رمان ببار بارون فصل7
رمان ببار بارون فصل 7 ************************************************* * صداش هر لحظه بم تر می شد..بغضشو حس می کردم..مرد بود..غیرت داشت..پدر بود..درکش می کردم ولی چرا بهمون فرصت نمیده تا حرف بزنیم؟..چرا یک طرفه به قاضی می رفت؟..یعنی به همین راحتی درحق بچه هاش قضاوت می کنه که ما بی ابروییم؟!.. نگاهه مامان چرخید روی من .. با نفرتی که اینبار به وضوح تو چشماش می دیدم و لحنی بد و زننده گفت: می دونستم هر چی اتیشه از گور این ذلیل مرده بلند میشه..دختره ی بی شرف.... و با گریه ای که مصنوعی بودنش کاملا مشهود بود نشست کنار بابا و گفت:منو بگو که همیشه می گفتم اگه نگین و نسترن سرزبون دارن سوگل بچه م خانمه..شاید از دیوار صدا در شه ولی این دختر همیشه ساکته و اروم.. با همون گریه سرشو دو دستی چسبید و خودشو تکون داد: مار تو استینم پرورش می دادم..افسردگی رو بهونه کرده تا بره و هر غلطی دلش خواست بکنه.... و با چشمای اشک الودش زل زد تو صورت رنگ پریده و چشمای سردم: این بود جواب محبتای ما؟..مگه واسه ت چی کم گذاشتیم؟..بچه های مردم احترام پدر و مادراشونو دارن جوری که پا جلوشون دراز نمی کنن که یه وقت بی احترامی نکرده باشن اونوقت دختر من با پسر مردم تو شمال قرار میذاره که...... به تخت سینه ش زد و ضجه کنان گفت: الهی کفن بپوشم و اون روزو نبینم که فردا دهن به دهن تو محل بپیچه دختر راضیه خانم ننگ بالا اورده و با پسر نامحرم رابطه داره!..الهی بمیرم واسه بنیامین..حتما دیده اونجا چه خبره غیرتش، صبر و طاقتشو ازش گرفته......... و باز تو چشمای یخ زده م خیره شد و به منی که فقط ثانیه ای تا مرگم فاصله داشتم گفت: دکش کردی اره؟..بدبختو چجوری دست به سر کردی که مزاحمتون نباشه؟....با بچه ی مردم چکار کردی که حتی روش نشده جواب تلفنامونو بده؟.....الهی خبر مرگتو واسه م بیارن..الهی به زمین گرم بخوری دختر.. نسترن داد زد: مــامان..... مامان برگشت و سرش جیغ کشید: مامان و درد بی درمون..مامان و مرض ..تو هم باهاش همدست شدی اره؟..یا شاید تو هم خبر نداشتی و اینا تمومش نقشه ی خودش بوده؟........ نسترن که به گریه افتاده بود گفت: مامان چطور دلت میاد؟..سوگل از برگ گلم پاک تره..چطور دلت میاد بهش تهمت بزنی؟....هق هق می کرد..میون گریه گفت: به خدا این تهمتاتو یه جایی باید جواب بدی..چقدر اذیتش می کنی؟چرا انقدر ازارش میدی؟..مگه چکارت کرده؟...... مامان از رو مبل جهید و دست به کمر فریاد زنان رو به نسترن گفت: دیگه می خواستی چکار کنه؟..ابرومونو برده..بی حیثتمون کرده..فردا چطور سرمونو جلوی مردم بلند کنیم؟....... نسترن_ انقدر دم از ابرو نزن مامان..تو که این همه ابرو واسه ت مهمه می دونی نگین این موقع شب کجاست؟..چطور اجازه میدی هر شب تا دیروقت بیرون بمونه و اونوقت به سوگل گیر میدی؟...... مامان_ نگین ِ من پاکه..بچه م داره با دوستاش درس می خونه پشت سر خواهرت صفحه نذار...... نسترن پوزخند زد: هه..درس؟......از کجا مطمئنی؟......مگه همه جا باهاش هستی که ببینی کجا میره؟با کیا نشست و برخاست می کنه؟..مگه روز و ازش گرفتن که شبا پا میشه میره خونه ی دوستاش؟..این بی ابرویی نیست که دختر 14 ساله ت شب بیرون از خونه بمونه و گاهی هم به بهونه ی درس خونه ی دوستاش بخوابه و تازه فردا ظهرش برگرده خونه ؟!............. مامان گوشه ی لبشو با حرص می گزید و با چشم به بابا اشاره می کرد و از نسترن می خواست دیگه ادامه نده.. بابا از رو مبل بلند شد و در حالی که چشماشو باریک کرده بود با تردید پرسید: تو چی گفتی؟..نگین الان کجاست؟........ رو به مامان گفت: مگه تو اتاقش نیست؟!.. مامان لب باز کرد حرف بزنه که نسترن با همون پوزخند ِ خاصش گفت: شبایی که شما شیفتی نگین درسشو بهونه می کنه و خونه ی دوستاش می مونه..نمی دونم چرا مامان تا حالا باهاتون در میون نذاشته حتما واسه اینه که به نگین چیزی نگید..مامان شاید بتونه پنهون کاری کنه اما من نه!....... بابا سر مامان که اخماشو کشیده بود تو هم داد زد: نسترن راست میگه؟..راست میگه راضیه؟...... مامان هم طبق معمول از نگین دفاع کرد و با صدای بلند گفت: خوبه خوبه حالا چیه شلوغش کردید؟..همه ی دوستاشو می شناسم..هر وقت خواسته بمونه با دوستش حرف زدم...... بابا_ چرا به من نگفتی؟..و بلندتر ادامه داد:چرا موضوعه به این مهمی رو از من پنهون کردی؟..... مامان رو ترش کرد: چرا داد می زنی؟..اگه پدری و وظایفتو می شناسی وایسا بالا سر بچه هات واسه من داد و هوار راه ننداز....... بابا_ وظیفه ی من اینه که برم بیرون از خونه و صبح تا شب با هزار نفر دهن به دهن بذارم و اوقاتمو بکنن اوقات سگ تا یه لقمه نون بذارم سر سفره ی زن و بچه م..تربیت بچه ها کار تو ِ نه من..مادرشونی براشون مادری کن.. مامان داد زد: دیگه باید چکار کنم؟..از خوشیام دارم براشون مایه میذارم که یه وقت احساس ناراحتی نکنن..مردم سالی 10 بار زناشونو می برن مسافرت ولی من چی؟..هی بشور، بپز، بذار جلوی شوهر و بچه هات تهشم اینجوری جوابتو میدن...... بابا_ مگه من واسه ت کم میذارم؟..سال تا سال یه پیرهن واسه خودم نمیخرم هر چی دارم و ندارم میدم دست تو و خرج زندگیمون می کنم هر تابستون می برمتون یه وری دیگه وسعم نمی کشه تو میگی چکار کنم؟.... مامان_ مردم شوهراشون چکار می کنن؟ تو هم همون کارا رو بکن....این پول ِ بخور نمیرت کفاف زندگیمونو نمیده....... بابا از روی حرص پوزخند زد: اگه ولخرجی های تو نبود بعد از این همه سال یه مغازه واسه خودمون داشتیم که کمک خرجمون باشه..ولی اونوقت کی هر هفته 200 هزارتومن پول آرایشگاه بده و مدل به مدل لباس بخره و دکور خونه رو عوض کنه؟.....همین حقوق به قول تو بخور نمیرمون رو تو داری صرفه چیزای بیخودی می کنی..شوهرای مردم همه شون یه شبه به مال و منال نرسیدن..کسی از تو شکم ننه ش پولدار به دنیا نمیاد..من واسه همین یه لقمه نون تو سفرمون عرق می ریزم..زحمت می کشم فقط واسه اینکه حلال باشه..اگه ارزوی خونه های انچنانی و شوهر ِ خرپول و زندگی های مرفه و ماشینای مدل بالا رو داشتی پس چرا قبول کردی با من ازدواج کنی؟..چرا دم از عشق و عاشقی می زدی؟..فقط می خواستی منو بدبخت کنی؟....... ***************************************** بابا فریاد می زد و مامان بغض ِ توی گلوش از اون نگاهه سرزنش بار سنگین تر می شد.. نمی دونم چی شد!!!!!..اصلا چرا اینکارو کرد؟!!!!..فقط به خودم که اومدم دیدم مامان داره به سرعت میاد سمتم..دستش که رفت بالا نشستم سینه ی دیوار و تو خودم مچاله شدم..صدای جیغم انقدر بلند بود که خودمم به وحشت افتادم.. منو گرفت زیر مشت و لگد و با خشم و جنون داد می زد: همه ش به خاطر اینه..به خاطر این کثافت..بدبختیای من تمومش به خاطر این بی همه چیزه..وجودش توی زندگیم نحسه..شومه........ نسترن و بابا هر کار می کردن نمی تونستن جلوشو بگیرن..مشتای مامان واقعا رو تن نحیفم سنگینی می کرد..از روی درد ناله می کردم و صدای ضجه هام تو فریاد مادرم گم می شد..دستامو گذاشته بودم رو سرم و خودمو گوشه ی دیوار جمع کرده بودم..هر مشتی که تو سر و کمرم می خورد می مردم و زنده می شدم.. نسترن گریه کنان روم خیمه زد..مثل اینکه بابا بالاخره موفق شده بود مامان رو بکشه کنار..نسترن سرمو می بوسید وهر دو با صدای بلند گریه می کردیم..میون گریه جملات نامفهومی رو زمزمه می کرد که انگار قصد داشت باهاشون ارومم کنه ولی حالم خیلی بد بود...... کمکم کرد بلند شم..زیر کتفمو گرفته بود..کمر و پهلوهام درد می کرد..چشمامو بسته بودم و فقط هق هق می کردم.. صدای نسترنو شنیدم: دست از سرش بردارید..شما دیگه چجور پدر و مادری هستید؟..خوشی و زندگیشو ازش گرفتین بس نیست که حالا قصد جونشو کردید؟...... راه افتادیم سمت اتاق..پهلوم خیلی درد می کرد و با هر قدم دردش بیشتر می شد.. با گریه گفتم: نسترن......... نسترن_ الان می برمت تو اتاق عزیزم..فدات شم هیچی نیست.. کمکم کرد رو تخت دراز بکشم..گریه هام از روی درد بود..دردی که حالا علاوه بر قلبم، جسمم ام ازار می داد!.. نسترن تو درگاه اتاق ایستاد و رو به بابا گفت: شما که این چیزا برات مهمه تا حالا شده یه تحقیق درست و حسابی در مورد بنیامین بکنی؟..پاره ی تنتو دادی دست یه ادم روانی..کسی که کنترلی رو رفتارش نداره....... با دست به من اشاره کرد: باهاش جوری رفتار می کنید که نتونه حرف دلشو پیش یه کدومتون بزنه..بنیامین مدتهاست داره سوگل رو اذیت می کنه.....سوگلو با خودش برده تا خونه ای که خریده نشونش بده همونجا خواسته بهش دست درازی کنه اونم به طرز وحشیانه ای که خودشم پیش سوگل اعتراف کرده تو اینجور مسائل نمی تونه خودشو کنترل کنه..وقتی با حال زار برگشت خونه تن و بدنش زخمی بود کدوم یک از شماها که حالا با افتخار دم از پدر بودن و مادر بودنش می زنه اومد دست محبت به سرش بکشه؟.........مامان تو که باید محرم رازدخترت باشی و بذاری باهات درد و دل کنه چرا مثل دشمنت باهاش رفتار می کنی؟....سوگل بنیامین رو پس نزد بنیامین تو شمال کارایی کرده که اگه واسه تون بگمم باور نمی کنید..اون یه کثافت به تمام معناست که هیچ وقت نمی تونه سوگلو خوشبخت کنه..اون لیاقت پاکی و نجابت سوگلو نداره...... بابا اومد تو درگاه و با اخم تو چشمای نسترن نگاه کرد: یعنی چی این حرفا؟..چرا چرت میگی دختر؟...... نسترن پوزخند زد: من چرت میگم بابا؟..اینایی که بهتون گفتم تمومش حقیقته نه چرت..می تونید از خود سوگل هم بپرسید..بیچاره از ترسش پیش هیچ کدومتون حرفی نزده که مبادا سرزنشش کنید..باور داره که دوسش ندارید و اگه حقیقتو بگه طردش می کنید..چون انقدر که به بنیامین اعتماد دارید به دختر خودتون ندارید......با بغض ادامه داد: اگه حرفامو باور نمی کنی بابا خودت برو تحقیق کن..ببین این پسره چکاره ست؟....هنوز هیچی نشده هر کار که دلش بخواد می کنه دیگه وای به حال اینکه......... نفسشو داد بیرون و صورتشو با دستاش پوشوند..شونه هاش می لرزید..داشت گریه می کرد..دردم کمترشده بود ولی تنم همونطور خشک مونده بود و عضلاتم درد می کرد......گریه هام بی صدا بود و نگاهم به نسترن..خواهری که اگه می گفتم عاشقش بودم دروغ نگفتم.. صدای مامان نمی اومد انگار که دیگه اونجا نبود..ولی بابا رو به روی نسترن ایستاده بود و از همونجا زل زده بود به من..قدمی به داخل اتاق برداشت و همونطور که اروم به طرفم می اومد گفت:نسترن چی میگه؟..واقعا بنیامین با تو همچین کاری کرده؟.... لبمو گزیدم و همزمان با قطره ای که از گوشه ی چشمم چکید سرمو تکون دادم...... بابا اهی از سر کلافگی کشید و کنارم نشست: پس چرا چیزی نگفتی؟.. بغض کردم..نتونستم بگم که چون می ترسیدم دیگه همین یه ذره توجه رو هم ازم بگیرید!..نگران بودم سرزنشم کنید و برای همیشه به دست فراموشی سپرده شم!.. نسترن اومد کنارمون..صورتش هنوز از اشک خیس بود.. رو به بابا گفت: این نامزدی رو بهم می زنید دیگه درسته؟.. بابا نیم نگاهی بهش انداخت و گفت: معلومه که نه.... هر دو با تعجب نگاهش کردیم و نسترن گفت: یعنی چی بابا؟..مگه......... بابا_ من با بنیامین حرف می زنم..این دوتا الان نامزدن الکی که نیست.. نسترن_ عقد که نکردن چند روزم بیشتر تا پایان محرمیتشون نمونده اون موقع نامزدی رو بهم می زنیم.. بابا بلند گفت: گفتم نه......من پیش مردم ابرو دارم دختر!.. نسترن_ یعنی فقط عقایده مردم براتون مهمه؟..پس سوگل چی میشه؟..خوشبختیش براتون مهم نیست؟.. بابا_ معلومه که مهمه وگرنه نمی ذاشتم عروس اردشیرخان بشه..من باهاش یه عمر رفیق بودم می شناسمش.. نسترن_ بابا تو این دوره و زمونه خواهر و برادر هم اونطور که باید همدیگه رو نمی شناسن اونا که هم خونن اونوقت شما تکیه کردی رو یه رفاقت ِ چند ساله و اینجوری می خوای رو زندگی دخترت ریسک کنی؟.. بابا از کنارم بلند شد و راه افتاد سمت در: همین که گفتم..فردا میرم شرکت اردشیر باهاشون حرف می زنم..دیگه نمی خوام چیزی بشنوم.. تو درگاه ایستاد..رو کرد بهمون و گفت: شب جمعه دعوتشون می کنم بیان اینجا.. ایشاالله همون موقع قرار مدارامونو می ذاریم واسه عقد و عروسی..اگه بنیامین مشکل روانی داشت من حتما می فهمیدم..بدون تحقیق که دخترمو ندادم بهشون از دو تا آدم درست و حسابی پرس و جو کردم..همه ازشون تعریف کردن و گفتن ادمای خوبین، کاری هم به کسی ندارن!...... ****************************************** رو به من گفت: تو هم خودتو اذیت نکن هنوز قضیه ی امشب تموم نشده فردا باید مفصل باهات حرف بزنم..خیلی چیزا هست که تو و خواهرت باید برام توضیح بدید..درضمن بهتره فکر جدایی از بنیامینو از سرت بیرون کنی چون من هیچ وقت رضایت نمیدم که با افکار بچگانه ت زندگیتو نابود کنی..همون جلسه ی اول بهش بله رو دادی پس یعنی که دوسش داری و انتخابتو کردی..ازدواج که بچه بازی نیست امروز بگی می خوام و فردا پشیمون بشی!...... نیمخیز شدم و قبل از اینکه از در بره بیرون گفتم: ولی بابا من بنیامینو دوست ندارم.. موشکوفانه نگام کرد: پس چرا انتخابش کردی؟.. به تته پته افتادم: چون..چون می خواستم........... به نسترن نگاه کردم..ساکت بود تا من حرفمو بزنم.. شاید دیگه موقعیتی بهتر از الان پیدا نمی کردم.. بابا_ چون چی؟..بگو دلیلت چیه؟.... دلمو به دریا زدم و گفتم: چون فکر می کردم شما دوسم ندارید و می خواستم اینجوری..منظورم اینه که قصدم فقط..فقط جلب توجه بود.. در حقیقت هم جلب توجه و هم اینکه ازادی و خوشبختیم رو تو ازدواج می دیدم ولی جرات نداشتم اینو به بابا بگم.. در کمال تعجب بابا خندید و سرشو تکون داد: دختر برای من فیلم بازی نکن می دونم الان به هر ریسمونی چنگ میندازی که بنیامینو پس بزنی ولی نگران چیزی نباش بهش یه فرصت دیگه بده منم باهاش حرف می زنم همه چیز حل میشه.... مکث کرد: این دلایل بچگانه تو نمی تونم باور کنم..دنبال راهی نگرد که بتونی از بنیامین جدا بشی..من حوصله ی بگو مگوهای مامانت و نگاه های در و همسایه رو ندارم که هر روز یه چیزی واسه حرف زدن پیدا کنن..کاری نکن اخرش اسباب اثاثیه مونو جمع کنیم و با سرافکندگی از این خونه بریم..اون موقع دیگه اسمی ازت نمیارم..انگار که از اول دختری به اسم سوگل نداشتم.. و بدون اینکه توجهی به نگاهه خیس و غم گرفته م بکنه از اتاق بیرون رفت و درو محکم پشت سرش بست!..... خودمو به پشت پرت کردم رو تخت و نالیدم: می دونستم..می دونستم نسترن..به خدا می دونستم اخرش همین میشه!.. نسترن مچ دستمو گرفت: الان که فکرشو می کنم می بینم یه جورایی حق داشتی سکوت کنی..اینا هیچ کدوم حرفای من و تو رو درک نمی کنن!.. - حالا چکار کنم نسترن؟..بنیامین همینجوریش به خون ما تشنه ست بابا با این کارش بیچاره مون می کنه..به نظرت بهتر نیست به بابا همه چیزو بگیم؟.. -- همین یه چیز ِ معمولی رو باور نکرد حالا بیایم بهش بگیم طرف از قضا ش.ی.ط.ا.ن. پ.ر.س.ت.م هست به نظرت بعدش چه عکس العملی از خودش نشون میده؟.... پوزخند زد و جواب سوال ِ خودشو داد: هیچی بهمون می خنده و میگه اونی که مشکل روانی داره شماهایین نه بنیامین ِ بیچاره!.. - به خدا وقتی داشت از بنیامین دفاع می کرد دلم می خواست برم بالای پشت بوم و از همون بالا خودمو پرت کنم پایین....باور کن حاضرم بمیرم ولی زن اون کثافت نشم.. نسترن اخم کرد: مگه خل شدی؟..هزارتا راه هست واسه خلاص شدن از دستش، فقط چند روز از محرمیتتون مونده..1 ماه که بیشتر صیغه نبودید...... - ولی بعد از فسخش میگی چکار کنم؟!.. -- بعدش نه ولی قبلش میشه یه کاری کرد..به نگار و سارا زنگ می زنم که حواسشونو بیشتر جمع کنن چون ممکنه بنیامین سراغ اونا هم بره..اگه تو گروهشون تحقیق کنه و بفهمه ما هم اون شب اونجا بودیم سه سوت دستمونو می خونه و اون موقع خر بیارو باقالی بار کن..قبل از اینکه دستش بهت برسه و بابا بخواد کاری کنه یه مدت کوتاهی برو پیش عزیزجون تو روستا..صیغه که فسخ بشه نامزدیتون تمومه...... - پس تو چی؟..اینجا ولت کنم و برم؟..فقط کافیه بابا بفهمه اونوقت می دونی چی میشه؟.. لباشو جمع کرد و گفت: نگران من نباش..بالاخره یکی باید اینجا باشه که بهت انتن بده یا نه؟..کسی کار به من نداره همه ی کارا رو خودت می کنی..شبونه یه نامه می نویسی که برای همیشه داری از اینجا میری ولی نمیگی کجا..فقط میگی جات امنه و از این حرفا...من از قبلش یه تاکسی خبر می کنم که پشت کوچه منتظرت باشه..از این آژانسای نزدیک خونه نه، جایی که بابا نتونه راننده شو پیدا کنه و ادرستو گیر بیاره..بقیه ش هر چی که شد با من.... -ولی اینجوری جون تو هم به خطر میافته.. خندید: دیوونه الان جون هر 4 نفرمون تو خطره..من و تو و نگار و سارا..به اونا می سپرم هوای خودشونو داشته باشن.. - اما....... -- اما و اگر نیار....پس فرداشب حرکت می کنی..تو این مدت زیاد بیرون نرو باشه؟.. انقدر نگاهم کرد که به ناچار سرمو تکون دادم..لبخند زد و خواست از کنارم بلند شه که مچ دستشو گرفتم.. نسترن_چی شده؟!.. - تو بیمارستان خواستم باهات حرف بزنم ولی موقعیتش جور نبود..بابا هم که تازه رسیده بود!.. --چه حرفی؟!.. طبق عادت موقع استرس لبمو با سر زبونم تر کردم و نگاهمو لحظه ای به دستام دوختم و باز تو چشماش خیره شدم.. ****************************************** -من حرفای تو و آنیل رو توی اتاق شنیدم..داشتین درمورد من حرف می زدین.... صورتشو برگردوند و سکوت کرد.. واسه اینکه بتونم سکوتشو بشکنم و بفهمم در پس این خاموشی چه رازی نهفته گفتم: شما اسم منو هم بین مکالماتتون اوردین..چرا انیل می خواد از من محافظت کنه؟..اون چه رازیه که باید بهم بگه تا بتونه نزدیکم باشه و ازم مراقبت کنه؟..آنیل داشت از یه چیزی فرار می کرد..این طفره رفتناش واسه چی بود؟...... نگاهم نمی کرد ..با انگشتای کشیده ی دستش سرگرم بود که پرسید: بهت چی گفت؟.. - فقط گفت از خواهرت هیچی نپرس و صبر کن....... --پس صبر کن!..... با حرص بازوشو گرفتم و تکونش دادم: نمی تونم..تو خودت جای من باشی چه حسی بهت دست میده؟..سردرگمم نسترن خودم کم تو زندگیم مشکل داشتم که حالا این موضوع شده قوز ِ بالا قوز!.. -- بذار خودش بهت میگه..من نمی تونم...... -چـــرا؟..چرا نمی تونی بهم بگی؟.. نگاهم کرد و اروم گفت: چون به خاطرش قسم خوردم!...... از کنارم بلند شد..فقط نگاهش می کردم..کلافه بود.. رفت سمت در: یادت نره چیا بهت گفتم.. -نسترن!... -- من همه چیزو هماهنگ می کنم...... -نسترن...... جلوی در ایستاد: کسی چیزی نمی فهمه.. - نسترن خواهش می کنم...... -- برم ببینم تو اشپزخونه چیزی پیدا می کنم بخوریم..کل مسیر گشنه بودم ولی از ترسم جیکم در نیومد..بابا بدجور جوش اورده بود می ترسیدم یه چیز بگم و بپره بهم.. نگاهم کرد و با سر به بیرون اشاره کرد: تو هم با شکم خالی نگیر بخواب بیا تو اشپزخونه....یا نه نمی خواد بیای غذامونو میارم همینجا......... می دونستم به خاطر مامان اینو میگه..فرصت نداد لب از لب باز کنم سریع رفت بیرون!.. با احساس سردرگمی و تشویش ِ عجیبی رو تخت نشستم و سرمو بین دستام گرفتم..میون پنجه هام انقدر فشارش دادم که انگار می خواستم بزنم و لهش کنم.. سرم درد گرفته بود..از این همه فکر و خیال!..حرفای بابام!..حرکت عجیب مامانم که نزدیک بود زیر مشت و لگداش جون بدم!..حرفایی که می زد و منو مسبب بدبختیاش می دونست!..حالا هم که بنیامین!.. این همه مشکل..واسه م مثل یه کابوس ِ ..یه کابوس ِ بد و وحشتناک که لا به لای حریر کدر و سیاهش تک تک روزای نحسم رو به نمایش گذاشته.. ولی ای کاش همه چیز واقعا یه کابوس بود که در اون صورت خیالم راحت می شد وقتی که بیدار شم دیگه اثری ازشون تو زندگی واقعیم نمی بینم.. اما زندگی من واقعیه..به کابوس شبیه ولی واقعیه!.. هنوز هم زنگ صدای بنیامین، اون روز که اومد تو اتاق و بهم گفت دوستت دارم تو گوشمه.. «بنیامین_ سوگل به کی قسم بخورم که دوستت دارم؟!..من می خوامت..برای اولین بار وقتی رو به روی یه دختر قرار می گیرم دستام می لرزه..دلمو می لرزونی سوگل .. اینو می فهمی؟!..» اون روز واقعا از شنیدن حرفاش یه حال عجیبی بهم دست داد..قلبم تندتر می زد..نمیگم دوسش داشتم یا علاقه ای بینمون بود..نه..... ولی رفتارش هیجان زده م می کرد..به قدری با احساس حرف می زد که تاب و توانو ازم می گرفت.. که توی اون لحظه نخوام به درستی ِ راهی که دارم میرم فکر کنم.. اون هدیه..اون شاخه ی گل..هر دوشون رو گذاشتم توی همون ویلا و برگشتم..دیگه نمی خواستم هیچ اثری از اون شیطان صفت تو زندگیم ببینم..من بنیامین رو درست نشناختم..اون مرد زندگی من نبود.. کسی که بتونم بهش تکیه کنم و به عنوان شوهرم دوستش داشته باشم نبود.. اون ادم بنیامین نبود!.. ********************************** « آنیل_راوی سوم شخص » دکمه های بلوز آستین کوتاهه سفید با چهارخونه های سرمه ای رنگش را باز کرد..شانه ی عضلانیش هنوز هم محصور ِ بانداژ بود و با همین حرکت کوچیک که بلوز را از تنش در اورد اخم هایش از درد جمع شد!.. بلوزش را با یک تیشرت مشکی جذب عوض کرد..لبه های تیشرتش را پایین کشید و همزمان نگاهش درون آینه، به طرح گیتاری افتاد که در میان شعله های اتش می سوخت..طرح زیبایی که درست وسط تیشرت ساده ش خودنمایی می کرد.. سگک کمربندش را محکم کرد..دستی به شلوار کتانش کشید.. شیشه ی شفاف ادکلنش را از روی میز برداشت و کمی از ان مایع ِ زرد رنگ با بویی سرد و تلخ به زیر گردن و سرشانه هایش زد.. نفس عمیقی کشید..بوی مدهوش کننده ای داشت..در یک همچین مواقعی لازم بود که از همین عطر استفاده کند.. قانونش همین بود..نه..این جزو قوانین گروه نبود تنها در کتاب ِ قانون ِ آنیل اهمیت داشت..برای اثبات هویتی کذب و پنهان کردن شخصیت واقعی ِ خود!.. بند چرمی قهوه ای ِ تیره ش را دور مچش محکم کرد..پلاک X را به گردنش انداخت.. از این علامت متنفر بود..دلش برای گردنبند « الله » ش تنگ شده بود..زنجیری که مادرش به عنوانه هدیه ی تولدش به گردنش اویخته بود.. با نفرت ِ خاصی به زنجیر خیره شد .. این هم یکی از نمادهای ش.ی.ط.ا.ن. پ.ر.س.ت.ی بود ..علامت x که خیلی ها بدون اگاهی از هویت و معانی ای که در پس ان نهفته به عنوان زیبایی و مد استفاده می کردند.. حتی آنیل بارها دیده بود که اکثر مردم این علامت را در ابعادی بزرگتر به اینه ی جلوی ماشین هایشان نصب می کنند..X نماد شیطان و ش.ی.ط.ا.ن. پ.ر.س.ت.ی ست..نمادی که کم کم با نااگاهی و سهل انگاری دارد جای خودش را میان مردم ساده اندیش باز می کند.. ************************************** نگاهی سرسری به موهایش انداخت..همینطور هم آراسته و خوش حالت بود ولی به قول خودش برای جذب ِ انظار باید همرنگ جماعت شد.. با دقت و حوصله موهایش را اتو کشید و تافت زد تا حالتش بهم نریزد..از مدل موهای سیخ و زننده خوشش نمی امد..همیشه به همین حالت ِ ساده که چند تار روی پیشانیش افتاده بود بسنده می کرد.. به قول دوستانش فقط جزو آرشیو ِ فشن و مد باشد کافی ست..همین اسم ِ کوفتی برای جلب اعضای گروه بس بود..البته تا حدی!.... کارش که تمام شد دستی به صورتش کشید و نگاهی اجمالی به درون آینه انداخت..پوزخندی محو، بر لبان گوشتی و خوش فرمش نقش بست..به این همه تفاوت پوزخند زد........بین ِ آنیلی که درحال حاضر جلوی آینه ایستاده با آنیل ِ چند دقیقه قبل زمین تا اسمان فاصله بود..در ظاهر همه چیز فرق می کند اما....... پوفی کشید و نگاهش را از عکس چشمانش درون اینه برداشت..از اتاق بیرون رفت........صدای مادرش را شنید..مثل همیشه پای تلفن بود و طبق معمول پشت خط مادر نازنین!.. برای انکه بهانه دستش ندهد بی سر و صدا کت اسپرت مشکیش را از روی جا لباسی برداشت....خم شد تا پشت کفشش را بکشد که همان موقع صدای مادرش، از پشت سر نفسش را در سینه حبس کرد..در دل امیدوار بود که یک امروز را سر وقت برسد...... --اوغور بخیر پسرم..کجا شال و کلاه کردی با این عجله؟!.. لبش را از روی حرص گزید .. دستش را از پشت کفشش برداشت و ایستاد.. --آنیل؟!....... دستش روی دستگیره بود که گفت: همیشه کجا میرم مادر ِ من؟.. -- هنوز حالت کامل خوب نشده باشگاه رفتنت واسه چیه؟..نمی خواد بری بمون خونه استراحت کن.. آنیل با اخم و نگاهی دلسوزانه به مادرش زل زد: به اندازه ی کافی استراحت کردم می دونی که تو فضای بسته طاقت نمیارم و خفه میشم .....و با چشمک بامزه ای ادامه داد: قول میدم تا شب نشده ور ِ دلت باشم.... دستگیره را کشید..گرمی دست مادرش را به روی بازویش احساس کرد.. و همین حرکت، توانش را برای قدم بعدی سست کرد!.. -- وایسا چند لحظه باهات کار دارم.. آنیل به ناچار برگشت..به صورت معصوم مادرش لبخند زد: الهی قربونت برم بذار برگشتم با هم حرف می زنیم، امروز کارم گیره به خدا....... و مچ دستش را بالا اورد و به ساعتش اشاره کرد.. مادرش لبخند زد و بازوی پسرش را کشید، دست انیل از روی دستگیره رها شد: بهونه نیار کار همیشه هست هر وقت خواستم دو کلمه درست و حسابی باهات حرف بزنم با یه بهونه ای میدونو خالی کردی!.. آنیل خنده ش گرفته بود..رو به رویش ایستاد و گردنش را خم کرد: این گردن از مو باریک تر شما امر کن نامردم بگم نزن، ولی الان یه گُردان آدم چشم براهه من نشستن تو باشگاه.. با اونا چه کنم؟...... مادرش چپ چپ نگاهش کرد و گفت: ای بشکنه این دست که نمک نداره..کارت به جایی رسیده که دوست و رفیقاتو به مادرت ترجیح میدی اره؟..برو..برو به کارت برس........... غرغرکنان پشتش را به انیل کرد........دلش گرفت..خندید و به سمت مادرش خیز برداشت و دستش را محکم گرفت..تا مادرش بخواهد ممانعت کند آنیل بوسه ای پشت دستش زد و سرش را بلند کرد..اشک درون چشمانش حلقه بست و با محبتی مادرانه دستی بر سر پسرش کشید.. آنیل نگاهش را در چشمان مادرش دوخت و با همان لبخند گفت: فدای چشمای خوشگلت بشم، بارونیشون نکن..آنیلت غلط بکنه بخواد دلتو بشکنه.... مادرش میان اشک، لبخند زد..چین های گوشه ی لبش عمیق شد و نگاهه انیل به ان چین و چروک هایی افتاد که هرکدام گذر عمر ِ پر از درد را بر جان فریاد می زدند!.. -- خدا نکنه پسرم..برو به کارت برس خدا پشت و پناهت باشه مادر، شب که برگشتی با هم حرف می زنیم...... آنیل دستانش را به حالت تسلیم بالای سرش برد و شیطنت وار به مادرش خیره شد: من چاکر شما هم هستم دربــست، فقط بگو از کدوم وری دورت بگــردم؟.. مادرش با همان لبخند از گوشه ی چشم نگاهه تیزی به او انداخت و قبل از انکه لب باز کند و چیزی بگوید آنیل خنده کنان از در بیرون رفت و قبل از انکه در را کامل ببندد به داخل سرک کشید و گفت: اگه این همه قربون صدقه رو خرج دختر ِ شمسی خانم همسایه ی دیوار به دیوارمون کرده بودم تا توی 19 سالگی انقدر واسه م عشوه نیاد الان دو جین نوه دورتو گرفته بود..ولی حالا در عوض دارم خرج شما می کنم تهش چیزی جز اخم و تخم عایدم نمیشه..اینم میذارم پای کم شانسیم!.. و صدای مادرش را در میان خنده هایش شنید: خدا بگم چکارت نکنه پسر برو دیگه..در ضمن تو که نازنینو داری خدا رو شکر کن که نذاشتم عزب بمونی........ لبخند به یکباره روی لبان آنیل سرد شد و به همان سرعت رنگ باخت..و قبل از انکه مادرش متوجه چیزی شود زیر لب خداحافظی کرد و در را بست!....پله های بالکن را تند و پشت سر هم طی می کرد و در دل بر سر خود غر می زد: خودت کردی حالا هم بکش..خاک تو سرت کنن..گاهی حتی یادت میره که نازنین نامزدته......... سوئیچش را از جیبش بیرون اورد و اینبار کمی بلندتر زیر لب با حرص گفت : چون نیست که بخواد یادم بمونه....و به خودش تشر زد: تو نامزدی به اسم نازنین نداری..هر کی هر چی می خواد بگه..فقط تو مهمی!........ دزدگیر ماشینش را زد و قبل از انکه درش را باز کند صدای حاج آقا از پشت سر میخکوبش کرد: این موقع صبح چی زیر لب پچ پچ می کنی پسر؟....... آنیل پوف بلندی کشید و چشمانش را لحظه ای بست و زیر لب نالید: لعنت به این شــانس........... و سعی کرد لبخند بزند و با همان لبخند ِ زورکی برگشت!........ - به به، حاج اقا سحرخیز..مخلصیم... حاج آقا با نگاهی جستجوگرانه، سرتا پای نوه ش را از نظر گذراند.. نتوانست منکر خوش قد و بالا بودن و جذبه ی مردانه ش شود و در دل قربان صدقه ش نرود.. ولی با این حال اخم هایش را در هم کشید و با همان صلابت همیشگیش گفت: این چه سر و وضعیه پسر؟..حیا هم خوب چیزیه..... آنیل که کامل پی به منظور حاج آقا برده بود از این رو سعی کرد خودش را بی توجه نشان دهد..لبه های کتش را گرفت و با همان لبخند ِ دلنشین روی لبانش چرخی زد و دستانش را از هم باز کرد: حال می کنی حاجی نوه ت چه خوش تیپه؟..جون من استایل رو نیگا..لاکردار چی ساخته.... و ضربه ی محکمی به بازوی قطور خودش زد و لبخندش عمق گرفت..اخم های حاج آقا کمی از هم باز شد و لبخندی محو روی لبانش جای گرفت: خیلی خب میدم اختر واسه ت اسپند دود کنه ولی این لباسا در شان خانواده ی مودت نیست.....و به سرش اشاره کرد: این چه مدلشه؟ اصلا تو روت میشه با این سر و شکل پاتو از خونه میذاری بیرون؟....... انیل لبخند زد و کاملا ریلکس دست به سینه به بدنه ی ماشینش تکیه داد: آره..چرا نشه حاجی...... حاج اقا لبه ی سبیل های پرپشتش را با حرص جوید: حیا کن پسر..شرم کن..لا اله الا الله........... *************************** آنیل دستش را بالا برد و ضربه ای به ساعت مچیش زد: حاجی دیرم شده..اگه خدایی نکرده رئیسم اخراجم کرد اونوقت من بیام یقه ی کیو بچسبم؟..از کار بیکارم کنه میرم تو خیابونا..رفقای ناباب میان سراغم.. از راه به درم می کنن..معتاد میشم..زنمو طلاق میدم..زنم بچه رو میذاره اجرا..منظورم مهریه ش ِ که میذاره اجرا.. بعد منه معتاده گِل به سر گرفته از کجا بیارم مهرشو بدم؟.. لااقل بذار برم کار کنم خرج مهریه شو در بیارم..خرج اعتیادمم هست..تازه هنوز بچه رو نگفتم.. مـ............ حاج اقا عصایش را بالا اورد و بلند گفت: بسه پسر سرم رفت..تو غلط می کنی معتاد بشی..بعدشم تو که هنوز زنتو عقد نکردی بخوای طلاقش بدی......و با عصایش ضربه ی ارومی به بازوی آنیل که شانه هایش از زور خنده می لرزیدند زد و جدی گفت: منو سیاه می کنی؟ تو که تو اون باشگاهه خراب شده همه کاره ای رئیست کجا بود؟.......و عصایش را بالا برد و گفت: بزنم با همین عصا......... آنیل دست هایش را تسلیم وار بالا برد و تند گفت: غلط کردنو واسه همین موقع ها گذاشتن دیگه حاجی، جونه اخترت بی خیال ما شو....... حاج آقا خیز برداشت سمتش که انیل در ماشینش را باز کرد و نشست..استارت زد و همزمان شیشه ی ماشین را پایین کشید.. رو به حاج آقا که لبخندزنان به عصایش تکیه داده بود خندید و گفت: حاجی اسپند یادت نره!....... حاج آقا خندید و سرش را تکان داد: برو بچه دهن منو وا نکن برو........ آنیل انگشت اشاره ش را به پیشانی زد و گفت: مخلص ِ حاجی..زت زیاد!...... و پایش را روی گاز فشرد و سرایدار در را برایش باز کرد.. انیل با تک بوقی از در بیرون رفت!....... ************************************ پشت ترافیک گیر کرده بود.. شماره ی محمد را گرفت و به محض اینکه تماس برقرار شد گفت: الو محمد، امروز دیرتر می رسم بچه ها رو خودت راه بنداز.. محمد_ بـــَه داش علی خودمون..علیک....باز چی شده که داری از زیر کار در میری؟.. - پشت ترافیکم، خلاص شم یه جا کار دارم تا ظهر علافم.. محمد_ ولی امروز برنامه ی بچه ها عوض میشه خودتم باید باشی.. - بگو برنامه رو تنظیم می کنم میدم دست رسولی بهشون بده فعلا که گیرم......... محمد_ باشه یه جوری راست و ریستش می کنم..میگم بیا 3 دونگ این باشگاتو به نامم بزن جون ِ علی لااقل این خرحمالیاش یه جوری باید جبران بشه یا نه؟.. آنیل خنده ش گرفت: وظیفه تو انجام میدی ....... محمد_ بدبخت یه روز اینجا نباشم شاگردات یه لنگ در هوا می مونن نصف تمریناشون زیر نظر خودمه کم هارت و پورت کن!.. آنیل بلندتر خندید و گفت: خیلی خب برو رد کارت فقط یادت نره چی بهت گفتم به رسولی بسپر حواسش باشه منم سعی می کنم تا ظهر خودمو برسونم....یا علی!.. صدای بلند محمد تو گوشی پیچید: وایسا بینم........علیرضا........الو........ .. - می شنوم...... محمد_ حواست هست؟....... - محمد الان نمی تونم حرف بزنم بذار واسه بعد.. صدای نفس عمیقش را شنید: خیلی خب..می بینمت!..یاعلی......... تماس را قطع کرد و بدون انکه چشم از پورشه ی مشکی رنگی که رو به رویش بود بردارد پایش را تا حد نرمالی روی گاز فشرد.. بدون آنکه جلب توجه کند پشت سرش حرکت کرد.... پورشه رو به روی جواهر فروشی ایستاد..آنیل نگاهی به تابلوی سردر جواهر فروشی انداخت..دستور فرامرز خان را به خاطر داشت و اون هم یکی از برنامه های امروزش بود.. و به هیچ عنوان از حضور بنیامین جلوی جواهر فروشی تعجب نکرد........ از ماشینش پیاده شد و قفل ان را زد....بنیامین بعد از دقایقی از مغازه بیرون امد و سوار ماشینش شد.. آنیل که با فاصله ی زیادی از او ایستاده بود نگاهی اجمالی به اطرافش انداخت و به سمت جواهرفروشی راه افتاد .... نادر مثل همیشه پشت میزش نشسته بود و تمام حواسش را به صفحه ی مانیتورش داده بود..از شنیدن صدای برخورد زنگوله ی اویز با لبه ی در، سرش را بلند کرد.. با دیدن آنیل لبخند بر لب از پشت میزش بلند شد و به طرفش رفت: به به..داش آنیل ..چه عجب کم پیدایی....... با هم دست دادند و آنیل نگاهی کوتاه به اطرافش و جواهرات داخل ویترین انداخت: زیر سایه ت می گذرونیم..چه خبر؟...... نادر دستش را روی ویترین گذاشت و کمی به سمتش مایل شد: خبرا که پیش شماست..شنیدم میون بچه ها بودی ...... سرش را تکان داد: سفارشا حاضره؟...... نادر_ تا دونه ی اخرش..همین دیشب رسید دستم..الان می بری؟..... - اره دستورش رسیده.... نادر گوشیش را در اورد و درحالی که متن اس ام اس را ارسال می کرد گفت: پس صبر کن بگم بچه ها بیارن..همون تعداد که خواستی ِ..استیل ِ خالص!.... آنیل خندید و با سر انگشتانش روی ویترین ضرب گرفت: قبولت داریم داداش..فرامرزخان سفارشتو کرده!...... نادر_ مخلصیم..بگو تیشرتا رو هم سفارش دادم به یکی از رفیقام..ادم مطمئنیه گفته ظرف 1 هفته می رسونه دستم..رسید خبرشو بهت میدم..... - باشه فقط قبلش فرامرزو هم در جریان بذار، یه وقت سه نشه مثل اون بار..... نادر خندید: اوکی، حواسم هست!..... ********************************************* در قهوه ای رنگی که انتهای مغازه بود باز شد و پسری ریز نقش با موهایی بلند که با کش نازکی از پشت سر بسته بود بیرون امد..یک جعبه ی مشکی رنگ توی دستاش بود.. زیر گوش نادر پچ پچی کرد و نادر سرش را تکان داد..پسرک جعبه را به دستش داد و از همان در برگشت.... نادر_ اینم از سفارش شما..دقیق 200 تا گردنبند با همون پلاکایی که فرامرز خواسته بود.. آنیل در جعبه را برداشت و به داخلش نگاهی انداخت..سرش را تکان داد: خوبه..همونایی که سفارش دادم..کارت حرف نداره......... و دستش را به طرف نادر دراز کرد..نادر با غروری خاص و همان لبخند روی لبانش دست آنیل را فشرد و سرش را تکان داد.. - خب دیگه داداش کاری نداری؟....... نادر_ نه، فقط سلاممو به فرامرزخان برسون و بگو اونی که تیشرتا رو می فرسته حق زحمه شو یکجا می خواد..گفتم که در جریان باشی!.. - خیلی خب بهش میگم....کاری باری؟..... نادر_ امشب بچه ها کرج برنامه دارن سفارش کردن تو هم باشی..پایه ای؟...... - نه امشب نیستم..تا چند روز سرم شلوغه نمی رسم ولی هفته ی دیگه فرامرز خان قراره میزبان باشه، بیا همه هستن!.. نادر_ حتما....می دونی که من سرم درد می کنه واسه اینجور جاها..... آنیل خندید و چشمکی حواله ش کرد..دستش را به نشانه ی خداحافظی بلند کرد و از مغازه بیرون رفت.. مقصد بعدی خانه ی فرامرز خان بود.. یک عمارت بزرگ تو بالاترین نقطه از شهر.. فرامرز خان مردی مستبد و سخت گیر بود..اکثر خلافکارهای شهر او را می شناختند..کسی جرات سرپیچی از دستوراتش را نداشت..در میان سینه چاکانش تنها چند نفر را بیش از دیگر افرادش قبول داشت که آنیل هم جزوی از آنها بود.. آنیل امتحان خود را پس داده بود..هنوز هم که به گذشته فکر می کرد مو به تنش سیخ می شد.. چه کارهایی که انجام نداد..چه زخم هایی که بر تن و روحش نزدند..تمامی آنها به کابوسی بدل شد که تا اخر عمر گریبانگیرش باشد.. رهایی از آن........بی فایده ست!....... ********************************** « سوگل » نسترن_ دِ دست بجنبون دیر شد.. دسته ی ساکمو با استرس بین انگشتام گرفته بودم و فشار می دادم: نسترن می ترسم..اگه بیدار بشن چی؟.. نسترن نچی کرد و گفت: بیا برو ساعت 1 نصفه شبه 2 ساعته که خوابیدن........ دستمو کشید و اروم و پاورچین از اتاق بیرون رفتیم..تا پشت در ورودی نفسمو حبس کرده بودم..دست و پام می لرزید..تا حالا از این کارا نکرده بودم.. اسم این کارمو چی بذارم؟.. فرار؟!..... نه.. من فرار نمی کنم..فقط واسه یه مدت دارم میرم پیش عزیزجون..پدرم نخواست به حرفام گوش کنه..بدبخت شدن من رو به ابروش ترجیح داد..راهی جز این جلوی پام نذاشت..مجبورم..جای بدی که قرار نیست برم..میرم پیش عزیزجون.. تا یه مدت آبها از اسیاب بیافته و این 5 روزم تموم بشه!......... نسترن خیلی آروم درو باز کرد..شالمو رو سرم محکم کردم..هردومون رفتیم بیرون و نسترن به همون ارومی درو بست..همین که پامو گذاشتم تو کوچه یه نفس راحت کشیدم.. تا سر کوچه یک نفس دویدیم..یه ماشین مشکی ِ مدل بالا سرکوچه ایستاده بود و از چراغای روشنش فهمیدم منتظر ِ ماست.. با تردید دست نسترنو گرفتم و کشیدم.... نسترن_ چیه؟!..... با سر به همون ماشین اشاره کردم: من باید با این ماشین برم؟.. نسترن_ اره خودشه..زود باش!.. -ا..اما..تو مطمئنی این تاکسیه؟.. نسترن هولم داد طرفش و گفت: اره بابا بیا برو کم لفتش بده..... - اخه....این ماشین....... نسترن_ رسیدی روستا بهم زنگ بزن با عزیزجون هماهنگ کردم...... هنوز نگاهم به همون ماشین بود..راننده شو نمی تونستم ببینم.. اروم سرمو تکون دادم..با بغض صورتشو بوسیدم و زیر گوشش گفتم:خواهری مدیونتم..می دونم من که برم اونا دست از سرت بر نمی دارن و اذیتت می کنن..تو رو خدا منو ببخش..... دستمو گرفت..صدای اونم می لرزید..بغض داشت: برو بشین سوگل نگران منم نباش..کی می خواد بفهمه که من کمکت کردم؟..فقط همیشه گوشیتو روشن بذار..یادت نره فقط با همون سیم کارتی زنگ بزن که امروز بهت دادم اینجوری بابا و بنیامین نمی تونن ردتو بگیرن..باشه؟..... بغض داشتم..فقط سرمو تکون دادم..صورت همو بوسیدیم و در عقبو باز کردم و نشستم..اون موقع ِ شب هوا نسبتا خنک بود و تو ماشین با وجود بوی عطری که یهو تو صورتم خورد واقعا گرم و..خاص بود........ نسترن برام دست تکون داد و درو بست تا وقتی که راننده ماشینو روشن کنه و بخواد از پیچ کوچه رد بشه نگاهه من فقط به نسترن بود..هنوز داشت برام دست تکون می داد.. خدایا با این بغض تو گلوم چکار کنم که قصد جونمو کرده و داره خفه م می کنه؟..... سرمو که چرخوندم طاقت نیاوردم..اشک خود به خود از چشمام جاری شد و نتونستم رو هق هق های ریزم کنترلی داشته باشم.... به صورتم دست کشیدم..راننده یه برگ دستمال کاغذی گرفت طرفم ولی هیچی نگفت..نگاهم کشیده شد سمتش..یه کلاه لبه دار ِ سفید گذاشته بود رو سرش و نگاهش هم فقط به جاده بود.. صورتش معلوم نبود ولی از پشت سر که دیدمش چهارشونه بود..با یه تیشرت استین کوتاهه سفید که جذب بازوهای کلفتش شده بود.. نسترن چطور اعتماد کرد منو این موقع شب با این مرد جوون بفرسته تو جاده؟؟!!..برام عجیب بود..انقدر که هولم می داد سمت ماشین مهلت نمی داد حرف بزنم..از طرفی نصف شب بود و نمی شد تو کوچه راحت حرف زد!... دستمالو از دستش گرفتم و زیر لب تشکر کردم..کلاهو از سرش برداشت و لا به لای موهاش دست کشید..ناخوداگاه و از روی ترس حرکاتشو زیر ذربین گذاشته بودم..آینه ی جلو رو، روی صورتم تنظیم کرد.... و اون موقع بود که تونستم چشماشو ببینم..چشمای عسلیش زیر نور ِ کم داخل ماشین می درخشید..نگاهش روی من بود.. ابروهاشو انداخت بالا و شیطنت وار گفت: سلام خانم ِ فراری..به جا اوردین؟........ از تعجب دهنم خود به خود باز موند.. -شـ .. شما.....!!!!!!... و با لحن بامزه و ارومی گفت: راننده شخصی ِ شمــا!........ خدای من.. گلوم خشک شده بود..نمی تونستم این کار نسترنو درک کنم.. چه توجیهی براش داشت؟.. اصلا..اصلا آنیل اینجا چکار می کرد؟؟!!........... ************************************* دوست داشتم می تونستم این سوالا رو از خودش بپرسم..باید علتشو می پرسیدم..باید می دونستم..اخه..اخه چه دلیلی می تونست داشته باشه؟.. من آنیل و نمی شناسم..جز اون چند باری که باهاش برخورد داشتم چیز زیادی ازش نمی دونم..... برخورداش..برخورداش واسه م عجیبه..اون اوایل حتی نگاهمم نمی کرد و..و حالا..انقدر صمیمی!...... چند بار لبای سردمو با زبونم خیس کردم و اماده بودم که ازش بپرسم اما..نمی دونم..نمی دونم چرا هر بار منصرف می شدم تا جایی که حتی جمله م نوک زبونم می اومد ولی..لبام سرسختانه روی هم محکم می شدن واجازه ی بیان هیچ کلمه ای رو بهم نمی دادند.. دست خودم نبود..می ترسیدم..دلیل برای ترسم زیاد بود.........ترس از خانواده م........ترس از اینکه الان توی این جاده ی خلوت با یه مرد غریبه م......... می دونستم که نسترن کاری رو بی دلیل انجام نمیده حتما به این قضیه فکر کرده ..اما..اما بازم............. سرمو که خم کردم و به شیشه ی سرد ِ پنجره تکیه دادم ذهن آشفته م کشیده شد سمت پدرم و مادرم....سمت بدبختیام..سمت مصیبتایی که تمومی نداشتن..سمت بنیامین....و آهی که با یاداوری اسمش از ته دل کشیدم....بنیامین..چرا اومدی تو زندگیم؟..چرا اون شب ِ نحس زبون وامونده م چرخید و لبام به انتخابت از هم باز شد؟..چرا قبولت کردم؟..چرا خودم و از چاله تو چاه انداختم؟.. بابا راست میگه..من خودم بنیامین رو خواستم..کسی زورم نکرد..ازم نظر خواستن و منم..منم جواب مثبت دادم..همه چیز در کمال سادگی اتفاق افتاد..ولی..ولی اون شب..نمی دونستم که یه روز تا این حد از کرده م پشیمون میشم...... نگاهمو بالا کشیدم..ازپشت شیشه به چادره سیاهه شب....اسمونی که حتی با وجود این سیاهی هم پاک بود..خالص بود..کینه نداشت..زلال بود..حتی با وجود این تاریکی..بازم..بازم همه دوستش داشتن....... ای کاش ما ادما هم مثل همین اسمون، با وجود تیرگی هایی که توی زندگیمون داشتیم می تونستیم ارامشو هم کنارمون داشته باشیم..از غم پر نباشیم..از نفرت لبریز نباشیم..وسط دنیایی از تشویش و دلهره با وجود اینکه حس می کنی ادمایی رو داری که مردم بهت انگ ِ بی کسی رو نبندن ولی بازم گلوتو بغض نگیره و تو دلت داد نزنی که مـــن بــــی کســــم..من تــنــــهام..خـــــدا..من هیچ کسو جز تو ندارم..همه کسم تویی.... ای کاش ..ای کاش می تونستم با صدای بلند داد بزنم..عقده های چندین و چند ساله م رو یه جوری و یه جایی خالی کنم..با صدای بلند گریه کنم..با صدای بلند فریاد بکشم..شِکوه کنم..شکایت کنم..گله کنم.. ای کاش می تونستم..ای کاش توانشو داشتم که تو صورت مشکلاتم سیلی بزنم..جلوشون بایستم.. ای کاش قدرتشو داشتم.. من دارم خالی میشم..دارم سبک میشم..از ارامش..از محبت...... در عوض ِ تموم اینها دارم پر میشم از تاریکی..سیاهی..همون سیاهی که مامان میگه وجودمو پراز نحسی کرده..من دارم پر میشم..دارم لبریز میشم از کینه..کینه از ادمایی که هستن ولی انگار که هیچ وقت نبودن..ادمایی که تکه ای از وجود ِ منن..قسمتی از زندگیشونم ولی منو نمی بینن..تو چشمام زل می زنن و میگن که منو نمی خوان.. نگاهمو معطوف اون سیاهی ِ آرامش بخش کردم...... دارم پر میشــــم خــــدا..خدایــی که اون بالایی..منو می بینی درسته؟..داری نگام می کنی؟..می بینی که چطور دارم نابود میشم؟..که چطور دیواره های امیدم دارن سست میشن؟.. من دیگه امید به این زندگی کوفتی ندارم..تنها راهه باقی مونده رو با ترس و لرز، با به جون خریدن رسوایی خانواده م دارم امتحان می کنم..اگه نتونم..اگه بازم برسم به بن بست..اگه برای هزارمین بار احساس پوچی کنم می بُرم..تموم میشم..نیست میشم.. اون موقع..دیگه سوگلی میون اون ادمای بی معرفت نیست که کسی بخواد بزنه تو سرش و بهش بگه نحس..بی همه چیز..کثافت.. خدایا باهات عهد می بندم..عهد می بندم که اگه ته ِ این راه قراره بازم برگردم به همون زندگی ِ مصیبت بار، نقطه ی پایان رو کنار اسمم بذارم و..پایان بدم به سرخط اخرین سطر از زندگیم....... چشمای خسته مو بستم..پر بودن از اشک، که با همین اشاره سرازیر شدند..پشت سرهم....صورتم خیس شد..لب پایینمو گزیدم که صدای هق هقم بلند نشه.. دست راستمو روی بازوی چپم گذاشتم و تو مشتم فشار دادم..می لرزیدم..این بغض لعنتی بهم فشار میاورد..می گفت داد بزن و خودتو خلاص کن.. هنوز چشمام بسته بود..که صدای نفسای بلند آنیل رو شنیدم و بعد از اون..صدای آهنگی که فضای سرد و مسکوت ماشینو شکست.. صدایی که تنمو لرزوند ولی از سرمای وجودم نبود...... با هر کلمه..با هر واژه چشمام اروم اروم از هم باز می شدند.......... (آهنگ ساحل تنهایی هام از مازیار فلاحی و احسان حق شناس ) من گریه تـــو می بینم احساستـــو می فهمم دستات تو دستامه من حالتـــو می فهمم من گریه تـــو می شناسم وقتی که چشات بسته ست دستات تو دستامه انگار دلت خسته ست سرمو از شیشه جدا کردم..بدون اینکه بتونم و بخوام که به صورتم دست بکشم و اشکامو از نگاهش پنهون کنم به اینه ی جلو خیره شدم..نگاهش به جاده بود..اخماشو کشیده بود تو هم و انگارکه چیزی رو جز اون خیابون ِ تاریک نمی دید.. خواستم نگاه از اون اخمای گره خورده بگیرم که غافلگیرم کرد!.. با دیدن نگاه و چشمای پر از غم و خیس از اشکم اخماش اروم از هم باز شد.... انقد دوست دارم که حاضرم بمیرم تـــو یه لحظه بخندی غم چشماتـــو نبینم انقد دوست دارم که حاضرم نباشم تـــو فکر و خیالم دل دستاتـــو بگیرم انقد دوست دارم انقد دوست دارم انقد دوست دارم انقد دوست دارم از صدای بوق ماشین جلویی به خودش اومد و فرمونو تو مشتش فشار داد.. دیگه نگاهم نمی کرد..ولی من دیدم که ثانیه ای چشماشو بست و باز کرد و نفسشو عمیق بیرون داد.. دست چپشو به صورتش کشید و پشت گردنش رو ماساژ داد.... نگاهمو به پنجره دوختم..اب دهنمو قورت دادم..انگار که این بغض ِ مزاحم هم با من لج کرده بود..پایین نمی رفت..بدتر با هر فشاری که به گلوم می اوردم احساس می کردم اون سنگین تر میشه و این کشمکش ها حلقه ی اشک رو تو چشمام عمیق تر می کرد.. دستات که تو دستامه من حال خوشی دارم وقتی که تـــو اینجایی از عشق تـــو می بارم دستات که تو دستامه حس تـــورو می گیرم مجنون نگات میشم بی عشق تـــو می میرم انقد دوست دارم که حاضرم بمیرم تـــو یه لحظه بخندی غم چشماتو نبینم انقد دوست دارم که حاضرم نباشم تو فکر و خیالم دل دستاتـــو بگیرم انقد دوست دارم انقد دوست دارم انقد دوست دارم انقد دوست دارم *********************************** آهنگ که تموم شد ضبطو خاموش کرد..انگار که حرصش گرفته بود..عصبی بود..لااقل من که از حرکات ِ تندش اینطور برداشت کردم!.. سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم ..داشت منفجر می شد..چشمامو بستم..چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشیدم....سرفه م گرفت..حس می کردم هیچ اکسیژنی تو ماشین نیست که بتونم نفس بکشم.. لبه های شالمو گرفتم و زیر گلومو شل کردم..فایده نداشت..هر چی چشمامو بیشتر روی هم فشار می دادم و نفسامو عمیق به درون سینه م می کشیدم حالم بدتر می شد..تا جایی که به خس خس افتادم.... دیگه نفسام کشیده می شد..ماشین از حرکت ایستاد..فقط همینو حس کردم و در ماشین که با صدای بلندی کوبیده شد...... یقه ی مانتومو تو مشتم گرفتم و به جلو کشیدم و به قفسه ی سینه م مشت زدم..مشتام کم جون بود..فایده ای نداشت....... در کنارم باز شد..چشمامو باز کردم..از ترس گریه م گرفته بود ولی صدام در نمی اومد.. دوست داشتم جیغ بکشم..داد بزنم و گریه کنم.. استینم کشیده شد..صداش تو سرم تکرار می شد..پشت سر هم انعکاس داشت.. -- بیا بیرون دختر..داری بال بال می زنی..سوگل..سوگل چشمات..چشماتو باز کن.. عین یه تیکه سنگ، سنگین شده بودم و چسبیده بودم به صندلی..به زور منو برد بیرون..پاهام جون نداشتن..همونجا کنار ماشین پشت به جاده رو زانوهام افتادم..زانوم درد گرفت ولی نیاز داشتم که نفس بکشم.. اون تکرار می کرد که « جیغ بکش »..التماس می کرد که « داد بزن »...... ولی من نفسام عمیق و کشیده بود و چشمام چیزی نمونده بود که از کاسه بیرون بزنه .. نفهمیدم چی شد..چشمام باز مونده بود و داشتم خم می شدم سمت زمین که بازوی چپمو میون پنجه های قوی و محکمش گرفت و شونه مو کشید بالا جوری که بدنم در اثر انقباض عضلاتم و بی رمق بودن جسمم به عقب کشیده شد و تا بخوام به خودم بیام سیلی محکمی تو صورتم خوابوند.. سیلی ای که حکم یک شوک ِ قوی رو برای من داشت..شوکی که باعث شد بلند جیغ بکشم و با همون صدایی که از گلوم بیرون اومد بغضم بشکنه و بتونم داد بزنم.. انقدر بلند که گوشم کیپ بشه.. بتونم ضجه بزنم..از ته دل..جوری که گلوم بسوزه.. ناله کنم..از روی درد..جوری که با چند قطره اشک هم نتونم اروم بگیرم.... زانوهام خم بود..صورتمو تو دستام گرفتم و میون گریه نالیدم: دارم میمیرم..دیگه خسته شدم..من..من حق نفس کشیدن ندارم..نفسمو دارن ازم می گیرن..دارن می کُشنَم..اونا می خوان که من نباشم.... دستامو از رو صورتم برداشتم و به طرفینم باز کردم، جیغ کشیدم: می خوان که من بمیرم..اون ادما راضی به نفس کشیدنم نیستن..من میمیرم..منو می کشن..با کاراشون.. با نگاه هاشون....... حالت ادمای عصبی رو داشتم که هیچ کنترلی رو خودشون ندارن..کسایی که اون موقع اگه یه چاقو کنار دستشون باشه بی برو برگرد فرو می کنند تو شکمشون تا نفسشون ببره و راحت بشن..کسایی که اون زمان هیچ دردی رو جز درد و زخمی که بر روحشون نشسته احساس نمی کنند.. نگاهمو از قامت بلندش که تو هاله ای از تاریکی محو شده بود گرفتم و تند از جام بلند شدم..آنیل که صورتش از عرق خیس شده بود با این حرکتم دستاشو برد عقب و نگاهم کرد.. قبل از اینکه بتونه جلومو بگیره دویدم سمت جاده..جاده ای که اون موقع از شب چند تا ماشین هم به زور ازش رد می شد..همه جا تاریک بود جز قسمتی که نور چراغای جلوی ماشین روشنش کرده بود.. وسط جاده ایستادم و دستامو ازهم باز کردم..جیغ می کشیدم و داد می زدم که می خوام بمیرم..دیگه نمی خوام نفس بکشم..دیگه نمی خوام با درد نفس بکشم......... مانتومو از پشت گرفت و کشید..پرت شدم عقب و برای لحظه ای نگاهم به چشمای سرخش افتاد..از خشم قرمز شده بود و لبایی که روی هم فشرده می شدند.. عقب عقب رفتم و اینبار از ترس دویدم..تو تاریکی درست مسیر مخالفی که آنیل ایستاده بود.. با صدای بلند گریه می کردم..برنگشتم که پشتمو نگاه کنم..از پشت پرده ای از اشک نور ماشینی رو دیدم که از رو به رو به این طرف می اومد..سرعتمو بیشتر کردم.. صدای فریاد عصبی انیل از پشت سرمم باعث نشد که بایستم..التماس می کرد .. ولی من واقعا قصد جونمو کرده بودم.. ماشین تو دل تاریکی با سرعت بهم نزدیک می شد و از اون طرف صدای گریه های من هم بلندتر می شد..... چیزی نمونده بود که پرت شم جلوی ماشین و چشمامو برای همیشه روی این دنیای کثیف ببندم که یکی محکم زد پشتم درست رو کتف راستم و بعدشم پرتم کرد کنار جاده.. کنترلمو از دست دادم و خوردم زمین..کف دستام اتیش گرفت..رو شکم افتاده بودم و گریه می کردم.. بازومو گرفت و بلندم کرد و حتی فرصت نداد بهش نگاه کنم همچین محکم زد تو صورتم که برق از چشمام پرید و صدای هق هقم بند اومد.. این دومین شوک بود.. بریده بریده میون نفسای نامنظمش داد زد: دختره ی احمق می خواستی چکار کنی؟..داشتی همه مونو بدبخت می کردی دیوونه....... پر شدم از حرص...منی که سکوت یار و همدمم بود..منی که همیشه دیدم و دم نزدم فقط ریختم تو خودم......فوران کردم..مثل کوه اتشفشانی که درونش از مواد مذاب پر شده و حالا می خواد طغیان کنه.. وجودم پر بود از عقده های کوچیک و بزرگی که با خوردن 2 تا سیلی از آنیل و اینکه حامیم شده بود تا نتونم به اونچه که می خوام برسم، برام بهونه ای شد تا همه رو سر اون خالی کنم.. جنون امیز جیغ زدم و خودمو کشیدم عقب..تو چشماش خیره شدم و با صدایی که از بغض می لرزید داد زدم: چرا جلومو گرفتی؟..چرا نذاشتی تمومش کنم؟..تو کی هستی؟..چی می خوای از جونم؟..چرا دست از سرم بر نمی داری؟..چرا ولم نمی کنی؟..چـــرا؟.....


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: