roman
برای مشاهده ادامه مطلب این پست اینجا را کلیک کنید

دانلود در ادامه مطلب

برای مشاهده ادامه مطلب این پست اینجا را کلیک کنید

رمان دختری به نام مروارید > فصل 2 رمان دختری به نام مروارید فصل 2 چیز... چیزه میدونی صدف رنگش الان که بزرگتر شدم زده تو ذوقم زشت شده دیگه دوسش ندارم واسه همین این لنزرو میذارم صدف مات و مبهوت از چرت و پرتای من مونده بود!اخه این دری وریا چی بود که من گفتم؟کدوم شاسی باور میکنه اخه؟حالا خدا رو چه دیدی شاید صدف باور کرد منتظره عکس و العمل صدف بودم که یهو گفت -خیـــــــــــــــــــــــ ـــــــــلی دیوونه ای احمق یادمه چشای تو تو مدرسه تک بود الحق که دیوونه و ناشکری با لحنه نه چندان دوستانه ای گفتم -صدف جون وقتی چیزسو نمیدونی خواهشا اظهار نظر نکن من ناشکر نبودم هیچ وقت نبودم اگه بودم وقتی پدر و مادرمو از دست دادم ناشکری میکردم رو این حرف شدیدا حساس بودم به خصوص که من همیشه هم شاکر خدا بودم صدف که از لحنه من جا خورده بود با لحنه شرمنده ای گفت -منظوری نداشتم به خدا مروارید -من اگه ناشکر بودم وقتی پدر و مادرمو از دست دادم قید خدا رو میزدم صدف دیگه راجبه این موضوع بحث نکن نمیخوامم هیچ کس تو دانشگاه متوجه رنگه چشام شه پس لطفا جار نزن خیلی غصبی شده بودم و کنترلی رو حرفام نداشتم یاده پدر و مادرم برام زنده شده بود و تحملش سخت بود صدف با صدای لرزانی گفت -مروارید منو این جوری شناختی؟دهن لق؟من همیشه راز دارت بودم یادت رفته؟ چرا داشتم دقو دلیمو سره صدف بیچاره خالی میکردم؟خاک تو سره نامردم کنن که باعثه رنجشش شدم صدف همیشه مثله خواهرم بود همیشه راز داره من بود چطو تونستم همچین حرفی رو بهش بزنم؟اهههههه لعنت به من لعنــــــــــــــت با پشیمونی گفتم -ساری صدف یک ان یاده پدر و مادرم افتادم کنترلمو از دست دادم شرمنده واقعا شرمنده تو همین لحظه جلو دره کافی شاپ توقف کردم که صدف سرمو تو اغوش کشید و گفت میدونم اجی خودتو ناراحت نکن من هیچ وقت ار حرفای تو دلگیر نمیشم چون قلبه مهربونتو میشناسم فدات شم از این همه بزرگواری صدف قلبم به درد اومد و منم سفت بغلش کردم بعد از چند لحظه برای تغییر جو گفتم ایششششش جمع کن بساطتو ضعیفه بریم تو که گشنمه صدف پقی زد زیره خنده و شد همون صدفه شوخه تو مدرسه ها -بریم نفله با خنده از ماشین پیلده شدیم و وارد کافی شاپ شدیم و دنج ترین جای ممکنو انتخاب کردیم و نشستیم و بعد از دادنه سفارش قهوه و کیک میخواستم شروع به صحبت کنم ولی قبلش خیره شدم به صدف.صدفم خیلی تغییر کرده بود واسه همین اول نشناختمش خوشگل تر شده بود صدف چشملی قهوه ای تیره با پوسته نه سفید نه سبزه بود یه چیزی تو مایه های سفید و سبزه بود با لبای غتچه لی و موهای هم رنگه چشاش و جثه ای ظریف -خوردی منوووووو خونسرد گفتم مگه خوردنی هستی؟ اومد جوابمو بده که سفارشارو اوردن که اونم دیگه بیخیالش شد -مروارید خیلی خوشگل شدیا بلا جرئه ای از قهومو خوردم و گفتم بودم هانی -بر منکرش بعنت -بههههههله دیه.چه خبر از پدر و مادرت اجی صدفم؟ اهی کشید و گفت طی یک تصادف فوت شدن خیــــــــــــلی ناراحت شدم واقعا دوسشون داشتم خیلی به من محبت کرده بودن -واقعا متاسفم اجی پس الان کجا زندگی میکنی؟ با همون بغض تو صداش گفت -پیشه مادر بزرگم -بمیرم واست - خدا نکنه مری خواسته خدا بوده وللش از خودت بگو هنوز پیشه همون عموتی که بهش میگی بابا؟درسته؟ -اره گلم -چی شد که سر از اصفهان دراوردی؟گفتی از اونجت انتقالی گرفتی دیگه درسته؟ خدایا منو ببخش که مجبورم دروغ بگم شاید یه روز همه چیرو به صدف گفتم ولی الان وقتش نیست -اره راستش با بابا تصمیم گرفتیم یه چند وقتی از تهران دور شیم بلکه این خاطراته تلخو فراموش کنیم چند سالی اونجا بودیم که من دانشگاه قبول شدم چند ترمی اونجا بودم که به بابا گفتم دوباره برگردیم تهران اونم قبول کردو گفت چند ترم مهمان باشم که اگه دوباره خواستیم بر گردیم مشکلی نداشته باشه اگه نتونستم عادت کنم و راحت نبودم دوباره برمیگردیم صدف نمیدونست بابا پلیسه یعنی هیچ کس از همسایه ها و این ور و اون ور نمیدونستن بابا و عمو با هم چند تا کارخونه شریکی داشتن که بعد مرگه پدرمسهمش به من رسید و عمو سهممو به نامم کرد و همیشه سوده کارخونه ها رو به حسابم میریزه و نمیزاره بهشون دست بزنم میگه تو مثله دخترمی و خودم خرجتو میدم اون پول بمونه واسه بعده مرگ من.واقعا هیچ چیزم برام تا الان کم نذاشته الهی که من فداش شم -مریییییی نریا همین جا بمون من خیلی تنهام تازه پیدات کردم بعدش یه قطره اشک از چشمش چکید بمیرم واسش که این قدر درد کشیدس دستمو گذاشتم رو دستشو گفتم منم تازه پیدات کردم و مطمئن باش به این اسونیا تنهات نمیذارم و ولت نمیکنم صدف لبخندی زد و دستمو فشرد واقعا از پیدا کردنش خوشحال بودم بعد از خوردنه قهومون عزمه رفتن کردیم -صدف پاشو بریم دیگه دیر شد -بریم نذاشتم صدف حساب کنه و خودم حساب کردمو بعدم به طرفه ماشین حرکت کردیم -صدف ادرس بده میرسونمت -مزاحم نباشم؟ یه پس گردنی بهش زدم و گفتم واسه من ادای ادمای مودب و در نیار نکبت صدف در حالی که گردنشو میمالوند گفت -خاک تو سرت مرواریده خر دستت چه سنگین شده بیشووووور اصلا باید با تو مثله عمله ها حرف زد لیاقته خوب حرف زدنو نداری که اصلا وضیفته گمشو برو...ادرسو داد اینههههه همین صدفو میخواستم که گیر اوردم با خنده ماشینو روشن کردمو راه افتادیم وسط راه کلی صدف با اهنگ ادا اصول دراورد که مرده بودم تو مدرسه همیشه منو صدف شر ترین بودیم البته اول من بعد صدف همیشه هر اتفاقه شومی میافتاد اول به اکیپ ما گیر میدادن اخه 4نفر بودیم من و صدفو مژده و مژگان که دو قلو غیر همسان بودن -راستی چه خبر از مژگان و مژده؟ یهو صدف با هیجان گفت -یه خبر خوفففففففففف !خوب شد یادم انداختی این دو تا پت و متم تو دانشگاهه ما هستن! خیلی شوکه شدم واقعا خوشحال شدم با جیغ گفتم: -چــــــــــــــــــــــــ ی؟دروووووووووووووغ صدف که از صدای جیغه من جا خورده بود گوشاشو سریع گرفت و چهرشو کرد تو هم -چته دیوونه!من گوشامو لازم دارماااااااا بعدم که این قدر شوقو ذوق نداره که من هر روز این قدر از دسته این دو تا حرص میخورم که میخوام هر سه مونو با هم بکشم شرای دانشگاهیم که فکر کنم با اومدن تو همون یه ذره کنترلی که رو رفتارمون داشتیمم از دست بدیم و اگه بخوایم این جوری ادامه بدیم از دانشگاه شوتمون میکنن بیــــــــــــــــرون ! به این جا ش که رسید غش غش خندیدو گفت:اتفاقا چند وقت پیش داشتن از تو حرف میزدن و ارزوی دیدنه تویه تحفه رو میکردن!کجان که ببنین که رو سرمون نازل شدی!فکر کنم از خوشحالی زیاد 2تا سکته رو رد کنن! من که حسابی سره کیف بودم انگار که به خر رانی داده بودن ذوقیده بودم برای همین رو به صدف با هیجان بالایی گفتم: -وااااااااای اگه بدونی چقدر دلم براشون تنگولیده بود بعدم نکبت از خدات باشه که این فرشته اسمونی از اسمون واستون نازل شده!راستی پس امروز کجا بودن؟ -دیروز مژگان حالش خوب نبود اومد دانشگاه فکر کنم سرما خورده بود میدونی که یکی از اینا مریض شه اون یکی هم صد در صد میگیره پس احتمال میدم هر دوشون الان تو تخت خوابشون باشن -بهشون نگو که منو دیدی فردا دیدنه چهره های بهت زدشون حالش بیشتره! -ارهههههههه شوکه میشن در حده بنز به اینجا که رسید وارد کوچه ی صدف اینا شدیم -همین کوچس دیگه؟ -اره عزیزم همون خونه در مشکیس -اوکی جلوی در نگه داشتمو گفتم :خوب دیگه شرت کم -منظورت همون خیر بود میدونم هانی!بیا بالا باو فکر کردی میذارم همین جوری بری؟؟؟؟؟ -نه منظورم که همون شر بود ولی باید برم خونه گرسنمه یهو صدف چشاش برقی زد و گفت:پس باید ناهار بیای خونه ی ما بخوری بدو پیاده شو مرواریدددددد اه بهونه بهتر از این نبود اخه؟بابا باید برم اداره!حالا جوابه اینو چی بدم من!میترسم ناراحت شه خوب منم که گشنمه میرم یه دلی از عزا در میارم یه ناهار مجانیم میوفتم دیگه زودی هم میام بیرون اره همینهههه -باشه برو من ماشینو پارک کنم میام با ذوق و شوق گفت:نپیچونیا بدو بیا خدایا ببین سابقم پیشه اینم خرابه لبخند عریضی زدم و گفتم:باشه بابا اومدم سریع ماشینو پارک کردم و وارد شدیم.خونه ی صدف اینا تو طبقه ی سوم یه ساختمون 5طبقه بود.بعد از پیاده شدن از اسانسور تو طبقه ی سوم صدف سریع کلید انداخت و درو باز کرد و رفتیم داخل صدف:مامانیییییییییی کجایی که مهمون داریم با صدای داده صدف مامانیه صدف سریع از اشپزخونه اومد بیرون و گفت:بچه چه خبره مگه سر اوردی؟ این دفعه من جوابشو دادم:بله سره دوستش مرواریدو اورده سلام مامانیه صدف مامانیه منم میشید؟ خدا میدونه که چقدر این زنه دوست داشتنی رو دوست داشتم اون موقع ها خونه ی صدف اینا زندگی میکرد منم که هر روز تلپ بودم اونجا واسه همین همیشه منو صدف پیشه مامانی بودیم اونم ماهارو خیلی دوست داشت فکر نمیکردم که منو یاد باشه -سلام دخترم خدا نکنه بله که مامانیه شمام میشم سپس رو به صدف که میخواست یه چیزی بگه گفت:صدف دوستتو معرفی نمیکنی؟چهرش خیلی اشناش مادر صدف با شور و ذوق گفت:مامانی این همون مرواریده که همیشه خونه ی ما بود همیشه با هم بودیم همیشه... مامانی نذاشت ادامه حرفشو بگه و سریع گفت:وایییییی باورم نمیشه اون دختره شرو شیطون این قدر بزرگ شده باشه و سریع با یه حرکت منو تو اغوش کشید.تو اغوشش حسه خیلی خوبی داشتم که یهو این صدفه پارازیت خودشو انداخت وسط -ههههههوی مروارید بیا این ور ببینم که هنوز دو مین نشده اومده داری مامانیمو ازم میگیری؟؟؟؟ با خنده از اغوشه مامانی جدا شدم و رو به صدف گفتم:کور شود انکه نتوان دید صدف به طرفم خیز برداشت که مامانی سریع اومد جلومو رو به صدف با اخم ساختگی گفت: -اینن چه طرزه پذیرایی از مهمونه؟غذا هم سرد شد بذارید بعده غذا الانم برید لباساتونو عوض کنید هر دو چشمی گفتیمو به طرفه اتاقه صدف حرکت کردیم وارد اتاق که شدیم خودمو انداختم رو تخت و گفتم -چه ملوسه اتاقت -مثله صاحبش -عزیزم اینجا دستشویی نیستاااا سریع یه بالشت برداشتو خواست پرتاب کنه سمتم که سریع گفتم:تو رو خدا بعد غذا گشنمه بزار انرژی داشته باشیم صدف که قانع شده بود چشم غره ای واسم رفتو گفت بعدن به خدمتت میرسم با خنده لباسامونو در اوردیم خوبه که همیشه زیر مانتوم لباسه خوب تنمه هااااا!پوووووووووف وارد اشپزخونه که شدیم بوی قرمه سبزی مستم کرد -دسته گلت در نکنهههههههههههه مامانی من که مردم از گشنگی! سریع نشستمو یه بشقاب برای خودم غذا کشیدمو تا تهشو خوردم صدف:نترکی -تو حواست به خودت باشه نه منه باربی چون باربیا نمیترکن -پاشوبابا بریم بیرون بسه خوردن بلند شدم و از مامانی تشکر کردمو با صدف رفتیم رو مبلا نشستیم هی وای من!من دیرم شدددددددد یهو سیخ شدم -صدف باید برم دیرم شده وایییی الان بابا میاد -یه ذره دیگه بمون خوب - با عجله از جام پاشدمو گفتم مرسی صدفی بازم مزاحمتون میشم سریع لباسامو تنم کردمو بعد از خداحافظیه سرسری سوار ماشین شدمو به طرف خونه حرکت کردم!وقتی رسیدم خونه لباسای فرممو پوشیدمو به طرفه اداره راه افتادم. بعد از پارک کردنه ماشین به طرف در ورودی رفتم سرباز دمه در برام احترام گذاشت خیلی جدی و محکم وارد شدم وقتی لباسه فرمم رو میپوشم یه ادمه جدید میشم یه ادمه سنگی یه ادمه بی احساس که با احدی شوخی نداره همه به شدت ازم حساب میبرن و اخلاقمو میدونن به سمت اتاقه سرهنگ(پدر)حرکت کردم با زدن چند تقه به در و صدور اجازه ی ورود وارد اتاق شدم و پاکوبیدم و احترام گذاشتم -سلام جناب سرهنگ -سلام سروان بیا بشین با قدم های محکم رفتم و نشستم -خوب چه خبر سروان؟ -امروز روزه خاصی نبود و اتفاقه خاصی هم نیفتاد ولی فهمیدم چند تن از دوستانم توی این دانشگاهن و با وجوده اونا کاره منم اسون تر میشه و میتونم اطلاعات زیادی ازشون کسب کنم -خوبه گزارشتو کامل منم برام بیار میتونی بری بلند شدم و دوباره احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم و به طرفه اتاقه خودم حرکت کردم کش و قوسی به بدنم دادمو دستامو کشیدم وای تمومه بدنم خشک شدهههه اوپس هوا هم که تاریک شد.تا الان داشتم به کارام رسیدگی میکردم بهتره دیگه برم خونه!سریع وسایلمو جمع و جور کردمو کیف و وسایلمم برداشتم و اومدم بیرون و به طرفه ماشین حرکت کردم!اوه اوه این جا رووووووو نامرد زده ایینمو ترکونده!بیشوره بی شخصیته الاغغغغغغغغ باید بره گاری برونهههههههههههه نه اصلا ماشین لباس شویی باید سوار شه نهههههه اصلا باید سواره گاو و گوسفند شهههههه همین جور داشتم به این دیوونه ای که زده و در رفته فوش میدادم که یهو با صدایی 6متر پریدم هوا!-خانم فوشاتون تموم شد بنده کارمو بگم اگرم تموم نشده ادامه بدید سریع چادرمو جلوشو با دست گرفتم که معلوم نشه پلیسم نمیدونم چرا دلم نمیخواست بدونه صورته پسره رو نمیتونستم درست ببینم چون تو تاریکی بود ولی برقه چشماش که با شیطنت بهم زل زده بودو کامل تشخیص دادم!یهو یاده موقعیتم افتادم! هوا که تاریکه نکنه منو بدزده؟؟؟؟؟؟خاک تو سرت مری مثلا پلیسی! اره خواست کاری کنه یه فیلیپینی میزنم فکش بیاد پایین!شیرههههههه مروارید! اصلا چرا من دارم جو الکی میدم ما الان جلو پاسگاهیم این که غلطی نمیتونه کنه! یا باب الحوائج اصلا این کیه؟سریع به خودم اومدم و شدم همون مروارید پلیس و جدی! سریع یه اخم کردم که صورتم با جذبه نشون بده جذبم تو حلقه خودمممممممممم -اقا اولا سننه مربوط که فوشام تموم شد یا نه؟دوما نخیر تموم نشده هنوز امواتش مونده اونا رو هم فوش بدم تموم میشه الانم برو مزاحمه کاره من نشو!ضمنا ادم وقتی میخواد با یک بانوی محترم حرف بزنه عین جن از پشت سر نمیپره که طرف سکته رو بزنه! یهو تلپی زد زیره خنده! رو اب بخندی چلغوز!بزنم فکشو بیارم پاییناااااااااااااااا!مری اروم نفسه عمیققققققققققق. با این که چهرشو درست نمیدیدم اما چه خوگشل میخندید!مری بیحیا شدی جدیدنااااااااا چشا درویششششششششش پسره بریده بریده میون خندش گفت: -میخواس...تم به خاط...ره توهینات یه چیزه خفن بهت بگم ولی خداییش خیلی باحالی! این چی گفت؟اصلا به این چه؟ -چی میگی تو مستی یارو؟تو تهشی یا سرش که دخالت میکنی؟ -نچ من هوشیاره هوشیارم بعدم سرو ته چی؟ یارو شاسیه ها! -بابا نابغه پیاز دیگه! اول نگرفت چی میگم بعدش دوباره زرت زد زیره خنده!ای رو اب بخندییییییییییییییی -وای دخترثواب کردی امشب موجبات شادیه منو فراهم کردی -ببین من نه برف شادیم نه تو تو تولد که شادی کنی الانم بیا برو تا نزدم کتلتت کنم یهو جلو دهنمو گرفتم خاک تو سره سوتیم کنن اخه این کتلت چی بود من بلغور کردممممممممممم دیگه داشت غش غش میخندید!بهد از اینکه خنده هاش خیره سرش تمومید زبونش باز شد.با خنده گفت: -حالا چرا اون چادرو اون قدر چسبیدی؟نترس بابا نمیخورمت!اومدم بگم من زدم ایینتو ترکوندم تازه متوجه خودم شدم!ای خدا منو بکشششششششششش.چادرو سفت چسبیده بودم و گوله شده بودم تو خودم ای خداااااااا یه مین وایسا این الان چی گفت؟این عروسکمو زدهههههههههههه؟حقش بود اون فوشایی رو که شنیددددددد -به به چه شجاع!تازه با نیشه گشاد(اداشو دراوردم)میگی ایینتو ترکوندم؟؟؟؟؟ این قدر باحال اداشو در اوردم که خودمم خندم گرفته بود و یه لبخند بی اراده زدم این پسره که دیگه ولو بود!اگه هر پسره دیگه ای بود بلایی به سرش میاوردم که حض کنه ولی نمیدونم چرا با این کاری ندارم چرا یه حسی دارم؟چرا در برابرش نمیتونم جدی باشم؟ -جونه من یه بار دیگه ادامو درار -مگه اومدی سیرک؟بیا برو هاااااااا بیا برو من کار دارم میخوام برم یهو یه ماشینی که داشت از تو خیابون مبگذشت نور چراغش خورد تو صورته ما!اون داشت منو بررسی میکرد من اونو!شاید 3ثانیه بیشتر نبودا ولی ته چهرش یادم موند خوشگل بود! -میگم من زدم به ایینت اومدم بگم چی کار کنم واست به جاش؟هزینشو بدم؟ الان حالتو میگیرم جنابببببب -هر کاری بخوام میکنی دیگه؟هر چی بخوام میدی؟ -نه دیگه هر چیه هر چی اومدی و جونمو خواستی اون وقت باید جونمو به توی ازرائیل بدم بی شخصیتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت تتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت تتتتتتتتتتتتتتتتتتت -اشتباه گرفتی خانوم...نه نه اقا!اخه چهرتون دخترونه میزد گمراه شدم !داشتم میگفتم ازراییل خان من نیستم من دوستش پریه مهربونم برو تا نگفتم بیاد جونتو بگیره!هر چند خریته محضه بخواد جونه تو رو بگیره و با خودش ببره اخه خیلی غیر قابله تحملی! این تیکه اخرشو با حرص گفتم با خنده بلغور کرد:باشه پری جون حرص نخور بگو چی کار کنم دلت خنک شه؟ -این شد حرفه حساب!اگه دسته خودم بود میزدمت ولی متاسفانه اسلام دسته منو بسته منم که تابع دستورات اسلامیم!بذار فکر کنم..... اهـــــــــــــــــــان فهمیدم!میخوام ایینه اون فراری قرمزو بترکونم باید خسارت اونو بدی!خوبه؟ -چه بد که اسلام دسته پریه مهربونو بسته! بعدم شیطون نگام کرد و ادامه داد:خواستت خیلی بالائه ولی چون تویی باشه!اونم ماشینه خودمه ولی عینه بچه هایی خدایی!امروز کلی باهات حال کردم بی ادببببببببببببب حال چیههههههههههه؟مری منحرف! گفت ماشینه خودشههههه؟ای جوووووون چه عروسکیه ها من دلم نمیاد بزنم بهش که نگاهی به پسره که داشت منتظر نگام میکرد کردمو گفتم:نمیخوام مهربون خندیدو گفت:میدونستم -میدونستی؟ -اره چون ادمایی مثله تو شیطون خیلی دله مهربونی دارن ولی هر کار بخوای میکنم پری جون -نه بذار برم خونمون فقط کلی کار دارم برو شرت کم -دختر خیلی رکیا!ای ول داریا -میدونم از بچگی همین بودم دیگه برم بای بای اومدم دره ماشینو باز کنم که گفت:بابا این همه فک زدیم یه شماره ای چیزی! دیگه امپر چسبوندممممممممممممم -چادرو نمیبینییییییییییییییییییی یییی؟اصلا چه معنی میده یه دختر با یه پسر دوست باشه؟ایششششششش -باشه بابا قاطی نکن منظورم دوسته معمولی بود همین جوری مثله دو تا دوست و هم جنس! -لازم نکرده خدافظییییی دیگه بهش مهلت ندامو سوار ماشین شدم و گاز دادم.ولی این پسره عجیب ذهنه منو درگیره خودش کرده بود!چرا دربرابرش نمیتونستم همون مرواریده پر جذبه باشم؟؟بی خیال بابا اینم یکی مثله بقیه! به خونه رسیدمو و سریع رفتم بالا.باید غذا درست کنم خداییش واسه خودم کد بانویی بودما.اشپزیم حرف نداشت سریع لباسامو عوض کردمو و پریدم تو اشپزخونه!الان بابا میاد باید غذا بذارم.با این که داشتم از خستگی میمردم ولی با چشمای نیمه بازو تنی خسته قیمه رو بار گذاشتم و از خستگی روی مبل ولو شدم و چیزی نشد که خوابم برد... با اشعه ی نور خورشید که به صورتم میخورد از جام پاشدم.من کی اومدم تو اتاق خوابم؟حتما بابا اورده دیگه.ساعت 10 هه من 12 کلاس دارم.خوب یعنی من علکی پاشدم دیگه!جیــــــــــــــــــ
رمان دختری به نام مروارید فصل 1 تازه یادم افتاد کسی خونه نیست هه!خسته و کوفته کیفمو گذاشتم ر. مبل و ولو شدم!اهههه!اخه چرا این ماموریت به من افتاد؟ای خدا از بچگی هم شانس نداشتم اگه داشتم که...خوب قبل از هر چیزی خودمو معرفی میکنم من سروان مروارید سپهری هستم 22 ساله که با عموم که الان حکم پدری رو به گردنم داره زندگی میکنم یعنی سرهنگ امیرعلی سپهری.وقتی 4سالم بوده پدر و مادرم طی یک نقشه برنامه ریزی شده در جاده ی تهران-شمال مورد جمله قرار میگیرندو شهید میشوند منو اون موقع خونه ی عموم اینا گذاشته بودند.اره درسته پدرم هم پلیس بوده.پلیس خیلی راحت طی تجقیقات متوجه میشه که همون باندی پدر و مادرم رو به قتل رسوندن که پدرم سعی در رو کردنه دستشون داشته و به اطلاعات عظیمی راجبه اونا رسیده بوده اونا که میفهمن پدر من واسشون دردسر درست میکنه تصمیم به قتلش میگیرن.بعد از مرگ اونا عموم که منو خیلی دوست داشته و همسرو فرزندشم توسط همین باند به وسیله ی ماشین کشته میشوند سرپرستی منو به عهده میگیره عموم از همون موقع منو مثل فرزند خودش بزرگ میکنه و تصمیم میگیره زندگی خودش رو وقف من و انتقام از اون بابد عظیم کنه اما هنوز بعد از18سال هنوز موفق نشده و طی گزارسات جدید رئیس اون باند مرده و پسرش به جاش گروه رو رهبری میکنه عموم ازسن 6سالگی من رو به کلاس های تکواندو و جودو و کاراته میفرسته چون تصمیم داشته منم وارده شغله خودشو کنه حدود سه سال رو جهشی تو مدرسه خوندم چون هوش و استعدادم واقعا ستودنی بوده تو سن 15-16 سالگی وارد دانشگاه افسری شدم و بعد از اون عموم که الان بابام صداش میزنم منو وارد حرفه ی خودشون کرد الانم که به خاطر موفق شدن تو چند ماموریت عظیم سمت سروانی بهم محول شده در اصل منم برای این که از اون باند انتقام خون خانوادم رو بگیرم وارد این حرفه شدم. واااااای باز یادم افتاد ای خــــــدا...امروز بهم یه ماموریتی خورده میدونید چیــــــــه؟ امروز بابا بهم گفت که جدیدا متوجه شدن که توی دانشگاه...مواد بین بچه ها پخش میکنن بهم ماموریت خورده به عنوان یک دانشجو وارد دانشگاه بشم و اون گروهی رو که این کارو میکنن شناسایی کنم...از فردا باید وارد دانشگاه بشم میون اون دانشجوهای کودن.جیــــــــغ با صدای زنگ در از فکر و خیالاتم بیرون اومدم!ای وای من لباسامم عوض نکردم که. سریع دویدم و درو باز کردم که با چهره ی گوگولیه بابا یا همون عمو امیرعلیم مواجه شدم. -سلام بابایی -سلام به دختر گل خودم مروارید هر وقت بهم میگی بابا جون میگیرم -بــــــــــــابــــــــای ی -جووووووونم با خنده وارد خونه شدیم بابا-دخترم چرا لباساتو عوض نکردی زود عوض کن بیا کارت دارم -چشم بابایی سریع لباسامو عوض کردم و رفتم نشستم بغله بابا -جونم بابای؟ -دخترم میخواستم راجبه اون ماموریت باهات صجبت کنم -بفرمایید بابا جون -ببین وارد دانشگاه که شدی طبق توضیحاتی که قبلا واست دادم میگی از دانشگاه...توی اصفهان انتقالی گرفتی اینجا تو تهران و چند ترم اینجا مهمانی اونجا یکی دیگه هم بهت کمک میکنه و با هم باید این ماموریت رو پیش ببرید -هـــــــــــان؟کی؟ -بچه جان هان چیه؟ -یه واژه با سه حرف.بعدم یه خنده ی گشاد زدم عمو خندید و گفت برو دخترپرو -این شخصی که میخواد به تو کمک کنه از جای دیگه ای میاد و خیلی حرفه ای هست یعنی سرگرد ارمین کامیاب -ایش درجش از من بالاتره!ولی چشم حواسم هست -سعی کن اونجا به کسی اعتماد نکنی در ضمن لنزقهوه ای میذاری اسلحه ات هم همیشه همراهت باشه گردنبندت هم که ردیاب داره همیشه گردنت باشه -چرا لنز؟ -کار از محکم کاری عیب نمیکنه دخترم الانم بر بخواب که واسه فردا باید زود پاشی بری ساعت کلاساتم که بهت دادم -چشم بابا شب بخیر -شبه تو هم بخیر دخترم راه افتادم سمت اتاقم.از بچگی عمو منو چندین کلاس زبان ثبت نام کرده بود یعنی انگلیسی-فرانسه-المانی-ایتالیایی اوووووف با بدبختی یادگرفتما فکر نکنید اسون بوده پیانو و گیتار و ویولن هم میتونم بزنم وااای باز به فکر فردا افتادم رفتم زیر پتو اول یه فاتحه واسه پدرو مادر خوندم بعدم به اغوش خواب رفتم صدای زنگ ساعت گوشیم داشت دیوونم میکرد.اصلا این چرا الان داره زنگ میزنه؟ یهو هوشیار شدم واااای امروز روزه دانشگاه و مصیبته اخه خودم این همه رفتم دانشگاه بسم نبود اینم اضافه شد اصلا از محیط دانشگاه خوشم نمیومد دسته خودمم نبود وااای دیرم شد ساعت الان هشته من نه کلاس دارم!سریع رفتم مسواک زدم و صورتمو شستم بعدم نشستم که به صورته محترم رسیدگی کنم اول از همه لنزم رو گذاشتم و فقط یه برق لب به لبای سرخم زدم همینم زیادی بود من دختر بسیار هلوییم!اعتماد به لوسترم تو حلقم.خوب میریم سر توصیف خودم!خوب بنده چشام یه چیزی تو مایه های سبز-ابی-توسیه که هر دقیقه یه رنگ میشد البته به رنگ لباسمم ربط داره ها ولی فکر کنم در اصل ابیه من داره دیرم میشه اون وقت دارم خودمو تجزیه تحلیل میکنم! خوب موهامم که قهوه ای روشنه یعنی خیلی روشن و براق با رگه های طلایی,فر درشتم که هست انگار که بابیلیست کشیدم تا پایین کمرمم میرسه که دیگه دارم از دستشون دیوونه میشم چون خیلیم پرپشته واقعا نگه داریشون سخته اگه به خودم بود الان صد دفعه از ته زده بودمشون ولی چه کنیم که بابا عاشقه موهامه و نمیذاره.لبای غنچه ی سرخی هم دارم کلا خیلی خوشگلم یعنی همه این طور میگن و من همیشه از این بابت خدا رو شکر میکنم. خوب موهامم فرق کج کردم یه ذره اش هم ریختم تو صورتم بریم سراغ انتخاب لباس یعنی لذت بخش ترین بخش کار! یه شلوار مشکی تنگ و یک مانتوی سورمه ای خیلی خوکشل که اندامو به رخ میکشید تنم کردم یک مقنعه مشکی هم سر کردم اووووف چه جیگری شدمممممم کفشای ادیداس سرمه ایم رو هم پوشیدم و پیــــــــش به سوی بدبختی! سوار کمری سفیدم شدم با این که 22 سالم بود اما خیلی بچه تر نشون میدادم ولی تو کارم فوق العاده جدی و حرفه ای بودم اگه یه ذره دیگه بیشتر تلاش کنم به درجه ی سرگردی هم میرسم یوهووووو.تا حالا ماموریت های پر خطر زیادی رفتم تو یکی از ماموریت هام شانس زنده موندنم ده درصد بود اما من کسی بودم که عاشقه ریسک کردنه و از هیچ چیز واهمه ای نداره الا خدا.از اون ماموریت هم به شکر خدا موفق و سربلند بیرون اومدم و کلی افتخارم نصیبم شد الان دیگه همه به کاار من اعتماد دارن و کلی روم حساب میکنن و من چه قدر از این بابت خوشحالم. ساعت 8:55 مین بود و من 9 کلاس داشتم با سرعت سرسام اوری میروندم که متوجه شدم یک ماشین پلیس داره بهم علامت میده بایستم.ای تو روحت لعنت من خودم دیرم شده حالا باید به تو هم جواب پس بدم؟سریع زدم بغل اونم زد بغل 2تا افسر بودن که فقط یکیشون پیاده شدو اومد دمه پنجره ایستاد و دهنه مبارک را باز کرد -خانم کمربند که نبستین,سرعتتون هم که بسیار بالا بوده سبقت غیر مجازم که میگرفتین مادارکه ماشین و گواهینامه تون رو بدید و همچنین ماشین منتقل میشه پارکینک! هی این چی داره میگه؟ -اوهو کجا با این عجله پیاده شو با هم بریم برو کنار من دیرم شده ماموریت دارممممممممم -هوی خانم موظب حرف زدنت باش پیاده شو ماشین رو باید ببریم پارکینک یه پوزخند مسخره هم زد و گفت خانم شما رو چه به رانندگی؟ دیگه جوش اوردم.اااااااای نفسسسسس کــــــــــــــش -تو میدونی داری با کی حرف میزنی -اره با یه خانم کوچولو دیگه داشتم میترکیدم یعنی این قدر بیبی فیسم که این جوری داره حرف میزنه؟؟؟؟؟؟؟؟سزیع کارتمو دراوردم و جلوش گرفتم تا دید کارتو از دستم قاپید و چشاش شد قد بشقاب -برو انور تا گزارش نکردم رفتارتو بیچاره زبونش بند اومده بود بنده خدا حقم داشت سریع احترام گذاشت که من شخصا گرخیدم.اخه این چه وضعشه وسط خیابون ترسیدم خوب! -ببخشید جناب سروان خواهش میکنم من عذر میخوام جمله بندیت تو حلقم بیچاره چه قدر هول شده که حرف زدنشم یادش رفته اوخـــــــی! -اقا برو اونور من کار دارم دیگه همچین رفتاری با هیچ کس ازت سر نزنه چون اون موقع راجت از این موضوع نمیگذرم سریع رفت کتار منم شوار شدمو گازشو گرفتم تا رسیدم به دانشگاه از شانسه خوبم یه جای پارکه خالی بود سریع ماشینو پارک کردم و وارد دانشگاه شدم... خوب حالا کلاسم کدومه؟ای خدا...با بدبختی کلاسمو یافتم اوه اوه ساعت که 9:15 میباشد حالا چه کنممممممم؟ سریع در کلاسو زدم و وارد کلاس شدم همه ی نگاه ها چرخید به طرفم!وا اینا چرا این جوری نگاه میکنن؟مگه جن دیدن؟ -میتونم بیام تو؟ -به ساعتتون نگاه کردین؟میدونید چنده؟ -شما منو سر پا نگه داشتین که این سوالو ازم بپرسین؟نشسته هم میتونم ساعتو بهتون بگما!درضمن ادم مهمونشو دم در نگه نمیداره یه تعارفی چیزی...اخه من این جا مهمانم بچه ها داشتن با لبخند به زبونه درازم نگاه میکردن.خو چیکار کنم؟باید شادو شنگول نشون بدم دیگه استاد فکر کنم بهش برخورد چون داشت رنگ عوض میکرد.مری دیوونه مگه افتاب پرسته که رنگ عوض کنه؟ -نخیر من خودم ساعت دارم نمیخوام ساعتو از شما بپرسم بعدم مهمون این قدر پرو نوبره والا! -استاد داشتیم؟پزه ساعتتون و به من میدید؟منم ساعت دارماااا ولی پز نمیدم اخه هیلی خجالتیم فکر کنم شما هم فهمیده باشی بعدم درست فهمیدین من نوبره بهارم بعدم یه لبخند شیطون زدم -البتــــــه از شواهد معلومه چه قدر خجالتی هستین شما رو ول کنن میای منم میزنی به خدا !بعدم من پز ندادم خبر دادم - استاد دور از جونم!من مگه از نمرم سیر شدم که شما رو بزنم شاید اگه معلمم نبودین اونم شایـــــــــــــد ولی الان نچ از نمرم سیر نشدم بعدم خبرتون رو درباره ساعت دریافت کردم اجازه نشستن صادر میکنید به جونه شما نباشه به جونه خودم خسته شدم دیگه همه داشتن میخندیدن استادم خندش گرفته بود -بله اگه تا صبحم با شما بحث کنم شما یه جوابی تو استین دارین بفرمائید تو -الان صبحه استاد باید میگفتین تا شب.شرمنده اخلاقه ورزشیتونم که سوتی رو گرفتم بعدم درسته استین من زیادی گشاده کلماته توش زیادن هی میخوام تنگش کنم یادم میره .ای دله غافل! الانم با اجازه میام تو با صدای بلند گفتم یاالله و وارد کلاس شدم دیگه بچه ها ولو شده بودن استادم خندش گرفته بود و با گفتن بفرمائید از جلو در کنار رفت با چهره ی متفکر وسط کلاس ایستاده بودم -خوب حالا افتخار به کدوم صندلی بدم روش بشینم؟ صدای بیا اینجای پسرا با دخترا قاطی شد -یه مین سکوت بفکرم!اهـــان واسه این که دعوا نشه جای استاد میشینم!بعدم با یه قیافه گربه شرکی زل زدم به استاد و مظلوم نگاش کردم یهو پقی زد زیره خنده بیشووووور -خیلی پرویی به خدا برو بشین که اگه بگم نه تا شب باهام بحث میکنی که قبول کنم اورین این چه خوب منو شناخته ها اورین اورین سووووووووت برا این استاده خفن.میخوره 26 یا 27 سالش باشه چه قدرم خوشجله شیطون!ای مروارید بی هیا هیزززز!چشای مشکیش منو کشته هاااا مثله شب سیاهه لامصب ادم توش گم میشه ولی نیدونم چرا حسه جالبی بهش ندارم یه جورایی مورمورم میشه وووی! -من به این مظلومی استاد اخه این چه حرفیه؟ بعدم رفتم نشستم رو صندلی استاد استاد با خنده گفت خیلی رو داری به خدا بعدم تک سرفه ای کردو ادامه داد جوب دیگه میریم سره درس! شروع کرد به درس دادن منم داشتم با دقت گوش میکردم یهو وسطه درس دادنش گفت راستی معرفی نکردین خودتونو! -صبح بخیر استاد!به نام خدا بنده مروارید س... اومدم بگم سپهری که لال شدم داشتم سوتی میدادما! -س...سینایی هستم! -خوب از کدوم شهر مهمان شدین این دانشگاه به این مشهوری؟ -استاد یه ذره هندونه بذارین زیره بغله دانشگاهتون!من از اصفهان اومدم تهران چون حس میکردم پایتخت محله بهتری برای انجام کارای بزرگ و پیشرفت های عظیمه -حرفت درسته در هرصورت خوش امدی -میسی نه... یعنی مرسی تک خنده ای کرد و گفت به ادامه درس میرسیم.تا اخره کلاس داشت مثله بز کوهی درس میداد!خاک تو سرم که خل شدم رفت!اخه مگه بزه کوهیم درس میده؟مری جون خوب میشی عزیزم زیاد به خودت فشار نیار! -استاد ترو خدا لاقل این 5مینه اخرو بیخیال درس دادن شین من مخم داره فوت میشه از فشار زیاد یه استراحت بدین دیگه! مثله این که حرفه دله همه رو زدم چون تا حرفم تموم شد همهمه های استاد راست میگه و استاد استراحت بدین و این چیزا شروع شد -باشه کلاس تمومه میتونید این 5مینه اخرو برید سیل تشکرات به سوی استاد جاری شددددد منم سریع از میون جمعیت جیم زدم اومدم بیرون!اخیششششششش خسته شدما برم یه چیزی بکوفتم.کوفت چیه بی ادب میل کنم!اهان بله وجدان جان منظورم همون بود. در حاله بحث و جدال با خودم بودم که یه دختره با نمک جلوم ایستاد!بی ادب این همه جا باید حتما میومد جلو من مثله درخت سبز میشد؟بزنم لهش کنم؟خوب شاید کاری داره؟اره احتمالش هست!کنجکاو زل زده بودم به دهنش که صداش درومد!ای جون بکنی بنال دیگه از فوزولی پکیدممممممم دختر مرموزه درختیه گفت سلام -علیک -منو یادت میاد مروارید؟ با اخم و تمرکز زوم کردم رو صورتش بلکه فرجی شود شروع کردم به سرچ کردنش تو ذهنم اهان یادم اومد!من چه باهوشممممم برم یه اسفندی دود کنم واسه خوده خوشمله باهوشم! اعتماد به سقفو جونه داداش حال میکنی؟این دختره دوست دوران بچگی و دبستان و راهنماییم بود عزیــــــــزم مثله خواهرم بود ولی از وقتی خونشون رو عوض کردن از هم دور افتادیم و دیگه خبری ازش نداشتم چه روزایی بودا.جوانی کجایی که یادت بخیر!تو خاطراتم داشتم شنا میکردم که یهو دیدم ای دله غافل توش غرق شدم!یهو دیدم با شدت یکی بغلم کرد تو هنگه این حادثه بودم که دیدم دارم ابلمو میشم دیر بجنبم له میشم تو این لحظات سخت بودم که شوک دیگه هم بهم وارد شد دیدم دختره منو تو بغلش گرفته و های های داره گریه میکنه چشام گشاد شد!داره گریه میکنه چرااااا؟اشکش که دمه مشکشه؟خاک تو سره بی احساسه بی عاطفت کنم مری دیوونه یهو گفت خیلی نامردی که منو یادت نمیاد مروارید -صدف اجی له شدم جیگر یه ذره یواش تر دارم پودر میشم جونه داداش یهو صدای گریش قطع شد وگفت میدونستم منو یادت نمیره اجی -اره معلومه یادم نمیره(اره ارواح عمم)حالا میشه ولم کنی؟ابلمو شدم به خدا نفسم داشت بند میومد چه زوری داشت لامصب یهو منو ول کرد و شرمنده گفت ببخشید بس که هیجان زده شدم تو رو هم ناکار کردم لبخندی زدم و گفتم اشکال نداره باو بعد از اظهار دلتنگی و ماچ و بوسه و ابیاری شدنم توسط صدف سریع گفتم صدف بیا بریم یه کافی شاپی چیزی ابرومون رفت! صدف هینی گفت و سریع گفت اصلا حواسم نبود حالا شانس اوردیم کسی اون ورا نبود وگرنه معلوم نبود چه صفحه هایی که پشته سرمون نمیذاشتن. -بیا بریم بیرون از دانشگاه صدف -بریم راستی ماشین داری؟ -اره گلی بیا بریم سوار ماشینم شدیمو به سمته یک کافی شاپ دنجی که پاتوقه خودمو دوستای دانشگاهم بود حرکت کردم که یهو صدف پرسید -مروارید تو که چشمات ابی بود پس اینا چیه دختر؟سریع هول شدم وای حالا چی بگم بهش ؟صدف دختره خیلی باهوشیه

با عرض سلام 

دوستان مردم بس که گفتم عضو شین یه چیز اصا میخاین براتون عین سیندرلا کالسکه براتون بفرستم؟

 

زوووووووود تند  سریع عضو شین من به یه چن تا نویسنده احتیاج دارم لطفا بجنبید

 

ممنونم 

 

با تشکر مدیریت

کاش داستان ما واقعی نبود کاش داستان ما وقعی نبود ژاله و منصور ۸ سال دوران کودکی رو با هم سپری کرده بودند. آنها همسایه دیوار به دیوار یکدیگر بودند ولی به خاطر ورشکسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدیهی هاشو بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون. بعد از رفتن آنها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترین همبازی خودشو از دست داده بود. ۷سال از اون روز گذشت تا منصور وارد دانشگاه حقوق شد. دو سه روز بود که برف سنگینی داشت می بارید. منصور کنار پنجره دانشگاه ایستاده بود و به دانشجویانی که زیر برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه می آمدند نگاه می کرد. منصور در حالی که داشت به بیرون نگاه می کرد یک آن خشکش زد. باورش نمی شد که ژاله داشت وارد دانشگاه می شد ! منصور زود خودشو به در ورودی رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام کرد. ژاله با دیدن منصور با صدا گفت: خدای من منصور خودتی ؟! بعد سکوتی میانشان حکمفرما شد. منصور سکوت رو شکست و گفت : ورودی جدیدی ؟! ژاله هم سرشو به علامت تائید تکان داد. منصور و ژاله بعد از ۷ سال دقایقی با هم حرف زدند و وقتی از هم جدا شدند درخت دوستی که از قدیم میانشون بود جوانه زد. از اون روز به بعد ژاله و منصور همه جا با هم بودند. آنها همدیگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاهی تبدیل شد به یک عشق بزرگ، عشقی که علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا می داشت. منصور داشت کم کم دانشگاه رو تموم می کرد و به خاطر این موضوع خیلی ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمی تونست مثل سابق ژاله رو ببینه به همین خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پیشنهاد ازدواج داد و ژاله بی چون چرا قبول کرد طی پنج ماه سور و سات عروسی آماده شد و منصور و ژاله زندگی جدیدشونو آغاز کردند. یه زندگی رویایی زندگی که همه حسرتش و می خوردند. پول، ماشین آخرین مدل، شغل خوب، خانه زیبا، رفتار خوب، تفاهم و از همه مهمتر عشقی بزرگ که خانه این زوج خوشبخت رو گرم می کرد. ولی زمانه طاقت دیدن خوشبختی این دو عاشق را نداشت … در یه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب کرد ! منصور ژاله رو به بیمارستانهای مختلفی برد ولی همه دکترها از درمانش عاجز بودند. آخه بیماری ژاله ناشناخته بود. اون تب بعد از چند ماه از بین رفت ولی با خودش چشمها و زبان ژاله رو هم برد و ژاله رو کور و لال کرد. منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولی پزشکان آنجا هم نتوانستند کاری بکنند. بعد از اون ماجرا منصور سعی می کرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها برای ژاله حرف می زد براش کتاب می خوند از آینده روشن از بچه دار شدن براش می گفت … ولی چند ماه بعد رفتار منصور تغییر کرد منصور از این زندگی سوت و کور خسته شده بود و گاهی فکر طلاق ژاله به ذهنش خطور می کرد !!! منصور ابتدا با این افکار می جنگید ولی بالاخره تسلیم این افکار شد و تصمیم گرفت ژاله رو طلاق بده. در این میان مادر و خواهر منصور آتش بیار معرکه بودند و منصور را برای طلاق تحریک می کردند. منصور دیگه زیاد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر کار یه راست می رفت به اتاقش. حتی گاهی می شد که دو سه روز با ژاله حرف نمی زد ! یه شب که منصور و ژاله سر میز شام بودند منصور بعد از مقدمه چینی و من و من کردن به ژاله گفت: ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم. ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه … منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت : من دیگه نمی خوام به این زندگی ادامه بدم یعنی بهتره بگم نمی تونم. می خوام طلاقت بدم و مهریتم ……. در اینجا ژاله انگشتشو به نشانه سکوت روی لبش گذاشت و با علامت سر پیشنهاد طلاق رو پذیرفت. بعد از چند روز ژاله و منصور جلوی دفتری بودند که روزی در آنجا با هم محرم شده بودند. منصور و ژاله به دفتر ازدواج و طلاق رفتند و بعد از ساعتی پائین آمدند در حالی که رسما از هم جدا شده بودند. منصور به درختی تکیه داد و سیگاری روشن کرد. وقتی دید ژاله داره میاد، به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش. ولی در عین ناباوری ژاله دهن باز کرده گفت: لازم نکرده خودم میرم و بعد هم عصای نابیناها رو دور انداخت و رفت. و منصور گیج و منگ به تماشای رفتن ژاله ایستاد ! ژاله هم می دید هم حرف می زد … منصور گیج بود نمی دونست ژاله چرا این بازی رو سرش آورده ! منصور با فریاد گفت من که عاشقت بودم چرا باهام بازی کردی ؟! منصور با عصبانیت و بغض سوار ماشین شد و رفت سراغ دکتر معالج ژاله. وقتی به مطب رسید تند رفت به طرف اتاق دکتر و یقه دکتر و گرفت و گفت: مرد ناحسابی من چه هیزم تری به تو فروخته بودم ؟ دکتر در حالی که تلاش می کرد یقشو از دست منصور رها کنه منصور رو به آرامش دعوت می کرد … بعد از اینکه منصور کمی آروم شد دکتر ازش قضیه رو جویا شد. وقتی منصور تموم ماجرا رو تعریف کرد دکتر سرشو به علامت تاسف تکون داد و گفت: همسر شما واقعا کور و لال شده بود ولی از یک ماه پیش یواش یواش قدرت بینایی و گفتاریش به کار افتاد و سه روز قبل کاملا سلامتیشو بدست آورد. همونطور که ما برای بیماریش توضیحی نداشتیم برای بهبودیشم توضیحی نداریم. سلامتی اون یه معجزه بود ! منصور میون حرف دکتر پرید و گفت: پس چرا به من چیزی نگفت ؟ دکتر گفت: اون می خواست روز تولدتون این موضوع رو به شما بگه ! منصور صورتشو میان دستاش پنهون کرد و بی صدا اشک ریخت چون فردای اون روز؛ روز تولدش بود …
رمان همخونه > فصل 12 رمان همخونه فصل 12 ( قسمت آخر ) روز بیستم اسفند ماه بود. شهاب صبح زود از خانه بیرون زد . حال خوبی داشت و تصمیم بزرگی در زندگیش گرفته بود. حالا میخواست به حرف دلش گوش کند . به خانه ی میترا میرفت. بعد از ساعتی با استقبال تیموری رو به رو شد. میترا خواب آلود و گیج در آستانه ی سالن ظاهر شد. شهاب از اینکه صبح اول وقت مزاحم شان شده بود معذرت خواست. تیموری گفت پسر خوب. چرا جواب تلفنها رو نمیدی؟ نگران شدم . این چند وقت که خیلی از دستت عصبانی بودم. چند باری هم با کامبیز صحبت کردم جواب سر بالا داد. شهاب نفس عمیقی کشید و نگاه پر جذبه اش را به تیموری دوخت و گفت اگر اجازه بدین خدمت رسیدم که در اینمورد توضیحاتی بدم. میترا خمیازه ای کشید و گفت شهاب تا کی اینجایی؟ من میرم بخوابم. بعدا بهت زنگ میزنم. شهاب آمرانه گفت . تو هم بشین. موضوع به تو مربوطه. میترا با بیقیدی خاصی شانه هایش را بالا انداخت و گفت چی شده؟ حاج رضا دستور جدیدی صادر فرموده اند؟ شهاب نگاه جدی به او انداخت و گفت بیا بنشین. شهاب ادامه داد آقای تیموری نمیدونم چطوری شروع کنم. اما نمیخوام زیاد مقدمه چینی کنم. در واقع بلد نیستم . خیلی وقته که شما اسم من و میترا رو روی هم گذاشتین. خیلی وقته که هر شب هر روز و هر لحظه فقط و فقط خواسته ام به این ازدواج فکر کنم. به درست بودنش به منطقی بودنش به بودنش. همیشه برای اینکه خواسته ی شما را عملی کنم به خودم گفته ام عشق لازم نیست. فقط کافیه همدیگر رو اذیت نکنیم. خود میترا هم میدونه که رابطه ی ما هیچوقت عاشقانه نبوده. اما حالا نمیتونم . حالا فکر میکنم اگر به خواسته ی شما عمل کنم اولین ظلم رو در حق دختر شما کرده ام و بعد در حق خودم. آقای تیموری من و میت را هیچ جوری شبیه هم نیستیم. مکمل هم نیستیم. حرف همدیگر رو نمیفهمیم و همدیگر را قبول نداریم. چطور میتونیم کنار هم زندگی کنیم و خوشبخت باشیم؟ حرفهای میترا . افکارش و رفتارش هیچکدام با سلیقه ی من جور نیست و همینطور برعکس . رفتار و حرکات و شیوه ی زندگی من با سلیقه ی اون جور نیست. شما فکر میکنید با این ترتیب میتونیم کنار هم خوشبخت باشیم؟ تیموری که رنگ از صورتش رفته بود با دهانی باز خیره به شهاب پرسید تو چی میخوای بگی شهاب؟ حالا چه موقع این حرفهاست؟ ماه دیگه براتوی بهترین جشن رو میگیرم. میرین سر خونه و زندگیتون بعد هم تمام مشکلات رو در کنار هم حل میکنید. این حرفها دیگه چیه؟ صبح به این زودی اومدی که این حرفها رو بزنی؟ خواب نما شدی؟ و خنده ای عصبی و تصنعی کرد. شهاب آب دهانش را قورت داد و گفت آقای تیموری من هر چی گفتم جدی بود. من و میترا به درد هم نمیخوریم. تیموری خیره به شهاب با عصبانیت فریاد کشید یعنی چی؟ میترا با ناباوری چشمهایش را تنگ کرد و رو به شهاب گفت تو میفهمی داری چی میگی؟ فکر کردی کی هستی که به خودت اجازه دادی اینطوری حرف بزنی؟ عاشق اون دختره ی بیکس و کار شدی؟ فکر کردی نمیفهمی؟ خیلی وقته که ... شهاب فریاد زد خفه شو. در مورد اون حرف نزن.... تیموری به خروش آمد و گفت چطور جرات میکنی جلو روی من به دخترم توهین میکنی؟ چرا تا حالا یادت نبود که به درد هم نمیخورید؟ میترا راست میگه . از وقتی اون دختره پاش رو توی خونه ات گذاشت اوضاع بهم ریخت. تا قبل از اون با پولهای من خوب کار میکردی و میترا هم بدردت میخورد اما حالا که خودت رو بستی و عشق رو پیدا کردی یادت افتاده من و دخترم به دردت نمیخوریم. شهاب عصبی و درمانده از جای برخاست . دلش نمیخواست روزی رو در روی تیموری بایستد. میدانست تیموری چه خوبیهایی در حقش کرده است. دلش نمیخواست حق نشناسی کند اما مجبور بود. آینده ی او زندگی او روح و روان او همه و همه در کسی خلاصه میشد. که باید به خاطرش در برابر تیموری میایستاد... شهاب نگاه رنجیده اش را به تیموری دوخت و گفت من نمیخواستم این طوری بشه. من هر وقت که شما بخواین اصل سرمایه و سودتون رو بهتون بر میگردونم. اما موضوع آینده ی من و میترا است. بخدا قسم که میترا هم علاقه ای به من نداره و میدونه که هیچ تفاهمی با هم نداریم. اگه مخالفتی نمیکنه بخاطر شرطیه که شما براش گذاشتین. اون میخواد به هر نحوی که شده از ایران خارج بشه و خدا میدونه که توی سرش چی میگذره؟ و نگاه نفرت بارش را نثار میترا کرد. میترا که حالا میدانست شهاب دستش را خوانده نگاه غضبناکی به او کرد و گفت معلومه که ازت خوشم نمیاد.همیشه به بابا گفته ام که تو پسر امل و بی خاصیتی دست پر ورده حاج رضا بهتر از این نمیشه. و از جایش برخاست و آنها را ترک کرد. شهاب حلقه را از جیبش بیرون آورد و آنرا روی میز گذاشت. از تیموری خجالت میکشید. اما گفت آقای تیموری میدونم که توی این دوسال محبت زیادی نسبت به من داشته اید و همیشه هر چی که ازتون خواسته ام از من دریغ نکرده اید. به خاطر همه چیز ممنونم. همیشه من رو پسر خودتون بدونید اما ازتون خواهش میکنم. از من نخواهید که با میترا ازدواج کنم. میترا با من خوشبخت نمیشه. تیموری مشت گره شده اش را فشرد و دم نزد.شاید او هم میدانست که دخترش چرا میخواهد با شهاب ازدواج کند. شهاب کلام دیگری نگفت و تیموری را ترک کرد. از خانه ی او که خارج شد .هوای بهاری را به جان کشید . احساس میکرد مثل یک پرنده سبک و راحت شده است. با این که هنوز از جانب تیموری ناراحت بود اما خوشحال بود که بالاخره حرف دلش را گفته است. حالا میتوانست دنبال او بگردد و حالا میدانست چرا او را میخواهد. قرار بود کامبیز تمام کتابفروشیهای روبه روی دانشگاه را بگردد و خبرش را به او بدهد. شهاب بعد از ساعت کاری با کامبیز تماس گرفت. کامبیز گفت سلام شهاب . چیکار کردی؟ تیموری رو میگم؟ هیچی بالاخره تمومش کردم. کامبیز هیجانزده گفت جدی میگی؟ واقعا؟ آره . تو بگو چیکار کردی؟ مژده گونیش رو میگرم بعدا میگم. قلب شهاب آنچنان به تپش افتاد که بی رمق و بیجان اتومبیل را گوشه ای پارک کرد. کامبیز ادامه داد الو چی شد؟ تلف شدی؟ پیداش کردی؟دیدیش؟ اولی آره . دومی نه. لعنتی حرف بزن. چی شده؟ جاش رو پیدا کردم. اما نیومده بود. شهاب با بیقراری پرسید . مطمئنی؟ آره با صاحب کتابفروشی صحبت کردم. کدوم کتابفروشی؟ کامبیز آدرس را داد و از او خواست بر اعصابش مسلط باشد و گفت ببین.شهاب فردا صبح ساعت 8 اونجاست تا ظهر. مرسی کامی مرسی... شهاب برای آمدن فردا بیتاب بود. فردا ...فردا..او میاید... به خانه اش بر میگردد.و خانه اش... خانه شان. بیاد خانه که افتاد با خود گفت خونه خیلی به هم ریخته است. بهتره پروانه خانم را خبر کنم. و بدون معطلی اتومبیل را بسوی خانه ی پدری هدایت کرد.پروانه خانم و مش حسین مشغول بودند. و برای اولین بار شهاب هم برای کمک به آنها در کنارشان بود. شوقی که در وجود شهاب افتاده بود او را دستپاچه میکرد. میترسید نتواند تا شب همه چیز را رو به راه کند. همگی یک خانه تکانی حسابی بر پا کرده بودند. پروانه خانم نمیدانست آنهمه عجله و اشتیاق برای تمیز کردن خانه چگونه در شهاب ایجاد شده و برای چیست؟ با اینکه خیلی کنجکاو بود اما جرات پرسیدن نداشت. حتی جرات نمیکرد راجع به یلدا بپرسد. شهاب ترتیبی داد تا اتاق یلدا به اتاق کار و کتابخانه تبدیل شود و اتاق خودش که بزرگتر بود را به منظور اتاق خواب رو به راه کرد. تخت خوابهای یک نفره شان را به پروانه خانم و مش حسین بخشید و سرویس خواب دو نفره ی شیک و گرانقیمتی برای خودشان تهیه کرد. حالا اتاق خوابشان مثل اتاقهای تازه عروس و دامادها شده بود. پروانه خانم شک نداشت که شهاب بفکر ازدواج با میتراست . برای همین با اکراه و غرغر کار میکرد. شب به نیمه رسید و شهاب هنوز با شوق خسته اما سر پا بود. اما امیدوار و مشتاق برای رسیدن صبح لحظه شماری میکرد. فصل 77 روز بیست ویکم اسفند ماه بود. یلدا از وقتی که با لیدا خودمانی تر شده بود احساس بهتری داشت. مخصوصا که از رازهای دل لیدا با خبر بود. اعتماد به نفس بیشتری پیدا کرده بود. حالا هدف مشخص و معلومی داشت. مدام به خودش نهیب میزد که حالا خوشبختی و باید برای خوشبخت ماندنت بکوشی. اما این احساس فقط یک تلقین ابلهانه بود. او در دل هیچ اعتقادی به خوشبخت بودنش نداشت. فقط چیزی درونش را خوره وار میخورد و پوک میکرد. و نفرت و بدبینی آهسته آهسته قلبش را پر میکرد. از این که آنهمه مدت گذشته و شهاب حتی خبری از او نگرفته رنج میبرد و از او متنفر میشد. دلش میخواست از فرناز و نرگس راجع به او بپرسد و حرف بزند اما خجالت میکشید. میترسید که بشنود او هیچ خبری از یلدا نگرفته است و این فکر عذابش میداد. با خود گفت اگه شهاب خبری ازم گرفته بود نرگس و فرناز حتما بهم می گفتند با این که خودش به آنها سفارش کرده بود که حرفی راجع به شهاب نزنند. او هر لحظه که با آنها تماس میگرفت دلش در تپش بود تا خودشان چیزی از شهاب بگویند ولی متاسفانه هر چه بیشتر منتظر میماند کمتر به نتیجه میرسید. یلدا مقنعه اش را با بیحوصلگی روی سر انداخت. حالا دیگر انگیزه ای برای زیبا بودن هم نداشت. رنگ و رو پریده و لاغرتر از همیشه نگاهی به آیینه کرد. از چهره ای که میدید خوشش نیامد. باز هم دلش برای کسی که در آیینه بی رمق بی امید و بی آرزو نگاهش میکرد سوخت. کیفش را برداشت و در را پشت سر بست. سعی کرد به چیزهای خوبی که در اطرافش میگذشت بیاندیشد. به عروسی نرگس که چند ماه بعد بود به خواستگاری ساسان از لیدا به شور و نشاط فرناز به تشویق استادش برای نوشتن یک رمان به خنده های بی غل و غش سپیده و سهیل در کنار هم و به همه ی چیزهای خوب اما چرا اندیشیدن به اینها او را غمگین تر میکرد؟ احساس تنهایی و بغض تمام نشدنی گلویش او را بیمار کرده بود... سوار اتوبوس شد. در کتابفروشی راحتتر بود. کتاب میخواند و از دنیای اطرافش برای چند ساعتی دور میشد. سلام بی رمقی به آقای کیانی داد و به طبقه ی بالا رفت. بعد از نیم ساعت آقای کیانی به سراغش آمد و پرسید خانم یاری شما برادر بزرگتر از خودتون دارید؟ یلدا متعجب پرسید چطور؟ دیروز صبح آقایی سراغتون رو از آقا مهرداد گرفتند. خودشون رو برادر شما معرفی کردند. یلدا نمیدانست چه حالی دارد . فقط حس کرد دوباره قلبش بکار میافتد. و دوباره خون در رگهایش جریان دارد.رنگ از صورتش رفته و با لبهای لرزان و خشک پرسید چه شکلی بود.؟ اون آقاهه چه شکلی بود؟ چی پرسید؟ درست به اش دقت نکردم . فقط یادمه قد بلند بود. اسم و فامیل شما رو گفته و پرسیده که اینجا مشغول هستید یا نه؟ آقا مهرداد هم گفته بله. من به ایشون تذکر دادم که کار اشتباهی کرده و تا مطمئن نشده که واقعا برادر شماست نباید جوابی میداده. یلدا بیجان و بی رمق تشکر کرد. تمام بدنش میلرزید و یخ کرده بود. با خودش گفت یعنی کی بوده؟ شهاب بوده؟ خدایا یعنی ممکنه؟ به جمله ی آقای کیانی فکر کرد. خودش رو برادر شما معرفی کرده. عصبانی شد . و با خود گفت آره . حتما خودش بوده . لعنتی . برادرم. حتما حاج رضا بهش گفته ت من رو پیدا نکنه از پول و قول وقرار خبری نیست. حالا هم آقا به صرافت افتاده اند که دنبال من بگردند. واقعا چقدر پر روهه. اما اینبار کور خوندی . آقا شهاب . نمیذارم پیدام کنی. اگه شده بیکار بشم دیگه نمیذارم پیدام کنی. و عذابم بدی. اما نفس در سینه اش حبس شد. چشمهای سیاه و جذابی گویی ساعتها مشغول تماشایش بودند. یلدا نفهمید چند لحظه همانطور بیحرکت خشکش زده است و به چشمهای سیاه و منتظر زل زده. شهاب با متانت ظاهری همیشگی اش پیش آمد. بدون لبخند و بدون هیچ عکس العمل خاصی که بشود از آن به درونش پی برد. آمرانه گفت من پایین منتظرم. زودتر خداحافظی کن و بیا. و سپس بدون منتظر ماندن و شنیدن جوابی از سوی یلدا او را ترک کرد و پله ها را پایین رفت. یلدا که گویی با نگاه او سحر شده بود هنوز نمیفهمید دور و برش چه خبر است. آقا مهرداد یکی از فروشندگان آنجا جلو آمد و گفت خانم یاری حالتون خوبه؟ یلدا به سختی خودش را سر پا نگاه داشته بود. دستش را به قفسه های کتاب گرفت و به آرامی در جا نشست. آقا مهرداد خانم رحیمی را صدا کرد و گفت خانم رحیمی یک لیوان آب قند لطفا. خانم رحیمی آبدارچی آنجا فوری با یک لیوان آب قند ظاهر شد. یلدا لیوان را سر کشید و به آقا مهرداد گفت من حالم زیاد خوب نیست. به آقای کیانی بگین من زودتر میرم. میخواین یکی رو با شما بفرستم؟ حالتون خوب نیست. نه نه بهتر شدم . میتونم تنهایی برم. یلدا از جا برخاست و کیفش را برداشت و راه پله های پشت کتابفروشی که به کوچه منتهی میشد را پیش گرفت و با سرعت آنجا را ترک کرد . تصور اینکه شهاب رو به روی در اصلی کتابفروشی که در خیابان اصلی منتظر ایستاده دلش را خنک میکرد. با سرعت یک دربستی گرفتم و آدرس خانه را گفت. وقتی به خانه رسید هنوز بدنش میلرزید و حالت غیر طبیعی داشت. لیدا با دیدنش متعجب پرسید چی شده؟ چرا زود اومدی؟ یلدا که قادر به پنهان کردن نبود گفت شهاب...شهاب اومد. لیدا با چشمانی از حدقه بیرون زده گفت راست میگی؟ خب؟ خب نداره. من هم از در پشتی فرار کردم. لیدا با تعجب گفت چیکار کردی؟ فرار کردی؟ آخه چرا؟ دیگه نمیذارم ازم سوء استفاده کنه. دیگه نمیخوام تحقیرم کنه. دیگه نمیخوام منتظر بمونم تا ببینم چیکار میکنه. میخوام حالا خودم عمل کنم. حالا میخوام ازش انتقام بگیرم. چی گفت ؟ برای چی اومده؟ چیز خاصی نگفت. فقط گفت پایین فروشگاه منتظرمه و خداحافظی کنم و زود برم. میبینی لیدا مثل همیشه مغرور و از خود متشکره. مثل همیشه دستور میده. من هم قالش گذاشتم. آخه که چی بشه؟ میخواستی باهاش حرف بزنی . دختر . میخواستی ببینی چرا اومده. میدونم چرا اومده. از حرفش پیدا بود. حتما پدرش گفته دیگه از سهم و بخشیدم اموال خبری نیست. و آقا شهاب هم عزمش رو جذم کرده تا یلدا ی عاشق و دیوونه اش رو پیدا کنه و دوباره توی چشماش زل بزنه و جاد وش کنه.من هم دیگه خر نمیشم. یلدا عصبی و هیجانزده با حالتهای غیر طبیعی مدام حرف میزد . دستهایش به وضوح میلرزید و لبهایش خشکیده و پریده رنگ بنظر میرسید. لیدا با یک لیوان آب به سراغش آمد و گفت یلدا این رو بخور بعدا فکرش رو میکنیم که چیکار کنیم. یلدا آب را سرکشید. گویی آنجا نبود . تمام حرکاتش غیر قابل کنترل و غیر قابل پیش بینی بنظر میامد. لیدا در حالی که سعی داشت او را آرام کند گفت میخوای با هم بریم دانشگاه .الان فرناز اینا سر کلاسند. آره باید ببینمشون. لیدا یک تاکسی تلفنی خبر کرد و هر دو راهی شدند. فصل 78 شهاب خسته و عصبی و سرخورده به شرکت رفت. کامبیز با دیدن او سریع از جا برخاست و پرسید چی شده؟ دیدیش؟ شهاب آنقدر عصبانی بود که صداش در نمیامد. سری به علامت مثبت تکان داد و سعی کرد آرام باشد. روی صندلی نشست و سیگاری روشن کرد. کامبیز کنجکاوانه و منتظر به او چشم دوخته بود. عاقبت پرسید خب چی شده؟ شهاب دود غلیظ سیگارش را بیرون داد و گفت فرار کرد. کامبیز متحیرانه گفت فرار کرد؟ یعنی چی؟ شهاب چنگی به موها زد و گفت یعنی همین. آخه چطوری ؟ تو مگه خودش رو ندیدی؟ چرا . بهش گفتم بیاد پایین دم در . بعد هم خودم رفتم و هر چی منتظر شدم نیومد. دوباره به کتابفروشی برگشتمو نبود. سراغش رو گرفتم گفتند رفته. کتابفروشی دری بسمت کوچه ی پشتی داره. از همون در رفته بود. کامبیز ناباورانه گوش میکرد از جای برخاست و گفت خب فردا که بر میگرده. شهاب آهی کشید و گفت امیدوارم. کامبیز که حالا هم عصبی مینمود گفت پسر خریت کردی. تو که دیدیش باید دستش رو میگرفتی و میاوردیش. لعنتی . فکر نمیکردم اینکار رو بکنه. عیبی نداره فردا بازم میریم سراغش . این دفعه من هم میام. باید تمام راههای فرارش رو ببندیم. شهاب با نگاهی رنجیده گفت یعنی... اینقدر از من متنفر شده؟ کامبیز خندید و گفت حتما. بابا جناب عالی بعد از این همه مدت که دنبالش بودی حالا رفتی سراغش و با یک عالم ژست و ادا گفتی بیا پایین منتظرم. ؟ حاج رضا چی بهت گفت. گفت که دنبال صدای دلت میری غرورت رو جا بذار. میتونستی مثل آدم بری جلو و سلام کنی و لبخندی بزنی و ازش خواهش کنی که چند لحظه باهاش حرف بزنی. شهاب همچنان رنجیده و عصبانی سیگارش را پک میزد. کامبیز ادامه داد. خب حالا هم دیر نشده . فردا تلافی کن. کامی . میگم نکنه کس دیگه ای توی زندگیش باشه؟ کامبیز خندید و گفت شاید؟ شهاب با جدیت گفت اگه اینطور باشه. هر دوشون رو میکشم. کامبیز بلندبلند خندید و گفت در این که تو همیشه عاقلانه تصمیم میگیری و عمل میکنی شکی نیست. ولی نگران نشو . شوخی کردم. تا وقتی توی خونه ی تو بود مطمئنم که به کسی جز تو فکر نمیکرد. توی این چند وقت هم که رفته فکر نمیکنم کسی را بجای تو توی قلبش نشونده باشه. از کجا اینقدر مطمئنی؟ زیاد هم مطمئن نیستم.و دوباره خندید .گویی از عذاب دادن شهاب در آن مورد لذت میبرد. شاید هم میخواست کاری کند که شهاب دست از غرورش بردارد و اینبار درست عمل کند. فصل 79 روز بیست و سوم اسفند ماه بود. دو روز بود که شهاب جلوی در کتابفروشی به انتظار میایستاد. اما خبری از آمدن یلدا نبود. یلدا بدون اینکه دوباره به کتابفروشی باز گردد تلفنی قرار تصفیه حساب را گذاشته بود. دیگر نمیخواست شهاب را ببیند و در تصمیم خود مصمم بود. فرناز و نرگس هم مفصلا با او صحبت کرده بودند. نرگس گفته بود نفرت تو بیمورده و شهاب واقعا تو را دوست داره. از چهره و رفتارش در روزهایی که نبودی و بسراغت آمد کاملا پیدا بود... اما یلدا باور نداشت. دیدن چهره ی آراسته و مغرور شهاب بعد از چهارده یا پانزده روز او را دگرگون کرده بود. همین که حس میکرد شهاب خودر را در کتابفروشی برادر یلدا معرفی کرده عصبانی اش میکرد. و مطمئن میشد که فقط پای میترا و پول در میان است. نه عشق و این حرفها. با این که با دیدن دوباره ی او همه ی مشکلاتش از سر گرفته شده بود.اما باز در دل میگفت همین که محلش نگذاشتم و همین که قالش گذاشتم دلم خنک شد. با این که از درون میسوخت و خاکستر میشد اما از دیدن سوختن شهاب هم لذت میبرد و نمیخواست دوباره از جانب او پس زده شود. میخواست ثابت کند که او را نمیخواهد. اما همه میدانستند که دروغ میگوید. فیلم باز ی میکند و سر خودش کلاه میگذارد. نرگس از دیدن چهره ی یلدا که روز به روز کسل تر و تکیده تر میشد عذاب میکشید. برای همین با فرناز قرار گذاشتند کاری بکنند. از وقتی شنیده بودند که شهاب به کتابفروشی هم سر زده دلشان میسوخت. البته وجود لیدا با حرفهایش بی تاثیر نبود. لیدا گفت تا کی میخواین صبر کنید؟اگر اینها عاقل بودند و میدونستند چیکار میکنند که اینهمه خودشون رو عذاب نمیدادند . بخدا این دختره داره دیوونه میشه. حواسش به هیچی نیست. جز شهاب. اگه کاری بهش نداشته باشی یکجا میشینه و به یک نقطه خیره میشه. گاه لبخند میزنه و گاه زیر لب فحش میده و غر میزنه و آخرش هم میزنه زیر گریه. اگه همینطور ی بمونه بخدا افسردگی میگیره.شما دوتا هم که فقط حواستون پی خودتونه. نرگس گفت به خدا لیدا من تمام فکرم پیش یلدا ست. مدام به این فکر میکنم که آیا این درسته اون برای همیشه از شهاب جدا بشه یا نه؟ فرناز گفت ما کاری رو که یلدا ازمون خواسته انجام دادیم. اون میگه مطمئنه که شهاب تصمیمش عوض نشده و برای انتقام گرفتن از پدرش میخواد من رو قربانی کنه. لیدا گفت بابا تو رو خدا موضوع رو این همه جنایی اش نکنین. اصلا این حرفها نیست. مشکل اینجاست که این دو تا هر دوشون مغرورند و هیچکدام نمیخوان رک و پوست کنده بگن که توی قلبشون چی میگذره. همین. اما هر دوشون معلومه که عاشق همند. شما که میگین دوست صمیمی شهاب چندین بار برای گرفتن آدرس یلدا اومده. میگین به زبون اومده و گفته که شهاب حال روز خوبی نداره. من هم که هر روز دارم حال و روز این دختر بیچاره رو میبینم. پس معطل چی هستیم.؟ از نگاههای فرناز و نرگس کاملا مشهود بود که مجاب شده اند و تصمیم گرفته اند کاری بکنند. فصل 80 روز بیست و پنجم اسفند ماه بود. کامبیز ساندویچش را گازی زد و گفت بخور سرد میشه. شهاب نگاهش کرد وگفت خیلی از دستش عصبانیم. تا حالا کسی اینطور من رو سرکار نگذاشته. خب حقته.م مگر تو کم اون رو اذیت کردی؟ شهاب نفس پر صدایی کشید و سری تکان داد. کامبیز گفت غذات رو بخور تا زودتر بریم. امروز ساعت یک تعطیل میشن. فکر میکنی به نتیجه برسیم. اگه حرف بزنند که چه بهتر . اگه نه خودم تعقیبشون میکنم. تا کی؟ تا هر وقت که برن پیش یلدا . شهاب با نگرانی نگاهی به کامبیز کرد و لبخند عجولانه ای زد و گفت میدونی کامی میترسم... میترسم نکنه یک وقتی با برادر این دختره فرناز... فکرش رو هم نکن. یلدا دختری نیست که هر لحظه دل به یکی بده. این رو تو که باید بهتر بدونی. آره اما به خاطر موقعیتش... باخودم میگم شاید مجبور بشه که زودتر... اگه اینطور بود باید خونه ی فرناز اینا میموند اما من خودم دورادور خونه ی فرناز رو زیر نظر گرفتم خبری از یلدا نبود. شهاب متعجب نگاهش میکرد. پرسید تو واقعا اینکار رو کردی؟ کامبیز آخرین لقمه ی ساندویچش رو فرو داد و گفت البته . بخاطر رفیق شفیقم که از غصه در حال دق کردن بود. راستی شهاب تیموری امروز زنگ زد... خب. هیچی سهم خودش و دخترش و سود این دو ساله رو میخواد. گفت بهت بگم هر چی زودتر... شهاب پوزخندی زد و گفت باشه. پاشو بریم. فرناز و نرگس با دیدن شهاب جان تازه ای گرفتند. زیرا که میدانستند و مطمئن بودند دوست عزیزشان بدون وجود او زنده نخواهد ماند. حالا دیگر مصمم بودند تا برایشان کاری بکنند. شهاب و کامبیز هم آمده بودند تا اینبار دست خالی برنگردند و بر خلاف آنچه فکر میکردند فرناز و نرگس ساعت آخرین کلاس یلدا را گفتند و آدرس خانه اش را هم دادند. نرگس با نگاه مهربانش به شهاب گفت من مطمئنم که اشتباه نمیکنم. ما یلدا رو بدست شما میسپریم. و فقط خوشبختی اون رو میخوایم. شهاب هم با نگاه حق شناسانه ای از آندو بخاطر تمام زحماتشان تشکر کرد و با کامبیز رفتند. فرناز گفت نرگس دلم میخواد اون لحظه رو ببینم که یلدا غافلگیر میشه. نرگس خندید و گفت خیلی خوشحالم فرناز . خیلی خوشحالم. فکر میکنم. میتونم تو رو به یک بستنی شکلاتی دعوت کنم. پس بجنب تا تصمیمت عوض نشده. فصل 81 روز بیست و ششم اسفند ماه بود. لیدا چند ضربه به در حمام زد و گفت یلدا خانم بجنب دختر. گویی او هم دلشوره داشت. فرناز با او هماهنگ کرده بود تا یلدا حتما آخرین کلاس سال را به دانشگاه برود. لیدا هم سعی داشت بدون آنکه یلدا مشکوک شود او را به دانشگاه بفرستد. بالاخره یلدا از حمام بیرون آمد و گفت اگه میدونستم آنقدر عجله داری بعد از تو میرفتم. مگه کلاس نداری.؟ چرا آخرین کلاس خیلی ها نمیان. میتونم نرم. چرا نری؟ بشینی توی خونه که چی بشه؟ من هم که نیستم. تازه فرناز زنگ زد و گفت حتما بری دانشگاه. چون اون و نرگس میخوان بیان پیشت. یلدا با تعجب گفت ا... مگه قرار نبود امروز نرگس با مادرش بره بازار. برای جهیزیه؟ لیدا باخونسردی ظاهری گفت اون رو دیگه نمیدونم. فقط میدونم که قراره بیان پیشت. یلدا لبها را ورچید و متفکر به اتاقش رفت. مقابل آیینه ایستاد و خودش را نگاه کرد. هنوز هم وقتی از حمام بیرون میامد گونه هایش صورتی میشدند و زیبایش میکردند. دستی به صورتش کشید و با خود گفت خیلی وقته از خودم غافل شدم. امروز آخرین روز کلاسهایت. خوبه که فرناز اینا میخوان بیان... لیدا در آستانه ی در اتاقش ایستاد و گفت راستی یک کمی بخودت برس... برای چی؟ فرناز میخواد دوربین بیاره تا چند تا عکس بیاندازین. یلدا با بی حوصلگی گفت فرناز هم چه دل خوشی داره. تویی که زیادی کسلی . بابا. نزدیک عیده. یک روز نیومدی با هم بریم خریدو هر روز یک بهانه میاری. ازت خواهش میکنم امروز دیگه سر حال باش. یلدا خنده اش گرفت و گفت خیلی خب. تسلیم. اگه با آرایش کردن مشکلات حل میشه رو چشم. لیدا هم خندید و گفت چشمت بی بلا. ساعتی از کلاس نقد ادبی گذشته بود. یلدا مثل همیشه ردیف اول کلاس نشسته بود و با خودکاری که در دست داشت خطوط مبهمی روی میز رسم میکرد.و نگاهش به استاد بود. با یادآوری اینکه قرار است فرناز و نرگس بیایند خوشحال شد. در کلاس به صدا در آمد. دکتر ترابی همانطور که حرف میزد به سوی در رفت و آنرا باز کرد. دختری بود که گفت سلام استاد. میشه خانم یاری را یک لحظه بگین بیاد. یلدا با تعجب به دختر ناشناس نگاه کرد. دکتر ترابی رو به یلدا گفت میتواند برود. یلدا از جا برخاست. دکتر گفت خانم یاری میتونی وسایلت رو ببری. کلاس تقریبا تموم شده. یلدا کیفش را برداشت و تشکر کرد و از کلاس خارج شد. نگاهش جستجوگرانه دختر را میکاوید... دختر لبخندی زد و گفت شما خانم یاری هستید؟ بله. دختر در حالی که اشاره به انتهای راهرو میکرد گفت اون آقا خواستند که شما رو صدا کنم. کارتون دارند. یلدا نگاهش را به انتهای راهرو داد. سرش برای لحظه ای گیج رفت. یخ کرد و دوباره لرزه به جانش افتاد. شهاب آنجا ایستاده بود و نگاهش میکرد. هر دو برای چند ثانیه بهم نگاه کردند. شهاب فقط نگاهش میکرد . نه جلوتر آمد و نه اشاره ای کرد که نزدیک شود. یلدا با حال خرابی که پیدا کرده بود ترسید. با خود گفت حتما اومده آخرین ضربه رو به من بزنه. حتما از اینکه اونطوری قالش گذاشتم حرصی شده و حالا هم اومده تلافی کنه. شاید میخواد کارت عروسی اش رو بده. یلدا دقیقتر نگاهش کرد. فاصله شان تقریبا زیاد بود. اما بنظرش آمد او ریشخندش میکند. قفسه ی سینه اش از حرص بالا و پایین میشد. از رفتار شهاب سر در نمیاورد. این را حس کرده بود که او عصبانی است و میدانست شهاب وقتی عصبانی است حتما درصدد تلافی بر میاید. باز با دلش حرف زد و باخود گفت به احتمال قوی حاج رضا حاضر نشده پولی بهش بده. برای همین میخواد من رو عذاب بده. حتما با نامزد گرانقدرش هم اومده. میدونم چیکار کنم. لعنتی... یلدا کیفش را روی شانه جابجا کرد و نگاهی به پشت سر انداخت. راهرو تقریبا خلوت بود. نگاهی به شهاب انداخت که همانطور ایستاده بود. و منتظر. در یک لحظه تصمیمش را گرفت و بسمت در خروجی شروع به دویدن کرد. آنچنان میدوید که حس میکرد پرواز میکند. گویی پاهایش زمین را حس نمیکردند. هیجان و اضطراب و نگرانی از مغبون شدن دوباره او را وادار میکرد بیشتر سعی کند.پشت سرش را نگاه نمیکرد. شهاب غافلگیر شد. فکر نمیکرد یلدا آنطور پا به فرار بگذارد. فریاد زد یلدا ... اما فریادش بیحاصل ماند و ناچار از دویدن به دنبال او. یلدا محکم به بچه های دانشجو میخورد و بدون معذرت خواهی میدوید. هیچ کس را نمیدید. هیچ صدایی را نمیشنید و فقط با تمام قدرت میدوید و میدوید. نمیدانست آیا میشود با فرار از عشق موفق شد؟ زندگی کرد و خوشحال بود؟ شاید میخواست به خود ثابت کند که میتواند...میتواند با اراده ی خود او را نخواهد و فرار کند و او را که همیشه پس زده بودش پس بزند. در آن شش ماه آنقدر غرورش را تیغ زده بود که شاید حالا فرصتی برای جبران میافت. باید خود را محک میکرد. یلدا حتی نرگس و فرناز و کامبیز را که مقابل در بزرگ خروجی ایستاده بودند را ندید و صدایشان را نشنید. و خیابان اصلی را به مقصد کوچه ی کنار دانشگاه پشت سر گذاشت. نفس نفس میزد. یقه ی ژاکت قرمزش از روی شانه ها بر روی بازویش افتاد بود و کیفش بین زمین و آسمان بیقرار بود. داخل کوچه پیچید و هنور میدوید. شهاب بدون لحظه ای غفلت به دنبالش بود. گویی او هم هدفی جز به دام انداختن یلدا نداشت. نمیخواست اینبار هم بازنده باشد. سر لج افتاده بود و عصبانی و ملتهب بود. کامبیز فریاد زد شهاب صبر کن با ماشین میریم دنبالش. اما شهاب حتی برنگشت که او را ببیند. نرگس و فرناز مضطرب و ترسان درون اتومبیل کامبیز پریدند و به دنبالشان رفتند. یلدا نفس نفس زنان نگاهی به پشت سرش انداخت. شهاب به دنبالش بود و فاصله ی چندانی با او نداشت. فریاد زد یلدا ... نفس در سینه ی یلدا حبس شد و تلاشش بیحاصل ماند. شهاب چنگی انداخت و یقه ی ژاکت او را که از پشت آویزان شده بود گرفت و محکم کشید. یلدا تعادلش را از دست داد و سکندری خورد و تعادلش را حفظ کرد. برگشت. نفس نفس میزدند. هر دو خسته شده بودند. نگاهشان روی هم بود و یلدا در هم آغوشی نگاهها غرق بود که سیلی برق آسا و کوبنده ی شهاب صورتش را سوزاند. دردی در وجودش پیچید که نتوانست روی پا بایستد . نیم تنه ی خود را روی صندوق عقب اتومبیلی که نزدیکش پارک بود انداخت. تمام وجودش میلرزید . مسخ شده بود. صدای فریاد کامبیز که از اتومبیلش پایین پرید شنیده شد.شهاب چیکار میکنی؟ و سرو صدای فرناز و نرگس که دستپاچه و نگران او را احاطه کردند... نرگس گفت یلدا ... یلدا جون ببینمت. چی شد؟ وای لبش داره خون میاد. فرناز با خشم به شهاب نگاه کرد و فریاد زنان گفت برای همین دنبالش میگشتی؟ کامبیز دوان دوان از اتومبیلش جعبه ی دستمال کاغذی را آورد و در حالی که کنار یلدا مینشست گفت سرت رو بلند کن. یلدا . و چند دستمال رو روی هم مچاله کرد و روی زخم کنار لب یلدا گذاشت و گفت محکم فشار بده. و نگاهی به شهاب انداخت که عصبانی تر از همیشه و نادم و نگران از رفتاری که کرده بود اخمهایش در هم بودند و دستپاچه مینمود. گفت نمیدونم چی باید بهتون بگم؟ بنظر خودتو ن اگه یک لحظه کنار هم بشینید و با هم حرف بزنید سختتر از این رفتار های بچگانه است.؟ من که فکر میکنم هر دوتون دیوونه شدید. یلدا صورتش سرخ شده بود . گر گرفته بود و هنوز نفسش جا نیامده بود. نیمه ی صورتش را با دستمال گرفته بود و به شهاب نگاه نمیکرد...شهاب نزدیکش آمد. کامبیز که هنوز نگران رفتار شهاب بود بسرعت از جا برخاست و سعی کرد جلوی او را بگیرد تا به یلدا نزدیکتر نشود. گفت چیه؟ باز چی شده؟ کجا میای؟ شهاب با حالتی جدی و تا حدی عصبانی گفت ولم کن. گفتم ولم کن. شهاب تو الان عصبی هستی . یک کم بهش فرصت بده و بدترش نکن. کاریش ندارم... گفتم کاریش ندارم ولم کن. کامبیز با اکراه خود را عقب کشید .شهاب جلو آمد و در مقابل چشمهای وحشتزده ی فرناز و نرگس خم شد و بازوی یلدا را گرفت و با حرکتی او را از جا بلند کرد و در حالی که به سوی اتومبیل کامبیز میرفت بلند گفت سوئیچت رو بده کامبیز. یلدا ب ه دنبالش کشیده شد... کامبیز گفت ما هم میاییم. شهاب در اتومبیل را باز کرد و یلدا را به داخل هل داد و گفت پس بجنب . ما میریم خونه. فرناز و نرگس که رنگشان پریده بود با عجله سوار شدند. نرگس کنار یلدا نشست و با نگرانی پچ پچ کنان گفت . یلدا خوبی.؟ یلدا نگاهش کرد .سکوت کرده بود. و با خود فکر میکرد پس من عرزه ی چکاری رو دارم؟ اون لگد کوبم کرد. له ام کرد. خرابم کرد و من نتونستم انتقامم رو ازش بگیرم. پس دیگه هیچی مهم نیست. بذار هر چی میشه بشه. انگار واقعا اون چیزی که قراره انجام بشه خود بخود میشه. انگار من هیچ کاره ام . گوشه ی لبش بدجوری زخم شده بود و خونریزی داشت. فرناز نگرانش بود و تند تند دستمال رو عوض میکرد. شهاب لحظه ای برگشت و دوباره نگاهشان به هم افتاد. نگاه رنجیده ی یلدا عذابش میداد اما سعی کرد برخود مسلط باشد. صدای فرناز سکوت را شکست که گفت آقا شهاب...بهتره اول بریم درمانگاه .فکر کنم زخمش نیاز به بخیه داشته باشه. شهاب دوباره نگرانتر از قبل برگشت و به یلدا نگاه کرد و اشاره کرد که یلدا دستمال رو برداره. یلدا آهسته دستمالها را برداشت. شهاب گفت کامی بریم درمانگاه. نه جای بخیه روی صورتش میمونه. تازه چیزی نیست . یک زخم کوچیکه. یلدا خانم شما دستمال رو روی زخم فشار بدید و توی خونه هم بتادین بزنید. تا دو ساعت دیگه خوب میشه. عاقبت به خانه ی شهاب رسیدند. و اتومبیل متوقف شد. یلدا همانطور ساکت نشسته بود. شهاب در حالی که در را باز میکرد گفت یلدا بیا پایین. یلدا از آمرانه حرف زدن او حرصش میگرفت. با خود گفت چرا هر کاری دلش میخواد میکنه؟ همیشه به این فکر میکرد اصلا چرا اکثر مردها از خانم بودن دخترها سوءاستفاده میکنند؟> شهاب سمت دیگر اتومبیل آمد و در کناری یلدا را باز کرد و گفت زود باش... یلدا بدون نگاه به او گفت من چرا باید بیام؟ شهاب نگاه غضبناکی به او کرد و گفت برای دونستن علتش باید اول بیای. اصلا نمیخوام چیزی بدونم . نمیام. شهاب حرص میخورد و پره های بینی اش بالا و پایین میشد و از خشم رگ گردنش بیرون زده بود. دوست نداشت جلوی دیگران با یلدا بگو مگو کند . سر را کنار یلدا آورد و گفت نمیخوام اذیتت کنم پیاده شو.(آهسته در عینم حال خشمگین حرف میزد). دل یلدا به تپش افتاده بود. نمیتوانست در برابر او مقاومت کند . او نابود شهاب بود. بالاخره پیاده شد. آنها که به خانه رفتند فرناز و نرگس ملتمسانه به کامبیز نگاه میکردند. نرگس گفت آقا کامبیز تو رو خدا تنها شون نذارین. یه وقت بلایی سر یلدا نیاره؟ عجب کاری کردیم ها. ای کاش اصلا حرفی نزده بودیم. فرناز هم گفت آقا کامبیز بهتر نیست ما همینجا بمونیم؟پ کامبیز که آرامش خاصی در چهره اش موج میزد لبخند معنی داری زد و گفت نگران نباشید. و نفس عمیقی کشید و ادامه داد اونا نیاز دارن که تنها باشن تا مجبور بشن به هم اعتراف کنند. مطمئن باشید هیچکس به اندازه ی شهاب یلدا رو دوست نداره. و نگرانش نیست. شما بهتره خوشحال باشید که هر دوشون رو بدست هم سپردیم. میدونید. خانمها . تنهایک کار دیگه باقی مونده که اگه انشاءالله اتفاقی نیافته باید یک تلفن به شهاب بزنم. منظورم سفارش حاج رضاست. فرناز گفت چرا تلفن کنید ؟ خب میتونید به خودش بگید. نه دیگه فکر نمیکنم به این سادگیها شهاب رو ببینیم. دیگه باید یواش یواش آماده ی عروسی بشه. نیش دخترها باز شدو دندانهایشان به نمایش در آمد. کامبیز به یاد نامزد نرگس افتاد و گفت راستی نرگس خانم . تبریک میگم . شما هم از قرار معلوم عروسیتون نزدیکه. نرگس لبخندی شرمگین زد و گفت تشکر آقا کامبیز. کامبیز در حالی که خنده بر لب داشت گفت ما هم دعوتیم.؟ حتما . اگر قابل بدونید. خواهش میکنم. نرگس خانم شما واقعا خانمید. فرناز لبخندی روی لبش بود و چیزی نمیگفت. کامبیز رو به او کرد و گفت فرناز خانم گویا شما تنها شدید. دوستانتو ن زرنگتر از شما بودند. فرناز لبخند بر لب آورد و گفت آره دیگه اینها خیلی عجله داشتند. کامبیز از آیینه نگاهش کرد و لبخند خاصی زد و گفت پس شما عجله ندارین. اتفاقا من هم عجله ندارم... نرگس با آرنج به پهلوی فرناز زد . فرناز دهانش به اندازه ی اقیانوس باز بود و میخندید... کامبیز ادامه داد راستش دیگه دل کندن از جمع شما کمی سخته. فرناز برای اولین بار از کامبیز خجالت کشید و سرش را پایین انداخت و لبخند زد. کامبیز هم دستی به موهایش کشید و آهنگ شاد و زیبایی گذاشت... اتومبیل حرکت کرد و یلدا فراموش شد. یلدا بدون کلامی پشت سر شهاب پله ها را بالا میرفت. یاد اولین باری که پا به آنخانه گذاشت افتاد .همان شبی که شهاب به او مانند یک موجود دست وپا چلفتی و اضافی نگاه میکرد. نفس عمیقی کشید .چقدر بیتاب این بوی دوست داشتنی و خواستنی بود. بویی که با هر نفس اش احساس میکرد جوانتر شده است. بویی که احساسات غریبی را در او زنده میکرد. شهاب در را باز کرد و یلدا وارد خانه شد. بغض دوباره گلویش را به سیخ زد. چقدر این خونه را دوست داشت. خانه ای که در آن عاشق شده بود خانه ی عشق. نگاهی به اثاثیه و دکوراسیون انداخت. همه جا و همه چیز برق تمیزی میزد. دکوراسیون هم همان بود که خودش چیده بود. شهاب به آشپزخانه رفت و بعد از چند لحظه با بتادین و گاز استریل برگشت. یلدا هنوز دستمالها را روی صورت خود نگه داشته بود. شهاب گفت بشین . اون دستمالها رو بردار. یلدا در سکوت نشست. شهاب کنارش نشست و روی زخم را با دقت و تمیز پانسمان کرد. حال یلدا خراب بود. تحمل نداشت. دیگر تحمل نداشت در آن بلا تکلیفی دست و پا بزند. معشوق کنارش و نزدیکش باشد و او نگران از رفتار و گفتارش در برزخ معلق باشد. حرفی هم نمیزد. میخواست شهاب شروع کند. با خود میگفت بذار کمی بیشتر پیشش باشم. بذار کمی بیبشتر ببینمش. به در اتاقش که بسته بود نگاه کرد. دلش برای انجا هم تنگ شده بود. شهاب بعد از پانسمان زخم گفت برو توی اتاق خواب مقنعه ات رو عوض کن. خونی شده. هنوز چند تا از روسری هات اینجاست. شهاب دوباره به آشپزخانه رفت و بعد از دقایقی با یک لیوان شربت برگشت. آنرا هم زد و جلوی یلدا گرفت و گفت بخور حالت رو جا میاره. یلدا نگاهش کرد و لیوان را از دست او گرفت و جرعه ای نوشید. شهاب گفت تا ته بخور . یلدا جرعه ای دیگر نوشید. دوباره شهاب گفت . بیشتر. نمیتونم. دیگه نمیتونم. پاشو برو مقنعه ات رو عوض کن. یلدا از جا برخاست و بسوی اتاقش رفت. شهاب گفت اونجا نه...اتاق من. و یلدا بسوی اتاق شهاب رفت. در را باز کرد و اتاق با تمام وسایلش روی سرش آوار شد. تخت خواب دونفره ی شیک با سرویس گران قیمتی که در کنارش چیده شده بود. پرده های حریر و زیبایی که بسیار رویایی بودند. لرزه ی بدی بجانش افتاد . بغض بیچاره اش کرده بود. پاهایش سست و بیجان شدند و در دل گفت . دیدی؟ دیدی میخواست ضربه ی آخر رو بهت بزنه. دیدی میخواست نابودیت رو ببینه. دیدی میخواست تحقیرت کنه. یادش رفت برای چه به اتاق آمده. حرصی که به ناگه به جانش ریخت جسارت آورد و با عصبانیت از اتاق خارج شد و کیفش را از روی مبل برداشت و بسوی در خروجی رفت. گویی در خواب راه میرود. حواسش کاملا پرت بود. شهاب هراسان و دستپاچه جلویش ظاهر شد و گفت کجا؟ چرا مقتعت رو عوض نکردی؟ برو کنار میخوام برم. لحن یلدا سرد و جدی بود و در کلام و آهنگ صدایش گویی هیچ حسی وجود نداشت. سرمای گفتارش لرزه ای بر جان شهاب انداخت. شهاب گفت کجا میخوای بری؟ میرم خونه. صدای یلدا از شدت بغض میلرزید و این عصبانی اش میکرد.دوست نداشت ضعیف جلوه کند اما دست خودش نبود. شهاب با جدیت و تحکم گفت .کدوم خونه؟ هان؟ کدوم خونه؟ مگه قرار نبود از اینجا که رفتی برگردی پیش حاجی؟ کدوم خونه رو میگی؟ این دیگه ربطی به تو نداره. شهاب سعی کرد بر عصبانیت خود چیره شود. نفس عمیقی کشید و برای لحظه ای چشمها را بست و دوباره نگاهش را به یلدا داد . بعد از ثانیه ای سکوت گفت چرا میخوای بری؟ هان؟ و فریاد زد حرف بزن. یلدا به خروش آمد وگفت تو حرف بزن. تو بگو چی توی سرت میگذره؟ تو بگو چرا دست از سرم بر نمیداری لعنتی... و گریه کرد و فریاد زد. تو بگو چرا دنبالم اومدی؟ چرا دوباره من رو آوردی اینجا؟ چی از من میخوای؟ چی از من میخوای؟ چرا راحتم نمیذاری؟ اگه بخاطر قول و قرار حاج رضاست بخدا همون طوری که قرار گذاشته عمل میکنه. من دوباره میرم پیشش و ازش میخوام سهم تو رو کامل بده. همونطوری که قول داده. اشکها صورتش را پر کرده بود. و شهاب را تار میدید. اما دلش را کمی سبک کرد. شهاب رنجیده نگاهش میکرد. دستی به موهایش کشید و روی مبل نشست. چند لحظه در سکوت ماندند. شهاب سر بلند کرد و آرام گفت فکر میکردم اینجا رو دوست داری؟ یلدا که از حرفهای شهاب گیج شده بود در میان اشکها ناباورانه نگاهش کرد. معنای حرف شهاب را نمیفهمید. شاید هم شهاب قصد داشت اعتماد او را جلب کند. این بنظرش درست تر آمد. شهاب دستها را در هم قلاب کرد و گفت اگه اینقدر موندن در اینجا ناراحتت کرده اگه من ناراحتت میکنم.باشه. حرفی نیست. من همین الان میرم. اما تو همین جا بمون. لازم نیست پنهانی خونه اجاره کنی. به دوستات بگو اثاثیه ات رو بیارن همین جا . باز هم شهاب نتوانست حرف دلش را بزند. باز هم غرورش نگذاشت صادق باشد. ناراحت و عصبانی و سرخورده از حرفهای ناگفته از جا برخاست. یلدا پاک گیج شده بود و از رفتار و گفتار او سر در نمیاورد. یعنی منظور شهاب این بود که... یلدا ناباورانه به حرفهای شهاب میاندیشید. ترسیده از حرفهای خودش و نگران از دست دادن دوباره ی شهاب چشم به او دوخت. شهاب به اتاقش رفت و بعد از چند دقیقه بیرون آمد و سوئیچش را برداشت و بدون نگاه به یلدا بسوی در رفت. دل یلدا بدجوری خالی شد. تنش به لرزه افتاد . بغضش به حد انفجار رسید و با صدایی که گویی از ته چاه در میامد زجه زد شهاب... شهاب دستگیره ی در را چرخاند . در باز شد. لحظه ای درنگ کرد .نفس عمیقی کشید . چشمها را بست و در را رها کرد. در بسته شد. گامی بسوی یلدا که نگران و منتظر ایستاده بود برداشت و با خشونت خاصی او را در آغوش کشید. حالا هر دو می لرزیدند. شهاب با قدرت تمام او را در آغوش میفشرد و یلدا خشنود از شنیدن صدای استخوانهایش به آرامش رسیده بود. ندانستند چقدر در همانحال ماندند تا بالاخره صدای زنگ تلفن به خود آوردشان... شهاب با اکراه دستهایش را شل کرد و گوشی را چنگ زد. صدایش دو رگه شده بود. گفت الو... کامبیز گفت الو شهاب . خوبید؟ شهاب که گیج و مست از وصل یار بود گفت تو این موقع زنگ زدی که بگی خوبیم یا نه؟ کامبیز خندید و گفت مگه چه موقعی بود؟ خب . چی شده؟ یلدا خانم خوبن؟ آره. همه چی حله؟ مشکلی نیست؟ حرفت رو بزن کامی. خیلی خب. حاج رضا پیغام داده امشب برای ساعت 8 همگی بریم امام زاده صالح شام هم مهمونشیم. غلط نکنم این دیگه شام عروسیه. خون به چهره ی شهاب دوید و سرخ شد. نفسی کشید و گفت امشب؟ آره. راستی حاج رضا گفت بهت بگم. یلدا زن عقدیته. خداحافظ... ارتباط قطع شد . شهاب گوشی در دست و هاج و واج به حرف کامبیز فکر کرد و با خود گفت پس بابا دروغ گفت. نگاه خواستنی اش را به یلدا دوخت... زنجیرش برقی زد... دست یلدا بی اختیار به زیر مقنعه اش رفت. آویز الله در دستش فشرده شد... پایان
رمان همخونه فصل 11 صبح روز بعد ساسان فرناز و یلدا را تا دانشگاه رساند... نرگس هم آمده بود. نرگس رو به یلدا گفت سلام .چه خبر؟از دیشب تا حالا اتفاق خاصی نیافتاده؟ شهاب نیومد دنبالت؟ نه من هم از خونه ی فرناز اینا اومدم. نرگس متفکر و غمگین بر جای نشست...یلدا نگاهی به کلاس انداخت. سپیده از ته دل برایش دست تکان داد و یلدا به زور لبخند زد و تحویلش گرفت. چه آشوبی در دلش داشت فقط خدا میدانست. ساعت نزدیک سه شده بود . یلدا وسایلش را جمع کرد و راه افتاد. از بچه ها خداحافظی کرد و زودتر از بقیه از کلاس خارج شد. خیلی زیاد مشتاق شنیدن حرفهای کامبیز بود. احساس میکرد این حرفها آخرین حرفهایی است که راجع به شهاب خواهد شنید. کامبیز دم در ایستاده بود و با دیدن یلدا از راه دور دست تکان داد و بسوی اتومبیلش رفت. یلدا دوان دوان نزدیک شد و بعد از سلام .کامبیز در را باز کرد و یلدا فوری سوار شد. اتومبیل از آنجا بسرعت دور شد و شهاب که تازه رسیده بود غضبناک به رفتن آنها خیره ماند. نرگس و فرناز تازه وارد محوطه شده بودند که شهاب بسویشان حرکت کرد. نرگس گفت خدا مرگم بده. شهاب اومده. فرناز گفت گور مرگش. اصلا معلوم نیست چه دردی داره؟ شهاب نزدیک شد و سرسری سلام و احوالپرسی کرد . فرناز و نرگس با نگاه جدی و غضبناک شهاب دلشوره گرفتند .نمیدانستند چه بگویند... شهاب پرسید یلدا کجاست؟ مگه دیشب با شما نبود؟ فرناز جواب داد .چرا اما امروز زود رفت .گفت کار داره. شهاب با حالت عصبی چنگی به موها زد و چشمها را تنگ کرد و خیره به فرناز گفت یعنی شما نمیدونستید که با کامبیز قرار داره؟ نرگس که فهمید اوضاع بهم ریخته و پیچیده شده پیش دستی کرد و گفت آقا شهاب. یلدا به ما گفت قراره بیاد و راجع به مشکلی که براش پیش اومده صحبت کنه. فرناز نگاه خیره ای به نرگس انداخت و گفت یلدا نمیخواست بره . اما آقا کامبیز گویا اصرار داشته مطلبی رو به یلدا بگه. برای همین یلدا رفت... شهاب که پره های بینی اش بازو بسته میشدند گفت رفتند خونه کامی؟ نرگس و فرناز اظهار بی اطلاعی کردند... شهاب همانطور عصبانی از آنها خداحافظی کرد و بسوی اتومبیلش دوید. نرگس و فرناز صدای قلبشان را میشنیدند. نرگس گفت نمیدونم چرا وقتی شهاب رو میبینم (اینطوری حرف میزنه) ناخواسته دست و پام رو گم میکنم. یلدای بدبخت حق داره نتونه حرفش رو به این بزنه. چقدر از خود راضی و مغروره؟ خداوکیلی خیلی جدیه. هرکاری کردم نتونستم دو کلام باهاش حرف بزنم. شاید میشد یلدا رو از این وضعیت نجات داد. خدا بداد یلدا برسه. خیلی عصبانی بود. شاید خبر داره کامبیز برای چی با یلدا قرار گذاشته. اصلا این از کجا خبر داشته؟ چه میدونم. شانس یلدا ست. میخواستم بهش بگم چرا نامزد عتیقه ی پرروت همراهتون نیست؟ مگه دندونش ناراحت نبود؟ آره . ما خیلی چیزها میخوستیم بگیم. ولی نمیدونم چرا لال شده بودیم. فصل 55 هوای درون اتومبیل گرم و مطبوع مینمود و یلدا احساس رخوت خوشایندی داشت. دوباره هوا ابری بود. و باران هم نم نم میامد. کامبیز همانطور که میرفت ساکت بود...یلدا هم... با اینکه مشتاق شنیدن حرفهای کامبیز بود اما سعی داشت کامبیز را بحال خود بگذارد تا هر وقت که خواست شروع کند. کامبیز اتومبیل را در گوشه ی دنجی در نزدیک یک کافی شاپ متوقف کرد. یلدا پرسید باید پیاده بشیم؟ کامبیز با حیرت گفت مگه دوست نداری.نه؟ میشه توی ماشین صحبت کنیم؟ کامبیز لبخندزنان در حالی که کاپشن سفیدش را از پشت ماشین برمیداشت گفت هرطور میل شماست. من الان برمیگردم. و کاپشن را پوشید و دوان دوان بسوی کافی شاپ دوید. بعد از دقایقی با یک سینی برگشت. باران تند شده بود و کامبیز بسرعت سوار شد. هیجان خاصی در نگاه و رفتارش موج میزد. یلدا تشکر کنان فنجان شیر کاکائوی داغ را برداشت. کامبیز گفت شیر کاکائو دوست داری؟ بله خیلی. پس اول بخوریم بعدحرف بزنیم. کامبیز موزیک ملایمی گذاشت و از جشن عروسی کیمیا صحبت را شروع کرد تا اینکه یلدا گفت آقانیما هم پسر خوب و با شخصیتی بنظر مییاد. مطمئنا زندگی خوبی خواهند داشت. آره دوتاشون خیلی بهم شبیهند . البته بیشتر از جهت افکار منظورمه. یلدا دیگر حوصله اش سر میرفت. نفسی کشید و گفت خب من منتظرم. کامبیز با شیطنت نگاهش کرد و خندید و بعد گفت منتظر چی؟ منتظر شنیدن چیزی که به خاطرش امروز قرار گذاشتین و الان من اینجام. کامبیز که یواش یواش لبخند از صورتش میرفت. گفت باشه. ببین یلدا میخوام بدونم چه برنامه ای برای آینده ات داری؟ یلدا جا خورد. اما چون همیشه به کامبیز اطمینان کرده بود. اینبار هم با اعتقاد به اینکه منظور کامبیز فضولی نیست پاسخ داد برای آینده ام . خب دقیقا نمیتونم بگم. کامبیز جدی شد .صاف نشست و گفت ببین یلدا . راستی از اینکه یلدا خانم نمیگم ناراحت نمیشی؟ یلدا با حالتی که معلوم بود با کامبیز رو دربایستی دارد گفت نه. خب . میخوام بدونم تا کجا میخوای پیش بری؟ یعنی تا کی میخوای صبر کنی؟ درست منظورتون رو متوجه نمیشم. کامبیز نفسی کشید و گفت نمیخوام فکر کنی دارم فضولی میکنم. سوالاتم مربوط به حرفی است که میخوام بزنم. خب همونطوری که خودتون در جریان هستید دقیقا یک ماه دیگر از موعدی که حاج رضا برای ما درنظر گرفته باقیمونده. و با توجه به مسائلی که پیش اومده و شما در جریان هستید چیز دیگه ای بجز قرار اولیه ی ما اتفاق نخواهد افتاد. کامبیز ابروها را بالا داد و گفت پس علاقه بین شما وشهاب چی میشه؟ یلدا دیگر هیچ چیز را کتمان نکرد وگفت هیچی من چیزی رو دوست دارم که شهاب دوست داشته باشه. وقتی اون دوست داشته باشه با یک نفر دیگه زندگی کنه یا خارج از کشور بره. من هم براش دعا میکنم که فقط خوشبخت بشه.(نمیدونست چگونه این جملات را گفته است و آیا واقعیت دارند یا نه)ا خب. پس اینطور که معلومه هردوتون تصمیمتون رو گرفتید. یلدا از شنیدن کلمه ی هردوتون دلش خالی شد و با رنگ پریدگی به کامبیز چشم دوخت. کامبیز نگاهش کرد وگفت چون از حرفهای شهاب و از تصمیم گیریهای تیموری هم اینطور بنظر میرسه که تغییرخاصی در روابط شما بوجود نمیاد . البته من خیلی با شهاب صحبت کردم و میدونم که ... میدونم که دوستتون داره شاید اینطوری که من میگم نباشه .شاید خیلی غلیظ تر و بیشتر از این حرفها. اما نتیجه مهمه. مهم اینه که اون توی این شرایط نتونست درست عمل بکنه. نتونست به حرف دلش ارزش بده و نتونست جلوی تصمیم تیموری در بیاد که خب دلایل خودش رو داره. وقتی حرفهایش رو در مورد تیموری میشنوم خب تا حدودی بهش حق میدم. من تا حالا به چیزی که میخوام بگم خیلی فکر کرده ام و شما اینرو بدونید که هیچ پاسخی فعلا از جانب شما نمیخوام بشنوم. دلم نمیخواد با شنیدن حرفم اعتماد و اطمینانی که نسبت به من توی این مدت داشتید خللی درش وارد بشه. پس ازتون خواهش میکنم حرفی رو که میخوام بزنم بپای سوء استفاده یا فرصت طلبی من نگذارین... یلدا سراپا گوش شده بود و خیره به کامبیز منتظر شنیدن حرف اصلی در دلش ولوله ای بر پا بود... کامبیز آب دهانش را قورت داد و ادامه داد...یلدا وقتی از پیش شهاب رفتی به من فکر کن. به خودم . به خانواده ام که نمیدونی چقدر شیفته ی تو شده اند. و به آینده ی خودت . من... من بهت قول میدم از تو عشق نخوام. ولی عاشق شدن رو بهت یاد بدم. بهت نشون بدم که لیاقت تو چیه. و به همه نشون بدم که تو ارزش چه چیزهایی رو درای.من از روز اول که حاج رضا ازم خواست باشهاب راجع به تصمیمش حرف بزنم میدونستم کسی رو که حاج رضا تایید کنه حرف نداره و وقتی تو رو توی محضر دیدم با خودم گفت حاج رضا کم گفته کم از تو تعریف کرده و زیادی برای پسرش خواسته. من برای اینکه شهاب قدر تو رو بدونه خیلی کارها کردم خیلی حرفها زده ام اما تا الان نتیجه ای نداده... یلدا متحیرانه به حرفهای کامبیز گوش سپرده بود. باید حدسش را میزد. با توجه به رفتارهای اخیر کامبیز و خانواده اش کاملا مشخص بود که کامبیز چه چیزی دردل دارد اما یلدا هنوز نمیدانست که آیا عاشق واقعی اوست یا فقط از روی ترحم یا شناختی که نسبت به پیدا کرده این چنین پیشنهادی به او داده است. شاید هم تشویق خانواده اش او را وادار به این امر کرده... شاید هم کامبیز یلدا را موردی خوب میدیدکه نمیخواست از دستش بدهد. نمیدانست چرا از پیشنهاد کامبیز ناراحت نیست. او اصلا احساس نکرد که کامبیز از فرصت سوءاستفاده کرده است یا چیزی در این خط... کامبیز که هنوز چشمش به یلدا بود کفت چیه؟ از من بدت اومد؟ یلدا لبخندی زد و گفت نه فقط کمی جا خوردم. به چیزهایی که گفت فکر میکنی؟ نمیدونم. راستش نمیدونم چی باید بگم یا چیکار کنم؟ فعلا فقط سعی کن به حرفهام خوب فکر کنی. و بعد صدای موزیک را بلندتر کرد و راهی شدند. در خانه ی شهاب کامبیز اتومبیل را خاموش کرد و دوباره گفت ببین یلدا . خوشبختی تو برای من مهمه. چون دوستت دارم و بازم هم برای این که تو و شهاب در کنار هم بمونید هر کاری که ازم بخوای میکنم. نمیخوام تو رو به هیچ عنوان از دست بدم. شهاب فعلا چیزی ندونه بهتره. یلدا در سکوت سری تکان داد و از او خداحافظی کرد و نمیدانست که شهاب پشت پنجره در انتظار است. چشمهای شهاب از شدت خشم به سرخی میگرایید و وقتی در را بر روی یلدا باز کرد یلدا کلید در دست برای لحظه ای بخود لرزید و زیر لب سلامی داد و داخل شد. شهاب در سکوت او را نگاه میکرد و یلدا میدانست طوفان در را ه است. بسوی اتاقش رفت و مقنعه را از سر بیرون کشید خیلی خسته بود و دلش برای دیدن و نشستن در کنار شهاب بیتاب . اما نمیخواست در آن لحظه زیاد جلوی چشم او باشد. مانتو را در آورد و گل سرش را باز کرد و چنگش را داخل موها کرد و چند بار سرش را ماساژ داد. احساس کرد سرش میترکد. خود را روی تخت رها کرد. شهاب بدون آنکه در بزند به اتاقش آمد. یلدا دستپاچه از جا برخاست. شهاب نزدیک شد و روبه رویش ایستاد و با لحن خاصی که سعی داشت خشم خود را پنهان کند گفت خیلی خسته ای؟ یلدا همانطور که روی تخت نشسته بود به این فکر میکرد که چه بگوید. شهاب گفت جدیدا کلاست خیلی طولانی میشه. یلدا حدس میزد که او کامبیز را دیده باشد. اما هنوز شک داشت . ملتمسانه شهاب را نگاه کرد و نمیدانست چه بگوید که شهاب فریاد زد کجا بودی؟ صدای فریاد شهاب آنچنان دلش را لرزاند که چشمها را برای لحظه ای بست. بدنش میلرزید . زیر لب گفت خونه ی فرناز بودم. شهاب فریاد زد تو غلط کردی... رنگ از روی یلدا رفته بود. دستها را روی گوشش گذاشت و دوباره چشمها را بست. شهاب بسویش خیز برداشت و موهای یلدا را به چنگ گرفت و کشید.سر یلدا عقب کشیده شد. ترسیده و لرزان چشمها را باز کرد و گفت آی....آی... شهاب در حالی که هنوز موهای یلدا را در چنگ داشت او را بسوی خود کشید و یلدا مجبور شد بلند شود. در حالی که سرش به عقب خم شده بود التماس وار میگفت شهاب ....شهاب . توضیح میدم. تو رو خدا موهام رو ول کن. دردم میاد...شهاب... شهاب صورت او را نزد خود گرفت و گفت بگو کجا بودی؟ دندانهای ریزش را آنچنان به هم فشرد ه بود که هر آن ممکن بود از هم بپاشد. یلدا که هیچ وقت تا آن اندازه شهاب را خشمگین ندیده بود به آرامی و گریه کنان گفت کامبیز اومد دم دانشگاه. شهاب فشاری به موهای او آورد و گفت خب. یلدا فریادش بلند شد و گفت آی...بخدا هیچی کامبیز...کامبیز گفت که کیمیا خواسته برم خونه شون. شهاب با خشم فریاد زد یلدا اگه راستش رو نگی زنده نمیذارمت. یلدا درمانده و مستاصل به هق هق افتاد و در میان اشکهایش گفت دیگه نیمخوام زنده بمونم. من رو بکش و راحتم کن. شهاب صورتش را نزدیک صورت یلدا گرفت و تهدید آمیز گفت من اجازه نیمدم تا وقتی اینجا هستی از این غلطا بکنی و هر روز با یکی قرار بذاری و تشریف ببری. یک ماه دیگه که تشریف بردی اون وقت هر غلطی دلت خواست بکن. حالا بگو ببینم کامبیز بهت چی گفت؟ یلدا از حرفها و رفتار به تنگ آمده بود. چشمها را تنگ کرد و فریاد زد برو از خودش بپرس. چرا از خودش نمیپرسی؟ ولم کن. شهاب با تمام وجود فریاد زد اون لعنتی چی گفت؟ گفت که دوستت داره هان؟ یلدا گریه کنان گفت واسه ی تو چه فرقی میکنه. مگه من از تو میپرسم توی زندگی خصوصیت چه خبره؟ مگه خودت همیشه و هر لحظه از همون اول بمن نگفتی کاری بکار هم نداریم. و نداشته باشیم؟ شهاب دستش را شل کرد و یلدا سرش را گرفت و گریه کنان روی تخت نشست. شهاب در حالی که بسوی در میرفت گفت میدونم با این لعنتی چیکار کنم. به تو هم گفتم... نمیخوام تو خونه ی من... یلدا در میان اشکها آزرده نگاهش کرد.شهاب در را بهم کوفت و رفت. یلدا بسوی گوشی تلفن جهید و شماره ی کامبیز را بسرعت گرفت. کامبیز گفت بله. آقا کامبیز... کامبیز از حالت حرف زدن یلدا کنجکاو شد و پرسید چی شده؟ یلدا؟ آقا کامبیز شهاب فهمیده. یعنی من رو با شما دیده... خب گریه نکن. اذیتت کرد؟ نه نه ازم پرسید شماچی گفتی. من هم هیچی نگفتم. خیلی عصبانی شد. فکر کنم اومد سراغ شما... لازم نکرده من خودم میام اونجا. تو هم اصلا نترس. یلدا پچ پچ کنان خداحافظی کرد و دوباره خود را روی تخت انداخت. نمیدانست شهاب کجاست . شاید در اتاقش بود. خیلی خسته بود و از گریه های هر روزی و خون جگر خوردن هایش به تنگ آمده بود. از رفتار تحقیر آمیز شهاب داغون و ناتوان شده بود... ده دقیقه ی بعد صدای زنگ در آمد و یلدا سراسیمه از جا برخاست. کامبیز بود که زنگ میزد. شهاب در را باز کرد. یلدا که دوباره ترس و هیجان و دلهره یکباره به جانش ریختند. روسری اش را برداشت تا بیرون برود اما از دیدن خود در آیینه ترسید . انقدر چشمهایش ملتهب و قرمز بودند که از رفتن به بیرون منصرف شد و همانطور در اتاق خودش گوش تیز کرد تا بفهمد چه خبر خواهد شد. کامبیز که صدای یلدا را ترسان و مضطرب شنیده بود به دلشوره افتاد که نکند شهاب حماقت کند و بلایی سر یلدا بیاورد. سراسیمه خود را به خانه ی شهاب رسانده بود. و نمیدانست باید چه بگوید. پله ها را دوتا یکی بالا رفت. شهاب مقابلش جلوی در ایستاده بود . کامبیز با دیدن چهره ی خشمگین خسته و چشمهای از خشم سرخ شهاب از حرفهایی که به یلدا زده بود پشیمان شد. نگاه شرمنده اش را به شهاب دوخت و نزدیک آمد. در دل بخود گفت خدا کنه یلدا رو اذیت نکرده باشه. و رو به شهاب گفت یلدا کجاست؟ شهاب با تمام قدرت چنگ در یقه ی او انداخت و او را به داخل کشید. کامبیز بدون مقاومت در برابر شهاب دوباره پرسید گفتم یلدا کجاست؟ شهاب او را محکم به دیوار کوبید و فریاد زد اسمش رو نیار لعنتی . کامبیز سعی میکرد دستهای شهاب را که یقه اش را پاره کرده بود ره کند. اما شهاب با قدرت تمام او را گرفته بود و از خشم میلرزید و نفس نفس میزد. کامبیز بلند گفت یلدا.... یلدا سراسیمه از اتاقش بیرون آمد و با دیدن آندو که در گوشه ی دیوار یقه به یقه بودند ترسید وگفت چه خبره؟ آقا کامبیز تو رو خدا... شهاب... شهاب فریاد زنان گفت برو تو اتاقت... یلدا جلو آمد و التماس وار گفت شهاب تو رو خدا ولش کن. کامبیز لگد محکمی توی شکم شهاب پرت کرد و شهاب به عقب هل داده شد. بعد فریاد زد چته ؟ افسار پاره کردی؟ حرف بزن. شهاب فریاد زنان گفت می کشمت. و دوباره بسوی او حمله کرد و مشت محکمی توی صورت کامبیز کوبید . کامبیز که سعی داشت دعوا را خاتمه دهد و بیش از آن مقابل یلدا درگیر نشوند صورتش را گرفت و روی مبل نشست. یلدا سراسیمه پیش آمد و گفت آقا کامبیز... کامبیز دست بالا برد و اشاره کرد که آرام باشد. او خوب است. یلدا به اتاقش رفت . کامبیز پوزخندی زد و به شهاب نگاه کرد. شهاب هنوز خالی نشده بود. دوباره بسوی کامبیز حمله ور شد . یقه اش را گرفت و گفت حرف بزن لامذهب. بگو چی توی کله ته؟ کامبیز به آرامی نگاهش کرد و گفت آره بهش پیشنهاد دادم وقتی از اینجا رفت به من فکر کنه. ولی وقتی از اینجا رفت. شهاب فریاد زد چرا؟چرا؟ کامبیز عصبانی از جا برخاست و گفت برای اینکه دوستش دارم. اون لیاقت بهتر از اینها رو داره. اما گیر احمغی مثل تو افتاده که تا آخر عمرت باید فرمانبردار پدر اون دختره ی هرزه ی لعنتی باشی. برای همین میخوام از این جهنمی که براش درست کردی نجاتش بدم. شهاب گوشهاتو باز کن. اگر یلدا به خونه ی حاج رضا بره نمیذارم نصیب هیچ کسی توی این دنیا بشه. میخوام بهش یاد بدم عاشق چه کسی باشه. یلدا با شنیدن حرفهای کامبیز در اتاقش اشک میریخت. به خود گفت اوضاع هر لحظه بدتر میشه. دیگه طاقت دیدن این صحنه ها رو ندارم. کامبیز از جایش بلند شد و بسوی شهاب رفت. او هم ملتهب و عصبانی بود . گفت تا کی میخوای ادا در بیاری شهاب؟ شهاب پنجه در موها فرو کرد و تهدید کنان گفت خفه شو. کامی خفه شو/ داری سر کی کلاه میذاری؟ داری کی رو گول میزنی؟ شهاب که از خشم رگ گردنش متورم شده بود دندانها را بهم فشرد و گفت من بهت اعتماد کردم . تو عین برادرم بود. چطور تونستی؟ فکرمیکردم حداقل یکی هست که من رو بفهمه. فکر میکردم یکی هست که بشه روش حساب کرد. من احمق رو بگو. چه زجری در صدای پر از نفرت شهاب بود. و یلدا وقتی صدای او را میشنید چقدر از عذاب کشیدن او عذاب میکشید. کامبیز ناراحت و سر خورده دست روی شانه ی شهاب گذاشت و گفت تو بدون اون نمیتونی زندگی کنی. پس لااقل با خودت رو راست باش. حاج رضا سر حرف خودشه. تا آخر این ماه فرصت داری که یک تصمیم درست برای همیشه بگیری. و گرنه یلدا رو برای همیشه از دست میدی. از من عصبانی نباش. هنوزم میگم یلدا مال توست. اما اگر بخوای خریت کنی . من اجازه نمیدم زن اون دست و پا چلفتی که هم کلاسشه بشه. این رو مطمئن باش. کامبیز شهاب را ترک کرد. یلدا حرفهای آخر کامبیز را نشنید. نمیدانست چرا یکدفعه ساکت شده اند . جرات خارج شدن از اتاقش را نداشت. در اتاقش باز شد و شهاب در قاب در ظاهر شد. موهایش پریشان و روی صورتش ریخته بود. در نگاهش گویی چیزی مرده بود. با تمام دلواپسی ها و تعهداتی که در خود میکرد باز نتوانست یلدا را تقدیم کند. گفت نمیخوام دیگه کامبیز رو ببینی . فهمیدی؟ یلدا در کنج اتاقش آشفته و نگران سری تکان داد و گفت باشه. و شهاب بدون توضیح درباره ی آینده رفت. یلدا باز در بلاتکلیفی ماند. اول اسفند ماه بود. سپیده یک راست بطرف یلدا آمد و درحالی که لبخند به لب داشت در پی چیزی داخل کیفش میگشت. گفت سلام یلدا خوشگله. یلدا خندید و گفت چی شده کبکت خروس میخونه؟ وقتی آدم دوستای خوب داشته باشه خروس که سهله کبکش مثل بلبل میخونه. یلدا بی اختیار خندید. سپیده یک بسته کادویی خیلی زیبا که با سلیقه روبان پیچی شده بود از کیفش بیرون کشید و به یلدا گفت قابل تو رو نداره. یلدا با حیرت پرسید این چیه؟ سپیده با خوشحالی گفت یک هدیه ی ناقابل از طرف من .. یادگاریه. خب برای چی؟ برای باز شدن یخ بعضی ها. یلدا خنده کنان کادو را گرفت و سپیده دست در گردنش انداخت و او را پرسید و گفت الهی خوشبخت بشی یلدا. الهی به هر کی دوست داری برسی. فرناز گفت وای چی شده حالا؟ سپیده خنده کنان گفت مگه فضولی ؟ و در حالی که کلاس را ترک میکرد خداحافظی کرد. نرگس متعجب به یلدا گفت چی شده؟ یلدا لبخند زد و نگاهی به بسته اش انداخت و در حالی که ژاکت میپوشید گفت بچه ها پاشین . حسابی خسته ام. دکتر مرادی سرم رو خورد. فرناز هم بی حس و حال بود و با همان بیحالی گفت بچه ها ما خیلی شلیم. هیچ جا نمیریم .بابا یک برنامه ای چیزی بذاریم. بریم سینمایی جایی. یلدا چادر نرگس را کشید و گفت نرگس زود باش. دلم یه چایی میخواد. فرناز گفت بریم بوفه؟ یلدا گفت آره بابا... فرناز پرسید کادوت رو باز نمیکنی؟ چرا . بریم یکجا بعد. نرگس گفت بچه ها من گرسنه ام. فرناز گفت من هم همینطور . بوفه الان چیزی نداره. بریم بیرون یک ساندویچی جایی. یلدا گفت باشه بریم ساندویچی دور میدان. سه تایی راه افتادند . یلدا هنوز بسته اش را در دست داشت. فصل 57 ساندویچها را سفارش دادند و دور میز نشستند. یلدا بسیار در هم و فکری بود. فرناز گفت حالا باز کن ببینم چی برات آورده؟ نرگس گفت بنده ی خدا چقدر خوشحال بود هر کی ندونه فکر میکنه که فردا روز عروسیش با سهیله. یلدا گفت شاید هم حرفهایی زده باشن. نرگس گفت یعنی به این زودی سهیل وا داد؟ فرناز گفت آره پس چی خیال کردی؟ اون تا حالا خیال میکرد یلدا آخرش میخواد جواب بله رو بده. والا تا حالا هم منتظر نمیشد. یلدا با بیقیدی گفت راست میگه. همینه. تو فکر کردی حالا سهیل به خاطر من میره خودکشی میکنه؟ همه ی مردا همینطورند. نمیذارن بهشون بد بگذره. نرگس گفت باباجون تو خودت از اون خواستی که به سپیده فکر کنه و باهاش دوست بشه. یلدا گفت البته انگار خودش هم بدش نمی اومده. یلدا دست برد و کادویش را باز کرد . یک شال بسیار زیبا بود و همراه آن نامه ای از طرف سپیده بود که نوشته بود. یلدا جون این شال را هر وقت سرت انداختی به یاد من میافتی و از اینکه یک روز مرا اینهمه خوشحال کردی لبخند میزنی. همیشه خندان باشی. دوست خوبم.( شال رو سهیل انتخاب کرده)ا سپیده. نامه را فرناز بلند خواند و یلدا و نرگس هم یک به یک آن را از نظر گذراندند. نرگس گفت چه زود دست بکار شدند. فرناز گفت آره عزیزم. همه زرنگند. الا این دوست احمق ما که فقط اشک ریختن بلده.(و اشاره به یلدا کرد)ا یلدا در سکوت به نامه خیره شد و نمیدانست فکرش به کجاها میرود و میاید. شال را روی سرش انداخت و لبخند زد. فرناز گفت مبارکه. خیلی بهت میاد. سهیل هم سلیقه اش بد نیست. نرگس گفت آره . خیلی قشنگه مبارکت باشه. مرسی. نرگس پرسید دیگه کامبیز بهت زنگ نزد؟ با رفتاری که شهاب کرد دیگه فکر نکنم اسم من رو بیاره. چه برسه به زنگ. فرناز گفت. ولی یلدا کامبیز رو جدی بگیر . بنظر من کامبیز هر چی گفتهد راست گفته. اون واقعا دوستت داره. بهتره سعی کنی این روزها کمتر به شهاب فکر کنی. یلدا چشمش را به او دوخت. فرناز گفت چرا اینطوری نگاه میکنی؟ پسر خوبیه دیگه. فصل 58 چقدر هوای بیرون عالی بود. بوی عید را همه حس میکردند. فروشگاهها و خیابانها همه شلوغ و پر رفت و آمد بود و یلدا عاشق این روزها بود. با خود میگفت اگه شهاب هم کمی فرق کرده بود و اگه این میترای لعنتی نبود چقدر بهم خوش میگذشت. کفشهای شهاب پشت در بود. یلدا زنگ را فشار داد و شهاب در را باز کرد و چشمش از روی صورت یلدا بر روی کادوی در دست او ثابت ماند. یلدا که خوب معنای نگاه شهاب را میفهمید بلا فاصله گفت دوستم بهم داده. علیک سلام . یلدا خندید و گفت سلام. من ازت توضیح خواستم؟ یلدا با شرمندگی گفت زبونت نه اما نگاهت آره. شهاب لبخندی زد و ازسر راه یلدا کنار رفت... در حالی که میپرسید مناسبتش چیه؟ یلدا خندید و گفت به کسی که دوستش داره رسیده. و بعد به اتاقش رفت و لباسش را عوض کرد. شهاب روی مبل نشست و وانمود کرد که مشغول تماشای تلویزیون است. هنوز به جمله ی آخر یلدا فکر میکرد. نمیدانست منظور یلدا چی بود؟ یلدا شال را روی سرش انداخت و خود را در آیینه نگاه کرد . شال خیلی قشنگی بود. بیاد نامه ی سپیده افتاد و لبخند زد. از این که سهیل او را به آن زودی فراموش کرده بود ته دلش ناراحت شد و با خود گفت یعنی همه ی مردها واقعا اینطوری اند؟ و باز از اینکه خود را از شر نگاههای سمج او رهانیده احساس رضایت کرد. نمیدانست چرا شهاب زود آمده است. صدای زنگ آمد . یلدا با سرعت خود را به پنجره رساند و با خود گفت خدایا باز این دختره است. و با گفتن این جمله چشمها را با ناراحتی بست و به دیوار تکیه داد. صدای میترا را که به خانه آمده بود میشنید. گویی مخصوصا بلند حرف میزد. در حالی که میخندید گفت شهاب زود باش دیگه . چته تیبل خان؟ تا تو تکون بخوری همه ی تالارهای رو بسته اند. و شهاب که صدایش تقریبا شنیده نمیشد... دوباره میترا گفت دیگه شب شد تو هنوز آماده نیستی. قرار بود من خودم بیام دنبالت . چی شد تو اومدی؟ بابا نبود . من هم حوصله ام سر میرفت. فکر کردم دیر میشه. بهتره زودتر راه بیافتیم. از حرفهای شان معلوم بود قرار است تالار عروسی رزو کنند. یلدا آنقدر اعصابش بهم ریخته و متشنج بود که نتوانست بقیه ی صحبت های آنها را بشنود. روی زمین نشست و سعی کرد دوباره بشنود. باز صدای میترا بلند آمد که میگفت خوشگل شدم؟ کجا رو نگاه میکنی؟ موهام رو میگم؟ و باز صدای شهاب را نشنید... و باز دلش چنگ شد. بعد از دقایقی صدای بسته شدن در آمد و باز یلدا از پشت پنجره نگاه کرد . شهاب همراه او بود . هر دو سوار اتومبیل میترا شدند و شهاب حتی نگاهی به پنجره نیانداخت. یلدا نمیدانست چه بر سرش آمده است؟ فقط دیگر رمقی برای ایستادن نداشت گویی نفسش بسختی بالا میامد. روی زمین چمباتمه زد . احساس سرما ویرانش کرد. زانوهایش را در برگرفت و سر بر روی آنها گذاشت. و آنچنان عاجزانه گریست که دلش برای خودش سوخت. از ته دل زجه زد. تمام رویاهایش به یکباره نابود شدند. و او خود را در دامن واقعیت تنها یافت. پس شهاب این بود؟ حتی از او خداحافظی نکرد و میترا که چه خندان میرفت. حتما میدانست یلدا پشت پنجره مچاله میشود . حتما او را ریشخند میکرده. یلدا با خود گفت پس عروسیشان خیلی نزدیکه . خیلی. خدایا . چرا بدنم این قدر میلرزه؟ خدایا چرا اینقدر سرده.؟ خدایا چرا اینقدر تنهام؟ مامان...مامان. کمک کن. تو رو خدا؟ آن شب شاید بدترین شب زندگی یلدا بود. شبی که خود را بیکس ترین حس میکرد. شبی که احساس شکست او را متلاشی میکرد . شبی که شهاب را نفرین کرد آنشب تا صبح نخوابید و از فرط بیخوابی گرسنگی و ناراحتی احساس بیماری کرد. نیمه شب شهاب بازگشته بود. اما اصلا سراغی از او نگرفته بود. یلدا که تصمیم خود را برای آینده اش گرفته بود با وجود آنهمه بیحالی و ناتوانی از جای برخاست تا آبی به سرو صورتش بزند. آنقدر بیحال و بیجان بود که کنار در آشپزخانه مجبور شد بنشیند. سرش گیج میرفت و قلبش تند تند میزد. شهاب که تازه از خواب بیدار شده بود و در اتاقش باز بود به محض دیدن یلدا که روی زمین نشست از اتاق بیرون زد و کنار او نشست و پرسید یلدا چی شده؟ نگاه بیرمق و سرد یلدا لحظه ای او را حیرت زده کرد و خونسردی نگاهش تنش را لرزاند. یلدا گفت چیزی نیست. یک کم سرم گیج رفت. خب استراحت کن. واسه چی اینقدر زود بیدار شدی. مگه کلاس داری؟ یلدا که اصلا بفکر کلاس رفتن نبود گفت آره کلاس دارم. شهاب آمرانه گفت امروز نمیخواد بری کلاس . پاشو...پاشو برو استراحت کن. یلدا با بیحالی از جا برخاست و گفت نه . صورتم رو بشورم خوب میشم. دیگه نمیتونم گرسنه بخوابم. شهاب لبخند زد (از همانهایی که آتش را بجان یلدا میکشید.)و گفت ای شکمو. بلند شو مگه دیشب شام نخوردی؟ یلدا بزور لبخند زد و گفت نه. شهاب جدی شد و نگاهش برای لحظه ای طوری شد که انگار همه چیز را میداند. اما دوباره لبخند زنان گفت باشه الان یک صبحانه ی حسابی بهت میدم. تا حسابی سر حال بشی. حالا بلند شو. و در حالی که دست یلدا را میگرفت تا بلندش کند متوجه ناتوانی غیر طبیعی یلدا شد. احساس کرد یلدا از همیشه رنجورتر و لاغرتر شده است. با یک حرکت او را بلند کرد و درآغوش گرفت و به اتاقش برد. روسری اش را برداشت و موهایش را روی بالش رها کرد و دست روی پیشانی اش گذاشت وگفت الان برات یک چپزی میارم بخوری. و سراسیمه به آشپزخانه رفت و بعد از لحظه ای با یک سینی شیر خرما کره عسل نان و هرچه که در یخچال داشتند با خود آورده بود و رو به یلدا گفت پاشو عزیزم. پاشو یک لقمه نان بخور. شهاب دست یلدا را گرفت و او را روی تخت نشاند و لیوان شیر را بدستش داد و با تعجب دید که دست یلدا میلرزید بزور چند لقمه به او خوراند و یلدا کم کم جان گرفت . انگار تازه شهاب را دید. شهاب آنروز تا ظهر خانه ماند و نگذاشت یلدا از جایش تکاه بخورد. یلدا احساس بهتری داشت. کمی خوابیده بود تا بیخوابی شد گذشته را جبران کند. تلفن چندین بار زنگ زد و شهاب پاسخ داد. از طرز حرف زدنش معلوم بود که میترا است. یلدا با خود گفت میترا چه پر کار شده. قبلا این همه حال شهاب را نمیپرسید. از جا برخاست تا شهاب مطمئن شود حالش خوب است و اگر برنامه ای با میترا داشته بهم نخورد. یلدا مغرورتر از آن بود که با مظلوم نمایی عشق را طلب کند. شهاب لحظه ای او را نگاه کرد و پرسید چطوری؟ یلدا لبخند زنان وانمود کرد که حالش خیلی خوب است و گفت از این بهتر نمیشه. گفتم که کمی دیر خوابیدم و شام هم نخوردم. چرا شام نخوردی؟ آخه حوصله ام نگرفت. کلی درس داشتم. دیشب یک رمان جدید از دوستم گرفته بودم . اون رو میخوندم. شهاب موشکافانه به او چشم دوخت و گفت واقعا بهتری؟ آره مطمئن باش. آخه میخواستم برم بیرون. اگه حالت خوب نیست نمیرم. نه نه اصلا برنامه ات رو بهم نزن. حالم کاملا خوبه. وقتی شهاب رفت یلدا جلوی آیینه ایستاد . چقدر صورتش تکیده شده بود. چشم در چشم خود دوخت و گفت دیدی ارزش نداشت؟ و آهی از سر بیچارگی سر داد و بسراغ تلفن رفت... الو فرناز . سلام یلدا خوبی؟ خوبم . فرناز . به نرگس هم زنگ بزن اگه تونستید یک جایی قرار بذاریم . کارتون دارم. فرناز که لحن جدی یلدا نگرانش کرده بود گفت چی شده یلدا ؟ هیچی میخواستم در مورد چیزی ازتون کمک بگیرم. فعلا قرار بذاریم . بعدا صحبت میکنیم. باشه . یک ساعت دیگه خوبه؟ روبروی سینما بهمن. حالا چرا اونجا. خب یک فیلم خوب هم داره. میتونیم بریم سینما. یلدا با بی حوصلگی گفت نه من میخوام زود ازتون جدا بشم. پس بریم بوفه ی دانشگاه. باشه پس به نرگس زنگ بزن. باشه. خداحافظ. آن دو زودتر از یلدا آمده بودند و نگرانی از چهره شان کاملا مشهود بود و با دیدن یلدا از انهمه رنگ پریدگی و ناتوانی جا خوردند. نرگس پرسید یلدا جون چیه؟ چرا اینهمه رنگت پریده.؟ یلدا لبخند زورکی زد و گفت هیچی . دیشب نخوابیدم. فرناز گفت باز این شهاب لعنتی چه کرده؟ یلدا ملتمسانه گفت بچه ها دیگه از شهاب حرف نزنید. نرگس دوباره پرسید. حرف بزن. ببینم چی شده آخه؟ یلدا گفت به شرط اینکه فقط گوش کنید و بیخود دلداریم ندین. و بعد از روز گذشته تعریف کرد و ادامه داد میدونید بچه ها تا دیروز انگار همه اش خودم برو میخواستم یکجوری قانع کنم که شهاب دوستم داره و داره فیلم بازی میکنه. فکر میکردم عاقبت خسته میشه و حقیقت رو بمن میگه. فکر میکردم یک روزی میرسه که رو در روی میترا میاسته و بهش میگه که عاشق منه. اما دیروز وقتی میترا اومد خونه اش حس کردم بد جوری دارم سر خودم کلاه میذارم. فهمیدم شهاب واقعا روی همون حرفهایی که از اول توی گوش من پر کرده هست و تصمیمش عوض نشدنیه. و اگه من اونجام فقط بخاطر شرط و شروط حاج رضاست. امروز وقتی میدیدم نگران من شده و برای صبحانه میاره میخواستم بهش بگم که نگران این هستی که نکنه آخر ماجرا اونطوری نشه که به مرادت برسی؟ راستش دیگه نمیخوام به حرف دلم گوش بدم. انگار دل من دیگه راست نمیگه و حرف نگاه و صدای قلب و نفسهای داغ و لرزشها رو باید بریزم دور. شهاب مال میتراست و من اونجا اضافی ام . از شما میخوام کمک کنید یک خونه ی اجاره ای پیدا کنم. میخوام بدون سروصدا از اونجا برم. نرگس گفت دیوونه شدی؟ مگه پیش حاج رضا نمیری؟ نه . نمیخوام شهاب هیچوقت من رو پیدا کنه. فرناز گفت پس تو میدونی که دوستت داره و دنبالت میگرده. نه. میدونم اینطوری نیست. اما نمیخوام حتی احتمالش رو بدم که بعد از رفتنم دیگه حتی تصادفی هم ببینمش. خونه ی حاج رضا خونه ی پدرشه. اون به هر حال ممکنه به اونجا سر بزنه. اما من نمیخوام دیگه حتی از شهاب اسمی بشنوم . دیگه وقتشه که بخودم فکر کنم. چشمهای یلدا بی رمق به میز خیره ماند... نرگس اشکهایش را پنهان نکرد. تازه میفهمید که تصمیم یلدا تا چه حد جدی است.همیشه از عاقبت این ازدواج میترسید . همیشه از عاقبت این عشق که دوستش را آنطور به ویرانی کشیده بود میترسید. فرناز دست دراز کرد و دست یلدا را فشرد و با بغض گفت یلدا مطمئنی؟ اشک یلدا روی میز چکید و سر را بعلامت تایید تکان داد. یلدا و نرگس و فرناز چنان اشک میریختند که گویی شهاب را با قطره قطره های اشکشان دفن میکردند. هر سه با تمام وجود گریه میکردند. یلدا برای از دست دادن تنها عشقش و اندو برای تنهایی یگانه دوست عزیزشان. فرناز به یلدا قول داد تا از ساسان کمک بخواهد و زودتر برای یلدا یک کاری پیدا کند تا هم سرگرم شود و هم بتواند برای ادامه زندگی روی پای خودش بایستد. نرگس هم مثل خواهری مهربان لحظه ای یلدا را تنها نمیگذاشت . میترسید یلدا کاری دست خود بدهد. یلدا تصمیم داشت به خانه ی حاج رضا برود و با او هم صحبت کند. او خود را به هر حال مدیون حاج رضا میدانست و دوست نداشت با بیخبر گذاشتن حاج رضا او را ناراحت کند. روز چهارم اسفند ماه بود. پروانه خانم با دیدن یلدا از خوشحالی فریاد کشید و او را چنان در آغوش گرفت که یلدا احساس کرد استخوانهایش صدا کردند. پروانه خانم قربان صدقه اش رفت و در حالی که بدقت او را ورانداز میکرد گفت بمیرم .تو چرا روز به روز ضعیف تر میشی؟ این پسر حاجی چیزی بهت نمیده بخوری؟ یلدا خندید و سراغ حاج رضا را گرفت.حاج رضا عصا زنان با دیدن یلدا اشک به چشم آورد و دستها را باز کرد و یلدا به آغوش حاج رضا پناه برد و چنان از ته دل گریه کرد که مش حسن در آشپزخانه گریه اش گرفت . ساعتی از آمدن یلدا به خانه ی حاج رضا گذشته بود . حاج رضا که چشمانش دل یلدا را میسوزاند دستی به پیشانی کشید و گفت چرا نمیخوای پیش خودم باشی؟ اگه تو نخوای نمیذارم دست شهاب بهت برسه. حاج رضا میخوام سعی کنم روی پای خودم بایستم . میخوام یک مدت تنها باشم. آخه چطور دلم راضی بشه تو رو تنها بذارم.؟ میدونی چقدر خطرناکه یک دختر به سن و سال تو تنها باشه؟ حاج رضا تنهای تنها که نمیخوام زندگی کنم. قراره با یکی از بچه هایی که دانشجوی شهرستانیه همخونه بشم. اما نمیخوام هیچکس جام رو بدونه. حاج رضا منتظر و مغموم با چشمان آبی بی فروغ به او زل زده بود بعد از چند لحظه زمزمه کنان گفت زندگیت رو خراب کردم. من رو ببخش دخترم. یلدا لبخند ی غمگین بر لب داشت. دست او را گرفت و گفت حاج رضا من اگه بگم از 24 سال زندگیم فقط این پنج ماه برام عزیز و موندنی بوده باورتون میشه؟ حاج رضا اشک ریخت و گفت پس چرا میخوای بری؟ شهاب...(از آوردن اسمش دلش ریخت) حاج رضا شهاب واقعا پسر خوبیه. اون یک مرد به تمام معناست و مطمئنم با هر کسی زندگی بکنه اون خوشبخت میشه. چون خودش عاقله. شما هم نباید نگرانش باشید. اون تصمیمش رو گرفته و دختر مورد علاقه اش رو انتخاب کرده. اون اینطوری خوشبخته. اما من فکر میکردم اون عاشق توست. حاج رضا اون بدون من خوشبخته.( و بزور اشک را زندانی کرده بود و بغض را فرو میداد تا حاج رضا را بیشتر ناراحت نکند)ا من اشتباه کردم. حاج رضا انقدر این جمله را با اندوه و حسرت گفت که دل یلدا بیشتر سوخت. دست او را فشرد و گفت شما خودتون گفته بودید شش ماه و نه بیشتر. خب حالا هم تا پایان شش ماه چیزی نمونده. حاج رضا نگاه مهربانش را به یلدا دوخت و گفت اما من دوست داشتم شما در کنار هم باشید... ولی نشد. حاج رضا . شهاب توی این پنج ماه مثل یک برادر خوب کنار من بود. همونطوری که بشما قول داده بود. باشه دخترم. ولی تو باید طبق قرارمون سهمت رو بگیری. یلدا با ناراحتی گفت حاج رضا . فکر میکنید من بخاطر همچین چیزی به اینجا اومدم؟ نه دخترم . اما ما با هم توافق کرده بودیم. ولی من تا آخرش اونجا نموندم و قرارداد به هم میخورد. تو همون چیزی که سهمته میگیری. نه حاج رضا . فقط ازتون میخوام قولتون رو در مورد شهاب فراموش نکنید.اون تمام این مدت من رو تحمل کرد و بالاتر از گل هم بمن نگفت. فقط بخاطر اینکه شما چنین قولی بهش داده بودید. نمیخوام فکر کنه که با رفتن من آرزوهایش برآورده نمیشه. ازتون خواهش میکنم همون کاری که قرار بود براش بکنید انجام بدید.اما من هیچی نمیخوام. شما به اندازه ی کافی به من لطف داشتید. من چیزی نمیخوام و اگر شما حرفی در موردش بزنید ناراحت میشم. از حسابت چیزی برداشت کردی؟ نه . دستتون درد نکنه. اما شهاب توی این مدت به اندازه ی کافی پول در اختیارم گذاشت. برای همین نیازی پیدا نکردم برداشت کنم. حاج رضا فکری کرد و سری تکان داد و یلدا را پیش کشید و پیشانی اش را بوسه ای زد و گفت تو رو بخدا میسپارم. تو پاک و معصومی . خداوند تو رو تنها نمیذاره... و در حالی که به سختی از روی مبل بلند میشد به سوی کشوی میزش رفت و شناسنامه ی یلدا را بیرون کشید و آنرا به دستش داد. یلدا با تعجب گفت الان آماده است؟ من فکر کردم برای اینکه اسم شهاب رو خارج کنید طول میکشه. شناسنامه را باز کرد. نامی از شهاب در ان نبود. صفحه ی دوم کاملا خالی بود. حاج رضا نفس عمیقی کشید و گفت اصلا اسمی از شهاب نوشته نشده بود که بخواد پاک بشه. یلدا متعجب به حاج رضا خیره مانده بود. حاج رضا ادامه داد اون روز حاج آقا عظیمی در جریان بود . اون فقط خطبه ی عقد رو خوند .اما شناسنامه ها چیزی ننوشت. البته به خواسته ی من. یلدا احساس دوگانه ای پیدا کرد . گویی هم خوشحال بود وهم ناراحت. خوشحال از اینکه بدون تشریفات و آمد و رفت شناسنامه اش را بدون نامی از شهاب دریافت کرده بود و ناراحت از اینکه حس میکرد اگر نام شهاب توی شناسنامه اش بود شاید هرگز آنرا خارج نمیکرد. حاج رضا هنوز در فکر و غمگین بود و نگاه غمبارش را نثار دخترک کرد و گفت من رو ببخش. من رو ببخش. یلدا جان . من با زندگی و جوانی تو بازی کردم. من بخاطر خودم بخاطر تصورات غلطم تو رو قربانی کردم. و به هق هق افتاد... یلدا با دستهای لرزان در حالی که خودش نیاز بیشتری به گریستن داشت اشکهای حاج رضا را پاک کرد و از او خواست آرام باشد و عاقبت دست او را گرفت و گفت اصلا بلند شین بریم توی حیاط قدم بزنیم. شما خوشبختی من و شهاب رو مگه نمیخواین؟خب شهاب که خوشبخته . من هم بخدا خوشبخت میشم. حاج رضا. درسم رو میخونم. قراره یک جایی کار بکنم و مستقل میشم. این پنج ماه هم خیلی چیزها یاد گرفتم و فقط وقتی خوشبختیم کامل میشه که بدونم پدرم سالم و سرحاله. یلدا دست حاج رضا رو بوسید و او نیز برای خوشبختی یلدا با چشمان اشکبارش دست به آسمان برد و دعا کرد. آنروز بعد از صرف ناهار خوشمزه ی پروانه خانم (با این که اصلا اشتها نداشت) با حاج رضا قدم زد و برایش شعر جدید خود را خواند و از خواستگار نرگس حرف زد. از سهیل و ماجرایش صحبت کرد و خلاصه آنقدر نقش بازی کرد و الکی خندیدتا حاج رضا مطمئن باشد که او ناراحت نیست و عاقبت عصر بود که به خانه بازگشت. شهاب باز خانه بود و با دیدن یلدا پرسید کجا بودی؟ یلدا با بیقیدی جواب داد خونه ی دوستم. دوستات که ازت بی خبرند. همه ی دوستهای من رو نمیشناسی. شهاب نزدیک اتاق یلدا آمد و یلدا در حالی که وارد اتاقش میشد برگشت ونگاهش کرد وگفت میخوای بیای داخل؟ شهاب با تعجب قدمی به عقب برداشت و گفت اشکالی داره؟ یلدا در حالی که میخواست در اتاق را ببندد گفت خیلی درس دارم. شهاب دست را بین در گذاشت و گفت کجا بودی؟ یلدا نمیخواست اصطکاکی ایجاد کند. برای همین در را باز کرد و گفت خونه ی حاج رضا بودم. شهاب با حیرت نگاهش کرد و گفت اونجا چیکار میکردی؟ دلم برای حاج رضا تنگ شده بود. رفتم ببینمش. میتونستی به من بگی . با هم میرفتیم. فکر کردم شاید اجازه ندی برم. اون وقت بی اجازه رفتی. یلدا لبخند کم رنگی بر لب نشاند. شهاب پرسید حالش خوب بود؟ آره بد نبود . بهت سلام رسوند. یلدا با گفتن این جمله به اتاقش رفت و وانمود کرد که مشغول جابجایی لوازمش است. فصل 60 روز پنجم اسفند ماه بود. فرناز رو به یلدا گفت یلدا یک خبر عالی برات دارم. چی شده؟ لیدا رو میشناسی؟ دختر خاله ام. خب. بهش گفتم حاضری از بچه های همکلاست جدا بشی و با یلدا خونه بگیری؟ عالی شد... لیدا ... آهان . عاشق مهمونی و این حرفهاست. آره؟ گفت از خدا خواسته اس. مثل اینکه با اونها میونه خوبی نداره. فرناز با خوشحالی گفت آره . بارک الله. نرگس گفت خب. خدا رو شکر. همه اش ناراحت این بودم که نکنه توی این موقع سال کسی رو پیدا نکنی. یلدا برق امیدی در نگاهش درخشید و گفت حالا باید به فکر جای خوب باشیم . لیدا چقدر میتونه بذاره؟ فرناز گفت اون وضعش خوبه. نرگس گفت حاج رضا کمکت نمیکنه.؟ من نخواستم . بچه ها بجنبید باید یک سر به بانک بزنم. فرناز تو هم یک زنگ به لیدا بزن و باهاش قرار بذار ببینمش. بچه ها حواستون باشه شهاب و کامبیز و هر کس که به اینها ربط داره نباید چیزی بدونه. هیچ چیز. راستی فرناز با ساسان در باره ی کار صحبت کردی؟ ساسان میگه میتونی بری پیش خودش . اون یک نفر رو لازم داره . هوای تو رو هم داره. حقوق خوبی بهت میده. یلدا متفکرانه به فرناز نگاه کرد وگفت بذار فکر کنم. بابا دیگه فکر کردن نداره من که جلوتر بهش گفتم حتما میای. نه عزیزم. بذار فکر کنم. نرگس گفت راست میگه که یلدا .ساسان رو که میشناسی هر جایی که نمتونی کار کنی. یلدا که مجبور بود مکنونات قلبی اش را فاش کند گفت خیلی خب . توضیح میدم. ولی فرناز ناراحت نشی ها. ببینید . من توی شرایطی ام که حوصله ندارم درگیری های عاطفی برام پیش بیاد. این رو میفهمید؟ نمیخوام پیش ساسان و در تنگاتنگ کاری او کار کن. ساسان رو مثل برادر خودم دوست دارم و نمیخوام همین یک نفر رو هم از دست بدم. فرناز گفت خب تو راست میگی . ما اینطوری فکر نکرده بودیم. میخوام یک جایی راحت باشم و دور و برم مرد و جنس مذکر نباشه. باشه به ساسان میگم. فصل 61 روز ششم اسفند ماه فرناز به خونه ی شهاب زنگ زد و گفت الو سلام آقا شهاب یلدا هست؟ شهاب گفت سلام .بله هست.... گوشی لطفا. و یلدا را صدا کرد. یلدا گوشی را گرفت و گفت الو سلام فری تویی؟ ببین یلدا . توی کتابفروشی کار میکنی؟ یلدا پچ پچ کنان گفت چیکار؟ فروشندگی؟ یک جورایی آره... یعنی چه جوری؟ توی یک کتابفروشی خیلی بزرگ نیاز به یک فروشنده دارند. ساسان از کجا میشناسه؟ صاحب کتاب فروشی دوست ساسانه. باشه باید برم ببینم کجاست.. انقلاب . بین کتابفروشیهایی که توی پاساژه . شاید دیده باشی. اونجا ممکنه خیلی ها من رو ببینن. من هم گفتم اما ساسان میگه تو در تماس مستقیم با مردم نیستی. با اینحال خودت باید بری و ببینی. امروز ساعت 3 اونجا باش. یلدا آدرس را نوشت و خداحافظی کرد. آنروز سر قراری که گذاشته بود به فروشگاه کتاب رفت و با مدیر فروشگاه که دوست ساسان بود صحبت کرد. از محیط آنجا خوشش آمد . قفسه های پر از کتاب اورا به هیجان میاورد. فروشگاهی دو طبقه بود. یلدا قبول کرد مسئول فروش کتب ادبی باشد. جای خوبی بود. یلدا فکر کرد .طبقه ی دوم گوشه ی دنجی را به کتب ادبی اختصاص داده اند و من هم که فقط اونجا ناظرم و در تماس مستقیم با کسانی که فقط دنبال کتاب ادبی میان هستم. اینطوری احتمالش کمه کسی که ربط به شهاب داره من رو ببینه. درباره ی میزان حقوق هم با هم به توافق رسیدند . مدیر فروشگاه مرد میانسال و جدی بود و بدون کوچکترین لبخند وظایف یلدا را شرح داد. (با توجه به اینکه یلدا سه روز در هفته کلاس داشت و میتوانست به سر کار برود)ا فقط یک کار دیگر باقی بود. باید با اساتید دانشگاه صحبت میکرد و ساعات کلاسهایش را تغییر میداد. با این که جدایی از فرناز و نرگس توی کلاسها برای او خیلی سخت بود اما باید اینکار را میکرد. چون اگر شهاب او را در کنار فرناز و نرگس نمیدید بهتر بود. یلدا با خود گفت یعنی ممکنه اصلا شهاب سراغی از من بگیره؟ به هر ترتیب تصمیمش را گرفته بود که دیگر فکر او را از سرش بیرون کند. با کمک ساسان و فرناز یک آپارتمان نقلی پیدا کردند و با لیدا دختر خاله ی فرناز آنجا را اجاره کردند. لیدا بسرعت اثاثیه اش را به آنجا منتقل کرد. آپارتمان به خانه ی فرناز نزدیک بود و یلدا از این جهت خوشحال مینمود. حاج رضا همانطور که گفته بود ماهانه مبلغی به حساب یلدا ریخته بود که حالا یلدا را غافلگیر میکرد. و یلدا با دانستن اینکه برای تهیه ی پول رهن آپارتمان نیاز به قرض کردن ندارد حاج رضا را دعا گو بود. آنروز صبح کلاس داشت. آخرین کلاس مشترک با فرناز و نرگس. فرناز پرسید کی اثاث میبری؟ فردا صبح. نرگس با حالتی مغموم گفت شهاب که بویی نبرده؟ نه اون فعلا سرش شلوغه. آخر ساله . حساب و کتابهای شرکت تا دیر وقت طول میکشه. خرده فرمایشهای میترا خانم هم روی آن . دیگه وقتی نمیگذاره که اصلا همدیگر رو ببینیم. دیروز اصلا ندیدمش. عروسی اش هم نزدیکه. فرناز گفت .دیگه باید عادت کنی. از شنیدن این واقعیت دل همگی به درد آمد. هر سه فقط وانمود میکردند که همه چیز عادی است اما غم در نگاه شان موج میزد. یلدا گفت بچه ها دیگه سفارش نکنم. بهیچ احدی آدرسم رو ندین. بگین اصلا از من خبر ندارین و بیخبر گم شده ام. نرگس سری تکان داد و گفت مطمئن باش. فرناز هم گفت خیلی دلم میخواد شهاب خان سراغت رو از من بگیره . اون وقت میدونم چی بارش کنم نرگس با آرنج به او زد و گفت خب حالا بگین برای بردن لوازم یلدا چیکار باید بکنیم. یلدا گفت من که لوازمی ندارم. فوقش سه تا کارتن کتابهام میشه . لوازم شخصیم هم دو تا کارتن. فقط یک پتو باید بردارم با بالشم. لباسهایم هم که زیاد نیست. فرناز گفت پس تخت خواب و ....؟ نه دیگه . باقی لوازم رو نمیارم. نه اونجا جایی هست و نه من حوصله ی وقتتش رو دارم. باید قبل از ظهر همه ی لوازمی رو که احتیاج دارم بردارم و برم والا ممکنه شهاب از راه برسه و همه چیز خراب بشه. فرناز گفت اتفاقا چقدر دلم میخواد اون لحظه از راه برسه و ببینه که تو داری ترکش میکنی.دوست دارم قیافه اش رو ببینم که چه حالی پیدا میکنه. یلدا شانه هایش را بالا انداخت و گفت فکر میکنی چی میشه؟ هیچی .میگه کار خوبی میکنی. باید زودتر اقدام میکردی. نرگس که زجر کشیدن یلدا را میدید و میدانست او سعی میکند اشکهایش را پنهان کند . گفت بسه دیگه. به فردا فکر نکنید.راستی یلدا خیلی بد میشه توی کلاس هم نیستیم. باید ساعتهایی رو قرار بگذاریم و همدیگر رو ببینیم. یلدا گفت آره . حتما فکر کنم لازم باشه از فردا هر روز قرار بذاریم. راستی فرناز لیدا دیشب در خونه ی جدید موند یا اومد پیش شما؟ فرناز جواب داد . اومد پیش من .گفت میخواد اولین شب رو با تو اونجا شروع کنه. یلدا فکر کرد امشب آخرین شبی است که در خانه ی شهاب میهمانم. آخرین شبی که زیر سایه ی عشق میخوابم. و در هوای او نفس میکشم. و چهره ی زیبایش را میبینم. آخرین شب و آخرین بار... قرار شد ساسان فردای آنروز با یک وانت بیاید تا با کمک هم لوازم یلدا را جابجا کنند. فصل 62 هفتم اسفند ماه بود. دیر وقت بود . شام خوشمزه ای که درست کرده بود روی اجاق گاز هنوز انتظار میکشید اما شهاب نیامده بود و یلدا با خود فکر کرد حتی این شب را هم از من دریغ کرد. با اینهمه در اتاقش مشغول جمع آوری لوازمش شد. صدای بسته شدن در را شنید و صدای پرت کردن کلید روی میز . در را باز کرد وبیرون آمد. شهاب خسته و ژولیده بود. سلام کردند و شهاب خود را روی کاناپه رها کرد. یلدا پرسید چای میخوری؟ شهاب نگاهش کرد و گفت مرسی. شام خوردی؟ نه. اما اشتها ندارم. باشه . غذا رو میذارم توی یخچال هر وقت خواستی گرمش کن. یلدا رفت تا چایی بیاورد و لحظه ای بعد با سینی چای بازگشت. دلش میخواست این آخرین شب را در کنار او بنشیند . اما شهاب دست دراز کرد تا چایی را بردارد چیزی در انگشتش درخشید و برق آن آتش به جان یلدا انداخت. دیگر نفهمید چگونه آنجا را ترک کرد و دوبار در اتاق خود را زندانی یافت. خشم .نفرت وعمق حقارت چنان بر جانش نشست که توان حرکت نداشت. لحظه ای بخود آمد که تمام لوازمش را جمع کرده بود . باخود گفت خدایا ممنونم که همه ی تردیدها رو از من گرفتی. حتی توان گریستن نداشت. نمازش را خواند و سعی کرد بخوابد. اما تا صبح جان بر لب آورد . تمام تنش پر از درد بود و دلش پراز نفرت. صبح شهاب زوتر از همیشه رفت . این حس که حالا وقت رفتن رسیده برایش هیجان و اضطراب میاورد . به خانه ی فرناز زنگ زد و ساسان جواب داد و گفت یلدا خانم تا یک ساعت دیگه اونجا هستیم. شما آماده اید؟ بله . دیگه کاری نمونده. گوشی را گذاشت . به کمد لباسهایش نگاه کرد. پالتوی شیری رنگ را برنداشت. هیچکدام از لوازمی را که شهاب برایش خریده بود را برنداشت. فقط عکس های روز عقدشان را برداشت. خواست نامه ای برای شهاب بنویسد. اما تنها به چند جمله اکتفا نمود. شهاب . زمان زیادی به پایان پرده ی آخر باقی نمانده و پیکر ناتوان من خسته تر و ناتوان تر از ادامه ی بازی. پس حذف میشوم.... خداحافظ. یلدا . یلدا نامه را روی میز گذاشت . ساعتی بعد همه چیز رو به راه بود. لوازم یلدا درون وانت چیده شد و خودش تنها در آپارتمان شهاب نگاهی به اطراف انداخت. گویی هر جا شهاب را میدید . به اتاق شهاب رفت و برای آخرین بار عطر خوش او را به جان کشید و در حالی که اشکها او را بیتاب کرده بود و خانه را ستاره باران میکردند بالاخره دل کند و با خانه ی شهاب برای همیشه خداحافظی کرد. در را بست و پله ها را افتان و خیزان پایین آمد. دل هزار تکه اش در جای جای خانه بجا ماند. فصل 63 دخترها مشغول چیدن بودند. لیدا گفت یلدا جون . من فکر کردم قراره کامیون بیاد که این همه طولش دادی.این چند تا کارتن رو هم که همینطوری میشد بیاری. فرناز گفت فضولی نکن. نرگس گفت یلدا یک چیزی تنت کن. داری میلرزی. باشه ...باشه. حالا شما فعلا بیاید چند تا چایی بخوریم تا کمی گرم بشیم. لیدا ببین چرا شوفاژ سرده؟ آنها حسابی مشغول بودند. شاید هم وانمود میکردند که خوشحال و خندان سرشان بکار گرم است. ساسان پشت در بود. یلدا را صدا کرد و گفت یلدا خانم الان شوفاژها گرم میشن. لطفا بیاین غذاها رو بگیرین. آنروز همه ناهار میهمان ساسان بودند. لیدا دختر شوخ طبع و خوشی بود و مدام سر به سر ساسان میگذاشت. ساسان هم سرخ میشد. تا عصر همه چیز آماده و چیده شده بود. آنها فقط دو اتاق و آشپزخانه داشتند. خانه ی کوچک و دنجی بود . اما به محض رفتن فرناز و نرگس یلدا احساس دلتنگی کرد . لیدا هنوز مشغول چیدن کمدش بود و عکسهای مختلف از هنرپیشه های ایرانی و خارجی را به کمدش میچسباند. یلدا به اتاقش رفت. فرناز برایش فرش آورده بود و یک دست رختخواب. نرگس هم آیینه ی بزرگ همراه دو قفسه ی فلزی برای گذاشتن کتابهایش آورده بود. غروب شده بود و این اولین غروب تنهایی او بعد از مدتها بود و چه سخت بود و چه افسرده و گریان. دلش بشدت میتپید. گویی از همان لحظه دلش برای دیدن شهاب تنگ شده بود. با خود گفت من چیکار کردم؟ الان شهاب میره خونه و میبینه من نیستم. شاید نگران بشه. اینطوری دیگه هیچوقت نمیتونم ببینمش. هیچ امیدی نیست . حتی ساعت کلاسهام رو عوض کردم . خدایا چه زندگی نکبتی. نه نمیتونم . باید قبل از اومدن شهاب برم خونه. باید همه چیز رو بهش بگم. شور و ولوله ای در درونش جوشید. که ناخواسته به سوی درهدایتش کرد. خودش را در آیینه دید. جلو رفت و بصورت تکیده اش خیره شد.بیاد انگشتری که در دست شهاب دیده بود افتاد .اشک صورتش را پاک کرد و بخود گفت تو بهترین کار رو کردی. باید فراموشش کنی . مقاومت کن . مقاومت کن. تو میتونی . شهاب رو فراموش میکنم. شهاب... و باز از یادآوری نامش که چون شهاب آسمانی آتش به قلبش میزد. گریه اش گرفت. جلوی آیینه زانو زد و صورتش را پنهان کرد و طوری به هق هق افتاد که لیدا سراسیمه خود را به او رساند. ساعت 8 شب بود. شهاب پله ها را دو تا یکی میکرد. خسته و کلافه بود. دلش میخواست زودتر گرمای خانه را حس کند. کلید را چرخاند و در را باز کرد. چراغها خاموش بودند و خانه در سکوت نشسته بود. در حالی که با تعجب چراغها را روشن میکرد ساعت را نگاه کرد. فکر نمیکرد یلدا نیامده باشد. به اتاق خودش رفت و لوازمش را آنجا گذاشت و با خود گفت امروز که کلاس نداشت. به آشپزخانه رفت. از اجاق سرد و خاموش معلوم بود که ظهر هم در خانه نبوده. نگران شد. نگاه عمیقی بر خانه انداخت . گویی چیزی ناراحتش میکرد. در اتاق یلدا بسته بود. بسوی اتاق او رفت و در را باز کرد. با روشن شدن چراغ چیزی در دلش آوار شد. اتاق تقریبا خالی از لوازم یلدا بود. با عجله در کمدش را باز کرد. بجز پالتویی که خودش برای او خریده بود چیزی در آن نبود . سرش درد عمیقی گرفت. گویی هنوز نمیدانست چه خبر شده روی تخت نشست و با حیرت نگاهی کلی به اتاق انداخت و بلند گفت خدایا...خدایا چی شده؟ با دستهای لرزان شماره ی حاج رضا را گرفت . با خود گفت شاید بلایی سر حاج رضا اومده. پروانه خانم جواب داد .الو. الو . پروانه خانم . بابا هست.؟ بله .سر نمازند. پسرم خوبی؟ پروانه خانم بابا حالش خوبه؟ بله . ایشون هم الحمدالله خوبند. یلدا اونجا نیست؟ پروانه خانم با تعجب گفت .یلدا ؟ نه . مگه قرار بود بیاد اینجا؟ به بابا سلام برسونید. شهاب گوشی را قطع کرد و آشفته و نگران از جا برخاست و به سالن رفت تا دفتر تلفن را بیابد وشماره ی نرگس و فرناز را پیدا کند. اما روی میز یادداشت را دید و با عجله آنرا برداشت. بار اول تقریبا چیزی سر در نیا ور د و دوباره خواند و باز خواند... چیزی قلبش را چنگ زد و ترسی ناگفته و جودش را پر کرد. نمیدانست چه کند. عصبی و نگران گوشی را برداشت و نفس عمیقی کشید و شماره ی فرناز را گرفت . ساسان جواب داد. الو. الو. سلام. من شهابم. بفرمایید.حالتون خوبه؟ تشکر . می بخشی. یلدا اونجاست؟ نه خیر. میخواین با فرناز صحبت کنید. البته . متشکر میشم. فرناز گوشی را گرفت و گفت الو. سلام فرناز خانم. فرناز که خیلی شاکی بود گفت سلام.( و سعی کرد بیتفاوت نشان دهد.)ا فرناز خانم. یلدا کجاست؟ فرناز با تعجب گفت یلدا؟ مگه خونه نیست. نه. شما خبر ندارید کجا ممکنه رفته باشه؟ امروز ندیدینش؟ نه خیر . امروز اصلا کلاس نداشتیم. زنگ هم به من نزده. مرسی . خداحافظی. شهاب بلافاصله شماره ی نرگس را گرفت . اما باز هم نتیجه نگرفت و تقریبا همان سوال و جوابها تکرار شدو شهاب نگران تر و عصبی تر. مانده بود چه کند. ساعت 9.5 شب بود... شهاب از جا برخاست و مثل آنکه فکر ی به سرش زده باشد راهی خیابان شد. اتومبیل را روشن کرد و با سرعت خود را به در خانه ی کامبیز رساند. دست را روی زنگ گذاشت و پشت سر هم زنگ زد. کامبیز هراسان دم در ظاهر شد و گفت چی شده؟ شهاب بدون آنکه منتظر شود تا چیزی بگوید او را هل داد و گفت بگو بیاد ببینم. کامبیز مثل کابوس دیده ها خود را به او رساند و گفت چی شده؟ چه خبره؟ شهاب فریاد زد. بهش بگو بیاد . بخدا هردوتون رو میکشم. کامبیز فقط متحیر نگاه میکرد. شانس آورده بود که پدر و مادر و خواهرش میهمان خانه ی کیمیا بودند. و الا نمیدانست چه توجیهی برای رفتار شهاب بیابد؟ شهاب درها را پشت سر هم باز میکرد و سرک میکشید و میگفت یلدا ...یلدا. کامبیز که تازه پی به موضوع برده بود با نگاهی پیروزمند جلو در ورودی ایستاد و پوزخندی زد و گفت چیه؟ شد اون چه نباید میشد؟ شهاب که آتشفشان در حال طغیان بود با این جرقه به سویش حمله ور شد و او را هل داد. کامبیز تعادلش را از دست داد و به دیوار خورد. از جا برخاست و حمله ی شهاب را تلافی کرد. یکدیگر را میکوبیدند و تهدید میکردند. شهاب گوشه ی لبش خونی شد و کنار پله ها نشست و نفس زنان گفت بگو کجاست؟ کامبیز که دست کمی از او نداشت گفت. نمیدونم. اگه میدونستم هم بهت نمیگفتم. بذار دختره یک نفسی بکشه. شهاب که چشمهایش خونی بود با لباسهای درهم و موهای ژولیده و نفس نفس زنان پیش آمد و یقه ی کامبیز را گرفت و از روی زمین بلندش کرد وگفت پس برات متاسفم . چون امشب نمیذارم بخوابی باید پیداش کنیم. یاالله بجنب. کامبیز گفت خونه ی حاج رضا نرفته؟ نمیدونم . زنگ زدم اما خودم نرفتم. پس حتما اونجاست. ببینم سراغ دوستاش رفتی؟ به هر دوشون زنگ زدم اما میگن خبر ندارن. کامی بجنب. کجا بریم؟ تو که میگی به همه جا زنگ زدی. نبوده. مغزم کار نمیکنه. غیر ممکنه تنها بتونه اثاثیه اش رو ببره. کامبیز متحیر گفت چی؟ لوازمش رو برده؟ شهاب با حالت عصبی چنگی به موها زد و سیگاری از جیب بیرون کشید و روشن کرد و گفت آره . همه ی لوازمش رو برده. کامبیز هنوز متحیر مینمود. گفت خب. شهاب با عصبانیت پک محکمی به سیگارش زد و گفت خب که چی؟ یعنی بی خبر رفته. قبلش بهت هیچی نگفت؟ دیشب با هم دعواتون نشد؟ شهاب فریاد زد کامی من میرم حوصله ی این حرفها ی تو رو ندارم. سیگار را زیر پایش له کرد و بطرف اتومبیلش دوید. کامبیز هم درحالی که به دنبالش میدوید و فریاد زد صبر کن الان میام کامبیز دم در ایستاده بود و شهاب با عجله پله های حیاط را طی کرد و بالا رفت. حاج رضا مثل همیشه آرام مینمود و روی صندلی اش نشسته بود و قرآن میخواند. شهاب بر افروخته و ژولیده با زخمی که بر گوشه لب داشت سلامی عجولانه داد و گفت بابا یلدا کجاست؟ حاج رضا از بالای عینک نگاهش کرد و گفت از من میپرسی؟ شهاب که حوصله اش سر رفته بود گفت بهش بگین بیاد. حاج رضا پرسید برای چی؟ شهاب دندانهایش را روی هم فشرد و نفس را از لای آنهابیرون داد و گفت یعنی چه؟ منظورتون چیه؟ بهش بگین بیاد و دست از این مسخره بازیها برداره. حاج رضا نگاهی به او انداخت و گفت خیلی دیر شده. پسر جان . یلدا دیگه برنمیگرده. شهاب فریاد زد شما از کجا میدونید.؟ پس حتما همینجاست. و بدون آنکه منتظر جوابی بماند پله ها را بالا گرفت. در اتاق یلدا را باز کرد اما کسی نبود. به همه جا سرک کشید حتی اتاق مش حسین و پروانه خانم و عاقبت بدون نتیجه ناگزیر از ایستادن در مقابل پدر ... شهاب گفت حاج رضا کجا رفته؟ میدونم شما با خبرید.آره همین چند روز پیش بود که خودش گفت اومده پیش شما. حاج رضا که هنوز آرامش خود را حفظ کرده بود پاسخ داد من خبر ندارم الان کجاست. فقط یک توصیه برای تو دارم. اونم اینه که دنبالش نگردی. اون تصمیم خودش روگرفته و دیگه نمیخود پیش تو برگرده. شهاب چنگی به موها زد و جلوتر آمد و چشمها را تنگ کرد و گفت مگه طبق قول و قرار خودتون یک ماه دیگه نباید توی خونه ی من زندگی میکرد؟ آره...ولی اون از شرایطی که برای بعد از شش ماه در نظر داشتیم صرفنظر کرد. چرا؟ برای تو چه فرقی میکنه. مهم اینه که حق و حقوق تو محفوظه. و من طبق اونچه که گفت درباره ی تو عمل میکنم. شهاب نگاهی که در آن خالی از روح بود به حاج رضا انداخت و گفت یعنی چی؟پس ...اون...اون زن منه. حاج رضا لبخندی زد و نگاه عاقلانه ای به او انداخت و گفت تو نگران اون مورد نباش. شهاب که قالب تهی میکرد گفت طلاق گرفت؟ چطوری ؟ یک صیغه ی شش ماهه برای محرم شدنتون خونده شده که خود بخود چند وقته دیگه مدتش تموم میشه. شهاب حاج رضا را هاج و واج نگاه میکرد. گفت پس شما ما رو به بازی گرفته بودین؟ شما خودتون خواستین که وارد بازی بشین. البته یلدا چیزی از این موضوع نمیدونه. و وقتی شناسنامه اش رو بدون اسمی از تو به دستش دادم تنها چیزی که گفت این بود که فکر نمیکردم به این زودی شناسنامه ام رو بدین. من هم بهش گفتم طبق قرارم با حاج عظیمی چیزی تو سناسنامه ها یادداشت نشده. و از صیغه ی شش ماهه هم چیزی بهش نگفتم. اما تو دیگه نگران چیزی نباش . چون یلدا که رفت. تو هم به مرادت رسیدی. من هم در مورد رفتن به خارج از کشور و ازدواج با دختر مورد علاقه ات دیگر مخالفتی ندارم. این موضوع خود بخود حل شده. برو خونه ات و راحت بخواب پسرجان. شهاب با ناباوری پدرش را خیره خیره نگاه میکرد . گفت یعنی شما...؟ چطور تونستین؟ اون دختر پیش شما امانت بود. چطور تونستین؟ اگر توی خونه ی من بلایی سرش میاومد تکلیفش چی بود؟ چون مطمئن بودم توی خونه ی تو اتفاق بدی براش نمیافته فرستادمش پیش تو. من باید ببینمش. گویا تو متوجه نیستی. پسرم . اون رفته برای خودش زندگی کنه. اگر میخواست تو ببینیش توی خونه ات میموند. شما مثل همیشه خودخواهید. حاج رضا برخاست و به آرامی جلو آمد و دست روی شانه ی پسرش گذاشت و گفت همانطور که دوست داشتی شده. معطلش نکن. برو پسر جان. من خسته ام. و قدم زنان بسوی اتاقش رفت. شهاب که از درون آتش گرفته بود از خانه خارج شد .کامبیز جلویش ایستاد و گفت چی شده؟ چقدر طولش دادی؟ شهاب بدون کلامی بسوی اتومبیلش رفت. آنشب از رفتن به خانه ی نرگس و فرناز هم نتیجه ای نگرفت و مجبور شد به خانه برگردد. کامبیز که متوجه حالت غیر طبیعی شهاب بود گفت میخوای بیام پیشت؟ شهاب پوزخندی زد و گفت نه . سعی میکنم تنهایی نترسم. کامبیز دستی روی شانه ی او گذاشت و گفت ناراحت نباش . فردا پیداش میکنیم. امشب دیگه دیر وقته . برو استراحت کن. فردا حتما میخواد بره دانشگاه دیگه. توهم سر به زنگاه دستگیرش میکنی. شهاب سری تکان داد و به آپارتمانش رفت... چیزی در گلویش فشرده شده بود که بشدت آزارش میداد. خانه در سکوت وهم انگیزی غوطه ور بود. بسوی اتاق او رفت. در را گشود . بوی او هنوز در خانه بود. نفس عمیقی کشید و بسوی تختخواب رفت و بی اراده روی آن رها شد و چشم به سقف دوخت. ساعت یک نیمه شب را اعلام میکرداما خواب از چشمهای شهاب رفته بود. نمیتوانست باور کند او رفته است. و هرگز باز نخواهد گشت. حرفهای حاج رضا مثل پتک به سرش میخورد و صدا میدادند. نمیدانست چه کند . احساس میکرد سخت نفس میکشد از جا برخاست و کنار پنجره ایستاد. سیگاری آتش زد و دودهایش را بلعید. خیره به آنسوی پنجره بود و هیچ تصویری در ذهن نداشت. معلوم نبود کجاها میرود.و میاید. صدای زنگ تلفن قلبش را به تپش انداخت به سوی گوشی حمله برد و گفت الو. کامبیز بود . وارفته و شل و با اصواتی مبهم چند کلمه رد و بدل کرد و گوشی را گذاشت. فصل 65 لیدا خیلی وقت بود که در خواب بسر میبرد ولی یلدا همچنان با چشمهای باز خیره به پنجره ماند. هیچ خوابی پشت پلکهایش نبود. خستگی او را از پا در آورده بود. اما خواب به چشمهایش نمیامد. دلش پر از اندوه و درد بود . تحمل رختخواب را نداشت. از جا برخاست و پشت پنجره ایستاد و آسمان را نگاهی کرد صاف صاف و سرمه ای رنگ با ستاره های براق و زیبا در برابرش خودنمایی میکرد. یلدا آهی کشید و به خود گفت یعنی میتونم طاقت بیارم؟ اما همان لحظه از آنهمه غم که از ندیدن شهاب و نبودن او ناشی میشد بغض کرد و باز هم گریست. و دوباره گفت چقدر سخته که عشق رو با دستهای خودم بکشم.با دستهای خودم نابودش کنم... بسختی آب دهانش رو قورت داد و باز اشک ریخت... به این فکر کرد که الان شهاب چه میکند؟ آیا راحت و آسوده به خواب رفته یا شاید هم بهتری فرصت برای آمدن میترا بدست آمده باشد و از تصور اینکه میترا کنار شهاب آرمیده به نهایت جنون رسید. دوباره نفرت قلبش را تیره کرد. و با خود گفت نه امشب سختترین شبه برای من و من مطمئنم که روزهای آینده و شبهای آینده به این اندازه سختی نخواهم کشید. زمان بهترین دارو برای این زخمهاست. خودش را با این جملات دلداری میداد . اما از ته دل به حرفهایش ایمان نداشت. به صبح فردا که فکر میکرد دل آزرده تر میشد. چرا که از دیدن نرگس و فرناز هم سر کلاس خبری نبو. یلدا روزها و ساعتهای کلاسهایش را عوض کرده و تنها شده بود. اما مشتاقانه در آرزوی دیدار نرگس و فرناز برای بدست آوردن اطلاعاتی راجع به شهاب بال بال میزد. دلش میخواست زودتر صبح شود تا بتواند به فرناز و نرگس تلفن کند و بپرسد که آیا شهاب سراغی از او گرفته است یا نه. اما دوباره پشیمان شد. خودش از نرگس و فرناز خواسته بود تا دیگر هیچ حرفی از شهاب به او نزنند. حتی اگر شهاب دنبال او آمده باشد. ته دلش کمی خوشحال بود. با خود گفت اگه دنبالم بگرده و پیدام نکنه خیلی لجش میگیره. اونوقت چقدر دلم خنک میشه. او براستی تصمیم گرفته بود مدتها جلوی چشم شهاب نباشد و هیچ اثری از خود بریا او بجا نگذارد. شاید فکر میکرد با اینکار شهاب را میتواند مجازات کند و تلافی آن پنج ماه بی اعتنایی را سرش خالی کند. یلدا به امید روزهای بهتر به رختخواب رفت اما باز هم پلکهایش روی هم نیافتاد. برای لحظه ای نگاه شهاب صدای او و چشمهایش را به تصویر گشید ودوباره دلش ضعف رفت. سرش را داخل بالش برد تا لیدا از صدای هق هق او بیدار نشود. شهاب میدانست که یلدا کسی را جز نرگس و فرناز ندارد. و از اینکه پیش حاج رضا نبود میتوانست حدس بزند که شاید خانه ی فرناز یا نرگس رفته است. بخود گفت فردا رو میخوای چیکار کنی؟ فردا که باید بری سر کلاست... از این حرفها لبخندی روی لبش نشاند. او حتی با خودش هم روراست نبود. از اینکه حاج رضا آنها را واقعا بعقد هم در نیاورده بود احساس دوگانه ای داشت. نمیدانستت چرا آنهمه احساس مالکیت. نسبت به یلدا یکباره جایش را به ترس مبهمی داده است. گویی احساس میکرد اگر لحظه ای غفلت کند شاید یک عمر در حسرت بماند اما باز نمیتوانست با خودش کنار بیاید و با خود گفت برای چه به دنبالش هستم؟ حتا از خود میترسید بپرسد که چرا به دنبالش هستم؟ با راندن این افکار از خود به فردا اندیشید . از رفتن به شرکت هم صرف نظر میکرد و تا عصر حتما او را پیدا میکرد. حتی نمیدانست اگر او را بیابد چه بگوید نرگس و فرناز بیحال و خسته راهروی دانشکده را به قصد بیرون طی کردند. نرگس گفت من فکر کنم شهاب دیشب ناامید شده. فرناز گفت یکبار زنگ زد گفت از یلدا خبری ندارم. اما وقتی اومد دم درمو راستش یک کم ترسیدم. اما اصلا کوتاه نیومدم. و گفتم اصلا خبری ازش ندارم. من که نمیتونستم توی چشماش نگاه کنم و دروغ بگم. یعنی چه؟ نکنه لو دادی؟ نه بابا. گفتم اصلا یلدا رو ندیدم. اگه دوباره بیاد سراغمون چی؟ دیشب که خیلی عصبانی بود. تو میگی به یلدا بگیم؟ نه. بهش قول دادیم. بهتره فعلا دست نگه داریم. لیدا صبح زنگ زد و گفت دیروز وقتی ما از پیششون رفتیم یلدا اون قدر گریه کرده که حالش بهم خورده . نرگس خیلی نگرانشم. نرگس که نگرانی او هم بخوبی مشهود بود گفت الان چطوره؟ الان خوبه . البته فکر میکنم. خیلی بد شد که کلاسمون یکی نیست . امروز ساعت چند میاد کلاس؟ آخرین کلاسه دیگه. فکر کنم ساعت شش میاد. ببین توی چه سختی ای خودش رو انداخته. آندو صحبت کنان محوطه ی بیرون دانشگاه را طی کردند اما دو در ورودی خشکشان زد. شهاب آنها را غافلگیر کرد و سلام داد. و پیش آمد. نگاهی به آندو کرد و با حالتی جستجوگرانه پرسید پس ... یلدا کو؟ نرگس ساکت ماند و فرناز من من کنان گفت ا...ی... یلدا نمیدونم. شهاب نگاه نگران نافذ و عصبی اش را به آندو دوخت و گفت یعنی چی؟ مگه کلاس نداشتین؟ نرگس خودش را جمع و جور کرد و بخود نهیب زد که دست پیش بگیرد که جلوی او کم نیاورد. گفت آقا شهاب . ما باید از شما بپرسیم چرا یلدا سر کلاس نیومده؟ فرناز هم جرات پیدا کرد وگفت بله. حالا چرا شما سرما داد میزنید؟ شهاب به نفس نفس افتاد گویی یکباره خون به صورتش دوید. آنقدر عصبانی و نگران شد که دندانها را به هم فشرد و تهدیدکنان گفت ببینید . خانمها. من که میدونم شما از جای یلدا با خبرید. اما بهش بگین اگر امشب نیاد خونه هر چی دید از چشم خودش دیده. و بعد بدون خداحافظی از آندو به سوی ساختمان دانشکده دوید. شاید فکر میکرد یلدا همانجا پنهان شده. فرناز که میخکوب شده بود گفت بابا این دیوونه است. معلوم نیست چی میخواد؟ نرگس گفت هیچی . هم یلدا رو میخواد و هم میخواد عذابش بده. بخاطر اینکه خیلی مغروره ولی محل نذار. نمیخواد به یلدا هم هیچی بگی. باید این رو آدم کنیم. فرناز لبخند زنان گفت ولی خودمونیم. چه حرصی میخوره. نرگس زیر لب گفت . دلم براش میسوزه . نمیدونه که یلدا چه تصمیمی گرفته. شهاب تمام محوطه ی داخل دانشکده را بازرسی کرد . یک به یک کلاسهای طبقه ی ادبیات فارسی را گشت. اما اثری از یلدا نبود. سرخورده و عصبی راه خانه ی حاج رضا را در پیش گرفت. فصل 67 روز دهم اسفند ماه بود. پروانه خانم قوری را برداشت و در حالی که سعی میکرد چای را در سینی نریزد دو عدد چای ریخت و خطاب به مش حسین گفت نمیدونم این دختره کجا رفته که پسر حاجی اینطوری بهم ریخته. اون از دیشب اینم از حالاش. وقتی در رو باز کردم همچی خودش را انداخت توی حیاط که هول کردم. الان هم داره هوار هوار میکشه. بدبخت این حاج رضا. از دست این پسره یک لحظه هم آرامش نداره. حاج رضا از جای یلدا خانم خبر داره؟ والله چی بگم؟ اگر خبر نداشت اینطور آروم سر جاش نمینشست. گمونم میخواد این آقا شهاب رو بچزونه. شهاب چنگی به موها زد و گفت آقا جون. به من بگین کجاست؟ ازتون خواهش میکنم. من کارش دارم. حاج رضا کمی از چایش را خورد و به آرامی او را از نگاه تیز بینش گذراند و گفت چه کاری باهاش داری؟ شهاب فکری کرد و گفت حاج رضا فقط بگین کجاست؟من کار مهمی باهاش دارم. من نمیدونم کجاست. شهاب فریاد کشید دروغ میگین. حاج رضا نگاهش کرد و زهر خندی بر لب نشاند. شهاب نادم از فریادش با آهستگی سری تکان داد و گفت ببخشید. حاج رضا: شهاب اگر میدونی برای چی دنبالش میگردی باید این رو هم بدونی که تازه اول راهی. و با این روحیه ای که تو داری مطمئن باش به آخر نمیرسی. با خودت صادق باش . اگر واقعا اون رو میخوای باید تصمیم بزرگی برای همیشه توی زندگیت بگیری. تو آرزوها و خواسته هایی داری که با وجود اون امکانپذیر نیست. از طرفی دلت تو رو اسیر کرده و داره اذیتت میکنه و داره سر ناسازگاری با تو میذاره. یا باید روی دلت پا بذاری یا اینکه حرفش را گوش کنی و تا آخر راه دنبالش بری. همه ی اینها نیاز به تحمل و صبر داره. تو از چی میترسی؟ اگر واقعا عاشقش هستی پیداش میکنی. شهاب از حرفهای پیر مرد سخت برآشفت. نمیدانست چه بگوید ولی میدانست او راست میگوید . اگر عاشق نیست پس آنهمه نگرانی آنهمه اشتیاق برای دیدن دوباره اش و آنهمه المشنگه بخاطر چیست؟ اخمها را در هم کشید . مشتی روی میز کوبید و برخاست و به حاج رضا خیره شد و گفت پس نمیگین کجاست؟ گفتم که نمیدونم. قرار شده اون هر وقت که خواست خودش به سراغم بیاد. گفت که میخواد زندگی جدیدی رو شروع کنه... شهاب با قدمهای بلند سالن را به قصد ترک آن طی کرد. به در ورودی که رسید حاج رضا بلند گفت: وقتی به دنبال صدای دلت رفتی غرورت رو جا بگذار. شهاب بدون کلامی رفت و حاج رضا لبخندی روی لبهایش نشاند... صدای خواننده ای که یک ترانه ی اصیل ایرانی را میخواند شهاب را به چند ماه پیش میهمان کرد... آنوقت که تازه از سفر بازگشته بود و یلدا را به رستوران میبرد . آنشب یلدا برای او از شعر این آهنگ کلی حرف زده بود. دلش آنچنان تپید که گویی میخواهد سینه را بشکافد. اتومبیل را گوشه ای نگه داشت . هوا تاریک بود. با خود گفت یلدا تو کجایی. فصل 68 دومین روز از کار در کتابفروشی هم میگذشت. طبق قرار قبلی هنگام صحبت با فرناز و نرگس هیچ سوالی درباره ی شهاب نکرد و آنها هم چیزی راجع به روز گذشته و آمدن شهاب به دانشکده نگفتند. یلدا کتابی برای خواندن برداشت و همانطور به صفحات اول آن خیره ماند. یاد شهاب لحظه ای رهایش نمیکرد. با خود گفت چی میشد الان شهاب میاومد اینجا. از این فکر دلش ریخت و دوباره گفت نه. نباید بهش فکر کنم... کتاب را خواند. هیچ نمیفهمید با اینکه صبح آنروز تلفنی با فرناز و نرگس صحبت کرده بود اما خیلی دلتنگ آنها بود. نبودن شهاب را بدون آنها نمیتوانست تحمل کندو. میدانست که آنها در آنساعت کلاس هستند. دلش میخواست پیش آنها بود... مراجعه کننده ای بسویش آمد. با این که تازه کار بود اما وارد به کار بود. مدیر فروشگاه . آقای کیانی از او راضی بود . این احساس که حالا مستقل شده و در پایان ماه حقوقی دریافت میکند یلدا را خشنود میساخت و جدای همه ی ناراحتی هایش برای او دلچسب مینمود. از آنهمه کتاب و حتی آقای کیانی با آن ظاهر جدی خوشش آمده بود. قرار بود فرناز و نرگس بعد از کلاس پیش او بیایند... فصل 69 روز یازدهم اسفند ماه بود. فرناز گفت نرگس من شرط میبندم شهاب اومده. به خدا من دیگه خجالت میکشم بهش دروغ بگم. اگه اومده باشه چی؟ ببین خودمون رو توی چه دردسری انداختیم.؟ مثل اینکه ما هم باید ساعت کلاسهامون رو عوض میکردیم. ببین. صبر کن همه برن . بعدا ما میریم. نه بابا . دیدی که دیروز اومدش توی کلاسها رو وارسی کرد. خب پس توی شلوغی بریم که معلوم نشیم. پس بجنب. آندو درست حدس زده بودند. شهاب باز هم دم در ایستاده و منتظر بود. تلاش نرگس و فرناز برای پنهان شدن بیحاصل بود و شهاب آنها را دید. اما اینبار جلو نیامد و فقط نگاهشان کرد. نرگس خجالت کشید از کنار او بیتفاوت بگذرد . سلام کرد. فرناز هم به اجبار سلام کرد. شهاب آزرده نگاهشان کرد و زیر لب پاسخ گفت و با غرور تمام سر را بالا گرفت و چشم به دورها دوخت. گویی میداند یلدا در راه است. فرناز وقتی از او دور شد گفت نرگس این دیوونه شده. به خدا خیلی ناراحتم. تو فکر میکنی بایدچی کار کنیم؟ خب هیچی. اون طفلک داره اونجا عذاب میکشه . این هم اینطوری . بنظرت درسته کاری نکنیم. فرناز فکری کرد و گفت اخه ما که منظور شهاب رو نمیدونیم. شاید بخاطر چیز دیگه ای دنبال یلدا ست. آخه برای چی؟ چه میدونم؟ شاید حاج رضا گفت یلدا رو پیدا کنه یا شاید گفته تا یلدا رو پیدا نکنی و به خونه ات برش نگردونی از قول و قرار و تعهدات من خبری نیست. نرگس با حرفهای فرناز بفکر فرو رفت و با خود گفت آره شاید حق با فرناز باشه. نباید عجله کرد. آنها برای دیدار با یلدا دلشان در تب و تاب بود. هزاران حرف ناگفته داشتند که نمیتوانستند بگویند و چقدر در عذاب بودند. شهاب بعد از ساعتها ایستادن بدون نتیجه باز میگشت صدایی شنید که میگفت ببخشید آقا. دختری سبزه رو و قد بلند پیش آمد و با خوشرویی سلام داد و گفت معذرت میخوام که مزاحم شدم. شما از اقوام یلدا جون هستید؟ منتظرش هستید؟ شهاب با شنیدن نام یلدا تکانی خورد و با دستپاچگی گفت ا... بله .چطور ؟ دخترک خندید و گفت من سپیده ام دوست یلدا. بله ...بله. از آشناییتون خوشوقتم. راستش یلدا رو چند روزیه که نمیبینم. از دوستای صمیمی اش هم پرسیدم چرا سر کلاس نمیاد؟ گفتند سر کار میره و ساعت کلاسهاش رو عوض کرده . گویا شما خبر نداشتید.؟ چون دیروز هم دیدمتون. انگار توی یک کتابفروشی مشغوله... شهاب سعی میکرد اشتیاقش را برای شنیدن اطلاعاتی راجع به یلدا پنهان کند. بنابر این با حفظ آرامش ظاهری اش پرسید شما از کجا من رو میشناسین؟ چند باری با یلدا و دوستانش شما رو دیده بودم. شهاب لبخندی زد و گفت از راهنماییتون متشکرم. پس شما از ساعتهای جدید کلاسهای یلدا خبر ندارین یا از کتاب فروشی ای که توش کار میکنه؟ نه متاسفانه. ولی فرناز اینا میدونن. میتونستین از اونها سوال کنید. شهاب وانمود کرد که آنها را ندیده .سپس گفت باشه . متشکرم خانم. و خداحافظی کرد. شهاب سرخورده و نگران درون اتومبیلش نشست. دو روز بود که به شرکت سر نزده بود و باید خبری از کامبیز میگرفت. هنوز به او شک داشت. با خود گفت احتمال داره کامبیز در این خصوص چیزی بدونه... و با این امید دوباره بسوی شرکت حرکت کرد. لیدا با آرایش غلیظی که بر چهره داشت و لباس های زننده ای بر تن خوشحال و خندان وارد شد.. یلدا برای رفتن به کلاس آماده میشد. برای لحظه ای خیره به لیدا ماند... لیدا با خنده ی خاصی گفت چیه ؟ یلدا . چرا اینطوری نگام میکنی؟ خیلی خوشگل شدم؟ یلدا مقتعه را روی سرش مرتب کرد و گفت تو همیشه خوشگلی. نه تو رو خدا راستش رو بگو . این تیپ بهم میاد؟ یلدا نگاهی به او کرد و گفت میدونی لیدا؟ تو خودت خوشگلی .اما اینطوری خیلی عجیب غریب شدن لیدا که توی ذوقش خورده بود گفت میدونی چقدر خرج سر ولباسم کردم؟ میدونم. اما من فکر میکنم با لباسهای ساده تر راحتتر هم بتونی زندگی کنی. لیدا خندید و گفت اونوقت چه جوری یک آدم درست و حسابی رو تور کنم.؟ یلدا کیفش را روی شانه جابجا کرد وگفت مطمئن باش اون کسی که دنبال همچین تیپی راه میافته آدم درست و حسابی نیست... اتفاقا ...اتفاقا الان با یکی از اون مایه دارهای خوش تیپ اومدم. تازه باهاش آشنا شدی؟ آره صبح که میرفتم کوه با هم رفتیم. خلاصه با هم برگشتیم. شماره ی اینجا رو بهش دادم. اسمش بابکه . اگر تلفن زد و من نبودم تحویلش بگیر. یلدا با لبخند از او خداحافظی کرد . او دانشجوی رشته ی نقاشی بود و عادت به گردش و تفریح داشت. با اینکه از شهرستان آمده بود اما گوی سبقت را در گشت و گذار در دست داشت و با پسرهای متعددی دوست میشد و تا دیر وقت پای تلفن صحبت میکرد. خلاصه با روحیات یلدا خیلی بیگانه بود. اما یلدا ناچار بود فعلا آن اوضاع را بپذیرد و دم نزند. دلمرده تر از آن بود که حوصله ی فکر کردن به چیزها را داشته باشد و بیرمق بسوی دانشگاه رفت. فصل 70 روز دوازدهم اسفند ماه بود و یلدا در کتابفروشی همچنان مشغول بود و سعی داشت خود را در کارش غرق کند تا کمتر به یاد شهاب بیافتد. با خود گفت خدایا امروز چند روزه که ندیدمش؟ قلبش تند تند زد و احساس بیحالی کرد . بیحد مشتاق دیدار روی یار بود. دلش به او چیزی گفت . آره چرا که نه؟ میتونی یواشکی ببینیش. اتفاقی نمیافته. اون که نمیفهمه . اصلا لازم نیست کسی بفهمه... از این فکر نور امیدی در دلش تابید و ناخواسته به یاد یکی از اشعار فروغ افتاد: روز اول با خود گفتم دیگرش هرگز نخواهم دید روز دوم باز میگفتم لیک با اندوه و با تردید روز سوم هم گذشت اما بر سر پیمان خود بودم ظلمت زندان مرا میکشت باز زندان بان خود بودم آن من دیوانه ی عاصی در درونم های وهوی میکرد مشت بر دیوارها میکوفت روزنی را جستجو میکرد میشنیدم نیمه شب در خواب های های گریه هایش را در صدایم گوش میکردم درد سیال صدایش را شرمگین میخواندمش بر خویش از چه بیهوده گریانی؟ در میان گریه مینالید دوستش دارم نمیدانی؟ روزها رفتند و من دیگر خود نمیدانم کدامینم آن من سر سخت مغرورم یا من مغلوب دیرینم؟ بگذرم گر از سر پیمان میکشد این غم دگر بارم مینشینم شاید او آید عاقبت روزی به دیدارم وقتی یلدا آخرین ابیات را زیر لب زمزمه میکرد قطرات اشک هم او را همراهی میکردند... نرگس و فرناز هم در همان لحظه سر رسیدند و خوشحال از دیدن یلدا او را در بر گرفتند. نرگس گفت باز که گریه میکنی؟ فرناز نگاه معنی داری به نرگس انداخت و گفت من نمیدونم این چه عذابیه که شما دو تا به خودتون میدین؟ انگار قصد کردین از خودتون انتقام بگیرین؟ نرگس چشم غره ای به او رفت تا قافیه را نبازد. و رو به یلدا گفت کارت تموم نشده مگه؟ چرا دیگه. منتظر شما بودم. فرناز گفت پس راه بیافت بریم. امشب مهمون مایی. نه فرناز حالش رو ندارم. غلط کردی. مامانم کلی تدارک دیده. لیدا هم قراره بیاد. یلدا که حال تعارف هم نداشت کیفش را برداشت و همراه آنها راهی شد شانزدهم اسفند ماه بود. کتایون سلام کرد و سینی چای را روی میز گذاشت و لحظه ای بعد کامبیز را صدا کرد. کامبیز شهاب را تنها گذاشت و بسوی مادرش و کتایون شتافت. مادر کامبیز گفت کامی پسرم. اتفاقی افتاده؟ شهاب چه اش شده؟ این چه سر وشکلیه که برای خودش درست کرده؟ آدم از دیدنش وحشت میکنه. چرا اینقدر ناراحت و درهمه؟ کامبیز لبخند زد و گفت چیزی نیست. شما سوال پیچش نکنید. بعدا براتون توضیح میدم. شهاب به مبل تکیه زده و نگاهش خیره به پنجره ثابت بود. صورتش تکیده و لاغر بنظر میامد. موها و ریشهایش بطور نامرتبی بلند شده بود . نگاهش زجری را بهمراه داشت که بیننده را محزون میکرد و کسی نمیدانست مدام در چه فکری است؟ چیزی از درون خوره وار او را نابود میکرد. چیزی که نمیتوانست به زبان بیاورد. کامبیز برگشت و روبرویش نشست . شهاب سومین سیگار را آتش کرد... کامبیز معترض گفت بسه دیگه . داری با خودت چیکار میکنی لعنتی؟ شهاب با بیقیدی نگاهش کرد .م نگاهی که گویی تمام احساساتش مرده بود. نگاهی که تن کامبیز را لرزاند. گفت باید برم. تو هر کاری کردی دیگه کافیه. بهتره بیشتر به کارت فکر کنی. بقیه اش رو به من بسپر . من پیداش میکنم. شهاب آهی از سر بیچارگی سر داد و گفت برام مهم نیست.دیگه مهم نیست. و از جا برخاست... یک سری به سلمونی بزن . وضعت خیلی ناجوره . تیموری هم از دستت خیلی شاکیه. به میترا چی میخوای بگی؟ اون در حال تدارک مراسم عروسیه. شهاب خسته ژولیده و عصبی فقط نگاه کرد. کامبیز دوباره لرزید . میدانست که دوست عزیز و مغرورش به بن بست رسیده و باید کاری میکرد. فردا به سراغش میرفت و او را پیدا میکرد. گفت شهاب...شهاب رفت. فصل 72 بوی عید و سال جدید لحظه به لحظه بیشتر و گرمتر به مشام میرسید. آسمان صاف و آبی کوههای زیبا و پر از برف بوی شکوفه های یاس و نارنج همه و همه اشتیاق و لذتی ناگفتنی برای رسیدن به عید و بهار را بهمراه داشت. گویی همه ی آدمها نیرو و انرژی تمام نشدنی ای پیدا کرده بودند. همه در حرکت همه جا شلوغ همه در خرید... این مناظر برای یلدا واقعا دیدنی بودند. چه بسا که سالهای گذشته خودش هم مثل همه ی آنها شاد و پر نیرون به همه جا سر میکشید و خوشحال و خندان در کنارفرناز و نرگس خوش میگذراند. دیگر احساس جوانی و نشاط را در خود نمیافت. حس میکرد زن بیوه ای است که از همه جا رانده و مانده شده است. حتی حاج رضا ی عزیزش را هم نمیتوانست ملاقات کند و برای همه تنهایی دلش سوخت. کاش مثل لیدا بود. بیغم و بی دغدغه. لیدا گفت یلدا چی شده؟ باز رفتی توی اوهام . پاشو حاضر شو . با هم بریم بگردیم. امروز قراره دوست بابک هم بیاد. بیا. شاید ازش خوشت اومد. با هم آشنا میشین. به خدا ضرر نمیکنی. فکر کردی اگر تا آخر دنیا بشینی اینجا و اشک بریزی و غنبرک بزنی اتفاقی میافته.؟ جز اینکه زوتر پیر میشی و مرضهای مختلف میگیری. حیف از تو نیست به این خوشگلی گوشه ی این اتاق بپوسی و هدر بری؟ تو اگه الان خوش نباشی پس کی باید خوش بگذرونی؟ مگه اون پسره کیه؟ مگر خودت نمیگی مردها ارزشش رو ندارن که آدم خودش رو علاف اونا بکنه؟ مگر شهاب جزو همین مردها نیست؟ چرا فکر میکنی اون فرق میکنه؟ چرا فراموشش نمیکنی؟پاشو حاضر شو. یلدا لبخندی از روی ناچاری زد و گفت نه لیدا . خیلی درس دارم . کتابفروشی هم باید برم. ببین اگه کارت زیاده من از بابک میخوام برات یک کار خوب دست و پا کنه . تو فقط امروز رو با من بیا. نه به خدا حوصله ندارم. برو خوش بگذره. مواظب خودت باش. من برم که تو راحتتر گریه هات رو بکنی آره؟ نه قول میدم گریه نکنم. لیدا که دلش برای او میسوخت نزدیکتر آمد و دستی به موهای یلدا کشید و گفت یلدا تو رو خدا بهش فکر نکن. دلت خیلی تنگ شده .آره؟ یلدا به سختی لبها را روی هم فشرد و گفت آره. و اشک از لابلای مژه های سیاهش بیرون غلطید. لیدا او را در آغوش گرفت و گفت میخوای برم سراغش. باهاش حرف بزنم؟ بهش میگم اگه لیاقت داری بیا . بیا و دوست من رو اینقدر عذاب نده. اگر مردی پاشو بیا و دستش رو بگیر و از اینجا ببرش. لیدا هم گریه اش گرفت . انگار از رفتن منصرف شد روی زمین نشست و های های گریه کرد... یلدا هم که انگاری هم پا پیدا کرده بود از فرصت استفاده کرد و عقده های دلش را حسابی خالی کرد. لیدا د ر لابلای گریه هایش با اصواتی نامفهوم حرف میزد و گویی از راز سر به مهری پرده بر میداشت. گفت یلدا من... من هم دو سال پیش وضع تو رو داشتم. با یک پسر توی شهرمون 2 سال دوست بودم. عاشقش بودم. اون هم میگفت عاشقمه. اگر یک روز همدیگر رو نمیدیدم روزمون شب نمیشد. با اینکه هر روز پیش هم بودیم هر روز هم برایم نامه مینوشت. اما یک دفعه همه چیز تمام شد. یک هفته به مسافرت رفت. وقتی برگشت بهش زنگ زدم میدونی چی گفت ؟ گفت دیگه نه زنگ بزن و نه سراغم بیا. من نامزد کرده ام. اولش فکر کردم دروغه و داره من رو سر کار میذاره . اما یک ماه بعد عروسی کرد و دختره رو آورده توی خونه شون به همین سادگی . به همین راحتی. اونوقت من موندم و تنهایی و حرفهای قلمبه سلمبه ی مادر و پدر و برادرم. حالا همسایه ها رو نمیگم. من موندم و یک عشق بی سر انجام با اشکهام و تنهایی و تنهایی. از اون موقع تا یک سال وضعیتم مثل تو بود. اما بعد تصمیم گرفتم راهم رو عوض کنم. به نقاشی خیلی علاقه داشتم. درس خوندم و خودم رو برای کنکور آماده کردم. این دفعه شانس با من بود. وقتی به دانشگاه رفتم همه چیز عوض شد. دیگه اون دختر بچه ی احساساتی نبودم. دلم نمیخواست هیچ آدم دیگه ای از احساسات من سوء استفاده کنه. الان هم درسته که با خیلی ها دوست میشم اما میدونم نباید از احساسم مایه بذارم. چون در اینصورت بازنده منم. ساعت قرارش گذشته بود و او هنوز حرف میزد. صدای تلفن در آمد . گوشی را برداشت و گفت امروز نمیام. حالم خوش نیست. میخوام پیش دوستم باشم. و گوشی را گذاشت. رو به یلدا کرد و خندید. فصل 73 روز هفدهم اسفند ماه بود. کامبیز وقتی فرناز و نرگس را از دور دید که میایند بلافاصله از اتومبیل پیاده شد. و با سرعت خود را به آنها رساند و با سلام بلندی که داد آنها را غافلگیر کرد. بعد از احوالپرسی گرم و صمیمانه ای پرسید خانمها یلدا کجاست؟ فرناز لبخندی زد و گفت هر کی ما رو میبینه همین رو میپرسه. نرگس هم خندید. کامبیز جدی شد و گفت آخه یلدا خانم ستاره ی سهیل شده اند. دیگه کسی نمیتونه پیداش کنه. تا اون کس کی باشه؟ من باشم چی؟ جوینده یابنده است . البته اگر کفش فولادی دارین . دنبالش بگریدن. بچه ها ازتون خواهش میکنم بگین کجاست؟ نرگس گفت چرا دنبالش میگردین.؟ خب معلومه . بخاطر شهاب. من میخوام بدونم چرا شهاب دنبال یلدا میگرده؟ خب برای اینکه دوستش داره. فرناز گفت واقعا . پس چرا تا وقتی یلدا توی خونه اش بود از این خبرها نبود؟ حالا که دوست بیچاره ی ما تصمیم گرفته سرو سامانی به اوضاع بهم ریخته اش بده شهاب یادش افتاده که دوستش داره؟ نرگس هم گفت آقا کامبیز . یلدا روزهای سختی رو گذرونده . ما نمیخوایم بدترش کنیم. به اندازه ی کافی عذاب کشیدن و گریه هایش رو دیده ایم. من از شما خواهش میکنم دنبالش نگریدن. و از ما هم نخواین حرفی در موردش بزنیم. چون هر دوی ما به یلدا قول دادیم که جا و مکانش رو بهیچ کس نگیم. شهاب موقعیت خوبی نداره. من نگرانشم. نرگس گفت ولی اون خودش اینطور خواسته. تا وقتی که تکلیف آقای تیموری و دخترش رو روشن نکرده تا وقتی که صداقتش رو اثبات نکرده من یکی که هیچ کمکی بهش نمیکنم. شما به ما حق بدین. تا بحال اینطوریش رو ندیده بودیم. اون هم میترا رو میخواد هم یلدا رو. من میدونم شما چی میگین. اینها حرفهایی که من بارها و بارها بهش گفته ام. اما شاید اگه یلدا رو ببینه کمی آروم بشه. شاید اینبار... فرناز نگذاشت کامبیز حرفش را ادامه دهد .گفت آقا کامبیز عشق شاید و باید نداره. یا عاشقه یا نیست. اگر هست که بسم الله . اگر نیست هم به سلامت . دوست ما که قیدش رو زده. اون هم بره یک فکری بحال خودش بکنه. خیلی خب پس فقط بگین این درسته که توی کتابفرشی کار میکنه؟ فرناز و نرگس با چشمان متحیر یکدیگر را نگاه کردند . خیلی عجیب بود . یعنی کی ممکن بود یلدا را دیده باشد؟ نرگس گفت کی به شما گفته یلدا توی کتابفروشی کار میکند؟ والله به من نه. چند روز پیش یکی از همکلاسیهاتون شهاب رو دیده و گویا گفت که شنیده یلدا توی کتابفروشی کار میکنه. نرگس سعی کرد عادی جلوه کند گفت ما که خبر نداریم. فرناز هم گفت اگر اینطوره پس چرا ما بیخبریم؟ کامبیز لبخندی زد . گفت چه عرض کنم؟ و بعد این پا و آن پا کرد و ادامه داد. خب پس آدرس نمیدین؟ باشه . دیگه مزاحمتون نمیشم. به یلدا خانم سلام برسونید. و از قول من به ایشون بگین که این رسمش نیست. و بدون آنکه معطل کند بسوی اتومبیلش شتافت... فرناز هراسان گفت نرگس کی به اینها کتابفروشی رو گفته؟ نرگس فکری کرد وگفت نمیدونم. سپیده .فقط اون از ازمون پرسید یلدا چی کار میکنه؟ لعنتی . اون که اینا رو نمیشناسه. باید ازش بپرسیم؟ به یلدا بگیم؟ نه فقط مضطربش میکنیم. اونا که نمیدونن کدوم کتاب فروشیه. نمیخواد به یلدا چیزی بگیم. فصل 74 نوزدهم اسفند ماه بود. شهاب نمیدانست چند روز از رفتن او گذشته است. تنها اینرا میدانست که دیگر قادر به ادامه ی آن وضعیت نیست. گویی آرام و قرار را از او گرفته بودند. دیگر از آنهمه نظم و ترتیب و تمیزی در خانه خبری نبو. بهر جا نگاه میکرد غبارآلود و غم گرفته بود. از بودن در آنجا مثل گذشته احساس راحتی و آرامش نمیکرد. دلش میخواست بجایی برود. اما نمیدانست کجا؟ شاید جایی که اثری از او میافت یا به یافتنش امیدوار میشد. صدای ترانه ای که باز او را به یادش میاورد خانه را پر کرده بود . بی اختیار بسوی اتاقی رفت که حالا خالی بود. و پشت پنجره ایستاد. سایه ای گنگ بر قلبش چنگ میانداخت. ناامید به خیابان خیره شد. باران میامد. پک محکمی به ته سیگارش زد و آنرا گوشه پنجره خاموش کرد. صدای محزون خواننده او را با خود به روزهای خوشی که او بود میبرد. برای لحظه ای چشمهایش را روی هم گذاشت . چشمهای سیاه او را دید که پر تمنا و مشتاق میلغزند و نگاهش میکنند. از سر عجز به فریاد آمد.یلدا...یلدا... و بعد فریاد بلندی کشید.یلدا... حال اسفناکی داشت. اشکها روی صورتش به راه افتادند. خیلی وقت بود که گریه نکرده بود. خیلی وقت بود که تنهایی و نبودن او عذابش میداد. کم مانده بود سر به دیوار و در بکوبد. بغضش ترکیده بود و زخم عمیقش سر باز کرده بودو. به هق هق افتاد حالا فهمیده بود زندگیش چقدر خالی است و چقدر بدون او بی معناست. عاجزانه آسمان را نگاه کرد و از اعماق قلبش گفت خدایا کمکم کن پیداش کنم. کسی زنگ را پی در پی میفشرد. شهاب آیفون را زد.کامبیز سراسیمه در آستانه ی در ظاهر شد. نفس نفس میزد و ملتهب بود. کامبیز گفت چه خبره؟تو بودی فریاد کشیدی؟صدات تا سر خیابون میاومد. شهاب با چشمهایی که حالا خالی از غرور بود به دوستش خیره شد و اشک ریخت. کامبیز پیش آمد و او را در بر گرفت. شهاب مثل بچه ها هق هق میکرد . کامبیز که حالا عمق عذاب دوستش را درک میکرد . زیر گوش او گفت چته مرد؟پیداش میکنیم. مطمئن باش. فردا تمام کتابفروشیهای تهران رو میگردیم. چطوره ؟ هان؟ کامی دیگه نمیتونم تحمل کنم . باید گیرش بیارم. حتما . حتما فردا پیداش میکنیم. شهاب خود را کناری کشید و اشکها را پاک کرد. کامبیز لبخند حزن انگیزی زد و دوباره به او نزدیک شد و دستی روی شانه اش زد و گفت فردا پیداش میکنیم. ولی اول باید تکلیف تیموری و میترا رو روشن کنی. بعد هم به سرو وضعت برسی. اینطوری که تو رو ببینه وحشت میکنه و بعد خندید. شهاب با آمدن کامبیز احساس بهتری داشت. با خود گفت درسته. اول باید تکلیف تیموری و میترا رو روشن کنم.
تعداد صفحات : 10