ی مادرم دنبال من بودن؟!.. - فکر کنم بتونم ادامه شو حدس بزنم.. پوزخند تلخی رو لباش نشست.. -- حاجی به همه اخطار میده که کسی حق نداره از نیما و اون بچه به ریحانه چیزی بگه..دایی حسین و زن دایی که حسابی از حاجی حرف شنوی داشتن ساکت می مونن و ترجیح میدن رو حرفش حرف نزنن ولی حاج خانم یه روز قبل از مرگش تو بستر بیماری، می خواسته به ریحانه همه چیزو بگه که حاجی، دایی رو می فرسته تو اتاق و ریحانه رو به یه بهونه ای از اتاق می کشه بیرون.....منم این قضیه رو اتفاقی از خود دایی حسین شنیدم!.. - همه ی اینایی که تو گذشته بوده رو دقیق می دونی، ولی از کجا؟..برام جالبه که از جزء به جزءش هم خبر داری.. خندید و گفت: مدت زیادی نیست که فهمیدم..کاملا اتفاقی دفترخاطرات مادرمو قاطی یه مشت کاغذ و مدارک قدیمی لا به لای خرت و پرتای انباری پیدا کردم و اون موقع همه چیز دستگیرم شد..مادرم تا قبل از اون تصادف همه چیزو تو دفتر خاطراتش می نوشته ولی بعد از اینکه حافظه شو از دست میده حاجی همه ی وسایلشو از تو اتاقش جمع می کنه و دقیقا اون دفتر لا به لای همون وسایل بوده که از قضا حاجی که از وجود دفترخاطرات بی خبر بوده متوجه نمیشه.... -یعنی هنوزم ریحانه از وجود ِ مـن ............. ادامه ندادم.. آنیل که متوجه منظورم شده بود آروم گفت: می دونه....دور از چشم حاجی دفترو بهش دادم و اونم خوند..اون شب تا صبح هر دومون بیدار بودیم و با هم حرف می زدیم..هیچ کدوم از اون حوادثو یادش نمی اومد..حتی دخترشو..پیش خودم گفتم شاید خوندن اون دفتر بتونه به برگردوندن حافظه ش کمک کنه ولی فایده ای نداشت....تا اینکه چند شب پیش می گفت خوابای عجیب و غریبی می بینه، خوابایی که براش هیچ مفهومی ندارن..مکان ها و ادمایی رو می بینه که براش اشنا نیستن.....ولی فقط همینه و حتی با وجود اونا هم چیزی تغییر نکرده..پیش دکتر که رفتیم بهمون گفت خوندن اون دفتر برای مادرم حکم یه شوک ِ بزرگ رو داشته این خوابای آشفته هم به همین خاطره..باید همه چیزو به زمان بسپریم..زمان خودش همه چیزو حل می کنه!....... سکوت کرد..و من به فکر فرو رفتم..چه زندگی پر فراز و نشیبی..از شنیدن اتفاقاتش، پاک حوادث تلخ ِ زندگی خودم فراموشم شده بود.. مادرم..ریحانه.. خدایا چرا برام آشنا نیست؟.. گرچه من به مامانم یا همون راضیه هم احساس نزدیکی نمی کردم.. دو حس شبیه به هم ولی دور از هم....ریحانه..که انگار دوست داشتم ببینمش و بشناسمش..با وجود تعریفای آنیل شده بود واسه م یه آرزو...... عمیقا تو خودم فرو رفته بودم.. متوجه دستش نشدم که جلوم دراز شده بود....تصویر یه زن تو دست آنیل!..یه زن با چشمای عسلی مایل به سبز..لبای خوش فرمش که می خندیدن..آنیل کنارش ایستاده بود و دستشو دور شونه ی زن حلقه کرده بود.. به صورت اون زن دقیق شدم..تارهای سفید ِ لا به لای موهایی که از روسریش بیرون زده بود توی عکس کاملا مشخص بود..صورت گرد و سفید با اون چشمای گیرا....یعنی خودشه؟!.. تا حدودی با اونی که تو تصورم ازش داشتم همخونی داشت..مهربون و دلنشین .. دست لرزونمو بالا اوردم و عکسو از دست آنیل گرفتم..بدون اینکه بهم بگه صاحب این تصویر کیه انگار که خودم می دونستم.. -- این عکس مادرمه، ریحانه......و بعد از یه مکث خیلی کوتاه: رنگ چشماتون مثل همه......... از لحن آروم و خاصش نتونستم بگذرم و نگاهش نکنم..نگاهه اون هم به من بود که با این کارم لبخند مهربونی به صورتم پاشید و چشماشو خیلی نرم و آهسته بست و باز کرد....تو دلم یه جوری شد..یه حس خوب..یه حس خاص..که باعث شد بی اختیار زمزمه کنم: ولی رنگ چشمای تو هم مثل مادرته!...... لبخندش رنگ گرفت..تازه به خودم اومدم و فهمیدم چی گفتم..حرفی که شاید نباید می زدم، اونم اینطور خودمونی..... به گوشه ی شالم دست کشیدم و حس کردم چقدر نزدیک بهش نشستم..کمی عقب رفتم و به اون عکس نگاه کردم..تا شاید از فکر اون چشما بیرون بیام..ولی وضع بدتر شد..اون چشما توی عکس.... داشتم دیوونه می شدم.. چشمامو بستم و باز کرد..اب دهنمو قورت دادم و به رو به روم نگاه کردم..هرجا دور از اون نگاه.. صداشو شنیدم..صورتشو اورده بود نزدیک گوشم.. -- پس یعنی هر دومون یه نگاهو داریم.... هول شدم..سخت بود بخوام چیزی رو نشون ندم..سخت بود و نخواستم چیزی بگم که بیشتر از این به دست پاچگیم دامن نزده باشم!.. و با حرفی که زد همه ی این احساس رو در هم شکست و اوار کرد رو سرم!.. -- مگه خواهر و برادر نیستیم؟!..پس این شباهت نمی تونه عجیب باشه درسته؟!.. خواهر و برادر؟!.. من و آنیل؟!.. نه نیستیم..ما هیچ نسبتی با هم نداریم..ما خواهر و برادر نیستیم و نمی تونیمم باشیم.. قبل از اینکه خودمو با نگاهه کلافه م لو بدم از کنارش بلند شدم..اون عکس هنوز توی دستم بود و قصد پس دادنشم نداشتم!.. و اون که فهمیده بود با شیطنت و همون لبخند، خیره به منی که دوست داشتم هرجور شده از اونجا فرار کنم و دیگه یه لحظه هم شاهد اون چشما نزدیک به خودم نباشم گفت: نمی خوای عکسو برگردونی؟!.. نگاهمو از رو به روم گرفتم و به تصویر آرامش بخش اون زن دوختم.. نه نمی خواستم!.. سکوت و نگاهه خیره م رو که به تصویر دید از روی صندلی بلند شد و به طرفم اومد..دقیقا رو به روم ایستاد.. --می خوای نگهش داری؟!..... نیم نگاهی بهش انداختم و سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم.. - البته اگر که از نظرت اشکالی نداشته باشه.. خندید..صداش چه مردونه و گیرا بود..یه زنگ خاصی داشت.. -- اشکال که نداره ولی صاحب این عکس فقط من نیستم..2 نفرن.. سرشو کمی به طرفم خم کرد و خیره تو چشمام گفت: مادرم..و منی که جلوت وایسادم.......حالا به خاطر کدومشون عکسو می خوای؟!.. و با چشم به دستم اشاره کرد، که عکسو محکم لا به لای انگشتام نگه داشته بودم.. با این جمله ش صورتم در کسری از ثانیه سرخ شد و تنم گر گرفت..اما اینبار تونستم خودمو کنترل کنم و مثل خودش جوابشو دادم.. جسارت اینکه تو چشماش زل بزنمو هنوزم نداشتم.. - یکیش که عکس مادرمه، اون یکی هم..... برادرم..پس چه اشکالی داره؟!.. سکوتشو که دیدم سرمو بلند کردم..نگاهش به من بود..بدون اینکه حتی پلک بزنه.. بعد از یه مکث طولانی با یه لحن ِ خیلی آروم گفت: خوشحالم که همه چیزو باور کردی.. لبخند کمرنگی زد و سرشو زیر انداخت..بعد از چند لحظه با یه نفس عمیق سرشو بلند کرد.. ولی..دیگه نگام نمی کرد.... -منظورت چیه؟!.. لبخند مصنوعی زد و سرشو تکون داد: وقتی ریحانه رو مادرت خطاب می کنی و منو برادرت ..این یعنی که حرفامو باور کردی و تونستی بهم اعتماد کنی!.. و نگاهم کرد و اون نگاه انقدر قوی بود که لبامو به هم قفل کرد.. اعتماد؟!..چه برداشت جالبی!.. لبخندش رنگ گرفت و به خنده ی کوتاهی بدل شد.. -- دیگه این نگاه کردنت واسه چیه؟!..مگه حقیقت غیر از اینم می تونه باشه؟!.. لبام تکون خوردن و خواستم بگم می تونه باشه ولی اون که نیتم رو از تو چشمام خونده بود یه قدم دیگه بهم نزدیک تر شد و با همون نگاهه خیره تو نگاهه من محکم گفت:غیر از این نمی تونه باشه سوگل..تو به من اعتماد می کنی!..باید اعتماد کنی.. با تعجب تکرار کردم: باید؟!.. --باید...... -یعنی چی؟!.. --همه چیز واضحه!.. کلافه صورتمو ازش گرفتم.. -اینو ازم نخواه..من مجبور نیستم.. --مجبوری چون موقعیت ِ هردومون اینطور ایجاب می کنه..اجباره چون باید کنارت باشم تا بتونم ازت حمایت کنم..وقتی باور کنی که ریحانه مادرته و منم برادرت، کسی نمی تونه جلوت بایسته..حتی باورای پدرت..حتی بنیامین...... پوزخند زدم: موضوع داره جالب میشه!..یعنی تو میگی از دست پدرم و بنیامین بـــایـــد به تو و ریحانه پناه بیارم؟..که بعد از اونم شما برام تصمیم بگیرید درسته؟.... کمی تو چشمام نگاه کرد..لبخندش کش اومد..خنده ش گرفته بود..به لبای خوش فرم و گوشتیش دست کشید و نگاهشو یه دور تو صورتم چرخوند.. --آخه این چه حرفیه که می زنی؟..چون تویی نشنیده می گیرم ولی بار آخرت باشه.. دستامو رو سینه م قفل کردم و سرمو تقریبا زیر انداختم ولی نگاهم مستقیم به نوک کفشای آنیل بود.. - من چیز بی ربطی نگفتم.. -- منو نگاه کن.. نگاهش نکردم......... --سوگل..خواهش می کنم!..فقط به من نگاه کن!.. بعد از یه مکث کوتاه صورتمو بالا اوردم و بدون اینکه تو چشماش زل بزنم نگاهش کردم و گفتم: خیلی خب، حرفتونو بزنید!.. --حرفتونو بزنید؟؟؟؟!!!!..حرفتونو بزنید سوگل؟!..باز غریبه شدم؟!.. نمی تونستم..برام سخت بود..من واقعا داشتم نقش بازی می کردم که باهاش احساس صمیمیت می کنم ولی بازم سخت بود چون ناخودآگاه در برابرش کم میاوردم و می شدم همون سوگل واقعی..سوگلی که نمی تونست مصنوعی باشه ومصنوعی بازی کنه!.. صدای آرومش نرم تو گوشم پیچید: وقتی میگم بهم اعتماد کن منظورم این نیست که می خوام از چاله تو چاه بندازمت..نه من و نه ریحانه هیچ کدوم نمی خوایم تو رو مجبور به کاری کنیم که دوست نداری.... سرشو تکون داد: می دونم..بهت این حقو میدم که الان به همه ی عالم وادم شک داشته باشی..پدرت بهت اعتماد نکرد و به خاطر اون توی این روستا سرگردون شدی، خیلی خب این درست..بنیامین آدم درستی نبوده و نیست و تو هم نمی تونستی بهش اعتماد کنی اینم درست....ولی اینا باعث نمیشن که همیشه به ادمای اطرافت بدبین باشی..نمیگم پدرت کار درستی کرده یا نه ولی هر چی هم نباشه بازم پدر ِ و از دید خودش صلاح تو رو خواسته که اینو مطمئن باش اگه حرفش از روی خیر و صلاح بود من هیچ وقت این اجازه رو بهت نمی دادم که نصف شب از خونه فرار کنی و بعدشم که معلوم نبود چه اتفاقی میافتاد.. سرشو واسه چند لحظه زیر انداخت..اخماش تو هم بود..و لحنش پر بود از حرص و عصبانیت.. --شاید پیش خودت بگی این کارم اسمش فرار نیست ولی هست سوگل..اسم اینکار تو فرار ِ ..اینکه شبونه ساکتو جمع کنی و بزنی از خونه بیرون و یه نامه بذاری که من دارم میرم و نمی تونم دیگه این شرایطو تحمل کنم اسمش فرار ِ نه چیز دیگه..خودتم اینو بارها گفتی پس قبول کردی.. مستقیم تو چشمام زل زد.. -- اصل کارت اشتباه بوده ولی الان دیگه نمیشه کاریش کرد..اگه پای بنیامین وسط نبود..اگه ادمی بود که می شد بهش اعتماد کرد و خلافش کوچیک تر از این حرفا بود که بشه با حرف اونو منطقی جلوه داد و یا حتی حلش کرد، اینو بدون من اولین نفر بودم که پشتت می ایستادم و اگه فکر فرار به سرت می زد شاید حتی از پدرتم بدتر باهات رفتار می کردم.... صداش رفته رفته بلندتر از حد معمول می شد..به اوج رسیده بود..حرفاش در عین حال که سرزنش بار بود ولی یه جور غم رو هم تو خودش داشت.. داد می زد ولی صداش می لرزید..بم بود و گرفته.. --من می دونستم..لحظه به لحظه در جریان کارایی که می کردی بودم پس با علم به اینکه می خوای فرار کنی سر راهت قرار گرفتم و خواستم کمکت کنم...... صداش بلندتر شده بود و نمی دونم به خاطر اون بود یا حال و روز خرابم که جوشش اشک رو تو چشمام حس می کردم.. قلبم درد گرفته بود، از دست اون نگاهه سنگین راه نداشتم تا فرار کنم.... با همون صدای گرفته گفت: دخترایی بودن و هستن که فرار رو اخرین و تنها راه واسه خلاصی خودشون از شر مشکلات دونستن و بعد از اون سر از ناکجا اباد در اوردن..کارایی باهاشون کردن و جاهایی فرستادنشون که اگه همین حالا یه کدومشو برات بگم مو به تنت سیخ میشه و از ترس زبونت بند میاد!.. سرم داشت منفجر می شد.. مخصوصا به خاطر انیل که حرفاشو جدی و کوبنده تو سرم فریاد می زد.. همه ی وجودم می لرزید و تن مرتعشم با صدای مملو از بغضم امیخته شد و منم مثل خودش داد زدم: بسه دیگه..تمومش کن..انقدر شماتتم نکن!.... انگار اونم دیگه کنترلی رو خودش نداشت که دستاشو باز کرد و داد زد: شماتت نمی کنم، چرا نمی خوای بفهمی که من قصدم یه چیز دیگه ست؟.... به قفسه ی سینه ش مشت زد و محکم گفت: می خوام کمکت کنم به خدای احد و واحد اگه واسه م مهم نبودی وسط این همه مشکلات ولت می کردم و می گفتم به من چه؟..چشمش کور دندشم نرم خودش باید از پس مشکلاتش بر بیاد..تو رو سننه علیرضا؟..چکار به کار این دختر داری؟..تا الان هیچی ِ تو نبوده بازم انگار کن که نیست، خودتو بکش کنار و شتر دیدی ندیدی.......... گریه می کردم..حالم اصلا خوب نبود....دستاشو تند اورد سمت شونه هام ولی بین راه همراه با لبای فرو بسته و فک محکم شده و عضلات منقبض شده ش، اونا رو نزدیک به شونه هام نگه داشت و انگار این همه تلاش اونو حرصی تر کرده بود که دستاشو با یه نفس عمیق و بلند انداخت و داد زد: نمی تونم لعنتی نمی تونم..نمی تونم نسبت بهت بی تفاوت باشم..تو برام مهمی..انقدر مهم که حتی خودمم باورم نمیشه..تو کسی هستی که..کسی هستی که.................... لباش می لرزید..چونه شم همینطور.. نگاهش می لغزید تو چشمام و ثابت نگهشون نمی داشت.. بی تاب بود..بدتر از منی که از این همه هیجان کم مونده بود به زانو در بیام.. بازوهامو بغل گرفتم تا شاید از این لرزش ِ کشنده کم کنم.......اره..با همین لرز ِ خفیفم دارم صد بار جون میدم.. صداش آروم تر شد..دیگه می تونستم نگاهش کنم..دیدمو اون پرده ی خیس پوشونده بود..همه چیز تار بود..واسه دیدنش ترسی نداشتم..اون پرده رازمو تو خودش محو کرده بود.. اشک تو نگاهم می جوشید و این جوشش هر لحظه بیشتر می شد..گرمای اون حرارت از قلب ِ به آتیش کشیده م بود..داشتم می سوختم..یه سوختن همراه با لذت!..تجربه ش سخت بود..ولی احساسش عذابت نمی داد!.. زمزمه کرد: با من اینکارو نکن سوگل..با من..با خودت..با سرنوشتت..در کمال خودخواهی دارم بهت میگم من کسی ام که می تونم کمکت کنم..فقط من سوگل، فقط من نه هیچ کس دیگه!..اگه حتی تو بخوای من از کنارت تکون نمی خورم..من ولت نمی کنم اینو می فهمی؟..ولت نمی کنــــم!.......... پشتمو بهش کردم..تا سرمو راحت بالا بگیرم و صورت ِ خیسمو پاک کنم..ولی فایده ای نداشت..این اشکای لعنتی تازه راهه خودشونو پیدا کرده بودن..همون مزاحمای همیشگی..ای کاش بیرون اومدنشون راهی بود برای تسکین قلبم.. پشتم ایستاد..نزدیک به من و درست زیر گوشم نجوا کرد: روتو ازم بر می گردونی؟..من با چشمای بسته هم می تونم اون اشکای مزاحمو رو صورت نازت ببینم..من می دونم تو اون دل کوچیک و درد کشیده ت چه خبره..می دونم چی می خوای سوگل..فقط شده یه ذره آرامش!...... صداش با همون نرمش همیشگی ولی پر بود از گلایه.. --منم همونی رو می خوام که تو دنبالشی..ولی من پیداش کردم..می تونم به دستش بیارم اما تو نمی خوای.... شونه هام از فرط گریه می لرزیدن..صورتمو با دستام پوشوندم و گفتم: تو رو خدا دست از سرم بردار.... و بدون اینکه برگردم دویدم سمت پله ها..با اینکه پشت سرمو نمی دیدم ولی صدای پاهاشو می شنیدم..پشت سرم می دوید اما صدام نمی زد.. پله ها رو دوتا یکی بالا رفتم..تا دم اتاق پشت سرم اومد..می دونستم اگر بخواد راحت می تونه جلومو بگیره.. رفتم تو و خواستم درو ببندم ولی سریع پاشو گذاشت لای در و دستشم تکیه داد که نتونم کاری بکنم!.. توان من در برابر زور آنیل ذره ای به حساب نمی اومد.. بیشتر از اون نتونستم مقاومت کنم و درو باز کردم..هنوز صورتم خیس بود..دستی بهش کشیدم و رفتم کنار پنجره..احساس خفگی بهم دست داده بود..پرده رو کنار زدم و پنجره رو باز کردم..هوای آزاد حالمو بهتر کرد..ولی هنوز درونم گر گرفته و داغ بود!.. صداشو شنیدم..هنوزم تن صداش بلند و کوبنده بود!.. -- از چی داری فرار می کنی؟!..از حقیقت؟!.. جوابشو ندادم.. خواستم با سکوتم اونو از اتاق بیرون کنم..واسه امشب ظرفیتم تکمیل بود!.. اینبار صداشو نزدیک تر از قبل به خودم شنیدم!.. -- دختر تو چرا نمی خوای بفهمی؟..من این حرفا رو نزدم که ناراحتت کنم، فقط خواستم بدونی حقیقت چیه و کاری که کردی چه عواقبی می تونست داشته باشه..پدرت واسه همینه که دنبالته..واسه همینه که از دستت عصبانیه، من بهش اونقدر حق نمیدم که بخواد زیاده روی کنه و اون حرفا رو بهت بزنه ولی بازم بعضی از رفتاراش قابل درکه..اینا رو میگم که فکر نکنی قصدم اینه از پدرت جدات کنم و برای همیشه ببرمت پیش ریحانه....اصلا گوش میدی چی دارم میگم؟!.. جوابشو ندادم که استینمو گرفت و محکم کشید و داد زد: بس کن این سکوت لعنتی رو....تا کی می خوای ساکت باشی، تا کـــی؟!.... نگاهم که تو نگاهه عصیانگرش گره خورد وحشت کردم..سرخ ِ سرخ..پر از عصبانیت..پر از گلایه..پر از خشم..مثل آتیش شعله ور بود..دیگه لبخند نمی زد..دیگه چشماش آروم نبود..دیگه باهام نرم صحبت نمی کرد..همه چیز جدی بود..همه چیز!.. استینم که تو دستش اسیر شده بود رو تکون داد و داد زد: نتیجه ی این سکوت احمقانه رو نمی بینی؟..هنوزم نفهمیدی مشکلاتت به خاطر همین سکوتی شروع شده که مثل یه طناب دار دور گردنت حلقه شده و هر بار با هر تقلا داره محکم و محکم تر میشه؟!.... آستینمو رها کرد و یه قدم به عقب برداشت..دستاشو به طرفینش باز کرد و با یه پوزخند رو لباش گفت: الان واسه چی اینجایی؟..دیشب واسه چی از پیش خونواده ت فرار کردی؟..واسه چی از همون اول با اینکه علاقه ای به بنیامین نداشتی ولی قبولش کردی؟..چرا هر بار به پدرت گفتی که از بنیامین راضی هستی وهیچ مشکلی باهاش نداری؟..چرا وقتی می زدت و به قصد کشت نزدیکت می شد سکوت می کردی؟..چـــرا؟.... چشمامو بسته بودم و بی صدا گریه می کردم..دوباره بازوهامو بغل گرفتم..هر وقت سردم می شد و می لرزیدم این حال بهم دست می داد.... رو به روم ایستاد..نزدیکم بود..انقدر نزدیک که هرم نفسای داغش تو صورت یخ زده م پخش می شد..صدای نفس نفس زدناشو می شنیدم..ولی حاضر نبودم چشم باز کنم تا تو اون چشمای طغیانگر فرو بریزم.. --باز کن اون چشماتو..باز کن و با حقیقت ِ زندگیت رو به رو شو..من نمی خوام سرزنشت کنم ولی هر بار بیشتر از قبل دارم شاهد نابودیت میشم..دیگه نمی تونم سوگل..همه ی حقیقتو نگفتم که تهش سکوت کنی..دیگه این همه سکوت کردی بسه..از حالا به بعد باید حرف بزنی..می فهمی؟بایـــد.........هر چی که می خوای، هرجوری که می خوای ولی دیگه نمی خوام ساکت باشی......... و جوری داد زد « باز کن چشماتو، به من نگاه کن....» که از ترس جیغ کشیدم و همزمان که دستمو گذاشتم رو دهنم چشمامو هم باز کردم..دیدم تار بود..اشک چشمام صورتشو محو کرده بود..چندبار از ترس پلک زدم تا تونستم ببینمش...... -بـ.. برو بیرون..خواهش می کنم برو........ --که چی؟..که بعدش بیافتی رو تختت و تا خود صبح گریه کنی؟..با ریختن این اشکا قراره معجزه بشه؟....از این همه گوشه گیری خسته نشدی؟.......... تحملم سر اومده بود..کاسه ی صبرم لبریز شده بود..طاقت این همه شماتتو نداشتم.. با بغض نگاهش کردم و گفتم: اگه از این همه دردسر و مشکلات خسته نشده بودم الان اینجا نبودم تا تو بخوای سرزنشم کنی..اگه خسته نشده بودم از خونه فرار نمی کردم....اره من فرار کردم..ولی از دست همون پدری که سنگشو به سینه می زنی..من از دست بی عدالتی پدرم فرار کردم.....می دونی چرا ساکتم؟..می خوای بدونی؟چون کسی نبود که حرفای دلمو بهش بزنم..می ترسیدم..از پدرم که همیشه با منطق ِ خودش پیش می رفت می ترسیدم..اون هیچ وقت توجهی به خواسته های من نداشت..تو چه می دونی که من توی این 21 سال چیا دیدم و چیا کشیدم؟.. بهش اشاره کردم و ضجه زدم: تویی که یه عمر از همه سمت شاهد نگاه ها و دستای نوازشگر مادر و اطرافیانت بودی چه کمبودی داشتی که احساسش کنی و حالا با یه عقده مشابه من جلوم بایستی و بگی کارم اشتباه بوده؟....می خوای حرف بزنم؟..باشه میگم..لال نیستم میگم..همه رو برات میگم....تو هیچی از من و زندگی ِ مصیبت بار ِ من نمی دونی..اون موقع که هر روز با صدای خوش و پر از مهربونی مادرت از خواب بیدار می شدی من با کتک چشممو باز می کردم..اونم از دستای مادرم...... بغض داشت خفه م می کرد ولی ادامه دادم: یه بچه ی 7 ساله که پدرش فکر می کرد خوشحاله و مادرش از همه جهت بهش می رسه و با خیال راحت می رفت سرکار و به خیال اینکه من مشکلی ندارم، همین زنی که تا همین امروز فکر می کردم مادر ِ تنی ِ منه فقط به خاطر اینکه دستای لرزون و نحیفم جون نداشتن یه سینی با 6 تا استکان چایی رو نگه دارن و همه رو، رو فرش دستباف جلوی دوستای مادرم می ریختم زمین و همونجا به خاطر نگاهه وحشتناکش که بعد از رفتن مهمونا قراره به بدترین شکل ممکن کارمو تلافی کنه به حد مرگ می ترسیدم و تشنج می کردم....تو می دونی این یعنی چی؟..می دونی این همه ترس به خاطر چیه؟..می دونی این همه سکوت از کجا شروع شده و تا کجاها ادامه پیدا کرده؟....از وقتی که 5 سالم بود و مادرم به خاطر اینکه لباسمو کثیف کرده بودم منو برد کنار گاز و با سیخ ِ داغ بازومو سوزوند..تنمو کبود می کرد فقط به خاطر اینکه دهنمو ببندم تا به بابا نگم دوستاشو میاورده خونه......... رو زمین کنار دیوار زانو زدم.. آنیل مات و مبهوت منو نگاه می کرد.. اونم کنارم زانو زد..تکیه داد به دیوار کنار پنجره و سرشو تو دستاش گرفت.. میون هق هقم با صدای خفه ای گفتم: همون لباسی که تنم بودو پشتشو با همون سیخ سوزوند و شب که بابام اومد خونه گفت داشته واسه من که مریض بودم گوشت کباب می کرده ولی من سیخ داغو برداشتم و خودمو سوزوندم..بچه بودم و اونم کاراشو پای یه بچه ی 5 ساله می نوشت و پدرمو قانع می کرد.... تهدیدم کرد که اگه به بابام راستشو بگم دوباره کارشو تکرار می کنه..همیشه ورد زبونش این بود که از من متنفره ولی جلوی بابام هیچی بهم نمی گفت..قربون صدقه م نمی رفت ولی کاری هم بهم نداشت..آرزوم این بود که بابام هیچ وقت سرکار نره..تا اون خونه بود ترس منم کمتر می شد ولی همین که شب می خوابیدم کابوسم این می شد که فردا صبح بابا میره سرکار و ممکنه مامان باز تنمو بسوزونه.... به صورتم دست کشیدم و هق هق کنان گفتم: با اینکه نسترن فقط 2 سال ازم بزرگتر بود ولی از همون بچگی هوامو داشت..واسه همین طرفداریاش بود که مامان اونو هم اذیت می کرد ولی نه مثل من..اونو نمی سوزوند..فقط نهایتش یه سیلی می زد..همون یه سیلی چون به خاطر من بود دل منو هم می سوزوند..اون که گریه می کرد تازه به جون من می افتاد..بابا هم که فکر می کرد مقصر ما بودیم جلوی ما چیزی بهش نمی گفت ولی یکی دوبار دیده بودم که وقتی تو اتاقشونن با هم دعوا می کنن..بابا می گفت حق کتک زدن بچه ها رو نداری و مامان مظلوم نمایی می کرد....چکار می تونست بکنه؟..مامانم راهه آروم کردنشو بلد بود واسه همین بابام به هیچ کدوم از خواسته هاش نه نمی گفت مگه اینکه توان ِ مالیشو نداشت..
تعداد صفحات : 10